فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

 
عرفانیان، بانو
 
ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان

 


حاجيه خانم بانو عرفانيان، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »غلامحسين« و »محمد« احمدى(
در سال 1315 به دنيا آمد. مادرش، صديقه اصالتا اصفهانى و پدرش »فتح‏الله« متولد تهران بود. »بانو« خيلى كوچك بود كه پدرش در سفر با زنى آشنا شد و او را كه يكه و تنها بود، عقد كرد و به خانه آورد. »صديقه« آن دو را كه ديد، بى‏هيچ اعتراضى، تقاضاى طلاق كرد. نگفت نمى‏خواهد ادامه بدهد. گفت: »اصلا نمى‏تواند ادامه بدهم.«
فتح‏الله كه بى‏تابى او را ديد، درخواستش را اجابت كرد و گفت كه همين امروز از هم جدا مى‏شويم. جدا شدند و صديقه به خانه پدرى برگشت. بانو ماند پيش پدر. گاه به مادر سر مى‏زد. نامادرى زن مهربانى بود. او را آزار نمى‏داد. مادر و مادربزرگ به ديدن بانو مى‏آمدند و برايش خوراكى و لباس مى‏آوردند. آن روز موقع تعطيلى مدرسه، مادر را ديد. چه قدر وسيله و لباس در دست‏هايش بود. مادربزرگ هم عقب‏تر ايستاده بود و دست‏هاى او نيز پر از بقچه و بنديل بود. صديقه جلو آمد. بانو را بوسيد. اشك فرو چكيده از چشم‏هايش را از روى گونه پاك كرد.
- مى‏خواهيم برويم مسافرت عزيز دلم.
بانو قدرى به آنها و آنچه همراه داشتند، نگاه كرد. دلش به حال مادر مى‏سوخت. با همه كودكى‏اش، تنهايى او و رنجى را كه به واسطه از دست دادن زندگى‏اش مى‏كشيد، مى‏فهميد.
در ترمينال سوار اتوبوس‏هاى عازم قم شدند. در قم مادر نامه‏اى به فتح‏الله نوشت: »دخترمان پيش من است. نگران نباش. بگذار مدتى هم با من زندگى كند. او به من هم نياز دارد.«
نامه را ارسال كرد و مدتى در خانه‏اى كه اجاره كردند، ماندند. صديقه هراس از آن داشت كه دخترش را از او بگيرند. دوباره وسايل مختصرى را كه در اتاق چيده بود، جمع كرد.
- بايد برويم يك جاى دور.
راهى اهواز شدند. اتاقى در مركز شهر اجاره كردند. مادربزرگ، بانو را در مدرسه ثبت‏نام كرد. او آن قدر باهوش بود كه بدون مدارك تحصيلى‏اش و فقط با آزمونى كه گرفتند. او را به كلاس سوم فرستادند. بانو كلاس پنجم بود كه صديقه از او خواست تا با خط خود، براى پدر نامه بنويسد و او را از حال و وضع خود مطلع كند.
- گفت: بنويس حالت خوب است، ولى ننويس كجايى. نامه را نوشتم. با آدرس فرستنده كه پشت پاكت نوشته بوديم، بابام فهميده بود كه در اهواز هستيم. راه افتاد و آمد جنوب. محله به محله پرسيد تا ما را پيدا كرد. ما را تو درشكه در حالى كه داشتيم مى‏رفتيم بيرون، ديد.
فتح‏الله دويد جلو درشكه و مرد درشكه‏چى او را كه ديد، دهانه اسب‏ها را كشيد.
- هى... هى...
فتح‏الله، بانو را صدا زد و او براى پدر آغوش باز كرد. مرد

ايستاد به گفت و گو. گفت كه دلش براى دخترك تنگ شده و نمى‏تواند دور از او بماند. صديقه نگاه كرد به بانو. دل آن را نداشت كه دختر را از پدرش جدا كند.
- دوست دارى پيش من باشى يا بابات؟
بانو به مرد درمانده كه تارهاى سفيدى لابه‏لاى موهاى سياهش دويده بود، نگاه كرد. دلتنگ او بود و تازه مى‏فهميد كه چه قدر او را دوست داشته است.
- مى‏خواهم پيش بابام باشم.
صديقه تلخ گريست، اما هيچ نگفت.
همان روز به اصفهان برگشتند. همسر دوم فتح‏الله كه به تازگى صاحب دخترى شده بود، اغلب وقتش را با نوزاد مى‏گذراند. مثل گذشته‏ها مهربان نبود. انگار تحمل حضور مهمان ناخوانده را نداشت. »اسدالله احمدى« را كه از اقوامش بود، براى ازدواج با »بانو« معرفى كرد. پدر راضى نبود، مادر هم. مى‏گفتند: »بانو باهوش است. بايد درس بخواند و براى خودش كسى بشود.«
با اين حال نامادرى، فتح‏الله را واداشت كه به اين وصلت رضايت بدهد.
- دوازده‏ساله بودم كه به عقد اسدالله درآمدم. شش ماه بعد عروسى كرديم و دو سال بعد اولين بچه‏ام به دنيا آمد. فاصله سنى بچه‏هايم چهار سال بود. خيلى هم باهوش بودند. معلم كلاس چهارم غلامحسين آن قدر به او علاقه داشت كه مى‏گفت: اگر شده، فرش زير پايتان را بفروشيد و خرج كنيد تا اين بچه درسش را ادامه بدهد.
بچه‏ها با وجود مهربانى‏هاى بانو و رفتار آرام و نجيبانه اسدالله در كانون گرم خانواده مى‏باليدند. »غلامحسين« با دوستانش به مسجد مى‏رفت و گاه تا پاسى از شب را در جلسات مى‏گذراند. آن روز تكه كاغذى از جيبش افتاد. بانو كه از مدتى قبل، به رفتار او مشكوك شده بود، آن را برداشت. غلامحسين مردد ماند و هيچ نگفت.
»محمدرضا يزيد پهلوى...« بانو نتوانست ادامه مطلب را بخواند. هراسان مانده بود. گفت اين بازى با آتش است.
غلامحسين خنديد.
- مى‏دانم. اعلاميه است و اگر ساواك اين را از من بگيرد، حكمم اعدام است.
توضيح داد كه مردم در حلبى‏آباد زندگى مى‏كنند و شاه با خانواده‏اش كاخ‏ها را به خود اختصاص دادند. گونه‏هايش از شدت هيجان گل انداخته و چشم‏هاى درشتش براق شده بود.
- مى‏بينى كه اين شاه از يزيد هم بدتر است.
بانو هيچ نمى‏گفت و به رشد فكرى پسرش مى‏انديشيد.

- چه قدر بزرگ شده‏اى غلامحسين!
بعد از آن بود كه »محمد« نيز با غلامحسين همراه شد. در راهپيمايى‏ها و تظاهرات شركت مى‏كردند و دل بانو قرار نداشت. دلشوره‏اش يكى بود و دوتا شده بود. حالا نگرانى محمد را هم تحمل مى‏كرد.
بعد از انقلاب محمد، عضو سپاه پاسداران شده بود و غلامحسين در دانشگاه درس مى‏خواند.
- جنگ كه شروع شد، محمد نوزده‏ساله بود. از طرف سپاه رفت جبهه. گاهى براى مرخصى مى‏آمد و گاه از او بى‏خبر مى‏مانديم، تا اين كه شانزدهم ارديبهشت ماه سال 1361 در »ام‏الرصاص« به شهادت رسيد. او در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »پيامبر اكرم )ص( فرموده‏اند: »كه سه صدا به گوش خداوند مى‏رسد و ارزشش از هر صدايى بيشتر است. اول صداى قلم عالم ربانى متعهد. دوم صداى چرخ پيرزن، كارگرهاى كوشش‏گر در كار خانه. سوم صداى كفش پاسدار، پاسبان سرباز و نگهبانى كه از حدود كشور اسلامى حراست مى‏كند.«
اى پدر و مادر، سلامتان مى‏رسانم و اميدوارم كه از دست من راضى بوده باشيد.زيرا فكر مى‏كنم درسى را كه به من داده بوديد و تكليفى را كه از من مى‏خواستيد به نحو احسن انجام داده باشم. من تكليفم را در آخرين لحظات با خون نوشتم. مدرسه آخرين من، ميدان جهاد و نبرد با خصم بود. قلمم اسلحه‏ام و جوهرش گلوله‏ها و دفترش سينه دشمنان اسلام و آموزگار آن در اين مدرسه سالار شهيدان حسين بن على )ع( بود. جشن بگيريد و دعا كنيد كه خداى منان قربانى شما را بپذيرد. به خواهرانم مى‏گويم كه چون زينب عمل كنند.«
او وصيتنامه‏اش را يك هفته قبل از شهادتش تنظيم كرده بود. پس از او، غلامحسين عازم منطقه شد تا سلاح برادرش زمين نماند. شش ماه بعد در يازدهم آبان همان سال او نيز به شهادت رسيد. بانو چنان به او دلبسته بود كه دچار يأسى عميق شد. او را نزد پزشكان مختلف بردند. درمان نشد تا آن كه با سفر حج اندكى بهبود يافت. وصيتنامه غلامحسين را كه مى‏خواند، پى مى‏برد كه او به آرزويش رسيده است و آرامش مى‏يافت.
- آرى عشق است كه آدمى را زنده نگه مى‏دارد. چه عشقى والاتر از عشق به الله و چه معبودى به جز او كه خود، عاشقان را به سوى خود خواهد برد و خود عاشق آنهاست. آرى راه خدا تنها راهى است كه انسان را به كمال مطلوب خواهد رساند. او، ولى مؤمنين است؛ »الله ولى الذين امنوا يخرجهم من الظلمات الى النور...
بانو از پسر معلول همسايه مى‏گويد كه خواب محمد را ديده بود. محمد به او گفته بود: »بلند شو.«
او بلند شده بود و وقتى از خواب بيدار شد، شفا يافته بود.
پدر شهيدان در سال 1375 بر اثر ابتلا به سرطان استخوان دار فانى را وداع گفت. 


درباره : خانواده شهدا , معرفی ,
بازدید : 204
[ 1392/04/24 ] [ 1392/04/24 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,097 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,198 نفر
بازدید این ماه : 2,841 نفر
بازدید ماه قبل : 5,381 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک