فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

رمضان احمدي در سوم خرداد 1335 ه ش در خانواده اي زحمتکش و مذهبي در شهرستان يزد ديده به جهان گشود ،او بعد ها نام مستعار صالح را براي خود بر گزيد .هوش و ذکاوت او موجب شد تا قرائت قرآن را تا هفت سالگي فرا گيرد . تحصيلات ابتدايي و متوسطه را نيز با موفقيت به پايان رساند .به دليل هوش و فراست و احراز رتبه شاگرد ممتازي در سالهاي آخر تحصيلات دبيرستاني هر سال به اردوهاي تابستاني دعوت مي شد که او شرکت در اين اردوها را غير مشروع و غير اسلامي مي دانست و همواره به دعوت طاغوت شجاعانه جواب رد مي داد .
تعطيلات تابستان را با کار کردن سپري مي نمود و بدين وسيله با انجام کار شرافتمندانه و خدا پسندانه در تامين مخارج تحصيلي خود و خانواده اش کمک و مساعدت مي کرد .
خدمت سربازي او مصادف با حوادث خونين انقلاب در شهر تبريز و بعد هم شهر زادگاهش يزد گذشت .رمضان احمدي که در همان اوايل به اهداف عالي و اسلامي رهبر ومعمارانقلاب پي برده بود .اعلاميه هاي صادر شده از طرف رهبر عزيز انقلاب را در پادگان و حوزه ماموريت خويش مخفيانه توزيع مي کرد ،تا اينکه دامنه اعتراضات ملت مستضعف و ستمديده ايران به رژيم منفور پهلوي و حکومت طاغوتيان و ستمگران به اوج خود رسيد .«رمضان احمدي» که منتظر دستور ترک خدمت به طاغوت از جانب رهبر ش امام خميني(ره) بود با در يافت فرمان ،تاخير را جايز ندانست و در حالي که کمتر از دو ماه از خدمتش مانده بود به اتفاق چند تن ديگر شبانه فرار کرده به زادگاه خود يزد مراجعت نمود و به اين ترتيب به صف ديگر هميهنان و همشهريان انقلابي خود پيوست .او پيوسته در تظاهراتي که در شهر بر گزار مي شد .با عشق و علاقه خاصي شرکت مي کرد و جهت گراميداشت آن خاطرات عکس هاي هنري هم از آن راهپيمايي هاي باشکوه مي گرفت که مي توان آنها را از بهترين آثار هنر عکاسي به حساب آورد .
وقتي که از او پرسيده مي شد چرا دو ماه بقيه خدمت را هم به پايان نرساندي؟مي گفت:دوماه از خدمتم مانده بود ترجيح دادم يک روز را هم براي حکومت طاغوتي شاه خدمت نکنم و فرمان رهبر و امام خود را اطاعت نمايم .آرزويم اين است که در پاي برگ خاتمه خدمتم مهر جمهوري اسلامي خورده باشد .
سر انجام به آرزوي خود رسيد و چنين افتخاري نصيبش شد .بدين ترتيب که بعد از پيروزي انقلاب بنا به امر امام و دولت جمهوري اسلامي خود را به پادگان مربوط معرفي کرد و بقيه خدمت سربازي را در سايه حکومت اسلامي به انجام رسانيد و در نتيجه برگه خاتمه را در حالي که مهر جمهوري اسلامي مزين بود در يافت نمود .
بعد از پايان خدمت همواره به فکر آن بود تا بعد از پيروزي انقلاب چگونه مي تواند وظيفه و مسئوليت انقلابي و اسلامي خود را دنبال کند .تا اينکه پس از تشکيل سازمان سپاه پاسداران در« يزد» داوطلبانه جهت خدمت در اين نهاد مقدس انقلابي به عضويت سپاه در آمد .در حاليکه تا لحظه شهادت هيچ گاه حاضر نشد آن خدمت ارزنده و مقدس را به عنوان شغل و کار بپذيرد و رسما به استخدام سپاه در آيد، بلکه تا آخر عمر به عنوان يک سپاهي داوطلب و غير رسمي از هر گونه فداکاري و از خود گذشتگي دريغ نکرد .وقتي بعد از دوره اتمام آموزشي به او ماموريت داده شد تا به اتفاق عده اي از برادران پاسدار «يزد» در استان« سيستان و بلوچستان» به انجام خدمت بپردازد ،با نهايت ميل و رضايت اين ماموريت پر افتخار را پذيرا شد و سر انجام در همان منطقه در حين انجام وظيفه مقدس پاسداري به فيض شهادت نائل آمد .آخرين ديداري که شهيد «رمضان احمدي» با خانواده اش داشت در حدود يک ماه قبل از شهادتش بود. وي براي جمع آوري نيرو به «يزد» مراجعت نموده بود ،بعد از يکي دو روز ديد و باز ديد با اعضاي خانواده و دوستانش به شهرستان« نيکشهر» که فرمانده سپاه آنجا بود مراجعت نمود. او احتمال مي داد که ممکن است آين آخرين ملا قاتش با خانواده باشد ،پس به هنگام خدا حافظي به پدر و مادرش گفت :« بارها مرگ و شهادت از بيخ گوشم گذشته و آن را از نزديک حس نموده ام .» وقتي عواطف و احساسات لطيف مادر پدري تحريک مي گرديد و قطرات اشک را در چشمانشان مشاهده مي کرد در اين لحظات حساس مي کوشيد تا با دلايل مستند اسلامي آنان را تسلي داده قانع کند که جهاد و دفاع در راه خدا و دين از واجبات است و نبايد آنان از اينکه جوانشان راه خدا و اسلام را بر گزيده ناراحت شوند .
وي در نيمروز هفتم محرم برابر با 6 آذر 1358 بر اثر توطئه نا جوانمردانه ضد انقلاب به اتفاق 6 تن از همرزمانش در جاده ايرانشهر – چابهار به محاصره در مي آيد و دشمن از اطراف با سلاحهاي مختلف به سويشان آتش مي گشايد .بعد از چند ساعت در گيري تا آخرين فشنگ در برابر دشمن ايستادگي مي کند و سر انجام او و دو همرزم اصفهاني اش به نامهاي «محسن بدخشان» و« جعفر ساوجي» شجاعانه مرگ سرخ و شهادت را پذيرا مي شوند و بدين ترتيب کارنامه زندگي پر افتخار اين سربازو مجاهد و پاسدار اسلام و انقلاب با نيل به شهادت بسته مي شود و روح پاکش به ملکوت اعلي مي پيوندد .
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377




خاطرات
حميدرضاپوراميني:
دستش را به کمرش گرفت و دست ديگرش را به ديوار .صداي قدمهاي پيري را به گوشش مي شنيد .از ديدن رگه هاي سفيد در سرش ،گذر عمر را احساس مي کرد .قرآن و مفاتيح را از روي تاقچه بر داشت و نشست .
کاش رمضان اينجا بود .اين مفاتيح مال اوست .آفرين پسرم در 6 سالگي آن را جايزه گرفته اي .هر جا هستي خدا پشت و پناهت !!
مفاتيح را باز کرد ولي گويا کتاب ديگري پيش چشمهايش گشوده بود .چشمش به دور دستها خيره شد.
پسرم خيلي وقت است که رفته اي .نمي گويي وقت درو است و پدر و مادرت به تو احتياج دارند .با با !؟ از صبر مادرت پشت من شکسته .پسر مهربان بابا .حتما آنجا به تو بيشتر نياز دارند .يعني از من و مادرت هم بيشتر .تو که بي معرفت نبودي .تو اهل کاري !مي دانم حتما آنجا سرت خيلي شلوغه که ياد بابا نمي کني ؟!پسرم خانه بي صوت قرآن تو سوت و کور است .بيا ببين لامپ آشپز خانه سوخته ،چرخ مادر شکسته .پس کي مي آيي بابا !؟ببين ساعت را دادم درست کردند تا هميشه سر وقت نماز صبح برايت زنگ بزند .يادت هست !؟آن روز که نماز صبح تو قضا شد چقدر ناراحت شدي تا شب راه مي رفتي و تاسف مي خوردي .هر چقدر گفتم بابا تقصير تو که نبود .تو جواني خدا از تو مي گذرد ،همه اش مي گفتي نه !اين چه روزي بود ؟چه روز بدي که نمازم را از دست دادم !
رشته افکار مرد با صداي پاشنه در گسست .همسرش بود که با يک سيني چاي آمده بود .چاي را کنارش گذاشت .مفاتيح و قرآن را جلوي پيرمرد ديد اشکش را با چارقد از گوشه چشمش پاک کرد و گفت :
- مرد باز هم که اينها را در دست گرفته اي و به رمضان فکر مي کني .!
- خيلي وقت است که خبرش را نداريم .
- آره !!ديشب تا صبح صداي زمزمه مي شنيدم .هي بلند مي شدم مي آمدم دم در اتاق رمضان اما کسي نبود. همه اش خيال مي کردم رمضان آمده و دارد نماز مي خواند .حاج آقا تو مي گي مي ياد ؟!بيا بريم سيستان و بلوچستان ،دلم خيلي هواش رو کرده .
مي ريم ؟!
مرد مي خواست بگويد پسر ما که هميشه از کودکي هم بزرگ بود .اصلا بچه نبود و ترس به دلش راه نداشت .ما بوديم که مي ترسيديم .وقتي رفت سربازي چقدر ترسيديم .فقط 50 روز به آخر سربازيش مانده بود که ول کرد و آمد .مي گفت: مي خوام از حکومت اسلامي پايان خدمت بگيرم .

يادت مي آيد که با ساواک در گير شد .چه روز ها و شبهايي را تا صبح براي سلامتي اش دعا کرديم .چقدر آن روز ها به ما سخت گذشت .اما لبهايش باز نشد .آرام زير لب گفت :
خودش مي آيد صبر کن !حتما کار داره !
زن به مفاتيح خيره شده بود پولک هاي اشک بر صورتش مي درخشيد .
ايام محرم جاي رمضان در مسجد خالي بود . يک مداح ديگر آورده بودند ولي صداي رمضان چيز ديگري بود.
مسجد قلقله شد .عکس رمضان حجله کنار در مسجد را آذين کرده بود .
وقتي از پدر شهيد پرسيدند حالا که نان آورتان را از دست داده ايد از جمهوري اسلامي چه مي خواهيد ؟
لبخندي زد و گفت :من چيزي نمي خواهم .از خدا ممنونم که اين توفيق راداد که فرزندمان به چنين راهي رفت .خدا را شکر .


آسايشگاه خلوت بود چند سر باز در گوشه اي نشسته ،با هم صحبت مي کردند. از طرز صحبت کردنشان آشکار بود که نمي خواهند کسي از سخنانشان آگاه شود .يکي از آنها رو به رمضان کرد و گفت :
- شما ها فقط دوست داريد با همه چيز مخالفت کنيد .مثلا خود تو ،اگر از تو بپرسند براي چي قاطي شورشي ها شدي ،چه جوابي براي گفتن داري !من اصلا به حرفهاي تو اعتقادي ندارم وهمراه تو نمي آيم .
- محمد جان ،من هيچ اصراري براي فرار تو از سرباز خانه ندارم اما اصلا از تو به عنوان يک بچه مسلمان انتظار نداشتم با اعتقادات من و مردم اين سرزمين مخالفت کني .يعني واقعا تو با اسلام خواهي ،ريشه کني ظلم و فساد و از بين رفتن طاغوت مخالفي !؟
رمضان با هيجان خاصي با لهجه شيرين يزدي صحبت مي کرد. به طوري که هر شنونده اي را تحت تاثير قرار مي داد .بعد از اتمام سخنانش يکي ديگر از دوستانش رو به او کرد و گفت : ببين رمضان ،تازه اگر حق با تو باشد ما که نزديک دو سال است به انتظار تمام شدن سربازي روز را به شب مي کنيم تا برويم دنبال کار و زندگيمان ،حالا چطوري به خاطر 50 روز باقيمانده خودمان را بدبخت کنيم .تو هم اگر کمي به آينده ات فکر کني از اين کار پشيمان خواهي شد .
رمضان لبخندي به دوستش زد و اين بار با ملايمت شروع به صحبت کرد .
ببين رحيم !فرار از سرباز خانه حرف من يا امثال من نيست .اين خواسته مرجع تقليد حضرت امام خميني است و من ديگر در اين باره با تو صحبت نمي کنم و فقط کتاب ولايت فقيه را که حضرت امام در تبعيد نوشته اند به شما مي دهم به شرط اينکه در مورد مطالب اين کتاب کاملا فکر کنيد .در ضمن مواظب باشيد که مسئولان سربازخانه اين کتاب را در دست شما نبينند که مطمئن باشيد خيلي اذيتتان خواهند کرد .بعد از خواندن اين کتاب هر تصميمي که بگيريد از روي آگاهي است و در قبال آن مسئوليد .من هم در يکي دو روز آينده از سرباز خانه بيرون مي زنم و ديگر بر نمي گردم .من دوست ندارم مهر طاغوت روي برگه پايان خدمتم باشد . دوست دارم حکومت اسلامي روي برگه پايان خدمت مرا مهر بزند .
رمضان اين را گفت و از داخل ساکش کتابي را بيرون آورد و به دوستانش داد و با لبخندي از کنار آنها دور شد .

نصرت انصاري مقدم:
فرزند خدمتگذار مدرسه مريض بود ،پيرمرد ناراحت و عصبي به نظر مي رسيد .رمضان احمدي در گوشه مدرسه ايستاده بود و به او فکر مي کرد ،دلش مي خواست کاري کند تا اندکي از ناراحتي پيرمرد بکاهد اما هر چه فکر مي کرد به جايي نمي رسيد .
زنگ خورد ،بچه ها به کلاس رفتند اما رمضان همچنان در فکر بود .آن روز درس را خوب نفهميد .با لا خره فکري مثل برق از ذهنش گذشت . به ساعت مچي زيبايش که گويي به او لبخند مي زد نگاه کرد .براي او خوشحالي پيرمرد ارزش بيشتري داشت .به پيرمرد فکر مي کرد که پولي براي مداواي فرزندش نداشت و غمگين کنار در مدرسه ايستاده بود ،بچه ها با عجله از مدرسه خارج شدند .
رمضان با ترديد به او نزديک شد ،آرام دست برد و ساعتش را از مچ دستش باز کرد دست پيرمرد را گرفت ساعت را به او داد .او که از اين موضوع يکه خورده بود با تعجب به رمضان نگاه کرد .
رمضان گفت :مال شما ،بفروشيد و با پولش بچه تان را مداوا کنيد و با سرعت از مدرسه بيرون رفت. پيرمرد دنبالش دويد و صدايش کرد اما او که گويي از خوشحالي پر در آورده بود مانند باد از مدرسه دور شده بود .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : احمدي , رمضان ,
بازدید : 178
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
سال 1344 ه ش در يکي از خانواده هاي فقير شهرستان زابل ،کودکي به جهان هستي پا نهاد ،که او را محمود ناميدند .اعتقاد راستين به دين مبين اسلام ،پايبندي شديد به دين مبين اسلام ،از ارکان نخستين اين خانواده بود .دغدغه خاطر پدر «محمود» براي کسب روزي حلال نيز نشان دهنده ميزان باورهاي مذهبي اين خانواده است .او در چنين جمع معتقدي ،نشو و نما يافت .
در سال 1357 حادثه بسيار بزرگي در اين سرزمين اتفاق افتاد که کاخ روياهاي زور مداران حاکم غربي و شرقي را متزلزل نمود ؛نظم و معادلات سياسي و ...حاکم را بر هم زده نهضتي بزرگ با پشتوانه تلاش و مجاهداتي طولاني به قدمت تاريخ اسلام و سر مايه اي عظيم – فرهنگ اسلامي – پابه عرصه وجود گذاشت .به مسلمانان که قبل از اين اظهار مسلماني خود شرمسار بودند ،عزتي دو باره بخشيد .گويي اسلام و مسلمانان از نو تولد يافتند .
اين انقلاب عظيم سبب ايجاد تحولاتي ژرف در زمينه هاي گوناگون سياسي ،نظامي ،اجتماعي ،فرهنگي و ...گرديد .آن هم نه در ايران يا در منطقه ؛بلکه در شعاعي وسيع تر در سراسر دنيا امواجي به راه انداخت .
بدون ترديد بايد گفت تحولي که انقلاب در بعد فرهنگ ايجاد کرد غير قابل مقايسه با تحول در جنبه هاي ديگر است. زيرا اسارت فرهنگي – خود باختگي – بد ترين نمونه اسارتها و در راس آنهاست و انقلاب سبب رهيدن از آن و به خود آمدن گرديد ؛باعث شد بهترين سرمايه هاي اين مرزو بوم ( جوانان ) که قبل از اين در سراشيبي سقوط و تباهي قرار گرفته بودند در مسير سعادت واقعي يعني کمال انساني که در پرتو دين و اخلاق ميسر است واقع شده ،مسابقه و شتاب در صعود به مدارج رشد جايگزين سبقت و سرعت به سوي سقوط در طبقات آتش گردد .شهيد محمود سعيدي نسب يکي از ميليونها جوان برومند و رشيدي است که در بستر و جريان انقلاب اسلاميقرار گرفت و با توجه به بهرمندي از زمينه هاي مساعد خانوادگي (استفاده از روزي حلال ،بر خورداري از ادب ديني و ...)بسيار سريع به نهالي با لنده و پر ثمر تبديل شد.
«محمود» همزمان با حوادث انقلاب در دوره راهنمايي مشغول تحصيل بود و برغم خردسالي توانسته بود در جريان مسائل روز جامعه قرار گيرد .نقل مي شود در فرصتي اولياي مدرسه پدرش را جلب کرده به او مي گويند :پسر شما کتاب هاي غير مجاز (؟) مطالعه مي کند ؛ما به خاطر همسايگي دوستانه به شما توصيه مي کنيم جلويش را بگيريد و گر نه موجب آبروريزي ما خواهد شد .
همراه شدن با حوادث نهضت و شرکت در مراسم و محافل گوناگون تاثيرات به سزايي در محمود داشت ؛شور و اشتياق وي را نسبت به فرا گيري معارف و خدمت در سنگر دفاع از ارزشهاي اسلامي مضاعف نمود .
او بهترين ميدان را براي رسيدن به اهدافش ،سپاه و ورود به آن دانست لذا ضمن اشتغال به تحصيل در دبيرستان به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد .
گفتني است نهادانقلابي سپاه ،کانون فعاليت براي پاسداري از انقلاب و ارزشهاي آن بود .آن طور که هم در زمينه فرهنگ و مسائل فرهنگي تلاش مي نمود و هم در مسائل نظامي ،لذا توانسته بود عاشقان امام و ولايت را که دوستدار ايثار و شهادت بودند در خود گرد آورد .
در همان ابتداي ورود به سپاه (1359 )توفيق يافت در اردوي هجرت سپاه که در« اصفهان» بر گزار مي شد شرکت نمايد ؛اين مسافرت اثري شگرف در وي گذارد ؛از اين رهگذر بر دامنه معارف خود افزود .کتابهايي تهيه نموده و از همه مهمتر پس از آشنايي با برادري به نام «ميثم» احساس مسئوليت بيشتري نسبت به کار فرهنگي کرد ،لذا در باز گشت به کمک برخي برادران دست به کار راه اندازي کتابخانه اي به نام «ميثم تمار »در مسجد «توکلي» زابل شد که از برکات داير نمودن آن مي توان از رو کردن گروهي از جوانان دختر وپسربه کتابخواني و در ادامه شرکت در دوره هاي نظامي براي دفاع از انقلاب را ياد کرد .

پس از ورود به سپاه و قبل از عزيمت به جبهه در چندين ماموريت در سطح« سيستان» و نوار مرزي شرکت جسته ،رشادت و فداکاري هايش را به نمايش گذارده بود .
در پايان سال 1359 براي نخستين بار اعزام بزرگي – حدود 90 نفر – از سوي سپاه پاسداران براي جبهه انجام گرفت .شهيد« محمود» که تنها پانزده بهار از عمرش گذشته بود ،از بين خيل مشتاقان توفيق حضور در ميدان حماسه را يافت .مناسب مي نمايد به خاطر اهميت اين سفر و نکات جالب توجهي که در آن وجود دارد جريان را با اندکي تلخيص از زبان صميمي ترين دوست و همرزم شهيد بياوريم :
شهيد « سعيدي نسب» اولين فرد از گروه ما بود که قبل از رسيدن به خط در اثناي مسير در بر خورد با سيم هاي خاردارمجروح گرديد ؛ايشان را به درمانگاه منتقل نموده در شستشوي بدن و لباسش به او کمک کردم که همين امر موجب بنيانگذاري دوستي و ارتباطي پايدار گرديد .آنطور که شهيد همواره علت علاقمندي اش به اينجانب را به آن جريان پيوند مي داد .
در پادگان« اميديه» اهواز شب هنگام افرادي را براي نگهباني خواستند ؛وي از پيشتازان داوطلب نگهباني بود .
مسير آبادان – اهواز در کنترل نيروهاي دشمن قرار گرفته بود و بايد از راه آبي« بندر ماهشهر» خود را به پادگان «خسرو آباد» مي رسانديم .
هنگام غروب سوار بر لنج شديم ؛اکثر به قريب به اتفاق دوستان به استراحت پرداختند .شهيد محمود به اتفاق يکي دو نفر از برادران تا صبح ،هنگام رسيدن به مقصد بيدار ماند به اين انگيزه که نگهبان بچه ها باشد و هم اينکه مراقب باشد مباداناخداي لنج بچه ها را به مقصد و هدف نرساند !در آبادان گرچه مسافر بوديم ولي ايشان تصميم به روزه گرفتن داشت که پس از سوال نمودن متوجه شد از نظر شرع روزه اش صحيح نيست .
گروه ما پس از توقف کوتاهي در منطقه ايستگاه هفت« آبادان» به کندن سنگر در برابر عراقي ها که شهر را به محاصره داشتند پرداخت و با حد اقل امکانات و مهمات روز سختي را پشت سر گذاشت .کندن سنگر در زمينهايي با خاک بسيار چسبنده قدري مشکل مي نمود ؛بچه ها حسابي خسته شده بودند ؛براي نگهباني شبانه با محمود چنين قرار گذاشتيم که پاس اول نگهبان او باشد و پاس دوم بنده ؛ولي محمود چند شب اول مرا د ر خواب غفلت مي گذاشت ؛موقع نماز صبح بيدار مي کرد و وقتي اعتراض مي کردم که چرا مرا براي نگهباني بيدار نکردي ؟پاسخ مي داد صدايت زدم و لي چون ملاحظه کردم خسته اي و زود بيدار نمي شوي از بيدار کردنت منصرف شده و خود به جمع آوري حسنات مي پرداختم !تير بار گروه ما بر دوش وي سنگيني مي کرد و« محمود» در سرويس و آماده نگه داشتن آن با نهايت دقت عمل مي کرد.
عقيده داشت بايد از خسته نمودن نيرو پرهيز نمود ،بايد بر نامه ريزي نمود تا در راحتي و آمادگي هر چه بيشتري به سر برند ،تا هنگام در گيري از با لاترين توان در مقابله با دشمن بر خوردار باشند .
پس از پايان ماموريت سه ماهه در حالي که عموم برادران گروه بر گشتند، شهيد «محمود »وظيفه شرعي خود را حضور در جبهه براي سه ماه ديگر دانست لذا با دو يا سه نفر ديگر از دوستان و همراهان متقاضي تمديد ماموريت شد تا حسنات بيشتري جمع کند .
در بر گشت از جبهه محمود در واحد بسيج سپاه مشغول خدمت گرديد تا آنکه براي مربيگري بسيج و گذراندن دورهاي نظامي و فرهنگي به تهران اعزام شد .
آن ايام مصادف بود با حرکت هاي گروهک منافقين و عزل بني صدر ؛بازار جر و بحث و در گيري داغ بود .او کسي بود که با صلابت در اين صحنه ها قدم گذاشته و ساعتها به مجادله با آن گمراهان مي پرداخت .جالب آنکه به خاطر ناامني ،پاسداران با لباس شخصي رفت و آمد مي کردند ،اما محمود تر جيح مي داد با لباس فرم سپاه ظاهر شود ؛با جسارت مي گفت :هر چه مي خواهد پيش بيايد !
در فرصتي متوجه مي شود منافقان اقدام به راهپيمايي و خرابکاري کرده اند .شهيد «محمود» نيز با ديگر بسيجيان و امت حزب الله با آنها در گير شده بود و بارها ازآن جريان با افتخار ياد مي نمود .
پس از آن« محمود» مسئوليت آموزش بسيج سپاه زابل را به عهده داشت و تمام توان خود را براي با لا بردن توان و روحيه نيروها صرف مي کرد ؛يا شبها را هم در بسيج مي ماند و يا دير وقت به منزل مي رفت .
درزمينه مسائل فرهنگي بر نامه ريزي نموده بود کلاسهايي تشکيل شود تا از محضر روحانيان استفاده گردد ؛امري که در آن زمان و مکان بي سابقه مي نمود .محمود در سال 1360 ،در هفده سالگي ازدواج نمود که ثمره اش دو فرزند به نام هاي اسماعيل و زينب مي باشد .در ادامه براي ديدن دوره هاي مختلف يا خدمت ناچار از اقامت در کرمان و تهران گرديد .
زندگي و اشتغالات آن هر گز جنگ را از ياد محمود نبرد، گر چه در پشت جبهه نيز جز بسيج نيرو و رسيدگي به خانواده ايثار گران کار ديگري نداشت ،خود نيز هر چند وقت يک بار در ميدان اصلي رزم ،جبهه حاضر مي گرديد .
در عمليات «خيبر» در« جزيره مجنون » پيک قائم مقام فرماندهي لشکر 41 ثار الله سردار قاسم مير حسيني بود .
عشق و علاقه« محمود» به حضور در صحنه هاي گوناگون انقلاب مدتي ايشان را از تحصيلات کلاسيک باز داشت تا اينکه از رهگذر خدمت در جايگاه هاي مختلف متوجه شد بايد بر وسعت دايره معارف خود بيفزايد .
البته قبل از اين نيز همين احساس کمبود را داشت بنابر اين بعضي او قات در حوزه علميه زابل در برخي دروس و مباحثه ها حاضر مي گرديد .
پس از مدتي محمود در حالي که در جبهه حضور داشت در امتحان ورودي دانشکده «تربيت مربي سپاه»در« قم »شرکت نمود و پذيرفته شد و از شهريور 1363 موقتا از جبهه به« قم» منتقل شد تا بر دانش و بينش خود اضافه کند .
هدف ايشان از اين مسافرت و جابجايي عمل به آن سخن امام راحل (ره) که فرموده بود :«عزيزانم در يک دست صلاح و در دست ديگر قرآن را بگيريد .»
محمود از مدت مغتنم در« قم» نهايت بهره را برد آن طور که به بر نامه هاي درسي – تربيتي دانشکده اکتفا نکرد ؛کوشش نمود حد اکثر توشه علمي را از« قم» و محيط سازنده اش بر گيرد که انصفا در اين جهت توفيق هم يارش بود ؛جز درس هاي مورد نظر دانشکده برنامه درس و مباحثه اي براي خود در حرم مطهر و با مدارس پيش بيني کرده بود .
بايد بگوييم بهره وي در اين مدت در جنبه عمل و تمرين پرهيز کاري بيشتر از حفظ و ياد گيري بر خي اصطلاحات و قواعد بوده است .
در اين جهت نزديکترين مکان ها را براي اقامت اختيار کرده بود تا بتواند هر وقت خواست در حرم ،در نماز جماعت آيات عظام« بهجت» و« مرعشي نجفي» ،پاي درس اخلاق آيات عظام «مظاهري» ،«مشکيني» ،«احمدي ميانجي» ،«بها الديني» و...حاضر شود .
در جلسات درس و دانشکده نيز با شور و علاقه ظاهر گرديد و دانشجوي فعالي بود .
محيط «قم» و اشتغال به درس و تحصيل نيز موجب غفلت محمود از جنگ و جبهه نشد ؛گوش به زنگ بود ،تا مارش عمليات نواخته مي شد تلاش مي نمود تا خودش را از دانشکده آزاد کرده به ميدان نبرد برساند. بسيار اتفاق مي افتاد صبح روز بعد از عمليات در« اهواز» و مقر لشکر حاضر بود .
در پايان عمليات اگر لازم مي ديد براي تشييع جنازه شهيدان و بسيج نيرو به« زاهدان» و «زابل» مسافرت مي کرد ؛پس از آن دوباره در« تهران» و« قم» حاضر مي شد .اين بي قراري موجب شگفتي بود ؛جبهه و« اهواز» کجا ؟و«زاهدان» و« زابل» کجا ؟و« تهران» و «قم» کجا ؟!
شهيد محمود در عمليات« والفجر 8» ،«کربلاي »1،« کربلاي 5 »، «والفجر 10» ،در اثناي تحصيل و يا در فرصت تعطيلي دانشکده ،با عنوان پيک و يا فرماندهي گروهان حضور داشت .
منبع:فصل طواف،نوشته ي عليرضاحيدري نسب،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
 
 

 
 
وصيت نامه
وصيتنامه اول شهيد
باسمه تعالي
بارالها !سپاس تو را که زندگي ما را در زماني قرار دادي که از طرف تو ولي عادل و مجاهدي فقيه رهبريت ما را بر عهده گرفت و در انتخاب حيات جاودان و احسن آن را کمک و رهنمون ساخت .
خداوندا !از تو مي خواهم که ما را از بندگان صالح زمين و پيشواي متقيان و مومنان قرار داده و عنايت فرمايي تا بتوانيم از شيعيان اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام باشيم و سر باز و نو کري شايسته براي جحت بن الحسن (عج) باشيم .
وصيتنامه اينجانب محمود غزنوي (سعيدي نسب )که شامل چند تذکر است به شرح ذيل مي باشد :
- در زندگي راهي را انتخاب کنيد که رضاي خداي تبارک و تعالي باشد و انتخاب اين راه را علاو بر عقيده بر آن با عشق انتخاب کنيد و اخلاص را در زندگي سر لوحه کارها قرار دهيد ،چون اين کارها دون اخلاص شد به چيزي نمي ارزد و بايد اگر به خودمان نيامديم بياييم و تدارک گذشته ها را بکنيم و آماده باشيم که سفر آخرت نزديک است .
- پيروزي رهبر انقلاب را به نحو ولايت بپذيريد و حرف او را حرف خدا و رسولش بدانيد و بدانيد که سر پيچي از ايشان موجب دوري از ولايت حق حجت بن الحسن العسکري (عج) است .زيرا که ايشان هم خود را پيام رساني بيش از طرف ائمه (ع) نمي داند و آيا زشت نيست که مولا را قبول کنيم و حرف پيام آورش را در انجام آن کوتاهي کنيم ؟هر گز صحيح نيست و اگر چنين کرديد ،بدانيد شما پيرو امام زمان خود نيستيد !
- پاسداري از خون شهدا با شما است، ببينيد چه مي کنيد ؟و اگر عملتان طوري است که ضربه اي بر زحمات شهدا وارد مي کند هر چه سريعتر پشيمان شويد و خود را اصلاح کنيد و در صدد ترک گناهان بر آييد .
مسائل مربوط به خانواده ام
از همه شما اعم از پدر و مادر خواهران و بردران و عموزاده ها و عمه و خاله ها و اقوام اگر بدي از طرف من به شما رسيده مرا حلال کنيد و بکوشيد که مايه سر بلندي اسلام و مسلمين باشيد .
من به خواهرم وبرادرم علاقه ي خاصي دارم و اينها را دوست دارم و مي دانم اگر چيزي بگويم به حرفم عمل مي کنند، پس از آنها مي خواهم که در عبادات خودشان کوتاهي نکنند و سعي در خود سازي داشته باشند و با مردم ،با انصاف بر خورد کنند و خلاصه هر آنچه از رهبريت انقلاب مي شنويد عمل کنيد .
پدر و مادر جان !من حدود يک ماه روزه دارم و حدود هجده هزار تومان کفاره روزه که بايد به فقرا بپردازم .حدود پنج هزار تومان به سپاه جهت اداي دين از طرف من بپردازيد .
راجع به تشييع جنازه و دفن هر آنچه پدرم گفت به آن عمل کنيد و تصميم گيرنده در کليه باقيمانده هاي من در زندگي پدرم مي باشد و وکيل حقيقي من مي باشد .
يک تذکر
سعي شود به همسر و فرزندانم نهايت راحتي آنها فراهم شود که من همه آنها را دوست دارم .
والسلام محمود غزنوي

وصيتنامه دوم
باسمه تعالي
هر آنچه غير خدا است فاني است و اوست که جاويد دائم بوده و هست و اوست که قبل و بعد هر چيز بوده است و بقيه ظل و پرتوي ازآن موجود و وجود حقيقي عالم است .
پس خداوند نيز که حقيقت هر چيز قائم به اوست بايد توفيق دهد که انسان بتواند عابد او شود .
با رالها !اين بنده سراپا تقصير را ببخش و او را بنده خودت قرار بده و از هواها برهانش و عقيده او را در رسيدن به لقاءخودت مستحکم فرما !
ما را از دوستان پيامبر و اولياءخودت که درود تو بر او و خاندان طاهرش باد قرار بده و يک لحظه غفلت از خودت را نصيب ما نفرما . ما را از بندگي شيطان رهايي ده و عاقبت امور ما را آن قرار ده که خود دوست داري .اينجانب سخت نگران خودم و کساني مثل خودم هستم که گويي در اين دنيا جاودانه خواهند ماند و چونان زالو ها به اين برهه اندک و پست دل بسته اند .
ما را از اين دار به جاي ديگري انتقال خواهد داد و همچنانکه چشم داشتن در شکم مادر نشانه نياز به محلي است که از آن استفاده شود ،خواسته ها و اميال و فطريات ما نيز ثابت مي کند که نياز به جايي جهت رسيدن آنها به کمال مطلق خود است .
پس به خود آييم و ببينيم چه توشهاي براي آخرت آماده کرده ايم ،من هم از باب لزوم آماده کردن وصيتنامه ،اين وصيتنامه را آماده کرده ام و از باز ماندگان مي خواهم بدان عمل کنند و خلاف آن مطابق است با عدم رضايت اينجانب محمود سعيدي نسب .
- در مورد کليه اموال من پدرم حق هر گونه دخالت شرعي و قانوني دارد و منزل که از طرف سپاه زمين آن را به من داده اند کليه مخارج ساخت که به عبارت 600 هزار تومان است از پدرم مي باشد و بايد يا پول يا منزل به ايشان عودت داده شود ،در غير اين صورت بر هر کس استفاده از آن حرام مي باشد .
والسلام محمود سعيدي نسب تاريخ تنظيم 3/ 7/1366 تاريخ تمديد :31/1/1367
 



 
 
 

 

خاطرات
حميدرضاحيدري نسب:
محمود واقعا جوان پر شوري بود .به ياد دارم وقتي به دانشکده سپاه در قم آمدند، به شدت در پي فراگيري علوم اسلامي و معارف اهل بيت (ع) بودند .سعي مي کردند در برخي او قات يکي از درس هاي حوزوي را غيراز آنچه در دانشکده مي آموخت ، با هم مباحثه کنيم !
اخلاص عجيبي داشت ؛در منطقه عملياتي خصوصا اين اواخر که با هم بوديم در اوقاتي که گردان بر نامه خاصي نداشت تلاش نمود به هر صورت کلاس هايي داير شود ؛خودش علاوه بر مسئوليت هاي رزمي ( فرماندهي گردان ) در تلاش بود به کمک دوستان کلاسهايي براي آموزشهاي عقيدتي ،احکام و اخلاق تشکيل گردد.

نجف اعتمادي:
محمود در قم علاوه بر درسهايي که در دانشکده مي گرفت در برنامه هاي درسي ديگري در بيرون از دانشکده هم شرکت مي جست ؛از جالبترين نکات در اين جهت شايسته است از پايبندي او به مباحثه ياد کرد .آنطور که پس از گرفتن بعضي درسها در اسرع وقت در صدد مباحثه يا تدريس آن بر مي آمد .به تعبيري با نشر معلو مات و آموخته هايش زکات علم خود را مي داد که اين امر علاوه بر نشر دانش ، موجب فراگيري بهتر و ريشه داري آموخته ها در وي کمي گرديد .

رضا نوراللهي:
اگر شهيد سعيدي مسئله اي را خوب درک نکرده بود از آن نمي گذشت و از باز گو نمودن آنچه فرا گرفته بود واهمه نداشت .دانشکده سپاه جلساتي را ترتيب داده بود تا حجت الاسلام والمسلمين حاج آقا قرائتي بيايد و پس از بيان برخي مطالب لازم بر شيوه تدريس دانشجويان نظارت کند .در يکي از جلسات که با حضور استاد قرائتي ،بعضي استادان ديگر و حدود 150 نفر دانشجو بر قرار بود. محمود با شهامت تمام داوطلب گرديد روش و پيشنهاد خود را در باره شيوه آموزش احکام را ارائه نمايد ؛وي نحو وضو ساختن با استفاده از کمترين آب (نصف ليوان ) را به نمايش گذارد و ضمنا پيشنهادش به همگان آن بود که آموزشي موفق است که هم نظري و هم عملي باشد .تدريس و پيشنهادش مورد تشويق استاد قرائتي نيز قرار گرفت .سخنراني هاي محمود در جبهه و پشت جبهه در تهييج مخاطبان تاثير به سزايي داشت. آنطور که اتفاق مي افتاد هنگام سخنراني ،هم خود و هم حاضرين متاثر شده اشک از چشمان آنان جاري گردد . اين نبود مگر به آن دليل که سخنانش از دل بر مي خواست .

نجف اعتمادي :
جبهه مجموعه اي از مشکلات و نا ملايمات را به همراه داشت ؛شهيد سعيدي اين ناملايمات را براي خود به اموري لذت بخش تبديل نموده بود .خوشحال بود که اداي تکليف مي کند !
شهيد به کار فرهنگي اهتمامي خاص داشت ؛اوقات فراغت با افراد گروهان خود مباحثي را پيش مي کشيد ؛در فرصتي از بنده جويا شد که چه بحثي را مطرح کنم بهتر است ،اضافه کرد :فکر مي کنم از زندگي انبياءو اولياي خدا مناسب است ؛وقتي در باره شان فکر کنيم در مي يابيم همواره با مشکلاتي رو يا رو بودند .به عنوان مثال :حضرت ابراهيم (ع) چقدر با کفر و شرک مي ستيزد تا آنکه او را به آتش مي اندازند .حضرت نوح (ع) پس از عمري کوشش در هدايت مردم ناچار مي گردد به کشتي پنا ه برده مشکلاتي را قبول کند .حضرت موسي (ع) به آن صورت پس از در افتادن با فرعون مجبور شد بگريزد و آوارگي را بپذيرد .عيسي (ع) به خاطر تلاش در نشر دين خدا به جايي مي رسد که بايد صليب آويخته گردد !
از همه مهمتر پيامبر اسلام (ص) پس از بعثت ،راحتي و رفاه ندارد ،به تبليغ دين مي پردازد در ادامه به ناچار هجرت مي کند ؛به دفاع بر مي خيزد .زهد پيامبر (ص) ،عبادت ،تبليغ دين ،تشکيل حکومت ،رو آوردن به دفاع و ...با هم توام است .وقتي در اين مسائل انديشه کنيم معلوم مي گردد کار انبيا تبليغ و دعوت بي درد سر نبوده ،ما هم چون آنان بايد با دشمن وارد کار و زار و جنگ شويم ..
وقتي در زندگي شهيد سعيدي و انديشه او فکر مي کنيم ؛تجزيه و تحليل مي کنيم ؛سبب مسافرت و هجرتش به قم براي تحصيل معارف و يا حضور در جبهه را به روشني در مي يابيم .ايشان از فکر کردن در زندگي اوليا ي خدا نتيجه گرفته بود، بايدبا تلاش در ميدان هاي مختلف حاضر گرديد ؛مبادا نقص و شکستي پيش آيد ...

همسر شهيد:
يکي از ويژگيهاي بارز شهيد در جنبه اخلاق و تربيت که مي تواند سر مشقي نيکو براي زوجهاي جوان و سبب تفاهم و تحکيم ارتباط آنان باشد ،آنکه وي در زندگي زناشويي ،علي (ع) و فاطمه (س) را الگو ي زندگي ساخته بود .همان روز هاي نخست ازدواج بنا گذاشته بوديم مانند اين دو معصوم (ع) با هم بنشينيم و صفات خوب يا بد يکديگر را به هم ياد آوري کنيم .
اين کار موجب شده بود رقابت بسيار شديدي ميان ما در يافتن و به کار بستن صفات نيک پديد آيد .باعث شده بود مسابقه اي در جهت رشد و کمال بين ما بر قرار گردد .
اگر زوجهاي جوان پس از آنکه زندگي مشترک را با شناخت محدود از يکديگر شروع کرده و به سوي شناخت صفات يکديگر و اصلاح آنها حرکت کنند. زندگيشان بهتر و آرام بخش تر خواهد گرديد ؛کدورتها ،نگراني ها و در گيري ها جاي خود را به صفا و صميميت خواهد داد.

محمود سرگزي زاده:
سخن محمود تاثير فوق العاده اي داشت ؛سخنراني ايشان پس از شهادت شهيد مير حسيني (ره) فراموش نشدني است ،آن طور که پشت تريبون گرچه خيلي آرام و طمانينه سخن مي گفت اشک از ديده همگان جاري بود !
همه ناله و شيون مي کردند .مي شد از همان صحنه ها بخوانيم که محمود رفتني است ؛اوعاقبت شهيد مي شود ...

نصرالدين اصغري:
شهيد سعيدي نسب کلام و بياني نافذ داشت .روز قبل از شهادت ميان دو نماز براي برادران صحبتي داشت ،آياتي را ذکر و ترجمه نمود ،رواياتي نيز مي آورد .آن روز اشک از چشم همه سرازير بود !بياني شيرين و جذاب داشت ؛معلوم بود که از ته دل و با تک تک سلولهايش ايراد مي کند ؛لذا گفته اند :
دل گر از عشق مشوش باشد آنچه گويد همه دلکش باشد .

عليرضا حيدري نسب:
محمود دراستفاده از وقت ،بر نامه ريزي و پشتکار داشت .گرچه در ايام تحصيل اولويت اول را به درس داده بود ،ولي براي ديد و بازديد به ويژه به خاطر خانواده ها نيز بي بر نامه نبود .يک روز شهيد محمود ،ما را براي مهماني خوانده بود پس از فرصتي که در محضرش بوديم متوجه شديم محمود بر نامه اي دارد ؛ضمن عذر خواهي اعلام داشت شما بمانيد ؛بنده وعده مباحثه دارم !سپس بر خواهم گشت !ملاحظه شد با همه احترامي که براي ميهمانان داشت حاضر نمي شد مباحثه را تعطيل کند !

مادر شهيد:
محمود همواره برادر ،همسر و ديگران را به جديت در تعليم و تعلم مي خواند .اين مسئله در جاي جاي اظهارات ،نامه ها ،تماسها و سفارشات وي مشهود است .در اين زمينه همين بس که در وداع آخر به برادر خود مي گويد :اي برادر !با لاخره عمر تمام مي شود ؛زندگي تمام مي شود؛ سعي کن آن را صرف تحصيل علم و دانش کني ...
و يا آنکه تماس تلفني که با مادرشان داشتند ،سفارش مي کند به پدر خانمش بگويد همسرش را از زابل تا قم همراهي کند تابه بر نامه اش ، امتحانات جامعه الزهرا (س) برسد !

آقاي عسگري:
تربيت در خانواده اي مذهبي ،استفاده از روزي حلال به اضافه قرار گرفتن در در مسير حوادث انقلاب و جنگ از محمود فردي پايبند به فرائض و وارسته ساخته بود ،از کودکي همراه پدر به مسجد مي رفت از دوره راهنمايي مستقلا و احيانا با دوستان در نماز و مسجد حاضر مي شد .شب هاي ماه رمضان به ديگران توصيه مي نمود او را براي سحري خوردن و روزه گرفتن بيدار کنند در حالي که روزه برايش واجب نبود .
در اولين سفر به جبهه (اواخر 1359 )مانند ايام ،غير سفر بر آن مي شود چند روزي روزه بگيرد اما پس از پرسيدن در مي يابد از نظر شرعي روزه اش درست نيست !
در فرصت اقامت در قم حتي المقدور در نماز هاي جماعت حرم و به ويژه نماز آيت الله بهجت شرکت مي کرد .ديگران را نيز در آن بر نامه ها دعوت مي نمود .

نصرالدين اصغري :
نماز شهيد محمود براي همه جالب توجه بود ،با حضور قلب نماز مي خواند .حال و هواي ديگري داشت. با اندکي درنگ مي توانستيم بفهميم به راحتي با معبود ارتباط بر قرار کرده ...لذا خودم چند بار به وي اقتدا نمودم .

احمدعلي خاک سفيدي:
...بعضي او قات در خدمتشان تو فقي مي يافتيم حرم حضرت معصومه (ع) يا مسجد جمکران مشرف شويم ،حال عجيبي داشت .با حالي نماز مي خواند که بنده که طلبه هستم آن حال را نداشتم .مي ديدم از ما خيلي جلو تر است. با وجود اينکه ما مدتها در قم و حوزه علميه مشغول تحصيل بوديم !...موقعي که نماز مي خواند ملاحظه مي شد اشک از ديدگانش جاري است !حالت معنوي مخصوصي داشت ...

محمدباقرحسيني:
شهيد سعيدي اهل تهجد و نماز بود ،يادم نمي رود فرصتي در منزل خود خدمتشان بوديم تا حدود ساعت 10 الي 11 نشستيم، آنگاه عرض کردند مي خواهم بروم مسجد جمکران !تقاضاي پتويي نمودند تا وقتي خسته شدند استراحت کنند ...اهل نماز شب بود ،با شور و شعفي نيمه شب از خواب بيدار شده به نماز مي پرداخت !...

حبيب غزنوي:
ما که براي ديدن محمود به قم مي رفتيم، هنگام نماز ما را به نماز آيت الله بهجت مي برد تا به ايشان نگاه کنيم ،به قرائت و نماز خواندنش توجه کنيم .نماز محمود از اول وقت بي جهت به تاخير نمي افتاد. مي توانم به جرات بگويم 90 درصد يابيشتر از آن نمازش را در اول وقت مي خواند.حتي المقدور در نماز جمعه شرکت مي نمود ،نديدم نماز جمعه اش ترک شود .مراسم احيا و شب زنده داري مي رفتيم ؛در نماز شب و مراسم با صداي بلند گريه مي کرد و متواضعانه از ما مي خواست براي آمرزش گناهانش دعا کنيم ...

عبدالرضامزاري:
من بارها مي ديدم که براي نماز شب بيدار مي شود ،اتفاق مي افتاد چند ساعت قبل از اذان صبح بيدار مي شدم ،ملاحظه مي کردم محمود در رختخوابش نيست و بنده اين حال تهجد او در در پشت جبهه هم از دوستان ديگر شنيده بودم ...

محمودسرگزي زاده:
در اين اواخر يادم مي آيد از برخي گرفتاري هاي خانوادگي رنج مي برد.چندين ماه پشت سر هم روزه مي گرفت ،روزه مستحبي هم مي گرفت و در همان حال ممکن بود روزانه هفت يا هشت سخنراني در مدارس و يا مساجد سيستان داشته باشد.براي من چند ماه پشت سر هم روزه گرفتن که موجب شده بود بدنش لاغر و نحيف شود و از سويي چندين جلسه صحبت داشته باشد ،جالب و موجب شگفتي بود.اين نشانه صداقت و ايمان با لايش بود ...


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : سعيدي نسب , محمود(غزنوي) ,
بازدید : 311
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
محسن مهاجراني در ماه مبارک رمضان ،همزمان با بهمن ماه سال 1341 ه ش در اصفهان و در خانواده اي مذهبي و متوسط از قشر کشاورز پا به عرصه وجود نهاد . از کودکي پسري با هوش و آرام بود .دوران تحصيل را با تشويقها و تقدير هاي فراوان پشت سر گذاشت .
در اين دوران محسن با حوزه عليمه قم به صورت مکاتبه اي ارتباط داشت و براي او کتابها و نشريه هايي فرستاده مي شد .
دوران دبيرستان او با دوران انقلاب مصادف بود و اوعلاو بر درس به فعاليتهاي مذهبي و سياسي نيز مي پرداخت .پس از پيروزي انقلاب «محسن مهاجراني» به همراه عده اي ديگر از برادران به شهر فريدن رفت و در آنجا به سخنراني و تبليغ در ميان مردم آن سامان پرداخت .پس از باز گشت با کسب ديپلم دبيرستان راهي ديار« بلوچستان» شد و مسئوليت تبليغات سپاه را به عهده گرفت .اودر آنجا با شرايطي سخت زندگي مي کرد . مبتلا به بيماري ما لا ريا شد اما باز هم به ترک منطقه راضي نمي شد .روزهاي جمعه به مسجد اهل تسنن مي رفت و برنامه مراسم نماز جمعه را سازماندهي مي کرد ودر عمليات و گشتهاي بياباني و شهري شرکت داشت .«محسن» گاهي براي روشنگري و آگاهي فرهنگي مردم در روستا هاي دور افتاده برايشان فيلم نمايش مي داد و يا به کارهاي ديگري فرهنگي مي پرداخت و اين چنين در قلب مردم بلوچ محبتي بر جاي گذاشته بود .
شهيد« محسن» در عمليات« طريق القدس» شرکت داشت و مسئول تدارکات بود. در اين عمليات از ناحيه کتف زخمي شد و حدود يک ماه بدون اطلاع خانواده در بيمارستان «تهران» بستري بود .پس از پايان ماموريت دوباره به «بلوچستان» بر گشت .
در آبان ماه 1361 با اصرار فراوان تقاضاي اعزام به جبهه نمود که بر اثر پافشاري او سر انجام فرماندهان موافقت نمودند .در شش ماه اول نيروها را به« گيلان غرب» بردند . «محسن» فرماندهي گردان را به عهده گرفت ،اما به علت ضعف بدني مدتي بستري شد .در همان زمان «محسن» دچار بيماري پوستي شد و به اصفهان نزد خانواده رفت .در سه روزي که به اجبار در اصفهان مانده بود حال و هوايي ديگر داشت و بيشتر اوقات به گلزار شهدا مي رفت .
در فروردين 1362 براي بار دوم براي شرکت در اولين مرحله عمليات« والفجر» به منطقه «موسيان» اعزام شد .
شهيد «محسن» در شب عمليات ،از همه حلاليت طلبيد و با همه خدا حافظي مي کرد .او در عمليات ،رشادتهاي فراون آفريد و موفق شد سه تير بار دشمن را نابود کند .هنگامي که به طرف چهارمين تير بار مي رفت مورد شناسايي دشمن قرار گرفت و او را هدف گلوله هاي خود قرار دادند و «محسن» به آرزوي ديرينه خود رسيد و سر بر زانوي جدش گذاشت .
او سرزمين خونرنگ «خوزستان» – پهنه دانشگاه عشق – را آرامگاه ابدي خويش ساخت .
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377




خاطرات
مينا مثنوي پور:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوشتان شهيد
نگاهي به ساعتش انداخت .هنوز چند ساعت ديگر تا شروع عمليات مانده بود .کنار تانکر آب نشست و وضو گرفت .با پاشيدن آب سرد بر صورتش احساس آرامش مي کرد .نگاهي به دستهايش انداخت .از وقتي فهميده بود بيماري پوستي اش وا گير دار نيست با خيال راحت به جبهه بر گشته بود .دستهايش را روي زانو گذاشت ...يا علي
- آقا محسن !اين وقت شب اينجا چيکار مي کني .نکته تو هم بي خوابي زده سرت .
نگاهي به پشت سرش انداخت مثل هميشه لبخند بر لب داشت .
- نه داشتم فکر مي کردم از کدوم يک از بچه ها حلاليت نخواستم .شايد ديگه فرصتي پيش نياد .
- چيه خواب نما شدي ؟هنوز خيلي ها از تو زود تر تو نوبت هستند .به اين زودي نوبت شما نمي شه !
سيد محسن دستي روي شانه سيد زد و گفت :
- ولي وقتي يکي از اولاد پيغمبر پارتي آدم باشه حتما درست مي شه .با اجازه .
به طرف سنگر رفت جانمازش را که يادگار روزهاي اول جبهه بود بر داشت .غوغاي جنگ همه جا را فرا گرفته بود .خودش را به فرمانده رساند و گفت :
- حاج آقا تيربار ها را مي بينيد ؟خيلي براي بچه ها مزاحمت ايجاد کرده اند بايد ازکار انداخته شوند .
- اما خيلي خطر ناکه !
- بگذاريد به عهده من .
- پس بگذار چند نفر با تو بيايند .
- نه خودم تنها برم بهتره !
- خود را آماده کرد و گفت يا علي ...ما رفتيم .
- محسن ،سيد !
بر گشت و گفت بله حاج آقا
- مواظب خودت باش هنوز به تو خيلي احتياج داريم .خيلي کارها داريم .
لبخندي روي لبهاي محسن نشست .با احتياط با سينه خيز جلو رفت .نگاهي به پشت سرش انداخت زير لب چيزي زمزمه کرد .
حاجي با دوربين نگاه مي کرد .وقتي دوربين را پايين آورد شادي در چشمانش موج مي زد رو به رزمندگان ديگر گفت :
- محسن سه تا تير بار را از کار انداخته، فقط يکي ديگه مونده .هنوز حرفش تمام نشده بود که يکي از برادران فرياد زد :"
- نگاه کن حاجي !مثل اينکه شناسايي اش کرده اند ....حاجي زدنش !!
حاجي دوربين را به چشمانش چسباند .در نگاه دوربين پيکر سيد به خون تپيده بود .که دستهايش را براي پرواز باز کرده بود .ساعتي بعد آن پيکر هم به پرواز در آمد و چيزي از او يافت نشد .
 
 
 
 


 
 

 

آثار باقي مانده از شهيد
ساعت 10 شب بود .قبلا خاطره ننوشته بودم اما امشب خواستم خاطره رفتن به هويزه را بنويسم .
امروز به هويزه رفتيم و نماز را در آنجا به جا آورديم. در تمام مدت نماز از ياد شهيدان هويزه بغض ؛گلويم را گرفته بود و گاه گاه وقتي برادر روحاني در باره اين شهيدان صحبت مي کرد به گريه مي افتادم . بعد از ظهر به طرف شهادتگاه شهيدان هويزه جايي که عده اي از دانشجويان پيرو خط امام مانند روز کربلا به شهادت رسيده بودند ؛رفتيم .از دور آن محل را که در 24 کيلومتري هويزه واقع شده بود ،مي ديدم ،السلام عليک يا انصار ابي عبدالله بر زبانم جاري مي شد .به آنجا که رسيدم شرم کردم بي وضو بر سر تربت شهيدان حاضر شوم .وضو گرفتم و با لاي سر شهيدان آمدم .هر دم مي خواستم بر خاک بيفتم و خاک مزار اين شهيدان را بوسه زنم ،اما چون بچه ها اطرافم بودند از اين کار ابا داشتم .بر سر قبر ها تکه پاره هايي از تجهيزات نظامي برادران شهيد گذاشته بودند .بر سر يک قبر اسلحه اي تکه پاره شده و زنگ زده ،بر سر قبر ديگر کلاه خودي تير خورده، بر سر ديگر قبر کوله پشتي آغشته به خون و از اين قبيل .هر وقت يادم مي آمد و از نظرم مي گذراندم آن شهيدان را که چگونه حسين وار در آن کربلا يکه و تنها به شهاد رساندند و حدود يکسال و نيم جسدهاي مطهرشان در زير آسمان بود .حيف که نمي توانستم بروم و بوسه بر جسدهاي پاکشان بزنم .از ياد اين حماسه بغضم مي ترکيد و از خدا لعنت و عذاب مسببان اين جنايت عظيم را مي خواستم .از آن صحنه در ذهنم خاطره ي فراموش نشدني نقش بسته است که هر گز فراموش نمي شود .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : مهاجراني , محسن ,
بازدید : 187
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

سلام بر شما اي راستگويان با ايمان کامل .سلام بر شما اي شهيدان راه خدا که صبر و شکيبايي کرديد ( و فداکاري را به حد کمال رسانديد ).گواهي مي دهم که شما در راه خدا جهاد کرديد و بر رنج و بلا ،صبر و تحمل نموديد .در طرفداري دين خدا و در راه رضاي خدا و رسولش هميشه نصيحت و خير خواهي کرده ايد تا هنگام شهادت و رحلت از دنيا .گواهي مي دهم که شما زنده ايد نزد خدا و به رزق آسماني (و نعمت شهود و لقاي خدا )متنعم شديد. پس خدا از اسلام به شما پاداش بهترين نيکو کاران عالم را عطا فرمايد و بين ما و شما در محل نعمت ابد (که بهشت رضوان است )جمع گرداند . مفاتيح الجنان

در اولين روز بهار سال 1336 ه ش که همه چيز نو مي شد ،خداوند به خانواده قدمي که خانواده اي کشاورز بود فرزندي پسر عطا فرمود تا بدينوسيله نوروزشان را کاملتر کند .اين فرزند که «محمد رضا »ناميده شد در دستان پدري مهربان و با ايمان و دامان پر مهر مادري فداکار و مومن پرورش يافت .او تا کلاس سوم دبستان در« ميمند فارس »بود .سپس با خانواده اش عازم «شيراز »شد و ادامه تحصيلات خويش را در آن شهر گذراند .از دوران کودکي متانت ،ادب و بزرگواري در وجودش موج مي زد .علي رغم سن و سال کمي که داشت فردي کاملا مطمئن ،متعهد ،خوش رفتار ،متواضع ،مهربان ،فداکار ،با انرژي و پر جنب و جوش بود .
دوران هنرستان را با موفقيت ،در خرداد 1355 پشت سر گذاشت و بدين طريق وارد مرحله جديدي از زندگي شد .
پس از اخذ ديپلم از هنرستان فني« شيراز» ،به خدمت مقدس سر بازي رفت و حدود يکسال و نيم از خدمتش را در شهر هاي «خرم آباد» ، «تبريز» و« شيراز» گذراند . در سالهاي انقلاب همراه با مردم مسلمان و به پيروي از رهبر بزرگ ومعمارانقلاب،حضرت امام خميني (ره) در تظاهرات و اعتصابات و حمله به مراکز فساد رژيم شاهنشاهي شرکت کرد و تا مرداد سال 1358 در مسجد آتشي هاي شيراز که کانون فعاليت حزب الله بود فعاليت مي نمود .چون قسمتي از عمر او در زمان حکومت طاغوت سپري شده بود و با همه وجود خود ظلم و ستم را درک کرده بود ، انقلاب را به عنوان يک فرصت استثنايي براي مبارزه با طاغوت تلقي مي کرد و با شور و نشاطي دو چندان در تمامي صحنه هاي آن شرکت مي جست و با کمال ميل از خطراتي که در اين مسير بود استقبال مي کرد . همزمان با پيروزي انقلاب به صف خدمتگذاران اسلام پيوست ،
پس از صدور فرمان تاريخي حضرت امام (ره) مبني بر تشکيل «جهاد سازندگي» در شب اول ماه مبارک رمضان سال 1358 هنگامي که از تريبون مسجد« آتشي هاي شيرا»ز اعلام مي شود که «سيستان و بلو چستان» براي سازندگي به نيرو نياز دارد ،ايشان همان لحظه اول ثبت نام مي کند و فرداي آن روز عازم آن ديار مي شود. بعد از چند روز اقامت در شهر «زاهدان»، بر اساس نياز راهي شهرستان «خاش» شد و با تمام مشکلات و کارشکني هايي که عناصر ضد انقلاب ايجاد مي کردند با همکاري تني چند از همرزمان جهادگر خويش ،سنگ بناي جهاد سازندگي شهرستان «خاش» را مي نهد و همانطور که امام عزيزمان خواسته بودند با کمترين امکانات شروع به کار مي کنند .
در سال 1359 در حالي که 22 بهار از عمر ش مي گذشت در شهرستان« خاش» که محل خدمتش بود به ساده ترين شکل ممکن ،يعني با شربت و شيريني و قرائت سوره صف ،با يکي از خواهران با ايماني که ساکن آن شهرستان و آموزگار بود ازدواج نمود و زندگي نويني را شروع کرد تا به اين طريق سنت پيامبر (ص) را به جاي آورد و دين خويش را کامل نمايد .از خاطرات اين دوران بايد گفت که با ساده ترين لباس و با وضغيتي که آثار کار و فعاليت در روستا و گرد و غبار خدمت در چهره اش مشهود بود پابه مجلس عقد مي گذارد . در طول زندگي مشترک خويش اگر فرصتي پيدا مي کرد .در کارهاي خانه و نگهداري بچه ها با کمال صميميت به همسرش کمک مي کرد .همواره به همسرش توصيه مي نمود که مبادا ،برخورد ما در زندگي طوري باشد ،که خداي نا کرده باعث بد آموزي براي بچه ها شود . به همين دليل بود که در طول ده سال و نيم که با همسرش زندگي مشترک داشت به هيچ نحو حرف نا شايست بر زبان خويش جاري نمي کرد و حتي زمانيکه به دلايلي عصباني مي شد ،همواره کلمه مقدس «لا ا له ا لاالله»را بر زبان جاري مي نمود .
براي فرزندانش احترام زيادي قائل بود و وقتي که خداوند به او در زندگي دختري عطا مي فرمايد ،اسم او را «فاطمه» مي گذارد و مي گويد که دختر مايه خير و بر کت در زندگي است و همواره سعي مي کرد تا در اجتماعاتي از قبيل نماز جماعت ،دعاي کميل و مراسم سوگواري سا لار شهيدان که باعث تقويت روح مي شدند به اتفاق فرزندانش شرکت نمايد تا از همان کودکي آنها را با فرهنگ اسلام آشنا سازد و در آينده نيز همچون خودش خدمتگذار اسلام و محرومين باشند .
حاج محمد رضا قدمي تا سال 1365 با نهايت تلاش و توان در خطه محروم «سيستان و بلو چستان» خدمت کرد و اين خدمت صادقانه او باعث شد تا به تشويق مسئولين شوراي هماهنگي «جهاد سازندگي»(سابق)دراين استان روانه تحصيل به شهر« شيراز» شود .در طول دوران تحصيل ،جديت تلاش ،پشتکار ،متانت و شخصيت او باعث شده بود تازمينه جذب او را در«جهادسازندگي »(سابق) استان« فارس» فراهم سازند .مسئولين اين استان که صداقت و پشتکار او را ديده بودند از او خواستند که پس از فراغت از تحصيل هم با ايشان همکاري نمايد اما با توجه به تاثير خدمت وي در منطقه« سيستان و بلو چستان» دعوت آنها را قبول نکرد و مانند يک سر باز فداکار روانه شهرستان «خاش» گرديد .گويي گمشده و مرادي داشت که تنها در« بلو چستان» يافت مي شد .وقتي که از او سوال مي شد که به چه کار بيشتر تمايل داريد ،براي تمام کارها و مسئوليت ها در هر رده اي که به او پيشنهاد مي شد اعلام آماده گي مي نمود .فقط مي خواست بداند که کجا مي تواند بهتر به وظيفه خويش عمل کند .در آن روز ها جهاد سازندگي شهرستان «خاش» ،وضعيت چندان خوبي نداشت .مسئول آن در حال تعويض بود .ضمنا در شهر در گيري مسلحانه بود .در واقع محيط براي افراد غير بومي مناسب نبود .در اين شرايط به او از سوي مسئول شوراي هماهنگي« جهاد سازندگي»(سابق) استان پيشنهاد مسئوليت جهادسازندگي(سابق) خاش داده شد که ايشان با کمال ميل اين مسئوليت را پذيرفت و با قوت وارد اين نهاد در« خاش» شد .اين روحيه او باعث شد تا مسئول شوراي هماهنگي« جهادسازندگي» (سابق)در استان« سيستان وبلوچستان» در جلسه معارفه ايشان با کمال اطمينان اعلام کند که ما امروز« قدمي» را در شهرستان« خاش» مي کاريم تا قدمهاي زيادي بدين طريق بر داشته شود و باعث رونق اين منطقه گردد .
شهادت ،تجلي شکوهمند عشق به خدا و ايمان به روز رستاخيز است و يکي از اين عاشقان پروردگار «محمد رضا» بود .
حضورتاثير گذار شهيد« قدمي» در شهر محروم ودور افتاده ي «خاش»وکارهاي بزرگ ومهمي که ايشان درحال انجام يا درصدد انجام آن بود، مي رفت تا شعرهاي انقلاب اسلامي را دراين نقطه از کشور به مرحله ي اجرا درآورد.دشمنان مردم وانقلاب که حضوراو وآباداني آن منطقه را مغاير با خواسته هاي پليد خود مي دانستند،تصميم بر ناودي او گرفتند.
در ماه مبارک رمضان دقيقا ساعت 5/3 بعد از ظهر 23/12/1369 که به نيت شرکت در جلسه هيئت ناظران انتخابات مجلس« خبرگان »که در فرمانداري شهرستان «خاش» بر پا شده بود ،از منزل خارج شد و سوار ماشين شد تا به طرف فرمانداري برود ،دو ماشين مسلح در حالي که سرنشينان آن سر و صورت خود را پوشيده بودند به طرف ايشان حرکت کردند و
را ه را بر ايشان سد نمودند .با ديدن اين صحنه شهيد قدمي که از نيت پليدشان با خبر بود ،ضمن با لا بردن شيشه ماشين سويچ ماشين را زير صندلي مي اندازد تا در صورت درگيري ،اشرار نتوانند ماشين جهاد را که در واقع جزء اموال بيت المال است بر بايند .از قضاياي امر چنين بر مي آمد که اشرار ،در ابتدا قصد اسارت و گرو گان نمودن ايشان را داشتند اما وقتي که با مقاومت ايشان مواجه مي شوند ،ضمن شکستن شيشه ماشين و با شليک چند گلو له ايشان را در حالي که روزه بود به شهادت مي رسانند و بعد از تير اندازي به طرف خانه هاي سازماني که در محل بود صحنه را ترک مي کنند .با شنيدن صداي شليک گلوله و صداي يا حسين که از شهيد« قدمي »بلند شده بود ،دختر سه ساله اش در منزل را باز مي کند و پدرش را در خون غلطان مي بيند و مادر را از ماجرا با خبر مي سازد .آري از اولين کساني که بر سر پيکر شهيد بزرگوار حاضر شدند اعضاء خانواده شان بود .اين صحنه آنقدر درد آور بود که حتي ساعت 5/5 صبح روز بعد که همکاران براي شرکت در انتخابات مجلس «خبرگان» از خانه بيرون مي شوند مي بينند که در آن صبح زمستاني دختر معصوم سه ساله شهيد با پاي برهنه و تنها ،دقيقا روي همان قسمتي از زمين که خون پدر بزرگوارش ريخته بود با پاي برهنه قدم مي زند .وقتي که خبر شهادتش در منطقه پيچيد مردم شهر و روستا بر مظلو ميت اين شهيد بزرگوار گريستند و عاملان استکبار جهاني را که چنين جنايتي را مرتکب شده بودند نفرين مي کردند .
شهادت او آنچنان اثري از خود به جاي گذاشت که در روز تشييع جنازه اش شهر «خاش» غرق ماتم شده بود. همه مردم شهر اعم از شيعه و سني در تشييع جنازه شرکت کردند .خيلي کم پيش مي آمد که چنين صحنه اي را در شهر« خاش »شاهد باشيم .اين مسئله براي همه باعث شگفتي شده بود .
قطعا شهادت مردان خدا نيز چنين تشييع جنازه اي زيبنده است .او مردي بود که اکثر مردم منطقه او را مي شناختند و رفتار و بر خورد و خدمات شايسته او باعث شده بود تا در قلب آنها جاي گيرد .پس از تشييع جنازه در شهر «خاش» ،پيکر مطهر اين عزيز در شهر «زاهدان» و در نهايت در شهر و ديارش «ميمند» فارس با شکوهي خاص بر روي دستان مردم شهيد پرور آن منطقه تشييع شد و پس از آن در دارالترجمه شيراز، همان مکاني که در وصيت نامه خويش ذکر کرده بود به خاک سپرده شد .
منبع:رجعت سبز،نوشته ي علي محمد مودي،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377




وصيت نامه
وصيتنامه شهيد در زمان جنگ
بسم الله الرحمن الرحيم
بنام خداوند بخشنده مهربان
ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يقتلون وعداعليه حقا في التوريه والانجيل و القران و من اوفي بعهده من الله فاستبشرو ا ببيعکم الذي بايعتم به ذالک هوالفوز العظيم . آيه 110 سوره مبارکه توبه
(همانا خداوند خريده است از مومنان جانها و مالهاي ايشان را با آنکه باشد از براي ايشان بهشت .جنگ کنند در راه خدا پس بکشند و کشته شوند ،وعده اين است بر حق در تورات و انجيل و قرآن و کيست وفادار تر به عهد خود از خدا. پس شاد باشيد به سوداگري که سودا نموده ايد و اين است آن رستگاري بزرگ )
با سلام و درود به پيامبر اسلام حضرت محمد (ص) و امام زمان (عج) و نايب بر حقش امام خميني اين نجات دهنده مردم مسلمان جهان و ايران و نور چشم مسلمانان و مستضعفان زير ستم و زجر کشيده جهان که با اين رهبري پيامبر گونه خود و نهضتي که به حول و قوه الهي و نشات گرفته از احکام قرآن و اسلام و با خط مشي که از پيغمبر (ص) و ائمه گرفته است تمام ابر جنايت ها و ظالمان جهان را به لرزه در آورده . انشا الله هر چه سريعتر پرچم پر افتخار اسلام بر فراز قله اي سراسر جهان به اهتزاز در آيد و زمينه براي ظهور امام زمان (عج) فراهم شود و قانون حق و عدالت در جهان پياده شود . با سلام به ارواح پاک شهداي اسلام از صدر تا به امروز که در کربلاي ايران به فيض شهادت مي رسند و با سلام به رزمندگان اسلام و اين ملت قهرمان و شهيد پرور ايران .مسئله اي که بايد متذکر شوم ، انقلاب اسلامي از الطاف الهي بود که در سرزمين مقدس و لاله گون به نام ايران شروع شده و بعد از اين حرکت بود که مردم مسلمان ايران از زير ظلم و ستم رژيم منحوس پهلوي بيرون آمده و از آن لجن زاري که خط دهنده اش ابر قدرتها و استعمار گران مخصوصا آمريکاي جنايتکار بود نجات پيداکرد و در خط صحيح اسلام و قرآن قرار گرفته . باور کنيد که چون ملت ايران عملا در اين انقلاب سهيم هستند عظمت و واقعيت کلي آن را درک نکرده و اگر سري به خارج از کشور بزنيم ،اين حرکت تو فنده اي که در سراسر جهان فرا گرفته به عينه مي بينيم که چگونه مظلو مين و مستضعفين بر عليه ظالمان و مستکبران قيام کرده و مي کنند .
پس بنابراين قدر اين رهبر و اين انقلاب را بدانيد و چون ما به روز قيامت معتقديم و خداوند هم در قرآن مجيد نويد داده که من مشتري و خريدار جان و مال افراد مومن و صالح و با ايمان هستم و ما امانتي هستيم از طرف خداي بزرگ به دست پدران و مادران .پس خوشا به حال پدران و مادراني که اين امانت را به نحو احسن به صاحب اصلي خود بر گرداندند ،و اين نيست غير از اينکه جامعه مفاهيم و مطالب قرآن مجيد را درک نمايند که خوشبختانه اين مورد کم بيش براي مردم شهيد پرور و مسلمان ايران جا افتاده است .

سخني چند با خانواده ام :
پدر و مادر عزيزم ،مي دانم روزي که خداوند به من توفيق داد به جبهه بيايم اشک در چشمانتان حلقه زده بود ولي خودتان را کنترل کرديد و من هم مي دانم که بيشتر عمرم باعث ناراحتي شما بوده ام ولي مگر ما خودمان را مسلمان نمي خوانيم ،پس اگر مسلمان هستيم ،هر مسلماني وظيفه اي دارد و اين مربوط به چند سال بعد از انقلاب اسلامي نيست .از زمان پيغمبر اسلام (ص) و ائمه اطهار تا به امروز که ما خودمان را پيرو قرآن و پيغمبران و ائمه مي دانيم و تا زماني که مکتب و دين اسلام و قرآن در خطر است آرامش و راحتي نبايد داشته باشيم . بايد اين قدر مبارزه کنيم و با خون درخت اسلام را آبياري کنيم تا قدرتي غير از قدرت خدا در جهان نباشد .به قول امام عزيزمان خميني بت شکن تا بانگ «لا اله الاالله و محمدرسول الله» در تمام جهان طنين نيفکند مبارزه هست .پس بنابر اين فرزند شما هم مانند جوانان ديگر اين مرزو بوم که شايد خانواده اي تا هفت شهيد کمتر و يا بيشتر داشته باشد ،بايد در اين امر تلاش کند .من بارها خداي بزرگ را سپاس گفته ام که در خانواده اي متوسط به دنيا آمده ام و از اول با سختي و رنج آشنا شده ام و به خصوص بعد از پيروزي انقلاب خدا به من توفيق داده که راه اصلي را پيدا کنم و در ارگان مقدسي بنام جهاد سازندگي مشغول کار شوم و تا حد توان براي رضاي خدا و خدمت به مردم محروم و مستضعف قدم بر دارم .اميد است که هر چه سريعتر رزمندگان اسلام با پيروزي نهايي را ه کربلاي عزيز را براي مردم ايران باز نمايند و همه براي زيارت قبر امام حسين (ع) حرکت کنند .در ضمن اگر خداوند به من توفيق شهادت بدهد مبادا که زياد ناراحت شويد يا اينکه از جمهوري اسلامي توقعات بيش از حد داشته باشيد. به هيچ وجه به خاطر اينکه شهيد داده ايد وجهي يا امکاناتي نگيريد. چون شما فرزندتان را براي رضاي خدا و دفاع از اسلام داده ايد .
به تمام اقوام و خويشان و دوستان سلام برسانيد. از آنها بخواهيد اگر بدي و ناراحتي از من ديده اند مرا حلال کنند و به آنهايي که هنوز هم از واقعيت انقلاب و رهبري امام عزيزمان را درک نکرده اند ،بگوييد اين انقلاب چون بر اساس قانون خدا و قرآن و اسلام است و حق مي باشد، پيروز است .حال چه بخواهيد و چه نخواهيد ،پس چه بهتر که خودتان را با حرکت انقلابي وفق دهيد ،انشا الله خدا از شما راضي باشد .

به دايي غلام سفارش مي کنم که در خواندن نماز کوتاهي نکند چون ما هر چه داريم از همين عبادتها و راز و نياز کردن با خدا داريم ،پس از مدتي نتيجه مطلوب آن را درک مي کني .
و اما خواهرعزيزم؛ بارها دعا گوي تو بوده ام که خودت راه درست و آنچه رضاي خدا در آن است تشخيص داده اي ،اميد وارم در آينده هم به همين صورت اين راه را ادامه دهي .خواهشي که دارم آينده زندگيت را هم طوري انتخاب کن که تمام حرکات و اعمالت با توجه به رضاي خدا باشد .فردي که به عنوان همسر انتخاب مي کني فردي باشد دلسوز به اسلام و قرآن در خط امام و تلاش و کارش براي محرومين و مستضعفين باشد .البته مي دانم خودت اين را درک کرده اي .حجابت را حفظ کن چون شما خواهران مسلمان ايران رهرو راه فاطمه زهرا (س) هستيد .
و اما خواهر ديگرم :هميشه شکر گزار از خداي بزرگ باش .مبادا فشار زندگي شما را از ياد خدا و رابطه زنا شويي و تربيت صحيح اسلامي فرزندانتان باز دارد .چون زندگي به هر صورت مي گذرد. پس چه بهتر همه کار و زندگي را بر اساس رضاي خدا انجام دهيد .
برادرعزيزم حسين جان :تو بايد شب و روز شکر گذار خدا باشي که در اين موقع از زمان قرار گرفته اي که جو آن براي تربيت صحيح اسلامي و خدا گونه شدن آماده است .پس مبادا غافل شوي .من بارها افسوس مي خورم که چرا چند سال از عمرم در زمان رژيم منحوس پهلوي تلف شد و با ايمان ضعيفي که داشتم هيچ به فکر نبودم که رژيم ،جو ضد خدايي و اسلامي به وجود آورده و خوشا به حال آن جواناني که قبل از انقلاب حرکت اسلامي رهبر خود امام خميني را درک کردند و چه بسا که اکثر آنها الان به فيض شهادت رسيدند .ولي باز هم ناشکر نبودم و بعد از پيروزي انقلاب تا حد توان توانستم خود را نجات دهم. ولي تو ديگر نبايد بهانه اي داشته باشي ،جامعه به افرادي مومن ،با خدا و فداکار احتياج دارد . /8/4 /1362 محمد رضا قدمي

وصيت نامه ي دوم
به نام خدا

خدا آن مومناني را که در صف جهاد کافران مانند سد آهنين همدست و پايدارند بسيار دوست دارد .آيه 3 سوره مبارکه صف
همسر مهربان و خوبم
اول اينکه يکي از آيات مبارک سوره صف مهريه حضرت فاطمه (س) مي باشد .پس بنابر اين بر اساس آيه فوق بايد بر عليه کافران اسلام و قرآن مبارزه کرد. اين سوره مبارکه ،مسئوليت سنگيني بر دوش ما دو نفر گذاشته و بايد به مطالب آنکه مي فرمايد :هميشه بايد در صف جهاد کافران مقاوم بود تا موجب رضاي باري تعالي قرار گيرد .جامه ي عمل بپوشيم .در ثاني اميد وارم که خداوند به شما اجر و خير عطا فرمايد، چون تو مشوق من بودي و زماني که از کار خسته مي شدم با صحبتهاي خودت مرا دلگرم مي کردي و مي گفتي کار براي رضاي خدا خستگي ندارد. بعد از دو سال که از جنگ تحميلي مي گذرد و خدا به من توفيق داد که پا به اين سرزمين مقدس يعني جبهه که هر قدمش با خون جواني رنگين شده و از چنگال کافران و مزدوران عراقي بيرون کشيده شده بگذارم ،نه تنها مخالفت نکردي حتي با بر خوردت آمدن مرا به جبهه تاييد مي کردي و مي دانم که خيلي برايت مشکل بود. به هر حال دين اسلام و خدا و قرآن را بايد ياري نمود چون يک وظيفه است و اين امام عزيز که به اسلام حرکتي تازه بخشيد را نبايد تنها گذاشت. در ضمن اگر باز هم خدا به من گناهکار لطف نمود و شهيد شدم، مبادا ناراحتي به خود راه دهي ،ياد بياور خانواده امام حسين (ع) که بعد از شهادت امام ،يزيد لعنتي چه رفتاري با آنها نمود و آنها در برابر شکنجه و ناراحتي ها مقاومت مي کردند .از تو مي خواهم که در نماز ها و دعايت براي من طلب مغفرت و آمرزش نمايي .چون همانطور که برايت گفته ام قبل از انقلاب مرتکب گناهان بزرگي شده ام که اميدوارم خدا مرا ببخشد .سعي کن حتي المقدور در مجالس مذهبي و دعا شرکت کني چون همين مسجد و دعا و خواندن قرآن و نماز جمعه ها است که به وسيله آن دين و مذهب ما بيمه مي شود .از تو مي خواهم از ميثم خوب نگهداري کني يعني او را طوري تربيت کن که از همان کوچکي با خدايش ،قرآن و پيامبرش و ائمه و رهبر انقلاب آشنا شود و به اين صورت باشد که خودش آينده خودش را بر اساس حرکت اسلامي انتخاب کند .بايد طوري شود که فردي کار ساز و موثر براي اسلام و مستضعفين باشد . ان شا الله مردي دلير و خوب براي ياري اسلام و دين و قرآن ببار آيد ،مانند ميثم تمار که با تمام سختي و شکنجه يار با وفايي براي حضرت علي (ع) بود و اگر فرزند دومي هم خدا عطا فرمود او را بر اساس رضاي خدا تربيت کن . مقداري بدهي و طلب داشتم که مي دانم در جريان هستي ولي به عنوان تذکر نوشته ام و به خودت واگذار مي کنم هر چه که صلاح خدا و سعادت خودت در آن است بکن ولي خانواده ام را فراموش نکن ،چون آنها به تو خيلي علاقه دارند که اين هم از خوبي خودت است .بعضي مطالب را که در رابطه با پدر و مادرم نوشتم به تو مربوط مي شود توجه داشته باش. من براي رضاي خدا به ميدان قدم به اين ميدان گذاشته ام ،اگر صلاح مي داني موتور را بفروش و پولش را به حساب جبهه بريز ،سندش در جهاد خاش مي باشد .از طرف من از کليه قوم و خويشان و دوستانت به خصوص پدر بزرگوار و عمه هايت عذر خواهي کن ،مي دانم که داماد خوبي نبودم .ان شا الله که مرا حلال نمايند .
والسلام
با آرزوي طول عمر براي امام عزيز و پيروزي نهايي رزمندگان اسلام و نابودي لشکريان کفر محمد رضا قدمي




خاطرات
محسن اميريان:
در طول مدتي که ايشان مسئوليت جهاد سازندگي شهرستان خاش را داشتند همواره سه ويژه گي در ايشان بارز بود .
- عشق و علاقه به جهاد و خدمت در بلو چستان
- تلاش وافر و خستگي ناپذير
- شجاعت ،استواري
در خيلي از کارها ،همواره پيش قدم بود .در زمانيکه ،به يکي از اشرار منطقه ،دولت امان نامه داده بود و طبق مصوبه به شوراي تامين استان ،مي بايست که وسايل طايفه آنها از مرز به خاش حمل شود .ايشان تحت هيچ شرايطي حاضر به همکاري در اين کار نشد و حتي زماني که از سوي مسئول شوراي هماهنگي جهاد وقت استان با ايشان تماس گرفته مي شود که اين دستور مقامات است و بايد وسايل آنها را حمل نماييم ،مي گويد :
من با امکانات و ماشين آلات جهاد ،اجازه نخواهم داد وسايل افرادي که دستشان به خون جوانان اين کشور آلوده است حمل گردد و بسيار در اين راستا مقاومت کرد .اما زماني که بر اثر فشار مقامات امنيتي مجبور به همکاري شد .اين جمله را نقل کرد ،که براي حفظ حرمت جهاد بايد کليه علائم و نشانه هاي جهاد را روي ماشين هايي که در حمل اين وسايل نقش دارند پاک نمود و بعد از اين اقدام هيچ وقت حاضر به مذاکره و ديدار با آنها نگرديد .اين حرکت او باعث شده بود تا خشم اشرار منطقه بر افروخته شود .
چندين بار از سوي آنها تهديد شد و حتي زمانيکه از طرف همکاران به وي توصيه مي شود که چون همواره دير وقت از روستا بر مي گرديد ،حتي الامکان مسلح باشيد چون با اين وضيعت نا امن شهرستان خاش ممکن است که اشرار منطقه ،به جان شما سوء قصد کنند و شما را به شهادت برسانند .اما همواره ايشان مي گفت :منتظر اين چنين زماني هستم و عليرغم اينکه بر ايشان مقدور بود مسلح باشند ولي هيچ وقت به اين کار راضي نشدند .

محمدحسن دهمرده:
آري ،او عاشق اسلام و فرزند صالح انقلاب بود و علاقه شديدي به حضرت امام (ره) و حضرت آيت الله خامنه اي رهبر معظم انقلاب داشتند .به پيروي از ايشان کار را عبادت و محيط آن را مقدس مي دانست .در قداست کار ،خود سهمي بزرگ داشت .مراسم صبحگاه جهاد خاش که يادگار اين شهيد بزرگوار است خود حکايت از اين مسئله دارد در اين مراسم روحاني که هر روز در محوطه ساختمان جهاد خاش اجرا مي شد همه همکاران در يک محل جمع مي شدند و در حضورشان و به مدت 5تا 10 دقيقه آياتي چند از کلام الله مجيد تلاوت مي شد و پس از آن همه با هم و يک صدا دعاي هميشگي ياران انقلاب را مي خواندند و سپس با روحيه اي مناسب و همچنين آمادگي کامل کار روزانه شان را شروع مي کردند .محتواي دعاي مذکور به شرح ذيل است .
خدايا ،خدايا ،تا انقلاب مهدي از نهضت خميني محفظت بفرما .
خامنه اي رهبر به لطف خود نگه دار ،آمين يا رب العالمين

رضاقلي نجفي:
از آنجائيکه او خود نيز درد محروميت را کشيده و در خانواده اي مستضعف و مذهبي پرورش يافته بود ،در دوران عمر خويش سعي کرد تا يار و ياور محرومان باشد .او واقعا براي خدمت کردن به مردم محروم منطقه زمان و مکان نمي شناخت .در هر لحظه و در هر مکاني که صلاح مي ديد .به مردم خدمت مي کرد و آنچه که در توان داشت در طبق اخلاص نهاده بود .
بسياري از او قات که جهت انجام خدمت و نظارت کارها به روستاها مي رفت .تا دير وقت در منطقه بود و شب هنگام ،گرسنه به خانه بر مي گشت . وقتي از او مي پرسيدند که چرا از صبح تا کنون چيزي نخورده اي؟ مي گفت :صلاح نيست مزاحم روستاييان بشوم و يا وقتي که همسرش رو به او مي گفت ما هم در زندگي حقي داريم اگر ممکن است کمتر در گير کار باش .در جواب مي گفت :من براي خدمت به اين استان آمده ام و اگر افرادي مثل من اين کارها را انجام ندهند، پس چه کسي بايد اين کارها را انجام دهد .در برابر ساعت کاري که کار مي کنم حقوق مي گيرم .مقداري هم بايد براي رضاي خدا کار کنم،اجر شما را هم خدا مي دهد .اگر شما روستاييان محروم را ببينيد خودتان حق مي دهيد که براي بهتر شدن وضعيت زندگي آنها ،همه ي 24 ساعت را بايد تلاش کرد .
بيشتر فعاليت هاي عمراني که در روستاهاي شهرستان خاش صورت گرفته است مديون خدمات شهيد مظلوم قدمي است .هنوز هر وقت که به شهرستان خاش مي رويم .روستاييان منطقه ياد شهيد قدمي را در اذهان دارند و از خصلتهاي او که برايشان الگو بود ،همواره سخن به ميان مي آورند .
آنان جهادگراني چون شهيد قدمي را پيام رسانان انقلاب مي دانند و مي گويند که سالهاي سال در اين منطقه رفت و آمدي نبود ولي اين جهادگران آمدند و در اينجا با تلاش و کوشش شان انقلاب را به ما معرفي کردند .

حسين قائني:
با مردم بر خوردي خوب و صادقانه داشت و با آنها همانند يک برادر رفتار مي کرد .توجه اش به روستاييان منطقه آنقدر بود که جلوي پايشان مي ايستاد و اگر کاري داشتند تا جايي که از دستش بر مي آمد در حق آنها کوتاهي نمي کرد .حرفش اين بود که لذت خدمت دراين منطقه (سيستان و بلو چستان )را در جاي ديگر نمي بينم .

غلامحسين صمدزاده:
ايمان و اعتقاد او به اسلام و خداوند عين اليقين رسيده بود . از هيچ قدرتي به جز خدا هراسي به دل راه نمي داد .هيچ وقت تبسم نمي کرد. مگر اينکه رضاي خدا را در آن مي ديد .

حجت الاسلام صابري:
به نماز که ستون دين است اهميت زيادي مي داد .نماز يوميه اش را هميشه در اول وقت مي خواند و حتي الامکان سعي مي کرد که آن را با جماعت اداء نمايد .

رضاقلي نجفي:
در هر جا که بود ،چه در محيط کار و چه در محيط اجتماع، با شنيدن صداي اذان به هر نحوي که بود خود را به نزديک ترين مسجد جهت اقامه نماز مي رساند .اين خصوصيت در او آنقدر بارز بود که حتي همکاران او را در اين زمينه به عنوان الگوي خود قبول داشتند .افتخارش اين بود که محيط کارش محيطي است که اکثر همکارانش در صف نماز جماعت شرکت مي کنند .

حجت الاسلام اعرابي:
شهيد حاج محمد رضا قدمي سراسر زندگي اش را با اخلاص گذراند .عليرغم اينکه مسئول جهاد بود و امکانات زيادي در اختيار داشت ،از آن استفاده شخصي نمي کرد .حساسيت زيادي روي مصرف اموال و اعتبارات دولتي داشت و در درجه اول خود اين نکته را به شدت رعايت مي کرد و نسبت به استفاده شخصي ديگران از امکانات بيت المال حساسيت با لايي داشت .همواره بخشنامه ها و مسائل مالي را به شدت کنترل مي کرد .
روز اولي که به شهرستان خاش آمده بود .يکصد و پنجاه هزار تومان پس انداز داشت و به همکاران مي گفت :اگر شما ماشين فروشي سراغ داريد به من آدرس دهيد چون مي خواهم با اين پول يک ماشين بخرم تا از ماشين جهاد استفاده نکنم . اين حرف را با رها مطرح مي کرد .گويي از اينکه استفاده از ماشين جهاد را به او داده بودند نا راحت بود و نمي خواست که از آن استفاده کند .
با اينکه همسرش هم کار مند آموزش و پرورش بود بعد از چند سالي که از اين ماجرا مي گذرد در زمان شهادت باز فقط همين مبلغ يکصد و پنجاه هزار تو مان در حسابش موجود بود .
در ايام تابستان خانواده اش را به شهرستان شيراز مي فرستاد تا وقت زياد تري را براي کار کردن و انجام تعهدات در مقابل مردم منطقه داشته باشد .در شرايطي که همکاران مهاجر از غذاي خوابگاه جهاد استفاده مي کردند اما ايشان هيچ وقت راضي به اين کار نمي شد .او حتي ا لامکان در روز يک وعده غذاي گرم مي خورد و اغلب اوقات او نان پنير و سبزي و تخم مرغ مي خورد .

غلامحسين صمدزاده:
خدمت در جهاد را بسيار دوست مي داشت .وقتي که به ايشان پيشنهاد فرمانداري يکي از شهرستان هاي استان را دادند .فرمود :دلم مي خواهد در جهاد بميرم .همکاران به او به شوخي مي گفتند :حاجي پير شدي .هر کجا که باشي خواهي مرد .در جواب مي گفت :اگر خدا بخواهد ،نمي گذارد که پير شوم .
وقتي صحبت از انتقالي مي شد مي گفت :عجله نکنيد من در يکي از همين روز ها منتقل مي شوم و در حين تبسم دستش را به علامت افقي (تابوت ) حرکت مي داد که اينجوري .
بارها و بارها از ساعت 8 شب به بعد به ماموريت در دهستانها مي رفت .او گر چه پر کار و هميشه در جهاد بود اما هيچ وقت براي خودش اضافه کاري رد نمي کرد .فرزندان شهيد بار ها 3 الي 4 روز او را نمي ديدند .چراکه صبح خيلي زود به سر کار مي رفت و شب خيلي دير وقت به خانه بر مي گشت .
دختر معصومش که در زمان شهادت از اولين کساني بود که بر سر جنازه پدر حضور داشت .هميشه تشنه ديدار پدر بود .پدري که اگر چه هر شب در خانه بود .ولي بچه ها چند روزي او را نمي ديدند ،هنگامي که به هم مي رسيدند عاشقانه به آغوش پدر پرواز مي کردند .

حجت الاسلام سيد حسن مجد محمدي:
عشق به محافل قرآني ،همواره در دل شهيد قدمي موج مي زد .خانواده ،آشنايان و دوستاني که از نزديک او را مي شناختند ،در اکثر مصاحبه ها به اين ويژه گي او اشاره کرده اند .اغلب او قات بيکاري خود را به تلاوت قرآن و نهج البلاغه اختصاص مي داد .

همسر شهيد:
هميشه مي گفت:قبل از انقلاب خيلي از قرآن فاصله داشتيم ولي حا لا مي فهميم که چه چيز گرانبهايي در دست ما بوده ولي قدر آن را ندانستيم و اکنون که اين زمينه هموار است ،مي خواهم از اين موقعيت استفاده کنم .حتي در زمان مسافرت نيز به تلاوت قرآن و نهج البلاغه مي پرداخت .

خدابخش نارويي:
براي اين که همکارانش هم از اين منبع فيض محروم نباشند ،کلاسهاي قرآن را به نحوي بر نامه ريزي مي نمود که هر شب در خانه يکي از آنها بر گزار شود .تا هم مودت و دوستي بين همکاران مستحکم تر شود و هم اينکه با فرهنگ قرآن بيشتر آشنا شود .

حجت الاسلام سيدمحمد حسن مجد محمدي:
هر کجا که روضه و ذکر مصيبتي از معصومين (ع) بود ،با علااقه وافر ،در آن شرکت مي کرد .در منطقه خاش ،براي اينکه حسينيه اي بر پا شود .و شيفتگان مکتب اسلام و امام حسين (ع) بتوانند ،بيشتر در آن مکان حضور به هم برسانند و همچنين در ايام عاشورا براي احياي بر نامه هاي شهداي کربلا و مراسم مذهبي همواره تلاشي فراوان مي کرد و به آن عشق مي ورزيد .

اصغرهدايت نژاد:
هر کس که شهيد قدمي را مي شناسد و از شخصيت و خلق و خوي او با خبر باشد، مي داند که زمزمه هاي کلام يا حسين او ،هميشه سر زبانش بود و به تلاش و حرکت او معنا مي داد .

همسرشهيد:
آنقدر غرق کار و خدمت به محرومين بود که کمتر اوقات فراغت داشت .اگر فرصتي پيش مي آمد به ديدن پدر و مادر ،بستگان و همکاران مي رفت وقسمتي از وقت خود را صرف مصاحبت با بچه هايش مي نمود .به مطالعه کتب مذهبي مي پرداخت .حتي براي اينکه دوستي خويش را به همکاران ثابت کند در بر نامه هاي ورزشي آنها از قبيل مسابقات فوتبال و صعود به قله تفتان شرکت مي کرد .او براي کوهنوردي فرزندان خردسال خويش را هم با خود مي برد .

حجت الاسلام صابري:
همکاران شهيد قدمي در باره او قات فراغت او اينگونه نقل مي کنند :در يک روز که به اتفاق شهيد و همکاران بهسازي جهاد به منطقه تفتان مي رفتيم .منطقه وضعيت نابساماني داشت و رودخانه هاي آن طغيان کرده بود .در اين وضعيت با توجه به اينکه خطر طعمه سيل شدن هم بود .شهيد قدمي از ماشين پياده شد و پاچه هاي شلوارش را با لازد و داخل رود خانه شد تا ببيند که عمق آب چقدر است و وضعيت بستر رود خانه چگونه است .وقتي که به او مي گفتيم حاجي با ماشين از رود خانه عبور مي کنيم، مي گفت :اين کار درست نيست .اين ماشين از اموال بيت المال است که در دست ما امانت است .بنابر اين بايد از آن خوب نگهداري کرد .

يکي از خصوصيات باارزش ديگر آن بزرگوار که اکثر همکارانش به آن اشاره داشته اند ،اين بود که اگر مي خواست فردي را ارشاد و راهنمايي کند و يا از کار اشتباهي که کرده بود بر حذردارد دارد ،با اعمال خود الگوي او مي شد و يا در حين رفت و آمدهايي که به منزل آن فرد داشت ويادر حين ماموريتهايي مي آمد ،موضوع را به نحو سازنده اي با او در ميان مي گذاشت .
در جهت ارشاد و هدايت کارکنان زير مجموعه اش ،روش مطلوبي داشت . در حين رفت و آمد هايي که به منزل آن فرد داشت و يا در حين ماموريتهايي که پيش مي آمد ،موضوع را به نحو سازنده اي با او در ميان مي گذاشت .
در جهت ارشاد و هدايت کارکنان زير مجموعه اش ،روش مطلوبي داشت . هر وقت همکاري نياز به تذکر داشت آن فرد را سوار ماشين خودش مي نمود و به بهانه باز ديد از پروژه ها با خودش مي برد و در بين راه به او موضوع را تذکر مي داد و هدايتش مي نمود . اين کارش آنقدر موثر واقع مي شد که آن فرد بعد از تذکر ايشان اصلا اشتباهات گذشت را تکرار نمي کرد .

فرزند شهيد:
در زندگي فردي حسابگر و دقيق بود و تمام کار هايش بر نامه ريزي شده بود .براي زندگي اش سال مالي داشت و در پرداخت خمس و رد کردن حق سادات آنقدر دقيق بود که چيزي را از قلم نمي انداخت .نه تنها خود به اين امر مبادرت مي ورزيد بلکه ديگران را هم به انجام اين وظيفه ديني تشويق مي کرد .اگر جايي به مهماني دعوت مي شد و مي دانست که صاحب خانه اهل پرداخت خمس نيست مقدارغذايي که در آن مهماني صرف مي نمود حساب مي کرد و خمس آن را مي پرداخت .اگر مستمندي درب منزل را مي زد در صورتي که سفره پهن بود او را به سر سفره خويش دعوت مي کرد و غذايش را با او صرف مي نمود .

غلامحسين صمد زاده:
او فردي مدير و مدبر بود ،در کار براي خود هدف داشت .منطقه خدمتش را به خوبي مي شناخت و بر اساس واقعيت و در راستاي تحقق هدف که همان محروميت زدايي بود بر نامه ريزي مي نمود و بر اساس آن عمل مي کرد .سختي هاي راه را به راحتي تحمل مي کرد .مديريت او مبتني بر مديريت مشارکتي بود .نظر همکارانش را در کار ها جويا مي شد .به همکاران در کار اعتقاد داشت .بيشتر از يک کارشناس در محل اجراي پروژه ها تاثير سازنده مي گذاشت .در جلسات شوراي اداري شهرستان و غيره صداقت و شهامت ايشان ،زبانزد خاص و عام بود .ابتدا خيلي ها گمان مي کردند .که توان ايشان در کار مقطعي است ولي بر همگان ثابت شد که تازمان شهادت حتي يک لحظه دست از هدف خود بر نداشته است .هيچوقت مصالح و واقعيت ها را فداي منافع خود يا خواسته هاي ديگران نمي کرد .در کار خيلي جدي بود وبدون هيچگونه ملاحظه اي در برابر بعضي از خواسته هاي همکاران ،نه مي گفت .با اين همه ،صداقت و قاطعيت ايشان که به خاطر خدا بود ،باعث شده بود تا همه از صميم قلب به ايشان علا قمند باشند .

 

 

 

آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
خوش مي روي شهيد که در گامهاي تو
بس آفتاب شعله بر آفاق مي زند
خوش مي روي که رايحه آشناي تو
مضراب نور بر دل عشاق مي زند
خوش مي روي که لحظه شيرين انفجار
در عمق ژرف و خامش انديشه هاي ما
با گام استوار تو اي بيکرانه مرد
آتشفشان حادثه شد در کرانه ها
خوش مي روي که مطلع آتشفشان صبح
روشنسراي ساکت و آرام آفتاب
صد جامعه را دريد و صد سينه چاک کرد
در سوگ سرخت اي همه فرياد و التهاب
اي بيکرانه وسعت انديشه هاي تو
کي مي توان به لفظ و معنا ترا ستود
با وزن شعر و قالب تصويرهاي تنگ
آخر چگونه شعر تورا توان سرود
آندم که دست قاتل يغما گر زمان
پيمانه هاي صبر و تحمل شکسته بود
بر شاخه هاي سبز و شکوفاي زندگي
بوم سياه مرگ و مصيبت نشسته بود

آن لحظه که قامت استوارت اي عزيز
دست زمان به حنجره خاک مي نهاد
سيل سرشک ديده صد رهنورد پير
برقع ز روي چهره اندوه مي گشاد .
عبد الجبار کا کائي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : قدمي , محمدرضا ,
بازدید : 292
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

سال 1343 در اصفهان در خانواده اي متوسط و مذهبي به در نيا آمد .در اوايل کودکي مادرش را از دست داد .از 11 سالگي فعا ليتهاي مذهبي پرداخت .و در سن 18 سالگي فعاليت خود را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، آغاز کرد و در همان زمان ازدواج کرد .در سال 1366 اولين فرزندش متولد شد و دو سال بعد دومين فرزندش« فاطمه »به دنيا آمد .او همواره فرزندانش را از کودکي به نماز تشويق مي کرد .اکثر وقت خود را با برادران بسيجي مي گذراند و آنها را در فعاليت هاي مذهبي ياري مي نمود .به قرائت قرآن اهميت زيادي مي داد .بسيار صبور بود و در برابر مشکلات مانند کوه ايستادگي مي کرد .همواره مشکل گشاي برادران بود .او در سال 1372 به عنوان فرمانده گردان در شهر« سراوان»در استان« سيستان و بلو.چستان »مشغول خدمت شد .بيشتر اوقات فراغت خود را با سر گروههاي عشاير براي کمک و خدمت به ديگران مي گذراند .هدف او بر قراري امنيت در منطقه و خدمت به اسلام بود .در عمليات همواره برادران را به صبر و حوصله و پيروي از دستور العملها تشويق مي کرد و هميشه معتقد بود بايد طوري به اسلام خدمت کنيم که نزد شهدا شرمنده نباشيم. مي گفت :بايد در درجه اول اعتياد را ريشه کن کنيم .ايشان به همراه عده اي از دوستان چون شهيد« معمار»،« جندقيان» ، «رداني پور»و...در طول 4- 5 سا ل با اقدامهايي که انجام مي دادند موفق به انهدام ضد انقلاب در حد وسيعي شدند .در سا لهاي 69- 70 ضد انقلاب به راحتي مواد مخدر را به کوير مرزي ايران مي آورد و نا امني ايجاد مي کرد .به طوري که نا امني تا قلب کشور کشيده شده بود .براي مقابله با آنها لشکر«41 ثار الله »در مرحله اول مرزها را مسدود کرد و در مرحله دوم با ايجاد قرارگاهها به پاکسازي منطقه پرداخت که تيپ «سلمان» در اين کار نقش مهمي داشت .فعاليت اين شهدا موجب کشته شدن بيش از 50 نفر ضد انقلاب و دستگيري تعداد زيادي از عناصر اصلي آنها و مصادره اموال و انهدام 50 کاروان بسيار بزرگ و ايجاد امنيت در شرق کشور شد .سر انجام اين قهرمان ملي، در دي ماه 1373 طي ماموريتي به« ايرانشهر» به دست اشرار به شهادت رسيد و روح بلندش به آسمانها پرواز کرد .
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377



خاطرات
همسرشهيد:
شهيد اعتقادي راسخ به حضرت فاطمه زهرا (س) داشت. برايم تعريف مي کرد که دخترم فاطمه تازه به دنيا آمده بود .من به ماموريت رفتم .نبرد سختي بود. بسيار مقاومت کرديم تا اينکه ديدم نيروها شهيد شده اند و اشرار هم از مقابل مي آيند .در دلم گذشت که يا فاطمه زهرا فاطمه من هنوز با با نگفته است .در همين موقع گويا صدايي به من گفت به پشت سرت نگاه کن .ديدم که نيروهاي کمکي نزديک مي شوند و اشرار هم با ديدن آنها پا به فرار گذاشتند .به اطرافم نگاه کردم کسي را نديدم .

يک شب از ايرانشهر به سراوان مي رفتم .در پاسگاه به ما گفتند شما که با خانواده مي رويد اشرار جلوي شما هستند .آقاي اميني خنديد و گفت خدا هم با ماست .سوار شد و ماشين با آخرين سرعت حرکت کرد وقتي به سرعت ايشان اعتراض کرديم و گفتيم اگر اشرار ما را نکشند شما حتما ما را به کشتن خواهيد داد .
شهيد گفت :اگر ما شما را بکشيم از کشته شدن به دست اشرار بهتر است .به سراوان که رسيديم به سرعت ما را پياده کرد و دور زد و رفت وقتي که بر گشت به او اعتراض کردم که ما را همين طور دم در خانه مي گذاري و مي روي ؟
گفت :وقتي شما خدا را داريد من هيچ کاري نمي توانم بکنم .من رفتم که اگر اشرار ماشين را تعقيب کرده باشند من خودم با آنها در گير شوم و به شما آسيبي نرسد .
نصرت انصاري مقدم:
مخبر حرکت اشرار را اطلاع داده بود .ما زود تر از آنها در منطقه حاضر شديم و در چند نقطه کمين زديم .برادر ي روي ماشين رفت و وقتي که نور چراغهاي خودرو هاي دشمن را ديد به ما علامت داد و دستور داد که با توجه به کثرت دشمن درخواست مهمات پشتيباني کنم .
وقتي بي سيم را روشن کردم ديدم ارتباط ما با ايرانشهر قطع است و هيچگونه ارتباطي بر قرار نمي شود .موضوع را به ايشان گفتيم گفت :ارتباط ما امشب فقط با خداست .ما اينجا جز خدا کسي را نداريم .اگر چه نيروي ما در برابر آنها بسيار کم بود .گفتيم بچه ها منطقه را خوب نمي شناسيد .ولي ايشان گفتند ايرادي ندارد با شناختي که من از برادران دارم مي دانم که تا پاي جان هم مقاومت خواهند کرد .
برادر اميني نيروها را به درستي در جاي خود شان مستقر کرد و عمليات را با نام مقدس يا زهرا شروع کرديم و الحمد الله به پيروزي هم رسيديم .آن کاروان ،کاروان بزرگي بود که سران اشرار در آن بودند .
شهيد همواره در طول عمليات به برادران دلداري مي داد و مي گفت خدا را صدا بزنيد .يادي از شهدا بکنيد .امشب شب عمليات است ؛مطمئن باشيد خدا با ماست .

حسين يوسفي:
با دوربين جسد مطهر برادران را مي ديدم که چون ستاره ها در دشت پراکنده بودند .اشک در چشمان ما حلقه زده بود .يکي از آنها را مي شناختم پاسدار وظيفه بود .جواني مومن و صبور .اما امروز مثل قاسم ها روي زمين افتاده بودند .مي ديدم ولي نمي توانستم جلو بروم چند بار که خواستم پيشروي کنم با رگبار مسلسل مواجه شدم و مجبور شدم به عقب بر گردم .ضد انقلاب روي تپه هاي بلند مقابل ،مشرف بودند .با بي سيم از چابهار و نيکشهر به ما خبر دادند که نيروهايي براي کمک مي آيند هر آن منتظر بودم .از انجا به جاده نگاه مي کردم و مي ترسيدم که که مبادا نيروهاي کمکي هم گرفتار شوند .جاده امن نبود و هر آن امکان در گيري وجود داشت منتظر بودم تا خورشيد غروب کند شايد فرجي حاصل شود. ناگهان صداي خش خش آهسته اي شنيدم و گرماي دستي روي شانه ام احساس کردم .گفت :نترس برادر ما از چابهار آمده ايم .گفتم شما چطور آمديد جاده که بسته است – گفت از بيراهه آمديم .خيال کردي همانطور راست خودمان را به آغوش دشمن مي اندازيم .نه برادر هنوز خيلي کارها داريم .
موقعيت و کرو کي منطقه را براي او ترسيم کردم .کمي فکر کرد وقتي ماه با لا آمد همراه با گروهانش پياده راه افتاديم .مي دانستم وظيفه او نبود ولي احساس مسئوليت کرده بود و آمده بود .مي گفت :چون جسد شهداي ما روي زمين است حتي اگر کشته شوم بايد آنها را بياورم .با ديدن اراده محکم و پولادين او تسکين پيدا کردم .دلم به پشتگرمي برادر اميني قرص شده بود و گامها را استوارتر بر مي داشتم .با طلوع خورشيد ما نيز ستارهايمان را از دامن کوير آورده بوديم .

نصرت انصاري مقدم:
روزها از پي هم مي آيند و مي روند اما تو بي آنکه به آن بينديشي پشت سر مي گذاري .امروز هم يکي از همان روزهاست .آن روز ها ماموريت ها پشت سر هم بود ولي امروز ديگر اشرار تقريبا پاکسازي شده اند و سرزمين بلوچستان از جر ثومه فساد آنها پاک شده است .باد گرم دشت بر صورت و تن سيلي مي زند .خسته اي برادر !بغضي به اندازه تمام نامردي ها راه گلويت را گرفته .امروز تو فرمانده گرداني اما چرا تنها مي روي ،دل به دريا زده اي ،مي خواهي دشمن را بيابي و بر او کمين بندي .ايثارت را مي ستايم ؛آري تنها آمده اي تا تنها به ديدار معبود بشتابي .آرام قدم بر مي داري که مبادا صداي قدمهايت خواب را در چشم نا پاکان بشکند .تو خوب مي داني که آنها تاب قدمهايت را ندارند .پس آرام برادر زيرا مرا نيز طاقت از کف رفته .لحظه اي به عقب مي نگري دنيا در نظرت هيچ است پس به راهت ادامه مي دهي .گاهي فکر فرزندان راه را بر تو مي بندد و گاه تنهايي همسر . اما تو مي داني از چه راهي بروي با خودت مي گويي يک فرمانده بايد همه راهها را به خوبي بشناسد .نعره هاي دلت دشت را به لرزه در مي آورد اما تو استوار در مقابل آن مي ايستي .شب دشت را فرا مي گيرد اما تو آرامي .زيرا در دل شب ،ستارگان به تو راه مي نمايند و او نعره مي زند تو همان اميني هستي که ...
او نمي تواند تورا وصف کند و تمسخر او در تو اثري ندارد .فريادي بلند و رسا در گلويت مي تراود. من براي وطنم خدمت مي کنم اما شما چه ؟آنان تو را بي پاسخ نمي گذارند .تمام کينه شان را در حلقوم تفنگ ها ي پنهان شده در وجود تو خالي مي کنند چون تک درخت استوار بر پهناي دشت مي افتي .اما آنان نمي دانند که درخت ريشه در زمين دارد ،کور مال کور مال حرکت مي کنند در حالي که خنده هاي مستانه شان دشت را پر کرده. آنان مي روند تا پليدي بکارند اما تو ...و تو مي روي تا به وصال حق برسي .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : اميني , رجبعلي(محمدرضا) ,
بازدید : 218
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

جواد کريمي طاهري در سال 1341 ه ش در روستاي طاهر آباد درشهرستان کاشان در خانواده اي مومن چشم به جهان گشود .او در سال 1347 براي تحصيل علمي راهي دبستان رهنمون گشت .سپس در سال 1352 به مدرسه راهنمايي راوند در  کاشان رفت و در کنار تحصيل به خانواده در امور خانه و مرزعه کمک مي کرد .در سال 1355 به دبيرستان پا گذاشت .دوران تحصيل او همزمان با شکل گيري زمزمه هاي نهضت اسلامي به رهبري حضرت امام خميني بود . او نيز چون جوانا ن غيور اين مرزو بوم در مبارزات و راهپيمايي هاي و فعاليتهاي سياسي در زادگاه خود و در شهر کاشان حضور فعال داشت .در سال 1359 پس از اتمام دوره تحصيل دبيرستان تمام همت خود را صرف مردم و انقلاب کرد .در سال 1360 پس از عزيمت به سوي ايرانشهر به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در اين شهر در آمد. ابتدا در روابط عمومي سپاه در بخش انتشارات مشغول فعاليت شد و مسئوليت کتابفروشي سپاه را در سطح شهر به عهده گرفت .
تلاش بي وقفه و شبانه روزي و همچنين خلق و خوي نيکوي او مسئولين سپاه را بر آن داشت تا از وجودش بهره بيشتري ببرند و بدين سبب مسئوليت بخش اداري سپاه «ايرانشهر» را به او سپردند .وي در همين سال به« کاشان» رفت و ازدواج کرد و پس از انجام مراسم ازدواج ساده و اسلامي ،همراه همسرش به منطقه« بلوچستان» باز گشت و به فعاليت خود در سپاه ادامه داد .او در سال 1363 به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت و در عمليات غرور آفرين« بدر» شرکت جست و پس از اين عمليات در جبهه براي مدت زيادي ماندگار شد .فعاليتهاي پيگير و اخلاق و رفتار اسلامي او باعث شد که دوباره مسئوليت بزرگتري عهده دار شود. او به عنوان قائم مقام فرمانده سپاه پاسداران «ايرانشهر» منصوب گردد .اوضاع پريشان ناحيه سيستان و بلوچستان به ايشان و ديگر مردان سختکوش و دلاور نياز وافر داشت و او بايد وارث خون هزاران شهيد گمنام در خون غلطيده خطه تفتيده سيستان و بلوچستان مي شد .
پس از مدتي فعاليت در سپاه ايرانشهر در اواخر شهريور سال 1365 به عنوان قائم مقام فرمانده سپاه در« چابهار» منصوب و مشغول فعاليت شد و به خدمت شبانه روزي خود در چابهار ادامه داد . سر انجام وقتي براي خنثي کردن توطئه منافقان که قصد داشتند در روز 22 بهمن شهر« ايرانشهر» و« چابهار» را به آشوب بکشندو در حالي که از« ايرانشهر» عازم «چابهار» بود به دست منافقين کور دل شهيد گشت .از آن شهيد بزرگوار تنها يک فرزند دختر به نام «نجمه» به يادگار مانده است .
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377

 

خاطرات
غلامعلي زارعي:
چند روزي به تحويل سال مانده بود ،درختان لباس بهار پوشيده بودند .يک دسته پرستو از آسمان گذشت. نگاهش را به باغچه حياط دوخت ،گلهاي باغچه باز شده بود ،چند پروانه همديگر را دنبال مي کردند .پنجره را آهسته گشود ،عطر ملايمي در خانه پيچيد. خورشيد از پشت ابرهاي پراکنده سرک مي کشيد .ساعت، 12 را نشان مي داد. صداي بچه هاي همسايه که با هم بازي مي کردند به گوش مي رسيد .پنجره را بست وبه حياط رفت .قدري افسرده بود ،شير کنار باغچه را باز کرد و گلها را آب داد ،کار هر روزش بود .بعد نشست و پروانه ها را نگاه کرد .صداي اذان از مسجد بلند شد .سرش را بلند کرد .چند کبوتر در گوشه آسمان پرواز مي کردند .نجمه رفته بود پيش بچه هاي همسايه و هنوز بر نگشته بود .جواد هم از ديروز رفته بود زاهدان .دلش مي خواست الان جواد اينجا بود ؛نجمه هم بود ،کنار باغچه مي نشستند و در سايه ابر ها ناهار را سه نفري مي خوردند .بعد او مي رفت و براي هر سه نفرشان چاي مي آورد .اما ...
زنگ در به صدا در آمد .لابد آمده .به طرف در حياط به راه افتاد ،نجمه بود ؛با آن چهره کودکانه اش .با لحني بچه گانه پرسيد :- ما مان مامان جون ،با با نيومده ؟
نشست و دخترش را در آغوش گرفت .دستي به سرش کشيد و گفت :نه عزيزم ولي پيدايش مي شه .
بعد دست او را گرفت تا کنار راه پله رفتند .نجمه، لي لي کنان از پله با لا رفت .بعد روي پله اول نشست و دستهايش را زير چانه اش گذاشت و چشمهايش را بست .
آن روز صبح قرار بود بياد خانه ،دلش شور مي زد ،دائم به آيينه نگاه مي کرد ،گونه هايش قرمز شده بود. مادر هم که صبح زود رفته بود خريد .به اتاقش رفت و دفتر را برداشت ،قلم را لاي انگشتانش فشرد ،اما نتوانست چيزي بنويسد .دلش پر از حرف بود اما دريغ از يک کلمه ،هر چه به خودش فشار آورد فايده اي نداشت ،در گوشه اتاق چشمش به کتابي افتاد آه ...
يادش بخير ،چه روز هاي خوبي داشتيم .به ياد دبيرستان افتاد و آن دخترهاي شاد و سر زنده. يک لحظه همه دوستانش از جلوي چشمانش عبور کردند با آن کلاس کوچک و دوست داشتني ،خنده اي بر گوشه لب نشست .
چندين بار با داداش حميد به خانه شان آمده بود .مادر مي گفت جوان خيلي خوبي است و حميد يک روز از ايمانش تعريف مي کرد. خودش هم ته دلش احساس خوبي داشت .اما قدري مي ترسيد .
دوباره قلم را به دست گرفت و سعي کرد چيزي بنويسد .اما باز هم نشد و تنها چند خط کج و بي مفهوم بر صفحه دفترش ماند .
زنگ در به صدا در آمد .هول شده بود. دفترش را بست و چادرش را برداشت .در آينه نگاهي به خود انداخت و به طرف در به راه افتاد ،در را گشود ،مادر با لبخند هاي هميشگي در آستانه در ايستاده بود .
- سلام
- سلام دخترم ،چي شده ؟انگار هول کردي ؟
- نه مامان چيزي نيست .
- چرا ؟
- و بعد خنديد و گفت :اين ميوه ها را از دستم بگير .ميوه ها را از دست مادر گرفت و لب پاشويه حوض گذاشت .مادر به آشپز خانه رفت و او مشغول شستن ميوه ها در آب حوض شد .سيب هاي سرخ در آب با لا و پايين مي رفتند و گويا آنها با او قايم موشک بازي مي کردند .
مادر هم کمکش کرد .امروز مادر خيلي خوشحال بود مثل قديم ها يک ريز مي گفت و مي خنديد .با کمک هم اتاق پذيرايي را مرتب و گرد گيري کردند .
زنگ در به صدا در آمد ،دلش يکدفعه فرو ريخت ،نمي دانست چرا اينهمه هول شد ،مادر براي باز کردن در رفت و او از پشت پنجره نگاه مي کرد .
اول حميد وارد شد ،بعد هم آقا جواد ،لباس سبز سپاه تنش بود روي جيب سمت چپش عکس امام بود و چفيه اي دور گردنش پيچيده بود .ريش بلندش صورتش را دوست داشتني تر کرده بود .
جواد به مادر سلام کرد .
- مادر جون سلام ،حال شما خوبه ؟
- سلام پسرم شما چطوريد و بعد شروع به تعارف کرد .
صداي داداش و مادر بلند شد .مادر از کارهاي جواد مي پرسيد و آقا جواد آهسته و ملايم سوالهاي مادر را جواب مي داد .چاي ريخت و به سمت اتاق رفت ،سلام کرد ،جواد از جا بلند شد و سر به زير جواب داد .سيني چاي را جلوي آقا جواد گرفت .جواد اول قند را بر داشت و بعد چاي را ،سرش را بلند نکرد .تا بنا گوش سرخ شده بود .چاي را جلوي حميد گرفت و بعد هم جلوي مامان و همان جا نشست ،جواد نگاهش را به قالي دوخته بود ،حميد گفت :
- چايي تو بخور ،سرد نشه مرد مومن.
بعد هر سه خنديدند .
آن روز حرفهاي زيادي گفته شد .آقا جواد از خودش گفت و از اهداف و برنامه هايش ،و بعد هم رفت ،داداش هم به همراهش رفت .مادر هم گفته بود که آقا جواد را قبول دارد و داداش هم همينطور ،همه منتظر جواب او بودند. مانده بود که چه بگويد .
آن چهره نوراني و آن ريشهاي سياه پر پشت ،آن لباس سبز و آن همه سادگي و تواضع به دلش نشسته بود .
دست آخر هم بله را گفت و عروس سپيد بخت خانه ي هميشه سبز جواد شد .
روز عروسيشان يادش آمد ؛جواد همان لباس سبز تنش بود ،داداش حميد از آنها عکس مي گرفت .همه تبريک مي گفتندو آقا جواد مي خنديد .جشن عروسي خيلي مختصري داشتند ،فاميل دعوت بودند و تعدادي از دوستان .به همه خوش گذشت ،يادش آمد ،آن شب با جواد عهدي بسته بود ،همان شب اول ،وقتي به چشمهاي جواد خيره شد ،چيزي به دلش عبور کرد .جواد مي گفت زندگي شعار نيست .يادش آمد وقتي که جواد دير کرده بود ،آنوقت پرسيده بود چرا مرا در انتظار گذاشتي و جواد گفته بود ممکن است روزي براي هميشه در انتظار بماني .تنش مويه کرد و اشک چشمانش را شست .

صداي پاي او را به خود آورد ،چشمهايش را باز کرد ،دخترش نجمه بود ،درست با لاي راه پله ايستاده بود .هاج و واج نگاهش مي کرد و چند قطره اشک روي گونه هايش نشسته بود ،بلند شد و به طرف نجمه رفت ،بعد پرسيد :
- چي شده دخترم ؟
نجمه با صداي کودکانه اش گفت :ما مان پرواز يعني چه :عمو گفت با با پرواز کرد !!!
دنيا جلوي چشمهايش سياه شد ،دستش را به لبه هاي نرده گرفت تا نيفتد .
- چي مي گي دختر ؟
- مامان جون عموزنگ زد ،گفت :- با با پيش خدا رفته .
به طرف اتاق دويد ،گوشي هنوز آويزان مانده بود ،گوشي را گرفت .اما کسي حرف نزد .فقط صداي هق هق گريه بود .
ابرها به هم پيوسته بودند و صداي رعد و برق بلند شده بود .صداي زنگ در او را به خود آورد ،به طرف در حياط رفت ،نمي خواست باور کند که نجمه چي گفته بود ،در را باز کرد .نگاهش به ماشين سپاه افتاد ،دوست جواد پيراهن مشکي پوشيده بود ،برادرش حميد هم داشت گريه مي کرد .خداي من چي شده ؟نجمه به طرف دوست پدرش دويد ،مرد آهسته زانو زد و نجمه را در آغوش گرفت گونه هاي نجمه گرم شدند ،برادر حسين داشت گريه مي کرد ،آهسته بلند شد و در حالي که شانه هايش مي لرزيد گفت :
- خانم کريمي جواد هم به آرزويش رسيد ،تبريک مي گم .
يک لحظه دنيا جلوي چشمانش تيره شد .سرش گيج رفت و همانجا افتاد و ديگر چيزي نفهميد .باران کم کم شروع به باريدن کرده بود .چند پرستو با عجله به سمت آشيانه مي رفتند .گلهاي باغچه زير باران قد مي کشيدند .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : کريمي طاهري , جواد ,
بازدید : 161
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

سيد محسن صغيرا در تاريخ 5/2/ 1342 ه ش در شهر اصفهان در خانواده اي مذهبي و متوسط چشم به جهان گشود .از سال 1348 روانه مدرسه مي شود و شروع به پيمودن مدارج آموزشي و علمي مي کند .
سالهاي آخر دوره ي راهنمايي  سيد محسن  با انقلاب شکوهمند اسلامي همزمان بود .او با شعار نويسي بر در و ديوار به مبارزه با طاغوت پرداخت .
پس از پيروزي انقلاب در سال 1357 در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ناحيه« سيستان و بلوچستان» ثبت نام کرد و در مناطق  نيکشهر  و  قصر قند  مشغول خدمت گرديد .در همين سالها ازدواج کرد و سپس به جبهه اعزام شد. به دليل رشادتها و شايستگي هايي که از خود نشان داد به عنوان قائم مقام فرمانده گردان ويژه فاطمه زهرا (س)مشغول خدمت گرديد .سر انجام پس از سالها تلاش ومجاهدت در روز 21 بهمن 1364 در عمليات  والفجر 8 بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسيد .
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377



وصيت نامه
....دعا به امام امت يادتان نرود .دست از امام نکشيد و امام را ياري کنيد .جلوي ياوه گويان را ببنديد و نگذاريد هر کسي به اين انقلاب بد بگويد .حامي اين انقلاب باشيد کمک به دولت و جبهه در حد توان حتي اگر يک تومان باشد يادتان نرود .
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار .
اين نامه را يا نيمه وصيت نامه را تمام مي کنم .والسلام
به اميد پيروزي رزمندگان و موفقيتشان
8/11/ 1364 روز جمعه سيدمحسن صغيرا




خاطرات
فضل الله خاتمي چهارراه گشين:
زنگ چشم به در دوخته و خيره مانده بود .عقربه هاي ساعت خبر از گذشت زمان مي دادند .پدر نيز نگران و دلواپس بود .اما نگرانيش را در پشت چين و چروک چهره اش پنهان مي کرد .خيلي دير شده من مي ترسم بلايي سرش آمده باشد .
دلواپس نباش ،با لا خره حتما با دوستاش جايي رفته .
فکر نکرده حکومت نظاميه ؟!
لحظه ها پاور چين پاور چين مي گذشت .با لا خره صداي در را شنيد و محسن وارد شد
- کجا بودي تا اين وقت شب ؟جون به لب شدم مادر !!
- آخه پسر جان چرا وقتي مي خواي جايي بري به مادرت اطلاع نمي دي . نگاه پدر از روي صورت محسن لغزيد و بر روي دست رنگ آلود او حک شد .در يافت که محسن تا اين موقع شب بر روي در و ديوار شعار مي نوشته است .

اوايل شب بود که حاج احمد اميني به جمع ما پيوست .به شروع عمليات تنها چند ساعت مانده بود .حاج احمد پس از مشورت با سيد ،حمله و چگونگي عمليات را براي برادران بيان کرد و آنگاه نگاهي به آسمان کرد و گفت :خدا کند امشب باران ببارد .ما امشب براي استتار و پوشش دهي حرکت به برادران خيلي نياز داريم تا بتوانيم با تلفات کمتر وارد عمل شويم اما مثل اينکه امشب آسمان از هر شب صاف تر است .دعا کنيد، فقط دعا کنيد !
مراسم دعا شروع شد سيد محسن شروع به مداحي اهل بيت کرد .او به آقا امام زمان توسل جست .شور و حالي به وجود آمد. همه دست به دعا برداشتند صداي گريه و زاري از هر طرف بر خاست .
دقيقه ها و ثانيه ها نفس گير شده همه غرق در دعا و مناجات بودند .برادران بي امان اشک مي ريختند و نام مقدس بي بي فاطمه زهرا(س) را بر زبان مي آوردند .مراسم دعا به پايان رسيد .فرماندهان آخرين گوشزد ها را کردند .گروهان غواص با بررسي وسايل آماده بود .بچه ها از همديگر حلاليت طلبيدند .
فرمان حمله صادر شد .بچه ها سوار بر قايق به قلب دشمن زدند. چند لحظه بعد انگشتان بلند باران نغمه پيروزي را بر روي اروند و کارون مي نواخت .

شب بود که از آب بيرون آمديم .لباسهاي غواصي را در آورديم تا کمي استراحت کنيم و براي فردا آماده شويم .
به سنگر سيد محسن سر زدم .رضا موذن و اکبر غفاري دست به دعا برداشته بودند ولي از محسن خبري نبود .
به سنگر بر گشتم که کمي بخوابم اما خواب به چشمم نمي رفت .بي خوابي به سراغم آمده بود. از چادر بيرون آمدم .دوباره سراغ سيد محسن را گرفتم ولي هنوز نيامده بود .
يک راست به سوي کارون رفتم .در حال وضو بودم که يک مرتبه صداي خفيفي به گوشم رسيد .خوب گوش دادم .از نخلستان صداي دعا و راز و نياز مي آمد. جلو تر رفتم هر چه جلو تر مي رفتم صدا واضح تر شنيده مي شد .شبحي در پاي نخل بي سري نشسته بود و مي گفت الهي العفو ،الهي العفو ...خودش بود سيد محسن .

در زمان عمليات خيبر در هويزه به نيروها آموزش آبي خاکي مي داد .بعد از انجام آموزشهاي لازم هنوز در آب بوديم که ديديم سيد محسن چيزي با خود زمزمه مي کند .
- آقا سيد اگه مي شه کمي بلند تر بخوانيد .
صداي يکي از بچه ها بود که او را به خود آورد و او هم فارغ از اين که در کجاست و چکار مي کند .با صداي سوزناکي شروع به خواندن کرد .
اگه يک لحظه نگاهت کنم جواني مو من فدايت مي کنم
باوجودي که مي دونستي بدم کمکم کردي که اينجا اومدم
صداي هق هق بچه ها بلند شد و سيد همچنان مي خواند .
و بچه ها فراموش کرده بودند که مدت زيادي است که همچنان در آب ايستاده اند و سينه مي زنند .

حسين دهقان:
در عمليات والفجر مقدماتي براي با لا بردن توان رزمي نيروهاي بسيجي حرکات رزمي و آموزشي سخت و طاغت فرسايي را اعمال مي کرد .
يکي روز از تمرين هاي سخت سيد محسن را ديدم که در گوشه اي خلوت کرده و دست به دعا بر داشته و مي گويد :خدايا تو خوب مي داني که جز براي ايجاد آمادگي و با لا بردن توان رزمي و دفاع از حريم کشور و اسلام هدف ديگري ندارم .
خدايا نکند که تاکيد من در آموزش و تمرين زياد بسيجي ها را از من آزرده و ناراضي کرده باشد ،که اينان لشکر مخلص تو اند .

حميدنيلي پور:
آنقدر خاکي و فرو تن بود که هيچ وقت لباس سبز پاسداري را بر تن نمي کرد .
وقتي دوستان اصرار مي کردند مي گفت :پاسدار بودن و لباس سبز پوشيدن لياقت مي خواهد وقتي بچه ها دست از سرش بر نمي داشتند تا با لا خره تسليم دوستان شد و گفت :باشد فقط يک بار هم براي حمل جلوي تابوت !
وقتي سيد محسن شهيد شد .بچه ها در وسايلش دنبال عکسي مي گشتند که براي آذين روي تابوت او بگذارند .
در بين عکسهايش تنها يک عکس با لباس سبز پاسداري بود .

برادري که مي خواست ناشناس باشد:
ديگر از آوارگي و بي خانماني به تنگ آمده بودم و زجر مي کشيدم .
از نظر اقتصادي نيز وضع خوبي نداشتيم که براي زن و بچه هايم مسکني تهيه کنم .در همان روزها گروهي از بسيجيان جهت کمک به عشاير به نيکشهر آمده بودند و روز و شب کار مي کردند .
روزي کنار يکي از برادران بسيجي رفتم و درد دل کردم .با دقت به حرفهايم گوش داد . سپس گفت :غصه نخور من مشکلات را با کمک برادران بسيجي حل مي کنم .نامش سيد محسن صغيرا بود .
يک هفته بعد او و يکي از دوستان سپاهي اش همراه با دانش آموزان 6- 5 هزار خشت و ساير مسالح ساختماني را فراهم کردند ،بعد سيد محسن خودش شروع به بنايي کرد .
او واقعا زحمت مي کشيد و عرق مي ريخت. حتي گاهي پاچه هاي شلوارش را تا زانو با لا مي زد و به گل مالي مي پرداخت و مدت زيادي طول نکشيد که خانه نقلي زيبايي با همکاري بسيجي ها و ديگر دوستان براي ما ساختند .
در دل به آنها آفرين گفتم و خدا را شکر مي کردم که به فرياد من رسيده است .آنان به ظاهر خانه مرا ساختند ولي در حقيقت آن خشت ها ،خشت هاي بلوريني بودند که هر کدام با آن در بهشت براي خود خانه مي ساختند .

فضل الله خاتمي چهارراه گشين:
هر شب با ترس و لرز مي خوابيديم ،منتظر بوديم که ناگهان از خواب بپريم .
اشرار آسايش را از ما گرفته بودند .
بچه هاي کوچک را در کوچه و خيابان زير رگبار مسلسل مي گرفتند و به خانه ها هجوم مي آوردند و غارت مي کردند .برادران و همسا يگا نم را جلوي چشمانم با خنجر و تبر و کارد به شهادت مي رساندند .اشک در چشمانم حلقه زد .ديگر از اين وضع خسته شده بودم .
خدايا تا کي بايد شاهد اين صحنه هاي دلخراش باشيم .خدا يا به چه کسي پناه ببريم .خدايا خودت شر اين کفار بي دين را از سرمان کوتاه کن .نه آسايش بود و نه آرامش .حتي از لحاظ غذا و خوراک در سختي بوديم .با لا خره دعايم مستجاب شد .
نيروهاي بسيجي وارد شهر شدند و ديگر صداي رگبار گلوله در نيمه شب آسايشمان را به هم نمي زد و کودکان آزادانه در کوچه و خيابان به بازي مشغول بودند .
وقتي بسيجي ها آمدند و برادر «رخشاني» و برادر« سيد محسن صغيرا» بعضي روزها با مهرباني با بچه ها بازي مي کردند .مردم منطقه جذب اخلاق نيکو و لهجه شيرين ايشان شده بودند .
برادر محسن وقتي از اصفهان بر مي گشت براي بچه ها اسباب بازي مي خريد و براي ما بزرگتر ها هم هديه اي مي آورد .
آنها سربازان انقلاب و امام خميني بودند که براي ما آسايش و آرامش را به ارمغان آورده بودند .

جواد صغيرا(برادر شهيد):
وقتي از ماموريت به خانه بر مي گشت اولين کارش رسيدگي به درس و مشق ما بود و در حد امکان مخفيانه هديه براي ما تهيه مي کرد و به دست معلمان مي داد تا آنان نيز آن را به عنوان جايزه براي درس و يا اخلاق به ما مي دادند وما هر چه بيشتر براي خواندن درسهايمان تشويق شويم .
برايمان از حق والدين حرف مي زد و خود به آنها عمل مي کرد و اصلا خستگي در کارش نبود .

فضل الله خاتمي چهارراه گشين:
با بي رمق شدن گرماي تابستان خوشه هاي طلايي برنج در زير نور آفتاب مي درخشيد .پيرمرد به شاليزار نگاه کرد باد در دشت آواز مي خواند .خوشه هاي برنج خود را در دست نوازشگر باد سپرده بودند و به چپ و راست خم مي شدند .عطر برکت همه جا پيچيده بود .چهره پيرمرد اندکي در هم رفت. فکر آخرين مرحله کار( درو) پشتش را لرزاند .ايستاد و دستش را جلوي چشمش سايبان کرد و به دور دستها خيره شد .در مزارع همجوار گروه گروه مردان و زنان به کار مشغول بودند .با خو زمزمه کرد .کاش پسرم بود و کمکم مي کرد اما اميدي به آمدنش نبود .پسرش نامه داده و نوشته بود که با در خواست مرخصي اش موافقت نکرده اند حا لا ديگر اميدي به کمک او نداشت .
پيرمرد با داس قديمي خود آرام آرام درو مي کرد و جلو مي رفت .آفتاب داشت با لا مي آمد .پيرمرد خسته شده بود .گرمي دستي را روي شانه اش احساس کرد بر گشت و نگاه کرد .جواني با لباس خاکي بسيجي ؛خودش بود سيد محسن صغيرا .جوان با لبخندي گفت :سلام پدر جان کمک مي خواهي ؟لب خندي بر لب پيرمرد نشست .حس کرد تيزي داسش دو برادبر شده است .

نامش محسن بود از تبار علي (ع) از تبار پيامبر اکرم (ص) او عاشق جدش بود .يکي از نوحه سرايان سپاه سيستان و بلو چستان بود که با صدايي دلنشين مداحي مي کرد. نام ابا عبد الله که مي آمد منقلب مي شد .
يکبار به او گفتم :سيد در اين منطقه ملاحظه کن اسلحه نيست .با آن متانت و خلوص هميشگي اش گفت :اين عزيزان هم در جمع ما هستند و بايد با هم باشيم و وحدت داشته باشيم .شايد اين کار راهي براي شناخت جدم امام حسين (ع) باشد .
عشق حسين (ع) او را پر تحرک و عاشق کرده بود .
با صدايش و خلوصي که داشت بيشتر جوانان« نيک شهر» و« قصر قند» را به فعاليتهاي سپاه جذب کرده بود .با دعاي توسل و کميل به معبود ازلي توسل مي جست و انقلابي عظيم در دلها به وجود مي آورد .

اسماعيل دشتي:
ديدمش خرم و خندان بود با يک بغل توپ کيف و لباس ورزشي .گفتم :سيد اينها را براي چه مي خواهي تو کجا و ورزش کجا .
گفت :يعني مي گي از ما گذشته ؟
گفتم :نه سيد ،ولي اين همه توپ و لباس را مي خواهي چکار ؟
نکنه . مي خواهي تيم فوتبال راه بيندازي .
گفت :اتفاقا همين طور هم هست .اينها را براي بچه هاي نيک شهر تهيه کرده ام .
گفتم :مگه تو با بچه ها فوتبال هم بازي مي کني ؟
گفت :اختيار داري رفيق ،براي اينکه آنان را از چنگال عفريت اعتياد و تهاجم فرهنگي بيرون آوريم بايد به هر کاري دست بزنيم .

دکتر بلوکي:
سه شنبه شب به اردوگاه لشکر ثار الله در« اميديه » وارد شديم .سيد محسن هم آمده بود .خوشرو ،خوش لهجه و مهربان بود . بچه ها گردش حلقه زده بودند .
وقتي سياهي شب پنجه بر اردو گاه گذاشت .بچه ها دعاي توسل را شروع کردند .صداي گريه بچه ها تا دور دست شنيده مي شد .
آن شب چشمه هاي اشک آرام آرام مي جوشيد و تا پايان دعا همچنان ادامه داشت .مداح با صوتي حزين مي خواند و چنان گيرا و جذاب بود که اگر آدمي دلش هم از سنگ بود در آن شب بي گمان اشکش مي جوشيد .
مي دانم آن شب فرشتگان هم با ما همنوا بودند و مي گريستند. آخر مداح سيد محسن بود .

محرم سال 1362 خود را براي عمليات والفجر 4 آماده مي کرديم .آن شب من و سيد محسن براي انجام ماموريتي از قرار گاه خارج شده بوديم .وقتي بر گشتيم با سيل جمعيت بسيجي و سپاهي و پرچم هاي سياه رو به رو شديم .
حسينيه اي بر پا کرده بودند و گردانها دسته دسته وارد حسينيه مي شدند و عزاداري مي کردند .شور و حال وصف ناپذيري در بين دوستان حاکم بود .
سيد محسن در حالي که مي لرزيد گفت :انگار ما لياقت شرکت در اين مراسم را نداشتيم ولايق نبوديم که ناممان در دفتر عزاداران آقا ابا عبد الله ثبت شود .يکدفعه دست مرا گرفت و به سوي حسينيه دويد .وقتي به صورتش نگاه کردم حالت عجيبي داشت و ستاره هاي اشک در چشمانش مي درخشيد .وقتي بچه ها او را ديدند .بلا فاصله به طرف او آمدند و او را به سوي منبر هدايت کردند .سيد باآن صداي حزن انگيزش سه مرتبه فرياد زد حسين جان !
ناگهان حسينيه شور و حال ديگري پيدا کرد .هيات هايي که بايد با حالت سنتي خاص وارد مي شدند .ديگر فوج فوج وارد حسينيه مي شدند. به طوري که جاي سوزان انداختن نبود .سيد محسن شروع به مداحي کرد و صداي گريه و ناله افراد ستونهاي حسينيه را مي لرزاند .عده اي از بچه ها بيهوش شده بودند. سيد شور و حالي به وجود آورده بود ،آنقدر زيبا و حزن انگيز مي ناليد که همه خود را حرم آقا امام حسين (ع) مي يافتند .

مرتضي توسلي:
با طلوع اولين اشعه آفتاب سر گرم کار شدم .در روز 22 بهمن بود در شهر ها شور و غوقايي به پا بود .در همين فکر ها بودم که برادر ، اقبالي که در واحد تخريب لشکر ثار الله خدمت مي کرد از راه رسيد. تازه از خط بر گشته بود .شب قبل عمليات داشتند .وقتي سراغ بچه ها را گرفتم، ديدم رنگش تغيير کرد .گويا مي خواست چيزي را از من پنهان کند .گفتم خبري شده برادر ؟گفت :همشهري تان شهيد شده .شگفت زده شدم و گفتم :منظورتان کيست ؟گفت سيد محسن را مي گويم .وقتي خبر را شنيدم خيلي آشفته شدم .اصلا حال خودم را نمي فهميدم .خبر شهادت برادران زيادي را شنيده بودم که گاهي از نزيکان و دوستان صميمي خودم بودند ،ولي شهادت سيد محسن برايم خيلي ناگوار بود .
بايد ميرفتيم تا جسدش را بياوريم .با عجله به طرف اروند راه افتناديم چند نفر ديگر از بسيجي ها هم به کمک ما آمده بودند .
آب هر لحظه با لا و با لاتر مي آمد و جسد محسن را ناپديد مي کرد .با زحمت زياد خود را به پيکر محسن رساندم .صورتش زير نور ماه مي درخشيد .مثل اينکه آرام خوابيده بود ترکش خمپاره اي به پشت او اصابت کرده بود .
سعي کرديم جنازه را بيرون بياوريم اما تلاشمان به جايي نرسيد .هر چه ايشان را با لا مي کشيديم خودمان بيشتر در گل و لاي فرو مي رفتيم .به ياد غربت علي در شب دفن حضرت زهرا (س) افتادم و گفتم يا فاطمه جان مي خواهي قبر پسرت هم مثل قبر خودت از ديده ها پنهان با شد ؟جواب مادرش را چه بدهم اگر از من سراغ نيلو فرش را بگيرد .
صبح جنازه شهيد را به عقب منتقل کرده بوديم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : صغيرا , سيد محسن ,
بازدید : 238
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
در اسفند ماه سال 1343 ه ش در  زاهدان مرکزاستان سيستان وبلوچستان ،چشم به جهان گشود .
با توجه به علاقه و عشق فراوان والدينش به حضرت امام رضا (ع)، غلامرضا ناميده شد .دوران کودکي را در خانواده اي صميمي ،مهربان و مذهبي گذراند و به دوران دبستان رسيد .در سال 1350 وارد تحصيلات ابتدايي شد. با توجه به استعداد درخشان و ويژگي هاي اخلاقي نيکو مورد توجه مربيان قرار گرفت و همه به او علاقه مند شدند .او دوره ابتدايي را با رتبه ممتازي به پايان رساند و وارد مدرسه راهنمايي «دکتر محمد معين» گرديد و آن دوره را نيز با موفقيت کامل و به عنوان شاگرد ممتاز به اتمام رساند .
جهت ادامه تحصيل رشته رياضي فيزيک را بر گزيد و در دبيرستان شهيد دکتر« با هنر» مشغول به تحصيل شد .همزمان با تحصيل همکاري با انجمن اسلامي دانش آموزان را آغاز نمود و يکي از فعالين انجمن گرديد .سال دوم دبيرستان را که مي گذراند در اردوي يک ماهه اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان سراسر کشور در تهران شرکت نمود .پس از باز گشت به زاهدان ضمن تعميق همکاري و فعاليت با اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان ،وظيفه جديد بر عهده گرفت ،يعني به عنوان خبر نگار مجله آينده سازان فعاليت اجتماعي و فرهنگي ديگري را آغاز نمود .
او در دوران تحصيل نه فقط در زمينه درس ،بلکه به لحاظ اخلاقي نيز هميشه ممتاز بود ،به گفته صحيح تر ،هم در بعد علمي و هم در بعد اخلاقي و تربيتي و آنچنان که بعد ها عملا ثابت کرد ،در بعد ايمان نيز نمره ممتاز گرفت و نشان داد که يک انسان ترازاول درآيين اسلام است .
در هر سه بعد پيشرفت واقعي يعني :علم –اخلاق – ايمان گام بر مي داشت .علاوه بر اينها تلاش نمود به نحوي به صدور انقلاب اسلامي به خارج بپردازد ،لذا با به دست آوردن نشاني افراد مورد نظر در کشور هاي مختلف آسيايي و اروپايي ،از جمله : «هندوستان »، «پاکستان» ، «نروژ»، «سوئد»، «انگلستان» و ...با آنان ارتباط مکاتبه اي بر قرار نموده و از اين طريق در بسط و گسترش انديشه ديني و انقلابي ،فعاليتي خيره کننده به ظهور رساند .وقتي در سال سوم دبيرستان درس مي خواند ،مسئوليت« اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان استان سيستان و بلو چستان» به او سپرده شد و او تا پايان دوره دبيرستان در اين مسئوليت خطير ،در راه تعميق آگاهي هاي ديني و رشد بينش سياسي جوانان ،سعي بسيار نمود .او عاشق علوم ديني و تحصيلات حوزوي بود ،و به خاطر همين علاقه شديد ،پس از اتمام دوره متوسطه در کنکور دانشگاه ها شرکت نکرد .
و در سال تحصيلي 1362- 1361 وارد حوزه علميه« امام جعفر صادق(ع) زاهدان» گرديد و در محضر اساتيد ارجمند آن حوزه به يادگيري علوم ديني پرداخت تا به خواست ديرين و قلبي اش که مطالعه گسترده و ژرف در امور ديني و پژوهشي در آنها بود جامه عمل بپوشاند .
تحصيل او در حوزه مقارن با سال آغازين جنگ عراق عليه ايران اسلامي بود ،در جبهه ها کمبود نيروي انساني احساس مي شد .در اين اثنا دل بي قرار شهيد« پيشداد» عزم جبهه کرد وخواست حضور پر رنگ و عاشقانه اي در جبهه هاي خون و آتش يابد و آن را مرام خويش عملي سازد چرا که آنرا مرحله اي اساسي در تکامل عقيدتي مي دانست .
در ابتدا ،به عنوان نيروي رزمي عازم شد ،به مرور که از حضورش در جنگ مي گذشت آبديده تر شد و ضمن مهارت هاي گوناگون و به همراه داشتن خمير مايه وجودي و تقوا ،به سرعت مدارج گوناگون را طي نموده و مسئوليت هاي مختلفي در رسته هاي مورد نياز به او سپرده شد ،از جمله ،بيسيم چي گردان ،فرمانده گروهان ،معاونت گردان ،پيک فرمانده تيپ ولشگر.او در تمام مسئوليتها به خوبي وظايف محوله را انجام داد . عارفي بود که گويا براي گذر از بعضي منازل سير و سلوک عاشقانه ،جنگ را بر گزيده و تکامل اخلاق عملي خويش را در آن وادي جستجو مي کرد .آن عارف مجاهد به الگو و اسوه اي تبديل شده بود که بسياري از رزمندگان و مجاهدين طريق حق ،رفتار و اخلاق اورا سرمشق خود قرار داده بودند .
آخرين حضور جسماني او در جبهه هاي جنگ هنگامي بود که مسئوليت فرماندهي گروهان« حضرت ابوالفضل العباس(ع) »را عهده دار بود .در عمليات« والفجر هشت» در ساحل« اروند» ،پرنده روح بلند پرواز عاشق و بي قرارش ،قفس تنگ تن را تاب نياورده و سبک بال ،لبريز از تمناي آزادي و پرواز ،رقص کنان به شوق ديدار در سماع عشق پرواز کرد تا بر شاخسار طوبي نشيند و ذکر دوست ،دوست را با لبخند هاي شيرين چه چه زند .
منبع:تبسم آسماني،نوشته ي مسعود خندان باراني،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377


وصيت نامه
بسمه تعالي
الحمدالله الذي انجز وعده ونصرعبده و اعزجندهولنبلونکم بشي ءمنالخوف والجوع نقص من الاموال والانفس والثمرات و بشرالصابرين
الذين اذا اصابتهم مصيبه قالو انا الله و انا اليه راجعون
اشهدوان لا اله الا الله وحده لا شريک له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و اشهدان عليا و اولاده المعصومين حجج الله .
اين وصيت بنده حقير و ذليل و ضعيف و رو سياه مرتضي پيشداد مي باشد که در کمال صحت و سلامت و آزادي نوشتم ،شهادت مي دهم که اهل بيت عصمت و طهارت در راه خدا مصائب عظيمي را تحمل کردند .
و شهادت مي دهم که هر کس به آن رسول ظلم کرد و آنانکه به اين اعمال راضي بودند همگي در آتش جهنم تا ابد در عذاب خواهند بود .
يا ابا عبدالله، اني مسلم لمن سالکم و حزب بمن حاربکم .
خداوندا تو را به حق فاطمه الزهرا (س) قسم مي دهم دست ما را از دامان اهل بيت پيامبر (ص) کوتاه مگردان .
خداوندا به عنوان بنده اي رو سياه و ذليل رو به در گاه تو کرده در حاليکه بر گناهانم مقرم و اعتراف مي کنم. به ظلمت نفس اعتراف مي کنم، خودم به هيچ وجه لياقت نداشتم و ندارم که در جبهه نبرد حق عليه باطل شرکت کنم و اين تو بودي که از راه لطف و کرم اين توفيق را به من عنايت کردي. حال چگونه تصور کنم که در ميدان نبرد رهايم کني و کمکهايت را از من دريغ نمايي. هيهات ،خداوندا ،تو کريم تر از آني که با موجودي ضعيف اينگونه رفتار کني ،هميشه اشتباه از کوچکتر ها بوده و بخشش از بزرگها .خداوندا تو خود مي داني که کوچکترين ذره نا چيز من هستم و بزرگترين موجودي که در وصف نگنجد تويي ،پس اشتباهات را بر اين بنده ببخش .
بار الها :عمري است که حسين حسين مي گويم ،درست است که اين حال را هم تو دادي ولي اگر مرا به جهنم ببري (که سزاوار آنم ) حسين تو ناراحت خواهد شد. ناراحتي امام حسين ناراحتي مادرش زهرا اطهر (س) خواهد بود و ناراحتي فاطمه زهرا ناراحتي رسول تو و در نهايت ناراحتي تو خواهد شد ،پس با فضل و کرم خود با من رفتار نما و به احترام پيامبر (ص) و اهل بيتش بر من ببخش جرم و گناهم را .
وصيت مي کنم همه را به تمسک جستن به معصومين (ع) .بر شما باد نماز اول وقت و جماعت .بر شما باد اطاعت از ولايت فقيه ،بر شما باد قرائت قرآن ،بر شما باد کمک مالي و جاني به جبهه ،بر شما باد حفظ حجاب اسلامي .
خانواده عزيزم اگر خداوند توفيق داد و مرا به لقاء خود رساند ،نمي گويم گريه نکنيد ولي به ياد علي اکبر حسين و قاسم گريه کنيد . به ياد داشته باشيد که من با توفيقات الهي براي ياري دين خدا و لبيک گفتن به نداي حسين (ع) به جبهه آمده ام و سراسر امانتي بودم از خداوند نزد شما و حال خداوند امانتش را گرفته ،لذا براي چيزي که مال خودتان نبوده زياد ناراحت نشويد .
حضرت زينب (س) را الگوي خود قرار دهيد که همه مصيبتها را براي رضاي خدا تحمل کرد .اگر زحمتي نيست نماز ها و روزه هايي را که مدتش را مي دانيد به جا آوريد .برايم طلب آمرزش کنيد و از خدا بخواهيد عاقبت ،ما را مسلمان بميراند و عاشق اهل بيت (ع) .
به عليرضا بگوييد که برادرش براي ياري امام حسين (ع) رفت ،اگر چه 1400 سال فاصله زماني بود ولي در سفر روحاني ،مال و مقال مطرح نيست .راهم را ادامه دهيد و قدر امام امت را بدانيد .
هيچ حقي به گردن کسي ندارم و همه را بخشيدم اميدوارم هر کس به گردن من حقي دارد به بزرگواري خودش بر من ببخشد و حلالم کند .
ضمنا مبلغ 400 تومان به برادر منصور محمدي بدهکارم ،آدرسش را از نامه ها که داده و در اتاقم هست پيدا کنيد .
اين وصيت نامه را با آزادي کامل نوشتم به اميد پيروزي لشکر اسلام
بار الها سوي تو با چشمان گريان آمدم
با دلي افسرده و حالي پريشان آمدم
گربخواني ،يا براني کي روم از درگهت
بنده ام من با اميدي نزد سلطان آمدم
کرد گارا من زاعمالم پشيمان آمدم
سوي تو با حال زار و چشم گريان آمدم
نااميدم از هر اميدي جز اميد عفو تو
با اميدي اي اميد نا اميدان آمدم
نوشتم در تار يخ 15/ 11/ 1364 در حوالي اهواز .
حقير سرا پا تقصير مرتضي ابن تراب (غلامرضا پيشداد)



خاطرات
خواهرشهيد:
از همان دوران طفوليت عدالت ،انصاف و گذشت را پاس داشته ،مهرباني را نثار همگان مي نمود. دريک بازي دسته جمعي که با بچه هاي همسن داشت ،يکي از بچه ها به نحوي قصد پايمال کردن حق ديگري را داشت، سيد مرتضي به عمل او اعتراض کرد ،از همان موقع مي شد ديد که مهرباني و گذشت اساس زندگي کودکانه اوست .
يادم مي آيد ،يک روز بدون اجازه ،يکي از بهترين اسباب بازي هاي او را بر داشته با آن مشغول بازي شدم ،اما ضمن بازي ،ندانسته خرابش کردم ،از نگراني نمي دانستم چکار کنم با عجله ،آن اسبابازي شکسته و خراب را روي کمدش گذاشتم و نشستم به انتظار آمدن و عکس العمل اعتراض آميز شديد او .وقتي آمد و اسباب بازي را ديد ،با کمال تعجب ،نه تنها اعتراضي نکرد ،بلکه با متانت و گذشت خاصي ،تنها اسباب بازي را بر داشته و مشغول تعمير آن شد ،بر خورد او با اين مسئله که به نظر من خيلي هم مهم بود آنگونه آرام بود که گويا اصلا اتفاقي نيفتاده .چند روزي گذشته بود که من با شرمندگي از کاري که کرده بودم از مرتضي عذر خواهي کردم .

پدرشهيد:
ضمن يک بازي دوستانه فوتبال ،پاي غلامرضا شکست و او اجبارا حدود سه ماه در خانه بستري گرديد ،در آن هنگام دانش آموز دوره راهنمايي تحصيلي بود .
معلمان و همه همکلاسي هايش ،پيش بيني کردند که او آن سال قبول نخواهد شد ،در اصل قبولي اورا امري غير ممکن مي دانستند .سه ماه فاصله افتادن بين او و کتاب و مدرسه زمان کمي نبود و به نظر مي آمد قابل جبران نباشد .
به هر صورت پس از سه ماه مجددابه مدرسه باز گشت وبه کمک دوستانش ، با مشکلات فراوان تلاش زيادي نمود تا عقب افتادگي هاي درسي اش را جبران کند .آن سال به پايان رسيد ؛بر خلاف انتظار همگان و در کمال تعجب مشاهده شد ،آن سال هم مثل سالهاي قبل سيد مرتضي (غلامرضا) شاگرد اول شده .اين امر تحسين همه را بر انگيخت و بر اين نکته صحه گذاشت که اراده محکم وپشتکار اعجاب انگيزوي کاري غير ممکن را ممکن کرده است .

پدرشهيد:
چون سمت رانندگي اداره را بر عهده داشتم ، ماشين اداره در اختيارم بود .صبحها که قصد عزيمت به اداره را داشتم ،به سيد مرتضي پيشنهاد مي کردم او را هم به مدرسه برسانم ،اما اکثر مواقع از سوار شدن امتناع مي کرد ،وقتي علت کار را از او مي پرسيدم پاسخ مي داد :پدر جان ،استفاده از ماشين دولتي براي شما که در حال خدمت هستيد مجاز و حلال است ،ولي براي من حرام ،چون مال بيت المال است .
هر از گاهي هم که بنا بر دلايلي و به خاطر اصرار بيش از حد من، به اکراه قبول مي کرد تا او را به مدرسه برسانم ،هنگام پياده شدن از ماشين ،مي توانستم در نگاه و حرکات او ناراحتي بيش از اندازه اش را از اينکه سوار ماشين شده ،بخوانم .

پدرشهيد:
وقتي مرتضي موفق به اخذ ديپلم متوسطه در رشته رياضي – فيزيک گرديد ،تمام شواهد نشان دهنده اين بود که در صورت شرکت در کنکور سراسري دانشگاه ها پذيرفته مي شود ،اما عليرغم گفته ي همه آشنايان اصلا براي شرکت در آزمون ثبت نام نکرد .
وقتي با تعجب و کمي هم با اظهار ناراحتي علت اين امر را از او پرسيدم ،با خونسردي ،لبخند زنان جوابي به ظاهر قانع کننده داد که :
- ترسيدم در دانشگاه قبول نشوم ،
به خوبي مي دانست که نه تنها من بلکه هيچ کس حرف او را باور نمي کرد ،زياد طول نکشيد که همه ما دليل اين کار او را فهميديم ؛ در همان سال ،به خاطر علاقه فراواني که به علوم ديني داشت ،بدون مشورت با هيچ کس ،حتي بدون اطلاع من ،که نزديک ترين فرد به او بودم در حوزه علميه امام جعفر صادق (ع) زاهدان ثبت نام کرد .سيد مرتضي آنقدر از انتخابش احساس رضايت نموده ،با جديت و عشق مشغول به تحصيل در حوزه شد که من احساس کردم ،بهترين انتخاب را نموده است .وقتي خوشحالي واقعي او را در اين راه ديدم ،من هم واقعا خوشحال شده و اظهار رضايت قلبي وجودم را پر کرد .

يحيي امين:
بعد از اخذ ديپلم روزي من و شهيد پيشداد ،که چون دو يارو غمخوار هم بوديم ،نشستيم به صحبت ؛در ضمن گفتگو حرفمان به بحث ادامه تحصيل رسيد ،از او در مورد علاقه اش و اينکه چه رشته ايي را براي ادامه تحصيل در دانشگاه انتخاب مي کند پرسيدم .راستش انتظار داشتم که حد اقل از رشته هاي مهندسي سخني به ميان آورد ،چون درسش خيلي خوب بود و حتما در مهندسي پذيرفته مي شد .
- او در پاسخ گفت :من به حوزه علميه خواهم رفت . اصلا انتظار نداشتم او در کنکور شرکت نکند ،آنهم با قبولي دررشته مشکل رياضي فيزيک و بعد از تحمل سختي هاي زياد در دروس سنگين اين رشته و گرفتن ديپلم و نمره خوب ...واقعا برايم عجيب مي نمود .شنيده بودم که کساني با ديپلم رشته علوم انساني به حوزه رفته باشند ،اما با رياضي – فيزيک که ظاهرا ارتباط چنداني با درسهاي حوزوي نداشت ...لذا با عجله و شگفت زده به او گفتم :با اين استعداد درخشان و معلو مات گسترده ،تو مي تواني در بهترين رشته هاي دانشگاهي قبول شوي ،آخر چرا ...؟او با خونسردي عجيبي پاسخ داد که :امين جان ،همه اينها که مي گويي درست است اما بعد از انديشه فراوان ،قلبا به اين نتيجه نهايي رسيدم که بايد به حوزه بروم ،زيرا که اين کار – يعني تحصيل در حوزه علميه را به عنوان يک فريضه ،بر خود واجب مي دانم .

آيت الله عبادي امام جمعه سابق مشهد:
شهيد پيشداد از ثمرات حوزه علميه زاهدان بود .اوعلاو بر اينکه در زمينه دروس حوزوي و اخلاق حسنه ،طلبه اي نمونه به حساب مي آمد و يک روحاني واقعي بود که عميقا ارزشهاي ديني و اعتقادي را باور داشت .در رابطه با مسئله جنگ و دفاع مقدس از دستاوردهاي انقلاب اسلامي مان علاوه بر حضور فعال در جبهه نبرد حق عليه باطل ، به عنوان يک مشوق بزرگ ،به ديگر طلاب حوزه رهنمود داده و آنها را ضمن آگاهي بخشيدن نسبت به مسئله مهم جهاد ،به شرکت در جنگ به عنوان نيروي رزمنده ترغيب مي نمود و در اين کار توفيق يافت . سخنان بر انگيزاننده اش با اقبال عمومي طلاب رو به رو شد که يک زمان از 70 طلبه که در حوزه علميه زاهدان مشغول تحصيل بودند ،65 نفرشان راهي جبهه گرديدند .و از آن سروران ارجمند در يک عمليات هشت نفر شهيد شده و سه نفرشان به افتخار نام جانباز مفتخر گرديدند ،به طوري که ملاحظه مي شود ،از اين نظر ،به نسبت تعداد افراد ،در سطح کشور ،حوزه علميه زاهدان بيشترين شهيد و جانبازان را تقديم پيشگاه انقلاب نموده و گوي سبقت را از تمامي مراکز آموزشي کشور ربوده است ،و در راه کسب اين افتخار بزرگ ،سهم شهيد پيشداد از همه بيشتر و قابل تحسين بوده است .

شهيدحجت الاسلام علي مزاري:
شهيد پيشداد در تمام مراحل تحصيل ،شاگردي نمونه و ممتاز بود ،از دوره ابتدايي گرفته تا زمان تحصيل در حوزه علميه امام صادق(ع) زاهدان و اين نشان از ضريب هوشي بالاي او داشت .البته او فقط در زمينه تحصيل ممتاز نبود ،بلکه در کنار علم آموزي ،تربيت اخلاق و باز سازي روحي را وجهه همت والاي خويش ساخته بود و در اين راه و گام نهادن در طريق قرآن سعي مداوم مي نمود .در کتابخانه شخصي اش علاو بر کتب مرتبط با الهيات و معارف اسلامي ،کتاب هاي ساير علوم از جمله ،نجوم ،فيزيک ،رياضي و ...شاخه هاي گوناگون علمي وجود داشت .تقريبا تمامي او قات وي با مطالعه آن کتابها و پژوهش و تحقيق مي گذشت. گستر دگي موضوعات مطالعاتي و پژوهشي شهيد نشان دهنده وسعت نظر و ذهن علمي در ايشان است.اوداراي طرحها و ايده هاي نو بود و مي خواست در آينده نسبت به ساخت بعضي طرحها اقدام کند که طرحي در زمينه ي کاربرد« ليزر» از آن جمله است.
شهيد پيشداد به يک معنا عاشق کتاب و مطالعه بود و در اين راه آنقدر جديت نشان مي داد که وقتي شروع به مطالعه يک کتاب مي کرد ،تا کتاب به پايان نمي رسيد آنرا زمين نمي گذاشت .استاد بزرگوار و مربي اخلاق حاج آقا کرباسي در مراسم بزرگداشت شهادت ايشان فرمودند :
اگر حوزه علميه زاهدان هيچ محصولي جز شهيد پيشداد نمي داشت ،- تنها همين محصول – در بيان موفقيت و فلسفه وجودي حوزه کافي بود .
محمود هاشمي:
در سال 1363 که شهيد پيشداد ،در حوزه علميه امام جعفر صادق (ع) زاهدان مشغول تحصيل و کسب علوم ديني بود ،به دليل علاقه اي که به کارهاي فني و علمي ،از جمله فيزيک داشت ،به خاطر اينکه بتواند از علم در جريان جنگ بهره گيرد ،شروع به کار بر روي ايده سلاح ليزري نمود .او مدتي قريب به شش ماه مشغول مطالعه کتب تخصصي فيزيک و مرتبط با آن ايده گرديد .پس از طرح هاي مختلف و آزمايشات گوناگون که خودش ترتيب مي داد ،سر انجام ،اسلحه ليزري مورد نظرش را طراحي نموده و نمونه سازي کرد .
هنگامي که عازم جبهه شد ،آن اسلحه ليزري را به فرمانده قرار گاه نوح نبي (ع) هديه نمود تا در موقع مقتضي و مناسب در عمليات بر عليه جبهه کفر به کار گرفته شود .
شش ماه از شهادت شهيد پيشداد گذشته بود که دو تن از برادران پاسدار که تا آن وقت آنها را نديده بودم به من مراجعه کرده و سراغ شهيد پيشداد را گرفتند. به آنها گفتم: نشاني خانه شهيد را مي دانم .گفتند که آنها را به خانه شهيد ببرم ،آنها را به گلزار شهدا بردم .وقتي از شهادت شهيد پيشداد آگاه شدند متاثر شدند و با اندوه گريستند ...
يکي از آنها رو به من کرده و پرسيد :
- شما در اين مورد که شهيد پيشداد در زمينه ليزر مطالعاتي داشته اند خبر داريد ؟
- بله ،واقعا يک اسلحه ليزري هم طراحي نموده به قرار گاه نوح نبي (ع) تحويل داده اند .
- خوشبختانه ما هم از همان قرار گاه آمده ايم تا به ايشان اطلاع دهيم ،طرح ايشان آماده اولين آزمايش رسمي و جنگي است ،آمده بوديم تا از ايشان براي اولين شليک اسلحه دعوت به عمل آوريم ،اما ...

آيت الله عبادي امام جمعه سابق مشهد:
در يکي از تابستانها ،براي حوزه برنامه هايي تنظيم نموده و مسابقه هايي ترتيب داديم .به عنوان نمونه يکي از برنامه هاي تنظيمي حفظ نمودن يک جز از قرآن کريم توسط طلاب ارجمند بود و قرار شد به هر کس که در موعد مقرر موفق به حفظ آن جزء گردد هديه اي ارزشمند و نفيس اهدا شود .طبق اطلاع ،يکي از افرادي که به طور کامل آن جزء را حفظ نمود ،شهيد عاليمقام پيشداد بود ،اما خلاف انتظار از مراجعه کردن و امتحان دادن خود داري نمود !وقتي علت عدم مراجعه را از او جويا شدم شهيد پاسخ داد :-حفظ کرده ام .
به او گفتم :
- اگر از بر ، (حفظ) نخواني به تو جايزه اي تعلق نخواهد گرفت .او با لبخند گفت :
- جناب استاد ،قرائت و حفظ قرآن صرفا به خاطر جايزه و هداياي مادي ،ظلم به خود و ظلم به قرآن است ،
آنگا ه با تبسمي شيرين که بيشتر مواقع زينت بخش لبهايش بود ،با صوتي زيبا و با ترتيل و در عين حا ل بسيار محزون شروع به قرائت قرآن مجيد نمود .مي خواست به ما بفهماند که ،با قرآن بودن و با قرآن زندگي کردن ،بزرگترين و ارزشمند ترين جايزه مي داند .
اين عمل نشانه ايمان عميق و اعتقاد راسخ او نسبت به ارزشهاي ديني و به ويژه قرآن بود .او يکتا پرستي مجاهد و مخلص بود و سعي مي کرد حتي الامکان زندگيش را با قرآن پيوند دهد .

حجت الاسلام کرباسي:
سردار شهيد پيشداد ،در سال 1361- 1360 در اردوي 45 روزه اتحاديه انجمن هاي اسلامي که در تهران بر پا شده بود شرکت نمود واز کلاس هاي عقيدتي ، سياسي و نظامي آنجا بهره کافي برد .پس از باز گشت به زاهدان ،مسئوليت اتحاديه انجمن هاي دانش آموزان استان ،بر عهده او گذاشته شد .او با تشکيل انجمن هاي اسلامي در دبيرستانهاي سطح استان و بر قرار نمودن منسجم بين آن انجمن ها ،کار آنها را سر انجام بخشيد و در سوي بالندگي استعدادهاي مختلف دانش آموزان فعاليت هاي چشمگير انجام داد .او به خاطر هر چه گسترده تر و سريعتر منتشر شدن اخبار و اطلاعات مربوط به انجمن ها و خبر هاي فرهنگي ، اجتماعي و ... به عنوان خبر نگار مجله« آينده سازان» نيز فعاليت آغاز کرده و مسئوليت ديگري را عهده دار گرديد .
تمامي مسئولين واحد هاي اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان که در زمان شهيد پيشداد منصوب شده بودند ،به درجه رفيع شهادت نايل شده اند. گويي اين جمع صميمي طاقت دوري هم را نداشته و همه در جايي ديگر به هم پيوسته و گرد هم جمع شده اند .

سردار شهيد علي بينا:
مرخصي ،به پايان رسيده بود ، به منطقه بر نگشته بوديم که سيد مرتضي را در اهواز ملاقات کردم ،مانند هميشه پيش ازهمه آمده بود . پيدا بود که جمع شدن نيروهاي رزمي چند روزي طول مي کشد .
نفهميدم درانديشه سيد مرتضي چه گذشت که به طور ناگهاني و در حاليکه همه ما منتظر بر گشت رزمنده ها به منطقه بوديم ، گفت :
- چون هنوز رزمندگان نيامده اند ،اگر اجازه دهيد ،براي آخرين بار به زاهدان مي روم تا با کلاس درس و اساتيدم وداع کنم واز سرورانم حلاليت به طلبم ...
قبول کرديم واو عازم زاهدان شد ،کم کم کاروانهاي کربلا از راه مي رسيدند وبا خود ،ياراني چون :
«حبيب الله کيخايي» ،«فضايي»،«نارويي» ،«عرب پور» ،«توکلي» ،«بحريني» ،«فولادي» ،«عالي »و...را مي آوردند . هر لحظه به زمان شروع عمليات والفجر هشت نزديک مي شديم ،لذا تلفني مرتضي را خبر کردم تا در راه بر گشت ،به کرمان ،رفسنجان ،شهر بابک و زرند برود و دوستان ساکن آن نواحي را نيز همراه بياورد .
با لا خره سيد مرتضي و ديگران هم رسيدند و با رسيدن آنان ،گروهان حضرت ابوالفضل العباس (ع) سازماندهي گرديد و سيد مرتضي به عنوان جانشين فرماندهي انتخاب شد .
همه ،عمليات قريب الوقوع را انتظار مي کشيديم ،
به خاطر آشنايي و آمادگي بيشتر ،رزمندگان مشغول آموزش ديدن شدند .به پيشنهاد يکي از برادران رزمنده که طلبه بودند ،قرار شد پارچه اي انتخاب و از چهار مومن امضا گرفته شود تا از خداوند بزرگ استدعا نمايند که :
«همه ما را عضو حزب مجاهدين اسلام قرار دهد .»
پارچه که تهيه شد از سيد مرتضي خواستم در مورد متن روي پارچه ياريمان دهد ،
سيد مرتضي گفت روي پارچه بنويسيم :
« کساني که مادرمان و مادر حسين (ع) حضرت فاطمه زهرا (س) را آزار داده و پهلوي مبارکشان را شکستند ،دشمنان اسلامند و در آتش قهر خداوند خواهند سوخت .»
بعد از تهيه متن ،نوبت به امضاء چهار مومن رسيد .براي نخستين امضاء همه نگاه ها متوجه سيد مرتضي شد ؛وقتي سيد ،حالت چشمان ما را ديد ،ناگهان حالش دگر گون شد .انگار لرزه بر جانش افتاده بود. با صدايي که آشکارا مي لرزيد گفت :
- چرا اولين نفر من باشم ؟!
من به خاطر مقداري از هيجان و ناراحتي مرتضي کم کرده باشم رو به بقيه کرده و گفتم :
- برادرها اول شما امضاء کنيد .
يکي از بچه ها رو به من کرده و گفت : بينا ،اولين امضاء کننده بايد سيد اولاد پيامبر باشد .
حقيقتش ،من تازه آن لحظه بود که فهميدم او سيد است ،از خود خجالت کشيدم که يک سال با او بوده ام و او را حتي تا اين حد نشناخته ام .شبهاي پيش از عمليات هميشه مراسم روحاني ،دعا ،سينه زني و روضه خواني داشتيم .آن شب نيز در نماز خانه جمع شده بوديم ،نزديک سيد مرتضي بودم ،حس کردم دلش مي خواهد تنها باشد و با خودش خلوت کند ،گويي احساس من به او منتقل شد ،بلند شد و بيرون رفت ،در گوشه اي تاريک ،با خود خلوت کرد و به مناجاتي عاشقانه پرداخت .زمان به سرعت مي گذشت ،چهره مهربان و متبسم سيد مرتضي ،نوراني تر و با نشاط تر از پيش شده بود و منتظر ، احساس خرسندي زياد را در چهره و سخنانش مي ديدم انگار خبر خوشي شنيده باشد .
لحظه موعود فرا رسيد و با لاخره انتظار پايان يافت ،راهي منطقه عملياتي شديم .ياران در آغوش همديگر فرو مي رفتند ،به خاطر دوري از هم اشک مي ريختند ،اما در عين حال شادمانه و با آرزوي فتح ،با هم وداع مي کردند .
چشمم به مرتضي افتاد که در گوشه اي ،سرش را بر خاکريز تکيه داده بود در حالي که زير لب زمزمه مي کرد ،آهسته آهسته مي گريست .دلم نيامد با او خداحافظي کنم ،درست است که همه ما عاشق شهادت و رسيدن به لقا الله بوديم و آنرا با لاترين افتخار و آخرترين پله به سوي ملکوت اعلي مي دانستيم اما با همه اين توصيفات دلم نمي خواست که آنان را از دست بدهم ،شب عجيبي بود ،بچه ها در آغوش هم ،اشک مي باريدند ،و آسمان نيز از چشم ابر هايش ...
همه جا ساکت بود ،نخلستان ساکت ،بي سيم ها خاموش و ساکت ،چراغ خودروها خاموش ،...
فقط گاهگاهي ،صداي قورباغه ها و جير جيرکها ،و پرندگان شب رو ،سکوت شبانه را مي شکست ،
غواص هاي شب شکن به آب زده بودند ،آب اروند با لا آمده بود ،...
توپها ،خمپارها ،مسلسل ها ،تفنگ ها و همه سلاحهاي آتشين آماده آتشباري شده بودند .من بر فراز يک ساختمان چشم به منطقه عمليات و بر خورد دوخته بودم .وظيفه گردان ما ،شکستن خط مقدم دشمن و بستن عقبه آنها بود .
ساعت 30/ 22 دقيقه بود که ناگهان با صداي تک تير انداز سنگر هاي دشمن شنيده شد و متعاقب آن رگبار مسلسل سکوت را شکست ، بعد هم نور منورها زمين را روشن کرد .
صداي شليک سلاحهاي گو نا گون از هر سو گوش فلک را کر مي کرد ،زمين به لرزه افتاده بود ،در اين موقع بود که از بي سيم فرماندهي صدايي به گوش رسيد که :
يا زهرا ؛يا زهرا ...
مرتضي از گوشه سنگر فرياد زد :
- رمز عمليات چه بود ؟
گفتم : يا زهرا ،يا زهرا .
بعد از گفتن اسم رمز ،مرتضي را صدا زدم که بيايد ،...در حالي که مشغول توجيه کردن او بودم گلوله خمپاره اي در چند قدمي ما منفجر شد ،صداي گذشتن ترکشهاي خمپاره را از بالاي سرمان شنيديم ،عطر شهادت را احساس مي کرديم ،در همين موقع بود که به همديگر قول شفاعت داديم .
آتشباري به شدت ادامه داشت ،رزمندگان لشکر اسلام ،مردانه مي جنگيدند .با لا خره خط دشمن شکسته شد .گردان هاي بعدي آماده انجام عمليات بستن عقبه دشمن شدند .
نيرو هاي خودي – به حمد الله بدون تحمل آسيب و تلفات ، در طرف ديگر ساحل اروند از قايقها پياده شدند و از پشت به دشمن حمله کردند .
نبرد شديدي در ميان گل و لاي و زمين هاي با تلاقي در گرفت .
در شب دوم عمليات ،چند اسير عراقي به ما اطلاع دادند که قرار است عراقي ها با هليکوپتر ها پاتک زده ومنطقه را باز پس بگيرند .
آن شب ،مرتضي تا صبح مشغول نگهباني بود و فداکارانه با آن همه خستگي چشم بر هم نگذاشت .بر خلاف انتظار ما ،از حمله عراقيها با هليکوپتر خبري نشد ،در عوض صبح روز دوم دست به يک پاتک سنگين زدند ،تا بلکه بتوانند حلقه محاصره را بشکنند .
براي خنثي کردن پاتک عراقيها ،به نيروي داوطلب نياز بود ،تا مردانه جلوي آنها بايستند و راه بر گشت را سد کنند .به محض مطرح شدن در خواست براي نيروي داوطلب همه رزمنده ها اعلام آمادگي کردند .پيشاپيش آنها هم ،سيد مرتضي جلو آمد و اجازه خواست .من در خواستش را رد کردم .مثل اينکه اين انتظار را از من نداشته باشد ،خيلي ناراحت شد .مجددا در خواست خود را تکرار کرد .در چهره اش تصميمي نهايي را مي ديدم ،او مي خواست حتما در اين نبرد بزرگ سهم بيشتري داشته باشد .آنقدر مصممانه بر در خواستش پا فشرد که به او اجازه دادم به عنوان فرمانده آن بخش از عمليات باز دارنده و مهم ديگران را رهبري کند .
حقا که اوو تمامي آن عاشقان پاکباخته ،با تواني مضاعف ،يورشي برق آسا و بنيان کن را بر عليه عراقي ها آغاز کردند، آنچنان حمله شديد و قاطع بود که پس از اندکي ،دشمن دست تسليم را بر سر گذاشت .
سيد مرتضي آن فرمانده دلاور و با عاطفه تسليم آنها را پاس داشت و مهربانانه با جوانمردي دستور آتش بس داد . ناگهان دشمن نيرنگ باز با ناجوانمردي ،سيد مرتضي آن مجاهد راه قرآن را به رگبار بست .مرتضي آن قهرمان خطه عشق ،چون شير زخمي ،ناجوانمردي مکارانه دشمن بعثي را مردانه پاسخ داد و آتش خشمگين مسلسل خود را به روي آنان گشود و تعداد زيادي را به کيفر نيرنگشان رساند . در پي فرمانده دلاور ،ساير رزمندگان اسلام که سيد مرتضي را مجروح و خونين مي ديدند ،با يک حمله چهل تن از آنان را در آتش خشم مقدس خود سوزاندند .
وقتي من با لاي سر سيد مرتضي رسيدم ،بچه ها گرد او جمع بودند .تمامي بد نش از خون سرخ شده بود ،عمامه سياهش آنسو تر افتاده بود .
با اندوهي وصف نا شدني که تمام وجودم را پر کرده بود ،براي آخرين بار به چشمان مهربانش که مرا مي نگريستند نگاه کردم .دستي به صورت او که کم کم سرد و سرد تر مي شد کشيدم .
همچون گل لاله سرا پايش در وضوي عشق سرخ بود . او را روانه پشت جبهه کردم .اما ديري نگذشته بود ؛که به من خبر دادند ،سيد مرتضي پرواز کرد .



آثارباقي ما ند ه از شهيد
شبي در هواي يار
شبي ،دلم هواي گريه مي کند و ديده سوداي خفتن ندارد. به يادم مي آورم آن لحظه اي که درون سنگر کوچکت با ذکر الهي العفو ،دلت هواي گريه داشت و ديده ات ميل نخفتن .
شبي که آسمان خشمگين شهر من با غرش ابرهايش مرثيه مي خواند و بارش دل انگيز باران ،قامت خسته پنجره را جاني تازه مي بخشيد .به ياد مي آورم آن لحظه اي را که غريدند و باران گلوله ،تن زخمي و نازنين تو را مي شکست .شبي که ماه با هزار عشوه و ناز پا بر چشم آسمان نهاد و دلفريبي کرد و ستاره اي زيبا ،دردانه مرا از پشت پنجره نگريست .به ياد مي آورم آن هنگام ماه و ستاره همدم شب هاي پر ذکر و دعاي تو بودند و ناظر مناجات عاشقانه ات .
هر گاه شب از راه مي رسد ،هزار خاطره در پيش چشمانم جان مي گيرند .يا رب امشب چه شبي است که از پشت پنجره ماندن خسته ام .ميله هاي سرد قفس را به بال پرواز شکسته ام.
چشمانم در انتظار آرزويي ست يا رب ،
آرزوي همچون او سفر کردن .


زمزمه
شب بود باد سردي مي وزيد ،انگار دلم هم يخ زده بود ،نگاه مضظرب خويش را به من دوخته بودي .گويي نمي گذاشتم حرف دل پر شورت را بزني ،تمايل نداشتم حتي زره اي به حرف هايت گوش کرده و به آنها بينديشم .
چرا آنقدر سنگدل و بي احساس شده بودم !نمي دانم !آخر تو که چيز بزرگي از من نمي خواستي ،چه مي شد اگر خواسته ات را ...
آن شب متوجه نشدم که چشمان قشنگت را انتظار فراگرفته ،حتي نفهميدم که از ناراحتي لب به غذا نزدي و گرسنه از کنار سفره بر خاستي .
بعد از شام در گوشه اي از اتاق کز کردي ،همان جايي که بيشتر مواقع ،غروبها ،بعد از بر گشتن از سر کار ،به علت خستگي زياد ناشي از کار مي خوابيدي .آخر سن تو ،سن کار کردن ،آنهم به آن سختي نبود .هنگام خوردن شام که مي رسيد ،مي آمدم با لاي سرت و به خواب آرام ،اما عميق تو مي نگريستم ،دست هاي کوچک خسته از کارت را مي ديدم و بر پينه هاي ناشي از سختي کار نشسته و آنها را بوسه مي زدم ،آنگاه صدايت مي کردم که :
- محمد باقر ،پاشو با با پاشو شام حاضره ،بيا با با اگر غذا نخوري ،فردا ضعف مي کني ها ...
و هر جور که بود تو را براي غذا خوردن بيدار مي کردم ؛اما آن شب نمي دانم چرا آن شب لب به غذا نزدي !و چرا به تو هيچ نگفتم ،و اصراري نکردم ،نمي دانم .
هنوز آن نگاهت را احساس مي کنم ،نگاهي که به من دوختي ،انگار مي خواستي با آن چشمان معصوم و غمگين با من حرف بزني و من فقط نگاهت مي کردم ؛که ناگهان چشمانت برقي زد و تو سراسيمه بلند شده به سويم آمدي ؛دستم را در دستهاي مهربان کوچکت گرفتي و شروع کردي به بوسيدن آنها ،از چشمانت باران اشک مي باريد و التماس .
دست در گردنم انداخته و صورتم را غرق بوسه ساختي ،گرمي مرطوب اشک هايت را احساس مي کردم ،در ميان گريه و اشک ،بي مقدمه و غيره منتظره با صدايي لرزان و محزون گفتي :
- بابا بگذار بروم ،گفتم :- نه
گفتي :- خواهش مي کنم ،مگر چطور مي شود ؟
مجددا گفتم: نه نه !
و ،تو ،چه غمگين ،سر جايت نشستي !با نگاهي پرسشگر و ملتمس ...
نمي داني چقدر دلم مي خواست ببوسمت ،ولي نتوانستم ،...
مي خواستم بگويم :
- پسرکم ،عزيزم ،تو بايد کار کني ،تو بايد بازوي من ،کمک من باشي ،تو بايد ...اما هر چه سعي کردم نتوانستم .آخر چگونه و به چه زباني بايد حرفهاي دلم را مي گفتم و چگونه ؟
يادم آمد با چه سادگي و صفا گفته بودي : بايد خدا را ياري کرد .
اما عزيز دل با با ،من ،تنها چه مي توانستم کرد ،و بي تو چگونه زندگي ....؟!
هيچ نمي گفتم ،خاموش و بي حرکت تو را مي نگريستم ،و تو ،به گونه اي عجيب به چشمانم خيره شده بودي ،و از نگاه تو مي خواندم که تو انديشه ام را از چشمهايم خواندي ،
بعد از آن مباحثه و سکوت و نگاه ،دو باره از جا بلند شده و به اتاق ديگر رفتي ،بعد از مدتي با بسته اي در دست بر گشتي ،و با لحني که حاکي از رضايت و اطمينان بود رو به من گفتي :
- با با ،اين پول تو جيبي روزانه اي است که به من داده اي ،اما من خرجشان نکردم ،حا لا همه اش را بر داريد ،هزار تو ماني مي شود ...
(پسرم ،با خود انديشيدم لابد براي مدتي احتياج به کار کردن ندارم )نه ؟!،چه خيال کرده اي يعني به همين زودي به خاطر هزار تو مان ،احساس شکست کرده اجازه ات بدهم ،نه ، نه ، من از حرفم بر نمي گردم ، نه ،اجازه نمي دهم ...هرگز ،هر گز .
اما با تمام اين توصيفات ،دلم گرفته بود و چشمانم اشک نا ديده مي باريد .آخر پسرک بيچاره من ،تو که پولهايت را _ اگر چه کم بود و روزي سه تو مان _ پس انداز مي کردي ،من بر سر همان حرف اولم هستم ،نه اجازه نمي دهم .
و تو در حالي که نو ميدانه به من مي نگريستي ،با صدايي کمي بلند تر از پيش ،البته نه با فرياد ،گفتي :_ چرا نه ؟!چرا نه ،ها با با چرا ؟
بعد از سخنان که به خيال من بوي اعتراض مي داد ،به گريه افتادي.
من براي آنکه هم تو را ساکت کنم و هم خيالت را براي هميشه را حت ،تو را به باد کتک گرفتم ،نمي دانم آن بيرحمي از کجا در من نفوذ کرده بود که بنا گاه خشم ،چون غده اي ناسوري در من ترکيد و من چرک عقده هايم را بر سر و رويت خالي نمودم ،آنقدر تو را زدم تا مجبور شدي از رفتن چشم بپوشي ،اما هر چه تو را بيشتر مي زدم ،صداي مي روم ،مي روم تو ،بلند تر مي شد ،آخر سر ديگر ايستادگي تو را نتوانستم تحمل کنم ،و گويا براي اينکه از دست تو براي مدتي هم که شده خلاص شوم ،بدون اينکه به شب ،باد ،سرما و ...بينديشم ،تو را از خانه بيرون راندم ،چه بي رحم شده بودم ،چرا تو را زدم ؟
تو که چيزي نمي خواستي ،چيز بدي نگفتي ،فقط مي خواستي بروي ،اما من ....بيرحمانه ...
صبح روز بعد رفتگر محله به من گفت که تو ،شب را کنار بسيجيها و در مسجد گذرانده بودي .
آن شب بدون تو خوابيدم ،جاي خاليت در اتاق ،...وصبح تنها صبحي بود که از خواب بيدارت نکردم تا صبحانه نخورده عازم محل کار شوي .
ولي مطمئنم آن روز حتما با بسيجي ها صبحانه خوردي .
پسرک بيچاره 14 ساله من ،مدتي از آن شب عجيب و نحس و سرد گذشته بود و من از تو خبري نداشتم ،تا اينکه ،هفته پيش يکي از دوستانت نامه اي از جبهه آورد ،نامه را که به دستم داد ،بوي تو را از آن احساس کردم ،قلبم به تپش افتاد .به او گفتم: نامه را برايم بخوانيد .او شروع به خواندن نامه تو کرد .کلمه و کلمه و آرام نامه را خواند و من قطره قطره و آرام اشک ريختم و آخر سر گريه کردم هاي هاي .
نوشته بودي دلت براي من ،براي من تنگ شده !
محمد باقر من ،پسرم آيا واقعا دلت برايم تنگ شده ؟مگر من نبودم که تو را زدم و اشکت را در آورده و چشمان معصوم و مظلومت را گرياندم ؟مگر آن شب سرد را فراموش کرده اي که ...!؟
پس چرا مرا دوست داري ؟ ديگر خودم احساس مي کنم خودم را دوست ندارم ،تو چگونه !؟
نوشته بودي خيلي دلت مي خواسته ،هنگام رفتن تو را از زير قرآن عبور داده و دعا مي نمودم ،دلت مي خواست با بوسه بدرقه ات مي کردم.
نوشته بودي به زودي به مرخصي خواهي آمد .
اما راستش را بخواهي خجالت مي کشم و شرمنده ام از نگاه کردن به چشمان قشنگ معصومت .چگونه مي توانم در حا ليکه به بد ترين وضع د لت را شکسته ام ،به چشمانت بنگرم !؟اما پسر عزيزم ،با تمام آن بدي ها که در حق تو روا داشته ام ،حقيقتش را بگويم ،وقتي شنيدم مي آيي از خوشحالي بال در آوردم ،با شادي گفتم مي آيي ،بايد ببوسمت ؛بايد بر دستان لطيف و کوچک اما پينه بسته و بر چهره ات بوسه بزنم .بايد غذاي خوب تهيه کنم ،چرا که آن شب آخر ،شام نخورده و گرسنه از خانه بيرون رفتي ،دوست دارم با دستان خودم به دهانت لقمه بگذارم .دوست دارم در آغوشت بگيرم .
آمده اي ،اما محمد باقر من ،چرا خاموشي ؟چرا با من حرف نمي زني ؟چرا خوابيده اي ؟ - لابد خيلي خسته شده اي ،- آخر ،مي خواستم چشمانم را به ديد گان قشنگ تو بدوزم ،مي خواستم دست بيندازم دور گردنت ،مثل آن شب ،شب سرما ،شب آخر ،که دست در گردنت انداخته و اشک ريختي ،يادت که مي آيد ،نه ؟
ولي آه ،محمد باقرم پس سرت کو ؟چرا سر نداري ؟شايد نمي خواهي صورتت را ببوسم ،يا شايد نمي خواهي نگاهم به نگاهت بيفتد ؟!آه پسرکم ،پسرک من ،پسرک 14 ساله ام چرا سر نداري ؟
اين مدت را کجا رفته بودي ؟به ياري خدا ؟
از کجا مي آيي ؟از ياري خدا ؟
اينک من چه کنم ؟چه مي توانم بکنم ؟اشک مي ريزم و آه مي کشم ،واي ...
ببين محمدم .
قرآن در دست گرفته به بدرقه ات آمده ام ،همان طور که خودت دوست داري .
بلند شو ،هر جاکه مي خواهي برو ،بدرقه ات خواهم کرد ،درست همانطور که نوشته بودي ،
بلند شو .... داستان کوتاهي از شهيد پيشداد


مناجات نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
14/ 10/ 1362 چهار شنبه
خدايا من دل سوخته ام ،از دنيا وارسته ام ،از همه چيز خود دست شسته ام ،و ديگر از کس و چيزي بيم ندارم ،و دليلي ندارد که تسليم ظلم و کفر شوم و خدا را به طاغوت بفروشم. من مي سوزم تا راه حق را روشن سازم .همه قيود را بريده ام که آزادانه در معرکه حيات جولان دهم .خدا يا خسته و دل شکسته ام ،مظلوم از ظلم تاريخ ،پژمرده از جهل اجتماع ،ناتوان در مقابل طوفان حوادث ،نا اميد در برابر افق مجهول تنها و بي کس در کوير سوزان زندگي ،محبوس در زندان آهنين حيات ،دل غم زده ام آرزوي آزادي دارد و روح پژمرده ام در آرزوي پرواز است ،خداي بزرگ تو را شکر مي کنم که راه شهادت را بر من گشودي. خداوندا براي تو از همه چيز گذشتم و در تنهايي به خاطر تو هزاران کيلو متر از خانه و کاشانه و آشيانه دور شده ام .در اين سر ما و يخبندان ياد خودت را در دلم زنده نگهدار تا با گرمي و نور تو زنده بمانم .معبودا توفيق عبادت خودت را نصيبم بنما و سعه صدر عطايم کن. پروردگارا اميدم به تو است و از غير تو نا اميدم .دل پژمرده ام و قلب سياهم لقاي تو دارد ،در انتظارم که هر چه زود تر به سوي تو پرواز کنم ،قلبم را به نور خودت روشن کن .شب هنگام که به آسمان مي نگرم غرق در عظمت وجود تو مي شوم و به حقارت و نا چيزي خودم بيشتر پي مي برم .خدايا اين جهان با عظمت را بيهوده خلق نکرده اي ،خدايا غرق در پرسش و سوالم ،دلم مي خواهد به همه جا سر بزنم و همه چيز را ياد بگيرم. مي خواهم به اعماق زمين و دريا ها بروم ،مي خواهم به ستارگان دور و نزديک بروم ،خدا يا همه چيز را تو خلق کرده اي و تو بر همه چيز توانايي ،معبودا اين همه عجايب را تو خلق کرده اي و حس کنجکاوي انسان را نيز تو آفريدي و او را تشنه فرا گيري کردي .پروردگارا توفيق ده در راه عرفان ،مدارج کمال را بپيماييم خدايا توفيق ده تا علوم را فرا گيرم و در راه تو بکار گيرم ،الهي ما را از مقربين در گاهت قرار ده .آمين يا رب العالمين .

مناجات نامه

 

19/ 10/1362
خدايا دوستت دارم ،بنده تو ام و بر اين بندگي افتخار مي کنم .خدايا تو زيبايي و زيبايي را دوست داري و علاقه به زيبايي را در من نهادي ،خدايا به هر چه نگاه مي کنم ،زيبايي مي بينم و در اين زيبايي آثار تو را مي بينم .پروردگارا چگونه شکر نعمت هايت را به جا آورم که هر قدم که بر مي دارم و هر نفسي که مي کشم به لطف و عنايت توست .خدايا ناراحت از دست خودم ،عصباني ام که اينقدر در شکر گذاري نعمتهايت کوتاهي مي کنم .پروردگارا اميد وارم اين قصور و کوتاهي را به بزرگي خودت ببخشي .خدايا در سکوت و تنهايي شب به تو مي انديشم غرق در اندوه و تفکر در کائنات و هدف هستي ام .خدايا هدايتم کن که در وادي ظلالتم ،راه خودت را بنما که در گمراهي غوطه ورم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : پيشداد , غلامرضا ,
بازدید : 393
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]

در يکي از روزهاي سا ل 1340 ه ش روستاي مرزي محمد شاهکرم در استان سيستان وبلوچستان که در خنکاي تند باد ماه آذر تکيه به تپه هاي ريگ داده بود، شکفتن شقايقي خونرنگ را در خانه اي کاهگلي به تما شا نشست .پدر که به سوداي کار به روستاي ديگر رفته بود در باز گشت مژده ميلاد نوزاد را شنيد و براي نامگذاري اش به خانه روحاني روستا رفت. به ميمنت ولادت کودک در روز دوشنبه نام عيسي بر او نهاده شد .عيسي پنجمين فرزند خانواده اي پر اولاد بود که در تراوت دست هاي پرتاول پدري کشاورز و مادري به مهرباني خوشه هاي سبز گندم باليد و قد کشيد .
پدر ،کشاورز شرافتمندي بود که بر روي زمين ديگران بذر مي افشاند ،و مادر چون همه زنان سيستاني روزهاي ترک خورده اش را به رنج بي امان کار و عطر نگاه همسر و فرزندانش پيوند مي داد .دستهاي مادر هميشه بوي آفتاب مي داد .بوي مهرباني و ايثار .او معناي رفاه را نمي دانست و در گرما گرم سوزنده سيستان که پرخاش بادهاي صدو بيست روزه اهل خانه را به ستوه مي آورد تشنگي حنجره هاي کودکانش را تنها با کوزه اي آب پاسخ مي داد .
اما پدر که با نگاه تازه اي به زندگي مي نگريست ،بي اعتنا به فقر ،سعي در وحدت نظام روستايي و پيوند جان خويشاوندان با يکديگر داشت .اين همدلي و ايمان عاشقانه که از سر چشمه مذهب و ولايت سيراب مي شد، باعث شده بود تا روستا از بافت يکدست و مذهب مستحکمي بر خوردار باشد. پدر مي گويد :روستاي ما داراي سه آخوند بود .آن روستاي کوچک در همان روزهاي ستمشاهي نيز با عطر ايمان مشام خانه ها را معطر مي کرد .پدرش مي گويد:« همان موقع جلسه قرآن داشتيم و کربلايي عبد الله و ملا اصغر جلسه قرآن مي گرفتند و حديث مي گفتند. ما به مسائل مذهبي و واجبات دين پايبند بوديم .از 140 «من »محصولي که بر مي داشتيم ،همان سر خرمن زکات آن را جدا مي کرديم و به ملاي ده مي داديم. اما چون بضاعت مالي ما اندک بود به ما خمس تعلق نمي گرفت .»
پدر که در سايه سار ولايت ،کودکانش را مي پروراند ،عاشورايي بود و عاشق شهداي کربلا .ماه محرم روضه سيد الشهدا(ع) مي گرفت .حليم به نذر امام حسين(ع) مي پخت ،سا لي دو راس گوسفند نذر آقا ابوالفضل(ع) مي کرد و سنت خيرات را از ياد نمي برد .
پدر معتقد بود تولد «عيسي» به زندگي اش برکت داده است .او ديگر نمي توانست از دغدغه هاي چرخه زندگي کم کند و خنده هاي تابناک فرزندانش را ببويد .گويي «عيسي» آينه اي بود که پدر جمال روزهايش را در آن مي ديد .اومي گوند :«ما کشاورزي مي کرديم .از مزرعه که بر مي گشتيم ،خسته و مانده بوديم .يک خانه داشتيم که در همان خانه هم گوسفندان ما بود و هم خود ما زندگي مي کرديم. ما زندگي را از صفر شروع کرديم .اما از زمان تولد «عيسي» هم به تعداد گوسفندان ما اضافه شد و هم کم کم وضعيت مالي ما بهتر شد .اگر بضاعت مالي ما هنوز اندک بود ولي فشار را تحمل مي کرديم و از کسي منت نمي کشيديم .»
ايمان و اعتقاد پدر حتي اجازه نمي داد تا نگاه تند خان و حکومتيان را بر تابد و با خواسته هاي ستمگرانه آنان همراه شود .او از اولين کساني بود که در همان سا لهاي ملوک الطوايفي بر عليه زور گويان منطقه بر خاست و جز خدا از کسي پيروي نکرد .او مي گويد :«به علت اينکه همدرد روستاييان بودم ،مردم براي رفع گرفتاريهاي خود به من مراجعه مي کردند .تا اينکه در سا ل 1342 اصلاحات ارضي آمد و انقلاب سفيد شد. در صورتي که آن انقلاب روزگار ما را خرابتر کرد .ماموران دولت مي گفتند دولت به ما زمين مي دهد و کشاورزان هم که هنوز با اعتماد به اين قصه گوش مي کردند من را به عنوان مسئول شوراي ده انتخاب کردند .در شوراي ده من بودم و «ملا صفر» و يکي ديگر .روز بعد دفتري را براي ثبت نام آوردند و گفتند که هر روستايي دو تومان پول و نيم من گندم بدهد . مردم که انتظار اين بر خورد ظالمانه را نداشتند خواستند تا به روستاي «گزمه» بروند و از کد خداي آنجا که نماينده دولت هم بود، داد خواهي کنند .من که خودم را در برابر مردم مسئول مي دانستم رو به آنها کرده و گفتم هيچ کس حق ثبت نام ندارد و اگر کسي دفتر ثبت نام را انگشت بزند مديون است .مي دانستم که دولتي ها هر موقع بخواهند مي توانند ما را از ده بيرون کنند ،بنا بر اين با« کربلايي عبد الله »و «ملاصفر» مشورت کردم .در نتيجه من و «ملا صفر» به «تهران» رفتيم و از ماموران دولت و نحوي اجراي اصلاحات ارضي شکايت کرديم .ماه بهمن بود که از «تهران» بر گشتيم و از آن پس از جانب خوانين و زور گويان بلايي نبود که بر سر ما نياورند .آنها گوسفندان خود را در زمين مزروعي ام براي چرا رها مي کردند .مرا به زندان افکندند ،به سويم تير اندازي کردند و ...
يک روز خان، قاصدي به ده فرستاد و از من و ساير روستاييان دعوت کرد که فردا هيئتي از« تهران» به سد «کوهک» مي آيد، شما هم بياييد و مشکلاتتان را باز گو کنيد .به قاصد گفتم چون تو نزد ما آبرو و احترام داري دفعه آخرت باشد که از طرف خان مي آيي و به ما دستور مي دهي .به خان بگو تو ديگر کد خداي ما نيستي . از همين زمان که زير بار خان نرفتيم انقلاب ما در روستاي« محمد شاهکرم »شروع شد .
اين فراز هاي اعتقادي که در مقابله با ستم ،روي کرد پدر را به ستم ستيزي نشان مي دهد موجب شد که همه تلاشش را وقف سواد آموزي فرزندان کند تا به مانند او بختک شوم بي سوادي بر شانه هايش ننشيند. اما روستا فاقد مکتب خانه و مدرسه بود .ناچار عيسي را به مدرسه اي در روستاي« گزمه» بردند. به علت بر خوردي که همکلاسي شدن با بچه هاي عمده مالکان ديد ،روزي هفت کيلو متر راه را با پاي پياده مي پيمود تا در مدرسه روستاي «کلبعلي» به آرزوي ديرينه اش تحقق بخشد .«عيسي» آرزو داشت مهندس کشاورزي شود تا به کشاورزان خدمت کند .
او هر روز آبدانه هاي تاول پايش را مي ترکاند تا به شوق مدرسه فرسنگ هاي راه را بپيمايد و در کلاس انديشه ،الفاظ مقاومت و الفباي ايستادگي بياموزد در خانه نيز ياور مادر بود .مادري که چون برگ گل ،ساده و معطر بود .از چاه آب بر مي داشت .گاوها را مي دوشيد .در صحرا براي تنور هيزم جمع مي کرد و با دست هاي کوچکش براي گوسفندان يونجه مي چيد .آنگاه در سن نه سالگي به همراه خواهر که تازه ازدواج کرده بود به«تهران »رفت تا به آموزه هاي نو ،وسعت کرانه هاي دانش و زندگي را در يابد .سيزده ساله بود که دلتنگي روستا را تاب نياورد و به زادگاه باز گشت .تا بار ديگر دست هاي مادر را ببويد و گرد از رخسار پدر بشويد .در مراجعت ؛زندگي را ديد که با آنان مهربان تر شده بود .پدر ،کارگر جنگلباني شده بود و« سر آبيار» و ريش سفيد روستا .مزرعه هم ديگر به خودش تعلق داشت رمه گوسفندانشان در دل صحرا اميد از زمين بر مي چيد و خانه رنگ آرامش گرفته بود .پدر چون هميشه به برکت ايمان و اعتقادش روزگار مي گذراند و «عيسي» در سايه زير درخت تنومند مذهب ،پيشه دينداري از پدر مي آموخت .اما هنوز آرزوي خدمت به کشاورزان در سر داشت ،فراموش نکرده بود که اهل آبادي است دو با مردم روستا پيوند دارد و نمي تواند سهمي فزونتر از ديگران بگيرد .به همين جهت حتي خجالت مي کشيد لباس نو بپوشد .پدر مي گويد:«عيسي هميشه از لباس کهنه استفاده مي کرد .هر غذايي را مي خورد. هيچ وقت تشک زير پايش نينداخت و ...اصلا تکبر نداشت .»
دوران تحصيل در مدرسه راهنمايي «زهک» را اين چنين گذراند تا بتواند در سا ل 1355 به هنرستان راه يابد و دوستان همکلاسي اش را به نگاه مومنانه اش ورانداز کند و از جمع آنان ياران فرداي خويش را بر گزيند . ياراني که چون او بوي شهادت مي دادند و عاقبت نيز با اوبه مشهد کده آفتاب پيوستند .دوستي با سردار شهيد حاج« قاسم مير حسيني» نيز حاصل همين روزهاي باروري انديشه و اعتقاد بود. سردار محب علي فارسي مي گويد :«اصلا اين چند نفري که با هم توي يک کلاس بودند ،اکثر اينها جذب سپاه شدند که فکر کنم آشنايي اين شهيد هم با سردار «مير حسيني» توي همين هنرستان بوده .»
در همين روزها بود که معناي وسيع انقلاب را در يافت .در «مسجد جامع زابل» به ديدار روحاني مبارز شهيد« حسيني طبا طبايي» مي رفت و پشت سر ايشان نماز مي خواند ،با او روانه تظاهرات مي شد و از ايشان کسب فيض مي کرد .او شيفه شخصيت امام شده بود و ايشان را ادامه اهل بيت مي دانست .براي ارادت بيشتر با امام و انقلاب ،کتاب مي خواند ،پاي منبر علما زانوي اخلاص به زمين مي زد و بر عليه گروهک ها و ضد انقلابيون موضع فکري مي گرفت .او تشنه ديانت بود و امواج خروشان انقلاب چنان مزرعه جانش را سيراب کرد که براي طراوت جاودانه خدمت در سپاه پاسداران را بر گزيد و لباس سبز عاشقي بر قامت آراست .«عيسي» در آن سا لها آميزه اي از ايمان و تقوي بود ارتباط با روحانيت ،تعبد و خلوص او را شفاف تر کرده بود .قرآن را به شيوايي تلاوت مي کرد روضه خوان شده بود و دل از دست داده اهل بيت .با شنيدن نام کوثر ولايت و آقا امام حسين (ع) ابر هاي همه عالم در دلش مي گريست .در همان ايام بود که شهادت برادر و پسر عمو ي بزرگوارش در جبهه کردستان او را با وسعت معناي شهادت آشنا کرد و شهيد را از زاويه اي ديگر به او شناساند .با شروع جنگ تحميلي و شيطنت خناسهاي دست آموز در مقابل ميهن اسلامي پوتين رزم به پا کرد و چفيه عاشقي بر گردن انداخت .عطش شهادت و فيض حضور در جبهه ها لحظه اي او را آرام نمي گذاشت اما نياز سپاه پاسداران به وجود ايشان در مسئوليت بسيج «زابل»،چند گاهي او را از يافتن گم شده اش باز داشت .پدر که فرزند را در جستجوي معشوق ازلي مشتاق و پريشان مي ديد او را به ازدواج به دختر عمويش ترغيب کرد تا قبل از شهادت «عيسي»،ثمره ي وجود او را ببيند و به ديدارش دل خوش کند .پدر مي گويد :«
او به فکر ازدواج نبود .مي گفت بگذاريد جنگ تمام شود .اما ما او را مجبور به ازدواج کرديم لذا در سن 22 سا لگي ازدواج کرد و فقط شش ماه با خانواده بود .»
آتش مشتاق جبهه ،پدر را نيز فرا گرفت .کاشانه به خدا سپرد و به عزم نبرد کمر راست کرد و قدم در راه گذارد. او پيرانه سرد بر نادلي پيشه کرد و به جبهه رفت تا فرزند باز هم در تب تند خواهش بسوزد و چشم در راه بدوزد با اينکه نقش موثر او در فرماندهي سپاه پاسداران «دوست محمد»و مسئوليت بسيج «زابل» و معاونت بسيج استان ،گواه ارادت و اشتياق به شهادت بود اما آتش فراق را بر نتافت و در دفعات مکرر توفيق حضور در نيستان نينوايان را يافت .
پس از پايان دوره آموزشکده کشاورزي بيرجند باز هم جبهه را سر منزل مقصود مي ديد و شهادت را بهانه ديدار معبود .او مي دانست جبهه مرز بيداري و ظلمت است ،و شهادت ،روزنه اي که از آن مي توان آفاق را در تجلي انوار الهي نور باران يافت .انديشه شهادت ،از سردار خدري مردي به هيات آفتاب ساخته بود .سجاده اش را که مي گشود يک تکه از آسمان را مهر نمازش مي ديد .نيت او به رنگ آرامش شهيدان کربلايي بود و قنوت او بوي جاودانگي مي داد .نمازهاي شبانه اش حال و هواي غريبي داشت .نافله شب را به نيت سپيده مان مي خواند و در دعا هايش بلا را از خدا طلب مي کرد .در جبهه خيلي زود استعداد خود را نماياند .در اثر مديريت و شجاعت ذاتي اش منصب معاونت فرماندهي گردان 409 لشکر ثار الله را سر دوشي خون تابناکش نمود و در ادامه عمليات کربلاي 5 در منطقه شلمچه آنقدر حماسه آفريد که خون چون حماسه جاودان شد و با تارک خونين در حاليکه تشنه وصال معبود بود تشنه لب خاک بر افلاک پر کشيد .
منبع:خنده بر خون ،نوشته ي عباس باقري،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1376



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا با نام تو آغاز مي کنم .خدايا شهادت مي دهم که تو يگانه معبود و خالق جهان هستي و رسالت پيامبر عظيم الشان تو حضرت محمد (ص) را به جان و دل پذيرفتم و به روز قيامت نيز معتقد هستم که هر کس در آن دنيا سزاي اعمال خودش را مي بيند . ولايت مولايمان علي (ع) و فرزندانشان را با جان و دل پذيرفتم .معبود من ،اي طبيب دردهاي دل من ،اي خدا !جواني را در فراموشي و دوري از تو سپري کردم .خدايا من گناه کردم اما گناه من از آن جهت نبود که تو را به بزرگي قبول نداشته باشم بلکه نفس اماره بر من غلبه کرد .معبود من !معشوق من !تو تنها ياور من هستي ،دوست حقيقي من در تمام دوران زندگي ام تو بوده اي .خدايا تو خودت گفتي که اي بنده من بيا به مهماني من ،من بهترين مهمان نواز هستم .اي معبود و معشوق من ،اميد من به توست. اي خداي من به فرياد من در روز« بتلي السرا ئر »برس .
خدايا تو خودت گفتي که از در گاه تو هيچ فقيري دست خالي بر نمي گردد .اي خدا اگر گناه من زشت بوده است اما عفو تو زيباست .خدايا شيريني عفو خودت را با شهادت بچشان .اي خداي من ،اي پناه بي پناهان ،اي گنج فقيران ،اي فرياد رس مظلومان به فرياد امام عزيز ما فرزند زهرا (ص) حضرت روح الله الخميني برس .خداي من اين انسان کامل و ابراهيم زمان و فرزند راستين زهرا را دشمن شاد نکن .خدايا به طور يقين مي دانم که امام ما با امام عصر ارتباط دارد .فرما ن و امر امام ما فرمان و امر امام زمان است .خدايا تو را شکر مي کنم که توانستم در اين زمان در رکاب او با دشمن اسلام و انسانيت و کساني که روي يزيد ها را سفيد کردند بجنگم .آري تجاوزگراني که دهها شهر و روستاي ما را خراب کردند به ناموس ما به زنان و فرزندان ما و کودکان و پيران ما رحم نکردند، به هستي ما رحم نکردند .چه نامردانه به خاک شهيد پرورمان به مملکت امام زمان حمله کردند که شايد چراغ فروغ آقايمان و مولايمان و صاحب امرمان را خاموش کنند. اما غافل از اينکه ما صاحب داريم .ما خدا داريم .ما زهرا و حسين داريم و ائمه اطهار داريم که به فرياد ما مي رسند. اکنون که مي توانم اين کلمات را بر کاغذ جاري کنم تو را شکر مي کنم که توانستم قدمي نا قابل براي دين تو ،براي قرآن تو و اسلام تو بر دارم .
پدر جان سلام
سلام فرزندي که شايد نتوانسته است حق شما را خوب ادا کرده باشد .درود خدا بر تو که توانستي فرزنداني تربيت کني که راه علي اکبر را ادامه دهد .پدر جان با شناختي که بنده از قلب سر شار از محبت اهل بيت شما مي بينم و مي دانم که شما رضا هستيد به رضاي خدا ،خدايي که ما را آفريد .پدر جان !دنيا فاني است .اين دنيا رفتني است .همه بايد بروند اما چه شيرين است که مرگي که با عشق و علاقه و اخلاص و پاکي و صفا ي دل براي رسيدن به لقا الله باشد و در ميان سنگر و جبهه اسلام باشد .پدر جان !اين مرگها افسوس ندارد .مي دانم مقداري ناراحت مي شوي، حق داريد،شما عاطفه داريد، شما من را از همه بچه هايت بيشتر دوست داريد و بنده هم خدا مي داند که شما را چقدر دوست دارم .پدر جان !بنده را حلال کنيد .من نتوانسته ام فرزند خوب و حرف شنويي براي شما باشم .البته خودتان مي دانيد که جوان جاهل است. اجر شما با آقايمان امام حسين (ع) و مادرش حضرت زهرا (س) .خوشحال باشيد که دومين فرزند شما توانست راه برادر دلاورش ابراهيم را ادامه دهد .ابراهيمي که مردانه جنگيد و در سنگر مبارزه روي در روي دشمن ،شربت شهادت نوشيد .شهداي ما ملائکه هستند اما در کالبد انسان .در اين زندگي دو روزه ي دنيا خداوند اينها را براي رفتن آفريده بود .دنيا اين لياقت را نداشت که چنين انسانهايي را در دامن خودش نگهداري کند .به تعبير قرآن :«اينها همان انسانهايي هستند که با لا تر از ملائکه هستند .»
پدر جان !خداوند با صابران است .چرا ناراحت باشيد، دليل ندارد شما که مي دانيد چرا اين راه را انتخاب کرده ام .راه انسانهاي وارسته صدر اسلام که آنها را شکنجه مي دادند و بر روي ريگهاي داغ مي خواباندند اما دست ازگفتن« لا اله الا الله» بر نمي داشتند .ما پيروان آنها هستيم و از خدا مي خواهيم در اين راه ثابت قدم باشيم .پدر جان اين مرکها افسوس ندارد زيرا که اين انسانها تمام هستي شان را براي خدا فروختند و در آن دنيا همه چيز دارند .اما باور قلبي ما اين است آنهايي که باور ندارند حساب آنها جداست .خداوند آنها را هدايت کند تا حقايق را از چشم دل ببينند .
اما مادر جان !
مادري که مصيبت ديدي و استقامت کردي .درود خدا بر تو .به خدا قسم اين را مي بينم که بهشت زير پاي شماست .به چه کسي جز شما خدا مي خواهد بهشت بدهد .به چه کسي خدا مي خواهد اجر بزرگتر از اجر شما بدهد ؟شما يي که دو فرزند رشيدت را در راه خدا و اسلام فدا کردي و مانند زينب (س) که خود شاهد فرزندان بود که در کربلا به شهادت مي رسند .آري زينب خواهر پر عاطفه حسين (ع) فرزندان خود عون و جعفر را با دست خود به خاک سپرد و هميشه مانند کوه استوار بود و هيچگاه پيش دشمن ضجه و ناله نکرد و موها را پريشان نساخت و صورت خودش را نيلي نکرد .
خواهرانم !
خواهران مهربان خودم !اميدوارم که اگر خبر شهادت بنده را شنيديد ناراحت نشويد .حق خودتان را بر من حلال کنيد. من شما ها را خيلي دوست داشتم آنچنان که شما من را خيلي دوست داشتيد .اما کاري که به خاطر خدا باشد و مرگي که در راه خدا باشد ناراحتي ندارد .استقامت کنيد و صابر باشيد .به پدر و مادر ،شما بايد روحيه بدهيد .فرزندان خودتان را خوب تربيت کنيد. فرزنداني که در آينده بتوانند رسا لت سنگين خون هزاران شهيدرا به دوش بکشند .فرزندان خودتان را با غيرت ،شجاع ،مومن و مومنه تربيت کنيد ،شما صبر زينب را نگاه کنيد پدرش براي رسول الله (ص) نماز مي خواند .پس از آن شاهد بود که مادرش زهرا (س) چقدر رنج و شکنجه ديد .زينبي که مي آمد کنار رختخواب مادر مريض خود مي نشست و گاهي با صداي بلند زار زار گريه مي کرد .در اين زمان زينب پنج سال بيشتر نداشت و بعدها نيز شاهد بود که مردم با پدر بزرگوارش چطور رفتار کردند .برادر بزرگوارش امام حسن (ع) را چطور به شهادت رساندند . پس از آن شاهد به شهادت رسيدن فرزندان برادر و برادر زاده هاي خود بود و بعد نيز به اسارت مي رود و آنچان استقامت مي کند که کاخ يزيد را به لرزه در مي آورد و به حق که قهرمان کربلا شد .
در پايان حضور برادران خودم حسن جان و حسين آقا و عباس آقا بيان کنم که خداوند کساني را که در برابر مشکلات و مصائب صبر مي کنند دوست دارد .اما حسين جان دلم مي خواهد خوب درس بخوانيد و در آينده با ايمان و علم خودت به مملکت اسلامي خدمت کني . همچنين به رضا و حسن و داود سفارش مي کنم که درس را فراموش نکنند .
والسلام عليکم و رحمت الله و بر کاته عيسي خدري




خاطرات
پدر شهيد:
سا ل 1340 بود که عيسي به دنيا آمد .روز تولد او رفته بودم روستاي« خمک» تا دو راس گاو بخرم و زندگيمان را رونق بدهم. وقتي بر گشتم خبر دادند که خدا به تو فرزندي عطا کرده است. خوشحال شدم و با شتاب خود را به خانه رساندم ومولد را با اشتياق در آغوش کشيدم .پسر بود .گوسفندي را نذر آقا ابوالفضل کردم و رفتم منزل «مولا عبد الله »که آخوند ده بود تا براي نوزاد نامي انتخاب کند. ملا گفت: چون روز دوشنبه متولد شده اسم او را اسحق و يا عيسي بگذاريد .اما چون تلفظ کلمه اسحق برايم مشکل بود، کودک را عيسي نام گذاشتيم .بعد از تولد عيسي وضع زندگي ما تغيير کرد ،در آمد من بيشتر شد و توانستم دو تا اتاق ديگر در محوطه منزل بسازم . محصول ما نيز آنقدر خوب شد که براي چهل و پنج من گندم زکات آن را سر خرمن جدا مي کردم و به ملا عبد الله مي دادم .از ميمنت قدوم اين کودک را بطه ما با اقوام و خويشاوندان بهبود يافت و از آن پس بزرگ و ريش سفيد فاميل شدم .عيسي با تولد خود برکت و سعادت را به خانه ما آورده بود .

از همان کودکي آثار ذکاوت و هوش در چهره او پيدا بود و مي دانست که مردم روستا با عشق به رسول الله (ص)و ائمه اطهار(ع) زندگي مي کنند و در سختي ها دست به دامان آنها مي زنند .عيسي نقش صلوات را در همه امورزندگي ما مي ديد :هنگام درو و بر داشت محصول ،وقت آب خوردن ،نگاه کردن به ماه ،لباس نو پوشيدن ،خانه نو ساختن و ...
آن زمان در سن 4- 5 سالگي عيسي ،در روستا ي ما بنايي بود که وقتي براي بنايي مي رفت عيسي با جثه کوچکش در محل کار او حاضر مي شد .روبه رويش مي نشست و صلوات مي گفت و کارگران را هم دعوت به گفتن صلوات مي کرد .
از آن پس هر وقت در روستا خانه اي ساخته مي شد ،بنا آقا عيسي را براي گفتن صلوات با خود مي برد .به همين علت مردم ده اسم او را عيسي صلواتي گذاشته بودند .


آنقدر از بي سوادي خود رنج بردم که عيسي را در شش سالگي به مدرسه ده «گزمه» که در دو کيلو متري روستاي ما قرار داشت بردم و ثبت نام کردم .اما بعد از دو ماه از رفتن به مدرسه خود داري کرد. هر چه اصرار کردم سودي نبخشيد .مي گفت :اين مدرسه از بچه هاي کدخدا و خان است و آنها ،روستا زاده ها را اذيت مي کنند .سا ل آينده او را به روستاي «کلبعلي» بردم که مديري دلسوزي و روستايي داشت .براي رسيدن به اين روستا عيسي بايد از سه روستا مي گذشت .او مجبور بود با سن اندک و با پاي برهنه در سرما و گرما از شنزار ها و تپه هاي ريگ بسياري عبور کند و هر بار هفت کيلو متر را پياده بپيمايد تا به روستا برسد و بتواند درس بخواند .هنوز هم پاهاي کوچک و عريان عيسي که در راه مدرسه از شدت گرما تاول مي زد و پوست مي انداخت ،و در زمستان مثل پوسته هاي گل رس ترک بر مي داشت جلو ديدگانم است .

عيسي کلاس دوم دبستان بود اما ذکاوت و تيز هوشي از چشمانش مي باريد و مي دانست که بايد درس بخواند .تابه سر نوشت ديگر روستاييان دچار نشود .شوق درس خواند ن و ياد گرفتن آنقدر در او زياد بود که پاي برهنه و راه دور مدرسه هيچکدام مانع از علاقه او نمي شد .به همين علت با حساسيت بسيار از کتاب و دفترش مواظبت مي کرد .يک روز که از مدرسه به خانه بر گشته بود، ديدم که چشمانش از گريه زياد ورم کرده پرسيدم چي شده عيسي ؟گفت مدادم گم شده و دوباره گريه اش شديد شد .دلداري منهم اثر نبخشيد نا چار او را به حال خودش رها کردم تا به کارهايم برسم اما بعد از چند دقيقه از شنيدن صداي خنده اش تعجب کردم. به سويش رفتم تا علت اين خنده را را از او بپرسم .در حالي که با صفاي کودکانه اش مي خنديد مدادش را به من نشان داد و گفت :با با مدادم پيدا شد .مدادم پيدا شد .لذت آن خنده و شادي کودکانه عيسي را هيچ وقت فراموش نخواهم کرد .

خيلي کم اتفاق مي افتاد که حقوق ماهيانه عيسي به منزل برسد.او وقتي از سپاه حقوق مي گرفت به سراغ مستمنداني که مي شناخت مي رفت و ضمن احوال پرسي و دلجويي از آنها همه مقرري ماهيانه اش را ميان آنها تقسيم مي کرد و آنگاه با دست خالي اما شادمان وراضي ازوظيفه اي که انجام داده به خانه مي آمد .علاقه عيسي به انقاق و نيکوکاري آنقدر زياد بود که از وسايل مورد نياز خود نيز در راه اين راه چشم مي پوشيد .او براي رفت و آمد به محل کار خود موتوري داشت که کارهاي خانه را هم با همان موتور انجام مي داد .
يک روز ديدم پياده به منزل آمد .پرسيدم عيسي موتور کجاست .خنديد و گفت آن را به فردي که براي رفت و آمد خانواده اش وسيله اي نداشت دادم.
عيسي در ايثار و گذشت از همان کودکي نمونه بود. او سال اول راهنمايي را در مدرسه «سلوکي» زابل درس مي خواند. يک روز هر چه اصرار کردم حاضر نشد به مدرسه برود .علت را پرسيدم با شرم کودکانه اش گفت: با اين وضع زندگي شما من حاضر نيستم در شهر درس بخوانم و شما درآمد خود را براي اجاره خانه و کرايه ماشين من خرج کنيد! ناچار عيسي را براي تحصيل به «زهک» آورديم و او دوره راهنمايي را در مدرسه «زهک» گذراند .پسرم در آن سنين کودکي اينکه توانسته بود باري از دوش ما بر مي دارد خيلي خوشحال بود .

عيسي سا ل آخر هنرستان را مي گذراند .اما هنوز دست از قناعت بر نداشته بود. او آنقدر در لباس پوشيدن و غذا خوردن امساک مي کرد که مرا شرمنده خود مي ساخت. زيرا من پدرش بودم و او به عنوان فرزند حقي بر من داشت. با اين همه هيچگاه بر تن او لباس نو نديده بودم هميشه لباس کهنه مي پوشيد .
يکروز به او گفتم عيسي مگر از لباس نو بدت مي آيد ؟خنديد و گفت با با مي ترسم به درد تکبر دچار شوم .ديگر چيزي نگفتم. اما هميشه در خاطرم بود که هيچوقت نتوانسته ام براي او کاري انجام بدهم .
چند سا ل بعد که همان روحيه معنوي زندگيش در جبهه ها مي گذشت با اصرار زياد خواستم به خاطر آينده خانواده اش براي او خانه اي در شهر بخرم اما باز هم باگفتن اين جمله که:با با معلوم نيست تو استخوانهاي مرا ببيني يا نه به من اجاره اين کار را نداد. هنوز هم من در حيرت بسر مي بردم که اينها کي بودند ؟!

آقا عيسي فرمانده بسيج زابل بود و کار اعزام نيروهاي مردمي را به جبهه ها انجام مي داد .الحمدالله با رفتار پسنديده اي که داشت در آماده کردن نيروها بسيار موفق بود اما متاسفانه خودش نمي توانست به جبهه برود . او از اين بابت بسيار ناراحت و غمگين بود و اشتياق رفتن به جبهه لحظه اي از سرش دست بر نمي داشت .هر دفعه که مسئولان رده با لا از رفتن او جلو گيري مي کردند او نزد من مي آمد و مرا براي به جبهه رفتن تشويق مي کرد تا خانواده ما را ازاين فيض محروم نشود .مي گفت :اين خانه و جاي گرم و راحت را رها کنيد و به جبهه برويد تامعناي زندگي واقعي رابدانيد .
با لا خره تشويق آقا عيسي و علاقه قلبي من باعث شد تا چند دفعه به جبهه اعزام شوم .اما او که مي دانست در پشت جبهه تاب نمي آورد.

آقا عيسي اصلا به فکر ازدواج نبود و در برابر پافشاري ما هميشه مي گفت :فعلا خاموش کردن آتش جنگ از همه چيز مهمتر است .بگذاريد اول تکليف شرعي ام را در مقابله با اين تجاوزگران انجام دهم، آنوقت ازدواج خواهم کرد .اما با لا خره بر اثر اصرار ما در سن 22 سا لگي با دختر عمويش که به سنت سيستاني ها در کودکي براي هم ناف بريده شده بودند ازدواج کرد . آقا عيسي تنها چيزي که در زندگي مشترک جستجو مي کرد ايمان و تقوا بود و چون به جبهه رفتن را هنوز هم اساس مي دانست پس از مراسم عقد کنان بسيار ساده اي براي تجديد عهد با شهدا به جبهه رفت و بعد از باز گشت ازدواج کرد .آقا عيسي در آن زمان معاون فرمانده بسيج زاهدان بود .در آنجا خانه اي اجاره کرد و زندگي کوتاه اما پر از صفا و محبتش را که تقوي و اخلاص آن را شيرين کرده بود آغاز کرد .آقا عيسي خيلي زود شهيد شد و افتخار شهادت را به آرزوي داشتن فرزند فرزند ترجيح داد .

از جبهه که برمي گشت آرام وقرار نداشت .نمي توانست در خانه تاب بياورد زيرا حال و هواي جبهه و دوستان رزمنده حتي هنگام استفاده از مرخصي با او بود در فرصت به دست آمده با به روستا مي رفت و جوانها را براي حضور در جبهه تشويق مي کرد و يا به ديدار خانواده هاي صبور شهدا و مجروحان جنگي مي رفت .يکبار که سردار حاج قاسم مير حسيني مجروح شده بود آقا عيسي براي ديدار ايشان به مرخصي آمده بود تا از اين سردار دلاور در روستاي زادگاهش عيادت کند .پس از باز گشت از خانه سردار در حالي که به شدت تحت تاثير زندگي ساده و روستايي ايشان قرار گرفته بود، مجددا عازم جبهه شد .يکبار نيز به هنگام زخمي شدن سردار حاج محمد حسين پودينه يک گروه سي و پنج نفري را از برادران رزمنده را بسيج کرده به همراه سردار فارسي به احوال پرسي ايشان رفته بود .اما به اين اکتفا نکرد و بر اثر علاقه اي که به آقاي پودينه داشت نزدشان ماند و تا بهبودي کامل از ايشان مراقبت کرد .او نمي توانست حقي را که سرداران و رزمندگان اسلام بر ما دارند نديده بگيرد .بنا براين با عيادت از آن بزرگواران خود را تسلي مي داد .

در جبهه به علت اينکه عاطفه پدري مانع کار آقا عيسي نشود، گردانش را از گردان ما جدا کرده بود تا با خيال آسوده بتواند در عمليات شرکت کند .زخمي شدن من در عمليات بدر و کربلاي 5 هم نتوانست باعث انتقال او به گردان ما بشود .
در عمليات والفجر 8 منطقه فاو زير آتش شديد دشمن به طور اتفاقي عيسي را ديدم با تعجب اورا نگاه کردم و پرسيدم :عيسي کي آمده اي :با مهرباني و ادب جواب داد :با بچه هاي پشتيباني آمده ام .چهره در هم کردم و گفتم :مگر همين چند روز پيش دختر عمويت را برايت عقد نکردم ؟چرا عروست را تنها گذاشته اي ؟...
آنگاه با لحن آرام تري ادامه دادم :عيسي جان !تو تازه داماد شده اي ...از آن گذشته ،وقتي من اينجايم از تو رفع تکليف مي شود ، بايد کنار همسر تازه عروست باشي و به جاي من از خانواده پدرت مواظبت کني .عيسي ديگر نتوانست تاب بياورد .با همان شرم هميشگي اش پاسخ داد :پدر جان من که به شما گفته بودم تا جنگ تمام نشود جبهه را ترک نخواهم کرد .بگذاريد به تکليف خودم عمل کنم .
با مشاهده اصرار عيسي براي ماندن ،ديگر چيزي نگفتم ،مي دانستم او جبهه را به همه چيز ترجيح مي دهد .

بر اثر اصابت ترکش به بدنم براي استفاده از چند روز مر خصي و در مان از جبهه به روستا آمده بودم .پس از ديدار با پسر بزرگم به خانه رفتم هنوز خستگي راه از تن نه تکانده بودم که در زدند .سردار حاج محمد حسين پودينه ،آقاي دکتر طاهري و آقا حامد بودند.
پس از احوال پرسي و دعوت آنان به منزل از دکتر پرسيدم :پي عيسي کجاست ؟مگر از جبهه بر نگشته ؟در حالي که سعي مي کرد اندوهش را پنهان کند، گفت :چرا ،دارد مي آيد .در راه است. مادر عيسي با ديدن ترديد و نگراني دوستان او بي تاب شده بود و با خودش نجوا مي کرد اما من او را دلداري دادم هنوز دقايقي از حضور اين برادران نگذشته بود که از جا بر خواستند و به من پيشنهاد کردند تا با آنها همراه شوم .همگي سوار خود رو شديم اما هنوز چند کيلو متري دور نشده بوديم که ماشين را به سمت روستاي ما بر گرداند و ناگهان هر سه نفرشان شروع به گريه کردند. من هم نتوانستم طاقت بياورم و به آنها اقتدا کردم عيسي دومين جگر گوشه ام بود که شهيد شده بود .

خواهر شهيد:
پدر تنها کسي بود که توانسته بود زمينهايش را از خان پس بگيرد و براي خودش کشاورزي کند. او چون مقابل خان منطقه ايستاده بود مردم روستا هم او را بزرگ و ريش سفيد خود مي دانستند. در آن موقع برادرم عيسي شش ساله بود و بايد به دبستان مي رفت. پدرم او را در روستاي «گزمه» که همسايه ما بود به مدرسه فرستاد اما همکلاسيهايش که فرزندان خوانين و کد خدا بودند عيسي را مسخره مي کردند و آزارمي رساندند. او را با دست نشان مي دادند و به طعنه مي گفتند :با باي اين پسر کد خداي محله ما شده .آزار و اذيت عيسي آنقدر ادامه پيدا کرد که او ناچار شد نزد رئيس دبستان برود و از بچه ها شکايت کند. رئيس مدرسه بي اعتنا از کنار دلتنگي هاي عيسي گذشته بود .ناچار پدر او را به مدرسه اي در هفت کيلو متري روستاي ما فرستاد .آن سالها ،ايام درد آوري براي ما بود . خوانين منطقه براي اينکه پدر را مجبور به اطاعت کنند نهر آب را بر روي مزرعه ما بستند .پدر را به زندان بردند ،او را با تير زدند و از هيچ ستمي نسبت به او و خانواده ما کوتاهي نکردند .در همه اين احوال عيسي با تصميم مردانه اش هر گز مدرسه را رها نکرد .او درس مي خواند تا با شجاعت بيشتر راه پدر را ادامه دهد و زير بار ظلم نرود .

در دوراتن دبستان به لحاظ ادب و نجابت روستايي اش و هم به جهت هوش و ذکاوت سر شار هميشه مورد علاقه آموزگارانش بود .
يک روز که از مدرسه به خانه بر گشته بود چهره کودکانه اش را ناراحت و غمگين ديدم پرسيدم چي شده عيسي ؟سرش را پايين انداخت و گفت :معلمي دارم که مرا خيلي دوست دارد و هميشه از من پيش همکلاسيهايم تعريف مي کند .
گفتم :خوب ،اينکه چيز بدي نيست .
با شرم کودکانه اش رو به من کرد و گفت :آخر آنها هم دوست و همکلاسي من هستند و وقتي معلم از من نزد آنها تعريف مي کند حتما ناراحت مي شوند .دوست ندارم به خاطر من کسي ناراحت شود .
آنگاه بدون اينکه منتظر پاسخ من بماند از خانه بيرون رفت تا گريه اش را نبينم .

پس از ازدواج چون محل خدمت همسرم تهران بود با همه پيوند و علاقه اي که به شهر و ديارم حس مي کردم همراه ايشان عازم تهران شدم و چون به عيسي دلبستگي عجيبي داشتم او هم با اصرار ما به تهران آمد. عيسي نه تنها غم غربت را براي من آسان مي کرد بلکه در کارهاي خانه هم ياور من بود .يک روز که در آشپز خانه استکان ها را مي شست سيني استکان از دستش افتاد و همه آنها شکست. من که از اين حادثه ناراحت شده بودم به او پر خاش کردم .آقا عيسي در آن لحظه سکوت کرد و چيزي نگفت :اما فردا با کمال تعجب ديدم که مثل همان استکان هاي شکسته در جا ظرفي آشپز خانه قرار دارد .
دانستم عيساي نوجوان نتوانسته ناراحتي من و پرخاش به خود را تحمل کند .قلکش را شکسته و از پول پس اندازش به تعداد استکان هاي شکسته شده برايم استکان خريده است .او در همان سنين هم با ديگران فرق داشت .

از سه راهي مرگ عبور کرديم و طول کانال ماهي را پيموديم .در امتداد کانال آنقدر جسد بر روي هم ريخته بود که گمان مي کرديم آنها در در پنج شش رديف بطور منظم چيده اند .
از همه سو مثل تگرگ بر سر ما آتش و سرب مي باريد .توي سنگر ها نيز اجساد کشته ها جا را براي ما تنگ کرده بود. صداي سوت خمپاره ها و گلوله ها يک نفس قطع نمي شد .هر لحظه قامتي آرام بر زمين مي افتاد و فرياد يا زهرا ،يا زهرا ي ما خالي او را پر مي کرد. يکباره متوجه شدم که در محاصره دشمن قرار گرفتيم .داخل کانال بيسم خودي را ديدم که بر روي زمين افتاده و صداي آقاي فارسي فرمانده گردان ما از آن بر مي خاست . گوشي را برداشتم و به آقاي فارسي و حاج آقا سليماني فرمانده لشکر ثار الله صحبت کردم و وضعيت بحراني خودمان را ياد آور شدم . با اينهمه هنوز دست از جهاد بر نداشته بوديم .از نظر کمبود مهمات به جايي رسيده بوديم که جبيب هاي اجساد عراقي را براي يافتن نارنجک و فشنگ مي گشتيم .
شايد بتوانيم با پيدا کردن حتي يک تير براي لحظه اي بيشتر مقاومت کنيم .در همان لحظه گلوله دشمن قسمتي از پيشاني و چشمم را شکافت و حدقه چشمم آويزان شد .شهيد حسابي در کنارم بود .چفيه ام را از دور گردنم باز کردم و از او خواستم تا سرم را محکم ببندد .چاره اي نبود بايد مبارزه مي کرديم .حجم سنگين آتش دشمن همچنان ادامه داشت .با پيشاني شکافته و چشم از حدقه در آمده به همراه تعدادي رزمنده سيستاني و 6- 5 طلبه جوان هنوز مقاومت مي کرديم که ناگهان صداي تير بار و تکبيري آشنا ما را به خود آورد .نگاه کرديم ،آقاي خدري بود که به تنهايي از پشت سر آرايش دشمن را به هم ريخته و به سوي ما آمده بود و با اينکه در حين جلو آمدن مجروح شده بو د اما تير بار را به زمين نگذاشته بود .شدت آتش تير بار و وضعيت روحي ايشان به گونه اي بود که پس از مدتي احساس کرديم محاصره در هم شکست و در همان دقايق من نيز از شدت درد و خونريزي بيهوش شدم .صبح که از نرمه نسيم بامدادي به هوش آمدم خودم را لا به لاي اجساد ديدم .خونريزي زخم هايم بند آمده بود.کسي از گردان ما ديده نمي شد اما ظاهرا جنگ آرام شده بود به زحمت خود را به موضع رساندم .آنجا بود که خبر شهادت آقاي خدري را شنيدم .بغض خسته ام را در گلو شکستم و به ياد سرداري افتادم که در آخرين لحظه به داد بچه هاي ما و طلبه هاي جوان رسيده بود .تازه يادم آمد که ايشان يکي از فرمانده هان ما بودند و اصلا وظيفه اش اين نبود که پشت تير بار بنشيند يا آرپي جي شليک کند .

حميدرضاحيدري نسب:
در مرحله تکميلي عمليات کربلاي 5 با شهيد آشنا شدم ،آن اواخر خيلي دعا مي خواند و هنگام راز ونياز در نيمه هاي شب صداي ناله در گلو مانده اش احساس مي شد .آنچنان اشک روان و خواهش پنهانش را در نماز ها به هم مي آميخت که گويي مي خواهد با اين دو وجه عرفاني پيوند بر قرار کند .
يک روز در حاليکه در موضع انتظار عمليات قدم مي زد به او رسيدم .پس از احوال پرسي با چشماني اشک آلود رو به من کرد و گفت :
داشتم فکر مي کردم که اگر سايه روحانيت بر سر ما نبود چه مي شد و معلوم نبود جواني ما چگونه مي گذشت .آنگاه با بغض گره خورده در گلو ادامه دا د :حالا که وعده ديدار من با خدايم نزديک شده است حس مي کنم همه ما مديون روحانيت هستيم .
به او نگاه کردم .معلوم بود که حال و هواي ديگري دارد و در اشتياق ديدار مي سوزد .

يک روز قبل از اينکه وارد عمليات کربلاي 5 شويم در جمع شش هفت نفري که داخل سنگر بوديم حاج آقا فارسي به من پيشنهاد داد بياييد کاري بکنيم که اگر شهيد شديم همه ما را در يک قبر دفن کنند و ما هم قبري شويم .همه از اين پيشنهاد استقبال کرديم و به آقاي فارسي گفتيم شما متن اين قرار داد را بنويسيد و ما هم امضا مي کنيم تا پس از شهادت همه ما را در يک قبر بگذارند و سنگ قبر ما يکي باشد تا اگر مردم فاتحه اي خواندند ثواب آن فاتحه به همه ما برسد .پس از اين موافقت قلم و کاغذ آورديم و ايشان شروع کرد به نوشتن وصيت نامه و در پايان همگي ما زير اين پيمان اخوت را امضا کرديم .نوبت به آقاي خدري رسيد که ايشان هم معاون گردان بود .با مهرباني نگاهي به وصيت نامه جمعي انداخت و گفت من حاشيه اين نامه را امضا مي کنم زيرا مي دانم اگر توفيق شهادت داشته باشم پيکرم را در شهر دفن نمي کنند و براي خاکسپاري به روستا مي برند .
عجيب آنکه از آن گروه شش هفت نفري که وصيت نامه را امضا کردند، فقط آقاي خدري شهيد شد که حاشيه نامه را امضا کرده بود و عاقبت هم در زادگاهش روستاي «محمد شاهکرم» دفن شد. اين پيمان اخوت يا وصيت نامه جمعي هم اکنون نزد برادرمان سردار فارسي نگهداري مي شود .

با گردان 430 بندر عباس وارد منطقه عملياتي کربلاي 5 شده بوديم .گردان ما در کانالي قرا رگرفته بود که از پشت سر و سمت راست در محاصره آب بود .از سمت چپ و جلوي ما هم نيروهاي عراقي حجم سنگيني از آتش بر روي ما گشوده بودند وضعيت جبهه ها طوري بود که امکان آمدن نيروي کمکي وجود نداشت .در آن حال عراقي ها با برخورداري از انواع سلاحها و اجراي شديد آتش به وسيله نيروهاي متعددشان و وضعيتي که از نظر استراتژيک براي ما پيش آمده بود، ما را محاصره کردند و چون عقبه نيرو زياد نداشتيم از پشت سر عقبه را هم قطع کرده و به کانال رسيده بودند .از سمت جلو هم پيشروي آنان با اين هدف شروع شده بود که همه ما را اسير کنند يا به شهادت برسانند .
مانده بوديم که چه کنيم .از طرفي مهمات ما ته کشيده بود و کفاف مقابله با حمله وسيع دشمن را نمي داد . در آن شب تاريک ،در زير نور منورهاي دشمن حاج آقا فارسي و آقاي اعرابي توي کانال مي گشتند تا شايد براي سلاحها مهمات پيدا کنند و آنها را براي نيرو هاي در گير در جلو وعقب جبهه بفرستند .
گروهي که به فر ماندهي آقاي خدري عقب رفته بود تا محاصره را بشکند هر لحظه در خواست ارسال مهمات مي کرد .يادم هست حاج آقا فارسي يک عدد نارنجک پيدا کرد و به من داد و گفت حميد اين را نگه دار تا اگر عراقيها خواستند ما را اسير کنند خود را با همين نارنجک از بين ببريم. اما نيروهاي فدا کار ما آنقدر پشت بي سيم در ارسال مهمات اصرار کردند که حاج آقا گفت: اين نارنج را هم با ديگر مهمات براي آنها بفرستيد، حالا هر چه مي خواهد بشود .آقاي خدري که با يک گروه نيرو در صدد شکستن محاصره دشمن بود، با دانش نظامي ويژه اي نيروهاي اندک خود را در جاهاي حساس چيده بود و ضمن توجيه آنها خودش به تنهايي وارد عمل شده بود تا همه توان خود را وقف رهايي گردان از محاصره ي دشمن کند .پس از مدتي که در زير دندانه هاي فشار دشمن به سر مي برديم و از همه چيز قطع اميد کرده بوديم، يکباره متوجه شديم که از اجراي آتش دشمن کاسته شده و آقاي خدري محاصره را در هم شکسته .

ايشان در حاليکه از بس آرپي جي زده بود گوشهايش نمي شنيد تعريف مي کرد :در زير آتش سنگين دشمن و در حالي که محاصره ما کامل مي شد يک فرمانده عراقي از سنگرش بر خاست تا نيروهايش را به طرف کانال هدايت کند .به محض بر خواستن او آنچنان با آرپي جي به ميان شکمش زدم که تکه تکه شد .با کشته شدن فرمانده عراقي نيروهايش از کانال بيرون ريخته و آرايش خود را از دست دادند و در آن سردر گمي نيرو ،همه آنها را با تير بار زدم و آنقدر از نيروهاي دشمن تلف کردم که محاصره ما شکسته شد .آن شب آقاي خدري با شجاعت کم نظيرش سند نجات ما را امضا کرد تا بار ديگر گردان 409 را سر افراز ببينيم .

به ما گفته بودند نيروهاي ديگري به جاي گردان شما در منطقه مستقر مي شود .تعويض کنيد و عقب بياييد .ما در حال جمع آوري تدارکات بوديم و آقاي خدري در کانال پيش رفته بود تا نيرو ها را براي باز گشت آماده کند که نا گهان بي سيم چي گروهان از پشت بي سيم گفت :محب محب، آقاي خدري زخمي شده .
در حاليکه نيرو ها را به دستور حاج آقا فارسي به عقب بر مي گردانديم با نگراني با لاي سر آقاي خدري رسيديم .اندام مردانه اش بر خاک افتاده بود و تنها کلمه اي که چاک خشکيده لبانش را به سختي از هم مي گشود نواي آب آب بود .با حالتي نزال به ايشان سلام دادم .چشم باز کرد و در نهايت درد زير لب زمزمه کرد :عليک السلام .
تير کالبير مستقيم به سرش اصابت کرده و خون ريزي زياد او را از پاي در آورده بود. چفيه ام را باز کردم و دادم که به سرش بستند .اما لبان تشنه اش هر لحظه آب مي طلبيد .يک بار ديگر برايم صحراي کربلا و لبان تشنه شهيدان کربلايي تداعي شد .
قمقمه ام را از کمر باز کردم که به ايشان آب بدهم آقاي اعرابي قمقمه را با دست پس زد و گفت :به او آب ندهيد خونريزي اش زياد مي شود .ناچار عطش لبهاي کويري اي را بي جواب گذاشتم .اما صداي آب در حنجره تشنه اش شيون مي کرد .او را که در تب عطش مي سوخت با کمک شهيد حسابي و چند تن ديگر از دوستان بر روي بر انکارد خوابانديم تا از کانال عبور داده به عقب ببريم .اما چون کانال باريک و تنگ بود و ايشان قد بلند و شانه هاي پهن و تنومندي داشت در حين عبور ،دستهايش به دو کانال گير ي کرد و حمل او را مشکل مي ساخت .گهگاه به چهره اش نگاه مي کردم .با همه دردي که تحمل مي کرد لحظه اي از گفتن آب آب باز نمي ايستاد ،صداي آب آب او جگرمان را خون کرده بود. دلم مي خواست همه دريا ها را در انگشتانه اي بريزم و به حنجره ي تشنه اش برسانم اما چاره اي نبود .
حدود دويست متر او را به عقب برده بوديم که نا گاه لبان چاک چاکش به هم گره خورد و حنجره ي خشکيده اش او نواي آب آب باز ايستاد و دست هاي گره گشايش آرام آويز شد. خيره به او نگاه کردم .عيسي خدري فرمانده شجاع ما شهيد شده بود .هنوز هم وقتي ياد لبهاي تشنه ايشان مي افتم صحراي کربلا و نينواييان عاشورا در نظرم مي آيد و به ياد حنجره خشکيده اش آشفته مي شوم .
فرازهايي از سيره شهيد
آقاي خدري به انقلاب و مخصوصا حضرت امام (ره) عشق مي ورزيد و رفتار خود را در هر کاري با فرامين و دستورات ايشان مي سنجيد .مي گفت :حضرت امام ادامه امام علي (ع) است و از شجاعت ،عدالت ،فهم و زهد بر خوردار است .
تبري
از منافقين و سنگ اندازان خيلي بدش مي آمد اعتقاد داشت :در زماني که انقلاب همه مردم را از خواب بيدار کرده و در جنگ استکبار جهاني در عليه ايران اسلامي متحد نموده است، اينها دارند از پشت خنجر مي زنند .
تعبد
در دوران دانشجويي بود که دانستيم ايشان اهل نماز شب است .او متعبد بود و نماز را با حال و معرفت مي خواند .وقتي به نماز مي ايستاد گاهي آنچنان اشک مي ريخت که کمتر ديده بودم .قرآن را با صوت خوش تلاوت مي کرد و قبل از آنکه به رختخواب برود مقيد بود که قرآن تلاوت کند .
جهان بيني
در هر کجا که وظيفه حکم مي کرد بايد از انقلاب و ميهن دفاع کند شجاعانه حضور مي يافت .از اوضاع سياسي منطقه و جهان تحليل درستي داشت .اين تحليل ها به او کمک مي کرد که در جبهه با شور و علاقه بيشتري حضور پيدا کند .
شجاعت
شجاعت ايشان در جبهه هاي نبرد ،در گيري هاي مرزي و مقابله با ضد انقلاب مثال زدني است. يکروز که از وضعيت نوار مرزي نگران بود .پيش فرمانده سپاه زابل آمد و با اصرار از او خواست گروهي را در اختيارش بگذارد تا براي هميشه به در گيري ها ي مرزي خاتمه دهد و امنيت را به منطقه باز گرداند. حتي در وصيت نامه اش توصيه کرده است که فرزندانتان را با غيرت ،شجاع ،و مومن و مومنه تربيت کنيد .
دفاع از مظلوم
در همه حال مدافع مظلوم بود و اگر احساس مي کرد فردي از حقوق اجتماعي اش محروم گرديده همه خطر ها را به جان مي خريد تا حقوق از دست رفته اش را باز گرداند .قبل از فرماندهي ايشان در سپاه «دوست محمد» ،يکي از مسئولان به يک بسيجي روستايي و مجروح اهانت کرده بود .آقاي خدري تا آن فرد مسئول را متنبه و شرم زده نکرد آرام و قرار نيافت .
اسلام خواهي
همواره آرزو داشت که بحرانهاي انقلاب را با پيروزي پشت سر بگذاريم تا مسئولين با پيروي از خط ولايت، مسائل اجتماعي ،اعتقادي و فرهنگي را آنگونه جلوه دهند که قوانين اسلام ،الگويي براي کشور هاي ديگر شود .او رسيدن به اهداف و خواسته هاي اسلام را بر هر کاري ترجيح مي داد .
ديانت
آقاي خدري ضمن اينکه به موضوع امر به معروف و نهي از منکر و ترويج آن در جامعه حساس بود .خودشان هم بسيار عفيف و پاکدامن بود .مسائل عبادي اهميت مي داد .اهل نماز و دعا و آراسته به خلق نيک بود .او واقعا بنده درستکار خدا بود .
دافعه و جاذبه
ايشان همانقدر که از افراد متملق و دو رو و دروغگو نفرت داشت و از آنها دوري مي جست ،به همان اندازه هم در ايجاد رابطه با مردم جاذبه داشت .او از افرادي نبود که در موقعيت ها مثل بوقلمون رنگ عوض کند و خود را به حسب ظاهر با افراد هماهنگ کند .جاذبه اي که در ايشان وجود داشت يک جاذبه ذاتي و اعتقادي بود که از مولايش علي (ع) ارث برده بود .
مشورت
در مشورت ديد گسترده اي داشت. او معتقد به:« امر هم شورا بينهم.» بود به همين سبب به عقايد کوچک و غريبه و فاميل احترام مي گذاشت .در هيچ کاري احساس خود محوري بر او غلبه نمي يافت و به اين فکر نبود که چون فرمانده يا مسئولان فلان کار است، منيت او محور کار ها باشد .ايشان با اهميت دادن به نظر ديگران توانسته بود هم در شکل گيري شخصيت آنها موثر باشد .هم حس مسئوليت پذيري آنها را تقويت کند. هم به روند امور شتاب بدهد .
صله ار حام
او بي نهايت به صله رحم اهميت مي داد و اين سنت اسلامي را با سر زدن به خانه اقوام و احوالپرسي مداوم از آنها جان تازه اي مي بخشيد .شهيد عيسي آنقدر نسبت به جا آوردن صله رحم و پيوند هاي فاميلي تاکيد داشت که براي نشان دادن اهميت آن هميشه صحبتش را به احاديث و روايات متعددي مي آراست .همين صفت او باعث شد که پس از شهادت ،در خانه همه اقوام و خويشاوندان عکس شهيد و نام و ياد او جلوه کند .
کمک به مجروحين
در کار هاي خير هميشه پيشقدم بود .اوايل هر ماه ابتدا حقوق ماهيانه اش را بين فقرا تقسيم مي کرد و سپس به خانه مي آمد .او از کمک کردن به محروحين و خانواده هاي بي سرپرست لذت مي برد و از خدمت به آنها کوتاهي نمي کرد .به ياد دارم همسايه اي داشتيم که فقير بود .آقا عيسي هميشه قبل از آنکه غذا بخورد حال آن خانواده را مي پرسيد و پس از آنکه مطمئن مي شد براي آنها عذا فرستاده شده آنگاه سر سفره مي نشست .





آ
ثارمنتشر شده درباره ي شهيد

زيباست بر تنت کفني از شکوفه سار
اي گلبن شکوفه نبسته در اين بهار
زيباست لاله اي که تو مي کاري از رگت
بر دشت سرخ فام شهيدان اين ديار
زيباست شبنمي که با ياد تو مي چکد
از ديدگان روشن مردان کار زار
زيباست نينواي اناري پيکرت
وقتي که جان بر آينگي کرده اي نثار
اين مرگ نيست ،آينه داري مکتب است
رفتار آتش است در اقليم اقتدار
گيرم کنار حجله تو ماه نوحه خواني
مردان رهنمود سحر را به شب چه کار ؟
با اين وضو که صبح زخونت گرفته اي
بر جانماز نوربه پا کن قنوت ثار
آنگاه شعر حنجره ات را ز جوي خون
در کوچه باغها گل سرخ ندا بکار

زه کمر زخون سخن بسته اي هلا
اي سرخ سبز !باک زقابيليان مدار
وقتي صداي تشنگيت بر سحر وزيد
فواره زد گلوي تو از تير شعله بار
حاشا که خواب رخنه کند در مدار صبح
حاشا که باد ناله زند در قفاي يار
زيباست مرگ سرخ تو اي مير آفتاب
خوش باد حجله گاه تو از داغ لاله زار
در سوگ تو لباس عزا ؟اين چه ياوگيست
تا مي دمد صداي تو از ناي چشمه سار
اين عزت است در طبق آتش آرزو
کز باغهاي سوخته آريم گل به بار
آنجا خروش زخم که شب را ز هم درآند
وين ابر خون کيست که باريده بي قرار ؟
با جان نرفته اي که بر آيد زسينه آه
و زنثر خاک سر زند آيات انتظار
در اين هوا که غلظت باروتش آيتي است
از چهره هاي گمشده در پرده غبار
سرخي خون پاک تو يک کربلا نداشت
کز ناي گل بر آمده گلبانگ ثار ثار

خوش سجده کرده اي تو مرام سپيده را
خوش باد روح سجده ات اي صبح پايدار
عباس باقري

هلا اي به خون خفته همسنگر من
شهيد جوان ،غنچه پر پر من
به خورشيد عشقت که در سينه دارم
به مهرت که بر سر بود افسر من
بشارت دهم مر تو را اي برادر
هم آواي من ،لاله احمر من
که خون تو را نيز با خون بشويم
به خون اربافتد چه غم پيکر من
سيمين دخت وحيدي 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : خدري , عيسي ,
بازدید : 234
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
محمد رضا باقري در خانواده اي متدين در شهر اصفهان متولد شد .
هنگام تولد به دليل بيماري قادر به شير خوردن نبود، مادرش با نذر در مسجد سيد اصفهان ،شفاي او را طلبيد تا او مجاهد راه خدا باشد .هشت ماهه به دنيا آمد .زود آمد تا زود به سراي باقي بشتابد .
محمد رضا با عشق به اهل بيت در دامان پر مهر والدين پرورش مي يافت .اما از کودکي دوست داشت روي پاي خود بايستد و کارهايش را خود انجام دهد .در مساجد شرکت فعال داشت .
با جوانه زدن نهال خونرنگ انقلاب و حرکت خروشنده مردم او نيز دو شادوش با آنها در باروري آن نهال مي کوشيد .پس از پيروزي انقلاب با تاسيس شرکت هاي تعاوني و صندوق هاي قرض الحسنه و کارهاي عمومي چون، شوراي هماهنگي براي مرهم نهادن بر زخمهايي که طاغوت بر تن و جان مردم نهاده بود ، کوشيد. پس از تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به استان« سيستان و بلوچستان» شتافت تا در آن منطقه محروم رسول انقلاب و سر باز امام خميني باشد .
او به سپاه پاسداران و لباس مقدس آن عشق مي ورزيد و آرزو داشت با آن لباس سبز به ملاقات پروردگارش بشتابد .
خدمت به مردم و حضور در جبهه هاي حق عليه باطل چه در شرق چه در غرب را وظيفه اصلي خود مي دانست و حتي وقتي تشرف به خانه خدا به او رسيد از طواف خانه خدا امتناع ورزيد و خدمت به صاحب خانه را در جبهه ها ترجيح داد . همان زمان در عمليات «والفجر يک» شرکت جست .
علاوه براين در عمليات متعدد شرکت فعال داشت و در مسئوليت بهداري لشکر 41 ثار الله حماسه هاي فراوان در خدمت به رزمندگان آفريد .
عشق به حضوردر جبهه هاي نبرد موجب آن شده بود که وقتي براي جراحت سختي بستري شده بود و دکتر ،عمل او را به تاخيرانداخت ،در برابر دکتر براي تسريع عمل پافشاري مي کرد و مي گفت :اگر مرا جراحي نکني تا زود تر به جبهه بروم با همين جراحت به جبهه ها خواهم رفت ودر آن دنيا در برابر خداي يگانه از شما نزد خدا شکوه خواهم کرد . با اصرار او پزشک مجبور شد به رغم آماده نبودن بدني و تجهيزات، او را به اتاق عمل برد و جراحي کند. او نيز دوران نقاهت را طي نکرده و پس از مدت کوتاهي براي خدمت ،به جبهه نبرد شتافت .
«محمد رضا» فردي فداکار و ايثار گر و فروتن بود .جراحت خود را هيچ مي انگاشت و به خانواده سفارش مي کرد که به عيادت مجروحان بشتابند .در جه خلوص او تا حدي بود که وصيت کرد: اگر سر قبر من مي آييد اول به سراغ شهيدان ديگر برويد .
اين سردارفداکار سر انجام در عمليات «والفجر 4 »در مهر ماه 1362 با اصابت ترکش به قلبش پاي بر نردبان عرش نهاد وآسماني شد.
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377




خاطرات
مينا مثنوي پور:

 

برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
ظهر بود آفتا ب به خيرگي مي تابيد .زن کودکش را در بغلش جا به جا کرد .کودک روي شانه زن افتاده بود. نگاهي به چهره زرد و رنگ پريده کودک کرد و چشمانش پر از اشک شد .
خدايا کمکم کن !!
به مسجد که رسيد نماز ظهر تمام شده بود. به طرف مرقد سيدرفت .دور ضريح زياد شلوغ نبود کودک را به ضريح چسباند .
- سيد باز هم اومدم به پا بوست .پنجه هايش را به ضريح نقره اي گره کرد و سرش را به ضريح تکيه داد .
- خواهر ،...خواهر
زني شانه اش را تکان داد. چشمهايش را باز و بسته کرد .
- خواهر بچه ات از بس گريه کرد کبود شد .
نگاهي به کودک که روي زانويش بود کرد .چشمهاي به گود نشسته کودک قرمز شده بود. بلندش کرد و آرام به پشتش زد .
- مثل اينکه بچه تون مريضه ..دکتر ببرينش !
با نااميدي نگاهي به زن کرد و اشک در چشمانش حلقه زد .
- چي بگم دکترا جوابمون کردند .
و کودک را در آغوش فشرد
- مگه چي شده؟
- نمي دونم دکترا مريضي اش را تشخيص ندادند .چون هشت ماهه به دنيا اومده
نمي تونه شير بخوره و هزار تا مريضي ديگه .
چند ماهه است ؟
-هنوز يک سال تموم نداره .
- حالا آورديش اينجا ؟
-آره ،چهار پنج روزه اومديم اصفهان .هر روز ميام اينجا .از دکتر هاي زميني که دل بريدم .گفتيم سيد پيش خدا شفاعت کنه، بلکه بچه مون زنده بمونه .
- ان شا الله
شب شده بود که به خانه رسيد. از نيمه شب گذشته بود که با زحمت توانست کودک را بخواباند. تمام شيري را که خورده بود بالا آورده بود .
محمد رضا نا نداشت. زن کنار طفل نشست وسرش را به ديوار تکيه داد .هنگام اذان صبح از صداي گريه کودک از خواب پريد .
به ياد خوابي که ديده بود افتاد. فورا کودک را در آغوش کشيد. با عجله پستان در دهان او گذاشت .چشمه اشک و چشمه شير همزمان مي جوشيد. بغض گلويش را مي فشرد .باورش نمي شد! خدايا شکرت .
شير آرام از گلوي محمد رضاي کوچک پايين مي رفت .

- مادر امشب اومدم ازت خدا حافظي کنم .
- دو باره اسمت براي حج در اومده نمي خواهي بري زيارت ؟
- نه به يک ضيافت ديگر دعوت شده ام .بايد آنجا بروم .
- مي خواهي با همين لباس سپاه به مهماني بري ؟
- آره مادر ضامن من همين لباسه .مي بيني يه گل هم به سينه ام زدم .
- ناگهان محمد سرش را پايين انداخت و سريع به راه افتاد .
محمد رضا !محمد رضا !زن از خواب پريد .عرق سردي روي پيشاني اش نشسته بود .
صداي اذان ازمسجد محل شنيده مي شد. چند بار زير لب« استغفر الله» گفت .بر خاست و به اتاق محمد رفت .اتاقش خالي بود .رختخواب گوشه اتاق جمع شده بود .وقتي هم که از جبهه بر مي گشت در بستر نمي خوابيد وروي زمين استراحت مي کرد. مي گفت :اگر در رختخواب بخوابم، زمين سنگر را فراموش مي کنم .

صبح که شدچادر سياهش را سرش کرد .گلزار شهدا زياد شلوغ نبود. مستقيم به قسمتي از قبرستان که کنار کوه بود بود ،رفت قسمتي از کوه را کنده بودند اما هنوز کسي را آنجا دفن نکرده بودند .زن آرام روي زمين نشست وبه ياد آن روزي افتاد که همراه محمد به گلزار شهدا آمده بود.
صداي محمد از آشپز خانه شنيده مي شد .
- مادر امروز عصر وقت داري مي خوام جايي ببرمت !
- کجا مادر !
- راستش نمي دونم .اما خيلي دلم مي خواد برم گلزار شهدا .عصر بود که با هم اينجا آمده بودند .
- مي داني مادر همه شهدا دوستان ما هستند . بايد وظيفه دوستي رو به جا بيارم .بايد اول براي دوستان فاتحه بخونيم .
با هم تا کنار کوه رفتند .ناگهان محمد با عجله به طرفي رفت .چند بار دور و برش را نگاه کرد .
- خدايا باورم نمي شه .اين جا همون جاس .روي زمين نشست و خاک را در مشتش فشار داد .
- چي شده محمد رضا ؟
- مي بيني مادر !! آنجا همون جايي است که چند بار خوابش را مي ديدم .امروز صبح موقع اذان انگار يکي مي گفت .برو خانه رو ببين .مادر مرا اينجا دفن مي کنند .هميشه دعا مي کردم جسدم سالم به دستتان برسه. گمنام نشم .مي بيني مادر تا حا لا دو بار است که مجروح مي شم .دوبار در امتحان شهادت تجديد شدم .اما اين دفعه حتما قبول مي شم.
- استغفر الله
زن چند بار سرش را چرخاند تا فکر و خيال را از سرش دور کند .به جايي که ماهها پيش محمد رضا نشانش داده بود ،نگاه کرد. هنوز خالي بود .لبخندي گوشه لبش نقش بست .پسرش زنده بود و در حال جنگيدن .از روي زمين بلند شد .چادرش را تکاند و به خانه بر گشت .
هوا تاريک شده بود اما توانست دخترش را ببيند .
- چي شده مادر اتفاقي افتاده ؟
- تو فکر محمدم کاش وقتي اسمش را براي حج اعلام کرده بودند رفته بود مکه .
- شما که مي دانيد چرا نرفت .به شما گفت عملياتي در پيش دارند و به وجود ش بيشتر نياز است .يادتون هست که گفت اگه لايق باشه خدا يه طور ديگه دعوتش مي کنه ؟؟
- کاش به مرخصي مي آمد، تازه ازدواج کرده خوب بود مي آمد و زنش را مي ديد .
- ان شا الله بر مي گرده شما هم بهتره بياييد استراحت کنيد .آخه مادر مسئوليتش سنگينه . فرمانده بهداري يه لشگرکه نمي تونه مرتب بره مرخصي .
يک هفته بعد در مزار شهدا نزديک کوهي که قسمتي از آن را کنده بودند جمعيتي سياه پوش ايستاده بود و شهيدي را دفن مي کرد که يک گل سرخ به قلبش نشسته بود تا قلب نا آرام محمد را آرام کند .مادري آرام و با وقار ايستاده بود وگل سرخي در دست داشت .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : باقري , محمد رضا ,
بازدید : 253
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 6 صفحه قبل 1 2 3 4 5 6 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 75 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,712,767 نفر
بازدید این ماه : 4,410 نفر
بازدید ماه قبل : 6,950 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک