فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

 
صفری، ام کلثوم
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاجيه خانم ام‏كلثوم صفرى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »احمد« و »محمود« محمدى دره‏بيدى(
اطراف روستا را كوه احاطه كرده است و هنوز خانه‏هاى كاهگلى در گوشه و كنار آن ديده مى‏شود. از در كه مى‏روى تو، از راهروى پهنى مى‏گذرى كه يك طرف ديوار آجرى دارد و سوى ديگر، كاهگلى. در انتهاى راهرو حياطى است كه به ايوانى منتهى مى‏شود و بناى اصلى ساختمان در اين ايوان قرار دارد. همه در و پنجره‏ها رو به ايوان باز مى‏شود. توى يكى از اتاق‏ها پيرزنى بيمار با سرى باندپيچى شده در رختخوابش دراز كشيده است. مى‏گويد: »هفته قبل، برف زيادى باريد. توى حياط خوردم زمين. سرم شكست. هنوز هم درد دارد.«
از بى‏كسى و بى‏همدمى‏اش مى‏گويد. او شيفته همسرش بود و تا زمان مرگ مردش، نفس به نفس و پابه‏پاى او كار كرد. تا مدت‏ها رفتن مونس و محبوبش را باور نمى‏كرد.
هشتاد و پنج سال قبل در »دره‏بيد« اصفهان به دنيا آمد. پدرش مشهدى »عباس« در روستا باغچه‏اى داشت كه در آن كار مى‏كرد. او سه دختر و دو پسر داشت. گوسفندان اهالى روستا را براى چرا به صحرا مى‏برد. »ام‏كلثوم« هم از وقتى كوچك بود، همراه او مى‏رفت. در صحرا به اين سو و آن سو مى‏رفت و گاه خود را ميان گوسفندان پنهان مى‏كرد. پدر هر سو را پى او مى‏گشت و صدا مى‏زد.
- كلثوم جان... كلثوم خانم...
دخترك از لابه‏لاى گله گوسفندان، خندان بيرون مى‏آمد و خود را نشان مى‏داد.
مشهدى عباس از خنده او به وجد مى‏آمد و مى‏نشست.
- بيا تا لقمه نانى بخوريم.
كيسه‏اش را باز مى‏كرد و نان و پنير را وسط دستمال كوچك چهارخانه مى‏گذاشت. ام‏كلثوم با دست‏هاى كوچكش پنير روى نان مى‏گذاشت و لقمه را دست پدر مى‏داد. مشهدى عباس هم لقمه را با لذت مى‏جويد.
دخترك بعد از ظهرها كنار مادرش »زهرا« مى‏نشست. مادر در تنور گلى وسط حياط، نان مى‏پخت و راه خميرگيرى و گذاشتن آن در تنور را به دختر مى‏آموخت. به او ياد مى‏داد كه چطور شير بدوشد و ماست درست كند. هر صبح، كلثوم را از خواب ناز بيدار مى‏كرد. صداى »قوقولى قوقوى« خروس كه لب هره‏ى ديوار نشسته بود، تو حياط مى‏پيچيد و زهرا ظرف دردار بزرگ را به دختر مى‏داد.
- از سر قنات »پاى رود« آب بياور.
زهرا خميازه مى‏كشيد. لقمه‏اى نان و پنير به دهان مى‏گذاشت و راه مى‏افتاد. مسير زيادى را پياده طى مى‏كرد. ظرف آب را گاه تو دست مى‏گرفت، به زحمت مى‏كشيد و گاهى روى شانه‏هاى نحيفش مى‏نهاد تا به خانه برسد. از درد كتف‏ها را مى‏ماليد. بعضى وقت‏ها كه شب قبل به واسطه داشتن مهمان يا بازى با خواهر و برادرهايش دير مى‏خوابيد، صبح نمى‏توانست زود از

جايش برخيزد. مادر مى‏نشست كنارش.
- بلند شو. الان اهل آبادى مى‏رسند و آب را گل مى‏كنند. زود خودت را برسان كه آب تميز بياورى براى خانه.
ام‏كلثوم از خواب ناز برمى‏خاست و در تاريك روشناى صبح به سر قنات مى‏رفت و آب مى‏آورد. او دوازده ساله بود كه پسر همسايه به خواستگارى‏اش آمد. بى‏آن كه نظر او را بپرسند، او را به عقد »سيف‏الله دره‏بيدى« درآوردند. سيف‏الله چنان خوش‏قلب و مهربان بود كه در اندك مدتى در دل او جا باز كرد.
- پدرم جهيزيه خوبى به من داد. آن زمان‏ها چيزى به دختر نمى‏دادند، اما آقا جانم آن قدر به من وسيله براى زندگى داده بود كه اتاقم پر از اثاثيه شد. هر كس مى‏ديد، اين سو و آن سوى اتاق را نگاه مى‏كرد و از جهيزيه من تعريف مى‏كرد.
سيف‏الله دوازده سال از من بزرگتر بود. وقتى عروسى كرديم، بيست و چهار سال داشت. اما بيشتر از سنش مى‏دانست. با اخلاق خوبش كارى مى‏كرد كه هيچ كمبودى را احساس نكنم. »محمد« را كه به دنيا آوردم، هنوز در دره‏بيد بوديم.
سيف‏الله در محله دولت‏آباد مشغول كشاورزى شد. زمين خريد و خانه‏اى ساخت و از دره‏بيد به آن جا منتقل شدند. در اين محله ارمنى‏هاى بسيارى سكونت داشتند كه اندك اندك آنجا را ترك كردند و مردم با فروش زمين و دام خود توانستند به بهاى اندك اين زمين‏ها را بخرند. توانستند با ساخت و ساز مسكن و كشاورزى روى زمين‏ها، به آن آبادانى ببخشند. صديقه، صغرى، احمد و محمود در دولت‏آباد متولد شدند و روز به روز به عشق و علاقه‏ى ام‏كلثوم و همسرش مى‏افزودند. سيف‏الله كه از خانه بيرون مى‏رفت پى او روانه مى‏شد. به مزرعه مى‏رفت. پابه‏پاى مردش كار مى‏كرد و با او از بچه‏ها و زندگى‏شان مى‏گفت. هر كارى را با مشورت و اجازه مردش انجام مى‏داد. سر ظهر به خانه برمى‏گشت. براى او آب و غذايى حاضر مى‏كرد و براى بچه‏ها سفره مى‏انداخت تا غذايشان را بخورند.
- من با پدرتان تو مزرعه هستم.
از در كه بيرون مى‏رفت، همسايه‏ها او را مى‏پاييدند. مى‏دانست با دست پر نزد همسرش مى‏رود.
- كلثوم خانم، اين طورى با رفتارت باعث مى‏شوى شوهر من هم توقع كند كه برايش غذا ببرم صحرا.
ديگرى هم گله‏مندانه نگاهش مى‏كرد و سر تكان مى‏داد.
- شوهرم چند روز پيش ناراحت بود. مى‏گفت: چرا براى من غذا نمى‏آورى؟ مگر من براى تو و بچه‏ها زحمت نمى‏كشم؟

ام‏كلثوم خندن و بى‏ريا از كنارشان مى‏گذشت.
- خب شوهر من يك تكه جواهر است. اخلاقش تك است و لنگه ندارد. در ضمن چه اشكالى دارد كه شما هم مثل من به شوهرتان رسيدگى كنيد؟ مرد به همين كارها دلگرم مى‏شود.
بچه‏هايش در اين كانون پر مهر و محبت بزرگ مى‏شدند و احترامى را كه مادر براى پدر قائل بود، مى‏ديدند. فرمان بردن از پدر را اصل اول زندگى مى‏دانستند. در مزرعه به كمك او مى‏رفتند.
محمد ازدواج كرده و صاحب پسرى شده بود. او را »عليرضا« ناميدند. محمد در مزرعه پدر گوجه‏فرنگى و خيار مى‏كاشت. آن روز براى شخم زدن زمين رفته بود سر زمين. او تراكتورى خريده بود و با آن زمين را شخم مى‏زد. نشست پشت فرمان و تراكتور را روشن كرد. سراسر زمين را شخم زد. خواست دور بزند كه فرمان از دستش خارج شد و نتوانست تراكتور را كنترل كند. به آنى، تراكتور واژگون شد و فرمان به دنده‏هاى او فشرده شد. فريادش به هوا برخاست و در دل دشت پيچيد. خون، پيراهن سفيد او و اتاقك كوچك تراكتور را رنگ زد. ناله‏هاى جانسوز محمد در خلوت مزرعه پيچيد.
- ما تو خانه نشسته بوديم كه خبر آوردند محمد تصادف كرده. تو سرم زدم و با گريه تا مزرعه رفتم. انگار از قبل مى‏دانستم كه چه بلايى به سرم آمده است.
دنده‏هاى محمد خرد شده بود و به سختى نفس مى‏كشيد. تا او را به بيمارستان برسانند، دار فانى را وداع گفت. »احمد« و »محمود« كه برادر ارشد خود را از دست داده بودند، در داغ او مى‏گريستند. ام‏كلثوم عليرضا را كه بوى محمدش را مى‏داد، به آغوش فشرد و فكر مى‏كرد كه او را نيز همچون پدرش، مردى زحمتكش و قابل احترام بار مى‏آورد.
دختر كوچك محمد، شيرخواره بود و داغ پدر را درك نمى‏كرد. يك سال بعد كه همسر محمد تصميم گرفت نزد خانواده خود برگردد، عليرضا و دختر كوچك را نزد ام‏كلثوم ماندند. دخترك، بى‏شير و بى‏مادر، ضجه مى‏زد و رنج مى‏كشيد. او بيمار شد و چند روز بعد از دنيا رفت. عليرضا خود را با شرايط جديد، بى‏حضور پدر و مادر وفق داد و ام‏كلثوم و سيف‏الله همه كس او بودند.
احمد ازدواج كرده و صاحب سه دختر و دو پسر شده بود. بعد از انقلاب به عضويت جهاد سازندگى درآمد. راننده بلدوزر بود. از سوى جهاد به منطقه جنگى رفت و دوره آموزشى را گذراند. برگشت و وقتى تصميم گرفت دوباره به جبهه برود، همسرش راضى نبود.
- نزديك عيد است، نرو.
گفت كه يك بار به منطقه رفته و دلش را جا گذاشته است.

- بايد دنبال دلم بروم. مگر مى‏شود يكى خودش جايى باشد و دلش جاى ديگر!
خنديد و مادر از نگاه او و علاقه‏اى كه به منطقه و رزمنده‏ها داشت، دانست كه تلاش براى منصرف كردن او بيهوده است. احمد رفت و محمود هم دنبالش. آن روز ام‏كلثوم كه مدتها از پسرانش بى‏خبر بود، در دلشوره به سر مى‏برد. مرغ سركنده را مى‏مانست. مى‏رفت جلو در و برمى‏گشت. قلبش انتظار بازگشت احمد و محمودش را مى‏كشيد و عقلش چيز ديگرى مى‏گفت. از خانه كه بيرون مى‏رفت، نگاه‏هاى سنگين و پچ‏پچ‏هاى همسايه‏ها آزارش مى‏داد. خبر آوردند احمد مجروح شده و در بيمارستان اصفهان است. با سيف‏الله به اصفهان رفت. سراغ احمد را گرفت، پرستار سر فروافكند. ام‏كلثوم دوباره اسم احمدش را برد.
- تو را به خدا خانم، يك حرفى بزنيد. سر بچه‏ام چه بلايى آمده؟
پرستار مكث كرد و بعد راه افتاد.
- متأسفم.
سيف‏الله چند قدم جلو رفت و روبه‏روى او درآمد.
- چى شده مگر؟
- هيچ. شهيد شده. بردندش سردخانه.
احمد در يازدهم اسفند ماه سال 1362 در طلاييه به شهادت رسيد. محمود كه آمد، مادر اين بار از او خواست تا نرود.
- برادرت شهيد شده، ما ديگر پسرى جز تو نداريم. پدرت، من و خواهرانت چشم اميدمان به تو است.
- من هم شما را دوست دارم. ولى مادر، جنگ اين چيزها را برنمى‏دارد. مسئله جنگ و دفاع از كشور و ناموس، يك چيزى است كه نمى‏شود ساده از آن گذشت.
مادر به همسر او و پسر و دخترش اشاره كرد.
- اينها هم به تو احتياج دارند.
- خدا را دارند.
اين را گفت و از در بيرون رفت. او در عمليات بازپس‏گيرى »فاو« مفقودالاثر شد. سيف‏الله به واسطه ارتباط عاطفى و علاقه عجيبى كه به پسرانش داشت، پس از شهادت آنها دچار مشكل قلبى و تنفسى شد و در بستر افتاد. مى‏گفت: »وقتى به اين كه نباشم و كلثوم تنها بماند فكر مى‏كنم، فشار قلبم بيشتر مى‏شود.«
كلثوم به او رسيدگى مى‏كرد، دلدارى و اميد مى‏داد. اما قلب مجروح سيف‏الله آرام نمى‏گرفت. مى‏ديد كه همسرش ذره ذره از مشاهده بيمارى او آب مى‏شود، ولى چاره نداشت.
آن شب از ام‏كلثوم خواست تا سيد (معتمد محل و دوست سيف‏الله محمدى دره‏بيدى) را خبر كند.

كلثوم، سيد را صدا زد. سيف‏الله، آرام و پر درد وصيت كرد و سيد نوشت.
- در را باز كنيد، نفسم تنگ شده.
هوا به شدت سرد بود. در را باز كردند تا تنفس مرد منظم‏تر شود. آب خواست. ام‏كلثوم جرعه‏اى آب به او خوراند. مرد آرام پلك بر هم گذاشت و به خواب ابدى رفت. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 149
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,812 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,504 نفر
بازدید این ماه : 6,147 نفر
بازدید ماه قبل : 8,687 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک