فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات محمد جندقيان در سال 1342 ه ش در شهرستان آران بيدگل،در خانواده اي مذهبي متولد شد .وي دوران کودکي اش را در زادگاهش سپري کرد وبا کودکان محل و فاميل ،ارتباط خوبي داشت و اوقات فراغت خود را به بازي و ورزش کشتي مي گذراند .
وصيت نامه درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان , برچسب ها : جندقيان , محمد , بازدید : 223 [ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
سال 1343 ه ش در يکي از نقطه هاي جنوب شهر تهران و منطقه مذهبي به دنيا آمد و ارادت به اهل بيت(ع) را از پدر مرحومشان حاج محسن حاج خداکرم که يکي از افراد هيئتي محل و پير غلام ابا عبدالله الحسين بود آموخت . از همان دوران طفوليت ضمن تحصيل با برادر شهيدش ابراهيم حاج خداکرم مبارزات را به صورت تهيه و پخش اطاعيه هاي حضرت امام و تهيه و توزيع رساله امام شروع کردند ،تا اينکه انقلاب شکوهمند اسلامي و آن انفجار نور صورت گرفت . اين دو عزيز و برادر هر دو به فيض شهادت نائل شدند و دو پرنده اي بودند که پرواز کردند و به سوي حق رفتند. با هم کار مي کردند و افراد شاخصي بودند. به لحاظ اينکه راهپيمائي اول انقلاب و تظاهرات هاي محلي را ساماندهي مي کردند و مردم را تشويق مي کردند به کارهايي که منجر به سرنگوني رژيم طاغوت شود. البته در طول انقلاب من خاطره اي از ايشان دارم، آن زماني که شرکت نفت اعتصاب کرده بود و مردم مشکل سوخت داشتند ايشان و برادر شهيدش از يکي از شهرستان هاي ظاهراً «قزوين» مقدار زيادي ذغال و خاکه ذغال تهيه کرده بودند و دستور مصرف اينها و تهيه کرسي برقي به وسيله لامپ را توي اعلاميه هايي تنظيم کرده بودند به مردم مي دادند که در نبود سوخت استفاده کنند . ايشان و برادر شهيدش از همان ابتداي انقلاب در «کميته انقلاب اسلامي»(سابق) مشغول خدمت شدند . مقدار زيادي در کردستان فعاليت کردند که زبانزد خاص و عام هست و بعد با شروع جنگ تحميلي به جبهه ي «خرمشهر» آمدند و در آغاز به عنوان معاون گردان در خدمت برادر شهيدش که در آن زمان فرمانده گردان «ميثم» بود به صف عراقي ها زدند که سردار شهيد« ابراهيم حاج خداکرم» به شهادت مي رسد و جنازه اين سردار عزيز را به تهران آوردند و پس از مراسم هفت برادرش مجدداً به جبهه برگشت و اسلحه برادر را برداشت و ادامه کار ايشان را در جبهه پي گرفتند و از خصوصيات اخلاقي و بزرگوار ايشان بگويم که از نظر فرماندهي همانند اميرالمؤمنين الگو گرفته بودند و پيشاپيش بچه ها در جبهه ها بودند. در اخلاقيات همانند پيامبر اسلام صلوات الله عليه و مسلم بودند و ايشان با اخلاق محمدي و رويي خوش و گشاده با پرسنل و با خانواده برخورد مي کرد که بنده احساس مي کنم در طول اين 20 سال خدمت در انقلاب همين مطالب را نشان داده که در فرماندهي مانند حضرت علي(ع) شجاع و در جلوي صف قرار داشت و در خلق و اخلاق مانند حضرت محمد سلام الله با مردم برخورد مي کرد و مردم از روي گشاده ايشان خيلي خوشحال و خوش برخوردي ايشان موجب رضايت مردم قرار گرفت. درعمليات« کربلاي5 »قرار شد که بين بچه ها قرعه کشي شود و آنهايي که اسمشان درمي آيد توي يک گردان به نام« قمر بني هاشم(ع)» وارد عمليات شوند که خود سردار آن موقع معاونت فرماندهي آموزش لشکر «روح الله» را داشتند که اسم خودشان را هم مانند نيروها در قرعه کشي شرکت دادند که قرار شد اگر اسم ايشان توي قرعه کشي درمي آيد مانند رزمندگان ديگر توي اين عمليات شرکت کنند و قرعه کشي شد و اسم ايشان در قرعه کشي درنيامد، اسم حقير درآمد و ما آن شب را وارد آن منطقه، شلمچه شديم و قرار شد به همراه اين گردان عمليات کنيم. وقتي که وارد عمليات شديم، صبح شد که خاکريز دشمن را تصرف کردند. ديديم که سردار شهيد حاج خداکرم دارد از روبرو مي آيد و ايشان با گردان تخريب جلوتر از ما وارد عمل شده بود و داشت از محور جلويي بر مي گشت که من ايشان را ديدم و گفتم که قرار شد قرعه کشي شود و هر که اسمش در قرعه کشي درنيامده توي عمليات شرکت نکند ولي ايشان با لحاظ فرماندهي علي وارش هميشه در صف مقدم حضور پيدا مي کرد و باعث روحيه و توان نيروي تحت امرش مي شد و متعاقباً مدت دو سالي که ما در خدمت ايشان بوديم در جبهه رشادت ها و از خود گذشتگي ها و ايثارهاي خاصي از اين سردار شهيد ديديم که قابل ذکر است. ايشان عاشق شهادت بود و شهادت هم زيبنده چنين افرادي، که قرب الي الله آنها به قدري در جامعه نمونه مي شود که مي توانند سکان آن را با خون شهادت و شهادتي که نصيب آنها مي شود، سکاندار حرکت انقلاب باشند و ما از خداوند مي خواهيم که ادامه دهنده راه اين عزيزان باشيم.
مأموريت جبهه شان که به اتمام رسيد مدت دو سال و اندي را در« اروميه» و در «کردستان» مشغول خدمت شدند و بعد به« قم» رفتند و حدود دو سال و اندي را هم در «قم» خدمت کردند. از ايشان خواسته شد به لحاظ اينکه منطقه «سيستان و بلوچستان» نياز به فرمانده اي مقتدر داشت به ايشان پيشنهاد دادند که به آن منطقه برود و ايشان هم چون دستور ولايت فقيه بود پذيرفت و وارد کار شد. در ابتدا بنده به لحاظ ارادتي که به ايشان داشتم خدمت ايشان عرض کردم که سردار شما چيزي حدود چند سال در جبهه ها بودي و در «کردستان» و« اروميه» و« قم »هم فعاليت هاي خاصي کردي خوب است حالا که ديگر سن مادر هم بالا رفته، ديگر اين مأموريت را انجام ندهي و يک مقدار به کار خانواده و زندگي بپردازي. ايشان گفت که خدمت در جاهائيکه سخت است ثوابش بيشتر است و ما بايد آنجا حضور پيدا کنيم چون امر ولايت فقيه است و کار را شروع کنيم . در منطقه «سيستان و بلوچستان» وارد خدمت شدند و کارهاي خاصي انجام دادند و در طول دو سال و نيمي که آنجا بودم قضاوتش را به خود مردم «سيستان و بلوچستان» که مردمي شهيدپرور و مردم غيوري هستند به آنها واگذار مي کنم و در نهايت از عزيزاني که زحمت کشيدند و ما را مورد لطف قرار دادند و در آن تشييع جنازه بسيار به ياد ماندني و با شکوه که حضور مردم واقعاً به نظر بي سابقه بود چرا که خدمتگزار خودشان را شناخته بودند به اين صورت آمدند من تشکر مي کنم و از خدا توفيق و موفقيت براي اين عزيزان را خواستارم. زماني که از آنجا مي آمد از رشدي که منطقه ي «سيستان »کرده خيلي خوشحال مي شد در بخش دولتي و دانشگاه و آن جمعيتي که ايشان مي گفت حدود 30 هزار نفر در دانشگاه ها مشغول تحصيل بودند، بسيار خرسند مي شد. حتي در بخش خصوصي اگر در داخل شهر زاهدان پاساژي يا مغازه اي يا جايي براي تجارت يا کار سالم و رزق حلالي تشکيل مي شد ايشان به قدري خوشحال مي شد، انگار که اين ساختمان متعلق به خودش است يا بچه هاي خودش دارند در دانشگاه هاي آنجا تحصيل مي کنند .اگر خداي ناکرده کسي نسبت به «سيستان و بلوچستان» ديد منفي داشت ايشان ناراحت مي شد و به خروش درمي آمد و مي گفت:« آنجا مردم شهيدپروري دارد، مردم قهرماني دارد. شماها متأسفانه آگاهيتان نسبت به اين استان کم است .» از رشد و شکوفائي اين استان خوشحال مي شد و خيلي هم دوست داشت که در اين رشد و شکوفائي شرکت داشته باشد و شرکت داشت و موفق بود. در معرفي مردم سيستان و بلوچستان به افراد جامعه يا استان هاي ديگر که اگر نظرش ادامه پيدا مي کرد اين استان همانطور که نمونه است . اين سردار بزرگ وقهرمان ملي پس از سالها مبارزه ودفاع از ايران بزرگ، در راه مبارزه با قاچاقچيان مواد مخدر به شهادت رسيد. مسئوليتهاي زيادي داشت از جمله: فرمانده كميته انقلاب اسلامي مسجد عليابن ابيطالب (ع) عضو شوراي فرماندهي ستاد 6 منطقه 10 تهران فرمانده ستاد چهار منطقه 10 تهران فرمانده ستاد 2 منطقه 2 كميته انقلاب اسلامي تهران فرمانده ستاد امر به معروف و نهي از منكر كميته انقلاب اسلامي استان تهران فرمانده اداره مرزگلوگاههاي كشور وفرمانده دژبان كل كميته انقلاب اسلام كشور فرمانده پادگان قوامين و معاونت آموزش لشكر 28 روح الله و ... فرمانده عمليات كميته انقلاب اسلامي آذربايجان غربي و كردستان بعد ازادغام نيروها معاونت هماهنگ كننده استان تهران و فرمانده نيروي انتظامي كرج فرمانده منطقه انتظامي شهرستان قم تا سال 74 جانشين ناحيه سيستان و بلوچستان سال 74 فرمانده ناحيه انتظامي استان سيسان و بلوچستان از سال 75 تا تاريخ شهادت در آبانماه سال 76 در قطعه 24 بهشت زهراي تهران در جوار شهيد دكتر چمران دو برادرم آراميدهاند كه هر شب جمعه وعده گاه دوستان و يارانشان ميباشد .روح مطهر ابراهيم و حاج جواد حاج خدا كرم و تمامي شهداي عاليقدرغريق رحمت الهي.
منبع :مصاحبه با برادر شهيد خاطرات برادر شهيد: خاطرهاي از زمان طاغوت به ياد دارم ، ايشان در محل حامي مستضعفين و ضعيفان بودند واز آنها حمايت ميكرد يك روز از مدرسه آمده بودم اول سال بود كتابهاي جديدي گرفته بودم كتابهارا گفت بياوريد از اول كتاب عكس شاه ، فرح و وليعهد را بريد و گفت اين عكسها حواس شما را پرت ميكند و نميتوانيد درس بخوانيد . سردار شهيد جواد حاج خدا كرم به لحاظ اينكه خود برادر شهيد بود بسيار به شهدا علاقه مند بودند و تمام مقام و درجه خود را مديون خون شهدا ميدانستند و هرگاه به مزار شهدا ميرفتند به ما توصيه ميكردند كه روي قبور شهدا پا نگذاريم وبه مناسبتهاي مختلف تعدادي ازبرادران بسيج محل را سازماندهي ميكردند تا به خانواده شهدا سركشي كنند و از آنها دلجويي نمايند چنانچه خانواده شهيد مشكل داشت شخصاً به رفع مشكل آنها ميپرداخت و هميشه در سخنرانيهاي خود ميگفت چنانچه كسي دل خانواده شهدا را شاد كند پيامبر اسلام را شاد كرده است . زماني لباس ، مقام و خدمت ما ارزشمند است كه در خدمت خانواده شهدا و مردم حزب الله باشيم در غير اينصورت لباس ، درجه مقام به اندازه يك ارزن هم ارزش ندارد و زماني مادركارها پيروز ميشويم كه مردم در كنار ما باشند . ايشان شخصي با منطق بودند كه حتي بامتهمان خود با ارشاد و امر به معروف و نهي از منكر برخورد ميكرد و تجسس در امور خصوصي مردم را حرام ميدانست و امنيت جامعه را سرلوحه كار خود قرار ميداد و در راه نظام مقدس جمهوري اسلامي از دادن جان كه بزرگترين هديه الهي است كوتاهي نكرد. ايشان ساده زندگي ميكردند واز تجملات نفرت داشتند و اعتقاد داشت تمام وسائل دنيا بايد براي نزديك شدن به خدا مورد استفاده قرار بگيرد و ميگفت هرچه به خدا نزديك شويد از شيطان دور ميشويد و به والدين و خانواده ، فاميل و دوستان و نيروهاي تحت امر با ايشان شخصي با منطق بودند كه حتي بامتهمان خود با ارشاد و امر به معروف و نهي از منكر برخورد ميكرد و تجسس در امور خصوصي مردم را حرام ميدانست و امنيت جامعه را سرلوحه كار خود قرار ميداد و در راه نظام مقدس جمهوري اسلامي از دادن جان كه بزرگترين هديه الهي است كوتاهي نكرد. ايشان ساده زندگي ميكردند واز تجملات نفرت داشتند و اعتقاد داشت تمام وسائل دنيا بايد براي نزديك شدن به خدا مورد استفاده قرار بگيرد و ميگفت هرچه به خدا نزديك شويد از شيطان دور ميشويد و به والدين و خانواده ، فاميل و دوستان و نيروهاي تحت امر با احترام برخود ميكرد و چنانچه كسي بعنوان تشكرو قدرداني چيزي يا هديهاي به درب منزل ايشان ميآورند بسيار ناراحت ميشد و ميگفت من براي خداكار كردهام . ايشان يكي از بزرگان ورزش باستاني كشور بودند كه ورزش باستاني را از 15 سالگي شروع كرده بودند و از بدني قوي وسالم و 185 سانتيمتر قد برخوردار بودند كه خود امتيازالهي براي ايشان بود هر كجاي كشور كه ورزش ميكرد دعاي آخر ورزش را به او ميدادند چون ازگفتاري شيوا و نفسي گرم برخوردار بود و وقتي دعا ميكرد همگان مورد تعجب قرار ميگرفتند و بازبان ساده كلام ميگفت و از جوانها ميخواست كه سيگار نكشند و اگر سيگاري هستند ترك نمايند چون اولين قدم به طرف اعتياد مصرف سيگار ميباشد و در دعا مردم را به خواندن نماز در اول وقت و دقت به معناي آن دعوت ميكرد و خود مقداري از نماز را ميخواند وبا زبان ساده معنا ميكرد كه همگان را شيفته نماز ميكرد و چون خود اهل عبادت بود و مرد عمل ، حرفهايش به دل مينشست و از نظر اعمال الگوي تمام مردم بود و همه دوستش داشتند . حتي مردم زاهدان ، كه در مراسم تشييع ثابت كردند كه خدمت گزاران خود را خوب ميشناسند . آخرين وداع
يك هفته قبل از شهادت جهت شركت در سميناري به تهران آمده بودند و حركات عجيبي داشتند كه طول آن سه روز كه در تهران بودند با توجه به شركت در سمينار و خستگي ناشي ازجلسه به تمام فاميل و بچهها ،بسيج محل سركشي كردند و از آنها حلاليت ميخواستند به دوست خود ميگويد كه من خواب پدرو برادر شهيدم را ديدهام و آنها ميگفتند جاي ما خيلي خوب است و شما نيز بزودي پيش ماي ميآييد و با صراحت به ايشان ميگويد كه من شهيد ميشوم و وقتي ميخواستند بروند پاهاي مادر خود را بوسيد و حلاليت خواستند و وقتي به زاهدان ميرسنددخترايشان خواب شهادت وي را ديده بوده براي ايشان تعريف ميكند و ايشان ميفرمايند مبارك است و وقتي جنازه مرا تشييع ميكنند ميگويند اين گل پر پر از كجا آمده شما بگوييد از سفر سيستان و بلوچستان آمده و خود خواب ميبيند وبراي همسرش تعريف ميكند كه پيامبر اسلام پيشاني مرا بوسيد . ويك هفته بعد شهادت ميرسند و بعد ما فهميديم كه آخرين هفته وداع بوده است .
نحوه شهادت ايشان در ملاقتهاي مردمي اطلاعات خوبي را بدست ميآوردند يكي ازاين خبرها اين بودكه از منطقهاي بنام شيلردر شهرستان زابل افراد قاچاقچي و اشرار عبور ميكنند كه 25/8/1376 شخصاً در آن محل حضور پيدا ميكند و مشاهده ميكند كه كانالهايي كه احداث شده تا اشرار نتوانند عبور كنند پر شده و ازاين منطقه عبور ميكنند كه ايشان خود در منطقه باقي ميمانند تا اين محل پاكسازي شود تا اشرار نتوانند از اين كانال عبور كنند كه كار بطول ميكشد و هوا تاريك ميشود كه در برگشت به شهرستان زابل با يك گروه از اشرار برخورد و از ناحيه چشم چپ مورد اصابت گلوله قرار ميگيرد و بلافاصله به شهادت ميرسد. آثار منتشر شده درباره ي شهيد اي سردار شهيد تو را مي شناسم اي جاودانه مرد تو را مي شناسم، در لاله هاي خونين کفن، در سيماي سرخ افق و در چهره گلگون شفق ، در موج و در سرخي خون شهيدان و حماسه هاي يارانت را مي شناسم. اي سردار رشيد اسلام ، شهيد حاج خداکرم دل را به ياد شما بايد در زمزمي از معنويت شستشو داد تا کلمه اي معطر و برخاسته از معنويت دل با قلم درد و داغ صميميت نگاشت تا قلمي از سر سوز در زمزم دل زد و بر صفحه صفا کلمه اي از صداقت و از ايثار و رزم بي امانتان نوشت. شما اي سردار شهيد اسلام، معلم رزم و اسوه مقاومت و ايثار بوديد. شما به سادگي خدمت بوديد و به طراوت بهار، به صلابت کوه و سرفرازي سرو، به پاکي فرشته و صميميت يک فرمانده و گناهتان مقاومت و مبارزه در برابر فساد ناامني بود ، و جرمتان تکيه بر اصول و سازش ناپذيري در محور وظايف بوديد و مؤمنان و مجاهدان راه خدا هميشه در آتش خشم و انتقام دشمنان مي سوزند. و چه زيبا قرآن مي فرمايد که:« خدا ياوران کفر ستيز همواره بهاي ايمانشان را با خون و جان مي دهند. » اشرار از خدا بي خبر نمي دانستند که بافت اين نظام مقدس از تار «تن» است و «پود» خون، نمي دانستند که نظم اين نظام از پيوند رهبر و امت است، از تلاقي خون و حيات است و آشتي آتش و تن، نمي دانستند که شيرازه نظام جمهوري اسلامي از ايمان سبز و سرخ است که با خون خدا پيوند خورده است. شهادت خدمتگزاران انقلاب حرکت انقلاب را متوقف نمي سازد، سوختن پروانه هاي عاشق اين نظام مقدس اسلامي، شوق سوختن را در ديگران برافروخته تر مي کند و رفتن صديق ترين ياران انقلاب امت ما را در ميدان ماندن ايستاده تر مي سازد و در راه رفتن پوياتر. سردار رشيد اسلام سرتيبپ پاسدار شهيد جواد حاج خداکرم سال ها در جبهه هاي نبرد آينه دار شهادت بود و پيش از او برادرش در مسلخ عشق قرباني راه حضرت دوست شده بود و خط حيات او در ميدان جهاد و سلحشوري جز با نور معرفت و پيوستگي به خالق يکتا نياميخته بود. او سردار خوبي ها بود. انسان کاملي که از خانواده اي مقتدر در جنوب تهران زاده شد و با صفا و صميميت و پاي بندي به اصول اسلام روزگار گذراند و در راه خدمت به انقلاب و تحقق آرمان هاي آن پس از سال ها جانفشاني در شهري غريب که حالا ديگر غريب نيست به فيض عظماي شهادت نائل آمد و ياد و نامش در دفتر عشق جاودان باد. معناي عشق عشق يعني رازهاي غصهها عشق يعني قصههاي رنجها عشق يعني زندگي دربندگي عشق يعني بندگان ، آزادگي عشق يعني كه بدودل داشتن بهرجانان دل زجان برداشتن عشق يعني درره حق سربنه عشق يعني در سخود پابنه عشق يعني بر سر نيزه شدن چون حسين بياكبر واصغر شدن عشق يعني كه همه مردانگي در ميان نهر آب و تشنگي عشق يعني الغمه ، عباس و خون عشق يعني حر ، حبيب و عون وجون عشق يعني مرگ درراه حسين عشق يعني بيكفن همچون حسين عشق يعني بيسر از اينجاروي عشق يعني بيخود از اينجا شوي عشق يعني مرگ آن پروانهها عشق يعني شام وشمع وگريهها عشق يعني كه همه تسليم دوست عشق يعني هرچه ميآيد از اوست عشق يعني هرچه ميآيد از اوست امير آراسته شمع تاريخ بگذار جاودانگي شهيدان عشق را كه در قربانگاهها به شهادت ايستادند، ما نيز شاهد شويم كه شهيدان پيام خويش را سرخ سرخ در سينههاي ما نگاشتند ، تا كه مرگ بيثمر و بيرنگ را به جاودانگي شهادت بدل كنيم . آنان قلبهاي لبريز از عشق و صداقتشان را كريمان ارزاني كردند و خشماهنگ با بيداد درافتادند تا كه عجز و حقارت را دراندرون تك تك ما فرو شكنند . مزار شهيدان درسينههاي ماست ، كه دوست دارم همه هستيام را ارزاني كنم در پاي ايمان و تقواي همه برادران شهيد شهيدان برادر- اين گلگون پيكرهاي پرفريادي كه در برابر اوج عظمتهايشان شرم دارم و شرم از اينكه هنوز ندايشان را جانانه لبيك نگفتهام . اينك تو اي به هر محرم شاهد اي به هر عاشورا شهيد ، اي به هر كربلا قرباني . بر خويشتن به بال كه امروز خون سرخ تو در كوچهها ميجوشد . اين قلب توست . اين همه را بنگر و بر خويشتن به بال اينك در قلب تك تك ما يك شهيد يك شاهد بيشكست بيپايان ، بيدار وبيدارتر نشسته است و ما را با شهيدان پيوندي هميشگي است . ما مرگ هيچ شهيدي را باور نميكنيم آن فروريخته گلهاي پريشان در باد كز ميجام شهادت همه مدهوشانند . معاونت پژوهش و تبليغات بنياد شهيد انقلاب اسلامي ـاداره كل امور يادمانها و مراسم افلاکيان زمين(دفتريازدهم } پس از عمليات امام مهدي(عج) نگاهم به شخصي افتاد که سطلي به دست گرفته بود و فشنگهاي روي زمين را جمع ميکرد. اين شخص کسي نبود جز برادر باقري که ميگفت: اينها حيف است و بايد از آنها استفاده کرد. وقتي راجع به عمليات يا مسال کاري انتقاد ميکرديم با مهرباني ميگفت: بسيار خوب، حالا شما بياييد و کار را در دست بگيريد و درست کنيد، چه فرقي ميکند. در عمليات بيتالمقدس وقتي يکياز تيپها در وضعيت دشواري قرار گرفته بود، فرمانده آن دراثر فشار مشکلات ميگويد: مگر بالاتر از سياهي هم رنگي هست؟ شهيد باقري پاسخ ميدهد: آري، بالاتر از سياهي، سرخي خون شهيد است که روي زمين ميريزد، قوه محرکه شما خون شهداست. پس از فتح خرمشهر بارها تذکر ميداد: برادران! مبادا غرور اين پيروزيها شما بگيرد، خودتان را گم نکنيد، فکر نکنيد ما اين کار را کردهايم، همهاش خواست خدا بوده است. حساسيت عجيبي به انتقال شهدا و مجروحين داشت و ميگفت: ما جواب خانوادهاي را که جنازه شهيدش روي زمين مانده چه بدهيم؟! سرانجام در اثر اين تاکيدها و ضرورت مدنظر قرار دادن حقوق شهدا، مسئول تعاون قرارگاه نيز شهيد شد. وقتي در ارتباط با جريانات سياسي از وي ميپرسند در چه خطي هستي؟ ميگويد: ما در خط ثواب هستيم. شهيد باقري درمورد نيروهاي بسيجي ميگفت: اين بسيجيها امانتي الهي هستند که بايد قدرشان را بدانيم و تمام سعي خود را در حفظ آنها بکار بريم. اين بسيجي است که جنگ را اداره ميکند تا زماني که نيروي ايمان در آنها وجود دارد، جنگ به پيروي ميانجامد. شهيد باقري همواره به دوستانش ميگفت: تا خالص نشوي خدا ترا برنميگزيند. لذا بايد سعي کنيم که خداوند عاشقمان بشود تا ما را ببرد. خاطره اميرحسنيسعدي معاون رئيس ستاد کل نيروهاي مسلح: با سلام و درود بر ارواح پاک و طيبه شهيدان اسلام بويژه شهداي هشت سال دفاع مقدس و بخصوص شهيدان منظور و با سلام و درود به روح پرفتوح بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران حضرت امام خميني (ره) از اينکه اين فرصت نصيب من شد که درباره برادر عزيز همرزم نزديک خودم چند دقيقهاي صحبت کنم واقعاً بسيار خوشحال هستم. من سعي ميکنم دو نکته درباره اين برادر بيان کنم: يکي درباره تلاش و کوشش اين برادر عزيز که با هم بوديم. يکي هم درباره لحظه و ساعت آخر شهادتش. آشنايي ما با حسن باقري از مرحله طرحريزي عمليات فتحالمبين (فکر ميکنم در آذرماه 1360 بود و جلسات در قرارگاه لشکر 21 حمزه تشکيل ميشد) که آن موقع من فرمانده لشکر 21 حمزه بودم و تا آن موقع من شناختي از اين شهيد بزرگوار نداشتم. من اوايل جنگ در آبادان بودم. بعد که فرمانده لشکر 21 شدم آمديم در جبهه دزفول. جلسه اولي که تقريباً جلسه معارفه فرماندهان قرارگاهها بود که بايد با هم عمل ميکردند. ما در قرارگاه نصر بوديم که شامل فرماندهان لشکر 5 نصر بود به فرماندهي برادر عزيز شهيد حسن باقري و لشکر 21 حمزه م که حقير بودم. اولين جلسهاي که با هم داشتيم همانطور که برادر عزيزم آقاي سردار رشيد صحبت کردند من قيافه حسن را تا آن موقع نديده بودم. ديدم يک جوان باريکاندام خوشرو معرفي شد. اولين جلسه که تشکيل شد ما حقيقتاً همديگر را نميشناختيم. نه حسن ما را درک مي کرد و نه ما حسن را درک ميکرديم. زياد همديگر را تحويل نگرفتيم. جلسه اول بود به هرحال کار ما ادامه پيدا کرد و ديگر از آن به بعد با هم کار ميکرديم و جلسات بعدي داشتيم و بعد از يک دو جلسه به روحيات همديگر آشنا شديم و من ديدم با يک دوست شريف و با يک انسان والا همکار هستم. (روحش شاد) رفتمي براي عمليات فتحالمبين، يکي از بزرگترين عملياتهايي که در ابعاد مختلف داراي ويژگيهاي بسيار والا بود. با هم عمل کرديم. الحمدالله به لطف پروردگار موفق بوديم. همينطور که اشاره کردم قرارگاه نصر همه برادراني که در انجا عمل ميکردند واقعاً خوب درخشيدند؛ زحمت کشيدند؛ تلاش کردند و فداکاري کامل کردند. بعد از عمليات فتحالمبين آماده شديم براي عمليات بيت المقدس، سريع براي عمليات بيتالمقدس حرکت کرديم. شايد فرصت چندروزهاي بيشتر نبود. اول رفتيم براي شناسايي محل قرارگاه. خيي سرعي محل قرارگاه را به اتفاق شناسايي کرديم و جا را تعيين، و قرارگاه را آماده کرديم. سريع واحدهاي عمليات شروع کردند به جابهجايي در دزفول، منطقه خرمشهر و ابادان در منطقه دارخوين، واحدها مستقر شدند و ما هم به اتفاق شناسايي ميکرديم. هماهنگي را با هم انجام ميداديم. روزها بچهها ميرفتند شناسايي ميکردند. ارتش و سپاه به اتفاق با هم ميرفتند براي شناسايي و برميگشتند و روزانه گزارش و پيشرفت کار را مي دادند. به هرحال آماده شديم براي عمليات، چون امروز روز 16 ارديبهشت آغاز شد که مرحله اول شروع شده بود و بعداً مرحله دوم و سوم. مرحله دوم در روز شانزده مثل امروز صورت گرفت و من ميخواهم همين بخشي را که مربوط به روز شانزدهم است عرض کنم. مرحله اول که قرارگاه فتح و قرارگاه نصر حرکت کردند براي اشغال سرپل. از کارون عبور کردند تا جاده اهواز – خرمشهر پيشروي کردند و جاده اهواز ـ خرمشهر را تصرف کردند. عمليات در مرحله اول تقريباً 5 يا 6 روز طول کشيد تا جبهه تسخير شد و به اصطلاح آماده شد براي اجراي مرحله دوم عمليات. باز هم قرارگاه نصر و فتح حرکت کدرند از جاده اهواز ـ خرمشهر که در تصرف بود به طرف مرز که دژ مرزي ايران و عراق بود. صبح زود عمليات آغاز شد. واحدها عمل کردند خيلي سريع فاصله 13 تا 15 کيلومتر جاده اهواز ـ خرمشهر را طي کردند و رسيدند به هدفي که برايشان تعيين شده بود. در اين مرحله قرارگاه نصر سمت چپ عمل ميکرد و قرارگاه فتح سمت راست. ما در دو جناح با دشمن درگير بوديم. جناح سمت راستمان که طرف خرمشهر به طرف شلمچه بود و جناح مقابلمان هم مرز ايران و عراق و دژها بود. تا ظهر عراق هنوز به خود نيامده بود بعد واحدها را سريع آوردند، خودشان را پيدا کردند. در خط مرز که دو قرارگاه نصر (نصر 1 و نصر 2) در آنجا عمل ميکردند. ياد بکنيم از اين برادران بزرگوار نصر 1 متشکل بود از تيپ 1 لشکر 21 حمزه به فرماندهي سرهنگ رزمي و از سپاه پاسداران هم برادر عزيزمان سردار رئوفي فرمانده تيپ 7 وليعصر بود که اين دو تيپ ادغامي با هم عمل ميکردند. در جبهه جنوب به اصطلاح در سمت چپ تيپ 2 لشکر 21 حمزه به فرماندهي سرهنگ شاهين راد و برادر عزيزمان زندهياد حاج احمد متوسليان عمل ميکردند. وقتي که يگانها به مرز رسيدند و اين جناح سمت چپ، که به اصطلاح سيلبندي بود که بين جاده اهواز ـ خرمشهر و مرز زده شده بود مستقر شدند. در اين لحظه بود که عراقيها فهميدند که اينجا وضعيت چيست. فهميد که ديگر جبههاي که در سمت شمال تقريباً داشت (در جفير و پادگان حميد دراين قسمت در کرخه نور داشت و لشکر 5 و 6 مکانيزهاش در اين قسمت مستقر بودند)، ديگر جاي ماندن ندارد. سريع لشکر 5 و 6 را عقبنشيني داد. آمد متوجه بصره شد، فهميد که واقعاً خطر بصره را دارد تهديد ميکند. در اين روز عراق تمام تلاشش را به کار برد. خدا رحمت کند حسن باقري را روحش شاد. ما هر وقت از اين عمليات با هم نشستيم سختترين روز عمليات را واقعاَ در طول جنگ همين مرحله دوم عمليات بيتالمقدس دانستيم. روز شانزدهم که لشکرهاي زرهي و مخصوصاًُ تيپ 10 زرهي عراق که آن موقع خيلي سر زبانها بود آمد، در همين جبهه شروع به پاتک کرد. تقريباً از ظهر گذشته بود. پاتکهاي عراق پيدرپي شروع شده بود. تلاش مي کرد که به هر ترتيبي که شده اين خط دفاعي را در اين روز بشکند. خيلي تلاش کرد. ما وحسن قرارگاههايمان را جابهجا کرديم و برديم در غرب جاده اهواز ـ خرمشهر. سنگر خيلي کوچک محقري از خود عراقيها بود. رفتيم داخل آن سنگر. بيسيمها را برقرار کرديم و تماسمان را با واحدهايمان برقرار کرديم. کنار هم بوديم. از هم هيچ فاصلهاي نداشتيم. بيسيمايمان نيز به همان ترتيب اين ميکروفن مال ارتش بود اين ميکروفن مال سپاه با هم عمل ميکرديم. خيلي فشار سنگين بود. پاتکها سنگين انجام مي شد. واحدها در خط سر و صدايشان بلند شده بود. آتش دشمن بسيار شديد بود، توپخانه آتش سنگين اجرا ميکرد. بمباران هوايي خيلي شدت داشت. واحدهاي زرهي هم با شدت در حال پيشروي و پاتک بودند. به هرحال توي آن سنگرها نشسته بوديم و با واحدهايمان هم تماس داشتيم. اين برادر عزيزمان با تمام وجود تلاش مي کرد که واحد را در جهت ايثار و مقاومت و پايداري تشويق کند و روحيه بدهد. اگر آن لحظه قيافه حسن را کسي ميديد يکپارچه جهر و تلاش بود و يکپارچه آتش بود. براي اينکه واقعاً درست تصور ميکردي که اين الان خودش يک آرپيجي دستش گرفته الان دارد روبهرو با پاتک دشمن مقابله ميکند. با اين شدت و با اين روحيه و با تمام وجود واحدها را داشت هدايت و کنترل ميکرد. صدايش گرفته بود. ديگر آخر سر به جرأت عرض ميکنم که سختترين حرکات نزديک غروب بود. تمام بچهها را تشويق ميکرد که آقا به هر ترتيبي شده تا غروب بايد پايدراي کنيد انشاءالله غروب که شد کار تمام است. به هرحال آن روز در اثر آن تلاش و فداکاري اين برادر عزيزمان، بچهها مقاومت کردند. واقعاً ايثارگري کردند. روح همه شهيدانشان شاد. در اين روز عظيم بايستي از همه اين عزيزان ياد کرد که بعد از حسن، برادر رحيم صفوي آنجا آمدند. مقداري ايشان کمک کردند که ديگر ديدند صداي حسن گرفته است. بعد برادر محسن رضايي از راه رسيند. در همان قرارگاه وضعيت عمليات بسيار داغ و حساس بود. به هر ترتيبي بود بچهها تا غروب مقاومت کردند. در اثر همين روحيهاي که ايشان ميداد واقعاً صحبت ايشان براي بچهها روحيه بود. صداي حسن به گوش بچهها که ميرسيد برايشان روحيه بود و بحمدالله توانستند آن روز مقاومت کردند و آن روز سخت را پشت سر گذاشتند. سختترين روز عمليات برادر عزيزمان حسن بود و با موفقيت تمام شد و همينطور که اشاره کردند براي مرحله سوم رفتيم. الحمدلله يک پيروزي چشمگيري براي همه رزمندگان و ملت اسلام بود. خلاصه عرض کنم نکته دوم را در مورد شهادت برادر عزيزمان حسن ميخواهم عرض کنم. روز بعد از عمليات والفجر مقدماتي بود که آقاي رشيد هم اشاره کردند. آخرين جلسه را در قرارگاه چنانه تشکيل داديم. برادران ارتش و سپاه در آنجا بودند. چون آن موقع من فرمانده قرارگاه کربلا بودم. آخرين وضعيت بررسي شد که آماده مي شديم براي عمليات والفجر يک اين جلسه يکيدو ساعت در آنجا طول کشيد. در آنجا برنامهريزي شد که به چه ترتيبي بايد کار را در عمليات والفجر يک شروع کنيم. صحبتها به انجام رسيد. يکي دو ساعت بعد متفرق شديم. برادرهاي سپاه دنبال کار خودشان رفتند و برادرهاي ارتش هم به همين ترتيب. ما هنوز در همان قرارگاه بوديم. يکي دو ساعتي من باز با بچههاي خودمان صحبت کردم. بعد از صحبت خودمان تقريباً نزديک ظهر ميشد دقيقاً يادم نيست چه لحظهاي بود. در آن لحظه ظهر بود که ما داشتيم ميآمديم طرف عين خوش. سر راه ديدم که حسن داشت با يک ماشين به طرف چنانه برميگشت. روي ارتفاعات ابوسعيدخات بود. من فقط اين نکته را ميخواهم عرض بکنم. من قيافه حسن را در آن لحظه تا آخر عمر فراموش نميکنم. ديدم يک قيافه بسيار نوراني مثل خورشيد ميدرخشيد. کنار دست راننده نشسته بود. حرکت ميکرد مثل گل سرخ، صورت گلگون او از مقابل من رد شد. فقط يک دست به هم تکان داديم. ديگر فرصت صحبت با حسن نشد. اين آخرين ديدار ما با حسن بود. من رفتم در قرارگاه لشکر 21 در عين خوش. يک لحظه نگذشته بود ديدم که از قرارگاه کربلا تماس گرفتند. گفتند خبرناگواري است. گفت بگوييد ببينم چيست، گفتند که برادر حسن برايش اتفاق افتاد، حسن باقري و برادر بقايي و برادر مؤمني و چند نفر با هم بودند که شهيد شدند. روحشان شاد. من واقعاَ آن لحظهاي ک آخرين ديدار را با او داشتم، قيافهاي که داشتند هر وقت اسم حسن را ميبرم آن لحظه و آن قيافه، آن قيافه مردانه وآن قيافه با صلابت و آن مرد شجاع، ايثارگر، خوشرو و تمام خصايل انساني که در وجودش وجود داشت، هميشه در نظرم مجسم ميشود. به هر صوتر از اينکه مزاحم شدم ميبخشيد. منبع:افلاکيان زمين(دفتريازدهم )نوشته ي محمدحسين عباسي ولدي،نشرشاهد،تهران-1384 درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان , برچسب ها : حاج خدا کرم , جواد , بازدید : 289 [ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
عباسعلي غزنوي معروف به سلمان رضوي سال 1343ه ش در خانواده اي متدين ديده به جهان گشود. پس از گذرادن دوران طفوليت در آغوش خانواده، وارد دبستان گرديد. تحصيلاتش را تا سوم نظري ادامه داد و جهت گذراندن خدمت سربازي به عضويت رسمي سپاه در آمد. در فروردين 1365 ازدواج نمود که ثمره آن يک پسر مي باشد. يکسال پس از ازدواج از زابل به زاهدان اعزام گرديد و به عنوان قائم مقام قرار قرارگاه انصار مشغول به خدمت شد.
خاطرات درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان , برچسب ها : غزنوي , عباسعلي(سلمان رضوي) , بازدید : 277 [ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
سال 1339 ه ش در روستاي ارباب يکي ازروستاهاي بخش پشت آب در زابل و در خانواده اي مذهبي ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش سپري کرد و براي ادامه تحصيل به «زابل» رفت. سال چهارم دبيرستان بود که انقلاب اسلامي به اوج خود رسيد. شهيد «بينش» که از زمينه هاي انقلابي و مذهبي بسيار برخوردار بود، به خيل انقلابيون پيوست. با همکاري دوستان همفکرش انجمن اسلامي را تشکيل داد و با گروهها منافق و ضد انقلاب به مبارزه پرداخت.
پس از آن همکاري با سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را آغاز کرد و از آنجا که فردي صادق و امين بود، مسئوليت واحد امور مالي زابل به وي سپرده شد. در سال 1365 عازم جبهه گرديد و در عمليات افتخار آفرين«کربلاي پنج» شرکت جست. پس از مدتي خدمت در بخشهاي مختلف سپاه ،در سال 1367 به «ايرانشهر» انتقال يافت و مسئوليت امور مالي سپاه آن شهرستان را عهده دار گشت. در سال 1370 به «زاهدان» آمد و معاونت امور مالي سپاه ناحيه ي مقاومت استان به وي سپرده شد. سرانجام در مأموريتي که عازم «کرمان» بود، بر اثر سانحه تصادف به شدت مجروح شد و به بيمارستان «بقيه الله (عج)»در«تهران» انتقال يافت. اما معالجات سودمند نيافت و آن پاسدار مخلص اسلام به ملکوت اعلي پيوست. بي اعتنايي به دنيا، خوشرويي، امانتداري و صداقت از مهمترين ويژگيهاي اخلاقي آن شهيد عزيز است. نسبت به پدر و مادر احترام زيادي قائل بود. در ايام سوگواري سيد الشهداء نوحه مي خواند و در تهيه مقدمات پذيرايي از عزاداران حسيني فعالانه شرکت داشت. او که قرآن را در کودکي و در مکتبخانه فراگرفته بود، آرزو داشت قاري قرآن شود. از ديگر ويژگيهاي مهم و آموزنده آن شهيد عزيز دقت در حساب زندگي بود. دفترچه اي داشت که سياهه طلبکاري و بدهکاريش را به طور دقيق در آن ثبت مي کرد و هرگاه به سفر مي رفت آن را به همکاران و يا خانواده اش مي سپرد. منبع:"کبوتران بهشتي(1)"نوشته ي،عبدالحسين بينش وسلطانعلي مير، نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377 خاطرات
ابراهيم کمالي: تاريخ 25/5/68 که اينجانب از مناطق جنگي برگشتم و خودم را به سپاه زاهدان معرفي کردم با ايشان آشنا شدم ، ايشان در امور مالي سپاه دهم کار مي کردند. خاطرات از شهيد خيلي است ولي فرصت نيست چون هر وقت به ياد شهيد مي افتم اشک هايم جاري مي شود. به خاطر اينکه شهيد خيلي خوب بود. براي همسايه ها وبرادران سپاه تعهد اخلاقي واقعاً خوبي بود. شهيد کسي بود که به ما درس اخلاق مي داد و اخلاق خوبي داشت و بچه هاي کوچک محل از ايشان لذت مي بردند. موقعي که اين مرد شهيد شد و جسد ايشان را از تهران به زاهدان آوردند بچه هاي کوچک محل بيش از همه آمده بودند داخل حياط منزل اين شهيد و داشتند گريه مي کردند. موقعي که داشتم خاطرات شهيد را مي نوشتم داشتم اشک مي ريختم، خانم آمد پيش من گفت چي مي نويسي و چرا گريه مي کنيد. به خدا قسم مي خورم موقعي که برادرم شهيد شده بود اندازه اي که براي اين شهيد گريه و اشک ريختم براي برادرم اشک نريختم چون اين شهيد بسيار خوب بود. اين مرد اهل نماز و اهل مسجد بود، به خصوص موقعي که ماه رمضان مي شد هر شب يک ساعت به اذان مغرب مانده بود مي آمد دم منزل ما و محمد کيخا درب مي زد و مي گفت زود باشيد نماز دير شد حتي بچه هاي کوچک را با ماشين خود بر مي داشت مي برد براي نماز و روز جمعه براي نماز جمعه و بعد از ماه رمضان همانطور براي نماز مغرب و عشاء مي رفتيم مسجد و نماز مي خوانديم هر روز جمعه بعد از ظهر بچه هاي خودشان و بچه هاي مرا بر مي داشت مي رفت اطراف زاهدان. بچه هاي خودم را عادت به سوت زدن داده بودم هر وقتي کاري با بچه هايم داشتم سوت مي زدم بچه ها سريع مي آمدند يک روزي شهيد بينش گفت کمالي بيا يک شرطي ببنديم، گفتم: چه شرطي؟گفت: اگر شما سوت زدي بچه هاي شما زود آمدند با صداي سوت شما يک شام دعوت ما باشيد و اگر نيامدند شما بايد مرا دعوت کنيد. گفتم باشد يک سوت بيشتر نزدم و سريع و سير بچه ها آمدند، شهيد گفت کمالي شما شرط را برديد. بچه هاي شهيد به بابايشان گفتند پدر ما مي رويم بيرون حياط يعني دور از حياط شما سوت بزنيد آيا ما هم مثل بچه هاي کمالي متوجه مي شويم و مي آئيم .شهيد:گفت: پدرجان سوت کمالي فرق مي کند با سوت من چون بچه هاي کمالي عادت دارند ولي شما عادت نداريد، ياد شهيد بخير باشد. يک روزي ما با شهيد رفتيم طرف کوه هاي گوربند جهت جمع کردن کلپوره (تلخي) رفتيم بالاي کوه شروع کرديم به جمع کردن کلپوره. من رفتم کلپوره هايي که شهيد جمع مي کرد مي دزديدم و شهيد از من را مي دزديد. اين شهيد چنان خوب بود که تمام سربازان محل ايشان براي شهيد مي سوختند تا برسد به کارکنان. موقعي که شهيد را از تهران به زاهدان آوردند و ساعت تشييع شهيد يک سرباز از سربازان که اسمشان را به خاطر ندارم دم حياط شهيد نشسته بود با صداي بلند گريه مي کرد. من رفتم پيش اين سرباز گفتم: سرکار شما چه کاره اين شهيد مي شويد که اينقدر گريه مي کنيد؟ گفت: بنده 16 ماه است در تيپ خدمت مي کنم ، از شهيد کوچکترين بدي نديدم، او براي ما سربازان هم پدر بود و هم برادر بزرگ . هر وقت دلم براي خانواده ام تنگ مي شد مي رفتم پيش اين شهيد؛ در مدت خدمت احساس غريبي نمي کردم و هر روزي که مرخصي شهرستان مي رفتم به شهيد مي گفتم آقاي بينش بنده پول ندارم تا شهرستان بروم و يا پول هايم کم است او دست در جيب شخصي اش مي کرد و آن مقداري که داشت به من مي داد و موقعي که برمي گشتم مي بردم که پول هايش را پس بدهم قبول نمي کرد. شهيد بينش براي همکاران، همکار خوبي بود و براي همسايگان، همسايه خوبي بود و کاري به کار کسي نداشت. شهيد خيلي خوب بود و اگر شما بيائيد از يک غريبه که شناخت کمي از او داشته باشد بپرسيد، متوجه مي شويد چه چيزهايي از ايشان تعريف مي کند تا برسد به همسايه ها، همکاران و يا مسئولين سپاه. همانطوري که امام مي گويد: شهادت معامله اي است که از طرف خداوند پيشنهاد مي شود تا در اين معامله مؤمن جان و مالش را در طبق اخلاص گذاشته و به معبودش تقديم کند و در عوض بهشت جاودان را به دست آورد. بيشتر اوقات فراغتش را صرف کتاب و قرآن خواندن بود. از کساني که اهل نماز و مسجد نبودند و کساني که غيبت مردم را مي کردند و بدگوئي مردم را مي کردند بيزار بود. شهيد علاقه زيادي به دعاي توسل و کميل داشت. هرگاه در محل، شب هاي چهارشنبه و جمعه جلسات قرآن، دعاي توسل و کميل داشتيم اولين فرد ايشان مي آمدند. شهيد در محل کار منظم بود و با لباس فرم سرکار حاضر مي شد. بنده دم حياط خود مغازه دارم ساعت پنج صبح که بلند مي شدم ايشان را با لباس فرم پوشيده دم در حياط ايستاده ديدم، پرسيدم شما چرا صبح زود اينجا ايستاده ايد، گفت: شايد از سرويس جا بمانم، موقعي که از سرکار مي آمد ساعت چهار مي آمد باز هم از ايشان سؤال کردم آقاي بينش به شما اضافه کاري مي دهند، گفت: چه طور؟ گفتم چون دير از سرکار مي آيي، گفت: خداوند به ما اضافه کاري مي دهند نه بنده خدا. شهيد موقعي که معاونت مالي سپاه دهم بود با سرويس مي رفت و با سرويس مي آمد و موقعي که مسئول مالي تيپ بود باز هم با سرويس مي رفت و با سرويس مي آمد؛ شهيد هيچ وقت از ماشين بيت المال استفاده نمي کرد، از آنجا که يکي از اصول خودسازي دل کندن از دنياست، علي نيز همچون رهروان طريقت سعادت خود را در گذشتن از مسائل دنيوي و رسيدن به شهادت مي دانست. سردار باغباني : يادم مي آيد يک روز که بنده مسئول عمليات سپاه زابل بودم و براي جبهه برنامه اعزامي در پيش داشتيم و خود بنده هم توفيق حضور را پيدا کرده بودم. ايشان آمد گفت که بنده را اعزام نمي کنند. به هر حال به عنوان اينکه مي خواهم با بچه ها باشم به جبهه بروم ولو براي يک هفته. وقتي صحبت يک هفته اي شد گفتيم در اين هفته کاري نمي تواني انجام بدهي ؟ ايشان گفت: يک هفته بهانه است اگر مشکل يک هفته ما حل شود آنجا مي توانيم مدتش را بيشتر کنيم . گفتم: شما بايد با فرماندهي صحبت کنيد و اگر ايشان پذيرفت بنده هم حرفي ندارم. ديدگاه هاي خيلي مناسب و خوبي را از نظر آگاهي و شناختي به خصوص در منطقه امنيتي از خودشان مي داد و به خصوص خصوصيت بارز ايشان در بحث مسائل امنيتي، اطلاعاتي، سر نگهداري ايشان و رعايت حدود و غثور که به دستش مي رسيد بود. ايشان در اطلاعات عمليات بود و به دليل ارتباط نزديک با ديگران باعث مي شد که از اخبار باخبر باشند و باز در همين جا تعداد بسيجياني که از جبهه بر مي گشتند براي تصفيه حساب مالي مطرح بود و کاملاً با اينکه مي نشست و صحبت مي کرد و در واقع اطلاعات کافي و مناسب را از بچه هاي بسيج يا همکاران مي گرفت و اين مسايل باعث مي شد که بيشتر به ايشان غبطه بخورند و خودشان را سرزنش کنند که چرا از اين خدمت ها نصيب ما نمي شود و در بحث رعايت مسائل شهدا به خصوص شهيدي که مي آوردند براي شهرستان سعي مي کرد که در واقع دين خودش را به طريقي ادا کند و با سرکشي و ارتباطي که با اعضا خانواده مي گرفت اين بود که در واقع يک طريقي خدمتي و خدمتگزاري را بکند و در واقع احساس مسئوليت که در اين رابطه داشت او را تسکين مي داد به خصوص که در موقع تشييع و تدفين شهدا خيلي مفيد مي دانست و توجه داشت که حالا که نقشي در عمليات نداشته بدين وسيله حضور خودش را پررنگ بکند و شهدا و يا ياد شهدا و رابطه با روندي که احساس مي کرد وظيفه اش است انجام مي داد. در خصوص مدت زماني که ايشان در جبهه حضور داشت خوب و بنده هم در خدمت ايشان بودم اگرچه ايشان بيشتر به دنبال مسائل رزمي بود و به عنوان يک نيروي عادي خودش را مي دانست از شناختي که ما از او داشتيم و دوستاني که با او همراه بودند کاملاً شکسته نفسي ايشان محرز بود و علي الوجود اين قضيه که حدالامکان از مسئوليت دوري مي کرد و هميشه سعي بر اين داشت که ديگران را بر خود مقدم بداند و شکسته نفسي، تواضع و فروتني خاصي داشت که در واقع آن انتظار بود از ايشان و بيشتر دنبال اين مسائل بود مي خواست حضوري فردي در جامعه داشته باشد و مسائل جمعي و اين خصوصياتي بود که از اين شهيد بزرگوار مي دانستيم و وقتي که ديديم ايشان تن به قبول مسئوليت نمي دهند مجبور شديم در کنار خودمان بگذاريم و روحيه بالايي داشت که روي پرسنل هم تأثير گذار بود آنچه که بنده لازم به عرض مي دانم اين است که شهيد خيلي نسبت به مسائلي که در جبهه مي گذشت حساس بود و حساسيتش در واقع مي گفت اگر ما در مدتي که در جبهه حضور داريم خودمان را خالص و تطهير بکنيم طبعاً در پيروزي جنگ و موفقيت ما و در پايين آمدن تلفات ما تأثير بسزايي دارد و اين را به عنوان يک اصل تأکيد داشت هرچه و هر وقت بحث آموزشي مي شد ايشان روي اين جنبه بود که اگر ما توجه نکنيم به اصل آموزش و مثال مي زد که حال اگر مي خواهيم موفق باشيم و اگر مي خواهيم به ما ايراد نگيرند کاري از پيش ببريم ؟50 بيطاري نيروهاي بسيجي را برنامه ريزي کنيم و هميشه با لحن شوخي مي گفت اگر مي خواهيد شهيد بشويد همين جوري خوبه و اگر مي خواهيد شهيد کمتر بدهيد و عملاً فشاري پشت جبهه به خود بياوريم و اعتقاد به اين بود که هرچه عرق بيشتري در پشت جبهه بريزيم خون کمتري در ميدان هاي نبرد داريم و ايشان در بحث توسل ايشان به ائمه اطهار(ع)، انس با قرآن ، دعا کردن و انجام کارهاي خير و حسنه و بي ريا و عاميانه ؟50 و توجه داشتن به بحث مسائلي که حتي احساس مي شد از ديه برادران که ساده از کنار آن مي گذشتند و با توجه به روحياتي که داشت حتي بعضاً توجه داشت که مکروهي صورت نگيرد و تا حد المقدور در بحث مستحبات تأکيد فراوان داشت و در واقع مي گفت ما از اين کارها به جايي خواهيم رسيد. به دليل انجام اين اعمال تأثيرش را هم ما در او ديديم و براي همه دوستان که به نحوي با ايشان در ارتباط بودند مشهود بود. وقتي قطعنامه پذيرفته شده بود ايشان توفيقي نصيب من شد که ديداري با هم داشتيم و يادم نيست که در زاهدان بود يا زابل و گفت ديدي که جنگ تمام نشد و ما مثل خيلي ها که مي توانستند نقش آفريني کنند تأثير داشته باشيم، ما عقب مانديم و من به او مي گفتم خوب مسئوليت که فقط به آنجا ختم نمي شد و ما پاسدار انقلاب هستيم و بايد توجه به مسائلي که مربوط به آينده انقلاب مي شود زياد است و تنها به اين جا ختم نمي شود و مي گفت: نه اين فرصت نصيب ما نخواهد شد و ما خيلي کم توفيق بوديم و باز اگر سفره شهادت باز بود شايد مي شديم و نسبت به اين موارد خداوند ايشان را به دليل اينکه دنيا براي ايشان سير شده بود و زندان بود، خدا مي خواست که با پاکي و اخلاصش از اين دنيا برود و به فيض شهادت رسيد و درود به روح پاک و معنوي و ملکوتي ايشان. علي کيخا: در مأموريتي که در سال 60 به زابل رفتم آشنا شدم و در آن زمان ايشان مجرد بودند و بيشتر وقت خودشان را در سپاه سپري مي کردند. ايشان مقيد به نماز اول وقت بودند. براي ايشان يک معيار مي تواند باشد چون بقيه دوستان حالا نمازشان را اول وقت مي خوانند بلکه ايشان تأکيد مي کردند و مشوق دوستان بودند براي خواندن نماز اول وقت که دست از کار بکشند و خودشان هميشه با وضو بودند. چند روزي را بنده در خدمتشان بودم و در سپاه زابل روحيات ايشان را از دور مي ديدم و ايشان انسان واقعاً خوش برخوردي بودند و خيلي باوقار. اوقات فراغت خودشان را با خواندن روزنامه يا مجله و يا ساعتي را که دوستان براي ورزش تعيين کرده بودند به ورزش، مخصوصاً رشته فوتبال که خيلي هم علاقه داشتند شرکت مي کرد و در تيم مقابلش فرمانده سپاه آقاي حسيني بودند، خيلي حال و هواي خوبي داشت. انسان شاداب و پر جنب و جوشي بود. مدتي هم در سال 65 ايشان را در جبهه ديدم، ايشان در گردان 409 بودند بعضي مواقع که همديگر را مي ديديم ايشان به شوخي مي گفتند که بنده زياد به جبهه نيامدم و نمي دانم چگونه با دشمن بجنگم و خيلي شکسته نفسي مي کرد. مرد بسيار شوخ طبعي بود و شوخي هاي مؤدبانه مي کرد و سعي مي کرد دوستان را بخنداند ولي کسي را نمي رنجانيد. بعد از آن در سال 69 بود که بيشتر با ايشان آشنا شدم در زمينهايي که از طرف مسکن و شهرسازي به ما واگذار شده بود، در دو تا قطعه اي که در واقع با ما همسايه مي شدند و به عنوان همسايه در کنار هم بوديم و زماني که ديدم ايشان همسايه من است خيلي خوشحال شدم، ايشان هم متقابلاً خوشحال شدند و دعا مي کرديم بقيه کساني هم که همسايه ما مي شوند هم عقيده خودمان باشند چونکه ايشان خيلي حساس بودند. ايشان در برخورد با همسايه يک اسوه و الگو بودند از ابتداي سکونت ايشان در محله ما، مراسم جلسات قرآن و دعاي توسل ايشان و چند نفر ديگر در محله برگزار بود و هر بار جلسه منزل يکي از اهالي محل بود و زماني که نوبت ايشان مي رسيد تأکيد داشتند که خانوادگي به منزل ايشان بيايند تا ثواب بيشتري نصيب ايشان بشود. در کل در اکثر مراسمات اجتماعي شرکت فعال داشتند. فردي مردمي و مردم دار بود. به مجالس مردم داري خيلي پايبند بودند. ايشان براي نامگذاري محله تلاش بسياري کردند چون قبل از نامگذاري محله نام مناسبي نداشت و ايشان تأکيد بر اين داشتند که نام مناسبي انتخاب کنند. ايشان جلسات را خيلي خوب کنترل مي کرد و با تأييد اکثريت حاضرين در جلسه نام محله را به کوي ثارالله تغيير دادند و بعد از مراحل نامگذاري به اتفاق ايشان به فکر تکه زميني بوديم براي احداث مسجد و خوشبختانه زميني را پيدا کرديم و نام آن را هم مسجد مقدس ثارالله گذاشتيم . شهيد از جمله افرادي بودند که در زمان کلنگ زدن مسجد توسط حاج آقا محمديان امام جمعه زاهدان در جمع آوري مردم محله تلاش بي وقفه اي داشتند و در اکثر کارهاي احداث مسجد اظهار نظر داشتند . با توجه به اينکه به علت بودجه مالي ساختمان مسجد احداث نشده بود جهت برگزاري مراسم ها و ايام محرم از چادر استفاده مي کرديم . ايشان جز اولين افرادي بودند که با ماشين خودش وسايل مورد نياز را به مسجد حمل مي کرد و دار بست ها را به کمک ديگران مي بستند و افراد را براي مراسم آماده مي کرد. تقريباً جزء اولين افرادي بودند که در زمين خاکي مسجد نماز خواندند. به پدر و مادرشان احترام زيادي قائل بودند و سعي مي کردند هفته اي يک بار به ديدن آنها در زابل برود و به آنها کمک کند. رعايت ادب را با ديگران داشته و بنده حقير نديدم که با کسي برخورد بدي داشته باشند. اگر خداي ناکرده يک زماني کسي از ايشان رنجيده خاطر مي شدند خودش پيش قدم مي شد و عذرخواهي مي کردند. در مسائل سياسي ايشان ايده هاي بسيار خوبي داشتند. از بعضي سياست هاي دولت انتقاد مي کردند يا مي گفتند نبايد اينطور کنند که نظام تضعيف شود و ديدگاه هاي به خصوصي داشتند که مقصودش حفظ نظام بود. در گرفتن حقش از ديگران و خصوصاً تشکيلات سپاه خيلي خونسرد بودند و سعي مي کرد در خصوص حق خودش گذشت نمايد و اهميتي به اين مسئله نمي داد. مسئله اي که بايد در خصوص اين شهيد يادآور شوم بحث درجه ايشان بود که متأسفانه سپاه برخورد خوبي را با ايشان نکرد. يک بار درجه سرواني ، يک بار درجه سرهنگ دومي. بعدها شنيديم که درجه سرگردي را براي ايشان تصويب کردند ولي خودش اصلاً پيگير اين قضيه نبود و حالا بالاخره اگر قرار باشد سپاه چيزي به ما بدهد خوب مي دهد ، همين حقوقي که داريم مي گيريم بس است. زماني که ايشان نماز جماعتي مي رفتند سعي مي کردند بچه هايش را با خود ببرند. از همين سنين کودکي آنها را با نماز و مسائل مذهبي پرورش مي داد و در جلسات قرآن هم آنها را مي برد و به بچه ها قرآن ياد مي داد، حتي دخترش طيبه که کوچکترين فرزندش بود ايشان هم آياتي را مي خواندند و خيلي خوشحال بود. با دوستان رفت و آمد خوبي داشتند. همه دوستان و همسايگان از ايشان راضي بودند و زماني که خبر شهادتشان را شنيدند خيلي ناراحت شدند و در سوگشان واقعاً گريستند. ما مکلفيم که راه اين افراد برجسته و نمونه و اين عزيزان را ادامه بدهيم. ايشان تأکيد زيادي در بحث بيت المال داشتند که واقعاً براي بنده الگو و جالب بود و سعي مي کردند به دوستان به طريقي بفهمانند که در حفظ بيت المال و اموال آنها کوشا باشند يا با کنايه يا مستقيماً، به هر حال آنچه که بنده با وجود گذشت زمان از ايشان مي دانستم اين بود و اميدوارم که خداوند ايشان را با ائمه اطهار که ايشان هم خيلي علاقه مند به آنها بودند محشور بگردانند. رضا ساراني : صحبت هاي روزانه که ما را سفارش مي کرد در برخورد با ديگران چگونه باشيم و رفتار و کردارش همه براي من خاطره است. وقتي يک روز به ملاقاتش به بيمارستان رفتم از من سؤال کرد منصور سنچولي شهيد شد به دروغ گفتم نه در بيمارستان بستري است .گفت نه سنچولي رفت من براي خودم ناراحت نيستم و امروز آنقدر براي سنچولي گريه کردم که ديگر آب از چشمانم نمي آمد. در صورتي که از وضعيت خودش هم خبر داشت قطع نخاع است و مي گفت کاشکي سنچولي زنده مي ماند. بيشتر با برادران سپاهي و روحاني و افراد باايمان و پيرو ولايت بود و واقعاً خودش بارها مي گفت صحبت کردن با افراد خلافکار کفاره دارد. بيشتر وقتش رادر مساجد بود و بيشترين علاقه شهيد رفتن به زيارتگاه ها و مسافرت با خانواده بود که به زيارتگاه ها و جاهاي ديدني کشور بود. هميشه سفارش مي کرد به ما که در بر خورد با ديگران چگونه باشيم. بيشتر وقت ها که کنار هم مي نشستيم و صحبت مي کرديم مي گفت واقعاً انسان از لحاظ مرگ خبر ندارد که چگونه از اين دنيا برود و به چه صورت، مگر خدا خودش ياري کند. هميشه به فکر آخرت بود و به ما سفارش مي کرد. از خدا ياري مي خواست و در هر مشکلي که برايش پيش مي آمد توکل بر خدا داشت و مي گفت بعضي وقت ها براي خرج مردم مي مانم ولي خداوند ياري مي کند و مي بينم پدرم از زابل برايم پول فرستاده است که انتظار نداشتم. مردم واقعاً دوستش داشتند، از هيچ نظر بدي نداشت و به عنوان برادر ياد مي کردند و اگر کسي مشکل خانوادگي و غيره داشت براي راهنمائي به ايشان مراجعه مي کرد که راهنمائي کند. زماني که شهيد در بيمارستان بود من رفته بودم پيش شهيد گفتم: مگر قرار نبود که شما برويد کرمان. گفت: سنچولي زنگ زد که( البته در جريان شهادت سنچولي نبود) برويم کرمان. گفتم: من با فرماندهي صحبت نکردم. ضمناً جلوتر من به سنچولي گفته بودم هر زمان که برويد کرمان من هم همراه شما مي روم بر اساس گفته قبلي ايشان به من اطلاع داد و قضيه حکم مأموريت را هم حل کرد. زماني که خواستيم حرکت کنيم همسرم چند مرتبه گفت: هر وقت کرمان رسيدي به من زنگ بزن .گفتم باشد از بس که زياد اسرار داشت، گفتم: چه خبر است زن باشد. هر لحظه که رسيديم تماس مي گيرم و گفت هر زماني که من مأموريت مي رفتم هيچ خبري نبود و اين اولين باري بود که با اصرار همسرم روبرو شدم. قادر صياد اربابي : نحوه آشنايي بنده با شهيد عزيز به اين شکل اتفاق افتاد که بنده دوستي داشتم (در واقع همکلاسي بودند) از همان روستاي ارباب و از آن زمان از طريق ايشان آشنا شدم و بعد هم خودم نيز وارد تشکيلات سپاه شدم و بيشتر با ايشان در ارتباط بودم. شهيداز افرادي که به تعبير قرآن کريم مي فرمايد: «اينان زندگي آخرت را به دنيا ترجيح داده اند و به آفريدگار جهان کافر شده اند و خداوند کافران را هدايت نمي کند؛بودند. اواز افرادي که ايثار و مردانگي و ترحم به ضعيفان و صدها صفت پسنديده انساني ديگر برايشان بي معناست، بي توجه به ضعيفان بي مسئوليتي در محيط کار و رفتار و روابط ناشايست به هم نوع خود و بي اعتنايي به حقوق ديگران در جامعه مي کنند و از حقايق و معنويات ديني دور شده اند؛ خيلي بدش مي آمد . برخوردش با اينگونه افراد امر به معروف و نهي از منکر و در حقيقت کارش جنبه ارشاد و هدايت آنها به راه راست بود. در جمع دوستانه و مشورت ها نه تنها صاحب نظر بودند بلکه به نظرات دوستان اهميت ويژه اي قائل بودند و با توجه به اينکه ايشان نقش اساسي را ايفاء مي نمودند از نظر ديگران در جهت پيشرفت آن هدف، کمال استفاده را مي نمودند و در واقع با اين عمل پاک و خالصانه خودشان به ما مي آموختند که به اين جمع ها و دوستان و اينگونه مشورت ها ارج بگذاريم. در واقع تمام شخصيت وجودي رفتاري شهيد از همان روزهايي که با ايشان آشنا شدم نه تنها از رفتارهاي متکبرانه تنفر داشت بلکه پيوسته با آن مبارزه مي کرد و همواره تلاش مي کرد روحيه اعتماد به نفس و شادابي خود را تقويت نمايد و خود به تمام معنا از لحاظ رفتاري الگو مطرح بود از نظر اخلاق و معاشرت و در واقع انساني مخلص بوده و به همين علت از محبوبيتي و در جمع رزمندگان و دوستان برخوردار بودند. با توجه به اوصاف و روحياتي که در رابطه با خود شهيد که همه آنها حاکي از ايمان و سرشار از معنويت ايشان چه در برخوردها ، گفتارها و در مجموع در عملکرد وي به وضوح نمايان ، که اين امر موجب محبوبيت در بين همه افراد چه دوست و چه غير دوست شده و ذکر شد. در عوض خود شهيد نيز علاقه وافري به افرادي که داراي روحيات معنوي سرشار از ايمان و معرفت بودند و احترام خاصي براي آنها قائل بود. بايد گفت در مجموع شهيد از افرادي که غيبت ديگران را مي کردند، حرف دروغ مي زدند و افراد مؤمن را به تمسخر مي گرفتند بدش مي آمد و به آنها امر به معروف و نهي از منکر مي کردند . به آنها سفارش دوري از صفات زشت و ناپسند را مي نمودند. توجه به خدا و تنها از او ياري خواستن به قدري در زندگي شهيد عزيز چشمگير بود که براي بسياري تصور آن شايد مشکل به نظر برسد مگر آن عده از افرادي که با ايشان رابطه نزديک داشتند اين موضوع را درک کرده باشند و در واقع عبادت و بندگي ما به عنوان اساس و زيربناي زندگي از ويژگي هاي برجسته آن بزرگوار بود. نماز شب، توسل مداوم به ائمه(ع)، توجه به مستحبات و ترک مکروهات، انس با قرآن و دعا، از لحاظ معنوي و عرفاني داراي خصوصيات برجسته اي بود. نماز اول وقت را تأکيد مي کرد و يکي از ارزشمندترين سرمايه نزد ايشان وقت بود و مي گفت وقت طلاست و بدون شک از طلا نيز گرانبهاتر است زيرا با صرف وقت مي توان طلا به دست آورد، اما با طلا نمي توان وقت از دست رفته را بازگرداند و همچنين توجه خاص به ائمه و شيفته اهل بيت (ع) و انس ويژه اي با قرآن داشت. بنده يک روز کار داشتم مي خواستم خدمت ايشان برسم درب را زدم و وارد اطاق ايشان شدم، ديدم ايشان تنها با قرآن مأنوس بود و زمزمه قرآن داشت. شهيد هميشه در خصوص نماز اول وقت سفارش مي کرد و و به ما مي فرمودند نماز به فرد و جامعه ما نورانيت معنوي مي دهد و بهترين اثر و موجب سازندگي و آراستگي آدمي مي گردد و تنها وسيله اي مستحکم و دائمي براي ارتباط ميان انسان با خدا و تماس هميشگي مؤمن با خداست و يکي از توصيه هاي مهم ايشان مأنوس شدن با قرآن و به کارگيري و عمل به مفاهيم آن در زندگي روزانه بود. آنچه از دوستان شنيده ام اين است که ايشان نيز همانند ديگر برادران ديني خود با طلوع انقلاب اسلامي ايران، صداي دلنشين وحدت و همدلي را شنيده و فعاليت هاي درخشاني قبل و بعد از انقلاب داشتند و زحمات زيادي را در اين راه متحمل شده و پس از انقلاب و تشکيل سپاه به عضويت سپاه درآمده و تا آخرين لحظه عمر در اين ارگان انقلابي مشغول خدمت و ايثارگري بود. با توجه به اينکه شهيد عزيز در يک خانواده کشاورز و مذهبي چشم به جهان گشوده و از آغاز با رنج و زحمت و کار آشنا بود، بيشتر اوقات فراغت و بيکاري را به ياري پدر مي شتافت و در امر کشاورزي و کارهاي سخت يار و ياور پدر بود. از صحبت ها و توصيه هاي ايشان فقط يک جمله که هميشه به آن سفارش مي کردند و در ذهنم مي باشد اين است که هميشه مي فرمودند: گوش به فرمان ولايت و ولي امرمان باشيد و هميشه و در همه جا پشتيبان و همانند يک سرباز واقعي باشيم که خداي ناکرده احساس تنهايي نکند و در اين رابطه خيلي سفارش مي کردند. در مقابل بحران هاي سخت و دشوار بردبار و صبور بود و يکي از ويژگي هاي خوب شهيد اين بود که با صبر و شکيبايي به مصاف مشکلات مي رفت و با اتخاذ تدابير لازم آنها را از سر راه خود برمي داشت. از جمله مواردي که ايشان حساس بود حفظ بيت المال بود و در حفظ بيت المال خيلي تلاش مي کرد . يکي از نقاط بارز اين شهيد بزرگوار اين بود که اولاً عصباني نمي شد و اگر موردي اتفاق مي افتاد و عصباني مي شد دير به خشم مي آمد . آنقدر با لطافت با زيردستان برخورد مي کردند و حتي بعضي اوقات نسبت به بعضي اشتباهات آنها، تفاغل داشته و چنين وانمود مي کرد که چيزي را نديده و يا نشنيده است . اين باعث شده بود که دوستان همچون پروانه دور شمع وجودش گردش کنند و او را دوست داشته باشند. شهيد انساني بود که دنيا را آن گونه که بود شناخت و همه چيز را از خدا مي دانست .بيم از ميان رفتن نام و نشان او را فرا نمي گرفت و در سراسر عمر خويش جز به رضايت پروردگار فکر نمي کرد و غير خدا را کوچک و بي ارزش مي ديدند . از دنيا احساس بي نيازي مي کردند و جز رضايت پروردگار هدفي نداشتند. او ثابت و استوار در خط مستقيم ولايت فقيه باقي مي ماند و لحظه اي از تلاش در راه اجراي دستورهاي اسلام باز نايستاد سرانجام به آرزوي هميشگي خود که شهادت بود رسيد. از نظر شهيد جامعه برتر جامعه اي است که افراد در سايه بيرق (پرچم) اسلام و رهنمودهاي مقام ولايت، از وحدت حقيقي برخوردار باشند و جامعه اي که از وحدت حقيقي برخوردار شد و روابط افراد بر محور همبستگي کامل استوار باشد، در مقابل دشمنان خود شکست نا پذير است. يکي از خصوصيات و ويژگي هاي بارز شهيد بزرگوار حسن خلق و مهرباني بود و يک رابطه حسنه اي با افراد داشتند و در واقع انسان وارسته و پرهيزکار و آراسته به اخلاق بزرگي بود . همان گونه که ايشان رابطه حسنه اي با دوستان و افراد داشتند، دوستان با توجه به ويژگي هاي اخلاقي و معنويتي که در وجود ايشان نهفته بود مجذوب او شده و اين امر باعث شده بود تا پروانه وار دور شمع وجودش گردش کنند و او را دوست داشته باشند. بله ، بنده مدت چند سال با ايشان همکار بوده ام. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان , برچسب ها : بينش , عبدالعلي , بازدید : 185 [ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
فرامرز بهمني در سال 1342 ه ش در شهر زاهدان در خانواده اي متوسط چشم به جهان گشود دوران دبستان و راهنمايي را در زادگاهش پشت سر گذاشت و در دوره دبيرستان به جبهه اعزام گرديد . اودر مدت حضور در جبهه دوبار مجروح شد.مدتي بعددر رشته فيلمسازي تحصيلش را ادامه داد. اوقات فراغت خود را به تربيت جوانان شهر« زاهدان »و فعاليت در بسيج مي گذراند و همواره به تشكيل كلاسهاي فرهنگي مبادرت مي ورزيد. او مدتي نيز در اداره كل بازرگاني سيستان وبلوچستان به كار اشتغال داشت . سرانجام حدود يكسال پس از شهادت برادر بزرگوارش، «فرزاد» در عمليات «والفجر ده » در منطقه خرمال بر اثر برخورد بامين به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران زاهدان،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد خاطرات
فريدون بهمني برادر شهيد : فرامرز در سال 1343 در شهرستان زاهدان بدنيا آمد و محل سکونت ايشان از زمان تولد شهرستان زاهدان، خيابان امام خميني فعلي بوده. شهيد فرامرز فرزند سوم خانواده بود و پسر دوم خانواده درآن زمان امکانات خاصي نبود ، تلفن موردي بود. هر خانه اي تلفن نداشت، حمام نداشت حمامهاي عمومي بود در سطح شهر اکثرا حمامهاي عمومي سطح شهر مي رفتند. امکانات خاصي نبود حتي آن زمانيکه ما بچه بوديم يادم هست که تلويزيون نداشتيم و تلويزيون تازه درسطح زاهدان آمده بود و توي همين پارک شهرداري يک تلويزيون آورده بودند و اکثر مردم آنجا استفاده مي کردند. تحصيلات ابتدايي را در آن محلمان با يک مقداري فاصله مدرسه بود تحت عنوان مدرسه سيرجاني که الان هم هست روبروي مصلا هست. تحصيلات ابتدايي را با همديگر آنجا بوديم بعد خدمتتان عرض کنم تحصيلات دوره راهنمايي را در مدرسه راهنمايي گذرانديم که بعد از اتمام دوره راهنمايي ديگر مسيرمان از همديگر از لحاظ تحصيل جدا شد و ايشان خدمتتان عرض کنم که دبيرستان امام خميني رفتنند و کم کم نزديک بود به دوران انقلاب و آن شور وشوقي که در محصلها بود و آنها را يک مقداري از تحصيل هم باز مي داشت. رشته تحصيلي اش که فرهنگ و ادب بود يا اقتصاد بود دقيقا حالا خاطر ندارم فکر مي کنم فرهنگ و ادب بود و با توجه به اينکه از لحاظ تحصيلي از همديگر يک مقداري جدا شده بوديم زياد از لحاظ ميزان موفقيتش در تحصيل دقيقا چيزي به خاطرم نيست نسبتا خلاصه درسش را مي خواند به هر حال کج دار و مريز به هر جور بود. با رفتن من به سربازي سال 60 بود که من ثبت نام کرده بودم براي سربازي و ايشان هم خدمتتان عرض کنم بدون اجازه پدر و مادر رفته بود ثبت نام کرده بود براي جبهه که اولين بار اينها از جلوي درب مسجد جامع اعزام شدند به جبهه هاي حق عليه باطل و ما هم به اتفاق خانواده گرچه مادرم خيلي ناراحت بود و خيلي به لحاظ اينکه علاقه به فرزند داشت و اولين بار بود که فرزندش ازش جدا مي شد، مثل خيلي از مادران ديگر و با توجه به اينکه اوايل جنگ بود و شدت جنگ و حملاتي که نيروهاي عراق داشتند بود ولي با اين ديگر بدرقه اش کرديم و به جبهه اعزام شد با ساير برادراني که درآن مقطع زماني رفتند . فرامرز بسيار پسر پر جنب وجوش، بسيار فرد اجتماعي، خوش برخورد و با مردم خوب مي جوشيدند و تو اين چند سال علي الخصوص در دوران جنگ تحميلي فعاليت زيادش علاوه بر حضور در جبهه حق عليه باطل بحث فرهنگي بود که ايشان يک اعتقاد زيادي نسبت به او داشت و سعي مي کرد در قالب پايگاههاي بسيجي که تشکيل شده بود در سطح شهر و ايشان خودش به عنوان فرمانده پايگاه بسيج يکي دو تا بود که خاطرم هست يکي در هشتاد دستگاه بود که ايشان مسئول پايگاه بودند به حساب در پايگاه بسيج انصار الحسين بود که ايشان فعاليت داشتند و من از نزديک مي ديدم به عينه مي ديدم که ايشان خيلي از جوانهايي که ايشان فعاليت داشتند و من از نزديک مي ديدم به عينه مي ديدم که ايشان خيلي از جوانهايي که شايد زمينه انقلابي داشتند ولي خوب او سعي مي کرد که اکثر جوانها را با خودش دوست کند و اينها را بياورد به سمت پايگاه و به سمت اينکه شرکت در اردوهايي که تشکيل مي داد. کلاته مي برد، مشهد مي رفتند خلاصه يک جوري که اين جمع گروهها را بوجود بياورد و اين بچه ها را نزديک مي کرد با جبهه و فرهنگ جبهه آنها را آشنا مي کرد و خيلي از اين جوانه را که شايد اصلا زمينه نداشتند با ايشان رفتند به جبهه و خيلي ها به شهادت رسيدند خيلي ها هم الان حضور دارند. و روي بحث فرهنگي خيلي ايشان فعال بودند بسيار پر نشاط، سر نترس داشت واقعا با اينکه از من کوچکتر بود ولي واقعا سر نترس داشت و توي جبهه هم يادم مي آيد که همان بشاشي و همان طراوت را توي جبهه هم داشت. خيلي پسر شوخي بود با همه شوخي مي کرد و يکسري يادم مي آيد که بعد از عمليات فاو بود اوايل سال 65 که برادرشهيدم فرزاد در عمليات فاو زخمي شدند ايشان را به بيمارستان برده بودند و فرامرز واقعا حدود چهار ماه شايد اگر درست گفته باشم حدود چهار ماه در بيمارستان تهران از اين مراقبت مي کردند و به صورت همراه بسيار زحمت کشيد براي شهيد فرزاد و زماني هم که با همديگر در کربلاي 5 در جبهه بودند اينقدر در کنار خودش برادرش به شهادت رسيد و جسد و پيکر پاک شهيد فرزاد را خودش با تمام صبرو تحملي که از جانب خدا به او عطا شده بود جنازه را به زاهدان آورد و در مراسمش هم خيلي فعال شرکت داشت. فعاليتهاي ورزشي راچون جثه خيلي قوي اي داشت قد بلندي داشت و اگر بگوييم که يک رشته خاصي را دنبال مي کرد نه ولي به عنوان يک کسي که حداقل ورزش را دوست داشت و سعي مي کرد در همه پشتوانه هاي ورزشي يک سرکي به قولي بکشد واليبال خلاصه در اکثررشته هاي ورزشي شرکت مي کرد. او از همان کوچکي بچه پر طاقت ،واقعا با صبرو تحمل بود خدا شاهد است . شايد بگويم از همه ما اين بچه از همان کوچکي هم صبرو تحملش بالاتر بود.قوي ناملايمات شايد دو روز هم غذا نمي خوردباريش مسئله اي نبود يا مثلا خداي نکرده مريض نمي شد فبيمار مي شد يادم مي آيد يکسري تصادف کرده بود با موتور خيلي ناجور ولي با اين حال سعي نمي کرد خودش را توي بستر بيماري نمي انداخت . خيلي روحيه بالايي داشت . علاقه داشت که شايد دوستانش بهتر از من بدانند چون اکثر زمان را بيشتر با دوستانش بود در جبهه جنگ بود شايد ما کمتر نتوانستيم با هم باشيم ولي علاقه اش زياد مادي نبود.اکثر دوست داشت توي جمع باشد در حقيقت حلقه دوستي بين يک گروه را مي خواست هميشه پيوند بدهد و در حقيقت دوستي و محبت را رواج مي داد. يادم مياد يکي از آرزوهايش که براي من خيلي جالب بود اين بود که در زمان جنگ هميشه مي گفت که من از خدا آرزودارم که زخمي و عليل نشوم.مي گفت که مي خواهم يک دفعه بروم روي يک ميني يک چيزي که به شهادت برسم. اينکه دستم قطع بشود عليل بشوم که کي بخواهد دست من را بگير دوست ندارم. يکي از آرزوهايش که داشت و من هميشه تو ذهنم هست همين بود. بحث مديريت يک چيزي هست که بعضي اوقات مي بيني يک فرد هيچ درس مديريت هم نخوانده اما انگار در ذاتش و در خونش مديريت هست. يک موقع يکي را مي بيني که مديريت هم مي خواند اما در مرحله اجرا توان اجرايش را ندارد . شهيد فرامرز از آن افرادي بود که که در حيقت همان طور که گفتيم سر نترس داشت و سعي مي کرد هميشه حرفش را بزند و آدم مسئوليت پذيري هم بود و در مقابل مسئوليتهاي که به او واگذار مي شد واقعا احساس مسئوليت مي کرد و توتن اين را که عدهاي تحت فرماندهي اش باشند حيطه نظارتي داشته باشد و بتواند عدهاي را رهبري بکند يعني به نظر من توان رهبري گروه را حداقل مي دانم داشت و مي توانست آنها را راهنمايي بکند. ورودش به بسيج و بحث جبهه و فعاليتهاي در ارتباط با جبه و جنگ از همان سال 60 بود. ما هر مقوع که مي ديديم يک پايش تو جبهه بود يک پايش اينجا بود. بعد اينکه دانشگاه هم قبول شد ه بود در تهران درس مي خواندو درسش را ول کرد و رفت به جبهه که فکر مي کنم همان اواخري بود که به شهادت رسيد.ولي زياد شايد بگويم از سال 61 که پايش به جبهه باز شد بحث جنگ بود ما زياد نمي ديمش يعن حاقل در هر سال شايد چند ين ماهش را توي جبهه بود. ديپلمشان را که به طور عادي نتوانستند بگيرند. به لحاظ آن مسئله جنگ بعد از در اواسط جنگ بود که ايشان موفق شد ديپلمش را بگيردو بعدش هم شرکت کرد در رشته خلباني در سپاه پاسداران هم قبول شده بود بعد در رشته فيلم سازي قبول شده بود که رفت آنجا . خودم دقيقا نمي دانم عمليات شده بود يا نشده بود من اطلاعي ندارم اون به من چيزي نگفته بود. ولي بعضا من از دوستانش مي شنيدم که اون يکي دوبا ر مجروح شده که من به عنوان برادرش اطلاع خاصي ندارم. ايشان در گردان 409 بود ، فرمانده يکي گرودانها گردان 409 را بر عهده داشتند. اين بچه، خيلي آدم اجتماعي بود خيلي آدم خوش برخوردي بود هميشه دوست داشت تو جنگ باشد، آدم شوخي بود بحث مسئوليتش اصلا مطرح نبود با همه جدي رفيق بود. و لذا بچه ها هم به همان نسبت اين را دوست داشتند. الان که حتي بعد از چندين سال است که هنوز که هنوز هست که به شهادت رسيده هنوز بعضي اوقات من دوستانش را مي بينم هميشه حداقل يک خدابيامرزي براش مي گويند و اين نشان دهنده اين هست که حداقل با مردم يک برخورد خوب و انساني داشت. درست دو سه ماه قبلش يعني فکر مي کنم دي ماه 66 بود بند يک برگ ماموريت از زاهدان گرفتم به جبهه اعزام شدم و مستقيم هم رفتم به جبهه و گفتم بروم به گردان 409 و در گروهان خود اخوي شهيد بهمني بتوانم آنجا يک چند ماهي در جبهه باشم. وقتي من آنجا نتوانستم ايشان را ببينم ما يکي دو روز مانديم آنجا تا ايشان از جايي که رفته بودند مطلع شدند که من آمدم خيلي ناراحت شد. يادم هست آمد و خيلي با هم به قولي مجادله کرديم که چرا آمدي تو تازه ازدواج کردي خيلي ها هستند که مجردند مي آيند و من هستم توي يک خانواده نمي شود دو نفر باشند و ما يک شهيد داديم و من مصر بودم که بايد بايستم و اشکالي ندارد . شهيد بهمني رفت و خلاصه به فرمانده گردان حاج محب فارسي خيلي صحبت کرد و پا فشاري کرد که حاج آقاي فارسي گفتند که شما بايد برگردين چون از يک خانواده دو نفر با توجه به اينکه يک شهيد دادين نمي شه نگه داريم. خلاصه ما با ترفند و خلاصه هر جور کلک بود عذر ما را خواستند. يادم مي آيد وقتي مي خواستيم با هم خداحافظي بکنيم ما را تا نصفه راه با موتور آورد و سر يک دو راهي بود که آنجا ماشينهايي مي آمدند شايد بگويم آخرين باري بود که من در جبهه اون خدابيامرز و ديدم. وقتي مي خواستيم خداحافظي بکنيم ناخواسته خدا شاهد هست اشکها از چشممان مي ريخت هم از او و هم از من، هرکار مي کردم خودم را کنترل بکنم نمي شد. همديگر را بغل کرديم و خلاصه حدود 10 دقيقه اي همين جور اشک مي ريختيم . ديگر حتي خداحافظي هم نکرديم و من سوار ماشيني شدم و آمدم که ايشان بعدش يک سري آمدند زاهدان و يک چند روزي بودند و عمليات يادم مي آ يد از اين منطقه مي خواست انجام شود و به حساب در اين مقطع زماني که متاسفانه به دليل لو رفتن عمليات ،عمليات لغو شدو بعد از يک محور دييگر که همان غرب کشور استان سليمانيه بود از انجا شروع شد . اين آخرين باري بود که من ايشان را ديدم و اتفاقا يادم مي ايد سالگرد شهيد فرزاد ما بود شهيد محمد خدمتتان عرض کنم ما سر مزار بوديم اعلام کردند گردان 409 وارد زاهدان مي شود . عيد بود و مي خواستيم سالشان را برگذارکنيم . مادرم گفت که فرامرز هم دارد مي آيد. الحمدالله بعد من اتفاقا با چند تا از دوستانش ديدم آمدند سر مزار و چيزي نگفتند. گفتند گردان دارد مي آيد . اتفاقا من رفتم سر پليس راه و آنجا ايستاديم همه توي اتوبوس ها رد مي شدند و من سراغ فرامرز اين ورو اون ور . گفتند که نيست توي اتوبوس بعدي . اتوبوسها هم آمدند و رد شدند و خلاصه از اين بنده خدا خبري نشد و همين طور توي ذهنم افتاد توي قلبم يک چيزي ساعقه اي خورد و يکي از دوستانش آمد که فرامرز مجروح شده و در بيمارستان مازندران هست . بعد از چند روز ما مي خواستيم برويم منطقه که خبر آوردند به شهادت رسيده و جنازه اش را مي خواهند به زاهدان بياورند . ما خيلي تلاش کرديم که همان اوايل به شهادت رسيده بود نحوه به شهادت رسيدنشان را البته با توجه به اينکه جنازه اش را که ما ديديم مشخص نبود که روي مين رفته يک پا کلا نداشت. پاي چپش به طور کامل نبود پاي راستش خيلي آسيب ديده بود. دست راستش قطع شده بود و خيلي ترکش هم توي صورتش بود . معلوم بو د شيميايي هم شده بود که ظاهر امر که روي مين رفته ولي خوب من از دوستانش به طور دقيق متوجه نشديم بالاخره اين جريان به شهادت رسيدن اخويمان به چه نحوي بود ه ولي خوب مشخص بود که ،چون هميشه پيش قدم بود در همه کاره و من مطمئن هستم آن شب هم پيشقدم بود که خوب قسمتش هم بوده که به شهادت برسد . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان , برچسب ها : بهمني , فرامرز , بازدید : 212 [ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
حسين عالي در محرم 1346ه ش در روستاي جهانگيردر شهرستان زابل و در خانه اي عجين با عشق حسين(ع) متولد شد. هنوز کودکي روياها ي کودکانه را پشت سر نگذارده بود که پدر آگاهش مبارزه با طاغوت را به او آموخت.
تحصيلات ابتدايي و راهنمايي و دبيرستان را نيز در اين سه شهرستان گذراند. در قبال پدر و مادر، متواضع و در تمامي دورانهاي سخت زندگي يار و ياورشان بود. با اوجگيري انقلاب، به همراه پدر و مادر و ديگر وابستگان در مبارزات بر عليه حکومت استبدادي شاه شرکت فعال داشت. از فعالين انجمن اسلامي و اتحاديه انجمن اسلامي دانش آموزان شهر بود. عشق و علاقه عجيبي به امام و انقلاب داشت. براي حراست از انقلاب از ابتداي پيروزي، ارتباط تنگاتنگي با بسيج داشت و در تمام مراسم و برنامه هاي مذهبي حضوري فعال داشت و مشوق ديگران نيز بود. او عاشق امام بود و همه را به اطاعت از ايشان سفارش مي کرد. با وجود کمي سن و جثه کوچکش به جبهه شتافت. بعد از شهادت دوستان، جز به جهاد و شهادت به چيز ديگري فکر نمي کرد. دوستان و همرزمان خاطرات حماسي بسياري از او ياد دارند و شجاعت، تقوا و اخلاص او زبانزد فاميل و همرزمان بود. اگر چه فرزند اول خانواده نبود اما خيلي زود مردانگي خود را نشان داد و مسئوليت و سرپرستي از خواهران و برادران کوچکتر را آنگاه که پدر به مأموريت مي رفت به عهده مي گرفت. در کنار تحصيل به ورزش کشتي مي پرداخت و در هر دو زمينه موفق بود. هنوز زمان چنداني از پيروزي انقلاب نگذشته بود و تازه حنجره گلدسته هاي مجروح مساجد با ترنم طعم خوش اذان پيروزي در التيام درد ها مي کوشيد که آژير جنگ به صدا در آمد. اين طوفان نابهنگام بي آنکه بخواهد سب شد که نهال وجود جوانان انقلاب ببالد و هر کدام نخلي راست قامت شوند و سر به آسمان سايند. جنگ فرصتي بود که جوهر ايثار آشکار شود و جوانان مسلمان ايراني سر مشق والاترين ارزشهاي انساني و اسلامي در افقهاي دور دست شوند. حسين جوان اگر چه 14 بهار بيشتر از عمرش نمي گذشت اما دلش براي خدمت به انقلاب چون کبوتري در سينه مي تپيد. او در جستجوي حبل المتين الهي بود و بالاخره در جبهه هاي جنگ به آن چنگ زد. او خيلي زود رسالت و توانايي خود را شناخت و در واحد اطلاعات عمليات به کار پرداخت. در عمليات متعدد چون «والفجر 8 »،«کربلاي 1»، «کربلاي 5 »و...حضور يافت. در عمليات کربلاي 5 مسئول محور و فرمانده اطلاعات عمليات لشکر ثار الله بود. مديريت، مسئوليت پذيري، عشق به ولايت، اطاعت و فرمانبرداري، احترام و روحيه مشورت از خصوصيا ت بارز وي بود. شور و شوق فراواني در جبهه ها داشت و با فروتني همواره خود را خدمتگذار رزمندگان مي خواند. قدرت فرماندهي خوبي داشت و خلق و خوش او زبانزد دوست و آشنا بود. در انجام فرايض و عمل به مستحبات و قرائت قرآن و دعا کوشا بود. او از کودکي خلوتها با خداي خود داشت و اعضاي خانواده و دوستانش خاطرات فراوان از مناجات هاي او به ياد دارند. حاصل اين نيايشها و سوز و گداز رسيدن به مرتبه مکاشفات و درجات روحاني است که ياران خاص گاه از آن ياد نمي کنند. او مشاهدات خود را بر ملا نمي کرد و بر اثر تلاش و مجاهده و مراقبه نفس به درجه اي رسيده بود که آيات الهي را به عينه در همه جا مشاهده مي کرد و به مصداق آيه« يسبح الله ......».با زمين و آسمان و کوه و دشت در تسبيح خدا همزمان مي شد. او چون مولايش حضرت علي(ع) و رهبرش حضرت امام راحل خدا را در همه پديده ها شاهد بود و هياهوي تسبيح موجودات عالم را به گوش جان مي شنيد. مهمترين نشانه اين حضور دائمي در برابر معبود مرگ آگاهي او بود. او خود بارها به زمان مرگ خويش اشاره داشته است. سرانجام اين شهيد عارف در عمليات «کربلاي 5 »هنگامي که جان ياران را در خطر مي بيند آخرين نماز خود را اقامه مي کند و خوابيدن بر روي سيم خاردار راه را براي رزمندگان مي گشايد و از اين طريق به ديدار معبود مي شتابد. کبوتران بهشتي(2)نوشته ي،عبدالحسين بينش وسلطانعلي مير، نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377 وصيتنامه شهيد پدر و مادرم از شهادتم ناراحت نشويد. زيرا من امانتي از طرف خدا نزد شما بودم و... آثارمنتشر شده شهيددرباره ي شهيد سلام به روان مطهر تو اي بزرگ، اي استاد گرامي، سلام بر تو که با رفتن تو خانه دل ما غمکده دوران شد. سلام بر تو که با از دست دادن تو واحد اطلاعات عمليات لشکر 41 ثار الله بي ياور شد... سلام ما بر تو اي شهيد. اي گلگون کفن کربلاي ايران، اي کسي که نمونه کامل مبارزه و انسانيت و قربت بودي. اي کسي که به حق از انصار حسين بودي. اي کاش نويسنده اي زبر دست بودم تا مي توانسم شمه اي از خصوصيات تو را بگويم اي شهيد يوسف الهي برخيز که محراب نماز در انتظار سلام توست. برخيز و نماز عشق را تمام کن، نمازي که در نيمه راه آن را بدون سلام گذاشتي و به سوي معشوقت پر کشيدي. زيرا نمازي را که تو بي سلام گذاشتي فرشتگان الهي مأموريت يافتند و تمام کردند و بر اين تمام کردن نماز مغرور گشته و افتخار کردند. با ما نيز بگوييد اي شهيدان، تا در راه شما قدم برداريم و به جوار شما بيائيم. شما موذن کدام مکتبيد که در چشمان شما نور ايمان و در نگاهتان انتظار شهادت جلوه گر بود. با ما بگوييد اي لاله هاي سرخ، اي آزادگان و اي وارستگان، اي رهروان حسيني اي رهروان کوي دوست که شما را سوسوي کدامين ستاره خوانده است و چه کرده ايد تا به او رسيه ايد و هميشه سخن از عروج و پرواز بر لب داريد. دست ما را بگيريد و به آن سو راهنمايي کنيد و در اين دنيا تنها نگذاريد. آري دوستان در سوگ شما مسئوليت زندگي برايمان مشکل شد و به هر کجاي اين دنيا نگاه مي کنيم، روح مقدس شما نظاره گر افعال ماست. مبارک باد بر شما چنين عروجي! خدايا مرا هر چه زود تر به دوستانم برسان. آمين يارب العالمين عبدالحسين بينش
آثارباقي مانده از شهيد براي آنها مي گويم. اما سنگلاخها و کوه ها و دره ها و بوته ها و علفزارها صدايم را به گوش آنها نمي رسانند اگر چه هميشه عشق به وصال آنها دارم. ولي رسيدن و ديدن آنها بدون رضايت خداوند مرا راضي نمي کند و من در انتظار چنين لحظه اي هستم. چون مي گويند ديدن صورت مومن حسنه مي آورد؛ همواره آنها را مي خواهم و هنگامي که آنها را ببينم همچون تشنه اي هستم که در کوير خشک زندگي جرعه اي آب پيدا کرده است و من آنها را دوست داشتم و براي آنها مي سوزم. خانواده ام، دوستان شهيدم و... اينها که همچون گل بودند و ما خار آنها بوديم. خداوندا تو خوب مي داني که امام مظلوممان اين مظلوم، که مظلوميتش را از جدش حسين به ارث برده، رهبر غريبمان خميني بزرگ فرموده اند که در جنگ تحميلي فرمانده کل قوا حضرت بقيه الله ارواحنا له الفدا مي باشند و من نيز به بنا به وظيفه در سنگر آمده ام. همچنانکه زائران بيت الله دور خانه ات در عربستان جمع گشته اند تا کعبه را که خانه توست زيارت کنند و ديگر اعمال آن را که واجبات است به جا بياورند. خدايا من عاصي و رو سياه اگر در جبهه خانه ات را نمي بينم که زيارت کنم مي خواهم که خودت را با وصالت زيارت کنم و به جاي غسل کردن با آب در خون خودم شنا نمايم. مي خواهم با ريختن خونم که همان غسل است گناهانم را پاک نمايي و به جاي قرباني دادن حيوان خودم را قرباني کنم شايد مورد رضايت تو افتد و مرا ببخشي و اين حج را نيز قبول کني. خداوندا مي خواهم که همچون شهدا مردانه به راه آنها قدم بردارم و تا آخرين قطره خون راه آنها را ادامه دهم. مي خواهم همچون دوستانم به سوسوي آن ستاره اي که نور اميد به من بخشيده پر بکشم. خدايا تمامي اعضاي خانواده ام را بيامرز و حق پدر و مادرم را به جلالت خود،از گردنم با کرامتت عطا فرما. خدايا مرا از اين دنيا دورم کن ،دورم کن ،دورم کن ،با مرگ رو برويم کن .الهي آمين . خداوندا در اين دوران انسانها چگونه فکر مي کنند، چه مي بينند و چه مي کنند. آيا کساني که در پشت ميزهاي رياست و مقام هاي دنيوي خود را مي بينند اين فکر را نمي کنند که قبل از آنها کساني ديگر بوده اند که اينها جانشين آنها شده اند و آيا فکر نمي کنند که روزي خواهند مرد. اي انسان هر چه طايفه داشته باشي هيچ کس در روز آخر و در ساعت گذشتن درب لحد به درد تو نمي خورد. پس به خود آي که آنچه در روز محشر و در شب اول قبر به سراغت آمد اعمال خودت مي باشد که در اين دنيا داشته اي. خداوندا من نه بهشت مي خواهم نه شهادت. من ولايت مي خواهم! ولايت مولا علي، مرا به ولايت مولا بميران و آن جناب را در شب اول قبر به فرياد رسي من برسان. بنده ذليل و بيچاه خداوند . خداوندا اگر ره گم کرده ام رهنما مي جويم. اگر در اين دنيا نتوانستم دوست و آشنا و هم قلب پيدا کنم تو را مي جويم. زيرا مي دانم که تمامي اين دوستي هاي دنيا فقط و فقط چند صباحي بيشتر نيست و آنچه باقي مي ماند دوستي با توست. آنچه براي انسان باقي مي ماند نامي نيکوست و آنچه به درد مي خورد توشه و هزينه سفري است که من عاصي تاکنون آن را از دست داده ام و با اعمال خود که تاکنون درک کرده ام که براي سرانجام کارم به درد نمي خورد زيرا ممکن است رضايت غير تو نيز در آن دخالت داشته باشد و اين کارها بجز زيان چيزي نبوده است. خداوندا من آن سائل کاهل افتاده در درگاه گناهکار و پريشان خاطر و مضطرم ببخشا خطاهايم. اگر نبخشي جرم و خطاهايم را دگر جايي ندارم جز درگاه رحمتت. خدايا ما را از دوستان حسين(ع) قرار ده، تا در آخرت از کساني باشيم که با خون حسين(ع) را ياري نموده اند و در راهي که حسين شهيد شده است کشته شده باشند. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان , برچسب ها : عالي , حسين , بازدید : 152 [ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
گلزار امامدوست ، پيش از به دنيا آمدن حسن چند فرزند را از دست داده بود و پيوسته از خداوند تقاضاي اولادمي کرد .
مادرش نيز به نيت فرزندار شدن چهل يتيم را لباس پوشاند و آنان را مورد نوازش قرارداد. در سا ل 1340 ه ش پروردگار حسن را به آنها ارزاني داشت . پدر که از به دنيا آمدن پسر بسيار شادمان بود ، گاوي بزرگ را قرباني کرد ، باشد که وي همچون چند فرزند ديگرش طعمه ي مرگ زود رس نشود . «حسن» کم کم بزرگ شد و با تيز هوشي و شيرين زباني اش در چشم پدر منزلتي همانند يوسف در چشم يعقوب يافت. او در دوران کودکي و نوجواني اخلاق ويژه اي داشت و از بينش خدادادي وسيعي برخوردار بود. در مدرسه به مناسبت هاي گوناگون مذهبي مقاله مي نوشت و سر صف براي معلمان و دانش آموزان مي خواند . خوش اخلاقي و پراستعدادي حسن او را در چشم و دل معلمان جاي داده بود، و با توجه به محيط زندگي و مشاهده ي گوهر استعداد او درباره ي آ ينده ي تحصيلي اش نگران بودند که بسيار هم به جا بود .روزي يکي از معلمان به نام آقاي «کريمي» به پدر «حسن» عنوان مي کند که حيف است فرزندش در آن محيط دور افتاده بماند ،و از او مي خواهد که اجازه بدهد تا با هزينه خودش «حسن» و يکي ديگر از همکلاسي هايش را به «اصفهان» ببرد تا در آنجا درس بخواند .ولي پدر نمي پذيرد و مي گويد :ما هيچگاه فرزندانمان را به کسي نمي دهيم .آقاي «کريمي» پافشاري مي کند و مي گويد :من سا لي يکبار او را نزد شما مي آورم تا با او ديدار تازه کنيد ولي پدر نمي پذيرد و پاسخ مي دهد :من دوري «حسن» را تحمل نمي کنم .اگر چه چند فرزند ديگر هم دارم ،ولي حسن ،با وجود کمي سن و سالش ،سنگ صبور زندگي من است .او براي من مثل «يوسف» است براي «يعقوب» و من طاقت يک لحظه دوري او را ندارم . او در دوران کودکي و نوجواني ،اخلاقي نيکو و خصالي پسند يده داشت به برزگتر ها سلام مي کرد و به آنان احترام مي گذاشت .ديگران نيز او را دوست مي داشتند و مي گفتند که اين بچه با سن و سال کم خود ،از خيلي بزرگتر ها بيشتر مي داند و اگر خدا بخواهد در آينده انسان مهمي مي شود.او به همه خدمت خواهد کرد و همه به او احترام خواهند گذاشت .شهيد «امامدوست» پيش از رسيدن به سن بلوغ ،روزه مي گرفت و نماز مي گذارد ،و اگر مي خواستند که از نماز و روزه و اخلاق نيکوي کسي تعريف کنند او را به «حسن» مثال مي زدند .او در همان دوران کودکي حلال و حرام را مي دانست و مراعات مي کرد و همسا لانش را از خوردن مال مردم باز مي داشت .بازي مورد علاقه ي«حسن» در دوران کودکي ،يک بازي محلي به نام «خسو» بود .چون در اين بازي اعضاي دو تيم بايد روي يک پا بايستند و با هم مبارزه کنند ،انعطاف عضلات و قدرت بدني شان بسيار افزايش مي يابد . در دوران نوجواني با زور گويان سر ستيز داشت .او که از زور گويي هاي خان و خانزاده هاي روستاي محل تحصيل خود رنج مي برد ،به يکي از دوستان بزرگتر از خود ش پيشنهاد کرد که جلوي آن بچه هاي لوس و خود خواه بايستد ،ولي او نپذيرفته وي را دعوت به مسالمت کرده بود .با وجود اين ،او تحمل نمي کند و در يک در گيري ميان خانزاده ها و گروه ديگري از بچه ها ي مدرسه ،طرف اينان را مي گيرد و با بچه خانها به زد و خورد مي پردازد .سردار شهيد «حسن امامدوست» ،هشت سال از زندگاني کوتاهش را در سيستان سپري کرد . پس از آن قلم تقدير چنين رقم خورد که وي به همراه خانواده اش ،زادگاه خود را ترک گفته راهي سرزمين خرم و هميشه بهار مازندران گردد. خشکسالي سالهاي 1345 و1350 عرصه را بر مردم «سيستان» ،به ويژه روستاييان بسيار تنگ کرد .زندگي مردم چنان دشوار شد که به همه عشق و علاقه به زادگاهشان ،ناچار آن را ترک گفته راهي «مازندران» و ديگر جاهاي مهاجر پذير کشور شدند . خانواده شهيد« امامدوست» نيز مانند بسياري از سيستاني ها راهي دشتهاي سر سبز «ترکمن صحرا» گشت . آري ، خانواده آن شهيد عزيز با مهاجرت به «مازندران» از چنگال قهر طبيعت رست ولي در آنجا به بند بي عدالتي اربابها و زمينداران بزرگ گرفتار آمد .پدر ،مادر ،خواهر ،برادر نا چار بودند که براي تامين معاش خود تلاش کنند ،اين امر موجب شد که تحصيل آن مبصر کلاس و شاگرد ممتاز ،پس از کلاس پنجم دبستان متوقف شود و او راهي مزارع اربابان ،آينده فرزند را تاريک ميديد بسيار آرزو داشت که وي درس بخواند و به جاي خدمت براي ديگران آقاي خودش باشد .ولي شرايط اقتصادي اجازه نداد ،و آن دانش آموز خوش استعداد که بايد تحصيل کند و به عنوان مهندس وارد مراکز کار شود ،به ناچار در سن نوجواني و به عنوان يک کار گر ساده راهي بازار کار گرديد .ولي اوبار ديگر کارگران تفاوت بسيار داشت .او کسي نبود که سرش را پايين بيندازد و تنها سر گرم کار خودش باشد ،بلکه پيوسته با گفتار و رفتارش به کارگران درس امانتداري و حسن اخلاق مي داد وآنها را با مفاهيم ديني آشنا مي ساخت . سالهاي چندي را با دربدري و در لباس کارگري در شهرهاي مختلف سپري ساخت و ستم و بيدادي را که بر قشرهاي مستضعف جامعه اش مي گذاشت با تمام وجود لمس کرد ،ولي هر گز نتوانست دم به اعتراض بر آورد تا آنکه دم مسيحايي امام خميني بر کالبد ملت ايران دميد و درياي خشم ملت اسلامي طوفاني گشت . با آغاز مبارزات انقلابي و ابراز خشم و انزجار ملت ايران نسبت به شاه و نظام شاهي ،شهيد «امامدوست» نيز همچون ديگر جوانان مومن ،کمر به ياري امام وانقلاب بست .عکسها و اعلاميه هاي امام را به در و ديوار مي چسباند و خانه به خانه پخش مي کرد .او که به حسيني بودن انقلاب اسلامي باوري ژرف داشت ،در ميان صفوف تظاهر کنندگان فرياد مي زد : خدايا خون حسين را در رگهاي همه ما جاري کن و همه را حسيني گردان تا از مرگ نهراسيم .او در باره شاه مي گفت که غيرت ندارد و گرنه بايد سکته کند ...ولي بگذار زنده باشد و فرياد هاي مرگ بر شاه را بشنود و رنج ببرد تا روزي که خداوند او را به دست مردم بکشد ،و در يم نوبت که از دست پاسبانها کتکي مفصل خورده بود ،مي گفت که اين بدبخت ها نمي دانند که به خودشان هم ظلم مي شود . در همين دوران يکي از بهترين دوستانش يعني «مسلم مازندراني» به شهادت رسيد .«ابراهيم» ،برادر شهيد ،نقل مي کند :حسن به شهر رفته بود و دير هنگام به خانه آمد .چون نگراني ما را ديد شروع کرد به گريه کردن .وقتي گريه شديد او را ديدم، پرسيدم که چه اتفاقي افتاده است و او گفت :معلم روستاي ما را شهيد کردند ،«مسلم مازندراني» را امروز در تظاهات شهيد کردند و دوباره شروع به گريه کرد و اشک ريزان مي گفت :من راه شهيدان را ادامه خواهم داد . شهيد امامدوست در سال 1357 سنت محمدي به جاي آورد و با دختر عمويش که از دوران کودکي نسبت به او شناخت داشت ،ازدواج کرد .ثمره اين ازدواج دختري است به نام «زينب» که هر گز سيماي پر فروغ پدر را نديد ه و واژه دل انگيز بابا را نشنيده است .آن بزرگوار که چند سال چشم به راه فرزند بود ،هنگام به دنيا آمدن «زينب» در جبهه حضور داشت . با آنکه بسيار مشتاق ديدار دلبند خويش بود سنگر را ترک نگفت .همزمان توصيه کرده بودند که به ديدار خانواده برود وفرزندش را از نزديگ ببيند ،ولي او پاسخ داده بود :مگر فرزند من از ديگر کودکاني که توسط بمبهاي عراقي ها شهيد مي شوند بهتر است ؟آن سر باز پاکباز اسلام و قرآن در نامه اي خطاب به دخترش چنين نوشته است :«کودکم !شعله عشق ديدار تو در دلم زبانه مي کشد .خيلي دلم مي خواست براي يک بار هم که شده شما را ببينم .اما نازنينم !چگونه مي توانم به سوي تو باز آيم ،در حالي که دشمن هر روز ناجوانمردانه به شهر و روستاهاي ميهن ما مي تازد و صد ها چون تورا که برايم عزيزيد ،در آغوش مادرانشان به خاک و خون مي کشد .من مي مانم مي جنگم وتا آخرين قطره خون بر ميثاق خود وفادار مي مانم ،تا تو فردا بتواني سر بلند و با افتخار بگويي که پدرت در راه اسلام و قرآن و نوکري ابا عبدالله الحسين (ع) و امام عصر (روحي فدا ) و نايب بر حقش ،خميني کبير ،جان باخته است .» گويي به آن شهيد الهام شده بود که چهره فرزند را نخواهد ديد ،زيرا سيزده روز پس از به دنيا آمدن دختر ، پدرشهيد شد تا اوبه همراه زينب هاي ديگر جامعه اسلامي را به سوي تعالي سوق دهند منبع:"در آغوش دريا"نوشته ي عبدالحسين بينش،نشر ،کنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-زاهدان-1377.
خاطرات فضه امام دوست خواهر شهيد: هنگامي که به مرخصي مي آمد ،دوستان و فاميل دورش جمع مي شدند و از او مي خواستند که بگويد و بخندد و شوخي کند ،اما او اهل اين حرفها نبود و با جديت تمام مي گفت :حرف من حرف امام و راه من راه امام است .آبادي شما ششصد خانوار جمعيت دارد و شما بايد بسيج تشکيل دهيد و به جبهه نيرو اعزام کنيد . رحمدل رضايي : خودش نقل مي کرد که روزي در جلسه اي ،سرادر «محسن رضايي» پرسيد که آيا پنج نفر داوطلب نيستند که بروند و آتش توپخانه را خاموش کنند ؟و از من پرسيد که بچه کجايي ؟گفتم بچه «سيستان» ،اعزامي از «گرگان» ،و گفتم :اجازه بدهيد بروم و آتش دشمن را خاموش کنم .اما برادر رضايي نپذيرفت و گفت که بچه ها بروند جلو ولي شما نمي روي ،چون شما پايه نيرو ها هستي .من در پاسخ گفتم که پس چطور امام حسين خود در جنگ شرکت داشت ،مگر من از او بهترم .ولي هر چه اصرار کردم ايشان رضايت نداد . کردستان که بوديم ،نيرو هاي کومله و دمکرات به نيروهاي همجوار ما نامه مي فرستادند و از آنها خواستند که سنگر هايشان را ترک کنند .امامدوست پيوسته نزد آن برادران مي رفت و تبليغات دشمن را خنثي مي کرد و سفارش مي کرد که اگر چه دشمن شهر را گرفته است ولي ما بايد سنگر ها را حفظ کنيم هر جا که آتش دشمن شديدتر بود امامدوست به کمک برادران مي رفت و هيچگاه در عمليات پا پس نمي کشيد .اگر کسي مجروح مي شد او را به پشت خط مي رساند و بلافاصله به خط باز مي گشت . در کردستان گاهي در روستا ها عمليات مي کرديم .شهيد امامدوست به همه برادران تذکر مي داد که مبادا داخل روستا از کسي چيزي بر داريد و يا مردم عادي را اذيت کنيد .هيچ کس حق بر داشتن سر سوزني از مال مردم را ندارد .داخل خانه هاي مردم قالي و گوسفند فراوان بود ولي کسي حق دست زدن به آنها را نداشت .چنانکه از کسي خلافي سر مي زد و به مال مردم دست درازي مي کرد ،امامدوست بلافاصله موضوع را پي مي گرفت . شهيد امامدوست هم فرمانده ما بود و هم پيشنماز ما .او ما را دور خودش جمع مي کرد و در باره موضوعات مختلف اسلامي و انقلابي برايمان سخن مي گفت .وقتي خوابي ديده بود و آن را براي ما تعريف مي کرد و مي گفت :من خواب ديده ام که عراقي ها مرا اسير کرده اند و به زندان برده اند .او مي گفت :بچه ها اگر اسير شديد با يد ميله هاي زندان با دندانهايتان بشکنيد و فرار کنيد او بسيار به فکر اسيران بود و از رنجي که در زندانهاي دشمن مي کشيدند نا راحت و نگران يود . جعفر دولتي مقدم: دومين باري بود که به جبهه اعزلام مي شدم ،محل ماموريت ما مهاباد بود .در مهاباد منطقه هاي بود به نام کوه تپه در آنجا با نيروهاي ژاندارمري ادغام شده بوديم و به طور مشترک عمليات مي کرديم .اطراف ما سر سبز و پر ميوه بود .شهيد امامدوست که معاون فرماندهي بود ،هر گاه براي اجراي کمين و ديگر ماموريتها ي رزمي مي رفتيم به ما سفارش مي کرد که حساب مردم از دمکراتها جدا است چون آنها بي گناهند .مبادا که با آنها رفتار بدي داشته باشيد و بي اجازه دست به سوي ميوه هايشان دراز کنيد .همين امر موجب شد که تصور مردم نسبت به نيروي نظامي جمهوري اسلامي عوض شود .به طوري که اعتراف مي کردند که شماها را طور ديگري براي ما معرفي کرده بودند و براي همکاري با ما اعلام آمادگي مي کردند . احمد فاروقي: شماري از ايادي ستمشاهي و ساواکيها و خوانين دستگير و زنداني شده بودند .زندان در داخل پايگاه سپاه بود .فرماندهان با ديدن برد باري و صبر امامدوست مسئوليت زندان را به او سپرده بودند چون اين کار به تنهايي از او بر نمي آمد ،بايد چند نفر او را کمک مي کردند ولي هيچ کس در آنجا طاقت نمي آورد .تا آنکه مرا براي همکاري پيشنهاد کرد ولي با آنکه من دوست صميمي او بودم دوام نياوردم و گفتم :حسن جان ،کار در اينجا صبر ايوب مي خواهد .اينها مرتب به اسلام و نظام جمهوري اسلامي دهن کجي مي کنند .او پاسخ داد :جاي صبر همين جاست ،تا اينان بفهمند که ما مثل خودشان نيستيم که مخالفانشان را با مشت و لگد آرام مي کنند .ما با اينها با سلاح برد باري حرف مي زنيم ما شيعه علي هستيم و اسلام ما علوي است . دانايي پور: در سال 1361 محل خدمت من در چابهار بود و امامدوست در زاهدان زندگي مي کرد .من براي ديدن آنها به زاهدان مي رفتم .آن موقع شهيد عزيز ما مسئوليت انتظامات سپاه زاهدان را داشت .وقتي که من نزدش مي رفتم با اين که از راه دور آمده و خسته بودم کارش را رها نمي کرد و تا ساعت 7 بعد از ظهر در محل خدمت مي ماند و مي گفت :من نمي توانم کار را رها کنم تازه ساعت 7 که خانه مي رفتم مي گفت :من به خاطر تو زود آمده ام و گرنه تا ساعت 10 شب مي ماندم .به ياد مي آورم که روزي يکي از برادران شهرباني(سابق) آمد و از وي تقاضا کرد که پيشنماز آنان بشود و او هم پذيرفت . همسر شهيد: شهيد امامدوست بيشتر کتابهاي مذهبي از جمله آثار شهيد مطهري و شهيد دستغيب و نشريات داخلي سپاه و به ويژه کتا بهاي حضرت امام رضوان الله تعالي عليه را در منزل مطالعه مي کرد .هيچوقت بيکار نمي ماند از کوچکترين لحظه ها به خوبي استفاده مي کرد .به مشکلات خانه مي رسيد .صله رحم به جا مي آورد و به خانواده شهدا زياد احترام مي گذاشت .در خريد خانه ،مرتب کردن وسايل پذيرايي و در هنگام ميهماني کمک مي کرد . او دوست داشت که مشکلات ديگران را رفع کند و مردم را بر خودش ترجيح مي داد .از کمک به ديگران لذت مي برد .همنطور که به پدر و مادر خودش احترام مي گذاشت به پدر و مادر من هم احترام مي گذاشت .و مرا هم به رعايت احترام پدر و مادرش سفارش مي کرد . محمود آرش: دايي ام به بر پايي نماز و فراگيري وتلاوت قرآن و آموختن احکام اسلام توجه و تاکيد فراوان داشت .يادم مي آيد که من و ديگر بچه ها را دور هم جمع مي کرد و براي ما قرآن مي خواند و تلاش مي کرد که ما را از همان کودکي با اصول دين و تاريخ زندگي امامان شيعه آشنا گرداند .به کودکان بسيار احترام مي گذاشت و ميان آنها تفاوت قايل نمي شد . هر گاه که از جبهه باز مي گشت به خانه همه اقوام و دوستان و آشنايان تا حد امکان سر مي زد و از حال و احوالشان جويا مي شد ،به ويژه ما که خواهر زاده هايش بوديم بيشتر توجه مي کرد و ما را براي گدش و تفريح مي برد و مفاهيم اخلاقي و ديني را به ما مي آموخت . مختار رضايي: يکي از ويژگي هاي اخلاقي حسن امامدوست مردم داري بود .او براي اصلاح ذات البين تلاش مي کرد .اگر ميان دو نفر اختلافي پيش مي آمد ،ميرفت و آنان را نصيحت مي کرد و مي گفت که از نظر اسلام آگر کسي هفت قدم با کينه راه برود از روح مسلماني به دور است و به هر ترتيبي آنان را آشتي مي داد .من خودم از همسرم صاحب فرزند نمي شدم و چون بسيار اولاد دوست داشتم ،امامدوست را براي خواستگاري فرستادم .او رفت و پدر دختر را قانع کرد که مرا به دامادي بپذيرد .بالاخه وصلت انجام شد و من حالا داراي پنج فرزند هستم و زندگي خوبي هم دارم و من و بچه هايم دعاگوي حسن امامدوست هستيم . چند مرحله ديگر در محلمان دعوا شده بود و او رفت و آنها را آشتي داد و طرفين خيلي از کار شهيد اظهار رضايت مي کردند و از کردار خودشان هم پشيمان بودند. دانايي پور: غروب يکي از روزهايي که ودرسه تعطيل شده بود ،من و شهيد و يکي ديگر با اتفاق به سمت خانه به راه افتاديم .چند متري که از مدرسه دور شديم ،يکي از اقوام حسن با موتور اش سر رسيد .او حسن و آن دوست ديگرمان را سوار کرد ومن پياده ماندم .موتور راه افتاد و لي چند متر جلوتر ايستاد .حسن پياده شد و از من خواست که سوار شوم .راننده گفت که نمي تواند هر سه را سوار کند .چون به موتور سواري زياد وارد نيست و ممکن است واژگون شود . ولي حسن در پاسخ گفت :يا هر سه نفر ما را مي بري يا اينکه من هم پياده ميروم ،و راه افتاديم .راننده که اينطور ديد همه ما را سوار کرد و به روستا رساند . در دوران دبستان ظهرهاساعت 12 تا 2 بعد از ظهر را تعطيل بوديم و چون راه خانه ما دور بود ناهار را در همان مدرسه مي خورديم .کنار مدرسه يک نهر آب بود و نزديک آن يک گورستان .ما در آنجا مي نشستيم و ناهار مي خورديم .گاهي هم استخوان مردگان در آنجا ديده مي شد و ما خيلي مي ترسيديم .در چنين مواقعي امامدوست براي ما از قيامت مي گفت و ترس ما را بي دليل مي دانست و مي گفت که اينها هم مثل ما انسان بوده اند .بياييد تا من به شما دعايي ياد بدهم که از هيچ چيزي نترسيد .گفتيم آن دعا چيست ؟گفت :بگوييد ،بسم الرحمن الرحيم ،هزار هزار بسم الله ،سه هزار الحمدوالله ،چهار هزار آيت الکرسي ،پنج هزار نامهاي اعظم ،شش هزار محمد سوار ،علي با ذوالفقار ،ايستاده با سيصد سوار در آورد با انصار ،دادم به ملک جبار ،خدايا تو باش نگهدار به حق تورات موسي ،به حق انجيل عيسي ،به حق زبور داود ،به حق قرآن محمد ،آن قفل و کليد به زير عرش بسپار . ما با خواندن اين دعا شجاعت پيدا کرديم و از يک مرده که چه عرض کنم از يک گورستان هم نمي ترسيديم چون اعتقاد پيدا کرده بوديم که آنها هم مثل ما انسان بوده اند . علي اکبر کيخا: در يکي از روزها ما با هم عازم جبهه بوديم .من دو فرزند داشتم و او فرزندي نداشت .من از خودم خانه اي داشتم و از ايشان خواستم که خانمش را بياورد منزل ما که تنها نباشد .امامدوست از خانمش پرسيد که خانم ،من مي خواهم بروم جبهه ،صحبتي اگر داريد بفرماييد .خانمش گفت :برويد که هدف اصلي شما جنگ است . ما اينجا خدا را داريم و هيچ ناراحتي نداريم ،و اگر تيغ عالم بجنبد ز جا ،نبرد برگي تا نخواهد خدا . اگر شهيد شدي من افتخار مي کنم و اگر هم زنده ماندي و بر گشتي دو باره بايد بروي و راه خود را ادامه دهي . او اين حرف را پيش خانواده ما گفت و اين درسي بود براي من و خانواده ام . مادرشهيد: حسن با همه رفتار خوبي داشت . با همه خوشرفتاري مي کرد .هر وقت به مرخصي مي آمد ،تمام بچه ها ،خواهر ،برادر و پدررا به صف مي کرد و نماز جماعت بر پا مي کرديم و هميشه مي گفت :نماز جماعت بخوانيد مبادا که نمازرا فراموش کنيد . موقعي که بيکار بود در کار کشاورزي به پدرش کمک مي کرد و به همه احترام مي گذاشت .من تا موقعي که او را در راه خدا دادم ،يک حرف بد از او نشنيدم .حتي اگر مي ديد که کسي به بزرگتر ها بي احترامي مي کرد ،او را پند مي داد که به بزرگتر ها بي احترامي نکن ،هميشه لبش خندان و خوش بر خورد بود .و حرف کسي را که مي ديد درست است ،گوش ميکرد و حرفي را که اسلامي و منطقي نبود گوش نمي کرد . اگر کسي يا برادري شهيد مي شد مي رفت و با مادر ش صحبت مي کرد که صبر داشته باشيد ،مانند زينب (س) ،و مانند فاطمه زهرا (س) ،او بيشتر به فکر مردم فقير و تهي دست بود . محمد کبداني: حسن امامدوست به نماز جماعت و نماز اول وقت خيلي اهميت مي داد .به نحوي که هر گاه ايشان به منزل ما مي آمد و دوستان از موضوع آگاه مي شدند ،مي آمدند به منزل ما و در همانجا نماز جماعت بر پا مي شد و امامدوست پيشنماز بود .هميشه اول نماز مي خواند و بعد غذا مي خورد . آثار باقي مانده از شهيد همسرم به روز مرگ من چو تابوت من روان باشد گمان مبر که مرا درد اين جهان باشد براي من مگري و مگو دريغ ،دريغ به دام ديو در افتي دريغ آن باشد جنازه ام چو بديدي مگو وداع ،وداع مرا وصال ملاقات آن جهان باشد . تواي دلبر زيبا بيا و از من بگذر که من سودايي ديگر در سر دارم و عشق تازه اي به دلم افتاده است عشق سرداران و جانباختن در راه خدا . به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست يکي درد و يکي درمان پسندد يکي وصل يکي هجران پرستد من از هجران و وصل و دردو درمان پسندم آنچه را جانان پسند د حسن امامدوست 16/6/ 60 نامه به برادر بسم الرحمن الرحيم انما المومنون الذين امنو بالله .رسوله ثم لم يرتابو و جاهدو باموالهم و انفسهم في سبيل الله اولئک هم الصادقون همانا مومنان واقعي آنا نند که به خدا و رسول او اينمان آورده اند و بعد از آن هيچ شک و ترديدي در دل وارد نساخته و در راه خدا با مال و جانشان جهاد کرده اند اينان به حقيقت راستگويان هستند . سلام بر انبياءالهي ،سلام بر امامان پاک ،سلام برمهدي منجي انسانها ،سلام بر نائب الامام خميني ،اين ابراهيم زمان ،اين بت شکن قرن ،اين بزرگ مرد دوران و رهبر بزرگ مجاهدان .سلام بر تمام شهيدان اسلام از آغاز تا جنگ تحميلي عراق عليه ايران .سلام بر تمام معلولان و مجروحان و سلام بر تمام کساني که براي برافراشته ماندن پرچم انقلاب اسلامي کوشش و تلاش مي کنند ،و سلام بر تو برادر عزيزم ابراهيم .امبيدوارم سلام گرم مرا که از فرسنگها راه دور به تو تقديم مي دارم پذيرا با شي . برادر جان ،خدا کند که دلت آرام و قلبت مطمئن و سر شار از ايمان به خداي بزرگ باشد ،و همواره با عزمي استوار و اراده اي پولادين در پرتو نور ايمان ،بنده اي عاشق و متعبدي آگاه باشي و همچون مقربان در گاه الهي وظايف ديني ات را به نحو احسن انجام دهي . برادر عزيزم ،هر گاه که به شگفتيهاي دورانمان بنگريم در مي يابيم که جايي براي بيم از شهادت در راه خداوند وجود ندارد .زيرا ما در اقيانوس بيکران نعمتهاي پروردگار فرو رفته ايم ،پس بجاست که با ايثار چند قطره خون ناقابل خود در پيشگاه ربوبي از شرمساري به در آييم . امام صادق (ع) مي فرمايد: عهد و پيماني را که با خدا داريد به بهاي اندک نفروشيد .آنچه نزد خداست هميشه باقي است و او به يقين ،صبر پيشگان را پاداش مي دهد .پاداشي بهتر و برتر از کردارشان .زيرا خداي متعال مي فرمايد :هر که عمل صالح کند و کار شايسته انجان دهد ،چه زن چه مرد ،چنانچه مومن باشد به حياطي پاک و راستين زنده اش مي کنيم .و بهتر و والاتر از اعمالش به وي پاداش مي دهيم . والسلام حسن امام دوست نامه اي ديگر بسمه تعالي سپاس خدايي را که نويد مي دهد ترسيدگان را و نجات مي دهد صالحان را و بلند مرتبه مي کند مستضعفان را ،و خار مي گرداند و مستکبران را ،و هلاک مي کند پادشاهان را و جاي گزين مي کند ديگران را .سپاس خدايي را که قطع مي کند ريشه جباران را و رسوا مي کند ستمگران را و د ر مي يابد فراريان را و کيفر مي دهد ظالمان را و فرياد مي رسد فرياد خواهان را . خداوند کريم در قرآن مي فرمايد : پس آنان که هجرت کرده اند و از خانه هايشان بيرون رانده شدند و در راه من شکنجه ديدند و کشتند و کشته شدند ،همانا زشتي ها را بزداييم و به باغ هايي در آريمشان که در زير درختانش جوي ها روانند .اين پاداش از نزد خداست و نيکوترين پاداشها همواره از پيشگاه الهي است . سلام و درود بر تو اي برادر مهربان و گرامي ام .ابراهيم جان ، اميد وارم که پيروز و خوشحال باشيد .برادر جان بايد به اين ابر قدرتها و دژخيمان و فئودالها بفهمانيد که ديگر کسي نمي تواند ما را نو کر و بنده خود بسازد .زيرا ما با ايمان و توکل بر خداوند متعال به رهبري امام عاليقدر و با گذشتن از جان و ما ل زن و فرزند و خواهر و برادر در راه آزادي خود مي جنگيم ،و هيچگاه نخواهيم گذاشت که افرادي همچون صدام خائن به فرمان ارباب هايش به ما حمله کند و نور اسلام را که با خون هزاران شهيد پر تو افکن شده است خاموش سازد . به قول رهبر عاليقدرمان ،تکليف ما اين است که از اسلام صيانت کنيم .کشته بشويم ،تکليف را عمل کرديم ،بکشيم هم تکليف را عمل کرديم و برخي از مردم بنده دنيا هستند و در مقام سخن دين دارند ،اينان مادامي که دين هدفهاي زندگي شان را تامين مي کند از آن دم مي زنند ولي هنگامي که به ميدان آزمايش خدايي در مي آيند دينداران کم مي شوند . آنهايي که تن به ذلت مي دهند تا زنده بمانند ،مردگان پليد تاريخ اند .سرور شهيدان امام حسين (ع) زندگاني را عقيده و جهاد مي داند و بقا را در فنا مي جويد .او شهادت را حضور جاودانه در تاريخ مي شناسد و مرگ را براي فرزندان آدم همچون گلوبندي بر سينه دختران جوان مي بيند .شهادت حجرتي است به ابديت و پروازي است به سوي حقيقت . آنان که سلا ح بر مي گيرند و به جبهه نبرد عليه کفر ،در راه خدا جهاد مي کنند ،زندگان حفيقي اند وشهر شهادت در کام جان مردان حق ،تبلور خلوص و ايمان قلبي پويندگان راه الله است .گروي که زيستن با نام را مي پسندند و مردان را بر ننگ بي نام زيستن ترجيح مي دهند ،اين خيل پاکباخته ،و صال به معشوق را با لاترين آرزوها ،و رسيدن به لقاي الله را نهايت توفيق مي دانند .باز پيشواي آزادگان مي فرمايد :من به همراه کسي که رو به سوي حق گردانيد و به نبرد با آن کسي که از حق روي گردانيد مي روم .چرا از شهادت مي ترسيد .مگر کودکي را سراغ داريد که از پستان مادرش بترسد ..يا پيروز مي شويم يا شهيد .از هر جهت پيروزي با ماست .شهادت شربتي است که هر کس توان نوشيدن ندارد .مگر آن کسي که از تمم قيد و بند هاي دنيوي اعم از مال و جان خود بگذرد و خود را در راه مبارزه حق عليه باطل فدا کند .آري ،اگر مي تواني بميران و اگر نمي تواني بمير . شهدا شمع محفل بشريت هستند .سوخته اند و بشريت را روشن کرده اند .اگر اين محفل تاريک مي ماند ،هيچ دستگاهي نمي توانست کار خود را آغاز کند و يا ادامه دهد .من نيز عاشق شهادتم و تنها شهادت است که مي تواند جان تشنه ام را سيراب کند .مرگ با عزت را بر زندگي پر ذلت ترجيح مي دهيم . انشا الله اين برفها آب مي شود و بنفشه ها مي رويند و هر جا که سردتر بوده است سبز تر خواهد شد .به تجربه باغبان پير بينديشيم که پس از هر اسفندي ، ارديبهشتي را نظاره گر است . مادر تو خود مي داني زندگي در گذر است .تو مي داني که من همه روزگارم را در راه خدا و در غم مردم گذرانده ام و خدا مي داند که در همه عمر بنده زور و زر و جاه و مقام نشدم و چه خوش مي روم .دست ودل پاک ،کنون به راه خدا و مبرا از گناه ،مادرم ناله مکن ،مرگ در راه خدا ،شوق مردان خداست ،و حساب ما نيز از همه مردم نامرد جداست ،بعد از اين مادر آزاده دلم از تو مي خواهم که صبور و مغرور به اميد خداوند اندر اين صحنه طوفان بلا ،صبر کن هر چه ببيني از جفا و باشي مونس وهمدم بچه هايت و به آنها درس آزادگي آموز و شرف ،همچنان که مرا درس عشق و شرف آموخت اي .ابراهيم جان ،ديگر وقت شما را نمي گيرم و همه شما را به خداي متعال مي سپارم و اميد وارم اين نامه هايي را که من براي شما مي نويسم پاره پاره نکني و به رسم يادگاري نگهداري . حسن امام دوست به خانواده بسم رب الشهداء والصالحين 3/ 4/ 1360 افشره قلبم را دوات ريختم و با سياهي شب در هم آميخته ام و با تمام توانم بر برگه سفيد کاغذ دواندو از فاصله دور تهران به گرگان هديه کرده مي گويم : سلام فروزنده قلم ،نور دو چشمانم ،اميد قلب پدر و مادر پير ،اي عزيز تر از جانم ،برادرم ،ابراهيم .اميدوارم اين سلام گرم و درود بي پايان مرا که از اعماق قلبم سر چشمه مي گيرد و از فرسنگها راه دور مي گذرد بپذيريد .باري عرض مي شود خدمت پدر و مادر عزيزم سلام فراوان مي رسانم .خدمت همشيره هايم سلام فراوان مي رسانم . خدمت بقيه خويشان و قومان و دوستان و ياران از قول بنده سلام مي رساني و از اينکه وقت به من فرصت نداد که براي همه جداگانه نامه بنويسم از ايشان پوزش مي طلبم و اميد وارم اين بند حقير را به بزرگي خودشان ببخشيد . حسن امامدوست
آثار منتشر شده درباره ي شهيد نوشتاري از دختر شهيد بسم الرحمن الرحيم پيام من به عنوان تنها فرزند شهيد براي پدر در ديگر همرزمان او چنين است : و لا تحسبن الذين قتلو في سبيل الله امواتا بل احياءعنده ربهم يرزقون امروز مي خواهم صحيفه اي به ياد شهيدان بگشايم . صحيفه اي به ياد امام شهيدان . صحيفه اي همه از عطر خدا . همه از راز گل دشت بلا. همه همرازسحر. همه همرنگ شفق . گفته اي با پدرم . يکي از خيل شهيدان ره عشق و وفا . پدر مهربان !مي خواهم اندکي از درد دلم برايت بگويم .پدر جان !آن روز که تو نداي حسين زمانت را لبيک گفتي و جوانمردانه لباس رزم پوشيدي ،من هنوز ديده ام به اين زمين خاکي باز نشده بود .وقتي چشم گشودم تو را در کنارم نيافتم .نديدم که مانند هزاران پدر ديگر با شاخهاي گل و بسته اي شيريني به مادرم تبريک بگويي و مرا به آغوش بکشي .پدر جان !آخر تو مرا از خداوند طلب کرده بودي ،پس چرا فراموشم کردي ومرا تنها گذاشتي ؟ولي نه پدر جان ،اين محال است تو يگانه دخترت ،امانت الهي در دستت را فراموش کني ،هرگز !آخر تو خدايت را شناخته بودي و به خاطر او فرزند و عيال و خانمان را رها کردي .تو به سوي معبودي رفتي که تو را به سوي خود مي طلبيد . پدر جان !مي دانم خيلي دوست داشتي مرا ببيني ،اما ديدار دوست و جنگ با کفار برايت خوش تر بود .چرا که وقتي خبر تولدم را به تو دادند با همه آرزويي که به ديدار من داشتي ،انگار نوشيدن شربت گواراي شهادت براي تو شيرين تر بود .باب شهادت را پيش رويت مفتوح ديدي و ديگر درنگ را جايز ندانستي و به جاي ديدار من ،حتي فقط يک بار ،به ديدار معشوق شتافتي .حتما با خود مي گفتي :اگر به خانه بر گردم وقفه اي در ديدار يار حا صل مي شود و از غافله عشق جا مي مانم و تو با آن همه صبر و استقامت نمي توانستي اين مدت موتاه را تحمل کني و نمي خواستي يک لحظه دايدار قرب در نزد پروردگارت را با زندگي دنيوي عوض کني ،آخر زندگي با کروبيان آن هم در جوار رحمت حق کجا و زندگي با ما خاکيان کجا ! آري پدر جان !تو رفتي وحسين گونه هم رفتي هم رفتي و خواستي که من بمانم و هدف از مانديم رادر وصيت نامه ات خطاب به مادرم و من چنين نوشتي :همسر گرامي ام اگر چنانچه ثمره پنج سال زندگي مان پسر باشد اسمش را روح الله بگذاريد ،چون من عاشق روح الله هستم و اگر چنانچه دختر باشد اسمش را زينب بگذاريد ،تا پيام خون مرا به جهانيان برساند .و اما تو کودکم !که شعله عشق ديدار تو در دلم زبانهمي کشد ،مي خواستم براي يک دفعه هم که شده شما را ببينم ،اما نازنينم چگونه مي توانم به سوي تو باز آيم ؛در حالي که دشمن هر روز نا جوانمردانه بر شهر ها و روستاهاي ما مي تازد و صد ها چون تو را که همه برايم عزيزيد در آغوش مادرانشان به خاک و خون مي کشد . آري پدرم !خواستي من بمانم ،ماندني زينب وار ؛و وارث خون تو باشم .تو خواستي که من بمانم و حسرت ديدارت را تا قيامت بر دل کشم ،بمانم و اميد دل امام عزيز باشم و با سعي و کوشش و تلاش خود در تمامي ابعاد زندگي دنيوي و معنوي سر آمد ديگران شوم ،تا باعث شادي روح تو و سر بلندي مادر فداکارو مهربانم گردم ،مادري که بهترين سرمايه زندگي و جوانيش را صرف رشد و ترقي من کرده است .پدر خوبم !بعد از تو من احساس بي پدري نمي کردم چرا که پدر مهربان و دلسوزي چون امام رحمت الله عليه داشتم .او پدر تمامي فرزندان شهيدان بود و من کمترين احساس تنهايي نمي کردم .اما او نيز به سوي شما آمد و من ديگر تنها شدم و با رفتنش بر زخم فراق دلم نمک پاشيد و مرا يتيم واقعي کرد .او هم ديدار معشوق را بر ماندن در اين سراي خاکي ترجيح داد و با دلي آرام و ضميري اميد وار و قلبي مطمئن به جوار رحمت حق پيوست .اما پدر جان !امروز به ياد تو و به ياد آن پير فرزانه مي گوييم که اگر سرمان را با لاي دار ببرند ،اگر زنده زنده در شعله هاي آتش مان بسوزانند ؛اگر تمام هستي دنيوي ما را بگيرند ،هر گز قدم از راهتان کج نخواهيم کرد ؛و تا جان در بدن داريم نداي مظلوميت شما را به گوش مرفهين بي درد و مقدس ماب هاي ضد دين و به ظاهر انقلابي هاي بعد از جنگ مي رسانيم و تحت زعامت مقام معظم رهبري اين شاگرد راستين امام (ره) راهتان را ادامه خواهيم دا د .چرا که پدر جان !تو خود به من چنين پيام دادي که امام شهيدان خميني بت شکن است .امام روح خداست امام جلوه حق است .امام انسان ر ا به راه حق دعوت مي کند ،امام خورشيد است و به ديگران نور و گرما مي دهد .امام را تنها نگذاريد .اگر چه به قيمت مال و جان شما تمام شود ،زيرا اين امام است که به کارهاي ما جهت و ارزش مي دهد . مي گفتي :من به خاطر فتواي امام ،اين راه را براي خود امري واجب مي دانم ،جواب به خواسته ايشان شايد جواب به در خواست «هل من ناصر ينصرني »امام حسين (ع) باشد .هيچ هدف ديگري ندارم و هيچ چيز را با لاتر از آن نمي دانم و دنيا بداند که آگاهانه در راه آرمان هاي خميني قهرمان پيراهن جنگ و سر انجام کفن شهادت پوشيدم و آنگاه که به آسمان تفکراتم خيره مي شوم و اين مسائل در مغزم مي گذرد مي انديشم تا شايد کلمه اي پيدا کنم که احساساتم را راجع به امام امت بنويسم ،پيدا نمي کنم .به نا چار قلبم را مي شکافم و از درون آن قطره خوني به نام محبت بر مي دارم و با سياهي شب و سرخي گلوله و آتش خمپاره مي آميزم و با فشنگ داغ مي نويسم .سالهاي عمر من فداي يک لحظه عمر امام امت باد .و السلام زينب امام دوست درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان , برچسب ها : امام دوست , حسن , بازدید : 196 [ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
حسين مسافر در سال 1347 ه ش در خانواده اي مذهبي و متوسط در يكي از روستاههاي شهرستان نهبندان چشم به جهان گشود تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش به پايان رساند و جهت ادامه تحصيل به شهرستان زاهدان رفت و موفق به اخذ مدرك ديپلم گرديد پس از پيروزي انقلاب در سنگر مدرسه عضو شوراي مركزي اتحاديه انجمنهاي اسلامي مدارس بود و يكي از اعضاي برجسته اين اتحاديه به شماره مي رفت در پايگاه مقاومت محل عضويت داشت و يكي از فعالترين اعضاي آن پايگاه نيز بود با شروع جنگ تحميلي به خاطر عشق و علاقه اي كه به جهاد در راه اسلام داشت بطور داوطلب به ميادين نبرد حق عليه باطل رهسپار شد شجاعت جسارت و قدرت وي در ميادين نبرد زبان زد دوستان و همرزمان بود در عملياتي هاي مختلفي نظير « والفجر مقدماتي » ، « عمليات خيبر» ، « والفجر هشت» ، « كربلاي يك » ، « كربلاي پنج» با مسووليتهاي مختلفي چوم معاونت و فرماندهي گروهان شركت نمود سرانجام اين سردار رشيد اسلام در تاريخ 7/11/65 در منطقه شلمچه در عمليات «كربلاي پنج» به فيض عظيم شهادت نايل آمد شهيد مسافر فردي خوش برخورد و مهربان بود به مستمندان و ضعفا كمك مي نمود و در مقابل ظلم و ستم پايدار و پابرجا بود در انجام واجبات و فرايض ديني و ترك محرمات بسيار كوشا بود به ضعيفان و يتيمان ياري مي رساند و در مقابل حق بسيار متواضع و فروتن بود. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان , برچسب ها : مسافر , حسين , بازدید : 253 [ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
در يکي از روزهاي تابستان سال 1334 ه ش در خانواده اي متدين، مذهبي و آگاه در شهر تبريز فرزند پسري متولد شد که به اتفاق نظر اعضاي خانواده نام او جواد گذاشته شد (جواد به معناي بخشنده)در آن زمان کسي نمي دانست انتخاب اين نام موجب بخشش چه چيزي خواهد شد اما هنگامي او تمام هستي خود را در راه خدا فدا کرد و به جمع شهيدان پيوست برازندگي اين نام براي اين فرزند پسر بر همگان ثابت گرديد. جواد چهره و سيرتي دوست داشتني داشت به گونه اي که در همان کودکي، افراد نسبت به او نظر خاصي داشتند،از طرفي شخصيت و جذبه معنوي و فکري پدر ،مادر نقش خاصي را در پايه ريزي روحيات او داشت و سرنوشت او را در مسيري رقم زد که در سايه تربيت و رشد مذهبي و معنوي سرانجام ديدار افق سرخ را درک کرد و طهارتي را که او در اين چشمه زلال به دست آورد .او را از ميان امواج تلاطم روزگار به سلامت به ساحل رضوان الهي رساند و با اوليائ الله محشور نمود.
خاطرات درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان , برچسب ها : خيابانيان , جواد , بازدید : 131 [ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
سال 1342 ه ش وقتي دژخيمان و کوردلان پهلوي امام راحل را تبعيد مي کردند، به او مي گفتند:« تو چطور مي خواهي بي يار و ياور در مقابل قدرت همايوني ايستادگي کني؟» امام فرمود: «سربازان من يا هنوز متولد نشده اند و يا در گهواره اند.» محسن جنگجويان يکي از آن سربازان بود که در اسفند 1342 در خانواده اي مومن و مذهبي در« اصفهان» پا به روي کره خاکي گذاشت. مادرش قبل از تولد او خواب ديده بود بانويي سياهپوش به بالين او آمده، او را به تولد پسري بشارت مي دهد و از او مي خواهد نام پسرش را محسن بگذارد. او سومين فرزند و تنها پسر خانواده بود. در سه سالگي همراه پدر خود به نماز مي ايستاد و حرکات نماز را تقليد مي کرد. در شش سالگي در مدرسه «ده خدا»در« اصفهان» مشغول تحصيل گرديد. با شروع قيام گسترده مردمي ايران وي که در سال سوم راهنمايي بود، فعاليت گسترده داشت و تا مقطع دبيرستان به پخش نوار و اعلاميه هاي امام مي پرداخت. همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني در حاليکه در کلاس دوم هنرستان در رشته برق تحصيل مي کرد، دست از تحصيل کشيد و در سپاه پاسداران ناحيه سيستان و بلوچستان جهت خدمت به ميهن و اسلام نام نويسي کرد و در سپاه نيکشهر به خدمت مشغول شد. محسن جنگجويان بارها از طريق سپاه زاهدان به مناطق جنگي اعزام شد و در اين راه سه بار زخمي شد. بار اول در سال 1361 در عمليات« بيت المقدس»و در منطقه« دشت عباس» از ناحيه شانه زخمي شد. بار دوم در فروردين سال 1362 در عمليات« والفجر مقدماتي» در منطقه عملياتي« فکه» از ناحيه شانه و فک مجروح گشت و سومين بار در عمليات« والفجر 4 »در جبهه« مريوان» از ناحيه سر جراحت برداشت و سرانجام در تاريخ 22/ 12/ 1362 در بهار جواني در حاليکه تنها 20 سال داشت، در منطقه «طلاييه» جاويدالاثر گشت. يعقوب گر به پيرهني داشت دلخوشي از يوسفم نداد به من پيرهن کسي
فضل الله خاتمي چهارراه گشين: فضل الله خاتمي چهارراه گشين:
فضل الله خاتمي چهارراه گشين: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان , برچسب ها : جنگجويان , محسن , بازدید : 196 [ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |