فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج عباسعلى شريفيان، پدر معظم شهيدان؛ »رسول«، »مجيد« و جانباز »حبيبالله«( پيرزنى در را باز مىكند. خوش آمد مىگويد با خوشرويى از ما استقبال مىكند. از حياط كه رد مىشويم، تو اتاق، كرسى گذاشتهاند و پيرمردى در يك سوى آن زير كرسى نشسته و با ديدن ما تكانى به خود مىدهد. احوالپرسى مىكند... همسرش مىگويد: او سال 68 براى ديدار با يكى از مراجع تقليد به قم رفت. بين راه تصادف كرد و لگن او شكست و دو ماه در بيمارستان آيتالله صدوقى بسترى شد. اما هنوز هم كاملا خوب نشده و با عصا راه مىرود. او هشتاد و يك ساله و اهل »خمينى شهر« است. پدرش »ميرزا اسد« قصاب بود و سواد آموختهى مكتبخانه. مادرش »صغرى« سادات بود و از نوادگان امام موسى بن جعفر )ع(، چهار پسر و يك دختر داشت. »عباسعلى« فرزند چهارم آنها بود كه از كودكى در كشاورزى، چوپانى و كارگرى و كارهاى خانه كمك كار پدر بود و هر غروب به مكتبخانه مىرفت. درس سياقى را نزد پسرعمهاش »حيدر« آموخت. نوزده ساله بود كه پدر به شدت بيمار شد و مدتى بعد دار فانى را وداع گفت. دو سال بعد »عباسعلى« عازم خدمت سربازى شد. بيست و چهار ماه در لشكر 9 اصفهان خدمت مىكرد و هر بيست روز يك بار پاى پياده به خانه برمىگشت او در تيراندازى و اجراى دستورات بسيار با دقت بود، به همين خاطر حقوق سرباز معمولى كه هفده و نيم ريال بود، به او سى و پنج ريال مىپرداختند. گاهى هم تشويقى مىگرفت، تيراندازى، راهپيمايى، سنگرچينى مجموعه كارهايى بود كه انجام مىداد تا آن كه كارت پايان خدمتش را كه گرفت. در مغازه قصابى پدر شروع به كار كرد. خرج خانوادهى مادر به عهده او بود. نشسته بودند زير كرسى و هر كسى، دخترى را به او معرفى مىكرد. يكى دختر همسايه را و يكى فاميل دورش را. برادرزادهى »عباس على« از همكلاسىاش تعريف كرد. - خيلى دختر خوبى است. خانهدار و با سليقه. »عباس على« سن دختر را پرسيد و دانست كه ده ساله است. مىدانست كه نمىتواند او را ببيند، پس نمىتوانست نظرى هم درباره او بدهد. گفت: همين را خواستگارى كنيد. اما چند سال نامزد بمانيم. هم عروس بزرگتر شود و هم من به وضع زندگىام سر و سامان بدهم »صغرى سادات« به خواستگارى »بتول روحالامين« رفت كه تازه ششم ابتدايى را تمام كرده بود. گفت: پسرم مرد زحمتكش و خوبى است سربازىاش را هم تمام كرده. همين حالا هم نمىخواهيم عروس را ببريم. چند سالى بماند. پسر ما خانه و زندگى درست كند. دختر شما هم بزرگتر شود. پدر عروس كه حرفهاى »سادات« را متين و موجه مىديد، پذيرفت تا دختر را نشان كنند. عقد كرديم. سيصد متر زمين كشاورزى و بيست مثقال طلا هم پشت قباله عروس نوشتم و قرار شد سه سال عقد كرده بمانيم. »عباس على« به واسطه اين كه از پدر و مادر، وفاى به عهد را آموخته بود، قصد داشت هر طور شده زندگى راحتى را براى همسرش تدارك ببيند. به آبادان رفت. مىدانست به واسطه شركت نفت و كارمندانش، آن جا بهتر مىتواند درآمد بيشترى داشته باشد. البته پسر عمويش در شركت نفت كار مىكرد. به او منزلى داده بودند و »عباس على« مىتوانست بىدغدغه جا و مكان در آن شهر بماند و پى كار بگردد. در آبادان شروع كرد به كارگرى ساختمان سازى و بنايى روزى پنج تومان مىگرفت. شش ماه يك بار به خانه برمىگشت. آن زمانها وسيله نبود. سفر كردن و اين شهر و آن شهر رفتن، كلى دردسر داشت. با اسب و قاطر و درشكه از آبادان مىآمدم انديمشك، بعد خرمشهر، ملاير، اراك، قم و از قم به خمينى شهر كه آن موقع همايون شهر بود، مىرفتم. چهار روز تو راه بودم. سوغاتىهايى را كه براى مادرم و همسرم خريده بودم، مىدادم و برمىگشتم. همين طور ده روز يا بيشتر، وقتم گرفته مىشد. من يك سره كار مىكردم. كمى پول پسانداز كردم. بتول خانم سيزده ساله بود كه او را به خانه پدرم آوردم. خواهر و برادرها ازدواج كرده بودند و تو آن خانه پنج خانوار زندگى مىكردند. چاهى تو حياط داشتيم كه با چرخ از آن، آب مىكشيديم. تنورى گوشه حياط خانه پدرى داشتند و زنى مىآمده و نان بيست روز را برايشان مىپخته و مىرفته. - نانها را تو گنجه نگهدارى مىكرديم كه تازه بماند. همسرم ماند پيش مادر و من دوباره برگشتم آبادان. آن جا گاهى عملگى و گاهى قصابى مىكردم. چون همسرم كم سن و سال بود، نمىخواستم او را از خانوادهاش دور كنم و با خود به شهر غريب ببرم. از طرفى خودم هم نمىتوانستم بمانم. درآمد كار در آبادان با اصفهان، قابل مقايسه نبود. دو سال بعد آن دو صاحب دخترى شدند كه از دنيا رفت. در سال 1337 »حبيبالله« به دنيا آمد. »عباس على« تصميم گرفت همسر و فرزندش را نيز با خود به آبادان ببرد تا در كنارشان باشد. عموى »بتول« كارمند شركت نفت بود و در خانهاى سازمانى شركت نفت سكونت داشت. يكى از اتاقهايش را به آن دو اجاره داد، به ماهى چهل و پنج تومان. »عباس على« كاركرد يك هفته را بابت اجاره مىپرداخت و بقيه پولش را صرف خريد مايحتاج و بخشى از آن را پسانداز مىكرد. دو سال بعد دخترش اشرف در همان جا به دنيا آمد. هنوز »عزت« به دنيا نيامده بود كه آمديم خمينى شهر. تابستانها هواى آبادان به شدت گرم مىشد. به همين خاطر از اول خرداد تا آخر شهريور، مىآمديم خمينى شهر و پاييز دوباره برمىگشتيم خانهمان. »عزت« تابستان 41 در خمينى شهر متولد شد با فاصله دو سال رسول، مجيد هم درسال 1345، جواد و مرضيه به دنيا آمدند. »عباس على« با پساندازى كه داشت، خانهاى سه اتاقه در »سده« خريد. حبيب بزرگتر شده بود و در فعاليتهاى اجتماعى و مذهبى حضور پيدا مىكرد. بتول را نهنه حبيب صدا مىزدند. آنها سال 52 به زادگاه خود برگشتند. به همان اتاق خانه پدرى. »عباس على« مغازهاى خريد و دوباره شروع كرد به قصابى. بعد از پيروزى انقلاب، حبيب به عضويت سپاه درآمد و به كردستان رفت. شده بود فرمانده عمليات. بعد از شروع جنگ به جبهه جنوب رفت. در علميات حصر آبادان شركت كرد و در بيتالمقدس از ناحيه پا قطع عضو شد. او را به بيمارستان امام خمينى انتقال دادند. حبيب در بيمارستان درد مىكشيد و به آيندهاى مىانديشيد كه بايد بدون پا در آن قدم مىنهاد و زندگى مىكرد كه خبر آزادى خرمشهر را شنيد. وقتى پرستارها با شيرينى و شكلات بالاى سر مجروحان آمدند، او لبخند بر لب خدا را شكر كرد. بتول دست رو سرش كشيد. خدا اجر زحمات شما را داد. ياد رسول خنجرى شد و بر قلبش نشست: از برادرم خبر داريد؟ بتول آه كشيد و رو برگرداند. رسول تازه ديپلم گرفته بود. بچه درسخوان خانه و اميد پدر و مادر بود. حبيبالله را به خانه آورده بودند كه رسول با عصا از راه رسيد. ساق پايش در عمليات والفجر مجروح شده بود. مادر تو سر خودش زد. -اى واى، پات چى شده؟ رسول خنديد. حالا كه خوبم. هشت روز تو بيمارستان ساعى بسترى بودم، تو قم. بسته قرصهايش را درآورد و داروهايش را خورد. سه روز بعد دوباره گفت كه بايد برگردد. هنوز مىلنگيد و عصا به دست حاضر شده بود كه برود. »عباس على« دنبال او را راه افتاد تا مقر سپاه خمينى شهر، جلو مقر، صورت پسر را بوسيد. سر او را به سينه فشرد. - مواظب خودت باش. رسول سر فروافكنده: »خداحافظ«. چند قدم كه رفت، سر را به عقب برگرداند و دست تكان داد. بغض گلوى پدر را فشرد. صبورى همسرش را كه مىديد، غبطه مىخورد، از او درس زندگى و مبارزه را ياد مىگرفت. لابد پسرها هم به او شبيه بودند، اين همه صبور و دلير!... هفده روز پس از آن وداع دلگير، خبر شهادت رسول را آوردند تركش مستقيم رفته بود تو قلبش. وسايلش را كه برگرداندند، قرآن جيبىاش سوراخ بود و خون روى آن خشكيده بود. او بيست و دومين روز از سال 62 در والفجر 1( شهرهانى( به لقاءالله پيوست. پس از او مجيد كه ديپلم هنرستان را گرفته بود و كارگرى مىكرد، گفت كه عازم جبهه است. مادر ايستاد مقابل او. حبيب كه حال خوشى ندارد. رسول هم كه از بين ما رفته. تو بمان كه دل پدرت به تو گرم باشد. دل من و پدرت به وجود تو خوش است. مجيد براى عزيمت ثبتنام كرده بود. گفت: مادر از من راضى باش و بگذار كه بروم. »بتول« دست دور گردن پسر انداخت و در عطر سينه او گم شد. - از كى پسرش اين همه رشيد و بزرگ شده بود كه قد او تا سينهاش بيشتر نمىرسيد؟ از ديدن قامت رساى پسر دلش لبريز از شوق شد. نگاه كنجكاو »مجيد« را كه ديد، با سرانگشت، اشكها را پاك كرد. - اشك شوق است عزيز دل. مجيد رفت. در كربلاى 5 شركت كرد. تركش به سرش خورد. خواسته بودند او را به عقب برگردانند كه فرياد »شيميايى زدند« تو منطقه پيچيد مجيد بر اثر استنشاق هواى آلوده، در دم به شهادت رسيد. خبر مفقود شدن او كه به خانواده رسيد، »عباس على« راهى جبهه جنوب شد. گفته بودند بيستم اسفند 65 به شهادت رسيده، اما پيكر او نبود و »عباس على« هر بار عازم منطقه مىشد و دست خالى برمىگشت. خبر رسيد كه درگيرى زياد است و بعضى از شهدا آن سوى مرز هستند. »عباس على« باز هم به منطقه رفت و بار سوم پسر را پيدا كرد. سر زخمى و تن زخمى و به خون آغشته. - اگر همسرم كنارم نبود، شايد نمىتوانستم تحمل كنم. او با گذشت و ايثار و فداكارى، درس زندگى به من داد. ما هر مشكلى داريم از شهدايمان راهحل آن را مىخواهيم و آنها هميشه براى ما زنده هستند باور دارم كه كنارمان هستند. هر صبح كه براى نماز بيدار مىشوم، اول آنها را بيدار مىكنم و با آنها حرف مىزنم. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 176 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |