فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

روز اول آبان ماه سال 1347 ه ش در خانه اي محقر در خيابان شهيد باقري سيروس (سابق)شهر زاهدان کودکي پا به عرصه وجود نهاد که پدر خانواده ، ابراهيم پاسبان به سبب عشق و علاقه اي که به حضرت رسول (ص) داشت نام احمد را که يکي از نام هاي آن حضرت است ،براي فرزندش انتخاب نمود.
شهيد پاسبان اصالتا از خانواده رخشاني هاي زابل است که شهرت پاسبان را اختيار کرده اند .پدر شهيد کار گري ساده بود و مادرش خانه دار که در بسياري از مواقع و مراحل زندگي مجبور بود براي امرار معاش فرزندانش به کارگري و رختشويي بپردازد .گرچه شهيد پاسبان در خانواده اي ضعيف از لحاظ مادي به دنيا آمد اما با وجود فقر و تنگدستي در دامان پدر و مادري پاک و فداکار از مخلصان و مريدان ابا عبد الله الحسين (ع) و فاطمه زهرا (س) و با امرار معاش پاک و طيب ،پرورش يافت .در ايام کودکي شهيد ،پدرش بر اثر سوختگي در کوره آجر پزي مريض و خانه نشين شد .در نتيجه ،سختي هاي زندگي شدت بيشتري گرفت و درد و مهنت به خانواده روي آورد .
در اين روز گار سخت، مادر احمد مجبور به تلاش مضاعف براي گرداندن چرخ زندگي شد .
ايشان اظهار مي دارند :در اين سالهاي سخت که احمد يکي دو ساله بود ،من مجبور بودم بيشتر کار کنم و زماني که براي کارگري مي رفتم احمد را نيز با خود مي بردم .او بازي مي کرد و من کار مي کردم تا زندگي سپري گردد و فرزندانم رشد نمايند .
شهيد پاسبان دوران طفوليت را در محروميت و فقر سپري نمود گر چه زندگي آنان با کمترين امکانات مي گذشت اما قلبها در آن خانه محقر و خاکي بسيار بزرگ و رئوف پرورش مي يافت .اين امر را در خصوص شهيد پاسبان مي توان از گفته هاي تمامي همرزمانش در يافت .او قلبي داشت به وسعت آسمان آبي ،مملو از صفا و صميميت و کمک به هم نوع و سر شار از عشق و محبت به خاندان عصمت و طهارت .او در خانه اي پرورش يافته بود که ذکر دعا و درس قرآن و مصيبت ابا عبد الله (ع) و...در آن طنين انداز بود . اين امر در شکل گيري شخصيت مذهبي ايشان کاملاموثر بود و از او انساني معتقد به اسلام و فرائض مذهبي ساخت .
احمد تحصيلات ابتدايي را در مدرسه« طالقاني» زاهدان گذراند ،نمرات تحصيلي ايشان در اين دوره از توانايي و استعداد درخشان او حکايت مي کند .معلمان همه از او راضي بودند و احمد را کودکي پر انرژي ،سريع الانتقال ،زرنگ و چابک معرفي مي کنند .مربيان نيز او را کودکي سازگار ،بهنجار ،اجتماعي ،محبوب، مهذوب و داراي فضايل و سجاياي خوب ،ارزشيابي مي نمايند که اين امر نشا نگر آن است که شهيد پاسبان در ايام کودکي از تعادل روحي و رواني و توانايي هاي قابل توجهي بر خوردار بوده است .
خانواده او را کودکي با استقامت ،صبور ،با گذشت ،پر تحمل ،مهربان نسبت به خانواده و همبازي ها و همسا لان معرفي مي نمايند و اذعان دارند که شهيد نسبت به همسالان خود بسيار کم توقع و مهربان و با گذشت بود . اين صفات را در دوران جواني وي بيشتر مي توان ديد و اکثر دوستان دوران جواني او خصوصا همرزمانش از روحيه عياري و جوانمردي شهيد صحبت مي کنند و عنوان مي نمايند که او در دوستي يک دل و يکرنگ و صميمي بود .نسبت به دوستانش ناجوانمردي روا نمي داشت و از دروغ پر هيز مي کرد .لذا مورد توجه محبوب ديگران بود .
شهيد پاسبان از کودکي با فرهنگ و معارف اسلامي مانوس بود .از سه سالگي سوره هاي کوچک قرآن توسط خانواده به ايشان تعليم داده مي شد .و در مجالس مذهبي در روز هاي عاشورا و تاسوعاي حسيني و مراسم دهه اول محرم و نماز جماعت و عيد قربان و ديگر اعياد و مراسم مذهبي همراه خانواده شرکت مي کرد که اين گونه مراسم بيشتر در مسجد
«حضرت صاحب الزمان (عج)» که در نزديکي منزل ايشان قرار داشت ،بر گزار مي شد .
قرآن را در مسجد و مکتب خانه فرا گرفت و از همان کودکي سعي داشت با فرهنگ نماز آشنا گردد .در پنج سالگي نماز را کامل فرا گرفته بود و همراه والدين در اجتماعات و مراسم مذهبي شرکت مي نمود .براين اساس ،فرهنگ و روحيه مذهبي از خرد سالي در وي نشو و نما يافته بود.
شهيد پاسبان همزمان با پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي دوران کودکي خود را سپري نمود .زماني که ايشان وارد دوره راهنمايي تحصيلي گرديد، انقلاب به پيروزي رسيد .ايشان در برخي از صحنه هاي انقلاب در شهر زاهدان حضور داشت و با وجود خرد سالي شوق و اشتياق زيادي از خود نشان مي داد تا انقلاب به پيروزي کامل برسد .
شهيد پاسبان مصداق کامل آن جمله امام عزيز و بزرگوار و رهبري انقلاب مي باشد که عنوان شده در سال 1342 هنگامي که آن حضرت را بازداشت کرده بودند از آن حضرت سوال شد :شما که ادعاي مبارزه با شاه و رژيم شاهنشاهي را داريد کو سربازانت و چه کساني از شما حمايت خواهند کرد ؟و امام در جواب فرموده بودند :
«سر بازان من در گهواره ها هستند .بزودي رژيم شاهنشاهي را از بين خواهند برد» . شهيد پاسبان از جمله آن پاسداران امام بود که در زمان انقلاب سرباز کوچکي بود و در زاهدان نظاره گر صحنه هاي انقلاب و پايين کشيدن مجسمه شاه بود .بنا بر اظهار مادر گرامي شهيد ،احمد در اين زمان از ذوق و شوق در پوست نمي گنجيد .دائما اخبار انقلاب را دنبال مي کرد .همراه با مردم در راهپيمايي ها شرکت مي کرد و شعارهايي در حمايت از جمهوري اسلامي سر مي داد .
يکي از خواهران شهيد نقل مي نمايد :
احمد با اينکه سن و سالش خيلي کم بود اما مانند بزرگان فکر مي کرد .در تمامي راهپيمايي ها شرکت مي کرد .در پخش اعلاميه هاي حضرت امام فعال بود و اعلاميه هاي امام را شب ها مخفيانه پخش مي کرد .در جريان شهادت شهيد رزمجو مقدم و مراسم تشييع جنازه آن شهيد حضور داشت .دستهايش را در دستانش حلقه مي زد و پا بر زمين مي کوبيد و شعار مرگ بر شاه سر مي داد .
با شنيدن اين نقل قول به ياد گفته« توسيديد» مورخ بزرگ يوناني افتادم که عنوان مي کند :
«ملتي که تاريخ و فرهنگ خود را مطالعه مي کند و به آن توجه دارد ،کودکانشان مانند بزرگان فکر مي کنند و ملتي که تاريخ و فرهنگ خود را مورد توجه قرار ندهد بزرگانشان مانند کودکان فکر مي کنند .»
درک حقيقي اين کلام آن است که واقعا اين انقلاب به کودکان ما نيز رشد داد . آنها را نسبت به مسائل اخلاقي ،ديني ،سياسي و اجتماعي آشنا و حساس ساخت که اين امر در نهايت باعث رشد و سياسي جامعه گرديد .
شهيد پاسبان در حادثه اي که به شهادت شهيد رزمجو مقدم در مسجد جامعه و اطراف آن منجر گرديد ،شرکت داشت .آن روز که نيروهاي شاه در مسجد جامع زاهدان ،گاز اشک آور ريختند و سعي داشتند مردم را متفرق کنند .شهيد احمد جنب و جوش خاصي داشت و کساني که همراه وي بودند، معتقدند با اينکه در آن زمان ايشان ده سال بيسشتر نداشت اما داراي روحيه اي مبارزه جويانه بود و جلو مي رفت تا با مامورين در گير شود .با اينکه اطرافيان و برادراني که همراه وي بودند سعي داشتند مراقب وي باشند او از اين مسئله ناراحت بود که چرا اجازه نمي دهند فعاليت خودش را انجام دهد .
در آن مقطع ،شهيد از طريق کتاب ،نوار و اعلاميه با تفکر انقلابي و اسلامي امام آشنا شد و درتوزيع کتاب ها و اعلاميه ها بسيار فعال و علاقمند بوده است .مرکز تجمع بچه هاي حزب الهي در آن زمان ،کتابخانه مسجد جامع زاهدان بود .بچه هاي مسجد در سخنراني هاي گوناگون ،تفسير قرآن و فعاليت هاي مذهبي شرکت مي کردند .شهيد پاسبان نيز با آن جمع همراه بود و تا پيروزي کامل انقلاب فعاليت هاي شهيد بيشتر در همين زمينه ها بود تا اينکه فصل جديدي در زندگي پر تحول او گشوده مي شود .

شهيد پاسبان در سال 1359 وارد مدرسه راهنمايي ابوذر غفاري زاهدان گرديد و دوران بلوغ و تکامل وي آغاز شد . دوره اي که توام با تحولات جسمي و روحي است و سبب جهش هاي بسيار سريع فکر و عقل نوجوان مي گردد و در اين دوره حساس ،عقيده و اعتقاد مذهبي در نوجوان نقش بسيار مهمي ايفا مي کند .کساني که در دوره کودکي از لحاظ اعتقادي و مذهبي خوب پرورش نيافته باشند در دوره نوجواني نسبت به مسائل شرعي ،اجتماعي و اخلاقي بي توجه هستند و رفتارهاي نابهنجار اجتماعي از آنها سر مي زند .شهيد پاسبان که در خانواده اي با ايمان و معتقد پرورش يافته بود .در اين دوره نه تنها مشکلي نداشت بلکه باعث افتخار جامعه بود و پدر و مادر مي توانستند بر چنين فرزندي ببالند و احساس آرامش نمايند .چرا که آنان جواني را تحويل جامعه داده بودند که شخصيت اجتماعي اش زود شکل گرفت .زود تر از بسياري هم سن و سالان خويش احساس مسئوليت کرد و وظيفه خود را نسبت به خدا و مردم به خوبي تشخيص داد و به طور صحيح و اصولي راه خود را انتخاب کرد .
ايام جواني ايام شکفتن گل زندگي است، همان طراوت و محبو بيت که در گل وجود دارد در جواني نيز هست در اين دوره اگر قواي سر شار جواني تلف نشود و از بين نرود .حلاوت و شيريني شايسته اي دارد .نظر به اهميت حياتي اين دوران از زندگي بايد پدر و مادر به موقعيت حساس جوان خود واقف باشند و او را با مسئوليت هاي شرعي ،اجتماعي ،اخلاقي و اعتقادي آشنا و پايبند سازند .اگر جوانان پايبند عفت و عصمت و حيا گردند و مسائل در قالب احکام ديني بر ايشان بيان گردد ،راه بهتري را در زندگي انتخاب خواهد کرد .پايه هاي اين گونه طرز فکر و عمل به آن از کودکي به وجود مي آيد و چنان چه وظايف جوان از خرد سالي تحت عنوان «شرعيات» آموخته شود ،در جواني و نوجواني فرزندي ارشاد شده و هدايت يافته خواهيم داشت .که در باب اصلاح امور مسلمين و خدمت به جامعه اسلامي گام بر خواهد داشت .اين الگوي رفتاري در هر خانواده اي مي تواند وجود داشته باشد .شيوه نوين تربيتي نمي خواهد بلکه در سنتي ترين خانواده هاي مسلمان وجود دارد .چنانچه پدر و مادر مقيد به احکام اسلامي و تکاليف شرعي باشند خود به خود فرزنداني از لحاظ روحي و اخلاقي متعادل تحويل جامعه خواهند داد.
شهيد پاسبان در دامان پدر و مادري مومن و مسلمان پرورش يافته و از کودکي به خوبي با وظايف خود در قبال امور مسلمين آشنا گرديده بود .لذا در ايام جواني با حضور در صحنه هاي سياسي و اجتماعي و فعاليتهاي فرهنگي ،ورزشي و حضور در اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان و فعاليت در بسيج و گشتهاي داخل شهري و غيره نشان داد که از شخصيت اجتماعي سالمي بر خوردار است .او خود را در مقابل جامعه مسئول مي دانست و تلاش وي در رابطه با جبهه و جنگ که از دوران نوجواني آغاز شده بود در ايام جواني با شدت و مردانگي و جانفشاني بيشتر ادامه مي يابد .از همان اوايل تشکيل بسيج به همکاري با اين نهاد خود جوش و بر خاسته از بطن ملت بر خواسته و عموما او قات فراغت خود را در بسيج مرکزي زاهدان مي گذرانيد .

شهيد پاسبان در بعد اجتماعي بسيار فعال بود ،چرا که معتقد بود راه وصول به مقصد عالي حيات از متن جامعه مي گذرد و اين همانا معناي عميق اجتماعي بودن انسان است .ايشان در بعد اجتماعي از نوع دوستي و ياري به مظلو مان و امر به معروف و نهي از منکر گذشت و به جهاد و پيکار در راه خدا به منظور حفظ نواميس اسلام و مسلمين پيوست و به با لاترين درجه از شرف اجتماعي يعني فيض عظماي شهادت نايل گرديد . اين همان راه وصول به مقصد عالي حيات بود که از تربيت اسلامي در خانواده اش آغاز شد از متن اجتماع گذشت و در اين راستا هستي خويش را فدا کرد .

شهيد در اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان فعاليت داشت و چندين سال در انجمن اسلامي مدرسه را هنمايي و دبيرستان خود فعاليت فرهنگي داشت .ايشان در دفتر اتحاديه انجمن هاي اسلامي به عنوان يکي از اعضاي شوراي مرکزي اتحاديه مشغول فعاليت بود و مسئوليت امور اجتماعي اتحاديه را بر عهده داشت .مدتي را در دبيرستان طالقاني زاهدان مسئول انجمن اسلامي بود و علاقه بسياري در کارهاي جمعي و گروهي از خود نشان مي داد .از روحيه اجتماعي با لايي بر خور دار بود و در اکثر گردهمايي ها يي که تشکيل مي شد شرکت مي نمود .حتي زماني که از جبهه هاي جنگ بر مي گشت و در دوران مرخصي ها ،فعالانه در اردوهايي که تشکيل مي شد شرکت مي نمود .بسياري از کارهاي مديريتي و بر نامه ريزي در انجمن با ابتکار و خلاقيت اين شهيد صورت مي پذيرفت. لذا در بر نامه ريزي ها منشاء بر کات زيادي بود .
شهيد پاسبان در اوايل تشکيل بسيج مستضعفان به اين نهاد مردمي پيوست ،در حالي که دانش آموز اول راهنمايي بود اوقات فراغت خود را بعد از کلاس و درس و مشق در بسيج مي گذراند و اصرار زيادي در گرفتن مسئوليتها و ماموريت هاي با لاتر از سن و سال خود داشت .هميشه سعي مي کرد جزو نيروهايي باشد که براي نگهباني ،گشت و غيره مي روند ،در رزمهاي شبانه و آموزش و غيره با جثه ضعيفي که در آن زمان داشت ،مرتب شرکت مي کرد و با دلسوزي که نسبت به نقلاب داشت سعي مي کرد در همه حرکتها پيشتاز باشد .در آن زمان نيروهاي نوجوان بسيج زاهدان پنجاه يا شصت نفر بيشتر نبودند که نيروي ويژه بسيج زاهدان از همين ها تشکيل شد و شهيد پاسبان نيز جزو اين گروه بود که بعد ها در عمليات در جبهه هاي غرب وجنوب کشورتعدادي از آنها به فيض شهادت نايل شدند .
تشکيل جلسات دعاي توسل و کميل و جلسات قرآن به منظور ارتباط بيشتر جوانان با هم و ايجاد جو تفاهم و انسجام در بين رزمندگاني که از جبهه بر مي گشتند از ابتکارات شهيد پاسبان بود . اين جلسات به صورت دوره اي در خانه ها صورت مي پذيرفت و شهيد از ميزبانان اصلي و مجريان اين طرح بود .بنابر قول همرزمان ،شهيد فعاليت هاي قرآني خود را در جبهه نيز انجام مي داد و در اين راستا سعي در ايجاد مسابقات حفظ و قرائت قرآن کريم در جبهه داشت و چون در اين زمينه فعاليتهايي در اتحاديه انجمن هاي اسلامي انجام داده بود مهارت خوبي در بر گذاري مسابقات از خود نشان مي داد .

عملکرد شهيد در مسئله امر به معروف و نهي از منکر و مبارزه با مفاسد اجتماعي و مظاهر تهاجم فرهنگي دشمن داراي اهميت بسياري است .با اينکه در آن زمان جنگ از اهميت زيادي بر خور دار بود، شهيد پاسبان رسالت خود را در ارتباط با مبارزه با مفاسد اجتماعي نيز انجام مي داد .خصوصا اينکه محل زندگي ايشان «شهر زاهدان »به دليل مشترکاتي که با آن سوي مرز داشت جزو مراکز اصلي پخش مباني فرهنگ غرب و بيگانه بوده است .ايشان که مي ديد شبکه هاي مخفي و آشکار با ترويج فساد و توزيع مواد مخدر و القاء افکار و انديشه هاي مسموم و انحرافي سعي در گسترش دنيا گرايي ،مد پرستي و مصرف گرايي دارند به مبارزه بر خاست .
او مي دانست انقلاب اسلامي ارزان به دست نيامده ،بلکه براي تحکيم و تثبيت آن خونهاي بسياري ريخته شده است. او که در دشت هاي سوخته جنوب سينه بر آفتاب داغ شلمچه و هورالعظيم و ...نهاده بود .هم او که از قله هاي بلند غرب سوزش شب هاي تار و سرد را به همراه داشت ،درک مي نمود که اسلام استمداد مي طلبد ،انقلاب ياري مي خواهد ،پيامبران از آدم تا خاتم نظاره گرند ،لذا زماني که از جبهه بر مي گشت خود را رسول سنگر داران بي سنگر و سنگر نشينان عارف و پاکباز مي دانست .او که از سر بازان گمنام مدرسه عشق و گم شده هاي با تلاق ها ،هورها و رود خانه ها با خبر بود ،نمي توانست نظاره گر باشد که دستاوردها و حاصل خون شهداي راه فضيلت به دست مارهاي زخم خورده جهان استکبار نابود گردند .ايشان ملاحظه مي کرد که دشمن غدار و روشنفکران و غرب گرايان خود باخته با نيرو و امکانات خود در جبهه فرهنگي متمر کز شده اند و با نوار هاي ويدئوئي جوانان را نشانه گرفته اند و با انتشار و پخش انواع عکسها و نوارها و کتاب هاي مبتذل سعي در ويران کردن خانه ايمان دارند .او ملاحظه مي نمود که ارزشهايي که براي آمنان زحمت کشيده مورد شبيخون فرهنگي قرار گرفته اند لذا زمان بازگشت از جبهه بيکار نمي نشست و به عنوان آمر به معروف و ناهي از منکر آستين با لا زده و وارد عمل مي شد . اين اسطوره جاويد وسرداراسلام ناب محمدي سرانجام بعد از سالها مبارزه ومجاهدت در راه اسلام درعمليات کربلاي 4 درجزيره «ام الرصاص)عراق به شهادت رسيد وپيکر مطهر او پس از 11سال درسال1376توسط کميته ي جستجوي مفقودين شناسايي وبه ايران بزرگ باز گردانده شد.

شهادت
مرکب بي سوار عنوان بسيار زيبايي است که شهيد احمد پاسبان در خصوص هجرت خويش بر زبان رانده است .ايشان در آخرين صحبتهاي خود با خانواده و دوستانش که چند شب قبل از عمليات کربلاي چهار در محل ساختمان هتل مخروبه در کنار رود اروند ضبط شده خطاب به پدر خود چنين مي گويد :
پدرم ما مي خواهيم قلب امام شاد شود ،ما مي خواهيم دو باره قلب شما پدر عزيز شاد گردد و پيروزي ديگري بينيد .پدر جان اين پيروزي را خواهيد ديد ،دوستان من ،آنهايي که همپاي من قرار است داخل آب بيايند همه عهد و پيمان بسته اند تا پيروز نشويم بر نگرديم .پدر جان ما از اين مصاف بي فتح بر نمي گرديم مگر آنکه «مرکب ما بي سوار »بر گردد .ما بايد فتح را براي ملتمان به ارمغان بياوريم يا اينکه به فيض شهادت برسيم .
شهيد پاسبان جزء نيرو هايي بود که مرکبش بي سوار بر گشت ،گر چه هنوز چگونگي شهادتش در پرده ابهام باقي مانده چون اکثر همرزمان و يارانش در آن عمليات و نبردهاي بعدي عمليات به شهادت رسيده اند و آنان که زنده مانده اند به علت در گيري بسيار شديد آن جنگ و عمليات نتوانسته بودند ،به خوبي شهيد را در آخرين لحظات ببينند و لي در عين حال مي توان از لا به لاي خاطراتي که پس از گذشت سالها مطالبي را در خصوص چگونگي شهادت شهيد پاسبان جستجو کرد .
پس از اعلام شروع عمليات و عازم شدن از نقطه «رهايي» شهيد احمد پاسبان و ديگر همرزمانش که به عنوان نيروي غواص خط شکن وارد عمليات شده بودند و در صفهاي منظم در حاليکه با طناب راهنما داخل آب مي شدند ،جنگي شديد را با نيرو هاي دشمن آغاز کردند .در حالي که دشمن نيز گويا پي به منطقه شروع عمليات برده بود ،تا رسيدن به اول رود بهمن شير مشکل خاصي و جود نداشت از آنجا به بعد گلو له هاي مستقيم دوشکا و 106 و رسام که دشمن در حجم زيادي شليک مي کرد مشکل ساز شده بود .در هر صورت در زير باران منورها عده اي از نيرو ها و ستون ها توانستند به خط دشمن برسند ،پس از گذشتن از سيم هاي خاردار وارد جزيره شدند که بنابر اظهار همرزمان شهيد پاسبان ،وي نيز با آنان وارد جزيره« ام الرصاص» شده و پس از گذشتن از ديوارها مواجه با يک تک تير انداز عراقي ها مي گردند که در سنگر بوده و با تک تير اندازي واستفاده از دور بين مادون قرمز، تعدادي از بچه ها را به شهادت مي رساند .کساني که توسط او به شهادت مي رسند شهيد «قنبري» ،شهيد« اقبالي» و احمد« پاسبان »مي باشند که آن عراقي توسط برادر رزمنده« عيسي حيدري »با نارنجک به درک واصل مي گردد ،لذا مي توان گفت که شهيد پاسبان در جزيره «ام الرصاص »به فيض شهادت نايل گرديده است .
زماني که دستور عقب نشيني صادر مي شود به خاطر حالت بحراني منطقه و شرايط فيزيکي و بدني شهيد پاسبان که قد و قامت و وزن بيشتري بر خوردار بود دوستانش موفق به انتقال پيکر شهيد نمي گردند .از طرفي ديگر هنوز آب اروند مد نشده بود .لذا هيچ کدام از شهدا منتقل نمي گردند و جنازه عده اي از شهدا در آن منطقه باقي مي ماند .تا اينکه پس از يازده سال پيکر مطهر غواص دريا دل و سر دار سر افراز لشکر 41 ثار الله که در محل جزيره «ام ام الرصاص »شناسايي شده بود به وطن باز گشت و در تاريخ 12/4/ 1376 در گلزار شهداي زاهدان به خاک سپرده شد .

منبع:درياتبار نوشته ي،عباس سرافرازي،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان- 1377

 

 

 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با سلام و درود به رهبر کبير انقلاب اسلامي ايران امام خميني و با دعا در فرج هر چه سريعتر در ظهور آقا امام زمان و با درود بر خانواده هاي معظم شهدا و مفقودين .
خدايا !تو را شکر مي کنم و سپاس مي گويم که از مردن در بستر نجات دادي و مرا لايق آن دانستي که در خون خويش غلط بزنم و بدنم را با خون سرخم رنگين نمايم .خدايا !تو را شکر مي کنم که به خانواده ام صبر و شکيبايي عطا نمودي که در مصيبت ازدست دادن يک عضو از خانواده خويش و يک ياور خويش صبر و شکيبايي نشان دهند .
و بار خدايا !تو را سپاس مي گويم که به من صبر عنايت نمودي که بتوانم مشکلات جهاد را در راه تو آسان تلقي کنم و لبيک گوي حسين زمانم باشم .
خانواده عزيزم !من به شما افتخار مي کنم که زينب وار عزيزتا ن را به صحنه هاي نبرد حق عليه باطل فرستاديد ،مگر نه اين است که بايد براي حفظ و بقاي اسلام جنگ کرد .
مادرم !يادم مي آيد که زماني شعار مي داديم تا خون در رگ ماست خميني رهبر ماست .آيا اين درست است که در اين لحظات حساس امر رهبر را اطاعت نکنيم .آيا ما با اين کاري که مي کرديم همچون منافقان و کوفيان نمي شديم .آه خدايا !...تو را شکر مي کنم که جزو کوفيان قرار نگرفتم .شما نيز مادرم!خدا را شکر کنيد که چنين افتخاري نصيبتان شده است چون من نيز افتخار مي کنم .چرا که شهادت را همچون پلي مي دانم که انسان را از نيستي به هستي و از هستي به بلندي و مرتبه مي رساند .در آخر از شما خانواده ام به خصوص پدر و مادرم تقاضا دارم که آشکارا برايم گريه نکنيد .از شما مي خواهم که از ديگر شهدا درس بگيريد از آناني که در شهرمان دو تن از فرزندانشان را تحويل خدا دادند .
مادرم !مي دانم و خوب مي دانم که حقي را که شما بر گردنم داشتيد به خوبي ادا نکرده ام ولي از شما مي خواهم که به خاطر اين سبک سريهاي که کرده ام من را عفو کنيد .
شما نيز اي پدر جان !اي هدايتگرم به سوي روشني ها در وهله اول اميد وارم که حالتان روز به روز رو به بهبودي رود و در وهله دوم به خاطر بي احترامي هايي که خداي ناکرده نسبت به شما انجام داده ام عذر خواهي مي کنم. البته اگر هم چنين بوده است به دليل خراب بودن اعصابم بوده است که اميد آن دارم مرا مورد عفو و بخشش خويش قرار دهيد .
و شما اي خواهران و برادرانم !قدر اين انقلاب و رهبر را بدانيد .اين انقلابي که جوانهاي پاکبازي چون عباس زاده و شکوري ها و چيت بنديها، آن را نگهداري کردند و بر گردن ما نهادند .برادر و خواهرانم !از شما مي خواهم قدر حميده زن برادرتا ن را بدانيد .مبادا که خداي ناکرده کاري کنيد که احساس غربت و ناراحتي نمايد .در آخر از شما مي خواهم که از تمامي اقوام و خويشاوندان و دوستان برايم حلاليت بطلبيد در ضمن بچه ها ،فاطمه ،مصطفي ،ساره و اسماء را ببوسيد و در ضمن در يادشان نگه داريد که عمويي به اسم احمد داشته اند.
در اينجا لازم است ياد آوري کنم که من مقداري بدهکاري دارم که مي خواهم حتما آنها را ادا کنيد :
- مبلغ 200 تومان به بسيج برادر حجار زاده بدهيد .
- مبلغ 1000 تومان به برادر اصغر اتحاد که براي ما زحمات زيادي کشيده بود و پولهايي برايمان در مسابقات خرج کرده بود بدهيد ،براي اينکه برادر را بتوانيد پيدا کنيد به عبدل فريفته بگوييد تا رضا شيخ نژاد را به شما معرفي کند و شما پول را به برادر شيخ نژاد بدهيد تا او به برادر اصغر اتحاد بدهد .
در اين قسمت پيامي دارم براي برادران بسيج :
اي برادران عزيز بسيجي !بدانيد که خداوند همواره ناظر بر اعمال و رفتار ماست .مبادا خداي نا کرده مرتکب کاري شويد که از قداست بسيج بکاهد .دوستانم از شما مي خواهم بسيج را سنگري و پايگاهي جهت مبارزه با دشمنا ن داخلي و خارجي نماييد .
برادرم !مسئوليت بسيجي بودن خيلي سنگين است و همه کس از عهده آن بر نخواهد آمد .سعي کنيد که همواره راستگو ،صديق و درستکار باشيد و کوشش کنيد که ياوران خوبي براي رهبر انقلابمان باشيد و از شما مي خواهم تمام قدرتتان را جهت حفظ انقلاب صرف نماييد و لحظه اي خستگي به خود راه ندهيد، چرا که انقلاب هنوز به پيروزي نهايي نرسيده است و پيروزي نهايي ما با گذاردن نماز در بيت المقدس به ثمر مي رسد .در ضمن اين نيز هميشه يادتان باشد که دعا براي پير جماران را فراموش نکنيد و در نماز هايتان هميشه به اين رهبر عالم اسلام دعا نماييد به اميد پيروزي رزمندگان اسلام بر کفر جهاني .
در اين قسمت پيامي دارم براي دانش آموزان و اعضاي انجمن اسلامي .
دوستان عزيز محصل !و اي ياران انقلاب اسلامي و رهبر !حال که شما نمي توانيد در جبهه هاي جنگ مستقيم حضور يابيد، سعي کنيد با درس خواندن باري از مسئوليتها را از دوش اجتماع بر داريد در ضمن سعي کنيد لااقل با انجمن اسلامي دبيرستانتان همکاري کنيد چرا که انجمن هاي اسلامي حقا مظلومند و در حال حاضر هم دارند چوب همين مظلو ميت را مي خورند .
پيامم به برادران عضو انجمن اسلامي اين است که اي برادران سعي کنيد که واقعا انجمن اسلامي باشيد و فقط دلتان را به اين خوش نکنيد که چند تا عکس و پلاکارد در مدرسه چسبانده ايد و همچنين بدانيد که رسالت انجمن اسلامي حمايت از رهبر و انقلاب مي باشد و سعي کنيد براي ديگران الگو و نمونه باشيد و اين مسئله را فراموش نکنيد .
اول خويشتن سازي بعد ديگر سازي .
به اميد روزي که هيچ ظالمي جرات ظلم کردن را نداشته باشد و ديگر هيچ مظلو مي در جهان وجود نداشته باشد .
در آخر همگان را سفارش مي کنم که مبادا چون کوفيان شويد .«خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار .»
رزمندگان اسلام نصرت عطا بفرما .
به اميد زيارت قبر آقا ابا عبد الله الحسين و ظهور آقا امام زمان .
والسلام جبهه جنوب 24/10/ 1364



خاطرات
برادر شهيد آقاي محمد رضا رخشاني مند:
برادرم احمد از کوچکي اهل ديانت بود .همراه پدر دائما نماز مي خواند .در دوران کودکي فرد بسيار فعال و پر جنب و جوش بود .در دوره نوجواني به خانواده کمک مي کرد .بسيار طرفدار و پايبند به انقلاب بود و خانواده و ديگران را تشويق مي کرد که جذب نهادهاي انقلابي شوند .خودش را وقف جبهه کرده بود و ايام جواني را بيشتر در بسيج و جبهه مي گذراند .حساسيت خاصي نسبت به انقلاب داشت و انقلاب را بسيار دوست مي داشت ،به مردم و نياز مندان و بينوايان کمک مي کرد. حتي حاضر بود لباس خودش را از تن در آورد و به ديگران بدهد تا نياز آنان بر طرف گردد .علاقه خاص و ويژه اي به نماز شب داشت و پس از نماز شب ديده مي شد که روي سجاده گريه مي کرد و با خدا راز و نياز مي کرد .اعتقاد خاصي به دعا داشت و در مراسم دعاي تو سل و دعاي کميل شرکت مي کرد .

خواهر شهيد عذرا رخشاني مند :
احمد بسيار با استقامت و صبور بود .در کودکي اگر به او از صبح تا عصر به او غذا نمي رسيد اصلااهل گريه نبود .خيلي تحمل داشت .در بازي با هم سن و سالانش با گذشت بود .خيلي مهربان بود و درعين حال تيز و چابک بود. آن قدر سرعت عمل داشت که انسان تعجب مي کرد .در دوره نوجواني روابطش با فاميل و بستگان زياد شده بود خيلي رفت و آمد مي کرد و صله رحم را به جا مي آورد .شهيد عاشق امام حسين (ع) بود و از کودکي بسيار به نوحه خواني و سينه زني و شرکت در مراسم خاص آن علاقه داشت .احمد بسيار کم توقع بود .هيچ گاه نسبت به لباس و وسايلي که خانواده نمي توانستند برايش تهه کنند اعتراضي نداشت .بااينکه لباس هاي کوچک شده افراد خانواده را مي پوشيد توقعي نداشت .ساده مي پوشيد ،ساده مي خورد و ساده زندگي مي کرد و من فکر مي کنم براي شهادت خلق شده بود .در دوره نوجواني احمد نسبت به خانواده و خواهرانش تعصب عجيبي داشت و احساس مردانگي خاصي مي نمود .او عاشق جنگ بود و در مقابل خانواده احساس مسئوليت مي کرد . دوست داشت قاضي شود و به مردم کمک کند .حتي براي همسايه هايي که افتاده و ناتوان بودند کارهايي از قبيل خريد و حمل نفت را انجام مي داد .امر به معروف و نهي از منکر را فراموش نمي کرد .حتي به خواهرانش اگر در مسئله حجاب مشکلي داشتند تذکر مي داد .
خاطره جالبي که از شهيد دارم اين است که براي مرخصي به زاهدان آمده بودم چون يک اتاق بيشتر نداشتيم مجبور شديم داخل اتاق احمد بخوابيم .در اين زمان سن احمد ده- دوازده ساله بود ،ساعت هاي سه يا چهار نيمه شب ،ديدم احمد مشغول خواندن نماز است.من فکر کردم دارد نماز صبح مي خواند ولي متوجه نيست که هنوز وقت نماز نرسيده ،آن شب چيزي نگفتم .صبح ديدم براي نماز صبح خواب رفته .به او گفتم :احمد جان !مثل اينکه نماز صبح را خيلي زود خواندي ،گفت :نه آن نماز شب بود که خواندم ،قرار بود براي نماز صبح بيدار شوم ،اي کاش مرا بيدار مي کرديد .گفتم :برادر عزيز !نماز شب مستحب است و نماز صبح واجب ،نماز شب خواندي و از نماز صبح ماندي .گفت مي خوانم ،اگر خداوند قبول کند .احمد فرد بسيار با روحيه اي بود .ايثار و گذشتش وي را از ديگران متمايز ساخته بود .با اين عمل خودش را در دل همه جا کرده بود و همه واقعا عاشق احمد بودند .

خواهر شهيد، خانم کبري رخشاني مند :
از نظر استعداد احمد وضعيت خوبي داشت و بسيار مستعد و با هوش بود.با اينکه کوچک بود مانند بزرگان فکر مي کرد، بسيار صبور بود .خاطرم هست در دوران ابتدايي شهيد دوچرخه اي داشت ،فکر مي کنم کلاس سوم دبستان بود يک روز تصادف کرده بود .او را به بيمارستان منتقل کرده بودند و در آنجا مشغول بخيه زدن پايش بودند که يکي از همسايه ها متوجه مي شود ،احمد از او در خواست مي کند که موضوع را به اطلاع خانواده نرساند که باعث ناراحتي آنان شود و بدون اينکه موضع را بي حس کرده باشند بخيه مي زدند ،احمد درد را تحمل کرده و سر و صدايي نکرده بود .از تحمل و صبر بچه اي در آن سن و سال حتي پرستار ها تعجب کرده بودند .احمد روحيه جمع گرايي داشت ،دائما در بسيج ،کلاس هاي قرآن ،کتابخانه ،مساجد و اردو ها شرکت مي کرد .بچه ها را جمع مي کرد و به آنها آموزش نظامي مي داد.خاطري ديگري دارم در موقع اولين اعزام ايشان به جبهه بود ،تمام بچه هاي رزمنده در خيابان آزادي جمع شده بودند ،من و يکي از دوستانم براي بدرقه احمد رفته بوديم ،دوستم که ديد قد و با لاي برادرم خيلي کوچک است و دائما لباس را مرتب مي کند و آستين هايش را تا مي زند و اندازه اش نمي شد ،به احمد گفت :تو در اين سن و سال چرا به جبهه مي روي ؟مگر از تو به جاي کيسه شن استفاده کنند .احمد گفت :اگر به جاي کيسه شن هم از من استفاده کنند حاضرم کمک کرده باشم . قد و قيافه مرا نگاه نکن ،چرا که دلم خيلي بزرگ است .دوستم با توجه به گفته احمد ،اظهار داشت :اين جوان متعلق به شما نيست و به شما تعلق ندارد .بي خود به او دل نبنديد .او متعلق به خداوند است .
ديگر اينکه احمد بسيار مومن بود .دائما در نماز جمعه شرکت مي کرد .از نماز شب غافل نبود .پوشش لباس و ظاهرش و آرايش موهايش بسيار ساده و اسلامي بود .عاشق شهادت بود و هميشه وقتي عازم جبهه مي شد عنوان مي کرد :
مرا حلال کنيد .پس از باز گشت اظهار مي داشت :
من لايق شهادت نبودم و هنوز به آن بچه هايي که به مقام شهادت مي رسند نرسيده ام .هنوز پاک نشده ام تا شهادت نصيبم شود .

- عباس نجاري:
شهيد پاسبان فردي بسيار فعال بود و اعتماد به نفس با لايي داشت و مي توان گفت در مدرسه ما فعال ترين فرد بود .هيچ گاه در چهره اش خستگي ديده نمي شد .آرزو داشت يک جامعه اسلامي سالم وجود داشته باشد و محيط زندگي مناسب و اسلامي باشد .شهيد داراي بر خي صفات بارز و آشکاري بود که ايشان را از ديگران متمايز مي کرد و به خاطر همين بر تري ها و خصلت هاي خوب بود که سريع رشد کرد و با سابقه اي که داشت جانشين فرمانده گردان گرديد. در حالي که خيلي ها بودند که سابقه شان بيشتر بود اما اين مقام را به دست نياورده بودند .اعتماد به نفس ،جسارت و نترسيدن از کار ،نيکو انجام دادن ماموريت هاي محوله را از جمله صفات اوست .هر کاري که به ايشان واگذار مي گرديد کوتاهي نمي کرد .شهيد اخلاق و روحيات بسيار خوبي داشت ،روحيه عملياتي و فرماندهي با لايي داشت و دوست داشت که کار ها همان طور که بايد انجام بپذيرد و به نتيجه بر سد. شهيد از قدرت جاذبه بسياري بر خوردار بود و در مدرسه و انجمن اسلامي و خصوصا جبهه بچه ها شيفته ايشان مي گرديدند و از شهيد پيروي مي کردند و به سخنش بسيار توجه داشتند .

پس از عمليات والفجر هشت پاسبان تغيير کرده بود . از هر لحاظ احمد انساني مخلص بود .خيلي با معنويت بود و خلوص کاملي داشت و از جذبه و مديريت خوبي بر خوردار بود .شهيد انسان فکوري بود ،هميشه در حال تفکر بود .يک گوشه مي ايستاد و فکر مي کرد .هيچ گاه مشکل را به روي خود نمي آورد و از کار هراسي نداشت .هر چند کار سنگين بود و مشکلات زياد مي شد باز آن را آشکار نمي کرد و از ظاهرش اصلا نمي شد فهميد که در تنگنا قرار گرفته است .از مسئوليت نمي ترسيد و آمادگي کامل داشت .چه در ميدان جنگ و چه در موقع آموزش ،اگر در زمان کار عصباني مي شد پر خاش نمي کرد و از نگاهش مشخص مي شد که نا راحت است .او اصلا تندي و پرخاشگري نمي نمود .

محمود اميني:
اطاعت پذيري محض از افراد مافوق و فرماندهان از خصلت هاي ايشان بود و خودش با افراد زير دستش بسيجي وار رفتار مي کرد و کلا در بسيج ،بسيجي و فرمانده همديگر را درک مي کردند .
بسيجي مي دانست چطور اطاعت کند و مافوقش چه کسي است و مافوق مي دانست با نيروي زير دستش چگونه رفتار نمايد .چون هر دو يک عقيده داشتند و از يک جا بلند شده بودند لذا همديگر را خوب در ک مي کردند .

مجيد امراللهي:
تواضع ،فروتني ،برد باري ،خوش اخلاقي ،داوطلب بودن معنويت داشتن ،نماز شب خواندن از جمله صفات پسنديده شهيد پاسبان بود . بعضي وقت ها من فکر مي کنم بر خي از صفات پسنديده بايد مي آمدند و اين شهيد را تعظيم مي کردند زيرا به وسيله او معني پيدا مي کردند . شهيد پاسبان هميشه پيشقدم بود ،خيلي تعهد داشت .اراده داشت ،داراي جذبه فرماندهي بود . در کار جديت داشت و داراي استعداد مديريتي خوبي بود و فهم و شعور بالايي داشت .خصوصيت بارز ديگر شهيد پاسبان غيرتش بود ،من اين را زماني درک کردم که ملاحظه نمودم براي شهيد احمد اميني به شدت متاثر شده بود و گريه مي کرد .

احمد رنجبر:
خنده رويي و شوخ طبعي از خصوصيات اخلاقي شهيد پاسبان بود ،هر موقع شهيد را مي ديدم در حال خنديدن بود، بسيار شوخ طبع بود .در مدتي که من با شهيد همرزم بودم متوجه شدم که ايشان از شجاعت بسيار با لايي بر خوردار است .در عمليات والفجر هشت يک تير بار عراقي به طور کامل جلوي بچه هاي رزمنده را سد کرده بود و دائما رگبار مي زد .شهيد احمد در آن عمليات آرپي جي زن بود که شجاعانه بلند شد و با يک گلوله سنگر تير بار دشمن را که به شدت ما را زير آتش داشت، منهدم کرد. بچه ها کارشان را راحت انجام دادند و از ديوار آتش عبور کردند .

محمود حاجي زاده:
شهيد پاسبان انساني وارسته و خوش خلق بود و داراي قدرت جاذبه بسيار خوبي بود ،به طوري که بيشتر بچه ها مجذوب ايشان مي شدند .ايشان خودش را به خوبي در بين بچه ها عزيز کرده بود در حاليکه در آن زمان ما بچه هاي رفسنجان و زاهدان کمتر اخلاق همديگر را درک مي کرديم .شهيد پاسبان طوري خودش را با ما عجين کرده بود که کسي باور نمي کرد احمد آقا اهل رفسنجان نيست .رفاقت کامل بين او و بچه هاي رفسنجاني وجود داشت .ايشان خنده رو بود ،روحيه با لايي داشت از قدرت جاذبه خوبي بر خوردار بود و نسبت به همه شناخت خوبي داشت و با هر کس با توجه به شخصيت او صحبت مي کرد .احمد ،جامع تمام صفات خوب بود و آنچه را همه خوبان داشتند او تنها داشت .در بحث تقوا بسيار با تقوا بود و نماز شب ، مستحبات ،قرائت قرآن را به خاطر ريا انجام نمي داد .در زمينه رفاقت ،دوست داشت با همه رفيق باشد تا اينک فقط يک سلام و عليک معمولي و يا اينکه از روي ريا کاري خود را حزب الهي بخواند ، لوطي بود .شهيد پاسبان انسان عميقي بود وقتي کسي پي در عمقش مي برد ديگر ول کن نبود .احمد با بچه ها بسيار بسيار دوست بود .وقتي خبر شهادتش را بچه هاي رفسنجان شنيدند واقعا سوختند ،سوختند برايش و شهادتش در روحيه بچه ها بسيار تاثبر داشت .
شهيد احمد پاسبان بسيار خوش بيان بود ،زماني که او صحبت مي کرد بچه ها با علاقه زياد به سخنانش گوش مي دادند و هر گز خسته نمي شدند هر روز براي بچه ها سخنراني مي کرد اما صحبتهايش تکراري نبود. اگر دو ساعت سخنراني مي کرد حرف براي گفتن داشت و کم نمي آورد. بحث هاي عقيدتي و خاطرات جبهه و آموزشهايي را که مي داد طوري عنوان مي نمود که فکر بچه هاي رزمنده را مشغول مي کرد و در آنها تاثير مي گذاشت ،به فرماندهان احترام مي گذاشت و در مقابل آنها خضوع و خشوع داشت که در نتيجه اين امر زير دستانش نيز به او احترام مي گذاشتند .هيچگاه تندي نمي کرد ،خشمش را با فرو بردن در خودش خاموش مي ساخت و از نظر فرماندهي بسيار قوي بود .
در بحث عبادات کسي زود تر از ايشان و شهيد عرب نژاد براي نماز شب بلند نمي شد .در سد دز (سد دزفول که نيروها براي تمرين آموزش نظامي مدتي در آنجا بسر مي بردند .) روي تپه ها براي خودشان جايي درست کرده بودند و در دل شب وقتي همه خواب بودند آنها براي راز و نياز با پروردگار و نماز شب با لا مي رفتند و وقتي بقيه رزمندگان براي نماز صبح بيدار مي شدند ،اين دو بزرگوار از تپه ها پايين مي آمدند و اين امر قاعدتا روي بچه هاي رزمنده بسيار تاثير زيادي مي گذاشت .وقتي آنها مي ديدند فرماندهانشان زاهدان شب و شيران روزند ،بسيار متاثر مي شدند .در آن زمان نماز شب آنان قطع نمي شد همه بچه ها نظرشان اين بود که آنان به شهادت مي رسند .
اخلاص عجيبي داشتند و اجر آنها جز شهادت و عنده ربهم يرزقون چيز ديگري نبود .
شهيد پاسبان راحت طلب نبود سختي ها را به جان مي خريد و با گذاشتن فشار کار ها بر دوش به نيروها درس ايثار و مقاومت مي آموخت .او جلو دار و طلايه دار بود و در نتيجه نيروهايش نيز به تبعيت از ايشان حرکت مي کردند .از لحاظ اخلاقي نيز فرد خشکي نبود هم قاطعيت داشت و هم با بچه ها دوست بود و يک جمع دوست داشتني به وجود آورده بود و ميتوان گفت در رشادت و شجاعتش به شهيد مير حسيني که شجاع ترين فرد در لشکر بود و همه اقرار بر اين داشتند شباهت داشت .در کارها شهيد پاسبان هميشه پيش قدم بود و احساس ترس نمي کرد و خلاصه مطلب اينکه ايشان زحمت بسيار زيادي کشيد و درآموزش دادن مسائل عقيدتي و غيره او جزوموفق ترين فرماندهان بود.
مهدي قرباني:
شهيد بزرگوار احمد پاسبان چند ويژه گي ممتاز داشت که من واقعا براي اين ويژگيها احترام خاصي قائل بود م يکي اينکه فوق العاده آدم صبوري بود ،خيلي خنده رو بود ،فوق العاده بچه مظلوم و مهرباني بود ،برخورد بسيار شايسته و عادي داشت و از مهرباني و سر شار بود و با قامت بلندي که داشت رفتار بسيار بسيار متيني داشت .
شهيد پاسبان ابهت خاصي در بين بچه ها ي رزمنده داشت و اين ابهت را خداوند به ايشان داده بود .او مصداق درست «تعزمن تشاءو تزل من تشاء » بود کسي که از خدا بتر سد مردم به او احترام مي گذارند و خداوند ايشان را عزيز کرده است . او به مسائل دنيوي و ماديات هيچ علاقه و دلبستگي نداشت و اين را با شهادت خويش ثابت کرد .در مواقع بحراني و مشکلات بسيار مهم ،بسيار قوي بود و با مديريت عمل مي کرد .هيچ گاه در مواقع بحراني و خطر عاجز از تصميم گيري نبود .کمتر عصباني مي شد و اين از ايمانش سر چشمه مي گرفت .در دوستي واقعا با معرفت بود و گذشت و مردانگي داشت ،جوان با شهامتي بود ،انساني مقتدر بود که از بلاغت و مديريت خوبي بر خوردار بود .امر به معروف و نهي از منکر را هميشه انجام مي داد .در اين مورد با خلق و خوي آزادي منشي و مبارزه جويانه اي که داشت در شهر زاهدان با کساني که پا روي ارزش هاي انقلاب و روي خون شهدا مي گذاشتند مبارزه مي کرد .

فريدون سبز کار:
شهيد پاسبان به مفاسد و مسائلي که آن زمان در اجتماع وجود داشت و بعضا جوانان آلوده مي گرديدند حساسيت ويژه اي داشت و به مخالفت با آنها بر مي خواست بسيار خونسرد و صبور بود . در عين حال قاطع عمل مي کرد. بزرگترين آرزويش تحقق عدالت اجتماعي بود . اهل کرنش نبود در بسياري از مواقع نوآوري هاي خاصي داشت ،جنگاوري و رشادت خوبي داشت در لحظات سخت از قدرت تصميم گيري خوبي بر خوردار بود .

حسينعلي نوري:
شهيد پاسبان داراي روحيه اجتماعي بسيار با لايي بود به همين جهت در اتحاديه انجمنهاي اسلامي مدتي مسئوليت اجتماعي انجمن را بر عهده داشت .از نظر مديريتي و بر نامه ريزي بسيار خوب بود و منشاء برکات زيادي گرديده بود . نمازش را به جماعت و بيشتر او قات در مسجد جامع زاهدان اقامه مي کرد و در بر نامه هاي عبادي از قبيل نماز جمعه و جماعات ،دعا هاي کميل و توسل و ...شرکت مي کرد .
در زمينه امر به معروف و نهي از منکر و مبارزه با مفاسد اجتماعي شهيد با جديت زايد الوصفي کار مي کرد و در همان سالها مظاهر تهاجم فرهنگي غرب را تشخيص داده بود ،در زندگي فردي خود تمام ويژه گي هايي را که براي سلامت و صلابت يک مومن لازم است ،ايشان دارا بود .
شهيد داراي آرامش و طمانينه خاصي بود و هميشه به ياد خداوند بود ،هر وقت و هر کجا مشکلي پيدا مي کرد به کتاب خدا و عترت رسول الله (ص) متوسل مي شد و سعي مي کرد با خونسردي و متانت خاصي که داشت مشکلات را حل کند .از ديگر سجاياي اخلاقي شهيد ايثار ،صميميت ،اخلاص ،مودت ،دل کندن از دنيا بود که اينها را از جبهه گرفته بود و سعي داشت همان روحيه را به پشت جبهه نيز منتقل نمايد .شهيد به ندرت عصباني مي گرديد ،هميشه چهره اش بشاش و شاداب بود .با توجه به سن و سالي که داشت بسيار مصر بود و وسواس داشت که جامعه ما يک جامعه اسلامي و نسل ما يک نسل انقلابي باشد .در بين دوستانش، شهيد از محبوبيت با لايي بر خوردار بود ،بچه هاي رزمنده همه دوست داشتند با ايشان معاشرت داشته باشند و اخلاق خوب و خوش ايشان باعث مي گرديد که در اعزام هاي طولاني از زاهدان به اهواز اغلب دوستان متمايل باشند در اتوبوس و يا ماشيني سوار شوند که احمد در آن ماشين بود .روحيه سلحشوري ،شهادت طلبي ،جسارت و جراتي که داشت قابل توجه بود و در عين حال احمد شهيد گمنامي است که کمتر از مقامش تجليل شده است .

بعد از اتمام عمليات پيروز مندانه والفجر هشت نيروهاي گردان عمل کننده 410 براي مدتي به مرخصي رفتند و بلافاصله براي تمرينات و آموزش به اهواز باز گشتند که شهيد پاسبان نيز مجددا به جبهه بر مي گشت و از تاريخ 20/1/1365 لغايت 30/ 3/ 1365 به مدت 70 روز آموزشهاي خاص و بسيار مشکل تر و پيچيده تر ي را پشت سر گذاشت اين مرتبه تمرينات و آموزشهابسيار مشکل تر بود چرا که مشخص بود در نبرد هايي که پس از عمليات والفجر هشت صورت خواهد گرفت سختيها بيشتر خواهد بود. عراقي ها مي دانستند گذشتن از آب اروند براي نيروهاي ايراني امکان پذير است .لذا در خطوط آبي خود موانع بيشتر با استفاده از تکنيک هاي جديدتري ايجاد نمودند .عموما آموزش هاي جديد همراه با ماسک و اشنوگر بود که سر بايد کاملا زير آب باشد. چون کار براي خدا بود آنان خستگي به خود راه نمي دادند ،بيشتر ايام سال 1365 تا شروع عمليات کربلاي چهار شهيد پاسبان در جبهه به سر مي برد .
در عمليات کربلاي چهار ماموريتي که به گردان 410 واگذار شده بود رسيدن به پتروشيمي عراق بود که مي بايست نيروها حدود هشت کيلو متر« فين»(کفشهاي باله مانند که غواصان مي پوشند) بزنند و داخل آب باشند تا به موضع مقرر برسند و برنامه اوليه آن بود که از بين دو جزيره «ماهي »و «ام الرصاص »رد شوند .اين در حالي بود که عبور در اولين لحظات براي قايقها امکان پذير نبود چرا که عراقيها درون آب کابل و« سيم خاردار حلقوي» و« هشت پر » گذاشته و امکان پيشروي به وسيله قايق را مسدود کرده بودند . مي بايست نيرو ها به صورت شنا خود را به مواضع مقرر برسانند و فتو حات اوليه را انجام دهند تا راه هاي مسدود شده را پاک سازي گردد.
بنا بر اظهار اکثر رزمندگان و فرماندهاني که با آنها مصاحبه گرديده گويا منطقه مورد حمله رزمندگان اسلام توسط عراقيها حدس زده و شناسايي شده بود ولي نيرو ها بر حسب دستور آماده عمليات شدند و نزديکي هاي غروب در روز چهارم دي ماه 1365 نيرو ها در موضع انتظار و «نقطه رهايي»(محلي که نيروهاي عملياتي ازمواضع خودي جدا شده وواردعمل مي شوند) به سر مي بردند با اينکه عموما مواضع انتظار در عمليات هاي قبلي مورد شناسايي قرار نگرفته بود و دشمن از عمليات آگاهي نداشت اما در اين عمليات چنين نبود ،نيروهاي عمل کننده در آنجا آخرين راز و نياز ها، وصيت ها و حلاليت ها را انجام دادند و ساعاتي بود که راز و نياز و مناجات صورت مي گرفت .اما اين موضع انتظار شور و نشاطي ديگر داشت .دشمن دائم منطقه را بمباران مي کرد و توپخانه آنها به شدت مواضع را زير گلوله گرفته بودند .هواپيما ها ،منورهاي خوشه اي مي ريختند که منطقه را کاملا روشن مي نمود و براي مدت مديدي با نور فسفري خيره کننده منطقه را روشن مي گردانيد . با اين وجود مي بايست حرکت صورت پذيرد چرا که ممکن است عمليات ايذايي باشد براي انحراف دشمن از منطقه شلمچه که مي بايست عمليات کربلاي پنج از آنجا آغاز گردد .
اکثر کساني که همرزم شهيد احمد پاسبان بوده اند و با آنها مصاحبه گرديده صحبت از هتل مخروبه اي در خرمشهر دارند که نيمه تمام بوده و در جريان جنگ مخروبه شده و روز قبل از عمليات نيرو ها در آنجا به سر مي بردند .شهيد «راشکي» حنا درست کرده و مراسم «حنا بندان» شهدا در همين مکان صورت گرفته و براي برخي از آنان مسجل شده بود که به فيض عظماي شهادت نايل خواهند شد .
لذا حال و هواي خاصي داشتند .لحظات انتظار شهادت ،لحظات راز و نياز هاي صادقانه و خالصانه بود. خصوصا آنها که باور داشتند شهيد خواهند شد با خلوص و نيت بيشتري به نماز و زيارت عاشورا و ... مي پرداختند .

 

 

 



آثار باقي مانده از شهيد
آخرين سخنان شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
خانواده عزيزم اکنون که دارم اين نوار را پر مي کنم ساعت 8 شب 30/9/1365 است .ما الان داريم ساکها را تحويل مي دهيم به تعاون تا انشا الله آماده بشويم براي عمليات و به همراهمان بار و بنه زيادي نداشته باشيم. ما دو يا سه شب ديگر بيشتر به عمليات نداريم ؛من در باره «کالک»(نقشه) عملياتي تا آن حدي که توجيه شدم مي دانم که باز گشتي در کارم نيست. باز گشتي در کار هيچ کدام از ما ها نخواهد بود . منطقه جوري است که شايد ديگر اصلا نتوانيم ما بر گرديم و شايد جنازه من به دست شما نرسد اما از شما يک چيز مي خواهم صبر و استقامت و برد باري. من براي خودم مهم نيست که چه مسئله اي ،برايم به وجود مي آيد و چطور مي شود در اين جريان من خودم را فداي اسلام مي کنم .اميد وارم اسلام مرا قبول کند در عين حال از حضرت فاطمه زهرا (س) مي خواهم در اين عمليات به ما پيروزي عطا فرمايد .ما سختي هاي زيادي پيش از جريان اين عمليات کشيده ايم در آب هاي سردي مي رفتيم که پهلويمان درد مي گرفت ولي لب به سخن نمي آورديم ،وقتي مرخصي آمده بودم شما مي دانستيد که کليه هايم درد گرفته اينها همه اش دليلش اين بود که آب سرد بود ،آب تميز نبود، ما توي آن کار مي کرديم تا انشا الله خودمان را آماده کنيم و ضربه نهايي را در چنين شب هايي بر دشمن بزنيم .ما مي خواهيم برويم تا افتخاري دوباره براي اسلام کسب کنيم ،مادر جان مي دانم زحمات زيادي برايم کشيدي .مي دانم تو برايم زحمت کشيدي اما من کوتاهي کردم ،قدر زحمات تو را ندانستم .جهالت به خرج دادم .
مادر ببخش مرا .مادر عزيز از وقتي که خودم را شناختم سعي کردم در جبران زحمات شما برايم اما مادر من ،زحمات شما براي من آن قدر زياد است که من حتي نمي توانم گوشه هايي از آن را جبران کنم .همان چيزي که من به عنوان پسرتان برايتان مي گويم ،اينها همه در لحظات آخر عمر که شما انشا الله از من راضي باشيد و خداوند جهاد من را در راه خودش قبول کند و من جزء شهداي گردان و جزء شهداي اسلام قبول کند و با شهداي کربلا محشور کند .حا لا براي گذشتن از تقصيراتم خدمت شما عرض مي کنم مادر عزيزم دست بوست هستم .مادر عزيزم به پايت مي افتم ،پايت را مي بوسم .مادر عزيزم شما را خيلي دوست دارم از ته دل ,اما الان تکليف بر من اين است که بروم مبارزه کنم. مادرم اگر در عمليات پيروز نشويم برايم مهم نيست چون ما مي خواهيم تکليف خودمان را انجام دهيم تکليف هم يا به شهادت يا به پيروزي ختم مي شود .
اميد وارم مرگ واقعي ما شهادت باشد. از حضرت فاطمه مي خواهم که به شما صبر عطا کند .داغ پسر خيلي سخت است .براي من هيچ مهم نيست چرا که ابا عبد الله در صحنه هاي کربلا جوانهايش را داد .زينب آنقدر صبر و استقامت را براي خودش تحمل کرد .بله زينب را به اسيري بردند .زينب تحمل کرد .مادرم من حا لا فرزند تو ام ودر راه اسلام مي روم .من امانتي بودم در دست تو .مادرم هيچ کس عمر جاويد نکرد و من هم نخواهم کرد ولي دوست دارم مرگم شهادت باشد و در اينجا مادر جان در آخرين لحظات زندگي که همين طور سپري مي شود از شما حلاليت مي طلبم .اميد وارم من ،فرزند حقيرتان را حلال کنيد . واما شما پدر عزيزم به شما که من چگونه زندگي کردن را آموختيد .شمايي که روشنگر راه من بوديد شمايي که دست هايت به خاطر اين که من را رشد بدهيد پينه بست .پدر عزيز قدر تو را نفهميدم .اشتباه کردم .از روز جهالت تو هين مي کردم .اگر زماني اين طور بوده پدر عزيزم مرا ببخش .پدر دلم مي خواهد شما همچون پدران ديگر شهدا صبر را پيشه خودتان سازيد .به مادرم دلداري بدهيد .داغ جوان سخت است .اين را مي دانم پدر اين را خودم قبول دارم اما ما بايد برويم تکليف خودمان را انجام بدهيم و شما از خانواده ديگر شهدا ياد بگيريد .ببينيد چطور دارند داغ فرزند خودشان را تحمل مي کنند اما به روي خودشان نمي آورند .فرزند ديگرشان را به جبهه مي فرستند .پدر دلم مي خواهدشما همين طور که مرا رشد داده ايد در آغوش اسلام پرورش داده ايد محمود را همين طور پرورش بدهيد .حا لا پدر من يقين دارم که شايد از اين عمليات بر نگردم .باز گشت تقريبا غير ممکن است. دشمن در دو طرف ما چهار لول ها و دو لول هايي که هواپيما را مي زند آماده کرده ،اما اينها هم هيچ کدام نمي تواند جلوي حرکت ما را بگيرد وما مي خواهيم قلب امام شاد شود .پدر جان اين پيروزي را خواهيد ديد ،دوستان من آنهايي که قرار است داخل آب بيايند همه عهد و پيمان بسته اند تا پيروز نشويم بر نگرديم .پدر جان ما از اين مصاف بي فتح بر نمي گرديم مگر آنکه مرکب ما بي سوار بر گردد ..ما يا بايد فتح را براي ملت عزيزمان به ارمغان بياوريم يا اينکه به فيض شهادت برسيم .از خدا مي خواهم به شما صبر عطا کند .شما يي که چون ابراهيم زمان صبر را سرلوحه امور خودتان قرار مي دهيد. پدرم ،مادرم من نمي توانم بگويم در مرگ من شيون و زاري نکنيد چون اصلا گريه کردن بر شهيد ثواب دارد .
همين طور که مابر مصائب ابا عبد الله گريه مي کنيم ياد شهيدان خودمان را هم بايد گرامي بداريم .گريه کنيد اما گريه کردنتان در حدي نباشد که دشمن را شاد کند. من وقت زيادي ندارم اينجا کار زياد دارم يک گروهان نيرو اينجاهمراه ما است ما بايد اين گروهان را به خط دشمن برسانيم. خدايا به ما توفيق بده که در آن لحظات که بايد بر دشمن بتازيم خداي نا کرده شيطان بر ما مسلط نشود .خدا ما گناه کرديم ما معذرت مي خواهيم .خدايا توبه مي کنيم. خدايا تو خودت مي داني ما چقدر ضعيفيم. خدايا تو مولاي مايي و ما بنده تو، چه کسي مي تواند بر بنده خود رحم کند .پس خدا بر ما رحم کن .
و اما شما خواهران و برادرانم ،خواهران عزيزي که شايد نتوانم آن طور که بايد و شايد وصف شما را نمايم؛ سعي کنيد آن طور که بايد و شايد رسالت خواهري را به اتمام برسانيد .زينب خواهر ابا عبد الله به اسيري رفت اما شما نه تنها اينجا هستيد پا بر جاييد چون هنوز ديگر رزمنده ها هستند .پس شما هم استقامت کنيد .افتخار کنيد به اين که شايد برادر شهيدي داريد .هنوز مي گويم سر نوشت خودم را نمي دانم اما اميد وارم در اين عمليات يا پيروزي داشته باشيم يا شهادت .
خيلي سخت است مي دانم برادرتان بودم اما اگر خداي نا کرده در اين کوتاهي از من ديديد مرا حلال کنيد .دامادهاي عزيزمان شما جدا که مرا به راه راست و صفا و صميميت که در وجودتان بود مرا به راه راست هدايت کرديد .آقا رضا شما جدا پيش من خيلي ارزش داريد خدا انشا الله به همه ما توفيق خدمت عطا کند دوست داشتم خواهر زاده هايم را مي ديدم اما خوب بايد رفت ماندن خيانت است .اميد وارم که خداوند توفيق عنايت شما را بيش از اين عطا کند .
مادر جان در اينجا يک مسئله اي را بايد خدمت شما بگويم من در تاريخ 29آذرماه آمدم تلفن زدم زاهدان اما متاسفانه شما زابل بوديد هر چه هم تماس گرفتم متاسفانه موفق نشدم حالا گفتم اين نوار را براي شما ضبط کنم تا هم از من يادگاري بماند براي شما تا هر وقت دلتان تنگ شد نوار را بگذاريد و گوش کنيد .در انقلاب سختي زياد است ولي بايد تحمل کرد. ويتنامي ها گرسنگي را تحمل کردند و بعد از انقلاب خودشان ويتنام آمريکا را بيرون کرد حا لا که ما آمريکا را به زانودر آورده ايم که مي آيد وزير خودش را وزير جنگ خودش را مي فرستند ايران که بيايد عذر خواهي کند. پس ببينيد چه ابهتي داره اسلام وبه ما چه قدرتي داده ،چه شوکتي داده . انشا الله خدمت ما همه خالصانه براي خدا باشد .
محمود و محمد برادران عزيزم در وهله اول سفارش من به شما اين است که درس بخوانيد اگر خوب درس بخوانيد و خدمت به اين انقلاب بکنيد ارزشش به مراتب بيشتر از من است که در جبهه دارم مي جنگم .من شايد در جنگ يکي دو تا عراقي بکشم ولي تو اگر بروي پزشک شوي و چهار تا مجروح مارا که تو جبهه زخمي مي شوند مداوا کني خودش ارزش شهيد را دارد .
و اما خواهرم اگر جنازه ام به دستتان رسيد دوست دارم خودتان در جمعيت باشيد و شعار بدهيد .دوست دارم مردم بفهمند که با شهادت ما راه ما محو نمي شود .خدايا به آبروي حضرت زهرا به ما پيروزي عطا کن .
خدايا اگر قرار است ما بميريم مرگ ما را شهادت را در راهت قرار بده .خدايا به عظمت و جلالت قسمت مي دهم بار ديگر قلب امام و امت شهيد پرور ايران را شاد کن .
خداوند انشا الله من را با شهداي کربلا محشور کند. برايم دعا کنيد و حمد و قل هوالله بخوانيد . خدا يا ما را از شفاعت حسين و اصحابش محروم مکن .
والسلام عليکم و رحمت الله و بر کاته .  



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : پاسبان , احمد ,
بازدید : 153
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

ولي الله نيکبخت در سال 1330 iه ش در روستاي قهنويه از توابع شهرستان   مبارکه  در استان اصفهان ديده به جهان گشود. در دوران کودکي همراه خانواده به اصفهان عزيمت کرد و در آن شهر کهن و هنرپرور به تحصيل پرداخت. پدرش مردي بود تهيدست که به دليل تنگناهاي معيشتي، روستا را رها کرد و به اميد بهبود وضع زندگي رهسپار اصفهان شد و به کسب و کار پرداخت.« ولي الله» دوران تحصيلي ابتدايي تا متوسطه را با موفقيت کامل پشت سر نهاد. پس از گرفتن ديپلم و موفقيت در کنکور سراسري، راهي دانشگاه شيراز شد و تا اخذ دانشنامه «کارشناسي ارشد» در رشته برق و الکترونيک در آن دانشگاه ادامه تحصيل داد. احراز رتبه اول در دوره کارشناسي ارشد، زمينه را براي تحصيل وي در دانشگاه« مينه سوتا» در«آمريکا» فراهم ساخت؛ اما او از رفتن به غرب چشم پوشيد و در دانشگاه «سيستان و بلوچستان» به فعاليت علمي پرداخت. در سال 1354 شريک زندگي اش را بر گزيد؛ بانو، همسر و همسنگري که در همه فراز و نشيبهاي زندگي، نه تنها سد راه فعاليت او نگشت، بلکه پشتيبان و تشويق کننده اش هم بود. ثمره اين پيوند دو فرزند است که هر دوي آنها به حق، وارث پارسايي و دانش پدرند.
فعاليت عليه رژيم پهلوي را در دوران دانشجويي آغاز کرد. او تخصص خويش را در خدمت انقلاب قرار داد و با عضويت در انجمن اسلامي ايفاي نقش مي کرد.
در دوران خدمت در «سيستان و بلوچستان»، «کميته انقلاب اسلامي»(سابق)، «جهاد سازندگي»(سابق) و دانشگاه «سيستان و بلوچستان»، سه سنگري بودند که« نيکبخت» در آنها عليه نا امني، فقر و جهل به مبارزه بر خاست. او زندگي اش را وقف خدمت به انقلاب کرده بود و در اين راه شب و روز نمي شناخت. آسايش و آرامش در قاموس رفتار وي معنا نداشت و پيوسته در راه بهبود وضعيت زندگي محرومان و جلب رضايت خداوند تلاش مي کرد. هر گاه که سخن از کار و خدمت به ميان مي آمد، آن دانشور درد آشنا مضمون گفتار امير المومنين« علي (ع)» را ياد آور مي شد و مي گفت:« خدا از انسانهاي آگاه و عالمان متعهد پيمان گرفته است که بر سيري ستمگر و گرسنگي ستمديده ساکت ننشينند؛ و من نمي توانم آرام بگيرم.» عمده فعاليتهاي شهيد «نيکبخت» در دوران حضور در استان« سيستان و بلوچستان» به قرار ذيل است:
- فعاليت در راستاي تامين نظم و بر قراري امنيت و تشکيل کميته هاي انتظامات، امداد، اطلاعات و تبليغات با همکاري روحانيون، نظاميان طرفدار انقلاب و جوانان انقلابي.
- تلاش براي دستگيري عوامل ساواک و حفظ اموال و پروندهاي موجود در آن.
- کوشش براي تاسيس نهادهاي انقلابي همچون سپاه پاسداران انقللاب اسلامي و جهاد سازندگي.
- تلاش براي تامين امنيت مرزها و راهها و سرکوب اشرار و ضد انقلاب.
- جلو گيري از فعال شدن گروهکهاي ضد انقلاب و پيشگري از تکرار حوادث کردستان و بلوچستان.
- ايجاد روحيه تفاهم و همکاري ميان نهاهاي انقلابي و« ارتش»،« ژاندارمري و شهرباني»(سابق).
- زمينه سازي براي رسانيدن کمکهاي لازم به منطقه.
اما اشرار و بد خواهان انقلاب اسلامي که چشم ديدن جواني چنين خدوم را در« سيستان و بلوچستان» نداشتند، در مرداد ماه 1358 در حاليکه 28 بهار از عمر شريفش نگذشته بود ، با افطاري خونين در ماه مبارک رمضان، آخرين برگ زندگي اش ورق خورد و خون پاک آن دلسوز محرومان در کنار همسنگر اهل تسنن او يعني «امام بخش ريگي»، بر زمين ريخت.
در سوگ شهيد نيکبخت همه مردم استان« سيستان و بلوچستان» داغدار شدند. پير و جوان و فارس و بلوچ گريستند و نخستين جلوه هاي وحدت ميان شيعه و سني در هنگام تشييع پيکر پاکش به نمايش گذاشته شد.
منبع:افطارخونين،نوشته ي عبدالحسين بينش وزهره شوريده دل،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377


خاطرات
مادرشهيد:
هنگامي که فرزند عزيزم به دنيا آمد، انگار که تمام دنيا روشن شد. خدا شاهد است همه اهل آبادي خوشحال شدند، شکر مي کردند و مي گفتند که اين بچه مثل فرشته است. اسمش را پدرش ولي الله گذاشت.
وقتي که از مدرسه مي آمد، کارش درس خواندن بود و تا زماني که مشقش را نمي نوشت، غذا نمي خورد. طبيعتي خاص داشت. اذيت کن نبود و لازم نبود من بگويم بيرون نرود و يا با افراد ناجور رفت و آمد نکند. او خودش اينها را مي دانست. از همان اول نيازي به تذکر من نداشت و کمتر خطايي از او سر مي زد. اگر به بچه هاي ديگرم ايراد مي گرفتم، مي گفت: بگذاريد آزاد باشند و شيطنت کنند؛ و گرنه مريض مي شوند. گرچه در دوران کودکي پر جنب و جوش بود، اما مثل بچه هاي ديگر دست به کارهاي ناجور نمي زد. براي خودش برنامه داشت. لازم نبود کسي او را راهنمايي کند. او خودش ديگران را هم راهنمايي مي کرد.

در مورد قناعتش بگويم. او از جوانهايي نبود که خوشگذراني کند و خيلي به خودش برسد و يا در قيد خوراکش باشد. يک روز که من پاي تنور بودم و نمي توانستم براي ناهار غذايي درست کنم، گفت: مادر يک پنج ريالي به من بده؛ با يکي از اين نانها. مي روم کبابي يک چيزي مي گيرم و مي خورم. شب که آمد خانه، پنج ريالي را از جيبش بيرون آورد و گفت: تا آنجا رفتم، اما نان خوشمزه تر بود. نان خالي خوردم.

او خيلي به خانواده و خواهر و برادرش علاقه داشت. من گمان مي کردم که ايشان فقط براي خودمان مهربان است. نمي دانستم که نسبت به همه مهربان است. وقتي شيراز بود، من با پختن نان، هزينه زندگي را تامين مي کردم. روزي به من گفت: مادر، ديگر از اين کار دست بر دار و به بچه ها رسيدگي کن. من درس مي خوانم و سعي مي کنم هفته اي يکي دو روز هم درس بدهم و کمکت کنم. قبول نمي کردم، اما او اصرار کرد که اين کار را رها کنم. مي گفت هر جور باشد، ماهي دويست سيصد تومان به شما مي دهم. ما به حرفش گوش کرديم و او هم به قولي که داده بود، عمل کرد. به ما رسيدگي مي کرد و نمي گذاشت کسي بفهمد. وقتي درسش تمام شد و زاهدان را انتخاب کرد، گفتم: مادر نرو، مي گويند آنجا هوايش بد است. گفت: من مي خواهم همان جا بروم. بايد به آنجا رسيدگي شود. من مخالفت کردم، ولي او اصرار ورزيد و گفت: من بايد بروم. اگر بداني که آنجا چه مردمي دارند و چقدر محرومند، خودت به من دستور مي دهي که بايد همان جا باشم. خيلي در مورد آنجا با من صحبت کرد تا مرا راضي نمود.

موقعي که امام به ايران آمدند، ايشان در اصفهان بود. ما نشسته بوديم و تلويزيون نگاه مي کرديم. آنقدر مردم شلوغ مي کردند که حد نداشت. گفتم: خوشا به حال آنهايي که آنجا هستند. گفت: دارند دور پيرمرد را شلوغ و او را ناراحت مي کنند. بعد از شهادت ايشان پيش امام خميني رفتم که آن زمان قم بودند. امام آمد و روي يک پتو نشست و من روبرويش نشستم. نوشته اي را براي امام خواندند و او سرش را پايين انداخت و بنا کرد اشک ريختن و گفت: من براي شهيد نيک بخت ناراحت شدم. موقعي که مصطفاي خودم شهيد شد، اينقدر ناراحت نشدم؛ براي اينکه اين جوان شخصي بود که وقتي با تلفن با من حرف مي زد، گفتم: چرا نمي آيي که شما را زيارت کنم؟ گفت: آقا من نمي خواهم مزاحم شما شوم. من مي خواهم کاري که اينجا انجام مي دهم، استفاده اش براي شما باشد. شما هم خوشحال باشيد. من براي اين ناراحت شدم که اين شخص مي توانست نصف ايران را بچرخاند، ولي او به هدف خودش رسيد. همچنين فرمودند: اين چنين شخصيت هايي خيلي دير به وجود مي آيند. زماني که همه چيز را با هم داشته باشند؛ هم تقوي، هم تخصص و هم ايمان و همه چيز راداشته باشند. اينها مانند يک ستون مي توانستند براي مملکت کار کنند.

اول انقلاب که زاهدان بود، مي گفت: شبي همه سربازها از توي پادگان فرار مي کردند و برق پادگان قطع بود. جلو رفتم و گفتم: چرا فرار مي کنيد و بعد چراغ هفده ماشين را روشن کردم تا اينکه برق پادگان وصل شد. خودم ايستادم وسط و گفتم براي چه فرار مي کنيد. بمانيد، ما خودمان بايد اين مملکت را نگه داريم. براي چه فرار مي کنيد. حالا که شاه رفته مملکت دست ماست؛ و اسلحه را دادم دستشان .

در همين اصفهان شبها در تظاهرات شرکت مي کرد. مي گفت: مادر شما ننشينيد، به بچه ها هم بگو بلند شوند بروند توي کوچه و مرگ بر شاه بگويند.
در شيراز هم عليه رژيم شاه فعاليت مي کرد. يک بار که مي خواست به اصفهان بيايد و خانمش را عقد کند، ساواک او را گرفته و چشمهايش را بسته بود و گفته بود فعاليت سياسي کرده است. او همه چيز را منکر شده و گفته بود، بليط هواپيما دارد و مي رود اصفهان و کاره اي نيست. يکي از دوستانش پيش رئيس دانشگاه رفته وگفته بود که فردا مي خواهند عقد کنند و حالا دستگير شده است. بالاخره نجاتش دادند. او يک جوري بود که خودش را نشان اين و آن نمي داد و نمي گفت توي چه برنامه هايي است.

پدرشهيد:
قبل از انقلاب ايشان هميشه دنبال کار و تلاش بود. در مدرسه شاگردها را جمع مي کرد و از دين اسلام براي آنها صحبت مي کرد و از بدي رژيم مي گفت. به او مي گفتم: پدر، يک خرده پي درست باش؛ تو را مي گيرند و مي کشند. مي گفت: بابا، اينها ديگر کاري نمي توانند بکنند. شما خيلي صاف و ساده هستيد. نمي دانيد اين رژيم پست فطرت چه کار مي کند. چه فحشايي رواج مي دهد. در کودکي شبها با هم مسجد مي رفتيم. از رفتارش تعجب مي کردم. معلوم بود که نذر کرده است.
وقتي در شيراز درس مهندسي مي خواند، همه هم و غمش فعاليت عليه رژيم بود. نمي گذاشت ما زياد سر از کارش در بياوريم. فوق ليسانس را گرفت و رفت به جايي که آقاي خامنه اي در رژيم گذشته در آنجا تبعيد بودند و با شهيد رابطه داشتند. وقتي شهيد شد، آقاي خامنه اي و همسرشان در مراسم ختم ايشان شرکت نمودند.

مادرشهيد:
به اصفهان که آمديم، من در خانه نان مي پختم. ولي الله هم کمک مي کرد. پدرش در مغازه بود. به او هم کمک کرد. هيچ در خواستي از ما نداشت. تازه ما را دلداري مي داد. يک وقتي ما خانه مان را به هم زده بوديم و درست مي کرديم. چون خشت و گل بود و همکلاسيهايش که مي آمدند، ما ناراحت مي شديم. گفتم: مادر، آنها خانه هاي مرتبي دارند. وقتي اينجا مي آيند، آدم خجالت مي کشد. اما او مي گفت: براي چه خجالت مي کشيد؟ ما خيلي هم سرفراز هستيم. مگر ما از حضرت علي عزيزتريم. آنها حسرت ما را مي خورند و آرزو مي کنند که اي کاش زندگي ما را داشتند، درس خواندن مرا داشتند.

دامادمان ساکن اينجا بودو همه را مي شناخت، يک مغازه اي براي پدر شهيد جور کرد. اما فرزندم روحيه خاصي داشت و نمي خواست که در مغازه بماند و مي گفت: حرام و حلال مي شود. دوست ندارم اينجا باشيم. از مغازه داري زود دست کشيد. از آرزوهايش براي ما هيچ چيز نمي گفت.

مرا بسيار دوست مي داشت. به همسرش گفته بود: من هر چه دارم از مادرم دارم. خيلي از دست من راضي بود. هميشه او را نصيحت مي کردم و مي گفتم: جوري بايد درس بخواني که آينده ات تضمين شود. ببين پدرت چطور زحمت مي کشد و هيچ پيشرفتي هم نمي کند. شما بايد در جامعه سر بلند شويد. او به همه اين حرفها گوش مي داد و به آنها عمل مي کرد.
به همه ما علاقه داشت. روزي که مي خواست خانمش را عقد کند، خواهرش مريض بود. او بعد از اينکه با خبر شد که خواهرش مريض است، ناشتايي نخورده از خانه پدر خانمش تا اينجا دويد وخواهرش را ديد و وقتي خاطرش جمع شد که حال خواهرش بهتر است، بلند شد و رفت. همين برادرش که معلم است، در سال هفتم تجديد ي آورد. از شيراز آمد و مدارک برادرش را گرفت و برد پيش خودش و گفت که پيش او باشد، بهتر درس مي خواند. روزهاي جمعه وقتي که خانه بود، تمام کارها را انجام مي داد.
خيلي به درس علاقمند بود. اصلا ترک تحصيل يا تجديدي و يا نمره کم نداشت. او از کلاس هفتم به بعد به زندگي ما کمک مي کرد. کل خانه و زندگي ما را مي چرخاند و همه را راهنمايي مي کرد. اصلا به خودش راحتي نمي داد. همسايه مان دختر معلولي دارد. او را با سختي بسيار حمل مي کرد و به مدرسه مي برد و اسمش را نوشت که برود و سواد دار شود.

خواهرشهيد:
نسبت به ما خواهر ها علاقه خاصي داشت. هميشه سفارش مي کرد و مي گفت: به درستان ادامه دهيد تا آينده روشني داشته باشيد. وقتي خانه مي آمد، کارهاي خانه را انجام مي داد. هيچ گاه نشد که از نوع فعاليت يا زحمتهايش براي بقيه چيزي بگويد.
دست مادرم شکسته و در بيمارستان بستري بود. هنگامي که به ديدارش مي آمد، اشک در چشمانش حلقه مي زد و همراه مادرم گريه مي کرد. خيلي به پدر و مادر علاقه داشت.

به خاطر دلسوزي که براي ملت، بخصوص قشر مستضعف داشت، به سيستان و بلوچستان رفت. يک روز به من گفت: چرا نمي خواهي به آنجا بروي؟ گفتم: آنجا هوا گرم است. گفت: اگر ما آنجا نرويم، چه کسي مي رود؟ ما بايد برويم و يک کاري براي آنها بکنيم.
هر وقت به اصفهان مي آمد، پيش پدرم توي مزرعه کار مي کرد.

همسر شهيد:
بيشتر اوقات فراغت خود را به مطالعه مي گذراند. کتابخانه کوچکي داشت که خيلي به آن علاقمند بود. هميشه آن را مرتب و منظم نگاه مي داشت. اگر وسيله اي خراب مي شد، پيش ايشان مي آوردند و او تا آن را درست نمي کرد، دست بر نمي داشت. گاهي شب تا صبح مي نشست و يکي دو تا دستگاه را تعمير مي کرد. هميشه در خانه ما چند دستگاه الکترونيکي بود که اقوام مي آوردند، تا ايشان در اوقات فراغت تعمير کند.

بيش از هر کتابي قرآن را مطالعه مي کرد و مفاهيم آن را مورد دقت قرار مي داد. من راهم به اين کار وا مي داشت. با هم جلو مي رفتيم و جزء به جزء قرآن را مي خوانديم. پس از قرآن کتاب هاي انقلابي علمي و تخصصي را مورد مطالعه قرار مي داد. در کارخانه به من کمک مي کرد. زماني که تازه بچه دار شده بوديم، بيشترين کمک را به من مي کرد. آرزوهاي زيادي براي اينده بچه داشت و معتقد بود که بايد کاري کرد که فرزند، صالح بار بيايد.
از نظر نظم عالي بود. اگر کسي زندگي منظمي نداشته باشد، مطمئنا نمي تواند فعاليتهاي خود را در تمام جنبه ها به انجام برساند. ايشان چه در کار و چه در تحصيل و تدريس از نظم فوق العاده اي بر خوردار بود.

در آخرين توصيه هايش رو به من کرد و گفت: همان طور که من اندازه چند نفر کار مي کنم و خداوند اين را از من خواسته که من همه وقتم را در اختيار مردم بگذارم و فعاليت کنم، تو هم بايد به اندازه چند نفر فعاليت کني. صبور و بردبار باشي و تمام مشکلات را تحمل کني تا از عهده زندگي و تربيت بچه ها بر آيي. چون من دانشجو بودم، توصيه مي کرد که تحصيلم را رها نکنم و تا جايي که امکان دارد، آن را ادامه بدهم و خود را به مدارج علمي بالا برسانم.

سال 1355 پيمان زندگي مشترکمان را بستيم. او هميشه به فکر محرومان بود. روزي که پذيرش ادامه تحصيلش را از دانشگاه آمريکا گرفت، گفت: من به آنجا نمي روم؛ صورت سوخته هاي زاهداني منتظر من هستند. در دانشگاه زاهدان تدريس مي کرد. اما زندگي غير از روال زندگي عادي داشت. شب و روز تلاش مي کرد و براي به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي از همه چيز خود گذشته بود. او با ياد و نام خدا زندگي مي کرد. صبر و تحملش تمام نشدني بود. روزي گفت: در يک عمليات کوهستاني عليه اشرار من فرمانده گروه بودم. وقتي نيرو ها را سوار ماشين مي کرديم، به ياد همسر و فرزندانم افتادم. فهميدم که هنوز نتوانسته ام از هواهاي نفساني نجات پيدا کنم. حرف هاي او را که شنيدم، با خود گفتم: من که نمي توانم کاري براي او بکنم؛ پس نبايد مانع او هم بشوم. از دو سه ماه قبل هم فهميده بودم که روز موعود نزديک است. او آمد و گفت: احتمال دارد ديگر بر نگردم. عقيده داشت که خوني بايد در منطقه ريخته شود تا بين برادران شيعه و سني اتحاد بر قرار گردد. ان شاء الله که به هدفش رسيده باشد.

آشنايي من با شهيد از دوران دبستان شروع شد. ايشان معلم من بودند و من هميشه از ايشان بعنوان استاد ياد مي کنم. شروع آشنايي ما توسط مادر بزرگم بود که بواسطه هم مسجديها و دوستانش دنبال يک فرد مطمئن براي تدريس من مي گشت و همسايه ها ايشان را معرفي کردند. آنچه در زندگي براي من ارزش داشت، ايمان قوي و اعتقاد راسخ ايشان بود.
زندگي مشترک ما خيلي ساده و معمولي شروع شد. ما دو دانشجو، دو همراه، دو دوست، دو يار و ياور بوديم. همراهي ايشان براي من بهترين ارزش محسوب مي شد. در طول مدتي که با هم زندگي کرديم، کاملا به من رسيدگي مي کرد. ما وضع مالي خوبي نداشتيم. ايشان از طريق تدريس خصوصي در چند نقطه شيراز و نيز تدريس در دبيرستانها زندگي را مي چرخاند. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : نيکبخت , ولي الله ,
بازدید : 204
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

در هفتم مرداد ماه سال 1340 ه ش در روستاي محمد آباد هراتي  در شهرستان  زابل و در خانه اي روستايي، کودکي ديده به جهان گشود که نام  حسن  بر او نهاده شد. پدر خانواده با کشاورزي و دامداري روزگارمي گذراند و در حالي که کمرش در زير بار سنگين زندگي، خميده و دستانش ترک خورده بود، به همراه مادري صبور و فداکارمي کوشيد تا فرزنداني راست کردار، مؤمن و با تقوا بپروراند.
در روستاي زادگاهش از کمترين امکانات رفاهي خبري نبود. ابتداي زندگي را در چادر گذراند تا در برابر خشونت سرما و گرماي سيستان، صبوري و پايداري خود را چون درختان کويري بيازمايد. با بهتر شدن زندگي، پدرچادر نشيني را ترک گفته و خانه اي از گل و خشت ساختند؛ اما بازهم انبوه مشکلات چتر نامهرباني اش را بر آنها مي گسترد؛ باز هم از برق و آب لوله کشي و بهداشت خبري نبود.
بچه هاي روستا وسيله اي براي سرگرمي جز خاک رس و گل و چوب و شنا در رود خانه نداشتند. حسن هم در کنار همين بچه ها و سرگرمي هاي ساده، دوران شيرين کودکي را گذراند. پايبندي خانواده به مسائل عبادي و عشق به ولايت و اهل بيت باعث شد تا از همان اوان کودکي محبت آل الله چون روح در وجودش دميده شود. علاقه خاصي به خواندن نماز و قرائت قرآن داشت. از آنجاکه در روستاي آنها آخوند مکتب خانه نبود تا در کنار او به فرا گيري قرآن بپردازد، مشقت راه را با جان ودل تحمل مي کرد و به روستاي همجوار مي رفت تا با آيات و آواي ملکوتي قرآن آشنا شود.
ساده زيستن را از پدر به ارث برده بود و در چهار فصل سال به همان لباس کهنه اش قناعت مي کرد. در شش سالگي براي گذراندن دوران ابتدايي به مدرسه بهرام گور در روستاي کرباسک رفت، زيرا روستايشان فاقد مدرسه بود و حسن مجبور بود هر روز فاصله دو روستا را پياده طي کند تا به مدرسه برسد؛ اما او صبورانه تمام مشقات راه و دوري از پدر و مادر را تحمل مي کرد و بدون توجه به دشواري ها از تحصيل دست برنداشت وهنگام ظهر، کنار ديوار يا سايه درختي مي نشست، دستمالش را با دست هاي کودکانه مي گشود، تکه ناني خشک از درون آن بر مي داشت و براي رفع گرسنگي به دندان مي گزيد و هنگام غروب دوباره به روستا بازمي گشت. بدين ترتيب دوران تحصيل ابتدايي را با موفقيت پشت سرمي گذاشت، اما چون در روستاهاي اطراف، مدرسه راهنمايي وجود نداشت و او در عطش آموختن مي سوخت، ناچار غربت شهر را پذيرفت و در سال 55- 54 روانه زابل شد و در مدرسه راهنمايي ناصر خسرو به تحصيل پرداخت. شوق حسن به آموختن باعث شد تاهمه مشکلات را پشت سر بگذارد و فقط به درس خواندن بينديشد؛ لذا با تعدادي از دوستان خانه اي در شهر اجاره کردند که هر دو نفر در ماه بايد ده تا پانزده تومان کرايه مي پرداخت. او هفته اي يکبار به روستاي خود مي رفت و در بازگشت، مايحتاج يک هفته اش را که مقداري نان و کشک بود، به شهر مي آورد. حسن همه سختيهاي تنها زيستن را تحمل مي کرد و در راه فرا گيري علم و دانش لحظه اي از تلاش باز نايستاد و دانش را با اعتقادات دروني و احترام و محبت با ائمه و پيامبران در هم آميخت. پس از پايان دوره راهنمايي در سال 58 – 57 به هنرستان فني شهرستان زابل راه يافت و در رشته برق مشغول به تحصيل شد. سال اول دبيرستان بود که انقلاب اسلامي ايران به پيروزي رسيد. با اينکه نوجوان بود، اما دلبستگي عجيبي به انقلاب و امام داشت.
شرکت در تظاهرات و آگاه نمودن مردم روستا به اهداف انقلاب را وظيفه خود مي دانست. همواره پاي صحبت روحانيون اعزامي و مبلغان انقلاب مي نشست و آنچه را از آنان مي آموخت چون تحفه اي گرانقدر با خود به روستا مي برد و هنگام حضور مردم در مسجد براي روستائيان درد کشيده و محروم سيستاني بازگو مي کرد. حسن پيام رسان انقلاب به مردم روستا بود، زيرا طعم تلخ نداري و محروميت را بسيار چشيده و فقر مردم را بسيار ديده بود. به سؤالات روستائيان راجع به ماهيت انقلاب و شخصيت امام با حوصله پاسخ مي داد و آنان را به آنچه بر آنها گذشته است آشنا مي کرد. کلام و انديشه حضرت امام را چراغ راه فردايشان مي کرد و کشاورزان را به آينده اميدوار مي ساخت. حسن خود را فرزند انقلاب مي دانست و براي نشان دادن اهداف انقلاب و نمودن چهره زيباي اسلام راستين و پرتوافشاني خورشيد ولايت از هيچ کوششي دريغ نمي کرد. سعي مي کرد در حد توان خود نقاب از چهره پنهان ظلم و استبداد و فقر بردارد و زيبايي هاي زندگي را در سايه همدلي و هراهي مردم در مقابله با بيگانگان و عناصر فقرپروري تصور کند. او که دفاع از محرومين و روستاييان نجيب را وظيفه خود مي دانست، به خواست مردم عضويت در شوراي اسلامي روستاي محمد آباد هراتي را پذيرفت و همه توانش را معطوف خدمت به آنان کرد. حسن لحظه اي از ياد مردم روستا غافل نبود؛ همواره به خانه آنها سر مي زد. در رفع مشکلات آنها همت مي کرد و در همه حال خدمتگذار آنان بود. تازه زندگيش سامان گرفته بود که در سال 1359 آمريکاي جنايتکار براي به دست آوردن منافع از دست رفته خود توطئه ديگري را که در قالب جنگ عراق عليه ايران پايه ريزي نمود. بسيج عمومي مردم براي حضور در جنگ، انقلاب ديگري را برپا داشت و حسن که خود را عضو خانوده ميهن اسلامي مي دانست، براي حضور بيشتر در متن وقايع انقلاب اسلامي که تازه تأسيس شده بود، به پا خاست، و عشق به ادامه تحصيل را لحظه اي رها نکرد. در آزمون عمومي شرکت کرد و در رشته نقشه کشي دانشگاه يزد قبول شد. مدتي در دانشگاه درس خواند، اما دفاع از ميهن و حضور در جبهه را عاشقانه ترين وظيفه خود مي دانست. با اين عقيده دانشگاه را رها کرد و با اين که مسئوليت سرنوشت سازي در حراست از ميهن اسلامي در سپاه داشت، اما نتوانست از پيوند قلبي خود با جهاد و شهادت دست بر دارد؛ به هرکار و هرکس متوسل شد تا مسئولان سپاه را متقاعد کند که با اعزام او به جبهه موافقت کنند. در مدت حضور در جبهه طعم شيرين بيشتر عملياتها را چشيد. در عمليات والفجر 8، مهران، کربلاي 4، و کربلاي 5 حماسه آفريد و از چندين عمليات نشان افتخار زخم و جراحت گرفت. در عمليات والفجر 8 تنش را به تنه هاي ترکش و گلوله دشمن سپرد، درعمليات آزاد سازي مهران شيميايي شد. پوست بدنش سوخت و براي مدتي تسلط بر اعصاب خود را از دست داد. در مرحله اول عمليات کربلاي 5 از ناحيه صورت، پهلو و گردن مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به صف شهيدان گلگون کفن پيوست. اما به علت آتش پر حجم و گسترده دشمن انتقال پيکر مطهر ايشان به پشت خط ميسر نشد و سي ونه روز در خاک دشمن ماند؛ تا در کربلاي شلمچه جسم پاک او را به سوي خانواده و يارانش باز گرداندند و پس از تشييع شکوهمندي که سزاوار سردار رشيد اسلام شيد حسن هراتي اسکندري بود، در مزار شهداي روستاي کرباسک به خاک سپرده شد تا پس از سالها کوشش و مجاهدت آرام گيرد. خوشا به حال آنان که زندگي و مرگشان در راه دفاع مقدس از اسلام و ميهن باشد.

شهادت
تقريباً 7 روز از عمليات مرحله اول مي گذشت. به ما مأموريت داده بودند که براي بار دوم در اطراف نهر جاسم وارد عمل شويم .
آن شب نيز به عنوان بي سيم چي گردان در کنار برادر هراتي بودم. قبل از اينکه خط شکسته شود با من حرف زد. حرفهايش مرا مات و مبهوت کرده بود. صدايش مثل بال ملائک نرم شده بود. کلامش بوي رفتن مي داد و عطر گل سرخ شهادت را در فضا مي پراکند. در دلش توفاني بر پا بود، اما از کلامش نسيم باغ بهشت مي وزيد. با آرامش به من گفت: بعد از شهادت او چه کارهايي انجام دهم. گفتم: درست است، هر رفتني را وصيتي است، اما اينجا در اين جهنم، از بهشت حرف نزن. حدود ساعت 12 شب بود که در کانال به جلو مي رفت. بي سيم چي گردان لشکر زخمي شده بود و در ضمن نيروهاي کمکي هم از ما جدا شده بودند. مشغول برداشتن بيسيم از روي دوش بيسيم چي مجروح بودم تا بتواند به عقب بر گردد، که صداي گرم صدا حاج قاسم سليماني، فرمانده دلير لشکر را شنيدم. با صداي بلند صدا زد: حسن! حسن! براي برقراري ارتباط فرمانده لشکر با برادر هراتي؛ ايشان را صدا زدم و گفتم: حسن آقا، حسن آقا، حاج قاسم با شما کار دارد، اما جوابي نشنيدم. نگران شدم و در صدد يافتن او بر آمدم. گلوله اي به او اصابت کرده بود و به سادگي برگ گل سرخي بر زمين افتاده بود. براي آخرين بار نگاهش کردم و نا باورانه گفتم: حسن جان شهادتت مبارک.
شب را زير گلوله باران به صبح رسانديم و روز بعد به عقب بر گشتيم. منطقه در تصرف دشمن قرار گرفته بود و پيکر مطهرش در کانال ماند تا در تک بعدي انگيزه اي ديگر براي پيشروي سپاه اسلام در آن منطقه باشد. پس از رفتن ما پيکر سردار شهيد هراتي سي و نه روز مهمان خاک هاي خونين شلمچه بود. حميد رضا حيدري نسب
منبع:بربلنداي خاکريز، نوشته بتول فيروزکوهي،نشرکنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1376



وصيت نامه
بسم الرحمن الرحيم
حمد و سپاس خدايي را که ما را خلق کرد و عمر و جواني ما را در چنين زماني قرار داد که زندگي و مرگ ما را شهادت در راه خود قرار داد تا در روز قيامت پيش ائمه و جميع پيامبران و اولياي او شرمنده نباشيم. از پدر و مادرم که براي من زحمت زيادي کشيده اند و من نتوانستم حق آنها را ادا کنم خيلي معذرت مي خواهم. از خداوند تبارک و تعالي خواهانم که به آنها اجر و مزد بيکران عنايت کند.
از برادرانم و خواهرانم معذرت مي خواهم؛ زيرا براي آنها برادري نالايق بودم. از همسر و بچه هايم هم که براي آنها سرپرست خوبي نبودم، مي خواهم به خاطر خدا حقشان را بر من ببخشند.از همه اقوام و خويشاوندانم که حق و حقوقي بر من دارند مي خواهم که مرا عفو کنند تا خدا هم مرا ببخشد.
پدر و مادر و همه اقوام،
بر مرگ من تأسف نخوريد؛ زيرا خود ،خواهان چنين مرگي بودم و شکر خداي را که بر من منت گذاشت و چنين هديه اي عطا کرد.
من به چنين مرگي راضي هستم. شما هم دعا کنيد که خدا مرا جزو شهدا محسوب کند.
پدرم! مادرم! برادرانم! خويشاوندانم!بخصوص همسرم!از اينکه هميشه ساکت بودم و با شما کمتر صحبت و شوخي مي کردم مرا ببخشيد؛ به هر صورت انشاء الله که شما اين حالت مرا از چشم اينکه خداي نکرده غرور يا تکبري داشتم، نگاه نکنيد. به من به عنوان بنده اي فقير، مسکين و بيچاره نگاه کنيد که الان در بين شما نيست.
پدرم !
شما را به عنوان حلال مشکلاتي که بعد از من ممکن است رخ دهد، انتخاب کرده ام.
به عنوان وصيت به شما عرض مي کنم ، پس از مرگ من، همسرم بعد از نگهداري عده شرعي آزاد است. او را بگذاريد تا با هر کس که خواست ازدواج کند.
حتما مهريه اش را از حقوق من يا وسايل ديگري که در خانه است، با مشورت روحاني بخصوص حاج آقا بختياري بپردازيد. انشاء الله بر او هيچ گونه ظلمي وارد نشود.
اگر جنازه ام به دست شما افتاد، مرا در گلزار شهدا دفن کنيد.
تا زماني که سايه همسرم بر سر فرزندم باشد کليه وسائل و لوازم خانگي من تحويل همسر و فرزندم باشد .
براي مرگ من مردم را براي ناهار يا شام دعوت کنيد .
مقداري قرض دارم که بايد داده شود و مقداري هم قرض مي خواهم که هرکسي هم که نياورد مسأله اي نيست.
کليه وسايل و لباس هايي که از سپاه در خانه است به سپاه بدهيد.
ديگر مسأله اي به نظرم نمي رسد؛ اگر به مشکلي بر خورديد با مشورت حاج آقا بختياري يا کربلايي حيدر حل کنيد.
خداحافظ و به اميد ديدار در قيامت و به اميد روسفيدي همه در محضر بي بي فاطمه زهرا.



خاطرات
پدر شهيد:
بيست و چهار ساله بود که با دختر دايي اش ازدواج کرد. ملاک او براي ازدواج، ايمان و تقواي همسرآينده اش بود. مراسم خواستگاري و عقد و عروسي او خيلي ساده بود. مهريه همسرش هفتاد هزار تومان تعيين شد و پس از ازدواج، در همان خانه کاهگلي با ما زندگي مي کرد. با اينکه هميشه در آرزوي فرزند به سر مي برد و مي گفت فرزند، نعمت است، ولي پس از به دنيا آمدن تنها فرزندش او را بغل نمي کرد و نمي بوسيد. مي گفت مي ترسم مهر اين بچه در دل من بنشيند و باعث شود که جبهه را فراموش کنم. پس از ازدواج براي مرخصي ده روزه به روستا آمده بود؛ اما بعد از سه روز آماده رفتن به جبهه شد. از او پرسيدم حسن آقا چرا اينقدر زود بر مي گردي؟ همسرت تنهاست. حداقل چند روز ديگر بمان. در جواب گفت: همرزمان من در جبهه هستند. نمي توانم اينجا طاقت بياورم. آنگاه ساکش را بر داشت و عازم جبهه شد.

آن زمان خانه ها مثل امروز نبود و ما در سرما و گرما در چادر سياه زندگي مي کرديم. دامدار بوديم و خانه به دوش. اگر چه خيلي مشکل داشتيم، اما مشکلات خود را به صورت فاميلي و مردمداري حل مي کرديم. نه مسجد داشتيم، نه بهداشت، نه آب، برق و نه جاده. با اين همه مراسم مذهبي و واجبات ديني خود را انجام ميداديم؛ تا اينکه به روستا آمديم و با ساختن دو خانه گلي در آنجا مستقر شديم.
اما باز هم نه آب داشتيم، نه برق و نه دارو و دکتر بود. بر اثر بيماري سرخک دو فرزند من به نامهاي حسين و غلامعلي مردند و تنها دخترم هنوز هم از عارضه آن بيماري رنج مي برد. با به دنيا آمدن حسن، چراغ خانه ما روشن شد. براي او جشن شب ششم گرفتيم و ريش سفيد فاميل در گوش او اذان گفت و نام حسن را براي او انتخاب کرد.
حسن خيلي آرام و مظلوم بود. وقتي بزرگتر شد بيشتر وقتها به کنار رود خانه مي رفت و با گل رس براي خود اسباب بازي مي ساخت و با آنها بازي مي کرد.
او بچه صبور و کم توقعي بود. به کمترين امکانات قانع بود وتا موقعي که بزرگ شد هيچ کار خطايي از او سر نزد که من و مادرش را ناراحت کند. ازهمان کودکي نماز مي خواند و روزه مي گرفت. رفتن به مسجد را دوست داشت و نوحه خوان بود. آنقدر به يادگيري قرآن علاقه داشت که او را به مکتب خانه روستاي همجوار برديم. وقتي که از مکتب خانه مي آمد، به من و مادرش در کارهاي کشاورزي و دامداري کمک مي کرد. حسن خيلي آرام و مهربان بود و همه فاميل او را دوست داشتند.

همسر شهيد:
به خاطر زندگي کوتاه حسن نتوانستيم آنگونه که بايد ايشان رابشناسيم؛ اما به يقين مي توانم بگويم بسيار خوب و مهربان بود. هر وقت از جبهه برمي گشت، بيشتر از چند روز اينجا نمي ماند و همان چند روز را هم به ديدار خانواده شهدا و رزمندگان و جانبازان مي رفت. او با اينکه به فرزندمان علاقه زيادي داشت ولي کمتر به او توجه مي کرد. سعي مي کرد تا بچه زياد به او انس نگيرد. يک روز علت را پرسيدم. ايشان در جواب گفت: بيم دارم محبت اين بچه مرا از ياد جبهه غافل کند. اگر خدا بخواهد و مرا افتخارشهادت بدهد، نمي خواهم نبودن من در روحيه بچه اثر سوء بگذارد. همواره سفارش مي کرد که به بچه، نماز خواندن را بياموزم و فرزندي با ايمان و با اخلاق تحويل جامعه بدهم.

محمد هراتي برادر شهيد:
همه حواسش به شهر مهران بود. مي گفت: امام از ما خواسته که مهران را آزاد کنيم. روز و شب به فکر عمليات مهران بود و دعا مي کرد که زمان عمليات مهران در مرخصي نباشد. خدا دعاي او را اجابت کرد و هنگام عمليات کربلاي 1 که براي آزاد سازي مهران انجام شد، در خط حضور داشت. مدتي گذشت خانواده ما نگران شدند؛ مي دانستند که او هم در عمليات شرکت داشته است. براي سلامتي اش دعا کرديم وچند روز بعد مژده رسيدن او را به ما دادند. وقتي حسن را ديدم، تمام بدنش شيميايي شده بود و در اثر سوختگي با مواد شيميايي ، پوستش سياه شده بود. به علت شدت جراحات بيش از يک ماه استراحت پزشکي داشت. مواد شيميايي روي اعصابش اثرات بدي گذاشته بود. نمي توانست خوب صحبت کند. بر اعصابش تسلط نداشت و به گونه اي صحبت مي کرد که ما متوجه نمي شديم که چه مي گويد، اما پس از چند روز استراحت دوباره کوله پشتي اش را بست و عازم جبهه شد.

حسن آقا در عمليات والفجر 8 نيز مجروح شده بود. ايشان تعريف مي کرد: از طرف فاو تصميم به حمله گرفتيم. با مشخص شدن روز و ساعت حمله، دستورات لازم به ما داده شد. پس از شنيدن کلمه رمز و به ياري خدا حمله را شروع کرديم. با پيشروي در محورهاي عملياتي سربازان زيادي از دشمن تسليم يا کشته شدند. روز دوم حمله، منطقه تا حدودي آرام شده بود. عراقي ها عقب نشيني کرده بودند. خيلي خسته بودم. تصميم گرفتم براي مدت کوتاهي استراحت کنم. ناگاه چشمم به يک سرباز عراقي افتاد که خود را آماده مي کرد تا مرا با گلوله بزند. با سرعت به سوي سنگري خيز برداشتم و او را هدف گرفتم و زدم. روز سوم عمليات با چند تن از برادران رزمنده کنار سنگري نشسته بوديم که ناگهان صدايي شنيده شد و هر کدام از ما به گوشه اي پرتاب شديم. ديگر چيزي نفهميدم. وقتي به هوش آمدم خود را روي تخت بيمارستان ديدم. قسمتهايي از بدنش ترکش خورده بود.

پس از شهادت حسن در کنار نهر جاسم، جسم پاک او مدت 39 روز در شلمچه ماند که با پيشگيري سپاهيان اسلام در خاک دشمن بار ديگر آن منطقه را به تصرف در مي آورند. تعدادي از سربازان عراقي را به اسارت مي گيرند و محل دفن حسن و تعدادي ديگر از رزمندگان را از آنها سؤال مي کنند؛ اسيران محل دقيق دفن شهدا را نشان مي دهند. يکي از رزمندگان تعريف مي کرد وقتي از جايگاه شهدا آگاه شديم و به آن منطقه رفتيم و مقداري از خاک ها را کنار زديم، سه جسد ايراني پيدا شد که يکي از آنها حسن هراتي بود. با احترام، آن 3 عقيق ناياب را از دل خاک در آورديم و به پشت خط منتقل کرديم. پس از گذشت 39 روز هنوز بدن ها سالم بود و بوي گل مي داد.

علي هراتي برادر شهيد :
مدتي بود که از حسن آقا خبر نداشتيم؛ به همين جهت نگران شديم. چند نفر از بزرگان فاميل که خبرهايي به گوششان رسيده بود، چيزهايي مي گفتند. نگران تر از قبل به سپاه مراجعه کرديم و به مسئولان گفتيم مدتي است از آقاي هراتي بي اطلاعيم. چه بايد کرد؟ در جواب گفتند چون ايشان فرمانده هستند، وضعيت به گونه اي است که نمي تواند به مرخصي بيايد. آسوده خاطر شديم وچشم به راه مانديم.
پس از چندي به محل خدمتم روستاي بندهي در نزديکي سه کوهه رفتم. روزي آقاي محمد حسين پودينه که يکي از همرزمان برادرم و فرمانده تيپ بود، در آن روستا سخنراني مي کند و نحوه شهادت حسن آقا را در ضمن سخنانش بيان مي کند. پس از پايان سخنراني ايشان بود که مردم خبر شهادتش را به من رساندند. ابتدا باور نکردم تا اينکه روزي از طرف عمويم به من پيشنهاد رفتن به مشهد و سرزدن به بيمارستانها شد. من هم قبول کردم و رفتم.
از طرف ديگر برادر بزرگم و عمويم همراه يکي از بچه هاي فاميل براي کسب خبر عازم اهواز شدند. در اهواز با مراجعه به معراج شهدا خبر شهادت برادرم را دريافت مي کنند، اما به آنها مي گويند شما به زابل برويد ما هم پيکر شهيد را اعزام مي کنيم.
بدين طريق خبر شهادت برادرم را که در عمليات کربلاي 5 به مقصود رسيده و توسط عراقي ها زير خاک شده بود، پس از 39 روز دريافت کرديم.

يک شب که ايشان خانه ما دعوت بود، در زمينه هاي مختلف صحبت کرديم. درضمن صحبت از او پرسيدم: چرا دانشگاه را رها کردي؟ پاسخ داد: مرخصي تحصيلي گرفته ام؛ درس را در آينده هم مي شود خواند، ولي جبهه امروز است و فردا نيست. اگر خداي ناکرده مسأله جنگ به نفع دشمن و به ضرر ايران اسلامي تمام شود، آن وقت درس خواندن به چه دردي مي خورد.
حسن عاشق جبهه بود و روح و روانش در جبهه سير مي کرد؛ براي همين نياز خود را در جبهه بيشتر از حضور در مدرسه و دانشگاه مي ديد.

رابطه اي بسيار صميمي و نزديک با اعضاي خانواده داشت طوري که حضر هميشگي اش در جبهه باعث دلتنگي همه شده بود .او آنچنان کمر به خدمت دفاع از ميهن و انقلاب بسته بود که حتي به خانواده اش فکر نمي کرد.
شبي به او گفتم: حسن آقا شما وظيفه تان را نسبت به اين مملکت به خوبي انجام داده ايد. اين دفعه به جبهه نرو و چند روزي استراحت کن تا زخمهايت بهبود پيدا کند و همسرت هم خوشحال شود و به جاي شما من جبهه مي روم.
بر آشفته شد و با ناراحتي گفت:هر کس به جاي خودش جبهه ميرود. شما اگر دوست داريد جبهه برويد خوب برويد ولي مانع رفتن ديگران نشويد.

عموي شهيد:
در يکي از عمليات ها به سختي مجروح شده بود. ترکش متعدد، بدنش را زخمي کرده بود. وقتي از جبهه بر گشت هنوز چندين ترکش در بدن داشت و او را مي آزرد. گلوله اي هم به بالاي زانويش اصابت کرده بود که بر اثر جراحات آن به سختي راه مي رفت. روزي براي ديدن دو باره حسن به منزل ايشان رفتم. مادرش هم آنجا بود. چنان عادي راه مي رفت که براي چند لحظه احساس کردم به طور معجزه آسايي بهبود يافته است. اما با کمي دقت، آثار تحمل درد و رنج ناشي از جراحات را در چهره اش خواندم. به هنگام خداحافظي براي بدرقه من تا دم در آمد. ديدم به شدت مي لنگد. متعجبانه به او نگاه کردم. در حالي که درد جراحاتش شدت يافته بود گفت: عمو جان، جلوي مادرم مجبورم خودم را سالم جلوه دهم، زيرا او مادر است و نمي تواند شاهد ناراحتي فرزندش باشد.

حسن آقا در طول مدت جنگ تا زماني که شهيد شد، سه مرتبه مجروح شد. مرحله اول مجروحيتش هنگام عمليات مهران بود که حدود بيست ترکش خمپاره به او خورده بود و علاوه بر اين يک گلوله به بالاي زانويش اصابت کرده بود. مرحله دوم، هنگام عمليات والفجر 8 در جريان آزاد سازي منطقه فاو بود. او که شيميايي شده بود، براي مدت کوتاهي نزد پدر و مادرش آمد. در مدت استراحت، او را بي تاب و بي قرار مي ديدم. حواسش به جبهه بود. هميشه اخبار راديو و تلويزيون را گوش مي داد تا بداند در جبهه چه خبر است. هنوز بهبود نيافته بود که عازم جبهه شد. .
مرحله سوم مجروحيت او چند روز قبل از شهادت در شلمچه بود که نصف صورتش بوسيله خمپاره مي سوزد و زخم عميقي برميدارد ولي به عمل سرپايي در بيمارستان صحرايي راضي مي شود، اما هنوز زحمش مداوا نشده بود که به جبهه برگشت و به دعوت حق لبيک گفت.

رضا هراتي:
به اتفاق حسن آقا براي زيارت بارگاه امام رضا به مشهد مقدس رفته بوديم. قرار بود چند روزي آنجا بمانيم. پس از زيارت بدون مقدمه به من گفت بايد هر چه زود تر به شهر خودم برگردم. به او گفتم: مگر قرار نبود ما با هم برگرديم؟ گفت: نه. ديشب خواب جبهه را ديدم و بيشتر از اين نمي توانم در مشهد بمانم. بايد هر چه زودتر برگردم. همان روز بليط گرفت وبه زابل رفت. در بازگشت از مشهد سراغ حسن آقا را گرفتم. پس از ديدار با خانواده خداحافظي کرده وبه جبهه رفته بود. انگار به او الهام شده بود و بايد هر چه زود تر مي رفت؛ مي رفت تا خاک شلمچه را لاله بکارد و خوابش را با خون سرخ خويش تعبير کند.

بهمن باقري همرزم شهيد:
آقاي هراتي خيلي کم صحبت مي کرد. اين باعث شده بود تا شخصيت او براي افراد عادي ناشناخته بماند، اما با کار زياد، شجاعت و ويژگيهاي ممتاز اخلاقي همه را شيفته خود کرده بود. هميشه با وضو بود و خود را مقيد مي دانست که در همه حال ذکر خدا را به پاکي جسم و روح در آميزد. به هنگام ديدار هيچ وقت ممکن نشد که در گفتن سلام از ايشان سبقت بگيريم. چنان در برابر امور جاري گردان احساس مسئوليت مي کرد که مي خواست يک تنه همه کارها را به سامان برساند. ايشان از انجام کوچکترين کارها مثل نظافت و برپاکردن چادر و شستن ظروف نيروها روگردان نبود، به طوري که هر کسي اين فرمانده دلاور را مي ديد، تصور مي کرد بايک بسيجي آموزش نديده که امور خدماتي را انجام مي دهد، رو بروست. در حاليکه ايشان با داشتن همه ويژگي ها ي يک فرمانده مدير و مبتکر از ستون هاي مستحکم لشکر ثارالله محسوب مي شد.

اولين روزي که وارد اردو گاه شديم، با چهره پر جذبه و سوخته برادر حسن هراتي معاون گردان 409 روبه رو شديم. بعد از خوش آمد گويي، برادران را به گروهانهاي گردان معرفي کرد و ما وارد گروهان برادر عيسي خدري شديم.
سد دز منطقه اي بود بين دزفول و انديمشک که به علت داشتن تپه هاي زياد و قابليت استتار نيرو هاي رزمنده جهت تعليم فنون نظامي اکثر گردان هاي لشکر 41 ثار الله مناسب بود.
بچه ها با داشتن فرماندهان دلسوز و مهربان و فداکار هميشه صفا و مهر و محبت را بين خود تقسيم مي کردند. در آن وقت سال ، اطراف سد دز پوشيده از گل هاي وحشي خودرو بود و تپه هاي پر از گل، چشم انسان را خيره مي کرد.
استشمام هواي خوشبو و عطر گلهاي بهاري به جاي اينکه ما را از ياد جنگ و نبرد غافل کند، به پاسداري از اين خاک لاله خيز و نگهداري وجب به وجب اين دشت هاي زيبا که با خون شهداي ما آميخته بود، فرا مي خواند.
يک روز صبح که جهت راهپيمايي به تپه هاي اطراف سد دز رفته بوديم يکي از برادران پايش پيچ خورد و از بالاي تپه سرنگون شد. اما پيش از آنکه ما از خود عکس العمل نشان دهيم ، برادر حسن هراتي با چالاکي زياد خود را به او رساند و قبل از هر کار پاي مجروح را که بد جوري صدمه ديده بود، با چفيه اش بست و سپس او را به دوش گرفت و به سوي پايين تپه راه افتاد. بچه ها به جهت احترام به فرمانده خودشان خواستند حمل مجروح را بر عهده بگيرند، اما ايشان قبول نکرد و در حالي که او را روي دوش گرفته بود، تپه ماهورها و ارتفاعات منطقه را پشت سر گذاشت تا به مقر اردوگاه رسيد.
سپس همراه آن برادر بسيجي به بيمارستان اردو گاه رفت و تا آخرين لحظه اي که پاي مجروح را گچ گرفتند و مداواي وي انجام شد، در کنارش ماند و ما مبهوت مانده بوديم که کجاي دنيا مي توان اين همه خلوص و صميميت را در يک فرمانده مشاهده کرد.

سردار باغباني همرزم شهيد:
در همان سالهاي اول که وارد سپاه شده بود، به عنوان داوطلب مبارزه با گروه هاي ملحد و محارب تلاش بسيار مي کرد و لحظه اي آرام نداشت. يک شب که هوا بسيار سرد و طوفاني بود با خبر شديم که گروه هاي ضد انقلاب ديوارهاي شهر را پر از شعارهاي کاذب کرده اند. آقاي هراتي بدون توجه به سرماي استخوان سوز بيرون، تصميم گرفت براي از بين بردن اثرات شعار نويسي اقدام کند. با موتور روسي که در اختيارش بود به سوي تمامي محله هايي که بر در و ديوارهاي شان شعار نويسي شده بود، رفت و آن جمله هاي فريبنده را پاک کرد. آن شب او تا صبح بيدار ماند و دلش را با نور ايمان گرم کرد تا به وظيفه انقلابي اش به خوبي عمل کند. با توجه به اين جانفشاني ها، نام و شهرتي آنچنان که شايسته اش بود، از او باقي نماند؛ چون کارش براي رضاي خدا و در راه خدا بود و نمي خواست به دنيا پرستي آلوده شود.

در يک عمليات به عنوان فرمانده گردان نقش محوري و وظيفه سنگيني به عهده داشت. ايشان از فرماندهان لايق ما بود که در قبال کار خود احساس مسئوليت شديدي مي کرد. يکي از روزها که در منطقه عملياتي حضور داشتيم، از قرار گاه به ما دستور رسيد که بايد عقب نشيني کنيد و رزمندگان از آن منطقه به جاي ديگر منتقل شوند؛ اما او با صبر و حوصله اي که ملکه اخلاقش شده بود، بلافاصله تصميم به عقب نشيني نگرفت؛ بلکه سعي کرد از منابع موثق صحت دستور را دريابد؛ لذا براي اطمينان پيکي را به سوي قرار گاه فرستاد و خودش جداگانه با بي سيم تماس گرفت تا مطمئن شود. پس از اطمينان از دستور مافوق از رزمندگان خواست تا به عقب بر گردند.

يک روز نمابري از تهران آمده بود که چند نفر از برادران را جهت محافظت بيت امام به جماران اعزام کنيم. ايشان که از اين موضوع مطلع شده بود ، سراسيمه به دفترم آمد. برخلاف هميشه خيلي شاد بود. جوياي حال او شدم. با حالتي متواضعانه و مخلصانه گفت شنيده ام که براي حفاظت از بيت امام چند نفر پاسدار لازم داريد؛ من هم مي خواهم در اين امر سهيم شوم و به اين وسيله آرامش خاطر بيشتري پيدا کنم. ايشان براي رفتن پافشاري کرد ولي از جهت اينکه او مسئوليت اطلاعات عمليات سپاه زابل را داشت و هر لحظه به وجودش نياز بود، به درخواست او جواب منفي دادم و از وي خواستم صبر کند تا در مرحله بعد اگر نيازي به نيرو باشد، او را اعزام کنيم. باشنيدن اين حرف بسيار ناراحت و افسرده شد و در حالي که با اندوه دفترم را ترک مي کرد رو به من گفت: بالاخره بايد دليل مخالفت شما را بدانم.

اين شهيد بزرگوار از چهره هاي شاخص و شناخته شده استان بود و به دليل ويژگي هاي اخلاقي و معنوي اش براي همه همکاران و برادران رزمنده بسيجي يک چهره دوست داشتني و اسوه بود. در معنويت به درجه والايي رسيده بوده از خود نمايي دوري مي کرد. شايد به همين دليل کمتر کسي او را مي شناخت. شهادت او هم مظلومانه بود. حتي بعد از شهادت آن طور که بايد معرفي نشد و روحيات جوانمردي و معنويتش کمتر بازگو شد.
کلامي بسيار رسا داشت. سخنش از دل بر مي آمد و بر دل مي نشست. آنگونه سخن مي گفت که شنونده را شيفته خود مي کرد. توانايي در نگارش و بيان گرم او بر خاسته از زهد و تقوا و افکار والا و مکمالات روحي او بود.
آنچنان جوانمرد و شجاع بود که بيشتر دوستان به ايشان تاّسي مي کردند و به او غبطه مي خوردند و صبوري او را در برابر مشکلات، آيه شريفه « فاصبر صبرا جميلا » مي دانستند.

در مأموريت ها از خود اهمال نشان نمي داد. هر مسئول يا غير مسئول را متوجه شرح وظايفش مي کرد. مرتب با فرماندهان گردان ها در ارتباط بود؛ به همين منظور هرازگاهي جلساتي تشکيل مي داد تا در زمينه هاي مختلف صحبت شود. گاهي موضوع بحث اين جلسات را مسائلي از قبيل چگونگي برخورد با رزمندگان و يا يافتن علل تضعيف و تقويت روحيه آنان تشکيل مي داد.
هميشه ازما مي خواست آنچه رزمندگان اعم از امکانات آموزشي، ورزشي و وسائل تغذيه و خوراک نياز دارند، به موقع برآورده شود؛ زيرا عقيده داشت تأمين نيازهاي اوليه هر رزمنده به نحوه مؤثري در روحيه اش تأثير دارد. از اين رو بر آن بود که با تأمين کمبود ها روحيه اي شاداب، سرحال و سرشار از انگيزه در رزمندگان بوجود آورد. در همه حال تقسيم کار را فراموش نمي کرد و تلاش مي کرد تا هر کاري را به اهلش واگذار کند.

توان کاري و در واقع استنباط و درک او از مسائل مختلف در حد عالي بود. در کليه مجمع هايي که حضور مي يافت با بيان خوب و شيرينش از آموخته هاي خود سخن مي گفت و از تجربيات ديگران استفاده مي کرد تا افراد مجموعه بتوانند از آن بهره ببرند. سعي مي کرد از نيروهايي استفاده کند که توانمند باشند. علاقمند بود که مردم و نيروهاي بسيجي بيشتر در جنگ شرکت کنند؛ زيرا اعتقاد داشت که بسيجيان نقش کليدي در جنگ دارند و اگر بنا است ما موفقيت هايي داشته باشيم بايد به بهترين شکل ممکن توسط خود مردم به دست آيد .
مي گفت وجود شهدا، جانبازان و اسيران باعث تحول روحي و معنوي در خانواده ها مي شود. به همين دليل خانواده هاي شهيدان را به صبر و پايداري دعوت مي کرد، زيرا مي دانست هنگامي که رزمنده اي به جبهه مي رود تمام جوانب کار را سنجيده و با علاقه و عشق خاصي برانگيزه و هدفي والا شهادت را بر مي گزيند؛ لذا اين انگيزه بايد در خانواده شهيد هم تحول ايجاد کند و اثرات نيکويي به جا بگذارد.

توجه به مسائل پرسنلي و تربيت کادر، يکي ديگر از ويژگي هاي آقاي هراتي بود. همواره بر اين نکته تأکيد داشت که اگر بنا باشد نيروهاي بيشتري داشته باشيم و در آينده بتوانيم به نحو احسن از آنها استفاده کنيم، بايد به آموزش نيروها توجه کنيم. به همين دليل تجربيات و اندوخته هايش را که در روند کار عملياتي و نظامي به دست آورده بود، به ساير رزمندگان منتقل مي کرد و اگر از او سؤالاتي در زمينه هاي مختلف مي شد، با صبر و حوصله پاسخ مي داد تا طرف مقابل توجيه شود.
ايشان اعتقادش بر اين بود که داشتن نيروهاي کيفي باعث مي شود تا تلفات کمتري را در يگان رزم داشته باشيم. هميشه مي گفت يک ساعت آموزش برابر است بايک مقاومت بيشتر در ميدان عمل.

دانش نظامي و اطلاعات وسيع عملياتي او باعث شده بود در مواقع حساس جنگ که شناخت بيشتر از وضعيت منطقه عملياتي را طلب مي کرد، نياز به استفاده از دانش ايشان احساس شود. قبل از عمليات کربلاي 5 برادر هراتي از کساني بود که مي خواست منطقه شناسايي شود تا به ضريب اعتماد بالاتري وارد خط شويم و در عمليات والفجر 8 که در فاو پدافندي داشتيم باز هم به همين اصل تأکيد داشت.
ايشان به دليل اينکه رسته کاري اش در پشت جبهه هم رسته عملياتي بود، با اين کار به صورت تخصصي بر خورد مي کرد. در همين خصوص برادران اطلاعات و شناسايي معابر چندين بار نزد من آمدند و خواستند که از وجود ايشان در قسمت اطلاعات لشکر و شناسايي معابر استفاده کنند، اما با توجه به علاقه آقاي هراتي به حضور در خط و نياز به فرماندهي مؤثر ايشان با جواب منفي ما رو برو شدند.

عباس گمرکي همرزم ودوست شهيد:
نيروهاي روسي و افغاني در جدار مرزهاي شرقي دست به تحرکاتي زده بودند و بنا داشتند منطقه را ناامن کنند. برادر هراتي که تمام زندگي اش را وقف کار براي مردم و انقلاب کرده بود، شب و روز براي تأمين امنيت منطقه تلاش مي کرد و نتيجه اطلاعات روزانه خود را شب ها در محل کارش جمع بندي مي کرد تا فرداي آن روز برنامه ريزي و اجرا شود. يکي از روزها از منطقه مرزي به شهر مي آمديم و ايشان رانندگي خودرو را به عهده داشت، اما پس از چند روز رانندگي مداوم و بي خوابي، بسيار خسته و بي رمق به نظر مي رسيد. در حين رانندگي ناگهان پلک هايش روي هم افتاد و پشت فرمان به خواب رفت و تا خواستم او را متوجه کنم، خودرو از جاده منحرف شد.
يکبار از خواب پريد و با مهارتي که داشت از واژگون شدن خودرو جلوگيري کرد؛ در حالي که نگران او بودم پيشنهاد کردم براي مدتي استراحت کند، اما او که خودش را موظف مي دانست، نگاهي به من کرد و با خنده گفت: حالا کو تا استراحت؟

ساماني همرزم ودوست شهيد:
پاييز سا ل 1362 بود. کاروان هاي بزرگ قاچاق مواد مخدر پس از عبور از مرز ايران و افغانستان در منطقه عمومي تاسوکي و رود خانه شيله محموله هاي بزرگ را شبانه بوسيله خودرو وارد ايران مي کردند و به شهرهاي مرکزي انتقال مي دادند.
من و شهيد هراتي مأموريت يافتيم تا اطلاعات لازم را در باره کاروان هاي ياد شده کسب کنيم. به همين منظور يک دستگاه موتور تريل را پشت وانت تويوتا گذاشتيم و دو نفري عازم محل مأموريت شديم. ساعت 9 صبح به منطقه مرزي مورد نظر رسيديم و کار را آغاز کرديم. تا غروب آن روز، شمار قابل توجهي از شيارها و مسيرهاي تردد اشرار و قاچاقچيان را شناسايي کرديم، ولي اين مقدار کافي نبود و براي بدست آوردن اطلاعات بيشتر و دقيق تر مي بايد يکي از کاروان هاي عبوري را از نزديک مي ديديم. قرار بر اين شد که شب را در دشت غرب رود خانه شيله، معروف به دشت ريگ چاه، بمانيم.
هماي کوير در فصل پاييز بويژه در شب بسيار سرد و غير قابل تحمل است. ما هم لباس و لوازم گرم کننده کافي در اختيار نداشتيم، ولي مشهور بود که برادر هراتي براي مقابله با سرما و گرماي منطقه شيوه هاي خاصي دارد و ابتکارهاي جالبي به خرج مي دهد. آن شب نيز آتش روشن کرد و تا پاسي از شب سرگرم پختن سيب زميني و پياز بوديم و در کنار آن گرم هم مي شديم، ولي با توجه به اينکه در طول روز در ريگهاي منطقه موتور رانده بوديم، مي بايست چند ساعتي استراحت مي کرديم؛ اما سرما بسيار شديد بود و به مغز استخوان نفوذ مي کرد و به کسي اجازه خوابيدن نمي داد.
با ديدن وضعيت، آقاي هراتي دست به کار شد و در ميان ماسه ها گودالي به اندازه قد يک انسان حفر کرد. آنگاه به اتفاق مقداري هيزم جمع کرديم و در داخل گودال حفرشده آتش زديم. پس از ذغال شدن چوب ها روي آن را با ماسه سوزاند، سپس رو به من کرد و گفت:حالا روي اين آتش ها بخواب؛ فقط مواظب باش سر و گردنت از ذغال ها دور باشد، وگرنه دچار خفگي مي شوي.
آن شب سرد را با ابتکار آقاي هراتي در گرماي کامل به سر برديم؛ به گونه اي که نه تنها سرما را احساس نمي کرديم ، بلکه ناچار مي شديم از گودال آتش فاصله بگيريم و خود را خنک کنيم. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : هراتي اسکندري , حسن ,
بازدید : 242
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
پنجم خرداد ماه 1343ه ش  روز مبارک عيد قربان بود. در روستاي قلعه نو ،از بخش شهرکي و نارويي شهر زابل، در خانواده ابراهيم راشکي (کشاورز زحمت کش ) فرزندي ديده به جهان گشود. شب تولد نوزاد که سومين فرزند بود ،همه فاميل در خانه ابراهيم جمع شدند تا شاهد مراسم تلقين و نام گذاري باشند. بعد از خواندن اذان و اقامه نام شيرعلي بر او نهاده شد.
در روستاي فاقد امکانات رفاهي ( برق، آب آشاميدني سالم و ...) خانواده «شيرعلي» به دليل نداشتن زمين زراعي، به سختي روزگار مي گذراند؛ حتي مادر« شيرعلي» نيز دوش به دوش همسرش در زمينهاي اربابي تلاش مي نمود، اما چهره زندگيشان تغيير آنچنان مثبتي نمي نمود.دلخوشي بزرگ خانواده، داشتن سر پناهي بود که از خودشان باشد. زمان مي گذشت و بر تعداد اعضاي خانواده افزوده مي شد، تا اينکه به هشت نفر رسيد و به همين نسبت مشکلات زندگي نيز افزايش يافت. بالاخره با هر جان کندن و مشقتي که بود، تلاش بي وقفه اعضاي خانواده ثمر داد و آنها صاحب قطعه زمين کشاورزي شدند، اما سايه فقر، همچنان چون بختک بر سينه غم گرفته خانواده سنگيني مي کرد.
اوضاع سياسي حاکم بر آن زمان که دوران حکومت عوامل و دست نشاندگان رژيم ستم خوانين بود، احتياجي به گفتن ندارد، فقر و بي سوادي بيداد مي کرد .
آنچه دل مردمان را گرم نگه مي داشت، عشق و علاقه به مباني ديني و مذهبي بود که آن هم بيشتر با همت خانواده ها و عرق مذهبي افراد در خانه ها و اکثر نمود عمومي آن در مراسم مذهبي محرم، شب هاي قدر و ... به ظهور مي رسيد و شايد تنها وسيله اي بود براي فرياد کردن دردها و اندوهها؛ و داد زدن از بيداد حاکم. اما غول فقر پنجه در گلوي بسياري از خانواده ها افکنده بود .
دلخوشي بزرگ خانواده ها، بعد از توکل به حق و اميد بستن به او، نثار محبتهاي بي دريغ اعضا نسبت به يکديگر بود و همين امر، زندگي را با تمام مشکلات براي آنان قابل تحمل مي نمود.
پدر« شيرعلي» به همراه فرزند بزرگش براي کارگري ،تابستان ها به «زاهدان» مي رفت. در غياب آنان« شيرعلي» سرپرست خانواده مي شد و کارهايي مثل جمع آوري علوفه براي چهار پايان، جمع هيزم و بوته براي پخت و پز، آوردن آب از رود خانه هاي مجاور و... را انجام مي داد.
بالاخره «شيرعلي »به سن مدرسه رفتن رسيد و تا کلاس سوم ابتدايي را در دبستان «اسفنديار» روستاي« قلعه نو» درس خواند و به عنوان شاگرد ممتاز (به لحاظ درسي و اخلاقي ) مورد توجه معلمان و اولياي مدرسه قرار گرفته و هر سه سال را نماينده کلاسش بود؛ اما فقر نگذاشت خانواده« شيرعلي» در روستاي زادگاهش بماند و آنها را مجبور به مهاجرت به« زاهدان» نمود. «شيرعلي» بقيه سالهاي ابتدايي را در دبستان« دهخدا» در«زاهدان» ادامه داد و آنجا نيز جزو شاگردان برجسته مدرسه به حساب مي آمد. پايان دوره ابتدايي «شيرعلي» همزمان بود با آغاز راهپيمايي هاي مردم عليه ستم و تبعيض. «شيرعلي» نوجوان با جثه کوچک و لاغر خود، دست در دست پدر و برادران، همدوش ديگر مردم رنجديده، دل به درياي خروشان معترضين به نظام ستم مي سپرد و بغض رنجهاي ساليان سال را چون عقده بر سر و روي عمال ستم مي ترکاند و آنگونه که در کتاب تاريخ جهان ثبت است، بالاخره آه ها و فريادهاي کوخ نشيناني همچون« شيرعلي» در گوشه گوشه کشور، بنياد ظلم را لرزاند و کاخ ستم را ويران نمود و سايه و شب زندگي را رها کرد و خورشيد تابيدن گرفت.
در سال 1358 وارد مدرسه راهنمايي تحصيلي« يعقوب ليث» شد و تابستانها براي کمک به اقتصاد ضعيف خانواده، به کمک پدر که در کوره هاي آجرپزي مشغول به کار بود، مي پرداخت. معصوميتي خاص در چهره و رفتارش وجود داشت. شوخ طبعي، شيريني و مهرباني و برخورد خوش، از ويژگيهاي اخلاقي ديگر او بود که حجب و حيا، پاکدامني، درستکاري و تواضع و ... را مي توان بر آنها افزود. شعور سياسي اش، در همگامي با انقلابيون متعهد، مطالعه کتب و شرکت در مراسم سخنراني ها و مناسبتهايي که نشان از مبارزه با استبداد و استکبار داشت، رشد نموده بود؛ اما کار در کنار خانواده را فراموش نمي کرد. تلاش مداوم و شبانه روزي همه اعضاي خانواده آنان را قادر ساخت تا بالاخره توانستند در آخر محدوده شهر قطعه زميني خريده و خانه اي هر چند محقر بسازند.
با وجود تمام مشکلات، درس را عاشقانه خواند. وقتي در کلاس سوم راهنمايي بود، در جمع دانش آموزان ممتاز، توفيق ديدار حضرت امام خميني (ره) نصيبش شد و آنچنان تحت تاثير آن ديدار و چهره مصمم و آرام و پدرانه امام قرار گرفته بود که از آن به بعد، ضمن ياد آوري از آن ديدار به عنوان بهترين خاطره زندگي اش، با شنيدن نام امام اشک در چشمانش حلقه مي زد.
پس از پايان کاملا موفقيت آميز دوره راهنمايي، در مهر ماه 1361 مشغول به تحصيل در دبيرستان «امام خميني»در« زاهدان» گرديد؛ اما به خاطر وارد شدن به دانشگاه عشق، تحصيلات مرسوم و کلاسيک را رها کرد. شيوه خوب درس خواندن را که با خون و گوشت او در آميخته بود به عنوان يک سنت در مدرسه عالي (دانشگاه جبهه) که در آن ثبت نام نموده بود، نيز ادامه داد و بالاخره توانست با بهترين نمره ها از آنجا فارغ التحصيل شده و فارغ البال، به سوي استاد الاساتيد، مربي جهان، پر کشيده و سفر کند.
منبع:باز عاشورا نوشته ي مسعد خندان باراني،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377



وصيت نامه

الحمدالله الذي انجزه وحده و نصره واعز جنده
مرگ اگر مرگ است گو نزد من آي تا در آغوشش بگيرم تنگ ،تنگ
من از او جاني ستانم جاودان او زمن دلقي ستاند رنگ رنگ
خداوندا! اينک که قلم بر صفحه کاغذ مي تازد و جملاتي را مي نگارد، تو بر هدف کاتب آگاهي، نانوشته و ناگفته داني. خداوندا! مرا بر آن دار که مرضي توست و توفيقي عنايتم فرما تا آنچه که رضايتت در آن است و بندگانت را فايده خواهد بخشيد، بنويسم. عبد الله، شيرعلي راشکي، فرزند ابراهيم، وصيت مي کنم در حالي که عقلم سالم، بدنم تندرست و در کمال آزادگي و اختيار به سر مي برم: «اشهد ان لا الا الله وحده لا شريک له و اشهدو ان محمدا عبده و رسوله ارسله و بالحق بشيراو نذيرا و اشهدان علي ولي الله واو لاده المعصومين حجج الله علي خلقه ».
خدايا گواه باش که اين عبد ذليل و فقير بر يگانگيت شهادت مي دهد؛ به رسالت پيامبران و فرستادگانت خصوصا خاتم آنان سيد المرسلين حضرت محمد بن عبدالله (ص) و امامت علي (ع) و يازده فرزندش و آخرين وديعه و حجتت، حضرت مهدي صاحب الزمان (عج) که اينک در غيبت کبرا به سر مي برد و روزي به فرمان تو ظهور خواهد کرد و دنيا را پر از عدل و داد خواهد نمود، بعد از آن که پر از جور و ظلم شده باشد؛ شهادت مي دهم که امام عزيز، فرزند زهرا، پدر يتيمان، نايب بر حق حجه بن الحسن المهدي (عج) است و طاعتش واجب و فرمانش مطاع است. خدايا من دشمن خميني را دشمن تو مي دانم و دوستش را دوست تو اعلام مي کنم .
خدايا شهادت مي دهم که حکومت جمهوري اسلامي ايران بهترين حکومتي است تاکنون ،بعد از حکومت پنج ساله حضرت علي (ع) که جهان به خود ديده و هدفش اجراي قوانين تو، بر پايي احکام و نابود کردن ظلم و فحشا است. خدا يا مرا عاقبت به خير فرما و شهادت در راهت عطايم فرما و بين من و دوستان شهيدم جدايي نينداز.
پدر عزيزم ،اي آن که ساليان دراز براي شکوفاييم زحمت کشيدي و خود مرا آموختي که ماهمه از خداييم و به سويش بر مي گرديم و عمر همگي دست اوست. پس اگر شهيد شدم و جنازه ام را سوغات آوردند، خدا را شکر کن و بر علي اکبر حسين (ع) گريه کن. مگر پسر تو ازجگر گوشه فاطمه زهرا عزيزتر است؟
پدر مهربانم به خودت ببال که فرزندت قاچاقچي ،هروييني ،ضد انقلاب و منافق نشد. پدر جان تو در کودکي از شوق دل، دستم را مي گرفتي و بزرگم مي کردي. به اميدي که روزي در پيري ،من دست تو را بگيرم و عصاي دست تو باشم، ولي افسوس که نتوانستم. ولي اميدوارم که شهادتم براي تو در آخرت عصاي دست باشد. بنابراين اجر تو بيشتر و پيش خدا مقرب تري.
و تو اي مادر! يادت است که هميشه در مجالس روضه خواني گريه مي کردي و مي گفتي قربان دردهاي دلت اي زينب و اشک هايت به آرامي چون قطرات باران بهاري زمستاني بر دامنت مي چکيد و در همان حال صورت مرا که در دامنت قرار داشت نوازش مي دادي. جهاد پسرت مرهون اشکهايت بخاطر زينب (س) است. اگر جنازه ام را آوردند و يا مفقود شدنم را به تو خبر دادند، صابر باش. مادرم! از مادر وهب درس بگير.مادرم !اينک نسيمي از طوفان سختي هاي زينب (س) به تو رسيده ؛مبادا که خداي ناکرده بيتابي کني .
و شما برادران عزيزم! سلاح من فرمان خميني، فشنگش ،زبان خميني و شليکش ،بر قلب دشمن خميني، و خودم سربازي کوچک در جمع سربازان خميني؛ سلاحم را برگيريد و ماشه اش را بچکانيد و به دشمن امان ندهيد.
برادرانم! آنچه مرا به سعادت رسانيد، راهنمايي علماي دين بود. از تبعيت آنان سر برنتابيد. آنچه که مرا و ما را با فرهنگ اسلام آشنا کرد، خطابه هاي روحانيون بود. پيوسته در خط امام و روحانيون در خط امام، حرکت کنيد و لحظه اي امام را تنها نگذاريد .
الا اي خواهران با وفايم ! نماييد در دم آخر صدايم
خواهرانم بدانيد که برادرتان براي اجراي قوانين الهي و نابودي فساد و فحشا ،کشته راه خدا شد. حجابتان را فراموش نکنيد و پيام رسان زينب باشيد.
مي خزم با سينه تا دامان يارم را بگيرم
آرزو دارم که زير پاي دلدارم بميرم
تا که پيچد دامن خود را به دور پيکر من
تا نبيند بي کفن فرزند خود را مادر من                                                                                                                                        شيرعلي راشکي




خاطرات
حسنعلي نوري:
در خط پدافندي خيبر، با دشمن فاصله کمي داشتيم. در اين سوي خاکريز پر بود از ترکش گلوله ها. خط، در تيررس دشمن بود و هميشه با اسلحه هاي مختلف مورد حمله واقع مي شد. بيشتر بچه ها، از جمله شيرعلي (که تير بار چي بود) علاوه بر زخم هاي ناشي از گلوله و ترکش هايي که مدام چون باران بر سرشان مي باريد، بدنهايشان پر بود از تاول هاي حاصل از بمبارانهاي شيميايي؛ اما عليرغم اين زخمها، جراحات و سوختگيها، با تمام وجود از خط مقدم پدافندي – دفاعي، در مقابل حمله هاي دشمن، حفاظت مي نمودند.
در آن وضع بحراني که به لحاظ کمبود آب و غذا خيلي به بچه ها سخت مي گذشت، اما اعتقاد راسخ آنان و نيروي مقاومت و صبر الهيشان، بر هرگونه سختي فائق آمده بود.
بچه ها چاهي حفر کردند و بدين ترتيب آب وضويشان فراهم آمد، اما آب چاه تلخ و شور بود. حالا فکر کنيد هنگام وضو گرفتن و شستشوهاي ضروري ديگر، به بچه ها که بدنشان پر از تاول هاي ترکيده بود، چه مي گذشت. بيشتر مواقع مي ديدم شيرعلي با چفيه اش نمک هاي خشک شده بر صورتش را پاک مي کرد، ولي هميشه در زير شور زاري که بر چهره اش نشسته بود، گل لبخند را مي روياند. با تمام مشکلات و سختي ها و کمبود ها با آن هواي هميشه آلوده به گازها و مواد شيميايي و مسموم کننده، شيرعلي به همراهي ديگر رزمندگان، با فداکاري، استقامتي حماسي را در لباس شجاعان راه عشق و رهرو مراد عاشقان و امام عارفان، به ظهور رساندند.

نورعلي راشکي (برادر شهيد) :
شير علي براي اداي فريضه نماز هميشه به مسجد مي رفت. با آنکه فاصله مسجد تا خانه زياد بود، هميشه اين راه را پياده طي مي کرد. وقتي به او مي گفتم که براي رفت و آمد از وسيله نقليه استفاده کند، مي گفت: به وسيله احتياجي نيست، اينجوري بهتر است، چون وقتي از خانه به خانه مي روم بين راه هزار صلوات براي پدرم مي فرستم و وقتي برمي گردم هزار صلوات براي مادرم.

محمد علي ديانتي:
وقتي خبر بازگشت شيرعلي از جبهه را شنيدم، براي ديدنش سر از پا نمي شناختم و مي خواستم هر چه زود تر ببينمش، اما مي دانستم در آغاز ورود به شهرمان، حتما به ديدار خانواده شهدا و جانبازان مي شتابد و اين برنامه غير قابل تغيير او بود؛ لذا با خود انديشيدم بهتر است تا شب صبر کنم.
شب به خانه شان رفتم. ساعت 21 بود، اما هنوز به خانه برنگشته بود و همين امر خانواده اش را نيز نگران کرده بود و مزيد علت هم که نگراني آنها را افزايش داده بود، اين بود که به دليل شيميايي شدن، دچار سرفه هاي شديد مي شد. از اين رو همه در بيم و هراس به سر مي بردند که نکند خداي ناکرده دچار مشکل و معضلي شده باشد.
همراه با برادرش حسين، سوار بر موتور به تمامي نشاني هايي که احتمال مي داديم، رفته و سر زديم، اما هر چه بيشتر جستجو مي کرديم، کمتر از او نشاني يافتيم؛ لذا با دست خالي و دلي پر از نگراني و اندوه به خانه بر گشتيم و به انتظار نشستيم. پاسي از شب گذشته بود که شيرعلي به خانه آمد. مثل هميشه لبخند بر لب، انگار نه انگار که او مريض بود و ناراحت و نگران. همه را با سخنان دلنشين و گرم، مشغول کرد و به قول معروف از دلمان در آورد. فهميديم که آن شب درباره جبهه و چگونگي پيشبرد اهداف جنگ و جهاد، با دوستان همرزمش، برادران عبادي، سرگزي و چند تن ديگر جلسه اي داشتند؛ گويي همه وقتش در هر جا، وقف جبهه و جنگ بود.

دو روز پيش از عمليات کربلاي چهار، زماني که در خرمشهر بوديم و در تب انتظاربراي حمله مي سوختيم، شيرعلي همه بچه ها را دور خودش جمع کرده بود. وقتي به جمع آنان ملحق شديم، ديدم شيرعلي از حنايي که خيس کرده، به هر يک از بچه ها مقداري مي داد و مي گفت: بچه ها، حنا بستن مخصوص شب دامادي است و اين شب هاي پر برکت، شب دامادي ماست. مبارک باشد.
شور و حال عجيبي همه را فرا گرفته بود. ضمن انجام مراسم ،آسمان پر بود از نور منورها و هر لحظه فضا با نور سرخ گلو له ها که از فراز سنگر ها مي گذشت، تزيين مي شد. بعضي از بچه ها به شوخي مي گفتند: امشب عجب نقل هايي بر سرمان مي ريزند؛ همه جا نقل ها سفيدند و اينجا سرخ؛ و واقعا هم، آن نقل هاي سرخ و آن حنا بندان خاطره انگيز، مقدمه و پيشواز آخريني بود براي عمليات کربلاي چهار که شهيد شيرعلي راشکي، قهرمانانه و عاشقانه، در آن عمليات با دستان حنا بسته جانانه جنگيد و به وصال جانان رسيد.
ان شاء الله با شهداي کربلا محشور شود.

محمود ديانتي:
بعد از شيميايي شدن ،روزي شهيد راشکي به خانه ما آمده بود. چشمانش آبريزش داشت و سرفه هاي خفيف اما پي در پي راحتش نمي گذاشتند. با همان مهرباني هميشگي عليرغم اينکه قادر نبود به دليل هجوم بي امان سرفه که امانش را بريده بود، راحت حرف بزند، برايم صحبت مي کرد .
اذان ظهر که شد چون هميشه که عاشقانه به سوي نماز مي شتافت، وضو کرد و به نماز ايستاد، اما سرفه ها واقعا بي امانش کرده بود. در ميان نماز آنقدر حالش بد شد که انگار داشت مي افتاد. خواستم به او کمک کنم، اما او ايستاد و شدت سرفه ها و ريزش آبشار اشک هايش را تحمل کرد تا نماز پايان گرفت. سلام نماز را که گفت، رو کردم به او که:
- ترسيدم، آخه هر لحظه ممکن بود زمين بيفتي.
با لبخند هميشگي ،در حاليکه سرفه هايش پي در پي صداي صحبت کردن او را مي بريدند، جواب داد:
هم اکنون به ياد اين شعر حافظ افتادم :
مگر به تيغ اجل خيمه بر کنم ور نه
رميدن از در دولت نه رسم و نه راه من است
از آن زمان که برين آسمان نهادم روي
فراز مسند خورشيد تکيه گاه من است

مادر شهيد:
شهيد شيرعلي نسبت به حفظ حجاب و مسائل ناموسي جامعه بسيار وسواس داشت. با مشاهده کوچکترين مورد خلاف عقيدتي فورا تذکر مي داد و ابايي از هيچ کس نداشت. مثلا سال سوم دبيرستان بود که متوجه شد در خانه يکي از همسايه ها رفت و آمد مشکوکي وجود دارد. بعد از کنجکاوي وقتي به حقيقت ماجرا پي برد، با چندين نفر از آن افراد که هر کدام دو برابر سن و سال و به همان نسبت قدرت بدني داشتند، بر خوردي قاطعانه کرد و بالاخره نيز کوچه و محله را از وجود افراد ناباب پاک کرد. همسايه هاي ديگر هميشه خود را مديون شهيد مي دانستند و هنوز از آن موضوع ياد مي کنند.

حسنعلي نوري:
در عمليات خيبر ،سال 1362 که استمرارش در نهايت خط پدافندي به سال 1363 نيز کشيده شد، گرداني تحت عنوان گردان علي بن ابي طالب به فرماندهي حاج ابراهيم سعيدي سازماندهي شده بود. يکي از رزمندگان شجاع اين گردان، شيرعلي بود. در محدوده عملياتي جزاير مجنون، ميگ هاي عراقي همه عرصه هاي نبرد را با بمب هاي شيميايي مورد حمله قرار دادند. به علت وزش باد در ابتدا رزمندگان اسلام در معرض گازهاي سمي واقع نشدند. يکي از صحنه هاي فراموش نشدني اين بود که همان روز بچه ها اتفاقا سنگرهاي محکمي درست کرده بودند. تنها چيزي که مانده بود ،چاله فاضلاب و توالت بود. وقتي بمبها منفجر مي شدند، گودالي عظيم ايجاد شده بود. بچه ها مي گفتند:عدو شود سبب خير اگر...؛ اما با تغيير ناگهاني جهت باد ،اکثر بچه ها اسير گاز هاي سمي شدند؛ طوري که هر کدام در گوشه اي از سنگر افتاده بودند. يکي بالا مي آورد؛ يکي از دهانش کف مي آمد؛ ديگري آبريزش بيني و چشم داشت؛ يکي دچار اسهال شده بود. بالاخره در ظرف 3 الي 4 ساعت رنگ چهره بچه ها عوض شده و بعضي از آنها بر اثر تاول شديد در کشاله هاي ران، زير بغل، بين انگشتان پا، ستون فقرات و ... وضعيت نا بهنجاري داشتند. شيرعلي نيز از جمله کساني بود که واقعا از اين تاول ها در عذاب بود. بقدري از تاول بين انگشتان پا رنج مي کشيد که قادر به پوشيدن پوتين نبود. تاولها يکي پس از ديگري مي ترکيد و بر اثر بر خورد با شوري خاک و آب هاي شور، دردي مضاعف ايجاد مي کرد، اما صبوري مرحمي بود که بر زخمها مي زد و در حاليکه درد زخمها را در دل پنهان مي کرد، پيوسته لبخند مي زد و بدينوسيله روحيه تحمل و صبوري را به ديگران منتقل مي کرد.

مادر شهيد:
بزرگترين آرزويش اين بود که شهيد شود. زماني که مي شنيد يکي از همرزمان و دوستانش به شهادت رسيده، تا چند روز ناراحت و غمگين مي شد. علاوه بر اندوهي که به طور طبيعي از شهادت دوستان داشت، مي گفت: ناراحتي من به خاطر شهادت دوستانم نيست؛ چرا که شهادت چيزي نيست که آدم بخاطرش ناراحت شود، بلکه از اين جهت ناراحتم که آنها رفتند و من جا مانده ام.

برادر شهيد:
حجب و حيا مانع از آن مي شد که از خانواده تقاضاي پول توجيبي کند ( گرچه چون ديگر جوانان گرفتار مسائل معمولي و روزمرگي نبود). زماني هم که نيازش مبرم بود و واقعا احتياج به پول داشت، چندين دفعه به در منزل مي آمد و برمي گشت و بالاخره از روي ناچاري، با صداي بلند رو به مادر مي گفت: مادر، چيزي نمي خواهيد برايتان بگيرم؟ و واقعا هم شيرعلي غير از ديگران بود و هيچ تقاضاي نامعقولي از خانواده و حتي ديگران نداشت.

مادر شهيد:
زماني که در کوره آجرپزي کار مي کرد، هميشه دست هاي کوچکش پراز تاول بود؛ و گاهي هم از تاولها ي ترکيده خوناب سرازير مي شد. حتي نمي توانست قاشق را هنگام صرف غذا در دست بگيرد. هميشه مي ديدم دارد براي کم کردن سوزش دستهايش بر آنها فوت مي کند.

پدر شهيد:
در سال 1357 زماني که هنوز بيش از 12 بهار از عمر شيرعلي نگذشته بود، به اتفاق دو برادر بزرگترش در راهپيمايي هاي انقلاب شرکت کرده بود. يک روز ضمن تظاهرات، بر اثر يورش مزدوران رژيم طاغوت، راهپيمايان به مسجد جامع شهر پناه بردند؛ چون ماموران و جيره خواران رژيم مانع از ورود و خروج مردم گرديدند، راه پيمايان در مسجد به محاصره افتادند. کار به تير اندازي از سوي ماموران کشيد. از هر طرف صداي گلوله به گوش مي رسيد. تا عصر از فرزندانم خبري نشد. به هر مکافاتي که بود، خودم را به نزديکي هاي مسجد که هنوز در محاصره بود رساندم. بالاخره بعد از کشمکش ها و گيرو دارهاي بسيار، شليک گلوله از سوي ماموران و سنگ انداختن از طرف مردم به پايان رسيد. در ميان مردمي که با شعار دادن از مسجد بيرون مي آمدند، شيرعلي را ديدم که خوشحال و خندان، در حاليکه عکس امام خميني (ره) را از زير لباسش بيرون مي کشيد، از مسجد خارج شد. بعدها از آن کار و از آن روز، با افتخار ياد مي کرد.

زهرا شهرکي (همسر برادر شهيد) :
دفعه آخر که به جبهه مي رفت براي خداحافظي با چند نفر از همرزمانش در کرمان به خانه ما آمد. وقتي سفره پهن شد و او بي ريا گردن و بال مرغ را در بشقاب خود گذاشت و گفت اين سهميه من؛ و به شوخي مي گفت: گردن مرغ را مي خورم تا گردنم قوي شود و بال مرغ را مي خورم تا بال در بياورم و به طرف عراقي ها پرواز کنم.
وقتي در روستا به مدرسه مي رفتيم به علت ضعف مالي براي ناهار چيزي نداشتيم به جز نان خالي. به اتفاق شيرعلي تکه نان خشکمان را بر مي داشتيم و مي رفتيم به بيابان هاي اطراف؛ سبزيهايي در بيابان مي روييد که طعمي خوش داشت. آنها را مي کنديم و با نان خشک مي خورديم. هنوز بعد از گذشت سالها مزه آن نان خشک و سبزي بياباني را از ياد نبرده ام.

محمدعلي ديانتي:
شيرعلي هيچ وقت از کارهايي که در جبهه انجام مي داد تعريفي نمي کرد؛ چرا که به علت تواضع بيش از حد خود خيلي کم حرف بود. فقط مي توانستي با سوال هاي مکرر از او حرفي بشنوي. هرگز جبهه را وحشت آور تعريف نمي کرد، بلکه هميشه مي گفت: آدم بايد در جبهه باشد تا حال و هواي آنجا را درک کند. مگر مي شود با اين کلمات و واژه هاي معمولي، معنويت جبهه را بيان کرد؟
مرحوم حاج حسين راشکي در مراسم ياد بودي که در قريه قلعه نو زادگاه شهيد برگزار شده بود، مي گفت: در جبهه من مسئول انبار تدارکات بودم. روزي به شيرعلي گفتم: بيا پيش من در همين قسمت تدارکات و در کارها کمکم کن. او با لبخند مليح و با شوخي به طوري که به من بر نخورد، گفت: حاجي جان، اينجا جاي امثال من نيست؛ جاي من يک کمي جلوتر از شما پيرمرد هاست.

حسين صحرانورد:
بيشترين برخورد من با شهيد شيرعلي در اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان بود. از آنجايي که شهيد شيرعلي هميشه قبل از همه ما در اتحاديه حاضر بود و در کارهايش خيلي قبراق و سر حال پيش مي رفت، گمان ما بر اين بود که منزل ايشان بايد در نزديکي اتحاديه باشد. اتفاقا يک روز قرار بر اين شد به منزل ايشان برويم. پس از طي مسافتي طولاني در انتهاي جنوبي شهر زابل (اطراف کشتارگاه) به منطقه اي رسيديم پر از آب و گل، که رفت و آمد در آنها بسيار مشکل بود. اين راه را شهيد شيرعلي هر روز چندين بار طي مي کرد. تازه ما فهميديم که واقعا براي کارهاي فرهنگي بايد همانند او عشق و علاقه داشت و همت والا.

در حاليکه حاج عبدالرضا مزاري در حال اذان گفتن بود، شيرعلي سريع خود را به من رساند و گفت هواپيماهاي دشمن بمبهاي شيميايي زدند. رزمنده هاي جواني که براي اولين بار در ميدان جبهه حضور داشتند، هنوز از گازهاي شيميايي و راههاي مقابله آگاهي کافي نداشتند. بوي بد گازهاي شيميايي لحظه به لحظه تند تر و بيشتر مي شد. شيرعلي گفت: اگر به يک باره به بچه ها بگوييم، ممکن است روحيه شان ضعيف شود؛ سپس ماسک مخصوص شيميايي خود را برداشت و به من گفت تو نيز ماسک خود را بده تا به بچه ها بدهيم؛ هر چه باشد ما تجربه بيشتري در اين کار داريم و هم عادت بيشتر. بر اثر پخش بيش از حد گاز، موذن نيز اذان خود را سريع به اتمام رساند. الحمد الله با راهنمايي شهيد راشکي از مسموميت بيشتر بچه ها جلو گيري به عمل آمد.

عباس نجاري:
در سال 1364 در جنگلي کنار لشکر به شهيد عباس زاده و در گردان 414 به فرماندهي شهيد بينا حضور داشتيم. نزديکي هاي ظهر همه به استراحت مشغول بوديم. من نزديک شيرعلي دراز کشيده بودم. او بر اثر خستگي مفرط زودتر از همه به خواب عميق رفته بود. هر از گاه نسيمي مي وزيد. اما اين بار باد شديدي شروع به وزيدن کرد. بچه ها براي اينکه تجهيزاتشان پراکنده نشود، طنابهايي به کنار چادر به ميله هاي آن بستند و وسايل خود را به آن آويزان کردند. در اين هنگام بر اثر وزش شديد باد، اسلحه شيرعلي افتاد و مگسکش محکم به سر او بر خورد کرد. شيرعلي سريع از خواب بيدار شد و نگاهي به اطراف کرد و دست خود را به جايي که ضربه خورده بود گذاشت و بعد از مکث کوتاهي گفت: براي پيروزي رزمندگان اسلام صلوات بفرستيد. آنگاه دوباره به خواب فرو رفت. وقتي بيدار شد، ماجرا را برايش تعريف کرديم. اما او اظهار بي اطلاعي کرد. حال اگر ما به جاي او بوديم حتما از آن ضربه ناگهاني از خود بي خود شده و با توجه به محيط پر مخاطره جنگي چه بسا آرامشمان را از دست مي داديم و شايد باعث ناراحتي و برهم خوردن آسايش ديگران هم مي شديم؛ اما راشکي با ابراز اين خونسردي، باعث تقويت روحيه و آرامش ديگران نيز گرديد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : راشکي , شيرعلي ,
بازدید : 186
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

احمد رضا عليزاده در سال 1334 ه ش در خانواده اي متدين در  تهران ديده به جهان گشود. هوش و ذکاوتش از کودکي بارز بود. خانواده او را با قرآن مانوس کرد و به انجام فرايض و واجبات توجه مي داد. او دوران ابتدايي تا دبيرستان را با موفقيت پشت سر گذاشت و در سال 1355 موفق به اخذ ديپلم گشت. در جريان اوجگيري انقلاب، همپاي امت حزب الله در راهپيمايي ها و مبارزات عليه حکومت طاغوت، فعالانه شرکت مي جست. بعد از انقلاب در اوايل سال 1358 به استان محروم« سيستان و بلوچستان» رفت تا به صيانت از انقلاب اسلامي بپردازد. او درآ ن مناطق به ياري مردم شتافت و حقوقي را هم که مي گرفت، انفاق مي کرد.
از نظر ايمان و خدا پرستي زبانزد دوستان بود. شهيد داراي روحيه اي اجتماعي و اخلاقي پسنديده بود. روح سرکش او در يک جا آرام و قرار نمي گرفت و همواره تشنه خدمت و حضور در صحنه هاي سياسي بود. اوروزي در« سيستان و بلوچستان» بود؛ روز ديگر در «جماران»؛ روزي در سپاه و گهگاهي هم به حوزه« علميه»در« قم» مي رفت. به سبب علاقه به امام و انقلاب به عضويت سپاه «نيک شهر» در آمد و خيلي زود با نشان دادن کارايي و توانايي خويش به فرماندهي سپاه« نيک شهر» منصوب گشت. با آغاز جنگ تحميلي عشق رفتن به جبهه هاي نبرد و مبارزه در راه خدا در وجود او شعله ور گشت. او همواره از مسئولان درخواست مي کرد موافقت نمايند تا او بتواند به جبهه برود، اما چون نيک شهر را منطقه اي حساس مي دانستند، با اعزام او مخالفت مي کردند.
شهيد عليزاده اعتقاد داشت که شرکت در جنگ تحميلي، دفاع از آرمانهاي مقدس انقلاب است و حضور در جبهه ها موجب آبديدگي و ورزيدگي جسمي و معنوي مي شود.
در سال 1360 که به همت برادران، منطقه «سيستان و بلوچستان» تا حدودي آرام شد، شهيد توانست موافقت مسئولان را مبني بر حضور در جبهه جلب نمايد و بالاخره عازم ميادين حق عليه باطل گردد. او توانست با رشادتهاي فراواني که از خود نشان داده بود، دين خود را به اسلام و مسلمين ادا کند. اين سردار بزرگ سپاه اسلام پس از سالها رشادت و حماسه آفريني در سال 1360 بعد از عمليات بزرگ« بستان» در يکي از پاتکهاي دشمن، بر اثر اصابت ترکش خمپاره شهيد شد.
منبع: سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان و بلوچستان-1377

 

 

 

وصيت نامه
...اين زعيم عاليقدر (امام ) را حداقل در هر زماني دعا کنيد، که هر چه داريم از ايشان است. از اين حسين زمان که بين همه اقشار ملت، وحدت و همبستگي به وجود آورده، حمايت کنيم. احمد رضا عليزاده


 

خاطرات

 

شهرزاد اميرشهريار:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
زن همينطور که چادرش را محکم گرفته بود، روي صندلي نشست، اما دلش هزار راه مي رفت. معلوم نبود اين خدا نشناسها از جانش چه مي خواستند. دلش شور احمد رضا را هم مي زد. نزديکي هاي ظهر يک نفر تلفن زده بود و گفته بود احمد رضا را گرفته اند. بعد آدرس کلانتري را به او داده بود و ديگر هيچ. او هم حتي يک لحظه صبر نکرده بود. حتي نمانده بود که شوهرش بيايد.
چادرش را جمع و جور کرد و صورتش را محکم تر گرفت و بعد هم بدون اينکه به مرد نگاه کند، گفت: تلفن کردند گفتند پسرت را گرفته اند. آمده ام که پسرم را ببرم.
- مگر نمي داني زمان حکومت نظامي هيچکس نبايد بيرون باشد؟ پسرت چکاره است؟
- سرباز.
اما يک دفعه دنيا روي سرش خراب شد، آخر اين خدا نشناسها بد جوري به سربازها حساسيت دارند. به اين راحتي رهايشان نمي کنند. ديدي چکار کردي زن؟
الهي زبانت لال شود. بچه ات را انداختي توي درد سر. دلش بيشتر به شور افتاد. خودش و پسرش را به خدا سپرد. خدايا احمدم را سپردم به خودت.
- پسرت براي چي آمده قم؟
- آمده زيارت.
مرد همينطور دهانش باز و بسته مي شد و او جواب مي داد و زمان همينطور مي گذشت و بالاخره احمد رضا را آوردند.
- اگر يکي ضامنش بشود، مي تواند برود.
از در کلانتري که بيرون آمدند، نسيم خنک شب، چادر زن را به جنبش در آورده بود.
الهي شکرت. -
-مادر! هزار بار خدا را شکر. اين دشمنها به اين راحتي ما سرباز ها را رها نمي کنند. چطور شد که اين بار ...
زن که همينطور به حرفهاي احمد گوش مي داد و به نقطه نامعلومي خيره مانده بود، گفت: خدا، پسرم، خدا.
آن روزها هنگامه جانبازي و فداکاري عاشقان خدا بود. اخلاص همراه با صداقت و پاکي در چهره تمام بچه ها موج مي زد. دريک نيمروز بسيار گرم که تازه به نيک شهر آمده بودم و هنوز هم برادران را به اسم نمي شناختم، براي نگهباني حرکت کردم. در مسيري که مي رفتم، زباله هايي ريخته بود که به علت گرمي هوا بوي نفرت انگيزي از آن بر مي خاست و فضاي اطراف را نامطبوع کرده بود. برادري از همرزمان خود را ديدم که در آن هواي داغ، يک تنه در حال ريختن زباله به داخل خودرو و جمع آوري آنها بود. جلو رفتم و پرسيدم برادر چکار مي کني؟
- هيچي. شهرداري.
گفتم: شهر داري يک نفره، برو استراحت کن و موقع غروب اين کار را انجام بده.
جواب داد: نه، وقتي هوا گرم باشد اين آلودگيها بيشتر آزار مي دهند. چه بهتر که همين حالا از شر آن راحت شويم.
صداقت و اخلاص در چهره اش موج مي زد. شيفته اش شدم.
بعد از اتمام نگهباني به سراغش رفتم و نامش را پرسيدم گفت: عليرضا هستم. مدتها او را دوست صميمي خودم انتخاب کردم و صفا و اخلاص را از او آموختم تا آنکه شهادت بين ما فاصله انداخت.

تازه از جبهه بر گشته بود. همه از ديدنش خوشحال بودند و حال و هواي خانه طور ديگري شده بود. جان تازه اي گرفته بوديم، ولي احمد رضا خودش گويا اصلا خوشحال نبود. نه اينکه اصلا خوشحال نباشد. او هم حتما دلش براي پدر و مادرش تنگ شده بود. براي همين هم آمده بود تهران، ولي ته دلش غصه اي بود که اگر خوب به چشمانش خيره مي شدي، پيدا مي کردي. نيمه هاي شب که بيدار شدم، تازه نماز شبش را تمام کرده بود گفتم: قبول باشد پسرم. گفت: قبول حق و آه کشيد.
دنبال جمله اي مي گشتم تا سر صحبت را باز کنم: خدايا، يعني اين پسر چه غصه اي دارد؟ خيلي با خودم جنگيدم که صبر کنم و دنياي او را به هم نزنم، ولي بايد مي فهميدم. مدتها بود که با پسرم حرف نزده بودم. خيلي وقت بود که فرصت نکرده بوديم با هم درد دل کنيم و حرفهاي مردانه اي بزنيم که بين خودمان بماند.
اين روزها هر چه بود براي من و مادرش فقط انتظار و اظطراب بود و براي او مبارزه و جبهه. خواستم گله کنم از او. به چشمهايش نگاه کنم و بگويم ديگر بس نيست؟! تمام دنيا را که تو نمي تواني اصلاح کني. تمام محرومان را که تو نمي تواني نجات دهي! پس من و مادرت چه؟ به مادرت نگاهي بينداز. از صبر او پشت من خميده شده است. نمي گويم نرو، ولي حداقل چند روز بيشتر بمان. دلمان خوش است به بودنت. اما مي دانستم که احمد رضا مال ما نيست، امانت خداست. مي دانستم اين حرفها دلش را مي شکند.
نگاهش کردم؛ ساکت نشسته بود و به مهر و سجاده اش خيره شده بود. نمي دانم به چه فکر مي کرد. طاقت نياوردم. از جايم بلند شدم و رفتم کنارش. همينطور که دو زانو نشسته بود، دستم را گذاشتم روي شانه اش. انگار از دنياي ديگر بر گشت. به من خيره شد. گفتم: احمد جان کجايي بابا؟
- شماييد پدر؟
و تبسم کرد. همينطور که جانمازش را جمع مي کرد، گفت: هنوز هيچ جانيستيم! هنوز هم همين جا روي زمينيم پدر!! مهدي رفت، جواد رفت، رسول رفت، همه رفتند. اما من نمي دانم چه سري است که من اينجايم؟ مثل اينکه شهادت قسمت من نيست. خدا مرا لايق نمي داند.اينها را که مي گفت، آرام آرام اشک از گونه هايش مي غلطيد.
شانه هايش تند تند تکان مي خورد. احمد که گريه مي کرد، گويا درون من چيزي فرو ريخت و قلبم فشرده مي شد. دستهايش را گرفتم و گفتم: غصه نخور پسرم! قسمت تو هم مي شود ان شا الله ...!
وقتي ان شا ا...را گفتم، ياد ابراهيم افتادم که اساعيل را چطور به قربانگاه برد. سخت بود،اما آرزوي احمد پرواز بود. کدام پدر و مادري است که نخواهد پاره تنش به آرزويش برسد.
شانه هاي احمد هنوز تکان مي خورد که صبح از پشت پنجره بر شانه اش سرک کشيد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : عليزاده , احمدرضا ,
بازدید : 204
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

عبا سعلي خمري در سال 1342 ه ش در يکي از روستاهاي شهرستان زابل ديده به جهان گشود .دوران کودکي را در زادگاهش سپري کرد و در سال 1350 همراه پدر و مادرش به زاهدان آمد و تا اخذ ديپلم هنرستان در اين شهر ادامه تحصيل داد .فعاليت هاي سياسي شهيد خمره اي از سال 1356 يعني اوج مبارزه ملت مسلمان ايران عليه رژيم ستمشاهي آغاز گرديد .او در تظاهرات عليه رژيم شاه حاضر بود و چون شب فرا مي رسيد ،همراه دوستانش بر در و ديوار شهر شعار مي نوشت و اعلاميه هاي انقلاب را پخش مي کرد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ،تلاش آن شهيد عزيز در قالب تشکيل انجمن هاي اسلامي مدارس ادامه يافت .تشکيل نمايشگاه هاي بزرگ عکس ،تاسيس کتاب خانه و ايراد سخنراني و نمايش فيلم در روستاهاي دور افتاده «سيستان» از جمله فعاليت هاي وي است .
شهيد خمره اي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را مناسب ترين بستر براي فعاليتهاي انقلابي و اسلامي خود يافت و کارش را در بخش تبليغات اين نهاد آغاز کرد .گستردگي فعاليت هاي او در اين بخش به اندازه اي بود که در مناسبتهاي گوناگون انقلابي و مذهبي ،چهره شهر دگر گون مي شد .جالبتر از همه اينکه با نفوذ کلامش توانسته بود عناصر ضد انقلاب و زندانيان سياسي را هم وادار کند که در نوشتن شعار بر روي ديوار هاي شهر با وي همکاري کنند .
تلاش اودر دوران تصدي مسئوليت تبليغات سپاه« زابل» اين بود که جبهه فراموش نشود .به اين منظور پيوسته براي فرماندهان لشکر ثار الله سخنراني ترتيب مي داد و مردم را براي ديدار با رزمندگان اسلام به جبهه مي برد .
شهيد «خمري» مسلماني راستين و شيعه اي خالص بود .خود سازي را هرگز فراموش نمي کرد و خواندن قرآن و ادعيه را هيچ گاه از ياد نمي برد .راز و نياز هاي نيمه شب او را از چنان سوز و گدازي برخوردار بود که هر بيننده اي را متاثر مي ساخت .به مجالس روضه خواني علاقه ويژه اي داشت و با شنيدن نام مبارک حضرت زهرا (س)اشکش سرازير مي شد .
او که فرماندهي لايق بود ،در عمليات «کربلاي 1 »سمت معاون گردان را داشت و در «کربلاي 5 »فرماندهي يکي از گروهانهاي گردان« 405» را که از رزمندگان «سيستاني» تشکيل مي شد به عهده داشت .در پاتکهايي که عراق در ادامه عمليات انجام داد ،او اوج رشادت و دلاور مردي را به نمايش گذاشت .در يکي از در گيري ها نيروهاي گارد رياست جمهور عراق قصد باز پس گيري منطقه را داشتند و بخشي از رزمندگان اسلام را به محاصره در آورده بودند .در اين هنگام سردار شهيد «خمري» به همراه 72 تن از همرزمانش در مقابل تهاجم دشمن ايستاد و آنها را ناچار به فرار کرد .اين مقاومت چنان جانانه بود که تحسين فرماندهي کل سپاه را بر انگيخت ،بطوري که پيوسته از طريق بي سيم از آنها سپاسگذاري مي کرد .
به هنگام پيروزي انقلاب ،15 ساله بود اما معرفت ،بصيرت و عشق و علاقه عجيب و چشمگيري به انقلاب و امام خميني(ره) و در اصل به اهل بيت پيامبر (ص)داشت .
سال 1356،براي ادامه تحصيل وارد هنرستان شد و در رشته برق مشغول تحصيل شد .در اين سال که همزمان با اوجگيري مبارزات مردم مسلمان ايران بود ،روح نا آرام مذهبي و انقلابي شهيد هم طوفاني و پر تلاطم مي شد و چنانچه مي خواستيد او را ببينيد ،مي بايست سراغش را در اجتماعات مذهبي و انقلابي عليه رژيم شاهنشاهي در مساجد بگيريد .يا شبها او را در کوچه ها و خيابانهاي شهر در حال شعار نويسي عليه جنايات رژيم و پخش اعلاميه هاي انقلابي مي شد ،ديد . گاهي اگر پدر و مادرش مانع از رفتنش مي شدند ،او سبکبال و عاشق در نيمه هاي شب که بقيه اعضاخانواده در خواب بودند ،از منزل خارج مي شد و بقيه شب را به شعار نويسي و پخش اعلاميه مي گذراند و سپس تا صبح در مسجد به سر مي برد تا بتواند در تظاهرات و فعاليت هاي انقلابي روزانه شرکت کند .
از همان ايام ،به مطالعه و خريد و جمع آوري کتاب و تشکيل کتابخانه نيز علاقمند بود .به نحوي که از همان سالها به تشکيل کتابخانه کوچکي در منزل پرداخت که بعد ها عموم مردم از آن استفاده مي کردند .
پيروزي انقلاب نزديک مي شد و قرار بود حضرت امام (ره)به ايران تشريف فرما شوند ،«عباس» از خوشحالي در پوست نمي گنجيد و خود را سرباز امام مي نا ميد و براي استقبال از حضرت امام (ره )و سر نگوني شاه آرام و قرار نداشت .
از پيروزي انقلاب تا ورود به سپاه پاسداران :
با اوج گيري مبارزات انقلابي مردم مسلمان و پيروزي انقلاب ،تحولات روحي ،اخلاقي و شور و هيجان انقلابي عباس ،فوق العاده چشمگير بود . او در دو بعد معنوي و سياسي ،در جمع دوستان و همسالان ،تشخص و بر جستگي ويژه اي داشت .ضمن وارستگي اخلاقي ،متانت و وقار ،اخلاص و تواضع ،تقيد خاصي به نماز جمعه و روزه هاي مستحبي و احساس تعهد و مسئوليت نسبت به زندگي سخت معيشتي پدر و بيماري مادر و رسيدگي به امور داخلي خانه در بعد مسائل سياسي اجتمايي هم از افراد شاخص و مطرح شهر بود .
قبل از پرداختن به فعاليت هاي اجتماعي شهيد لازم است ،شمه اي از وضعيت سياسي اجتمايي استان« سيستان و بلوچستان» در آن ايام بيان شود ،تا بر جستگي هاي اجتماعي سياسي شهيد بهتر تبيين شود :
استان «سيستان و بلوچستان» تر کيبي نا همگن از جمعيت قومي و مذهبي بوده و با وجود قرار داشتن در نوار مرزي شرق ،همجوار با «افغانستان» و «پاکستان» و در جنوب با کشور هاي حاشيه «خليج فارس» و وجود تعصبهاي خاص مذهبي و قومي و از طرفي فقر فرهنگي قابل توجه منطقه ،بستر مناسبي براي فعاليت گروهکهاي سياسي ضد انقلاب ،خصوصا گروهکهاي «چپ» و «منافق» بود .اين گروهکها در سالهاي1360- 1357 ،فعاليت بسيار چشمگير تشکيلاتي اعم از سياسي و نظامي داشتند .
راه انداختن يک سري شرارتها و نا امني و در گيري هاي قومي و مذهبي با حمايت و سازماندهي اين گروهکها انجام مي شد .تحريک استکبار جهاني و کشور هاي معاند منطقه و فعاليتهاي سياسي و فرهنگي اين گروهکها در دانشگاه و مراکز آموزشي و دبيرستان هاي استان در جهت انحراف افکار عمومي ،شديدا عرصه را به نيروهاي وفادار به انقلاب تنگ کرده بود .در واقع اين گروهکها با انواع فعاليتهاي سياسي ،نظامي و فرهنگي ،بذر کينه ،ترديد ،نا رضايتي و رويگرداني از انقلاب را در دلها و اذهان اقشار مختلف مردم مي پاشيدند .
ضمنا خوانين سر سپرده به رژيم گذشته که با پيروزي انقلاب ،جايي براي جولان و زور گويي آنها در استان و استثمار مردم نداشتند ،با پيوستن به گروهکهاي ضد انقلاب و با حمايت دشمنان خارجي ،اين استان را يکپارچه
نا امن و متشنج ساخته بودند .
بنا بر اين با توجه به مطالب فوق يک نهضت عظيم فرهنگي براي تنوير افکار عمومي لازم بود تا مردم اين استان را نسبت به شرايط کشور و مردم در قبل و بعد از انقلاب آشنا نمايند .از سويي ايجاد امنيت و بر خورد با شرارتهاي گوناگون ضد انقلاب هم يک ضرورت ديگر بود که با توجه به بافت و تر کيب جمعيتي نا همگن ،کار چندان ساده اي هم نبود .
شهيد که خود را از مصاديق بارز جمله تاريخي حضرت امام خميني در سال 1342 ،خطاب به رژيم شاهنشاهي مي دانست که فر مودند : سربازان من در گهواره اند و ...، به سر بازي امام افتخار مي کرد وبا تمامي وجود ،به دفاع از انقلاب وشناخت و معرفي آن به آحاد مردم در همه نقاط استان و به مبارزه فکري و فيزيکي با گروهکهاي ضد انقلاب مي پرداخت که به طور خلاصه به توصيف فعاليتهاي شهيد در مقطع زماني 57 13تا 1360 مي پردازيم .
فعاليت هاي سردار شهيد تا سال 1360 :
- يکي از فعاليتهاي عمده شهيد در اين ايام ،مسئوليت انجمن اسلامي هنرستان فني بود که همزمان با اوج فعاليتهاي سياسي گروهکها در مدارس از اهميت ويژه اي بر خوردار بود زيرا به دليل وجود انواع تشکلهاي چپ ،راست ،نفاق ،التقاط و ...عرصه بر انجمن هاي اسلامي تنگ شده بود و حتي طرفداران انقلاب نيز خود را در اقليت مي ديدند .لذا با اين اوضاع نفس گير فعاليتهاي همه جانبه شهيد در هنرستان و در سطح شهر و استان ارزش حياتي ويژه اي داشت .بنا بر اين سردار شهيد ،به عنوان مسئول انجمن اسلامي و در قالب اتحاديه انجمن هاي اسلامي به اجراي برنامه هاي متنوع فرهنگي ،سياسي ،ورزشي و ...مي پرداخت که به اهم آنها اشاره مي شود :
سازماندهي و جذب نيروهاي طرفداران انقلاب و دادن تشکل و نظم به آنها .
تاسيس کتابخانه مجهز با کتب مفيد اسلامي در هنرستان .
راه انداختن نماز جماعت در هنرستان با حضور روحانيون و برادران مولوي اهل سنت به منظور تقويت وحدت و خلع سلاح تبليغي مناديان تفرقه .
دعوت سخنرانان به مناسبتهاي مختلف براي تنوير افکار مورد تهاجم فرهنگي دانش آموزان .
بر پايي نمايشگاههاي عکس،پوستر ،کتاب و نمايش فيلم از جنايات رژيم گذشته و استکبار جهاني و دستاوردهاي انقلاب در هنرستان .
همکاري شهيد با انجمن هاي اسلامي ديگر مراکز آموزشي جهت اجراء مراسم به مناسبتهاي مختلف .
بحث و مناظره با گروهکها ،آن هم با شناخت و معرفت سياسي مناسب از ديدگاهها و سوابق سياسي و در عين حال با سعه صدر و خوشرويي که اتفاقا اخلاق پسنديده و خلق نيکوي ايشان ،عامل جذب افراد به مواضع انقلاب و تنفر از گروهکهاي ضد انقلاب مي شد .اخلاص شهيد حتي در رويارويي ضد انقلاب در جريان زد و خوردهاي که هواداران گروهکهاي سياسي به راه مي انداختند ،بسيار قابل توجه و ياد آور اخلاص مولايش حضرت علي (ع)در غزوه خندق در مصاف با سردار عرب ،عمربن عبدود بود .
تاسيس کتابخانه عمومي توحيد در دبيرستان طالقاني زاهدان ،
راه انداختن مسابقات ورزشي در هنرستان و در محله ها .
سردار شهيد تعداد زيادي از جواناني را که اهل مسجد و مجالس مذهبي نبودند ،با بهانه اين مسابقات ،با آنها ارتباط بر قرار نموده و سپس با ظرافت خاصي آنها را با انقلاب و ارزشهاي انقلاب آشنا و به طرف بسيج هدايت مي کرد و بعدها خيلي از همين جوانان راهي جبهه و جنگ مي شدند .
تشکيل جلسات و کلاسهاي آموزش قرآن ،تفسير ،اخلاق و شناخت گروههاي سياسي براي دانش آموزان .
بر گزاري مراسم دعاي کميل ،توسل و عزاداري شهادت ائمه به اتفاق همسايه ها و بستگان .
سازماندهي نيروهاي مخلص انقلاب و به کار گيري آنها تا نيمه هاي شب براي شعار نويسي در سطح شهر و نصب پلاکارد .
راه انداختن کلاسهاي نهضت سواد آموزي ،قرآن و احکام براي بيسوادان در منزل شخصي .
تاسيس يک کتابخانه شخصي با کتابهاي متنوع ،آن هم با نهايت مشکلات مالي براي استفاده عمومي و بر گزاري اردوهاي جمعي جوانان از طريق همين کتابخانه .
اما بغض و کينه ضد انقلاب نسبت به شهيد ،منجر به آتش زدن کتابخانه شخصي ايشان د ر نيمه هاي شب گشت .
نمايش فيلم و سخنراني در محله هاي مختلف شهر ،خصوصا محله هاي محروم .شرکت فعال و محوري در تحصن دادگستري استان در اوايل انقلاب که با اعتراض نا امني و اغتشاش در استان و فعاليتهاي شرارت بار خونين ،گروهکهاي سياسي و ضعف مديريت مسئولين اجرايي وقت استان تشکيل شده بود .
يکي ديگر از فعاليتهاي بسيار با ارزش ايشان ،تشکيل يک گروه تبليغي از دوستان صميمي و سازماندهي آنها براي تبليغ در شهرها و روستاهاي دور افتاده استان ،به ويژه روستاهاي زابل بود که شهيد به همراه جمعي از دوستان مخلص انقلاب ،ايام تعطيل مدارس را به کارگاههاي فني لوله کشي ،نقاشي، ساختمان و...تبديل و پولي را که از اين طريق به دست مي آوردند ،براي خريد و تهيه کتاب ،فيلم ،پوستر و هزينه اياب و ذهاب مسافرتهاي تبليغي استفاده مي کردند .در ضمن از ادارات مختلف براي تهيه موتور برق ،پروژکتور و...کمک مي گرفتند . در روستاها برنامه هاي جالب و متنوعي را براي آشنايي مردم با ماهيت رژيم گذشته ،انقلاب و رهبران آن اجرا مي کردند .در هرروستايي که وارد مي شدند ،صبح تاظهر به بر پايي نمايشگاه عکس و پوستر و بعد از ظهر و شب به سخنراني راجع به انقلاب و شخصيت امام مي پرداختند و آنگاه فيلمي از صحنه هاي تظاهرات و مبارزات مردم مسلمان ايران عليه رژيم شاهنشاهي و جنايات آن رژيم و مصاحبه هاي حضرت امام (ره)را براي مردم به نمايش مي گذاشتند که شديدا مورد استقبال قرار مي گرفت .
در اين مدت ،اگر چه وقت و امکانات شخصي ايشان وقف خدمت به انقلاب و دفاع از آن و معرفي چهره تابناک انقلاب به آحاد جامعه بود ،از درس و کمک به پدر و مادر غافل نبود .
عباس در خرداد 1360 موفق به اخذ ديپلم مي شود و از جايي که جز عشق به خدا ،اسلام ،امام و انقلاب سودايي به سر نداشت و تمام همت و تلاشش ،وقف دفاع از انقلاب و... مي شد ،بهترين جا و ار گاني که مي توانست در آن شرايط ،عباس را ا رضا کند ،سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود .لذا تصميم مي گيرد ،افتخار پيوستن به اين نهاد مقدس و انقلابي را بيابد .
از ورود به سپاه پاسداران تا شهادت (65 13– 1360 )
عباس در خرداد 1360 موفق به اخذ ديپلم مي شود و چون انديشه اي جز خدمت به انقلاب و تعالي آن ندارد لذا در هفتم تير 1360 ،همزمان با شهادت مظلومانه دکتر بهشتي و هفتادو دو تن از يارانش ،با دنيايي از شور و اشتياق ،لباس سبز انصار الحسين(ع) ،لباس مقدس پاسداري را بر تن مي کند .
پس از پيوستن به اردو گاه حسين (ع)و اتمام دوران آموزش ،در واحد تبليغات و انتشارات سپاه استان مشغول به خدمت مي شود که به علت فعاليت شبانه روزي و همت و پشتکار و ارائه ابتکارات بکر و ذوق هنري و خلاقيتهاي فرهنگي ،مسئوليت قسمت تبليغات به وي واگذار مي شود .اما از جايي که ايشان شخصيتي چند بعدي داشت ،اشتغال به هر وظيفه و تکليفي ،احساس سلب مسئوليت در ساير وظايف و تکاليف را در ايشان بوجود نمي آورد .لذا چون مادر مهربانش بيمار بود و انجام امور خانه و پرستاري مادر و رسيدگي به بچه ها بر عهده ايشان بود ،براي اينکه از فعاليتهاي اجتماعي باز نماند و از امور خانه هم آسوده خاطر گردد ،در مهر ماه سال 1360، تصميم به ازدواج مي گيرد .
فعاليتها و خدمات فرهنگي شهيد در مسئوليهاي پشت جبهه :
شهيد خمر از فروردين سال 1361 به عنوان مسئول واحد انتشارات سپاه چابهار منصوب گرديد و با همت و تلاش شبانه روزي در چابهار و روستاهاي اطراف ،با يک سري بر نامه هاي جالب فرهنگي ،انقلاب اسلامي را به مردم محروم و دور افتاده شنا ساند .با گفتار شيرين و رفتار پسنديده اش ،آنچنان در دل مردم جاي گرفت که حتي زندانيان سياسي نيز با گفتارش منفعل مي شدند و حاضر بودند داوطلبانه در نوشتن شعار بر روي ديوار ها و نصب پلاکارد به او کمک نمايند .او هم به خوبي از آنان در جهت اهداف انقلاب ،استفاده مي نمود .اتفاقا به علت حسن خلق شهيد ،اکثرشان از گروهکها بريده و از طرفداران پر وپا قرص انقلاب شدند . در نهايت با همت و تلاش شهيد اولين اعزام از چابهار به جبهه با تعداد 16 نفر انجام شد که به علت نياز مبرم به ايشان در زاهدان ،در نيمه دوم تير ماه 60 13به سپاه مر کز استان مراجعت کردند .
پس از باز گشت از چابهار به علت صلاحيتها ،ابتکارات ،قدرت مديريت و
خلا قيتهاي هنري، مسئوليت قسمت انتشارات سپاه استان به وي واگذار شد و بعد از يکسال با اصرار و پافشاري شهيد ،به جبهه اعزام مي شوند ،در جبهه نيز به دليل صلاحيتهاي اخلاقي و مديريتي ،به عنوان جاشين واحد تبليغات و انتشارات لشکر 41 ثارالله منصوب مي شود که از خود ابتکارات جالبي ارائه مي دهد .
در بازگشت از جبهه به عنوان جانشين واحد تبليغات و انتشارات سپاه استان منصوب مي شود و سپس به علت شايستگي هاي لازم و زمينه کاري مناسب با مسئوليت واحد تبليغات و انتشارات به پايگاه زابل مامور مي شود که تا قبل از شهادت ،در آنجا خدمات شايان توجه و چشمگيري در تحول فرهنگي منطقه و اعزامهاي پرتعداد نيرو به جبهه داشت که نقش شهيد در تمامي اين خدمات ،کليدي و اساسي بود .
فعاليتها و خدمات فرهنگي شهيد در مسئوليتهاي پشت جبهه:
در آن روزهاي غربت انقلاب ،تمام وقت ،توانايي و امکانات نيروي حزب الله و مومنين و از آن جمله شهيد خمر ،وقف انقلاب ،جنگ و حفظ ارزشها بود و با وجود داشتن عنوان مسئوليت ،بي اعتنا به مظاهر دنيا و رياست ،همچون نيرويي ساده براي خدمت به انقلاب تن به هر کاري مي داد که در اينجا به اهم فعاليتهاي شهيد در مدت مسئولتهاي پشت جبهه مي پردازيم :
تلاش شبانه براي افشاءجنايات و شنا ساندن چهره زشت و کريه گروهکهاي ضد انقلاب به مردم و مخصوصا به نسل جوان ،
رنگ آميزي ديوارهاي شهر و مزين نمودن آنها با آيات و روايات و فرمايشات حضرت امام (ره )و مسئولين نظام ،از کارهاي هميشگي او بود .اين کار را اکثر مواقع در شب و تا پاسي بعد از نيمه شب با سازماندهي منظم و با استفاده از نيروهاي جوان دانش آموز و بسيجي و بعضي همکاران انجام مي داد و صبح زود نيز قبل از همه ،بدون اظهار خستگي از تلاش شبانه ،سر کار حاضر مي شد .
نقش محوري در بر پايي نمايشگاههاي بزرگ عکس ،پوستر ،آثار دفاع مقدس ،غنائم جنگي و...به مناسبتهاي مختلف مانند :هفته دفاع مقدس ،دهه فجر و...
راه انداختن اردوهاي چند روزه زيارتي ،سياحتي به شهرها و ديدار با شخصيتهاي بزرگ نظام ،با حضور اقشار و فرقه هاي مذهبي .اين حرکت راهي بود براي جذب جوانان به بسيج و بريدن و تنفر از گروهکها ي ضد انقلاب و ايجاد شور و شوق اعزام به جبهه در آنها.

در اوايل انقلاب که نهادهايي چون سازمان تبليغات فراگير و جا افتاده نبود و تشکلات قوي و منسجم نداشتند و بار اصلي اعزام مبلغ و امور فرهنگي و تبليغي شهرها بر دوش سپاه بود ،شهيد در قالب واحد تبليغات سپاه استان ،تلاش چشمگيري در جذب مبلغ از حوزه هاي علميه شهرهاي مهم مذهبي کشور داشت و به موازات آن ذوق و شوق و تلاشي مضاعف در راه انداختن نماز جماعت ،کلاس هاي قرآن ،احکام و معارف در ادارات داشت .
همت و تلاش قابل توجه و تاسيس کتابخانه در محله هاي شهر ،خصوصا محله هاي محروم .همچنين راه اندازي کلاسهاي قرآن و سخنراني و...
تهيه و چاپ تراکت ،پوسترهاي جالب و توزيع آن در بين اقشار مختلف مردم .
مبتکر تهيه و چاپ نشريه (پيام جمعه )در اوايل انقلاب با محتواي :بر گزيده اي از مطالب خطبه هاي جمعه و مسائل سياسي روز کشور جهت پرکردن خلاء فرهنگي .
مبتکر و طراح نشريه پيام شهيد که بعد از ظهرهاي روز پنج شنبه در مزار شهدا توزيع مي شد و حاوي آيات و رواياتي در خصوص جهاد و شهادت و فرمايشات حضرت امام و مسئولين در مورد جنگ ،اخبار جنگ ،وصيت نامه شهدا و پيام رزمندگان بود .
اين دو نشريه را ،شهيد با همت و تلاش شبانه روزي و با کمترين امکانات موجود تهيه و چاپ مي کرد که بعدها زمينه ساز چاپ مجله کودک مسلمان بلوچ تاکنون شد.
تبليغات گسترده در خصوص زنده نگه داشتن مساله جنگ به عنوان مساله اصلي کشور و ترغيب و تشويق مردم جهت اعزام به جبهه با بر نامه هاي متنويي چون :راه انداختن ماشين هاي بلند گو دار در سطح شهر و روستا ،بر پا نمودن مجالس پر شکوه سخنراني توسط فرماندهان عالي رتبه جنگ و بعضا توسط خودش ،راه انداختن کاروانهاي بازديد از جبهه با حضور اقشار مختلف جامعه و...
اوج فعاليت شهيد ،اعزام نيرو به جبهه جهت تامين نيروي گردانهاي 405 و 409 استان در جنگ بود که در مدت مسئوليتش در سپاه زابل ،انجام مي گرفت و چون اکثر نيروهاي اعزامي استان به جبهه از شهرستان زابل بود ،به همين دليل شهيد به آنجا مامور شده بود .ايشان هم انصافا با تلاش شبانه روزي و ذوق سر شار هنري و ابتکارات شخصي ،سنگ تمام ،مي گذاشت و هر شب چندين گروه تبليغي متشکل از روحاني ،موتور برق ،پرو ژکتور و فيلم به روستاهاي دور افتاده زابل و يا مداح براي بر گزاري مراسم دعاهاي کميل و توسل و يا ميلاد و شهادت ائمه مي فرستاد .
بدون اغراق مي توان گفت که اعزامهاي بزرگ رزمي و کاروانهاي هدايا براي رزمندگان ،مرهون زحمات و تلاشهاي شبانه روزي و خستگي نا پذير مخلصانه شهيد خمر مي باشد .
عشق و علاقه وافري به سر کشي از خانواده شهدا و رزمندگان عزيز داشت که به عنوان يکي از عناصر محوري انصار المجاهدين ،توفيق حضور در جمع با صفا و معنوي اين خانواده هاي گرامي را مي يافت و ضمن تقدير و سپاس از خدمات و مجاهدتهاي فرزندان برومند شان به شنيدن مشکلات و درد دل آنها گوش فرا مي داد .و در مراجعات ،گفته ها و نيازهاي ولي نعمتهاي انقلاب را به مسئولين مربوطه منتقل مي نمود .
يکي از فعاليتهاي مورد علاقه شهيد ،بر گزاري دوره هاي قرآن بود .شهيد با يک طرح ابتکاري ،دوره هاي قرآن را در ماه مبارک رمضان در منازل شهدا بر گزار مي کرد و با برادران سپاهي و بسيجي ،هر روز به منزل يکي از خانواده هاي معظم شهدا مي رفتند .
اين دوره ها از صفاي معنوي زائد الوصفي بر خوردار بود .
خريد پارچه و توزيع آن بين خانواده ها جهت تهيه لباس رزمندگان .
فعاليتها و خدمات فرهنگي و رزمي شهيد در جبهه:
در دوران دفاع مقدس بعضي از نيروها و واحدهاي خدمتي سپاه پاسداران موظف به انجام وظيفه در پشت جبهه بودند و بر اساس بخشنامه هاي رسمي و با تاکيد از طرف فرماندهي محترم کل سپاه ،اجازه حضور در جبهه ها را نداشتند .اينها نيروها و واحدهايي بودند که مسئوليت کارهاي تبليغي و جذب و گزينش نيرو و تر غيب و سازماندهي امت حزب الله را براي اعزام به جبهه داشتند .
شهيد خمر ،از جمله نيروهايي بود که نقش اساسي و ارزنده اي در اعزامهاي بزرگ رزمي و ارسال هداياي مردمي به جبهه داشت .از اين رو مسئولين وقت سپاه شديدا از اعزام ايشان به جبهه ممانعت مي کردند .اما روح نا آرام و متلاطم شهيد هميشه متوجه فضاي معنوي و عطر آگين جبهه و جنگ بود و هيچ چيز به غير از وصال معبود و جهاد و مبارزه در ميدان کارزار و شهد شهادت او را قانع و سيراب نمي ساخت .لذا با اصرار و پافشاري وافر بعد از موفقيت در جذب و اعزام کاروانهاي بزرگ نيروي رزمي و هداياي مردمي به جبهه ،موفق شد مسئولين محترم سپاه را متقائد نمايد که بيش از اين ،از توفيق بزرگ و مجاهدت در جبهه محروم نماند .
اوعليرغم ممانعت قانوني ،با اصرار عاشقانه و داو طلبانه ،سعادت حضور در عمليات والفجر 3 و 4 و کربلاي 1 و 5 را پيدا کرد .

عمليات والفجر 3و 4
در اين عملياتها شهيد به عنوان جانشين واحد تبليغات و انتشارات لشگر 41ثارالله انجام مي نمود که شرح خدمات خالصانه وي را به نقل از مسئولين وقت تبليغات لشکر مي خوانيم :
به هيچ عنوان برايش ،عنوان مطرح نبود و بيشتر از هر نيروي ،تن به هر کار و خدمتي مي داد .بر اثر خلاقيتها و ابتکارات ذوقي ،تبليغي و هنري اش ،واحد تبليغات لشگر متحول شد .با ابتکار شهيد ،هر چند گاه از شخصيتهاي کشوري و لشکري و مداحان اهل بيت دعوت به عمل مي آمد تا با حضور در جمع برادران رزمنده ،به تقويت روحيه اعتقادي ،معنوي و سلحشوري رز مندگان بپردازند .
ايشان ضمن اين که فردي مدير بود اما در جنگ اصلا علاقه اي به کار ستادي نداشت و عليرغم اصرار فرماندهان عالي رتبه لشگر ،شبهاي عمليات ،نا آرام و بي قراري مي نمود .با ابتکار ايشان نيروهاي تبليغات در آموزشهاي نظامي شرکت مي کردند .از اين رو شب عمليات ،اين نيروها دو منظوره بودند .بدين صورت که هم اسلحه داشتند و هم بلند گوي دستي تا با صلاحديد فرماندهان گردان ،در مواقع لزوم به تشويق رزمندگان اقدام نمايند .
در فاصله دو عمليات با ذوق سر شار هنري ، نمايشنامه( لحظه هاي سرخ) را نوشت و با کار گرداني خود ،دوستان هنرمند را آماده اجراء نمايشنامه کرد که يکي از نقشهاي حساس نمايشنامه را خود عهده گرفت و با اجرا خوب و شايسته اين نمايشنامه و ديگر بر نامه هاي متنوع تبليغي هنري نقش بسزايي در تقويت روحيه رزمندگان داشت .
او که لحظه هاي فراغت خود را به کتاب خواني و مطالعه مي گذراند ،در عمليات والفجر 4 هم چون والفجر 3 ،عليرغم مخالفت مسئولين با گريه و زاري و اصرار شديد ،در عمليات حضور يافت و به اعتراف فرماندهان همچون يک فرمانده دلاور در تنگناها و شرايط سخت جنگ ،بسيار شجاعانه و مدبرانه وارد رزم شد .
ابتکارات ذوقي و هنري شهيد در زمان پدافند و آفند در جبهه ،آن چنان نظر مبارک شهيد مير حسيني(قائم مقام فرماندهي لشگر41ثارالله) را به خود جلب کرد که اين سردار شهيد بارها از واحد تبليغات سر کشي مي کرد و مي فرمود :الحق که شما نقش تبليغات را در جنگ به درستي نشان داده ايد .
عمليات کربلاي 1 و 5
شهيد که قبل از عمليات کربلاي 1 ،مسئوليت واحد تبليغات سپاه زابل را بر عهده داشت با اصرار و پافشاري زياد،مسئولين وقت سپاه را متقائد مي کند و به جبهه اعزام مي شود .يکي از همرزمان شهيد مي گويد :
قرار بود عمليات کربلاي 1 ،براي آزاد سازي مهران و ارتفاعات مشرف برآن شروع شود که ما به منطقه رسيديم .گردان 409 استان تازه تشکيل شده و محوري سخت و مشکل هم به آن سپرده شده بود .گروهاني را من و شهيد خمر تحويل گرفتيم .ايشان در تقويت ،آموزش و سازندگي جسمي و روحي نيرو ها سنگ تمام گذاشت .
محوري که قرار بود گردان 409 و خصوصا گروهان ما عمل کند ،ازبلند ترين ارتفاعات منطقه بود و بر همه جا اشراف داشت .تمام منطقه و خصوصا اين ارتفاعات مين گذاري و سيم خاردار کشيده شده بود .از اين جهت اقتضاءمي کرد که عمليات در روز انجام شود .
عمليات در صبحگاهان آغاز شد و حدود ساعت 2 يا 3 بعد از ظهر به مواضع از پيش تعيين شده رسيديم .عراق به علت استراتژيک بودن ارتفاعات ،با آتش سلاحهايش ،فشار زيادي بر ما وارد کرد تا بتواند ارتفاعات را باز پس بگيرد .اگر چنين مي شد ،تمام عمليات ما خنثي مي شد و همه نيروها مي بايست کيلومتر ها عقب نشيني کنند .آن روز مسئوليت هدايت نيروها بر عهده شهيد بود ،هوا نيز بسيار گرم و داغ و حدود پنجاه درجه بود .به حدي که اگر آب دهان بر روي سنگي مي انداختيم ،در فاصله سنگ تا دهان ،بخار مي شد .اکثر بچه ها شهيد و بعضي بي رمق و ناتوان شده بودند و تعداد نيروهاي اندکي هم که باقي مانده بودند ،به علت شدت آتش دشمن و گرماي کشنده ،زمين گير شده بودند .
نا گفته نماند که از دست دادن مهران ،از لحاظ حيثيتي هم براي جمهوري اسلامي ايران ،بسيار درد آور بود .چون در تصرف قبلي آن توسط عراق ،منافقين هم شرکت کرده بودند و بعد از تصرف آن ،تبليغات زيادي در داخل و خارج راه انداخته بودند ،،لذا باز پس گيري آن ،پيروزي بزرگي براي ايران بود و به همان نسبت از دادن آن نيز مشکل حيثيتي براي نظام داشت .
همه ما بريده بوديم .آتش دشمن هم فوق العاده شديد بود تا به هر قيمتي شده بر ارتفاعات مسلط شوند . که نقش اين علمدار مخلص برهمه آشکار گرديد .او انگار خود را براي همه چيز آماده کرده بود .
از سوي ديگر نيروهاي پياده دشمن نيز زير آتش شديدشان براي تصرف ارتفاعات به طرف مواضع ما مي آمدند و به ما خيلي نزديک شده بودند وشهيد که در آن شدت بحران ،براي تقويت روحيه همزمان ،خنده و تبسم از لبها و چهره نوراني اش محو نمي شد و اعتنايي هم به گرما و آتش دشمن و دشواري جنگ نداشت .او چون عاشقي جانباز و بي قرار براي شهادت و وصل به معبود ،لحظه شماري مي کرد ،نا گهان تير بار را از يکي از بچه ها ي رزمنده گرفت و با تمام قامت در برابر عراقيها ايستاد و طي چند مرحله ،با رگبار تير بار ،تعداد زيادي از نيروهاي زبون دشمن را درو کرد که نهايتا منجر به ياس و نا اميدي دشمن از دستيابي به ارتفاعات و عقب نشيني آنها و روحيه گرفتن نيروهاي خودي شد .
آري ايشان فرمانده بود و هدايت عمليات را بر عهده داشت و مي بايست براي انجام ماموريت ها از نيرو هاي تحت امر استفاده کند .اما جايي که ديگر از دست کسي کاري بر نمي آمد ،اين علمدار مخلص و عاشق بود که صف شکن نيروي دشمن مي شد و الحمدالله با همت بلند او مواضع ما تثبيت و دشمن زبون ،خوار و ذليل گشت و افتخار بزرگي در کار نامه غرور آفرين دفاع مقدس ثبت شد که مسلما نقش شهيد خمر در ماموريت لشگر ثارالله در آن عمليات قابل توجه و فراموش ناشدني است .
بعد از اين عمليات ،عباس واقعا عاشورايي و کربلايي شده بود و اين علمدار بي قرار،جز به جبهه و وصال معبود به هيچ چيز نمي انديشيد . تمام شواهد و قرائن نيز حکايت از تصميم قاطع ايشان براي آفرينش حماسه اي بزرگ داشت . او براي آخرين ديدار با دوستان و بستگان و ابلاغ پيام خونين کربلائيان شهيد و بسيج و اعزام عاشورائيان به مسلخ عشق ،به پشت جبهه مي آيد.
عباس که قبلا در آزمون دانشگاه امام حسين (ع)شرکت کرده بود با ديدن نامش در ستون قبول شدگان دانشگاه ،شادمان مي شود اما براي گذراندن واحد هاي درسي ،کربلايي ترين دانشگاه را بر مي گزيند و در خاکريزهاي خط مقدم ثبت نام مي کند .
آخرين ديدار عباس از ديار و خانواده اش سر شار از زيبايي است .به هر کس که مي رسيد خداحافظي مي کرد و حلاليت مي طلبيد و به همه مي گفت که ديگر بر نمي گردد .اين بار او سفارش هاي لازم را به دوستان ،وابستگان و خانواده نمود .آخرين وصيت نامه اش را هم نوشت و حتي محل دفن خود را هم مشخص کرد و برآن فاتحه خواند و هر چند به کسي وصيت کتبي و شفاهي نکرد که در آنجا دفنش کنند .روز تشييع جنازه ،اصرار همه در آن بود که جسد مطهرش را در جوار يکي از بستگان شهيدش دفن کنند ،اما بنياد شهيد با وجود بي خبر بودن از نيت و الهام شهيد ،مامور اجراي خواست باطني اش شد .ايشان را در جايي دفن کردکه به او الهام شده بود .
حماسه اين علمدار در کربلاي 5 ؛حماسه اي ديگر است و آيينه اي ديگر
مي طلبد تا چهره پر فروغش را در آن بنگري .او بعد از مدتي کوتاه و براي هميشه از همه خدا حافظي کرد .به جبهه مي گردد و مسئوليت ستاد گردان ،مسئول واحد تبليغات و فرماندهي يکي از گروهاهاي گردان 405 لشکر ثارالله را بر عهده مي گيرد که بر اساس عشق و علاقه وافري که به بيبي دو عالم ،حضرت زهرا (س)داشت ،نام مبارک و زيباي آن حضرت را بر گروهان تحت امرش مي گذارد .
در زمان مانده به عمليات کربلاي 5 ،عباس سعي بسياري داشت تا نيروهايش را از لحاظ جسمي و روحي آماده نبردي بزرگ کند . او ماموريت مهم ديگري را نيز که دفاع از خط پدافندي فاو بود ،به همراه گردان ،قبل از شروع عمليات با موفقيت انجام داد .
کم کم به زمان شروع عمليات کربلاي 5 نزديک مي شد .در اين عمليات ،جمهوري اسلامي ايران ،سرمايه گذاري زيادي کرده و توان بالايي از نيروها و تجهيزات را هم فراهم ساخته بود .دشمن هم براي دفاع از حيثيت خود ،بطور جدي و با تمام قدرت و بر خوردار از هر گونه حمايت بين المللي، خود را براي نبردي سنگين آماده کرده بود .با شروع عمليات کربلاي 5 بي قراري عباس هر لحظه بيشتر مي شد .ديگر زمين ظرفيت تحمل روح بلند و ملکوتي او را نداشت ،به همراه گردان براي در يافت دستور اعزام به خط مقدم ،به طرف موضع انتظار راه افتاد .
روز دوم يا سوم عمليات بود که به موضع انتظار رسيد و قرار شد در ادامه عمليات ،گردان 405 وارد عمل شود .يکي از فرماندهان گردان تعريف مي کند :
به واسطه جاذبه قوي و محاسن اخلاقي و معنوي عباس ؛نيروهاي پرتوان و با استعدادي ،دور شمع وجود ش گرد آمده بودند به طوري که گروهان او شاخص بود و بر جستگي خاصي داشت .عباس نيز بيش از هر فرمانده اي ،کار ،کيفي و کمي جهت آماده سازي نظامي و روحي بر روي نيروها انجام مي داد .حتي گاه ،سنگر به سنگر در جمع نيروهايش حضور مي يافت و در آماده سازي همه جانبه آنها تلاش مي کرد .
روزي هم که در موضع انتظار ،آماده شرکت و حضور در عمليات کربلاي 5 بوديم ،ايشان براي اعزام به منطقه عملياتي ،بي قراري مي کرد اما مي بايست به طور متناوب و اندک اندک ،نيروها را جهت استقرار در منطقه شلمچه کانال زوجي و ماهي اعزام مي کرديم .بحث و گفتگوبين فرماندهان گروهانها براي سبقت در رفتن به خط مقدم با لا گرفت ،عباس که در تب انتظار مي سوخت به هر کاري متوسل شد تا بلکه زود تر به منطقه اعزام شود .اما چنين مقرر شد که گروهان عباس ،آخرين نيروهايي باشند که راهي منطقه شوند .
منطقه اي که گردان 405 در آنجا مستقر شد ،از نظر نظامي موقعيت ويژه استراتژيکي داشت و يک خط زاويه مانندي را در بر مي گرفت که چندين لشکر سپاه چون ،سيد الشهدا(ع)،محمد رسول الله (ص) و...در طرفين ما مستقر بودند .از اينرو راه مواصلاتي و پل ار تباطي همه از موقعيت ما گذشت ،به طوري که اگر منطقه استقراري ما سقوط مي کرد ،اصل وجودي تمام عمليات کربلاي 5 ،زير سوال مي رفت و تمام لشگر هاي خودي ،توسط دشمن محاصره مي شدند و به اسارت دشمن مي افتادند .
چند روزي که نيروها در خط مستقر بودند ،آتش پر حجم و سنگين دشمن ادامه داشت .سر انجام پس از چند روز ،پاتک سنگين و بي سابقه دشمن به استعداد يک لشگر از زبده ترين و مجهز ترين نيروهاي بعثي لشگر گارد رياست جمهوري عراق براي باز پس گيري موقعيتي که در دست نيروهاي گردان 405 بود ،شروع شد .
شرايط آن چنان حاد ،بحراني و حساس بود که براي تقويت روحي نيروها به طور مرتب فرمانده محترم کل سپاه و فرمانده محترم لشگر ثارالله در تمام مدت در گيري با فرماندهي گردان به وسيله بي سيم تماس داشته و خواستار مقاومت و ايستادگي بودند .
پاتک دشمن زماني شروع شد که خيلي از نيروهاي گردان به علت آتشباري چند روز قبل شهيد شده و آنها را از منطقه خارج کرده بودند .در آن شرايط بحراني همه نگاهها به گروهان فاطمه الزهرا(س) دوخته شده بود که فرماندهي آن را علمدار گردان ،شهيد خمر به عهده داشت .شهيد خمر با روحيه اي قوي به همراه گروهانش وارد منطقه شد. نيروها براي استقرار در مکان تعيين شده ،مي بايست از جاهاي فوق العاده و سخت و زير ديد دشمن حرکت کنند که کاملا در تير رس و زير آتش شديد و جهنمي دشمن قرار داشت .به حدي که در آن منطقه حتي حرکت مورچه اي خارج از ديد دشمن پنهان نمي ماند و اين همان پل ارتباطي تمام لشگر ها بود که عباس با نهايت اخلاص و شهامت ،نيروهايش را با تجهيزات انفرادي و به صورت سينه خيز از آنجا عبور داد و آرايش جنگي گرفت .
به دنبال پاتک(ضدحمله) سنگين دشمن ،نيروهاي دشمن هر لحظه به موضع ما نزديک مي شدند تا اينکه ديگر چاره اي جز پرتاب نارنجک و جنگ تن به تن نبود .غرش تانکهاي دشمن نيز در اطراف مواضع ما ،صحنه پر از رعب و وحشتي را ايجاد کرده بود .ديگر نفس ها در سينه ها حبس شده و هر لحظه خطر سقوط مواضع وجود نداشت .
انگار چشم ملت و فرماندهان براي مشخص شدن سر نوشت جنگ به همان منطقه محدود شلمچه که در اختيار گردان 405 بود ،دوخته شده بود .
لحظات حساس و نفس گيري بود و زير آتش شديد دشمن ،نيروهاي اندک و محدود گردان هم يکي يکي پر پر مي شدند و دست و پا و سر بود که از سر اخلاص از پيکر ها جدا مي شد و زمين را گلگون مي کرد .اوضاع به حدي متشنج شده بود که هيچ اميدي براي تثبيت مواضع و پيروزي نبود که ناگهان زمين و زمان و فرشتگان آسمان نظاره گر حما سه جاويد علمدار گردان شدند .آري عباس بود که حداقل با پرتاب چهل نارنجک ،دشمن زبون را در پشت سنگر هايشان زمين گير و متلاشي کرد .نيروهاي خودي که جاني دوباره يافته بودند بامداد از تکبير و شليک چند آر پي جي ،چندين تانک و خود روي نفر بر دشمن را از کار انداخته و به آتش کشيدند . در حالي که آر پي جي شانه هاي شهيد خمر را زينت مي داد با شجاعت آنچنان عرصه را بر دشمن تنگ کردند که چاره اي جز عقب نشيني نداشتند . در گرما گرم اين نبرد عاشورايي بود که ناگهان ديديم پيکر مطهر و غرق به خون اين علمدار عزيز را در حالي که دستهايش از پيکر جداشده و از گوشه پتو به صحنه رزم مي نگريست از جلو سنگر ما به عقب مي برند.
آن لحظه براي تمام عمر ،از يادم نمي رود هر چند در جنگ شهادتهاي بسياري ديده بودم ،اما آن لحظه چيز ديگري بود. علمداري که قوت قلب گردان ما بود و وجود او الهام بخش توان روحي همه نيروها مي شد ،بايد با بدني پاره پاره از جلوي چشمانم عبور داده شود اما به لحاظ شرايط سخت جنگ و حضور نيروها در اطرافم مي بايست کوهي از غم را در سينه حبس مي کردم تا مبادا روحيه ي رزمنده اي جان بر کف تضعيف شود .حتي براي تقويت روحي آنها مجبور به گفتن لطيفه اي مي شدم که خدا مي داند در آن شرايط چقدر برايم سخت و نا گوار بود .
باري در آن نبرد عاشورايي به همت نيروهاي معدود باقي مانده و به فرماندهي علمدار مخلص ،دشمن مجبور به عقب نشيني شد و مواضع ما تثبيت گرديد .ديگر دلها به آرامي مي تپيد و لبخند ها به زيبايي به لب مي نشست اما در جشن پيروزي فقدان حضور علمدار ،برايمان خيلي سخت و گران بود .
اما چرا نام علمدار را بر او نهادند .شهيد را علمدار مي گفتند چون در عشق به اهل بيت ،در اطاعت و تمکين از ولايت ،در بر خورداري از روحيه ي اخلاص و معنويت ،در اطاعت پذيري ،در محرم اسرار بودن ،در کليدي بودن و داشتن نقش محوري در تمامي صحنه ها ،علمدار و سر آمد همه و قوت قلب نيروها و فرماندهان لشگر و گردان بود .
همه ي اين خصوصيات ،نام زيباي (علمدار مخلص )را زيبنده ي او ساخته بود .از سوي ديگر نام خود شهيد هم عباس بود که مناسبتي با نام مبارک علمدار شهداي کربلا داشت .
در کربلاي 5 ،عباس به آرزوي قلبي خود رسيد اما در پشت جبهه مادري بيمارو چشم انتظار ،ديدار فرزندي را در سر مي پروريد .هر روز به تمناي ديدار فرزند مهربانش ديده به در مي دوخت و هر شب تا صبح در آسمان
لا جوردي ستاره مي شمرد .همه مي انگاشتند که خبر شهادت عباس کمر مادر را خواهد شکست .
هيچ کس را ياراي خبر رساني به مادر نبود .آه مگر مي شود اين راز را از نهانخانه جان بر لب آورد ؟
خدايا ...صبوري و آرامش مقدس مادر به هنگام شنيدن خبر شهادت جگر گوشه اش ،عرق شرم دل را از چشم همگان جاري مي ساخت .
او رفت ولي نشان او بر جا ماند چون گوهر شب چراغ در دنيا ماند
آن روز که شربت شهادت نوشيد انگشت دريغ و درد بر لب ها ماند .
خلاصه اطلاعات خدمتي و نظامي سردار شهيد عباسعلي خمر
7/4/1360 :ورود به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي استان سيستان و بلوچستان .
1360: مسئول روابط عمومي سپاه زاهدان .
1361 :مسئول واحد تبليغات و انتشارات سپاه چابها ر .
1361 :مسئول واحد تبليغات و انتشارات سپاه زاهدان .
1362 :جانشين واحد تبليغات و انتشارات لشگر41 ثار الله .
1363:مسئول واحد تبليغات و انتشارات سپاه زابل و معاون سپاه زابل و
معا ون ستاد پشتيباني جنگ شهرستان .
1365 :فرمانده گردان در عمليات کربلاي يک .
1365 :جانشين واحد تبليغات وانتشارات سپاه ناحيه سيستان وبلوچستان .
1365:مسئول ستاد گردان 405 ،مسئول واحد تبليغات گردان و فرمانده دلاور گروهان فاطمه زهرا(س) گردان 405 در عمليات کربلاي پنج .
و سر انجام ساعت سه بعد از ظهر جمعه 3/11/1365 در عمليات کربلاي پنج در منطقه شلمچه بر اثر انفجار نارنجک دشمن در سنگرش و با دست بريده و جراحت شديد در سينه و پا و ساير جوارح بدن به لقاءالله
مي پيوندد و در تاريخ 12/ 11/1365 در بهشت مصطفي زاهدان از خاک به افلاک مي رود .

 

 

منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران زاهدان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 

وصيت نامه
وصيت نامه شهيد شامل دو قسمت مي باشد .نخست نواري که از ايشان و با صداي خود شهيد تحت عنوان وصيت نامه يک پاسدار به يادگار مانده است .دوم وصيت نامه مکتوبي از شهيد مي باشد که فراز هايي از آن خواهد آمد

الف: وصيت نامه يک پاسدار (شفاهي)
بسم الله الرحمن الرحيم
با درود بي پايان به تمامي شيفتگان راه حق و با سلام به امام امت ،اين قلب تپيده مستضعفان جهان .
پدرم ،پدر خوبم سلام گرمم را که از فرسنگها راه ازميان دود و آتش نثارت مي کنم ،بپذير .اي که رخسارت ياد آور تحمل هزاران رنج و درد است. اي که بار رنج و محنت را به دوش کشيدي و هميشه کوله بار فقرت و دستهاي پينه بسته ات ياد آور سختي ها و مشکلات زندگي است .تو که تکبير کلامت ذکر خدا و مقصد زندگي ات رضاي او بود. اي که از همه جا و همه چيز رسته و تنها به خدا پيوسته اي .شايد اين آخرين نامه و يا بهتر بگويم وصيت نامه من مي باشد که از ميدان حسين (ع)علم بر دوش مي گيرم و با خروش فرياد
مي زنم که اي خصم زبون گرچه گلهاي نورسته ايران اسلامي را پر پر سازي اما خورشيد جماران پا بر جا و استوار خواهد ماند .انشاالله اين انقلاب عظيم جهان را به دست منجي انسانها ،مهدي موعود(عج) خواهيم سپرد .در پايان همه را سلام مي رسانم .لحظه اي از امام غافل نمانيد . شيفته پيروزي و مکتب،عباسعلي خمري

وصيت نامه شهيد عباسعلي خمري
1-مادرم همچون آن شير زن کربلا که با کاروان امام حسين (ع)بود و فرزندش را که تازه ازدواج کرده بود ،ترغيب به رفتن به جنگ دشمنان امام حسين (ع)نمود و پس از آنکه پسرش شهيد شد ،دشمن سر فرزندش را پيش مادرش فرستاد ،آن مادر قهرمان سر را بروي سينه چسباند و گفت آفرين فرزندم ،تو خوب از حريم مولايت دفاع کردي حالا شيرم را حلالت کردم و آنوقت سر را نزد دشمن پرت کرده و گفت: من چيزي را که در راه خدا داده ام پس نمي گيرم ؛ شما نيز اينگونه باشيد .
2-به فرزندانم بگوييدکه آنها ثمره يک ازدواج مقدس و ميمون هستند که پدرشان در شب زفاف از حجله به سوي رزمگاه روانه گشت و آنچنان از خود لياقت و اخلاص نشان داد تا آنکه خداوند متعال وي را به لقاي خويش فرا خواند. پس اين کلام را به آنها تذکر دهيد که اگر چنانچه دشمن ظاهرا بر مسلمين پيروز شد و نداي حق گويان را خفه کرد، آنها فرياد گر و پيام آور خون پدرانشان باشند و با چنگ و دندان از اسلام و دين خدا دفاع کنند و بدانند که پدرشان بي جهت خون خود را هديه نکرده است و هر وقت بهانه پدر را گرفتند به آنها بگوييد شما بهتر از سکينه امام حسين (ع)نيستيد و براي نوازش کودکان مهدي (عج )را صدا کنيد که آن حضرت خود فرزندانمان را نوازش خواهد کرد .
3- به دانش پژوهان بگوييد تا تقواي ستيز را با زيباترين واژه هاي ماندني در کلاس جهاد بياموزند .
4- به معلمان بگوييد تا با گچي به وسعت انفجار بر تخته پولادين زير تانک سر مشق (مرگ بر آمريکا )را درشت بنويسند تا محصلان به مدرک رهبري نائل آيند .
5- به جوانان بگوييد تا با عروس سرخ شهادت شالوده حيات جاويدي را پي ريزي نمايند که خدا نيز خطبه عقد را خواهد خواند .
6 – به ره نوردان زينب(س) بگوييد وقتي براي زيارت به قتله گاه مي آيند بوسه بر گلوي برادران رزم آور خود زنند تا از زواياي افق اعلاي آن در برابر تاريخ سخن گويند .
7- به مادران بگوييد هنگام بدرقه برستبرسينه هر جوان خويش بوسه اي زنند تا در مصاف گلوله ها سخت تر گردد م نيز سفارششان فقاتلو ائمه الکفر باشد.
8- و با لا خره به مردگان عمودي !!!اين انسان نماهاي متحرک بي هدف بگوييد به خو د آييد و در ژرفاي سنگر سرخ شهادت متولد گرديد تا حياتي پايان نا پذير يابيد .زيرا شهادت جمله (ان الا نسان لفي خسر )را تفسير مي کند .
ديگر عرضي ندارم بجز التماس دعا والسلام عباسعلي خمري 25/4/1364

 

 

خاطرات
مادر شهيد :

ايام ماه رمضان ،افطاري خود را نمي خورد و به يتيماني که در همسايگي ما بودند ،هديه مي کرد و خودش با نان افطار مي کرد . به هنگام اشتغال در امور فني چند بچه يتيم را با خود به کار مشغول داشت و هميشه آنها را براي شام و ناهار به منزل مي آورد . اين در شرايطي بود که ما يک اتاق بيشتر نداشتيم و از طرفي ديگر وضعيت مالي ماهم مناسب نبود اما برخورد پر از عاطفه و رافت شهيد با محرومين ،جرات مخالفت را به ما نمي داد .او همواره از هر گونه منکرات پرهيز مي کرد . عباس از سه سالگي وضوي بچه گانه اي مي گرفت و با من به نماز مي ايستاد و بعد از نماز با انگشت هاي کوچکش الله الله مي گفت که باعث تعجب همه ما مي شد .قبل از سن تکليف ،مقيد به نماز و روزه و قرائت قرآن بود او از سنين 16- 15 سالگي ،در نيمه هاي شب ،مشغول نماز و تلاوت قرآن مي ديديم .
در رفت و آمد فاميلي و صله رحم ،بسيار مقيد بود و هر زماني هم که ديدار فاميل مي رفت ،بسيار خوش بر خورد و گشاده رو بود و در رفع مشکلات خانواده و اقوام هميشه پيشقدم بود .

خاله شهيد :
عباس هر موقع به منزل ما مي آمد ،آرام و قرار نداشت و مدتي را که پيش ما بود ،اصرار مي کرد تا اگر کاري از قبيل تعمير آبگرمکن ،بخاري ،سيم کشي ،لوله کشي و...داريم انجام دهد .
فردي بسيار کم توقع ،قانع ،ساده پوش ،کم خرج و صرفه جو بود .
ايشان در برابر پدر و مادر ،بسيار مطيع و بر خوردشان کاملا با احترام و ادب بود .

همسر دايي شهيد ،خانم صحرا نشين :
شبي در منزل شهيد بوديم .با اصرار ايشان براي صرف شام مانديم .آخر شب هم نگذاشت به منزل بر گرديم و همان جا خوابيديم . نيمه هاي شب که همه خواب بودند با صداي گريه فرزندم از خواب بيدار شدم و بچه را ساکت کردم .ناگهان متوجه شدم که چراغ يکي از اتاقها روشن است و از داخل آن اتاق زمزمه هاي روح بخش و دلنشين همراه با گريه هاي آرام و سوز ناک به گوش مي رسد .بيشتر دقت کردم .ديدم شهيد عباس در سکوت آن نيمه شب تاريک به نماز ايستاده و با دنيايي همچون ابر بهاري اشک جاري است .
اين صحنه مرا خيلي تحت تاثير قرار داد .با خود گفتم خدايا ما براي نماز واجب صبح به سختي از رختخواب بر مي خيزيم در حالي که اين جوان کم سن وسال ،اين جور عاشقانه و با اخلاص با خدايش راز و نياز مي کند .و از خواندن نماز شب غافل نمي شود .

غلامعلي نوروز پور:
زابل ،شهر کوچکي بود و اگر کسي زماني ضعف اخلاقي و يا انحراف سياسي مي داشت ،حتي اگر بعد ها به فطرت خدايي باز گشته بود ،مطرد جامعه
مي شد و گاهي حتي ،افراد از سلام عليک با آنها پرهيز مي کردند ،مبادا که مورد اتهام قرار بگيرند .
مسير خانه ما از تبليغات سپاه مي گذشت .بعضي او قات مي ديدم که چراغهاي تبليغات تا نيمه هاي شب روشن است .شبي تصميم گرفتم بروم داخل و ببينم چه خبر است وارد تبليغات سپاه شدم .همان جواناني که مطرود جامعه و از همه جا رانده شده اند ،را ديدم که شهيد را چون نگيني در بر گرفته اند هر کدام با عشق و علاقه به کاري مشغول هستند. بعد ها خيلي از جوانان به جبهه اعزام شدند و حتي تا مرز شهادت هم پيش رفتند .

به يکي از نيروهاي تبليغات ،کاري واگذار شده بود که در ارتباط با جلسه و مراسمي که در فرداي آن روز بر گزار مي شد ،انجام دهد .آن فرد ؛حدود ساعت سه بعد از ظهر ،کار را رها کرده و به منزلش رفته بود .هنگامي که شهيد متوجه اين قضيه شد ،با ناراحتي يکي ديگر از نيروها را مامور انجام آن کار کرد و شخصي را به دنبال فرد خاطي فرستاد .وقتي آمد ،شهيد با پرخاش نسبت به کوتاهي او در انجام وظيفه ،اظهار رنجش کرد . آنگاه شهيد از جا بر خواست و به يکي از اتاقهاي مجاور رفت و به نماز ايستاد .
بعد از اقامه نماز ،شهيد با چهره خندان و نوراني و با حالت عذر خواهي به طرف آن برادر آمد .او را در بغل گرفت و به شوخي چند مشت به او زد و در حالي که همديگر را مي بوسيدند ،به او گفت :حاضرم اگر کدورتي از من به دل گرفته ايد به هر طريقي که خواستيد با من بر خورد نماييد ...و سر انجام همه با هم در محيطي سر شار او صميميت به کار ادامه دادند.

يکي از مداحان منطقه:
شهيد عشق و محبت فوق العاده اي به اهل بيت داشت و در مراسم سوگواري و ميلاد ائمه و حضرت زهرا (س)،با شور و نشاط فراواني حاضر مي شد .
ايشان در محرم و عاشورا باني و مشوق راه انداختن دسته هاي سينه زني در سپاه بودند .بارها شاهد بوديم که با پاي برهنه و سري آغشته به گل در مراسم ،حضور مي يافت و با شور و هيجان وصف نا پذيري نسبت به اهل بيت اظهار ارادت مي کرد .
در محرم سال 65 13،نوحه اي جديد در مراسم عزاداري خواندم که فوق العاده ايشان را منقلب کرد . بعد از اتمام مراسم ،آمد منزل ما و در خواست کرد آن نوحه را دو باره برايش بخوانم .من هم لبيک گفتم .شهيد با شنيدن نوحه بار ديگر منقلب شد و اشک از چشمانش جاري گشت .ايشان آن چنان بدنش از شدت گريه مي لرزيد که از حالات او من هم به گريه افتادم .

سليماني از دوستان وهمرزمان شهيد:
روزي جهت ديدار شهيد به منزلشان رفتم . وارد اتاق شدم . دور تا دور اتاق را ديدم که مزين به پارچه هاي مشکي و پار چه هاي شعار نويسي شده مخصوص محرم است .
رو به شهيد کرده و گفتم :اينها چيه ؟اينجا منزل مسکوني است يا حسينيه ؟ايشان با دنيايي از صفاي باطن رو به من کرد و گفت :کسي که عاشق امام حسين (ع) است .خانه اش نيز حسيني است .بايد خانه اش را طوري تزيين نمايد که نشان از محبت اهل بيت داشته باشد تا چنانچه کسي وارد آن خانه شد ،بفهمد که اين خانه متعلق به محب و عاشق اهل بيت است.

يکي از همرزمان شهيد:
با چند تن از دوستان و بستگان در محضر شهيد بوديم که يکي از حاضرين زبانش ،آلوده به غيبت شد .شهيد که از اين منکر آزرده شده بود ،رويش را به سويي بر گرداند و گفت :بويي به مشام مي رسد .همه متوجه شهيد شدند و گفتند :بوي چيه ؟
شهيد گفت :خوب دقت کنيد ،چه بوي بدي ،به نظرم بوي گوشت مرده ،بوي خون مرده مي آيد .
اين بر خورد ظريف و در اين حال گزنده باعث شد غيبت کننده متوجه شود که کار نا پسندي مرتکب شده است .لذا صحبتش را قطع کرد .
بارها ديده شده بود که اگر شهيد در اين گونه محافل متوجه مي شد که جمع غريبه ترند و امکان دارد صحبت و کنايه تاثير نداشته باشد ،از آن جلسه که آلوده به غيبت بود ،بر مي خواست و با اين حرکت معترضانه جمع را متوجه و متنبه مي کرد .

برادر جانباز سر هنگ لکزايي :
اگر قرار بود تعدادي پلاکارد نسب شود و يا در مجلسي يک سري کار هاي فرهنگي و تبليغي انجام شود چنانچه با تاخير انجام مي گرفت بر خورد شهيد با متخلفين جالب بود .
شهيد با پيروي از سيره ائمه در بر خورد با متخلفين ،با عمل نيکو و شايسته اش اقدام به امر به معروف مي کرد .
بدون کدورت و عصبانيت دست به کار مي شد و پلاکارد ها را نصب مي کرد .عکس العمل نيروهاي تحت امر نيز جالب بود . با اين حرکت شهيد صحنه هاي زيبا و فوق العاده موثري از متنبه شدن نيروهاي خاطي به نمايش گذاشته
مي شد که مسلما هيچگونه داد و فرياد و عصبانيت و بر خورد تنبيهي نظامي ،آن نتيجه را به همراه نداشت .

برادر محمد مير داد:
شهيد در آزمون دانشگاه امام حسين (ع)قبول شده بود . قرار بود همزمان با اعزام بسيجيان به جبهه ،ايشان جهت ثبت نام به تهران برود و سپس به رزمندگان ملحق شود .
شهيد مسافر و شهيد عبادي به شهيد خمر گفتند ما را با خودتان تهران
نمي بري .شهيد گفت :به يک شرط مي برم که در تهران ،چلو مرغ ،ميهمان شما باشم .آن دو شهيد بزرگوار گفتند :ما که چيزي نداريم که بتوانيم به شما چلو مرغ بدهيم .شهيد با شوخي به آن دو بسيجي گفت :حال که شما توان دعوت کردن شام و ناهار مرغ نداريد .انشاءالله آن دنيا من به شما چلو مرغ مي دهم و با هم خداحافظي کردند .
عمليات کربلاي پنج شروع شد ،و در آن عمليات ،آن دانشجوي ممتاز و شايسته دانشگاه امام حسين (ع)با مدرک شهادت فارغ التحصيل شد و آن دو بسيجي رزمنده هم به او پيوستند .

غلامعلي خمر :
شهيد از کودکي و نو جواني عشق و علاقه اي به دنيا و زخارف آن نداشت .در عوض قلبي رئوف و مهربان نسبت به محرومان در سينه او مي تپيد .
در ايام قبل از انقلاب و زماني که شهيد محصل دوره راهنمايي بود و من هم خرد سال بودم ،به علت وضعيت سخت معيشتي ،با هم آلاسکا و باميه
مي فروختيم .يک روز که مشغول فروش آلاسکا و باميه بوديم ، کودک محروم و فقيري با لباسهاي پاره پاره و نگاهي در مانده و پريشان ،پيش ما آمد و کنارمان نشست .
شهيد رو به من کرد و گفت :انگار بدتر از ما هم زياد هستند .آنگاه آلاسکا و باميه اي بر داشت و به او داد و آنقدر با او صحبت و شوخي کرد تا خنده بر لبان کودک نقش بست .اين عمل شهيد در حالي انجام گرفت که خود ما هم وضعيت خوب معيشتي نداشتيم و آن آلاسکا و باميه اهدايي به آن پسر بچه ،تمام سود آن روزمان بود .

احمد خمر برادر شهيد:
روزي توفيق حضور در محضر معنوي شهيد در ساختمان تبليغات سپاه زابل را داشتم که در همان ساعت ،نامه اي به دستشان رسيد .شهيد با مطالعه نامه ،شديدا دگر گون شد و اشک پهناي صورتش را شست . پرسيدم عباس آقا چي شده ؟با نگراني نامه را به من داد تا مطالعه کنم .نامه از يک پسر بچه يتيم 10 يا 12 ساله بود که از طرف شخصي مورد اذيت و آزار قرار مي گرفت و از برادران سپاه کمک خواسته بود .شهيد رو به من کرد و گفت :هر چند در چار چوب وظايف اداري ما نمي باشد اما از لحاظ اعتقادي نمي توانيم بي تفاوت باشيم زيرا مظلومي طلب کمک کرده است .عصر آن روز به همراه شهيد به نشاني نامه در محل حاضر شديم . شهيد به بهانه تعمير خود رو ،کاپوت ماشين را با لا زد تا جلب توجه نکند .دقايقي بعد از آن نا گهان جوان ولگردي با سر و وضع ژوليده راه پسر بچه را سد کرد و ضمن فحاشي به آزار و اذيت او پرداخت . شهيد که تصميم عکس العمل آني نداشت و مي خواست از نتيجه آگاه شود ،نتوانست تاب بياورد و با شتاب به سوي فرد زور گو خيز بر داشت .اما از خود بردباري نشان داد و او را به محل کارش برد .ما که منتظر بر خورد شديد ايشان با آن ولگرد بوديم ،ديديم به پيروي از شيوه ائمه (ع)در حدود سه ساعت به پند و اندرز آن شخص پرداخت و عاقبت ستمکاري و زشتي اعمالش را به او گوشزد کرد .کلام صميمي و بر خورد اسلامي شهيد باعث شدتا از فرد زشت سيرت ،شخصيت ديگري ساخته شود و رفتارش را به اخلاق نيکو آراسته کند .

شهيد تازه ازدواج کرده بود و در منزل پدرمان زندگي مي کرد .ما دو اتاق خشت و گلي بيشتر نداشتيم . پدرم با وضعيت مالي نا مناسبي که داشت ،مبلغي وام گرفت تا اتاقي ديگر بسازد و اما اين اتاق به خاطر دو شاخه آهن نيمه کاره مانده بود .آن روزها مصالح ساختماني به صورت تعاوني توزيع مي شد و ما در نوبت آهن بوديم .اما تنگي جا مشکلات خانواده ما را چند برابر کرده بود .روزي پدرم به عباس گفت :بابا الحمد الله پاسدار شدي و در شهر همه ،شما را مي شناسند و موقعيت خوبي داريد .به شهر داري و بازرگاني مراجعه کن و زودتر حواله دو شاخه آهن را بگير تا از اين تنگنا نجات پيدا کنيم .عباس با اينکه واقعا در شهر موقعيت و اعتبار خوبي داشت و مي ديد که به سختي زندگي مي کنيم و اتاق جديد هم صرفا به خاطر دو شاخه آهن نا تمام مانده ،رو به پدر کرد و گفت: پدر جان شرايط شما را درک
مي کنم اما ما انقلاب نکرديم و پاسدار نشديم که از موقعيت خود
سوء استفاده کنيم و حيثيت و اعتبار ما فداي دو شاخه آهن شود .پدر جان ما هم مثل ساير مردم صبر مي کنيم ،هر موقع نوبتمان شد ،با عزت نفس ،آهن را مي گيريم و خانه مان را مي سازيم .اين سيره شهيد در تمامي شرايط تا پايان عمرش نفشس با او همراهب بود .

خانم صحرانشين:
اوايل انقلاب که شهيد ،دانش آموز سالهاي آخر دبيرستان و عضو فعال اتحاديه انجمن اسلامي دانش آموزان بود ،روزي براي تزئين دبيرستان ما و نصب بلند گو و پلاکارد جهت بر گزاري مراسم دهه فجر ،از طرف اتحاديه به دبيرستان ما آمده بود. آن ساعت ،زنگ ورزش بود و من نيز همراه همکلاسي هايم به حياط دبيرستان آمده بوديم .نا گهان متوجه شدم ايشان روي نردبان ،مشغول نسب پلا کارد است . در حالي که جمعي از دختران در آن ساعت ورزش مي کردند و در حياط دبيرستان در رفت و آمد بودند ،اما هر چه دقت کردم ،اثري از بي تقوايي در رفتارشان نديدم .ايشان متين و با وقار ،مشغول کار خودش بود و اصلا به اطراف نگاه نمي کرد وفقط گاه گاهي با دوست همراهش که در نصب پلاکارد و چراغاني به او کمک مي کرد ،حرف مي زد و اعتنايي به اطراف نداشت .آن زمان اين رفتار ايشان را نمونه اي از رفتار برادران تربيت شده در مکتب ائمه معصومين (ع)به حساب آوردم .

احمد خمر برادر شهيد :
شهيد مقيد بود که هر موقع به مسافرت مي رفت ،دست خالي به خانه
بر نمي گشت .اين بار براي انجام ماموريت به شيراز رفته بود .در مراجعت با يک جعبه شيريني و يک هديه ديگر به خانه آمد .
بعد از بوسيدن دست مادرمان به ايشان گفت :اين دفعه چيزي برايت سوغات آورده ام که خيلي به آن علاقه دارم و سراپاي وجودم به آن عشق مي ورزد .چيزي برايت آورده ام که با حضورش ،تولدي ديگر يافته ام و اسلام در پرتو او حياطي مجدد يافته است و با وجود او همه ما از ضلالت به هدايت رسيده ايم. همه ما منتظر بوديم که ببينيم هديه جالب توجه و مورد علاقه شهيد چيست که نا گهان کاغذ کادو را از روي آن کنار زد و با چهره اي متبسم تمثال نوراني حضرت امام (ره )را در يک قاب زيبا به مادرمان هديه نمود .

مهدي قرباني:
قبل از عمليات کربلاي پنج بود. در اردو گاه لشگر ،سنگر ما کنار سنگر فرماندهي قرار داشت .ما چند تا نو جوان بوديم که تا ساعاتي بعد از نيمه شب ،دور هم جمع مي شديم ،شوخي مي کرديم و با صداي بلند مي خنديديم .شب سوم ،شهيد وارد سنگر ما شد و گفت :چند شب است از صداي خنده شما نتوانسته ام بخوابم ،شما تصميم نداريد بخوابيد .بعد از رفتن شهيد خمر ،خيلي ترسيديم .با خود فکر کرديم که حتما فردا تنبيه مفصل نظامي ،کلاغ پر ،سينه خيز و به دوش کشيدن کوله پشتي سنگ در انتظار ماست . روز بعد ،پس از برنامه هاي عمومي گردان ،شهيد من را خواست و گفت :قبول داريد که بي نظمي و بي انظباطي کرده ايد :گفتم :بله .گفت :قبول داريد که مستحق تنبيه هستيد ؟گفتم :بله. آنگاه فرمود :خوب ،تنبيه تو اين است که بروي و هزار صلوات بفرستي و بعد از ظهر بيايي و پايانش را به من اعلام کني .آري به دستور فرمانده عمل کردم ولي خدا مي داند که با هر صلواتي ،مهرش در دلم بيشتر مي شد و اين تنبيه از صدها تنبيه نظامي براي من موثر تر و سازنده تر بود .

حسينعلي عظيمي :
در يکي از روزها خبر رسيد که در مرز ايران و افغانستان ،تجاوز مرزي صورت گرفته و عده اي از هموطنان ما به شهادت رسيده اند و متعاقب آن ،وضع اضطراري اعلام شد و نيروهاي پاسدار و بسيجي آماده عزيمت به منطقه شدند .
در جمع نيرو ها ،حال و هواي معنوي و ويژه شهيد تماشايي بود و جذابيت خاصي داشت .با اين که ماموريت تبليغ براي جبهه و جنگ در حيطه مسئوليت او قرار داشت ،از شهيد خواسته شد که به علت اولويت مسائل جنگ در پايگاه بماند .اما او از مسئولين خواست که چنين در خواستي به هنگام وضعيتهاي اضطراري از ايشان نشود .لذا فورا رفت و غسل شهادت نمود .سپس در کنار ديواري رو به آفتاب نشست و شروع به نوشتن وصيت نامه کرد و با اين وضعيت آمادگي و لياقت خويش را براي وصال معبود و عشق به شهادت به نمايش گذاشت .

محمد ميرداد :
پس از عمليات کربلاي يک ،شهيد از جبهه آمده بود .روزي به اتفاق اين بزرگوار و ساير دوستان به مزار شهدا رفتيم .بعد از فاتحه خواني بر مزار پاک شهيدان ،نا گهان متوجه شديم ،ايشان بر روي زمين صاف و در قسمتي از مزار که در آنجا اثري از مقبره نبود ،نشسته و انگشت به زمين نهاده و فاتحه مي خواند .يکي از همراهان از شهيد پرسيد ،اينجا که کسي دفن نشده چرا فاتحه مي خوانيد ؟شهيد با آرامشي وصف نا پذير گفت :اينجا محل دفن خودم مي باشد .زيرا آن روزي که من شهيد مي شوم قطعه سمت چپ اينجا پر شده و ديگر جايي براي من نيست لذا من را اينجا دفن مي کنند .آن برادر همراه در حالي که به قسمتي از مزار اشاره مي کرد با نيشخند گفت :پس مرا هم اينجا دفن مي کنند . شهيد با همان آرامش جواب داد خير ،هر جايي مخصوص فرد خاصي است و جاي شما اينجا نيست .پس از چند روز ،شهيد براي چندمين بار به جبهه رفت و در عمليات کربلاي پنج به آرزوي هميشگي اش رسيد و جنازه مطهرش را با شکوهي وصف نشدني تشييع کردند .
هنگام دفن پيکر آن علمدار ،اصرار داشتيم شهيد را در قسمتي از مزار که مدفن يکي از دوستان و وابستگان نيز آنجا بود دفن کنيم اما با مخالفت ستاد معراج شهدا مواجه شديم .
ستاد معراج شهدا بدون اطلاع از وصيت و سفارش شهيد و بي توجهي به در خواست ما ،اصرار کرد ،شهيد را در جايي غير از مکان انتخابي ما دفن کند .آري مکان مورد نظر ستاد معراج شهدا ،دقيقا همان نقطه اي بود که شهيد قبل از شهادتش در آنجا براي خود فاتحه خوانده بود .

برادر غلامعلي نوروز پور .
اطلاع يافتيم که جاده يکي از روستاهاي مرزي زابل ،مين گذاري شده است .لذا افراد داو طلب براي خنثي کردن مين ها فرا خواني شدند .
عليرغم اين که شهيد نيروي تبليغاتي به شمار مي آمد ،اولين نفري بود که با ذوق و شوق اعلام آماد گي کرد .در مجموع ما چهار نفر بوديم که به محل مورد نظر اعزام شديم . در بين راه به پيشنهاد شهيد ،با هم دعاي توسل را زمزمه کرديم و سپس ايشان با صوت زيبايش ،شروع به قراعت قرآن کرد .
کم کم به منطقه مين گذاري نزديک مي شديم که يک سر باز از پاسگاه انتظامي جلو ما را گرفت و گفت :جلوتر نرويد ،مين گذاري است .اما شهيد خمر به من گفت :برو هنوز راه داريم .نا چار حرکت کرديم و شهيد همچنان مشغول قرائت قرآن بود که نا گهان گفت :همين جا توقف کنيد .
از ماشين پياده شديم و خوب که دقت کرديم ،متوجه شديم که حدود هفت الي هشت سانتي متر جلو تر يک مين ضد خودرو وجود دارد .شهيد با آرامش تمام مبادرت به خنثي کردن مين کرد و تا پاکسازي کامل جاده از تلاش باز نايستاد .آنگاه در حالي که همه از اتکال شهيد به پروردگار جان مي گرفتيم به پايگاه بر گشتيم و تا خاطره اي شبيه معجزه از قرائت قرآن و توسل ايشان به ائمه معصومين (ع)در ذهن به يادگار بماند .

غلامعلي نوروز پور :
به همراه شهيد و خانواده هايمان از نماز جمعه به خانه بر گشته و دور هم نشسته بوديم .شهيد رو به جمع کرد و گفت :شما هر کدامتان چه آرزويي داريد ؟
هر کدام از اعضاء مجلس ،آرزوهايي دنيايي را مطرح کردند .نهايتا از خودشان سوال کرديم که شما چه آرزويي داريد ؟در جواب گفت :آرزوي مرا از همسرم بپرسيد .به نا چار همسرشان گفت :عباس بارها به من سفارش کرده در ايامي که دعا بيشتر مستجاب مي شود و از جمله هنگام به دنيا آمدن فرزندم ،دعا کنم که خداوند شهادت را نصيب ايشان بفرمايد .

احمد خمر برادر شهيد:
در عمليات کربلاي پنج ،خط مقدم جبهه بودم که در گرما گرم پاتک سنگين دشمن ،تکبير جمعي رزمندگان توجهم را به خود جلب کرد .دقيق شدم تا ببينم چه حادثه مهمي رخ داده است .عباس آقا را ديدم که دارد مي آيد .با آمدن او بچه ها بعد از خستگي جدال چند روزه، جاني ديگر گرفتند .در لحظاتي که آتش دشمن زياد و فاصله اش با ما کم شده بود و احتمال سقوط خط مي رفت ،او در جدالي نا برابر به اتفاق چند تن از همرزمانش ،جيبهاي باد گيرشان را پر از نارنجک کردند و به نزديک ترين محل حضور دشمن رفتند و جنگ تماشايي نارنجک را راه انداختند که عاملي براي ترس و وحشت دشمن و عقب نشيني شد .در اين هنگام که خود نيز زخمي شده و پايم باند پيچي بود ،متوجه شدم که از سنگر عباس گرد و خاک و دود و باروت به هوا بر خاست .خودم را سريع به سنگرش رساندم .
ناگهان با پيکر مطهر و پاره پاره و غرق در خون عباس رو به رو شدم .در حالي که دست و پايش قطع شده و تمام بدنش ترکش خورده بود با همان لبخند هميشگي و اندک رمقي که بر تن داشت ،رو به من کرد و گفت :شما نگران نباشيد و به بچه هابگوييد بروند جلو .خواستم بدن مجروحش را پانسمان کنم اما چيزي براي پانسمان نيافتم .ناچار باند پايم را باز کردم و عليرغم مخالفت ايشان ،يکي از زخمهايش را پانسمان نمودم .
خواستم او را به عقب ببرم ،مخالفت کرد و گفت :مرا بگذاريد و به جلو برويد .آن گاه به من نگاه کرد و گفت :دارم به آرزوي ديرينه ام مي رسم .او در لحظات آخر عمر خود نيز ذکر يا زهرا(س) يا حسين(ع) را بر لب داشت .گاهگاهي چشمهايش باز و بسته مي شد .در آخرين مرتبه اي که چشم باز کرد ،به گوشه اي خيره شد و با چشماني گشوده و با صدايي رسا ،ذکر يا زهرا(س) را بر زبان جاري ساخت و پس از آن براي هميشه پلک بر هم گذاشت و به وصال معبود شتافت .

 

آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
عجب روح بلندي داشت عباس عجب فکر و زباني داشت عباس

به لبهايش هميشه نام زهرا عجب ذکر و بياني داشت عباس
به دشمن حمله جانانه اي کرد چه دست پر تواني داشت عباس
دريغا قامتش بر خاک افتاد چه سرو دلستاني داشت عباس
به هنگام وصيت با برادر براي خود جهاني داشت عباس
برادر جان مرا بگذار و بگذر عجب روح و رواني داشت عباس
به يارانم بگو قدري جلوتر چه پيغام رواني داشت عباس
مرا (احمد )به حال خويش بگذار که خوش عصر و زماني داشت عباس
ببين (احمد)تو در ديدار آخر چه روح جاوداني داشت عباس
برادر جان بگو با مادر ما که در خون نيمه جاني داشت عباس
براي ديدن زهراي اطهر به چشمهايش نشاني داشت عباس
بگو (شايان)زروي عدل و انصاف که قلب مهرباني داشت عباس

خوشا آنان که قلبي پاک و روحي با صفا دارند
خوشا آنان که رمز و راز غيبي با خدا دارند
ز آغوش زمين جاي عروج خويش مي بينند
به قبر خود هزاران چشم باز و آشنا دارند .
حاج آقا شايان



آثارباقي مانده از شهيد

 

مناجات
مناجات نامه اي از شهيد ،قبل از عمليات والفجر سه سال 1362
خدايا تورا چگونه شکر و ستايش کنم و با کدامين زبان قاصر و اعمال نا قابل بستانيم .معبودا تو مي داني که من چگونه بنده اي نا سپاس و قدر نشناس هستم .الهي با توجه به اينکه من خيلي بد هستم ،تو به من نيکي ها و لطف هاي فراوان نموده اي .خدايا زماني بود که ما هيچ نبوديم اما تو خداي در هم کوبنده قدرتها و به قدرت رساننده محرومين و بيچارگان ،ما را از آن پستيها و حقارتها به اوج عزت و افتخار رساندي .تا آنجا که افتخار پيدا کرديم از سربازان اسلام باشيم و در غيبت امام زمان (عج)به نايب بر حقش اقتدا نماييم و به دستور او به جهاد بر عليه کفر جهاني بر خيزيم . در آن راه تا بدانجا هدايتمان کردي که مشتاقانه براي لقاء تو اشک ريزيم و در رسيدن به تو به يکديگر سبقت گيريم .
معبودا ،تو بسيار مهرباني و لطف و عطوفت تو را بسيار به چشم خود
ديده ايم و ديگر نمي خواهم دور از تو باشم ،مي خواهم به سوي تو بشتابم .
الهي من در قدر داني از تو چيزي ندارم که هديه کنم و هر چه دارم نيز از آن توست .اگر صلاح و مصلحت تو و رضاي تو و قرب به تو در اين است که من در راه تو بجنگم و شهيد شوم ،جان نا قابل را از من به کرمت بپذير و از من راضي شو و گناهانم را بريز و ببخش .
الهي ،روزها و شبهاي زيادي را در اين فکر بودم که آيا روزي خواهد رسيد که من توفيق جهاد در راه تو را پيدا کنم و روزي که توفيق يافتم آن لحظه براي من خيلي شيرين بود و شيرين تر از آن وقتي است که که در خاک و خون بغلتم و به تو مي پيوندم .
الهي ،همسر ،فرزند ،پدر و مادر و بودن در جمع فاميل را دوست دارم و دلم مي خواهد در کنار آنان باشم اما رضاي تو و تقرب به تو را از همه اينها بيشتر دوست دارم .
معبودا من نيامدم که فقط شهيد شوم .الهي براي رضاي تو پا به اين وادي نهادم و مي خواهم وظيفه خود را نسبت به تو ادا کنم .حال هر طور که صلاح توست من خود را به تو مي سپارم .اگر شهيد هم نشوم زياد نا راحت نخواهم شد چون که مصلحت تو اين بوده و اگر هم شهيد شوم به فيض عظيم
رسيده ام و چه با لاتر از اين براي انسان مي تواند وجود داشته باشد .پس :
الهي چنان کن 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : خمري , عبا سعلي ,
بازدید : 191
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

ابوالفضل جهانزاده در تاريخ 9/ 2/ 1341 در شهرستان بيرجند در خانواده اي متدين ،و مستضعف ديده به جهان گشود .از همان اوان زندگي به خاطر عشق و علاقه پدرش نسبت به اهل بيت و مداحي ،ايشان شيفته اهل بيت شده ،پيوسته پرچم ارادت و علاقه اهل بيت را بر فراز قلبش بر افراشته بود و همواره با پدرش به مساجد و حسينيه ها و اماکن مقدس مي رفت .
در سالهاي کودکي به خاطر پار ه اي تحولات زندگي به همراه خانواده اش از «بيرجند» به «مشهد مقدس» مهاجرت کرد.« ابوالفضل» تا سن هفت سالگي در« مشهد» به اتفاق خانواده اش روزگار را به خير و خوشي سپري مي کرد تا اينکه مرحله رشد و بالندگي را با رفتن به دبستان آغاز کرد.ا وضمن تحصيل در او قات فراغت جهت کمک خرجي پدر و خانواده اش دست فروشي مي کرد .تا سال سوم دبستان کماکان در همان شهر اقامت داشت و سال چهارم را در شهرستان« زاهدان» در دبستان شهيد «سيد علي اندرز گو»(فعلي) به تحصيل مشغول شد ،دوره ابتدايي را در همين دبستان به اتمام رساند. از سن ده سالگي شروع به مداحي« امام حسين (ع) »کرد و زير نظر پدر بزرگوارش به فرا گيري اصول مداحي و مديحه سرايي پرداخت .پس از دوره ابتدايي در مدرسه راهنمايي شهيد« رجايي»(فعلي) تحصيل کرد و در سال 1356 دوره راهنمايي را با موفقيت به پايان رساند. در سال 57 13وارد دبيرستان شد که همزمان بود با مبارزات انقلابي مردم بر ضد حکومت ستم شاهي .ايشان نقش خطير و ارزنده اي در جهت آگاهي دادن به مردم و پخش اعلاميه بر عهده داشت . پس از پيروزي انقلاب اسلامي در انجمن هاي اسلامي مدارس ،خصوصا دبيرستان «امام خميني (ره) »شروع به فعاليت فرهنگي و سياسي نمود .در بر خورد با گروهک هاي الحادي منافقين و جريانات چپ موثر بود و در بحث هاي خياباني با گروهکها مبارزه مي کرد و در در گيري ها به همراهي حزب الله با جريانات چپ و نفاق شرکت فعال داشت .
در سال 1358 به صورت افتخاري وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در« زاهدان» شد و با گروهي از برادران سپاه، حفاظت صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران در« زاهدان» را بر عهده گرفت. روزها به مدرسه مي رفت و شبها به نگهباني از محل فوق الذکر مي پرداخت .در سال 1359 رسما وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و به طور کلي از مدرسه جدا شد. او شبانه روز تمام وقت خود را وقف پاسداري از ارزشهاي مقدس انقلاب اسلامي و مبارزه با گروهکهاي ضد انقلاب و منافقين و قاچاقچيان مواد مخدر و اشرار مسلح نمود .در همين رابطه از سپاه« زاهدان» به مدت نه ماه به سپاه پاسداران «ايرانشهر» و «نيک شهر» اعزام شد .بعد از مدتي خدمت در سپاه «نيک شهر» به« زاهدان» باز گشت و در گردان« سوم» سپاه پاسداران انقلاب اسلامب در« زاهدان»و در واحد «عمليات» مشغول به کار شد . همزمان با شروع جنگ تحميلي چندين مرتبه تقاضاي اعزام به جبهه نبرد حق عليه باطل نمود ولي به دليل نا امني منطقه «بلو چستان» با تقاضاي وي مخالفت شد . در سال 1360 يکي از نزديک ترين دوستان وي به نام شهيد «محمد علي جعفري» به شهادت رسيد که تاثير زيادي در روحيه شهيد گذاشت، به طوري که تصميم قطعي گرفت تا عازم جبهه شود و در همين سال چند مرحله به همراه نيروهاي اعزامي از استان به« اهواز» اعزام شد و در يک عمليات از ناحيه دست مجروح گرديد .
او با شور و اشتياق خاصي همواره مي گفت :من حنجره ام را وقف بي بي زهرا (س) و امام حسين (ع) منموده ام تا زنده باشم براي اهل بيت مداحي خواهم کرد .از اوايل سال 1362 وارد حفاظت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي« زاهدان» شد و مدتي در حفاظت فرودگاه مشغول بود تا اينکه مسئوليت حفاظت امام جمعه« زاهدان» و نماينده ولي فقيه حجت الاسلام و المسلمين حاج آقاي «عبادي» را به عهده گرفت و مدتي مسئول گروه حفاظت از ايشان بود .
در سال 1362 ازدواج کرد و در سال 1363 خداوند اولين فرزند را که به شهيد عطا کرد و ايشان با علاقه با حضرت ولي عصر نام فرزند خود را« مهدي» گذاشت . مهدي پا به عرصه وجود و زندگي گذاشت تا کانون گرم خانواده را گرمتر از پيش سازد. بيش از ده روز از تولد فرزندش نگذشته بود که براي بار دوم به جبهه اعزام شد و خبر تولد فرزندش را به پدرش که در جبهه بود رساند .
دراين عمليات حاج ابوالفضل به سختي زخمي شد و موج گرفتگي هم باعث شده بود شنوايي گوش چپ خود را از دست بدهد . مدت يک ماه در بيمارستان شهيد هاشمي نژاد بستري و از اهواز با هواپيما به مشهد مقدس اعزام گشت . در صورتي که در اين مدت خانواده وي هيچ اطلاعي نداشتند .خودش هم به خانواده اطلاع نمي داد .پس از بهبودي نه چندان کامل از بيمارستان مرخص شده و به «زاهدان» مراجعت کرد .
پس از مدتي ،وقتي که اندک بهبودي برايش حاصل شد ،مجددا در بيت امام جمعه به حفاظت از ايشان مشغول شد . در سال 1364 خداوند فرزند دومي که دختر بود به ايشان عطا کرد که نام او را مطهره نهاد .

در سال 1366 توفيق زيارت مکه معظمه نصيب ايشان گرديد و به مکه مشرف شدکه همزمان بود با جمعه خونين مکه، توسط« آل سعود»و با همکاري آمريکاي جهان خوار که مسلمانان را به خاک و خون کشيدند و شهيد يکي از حاجياني بود که در بر خورد با
سر بازان آل سعود نقش فعال داشت .او چند مرحله با نيروهاي پليس عربستان در گير شد چون از طرف بعثه« مقام معظم رهبري» مسئوليت سازماندهي بخشي از راهپيمايي برائت از مشرکين را عهده دار بود . در همين بر خورد پليس «عربستان» ،شهيد را از ناحيه کتف مضروب و زخمي کرد .
پليس «عربستان» شهيد «جهانزاده» و تعدادي از مردم را دستگير و با خود رو به طرف بيرون شهر «مکه »حرکت مي دهند و ضمن اينکه تمام پول و کفشهايشان را مي گيرند آنها را در بيابان رها مي کنند .به طوري که مجبور مي شوند پياده و با پاي برهنه با تحمل رنج و مرارت بسيار خود را به شهر «مکه» برسانند . به خاطر گرما و سنگهاي تيز بيابان پاهاي شهيد تاول زده بو د و تا مدتي از آن رنج مي برد .اين امر به حق ياد آور ظلم و ستم مشرکين صدر اسلام بر اصحاب با وفاي رسول الله(ص) چون« بلال» ،«عمار» و ديگران در بيابانهاي سوزان« عربستان» بود .
پس از مراجعت از «مکه» اقوام و بستگان همه به استقبال او آمده بودند با توجه به اينکه حجاج شهيد را از مکه به طرف ايران و سپس به شهرستان مي آوردند .خانواده «جهانزاده» نگران و مضطرب ،منتظر خبر شهادت يا سلامتي ايشان بودند که در فرودگاه «زاهدان »هواپيماي حامل حجاج به زمين نشست و شهيد به آغوش خانواده باز گشت .

در سال 1366 برادر کوچک شهيد حاج ابوالفضل جهانزاده به جبهه رفت و در عمليات «شلمچه» مفقود الاثر شد .در همين عمليات برادر خانم حاج ابوالفضل «حسن جعفري » هم مفقود الاثر شد و مسئوليتهاي شهيد با توجه به اطلاعاتي که از جبهه داشت ،جهت تو جيه و خنثي نمودن ناراحتي هاي خانواده سنگين تر گشت.
در سال 1367 يک حادثه معنوي ديگري پيش آمد و آن آشنايي وي با حاج آقا« نوري صفا »بود که به عنوان نماينده ولي فقيه در سپاه پاسداران استان« سيستان و بلو چستان» مشغول به کار شده بودند .آشنايي اوليه زماني بود که يک روز هنگام اقامه نماز در مسجد سپاه ،شهيد« ابوالفضل» ذکري گفت و سجده اي طولاني داشت .آنگاه حاج آقاي نوري صفا پيش شهيد مي آيد و قبا روي دوش او مي گذارد و مي گويد :اين هديه را قبول کنيد و او قبول مي کند و از اينجا يک رابطه دوستي و نزديکي با هم برقرار مي نمايند .از اين به بعد حاج آقا« نوري صفا» ازحاج« ابوالفضل» مي خواهد که در موعظه ها و سخنراني ها پاي منبر ايشان به مداحي و نوحه سرايي اهل بيت بپردازد .

حاج «ابوالفضل» خانواده و همسر خود را در يک اردو همراه خانواده شهيد برده بود و به بچه هايش گفته بود در طول سفر به هيچ عنوان مرا با با صدا نزنيد مبادا فرزندان شهيد ان ناراحت و اندوهگين شوند .
منبع:نوحه خوان نينوا،نوشته ي ابراهيم اعتصام،نشر کنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام بر امام زمان که در غيبت کبري به سر مي برد اما هر آني هر کدام از عاشقان واقعي او را صدا بزنند ،جواب او را مي دهد . سلام و درود بر تمام مجاهدين راه الله و روح پر فتوح نايب بر حق آقا امام زمان روح الله اميد مستضعفان جهان مخصوصا شيعه که هر وقت براي مملکت اسلامي مشکلي پيش مي آمد مانند جد بزرگوارش پا جلو مي نهاد و با کلام پر شور همه قلدوران را رسوا مي کرد و از هيچ قدرتي نمي هراسيد و در ميان برنده ترين شمشير هاي توطئه با شهامت فرياد مي زد :«آمريکا هيچ غلطي نمي تواند بکند .» سلام بر علي زمان ما ،رهرو و پيرو مراد عاشقان خميني کبير ،حضرت آيت الله العظمي امام خامنه اي و درود فراوان به روان پاک شهيدان اسلام از صدر تا کربلاي سال 61 و اکنون و تا آخر که اسلام در تمامي جهان بر قرار شود. چرا که اينها بودند و هستند که اسلام را تاکنون زنده و پا بر جا نگه داشته و مي دارند . ما بايد خدا را شکر گذار باشيم که در اين قرن و عصر متولد شديم و زمان ما همزمان با بالا گرفتن اسلام است و سلام و درود بر تمامي مجروحين و جانبازان که با نثار عضوي از بدن به نقطه اوج ايمان دست يافتند .سلام و درود بر تمامي خانواده هايي که به نوبه خود سهمي در اين انقلاب و ادامه نهضت حسيني داشته و دارند .چه شهدا و چه جانبازان و چه اسرا و چه مفقودين و چه رزمندگان و چه آنهايي که در پشت جبهه ها براي رضاي خدا ،به خلق خدمت مي کنند ،مانند کارمند ،کار گر ، بازاري ،دانش آموز ،معلم و ...
ما که در اين زمان لباس سر بازي امام زمان(عج) و نايب بر حق او به تن داريم بايد دين خودمان را ادا کنيم .اميد وارم که خدا هم از من و هم از شما که براي رضاي او گام بر مي داريد قبول کند و وسيله اي باشد براي شفاعت ما در آخرت .اگر بر نگشتم و شهيد شدم که مي دانم شهادت نصيب ما نمي شود، مي خواهم که فقط به ياد خدا باشيد و اگر ناراحتي بر شما غلبه کرد ،من مختصري از گرفتاريهاي حضرت زينب بعد از شهادت برادرش و بقيه ياران و اطرافيان را برايتان بيان مي کنم که شايد کمي تسکين قلب باشد .
تصور کنيد وقتي که پيکر گلگون شهيدي را براي خانواده اش مي آورند مردم چه عزت و احترامي براي خانواده آن شهيد قائل مي شوند .ولي بعد از شهادت امام حسين (ع) علاو بر آنکه سرش را با لاي نيزه جاي دادند، بدنش را زير سم اسبان لگد کوب کردند و نه تنها به اهل بيت مصيبت ديده وي تسلي ندادند بلکه با سيصد هزار سوار بر هشتادزن و بچه حمله کردند .توجه کنيد حضرت زينب چند داغ ديده بود ،داغ برادرها ،داغ فرزند هاي خود ،داغ پسر هاي برادرش و غيره و غيره و اين داغها و غمها کم نيست .پس ببينيد صبر در چه حد است !لذا دستور داد همه پرا کنده بيابانها شوند .لشکر عمر بن سعد حتي به زن و کودک نيز رحم نکرد ،خيام حرم را غارت کردند ،حتي گوشواره دختران کوچک را نيز نگذاشتند .
سر هاي زنان و دختران اهل بيت پيامبر را برهنه کردند ،با اين وضع زينب بايد چه مي کرد ؟
ادامه دهنده راه همه اين شهدا زينب بود و امام چهارم نيز در بستر تب در آن زمان مي سوخت و حتي مريضي آن بزرگواربه حدي بود که آن زمان که ايشان را سوار بر شتر مي کردند از طرف ديگر بر زمين مي افتادند .خوب حال زينب مي بايست طفلاني را که در صحراها پراکنده شده بودند جمع آوري کند ،زينب ديد به تنهايي نمي تواند اين کار را بکند به خواهرش ام کلثوم اشاره کرد و گفت تو از طرفي برو ،من هم از طرف ديگر ،با زحمت بچه ها را جمع آوري کرد ولي خواري و غصه از خود در مقابل لشکردشمن نشان نداد و بي تابي ننمود . حال که شما ها در پشت سر ما داريد راهمان را ادامه مي دهيد بايد زينب وار عمل کنيد و بدانيد که ما الان تکميل کننده نهضت حسيني هستيم .
اينها را براي اين گفتم که زينب (س)در همه کارها صبر و استقامت را پيشه خود کرد شما هم مانند او باشيد. اگر مادر کنار شما نيستيم دليل بر اين نيست که شما ها ناراحت باشيد چرا که اگر خدا بخواهد بر خواهيم گشت و اگر هم توفيق شهادت انشا الله نصيبمان گشت به مرگي طبيعي نمرده ايم . تنها آرزوي ما اين است که در سرخي خودمان روشنايي سعادت را بيابيم .
در حفظ انقلاب بر گرديم به سالهايي که نداي اسلام از حجره طلبه اي به گوش جهانيان رسيد که بايد با آنهايي که بر خلاف اسلام عمل مي کنند مبارزه و آنها را نابود نمود . همه نداي او را لبيک گفتند و اين ادامه يافت تا منجر شد به تسخير لانه جاسوسي و حرکتهاي گسترده ديگر تا اينکه اسلام و انقلاب و انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد و نتيجه اين شد که بار ديگر اسلام ناب محمدي در ميان تاريکي ها درخشيد و قوت يافت .
پس از شما مي خواهم که درباره ي انقلاب اسلامي از هيچ کوششي دريغ نکنيد زيرا که ثمره خون هزاران شهيد مي باشد .در خاتمه چند توصيه به شما عزيزان مي نمايم :
از بردران مومن و خواهران مومنه مي خواهم که هر يک به نوبه خود حافظ ارزشهاي اسلامي باشند ،خواهران مومنه با حجاب خود در راه رضاي خدا گام بر دارند .زيرا که خداوند زنان مومنه را حفظ مي کند .
از پدر و مادرم و همه امت حزب الله برادران و خواهران ديني و ايماني حلاليت طلبيده و از آنان مي خواهم که در دعاهاي خود و نماز هاي خود مرا ياد کنند و از دعاي خير فراموش نکنند .
از اينکه خداوند فرزنداني با شعور و سالم به من عطا کرد خدا را شکر مي کنم و اميدوارم در فرائض ديني و اسلامي و مذهبي همينطور با شعور و صالح و سالم باشند ،چرا که رفتار و کردار و عمل آنها وسيله ايست براي شفاعت ما ،در آخرت .
از خداي بزرگ مي خواهم شهادت در راه خودش را نصيبم گرداند و سايه مقام عظماي ولايت را تا ظهور يوسف زهرا بر سر ما مستدام بدارد .خداوند انشا الله به آبروي امام حسين(ع) و اهل بيت از گناهان اين نوکر سر پا تقصير در گذرد و اعمال نا قابل اين ذاکر و مداح اهل بيت را به شايستگي قبول نمايد .از همه دوستان ،آشنايان و امت حزب الله التماس دعا دارم
والسلام عليکو و رحمت الله و بر کاته ابوالفضل جهانزاده

 



خاطرات
همسر شهيد:
آشنايي ما با شهيد از طريق رفت و آمد و آشنايي پدر و مادرم که از هيات بودند آغاز شد . در آن روز آنچه انگيزه ازدواج با شهيد را در من ايجاد کرد روحيه تقوا ،ايثار و از خود گذشتگي و تعهد ايشان به انقلاب و نظام مقدس جمهوري اسلامي بود و هيچ فرد خاص ديگري در اين زدواج نقش نداشت .آن روز که باهم ازدواج نموديم نوزده سال از سن هر کدام ،گذشته بود .ايشان با پوشيدن لباس مقدس سپاه پاسداران در جبهه دفاع از کيان اسلام و جمهوري اسلامي به خدمت اشتغال داشتند و اينجانب در بعد فرهنگي و در سنگر تعليم و تربيت به عنوان معلم مشغول انجام وظيفه بودم .
ما هم مانند بعضي جوانان در ابتداي زندگي دچار مشکلت مادي بوديم ولي آنچه اين مشکل را براي ما آسان نمود ،ايمان به خداوند تبارک و تعالي و تفاهم و همفکري بود که موجب آرامش خاطر و موفقيت ما گرديد .
ايشان در بعد احساس وظيفه نسبت به خانواده و فرزندان از ويژگي خاصي بر خوردار بود و از هيچ کاري در قبال خانواده و فرزندان خود دريغ نمي کرد .با ديد باز به همه مسائل توجه نموده و بعضا چنانچه مسئله يا مشکلي پيش مي آمد با صبر و حوصله اي که خاص يک انسان انقلابي است به حل آن اقدام مي نمود .سر انجام نه سال از زندگي مشترک ما بيشتر نگذشته بود که ايشان دعوت حق را لبيک گفت و به معبود خويش ملحق گرديد .

با توجه به اينکه در ابتداي زندگي من معلم بودم وحقوقم از چهل و پنج هزار ريال تجاوز نمي کرد و ايشان هم دو هزار تومان حقوق در يافت مي کرد ،با روحيه قناعت که در زندگي ما حاکم بود به راحتي روزگار مي گذرانديم .ما زندگي اوليه خويش را در خانه پدري همسرم شروع کرده ،مدت شش ماه در آنجا روز گار گذرانديم و سپس يکسال را در خانه مستاجري به سر مي برديم و آنگاه به خانه پدري که مستقل بود نقل مکان کرديم .
در بعد علاقمندي به دنيا و ظواهر آن بايد بگويم که :شهيد علاقه و وابستگي به دنيا نداشت و معتقد بود که اسلام روح و جسم انسان را با هم پرورش مي دهد و اعتقاد به خدا و کمک به مستمدان و نيازمندان در سر لوحه زندگي ايشان قرار داشت . اگر هم لازم مي ديد به راحتي از تملک دنيوي که داشت چشم مي پوشيد و آنچه بيش از همه در بعد اقتصاد خانواده توجه ايشان را به خود معطوف مي داشت ،مسئله حلال بودن مال بود و اگر در موقعيتي قرار مي گرفت که وضعيت مالي آن شبهه داشت ،سعي مي کرد تا به هر نحو که شده از صرف غذا خود داري کند . آنچه به عنوان يک خاطره مي شود بيان نمود ،اينکه :روزي نان روغني را از خانه اي که ايشان مي دانستند مال آنان دچار اشکال است براي ما آوردند .علاو بر اينکه ايشان خود تناول نکرد بلکه من و فرزندان را نيز از خوردن آن منع کرد .

آنچه در رابطه با ويژگي هاي اخلاقي و رفتاري شهيد لازم به بيان است ،نياز به زمان دارد و دفتر ها و قلمها بايد تا شرح ويژگي شهيد را بيان و ترسيم نمايد ولي به اصطلاح :
آب دريا را اگر نتواند کشيد هم به قدر تشنگي بايد چشيد
قطره اي از درياي بيکران اخلاق ورفتار شهيد را بيان مي کنم :
ايشان سر باز واقعي امام زمان (عج) و مطيع محض رهبري و تابع ولايت فقيه بود و براي رسيدن به اهداف انقلاب از هيچ کوششي دريغ نمي ورزيد .ايشان هيچ گاه در مقام مقايسه با ديگران خود را از بقيه ارجح و بر تر نمي ديد بلکه در برابر خدا و ديگران متواضع و فرو تن بود و تلاش مي نمود تا رفتارش بر اساس موازين شرع مقدس اسلام بوده و به هيچ عنوان به ديگران بي احترامي نکند .هيچ گاه خودستاني نمي کرد و آنچه جالب توجه بود ،اينکه زماني که در جبهه هاي حق عليه باطل مشغول جنگيدن با بعثيان کافر بود مجروح شده در نيايش و دعاهايش به پرور دگار لا يزال خاضع تر شده بود . فکر مي کنم دليلش هم همان ارتباط و امدادهايي است که افرادي چون ما از آن نا آگاهيم و آنان به آن رسيده اند .
با توجه به اينکه ايشان دچار موج انفجار شده بود ،معمولا عصباني مي شد و در اين حالت بود که براي تسکين يافتن گاهي سکوت و گاهي با گامهايي کوتاه و استوار همچون کوه ،شروع به قدم زدن مي کرد ..و هيچ گاه نشد تا با صداي بلند و ...عصبانيت خود را بروز دهد .
اداره و ادامه زندگي ما بر اساس تعاليم عاليه اسلامي سپري مي شد .تلاش داشتيم با مشورت با يکديگر و بعضا با استفاده از نظريات ديگر افراد که برايمان محترم بودند، نسبت به رفع مشکلات مورد نظر اقدام کنيم .
در بعد صله رحم سعي ايشان بر اين بود که در ايام فراغت و حضور در منزل ضمن رعايت شئون اسلامي با افراد فاميل و دوستان و آشنايان رفت و آمد داشته باشند و در اين بخش به خصوص علاقه خاصي به فرزندان معظم شهدا داشت و به آنان احترام مي گذاشت .
بعضا فرزندان شاهد را به خانه مي آورد يا براي تفريح و بازي به گردش مي برد .
در بحثها هيچگاه از خود ستايش و تمجيد نکرد بلکه بيشتر از جو معنوي حاکم بر جبهه ها و پيروزي هاي رزمندگان عزيز اسلام و شجاعت و دلاوريهاي بي مانند رزمندگان اسلام و امدادهاي غيبي در عمليات سخن مي گفت .
در ايام فراغت و حضور در منزل وقت خويش را صرف کارهاي عقب مانده مي کرد و بر اين باور بود که بايد حرف دل افراد خانواده را بشنود .به بچه ها انس خاصي داشت .لذا زمان حضور وي در منزل ديگر من بچه ها را بيرون نمي بردم و تا باز گشت از مدرسه از بچه ها نگهداري مي کرد .شهيد چند بار در جبهه مجروح شد که به بستري شدن ايشان انجاميد از آن جمله ،مجروح و بستري شدن وي در بيمارستان شهيد هاشمي نژاد مشهد که مي توانم نام ببرم که تابهبودي کاملشان من بي اطلاع بودم .
آنچه در پايان بدان اشاره مي کنم اين است که وي به هديه دادن به مناسبتهاي مختلف اهميت زيادي قائل بود. هيچگاه دست خالي به خانه بر نمي گشت و مي توانم بگويم از ميان هدايا ،کوبلني باقي مانده است که تصويري از آزادي و رهايي جستن از دنيا را در قلب ايشان هويدا مي سازد .
وي هنگام ازدواج با من در پايه سوم راهنمايي تحصيل مي کرد و پس از ازدواج ادامه تحصيل داد . شهيد مداح اهل بيت اطهار «سلام الله عليهم اجمعين» بود که به اين کار عشق مي ورزيد .لذا مطالعات ايشان در دو بعد مطالعه آزاد و مطالعه کتب درسي بود .درس خود را ادامه داد و پس از اتمام تحصيلات متوسطه وارد دانشگاه شد و در رشته حقوق ادامه تحصيل داد به طوري که در هنگام شهادت دانشجوي ترم دوم حقوق بود .
او قات فراغت خود را بيشتر در خانه سپري مي کرد و در انجام کارهاي منزل و کمک نمودن به من دريغ نداشت .در رابطه با نظم در کاره معتقد بود که نظم و ترتيب يکي از خصلتهاي خوب مومنين است و خود ايشان به اين امر واقف بود و آن را رعايت مي کرد .همسايه ها مي گفتند هر وقت حاجي از منزل خارج مي شود مي دانيم که ساعت 5/6 است و پس از ايشان بوي عطر تا مدتي در کوچه ها باقي مي ماند .
شهيد معتقد به وقت شناسي و حداکثر بهره وري از وقت بود .لذا از انجام کارهاي بيهوده جدا خود داري مي کرد و اکثر کارهايشان و حتي حرفهايشان هدفدار و با توجه به آينده نگري بود . آنچه در پايان بدان اشاره مي کنم با توجه به موقعيت کار و وقت کمي که داشت و از طرفي هم مشغول تحصيل بود تلاش مي کرد تا حتي الامکان در مشکلات و نيازهاي فاميل با آنان مساعدت و همفکري کند .
در بعد ارتباط با دوستان بايد بگويم وي با دوستان و آشنايان و همسايگان بسيار صميمي بود و اکثر دوستانش برادران سپاهي مخلص بودند که در راه دفاع از اسلام و کشور اسلامي شربت گواراي شهادت را نوشيده و به مولايشان اقتدا نمودند ،که از آن جمله مي توانم به دو شهيد بزرگوار به نام هاي شهيد جعفري و شهيد حاج محمد کارگر اشاره کنم .پس از شهادت دوستان ،رنج شهيد اين بود که تنها مانده و دوستانش شهيد شده اند .
همه فاميل براي شهيد احترام خاصي قائل بودند .البته نا گفته نماند که در اين مورد ديدگاهها فرق مي کند .بعضي ها با توجه به اعتقاد و ايمان ايشان و بنياد اعتقادي که خود داشتند احترام فوق العاده اي براي ايشان قائل بودند ولي در کل بايد بگويم با عنايت به اينکه فرد مومن هم داراي جاذبه است و هم داراي دافعه ،وي هم اين خصلت مهم را دارا بود و مي توان گفت که او فردي خاص و از نظر دوستان و فاميل و همسايگان دوست داشتني بود .
شهيد بزرگوار پس از شهادت سه گوهر گرانبه را براي من و فاميل به جاي گذاشت که دو تاي آنها دختر و يکي پسر است .
عزيزان شهيد هنگام شهادت پدر بزرگوارشان در سنين مختلف سه ،هفت ،و هشت سالگي به سر مي بردند .
شهيد بزرگوار در رابطه با فرزندان خود بر اساس احکام شرع مقدس اسلام و با تاسي از آيات قرآن کريم در رابطه با وظايف پدر نسبت به فرزندان اقدام مي نمود .
لذا در نامگذاري و تربيت اسلامي و آموزش فرزندان مراقبت لازم را به عمل مي آورد .در مصاحبت با فرزندان آنان را به پرورش روح و پيشه کردن تقواي الهي و اتحصيل علم و دانش و جهاد در راه خدا ترغيب مي کرد و از ارتکاب به کارهاي خلاف شرع اسلام بر حذر مي داشت .
شهيد عزيز در تمام مکاتبات اعم از تلفني يا نامه در راس توصيه هاي خود حفظ سنگر اسلامي در پشت جبهه و انجام فرائض ديني و صبر در مقابل مصيبتها را توصيه مي کرد و هميشه مي گفت :«خواندن و گوش دادن به مصيبتهاي ائمه اطهار کافي نيست بلکه رفتار و گفتار و کردار را الگو قرار داده و از آنان تاسي جست تا زندگي دنيا و آخرت انسان تضمين گردد .»
در روز هاي آخر زندگي که گويا به قلب ايشان الهام شده بود که به شهادت مي رسند و به آرزوي قلبي ديرينه شان نايل مي گردند ،يک روز قبل از شهادتشان در نوار مداحي که در حضور من و دختر کوچکم اجرا نمود ،بيان داشت که شهيد خواهد شد .و ما را به تقوا و صبر توصيه کرد و نيز سفارش به فرزندان و تربيت اسلامي آنان و محبت به آنان را مکرر ياد آور شد و از من خواست مواظب خودمان باشيم .
به گفته يکي از دوستانش ساعتهايي از شب گذشته بوده که ايشان گفته اند :دلم براي خانواده ام شور مي زند و برادران گفته بودند که ماشين را بر داريد و به خانه تان سر بزنيد .ايشان گفته بودند مي ترسم که ديگر نتوانم بيايم و از آنها جدا شوم لذا به خانه نيامده بودند .

در بعد عبادي و سياسي بايد بگويم ايشان از لحاظ مذهبي و عبادي با توجه به اينکه مداح اهل بيت (ع) بوداز انجام مراسم مذهبي هر گز غفلت نکرده در نماز هاي جمعه و جماعت شرکت مي کرد . در سحرهاي ماه رمضان براي اداي نماز پس از صرف سحري به مسجد جامع مي رفت .
در روزهاي عاشورا و تاسوعاي حسيني در مراسم سينه زني با پاي برهنه شرکت مي کرد و در مراسم شبهاي قدر شرکت فعال داشته و هيچگاه در خانه نبود .شهيد مقيد به اداي نماز در اول وقت بود .ايشان در نماز خانه سپاه مورد توجه شهيد بزرگوار حاج آقا نوري صفا قرار گرفته بود که حاج آقا در حال نماز عباي خود را بر دوش شهيد مي اندازد که هنگام دفن شهيد عزيز ،عباي مذکور را همراهشان دفن نموديم تا گواهي باشد در روز قيامت .
با توجه به علاقه زيادي که به شهيد داشتم ،شب قبل از شهادت ،وي را در خواب ديدم که دسته گل سرخي را به من داد.
يعني در واقع به من فهماند که به فيض عظماي شهادت نايل مي شود . من صبح روز بعد با آماده کردن منزل از نظر نظافت و حتي گرفتن حقوق که پول در منزل باشد آماده شده بودم و اين جريان را تلفني با دوستم در ميان گذاشتم و ايشان مرا تسلي دادند ولي من مطمئن بودم که حاج آقا ابوالفضل شهيد مي شود .تا اينکه زماني نگذشت و برادران تعاون به منزل ما آمدند و مرا در جريان شهادت حاجي قرار دادند و در آن لحظه بود که احساس کردم پيوند عجيبي بين من و زينب کبري (س) ايجاد شده بود و اين باعث تسلي قلب من بود لذا از اطرافيان خواستم تا نوار روضه حضرت زينب را بگذارند و در همان لحظه از حضرت زينب (س) خواستم قدرتي به من عطا نمايند تا ادامه دهنده راه ايشان باشم .
مراسم تشييع اعلام شد و از تمام قشرها در مراسم تدفين شرکت نمودند ،فرزندان شهيد در برابر شهادت پدرشان احساس دلتنگي و بيقراري مي کردند. به خصوص دختر کوچکم که وابستگي زيادي به پدر داشت و هميشه مي گفت :مادر کمکم کن تا با هم پدر را از زير خاک بيرون آوريم .ولي با گذشت زمان و بزرگ شدن فرزندان و آگاه شدن آنان از هدف وا لاي پدر در برابر تمامي مصائب و مشکلات صبر مي کنند و هم افتخار مي کنند که پدرشان به فيض عظماي شهادت نايل شده است .
آنچه به عنوان يک خاطره بيان مي کنم اينکه در لحظه اعلام شهادت شهيد ،خداوند قدرتي به من عطا فرمود که من هم مثل همسرم در راه خدا قدم بردارم و ادامه دهنده راه ائمه (ع) باشم .هر گز در حضور جمع لباس مشکي نپوشيدم و اشک نريختم و براي اثبات اين مسئله بر تن فرزندانم که در راه پدر قدم بر مي دارند لباس سفيد مي پوشاندم و لباس سبز بر تن دخترانم پوشاندم که آنها به ياد فرزندان داغ ديده حضرت ابا عبد الله باشند .

وقتي پا دراين راه نهاديم از سختي ها ،مصائب و مشکلات آن با خبر بوديم اما عليرغم آگاهي از اين مصائب که افتخار و سر بلندي است ،افسوس مي خورم که شناخت بيشتري در مورد اين معلم عزيز و بزرگوار پيدا نکردم و بيشتر از وجود پر بر کت ايشان فيض نبردم و از خداوند متعال و شهيد بزرگوار استمداد مي طلبم که مرا در تحمل مصائب بعد از شهادت استوار بدارد و در تربيت فرزندانش به من کمک کند تا بتوانم افرادي لايق و شايسته در خور شخصيت شهيد تحويل جامعه بدهم . اين را هم اضافه کنم که من امدادهاي غيبي را مکررا در امور مختلف ديده ام و مطمئنم که خداوند به فرزندان عزيز شهدا عنايت دارد و همانطور که از احاديث و روايات و حتي در خود قرآن آمده است که به آنها توجه دارد .
اينک با بيان بهترين خاطره اي که حاکي از روحيه مذهبي و اجتماعي ايشان بوده و هر ساله تکرار مي شد اکتفا مي کنم و آن اين بود که ايشان در نيمه اول ماه مبارک رمضان
سر بازهايي را که زمينه مذهبي داشتند از قبل شنا سايي مي نمودند و آنها را براي افطاري دعوت مي کردند و مقيد به پذيرايي از آنها بودند . در پايان مراسم هم به هر کدام از سر بازها يک جلد کتاب به عنوان ياد بود هديه مي کرد .
حيف است يکي از خاطراتي که در شبهاي آخر در منزلمان اتفاق افتاد بيان نکنم :ماهمه ساله در دهه فاطميه سه شب عزاداري مي کرديم ،چهار شب قبل از شهادت هم اين مراسم را در منزل بر پا کرديم .
پس از مشورت با حاج ابوالفضل با توجه به اينکه ايشان معتقد بود سفره اي براي بي بي فاطمه براي عزادران پهن نمايند و نيز سفره بايد ساده باشد .ما هر سه شب غذاي ساده به عزاداران داديم .نان تهيه شد براي شب تمام نشد و سبزي هم همين طور برکت زيادي پيدا کرد .
در اوايل شب قبل از شروع دعا لرزش عجيبي پيدا کرد .رنگ از رخسارشان پريد و پس از مدتي خوب شدند . شب شهيد بزرگوار اصلا مداحي نمود و فقط با صداي بلند يا زهرا (س) مي گفت .هيچ کس نفهميد که چه اتفاقي افتاد و خود شهيد هم هيچ نگفت تا اينکه پس از شهادت پي برديم که آن شب ايشان مراد حاصل نموده و آنچه از بي بي فاطمه (س) در خواست کرده بود به آن رسيد .
در پايان من نه تنها به عنوان همسر شهيد بلکه به عنوان عضوي از يک کشور شهيد پرور همراه با تمام هموطنان عزيز با هم ،همصدا مي شويم و به خون شهداي عزيز قسم ياد مي کنيم که در ادامه راه گرانقدرشان، احکام مقدس اسلام را احيا نموده و با پيروي از ولايت فقيه هر روز بر پاکي روح لاله هاي خفته در خاک درود فرستيم و حافظ سنگر هاي رنگين به خون مقدسشان خواهيم بود .
آزادي و سر بلندي و پيروزي فريادي است که در حلقوم پاکبازان اسلام مانده است و براي رساندن اين فرياد به گوش جهانيان و حفظ خون شهدا راهشان را ادامه خواهيم داد .پس اي شهدا با شما پيمان مي بنديم تا زنده ايم ادامه دهنده خط سرخ شهادت خواهيم بود

مهدي جهانزاده فرزند شهيد :
زمان شهادت پدرم هشت ساله بودم ،انسان وقتي عزيزي را از دست مي دهد ،خصوصا زماني که اين عزيز پدر باشد خيلي ناراحت مي شود .در ساعات اوليه بي اختيار گريه مي کردم .با توجه به سن و سال کمي که داشتم خاطرات زيادي از پدر به ياد دارم از جمله ،شرکت در نماز جماعت ،دعا و روضه خواني به همراه ايشان ،توصيه در باره درس خواندن ،همکاري فعال در امور خانه با مادر و همراهي و سر پرستي خواهران در خانه و جامعه ،گويا اطمينان داشت شهادت نصيبش مي شود و من به عنوان فرزند ارشد و پسر خانواده بايد وظايف سر پرستي را به همراه مادر ياد بگيرم و عمل کنم .
هر چند هميشه جاي پدر راخالي مي بينم و احساس مي کنم ياور بزرگي را از دست داده ام خصوصا در روزهاي اول شهادت که باورم نمي شد پدر را ديگر نخواهم ديد . آن روز ها عجيب احساس دلتنگي و غربت مي کردم ،اما اکنون به لطف خداوند و دعاي خير ارواح پاک شهدا و روح پدرم که احساس مي کنم هميشه با لا سر ما و راهنماي ماست، احساس افتخار و مباهات دارم براي اينکه پدرم زندگي با عزت و شرافتمندانه اي داشته و مرگش نيز مرگ شرافتمندانه و جاودانه بوده است و بر خود مي بالم که ثمره زندگي آن راد مرد و مادري دلسوز که جاي خالي پدر را نيز پر کرده ،هستم . از طرفي هم مراقب بر احوال خود که ادامه دهنده خوبي بر او باشم .
در پايان به عنوان فرزند شهيد ،از مردم و مسئولين محترم مي خواهم ،نگذارند خون شهدا که براي اهداف عاليه انقلاب اسلامي به زمين ريخته شده پايمال شود .زيرا ما فرزندان شهدا به خاطر اين انقلاب بهترين عزيزانمان را از دست داده ايم ،درد يتيمي کشيده اييم .بايد مراقب بود مبادا اين انقلاب به دست ايادي شرق و غرب بيفتد .مسئولين محترم بيشتر به فکر آينده فرزندان شهدا باشند همانگونه که خون پدرانشان پايه هاي حکومت اسلامي را تشکيل داده ،تربيت و تقويت و رشد فرزندان شهدا نيز مي تواند حراست و حفاظت از اين نظام را تضمين کند .اميد وارم که روزي فرا رسد تا فقر و تنگدستي اقتصادي و مهمتر از آن فقر فرهنگي در جامعه رخت بر بندد .
مطهره جهانزاده فرزند شهيد :
من فرزند سر دار شهيد جهانزاده هستم .وقتي که پدرم به شهادت رسيد ،شش سال بيشتر نداشتم ،از شهادت پدر کسي چيزي به من نگفت و من زماني متوجه شدم که در مراسم تشييع جنازه پدرم شرکت کردم .با توجه به اينکه با مسئله شهادت از زمان کودکي آشنا بودم و يک دايي ام در سال 12360 شهيد شده بود و عمو و دايي ديگرم در سال 1366 مفقود گشته بودند ،تحمل شهادت پدرم سنگين بود .به طوري که بلند بلند گريه مي کردم و پس از توضيحات مادرم و لباس سبزي که به تنم داشتم و همدرد با فرزندان ابا عبد الله الحسين بودم مرا آرامش داد و ساکتم کرد .
يادم هست در زمان تشييع جنازه ،وقتي جنازه پدرم در جلو مي رفت من عقب ماندم ،در دلم مي گفتم :کاش مي شد زود تر بر وم و به پدرم بر سم و اين مسئله را تا به حال عنوان نکرده ام ،در کمال نا باوري ديدم جنازه پدرم در جا ايستاده تا من برسم .اوايل فکر مي کردم که تصورات من است ولي بعد ها در فيلم تشييع جنازه ديدم که نه !واقعيت دارد اين کاملا برايم يقين شده است ،وقتي مي گويند شهيدان زنده اند ،شعار نيست ،بلکه يک واقعيت است .
آخرين روز ،وقتي بود که مي خواستيم به مدرسه برويم و پدر تا دم در حياط منزلمان ،طبق عادت هر روزه ما را بدرقه کرد .از زمان جبهه رفتن پدرم ،به دليل خرد سال بودن چيزي به ياد ندارم .ولي يکي از دوستان پدرم به نام حاج غفور نقل کرد که پدرم در شب عمليات گفته بود :دلم براي بچه ها و خانواده شور مي زند . ايشان احترام زيادي براي ما قائل بودند من فکر مي کنم پدرم ، يک معلم و استاد و گاهي همبازي ما بود .هر وقت به پار ک يا جاهاي ديگر مي رفتيم ،پدرم از اول تا آخر با ما بازي مي کرد و براي نظرات منطقي ما ،اهميت زيادي قائل بود .علاوه بر اين ايمان ،تقوا و نماز به موقع و عبادتهاي پدرم براي من بسيار جالب بود و به من قول داد زماني که به سن تکليف برسم هر شب مرا به نماز جماعت ببرد که متاسفانه ما لياقت اين گوهر گرانما يه را نداشتيم .با ما مانند دوست و معلم کار مي کرد و ديد روشني نسبت به مسائل داشت .در رابطه با اقوام و خويشان حلال مشکلات بود و مشکلات ديگران را نيز از خود مي دانست .با پدر و مادر خود و مادرم رابطه بسيار صميمانه اي داشت و حتي در مسائل از ايشان کمک مي گرفت .به خصوص مادربزرگ مادري ام. با مادرم رابطه بسيار خوب و صميمانه اي داشت و هيچ کس حق بي احترامي به مادر را نداشت .يک بار که من به جاي کلمه شما تو به کار بردم ايشان با بزرگواري مرا متوجه تکريم مادرم ساختند .هميشه ياد آور مي شد که مادررا اذيت نکنيم .رفتار پدر با ما نيز بسيار خوب بود ،حتي در موقع خواب زماني که در منزل بود برايمان قصه مي خواند و هميشه با الفاظ مادر به من خطاب مي کرد و با توجه به اينکه من هنوز به سن تکليف نرسيده بودم در مورد مسائل ديني نماز ،روزه ،فرايض ديني برايم توضيح مي داد و هر وقت نماز مي خواندم مرا بسيار تشويق مي کرد . در تمام امور ما را راهنمايي و مراقبت مي نمود و در کارهايمان دقت مي کرد .در درس خواندن بسيار سفارش مي کرد و اگر کوتاهي مي کرديم ما را با نصيحت دلسوزانه به جديت و تلاش بيشتر به اميد وا مي داشت و پانزده روز يک بار خودشان شخصا به مدرسه ما سر مي زد .در مورد دوستان ما بسيار حساس بود و در باره خانواده آنان تحقيق مي کرد .اسامي آنان را از ما سوال مي کرد ،در مورد رفتن به خانه اقوام و خويشان نيز با خودشان مي رفتيم و بر مي گشتيم .در کار ها با ما مشورت مي کرد ،يادم هست شبي از دعاي توسل بر گشته بوديم که ايشان به ما گفتند :شام را در کجا مي خوريد ؟گفتيم: پارک. همان موقع شب باا ينکه خسته بود ،ما را به پارک برد ودر ميان دو دختر پاکستاني که طلبه بودند و در حوزه علميه قم درس مي خواندند و در زاهدان غريب بودند را در پارک ديديم ،آنها را به خانه آورديم . از خطرات احتمالي که ممکن بود برايشان پيش آيد جلو گيري شد و اين موضوع را پدر هميشه به فال نيک مي گرفتند :اين است نتيجه مشورت و نظر خواهي .
هميشه در همه کارها با مادرم همانگ بود و حرفهايشان يکي بود .اگر از ما اشتباهي سر مي زد دفعه اول تذکر مي داد ولي اگر تکرار مي کرديم تنبيه مختصري هم مي شديم .
اگر گرفتاري و مشکلي پيش مي آمد با مادرم مشورت مي کرد و موضوع حل مي گرديد .
ايشان دوست داشتند که من دکتر بشوم و يک دختر مومنه و با حجاب باشم .به افراد با ايمان علاقه زيادي داشت و نسبت به کسي تنفر نداشت و حتي با افرادي که مخالف بودند سعي در هدايت و راهنمايي آنان داشت .شيرين ترين خاطره اي که از پدرم دارم اين است که يک شب قبل از شهادتشان همه با هم عکس انداختيم و تاکيد مي کرد که :خدا کند که عکسها خوب بشود و ما بعد از شهادتشان عکسها را چاپ کرديم .
پدرم هيچ خصلت بدي نداشت و از همه بيشتر مهرباني و چهره زيبايشان را دوست داشتم و دارم و هر گز فراموش نمي کنم .
دوري از پدر مهربان و دوستي فداکار و همفکر ،خلل بزرگي در زندگي ما بود .زندگي با پدرم گر چه مدتش بسيار کوتاه بود ولي خاطرات زيادي برايمان باقي گذاشت .
ايشان هميشه مي گفتند :تا من زنده ام سعي مي کنم که براي شما مشکلي پيش نيايد و متحمل رنج و سختي نشويد.
من در پايان از خداوند مي خواهم که مرا در ادامه دادن راه پدرم ثابت قدم بدارد و توفيق دهد تا پاسدار حرمت خونشان باشم و قداست شهادتشان را حفظ کنم و فرداي قيامت از شفاعتشان محروم نمانم .من به عنوان فرزند شهيد ،کسي که دست نوازش پدر از سرش کوتاه شده همانند ساير فرزندان شهدا به حضرت رقيه اقتدا مي کنم و از مسئولين امر مي خواهم بيشتر و بهتر به فرزندان شهدا برسند و سعي کنند تا جاي خالي پدران ما را پر کنند .
خواهش من به عنوان فرزند شهيد اين است که ،بايد دست به دست هم دهيم و بر عليه تهاجم فرهنگي ،اجتماعي و جامعه را بيمه کنيم .بياييم با اقتدا با رهبر فرزانه خويش با همت و تلاش و کوشش خود ،مشت بر دهان استکبار بکوبيم و بياييم با همت عالي ،گام در راه ارزشهاي اسلامي بگذاريم و با هم ،با مقام معظم رهبري اين کشور را علوي و فاطمي کنيم و اين انقلاب را پاسداران واقعي باشيم .
حضرت فاطمه زهرا (س) در باب رحلت پدر بزرگوار ش فرمودند :
هر گاه شخصي بميرد يادش کم مي شود .ولي سوگند به خدا از آن روزي که پدرم رحلت کرده ياد او بيشتر شده است .

محدثه جهانزاده فرزند شهيد:
سه سال و نيمه بودم که پدرم به در جه ي رفيع شهادت نايل گرديد .
روز تشييع جنازه از روي عکس ايشان فهميدم که پدرم شهيد شده است و بلند بلند گريه مي کردم .در آن موقع دوست داشتم که دستم روي جنازه پدرم باشد و آن تابوت را در بغل بگيرم و ببوسم ولي متاسفانه فقط چند با ر موفق شدم . آخرين ديدار من با پدرم همان روز آخر بود که براي رساندم ما به مدرسه ما درم آمده بود .من متوجه پدرم نشدم و سر و صدا مي کردم که پياده نمي روم ،بايد با با بيايد و گفتم با با را دوست ندارم که يک دفعه در منزل باز شد و به حالت بازي مرا دنبال کرد و گفت :با با را دوست نداري !؟و مرا روي دستش گذاشت و در اطراف هال خانه مان چرخاند .
بعد از آن از دفتر چه هايش مطالبي پيدا کرد و خواند و مادرم گفت :چه شده که امروز صدايتان را ضبط مي کنيد ؟پدرم گفت :اگر شهيد شدم اينها به دردتان مي خورد .نوارشان را هم داريم پس از آن ما را به مدرسه رساند و مرا تا مهد کودک بغل کرد و خدا حافظي کرديم و ديگر پس از آن پدرم را نديدم .
پدرم با من بسيار مهربان و خوب بود و مرا بسيار دوست مي داشت و هر چه مي خواستيم به آن عمل مي کرد و اگر اشتباهي مي کرديم فقط مدت کوتاهي با ما قهر مي کرد.از کارهاي پدرم که مورد توجه من بود و من بسيار خوشم مي آمد ،ايمان به خدا و مداحي ومهرباني کردن بود .هميشه پدرم به موقع نماز مي خواند و ما بيشتر به نماز جماعت مي رفتيم ،شيرين ترين خاطره اي که از پدرم دارم اين است که پدرم به من بهاي زيادي مي داد و هميشه مرا مورد احترام قرار مي داد و با من بازي مي کرد و در بيشتر بازيها با اينکه برنده بود ولي سعي مي کرد خود را بازنده جلوه دهد که من خوشحال باشم و هر گز گريه مرا تحمل نمي کرد به هر طريقي که بود مانع گريه کردن من مي شد و من پدرم را خيلي خيلي دوست دارم و هميشه به يادش هستم . اميد وارم روح مطهر او به من کمک کند تا بتوانم راهش را به خوبي ادامه دهم .
آري اين زبان حال محدثه همان زبا ن حال فاطمه اطهر (س) بعد از رحلت پدر بزرگوارشان است که با خود مي گويد :هر وقت اشتياقم به ديدار تو زياد مي شود ،گريان کنار قبر تو مي آيم و ناله و زاري مي کنم و شکوه مي نمايم ولي جواب مرا نمي دهي .
اي کسي که در دامن خاک آرميده اي ،گريه را به من آموختي و ياد تو همه مصائب را از ياد من مي برد .گر چه در دل خاک ،از من پنها ن شده اي ،ولي از قلب پر اندوه من پنهان نيستي و در قلبم جا گرفته اي .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : جهانزاده , ابوالفضل ,
بازدید : 242
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

دشمنان داخلي و خارجي انقلاب که از پيروزي اسلام، سخت عصباني و خشمگين بودند، به يکباره با خيل انسانهاي شجاع و متديني روبرو مي شوند که با تمام سرمايه وجودي براي حفظ و حراست از دستاوردهاي انقلاب، وارد صحنه هاي دفاع و حضور در ميادين مبارزه شده اند. عبدالعلي، فرد خود ساخته اي که خود را مهياي چنين ايامي نموده بود، خويشتن را وقف دين و دسترنج عظيم انبيا و اوليا الهي يعني پاسداري از نظام مقدس و نوپاي جمهوري اسلامي مي کرد.
هر کجا که نياز بود و هر زمان که طلب مي کرد، او خود را آماده خدمت و فداکاري کرده بود. فضا و مکان او را پايبند نمي ساخت.
هر کجا تهديدي عليه نظام صورت مي گرفت، خود را موظف به حضور و دفاع مي ديد. در روستاي موطن خويش، درنواحي محروم، مناطق بحراني و در جبهه هاي جنگ تحميلي در عرصه هاي نظامي، عمراني و فرهنگي به نگهباني از اهداف مقدس و آرمانهاي متعالي اسلام پرداخت. در ماموريتها هر کجا فرمانده مستقيم حضور نمي داشت، مقبوليت عامش موجب روي آوردن افراد به او مي گرديد واين قولي است که اکثر همرزمان، جملگي به آن اعتراف دارند. او در سپاه مفهوم حيات و زندگي و فداکاري در راه عقيده را آموخت و آن را به عنوان مامن و پناهگاهي براي دفاع از حق محرومين و ضعيف نگهداشته شدگان مي دانست. سپاه را جنود الهي مي دانست که به صورت مسلحانه بازوي توانمند ولي فقيه است و آرزو داشت که در اين لشکر الهي منشا خدمت و
فعاليتهاي بيشتري باشد.
کشتي گير با وفا در سپاه نيکشهر، معمولا با برادران اصلاني و پور کبيريان کشتي مي گرفت. جالب توجه اينکه هر سه بزرگوار نيز به ديار باقي شتافتند و ميعاد در آخرت را عهد بستند. الحق در نبرد و مبارزه با شيطان نفس، نيز غالب آمد و برتري روح پاک و سترگ را عليرغم جثه ي نحيف و لاغر در مبارزه به اثبات رسانيد.

در پنجاه کيلومتري غرب اصفهان در بخش مرکزي شهرستان لنجان و روستاي کوشگيجه , سال 1338 ه ش مولد فرزندي براي اسلام بود که خود را در شرق و غرب و جنوب کشور، بلند آوازه ساخت. مردم متدين اين روستا به کارگري، کشاورزي و دامداري مشغول هستند. اعضاي خانواده نام با معناي عبدالعلي را بر او نهادند. مردم اين ديار، به مهمان نوازي و شجاعت و پشتکار شهرت دارند و اين خصايص درعبدالعلي نيز تجلي نموده، با استعداد سرشار خود و عليرغم محروم شدن از مهر و عطوفت مادري در سن شش سالگي وارد دبستان شد و پس از اتمام مرحله ي ابتدايي تعليم و تربيت، به دليل نبودن مدرسه راهنمايي در روستا، فاصله چندين کيلومتري روستا تا مبارکه را به صورت پياده يا دوچرخه طي مي نمود و اين مقطع تحصيلي را نيز به پايان رساند.
نبودن شرايط لازم و تنگدستي ناشي از حکومت ظالمانه ي ستم شاهي، مانع از ادامه تحصيل در مقاطع بالا تر مي شود و اوناچار نزد برادرش به کار مي پردازد؛ ليکن عطش معرفت بيشتر، او را به کتابخانه ملي مي کشاند. با رئيس کتابخانه آشنا و نسبت به مسائل سياسي کشور آگاه مي گردد.
در اين زمان عبد العلي که جواني رشيد و مستقل گرديده بود، با آوردن اعلاميه هاي امام به روستا و تکثير آنها و با تلاش فراوان در آگاهي بخشيدن به اهالي ده، نقش فعالي را به عهده گرفت. وي پلاکاردهايي تهيه و با نوشتن شعارهاي اسلامي، رشادت و بي باکي و معرفت خويش را در روستا اثبات مي کند و همگام با خواهرش و فرزند او در راهپيمايي هاي اصفهان شرکت مي کرد.
در جمعه سياه هفده شهريور 1357 که طاغوت، مومنين انقلابي را در ميدان شهدا همانند برگ خزان بر زمين مي ريخت، عوامل ژاندارم در محل، او را به سربازي فرا مي خوانند. عبدالعلي ابتدا از معرفي خود امتناع مي ورزد، ولي عليرغم ميل باطني به اين مساله تن در مي دهد و در نتيجه از زرين شهر به عجب شير اعزام مي گردد.
پس از چند ماهي با يکي از همفکران خود بعد از صدور فرمان فرار سربازان توسط حضرت امام (رضوان الله تعالي عليه )، طرح گريز شبانه از پادگان را به اجرا در مي آورد و عليرغم گرسنگي مفرط به دليل ترس از معرفي به نيروي نظامي تا عصر روز بعد به جايي مراجعه نکردند و با پوشيدن لباس شخصي براي سفر، به شهر مي روند و به ترمينال مسافربري مي آيند؛ اما در همين هنگام توسط مامورين، شناسايي مي شوند و پس از تعقيب و گريز در محوطه، دوست عبدالعلي دستگير مي شود. او بدون اينکه پولي داشته باشد، با زحمت زياد، خود را به اصفهان مي رساند و مخفي مي شود. در اين مدت خانواده اش مقاومت مي کنند، اگر چه پدرش پيوسته از جانب مامورين تهديد و مورد ضرب و شتم قرار مي گيرد.
قاب عکسي از شاه معدوم در منزل بود. يک روز «عبدالعلي» در حضور اعضاي خانواده آن را زير پايش خرد مي کند و با اين عمل اعتراض خودش را عليه رژيم پهلوي نشان مي دهد. با پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي به رهبري حضرت امام (ره) در بيست و دوم بهمن پنجاه و هفت، روح جديدي در خدمت بيشتر و بهتر به اسلام و انقلاب و مردم در او دميده مي شود.
وي چون نهايت اخلاص و بندگي را در خدمت صادقانه و در راه خدا براي محرومين مي دانست، لذا آماده خدمت در نقاط محروم مي شود و با ورود به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در تاريخ 6/4/1358 با اولين گروههاي اعزامي به منطقه ي سيستان و بلوچستان مهاجرت مي نمايد و پس از ورود به زاهدان، با ساير دوستان اعزامي در قالب يک گروه به سمت سربوک از توابع شهرستان چابهار حرکت مي کند. در آنجا دوشادوش برادران جهاد سازندگي علاوه بر مقابله نظامي با اشرار و شناسايي خانواده هاي مستمند و فقير، اقلام ضروري و مورد نياز آنها را فراهم مي کند. پس از چند ماه اقامت در آن محل، از يک طرف گرايش و علاقه و محبت شديد برادران بلوچ به اين جوانان فداکار و مخلص افزايش مي يابد و از طرف ديگر به سبب وجود و خصومت عوامل داخلي استکبار، برخوردي مسلحانه با عده اي از اشرار به وجود آمد.
در اين درگيري مسلحانه، برادر «صالح، فرمانده سپاه« نيکشهر» به همراه برادران « ساوجي» و« برخشان» که به منظور توزيع مواد غذايي بين خانواده هاي محروم منطقه رفته بودند، به فيض شهادت نايل مي گردند، ولي برادر« اکبري» وعده اي ديگر سيزده روز به تعقيب آنها مي پردازند که اشرار به خاک کشور مجاور مي گريزند و آنها به اجبار مراجعت مي نمايند. بعد از آن به اتفاق عده اي از برادران به مرخصي مي رود و در اين بين به خانواده شهيد« برخشان» نيز سر زده و دلاوريهاي او را براي والدينش بازگو مي کند. سپس به« زاهدان» باز مي گردد و از آنجا به اتفاق ساير برادران، همراه با نظارت و مسئوليت حاج محمود اشجع ،جهت فعاليتهاي عمراني و فرهنگي عازم منطقه« زهکلود» و «هامون جازموريان» از توابع« کهنوج »مي شوند. بعد از آن با آغاز توطئه توسط عوامل خود فروخته استکبار، گروهکهاي سر سپرده در کردستان در معيت، قاسم ترک لاداني و حسن کفعمي عازم ديار سنندج و ديواندره مي شود و در چند در گيري با نيروهاي الحادي حضور فعال و ثمر بخشي داشته است. با شروع جنگ تحميلي و گسترش تجاوز نيروهاي بعث عراق، به اتفاق برادران، عازم« آبادان »مي گردد.
در جبهه بهمن شير، در يک درگيري مستقيم و رويارويي، پس از کشتن چند عراقي از ناحيه گردن و فک مورد اصابت گلوله قرار مي گيرد و به سختي مجروح مي شود. پس از توقف کوتاهي جهت درمان و معالجه به«اصفهان» فرستاده مي شود. در اين مدت چون قادر به غذا خوردن نبود، فقط مايعات مصرف مي کند.
در زمستان 1359 مجددا به زاهدان اعزام مي شود. اين بار با توجه به وضعيت منطقه مرزي «مير جاوه»، تشکيل سپاه و فرماندهي آن به عهده او محول مي شود.ا ودر اين سمت منشا خدمات زيادي براي استان« سيستان وبلوچستان» مي شود. با سپري کردن عمري توام با جديت و تلاش در محراب عبادت و به هنگام اداي فريضه نماز جماعت به دست يک عامل بيگانه به شهادت مي رسد.
منبع:سجاده آتش ،نوشته ي،حسين شيربند،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
من از وقتي نام امام خميني را شنيدم و انقلاب اسلامي را راستين شناختم، در تاريخ 6/4/1358 وارد سپاه پاسداران شدم و به سيستان وبلوچستان رفتم تا تاريخ 18/2/1359؛ و از اين تاريخ هم بنا به ضرورتي که در کردستان حس مي کردم، به منطقه رفتم و فقط در سپاه است که احساس مي کنم به خدا نزديک تر شده ام و خيلي خوشحالم که مي توانم گام مثبتي در راه اسلام و خط امام بر دارم. از پدر و مادرم ممنونم که خيلي زحمت کشيدند و مرا بزرگ کردند و به من کمک کردند که به اسلام خدمت کنم. دوستان، برادران و همسنگران زيادي از پيش ما رفتند، شهيد شدند و به پروردگار پيوستند؛ و همين برادران هم که شهيد شدند، به من فهماندند که تا لياقت شهادت را نداشته باشي ولو اينکه در درگيري هاي شديدي هم باشي، جان سالم به در مي بري و اول بايد زمينه را پيدا کرد. اگر خود را به خدا نزديک ساختي، خالص شدي و بي ريا مومن بودي و فقط في سبيل الله کار کردي، به خدا خواهي رسيد؛ وگرنه سالها هم در سپاه باشي، در جنگ کشته نخواهي شد. اين عملا به من ثابت شد. من با چند نفر از برادران که در حال حاضر شهيد شده اند، بوده ام و آنها را مي شناختم که چگونه خالص بودند و چگونه در خون خود غلطيدند و به آنجا که پرواز داشتند، رفتند. اينها همه گلچين شدند و رفتند و من هم از خدا مي خواهم که به آنها بپيوندم و وصيت نامه مرا بخوانند. از پدر ها و مادرها مي خواهم جوانها را تشويق کنند که در راه اسلام و پاسداري از انقلاب اسلامي قدم بردارند. از پاسداران مي خواهم عناصر کثيفي را که کردستان را به آتش کشيدند، به خاک و خون بکشند و با اخلاق اسلامي رفتار کنند و با رفتار يک مسلمان واقعي و همچون امام، مردم را تربيت کنند. به پدر زحمتکش خود سلام مي فرستم و اميدوارم که مرا حلال کند و برادران و خواهران کوچک مرا مسلمان و مجاهد تربيت کند. به برادرم خير الله توصيه مي کنم که خود سازي کند و قرآن بياموزد و به اسلام خدمت کند. برادر بزرگم جواد و زن برادرم که براي من زحمت کشيده ايد، سلام فراوان مي فرستم و اگر من از نظر اقتصادي پولي پيش آنها دارم، به برادرم خير الله کمک کنند که درسش را بخواند و فرشته و مهرداد را درست تربيت کرده و آنها را پاسدار و شجاع تربيت کنند. من دلم مي خواست که ازدواج کنم و بچه دارشوم، ولي الان ضرورت است که من در کردستان باشم و نمي توانم. پس از شهيد شدنم مرا در روستاي خودمان نزديک قبر مادرم به خاک بسپاريد. هر چند دلم مي خواهد نزديک قبر هاي برادران شهيدم باشم، ولي فرقي نمي کند. همه ان شاء الله پيش خدا مي رويم. سلام مرا به همه برسانيد. خواهرانم را سلام مي رسانم و به آنها سفارش مي کنم بعد از شهادت من گريه نکنند و صبر ومقاومت داشته باشند. در ضمن روي قبر من ننويسند ناکام، زيرا هيچ کامي بهتر از اين نيست که در راه هدفم کشته شوم. برادرانم محمود و محمد را سلام مي رسانم و خانواده را سلام مي رسانم. خلاصه برادران همه رفتني هستيم و بايد پيش خدا برويم و من اين راه را انتخاب کردم و از عشقي شديد که نسبت به اسلام و نفرت شديدي که نسبت به دشمنان اسلام دارم، تصميم گرفتم که اسلحه بگيرم و بجنگم. خلاصه هر چند که من کشته مي شوم و اگر اين لياقت را پيدا کنم، پاسداري يک وظيفه و يک هدف است، نه يک شغل و عامل خوشگذراني و زندگي کردن؛ بنابراين من به جوانان پاسدار توصيه مي کنم که اين وظيفه را انجام دهند تا بتوانند به هدفشان برسند. برادران، بنا به گفته حضرت علي عليه السلام که:« خداوندايک لحظه مرا به خودم وا مگذار»، ما و شما هم بايد همينطور باشيم و هميشه به ياد خدا! هر جا مي رويم، اگر خودمان را با محيط تطبيق دهيم و خودمان را به يک چيزهايي سرگرم کنيم. هر چند که کار خوب بکنيم، ولي فايده ندارد. بايد نيت براي خدا باشد، توام با عمل. اگر نيت نکني که براي خدا کار کني و خودت را سرگرم کني، هر قدر هم که عمل صالح انجام دهي، بي فايده است. بايد نيت کني که براي خدا کار کني و لازمه براي خدا کار کردن، رنج و سختي است. اگر رنج و سختي کشيدي، براي خدا است و اگر رنج و سختي نکشيدي، خودت را سر گرم کرده و به يک چيز دل خوش مي کني و کاري مي کني که آن وقت براي خدا نيست. خدا حافظ. امضا: اکبري



خاطرات
خواهر شهيد:
شهيد اکبري با پيروي از رهنمودهاي امام راحل، در اولين فرصت از پا دگان گريخت و عملا تلاش براي سرنگوني طاغوت را آغاز کرد و به صفوف تظاهر کنندگان عليه رژيم پيوست.
بعضي اوقات من و فرزند سه ساله ام را همراه خود به اصفهان مي برد و در اعتراضات عمومي و فرا گير مردم بر ضد حکومت جابر در صف اول تظاهرات شرکت مي کرديم. حتي بعضي اوقات با مامورين درگيري لفظي پيدا مي کرد. يک روز ضمن تظاهرات، همديگر را گم کرديم؛ تا شب که در منزل يکي از بستگان به هم رسيديم. بسيار نگران بودم، چرا که ايشان پس از مرگ مادرم پناه خوبي برايم بود. پيوسته اين شعار را بر زبان جاري مي ساخت: سکوت هر مسلمان خيانت است به قرآن.

روزي عبدالعلي در حالي که تعدادي کتاب دبستاني براي بچه هاي محروم منطقه سيستان و بلوچستان آماده کرده بود، با يک ماشين سيمرغ براي خداحافظي به منزل آمد. من و خواهرم گريان شديم و به او گفتيم: مواظب خودت باش، ما براي تو خيلي نگرانيم. او با روحيه اي شاد و خندان به ما روحيه داد و گفت: از شما انتظار نداشتم که گريه کنيد؛ بلکه بايد خوشحال باشيد. شما اينقدر نگران هستيد، پس اگر روزي خدا توفيق داد و من هم مثل برادران ديگر لياقت شهادت را پيدا کردم، چه مي کنيد؟
و به هر حال ما را وادار کرد تا بخنديم و گفت: تا شاد نباشيد نخواهم رفت. در صورتي از اينجا مي روم که شما خوشحال باشيد.


حسين شير بند:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانئاده ودوستان شهيد
ارديبهشت سال 59 بود. در معيت يک گروه سيزده نفره به فرماندهي سردار رشيد اسلام، عزت الله شمخاني به غرب کشور براي مقابله با گروهکهاي ملحد به آن ديار روانه شديم. در ديواندره دو نفر به فيض شهادت نايل شدند و پس از شروع جنگ تحميلي نيز سه نفر ديگر از همرزمان ما به لقاي خدا شتافتند. عبدالعلي اکبري پس از مجروح شدن در آن منطقه، به عقب منتقل مي شود تا مشهد خويش را در جايي ديگر بيابد. بعد ها هم شمخاني به جمع ياران شهيد پيوست. در نهايت از آن جمع بيش از نيمي به جانب حق تعالي پرواز نمودند.

در بهار 1359 که گروهک هاي ملحد، طراوت و سر سبزي خطه غرب را با وجود شيطنت آميز خويش، به سياهي و کينه تبديل نموده و بذر عداوت و خصومت با مردم مسلمان کرد را در آن ديار پاشيده بودند، با يک ستون عملياتي از گردنه اي در کردستان عبور کرديم. هوا تاريک بود. ماشين سر ستون در کمين کومله افتاد و حدود نيم کيلومتر بين خودروهاي ستون براي پيمودن ادامه مسير اختلاف نظر پيش مي آيد. برادر اکبري و همراهان او که از زاهدان آمده بودند، مي گويند: اگر شما مي خواهيد بر گرديد، ما بايستي برويم جلو و مطلع شويم که بر سر آنها چه آمده است؟ به کمين افراد مي رسند که چند نفر از آنها از ناحيه کمر و سر به سختي آسيب ديده بودند. برادر اکبري به سرعت با سيمرغ، مجروحين را به بيمارستان سنندج مي رساند و از آنجا به تهران منتقل شدند. من نيز از جمله آنها بودم که پس از درمان، جانباز شده و سوار چرخ مخصوص مي باشم. اکنون عليرغم گذشت سالها از آن واقعه، خاطره اش برايم به زلالي آب روان، روشن و شفاف است.

از شروع به کار و فعاليت رسمي سپاه پاسداران در بخش مرزي «مير جاوه »واقع در منازل سازماني بخشداري مدتي نگذشته بود که سپاه، بودجه اي براي احداث پايگاه در آن منطقه اختصاص مي داد و همزمان فعاليتهاي ساختماني آغاز گرديد. از همان ابتدا برادر اکبري ضمن تهيه و فراهم کردن مقدمات کار، براي پشت گرمي نيروها و نيز تسريع در ساخت و اتمام پايگاه، شخصا وارد عمل در کار بنايي شده و در پايان، هر روز پس از اتمام کارهاي روزانه در کنار آنها به واليبال مي پرداخت و همچنين روزهاي پاياني هفته به مصداق قائمين في اليل و صائمين في النهار روزه دار بود.

خانه پاسدار مرکز آموزش برادران بسيجي داوطلب خدمت و همکاري با سپاه يا اعزام به جبهه در زاهدان بود. يکي از روزهاي نيمه اول سال 1360 عبد العلي اکبري به آنجا آمد و تقاضاي پنجاه نفر نيرو جهت انتقال به «مير جاوه» کرد. از آن روز مدتي گذشت. در مراجعات از يک گشت عملياتي که در اطراف زاهدان و مناطق مرزي جهت تعقيب اشرار داشتيم، به او گفتيم: خوشا به حال شما که در جريان امور منطقه قرار مي گيريد و با مسائل آشنايي ملموس داريد. در جواب گفت: خوشا به حال شما که در خانه پاسدار و آموزش منطقه هستيد، زيرا که آموزش، مرکز و قلب منطقه است.

در سال هاي 1359 – 1360 در خدمت برادر بزرگوار سردار عبد العلي اکبري بودم. وي به نماز اهميت زيادي مي داد و سعي داشت نمازهايش را حتي المقدور به جماعت اقامه نمايد. در مواقعي که در سپاه امام جماعت نبود، يک نفر از برادران را به عنوان امام جماعت معرفي مي کرد تا نماز بر پا شود.
يکي از روزها که به اتفاق ايشان از گشت عملياتي بر گشتيم، موقع ظهر به سپاه رسيديم. برادران به صورت فرادي مشغول نماز خواندن بودند. ايشان سخت ناراحت شد و فرداي آن روز در صبحگاه حدود نيم ساعت پيرامون اهميت نماز جماعت صحبت کرد و گفت: چرا بايد در جمعي که تعداد زيادي پاسدار و بسيجي حضور دارند، نماز جماعت بر گزار نشود؟ و همان جا يک نفر را که متصدي امور تبليغات بود، به عنوان پيش نماز معرفي کرد و آخر الامر نيز خود به هنگام اداي نماز، در حالي که امام جماعت بود، به فيض شهادت نايل گرديد. پيامبر اکرم مي فرمايد:
يک نماز جماعت از يک سال نماز فرادي بهتر است.

چهارشنبه بيست و چهار آذر سا ل 1359 برابر با بيست و نهم صفر، شب شهادت حضرت امام رضا (ع)، عبدالعلي در معيت دوستان به پا بوسي حضرت ثامن الائمه براي عرض ادب و ارادات مشرف شد. در اين سفر آخر، از پرودگار خويش خالصانه آرزوي شهادت در راه او را مي نمايد. هنوز يک سال سپري نشده بود که به سوي معبود خويش شتافت. اگر عبدالعلي مشهد از مشهد عبد العلي فاصله دارد، ليکن وقت شرعي صلاه ظهر در هر دو مشهد، يعني مشهد الرضا (ع) و مشهد عبدالعلي اکبري، مثل هم است.
اغنيا مکه روندو فقرا سوي تو آيند جان به قربان تو که حج فقرايي

امام صادق (ع) فرمودند: صله رحم حساب را آسان مي گرداند.
برادر عبدالعلي اکبري قبل از شهادت، هر زمان که از سيستان و بلوچستان، کهنوج، کرمان و يا کردستان براي پيگيري امور آنجا در اصفهان توقفي داشت، به روستا مي آمد و ديداري هر چند کوتاه با بستگان و اقوام به عمل مي آورد و ضمن تفقد و دلجويي، آنها را امر به معروف و نهي از منکر مي کرد.
دوستان و آشنايان در اين ملاقات اندک از او مطالب مختلفي ياد مي گرفتند و ماشين سيمرغ او را که در درگيري هاي مختلف با ضد انقلاب، آماج گلوله هاي دشمنان قرار گرفته بود، مشاهده مي کردند و با شنيدن جانفشاني ايثار گران، خود به مبارزاني جدي در صف انقلاب تبديل مي شدند.
در اين ملاقاتها بود که پسر عمو و پسر دايي او نيز به جمع رزمندگان پيوستند و هر دو در عمليات بدر شهيد گرديدند و به شهيد خانواده خود ملحق شدند.
آگاهي مردم
هر هفته يک بار در بخش هاي مرزي شهرستان هاي زاهدان – سراوان يعني مير جاوه، جالق، از پايگاهمان در سراوان جهت کسب اطلاعات و حضور در معابر تردد اشرار و قاچاقچيان و گذرگاه هاي آنها جهت ايجاد امنيت در منطقه، گشت عملياتي داشتيم. عليرغم شنيدن زياد از مير جاوه تا آن هنگام، هنوز آن را نديده بودم. در يکي از گشتها با ورود به آنجا، برادر مبارز عبد العلي اکبري با خوشحالي و سرور، در سپاه را به روي برادران باز نموده و با خوشرويي از ما استقبال کرد و دستور داد به سرعت براي ما غذا بياورند.
پس از ورود به پايگاه نزد ايشان رفتم و از او سوال کردم: چرا شما به منطقه نمي آييد؟ در جواب گفت: اينجا و آنجا فرقي نمي کند. ما همه براي خدمت به اين ديار آمده ايم؛ پس بايد آنها را آگاه کنيم تا فريب اشرار از خدا بي خبر و قاچاقچيان مفسد را نخورند وقتي انسان، هدفش خدمت خالصانه در راه خدا باشد، مکان براي او مهم نيست و فرقي نمي کند در کجا باشد. والذين جاهدو افينالنهدينهم سبلنا وان الله مع المحسنين.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : اکبري , عبدالعلي ,
بازدید : 270
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

سال 1339 ه ش سا لي بود که او ديده به جهان خاکي گشود .پنج سال اول را در روستاي مشهدي کاوه درشهرستان فريدن دراستان  اصفهان  گذراند ،کوه ها و قله هاي مرتفع براي او رمز و راز هاي فراوان در بر داشت .آفتاب ،سرما ،امروز و فردا و گرماي روشني بخش آتش ،نماز هاي پدر ،سخنان مادر ،همگي در گوشش زمزمه مي کردند .راز سر به مهر طبيعت در نظرش معناي ويژه اي داشت .با چشماني کوچک ولي کنجکاو روز گار را مي گذراند .سالها يکي پس از ديگري مي آمد و اکنون اين کودک پنج بهار از زندگي اش را پشت سر گذاشته بود ،چه روز هاي خوبي !سيماي اين زندگي با سرشت صميمي او گره مي خورد و خويشتن زلال او در اين طبيعت هستي شکل مي گرفت .عزت الله گم شده اين خاکستان نا آشنا ،به دور از غو غاي روز مره و ابتذال تمدن بزرگ شاهنشاهي رشد کرده و در دنياي کودکانه ولي بزرگ خويش با شادي و شعف زندگي را سپري مي کرد .پدر بر اثر مشکلات اقتصادي ديگر نمي توانست در آن سامان بماند و لذا با خانواده هجرت به ديار ديگر را در پيش گرفت .اصفهان مکاني بود که به گمان پدر مي توانست در آنجا معيشت خانواده را تامين کند. بعد از رحل اقامت در اين شهر زيبا ،عزت الله را به دبستان برد .محيط جديد شور و نشاطي ديگر در کودک پديد آورد .اما پدر نگران در پي کار بود تا شايد بدينوسيله از تنگدستي رهايي يابد .
ناني بخور و نمير ثمره تلاش روز هاي اوليه بود .با گذشت زمان رزق و روزي خدا فزوني يا فت . زندگي اگر چه سخت ،اما در تب و تاب گذشتن بود .
«عزت الله» پيوسته دلش گوش به زنگ اذان موذن بود که با شنيدن آن همراه پدر از خانه به مسجد مي رفت و نماز را با اخلاص نيت مي گذراند .سالياني چند از رشد او گذشت قد بلند تر از همسا لان ،با اندامي باريک و صورتي کشيده ،و چشمان آبي پرنفوذ. همگي گوياي اين حقيقت بودند که در آينده به سر داري دشت تفتيده «سيستان و بلو چستان» ،«کردستان» و جبهه هاي جنوب خواهد رسيد .
در همان کودکي در رفتارش صداقت و صميميت نمايان بود .چشمانش پرتويي خاص همچون لبخند سپيده دم را در بر داشت و رازي پر ابهام در مورد او بيان مي نمود .راز پر جذبه نگاهش ،طنين سخنانش ،راه رفتنش سکوتش و تمامي حرکات او پدر و مادر را به وجد مي آورد .سادگي و بي آلايشي او در دوران کودکي، همسا لانش را به شدت به سويش جذب مي کرد .
سالها يکي پس از ديگري مي گذشت و «عزت الله» بزرگ و بزرگ تر مي شد .مقاطع ابتداي و راهنمايي را در مدرسه سپري کرد .اکنون اوجواني قد بلند با چهره اي بشاش و توانايي با لا بود .اما مشکلات زندگي روز مره مانع از تحصيل او شد .کمک به خانواده درامرمعشيت ،مهمترين عامل انصراف او از ادامه تحصيل بود .بدين ترتيب چندسالي را به کارهاي متفرقه پرداخت و با در آمدش خانواده را ياري داد .سن او مقتضي خدمت اجباري شد و تصميم گرفت تا به شکل رسمي وارد ارتش شود .بعد از مدتي تلاش پذيرفته شد و دوره هاي متعدد چريکي و تکا وري را ديد اما در پايان دوره حين دوره آموزش کتفش شکست و در خانه بستري شد .«عزت الله» با مشاهده ارزيابي منفي بر کار نامه اين دوران از زندگيش تصميم به استعفا گرفت ومصمم شد مسير ديگري را در زندگيش در پيش گيرد .با پيروزي انقلاب اسلامي وآغاز حمله ي همه جانبه ي ارتش عراق به خاک ايران او درنگ نکرد وبه جبهه رفت.
پس مدتي حضور تاثير گذار در جبهه هاي شرق ،غرب وجنوب کشوردر عمليات شکست محاصره ي آبادان «ثامن الائمه (ع)» به شهادت رسيد.
منبع:بي قرار،نوشته ي مهدي پيرحاج،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377



خاطرات
حسين سليماني:
من و عزت الله در سال 1350 با هم آشنا شديم .در يک مدرسه در س مي خوانديم .اين سالها ،سالهاي اوج قدرت ستم شاهي بود و اعمال رژيم اثرات نا مطلوب بر جامعه مي گذاشت .
اثرات حکومت پهلوي بر همه چيز در جامعه بود .روز گار بر مردان خدا تلخ و زجر آور مي گذشت .صداها همه در گلو خفه و آمانها در جامعه رنگ و بوي دنيايي داشت .ويراني آتش ظلم و فساد به تدريج در جامعه مستولي گرديد .به ويژه فرهنگ منحط غربي که حاکي از تمايل رژيم منحوس پهلوي به تمدن مبتذل غرب بود، در حالي در کشورمان رواج يافته بود که اندک اندک دين و معنويات از جامعه ايران رخت بر مي بست .
روح حق جويي از همان آغاز در ايشان متجلي بود. در آن زمان يکي از راههاي دوري از ظواهر فساد و پر کردن دوران فراغت ،ورزش بود .که کمتر رنگ و بوي بيماري ابتذال به خود گرفته بود .عضو تيم فوتبال بوديم او دروازه بان بود و من مدافع .در دوران سياه طاغوت که حجب و حيا رنگ باخته بود او از حيايي استثنايي بر خور دار بود و هيچگاه در نشست هايي که حتي خارج از ادب و نزاکت بود وارد نمي شد . اين نکته در تکوين شخصيت وي در دوران قبل و بعد از انقلاب بسيار موثر بود نه ظلم و تعدي را مي پذيرفت و نه بر کسي روا مي داشت. از همان آغاز در رفع ظلم بر ديگران ،تلاش بي وقفه داشت. هر گونه ظلمي برايش تحمل نا پذير بود و تکيه گاهي براي ضعيفان به شمار مي رفت .وي به واسطه جثه قوي، پناهي بود براي ضعيف تر ها و در اين راه ضرب و شتم هايي را نيز متحمل مي شد .يکي از دوستان دوره ي نوجواني او چنين مي گويد:

سالهاي نوجواني ،پيوسته من و عزت الله در کنار هم بوديم و اين ايام با نشاط ،به تدريج جاي خود را به دوران ديگر بخشيد .در همسايگي «عرت الله» خانواده اي بي بضاعت ،اتاق کوچکي را از خانه اي اجاره کرده و زندگي تنها چهره فقر و تنگدستي را به آنها نشان داده بود . چند ماهي بود که اجاره خانه را نپر داخته بودند .صاحبخانه هر روز به بهانه اي بي اساس محدوديت هايي در استفاده از آب و برق و امکانات ديگر براي آنها ايجاد مي کرد .
با لاخره يک روز لوازم زندگي آنها را وسط حياط ريخت. صاحب خانه جهت انجام اين کار از جانب چند تن از اقوام خويش حمايت مي شد .«عزت الله» با مشاهده اين وضع تاب و تحمل خود را از دست داد .سخت ناراحت شد وبا بر خورداصولي و مقتدر آنچنان کرد که صاحبخانه مجبور به عقب نشيني شد و فرصتي داد تا آن خانواده محروم ،جايي يافته واز آنجا بروند .بعد از آن واقعه نزديکان صاحبخانه مزاحمت هايي براي« عزت الله» ايجاد کردند .ولي اينکار روح بزرگ و با کمال او را بيشتر صيقل مي داد و در پيمودن راه ثواب او را مطمئن ترمي ساخت .

اوشيفه حق و دستدار اهل بيت عصمت و طهارت «عليهم السلام» بود. وي در ايام سوگواري سا لار شهيدا ن ،ابا عبد الله الحسين (ع) در مجالس روضه خواني و دسته هاي سينه زني حضوري فعال و مخلصانه داشت .بچه هاي محل را در مسجد جمع مي کرد و امور پذيرايي از جمله آب و چاي را بر عهده مي گرفت .همين عشق او به حسين بود که او را در انقلاب پيشتاز کرد و به محض شنيدن پيام هاي امام (ره) به جمع شيفتگان او پيوست ولياقت ها و رشادت هايي که عمري در راستاي آن خود را محيا ساخته بود ،آشکار نمود .

يکي از روز هاي قبل از انقلاب دانشجويان مسلمان و مردم آگاه و خسته از ظلم شاه ،در حالي که تابوتي را حمل مي کردند از دانشگاه و دروازه «شيراز» به سوي« چهار باغ» در حرکت بودند .من و« عزت الل»ه در سطح شهر که به صورت نا آرام و بحران زده در آمده بود ،گردش مي کرديم .گروهي از مردم را ديديم که تا بوتي را حمل مي کنند و به سرعت مساله را در يافتيم ،که اين تابوت معمولي نمي باشد و اين جوانان با چنين وضعيتي نمي توانند خانواده اي جز انقلاب داشته باشند .از اين رو به آنان پيوستيم و مسافتي را شعار «لا اله الا الله» سر داديم تا به کار خانه «پپسي کولا » (سابق)رسيديم. درب تابوت بر داشته شد .سنگ هاي بيشماري در آن ديده مي شد .سنگ ها را به سوي شيشه هاي بزرگ کار خانه پرتاب کرديم .شور و حرارت« عزت الله» وصف ناپذير بود .در کمتر از سه دقيقه شيشه هاي ساختمان کار خانه« پپسي کو لا» شکست .ديري نپاييد که نيرو هاي نظامي وانتظامي حکومت شاه به آنجا ريختند .تعدادي فرار کردند و بعضي هم کتک خورده ،دستگير شدند .من و« عزت الله» نيز که از آمادگي جسمي خوبي بر خوردار بوديم از مهلکه گريختيم .ولي اين تازه آغاز کار بود و خشم انقلابي مردم با رهنمود هاي ملکوتي و پي در پي امام (ره) ،در راستاي بر اندازي نظام وابسته پهلوي با سرعت به پيش مي رفت .در طول انقلاب و مبارزات خياباني ،عزت الله از جمله پيشتازان بود .در روز هايي که انقلاب به فرياد هاي فرزندان خود نياز داشت صداي رساي او به تظاهرات شور و حرارت مي بخشيد .
«شمگاني» جواني بود پاک باخته و سر نهاد در راه دوست .روزهاي انقلاب يکي بعد از ديگري سپري مي گشت عشق او به خميني و راهش بيشتر و بيشتر مي گشت .دنيايي پر از رمز و راز در چهره و قلب او موج مي زد وگويي يکباره آتش وجود او رنگي ديگر به خود گرفته بود .هر کجا فرياد اعتراض بر مي خواست خود را در آن سهيم مي کرد و شجاعت ،شور ،نشاط ،قامت بلند ،آن چشمان آبي و پر نفوذش محوري گشته بود تا جوانان در کنار او احساس قدرت و قوت بيشتر کنند .

يکي از روز هاي به ياد ماندني در تاريخ شهر« اصفهان» روزي بود که پيکره سنگي شاه خائن به زير کشيده شد .اين تنديس نا پاک در کنار پل تاريخي سي و سه پل نصب شده بود و در کنار آن پايگاه مخوف ساواک «اصفهان» قرار داشت .لذا هر حرکتي براي پايين کشيدن آن زير نظر نيرو هاي امنيتي قرار داشت و واکنش و پاسخ سريع آنها را در پي داشت. آن روز تظاهرات روزانه شروع گرديد و هر چه جلو تر مي رفت ،خيل عظيم مردم بيشتر و بيشتر مي گشت. به شکلي که سطح شهر به سرعت از نيروهاي نظامي و انتظامي تخليه گرديد .«عزت الله »به همراه مردم و با دوستان خود در تدارک کاري بزرگ بودند .با لا خره به ميدان رسيدند و ناگهان مانند تندري از ستون هاي سنگي با لا رفتند و لحظه اي نگذشته بود که تنديس منحوس شاه را به زير کشيدند ،گويي خشم ملتي نمودار مي گشت .نيرو هاي امنيتي با وجود اينکه مسلح و آماده تير اندازي بودند اما هوشياري ،قدرت و سرعت کار آنچنان با لا بود ،که آنها را قبل از هر گونه تصميم گيري در مقابل عمل انجام شده اي قرار داد !خبر به زير کشيدن تنديس شاه خائن به سرعت در شهر پيچيد و نيرو هاي انقلابي را توانايي صد چندان داد .«عزت الله» شبها که به منزل مي آمد فرصت را از دست نميداد ،نوار ها، کتاب ها و اعلاميه هاي حضرت امام را به خانه مي آورد و به گوش جان مي شنيد و مي خواند .

آن روز ،طبق معمول با دوستانش گرد هم جمع شدند خيل مردم به حرکت در آمدند .فرياد اعتراض عليه رژيم شاهي هر لحظه شديد تر مي شد .ناگهان سر بازان مدافع رژيم از دور نمايان شدند .
سيل عظيم مردم آنچنان بود که مدافعان رژيم ترجيح دادند که به مردم اجازه عبور بدهند و از دور نظاره گر او ضاع باشند .او به سرعت موقعيت اطراف را بر سي کرد و نا گهان درجه داري را بر روي تانک ديد که موقعيت مناسب تر و دور تري از ديگران داشت در اين حال به تانک نزديک شد و به سرعت به پشت آن خزيد .مانند پرنده اي سبک بال از آن با لا رفت و در يک لحظه اسلحه را از دست فرد نظامي گرفت و با چابکي ميان مردم پريد !و در لابلاي آنها گم شد اين حادثه آنقدر سريع اتفاق افتاد که قبل از اينکه هر عکس العملي از طرف نيروهاي انتظامي بوجود آيد ،تمام شده بود .

روز هاي انقلاب يکي پس از ديگري سپري مي شد ،تا اين که حضرت امام اعلام کردند :عليرغم ممانعت رژيم شاه به ايران باز خواهند گشت .روز موعود فرا رسيد و حرکت امام از پاريس به تهران قطعي شد .عزت الله ديگر سر از پا نمي شناخت و به هر ترتيبي بود خود را به تهران رسانيد ،تا به پاي پير و مراد خود گل افشاند و روز هجران و شب فراقت يار را به پايان رساند .
او يک هفته در« تهران» ماند وسپس به« اصفهان» باز گشت .بلافاصله با دوستانش ارتباط بر قرار نمود و بر نامه هاي خود را با آنها هماهنگ کرد وچند روز نگذشته بود که خبر در گيري در تهران به گوش عزت الله رسيد .آرام و قرارش را از دست دا د .مرتب اخبار رسيده از تهرن ر ا پي گيري مي کرد .در آنجا مردم به پادگانها حمله کرده و مقابله نظامي با رژيم طاغوت را شروع کرده بودند .
پادگانها يکي پس از ديگري به تصرف مردم در آمد و سر انجام ارتش بي طرفي خود را اعلام نمود و اينمطلب در روز بيست و يکم بهمن ماه از راديو اعلام شد .شور و نشاط خاصي در عزت الله به وجود آمده بود .خود را مسلح کرده و آماده بود تا در صورت فرماني از طرف امام آن را اجرا کند .با لا خره روز بيست و دوم بهمن فرا رسيد و پيروزي ملت به يمن رهبري خرد مندانه امام محقق گشت و نظام شاهنشاهي سر نگون گرديد و حکومت اسلامي بر قرار گرديد .
اواز اولين کساني بود که به جمع برادران دفاع شهري در اصفهان پيوست و مسئوليت گرو ههاي گشت و حفاظت را بر عهده گرفت .امواج انقلاب طومار دو هزار و پانصد ساله ستم شاهي را بر افکند و شمگاني يکي از اولين پيشگاماني بود که با تمام وجود به خدمت انقلاب همت گماشت و با عضويت در محفل برادران انقلابي با نام دفاع شهري سر فصل ديگري را در زندگي گشود .

روز هاي بعد از بهمن 1357 عجب روز هاي با شکو هي بود !دفاع شهري ميعاد گاه مابود. عزت الله با اشتياق فراوان و بدون هيچ گونه خستگي ،ماموريت هاي محوله را به نحو شايسته اي انجام مي داد .وي در تمام زندگي به سخت کوشي معتقد بود .اينک ميداني مقدس براي عمل يافته بود و با اخلاصي که توجه همگان را جلب مي نمود ،فعاليت مي کرد .

بعد از بهمن 1357 ،انقلاب روز هاي شکوهمند خود را پشت سر مي گذاشت .شور و شوق پيروزي انقلاب اسلامي جان خسته و بي قرار او را نوازش مي داد ،آن روز ها عزت الله مسئول گشت زني مشغول بود و با هوشياري خود حافظ دستاورد هاي انقلاب در آن روز هاي سر نوشت ساز بود .يک بار ماجرايي را تعريف کرد ،که نشان از بي توجهي او به مظاهر دنيوي و ارزشهاي مادي بود. مي گفت :ديشب به خانه مصادره اي که بار ها اموال آن بررسي و صورت بر داري شده بود ،رفتيم .به محض رسيدن به آن خانه به طرف آشپز خانه رفتم تا دست و صورتم را بشويم. ناگهان متوجه قسمتي شدم که چيزي در آن جاسازي شده بود ،به هر طريقي بود درآن را باز کردم و متوجه شدم مقدار زيادي پول و طلا در آن مخفي کرده اند .فورا در آن را بستم و به مسئولين اطلاع دادم .آنها با حضور خود اشياءمخفي شده را صورت بر داري کرده و آن را با خود بردند .
روزي ايشان را با چهره اي گرفته و حالتي پريشان مشاهده کردم .علت ناراحتي او را جويا شدم .پس از لحظاتي که از جواب طفره مي رفت ،گفت :مدتي است مسئوليت نگهباني و حراست يکي از عاملين نظامي شاهنشاهي به من واگذار شده و اين فرد يکي از اشخاص بر جسته و ثروتمند اصفهان است .بر اين اساس اقدامات ويژه اي جهت مراقبت از وي صورت مي گيرد و هنوز دادگاه انقلاب در صدد جمع آوري مدارک عليه او مي باشد .
ديروز هنگام مراقبت به من پيشنهاد کرد اگر يک چادر به من بدهي تا به صورتي از ايران خارج شوم ،آنقدر به تو پول خواهم داد که بتواني تمام محله تان را بخري !نا گهان دنيا در نظرم تاريک شد ،تو هيني از اين با لا تر نشنيده بودم .کنترل خود را از دست دادم و با فرياد به او گفتم :تو فکر مي کني ،من چه کسي هستم ،اين را بدان که امام ما را آدم کرده ،فکر مي کني ،با پول مي تواني ما را به منجلاب طاغوت بر گرداني ،ديگر نفهميدم چه شد ،فقط ديدم بچه ها اطراف من جمع شده اند و علت فرياد را سوال مي کنند وزنداني هم ازترس ،شوکه شده بود .
روز هاي پر تب و تاب انقلاب با حوادثي که در درون خود داشت ،به سرعت مي گذشت ،سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در اصفهان تشکيل شد و دفاع شهري در آن ادغام گرديد .عزت الله کار خود را در واحد عمليات سپاه آغاز نمودوبه زودي چهره اي ممتاز از خود نمايان ساخت .اين روز هاي سر نوشت ساز با تحرک وسيع ضد انقلاب تو ام بود .نخست« کردستان» ،سپس« ترکمن صحرا» بعدا «خوزستان» اکنون« بلو چستان »جولانگاه آنان گشته است .
«شمگاني» اين را به فراست در يافته بود که مي بايد با تمام توان در مقابل ضد انقلاب ايستادگي و مقاومت نمود .لذا روز ها مي گذشت که به خانه نمي آمد و در جوار ديگر دوستانش از انقلاب و حفاظت مي کرد ولي نهاد نا آرامش ،به او مجال ماندن در« اصفهان» را نمي داد. به اتفاق يکصد نفر از دوستانش رهسپار شرق کشور گرديد ،و نهاد تازه سپاه را در« بلو چستان» تقويت نمود و به عنوان مسئول عمليات مشغول به کار گرديد .به راستي که نام عزت الله روحيه بخش دلهاي برادران بود .هر کجا او بود ،پيروزي ؛ حتمي مي گشت .گويا ترس در وجود اين سردار بزرگ وجود نداشت .عمليات بر ضد اشرار و آشوب طلبان يکي پس از ديگري با موفقيت اجرا مي شد و روح بلند او هيچ زمزمه اي را جز تکليف و هيچ سرودي را جز عشق به رهبري و نظام اسلامي نمي پذيرفت .
دشت تفتيده «سيستان و بلو چستان» زير گام هاي استوار اين عزيز بود .هر جا خطر بود شمگاني نيز حضور داشت و هر جا انقلاب ،ايثار و از خود گذشتگي مي طلبيد ،عزت الله آنجا حاضر مي گشت .با تلاش بي وقفه و دادن دهها شهيد ،آرامش و امنيت در اين منطقه حاکم شد .اما در غرب کشور ضد انقلاب همچنان شرارت مي کرد واو از فرماندهي در خواست عزيمت به آن منطقه را نمود و بعد از اصرار زياد توانست مجوز عزيمت را در يافت کند .پانزده نفر از داوطلبان را انتخاب کرد و بعد از يک دوره فشرده آموزش که خود عهده دار آن بود ،آماده عزيمت به آن ديار شد .
ضد انقلاب با شعار خود مختاري براي« کردستان» و زير ماسک دفاع از خلق کرد ،شرارتهاي خود را شروع کرده بود .در آغاز روز هاي پيروزي انقلاب ،«سنندج» «،مهاباد» و تمامي شهر هاي« کردستان »يکي پس از ديگري آماج حمله ضد انقلاب گرديد و در آغاز نيز در برخي از نقاط مسلط شدند وهجوم همه جانبه نيرو هاي مردمي و سپاه به ائتلاف ضد انقلاب ،موجب گشت که تمامي اين نقاط يکي پس از ديگري آزاد گردد .از سيل عظيم نيرو هاي انقلاب در منطقه ،گروه پانزده نفري «عزت الله شمگاني» از سپاه سيستان و بلو چستان نيز سهمي در اين دفاع مقدس داشت .
بي باکي و شجاعت« عزت الله» در آن ديار خود داستاني است و از خيل آن جانبازان پاکبازگروهي به درجه شهادت رسيدند و آنان که ماندند علمدار راه شدند .
عزت الله آن ايام فرماندهي سپاه« ديوان دره» را به عهده داشت و در عمليات مکرر توانست امنيت را در آن منطقه بر قرار کند .بعد از آرامش نسبي در آنجا، به «سيستان و بلو چستان» باز گشت .مدتي فر مانده عمليات سپاه« يزد» بود و مدتي هم فرمانده عمليات «سيستان و بلو چستان» ،تا زماني که جنگ شروع شد و کشور مورد سخت ترين تهاجم قرار گرفت .حفظ انقلاب ،در گرو حضور فداکارانه و ايثار گرانه در ميدان کار و زار در جنوب بود ،عزت الله آماده اجراي فرمان حضرت امام (ره) مبني بر دفاع همه جانبه شد .او به اتفاق يک گروه از برادران سپاه سيستان و بلو چستان راهي جبهه هاي نبرد شدند .
اين سردار ملي پس از سالها مجاهدت وتلاش سرانجام در عمليات پيروزمند «فرمانده کل قوا»در سال 1360 به شهادت رسيد.

مادر شهيد:
روزي که رژيم بعث عراق ،ميهن اسلامي را مورد تهاجم همه جانبه خود قرار داد ،نظام نو پاي اسلامي در شرايط ويژه اي به سر مي برد ،تو طئه ها عليه نظام در تمام ابعاد شکل گرفته و کاري از پيش نبرده بود .ارتش منطبق بر نظام اسلامي نو پا بود ولي هنوز خود را نيافته بود . سپاه در آغاز راه قرار داشت ،فکر ها همه متوجه سازندگي بود و آمادگي مقابله با هجومي به گستردگي هشتصد کيلو متر وجود نداشت .ارتش عراق با حمايت استکبار جهاني ،مانعي جدي را در مقابل خود نمي ديد و با حمله خود توانست تا عمق خاک ما نفوذ کند .خرمشهر به خونين شهر مبدل گشت .آبادان در محاصره قرار گرفت و تا مرز سقوط پيش رفت .دزفول و شوش و انديمشک در تيررس دشمن واقع شدند .بستان ،فکه ،دهلران ،مهران ،سو مار ،نفت شهر و قصر شيرين و بسياري از مناطق ديگر اشغال شد .مقاومت بي نظير مردم ،با تکيه بر آرمان هاي اسلامي شروع شد و نخستين ضربات بر ارتش تجاوز گر وارد آمد و ابتدا پيشروي دشمنان متوقف ،و سپس درخشان ترين صفحات از کتاب دفاع مقدس ملت ايران در جنگ ورق خورد و پيروزي ها يکي پس از ديگري شکل گرفت و ملت ما را در دفاع از نظام مقدس اسلامي سر بلند و مفتخر کرد . شمگاني سر دار پاک باخته اي بود که سهمي در اين سر بلندي و افتخار داشت .مدتي از شروع جنگ تحميلي گذشته بود که او به اصفهان باز گشت تا ديداري با پدر و مادر و بستگانش داشته باشد .
يکي از روز ايي که از جنگ بر گشته بود ،به او گفنتم :مادر چرا ازدواج نمي کني ؟ديدم علامت رضايت در چهره اش نمايان شد و گفت حرفي ندارم چند روزي گذشت از ما خواست که به مبارکه برويم و دختري را در آنجا ببينيم .بعد از صحبت با پدر شهيد نظر موا فق او را جلب کرديم .قرار گذاشتيم ،ودر موعد مقرر به مبارکه رفتيم زماني که در جمع خانواده عروس نشسته بوديم ،عزت الله شروع کرد به حرف زدن و گفت :من از خودم چيزي ندارم به غير از لباسي که پوشيده ام .از شما به غير از چادر براي عروس هيچ چيز ديگري نمي خواهم .به انقلاب علاقه دارم و مکن است امروز وفردا در اين راه شهيد شوم .اگر با من موافق هستيد ...
سخنان گرم و صميمي عزت الله بر دل آنها نشست ومقدمات فراهم شد . خطبه عقد را خواندند .چند ماهي گذشت ،از جبهه بر گشت به سراغم آمد و گفت :مادر مي خواهم بروم همسرم را بياورم .به هر صورت به مبارکه رفت و همسر خود را به منزل آورد .غذاي ساده و بي آلايش تهيه کرديم و به دور از هر گونه تشريفات زندگي آنها شروع شد .

همسرشهيد:
جنگ آغاز شد و همه در پي انجام وظيفه و تکليف شرعي و انقلابي خود نسبت به جنگ مي کوشيدند. من هم در بسيج خواهران فعاليت مي کردم .روزي برادر يزداني به من و خانواده ام اطلاع داد که عزت الله براي صحبت با شما به مبارکه مي آيد. خانواده ام پذيرفتند و ما در انتظار بوديم ،ايشان آمد و از هر دري سخن گفته شد .
عزت الله يک انقلابي پاک باخته وساده و بي آلايش بود .در سخنانش به من گفت :از مال دنيا جز لباس چيزي ندارم ،اهل جبهه و انقلابم و شايد در جبهه به شهادت برسم. او به خاطر جنگ و انقلاب آرام و قرار ي نداشت .يکبار منافقين سعي کردند .او را ترور کنند ولي موفق نشدند. در جبهه زخمي شد ولي در اين مورد به ما حرفي نزد .در موقع ازدواج همان لباس معمولي خودش را به تن داشت .بهترين روزهاي عمرم زندگي با ايشان بود .

عباسعلي خيبري:
چند سا لي عزت الله قافله سالار کاروان عشق بود .وي در اصفهان ،بلوچستان ،کردستان و جنوب سنگر بان انقلاب بود. ازدواج هم نتوانست بيش از يک هفته او را در خانه نگه دارد و دو باره به جبهه بر گشت .در حالي که سر شار از نشاط و شور انقلابي بود .گويي نوايي پنهاني او را به ميعاد مي خواند تا بر بال ملائک نشيند وپس از سالها زحمت و رنج بي آنکه در جبهه راه خدا ،دمي بياسايد ،به ديدار دوست رود و بار ديگر داستان زندگي حنظله اي که بيش از بيست و چند بهار از زندگيش نگذشته بود و در جنگ احد يک روز بعد از ازدواجش به شهادت رسيد و پيامبر اکرم او را حنظله غسيل الملائکه خواند .به راستي که همگوني دو تاريخ در صدر اسلام و انقلاب اسلامي چقدر عبرت آموز است .
عمليات فرماندهي کل قوا در شرايط حساس سياسي کشور شروع شد و با موفقيت به اتمام رسيد و مشعل اميد را در دلها روشن کرد . با اينکه تنها سه کيلو متر در خط مقدم پيشروي صورت گرفت اما سر فصل کتاب پيروزي گشت .اين عمليات حکم کليدي را يافت که تمام در هاي بسته جنگ را يکي پس از ديگري گشود .مدتي گذشت و کم کم دارخوين خود را براي عمليات بزرگ در هم شکستن محاصره آبادان آماده مي کرد .جنب و جوش در پادگان محمديه به چشم مي خورد .فرماندهان مدتها بود نقشه هاي عملياتي را مرور مي کردند .سر انجام روز موعود فرا رسيد و انجام عمليات قطعي شد من و شمگاني ،برادر صفوي را زيارت کرديم و ايشان را فرمانده دو گردان عمل کننده در جبهه فياضيه نمودند .
خورشيد با تمام وجودش پر تو طلايي رنگش را بر زمين مي تابد .هوا بسيار گرم بود من مرتب نقشه عمليات را مرور مي کردم .دار خوين ،فياضيه و جاده آبادان – ما هشهر، مناطقي بود که بين فرماندهان عملياتي تقسيم شد .مسئوليت محور فياضيه با سردارشهيد احمد کاظمي بود و دو گردان عملياتي را براي انجام حمله در شب در نظر گرفتند .اين دو گردان قبلا داراي مسئول بود ولي به ما ماموريت داده شد که در کنار مسئولين قبلي ،گردان ها را براي عمليات هدايت کنيم .شب عمليات فرا رسيد من و شمگاني از هم جدا شديم و رفتيم تا آماده عملياتي شويم که يکي از آنها بزرگترين پيروزي ها را براي ميهن اسلامي ،به ارمغان آورد .نيروها را آماده کرديم ،کاروان عشق آماده و مهيا به سوي خط مقدم حرکت کرد .قرار ما اين بود که از دو سمت به نيروهاي عراقي حمله کنيم و به طرف پل نظامي که بر روي رود خانه کارون در نزديکي روستاي «مارد» قرار داشت برويم .برادران ديگر در سمت مقابل از محور دار خوين به طرف ما حرکت مي کردند و به اين ترتيب دشمن قيچي مي شد و به محاصره در مي آمد .منطقه عملياتي به صورت مثلثي بود که قاعده اش در دو طرف به محور فياضيه و دارخوين منتهي مي شد و راس مثلث برادران محور آبادان ماهشهر بود .
ساعت حمله فرار سيد .گردان ما به پشت خاکريزي رسيده و آماده تهاجم بود ،برادران همديگر را در آغوش مي گرفتند و با هم وداع مي کردند و زماني اشک شوق گونه هايشان را شستشو مي داد و فياضيه شاهد اين همه اشتياق بود . ساعت يک بامداد عمليات با رمز «نصرمن الله و فتح قريب» شروع گرديد .
در محور جاده اهواز ماهشهر عمليات خوب پيش رفت ،اما در دو محور فياضيه و دار خويين عراقي ها به شدت مقاومت کردند. موانع ايذايي و استحکامات فراوان و آتش پر حجم دشمن باعث گرديد که تنها خطوط اوليه دفاعي آنها در هم شکسته شود ولي به اهداف از پيش تعيين شده نرسيد يم .کم کم هوا روشن شد وگرماي خورشيد به شدت برادران را آزار مي داد .اخبار پيش روي گردان هاي عمل کننده در ديگر محور ها به ما رسيد ، ساعت يازده صبح بودکه تقريبا ما به نزديکي هدف رسيديم .به شکلي که با اسلحه سبک تردد روي پل را قطع کرديم .در اين هنگام برادر شمگاني را ديدم ،مسائل عملياتي را با وي مطرح کردم و گفتم براي حمله مجدد به نيروهاي بيشتري احتياج داريم ،او هم با من موافق بود در خواست خود را با فرماندهي در ميان گذاشتيم و منتظر نتيجه شديم .برادر شمگاني موتوري را که در منطقه رها شده بود برداشت و براي فراهم کردن نيروهاي لازم جهت حمله مجدد حرکت کرد.گردان تحت فرماندهي شهيد شمگاني در موقعييت بسيار نا مناسبي قرار گرفته بود، به شکلي که تردد ماشين و آمبو لانس در منطقه عمليات ممکن نبود .عزت الله سوار موتور خطوط دفاعي را منظم کرد .در اين هنگام بود که تيربه پايش اصابت کرد و متوقف شد. چفيه خود را محکم به پايش بست و به تلاش خود ادامه داد .آتش پر حجم دشمن همچنان ادامه داشت .ناگهان بر اثر انفجار خمپاره اي در نزديکي او و اصابت ترکشي به گردنش ، طعم آهن در ذائقه اش شيرين آمد ولبخند هميشگي بر لبانش خيمه بست .زخم شديدي بر داشته بود ،با خود زمزمه مي کرد ،چندي نگذشت که آخرين صفحه زندگي اش ورق خورد ،بر بال ملائک نشست و به ديدار خدارفت .
عصر همان روز نيروهاي کمکي و تازه نفس به ما ملحق شدند و با يک عمليات سريع و ضربتي خود را به نزديک پل رسانديم و ارتباط عراقي ها را کاملا قطع کرديم .با زدن پل ،آنها در محاصره کامل ما قرار گرفتند ارتباط شرق و غرب کاروان قطع و شمال آبادان از لوث وجود دشمن پاکسازي شد .
بي شک شمگاني در اين پيروزي بزرگ نظامي نقش بسزايي داشت .غم از دست دادن سرداري بزرگ با شهد شرين پيروزي عجين گشت .فرداي آن روز پيکر پاک و مطهر او را در سرد خانه يافتم ،قطرات اشک به سرعت به گونه هاي نشست .ياد جنگ موته افتادم هنگامي که طلايه داران سپاه اسلام در باز گشت خبر شهادت جعفر بن ابي طالب را به پيامبر اکرم دادند ورسول خدا سخت گريست ،آنچنان که شانه هاي مبارکش مي لرزيد ،هنگامي که اصحاب سوال کردند يا رسول الله چرا گريه مي کنيد فرمودند :اينها گريه هاي دوستي است در فراق دوست ديگر .
شمگاني به آرزوي بزرگ خود دست يافت ،اما سرود و حماسه اي را که او سرود از ياد نرفت و هرگز پرچمي که در دست داشت بر زمين باقي نماند .

پدرشهيد:
سرانجام پيکر پاک و مطهر آن سردار عرصه افتخار به اصفهان انتقال داده شد و با احساسات بي شائبه امت حزب الله و ياران ديرينه اش تشييع گرديد و در گلستان شهداي اصفهان روي در نقاب کشيد .راه اين سردار پاک باز بي رهرو نماند و پرچم مقدس نظام اسلامي را سرداران ديگري بر افراشتند تادشمن بعثي از اين سرزمين رانده شد و پرافتخار ترين حماسه هاي نبرد و ايثار براي نسل هاي آينده باقي ماند .

محمد علي نصراللهي:
اکنون همه چيز هايي را که کنار ذالفقار و خط شير مي گذاشت نمي توان گفت ،سر رضا ،توکل ،شکر و شجاعت و تلاش هاي مخلصانه رزمندگان را ،و از آن ميان کسي که به واقع حضورش قوت قلب ،شجاعت و شهامت به برادران مي داد ،عزت الله بود .
اگر زماني از پيش ما مي رفت و با تاخير بر مي گشت دلم مي لرزيد و بي حوصله در انتظار باز گشتش لحظه شماري مي کردم .او نقش به سزايي در بيرون راندن عراقي ها از آبادان داشت و به راستي يکي از شجاع ترين افرادي بود که تاکنون ديده ام .هنوز شعله هاي جنگ خاموش نشده بود که دل درد شديدي گرفت . مجبور بودبراي عمل جراحي «آپانديس» به اصفهان برود .اما طولي نکشيد که ديدم او باز گشت !هنوز بخيه زخمهايش التيام نيافته بود که خود را براي عمليات بعدي رساند .تربت پاک خوزستان بار ديگر ميزبان قدوم مبارکي مي شد ،که از خود هيچ سودايي نداشت ،بلکه آنچه انجام مي داد از سر وظيفه و تکليف بود .

خورشيد به وسط آسمان رسيده بود .قرارگاه کربلا حال و هواي خاصي داشت که دو گروه پاسدار از اصفهان رسيدند .فرمانده گروه اول عزت الله شمگاني بود و گروه دوم برادر نصراللهي با اينکه هر دو گروه اصفهاني بودند،اما يکي خود را متعلق به سيستان و بلوچستان مي دانست و ديگري به نطنز ،هر چه بود هر دو گروه به نماز ايستادند .سر به سجده ساييدند و دست بر دعا بر داشته و فطرت خود را به عالم ديگر گره زدند .آنها سربازاني اهل اطاعت از امام خويش بودند .نماز را به امامت «حضرت آيت الله خامنه اي »خواندند تا بعد از آن نداي «هل من ناصر...»حسين(ع) را پاسخ گويند و حق را ياري کنند .
صداي انفجار گلوله هاي توپ دشمن از دور شنيده مي شد که گاه و بي گاه در نزديکي هاي قرارگاه به زمين مي خوردند ،عزت الله شور و اشتياق خاصي داشت .همگي آموزش سلاح هاي هدايت شونده را ديديم والفتي خاص بين ما برقرار شد .چند هفته بيشتر از آغاز جنگ نگذشته بود که هر دو گروه آماده عزيمت به خرمشهر شديم .به ماهشهر رفتيم و سپس با هليکوپتر به آبادان پرواز کرديم. همزمان با ورود ما به آبادان ،خرمشهر سقوط کرد و آبادان در محاصره عراق قرار گرفت .راديو عراق پيوسته اعلام مي کرد که کساني که در آبادان مانده اند تسليم شوند و هر کسي يک پاسدار و يک ارتشي تحويل دهد آزاد مي شود !به راستي که دشمن چقدر زبون و کور دل است !هنوز معناي انقلاب و دلباختگي بسيجي و سپاهي را در نيافته .
الحق که رزمندگان ،چه خوب از عهده اداي پيمان الهي خود بر آمدند .اما بگذار اغيار در نيابند که اين همه زخمها و سختي ها در کام ما چه شيرين است !بگذار هر گز در نيابند که اين قلبها از چه اشتياق و شور و نشاطي آکنده است .با اعلام موکد راديو ،که اهالي شهر را به تسليم مدافعان ترغيب مي کرد يکي از دوستان گفت :بهتر نيست با لباس مبدل بجنگيم ؟شمگاني بلافاصله جواب داد اگر قرار است دعوت دوست را لبيک بگوييم و به شهادت برسيد ،چه بهتر به همين لباس مقدس باشد .
صبح روز بعد خطوط دشمن قدري مشخص تر گرديد .خط ذالفقاريه ،اولين خط حمله به دشمن بود و عمده نيروي مقاوم در مقابل دشمن نيز همين برادران اعزامي بودند که در قالب دو نيروي جدا از هم ،مردانه مقاومت کرده و به قلب دشمن مي زدند .يکي از برادران که بعدها به شهادت رسيد شهيد «قندي» بود .طرح مقابله با دشمن توسط من و شمگاني ريخته شد .نظر من حمله به شکل دشتباني به دشمن بود .و راي عزت الله خلاف آن .او ديگر منتظر نتيجه نشد و با نفراتي که خود داشت به قلب دشمن زد و در نهايت آنها را در همان جا زمين گير نمود و اين مرحله آغاز جنگ ديگر بود .جنگي که ابتدا با زمين گير کردن دشمن آغاز و در نهايت پيروزي ها را يکي بعد از ديگري در پي داشت .

برادر کوهانستاني:
روز هاي پر تب تاب پس از پيروزي انقلاب بود .ضد انقلاب با پنهان شدن در زير نام «خلق کرد» ،حضوري کاذب پيدا کرده بود و با شعار خود مختاري براي کردستان توانست در آنجا لانه کند و جنگ مسلحانه عليه مردم و نظام اسلامي به راه اندازد و اين همه پليدي را با نام زيباي آزادي و ياري محرومين انجام مي داد .گروه ما به فرماندهي عزت الله شمگاني از جمله خيل عاشقانه انقلاب و امام بود که از دشت کوير بلوچستان به سوي کردستان سفر کرد ،تا با تمام توان در مقابل ضد انقلاب بايستد و درس دلدادگي و مقاومت را به حاميان دروغين خلق نشان دهد .در تاريخ 27/3/1359 در يک يورش توسط سپاه و ارتش جاده ديوان دره به سنندج باز شد . سرلشگر« رحيم صفوي» فرمانده سابق سپاه و شهيدبزرگوار سپهبد«صياد شيرازي» جزو اولين فرماندهاني بودند که بين دو شهر ترددکرده و از نزديک منطقه آزاد شده را بررسي کردند .چند روز بعد با سه دستگاه خودرو حرکت کرديم و به پادگان سنندج رسيديم .ماموريت ما تامين جاده سنندج –ديوان دره بو.د کم کم غروب سر مي رسيد و تا شب فاصله اي نبود .
حدود ساعت شش بعد از ظهر بود که اسلحه ،مهمات ،و لوازم مخصوص را با يک دستگاه جيپ از پادگان تحويل گرفتيم و به سمت ديوان دره حرکت کرديم .بعد از مدتي به اولين تونلي که رسيديم ،تعدادي از برادران آنجا مستقر شده بودند و امنيت جاده را بر عهده داشتند .برادرشمگاني فرمانده گروه ،دستور توقف داد و از آنان موقعيت جاده را سوال کرد.
جواب مثبت بود و حرکتي از ضد انقلاب مشاهده نشده بود لذا ما دو کار مي توانستيم انجام دهيم شب را همان جا بمانيم يا با احتياط به حرکت خود ادامه دهيم .برادر شمگاني راه دوم را انتخاب کرد ،جاده شيب تندي داشت و ماشين ها زوزه کشان اين شيب ها را يکي بعد از ديگري پشت سر مي گذاشتند .رسيدن به ديوان دره هدف ما بود ،اما به علت عدم پاکسازي در تمام روستاهاي اطراف هنوز آلودگي وجود داشت و امکان حمله به ما دور از انتظار نبود وماشين ها با فاصله منظمي از يکديگر حرکت مي کردند . در پيشاپيش آنان جيپي بود که برادران شمگاني ورباني (که بعد ها در جبهه جنوب به شهادت رسيد )من و دو نفر ديگر سوار آن بوديم .مسير ساکت و آرام بود و اين سکوت ياد آور احتمال حمله دشمن .دو خور رو سيمرغ مجهز به اسلحه کالبير پنجاه و اسلحه هاي آمده شليک برادران بود ،و ماشين سوم توسط برادر عبد العلي اکبري هدايت مي شد (بعد ها در سيستان و بلو چستان در محراب نماز به دست اشرار به درجه رفيع شهادت رسيد )و ماشين چهارم از سپاه زنجان بود ،خود رو ها به شيب کوهي رسيدند و به آرامي از آن با لا رفتند آن جا در آن انتهاي شيب تند ،جاده پيچ در پيچ و باريک مي شد به محض رسيدن جيپ به آنجا از سه طرف زير رگبار گلوله قرار گرفتيم ،امکان باز گشت نبود ،در کمين ضد انقلاب افتاده بوديم .شمگاني با فرياد به راننده گفت :حرکت کن .ماشين با تمام سرعت به پيش رفت .من آرپي جي را محکم گرفته بودم و خود را با تمام قدرت به ماشين چسباندم ،سرها را به درون ماشين کشيديم ناگهان در جلوي خود تعدادي گوسفند ديديم که جاده را مسدود کرده بودند کنترل ماشين از دست راننده خارج و خود رو واژگون شد .من درد شديدي احساس کردم و بي هوش شدم .نمي دانم چند ساعت بي هوش بودم وقتي به هوش آمدم ،احساس کردم قدرت حرکت ندارم و سرم به شدت مجروح است و اسلحه کنارم نيست .کم کم صداهايي را شنيدم که سعي مي کردند به من کمک کنند. ضد انقلاب با آتش پر حجم برادران گريخته بود./ سعي کردم چشمانم را باز نگه دارم ،درد شديدي مرا رنج مي داد ،ياراي حرکت نداشتم .چند نفر کرد به من نزديک شدند .يکي از دوستان از من خواهش کرد مرا به روستا برسانند ،اما آنها به دليل ترس از ضد انقلاب امتناع کردند .نمي دانم شايد آنها خودشان افراد کمين کننده بودند و يا از مردم عادي ،تشخيص آن بسيار مشکل بود .برادران کاملا بر اوضاع مسلط شدند .شهيداکبري اولين کسي بود که به ما کمک کرد ودر آن معرکه خونين ،شهيد شمگاني فکر کرده بود من شهيد شده ام .لذا با برداشتن اسلحه من به کوه زده بود تا ضد انقلاب را بيابد .برادران روز بعد او را در حالي که راه را گم کرده بود ،ميان کوهها يافتند .آن شب تن مجروح من به سنندج آورده شد .

سردار کيا:
به دليل سياست ضد مردمي و ظالمانه رژيم هاي قاجار و پهلوي در سيستان و بلو چستان مردم اين خطه در ظلم و ستم مضاعف به سر مي بردند .با پيروزي انقلاب اسلامي ،دست بيگانه شرارتهايي را در منطقه به وجود آورد و به علت زمينه هاي مساعد فرهنگي ،گروهکها سعي کردند در اين منطقه نفوذ کنند .سا ل 1359- 1358 در شهر زاهدان اتنتخاباتي به عمل آمد تا اعضاي شوراي شهر تعيين گردد .بر اثر فعاليت گرو ها ي مختلف در گيري به وجود آمد .چنانچه در روز انتخات تعدادي از صندوقها به آتش کشيده شد و اين نا امني حتي به تعدادي از شهرستان هاي ديگر اين استان هم سرايت کرد .سپاه نيرو هاي خود را بسيج کرد تا امنيت را ايجاد کند و مسئوليت نيروهاي عملياتي سپاه در زاهدان به عهده برادر شمگاني بود .او با تدبير خاص ،نقاط حساس شهر را پوشش داد و محل صندوق ها را زير نظر گرفت .آن موقع من در چهار راه رسولي در مدرسه شهيد حسين پور فعلي ،نگهبان صندوق بودم که خبر دادند ضد انقلاب قصد تهاجم به اين محل را دارد. بلافاصله با سپاه تماس گرفتم و موضوع را به برادر شمگاني اطلاع دادم او به سرعت با يک گروه محل را زير پوشش قرار داد . به ضد انقلاب ده دقيقه فرصت داد تا متفرق شوند .از خصوصيات شمگاني شجاعت و قاطعيت او بود که کمتر کسي آن را داشت .در ميان ضد انقلاب شخصي که بعد ها مشخص شد با تشکل هاي چپي ارتباط داشته سعي کرد افراد را تشويق به حمله کند .
عزت الله متوجه شد که ديگر تذکر کار ساز نيست و در صورت ،تاخير جان همه برادران به خطر مي افتد .با يک اقدام سريع شليک کرد و جمعيت را پراکنده کرد .سرعت عمل او در به دست گيري و کنترل او ضاع واقعا تحسين بر انگيز بود .شمگاني در دفاع از انقلاب و نظام اسلامي و آرمان هاي آن هيچ گونه مماشاتي نداشت و در موقع عمل بسيار قاطع بود .

حجت الاسلام علي محمدي:
جاذبه هاي زندگي بر تر و فقر در پيشگاه غني مطلق ،درسي است در ايام جواني در حوزه به ما آموختند و اکنون طلبه جواني بودم که عشق به عمل صالح ،همراهي و همگامي با انقلاب ،مرا به خطه سيستان و بلوچستان کشاند .جواني هفده ساله و پر شور بودم که جنگ عليه انقلاب اسلامي شروع شد .من که عمل به تکليف و وظيفه، الهام بخش قلب و جانم بود ،بي قرار و نا آرام در پي رفتن به آن ديار لحظه شماري مي کردم .گروهي به فرماندهي شمگاني به جبهه ميرفتند. خود را به او رساندم ،او را ديدم صميمي و متواضع با چهره اي پر صلابت ،از او تقاضا کردم که مرا همراه خود ببرد .او امتناع کرد و گفت :شما مسئوليت آموزش برادران را به عهده داريد و بايد بمانيد .بي قرار شدم حضور در جنگ نويد دست يابي به آرزوهايم بود .اصرار فايده اي نبخشيد .در مقابلش گريه کردم اما اشک هايم موثر واقع نشد .کاروان نصرت خدا مي رفت و من همچنان ايستاده بودم ،مقدمات سفر به اصفهان را فراهم کردم و خود را به دوستان ديگري در آنجا رساندم .شهيد حاج حسين خرازي ،شهيد موحد دوست ،ابو شهاب و بني لوحي ،نمي دانم آنها چگونه آگاه شده بودند ،هر چه به آنها اصرار کردم مرا با خودشان نبردند و گفتند دستور آمده شما را نبريم .چند روزي بعد گردان مسلم تشکيل شد و شهيد عرب و شهيد فروغي و شهيد کرد آبادي عضو آن بودند ،مرا در جمع خود پذيرفتند و با آنها قدم به تربت پاک خوزستان گذاشتيم .در آن جا به دنبال شمگاني رفتم ،گفتند آنها در خرمشهر در حال جنگ و گريزند .آري ديگر توفيق نيافتم آن مرد خدا را زيارت کنم و ديدار در زاهدان ؛آخرين ديدار ما بود او به ملاءاعلا رفت و من ماندم و عمق جانم با خاطرات او باقي ماند .

سردارمرتضي قرباني:
روز از نيمه گذشته بود و آفتاب رفته رفته به سرخي مي گراييد. دو ماشين سيمرغ متشکل از دريا دلان سپاهي از سيستان و بلو چستان با ايمان و توکل ،پا به تربت پاک خوزستان مي گذاشتند .همه چيز ساده و صميمي در جريان بود .اگر چشمي به اين صحنه نظاره مي کرد ،مي ديد که همه بي قرار و بي تابند .از مرگ نگريخته که به سوي آن آمده اند .اين دو ماشين با اسلحه و مهمات ،يکي از اولين گروه هاي متشکل بود که از سيستان و بلو چستان وارد جنوب شد .عراقي ها وارد خرمشهر شده بودند ولي خرمشهر هنوز سقوط نکرده بود . جاده آبادان به اهواز باز بود ،اما دو روز بعد بسته شد و راه به سوي خرمشهر مسدود گرديد .ما به هتلي به نام کاروان سرا رفتيم و در نهايت خود را به خرمشهر رسانديم .در گيري در ضلع شرقي خرمشهر در جريان بود .تبادل آتش بين ما و عراقي ها به صورت پراکنده جريان داشت و با لاخره خرمشهر سقوط کرد و آبادان در محاصره نيرو هاي عراقي افتاد .در آبادان سه قبضه خمپاره انداز صد و بيست بود که حتي يک گلوله از آن شليک نشده بود .گروهي توسط سپاه و ارتش تشکيل گرديد که بوسيله آنها اين سه قبضه خمپاره تحويل ما شد و بعد از آموزش مختصر ،گلو له هاي آن را به سوي عراقي ها هدايت کرديم .سهميه آتش قبضه هاي ما در روز هاي اوليه پنجاه گلوله خمپاره بود که از ارتش تحويل گرفته و شليک مي کرديم .عراقي ها پس از خرمشهر به سوي آبادان سرازير شدند .عزت الله شمگاني فرماندهي ما را بر عهده داشت .روزهاي سخت تر جنگ فرا رسيد ،گروه ما دشمن را در ذالفقاريه زمين گير کرده بود که برادر مرتضي کيوانداران (بعدا به درجه شهادت رسيد )با هفت و يا هشت نفر ديگر به گروه ماپيوستند و به دنبال آن سردارمرتضي قرباني با گروهي مشابه جمع ما را تقويت نمودند .
با لا خره عراقي ها تا لب رود خانه عقب زده شدند و تعدادي از آنها را اسير و گروهي را نيز کشتيم. در اين زمان جبهه ها محور بندي شد .فرماندهي مناطق ذوالفقار يه و بهمن شير به برادر موذني (بعدا به شهادت رسيد ) و منطقه ايستگاه هفت آبادان به برادر شمگاني سپرده شد .منطقه بين ايستگاه آبادان و جاده اهواز به شکل هفت بود. اکثر امکانات ،از طريق ارتش و مقداري هم از سپاه بلوچستان و ستاد مستقر شده توسط سپاه تامين مي شد .
حدود هفت ماه به همين ترتيب پدافند را داشتيم .در اين مدت عراقي ها خيلي سريع سعي کردند نيرو هاي ما را در هم بشکنند و آبادان را بگيرند ،اما موفق نشدند .عمليات فرماندهي کل قوا با موفقيت انجام شد .
شرايط جنگ تغيير کرده بود و نيروهاي ما از حالت دفاعي خارج شده ،تهاجمات خود را شروع کردند .عمليات ثامن الائمه با رمز« نصرمن الله و فتح قريب» آغاز گشت. هدف اين عمليات تصرف وتامين جاده هاي آبادان – ماهشهر و از بين بردن محاصره آبادان و انهدام دشمن بود . عمليات در شمال آبادان شروع و دو روز ادامه داشت و صد و پنجاه کيلو متر خاک خوزستان از لوث وجود دشمن پاکسازي شد و به تمامي اهداف تعيين شده دست يافتيم .استراتژي جنگ مردمي که بر پايه حضور شهادت طلبانه امت اسلامي استوار بود با انجام اين عمليات شکوهمند جاي خود را در روند جنگ تحميلي باز کرد و اين تفکر را که با گسترش سازمان رزم و عمليات هجومي وسيع مي توان مناطق بيشتري را آزاد ساخت و ضربات سنگين تري بر دشمن وارد نمود ،را به شدت تقويت کرد .شوق پيروزي در اين عمليات با غم از دست رفتن دلاوري بزرگ عجين گشت !برادر عزت الله به ملکوت اعلا پيوست وما شاگردان خود را تنها گذاشت. بي شک او به آرزوي بزرگ شهادت دست يافت و عمق جان ما را که به او پيوند و گره خورده بود متاثر کرد و اکنون خاطرات او برايم چون رايحه اي بهشتي است که گاه خنده بر لبانم و گاه گريه بر چشمانم جاري مي کند .



آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
نهال انقلاب
دوران جواني هنگامه جوشش همه غرايز و استعداد هاست .
در اين روزگار ،هم استعداد شکوفا مي شود و غرايز خدا خواهي و حقيقت جويي چهره مي نمايد . لطيف ترين و پر شور ترين حالات انساني از او بروز مي کند و از طرف ديگر غرايز نفساني خودي مي نمايد .اين قدرت دروني مي تواند بسازد يا تخريب کند. اين توان مي تواند پاکي ،صداقت عشق و محبت و ايثار و فدا کاري را به همراه آورده و سر چشمه بهروزي ها و پيروزي ها شود .
خوانده ايم که نخستين ابلاغ گر رسالت اسلامي جواني نو خواسته بود بنام «مصعب بن عمير» ،که پيامبر اکرم او را به مدينه فرستاد تا پيام الهي را به مردم برساند و سخن خداي را بر خواند و چه نيکو وظيفه خود را انجام داد .آنگونه دلهاي مردم را شيفته خود کرد که رئيس متعصب قبيله نا گهان خود را با جامه در آب افکند تا غسل کند و ايمان آورد و هم او در نبرد بدر بر ضد اشراف قريش حمله ها داشت و در مبارزه و فدا کاري ها و نام آوري ها نمود . خوانده ايم که پيامبر« اسامه بن زيد» را فرماندهي سپاه بخشيد تا به جنگ قدرت اهريمني بيزانس رود و همه ياران خويش را که مغزشان در جاهليت شکل گرفته بود و هنوز مفاخر عربي در انديشه و فکرشان جولان داشت ،گوشزد کند که نسل جوان موقعيتي ممتاز يافته و گرمي ايمان و تقوا و...معيار، بر گزيدن است . خود شاهد بوده ايم که در اين انقلاب مقدس چگونه جوانان و نوجوانان با آتش لهيب خود انقلاب را به پيش بردند .
عزت الله شمگاني خود از جمله خيل جواناني بود که فعالانه در انقلاب حضور داشتند .او يک سال قبل از پيروزي انقلاب از ارتش استعفا داد و در شعاع حرکت نوراني و متعالي حضرت امام (قدس سره) قرار گرفت. انقلاب اسلامي چون طوفاني در ميان نسل جوان بپا خواست و آنان را از دنياي ستم شاهي بيرون برد و به جوانان حياتي ديگر داد .عزت الله همراه و همگام اين خيل عظيم مردم بود .فعاليت بي شائبه او تحسين ها را بر انگيخت و حضورش در تظاهرات ،پخش عکس و نوار هاي حضرت امام شوريدگي و نشاط او را صد چندان کرد .
صديقه وسمقي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : شمگاني , عزت الله ,
بازدید : 167
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

همه مشتاقانه منتظر تولدش بودند تا سومين فرزند خانواده را در آغوش گيرند .سرانجام در نيمه شب اول خرداد ماه 1340 ه ش در محله گنبد سبز شهرستان يزد ،خانه اي محقر به اندازه دشت کوير وسعت پيدا کرد و به روزي روشن بدل گشت و به دور از چشم ناپاکان ،کودکي حسين گونه و علي نام به دنيا آمد .
آري او را «علي» نام نهادند تا حامي و فرمانبر دار پيامبر زمان خود باشد کسي که آن روز کودک و ناتوان بود اما فردا حافظ انقلاب و اسلام و ياور امام شد .
کودک آن روز ،سردار ي بزرگ شد تا دستگير مظلومان و ياور محرومان خواهد شد .
اين حسن انتخاب از چه کسي بود و از کجا مي دانستند که او در نيمه هاي شب و گاهي در نيم روز تابستان انبان به دوش به دستگيري مردم ستم کشيده بلوچ خواهد شتافت که نام مبارک علي را برايش انتخاب کردند.

پيداست که اين سرباز انقلاب و اسلام در کدام محيط پرورش يافته و در دامان کداميک از خادمان فاطمه الزهرا بزرگ شده و سر کدام سفره دست به طعام برده ،اما براي تقرب و تمسک به مقام والاي آن عزيز به توصيف گوشه اي از زندگي خانوادگي او مي پردازيم .
پس از گذشت يکسال از تولدش خانواده او از «يزد» به« اصفهان» هجرت کردند و در محله «حسين آباد» در يک خانه کوچک اجاره اي که يک اتاق بيشتر نداشت ،مسکن گزيدند .پدر با تلاش شبانه روزي براي امرار معاش ، آرامش و تربيت بچه ها کمر همت بسته بود .
پدر مردي متدين بود، دست بچه ها را مي گرفت و به مسجد و جلسات بزرگداشت حضرت ابا عبد الله (ع)مي برد و آنها را از نزديک با مصائب عاشورا وفداکاري امام شهيدان آشنا مي کرد .
او دوران خردسالي را در محيطي فقيرانه ،اما صميمي سپري کرد .
سالهاي اوليه رشد «علي »سپري شد ،سال 1347 ،اولين سال تحصيل او بود .سال اول را دردبستان «رضوي» به پايان رسانيد اما به لحاظ اينکه اجاره نشين بودند و بايد محل زندگي خود را به ناچار تغيير مي دادند، سالهاي پس از آن را در دبستان« اقدسيه» واقع در خيابان «پروين» ثبت نام نمود و به تحصيلات راهنمايي ادامه داد .با وجود مشکلات مختلف که در مسير زندگي او قرار گرفته بود نتوانست ادامه تحصيل دهد ؛لذا به دنبال کار و تلاش اقتصادي ،روانه بازار شد و ساعات فراغت خويش را نيز بر حسب علاقه اي که به ورزش داشت ،با دوستانش به فوتبال و بدنسازي وآمادگي جسماني مي پرداخت .
پدرش درباره ي او چنين مي گويد:
«علي براي من باعث افتخار و سر بلندي بود و از هر جهت فرزندي شايسته .چه آن روز که کودک بود و چه بعد ها که پيش خودم در بازار بزرگ اصفهان مشغول به کار شد و چه آن زمان که وارد سپاه شدو به منطقه سيستان و بلوچستان رفت .
آن زمان که در بازار بود ،تاآخر روز مشغول بود . گر چه به بازار علاقه اي نداشت ،ولي آخر روز ايشان بايد طلبها را جمع مي کرد و شما مي دانيد که پول گرفتن از مردم آن هم در بازار بس سخت است وشيوه ي خاصي مي خواهد . کسي که مي خواهد پول بدهد اگر چه بدهکار باشد ،براي او مشکل است و ممکن است امروز و فرداکند و گاهي هم نگراني به بار آورد .
ولي نديدم يا نشنيدم که ايشان از کسي گله کند يا همکاران از دست ايشان ناراحت باشند . با وجود اينکه گاهي اتفاق مي افتاد چندين مرتبه به کسي مراجعه کند و طرف بد قولي کرده باشد به هيچ وجه عصباني نمي شد و به اصطلاح از کوره در نمي رفت. اگر هم ناراحت مي شدم که مثلا فلاني پول نداده ؟ايشان مي گفت: ناراحت نباشيد ،فردا مي دهد ،خودم ترتيب کار را مي دهم . اين اخلاق و صبر ايشان براي من بسيار آموزنده بود.»

برادر شهيد از آن روزها چنين مي گويد:
«وضع فرهنگي کشور در رژيم طاغوت کاملا نامناسب بود و همه چيز مخرب و فساد بر انگيز بود .خصوصا را ديو و تلويزيون که آقايان روحاني هم حرام مي دانستند . براي ما که يک خانواده ي مذهبي و اصيل بوديم داشتن و يا نگاه کردنش قبه بزرگي داشت .به همين لحاظ و به جهت اينکه بنده فرزند بزرگ خانواده بودم ،مراقب برادران کوچکم از جمله علي بودم و آنها هم از من حساب مي بردند .
روزي به خانه آمدم و ديدم علي در خانه نيست ،هنگامي که سراغ او را گرفتم ،متوجه شدم که با برادر کوچکمان براي ديدن تلويزيون به خانه همسايه رفته .ناراحت شدم ،درمنزل همسايه را زدم و علي را صدا زدم ،در حالي که برادر کوچکمان را بغل کرده بود ،گويي گناه بزرگي را مرتکب شده باشد ،بدون مقدمه سيلي محکمي به او زدم !بچه ي 13 – 14 سا له اي که معمولا احساس شخصيت و غرور مي کند و کمتر زير بار کسي مي رود ،سرش را پايين انداخت و بدون اينکه حرفي بزند از کنار کوچه به خانه بر گشت .
او يک سيلي خورد و براي چند دقيقه سرش را زير انداخت در حالي که درد آن سيلي هنوز سينه ي مرا مي فشارد .
من در مقابل بزرگي روح او احساس کوچکي مي کنم . هنوز قيافه ي مظلوم و معصوم دوران کودکي او از جلوي چشمانم مي گذرد و متاسفم که چرا نتوانستم او را بشناسم ؟!
به اميد آن که ايشان مرا ببخشند و ما را از شفاعت خود بي نصيب نفرمايند .»

سال اول ويا دوم راهنمايي را مي خواند و من عمل جراحي کرده بودم .بسيار به همه علاقه داشت و برايم ناراحت و نگران بود .شايد بگويند همه بچه ها به پدر و مادر علاقه دارند ،ولي اين علاقه تفاوت داشت .گويا مي دانست که مدت کوتاهي در کنار من خواهد بود .
همه بچه ها عزيز پدر و مادر هستند ،ولي شما مي دانيد که گاهي بعضي از بچه ها دوست داشتني ترند ،اگر چه علتش معلوم نباشد اما در مورد من و علي معلوم بود . من مي دانستم او انساني خدايي بود ،از تبار شهيدان کربلا و انصاري از انصار الله .
من در خانه بستري بودم و او به مدرسه مي رفت .
روزي معلم ،متوجه مي شود که او مخفيانه گريه مي کند ،علت را جويا مي شود و او را دلداري مي دهد ولي او در همان حال به گريه ادامه مي دهد .
معلم که خودش يک مادر بود ،احساس او را فهميده بود و به او گفته بود :تو آزادي و هر وقت دلت خواست مي تواني به خانه ،نزد مادرت بروي .اين موضوع را به معلمان ديگر و مدير مدرسه هم گفته بود .
در سال 1356 با وجود اينکه عموم مردم از تشکلها و جمعيت هاي معترض ،عليه رژيم اطلاع نداشتند ،ايشان يکي از عناصر فعال در اين زمينه بود .
در اکثر جلسات و سخنراني ها در شهر شرکت مي کرد .با گسترده شدن دامنه تظاهرات مردمي در سال 1357 ،بدون استثنا در تمام تظاهرات و راهپيمايي ها شرکت فعال داشت .اکثر شبها دير به خانه مي آمد و حتي بعضي از شبها به کلي به خانه نمي آمد و تا صبح مشغول زد و خورد و مبارزه با نيروهاي رژيم بود .
وي به نحو چشمگير و مرتب به« يزد» مسافرت مي کرد و با گرفتن اعلاميه و نوار از منزل شهيد محراب آيت الله صدوقي به اصفهان باز مي گشت و به طور مخفيانه با کمک تعدادي از دوستانش که به آنان اعتماد کامل داشت، آنها را بين مردم پخش مي کردند .تمام کار او شده بود شرکت در تظاهرات و حضور در جلسات سخنراني ومبارزه عليه رژيم منحوس پهلوي و شرکت در فعاليتهاي اجتماعي ديگر .
به ياد دارم در مراسم آزادي يکي از اساتيد انقلابي که در زندان شاه به سر مي برد ،شرکت کرد و به اتفاق مردم ايشان را تا دانشگاه اصفهان بر سر دست بردند .او همچنين در مراسم اولين نماز جمعه اصفهان در مسجد مصلي که توسط آيت الله طاهري پس از آزادي از زندان اقامه شد ،حضور داشت و نيز در تحصن منزل آيت الله خادمي شرکت داشت و به گفته شاهدان عيني ايشان يکي از اولين کساني بودند که در ميدان انقلاب ،طناب را به گردن مجسمه شاه معدوم بست و به اتفاق مردم انقلابي اين تنديس فساد و تباهي را به زير کشيدند . در همان روز به خاطر حمله به ساواک که علي نيز در آن حضور داشت تعدادي از مردم زخمي شدند .
مبارزه عليه رژيم منحوس پهلوي به اوج خود رسيده بود بسياري از شخصيت هاي انقلابي و مردم در منزل آيت الله خادمي جمع شده شده و تحصن کرده بودند .کوچه ها و خيابان هاي اطراف ،حالت خاصي داشت .همه جا انقلابيون در حال تجمع و گاهي تردد بودند و نظاميان هم آن طرف در حال مراقبت و تکا پو .
گاهي سنگر مي گرفتند و گاهي در حال تعويض و تغيير موضع بودند .
خيابن هاي اطراف مسدود شده بود .بچه ها در ابتداي خيابان فرعي در چهار باغ پايين که معابر ورودي به منزل ايشان بود ،چندين حلقه لاستيک را به آتش کشيده بودند ،صحنه ي عجيبي بود .يکرنگي و همدلي در بين بچه ها موج مي زد .همه در فکر مبارزه بودند .دود و آتش و گلوله با صداي تکبير و خون در هم آميخته بود و تصوير شور انگيزي از خشم يک ملت را در نهايت ايثار و خداجويي به نمايش گذاشته بود .
ناگهان فريادي در بين امواج خروشان تکبير بلند شد !!علي دوستت تير خورد !اطرافش را نگاه کرد .بله آقاي امامي تير خورده و در خون غوطه ور است به کمک تعدادي از تظاهر کنندگان ،او را به بيمارستان امين انتقال دادند. پس از مدتي ،در حالي به منزل آمد ،که لباس هايش آغشته به خون مجاهدان في سبيل الله بود و اين بار ديگر نمي توانست شرکت در تظاهرات را زير پوششي از سکوت و نگاه محبت آميز پنهان کند .

روزهاي اوج انقلاب بود .شور و هيجان خاصي از او مي ديدم ،روزي ديوار هاي خانه را سنگ نما مي کرديم ،استا بنا تا شب کار مي کرد وقسمتي از ديوار را سنگ کاري مي کرد ،صبح فردا مي ديدم علي با خط درشتي روي آن نوشته است :
الله اکبر خميني رهبر. استاد سنگ کار ،با زحمت آن را پاک مي کرد و مي گفت :اگر چند روزي بماند ديگر پاک نمي شود علي جواب مي داد :
اين شعار انقلاب و نام امام بر صحنه ي عرش الهي تا ابد نوشته شده ،چرا بايد از ديوار خانه پاک شود ؟!
حتي او اين شعار ها را بر ديوارهاي اتاق هم نوشته بود و تا چندي پيش که مي خواستيم خانه را نقاشي کنيم ،آن شعار هنوز وجود داشت .
همواره عشق به حضرت امام (ره) و انقلاب در وجود او موج مي زد .
ورود به سپاه سيستان و بلو چستان
بعد از پيروزي انقلاب و به دنبال وضعيت نابساماني که در شرق و خصوصا در بلو چستان پيش آمد ،اولين رسولان و پيامبران انقلاب اسلامي به منطقه اعزام شدند و سپاه پاسداران را در زاهدان تشکيل دادند ،البته با بهاي سنگين و ايثار خون جوانان .
به قول حضرت امام (ره) که فرمودند :انقلاب ما ،انفجار نور بود .
پس از پيروزي و درخشش نور انقلاب ،تشعشعات رهايي بخش آن توسط يک قشر زحمتکش و درد آشنا به اقصي نقاط کشور اسلامي کشيده شد .
يکي از حاملان رسالت انقلاب در منطقه ي سيستان و بلوچستان سردار حاج علي اکبر لبسنگي بود که در اوايل سال 1359 به دنبال شرارت اشرار ،همراه جمعي از نيروهاي بر گزيده و ورزيده سپاه اصفهان براي دفع اشرار مسلح و عوامل ضد انقلاب و نجات محرومين آن ديار به سيستان و بلوچستان اعزام شدند .
پس از گذراندن دوره ي آموزشي مامور رفتن به چابهار شد و در آنجا سر پرستي مخابرات را بر عهده گرفت .پس از مدت کوتاهي به جهت خلاقيت فکري و قدرت طراحي عمليات به عنوان مسئول عمليات پايگاه چابهار معرفي شد و با شرکت و در گيريها ،گوهر صدف وجود خويش را آشکار ساخت و مورد توجه مسئولين قرار گرفت .
به همين جهت در تاريخ 14/ 12/ 1365 از طرف فرمانده وقت سپاه منطقه 6 به عنوان مسئول عمليات مامور رفتن به سراوان شد که يکي از حساس ترين مناطق استان ،به جهت طول مرز مشترک با پاکستان و داشتن راه هاي صعب العبور است .منطقه سراوان هم به علت اينکه در بعضي مکانهاي کوهستاني و در بعضي ديگر ريگزار و بياباني است .از نظر ورود و خروج تقريبا براي ضد انقلاب داخلي از اشرار گرفته تا قاچاقچيان و منافقين ،از حساسيت خاصي بر خورداربود .اما اين فرزند انقلاب و اسلام با سر انگشت شجاعت و تدبير و روحيه شهادت طلبي ،حاکميت مطلق جمهوري اسلامي را بر اين منطقه از ميهن اسلامي معنا بخشيد .
در همين مرحله از مسئوليت بود که با حفظ سمت به عنوان جانشين سپاه سراوان نيز معرفي شد و در خدمت به اين قشر محروم از جان مايه گذاشت و در سر کوبي سوداگران مرگ ،کاملا موفق بود .
آوازه ي رشادت و دلاوري او نه تنها در بين برادران سپاهي پيچيده بود بلکه همه گروه هاي ضد انقلاب از وجود او به وحشت افتاده بودند .
در تاريخ 27 /9/ 1365 طي حکمي از طرف سردار سر لشکر محسن رضايي فرمانده(سابق) سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به سمت مسئول طرح عمليات سپاه دهم نبي اکرم (ص) ناحيه مستقل سيستان و بلوچستان منصوب شد .
همرزمان او نقل مي کنند که روحيه او چندان موافق با کارهاي ستادي و اجرايي نبود و خود او نيز اذعان داشت که کارهاي عملياتي و شرکت در درگيري ها به شهادت نزديک تر است .پس از گذشت حدود يک سال در اين مسئوليت با توجه به روحيات ايشان ودر خواست مسئولين شهر سراوان،ايشان مجددا در اواخر سال 1366به سراوان اعزام گرديد و به عنوان فرمانده سپاه آن شهر ،مشغول خدمت شد . تا زمان شهادت يعني به مدت دو سال فرماندهي سپاه سراوان را به عهده داشت .
اين سردار بزرگ اسلام وايران پس از سالها تلاش ومجاهدت در روز 15/ 7/1368
که از سراوان به سمت زاهدان براي انجام ماموريتي در حرکت بودند،به شهادت رسيدند تا سنت الهي که سرداران در رختخواب نميميرند ،تکرار شود.
منبع:سرداربيداري،نوشته ي مظاهرمحمدي،نشرکنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377




خاطرات
همسر شهيد :
بنده در سال 1360 براي کار تربيتي به منطقه سيستان و بلوچستان مهاجرت کردم و توسط برادرم حاج آقا جاهد که آن زمان فرمانده سپاه آن منطقه بود ،به آموزش و پرورش معرفي شدم و کار تدريس را در مدرسه راهنمايي «سميه» در موضوعات ديني ،قرآن و عربي آغاز کردم .
در سال 1363 توسط حاج آقا موسوي امام جمعه به برادرم گفته شده بود برادري هست از سپاه که از هر جهت شايستگي دارد و مي خواهم خواهرت را برايش خواستگاري کنم ،ولي اسمش را نگفته بود .برادرم نظر مرا شرط دانسته بود .گفتم :اگر پاسدار باشد شما بايد او را بشناسيد .برادرم گفت :اولا برادران زياد هستند وديگر اينکه حاج آقا موسوي نام او را نگفتند .با مراجعه به امام جمعه اسم او را پرسيده بودند.ايشان خوشحال شده بود اما باز نظر مرا شرط دانسته بود .برايم تعهد انقلابي بودن و اخلاق اسلامي شرط بود .بعد از مدتي متوجه شدم ،همه شرايط را داراست .
قبل از ازدواج و عقد دريک جلسه ايشان مطالبي را صراحتا بيان کردند .مي گفت :
بنده کار زيادي دارم. بيشتر اوقات در خانه نيستم و عمرم کوتاه است و ممکن است نتوانم مانند همسران زنان ديگر شما را خوشبخت کنم .ان شا الله در آن دنيا.. اولش فکر مي کردم خوب همه اينها را مي گويند ولي عمل نمي کنند. موافقت کردم ،عقد کرديم .اما ديدم بلافاصله بعد از ازدواج به جبهه رفت .مي گفت :بايد به جبهه بروم تا نيروبگيرم و با خداي خود عهد کنم که انجام سنت پيامبر آغازي است براي حرکت مجدد و اداي تکليف الهي نه سقوط و خانه نشيني .
مدت يک سال اول زندگي را در چابهار گذرانديم .ايشان فرمانده عمليات شهرستان بود .در اين مدت شايد سه ماه بيشتر در شهر نبود و اکثر اوقات در ماموريتهاي مختلف با فاصله هاي زماني متفاوت ،يکماه ،دو هفته ،ده روز . هميشه مي گفت :شرمنده هستم .
در اسفند ماه سال 1363 اولين فرزند ما به دنيا آمد .خود حاجي اذان و اقامه را در گوش او خواند و نامش را حسين گذاشت .اما چه فرزندي !خدا مي داند بر اثر سوءتغذيه در دوران بارداري خوب رشد نکرده بود و ناراحتي کبدي داشت. در آن شهرهم امکانات نبود .ولي ما حاضر نشديم دست از خدمت به آن مردم محروم برداريم و به شهر خود برويم بلکه او قوي تر گام بر مي داشت و به کار روزانه ادامه مي داد .
پس از يک سال به سراوان منتقل شديم و ايشان ماموريت پيدا کردند ،تادر واحد عمليات آن سپاه مشغول به کار شوند .من در شهر غربت با بچه مريض در خانه به سر مي بردم و او دائما در سپاه يا در جلسات شرکت داشت و يا در عمليات بود . به جاي اينکه بچه مريض را به امکانات نزديک کنيم ،از امکانات مادي دور تر شده به سراوان رفتيم .خدا ميداند در اين مدت سه سالي که در سراوان بوديم او چقدر زحمت کشيد.به عنوان يک همسر چه مدت در خانه بود و به عنوان پدر چند دفعه فرصت پيداکرد ،بچه را به دکتر ببرد. در حاليکه يکي از بهترين و دلسوز ترين پدران عالم بود .اما اي کاش آن روز که اذان و اقامه در گوش حسين گفت ،نامش را علي اصغر گذاشته بود .خانواده در نزد او عزيز و گرامي بودند ،اما عزت اسلام و انقلاب را ترجيح مي داد .مگر امام حسين نبود که خود و فرزندانش را فداي اسلام کرد !آيا مي شد خبر شرارت ضد انقلاب به علي لبسنگي برسد و ايشان در خانه آرميده باشد .هيهات که اينگونه باشد يا خبر توطئه اشرار و ضربه به آرمانهاي انقلاب در ميان باشد و او ارام و قرار داشته باشد .هرگز !او همان طورکه شبانه روز سر گرم مبارزه با دشمنان بود به فکر خود سازي نيز بود .نماز شب ،دعا و نياز هاي او حکايت از اين معنا داشت ،او هر چه بيشتر تلاش مي کرد و به مرزشهادت نزديک تر مي شد ،حالات و درجات و روحيان او تکامل بيشتري مي يافت .بعد از چند روزي که سري به خانه مي زد وضعيت فرزند مريض شادي و نشاط را از او سلب مي کرد و روح او را آزرده مي ساخت .بيماري بچه روز به روز شديدتر مي شد چراغ عمر او رو به خاموشي مي گراييد ،تا اينکه عزيز کوچک ما فداي اسلام و انقلاب شد .او شهيدي خرد سال بود که بيش از 10 ماه نداشت که در ديار غربت و در بين شهداي سراوان دفن گرديد !تا گواه دلاوريها و رشادتهاي پدرش باشد .هر گاه به ياد آن طفل خردسال افتاده و غمناک مي شدم ،مي گفت :
اگر اعتقاد داري که فداي خدا شده است ،پس چرا ناراحتي ؟او امانت خدا بود ،روزي به ما داد و روزي گرفت .درست است ،که اگر ما در شهر و ديار خودمان بوديم و يا لااقل در همين شهر غريب هم من پيش شما بودم ممکن بود او بماند و بهتر شود اما در عوض هزار اتفاق ديگر ممکن بود ،رخ دهد که نه تو حاضر بودي و نه من و نه خداوند .
عزيز کوچک ما رفت و ما همچنان محکم و استوار مانديم .آزمايش سخت بود ،مخصوصا براي من .ليکن به لطف خداوند رو سفيد شديم و شيطان رو سياه شد.
زماني که در سراوان و منطقه شرق بود در کوهها و دشتها بود و در تعقيب اشرار به سر مي برد .همين که جبهه غرب و جنوب حال و هواي عمليات به خود مي گرفت ،کارها را به ديگران مي سپرد و خود راهي آن ديار مي شد .در عمليات خيبر زخمي شد اما قانع نشد بلکه تشنه تر و شيفته تر از قبل به فعاليت و جوش و خروش خود ادامه مي داد و خود را براي شهادت آماده مي کرد .
تقوا و اخلاص در درياي وجود او موج مي زد و تا ساحل دل انسانهاي عاشق انقلاب پيش مي رفت .اخلاق و صفات حسنه او الگوي سپاهي و بسيجي ،سر باز و عشاير بود .
بعد از مدتي خداوند اولاد ديگري به ما عطا کرد .يادم هست که وقتي او را به خانه آورديم در گوشش اذان و اقامه گفت و نام او را محمد گذاشت و آرام در گوش او گفت :انشا الله بتوانيم تو را طوري تربيت کنيم که خدمت به اسلام و مردم محروم را از اصلي ترين وظايف خود بداني .
به دنبال توفيقات فراوان در سر کوبي اشرار در منطقه سراوان و ابزار لياقت و شجاعت و تدبير و تاکتيک و روحيات عالي انساني و از خود گذشتگي در سال 1365 او را به زاهدان فرا خواندند و مسئوليت عمليات سپاه ناحيه سيستان و بلوچستان را به او سپردند .
حدودا مدت يک سال در سراوان بوديم که به دنبال در خواست برادران سپاه و مردم دوست داشتني سراوان و بسيجيان آن شهر ،دوباره به سراوان منتقل شد و فرماندهي سپاه آن منطقه را به عهده گرفت .او فرمانده سپاه بود اما در تعقيب اشرار و جنگ و ستيز با ضد انقلاب ،فرماندهي مي کرد .مانند ماهي که بيرون از آب حيات ندارد او نيز بدون حضور در عمليات روحيه و نشاط نداشت. بپرسيد و جويا شويد تا برسيد و بدانيد که عملياتي نبود ،مگر اينکه او حاضر باشد .مي گفت اينجا به شهادت نزديکتر است .لذا خوشحال تر و راضي ترم .کار اداري ،ميز و صندلي و امضا با روحيات او سازگاري نداشت .کار سنگين و فعاليت مستمر ،نمازو عبادت و کم خوابي وپر کاري روز به روز او را در مرحله پيشرفت و دگر گوني قرار مي داد و به مرزشهادت نزديک مي نمود .
آرام و قرار نداشت .در سراوان نقش کليدي و محوري داشت .امين مردم بود .غمخوار و دلسوز آنها بود .عشاير آن منطقه لبسنگي را مي شناختند و دستشان به سوي او دراز بود .سپاه که چه عرض کنم .هلال احمر بود .
او سردمدار وحدت عملي بود .تقريبا 90 در صدر مردم سراوان را برادران اهل تسنن تشکيل مي دهند .رابطه بسيار عميق از دو طرف وجود داشت .اصلا اسلام مطرح بود ،نه شيعه و سني .واقعا اهل سنت محمدي (ص) بود وتشييع جنازه با عظمت اين سردار حاکي از وحدتي بود که در منطقه ايجاد نموده بود .
ما در سراوان بوديم و او در صحرا و کوه ودشت .زمان مي گذشت او به مرز تقرب خدايي نزديک مي شد .در سال 1368 و در زماني که امام رحمت الله در بيمارستان بودند ،در آماده باش به سر مي بردند.خانه نبود اما از شدت علاقه اي که به امام داشت ،وضعيتش را مي دانستم که چگونه است. مي دانستم الان هر جا هست ،چشمانش گريان است و دستهايش به آسمان بلند و در حال تضرع و التماس به در گاه خداوند متعال است .نگران بودم که تنها نباشد .با علاقه اي که نسبت به امام در او سراغ داشتم ،در اين فکر بودم که شايد با بسته شدن چشمان خورشيد انقلاب در بيمارستان تهران ،ستاره آسمان کوير نيز خاموش شود .لذا سعي مي کردم از طريق تلفن وضعيت او را جويا شوم .

آسمان وجودستاره کوير را ابر سياهي از غم و اندوه فرا گرفت و لبخند با ما بيگانه شد .حزن و اندوه سراسر وجود او را احاطه کرد کرد وگرماي سوزان منطقه و سايه و سرما در نظرش يکسان بود .چهره بر افروخته و بشاش او رنگ زرد به خود گرفت .وضعيت ظاهري او حاکي از غمي بزرگ و جانسوز بود .يکي از همکارانش تعريف مي کرد :در روز يکشنبه 14/3/ 1368 در سپاه بوديم راديو روشن بود و خبر هارا دنبال مي کرديم .کسي انتظار نداشت ،صوت قرآن شنيده شود . هنگام صبح آن شبي که پزشکان از مردم خواسته بودند ،براي مشکلي که در معالجه امام پيش آمده دعا کنند ،تلاوت قرآن بهت انگيز بود .غم بزرگي بر دلها نشسته بود .با اينکه مي شد حدس زد اما کسي ،باور نداشت و يا نمي خواست باور کند .اخبار ساعت هفت صبح همه اميد ها را به ياس مبدل کرد و اطلاعيه خبر ارتحال حضرت امام خوانده شد .
انا لله و امنا اليه راجعون .روح بلند پيشواي مسلمانان و رهبر آزادگان جهان ،حضرت امام خميني به ملکوت اعلي پيوست .
به ا ين فرمانده قهرمان نظر مي کردم تا ببينم او که ديشب خواب نداشت و براي شفاي امام اشکها ريخته ،چه مي کند. ناگهان دستهايش با لا رفت و پايين آمد و بر سر کوفته شد .بدون اينکه چيزي بگويد در حالي که با صداي بلند گريه مي کرد به طرف اتاق فرماندهي رفت ،در را به پشت سر بست و حدود دو ساعت با صداي بلند گريه مي کرد .بغضي گلوي او را گرفته بود و صداي هق هق او همه نيروها را تحت تاثير قرار داده بود ديگران هم ناراحت بودند و گريه مي کردند ،اما لبسنگي با ديگران فرق داشت .
وقتي بعد از چند روز ،منزل آمد ؛حرف نمي زد و چيزي نمي خورد. به او گفتم :اعتصاب سخن کرده اي؟ چرا حرف نمي زني ؟چرا چيزي نمي خوري ؟با اين وضعيت يقين مي خواهي از سپاه بيرون بروي .گفت :
کاري به سپاه ندارم اصلا زنده بودن فايده ندارد .مي خواهم ازاين دنيا بروم .امام قوت قلب ما بود .برکت انقلاب و نظام بود .مايه افتخار و عظمت مردم ايران و مسلمانان دنيا بود و تنها چيزي که باعث تسکين درد و آلام او شد.
اتنخاب حضرت آيت الله خامنه اي به رهبري انقلاب از طرف مجلس خبرگان رهبري بود .
مي گفت :تنها دلخوشي من همين است که اگر امام رفت ،شاگرد او هست .اگر پيامبر انقلاب رفت ،علي زمان هست .بنده همان علاقه نسبت به امام را در مورد مقام معظم رهبري در او مي ديدم .واقعا به آقا علاقه داشت ،اما به طور کلي بعد از فوت امام ديگر شادي در وجود ايشان نديدم. افسرده بود ،فعاليت خود را انجام مي داد به ماموريت مي رفت کمتر به خانه مي آمد و حرف مي زد .اين ايام کوتاه بعد از امام« ايام الحزن» او بود .

حدودا يک ماه قبل از شهادت حالات عجيبي پيدا کرده بود و روحيات خاصي در او به وجود آمده بود که همه برادران سپاهي و کساني که با او در ارتباط بودند ،اين وضع را در او مشاهده مي کردند .چهره ي او سفيد و نوراني شده و بسيار متواضع و کم حرف شده بود .هر چه از ارتحال امام مي گذشت ،چهره ي او نوراني تر و بر افروخته تر مي شد .در اين زمان مطلبي به يادم آمد که مي گفت :شب عمليات تقريبا مي شد فهميد چه کساني لياقت پيدا کرده اند و امشب رفتني هستند. زيرا حالت فوق العاده اي پيدا مي کردند، مثل يک فرشته ،لطيف و دوست داشتني مي شدند .
شب آخر در منزل بود .بدون مقدمه گفت :اگر من رفتم شما چکار مي کنيد ؟گفتم مگر چند روز طول مي کشد. گفت :کاري به کردستان ندارم ،کلا مي گويم .دلم نمي خواست خودم را وسوسه کنم ،حرفي نزدم .چند جا تلفن زد ،از بدهکاري ها مي گفت ،از مرگ و شهادت خود سخن مي گفت .حلاليت مي طلبيد .عجيب بود !
شام درست کرده بودم. نخورد و گفت :اشتها ندارم .مدتي سکوت کرده بود و به نقطه اي خيره مانده بود و حرفي نمي زد .همه ي نشانه هاي رفتن را داشت ،اما نمي خواستم باور کنم .باز يکدفعه گفت :فهميدي بين ايرانشهر – چابهار تصادف شده و يکي از برادران در آنجا شهيد شده است .خدا مي داند به او گفتم :امشب چقدر از مرگ حرف مي زني! حالا که آمده اي منزل حرف ديگري بزنيد .

صبح روز 15/ 7/1368 بيدار شد وضو گرفت و نمازرا خواند .چون قرار بود در جلسه اي در زاهدان شرکت کند ،صبحانه را آماده کردم و گفتم :ديشب که شام نخوردي لااقل چند لقمه اي صبحانه بخوريد .گفت :اشتها ندارم .تقريبا توجهش از دنيا بريده بود و در وادي ديگري سير مي کرد .اما آماده پرواز وصل بود .در سرزمين عشق و در جوار قرب الهي سير مي کرد .
محمد خواب بود ا.و را بوسيد .آخرين بوسه پدر بر گونه هاي فرزندش ،نشست .خدا حافظي کرد و رفت .دوباره بر گشت و گفت :اگر من نيامدم شما به زاهدان بياييد تا از آنجا به اصفهان برويم .رفت و دوباره بر گشت ،گفت :حاج خانم خدا حافظ و آخرين ديدار .روحش مدتها پيش پرواز کرد و چشمش منتظر وصل بود .رو سوي دلبر داشت و شوق ديدار در وجودش شعله ور شده بود .
کلمات او و آخريت خداحافظي او دائما در ذهنم تکرار مي شد .در دنياي خيال و تصور غوطه ور بودم در اين عالم به راهي مي رفتم و ناگهان بر مي گشتم .اکثر اين راهها به گلستان شهداي اصفهان ختم مي شد ،اما نمي خواستم باور کنم .
نزديک ظهر يکي از خواهران از زاهدان تلفن زد و گفت :حاج آقا تصادف کرده و در بيمارستان است .فکر کردم خيلي عادي سوال از زخمي شدن و جراحات او مي کردم .گفت :پاي او شکسته !پريشان و مضطرب بودم .ساک را بستم .مقداري هم لباس براي او بر داشتم .منزل را جمع کردم و آماده شدم .ماشين در منزل آمد .همه چيز با سابق فرق داشت ،راننده حرف نمي زد ،احساس کردم بغض گلويش را گرفته نه مي تواند گريه کند و نه مي تواند آرام بگيرد .حرکت کرديم تا به صحنه تصادف رسيديم .ماشين حاج آقا کنار خيابان بود .راننده سعي داشت ،توجه مرا به سمت ديگر جلب کند ،خيلي سريع گذشت اما در يک نگاه کوتاه همه چيز برايم نمايان شد زيرا صحنه حکايت از تصادفي عميق داشت .
در زاهدان به منزل يکي از دوستان حاج علي رفتيم ،همه چيز غير عادي بود .با هزاران بهانه ما را تا صبح معطل کردند .لحظه پر اضطراب و سختي بود درد ناک و طاقت فرسا !ساعت هفت روز 16 /7/68 حاج آقا نورالصفا که خداوند روحش را شاد کند ،با برادر ييلاقي آمدند که خبر شهادت را بدهند .همين که بنده را صدا زدند .ديگر چيزي نفهميدم تا چند ساعت بعد ،زمان سخت و دشواري بود .امتحان بزرگي در پيش بود که اگر خداوند کمک نمي کرد واقعا انسان مي برد و در مي ماند .
ما را دوباره از زاهدان به سراوان براي تشييع جنازه بردند و سپس براي انتقال پيکر مطهر به زاهدان ،شما تصور کنيد براي يک زن در ديار غربت با بچه کوچک و در کنار پيکر بي جان همسرش چه اندازه طاقت فرسا و مشکل است .به ياد اسيري حضرت زينب افتادم که او را منزل به منزل مي بردند در حالي که داغ هفتادو دو شهيد بر دلش بود .
در آخر هم از زاهدان به اصفهان .اگر مسئله شهادت و اجر اخروي و جايگاه او در پيشگاه با عظمت خداوند نبود ،نمي دانم چگونه مي توانستم تحمل کنم ،آنچه در آخر کار برايمان باعث تسلي و تسکين آلام شد ،استقبال وصف ناپذير مردم در تشييع پيکر مطهر اين سردار اسلام بود .که به يادم آورد ،خاطرات فداکاري ها و جانبازيهاي او زنده است و با خون و جان مردم بلوچ در آميخته است .شهد شهادت گواراي او و لقب سرداري زيبنده او باد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : لبسنگي , علي ,
بازدید : 181
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 6 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,790 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,711,891 نفر
بازدید این ماه : 3,534 نفر
بازدید ماه قبل : 6,074 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک