فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

 
یزدانی، محمد علی
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج محمد على يزدانى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد جواد« و »محمد رضا«(
سال 1311 در شهرضا به دنيا آمد. پدرش »جواد« پنبه‏زن بود كه سه‏سال پس از تولد »محمد على« از دنيا رفت و خديجه پس از چندى، مجددا ازدواج كرد.
»محمد على« از شش سالگى به مكتب‏خانه رفت. استادش شيخ »ملاعلى نورى« در آموزش او كوتاهى نمى‏كرد. او بعد از پايان دوره ابتدايى، در كارخانه نخ‏ريسى مشغول به كار شد. هجده ساله كه شد، به شيراز رفت تا در آن جا كار كند. نمى‏خواست زير پرچم پهلوى، خدمت كند.
- تو مغازه خواروبار فروشى پسر خاله‏ام كار مى‏كردم تا اين كه قانون خريدن سربازى تصويب شد. مقدارى پول، پس‏انداز كرده بودم. صد تومان دادم و ورقه خدمتم را گرفتم.
گفته بودند از شهرضا زن بگيرى كه همشهرى خودمان باشد و او بى‏هيچ گفت و گويى پذيرفته و به دايى وكالت داده بود تا برايش خواستگارى كند. خديجه قبلا »فرخنده« دختر آقاى يزدانى را ديده بود. كه هفت سال از پسرش كوچكتر بود. او را براى پسر پسنديد. او حس خاصى نسبت به »محمدرضا« داشت و اگر چه از همسر دومش يك پسر و يك دختر به دنيا آورده بود، اما او را كه پسر ارشد و يادگار همسر اولش بود، دوست‏تر مى‏داشت شنيده بود كه پدر »فرخنده« قبل از دنيا آمدن او بر اثر حصبه از دنيا رفته و چند ماه بعد عموى پدرش دوباره براى پسرش ديگرش از مادر فرخنده »صديقه« خواستگارى مى‏كند. پدرش به برادر معترض مى‏شود كه هنوز آب كفن پسر من خشك نشده. چطور جرئت مى‏كنيد خواستگارى دختر عزادار من مى‏آييد؟ و عمو كه قبل از ازدواج صديقه بارها به خواستگارى او آمده بود، از او مى‏خواهد كه تعصب را كنار بگذارد و نگهدارى از دختر و نوه كوچكش را به پسر او بسپارد. »محمد على« خاطره‏اى را از زبان همسرش تعريف مى‏كند و مى‏گويد: فرخنده كه شب عروسى مادرش دو ساله بود، آن قدر بى‏تابى كرده و اشك ريخته بود كه پدربزرگش رو مى‏كند به برادرزاده‏اش كه حالا داماد او محسوب مى‏شد: اگر مى‏خواهى خير دنيا و آخرت را ببينى، اين بچه را از مادرش جدا نكن و او را هم نگه‏دار.
مرد جوان، بى‏هيچ چون و چرايى پدرى فرزند همسرش را نيز به عهده مى‏گيرد. فرخنده در خانه ناپدرى بزرگ شده و سرد و گرم روزگار را چشيده بود و مى‏توانست همسرى فداكار براى »محمد على« باشد و خديجه همه اين جوانب را سنجيده بود.
- آن وقت‏ها رسوم خاصى داشتند. مثلا داماد و عروس قبل از عروسى همديگر را نمى‏ديدند، دايى به شيراز آمد و خبر داد كه خانواده عروس جواب »بله« داده‏اند. از من وكالت محضرى گرفت كه عروس را به عقد من درآورد. چون كارم زياد بود و نمى‏توانستم چند روز مغازه را بگذارم و بروم.

»محمد على« در هيچ يك از مراسمى كه براى عروسى‏اش برگزار شد، حضور نداشت. عروس را به شيراز آوردند، مراسمى هم در خانه او برگزار كردند. سه روز بود كه تو خانه‏اش جشن بود و او هنوز نوعروسش را نديده بود.
- من و دو تا از پسر خاله‏هام كه هر دو زن داشتند، خانه‏اى كرايه كرده بوديم كه فرخنده خانم را به همان خانه آوردند، اما پسر خاله‏ام همان حقوق كم دوره مجردى را به من مى‏داد. گفتم: حالا زن دارم... قبول نكرد. خانه پدرى را كه فروخته بوديم، پولش دست پسر خاله‏ام بود. با همفكرى صاحبخانه‏ام، آن پور را از او گرفتم. با برادرم صحبت كردم و نمايندگى پتوى مخمل كاشان، بخارى علاءالدين و پودر رختشويى باز كردم. مدتى كار كرديم. درآمد خوبى داشتيم، اما برادرم ناسازگارى مى‏كرد. مغازه را به او دادم و آمدم بيرون.
پس از آن »محمد على« به تهران رفت و با كمك پسرخاله كه تلاش بى‏وقفه او را ديده بود، مغازه ميوه‏فروشى باز كرد. فرخنده با سه فرزندش در شيراز بود و مردش مخارج زندگى را ماهى يكى دو بار كه به شيراز مى‏آمد، برايش مى‏آورد تا آن كه او و فرزندانش را نيز به تهران برد.
- خانه كوچكى كرايه كرده بودم و درآمد نسبتا خوب داشتيم. نزديك عيد كه مى‏شد، از اهواز برام بار مى‏آوردند. آن سال يك مقدار بيشتر خريد كردم. از اهواز هم باز نيامد. گفتم تو انبار بار داريم. برف‏هاى آن سال‏ها خيلى شديد بود. گاهى يك متر يا بيشتر مى‏باريد. تا زانو مى‏رفتيم تو برف. وقتى خودم را در مغازه رساندم. همه ميوه‏ها يخ زده بود. شب عيد بود و همه سرمايه‏ام را از بين رفته مى‏ديدم. مغازه را جمع كردم. تو فكر يك شغل جديد بودم كه معلم دخترم مرا برد تو يك مرغدارى، براى پرورش مرغ.
»محمد على« در همان جا، كار را آموخت و اندك اندك، سرپرست مرغدارى شد. محمد جواد كه به دنيا آمد، نام پدر را روى او گذاشت و نذر كرد او را ببرد حرم امام رضا )ع(. بار اول او را به شاهچراغ برد و هفت ساله كه شد، به مشهد رفتند. پس از او خديجه به دنيا آمد و سال 46 فرخنده باز هم انتظار تولد فرزندى را مى‏كشيد.
وسايل نوزاد را آماده كرد. عروس خاله را صدا زد كه در اتاق آن سوى حياط، زندگى مى‏كرد. به بيمارستان رفتند. ديد كه پزشكان اتاق زايمان، مرد هستند. قبول نكرد كه بسترى شود. پرستار با غيظ نگاهش كرد.
- اگر از اين جا بروى بيرون، مسئوليت با ما نيست. ديگر پذيرش هم نمى‏كنيم. مى‏دانست وضعيت خوبى ندارد. با عروس خاله به خانه برگشت. درد، دانه‏هاى عرق مى‏شد و

از زير پوستش بيرون مى‏زد. »محمد على« هم آمده بود خانه. رفت سراغ قابله خانگى و تا او را بياورد، بچه به دنيا آمد. پسر بود. نافش را عروس خاله بريده و مژدگانى تولد او را به پدر داده بود. »محمد على« او را بوييد.
- به‏به چه پسرى! اسم او را مى‏گذاريم: »محمدرضا«
بچه‏ها پيش چشم »محمدعلى« و فرخنده قد مى‏كشيدند و او هر جا كه مى‏رفت، پسرانش را نيز مى‏برد. جنگ كه شروع شد، با محمد جواد به جبهه رفت، به عنوان بسيجى اما پيش از آن مچ دست محمد جواد شكسته كج جوش خورده بود. او را معاف از رزم كرده بودند. ورقه معافى‏اش را نگرفته بودند كه او را از منطقه خواستند.
- آنفلوآنزا گرفته بود. برگشت شهرضا. دوباره مأمور آمد دنبالش. گفتم پسر من معاف شده. قبول نكردند. گويا برگه‏اش كه هنوز نيامده بود، باور نمى‏كردند.
مدرك بردم و براى سپاه، ژاندارمرى و كلانترى نامه بردم تا اين كه او را آزاد كردند. اما خودش دوباره رفت بسيج ثبت‏نام كرد. دلش آرام نمى‏گرفت. براى عمليات بيت‏المقدس عازم شد. من پشت سر او رفتم جبهه و ديدمش. جبهه شده بود خانه‏اش. برنمى‏گشت تا اين كه مجروح شد و به اجبار مى‏فرستادندش عقب.
و فرخنده عادت كرده بود پسرى را كه با يك دنيا نذر و نياز به دنيا آورده بود، هميشه زخمى و بسترى ببيند. وقتى مى‏آمد، دو سه روزه برمى‏گشت.
- نيروهام مانده‏اند. بايد بروم.
حاج »محمد على« از طرف جهاد مأموريت داشت، با چند تا از همكارانش توى وانت بودند كه صدايى را از بيرون شنيد.
- حاج‏آقا يزدانى.
سرعتش آن قدر بود كه عبور كرد. همكارش از تو آينه نگاه كرد.
- يكى از رزمنده‏ها بود. فكر كنم كارت داشت.
- فعلا عجله داريم. برگشتنى مى‏روم ببينم كى بوده!
داروها و مواد اوليه امداد را كه تحويل داد، برگشت. به دلش افتاده بود كه جوان توى جاده بين اهواز خرمشهر، »محمد جواد« بوده است. رسيد تو منطقه. توقف كرد. جوانى با چفيه عرق صورتش را خشك مى‏كرد.
- برادر، كسى را به اسم »محمد جواد يزدانى« داريد؟
جوان سر تكان داد و دست گذاشت دور دهانش. فرياد زد: برادر يزدانى.
محمد جواد از پشت نخل‏ها بيرون آمد. پدر را كه تكيه داده بر بدنه اتومبيل ديد، پا تند كرد و سر را روى شانه او نهاد.
- فهميدى خرمشهر آزاد شد؟ بيا برويم ببين مناطق آزاد شده را.
مى‏دانست خرمشهر آزاد شده، اما شهر را نديده بود، با »محمد جواد« به سنگرهاى عراقى رفت و اطراف شهر را گشتند. عراقى‏ها توى سنگرها خانه پيش ساخته درست كرده بودند با رختخواب و يخچال و فلاكس چاى، راديو، ضبط و پخش،

تلويزيون و يخچال. تو يخچالشان پر از هندوانه و آب ميوه خنك بود. بين راه يك لودر عراقى ديديم. چرخ نداشت. به »محمد جواد« گفتم: اگه براى اين لودر، دو تا چرخ بياورند، آن را راه مى‏اندازم.
تا غروب چرخ‏ها را آوردند و لودر را آورديم سمت مقر و تحويل فرمانده داديم. جواد از خوشحالى، توى پوست خودش نمى‏گنجيد. هنوز هم هر وقت به ياد او مى‏افتم، آن روز جلو چشمم زنده مى‏شود.
خبر داده بودند »محمد جواد« زخمى شده. »محمد على« از منطقه سؤال كرد. خبرى از پسر نبود. پادگان را هم گشت و از بيمارستان‏ها سراغ او را گرفت. ياد او قلبش را مى‏فشرد. گفته بودند: صبح از بيمارستان مرخص مى‏شود. دنبالش نگرديد.
- شايد چيزى لازم داشته باشد. بگوييد بچه‏ام كجاست.
هيچ جوابى نداشتند و او شب را با خيالات درهم و آشفته به صبح رساند. صبح رفت معراج شهدا. او را كه ديد، يكه خورد. شهيد ما كجاست؟
- ناراحت نمى‏شوى اگر بخواهى او را شناسايى كنى؟
سر بالا انداخت و رفت و پسر را ديد. شناخت. خود »محمد جواد« بود. او را كه در بيست و سوم تيرماه سال 1361 در عمليات رمضان به شهادت رسيده بود، چند روز بعد او را به خاك سپرد.
پس از او »محمدرضا« به جبهه رفت. در دفتر خاطراتش نوشته بود: »بهار را در طبيعت نمى‏بينم. سال گذشته اول بهار با دوستم به گلستان شهدا آمدم و اينك نيز خزان بى‏رحم پاييز در بوستان بهار امسال در شاخه وجودم را دو همدم و همرازم را، برادرم محمد جواد و دوست يگانه‏ام محمد تسليم را از من ربود.

بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران‏
كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران‏

او رفت مدت زيادى در منطقه بود و جبهه شده بود خانه او، »محمد على« تازه از كارخانه ريسندگى به جهاد رفته بود. همكارانش نمى‏خواستند به او خبر ناراحت كننده برسانند. به او گفته بودند محمد رضا مجروح شده و در بيمارستان است. خودش را به بيمارستان رساند. خبرى از رضا نبود. به سپاه رفت.
- جسد بچه‏ام كجاست؟ خودم خبر دارم.
»محمد رضا« را كه ديد، دست بلند كرد رو به آسمان.
- خدايا حق اين دو پسر را بر من و مادرشان حلال كن.
محمد رضا در تاريخ بيست و هفتم تيرماه سال 1365 در جزيره مجنون به شهادت رسيد. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 166
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,668 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,769 نفر
بازدید این ماه : 3,412 نفر
بازدید ماه قبل : 5,952 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک