فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در هفتم مرداد ماه سال 1340 ه ش در روستاي محمد آباد هراتي  در شهرستان  زابل و در خانه اي روستايي، کودکي ديده به جهان گشود که نام  حسن  بر او نهاده شد. پدر خانواده با کشاورزي و دامداري روزگارمي گذراند و در حالي که کمرش در زير بار سنگين زندگي، خميده و دستانش ترک خورده بود، به همراه مادري صبور و فداکارمي کوشيد تا فرزنداني راست کردار، مؤمن و با تقوا بپروراند.
در روستاي زادگاهش از کمترين امکانات رفاهي خبري نبود. ابتداي زندگي را در چادر گذراند تا در برابر خشونت سرما و گرماي سيستان، صبوري و پايداري خود را چون درختان کويري بيازمايد. با بهتر شدن زندگي، پدرچادر نشيني را ترک گفته و خانه اي از گل و خشت ساختند؛ اما بازهم انبوه مشکلات چتر نامهرباني اش را بر آنها مي گسترد؛ باز هم از برق و آب لوله کشي و بهداشت خبري نبود.
بچه هاي روستا وسيله اي براي سرگرمي جز خاک رس و گل و چوب و شنا در رود خانه نداشتند. حسن هم در کنار همين بچه ها و سرگرمي هاي ساده، دوران شيرين کودکي را گذراند. پايبندي خانواده به مسائل عبادي و عشق به ولايت و اهل بيت باعث شد تا از همان اوان کودکي محبت آل الله چون روح در وجودش دميده شود. علاقه خاصي به خواندن نماز و قرائت قرآن داشت. از آنجاکه در روستاي آنها آخوند مکتب خانه نبود تا در کنار او به فرا گيري قرآن بپردازد، مشقت راه را با جان ودل تحمل مي کرد و به روستاي همجوار مي رفت تا با آيات و آواي ملکوتي قرآن آشنا شود.
ساده زيستن را از پدر به ارث برده بود و در چهار فصل سال به همان لباس کهنه اش قناعت مي کرد. در شش سالگي براي گذراندن دوران ابتدايي به مدرسه بهرام گور در روستاي کرباسک رفت، زيرا روستايشان فاقد مدرسه بود و حسن مجبور بود هر روز فاصله دو روستا را پياده طي کند تا به مدرسه برسد؛ اما او صبورانه تمام مشقات راه و دوري از پدر و مادر را تحمل مي کرد و بدون توجه به دشواري ها از تحصيل دست برنداشت وهنگام ظهر، کنار ديوار يا سايه درختي مي نشست، دستمالش را با دست هاي کودکانه مي گشود، تکه ناني خشک از درون آن بر مي داشت و براي رفع گرسنگي به دندان مي گزيد و هنگام غروب دوباره به روستا بازمي گشت. بدين ترتيب دوران تحصيل ابتدايي را با موفقيت پشت سرمي گذاشت، اما چون در روستاهاي اطراف، مدرسه راهنمايي وجود نداشت و او در عطش آموختن مي سوخت، ناچار غربت شهر را پذيرفت و در سال 55- 54 روانه زابل شد و در مدرسه راهنمايي ناصر خسرو به تحصيل پرداخت. شوق حسن به آموختن باعث شد تاهمه مشکلات را پشت سر بگذارد و فقط به درس خواندن بينديشد؛ لذا با تعدادي از دوستان خانه اي در شهر اجاره کردند که هر دو نفر در ماه بايد ده تا پانزده تومان کرايه مي پرداخت. او هفته اي يکبار به روستاي خود مي رفت و در بازگشت، مايحتاج يک هفته اش را که مقداري نان و کشک بود، به شهر مي آورد. حسن همه سختيهاي تنها زيستن را تحمل مي کرد و در راه فرا گيري علم و دانش لحظه اي از تلاش باز نايستاد و دانش را با اعتقادات دروني و احترام و محبت با ائمه و پيامبران در هم آميخت. پس از پايان دوره راهنمايي در سال 58 – 57 به هنرستان فني شهرستان زابل راه يافت و در رشته برق مشغول به تحصيل شد. سال اول دبيرستان بود که انقلاب اسلامي ايران به پيروزي رسيد. با اينکه نوجوان بود، اما دلبستگي عجيبي به انقلاب و امام داشت.
شرکت در تظاهرات و آگاه نمودن مردم روستا به اهداف انقلاب را وظيفه خود مي دانست. همواره پاي صحبت روحانيون اعزامي و مبلغان انقلاب مي نشست و آنچه را از آنان مي آموخت چون تحفه اي گرانقدر با خود به روستا مي برد و هنگام حضور مردم در مسجد براي روستائيان درد کشيده و محروم سيستاني بازگو مي کرد. حسن پيام رسان انقلاب به مردم روستا بود، زيرا طعم تلخ نداري و محروميت را بسيار چشيده و فقر مردم را بسيار ديده بود. به سؤالات روستائيان راجع به ماهيت انقلاب و شخصيت امام با حوصله پاسخ مي داد و آنان را به آنچه بر آنها گذشته است آشنا مي کرد. کلام و انديشه حضرت امام را چراغ راه فردايشان مي کرد و کشاورزان را به آينده اميدوار مي ساخت. حسن خود را فرزند انقلاب مي دانست و براي نشان دادن اهداف انقلاب و نمودن چهره زيباي اسلام راستين و پرتوافشاني خورشيد ولايت از هيچ کوششي دريغ نمي کرد. سعي مي کرد در حد توان خود نقاب از چهره پنهان ظلم و استبداد و فقر بردارد و زيبايي هاي زندگي را در سايه همدلي و هراهي مردم در مقابله با بيگانگان و عناصر فقرپروري تصور کند. او که دفاع از محرومين و روستاييان نجيب را وظيفه خود مي دانست، به خواست مردم عضويت در شوراي اسلامي روستاي محمد آباد هراتي را پذيرفت و همه توانش را معطوف خدمت به آنان کرد. حسن لحظه اي از ياد مردم روستا غافل نبود؛ همواره به خانه آنها سر مي زد. در رفع مشکلات آنها همت مي کرد و در همه حال خدمتگذار آنان بود. تازه زندگيش سامان گرفته بود که در سال 1359 آمريکاي جنايتکار براي به دست آوردن منافع از دست رفته خود توطئه ديگري را که در قالب جنگ عراق عليه ايران پايه ريزي نمود. بسيج عمومي مردم براي حضور در جنگ، انقلاب ديگري را برپا داشت و حسن که خود را عضو خانوده ميهن اسلامي مي دانست، براي حضور بيشتر در متن وقايع انقلاب اسلامي که تازه تأسيس شده بود، به پا خاست، و عشق به ادامه تحصيل را لحظه اي رها نکرد. در آزمون عمومي شرکت کرد و در رشته نقشه کشي دانشگاه يزد قبول شد. مدتي در دانشگاه درس خواند، اما دفاع از ميهن و حضور در جبهه را عاشقانه ترين وظيفه خود مي دانست. با اين عقيده دانشگاه را رها کرد و با اين که مسئوليت سرنوشت سازي در حراست از ميهن اسلامي در سپاه داشت، اما نتوانست از پيوند قلبي خود با جهاد و شهادت دست بر دارد؛ به هرکار و هرکس متوسل شد تا مسئولان سپاه را متقاعد کند که با اعزام او به جبهه موافقت کنند. در مدت حضور در جبهه طعم شيرين بيشتر عملياتها را چشيد. در عمليات والفجر 8، مهران، کربلاي 4، و کربلاي 5 حماسه آفريد و از چندين عمليات نشان افتخار زخم و جراحت گرفت. در عمليات والفجر 8 تنش را به تنه هاي ترکش و گلوله دشمن سپرد، درعمليات آزاد سازي مهران شيميايي شد. پوست بدنش سوخت و براي مدتي تسلط بر اعصاب خود را از دست داد. در مرحله اول عمليات کربلاي 5 از ناحيه صورت، پهلو و گردن مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به صف شهيدان گلگون کفن پيوست. اما به علت آتش پر حجم و گسترده دشمن انتقال پيکر مطهر ايشان به پشت خط ميسر نشد و سي ونه روز در خاک دشمن ماند؛ تا در کربلاي شلمچه جسم پاک او را به سوي خانواده و يارانش باز گرداندند و پس از تشييع شکوهمندي که سزاوار سردار رشيد اسلام شيد حسن هراتي اسکندري بود، در مزار شهداي روستاي کرباسک به خاک سپرده شد تا پس از سالها کوشش و مجاهدت آرام گيرد. خوشا به حال آنان که زندگي و مرگشان در راه دفاع مقدس از اسلام و ميهن باشد.

شهادت
تقريباً 7 روز از عمليات مرحله اول مي گذشت. به ما مأموريت داده بودند که براي بار دوم در اطراف نهر جاسم وارد عمل شويم .
آن شب نيز به عنوان بي سيم چي گردان در کنار برادر هراتي بودم. قبل از اينکه خط شکسته شود با من حرف زد. حرفهايش مرا مات و مبهوت کرده بود. صدايش مثل بال ملائک نرم شده بود. کلامش بوي رفتن مي داد و عطر گل سرخ شهادت را در فضا مي پراکند. در دلش توفاني بر پا بود، اما از کلامش نسيم باغ بهشت مي وزيد. با آرامش به من گفت: بعد از شهادت او چه کارهايي انجام دهم. گفتم: درست است، هر رفتني را وصيتي است، اما اينجا در اين جهنم، از بهشت حرف نزن. حدود ساعت 12 شب بود که در کانال به جلو مي رفت. بي سيم چي گردان لشکر زخمي شده بود و در ضمن نيروهاي کمکي هم از ما جدا شده بودند. مشغول برداشتن بيسيم از روي دوش بيسيم چي مجروح بودم تا بتواند به عقب بر گردد، که صداي گرم صدا حاج قاسم سليماني، فرمانده دلير لشکر را شنيدم. با صداي بلند صدا زد: حسن! حسن! براي برقراري ارتباط فرمانده لشکر با برادر هراتي؛ ايشان را صدا زدم و گفتم: حسن آقا، حسن آقا، حاج قاسم با شما کار دارد، اما جوابي نشنيدم. نگران شدم و در صدد يافتن او بر آمدم. گلوله اي به او اصابت کرده بود و به سادگي برگ گل سرخي بر زمين افتاده بود. براي آخرين بار نگاهش کردم و نا باورانه گفتم: حسن جان شهادتت مبارک.
شب را زير گلوله باران به صبح رسانديم و روز بعد به عقب بر گشتيم. منطقه در تصرف دشمن قرار گرفته بود و پيکر مطهرش در کانال ماند تا در تک بعدي انگيزه اي ديگر براي پيشروي سپاه اسلام در آن منطقه باشد. پس از رفتن ما پيکر سردار شهيد هراتي سي و نه روز مهمان خاک هاي خونين شلمچه بود. حميد رضا حيدري نسب
منبع:بربلنداي خاکريز، نوشته بتول فيروزکوهي،نشرکنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1376



وصيت نامه
بسم الرحمن الرحيم
حمد و سپاس خدايي را که ما را خلق کرد و عمر و جواني ما را در چنين زماني قرار داد که زندگي و مرگ ما را شهادت در راه خود قرار داد تا در روز قيامت پيش ائمه و جميع پيامبران و اولياي او شرمنده نباشيم. از پدر و مادرم که براي من زحمت زيادي کشيده اند و من نتوانستم حق آنها را ادا کنم خيلي معذرت مي خواهم. از خداوند تبارک و تعالي خواهانم که به آنها اجر و مزد بيکران عنايت کند.
از برادرانم و خواهرانم معذرت مي خواهم؛ زيرا براي آنها برادري نالايق بودم. از همسر و بچه هايم هم که براي آنها سرپرست خوبي نبودم، مي خواهم به خاطر خدا حقشان را بر من ببخشند.از همه اقوام و خويشاوندانم که حق و حقوقي بر من دارند مي خواهم که مرا عفو کنند تا خدا هم مرا ببخشد.
پدر و مادر و همه اقوام،
بر مرگ من تأسف نخوريد؛ زيرا خود ،خواهان چنين مرگي بودم و شکر خداي را که بر من منت گذاشت و چنين هديه اي عطا کرد.
من به چنين مرگي راضي هستم. شما هم دعا کنيد که خدا مرا جزو شهدا محسوب کند.
پدرم! مادرم! برادرانم! خويشاوندانم!بخصوص همسرم!از اينکه هميشه ساکت بودم و با شما کمتر صحبت و شوخي مي کردم مرا ببخشيد؛ به هر صورت انشاء الله که شما اين حالت مرا از چشم اينکه خداي نکرده غرور يا تکبري داشتم، نگاه نکنيد. به من به عنوان بنده اي فقير، مسکين و بيچاره نگاه کنيد که الان در بين شما نيست.
پدرم !
شما را به عنوان حلال مشکلاتي که بعد از من ممکن است رخ دهد، انتخاب کرده ام.
به عنوان وصيت به شما عرض مي کنم ، پس از مرگ من، همسرم بعد از نگهداري عده شرعي آزاد است. او را بگذاريد تا با هر کس که خواست ازدواج کند.
حتما مهريه اش را از حقوق من يا وسايل ديگري که در خانه است، با مشورت روحاني بخصوص حاج آقا بختياري بپردازيد. انشاء الله بر او هيچ گونه ظلمي وارد نشود.
اگر جنازه ام به دست شما افتاد، مرا در گلزار شهدا دفن کنيد.
تا زماني که سايه همسرم بر سر فرزندم باشد کليه وسائل و لوازم خانگي من تحويل همسر و فرزندم باشد .
براي مرگ من مردم را براي ناهار يا شام دعوت کنيد .
مقداري قرض دارم که بايد داده شود و مقداري هم قرض مي خواهم که هرکسي هم که نياورد مسأله اي نيست.
کليه وسايل و لباس هايي که از سپاه در خانه است به سپاه بدهيد.
ديگر مسأله اي به نظرم نمي رسد؛ اگر به مشکلي بر خورديد با مشورت حاج آقا بختياري يا کربلايي حيدر حل کنيد.
خداحافظ و به اميد ديدار در قيامت و به اميد روسفيدي همه در محضر بي بي فاطمه زهرا.



خاطرات
پدر شهيد:
بيست و چهار ساله بود که با دختر دايي اش ازدواج کرد. ملاک او براي ازدواج، ايمان و تقواي همسرآينده اش بود. مراسم خواستگاري و عقد و عروسي او خيلي ساده بود. مهريه همسرش هفتاد هزار تومان تعيين شد و پس از ازدواج، در همان خانه کاهگلي با ما زندگي مي کرد. با اينکه هميشه در آرزوي فرزند به سر مي برد و مي گفت فرزند، نعمت است، ولي پس از به دنيا آمدن تنها فرزندش او را بغل نمي کرد و نمي بوسيد. مي گفت مي ترسم مهر اين بچه در دل من بنشيند و باعث شود که جبهه را فراموش کنم. پس از ازدواج براي مرخصي ده روزه به روستا آمده بود؛ اما بعد از سه روز آماده رفتن به جبهه شد. از او پرسيدم حسن آقا چرا اينقدر زود بر مي گردي؟ همسرت تنهاست. حداقل چند روز ديگر بمان. در جواب گفت: همرزمان من در جبهه هستند. نمي توانم اينجا طاقت بياورم. آنگاه ساکش را بر داشت و عازم جبهه شد.

آن زمان خانه ها مثل امروز نبود و ما در سرما و گرما در چادر سياه زندگي مي کرديم. دامدار بوديم و خانه به دوش. اگر چه خيلي مشکل داشتيم، اما مشکلات خود را به صورت فاميلي و مردمداري حل مي کرديم. نه مسجد داشتيم، نه بهداشت، نه آب، برق و نه جاده. با اين همه مراسم مذهبي و واجبات ديني خود را انجام ميداديم؛ تا اينکه به روستا آمديم و با ساختن دو خانه گلي در آنجا مستقر شديم.
اما باز هم نه آب داشتيم، نه برق و نه دارو و دکتر بود. بر اثر بيماري سرخک دو فرزند من به نامهاي حسين و غلامعلي مردند و تنها دخترم هنوز هم از عارضه آن بيماري رنج مي برد. با به دنيا آمدن حسن، چراغ خانه ما روشن شد. براي او جشن شب ششم گرفتيم و ريش سفيد فاميل در گوش او اذان گفت و نام حسن را براي او انتخاب کرد.
حسن خيلي آرام و مظلوم بود. وقتي بزرگتر شد بيشتر وقتها به کنار رود خانه مي رفت و با گل رس براي خود اسباب بازي مي ساخت و با آنها بازي مي کرد.
او بچه صبور و کم توقعي بود. به کمترين امکانات قانع بود وتا موقعي که بزرگ شد هيچ کار خطايي از او سر نزد که من و مادرش را ناراحت کند. ازهمان کودکي نماز مي خواند و روزه مي گرفت. رفتن به مسجد را دوست داشت و نوحه خوان بود. آنقدر به يادگيري قرآن علاقه داشت که او را به مکتب خانه روستاي همجوار برديم. وقتي که از مکتب خانه مي آمد، به من و مادرش در کارهاي کشاورزي و دامداري کمک مي کرد. حسن خيلي آرام و مهربان بود و همه فاميل او را دوست داشتند.

همسر شهيد:
به خاطر زندگي کوتاه حسن نتوانستيم آنگونه که بايد ايشان رابشناسيم؛ اما به يقين مي توانم بگويم بسيار خوب و مهربان بود. هر وقت از جبهه برمي گشت، بيشتر از چند روز اينجا نمي ماند و همان چند روز را هم به ديدار خانواده شهدا و رزمندگان و جانبازان مي رفت. او با اينکه به فرزندمان علاقه زيادي داشت ولي کمتر به او توجه مي کرد. سعي مي کرد تا بچه زياد به او انس نگيرد. يک روز علت را پرسيدم. ايشان در جواب گفت: بيم دارم محبت اين بچه مرا از ياد جبهه غافل کند. اگر خدا بخواهد و مرا افتخارشهادت بدهد، نمي خواهم نبودن من در روحيه بچه اثر سوء بگذارد. همواره سفارش مي کرد که به بچه، نماز خواندن را بياموزم و فرزندي با ايمان و با اخلاق تحويل جامعه بدهم.

محمد هراتي برادر شهيد:
همه حواسش به شهر مهران بود. مي گفت: امام از ما خواسته که مهران را آزاد کنيم. روز و شب به فکر عمليات مهران بود و دعا مي کرد که زمان عمليات مهران در مرخصي نباشد. خدا دعاي او را اجابت کرد و هنگام عمليات کربلاي 1 که براي آزاد سازي مهران انجام شد، در خط حضور داشت. مدتي گذشت خانواده ما نگران شدند؛ مي دانستند که او هم در عمليات شرکت داشته است. براي سلامتي اش دعا کرديم وچند روز بعد مژده رسيدن او را به ما دادند. وقتي حسن را ديدم، تمام بدنش شيميايي شده بود و در اثر سوختگي با مواد شيميايي ، پوستش سياه شده بود. به علت شدت جراحات بيش از يک ماه استراحت پزشکي داشت. مواد شيميايي روي اعصابش اثرات بدي گذاشته بود. نمي توانست خوب صحبت کند. بر اعصابش تسلط نداشت و به گونه اي صحبت مي کرد که ما متوجه نمي شديم که چه مي گويد، اما پس از چند روز استراحت دوباره کوله پشتي اش را بست و عازم جبهه شد.

حسن آقا در عمليات والفجر 8 نيز مجروح شده بود. ايشان تعريف مي کرد: از طرف فاو تصميم به حمله گرفتيم. با مشخص شدن روز و ساعت حمله، دستورات لازم به ما داده شد. پس از شنيدن کلمه رمز و به ياري خدا حمله را شروع کرديم. با پيشروي در محورهاي عملياتي سربازان زيادي از دشمن تسليم يا کشته شدند. روز دوم حمله، منطقه تا حدودي آرام شده بود. عراقي ها عقب نشيني کرده بودند. خيلي خسته بودم. تصميم گرفتم براي مدت کوتاهي استراحت کنم. ناگاه چشمم به يک سرباز عراقي افتاد که خود را آماده مي کرد تا مرا با گلوله بزند. با سرعت به سوي سنگري خيز برداشتم و او را هدف گرفتم و زدم. روز سوم عمليات با چند تن از برادران رزمنده کنار سنگري نشسته بوديم که ناگهان صدايي شنيده شد و هر کدام از ما به گوشه اي پرتاب شديم. ديگر چيزي نفهميدم. وقتي به هوش آمدم خود را روي تخت بيمارستان ديدم. قسمتهايي از بدنش ترکش خورده بود.

پس از شهادت حسن در کنار نهر جاسم، جسم پاک او مدت 39 روز در شلمچه ماند که با پيشگيري سپاهيان اسلام در خاک دشمن بار ديگر آن منطقه را به تصرف در مي آورند. تعدادي از سربازان عراقي را به اسارت مي گيرند و محل دفن حسن و تعدادي ديگر از رزمندگان را از آنها سؤال مي کنند؛ اسيران محل دقيق دفن شهدا را نشان مي دهند. يکي از رزمندگان تعريف مي کرد وقتي از جايگاه شهدا آگاه شديم و به آن منطقه رفتيم و مقداري از خاک ها را کنار زديم، سه جسد ايراني پيدا شد که يکي از آنها حسن هراتي بود. با احترام، آن 3 عقيق ناياب را از دل خاک در آورديم و به پشت خط منتقل کرديم. پس از گذشت 39 روز هنوز بدن ها سالم بود و بوي گل مي داد.

علي هراتي برادر شهيد :
مدتي بود که از حسن آقا خبر نداشتيم؛ به همين جهت نگران شديم. چند نفر از بزرگان فاميل که خبرهايي به گوششان رسيده بود، چيزهايي مي گفتند. نگران تر از قبل به سپاه مراجعه کرديم و به مسئولان گفتيم مدتي است از آقاي هراتي بي اطلاعيم. چه بايد کرد؟ در جواب گفتند چون ايشان فرمانده هستند، وضعيت به گونه اي است که نمي تواند به مرخصي بيايد. آسوده خاطر شديم وچشم به راه مانديم.
پس از چندي به محل خدمتم روستاي بندهي در نزديکي سه کوهه رفتم. روزي آقاي محمد حسين پودينه که يکي از همرزمان برادرم و فرمانده تيپ بود، در آن روستا سخنراني مي کند و نحوه شهادت حسن آقا را در ضمن سخنانش بيان مي کند. پس از پايان سخنراني ايشان بود که مردم خبر شهادتش را به من رساندند. ابتدا باور نکردم تا اينکه روزي از طرف عمويم به من پيشنهاد رفتن به مشهد و سرزدن به بيمارستانها شد. من هم قبول کردم و رفتم.
از طرف ديگر برادر بزرگم و عمويم همراه يکي از بچه هاي فاميل براي کسب خبر عازم اهواز شدند. در اهواز با مراجعه به معراج شهدا خبر شهادت برادرم را دريافت مي کنند، اما به آنها مي گويند شما به زابل برويد ما هم پيکر شهيد را اعزام مي کنيم.
بدين طريق خبر شهادت برادرم را که در عمليات کربلاي 5 به مقصود رسيده و توسط عراقي ها زير خاک شده بود، پس از 39 روز دريافت کرديم.

يک شب که ايشان خانه ما دعوت بود، در زمينه هاي مختلف صحبت کرديم. درضمن صحبت از او پرسيدم: چرا دانشگاه را رها کردي؟ پاسخ داد: مرخصي تحصيلي گرفته ام؛ درس را در آينده هم مي شود خواند، ولي جبهه امروز است و فردا نيست. اگر خداي ناکرده مسأله جنگ به نفع دشمن و به ضرر ايران اسلامي تمام شود، آن وقت درس خواندن به چه دردي مي خورد.
حسن عاشق جبهه بود و روح و روانش در جبهه سير مي کرد؛ براي همين نياز خود را در جبهه بيشتر از حضور در مدرسه و دانشگاه مي ديد.

رابطه اي بسيار صميمي و نزديک با اعضاي خانواده داشت طوري که حضر هميشگي اش در جبهه باعث دلتنگي همه شده بود .او آنچنان کمر به خدمت دفاع از ميهن و انقلاب بسته بود که حتي به خانواده اش فکر نمي کرد.
شبي به او گفتم: حسن آقا شما وظيفه تان را نسبت به اين مملکت به خوبي انجام داده ايد. اين دفعه به جبهه نرو و چند روزي استراحت کن تا زخمهايت بهبود پيدا کند و همسرت هم خوشحال شود و به جاي شما من جبهه مي روم.
بر آشفته شد و با ناراحتي گفت:هر کس به جاي خودش جبهه ميرود. شما اگر دوست داريد جبهه برويد خوب برويد ولي مانع رفتن ديگران نشويد.

عموي شهيد:
در يکي از عمليات ها به سختي مجروح شده بود. ترکش متعدد، بدنش را زخمي کرده بود. وقتي از جبهه بر گشت هنوز چندين ترکش در بدن داشت و او را مي آزرد. گلوله اي هم به بالاي زانويش اصابت کرده بود که بر اثر جراحات آن به سختي راه مي رفت. روزي براي ديدن دو باره حسن به منزل ايشان رفتم. مادرش هم آنجا بود. چنان عادي راه مي رفت که براي چند لحظه احساس کردم به طور معجزه آسايي بهبود يافته است. اما با کمي دقت، آثار تحمل درد و رنج ناشي از جراحات را در چهره اش خواندم. به هنگام خداحافظي براي بدرقه من تا دم در آمد. ديدم به شدت مي لنگد. متعجبانه به او نگاه کردم. در حالي که درد جراحاتش شدت يافته بود گفت: عمو جان، جلوي مادرم مجبورم خودم را سالم جلوه دهم، زيرا او مادر است و نمي تواند شاهد ناراحتي فرزندش باشد.

حسن آقا در طول مدت جنگ تا زماني که شهيد شد، سه مرتبه مجروح شد. مرحله اول مجروحيتش هنگام عمليات مهران بود که حدود بيست ترکش خمپاره به او خورده بود و علاوه بر اين يک گلوله به بالاي زانويش اصابت کرده بود. مرحله دوم، هنگام عمليات والفجر 8 در جريان آزاد سازي منطقه فاو بود. او که شيميايي شده بود، براي مدت کوتاهي نزد پدر و مادرش آمد. در مدت استراحت، او را بي تاب و بي قرار مي ديدم. حواسش به جبهه بود. هميشه اخبار راديو و تلويزيون را گوش مي داد تا بداند در جبهه چه خبر است. هنوز بهبود نيافته بود که عازم جبهه شد. .
مرحله سوم مجروحيت او چند روز قبل از شهادت در شلمچه بود که نصف صورتش بوسيله خمپاره مي سوزد و زخم عميقي برميدارد ولي به عمل سرپايي در بيمارستان صحرايي راضي مي شود، اما هنوز زحمش مداوا نشده بود که به جبهه برگشت و به دعوت حق لبيک گفت.

رضا هراتي:
به اتفاق حسن آقا براي زيارت بارگاه امام رضا به مشهد مقدس رفته بوديم. قرار بود چند روزي آنجا بمانيم. پس از زيارت بدون مقدمه به من گفت بايد هر چه زود تر به شهر خودم برگردم. به او گفتم: مگر قرار نبود ما با هم برگرديم؟ گفت: نه. ديشب خواب جبهه را ديدم و بيشتر از اين نمي توانم در مشهد بمانم. بايد هر چه زودتر برگردم. همان روز بليط گرفت وبه زابل رفت. در بازگشت از مشهد سراغ حسن آقا را گرفتم. پس از ديدار با خانواده خداحافظي کرده وبه جبهه رفته بود. انگار به او الهام شده بود و بايد هر چه زود تر مي رفت؛ مي رفت تا خاک شلمچه را لاله بکارد و خوابش را با خون سرخ خويش تعبير کند.

بهمن باقري همرزم شهيد:
آقاي هراتي خيلي کم صحبت مي کرد. اين باعث شده بود تا شخصيت او براي افراد عادي ناشناخته بماند، اما با کار زياد، شجاعت و ويژگيهاي ممتاز اخلاقي همه را شيفته خود کرده بود. هميشه با وضو بود و خود را مقيد مي دانست که در همه حال ذکر خدا را به پاکي جسم و روح در آميزد. به هنگام ديدار هيچ وقت ممکن نشد که در گفتن سلام از ايشان سبقت بگيريم. چنان در برابر امور جاري گردان احساس مسئوليت مي کرد که مي خواست يک تنه همه کارها را به سامان برساند. ايشان از انجام کوچکترين کارها مثل نظافت و برپاکردن چادر و شستن ظروف نيروها روگردان نبود، به طوري که هر کسي اين فرمانده دلاور را مي ديد، تصور مي کرد بايک بسيجي آموزش نديده که امور خدماتي را انجام مي دهد، رو بروست. در حاليکه ايشان با داشتن همه ويژگي ها ي يک فرمانده مدير و مبتکر از ستون هاي مستحکم لشکر ثارالله محسوب مي شد.

اولين روزي که وارد اردو گاه شديم، با چهره پر جذبه و سوخته برادر حسن هراتي معاون گردان 409 روبه رو شديم. بعد از خوش آمد گويي، برادران را به گروهانهاي گردان معرفي کرد و ما وارد گروهان برادر عيسي خدري شديم.
سد دز منطقه اي بود بين دزفول و انديمشک که به علت داشتن تپه هاي زياد و قابليت استتار نيرو هاي رزمنده جهت تعليم فنون نظامي اکثر گردان هاي لشکر 41 ثار الله مناسب بود.
بچه ها با داشتن فرماندهان دلسوز و مهربان و فداکار هميشه صفا و مهر و محبت را بين خود تقسيم مي کردند. در آن وقت سال ، اطراف سد دز پوشيده از گل هاي وحشي خودرو بود و تپه هاي پر از گل، چشم انسان را خيره مي کرد.
استشمام هواي خوشبو و عطر گلهاي بهاري به جاي اينکه ما را از ياد جنگ و نبرد غافل کند، به پاسداري از اين خاک لاله خيز و نگهداري وجب به وجب اين دشت هاي زيبا که با خون شهداي ما آميخته بود، فرا مي خواند.
يک روز صبح که جهت راهپيمايي به تپه هاي اطراف سد دز رفته بوديم يکي از برادران پايش پيچ خورد و از بالاي تپه سرنگون شد. اما پيش از آنکه ما از خود عکس العمل نشان دهيم ، برادر حسن هراتي با چالاکي زياد خود را به او رساند و قبل از هر کار پاي مجروح را که بد جوري صدمه ديده بود، با چفيه اش بست و سپس او را به دوش گرفت و به سوي پايين تپه راه افتاد. بچه ها به جهت احترام به فرمانده خودشان خواستند حمل مجروح را بر عهده بگيرند، اما ايشان قبول نکرد و در حالي که او را روي دوش گرفته بود، تپه ماهورها و ارتفاعات منطقه را پشت سر گذاشت تا به مقر اردوگاه رسيد.
سپس همراه آن برادر بسيجي به بيمارستان اردو گاه رفت و تا آخرين لحظه اي که پاي مجروح را گچ گرفتند و مداواي وي انجام شد، در کنارش ماند و ما مبهوت مانده بوديم که کجاي دنيا مي توان اين همه خلوص و صميميت را در يک فرمانده مشاهده کرد.

سردار باغباني همرزم شهيد:
در همان سالهاي اول که وارد سپاه شده بود، به عنوان داوطلب مبارزه با گروه هاي ملحد و محارب تلاش بسيار مي کرد و لحظه اي آرام نداشت. يک شب که هوا بسيار سرد و طوفاني بود با خبر شديم که گروه هاي ضد انقلاب ديوارهاي شهر را پر از شعارهاي کاذب کرده اند. آقاي هراتي بدون توجه به سرماي استخوان سوز بيرون، تصميم گرفت براي از بين بردن اثرات شعار نويسي اقدام کند. با موتور روسي که در اختيارش بود به سوي تمامي محله هايي که بر در و ديوارهاي شان شعار نويسي شده بود، رفت و آن جمله هاي فريبنده را پاک کرد. آن شب او تا صبح بيدار ماند و دلش را با نور ايمان گرم کرد تا به وظيفه انقلابي اش به خوبي عمل کند. با توجه به اين جانفشاني ها، نام و شهرتي آنچنان که شايسته اش بود، از او باقي نماند؛ چون کارش براي رضاي خدا و در راه خدا بود و نمي خواست به دنيا پرستي آلوده شود.

در يک عمليات به عنوان فرمانده گردان نقش محوري و وظيفه سنگيني به عهده داشت. ايشان از فرماندهان لايق ما بود که در قبال کار خود احساس مسئوليت شديدي مي کرد. يکي از روزها که در منطقه عملياتي حضور داشتيم، از قرار گاه به ما دستور رسيد که بايد عقب نشيني کنيد و رزمندگان از آن منطقه به جاي ديگر منتقل شوند؛ اما او با صبر و حوصله اي که ملکه اخلاقش شده بود، بلافاصله تصميم به عقب نشيني نگرفت؛ بلکه سعي کرد از منابع موثق صحت دستور را دريابد؛ لذا براي اطمينان پيکي را به سوي قرار گاه فرستاد و خودش جداگانه با بي سيم تماس گرفت تا مطمئن شود. پس از اطمينان از دستور مافوق از رزمندگان خواست تا به عقب بر گردند.

يک روز نمابري از تهران آمده بود که چند نفر از برادران را جهت محافظت بيت امام به جماران اعزام کنيم. ايشان که از اين موضوع مطلع شده بود ، سراسيمه به دفترم آمد. برخلاف هميشه خيلي شاد بود. جوياي حال او شدم. با حالتي متواضعانه و مخلصانه گفت شنيده ام که براي حفاظت از بيت امام چند نفر پاسدار لازم داريد؛ من هم مي خواهم در اين امر سهيم شوم و به اين وسيله آرامش خاطر بيشتري پيدا کنم. ايشان براي رفتن پافشاري کرد ولي از جهت اينکه او مسئوليت اطلاعات عمليات سپاه زابل را داشت و هر لحظه به وجودش نياز بود، به درخواست او جواب منفي دادم و از وي خواستم صبر کند تا در مرحله بعد اگر نيازي به نيرو باشد، او را اعزام کنيم. باشنيدن اين حرف بسيار ناراحت و افسرده شد و در حالي که با اندوه دفترم را ترک مي کرد رو به من گفت: بالاخره بايد دليل مخالفت شما را بدانم.

اين شهيد بزرگوار از چهره هاي شاخص و شناخته شده استان بود و به دليل ويژگي هاي اخلاقي و معنوي اش براي همه همکاران و برادران رزمنده بسيجي يک چهره دوست داشتني و اسوه بود. در معنويت به درجه والايي رسيده بوده از خود نمايي دوري مي کرد. شايد به همين دليل کمتر کسي او را مي شناخت. شهادت او هم مظلومانه بود. حتي بعد از شهادت آن طور که بايد معرفي نشد و روحيات جوانمردي و معنويتش کمتر بازگو شد.
کلامي بسيار رسا داشت. سخنش از دل بر مي آمد و بر دل مي نشست. آنگونه سخن مي گفت که شنونده را شيفته خود مي کرد. توانايي در نگارش و بيان گرم او بر خاسته از زهد و تقوا و افکار والا و مکمالات روحي او بود.
آنچنان جوانمرد و شجاع بود که بيشتر دوستان به ايشان تاّسي مي کردند و به او غبطه مي خوردند و صبوري او را در برابر مشکلات، آيه شريفه « فاصبر صبرا جميلا » مي دانستند.

در مأموريت ها از خود اهمال نشان نمي داد. هر مسئول يا غير مسئول را متوجه شرح وظايفش مي کرد. مرتب با فرماندهان گردان ها در ارتباط بود؛ به همين منظور هرازگاهي جلساتي تشکيل مي داد تا در زمينه هاي مختلف صحبت شود. گاهي موضوع بحث اين جلسات را مسائلي از قبيل چگونگي برخورد با رزمندگان و يا يافتن علل تضعيف و تقويت روحيه آنان تشکيل مي داد.
هميشه ازما مي خواست آنچه رزمندگان اعم از امکانات آموزشي، ورزشي و وسائل تغذيه و خوراک نياز دارند، به موقع برآورده شود؛ زيرا عقيده داشت تأمين نيازهاي اوليه هر رزمنده به نحوه مؤثري در روحيه اش تأثير دارد. از اين رو بر آن بود که با تأمين کمبود ها روحيه اي شاداب، سرحال و سرشار از انگيزه در رزمندگان بوجود آورد. در همه حال تقسيم کار را فراموش نمي کرد و تلاش مي کرد تا هر کاري را به اهلش واگذار کند.

توان کاري و در واقع استنباط و درک او از مسائل مختلف در حد عالي بود. در کليه مجمع هايي که حضور مي يافت با بيان خوب و شيرينش از آموخته هاي خود سخن مي گفت و از تجربيات ديگران استفاده مي کرد تا افراد مجموعه بتوانند از آن بهره ببرند. سعي مي کرد از نيروهايي استفاده کند که توانمند باشند. علاقمند بود که مردم و نيروهاي بسيجي بيشتر در جنگ شرکت کنند؛ زيرا اعتقاد داشت که بسيجيان نقش کليدي در جنگ دارند و اگر بنا است ما موفقيت هايي داشته باشيم بايد به بهترين شکل ممکن توسط خود مردم به دست آيد .
مي گفت وجود شهدا، جانبازان و اسيران باعث تحول روحي و معنوي در خانواده ها مي شود. به همين دليل خانواده هاي شهيدان را به صبر و پايداري دعوت مي کرد، زيرا مي دانست هنگامي که رزمنده اي به جبهه مي رود تمام جوانب کار را سنجيده و با علاقه و عشق خاصي برانگيزه و هدفي والا شهادت را بر مي گزيند؛ لذا اين انگيزه بايد در خانواده شهيد هم تحول ايجاد کند و اثرات نيکويي به جا بگذارد.

توجه به مسائل پرسنلي و تربيت کادر، يکي ديگر از ويژگي هاي آقاي هراتي بود. همواره بر اين نکته تأکيد داشت که اگر بنا باشد نيروهاي بيشتري داشته باشيم و در آينده بتوانيم به نحو احسن از آنها استفاده کنيم، بايد به آموزش نيروها توجه کنيم. به همين دليل تجربيات و اندوخته هايش را که در روند کار عملياتي و نظامي به دست آورده بود، به ساير رزمندگان منتقل مي کرد و اگر از او سؤالاتي در زمينه هاي مختلف مي شد، با صبر و حوصله پاسخ مي داد تا طرف مقابل توجيه شود.
ايشان اعتقادش بر اين بود که داشتن نيروهاي کيفي باعث مي شود تا تلفات کمتري را در يگان رزم داشته باشيم. هميشه مي گفت يک ساعت آموزش برابر است بايک مقاومت بيشتر در ميدان عمل.

دانش نظامي و اطلاعات وسيع عملياتي او باعث شده بود در مواقع حساس جنگ که شناخت بيشتر از وضعيت منطقه عملياتي را طلب مي کرد، نياز به استفاده از دانش ايشان احساس شود. قبل از عمليات کربلاي 5 برادر هراتي از کساني بود که مي خواست منطقه شناسايي شود تا به ضريب اعتماد بالاتري وارد خط شويم و در عمليات والفجر 8 که در فاو پدافندي داشتيم باز هم به همين اصل تأکيد داشت.
ايشان به دليل اينکه رسته کاري اش در پشت جبهه هم رسته عملياتي بود، با اين کار به صورت تخصصي بر خورد مي کرد. در همين خصوص برادران اطلاعات و شناسايي معابر چندين بار نزد من آمدند و خواستند که از وجود ايشان در قسمت اطلاعات لشکر و شناسايي معابر استفاده کنند، اما با توجه به علاقه آقاي هراتي به حضور در خط و نياز به فرماندهي مؤثر ايشان با جواب منفي ما رو برو شدند.

عباس گمرکي همرزم ودوست شهيد:
نيروهاي روسي و افغاني در جدار مرزهاي شرقي دست به تحرکاتي زده بودند و بنا داشتند منطقه را ناامن کنند. برادر هراتي که تمام زندگي اش را وقف کار براي مردم و انقلاب کرده بود، شب و روز براي تأمين امنيت منطقه تلاش مي کرد و نتيجه اطلاعات روزانه خود را شب ها در محل کارش جمع بندي مي کرد تا فرداي آن روز برنامه ريزي و اجرا شود. يکي از روزها از منطقه مرزي به شهر مي آمديم و ايشان رانندگي خودرو را به عهده داشت، اما پس از چند روز رانندگي مداوم و بي خوابي، بسيار خسته و بي رمق به نظر مي رسيد. در حين رانندگي ناگهان پلک هايش روي هم افتاد و پشت فرمان به خواب رفت و تا خواستم او را متوجه کنم، خودرو از جاده منحرف شد.
يکبار از خواب پريد و با مهارتي که داشت از واژگون شدن خودرو جلوگيري کرد؛ در حالي که نگران او بودم پيشنهاد کردم براي مدتي استراحت کند، اما او که خودش را موظف مي دانست، نگاهي به من کرد و با خنده گفت: حالا کو تا استراحت؟

ساماني همرزم ودوست شهيد:
پاييز سا ل 1362 بود. کاروان هاي بزرگ قاچاق مواد مخدر پس از عبور از مرز ايران و افغانستان در منطقه عمومي تاسوکي و رود خانه شيله محموله هاي بزرگ را شبانه بوسيله خودرو وارد ايران مي کردند و به شهرهاي مرکزي انتقال مي دادند.
من و شهيد هراتي مأموريت يافتيم تا اطلاعات لازم را در باره کاروان هاي ياد شده کسب کنيم. به همين منظور يک دستگاه موتور تريل را پشت وانت تويوتا گذاشتيم و دو نفري عازم محل مأموريت شديم. ساعت 9 صبح به منطقه مرزي مورد نظر رسيديم و کار را آغاز کرديم. تا غروب آن روز، شمار قابل توجهي از شيارها و مسيرهاي تردد اشرار و قاچاقچيان را شناسايي کرديم، ولي اين مقدار کافي نبود و براي بدست آوردن اطلاعات بيشتر و دقيق تر مي بايد يکي از کاروان هاي عبوري را از نزديک مي ديديم. قرار بر اين شد که شب را در دشت غرب رود خانه شيله، معروف به دشت ريگ چاه، بمانيم.
هماي کوير در فصل پاييز بويژه در شب بسيار سرد و غير قابل تحمل است. ما هم لباس و لوازم گرم کننده کافي در اختيار نداشتيم، ولي مشهور بود که برادر هراتي براي مقابله با سرما و گرماي منطقه شيوه هاي خاصي دارد و ابتکارهاي جالبي به خرج مي دهد. آن شب نيز آتش روشن کرد و تا پاسي از شب سرگرم پختن سيب زميني و پياز بوديم و در کنار آن گرم هم مي شديم، ولي با توجه به اينکه در طول روز در ريگهاي منطقه موتور رانده بوديم، مي بايست چند ساعتي استراحت مي کرديم؛ اما سرما بسيار شديد بود و به مغز استخوان نفوذ مي کرد و به کسي اجازه خوابيدن نمي داد.
با ديدن وضعيت، آقاي هراتي دست به کار شد و در ميان ماسه ها گودالي به اندازه قد يک انسان حفر کرد. آنگاه به اتفاق مقداري هيزم جمع کرديم و در داخل گودال حفرشده آتش زديم. پس از ذغال شدن چوب ها روي آن را با ماسه سوزاند، سپس رو به من کرد و گفت:حالا روي اين آتش ها بخواب؛ فقط مواظب باش سر و گردنت از ذغال ها دور باشد، وگرنه دچار خفگي مي شوي.
آن شب سرد را با ابتکار آقاي هراتي در گرماي کامل به سر برديم؛ به گونه اي که نه تنها سرما را احساس نمي کرديم ، بلکه ناچار مي شديم از گودال آتش فاصله بگيريم و خود را خنک کنيم. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : هراتي اسکندري , حسن ,
بازدید : 243
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 115 نفر
بازديدهاي ديروز : 2,705 نفر
كل بازديدها : 3,720,794 نفر
بازدید این ماه : 5,122 نفر
بازدید ماه قبل : 14,977 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک