فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

 
حسینی، سلیمه
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 

حاجيه خانم سيده سليمه حسينى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »جهانگير«، »اصغر« و »منوچهر« كفيلى(
سال 1299 در ونك سيمرون اصفهان به دنيا آمد. پدرش »سيد خليل« پنج فرزند داشت و از طريق كشاورزى امرار معاش مى‏كرد. همسرش »سنمبر« همدم و همراهش بود و علاوه بر كمك به همسرش در كشاورزى، قالى هم مى‏بافت. »سليمه« نه ساله بود كه »محمد باقر« او شهرضا به خواستگارى‏اش آمد. حدس مى‏زد كه خواستگارى از دختر آقا سيد خليل، آن هم در سن سى سالگى و با وجود داشتن همسر و يك پسر كار منطقى نيست. شنيده بود خانواده سيد، از نجابت و اصالت خانوادگى همتا ندارند، دلش مى‏خواست اين بار ازدواج صحيح و اصولى داشته باشد. پيش از آن با دختر خاله‏اش وصلت كرده و اختلافات شديدى با همسرش داشت. هميشه از اين شهر به آن شهر مى‏رفت و براى فروش اجناسش دوره‏گردى مى‏كرد، اما به خانه كه برمى‏گشت، دوباره مشاجرات و ناسازگارى‏هاى همسرش بود كه بر سرش آوار مى‏شد و »رقيه بگم« كه خود، خواهرزاده‏اش را براى پسرش خواستگارى كرده و مسبب اين وصلت ناهمگون شده بود، بيش از پسر، رنج مى‏برد و او را تشويق به جدايى مى‏كرد.
- اين زن به درد تو نمى‏خورد. مشكلات شما كه تمامى ندارد.
»محمد باقر« تصميم خود را گرفته بود. بايد به زندگى‏اش سر و سامان مى‏داد. پس از آشنايى‏اش با آقا سيد، قرآن به دست گرفت و به خواستگارى رفت.
- به همين كلام خدا قسم كه نه قصد بدى دارم و نه از روى بى‏ارادگى تصميم به ازدواج دوباره گرفته‏ام. زنم سر سازش با من ندارد. به زندگى‏ام نمى‏رسد.
»سيد خليل« صداقت را در نگاه او مى‏ديد. با آن كه دخترش را مى‏ديد كه هنوز به سن ازدواج نرسيده، به قرآنى كه »محمد باقر« در دست داشت، اتكا كرد.
- قبول، اما مهريه دختر من ده تومان پول و يك نيم دانگ از خانه شماست كه در ونگ سيمرون داريد.
»محمدباقر« سر فروافكند.
- من هر چه دارم مال است.
اين را كه گفت، دل سيد لرزيد و سر عقد دو دانگ از خانه‏اش را به داماد بخشيد تا در كنار آنها بماند و دخترش را به غربت نبرد.
سليمه كه در خانه پدر بود، پختن نان و بافتن قالى را آموخته بود و همين‏ها در زندگى مشترك، به كارش مى‏آمد. »رقيه بگم« مادر همسرش حافظ قرآن بود و خانه‏اش به نوعى مدرسه قرآن... شاگردان بسيارى داشت. بيست زن و دختر جوان كه روزى دو ساعت در محضر او رايگان قرآن مى‏آموختند. او دختر حاج‏آقا حجازى بود كه در همه شهرضا به درستى اخلاق و رفتار شهرت داشت. مى‏گفتند: چرا براى آموزش قرآن، چيزى نمى‏گيريد؟
مى‏گفت: دعايم كنيد و براى شادى اموات، صلوات بفرستيد.
مردم حرمت زيادى براى ايشان قائل بودند و »سليمه« در كنار او قرآن مى‏آموخت و رفتار صحيح و همسردارى را، شوهرش و همسر اول را طلاق داد و فرزندش را هم گرفت؛

»سليمه« با وجود سن كم به راحتى او را به عنوان فرزند خود پذيرفت و براى او مادرى كرد. او نيز شيفته مادرشوهرش بود و از خلق و خوى او كه در خانواده‏اى مذهبى بزرگ شده و پشت در پشت حافظ قرآن بودند، الگو مى‏گرفت و در زندگى، اين نكات را به كار مى‏برد.
بچه اولم را چهارده ساله بودم كه به دنيا آوردم و بعد از او يكى ديگر را كه هر دو عمرشان به دنيا نبود. مردند و سر باردارى سوم رفتيم مشهد. بچه‏ام را نذر امام رضا كردم. موقع ازدواج آن قدر كم سن و سال بودم كه عقد قانونى نشدم و فقط صيغه محرميت داشتيم، اما وقتى جهاندار در سال 1327 به دنيا آمد، عقد محضرى كرديم. بعد از او ابوالفضل در سال 1328 و سپس جهانبخش در سال )1330(، ناصر )1333(، منوچهر )1335(، اصغر )1338(، و اكبر 1340 متولد شد.
»محمدباقر« كه در دامان زنى حافظ قرآن و پاكدامن بزرگ شده بود در تربيت صحيح آنها نقش مهمى داشت. پا به سن كه گذاشت، ديگر توان دوره‏گردى از اين شهر به آن شهر را نداشت، مغازه‏اى باز كرد و زين اسب و يراق آلات آن را درست مى‏كرد و مى‏فروخت. فرزندانش طبع بلند و بخشندگى را از او آموخته بود. جهانگير اگر پولى دستش مى‏رسيد، آن را بين فقرا تقسيم مى‏كرد. روزها كار مى‏كرد و شبانه درس مى‏خواند.
دستمزد كارگرى‏اش را به مادر مى‏داد و مقدار خيلى كمى براى خودش برمى‏داشت.
دوران مبارزات عليه رژيم پهلوى هر هفت پسر خانواده از مبارزين و شركت كنندگان در جلسات و راهپيمايى‏ها بودند. تو ميدان شاه وانت را پارك كرده و از مجسمه رفته بود بالا. از جيبش پيچ‏گوشتى و انبر درآورده و شروع كرده بود به باز كردن پيچ و مهره‏هاى مجسمه. مردم شروع كرده بودند به شعار دادن و اصغر مجسمه را انداخت پايين. آن را با طناب به پشت وانت بست و به نشانه به ذلت كشيدن شاه، آن را كشيد و سر تا ته خيابان گردانده بود. ناصر را خبر كرده بودند كه اصغر دارد با جانش بازى مى‏كند. ساواك او را شناسايى كرده و در به در دنبال اوست.
ناصر همسر اصغر را خبر كرد و از خانه بيرون آمدند و به ميدان شاه رفتند، او را ديدند كه مجسمه را بسته به پشت وانت و روى زمين مى‏كشد. صداش كردند.
دوباره و سه باره فرياد زده بود تا صدايش در ازدحام مردم به گوش برادر رسيده بود.
اصغر كه همسرش را در ماشين ناصر ديد، داد زد كه:
- چرا او را آوردى؟
به او گفتند كه مورد شناسايى ساواك قرار گرفته و تحت

پيگرد است. نگاه كرد به تانك‏هاى آن طرف ميدان. صداى تيراندازى از هر سو شنيده مى‏شد.
- بايد بروى اصفهان تا آب‏ها از آسياب بيفتد. پسر عمويم گفته اگر دست ساواك به تو برسد، زنده نمى‏گذارندت. مى‏دانى كه اخبارش ردخور ندارد. از روى صندلى عقب ژيان، چادرى را كه از مادر گرفته بود، به او داد و گفت: اين را سرت كن كه شناخته نشوى. خوب رو بگير كه شك نكنند.
اصغر نشست تو ماشين، كنار همسرش. قدرى تعلل كرد و به اصرار ناصر، آن را روى سر گذاشت و راه افتادند سمت اصفهان و چند روز بعد، با شنيدن خبر آمدن امام به تهران رفته بود.
»جهاندار« پسر ارشد سليمه براى تحصيل به آمريكا رفته بود. دكتراى »الكتروشيمى« و درجه پروفسورى را اخذ كرد و پس از ازدواج با يك دختر ايرانى در همان جا ماندگار شد. با تشكيل بسيج و سپاه پاسداران، هر شش پسر، به عضويت سپاه درآمدند و با شروع جنگ، عازم جبهه شدند. مادر انگار پر كشيدن هر يك را پيش چشمان خود مى‏ديد.
منوچهر بعد از مرخصى‏اش دوباره عازم منطقه شد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »آنان كه نداى حق شنيدند همه، با شوق به سوى حق دويدند همه، بر تن كفن ز اطلس خون كردند، در سنگر سرخ آرميدند همه«
او رفت و در يازدهم اسفند 59 در سردشت به شهادت رسيد. خبر شهادت منوچهر كه رسيد، پسرش به دنيا آمد. سليمه دست به آسمان بلند كرد.
چشمانش پر از اشك بود و به سرخى مى‏زد. اما براى تولد نوه‏اش خدا را شاكر بود.
پس از تشييع پيكر او، اصغر آهنگ رفتن كرد. مادر با بغض مقابل او ايستاد.
- نرو مادرجان. همسرت تنهاست. داغ برادرت كمرم را شكسته است و اين دورى برايم سخت است.
اصغر آه كشيد و چهره در هم كشيد.
- ننه! تو فرداى قيامت مى‏خواهى چه جوابى به حضرت زهرا )س( بدهى؟ مى‏خواهى بگويى طاقت نداشتم بچه‏هايم در راه اسلام خدمت كنند و مانع آنها مى‏شدم؟
تا اين جمله را كه مى‏گفت، شرم مى‏كردم و ديگر حرف نمى‏زدم. او رفت و هشتم آذرماه 60 در »عمليات طريق القدس« و »فتح بستان« شهيد شد.
و سليمه خبر شهادت او را كه شنيد، خانه را چراغانى كرد. غم بر دل و اشك به چشم داشت، اما دل دشمن را خون مى‏كرد. جهانگير را در منطقه، به اسم ابوالفضل مى‏خواندند؛ آن قدر كه از خود رشادت نشان داده بود. او پاسدار سپاه بود و كمتر به مرخصى مى‏آمد و سرانجام نيز در بيست و هفتمين روز از سال 62 در پاسگاه زيد به شهادت رسيد.
- همه پسرانم فداى اسلام. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 234
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 746 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,438 نفر
بازدید این ماه : 5,081 نفر
بازدید ماه قبل : 7,621 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک