فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم شهربانو حاج صادقيان، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »سيد حسين«، »سيد محمود« و »سيد حسن« نوريان( شصت و چهار ساله است و اهل نجفآباد. پدرش »زينالعابدين« وضع مالى خوبى دارد. صاحب گرمابه و بنگاه معاملات املاك، هنوز بنگاه را دارد. او در حوزه علميه قم هم تحصيل كرده است. - پدرم تعريف مىكرد كه وقتى روسها به ايران حمله كردند، برادرم به قم آمد و مرا برگرداند. مىدانست اولين نقطه حمله بيگانهها، روحانيون هستند. مرا آورد نتوانستم تحصيلم را ادامه بدهم. گاو گوسفند خريدم و شروع كردم به دامدارى. مادرش »رقيه« كه زن باسوادى بود. او در دامدارى و ريسندگى به امور كشاورزى به مردش كمك مىكرد. »زينالعابدين« از نه سالگى فرزندانش را با امور دينى آشنا كرد. او مردى مقيد بود و الگوى خوبى براى تربيت فرزندان. شهربانو از سنين نوجوانى خانهدارى را از مادر آموخت. شهربانو كه فرزند اول حاج زينالعابدين بود را براى چوپانى گوسفندان فرستاد. دخترك زير درختى نشست به تماشاى گوسفندان در حال چرا. نرم نرمك پلكهايش به سنگينى رو هم افتاد: »پس چرا خوابيدهاى؟« با صداى پدر از جا جست. وحشتزده اطراف را پاييد و بر پلكهاى خوابآلودش دست كشيد. پدر در كنارش ماند و غروب با گوسفندان به خانه برگشتند. - مىرفتم خانه اوستا »فاطمه خانم« كه قرآن خواندن ياد بگيرم. مادرم به او دستمزد مىداد. آن جا با دخترى دوست شدم كه كلاس خياطى مىرفت و از لباس دوختن و برش و دوخت و... تعريف مىكرد. با او به خانهى همسايهمان كه خياطى بلد بود، مىرفتيم. استاد مىگفت: نگاه كنيد چه كار مىكنم. زود ياد مىگيريد. شهربانو همه وجودش نگاه مىشد تا بياموزد. بعدها استاد پارچهها را برش مىزد و او مىدوخت. پدر چرخ خياطى خريده بود تا شهربانو بيشتر بدوزد و زودتر ياد بگيرد. او با يادآورى آن روز مىخندد: »خيلى مبهم بود. آن وقتها كسى پول و بضاعت مالى نداشت. وقتى كسى براى زن يا دخترش چرخ خياطى مىخريد، حكم اتومبيل امروز را داشت. »شهربانو« سيزده ساله بود كه پسرخاله حاج زينالعابدين به خانهشان آمد. او را براى »سيد محمد نوريان« پسر يكى از خانهاى نجفآباد خواستگارى كرد. سيد محمد سه سال بزرگتر از او بود، با دامدارى و كشاورزى اموراتش را مىگذراند، كارگران فراوانى براى پدرش كار مىكردند. صد متر خانه و يك باغ پانصد مترى مهريه همسر جوانش شد و با جشن مفصلى زندگى مشتركشان را شروع كردند. خان يك پسر و دو دختر هم داشت، پسرهايش در منزل شخصى او زندگى مىكردند. تابستان كه مىشد، براى چيدن ميوهها كارگران به باغ مىآمدند و پوست گرفتن گردوها و بادامها را به عهده اهل خانواده مىگذاشتند. بادامها را انبار مىكردند و هر زمستان مىفروختند. »شهربانو« پابهپاى سيد محمد و پدر همسرش كار مىكرد. در مزرعه و يا در زمينهاى كشاورزى و توى باغ. نان مىپخت و ماست و پنير درست مىكرد. بعضى سالها هم سرما به محصولات مىزد و ريشه و ميوه همه را مىشكاند و زحمات يك ساله همه را بر باد مىداد. - تو خانه همه چيز داشتيم. خريد نمىكرديم. تو حياط خانه پدرشوهرم چاه آب بود. از آن آب مىكشيديم و لباس مىشستيم. تابستانها لباسها را جمع مىكرديم و مىبرديم لب قنات. آب قنات گرم بود و راحت شست و شو مىكرديم و برمىگشتيم. »سيد محمد« بعدها خانهاى نزديك قنات خريد. يك نهر آب نزديكى خانه بود و يكى توى حياط. »شهربانو« راحتتر شده بود. - از چاه آب كشيدن خيلى سخت است. خدا را شكر كه راحت شدم. شانزده ساله بود طيبه به دنيا آمد، طيبه سه ساله بود كه به علت بيمارى از دنيا رفت. »شهربانو« نشسته بود پاى چرخ خياطى و براى كودك در راهش لباس مىدوخت. مادر همسرش او را براى عروسى پسر عموى خان دعوت كرد. گفته بود: نمىآيم. آن جا زنها بىحجابند و مردها مىآيند و مىروند. مادر همسرش دوباره اصرار كرد و شهربانو لباس پوشيد. چادر سر كرد و با خواهر همسرش به مجلس رفت. خاله عروس با ديدن آنها با صداى بلند گفت: »اينها را بيرون كنيد. عروسىمان را خراب مىكنند. با اين چادر آمدهاند كه تو مجلس ما آبروريزى كنند. شهربانو به خواهر همسرش نگاه كرد. - برگرديم. مادر داماد و بقيه مقابل او ايستادند. - اگر برويد، ناراحت مىشويم. نگذاشتند و شهربانو ماند، اما لب به هيچ چيز نزد، نه ميوه، نه شيرينى و نه غذا. مىدانست غذاى اين مجلس حرام است. نمىخواست فرزندى كه در راه دارد، از غذاى مجلس كه در آن فعل حرام صورت مىگيرد تغذيه كند. چند روز بعد »سيد حسين« به دنيا آمد پس از او سيد محمود در سال 43 به دنيا آمد و يك سال پس از او خدا به آنها پنج فرزند ديگر همعنايت كرده دو پسر و سه دختر ديگر. فرزندان از پدر تدين و پايبندى به احكام را مىآموختند و از مادر، حفظ حجاب و تلاش و تكاپو براى ساختن زندگى بهتر را. سيد حسين به خاطر كار در كارخانه موزائيكسازى، زود ترك تحصيل كرد و محمود هم تا سال اول دبيرستان شبانه درس مىخواند و روزها همانند حسين به كارخانه مىرفت. با شروع آغاز جنگ تحميلى هر دو آماده اعزام منطقه شدند. محمود نيت كرده بود با پسردايىاش »عبدالعلى« كه موتور داشت به مشهد برود. راهى شدند. شانزده روز رفت و آمدشان طول كشيده بود. از راه كه رسيد، ناى حرف زدن نداشت. سرماى آخرين روزهاى پاييز، تو جانشان رخنه كرده بود. صورتها كبود و پلك چشمها از سوز سرما سرخ. محمود تعريف مىكرد كه فقط دو روز تو حرم امام رضا )ع( بوديم. بقيهاش را تو راه، بكوب مىآمديم. سوغاتىها را باز كرد. سوهانها تو جعبه خرد و ريز شده و نگين انگشترىهايى كه براى خواهرانش آورده بود، افتاده. »عبدالعلى« خنديد: »اينها كه چيزى نيست. موتور مرا بگو كه درب و داغون شده!« چند روزى استراحت كرد تا خستگى از جانش رخت بربست، پس از آن عازم منطقه شد. در وصيتنامهاش نوشته: »بيش از همه چيز از پدر و مادر مىخواهم كه مرا ببخشند. از تمام كسانى كه از ما ناراصى هستند، مىخواهم كه مرا ببخشند. من پنج هزار تومان از حسن نعمتى و چهار هزار تومان از پير مراديان مىخواهم. آن را بگيريد و هزار و پانصد تومان از آن را براى بيچارگان انفاق كنيد. دو هزار تومان آن را در مسجد خرج كنيد. بقيه را به مادرم بدهيد. باز هم از مادرم مىخواهم كه مرا ببخشد.« او دهم ارديبهشت ماه سال 61 در عمليات بيتالمقدس و در جاده خرمشهر به شهادت رسيد. سيد حسين هم همچنان در منطقه بود. »سيد حسن« كه شانزده سال بيشتر نداشت و كارگر بنايى بود، به جبهه اعزام شد. مادر رضايت نداشت، اما هيچ نمىگفت نمىخواست در تصميمگيرى فرزندانش مداخله كند. سيد حسن رفته بود، بيست و سه روز مانده به بهار 63 در عمليات خيبر و در )جزيره مجنون( شهادت رسيد. پيكرش مفقود شد و سيزده سال بعد در سال 75 او را تشييع كردند. سيد حسين سالها در جبهه بود او هم در هجدهم بهمن ماه سال 62 در عمليات والفجر يك )فكه( مفقودالاثر شد. پيكرش هنوز پيدا نشده، اما در دانشگاه نجفآباد قبر شهيد گمنامى هست كه در فكه به شهادت رسيده و شهربانو اعتقاد دارد، سيد حسين در همان قبر است. دانشجويى در خواب ديده كه شهيدى بالاى مزار ايستاده و مىگويد: اين قبر من است و من »سيد نوريان« هستم. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 224 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |