فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

 
شریفیان، عباسعلی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج عباسعلى شريفيان، پدر معظم شهيدان؛ »رسول«، »مجيد« و جانباز »حبيب‏الله«(
پيرزنى در را باز مى‏كند. خوش آمد مى‏گويد با خوشرويى از ما استقبال مى‏كند. از حياط كه رد مى‏شويم، تو اتاق، كرسى گذاشته‏اند و پيرمردى در يك سوى آن زير كرسى نشسته و با ديدن ما تكانى به خود مى‏دهد.
احوالپرسى مى‏كند... همسرش مى‏گويد: او سال 68 براى ديدار با يكى از مراجع تقليد به قم رفت. بين راه تصادف كرد و لگن او شكست و دو ماه در بيمارستان آيت‏الله صدوقى بسترى شد. اما هنوز هم كاملا خوب نشده و با عصا راه مى‏رود. او هشتاد و يك ساله و اهل »خمينى شهر« است. پدرش »ميرزا اسد« قصاب بود و سواد آموخته‏ى مكتبخانه.
مادرش »صغرى« سادات بود و از نوادگان امام موسى بن جعفر )ع(، چهار پسر و يك دختر داشت. »عباسعلى« فرزند چهارم آنها بود كه از كودكى در كشاورزى، چوپانى و كارگرى و كارهاى خانه كمك كار پدر بود و هر غروب به مكتب‏خانه مى‏رفت. درس سياقى را نزد پسرعمه‏اش »حيدر« آموخت.
نوزده ساله بود كه پدر به شدت بيمار شد و مدتى بعد دار فانى را وداع گفت. دو سال بعد »عباسعلى« عازم خدمت سربازى شد. بيست و چهار ماه در لشكر 9 اصفهان خدمت مى‏كرد و هر بيست روز يك بار پاى پياده به خانه برمى‏گشت او در تيراندازى و اجراى دستورات بسيار با دقت بود، به همين خاطر حقوق سرباز معمولى كه هفده و نيم ريال بود، به او سى و پنج ريال مى‏پرداختند.
گاهى هم تشويقى مى‏گرفت، تيراندازى، راهپيمايى، سنگرچينى مجموعه كارهايى بود كه انجام مى‏داد تا آن كه كارت پايان خدمتش را كه گرفت. در مغازه قصابى پدر شروع به كار كرد. خرج خانواده‏ى مادر به عهده او بود.
نشسته بودند زير كرسى و هر كسى، دخترى را به او معرفى مى‏كرد. يكى دختر همسايه را و يكى فاميل دورش را.
برادرزاده‏ى »عباس على« از همكلاسى‏اش تعريف كرد.
- خيلى دختر خوبى است. خانه‏دار و با سليقه.
»عباس على« سن دختر را پرسيد و دانست كه ده ساله است. مى‏دانست كه نمى‏تواند او را ببيند، پس نمى‏توانست نظرى هم درباره او بدهد. گفت: همين را خواستگارى كنيد. اما چند سال نامزد بمانيم. هم عروس بزرگتر شود و هم من به وضع زندگى‏ام سر و سامان بدهم »صغرى سادات« به خواستگارى »بتول روح‏الامين« رفت كه تازه ششم ابتدايى را تمام كرده بود. گفت: پسرم مرد زحمتكش و خوبى است سربازى‏اش را هم تمام كرده. همين حالا هم نمى‏خواهيم عروس را ببريم. چند سالى بماند. پسر ما خانه و زندگى درست كند. دختر شما هم بزرگتر شود.
پدر عروس كه حرف‏هاى »سادات« را متين و موجه مى‏ديد، پذيرفت تا دختر را نشان كنند. عقد كرديم. سيصد متر زمين كشاورزى و بيست مثقال طلا هم پشت قباله عروس نوشتم و

قرار شد سه سال عقد كرده بمانيم.
»عباس على« به واسطه اين كه از پدر و مادر، وفاى به عهد را آموخته بود، قصد داشت هر طور شده زندگى راحتى را براى همسرش تدارك ببيند. به آبادان رفت. مى‏دانست به واسطه شركت نفت و كارمندانش، آن جا بهتر مى‏تواند درآمد بيشترى داشته باشد. البته پسر عمويش در شركت نفت كار مى‏كرد.
به او منزلى داده بودند و »عباس على« مى‏توانست بى‏دغدغه جا و مكان در آن شهر بماند و پى كار بگردد. در آبادان شروع كرد به كارگرى ساختمان سازى و بنايى روزى پنج تومان مى‏گرفت. شش ماه يك بار به خانه برمى‏گشت. آن زمان‏ها وسيله نبود. سفر كردن و اين شهر و آن شهر رفتن، كلى دردسر داشت. با اسب و قاطر و درشكه از آبادان مى‏آمدم انديمشك، بعد خرمشهر، ملاير، اراك، قم و از قم به خمينى شهر كه آن موقع همايون شهر بود، مى‏رفتم.
چهار روز تو راه بودم. سوغاتى‏هايى را كه براى مادرم و همسرم خريده بودم، مى‏دادم و برمى‏گشتم. همين طور ده روز يا بيشتر، وقتم گرفته مى‏شد.
من يك سره كار مى‏كردم. كمى پول پس‏انداز كردم. بتول خانم سيزده ساله بود كه او را به خانه پدرم آوردم. خواهر و برادرها ازدواج كرده بودند و تو آن خانه پنج خانوار زندگى مى‏كردند. چاهى تو حياط داشتيم كه با چرخ از آن، آب مى‏كشيديم. تنورى گوشه حياط خانه پدرى داشتند و زنى مى‏آمده و نان بيست روز را برايشان مى‏پخته و مى‏رفته.
- نان‏ها را تو گنجه نگهدارى مى‏كرديم كه تازه بماند. همسرم ماند پيش مادر و من دوباره برگشتم آبادان. آن جا گاهى عملگى و گاهى قصابى مى‏كردم.
چون همسرم كم سن و سال بود، نمى‏خواستم او را از خانواده‏اش دور كنم و با خود به شهر غريب ببرم. از طرفى خودم هم نمى‏توانستم بمانم. درآمد كار در آبادان با اصفهان، قابل مقايسه نبود.
دو سال بعد آن دو صاحب دخترى شدند كه از دنيا رفت. در سال 1337 »حبيب‏الله« به دنيا آمد. »عباس على« تصميم گرفت همسر و فرزندش را نيز با خود به آبادان ببرد تا در كنارشان باشد.
عموى »بتول« كارمند شركت نفت بود و در خانه‏اى سازمانى شركت نفت سكونت داشت. يكى از اتاقهايش را به آن دو اجاره داد، به ماهى چهل و پنج تومان. »عباس على« كاركرد يك هفته را بابت اجاره مى‏پرداخت و بقيه پولش را صرف خريد مايحتاج و بخشى از آن را پس‏انداز مى‏كرد.
دو سال بعد دخترش اشرف در همان جا به دنيا آمد. هنوز

»عزت« به دنيا نيامده بود كه آمديم خمينى شهر. تابستان‏ها هواى آبادان به شدت گرم مى‏شد. به همين خاطر از اول خرداد تا آخر شهريور، مى‏آمديم خمينى شهر و پاييز دوباره برمى‏گشتيم خانه‏مان.
»عزت« تابستان 41 در خمينى شهر متولد شد با فاصله دو سال رسول، مجيد هم درسال 1345، جواد و مرضيه به دنيا آمدند.
»عباس على« با پس‏اندازى كه داشت، خانه‏اى سه اتاقه در »سده« خريد. حبيب بزرگتر شده بود و در فعاليت‏هاى اجتماعى و مذهبى حضور پيدا مى‏كرد. بتول را نه‏نه حبيب صدا مى‏زدند. آنها سال 52 به زادگاه خود برگشتند. به همان اتاق خانه پدرى. »عباس على« مغازه‏اى خريد و دوباره شروع كرد به قصابى.
بعد از پيروزى انقلاب، حبيب به عضويت سپاه درآمد و به كردستان رفت. شده بود فرمانده عمليات. بعد از شروع جنگ به جبهه جنوب رفت. در علميات حصر آبادان شركت كرد و در بيت‏المقدس از ناحيه پا قطع عضو شد.
او را به بيمارستان امام خمينى انتقال دادند. حبيب در بيمارستان درد مى‏كشيد و به آينده‏اى مى‏انديشيد كه بايد بدون پا در آن قدم مى‏نهاد و زندگى مى‏كرد كه خبر آزادى خرمشهر را شنيد. وقتى پرستارها با شيرينى و شكلات بالاى سر مجروحان آمدند، او لبخند بر لب خدا را شكر كرد. بتول دست رو سرش كشيد. خدا اجر زحمات شما را داد. ياد رسول خنجرى شد و بر قلبش نشست: از برادرم خبر داريد؟
بتول آه كشيد و رو برگرداند. رسول تازه ديپلم گرفته بود. بچه درسخوان خانه و اميد پدر و مادر بود. حبيب‏الله را به خانه آورده بودند كه رسول با عصا از راه رسيد. ساق پايش در عمليات والفجر مجروح شده بود. مادر تو سر خودش زد.
-اى واى، پات چى شده؟
رسول خنديد. حالا كه خوبم. هشت روز تو بيمارستان ساعى بسترى بودم، تو قم. بسته قرص‏هايش را درآورد و داروهايش را خورد. سه روز بعد دوباره گفت كه بايد برگردد. هنوز مى‏لنگيد و عصا به دست حاضر شده بود كه برود.
»عباس على« دنبال او را راه افتاد تا مقر سپاه خمينى شهر، جلو مقر، صورت پسر را بوسيد. سر او را به سينه فشرد.
- مواظب خودت باش.
رسول سر فروافكنده: »خداحافظ«. چند قدم كه رفت، سر را به عقب برگرداند و دست تكان داد. بغض گلوى پدر را فشرد. صبورى همسرش را كه مى‏ديد، غبطه مى‏خورد، از او درس زندگى و مبارزه را ياد مى‏گرفت. لابد پسرها هم به او شبيه بودند، اين همه صبور و دلير!...
هفده روز پس از آن وداع دلگير، خبر شهادت رسول را آوردند تركش مستقيم رفته بود تو قلبش. وسايلش را كه برگرداندند،

قرآن جيبى‏اش سوراخ بود و خون روى آن خشكيده بود. او بيست و دومين روز از سال 62 در والفجر 1( شهرهانى( به لقاءالله پيوست.
پس از او مجيد كه ديپلم هنرستان را گرفته بود و كارگرى مى‏كرد، گفت كه عازم جبهه است. مادر ايستاد مقابل او. حبيب كه حال خوشى ندارد. رسول هم كه از بين ما رفته. تو بمان كه دل پدرت به تو گرم باشد. دل من و پدرت به وجود تو خوش است.
مجيد براى عزيمت ثبت‏نام كرده بود. گفت: مادر از من راضى باش و بگذار كه بروم. »بتول« دست دور گردن پسر انداخت و در عطر سينه او گم شد.
- از كى پسرش اين همه رشيد و بزرگ شده بود كه قد او تا سينه‏اش بيشتر نمى‏رسيد؟ از ديدن قامت رساى پسر دلش لبريز از شوق شد. نگاه كنجكاو »مجيد« را كه ديد، با سرانگشت، اشك‏ها را پاك كرد.
- اشك شوق است عزيز دل. مجيد رفت. در كربلاى 5 شركت كرد. تركش به سرش خورد. خواسته بودند او را به عقب برگردانند كه فرياد »شيميايى زدند« تو منطقه پيچيد مجيد بر اثر استنشاق هواى آلوده، در دم به شهادت رسيد. خبر مفقود شدن او كه به خانواده رسيد، »عباس على« راهى جبهه جنوب شد. گفته بودند بيستم اسفند 65 به شهادت رسيده، اما پيكر او نبود و »عباس على« هر بار عازم منطقه مى‏شد و دست خالى برمى‏گشت. خبر رسيد كه درگيرى زياد است و بعضى از شهدا آن سوى مرز هستند.
»عباس على« باز هم به منطقه رفت و بار سوم پسر را پيدا كرد. سر زخمى و تن زخمى و به خون آغشته.
- اگر همسرم كنارم نبود، شايد نمى‏توانستم تحمل كنم. او با گذشت و ايثار و فداكارى، درس زندگى به من داد. ما هر مشكلى داريم از شهدايمان راه‏حل آن را مى‏خواهيم و آنها هميشه براى ما زنده هستند باور دارم كه كنارمان هستند. هر صبح كه براى نماز بيدار مى‏شوم، اول آنها را بيدار مى‏كنم و با آنها حرف مى‏زنم.


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 177
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
کاظمی، تقی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاج سيد تقى كاظمى، پدر معظم شهيدان؛ »سيد حسن«، »سيد مجتبى« و آزاده؛ »سيد مرتضى«(
وارد كوهپايه كه مى‏شوى، معمارى سبك سنتى و قديمى ساختمان‏ها، چشم را مى‏نوازد و آرامش خاصى را مهمان نگاه مسافران مى‏كند. سقف‏هاى گنبدى شكل بناها، معمارى سنتى و آرامشى كه از تماشاى آن به جان مخاطب مى‏نشيند، همگى گوياى حفاظت از آداب و سنن كهن و اصيل ايرانى، اسلامى هستند. برجى به نام »برج كبوتر« نظر هر بيننده را جلب مى‏كند. مى‏گويند: »كبوتران زيادى روى سقف آن لانه ساخته‏اند و مردم به عادت ديرينه براى آنها گندم مى‏ريزند. خانم‏هاى ميانسال و مسن اين شهر، با چادر كاملا سفيد از خانه بيرون مى‏روند و پاكى و زيبايى خاصى را به چهره‏ى شهر مى‏بخشند.«
حاج آقا توسلى از كارمندان بنياد شهيد آنها را »سفيد جامگان« كوهپايه مى‏نامد و از همين نخستين ديدار از سطح شهر، اين احساس در آدمى به وجود مى‏آيد كه خاطره آن هرگز از لوح ذهن، پاك نخواهد شد. اين جا شهرى است كه متدينين بسيارى از جمله خانواده كاظمى، به ويژه سيد تقى كاظمى را در خود جاى داده است.
سال 1314 به دنيا آمد. پدرش »غلامحسين« قصاب بود و دو پسر و دو دختر داشت. »سيد تقى« پنج سال بيشتر نداشت كه او به دليل بيمارى دار فانى را وداع گفت. »ماه سلطان« مدتى بعد ازدواج كرد تا سايه مردى بالاى سرش باشد. سيد تقى و برادرش از كودكى به كار كشاورزى مشغول شدند. وقتى كه »آبله« بيداد مى‏كرد، سيد تقى به آن مبتلا شد. سيد تقى در بستر افتاده بود و آبله تمام صورت، گردن و تنش را چون مخملى سرخ پوشانده بود، داخل چشم چپش را نيز. سيد تقى بينايى يك چشمش را از دست داد. با همت و غيرت والاتر از قبل كشاورزى كرد. سه سال بعد، خواهرش دختر همسايه را به او معرفى كرد. »سكينه فاطمى« كه پانزده ساله بود، در يك سالگى پدرش را از دست داده بود. تمام مراسم عروسى‏شان به سادگى برگزار شد و زندگى را در دو اتاق اجاره‏اى شروع كردند. فقر، دامنگير روستاييان بود. »سيد تقى« كشاورزى را رها كرد و شد شاگرد راننده پسر عمويش كه به تازگى مينى‏بوس خريده بود. مدتى بعد، خودش نشست پشت فرمان. سيد حسن را هم با خود برد. او شاگرد راننده‏اش بود. پسر عمو مينى‏بوس را به آن دو سپرد.
- شب به شب درصدى از كار را به من بدهيد. بقيه‏اش مال خودت. تو خيلى زحمت مى‏كشى سيد تقى!
او مسافران را از »ورزنه« تا اصفهان مى‏برد و برمى‏گرداند. يكصد و بيست و پنج كيلومتر راه. مازاد درآمدش را پس‏انداز مى‏كرد تا اين كه بعدها دو مينى‏بوس ديگر با پسرعمو خريدند و سه دانگ هر كدام، به نام »سيد تقى« شد.
سيد حسن عصاى پدر بود و همه جا همراه او. پنجمين فرزندش بود، اما مثل فرزند ارشد همه جا او را همراهى مى‏كرد. خيلى زود رانندگى را آموخت و او نيز بخشى از مسئوليت

امرار معاش خانواده را به دوش گرفت. »سكينه« كه در سال‏هاى اوليه زندگى دشوارى‏هاى بسيارى را تحمل كرده بود، با ديدن قد كشيدن پنج پسر و يك دانه دخترش، خدا را شكر مى‏كرد.
او روزهايى را به سر آورده بود كه نان خشك را به جاى غذا به بچه‏ها مى‏داد و آنها سر به راه و صبور پابه‏پاى »سيد تقى« در مزرعه كار مى‏كردند. خانه با وجود چهار پسر و هياهو و نشاطى كه با خود به خانه مى‏آوردند، پررونق بود. جنگ كه شروع شد، سيد مرتضى براى گذراندن دوره خدمتش عازم جبهه شد. چند بار به مرخصى آمد و بعد، همه را بى‏خبر گذاشت. پيگيرى كردند و سراغ او را از فرمانده‏اش در منطقه گرفتند.
خبر اسارت پسر، پتكى بود كه بر سر سيد تقى و سكينه خورد.
- چطور بچه‏ام مى‏تواند تحمل كند. الان غذا چى مى‏خورد، چى مى‏پوشد، كجا مى‏خوابد!
افكارى بود كه پدر و مادر را آزار مى‏داد. پس از او سيد حبيب به جبهه رفت و بعد »سيد حسن« بود كه به عنوان سرباز، به عضويت سپاه درآمد و عازم جبهه غرب شد. او شهادت را نهايت آمال و آرزوى خود مى‏دانست. در جمع خانواده مدام از رفتن و رسيدن به لقاءالله مى‏گفت و دل مادر ريش مى‏شد.
- من شما را به سختى بزرگ كرده‏ام. آرزوى دامادى تك‏تك‏تان را دارم. هر بار كه به مرخصى مى‏آمد، »سيد مجتبى« كه نوجوانى بيش نبود، از جبهه و جنگ مى‏پرسيد. سيد حسن كه شور و هيجان برادر را مى‏ديد، نگاه مى‏كرد به كرك‏هاى ريز روييده بر گونه‏ها و بالاى لب او و خاطراتى كه از همرزمانش داشت، تعريف مى‏كرد. سيد مجتبى كه متولد 1350 بود، گله مى‏كرد كه چرا من را به جبهه نمى‏برند. به واحد اعزام به جبهه مسجد محله گفته بود: باور كنيد شناسنامه من را كوچك گرفته‏اند.
»سيد تقى« از روزى تعريف مى‏كند كه خبر مجروحيت »سيد حبيب« را آورده بودند.
- هر حدسى مى‏زديم، جز اين كه دستش قطع شده باشد. آن موقع مرتضى هم در اسارت بود و مادرش بى‏خبر از او. تنها آرزويى كه داشتم اين بود كه بچه‏هايم اسير نشوند. وقتى رفتيم بيمارستان و دست حبيب را ديدم، پيشانى‏اش را بوسيدم. به او گفتم: خدا از تو قبول كند پسرم. دستت را در راه خدا داده‏اى و به خاطر دل من و مادرت برگشته‏اى.
پيش از رفتن، سيد حسن پيشانى او را بوسيد. به قد و بالايش نگاه كرد و گفت: »مواظب خودت باش.«
پسر اخم كرده بود و سر فروافكنده بود.
- فكر كرده‏ايد فقط پسر شماست كه به جبهه مى‏رود؟!
رفته بود، اين بار به مريوان. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »پدر و مادرم، فكر نكنيد من فرزند شمايم. فرزند اسلامم. متعلق به

يك ملت چهل ميليون نفرى هستم كه همه بر گردن من حق دارند. بايد حقم را ادا كنم. سالهاى فراوانى از عمرم سپرى شد. شب‏ها و روزها پشت سر هم از راه رسيد و گذشت. چهره واقعى زندگى همچنان براى من تيره و تار و به شكل معمايى ناگشودنى، همواره آزارم مى‏داد. با گذشت روزگار، آن چهره واقعى پوشيده‏تر مى‏گشت تا آن هنگام كه راهى كوى معبود و محبوب گشتم و نخستين پرده‏اى كه از جلوى چشمانم كنار رفت، پرده نادانى بود.«
سفارش كرده بود كه كسى در سوگش اشك نريزد.
- به خدا جايى كه من مى‏روم، غصه ندارد. آدم وقتى شهيد مى‏شود، پيش خدا مى‏رود. جايى بهتر از اين هست؟!
او چهارم مهرماه سال 1364 در مريوان به شهادت رسيد.
»مجتبى« آن قدر تلاش كرد تا عاقبت شناسنامه‏اش را عوض كرد و سن خود را دو سال بزرگتر گرفت تا او را براى اعزام به جبهه ثبت‏نام كردند. او نيز رفت و بيست و سوم خرداد ماه سال 1367 در آبادان شهيد شد. پيكرش را كه آوردند، پدر دست به آسمان بلند كرد.
- خدايا اين قربانى را از ما قبول كن. »مرتضى« اسير است. »حبيبم« جانباز راه توست. سيد حسن و سيد مجتبى هم كشته راه حق شدند. پسر ديگرى ندارم كه خونش را تقديم كنم.
از بنياد شهيد تماس گرفتند. گفتند: »چند قطعه زمين هست كه مى‏خواهيم به خانواده شهدا بدهيم.« سيد تقى با همسرش به بسيج منطقه رفت. پذيرفت. با وجود سالهاى كار و سختى، هنوز نتوانسته بود خانه‏اى بخرد. شب كه برگشتند، »سكينه« بى‏تاب بود. ياد پسرانش آتش به قلبش مى‏زد. به دشوارى پلك بر هم گذاشت. حسن به خوابش آمد.
- مادر در كوله‏پشتى‏ام يك پرونده هست. آن را بردار، خيلى سنگينى مى‏كند.
مادر به حال پسر نگاه كرد كه به چشمان او نگاه نمى‏كرد و رو برمى‏گرداند. بغضش گرفت. بيدار كه شد، در انديشه پسر، ساعتى در بستر نشست و گريست. براى نماز صبح به مسجد رفت. امام جماعت جلو صف نمازگزاران بود. سمت قسمت زنانه رفت. نمازش را خواند و بعد تو حياط ايستاد. پيشنماز را كه ديد، رفت جلو. خوابش را تعريف كرد. دانه‏هاى تسبيح از لاى انگشتان مرد روحانى رد مى‏شد و رو دانه‏هاى ديگر مى‏افتاد.
- شايد كارى كرده‏ايد كه براى آن شهيد، گران تمام شده است.
صداى مرد بر گوش جانش نشست و تا به خانه برسد، بارها تكرار شد. به بنياد شهيد رفت.
- من اين زمين اهدايى را نمى‏خواهم. روح پسرم ناراحت است. گفتند: »اين كار را نكن حاج‏خانم.«
- اگر اين زمين طلا بشود، باز هم آن را نمى‏خواهم.


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 188
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
یزدانی، محمد علی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج محمد على يزدانى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد جواد« و »محمد رضا«(
سال 1311 در شهرضا به دنيا آمد. پدرش »جواد« پنبه‏زن بود كه سه‏سال پس از تولد »محمد على« از دنيا رفت و خديجه پس از چندى، مجددا ازدواج كرد.
»محمد على« از شش سالگى به مكتب‏خانه رفت. استادش شيخ »ملاعلى نورى« در آموزش او كوتاهى نمى‏كرد. او بعد از پايان دوره ابتدايى، در كارخانه نخ‏ريسى مشغول به كار شد. هجده ساله كه شد، به شيراز رفت تا در آن جا كار كند. نمى‏خواست زير پرچم پهلوى، خدمت كند.
- تو مغازه خواروبار فروشى پسر خاله‏ام كار مى‏كردم تا اين كه قانون خريدن سربازى تصويب شد. مقدارى پول، پس‏انداز كرده بودم. صد تومان دادم و ورقه خدمتم را گرفتم.
گفته بودند از شهرضا زن بگيرى كه همشهرى خودمان باشد و او بى‏هيچ گفت و گويى پذيرفته و به دايى وكالت داده بود تا برايش خواستگارى كند. خديجه قبلا »فرخنده« دختر آقاى يزدانى را ديده بود. كه هفت سال از پسرش كوچكتر بود. او را براى پسر پسنديد. او حس خاصى نسبت به »محمدرضا« داشت و اگر چه از همسر دومش يك پسر و يك دختر به دنيا آورده بود، اما او را كه پسر ارشد و يادگار همسر اولش بود، دوست‏تر مى‏داشت شنيده بود كه پدر »فرخنده« قبل از دنيا آمدن او بر اثر حصبه از دنيا رفته و چند ماه بعد عموى پدرش دوباره براى پسرش ديگرش از مادر فرخنده »صديقه« خواستگارى مى‏كند. پدرش به برادر معترض مى‏شود كه هنوز آب كفن پسر من خشك نشده. چطور جرئت مى‏كنيد خواستگارى دختر عزادار من مى‏آييد؟ و عمو كه قبل از ازدواج صديقه بارها به خواستگارى او آمده بود، از او مى‏خواهد كه تعصب را كنار بگذارد و نگهدارى از دختر و نوه كوچكش را به پسر او بسپارد. »محمد على« خاطره‏اى را از زبان همسرش تعريف مى‏كند و مى‏گويد: فرخنده كه شب عروسى مادرش دو ساله بود، آن قدر بى‏تابى كرده و اشك ريخته بود كه پدربزرگش رو مى‏كند به برادرزاده‏اش كه حالا داماد او محسوب مى‏شد: اگر مى‏خواهى خير دنيا و آخرت را ببينى، اين بچه را از مادرش جدا نكن و او را هم نگه‏دار.
مرد جوان، بى‏هيچ چون و چرايى پدرى فرزند همسرش را نيز به عهده مى‏گيرد. فرخنده در خانه ناپدرى بزرگ شده و سرد و گرم روزگار را چشيده بود و مى‏توانست همسرى فداكار براى »محمد على« باشد و خديجه همه اين جوانب را سنجيده بود.
- آن وقت‏ها رسوم خاصى داشتند. مثلا داماد و عروس قبل از عروسى همديگر را نمى‏ديدند، دايى به شيراز آمد و خبر داد كه خانواده عروس جواب »بله« داده‏اند. از من وكالت محضرى گرفت كه عروس را به عقد من درآورد. چون كارم زياد بود و نمى‏توانستم چند روز مغازه را بگذارم و بروم.

»محمد على« در هيچ يك از مراسمى كه براى عروسى‏اش برگزار شد، حضور نداشت. عروس را به شيراز آوردند، مراسمى هم در خانه او برگزار كردند. سه روز بود كه تو خانه‏اش جشن بود و او هنوز نوعروسش را نديده بود.
- من و دو تا از پسر خاله‏هام كه هر دو زن داشتند، خانه‏اى كرايه كرده بوديم كه فرخنده خانم را به همان خانه آوردند، اما پسر خاله‏ام همان حقوق كم دوره مجردى را به من مى‏داد. گفتم: حالا زن دارم... قبول نكرد. خانه پدرى را كه فروخته بوديم، پولش دست پسر خاله‏ام بود. با همفكرى صاحبخانه‏ام، آن پور را از او گرفتم. با برادرم صحبت كردم و نمايندگى پتوى مخمل كاشان، بخارى علاءالدين و پودر رختشويى باز كردم. مدتى كار كرديم. درآمد خوبى داشتيم، اما برادرم ناسازگارى مى‏كرد. مغازه را به او دادم و آمدم بيرون.
پس از آن »محمد على« به تهران رفت و با كمك پسرخاله كه تلاش بى‏وقفه او را ديده بود، مغازه ميوه‏فروشى باز كرد. فرخنده با سه فرزندش در شيراز بود و مردش مخارج زندگى را ماهى يكى دو بار كه به شيراز مى‏آمد، برايش مى‏آورد تا آن كه او و فرزندانش را نيز به تهران برد.
- خانه كوچكى كرايه كرده بودم و درآمد نسبتا خوب داشتيم. نزديك عيد كه مى‏شد، از اهواز برام بار مى‏آوردند. آن سال يك مقدار بيشتر خريد كردم. از اهواز هم باز نيامد. گفتم تو انبار بار داريم. برف‏هاى آن سال‏ها خيلى شديد بود. گاهى يك متر يا بيشتر مى‏باريد. تا زانو مى‏رفتيم تو برف. وقتى خودم را در مغازه رساندم. همه ميوه‏ها يخ زده بود. شب عيد بود و همه سرمايه‏ام را از بين رفته مى‏ديدم. مغازه را جمع كردم. تو فكر يك شغل جديد بودم كه معلم دخترم مرا برد تو يك مرغدارى، براى پرورش مرغ.
»محمد على« در همان جا، كار را آموخت و اندك اندك، سرپرست مرغدارى شد. محمد جواد كه به دنيا آمد، نام پدر را روى او گذاشت و نذر كرد او را ببرد حرم امام رضا )ع(. بار اول او را به شاهچراغ برد و هفت ساله كه شد، به مشهد رفتند. پس از او خديجه به دنيا آمد و سال 46 فرخنده باز هم انتظار تولد فرزندى را مى‏كشيد.
وسايل نوزاد را آماده كرد. عروس خاله را صدا زد كه در اتاق آن سوى حياط، زندگى مى‏كرد. به بيمارستان رفتند. ديد كه پزشكان اتاق زايمان، مرد هستند. قبول نكرد كه بسترى شود. پرستار با غيظ نگاهش كرد.
- اگر از اين جا بروى بيرون، مسئوليت با ما نيست. ديگر پذيرش هم نمى‏كنيم. مى‏دانست وضعيت خوبى ندارد. با عروس خاله به خانه برگشت. درد، دانه‏هاى عرق مى‏شد و

از زير پوستش بيرون مى‏زد. »محمد على« هم آمده بود خانه. رفت سراغ قابله خانگى و تا او را بياورد، بچه به دنيا آمد. پسر بود. نافش را عروس خاله بريده و مژدگانى تولد او را به پدر داده بود. »محمد على« او را بوييد.
- به‏به چه پسرى! اسم او را مى‏گذاريم: »محمدرضا«
بچه‏ها پيش چشم »محمدعلى« و فرخنده قد مى‏كشيدند و او هر جا كه مى‏رفت، پسرانش را نيز مى‏برد. جنگ كه شروع شد، با محمد جواد به جبهه رفت، به عنوان بسيجى اما پيش از آن مچ دست محمد جواد شكسته كج جوش خورده بود. او را معاف از رزم كرده بودند. ورقه معافى‏اش را نگرفته بودند كه او را از منطقه خواستند.
- آنفلوآنزا گرفته بود. برگشت شهرضا. دوباره مأمور آمد دنبالش. گفتم پسر من معاف شده. قبول نكردند. گويا برگه‏اش كه هنوز نيامده بود، باور نمى‏كردند.
مدرك بردم و براى سپاه، ژاندارمرى و كلانترى نامه بردم تا اين كه او را آزاد كردند. اما خودش دوباره رفت بسيج ثبت‏نام كرد. دلش آرام نمى‏گرفت. براى عمليات بيت‏المقدس عازم شد. من پشت سر او رفتم جبهه و ديدمش. جبهه شده بود خانه‏اش. برنمى‏گشت تا اين كه مجروح شد و به اجبار مى‏فرستادندش عقب.
و فرخنده عادت كرده بود پسرى را كه با يك دنيا نذر و نياز به دنيا آورده بود، هميشه زخمى و بسترى ببيند. وقتى مى‏آمد، دو سه روزه برمى‏گشت.
- نيروهام مانده‏اند. بايد بروم.
حاج »محمد على« از طرف جهاد مأموريت داشت، با چند تا از همكارانش توى وانت بودند كه صدايى را از بيرون شنيد.
- حاج‏آقا يزدانى.
سرعتش آن قدر بود كه عبور كرد. همكارش از تو آينه نگاه كرد.
- يكى از رزمنده‏ها بود. فكر كنم كارت داشت.
- فعلا عجله داريم. برگشتنى مى‏روم ببينم كى بوده!
داروها و مواد اوليه امداد را كه تحويل داد، برگشت. به دلش افتاده بود كه جوان توى جاده بين اهواز خرمشهر، »محمد جواد« بوده است. رسيد تو منطقه. توقف كرد. جوانى با چفيه عرق صورتش را خشك مى‏كرد.
- برادر، كسى را به اسم »محمد جواد يزدانى« داريد؟
جوان سر تكان داد و دست گذاشت دور دهانش. فرياد زد: برادر يزدانى.
محمد جواد از پشت نخل‏ها بيرون آمد. پدر را كه تكيه داده بر بدنه اتومبيل ديد، پا تند كرد و سر را روى شانه او نهاد.
- فهميدى خرمشهر آزاد شد؟ بيا برويم ببين مناطق آزاد شده را.
مى‏دانست خرمشهر آزاد شده، اما شهر را نديده بود، با »محمد جواد« به سنگرهاى عراقى رفت و اطراف شهر را گشتند. عراقى‏ها توى سنگرها خانه پيش ساخته درست كرده بودند با رختخواب و يخچال و فلاكس چاى، راديو، ضبط و پخش،

تلويزيون و يخچال. تو يخچالشان پر از هندوانه و آب ميوه خنك بود. بين راه يك لودر عراقى ديديم. چرخ نداشت. به »محمد جواد« گفتم: اگه براى اين لودر، دو تا چرخ بياورند، آن را راه مى‏اندازم.
تا غروب چرخ‏ها را آوردند و لودر را آورديم سمت مقر و تحويل فرمانده داديم. جواد از خوشحالى، توى پوست خودش نمى‏گنجيد. هنوز هم هر وقت به ياد او مى‏افتم، آن روز جلو چشمم زنده مى‏شود.
خبر داده بودند »محمد جواد« زخمى شده. »محمد على« از منطقه سؤال كرد. خبرى از پسر نبود. پادگان را هم گشت و از بيمارستان‏ها سراغ او را گرفت. ياد او قلبش را مى‏فشرد. گفته بودند: صبح از بيمارستان مرخص مى‏شود. دنبالش نگرديد.
- شايد چيزى لازم داشته باشد. بگوييد بچه‏ام كجاست.
هيچ جوابى نداشتند و او شب را با خيالات درهم و آشفته به صبح رساند. صبح رفت معراج شهدا. او را كه ديد، يكه خورد. شهيد ما كجاست؟
- ناراحت نمى‏شوى اگر بخواهى او را شناسايى كنى؟
سر بالا انداخت و رفت و پسر را ديد. شناخت. خود »محمد جواد« بود. او را كه در بيست و سوم تيرماه سال 1361 در عمليات رمضان به شهادت رسيده بود، چند روز بعد او را به خاك سپرد.
پس از او »محمدرضا« به جبهه رفت. در دفتر خاطراتش نوشته بود: »بهار را در طبيعت نمى‏بينم. سال گذشته اول بهار با دوستم به گلستان شهدا آمدم و اينك نيز خزان بى‏رحم پاييز در بوستان بهار امسال در شاخه وجودم را دو همدم و همرازم را، برادرم محمد جواد و دوست يگانه‏ام محمد تسليم را از من ربود.

بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران‏
كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران‏

او رفت مدت زيادى در منطقه بود و جبهه شده بود خانه او، »محمد على« تازه از كارخانه ريسندگى به جهاد رفته بود. همكارانش نمى‏خواستند به او خبر ناراحت كننده برسانند. به او گفته بودند محمد رضا مجروح شده و در بيمارستان است. خودش را به بيمارستان رساند. خبرى از رضا نبود. به سپاه رفت.
- جسد بچه‏ام كجاست؟ خودم خبر دارم.
»محمد رضا« را كه ديد، دست بلند كرد رو به آسمان.
- خدايا حق اين دو پسر را بر من و مادرشان حلال كن.
محمد رضا در تاريخ بيست و هفتم تيرماه سال 1365 در جزيره مجنون به شهادت رسيد. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 167
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
حسینی، سلیمه
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 

حاجيه خانم سيده سليمه حسينى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »جهانگير«، »اصغر« و »منوچهر« كفيلى(
سال 1299 در ونك سيمرون اصفهان به دنيا آمد. پدرش »سيد خليل« پنج فرزند داشت و از طريق كشاورزى امرار معاش مى‏كرد. همسرش »سنمبر« همدم و همراهش بود و علاوه بر كمك به همسرش در كشاورزى، قالى هم مى‏بافت. »سليمه« نه ساله بود كه »محمد باقر« او شهرضا به خواستگارى‏اش آمد. حدس مى‏زد كه خواستگارى از دختر آقا سيد خليل، آن هم در سن سى سالگى و با وجود داشتن همسر و يك پسر كار منطقى نيست. شنيده بود خانواده سيد، از نجابت و اصالت خانوادگى همتا ندارند، دلش مى‏خواست اين بار ازدواج صحيح و اصولى داشته باشد. پيش از آن با دختر خاله‏اش وصلت كرده و اختلافات شديدى با همسرش داشت. هميشه از اين شهر به آن شهر مى‏رفت و براى فروش اجناسش دوره‏گردى مى‏كرد، اما به خانه كه برمى‏گشت، دوباره مشاجرات و ناسازگارى‏هاى همسرش بود كه بر سرش آوار مى‏شد و »رقيه بگم« كه خود، خواهرزاده‏اش را براى پسرش خواستگارى كرده و مسبب اين وصلت ناهمگون شده بود، بيش از پسر، رنج مى‏برد و او را تشويق به جدايى مى‏كرد.
- اين زن به درد تو نمى‏خورد. مشكلات شما كه تمامى ندارد.
»محمد باقر« تصميم خود را گرفته بود. بايد به زندگى‏اش سر و سامان مى‏داد. پس از آشنايى‏اش با آقا سيد، قرآن به دست گرفت و به خواستگارى رفت.
- به همين كلام خدا قسم كه نه قصد بدى دارم و نه از روى بى‏ارادگى تصميم به ازدواج دوباره گرفته‏ام. زنم سر سازش با من ندارد. به زندگى‏ام نمى‏رسد.
»سيد خليل« صداقت را در نگاه او مى‏ديد. با آن كه دخترش را مى‏ديد كه هنوز به سن ازدواج نرسيده، به قرآنى كه »محمد باقر« در دست داشت، اتكا كرد.
- قبول، اما مهريه دختر من ده تومان پول و يك نيم دانگ از خانه شماست كه در ونگ سيمرون داريد.
»محمدباقر« سر فروافكند.
- من هر چه دارم مال است.
اين را كه گفت، دل سيد لرزيد و سر عقد دو دانگ از خانه‏اش را به داماد بخشيد تا در كنار آنها بماند و دخترش را به غربت نبرد.
سليمه كه در خانه پدر بود، پختن نان و بافتن قالى را آموخته بود و همين‏ها در زندگى مشترك، به كارش مى‏آمد. »رقيه بگم« مادر همسرش حافظ قرآن بود و خانه‏اش به نوعى مدرسه قرآن... شاگردان بسيارى داشت. بيست زن و دختر جوان كه روزى دو ساعت در محضر او رايگان قرآن مى‏آموختند. او دختر حاج‏آقا حجازى بود كه در همه شهرضا به درستى اخلاق و رفتار شهرت داشت. مى‏گفتند: چرا براى آموزش قرآن، چيزى نمى‏گيريد؟
مى‏گفت: دعايم كنيد و براى شادى اموات، صلوات بفرستيد.
مردم حرمت زيادى براى ايشان قائل بودند و »سليمه« در كنار او قرآن مى‏آموخت و رفتار صحيح و همسردارى را، شوهرش و همسر اول را طلاق داد و فرزندش را هم گرفت؛

»سليمه« با وجود سن كم به راحتى او را به عنوان فرزند خود پذيرفت و براى او مادرى كرد. او نيز شيفته مادرشوهرش بود و از خلق و خوى او كه در خانواده‏اى مذهبى بزرگ شده و پشت در پشت حافظ قرآن بودند، الگو مى‏گرفت و در زندگى، اين نكات را به كار مى‏برد.
بچه اولم را چهارده ساله بودم كه به دنيا آوردم و بعد از او يكى ديگر را كه هر دو عمرشان به دنيا نبود. مردند و سر باردارى سوم رفتيم مشهد. بچه‏ام را نذر امام رضا كردم. موقع ازدواج آن قدر كم سن و سال بودم كه عقد قانونى نشدم و فقط صيغه محرميت داشتيم، اما وقتى جهاندار در سال 1327 به دنيا آمد، عقد محضرى كرديم. بعد از او ابوالفضل در سال 1328 و سپس جهانبخش در سال )1330(، ناصر )1333(، منوچهر )1335(، اصغر )1338(، و اكبر 1340 متولد شد.
»محمدباقر« كه در دامان زنى حافظ قرآن و پاكدامن بزرگ شده بود در تربيت صحيح آنها نقش مهمى داشت. پا به سن كه گذاشت، ديگر توان دوره‏گردى از اين شهر به آن شهر را نداشت، مغازه‏اى باز كرد و زين اسب و يراق آلات آن را درست مى‏كرد و مى‏فروخت. فرزندانش طبع بلند و بخشندگى را از او آموخته بود. جهانگير اگر پولى دستش مى‏رسيد، آن را بين فقرا تقسيم مى‏كرد. روزها كار مى‏كرد و شبانه درس مى‏خواند.
دستمزد كارگرى‏اش را به مادر مى‏داد و مقدار خيلى كمى براى خودش برمى‏داشت.
دوران مبارزات عليه رژيم پهلوى هر هفت پسر خانواده از مبارزين و شركت كنندگان در جلسات و راهپيمايى‏ها بودند. تو ميدان شاه وانت را پارك كرده و از مجسمه رفته بود بالا. از جيبش پيچ‏گوشتى و انبر درآورده و شروع كرده بود به باز كردن پيچ و مهره‏هاى مجسمه. مردم شروع كرده بودند به شعار دادن و اصغر مجسمه را انداخت پايين. آن را با طناب به پشت وانت بست و به نشانه به ذلت كشيدن شاه، آن را كشيد و سر تا ته خيابان گردانده بود. ناصر را خبر كرده بودند كه اصغر دارد با جانش بازى مى‏كند. ساواك او را شناسايى كرده و در به در دنبال اوست.
ناصر همسر اصغر را خبر كرد و از خانه بيرون آمدند و به ميدان شاه رفتند، او را ديدند كه مجسمه را بسته به پشت وانت و روى زمين مى‏كشد. صداش كردند.
دوباره و سه باره فرياد زده بود تا صدايش در ازدحام مردم به گوش برادر رسيده بود.
اصغر كه همسرش را در ماشين ناصر ديد، داد زد كه:
- چرا او را آوردى؟
به او گفتند كه مورد شناسايى ساواك قرار گرفته و تحت

پيگرد است. نگاه كرد به تانك‏هاى آن طرف ميدان. صداى تيراندازى از هر سو شنيده مى‏شد.
- بايد بروى اصفهان تا آب‏ها از آسياب بيفتد. پسر عمويم گفته اگر دست ساواك به تو برسد، زنده نمى‏گذارندت. مى‏دانى كه اخبارش ردخور ندارد. از روى صندلى عقب ژيان، چادرى را كه از مادر گرفته بود، به او داد و گفت: اين را سرت كن كه شناخته نشوى. خوب رو بگير كه شك نكنند.
اصغر نشست تو ماشين، كنار همسرش. قدرى تعلل كرد و به اصرار ناصر، آن را روى سر گذاشت و راه افتادند سمت اصفهان و چند روز بعد، با شنيدن خبر آمدن امام به تهران رفته بود.
»جهاندار« پسر ارشد سليمه براى تحصيل به آمريكا رفته بود. دكتراى »الكتروشيمى« و درجه پروفسورى را اخذ كرد و پس از ازدواج با يك دختر ايرانى در همان جا ماندگار شد. با تشكيل بسيج و سپاه پاسداران، هر شش پسر، به عضويت سپاه درآمدند و با شروع جنگ، عازم جبهه شدند. مادر انگار پر كشيدن هر يك را پيش چشمان خود مى‏ديد.
منوچهر بعد از مرخصى‏اش دوباره عازم منطقه شد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »آنان كه نداى حق شنيدند همه، با شوق به سوى حق دويدند همه، بر تن كفن ز اطلس خون كردند، در سنگر سرخ آرميدند همه«
او رفت و در يازدهم اسفند 59 در سردشت به شهادت رسيد. خبر شهادت منوچهر كه رسيد، پسرش به دنيا آمد. سليمه دست به آسمان بلند كرد.
چشمانش پر از اشك بود و به سرخى مى‏زد. اما براى تولد نوه‏اش خدا را شاكر بود.
پس از تشييع پيكر او، اصغر آهنگ رفتن كرد. مادر با بغض مقابل او ايستاد.
- نرو مادرجان. همسرت تنهاست. داغ برادرت كمرم را شكسته است و اين دورى برايم سخت است.
اصغر آه كشيد و چهره در هم كشيد.
- ننه! تو فرداى قيامت مى‏خواهى چه جوابى به حضرت زهرا )س( بدهى؟ مى‏خواهى بگويى طاقت نداشتم بچه‏هايم در راه اسلام خدمت كنند و مانع آنها مى‏شدم؟
تا اين جمله را كه مى‏گفت، شرم مى‏كردم و ديگر حرف نمى‏زدم. او رفت و هشتم آذرماه 60 در »عمليات طريق القدس« و »فتح بستان« شهيد شد.
و سليمه خبر شهادت او را كه شنيد، خانه را چراغانى كرد. غم بر دل و اشك به چشم داشت، اما دل دشمن را خون مى‏كرد. جهانگير را در منطقه، به اسم ابوالفضل مى‏خواندند؛ آن قدر كه از خود رشادت نشان داده بود. او پاسدار سپاه بود و كمتر به مرخصى مى‏آمد و سرانجام نيز در بيست و هفتمين روز از سال 62 در پاسگاه زيد به شهادت رسيد.
- همه پسرانم فداى اسلام. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 235
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
قاسمی، مرتضی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج مرتضى قاسمى، پدر معظم شهيدان »محمود« و »ناصر«(
ششم فروردين سال 1300 در روستاى گورت اصفهان به دنيا آمد. پدرش »جعفر« مردى روحانى و اهل فضل بود كه در حوزه علميه درس مى‏خواند.
روى منبر، از بى‏دينى مسئولان دولتى مى‏گفت. مردم را دعوت مى‏كرد كه براى بيان حق، از كسى نترسند. محكم رو زانوى خود مى‏كوبيد و مى‏گفت با كمك همين مردم بايد جلو شاه و مامورين رژيم بايستيم.
- مردم! چرا ساكت نشسته‏ايد؟ چرا كارى نمى‏كنيد.
خودش را نفرين مى‏كرد كه چرا نمى‏تواند حق مطلب را به درستى ادا كند و اسلام را آن گونه كه هست، به مردم معرفى كند و اين كه چرا نمى‏تواند.
او روزها به حوزه مى‏رفت و شب‏ها تا صبح، مطالعه مى‏كرد، امام جماعت بود و غروب‏ها، مسير حوزه تا خانه را كه دوازده كيلومتر بود، پاى پياده از گورت تا اصفهان، طى مى‏كرد. او دو دختر و سه داشت. يك دخترش وقت زايمان، از دنيا رفت.
مأموران رضا شاه حمله مى‏كنند به حوزه. با چوب و باتوم، سر و تن طلبه‏ها را مى‏كوبند و جعفر كنار حوض پر آب وسط حياط با جاروى دسته بلند كه گوشه حياط بود، به مأمورها حمله‏ور مى‏شود، آن قدر محكم و سريع كه آژن‏ها، پا به فرار مى‏گذارند و جعفر مى‏دانست آنها با تعدادى برخواهند گشت، از حوزه مى‏گريزد. مأموران در جست و جوى او براى تلافى و زندان و شكنجه و جعفر پنهان در پستوى خانه يك دوست، تا چهار ماه. وقتى بعد از چهار ماه كه گمان مى‏كرد، آبها از آسياب افتاده، راهى حوزه مى‏شود. آژان‏ها كه شبانه‏روز در تعقيب او بودند و مى‏دانستند او به همان جا بر خواهد گشت، جلو در حوزه به او حمله كردند، چند مرد، با چوب و باتوم به جانش افتادند و روحانى جوان، زير مشت و لگد مأموران افتاده بود و مى‏خواست داغ يك آه را هم بر دلشان بگذارد، ناله هم نمى‏كرد. آن قدر توى سر و پهلوهايش زدند كه بيهوش شد.
عابرى، پيكر بى‏جانش را به خانه رساند. مرتضى سه ساله در آغوش سكينه بود كه پدر را به خانه آوردند، مجروح و خون‏آلود و بيهوش.
خونريزى داخلى و جراحات تنش، آن قدر بود كه سه روز بعد، وصيت كرد: »بچه‏هايم را بفرستيد كه سواد بياموزند. نگذاريد ترك تحصيل كنند.«
به فرزندانش علاقه بسيار داشت.
مرتضى به ياد كودكى‏هايش مى‏افتد: »يكى از برادرهايم چهارده ساله بود، خيلى باهوش. مدرسه مى‏رفت. يك روز كه از مدرسه برگشت، سردرد شديدى داشت. در روستا پزشك نداشتيم. عمويم او را به خوراسگان برد. دكتر او را معاينه كرد. دارو داد ولى وقتى به خانه برگشتند. برادرم مرد.«
سكينه تا مدت‏ها از بچه‏ها پرستارى كرد، ولى خانواده‏اش او

را به ازدواج مجدد وا داشتند و وى يك سال بعد، طلاق گرفت. گفت: »يك سالى كه از شما دور بودم، هميشه به درگاه خدا دعا مى‏كردم. مى‏گفتم: خدايا همان طور كه يوسف پيامبر را بعد از چند سال به خانواده‏اش برگرداندى، مرا هم به بچه‏هايم برگردان.«
خانه‏شان حياط بزرگى داشت. با باغچه‏اى زيبا و پر از دار و درخت. دو اتاق خشت و گلى كنار حياط و يك چاه كه مادر از آن آب مى‏كشيد براى آشپزى و شستشو.
سكينه چيزى در بساط نداشت و پشتوانه خانواده را هم از دست داده بود. سر گرسنه بر بالش مى‏گذاشتند. روزها به صحرا مى‏رفتند، براى كندن خار، خارها را به حمامى مى‏دادند تا با سوزاندن آنها خزينه را گرم نگهارد و سكينه با دستگاه، كرباس مى‏بافت. پول اندكى كه به دست مى‏آورد، همه هزينه‏هاى زندگى را تأمين نمى‏كرد و فقر دست و پاگير بود.
مرتضى از دوران مدرسه‏اش مى‏گويد: »يك معلم به روستا آمده بود تا به ما درسى بدهد. ما هم با بچه‏ها به مسجد زين‏العابدين در روستاى گورت مى‏رفتيم. هفته‏اى دو تا نان و ماهى دو ريال به معلم مى‏داديم، ولى وضع مالى خوبى نداشتيم. نمى‏توانستم اين پول را به معلم بدهم. به ناچار بعد از شش ماه، ترك تحصيل كردم.« توى مزارع مردم و به كار وجين علف‏هاى هرز مشغول شدم. وقتى عمويش فهميد كه او هر روز نان به صحرا مى‏برد و هيچ چيز ندارد كه با آن بخورد، براى او سيب‏زمينى خريد. مرتضى آن قدر خوشحال شد كه انگار دنيا را به او داده‏اند. مدتى بعد براى چوپانى گوسفندان دايى، رفت، ولى پسردايى مرتب او را كتك مى‏زد. به هر بهانه‏اى. او شش ماه در خانه دايى بود و پس از آن، مادر كه از ابتدا با اين كار رضايت نداشت، آمد و او را به خانه برگرداند.
با همين بدبختى‏ها بزرگ شدم. وقت سربازى‏ام رسيد. مرا به پادگان فرح‏آباد اصفهان بردند. برادرم هفت ماه زودتر رفته بود تهران. او هم سرباز بود. آن زمان، جنگ جهانى دوم شروع شده بود. صبح با صداى گروهبان بيدار مى‏شديم. به محوطه مى‏رفتيم. برايمان سخنرانى مى‏كردند. بعد ما را براى نگهبانى مى‏بردند بيابان. يك بار كه آمدم مرخصى، مادرم پول نداشت كه وقت برگشتن به من بدهد. بين راه، سه تا اسكناس پنج ريالى پيدا كردم. خيلى خوشحال شدم. آن موقع، رسم بود كه هر كسى از مرخصى برمى‏گشت، چيزى به سر گروهبان بدهد من يكى از پنج ريالى‏ها را به او دادم.
مرتضى بعد از پايان خدمت، به تصميم مادر، براى ازدواج با دختردايى، گردن نهاد. سكينه كه از كودكى پدرش را از دست داده بود و نزد عمه‏اش زندگى مى‏كرد و به خلق و خوى عمه و

پسرش آشنايى داشت، به عقد مرتضى درآمد.
- توى سربازى، سلمانى )آرايشگرى( ياد گرفته بود. كنار خيابان مى‏ايستادم. با يك لنگ و تيغ، موهاى مردم را كوتاه مى‏كردم. گاهى روى زمين مردم كار مى‏كردم. روستاى خودمان كم‏جمعيت بود. رفته بودم »باچه«. از خانواده دور بودم، ولى براى راحتى آنها كار مى‏كردم.
»مرتضى« در تمام ساعات خلوت، به ياد ايام كودكى بود.
- مادرم چقدر براى ما زحمت مى‏كشيد. روزها جو را خيس مى‏كرد. شب‏ها پوست مى‏گرفت و مى‏پخت. صبح مى‏داد مى‏خورديم. چغندر پخته به ما مى‏داد. پنبه ريسى و كارگرى مى‏كرد. گندم مى‏كوبيد تا پول درآورد و شكم ما را سير كند و من وقتى به اين همه فداكارى فكر مى‏كردم، بيشتر تشويق مى‏شدم كه كار كنم تا زحمات مادرم را جبران كنم.
مرتضى با برادرش از حاج شيخ جواد نجفى ارباب روستاى »باچرم« زمينى اجاره كرده بود و توى آن گندم، جو و هندوانه مى‏كاشت، سه سهم ارباب و يك سهم مرتضى و برادرش. هر سه سال يك بار به محضر مى‏رفتند براى امضاء قرارداد جديد كه مرتضى يادش نرود بايد يك چهارم از كل محصول را بردارد. سال 42 كه تقسيم اراضى شد، ارباب بناى ناسازگارى گذاشت تا آنها را از زمين خود، براند. مرتضى نپذيرفت و عاقبت پنج هكتار از زمين را توافقى )پس از پنج سال( از او گرفت و با برادرش شريك شد.
- كم‏كم وضع زندگى‏ام بهتر شده بود. محمود سال 1337 در »گورت« به دنيا آمد و بقيه بچه‏هايم صديقه، بتول، ربابه، مريم، زهرا و ناصر در »باچه«. صديقه و محمود پيش مادرم بودند. براى محمود دوچرخه خريده بودم. به خوراسگان مى‏رفت و عصر كه مى‏آمد، براى آوردن هيزم راهى صحرا مى‏شد. خيلى زحمتكش بود. بعد از ششم ابتدايى به اصفهان رفت و ديپلمش را آن جا گرفت.
محمود بعد از ديپلم راهى مشهد شد. دروس حوزوى خواند و بعد به حوزه علميه قم رفت.
- استادش آيه‏الله دكتر بهشتى بود. خيلى از خصوصيات اخلاقى و افكار دكتر بهشتى حرف مى‏زد. »گورت« يك مسجد كوچك داشت كه محمود شب‏ها مى‏رفت رو بام مسجد و شعار مى‏داد. مأمورها و بعضى از مردم شاه دوست. دنبالش مى‏كردند. فرار مى‏كرد و مخفى مى‏شد تو صندوق‏خانه‏مان. اعلاميه مى‏آورد و بين دوستانش پخش مى‏كرد. مرتضى از دوران ديوارنويسى و »مرگ بر شاه« نوشتن‏هاى محمود و اين كه همه مردم روستا از كارهاى شجاعانه او حيرت مى‏كردند، مى‏گويد.
- مردم مى‏گفتند: اگر شاه نرود، محمود را اعدام مى‏كند. آن قدر مؤمن بود كه حتى ساز و ضرب را در عروسى هم قبول نمى‏كرد. خواهرش سال 55 عروس شد. خانواده داماد، مطرب آورده بودند. از پدر داماد خواست كه بى‏سر و صدا
**صفحه=303@
عروسش را ببرد. گفت: حاجى‏جان! تو مكه رفته‏اى. قبر پيامبر را بوسيده‏اى. دست خواهرم را بگير و ببر، ولى پاى مطرب‏ها را به خانه ما باز نكن.
مرتضى براى پسرش در قم، خانه‏اى خريده بود و گاه به ديدار او مى‏رفت. با هم به مشهد رفتند و هر صبح، »محمود« بيرون مى‏رفت و غروب برمى‏گشت. ولى از كارهايش حرفى نمى‏زد. ماه‏هاى رمضان و محرم و صفر براى تبليغ به روستاهاى دورافتاده مى‏رفت.
- بالاخره هم با يك خانم طلبه آشنا شد و ازدواج كرد. جنگ كه شروع شد، به عنوان مبلغ به اهواز و شلمچه رفت. يك سال برادرش را با خودش به مشهد برد. ناصر هم امتحان ورودى حوزه را داد و قبول شد و رفت شيراز و بعد هم جبهه. براى برادرش نامه نوشته بود: »داداش محمود، من به جبهه مى‏روم. ولى به مامان نگو. مى‏دانى كه مادر دل دورى و بى‏قرارى را ندارد.«
از عمليات كربلاى 5 به جبهه رفت و ماند تا اين كه در عمليات فتح 4، روز چهارم بهمن 65 تيرى به ران پايش اصابت كرد. چفيه‏اش را محكم بست و همان لحظه موج انفجار، او را زمين كوبيد و فرق سرش شكافته شد. سينه‏خيز به طرف سنگر رفت و به شهادت رسيد.
- سال 67 بود، يك روز مانده به ماه رمضان. محمود آمده بود براى خداحافظى از من و مادرش. قدرى نشست چاى خورد و بلند شد. مادرش ناهار حاضر كرده بود. گفت كه بايد بروم شهرضا، ديدن خانواده همسرم. اگر معطل كنم، فردا اول رمضان است نمى‏خواهم روزه‏ام به خاطر سفر، قضا شود. پيشانى‏اش را بوسيدم و رفت. ناصر به شهادت رسيده بود و او تنها پسرمان بود. سكينه از ديدن او، سير نمى‏شد...
»محمود« عازم جبهه شد و سه روز بعد در يكم ارديبهشت 67، نماز ظهر را خوانده بود كه دشمن منطقه را بمباران شيميايى كرده و محمود توسط گازهاى شيميايى به شهادت رسيد. پيكرش را ده روز بعد آوردند. مرتضى خاطرات بسيارى از فرزندش دارد.
مرتضى هر وقت فرصت مى‏كرد، به ديدار اقوام مى‏رفت. اقوام خودش و همسرش. سفره را كه پهن مى‏كرديم، خرده‏هاى نان را مى‏خورد.
او با حسرتى عميق كه به دلش چنگ مى‏زد، به قاب عكس پسران شهيدش نگاه مى‏كند.
- آرزو دارم يك‏بار ديگر قد و بالاى محمود و ناصر را ببينم... كاش روز قيامت، ما را شفاعت كنند. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 163
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
یزدانی، عبدالله
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج عبدالله يزدانى، پدر معظم شهيدان؛ »حسين على« و »ابراهيم«(
هفتاد و چهار سال قبل در روستاى »گارماسه فلاورجان« از توابع اصفهان به دنيا آمد. پدرش »محمد« كشاورزى مى‏كرد. او چهار پسر داشت كه از كودكى به او كمك مى‏كردند. »عبدالله« دومين فرزند او بود. عبدالله تا بيست سالگى روى زمين‏هاى پدر زراعت كرد. پس از آن عازم خدمت سربازى شد و به آذربايجان شرقى رفت. آن جا، در دژبانى بود. وقتى خدمتش را تمام كرد، مادر تصميم گرفت كه به زندگى او سامان بدهد. پيش از آن نيز گفته بود كه »مى‏خواهد با خواهرزاده‏ام »طلعت« ازدواج كند.«
عبدالله كه جوانى آرام و اهل خانواده بود، هيچ نگفت. مى‏دانست كه آنچه پدر و مادر برايش مى‏پسندند، بهترين است. رفتند خانه خاله براى خواستگار طلعت كه كودكى بيش نبود. دوازده سال بود، راضى به اين وصلت نبود. او پدرش را از دست داده بود و نمى‏خواست از مادرش دور شود.
خاله با او حرف زد، اما به نتيجه نرسيد. »حبيبه« كه »طلعت« را از كودكى براى »عبدالله« پسنديده بود، با هم به خانه خواهرش »خانم« رفت. با او صحبت كرد تا دختر را به اين وصلت راضى كند. »خانم« هم ساعت‏ها از مظلوميت و آرامشى كه عبدالله داشت حرف زد.
- طلعت جان، به بخت خودت لگد نزن. چرا اين كارها را مى‏كنى! معلوم نيست كه خواستگار بعدى‏ات به خوبى »عبدالله« باشد.
طلعت كه پا را در يك كفش كرده بود و راضى به ازدواج نمى‏شد، گفت كه مى‏خواهد در خانه بماند. مادربزرگ نشست پاى دار قالى و او را نصيحت كرد.
- »محمد« بچه‏هاى خوبى تربيت كرده. تو هم كه پدر ندارى. تا كى مى‏خواهى توى خانه بمانى! ازدواج كن و برو تا خيال مادرت هم راحت شود.
طلعت سكوت كرد. چند روز بعد، مراسم بله برون انجام شد. او را براى پسر خاله‏اش، نشان كردند تا قدرى بزرگ‏تر شود. عبدالله هم در اين مدت مى‏توانست پس‏اندازى براى زندگى مشترك‏شان بيندوزد. نامزدى آن دو پنج سال طول كشيد. در اين سالها عبدالله كشاورزى مى‏كرد و طلعت نخ مى‏ريسيد. قرار شد مهريه او صد تومان باشد و كمتر از نيم دانگ خانه، يك من مس، سه من پنبه و يك جفت گوشواره. »عبدالله« طبق عهدى كه كرده بود، همه را آماده كرد و عروسش را با مراسمى ساده به خانه پدرى برد. دو سال بعد، »محمد« دار فانى را وداع گفت. عبدالله و برادرانش كه يكى پس از ديگرى متأهل شده بودند، در همان خانه پدرى زندگى مى‏كردند تا در كنار مادر باشند و نگذارند طعم تنهايى را بچشد.
سه فرزند اول »عبدالله« در همان كوچكى بر اثر بيمارى از دنيا رفتند. »حسينعلى« در عاشوراى سال 1338 به دنيا آمد. »عبدالله« نذر كرده بود كه اگر خدا پسرى به او بدهد، اسمش را بگذارد حسين تا خادم الحسين باشد.
»حسين على« بسيار ضعيف و رنجور بود و اغلب بيمار

مى‏شد. طلعت بسيار غصه او را مى‏خورد. از اين مى‏ترسيد كه او را هم از دست بدهد.
پس از او زهرا، زهره، فخرى، ابراهيم، مرضيه، مريم و اكرم به دنيا آمدند. ابراهيم در سال 1348 به دنيا آمد. با به دنيا آمدن او، »طلعت« سه دختر و دو پسر داشت. قابله‏اش مادر و مادربزرگ بودند كه اغلب بچه‏هاى روستا را نيز به دنيا آورده بودند. گاه طلعت از »عبدالله« مى‏پرسيد: »دوست دارى بچه بعدى‏مان دختر باشد يا پسر؟«
عبدالله سر فرومى‏افكند.
- هر دو نعمت خدا هستند. چه فرقى دارد! سالم باشد، دختر يا پسر بودن آن مهم نيست.
او اين را مى‏گفت، اما به دليل حرف‏هايى كه گاه اطرافيان مى‏زدند و فرزند پسر داشتن را مايه فخر و مباهات خود مى‏دانستند، دل »طلعت« آرام نمى‏گرفت. اما هر بار كه دخترى به دنيا مى‏آمد، مى‏گفت: »اينها جاى خواهر نداشته‏ام را برام پر مى‏كنند. قدمشان روى چشم.«
طلعت و عبدالله پابه‏پاى هم كار مى‏كردند.
»عبدالله« از همان كودكى پسرهايش را به جلسات مذهبى و مسجد مى‏برد. به حسين على گفته بود كه او نظر كرده شاه شهيدان است و تا وقتى جان در بدن دارد، بايد به حسين )ع( خدمت كند.
دهه اول محرم كه شروع شد، حسين با همبازى‏هايش شروع مى‏كرد به بستن چراغ و ريسه. هيئت برپا مى‏كردند و براى سينه‏زنى و عزادارى به مسجد محله مى‏رفتند. او آن قدر كار مى‏كرد كه شب‏ها از خستگى گوشه مسجد خوابش مى‏برد. هر سال دهه اول محرم تا سه روز پس از آن، كارش همين بود. او شباهت بسيارى به عبدالله داشت. آرامش و معصوميت خاصى كه در چهره و نگاهش بود، ديگران را شيفته مى‏ساخت.
اعلاميه‏هاى امام خمينى )ره( را مى‏آورد و بين دوستانش پخش مى‏كرد. بعد از پيروزى انقلاب به عضويت سپاه پاسداران درآمد. ابراهيم هم عضو بسيج شد. با شروع جنگ »حسين على« از سوى سپاه عازم جبهه شد.
او ازدواج كرده بود، اما اين جلوى به جبهه رفتنش را نگرفت. به جبهه مى‏رفت و گاه تا مدت‏ها به مرخصى نمى‏آمد.
همسرش، نه ماهه باردار بود. حسين على وصيت كرده بود: »اگر فرزندم دختر بود، اسمش را زينب بگذاريد و اگر پسر بود، اسمش را بگذاريد »روح‏الله«.
او در جبهه بود كه دخترش متولد شد. عبدالله او را »زينب« ناميد، همان طور كه حسين خواسته بود. رو كرد به همسرش.
- يادت هست طلعت جان، پسرمان آن قدر مريض بود كه فكر

نمى‏كرديم زنده بماند؟ حالا دخترش هم به دنيا آمده.
طلعت به پهناى صورت مى‏خنديد و براى عروس و نوه كوچكش اسپند دود مى‏كرد.
حسين هنگام به دنيا آمدن پسرش هم در منطقه بود. اين بار هم پدر، پسر او را نام نهاد. همان طور كه خود او خواسته بود اسمش را گذاشتند »روح‏الله«.
يك سال بعد »حسين على« در نهم ارديبهشت ماه سال 1362 در عمليات والفجر 8 - فاو - به شهادت رسيد.
ابراهيم كه با برادرش ده سال اختلاف سنى داشت و او را استاد خودش مى‏دانست، از شش ماه قبل داوطلبانه به جبهه جنوب رفته بود تا در كنار حسين على باشد. او هشت روز پس از شهادت برادرش در فاو به شهادت رسيد.
عبدالله به ياد آن روزها كه مى‏افتد، سر تكان مى‏دهد.
- حتى فرصت نكرديم عزادارى حسين على را تمام و كمال كنيم، چهار روز به شروع ماه رمضان مانده، »حسين على« شهيد شد. چهار روز از ماه مبارك مى‏گذشت كه خبر »ابراهيم« را آوردند.


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 242
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
روشن چراغ، حسین
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج حسين روشن‏ چراغ، پدر معظم شهيدان؛ »على« و »محمد«(
شصت و هفت سال قبل در »هشنيز« از توابع شهرستان پارسيان به دنيا آمد. پدرش كشاورزى بود كه گاه براى يافتن مرواريد به خليج فارس مى‏رفت. او سواد خواندن و نوشتن داشت و صاحب دو پسر و دو دختر بود كه »حسين« فرزند دوم خانواده بود.
- منزل ما حياط برزگى بود كه هفت اتاق خشتى و گلى داشت. ما و خانواده عمو با هم آن جا زندگى مى‏كرديم. شهريور همان سالى كه من به دنيا آمدم، همزمان با جنگ جهانى، شهرها جاى ناامنى به شمار مى‏آمد. بيمارى و قحطى باعث مهاجرت اغلب ساكنين شده بود. ما هم به آبادان رفتيم. پدرم خانه‏اى اجاره كرد. آبله بيداد مى‏كرد. پدر، برادر و خواهرم مبتلا شدند و خواهرم يك چشمش را از دست داد و پدر و برادرم از دنيا رفتند. مادر ماند و سه بچه قد و نيم قد كه بايد از آنها نگهدارى مى‏كرد.
فاطمه چندى بعد ازدواج كرد. شوهرش مرد مهربانى بود و جاى خالى على را براى بچه‏ها پر مى‏كرد. بعدها سه دختر ديگر به جمع خانواده اضافه شدند، اما ناپدرى، هيچ فرقى بين فرزندان خود و همسرش نمى‏گذاشت. حسين به مدرسه مى‏رفت. او در دبيرستان پيروزى آبادان تحصيل مى‏كرد كه از سوى دوستانش به عضويت در حزب ايران نوين دعوت شد. مرام‏نامه‏هاى حزب را خواند. نمى‏توانست بپذيرد. دعوت آنها را رد كرد. او مكاتب سياسى را مطالعه مى‏كرد و پيگير مسائل سياسى روز بود. در دانشسراى مقدماتى شركت كرد و قبول شد. براى ادامه تحصيل به اهواز رفت. ماهى پنج تومان مقررى مى‏گرفت و همه را پس‏انداز مى كرد. با آن كه ناپدرى هميشه به او رسيدگى مى‏كرد، اما ترس از بى‏پولى نمى‏گذاشت با آزادى عمل، همه پولش را خرج كند. در كنار درس، ورزش هم مى‏كرد. در مسابقات وزنه‏بردارى اهواز در وزن پنجاه تا شصت كيلوگرم شركت كرد و مقام اول را به دست آورد. به كشتى هم علاقه خاصى داشت. سال 35 در استان خوزستان مقام اول و در تهران رتبه پنجم شد. او پس از فارغ التحصيلى در سال 36 به استخدام آموزش و پرورش اهواز درآمد. پس از آن به آغاجارى رفت و دبير شد.
- رياضى، فيزيك، شيمى، انگليسى و عربى تدريس مى‏كردم. در دبيرستان‏هاى پسرانه ساسان در اميديه، دخترانه شاهدخت در ميانكوه، دخترانه و پسرانه بهمنيار، هفته‏اى هشتاد و پنج ساعت تدريس داشتم. حقوقم نود و شش تومان بود كه با اضافه‏كارى به سيصد هم مى‏رسيد. آن موقع چون آموزش و پرورش به حضور و نيروى من نياز داشت، توانستم معافيت از سربازى را بگيرم.
»حسين« كه با تدريس خصوصى بقيه اوقاتش را مى‏گذراند، دخترى از همسايه‏هاى يكى از شاگردانش را پسنديد. از او خواستگارى كرد. خانواده عروس، به ازدواج غير فاميلى معتقد نبودند. نمى‏پذيرفتند. با چند بار ديدن حسين و معاشرت با او،

مسئله حل شد و دختر را با مهريه‏اى معادل سيصد تومان و چهارده مثقال طلا به عقد او درآوردند.
- پدر زنم مردى قرآن‏خوان و اهل فضل بود. مشاعره مى‏كرد و حافظ خوانى و شاهنامه‏خوانى‏اش حرف نداشت. گاه ساعت‏ها با هم حرف مى‏زديم و سير نمى‏شديم. دو سال بعد، من صاحب اولين دخترم شد. پس از او على )1342( و محمد )1347( به دنيا آمدند.
»حسين« در اميديه با دوست صميمى پدر همسرش كه »آيت‏الله آل‏على« بود، آشنا شد. در جلسات مختلف مذهبى شركت مى‏كرد. او كه مطالعات سياسى بسيطى داشت. اندك اندك با فضاى سياسى و جريانات و مبارزات نيز آشنا مى‏شد. »آيت‏الله آل‏على« پيش نماز مسجد بود و جزوات و اعلاميه‏ها را به افراد معتمد مى‏داد تا تكثير و توزيع كنند. »حسين« بيست دقيقه پايانى هر كلاس را به بحث سياسى و روشنگرى دانش‏آموزانش اختصاص مى‏داد. سال 49 ناپدرى او دارفانى را وداع گفت و شوهر خواهرش نيز. خواهرش چهار پسر داشت كه هيچ درآمدى نداشتند. به يكباره سرپرستى دو خانواده ديگر نيز بر دوش »حسين« افتاد. او با كلاسى خصوصى و تدريس‏هاى پى در پى نمى‏گذاشت گرد غم بر سر و صورت خانواده بنشيند.
فرزند اول او، در چهارده سالگى ديپلم خود را گرفت و در دانشگاه پرستارى اصفهان مشغول به تحصيل شد. حسين تقاضاى انتقالى داد تا به آموزش و پرورش اصفهان برود. با انتقالى‏اش موافقت نشد. سازمان اطلاعات اهواز خواسته او را رد كرده بود. حتى با استخدام او در شركت نفت مخالفت شد. بعد از پيروزى انقلاب، او به اصفهان منتقل شد. فوق ديپلم شيمى صنعتى را گرفت.
او در سال 59 در شاهين‏شهر تدريس مى‏كرد. رشته »خانه‏دارى« را نيز به ديگر رشته‏ها اضافه كرده و كلاس‏هايى براى آن برگزار مى‏كرد. على هفده ساله و محمد دوازده ساله بود كه جنگ شروع شد. دخترش همراه عده‏اى از خواهران داوطلب عازم منطقه شد و مدتى در بيمارستان صحرايى اهواز بود. »حسين« به ياد آن روزها كه مى‏افتد، لبخند بر لب مى‏آورد.
- على خيلى خوب بود. تو بسيج به شكل افتخارى كار مى‏كرد. شده بود پاسدار محافظ امام جمعه شاهين شهر. همان وقت‏ها بود كه كلاس آموزشى كاراته مى‏رفت. رزمى‏كار بود. در اميديه كه بوديم، از بچگى به حوزه علميه كوچكى كه تو مسجد توسط حجت‏الاسلام حيدرى برگزار شده بود، مى‏رفت. نمازش را مى‏خواند و قرآن ياد مى‏گرفت. عصر به

عصر به مسجد المهدى شاهين شهر مى‏رفت. حياط را آب و جارو مى‏كرد تا نمازگزاران كه مى‏آيند، همه جا مرتب باشد. همسايه‏ها مى‏رفتند و مى‏آمدند و از او تعريف مى‏كردند.
- به به چه پسرى. آقاست اين بچه.
على شانزده ساله بود و دوم دبيرستان را مى‏خواند كه درس و مدرسه را رها كرد و از سوى بسيج به جبهه رفت. دوره آموزشى را در اهواز گذراند. پست نگهبانى را به او داده بودند. دوست نداشت بماند. مى‏خواست برود منطقه. رفته بود دفتر مسئول ستاد سپاه اهواز.
- اسباب‏بازى دستم داده‏ايد كه سرم را گرم كنيد؟! لطفا من را بفرستيد منطقه!
آن قدر اصرار كرد تا به عنوان مربى تانك آموزش ديد و به جبهه جنوب رفت. مدتى بعد به مرخصى برگشت. با »حسين« به منزل امام جمعه رفتند. آن جا دوباره گفت كه قصد دارد به جبهه برگردد.
»حسين« چهره او را و كرك‏هاى پشت لب و رو گونه‏اش را پاييد. چيزى از سر دلش كنده شد.
- نكند آخرين ديدار من و اين پسر باشد.
قلبش فشرده شد. دلش گواهى مى‏داد. بعد از عروسى دخترش، على رفت منطقه. هشت روز بعد حسين، دختر و دامادش را براى پاگشا دعوت كرده بود كه خبر شهادت »على« را آوردند. مادر سوره تكاثر را مى‏خواند. اشك چشمانش خشك شده بود يا به واسطه »على« و براى آرامش روح او اشك نمى‏ريخت. »حسين« زندگى كوتاه و پربار پسر را مرور كرد. از دوران راهپيمايى تا پيروزى انقلاب و عضويت او در بسيج و جهادسازندگى. روزهايى كه براى كمك به كشاورزان و درو گندم به روستاهاى اطراف مى‏رفت. براى زنان بى‏سرپرست با كمك ديگر دوستانش در جهاد، خانه مى‏ساختند. در روزهاى گرم و عطشناك تابستان در خوزستان همه روزه‏هايش را مى‏گرفت. پاهاش را در تشت آب مى‏گذاشت تا روزه را تحمل پذيرتر كند، اما افطار نمى‏كرد؛ هرگز. »حسين« از يادآورى او و ديدن صبورى همسرش در عزاى فرزند، گريست.
- فداى لبان تشنه‏ات على جان.
او در چهارمين روز از سال 61 در عمليات فتح‏المبين به شهادت رسيد. پس از او حسين و دخترش عازم منطقه شدند. دختر در بيمارستان افشار دزفول و پدر مسئول نقاهتگاه انصارالحسين در جنگ‏هاى شيميايى بود.
محمد به دليل تنها فرزند ذكور بودن و نيز به علت شهادت برادر، از سربازى معاف شده بود. او در دانشگاه تربيت معلم مشغول به تحصيل شد. و نيز عضو فعال پايگاه بسيج حضرت قائم )عج( بود. در برگزارى نمازجمعه و كارهاى فرهنگى و مراسم مذهبى تلاش مى‏كرد. كشتى مى‏گرفت و در مسابقات

استانى مدالهاى طلا، نقره و برنز دريافت كرده بود. غروب كه مى‏شد، براى برگزارى نماز به مسجد قائم )عج( مى‏رفت. دو هفته از شروع ترم دوم گذشته بود كه عازم جبهه شد. به واسطه درايتى كه داشت، به سمت فرماندهى يكى از گردان‏هاى لشكر 27 محمد رسول‏الله انتخاب شد. در كربلاى 4، دستش از كتف قطع شد. در بيمارستان صحرايى ماند، اما از منطقه دور نشد. نيروهايش را به مرخصى فرستاد. به شلمچه رفت و در كربلاى 5 شركت كرد. او يازدهم بهمن 65 به شهادت رسيد و شش روز بعد در شاهين‏شهر با حضور دانش‏آموزان، معلمان، سپاهيان و مردم كوچه و بازار به خاك سپرده شد.
حسين از يادآورى آن روز دچار شعف مى‏شود.
- باورمان نمى‏شد محمد در جمع يك ملت تشييع شود. فرزند ما نه تنها عزيز ما كه عزيز يك ملت بود و اين براى من و همسرم باعث افتخار بود. آن روزها من در نقاهتگاه ورزشگاه تختى كه جانبازان شيميايى را نگهدارى مى‏كردند، فعال بودم. به مجروحان دارو و غذا مى‏داديم. آنها را حمام مى‏برديم. به همين خاطر از تماس با آنها دچار آسيب‏هايى از ناحيه ريه، دست و چشم شدم كه اين مشكلات هر روز بيشتر مى‏شوند و آزارم مى‏دهند.
»حاج حسين« كه پس از شهادت هر دو پسرش فرزند ذكورى نداشت، دست از مبارزه نكشيد و همچنان در خدمت مردم ماند. ايشان در دوره پنجم مجلس شوراى اسلامى، نماينده مردم به شهرستان برخوار، ميمه و شاهين‏شهر بود. در همين دوره به عضويت گروه دوستى پارلمان ايران و عمان، به عضويت گروه دوستى پارلمان ايران و ارمنستان و نيز كميسيون برقى كردن موتورهاى چاه‏هاى كشاورزى درآمد. او تاكنون خدمات بسيارى در زمينه‏هاى مختلف انجام داده است كه مى‏توان به موارد زير اشاره كرد.
- عضو كميسيون نفت
- منشى كميسيون نفت و انرژى
- مشاوره فدراسيون هندبال كشور
- مشاوره كميته‏ى ملى المپيك
- پيگيرى در جهت اخذ مجوز و همكارى در ايجاد و راه‏اندازى حوزه‏ى علميه‏ى خواهران و برادران در شاهين‏شهر.
- پيگيرى در جهت اخذ مجوز و راه‏اندازى سه دانشگاه پيام نور و دو دانشگاه آزاد
- پيگيرى در جهت اخذ مجوز و افتتاح درمانگاه تأمين اجتماعى در شاهين‏شهر
- پيگيرى و افتتاح زايشگاه گز
- پيگيرى و افتتاح گازرسانى سايت شاهين‏شهر و هشت

شهر از منطقه‏ى برخوار و ميمه
- پيگيرى در جهت تكميل و تجهيز و افتتاح بيمارستان گلديس
- دفاع از تصويب طرح بازنشتگان لشگرى و كشورى در سال 75 به ازاء هر سال سابقه يك ماه حقوق اين طرح از سال 78 تاكنون در حال اجرا است.
- تدريس وصيت‏نامه حضرت امام )ره( و معارف اسلامى در دانشگاه مديريت، اقتصاد، حسابدارى و هنر و معمارى وابسته به دانشگاه آزاد تهران
- آموزش و كنترل درس‏هاى آموزشى پالايشگاه در وزارت نفت به مدت 5 سال
- اخذ ليسانس شيمى 1372
- اخذ مدرك فوق‏ليسانس علوم سياسى از دانشگاه آزاد تهران با موضوع پايان‏نامه نفت، تحول و توسعه اقتصادى و اخذ نمره‏ى 5 / 19 1378 - 1376
- دانشجوى دوره دكتراى علوم سياسى از باكوى آذربايجان با پايان‏نامه the policy of oil of IT.IRAN كه هم اكنون در حال دفاع است. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 216
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
حسینی دارکانی، رقیه
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاجيه خانم سيده رقيه حسينى داركانى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان »محمد رضا« و »على اكبر« شرافت(
هشتاد ساله است و در روستاى »دارگون« به دنيا آمد. پدرش »سيد عبدالحسين« مردى بى‏سواد بود كه كار مشخصى نداشت و هر از گاه به كارى سرگرم مى‏شد.
- خرج و مخارج ما با هم جور نبود. مادرم به كارهاى خانه مى‏رسيد. كار نمى‏كرد. ما زمين كوچكى داشتيم كه وقتى هشت‏ساله بودم و پدرم مرحوم شد، آن را داديم اجاره. مردى روى آن كار مى‏كرد و نصف محصول راموقع برداشت، به ما مى‏داد. ما چهار دختر و دو پسر بوديم. برادرانم از كودكى كار مى‏كردند و لذت بازى و بچگى را نديدند.
»سيده رقيه« چهارده ساله بود كه به خواستگارى او آمدند؛ براى »محمد حسين شرافت« كه مردى ديندار و آبرومند بود. او سه سال از سيده رقيه بزرگتر بود.
»معصومه خاتون« مهريه‏اى براى دخترش تعيين نكرد. اما عاقد كه آمد، لبخندى زد و گفت: نمى‏شود كه دختر بى‏مهريه عقد شود.
هشتاد تومان مهريه سيد رقيه حسينى. از داماد »بله« را گرفت و معصومه به جاى دخترش »بله« را گفت؛ يك سال عقد كرده ماندند با جشنى ساده، عروس به خانه بخت رفت.
شوهرم يك ساله بود كه پدرش فوت كرد مادر شوهرم دوباره ازدواج مى‏كند و در خانه همسرش من و شوهرم با برادر شوهرم و همسرش در خانه پدرى كه ارثيه بود، زندگى مى‏كرديم. شوهرم در زمين‏هاى كدخدا كار مى‏كرد و محصول را نصف مى‏كردند بخش مرغوب محصول را كدخدا برمى‏داشت. »محمد حسين« سهم ارثيه خود را به برادر فروخت و با پولى كه در دست داشت، زمينى خريد و شروع به ساخت آن كرد، صاحب فرزند نمى‏شدند. »سيده رقيه« از اين مطلب رنج مى‏كشيد. با مراجعه به پزشكان حاذق و شركت در جلسات دعا و مناجات و نذر و نياز، در بيست سالگى صاحب پسرى شد. پسر چهارده روز زنده ماند و به ناگاه فوت كرد. دوباره ماتم فضاى خانه را گرفت. سه سال ديگر به تلخى گذشت تا اين كه محمد رضا در سال 1342 به دنيا آمد. دو سال بعد، على اكبر.
محمد حسين و همسرش همه وقت و انرژى خود را صرف تربيت سه فرزند عزيزشان كردند كه سالها انتظار داشتن آنها را كشيده بودند. محمد رضا از كودكى در جلسات مذهبى شركت مى‏كرد. براى عزادارى امام حسين )ع( و در دهه اول محرم، بسيار مى‏كوشيد. مرثيه مى‏خواند. صداى خوشى داشت و نواى نوحه‏اش، دل سنگ را آب مى‏كرد. شب‏هاى سه‏شنبه و پنج‏شنبه هم دعاى توسل و دعاى كميل مى‏خواند.
هيجده ساله كه شد رفت سربازى. در كردستان خدمتش را گذراند. مى‏گفت: »بايد يك كاميون نان بخرم و در پادگان پخش كنم. بچه‏ها از غذاى پادگان سير نمى‏شوند.«
از خدمت سربازى كه آمد، صندوق قرض الحسنه‏اى باز كرد تا همه پول‏هايشان را روى هم بگذارند و به كسى بدهند

كه نيازمندتر است. او دوره راهنمايى را تمام كرده و ديگر ادامه نداده بود. در شركت پلى‏اكريل اصفهان مشغول به كار شد. همان سال از او به عنوان كارگر نمونه تقدير كردند. بعد از محمد رضا، على اكبر به خدمت سربازى رفت. او نيز در »كردستان« خدمت مى‏كرد. انقلاب به پيروزى رسيده بود و ضد انقلاب و اشرار، منطقه غرب را ناامن كرده بودند. محمدرضا مدام به او سفارش مى‏كرد كه مراقب خودت باش.
مى‏گفت: »به چشم خودم ديدم كه ضد انقلاب و اشرار به يك مجلس عروسى حمله كردند و سر پنج پاسدار را بريدند.«
»على اكبر« در مريوان زخمى شد. دستش را از مادر پنهان مى‏كرد كه او نبيند و رنج نكشد. بعدها مى‏گفت: »با چند تا از همرزم‏هايم مى‏رفتيم به سمت عراق كه به كمين عراقى‏ها افتاديم و يك تير به دست من خورد و يكى به پاى دوستم. فرياد زدم: يا اباالفضل العباس و به بيابان فرار كردم. در تاريكى شب كنار آب نشسته بودم كه يك نفر آمد و تا صبح آن طرف‏تر نشست. هوا كه روشن شد، ديگر او را نديدم.«
على اكبر بيست و هشتم مهر ماه سال 62 در عمليات والفجر چهار در شب عاشورا شهيد شد. در حالى كه هجده سال از عمرش مى‏گذشت. چند روز بعد پيكر او را آوردند و در جمع خانواده و دوستان تشييع شد.
در وصيت‏نامه‏اش نوشته بود: »پدر و مادر عزيزم، اگر در راه خدا سعادت و لياقت شهادت نصيبم شد، هرگز ناراحت نشويد و بر سر قبر من گريه نكنيد؛ خصوصا تو اى مادر عزيزم. از مادرى كه چهار فرزندش را در راه خدا داده است، عبرت بگيريد و ببينيد امام حسين )ع( در صحراى كربلا از فرزند شش ماهه خود هم گذشت و جان خود و يارانش را براى احياء دين مبين اسلام فدا كرد تا اسلام زنده بماند. اقوام در مراسم من آمدند و گريه كردند و لباس سياه پوشيدند، به آنها بگوييد كه من راضى نيستم، دشمن شاد شويم. اگر من را دوست داريد، بدانيد كه خوشحال هستم. به آنها بگوييد اگر راست مى‏گويند، به جبهه‏ها بروند و به ياران حسين زمان، يارى بدهند.«
»محمد رضا« يك سال بعد ازدواج كرد. او كه برادر كوچك‏تر و همدم و مونس خود را از دست داده بود، بارها به جبهه اعزام شد و سرانجام در سوم اسفند سال 64 در عمليات والفحر هشت در منطقه فاو شيميايى شد. »سيده رقيه« مى‏گويد: بدن سوخته محمد رضا را به بيمارستان سوانح و سوختگى تهران بردند. دوازده روز بعد در بيمارستان شهيد شد. او را به اصفهان آورديم و تشيع كرديم و در گلزار شهدا به خاك سپرديم. همسر جوانش، سه ماهه باردار بود. او پسرى به دنيا آورد كه به ياد پسر كوچكم او را على اكبر ناميديم.«

محمد رضا در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »بار خدايا تو را شكر مى‏كنم كه به پدر و مادر من اين افتخار و سربلندى را دادى كه توانستند مرا تربيت كنند و براى حفظ اسلام و قرآن و پايدارى در راه خدا روانه جهاد با غارتگران بكنند. از خدا مى‏خواهم كه به من اين لياقت را بدهد.«
»سيده رقيه« مى‏گويد: »محمد رضا با نذر و نياز فراوان به دنيا آمد. خيلى به او دلبسته بودم. از كودكى او را همراه خودم به جلسات مذهبى مى‏بردم و به او ياد مى‏داد كه بايد راه امام حسين )ع( را برود. او بعدها به كردستان رفت و با ايجاد كلاس نهضت سوادآموزى به مردم، به آنها كمك‏هاى زيادى كرد. او در بانه مسئوليت كتابخانه و واحد تبليغات سپاه را بر عهده داشت. از كودكى به دعاى ندبه، كميل و توسل علاقه خاصى نشان مى‏داد.«
»سيد رقيه« براى اين كه به وصيت على اكبر عمل كند، پس از شهادت دو پسرش در دوران دفاع مقدس هفته‏اى دو روز به دانشگاه اصفهان مى‏رفت و همراه با ساير خانم‏ها براى رزمنده‏ها لباس مى‏دوخت. »محمد حسين« هم. چهل و پنج روز به جبهه رفت. مى‏گفت: »دوست دارم جايى باشم كه بچه‏هايم بوده‏اند. مى‏خواهم از هوايى كه آنها نفس كشيده‏اند، نفس بكشم.«
سيده رقيه به سال‏هايى كه انتظار داشتن فرزند را كشيده بود، مى‏انديشيد و به اين كه حالا هم مثل همان وقت‏ها تنها شده است. محمد حسين پشت جبهه هم كمك مى‏كرد. در ساخت بيمارستان و مدرسه از هيچ كمكى دريغ نمى‏كرد. سيده رقيه و همسرش به مكه و كربلا و سوريه رفتند. تا اين كه »محمد حسين« در سال 1380 بر اثر بيمارى سرطان ريه دار فانى را وداع گفت. »فاطمه« تنها دخترشان با يك جانباز جنگى ازدواج كرد و به تهران رفت. اكنون سيده رقيه، به تنهايى زندگى مى‏كند و هنوز به ياد مردش و كارهاى عام‏المنفعه او، در مراسم و جلسات خيرين مدرسه‏ساز شركت مى‏كند. امروز على اكبر پسر شهيد »محمد رضا شرافت« هم ازدواج كرده است. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 169
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
افلاکیان، غلامحسین
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

 


حاج غلامحسين افلاكيان، پدر معظم شهيدان؛ »محمد تقى«، »احمد« و »على« و جانبازان »محمد رضا« و »مجتبى« افلاكيان(
هفتاد سال قبل در نجف‏آباد متولد شد. پدرش »نصرالله« هم كشاورزى مى‏كرد و هم حمام داشت و مادرش »رقيه فتحى« نيز دوشادوش او روى زمين و حمام، كار مى‏كرد. شايد به همين دليل بود كه درآمدش در مقايسه با اغلب اهالى و اقوام، بيشتر بود. »غلامحسين« فرزند اول خانواده بود. نصرالله پنج پسر و دو دختر ديگر نيز پس از او به دنيا آمدند. غلامحسين تا ششم ابتدايى درس خواند. پس از آن كمك پدر رفت. در همسايگى‏شان پيرزنى بود كه با مادربزرگ دوستى ديرينه داشت. با هم قرآن مى‏خواندند. به جلسات مذهبى مى‏رفتند و اغلب ساعات روز را با هم بودند. بخشى از ديوار بين دو حياط را برداشته و درى جاى آن گذاشته بودند كه مادربزرگ‏ها به راحتى به خانه يكديگر رفت و آمد كنند. »اشرف السادات« فرزند »سيد حسن« كه روحانى بود و در حوزه علميه قم تحصيل مى‏كرد و حوزه درس آيت‏الله خمينى درس مى‏خواند. مادربزرگ اندك اندك نوه‏ى دوستش را كه در دامان طاهره سادات و سيد حسن پرورش يافته بود، را براى نوه‏ى خود »غلامحسين« پسنديد. اشرف كلاس ششم را مى‏خواند كه پدر شرايط نجف‏آباد را براى ادامه تحصيل او مطلوب نديد.
- از فردا لازم نيست به مدرسه بروى.
اشرف السادات كه تا پيش از آن روى حرف پدر، هيچ نگفته بود، سكوت كرد، اما به ادامه تحصيل علاقه داشت. پدرش سخنران منبرى بود و اگر چه از روابطش با امام خمينى سخن نمى‏گفت، اما ناگفته پيدا بود كه او با امام رابطه صميمى دارد. اما وقتى مى‏گفت ادامه كارى به صلاح خانواده نيست، دليل داشت و به همين جهت، بى‏چون و چرا از آن اطاعت مى‏شد. وقتى مادربزرگ به نوه‏ى بيست ساله‏اش »غلامحسين« پيشنهاد ازدواج با دختر سيد حسن را داد. او قدرى سكوت كرد. هرگز اشرف را نديده بود، اما از تعريف‏هاى مادربزرگ مى‏دانست كه چهارده ساله است و شش سال از او كوچكتر. رفتند خواستگارى. اشرف كه مادربزرگ خواستگارش را بسيار ديده بود و او را همچون مادربزرگ خود دوست داشت، سكوت كرد. مادربزرگ نشست كنار او.
- غلامحسين پسر خوبى است. كم حرف و بى‏آزار است. خانواده خوبى هستند.
اشرف به پدر كه سكوت كرده بود نگاه كرد. عمامه و عبايش روى چوبرختى بود با پيراهن و شلوار سفيد نشسته بود گوشه اتاق. رو كرد به اشرف.
- باباجان نظر خودت را بگو باباجان.
اشرف كه صورتش از خجالت سرخ شده بود سكوت كرد. پدر اصرار كرد و او جواب داد: »اگر شما راضى هستيد من حرفى ندارم.«
چند روز بعد، اشرف السادات به عقد غلامحسين درآمد، با مهريه يك دانگ خانه. در اتاقى از همان خانه »نصرالله«

زندگى مشترك خود را شروع كردند. محمد رضا و محمد تقى به دنيا آمده بودند كه »غلامحسين« عازم خدمت شد. دوره آموزش را در سلطنت‏آباد تهران گذراند و بعد به فرودگاه تخته‏فولاد منتقل شد، با حقوق ماهيانه هفده تومان خدمت مى‏كرد. هفته‏اى يك بار به مرخصى مى‏آمد و به اشرف و بچه‏ها سر مى‏زد و دوباره به پادگان برمى‏گشت. او از ارتباط پدر اشرف السادات با امام خمينى و روحانيون حوزه خبر داشت و مى‏دانست كه به واسطه سخنرانى‏هاى تند و مذهبى‏اش مدام از سوى پاسگاه و ساواك در تعقيب است. هربار سيد حسن را در منزل و يا در حوزه علميه، دستگير مى‏كردند. مدتى زندان و بازجويى و بعد از او تعهد مى‏گرفتند و آزادش مى‏كردند. همين روابط و تعاريفى كه از زندان ساواك و شهربانى مى‏شد، در منزل »غلامحسين« نيز جو سياسى را ايجاد كرده بود.
بچه‏ها با ايجاد هسته‏هاى مذهبى، سياسى و نشست‏هاى ايدئولوژيك، عليه رژيم پهلوى فعاليت مى‏كردند. محمد رضا، محمد تقى، احمد، على و مجتبى در اين جلسات حضور داشتند. خانه جاى فعاليت بود. محمد تقى دوم دبيرستان بود كه با برادرانش به راهپيمايى رفت. غروب بقيه برگشتند. مى‏گفتند: بين جمعيت، او را گم كرده‏اند.
اشرف السادات كه سابقه دستگيرى و آزار و اذيت مأموران شهربانى و ساواك را مى‏دانست، دل تو دلش نبود. بى‏تاب ديدن پسر، به هر درى مى‏زد. همه نجف‏آباد را گشتند و محمد تقى قطره آبى شده بود، در دل زمين. گفته بودند: يك سر به زندان دستگرد اصفهان بزنيد.
رفتند و با خواهش و تمنا او را پيدا كردند و به قيد ضمانت پس از چهل روز محمد تقى را آزاد كردند. شده بود پوست و استخوان. مى‏گفت: تو بازجويى اسم دوست‏هام را مى‏خواستند. اسم كسانى را كه با آنها جلسه داريم و راهپيمايى مى‏رويم.
اشرف مى‏دانست كه اگر نامى از پدربزرگش »سيد حسن هاشمى« مى‏برد، حتى جنازه‏اش را هم تحويل خانواده نمى‏دادند.
بعد از انقلاب بچه‏ها عضو بسيج و سپاه پاسداران شدند. محمد تقى به عنوان پاسدار بيت امام خمينى مشغول به خدمت شد و به محض شروع جنگ، خبر داد كه عازم منطقه است. مى‏خواست برود مهاباد.
غلامحسين نشست كنار تقى و گفت: تو هوش و حواست خوب است باباجان. بمان و درست را بخوان. بچسب به درس كه براى خودت كسى بشوى.
تقى پيش از آن نيز رفته بود كردستان و حمله عناصر ضد انقلاب را به خانه‏هاى مردم بى‏دفاع ديده بود.

- اگر ناجوانمردى ضد انقلاب و بعثيها را مى‏ديدى، مى‏فهميدى كه چرا نمى‏توانم بى‏تفاوت باشم. آن وقت ديگر مخالفت نمى‏كردى. نمى‏دانى عراقى‏ها با زن و بچه مردم چه مى‏كنند.
پدر از اين كه براى دل خود از پسر خواسته بود تا بماند، پشيمان شد. تقى مدتى بعد به جبهه جنوب رفت و در هجدهم تير ماه سال 1360 در محور آبادان ماهشهر به شهادت رسيد. مدتى بعد محمد رضا جانباز شد. پسران خانواده‏ى »افلاكيان« همه در جبهه بودند.
جاى محمد تقى و محمد رضا را احمد، على و مجتبى پر كردند. احمد كه متولد سال 1341 بود. همزمان با تقى به جبهه غرب رفته و همان جا به تبليغ مى‏پرداخت و در ششم مرداد ماه سال 1360 درست هجده روز پس از شهادت برادرش »تقى« به دست منافقين به شهادت رسيد. هنوز ماه رمضان سال 1360 به پايان نرسيده بود كه اشرف السادات و غلامحسين خبر شهادت دو پسر را دريافت كردند.
على قصد ادامه تحصيل داشت. براى كنكور روزها درس خوانده بود و اميد قبولى‏اش صددرصد بود از جلسه كنكور كه برگشت، عازم جبهه شد. تن مادر از رفتن او لرزيد.
على هم پنجم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر مفقودالاثر شد. پيكر مطهرش را شانزده سال بعد آوردند و او در جمع خانواده و دوستان و مردم نجف‏آباد تشييع شد و مجتبى كه در عمليات كربلاى 5 مجروح شد، امروز با پنجاه درصد جانبازى در جمع خانواده زندگى مى‏كند و محمدرضا نيز. او متولد سال 1338 است. بيست و پنج درصد جانبازى دارد و يادگار جنگ است كه پدر و مادر را به ياد شيرمردان برومند خود، احمد، محمد تقى و على مى‏اندازد. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 122
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
 
حاج صادقیان، شهربانو
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاجيه خانم شهربانو حاج صادقيان، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »سيد حسين«، »سيد محمود« و »سيد حسن« نوريان(
شصت و چهار ساله است و اهل نجف‏آباد. پدرش »زين‏العابدين« وضع مالى خوبى دارد. صاحب گرمابه و بنگاه معاملات املاك، هنوز بنگاه را دارد. او در حوزه علميه قم هم تحصيل كرده است.
- پدرم تعريف مى‏كرد كه وقتى روس‏ها به ايران حمله كردند، برادرم به قم آمد و مرا برگرداند. مى‏دانست اولين نقطه حمله بيگانه‏ها، روحانيون هستند. مرا آورد نتوانستم تحصيلم را ادامه بدهم. گاو گوسفند خريدم و شروع كردم به دامدارى.
مادرش »رقيه« كه زن باسوادى بود. او در دامدارى و ريسندگى به امور كشاورزى به مردش كمك مى‏كرد.
»زين‏العابدين« از نه سالگى فرزندانش را با امور دينى آشنا كرد. او مردى مقيد بود و الگوى خوبى براى تربيت فرزندان.
شهربانو از سنين نوجوانى خانه‏دارى را از مادر آموخت. شهربانو كه فرزند اول حاج زين‏العابدين بود را براى چوپانى گوسفندان فرستاد. دخترك زير درختى نشست به تماشاى گوسفندان در حال چرا. نرم نرمك پلك‏هايش به سنگينى رو هم افتاد: »پس چرا خوابيده‏اى؟« با صداى پدر از جا جست. وحشت‏زده اطراف را پاييد و بر پلك‏هاى خواب‏آلودش دست كشيد. پدر در كنارش ماند و غروب با گوسفندان به خانه برگشتند.
- مى‏رفتم خانه اوستا »فاطمه خانم« كه قرآن خواندن ياد بگيرم. مادرم به او دستمزد مى‏داد. آن جا با دخترى دوست شدم كه كلاس خياطى مى‏رفت و از لباس دوختن و برش و دوخت و... تعريف مى‏كرد. با او به خانه‏ى همسايه‏مان كه خياطى بلد بود، مى‏رفتيم. استاد مى‏گفت: نگاه كنيد چه كار مى‏كنم. زود ياد مى‏گيريد.
شهربانو همه وجودش نگاه مى‏شد تا بياموزد. بعدها استاد پارچه‏ها را برش مى‏زد و او مى‏دوخت. پدر چرخ خياطى خريده بود تا شهربانو بيشتر بدوزد و زودتر ياد بگيرد. او با يادآورى آن روز مى‏خندد: »خيلى مبهم بود. آن وقت‏ها كسى پول و بضاعت مالى نداشت. وقتى كسى براى زن يا دخترش چرخ خياطى مى‏خريد، حكم اتومبيل امروز را داشت.
»شهربانو« سيزده ساله بود كه پسرخاله حاج زين‏العابدين به خانه‏شان آمد. او را براى »سيد محمد نوريان« پسر يكى از خان‏هاى نجف‏آباد خواستگارى كرد. سيد محمد سه سال بزرگتر از او بود، با دامدارى و كشاورزى اموراتش را مى‏گذراند، كارگران فراوانى براى پدرش كار مى‏كردند.
صد متر خانه و يك باغ پانصد مترى مهريه همسر جوانش شد و با جشن مفصلى زندگى مشتركشان را شروع كردند.
خان يك پسر و دو دختر هم داشت، پسرهايش در منزل شخصى او زندگى مى‏كردند. تابستان كه مى‏شد، براى چيدن ميوه‏ها كارگران به باغ مى‏آمدند و پوست گرفتن گردوها و بادام‏ها را به عهده اهل خانواده مى‏گذاشتند. بادام‏ها

را انبار مى‏كردند و هر زمستان مى‏فروختند. »شهربانو« پابه‏پاى سيد محمد و پدر همسرش كار مى‏كرد. در مزرعه و يا در زمين‏هاى كشاورزى و توى باغ. نان مى‏پخت و ماست و پنير درست مى‏كرد. بعضى سال‏ها هم سرما به محصولات مى‏زد و ريشه و ميوه همه را مى‏شكاند و زحمات يك ساله همه را بر باد مى‏داد.
- تو خانه همه چيز داشتيم. خريد نمى‏كرديم. تو حياط خانه پدرشوهرم چاه آب بود. از آن آب مى‏كشيديم و لباس مى‏شستيم. تابستان‏ها لباس‏ها را جمع مى‏كرديم و مى‏برديم لب قنات. آب قنات گرم بود و راحت شست و شو مى‏كرديم و برمى‏گشتيم.
»سيد محمد« بعدها خانه‏اى نزديك قنات خريد. يك نهر آب نزديكى خانه بود و يكى توى حياط. »شهربانو« راحت‏تر شده بود.
- از چاه آب كشيدن خيلى سخت است. خدا را شكر كه راحت شدم.
شانزده ساله بود طيبه به دنيا آمد، طيبه سه ساله بود كه به علت بيمارى از دنيا رفت.
»شهربانو« نشسته بود پاى چرخ خياطى و براى كودك در راهش لباس مى‏دوخت. مادر همسرش او را براى عروسى پسر عموى خان دعوت كرد. گفته بود: نمى‏آيم. آن جا زن‏ها بى‏حجابند و مردها مى‏آيند و مى‏روند. مادر همسرش دوباره اصرار كرد و شهربانو لباس پوشيد. چادر سر كرد و با خواهر همسرش به مجلس رفت. خاله عروس با ديدن آنها با صداى بلند گفت: »اينها را بيرون كنيد. عروسى‏مان را خراب مى‏كنند. با اين چادر آمده‏اند كه تو مجلس ما آبروريزى كنند. شهربانو به خواهر همسرش نگاه كرد.
- برگرديم.
مادر داماد و بقيه مقابل او ايستادند.
- اگر برويد، ناراحت مى‏شويم.
نگذاشتند و شهربانو ماند، اما لب به هيچ چيز نزد، نه ميوه، نه شيرينى و نه غذا.
مى‏دانست غذاى اين مجلس حرام است. نمى‏خواست فرزندى كه در راه دارد، از غذاى مجلس كه در آن فعل حرام صورت مى‏گيرد تغذيه كند.
چند روز بعد »سيد حسين« به دنيا آمد پس از او سيد محمود در سال 43 به دنيا آمد و يك سال پس از او خدا به آنها پنج فرزند ديگر هم‏عنايت كرده دو پسر و سه دختر ديگر.
فرزندان از پدر تدين و پايبندى به احكام را مى‏آموختند و از مادر، حفظ حجاب و تلاش و تكاپو براى ساختن زندگى

بهتر را.
سيد حسين به خاطر كار در كارخانه موزائيك‏سازى، زود ترك تحصيل كرد و محمود هم تا سال اول دبيرستان شبانه درس مى‏خواند و روزها همانند حسين به كارخانه مى‏رفت. با شروع آغاز جنگ تحميلى هر دو آماده اعزام منطقه شدند. محمود نيت كرده بود با پسردايى‏اش »عبدالعلى« كه موتور داشت به مشهد برود. راهى شدند. شانزده روز رفت و آمدشان طول كشيده بود. از راه كه رسيد، ناى حرف زدن نداشت. سرماى آخرين روزهاى پاييز، تو جانشان رخنه كرده بود. صورت‏ها كبود و پلك چشم‏ها از سوز سرما سرخ.
محمود تعريف مى‏كرد كه فقط دو روز تو حرم امام رضا )ع( بوديم. بقيه‏اش را تو راه، بكوب مى‏آمديم.
سوغاتى‏ها را باز كرد. سوهان‏ها تو جعبه خرد و ريز شده و نگين انگشترى‏هايى كه براى خواهرانش آورده بود، افتاده.
»عبدالعلى« خنديد: »اين‏ها كه چيزى نيست. موتور مرا بگو كه درب و داغون شده!« چند روزى استراحت كرد تا خستگى از جانش رخت بربست، پس از آن عازم منطقه شد. در وصيتنامه‏اش نوشته: »بيش از همه چيز از پدر و مادر مى‏خواهم كه مرا ببخشند. از تمام كسانى كه از ما ناراصى هستند، مى‏خواهم كه مرا ببخشند. من پنج هزار تومان از حسن نعمتى و چهار هزار تومان از پير مراديان مى‏خواهم. آن را بگيريد و هزار و پانصد تومان از آن را براى بيچارگان انفاق كنيد. دو هزار تومان آن را در مسجد خرج كنيد. بقيه را به مادرم بدهيد. باز هم از مادرم مى‏خواهم كه مرا ببخشد.«
او دهم ارديبهشت ماه سال 61 در عمليات بيت‏المقدس و در جاده خرمشهر به شهادت رسيد. سيد حسين هم همچنان در منطقه بود. »سيد حسن« كه شانزده سال بيشتر نداشت و كارگر بنايى بود، به جبهه اعزام شد.
مادر رضايت نداشت، اما هيچ نمى‏گفت نمى‏خواست در تصميم‏گيرى فرزندانش مداخله كند. سيد حسن رفته بود، بيست و سه روز مانده به بهار 63 در عمليات خيبر و در )جزيره مجنون( شهادت رسيد. پيكرش مفقود شد و سيزده سال بعد در سال 75 او را تشييع كردند.
سيد حسين سال‏ها در جبهه بود او هم در هجدهم بهمن ماه سال 62 در عمليات والفجر يك )فكه( مفقودالاثر شد. پيكرش هنوز پيدا نشده، اما در دانشگاه نجف‏آباد قبر شهيد گمنامى هست كه در فكه به شهادت رسيده و شهربانو اعتقاد دارد، سيد حسين در همان قبر است. دانشجويى در خواب ديده كه شهيدى بالاى مزار ايستاده و مى‏گويد: اين قبر من است و من »سيد نوريان« هستم. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 225
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 9 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 972 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,664 نفر
بازدید این ماه : 5,307 نفر
بازدید ماه قبل : 7,847 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک