فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سيزدهم اسفند ماه سال 1343 ه ش در شهرستان زابل در کلبه اي حقيرانه از خانواده اي خدا جو و حق طلب، کودکي پا به عرصه هستي مي نهد.بنا به سنت اسلامي، پيس از قرائت اذان و اقامه ،براي اين مولود نام «محمد علي »انتخاب مي شود .«محمد علي» در دامان پر عطوفت مادري متدين و در سايه پدري سختکوش که در تهيه معيشتي حلال دايم در تلاش است ،پرورش مي يابد .

سيستان از دوران ستمشاهي زخمهاي کهنه از ظلم و ستم ،محروميت ،فقر ،تبعيض ،بي عدالتي و ...به تن دارد. زخم هايي که بسياري از آنها هنوز التيام نيافته است .اگر چه امروزه به برکت انقلاب شکوهمند اسلامي ،سيستان قابل مقايسه با گذشته هاي چندان دور خود نيست .
در چنين وضعي است که پدري فرسوده و ناتوان از مشقات زندگي ،با شغل نجاري مي کوشد تا خرج روزانه همسر و فرزندان را آبرومندانه تهيه نمايد .مشکلات زندگي به اين پدر مهربان و دلسوز اجازه نمي دهد که حتي ساده ترين امکانات رفاهي را براي خانواده خود فراهم کند .آنچه به حيات چنين خانواده اي روح زندگي مي بخشد مهر و محبتي است که اهل خانواده به يکديگر ابراز مي کنند. تنها يار و ياور پدر ،فرزندان شايسته اي هستند که به کمک او مي شتابند تا شايد خستگي از تن وي به در کنند .مادر و برادر شهيد ميرزايي نقل مي کنند که محمد علي با دستان کودکانه خود براي پدر چکش مي زند و چوب مي تراشيد .گويي محمد علي از همان اوان کودکي از اين طريق مي خواسته زحمات پدر را جبران کند و در رو يا رويي با سختي ها و فقر حاکم بر جامعه و زندگي مي خواهد خود ،آموخته و تجربه کرده باشد .
در حالي که کودکان هم سن و سال او در کوچه پس کوچه هاي محله به پرسه زني مشغولند و هنوز از خاکبازي چشم نپوشيده اند. محمد علي با روح آرام خود به دنبال چيز ديگري است .گويي گمشده اي دارد که مي خواهد با شرکت در مراسم مذهبي آن را بجويد .
او دست در دست مادر به مجالس روضه خواني و قرائت قرآن گام مي نهد .گوش فرا دادن به کلام الله و شرکت در مراسم مختلف مذهبي از جمله عزاداري ،سوگواري و روضه خواني برايش از هر چيزي زيبا تر جلوه مي کند .
به گفته مادر محمد علي، لذت بخش ترين بازي و سر گرمي دوران کودکي وي بازي با تفنگ و شمشير است که پدر براي او مي سازد .محمد علي با همسالان خود با اين وسا يل به بازي مشغول مي شود و با صلاح چوبي خود قلب دشمن خيالي را هدف مي گيرد .
گويي محمد علي با استفاده از اين وسايل رمز و راز رويا رويي با خصم را در وجود خود مي پروراند و در ذهن کودکانه خود چنين تصور مي کند :
چون شعله سر کش تفنگيم همه بر سينه دشمنان فشنگيم همه
در راه خدا چه باک از کشته شدن اي خصم بيا که مرد جنگيم همه

وقتي شش سال از عمرش را سپري مي کند ،به بيماري يرقان مبتلا مي شود .براي اينکه مادر دلبندش اندوه به دل راه ندهد ،بيماري خود را پنهان و تحمل مي کند .
دوران دبستان را در سال 1350 در دبستان« سرابندي »آغاز مي کند. وقتي مادر از فرزندان سخن مي گويد ،از اينکه محمد علي او را به هنگام تحصيل نزد معلمان و مدير مدرسه سر افراز کرده است ،احساس غرور مي کند .از اينکه فرزندش با حجب و حياي خاص از او حرف شنوي داشته و از کارهاي خلاف پرهيز داشته است ،لذتي روحاني مي برد .از اينکه پسر بچه اش کاري جز مدرسه رفتن و گوش دادن به نوار هاي مذهبي در خانه نداشته و هميشه مشتاق حضور در مسجد محله بوده است ،به خود مي بالد .
محمد علي ،که از همان کودکي طعم تلخ فقر و محروميت را با تمامي وجود چشيده است ،براي کمک به خانواده اش احساس مسئوليت مي نمايد .او همزمان با تحصيل در مغازه نجاري پدر مشغول به کار مي شود .در حالي که بعضي از همسالان و همکلاسان وي در ناز و نعمت به سر مي برند ،محمد علي با حداقل امکانات به تحصيل ادامه مي دهند و تنها در خواستش از والدين خريد قلم و دفتر است ،نه چيز ديگر .
حساس ترين دوران زندگي محمد علي ،دوره اي است که به مدرسه راهنمايي پا مي گذارد .وي در سال 1355 در مدرسه رهنمايي« طالقاني» مشغول به تحصيل مي شود .
با توجه به جو مذهبي حاکم بر خانواده ،در اين دوره محمد علي به رشد اعتقادي مي رسد .ميزان پايبنديش به انجام واجبات و ترک محرمات بيشتر مي گردد .
در مراسم مذهبي فعال تر شرکت مي کند و حس تواضع ،عدالت طلبي ،آزادي خواهي و خويش تن داري از منکرات در او نضج مي گيرد .
روابط حسنه با ديگران را به نيکي از خانواده خود فرا مي گيرد .بدون مشورت با بزرگتر ها کاري انجام نمي دهد .نسبت به کوچکتر ها نيز احترامي خاص قائل مي شود .
به راستي که وجود او مايه سر افرازي اهل خانواده مي گردد .از همان ابتدا با اخلاق و حسن رفتار خويش در دل ديگران نفوذ مي کند .
همه در محله دوستش داشتند .دوستانش و اهل خانواده سعي مي کردند بدون مشورت و نظر خواهي از او کاري از پيش نبرند ،چرا که به عظمت روح و بينش الهي او اعتقاد و اعتماد داشتند .گويي مهر نيکي از دوران جواني بر پيشاني او نقش مي بندد و آينده اي درخشان براي او رقم مي زند .
شايسته ترين و بارزترين ويژه گي اعتقادي محمد علي در اين دوران تقييد و التزام عملي به مسائل عبادي است .راه سعادت را به خوبي پيدا کرده و به نيکي در آن گام بر مي دارد. او با اعتقاد راسخ ،در اداي نماز سر وقت بسيار حساس است .هر گز روزه را ترک نمي کند .با آن قد و قامت کوتاه و سن کم خود در نماز جماعت مسجد محله «هاشم آباد» شرکت فعال دارد .در برگزاري مجالس و مراسم مذهبي ،روضه خواني و قرائت قرآن بسيار کوشا است .
عشق به ولايت و خاندان نبوت و اهل بيت عصمت و طهارت (ع) در سيماي تابناک او نمايان مي شود .ارادت و اظهار محبت او در باره اهل بيت (ع) و توسل به ائمه اطهار آگاهانه و با معرفتي خاص در وجودش تجلي مي يابد .او که تاکنون شنونده نوحه هاي مذهبي بوده است ،اکنون خود نوحه خوان مي شود .با صداي گرم و گيراي خود ديگران را به لذتي روحاني مي برد و به محفل عزاداران شور و حال معنوي مي بخشد .
اطرافيان محمد علي احساس مي کنند در وجود اين نوجوان حس غريبي است که براي همگان قابل درک و دست نيافتني است .
زيرا او تمام وجودش را وقف دين و مذهب کرده ،در اين راه به هيچ چيز جز رضاي خداوند يکتا نمي انديشد .
محمد علي در انتخاب دوست وسواس عجيبي دارد .با افراد متدين و مومن مانوس مي شود .به طوري که اغلب دوستان دوران کودکي و نوجواني او يا همچون خودش به شهادت رسيده اند و يا در پست و مقامي از دستاوردهاي انقلاب اسلامي پاسداري مي نمايند .
از او قات فراغت خود به نحو احسن استفاده مي کند .
کمتر امر معنوي است که از عهده محمد علي بر مي آيد و انجام نمي دهد .کوتاه ترين لحظه ها را مغتنم مي شمارد .پيوسته ،در هر فرصتي که مي يابد گوش به نواي ملکوتي قرآن مي سپارد .به خواندن کتابهاي مذهبي اهتمام مي ورزد .هر از گاهي که موقعيتي ايجاد مي شود تا با همسالان خود به بازي دسته جمعي به پردازد ،آنقدر روح پاکش در ديگران اثر مي گذارد که هر تيمي دوست دارد يکي از بازي کنانش او باشد .
به گفته اهل خانواده و دوستان ،او در دوران نوجواني اسوه و الگويي براي هم سن و سالان خود مي شود و بزرگتر ها نيز بر ايمان قوي و قدرت معنوي او صحه مي گذارند .
يکي از آرزوهاي محمد علي در اين دوران اين است که روزي معلم و يا دکتر شود تا بتواند هر چه بيشتر در خدمت محرومان جامعه باشد و دين خود را نسبت به جامعه ستم ديده و مردم محروم منطقه ادا نمايد .شايد اين آرزوي او متاثر از بر خورد و ارتباط مداوم وي با خانواده دکتر معالجش به هنگام کودکي باشد .
او در اثر اين آشنايي و ارتباط در کنار خواندن کتاب هاي مذهبي – عقيدتي ،به مطالعه کتاب هاي علمي نيز مي پردازد .
محمد علي در سال دوم راهنمايي پدر فداکار و مهربان خود را از دست مي دهد .پدري مشفق که دائما به فکر آينده فرزندان خود و به آنها درس آموخته بود .با فقدان پدر ،او بيش از پيش در مقابل افراد خانواده احساس وظيفه مي نمايد .مي کوشد با کار و تلاش بيشتر جاي خالي پدر را پر مي کند .همراه برادر بزرگترش ،«شهيد غلامرضا »،مدت بيشتري در مغازه نجاري پدر کار مي کند تا از طريق در آمدي هر چند ناچيز براي امرار معاش فراهم آورد .زيرا غيرت و جوانمردي محمد علي به او اجازه نمي دهد تا براي خرج زندگي دست نياز به سوي ديگران دراز کند .با چنين فرزنداني شايسته محيط خانه پر از عشق ،صفا و محبت گشته به روح آزرده مادر آرامش مي دهد .
اگر چه با مرگ پدر مسئوليت سنگيني بر دوش محمد علي و برادر بزرگتر وي شهيد غلامرضا مي افتد ،ولي اين امر آنها را از پرداختن به مسائل سياسي – اجتماعي باز نمي دارد .مخصوصا در برهه اي که در گوشه و کنار مملکت مبارزات عليه شاه معدوم به طور علني شروع شده بود .
با شروع مبارزات عليه طاغوت زمان ،گويي محمد علي تولدي ديگر مي يابد وآشنايي و معاشرت ديرين خانواده محمد علي با شهيد محمد تقي حسيني (نماينده مردم زابل در مجلس شوراي اسلامي )در آغاز تظاهرات عليه رژيم ستمشاهي بيشتر مي شود .در اين زمان ارتباط محمد علي با شهيد حسيني برگ زرين ديگري در صفحات درخشان عمر پر بارش رقم مي زند .منزل پدري وي محل امني براي مبارزان سياسي است .ازاين رو شهيد حسيني که به خاطر مبارزات مستمر عليه نظام طاغوت مرتبا از طرف ساواک جهنمي مورد تهديد و تعقيب قرار گرفته بود ،کتاب ها ،نوارها و نشريه هاي حضرت امام خميني (ره)را در اين منزل مخفي مي نمايد .اين امر نه تنها باعث آشنايي هر چه بيشتر محمد علي با مبارزات عليه رژيم شاه مي گردد ،بلکه او را در متن مبارزات همه جانبه مردم سيستان بر ضد حکومت جابر پهلوي قرار مي دهد .او در چنين لحظات حساس و سر نوشت سازي مي کوشد تا شخصيت مذهبي _سياسي خود را کمال بخشد .
اگر چه با توجه به وضعيت خاص استان سيستان و بلو چستان در آن زمان _از جمله :دوري از مرکز ،وجود اشرار و خانهاي مسلح ،مزدوران فريب خورده وابسته به استکبار جهاني و جو اختناق حاکم _ تظاهرات به کندي و با تا خير صورت مي گيرد ،ولي محمد علي گستاخانه حصار ترس و وحشت را در وجود خود فرو مي ريزد و با تاثير پذيري از کلام امام خميني (ره) به خيل مبارزان مي پيوندد .
طليعه نهضت اسلامي اين طالب حق و آزادي را همچون ديگر مردم به تظاهرات عليه طاغوت مي کشاند .ديگر سر از پا نمي شناسد .براي روشنگري و بيدار کردن وجدان هاي خفته ،ابتدا به سراغ همکلاسان و دوستان صميمي خود مي رود .آنها را با شور و هيجان زائد الوصفي به شرکت در تظاهرات عليه حکومت جابر تشويق و ترغيب مي نمايد .اين امر موجب مي گردد تا محمد علي به عنوان يک رهبرتعدادي جوان را به گرد خود جمع کند و به اتفاق آنها به پخش اعلاميه ها و سخنان حضرت امام «ره»و همچنين شب نامه هاي انقلابي مبادرت ورزد .از اين رو ،بارها از طرف ساواک و ماموران مزدور شهر باني تحت تعقيب قرار مي گيرد. او براي رهايي از دست زورمندان رژيم خونخوار ،مخفيانه در روستاهاي اطراف شهر به سر مي برد .
بر اثر گذر زمان و تداوم انقلاب و تظاهرات علني عليه شاه و ايادي مزدورش ،ديگر کسي از ماموران خود باخته رژيم ترسي به دل راه نمي دهد .ملت غيور ايران با قامتي بر افراشته و سينه اي ستپر براي دفاع از آرمان هاي مقدس انقلاب در برابر جلادان خون آشام پهلوي ،به قيام خود ادامه مي دهد .مسجد حکيم (زابل ) از مهمترين مراکز تجمع انقلابيون است .رژيم مزدور که از اهميت اين پايگاه مردمي به خوبي آگاه است ،براي سر کوب و پرا کنده کردن عناصر انقلابي بار ها دست به تهديد و تهاجم مي زند .
محمد علي که هم اکنون در سال سوم راهنمايي مشغول به تحصيل مي باشد ،در جريان انقلاب لحظه اي آرام نمي گيرد .به عنوان سر باز فدا کار اسلام ،در جمع انقلابيون صديق به حفاظت از اين خاستگاه مبارزه و قيام مي پردازد .
او که در کوران انقلاب و مبارزه ملت انقلابي ايران و ارتباط نزديک با رو حانيون مبارز،به ويژه شهيد حسيني به رشد اعتقادي و بلوغ سياسي رسيده است ،سرا پاي وجودش پر از شور و شعور انقلابي ،اسلامي مي شود .
محمد علي دوره دبيرستان را از سال 1358 در دبيرستان شهيد حسيني (فردوسي سابق )آغاز مي کند . هنوز چند ماهي از پيروزي انقلاب اسلامي نگذشته بود ،هم با ضد انقلاب مبارزه مي کند و هم هر چه بيشتر به تزکيه و تهذيب نفس مي پردازد .
او اين مراحل را به خوبي پشت سر مي گذارد و با شعوري انقلابي و اعتقادي راسخ تمام سعي و تلاش خود را در حفظ دستاوردهاي انقلاب ،سر کوبي منافقان و معاندان و بقاياي حکومت فاسد شاه به کار مي برد .

اولين اقدام انقلابي محمد علي پس از پيروزي انقلاب مقابله با منافقين است .منافقين در اوايل انقلاب براي نابودي و به انحراف کشاندن حرکت اسلامي مردم ايران از هيچ اقدام مذبو حانه اي فرو گذار نمي کنند .آنها براي رسيدن به اهداف شوم خود در گوشه و کنار هر شهري سعي در منحرف کردن افکار مردم ،به خصوص جوانان دارند .آنها با چاپ متعدد روز نامه ها و کتاب هاي گمراه کننده و بر گزاري جلسات درون گروهي ،شبانه روز در اين امر مي کوشند .اما بودند جواناني پر شور و انقلابي که با تکيه بر فرمان رهبر معظم انقلاب در مقابل اين مزد بگيران جيره خوار قيام کنند .
در اين مقطع حساس ،افرادي همچون محمد علي با هوشياري کامل ،جوانان مسلمان و انقلابي را گرد هم مي آورند تا اقدامي به جا و به موقع در مقابل تو طئه هاي وابستگان به آمريکاي جنايتکار به عمل آورند .
محمد علي در رويا رويي با منافقين ابتدا سعي نمود با افشا گري خود آنها را هدايت نمايد .چهره سالوس رهبران منافقين را به آنان نشان دهد .اما عده اي از منافقين گويي در مقابل اين همه افشاگري ها کر و کورند و واقعيت هاي عيني را نمي پذيرند .
اينجاست که ديگر محمد علي با افکار و مواضع انحرافي بر خورد قاطعانه مي نمايد .وقتي نصيحت را بي نتيجه مي بيند ،دست به عمل مي زند .به اتفاق يکي از دوستان خود (جعفر دولتي مقدم )براي بر چيدن بساط منافقين در زابل مي کوشد و کتابفروشي منافقين را پر از کتابها و نشريات گمراه کننده ضد مذهبي و ضد انقلابي به آتش مي کشد .
محمد علي ،پس از پيروزي انقلاب اسلامي ،براي سيراب کردن روح تشنه و ذهن معرفت جوي خويش در صدد جبران کمبود ها بر مي آمد .در اين روزها ،کتاب مونس هميشگي او مي شود .اتاق محقرش انباشته از کتاب هاي مذهبي ،سياسي و علمي است .بيش از پيش به مطالعه کتاب مي پردازد .آثار شهيد مرتضي مطهري اولين آثاري است که توجه او را به خود جلب مي کند .محمد علي نه تنها خود به مطالعه اين کتاب ها مي پردازد ،بلکه با تعهد انقلابي خود به جوانان ديگر نيز سفارش اکيد مي نمايد تا براي پر بار کردن ذهن ايماني خود از آن استفاده نمايند .او براي با لا بردن بينش سياسي خود مجلات ،نشريات و کتب سياسي را مورد مطالعه قرارمي دهد . از مطالعه روز نامه ها غافل نيست .اين مهم باعث مي شود تا مسائل سياسي را با دقت تجزيه و تحليل نمايد و علاو بر تحليل درست مسائل سياسي حاکم بر کشور از مسائل سياسي حاکم بر کشور از مسائل حاکم بر منطقه زابل و زاهدان نيز آگاهي يابد .
رسيدن به ارزشها و کمالات انساني از آرزوهاي هميشگي محمد علي است .او با تو جه به سفارش هاي موکد حضرت امام خميني (ره) مبني بر خود سازي و تزکيه نفس ،از هر فرصتي براي پرورش و تهذيب روح سود مي جويد .خود سازي و مراقبت از خويشتن را تداوم مي بخشد تا خود را براي وصول به درجات کمال آماده سازد .
روح توکل به خدا بر سراسر وجود و زندگي او سايه مي افکند .
جانش با قوت دعا و ذکر نيمه شبان صيقل مي يابد .از دولت قرآن و ادعيه قلبش تجلي گاه نور مي شود .او به طمانينه قلبي مي رسد و با ياد و ذکر الله با قلبي مطمئن به سوي تقرب به يگانه معبود هستي گام بر مي دارد .سيماي نجيب او نمايي از خلوص و صفا و پاکي مي شود .از ديگر صفات شايسته و بارز محمد علي در اين دوران عدم وابستگي وي به تعلقات مادي و وابستگي هاي دنيوي است .او به دنيا دل نمي بندد .زيرا ،به خوبي واقف است که «هر چه نپايد دلبستگي را نشايد »مال دنيا و حب جاه و مقام را منشاءگمراهي و مانع وصال به محبوب مي داند .ساده مي پوشد و ساده زندگي مي کند .آنچه برايش مهم است «خاکي بودن »بي آلايشي و صفاي باطن است .
در سال 1358 محمد علي با تکيه بر شعار «هستم اگر مي روم ،گر نروم نيستم »به بسيج ،اين درياي خروشان حرکت انقلابي مردم ،مي پيوندد .او با روحيه ظلم ستيزي ،دلي به استواري کوه پيدا مي کند و در عرصه هاي نبرد بر باز ماندگان رژيم ،نا کثين و ما رقين زمان همچون شير شرزه مي خروشد .
در اين بر همه از زمان سه عامل عمده او را جزو بارزترين جوانان اين مرز و بوم مي سازد :اول اينکه در جرگه بسيجيان انقلاب قرار مي گيرد ،دوم ،با مفاسد اجتماعي و جريان هاي سياسي انحرافي مقابله مي کند و سوم ،به خود سازي و تهذيب نفس مي پردازد و تجسم و الگوي عيني يک بسيجي مومن و انقلابي مي شود .
اندکي پس از پيروزي انقلاب اسلامي ،نغمه هاي شومي از طرف ايادي استکبار در کردستان به گوش مي رسد .منافقين ،دمکراتها و کمونيست ها جهت بر اندازي نظاي نوپاي اسلامي به هر دسيسه و تو طئه اي متوسل مي شوند .
محمد علي در سال 1359 با ورود به سپا ه پاسداران انقلاب اسلامي براي سر کوب اين عناصر خود فروخته و وابسته به اجنبي به کردستان اعزام مي شود .در پاکسازي شهر مهاباد شرکت مي کند و با دشمن شجاعانه مي جنگد .
او که جهاد و مبارزه در سنگر هاي نبرد عليه دشمن را ضروري تر مي داند .در سال دوم دبيرستان تحصيل را رها مي کند .
پس از باز گشت از منطقه کردستان به خاطر شجاعتها و رشادتهايي که از خود نشان داده است ،مسئوليتهايي حساس به او واگذار مي شود .مدتي به عنوان محافظ استاندار سيستان و بلو چستان و پس از آن مدتي به عنوان محافظ امام جمعه زابل انتخاب مي گردد .سپس به عنوان مسئول اطلاعات و عمليات سپاه پاسداران زابل انجام وظيفه مي نمايد .
با آغاز جنگ تحميلي درست در زماني که ايران نياز به باز سازي اجتماعي ،فرهنگي ،سياسي و ...دارد ،صدام به تحريک آمريکاي جهان خوار وحشيانه به کشور عزيزمان حمله مي کند .
محمد علي که درس مبارزه عليه ستمگران و متجاوزان را در مکتب پير خمين آموخته است ،مسلسل شوق بر دوش مي گيرد و پوتين عشق مي پوشد و با کوله باري از شوق و اشتياق به همراه ديگر مجاهدان به مقابله با کفار بعثي مي پردازد .او جزو اولين داوطلباني است که در ميدان هاي جنگ تحميلي حاضر مي شود و از کيان ميهن اسلامي دفاع مي کند .در اوايل جنگ عملياتي نبود که محمد علي در آن حضور نداشته باشد .با توجه به عشق و علاقه وافر ي به جهاد در راه خدا و حساسيت حضور در جبهه ،حتي پس از اتمام اکثر عمليات حاضر به ترک صحنه هاي نبرد و رفتن به مرخصي نمي شود .
حضور مداوم در جبهه هاي جنگ حق عليه باطل، باعث مي شود که محمد علي هر چه بيشتر با تاکتيک ها و فنون نظامي آشنا گردد .او که در کسب مهارتهاي نظامي استعداد و نبوغ فوق العاده دارد با عضويت در طرح و عمليات لشکر 41 ثار الله ،آن را بهترين نمودار جلوه ي اين فراگيري مي داند .اين اعتقاد در دل و جانش ريشه مي دواند که تمام زندگي و هدف آن در جبهه خلاصه مي شود و زندگي خارج از جبهه يعني زندگي در قفس .
محمد علي در اکثر عمليات با مسئوليتهاي مختلف حضور فعال دارد از جمله :
_شرکت در پاکسازي مزدوران کومله و عناصر ضد انقلاب در مهاباد
_ عضو گروه شناسايي در منطقه گيلان غرب ،پاوه و ...
_ عمليات طريق القدس ،طراح عمليات
_ عمليات فتح المبين ،عضو گروه ويژه و پيک گردان
_ عمليات بيت المقدس ،بي سيم چي
_ عمليات رمضان ،جانشين طرح عمليات تيپ
_ والفجر مقدماتي ،بي سيم چي لشکر
_ عمليات والفجر 1 ،واحد اطلاعات و عمليات تيپ
_ عمليات و الفجر 3 ،واحد اطلاعات و عمليات تيپ
_ والفجر 4 ،واحد اطلاعات و عمليات تيپ و مسئول پدافند خط در محور شلمچه
_عمليات خيبر ،پيک و جانشين طرح و عمليات تيپ
_ عمليات بدر ،جانشين طرح و عمليات و پيک تيپ
يکي از لحظات حساس زندگي محمد علي در جبهه در سال 1363 اتفاق افتاد .او در حالي که دستش به شدت مجروح و بي حس شده بود ،در عمليات والفجر 4 شرکت مي کند .وظايف اصلي وي هدايت نيرو ها ،شناسايي و کسب اطلاع از محورهاي عملياتي بعضي از شهر هاي عراق از جمله پنجوين است .در اين عمليات برادر بزرگترش ( غلامرضا ) نيز به عنوان تخريب چي شرکت مي کند .عمليات با موفقيت ادامه دارد ،تا اينکه حدود ساعت ده صبح روز بعد از عمليات ،صداميان در اطراف پنجوين با تمام قوا و امکانات جهت باز پس گيري مواضع از دست رفته ،به نيرو هاي اسلام حمله مي آورند .محمد علي با توجه به شرايط خاص و نا مناسب منطقه به دوستانش دستور عقب نشيني مي دهد .هنگام باز گشت ،در زير گلوله باران بي وقفه دشمن با پيکر مقدس شهيدان رو به رو مي شود .در گير و دار تهاجم وحشيانه دشمن باپيکر مقدس شهيدان رو به رو مي شود .سعي مي کند اجساد مطهر آنان را به خطوط خودي منتقل نمايد که يکباره جنازه به خون غلطان برادرش را در جمع شهدا مي بيند .با آنکه گلوله توپ دشمن نصف سر شهيد را از با لاي پيشاني برده بود و به راحتي شناسايي نمي شد، محمد علي از روي لباس و ديگر مشخصات ،او را مي شناسد .چفيه را از گردن برادر بر مي دارد و آن را درو صورت متلاشي شده اش مي پيچد تا اهل خانواده از ديدن اين صحنه دلخراش دچار تاسف و تاثر بيش از حد نشوند .
محمد علي با ديدن اين صحنه روحيه جنگاوري را از دست نمي دهد و صبورانه جنازه برادر را به خط خودي و سپس به پشت جبهه منتقل مي کند .خود نيز جهت تشييع پيکر برادر به زابل مي آيد .تحمل ،بردباري و طمانينه محمد علي به هنگام تشييع و دفن جنازه برادر مايه حيرت و تعجب همگان مي شود .خانواده محمد علي که مدتي را در غم از دست دادن پدر به سوگ نشسته اند با شهادت غلامرضا دچار حزن و اظطراب خاصي مي شوند .از آنجايي که حضور محمد علي در ميان خانواده تسلي بخش خاطر پريشان آنهاست ،از او خواسته مي شود تا مدتي در جبهه هاي جنگ حضور نيابد و به خانواده سر و سامان بخشد .
محمد علي مثل سينه سرخي بي قرار دل سودايي اش، هر لحظه در هواي جبهه پر مي زند و روح نا آرامش بر وصل ياران سنگر نشين بي تابي مي کند .لذا در پاسخ به در خواست خانواده مي گويد که من بايد به جبهه بروم. غلامرضا با شهادتش تکليفش را ادا نموده است ،من نيز بايد در جبهه ها حضور يابم و به تکليفم عمل کنم .
محمد علي از اينکه برادرش زود تر از او به فيض شهادت نايل آمده غبطه مي خورد و مي گويد: «بار خدايا غلامرضا برادر بزرگ من بوده و دير تر از من وارد ميدان هاي جنگ شده ،اما از من سبقت گرفته و زود تر از من به لقا الله پيوسته است ».
هر گاه يکي از دوستان شهيد ميرزايي به درجه رفيع شهادت نايل مي شد ،وي به حال خودش خيلي افسوس مي خورد .دليل تاسفش اين بود که مي گفت :خوشا به سعادت اين عزيزان که خداوند آنها را به در گاه خود قبول کرده است .ولي بدا به حال ما که مانده ايم .
او در محافل عمومي و خصوصي از تک تک دوستان مصرانه مي خواست که در نماز هاي خود برايش طلب شهادت کنند .
در هر عملياتي که مجروج مي شد بسيار متاثر و ناراحت بود از اينکه چرا در اين عمليات به شهادت نرسيده است .شهيد ميرزايي که شهادت را قبولي و مجروح شدن را تجديدي مي دانست مي گفت :در اين عمليات باز هم تجديد شدم .
در عمليات موفقيت آميز خيبر، جنازه شهيد «پايدار» بين خط فاصل ايران و عراق باقي مانده بود .قرار بر اين بود که براي آوردن جنازه شهيد شبانه اقدام شود .محمد علي از داوطلباني بود که با اصرار فراوان آمادگي خود را براي انجام اين ماموريت خطير اعلام کرد . هر شب بي سيم به کمر مي بست و تا تيرس نيرو هاي دشمن به حالت سينه خيز جلو مي رفت .نيرو هاي بعثي عراق که متوجه حضور او مي شدند ،به طرفش تير اندازي مي کردند .ولي محمد علي همچنان عزمش جزم بود .ترسي به دل راه نمي داد .آنقدر اين رفت و آمد بين اين دو خط ادامه داشت تا سر انجام موفق شد جنازه شهيد پايدار را به عقب آورد .اين اقدام شجاعانه شهيد ميرزايي موجب تعجب فرماندهان و رزمندگان گرديد و تحسين آنها را بر انگيخت .
در عمليات بدر که با رمز يا فاطمه الزهرا(س) آغاز شد يکي از برادران به نام محمد علي ميرزايي در ذليجان منطقه آموزشي لشکر ثارالله .چنين خواب ديد :در خواب حضرت امام خميني را ديد که همراه شهيد رجايي آمده اند و امام به رجايي فرمودند که يک جايي براي ايشان (ميرزايي )آماده کن و آقاي رجايي فرموده که جا برايش آماده است و ايشان در عمليات بدر بعد از زخمي شدن در آبهاي هور العظيم به شهادت رسيدند و جنازه پاکش بر جاي ماند .
منبع:حجله هور،نوشته ي عباسعلي آهنگر،نشرکنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
 
 

 
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با سلام بر محضر مبارك حضرت حجت امام عصر(عج) و با سلام و درود فراوان بر رسول و فرستاده خدا محمد (ص) و ائمه اطهار (ع) به خصوص سرور آزادگان حسين بن على(ع) و با سلام بر امام امت و امت شهيد پرور و سلام و درود بر شما خانواده عزيز، چند كلمه ابتدا با شما سخن مى گويم.
پدر و مادر خوبم نمى دانم با چه زبانى و با چه بيانى از شما قدردانى و تشكر نمايم .اميدوارم شما خودتان به بزرگوارى خودتان مرا ببخشيد. از زحمات و رنجهايى كه شما به خاطر من متحمل شديد تشكر مى كنم. مادر جان و پدر جان موت و حيات(مرگ وزندگي) همه دست خداوند است و موت براى همه است، بدون استثناء. پس چه موتى بهتر از مرگ در راه خداست. پدر و مادر عزيزم، فرزندان هر خانواده امانتى هستند الهى كه بايستى اين امانت را به خود خدا بازگردانند . خداوند هر موقع كه مقدر دانست امانت خويش را تحويل مى گيرد . من هم يكى از اين امانات هستم، پس از اين بابت به خود ناراحتى و نگرانى راه ندهيد. وصيت من به شما اين است:« هميشه راه معصومين را پيشه خود سازيد. نماز را از ياد نبريد و طورى خود را بگيريد و روحيه خود را طورى تقويت كنيد كه مبادا خداى ناكرده دشمنان ما احساس شادى در وجود خويش كنند. طورى خودتان را نشان دهيد كه انگار هيچ اتفاقى نيفتاده و تا جايى كه امكان دارد به جبهه ها كمك كنيد چون حالا كه من به جبهه آمدم و با واقعيات روبرو گرديدم دگرگونى عجيبى در وجودم پديدار گرديد. همانطورى كه مى دانيد انقلاب ما انقلاب ارزشهاست و حالا در اين برهه انقلاب ما در جهان تنهاست، پس بايستى از اين انقلاب دفاع نموده و براى حفظ اين انقلاب اسلامى و الهى بايستى كه از جان خود مايه گذاشت و هميشه پشتيبان اين نعمتى كه خداوند به ما عطا نموده، بود. زيرا كه دشمنان ما سعى دارند كه از طرق مختلف به انقلاب ما ضربه بزنند ولى خداى را شكر كه هميشه ناموفق مى مانند و خداوند آنها را ذليل مى گرداند.» وصيت من به تو خواهرم اين است كه هميشه حجاب را رعايت كنى و زينب وار رفتار كنى تا فاطمه زهرا(س) از شما راضى و خشنود شود و اين به مثل اين مى ماند كه گويند:« اى زن از فاطمه به تو اين گونه خطاب است . ارزنده ترين زينت زن حفظ حجاب است. » و تو خواهرم با رعايت كردن حجاب و رعايت موازين اسلامى مشت محكمى بر دهان ياوه گويان خواهى زد كه هميشه سعى در اين داشتند كه با بى حجابى جامعه ما را به سوى مفاسد غربى سوق دهند.
برادرم: ان شاء الله اميدوارم كه درس ات را به خوبى ادامه دهى و مطالعات خود را درباره اسلام گسترش دهى تا واقعيت اسلام را دريابى. پس رو به جبهه نما و اسلام عزيز را يارى نما، چرا كه به قول امام :« آمدن به جبهه از فروع دين هم مهم تر است.» هميشه گوش به حرف پدر و مادر باش. مبادا كه آنها را اذيت كنى چرا كه بزرگترين سرمايه در درجه اول نيكى به پدر و مادر ميباشد. در مقابل دشمنان استقامت كنى تا اينكه بالاخره بر آنها غلبه نمايى.
سخنى با شما امت شهيد پرور: مردم شهيد پرور، بدانيد كه انقلاب ما تنها انقلابى است كه راه خدا و معصومين را پيشه خود ساخته. پس بايستى كه اين انقلاب را حفظ نمود و تلاش و كوشش نمود تا دشمنان داخلى و خارجى بدانند كه اين انقلاب ما ضربه پذير نيست چرا كه خدا و امام زمان (عج) پشتيبان اين انقلاب است و آسيب پذير نيست پس به جبهه ها روى آوريد و اين انقلاب را يارى كنيد و به جبهه بياييد و واقعيت را دريابيد.

فرازهايي از وصيت نامه هاي ديگر شهيد
پيام من به تو اي مادرم اين است که اول ايمان خود را حفظ کن و دوم آنکه براي به ثمر رسيدن انقلاب از فرزندان ديگرت هم دست بکش .مادرم اين را ازتو مي خواهم که اول برادرانم را به تقوا توصيه کن و بعد اين که سلاح بر زمين افتاده ام را بر دارند و براي رضاي خدا وارد صحنه جهاد شوند و خواهرم را مزين به ايمان و حجاب نما .از تو مي خواهم که برادران کوچکم را به راه راست کشانده و يک لحظه آنها را نگذاري که غافل از خداي خويش شوند .
مادر جان از همه کس دشنام بشنو و هر گونه ناراحتي را به خود تحميل کن و پشتيبان ولايت فقيه و امام باش .مبادا بگذاري که قلب امام از ما برنجد .مادر !در مرگم گريه نکن .مادر در مرگم شيون مکن و با سکوتت به دشمن بفهمان که ما پيرو خط حسين زمانيم .
توصيه ام به دوستان و برادرانم و خواهران ديني است که در اين برهه از زمان که براي لبيک گفتن به نداي هل من ناصر ينصروني حسين زمان ،خميني روح خدا بپا خواسته ايم از شما خواهانيم که لحظه اي امام را تنها نگذاريد .تا آنجا که مي توانيد براي تداوم اين انقلاب بکوشيد .از شما امت مسلمان مي خواهيم که در خط رهبر و پشتيبان ولايت فقيه باشيد .
اي امت مسلمان ،جبهه را محل جنگ مپنداريد ،بلکه براي ما دانشگاه است . از خدا مي خواهم که سند قبوليم را اين مرتبه امضاء کند .دانشگاه الهي است که ما را به خدا نزديک مي کند .
توصيه به خواران ديني ام :اي خواهر حجاب تو ضربه اي کوبنده تر از سرخي خون من بر پيکر دشمن است .از شما مي خواهم که در حفظ حجابتان کوشا باشيد .
در آخر اين را بگويم که ما جند الهيان تا آخر قطره خون و تا آن هنگام که پرچم لااله الاالله ،محمد رسول الله ،علي ولي الله ،خميني روح الله ،بر جهانيان نيفکنيم ،دست از مبارزه بر نخواهيم داشت .16 /2/ 1361                                         محمد علي ميرزايي
 

 
خاطرات
جعفر دولتي مقدم:

اوايل انقلاب بود کردستان ميدان تاخت و تاز وحشيانه گروهک هاي ضد انقلاب شده بود .ما براي مقابله با اين فريب خوردگان مزدور و پاکسازي شهر مهاباد به آنجا اعزام شديم .در سيلوي گندم اين شهر استقرار يافتيم .شبي دمکرات ها با تمام توان نظامي خود به اين پايگاه حمله ور شدند .عرصه نبرد براي رزمندگان اسلام داشت تنگ مي شد .در اين گير و دار محمد علي را ديدم که با روحيه اي بسيار با لا با گفتن «يا زهرا »يا «يا حسين» به ديگران روحيه مي داد .فرياد مي زد :ما رزمنده اسلام هستيم ،خدا ما را کمک مي کند .
هيچ قدرتي قادر به مقابله با قدرت خداوند نيست و ...حقيقتا همين طور هم شد .
محمد علي با کلام نافذ خود چنان در وجود رزمندگان اسلام تاثير گذاشت که ضمن تثبيت مواضع خود ،دشمن را وادار به فرار و منطقه را از لوث وجودشان پاکسازي کرديم .

محمدعلي اعرابي:
با شروع جنگ تحميلي محمد علي و من جزو اولين گروهي بوديم که از محله هاشم آباد زابل تصميم گرفتيم به جبهه برويم .او که نگران مخالفت خانواده اش بود، جهت اعزام به جبهه از زابل به زاهدان رفت .روز بعد همديگر را در بسيج زاهدان ديديم .عصر آن روز به اصفهان اعزام شديم .پس از يکي دو هفته آموزش در اصفهان به اهواز رفته و در پادگان شهيد بهشتي و پادگان گلستان مستقر شديم .آنگاه جهت شرکت در عمليات فتح المبين به جبهه سوسنگرد اعزام شديم .هنگام گروه بندي نيروها، محمد علي به طور داوطلب در گروه ويژه پيشتاز شهادت شرکت کرد . او را از پيوستن به اين گروه منع کردم .ولي گوش نکرد و عاشقانه جان در طبق اخلاص نهاد بود و بر عقيده خود پافشاري مي کرد .

پس از پايان عمليات فتح المبين به ما اجازه مرخصي دادند .از محمد علي خواستم که به اتفاق هم به مرخصي برويم .او از اين کار امتناع ورزيد وگفت وجود من در جبهه ضروري تر است وتنها به تماس تلفني و نامه نگاري با مادرش اکتفا کرد .
وقتي براي بار دوم جهت شرکت در عمليات رمضان به جبهه اعزام شدم محمد علي هنوز به مرخصي نرفته بود .او عاشق جبهه بود .با خاک و خاکريز ،سنگر و اسلحه خو گرفته بود .در اين مدت از لحاظ نظامي خيلي پيشرفت کرده بود .بيشتر در قرار گاه فرماندهي حضور داشت .هميشه به فکر پيروزي اسلام بود .چون مفهوم زندگي را در لحظه لحظه هاي جبهه يافته بود ،حاضر به ترک صحنه هاي نبرد نبود و به مرخصي نمي رفت .مرخصي را روياي نيمه تمام پيروزي مي دانست .
هنگامي که به ديدار محمد علي رفتم خواستم برايم از جبهه بگويد در حالي که دست روي شانه ام مي زد مي گفت :علي !عراق جنايت ها مي کند .سلاح هاي پيشرفته اي دارد که واقعا بايد از جان گذشتگي کنيم و گرنه اسلام نابود مي شود .
سيماي نوراني و محاسن قهواي محمد علي به او جاذبه خاصي بخشيده بود . کلام شور انگيز «ما پيروزيم »ورد زبانش بود که پيوسته با لبخندي رضايت آميز بيان مي کرد .

مادر شهيد:
هنگامي که براي شرکت در عملياتي محمد علي آماده رفتن به جبهه مي شد .مادر که او را تنها يار و ياور خود مي دانست با عطوفت و مهرباني مادرانه مي خواست از رفتن جگر گوشه اش به جبهه جلوگيري کند .ولي محمد علي به صراحت پاسخ مي داد .«مادر من مال تو نيستم ،مال خدا و قرآنم »

حسن پور اسماعيل:
تدابير و چاره انديشي هاي به موقع شهيد محمد علي ميرزايي در مواقع خطر راهگشاي رزمندگان اسلام بود . او نبرد ها و تاکتيکهاي نظامي را به درستي مورد تجزيه و تحليل قرار مي داد .قوت و ضعف عمليات را به دقت مورد برسي قرار مي داد و آنها را مشخص مي نمود .به تقويت و روحيه نيروهاي خودي و با لا بردن توان رزمي آنها مبادرت مي ورزيد .
در عمليات خيبر ،گردان 414 در آبراهي در دام دشمن گرفتار شد . راه نجات از هر طرف به روي آنها بسته شده بود .نيروهاي اسلام در چنين موقعيتي دچار ضعف روحي شده ،هر آن دشمن را به خود نزديکتر مي ديدند .
محمد علي طراحي عمليات و هدايت نيروها را به عهده داشت .با نوآوري و خلاقيت نظامي خود و با رشادت و شجاعتي بي نظير که در چنين مواقعي حساس تنها از عهده فردي تيز هوش و مبتکر چون او بر مي آيد ،نيروهاي خودي را از چنگال اسارت دشمن نجات داد.
اين اقدام مدبرانه محمد علي باعث نجات نيروهاي اسلام گرديد و هم باعث تقويت روحي فرماندهان و مايه نشاط و مسرت رزمندگان دلاور گرديد .

حميد رضا حيدري نسب:
در يکي از روزها به اتفاق محمد علي و عده اي از نيروهاي اسلام در منطقه جنگي با اتوبوس در حال حرکت بوديم .او که بسيار مشتاق شنيدن و خواندن مدايح اهل بيت (ع) و احاديث بود ،بلند گويي به دست گرفت نوحه سرايي کرد .بعد از اتمام نوحه سرايي به همرزمان خود پيشنهاد کرد که هر کدام حديثي بخوانند و معنا کنند .همه پيشنهاد او را پذيرفتند .اولين کسي که شروع به خواندن حديث نمود خود محمد علي بود .او اين حديث را بر زبان آورد :الدنيا سجن المومن و جنه الکفار .سپس در مورد آن توضيحاتي ارائه داد . صحبتهاي او از دل بر مي آمد و بر دلها مي نشست .
به راستي انتخاب اين حديث در باره خود محمد علي مصداق پيدا مي کرد که دنيا در نظرش همچون زندان جلوه مي کرد و براي آزادي هوس پرواز را در سر مي پروراند .

جعفر دولتي مقدم:
شهيد محمد علي ميرزايي از دلاور مردان پيشگام عمليات بود .او از هر عملياتي زخمي به يادگار در بدن داشت وبه هنگام مجروح شدن هر گز روحيه خود را از دست نمي داد .حتي زخم هاي کاري و شديد نيز چيزي نبودند که بتواند اراده پولادين او را متزلزل سازد .
در يک عمليات به علت شدت جراحات وارده به بيمارستان منتقل شده بود .او که طاقت و تحمل دوري از جبهه ها را نداشت بي تابي مي کرد .مي خواست هر چه زودتر از بيمارستان مرخص شود. هنوز زخم هايش به خوبي التيام نيافته بود که سريع از آنجا روانه جبهه شد .

حسن پور اسماعيل:
محمد علي در مدت حضور در جبهه هاي نبرد دفتر چه اي تهيه کرده بود .در اين دفتر چه اسامي دوستان و همرزمان صميمي خود را با مشخصات مي نوشت و آنها را گردان والفجر مي ناميد .
وي در اين دفتر چه مطالب زيادي نوشته بود .از جمله «خدايا گردان والفجر را توفق ده تا راه شهدا را ادامه دهند و...»تعدادي از افراد که به نام همرزم در اين دفترچه ثبت شده اند ،به درجه رفيع شهادت رسيده اند .
گويي محمد علي با تهيه اين دفتر چه مي خواست در هر فرصت با نگاه کردن به آن ياد شهدا و رزمندگان را در وجودش زنده نگه دارد .
براي اعضاي گردان والفجر ارزش و احترام خاصي قايل بود .حتي در يکي از نوشته هايش اينگونه مي نويسد :واي بر شما که قدر گردان والفجر را ندانيد اي مردم .

شهيد ميرزايي به علت پر تحرکي ،پر کاري و رشادتي که داشت جزو افراد خاص و مطرح در جنگ بود و يکي از موفق ترين فرماندهان به حساب مي آمد .در طول مدت حضور در جبهه جايگاه شايسته خود را در لشکر 41 ثار الله به دست آورده بود .
همه فرماندهان او را شناختند و با روحيات جنگي او آشنا بودند .محمد علي يکي از افراد صاحب نظر در طرح هاي عملياتي به شمار مي رفت .
سردار حاج قاسم سليماني فرمانده لشکر 41 ثار الله ...شهيد ميرزايي را به اسم مي شناخت ،و چون شجاعت ،از خود گذشتگي و روحيه جنگجويي او را از نزديک ديده بود ،به وي مي گفت :«شير محمد علي ،شير مرد هستي .»

داد خدا خدايار:
در اوايل سال 1363 در جبهه مدتي با هم بوديم .شهيد ميرزايي ذاکر اهل بيت بود ،به گونه اي که مداحي يکي از فعاليتهاي ويژه او محسوب مي شد .نوحه سرايي او که از دلي سوخته بر مي خاست به همراه صداي گيرايش بر دلها مي نشست و عاشقان اهل بيت (ع) را تحت تاثير قرار مي داد .دوستان از او مي خواستند نوحه بخواند تا آنها سينه بزنند. روزي نوحه اي خواند که محتوايش مرا سخت متاثر کرد .لذا متن آن نوحه را به يادگار از او گرفتم .از اين نوحه در ايام محرم و زمان هاي مناسب استفاده مي کنم .

محمد کيخا:
شهيد محمد علي روحيه پر نشاط و پر جنب و جوشي داشت .از تنبلي و کاهلي بيزار بود .هرگز دوست نداشت رزمنده اي را کسل و بي حال ببيند .دلش مي خواست رزمندگان اسلام شاد و پر تحرک باشند .لذا ،براي رفع خستگي نيروهاي خودي ،تعدادي از همرزمان را دور خود جمع کرد و پيشنهاد بازي دسته جمعي مي داد .فوتبال ورزش مورد علاقه اش بود .
در خط مقدم جبهه بوديم :با اصرار وي هر روز غروب در مواقعي مشغول بازي فوتبال مي شديم .عراقي ها وقتي متوجه بازي ما مي شدند ،شروع به گلوله باران مي کردند .در طول مدت حضور ما در خط مقدم ،فقط يک روز توانستند با گلوله باران شديد مانع از فوتبال ما شوند و با وجود اين ،شهيد ميرزايي هر روز از ما مي خواست در خط مقدم از ورزش کردن غافل نشويم .

سيد باقرحسيني:
اسفند سال 1363 بود . نيروهاي لشکر ثار الله در منطقه« ذليجان» مستقر بودند .رزمندگان اسلام براي کسب آمادگي و شرکت در عمليات آموزش مي ديدند .
يک هفته قبل از شروع عمليات بدر براي ديدار شهيد محمد علي ميرزايي به چادرش رفتم .پس از احوال پرسي و گپ دوستانه ،محمد علي ساکش را باز کرد .پيراهني از داخل آن در آورد و به من هديه نمود .در اين هنگام متوجه شدم داخل ساک يک دست لباس فرم وجود دارد که بسيار نو و تميز است .از او پرسيدم :چرا اين لباس نو را نمي پوشي ؟با لبخند پاسخ داد :اين لباس مخصوص شهادت است .آن را کنار گذاشته ام تا در شب عمليات به تن کنم .

محمد کيخا:
قبل از عمليات بدر محمد علي مي خواست با دختر مورد علاقه اش که از خانواده شهدا بود ازدواج کند .تمامي امور مقدماتي براي خواستگاري انجام شده بود .محمد علي نيز مقداري وسايل براي زندگي مشترکشان تهيه ديده بود .از طرفي ،خانواده محمد علي نيز آماده حرکت از زابل به اهواز بودند .در اين بحبوحه ؛عمليات بدر آغاز شد .با توجه به اين که فرماندهان از بر گزاري مراسم ازدواج محمد علي آگاه بودند ،قرار بر اين بود در اهواز بماند و در عمليات شرکت نکند .
براي خداحافظي پيش محمد علي رفتم .اگر چه براي هر دو نفرمان لحظه وداع بسيار نا گوار بود و طاقت دوري يکديگر را نداشتيم ،اما اين امر بايد صورت مي گرفت .او هنگام خدا حافظي به گونه اي سخن مي گفت که از محتويات کلامش فهميدم گويي قصد ماندن در اهواز را ندارد و آماده حرکت به خط مقدم است .چون قرار بر اين نبود خيلي تعجب کردم .سعي کردم او را متقاعد کنم که در اهواز بماند ،ولي او اتسليم نشد و به حضور در عمليات اصرار مي ورزيد .سپس دو نفري به طرف سنگر هاي واحد تخريب رفتيم .در بين راه با هم حرف مي زديم .با او شوخي مي کردم و سر به سرش مي گذاشتم .اما او همانند هميشه سر حال نبود و خوشحال .چهره اش بر افروخته بود .حرفهايش بوي شهادت مي داد .به او گفتم در مورد خانواده آينده وصيت نامه اي نوشته اي ؟محمد علي پاسخ داد :هنوز که کاري نکرده ام ،فعلانيازي نيست .فقط سلام مرا به آنها برسانيد .
لحظه ها به سرعت سپري مي شدند .درد فراغ در وجودم آتشي بر افروخته بود . همديگر را در آغوش گرفتيم .به جاي اينکه من از محمد علي طلب حلاليت کنم ،او هر لحظه مي گفت مرا عفو کنيد و اگر هر کداممان شهيد شد ديگري را شفاعت کند .سپس ،چون مسافت کمي دور بود ،مرا با موتورش به سنگر واحد تخريب رساند .قرار شد وصيت نامه مربوط به قرض هاي خود را به من تحويل دهد .تا اينکه نزديک غروب آن وصيت نامه را به من داد و با هزاران غم و اندوه از يکديگر جدا شديم و...

 
 

 

آثارباقي مانده از شهيد
بسمه تعالي
ملاقات با حضرت مهدي (عج) در تاريخ 15/12/62 شب دو شنبه
با درود به روان پاک شهيدان راه خدا و با سلام بر امام امت .خدايا فکر مي کنم لحظه هاي آخر اين دنيا را سپري مي کنم و به آغاز زندگي ام نزديک مي شوم .هر شب طبق روال معمول سر شب با گفتن ذکر خدا ،يک حمد و چند توحيد ،به هنگام خوابيدن به نيت آنکه به موقع براي اجراي برنامه راز و نياز با خدا (نماز شب ) بيدار شوم که هر شب به اين صورت بيدار مي شدم ،در شب دو شنبه تاريخ 15/ 12/ 1362 طبق برنامه خوابيدم .نيمه هاي شب بود که احساس کردم سرم بر روي (دامن) کسي است و با لحن محبت آميز به من مي گفت که بيدار شو وقت نماز است .وقت راز و نياز است .من به او گفتم چشم ،ناگاه دستم را زير سرم بردم ديدم دستي زير سرم است و من با احساس آن از جاي بلند شدم. ديدم نوري بر با لاي سر من است .من فکر آن مي کردم که کي هست اين آقا به همين فکر بودم که از جلوي ديدگانم پنهان شد .ديگر او را نديدم .مثل اينکه لياقت ديدن بيش از اين را نداشتم تا با آقايم و فرمانده ام ملاقات کنم .همان لحظه فهميدم که امام زمان(عج) مرا بيدار کرد . بعد براي وضو گرفتن به طرف تانکر رفتم .ديگر اين فکر مرا به حال خودم وانمي گذاشت .قطرات اشک همچنان از ديدگانم جاري بود .فکر مي کردم ،مي گفتم اي کاش مي توانستم يک بار ديگر او را مي ديدم و با او درد دل مي کردم .اما احساس کردم و لحظه اي فکر کردم که تو لياقت بيش از اين را نداري .ديگر آرام بگير .به طرف سجاده ام آمدم و مشغول راز و نياز شدم .خدايا روي مهدي را ديدم ،حال منتظر شفاعتم و شهادت .
خدايااين آرزو را بر دلم مگذار .خدايا خود نظري کن به حالم .
والسلام محمد علي ميرزايي
الهي رضايم به رضاي تو ،وصيتهاي زياد و درد دلهاي فراوان از دست اين دنياي بي ارزش که در مقابلم به اندازه يک نخود ارزش ندارد ،دارم .
اي خوشا با فرق خونين در لقاي يار رفتن .چه خوش بهر من که با دلي شکسته سوي يار مي ر وم .شهادت کمال آرزوي ماست و به خدا سوگند که شهادت را از عسل براي خود شيرين تر و از شب دامادي براي خود لذيذ تر مي دانم و اين آخرين وصيت من است ،که پس از گذشت 20 سال از عمرم هيچ چيز جز شهادت نمي تواند گلوي تشنه مرا سيراب کند .به خدا سوگند هيچ آرزويي جز شهادت ندارم .شهادت را قله رفيع انسانيت مي دانم .به خدا اگر بدانم شهادت مرا در بر است با آغوش باز سوي شهادت مي روم و به سويش پرواز مي کنم .مادرم مرگ حق است .چه خوب است مرگ سرخ که افتخار ما و مکتب ماست در آغوش بگيرم .در اين راهي که مي روم راه سرور آزادگان حسين بن علي (ع ) است و در اين راه هم هر لحظه اش شهادت است .
خدايا !عهدي که بسته ايم هر گز گسستني نيست و تا راه کربلا و قدس را بر مسلمين نگشاييم ،دست از جهاد بر نخواهيم داشت .با ذکر خدا به ديار عشق خواهيم رفت .چه با صفاست شهادت در راه اسلام ،اين مکتب انسان ساز .خدايا !اي کاش صد ها جان داشتم تا گاهي در جبهه هاي غرب و گاهي در جبهه هاي جنوب و گاهي در لبنان براي رضاي تو مي دادم .
مادر جان !حال که کاروان ما مي رود تا به يار خود برسد ،ديگر وقت ندارم تا جلب رضايت کنم .از تو تقاضا دارم که به روي قاسم نو داماد امام حسين (ع) زحماتت را بر من حلال کني .مادر جان امکان دارد که جنازه ام پيدا نشود .از شما تقاضا دارم که هر گاه به ياد من افتاديد دو رکعت نماز شکر به جاي آوريد و صبر را پيشه کنيد .
دوستان !جبهه ها را خالي نگذاريد .در پشت جبهه هم از ماديات بريده و به معنويات تکيه کنيد .سعي کنيد مثل گذشته در کارهايتان رضاي خدا مد نظر باشد .
امت حزب الله !در پشت جبهه ،هم جبهه ها و هم رزمندگان را تقويت کنيد .به ديدار مجروحين ،خانواده شهدا ،اسرا و مفقودين برويد .
برادران پاسدار !لباس عروسي خود را که همان لباس فرم سپاه است تا خونين نکنيد از تن در نياوريد .بر ديوار هاي شهر آرم سپاه را بزنيد .برادران پاسدار !پيام خون شهيدان راه خدا را به گوش بنده گانش برسانيد و پيام ما اطاعت از امام امت است و دعا براي فرج امام زمان (عج) .
دلم مي خواهد که مرا در بهشت زهراي مشهد دفن کنيد ،اگر مادرم اجازه داد .و اگر اجازه نداد اصرار نکنيد و مرا پايين پاي برادرم (غلامرضا )دفن کنيد .در آخر چند وصيت دارم که به شما امت گوشزد مي کنم تا شاهد وصيت من باشيد .
بر روي سنگ قبرم آرم سپاه را حک کنيد و پايين آن شعار «تنها ره سعادت ايمان ،جهاد ،شهادت »را بنويسيد براي من خرج ندهيد .راضي نيستم يک ريال کسي خرج کند .براي من حجله درست کنيد که مزين به عکس امام و آرم سپاه باشد .مقداري وسايل خانه گرفته ام تا ازدواج کنم ،وسايل را به برادران سپاهي که تازه ازدواج مي کنند بدهيد .نيمي از حقوقم را به مادرم نيم ديگر را از طريق سپاه به جبهه واريز کنيد .
به دوستانکم در گردان والفجر که با هم بوده ايم بگوييد اگر خدا اجازه دهد شما را شفاعت مي کنم به شرطي که برايم دعا کنيد .
اي انقلاب عزيز ما !سيراب شو از خون ما و به پايداري ات ادامه بده ،اي بازوان انقلاب بخروشيد و از خون ما به تداوم انقلاب ادامه دهيد .اي اسلاميان بر خروشيد و به رهبري اين رهبر کبير پرچم اسلام را در سر تا سر جهان بر پا کنيد .
برادران عزيزم !از شما مي خواهم که سلاح بر زمين افتاده ام را به دست گرفته و لباس خونينم را بر تن کنيد ،راهم را ادامه دهيد .خواهرم !زينب وار به ناملايمات دست و پنجه نرم کن و همچون زينب برد بار باش .مادرم !اگر در دوران 20 ساله عمرم براي تو فرزند قابلي نبودم و آنچه لازمه فرزندي است را به جاي نياوردم ،مطمئن باش که در آن دنيا براي تو فرزند خوبي خواهم بود و از خداوند براي شما سعادت اخروي آرزوي مي کنم . 24/10/1362

خط امام خميني خطي است که هر گز جدا از خدا و اسلام نيست .مادرم!برادرانم را با قرآن آشنا کن و راه برادرش را که راه اسلام است به آنها بياموز .
واي بر من که لباس سبز سپاه را با خون خود لاله گون نکنم !واي بر من که لباس سبز سپاه را براي قشنگي و يا حقوق بر تن کنم !
دوستانم !حال که در عمليات بزرگ خيبر با تکيه بر خداوند متعال شرکت کرده ام ،سر از پا نمي شناسم و فقط شکر الهي را به جاي مي آورم که لياقت پيدا کردم در اين عمليات شرکت کنم .خدايا !اين آرزو و اين قدمهايي را که در راهت بر داشته ام از من قبول بفرما .خدايا !به خانواده هاي ما آن ايمان را بده تا لباس رزم و پاسداري را بر تن فرزندان خود کنند و آنگاه براي رضاي تو، آنهارا همچون اسماعيل به قربانگاه بفرستند .خدايا !به ما توفيق عنايت فرما تا عاشقانه به سوي تو عروج نماييم .همرزمانم ،آنگاه که در حال نماز هستيد ،برايم دعا کنيد و از خدا برايم طلب عفو نماييد .چون شما پاک هستيد . 9/ 12/1362

اي مردم !بي تفاوت نباشيد و هر کدام در حد توان براي پيروزي انقلاب و جهاني شدن آن بکوشيم که انشا الله بتوانيم اين انقلاب را به صا حب اصلي آن امام زمان (عج) تحويل بدهيم .دراين راه از هيچ کس نهراسيد که خدا با ماست .اي جوانان !مبادا در رختخواب بميريد که حضرت علي (ع) در محراب عبادت شهيد شد .مبادا در حال بي تفاوتي بميرير که علي اکبر حسين با هدف شهيد شد .
اي برادران و اي مادران !مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلو گيري کنيد که فردا در محضر خدا نمي توانيد جواب زينب (س) را بدهيد که تحمل 72 تن شهيد را نمود . همه مثل خاندان وهب جوانانتان را به جبهه هاي نبرد بفرستيد و حتي جسد آنها را را هم تحويل نگيريد .اي کسانيکه بر من اشک ريخته ايد و مي ريزيد مي خواهم بگويم که بر من اشک نريزيد و اگر دلتان به حال من مي سوزد ،راهم را ادامه دهيد و براي بخشش گناهانم در نزد خدا دعا کنيد .
برادرانم !استغفار و دعا را از يار نبريد که بهترين در مانها براي تسکين درد هاست .هميشه به ياد خدا باشيد و در راه او قدم برداريد . هر گز دشمنان بين شما تفرقه نيندازند .شما را از روحانيت پيرو خط امام و متعهد جدا نکنند که اگر چنين کردند روز بد بختي مسلمانان و روز جشن ابر قدرتهاست .حضورتان را در جبهه هاي حق عليه باطل ثابت نگه داريد .
مادرم !قسم به اشک تو مادر که مرد جنگ منم ،چون روز حادثه شد سخت تر ز سنگ منم .مادر براي تو آنقدر مي توانم بگويم که حقي که بر گردن من داري نتوانسته ام ادا کنم، اما انشا الله وعده ما در کربلا يا بهشت باشد .
مادرم !قريب 21 ساله سال و اندي برايم زحمت کشيده اي و مي دانم که در اين راه آرزوي زيادي رادر فکر خود پرورش داده اي .اما حالا صبر کن که خدا صبر کنندگان را دوست دارد .اين آرزوي هر پدر و مادري است که نهالي را بزرگ کنند تا در روز سختي دست آنها را بگيرد .اما من مي گويم که بايد امروز تمامي پدران و مادراني که عزيزانشان در جبهه هستند ،افتخار کنند و بر خود ببالند که عزيزانشان خون مي دهند و بهشت را براي آنها خريداري مي کنند .امروز بايد تمامي آرزوهاي ما در جهت حفظ اسلام باشد که خداوند اجر هر کاري را مي دهد .مادرم !از تو مي خواهم که من را حلال کني و براي بخشش گناهانم دعا کني .برادرانم !اميدوارم که براي رضاي خداوند روانه جبهه شويد . نه اينکه خداي ناکرده براي انتقام جويي .برادرانم !مسائل شرعي را به نحو احسن انجام بدهيد و راهمان را که راه سيد الشهدا است ادامه دهيد .
اي امت حزب الله !اين زمان آزمايش است ،آزمايشي الهي ،سعي کنيد خوب آزمايش پس بدهيد .«اين الطالب و بدم المقتول بکربلا »،کجاييد طالبين خون شهيد کربلا ،آمده ام به جبهه تا حسين وار بجنگم و حسين وار شهيد شوم .
اين را بگويم که از آن زمان که قصد آمدن به جبهه را نموده ام و لباس سبز سپاه که لباس اسلام است بر تن کرده ام ،جانم را وقف اسلام و انقلاب اسلامي کرده ام .افتخار مي کنم که امام مي گويد:« کاش من هم يک پاسدار بودم .»مظلو ميت ما را هيچ تاريخي نويسي نمي تواند بيان کند و بنويسد .
من تشنه لبم آب فراتم بدهيد راهي به سفينه النجاتم بدهيد
من تذکره کرببلا مي خواهم اي آل محمد اين براتم بدهيد .
16/12/ 1363 محمد علي ميرزايي  


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : ميرزايي , محمد علي ,
بازدید : 232
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

سال 1325 ه ش در بخش گشت در شهرستان سراوان و در خانواده اي مذهبي و بلوچ اهل سنت ديده به جهان گشود. پس از دوران ابتدايي در مدرسه دولتي زادگاه خويش ،وارد حوزه علميه گشت و بعد از آن دارالعلوم زنگيان سراوان شد و به تحصيل علوم ديني و مذهبي مشغول گرديد. سپس براي تکميل تحصيلات حوزوي به پاکستان رفت و به تحصيل پرداخت و بعد از چند سال، فارغ التحصيل شد و درجه روحاني «مولوي» را اخذ کرد. آن گاه به زادگاه خويش بازگشت. در سال 1346 با دختر عمويش ازدواج کرد که به لطف خداوند ثمره آن پنج فرزند صالح است.

وي فردي مومن، متعهد و پايبند به قوانين دين اسلام بود و کمک به افراد مستضعف را سرلوحه زندگي خود قرار داده بود. به مسائل شرعي، واجبات و مستحبا ت اهميت بسيار مي داد و خود نيز عامل بود. هيچگاه تلاوت قرآن مجيد و خواندن نماز شب را ترک نمي کرد. به مطالعه کتاب هاي ديني ،مذهبي ،علوم جديد ،تدريس ،تحقيق و پژوهش علاقمند بود و اوقات فراغت خود را به مطالعه و تحقيق و پژوهش اختصاص مي داد.
مبازره با طاغوت را در سالهاي پيش از انقلاب آغاز نموده بود. در سال 1356 که زمزمه هاي انقلاب اسلامي بلند شد ،شهيد براي دانش آموزان و آشنا ساختن آنها با ارزشها و آرمانهاي اسلام ،به بهانه تدريس قرآن ،به مدارس دولتي نفوذ کرد و از همان جا به کودکان آگاهي هاي اسلامي مي داد.
مولوي در زمان تحصيل از محضر اساتيد دانشمندي که توان علمي بالايي داشتند ،از جمله استاد علامه حضرت« محمد يوسف حسين پور »در «گشت» ،استاد علامه« عبدالمجيد سعادتي» در «سراوان» و نيز از اساتيد مجرب و گرانقدر پاکستان .
روابط شهيد با استادانش بر اساس رابطه اسلامي شاگرد و استاد استوار بود؛ در مقابل آنان بسيار مودبانه و با احترام رفتار مي کرد، به اوامر و نواحي شان توجه خاصي داشت. هميشه سعي مي کرد رضايت خاطر آنان را فراهم کند و اگر در خانه ،مدرسه و يا بازار لازم بود خدمتي براي استادي انجام دهد، دريغ نمي کرد. فروتني ،ادب اسلامي و احترام به اساتيد را هيچگاه فراموش نمي کرد.
او در دوران اغتشاش و اوج گيري انقلاب با استفاده از منابر نماز جمعه مردم را به انقلاب و اسلام دعوت مي کرد و به همين علت و از همان زمان عده اي از اشرار، با او سر ناسازگاري و دشمني نهادند .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ،يار و ياور صديق حضرت امام (ره) در منطقه و در دوران جنگ تحميلي نيز حامي و ياور رزمندگان بود و براي دفاع از ميهن اسلامي در مقابل تجاوز دشمنان تبليغات مي کرد. او اعتقاد داشت که بايد براي حفظ و صيانت کشور از جان و دل جنگيد . به کمک نهادها و ارگانهاي انقلابي ،اقشار مستضعف و محروم را مورد حمايت قرار داد؛ کمک هاي جهاد سازندگي و کميته امداد را بين تهيدستان منطقه محروم بلوچستان توزيع مي کرد. کمي پيش از شهادت تصميم گرفته بود به جبهه هاي نبرد برود و ديگران را هم به اين کار دعوت مي نمود؛ اما خفاش صفتان سنگدل وجود مبارک او را نتوانستند تحمل کنند و تصميم بر ترور ناجوانمردانه او گرفتند . سرانجام شبي در ساعت دوازده شب به خانه اش يورش بردند و او را در جلوي چشم همسر و فرزندانش ناجوانمردانه به شهادت رساندند تا با از ميان برداشتن يکي از حاميان انقلاب ورزمندگان اسلام در خطه ي قهرمان سيستان وسدي باشند در برابر اسلام ناب محمدي اما غافل از اين بودند که «دست خدا بالا تر از همه دستهاست .»
منبع:لاله وتفتان ،نوشته ي محمود حسن آبادي،نشر کنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
 
 

 
 
 

 

خاطرات
محمدرفيع حسين بر،دوست شهيد:
مولوي فيض محمد حسين بر ، از دانش آموزان مستعد و کوشاي دبستان گشت بود. اغلب نمره هاي او خيلي خوب و اخلاق و رفتارش عالي بود. با بچه هاي دبستان همگام و صميمي بود و با دوستان خويش در اوقات فراغت به بازي و سرگرمي مشغول مي شد. در هنگام بازي با دوستان بسيار متين و مودب بود و هيچگاه حرف زشتي بر زبانش جاري نمي شد. حتي گاهي با اخلاق و رفتار محبت آميز خويش ديگران را شرمنده احسان و گذشت خود مي ساخت.

فيض محمد در مقايسه با ساير کودکان و نو جوانان هم سن و سالش در درس خواندن و فعاليت هاي ديني و ورزشي بالاتر بود و گوي سبقت را از ديگر نوجوانان ربوده بود. از نظر اخلاق و رفتار، الگو و نمونه ساير کودکان و دانش آموزان بود. گاهي اوقات به دليل کسب نمره هاي خوب در مراسم صبحگاه مدرسه مورد تشويق قرار مي گرفت. جنب و جوش و حرکات وي در خارج از محيط مدرسه نيز حائز اهميت بود.

مولوي با ساير طلبه هاي هم دوره اي خود برخورد مناسب و ارتباط تنگاتنگي داشت. با بيشتر طلاب جوان همسن و سال خود درس مي خواند و آنان نيز گاهي مشکلات درسي خود را از او سوال مي کردند. با طلاب به گفتگو مي نشست و با آنان ارتباط صميمانه اي داشت. جمع طلاب را که همانند خودش بودند ،دوست مي داشت و آنها را مورد رافت و عطوفت قرار مي داد.

من از زمان کودکي در دبستان با مولوي آشنا شدم. با هم دوره ابتدايي را تمام کرديم و
بعد به حوزه علميه رفتيم. ايشان در زنگيان سراوان درس مي خواند و من هم در حوزه مجمع العلوم. بيشتر روزهاي پنجشنبه پيش هم بوديم و در مورد زندگي روزمره صحبت مي کرديم و تصميم مي گرفتيم که چطور درسها را بخوانيم. ايشان نظرشان اين بود که بايد از شهرستان خارج شد و با ديگر مکانها آشنايي پيدا کرد، ما را هم تشويق مي کردند که از اين محيط بسته بيرون برويم و با جاهاي ديگر هم آشنا شويم. آن گونه که پيامبر (ص) فرموده :اطلبوالعلم ولوبا لصين.
کتابهاي اينجا تنها ترجمه ها و تفسيرهاي موجود به زبان اردو بودند؛ او نسبت به اين زبان علاقه پيدا کرد و به زودي آن را آموخت و توانست زودتر از ما از اينجا عازم تحصيل شود. در آنجا تحصيلاتش را به پايان رساند و بعد به زادگاهش برگشت و از آن پس با علاقه زيادي به تدريس و مطالعه پرداخت.

مولانا محمد يوسف حسين پور استاد شهيد:
مولوي پس از گذراندن دوره شش ساله ابتدايي وارد حوزه علميه «گشت» و «سراوان» گرديد و از محضر اساتيد گرانقدري همچون استاد علامه محمد يوسف حسين پور ،ازمديران حوزه علميه «گشت» ،استاد فرزانه عبد المجيد سعادتي و اساتيد مجرب ديگري کسب علم وفيض کرد و خود جزو طلاب برجسته حوزه علميه به شمار مي آمد .
زماني که شهيد در حوزه علميه گشت مشغول تحصيل بود، بنده استادش بودم. از نظر هوش و ذکاوت در سطحي بسيار عالي بود و بعد از اينجا به سراوان و پاکستان رفت. از آنجا هم آگاهي کامل دارم که هيچ کس از دست او ناراحت نبود. رفتارش با مردم آنجا طوري بود که در اينجا با مردم داشت و مردم هم از او راضي بودند.

محمد رفيع حسين بر دوست شهيد:
مولوي از طلاب بسيار فعال حوزه هاي گشت ،سراوان و پاکستان محسوب مي شد. فعاليت ديني وي گسترده بود. هميشه علوم ديني را در وقت معين و با برنامه ريزي صحيح فرا مي گرفت. تمام کتب ديني را به طور درست مي آموخت و با طلاب ديگر براي ياد گيري بهتر و بيشتر به بحث و مناظره مي پرداخت.
فعاليت هاي عبادي وي نيز کمتر از فعاليتهاي درسي اش نبود. اداي نماز هاي يوميه به جماعت و خواندن نماز شب ،نماز« اشراق» و نماز« اوابين» و کليه مستحبات ديگر را سخت مقيد بود و آنها را علاوه بر فرائض و سنن انجام مي داد و همواره قرآن را تلاوت مي کرد.

خير محمد حسين بر، برادر شهيد:
مولوي حسين بر در زمان طفوليت پدر بزرگوار خويش را از دست داد و از مهر پدري محروم شد. بدين علت درد يتيمان را درک مي کرد و با آنان مانوس مي گرديد. فرامين مادر را با احترام و خضوع تمام اطاعت مي کرد و زحمات او را بسيار ارج مي نهاد. اگر خداي ناکرده نخواسته مادر او دستوري مي داد که با موازين شرعي منطبق نبود ،آن را اطاعت نمي کرد؛ اما علت آن را نيز براي مادر بيان مي کرد. چنانچه مادر به چيزي احتياج داشت ،فورا برايش آماده مي نمود و اگر بيماري براي او پيش مي آمد ،ضمن دلداري در جهت مداواي بيماري مادر از هيچ کوششي دريغ نمي کرد.

مولوي در سن 21 سالگي به فکر ازدواج افتاد. با کساني که آگاهي و بصيرت کامل داشتند از جمله بزرگان فاميل مشورت مي کرد، آنگاه همسر خود را که دختر عمويش بود، انتخاب کرد. هميشه درباره معيار گزينش همسر مي گفت: انسان بايد با شخصي ازدواج کند که هم مذهب خودش، با حجاب، با وقار، متين، عفيف و خوش اخلاق باشد و توجه زيادي به ماديات و امکانات رفاهي زندگي نداشته باشد. خود او نيز به هنگام ازدواج از امکانات مادي ،از قبيل منزل شخصي و وسيله نقليه و...، هيچ نداشت؛ در خانه پدري، زندگي خانوادگي خويش را شروع نمود تا آن که خداوند بتدريج و به قدر نياز به او همه چيز عنايت کرد. رفتارش با همسر و فرزندانش با نرمي و ملايمت همراه بود و آنها را بسيار دوست داشت.

همسر شهيد:
در سا ل 1346 با هم ازدواج کرديم و زندگي بسيار خوبي با هم داشتيم. وضع زندگي مان در حد امکانات آن زمان خوب بود. ايشان موقع ازدواج بيست و يک سال داشت و ما با هم نسبت فاميلي داشتيم. يکي از دلايلي که باعث شد به خواستگاري او جواب مثبت بدهم اين بود که او در بين مردم از نظر اخلاق و رفتار الگو بود؛ ديگر اين که از ايشان هميشه در اجتماع و در بين افراد به نيکي ياد مي شد. او شوهري خوب بود و به همين جهت در طي زندگي مشترکمان مشکل خاصي نداشتيم .

محمد رفيع حسين بر دوست شهيد:
مولوي هميشه به دنبال آن بود که مردم را به سوي مطالعه و تحقيق سوق دهد تا درک بيشتر و بهتري داشته باشند. همواره از آنان مي خواست که مطالعاتشان را به يک کتاب محدود نکنند، بلکه به کتابهاي متعددي مراجعه کنند. از اين رو با همکاري دوستان کتابخانه اي داير کرد که متاسفانه پس از مدتي از سوي اشرار به آتش کشيده شد.
ايشان معتقد بود که انسان هر قدر با سواد تر باشد ،بيشتر و بهتر مي تواند به اسلام خدمت کند و شخص بي سواد يا کم سواد نمي تواند به خوبي از اسلام و ارزشهاي اسلامي دفاع کند. مسلمانان بايد مطالعات گسترده و متنوعي داشته باشند و در ضمن فرا گيري دروس ديني به کتابهاي ديگر رجوع کنند. او خود به آثار علامه اقبال لاهوري، گلستان و بوستان سعدي، مثنوي مولوي، منطق الطير عطار و حديقه الحقيقه سنايي علاقه فراوان داشت و آنها را مطالعه مي کرد.

مولوي حسين بر از جمله روحانيان متفکر و انقلابي بود که تحصيل علوم جديد را در کنار علوم ديني تاکيد مي کرد و مي گفت: بر هر انساني بويژه بر طلاب فرض است که علوم جديد همچون رياضي، فيزيک، شيمي و ادبيات را علاوه بر علوم ديني بياموزند. يک طلبه هر چقدر با سواد تر باشد ،بهتر مي تواند از ارزشهاي اسلام دفاع کند. هرچه دامنه مطالعات گسترده تر باشد، اطلاعات بيشتر مي شود و انسان بهتر مي تواند از اديان و مکاتب مختلف جهان با خبر گردد؛ و با اين کار دين خود را بر پايه تحقيق و نه تقليد بشناسد و به ديگران بشناساند.

همواره تاکيد مي کرد که علوم جديد را فرا بگيريد؛ در دانشگاه ها تحصيل کنيد؛ افرادي متخصص و متعهد براي اسلام و مسلمانان باشيد و ديگران را نيز به علم و ديانت تشويق و ترغيب نماييد. به مطالعه کتابهاي مختلف همت گماريد و به تحقيق و پژوهش اهتمام ورزيد.
در امور درسي، ديني، اجتماعي، خانوادگي با افراد دلسوز و صاحب نظر و اعضاي خانواده مشورت کنيد. از استبداد راي و غرور بپرهيزيد. با مردم رفتار و برخوردي مناسب و مودبانه داشته باشيد. سعي کنيد خود را به فضايل اخلاقي بياراييد تا بين مردم الگو و نمونه باشيد. با افرادي که اصل و نسب درستي ندارند و دچار فساد اخلاقي هستند، همنشيني ننماييد.

فرزند شهيد:
پدرمان در زمان حيات، در اوقات فراغت يا به مناسبت رويدادي، توصيه هاي ارزشمندي مي فرمودند: نمازهاي يوميه را به جماعت در مسجد بخوانيد. قرآن را تلاوت و در آن تدبر کنيد تا ذهن شما خلاق گردد. کتابهاي حديث را بخوانيد و به آنها عمل نماييد. تمام واجبات و مستحبات دين اسلام را به جا آوريد. به نماز شب و نوافل ديگر نيز پايبند باشيد.

مولوي موسي حسين بر ومولوي عبدالله حسين بر از دوستان شهيد:
مولوي حسين بر در سال 1346 ما را به ادامه تحصيل و رفتن به پاکستان تشويق مي کرد و مزاياي آن را بر مي شمرد. ما تحت تاثير گفته هاي شهيد قرار گرفتيم ولي پولي براي کرايه راه و مايحتاج ديگر نداشتيم. در آن زمان افراد کمي پيدا مي شدند که پول کافي داشته باشند؛ به همين علت ارزش آن زياد بود. ما نيز مثل بقيه مردم پول زيادي نداشتيم. شهيد براي ادامه تحصيل به هر يک از ما 30 يا 40 تومان داد که در بازگشت از تحصيلات به وي برگردانديم. از اين رو ادامه تحصيل خود را مرهون ايثارگري و دلسوزي مولوي فيض محمد حسين بر مي دانيم. به واقع اين کار ايشان صدقه جاريه محسوب مي شود و ان شاء الله در آخرت خداوند به ايشان پاداش اين کارها را خواهد داد.

محمد رفيع حسين بر دوست شهيد:
در سال 1356 شعارهاي ضد انقلابي زيادي انتشار مي يافت. شب نامه هاي فراواني با عنوان مجاهدين افغانستان منتشر و بر در و ديوار زده مي شد. در اين شب نامه ها آمده بود: ايرانيها! از مجاهدين افغانستان درس عبرت بگيريد. کساني که به کشور افغانستان آمدند، ابتدا مي گفتند ما مسلمانيم؛ اما بعد ما را گول زدند و حکومت را از ما گرفتند و آن را تبديل به حکومتي کمونيستي کردند. صدايي که در کشور شما بلند شده، صداي اسلام نيست، صداي کمونيست است. همان شوروي است که مي خواهد بر شما مسلط شود. مزدوراني هم بودند که اين شب نامه ها را تکثير مي کردند و بر در و ديوار مي چسباندند. ما تصميم گرفتيم هر چه سريعتر اين شب نامه ها و اعلاميه ها را جمع کنيم. مولوي هميشه مي فرمود: اين اعلاميه ها را جمع کنيد؛ اينها کذب است؛ حکومت طاغوت اينها را مي نويسد و به اسم مجاهدين افغانستان پخش مي کند تا مردم را گول بزند و منحرف نمايد.

خير محمد حسين بر، برادر شهيد:
مولوي نظر مثبتي درباره جنگ داشت. معتقد بود که بايد با دشمني که به ميهن ما تجاوز کرده و هموطنان ما را بي خانمان نموده، مبارزه کرد و او را شکست داد و از خاک ميهن اسلامي بيرون راند. پيش از آنکه به شهادت برسد، خود تصميم گرفته بود به جبهه حق عليه باطل برود. بر نامه ريزي هايي کرده بود و حتي زمان آن را هم مشخص کرده بود، اما تقريبا بيست روز پيش از آن که به جبهه اعزام شود، به دست اشرار سنگدل به شهادت رسيد.
توصيه ايشان به مردم و بخصوص جوانان اين بود: هر چه از دستتان بر مي آيد، براي جبهه و جنگ انجام و از بذل جان و مال دريغ نکنيد؛ زيرا براي حفظ اسلام و آبروي مردم و مملکت ايران، دفاع واجب است.

عبدالله حسين بر دوست شهيد:
يکي از آرزوهاي ديرينه شهيد، برچيده شدن حکومت خودکامه طاغوت و تحقق يافتن جمهوري اسلامي بود. به همين دليل همکاري شهيد از روزهاي نخست انقلاب تا زمان شهادت با ارگانهاي مختلف انقلاب به ويژه جهاد سازندگي ادامه داشت. ايشان همواره مي گفت: من افتخار مي کنم که از جهاد گران راه حق باشم.

محمد امين حسين بر شاگرد شهيد:
بخشندگي مولوي شامل همه مردم و زبانزد آنان بود. اگر کسي به چيز نياز داشت، نياز وي را در حد امکان و توان بر آورده مي کرد. به ديگران مي گفت: اگر به چيزي نياز داشتيد، پيش از هرکس به من بگوييد و به همسايگان سفارش مي کرد هرگاه چيزي مي خواهيد، به خانه ما مراجعه کنيد و خوراک و پوشاک شاگردان علوم ديني را سخاوتمندانه تامين مي کرد.

زرخاتون از اقوام شهيد:
وقتي به مشکلي بر مي خورد، دل به خدا مي داد و مي گفت: تقدير خداست. وقتي عزيزي از ايشان فوت مي شد، مي فرمود: انا لله و انا اليه راجعون؛ هر چه خدا خواست، همان مي شود. گريه و زاري نکنيد؛ به آشنايان و اقوام سفارش مي کرد که گريه و زاري نکنيد و هميشه در برابر دشواريها صبور باشيد و به خدا توکل کنيد. خود نيز هرگاه مصيبت يا مشکلي برايش پيش مي آمد، نماز و قرآن مي خواند و از خدا مي خواست که به او صبر عنايت فرمايد.

مولوي به افراد نيازمندي که مي شناخت، مرتب سر مي زد و احوالشان را مي پرسيد و تا جايي که مقدور بود، مايحتاجشان را بر آورده مي ساخت. از آنها مي خواست کمک او را به عنوان کمک يک برادر بپذيرند. در قبال اين کارهاي خير هيچ انتظاري نداشت. تنها رضاي خدا را مي جست. وقتي مريض و ناتوان مي شديم يا مصيبتي بر ما وارد مي شد، تنها همدرد و ياورمان او بود؛ نمي گذاشت روزگار بر ما سخت بگذرد؛ هميشه به ما کمک مي کرد و ما را دلداري مي داد. با اين حال با اصرار از ما مي خواست که هر نياز و مشکلي داريم ابتدا به او بگويم.

مولانا محمد يوسف حسين پور استاد ومولوي عبدالله حسين بردوست شهيد:
مولوي به مطالعه و تحقيق در کتب ديني و ديگر کتابها و نيز به نوشتن مقالات تفسيري بر قرآن مجيد علاقه داشت و تصميم داشت تفسيري که استادش نوشته بود، ترجمه کند؛ اما متاسفانه به اين مهم توفيق نيافت و به شهادت رسيد. مي گفت: مي خواهم تعدادي کتاب و مقاله درباره شريعت بنويسم.عزم جزم کرده بود تا کتاب ينابيع الموده را که يکي از بزرگان و مشايخ اهل سنت در باره اهل بيت پيامبر (ص) نوشته بود، به فارسي بر گرداند تا ابهامي که برادران شيعه ما نسبت به دوستي و محبت اهل سنت به اهل پيامبر (ص)دارند، برطرف شود.

محمد رفيع حسين بر دوست شهيد:
در سال 1357 مولوي حسين بر گفت: بايد چاره اي بينديشيم که به مدارس برويم و بين بچه ها نفوذ کنيم. به آموزش و پرورش مراجعه کرديم. با تدريس ما مخالفت کردند و گفتند: مجوز نداريم و اجازه نمي دهيم. سرانجام به هزار خواهش و تمنا با يک ساعت تدريس قرآن در هفته موافقت کردند. رئيس آموزش و پرورش آن زمان گفت: اگر شما مي خواهيد وارد مراکز آموزشي شويد بايد شرايطي را بپذيريد؛ مثلا در مورد انقلاب صحبت نکنيد و انتظار هيچ دستمزدي نداشته باشيد و به صورت رايگان درس بدهيد. ما هم تصميم گرفتيم اين تعهد را قبول کنيم تا بتوانيم هفته اي يک ساعت به مدارس برويم و به هدفمان که آشنا کردن جوانان با اسلام بود، برسيم. شهيد به يک مدرسه دولتي رفت و در آنجا تدريس ديني و عربي را به عهده گرفت و به اين ترتيب توانستيم براي نجات دانش آموزان از انحراف و آشنا کردن آنها با انقلاب فعاليت کنيم

محمد امين حسين بر شاگرد شهيد:
مولوي همواره مي گفت: قرآن را رها نکنيد؛ اگر شما قرآن را رها کنيد، خدا نيز شما را رها مي کند. گاهي مي گفت «اوصيکم بتقوي الله »، من شما را به راه خدا و تقوي سفارش مي کنم؛ حق مظلومان را پايمال نکنيد؛ به اصول و موازين شريعت پايبند باشيد و از نظام اسلامي حمايت کنيد و در بحرانها و مشکلات به خدا متوسل شويد و به او توکل کنيد. در نماز سستي نکنيد. از بزرگترين آرزوهايش اين بود که خرد و کلان به موازين شريعت و ارزشهاي نظام مقدس اسلامي پايبند باشند و از آنها دفاع نمايند.

خير محمد حسين بر برادر شهيد:
مولوي پيش از شهادتش مي گفت: من هر کاري جز خشنودي خدا انجام نمي دهم؛ به همين دليل با مردم و انقلاب همکاري مي کنم. هر وقت با ضد انقلاب برخورد مي کرد، به آنها درشتي مي نمود و مي گفت: از افکار و اعمال نادرست دست بر داريد و به انقلاب اسلامي روي آوريد. جمهوري اسلامي راه درستي را در پيش دارد. مردم با راهنمايي روحانيان، انقلاب را بنيان نهاده و آن را حمايت و تقويت کنند.

غلام حسين بر دوست شهيد:
مولوي حسين بر عشق و علاقه عجيبي به روحانيت، مسجد و قرآن داشت. هر مومني دوست واقعي او بود. افراد متواضع و فروتن مورد محبت وي قرار مي گرفتند. رزمندگان اسلام و جهاد گران راه خدا، بيچارگان، نيازمندان، يتيمان و کودکان را سخت دوست مي داشت و براي آنان دعاي خير مي کرد.

از طاغوتيان، صاحبان زر و زور و تزوير و ظالمان و مستکبران، ناخرسند و از آنان متنفر بود. کساني که امري خلاف شرع مرتکب مي شدند، مستحبي را ترک مي کردند، به مواد مخدر اعتياد داشتند يا آن را خريد و فروش مي کردند، مورد انزجارش بودند. همواره مي گفت: خدايا! يا مخالفان انقلاب را هدايت فرما يا بر آنان لعنت بفرست. 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : حسين بر , مولوي فيض محمد ,
بازدید : 297
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
سال 1343 ه ش خداوند به اين خانواده گرانقدر فرزند پسري عطا کرد. او اولين فرزند خانواده بود. پدر، نام «علي» را بر روي او گذاشت. علي از چهار سالگي به همراه پدر به مسجد مي رفت؛ در نماز جماعت و عزاي امام حسين (ع) و اهل بيت (ع) شرکت مي کرد. دوران کودکي او به همين منوال سپري شد.
در شش سالگي به دبستان «بابا شجاع الدين»در «حسن آباد» رفت. همزمان با درس به حفظ سورهاي کوتاه قرآن و يادگيري نماز پرداخت و در اين راه پيشرفتي فوق العاده داشت؛ بطوري که از سوي امام جماعت مسجد بارها تشويق گرديد. آنقدر به حفظ سوره هاي قرآن علاقه داشت که در ايام امتحانات نهايي کلاس پنجم به جاي مرور درسها بشدت سرگرم حفظ سوره هاي کوتاه و آيت الکرسي بود. وقتي پدرش به او گفت: علي جان، پسرم! حالا که وقت اين کار نيست. چرا درست را نمي خواني؟ با طمأنينه جواب داد: پدر جان، ناراحت نباشيد. خود قرآن و نور ائمه (ع) کمک خواهند کرد و همين طور هم شد و او اين مرحله را با موفقيت پشت سر گذاشت.
دوران راهنمايي را در مدرسه شهيد تقي زاده طي نمود و در کنار درس به فعاليتهاي فرهنگي و هنري در مسجد و مدرسه و کمک به پدرش و ديگران مي پرداخت.
دوران دبيرستان ايشان همزمان با انقلاب شکوهمند اسلامي به رهبري امام خميني (ره) بود. او در اين دوره يکپارچه کوشش و تلاش بود. در مسير فعاليت براي پيشبرد انقلاب يک لحظه احساس خستگي نمي کرد و در مسجد و مدرسه، در کوي و برزن و در برپايي تظاهرات و پخش اعلاميه هاي حضرت امام (ره) نقشي فعال و بي مانند داشت.
قبل از انقلاب داشتن رساله حضرت امام (ره) ممنوع بود، علي با اصرار زياد به روحاني محل، آقاي صديقي، توانست رساله اي به دست آورد که البته صفحه اول آن را که معمولاً مهر تاييد صاحب رساله در آن است، به جهت حفظ مسائل امنيتي برداشته بود. علي آن رساله را بسيار مطالعه مي کرد.
اغلب اعلاميه هاي حضرت امام را که توسط رفقايش پنهاني تهيه مي شد، چون وسيله تکثير در اختيار نداشت، دست نويس نموده و پخش مي کرد. مي گفت: اسلام دين غريبي است که بايد از آن حمايت نمود.
در سال 57 راهپيمايي هاي تاسوعا و عاشوراي حسيني که رژيم را به زانو درآورد، او نيز شرکت فعال داشت و با خردي سن و سال، رشادتها نشان داد.
شخصيت شهيد معمار در بسيج شکل گرفت. او در بسيج درس عشق و آزادگي آموخت. درجات تعالي و ترقي ومعنوي و الهي را طي نمود و گواهي فارغ التحصيلي خود را با رتبه يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربک ازاين مکتب تعالي بخش دريافت داشت. خود بارها و بارها گفته بود و بدين گفته افتخار مي کرد که: من يک بسيجي ام.
وقتي از سوي حضرت امام (ره) فرمان تشکيل ارتش بيست ميليوني صادر شد، علي از خوشحالي سر از پا نمي شناخت. به اتفاق دوستان تشکيل پرونده داده و با هم براي گذراندن دوره آموزش نظامي به پادگان آموزشي قمصر اعزام شدند و بعد از آن، علي حال و هواي ديگري پيدا کرد. در حالي که سال سوم دبيرستان را مي گذراند، گمشده اش را در جايي ديگر جستجو مي کرد.
کبوتر بلند پرواز روحش حرم دوست را مي طلبيد و پرواز وجودش شمع محفل يار را مي جست.
پايگاه شهيد هاشمي نژاد فين کاشان هنوز فعاليتهاي علي را شاهد است و شجره طيبه اي که علي در آنجا کشت نمود، اکنون نيز ميوه هايي به بار آورده است.
علي پس از 3 سا ل خدمت در بسيج کاشان هجرت به منطقه سيستان و بلوچستان را آغاز کرد.
علي معمار در 19 سالگي بعد از دو سه سال خدمت در سيستان و بلوچستان با اصرار خانواده تصميم به ازدواج گرفت. او همسرش را از خانواده اي متدين و محترم انتخاب کرد. مراسم خواستگاري و عقد و عروسي به صورتي ساده و مناسب با شئونات اسلامي بر گزار گرديد و اين زندگي مشترک ده سال طول کشيد. اين دوران همراه با هجرت به سرزمين غربت و تحمل انواع سختي ها و محروميتها و اسباب کشي هاي متعدد همراه با خاطرات تلخ و شيرين بود. ثمره اين ازدواج، سه فرزند به نام هاي زينب، مائده و مهريه بود که شهيد علاقه وافر به آنها داشت.
همسر گرانقدرش در همه جاي سرزمين سيستان و بلوچستان انواع محروميتها را مشاهده کرد و هميشه در انديشه نجات مردم رنجديده آن ديار بود. او که يار دلسوز و سنگ صبور همسر دلاورش بود، در غياب مأموريتهاي چند روزه و حتي چند ماهه همسرش براي فرزندان در آن منطقه دشوار و غير قابل تحمل هم پدر بود و هم مادر. همسرش که از مأموريت باز مي گشت، غبار سفر از او مي زدود و به تبسمي خستگي را از او مي گرفت.
علي معمار در سن 16 سالگي به عضويت بسيج در آمد و پس از آن که در پادگان آموزشي قمصر در کنار پدر بزرگوارش آموزش مقدماتي را گذرانيد، در سال 50 به همراه تعدادي از دوستان خود عازم منطقه سيستان و بلوچستان شد و پس از طي دو ماه آموزش در شهر زاهدان، وارد تشکيلات سپاه گرديد. در آغاز، مدتي در سپاه ايرانشهر به عنوان معمار مشغول به کار شد؛ اما ديري نگذشت که کبوتر بلند پرواز و روح او ميدان وسيعتري را براي پرواز و تکاپو طلب کرد و نياز مهمتري را احساس کرد و اين نياز چيزي نبود مگر مبارزه بي امان با اشرار، ضدانقلاب و قاچاقچيان که امان مردم پاک و بي آلايش اين خطه را بريده و امنيت منطقه را بر هم زده بود ند. اين علفهاي هرز بوستان انقلاب بايد به داس رشادت و توانمندي امثال او پاکسازي مي شد؛ پس به ميدان اين مبارزه قدم نهاد.
سيستان و بلوچستان منطقه اي بياباني با طوفانهاي وحشت انگيز است و دشمن حمايت شده از سوي استکبار جهاني نيز در اين منطقه جولان مي داد. بدين جهت هر کس داعيه مبارزه با ايادي استکبار در اين منطقه را داشت، مي بايست خود را براي رويارويي با شرايط فوق آماده سازد و توان شرکت در جنگ هاي چريکي، پارتيزاني، کوهستاني، کويري، محلي و... را داشته باشد.
معمار به اين مطلب توجه داشت و به نحوي خودش را آماده مي ساخت که به راحتي بتواند در برابر دشمن مقاومت کند. او در مدتي کوتاه رشد عجيبي کرد. طولي نکشيد که مسئوليت گروههاي گشتي وبعد هم گردانهاي گسترده تر را که مأمور ايجاد امنيت در مسير جاده هاي ايرانشهر تا چابهار بودند، برعهده گرفت. در اين دوران تجربيات مفيد کسب شده، او را براي پذيرش مسئوليتهاي بالاتر آماده مي کرد. در همين ايام فرماندهي عمليات تيپ سلمان نيز به ايشان واگذار گرديد. اين تيپ مسئول برقراري امنيت در منطقه بود. او کارش را با قدرت تمام در آن آغاز کرد.
وي اهميت فوق العاده اي براي برگزاري آموزش هاي تخصصي، اردو، مانور و رزمهاي شبانه و همچنين برنامه هاي عبور از مناطق صعب العبور کوهستاني، آموزش کمين و ضد کمين قائل بود. از همه مهمتر اينکه او در همه آموزشها پيشتاز بود و اين پيشتازي او را به چريکي دلير و آشنا به منطقه مبدل مي کرد. تمام موقعيت جغرافيايي منطقه را مانند کف دستش مي شناخت.
به تعبير يکي از دوستان او «دايره المعارف گوياي سيستان و بلوچستان » بود. نقطه هاي کور منطقه را کاملاً مي شناخت؛ لذا گره گشاي عمليات ها بود و طرحهاي عملياتي جالبي ارائه مي کرد که اکثراً همراه با موفقيت و پيروزي بود.
در اوج درگيري گاهي خيلي خشنود و آرام گوشه اي مي نشست و تصميم گيري مي کرد و با طمأمينه اي تمام، ابتکار عمل را به دست مي گرفت.
نيروهاي تحت امرش را خيلي دوست داشت و طوري عمل مي کرد که تا آنجا که ممکن است کمترين آسيبي به آنان نرسد. پيشتازي خود او در همه عملياتها باعث مي شد که آنها با پشت گرمي تمام، همه همراه او باشند.
در بعد حفاظت اطلاعات قوي و تيزهوش بود. بي گمان، شرايط خاص منطقه زيرکي خاصي در افراد ايجاد مي کند. شهيد معمار از اين قاعده مستثني نبود. مطالب را سريع مي گرفت و به خوبي نيز تصميم گيري مي کرد. در سيستان و بلوچستان زبانها و لهجه ها ي مختلفي از قبيل اردو، پشتو و ... وجود دارد. هر منطقه و شهري نيز لهجه ويژه خود را دارد. معمار خيلي زود اين زبانها را فرا گرفت؛ از اين رو مي توانست گفتگوها و پيامهاي دشمن را خوب بفهمد و شيوه هاي نبرد و ترفندهاي او را بسرعت کشف کند.
در کسب اطلاعات از تسليم شدگان و اسيران خيلي دقيق بود و خودش آنها را کاملاً تخليه مي کرد که براي عمليات هاي آينده نيز مفيد و کارساز مي گشت. براستي او مصداق «المومن کيس بالفطن » بود. با زيرکي و همشياري و دقت در برخورد با منافقين و اشرار و قاچاقچيان همانند يک کارگاه با سابقه و دوره ديده عمل مي کرد. اوايل بدليل کمي سن معمار براي خيلي ها باور نکردني بود که او بتواند از عهده مسئوليتهاي محول شده برآيد، ولي ايشان در عمل، لياقت و شايستگي خود را به ظهور رساند.
در جنگ، يک چريک کارآزموده بود. قدرت بدني و استقامت او در عمليات ها باعث تقويت روحيه ديگران مي گرديد. او هميشه جلوي ستون حرکت مي کرد و افراد را هدايت مي نمود. در اکثر عملياتها شرکت مستقيم داشت. در مورد مبارزه با اشرار مي گفت: ما هدفمان مبارزه با اشرار است؛ پس اگر اکنون نتوانيم بساط آنها را جمع کنيم، فردا دير است. هميشه از فرصت ها کمال استفاده را مي کرد و به تعبيري ايشان براي مبارزه ساخته شده بود. همواره ابداعات و ابتکارات تازه همراه با مديريت قوي با پشتوانه اي از ايمان و اعتقاد راسخ عامل پيروزي او بود.
در اين راستا برادري از همرزمان شهيد نقل مي کرد:
در يک عمليات که 48 ساعت طول کشيده و توان همه را گرفته بود و همه خسته بودند، او دو روز نخوابيده بود. هر کس دنبال جايي مي گشت تا استراحتي کند، از اين رو برادر معمار دستور داد تا نيروها براي مدت يک روز استراحت کنند. همه خوشحال شده و مقدمات استراحت را فراهم مي کردند که ناگهان از فرماندهي تيپ دستور آمد که فوراً حرکت کنيد و به مقر اصلي برگرديد. معمار در اين خصوص با سرگروهها مشورت کرد. نظر بعضي اين بود که برادران خسته هستند و پيمودن مسافتي حدود صد کيلومتر برايشان مشکل است، ولي ايشان چون بيش از هر چيز به مأموريت مي انديشيد، گفت: به هر شکلي که هست بايد حرکت کنيم. فرمان او چنان قاطع بود که همه با وجود خستگي آماده حرکت شدند. ايشان براي جلوگيري از خواب ناخواسته راننده ها دستور دادند نوبتي رانندگي کنند و رانندگان بر روي سر خود يخ خرد شده گذاشته و کلاه خويش را بر روي آن گذاشتند. اين عمل باعث مي شد يخها آرام آرام آب شده و خواب نابهنگام را از چشمانشان بپراند. با اين تدبير و ابتکاري که برادر معمار به خرج داد، از نيروها کمال استفاده به عمل آمد و کاروان حرکت کرد. مقداري از راه را که طي کرديم آقاي معمار به من گفت: تو رانندگي کن، چون من خسته هستم. من رانندگي مي کردم و شهيد معمار براي حدود ده دقيقه اي خوابيد. شهيد جندقيان که جلو کاروان حرکت مي کرد، ايستاد و ايشان را بيدار کرد و اظهار داشت که من نمي توانم رانندگي کنم، ايشان نيز بي هيچ دغدغه اي از جاي بر خاسته، اتومبيل جلوي کاروان را به عهده گرفت و اينگونه بود که نيروها توانستند به مقر اصلي باز گردند و آنجا استراحت کنند.
علي معمار مسئوليتهاي گوناگون و خطيري را طي چهارده سال در استان سيستان و بلوچستان پذيرفته و به خوبي نيز از عهده انجام آن مسئوليت ها برآمده است.
اهم مسئوليتهاي ايشان عبارتند از:
- مربي آموزش نظامي و مربيگري در رشته هاي تخريب، مخابرات و تاکتيک (ايشان پس از اعزام به پادگان شهيد بهشتي کرمان و گذراندن دوره آموزشي عمومي سپاه به دليل نشان دادن تواناييها و شايستگي هاي لازم مدتي به عنوان مربي در آن پادگان به فعاليت مي پردازد )
- مسئوليت گروههاي عملياتي ايرانشهر و همکاري با تيپ سلمان
- مسئوليت واحد آموزش نظامي تيپ سلمان (ضمناً با حفظ سمت مسئوليت اکيپهاي عملياتهاي قرارگاه شهيد سليمان خاطر را نيز به عهده داشت )
(سا ل 65) اعزام به نيکشهر و مسئوليت واحد اطلاعات عمليات سپاه در آن منطقه
- سالهاي (66 – 65) جانشين فرماندهي سپاه
- سالهاي (66 تا 69 ) فرماندهي سپاه نيکشهر
- سالهاي (70 تا 71 ) مسئوليت واحد اطلاعات عمليات تيپ سلمان. به مدت 2 سا ل. مسئوليت امنيت کل استان سيستان و بلوچستان از سال 70 به آن تيپ سپرده شده بود.
- از سال 72 تا لحظه شهادت، 10/10 /73 ، جانشين فرماندهي تيپ سلمان و مسئول قرارگاه جنوب استان.
البته ايشان در آغاز ورود به سپاه سيستان و بلوچستان (سا ل 59 ) مدتي را به بنايي و کارهاي خدماتي ديگر مي پردازد و اين سير به خوبي نشانگر ترقي شهيد بر اساس ابراز لياقتها و توانايي هاي اوست.
در اين سالها، شهيد عزيز ما، هميشه فرماندهي با تدبير، رزمنده اي دلير، برادري رئوف و مهربان و زاهدي شب زنده دار بود.
شهيد معمار مرد جنگ و جهاد بود و در عمليات جا و مکان نمي شناخت. حتي در منطقه اي خارج از محدوده نظارتي او اگر عملياتي طراحي مي شد، سعي مي کرد خودش را به منطقه برساند. تعداد عمليات هايي که در آنها شرکت داشت بسيار است و شايد نتوان همه آنها را روي کاغذ آورد. در اينجا نام بعضي از آنها را ذکر مي کنيم:
- عمليات «روح خدا » در منطقه پيرسوزان بين استان کرمان و بلوچستان
- عمليات «فاطمه الزهرا (س) » در منطقه قلعه بيد حدفاصل زاهدان و خاش
- عمليات «ضربت المومنين » در ناحيه قرقروک که منجر به آزاد سازي 90 نفر از برادران نيروي انتظامي گرديد.
- عمليات پاکسازي «کوه سور» در استان کرمان
- عمليات فاطمه الزهرا (س) در منطقه کهنوج
- عمليات رمضان در منطقه لاشار نيکشهر
- عمليات شميل در آهوران از توابع نيکشهر (که پس از کسب موفقيت مورد تشويق مقام معظم رهبري قرار گرفت )
- عمليات رود ماهي براي تعقيب اشرار در ارتفاعات پيرسوزان
- عمليات مرزي دريايي چابهار
- عمليات دشت گل مورتي در تعقيب قاتلان شهيد ثابت
- عمليات مسکوتان
- عمليات مير مولا داد در منطقه اي مابين توتان و عمدان
- عمليات چاه شور
- عمليات ميثاق با امام
-عمليات ارتفاعات هشت کوه در منطقه فنوج (که مقر عملياتي اشرار بود و شهيد معمار دستور انهدام را صادر کرد )
- سلسله عمليات هاي قرارگاه سليمان خاطر در جنوب استان
- عمليات والفجر مقدماتي در منطقه عمومي فکه
- عمليات والفجر 4 در منطقه پنجوين عراق
- سه عمليات اخير در رابطه با جنگ تحميلي و در جنوب کشور بوده که وي در آنها شرکت داشت.
پاسدار معمار، معمار سپاه در منطقه بود. به آموزش نيروها و کادرسازي اهميت ويژه اي مي داد. اعتماد زيادي نيز به نيروها داشت و البته متقا بل بود.ايشان مدتي را در ايرانشهر فرمانده پادگان آموزشي شهداي احد بود. وضع جغرافيايي منطقه ايجاب مي کرد که آموزشهاي خاصي آنجا مطرح گردد و افراد آموزش ديده با قدرت و تدبير هماهنگي با شرايط منطقه را بيابند. بنابراين ايشان برنامه هاي مخصوصي براي آموزش داشت. او علاوه بر اينکه آموزشهاي مصوب را اجرا مي کرد، خود آموزشهاي ديگر نيز به نيروها مي داد. به عنوان مثال يکي از آموزشها، مخصوص کمين و ضد کمين بود که در جاهاي ديگر انجام نمي شد و نقش اين آموزشها در پيروزي عملياتها و حفاظت جان نيروها غير قابل انکار است.
او نيروهاي تحت امرش را سخت آموزش مي داد. ممکن بود يک نيرو، دو تا سه ماه آموزش نظامي ببيند و در مناطق سخت و صعب العبور آنها را به اردو مي برد تا در مواقع بحراني مقاومت لازم را داشته باشند. در مانورهاي شبانه، با دقت عمل چنان صداهاي انفجاري ايجاد مي کرد که چشم و دل نيروها قوي مي گرديد. اين موجب مي شد که برادران هنگام حمله دشمن از صداي تير و ديگر مواد منفجره وحشتي نداشته باشند. او افرادش را دوست مي داشت و آنان نيز علاقه عجيبي به او داشتند. هشت نفر از عشاير که دوران سربازي خود را نزد او گذرانده بودند، چنان شيفته روحانيت ايشان شده بودند که از او دور نشده و بعد از پايان خدمت هم در کنارش بودند و حتي شبهايي که او براي انجام مأموريت يا مسأله اي در سپاه مي ماند، آنها هم به خانه نمي رفتند و سرانجام وقتي که معمار در کمين اشرار قرار گرفت، همين نيروها تا پاي جان در کنارش ايستادگي کردند و در حالي که مي توانستند از دست دشمن نجات پيدا کنند، براي نجات معمار آنقدر مقاومت کردند تا در کنار يکديگر شهيد شدند.
علي معمار در کنار فعاليت هاي نظامي توجه ويژه اي به برنامه هاي فرهنگي داشت. او معتقد بود که اگر فرهنگ يک جامعه اصلاح شود، کليه شئون اصلاح مي گردد. لذا از امور فرهنگي نيز غافل نبود و در اين روستا به اين فعاليتها مي پرداخت.
رفع بيسوادي
يکي از مشکلات بزرگ منطقه معضل بي سوادي است و او در رفع اين معضل، از طريق تأمين فضاهاي آموزشي متعدد و راههاي ديگر تأمين شرايط تحصيل، سعي فراوان داشت.
يکي از همرزمان شهيد مي گفت:
يک روز با آقاي معمار کنار ساختمان سپاه ايستاده بوديم. يک مرتبه رو به من کرد و گفت: فلاني، بايد به طريقي مشکل تحصيل پاسداران را حل کرد. من هم حرف ايشان را تأييد کردم و گفتم فکر خوبي است. او شخصاً مدتها پيگير بود تا اينکه توانست موافقت آموزش و پرورش استان را به دست آورد و مراکز آموزش تحصيلي سپاه را راه اندازي نمايد. خودش نيز مدتها مسئوليت آن را به عهده داشت. به اين ترتيب نيروهاي سپاه که بيشتر از عشاير منطقه بودند، توانستند در کنار شغل سازماني به تحصيل نيز بپردازند.
يکي ديگر از فعاليتهاي فرهنگي ايشان ايجاد کانون فرهنگي بسيج بود. اين مرکز محل مناسبي براي جوانان و اهالي منطقه بود که از امکانات آن استفاده کرده و ضمن رشد و بروز خلاقيتها و استعدادهاي خود اوقات فراغت خويش را نيز پر کنند. .در محله ها و مناطق مسکوني بين بچه ها دفتر وقلم، مجله هاي فرهنگي و لوازم ورزشي توزيع مي کرد و با نمايش فيلم هاي ويدئويي براي کساني که چه بسا تا به حال فيلم و سينما نديده بودند، باعث جذب آنان به بسيج و سپاه و فاصله گرفتنشان از فسادهاي رايج، به ويژه مواد مخدر مي گرديد.
معمار به استفاده از مردم بومي منطقه تأکيد داشت و هميشه مي گفت: ما اگر به نيروهاي بومي بيشتر رسيدگي کنيم، کارها بهتر انجام مي شود و مي توانيم از توان و آشناييشان به منطقه سود بريم و همچنين وجود اين افراد در تشکيلات نظامي کمک بيشتري به امنيت منطقه مي کند. به علاوه اين نيروها به راههاي ورودي و خروجي منطقه آشنا هستند و چه بسا خودشان مدتها به پاکستان و کشورهاي شيخ نشين منطقه رفت و آمد داشته اند؛ افراد سالم و غير سالم را از يکديگر تشخيص مي دهند و از آنها در کسب اطلاعات مي توان استفاده نمود. از اين طريق او در جلب اعتماد اينگونه افراد به نظام سعي داشت و خودش نيز به آنها اعتماد داشت و در مسلح کردن آنها مي کوشيد.
برادران همرزمش تعريف مي کردند :
زماني که شهيد معمار فرمانده پايگاه نيکشهر بودند، قرار شد در منطقه چابهار مانوري برگزار شود. من نزد ايشان آمدم و درخواست کردم تا تعدادي از عشاير را مسلح نماييم. ايشان با اعتمادي که به مردم داشت با اين در خواست موافقت نمود و ما در اين مانور بيش از دو هزار نفر از افراد بلوچ را مسلح کرده و در عمليات از آنها استفاده نموديم. بعد از پايان موفقيت آميز مانور، آن سلاحها را تحويل گرفتيم و اين امر باعث شد که تعداد زيادي از آنها به سپاه و بسيج نزديک تر شوند.
يکي از برادران عشاير مي گفت: آن موقع اگر کسي اسلحه داشت، آن را پنهان مي کرد و به پاسدارها نشان نمي داد؛ ولي برادر معمار به ما اعتماد کرد و به ما اسلحه داد تا خودمان از مرزها و حق خودمان در پناه جمهوري اسلامي دفاع کنيم. هر وقت برادر معمار به خانه ما مي آمد، با شوخي به پدرم مي گفت: اين اسلحه تو مجوز دارد؟ پدرم مي گفت: مجوزش شما هستيد؛ مجوزي از شما محکمتر و معتبرتر نمي بينم. وقتي براي انتقام شهيد ثابت، ما همراه بسيج و سپاه رفتيم، اسلحه هامان شخصي بود.
حلال مشکلات بود. از برخورد با مشکلات ترسي نداشت، هر دردسري که پيش مي آمد بلافاصله مي گفتند: آقاي معمار!
واقعاً هم همين گونه بود؛ هر کجا سپاه به مانعي برخورد مي کرد که نمي توانست آن را از ميان بردارد، به او مراجعه مي شد. وجود ايشان مايه تفاهم و وحدت بود و شوراي فرماندهي سپاه در منطقه با وجود ايشان آسوده خاطر بود.
خيلي ساده و بي آلايش بود و زود با نيروها انس مي گرفت. او يک صلح جوي به تمام معنا بود، چنان شده بود که برادران بومي منطقه براي حل و فصل دعواهاي شخصي و خانوادگي به نزد ايشان مي آمدند.
روزي از ايشان سؤال کردم بهترين دوران زندگيت چه زماني است؟ پاسخ داد: بهترين دوران زندگي ام زمان خدمت در بلوچستان مخصوصاً در ميان مردم نيکشهر است. او علاقه عجيبي به اين مردم داشت.
وقتي در عمليات ها پيشنهاد در اختيار نهادن نيرو در حد گردان يا تيپ به ايشان مي شد، مي گفت:
خير، لازم نيست. من نيروهاي خودم را مي آورم که هم به منطقه آشنا هستند و هم بهترين عمليات را انجام مي دهند. اين صفات برجسته و اين برخورد کريمانه همگان را شيفته او کرده بود.
او براي منطقه برجسته و اين بر خورد کريمانه همگان را شيفته خود کرده بود .او براي منطقه الگوي مجسم انقلاب اسلامي بود. در عمليات ها و مأموريت ها عشاير به همراهش بودند و دست از حمايتش بر نمي داشتند.
در بحراني ترين شرايط حاضر نبودند وي را تنها بگذارند. وقتي او همراه با گروه عشايرش در کمين اشرار افتادند، اشرار با فرياد همراهانش را صدا زدند که بياييد پيش ما، با شما کاري نداريم! اما ايشان که يازده نفر عشاير بلوچ به همراه رجبعلي اميني با راهنمايي معمار بودند، پاسخ داده بودند: نه، ما تسليم نمي شويم. حال که فرمانده مان شهيد شده است ما ديگر اين زندگي را نمي خواهيم.
بعد از شهادت برادر معمار وقتي به منطقه بلوچستان سفر کرديم و با خانواده شهدا ديدار نموديم، مي گفتند علي، پدر و سالار ما بود؛ ما براي شهادت علي بيشتر غمگين هستيم تا شهداي ديگر. اين علاقه مردم منطقه به شهيد ناشي از روحيه با عظمت مردمداري و ساده زيستي علي بود.
معمار عاشق خدمت در بلوچستان بود. پدرش مي گفت: بعد از 13 سال خدمت در منطقه به او گفتيم ديگر بس است، نوبتي هم که باشد نوبت آن است که پيش ما برگردي. ايشان مي گفت: پدر جان شما از وضع آن منطقه خبر نداريد، آنجا منطقه اي است که موي سر بچه ها سوخته است؛ ظلم بيداد مي کند. شعارش اين بود که: خدمت فقط در منطقه محروم و در مقام عمل هم اين شعار را به اثبات رسانيد.
وقتي وارد منطقه اي مي شد اول به فکر آباداني آنجا مي افتاد. در نيکشهر و قصرقند اولين کاري که کرد آبرساني و جاده سازي بود. علاوه برآنکه فرمانده سپاه بود و مردم براي حل مشکلاتشان به اومراجعه مي کردند، شخصاً به خانه هاي آنان مي رفت و ضمن تفقد و مهرباني به آنها کمک مي کرد. به تعبير يکي از فرماندهان او از مردمي ترين فرماندهان سپاه در منطقه بود. مردم منطقه خاطرات خوشي از جاده سازي و آب و برق کشي ايشان دارند.
مردم به او چنان علاقه داشتند که وقتي او را در شهر و منطقه اي مي ديدند، جلوي ماشينش مي آمدند و از او کمک مي خواستند و او هم به کارهاي ديگران رسيدگي مي کرد. به کپرنشينهاي منطقه کمک هاي فراوان مي کرد. يکي از فرماندهان مي گويد: معمار هميشه ماشيني آرد و برنج و روغن و غيره تهيه مي کرد و در ماشين ديگر هم اسلحه و نيرو قرار مي داد. به محرومين و فقرا مواد خوراکي و به دانش آموزان دفتر و خود کار و... مي داد و وقتي به دشمن مي رسيد با اسلحه و نفرات به مبارزه با آنها مي پرداخت.
آري، او مصداق بارز ياران پيامبر اسلام (ص) بود که قران در بيان منزلت آنها مي فرمايد:
اشداءعلي الکفار ،رحماءبينکم
از چابهار تا ايرانشهر حدود سيصد کيلومتر راه است. منطقه اي است به مساحت 83 هزار کيلومتر مربع که منطقه اي کويري و وحشتناک است. برقراري امنيت در چنين محدوده اي کار ساده اي نيست و اين کار با فداکاري علي و تدابير او و نيروهاي جان برکف و کمک هاي مردم منطقه صورت مي گرفت.
علي معمار چنان تأثيري بر دلهاي عشاير و بلوچها گذاشته بود که خبر شهادت او همه را بسيار متأثر کرد.
يکي از افراد بومي منطقه مي گويد: من در حال کشاورزي بودم که خبر آوردند درگيري شده و يکي از پاسداران و فرماندهان تيپ 4 به شهادت رسيده است. آن موقع احساس کردم که بازويم شکست. نزد دوستانم رفتم؛ همه به عزاداري پرداختيم. همه شعار مي داديم ما بسيجيان عشاير راه معمار را ادامه مي دهيم.
آنقدر ناراحت شده بودم که شايد براي پدرم که به شهادت رسيده بود، اينقدر بي تابي نکرده باشم. قبل از شهادت برادر معمار هر وقت اتفاقي مي افتاد مي گفتيم برادر معمار را داريم؛ معمار تلافي خواهد کرد. ولي حالا ديگر نمي دانستيم چه بگوييم. برادران سپاه به ما دلداري مي دادند و پس از معمار هم راه ادامه پيدا کرد.
يکي از فعاليتهاي مهم و اميد وار کننده دولت در منطقه، احداث سد پيشين بود. اين سد عظيم با صدها دستگاه مهندسي و پرسنل مهندسي و کارمند و کارگر در کنار مرز در دست احداث بود. گروهکها و اشرار سعي داشتند که اين سد را منهدم کنند و يا مانعي در راه ساخت آن ايجاد کنند و جلوي پيشرفت آن را بگيرند؛ لذا تأمين امنيت اين سد کاري بس مهم و دشوار بود. جلسه اي تشکيل شد و قرار گذاشتند که يک گردان نيرو از نيروهاي ژاندارمري در آنجا مستقر شود. معمار به من گفت: اجازه ندهيد که يک گردان نظامي اينجا معطل بشود. گفتم پس چه کنم؟ گفت: چند نفر از اين بوميها را مسئول اين کار بگذاريد. هم کار براي مردم منطقه فراهم مي گردد و هم يک گردان نيرو براي حضور در جنگ و جبهه آزاد مي شود. ضمناً اگر بوميها اينجا باشند، هيچکدام از گروهها به اينجا نزديک نمي شوند. اصلاً به وسيله همين مردم امنيت اينجا را برقرار کرده ايم .
من اين نظر را پذيرفتم و در تماس با مسئولين مملکتي و مذاکرات متعدد آنها را راضي به پذيرش اين پيشنهاد کردم و بدين وسيله مشکل امنيت سد حل شد.
معمار به جهل و نا آگاهي افرادي که به نحوي در شرارتها دست داشتند، آگاه بود و آنها را به صورت مستقيم و غير مستقيم به توبه و برگشت به دامن حکومت اسلامي دعوت مي کرد. به آنها تأمين داده و حتي کمک مالي هم مي نمود. مي دانست که اينها فريب خورده و يا تطميع شده اند؛ لذا در صدد نجات و هدايت آنها برآمد. حتي اگر اسيري را پيش او مي آوردند با او به مهرباني برخورد مي کرد، شايد که بتواند او را تشويق به توبه سازد.
يکي از همرزمان در اين رابطه مي گفت:
در يکي از درگيري ها فردي را دستگير کرده بوديم. آقاي معمار وقتي او را ديد، به ما اعتراض کرد که چرا ايشان را آزاد نمي گذاريد و گفت: من ضمانت مي کنم که او فرار نمي کند. بگذاريد راحت باشد. اين برخورد شهيد باعث شد که فرد مذکور دست از شرارت برداشته و به زندگي عادي خود مشغول گردد.
او سعي مي کرد همواره رسول انقلاب در منطقه باشد و براي اين کار از هيچ کوششي فرو گذار نمي کرد. روزي قرار شد در يکي از مناطق صعب العبور و محل تولد يکي از اشرار بزرگ منطقه که پا يگاه مهمي براي اشرار بود، مراسمي به مناسبت دهه فجر و پيروزي انقلاب اسلامي برگزار شود.
پيرامون نحوه اجراي مراسم تبادل نظر کرديم. برادر معمار گفت: خوب است که عده اي از ما به صورت کارواني در آن مراسم شرکت کنيم؛ اما تعدادي از برادران حاضر در جلسه معتقد بودند که چون منطقه خطرناک است و احتمال کمين دشمن وجود دارد، به آن منطقه نرويم. آقاي معمار به واسطه روحيه دلاورمردي و شجاعت و مردم شناسي که داشت، بر اين خواسته اصرار مي کرد و مي گفت: حضور ما در آن منطقه يعني پايان زندگي اشرار و بايد اين کار را بکنيم.
تمهيدات لازم صورت گرفت وبا پانزده دستگاه خودرو به صورت کارواني حرکت کرديم و بعد از دو يا سه ساعت به منطقه مورد نظر رسيديم. مراسم شروع شد و مولوي صحبت کرد و ورود ما را تبريک گفت. مردم خوشحال شدند؛ به گونه اي که اشک شوق در چشمانشان حلقه زده بود.
شهيد معمار مطمئن بود که با ورود ما به آن منطقه مشکل برطرف خواهد شد و به راستي هم مدت کوتاهي پس از آن، شاهد برقراري امنيت در منطقه و رفع مشکلات آنجا بوديم و درايت و مردم شناسي آقاي معمار براي ما اثبات شد.
بعد از مراسم اربعين شهيد جندقيان، علي عازم منطقه شد؛ ولي اين بار با دفعات ديگر فرق داشت. وداع، حالتي ديگر به خود گرفته بود. پدرش مي گويد: در آخرين وداع علي قيافه اش عوض شده بود. سه مرتبه از در منزل خارج شد و از در ديگر وارد شد و با خانواده خداحافظي کرد.
همسر بزرگوارش نقل مي کند: بعد از شهادت جندقيان به ايشان گفتم: ديگر بس است. انتقالي بگير و بيا کاشان، ولي ايشان گفت: من بعد از محمد نمي توانم اين کار را بکنم و با حالتي معصومانه گفت: همسرم، تو بايد با مشکلات زندگي بسازي. خداوند به تو توفيق بدهد تا بتواني براي فرزندانمان هم مادر باشي وهم پدر. ايشان آن روز دل از همه چيز برداشته بود. زينب يادگار شهيد مي گويد: آن روز پدرم دو بار مرا در آغوش گرفت و بوسيد و خداحافظي کرد.
روز جمعه و قبل از روز مبعث بود. ما با آقاي معمار به نماز جمعه رفتيم. او دم در مسجد بعضي از خصوصيات شهيد جندقيان را برايم بازگو کرد و خود نيز تعبيراتي جالب از شهادت داشت. مي گفت شهادت يعني پوشيدن لباس خوشبختي. بعد رفتيم داخل مسجد و ايشان مشغول نماز شد. نمازش طور ديگري بود. سجده هاي طولاني او خبر از موضوعي پنهان مي داد و گويي خواسته مهمي را از خدا طلب مي نمود و بعد از تمام شدن نماز جمعه، باز با همان حالت نشسته بود. حاج آقا موسوي سجادي نزدش آمد و براي جشن عيد مبعث درخواست کمک نمود. معمار رو به ايشان کرد و گفت: فردا بياييد تيپ سلمان؛ آنجا هر کمکي از ما برآيد، دريغ نمي کنيم. بعد که آقا رفت، مجدداً به سجده رفت و مدتي طولاني در سجده بود. من ديدم که امروز با روزهاي ديگر فرق دارد. در حاليکه آن روحيات را تحسين مي کردم به من الهام شده بود که شهيد معمار بزودي ما را ترک خواهد کرد.
بعد از همان روز به محل تيپ برمي گردد و از تهاجم اشرار به روستايي اطلاع پيدا مي کند. با تعدادي از برادران عازم آنجا شده و بعد از درگيري مفصلي با آنها به شهادت مي رسد.
فرداي آن روز وقتي من براي دريافت کمک جشن به مقر تيپ رفتم، با جنازه مطهر شهيد روبرو شدم. بغض گلويم را گرفت و نتوانستم حرف بزنم.
شب عيد مبعث مطا بق با 10/10 /1373 آقاي معمار از تجاوز گروهي اشرار به روستايي مطلع مي شود. ايشان سراسيمه به مقر تيپ رفته و تعدادي از برادران را انتخاب نموده و عازم منطقه مي گردد و رد پاي اشرار را پيدا کرده و در محلي به نام رود خانه بيمپور جنگل چاه شور از توابع ايرانشهر در کمين آنها مي افتند. در نبردي نابرابر ولي مردانه تا پاي جان مقاومت مي کنند و در آن کمين همگي به شهادت مي رسند.
پدر بزرگوار شهيد مي فرمايد:
من در روضه هاي پاي منبر و جلسات مذهبي، داستان گودي قتلگاه سالار شهيدان را شنيده بودم. بعد از شهادت علي که به منطقه و محل شهادت ايشان رفتم، آنجا نيز گودي قتلگاه را مشاهده کردم. محل کمين بچه ها حدود چهارمتر ديواره شني داشت و اطراف آن را هم درختان تناور پوشانده بود که اشرار پشت آنها کمين کرده بودند.
يک نکته جالب از فداکاري و ايثار در آن واقعه مشهود است و آن اينکه هم علي و هم ديگر برادران مي توانستند تسليم شده و زنده بمانند، ولي در فرهنگ اين عزيزان تسليم در برابر دشمن مفهومي ندارد و شهادت را بر تسليم ترجيح دادند.
شهيد علي معمار از مصاديق بارز آيه شريفه «ولتکن منکم امه يدعون الي الخير و يامرون بالمعروف و ينهون عن المنکر و او لئک هم المفلحون بود »
روح لطيفش از مشاهده صحنه هاي منکر و گناه آزرده مي گرديد. همه را به انجام کارهاي نيک و ترک امور ناشايست توصيه مي کرد.
مادربزرگ شهيد در اين باره مي گويد: علي از بچگي اهل مسجد و نماز بود. خواهرانش را توصيه به حفظ حجاب و رعايت عفاف مي نمود. همه را به خواندن نماز اول وقت ترغيب مي کرد.
همسر شهيد مي گويد: علي هميشه راهنماي ما به نماز و رعايت حجاب و ترک گناهان بود. به من توصيه مي کرد در تربيت بچه ها يم کوشش کن و بگذار خوب درس بخوانند. مي گفت: هميشه به فکر آخرت باشيد، اين دنيا فاني است و گذرا ...
منبع:شقايق کوير،نوشته ي عباس رضايي ومريم شعبانزاده ،نشر کنگره بزرگداست سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
 
 
 



تقدير اهبرمعظم انقلاباز رشادتهاي شهيد
متن تقدير نامه مقام معظم رهبري
فرمانده محترم سپاه پاسداران انقلاب اسلامي استان سيستان و بلو چستان
سلام عليکم
گزارش مبارزه بي امان و ايثارگرانه برادران عزيز سپاه پاسداران انقلاب اسلامي آن استان در تاريخ 1/ 4/ 1368 در روستاي شميل در حوالي «نيکوجهان» از توابع «نيکشهر» عليه اشرار و سوداگران مرگ به استحضار مقام معظم رهبري رسيد؛ فرمودند از تلاشهاي برادران در اين مورد تقدير به عمل آيد.
ان شاءالله در سنگر دفاع از آرمانهاي مقدس انقلاب اسلامي و اهداف والاي امام بزرگوارمان موفق و مؤيد باشيد.
والسلام عليکم و رحمت ا... و برکاته
دفتر مقام معظم رهبري
امضاء :محمدي گلپايگاني
 

 

وصيت نامه
بسم الرحمن الرحيم
با سلام به روح پر فتوح شهيدان اسلام و با درود به رهبر کبير انقلاب اسلامي ايران، مردي که واقعاً تاريخ نکبت بار رژيم شاهنشاهي را که ايران و فرهنگ اسلامي را به سرحد سقوط مي برد،عوض کرد، سخن خود را آغاز مي کنم. موقعي اين کلمات را روي کاغذ مي آورم که در چادر نشسته و آماده شده ايم تا به مقر جديدي برويم و در آنجا حمله کنيم.
سلام من به شما اي پدر و مادر و خواهر و برادر ان عزيز. شماهايي که واقعاً به پاي من زحمت کشيده ايد. من اميدوارم که تو اي مادر مهربان، شيرت را حلالم کني و اگر موقعي در خانه شما را ناراحت کردم ببخشيد وتو اي پدرعزيزم، مرا ببخش و اي خواهران و برادرانم، مرا ببخشيد اگر موقعي شما را ناراحت کرده ام.
و از کليه فاميل ها و دوستان طلب بخشش دارم و من به عنوان يک برادر کوچکتر يا هرچه که شما مي خواهيد حساب کنيد، شما را سفارش مي کنم به اينکه هرچه مي توانيد بيش از پيش عبادت کنيد و بيشتر به ياد خدا باشيد و تا جايي که مي توانيد به نماز جمعه برويد و بيشتر سعي کنيد که بچه هاي محل را تقويت کنيد تا به جبهه ها بيايند و از اسلام دفاع کنند و آنان که نمي توانند، در پشت جبهه ها کمک کنند .
آري پدر و مادر من، باز هم شما عزيزان را به تقوا سفارش مي کنم. من سفارش ديگري هم دارم که در غم شهادت من گريه نکنيد چون من به راهي رفتم که خداوند و پيامبرش براي من معلوم کرده اند و ضمناً محل دفن من اول دارالسلام بعد هر کجا که پدر و مادرم خواستند، باشد.
بسم الرحمن الرحيم . والعصر ان الانسان لفي خسر. الا الذين امنو و عملو الصالحات و تواصوبالحق و تواصو بالصبر. والسلام



خاطرات
زينب معمار فرزند شهيد:

پدرم هميشه مي گفت: سعي کن نماز را اول وقت بخواني و به مادرت احترام کني و به صحبتهاي او گوش فرا دهي. درسهايت را خوب بخوان. حجابت را حفظ کن و هميشه چادر بر سر کن.
پدر بزرگوار شهيد نقل مي کند: پسرم همه را به شرکت در نماز جمعه و جماعت دعوت مي کرد. دفاع از اسلام و رفتن به جبهه و کمک رساني به جبهه ها را واجب مي دانست و مشوق همه به آن بود. احترام به بزرگترها را واجب مي دانست و خودش اينگونه رفتار مي کرد.
عشاير بومي همرزم شهيد درباره او چنين مي گويند: آقاي معمار ما را به نماز جماعت و عبادت خداوند سفارش مي نمود. هميشه مي گفت: شما عشاير نبايد اسلحه خود را به زمين بگذاريد. از سرزمين و منطقه خود در برابر اشرار و افراد خائن دفاع کنيد. چه ما باشيم و چه نباشيم، شما بايد امنيت منطقه و مردم و ناموس خود را تأمين کنيد و با يکديگر مهربان باشيد.
آري، او مصداق کامل «تواصو ابا لحق و تواصو با لصبر » بود و در وادي عشق و وارستگي در صف رستگان لباس فاخر شهادت بر تن نمود. خداوند او را با پيامبر (ص) و ائمه (ع) محشور فرمايد.

همسر شهيد:
شهيد معمار چريکي قهرمان و نترس بود. کسي نبود که اسلحه را از دست بنهد. اگر اشرار مي فهميدند که شهيد معمار به همراه گروه است، مخفي شده و به خود اجازه مقابله نمي دادند، چون مي دانستند که از عهده ي کار برنمي آيند. آنها از اسم دليرمرداني چون معمار و جندقيان، شمعگاني و لبسنگي و اميني وحشت داشتند و آنها را سدي آهنين در برابر حرکتهاي ناجوانمردانه خود مي دانستند.
شهيد بزرگوار عليرغم حضور خانواده اش در نيکشهر با آن گرماي 55 درجه و هواي گرم کويري و امکانات محدود، ماندن در منطقه را ترجيح مي داد، زيرا عاشق خدمت به محرومين آن منطقه و تأمين امنيت مردم آنجا بود. گاهي 20 روز در مأموريت بود و فرصت به خانه برگشتن را نداشت، اما به تعبير همسرش پس از بازگشت گويي اصلاً خسته نيست. البته عليرغم همه اين مشکلات، وظيفه اش را به خوبي انجام مي داد. اين چريک مبارز در خانه مهربان بود، به همه محبت مي کرد، با بچه ها بازي مي کرد و نسبت به پرورش آنها حساس بود. ايشان هميشه با هشياري و آمادگي و ضمن شجاعت، نکات حفاظتي و امنيتي را در نظر مي گرفت. برادرش که که مدتها در کنار او بوده، مي گويد: گاهي در نيکشهر به منزلشان مي رفتم. مي ديدم شبها نيز با اسلحه مي خوابد، مي گفتم: داداش شب ديگر اسلحه نمي خواهي و ايشان پاسخ مي داد: شما از وضع منطقه خبر نداريد؛ هميشه بايد آماده بود.

يک روز صبح مشغول صرف صبحانه بوديم که يکي از همکاران همسرم به سراغش آمد و بعد از گفتگوي کوتاهي علي با عجله اسلحه اش را برداشت و با هم رفتند و تا يک هفته از ايشان خبري نداشتيم. تا يک روز که دوستش به در منزل آمد و گفت: علي خواسته است به سراوان بياييد. خيلي نگران شدم؛ چرا که هميشه ايشان خودش مي آمد. به هرحال به اتفاق آن رزمنده و همسرش به سراوان رسيديم. نمايشگاه بزرگي از غنائم، آنجا برپا شده بود و ديدم که علي سخت مشغول کار است. با ديدن علي خوشحال شدم و براي سلامتي اش شکر خدا را به جا آوردم، ولي رنگ چهره اش در اثر گرما و هواي کوير تغيير کرده بود. گفتم چرا چهره ات عوض شده است؟ گفت: شما نمي دانيد که ما با چه رنج و مشقتي اين غنيمتها را گرفته ايم.

در شرح حال ياور دلير پيامبر اکرم (ص)، عمار ياسر، مي خوانيم که ايشان در جنگ صفين پيش از نود سال داشت. زماني که به سوي ميدان نبرد مي شتافت دستها را به دعا بلند مي کرد و مي گفت:
پروردگارا! تو خود گواهي که اگر بدانم رضاي تو در آن است که خود را در آغوش دريا افکنم، البته چنين خواهم کرد و اگر بدانم خشنودي تو در آن است که تيزي شمشير را با لب و سينه ام آشنا کنم به گونه اي که از پشتم سر برون آرد، بي گمان چنين خواهم کرد؛ ولي بر اساس آنچه به من آموخته اي مي دانم که امروز هيچ عملي همچون جهاد با تبهکاران تو را خشنود نمي کند.
امروز هم سردار علي معمار همان کلام عمار را مي سرايد و رضاي خداوند را در جهاد با تبهکاران و اشرار مي داند و لحظه اي امانشان نمي دهد. او عمار منطقه بود.
عمار و معمار هر دو تربيت شده مکتب اسلام بودند. عمار در روزگار خود معيار حق و باطل بود و معمار دژدفاع از شرف انساني و امروز معمار چنين کرده است.

حضرت مولي الموحدين در بيان اوصاف مؤمن مي فرمايد: آنانکه در راه دين از سنگ مقاوم ترند، سختيهاي دنيا نه تنها آنها را نمي کند بلکه آبديده تر هم مي شوند. معمار يکي از اسطوره هاي ايمان است. او همانند پاره آهن در کوره کوير شرق حرارت مي ديد و با بازگشت زمان مقاوم تر مي شد. در قاموس او خستگي، تسليم و سستي راه نداشت. همه تن شور و حماسه بود، همه وجودش شور و فداکاري بود. از ويژه گي هاي حضرت مولي الموحدين (ع) در جنگها مي خوانيم زرهي که مي پوشيد، پشت نداشت و در بيان علت گفته اند که چون در جنگ مولا پشت به دشمن نمي کرد، زره ايشان نيز به پشت احتياج نداشت.
و سردار شهيد ما، اين شيعه مولا چنين بود؛ هميشه چون شير در برابر دشمن مي غريد و به آنان حمله مي برد و آنان نيز روباه صفتاني بودند که از برابرش مي گريختند.
هر گاه از توان رزمي نيروهاي خودي يا دشمن و از امکانات و مقدرات سخن به ميان مي آمد، برادر معمار از آمادگي و توان نظامي سپاه اسلام سخن مي گفت و همه را به راستي به شوق مي آورد. او روحيه اي تهاجمي داشت. عملکرد دشمن را تحليل مي کرد و همواره پيشنهادات نو داشت.

يکي از دوستان شهيد مي گفت: در چندين عمليات همراه برادر معمار بودم. شجاعت و خستگي ناپذيري او براي من مايه تعجب بود. در يکي ازعمليات ها که يک هفته در کوهها و کمين هاي متعدد درگير بوديم. يک بار که ايشان به نزد من آمده و احوالپرسي نمود، من يکدفعه اين جمله از زبانم پريد که: ديگر خسته شده ام. نگاه مليحي به من کرد؛ در چشمانش خواندم که مي خواهد چيزي بگويد. خيلي خجالت کشيدم؛ به همين علت زود بلند شده و به بهانه انجام کاري از او جدا شدم. از حرفي که زده بودم پشيمان شدم. آخر با چشم خودم مي ديدم که خود ايشان بيش از همه فعال است و در عين حال هيچ وقت صحبت از خستگي نمي کرد.

برادرشهيد:
مديريتي قوي و چند منظوره داشت. يک گروه را هدايت مي کرد و در همان حال تيپ ديگري را نيز هدايت مي کرد. اول تصور مي شد نتواند کار کند، ولي بعد استعدادهاي خود را نشان مي داد، فرماندهي مي کرد و در کنارفرماندهي کارهايي مثل بنايي و لجستيکي و معماري هم انجام مي داد.

برادر معمار در انجام مأموريتها و کارها همواره سعي مي کرد کار را به کاردان بسپارد و رابطه و خويشاوندي هرگز سرلوحه کارش نبود. حتي به برادرش که دوران بسيج سربازي را در منطقه تحت فرماندهي او مي گذراند، کارهاي طاقت فرسا مي سپرد و گاه بدون توجه به مهر برادري، او را براي انجام مأموريتهاي خطرناک برمي گزيد.
برادرش چنين نقل کرده است:
برادرم روحيه عجيبي داشت و در درگيريها خودش را نمي باخت. خيلي جدي بود و خودش در بيشتر مواقع جلو دار بود و بين من و ديگران فرق نمي گذاشت. يک روز که براي مأموريتي آماده شديم و مي خواستيم از نيکشهر به آهوران برويم، ده الي يازده ماشين آماده حرکت بوديم. من هم سوار شدم؛ آمد جلو و به من گفت: تو نمي خواهد بيايي. گفتم دوست دارم در عمليات باشم. برادرم يک دستگاه موتور به من داد و مأموريت جلوداري يا به اصطلاح راه پاک کني را به من سپرد. جلو مي رفتم و خبرها را به نيروها ي پشت سر مي رساندم تا اينکه عمليات با موفقيت به پايان رسيد و به سپاه نيکشهر برگشتيم.

سردار معمار يک زاهد به تمام معنا بود. علي رغم امکاناتي که در اختيار داشتف خيلي ساده و بي آلايش زندگي مي کرد. اين روحيه از کودکي در وجود او موج مي زد.
مادر شهيد مي گويد: به او مي گفتم لباست را عوض کن و به مدرسه برو. پاسخ مي داد: اصل، نجابت آدم است؛ لباس مطرح نيست.
علي با بقيه فرزندان من فرق داشت. اصلاً به زرق و برق دنيا توجهي نداشت. برايش مهم نبود که چه لباس و کفشي مي پوشد. خيلي عادي زندگي مي کرد. کم توقع و پرکار بود. در يکي از عمليات ها دو هزار دستگاه ويدئو قاچاق کشف و ضبط نمود و مي گفت: هيچ کدام از اينها به اندازه پر کاهي برايم ارزش ندارد و آنها را تحويل مقامات بالا داد.
وقتي به مرخصي مي آمد خيلي ساده پوش بود و کمتر کسي او را مي شناخت. کسي نمي دانست که او چکاره است؛ به گونه اي برخورد مي کرد که کسي او را نشناسد. حتي خود ما هم نمي دانستيم که او چه پستي و چه درجه اي دارد و زماني که از کارش سؤال مي کرديم، مي گفت: من يک بسيجي ساده هستم و اين در حالي بود که ايشان سمت فرماندهي سپاه نيکشهر و قرارگاه مستقر در منطقه را به عهده داشت.
مسئول عمليات نيکشهر بود و ما قصد داشتيم او را به عنوان فرمانده سپاه معرفي کنيم. اما او قبول نکرد و مي گفت: من مي خواهم اينجا عمليات بدهم. اسم و رسم برايم اهميت ندارد. من به ايشان گفتم: اگر شما مسئول باشيد، بهتر مي توانيد عمليات را فرماندهي کنيد. مي گفت: نه، من عنوان نمي خواهم. من هر کاري بخواهم، انجام مي دهم. دستم باز است. من پست و مقام نمي خواهم. به هر حال ما با اصرار زياد فرماندهي را به ايشان سپرديم و ايشان با يک شرط پذيرفت و گفت: من نمي خواهم هميشه پشت ميز بنشينم. من بايد به منطقه بروم. بارها و بارها پست هاي بالاتر را به او پيشنهاد کرديم، ولي قبول نکرد و مي گفت: من براي امنيت در اين منطقه مسئوليت و رسالتي دارم و بايد آن را انجام دهم ودر انجام اين رسالت هم مزدش را از خالقش گرفت.
آري، مردان خدا اين گونه هستند. به تعبير مولاي متقيان (ع) اينان ظاهراً دنيايي اند، اما به ظاهر اهل آن نيستند. در دنيايند، ولي مانند کسي که اهل آن نيست. دل در گرو مظاهر دنيايي ندارند. دنيا با همه وسعت در برابر عظمت روح الهي اين شيفتگان جمال معشوق، کوچک و بي مقدار است.

سال 68 که ايشان فرمانده سپاه نيکشهر بود، ما به قصد ديدار و بررسي مشکلات منطقه به آنجا رفتيم. او را نمي شناختيم. وقتي وارد سپاه شديم، عده اي از برادران را ديدم که در ميان محوطه جمع شده و مشغول صحبت هستند. جلو رفتم و گفتم: با برادر معمار کار دارم، ايشان را کجا مي توانم ببينم؟ با اشاره گفتند آن آقايي که آنجا نشسته، معمار است. من از سادگي ايشان يکه خورده و گفتم: ايشان فرمانده اينجاست؟! گفتند بله. بعد که به سمت ايشان رفتم، متوجه شد و به طرفم آمد و بعد از احوالپرسي دستم را گرفت و به طرف دفتر برد. پيش خود فکر کردم حتماً ميزي تشکيلاتي و تشريفات فرماندهي در کار است، ولي وقتي وارد اتاق شدم، ديدم جز يک ميز و يک صندلي و عکسي از امام (ره) و مقام معظم رهبري چيزي ديگر در اتاق نبود وخيلي ساده و بي تکلف پيرامون مسائل فرهنگي منطقه صحبتهايي کرديم و سپس به سوي عشاير منطقه روانه شد يم.
در بازگشت، به اتفاق به منزل ايشان رفتيم. ولي وقتي وارد منزل شديم، ديگر تعجب نکردم. خانه اي کوچک با دو اتاق و حياطي که ديوارش را با گل چيده بودند و يک در چوبي که بايد سرت را خم مي کردي تا بتواني وارد شوي. مرا به اتاق راهنمايي کرد و آنجا نشستم. هوا خيلي گرم بود؛ بالاي 42 درجه، آن هم هنگام ظهر در نيکشهر. پنکه کوچکي که در اتاق ديگر نزد خانواده اش بود، برايمان آورد. من گفتم اين پنکه را براي بچه ها ببر. ما مي توانيم تحمل کنيم.
اين زندگي بسيار ساده اي بود. با اينکه امکانات فراوان در اختيارش بود و مي توانست از بهترين وسايل زندگي استفاده کند در نهايت سادگي که مختص سرباز امام زمان (عج)و فرمانده واقعي اسلام است، زندگي مي کرد.

شهيد معمار اهل کار و فعاليت بود و مي خواست که با روزي حلال امرار معاش کند. يردارسليماني مي گويد: بارها مي گفت: اگر سپاه و شما به من اجازه بدهيد، سالي سه ماه مي روم کار آزاد مي کنم و بقيه سال را مي آيم اينجا خدمت مي کنم و حقوق سپاه را هم نمي خواهم. مي ترسم به اندازه حقوقم کار نکنم.

عليرغم کار شديد و فعاليت، برادر معمار مي کوشيد هرگز ناراحتي و خستگي را به خانه منتقل نکند. به دختر بزرگش زينب عشق مي ورزيد و از اينکه خانواده اش را در منطقه اي دشوار و ناامن مدتها بي سرپرست و تنها مي گذارد، شرمگين و ناراحت بود. روزي خوابي را که ديده بود، براي دوستش چنين تعريف کرد: خواب ديدم که داشتند مرا بازخواست مي کردند. جرمم اين بود که چرا توجهي به خانواده و زندگي نمي کنم و از طرفي چرا به وظيفه خود در قبال منطقه عمل نکرده ام. کار بالا گرفت و مرا محکوم کردند و قرار بود مجازات شوم. ناگهان با حالتي پريشان از خواب پريدم. از آن موقع تا حالا در فکرم. هر دو راه مهم است و مي ترسم خداي ناکرده اگر نسبت به يکي کوتاهي کنم، گذشته از گناه در آن دنيا هم بازخواست شوم.
اين خواب نشانه دغدغه و ناراحتي شهيد از انجام درست مسئوليتها بود. او مي کوشيد در هر دو جبهه وظايف خود را بدرستي انجام دهد. هرگز فرماندهي سختکوش و جدي بودن او را از وظيفه پدري و همسري باز نداشت و هر وقت فرصتي مي يافت، خانواده اش را از ياد نمي برد.
اگر چه شرايط سخت منطقه اين امکان را فراهم نمي آورد. خانواده و همسر ايشان نيز با طاقت و سختکوشي، همراه و همسفر اين مرد بزرگ بودند. همسر ايشان دستگاه دار قالي بافي برپا کرده بود و در واقع با اين کار تلاش و همراهي خود را به همسرش نشان مي داد.

سردار معمار در نگهداري و حفظ بيت المال نيز بسيار دقيق و کوشا بود. از امکانات سپاه به نحو احسن نگهداري و پاسداري مي کرد وخودرويي که در اختيارش بود، تميزترين و مرتب ترين خودرو بود، زيرا او با تمام تلاش در حفظ و نگهداري آن مي کوشيد.
در يکي از عمليات ها چندين دستگاه ويدئو قاچاق گرفتيم. من به شوخي به ايشان گفتم: داداش، يکي از اين ويدئوها را به کاشان ببريم و براي استفاده خودمان داشته باشيم. برادرم از روي خشم نگاهي به من کرد و گفت: اينها از خاک منطقه براي من پست تر است؛ و به اين وسيله مرا از فکر در اين مورد منع کرد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : معمار حسن آبادي , علي ,
بازدید : 221
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
سال 1336 ه ش در خانواده اي کشاورز و شيفته اهل بيت در روستاي صفدر مير بيگ  درشهرستان زابل فرزندي به دنيا آمد که نام مير حسن بر او گذارده شد .او در دامان پر مهر و محبت مادر و با ناني حلال که از دست رنج تلاشهاي شبانه روزي پدرش به دست مي آمد رشد نمود تا به هفت سالگي رسيد .چون در روستايشان دبستان نبود به اتفاق برادرش مير عباس و ساير بچه هاي روستا به دبستان روستاي «جزينگ» که حدود دو کيلو متر با روستايشان فاصله داشت رفت تا کسب علم و دانش نمايد .
در همان سن کودکي وقتي از مدرسه بر مي گشت به پدرش در امور کشاورزي و دامداري کمک مي کرد .
در زندگي بسيار کوشا و خوش خلق بود و همين امر سبب شده بود که دوستان زيادي داشته باشد .وقتي دوستانش به سراغ او مي آمدند و او را مشغول کار مي ديدند کمکش مي کردند تا او کارش زود تر تمام شود و بعد با هم به سراغ بازي هاي سنتي مي رفتند . از آنجا که او جثه ضعيفي داشت و از طرفي پر تحرک بود در هر گروهي که قرار مي گرفت ،آن گروه برنده بازي مي شد .
در کلاس چهارم ابتدايي بود که خشکسالي سيستان را فرا گرفت و مشکلات زيادي را براي مردم منطقه ايجاد نمود .عده زيادي از مردم به ساير نقاط کشور از جمله« ترکمن صحرا»،«،خراسان» ،«خوزستان» ،«کرمان» ، «اصفهان» و« زاهدان» کوچ کردند .اما خانوا ده او تصميم گرفتند بمانند و با سختيها مبارزه کنند. در آن زمان اگر چه خرد سال بود ولي درس مقاومت را به خوبي آموخت .
کلاس پنجم را به همراه ساير دوستانش پشت سر گذاشت و چون مدرسه راهنمايي در «جزينگ» وجود نداشت براي تحصيل در دوره راهنمايي به شهر زابل رفت و به همراه برادرش اتاقي اجاره نمود و در مدرسه راهنمايي «محمد معين» درس را آغاز کرد .روزهاي پنجشنبه ظهر پاي پياده به روستا مي آمد ،با وجود اينکه فاصله شهر تا روستا حدود 18 کيلو متر بود ،شب را کنار خانواده به سر مي برد و بعد از ظهر جمعه دو باره پاي پياده به طرف شهر حرکت مي کرد .دوران راهنمايي را در شهر زابل به پايان رساند و تحصيلات متوسطه را در دبيرستان «فردوسي» زابل آغاز نمود .در تابستان سال 1356 جهت تامين هزينه تحصيل در يکي از شرکتهاي زاهدان مشغول به کار شد .مسئولين شرکت چون صداقت و امانتداري او را ديدند وي را به عنوان مامور خريد انتخاب کردند .او شبها را به همراه برادرش «مير عباس» در همان شرکت در اتاق کوچک به صبح مي رساند .در او قات فراغت به مطالعه کتب اسلامي مشغول بود.او نماز شب را از همان جا آغاز کرد. بعضي از جوانان روستا که جهت کار به زاهدان مي آمدند و شب محلي براي استراحت نداشتند اطراف مير حسن جمع مي شدند و از طرف ايشان به مطالعه کتاب و خواندن نماز ترغيب مي شدند . اين امر در شرايطي بود که طاغوت باهمه امکاناتش مروج فحشا و منکرات بود .وقتي مشکلات و بي بندو باري ها را در جامعه مي ديد به اين نتيجه رسيد که ريشه همه مفسده ها رژيم طاغوت است .جو رعب و وحشت همه جا حاکم بود . حرکت ميليوني مردم ايران به رهبري حضرت امام خميني آغاز شد ،او بسيار خوشحال بود، لحظه اي درنگ نکرد و در تمامي صحنه هاومبارزات حضور پيدا کرد . پيام ها و اطلاعيه هاي امام را که به زابل مي رسيد جهت توزيع به «جزينگ» و روستا هاي اطراف مي برد .پس از اولين راهپيمايي بزرگ که بخش اعظم آن را دانش آموزان دبيرستاهاي« زابل» تشکيل مي دادند .مدارس تعطيل شد و« مير حسن» به همراه ساير دوستانش در جهت آگاه کردن مردم از جنايات رژيم شاه و مبارزه همه جانبه با آن رژيم سفاک تلاش زيادي نمود .بعضي از افراد نا آگاه با او و دوستانش بر خورد نا مناسبي داشتند و مي گفتند: مگر شما مي توانيد با حکومت شاه که تا دندان مسلح است مبارزه کنيد ؟اين مسائل نه تنها او را دلسرد نکرد بلکه براي مبارزه مصمم تر مي شد .مير حسن و خانواده اش نقش اساسي در مبارزه عليه رژيم شاه در منطقه داشتند .او مرتب با شهر زابل در ارتباط بود ،در راهپيمايي ها شرکت مي کرد و حتي شب ها که انقلابيون در مسجد« حکيم »جمع مي شدند حضور مي يافت ودر همان جا مي خوايبد و گاه در پشت بام مسجد نگهباني مي داد .بعد از پيروزي انقلاب دگر گوني عجيبي در وي بوجود آمده بود و از آن به بعد خود را وقف انقلاب و خدمت به محرومين نمود .در خرداد ماه سال 1358 پس از کسب ديپلم هنگامي که گروه هاي خير و متخصص براي باز سازي مناطق محروم و روستايي به سيستان آمدند ،مير حسن ارتباط نزديک با آنان بر قرار نمود و از هيچ گونه همکاري دريغ نکرد. از جمله کمک در جاده سازي و ساختن پل ها و سد« نهر بو لاغ» که نهر بزرگ منطقه به شمار مي آمد .
او در جهت رفاه مردم کوشش فراوان کرد تا اينکه به استخدام فرمانداري در آمد و به عنوان دهدار چند روستا انتخاب گرديد .به علت فعاليت شديد ،مردم روستا او را به عنوان عضو شوراي اسلامي انتخاب کردند .
در مهر ماه سال 1359 در سنگر تعليم و تربيت فعاليت خود را آغاز نمود .در سال 1360 در نيمه شعبان ازدواج نمود .مراسم ازدواجشان در فضايي کاملا اسلامي و پر از معنويت بر گزار گرديد و زندگي مشترک او و همسرش در منزل پدرش آغاز شد . در همان سال به عنوان نماينده فرمانداري در شوراي شهرستان« زابل» تعيين گرديد و براي رفع اختلافات ارضي، مخصوصا اختلاف کشاورزان با زمين داران بزرگ و خوانين نقش ارزنده اي در جهت احقاق حق کشاورزان محروم منطقه بر عهده گرفت .
به امور فرهنگي توجه خاصي داشت و براي اينکه بتواند در کارهاي فرهنگي خدمت بيشتري ارائه دهد، در سال 1360 در آزمون معلمان پيماني آموزش و پرورش شرکت کرد و با نمره بسيار عالي قبول شد .از آنجا که مدارک تحصيلي ايشان ديپلم بود مي بايست در دوره ابتدايي تدريس مي داد اما وقتي مسئولين اداره آموزش و پرورش به اطلاعات و معلو مات فراوان او پي بردند تدريس دروس قرآن و بينش اسلامي دبيرستان فارابي« زهک» را به وي واگذار کردند .در همان سال عضو پايگاه بسيج شهيد« صدو قي»در« جزينگ»شد و پس از چند ماه به سمت فرمانده پايگاه مقاومت انتخاب گرديد .در سال 1361 برگه ي اعزام به جبهه را تکميل نمود و جهت اعزام از آموزش و پرورش به سپاه زابل مراجعه کرد .اما چون فرمانده پايگاه مقاومت بود از اعزام وي جلو گيري به عمل آمد .اين مسئله او را خيلي متاثر نمود و با لاخره با اصرار زياد و راضي کردم مسئولين سپاه در روز عاشوراي سال 1361 کفن پوش به همراه جمعي از دانش آموزان براي ديدن آموزش نظامي ،راهي کرمان شد .پس از اتمام دوره آموزش به منطقه جنگي اعزام شد و جمعي گردان امام حسن مجتبي (ع)گرديد و پس از آن به پادگان دشت آزادگان جهت آموزش هاي نظامي بيشتر اعزام شد . او به عنوان معاون گردان امام حسن (ع) جهت انجام عمليات و الفجر مقدماتي همراه نيرو هاي گردان عازم منطقه عملياتي بود که در ميان راه عمليات متوقف و دستور بر گشت نيرو ها به مقرشان صادر شد . همه ناراحت شدند ولي مير حسن به نيرو ها اعلام نمود که :ما اداي تکليف مي کنيم و همه کارهايمان براي خداست .پس از آن به علت متوقف شدن عمليات مدتي را در منطقه ماند .در تاريخ 19/12/1361 پس از باز گشت به زابل مجددا فعاليت خود را در پايگاه مقاومت بسيج «شهيد صدوقي» آغاز کرد .در مدت حضور در روستا اغلب او قات به عنوان امام جماعت ،اين فريضه الهي را اقامه مي نمود و حتي در اعياد فطر و قربان نيز اغلب خود پيش نماز روستاييان مي شد . در سال 1362 براي طي دوره تکميلي مربيگري در رشته ورزشي تکواندو و از طريق سپاه پاسداران به« تبريز» اعزام شد و پس از اتمام دوره و در يافت گواهي قبولي به زابل بر گشت .در همان سال علاوه بر تدريس به مشکلات و گرفتاريهاي مردم نيز رسيدگي مي کرد .شهادت همسر خواهرش، «بهمن خسروي» نيز مسئوليت وي را سنگين تر کرد و از آن پس رسيدگي به مشکلات خواهر و فرزند او« قائم» نيز بر عهده وي گذارده شد .در ابتداي سال 1363 به اتفاق جمعي از همکاران و دانش آموزان براي بار دوم عازم جبهه شد و در تاريخ 13/3/1363 از جبهه بر گشت .مير حسن به خانواده هاي شهدا علاقه وافري داشت. همواره به سراغ آنها مي رفت و از آنها دلجويي مي کرد .در سال 1364 در آزمون ورودي دانشگاه شرکت نمود و با رتبه عالي در رشته ادبيات دانشگاه« تهران» پذيرفته شد .اين موفقيت ،فصل نويني در زمينه کسب علم بر روي وي باز کرد .براي او کسب علم وسيله اي بود براي رسيدن به کمالات والاي انساني و وصال معشوق ازلي .در آذر ماه سال 1364 در حالي که مشغول تحصيل بود براي بار سوم عازم جبهه شد پس از گذراندن دوره هاي تخريب جهت آموزش عمليات آبي خاکي به يگان دريايي منتقل شد و در آنجا کار با بي سيم را فرا گرفت .در تاريخ 12/11/ 1364 پس از تسويه حساب براي ادامه تحصيل به دانشگا ه تهران باز گشت .ولي از آنجا که دل کندن از جبهه برايش سخت بود به محض اينکه خبر حمله ايران در منطقه« فاو» را شنيد، درس و دانشگاه را رها نمود و در 21 بهمن ماه 1364 راهي« اهواز» شد و از آنجا به طرف« فاو» حرکت کرد و تا پايان عمليات و دفع کامل ضد حمله هاي دشمن در آنجا ماند .در تاريخ 9/ 9/ 1365 براي چهارمين مرتبه عازم جبهه شد و فرماندهي گردان409 مالک اشتر را بر عهده گرفت و براي انجام عمليات و باز پس گيري شهر فاو به آنجا حرکت کرد.
چند روز از عمليات کربلاي 5 گذشته بود که برادرش ،سر دار حاج« قاسم مير حسيني»قائم مقام فرماندهي لشگر41ثارالله، به شهادت رسيد .مير حسن براي شرکت در مراسم خاکسپاري آن شهيد بزرگوار عازم« زابل» گرديد .هنوز مراسم بزرگداشت چهلمين روز شهادت حاج« قاسم» فرا نرسيده بود که مجددابه جبهه مراجعت نمود و در ادامه عمليات کربلاي 5 در منطقه شلمچه ،منتظر عمليات ماند اما عمليات انجام نشد واو با اندوه فراوان در تاريخ 15/ 2/ 1366 به همراه ساير همرزمان به «زابل» باز گشت .
در مهر ماه 1366 جهت ادامه تحصيل که هر سال به دليلي آن را رها کرده بود ،به« تهران« رفت و در آنجا علاو بر دروس دانشگاه در کلاس هاي خوشنويسي ،زبان انگليسي و تکواندو شرکت نمود .
مير حسن در بين اساتيد و دانشجويان از احترام خاصي بر خوردار بود به دليل آگاهي و کسب تخصص با لا در رشته تکواندو ،ابلاغ تدريس ورزش در دبيرستان شهداي انقلاب را در يافت کرد .
در آستانه انتخابات سومين دوره مجلس شوراي اسلامي ،بعضي از دوستان به وي تو صيه نمودند تا نامزدنمايندگي در مجلس شوراي اسلا مي شود .اما او قبول نکرد .پس از انتخابات ، همزمان باحمله عراق در منطقه« فاو» در جبهه حضور يافت .
دشمن پس از مدتي دشمن دست به عمليات وسيعي درمنطقه« شلمچه» زد .گردان« مير حسن» که در سنگر هاي کمين بود با دشمن در گير شد و راه پيشرفت آنها را سد نمود ،اما دشمن يکي از محورهاي ديگر خط را شکسته و از پشت سر ،راه گردان 409 را بسته و مير حسن و يارانش همانند ياران ابا عبد الله الحسين (ع) در محاصره کامل دشمن بعثي افتادند .آذوقه و مهماتشان تمام شده بود و حتي آب براي خوردن نداشتند .نيرو هاي گردان دور «مير حسن» حلقه زدند،او به آنها گفت :مقاومت کنيد، شايد برايمان کمک برسد .ساعت 12 ظهر در صحراي سوزان ،مردانه مقاومت کردند و جمع کثيري شهيد شدند .نا چار فرياد زد :اگر مي توانيد عقب نشيني کنيد و به طرف نيروهاي خودي برويد ،در غير اين صورت عاشقانه بميريد که مرگ سرخ از اسارت بهتر است .سر انجام پس از مقاومت جانانه به آرزوي ديرينه اش شهادت که در هر دعايي آن را آرزوي مي کرد رسيد و همه ما را به انتظار گذاشت .در ابتدا تصور بر اين بود که «مير حسن» اسير شده از اين رو ايشان را مفقود الاثر اعلام کرده بودند تا اينکه سر انجام در تابستان 1374 پيکر مطهر شهيد بر فراز دستهاي همرزمان و دوستانش تشييع گرديد و در آرامگاه ابديش به خاک سپرده شد .
منبع:ديده بان لاله ها،نوشته ي حبيب الله جديدالاسلامي،ناشر کنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
 

 
 
 
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
کافران مي خواهند تا نور خدا را به گفتار ي باطل و طعن و مسخره خاموش کنند البته خدا نور خود را هر چند کافران خوش ندارند تمام و کمال محفوظ خواهد داشت .قرآن کريم
امام خميني :اين قرن ،قرن غلبه مستضعفين بر مستکبرين است .الان اسلام در دست ماست و ما پاسدار آن هستيم و اگر آسيب ببيند همه ما مسئول هستيم .
سلام بر تو اي امام امت ،اي قلب تپنده مستضعفان جهان ،سلام بر تمام شهيداني که با خون پاک خود موجي به وجود آوردند که در آن خوانين و سرمايه داران و منافقان و کافران را غرق نمودند .
سلام بر پدران و مادران شهيد داده که همچون ابراهيم(ع) و هاجر(س) ، حسين(ع) و ليلا (س)،قامت رعناي جوانان خود را علي اکبر وار کفن پوشيدند و بر اين پوشش افتخار نمودند .
سلام بر همسران جواني که صبر نمودند و استقامت به خرج دادند و براي رضاي خدا حاضر شدند از شوهرانشان دور بمانند تا دين خدا زنده باشد و آيين حق بر جهان حاکم گردد .
درود بر برادران و خواهراني که حاضر شدند همچون امام سجاد (ع) و زينب (س) پيام شهيدان و رزمندگان را به گوش شاميان برسانند و آنها را از خواب گران بيدار نمايند و اين مسئوليت بزرگ را براي خود وظيفه اي خطير و شرعي قلمداد نمايند .
اين ماييم که بايد تکيه به قدرت لايزال ايزد يکتا و خداوند تبارک و تعالي حافظ نور اسلام باشيم تا همه مسلما نان و محرو مان جهان را از آن بهرمند ساخته و زمينه انقلاب بزرگ و جهاني حضرت مهدي (عج) را فراهم نماييم . بيايد و با قدرت الهي خود پايه هاي کاخهاي سفيد و کرملين را که بر استخوان هاي نحيف سياهان آفريقايي و گرسنگان هندي و محرومان اعراب جاهل قرن بيستم و کارگران و کشاورزان سراسر جهان استوار شده متزلزل نمايد و بر صاحبان آن کاخها که همان مستکبرين هستند مستضعفين را حاکم گرداند که اين انتظار تمام صالحان روي زمين به خصوص رزمندگان و سر انجام شهيدان مي باشد .اين مسئوليت سنگين بر دوش تک تک ما امت حزب الله نهاده شده و باعث گرديده است که رزمندگان را لحظه اي آرام نگذارند تا حرکت کنند و موج شوند و سدهاي آهنين شوند و با اراده اي فولادين جلوي حرکتهاي مزورانه و مزدورانه دشمنان خدا را بگيرند و اينها امتحانات الهي است .زيرا خداوند مي فرمايد :
آيا مردم چنين پنداشتند که به صرف اينکه گفتند ما ايمان به خدا آورده ايم رهايشان مي کنند و بر اين دعوي هيچ امتحانشان نکنند ؟
پس بايد به خود بياييم و وابستگي ها را کنار بگذاريم که خداوند ما را در جهت امتحاناتش اطلاع نخواهد کرد بلکه بايد فکري بيدار داشته باشيم ،به خصوص پدران و مادران و برادران و خواهران و همسران و فرزندان شهدا و شهيد داده ها بايد دقت کامل به خرج دهند که مبادا خداي نا کرده در هنگام شنيدن خبر شهادت عزيزانشان بي تحملي و بي صبري نشان دهند .
امت حزب الله !
هميشه دنبال روي ولي فقيه باشيد و هر گز از روحانيت جدا نگرديد که به قول امام جعفر صادق (ع) اگر رهبرتان را گم نموديد دچار گرگان صحرا خواهيد شد و اين براي ما به تجربه ثابت شده است .
مساجد و پايگاه هاي بسيج را خالي نگذاريد .برادران و خواهران محصل ،قرآن و دعا و رساله را فراموش نکنيد بخوانيد و با آنها انس بگيريد و نگذاريد که قرآن بيشتر از اين در کنج خانه هاي ما و مساجد غريب باشد ،قرآن را بياموزيد و آموزش دهيد .
پدران کشاورزم ،شماييد که بر قلب زمين تيشه مي زنيد و غذايتان و حقتان را از زمين بر مي داريد .بگذاريد فرزندان شما گلوله بر قلب ابر قدرتها بزنند و قلب کدر آنها را سوراخ نمايند و حق مظلو مين تاريخ را از ظالمان بگيرند .
برادر و خوار همکار و معلمين جامعه اسلامي که در کنار بقيه علوم ،احکام و اخلاق و اعتقادات را به دانش آموزان عزيز روستايي مي آموزيد . علم بدون ايمان در عصر کنوني امتحانش را پس داده است و دانشمندان متوجه اين علم پرستي شده اند و اين مشکل دامن گير غرب شده است . بدانيد که علم در صورتي تنها راه نجات بشريت است که خودتان عامل باشيد .زيرا خرابي جامعه بر مي گردد و به کار ما معلمين .اگر ما صالح باشيم جامعه صد در صد صالح خواهد شد .
برادران و خواهران دانش آموز ،بياموزيد و عمل کنيد و حتي احکام را به پدران و مادران بي سواد به عنوان قدر داني از زحمات آنها بياموزيد که عبادتي است بس بزرگ براي شما . سعي کنيد تحصيل کنيد تا نيازهاي جامعه روستايي مان به دست توانمند خودتان حل و فصل گردد .
پدر و مادر عزيزم ،هر چند در طول عمرم موفق نشدم فرزند لايقي باشم اما افتخار مي کنم که پدر و مادري همچون شما دارم که توانستيد و مي توانيد دوري فرزندتان را در جبهه تحمل کنيد ،هر چند ما براي شما مايه اذيت و نگراني و غم وقصه بوده ايم اما مي دانم که شما هم رضايت خدا را با لاتر از همه اينها در نظر داشته ايد .خواسته من تا لحظه مرگ از خدا اين است که به احترام شما و حقوقي که شما بر گردن تک تک فرزندان خود به خصوص من داريد که نتوانستم ادا کنم مرا ببخشيد . حال که اين وصيت نامه را مي نويسم نمي دانم برادرانم در قيد حيات هستند يا نه ؟ولي انشا الله که سالم باشند و براي اسلام کار بکنند و اگر شهيد شدم مبادا خداي نا کرده کوچکترين ناراحتي از آمدن آنها به جبهه از خودتان نشان بدهيد تا آخرين فرزند همانطوري که مهيا بوده ايد خودتان را بهتر مهيا کنيد تا در راه اسلام فدا گردند .
شما خواهران و برادرانم زينب وار در راه احيا اسلام و راه شهد گام بر داريد. فرزندانتان را دراين راه تشويق کنيد که اين بزرگترين رسالت است بر دوش شما . اما همسر عزيزم ،همسري که واقعا از موقعي که باهم شريک زندگي شده ايم حتي يک بار در مقابلم اخمي از خودت نشان نداده اي و هر جا رفته ام هيچگونه نگراني برايم به وجود نياورده اي ،همسري که به حق مي توانم نسبت به شناختي که از شما دارم به عنوان يک همسر نمونه معرفي کنم و من يقين دارم که فرزندانمان را فرزندان شايسته براي اسلام تربيت خواهي کرد و رسالتت را انجام خواهي داد .اما شما فرزندان عزيزم «فاطمه جان » و «مجتبي جان » شايد شما که هنوز بچه ايد مرا مقصر بدانيد که چرا بابايمان ما را تنها گذاشت و رفت. چرا بايد بقيه بچه ها با با داشته باشند و ما با با نداشته باشيم .شما هم انشا الله بزرگ که شديددرک خواهيد کرد و به من حق مي دهيد که اگر به جاي من بوديد همين تصميم را مي گرفتيد. سعي کنيد اگر بزرگ شديد به احکام اسلام توجه کنيد. با آنها خو بگيريد و به تحصيل علم کوشا باشيد. علم بياموزيد و در کنار آن ايمانتان را تقويت کنيد .
معلمين عزيز ،همکاران گرانقدر با لاخص همکاران منطقه «شهرکي» و« نارويي» زندگي دنيا چند صباحي بيشتر نخواهد بود؛ سعي کنيد پيرامون اين دنيا لحظاتي در روز فکر کنيد و قسمتي از او قات گرانقدرتان ،لا اقل پنج دقيقه تفکر نماييد ،که انشا الله توجه داريد ولي اينکار را همه روزه ادامه دهيد شايد بيشتر و بهتر متنبه شويم .همه مان بايد اين مسير يعني رفتن به دار آخرت را طي کنيم پس چقدر خوب است که خودمان را آماده کنيم ،همانند دانش آموزاني که به آنها مي گوييم بايد هر لحظه آماده امتحان باشند ما هر لحظه آماده امتحان باشيم .
در مرگ هم چنين است اگر خودمان را سبک بار نماييم و هر لحظه آماده رفتن باشيم و آرزوهاي دور و دراز ما را به خودش مشغول نکند ،خداوند را از خود راضي نگه داشته ايم .برادان دانش آموزم ،شما بايد دقت داشته باشيد که در سخت ترين شرايط اجتماعي تحصيل مي کنيد .همه برادران و خواهران بايد حافظ سنگر باشند ،درس بخوانند و رزم بياموزند و بجنگند که اين کاري بس مشکل است .اما بايد دانست که مردان بزرگ هم در دامن مشکلات رشد کرده اند .خواهران دانش آموز دقت داشته باشند که پيام رسان خون شهيدان باشند و همچون زينب (س) استقامات نمايند ،همچنين درس بخوانند تا مدارک عاليه بگيرند .چه اشکال دارد به جاي دکتر مرد براي زنها ،دکتر زن مسلمان داشته باشيم و يا به جاي معلم مرد معلم زن سر کلاس دختران برود .
بسيجي مجاهد !اي کسي که چشم زجر ديدگان تاريخ معاصر به سر انگشتان تو و حرکت تو و شکيب تو و قلب تو دوخته شده است .اي ادامه دهنده راه حسين ،اي آفتاب درخشان در ظلمتکده قرن معاصر ،اي کسي که با حرکتهاي برق آسايت گرسنگان آفريقا را که تمدن غرب جنايتکار آنها را به روزگار سياه نشانده است به حرکت در مي آوري و نور اميد در قلبهاي جريحه دار آن مظلو مان تاريخ مي تاباني ؛بجنگ و برزم !که ميليارد ها انسان محروم در معرض دسيسه هاي غرب و شرق قرار گرفته و مردانه به همه چيز اين ابر جنايتکاران نه گفته اند اما مي تواني و توانسته اي با شليک گلو له ات، نداي مظلو مانه ات را به گوش تاريخ و تاريخ سازان آينده برساني . براي يک سياه فقير و آفريقايي امکان شليک اين تير نيست .
بدان اي بسيجي که تو ابوذر زماني ،اما نه فقط بر عليه صدام بلکه فريادت بر عليه تمام کاخ هاي ستم بلند است .فرق نمي کند که کاخ سرخ کرملين بر گرده کارگران و کشاورزان باشد يا کاخ سياه آمريکا که با ظلم خود روي تاريخ بشريت و انسانيت را سياه کرده اند .
برادران و خواهراني که در ادارادت و سازمانهاي دولتي کار مي کنيد ،حيف نيست خداي نا کرده پدر پير کشاورزي که از ده حرکت کرده و براي رفع گرفتاري و مشکل خودش آمده ،شما نه تنها گرهي از کار او نگشاييد بلکه بر مشکلات و گرفتاريهايش بيفزاييد ؟شما که با ارباب رجوع سر و کار داريد با اخلاق حسنه و بر خورد نيک با آنها رو به رو شويد .بياييد بپا خيزيد و قيام کنيد تا پارتي بازي ها و رابطه ها از ادارات بر طرف شود .

خدايا تو خودت مي داني گنه کاري فقير و درمانده ام ،به بزرگي خودت از الطا ف الهيه ات شامل حالم بگردان .دعايم هميشه اين است که با قبول توبه از اين دنيا بروم .به من توفيق توبه راستين عنايت کن .
امت حزب الله با لا خص مردم منطقه «جزينگ» و توابع ،از شهدا در دعا ها ياد کنيد و اگر من هم يکي از آنها شدم و اين لياقت ر پيدا کردم مرا فراموش نکنيد زيرا مي دانيد که به دعا و دعا کردن و دعا خواندن خيلي علاقه دارم. سعي کنيد مراسم دعا در روستاها داشته باشيد .
در پايان خانواده ام طبق شرع تمام قضايا را حل نمايند و من هيچ نگراني از اين بابت ندارم .احتمالا بايد دو ماه نماز قضا که تعدادي را به جا آورده ام و شايد موفق شوم بيشتر به جا بياورم و دو ماه هم شايد روزه قضا دارم .از همه اقوام ،نزديکان و آشنايان با لا خص اقوام نزديک دانش آموزاني که با آنها درس داشته ام ،همکاران دبيرستان ،راهنمايي و دبستان طلب حلاليت مي نمايم انشا الله مرا مورد عفو قرار دهيد . والسلام . مير حسن مير حسيني
 

 
 
 
خاطرات
خانم ميرشهرکي همسر شهيد:
مير حسن عاشق ولايت بود .هميشه مي گفت: تنها مسيري که مي تواند ما را به هدايت برساند ولايت فقيه است .مي گفت: اگر اسلام فقاهتي حکمفرما باشد همه مردم کارها را براي رضاي خدا انجام مي دهند .او با گرو هک ها برهمين استدلال مبارزه کرد و در اوايل انقلاب ،مبارزاتش با چپي ها در روستاي «جزينگ» گوياي اين حرف است .
او هميشه با آنها به بحث هاي منطقي مي پرداخت اما آنها به جاي پاسخ مناسب ،کتاب هاي اسلامي را از کتاب خانه روستا بيرون مي ريختند و جزوه ها و کتب کمونيستي و فداييان خلق را جايگزين مي کردند تا جايي که مير حسن به صورت گسترده و پيگير با پهن کردن بساط کتاب هاي اسلامي در مسجد و کوچه ها ي روستا با آنها به مبارزه مي پرداخت .گاهي که مجادله با لا مي گرفت بعضي افراد ساده دل که از اهداف گروهک بي خبر بودند به او پرخاش مي کردند و مي گفتند :روستاي شما با اينجا فاصله دارد چرا مي آييد مزاحم کار اين جوانها مي شويد، کتابهايتان را بر داريد ودر داخل ده خودتان تبليغ کنيد .اما مير حسن هيچ وقت مايوس و نا اميد نمي شد. او که مي دانست اين گروه افراد بوالهوسي هستند که هنوز فرهنگ بي بند و باري در خونشان جريان دارد و مي خواهند فساد و منکرات در جامعه رواج پيدا کند زير بار نمي رفت و رو در رويشان مي ايستاد .به همين لحاظ آنقدر در مبارزه با گروهک ها پا فشاري کرد و چهره واقعي آنها را به مردم نجيب روستا شنا ساند که ديگر جايي براي فعاليتشان در روستا باقي نماند و منطقه را ترک کردند .مير حسن وقتي شهيد شد در تشييع جنازه اش همه اقشار مردم به خصوص کشاورزان ،روستاييان ،دانش آموزان و خانواده شهدا حضور داشتند .او با اهداي جان خودش به انقلاب و امام ثابت کرد که حق با وي بوده است .

سلطانعلي مير:
آقا مير حسن با قدرت بيان و منطقي که داشت هميشه در بحث با گروهک ها پيشقدم بود . او نه تنها مثل برادر بزرگوارش شهيد قاسم با گروهک ها با منطق بحث مي کرد بلکه مرد عمل هم بود .پس از پيروزي انقلاب ،گروهک فداييان خلق به دليل چند هوا داري که در روستاي «جزينگ» داشتند وارد روستا شدند .آنها در ابتدا در پوشش کار هاي خدماتي و در ماني عمل مي کردند و جالب اينکه مسجد را هم پايگاه خود قرار داده بودند. مير حسن که به نيت واقعي آنها پي برده بود ابتدا قطعه زميني از زمينهاي کشاورزي پدرش را به ورزش جوانان روستا اختصاص داد ،کتابخانه شخصي اش را براي مطالعه در اختيار جوانان گذاشت و لحظه اي از آگاهي دادن آنها غافل نشد به طوري که زمينه فعاليت آن گروهک از بين رفت و نا چار شدند روستا را ترک کنند .از افتخارات آن دوران زندگي مير حسن اين بود که به کمک برادرش مير قاسم به غائله فداييان خلق در «جزينگ» پايان داد .

رضاشهرکي:
پس از پيروزي انقلاب آقا مير حسن فروشگاه تعاوني کوچکي در روستاي «صفدر بيک» باز کرده بود تا مردم روستا بتوانند اجناس مورد نياز خود را به قيمت ارزانتر در روستا تهيه کنند .
آن زمان با اينکه کم سن و سال بودم والدينم براي خريد مرا به اين فروشگاه مي فرستادند اما در همان رفت و آمد ها چنان شيفته اخلاق و مهرباني اش شدم که پس از چندي بر اثر سفارش ها و راهنمايي او به همراه چند نفر ديگر از بچه هي روستايي در نماز ها و مراسم دعاي کميل و توسل شرکت مي کردم .
آقا مير حسن آنقدر به بچه هاي نوجوان احترام مي گذاشت و به آنها آگاهي و شخصيت مي داد که بعد از شروع جنگ تحميلي همه بسيجي هايي که از روستا هاي اطراف به جبهه مي رفتند دست پرورده و تربيت شده او بودند .

محمد علي منصوري:
اوايل سال 1358 يک روز در روستاي «ندام غربي» در منزل مشغول کار بودم که صداي ماشين به گوش رسيد .آن زمان جاده کم بود و خودرو ها به ندرت در روستا رفت و آمد مي کردند .با کنجکاوي از منزل بيرون آمدم .ديدم بهمن خسروي و مير حسن روغن و برنج آورده اند که بين فقرا تقسيم کنند ..پس از توزيع ارزاق ،مير حسن که از مشاهده بيکاري جوانان روستا متاثر شده بود از من خواست تا محلي را براي ايجاد کتابخانه در نظر بگيرم تا جوانها حد اقل بتوانند مطالعه کنند.
آن روز به بعد مير حسن به مدت يک سال براي جوانان روستا کتاب مي آورد و ما در خانه يکي از روستائيان کتاب ها را روي نخ آويزان مي کرديم تا بچه ها بتوانند انتخاب کنند .
چندي بعد قفسه کتاب ،کمد و ديگر وسايل کتابخانه نيز تهيه کرد تا اينکه توانستيم با کمکهاي او فضاي مناسبي براي استفاده کتابخانه آماده کنيم .

سلطانعلي مير:
يکي از شب هاي سرد زمستاني جلوي مسجد روستاي «صفدر مير بيگ» کنار آتش نشسته بوديم و از جبهه حرف مي زديم مير حسن فرصت پيدا کرده بود تا مثل هميشه جوانهاي روستا را براي رفتن به جبهه دعوت کند .
نا گهان يکي از پيرمرد هاي محل با لحن دلسوزانه اي گفت: از اين روستا به حد کافي به جبهه رفته اند و شايد ديگر نيازي به اعزام نيرو نباشد .آتش در حال خاموش شدن بود .مير حسن که مي دانست بدون غرق ورزي و شناخت اين حرفها را مي زند دو تيکه چوب روي آتش انداخت و هر لحظه بر تعداد هيزم ها افزود به طوري که آتش به شدت شعله کشيد .سپس رو به پيرمرد کرد و با مهرباني گفت :عمو جان نگاه کن ببين هر چه هيزم بيشتر شود آتش شعله ور تر مي شود. جنگ هم همين طور است هر چه جوانان ما در جبهه ها بيشتر حضور پيدا کنند ،گرما و روشناي حضور آنها بيشتر به ما مي رسد .
آقا مير حسن با اين استدلال ساده نه تنها پيرمرد را از خود نرنجاند بلکه او را به حقيقت جنگ آگاهتر کرد .

عبدالحسين مير شهرکي:
هميشه نمازش را به جماعت مي خواند و به اين کار اهميت مي داد .يک روز به منزل ايشان رفته بودم و همسرش با نگاهش به ما فهماند که آماده نماز جماعت مي شويم .وضو گرفتيم و آماده شديم .من سمت راست او ايستادم ،همسرش سمت چپ قرار گرفت و او امام جماعت و نماز را چنان با حال و شيفتگي خواند که گويي حضور ما را حس نمي کند .آنروز علاقه مير حسن را به نماز جماعت از نزديک ديدم و به آن همه ايمان و اعتقادش غبطه خوردم .

برات مير:
مير حسن يعني آن چهره نوراني که سر تا پايش را غبار پوشانده بود اما بيل مي زد و جاده مي ساخت .يادم است در ساختن مساجد روستا هاي «جزينگ» و «صفدر مير بيگ» از بس صلوات فرستاده بود و مردم را دعوت به کار کرده بود صدايش در نمي آمد .مير حسن يعني هير مند هميشه جاري .يعني متولي مساجد سه روستا و بر پا دارنده اذان و دعاي کميل .مير حسن يعني فرياد عشق .يعني معلم.يعني...

عبدالحسين شهرکي:
در جبهه لحظه اي آرام و قرار نداشت .شب ها مراسم دعا بر گزار مي کرد و پس از نماز صبح بچه هاي گردان را به به نرمش صبحگاهي مي برد .او مسئوليت ورزش گردان را نيز بر عهده داشت .براي آمادگي بيشتر رزمنده ها ،آنها را به کوه هاي اطراف سد دز مي برد و با هماهنگي گردان غواص و دريايي ،قايق پارويي تهيه کرد تا در دريچه سد تمرين کنند .او به نظم و استفاده مطلوب از وسايل خيلي اهميت مي داد .روزي دو نفر بسيجي داخل چادر با هم شوخي مي کردند نا گاه تيري از تفنگ يکي از آنها شليک شد و با عبور از ميان برادران از چادر گذشت و آن را سوراخ کرد آقا مير حسن به قدري از اين سهل انگاري و شوخي بي جا ناراحت شد که به من دستور داد آن دو نفر را تبنبيه انظباطي کنم . پس از تنبه آنها شروع کرد به گريه کردن و در حالي که قطرات اشک ،چهره اش را پوشانده بود رو به آن دو برادر بسيجي کرد و با مهرباني گفت :چرا کاري کرديد که مجبور شدم شما عزيزان را تنبيه کنم ؟اين تير بايد بر عليه دشمن به کار گرفته مي شد .

محمد علي جامي:
از جبهه که مي آمد ساکت نمي نشست .سراغ من مي آمد ،تراکتورم را امانت مي گرفت و با بستن تريلر آن ،اهالي روستا را سوار مي کرد و براي مراسم دعاي کميل يا توسل و ساير مراسم مذهبي به روستا هاي اطراف مي برد .او مقيد بود که اين مراسم هر هفته در يکي از روستا ها بر گزار شود .مير حسن دغدغه عجيبي براي کارهاي فرهنگي و مذهبي داشت به همين جهت مسجد روستا را در اوايل انقلاب ساخت .علاو بر آن در عمران و آبادي دهات و ساختن جاده و پل شرکت مي کرد و خودش را وقف همکاري با بچه هاي جهاد گر کرده بود .وقتي هم که خبر مي شد جبهه احتياج به نيرو دارد و زمان عمليات رسيده است، ساکش را بر مي داشت و به رزمندگان اسلام مي پيوست .او هميشه عده اي از جوانان روستا را نيز با خود همراه مي کرد و به جبهه مي برد .

کبري مي شهرکي:
در دوران دبستان ،دانش آموز آقاي مير حسيني بودم و در روستاي «صفدر مير بيک» دبستان مي رفتم او زود تر از همه معلمان به مدرسه مي آمد بچه ها را جمع مي کردو هر روز صبح يک داستان و يک حديث تازه به آنها ياد مي داد .ظهر هم که مي شد پس از اقامه نماز جماعت درس قرآن مي گفت و تاکيد مي کرد که شما با يد با نور قرآن هدايت شويد و پرورش پيدا کنيد .هر هفته از کتابخانه شخصي اش کتاب مي آورد و در اختيار دانش آموزان بزرگتر مي گذاشت و از ما مي خواست تا کتاب را پس از خواندن ،خلاصه نويسي کنيم .
آقاي مير حسن فيش برداري و آمار گيري از کتاب را نيز به ما ياد داده بود .حتي براي استفاده اهالي روستا و روستا هاي همجوار کتاب خانه مسجد را داير کرد و در بين اعضاي کتابخانه ،مسابقه کتابخواني مي گذاشت به طوري که در روستا ي کوچک و محروم ما ،همگي با کتاب و کتابخواني آشنا شده بودند .

حيدرعلي شهرکي:
مير حسن يک بسيجي مخلص و يک معلم نمونه بود .اخلاق ،ايمان ،معنويت و روحيه مردمي بودن را با هم داشت .او چنان در دل دانش آموزان راه يافته و با آنها دوست شده بود که همگي خود را موظف مي دانستند به دروس بينش دين ،عربي و قرآن که توسط ايشان تدريس مي شد اهميت بدهند .همه اقشار مردم روستا از کشاورز گرفته تا محصل و کودک و بزرگسال او را دوست داشتند و از اخلاق پسنديده اش تعريف مي کردند .در ايام دهه فجر و سيزده آبان و ديگر مناسبت ها برگزار کننده مراسم بود .نمايشنامه مي نوشت و کار گرداني مي کرد و گروه سرود تشکيل مي داد .به قدري از ستمگران متنفر بود که اين را موضوع بيشتر نمايشنامه هايش قرار داده بود .بچه ها هنوز خاطره بازي در نمايشنامه هاي ضد آمريکايي او را به ياد دارند .حتي به خاطر جوان هاي روستا دوره مربيگري ورزش تکواندو راه انداخت .
شب ها قبل از آموزش ،ورزشکاران را به نماز جماعت دعوت مي کرد و سپس تمرين مي داد زيرا عقيده داشت که ورزش بدون ايمان جوانان را به انحراف مي کشاند .

غلامحسين پورخسرو:
هنگامي که در روستاي «دشتک» معلم بود قبل از اذان ظهر براي دانش آموزان کلاس قرآن مي گذاشت سپس نماز جماعت بر گزار مي کرد و آنگاه پس از نماز و دعا به جان امام و رزمندگان ،در باره واجبات و احکام نماز صحبت مي کرد .آن زمان من کلاس چهارم دبستان بودم و برادرم از من کوچکتر بود .خانه ما نيز از مسجد روستا حدود ششصد متر فاصله داشت .آقاي مير حسيني هميشه پس از نماز و يا مراسم ديگر ،ما را تا نزديکي خانه همراهي مي کرد مبادا آسيبي به ما برسد .او آنقدر به دانش آموزان علاقه داشت و براي آموزش و تربيت آنها تلاش مي کرد که با اينکه پدرم مولوي روستا بود و درس قرآن مي داد اما من و برادرم کلاس قرآن و احکام آقا مير حسن را ترجيح مي داديم .همين تلاش و اخلاص عاشقانه او باعث شد که تعدادي از همکلاسيهاي من با کمک و راهنمايي اش به حوزه علميه زاهدان راه پيدا کنند و لباس مقدس روحانيت را به تن کنند.
او با آن همه بر جستگي هاي اخلاقي و با اينکه معلم بود اما مثل ساده ترين افراد روستا کشاورزي مي کرد به طوري که هر کس ايشان را مي ديد فکر نمي کرد آن دست هاي پينه بسته و چهره آفتاب سوخته از عاشق ترين معلم روستا است .

برات مير:
يک روز غروب پنجشنبه از «زهک» با آقا مير حسن و چند نفر از دانش آموزانش به طرف «جزينگ» مي رفتيم .او براي نشستن در ميني بوس آخرين صندلي پنج نفره را انتخاب کرد و کنار ساير دانش آموزان نشست .به« جزينگ» که رسيديم با خبر شديم که رزمندگان اسلام از جمله برادرش مير عباس و يکي از شاگردانش به نام موسي شهرکي هم از جبهه باز گشته اند .آقا مير حسن که از شنيدن اين خبر خوشحال شده بود گفت :اول نزد آقا موسي مي رويم و سپس به ديدار مير عباس .
پس از ديدار با موسي شهرکي ،علت بر تري دادن دانش آموز را به برادر بزرگش از او پرسيديم .با خوشرويي پاسخ داد :وظيفه معلمي من حکم مي کند که چنين کاري از من سر بزند زيرا موسي را من به جبهه فرستاده ام و بايد حرکت ارزنده اش را قدر شناسي داد .

محمد جلالي نژاد:
رمضان سال 1360 به عنوان مربي قرآن و احکام به روستاي «صفدر مير بيک» اعزام شدم و در منزل پدر آقا مير حسن اقامت کردم . کلاس ها در مسجد روستا تشکيل مي شد و شرکت دانش آموزان مدارس در اين کلاسها باعث خوشحالي من شده بود اما حضور دائم يک نو عروس محجبه و منظم در ميان آن همه دانش آموز مرا شگفت زده کرده بود. پس از مدتي دانستم اين نو عروس ،همسر آقا مير حسن است که چند هفته قبل ازدواج کرده و همسرش او را به عنوان گذراندن ماه عسل به کلاسهاي آموزش قرآن و احکام فرستاده است .

آقا مير حسن علاقه زيادي به خوانده و آموزش دادن قرآن داشت .آن ايام با اينکه ماه رمضان بود و روز ها گرم و طولاني شده بود اما با موتورش به روستا هاي اطراف مي رفت تا مسجد و مدرسه روستا را براي کلاس آموزش قرآن و احکام آماده کند .او آنقدر به نماز جماعت اهميت مي داد که نماز هاي پنجگانه اش را در مسجد به جماعت مي خواند . هر وقت امام جماعت حضور نداشت مير حسن نماز را به عهده مي گرفت ،همسرش و برادر شهيدش مير قاسم نيز به عنوان ماموم نماز را به او اقتدا مي کردند تا اين سنت حسنه در روستا ها به فراموشي سپرده نشود .

عبدالحسين مير شهرکي:
مير حسن براي دانش آموزان فقط يک معلم نبود بلکه در همه حال ياور و دوست صميمي آنها نيز بود .يادم است آن زمان در دبيرستان تدريس مي کرد .فاصله دبيرستان تا روستا بسيار زياد بود اما به خاطر علاقه اي که به بچه ها داشت صبحها ساعت شش و نيم از خانه بيرون مي رفت .در بين راه برايشان صحبت مي کرد ،مسافتي از راه همراهشان مي دويد ،با آنها ورزش مي کرد و به درد دلهايشان گوش مي داد .
در دبيرستان نماز جماعت بر پا کرده بود و هر روز با مهرباني و حوصله ،همه دانش آموزان را به نماز اول وقت دعوت مي کرد . آنگاه خودش به امامت مي ايستاد و ديگران به وي اقتدا مي کردند. حتي براي اينکه دانش آموزان اوقات خوبي داشته باشند کلاس هاي احکام ،قرآن و تکواندو در روستا داير کرده بود .وقتي هم به مراسم دعا هاي کميل و توسل يا مزار شهدا مي رفت همه دانش آموزان را همراه مي برد .
مير حسن بچه هاي پاک و با صفاي روستايي را باعث برکت و آبادي روستا مي دانست .

ابراهيم اعتصام:
در جبهه آقا مير حسن فرمانده گروهان ما بود و من بي سيم چي او بودم .سنگر کمين ما در قلب دشمن قرار داشت اما جسارت و شجاعت او به حدي بود که خط دشمن را بدون دور بين کنترل مي کرد .شب قبل از شهادت ،پيش از نماز صبح مرا صدا زد و گفت :بلند شو آخرين زيارت عاشورا را با هم بخوانيم .گويي به وي الهام شده بود که اين آخرين سپيده دم زندگي اوست .پس از خواندن نماز و زيارت نامه از سنگر بيرون آمديم تا از بچه ها خبر بگيريم .هوا کمي روشن شده بود و ما از پشت خاکريز حرکت مي کرديم .مير حسن از خاکريز با لا رفت و گفت :بيا با لا مواضع دشمن را نگاه کن ببين معبر ها باز شده و طنابهاي سفيد مرز معبر پهن شده ،گويا دشمن قصد حمله دارد .سپس در نهايت خونسردي به گردان گزارش داد و به رزمنده هاي ،گروهان ،آماده باش کامل اعلام کرد. آنگاه به سنگر بر گشتيم تا به جهت تقويت روحيه نيروها با آنها صبحانه بخوريم .دقايقي بعد آتش سنگين دشمن شروع شد و بچه هاي گردان با فرياد يا حسين به روي خاکريز رفتند .عده اي هم جلوي خاکريز مقابل تانک هاي دشمن ايستادند .پس از مدتي جنگ تن به تن و انفجار تانک ها و نفر بر هاي دشمن ،عراقي ها عقب نشيني کردند اما فرياد مير حسن هنوز هم با همان اقتدار ،بچه ها را به مبارزه دعوت مي کرد .در آن روز گردان 409 جانانه در برابر دشمن جنگيد و رضا اميني ،ثاني حيدري ،تير افکن و حميد حسابي پر پر شدند .در آن لحظات که از زمين و زمان آتش مي باريد مير حسن مرا صدا زد و گفت :برو از سنگر فرمانده خبر بگير .
نرسيده به سنگر فرماندهي و در فاصله چند قدمي به سنگر متوجه شدم که ستون پياده دشمن از پشت خاکريز در حال پيشروي به سوي ما است .بچه ها هم که هجوم گسترده عراقي ها را ديده بودند فرياد مي زدند دشمن ما را دور زده .مير حسن نا چار دستور عقب نشيني داد اما آتش بعثي ها به اندازه اي شديد بود که همه زمين گير شدند و در ميان آن آتش سهمگين فرمانده دلاور ما در حالي که دليرانه مي جنگيد چون ققنوس در شعله هاي آتش بال گشود و بال و پرش سوخت به طوري که هيچکس تا سالها بعد نشانه اي از پيکر مطهرش پيدا نکرد .

همسرشهيد:
مير حسن احترام خاصي براي پدر و مادرش قائل بود و همچنين به ديگران احترام مي گذاشت و همه را دوست داشت و از جمله ويژه گي هايي که باعث شده بنده با ايشان ازدواج نمايم و اخلاص و تقوايش بود .
وضعيت مالي ما پس از ازدواج به علت روحيه قناعت و ساده زيستي شهيد بد نبود ،حتي نصف همان حقوق کم را صرف خريد کتاب و کمک به افراد مستمند مي کرد و به همان حقوق کارمندي قانع بود .
در طول زندگي مشترکمان هيچ تغييري در اخلاق و رفتارش مشاهده نکردم جز اينکه همواره بر ايمانش افزود ه مي شد و تمام کارهايش براي رضاي خدا بود .
وقت خود را بيهوده از دست نمي داد ،در اندک فرصتي که پيدا مي کرد کتاب هاي عرفاني استاد مطهري و کتاب هاي تاريخي و مذهبي را مطالعه مي کرد و همچنين در انجام کارهاي خانه به من کمک کمي نمود .
بزرگترين آرزويش شهادت در راه خدا بود و مي گفت تحصيلات و مدارک با لا براي من ارزشي ندارد چون علم بي عمل سودي در بر ندارد بلکه انسان بايد تقواي الهي داشته باشد .
همواره توصيه و سفارش مي کرد که :سعي کنيد فرزنداني خوب تربيت کنيد که بتوانند ادامه دهنده راه شهيدان باشند و بتوانند با ايمان و رفتار شان الگوي خوب و موثري براي بقيه هم سن و سالهاي خود باشند .
مي گفت: سعي کنيد قرآن زياد بخوانيد ،غيبت نکنيد و حجابتان را رعايت کنيد و همواره بچه ها را با وضو شير دهيد .از فرزندانش انتظار داشت که فرزنداني خوب و صالح در جهت شکوفايي اسلام و انقلاب باشند .
او عاشق ولايت بود و مي گفت تنها مسيري که مي تواند ما را به جامعه «بي طبقه توحيدي »برساند ولايت مطلقه فقيه است. اگر اسلام فقاهتي حکم فرما باشد همه کارها براي رضاي خدا انجام مي گيرد .
همه خصوصيات مير حسن قابل تحسين بود زودتر از همه به افراد سلام مي کرد و کوچک و بزرگ برايش فرق نمي کرد .
همواره در پيام هاي خود به مذمت دنيا مي پرداخت و بر اساس فرموده امام علي (ع) مي گفت :دنيا !نمي تواني مومنين را فريب دهي ديگر خود را براي آنها آرايش نکن .


 
 
 

 

آثار باقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
همسر گرامي و فرزند عزيزم سلام عليکم
انشا الله که موفق و مويد باشيد و در انجام تکاليف الهي مشغول بوده و به طور احسن و تا حد توان کوشش در عمل به احکام اسلام نماييد .
ما، در زماني واقع شده ايم که مثل زمان امام حسين (ع) احتياج به فداکاري و ايثار و از خود گذشتگي حسين وار دارد و همچنين به زينب ها و ليلاها يي احتياج دارد که با تحمل و برد باري و صبر بتوانند رسالت به جا مانده از خون شهيدان را به انجام رسانند و پيام رس خون شهيدان باشند . علاو بر اينها مسئوليت سنگين تر ايفا نمايند ،يعني تربيت فرزند و يا به اصطلاح مجاهداني که بتوانند ادامه دهنده راه برادران و پدران رزمنده خود در آينده اي نزديک باشند . اين وظيفه و رسالت بر دوش شما مادران و خواهراني است که شايد هنوز پا به اين رسالت نگذاشته باشند .پس نه تنها رزمندگان مسئوليت دارند بلکه تک تک افراد ايراني چه مرد و چه زن ،چه پير و چه جوان ،چه خواهر و چه برادر ،همه و همه مسئولند و بايد وظيفه خود را به عنوان يک تکليف با علاقه و شوق و با آغوش باز به عنوان يک بنده خدا انجام دهند و از آن عمل خود لذت ببرند .
زيرا براي نزديک شدن به خداست و اين خود سعادت است که شايد نصيب هر کسي و يا در هر زماني نگردد ،ولي ما بايد به وجود بياوريم و در اين مسير تنها و تنها صبر و استقامت است که مي تواند ما را به منزل گاه نهايي با موفقيت و در نهايت فراهم شدن رضايت خدا برساند .
انشا الله موفق باشيد .اقوام را سلام برسانيد و صورت فاطمه را ببوسيد . 29/1/ 63

راز و نياز عارفانه شهيد
خدا يا در زماني که استکبار و کفر جهاني مي خواهد اسلام را از بين ببرد به من توفيق بده که لحظه اي حالت سکون به خود نگيرم و پيوسته بر ضد دشمنانت بکوشم .خدا يا به ما شناخت صحيح اسلام و عمل به احکام آن عنايت بفرما ...
خدايا از تبار ابراهيم بزرگ مردي با اراده اي مصمم چون اراده ابراهيم و قاطعيتي همچون قاطعيت رسول گرامي (ص) بت شکني را از ايران شروع نموده و ايران را پاکسازي کرده و به طرف بيت الله الحرام به پيش مي رود تا بتهاي شرقي قرن بيستم را بشکند و نداي تو حيد و شعارالله اکبر را سر دهد .
بار خدا يا به ما تو فيق بده که بتوانيم پيرو او باشيم و او را در اين راه ياور باشيم و همچون بلال شکنجه ها را تحمل کنيم و همچون ابوذر بتوانيم نداي تو حيد را با خون خود سر دهيم و همچون جعفر بن ابي طالب با زبان خود رسالت تو حيدي خود را براي مستضعفين بيان کنيم . همچون علي (ع) و مالک اشتر و حمزه بتوانيم بر قلبهاي قريشيان و قاسطين و ما رقين و ناکسين بتازيم . آنها را هدف گلوله هاي خود قرار دهيم و آيينت را مثل رزمندگان صدر اسلام چه با خون چه با فرياد و چه با چنگ و دندان به مستضعفين بر سانيم تا همه بر ضد مستبکرين و سلاطين و امپراطوران به پا خيزند و آنها را در فريادها و موجهاي خون خود غرق نمايند .
خدايا صحنه هاي انقلاب حسين (ع) در انقلاب ما تکرار مي شود و انقلاب ما حسيني است زيرا رهبري آن را خميني فرزند رشيد امام حسين (ع) يعني چراغ فروزان و خورشيد جماران ،اميد مستضعفان، نجات دهنده محرومان ،تسلي دهنده يتيمان ،سر کوبگر مستکبران ،تنها نائب بر حق امام زمان (عج ) به عهده دارد و کربلاهاي وسيع ايران سر شار است از عاشوراها و تاسوعاهاست.
خدايا به ما و خانواده ما ،صبر و استقامتي همچون صبر صابران عاشورا در صحراي کربلا عنايت فرما زيرا مردان عاشورا در جلوي چشم خانواده هايشان به شهادت رسيدند و شهيدان در جلوي چشم بازماندگان تنها ماندند و باز ماندگان در جلوي چشمهاي شهيدان به اسارت گرفته شدند .
خدايا ما را دراين بزرگترين نعمتت يعني شرکت در« جهاد» ،شکر گذار و سپاس گذار قرار بده و در اين امتحان سخت موفق و پيروز گردان ،در آزمون بزرگ صبر و استقامت مرگ عزيزان و سر بريده و دست قطع شده آنان را ديدن و تحمل کردن و بدرقه سر هاي بريده شهيدان نمودن .که خداوند مي خواهد امتحانشان در سطح با لاتري بر گزار شود زيرا رنج و توانشان بيشتر مي شود .خدايا به خانواده شهدا صبر و استقامتي همچون بازماندگان شهيدان کربلا عنايت فرما .چون مردم شام تنها استقبالي که از خانواده شهداي عاشورا کردند و تنها اعلام همدردي که با آنها نمودند و آنها را تسلي دادند فقط در اين بود که با شماتت کردن خانواده شهدا و خنديدن و کف زدن و سرزنش کردن از آنها استقبال کردند و آنها اين همه را فقط براي رضاي تو تحمل مي کردند .
خدايا به خواهران و برادران شهيدان آگاهي و شناخت و ايمان و اعتقادي همچون اعتقاد زينب(س) و سجاد (ع) عطا فرما و به آنها توفيق بيان و رساندن پيام شهيدان مرحمت فرما .خداوندا همانطور که در اين قرن ديوانه ،قرن از خود بيخودي ،قرن بي لجام و بي افسار به عده اي از بندگانت توفيق دادي خون خويش را بريزند تا زمين غرق در گناه را غسل دهند و پاک نمايند ،به بقيه و به خصوص به بازماندگان تو فيق بده که بتوانند پيام اين خون ها و رسالت بزرگي که به عهده دارند به گوش دنيا بر سانند .خدايا خودت خوب مي داني و واقفي که در قلب تپنده هر رزمنده به خصوص شهيدان پيام هاي فراواني به گستردگي مظلو ميت مستضعفين وجود دارد ،تو خودت پيام رسانان را تقويت کن تا بتوانند پيام شهيدان را به گوش مستضعفين عالم برسانند و با حرکت خود پايه هاي کاخ سفيد واشنگتن را به لرزه در آورند و در جهت از بين بردن آنها گام بردارند که اين در نهايت آرزوي شهيدان مي باشد .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : مير حسيني , مير حسن ,
بازدید : 222
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
عباس رداني پور در سال 1341 ه ش  در خانواده اي با وضعيت معيشتي متوسط در روستاي ردان کراج در پنج کيلو متري  اصفهان به دنيا آمد ،او فرزند پنجم از خانواده اي يازده نفره بود و در دامان مادري پر مهر و گرانمايه و زير سايه پدري غيور و سر افراز و کشاورز با دستاني پينه بسته از کار ،نشو و نما کرد تا شايسته آن چنان حيات ابدي و جاوداني گردد .
دوران کودکي را به همراه دوستاني چون شهيد «حجت الله صادقيان» گذرانيد .از همان کودکي فعال ،شجاع و علاقمند به علم بود و از هيچ کمکي به والدينش دريغ نمي کرد .متانت ،درست کاري و خوش اخلاقي وي در اين دوران همه را پروانه وار مجذوب مي نمود .
به فعاليت هاي مذهبي علاقمند بود ،در مجالس مذهبي شرکت فعال داشت و در او قات فراغت با قرآن مانوس و داراي روحيه ايثار گري بود .به طوري که حقوق ،لباس هاي تازه و حتي غذاي روزانه اش را به نيازمندان مي بخشيد ،نو جواني مومن و اجتماعي و معاشرتي بود و در عين حال از آرامش خاصي نيز بر خوردار بود .
اوبا تمام شور و علاقه اي که به تحصيل داشت، به علت برخي مشکلات ،محل تحصيل خود را نا مناسب ديد و تحصيل در کلاس چهارم دبستان را رها کرد .
از زماني که او شش سال داشت و به مدرسه مي رفت مسجد را و نماز جماعت را ترجيح مي داد و عاشق نماز بود چرا که مي گفت :«مادرم اين راه را به من نشان داده است» .زماني که کلاس دوم بود در درس هاي ديني پيشرفت کرده بود تا حدي که زيارت عاشورا مي خواند .آن بزرگوار هر چه بزرگتر شد خوش اخلاق تر و مهربانتر مي شد .
خواسته هاي مادرش را انجام مي داد و در کار کشاورزي به پدر کمک مي کرد .روزي به خانه آمد و کتاب مفاتيح را به مادرش نشان داد و گفت :«اين کتاب را جايزه گرفتم .»
شانزده سال داشت که انقلاب اسلامي ايران به رهبري و امامت روح خدا به پيروزي رسيد .اوکه قبل از انقلاب يا مشغول کار وکمک به خانواده اش بود يا بر عليه ظلم وستم حکومت ستم شاهي مبارزه ميکرد ،بعد از انقلاب و در« سراوان » در کنار مبارزات توانست تحصيلات دوره راهنمايي را به پايان برساند .
در سن هفده سالگي به همراه صميمي ترين دوست خويش که دوستي شان در جوار رحمت حق ابدي شد، به« سراوان» رفت و چهل روز پس از عزيمت توسط نامه خانواده خود را از ثبت قدم در عقيده و راهش مطلع نمود .در سال 1359 و با فرمان امام وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شرکت فعال داشت .
در سال 1360 و در ماه مبارک رمضان با دختري نجيب و مومنه ميثاق ازدواج بست و در همان زمان خبرشهادت برادر را در يافت کرد .يک ماه بعد از ازدواج به جبهه رفت . در سال 1362 خبر ميلاد دختران دو قلويش ،او را بسيار شادمان نمود .در زندگي مشترک همسر گراميش ،در تمامي سختي ها در کنار شهيد باقي ماند و حاصل اين زندگي مشترک چهار فرزند دختر به نامهاي ليلا ، سهيلا ،مرضيه و راضيه که در هنگام شهادت پدر به ترتيب 13 سال (دو قلو هايش )11و 8 سال سن داشتند.ا و فرزندان را به خواندن قرآن و حرکت در مسير اسلام و خوب درس خواندن توصيه مي کرد ،تا به اهداف عالي خود در زندگي برسند .
آرام و متين به خانه مي آمد و خانواده اش را نويد سفر مي داد و بدين ترتيب بار ها و بارها به همراه خانواده اش به مرقد امام(ره)رفت وهميشه پس از مراجعت از سفر يا جبهه به ديدار اقوام رفته و صله رحم به جاي مي آورد و به همين دليل نزد فاميل از احترام خاصي بر خوردار بود .
از آن زمان که شهيد رداني پور در اوج جواني بود ،صداي ضبط شده امام خميني (قدس الله سره )را شبانه گوش مي داد و جرقه هاي شادي در چشمانش برق مي زد و مادر عباس سجاده خود را پهن مي کرد و به اين که خداوند چنين پسري به او بخشيده سجده شکر به جا مي مي آورد .سخنراني ضد رژيم آن بزرگوار در مدرسه با آن سن کم و تعقيب ساواک و يورش به خانه او حاکي از احساس رسالتي بس عظيم درآن بر هه از زمان بود .
در سال 1362 براي خدمت به اسلام به «لبنان »رفت و چهار ماه و نيم در آنجا بود ،سپس به ايران مراجعت نمود .يک سال و نيم از تولد «ليلاو سهيل»ا مي گذشت که همراه خانواده به« سراوان» رفت و مدت هفت سال از آنجا در رفت و آمد به جبهه بود .
در طول اين چند سال نويد تولد دو دختر ديگر به نام هاي« مرضيه و راضيه» در سال هاي 1364 و 1367 وي را شادمان کرد .
حديث اشتياق عشق وي در صحنه جنگ و عمليات ،شجاعت وروح جسورانه اش و آميخته با لبخند و شوخ طبعي يود . هميشه لبخند بر لب داشت؛ حتي در ناحيه «رود ماهي» در منطقه جنوبي «نصرت آباد» که زميني وحشتناک و ارتفاعاتي هراس انگيز دارد ،اين خصلت پسنديده را فراموش نمي کرد .شهيد« رداني پور» تمام هم و غمش در زمان جنگ ،مبارزه و دفاع مقدس و پس از آن رفع محروميت از سيستان و بلو چستان بود .
آن بزرگوار درتمام مسائل با همگان بسيار متفکرانه و متواضعانه رفتار مي کرد . در هر شرايط و موقعيتي با شنيدن الله اکبر اذان ،آماده نماز مي شد .
يکي از ويژه گي هاي شهيد «رداني پور» تحرک و توان بسيار بالاي ايشان در امور اجرايي بود به طوري که خستگي و ضعف براي ايشان معنا نداشت .درسال هاي 1366 – 1368 داوطلبانه و سر حال و با نشاط در ميدان حاضر بود و به همين علت در هر لحظه و در هر گوشه از« سيستان و بلو چستان» عمليات سنگيني در پيش بود ،تيز و چابک در کوتاه ترين زمان با گروه مجهز و توانمند رزمندگان متشکل از نيروهاي سپاه و عشاير ،خود را به صحنه مي رساند. او خطر ناک ترين و خاص ترين محور هاي عمليات را عهده دار بود .بي محابا و شجاعانه بر قلب ضد انقلاب و دشمنان اسلام يورش مي برد .درسخت ترين شرايط با رفتار ويژه خودش روحيه يگان را تغيير مي داد ،عشاير منطقه به خصوص عشاير مسلح سپاه، علاقه خاصي به وي داشتند . اين شهيد بزرگوار پس از حماسه آفريني هاي بي شمار در عمليات «کربلاي پنج» به درجه رفيع شهادت نائل گشت .
شهيد رداني پور رسالتش تنها محدود به منطقه« بلوچستان» نبود، ايشان عليرغم مسئوليت هايي که داشتند ،جايگاهش در جبهه محفوظ بود. يعني به محض اطلاع از شروع عمليات خود را به جبهه مي رساند. اين بزرگوار متعلق به منطقه« اصفهان» يا «کاشان» يا شهر هاي ديگر نبود، روح اين عزيز هنوز هم در قلوب مردم منطقه «سيستان و بلو چستان » مي تپد .به راستي که محبت و اين شور و عشقي که در منطقه« سيستان و بلوچستان» حاکم است از برکت خون اين عزيزان شهيد است و به پاس زحمات آن عزيزان مقبره يادگاري در منطقه توسط برادران درست شده که در محرم و صفر و موا قع عزاداري و غروب پنج شنبه و جمعه ها مردم حزب الله به مزار اين عزيزان رفته و با ذکر صلوات و فاتحه ،تسلي خاطر مي يابند .
شهيد« رداني پور» به« عشاير سيستان و بلو چستان» علاقه وافري داشت. بين آنها و ساير همکاران فرقي قائل نبود و همه عشاير را همچون برادر دوست مي داشت .وي به بزرگان منطقه حتي کسانيکه در دور ترين منطقه سراوان خدمت مي کردند ،چگونه جنگيدن را مي آموخت .در طرح ريزي عمليات بهترين پيشنهاد ها را مي داد .آري او شاگردي از شاگردان «علي بن ابي طالب» (ع)بود .
استفاده از الگو ها و تدابير ابتکاري او چاره گشاي نيروهايش در عمليات صعب العبور بود ،مثلا:
- بکار گيري ظروف برزنتي براي حمل آب و سيراب کردن نيروها در شرايط سخت و حساس .
- استفاده از دبه براي حمل غذا و...
همه شواهد واقعي براي اثبات اين مدعاست .
روح شوخ طبعي او آنقدر با لا بود که در عمليات آنجايي که نيرو ها از شدت کمبود آب ضعف کرده و ديگر رمق راه رفتن نداشتند آنها را روحيه داده و مي خنداند و بدين ترتيب وضعيت و موفقيت عمليات را با روحيه بخشيدن به افراد تضمين مي کرد .
حرکت شهيد« رداني پور» به سمت« زاهدان» حرکت تازه و جرقه اي سرنوشت ساز در راه هدفي بس بزرگ بود .
بوسه بر پيشاني او توسط سردار « محسن رضايي»(فرمانده سابق سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) حکايت از فداکاري و شجاعت اوست .دليري او در به دام انداختن جانيان خانه بر انداز و دستگيري قاچاقچيان و گرفتن مواد مخدر و اسلحه همه نمونه هايي از حماسه هاي اوست .
در مسيري ديگر آنهم در جبهه چنان بي باکانه و دلاورانه مي جنگيد که همرزمش حاج آقا زاهد مي گويد :اگر بگويم به اندازه موهاي سرش از عراقي ها به هلاکت رساند شايد باور نکنيد .
يک ماه بعد از ازدواج به جبهه رفت و هر پنجاه روز به مدت پنج تا ده روز به خانه مي آمد. .پس از تولد دو قلو هايش حدود نه ماه در جبهه ماند. وقتي به خانه بر گشت بچه هاي دو قلو يش نه ماهه بودند .مدت نه سال و هشت ماه در جبهه ماند و اولين ترکش وارده به وي در اهواز بود .دلاوري وي در« فاو» به حدي بود که پس از اتمام عمليات و پس از 24 ساعت که عقب آمد تنها و تنها يک نفر شهيد داده بود . سر دار« محسن رضايي» به نشانه قدر داني از دلاوري هاي چنين شخصيتي بر پيشاني وي بوسه زد و از آن تاريخ به عنوان فرمانده تيپ سلمان انتخاب شد .
حافظ مي فرمايد :
روان گوشه گيران را جبينش طرفه گلزاريست
که بر طرف سمن زارش همي گردد چمان ابرو
رقيبان غافل و ما را از آن چشم و جبين هر دم
هزاران گونه پيغام است و حاجب در ميان ابرو

در يک عمليات بزرگ که در منطقه «حصاريه» انجام مي شد ،آن زماني که نيروها از کمبود غذا ،گرمي هوا و و ابري بودن آسمان رنج مي بردند به آنها دلداري مي داد .بله ،گفته هايش و جملاتش اينگونه بود :«شکست مقدمه اي است براي پيروزي هاي بعدي ،شما پيرو مکتب سرخ شهادت و «حسين بن علي (ع)» هستيد .او چشم به شما دوخته و منتظر است .رهبر عزيزمان منتظر است. پس دست به دست هم بدهيم و دشمن زبون را به خاک ذلت و خواري بنشانيم .از ايثار و فداکاري هاي نو جوان سيزده ساله و دلاوريهاي فرماندهان خوبمان چون شهيد« معمار» و« جندقيان» سر مشق بگيريد.» بدين ترتيب سر بازان فداکار لشکر اسلام براي ساعت هاي طو لاني جنگيدند و از جان گذشتگي ها کردند و به شهادت رسيدند و عمليات را با موفقيت پشت سر گذاشتند ،آري !آن عمليات ،عمليات حلبچه بود .
شهيد «رداني پور» که در اين عمليات خبر شهادت بهترين ياران و سرداران را مي شنيد، در حاليکه قطرات اشک همچون مرواريد هاي غلطان بر گونه هايش جاري مي شد با روحيه اي قوي و مصمم و بدون اينکه خود را ببازد به انجام امور مي پرداخت .بعد از عمليات والفجر 10در حلبچه، خبر فعاليت هاي گروهي از منافقان را در منطقه« سراوان» شنيد .او که هنوز خستگي عمليات را به طور کامل از تن دورنکرده بود با سازماندهي گروهي متشکل از سه خود رو ،نيرو ، تجهيزات سبک ،لوازم فيلم برداري و شناسايي را براي شناسايي وسرکوب اشراردرمنطقه مرزي« رو تک وسک سوخته» از توابع بخش« جالق»در سراوان آماده کرد و عازم آنجا شد .يکي از همرزمانش در مورد شجاعت او مي گويد :
در تمام عمليات شرکت کرده و در يک عمليات گسترده هنگام در گيري به ارتفاعات رفتيم .ايشان زود تر از همه ما حتي زود تر از عشاير نوک قله بود .وقتي مستقر شديم از هر طرف تير اندازي بود ما با چند سر باز عشاير سنگر گرفتيم .شهيد رداني پور انگار نه انگار که تير به طرفش مي آمد. هر چه مي گفتيم بنشين توجهي نداشت .
من اولين باري بود که در اين در گيري ها شرکت مي کردم و سنگر گرفته بودم و جرات بلند شدن را نداشتم ولي ايشان با شهامت و فداکاري وصف ناپذيري ،در حالي که گلوله ها از راست و چپ مي گذشت بي باکانه مشغول بود و مي گفت :ما ديگر ضد گلوله شده ايم . او در خاطره اي ديگر مي گويد :
«حدود چهل يا پنجاه روز قرار بود مرز ايران و پاکستان باشيم و تير ماه بود و هوا خيلي گرم ،به طوري که از گرماي هوا لخت شده بوديم و ايشان اصلا از هواي گرم ناراحت نبود .آنجاپشه هاي زيادي داشت و از وجود مارهاي خطر ناک هم خالي نبود .پشه ها شب ها ما را خيلي اذيت مي کردند و اصلا امکان خواب برايمان نگذاشته بودند ولي باز هم شهيد رداني پور اظهار ناراحتي نمي کرد .»
وقتي در حين گشت ،مردم او را با ماشين سپاه مي ديدند ،با همان لهجه خاص خود مي گفتند :او عباس يله «پهلوان عباس »است .
با اصرار فراوان برايش آب و چاي مي آوردند .وي در اين منطقه به زبان بلو چي نيز مسلط بود و توانست چند تن از سران اشرار را که موجب رعب و وحشت شده بودند به مردم و نظام معرفي کند .سال 1365 در منطقه عملياتي شلمچه ،بعد از آنکه نيروهاي اسلام از« گردان 405 لشکر41 ثار الله» در محاصره دشمن قرار گرفته بودند و دشمن بعثي از هر طرف حمله مي کرد و سلاح ها و مهمات مختلف را عليه رزمندگان اسلام به کار مي گرفت ،وقتي خبر شهادت همرزم مبارزش شهيد« هيبت الله» را به او دادند ،آن چنان مي جنگيد که دشمن فرصت جوابگويي را نداشت و شهيد« محمدي» که در کنارش بود فقط به او مهمات مي رساند. آنقدر مقاومت کرد تا نيرو هاي خودي و کمکي به ياري او آمدند و با لطف خداوند بچه ها پيروز شدند .
چنين نمونه هايي برگ زريني در تاريخ اسلام است .لهجه شيرين و رشادت هاي کم نظيرش به قدري دلچسب و زيبا بود که روح انسان را محظوظ و در عين حال متاثر مي کرد و به روح پر فتوح چنين ايثار گراني درود و آفرين مي فرستد . رادمردي که نه شرايط محيطي ،نه شرايط اقليمي و نه احساسات و...و نه هيچ چيز ديگر او را از هدفش دور نمي کرد و از شجاعتش نکاست .
شهدا را نام و نشاني است در نزد حق که اين نام و نشان را حق مي داند و بس ،خدا را شکر مي گوييم که مصداق حقيقي« ان الله اشتري...» را در کنار ما قرار داد و خوبان امت رسول الله (ص)را گلچين کرد زيرا هر آن کس که گلچين است و خاطرش به غنچه هاي بو ستان علا قمند ،چاره ندارد مگر آن که نيش هاي جان گزاي خار را به قلب لطيف خود بپذيرد تا از لطافت و جمال گل کام بر گيرد .پس بر خود مي باليم که اين گل هاي پر پر در با لاترين درجه نفساني با ما وداع کردند ونداي حق را لبيک گفتند .شهيدان غيرتمنداني بودند که در خانه دل را به روي غير دوست و بيگانگان بستند .
شهيدان مردانه جنگيدند و خم به ابرو نياوردند .آن زيرکان مومن شجاعانه قد علم کردند و با تير نگاهشان لرزه بر جان عدو انداختند و نه تنها تسليم نشدند بلکه در راه خدا شربت گواراي شهادت را نوشيدند و کوله بار بسته و ره توشه بر داشتند و به ديار دوست سفر کردند .
آنها نيز در يافته بودند که بي عشق ،جهان ،بي لذت و پوچ است .کانون زندگي از فروغ آن عشق ،گرم و روشن است و فشار طاقت فرساي حوادث با نوازش آن مطبوع و آسان .
شهيدان عاشق ،عشق را محور زندگاني و شيرازه کتاب اميد و آرزو تعبير کردند .آري شهيد رداني پور يکي از شهداي دلير سيستان و بلو چستان بود . او خورشيد پر تشعشع و بي مدعا ،عاقبت ،چون خورشيد بر چهره مرگ سرخ لبخند زد ،در عمليات فاطمه الزهرا (س) در سال 1371 در گرما و سکوت طاقت فرسا، خبر اجتماع اشرار در کوههاي اطراف منطقه سراوان شهيد« رداني پور» را آماده نبردي ديگر کرد . او که در جلسه فرماندهي مامور گرفتن استحکامات اصلي دشمن بود ،در طلوع صبح و با تلا لوءخورشيد و با صداي الله اکبر و انفجارصداي مسلسلها سکوت کوهستان را شکست و دشمن را کاملا غافلگير کرد. سنگر هاي اشرار يکي پس از ديگري فتح و مواضع آن را در هم شکسته مي شد .شهيد رداني پور که مثل گذشته دلاوري هايش بي نظير بود با« آرپي جي» وهمراه يکي از برادران، خود را به دماغه کوه رساند و از پشت ضربه مهلکي به دشمن وارد کرد ولي متاسفانه دشمن فرصت طلب با پيدا کردن موقعيت آن بزرگوار او را نشانه گرفته و چشم معصومش را شکافت و خون سرخش چهره زيبايش را گلگون کرد .
بدينگونه عباس رداني پور در حاليکه لبخندي بر لب ،درخشش برچهره و شتابي براي پيوستن به يار دل داشت ،ما را وداع کرد.
منبع:تاخط آتش ،نوشته ي عبدالمحمود داورپناه،نشر کنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان--1377



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اينجانب عباس رداني پور فرزند علي وصيت نامه ام را به شرح ذيل مي نويسم :
به نام پاسدار حرمت خون شهيدان ،با سلام به رهبر کبير انقلاب و با سلام بر شهيدان گلگون کفن جمهوري اسلامي سخنم را با آيه اي از قرآن مجيد آغاز مي کنم «و قاتلو هم حتي لا تکون فتنه »بجنگيد تا زماني که فتنه روي زمين است .
پدر و مادر عزيزم !
بعد از شهيد شدن من در غمم گريه نکنيد .هر چند که مي دانم داغ فرزند مشکل است ،ولي مادر اگر گريه کردي باعث شادي دشمنان اسلام و جمهوي اسلامي خواهي شد .پس مادر در غمم گريه مکن و گريه در تنهايي کن که دشمنان شاد نشوند .انقلاب ما هزاران شهيد دارد و اين انقلاب نو پا مثل درختي مي ماند که با خون يارانش و با جان نثاري فرزندان شما شير زنان بايد آبياري شود . مادر !امام عزيز هم مي گويد :«چه بکشيم و چه کشته شويم پيروزيم و ما بر حقيم .»مادرم کشته شدن و موت حق است و همه ما بايد برويم و چه بهتر که رفتن ما در راه خدا باشد و چه بهتر که في سبيل الله باشد و با خداي خود معامله کنيم جان بدهيم و تنگي قبر نداشته باشيم .
جان دهيم و فرداي قيامت با سالار شهيدان ابا عبد ا...(ع) باشيم و سرافراز و آبرومند باشيم .
اي همسرم !
مي دانم زمان ،زمان مشکلي است ولي مشکل تر از زمان حضرت زينب نيست. چرا که زينب در غم دو برادرش نشست و بچه هاي برادرش را ياري کرد .بي خانه شد ،زينب را به اسيري بردند ،ولي همچون کوه استوار در برابر سختي ها ايستاد و مقاومت کرد. پس چون زينب (س) صابر و برد بار باش . همچون کوه استوار در برابر سختي ها پايداري کن و باعث نشوي که دشمنان از شهادت من سوء استفاده کنند و شاد شوند طوري وانمود کن که حيات دو باره ام را باز يافته ام .
پدر گراميم :
مقداري روزه بايد مي گرفتم که با توجه به ماموريت هاي سپاه و هميشه در مسافرت بودنم ،نتوانسته ام اين روزه هاي هفت سال را بگيرم و دو سال نماز .
از شما پدر گرامي مي خواهم که گوسفندانم را بفروشي و خرج نماز و روزه ام کنيد .اي پدرم !در سوگواري من نمي خواهم تشريفاتي باشد چرا که عزاداري امام حسين (ع) سا لار شهيدان غريبانه بود. کساني هستند که فرزند عزيزشان شهيد مي شود و چون پول مراسم عزاداري را ندارند شايد خجالت مي کشند و اين مسئله در جوار خداوند متعال جايز نيست .اي پدر !بعد از شهادت من شبهاي جمعه بياييد کنار قبرم دعا کنيد به رهبر کبير انقلاب و شمعي روشن کنيد و تابستان کمي يخ روي قبرم بگذاريد که يخ آب شود و فرو رود و چون پروانه اي که دور شمع مي چرخد و شمع مي سوخت و فرو مي رفت .
از اينجا وصيت نامه ام به بچه هاي محله ام مي باشد .
اي دوستانم !
اي رفيقاني که از کوچکي با هم بوده ايم ،بياييد به خود ،برويد به سوي جبهه و جبهه را خالي نگذاريد و در جبهه مشغول خود سازي و عبادت در راه خدا شويد . در جبهه مبارزه با نفس کنيد .خداي خود را بشناسيد .بياييد که ملائکه الله در انتظار شما هستند .بياييد که حسين (ع) سرتان را به دامن بگيرد .اي دوستان !زمان ،زمان امام حسين (ع) است. بايد مثل هفتاد و دو سر باز حسين (ع) همه مثل کوه استوار بجنگيم و پيروز شويم .همچنان که، سردار همه راست قامتان و آزادگان تاريخ حسين (ع) جنگيد .اي بچه ها !زمان حسين است .از خدا بي خبر ها مي گفتند که حسين (ع) رياست و حکومت مي خواهد و بعد متوجه شدند که همه اش تبليغات سوء بود .
بچه ها !
مواظب باشيد که گول آخوند هاي در باري را نخوريد .اينها رياست طلب هستند که امام عزيز هم مي گفت :بايد عمامه هايشان را دور گردنشان انداخت و کشيد .
اين زمان ،زمان امام زمان است .مردم امام زماني شده اند و همه رو به جبهه کرده اند .طفل سيزده ساله درجبهه آن چنان مي جنگيد که دنيا را به حيرت انداخته و اينجا حقانيت امام عزيز و جمهوري اسلامي را مي خواهم بنويسم .
دوستان !امام عزيز،به حق است امام عزيز را فراموش نکنيد و براي سلامتيش دعا کنيد .چشم اميد به شما دارد امام به حق است چرا که براي ما جوانها ثابت شده و الان رزمندگان به عشق امام عزيز به جبهه مي روند و تاکنون نشده که به زور کسي را به جبهه ببرند .جبهه جاي جوانمردان خدا جوي و سلحشور مي باشد .
اي دوستانم !
وصيت ديگر من دين است که بعد از شهادت دوستتان اسلحه و پر چمش را از روي زمين بر داشته ،با اسلحه به طرف قلب دشمن شليک کنيد . با سر افرازي پرچم جمهوري اسلامي را با لا ببريد .برويد به جبهه که در قبال خون شهدا به خدا قسم مسئول هستيد و مسئوليتش خيلي بزرگ و خطير است .
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار . « والسلام » عباس رداني پور



خاطرات

 

عبدالمحمود داورپناه:
برگرفته از خاطرات شفاهي پدر ،مادر ،همسروهمرزمان شهيد.
آسمان صاف بود و ستارگان از ها طرف نور افشاني مي کردند .عطش شديد او را به سمت تانکر آب هدايت مي کرد .سنگيني اسلحه بر روي شانه اش موجب آزردگي وي مي شد ،او در حالي که قدم مي زد زندگي حال و گذشته اش را مرور مي کرد و انگيزه اش براي آمدن منطقه سراوان را از نظر مي گذراند .
سالها در سيستان و بلوچستان خدمت کرده و آنچنان با اين مردم و سرزمين انس گرفته بود که احساس غربت نمي کرد ،گاه تصور مي کرد بهترين انسانها در همين منطقه هستند ،ساده و بي آلايش، درست همان چيزي که او دوست داشت ،شايد به خاطر همين امر مسئوليت گردان عشايري را به عهده گرفته بود تا به مردم نزديکتر باشد و با دست تواناي همين مردم حماسه هاي زياد در منطقه به و جود مي آورد .
اخلاص و تقوا سر مايه اي بود که همه بچه هايي که او را مي شناختند و با او فعاليت مي کردند ؛برايشان مشخص شده بود . به خاطر همين ارزشهاي والا بود که در آن زمان زندگي راحت را در شهر خود کريمانه رها کرده و براي دفاع از انقلاب به اين منطقه آمده بودند .
مهتاب ،تاريکي شب را کم کم ناپديد مي کرد و اطراف را قابل رويت مي نمود .نگاهي به ساعتش انداخت در نيمه شب ماه در قلب آسمان آرميده بود و ستاره قطبي از دور ترين منطقه صحرا آهنگ رفتن داشت .به ياد شهيدان، حاج محمد قاسمي ،اسدالله خشت زرين و...که چگونه مدت بيست و چهار ساعت از آنها بي خبر بودند و آخر آنها را در منطقه «پير سوران »به طرف بم يافتند و اينکه چطور در کمين ضد انقلاب به شهادت رسيده بودند ذهنش را مشغول کرده بود . قطرات اشک بي اختيار گو نه هايش را شستشو مي داد ،در اين لحظه از شدت سرما به چادر رفته و در حاليکه پلک هايش رو به سنگيني رفته به خواب عميقي فرو رفت .
هنگام اذان صبح از اين خواب عميق بيدار شد و در حاليکه باد ملايمي مي وزيد شروع به وضو گرفتن نمود و تا طلوع آفتاب در نماز خانه ماند .در حالي که از نماز خانه بيرون مي آمد افراد مشغول مراسم صبحگاهي بودند به يکباره تصميم مرخصي و ديدار بچه ها و خانواده اش مخصوصا دختران دو قلو يش به ذهنش خطور کرد ،به همين علت به اتاق فرماندهي رفت و برگ فرم مرخصي که تکميل کرده بود جهت موافقت به فرمانده داد و ايشان که او راخيلي دوست مي داشت بلافاصله امضاءنمود .
او در حاليکه برگ مرخصي در دستش بود باز چهره فرماندهان و شهداي بزرگواري چون :باقري، کيونداريان ،معمار ،لب سنگي ،جندقيان ،ميثم ،جنگويان و...تصويري شده در ذهنش ،احساس عجيبي به او دست داده بود، به طوريکه اشتهايش کور شده و هيچ ميلي به صبحگانه نداشت .
از قرار گاه خارج شد به سمت زاهدان حرکت کرد. هنگام رسيدن ،به طرف دفتر هواپيمايي رفت و براي اصفهان براي عصر فرداي آن روز بليط تهيه کرد ،مقداري سوغاتي براي بچه ها گرفت و به قرار گاه بر گشت .
شب دوباره فرارسيد و نماز جماعت بر پا شد و با غروب آفتاب نماز مغرب و عشا به جا آورد .بعد از آن به اتفاق غفور به چادر رفت و قرار گذاشتند هر کدام يک خبر به همگديگر بدهند ،او بليط اصفهان را به غفور نشان داد و غفور که بليط را ديد خواست خبر را پنهان کند ولي با اصرار آن بزرگوار به او گفت :يک کاروان بزرگ ضد انقلاب و اشرار که يک ماه است منتظرشان هستيم وارد ايران شده اند .
انفجار جديدي در و جودش اتفاق افتاد، او که ديگر بي اختيار و بي طاقت شده بود نگاهي به بليط کرد و با خود گفت :غير ممکن است در اين شرايط به اصفهان بروم .او کاملا از مرخصي منصرف گشت .
تاريکي شب، سياهي را روي قرار گاه کشيد ،باد کويري شروع شده بود و گرد و غبار زيادي را به هوا بلند مي کرد .با گام هاي آهسته ،خودش را به تنها ساختمان قرار گاه رساند در اتاقي جمع دوستان آن بزرگوار ،منتظر فرمانده بودند .ديگر فرماندهان (سجاد و علي آقا )هم وارد شدند و همگي به احترام آنها ايستادند. ناگهان فرمانده به او گفت :«اصفهان نرفتي ؟»
گفت :بعد از عمليات .
او مي گفت :من هم از لحاظ جسمي (پاها و دست هايم )و هم از لحاظ روحي سالم هستم .
فرمانده که تحت تاثير اين ايثار قرار گرفته بود، لبخند رضايت بر چهره اش نقش بست .همگي افراد از اين که او در اين عمليات حضور داشت راضي به نظر مي رسيدند .
پس از بررسي موقعيت و مشخص کردن در نقشه ،نيروها خود را آماده ساختند و قرار بر اين شد که ضد انقلاب را کاملا فرصت جلو آمدن بدهند ،سپس آنها را به دام اندازند .يکي از دوستان نزد آن شهيد آمد و از استان سيستان و بلو چستان از او سوال کرد.او شروع به سخن گفتن کرد و گفت :اين استان سومين استان پهناور کشور مي باشد که داراي دو قسمت يکي سيستان و ديگري بلو چستان مي باشد .سيستان از منطقه بياباني و کويري تشکيل شده و رود هيرمند پس از عبور از مناطق جنوبي افغانستان آن را مشروب مي سازد و سپس به درياچه هامون مي ريزد. مردم سيستان زبان فارسي و با لهجه سيستاني و از نظر مذهبي 95 /. شيعه و بقيه اهل سنت هستند. آنها از نظر اقوام به دوازده طايفه مهم تقسيم مي شوند. اما بخش ديگر يعني بلو چستان که سرزميني کوهستاني و غير بياباني است ،آب و هواي معتدل ،گرمسيري و ساحلي با زبان بلو چي و اکثريت اهل تسنن هستند .
نام بلو چستان در کتيبه هاي هخامنشي «مکا» ناميده مي شود و پس از تصرف ايران جزء سرزمين هاي خلافت اموي و عباسي قرار گرفته و از همان زمان دو مذهب تسنن و تشيع در آن گسترش داشته است .
شرايط خاص مذهبي ،جغرافيايي ،اقتصادي ،عدم وسايل ارتباط جمعي ،فشار خوانين از جمله عواملي است که تحرک اجتماعي و انقلابي اين استان را کمتر کرده . چنا نکه سالها بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در روستاهاي دور دست خبري از چگونگي انقلاب ندارشتند .تبليغات سوء وهابيت ،فعاليت خوانين به خاطر منافع از دست رفته، فقر و بي سوادي مزيد بر علت بوده تا زمينه را براي عوامل استکبار در اين منطقه بيشتر فراهم کند .
با پيروزي انقلاب گروهکها و عوامل فراري رژيم طاغوت خوانين و اشرار با حمايت استکبار ،اتحادي نا ميموني را در منطقه ايجاد کردند و مشکلاتي را براي نظام اسلامي ما به وجود آوردند .سپاه نهاد مقدسي بود که با فدا کاري و ايثار انقلابيون مسلمان شکل گرفت و نيرو هايش مخلصانه در پي فرامين امام به اين خطه آمدند ،تا از انقلاب حفاظت کنند .
البته خرابي هاي مضاعف رژيم پهلوي همچون :فقر ،بي سوادي ،بيکاري از جمله عواملي است که شرارت در منطقه را افزايش داده و استکبار هم با استفاده از فرصت مناسب تعدادي را به سوي حمل توزيع مواد مخدر و اعمال ضد انقلابي کشانده است .
صحبت آن شهيد بزرگوار همه را به خود جلب کرده بود و همه مصمم شدند تا فرداي آن روز به دشمن ،اين فرستادگان استکبار ،مجال ندهند و آنها را تارو مار کنند .
بعد از جلسه اي که ساعت هشت در اتاق فرماندهي تشکيل شد مشخص شد که تعداد آنها سي نفر مي باشد .پس بدين جهت تمام راههاي فرعي را پيش بيني و مشخص کردند .آمادگي براي انهدام بدنه اصلي اين کاروان که در خارج از مرز قرار داشت، هدف اصلي بود .
فرمانده اعلام کرد :بر اساس اطلاعات به دست آمده ،اين کاروان تجمع بزرگي از افراد زخم خورده سالهاي پيش به اضافه عناصري از وهابيت است .
دشمن هم اکنون در منطقه «حصاريه» و کوههاي« پير سوران» است .بدنه اصلي آنها عبارت اند از :يکصد ماشين که هنوز به داخل ايران نيامده اند ولي تعدادي از آنها که جهت هدايت کاروان وارد شده حدود سي نفرندو با خود رو ،کاملا مسلح هستند .خمپاره انداز« 81 م .م »،موشک« 107« ،«آرپي جي »و تيربار در اختيار دارند .رهبر اين کاروان يکي از اشرار معروف منطقه است که با قاچاقچيان بين المللي در امر مواد مخدر همکاري مي کند و از معدود کساني است که با سازمان مافيا ارتباط دارد . مواد مخدر را از آسيا تا اروپا حمل مي کند .اين گروه در سال 1368 از ما ضربه سختي خورده و تعدادي از افرادش کشته و بر خي هم دستگير شدند ولي افراد متواري گروه را مجددا خارج از ايران سازماندهي کرده به فعاليت خودشان ادامه دادند . مسلما آنان يکي از شقي ترين گروههاي ضد انقلابند که در بسياري از نا امني هاي منطقه نيز دست داشته اند .با بررسي به وسيله اطلاعات و عمليات در منطقه به دو علت باز و راههاي فرعي عبور ،خيلي زياد است و مشخص نيست که آنها از کدام طرف وارد شده اند و دوم اينکه حرکت آنها با حفاظت با لا و به ظاهر مطمئن انجام مي شود .بار ديگر سياهي آسمان پيدا شد در همين هنگام آقا مهدي مسئول واحد اطلاعات در حالي که با موتور با سرعت زياد به قرار گاه نزديک مي شد ،فرماندهان (آقا سجاد و علي آقا )مشغول بررسي نقشه عمليات بودند .آقا مهدي خبر جديدي به آنها رساند. او گفت :بدنه اصلي اين گروه که در خارج هستند قصد وارد شدن به ايران را ندارند چون اوضاع را نا مساعد مي بينند و از طرفي نيروي انتظامي با در گيري با گروهي از آنان چندين نفر را دستگير نموده اند. لذا مجددا استقرار پيدا کرده ،بايد تصميم جديدي اتخاذ کرد .
بار ديگر جلسه اي در اتاق فرماندهي تشکيل گرديد .فرمانده پس از خواندن چند آيه از قرآن گفت :با توکل بر خداوند بزرگ و بر اساس طرح آماده شويد. هر يک از فرمانده گردانها موظف است نيروهاي تحت امر خودشان را تو جيه کنند .حرکت به سوي هدف تعيين شده بايد کامالا بدون سر و صدا باشد زيرا اصل، غافلگيري است .
در اين هنگام عبا س رداني پور با گام هاي کوتاه اما محکم و استوار به طرف گردانش رفت تا آنها را تو جيه کند .
نيرو هاي انتخابي نماز مغرب و عشا را خواندند ،گرو ههايي از گردانهاي حمزه(ع)، امير المومنين (ع) صاعقه، محمد رسول الله(ص) و امام حسين (ع) بنا به دستور فرماندهي آماده شدند . بر اساس پيش بيني به عمل آمده به ترتيب عباس ،غفور ،سليم ،محمد و محمود هر کدام فرماندهي آنها را به عهده گرفتند .
در اين ميان يک استثنا هم وجود داشت و آن اينکه از گردان حمزه سيد الشهدا دو گروهان شرکت مي کردند ،بدين علت که عامل اصلي عمل کننده در هنگام تک بودند و نفرات آن متشکل از پرسنل و عشاير غيور منطقه بود .بدين ترتيب چهار گروهان عملياتي را به انضمام دو گرو هان احتياط جمع نيرو هاي عمل کننده را تشکيل مي دادند .
مسئوليت کل عمليات با فرماده بود ولي هدايت عمليات توسط علي آقا صورت مي گرفت و تمامي گروهانهاي عمل کننده زير نظر او عمليات را انجام مي دادند .
بعد از قرار گاه مسافتي از جاده آسفالته بود و بعد وارد جاده خاکي شدند دو ساعت چراغ خاموش، سه ساعت هم پياده، تا توانستند خودشان را با لاي سر دشمن برسانند . آنها در يک رود خانه فصلي که بي آب بود مستقر بودند .وظيفه ما تصرف اين ارتفاعات و در نهايت حمله به دشمن بود .البته سر و صدا يي نبايد از کسي شنيده مي شد .
ساعت هفت و نيم شب ،او در گوشه اي تنها و به آسمان خيره شده بود که حاجي به او نزديک شد (حاجي از افراد مخلص و از بچه هاي اصفهان ،که بيش از پانزده سال در بلو چستان بود بدون هيچ ريا ، در کمال پاکي و صداقت و شجاعت جانشين فرمانده بود )و گفت :به راستي که شهادت با من و تو بيگانه است. همه رفتند و من و تو مانده ايم ،خدايا !راضي هستيم به رضاي تو .
خوبان دلي دارند رو به سوي نور و سر آمد خوبان بچه هايي هستند که در کمال صداقت با ايثار از اين نظام دفاع مي کنند. آنها همه اهل عبادتند .در هر کاري اول رضاي خدا را مي طلبند .براي همين است که در اين منطقه ماندگار شده اند .اينان در عرصه پيکار ها و غرش توپها و گلو له ها در طلوع شهادتها و غروب تنهايي ها ،کريمانه از خود گذشتند تا آنچه باقي مي ماند خوبيشان باشد و نام نيکشان .
پرچم هاي نصب شده بر روي خود رو ها در اثر وزش باد و سرعت خود رو به شدت حرکت آنرا تماشايي مي کرد .باد سرد کم کم آزار دهنده مي شد .تا اينکه جاده آسفالته تمام شد و وارد جاده خاکي شديم . در همين حال دستور توقف داد .فرمانده .فرمانده گروهان از ماشين پياده شد و به سمت خود رو فرماندهي حرکت کرد و گفت :به علت گرد و خاک زياد و کم بودن نور ،ماشين ها نمي توانند حرکت کنند .پس بايد کمال دقت را انجام داد .
تا اينکه بدين ترتيب حرکت در جاده خاکي نيز تمام شد .خود رو ها اکثرا تو يو تاي سقف باز بود ،گرد و خاک بر مشکلات مي افزود. به هر حال مسيري طي شد. آنگونه که فرمانده انتظارش را داشت .حرکت و با لا رفتن از روي تپه هاي کوچک و بزرگ در وضعيت سکوت آغاز شده بود. پس از دو ساعت پياده روي فرصت استراحت يافتيم ولي از طرفي سوزش سر ما بيشتر از خستگي آزار مي داد .
عباس مرتب با ياد شهدا و خاطرات همرزمان خودش حرکت مي کرد. احساس عجيبي داشت ،چند آيه زير لب زمزمه مي کرد .
ساعت سه و بيست و سه دقيقه بامداد بود و هنوز تا محل مقر دشمن يک و نيم الي دو ساعت ديگر راهپيمايي داشتيم .ستون نيرو ها مانند خط ممتدي در دل تاريکي روي زمين رسم شده بود و بعد از پياده روي چهار ساعته ،ارتفاعات بلندي از دور نمايان شد.
دشمن کاملا در محاصره بود.
شوق رفتن و فتح ارتفاعات در تک تک افراد ديده مي شد . در مدت زمان کوتاه دو گردان از چهار گردان ،خود را به طرف با لاي ارتفاعات کشانده و به فاصله هاي معين از همديگر استقرار پيدا کردند .کوچکترين اشتباه مي توانست عمليات را نا موفق گرداند. ولي به لطف خداوند با تکرار يا حسين (ع) در پشت بي سيم خبر استقرار را به فرمانده دا دند .
سکوت شب ،آرامش مطبوعي داشت. سرماي صفر درجه مي توانست انسان بي حرکت را منجمد کند اما او که در اين کوره مذاب آبديده شده بود، جز رضاي حق را طلب نمي کرد و تمامي سختي ها را به جان مي خريد . در فکر شهيداني چون :کفعمي ،اکبري ،ميثم ،پور مقدم ،صغيرا ،کيوانداريان ،قاسمي ،لب سنگي ،سجاد و...بود که در ربودن گوي سبقت از او پيشي گرفته بودند .
افراد آماده نماز بودند ،البته تعدادي نگهبان داده و تعدادي نماز مي خواندند و او به ياد سخن امام (ره) افتاده بود که فرمودند :«همه مبارزه و جنگ ،براي اقامه نماز است .»راسخ و قوي در نماز و جنگ آماده مي شد .با آمدن سپيده و خورشيد پرده تاريک شب جمع شد و گرو هانها همه صد در صد آماده رزم بودند .ضد انقلاب از سه طرف در محاصره بود و امکان فرار دشمن وجود نداشت .با طلوع سپيده صبح تحرک در چادرهاي دشمن آغاز شد و آنها قصد داشتند حرکت کنند . از آن طرف ،فرمانده که از طريق بي سيم وضعيت گرو هانها را مي پرسيد از آمادگي آنها با خبر شد .همه منتظر رمز عمليات بودند. فرمانده نام مبارک فاطمه الزهرا (س) به مناسبت آن ايام رابراي شروع عمليات انتخاب کرده بود .
از طرفي لطف الهي شامل حال بندگان مقربش شده و ضد انقلاب شب گذشته در ارتفاعات ،نگهبان نگذاشته بود و در غفلت و بي خبري کامل به سر مي برد .اين امر شرايط را مساعد تر مي کرد .
سکوت همه جا را فرار گرفته بود که فرمانده گوشي بي سيم را گرفت و با فرمان از سجاد به تمام گردان ها يا فاطمه الزهرا – يا فاطمه الزهرا؛ دستور شروع عمليات را داد.
براي چند لحظه پس از اين دستور ،جهنمي از آتش در بستر رود خانه ايجاد شد .چند دقيقه بعد فرمانده دستور توقف شليک را داد .
چند تن از اشرار مجروح خودشان را به سمت تخته سنگ هاي بزرگ کشيدند و در حالي که علي آقا در پشت بلند گو فرياد مي زد شما در محاصره هستيد به آنان سه دقيقه فرصت تسليم شدن داد.
در همين زمان دشمن خود را سازماندهي کرد و به جاي تسليم ،شروع به حمله کرد .صداي انفجار گلو له هاي خمپاره و آرپي جي و بر خود گلو له ها با سنگها صداي مهيبي را ايجاد مي کرد .
حدود يک ساعت از شروع عمليات گذشته و دشمن نيز متقا بلا تير اندازي مي کرد .حاجي به اتفاق نيرو هايش خود را به طرف قله رساند و محاصره را کامل کرد ،فرمانده دستور توقف تير اندازي داد ،تا شايد خود را تسليم کنند ولي آنان که جرائم سنگيني همچون محموله اي از سلاحهاي سبک و نيمه سنگين ،شهيد و زخمي نمودن تعداد زيادي از ماموران انتظامي ،سر قت هاي مسلحانه و دهها جرم ديگر با خود داشتند، بهترين راه نجات را در ادامه در گيري و شکستن محاصره مي دانستند .
دشمن با شليک آرپي جي به سوي نيرو هاي خدا جوي سعي در ادامه مبارزه داشت که نا گهان صداي علي اکبر و مهدي از پشت سر دشمن شنيده مي شد .چهره خونين مهدي سنگها را سرخ کرده و خون زيادي از او جاري بود .با دستش پرچمي را که روي آن نقش «الله اکبر خميني رهبر» نوشته شده بود بر روي صورتش کشيد و به درجه رفيع شهادت نايل گرديد .
رداني پور چشم بر چادر هايي دوخته بود که مانند يک تکه پارچه هاي پاره اي بر زمين افتاده و يا در آتش سوخته و جز خاکستري چند از آنها بر جا نمانده بود .در همين حال يکي از افراد دشمن با چابکي خودش را به يکي از خود رو ها که بر روي آن تير بار و خمپاره اندازي نصب بود ،رساند .سيل گلوله بر روي آن خود رو آن را مانند آبکشي سوراخ ،سوراخ کرده بود و هيچ کس انتظار نداشت که شبيه آن حرکت را ببيند ،دشمن در اين فاصله به تعداد زيادي مهمات دست يافت بود تا توانست تا ساعتها مقاومت کند .
رداني پور که ديگر طاقتش سر آمده بود، آرپي جي را از دست يکي از بچه ها گرفت و خود را به طرف خود روي دشمن نزديک کرد .سپس از شياري عبور کرد و خودش را با لاي ارتفاعي که مشرف بر آن بود ،رساند .نگاهي به اطراف انداخت جاي مناسبي نبود به محض بلند شدن براي شليک در ديد دشمن قرار مي گرفت .
خورشيد اشعه هاي خودش را به سراسر کوهستان مي افشاند .آرپي جي را بر داشت روي شانه گذاشت و دستش را روي ماشه قرار داد ،در يک لحظه،حوادث بعد از انقلاب در ذهنش زنده شد .سالها مبارزه در شرق و غرب و جنوب کشور از او رادمردي ساخته بود که شجاعت و شهامت ،اولين خصيصه ذاتي اش گشته بود .نداي دروني او را بر مي انگيخت تا گلوله را زود تر شليک کند .چشم به چشم علي آقا که انس زيادي با او داشت ،دوخته بود .او بزرگواري بود که تدبير و تهجد و تقوا را با هم داشت .نگاهش را از او گرفت و در يک لحظه خودش را ظاهر کرد و ماشه را چکاند و درست در همان لحظه تيري به وسط پيشاني او اصابت کرد .
گلوله آرپي جي زود تربه خودروي ضد انقلاب بر خورد کرد و آنرابه جهنمي از آتش تبديل کرد و مهمات داخلي آن انفجاري را به وجود آورد که تا شعاع دهها متر اطرافش را در کام خود کشيد .علي آقا او را به پشت تخته سنگي کشيد ،حاجي از سمت مشرق تمام حادثه را ديد و متوجه ماجرا شد ،خون گرم به شدت از آن فوران مي کرد ،آرام چشمهايش را گشود لبانش زمزمه غريبي داشت ...
سالها بي آنکه آسايشي داشته باشد در راه کسب رضاي الهي در ميان کوير تلاش کرده ،بارها تا يک قدمي شهادت رفته بود ولي هر بار مرگ به طور خارق العاده اي رهايش کرده بود .اين بار با دفعات قبل فرق داشت ،او حلقه هاي اشکي را که بي اختيار روي صورت علي آقا سرازير بو،د مي ديد. لبخندي زد و چند لحظه بر بال ملائک نشست و به آسمان پر کشيد .
علي پيکر آن بزرگوار را در بغل کشيد و بلند صدايش کرد ولي هيچ صدايي نشنيد . او ديگر روحش پرواز کرده بود و جسمش آرميده بود .
آري !شهيد عباس رداني پور بود ،دليري از خطه ي اصفهان ،بزرگواري که دلاوري هايش بي مثل و بي مانند بود. او به آسمان ها پرواز کرد و ياران را در حسرت ديدار گذاشت .
در طرف ديگر ابو الفضل جهانزاده و غيور در گير مبارزه بودند که ناگهان صفير گلوله اي فضا را شکافت .ديگر از دشمنان هيچ کس باقي نماند و نيروهاي گرو هان ارتفاعات را ترک کرده و به سمت بستر رود خانه به حرکت در آمدند و پاکسازي را آغاز کردند .
پيکر مطهر شهدا ابتدا به خود رو انتقال داده شد و در ميان حلقه اي اشک بدرقه گرديد و سپس اجساد بيست و هفت تن از ضد انقلابيون به همراه کليه وسايل و تجهيزات آنان جمع آوري گرديد و به قرار گاه منتقل گرديد .
خورشيد امروز صبح در بستر رود با حضور مردان خدا طلوع کرد و در اولين ساعات شاهد حماسه آفريني هاي آنان بود و اشک با غيبت عباس ،علي اکبر و ابوالفضل ،سر نگون مي رفت تا باز هم روزي ديگر بر آيد و باز بر قرار گاه منتظر عروجي ديگر باشد . 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : رداني پور , عباس ,
بازدید : 214
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

مرتضي کيوان داريان در سال 1338 ه ش در اصفهان در يک خانواده مذهبي متولد شد . او از همان دوران کودکي به فرا گرفتن قرآن مجيد پرداخت .دوران ابتدايي را در مدرسه جلاليه به اتمام رساند و پس از وارد شدن به مقاطع با لاتر به اقتضاي روحيات مذهبي که داشت با اشخاص سر شناس مذهبي و سياسي منطقه ارتباط بر قرار کرد .شهيد مرتضي از همان سا لها و پس از ارتباط با بزرگاني چون« آيت الله طاهري» به همراه ساير همرزمانش مانند « محمد اژه اي» و شهيد« اکبر اژه اي» فعاليتهاي انقلابي خود را آغاز نمود .پايگاه مبارزاتي اين مجاهدان راه حق در آن سالها مسجد «حجت اصفهان بود .
دوران دانشجويي او مصادف با پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي بود و او پس از انقلاب به فرمان امام خميني (ره )به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ملحق گرديد .در ابتدا به منظور کمک به رزمندگان فلسطين در مقابله با رژيم صهيونيستي براي سه ماه به« لبنان »رفت و در مراجعت بلافاصله به منطقه نا آرام« سيستان و بلوچستان» عازم شد .
اين منطقه با توجه به موقعيت مکاني و مجاورت آن با دو کشور «پاکستان» و« افغانستان »از يک سو و بافت اجتماعي و مذهبي خاص آن، از دشوارترين مناطق جهت خدمت به شمار مي رفت .انتخاب اين استان نشان از روحيه والاي وي جهت خدمت صادقانه به نظام است .در استان« سيستان و بلوچستان» ضمن آنکه به عنوان فرمانده عملياتي خدمت مي نمود ،معلم قرآن نيز بود .در بسياري از مواقع زمزمه آياتي از کلام الله مجيد ازاطاق ودفترکارش شنيده مي شد.
بر همگان واضح و آشکار بود که هدف او تزکيه نفس خود در هر حال و دعوت ديگران به قرآن است .
نحوه بر خورد او با افراد به گونه اي بود که هر حال همه مبهوت و مجذوب او مي شدند .اگر فردي به هر دليل رفتار تند و نا پسندي با او مي داشت با رفتار بزرگ منشانه و با نوعي متانت و صبر و طمانينه پاسخ او را مي داد که شخص را شرمنده خود مي ساخت .
عبادت روزانه او به هيچ عنوان ترک نمي شد يا به تاخير نمي افتاد .کساني که به او نزديکتر بودند هرگز نديدند که شبي را بدون نما ز شب به صبح برساند .پيوستن به لقا الله آرزوي بزرگ او بود .روزي نمي گذاشت که از شهادت ياد نکرده باشد .هر گاه که از شهادت سخن مي گفت چنان چهره اش ديدني مي شد که نمي توان آن را توصيف کرد .شايد بيشتر از اشتياق جواني که به حجله مي رود و شايد فزونتر از کودکي که به آغوش مادر پناه مي برد .
در شجاعت کم نظير بود .گويي واژه ترس در قاموس او معنا نداشت .بي پروايي او همواره با فکر و تعمق همراه بود .لحظه اي نمي گذشت که يا در حال شناسايي دشمن نباشد و يا در حال برسي راههاي گوناگون حمله .در همه ي حمله ها داوطلب براي يورش به دشمن بود .شجاعت او قوت قلب بزرگي براي همه به شمار مي رفت .
در ماههاي اول جنگ که نبود امکانات براي همه نگراني ايجاد کرده بود و دشمن بي مهابا پيش مي آمد ،وجود اين گونه افراد دلير و شجاع که با طما نينه خاصي نيز رفتار مي کردند ،آرامشي توام با اطمينان به ديگران منتقل مي کرد .
با آغاز جنگ تحميلي ايشان فرماندهي اولين گروه اعزامي به جبهه را بر عهده گرفت و به جبهه هاي نبرد اعزام شد .شهيد« کيوانداريان» پس از طي دوره هاي فشرده به جبهه هاي جنوب شتافتند .اگر چه برادران تجربه جنگي نداشتند ولي شهيد« کيوانداريان» بي درنگ و بي قرار در حال طراحي انواع حمله ها و شناسايي بود .
ايشان در عمليات« شکست محاصره آبادان» در ماه محرم سال 1360 شرکت فعال داشت و هنگام خنثي کردن مين در منطقه «سوسنگرد» به شهادت رسيد و سرزمين مقدس «خوزستان» پيکر پاکش را در آغوش گرفت و بر جاي جاي بدنش بوسه زد .
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377




خاطرات
مادرشهيد:
در حياط را که باز کرد بوي آشناي خانه به صورتش خورد. آرام به اتاق رفت ساکش را زمين گذاشت .صدايي از آشپز خانه مي آمد .پاورچين به طرف آشپز خانه رفت .قاشق از دست زن بر زمين افتاد .
- اوه خدايا ...کيه .
دستهايش را از روي چشمهاي زن بر داشت .
- سلام مادر .
بعد کمي خم شد و دسته گلي را که در دست داشت به طرف او دراز کرد .مادر نگاهي به سراپاي پسر انداخت .
- سلام پسرم، ما شا الله براي خودت مردي شدي .
و پسرش را در آغوش گرفت ،اشکهايش پيراهن پسر را خيس کرده بود .
- دلم برايت تنگ شده بود .
- من هم همين طور مادر .
- قرار نبود امروز بيايي .
بر گشتنمون جلو افتاد ،وقت نبود به شما خبر بدهم .
- به هر حال خوش اومدي .برو بشين برات چاي بيارم .حتما خسته هستي .
- خسته که آره ؛راستي حال با با و بچه ها چطوره ؟
- همه خوبن ،اگه بفهمن تو اومدي خيلي خوشحال مي شن .
به هال رفت و سر جاي هميشگي اش نشست و به ديوار تکيه داد .نگاهش به دور اتاق مي چرخيد .انگار توي اين سه ماه هيچ چيز عوض نشده ،نگاهش روي طاقچه ثابت شد ،جايش خالي بود .

پدر شهيد:
دفتر هاي مشقش پهن بود .ازهر کلمه بايد پنج بار مي نوشت ،چند بار کلمه ها را اشتباه نوشت ،مجبور شد پاک کند و دوباره بنويسد . مداد را روي دفتر انداخت و بلند شد .اما طاقچه خيلي با لا بود .نگاهي به حياط کرد هوا داشت تاريک مي شد با سرعت به طرف شير آب رفت .وقتي شير را بست پدر وارد خانه شد .
- سلام با با .زود باشين الان نمازمون قضا مي شه .
- تو که لباس هاتو خيس کردي .با لا خره تو سرما مي خوري .
پس از نماز به طرف طاقچه دويد اما پدر داشت سجاده ها را جمع مي کرد و زير لب دعا
مي خواند .
- بيا ديگه با با دستم نمي رسه .پدر لبخندي زد و قرآن را به دستش داد .
بسم ا...گفت و صفحه اول را باز کرد .
- بسم ا...الرحمن الرحيم .الحمد ا...الرب العالمين ....
کتاب را بست .بوسيد و روي پيشاني اش گذاشت .پدر در حالي که به پشت پسر مي زد با خنده گفت : مرتضي جان نمي دونم تو که بلد نيستي از روي قرآن بخوني و سوره ي الحمد رو از حفظ مي خوني چرا ديگه کتاب قرآن رو باز مي کني ؟
بغض گلوي پسرک را گرفت ،بر خاست و به طرف آشپز خانه رفت .چند لحظه بعد صداي مادر از آشپز خانه بلند شد .
- آخه چيکارش داري .به همين دلخوشه که قرآن مي خونه .
- من که نمي گم کار بدي مي کنه .مي گم اين کتاب قرآن بزرگه خراب مي شه ،هر وقت بلد بود بخونه ،ورش داره !
پس از شام مادر سفره را جمع کرد .پيش پدر رفت و دو زانو زد .
- با با !
- بله پسرم
- يه چيزي بگم نميگين هنوز براي تو زوده
- تا چه چيزي باشه .
- قول مي دم چيزه بدي نباشه .
- باشه . اگه کار بدي نيست بگو .
- بگين به حضرت علي
- به حضرت علي
پسر چند لحظه سکوت کرد .
- دلم مي خواد قرآن خوندن را خوب ياد بگيرم .
لبخندي روي لبهاي پدر نشست .
- فرداميرم مسجد با حاج آقا صحبت مي کنم .
چند ماه بعد روز تولدش وقتي از خواب بيدارشد متوجه هديه اي شد که کنار رختخوابش بود با عجله آن را باز کرد .از خوشحالي نفسش بند آمده بود .
بسم ا..را گفت و قرآن را باز کرد .
تق ...ديم به پسر خوبم ...مرتضي .

مادرشهيد:
- چيه مادر ؟چرا ماتت برده ؟توي تاقچه دنبال کتاب قرآنت مي گردي ؟آن که دست خودت بود !
به خودش آمد .نگاهي به مادر که با سيني چاي کنارش بود کرد .لبهاي مادر باز و بسته مي شد ولي او چيزي نمي شنيد .مادر با تعجب به او نگاه کرد .
- مي دوني مادر فلسطين که بوديم يه پسر تازه مسلمان شده هم بينمون بود .
- جدي !!؟
-آره کتاب قرآن را بهش هديه دادم .

مادرشهيد:
عاشق لباس سبزش بود . دوست داشت هميشه با همان لباسش باشد .
- کجا مي روي مادر ؟
- مي رم سپاه ببينم با لا خره تقاضاي رفتنم به سيستان و بلوچستان چي شد .
- با لا خره کار خودت را کردي ؟!
به کارگاه رسيده بود جلوي در ايستاد لحظه اي فکر کرد و به سمت مادر بر گشت .
- ببين مادر .قبول دارم خطرناکه .مي دونم منطقه ناامنه .اما با لاخره چي !!بايد کساني بروند تا اونجا را از وجود اشرار و خلافکارها پاک کنند .اگر قرار باشه کسي نره ،پس اونجا چطوري با حقايق آشنا بشن و از شر خانها نفس راحت بکشن .شما خودتون خوب مي دونين من با خودم عهد کردم هميشه جايي خدمت کنم که بيشترين نياز و سخت ترين کارها در اونجا باشه .
آنگاه آهسته و نرم گفت :
- اما مادر با تمام اين حرفها اگر شما راضي نيستيد من هرگز نمي رم .
زن سرش را پايين انداخت و چند بار تکان داد .نه پسرم !برو به سلامت .هر چي خدا بخواد .
نزديک ظهر بود جوابش را گرفته بود .پس فردا با يک گروه عازم مي شدند .همه جا را با دقت نگاه مي کرد .لب زاينده رود رفت بعد هم مسجد سيد اصفهان .
با صداي بوق ماشين از جا پريد .وسط خيابان بود .با عجله از خيابان رد شد .روبه روي دانشگاه اصفهان ايستاده بود .روي سنگ جلوي دانشگاه نشست .يک سال و نيم هنگام درگيري هاي انقلاب داخل دانشگاه بود و حالا پشت دره دانشگاه .نگاهي به در و نگاهي به لباسش انداخت .دستش را از جيب پيراهنش بيرون آورد و قد راست کرد .مردي نوراني با عمامه اي سياه در قاب عکس سردر دانشگاه به او لبخند زد همان که براي انجام فرمانهايش دانشگاه را ترک کرده بود تا در دانشگاه بزرگتري درس بخواند و به خدمت مردمش بشتابد .بر خاست و با قدمهاي محکم و مطمئن به سمت خانه رفت .
ايمان داشت که راهش را درست انتخاب کرده است .مرتضي عاشق بود .عاشق صاحب عکس و عاشق راه سبزي که او نشانشان داده بود .

مينا مثنوي پور:
اواخر ماه رمضان بود .هواي زاهدان به شدت گرم شده بود .بعد از سحري و نماز صبح کتاب نهج البلاغه اش را از روي ميز بر داشت سرش را که بلند کرد هوا روشن شده بود .نوبت گشت بود .همراه با برادران سپاهي ديگر سوار ماشين شدند هرم داغي که به داخل ماشين مي آمد صورتشان را مي سوزاند .به قرار گاه که بر گشتند لبهايش ترک خورده بود .هنوز صداي موذن بلند نشده بود که به طرف شير آب رفت .مطمئن بود که فردا به طور قطع موضوع را به فرمانده مطرح مي کند .
- ببينيد قربان من چند بار است که تقاضاي رفتن به جبهه را کردم ولي شما موافقت نکرديد حالا که قرار است يک نفر از مربيان همراه با گروه به منطقه اعزام شود چه عيب دارد من بروم .
- فکر نمي کني تقاضايت کمي خود خواهانه است .تمام مربيان پايگاه خودشان را براي رفتن آماده کرده اند .تازه در اينجا به وجود تو احتياج بيشتري است .مخصوصا حالا که طرح پيشنهادي اسلحه ات مورد تاييد قرار گرفته ما به افراد متخصص و با استعداد در اينجا نياز داريم.
- وقتي در جاي ديگر به من بيشتر احتياج دارند بايد آنجا بروم .امام گفته:« آبادان بايد آزاد شود.» من حتما بايد بروم .
- باشد درباره اش فکر مي کنم .
- فردابه دفتر فرمانده خوانده شد . تمام مربيان حضور داشتند .راستش برادرا براي اين گفتم اينجا بياييد تا مطلبي را به شما بگويم .من هر چقدر فکر کردم نتوانستم يکي از شما را براي رفتن انتخاب کنم، به طوري که بقيه ناراحت نشوند. با توجه به اينکه همه شما در سطح خوبي قرار داريد و اين کار را مشکل تر مي کند .به همين دليل تصميم گرفتم قرعه کشي کنم .
همه دور ميز ايستاده بودند به جز يک نفر که کنار پنجره ايستاده بود .کاغذ قرعه کشي را که باز کردند نگاهها به طرف پنجره چرخيد .
مرتضي نگاهش را از حياط گرفت رو به جمعي که نگاه مي کردند .گفت :
- در جمع ما يک نفر براي رفتن از همه مستحق تر است .مطمئن بودم چون خوابش را ديده بودم که کسي مرا در جبهه صدا مي زند .

مينا مثنوي پور:
قرار بود نزديک صبح عمليات را آغاز کنند ،حدود سي نفر از برادران ارتش هم همراهشان بودند همه را به صف کرد .
- ببينيد برادران ما تنها با آتش خمپاره پشتيباني مي شويم ،همت کنيد تا رو سفيد از آزمايش بيرون بياييم .اگر از صاحب اصلي کمک بخواهيد حتما پيروز مي شويد ،موفق باشيد .
تير اندازي شروع شد .انفجارهاي پياپي دشمن نفس شهر را قطع کرده بود .دشمن قدري عقب نشست نيروها در طول جاده در حال پيشروي بودند ،بعضي از آنها با نارنجک خودشان را به سنگر دشمن مي رساندند و نارنجک را داخل سنگر ها مي انداختند .
فاصله اي چندان تا سنگر هاي دشمن نبود .
- آنجا را نگاه کنيد نفر بر ها دارند مي آيند گير افتاده ايم .
مرتضي فرياد زد :اين حرف را نزن. سپس در حاليکه دستش را دراز کرده بود، ادامه داد خدا با ماست .حرف از شکست نزن، خدا با ماست .او را صدا بزن .چند لحظه بعد صداي الله اکبر بچه ها همراه گلوله هاي آرپي جي از داخل نخلستان دشمن را مجبور به عقب نشيني کرد .در حاليکه دو «نفر بر»دشمن در آتش مي سوخت .

مينا مثنوي پور:
ديگر همه با صداي تير ها و خمپاره ها عادت کرده بودند .اما هر زوز صبح موقع اذان دستي به آرامي خفته ها را بيدار مي کرد .حسن چشمهايش را باز کرد .منتظر اذان بود .نگاهي به اطرافش کرد باز هم جايش خالي .به گوشه تاريک سنگر نگاه کرد .سجاده اش پهن بود و کتاب قرآنش کناره سجاده .
هر شب وقتي چراغها را خاموش مي کردند .تازه آغاز بيداري مرتضي بود. بعد از ظهر بود که موقع تعويض گروهها شد . آماده شدند که به خط مقدم بروند .
- حسن جان نهج البلاغه را هم توي کوله پشتي ام بگذار .
- جبهه که جاي اين حرفها نيست تنها بايد به فکر جنگ باشيم .
مرتضي سرش را پايين انداخت سر بلند کرد چشمهايش مي درخشيد .آرام گفت :
ايمان به همين کتابه که داري مي جنگي .
بعد کتاب را بر داشت بوسيد و در جيب کوله پشتي ام گذاشت .
هوا هنوز تاريک بود که بقيه برادران را بيدار کرد .
سنگر ها در اثر اصابت ترکش ها و گلوله ها وضع نا مناسبي داشت.فاصله شان هم تا دشمن کم بود .همگي نماز را نشسته خواندند .دائما صداي گلوله هاي دشمن به گوش مي رسيد .
ايستاد قبل از آنکه کسي بتواند چيزي بگويد يا بپرسد. عقد نماز را بست .نمازش که تمام شد نشست .
- مرتضي مگر ديوانه شده اي ؟مگر نمي بيني چطوري مثل ريگ بيامون روي سرما گلوله مي ريزد .مي خواهي خودت را به کشتن بدهي ؟
در حاليکه لبخند مي زد گفت :در همان کتابي که ديروز عصر گفتي لازم نيست همراهمان بياوريم .نوشته اگر مرگ فرا رسد حتي اگر نوک کوهها و قعر در يا ها باشي با لا خره به تو خواهد رسيد .

دکتر احمد کامبوزيا:
لازم بود شناسايي هاي لازم انجام شود .شهيد کيوان خود مسئوليت شناسايي را تقبل کرد .بدون سر و صدا از کاروان با تيوپهاي پر باد عبور کرديم .قرار بود پس از نيمه شب حدود 3 صبح به دشمن حمله کنيم .با شناسايي دقيقي که انجام شد توانستيم عمليات را با موفقيت انجام دهيم .
در روزهاي اول جنگ هر گاه نيروها به دشمن حمله مي کردند پس از حمله با ضد حمله تانک هاي عراقي مواجه مي شدند .عراقي ها بعضا با تانک آنها را زير شني مي گرفتند .اين ضد حمله معروف به «پاتک داس و چکش» است .دليل اين وجه تسميه نيز شکل به دام افتادن نيرو ها در چنگ عراقي ها به شکل داس و ضربه به صورت چکش بود و از آنجا که ادوات جنگي در اوايل جنگ بيشتر از جانب روسها و اتحاد شوروي سابق تامين مي شد ،نام« داس و چکش» تداعي مي گشت .
شهيد کيوان به دنبال طرحي بود که نيروها بتوانند ضمن ضربه زدن به دشمن سريعا عقب نشيني کنند و در دام تانکها نيفتند .روز قبل از عمليات شهيد کيوان همه را فرا خواند و سخنراني مفصلي در خصوص آرمانهاي امام راحل و ارزش شهادت بيان کرد . سپس طرح را توجيه نمود .چون اين عمليات اولين عمليات سازماندهي شده بود نمي دانستيم که چه نامي روي آن بگذاريم .در پايان سخنان شهيد به نظرم آمد که بر خلاف نوع ضد حمله هاي عراقي ها طرح حمله ما دقيقا به صورت الله است به همان صورتي که بر پرچم مقدس جمهوري اسلامي نقش بسته بود .وقتي موضوع را بيان کردم دوستان نيز تاييد کردند و شهيد کيوان از اين حسن اتفاق بسيار متاثر شد و خدا را شکر کرد. به حمد الله عمليات با موفقيت انجام شد و تلفات قابل توجهي بر دشمن وارد گشت .پس از اين حمله عراقي ها گمان کردند که ما نيروي زيادي در آن سوي کارون مستقر کرده ايم و چون پشت سر ما نخلستاني با درختان نخل بلند قامت وجود داشت و با هر شليک توپخانه دشمن درختي آتش مي گرفت .دشمن گمان کرده بود که نيروي قابل توجهي ما را پشتيباني مي کند ،از ترس قدرت حمله را از دست داد .

مينا مثنوي پور:
- آقا مرتضي مي بيني که راه مين گذاري شده حالا بايد چيکار کنيم ؟
- نمي تونيم منتظر برادران ارتش بشيم .بايد حد اقل جاده آبادان را پاکسازي کنيم ،معبر بزنيم بعد مي رسند .
- با اين فاصله کمي که از دشمن داريم به راحتي مي توانند ما رو تشخيص بدهند .
- راه ديگري نيست ،بايد زود تر دست به کار شويم و مشغول کار شد .
- آقا مرتضي !
رويش را بر گرداند يکي از بچه هاي گروه بود .
- از کجا معلوم اين مينها همان مينهاي آشناي ما باشند .
مرتضي لبخند زد .
- اگر توي آموزشگاه نديدم توي کتاب که خواندم .با لاخره بايد معبر بزنيم .اين تنها راهه .
روز بعد صبح تاسوعا بود .وقتي موهايش را شانه کرد چهره اش از هميشه شاداب تر بود .
- چيه آقا مرتضي خبري شده ؟
- مي خوام با موهاي شانه کرده ام برم تا عراقي ها نگن چه آدمهاي نامرتبي هستيم .
هر دو زدند زير خنده .نزديک عصر بود که معبر باز شد .تصميم گرفتند ميدان مين را باز تر کنند .نگاهي به بچه ها کرد .
- آنجا هر کس افتخار شهادت نصيبش شد حلالش کنيد .
- آقا مرتضي نکنه فکر مي کني فرشته هاي آسموني به دنبال تو آمدند .
- نه با با .تا ما به فرشته زميني احتياج داريم فرشته هاي آسماني به سراغمان نمي آيند .
يکي از بسيجي ها با خنده گفت :حا لا ببينيم اين بار تنها مي روي يا نه ،بعد تصميم مي گيرم حلالت کنم يا نه .
مرتضي در حالي که مي خنديد گفت :بابا حد اقل صبر کنيد شب عاشورا مراسم را بر گزار کنيم و بعد حرف مرا تعبير و تفسير کنيد .
بعد در حالي که دستش را روي شانه يکي از بچه ها گذاشته بود ادامه داد اگر اتفاقي براي من افتاد شما عمليات را ادامه دهيد ،لازم نيست جسم بي جان مرا نجات دهيد، تن من در برابر هدف ما ارزشي ندارد.امام فرموده:« حصر آبادان بايد شکسته شود .»آبادان بايد آزاد شود .
برادران ياد حسين را وسيله اي براي صيقل دادن روحتان قرار بدهيد .دشمن را دست کم نگيريد .آبادان را آزاد کنيد .
شب بود، زيارت نامه عاشورا را خارج از سنگر ها خواندند .برادران ارتشي هم رسيده بودند قرار شد فردا پشتيباني آتش بدهند .
صبح که شد نيروها در معبر شروع به پيشروي کردند .مرتضي چند «مين» را که در مسير قرار داشت نشان داد و گفت :آن مين ها وضع بدي دارند ؛امکان داره تعدادي از بچه ها را شهيد کنه من مي روم خنثي شان کنم .
- نه تو بمون من خودم مي رم .
مرتضي سينه خيز به طرف «مين ها» رفت نگاهي به بچه ها کرد .فقط يک مين ديگر مانده بود.
- محمدي ياش صلوات بفرستن .
هنوز صلوات به آخر نرسيده بود که صداي انفجاري شديد در دشت پيچيد .
از رفتن تا رسيدن
مرتضي سرش را آرام بلند کرد وزير لب چيزي گفت .
- چيه مرتضي چيزي مي خواي ؟- امدادگر،امدادگر.
نمي دونم اين دوستمون چي مي گه مثل اينکه حالش خوب نيست .امدادگر دنباله نگاه مرتضي را گرفت و به طرف مجروحي ديگر که روي تخت بود رفت .با عجله بيرون رفت و با چند پرستار بر گشت و آن بيمار را از مرگ حتمي نجات داد .
- مرتضي از کجا فهميدي ؟لبخند کمرنگي روي لبهاي مرتضي نشست .پرستار همه را از اتاق بيرون فرستاد .يک ساعت بعد وقتي به اتاق بر گشتند مرتضي رفته بود .جسمش بود اما مرتضاي هميشگي با آن ذکر هاي زير لب ،با آن نماز هاي شب و تلاوت قرآن با آن لبهاي هميشه خندان نبود .
- بچه ها بايد همگي برويم اصفهان براي تشييع جنازه و مراسم .
صدايي آرام زمزمه کرد :نه يادتون نيست ؟مرتضي چي مي گفت :ما همه رفتني هستيم مهم اين است که جاي ما نبايد خالي بماند ما بايد بايستيم و راه مرتضي را ادامه بدهيم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : کيوان داريان , مرتضي ,
بازدید : 284
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

رضا موذني در گلدشت نجف آباد دراستان اصفهان ودر سال 1341 ه ش پاي به کره خاکي نهاد . دوران کودکي را پشت سر گذاشت و وارد دوران تحصيلات ابتدايي شد.اودر دوران تحصيل از هوش وذکاوت بالايي برخوردار بود.رضا از همان کودکي که با افکار وانديشه هاي امام خميني(ره)آشنا شد به امام و انقلاب علاقه داشت وعشق مي ورزيد.اودر دوران مبارزه مردم ايران با حکومت استبدادي شاه خائن هم دوش وپيشاپيش مردم به مبارزه با ظلم وستم برخواست.اودرآن زمان مانند اغلب مردم ايران سختي هايي رامتحمل شد. يک بار توسط «ساواک»دستگيرو زنداني شد .اما اوکسي نبود که با زندان وشکنجه بشود خللي درراه مبارزه ي او ايجاد کرد.انقلاب که پيروز شد اويک لحظه آرام وقرار نداشت.هرجا مشکلي را مي ديد بي درنگ به آنجا مي شتافت.پس از اشغال« افغانستان» توسط ارتش« شوروي» (سابق) او تحصيلاتش را رها کرد و به استان« سيستان و بلوچستان» شتافت و در واحد« نهضت هاي آزادي بخش» سپاه و گروههاي مبارز افغانستان مشغول فعاليت شد . در اردوگاهي که براي آورگان افغاني ترتيب داده شده بود با نام مستعار« ناصري» ،به فعاليت پرداخت .پس از آن به« کردستان» و جبهه هاي جنوب رفت ،در طي اين مدت رشادتهاي زيادي از خود نشان داد .او مدتي فرماندهي گردان غواصي لشکر 41 ثار الله را بر عهده داشت و سر انجام در سال 1364 در عمليات« والفجر 8 »به درجه رفيع شهادت نايل آمد .
او مي گفت: «سير غذا نخوريد تا به ياد گرسنگان بيفتيد .»
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377

 

 

خاطرات
نصرت انصاري مقدم:
نواي گرم دعاي کميل مسجد را پر کرده بود .همه در حالتي روحاني به سر مي بردند که ناگهان جواني سراسيمه داخل شد و در گوش يکي از افراد چيزي گفت که او با ناراحتي دست بر زانو کوبيد و گفت يا ابوالفضل (ع) !!!
سرها به طرف او چرخيد و صداي پچ پچ جلسه دعا را به هم ريخت .همه ناراحت و پريشان شدند .ترس از طاغوت بر جانها چنگ انداخته بود ونگراني از آزار و اذيت .رضا هم که کنار پدرش نشسته بود ناگهان غيبش زد .پدر با تشويش به اطراف نگاه مي کرد .رضا يش نبود. يک نفر گفته بود که رضا را ديده که چماقدارها روي سرش ريختند .
چند روز بود از رضا خبري نبود .پدر هر روز به همه جا سر مي زد ولي از رضا خبري نبود که نبود .
حا لا ديگر براي همه روشن بود که رضا به دست ساواک دستگير شده است .پدر به اداره ساواک هم سر زده بود ولي جواب درستي به او ندادند. نزديک بود خود او را هم دستگير کنند .پاسبان محله براي او خبر آورد که رضا را در بازداشتگاه ديده است .چند روز بعد رضا آمد با سر و روي باد کرده پاي و چشم کبود و دستها و پاهاي زخمي .

نصرت انصاري مقدم:
روزهاي اول عشق بود ،روز هاي اول ايثار ،روزهايي که تازه شعله هاي جنگ روشن شده بود .در يکي ازهمين روزها براي ديدار با برادر اکبر موذني به منطقه محوديه دار خويين رفتيم .منطقه اي که دوران سختي در پيش داشت .در جبهه خودي از توپ و تانک و خاکريز خبري نبود .برادران حتي غذا براي خوردن نداشتند . در حالي که دشمن تا بن مسلح بود .خورشيد کم کم غروب مي کرد و با صداي اذان خود را براي نماز آماده مي کرديم .همه در کنار هم برادرانه نشسته بوديم ،بچه ها با تراوت و شادابي خاص خودشان شوخي مي کردند و مزه مي پراندند .از عشق سخن مي گفتيم .از پيرمراد و از خاک پاک که در آتش جنگ مي سوخت .بعضي به فکر بودند فکر حفظ شرف و ناموس .
صداي شوخي و خنده نگذاشت تا از اطراف خبر دار شويم .در اين هنگام ناگهان سوت خمپاره اي ما در در جا ميخکوب کرد .فرصت دراز کشيدن هم نداشتيم .عده اي دراز کشيده و بعضي هم نيم خيز شده بودند که خمپاره فرود آمد .مرگ را در برابر چشمانمان ديديم .
کمي ترسيده بودم ولي در دل شاد هم بودم .زيرا فکر مي کردم به زودي به آرزوي خود يعني شهادت خواهم رسيد .فرصتي باقي نمانده بود .نفس در سينه ها حبس شده بود چشمانم را که بسته بودم آهسته باز کردم .شليک خنده بچه ها فضا را پر کرد .بله خمپاره کنار ما در صف جماعت به نماز ايستاده بود .

نصرت انصاري مقدم:
پاسي از شب گذشته بود و در آن ظلمت شب آسمان پر ستاره جلوه اي شگفت انگيز داشت گويي هر ستاره اي شهيدي است که در ستيز بي امان با کفر و باطل از زمين کنده شده و چراغ آسمان گشته بود .
با آقا رضا به آرامي وارد منطقه شناسايي شديم ،عراقي ها دور تا دور ما پراکنده بودند .او آرام خودش را به پشت ني ها رساند .
هور در جلوي چشمانمان مي درخشيد. امکان پيشروي وجود نداشت .
رضا از ما جدا شدو ني ها را کنار زد .ناگهان هيکل قوي يک سرباز عراقي در برابر چشمان ما پديدار شد .امکان درگيري نبود .در آن لحظه همه چيز را نقش بر آب مي دانستيم و در فکر ما برنامه عمليات از هم پاشيد .
لبهاي برادر موذني به آرامي حرکت مي کرد گويا زير لب آيه و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا ...مي خواند .رضا لحظه اي چشمانش را بست و به آرامي از کنار سرباز عراقي حرکت کرد و سرباز عراقي در حاليکه پا روي دست او گذاشته بود ،متوجه حضورش نشده بود .بچه ها زير لب الله اکبر زمزمه مي کردند .وقتي گروه به مقر باز مي گشت، رضا با اطمينان مي گفت :برادر ها هيچ وقت توکل به خدا را فراموش نکنيد .

نصرت انصاري مقدم:
در دفتر کارم بودم که تلفن زنگ زد .از پشت خط شخصي با ناراحتي و اضطراب گفت :آقا به دادمان برسيد .اين آقاي ناصري اينجا بلوايي به پا کرده است .با تعجب گفتم: مگر چکار کرده ؟گفت :خودتان بياييد و ببينيد .از دفترم که بيرون مي آمدم مدام در فکر اين بودم که چطور ممکن است رضا آشوب به پا کند .با خودم مي گفتم: هر گز به رضا نمي آيد که اهل اين کارها باشد . با عجله خودم را به اردوگاه افغاني ها رساندم .وقتي به آنجا رسيدم ديدم ،چند نفر از افغانيها را بازداشت کرده است .نگاهي از روي عصبانيت به او انداختم .به طرفش رفتم و علت اين کا را از او پرسيدم .با دلخوري گفت :اينها بايد به وطنشان باز گردند! گفتم: چرا ؟آهي کشيد و گفت :من در محل کارم بودم که يکي از اينها هزار تومان به من داد تا براي او توصيه نامه بنويسم که در يکي از شهر ها مشغول به کار شود .
با خودم گفتم معلوم است که آن افغاني تورا نمي شناخته و گر نه اين کار را نمي کرد .
ديدم رضا حق دارد که عصباني شود زيرا آن فرد با رشوه از او تقاضاي کار کرده بود ،اما به روي خودم نياوردم و گفتم :آخه رضا جان اينها هم آدمند با لا خره بايد غذا بخورند مجبورند اين کارها را بکنند و گرنه کاري برايشان پيدا نمي شود . او با ناراحتي گفت :من فقط مسئولم که در کشور از آنها مراقبت کنم .نبايد فکر رشوه را در سر مي پروراند اگر همينطوري مي گفت من انجام مي دادم و برايش کار پيدا مي کردم .
آن روز هر چه اصرار کردم بي فايده بود. رضا سعي داشت تا حرف خودش را بزند ،با لا خره در مقابل نظر رضا تسليم شديم و قرار شد آن دو افغاني را به کشورشان باز گردانيم تا به قول رضا به جاي رشوه دادن به اين و آن بهتر است به دفاع ازکشورشان بپردازند و سرزمينشان را از دست دشمن نجات دهند .
ناصري نام مستعار برادر رضا موذني در اردوگاه افغانيها بود .

نصرت انصاري مقدم:
عمليات به کندي پيش مي رفت .دشمن بر روي ارتفاعات بود و ديد کامل بر روي ما داشت .خبر به قرار گاه رسيد که برادران در منطقه بلوچستان در گير شده اند .با تعدادي از بچه ها و شهيد موذني خودمان را به محل در گيري رسانديم ،اما نتوانستيم خودمان را به برادران برسانيم. لحظه اي درنگ کرديم ،آتش دشمن سنگين بود و دو نفر از نيرو ها شهيد شده بودند .پياده به سمت آنها به راه افتاديم .
به علت ديد دشمن امکان پيشروي نبود .حدود نيم ساعت به همين منوال گذشت و همه ناراحت و نگران بوديم .ناگهان برادر موذني که خودش را مي خورد و از ناراحتي بر افروخته شده بود .گفت :درست نيست که ما اينجا بنشينيم و شاهد پيشروي دشمن باشيم ..من جلو مي روم شما بعد از من بياييد .چند نفر گفتند نرو خطر ناک است .
ولي او همچنان به راه خود ادامه داد .برنامه ريزي کرده بوديم که از سه جناح به سمت ارتفاعات حرکت کنيم .برادر موذني و برادرديگري حرکت کردند و به طرف مواضع دشمن پيش رفتند .ما خودمان شاهد بوديم که اين دو برادر کار دو گردان را انجام دادند .آن دو به طرف ارتفاعات حرکت کردند و آنجا را از دست دشمن گرفتند و آن منطقه با رشادت اين دو برادر آزاد شد .

قاسم اکبري:
تازه از جبهه هاي جنوب آمده بود و در حالي که يک پايش تير خورده بود .قرار بود از زاهدان به اصفهان برويم .با جراحت او برايمان خيلي سخت بود زيرا تا اصفهان چندين بار بايد ماشين عوض مي کرديم .از زاهدان به کرمان بعد به رفسنجان و بعد به يزد و دو روز بود که در راه بوديم و خيلي خسته .ديگر طاقتم داشت تمام مي شد .گفتم :با با تو مجروح جنگي هستي راحت مي تواني بي نوبت بليت بگيري .برو از حقت استفاده کن .او مي گفت :مگر ما براي انقلاب چه کرده ايم که حقي هم گردن انقلاب داشته باشيم. در حاليکه رضا منتظر اتوبوس بود ناگهان چشمم به يکي از برادران کميته افتاد و موضوع را به ايشان گفتم . او خيلي زود برايمان بليت تهيه کرد .وقتي سوار اتوبوس شديم به رضا گفتم که چگونه تهيه کرده ام ناراحت شد و گفت :حيف نيست که آدم برود تير بخورد و پايش را از دست بدهد براي اينکه مثلا يک بليت بي نوبت به دست بياورد .من فکر مي کنم ارزش انسان بيشتر از اين حرفهاست .

نصرت انصاري مقدم:
هميشه دلم مي خواست بدانم کجاي بدنش شيميايي شده اما هر وقت کنارش مي نشستم تا از او در اين مورد سوال کنم به بهانه اي مسير صحبت را عوض مي کرد .آن روز هم تا خواستم از او بپرسم يکي از بچه ها به طرف ما آمد و گفت :اي شهر دار مرديم از گرسنگي و با لبخندي گفت :مي بيني که احضار شديم و رفت .
به گلستان شهدا رفته بوديم .سينه اش مدام صدا مي کرد. گفت: من مي دانم که شهيد مي شوم و من با ناراحتي گفتم :کجا برادر ،ما حا لا حالا به وجود نازنينت احتياج داريم .او متواضعانه سر به زير انداخت ،با نگاه گوشه هاي قبرستان را مي کاويد ،گويي دنبال چيزي مي گشت .
پرسيدم :رضا جان دنبال چه مي گردي ؟گفت :دنبال جاي خالي با تعجب گفتم :براي چه ،و او با دست کنار قبر شهيد صغيرا را به من نشان داد و گفت :اينجا مناسب است .ان شا الله مرا اينجا خاک کنيد تا هر کي براي برادر صغيرا فاتحه خواند مرا هم مستفيض کند .
شب عمليات برادر موذني حال و هواي ديگري داشت ،بعد از شهادت اکبر موذني چهره اش نوراني شده بود و خود را جزء شهدا مي دانست .آن شب در ميان طوفان و اشک و آه برادران از رضا خواستيم تا از براي ما از دردي که ماه ها بود که جانش را مي فشرد سخن بگويد .رضا به آرامي پاچه شلوارش را با لا زد .صحنه اي غم انگيز بود .من ديگر تاب ديدن آن منظره را نداشتم .سرم را روي زانويم گذاشتم و گريه امانم نداد. بعد از آن عمليات ديگر رضا در ميان ما نبود .او رفته بود تا مداوايش را از طبيب واقعي دردها بگيرد .آرام در کنار برادر صغيرا همان جا که خودش خواسته بود ؛آرميد .هر وقت به گلستان شهدا مي روم فکر مي کنم او زنده است و دارد به من نگاه مي کند .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : موذني , رضا ,
بازدید : 168
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

سال 1337 ه ش دريزد ودر خانواده اي مذهبي و سختکوش پاي به عرصه خاک نهاد .دست هاي پر مهر خانواده از همان خرد سالي او را به آغوش مهربان مساجد سپرد تا با صداي گرم خود گلدسته ها را به آواي اذان بنوازد و نداي توحيد و دعوت به خير العمل را در همه جا سر دهد .
از کودکي با قرآن مانوس بود و در اوقات فراغت به تلاوت قرآن يا شنيدن آواي روحبخش قاريان مي پرداخت و جان شيفته خود را با کلام الهي سيراب مي کرد .
در بحبوحه انقلاب اسلامي که قرآن از طاقچه هاي گرد گرفته خانه ها به بطن جامعه آمد . فشار طاغوت که با روشهاي گوناگون قرائت قرآن و رعايت بسياري از مسائل اسلامي را صرفا پوسته اي ظاهري بدل کرده بود با اوجگيري انقلاب از دوش مردم بر داشته شد . نقشه هاي استعماري بر ملاشد ،مردم حقايق را در يافتند و فضاي آزاد سياسي تا حدودي فراهم گشت .رويکرد مردم به قرآن بيشتر شد .سيد کاظم نيز چون شيفتگان و مشتاقان ديگر که همواره از قبل از انقلاب به معناي اصلي قرآن توجه داشت و دستورات آن را در زندگي فردي و اجتماعي خود رعايت مي کرد ،توجه بيشتري به قرآن نشان داد و کوشيد تا همپاي ديگر امت مسلمان و انقلابي بيش از پيش به دستورات قرآن عمل کند .او در مسابقات قرآني شرکت جست و جوايزي نيز در يافت کرد .
وي از دوران کودکي و نوجواني فعاليتهاي سياسي و مبارزه با طاغوت را با راهنمايي و تشويق خانواده آموخت و در جريان انقلاب در نشر و پخش اعلا ميه هاي حضرت امام و شعار نويسي حرکت فعال داشت تا اينکه به زندان افتاد .ولي با عنايت الهي و درايت اطرافيان رهايي يافت .با صوت خوش قرآن و اذان جوانان را به مساجد مي کشاند و با تبليغات اسلامي و کردار شايسته آنان را تربيت مي کرد .
در زمينه کارهاي هنري نيز تبحر داشت و با کشيدن تصاوير حضرت امام و شخصيت هاي مذهبي از هنر در جهت پيشبرد اهداف انقلاب سود مي جست .مهربان و صميمي بود .به اين ترتيب بذر محبت را در دل همه کاشته بود .خانواده اش از بي ريايي و فروتني و تقواي او خاطره ها دارند و تربيت و سادگي از ويژگيهاي بارزاو بود .
بعد از انقلاب در سال 1359 با خانواده اي متدين وصلت کرد او شرط انتخاب همسر را پس از ايمان و اطاعت از ولي فقيه ملقب بودن به يکي از القاب حضرت فاطمه زهرا (س) قرار داده بود .مراسم ازدواج با ايثار و فدا کاري همسر به صورتي بسيار ساده و با صداقي به اندازه کابين حضرت فاطمه زهرا (س) بر گزار شد .
زوج جوان به خانه اي محقر و استيجاري نقل مکان کردند و با جهيزيه اي که چون جهيزيه ي فاطمه زهرا (س) اندک بود زندگي را با موجي از نور سعادت و ايمان آغاز نمودند .سيد کاظم که همواره قرآن و عمل به احکام اسلام سر لوحه زندگي او بود همواره احترام به همسر و همکاري با او در خانه و رعايت بزرگداشت خانواده و بزرگتر ها مي کوشيد.
اصرار او همواره بر عمل به فرايض بود .لذا براي انتخاب خانه نيز تاکيد داشت که نزديک مسجد باشد تا بتواند فريضه نماز را به جماعت بر پاي دارد .
حاصل اين زندگي پر برکت سه فرزند به نامهاي «محسن» ،«مريم السادات» و« سيده منصوره» است .
حس همکاري و مسئوليت پذيري در وجوداو موج مي زد و به صله رحم و پاسداري از حرمت خانواده هاي بي سرپرست تاکيد فراوان داشت .آرزوي شهيد خدمت به اسلام و شهادت بود .
او حضور در جبهه شرق و مبارزه با قاچاقچيان را وظيفه شرعي خود مي خواند ولي در همه حال حضور در جبهه هاي غرب وجنوب و جنگ با بعثي ها را نيز ضروري مي دانست .در اواخر سال 1362 به عنوان مسئول اطلاعات به جبهه رفت .
امانتداري و رازداري ويژگي خاص او بود و به همين دليل هر گز پستها و مسئوليتهاي خود را باز گو نمي کرد .وقتي خانواده دليل اين همه تلاش و مجاهده و دير آمدن و فعاليت شبانه روزي را از او مي پرسيدند، فقط با لبخندي شيرين پاسخ مي داد :با زحمات شبانه روزي او و ساير برادران ،منطقه «سراوان» که روزي مقر اشرار بود به منطقه اي امن مبدل شد .
وي نسبت به استفاده از اموال بيت المال بسيار حساس بود و چون مولايش امير المومنين(ع) هر گز از اموال عمومي براي استفاده شخصي بهره اي نمي گرفت .
آخرين توصيه او به همسرش قبل از شهادت اين بود که حضرت زينب (س) را الگوي صبر و استقامت و پاکدامني قرار دهد .زينب وار زندگي کند و صبور باشد .ايشان در دهم آذر ماه 1365 به دست اشرار کوردل در«سيستان وبلوچستان» به شهادت رسيد .
کجا سراغ داريد ؛
مردي در گاه رفتن به عروج عشق
تبسم پر شکوهش
لرزه بر اندام دشمن انداخته باشد
کجا سراغ داريد ؟
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران وشهدا ي سيستان وبلوچستان-1377



خاطرات
شهرزاد امير شهريار:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
نمازش که تمام شد ،خيره شد به گلهاي سجاده اش .چند بار سوزن توي دستش فرو رفته بود تا اين گلها جان گرفتند ،با لاخره شدند گلهاي سجاده جهيزيه اش .دستش را مي کشد روي گلهاي نقره اي آنها بعد خم مي شود و پيشانيش را مي گذارد روي مهر .خنکاي مهر از گرماي پيشاني اش کم مي کند .دلش مي خواهد حرفي بزند .اما خودش هم نمي داند چه بگويد .اصلا احتياجي به حرف زدن نيست .خدا خودش مي داند که او چه مي خواهد بگويد .خودش از دل او خبر دارد .مهر را مي بوسد و گوشه هاي جانماز را تا مي کند روي هم .
دستش را مي گيرد به زانويش و سنگين بلند مي شود .اين روزها بلند شدن هم برايش سخت شده است .بار سنگيني است اين بار مادر شدن .حس غريبي دارد .هروقت به مادر شدن فکر مي کند در دلش غوغايي به پا مي شود .مي رود کنار پنجره و بيرون را نگاه مي کند .آفتاب همه جا پهن شده است و حياط پر از جيک جيک گنجشکهاست .
يعني دختره يا پسره ؟ياد ديشب مي افتد و آن خوابي که ديده بود ؛اصلا گويا بيداري بود .همين طور ،اين جا ايستاده بود با بچه در بغل .بچه خودش بود. انگار يک نفر ،نفهميد کي ،اسم بچه را پرسيد و او گفته بود سيد کاظم .صبح که براي سيد علي اکبر تعريف کرد.او گفت:خير است انشا الله حتما پسر است .
از پنجره به بيرون چشم انداخت .گنجشکها غوغا کرده بودند .نگاهش را از حياط گرفت و به پسرش خيره شد که آرام در بغلش خوابيده بود .يک قطره شير گوشه لبش خشک شده بود .بوسيدش .اين ديگر بيداري بود .بعد با خودش گفت :بزرگ شو، بزرگ شو، سيد کاظم من !!

چند روزي بود که سيد کاظم را کمتر مي ديدم .دلم هوايش را کرده بود .هواي حرفهايش ،حديث هايي که مي خواند، نگاه نافذ و آن لبخندهاي مهربانش .با خود گفتم :حتما باز اعلاميه هايي از امام به دستش رسيده از همان هايي که محرمانه اند و خودش تا صبح مي نشيند و مي نويسدشان .شايد هم به فکر کار جديدي براي مسجد و بچه هاي محله است .هر چه هست حسابي او را مشغول کرده .آخ که چقدر دلم مي خواست بدانم دارد چه کار مي کند .
صداي اذان سيد کاظم کنج هاي غروب گرفته تمام محله را روشن کرده بود و بچه هاي قد و نيم قد محله جلو تر از بقيه به مسجد دويدند .امروز ديگه حتما ازش مي پرسم .بعد از نماز سرم را چرخاندم بين مردم ودنبالش گشتم .بايد حتما پيدايش مي کردم تا جواب سوالم را بپرسم .اصلا اين فقط پرسش من نبود سوال همه بچه هاي مسجد بود .همه مي خواستند سر در بياورند سيد کاظم اين روز ها دارد چکار مي کند .آها ،پيدايش کردم .آنجاست .درست پشت سر آقا .صبر مي کنم تا بعد از نماز . هر چند اين روزها هر ثانيه اش يک خبر جديد است .خدا کند ...وقت نمي کنم دنبال فکرم را بگيرم .سيد دارد با حاج آقا و بقيه خدا حافظي مي کند مي روم سراغش .
سلام سيد
- عليک السلام .محمد جان ،تازه چه خبر ؟اتفاقي افتاده؟
- نه سيد ولي ...
- ولي چي ؟چيزي مي خواي بپرسي ؟
- راستش سيد بچه ها مي خواهند بدانند ،خبر تازه اي شده ؟
بچه ها خيلي دلشان مي خواهد بدانند شما داريد چکار مي کنيد .آخر يک هفته است که شما کمتر به ما سر مي زنيد .
سيد هم مي خندد ،از همان خنده هاي مهربان که هميشه آدم را شيفته مي کند .دستش را مي گذارد روي شانه ام و مي گويد .بچه ها مي خواهند بدانند يا تو ؟سرم را مي اندازم پايين .مي خواهم حرفي بزنم که خنده اش نمي گذارد .مي گويد :عصه نخور ،فردا صبح که آمدي مسجد خودت مي فهمي .مي گويم :سيد ،فردا که تظاهرات است .
مي گويد :چه بهتر ،اگر صبر کني خودت مي فهمي و مي رود .اما مگر من تافردا مي توانم طاقت بياورم . چه شب طولاني ،چه سياهي غليظي. غلتي مي زنم و پتو را مي کشم روي سرم .پلکهايم را محکم روي هم فشار مي دهم .اما ...يعني فردا چه اتفاقي مي افتد ؟مي دانم که راهپيمايي است و قرار است همراه بچه هاي مسجد و اهالي محله و حاج آقا صدوقي حرکت .به طرف مرکز شهر .ولي ...
صداي اذان آشناي سيد کاظم حس خوشي در قلبم ايجاد مي کند .ديگر چيزي نمانده که انتظار م به پايان برسد .ميدوم به مسجد که مي رسم ،چشم مي اندازم توي جمعيت که دارند وضو مي گيرند. پس سيد کاظم کو ؟
مي بينمش دارد مي رود داخل .تند تند وضو مي گيرم و مي روم دنبالش .
سلام سيد .بر مي گردد نگاهم مي کند و از توي چشمهايم سوال را مي خواند. مي خندد .عليک السلام .اما هنوز تا صبح مانده ،صبر کن ديگر !!چيزي نمي گويم و به خانه بر مي گردم .صبح زود از خانه مي زنم بيرون .
تظاهر کنند گان جلوي مسجد جمع شده اند و صداي صلوات از همهمه از مسجد به گوش مي رسد .يک راست مي روم در خانه سيد .از داخل خانه سيد صداي صلوات بلند مي شود .نگاه مي کنم .
خداي من جواب سوالم را مي بينم .تصويري بزرگ از امام است .اشک جلوي چشمم را مي گيرد . امام در هاله اي از درخشش نور پنهان مي شود و باز سو سو مي زند وپيدا مي شود .امام جان فدات بشم .صداي صلوات مرا به خود مي آورد .زانو زده ام و تابلو را مي بوسم .بچه ها کنارم مي زنند يک نفر پشت سرم مي گويد :سيد خودش آن را کشيده !عجب فکري !وقتي به مسجد مي رويم جمعيت بهت زده با اشک و آه و صلوات به استقبال تابلو مي آيند من هم رکابدار آن هستم .

صداي موتور سيد کاظم را که شنيد خاطرش جمع شد .پس با لا خره آمد .هميشه همين طور بود .چشمش آنقدر به در ماند تا او بيايد .مادر بود ديگر چطور خودش را راضي مي کرد که نگران نباشد .
آن هم در اين گير و دارها که خدا نشناسها جوانهاي مردم را يا مي بستند به گلوله و يا معلوم نبود کجا مي بردنشان که ديگر دست هيچ کس به آنها نرسد .نه ،سيد کاظمش هنوز جوان بود .آرزوها برايش داشت .براي پسر بزرگش .از اينکه پسرش اينطور در راه خدا تلاش مي کند در خودش احساس غرور مي کرد .هزار بار سر نماز خدا را شکر کرده بود که بچه هايش سر براه و محجوب بار آمده اند .اما اين دلشوره مگر راحتش مي گذاشت .صد بار با خودش قرار گذاشته بود که به سيد کاظمش بگويد .مادرجان من مي ترسم .به تظاهرات نرو !جلوي تانک که نمي شود ...ولي چيزي اين وسط زبانش را قفل مي کرد .به ياد حضرت زينب (س) مي افتاد .ياد حضرت فاطمه (س) .
اتاق سراسر تاريک بود و صداي نفسهاي آرام بچه ها را مي شد شنيد .چادرش را دورش پيچيد و بلند شد .لحظه اي گوش ايستاد. هنوز نرفته اين را با خودش گفت .آرام و بي سر و صدا خودش را رساند پشت در اتاق سيد و از لاي در نگاه کرد .انگار خداوند نوراني ترين ستاره را به او بخشيده بود .سوزش اشک توي چشمانش دويد پسرش طوري به در گاه خدا التماس مي کرد که قلب او را فشرد .اشکش را با گوشه چادر گرفت .گلويش خشک شده بود .از اتاق که بيرون مي آمدسيد کاظم او را ديد .
- مادر شما بيداريد ؟خواست بگويد کاظم جان باز هم مي خواهي بروي ؟تو که تازه آمده اي .سيد کاظم گفت :حالتون خوبه ؟
- آره مادرجان ،طوري نيست .
بعد مثل اينکه کسي تکانش بدهد درست همان لحظه اي که سيد کاظم خدا حافظي کرد و رفت که از در بيرون برود، گفت :کاظم جان .کاظم بر گشت ،بي حرف و نگاهش کرد .بله مادر جان .من مي ترسم مادر ،مواظب خودت باش .اگر يک وقت خداي ناکرده ...
ادامه نداد حتي از گفتن آن جمله هم مي ترسيد .کاظم تبسم کرد .دستهاي خسته مادر را در دست گرفت و گفت :ناراحت نباش مادر ،من يک بار به اين دنيا آمده ام و يک بار هم خواهم رفت .عمرم را در راه خدا طي مي کنم .هر وقت بايد بميرم خواهم مرد و بعد مثل نسيمي آهسته از در بيرون رفت .مثل هر شب ،با اعلاميه هايي که توي پيراهنش بود و او يک لحظه احساس کرد آرامش دنيا را در دل دارد .وسيع شده بود مثل دريا و صبور درست مثل درختهايي که زير آفتاب کوير ايستاده اند .صداي موتور سيکلت فضاي شب را پر کرد .


 

 

آثارباقي مانده از شهيد
گروه ما اولين گروهي بود که براي سر و سامان دادن به اوضاع بلوچستان مامور شده بود وقتي که از يزد حرکت مي کرديم هيچ کدام از برادرها تصور کاملي از بلوچستان نداشت .هيچ کداممان آنجا را از نزديک نديده بوديم ونمي دانستيم چه خبر است. فقط مي دانستيم که منطقه مرزي است و احتمالا اوضاع آنجا بي شباهت به کردستان نيست .فکر مي کنم در اتوبوس اکثر بچه ها به موضوع کشته شدن پاسدارها به دست اشرار و ضد انقلابها فکر مي کردند ولي با همين آگاهي راهي بلوچستان شده بودند .خانواده ها آنها را منع مي کردند ولي بچه ها آنها را قانع کرده بودند .سيد کاظم براي تقويت روحيه شروع کردن به حرف زدن :برادرها بلوچستان ناحيه مرزي است .در اين منطقه از اوضاع انقلاب اطلاع کافي وجود ندارد خانها و دست نشانده هايشان پاسدارها و حزب اللهي ها را دشمن خوني خودشان مي دادنند .شما بايد سعي کنيد به عنوان نماينده انقلاب در آن محل طوري عمل کنيد که افکار اشتباه آنها را تغيير دهيد و نشان دهيد که سرباز خميني يک مسلمان تمام عيار است .

يکشنبه 8/ 9/ 1359
تقريبا دو ماه از آمدن ما به اين منطقه مي گذرد .روزهاي اول براي همه سخت و دشوار مي گذشت نه جايي را مي شناختيم و نه زبان کسي را مي فهميديم (هر چند هنوز هم زبانشان را نمي فهميم )اما اين روزها دارند کم کم به ما اعتماد مي کنند .دارند مي فهمند که ما دشمن آنها نيستيم .
همين چند روز پيش مولوي منطقه سيد کاظم و بچه هاي پايگاه را دعوت کرده بود خانه اش .روستا هاي اينجا هيچ چيز ندارد .نه آب نه برق نه دکتر .اينها هيچ ندارند ولي با اين وجود با همان کاسه شير و تخم مرغها يشان از ما پذيرايي مي کنند .چند روز پيش پيرزن بلوچي نوه اش را آورده بود پايگاه .بچه ها نمي توانستند بفهمند چه مي گويد ولي از قرار نوه اش مريض بود ،بد جوري تب داشت .پيرزن دائم سراغ سيد کاظم را مي گرفت .فکر مي کرد او دکتر است .ما به نوه اش کمي شربت تب بر داديم و از داروهاي پايگاه استفاده کرديم .پيرزن دستش را گذاشت روي سر سيد کاظم چيزهايي گفت .گريه کرد و دعا خواند .الان ديگر بايد حال نوه اش خوب شده باشد .
دوشنبه 9/ 12/ 1359
چند روز است که سيد کاظم رفته است .ماموريت .توي قرار گاه خبر خاصي نيست .مثل هميشه گاهي اشرار و ضد انقلاب کارهايي مي کنند که ديگر همه اش تکراري است ولي حواس بچه ها را حسابي جمع کارشان مي کند .بگذريم ،اين روزها دائم پير و جوان منطقه مي آيند و سراغ سيد کاظم را مي گيرند .بعضي هايشان خيال مي کنند سيد کاظم طوري شده و ما حرفي نمي زنيم .دائم مي پرسند چرا به آنها سر نمي زند .راستش اصلا باورم نمي شد که اينطور به ما اعتماد کنند .در عروسي ها و مهماني ها ما را دعوت مي کنند و در غم ها و غصه ها ما را شريک مي دانند .البته هنوز هم کساني هستند که با ما مخالفند ولي باز همين قدر که توانسته ايم با مردم روستايي و عشاير رابطه نزديکي پيدا کنيم .خيلي کار است به قول جعفر اينها همه از کرامات سيد کاظم است که همه را خاطر خواه خودش مي کند .خدا اجرش دهد .مثل نسيمي مي ماند که همه تنهايي تبدار را نوازش مي دهد .


انتظار
آفتاب سنگين و دم کرده توي حياط پهن شده بود و او همانطور که افکارش را آن دورها پرواز داده بود به افق تيره مي نگريست .چند روز بود که دلش هوايي شده بود .هواي سيد کاظم به دلش افتاده بود .نه اينکه روزهاي ديگر به ياد پسرش نباشد نه مگر مي شد ؟!کدام مادري جگر گوشه اش را که دور از او افتاده فراموش مي کند .به ياد عروس و نوه هاي دردانه اش هم بود ولي اين حس يک چيز ديگر بود .يک جور بي خبري ،يک جور انتظار به تمام وجودش چنگ انداخته بود. ياد خواب ديشب افتاد .خواب ديده بود که رفته است خانه امام .آخ که چقدر دلش مي خواست آنجا برود و سيد کاظم قول داده بود که ببردش .خواب ديده بود که امام با همان لباس معمولي که بر تنشان بود حرکت کردند و به او فرمودند از پشت سر پيراهن مرا بگير و همراه من بيا و او نافرماني نکرده بود و به همراهشان رفته بود و قدم به حجره اي گذاشته بود که انگار حجره امام بود. و...همان دم بود که از خواب بلند شد. نفهميد چرا ولي بيدار شده بود و ديده بود که نزديک اذان صبح است .يادش افتاد که آن وقتها که خيلي جوان تر بود هم يکبار همين طور منتظر بر در گاه پنجره ايستاده و به آفتاب و حوض و حياط خيره مانده بود .آن روزها هم منتظر آمد ن سيد بود .منتظر تولدش و بعد خواب ديد که بايد اسمش سيد کاظم باشد .بعد از آن روز هم شايد بيشتر از هزار بار ديگر آمده بود کنار همين پنجره و قد کشيدن پسرش را ديده بود و انتظار باز هم رهايش نکرده بود .حالا هم ...
راستي خواب بعد از ظهر را چه مي گويي ؟مي گويند خواب بعد از ظهر تعبير دارد اين را با خودش زمزمه کرد .يادش آمد که بانويي وارد خانه اش شد. انگار توي همين اتاق قدم گذاشت و چه عطر دل انگيزي داشت .آن خانم آمدنش مثل آمدن نسيم بود .پشت سرش سه خانم ديگر بودند که هر سه چادر مشکي داشتند .همه آمدند و نشستند روبروي او .و آن خانم همان که معلوم بود بزرگ آن سه تا است بقچه اي را گذاشت روبروي او و گفت :برايت گنج آورده ايم .مال خود ت است. او دستش را برده بود که بازش کند و تقسيم کند بين همه ،اما همان که صداي آرام و آسماني داشت گفته بود :به کس ديگري ندهي ...و بعد آرام از در همين اتاق بيرون رفتند .هنوز هم نمي توانست بفهمد خواب بوده يا بيداري ونمي دانست که ...
صداي زنگ در بلند شد . سيد مهدي در را باز کرد و بعد از آن لحظه اي چند جوان پاسدار وارد حياط شدند او هنوز خيره به حياط مانده بود و حاج آقا آرام آرام به آنها نزديک شد و باهم صحبت کردند .حاج آقا چه شنيده بود .مرتب به پنجره نگاه مي کرد .پريشان شده بود زانوهايش مي لرزيد ،نزديک بود بيفتد ولي دستش را روي شانه جوان گذاشت .
آفتاب ظهر سنگين و دم کرده توي حياط پهن شده بود و او همانطور به افق خيره مانده بود و به پرچمهاي سياهي که بر ديوار حياط تاب مي خوردند .انگار انتظار او هم ديگر پايان يافته بود .


پيام کوچ
آن روز حال ديگري داشت دلش مثل سير و سرکه مي جوشيد .انگار به دلش افتاده بود که امروز حتما خبري مي شود .خودش مي دانست .هر وقت قرار بود اتفاقي بيفتد يا خواب مي ديد و يا اينطور سر گردان و بي تاب بود .توي دلش هزار بار دعا خوانده بود و هزار بار صلوات فرستاده بود ولي دلش آرام نمي گرفت که نمي گرفت .دستش به هيچ کاري نمي رفت .همين طور بي تاب نشسته بود که صداي زنگ در از جا بلندش کرد .چادرش را تندي روي سرش کشيد و دويد توي حياط .پسرش بود سيد مهدي .حتما خبري شده که اين موقع به خانه آمده .مهدي سلام کرد و به همراه يکي از همرزمانش وارد حياط شد .
سکوت تلخي که به جان حياط افتاده بود دلش را چنگ مي زد .دهان باز کرد که بپرسد ولي از دوست مهدي شرم کرد . تعارفشان کرد داخل و خودش رفت که چايي بريزد .سيني را که جلوي جوان گذاشت نگاهش کرد. مي خواست از چشم هاي جوان بخواند که چه شده اما انگار او فهميد و چشمش را دوخت به گلهاي قالي .زن ديگر طاقت نياورد .
مادر جان شما را به خدا حرفي بزنيد .من طاقتش را دارم اگر طوري شده بگوييد.جوان خواست حرفي بزند و سيد مهدي وارد شد و گفت :نگران نباشيد طوري نشده ،مثل اينکه پسر سيد کاظم نزديک پليس راه زاهدان تصادف کرده .
انگار تمام دنيا را کوباندند توي سر زن .
- پسر سيد کاظم ؟خودش کجا بوده مگر ؟- مادر جان ،خودش هم تصادف کرد ،اما ...
زن داغ کرده بود .انگار قلبش مي خواست از سينه اش بيرون بزند به سيد مهدي نگاه کرد و گفت :مادر راستش را بگو ،من خودم مي دانم برادرت شهيد شده است ،بگو مادر جان .
و بعد سوزش اشک را در چشمهايش حس کرد .ياد خوابش افتاد بلند شد که برود اما قبل از آن صداي در بلند شد .
من در را باز مي کنم .مهدي اين را گفت و رفت و او صداي حاج آقا را شناخت .


حاج آقا حسين زاده انگار آن روز خسته تر از روزهاي پيش بود وقتي که وارد اتاق شد چشمش افتاد به يک جفت پوتين که دم در اتاق جفت شده بود .از ديدن مهدي هم تعجب کرد .او الان بايد در حال تدارک نيروها مي بود .
آخر قرار بود سپاهيان محمد (ص) عازم شوند ....هنوز پاهايش را در راهرو اتاق نگذاشته بود که چشمش افتاد به عروسش وچشمهاي مهدي سرخ شده بود .پرسيد .چي شده عروس ؟
- حاج آقا سيد کاظم تصادف کرده .
حاجي رو کرد به مهدي اما او پيش دستي کرد و قبل ازهر سوالي گفت :نه پدر جان .انشا الله طوري نشده .انگار محسن ،پسر سيد کاظم تصادف کرده .من مي روم زاهدان ،شما نمي آييد هنوز حرف مهدي تمام نشده بود که عروسش چادر را کشيد روي صورتش و رفت در حاليکه شانه هايشان تکان مي خورد .
صدا از توي حياط بود .چند جوان بسيجي آمده بودند مهدي به طرف آنها رفت .حاج آقا چشمش به پارچه هاي مشکي و قرمز توي دست جوانها افتاد .انگار دنيا دور سرش چرخيد .دستش را به لبه پنجره گرفت . ذکر خواند و آرام آرام از پله ها پايين آمد .

هنوز کلاس احکام تمام نشده بود که صدايش زدند .از کلاس که بيرون رفت چشمش افتاد به يکي از دوستان سيد کاظم .
- سلام عليکم خواهر .
- سلام عليکم بفرماييد .
لحظه اي به حرفهاي او گوش داد و او که خدا حافظي کرد و رفت پشت سرش هزار جور سوال براي زن باقي گذاشت .مرد پرسيده بود کاظم آقا به ماموريت رفته ؟زن تعجب کرده بود آخر کا ظم هميشه ماموريت مي رفت و نمي گفت کجا مي رود. خودش آخر شب مي آمد و با لبخند دير آمدنش را حل مي کرد .
کلاس که تعطيل شد به خانه بر گشت .دلهره عجيبي خيمه کرده بود در دلش .انگار راه گلويش را بسته بودند .طولي نکشيد در زدند .در را که باز کرد مربي احکامشان را ديد .تعجب کرد اما هيچ نگفت، تعارفش کرد .چند لحظه اي هر دو سکوت کردند .شايد هر دو مي خواستند بدانند آن ديگري چه مي داند .با لا خره حاج خانم سر صحبت را باز کرد و گفت مثل اينکه کاظم آقا زخمي شده اند و در بيمارستان هستند از من خواستند که ...ديگر چيزي نفهميد فقط حرکت لبهاي حاج خانم را مي ديد و يک دفعه گفت: حاج خانم سيد کاظم شهيد شده ؟شما را به خدا راست بگوييد .
حاج خانم مکثي کرد و آرام گفت :
ناراحت نباش سيد کاظم توي درگيري با اشرار شهيد شده .
اما تو بايد مثل زينب صبر و استقامت داشته باشي!!
حاج خانم که رفت او ماند و سنگيني عجيبي که بر شانه هايش حس مي کرد .به بچه ها چه بايد مي گفت .
از پنجره به بيرون نگاه انداخت .آسمان انگار خاکستري تر شده بود .يک دسته پرستو از گوشه آسمان رد مي شدند .آرام زير لب گفت :خدايا پرستوي من هم کوچيد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : حسيني زاده , سيد کاظم ,
بازدید : 264
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
مجيد مختاري در بيستم بهمن ماه 1342 ه ش در تهران پاي به عرصه وجود گذاشت .پدر که فردي نظامي بود به پرورش جسم و روان اولين پسرش توجه ويژه داشت .مجيد جواني برومند و ملتزم به انجام واجبات مذهبي شد .مادر نيز وجود او را از مهر ائمه و اسلام سرشار مي کرد و به خواندن قرآن تشويقش مي کرد .
شهيد در امر تحصيل کوشا بود و با موفقيت دوران ابتدايي ،راهنمايي و هنرستان را پشت سر گذاشت .دوران نوجواني او مصادف با آغاز جنبش اسلامي بود و شهيد در جلسات مذهبي دعا و قرآن شرکت فعال داشت .مجيد اوقات فراغت را به ورزش مي گذراند .
کمک به والدين و احترام به پدر و مادر ،ساده زيستي و عدم توجه به آراستگي ظاهري از ويژگيهاي خاص او بود .در تصميم گيري ها همواره با خانواده مشورت مي کرد .فروتني ،برد باري و حرف شنوي و صبر وجه تمايز او بر ساير خواهران و برادرانش بود .
با پيروزي انقلاب و تشکيل سپاه پاسداران ،مجيد به اين نهاد پيوست .او در سه مرحله به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل اعزام شد .در مرحله دوم که به صورت بسيجي ساده اعزام شده بود ،به دليل کارايي و توانايي به سمت فرماندهي گردان ارتقا يافت .ايشان چون با فعاليتهاي ورزشي خو گرفته بود از آمادگي رزمي مناسبي بر خوردار شده بود و به عنوان مربي ورزشهاي رزمي در منطقه عمليات به خدمت پرداخت .
خانواده اش روحيه او را پس از باز گشت از جبهه بسيار معنوي توصيف کرده اند که سخنانش همواره در مورد ارزش شهيد و شهادت بوده است .در آخرين مرحله در تاريخ
22/ 4/ 1362 به جبهه هاي دفاع مقدس اعزام شد .ايشان پس از رشادتها و دلاوريها ي فراوان در عمليات «والفجر 3» در منطقه «مهران» به درجه رفيع شهادت رسيد .
چاو وش ظفر خبر ز ياران داده است
پاييز مرا شوق بهاران داده است
تکبير سواران که به شب مي تازند
گل مژده آزادي مهران داده است
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377




خاطرات
خواهر شهيد:
عمليات والفجر 3 با رمز يا الله شروع شد .مسير نا امن بود و راه دشوار .راننده جيپ دلش راضي نمي شد که رانندگي کند .مجيد مختاري براي رساندن بچه ها به خط خود پشت فرمان نشست .در زمان حمله، عراقي ها با منور منطقه را روشن مي کنند .ناگهان تيري به زانوي مجيد اصابت مي کند به طوري که که استخوان زانو کاملا متلاشي مي شود .همرزمان که متوجه جراحت ايشان مي شوند از رفتنش ممانعت مي کنند ولي او با همان يک پا بلند شده فرياد مي زند بچه ها حرکت کنيد .من حالم خوب است و به راه ادامه مي دهد. تير بار به سمت قلب او نشانه مي رود از پشت سر نيز گلوله مي خورد .وقتي ياران مي رسند فقط مي گفت :سوختم و آب مي طلبيد .در آن لحظه قرآن و عکس امام مي خواهد و بر سينه اش مي گذارد، لبخندي درد آلودبر گوشه لبانش نشست و آرام شد .در همان حال به دوستانش مي گفت شما هيچ نگران نباشيد من حالم خوب است و در واقع اين حرکت ايشان موجب تقويت روحيه رزمندگان ديگر گشت .
 
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد:

 

بايد دامادش کنيم حا لا ديگر در مرز 20 سالگي است. ديگر وقتش رسيده .مگر سنت اسلام نيست که جوانها زود ازدواج کنند پدر و مادرم مدام اين را مي گفتند .اما هر بار که با مجيد در ميان مي گذاشتيم مي گفت فعلا صبر کنيد .تير ماه که به خانه آمد اين بار مخالفت نکرد .فقط تبسمي بر لبانش نشست و به اين ترتيب رضايت خود را براي ازدواج اعلام کرده بود .
در تدارک خواستگاري بوديم که باز هم به جبهه رفت و مسئول گردان والعصر در منطقه مهران شد .پدرم گفته بود وقتي بياد دامادش کنيم مرداد ماه آمد ولي ديگر ...
لباس خونرنگش رخت دامادي اش بود وبر سينه و سر و رويش گل زخمهاي سرخ نشسته بود .

پدر خشمگين وارد خانه شد در را به هم زد و گفت :اين جوانک پاک آبروي ما را برد .مادر جلو دويد و گفت چي شده آقا .
پدر گفت اين مجيد مومن تو ،مجيد انقلابي تو ،با لباس کهنه رفته بود مهماني .مي خواهد آبروي مرا جلوي در و همسايه ببرد .کلي خجالت کشيدم جلوي مردم .آخر کي با شلوار کردي مهماني مي روند! من يک درجه دارم مردم روي من حساب مي کنند .
مجيد آرام و بي صدا پشت سرش آمد .پدر که نشست مجيد هم گوشه اتاق چمپاتمه زد . شرم و حيا در نگاهش موج مي زد .بعد بر خاست و کتابي را آورد و جلوي پدر گذاشت .گفت با با جان مگر تو هميشه به من سفارش مهرباني و نيکي نمي کردي، مگر مرا به خواندن قرآن تشويق نمي کردي .بيين اين عکسها ، عکس هاي حلبي آباد است .عکسهاي آدم هاي فقير است .وقتي آنها لباس نداشته باشند چطور من لباس نو بپوشم .پدر با ديدن عکسها بهت زده شده بود .
لحظه اي خاموش ماند ناگهان دست در گردن فرزند کرد و او را در آغوش گرفت و گفت :خدا يا شکرت !خدايا تو را شکر که چنين پسري به من داده اي .عيبي ندارد برو هر کاري مي خواهي بکن. حا لا ديگر مي دانم که تو لباسها و پولها را چه کردي هر جور دلت مي خواهد رفتار کن .

خانه در سکوتي آرام رفته بود همه خواب بودند .مادر گفته بود که مجيد شبها ،نيمه شب بيدار مي شود و نماز مي خواند ولي نديده بودم .آن شب بيدار ماندم تا ببينم چکار مي کند .خوابم برده بود، ناگهان از خواب بيدار شدم .ديدم مجيد لب حوض نشسته آستينها را با لا مي زند .نگاهي به آسمان انداخت و بعد وضو گرفت .
داشت از پله ها با لا مي رفت که دويدم و حوله را به دستش دادم .با چشمانش خنديد و گفت :تو هنوز بيداري چرا نخوابيدي ؟
گفتم خوابم نمي آيد و حوله را گرفت و دوباره به من پس داد و گفت حوله نمي خواهم .مي خواهم آب وضويم حافظ من از آتش جهنم باشد .گفتم داداش مگر نماز نخواند ي!؟ ما که با هم به مسجد رفتيم و نماز مغرب و عشا را خوانديم .گفت چرا اما يادم آمد که يک نماز ديگر هم بايد بخوانم .
مي دانستم که مي خواست نماز شب بخواند .مثل نسيمي خنک از کنارم گذشت و در را پشت سرش بست .هميشه مي گفت وقتي من نماز مي خوانم کسي وارد اتاق نشود .
لاي در را کمي باز کردم .صداي هق هق گريه اش مي آمد .نور ماه به صورتش مي تابيد و چهره اش را نوراني کرده بود .اشکها توي صورتش مثل مرواريد مي غلطيد و چشمانش مثل ستاره مي درخشيد .آرام آرام ذکر مي گفت. من هم پشت در نشستم .از صداي محزون او لرزه بر تنم افتاده بود .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : مختاري , مجيد ,
بازدید : 191
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

علي اکبر ميرزايي  12 خرداد 1336 ه ش در خانواده اي مذهبي و مستضعف در يکي از روستاهاي شهرستان بهشهر در استان مازنداران متولد شد .اودوران کودکي راپشت سرگذاشت و وارد دوران تحصيل شد.پس از اين دوران در سال 1355 به خدمت نظام وظيفه رفت .شعله هاي انقلاب اسلامي مردم ايران برعليه حکومت ستم شاهي شعله ور تر مي شدو علي اکبر مشتاقانه در اين مبارزات حضوري فعال داشت.در سال 1358 پس از پيروزي و طلوع فجر انقلاب اسلامي با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به اين نهاد برآمده از انقلاب الهي مردم ايران پيوست.
از آنجا که با محروميت رشد کرده و آن را با تن و جان احساس نموده بود مشتاق خدمت در مناطق محروم ،به ويژه استان «سيستان و بلوچستان» بود به همين دليل به همراه شش نفر از همرزمانش که بعد ها به شهادت رسيدند به اين منطقه مهاجرت کرد و مشغول خدمت گرديد .
علي اکبر ميرزايي در همان ابتداي خدمت خود در سپاه با توجه به رشادتها و از خود گذشتگي ها يي که بروز داده بود ،مورد عنايت قرار گرفته و به عنوان مربي آموزش نظامي در مرکز ناحيه به کار گرفته شد. او در جهت تعليم و تربيت نيروهاي سپاه در ابعاد نظامي تلاش مي کرد .
با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران در مراحل مختلف به جبهه هاي نور عليه ظلمت هجرت کرد و دوشادوش ديگر همرزمانش در اين جهاد مقدس في سبيل الله در چند عمليات شرکت جست .
شهيد بزرگوار پس از مراجعت از جبهه با توجه به نياز مردم منطقه به وجود ايشان و در خواست مکرر فرماندهي لشکر« ثار الله»،« سردار قاسم سليماني» از سوي سپاه پاسداران استان «سيستان و بلوچستان» به عنوان فرمانده پاسگاه «جاسق» از توابع شهرستان «سراوان» تعيين گشت و با تلاش همه جانبه با روحيه اي سر شار از عشق و ايثار ،در برابر اشرار و قاچاقچيان مسلح ، اين نوکران اجنبي و خود فروختگان به شرق و غرب ، به مبارزه پرداخت.
با توجه به کسب تجارب نظامي و رشد کم نظير، در تاريخ دهم تير ماه 1365 به عنوان فرمانده قرار گاه عملياتي« بدر» مستقر در منطقه پشت کوه از توابع شهرستان «خاش» تعيين شد .او شبانه روز دوشادوش عشاير غيور بلوچ اين منطقه و ساير همرزمانش در اين قرار گاه در راه حفظ امنيت و استقلال کشور در برابر تجاوز عوامل ضد انقلاب مسلح فعاليت نمود .
با توجه به حجم وتراکم بالاي کارو عشق و فداکاري او نسبت به آرمانهاي انقلاب اسلامي ، تا 29 سالگي توفيق ازدواج و تشکيل خانواده را نيافت تا اينکه در شهريور ماه سال 1365 با فردي از خانواده مذهبي و با ايمان ازدواج نمود و حنظله وار در تاريخ دهم مهر ماه 1365 در يک در گيري ناجوانمردانه، اشرار و عوامل استکبار جهاني در منطقه پشت کوه از توابع شهرستان خاش او را به در جه رفيع شهادت نائل آوردند و در تاريخ پانزدهم مهر سال 1365 در زادگاهش به خاک سپرده شد .
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377



خاطرات
شيوا قنبرزاده:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
اين روزها خانه حال و هواي ديگري دارد .انگار با يکي از اعضايش در جنب و جوش است .نمي دانم چه خبر است همه چيز رنگ و بوي خاصي دارد .
با شنيدن صداي در ،از افکارم بيرون مي آيم .همين طور پشت پنجره ايستاده ام ،به در نگاه مي کنم .علي اکبر را مي بينم .درست يادم نيست از کي تا حالا پشت پنجره ايستاده ام و در افکارم غوطه ور شده ام ولي به خاطر مي آورم که با اين دفعه ،اين هفتمين بار است که علي اکبر از خانه خارج شده ودو باره بر گشته .خدايا چه در سر اين جوان مي گذرد ؟چرا اين روزها تحرک دارد ؟چرا در پوست خودش نمي گنجد ؟
با صداي پدرم به خودم مي آيم .
- پسرم ،باز هم پشت پنجره ايستاده اي و داري فکر مي کني ؟باز ديگه چي شده ؟
- هيچي پدر فکر مي کردم .
- خوب پسرم فکرم خوبه .
بر مي گردم به چهره پدر نگاه مي کنم ،مثل هميشه نيست ،ناراحتي را مي شدبا نگاه اول در چهره اش خواند .اگر هم نشود از چهره اش خواند ،از فشردن دستها و گره زدن آنها در هم مي شد درک کرد .به طرفش مي روم ،دستهايش را در دستم مي گيرم ،مثل هميشه گرم است و سر شار از عاطفه پدري ...
- شما هم به دلتون افتاده که اين روزها ما يک پرنده مهاجر خواهيم داشت ؟ شما هم درک کرديد که اين خانه ،حتي آدمهاي اين خانه ،اين روزها عوض شده اند .
- آره پسرم ،مگه مي شه اتفاقي توي اين خانه بيفتد و پدر و مادر نفهمند ؟با امروز درست 8 -7 روزه که به خودم فشار آوردم ،تحمل کردم ،خود خوري کردم تا چيزي بهش بگم .ولي ديگر طاقتم تموم شده ،ديگر نمي توانم تحمل کنم ،ديگه نمي تونم خود خوري کنم .گفتم بيام با تو در ميان بزارم تا بري باهاش صحبت کني .ازش بپرسي واقعا چي تو سرش مي گذره .تا بري بهش بگي که هر وقتي کاري داره ،درسته که به رفتنش رضايت دارم ،ولي هنوز وقتش نرسيده که بخواد به اين زودي ما راتنها بگذاره ،بهش بگو ما تازه داريم درکش مي کنيم ،تازه مي خواهيم باهاش خو بگيريم ،تازه داريم او را مي فهميم .
با دستان پر چروکش ،چهره شکسته اش را پوشاند و شانه هايش که به خوبي مي شد جاي کوله بار سنگين زمان را روي آنها ديد ؛آرام مي لرزد .دستش را مي گيرم و مي گويم :
- پدر ،ازتون خواهش مي کنم خودتون را کنترل کنيد ،باشه من باهاش حرف مي زنم ،به جون عزيز راضي اش مي کنم .هر چي شما گفتيد به هش مي گم .بگذاريد بياد خانه ،چنان باهاش حرف مي زنم که هر چي فکر تو سرشه بيرون بريزه و خودش بياد به شما بگه هيچ تصميمي براي رفتن به جبهه نداره ...و بعد دستانش را مي بوسم و در حالي که به شدت جلوي گريه خودم را گرفتم ،اتاق را ترک مي کنم .فکر مي کنم بار سنگيني را روي دوشم قرار داده اند و من مجبورم آن را حمل کنم وتا به نتيجه نرسم ،اين بار سنگيني خودش را از دست نخواهد داد .با لا خره شب شد ،عقربه هاي ساعت پاورچين پاورچين خود را به وقت موعود مي رساند !از بس که پشت پنجره ايستاده ام و به حياط چشم دوخته ام ،به راحتي مي توانم برگ هاي پاييزي را که در بستر حياط پهن شده اند ،بشمرم ...باز هم با صداي در اتاق به خودم مي آيم ،رو بر مي گردانم ،عزير را در آستانه در مي بينم .
- پسرم ،الهي از جوونيت خير ببيني ،تو را به جون عزيز ببين چي تو سرش مي گذره ؟بگو عزيز مي ميره اگه بخواد به اين زودي منو تنها بگذاره ،بگو ...
به طرف عزيز مي روم ،به چهره معصومش که به جاي پاي زمانه را بر خود حک کرده است خيره مي شوم ،چقدر زود گرد زمانه روي سرش نشسته .مي گويم :عزيز باشه ،تو ناراحت نباش ،به جون عزيز با هاش حرف مي زنم ،قول مي دهم از رفتن منصرفش کنم .
اتاق را ترک مي کنم ،در حالي که مي دانم اگر پاي درد دل مادر بنشينم ،مي توانم با خاطرات علي اکبر يک کتاب بنويسم .عشق اين مادر و پسر شنيدني نيست، ديدني است .مي دانم که چقدر همديگر را دوست دارند .
با خودم کلنجار مي روم که چه چيزهايي به علي اکبر بگويم .نکند چيزي بگويم که نارحت شود ؟چه جوري شروع کنم ؟بهتره اول مقدمه چيني کنم ،بعد برم اصل مطلب .اگه از من نپذيرفت چي ؟باهاش منطقي صحبت مي کنم تا حرفم را قبول کنه .اما اگه نتوانستم باهاش جدي رفتار کنم چي ؟يا اگه اون حرفهايم را شوخي بگيره ؟خدايا چيکار کنم ؟...
در اين افکار غرق هستم که صداي در توجهم را جلب مي کند .ديگر حتما خودشه . به طرف پنجره مي روم .پدر را مي بينم که به طرف در مي رود و مادر را که خيره و چشم انتظار ،در آستانه در ايستاده .
در باز مي شود اما نه ،در آستانه کسي را غير از علي اکبر مي بينم که چيزي به دست پدر مي دهد و بعد از چند ثانيه گفتگو ،پدرم را مي بينم که در را پشت سر او مي بندد ،در حالي که نا اميدي را مي شود در چهره اش خواند .
به طرف حياط مي روم ،نامه را در دست پدر مي بينم ،نامه را مي گيرم ،خداي من درست مي بينم ؟بله اشتباه نمي کنم خط علي اکبر بر روي پاکت نامه حک شده ،بلند مي خوانم :
فرستنده :پسر شما علي اکبر
گيرنده :پدر و مادر فدا کارم .

به طرف طاقچه اتاق مي روم .هر چه به طاقچه نزديک تر مي شوم ،عکسش با صميميت بيشتري به من لبخند مي زند .آن را بر مي دارم با دستانم گرد از چهره زيبايش بر مي دارم ،چشمانم را مي بندم و چهره اش را مي بوسم و مي بويم وبه او شب بخير مي گويم .
آسمان چادري با گلهاي ريز ستاره اي بر سر دارد .آخرين پله پشت بام را نيز مي گذرانم .خدايا از اين با لا چقدر همه چيز و همه جا زيباست .بامهاي کاهگلي و قير اندود روستا ،که کنار هم ساخته شده اند ،يکي کوتاه ،يکي گنبدي و ديگري ...از باغها و درختهايش بوي سبز به مشامم مي رسد .همه چيز و همه جا آرام است ،نه صداي ماشين و نه دود کارخانه و نه صداي پاي آخرين عابران که با هم وداع مي کنند ،سکون را مي توان در همه جا درک کرد .
به رختخواب مي روم .باز هم به فکر او مي افتم .خداي من امشب چقدر در خانه ي ذهنم تصوير او نقش بسته است .حتما فردا مي آيد و با اين تخيلات به خواب مي روم اما در خواب هم او را مي بينم ،وارد اتاقش مي شوم خوابيده است .با لباس سبز ،همسرش بالاي سرش نشسته است ،به طرفم رو بر مي گرداند و با حرکت انگشت ؛مرا به سکوت دعوت مي کند وآرام مي پرسم: چيزي شده ؟
مي گويد :نه! مي گويم :پس چرا اين موقع شب بلاي سرش نشسته اي ؟و ناگهان چشم علي اکبر توجهم را جلب مي کند ،خداي من در کاسه چشمش گل سرخي روييده است .
با صداي مادرم از خواب مي پرم :
- دخترم بلند شو وقت نماز است .
بلند مي شوم در حالي که هنوز در حال و هواي خوابي که ديده ام سير مي کنم .نمي دانم چطور پله ها را طي کرده ام .فقط صداي مادر را مي شنوم که مي گويد :
- حواست کجاست ؟الان خورده بودي زمين .
نماز مي خوانم و باز به رختخواب مي روم .شايد دو باره او را ببينم .اظطراب عجيبي در دلم چنگ انداخته است ،خوابم نمي برد .بلند مي شوم – مادر ديشب علي اکبر را در خواب ديدم ،ديدم خوابيده و يکي از چشمانش ...
ديگر حرفهاي مادر را نمي شنوم .بي قرار هستم به طوري که خودم نمي توانم حال خودم را بفهمم .
با امروز درست سه روز از ديدن آن خواب مي گذرد .دوباره به فکرش مي افتم .يک دفعه دلم بد جوري هوايش را مي کند .با عجله از پله ها پايين مي آيم. باز هم به طرف طاقچه مي روم و اين بار با اشتياق خاصي عکشس را در آغوش مي فشارم .نگاهش مي کنم .
- داداش کي بر مي گردي ؟
- نمي دانم ،رفتنم به دست امام زمان بر گشتنم هم با خدا است .اين تمام حرفهايي بود که هنگام رفتنش بين من و او رد و بدل شد ه بود ...
با صداي در به خودم مي آيم. يک دفعه دلشوره خاصي به من دست مي دهد ؛مي روم به طرف آشپز خانه .
- مادر مادر علي اکبره
- کو کجاست ؟
- داره در مي زنه
- پس چرا نمي ري درا باز کني
- نمي دونم شايد هم او نباشه ولي چرا خودشه .
- اول صبحي چرا پرت و پلا مي گي دختر ؟!مادر چادر بر سر مي کند و به طرف در مي رود.همين که مي خواهم به طرف در بروم ،صدايي يا الله به گوشم مي رسد .اما صداي علي اکبر نيست .زود به طرف اتاق مي روم .خداي من اول صبحي اينا چه کار دارند ؟گوشم را به در اتاق مي چسبانم تا صداي حرفهايي را که بين مادر و دو مرد غريبه رد و بدل مي شود بهتر بشنوم .اما فقط صداي سکوت است. چند کلمه اي و باز هم سکوت و ديگر چيزي نميشنوم .ديگر همه چيز را فهميدم به طرف اتاق مي روم به خودم که مي آيم همه مشکي پوشيده اند .
در سرد خانه هستيم .با لاي جسد علي اکبر !به چشمانش خيره مي شوم ،باز هم چيزي توجهم را جلب مي کند .نه ،اشتباه نمي کنم .با چشمان خودم دارم مي بينم که چشمان علي اکبر نيمه باز است ،سياهي چشمانش نمايان مي شود و باز کنار مي رود و پلکهايم آرام روي هم قرار مي گيرد .مادر محکم و استوار ايستاده و برادران سپاهي و مرا که ضجه مي زنم دلداري مي دهند. چه استوار است اين مادر .
مادر ؛مادر آنجا را نگاه کن ،چشمهاي علي اکبر را اما کسي حرفهايم را گوش نمي دهد و نمي فهمد . در يک صبح پاک و سر شار از ايمان و اخلاص ،در ميان حيرتي خاموش و ناباوري تمام بدن مطهرش را به دست خاک مي سپاريم .آوايي در گوشم زمزمه مي کند که يقين مرا در زنده بودنش دو چندان مي کند .
شهيدان زنده اند الله اکبر ...آري او زنده است .

 

از کوچه باغهاي روستا مي گذرم .تازه کار درصحرا را تعطيل کرده ايم .احساس خستگي مي کنم اما لطافت هوا ،شميم گلها و صميميت درختان و اخلاص مردم و آرامش و سکون محيط ،خستگي را از تن مي زدايد .
صدايي توجهم را جلب مي کند ؛چقدر اين صدا آشناست :
رو بر مي گردانم ،خداي من ،باورم نمي شود علي اکبر را کمي بينم ...لبخندي بر لب دارد و پرچمي به دوش گرفته است .
نمي دانم فاصله بين کوچه باغها تا خانه را چگونه طي کرديم ...
کنار کرسي داغ محبت ،زير سايه بان صفا ،در چهر ديواري احساس نشسته ايم .يک سال است که علي اکبر سفر کرده ولي هميشه به من سر مي زند .بعد از يک سال ،چشمانمان در انتظار نيست ،ديگر گمشده اي نداريم ،او را جسته ايم .ديگر من ساعتها در آستانه در حياط نمي ايستم وبه نقطه نامعلومي ،در رور دستها خيره نمي شوم و ديگر دخترم آب در کفش برادر نمي ريزد تا او بيشتر پيش ما بماند .علي اکبر من پيش ماست .تا پاسي از شب در کنار هم بهترين ساعات را در کنار هم سپري مي کنيم .ساعاتي که همه ما فقط به يک چيز توجه داشتيم و آن حضور زيبا و صميمي خاطرات علي اکبر در جمع لطيف ما بود .
در اين يک سال هميشه با خاطراتش به گفتگو نشسته بوديم و با عکسش روز را شب مي کرديم .
- مادر وقتي داداش آمد مي گويي بيايد مدرسه من ؟
-آره دخترم تو دعا کن او زود تر بر گردد ،صحيح و سالم باشد ،انشا الله خودم مي فرستمش پيش معلمت .
و پدرش مي گفت :وقتي آمد يکي از گوسفندها را جلويش مي زنيم زمين ،نذر سلامتي او و امام زمان .و آرزوها و اميد ها ي من نيز بي نهايت بود ...
و با لا خره بعد از مدتها او آمد ...در حالي که تمام اميد ها و آرزوهاي ما را بر آورده کرد .اما ما از او يک انتظار ديگر هم داشتيم .انتظار و توقعي که هيچ کدام قادر به گفتنش نيستيم .البته حق هم دارد .نمي تواند از صبح تا شب بنشيند در خانه کنار تو .خوب اين چند روزي که مي آيد دلش هواي بيرون رفتن مي کند .پسر است بايد بيرون برود .خلاصه لحظه ها و ثانيه هاي زيادي را با خودم کلنجار مي روم تا به خودم بقبولانم که او سهم من تنها نيست .يکبار مي گويم تصميم خودم را گرفته ام ،مي خواهم به او بگويم .
- پسرم اينقدر ما را تنها نگذار ،تو آمده اي پيش ما بماني .
و لحظه اي بعد خودم را از اين گفتار سرزنش مي کنم .فرداي صبحي که آمده بود با صداي الله اکبر از خواب بر مي خيزم .مي روم او را صدا مي زنم براي نماز صبح اما او را در سجاده اش مي بينم .زيبا تر از هميشه ،خلوص نيت را مي شود در سراپاي وجودش خواند .
باز مي گردم اين بار ديگر تصميم خودم را گرفته ام .به او خوهم گفت که ديگر جبهه نرود .بقيه هم هستند .مي گويم پيش ما بمان .ما به تو احتياج داريم .زبانم در دهان نمي چرخد .
سر سفره صبحانه خودم را آماده مي کنم تا حرفهاي دلم را به او بگويم .چاي مي ريزم و يک استکان هم جلوي او مي گذارم .همين که مي خواهم سر صحبت را باز کنم مي گويد :
- مادر مي خواهم با هاتون صبت کنم .
- راجع به چي پسرم ؟
- امروز ديگه مي خوام کوله بار سفر را ببندم ...
و ديگر حرفهايش را نمي شنوم در عالم ديگري سير مي کنم .
نمي توانم به او بگويم زود است چون مي دانم که نمي توانم جلويش را بگيرم .مي دانم که او متعلق به اينجا نيست .او به جبهه تعلق دارد . دلبستگي او، آنجاست .
به خودم مي آيم .حالا ديگر علي اکبر هميشه پيش ماست .
عکسش در چهار چوب قاب به من لبخند مي زند. کاش همان چند روزي که بود غنيمت شمرده بوديم .
حالا شمع وجودش چلچراغ آبادي را روشن کرده است .آن لحظه ها من او را براي خودم تنها مي خواستم اما پروانه من سفر کرد و به معبود خود رسيده است .
هر روز که از کنار بهشت شهداي آبادي عبور مي کنم مي بينمش .با لبخندي بر لب و پرچمي بر دوش .من پسرم را هر روز مي بينم و با تبسم او جاني تازه مي گيرم او بر کت زمين و آبادي من است .

حياط را جارو مي زنم و پيچک هاي گل ياس ،خانه را مزين کرده و عطر آن ،فضا را معطر .
صداي در را مي شنوم .در آستانه در او را مي بينم که به دستي قرآن دارد و در دست ديگر آيينه شمعدان و پيشاني اش را با سر بند «يا صاحب الزمان (عج) » مزين کرده است .
از حياط مي گذرد .زير پيچک هاي ياس مي ايستد .گل سفيدي مي چيند و اينگونه زندگي را در خانه اي که سايه بانش صميميت ،فرشش غرور قناعت و حصارش تکرار صفا است ،آغاز مي کنيم ...

به حياط مي روم .گل ياس را آب مي دهم .سر بلند مي کنم ،او را مي بينم ،با لباس سبز پاسداري صدايش مي زنم .علي اکبر !به طرفم بر مي گردد و قبل از اينکه حرفي بزنم ،گل سفيدي را که در دست دارد ،به طرفم دراز مي کند .آن را مي گيرم ،مي بويم و در سيني مي گذارم که محتويات آن قرآن مجيد ،کاسه اي آب و برگ سبزي است که تا دم در بدرقه اش مي کنم .به خود جرات مي دهم، مي خواهم بگويم .
- فکر نمي کني خيلي زود است ؟فقط يک ماه است که عروسي کرده ايم .
اما گويي او سوالم را از چشمانم خوانده .قبل از اين که لب باز کنم به من مي نگرد و مي گويد :راه رفتني را بايد رفت ،چه دير و چه زود .گمشده اي دارم بايد به دنبال او بروم ...
و مي رود و من مي مانم و خاطرات ،قرآن و آينه شمعدان ،گل ياس و برگ سبز .
به اتاق مي روم .در چهره آينه ،سيماي اورا مي بينم .به قرآن مي نگرم ،صوت او را مي شنوم .به ياسي که در حياط است خيره مي شوم ،صميميت او را درک مي کنم .پشت پنجره به انتظار مي ايستم ...و ثانيه ها را که مثل بچه هاي نو پا دنبال هم مي دوند نگاه مي کنم . هر روز ياسها را به اميد او آب مي دهم تا بيايد و گلي برايم بچيند .
به بيمارستان مي روم ،براي گرفتن نتيجه آزمايش .وارد بيمارستان که مي شوم ،بوي گل ياس به مشامم مي رسد ،مي ايستم نه اشتباه نمي کنم بوي اکبر را حس مي کنم .
اما ...مگر مي شود ؟او اکنون در خط در خط مقدم است .
جواب آزمايش را که مي گيرم .نو يد طفلي را مي دهد که در راه است ،باز هم مي گردم ،در دلم غوغايي بر پاست .به خانه مي رسم ،وارد حياط مي شوم پيچک هاي ياس توجهم را جلب مي کند .خداي من چرا همه ياسها روي زمين پهن شده اند ؟!
مي روم به طرف اتاق .در آينه نگاه مي کنم ،علي اکبر را نمي بينم ،يکي قرآن مي خواند ولي صوت قرآن علي اکبر نيست .باز مي گردم ،اطرافم را مي نگرم ،مادرم زاري مي کند ،پدرم سياه پوشيده و برادرم زمزمه «عند ربهم يرزقون» را سرداده .
به تقويم که نگاه مي کنم 53 روز از ازدواجمان مي گذرد و تنش در همان بيمارستان بود که من ساعتي پيش بوي عطر ياس علي اکبر را آنجا حس کرده ام .
حياط را جارو مي کنم .صداي باز کردن در را مي شنوم .خودش است چقدر شبيه پدرش شده .صدايش مي زنم :
- علي اکبر مادر جان ،تو نيز مثل پدرت به دنبال گمشده ات خواهي رفت ؟
با سر حرفم را تاييد کرد .گل سفيدي مي چينم و تقديمش مي کنم با همان صميميت خالصانه اي که پدرش به من تقديم کرده بود ...
و از خدا مي خوهم پسرم را توفيق دهد ،براي پيروي از راه پدرش .

حميدرضا پوراميني:
قطرات اشک همچون دانه هاي مرواريد ،روي صورتش مي غلطيد و بر زمين مي افتاد .
افکار افسار گسيخته اش در آن غروب دلگير به هر طرف سر مي کشيد .خيره خيره به نقطه اي نگاه مي کرد و منتظر بود .
اولين روزي را که او را ديد به خاطر آورد .آن روز گمان نمي کرد که روزي ...
در همين افکار مشوش بود که صداي در آمد .چه لحظه ي زيبايي !نا خدا گاه خنده بر صورتش نقش بست .چادرش را سرش انداخت و با حالت دو به طرف در رفت و بي هيچ پرس و جويي در را گشود اما انتظارش او نو آغاز شد .
-سلام داداش .
-سلام زهرا خانم.
- بفرماييد داخل .
زوج جواني که پشت در ايستاده بودند پاسخ زن جوان را دادند و با هم وارد خانه شدند و بي هيچ کلامي وارد اتاق شدند. اتاق ساده و صميمي بود و آشنا .يک قطعه موکت ،دو بالش و اندکي لوازم اوليه زندگي، همه چيزي بود که در آن به چشم مي خورد .اما همين وسايل اندک با هنرمندي در اطراف اتاق جا داده شده و چهره ي زيبايي به اتاق داده بود .همه چيز نو و آراسته و با دقت گرد گيري شده بود .
زن جوان سکوت حاکم بر اتاق را شکست و گفت :
- چرا بي خبر آمديد داداش ؟
- مگر مي خواستي گاو و گوسفند قرباني کني ؟
-گاو و گوسفند که قابل نداره حداقل يک شام که مي توانستيم آماده کنيم .
- خيلي ممنون ما شام خورديم .
زهرا خانم که نگران به نظر مي رسيد خطاب به زن جوان گفت :
- آره ما شام خورديم خودت را تو زحمت نينداز .
زن جوان گفت :هنوز کو تا شام ؟لابد چون که ما تازه اينجا آمديم و امکانات چنداني نداريم ،ملاحظه ما را مي کنيد. همين الان مي روم زنگ مي زنم قرار گاه به علي اکبر خبر مي دهم که شما آمده ايد .حتما خودش را فوري مي رساند .
برادرش که کمي سر در گم به نظر مي رسيد با تحکم گفت :
- نه لازم نيست او را خبر کني فردا بايد برويم زاهدان .
و زنش زهرا خانم نيز حرفهاي شوهرش را بار ديگر تکرار کرد با اين تفاوت که او ديگر نمي توانست اظطراب خود را پنهان کند .
زن جوان که از رفتار اين زوج سر در نمي آورد، گفت: در هر صورت من بايد به علي اکبر زنگ بزنم خيلي دير کرده و در اولين فرصت از خانه بيرون رفت .
- الو قرار گاه عملياتي بدر ؟
- بله بفرماييد .
- من با فرمانده قرار گاه علي اکبر ميرزايي کار دارم .
- شما !
-من خانمشون هستم .
-متاسفانه آقاي ميرزايي تشريف ندارند .
- اگر آمدند لطف کنيد بگين مهمون دارن .
- مگر شما نمي دونيد ....چشم خانم چشم !!
- طوري شده برادر ...
-نه طوري نيست .خدا حافظ خدا حافظ .
زن جوان از تلفن عمومي بيرون آمد و با خودش فکر کرد .بيشتر از 19 روز است که با هم زندگي مي کنيم پس چرا علي اکبر اينقدر دير کرده، نکند به زندگي مان بي علاقه است .شايد به من اهميت نمي دهد که مرا تنها مي گذارد ،اما خودش پاسخ او را داد که :
مگر علي اکبر روز اول با تو اتمام حجت نکرد و تمام بر نامه هاي آينده اش را برايت نگفت .
مبارزه ،جنگ ؛دوري از خانواده ،تنهايي و ...و تو نيز به خاطر آرمانهاي مشترکي که با او داشتي تمام اين سختي ها را به جان خريدي. پس چرا حالا نا شکري مي کني ؟
زن به خانه رسيد و زير لب ذکر مي گفت .برادر در خانه منتظر او بود .
- سلام خواهر کجا رفته بودي ؟
- رفتم به قرار گاه زنگ بزنم ولي علي اکبر نبود ،بايد ما را ببخشيد .خودتون که بهتر مي شناسيدش .کار علي اکبر اينطوري ديگه، ممکن است چند روزي خانه نيايد .
- من مي خواستم بگم خودت را آماده کني برويم زاهدان .
- زاهدان. زاهدان براي چي ؟من که نمي تونم همين طوري خانه را ول کنم و همراه شما بيام .آخه ممکن است علي اکبر بياد من نباشم .
- تو بايد با ما بيايي .
زهرا خانم که تا حا لا ساکت و بي حرکت گوشه اي ايستاده بود جلو رفت و گفت :
راست مي گه .به حرف داداشت گوش کن !بايد به زاهدان برويم .و زن جوان که نگراني از چهره اش نمايان بود با صداي لرزان سوال کرد ؟
- حتما براي علي اکبر اتفاقي افتاده ،زخمي شده ؟راستش را بگين .
و برادرش به آرامي طوري که صدايش را فقط خودش شنيد گفت: آره و سرش را تکان داد .
زن جوان گريان شد و گيج و منگ فقط به برادرش نگاه مي کرد. بعد که به خود آمد گفت :
- پس چرا اينجا صبر کنيم .بايد همين الان برويم زاهدان .
در راه با خودش مي گفت :بعد از اين حادثه نبايد بگذارم که علي اکبر به کار سابقش بر گردد و با هم مي رويم يک جاي آرام زندگي خودمان را مي کنيم .اما او خوب مي دانست که همسرش مرد مبارزه و جهاد است .يک مجاهد حقيقي و او کسي نيست که به اين سادگي از ميدان بيرون برود .
زن جوان دو باره با خودش گفت :اما نه ،من نبايد اين پيشنهاد را به علي اکبر بدهم .او خيلي ناراحت مي شود .اصلا من به خاطر همين اخلاق و رفتارش بود که با او ازدواج کردم، حا لا چطوري مي توانم اعتقاداتم را زير پا بگذارم .خدايا مرا يک لحظه به خودم وا مگذار .
در همين افکار بود که به زاهدان رسيدند و بدون هدر دادن وقت به دفتر سپاه رفتند .در آنجا مردي ميان سال با موهاي جو گندمي که از همرزمان صميمي علي اکبر بود جلو آمد و گفت :
- سلام خانم ميرزايي ،با لا خره شما تشريف آورديد .
- آقاي عظيمي تو را به خدا به من بگوييد که علي اکبر کدام بيمارستانه ؟
آقاي عظيمي کمي از اين صحبت جا خورد و گفت :
- آقاي ميزايي که بيمارستان نيستند بلکه ،بلکه ،....
- بلکه چي ؟شما را به خدا راستش را به من بگوييد خواهش مي کنم که بيش از اين مرا زجر ندهيد .زن جوان بعد از گفتن اين سخنان اشک از چشمانش سرازير شد وآقاي عظيمي دوباره شروع به صحبت کرد .
- شما بايد خودتان را کنترل کنيد .اگر راستش را بخواهيد بايد به شما بگويم که ...،به شما بگويم که آقاي ميرزايي ....،آقاي ميرزايي ...،متاسفانه آقاي ميرزايي ...
- شهيد شده ؟زخمي شده ؟برادرم گفته که او زخمي شده .من منتظر هر چيزي هستم .راستش را بگين .
- را ستش حقيقت اين است که او شهيد شده .
اشک از چشمان آقاي عظيمي فرو ريخت و از آنجا دور شد .زن جوان به ديوار تکيه دا د ،دستهايش فرو افتاد ،نزديک بود بيفتد که کمکش کردند .آرام زير لب با خودش مي گفت :نه علي اکبر زنده است ،او زخمي شده است و ...
زهرا خانم خواست به طرف او برود که شوهرش مانع شد و گفت بگذار او تنها باشد .
بيش از يک ساعت از آمدن آنها مي گذشت اما زن جوان همچنان به ديوار تکيه داده بود و دستهايش را به دو طرف سرش گرفته بود. نه تکان مي خورد و نه از او صدايي شنيده مي شد اما سکوتي که حاکم بود از هر ناله اي غم انگيز تر بود .
يادش آمد علي اکبر با او در باره همرزمان شهيدش صحبت مي کرد و بعد با انگشتش به دريا اشاره کرده بود و گفته بود :
آنان خود را قطره ديدند و چاره دردشان به دريا رسيدن بود که رسيدند ،خوشا به سعادتشان .
زن جوان زير لب زمزمه مي کرد خوشا به سعادتشان !خوشا به سعادتشان .ولي نمي توانست جلوي ريختن مداوم اشکش را بگيرد. او ديگر بر احساساتش چيره شده بود و افکارش ديگر افسار گسيخته نبود .




آثارمنتشر شده
آه ...گاه گريه نيست
ورنه
اين سينه پر ملال از غم باران
تا انتهاي جهان
خون گريه مي کرد .
وقتي که سربازي را
با انگشتري نامزدي اش به گور مي سپردند ...
بگذاريد جهانيان بدانند
بر اين قوم قهرمان
چه ها گذشته است .
آرش باران پور



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : ميرزايي , علي اکبر ,
بازدید : 286
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 6 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,823 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,515 نفر
بازدید این ماه : 6,158 نفر
بازدید ماه قبل : 8,698 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک