فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

همه مشتاقانه منتظر تولدش بودند تا سومين فرزند خانواده را در آغوش گيرند .سرانجام در نيمه شب اول خرداد ماه 1340 ه ش در محله گنبد سبز شهرستان يزد ،خانه اي محقر به اندازه دشت کوير وسعت پيدا کرد و به روزي روشن بدل گشت و به دور از چشم ناپاکان ،کودکي حسين گونه و علي نام به دنيا آمد .
آري او را «علي» نام نهادند تا حامي و فرمانبر دار پيامبر زمان خود باشد کسي که آن روز کودک و ناتوان بود اما فردا حافظ انقلاب و اسلام و ياور امام شد .
کودک آن روز ،سردار ي بزرگ شد تا دستگير مظلومان و ياور محرومان خواهد شد .
اين حسن انتخاب از چه کسي بود و از کجا مي دانستند که او در نيمه هاي شب و گاهي در نيم روز تابستان انبان به دوش به دستگيري مردم ستم کشيده بلوچ خواهد شتافت که نام مبارک علي را برايش انتخاب کردند.

پيداست که اين سرباز انقلاب و اسلام در کدام محيط پرورش يافته و در دامان کداميک از خادمان فاطمه الزهرا بزرگ شده و سر کدام سفره دست به طعام برده ،اما براي تقرب و تمسک به مقام والاي آن عزيز به توصيف گوشه اي از زندگي خانوادگي او مي پردازيم .
پس از گذشت يکسال از تولدش خانواده او از «يزد» به« اصفهان» هجرت کردند و در محله «حسين آباد» در يک خانه کوچک اجاره اي که يک اتاق بيشتر نداشت ،مسکن گزيدند .پدر با تلاش شبانه روزي براي امرار معاش ، آرامش و تربيت بچه ها کمر همت بسته بود .
پدر مردي متدين بود، دست بچه ها را مي گرفت و به مسجد و جلسات بزرگداشت حضرت ابا عبد الله (ع)مي برد و آنها را از نزديک با مصائب عاشورا وفداکاري امام شهيدان آشنا مي کرد .
او دوران خردسالي را در محيطي فقيرانه ،اما صميمي سپري کرد .
سالهاي اوليه رشد «علي »سپري شد ،سال 1347 ،اولين سال تحصيل او بود .سال اول را دردبستان «رضوي» به پايان رسانيد اما به لحاظ اينکه اجاره نشين بودند و بايد محل زندگي خود را به ناچار تغيير مي دادند، سالهاي پس از آن را در دبستان« اقدسيه» واقع در خيابان «پروين» ثبت نام نمود و به تحصيلات راهنمايي ادامه داد .با وجود مشکلات مختلف که در مسير زندگي او قرار گرفته بود نتوانست ادامه تحصيل دهد ؛لذا به دنبال کار و تلاش اقتصادي ،روانه بازار شد و ساعات فراغت خويش را نيز بر حسب علاقه اي که به ورزش داشت ،با دوستانش به فوتبال و بدنسازي وآمادگي جسماني مي پرداخت .
پدرش درباره ي او چنين مي گويد:
«علي براي من باعث افتخار و سر بلندي بود و از هر جهت فرزندي شايسته .چه آن روز که کودک بود و چه بعد ها که پيش خودم در بازار بزرگ اصفهان مشغول به کار شد و چه آن زمان که وارد سپاه شدو به منطقه سيستان و بلوچستان رفت .
آن زمان که در بازار بود ،تاآخر روز مشغول بود . گر چه به بازار علاقه اي نداشت ،ولي آخر روز ايشان بايد طلبها را جمع مي کرد و شما مي دانيد که پول گرفتن از مردم آن هم در بازار بس سخت است وشيوه ي خاصي مي خواهد . کسي که مي خواهد پول بدهد اگر چه بدهکار باشد ،براي او مشکل است و ممکن است امروز و فرداکند و گاهي هم نگراني به بار آورد .
ولي نديدم يا نشنيدم که ايشان از کسي گله کند يا همکاران از دست ايشان ناراحت باشند . با وجود اينکه گاهي اتفاق مي افتاد چندين مرتبه به کسي مراجعه کند و طرف بد قولي کرده باشد به هيچ وجه عصباني نمي شد و به اصطلاح از کوره در نمي رفت. اگر هم ناراحت مي شدم که مثلا فلاني پول نداده ؟ايشان مي گفت: ناراحت نباشيد ،فردا مي دهد ،خودم ترتيب کار را مي دهم . اين اخلاق و صبر ايشان براي من بسيار آموزنده بود.»

برادر شهيد از آن روزها چنين مي گويد:
«وضع فرهنگي کشور در رژيم طاغوت کاملا نامناسب بود و همه چيز مخرب و فساد بر انگيز بود .خصوصا را ديو و تلويزيون که آقايان روحاني هم حرام مي دانستند . براي ما که يک خانواده ي مذهبي و اصيل بوديم داشتن و يا نگاه کردنش قبه بزرگي داشت .به همين لحاظ و به جهت اينکه بنده فرزند بزرگ خانواده بودم ،مراقب برادران کوچکم از جمله علي بودم و آنها هم از من حساب مي بردند .
روزي به خانه آمدم و ديدم علي در خانه نيست ،هنگامي که سراغ او را گرفتم ،متوجه شدم که با برادر کوچکمان براي ديدن تلويزيون به خانه همسايه رفته .ناراحت شدم ،درمنزل همسايه را زدم و علي را صدا زدم ،در حالي که برادر کوچکمان را بغل کرده بود ،گويي گناه بزرگي را مرتکب شده باشد ،بدون مقدمه سيلي محکمي به او زدم !بچه ي 13 – 14 سا له اي که معمولا احساس شخصيت و غرور مي کند و کمتر زير بار کسي مي رود ،سرش را پايين انداخت و بدون اينکه حرفي بزند از کنار کوچه به خانه بر گشت .
او يک سيلي خورد و براي چند دقيقه سرش را زير انداخت در حالي که درد آن سيلي هنوز سينه ي مرا مي فشارد .
من در مقابل بزرگي روح او احساس کوچکي مي کنم . هنوز قيافه ي مظلوم و معصوم دوران کودکي او از جلوي چشمانم مي گذرد و متاسفم که چرا نتوانستم او را بشناسم ؟!
به اميد آن که ايشان مرا ببخشند و ما را از شفاعت خود بي نصيب نفرمايند .»

سال اول ويا دوم راهنمايي را مي خواند و من عمل جراحي کرده بودم .بسيار به همه علاقه داشت و برايم ناراحت و نگران بود .شايد بگويند همه بچه ها به پدر و مادر علاقه دارند ،ولي اين علاقه تفاوت داشت .گويا مي دانست که مدت کوتاهي در کنار من خواهد بود .
همه بچه ها عزيز پدر و مادر هستند ،ولي شما مي دانيد که گاهي بعضي از بچه ها دوست داشتني ترند ،اگر چه علتش معلوم نباشد اما در مورد من و علي معلوم بود . من مي دانستم او انساني خدايي بود ،از تبار شهيدان کربلا و انصاري از انصار الله .
من در خانه بستري بودم و او به مدرسه مي رفت .
روزي معلم ،متوجه مي شود که او مخفيانه گريه مي کند ،علت را جويا مي شود و او را دلداري مي دهد ولي او در همان حال به گريه ادامه مي دهد .
معلم که خودش يک مادر بود ،احساس او را فهميده بود و به او گفته بود :تو آزادي و هر وقت دلت خواست مي تواني به خانه ،نزد مادرت بروي .اين موضوع را به معلمان ديگر و مدير مدرسه هم گفته بود .
در سال 1356 با وجود اينکه عموم مردم از تشکلها و جمعيت هاي معترض ،عليه رژيم اطلاع نداشتند ،ايشان يکي از عناصر فعال در اين زمينه بود .
در اکثر جلسات و سخنراني ها در شهر شرکت مي کرد .با گسترده شدن دامنه تظاهرات مردمي در سال 1357 ،بدون استثنا در تمام تظاهرات و راهپيمايي ها شرکت فعال داشت .اکثر شبها دير به خانه مي آمد و حتي بعضي از شبها به کلي به خانه نمي آمد و تا صبح مشغول زد و خورد و مبارزه با نيروهاي رژيم بود .
وي به نحو چشمگير و مرتب به« يزد» مسافرت مي کرد و با گرفتن اعلاميه و نوار از منزل شهيد محراب آيت الله صدوقي به اصفهان باز مي گشت و به طور مخفيانه با کمک تعدادي از دوستانش که به آنان اعتماد کامل داشت، آنها را بين مردم پخش مي کردند .تمام کار او شده بود شرکت در تظاهرات و حضور در جلسات سخنراني ومبارزه عليه رژيم منحوس پهلوي و شرکت در فعاليتهاي اجتماعي ديگر .
به ياد دارم در مراسم آزادي يکي از اساتيد انقلابي که در زندان شاه به سر مي برد ،شرکت کرد و به اتفاق مردم ايشان را تا دانشگاه اصفهان بر سر دست بردند .او همچنين در مراسم اولين نماز جمعه اصفهان در مسجد مصلي که توسط آيت الله طاهري پس از آزادي از زندان اقامه شد ،حضور داشت و نيز در تحصن منزل آيت الله خادمي شرکت داشت و به گفته شاهدان عيني ايشان يکي از اولين کساني بودند که در ميدان انقلاب ،طناب را به گردن مجسمه شاه معدوم بست و به اتفاق مردم انقلابي اين تنديس فساد و تباهي را به زير کشيدند . در همان روز به خاطر حمله به ساواک که علي نيز در آن حضور داشت تعدادي از مردم زخمي شدند .
مبارزه عليه رژيم منحوس پهلوي به اوج خود رسيده بود بسياري از شخصيت هاي انقلابي و مردم در منزل آيت الله خادمي جمع شده شده و تحصن کرده بودند .کوچه ها و خيابان هاي اطراف ،حالت خاصي داشت .همه جا انقلابيون در حال تجمع و گاهي تردد بودند و نظاميان هم آن طرف در حال مراقبت و تکا پو .
گاهي سنگر مي گرفتند و گاهي در حال تعويض و تغيير موضع بودند .
خيابن هاي اطراف مسدود شده بود .بچه ها در ابتداي خيابان فرعي در چهار باغ پايين که معابر ورودي به منزل ايشان بود ،چندين حلقه لاستيک را به آتش کشيده بودند ،صحنه ي عجيبي بود .يکرنگي و همدلي در بين بچه ها موج مي زد .همه در فکر مبارزه بودند .دود و آتش و گلوله با صداي تکبير و خون در هم آميخته بود و تصوير شور انگيزي از خشم يک ملت را در نهايت ايثار و خداجويي به نمايش گذاشته بود .
ناگهان فريادي در بين امواج خروشان تکبير بلند شد !!علي دوستت تير خورد !اطرافش را نگاه کرد .بله آقاي امامي تير خورده و در خون غوطه ور است به کمک تعدادي از تظاهر کنندگان ،او را به بيمارستان امين انتقال دادند. پس از مدتي ،در حالي به منزل آمد ،که لباس هايش آغشته به خون مجاهدان في سبيل الله بود و اين بار ديگر نمي توانست شرکت در تظاهرات را زير پوششي از سکوت و نگاه محبت آميز پنهان کند .

روزهاي اوج انقلاب بود .شور و هيجان خاصي از او مي ديدم ،روزي ديوار هاي خانه را سنگ نما مي کرديم ،استا بنا تا شب کار مي کرد وقسمتي از ديوار را سنگ کاري مي کرد ،صبح فردا مي ديدم علي با خط درشتي روي آن نوشته است :
الله اکبر خميني رهبر. استاد سنگ کار ،با زحمت آن را پاک مي کرد و مي گفت :اگر چند روزي بماند ديگر پاک نمي شود علي جواب مي داد :
اين شعار انقلاب و نام امام بر صحنه ي عرش الهي تا ابد نوشته شده ،چرا بايد از ديوار خانه پاک شود ؟!
حتي او اين شعار ها را بر ديوارهاي اتاق هم نوشته بود و تا چندي پيش که مي خواستيم خانه را نقاشي کنيم ،آن شعار هنوز وجود داشت .
همواره عشق به حضرت امام (ره) و انقلاب در وجود او موج مي زد .
ورود به سپاه سيستان و بلو چستان
بعد از پيروزي انقلاب و به دنبال وضعيت نابساماني که در شرق و خصوصا در بلو چستان پيش آمد ،اولين رسولان و پيامبران انقلاب اسلامي به منطقه اعزام شدند و سپاه پاسداران را در زاهدان تشکيل دادند ،البته با بهاي سنگين و ايثار خون جوانان .
به قول حضرت امام (ره) که فرمودند :انقلاب ما ،انفجار نور بود .
پس از پيروزي و درخشش نور انقلاب ،تشعشعات رهايي بخش آن توسط يک قشر زحمتکش و درد آشنا به اقصي نقاط کشور اسلامي کشيده شد .
يکي از حاملان رسالت انقلاب در منطقه ي سيستان و بلوچستان سردار حاج علي اکبر لبسنگي بود که در اوايل سال 1359 به دنبال شرارت اشرار ،همراه جمعي از نيروهاي بر گزيده و ورزيده سپاه اصفهان براي دفع اشرار مسلح و عوامل ضد انقلاب و نجات محرومين آن ديار به سيستان و بلوچستان اعزام شدند .
پس از گذراندن دوره ي آموزشي مامور رفتن به چابهار شد و در آنجا سر پرستي مخابرات را بر عهده گرفت .پس از مدت کوتاهي به جهت خلاقيت فکري و قدرت طراحي عمليات به عنوان مسئول عمليات پايگاه چابهار معرفي شد و با شرکت و در گيريها ،گوهر صدف وجود خويش را آشکار ساخت و مورد توجه مسئولين قرار گرفت .
به همين جهت در تاريخ 14/ 12/ 1365 از طرف فرمانده وقت سپاه منطقه 6 به عنوان مسئول عمليات مامور رفتن به سراوان شد که يکي از حساس ترين مناطق استان ،به جهت طول مرز مشترک با پاکستان و داشتن راه هاي صعب العبور است .منطقه سراوان هم به علت اينکه در بعضي مکانهاي کوهستاني و در بعضي ديگر ريگزار و بياباني است .از نظر ورود و خروج تقريبا براي ضد انقلاب داخلي از اشرار گرفته تا قاچاقچيان و منافقين ،از حساسيت خاصي بر خورداربود .اما اين فرزند انقلاب و اسلام با سر انگشت شجاعت و تدبير و روحيه شهادت طلبي ،حاکميت مطلق جمهوري اسلامي را بر اين منطقه از ميهن اسلامي معنا بخشيد .
در همين مرحله از مسئوليت بود که با حفظ سمت به عنوان جانشين سپاه سراوان نيز معرفي شد و در خدمت به اين قشر محروم از جان مايه گذاشت و در سر کوبي سوداگران مرگ ،کاملا موفق بود .
آوازه ي رشادت و دلاوري او نه تنها در بين برادران سپاهي پيچيده بود بلکه همه گروه هاي ضد انقلاب از وجود او به وحشت افتاده بودند .
در تاريخ 27 /9/ 1365 طي حکمي از طرف سردار سر لشکر محسن رضايي فرمانده(سابق) سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به سمت مسئول طرح عمليات سپاه دهم نبي اکرم (ص) ناحيه مستقل سيستان و بلوچستان منصوب شد .
همرزمان او نقل مي کنند که روحيه او چندان موافق با کارهاي ستادي و اجرايي نبود و خود او نيز اذعان داشت که کارهاي عملياتي و شرکت در درگيري ها به شهادت نزديک تر است .پس از گذشت حدود يک سال در اين مسئوليت با توجه به روحيات ايشان ودر خواست مسئولين شهر سراوان،ايشان مجددا در اواخر سال 1366به سراوان اعزام گرديد و به عنوان فرمانده سپاه آن شهر ،مشغول خدمت شد . تا زمان شهادت يعني به مدت دو سال فرماندهي سپاه سراوان را به عهده داشت .
اين سردار بزرگ اسلام وايران پس از سالها تلاش ومجاهدت در روز 15/ 7/1368
که از سراوان به سمت زاهدان براي انجام ماموريتي در حرکت بودند،به شهادت رسيدند تا سنت الهي که سرداران در رختخواب نميميرند ،تکرار شود.
منبع:سرداربيداري،نوشته ي مظاهرمحمدي،نشرکنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377




خاطرات
همسر شهيد :
بنده در سال 1360 براي کار تربيتي به منطقه سيستان و بلوچستان مهاجرت کردم و توسط برادرم حاج آقا جاهد که آن زمان فرمانده سپاه آن منطقه بود ،به آموزش و پرورش معرفي شدم و کار تدريس را در مدرسه راهنمايي «سميه» در موضوعات ديني ،قرآن و عربي آغاز کردم .
در سال 1363 توسط حاج آقا موسوي امام جمعه به برادرم گفته شده بود برادري هست از سپاه که از هر جهت شايستگي دارد و مي خواهم خواهرت را برايش خواستگاري کنم ،ولي اسمش را نگفته بود .برادرم نظر مرا شرط دانسته بود .گفتم :اگر پاسدار باشد شما بايد او را بشناسيد .برادرم گفت :اولا برادران زياد هستند وديگر اينکه حاج آقا موسوي نام او را نگفتند .با مراجعه به امام جمعه اسم او را پرسيده بودند.ايشان خوشحال شده بود اما باز نظر مرا شرط دانسته بود .برايم تعهد انقلابي بودن و اخلاق اسلامي شرط بود .بعد از مدتي متوجه شدم ،همه شرايط را داراست .
قبل از ازدواج و عقد دريک جلسه ايشان مطالبي را صراحتا بيان کردند .مي گفت :
بنده کار زيادي دارم. بيشتر اوقات در خانه نيستم و عمرم کوتاه است و ممکن است نتوانم مانند همسران زنان ديگر شما را خوشبخت کنم .ان شا الله در آن دنيا.. اولش فکر مي کردم خوب همه اينها را مي گويند ولي عمل نمي کنند. موافقت کردم ،عقد کرديم .اما ديدم بلافاصله بعد از ازدواج به جبهه رفت .مي گفت :بايد به جبهه بروم تا نيروبگيرم و با خداي خود عهد کنم که انجام سنت پيامبر آغازي است براي حرکت مجدد و اداي تکليف الهي نه سقوط و خانه نشيني .
مدت يک سال اول زندگي را در چابهار گذرانديم .ايشان فرمانده عمليات شهرستان بود .در اين مدت شايد سه ماه بيشتر در شهر نبود و اکثر اوقات در ماموريتهاي مختلف با فاصله هاي زماني متفاوت ،يکماه ،دو هفته ،ده روز . هميشه مي گفت :شرمنده هستم .
در اسفند ماه سال 1363 اولين فرزند ما به دنيا آمد .خود حاجي اذان و اقامه را در گوش او خواند و نامش را حسين گذاشت .اما چه فرزندي !خدا مي داند بر اثر سوءتغذيه در دوران بارداري خوب رشد نکرده بود و ناراحتي کبدي داشت. در آن شهرهم امکانات نبود .ولي ما حاضر نشديم دست از خدمت به آن مردم محروم برداريم و به شهر خود برويم بلکه او قوي تر گام بر مي داشت و به کار روزانه ادامه مي داد .
پس از يک سال به سراوان منتقل شديم و ايشان ماموريت پيدا کردند ،تادر واحد عمليات آن سپاه مشغول به کار شوند .من در شهر غربت با بچه مريض در خانه به سر مي بردم و او دائما در سپاه يا در جلسات شرکت داشت و يا در عمليات بود . به جاي اينکه بچه مريض را به امکانات نزديک کنيم ،از امکانات مادي دور تر شده به سراوان رفتيم .خدا ميداند در اين مدت سه سالي که در سراوان بوديم او چقدر زحمت کشيد.به عنوان يک همسر چه مدت در خانه بود و به عنوان پدر چند دفعه فرصت پيداکرد ،بچه را به دکتر ببرد. در حاليکه يکي از بهترين و دلسوز ترين پدران عالم بود .اما اي کاش آن روز که اذان و اقامه در گوش حسين گفت ،نامش را علي اصغر گذاشته بود .خانواده در نزد او عزيز و گرامي بودند ،اما عزت اسلام و انقلاب را ترجيح مي داد .مگر امام حسين نبود که خود و فرزندانش را فداي اسلام کرد !آيا مي شد خبر شرارت ضد انقلاب به علي لبسنگي برسد و ايشان در خانه آرميده باشد .هيهات که اينگونه باشد يا خبر توطئه اشرار و ضربه به آرمانهاي انقلاب در ميان باشد و او ارام و قرار داشته باشد .هرگز !او همان طورکه شبانه روز سر گرم مبارزه با دشمنان بود به فکر خود سازي نيز بود .نماز شب ،دعا و نياز هاي او حکايت از اين معنا داشت ،او هر چه بيشتر تلاش مي کرد و به مرزشهادت نزديک تر مي شد ،حالات و درجات و روحيان او تکامل بيشتري مي يافت .بعد از چند روزي که سري به خانه مي زد وضعيت فرزند مريض شادي و نشاط را از او سلب مي کرد و روح او را آزرده مي ساخت .بيماري بچه روز به روز شديدتر مي شد چراغ عمر او رو به خاموشي مي گراييد ،تا اينکه عزيز کوچک ما فداي اسلام و انقلاب شد .او شهيدي خرد سال بود که بيش از 10 ماه نداشت که در ديار غربت و در بين شهداي سراوان دفن گرديد !تا گواه دلاوريها و رشادتهاي پدرش باشد .هر گاه به ياد آن طفل خردسال افتاده و غمناک مي شدم ،مي گفت :
اگر اعتقاد داري که فداي خدا شده است ،پس چرا ناراحتي ؟او امانت خدا بود ،روزي به ما داد و روزي گرفت .درست است ،که اگر ما در شهر و ديار خودمان بوديم و يا لااقل در همين شهر غريب هم من پيش شما بودم ممکن بود او بماند و بهتر شود اما در عوض هزار اتفاق ديگر ممکن بود ،رخ دهد که نه تو حاضر بودي و نه من و نه خداوند .
عزيز کوچک ما رفت و ما همچنان محکم و استوار مانديم .آزمايش سخت بود ،مخصوصا براي من .ليکن به لطف خداوند رو سفيد شديم و شيطان رو سياه شد.
زماني که در سراوان و منطقه شرق بود در کوهها و دشتها بود و در تعقيب اشرار به سر مي برد .همين که جبهه غرب و جنوب حال و هواي عمليات به خود مي گرفت ،کارها را به ديگران مي سپرد و خود راهي آن ديار مي شد .در عمليات خيبر زخمي شد اما قانع نشد بلکه تشنه تر و شيفته تر از قبل به فعاليت و جوش و خروش خود ادامه مي داد و خود را براي شهادت آماده مي کرد .
تقوا و اخلاص در درياي وجود او موج مي زد و تا ساحل دل انسانهاي عاشق انقلاب پيش مي رفت .اخلاق و صفات حسنه او الگوي سپاهي و بسيجي ،سر باز و عشاير بود .
بعد از مدتي خداوند اولاد ديگري به ما عطا کرد .يادم هست که وقتي او را به خانه آورديم در گوشش اذان و اقامه گفت و نام او را محمد گذاشت و آرام در گوش او گفت :انشا الله بتوانيم تو را طوري تربيت کنيم که خدمت به اسلام و مردم محروم را از اصلي ترين وظايف خود بداني .
به دنبال توفيقات فراوان در سر کوبي اشرار در منطقه سراوان و ابزار لياقت و شجاعت و تدبير و تاکتيک و روحيات عالي انساني و از خود گذشتگي در سال 1365 او را به زاهدان فرا خواندند و مسئوليت عمليات سپاه ناحيه سيستان و بلوچستان را به او سپردند .
حدودا مدت يک سال در سراوان بوديم که به دنبال در خواست برادران سپاه و مردم دوست داشتني سراوان و بسيجيان آن شهر ،دوباره به سراوان منتقل شد و فرماندهي سپاه آن منطقه را به عهده گرفت .او فرمانده سپاه بود اما در تعقيب اشرار و جنگ و ستيز با ضد انقلاب ،فرماندهي مي کرد .مانند ماهي که بيرون از آب حيات ندارد او نيز بدون حضور در عمليات روحيه و نشاط نداشت. بپرسيد و جويا شويد تا برسيد و بدانيد که عملياتي نبود ،مگر اينکه او حاضر باشد .مي گفت اينجا به شهادت نزديکتر است .لذا خوشحال تر و راضي ترم .کار اداري ،ميز و صندلي و امضا با روحيات او سازگاري نداشت .کار سنگين و فعاليت مستمر ،نمازو عبادت و کم خوابي وپر کاري روز به روز او را در مرحله پيشرفت و دگر گوني قرار مي داد و به مرزشهادت نزديک مي نمود .
آرام و قرار نداشت .در سراوان نقش کليدي و محوري داشت .امين مردم بود .غمخوار و دلسوز آنها بود .عشاير آن منطقه لبسنگي را مي شناختند و دستشان به سوي او دراز بود .سپاه که چه عرض کنم .هلال احمر بود .
او سردمدار وحدت عملي بود .تقريبا 90 در صدر مردم سراوان را برادران اهل تسنن تشکيل مي دهند .رابطه بسيار عميق از دو طرف وجود داشت .اصلا اسلام مطرح بود ،نه شيعه و سني .واقعا اهل سنت محمدي (ص) بود وتشييع جنازه با عظمت اين سردار حاکي از وحدتي بود که در منطقه ايجاد نموده بود .
ما در سراوان بوديم و او در صحرا و کوه ودشت .زمان مي گذشت او به مرز تقرب خدايي نزديک مي شد .در سال 1368 و در زماني که امام رحمت الله در بيمارستان بودند ،در آماده باش به سر مي بردند.خانه نبود اما از شدت علاقه اي که به امام داشت ،وضعيتش را مي دانستم که چگونه است. مي دانستم الان هر جا هست ،چشمانش گريان است و دستهايش به آسمان بلند و در حال تضرع و التماس به در گاه خداوند متعال است .نگران بودم که تنها نباشد .با علاقه اي که نسبت به امام در او سراغ داشتم ،در اين فکر بودم که شايد با بسته شدن چشمان خورشيد انقلاب در بيمارستان تهران ،ستاره آسمان کوير نيز خاموش شود .لذا سعي مي کردم از طريق تلفن وضعيت او را جويا شوم .

آسمان وجودستاره کوير را ابر سياهي از غم و اندوه فرا گرفت و لبخند با ما بيگانه شد .حزن و اندوه سراسر وجود او را احاطه کرد کرد وگرماي سوزان منطقه و سايه و سرما در نظرش يکسان بود .چهره بر افروخته و بشاش او رنگ زرد به خود گرفت .وضعيت ظاهري او حاکي از غمي بزرگ و جانسوز بود .يکي از همکارانش تعريف مي کرد :در روز يکشنبه 14/3/ 1368 در سپاه بوديم راديو روشن بود و خبر هارا دنبال مي کرديم .کسي انتظار نداشت ،صوت قرآن شنيده شود . هنگام صبح آن شبي که پزشکان از مردم خواسته بودند ،براي مشکلي که در معالجه امام پيش آمده دعا کنند ،تلاوت قرآن بهت انگيز بود .غم بزرگي بر دلها نشسته بود .با اينکه مي شد حدس زد اما کسي ،باور نداشت و يا نمي خواست باور کند .اخبار ساعت هفت صبح همه اميد ها را به ياس مبدل کرد و اطلاعيه خبر ارتحال حضرت امام خوانده شد .
انا لله و امنا اليه راجعون .روح بلند پيشواي مسلمانان و رهبر آزادگان جهان ،حضرت امام خميني به ملکوت اعلي پيوست .
به ا ين فرمانده قهرمان نظر مي کردم تا ببينم او که ديشب خواب نداشت و براي شفاي امام اشکها ريخته ،چه مي کند. ناگهان دستهايش با لا رفت و پايين آمد و بر سر کوفته شد .بدون اينکه چيزي بگويد در حالي که با صداي بلند گريه مي کرد به طرف اتاق فرماندهي رفت ،در را به پشت سر بست و حدود دو ساعت با صداي بلند گريه مي کرد .بغضي گلوي او را گرفته بود و صداي هق هق او همه نيروها را تحت تاثير قرار داده بود ديگران هم ناراحت بودند و گريه مي کردند ،اما لبسنگي با ديگران فرق داشت .
وقتي بعد از چند روز ،منزل آمد ؛حرف نمي زد و چيزي نمي خورد. به او گفتم :اعتصاب سخن کرده اي؟ چرا حرف نمي زني ؟چرا چيزي نمي خوري ؟با اين وضعيت يقين مي خواهي از سپاه بيرون بروي .گفت :
کاري به سپاه ندارم اصلا زنده بودن فايده ندارد .مي خواهم ازاين دنيا بروم .امام قوت قلب ما بود .برکت انقلاب و نظام بود .مايه افتخار و عظمت مردم ايران و مسلمانان دنيا بود و تنها چيزي که باعث تسکين درد و آلام او شد.
اتنخاب حضرت آيت الله خامنه اي به رهبري انقلاب از طرف مجلس خبرگان رهبري بود .
مي گفت :تنها دلخوشي من همين است که اگر امام رفت ،شاگرد او هست .اگر پيامبر انقلاب رفت ،علي زمان هست .بنده همان علاقه نسبت به امام را در مورد مقام معظم رهبري در او مي ديدم .واقعا به آقا علاقه داشت ،اما به طور کلي بعد از فوت امام ديگر شادي در وجود ايشان نديدم. افسرده بود ،فعاليت خود را انجام مي داد به ماموريت مي رفت کمتر به خانه مي آمد و حرف مي زد .اين ايام کوتاه بعد از امام« ايام الحزن» او بود .

حدودا يک ماه قبل از شهادت حالات عجيبي پيدا کرده بود و روحيات خاصي در او به وجود آمده بود که همه برادران سپاهي و کساني که با او در ارتباط بودند ،اين وضع را در او مشاهده مي کردند .چهره ي او سفيد و نوراني شده و بسيار متواضع و کم حرف شده بود .هر چه از ارتحال امام مي گذشت ،چهره ي او نوراني تر و بر افروخته تر مي شد .در اين زمان مطلبي به يادم آمد که مي گفت :شب عمليات تقريبا مي شد فهميد چه کساني لياقت پيدا کرده اند و امشب رفتني هستند. زيرا حالت فوق العاده اي پيدا مي کردند، مثل يک فرشته ،لطيف و دوست داشتني مي شدند .
شب آخر در منزل بود .بدون مقدمه گفت :اگر من رفتم شما چکار مي کنيد ؟گفتم مگر چند روز طول مي کشد. گفت :کاري به کردستان ندارم ،کلا مي گويم .دلم نمي خواست خودم را وسوسه کنم ،حرفي نزدم .چند جا تلفن زد ،از بدهکاري ها مي گفت ،از مرگ و شهادت خود سخن مي گفت .حلاليت مي طلبيد .عجيب بود !
شام درست کرده بودم. نخورد و گفت :اشتها ندارم .مدتي سکوت کرده بود و به نقطه اي خيره مانده بود و حرفي نمي زد .همه ي نشانه هاي رفتن را داشت ،اما نمي خواستم باور کنم .باز يکدفعه گفت :فهميدي بين ايرانشهر – چابهار تصادف شده و يکي از برادران در آنجا شهيد شده است .خدا مي داند به او گفتم :امشب چقدر از مرگ حرف مي زني! حالا که آمده اي منزل حرف ديگري بزنيد .

صبح روز 15/ 7/1368 بيدار شد وضو گرفت و نمازرا خواند .چون قرار بود در جلسه اي در زاهدان شرکت کند ،صبحانه را آماده کردم و گفتم :ديشب که شام نخوردي لااقل چند لقمه اي صبحانه بخوريد .گفت :اشتها ندارم .تقريبا توجهش از دنيا بريده بود و در وادي ديگري سير مي کرد .اما آماده پرواز وصل بود .در سرزمين عشق و در جوار قرب الهي سير مي کرد .
محمد خواب بود ا.و را بوسيد .آخرين بوسه پدر بر گونه هاي فرزندش ،نشست .خدا حافظي کرد و رفت .دوباره بر گشت و گفت :اگر من نيامدم شما به زاهدان بياييد تا از آنجا به اصفهان برويم .رفت و دوباره بر گشت ،گفت :حاج خانم خدا حافظ و آخرين ديدار .روحش مدتها پيش پرواز کرد و چشمش منتظر وصل بود .رو سوي دلبر داشت و شوق ديدار در وجودش شعله ور شده بود .
کلمات او و آخريت خداحافظي او دائما در ذهنم تکرار مي شد .در دنياي خيال و تصور غوطه ور بودم در اين عالم به راهي مي رفتم و ناگهان بر مي گشتم .اکثر اين راهها به گلستان شهداي اصفهان ختم مي شد ،اما نمي خواستم باور کنم .
نزديک ظهر يکي از خواهران از زاهدان تلفن زد و گفت :حاج آقا تصادف کرده و در بيمارستان است .فکر کردم خيلي عادي سوال از زخمي شدن و جراحات او مي کردم .گفت :پاي او شکسته !پريشان و مضطرب بودم .ساک را بستم .مقداري هم لباس براي او بر داشتم .منزل را جمع کردم و آماده شدم .ماشين در منزل آمد .همه چيز با سابق فرق داشت ،راننده حرف نمي زد ،احساس کردم بغض گلويش را گرفته نه مي تواند گريه کند و نه مي تواند آرام بگيرد .حرکت کرديم تا به صحنه تصادف رسيديم .ماشين حاج آقا کنار خيابان بود .راننده سعي داشت ،توجه مرا به سمت ديگر جلب کند ،خيلي سريع گذشت اما در يک نگاه کوتاه همه چيز برايم نمايان شد زيرا صحنه حکايت از تصادفي عميق داشت .
در زاهدان به منزل يکي از دوستان حاج علي رفتيم ،همه چيز غير عادي بود .با هزاران بهانه ما را تا صبح معطل کردند .لحظه پر اضطراب و سختي بود درد ناک و طاقت فرسا !ساعت هفت روز 16 /7/68 حاج آقا نورالصفا که خداوند روحش را شاد کند ،با برادر ييلاقي آمدند که خبر شهادت را بدهند .همين که بنده را صدا زدند .ديگر چيزي نفهميدم تا چند ساعت بعد ،زمان سخت و دشواري بود .امتحان بزرگي در پيش بود که اگر خداوند کمک نمي کرد واقعا انسان مي برد و در مي ماند .
ما را دوباره از زاهدان به سراوان براي تشييع جنازه بردند و سپس براي انتقال پيکر مطهر به زاهدان ،شما تصور کنيد براي يک زن در ديار غربت با بچه کوچک و در کنار پيکر بي جان همسرش چه اندازه طاقت فرسا و مشکل است .به ياد اسيري حضرت زينب افتادم که او را منزل به منزل مي بردند در حالي که داغ هفتادو دو شهيد بر دلش بود .
در آخر هم از زاهدان به اصفهان .اگر مسئله شهادت و اجر اخروي و جايگاه او در پيشگاه با عظمت خداوند نبود ،نمي دانم چگونه مي توانستم تحمل کنم ،آنچه در آخر کار برايمان باعث تسلي و تسکين آلام شد ،استقبال وصف ناپذير مردم در تشييع پيکر مطهر اين سردار اسلام بود .که به يادم آورد ،خاطرات فداکاري ها و جانبازيهاي او زنده است و با خون و جان مردم بلوچ در آميخته است .شهد شهادت گواراي او و لقب سرداري زيبنده او باد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : لبسنگي , علي ,
بازدید : 181
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 962 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,654 نفر
بازدید این ماه : 5,297 نفر
بازدید ماه قبل : 7,837 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک