فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

 
جوانی، عباس
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاج عباس جوانى جونى، پدر معظم شهيدان؛ »حيدر على« و »محمد على«(
پدرش »حيدر« كشاورزى زحمتكش بود كه روى زمين خودش گندم، جو و تنباكو مى‏كاشت. هفت دختر داشت و در آرزوى داشتن پسرى بود كه عصاى دستش باشد. چهار دخترش را به خانه بخت فرستاده بود و يكى‏شان، بعد از ازدواج بيمار شد و از دنيا رفت. »عباس« كه به دنيا آمد، در عيد سال 1319 خانه حيدر غرق در شادى و نور شد. »سكينه« شاد از لطف خدا بود اما خبر از دست يغماگر روزگار نداشت. سكته »حيدر« كام خانواده را تلخ كرد. او كه مرد كار و تلاش بود، به يك باره در بستر افتاد، بى‏هيچ توانى. »سكينه« او را تر و خشك مى‏كرد. غذا دهانش مى‏گذاشت و به پاس همه روزهاى خوب و آرام گذشته، از مردش نگهدارى مى‏كرد. »عباس« سه ساله بود كه پدرش از دنيا رفت و سكينه را با يتيم‏هاى قد و نيم‏قدش تنها گذاشت.
- من هيچ كارى نمى‏توانستم بكنم. كار خانه و كشاورزى به دوش مادرم افتاد. پدربزرگ و دايى‏ام هم كمك مى‏كردند. با اين حال، بار اصلى زندگى رو دوش مادر بود. زمين ما كوچك بود و هر چه مى‏كاشتيم، مى‏خورديم. چيزى براى فروش نمى‏ماند. خانه خشتى داشتيم كه مال پدربزرگم بود. چهار اتاق و صندوق‏خانه داشت و يك آشپزخانه.
در هر اتاق يكى از عموها با همسر و فرزندانش زندگى مى‏كرد و يكى از اتاق‏ها به من و مادر و خواهرانم اختصاص داشت. همه زن عموهايم تو همان آشپزخانه غذا درست مى‏كردند. گاهى پيش مى‏آمد كه چيزى براى خوردن نداشتيم. مادرم براى حفظ آبرو، ديگ را پر از آب مى‏كرد و مى‏گذاشت روى اجاق تا زن عموهايم فكر نكنند غذا نداريم.
فشار اقتصادى بر دوش مادر، چنان بود كه عباس پنج ساله‏اش را به پدربزرگ سپرد و عباس شد چوپان گوسفندان پدربزرگ.
- مادربزرگ غذامان را كه نان و پنير و ماست بود، لاى دستمال مى‏گذاشت. پدربزرگم دستمال را مى‏بست پشتش مى‏رفتيم صحرا. خيلى سخت بود. من ضعيف بودم و زود خسته مى‏شدم. اما چاره‏اى نبود. از صحرا كه برمى‏گشتيم، بايد علف مى‏چيدم. بار حيوان مى‏كردم و مى‏آوردم خانه. با دستگاه علف‏ها را ريزريز مى‏كردم و قاطى كاه، به خورد گوسفندان مى‏دادم.
پدربزرگ گله‏دار بود و اوضاع مالى بهترى داشت. مادربزرگ هر صبح شير گاو و گوسفندها را مى‏دوشيد. كمى از آن را براى خوردن و درست كردن كره و پنير و دوغ نگه مى‏داشت و بقيه را مى‏فروخت تا خرج خوراك خانواده و گله را تأمين كند.
گاهى كه دلتنگى آوار مى‏شد رو سر عباس، به ديدن مادر مى‏رفت. از نان و ماست كه مادربزرگ درست كرده بود، برايش مى‏برد. پانزده ساله كه شد، برگشت پيش مادر تا كشاورزى كند و خرج خانه را درآورد.
- براى خودم مردى شده بودم. احساس مسئوليت مى‏كردم.

هر كارى بود، مى‏رفتم. از كشاورزى براى مردم تا چيدن علف‏هاى هرزه از لاى گندم‏زارها.
او روزها كار مى‏كرد و شب‏ها درس مى‏خواند. خانه پدربزرگ را كه تقسيم كردند، سهم عباس صد متر از زمين آن بود. توى آن يك اتاق ساخته بود. هجده ساله كه شد، مادر از او خواست تا ازدواج كند.
كسى را براى ازدواج، در نظر نداشت و مادر دختر يكى از خويشان خود را معرفى كرد. صغرى نه ساله بود و عباس هجده. زمستان پر برفى بود. يخبندان و سرما امان همه را بريده بود.
- كل خانواده، آرزوى داماد شدن مرا داشتند. سه شبانه‏روز جشن گرفتند. زنم آن قدر كوچك بود كه وقتى رفتند حنا دستش بگذارند، ديدند زير كرسى خوابيده. مادرش بيدارش كرده بود. لباس عروسى تنش كردند و او را آوردند براى حنابندان. يادم هست غذامان اشكنه بود كه براى هر نفر، يك ملاقه مى‏ريختند و مردم نان تريد مى‏كردند و مى‏خوردند.
شب عروسى، برفاب زمين را گل و شلى كرده بود. جشن كه تمام شد، رفتند براى آوردن عروس. صغرى پايش را كه از خانه بيرون گذاشت، تو برفاب زمين، خيس شد. سرما از كف پاها به تمام جانش نفوذ كرد. لرزيد و اين از نگاه خواهرشوهرها پنهان نماند.
- خواهرم عروس را تا دم خانه، كول كرده بود.
عروس را به همان خانه‏اى كه با دست خود ساخته بود، برد. عباس براى اداره زندگى مشترك به روستاهاى اطراف مى‏رفت. كاه و گندم را از هم جدا مى‏كرد و مزد مى‏گرفت. شب‏ها در همان انبار مى‏خوابيد و آخر هفته به خانه برمى‏گشت. دو سال بعد، همسرش فرزند اول را به دنيا آورد.
- بچه اول و دوم بعد از دنيا آمدن، مردند و بار سوم كه همسرم باردار شد، او را پيش آقا سيد محمد كه مردى با خدا بود، بردم. او برايش دعا كرد و پسرم چند ماه بعد به دنيا آمد، توى خانه و با كمك قابله خانگى.
عباس زير برف سنگينى كه مى‏باريد، به خانه برگشت. پا به اتاق گرم گذاشت كه بوى اسپند و كندر توى آن پيچيده بود. قابله خانگى، نوزاد را از زير كرسى درآورد.
- پسر است. قدمش مبارك...
عباس نوزاد را گرفت. پيشانى‏اش را بوسيد و او را بوييد و اسمشو گذاشت »حيدر على«، اسم پدر مرحومش. پسر بعدى‏شان هم »محمد على« بود و بعد از آن دو، خدا چهار دختر به آنها داد.
- حيدر على چهار ساله بود كه او را به مدرسه‏اى در روستاى

كن فرستادم. يك دوچرخه برايش خريدم. راه دور بود. زمستان‏ها اينجا هم سرد مى‏شود و اگر وسيله نباشد، رفت و آمد سخت مى‏شود. حيدر على با دوچرخه‏اش مى‏رفت و مى‏آمد. براى هنرستان هم رفت »اصفهان« رشته برق خواند و ديپلم گرفت. او با محمد على مرتب در مسجد بودند. موتور خريده بودند. يكى‏شان با دوچرخه و آن يكى با موتور، اعلاميه‏ها را مى‏بردند توى مدارس و خانه‏ها پخش مى‏كردند.
براى پايين كشيدن مجسمه شاه هر دو برادر رفته بودند تظاهرات. صبح زود از خانه بيرون رفتند. صغرى صداشان زده بود.
- صبر كنيد با هم برويم.
حيدر على كه جلوتر از در بيرون رفته بود؛ گفت:
- ما كار داريم. بايد زودتر برويم. رفتند و نصب شب برگشتند. پاى پياده آمده بودند. گفتم: پس كو موتور؟ گفتند: ساواك تعقيبشان كرده و مجبور شده‏اند موتور را تو كوچه بگذارند و فرار كنند. روز بعد رفتيم موتور را تحويل بگيريم. گفتند: بايد پسرهايت را معرفى كنى. ما هم قيد موتور را زديم و بعد از انقلاب رفتيم موتور حيدر على را گرفتيم.
- اصلا خستگى سرمان نمى‏شد. از دانشگاه دروازه شيراز تا دروازه تهران پياده مى‏رفتيم و شعار مى‏داديم. يك وقت صبح زود از خانه بيرون مى‏رفتيم و غروب برمى‏گشتيم. همين كارمان، بچه‏ها را بيشتر تشويق مى‏كرد. ياد گرفته بودند كه هميشه در صحنه باشند.
پسرها همه جا با هم بودند. در كارهاى فرهنگى مدرسه شركت مى‏كردند، در مناسبت‏هاى مذهبى و ملى نمايش اجرا مى‏كردند و محمد على در گروه تئاتر فعاليت داشت، تا ظهر در مدرسه بود و بعد از ظهرها در راديوسازى كار مى‏كرد.
- صوت دلنشينى داشت. قرآن را با صداى خوش مى‏خواند. مكبر مسجد بود. برايش بلندگو خريده بودم كه شب‏هاى ماه رمضان برود روى پشت بام و مناجات سحر بخواند تا مردم بيدار شوند.
عباس كه خود از انقلابى‏هاى مبارز بود، روز دوازدهم بهمن سال 1357 به تهران آمد تا از نزديك، امام را ملاقات كند.
- رفتيم بهشت زهرا. چه جمعيتى... جاى سوزن انداختن نبود. امام سخنرانى كردند و ما غروب رفتيم حرم حضرت عبدالعظيم. شب آن جا بوديم و روز بعد برگشتيم.
سال 1360 محمد على از طرف جهاد، به اهواز اعزام شد و سال بعد به عضويت سپاه درآمد. پانزده ساله بود. قبول نمى‏كردند او را به جبهه ببرند.
- شناسنامه‏اش را دستكارى كرد تا ثبت‏نامش كردند. دوره آموزشى را در مسجد اعظم گذراند و به غرب اعزام شد. او را برده بودند كردستان.
محمد على آن قدر به مطالعات دينى و مذهبى علاقه

داشت كه در آزمون عقيدتى دوره آموزشى، از بين پانصد نفر شركت كننده، با پنجاه و نه نفر ديگر برگزيده شد. تشويقى گرفت و سه روز به خانه آمد و بعد به جنوب اعزام شد.
در مرحله اول عمليات رمضان در سياهى شب »محمد على« راه را گم كرد و نيروهاى خودى را نمى‏يافت. آن قدر پياده راه رفته بود كه پاهايش مى‏سوخت. صداى گفت و گوى چند مرد عرب را كه شنيد، كلافگى به جانش افتاد. ترس از اسارت، قلبش را لرزاند. دوست دارد مجروح شود و يا شهيد؛ اما اسارت را نمى‏توانست تاب بياورد. راه رفته را برگشت و بين راه امام زمان )عج( را صدا مى‏زد. گاه پايش به تكه سنگى و يا تركشى مى‏خورد و سعى مى‏كرد تعادل خود را حفظ كند. هنوز صداى عراقى‏ها را مى‏شنيد و اضطراب، خوره جانش شده بود. حضرت مهدى )عج( را صدا زد و اشك از گوشه چشمانش جارى شد.
صداى گفتگوى مردان عرب را ديگر نشنيد. سكوت فضا را گرفته بود اندكى بعد، نيروهاى خودى را ديد. دويد و دست انداخت دور گردن دوستانش.
- كجا بودى محمد على؟ دنبالت مى‏گشتيم.
ماجرا را تعريف كرد و مى‏دانست كه امام زمان، نگهدارش بوده است. وقتى آمده بود مرخصى، ماجرا را براى مادر تعريف كرد و صغرى دست‏ها رو به آسمان: خدا را شكر كه بچه‏ام را به ما برگرداند.
- چاى دوست نداشت، اما روزى چند ليوان شربت آبليمو مى‏خورد. وقتى مى‏خواست برود، شكر و آبليمو دادم ببرد كه براى خودش و همرزمانش درست كند و بخورند. او سه ماه در جبهه بود و دوباره به مرخصى آمد. روز قبل از آخرين عزيمتش به جبهه، با مادر به گلستان شهدا رفت. سر مزار دوستان شهيدش فاتحه خواند و رو كرد به مادرش.
- اگر من شهيد شدم، هر وقت آمدى سر قبرم، بى‏قرارى نكن ننه. صبورى را از حضرت زينب )س( ياد بگير.
گفت كه كارى نكند كه دشمن شاد شوند.
»روزها بخند كه مردم خنده‏ات را ببينند. شب‏ها اگر دلتنگ بودى، گريه كن.«
آنقدر با صراحت گفته بود كه هيچ حرفى براى گفتن نماند. مادر هاج و واج او را نگاه كرد، بى‏هيچ كلامى. به خانه كه برگشتند، محمد على سر و روى مادر را بوسيد و عازم كردستان شد. عباس به ياد آن روزها مى‏افتد. بغض، گلويش را مى‏فشارد. هفتم تير سال 61 رفته بود كردستان، براى فتح قله. پنج نفرى با هم مجروح شده بودند. گويا قمقمه محمد على پر بوده. خواسته بودند آب به او بدهند. گفته بود: اول به دوستانم بدهيد.

آن روز هر كسى آب را به ديگرى تعارف كرد و هر پنج نفر، تشنه لب به شهادت رسيدند.
وصيتنامه‏اش نوشته بود: »پدر و مادر عزيز و مهربانم، برادران و خواهران خوبم، اول درخواستى كه از شما دارم اين است كه بعد از شهادتم صبر داشته باشيد. اى مادر عزيز، مبادا در شهادتم غمگين شوى و سياه بپوشى كه رضايت ندارم. از تو مى‏خواهم كه در نظر بگيرى شبى كه آرزوى دامادى مرا داشتى، چقدر خوشحال مى‏شدى. پس حالا بايد چند برابر بيشتر از آن شادمان شوى. چون لياقت داشته‏اى كه يك فرزندت را در راه اسلام فدا كنى. اى مادر عزيز مگر من از على اكبر حسين )ع( عزيزتر بوده‏ام؟ خير. پس صبر پيشه كن. دعا كن خدا گناهان مرا بيامرزد.اى مادر عزيزم كسى كه خدا را دوست دارد و شهيدش مى‏كند، غمى نيست. در عوض خدا بهشت را بر او آزاد مى‏گذارد و هيچ مانعى براى او نيست. مادر از تو مى‏خواهم در شهادتم ناراحت نباشى و اگر دلت شكست، براى امام دعا كن.
حيدر على در منطقه بود كه خبر شهادت برادر را شنيد، اما نتوانست بيايد به او گفته بودند: تشييع پيكر برادرت است، برو.
گفته بود: بايد راهش را ادامه بدهم.
او چهار بار مجروح شده بود. يك‏بار به خاطر اين كه ديد در شب نداشته باشد، چراغ خاموش رانندگى مى‏كرده كه تصادف مى‏كند. سرش به شدت آسيب مى‏بيند. او را به بيمارستان اهواز مى‏برند، وقتى مرخصى شد، با لباس بيمارستان خانه آمد. عباس از يادآورى آن روز، دلش مى‏لرزد.
»نمى‏خواست زخم‏هايش را ببينيم. شب رفته بود مسجد و در پايگاه خوابيده بود. براى نماز صبح رفتم مسجد وقتى برگشتم، ديدم حيدر على پشت در ايستاده، با ريش بلند و لباس مريض‏خانه. ترسيدم. او را بغل كردم و تعريف كرد كه چيز خاصى نبوده و سرپايى درمان شده. مى‏خواست كه خيال ما را راحت كند. هر چه گفتيم موهات را كوتاه كن قبول نكرد.«
حيدر على نمى‏خواست پدر و مادر داغديده‏اش زخم عميق و بخيه‏هاى سرش را ببينند. و اين را در دفتر خاطراتش نوشته بود. دفعه بعد كه به جبهه رفت، چهار انگشت پايش در انفجار مين، قطع شد. او را در بيمارستان آيت‏الله صدوقى بسترى كردند. صغرى و عباس از طريق دوستانش فهميدند و به عيادت او رفتند. او مسئول اطلاعات عمليات بود و هميشه كف پا تا زانويش زخم بود.
مادرش براش حنا مى‏گذاشت. بالاخره هم در بيست و چهارم دى ماه سال 1364 قبل از عمليات والفجر 8 كه براى جمع‏آورى اطلاعات رفته بود، به شهادت رسيد. خودش، پسرخاله‏اش و يك رزمنده اهل كاشان كه هر سه شهيد شدند. به قول حاج‏خانم: خداوند داد و خداوند برد. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 256
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,549 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,241 نفر
بازدید این ماه : 6,884 نفر
بازدید ماه قبل : 9,424 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک