فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج عباسعلى شريفيان، پدر معظم شهيدان؛ »رسول«، »مجيد« و جانباز »حبيبالله«( پيرزنى در را باز مىكند. خوش آمد مىگويد با خوشرويى از ما استقبال مىكند. از حياط كه رد مىشويم، تو اتاق، كرسى گذاشتهاند و پيرمردى در يك سوى آن زير كرسى نشسته و با ديدن ما تكانى به خود مىدهد. احوالپرسى مىكند... همسرش مىگويد: او سال 68 براى ديدار با يكى از مراجع تقليد به قم رفت. بين راه تصادف كرد و لگن او شكست و دو ماه در بيمارستان آيتالله صدوقى بسترى شد. اما هنوز هم كاملا خوب نشده و با عصا راه مىرود. او هشتاد و يك ساله و اهل »خمينى شهر« است. پدرش »ميرزا اسد« قصاب بود و سواد آموختهى مكتبخانه. مادرش »صغرى« سادات بود و از نوادگان امام موسى بن جعفر )ع(، چهار پسر و يك دختر داشت. »عباسعلى« فرزند چهارم آنها بود كه از كودكى در كشاورزى، چوپانى و كارگرى و كارهاى خانه كمك كار پدر بود و هر غروب به مكتبخانه مىرفت. درس سياقى را نزد پسرعمهاش »حيدر« آموخت. نوزده ساله بود كه پدر به شدت بيمار شد و مدتى بعد دار فانى را وداع گفت. دو سال بعد »عباسعلى« عازم خدمت سربازى شد. بيست و چهار ماه در لشكر 9 اصفهان خدمت مىكرد و هر بيست روز يك بار پاى پياده به خانه برمىگشت او در تيراندازى و اجراى دستورات بسيار با دقت بود، به همين خاطر حقوق سرباز معمولى كه هفده و نيم ريال بود، به او سى و پنج ريال مىپرداختند. گاهى هم تشويقى مىگرفت، تيراندازى، راهپيمايى، سنگرچينى مجموعه كارهايى بود كه انجام مىداد تا آن كه كارت پايان خدمتش را كه گرفت. در مغازه قصابى پدر شروع به كار كرد. خرج خانوادهى مادر به عهده او بود. نشسته بودند زير كرسى و هر كسى، دخترى را به او معرفى مىكرد. يكى دختر همسايه را و يكى فاميل دورش را. برادرزادهى »عباس على« از همكلاسىاش تعريف كرد. - خيلى دختر خوبى است. خانهدار و با سليقه. »عباس على« سن دختر را پرسيد و دانست كه ده ساله است. مىدانست كه نمىتواند او را ببيند، پس نمىتوانست نظرى هم درباره او بدهد. گفت: همين را خواستگارى كنيد. اما چند سال نامزد بمانيم. هم عروس بزرگتر شود و هم من به وضع زندگىام سر و سامان بدهم »صغرى سادات« به خواستگارى »بتول روحالامين« رفت كه تازه ششم ابتدايى را تمام كرده بود. گفت: پسرم مرد زحمتكش و خوبى است سربازىاش را هم تمام كرده. همين حالا هم نمىخواهيم عروس را ببريم. چند سالى بماند. پسر ما خانه و زندگى درست كند. دختر شما هم بزرگتر شود. پدر عروس كه حرفهاى »سادات« را متين و موجه مىديد، پذيرفت تا دختر را نشان كنند. عقد كرديم. سيصد متر زمين كشاورزى و بيست مثقال طلا هم پشت قباله عروس نوشتم و قرار شد سه سال عقد كرده بمانيم. »عباس على« به واسطه اين كه از پدر و مادر، وفاى به عهد را آموخته بود، قصد داشت هر طور شده زندگى راحتى را براى همسرش تدارك ببيند. به آبادان رفت. مىدانست به واسطه شركت نفت و كارمندانش، آن جا بهتر مىتواند درآمد بيشترى داشته باشد. البته پسر عمويش در شركت نفت كار مىكرد. به او منزلى داده بودند و »عباس على« مىتوانست بىدغدغه جا و مكان در آن شهر بماند و پى كار بگردد. در آبادان شروع كرد به كارگرى ساختمان سازى و بنايى روزى پنج تومان مىگرفت. شش ماه يك بار به خانه برمىگشت. آن زمانها وسيله نبود. سفر كردن و اين شهر و آن شهر رفتن، كلى دردسر داشت. با اسب و قاطر و درشكه از آبادان مىآمدم انديمشك، بعد خرمشهر، ملاير، اراك، قم و از قم به خمينى شهر كه آن موقع همايون شهر بود، مىرفتم. چهار روز تو راه بودم. سوغاتىهايى را كه براى مادرم و همسرم خريده بودم، مىدادم و برمىگشتم. همين طور ده روز يا بيشتر، وقتم گرفته مىشد. من يك سره كار مىكردم. كمى پول پسانداز كردم. بتول خانم سيزده ساله بود كه او را به خانه پدرم آوردم. خواهر و برادرها ازدواج كرده بودند و تو آن خانه پنج خانوار زندگى مىكردند. چاهى تو حياط داشتيم كه با چرخ از آن، آب مىكشيديم. تنورى گوشه حياط خانه پدرى داشتند و زنى مىآمده و نان بيست روز را برايشان مىپخته و مىرفته. - نانها را تو گنجه نگهدارى مىكرديم كه تازه بماند. همسرم ماند پيش مادر و من دوباره برگشتم آبادان. آن جا گاهى عملگى و گاهى قصابى مىكردم. چون همسرم كم سن و سال بود، نمىخواستم او را از خانوادهاش دور كنم و با خود به شهر غريب ببرم. از طرفى خودم هم نمىتوانستم بمانم. درآمد كار در آبادان با اصفهان، قابل مقايسه نبود. دو سال بعد آن دو صاحب دخترى شدند كه از دنيا رفت. در سال 1337 »حبيبالله« به دنيا آمد. »عباس على« تصميم گرفت همسر و فرزندش را نيز با خود به آبادان ببرد تا در كنارشان باشد. عموى »بتول« كارمند شركت نفت بود و در خانهاى سازمانى شركت نفت سكونت داشت. يكى از اتاقهايش را به آن دو اجاره داد، به ماهى چهل و پنج تومان. »عباس على« كاركرد يك هفته را بابت اجاره مىپرداخت و بقيه پولش را صرف خريد مايحتاج و بخشى از آن را پسانداز مىكرد. دو سال بعد دخترش اشرف در همان جا به دنيا آمد. هنوز »عزت« به دنيا نيامده بود كه آمديم خمينى شهر. تابستانها هواى آبادان به شدت گرم مىشد. به همين خاطر از اول خرداد تا آخر شهريور، مىآمديم خمينى شهر و پاييز دوباره برمىگشتيم خانهمان. »عزت« تابستان 41 در خمينى شهر متولد شد با فاصله دو سال رسول، مجيد هم درسال 1345، جواد و مرضيه به دنيا آمدند. »عباس على« با پساندازى كه داشت، خانهاى سه اتاقه در »سده« خريد. حبيب بزرگتر شده بود و در فعاليتهاى اجتماعى و مذهبى حضور پيدا مىكرد. بتول را نهنه حبيب صدا مىزدند. آنها سال 52 به زادگاه خود برگشتند. به همان اتاق خانه پدرى. »عباس على« مغازهاى خريد و دوباره شروع كرد به قصابى. بعد از پيروزى انقلاب، حبيب به عضويت سپاه درآمد و به كردستان رفت. شده بود فرمانده عمليات. بعد از شروع جنگ به جبهه جنوب رفت. در علميات حصر آبادان شركت كرد و در بيتالمقدس از ناحيه پا قطع عضو شد. او را به بيمارستان امام خمينى انتقال دادند. حبيب در بيمارستان درد مىكشيد و به آيندهاى مىانديشيد كه بايد بدون پا در آن قدم مىنهاد و زندگى مىكرد كه خبر آزادى خرمشهر را شنيد. وقتى پرستارها با شيرينى و شكلات بالاى سر مجروحان آمدند، او لبخند بر لب خدا را شكر كرد. بتول دست رو سرش كشيد. خدا اجر زحمات شما را داد. ياد رسول خنجرى شد و بر قلبش نشست: از برادرم خبر داريد؟ بتول آه كشيد و رو برگرداند. رسول تازه ديپلم گرفته بود. بچه درسخوان خانه و اميد پدر و مادر بود. حبيبالله را به خانه آورده بودند كه رسول با عصا از راه رسيد. ساق پايش در عمليات والفجر مجروح شده بود. مادر تو سر خودش زد. -اى واى، پات چى شده؟ رسول خنديد. حالا كه خوبم. هشت روز تو بيمارستان ساعى بسترى بودم، تو قم. بسته قرصهايش را درآورد و داروهايش را خورد. سه روز بعد دوباره گفت كه بايد برگردد. هنوز مىلنگيد و عصا به دست حاضر شده بود كه برود. »عباس على« دنبال او را راه افتاد تا مقر سپاه خمينى شهر، جلو مقر، صورت پسر را بوسيد. سر او را به سينه فشرد. - مواظب خودت باش. رسول سر فروافكنده: »خداحافظ«. چند قدم كه رفت، سر را به عقب برگرداند و دست تكان داد. بغض گلوى پدر را فشرد. صبورى همسرش را كه مىديد، غبطه مىخورد، از او درس زندگى و مبارزه را ياد مىگرفت. لابد پسرها هم به او شبيه بودند، اين همه صبور و دلير!... هفده روز پس از آن وداع دلگير، خبر شهادت رسول را آوردند تركش مستقيم رفته بود تو قلبش. وسايلش را كه برگرداندند، قرآن جيبىاش سوراخ بود و خون روى آن خشكيده بود. او بيست و دومين روز از سال 62 در والفجر 1( شهرهانى( به لقاءالله پيوست. پس از او مجيد كه ديپلم هنرستان را گرفته بود و كارگرى مىكرد، گفت كه عازم جبهه است. مادر ايستاد مقابل او. حبيب كه حال خوشى ندارد. رسول هم كه از بين ما رفته. تو بمان كه دل پدرت به تو گرم باشد. دل من و پدرت به وجود تو خوش است. مجيد براى عزيمت ثبتنام كرده بود. گفت: مادر از من راضى باش و بگذار كه بروم. »بتول« دست دور گردن پسر انداخت و در عطر سينه او گم شد. - از كى پسرش اين همه رشيد و بزرگ شده بود كه قد او تا سينهاش بيشتر نمىرسيد؟ از ديدن قامت رساى پسر دلش لبريز از شوق شد. نگاه كنجكاو »مجيد« را كه ديد، با سرانگشت، اشكها را پاك كرد. - اشك شوق است عزيز دل. مجيد رفت. در كربلاى 5 شركت كرد. تركش به سرش خورد. خواسته بودند او را به عقب برگردانند كه فرياد »شيميايى زدند« تو منطقه پيچيد مجيد بر اثر استنشاق هواى آلوده، در دم به شهادت رسيد. خبر مفقود شدن او كه به خانواده رسيد، »عباس على« راهى جبهه جنوب شد. گفته بودند بيستم اسفند 65 به شهادت رسيده، اما پيكر او نبود و »عباس على« هر بار عازم منطقه مىشد و دست خالى برمىگشت. خبر رسيد كه درگيرى زياد است و بعضى از شهدا آن سوى مرز هستند. »عباس على« باز هم به منطقه رفت و بار سوم پسر را پيدا كرد. سر زخمى و تن زخمى و به خون آغشته. - اگر همسرم كنارم نبود، شايد نمىتوانستم تحمل كنم. او با گذشت و ايثار و فداكارى، درس زندگى به من داد. ما هر مشكلى داريم از شهدايمان راهحل آن را مىخواهيم و آنها هميشه براى ما زنده هستند باور دارم كه كنارمان هستند. هر صبح كه براى نماز بيدار مىشوم، اول آنها را بيدار مىكنم و با آنها حرف مىزنم. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 177 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع :
حاج سيد تقى كاظمى، پدر معظم شهيدان؛ »سيد حسن«، »سيد مجتبى« و آزاده؛ »سيد مرتضى«( وارد كوهپايه كه مىشوى، معمارى سبك سنتى و قديمى ساختمانها، چشم را مىنوازد و آرامش خاصى را مهمان نگاه مسافران مىكند. سقفهاى گنبدى شكل بناها، معمارى سنتى و آرامشى كه از تماشاى آن به جان مخاطب مىنشيند، همگى گوياى حفاظت از آداب و سنن كهن و اصيل ايرانى، اسلامى هستند. برجى به نام »برج كبوتر« نظر هر بيننده را جلب مىكند. مىگويند: »كبوتران زيادى روى سقف آن لانه ساختهاند و مردم به عادت ديرينه براى آنها گندم مىريزند. خانمهاى ميانسال و مسن اين شهر، با چادر كاملا سفيد از خانه بيرون مىروند و پاكى و زيبايى خاصى را به چهرهى شهر مىبخشند.« حاج آقا توسلى از كارمندان بنياد شهيد آنها را »سفيد جامگان« كوهپايه مىنامد و از همين نخستين ديدار از سطح شهر، اين احساس در آدمى به وجود مىآيد كه خاطره آن هرگز از لوح ذهن، پاك نخواهد شد. اين جا شهرى است كه متدينين بسيارى از جمله خانواده كاظمى، به ويژه سيد تقى كاظمى را در خود جاى داده است. سال 1314 به دنيا آمد. پدرش »غلامحسين« قصاب بود و دو پسر و دو دختر داشت. »سيد تقى« پنج سال بيشتر نداشت كه او به دليل بيمارى دار فانى را وداع گفت. »ماه سلطان« مدتى بعد ازدواج كرد تا سايه مردى بالاى سرش باشد. سيد تقى و برادرش از كودكى به كار كشاورزى مشغول شدند. وقتى كه »آبله« بيداد مىكرد، سيد تقى به آن مبتلا شد. سيد تقى در بستر افتاده بود و آبله تمام صورت، گردن و تنش را چون مخملى سرخ پوشانده بود، داخل چشم چپش را نيز. سيد تقى بينايى يك چشمش را از دست داد. با همت و غيرت والاتر از قبل كشاورزى كرد. سه سال بعد، خواهرش دختر همسايه را به او معرفى كرد. »سكينه فاطمى« كه پانزده ساله بود، در يك سالگى پدرش را از دست داده بود. تمام مراسم عروسىشان به سادگى برگزار شد و زندگى را در دو اتاق اجارهاى شروع كردند. فقر، دامنگير روستاييان بود. »سيد تقى« كشاورزى را رها كرد و شد شاگرد راننده پسر عمويش كه به تازگى مينىبوس خريده بود. مدتى بعد، خودش نشست پشت فرمان. سيد حسن را هم با خود برد. او شاگرد رانندهاش بود. پسر عمو مينىبوس را به آن دو سپرد. - شب به شب درصدى از كار را به من بدهيد. بقيهاش مال خودت. تو خيلى زحمت مىكشى سيد تقى! او مسافران را از »ورزنه« تا اصفهان مىبرد و برمىگرداند. يكصد و بيست و پنج كيلومتر راه. مازاد درآمدش را پسانداز مىكرد تا اين كه بعدها دو مينىبوس ديگر با پسرعمو خريدند و سه دانگ هر كدام، به نام »سيد تقى« شد. سيد حسن عصاى پدر بود و همه جا همراه او. پنجمين فرزندش بود، اما مثل فرزند ارشد همه جا او را همراهى مىكرد. خيلى زود رانندگى را آموخت و او نيز بخشى از مسئوليت امرار معاش خانواده را به دوش گرفت. »سكينه« كه در سالهاى اوليه زندگى دشوارىهاى بسيارى را تحمل كرده بود، با ديدن قد كشيدن پنج پسر و يك دانه دخترش، خدا را شكر مىكرد. او روزهايى را به سر آورده بود كه نان خشك را به جاى غذا به بچهها مىداد و آنها سر به راه و صبور پابهپاى »سيد تقى« در مزرعه كار مىكردند. خانه با وجود چهار پسر و هياهو و نشاطى كه با خود به خانه مىآوردند، پررونق بود. جنگ كه شروع شد، سيد مرتضى براى گذراندن دوره خدمتش عازم جبهه شد. چند بار به مرخصى آمد و بعد، همه را بىخبر گذاشت. پيگيرى كردند و سراغ او را از فرماندهاش در منطقه گرفتند. خبر اسارت پسر، پتكى بود كه بر سر سيد تقى و سكينه خورد. - چطور بچهام مىتواند تحمل كند. الان غذا چى مىخورد، چى مىپوشد، كجا مىخوابد! افكارى بود كه پدر و مادر را آزار مىداد. پس از او سيد حبيب به جبهه رفت و بعد »سيد حسن« بود كه به عنوان سرباز، به عضويت سپاه درآمد و عازم جبهه غرب شد. او شهادت را نهايت آمال و آرزوى خود مىدانست. در جمع خانواده مدام از رفتن و رسيدن به لقاءالله مىگفت و دل مادر ريش مىشد. - من شما را به سختى بزرگ كردهام. آرزوى دامادى تكتكتان را دارم. هر بار كه به مرخصى مىآمد، »سيد مجتبى« كه نوجوانى بيش نبود، از جبهه و جنگ مىپرسيد. سيد حسن كه شور و هيجان برادر را مىديد، نگاه مىكرد به كركهاى ريز روييده بر گونهها و بالاى لب او و خاطراتى كه از همرزمانش داشت، تعريف مىكرد. سيد مجتبى كه متولد 1350 بود، گله مىكرد كه چرا من را به جبهه نمىبرند. به واحد اعزام به جبهه مسجد محله گفته بود: باور كنيد شناسنامه من را كوچك گرفتهاند. »سيد تقى« از روزى تعريف مىكند كه خبر مجروحيت »سيد حبيب« را آورده بودند. - هر حدسى مىزديم، جز اين كه دستش قطع شده باشد. آن موقع مرتضى هم در اسارت بود و مادرش بىخبر از او. تنها آرزويى كه داشتم اين بود كه بچههايم اسير نشوند. وقتى رفتيم بيمارستان و دست حبيب را ديدم، پيشانىاش را بوسيدم. به او گفتم: خدا از تو قبول كند پسرم. دستت را در راه خدا دادهاى و به خاطر دل من و مادرت برگشتهاى. پيش از رفتن، سيد حسن پيشانى او را بوسيد. به قد و بالايش نگاه كرد و گفت: »مواظب خودت باش.« پسر اخم كرده بود و سر فروافكنده بود. - فكر كردهايد فقط پسر شماست كه به جبهه مىرود؟! رفته بود، اين بار به مريوان. در وصيتنامهاش نوشته بود: »پدر و مادرم، فكر نكنيد من فرزند شمايم. فرزند اسلامم. متعلق به يك ملت چهل ميليون نفرى هستم كه همه بر گردن من حق دارند. بايد حقم را ادا كنم. سالهاى فراوانى از عمرم سپرى شد. شبها و روزها پشت سر هم از راه رسيد و گذشت. چهره واقعى زندگى همچنان براى من تيره و تار و به شكل معمايى ناگشودنى، همواره آزارم مىداد. با گذشت روزگار، آن چهره واقعى پوشيدهتر مىگشت تا آن هنگام كه راهى كوى معبود و محبوب گشتم و نخستين پردهاى كه از جلوى چشمانم كنار رفت، پرده نادانى بود.« سفارش كرده بود كه كسى در سوگش اشك نريزد. - به خدا جايى كه من مىروم، غصه ندارد. آدم وقتى شهيد مىشود، پيش خدا مىرود. جايى بهتر از اين هست؟! او چهارم مهرماه سال 1364 در مريوان به شهادت رسيد. »مجتبى« آن قدر تلاش كرد تا عاقبت شناسنامهاش را عوض كرد و سن خود را دو سال بزرگتر گرفت تا او را براى اعزام به جبهه ثبتنام كردند. او نيز رفت و بيست و سوم خرداد ماه سال 1367 در آبادان شهيد شد. پيكرش را كه آوردند، پدر دست به آسمان بلند كرد. - خدايا اين قربانى را از ما قبول كن. »مرتضى« اسير است. »حبيبم« جانباز راه توست. سيد حسن و سيد مجتبى هم كشته راه حق شدند. پسر ديگرى ندارم كه خونش را تقديم كنم. از بنياد شهيد تماس گرفتند. گفتند: »چند قطعه زمين هست كه مىخواهيم به خانواده شهدا بدهيم.« سيد تقى با همسرش به بسيج منطقه رفت. پذيرفت. با وجود سالهاى كار و سختى، هنوز نتوانسته بود خانهاى بخرد. شب كه برگشتند، »سكينه« بىتاب بود. ياد پسرانش آتش به قلبش مىزد. به دشوارى پلك بر هم گذاشت. حسن به خوابش آمد. - مادر در كولهپشتىام يك پرونده هست. آن را بردار، خيلى سنگينى مىكند. مادر به حال پسر نگاه كرد كه به چشمان او نگاه نمىكرد و رو برمىگرداند. بغضش گرفت. بيدار كه شد، در انديشه پسر، ساعتى در بستر نشست و گريست. براى نماز صبح به مسجد رفت. امام جماعت جلو صف نمازگزاران بود. سمت قسمت زنانه رفت. نمازش را خواند و بعد تو حياط ايستاد. پيشنماز را كه ديد، رفت جلو. خوابش را تعريف كرد. دانههاى تسبيح از لاى انگشتان مرد روحانى رد مىشد و رو دانههاى ديگر مىافتاد. - شايد كارى كردهايد كه براى آن شهيد، گران تمام شده است. صداى مرد بر گوش جانش نشست و تا به خانه برسد، بارها تكرار شد. به بنياد شهيد رفت. - من اين زمين اهدايى را نمىخواهم. روح پسرم ناراحت است. گفتند: »اين كار را نكن حاجخانم.« - اگر اين زمين طلا بشود، باز هم آن را نمىخواهم. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 188 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج محمد على يزدانى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد جواد« و »محمد رضا«( سال 1311 در شهرضا به دنيا آمد. پدرش »جواد« پنبهزن بود كه سهسال پس از تولد »محمد على« از دنيا رفت و خديجه پس از چندى، مجددا ازدواج كرد. »محمد على« از شش سالگى به مكتبخانه رفت. استادش شيخ »ملاعلى نورى« در آموزش او كوتاهى نمىكرد. او بعد از پايان دوره ابتدايى، در كارخانه نخريسى مشغول به كار شد. هجده ساله كه شد، به شيراز رفت تا در آن جا كار كند. نمىخواست زير پرچم پهلوى، خدمت كند. - تو مغازه خواروبار فروشى پسر خالهام كار مىكردم تا اين كه قانون خريدن سربازى تصويب شد. مقدارى پول، پسانداز كرده بودم. صد تومان دادم و ورقه خدمتم را گرفتم. گفته بودند از شهرضا زن بگيرى كه همشهرى خودمان باشد و او بىهيچ گفت و گويى پذيرفته و به دايى وكالت داده بود تا برايش خواستگارى كند. خديجه قبلا »فرخنده« دختر آقاى يزدانى را ديده بود. كه هفت سال از پسرش كوچكتر بود. او را براى پسر پسنديد. او حس خاصى نسبت به »محمدرضا« داشت و اگر چه از همسر دومش يك پسر و يك دختر به دنيا آورده بود، اما او را كه پسر ارشد و يادگار همسر اولش بود، دوستتر مىداشت شنيده بود كه پدر »فرخنده« قبل از دنيا آمدن او بر اثر حصبه از دنيا رفته و چند ماه بعد عموى پدرش دوباره براى پسرش ديگرش از مادر فرخنده »صديقه« خواستگارى مىكند. پدرش به برادر معترض مىشود كه هنوز آب كفن پسر من خشك نشده. چطور جرئت مىكنيد خواستگارى دختر عزادار من مىآييد؟ و عمو كه قبل از ازدواج صديقه بارها به خواستگارى او آمده بود، از او مىخواهد كه تعصب را كنار بگذارد و نگهدارى از دختر و نوه كوچكش را به پسر او بسپارد. »محمد على« خاطرهاى را از زبان همسرش تعريف مىكند و مىگويد: فرخنده كه شب عروسى مادرش دو ساله بود، آن قدر بىتابى كرده و اشك ريخته بود كه پدربزرگش رو مىكند به برادرزادهاش كه حالا داماد او محسوب مىشد: اگر مىخواهى خير دنيا و آخرت را ببينى، اين بچه را از مادرش جدا نكن و او را هم نگهدار. مرد جوان، بىهيچ چون و چرايى پدرى فرزند همسرش را نيز به عهده مىگيرد. فرخنده در خانه ناپدرى بزرگ شده و سرد و گرم روزگار را چشيده بود و مىتوانست همسرى فداكار براى »محمد على« باشد و خديجه همه اين جوانب را سنجيده بود. - آن وقتها رسوم خاصى داشتند. مثلا داماد و عروس قبل از عروسى همديگر را نمىديدند، دايى به شيراز آمد و خبر داد كه خانواده عروس جواب »بله« دادهاند. از من وكالت محضرى گرفت كه عروس را به عقد من درآورد. چون كارم زياد بود و نمىتوانستم چند روز مغازه را بگذارم و بروم. »محمد على« در هيچ يك از مراسمى كه براى عروسىاش برگزار شد، حضور نداشت. عروس را به شيراز آوردند، مراسمى هم در خانه او برگزار كردند. سه روز بود كه تو خانهاش جشن بود و او هنوز نوعروسش را نديده بود. - من و دو تا از پسر خالههام كه هر دو زن داشتند، خانهاى كرايه كرده بوديم كه فرخنده خانم را به همان خانه آوردند، اما پسر خالهام همان حقوق كم دوره مجردى را به من مىداد. گفتم: حالا زن دارم... قبول نكرد. خانه پدرى را كه فروخته بوديم، پولش دست پسر خالهام بود. با همفكرى صاحبخانهام، آن پور را از او گرفتم. با برادرم صحبت كردم و نمايندگى پتوى مخمل كاشان، بخارى علاءالدين و پودر رختشويى باز كردم. مدتى كار كرديم. درآمد خوبى داشتيم، اما برادرم ناسازگارى مىكرد. مغازه را به او دادم و آمدم بيرون. پس از آن »محمد على« به تهران رفت و با كمك پسرخاله كه تلاش بىوقفه او را ديده بود، مغازه ميوهفروشى باز كرد. فرخنده با سه فرزندش در شيراز بود و مردش مخارج زندگى را ماهى يكى دو بار كه به شيراز مىآمد، برايش مىآورد تا آن كه او و فرزندانش را نيز به تهران برد. - خانه كوچكى كرايه كرده بودم و درآمد نسبتا خوب داشتيم. نزديك عيد كه مىشد، از اهواز برام بار مىآوردند. آن سال يك مقدار بيشتر خريد كردم. از اهواز هم باز نيامد. گفتم تو انبار بار داريم. برفهاى آن سالها خيلى شديد بود. گاهى يك متر يا بيشتر مىباريد. تا زانو مىرفتيم تو برف. وقتى خودم را در مغازه رساندم. همه ميوهها يخ زده بود. شب عيد بود و همه سرمايهام را از بين رفته مىديدم. مغازه را جمع كردم. تو فكر يك شغل جديد بودم كه معلم دخترم مرا برد تو يك مرغدارى، براى پرورش مرغ. »محمد على« در همان جا، كار را آموخت و اندك اندك، سرپرست مرغدارى شد. محمد جواد كه به دنيا آمد، نام پدر را روى او گذاشت و نذر كرد او را ببرد حرم امام رضا )ع(. بار اول او را به شاهچراغ برد و هفت ساله كه شد، به مشهد رفتند. پس از او خديجه به دنيا آمد و سال 46 فرخنده باز هم انتظار تولد فرزندى را مىكشيد. وسايل نوزاد را آماده كرد. عروس خاله را صدا زد كه در اتاق آن سوى حياط، زندگى مىكرد. به بيمارستان رفتند. ديد كه پزشكان اتاق زايمان، مرد هستند. قبول نكرد كه بسترى شود. پرستار با غيظ نگاهش كرد. - اگر از اين جا بروى بيرون، مسئوليت با ما نيست. ديگر پذيرش هم نمىكنيم. مىدانست وضعيت خوبى ندارد. با عروس خاله به خانه برگشت. درد، دانههاى عرق مىشد و از زير پوستش بيرون مىزد. »محمد على« هم آمده بود خانه. رفت سراغ قابله خانگى و تا او را بياورد، بچه به دنيا آمد. پسر بود. نافش را عروس خاله بريده و مژدگانى تولد او را به پدر داده بود. »محمد على« او را بوييد. - بهبه چه پسرى! اسم او را مىگذاريم: »محمدرضا« بچهها پيش چشم »محمدعلى« و فرخنده قد مىكشيدند و او هر جا كه مىرفت، پسرانش را نيز مىبرد. جنگ كه شروع شد، با محمد جواد به جبهه رفت، به عنوان بسيجى اما پيش از آن مچ دست محمد جواد شكسته كج جوش خورده بود. او را معاف از رزم كرده بودند. ورقه معافىاش را نگرفته بودند كه او را از منطقه خواستند. - آنفلوآنزا گرفته بود. برگشت شهرضا. دوباره مأمور آمد دنبالش. گفتم پسر من معاف شده. قبول نكردند. گويا برگهاش كه هنوز نيامده بود، باور نمىكردند. مدرك بردم و براى سپاه، ژاندارمرى و كلانترى نامه بردم تا اين كه او را آزاد كردند. اما خودش دوباره رفت بسيج ثبتنام كرد. دلش آرام نمىگرفت. براى عمليات بيتالمقدس عازم شد. من پشت سر او رفتم جبهه و ديدمش. جبهه شده بود خانهاش. برنمىگشت تا اين كه مجروح شد و به اجبار مىفرستادندش عقب. و فرخنده عادت كرده بود پسرى را كه با يك دنيا نذر و نياز به دنيا آورده بود، هميشه زخمى و بسترى ببيند. وقتى مىآمد، دو سه روزه برمىگشت. - نيروهام ماندهاند. بايد بروم. حاج »محمد على« از طرف جهاد مأموريت داشت، با چند تا از همكارانش توى وانت بودند كه صدايى را از بيرون شنيد. - حاجآقا يزدانى. سرعتش آن قدر بود كه عبور كرد. همكارش از تو آينه نگاه كرد. - يكى از رزمندهها بود. فكر كنم كارت داشت. - فعلا عجله داريم. برگشتنى مىروم ببينم كى بوده! داروها و مواد اوليه امداد را كه تحويل داد، برگشت. به دلش افتاده بود كه جوان توى جاده بين اهواز خرمشهر، »محمد جواد« بوده است. رسيد تو منطقه. توقف كرد. جوانى با چفيه عرق صورتش را خشك مىكرد. - برادر، كسى را به اسم »محمد جواد يزدانى« داريد؟ جوان سر تكان داد و دست گذاشت دور دهانش. فرياد زد: برادر يزدانى. محمد جواد از پشت نخلها بيرون آمد. پدر را كه تكيه داده بر بدنه اتومبيل ديد، پا تند كرد و سر را روى شانه او نهاد. - فهميدى خرمشهر آزاد شد؟ بيا برويم ببين مناطق آزاد شده را. مىدانست خرمشهر آزاد شده، اما شهر را نديده بود، با »محمد جواد« به سنگرهاى عراقى رفت و اطراف شهر را گشتند. عراقىها توى سنگرها خانه پيش ساخته درست كرده بودند با رختخواب و يخچال و فلاكس چاى، راديو، ضبط و پخش، تلويزيون و يخچال. تو يخچالشان پر از هندوانه و آب ميوه خنك بود. بين راه يك لودر عراقى ديديم. چرخ نداشت. به »محمد جواد« گفتم: اگه براى اين لودر، دو تا چرخ بياورند، آن را راه مىاندازم. تا غروب چرخها را آوردند و لودر را آورديم سمت مقر و تحويل فرمانده داديم. جواد از خوشحالى، توى پوست خودش نمىگنجيد. هنوز هم هر وقت به ياد او مىافتم، آن روز جلو چشمم زنده مىشود. خبر داده بودند »محمد جواد« زخمى شده. »محمد على« از منطقه سؤال كرد. خبرى از پسر نبود. پادگان را هم گشت و از بيمارستانها سراغ او را گرفت. ياد او قلبش را مىفشرد. گفته بودند: صبح از بيمارستان مرخص مىشود. دنبالش نگرديد. - شايد چيزى لازم داشته باشد. بگوييد بچهام كجاست. هيچ جوابى نداشتند و او شب را با خيالات درهم و آشفته به صبح رساند. صبح رفت معراج شهدا. او را كه ديد، يكه خورد. شهيد ما كجاست؟ - ناراحت نمىشوى اگر بخواهى او را شناسايى كنى؟ سر بالا انداخت و رفت و پسر را ديد. شناخت. خود »محمد جواد« بود. او را كه در بيست و سوم تيرماه سال 1361 در عمليات رمضان به شهادت رسيده بود، چند روز بعد او را به خاك سپرد. پس از او »محمدرضا« به جبهه رفت. در دفتر خاطراتش نوشته بود: »بهار را در طبيعت نمىبينم. سال گذشته اول بهار با دوستم به گلستان شهدا آمدم و اينك نيز خزان بىرحم پاييز در بوستان بهار امسال در شاخه وجودم را دو همدم و همرازم را، برادرم محمد جواد و دوست يگانهام محمد تسليم را از من ربود. بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران او رفت مدت زيادى در منطقه بود و جبهه شده بود خانه او، »محمد على« تازه از كارخانه ريسندگى به جهاد رفته بود. همكارانش نمىخواستند به او خبر ناراحت كننده برسانند. به او گفته بودند محمد رضا مجروح شده و در بيمارستان است. خودش را به بيمارستان رساند. خبرى از رضا نبود. به سپاه رفت. - جسد بچهام كجاست؟ خودم خبر دارم. »محمد رضا« را كه ديد، دست بلند كرد رو به آسمان. - خدايا حق اين دو پسر را بر من و مادرشان حلال كن. محمد رضا در تاريخ بيست و هفتم تيرماه سال 1365 در جزيره مجنون به شهادت رسيد. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 167 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم سيده سليمه حسينى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »جهانگير«، »اصغر« و »منوچهر« كفيلى( سال 1299 در ونك سيمرون اصفهان به دنيا آمد. پدرش »سيد خليل« پنج فرزند داشت و از طريق كشاورزى امرار معاش مىكرد. همسرش »سنمبر« همدم و همراهش بود و علاوه بر كمك به همسرش در كشاورزى، قالى هم مىبافت. »سليمه« نه ساله بود كه »محمد باقر« او شهرضا به خواستگارىاش آمد. حدس مىزد كه خواستگارى از دختر آقا سيد خليل، آن هم در سن سى سالگى و با وجود داشتن همسر و يك پسر كار منطقى نيست. شنيده بود خانواده سيد، از نجابت و اصالت خانوادگى همتا ندارند، دلش مىخواست اين بار ازدواج صحيح و اصولى داشته باشد. پيش از آن با دختر خالهاش وصلت كرده و اختلافات شديدى با همسرش داشت. هميشه از اين شهر به آن شهر مىرفت و براى فروش اجناسش دورهگردى مىكرد، اما به خانه كه برمىگشت، دوباره مشاجرات و ناسازگارىهاى همسرش بود كه بر سرش آوار مىشد و »رقيه بگم« كه خود، خواهرزادهاش را براى پسرش خواستگارى كرده و مسبب اين وصلت ناهمگون شده بود، بيش از پسر، رنج مىبرد و او را تشويق به جدايى مىكرد. - اين زن به درد تو نمىخورد. مشكلات شما كه تمامى ندارد. »محمد باقر« تصميم خود را گرفته بود. بايد به زندگىاش سر و سامان مىداد. پس از آشنايىاش با آقا سيد، قرآن به دست گرفت و به خواستگارى رفت. - به همين كلام خدا قسم كه نه قصد بدى دارم و نه از روى بىارادگى تصميم به ازدواج دوباره گرفتهام. زنم سر سازش با من ندارد. به زندگىام نمىرسد. »سيد خليل« صداقت را در نگاه او مىديد. با آن كه دخترش را مىديد كه هنوز به سن ازدواج نرسيده، به قرآنى كه »محمد باقر« در دست داشت، اتكا كرد. - قبول، اما مهريه دختر من ده تومان پول و يك نيم دانگ از خانه شماست كه در ونگ سيمرون داريد. »محمدباقر« سر فروافكند. - من هر چه دارم مال است. اين را كه گفت، دل سيد لرزيد و سر عقد دو دانگ از خانهاش را به داماد بخشيد تا در كنار آنها بماند و دخترش را به غربت نبرد. سليمه كه در خانه پدر بود، پختن نان و بافتن قالى را آموخته بود و همينها در زندگى مشترك، به كارش مىآمد. »رقيه بگم« مادر همسرش حافظ قرآن بود و خانهاش به نوعى مدرسه قرآن... شاگردان بسيارى داشت. بيست زن و دختر جوان كه روزى دو ساعت در محضر او رايگان قرآن مىآموختند. او دختر حاجآقا حجازى بود كه در همه شهرضا به درستى اخلاق و رفتار شهرت داشت. مىگفتند: چرا براى آموزش قرآن، چيزى نمىگيريد؟ مىگفت: دعايم كنيد و براى شادى اموات، صلوات بفرستيد. مردم حرمت زيادى براى ايشان قائل بودند و »سليمه« در كنار او قرآن مىآموخت و رفتار صحيح و همسردارى را، شوهرش و همسر اول را طلاق داد و فرزندش را هم گرفت؛ »سليمه« با وجود سن كم به راحتى او را به عنوان فرزند خود پذيرفت و براى او مادرى كرد. او نيز شيفته مادرشوهرش بود و از خلق و خوى او كه در خانوادهاى مذهبى بزرگ شده و پشت در پشت حافظ قرآن بودند، الگو مىگرفت و در زندگى، اين نكات را به كار مىبرد. بچه اولم را چهارده ساله بودم كه به دنيا آوردم و بعد از او يكى ديگر را كه هر دو عمرشان به دنيا نبود. مردند و سر باردارى سوم رفتيم مشهد. بچهام را نذر امام رضا كردم. موقع ازدواج آن قدر كم سن و سال بودم كه عقد قانونى نشدم و فقط صيغه محرميت داشتيم، اما وقتى جهاندار در سال 1327 به دنيا آمد، عقد محضرى كرديم. بعد از او ابوالفضل در سال 1328 و سپس جهانبخش در سال )1330(، ناصر )1333(، منوچهر )1335(، اصغر )1338(، و اكبر 1340 متولد شد. »محمدباقر« كه در دامان زنى حافظ قرآن و پاكدامن بزرگ شده بود در تربيت صحيح آنها نقش مهمى داشت. پا به سن كه گذاشت، ديگر توان دورهگردى از اين شهر به آن شهر را نداشت، مغازهاى باز كرد و زين اسب و يراق آلات آن را درست مىكرد و مىفروخت. فرزندانش طبع بلند و بخشندگى را از او آموخته بود. جهانگير اگر پولى دستش مىرسيد، آن را بين فقرا تقسيم مىكرد. روزها كار مىكرد و شبانه درس مىخواند. دستمزد كارگرىاش را به مادر مىداد و مقدار خيلى كمى براى خودش برمىداشت. دوران مبارزات عليه رژيم پهلوى هر هفت پسر خانواده از مبارزين و شركت كنندگان در جلسات و راهپيمايىها بودند. تو ميدان شاه وانت را پارك كرده و از مجسمه رفته بود بالا. از جيبش پيچگوشتى و انبر درآورده و شروع كرده بود به باز كردن پيچ و مهرههاى مجسمه. مردم شروع كرده بودند به شعار دادن و اصغر مجسمه را انداخت پايين. آن را با طناب به پشت وانت بست و به نشانه به ذلت كشيدن شاه، آن را كشيد و سر تا ته خيابان گردانده بود. ناصر را خبر كرده بودند كه اصغر دارد با جانش بازى مىكند. ساواك او را شناسايى كرده و در به در دنبال اوست. ناصر همسر اصغر را خبر كرد و از خانه بيرون آمدند و به ميدان شاه رفتند، او را ديدند كه مجسمه را بسته به پشت وانت و روى زمين مىكشد. صداش كردند. دوباره و سه باره فرياد زده بود تا صدايش در ازدحام مردم به گوش برادر رسيده بود. اصغر كه همسرش را در ماشين ناصر ديد، داد زد كه: - چرا او را آوردى؟ به او گفتند كه مورد شناسايى ساواك قرار گرفته و تحت پيگرد است. نگاه كرد به تانكهاى آن طرف ميدان. صداى تيراندازى از هر سو شنيده مىشد. - بايد بروى اصفهان تا آبها از آسياب بيفتد. پسر عمويم گفته اگر دست ساواك به تو برسد، زنده نمىگذارندت. مىدانى كه اخبارش ردخور ندارد. از روى صندلى عقب ژيان، چادرى را كه از مادر گرفته بود، به او داد و گفت: اين را سرت كن كه شناخته نشوى. خوب رو بگير كه شك نكنند. اصغر نشست تو ماشين، كنار همسرش. قدرى تعلل كرد و به اصرار ناصر، آن را روى سر گذاشت و راه افتادند سمت اصفهان و چند روز بعد، با شنيدن خبر آمدن امام به تهران رفته بود. »جهاندار« پسر ارشد سليمه براى تحصيل به آمريكا رفته بود. دكتراى »الكتروشيمى« و درجه پروفسورى را اخذ كرد و پس از ازدواج با يك دختر ايرانى در همان جا ماندگار شد. با تشكيل بسيج و سپاه پاسداران، هر شش پسر، به عضويت سپاه درآمدند و با شروع جنگ، عازم جبهه شدند. مادر انگار پر كشيدن هر يك را پيش چشمان خود مىديد. منوچهر بعد از مرخصىاش دوباره عازم منطقه شد. در وصيتنامهاش نوشته بود: »آنان كه نداى حق شنيدند همه، با شوق به سوى حق دويدند همه، بر تن كفن ز اطلس خون كردند، در سنگر سرخ آرميدند همه« او رفت و در يازدهم اسفند 59 در سردشت به شهادت رسيد. خبر شهادت منوچهر كه رسيد، پسرش به دنيا آمد. سليمه دست به آسمان بلند كرد. چشمانش پر از اشك بود و به سرخى مىزد. اما براى تولد نوهاش خدا را شاكر بود. پس از تشييع پيكر او، اصغر آهنگ رفتن كرد. مادر با بغض مقابل او ايستاد. - نرو مادرجان. همسرت تنهاست. داغ برادرت كمرم را شكسته است و اين دورى برايم سخت است. اصغر آه كشيد و چهره در هم كشيد. - ننه! تو فرداى قيامت مىخواهى چه جوابى به حضرت زهرا )س( بدهى؟ مىخواهى بگويى طاقت نداشتم بچههايم در راه اسلام خدمت كنند و مانع آنها مىشدم؟ تا اين جمله را كه مىگفت، شرم مىكردم و ديگر حرف نمىزدم. او رفت و هشتم آذرماه 60 در »عمليات طريق القدس« و »فتح بستان« شهيد شد. و سليمه خبر شهادت او را كه شنيد، خانه را چراغانى كرد. غم بر دل و اشك به چشم داشت، اما دل دشمن را خون مىكرد. جهانگير را در منطقه، به اسم ابوالفضل مىخواندند؛ آن قدر كه از خود رشادت نشان داده بود. او پاسدار سپاه بود و كمتر به مرخصى مىآمد و سرانجام نيز در بيست و هفتمين روز از سال 62 در پاسگاه زيد به شهادت رسيد. - همه پسرانم فداى اسلام. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 235 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج مرتضى قاسمى، پدر معظم شهيدان »محمود« و »ناصر«( ششم فروردين سال 1300 در روستاى گورت اصفهان به دنيا آمد. پدرش »جعفر« مردى روحانى و اهل فضل بود كه در حوزه علميه درس مىخواند. روى منبر، از بىدينى مسئولان دولتى مىگفت. مردم را دعوت مىكرد كه براى بيان حق، از كسى نترسند. محكم رو زانوى خود مىكوبيد و مىگفت با كمك همين مردم بايد جلو شاه و مامورين رژيم بايستيم. - مردم! چرا ساكت نشستهايد؟ چرا كارى نمىكنيد. خودش را نفرين مىكرد كه چرا نمىتواند حق مطلب را به درستى ادا كند و اسلام را آن گونه كه هست، به مردم معرفى كند و اين كه چرا نمىتواند. او روزها به حوزه مىرفت و شبها تا صبح، مطالعه مىكرد، امام جماعت بود و غروبها، مسير حوزه تا خانه را كه دوازده كيلومتر بود، پاى پياده از گورت تا اصفهان، طى مىكرد. او دو دختر و سه داشت. يك دخترش وقت زايمان، از دنيا رفت. مأموران رضا شاه حمله مىكنند به حوزه. با چوب و باتوم، سر و تن طلبهها را مىكوبند و جعفر كنار حوض پر آب وسط حياط با جاروى دسته بلند كه گوشه حياط بود، به مأمورها حملهور مىشود، آن قدر محكم و سريع كه آژنها، پا به فرار مىگذارند و جعفر مىدانست آنها با تعدادى برخواهند گشت، از حوزه مىگريزد. مأموران در جست و جوى او براى تلافى و زندان و شكنجه و جعفر پنهان در پستوى خانه يك دوست، تا چهار ماه. وقتى بعد از چهار ماه كه گمان مىكرد، آبها از آسياب افتاده، راهى حوزه مىشود. آژانها كه شبانهروز در تعقيب او بودند و مىدانستند او به همان جا بر خواهد گشت، جلو در حوزه به او حمله كردند، چند مرد، با چوب و باتوم به جانش افتادند و روحانى جوان، زير مشت و لگد مأموران افتاده بود و مىخواست داغ يك آه را هم بر دلشان بگذارد، ناله هم نمىكرد. آن قدر توى سر و پهلوهايش زدند كه بيهوش شد. عابرى، پيكر بىجانش را به خانه رساند. مرتضى سه ساله در آغوش سكينه بود كه پدر را به خانه آوردند، مجروح و خونآلود و بيهوش. خونريزى داخلى و جراحات تنش، آن قدر بود كه سه روز بعد، وصيت كرد: »بچههايم را بفرستيد كه سواد بياموزند. نگذاريد ترك تحصيل كنند.« به فرزندانش علاقه بسيار داشت. مرتضى به ياد كودكىهايش مىافتد: »يكى از برادرهايم چهارده ساله بود، خيلى باهوش. مدرسه مىرفت. يك روز كه از مدرسه برگشت، سردرد شديدى داشت. در روستا پزشك نداشتيم. عمويم او را به خوراسگان برد. دكتر او را معاينه كرد. دارو داد ولى وقتى به خانه برگشتند. برادرم مرد.« سكينه تا مدتها از بچهها پرستارى كرد، ولى خانوادهاش او را به ازدواج مجدد وا داشتند و وى يك سال بعد، طلاق گرفت. گفت: »يك سالى كه از شما دور بودم، هميشه به درگاه خدا دعا مىكردم. مىگفتم: خدايا همان طور كه يوسف پيامبر را بعد از چند سال به خانوادهاش برگرداندى، مرا هم به بچههايم برگردان.« خانهشان حياط بزرگى داشت. با باغچهاى زيبا و پر از دار و درخت. دو اتاق خشت و گلى كنار حياط و يك چاه كه مادر از آن آب مىكشيد براى آشپزى و شستشو. سكينه چيزى در بساط نداشت و پشتوانه خانواده را هم از دست داده بود. سر گرسنه بر بالش مىگذاشتند. روزها به صحرا مىرفتند، براى كندن خار، خارها را به حمامى مىدادند تا با سوزاندن آنها خزينه را گرم نگهارد و سكينه با دستگاه، كرباس مىبافت. پول اندكى كه به دست مىآورد، همه هزينههاى زندگى را تأمين نمىكرد و فقر دست و پاگير بود. مرتضى از دوران مدرسهاش مىگويد: »يك معلم به روستا آمده بود تا به ما درسى بدهد. ما هم با بچهها به مسجد زينالعابدين در روستاى گورت مىرفتيم. هفتهاى دو تا نان و ماهى دو ريال به معلم مىداديم، ولى وضع مالى خوبى نداشتيم. نمىتوانستم اين پول را به معلم بدهم. به ناچار بعد از شش ماه، ترك تحصيل كردم.« توى مزارع مردم و به كار وجين علفهاى هرز مشغول شدم. وقتى عمويش فهميد كه او هر روز نان به صحرا مىبرد و هيچ چيز ندارد كه با آن بخورد، براى او سيبزمينى خريد. مرتضى آن قدر خوشحال شد كه انگار دنيا را به او دادهاند. مدتى بعد براى چوپانى گوسفندان دايى، رفت، ولى پسردايى مرتب او را كتك مىزد. به هر بهانهاى. او شش ماه در خانه دايى بود و پس از آن، مادر كه از ابتدا با اين كار رضايت نداشت، آمد و او را به خانه برگرداند. با همين بدبختىها بزرگ شدم. وقت سربازىام رسيد. مرا به پادگان فرحآباد اصفهان بردند. برادرم هفت ماه زودتر رفته بود تهران. او هم سرباز بود. آن زمان، جنگ جهانى دوم شروع شده بود. صبح با صداى گروهبان بيدار مىشديم. به محوطه مىرفتيم. برايمان سخنرانى مىكردند. بعد ما را براى نگهبانى مىبردند بيابان. يك بار كه آمدم مرخصى، مادرم پول نداشت كه وقت برگشتن به من بدهد. بين راه، سه تا اسكناس پنج ريالى پيدا كردم. خيلى خوشحال شدم. آن موقع، رسم بود كه هر كسى از مرخصى برمىگشت، چيزى به سر گروهبان بدهد من يكى از پنج ريالىها را به او دادم. مرتضى بعد از پايان خدمت، به تصميم مادر، براى ازدواج با دختردايى، گردن نهاد. سكينه كه از كودكى پدرش را از دست داده بود و نزد عمهاش زندگى مىكرد و به خلق و خوى عمه و پسرش آشنايى داشت، به عقد مرتضى درآمد. - توى سربازى، سلمانى )آرايشگرى( ياد گرفته بود. كنار خيابان مىايستادم. با يك لنگ و تيغ، موهاى مردم را كوتاه مىكردم. گاهى روى زمين مردم كار مىكردم. روستاى خودمان كمجمعيت بود. رفته بودم »باچه«. از خانواده دور بودم، ولى براى راحتى آنها كار مىكردم. »مرتضى« در تمام ساعات خلوت، به ياد ايام كودكى بود. - مادرم چقدر براى ما زحمت مىكشيد. روزها جو را خيس مىكرد. شبها پوست مىگرفت و مىپخت. صبح مىداد مىخورديم. چغندر پخته به ما مىداد. پنبه ريسى و كارگرى مىكرد. گندم مىكوبيد تا پول درآورد و شكم ما را سير كند و من وقتى به اين همه فداكارى فكر مىكردم، بيشتر تشويق مىشدم كه كار كنم تا زحمات مادرم را جبران كنم. مرتضى با برادرش از حاج شيخ جواد نجفى ارباب روستاى »باچرم« زمينى اجاره كرده بود و توى آن گندم، جو و هندوانه مىكاشت، سه سهم ارباب و يك سهم مرتضى و برادرش. هر سه سال يك بار به محضر مىرفتند براى امضاء قرارداد جديد كه مرتضى يادش نرود بايد يك چهارم از كل محصول را بردارد. سال 42 كه تقسيم اراضى شد، ارباب بناى ناسازگارى گذاشت تا آنها را از زمين خود، براند. مرتضى نپذيرفت و عاقبت پنج هكتار از زمين را توافقى )پس از پنج سال( از او گرفت و با برادرش شريك شد. - كمكم وضع زندگىام بهتر شده بود. محمود سال 1337 در »گورت« به دنيا آمد و بقيه بچههايم صديقه، بتول، ربابه، مريم، زهرا و ناصر در »باچه«. صديقه و محمود پيش مادرم بودند. براى محمود دوچرخه خريده بودم. به خوراسگان مىرفت و عصر كه مىآمد، براى آوردن هيزم راهى صحرا مىشد. خيلى زحمتكش بود. بعد از ششم ابتدايى به اصفهان رفت و ديپلمش را آن جا گرفت. محمود بعد از ديپلم راهى مشهد شد. دروس حوزوى خواند و بعد به حوزه علميه قم رفت. - استادش آيهالله دكتر بهشتى بود. خيلى از خصوصيات اخلاقى و افكار دكتر بهشتى حرف مىزد. »گورت« يك مسجد كوچك داشت كه محمود شبها مىرفت رو بام مسجد و شعار مىداد. مأمورها و بعضى از مردم شاه دوست. دنبالش مىكردند. فرار مىكرد و مخفى مىشد تو صندوقخانهمان. اعلاميه مىآورد و بين دوستانش پخش مىكرد. مرتضى از دوران ديوارنويسى و »مرگ بر شاه« نوشتنهاى محمود و اين كه همه مردم روستا از كارهاى شجاعانه او حيرت مىكردند، مىگويد. - مردم مىگفتند: اگر شاه نرود، محمود را اعدام مىكند. آن قدر مؤمن بود كه حتى ساز و ضرب را در عروسى هم قبول نمىكرد. خواهرش سال 55 عروس شد. خانواده داماد، مطرب آورده بودند. از پدر داماد خواست كه بىسر و صدا **صفحه=303@ عروسش را ببرد. گفت: حاجىجان! تو مكه رفتهاى. قبر پيامبر را بوسيدهاى. دست خواهرم را بگير و ببر، ولى پاى مطربها را به خانه ما باز نكن. مرتضى براى پسرش در قم، خانهاى خريده بود و گاه به ديدار او مىرفت. با هم به مشهد رفتند و هر صبح، »محمود« بيرون مىرفت و غروب برمىگشت. ولى از كارهايش حرفى نمىزد. ماههاى رمضان و محرم و صفر براى تبليغ به روستاهاى دورافتاده مىرفت. - بالاخره هم با يك خانم طلبه آشنا شد و ازدواج كرد. جنگ كه شروع شد، به عنوان مبلغ به اهواز و شلمچه رفت. يك سال برادرش را با خودش به مشهد برد. ناصر هم امتحان ورودى حوزه را داد و قبول شد و رفت شيراز و بعد هم جبهه. براى برادرش نامه نوشته بود: »داداش محمود، من به جبهه مىروم. ولى به مامان نگو. مىدانى كه مادر دل دورى و بىقرارى را ندارد.« از عمليات كربلاى 5 به جبهه رفت و ماند تا اين كه در عمليات فتح 4، روز چهارم بهمن 65 تيرى به ران پايش اصابت كرد. چفيهاش را محكم بست و همان لحظه موج انفجار، او را زمين كوبيد و فرق سرش شكافته شد. سينهخيز به طرف سنگر رفت و به شهادت رسيد. - سال 67 بود، يك روز مانده به ماه رمضان. محمود آمده بود براى خداحافظى از من و مادرش. قدرى نشست چاى خورد و بلند شد. مادرش ناهار حاضر كرده بود. گفت كه بايد بروم شهرضا، ديدن خانواده همسرم. اگر معطل كنم، فردا اول رمضان است نمىخواهم روزهام به خاطر سفر، قضا شود. پيشانىاش را بوسيدم و رفت. ناصر به شهادت رسيده بود و او تنها پسرمان بود. سكينه از ديدن او، سير نمىشد... »محمود« عازم جبهه شد و سه روز بعد در يكم ارديبهشت 67، نماز ظهر را خوانده بود كه دشمن منطقه را بمباران شيميايى كرده و محمود توسط گازهاى شيميايى به شهادت رسيد. پيكرش را ده روز بعد آوردند. مرتضى خاطرات بسيارى از فرزندش دارد. مرتضى هر وقت فرصت مىكرد، به ديدار اقوام مىرفت. اقوام خودش و همسرش. سفره را كه پهن مىكرديم، خردههاى نان را مىخورد. او با حسرتى عميق كه به دلش چنگ مىزد، به قاب عكس پسران شهيدش نگاه مىكند. - آرزو دارم يكبار ديگر قد و بالاى محمود و ناصر را ببينم... كاش روز قيامت، ما را شفاعت كنند. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 163 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج عبدالله يزدانى، پدر معظم شهيدان؛ »حسين على« و »ابراهيم«( هفتاد و چهار سال قبل در روستاى »گارماسه فلاورجان« از توابع اصفهان به دنيا آمد. پدرش »محمد« كشاورزى مىكرد. او چهار پسر داشت كه از كودكى به او كمك مىكردند. »عبدالله« دومين فرزند او بود. عبدالله تا بيست سالگى روى زمينهاى پدر زراعت كرد. پس از آن عازم خدمت سربازى شد و به آذربايجان شرقى رفت. آن جا، در دژبانى بود. وقتى خدمتش را تمام كرد، مادر تصميم گرفت كه به زندگى او سامان بدهد. پيش از آن نيز گفته بود كه »مىخواهد با خواهرزادهام »طلعت« ازدواج كند.« عبدالله كه جوانى آرام و اهل خانواده بود، هيچ نگفت. مىدانست كه آنچه پدر و مادر برايش مىپسندند، بهترين است. رفتند خانه خاله براى خواستگار طلعت كه كودكى بيش نبود. دوازده سال بود، راضى به اين وصلت نبود. او پدرش را از دست داده بود و نمىخواست از مادرش دور شود. خاله با او حرف زد، اما به نتيجه نرسيد. »حبيبه« كه »طلعت« را از كودكى براى »عبدالله« پسنديده بود، با هم به خانه خواهرش »خانم« رفت. با او صحبت كرد تا دختر را به اين وصلت راضى كند. »خانم« هم ساعتها از مظلوميت و آرامشى كه عبدالله داشت حرف زد. - طلعت جان، به بخت خودت لگد نزن. چرا اين كارها را مىكنى! معلوم نيست كه خواستگار بعدىات به خوبى »عبدالله« باشد. طلعت كه پا را در يك كفش كرده بود و راضى به ازدواج نمىشد، گفت كه مىخواهد در خانه بماند. مادربزرگ نشست پاى دار قالى و او را نصيحت كرد. - »محمد« بچههاى خوبى تربيت كرده. تو هم كه پدر ندارى. تا كى مىخواهى توى خانه بمانى! ازدواج كن و برو تا خيال مادرت هم راحت شود. طلعت سكوت كرد. چند روز بعد، مراسم بله برون انجام شد. او را براى پسر خالهاش، نشان كردند تا قدرى بزرگتر شود. عبدالله هم در اين مدت مىتوانست پساندازى براى زندگى مشتركشان بيندوزد. نامزدى آن دو پنج سال طول كشيد. در اين سالها عبدالله كشاورزى مىكرد و طلعت نخ مىريسيد. قرار شد مهريه او صد تومان باشد و كمتر از نيم دانگ خانه، يك من مس، سه من پنبه و يك جفت گوشواره. »عبدالله« طبق عهدى كه كرده بود، همه را آماده كرد و عروسش را با مراسمى ساده به خانه پدرى برد. دو سال بعد، »محمد« دار فانى را وداع گفت. عبدالله و برادرانش كه يكى پس از ديگرى متأهل شده بودند، در همان خانه پدرى زندگى مىكردند تا در كنار مادر باشند و نگذارند طعم تنهايى را بچشد. سه فرزند اول »عبدالله« در همان كوچكى بر اثر بيمارى از دنيا رفتند. »حسينعلى« در عاشوراى سال 1338 به دنيا آمد. »عبدالله« نذر كرده بود كه اگر خدا پسرى به او بدهد، اسمش را بگذارد حسين تا خادم الحسين باشد. »حسين على« بسيار ضعيف و رنجور بود و اغلب بيمار مىشد. طلعت بسيار غصه او را مىخورد. از اين مىترسيد كه او را هم از دست بدهد. پس از او زهرا، زهره، فخرى، ابراهيم، مرضيه، مريم و اكرم به دنيا آمدند. ابراهيم در سال 1348 به دنيا آمد. با به دنيا آمدن او، »طلعت« سه دختر و دو پسر داشت. قابلهاش مادر و مادربزرگ بودند كه اغلب بچههاى روستا را نيز به دنيا آورده بودند. گاه طلعت از »عبدالله« مىپرسيد: »دوست دارى بچه بعدىمان دختر باشد يا پسر؟« عبدالله سر فرومىافكند. - هر دو نعمت خدا هستند. چه فرقى دارد! سالم باشد، دختر يا پسر بودن آن مهم نيست. او اين را مىگفت، اما به دليل حرفهايى كه گاه اطرافيان مىزدند و فرزند پسر داشتن را مايه فخر و مباهات خود مىدانستند، دل »طلعت« آرام نمىگرفت. اما هر بار كه دخترى به دنيا مىآمد، مىگفت: »اينها جاى خواهر نداشتهام را برام پر مىكنند. قدمشان روى چشم.« طلعت و عبدالله پابهپاى هم كار مىكردند. »عبدالله« از همان كودكى پسرهايش را به جلسات مذهبى و مسجد مىبرد. به حسين على گفته بود كه او نظر كرده شاه شهيدان است و تا وقتى جان در بدن دارد، بايد به حسين )ع( خدمت كند. دهه اول محرم كه شروع شد، حسين با همبازىهايش شروع مىكرد به بستن چراغ و ريسه. هيئت برپا مىكردند و براى سينهزنى و عزادارى به مسجد محله مىرفتند. او آن قدر كار مىكرد كه شبها از خستگى گوشه مسجد خوابش مىبرد. هر سال دهه اول محرم تا سه روز پس از آن، كارش همين بود. او شباهت بسيارى به عبدالله داشت. آرامش و معصوميت خاصى كه در چهره و نگاهش بود، ديگران را شيفته مىساخت. اعلاميههاى امام خمينى )ره( را مىآورد و بين دوستانش پخش مىكرد. بعد از پيروزى انقلاب به عضويت سپاه پاسداران درآمد. ابراهيم هم عضو بسيج شد. با شروع جنگ »حسين على« از سوى سپاه عازم جبهه شد. او ازدواج كرده بود، اما اين جلوى به جبهه رفتنش را نگرفت. به جبهه مىرفت و گاه تا مدتها به مرخصى نمىآمد. همسرش، نه ماهه باردار بود. حسين على وصيت كرده بود: »اگر فرزندم دختر بود، اسمش را زينب بگذاريد و اگر پسر بود، اسمش را بگذاريد »روحالله«. او در جبهه بود كه دخترش متولد شد. عبدالله او را »زينب« ناميد، همان طور كه حسين خواسته بود. رو كرد به همسرش. - يادت هست طلعت جان، پسرمان آن قدر مريض بود كه فكر نمىكرديم زنده بماند؟ حالا دخترش هم به دنيا آمده. طلعت به پهناى صورت مىخنديد و براى عروس و نوه كوچكش اسپند دود مىكرد. حسين هنگام به دنيا آمدن پسرش هم در منطقه بود. اين بار هم پدر، پسر او را نام نهاد. همان طور كه خود او خواسته بود اسمش را گذاشتند »روحالله«. يك سال بعد »حسين على« در نهم ارديبهشت ماه سال 1362 در عمليات والفجر 8 - فاو - به شهادت رسيد. ابراهيم كه با برادرش ده سال اختلاف سنى داشت و او را استاد خودش مىدانست، از شش ماه قبل داوطلبانه به جبهه جنوب رفته بود تا در كنار حسين على باشد. او هشت روز پس از شهادت برادرش در فاو به شهادت رسيد. عبدالله به ياد آن روزها كه مىافتد، سر تكان مىدهد. - حتى فرصت نكرديم عزادارى حسين على را تمام و كمال كنيم، چهار روز به شروع ماه رمضان مانده، »حسين على« شهيد شد. چهار روز از ماه مبارك مىگذشت كه خبر »ابراهيم« را آوردند. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 242 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج حسين روشن چراغ، پدر معظم شهيدان؛ »على« و »محمد«( شصت و هفت سال قبل در »هشنيز« از توابع شهرستان پارسيان به دنيا آمد. پدرش كشاورزى بود كه گاه براى يافتن مرواريد به خليج فارس مىرفت. او سواد خواندن و نوشتن داشت و صاحب دو پسر و دو دختر بود كه »حسين« فرزند دوم خانواده بود. - منزل ما حياط برزگى بود كه هفت اتاق خشتى و گلى داشت. ما و خانواده عمو با هم آن جا زندگى مىكرديم. شهريور همان سالى كه من به دنيا آمدم، همزمان با جنگ جهانى، شهرها جاى ناامنى به شمار مىآمد. بيمارى و قحطى باعث مهاجرت اغلب ساكنين شده بود. ما هم به آبادان رفتيم. پدرم خانهاى اجاره كرد. آبله بيداد مىكرد. پدر، برادر و خواهرم مبتلا شدند و خواهرم يك چشمش را از دست داد و پدر و برادرم از دنيا رفتند. مادر ماند و سه بچه قد و نيم قد كه بايد از آنها نگهدارى مىكرد. فاطمه چندى بعد ازدواج كرد. شوهرش مرد مهربانى بود و جاى خالى على را براى بچهها پر مىكرد. بعدها سه دختر ديگر به جمع خانواده اضافه شدند، اما ناپدرى، هيچ فرقى بين فرزندان خود و همسرش نمىگذاشت. حسين به مدرسه مىرفت. او در دبيرستان پيروزى آبادان تحصيل مىكرد كه از سوى دوستانش به عضويت در حزب ايران نوين دعوت شد. مرامنامههاى حزب را خواند. نمىتوانست بپذيرد. دعوت آنها را رد كرد. او مكاتب سياسى را مطالعه مىكرد و پيگير مسائل سياسى روز بود. در دانشسراى مقدماتى شركت كرد و قبول شد. براى ادامه تحصيل به اهواز رفت. ماهى پنج تومان مقررى مىگرفت و همه را پسانداز مى كرد. با آن كه ناپدرى هميشه به او رسيدگى مىكرد، اما ترس از بىپولى نمىگذاشت با آزادى عمل، همه پولش را خرج كند. در كنار درس، ورزش هم مىكرد. در مسابقات وزنهبردارى اهواز در وزن پنجاه تا شصت كيلوگرم شركت كرد و مقام اول را به دست آورد. به كشتى هم علاقه خاصى داشت. سال 35 در استان خوزستان مقام اول و در تهران رتبه پنجم شد. او پس از فارغ التحصيلى در سال 36 به استخدام آموزش و پرورش اهواز درآمد. پس از آن به آغاجارى رفت و دبير شد. - رياضى، فيزيك، شيمى، انگليسى و عربى تدريس مىكردم. در دبيرستانهاى پسرانه ساسان در اميديه، دخترانه شاهدخت در ميانكوه، دخترانه و پسرانه بهمنيار، هفتهاى هشتاد و پنج ساعت تدريس داشتم. حقوقم نود و شش تومان بود كه با اضافهكارى به سيصد هم مىرسيد. آن موقع چون آموزش و پرورش به حضور و نيروى من نياز داشت، توانستم معافيت از سربازى را بگيرم. »حسين« كه با تدريس خصوصى بقيه اوقاتش را مىگذراند، دخترى از همسايههاى يكى از شاگردانش را پسنديد. از او خواستگارى كرد. خانواده عروس، به ازدواج غير فاميلى معتقد نبودند. نمىپذيرفتند. با چند بار ديدن حسين و معاشرت با او، مسئله حل شد و دختر را با مهريهاى معادل سيصد تومان و چهارده مثقال طلا به عقد او درآوردند. - پدر زنم مردى قرآنخوان و اهل فضل بود. مشاعره مىكرد و حافظ خوانى و شاهنامهخوانىاش حرف نداشت. گاه ساعتها با هم حرف مىزديم و سير نمىشديم. دو سال بعد، من صاحب اولين دخترم شد. پس از او على )1342( و محمد )1347( به دنيا آمدند. »حسين« در اميديه با دوست صميمى پدر همسرش كه »آيتالله آلعلى« بود، آشنا شد. در جلسات مختلف مذهبى شركت مىكرد. او كه مطالعات سياسى بسيطى داشت. اندك اندك با فضاى سياسى و جريانات و مبارزات نيز آشنا مىشد. »آيتالله آلعلى« پيش نماز مسجد بود و جزوات و اعلاميهها را به افراد معتمد مىداد تا تكثير و توزيع كنند. »حسين« بيست دقيقه پايانى هر كلاس را به بحث سياسى و روشنگرى دانشآموزانش اختصاص مىداد. سال 49 ناپدرى او دارفانى را وداع گفت و شوهر خواهرش نيز. خواهرش چهار پسر داشت كه هيچ درآمدى نداشتند. به يكباره سرپرستى دو خانواده ديگر نيز بر دوش »حسين« افتاد. او با كلاسى خصوصى و تدريسهاى پى در پى نمىگذاشت گرد غم بر سر و صورت خانواده بنشيند. فرزند اول او، در چهارده سالگى ديپلم خود را گرفت و در دانشگاه پرستارى اصفهان مشغول به تحصيل شد. حسين تقاضاى انتقالى داد تا به آموزش و پرورش اصفهان برود. با انتقالىاش موافقت نشد. سازمان اطلاعات اهواز خواسته او را رد كرده بود. حتى با استخدام او در شركت نفت مخالفت شد. بعد از پيروزى انقلاب، او به اصفهان منتقل شد. فوق ديپلم شيمى صنعتى را گرفت. او در سال 59 در شاهينشهر تدريس مىكرد. رشته »خانهدارى« را نيز به ديگر رشتهها اضافه كرده و كلاسهايى براى آن برگزار مىكرد. على هفده ساله و محمد دوازده ساله بود كه جنگ شروع شد. دخترش همراه عدهاى از خواهران داوطلب عازم منطقه شد و مدتى در بيمارستان صحرايى اهواز بود. »حسين« به ياد آن روزها كه مىافتد، لبخند بر لب مىآورد. - على خيلى خوب بود. تو بسيج به شكل افتخارى كار مىكرد. شده بود پاسدار محافظ امام جمعه شاهين شهر. همان وقتها بود كه كلاس آموزشى كاراته مىرفت. رزمىكار بود. در اميديه كه بوديم، از بچگى به حوزه علميه كوچكى كه تو مسجد توسط حجتالاسلام حيدرى برگزار شده بود، مىرفت. نمازش را مىخواند و قرآن ياد مىگرفت. عصر به عصر به مسجد المهدى شاهين شهر مىرفت. حياط را آب و جارو مىكرد تا نمازگزاران كه مىآيند، همه جا مرتب باشد. همسايهها مىرفتند و مىآمدند و از او تعريف مىكردند. - به به چه پسرى. آقاست اين بچه. على شانزده ساله بود و دوم دبيرستان را مىخواند كه درس و مدرسه را رها كرد و از سوى بسيج به جبهه رفت. دوره آموزشى را در اهواز گذراند. پست نگهبانى را به او داده بودند. دوست نداشت بماند. مىخواست برود منطقه. رفته بود دفتر مسئول ستاد سپاه اهواز. - اسباببازى دستم دادهايد كه سرم را گرم كنيد؟! لطفا من را بفرستيد منطقه! آن قدر اصرار كرد تا به عنوان مربى تانك آموزش ديد و به جبهه جنوب رفت. مدتى بعد به مرخصى برگشت. با »حسين« به منزل امام جمعه رفتند. آن جا دوباره گفت كه قصد دارد به جبهه برگردد. »حسين« چهره او را و كركهاى پشت لب و رو گونهاش را پاييد. چيزى از سر دلش كنده شد. - نكند آخرين ديدار من و اين پسر باشد. قلبش فشرده شد. دلش گواهى مىداد. بعد از عروسى دخترش، على رفت منطقه. هشت روز بعد حسين، دختر و دامادش را براى پاگشا دعوت كرده بود كه خبر شهادت »على« را آوردند. مادر سوره تكاثر را مىخواند. اشك چشمانش خشك شده بود يا به واسطه »على« و براى آرامش روح او اشك نمىريخت. »حسين« زندگى كوتاه و پربار پسر را مرور كرد. از دوران راهپيمايى تا پيروزى انقلاب و عضويت او در بسيج و جهادسازندگى. روزهايى كه براى كمك به كشاورزان و درو گندم به روستاهاى اطراف مىرفت. براى زنان بىسرپرست با كمك ديگر دوستانش در جهاد، خانه مىساختند. در روزهاى گرم و عطشناك تابستان در خوزستان همه روزههايش را مىگرفت. پاهاش را در تشت آب مىگذاشت تا روزه را تحمل پذيرتر كند، اما افطار نمىكرد؛ هرگز. »حسين« از يادآورى او و ديدن صبورى همسرش در عزاى فرزند، گريست. - فداى لبان تشنهات على جان. او در چهارمين روز از سال 61 در عمليات فتحالمبين به شهادت رسيد. پس از او حسين و دخترش عازم منطقه شدند. دختر در بيمارستان افشار دزفول و پدر مسئول نقاهتگاه انصارالحسين در جنگهاى شيميايى بود. محمد به دليل تنها فرزند ذكور بودن و نيز به علت شهادت برادر، از سربازى معاف شده بود. او در دانشگاه تربيت معلم مشغول به تحصيل شد. و نيز عضو فعال پايگاه بسيج حضرت قائم )عج( بود. در برگزارى نمازجمعه و كارهاى فرهنگى و مراسم مذهبى تلاش مىكرد. كشتى مىگرفت و در مسابقات استانى مدالهاى طلا، نقره و برنز دريافت كرده بود. غروب كه مىشد، براى برگزارى نماز به مسجد قائم )عج( مىرفت. دو هفته از شروع ترم دوم گذشته بود كه عازم جبهه شد. به واسطه درايتى كه داشت، به سمت فرماندهى يكى از گردانهاى لشكر 27 محمد رسولالله انتخاب شد. در كربلاى 4، دستش از كتف قطع شد. در بيمارستان صحرايى ماند، اما از منطقه دور نشد. نيروهايش را به مرخصى فرستاد. به شلمچه رفت و در كربلاى 5 شركت كرد. او يازدهم بهمن 65 به شهادت رسيد و شش روز بعد در شاهينشهر با حضور دانشآموزان، معلمان، سپاهيان و مردم كوچه و بازار به خاك سپرده شد. حسين از يادآورى آن روز دچار شعف مىشود. - باورمان نمىشد محمد در جمع يك ملت تشييع شود. فرزند ما نه تنها عزيز ما كه عزيز يك ملت بود و اين براى من و همسرم باعث افتخار بود. آن روزها من در نقاهتگاه ورزشگاه تختى كه جانبازان شيميايى را نگهدارى مىكردند، فعال بودم. به مجروحان دارو و غذا مىداديم. آنها را حمام مىبرديم. به همين خاطر از تماس با آنها دچار آسيبهايى از ناحيه ريه، دست و چشم شدم كه اين مشكلات هر روز بيشتر مىشوند و آزارم مىدهند. »حاج حسين« كه پس از شهادت هر دو پسرش فرزند ذكورى نداشت، دست از مبارزه نكشيد و همچنان در خدمت مردم ماند. ايشان در دوره پنجم مجلس شوراى اسلامى، نماينده مردم به شهرستان برخوار، ميمه و شاهينشهر بود. در همين دوره به عضويت گروه دوستى پارلمان ايران و عمان، به عضويت گروه دوستى پارلمان ايران و ارمنستان و نيز كميسيون برقى كردن موتورهاى چاههاى كشاورزى درآمد. او تاكنون خدمات بسيارى در زمينههاى مختلف انجام داده است كه مىتوان به موارد زير اشاره كرد. - عضو كميسيون نفت - منشى كميسيون نفت و انرژى - مشاوره فدراسيون هندبال كشور - مشاوره كميتهى ملى المپيك - پيگيرى در جهت اخذ مجوز و همكارى در ايجاد و راهاندازى حوزهى علميهى خواهران و برادران در شاهينشهر. - پيگيرى در جهت اخذ مجوز و راهاندازى سه دانشگاه پيام نور و دو دانشگاه آزاد - پيگيرى در جهت اخذ مجوز و افتتاح درمانگاه تأمين اجتماعى در شاهينشهر - پيگيرى و افتتاح زايشگاه گز - پيگيرى و افتتاح گازرسانى سايت شاهينشهر و هشت شهر از منطقهى برخوار و ميمه - پيگيرى در جهت تكميل و تجهيز و افتتاح بيمارستان گلديس - دفاع از تصويب طرح بازنشتگان لشگرى و كشورى در سال 75 به ازاء هر سال سابقه يك ماه حقوق اين طرح از سال 78 تاكنون در حال اجرا است. - تدريس وصيتنامه حضرت امام )ره( و معارف اسلامى در دانشگاه مديريت، اقتصاد، حسابدارى و هنر و معمارى وابسته به دانشگاه آزاد تهران - آموزش و كنترل درسهاى آموزشى پالايشگاه در وزارت نفت به مدت 5 سال - اخذ ليسانس شيمى 1372 - اخذ مدرك فوقليسانس علوم سياسى از دانشگاه آزاد تهران با موضوع پاياننامه نفت، تحول و توسعه اقتصادى و اخذ نمرهى 5 / 19 1378 - 1376 - دانشجوى دوره دكتراى علوم سياسى از باكوى آذربايجان با پاياننامه the policy of oil of IT.IRAN كه هم اكنون در حال دفاع است. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 216 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم سيده رقيه حسينى داركانى، مادر مكرمه ى شهيدان »محمد رضا« و »على اكبر« شرافت( هشتاد ساله است و در روستاى »دارگون« به دنيا آمد. پدرش »سيد عبدالحسين« مردى بىسواد بود كه كار مشخصى نداشت و هر از گاه به كارى سرگرم مىشد. - خرج و مخارج ما با هم جور نبود. مادرم به كارهاى خانه مىرسيد. كار نمىكرد. ما زمين كوچكى داشتيم كه وقتى هشتساله بودم و پدرم مرحوم شد، آن را داديم اجاره. مردى روى آن كار مىكرد و نصف محصول راموقع برداشت، به ما مىداد. ما چهار دختر و دو پسر بوديم. برادرانم از كودكى كار مىكردند و لذت بازى و بچگى را نديدند. »سيده رقيه« چهارده ساله بود كه به خواستگارى او آمدند؛ براى »محمد حسين شرافت« كه مردى ديندار و آبرومند بود. او سه سال از سيده رقيه بزرگتر بود. »معصومه خاتون« مهريهاى براى دخترش تعيين نكرد. اما عاقد كه آمد، لبخندى زد و گفت: نمىشود كه دختر بىمهريه عقد شود. هشتاد تومان مهريه سيد رقيه حسينى. از داماد »بله« را گرفت و معصومه به جاى دخترش »بله« را گفت؛ يك سال عقد كرده ماندند با جشنى ساده، عروس به خانه بخت رفت. شوهرم يك ساله بود كه پدرش فوت كرد مادر شوهرم دوباره ازدواج مىكند و در خانه همسرش من و شوهرم با برادر شوهرم و همسرش در خانه پدرى كه ارثيه بود، زندگى مىكرديم. شوهرم در زمينهاى كدخدا كار مىكرد و محصول را نصف مىكردند بخش مرغوب محصول را كدخدا برمىداشت. »محمد حسين« سهم ارثيه خود را به برادر فروخت و با پولى كه در دست داشت، زمينى خريد و شروع به ساخت آن كرد، صاحب فرزند نمىشدند. »سيده رقيه« از اين مطلب رنج مىكشيد. با مراجعه به پزشكان حاذق و شركت در جلسات دعا و مناجات و نذر و نياز، در بيست سالگى صاحب پسرى شد. پسر چهارده روز زنده ماند و به ناگاه فوت كرد. دوباره ماتم فضاى خانه را گرفت. سه سال ديگر به تلخى گذشت تا اين كه محمد رضا در سال 1342 به دنيا آمد. دو سال بعد، على اكبر. محمد حسين و همسرش همه وقت و انرژى خود را صرف تربيت سه فرزند عزيزشان كردند كه سالها انتظار داشتن آنها را كشيده بودند. محمد رضا از كودكى در جلسات مذهبى شركت مىكرد. براى عزادارى امام حسين )ع( و در دهه اول محرم، بسيار مىكوشيد. مرثيه مىخواند. صداى خوشى داشت و نواى نوحهاش، دل سنگ را آب مىكرد. شبهاى سهشنبه و پنجشنبه هم دعاى توسل و دعاى كميل مىخواند. هيجده ساله كه شد رفت سربازى. در كردستان خدمتش را گذراند. مىگفت: »بايد يك كاميون نان بخرم و در پادگان پخش كنم. بچهها از غذاى پادگان سير نمىشوند.« از خدمت سربازى كه آمد، صندوق قرض الحسنهاى باز كرد تا همه پولهايشان را روى هم بگذارند و به كسى بدهند كه نيازمندتر است. او دوره راهنمايى را تمام كرده و ديگر ادامه نداده بود. در شركت پلىاكريل اصفهان مشغول به كار شد. همان سال از او به عنوان كارگر نمونه تقدير كردند. بعد از محمد رضا، على اكبر به خدمت سربازى رفت. او نيز در »كردستان« خدمت مىكرد. انقلاب به پيروزى رسيده بود و ضد انقلاب و اشرار، منطقه غرب را ناامن كرده بودند. محمدرضا مدام به او سفارش مىكرد كه مراقب خودت باش. مىگفت: »به چشم خودم ديدم كه ضد انقلاب و اشرار به يك مجلس عروسى حمله كردند و سر پنج پاسدار را بريدند.« »على اكبر« در مريوان زخمى شد. دستش را از مادر پنهان مىكرد كه او نبيند و رنج نكشد. بعدها مىگفت: »با چند تا از همرزمهايم مىرفتيم به سمت عراق كه به كمين عراقىها افتاديم و يك تير به دست من خورد و يكى به پاى دوستم. فرياد زدم: يا اباالفضل العباس و به بيابان فرار كردم. در تاريكى شب كنار آب نشسته بودم كه يك نفر آمد و تا صبح آن طرفتر نشست. هوا كه روشن شد، ديگر او را نديدم.« على اكبر بيست و هشتم مهر ماه سال 62 در عمليات والفجر چهار در شب عاشورا شهيد شد. در حالى كه هجده سال از عمرش مىگذشت. چند روز بعد پيكر او را آوردند و در جمع خانواده و دوستان تشييع شد. در وصيتنامهاش نوشته بود: »پدر و مادر عزيزم، اگر در راه خدا سعادت و لياقت شهادت نصيبم شد، هرگز ناراحت نشويد و بر سر قبر من گريه نكنيد؛ خصوصا تو اى مادر عزيزم. از مادرى كه چهار فرزندش را در راه خدا داده است، عبرت بگيريد و ببينيد امام حسين )ع( در صحراى كربلا از فرزند شش ماهه خود هم گذشت و جان خود و يارانش را براى احياء دين مبين اسلام فدا كرد تا اسلام زنده بماند. اقوام در مراسم من آمدند و گريه كردند و لباس سياه پوشيدند، به آنها بگوييد كه من راضى نيستم، دشمن شاد شويم. اگر من را دوست داريد، بدانيد كه خوشحال هستم. به آنها بگوييد اگر راست مىگويند، به جبههها بروند و به ياران حسين زمان، يارى بدهند.« »محمد رضا« يك سال بعد ازدواج كرد. او كه برادر كوچكتر و همدم و مونس خود را از دست داده بود، بارها به جبهه اعزام شد و سرانجام در سوم اسفند سال 64 در عمليات والفحر هشت در منطقه فاو شيميايى شد. »سيده رقيه« مىگويد: بدن سوخته محمد رضا را به بيمارستان سوانح و سوختگى تهران بردند. دوازده روز بعد در بيمارستان شهيد شد. او را به اصفهان آورديم و تشيع كرديم و در گلزار شهدا به خاك سپرديم. همسر جوانش، سه ماهه باردار بود. او پسرى به دنيا آورد كه به ياد پسر كوچكم او را على اكبر ناميديم.« محمد رضا در وصيتنامهاش نوشته بود: »بار خدايا تو را شكر مىكنم كه به پدر و مادر من اين افتخار و سربلندى را دادى كه توانستند مرا تربيت كنند و براى حفظ اسلام و قرآن و پايدارى در راه خدا روانه جهاد با غارتگران بكنند. از خدا مىخواهم كه به من اين لياقت را بدهد.« »سيده رقيه« مىگويد: »محمد رضا با نذر و نياز فراوان به دنيا آمد. خيلى به او دلبسته بودم. از كودكى او را همراه خودم به جلسات مذهبى مىبردم و به او ياد مىداد كه بايد راه امام حسين )ع( را برود. او بعدها به كردستان رفت و با ايجاد كلاس نهضت سوادآموزى به مردم، به آنها كمكهاى زيادى كرد. او در بانه مسئوليت كتابخانه و واحد تبليغات سپاه را بر عهده داشت. از كودكى به دعاى ندبه، كميل و توسل علاقه خاصى نشان مىداد.« »سيد رقيه« براى اين كه به وصيت على اكبر عمل كند، پس از شهادت دو پسرش در دوران دفاع مقدس هفتهاى دو روز به دانشگاه اصفهان مىرفت و همراه با ساير خانمها براى رزمندهها لباس مىدوخت. »محمد حسين« هم. چهل و پنج روز به جبهه رفت. مىگفت: »دوست دارم جايى باشم كه بچههايم بودهاند. مىخواهم از هوايى كه آنها نفس كشيدهاند، نفس بكشم.« سيده رقيه به سالهايى كه انتظار داشتن فرزند را كشيده بود، مىانديشيد و به اين كه حالا هم مثل همان وقتها تنها شده است. محمد حسين پشت جبهه هم كمك مىكرد. در ساخت بيمارستان و مدرسه از هيچ كمكى دريغ نمىكرد. سيده رقيه و همسرش به مكه و كربلا و سوريه رفتند. تا اين كه »محمد حسين« در سال 1380 بر اثر بيمارى سرطان ريه دار فانى را وداع گفت. »فاطمه« تنها دخترشان با يك جانباز جنگى ازدواج كرد و به تهران رفت. اكنون سيده رقيه، به تنهايى زندگى مىكند و هنوز به ياد مردش و كارهاى عامالمنفعه او، در مراسم و جلسات خيرين مدرسهساز شركت مىكند. امروز على اكبر پسر شهيد »محمد رضا شرافت« هم ازدواج كرده است. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 169 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع :
حاج غلامحسين افلاكيان، پدر معظم شهيدان؛ »محمد تقى«، »احمد« و »على« و جانبازان »محمد رضا« و »مجتبى« افلاكيان( هفتاد سال قبل در نجفآباد متولد شد. پدرش »نصرالله« هم كشاورزى مىكرد و هم حمام داشت و مادرش »رقيه فتحى« نيز دوشادوش او روى زمين و حمام، كار مىكرد. شايد به همين دليل بود كه درآمدش در مقايسه با اغلب اهالى و اقوام، بيشتر بود. »غلامحسين« فرزند اول خانواده بود. نصرالله پنج پسر و دو دختر ديگر نيز پس از او به دنيا آمدند. غلامحسين تا ششم ابتدايى درس خواند. پس از آن كمك پدر رفت. در همسايگىشان پيرزنى بود كه با مادربزرگ دوستى ديرينه داشت. با هم قرآن مىخواندند. به جلسات مذهبى مىرفتند و اغلب ساعات روز را با هم بودند. بخشى از ديوار بين دو حياط را برداشته و درى جاى آن گذاشته بودند كه مادربزرگها به راحتى به خانه يكديگر رفت و آمد كنند. »اشرف السادات« فرزند »سيد حسن« كه روحانى بود و در حوزه علميه قم تحصيل مىكرد و حوزه درس آيتالله خمينى درس مىخواند. مادربزرگ اندك اندك نوهى دوستش را كه در دامان طاهره سادات و سيد حسن پرورش يافته بود، را براى نوهى خود »غلامحسين« پسنديد. اشرف كلاس ششم را مىخواند كه پدر شرايط نجفآباد را براى ادامه تحصيل او مطلوب نديد. - از فردا لازم نيست به مدرسه بروى. اشرف السادات كه تا پيش از آن روى حرف پدر، هيچ نگفته بود، سكوت كرد، اما به ادامه تحصيل علاقه داشت. پدرش سخنران منبرى بود و اگر چه از روابطش با امام خمينى سخن نمىگفت، اما ناگفته پيدا بود كه او با امام رابطه صميمى دارد. اما وقتى مىگفت ادامه كارى به صلاح خانواده نيست، دليل داشت و به همين جهت، بىچون و چرا از آن اطاعت مىشد. وقتى مادربزرگ به نوهى بيست سالهاش »غلامحسين« پيشنهاد ازدواج با دختر سيد حسن را داد. او قدرى سكوت كرد. هرگز اشرف را نديده بود، اما از تعريفهاى مادربزرگ مىدانست كه چهارده ساله است و شش سال از او كوچكتر. رفتند خواستگارى. اشرف كه مادربزرگ خواستگارش را بسيار ديده بود و او را همچون مادربزرگ خود دوست داشت، سكوت كرد. مادربزرگ نشست كنار او. - غلامحسين پسر خوبى است. كم حرف و بىآزار است. خانواده خوبى هستند. اشرف به پدر كه سكوت كرده بود نگاه كرد. عمامه و عبايش روى چوبرختى بود با پيراهن و شلوار سفيد نشسته بود گوشه اتاق. رو كرد به اشرف. - باباجان نظر خودت را بگو باباجان. اشرف كه صورتش از خجالت سرخ شده بود سكوت كرد. پدر اصرار كرد و او جواب داد: »اگر شما راضى هستيد من حرفى ندارم.« چند روز بعد، اشرف السادات به عقد غلامحسين درآمد، با مهريه يك دانگ خانه. در اتاقى از همان خانه »نصرالله« زندگى مشترك خود را شروع كردند. محمد رضا و محمد تقى به دنيا آمده بودند كه »غلامحسين« عازم خدمت شد. دوره آموزش را در سلطنتآباد تهران گذراند و بعد به فرودگاه تختهفولاد منتقل شد، با حقوق ماهيانه هفده تومان خدمت مىكرد. هفتهاى يك بار به مرخصى مىآمد و به اشرف و بچهها سر مىزد و دوباره به پادگان برمىگشت. او از ارتباط پدر اشرف السادات با امام خمينى و روحانيون حوزه خبر داشت و مىدانست كه به واسطه سخنرانىهاى تند و مذهبىاش مدام از سوى پاسگاه و ساواك در تعقيب است. هربار سيد حسن را در منزل و يا در حوزه علميه، دستگير مىكردند. مدتى زندان و بازجويى و بعد از او تعهد مىگرفتند و آزادش مىكردند. همين روابط و تعاريفى كه از زندان ساواك و شهربانى مىشد، در منزل »غلامحسين« نيز جو سياسى را ايجاد كرده بود. بچهها با ايجاد هستههاى مذهبى، سياسى و نشستهاى ايدئولوژيك، عليه رژيم پهلوى فعاليت مىكردند. محمد رضا، محمد تقى، احمد، على و مجتبى در اين جلسات حضور داشتند. خانه جاى فعاليت بود. محمد تقى دوم دبيرستان بود كه با برادرانش به راهپيمايى رفت. غروب بقيه برگشتند. مىگفتند: بين جمعيت، او را گم كردهاند. اشرف السادات كه سابقه دستگيرى و آزار و اذيت مأموران شهربانى و ساواك را مىدانست، دل تو دلش نبود. بىتاب ديدن پسر، به هر درى مىزد. همه نجفآباد را گشتند و محمد تقى قطره آبى شده بود، در دل زمين. گفته بودند: يك سر به زندان دستگرد اصفهان بزنيد. رفتند و با خواهش و تمنا او را پيدا كردند و به قيد ضمانت پس از چهل روز محمد تقى را آزاد كردند. شده بود پوست و استخوان. مىگفت: تو بازجويى اسم دوستهام را مىخواستند. اسم كسانى را كه با آنها جلسه داريم و راهپيمايى مىرويم. اشرف مىدانست كه اگر نامى از پدربزرگش »سيد حسن هاشمى« مىبرد، حتى جنازهاش را هم تحويل خانواده نمىدادند. بعد از انقلاب بچهها عضو بسيج و سپاه پاسداران شدند. محمد تقى به عنوان پاسدار بيت امام خمينى مشغول به خدمت شد و به محض شروع جنگ، خبر داد كه عازم منطقه است. مىخواست برود مهاباد. غلامحسين نشست كنار تقى و گفت: تو هوش و حواست خوب است باباجان. بمان و درست را بخوان. بچسب به درس كه براى خودت كسى بشوى. تقى پيش از آن نيز رفته بود كردستان و حمله عناصر ضد انقلاب را به خانههاى مردم بىدفاع ديده بود. - اگر ناجوانمردى ضد انقلاب و بعثيها را مىديدى، مىفهميدى كه چرا نمىتوانم بىتفاوت باشم. آن وقت ديگر مخالفت نمىكردى. نمىدانى عراقىها با زن و بچه مردم چه مىكنند. پدر از اين كه براى دل خود از پسر خواسته بود تا بماند، پشيمان شد. تقى مدتى بعد به جبهه جنوب رفت و در هجدهم تير ماه سال 1360 در محور آبادان ماهشهر به شهادت رسيد. مدتى بعد محمد رضا جانباز شد. پسران خانوادهى »افلاكيان« همه در جبهه بودند. جاى محمد تقى و محمد رضا را احمد، على و مجتبى پر كردند. احمد كه متولد سال 1341 بود. همزمان با تقى به جبهه غرب رفته و همان جا به تبليغ مىپرداخت و در ششم مرداد ماه سال 1360 درست هجده روز پس از شهادت برادرش »تقى« به دست منافقين به شهادت رسيد. هنوز ماه رمضان سال 1360 به پايان نرسيده بود كه اشرف السادات و غلامحسين خبر شهادت دو پسر را دريافت كردند. على قصد ادامه تحصيل داشت. براى كنكور روزها درس خوانده بود و اميد قبولىاش صددرصد بود از جلسه كنكور كه برگشت، عازم جبهه شد. تن مادر از رفتن او لرزيد. على هم پنجم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر مفقودالاثر شد. پيكر مطهرش را شانزده سال بعد آوردند و او در جمع خانواده و دوستان و مردم نجفآباد تشييع شد و مجتبى كه در عمليات كربلاى 5 مجروح شد، امروز با پنجاه درصد جانبازى در جمع خانواده زندگى مىكند و محمدرضا نيز. او متولد سال 1338 است. بيست و پنج درصد جانبازى دارد و يادگار جنگ است كه پدر و مادر را به ياد شيرمردان برومند خود، احمد، محمد تقى و على مىاندازد. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 122 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم شهربانو حاج صادقيان، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »سيد حسين«، »سيد محمود« و »سيد حسن« نوريان( شصت و چهار ساله است و اهل نجفآباد. پدرش »زينالعابدين« وضع مالى خوبى دارد. صاحب گرمابه و بنگاه معاملات املاك، هنوز بنگاه را دارد. او در حوزه علميه قم هم تحصيل كرده است. - پدرم تعريف مىكرد كه وقتى روسها به ايران حمله كردند، برادرم به قم آمد و مرا برگرداند. مىدانست اولين نقطه حمله بيگانهها، روحانيون هستند. مرا آورد نتوانستم تحصيلم را ادامه بدهم. گاو گوسفند خريدم و شروع كردم به دامدارى. مادرش »رقيه« كه زن باسوادى بود. او در دامدارى و ريسندگى به امور كشاورزى به مردش كمك مىكرد. »زينالعابدين« از نه سالگى فرزندانش را با امور دينى آشنا كرد. او مردى مقيد بود و الگوى خوبى براى تربيت فرزندان. شهربانو از سنين نوجوانى خانهدارى را از مادر آموخت. شهربانو كه فرزند اول حاج زينالعابدين بود را براى چوپانى گوسفندان فرستاد. دخترك زير درختى نشست به تماشاى گوسفندان در حال چرا. نرم نرمك پلكهايش به سنگينى رو هم افتاد: »پس چرا خوابيدهاى؟« با صداى پدر از جا جست. وحشتزده اطراف را پاييد و بر پلكهاى خوابآلودش دست كشيد. پدر در كنارش ماند و غروب با گوسفندان به خانه برگشتند. - مىرفتم خانه اوستا »فاطمه خانم« كه قرآن خواندن ياد بگيرم. مادرم به او دستمزد مىداد. آن جا با دخترى دوست شدم كه كلاس خياطى مىرفت و از لباس دوختن و برش و دوخت و... تعريف مىكرد. با او به خانهى همسايهمان كه خياطى بلد بود، مىرفتيم. استاد مىگفت: نگاه كنيد چه كار مىكنم. زود ياد مىگيريد. شهربانو همه وجودش نگاه مىشد تا بياموزد. بعدها استاد پارچهها را برش مىزد و او مىدوخت. پدر چرخ خياطى خريده بود تا شهربانو بيشتر بدوزد و زودتر ياد بگيرد. او با يادآورى آن روز مىخندد: »خيلى مبهم بود. آن وقتها كسى پول و بضاعت مالى نداشت. وقتى كسى براى زن يا دخترش چرخ خياطى مىخريد، حكم اتومبيل امروز را داشت. »شهربانو« سيزده ساله بود كه پسرخاله حاج زينالعابدين به خانهشان آمد. او را براى »سيد محمد نوريان« پسر يكى از خانهاى نجفآباد خواستگارى كرد. سيد محمد سه سال بزرگتر از او بود، با دامدارى و كشاورزى اموراتش را مىگذراند، كارگران فراوانى براى پدرش كار مىكردند. صد متر خانه و يك باغ پانصد مترى مهريه همسر جوانش شد و با جشن مفصلى زندگى مشتركشان را شروع كردند. خان يك پسر و دو دختر هم داشت، پسرهايش در منزل شخصى او زندگى مىكردند. تابستان كه مىشد، براى چيدن ميوهها كارگران به باغ مىآمدند و پوست گرفتن گردوها و بادامها را به عهده اهل خانواده مىگذاشتند. بادامها را انبار مىكردند و هر زمستان مىفروختند. »شهربانو« پابهپاى سيد محمد و پدر همسرش كار مىكرد. در مزرعه و يا در زمينهاى كشاورزى و توى باغ. نان مىپخت و ماست و پنير درست مىكرد. بعضى سالها هم سرما به محصولات مىزد و ريشه و ميوه همه را مىشكاند و زحمات يك ساله همه را بر باد مىداد. - تو خانه همه چيز داشتيم. خريد نمىكرديم. تو حياط خانه پدرشوهرم چاه آب بود. از آن آب مىكشيديم و لباس مىشستيم. تابستانها لباسها را جمع مىكرديم و مىبرديم لب قنات. آب قنات گرم بود و راحت شست و شو مىكرديم و برمىگشتيم. »سيد محمد« بعدها خانهاى نزديك قنات خريد. يك نهر آب نزديكى خانه بود و يكى توى حياط. »شهربانو« راحتتر شده بود. - از چاه آب كشيدن خيلى سخت است. خدا را شكر كه راحت شدم. شانزده ساله بود طيبه به دنيا آمد، طيبه سه ساله بود كه به علت بيمارى از دنيا رفت. »شهربانو« نشسته بود پاى چرخ خياطى و براى كودك در راهش لباس مىدوخت. مادر همسرش او را براى عروسى پسر عموى خان دعوت كرد. گفته بود: نمىآيم. آن جا زنها بىحجابند و مردها مىآيند و مىروند. مادر همسرش دوباره اصرار كرد و شهربانو لباس پوشيد. چادر سر كرد و با خواهر همسرش به مجلس رفت. خاله عروس با ديدن آنها با صداى بلند گفت: »اينها را بيرون كنيد. عروسىمان را خراب مىكنند. با اين چادر آمدهاند كه تو مجلس ما آبروريزى كنند. شهربانو به خواهر همسرش نگاه كرد. - برگرديم. مادر داماد و بقيه مقابل او ايستادند. - اگر برويد، ناراحت مىشويم. نگذاشتند و شهربانو ماند، اما لب به هيچ چيز نزد، نه ميوه، نه شيرينى و نه غذا. مىدانست غذاى اين مجلس حرام است. نمىخواست فرزندى كه در راه دارد، از غذاى مجلس كه در آن فعل حرام صورت مىگيرد تغذيه كند. چند روز بعد »سيد حسين« به دنيا آمد پس از او سيد محمود در سال 43 به دنيا آمد و يك سال پس از او خدا به آنها پنج فرزند ديگر همعنايت كرده دو پسر و سه دختر ديگر. فرزندان از پدر تدين و پايبندى به احكام را مىآموختند و از مادر، حفظ حجاب و تلاش و تكاپو براى ساختن زندگى بهتر را. سيد حسين به خاطر كار در كارخانه موزائيكسازى، زود ترك تحصيل كرد و محمود هم تا سال اول دبيرستان شبانه درس مىخواند و روزها همانند حسين به كارخانه مىرفت. با شروع آغاز جنگ تحميلى هر دو آماده اعزام منطقه شدند. محمود نيت كرده بود با پسردايىاش »عبدالعلى« كه موتور داشت به مشهد برود. راهى شدند. شانزده روز رفت و آمدشان طول كشيده بود. از راه كه رسيد، ناى حرف زدن نداشت. سرماى آخرين روزهاى پاييز، تو جانشان رخنه كرده بود. صورتها كبود و پلك چشمها از سوز سرما سرخ. محمود تعريف مىكرد كه فقط دو روز تو حرم امام رضا )ع( بوديم. بقيهاش را تو راه، بكوب مىآمديم. سوغاتىها را باز كرد. سوهانها تو جعبه خرد و ريز شده و نگين انگشترىهايى كه براى خواهرانش آورده بود، افتاده. »عبدالعلى« خنديد: »اينها كه چيزى نيست. موتور مرا بگو كه درب و داغون شده!« چند روزى استراحت كرد تا خستگى از جانش رخت بربست، پس از آن عازم منطقه شد. در وصيتنامهاش نوشته: »بيش از همه چيز از پدر و مادر مىخواهم كه مرا ببخشند. از تمام كسانى كه از ما ناراصى هستند، مىخواهم كه مرا ببخشند. من پنج هزار تومان از حسن نعمتى و چهار هزار تومان از پير مراديان مىخواهم. آن را بگيريد و هزار و پانصد تومان از آن را براى بيچارگان انفاق كنيد. دو هزار تومان آن را در مسجد خرج كنيد. بقيه را به مادرم بدهيد. باز هم از مادرم مىخواهم كه مرا ببخشد.« او دهم ارديبهشت ماه سال 61 در عمليات بيتالمقدس و در جاده خرمشهر به شهادت رسيد. سيد حسين هم همچنان در منطقه بود. »سيد حسن« كه شانزده سال بيشتر نداشت و كارگر بنايى بود، به جبهه اعزام شد. مادر رضايت نداشت، اما هيچ نمىگفت نمىخواست در تصميمگيرى فرزندانش مداخله كند. سيد حسن رفته بود، بيست و سه روز مانده به بهار 63 در عمليات خيبر و در )جزيره مجنون( شهادت رسيد. پيكرش مفقود شد و سيزده سال بعد در سال 75 او را تشييع كردند. سيد حسين سالها در جبهه بود او هم در هجدهم بهمن ماه سال 62 در عمليات والفجر يك )فكه( مفقودالاثر شد. پيكرش هنوز پيدا نشده، اما در دانشگاه نجفآباد قبر شهيد گمنامى هست كه در فكه به شهادت رسيده و شهربانو اعتقاد دارد، سيد حسين در همان قبر است. دانشجويى در خواب ديده كه شهيدى بالاى مزار ايستاده و مىگويد: اين قبر من است و من »سيد نوريان« هستم. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 225 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |