فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

 
عباسی، زهرا
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاجيه خانم زهرا عباسى، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »عزيزالله« و »باقر« جعفرى ولدانى(
سه سال از عصر حاضر مى‏گذشت كه در »ولدان« اصفهان به دنيا آمد. پدرش »عباس« يزدى بود و براى كار و كشاورزى به اصفهان مهاجرت كرده بود. پس از آشنايى با خانواده »معصومه« كه ثروتمند و سرشناس بودند، با او ازدواج كرد و در اصفهان ماندگار شد. روى زمين‏هاى مردم زراعت مى‏كرد و هنگام برداشت محصول، دستمزد اندكى مى‏گرفت. زهرا دو ساله بود كه »عباس« دار فانى را وداع گفت و همسر و چهار فرزندش را بى‏سرپرست گذاشت و چهارده ساله كه شد خاله به خواستگارى‏اش آمد، براى پسرش »عباس« كه هفت سال از زهرا بزرگ‏تر بود. مادر كه فرزندانش را با دشوارى بسيار پرورش داده بود، بى‏هيچ توقعى دخترش را به خانه بخت فرستاد. مى‏دانست خواهرزاده‏اش خواستار زهراست و آينده او را تضمين مى‏كند. زهرا با مهريه صد تومان به عقد »عباس« درآمد كه هم اسم پدرش بود و جاى خالى او را برايش پر مى‏كرد. او به يتيمى بزرگ شده بود و جهيزيه چندانى نداشت. »عباس« اتاقى اجاره كرد. شب عروسى دانه‏هاى برف زمين را سپيدپوش كرده بود. سرما از هر منفذى به داخل خانه راه پيدا مى‏كرد. »زهرا« را در ميان گل و شل و برفاب به خانه داماد بردند.
عباس مردى زحمتكش بود كه براى ارباب كار مى‏كرد. بعدها قطعه زمينى براى ساخت خانه خريد و با برادرانش دست به كار ساخت خانه‏اى شدند كه پنج اتاق داشته باشد. براى هر يك اتاقى جداگانه. يكى از اتاق‏ها را مادر برداشت و در چهار اتاق ديگر، هر يك از برادران با همسران و فرزندان زندگى مى‏كردند. يك سال بعد شاه‏بيگم و پس از او بيگم در سال 1324، عزيزالله، در سال 1326، سكينه در سال 1333، محمود در سال 1334، فاطمه در سال 1337 و باقر در سال 1324 متولد شدند.
عباس هر صبح روى پشت‏بام خانه اذان مى‏گفت و بعد به مسجد رضوى مى‏رفت. صوت و لحن خوشى كه داشت، دل را مى‏لرزاند. »زهرا« با او كه از مهربانى همتا نداشت، خوشبخت‏ترين زن دنيا بود.
- ماه مبارك كه مى‏شد، سحرها، مى‏رفت روى بام. دعاى سحر مى‏خواند و مردم را براى خوردن سحرى و مناجات و نماز، بيدار مى‏كرد.
وقتى مى‏شنيد كاروان زيارتى در راه است، به سراغ زائرين مى‏رفت. چاووشى‏خوانى مى‏كرد. صدايش خيلى طرفدار داشت. ماه محرم كه مى‏شد، اولين نفر در دسته‏هاى عزادارى بود. زنجير مى‏زد و نوحه مى‏خواند. اهل آبادى مى‏شناختندش و برايش احترام زيادى قائل بودند. عباس در اغلب مراسم و مجالس مذهبى نوحه مى‏خواند. بعدها در گرمخانه حمام مشغول به كار شد.
زهرا خاطرات آن سال‏ها را اين گونه تعريف مى‏كند: »كاه و علف خشك از صحرا جمع مى‏كرديم و هر صبح، حمام را گرم مى‏كرديم. من در قسمت زنانه و شوهرم در قسمت مردانه

مى‏ايستاد. حمام مال كدخدا بود و ما از او حقوق مى‏گرفتيم. بعد از آن بود كه عباس رفت سربازى.« همه هوش و حواسش به زهرا بود كه حال بى‏او چه مى‏كند. مى‏دانست وقتى نباشد، زهرا از دورى‏اش رنج مى‏كشد. ولى چاره نداشت. در مدت دو سالى كه نبود، قند، چاى و هر آنچه در پادگان به عنوان جيره غذايى مى‏گرفت، پست مى‏كرد براى »زهرا«. مى‏گفت: »خودت بخور.«
شرمنده سر فرومى‏افكند.
- نيستم كه كار كنم و خرج زندگى را بدهم. خودت دارى زحمت زندگى را مى‏كشى، ولى حداقل تا جايى كه از دستم بر بيايد، كمكت مى‏كنم.
يك ماه به پاياه خدمت عباس مانده بود كه »حيدر« دار فانى را وداع گفت. وقتى عباس به خانه برگشت، دانست كه پدر مهربان را از دست داده است. او پسرانش را با خود به جلسات مذهبى و نوحه‏خوانى‏ها مى‏برد. شايد حضور در كنار او و حضور در كانون پر مهر و محبت خانواده و سازگارى زهرا و عباس بود كه فرزندانى دلسوز و پر مهر در دامان آن دو باليدند. »عزيزالله« تلاش مداوم پدر را براى امرار معاش خانواده هشت‏نفرى‏اش مى‏ديد. او در مدرسه خواندن و نوشتن آموخت و بعد از ترك تحصيل با چوپانى و كشاورزى كمك حال پدر و مادر بود. پانزده ساله بود كه در كارخانه ريسندگى و بافندگى مشغول به كار شد. با كارگران كارخانه ريسندگى جلساتى را برگزار مى‏كرد و در اعتصابات كارگرى كارخانه حضور داشت. براى اين كه نباشد و منجر به تحريك كارگران نشود، سال 45 او را براى خدمت سربازى خواستند. رفت، اما در نامه‏اى خودش را كفيل خانواده معرفى كرد و معاف شد. يك هفته بعد برگشت و فعاليت‏هاى مبارزاتى‏اش را از سر گرفت. بيست و سه ساله بود كه ازدواج كرد. سه فرزند داشت كه جنگ شروع شد و به جبهه رفت.
آمده بود مرخصى با خانواده خود و همسرش براى زيارت به مشهد رفتند. از حرم كه برگشتند، خيلى زود خوابش برد. از خستگى نيمه‏هاى شب از جا پريد. خواب ديده بود. مادر كه آن سوتر از او و همسرش خوابيده بود به او، نگاه كرد.
- عزيزجان چيزى شده؟
سر تكان داد. خيس عرق بود. چيزى نگفت و دوباره دراز كشيد روز بعد، سر سفره صبحانه آنچه را كه نيمه‏هاى شب او را از خواب بيدار كرده بود، تعريف كرد: »خواب ديدم شهيد شده‏ام و مرا آورده‏اند گلستان شهدا. پدرم مرا بغل كرد و تو قبرى كه شماره‏اش بيست و يك بود، گذاشت.«
برادر همسرش جرعه‏اى چاى نوشيد.

- خير است ان شاءالله.
مادر هم تكرار كرد، اما نگرانى در عمق چشمانش پيدا بود. از مشهد كه بازگشتند، »عزيزالله« باز هم آهنگ رفتن كرد و باقر نيز. آن دو در حمله پيروزمندانه ثامن‏الائمه شركت كردند. بعد از شكست حصر آبادان تا مرحله چهارم عمليات بيت‏المقدس در منطقه بود و دوازدهم ارديبهشت ماه سال 1361 در آبادان به شهادت رسيد. قبل از او باقر كه همه او را »محمود« صدا مى‏زدند، نيز مجروح شد. صداى ناله‏اش به گوش نيروهاى خودى مى‏رسيد و قلبشان را مى‏فشرد. اما او جلوتر از خط مقدم بود. كسى را ياراى كمك كردن به او نبود. پيكر »عزيزالله« را به عقب برگرداندند، اما باقر ماند و پيكرش مفقود شد. مادر درباره او مى‏گويد: »كاراته‏باز بود. مجانى به كسانى كه علاقه داشتند، كاراته ياد مى‏داد. روحيه خيلى خوبى داشت و هر جا كه مى‏رفت، با خودش شور و نشاط مى‏برد. تو وصيتنامه‏اش نوشته بود: پدر و مادر عزيزم مرا حلال كنند و بدانند كه تا آخرين قطره خون از اسلام دفاع خواهم كرد.«
زهرا آه مى‏كشد و قطره اشكى را كه از گوشه چشمانش فروچكيده، پاك مى‏كند.
- باقر هنوز مفقودالاثر است. جنازه عزيز را چند روز بعد از شهادتش به خاك سپرديم، تو قبر شماره بيست و يك كه خودش خواب ديده بود. آن موقع متوجه شديم كه ديدن شماره قبر و نحوه خاكسپارى‏اش همه و همه رؤياى صادقه بوده است.
فرزند آخر عزيز پنج ماه بعد از شهادت او به دنيا آمد. او را محمد ناميديم. او در وصيتنامه‏اش خواسته بود كه صبور باشيم و با اين كار مشت محكمى بر دهان منافقين و دشمنان اسلام بزنيم. نوشته بود: اگر به شهادت رسيدم، هر ساعتى كه به فكر من افتاديد، به فكر شهداى كربلا باشيد. از پدرم مى‏خواهم جلوى جنازه من چاووشى بخواند.
حاج عباس جلو پيكر غرق به خون پسر ارشدش، چاووشى خوانى كرد و مردم بسيار گريستند. او سال 1385 سكته مغزى كرد. شش ماه در بيمارستان بسترى بود و سرانجام در سن هشتاد و نه سالگى دار فانى را وداع گفت. مردى كه يك عمر به ائمه )ع( خدمت كرده بود و در هر مناسبت مذهبى حضور يافته و نوحه خوانده بود، صورت در نقاب خاك كشيد.
زهرا پس از رحلت همسرش با حسين فرزند ارشد شهيد عزيزالله و همسر او زندگى مى‏كند و در كنار آن دو احساس رضايت و شادمانى دارد. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 223
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,021 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,713 نفر
بازدید این ماه : 6,356 نفر
بازدید ماه قبل : 8,896 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک