فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم ربابه نقدى خوزانى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »نعمتالله«، »مرتضى«، »كرمعلى« نقدى( **متن=هشتاد و پنج ساله و اهل خوزان اصفهان است. پدرش احمد بسيار جوان بود كه با »رقيه« ازدواج كرد. او پسرى چهار ساله و ربابه دوسالهاش را داشت كه عازم خدمت سربازى شد. هرگز بازنگشت. علت مرگش را كسى ندانست و حتى پيكرش نيز يافت نشد و »رقيه« كه هنر خياطى را كامل مىدانست، براى ديگران دوخت و دوز مىكرد و زندگى دو فرزندش را مىگذراند. - مادرم چرخ خياطى نداشت. با دست مىدوخت. هر چه درمىآورد، با قناعت خرج مىكرد تا محتاج نشود. او برادرى داشت كه در باغ پدرى زراعت مىكرد و هيچ سهمى از محصول را به مادرم كه شريك او بود، نمىداد. مادرم كسى را نداشت كه پشتيبان و حامىاش باشد. مجبور بود سكوت كند. »ربابه«، نه ساله بود كه پسر عمو به خواستگارىاش آمد. او نيز پدر و مادرش را از دست داده بود و با برادرهايش زندگى مىكرد. آن دو زندگى سادهاى را شروع كردند. محمد بعد از ازدواج، زمين ارثى پدرش را از عمو گرفت، شروع كرد به زراعت. در كنار آن پنبهزنى و حلاجى هم مىكرد. محمد بسيار رنج كشيده بود و گاه كه با »ربابه« سر درد دلش باز مىشد، از خاطراتش مىگفت و قول مىداد كه هرگز نگذارد غم بىپولى بر دل همسر و فرزندانش بنشيند. او دوچرخهاى خريده بود، آن را به اهل محله كه قصد اين سو و آن سو رفتن داشتند، كرايه مىداد و اين نيز منبع درآمد ديگرى بود. »ربابه« كه بسيار كم سن و سال بود، هر بار باردار مىشد، خيلى زود جنينش را از دست مىداد؛ هر بار به شكلى. »محمد« شيفته اين بود كه خانهاش به صداى خنده كودك گرمتر شود. آن قدر بىريا بود كه آرزويش را بىهيچ حاشيهاى بيان مىكرد و »ربابه« از اين كه نمىتوانست همسرش را به مراد دلش برساند، رنج مىكشيد. او كه مردى مذهبى و متدين بود و در ده روز اول محرم، در هيئت عزاداران حسينى خدمت به عزاداران مىكرد، شب عاشورا بسيار گريست. از خدا خواست پسرى به او بدهد و نذر كرد كه نامش را »حسين« بگذارد كه تا عمر دارد نوكرى امام حسين )ع( و اهل بيت )ع( را بكند. آنچه در هيئت از دلش گذشته بود را براى همسرش تعريف كرد. به ماه نكشيد بود كه »ربابه« خبر باردارىاش را به او داد. »حسين« به دنيا آمد و پس از او نعمتالله. پس از او نيز دو دختر به دنيا آمدند و مرتضى و كرمعلى. همه فرزندان او در منزل و با حضور حاج كبرى كه قابله روستا بود، متولد شدند. محمد كه مدام در انديشه بهتر و مرفهتر كردن زندگى بود، قصد داشت در شركت نفت استخدام شود. سپرده بود كه اگر شركت نفتى آگهى استخدام داد، او را خبر كنند. دوستانش مىگفتند: »نرو. هر كسى مىرود شركت نفت، اول به او مىگويند از پشتبام بپر پايين.« محمد پيش از آن كه از اين گفته به هراس آيد، گفته بود: »مىروم. اگر اين طور گفتند، برمىگردم.« رفت و استخدام شد. بعدها براى پسرهايش تعريف كرد. - بعضى از مردم، بخيل و نادانند. براى اين كه كسى پيشرفت نكند، دروغها مىگويند. از همين تجربه درس بگيريد و هر كارى را با دقت و بدون دخالت مردم انجام بدهيد تا به نتيجه برسيد. او سه شيفت در شركت نفت كار مىكرد تا پسرانش درس بخوانند. بيكار كه مىشد، تو مزرعه مىايستاد به كشاورزى. پسرها را هم با خود مىبرد. - اگر چه درس مىخوانند ولى بايد راه و رسم كار را هم ياد بگيرند كه فرداى روزگار، محتاج نان شب نشوند. وقتى براى آبيارى زمين مىرفت، پسرها را با خودش مىبرد. در دل تاريك شب، هر كدام را در اطراف باغ به نگهبانى مىگذاشت. - اين طورى ترسشان مىريزد و شجاع و دلاور بار مىآيند. »نعمتالله« از كودكى در كشت و كار، همراه او بود و چوپانى گاو و گوسفندها را مىكرد. با پدر در مسجد و هيئت حضور مىيافت. او تا ششم ابتدايى را خواند و مشغول كار شد. بعد از سربازى، او نيز در شركت نفت استخدام شد. زبان انگليسى را تمرين كرده بود و به خوبى حرف مىزد. به دختردايىاش علاقه داشت. از »ربابه« خواست تا برود خواستگارى او. »محمد« قبول نمىكرد. - بايد با دختر برادرم ازدواج كند. وقتى حرف پدر را شنيد، اخمهايش تو هم رفت. - اين كه شوخى نيست، من دختر دايى را دوست دارم. شما مىگوييد با كسى ديگر ازدواج كنم! مادر به خواستگارى برادرزادهى خود رفت و ازدواج آن دو سرگرفت. »نعمتالله« در جلسات، اعلاميهها و نوارها را مىگرفت و به همكارانش در شركت نفت و دوستان هم محلهاى مىداد. نامهاى را كه امام از پاريس فرستاده بود، به شركت نفت برد. براى همكارانش خواند و اعتصابات شركت شروع شد. در هر راهپيمايى و جلسهاى مديريت را بر عهده مىگرفت. دو شيفت كار مىكرد و شبانه درس مىخواند تا ديپلمش را گرفت. جنگ كه شروع شد، مرتضى اول دبيرستان را مىخواند. گفت كه مىخواهد برود جبهه. »ربابه« مىدانست نفس »كرمعلى« به نفس او بسته است و اگر او برود كرم نيز نخواهد ماند. با اين حال، هيچ نگفت. - شوهرم كه فهميد تصميم مرتضى جدى است، از او خواست كه نرود. گفت: بمان درسهايت را بخوان. وقت بسيار است. وقت سربازىات كه شد، برو جبهه. گفت: نه. جبهه مدرسه من است. تازه همان جا هم مىتوانم درسم را بخوانم. »كرمعلى« كه دانست همدم و همراهش رفتنى است، يك كلام ايستاد كه او نيز برود. دو سال از او كوچكتر بود، ولى انگار قل ديگر او بود. هر كار مرتضى مىكرد، »كرمعلى« پشت سر او انجام مىداد. رفت ثبتنام كند كه او را نبردند. هر بار كه مرتضى مىآمد، مىنشست كنار او و از او مىخواست تا تعريف كند. آن روز مرتضى آمده بود، كلاهى بر سر. مادر، صورتش را كه بوسيد، از او خواست تا كلاهش را بردارد. - نه. اين طورى راحتم. لاغرتر از قبل شده بود و رنگ پريدهتر. چند روزى ماند. اما هيچ كس نتوانست كلاه را از سر او بردارد. خواهرش هر بار كه به شوخى طرف او مىرفت و دست مىبرد طرف سر او، مرتضى از جا مىجست و محكم دست رو كلاه مىگذاشت. - مانده بوديم كه اين چه مدلى است. خودش مىگفت: موهام را از ته تراشيدهاند. دوست ندارم كچلىام را ببينيد. باورم نمىشد. از جلو سرش پيدا بود كه مو دارد. اصلا او عادت به موهاى بلند نداشت كه حالا بخواهد از تراشيدن موهايش ناراحت باشد. خودش هميشه موهايش را كوتاه نگه مىداشت. آن شب خوابيده بود و كلاه از سرش افتاده بود. پانسمان سرش را كه ديدم و خونى را كه وسط باند خشك شده بود تازه فهميدم براى اين كه ما را نگران نكند، نمىخواهد سرش را كه زخمى شده، ببينيم. او كه كمتر به مرخصى مىآمد، اين بار به خاطر مجروحيتش، مجبور بود مدتى بماند تا زخمهاى سرش بهتر شود. »مرتضى« از محمد خواست تا برايش اسب بخرد. محمد براى دلگرم كردن او پذيرفت. اسب را خريد و مرتضى مدام سوار بر اسب به مزرعه مىرفت. تو »خوزان« اين طرف و آن طرف مىرفت. بار آخر كه مىرفت، كرمعلى هم ثبتنام كرد. سر از پا نمىشناخت. از شوق اين كه همراه برادرش به جبهه مىرود، خواب و خوراك نداشت. رفتند و كرمعلى خبر شهادت مرتضى را كه جان و عمرش بود، آورد. - شب اول عمليات، رفتند معبر را باز كنند كه برنگشت. نمىدانم روى مين رفت يا گرفتار عراقىها شد. وقتى پيكر مرتضى را آوردند، يك دست و سر نداشت. او را از شال سبز كمرش شناخته بودند. گفته بود: »به من الهام شده كه طورى شهيد مىشوم كه كسى من را نمىشناسد. اين شال را ببنديد دور كمرم كه از طريق آن من را بشناسيد.« مرتضى سومين روز فروردين 61 در عمليات فتح المبين بر اثر اصابت خمپارهاى به سرش شهيد شد. كرم تا شب هفت او ماند. »ربابه« اصرار داشت كه ديگر نرود. حال ديگرى داشت پسر كوچكش. - مادر چه طور راضى مىشوى به ماندن من، در حالى كه اسلحه برادرم روى زمين مانده! رفت و در عمليات بيتالمقدس شركت كرد و ششم ارديبهشت 61 پيكرش را آوردند. دستهاش مشت كرده بود. همرزمانش مىگفتند: »وقتى ديد مواضع عراقىها آتش گرفته، شروع كرد به اللهاكبر گفتن كه خمپارهاى نزديكى او منفجر شد.« »ربابه« سر تكان مىدهد. - همه تنش كبود بود. به خاطر موج انفجار، رگهايش پاره شده بود. »نعمتالله« كه به عنوان امدادگر به جبهه رفته بود، با شنيدن خبر شهادت برادر كوچكش به خانه برگشت. چشمه اشكش خشك نمىشد. به هر بهانهاى مىگريست و عكس برادرش را نگاه مىكرد و كمر خميده پدر و مادر را كه در يك ماه، داغ دو پسر ديده بودند. وقتى مىخواست برود، ربابه گفت: »راضى نيستم بروى. آن دو تا مسئوليت نداشتند، اما تو دو تا بچه دارى. بايد بمانى و بچههايت را تربيت كنى و مراقبشان باشى.« كلافه بود. به بچههايش كه يكى تو آغوش همسرش و آن يكى گوشه اتاق بازى مىكرد، نگريست. - بچههام خدا را دارند. من باشم يا نباشم، خدا نگهدار آنهاست. جلو در، ربابه سفارش كرد كه وقتى رسيد، تلفن كند و نامه بنويسد. - ما را از حال خودت بىخبر نگذار. »نعمتالله« دست تكان داد و دور شد. رفت و همه را بىخبر گذاشت. او با شركت در عمليات رمضان در بيست و سوم تير 61 مفقود شد. تكههاى استخوانش را كه آوردند، حاج محمد كه سالها چشم به راه او بود، تا آخرين لحظه زندگى روى پاى خود ايستاد. آن روز از مغازه خريد كرد. وقتى به خانه برگشت، دراز كشيد تا قدرى بياسايد. »ربابه« براى او چاى آورد. - حاجى چرا اين قدر مىخوابى امروز! حاج محمد پاسخ نداد. ربابه او را تكان داد. نتوانست بيدارش كند. شويش با خيالى آسوده از اين كه فرزندانش در راه خدا رفتهاند و در جوار حق زندهاند و در جايگاهى امن زندگى مىكنند، به خواب ابدى رفت. درباره : خانواده شهدا , معرفی , بازدید : 190 [ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |