فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در يکي از روزهاي سا ل 1340 ه ش روستاي مرزي محمد شاهکرم در استان سيستان وبلوچستان که در خنکاي تند باد ماه آذر تکيه به تپه هاي ريگ داده بود، شکفتن شقايقي خونرنگ را در خانه اي کاهگلي به تما شا نشست .پدر که به سوداي کار به روستاي ديگر رفته بود در باز گشت مژده ميلاد نوزاد را شنيد و براي نامگذاري اش به خانه روحاني روستا رفت. به ميمنت ولادت کودک در روز دوشنبه نام عيسي بر او نهاده شد .عيسي پنجمين فرزند خانواده اي پر اولاد بود که در تراوت دست هاي پرتاول پدري کشاورز و مادري به مهرباني خوشه هاي سبز گندم باليد و قد کشيد .
پدر ،کشاورز شرافتمندي بود که بر روي زمين ديگران بذر مي افشاند ،و مادر چون همه زنان سيستاني روزهاي ترک خورده اش را به رنج بي امان کار و عطر نگاه همسر و فرزندانش پيوند مي داد .دستهاي مادر هميشه بوي آفتاب مي داد .بوي مهرباني و ايثار .او معناي رفاه را نمي دانست و در گرما گرم سوزنده سيستان که پرخاش بادهاي صدو بيست روزه اهل خانه را به ستوه مي آورد تشنگي حنجره هاي کودکانش را تنها با کوزه اي آب پاسخ مي داد .
اما پدر که با نگاه تازه اي به زندگي مي نگريست ،بي اعتنا به فقر ،سعي در وحدت نظام روستايي و پيوند جان خويشاوندان با يکديگر داشت .اين همدلي و ايمان عاشقانه که از سر چشمه مذهب و ولايت سيراب مي شد، باعث شده بود تا روستا از بافت يکدست و مذهب مستحکمي بر خوردار باشد. پدر مي گويد :روستاي ما داراي سه آخوند بود .آن روستاي کوچک در همان روزهاي ستمشاهي نيز با عطر ايمان مشام خانه ها را معطر مي کرد .پدرش مي گويد:« همان موقع جلسه قرآن داشتيم و کربلايي عبد الله و ملا اصغر جلسه قرآن مي گرفتند و حديث مي گفتند. ما به مسائل مذهبي و واجبات دين پايبند بوديم .از 140 «من »محصولي که بر مي داشتيم ،همان سر خرمن زکات آن را جدا مي کرديم و به ملاي ده مي داديم. اما چون بضاعت مالي ما اندک بود به ما خمس تعلق نمي گرفت .»
پدر که در سايه سار ولايت ،کودکانش را مي پروراند ،عاشورايي بود و عاشق شهداي کربلا .ماه محرم روضه سيد الشهدا(ع) مي گرفت .حليم به نذر امام حسين(ع) مي پخت ،سا لي دو راس گوسفند نذر آقا ابوالفضل(ع) مي کرد و سنت خيرات را از ياد نمي برد .
پدر معتقد بود تولد «عيسي» به زندگي اش برکت داده است .او ديگر نمي توانست از دغدغه هاي چرخه زندگي کم کند و خنده هاي تابناک فرزندانش را ببويد .گويي «عيسي» آينه اي بود که پدر جمال روزهايش را در آن مي ديد .اومي گوند :«ما کشاورزي مي کرديم .از مزرعه که بر مي گشتيم ،خسته و مانده بوديم .يک خانه داشتيم که در همان خانه هم گوسفندان ما بود و هم خود ما زندگي مي کرديم. ما زندگي را از صفر شروع کرديم .اما از زمان تولد «عيسي» هم به تعداد گوسفندان ما اضافه شد و هم کم کم وضعيت مالي ما بهتر شد .اگر بضاعت مالي ما هنوز اندک بود ولي فشار را تحمل مي کرديم و از کسي منت نمي کشيديم .»
ايمان و اعتقاد پدر حتي اجازه نمي داد تا نگاه تند خان و حکومتيان را بر تابد و با خواسته هاي ستمگرانه آنان همراه شود .او از اولين کساني بود که در همان سا لهاي ملوک الطوايفي بر عليه زور گويان منطقه بر خاست و جز خدا از کسي پيروي نکرد .او مي گويد :«به علت اينکه همدرد روستاييان بودم ،مردم براي رفع گرفتاريهاي خود به من مراجعه مي کردند .تا اينکه در سا ل 1342 اصلاحات ارضي آمد و انقلاب سفيد شد. در صورتي که آن انقلاب روزگار ما را خرابتر کرد .ماموران دولت مي گفتند دولت به ما زمين مي دهد و کشاورزان هم که هنوز با اعتماد به اين قصه گوش مي کردند من را به عنوان مسئول شوراي ده انتخاب کردند .در شوراي ده من بودم و «ملا صفر» و يکي ديگر .روز بعد دفتري را براي ثبت نام آوردند و گفتند که هر روستايي دو تومان پول و نيم من گندم بدهد . مردم که انتظار اين بر خورد ظالمانه را نداشتند خواستند تا به روستاي «گزمه» بروند و از کد خداي آنجا که نماينده دولت هم بود، داد خواهي کنند .من که خودم را در برابر مردم مسئول مي دانستم رو به آنها کرده و گفتم هيچ کس حق ثبت نام ندارد و اگر کسي دفتر ثبت نام را انگشت بزند مديون است .مي دانستم که دولتي ها هر موقع بخواهند مي توانند ما را از ده بيرون کنند ،بنا بر اين با« کربلايي عبد الله »و «ملاصفر» مشورت کردم .در نتيجه من و «ملا صفر» به «تهران» رفتيم و از ماموران دولت و نحوي اجراي اصلاحات ارضي شکايت کرديم .ماه بهمن بود که از «تهران» بر گشتيم و از آن پس از جانب خوانين و زور گويان بلايي نبود که بر سر ما نياورند .آنها گوسفندان خود را در زمين مزروعي ام براي چرا رها مي کردند .مرا به زندان افکندند ،به سويم تير اندازي کردند و ...
يک روز خان، قاصدي به ده فرستاد و از من و ساير روستاييان دعوت کرد که فردا هيئتي از« تهران» به سد «کوهک» مي آيد، شما هم بياييد و مشکلاتتان را باز گو کنيد .به قاصد گفتم چون تو نزد ما آبرو و احترام داري دفعه آخرت باشد که از طرف خان مي آيي و به ما دستور مي دهي .به خان بگو تو ديگر کد خداي ما نيستي . از همين زمان که زير بار خان نرفتيم انقلاب ما در روستاي« محمد شاهکرم »شروع شد .
اين فراز هاي اعتقادي که در مقابله با ستم ،روي کرد پدر را به ستم ستيزي نشان مي دهد موجب شد که همه تلاشش را وقف سواد آموزي فرزندان کند تا به مانند او بختک شوم بي سوادي بر شانه هايش ننشيند. اما روستا فاقد مکتب خانه و مدرسه بود .ناچار عيسي را به مدرسه اي در روستاي« گزمه» بردند. به علت بر خوردي که همکلاسي شدن با بچه هاي عمده مالکان ديد ،روزي هفت کيلو متر راه را با پاي پياده مي پيمود تا در مدرسه روستاي «کلبعلي» به آرزوي ديرينه اش تحقق بخشد .«عيسي» آرزو داشت مهندس کشاورزي شود تا به کشاورزان خدمت کند .
او هر روز آبدانه هاي تاول پايش را مي ترکاند تا به شوق مدرسه فرسنگ هاي راه را بپيمايد و در کلاس انديشه ،الفاظ مقاومت و الفباي ايستادگي بياموزد در خانه نيز ياور مادر بود .مادري که چون برگ گل ،ساده و معطر بود .از چاه آب بر مي داشت .گاوها را مي دوشيد .در صحرا براي تنور هيزم جمع مي کرد و با دست هاي کوچکش براي گوسفندان يونجه مي چيد .آنگاه در سن نه سالگي به همراه خواهر که تازه ازدواج کرده بود به«تهران »رفت تا به آموزه هاي نو ،وسعت کرانه هاي دانش و زندگي را در يابد .سيزده ساله بود که دلتنگي روستا را تاب نياورد و به زادگاه باز گشت .تا بار ديگر دست هاي مادر را ببويد و گرد از رخسار پدر بشويد .در مراجعت ؛زندگي را ديد که با آنان مهربان تر شده بود .پدر ،کارگر جنگلباني شده بود و« سر آبيار» و ريش سفيد روستا .مزرعه هم ديگر به خودش تعلق داشت رمه گوسفندانشان در دل صحرا اميد از زمين بر مي چيد و خانه رنگ آرامش گرفته بود .پدر چون هميشه به برکت ايمان و اعتقادش روزگار مي گذراند و «عيسي» در سايه زير درخت تنومند مذهب ،پيشه دينداري از پدر مي آموخت .اما هنوز آرزوي خدمت به کشاورزان در سر داشت ،فراموش نکرده بود که اهل آبادي است دو با مردم روستا پيوند دارد و نمي تواند سهمي فزونتر از ديگران بگيرد .به همين جهت حتي خجالت مي کشيد لباس نو بپوشد .پدر مي گويد:«عيسي هميشه از لباس کهنه استفاده مي کرد .هر غذايي را مي خورد. هيچ وقت تشک زير پايش نينداخت و ...اصلا تکبر نداشت .»
دوران تحصيل در مدرسه راهنمايي «زهک» را اين چنين گذراند تا بتواند در سا ل 1355 به هنرستان راه يابد و دوستان همکلاسي اش را به نگاه مومنانه اش ورانداز کند و از جمع آنان ياران فرداي خويش را بر گزيند . ياراني که چون او بوي شهادت مي دادند و عاقبت نيز با اوبه مشهد کده آفتاب پيوستند .دوستي با سردار شهيد حاج« قاسم مير حسيني» نيز حاصل همين روزهاي باروري انديشه و اعتقاد بود. سردار محب علي فارسي مي گويد :«اصلا اين چند نفري که با هم توي يک کلاس بودند ،اکثر اينها جذب سپاه شدند که فکر کنم آشنايي اين شهيد هم با سردار «مير حسيني» توي همين هنرستان بوده .»
در همين روزها بود که معناي وسيع انقلاب را در يافت .در «مسجد جامع زابل» به ديدار روحاني مبارز شهيد« حسيني طبا طبايي» مي رفت و پشت سر ايشان نماز مي خواند ،با او روانه تظاهرات مي شد و از ايشان کسب فيض مي کرد .او شيفه شخصيت امام شده بود و ايشان را ادامه اهل بيت مي دانست .براي ارادت بيشتر با امام و انقلاب ،کتاب مي خواند ،پاي منبر علما زانوي اخلاص به زمين مي زد و بر عليه گروهک ها و ضد انقلابيون موضع فکري مي گرفت .او تشنه ديانت بود و امواج خروشان انقلاب چنان مزرعه جانش را سيراب کرد که براي طراوت جاودانه خدمت در سپاه پاسداران را بر گزيد و لباس سبز عاشقي بر قامت آراست .«عيسي» در آن سا لها آميزه اي از ايمان و تقوي بود ارتباط با روحانيت ،تعبد و خلوص او را شفاف تر کرده بود .قرآن را به شيوايي تلاوت مي کرد روضه خوان شده بود و دل از دست داده اهل بيت .با شنيدن نام کوثر ولايت و آقا امام حسين (ع) ابر هاي همه عالم در دلش مي گريست .در همان ايام بود که شهادت برادر و پسر عمو ي بزرگوارش در جبهه کردستان او را با وسعت معناي شهادت آشنا کرد و شهيد را از زاويه اي ديگر به او شناساند .با شروع جنگ تحميلي و شيطنت خناسهاي دست آموز در مقابل ميهن اسلامي پوتين رزم به پا کرد و چفيه عاشقي بر گردن انداخت .عطش شهادت و فيض حضور در جبهه ها لحظه اي او را آرام نمي گذاشت اما نياز سپاه پاسداران به وجود ايشان در مسئوليت بسيج «زابل»،چند گاهي او را از يافتن گم شده اش باز داشت .پدر که فرزند را در جستجوي معشوق ازلي مشتاق و پريشان مي ديد او را به ازدواج به دختر عمويش ترغيب کرد تا قبل از شهادت «عيسي»،ثمره ي وجود او را ببيند و به ديدارش دل خوش کند .پدر مي گويد :«
او به فکر ازدواج نبود .مي گفت بگذاريد جنگ تمام شود .اما ما او را مجبور به ازدواج کرديم لذا در سن 22 سا لگي ازدواج کرد و فقط شش ماه با خانواده بود .»
آتش مشتاق جبهه ،پدر را نيز فرا گرفت .کاشانه به خدا سپرد و به عزم نبرد کمر راست کرد و قدم در راه گذارد. او پيرانه سرد بر نادلي پيشه کرد و به جبهه رفت تا فرزند باز هم در تب تند خواهش بسوزد و چشم در راه بدوزد با اينکه نقش موثر او در فرماندهي سپاه پاسداران «دوست محمد»و مسئوليت بسيج «زابل» و معاونت بسيج استان ،گواه ارادت و اشتياق به شهادت بود اما آتش فراق را بر نتافت و در دفعات مکرر توفيق حضور در نيستان نينوايان را يافت .
پس از پايان دوره آموزشکده کشاورزي بيرجند باز هم جبهه را سر منزل مقصود مي ديد و شهادت را بهانه ديدار معبود .او مي دانست جبهه مرز بيداري و ظلمت است ،و شهادت ،روزنه اي که از آن مي توان آفاق را در تجلي انوار الهي نور باران يافت .انديشه شهادت ،از سردار خدري مردي به هيات آفتاب ساخته بود .سجاده اش را که مي گشود يک تکه از آسمان را مهر نمازش مي ديد .نيت او به رنگ آرامش شهيدان کربلايي بود و قنوت او بوي جاودانگي مي داد .نمازهاي شبانه اش حال و هواي غريبي داشت .نافله شب را به نيت سپيده مان مي خواند و در دعا هايش بلا را از خدا طلب مي کرد .در جبهه خيلي زود استعداد خود را نماياند .در اثر مديريت و شجاعت ذاتي اش منصب معاونت فرماندهي گردان 409 لشکر ثار الله را سر دوشي خون تابناکش نمود و در ادامه عمليات کربلاي 5 در منطقه شلمچه آنقدر حماسه آفريد که خون چون حماسه جاودان شد و با تارک خونين در حاليکه تشنه وصال معبود بود تشنه لب خاک بر افلاک پر کشيد .
منبع:خنده بر خون ،نوشته ي عباس باقري،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1376



وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا با نام تو آغاز مي کنم .خدايا شهادت مي دهم که تو يگانه معبود و خالق جهان هستي و رسالت پيامبر عظيم الشان تو حضرت محمد (ص) را به جان و دل پذيرفتم و به روز قيامت نيز معتقد هستم که هر کس در آن دنيا سزاي اعمال خودش را مي بيند . ولايت مولايمان علي (ع) و فرزندانشان را با جان و دل پذيرفتم .معبود من ،اي طبيب دردهاي دل من ،اي خدا !جواني را در فراموشي و دوري از تو سپري کردم .خدايا من گناه کردم اما گناه من از آن جهت نبود که تو را به بزرگي قبول نداشته باشم بلکه نفس اماره بر من غلبه کرد .معبود من !معشوق من !تو تنها ياور من هستي ،دوست حقيقي من در تمام دوران زندگي ام تو بوده اي .خدايا تو خودت گفتي که اي بنده من بيا به مهماني من ،من بهترين مهمان نواز هستم .اي معبود و معشوق من ،اميد من به توست. اي خداي من به فرياد من در روز« بتلي السرا ئر »برس .
خدايا تو خودت گفتي که از در گاه تو هيچ فقيري دست خالي بر نمي گردد .اي خدا اگر گناه من زشت بوده است اما عفو تو زيباست .خدايا شيريني عفو خودت را با شهادت بچشان .اي خداي من ،اي پناه بي پناهان ،اي گنج فقيران ،اي فرياد رس مظلومان به فرياد امام عزيز ما فرزند زهرا (ص) حضرت روح الله الخميني برس .خداي من اين انسان کامل و ابراهيم زمان و فرزند راستين زهرا را دشمن شاد نکن .خدايا به طور يقين مي دانم که امام ما با امام عصر ارتباط دارد .فرما ن و امر امام ما فرمان و امر امام زمان است .خدايا تو را شکر مي کنم که توانستم در اين زمان در رکاب او با دشمن اسلام و انسانيت و کساني که روي يزيد ها را سفيد کردند بجنگم .آري تجاوزگراني که دهها شهر و روستاي ما را خراب کردند به ناموس ما به زنان و فرزندان ما و کودکان و پيران ما رحم نکردند، به هستي ما رحم نکردند .چه نامردانه به خاک شهيد پرورمان به مملکت امام زمان حمله کردند که شايد چراغ فروغ آقايمان و مولايمان و صاحب امرمان را خاموش کنند. اما غافل از اينکه ما صاحب داريم .ما خدا داريم .ما زهرا و حسين داريم و ائمه اطهار داريم که به فرياد ما مي رسند. اکنون که مي توانم اين کلمات را بر کاغذ جاري کنم تو را شکر مي کنم که توانستم قدمي نا قابل براي دين تو ،براي قرآن تو و اسلام تو بر دارم .
پدر جان سلام
سلام فرزندي که شايد نتوانسته است حق شما را خوب ادا کرده باشد .درود خدا بر تو که توانستي فرزنداني تربيت کني که راه علي اکبر را ادامه دهد .پدر جان با شناختي که بنده از قلب سر شار از محبت اهل بيت شما مي بينم و مي دانم که شما رضا هستيد به رضاي خدا ،خدايي که ما را آفريد .پدر جان !دنيا فاني است .اين دنيا رفتني است .همه بايد بروند اما چه شيرين است که مرگي که با عشق و علاقه و اخلاص و پاکي و صفا ي دل براي رسيدن به لقا الله باشد و در ميان سنگر و جبهه اسلام باشد .پدر جان !اين مرگها افسوس ندارد .مي دانم مقداري ناراحت مي شوي، حق داريد،شما عاطفه داريد، شما من را از همه بچه هايت بيشتر دوست داريد و بنده هم خدا مي داند که شما را چقدر دوست دارم .پدر جان !بنده را حلال کنيد .من نتوانسته ام فرزند خوب و حرف شنويي براي شما باشم .البته خودتان مي دانيد که جوان جاهل است. اجر شما با آقايمان امام حسين (ع) و مادرش حضرت زهرا (س) .خوشحال باشيد که دومين فرزند شما توانست راه برادر دلاورش ابراهيم را ادامه دهد .ابراهيمي که مردانه جنگيد و در سنگر مبارزه روي در روي دشمن ،شربت شهادت نوشيد .شهداي ما ملائکه هستند اما در کالبد انسان .در اين زندگي دو روزه ي دنيا خداوند اينها را براي رفتن آفريده بود .دنيا اين لياقت را نداشت که چنين انسانهايي را در دامن خودش نگهداري کند .به تعبير قرآن :«اينها همان انسانهايي هستند که با لا تر از ملائکه هستند .»
پدر جان !خداوند با صابران است .چرا ناراحت باشيد، دليل ندارد شما که مي دانيد چرا اين راه را انتخاب کرده ام .راه انسانهاي وارسته صدر اسلام که آنها را شکنجه مي دادند و بر روي ريگهاي داغ مي خواباندند اما دست ازگفتن« لا اله الا الله» بر نمي داشتند .ما پيروان آنها هستيم و از خدا مي خواهيم در اين راه ثابت قدم باشيم .پدر جان اين مرکها افسوس ندارد زيرا که اين انسانها تمام هستي شان را براي خدا فروختند و در آن دنيا همه چيز دارند .اما باور قلبي ما اين است آنهايي که باور ندارند حساب آنها جداست .خداوند آنها را هدايت کند تا حقايق را از چشم دل ببينند .
اما مادر جان !
مادري که مصيبت ديدي و استقامت کردي .درود خدا بر تو .به خدا قسم اين را مي بينم که بهشت زير پاي شماست .به چه کسي جز شما خدا مي خواهد بهشت بدهد .به چه کسي خدا مي خواهد اجر بزرگتر از اجر شما بدهد ؟شما يي که دو فرزند رشيدت را در راه خدا و اسلام فدا کردي و مانند زينب (س) که خود شاهد فرزندان بود که در کربلا به شهادت مي رسند .آري زينب خواهر پر عاطفه حسين (ع) فرزندان خود عون و جعفر را با دست خود به خاک سپرد و هميشه مانند کوه استوار بود و هيچگاه پيش دشمن ضجه و ناله نکرد و موها را پريشان نساخت و صورت خودش را نيلي نکرد .
خواهرانم !
خواهران مهربان خودم !اميدوارم که اگر خبر شهادت بنده را شنيديد ناراحت نشويد .حق خودتان را بر من حلال کنيد. من شما ها را خيلي دوست داشتم آنچنان که شما من را خيلي دوست داشتيد .اما کاري که به خاطر خدا باشد و مرگي که در راه خدا باشد ناراحتي ندارد .استقامت کنيد و صابر باشيد .به پدر و مادر ،شما بايد روحيه بدهيد .فرزندان خودتان را خوب تربيت کنيد. فرزنداني که در آينده بتوانند رسا لت سنگين خون هزاران شهيدرا به دوش بکشند .فرزندان خودتان را با غيرت ،شجاع ،مومن و مومنه تربيت کنيد ،شما صبر زينب را نگاه کنيد پدرش براي رسول الله (ص) نماز مي خواند .پس از آن شاهد بود که مادرش زهرا (س) چقدر رنج و شکنجه ديد .زينبي که مي آمد کنار رختخواب مادر مريض خود مي نشست و گاهي با صداي بلند زار زار گريه مي کرد .در اين زمان زينب پنج سال بيشتر نداشت و بعدها نيز شاهد بود که مردم با پدر بزرگوارش چطور رفتار کردند .برادر بزرگوارش امام حسن (ع) را چطور به شهادت رساندند . پس از آن شاهد به شهادت رسيدن فرزندان برادر و برادر زاده هاي خود بود و بعد نيز به اسارت مي رود و آنچان استقامت مي کند که کاخ يزيد را به لرزه در مي آورد و به حق که قهرمان کربلا شد .
در پايان حضور برادران خودم حسن جان و حسين آقا و عباس آقا بيان کنم که خداوند کساني را که در برابر مشکلات و مصائب صبر مي کنند دوست دارد .اما حسين جان دلم مي خواهد خوب درس بخوانيد و در آينده با ايمان و علم خودت به مملکت اسلامي خدمت کني . همچنين به رضا و حسن و داود سفارش مي کنم که درس را فراموش نکنند .
والسلام عليکم و رحمت الله و بر کاته عيسي خدري




خاطرات
پدر شهيد:
سا ل 1340 بود که عيسي به دنيا آمد .روز تولد او رفته بودم روستاي« خمک» تا دو راس گاو بخرم و زندگيمان را رونق بدهم. وقتي بر گشتم خبر دادند که خدا به تو فرزندي عطا کرده است. خوشحال شدم و با شتاب خود را به خانه رساندم ومولد را با اشتياق در آغوش کشيدم .پسر بود .گوسفندي را نذر آقا ابوالفضل کردم و رفتم منزل «مولا عبد الله »که آخوند ده بود تا براي نوزاد نامي انتخاب کند. ملا گفت: چون روز دوشنبه متولد شده اسم او را اسحق و يا عيسي بگذاريد .اما چون تلفظ کلمه اسحق برايم مشکل بود، کودک را عيسي نام گذاشتيم .بعد از تولد عيسي وضع زندگي ما تغيير کرد ،در آمد من بيشتر شد و توانستم دو تا اتاق ديگر در محوطه منزل بسازم . محصول ما نيز آنقدر خوب شد که براي چهل و پنج من گندم زکات آن را سر خرمن جدا مي کردم و به ملا عبد الله مي دادم .از ميمنت قدوم اين کودک را بطه ما با اقوام و خويشاوندان بهبود يافت و از آن پس بزرگ و ريش سفيد فاميل شدم .عيسي با تولد خود برکت و سعادت را به خانه ما آورده بود .

از همان کودکي آثار ذکاوت و هوش در چهره او پيدا بود و مي دانست که مردم روستا با عشق به رسول الله (ص)و ائمه اطهار(ع) زندگي مي کنند و در سختي ها دست به دامان آنها مي زنند .عيسي نقش صلوات را در همه امورزندگي ما مي ديد :هنگام درو و بر داشت محصول ،وقت آب خوردن ،نگاه کردن به ماه ،لباس نو پوشيدن ،خانه نو ساختن و ...
آن زمان در سن 4- 5 سالگي عيسي ،در روستا ي ما بنايي بود که وقتي براي بنايي مي رفت عيسي با جثه کوچکش در محل کار او حاضر مي شد .روبه رويش مي نشست و صلوات مي گفت و کارگران را هم دعوت به گفتن صلوات مي کرد .
از آن پس هر وقت در روستا خانه اي ساخته مي شد ،بنا آقا عيسي را براي گفتن صلوات با خود مي برد .به همين علت مردم ده اسم او را عيسي صلواتي گذاشته بودند .


آنقدر از بي سوادي خود رنج بردم که عيسي را در شش سالگي به مدرسه ده «گزمه» که در دو کيلو متري روستاي ما قرار داشت بردم و ثبت نام کردم .اما بعد از دو ماه از رفتن به مدرسه خود داري کرد. هر چه اصرار کردم سودي نبخشيد .مي گفت :اين مدرسه از بچه هاي کدخدا و خان است و آنها ،روستا زاده ها را اذيت مي کنند .سا ل آينده او را به روستاي «کلبعلي» بردم که مديري دلسوزي و روستايي داشت .براي رسيدن به اين روستا عيسي بايد از سه روستا مي گذشت .او مجبور بود با سن اندک و با پاي برهنه در سرما و گرما از شنزار ها و تپه هاي ريگ بسياري عبور کند و هر بار هفت کيلو متر را پياده بپيمايد تا به روستا برسد و بتواند درس بخواند .هنوز هم پاهاي کوچک و عريان عيسي که در راه مدرسه از شدت گرما تاول مي زد و پوست مي انداخت ،و در زمستان مثل پوسته هاي گل رس ترک بر مي داشت جلو ديدگانم است .

عيسي کلاس دوم دبستان بود اما ذکاوت و تيز هوشي از چشمانش مي باريد و مي دانست که بايد درس بخواند .تابه سر نوشت ديگر روستاييان دچار نشود .شوق درس خواند ن و ياد گرفتن آنقدر در او زياد بود که پاي برهنه و راه دور مدرسه هيچکدام مانع از علاقه او نمي شد .به همين علت با حساسيت بسيار از کتاب و دفترش مواظبت مي کرد .يک روز که از مدرسه به خانه بر گشته بود، ديدم که چشمانش از گريه زياد ورم کرده پرسيدم چي شده عيسي ؟گفت مدادم گم شده و دوباره گريه اش شديد شد .دلداري منهم اثر نبخشيد نا چار او را به حال خودش رها کردم تا به کارهايم برسم اما بعد از چند دقيقه از شنيدن صداي خنده اش تعجب کردم. به سويش رفتم تا علت اين خنده را را از او بپرسم .در حالي که با صفاي کودکانه اش مي خنديد مدادش را به من نشان داد و گفت :با با مدادم پيدا شد .مدادم پيدا شد .لذت آن خنده و شادي کودکانه عيسي را هيچ وقت فراموش نخواهم کرد .

خيلي کم اتفاق مي افتاد که حقوق ماهيانه عيسي به منزل برسد.او وقتي از سپاه حقوق مي گرفت به سراغ مستمنداني که مي شناخت مي رفت و ضمن احوال پرسي و دلجويي از آنها همه مقرري ماهيانه اش را ميان آنها تقسيم مي کرد و آنگاه با دست خالي اما شادمان وراضي ازوظيفه اي که انجام داده به خانه مي آمد .علاقه عيسي به انقاق و نيکوکاري آنقدر زياد بود که از وسايل مورد نياز خود نيز در راه اين راه چشم مي پوشيد .او براي رفت و آمد به محل کار خود موتوري داشت که کارهاي خانه را هم با همان موتور انجام مي داد .
يک روز ديدم پياده به منزل آمد .پرسيدم عيسي موتور کجاست .خنديد و گفت آن را به فردي که براي رفت و آمد خانواده اش وسيله اي نداشت دادم.
عيسي در ايثار و گذشت از همان کودکي نمونه بود. او سال اول راهنمايي را در مدرسه «سلوکي» زابل درس مي خواند. يک روز هر چه اصرار کردم حاضر نشد به مدرسه برود .علت را پرسيدم با شرم کودکانه اش گفت: با اين وضع زندگي شما من حاضر نيستم در شهر درس بخوانم و شما درآمد خود را براي اجاره خانه و کرايه ماشين من خرج کنيد! ناچار عيسي را براي تحصيل به «زهک» آورديم و او دوره راهنمايي را در مدرسه «زهک» گذراند .پسرم در آن سنين کودکي اينکه توانسته بود باري از دوش ما بر مي دارد خيلي خوشحال بود .

عيسي سا ل آخر هنرستان را مي گذراند .اما هنوز دست از قناعت بر نداشته بود. او آنقدر در لباس پوشيدن و غذا خوردن امساک مي کرد که مرا شرمنده خود مي ساخت. زيرا من پدرش بودم و او به عنوان فرزند حقي بر من داشت. با اين همه هيچگاه بر تن او لباس نو نديده بودم هميشه لباس کهنه مي پوشيد .
يکروز به او گفتم عيسي مگر از لباس نو بدت مي آيد ؟خنديد و گفت با با مي ترسم به درد تکبر دچار شوم .ديگر چيزي نگفتم. اما هميشه در خاطرم بود که هيچوقت نتوانسته ام براي او کاري انجام بدهم .
چند سا ل بعد که همان روحيه معنوي زندگيش در جبهه ها مي گذشت با اصرار زياد خواستم به خاطر آينده خانواده اش براي او خانه اي در شهر بخرم اما باز هم باگفتن اين جمله که:با با معلوم نيست تو استخوانهاي مرا ببيني يا نه به من اجاره اين کار را نداد. هنوز هم من در حيرت بسر مي بردم که اينها کي بودند ؟!

آقا عيسي فرمانده بسيج زابل بود و کار اعزام نيروهاي مردمي را به جبهه ها انجام مي داد .الحمدالله با رفتار پسنديده اي که داشت در آماده کردن نيروها بسيار موفق بود اما متاسفانه خودش نمي توانست به جبهه برود . او از اين بابت بسيار ناراحت و غمگين بود و اشتياق رفتن به جبهه لحظه اي از سرش دست بر نمي داشت .هر دفعه که مسئولان رده با لا از رفتن او جلو گيري مي کردند او نزد من مي آمد و مرا براي به جبهه رفتن تشويق مي کرد تا خانواده ما را ازاين فيض محروم نشود .مي گفت :اين خانه و جاي گرم و راحت را رها کنيد و به جبهه برويد تامعناي زندگي واقعي رابدانيد .
با لا خره تشويق آقا عيسي و علاقه قلبي من باعث شد تا چند دفعه به جبهه اعزام شوم .اما او که مي دانست در پشت جبهه تاب نمي آورد.

آقا عيسي اصلا به فکر ازدواج نبود و در برابر پافشاري ما هميشه مي گفت :فعلا خاموش کردن آتش جنگ از همه چيز مهمتر است .بگذاريد اول تکليف شرعي ام را در مقابله با اين تجاوزگران انجام دهم، آنوقت ازدواج خواهم کرد .اما با لا خره بر اثر اصرار ما در سن 22 سا لگي با دختر عمويش که به سنت سيستاني ها در کودکي براي هم ناف بريده شده بودند ازدواج کرد . آقا عيسي تنها چيزي که در زندگي مشترک جستجو مي کرد ايمان و تقوا بود و چون به جبهه رفتن را هنوز هم اساس مي دانست پس از مراسم عقد کنان بسيار ساده اي براي تجديد عهد با شهدا به جبهه رفت و بعد از باز گشت ازدواج کرد .آقا عيسي در آن زمان معاون فرمانده بسيج زاهدان بود .در آنجا خانه اي اجاره کرد و زندگي کوتاه اما پر از صفا و محبتش را که تقوي و اخلاص آن را شيرين کرده بود آغاز کرد .آقا عيسي خيلي زود شهيد شد و افتخار شهادت را به آرزوي داشتن فرزند فرزند ترجيح داد .

از جبهه که برمي گشت آرام وقرار نداشت .نمي توانست در خانه تاب بياورد زيرا حال و هواي جبهه و دوستان رزمنده حتي هنگام استفاده از مرخصي با او بود در فرصت به دست آمده با به روستا مي رفت و جوانها را براي حضور در جبهه تشويق مي کرد و يا به ديدار خانواده هاي صبور شهدا و مجروحان جنگي مي رفت .يکبار که سردار حاج قاسم مير حسيني مجروح شده بود آقا عيسي براي ديدار ايشان به مرخصي آمده بود تا از اين سردار دلاور در روستاي زادگاهش عيادت کند .پس از باز گشت از خانه سردار در حالي که به شدت تحت تاثير زندگي ساده و روستايي ايشان قرار گرفته بود، مجددا عازم جبهه شد .يکبار نيز به هنگام زخمي شدن سردار حاج محمد حسين پودينه يک گروه سي و پنج نفري را از برادران رزمنده را بسيج کرده به همراه سردار فارسي به احوال پرسي ايشان رفته بود .اما به اين اکتفا نکرد و بر اثر علاقه اي که به آقاي پودينه داشت نزدشان ماند و تا بهبودي کامل از ايشان مراقبت کرد .او نمي توانست حقي را که سرداران و رزمندگان اسلام بر ما دارند نديده بگيرد .بنا براين با عيادت از آن بزرگواران خود را تسلي مي داد .

در جبهه به علت اينکه عاطفه پدري مانع کار آقا عيسي نشود، گردانش را از گردان ما جدا کرده بود تا با خيال آسوده بتواند در عمليات شرکت کند .زخمي شدن من در عمليات بدر و کربلاي 5 هم نتوانست باعث انتقال او به گردان ما بشود .
در عمليات والفجر 8 منطقه فاو زير آتش شديد دشمن به طور اتفاقي عيسي را ديدم با تعجب اورا نگاه کردم و پرسيدم :عيسي کي آمده اي :با مهرباني و ادب جواب داد :با بچه هاي پشتيباني آمده ام .چهره در هم کردم و گفتم :مگر همين چند روز پيش دختر عمويت را برايت عقد نکردم ؟چرا عروست را تنها گذاشته اي ؟...
آنگاه با لحن آرام تري ادامه دادم :عيسي جان !تو تازه داماد شده اي ...از آن گذشته ،وقتي من اينجايم از تو رفع تکليف مي شود ، بايد کنار همسر تازه عروست باشي و به جاي من از خانواده پدرت مواظبت کني .عيسي ديگر نتوانست تاب بياورد .با همان شرم هميشگي اش پاسخ داد :پدر جان من که به شما گفته بودم تا جنگ تمام نشود جبهه را ترک نخواهم کرد .بگذاريد به تکليف خودم عمل کنم .
با مشاهده اصرار عيسي براي ماندن ،ديگر چيزي نگفتم ،مي دانستم او جبهه را به همه چيز ترجيح مي دهد .

بر اثر اصابت ترکش به بدنم براي استفاده از چند روز مر خصي و در مان از جبهه به روستا آمده بودم .پس از ديدار با پسر بزرگم به خانه رفتم هنوز خستگي راه از تن نه تکانده بودم که در زدند .سردار حاج محمد حسين پودينه ،آقاي دکتر طاهري و آقا حامد بودند.
پس از احوال پرسي و دعوت آنان به منزل از دکتر پرسيدم :پي عيسي کجاست ؟مگر از جبهه بر نگشته ؟در حالي که سعي مي کرد اندوهش را پنهان کند، گفت :چرا ،دارد مي آيد .در راه است. مادر عيسي با ديدن ترديد و نگراني دوستان او بي تاب شده بود و با خودش نجوا مي کرد اما من او را دلداري دادم هنوز دقايقي از حضور اين برادران نگذشته بود که از جا بر خواستند و به من پيشنهاد کردند تا با آنها همراه شوم .همگي سوار خود رو شديم اما هنوز چند کيلو متري دور نشده بوديم که ماشين را به سمت روستاي ما بر گرداند و ناگهان هر سه نفرشان شروع به گريه کردند. من هم نتوانستم طاقت بياورم و به آنها اقتدا کردم عيسي دومين جگر گوشه ام بود که شهيد شده بود .

خواهر شهيد:
پدر تنها کسي بود که توانسته بود زمينهايش را از خان پس بگيرد و براي خودش کشاورزي کند. او چون مقابل خان منطقه ايستاده بود مردم روستا هم او را بزرگ و ريش سفيد خود مي دانستند. در آن موقع برادرم عيسي شش ساله بود و بايد به دبستان مي رفت. پدرم او را در روستاي «گزمه» که همسايه ما بود به مدرسه فرستاد اما همکلاسيهايش که فرزندان خوانين و کد خدا بودند عيسي را مسخره مي کردند و آزارمي رساندند. او را با دست نشان مي دادند و به طعنه مي گفتند :با باي اين پسر کد خداي محله ما شده .آزار و اذيت عيسي آنقدر ادامه پيدا کرد که او ناچار شد نزد رئيس دبستان برود و از بچه ها شکايت کند. رئيس مدرسه بي اعتنا از کنار دلتنگي هاي عيسي گذشته بود .ناچار پدر او را به مدرسه اي در هفت کيلو متري روستاي ما فرستاد .آن سالها ،ايام درد آوري براي ما بود . خوانين منطقه براي اينکه پدر را مجبور به اطاعت کنند نهر آب را بر روي مزرعه ما بستند .پدر را به زندان بردند ،او را با تير زدند و از هيچ ستمي نسبت به او و خانواده ما کوتاهي نکردند .در همه اين احوال عيسي با تصميم مردانه اش هر گز مدرسه را رها نکرد .او درس مي خواند تا با شجاعت بيشتر راه پدر را ادامه دهد و زير بار ظلم نرود .

در دوراتن دبستان به لحاظ ادب و نجابت روستايي اش و هم به جهت هوش و ذکاوت سر شار هميشه مورد علاقه آموزگارانش بود .
يک روز که از مدرسه به خانه بر گشته بود چهره کودکانه اش را ناراحت و غمگين ديدم پرسيدم چي شده عيسي ؟سرش را پايين انداخت و گفت :معلمي دارم که مرا خيلي دوست دارد و هميشه از من پيش همکلاسيهايم تعريف مي کند .
گفتم :خوب ،اينکه چيز بدي نيست .
با شرم کودکانه اش رو به من کرد و گفت :آخر آنها هم دوست و همکلاسي من هستند و وقتي معلم از من نزد آنها تعريف مي کند حتما ناراحت مي شوند .دوست ندارم به خاطر من کسي ناراحت شود .
آنگاه بدون اينکه منتظر پاسخ من بماند از خانه بيرون رفت تا گريه اش را نبينم .

پس از ازدواج چون محل خدمت همسرم تهران بود با همه پيوند و علاقه اي که به شهر و ديارم حس مي کردم همراه ايشان عازم تهران شدم و چون به عيسي دلبستگي عجيبي داشتم او هم با اصرار ما به تهران آمد. عيسي نه تنها غم غربت را براي من آسان مي کرد بلکه در کارهاي خانه هم ياور من بود .يک روز که در آشپز خانه استکان ها را مي شست سيني استکان از دستش افتاد و همه آنها شکست. من که از اين حادثه ناراحت شده بودم به او پر خاش کردم .آقا عيسي در آن لحظه سکوت کرد و چيزي نگفت :اما فردا با کمال تعجب ديدم که مثل همان استکان هاي شکسته در جا ظرفي آشپز خانه قرار دارد .
دانستم عيساي نوجوان نتوانسته ناراحتي من و پرخاش به خود را تحمل کند .قلکش را شکسته و از پول پس اندازش به تعداد استکان هاي شکسته شده برايم استکان خريده است .او در همان سنين هم با ديگران فرق داشت .

از سه راهي مرگ عبور کرديم و طول کانال ماهي را پيموديم .در امتداد کانال آنقدر جسد بر روي هم ريخته بود که گمان مي کرديم آنها در در پنج شش رديف بطور منظم چيده اند .
از همه سو مثل تگرگ بر سر ما آتش و سرب مي باريد .توي سنگر ها نيز اجساد کشته ها جا را براي ما تنگ کرده بود. صداي سوت خمپاره ها و گلوله ها يک نفس قطع نمي شد .هر لحظه قامتي آرام بر زمين مي افتاد و فرياد يا زهرا ،يا زهرا ي ما خالي او را پر مي کرد. يکباره متوجه شدم که در محاصره دشمن قرار گرفتيم .داخل کانال بيسم خودي را ديدم که بر روي زمين افتاده و صداي آقاي فارسي فرمانده گردان ما از آن بر مي خاست . گوشي را برداشتم و به آقاي فارسي و حاج آقا سليماني فرمانده لشکر ثار الله صحبت کردم و وضعيت بحراني خودمان را ياد آور شدم . با اينهمه هنوز دست از جهاد بر نداشته بوديم .از نظر کمبود مهمات به جايي رسيده بوديم که جبيب هاي اجساد عراقي را براي يافتن نارنجک و فشنگ مي گشتيم .
شايد بتوانيم با پيدا کردن حتي يک تير براي لحظه اي بيشتر مقاومت کنيم .در همان لحظه گلوله دشمن قسمتي از پيشاني و چشمم را شکافت و حدقه چشمم آويزان شد .شهيد حسابي در کنارم بود .چفيه ام را از دور گردنم باز کردم و از او خواستم تا سرم را محکم ببندد .چاره اي نبود بايد مبارزه مي کرديم .حجم سنگين آتش دشمن همچنان ادامه داشت .با پيشاني شکافته و چشم از حدقه در آمده به همراه تعدادي رزمنده سيستاني و 6- 5 طلبه جوان هنوز مقاومت مي کرديم که ناگهان صداي تير بار و تکبيري آشنا ما را به خود آورد .نگاه کرديم ،آقاي خدري بود که به تنهايي از پشت سر آرايش دشمن را به هم ريخته و به سوي ما آمده بود و با اينکه در حين جلو آمدن مجروح شده بو د اما تير بار را به زمين نگذاشته بود .شدت آتش تير بار و وضعيت روحي ايشان به گونه اي بود که پس از مدتي احساس کرديم محاصره در هم شکست و در همان دقايق من نيز از شدت درد و خونريزي بيهوش شدم .صبح که از نرمه نسيم بامدادي به هوش آمدم خودم را لا به لاي اجساد ديدم .خونريزي زخم هايم بند آمده بود.کسي از گردان ما ديده نمي شد اما ظاهرا جنگ آرام شده بود به زحمت خود را به موضع رساندم .آنجا بود که خبر شهادت آقاي خدري را شنيدم .بغض خسته ام را در گلو شکستم و به ياد سرداري افتادم که در آخرين لحظه به داد بچه هاي ما و طلبه هاي جوان رسيده بود .تازه يادم آمد که ايشان يکي از فرمانده هان ما بودند و اصلا وظيفه اش اين نبود که پشت تير بار بنشيند يا آرپي جي شليک کند .

حميدرضاحيدري نسب:
در مرحله تکميلي عمليات کربلاي 5 با شهيد آشنا شدم ،آن اواخر خيلي دعا مي خواند و هنگام راز ونياز در نيمه هاي شب صداي ناله در گلو مانده اش احساس مي شد .آنچنان اشک روان و خواهش پنهانش را در نماز ها به هم مي آميخت که گويي مي خواهد با اين دو وجه عرفاني پيوند بر قرار کند .
يک روز در حاليکه در موضع انتظار عمليات قدم مي زد به او رسيدم .پس از احوال پرسي با چشماني اشک آلود رو به من کرد و گفت :
داشتم فکر مي کردم که اگر سايه روحانيت بر سر ما نبود چه مي شد و معلوم نبود جواني ما چگونه مي گذشت .آنگاه با بغض گره خورده در گلو ادامه دا د :حالا که وعده ديدار من با خدايم نزديک شده است حس مي کنم همه ما مديون روحانيت هستيم .
به او نگاه کردم .معلوم بود که حال و هواي ديگري دارد و در اشتياق ديدار مي سوزد .

يک روز قبل از اينکه وارد عمليات کربلاي 5 شويم در جمع شش هفت نفري که داخل سنگر بوديم حاج آقا فارسي به من پيشنهاد داد بياييد کاري بکنيم که اگر شهيد شديم همه ما را در يک قبر دفن کنند و ما هم قبري شويم .همه از اين پيشنهاد استقبال کرديم و به آقاي فارسي گفتيم شما متن اين قرار داد را بنويسيد و ما هم امضا مي کنيم تا پس از شهادت همه ما را در يک قبر بگذارند و سنگ قبر ما يکي باشد تا اگر مردم فاتحه اي خواندند ثواب آن فاتحه به همه ما برسد .پس از اين موافقت قلم و کاغذ آورديم و ايشان شروع کرد به نوشتن وصيت نامه و در پايان همگي ما زير اين پيمان اخوت را امضا کرديم .نوبت به آقاي خدري رسيد که ايشان هم معاون گردان بود .با مهرباني نگاهي به وصيت نامه جمعي انداخت و گفت من حاشيه اين نامه را امضا مي کنم زيرا مي دانم اگر توفيق شهادت داشته باشم پيکرم را در شهر دفن نمي کنند و براي خاکسپاري به روستا مي برند .
عجيب آنکه از آن گروه شش هفت نفري که وصيت نامه را امضا کردند، فقط آقاي خدري شهيد شد که حاشيه نامه را امضا کرده بود و عاقبت هم در زادگاهش روستاي «محمد شاهکرم» دفن شد. اين پيمان اخوت يا وصيت نامه جمعي هم اکنون نزد برادرمان سردار فارسي نگهداري مي شود .

با گردان 430 بندر عباس وارد منطقه عملياتي کربلاي 5 شده بوديم .گردان ما در کانالي قرا رگرفته بود که از پشت سر و سمت راست در محاصره آب بود .از سمت چپ و جلوي ما هم نيروهاي عراقي حجم سنگيني از آتش بر روي ما گشوده بودند وضعيت جبهه ها طوري بود که امکان آمدن نيروي کمکي وجود نداشت .در آن حال عراقي ها با برخورداري از انواع سلاحها و اجراي شديد آتش به وسيله نيروهاي متعددشان و وضعيتي که از نظر استراتژيک براي ما پيش آمده بود، ما را محاصره کردند و چون عقبه نيرو زياد نداشتيم از پشت سر عقبه را هم قطع کرده و به کانال رسيده بودند .از سمت جلو هم پيشروي آنان با اين هدف شروع شده بود که همه ما را اسير کنند يا به شهادت برسانند .
مانده بوديم که چه کنيم .از طرفي مهمات ما ته کشيده بود و کفاف مقابله با حمله وسيع دشمن را نمي داد . در آن شب تاريک ،در زير نور منورهاي دشمن حاج آقا فارسي و آقاي اعرابي توي کانال مي گشتند تا شايد براي سلاحها مهمات پيدا کنند و آنها را براي نيرو هاي در گير در جلو وعقب جبهه بفرستند .
گروهي که به فر ماندهي آقاي خدري عقب رفته بود تا محاصره را بشکند هر لحظه در خواست ارسال مهمات مي کرد .يادم هست حاج آقا فارسي يک عدد نارنجک پيدا کرد و به من داد و گفت حميد اين را نگه دار تا اگر عراقيها خواستند ما را اسير کنند خود را با همين نارنجک از بين ببريم. اما نيروهاي فدا کار ما آنقدر پشت بي سيم در ارسال مهمات اصرار کردند که حاج آقا گفت: اين نارنج را هم با ديگر مهمات براي آنها بفرستيد، حالا هر چه مي خواهد بشود .آقاي خدري که با يک گروه نيرو در صدد شکستن محاصره دشمن بود، با دانش نظامي ويژه اي نيروهاي اندک خود را در جاهاي حساس چيده بود و ضمن توجيه آنها خودش به تنهايي وارد عمل شده بود تا همه توان خود را وقف رهايي گردان از محاصره ي دشمن کند .پس از مدتي که در زير دندانه هاي فشار دشمن به سر مي برديم و از همه چيز قطع اميد کرده بوديم، يکباره متوجه شديم که از اجراي آتش دشمن کاسته شده و آقاي خدري محاصره را در هم شکسته .

ايشان در حاليکه از بس آرپي جي زده بود گوشهايش نمي شنيد تعريف مي کرد :در زير آتش سنگين دشمن و در حالي که محاصره ما کامل مي شد يک فرمانده عراقي از سنگرش بر خاست تا نيروهايش را به طرف کانال هدايت کند .به محض بر خواستن او آنچنان با آرپي جي به ميان شکمش زدم که تکه تکه شد .با کشته شدن فرمانده عراقي نيروهايش از کانال بيرون ريخته و آرايش خود را از دست دادند و در آن سردر گمي نيرو ،همه آنها را با تير بار زدم و آنقدر از نيروهاي دشمن تلف کردم که محاصره ما شکسته شد .آن شب آقاي خدري با شجاعت کم نظيرش سند نجات ما را امضا کرد تا بار ديگر گردان 409 را سر افراز ببينيم .

به ما گفته بودند نيروهاي ديگري به جاي گردان شما در منطقه مستقر مي شود .تعويض کنيد و عقب بياييد .ما در حال جمع آوري تدارکات بوديم و آقاي خدري در کانال پيش رفته بود تا نيرو ها را براي باز گشت آماده کند که نا گهان بي سيم چي گروهان از پشت بي سيم گفت :محب محب، آقاي خدري زخمي شده .
در حاليکه نيرو ها را به دستور حاج آقا فارسي به عقب بر مي گردانديم با نگراني با لاي سر آقاي خدري رسيديم .اندام مردانه اش بر خاک افتاده بود و تنها کلمه اي که چاک خشکيده لبانش را به سختي از هم مي گشود نواي آب آب بود .با حالتي نزال به ايشان سلام دادم .چشم باز کرد و در نهايت درد زير لب زمزمه کرد :عليک السلام .
تير کالبير مستقيم به سرش اصابت کرده و خون ريزي زياد او را از پاي در آورده بود. چفيه ام را باز کردم و دادم که به سرش بستند .اما لبان تشنه اش هر لحظه آب مي طلبيد .يک بار ديگر برايم صحراي کربلا و لبان تشنه شهيدان کربلايي تداعي شد .
قمقمه ام را از کمر باز کردم که به ايشان آب بدهم آقاي اعرابي قمقمه را با دست پس زد و گفت :به او آب ندهيد خونريزي اش زياد مي شود .ناچار عطش لبهاي کويري اي را بي جواب گذاشتم .اما صداي آب در حنجره تشنه اش شيون مي کرد .او را که در تب عطش مي سوخت با کمک شهيد حسابي و چند تن ديگر از دوستان بر روي بر انکارد خوابانديم تا از کانال عبور داده به عقب ببريم .اما چون کانال باريک و تنگ بود و ايشان قد بلند و شانه هاي پهن و تنومندي داشت در حين عبور ،دستهايش به دو کانال گير ي کرد و حمل او را مشکل مي ساخت .گهگاه به چهره اش نگاه مي کردم .با همه دردي که تحمل مي کرد لحظه اي از گفتن آب آب باز نمي ايستاد ،صداي آب آب او جگرمان را خون کرده بود. دلم مي خواست همه دريا ها را در انگشتانه اي بريزم و به حنجره ي تشنه اش برسانم اما چاره اي نبود .
حدود دويست متر او را به عقب برده بوديم که نا گاه لبان چاک چاکش به هم گره خورد و حنجره ي خشکيده اش او نواي آب آب باز ايستاد و دست هاي گره گشايش آرام آويز شد. خيره به او نگاه کردم .عيسي خدري فرمانده شجاع ما شهيد شده بود .هنوز هم وقتي ياد لبهاي تشنه ايشان مي افتم صحراي کربلا و نينواييان عاشورا در نظرم مي آيد و به ياد حنجره خشکيده اش آشفته مي شوم .
فرازهايي از سيره شهيد
آقاي خدري به انقلاب و مخصوصا حضرت امام (ره) عشق مي ورزيد و رفتار خود را در هر کاري با فرامين و دستورات ايشان مي سنجيد .مي گفت :حضرت امام ادامه امام علي (ع) است و از شجاعت ،عدالت ،فهم و زهد بر خوردار است .
تبري
از منافقين و سنگ اندازان خيلي بدش مي آمد اعتقاد داشت :در زماني که انقلاب همه مردم را از خواب بيدار کرده و در جنگ استکبار جهاني در عليه ايران اسلامي متحد نموده است، اينها دارند از پشت خنجر مي زنند .
تعبد
در دوران دانشجويي بود که دانستيم ايشان اهل نماز شب است .او متعبد بود و نماز را با حال و معرفت مي خواند .وقتي به نماز مي ايستاد گاهي آنچنان اشک مي ريخت که کمتر ديده بودم .قرآن را با صوت خوش تلاوت مي کرد و قبل از آنکه به رختخواب برود مقيد بود که قرآن تلاوت کند .
جهان بيني
در هر کجا که وظيفه حکم مي کرد بايد از انقلاب و ميهن دفاع کند شجاعانه حضور مي يافت .از اوضاع سياسي منطقه و جهان تحليل درستي داشت .اين تحليل ها به او کمک مي کرد که در جبهه با شور و علاقه بيشتري حضور پيدا کند .
شجاعت
شجاعت ايشان در جبهه هاي نبرد ،در گيري هاي مرزي و مقابله با ضد انقلاب مثال زدني است. يکروز که از وضعيت نوار مرزي نگران بود .پيش فرمانده سپاه زابل آمد و با اصرار از او خواست گروهي را در اختيارش بگذارد تا براي هميشه به در گيري ها ي مرزي خاتمه دهد و امنيت را به منطقه باز گرداند. حتي در وصيت نامه اش توصيه کرده است که فرزندانتان را با غيرت ،شجاع ،و مومن و مومنه تربيت کنيد .
دفاع از مظلوم
در همه حال مدافع مظلوم بود و اگر احساس مي کرد فردي از حقوق اجتماعي اش محروم گرديده همه خطر ها را به جان مي خريد تا حقوق از دست رفته اش را باز گرداند .قبل از فرماندهي ايشان در سپاه «دوست محمد» ،يکي از مسئولان به يک بسيجي روستايي و مجروح اهانت کرده بود .آقاي خدري تا آن فرد مسئول را متنبه و شرم زده نکرد آرام و قرار نيافت .
اسلام خواهي
همواره آرزو داشت که بحرانهاي انقلاب را با پيروزي پشت سر بگذاريم تا مسئولين با پيروي از خط ولايت، مسائل اجتماعي ،اعتقادي و فرهنگي را آنگونه جلوه دهند که قوانين اسلام ،الگويي براي کشور هاي ديگر شود .او رسيدن به اهداف و خواسته هاي اسلام را بر هر کاري ترجيح مي داد .
ديانت
آقاي خدري ضمن اينکه به موضوع امر به معروف و نهي از منکر و ترويج آن در جامعه حساس بود .خودشان هم بسيار عفيف و پاکدامن بود .مسائل عبادي اهميت مي داد .اهل نماز و دعا و آراسته به خلق نيک بود .او واقعا بنده درستکار خدا بود .
دافعه و جاذبه
ايشان همانقدر که از افراد متملق و دو رو و دروغگو نفرت داشت و از آنها دوري مي جست ،به همان اندازه هم در ايجاد رابطه با مردم جاذبه داشت .او از افرادي نبود که در موقعيت ها مثل بوقلمون رنگ عوض کند و خود را به حسب ظاهر با افراد هماهنگ کند .جاذبه اي که در ايشان وجود داشت يک جاذبه ذاتي و اعتقادي بود که از مولايش علي (ع) ارث برده بود .
مشورت
در مشورت ديد گسترده اي داشت. او معتقد به:« امر هم شورا بينهم.» بود به همين سبب به عقايد کوچک و غريبه و فاميل احترام مي گذاشت .در هيچ کاري احساس خود محوري بر او غلبه نمي يافت و به اين فکر نبود که چون فرمانده يا مسئولان فلان کار است، منيت او محور کار ها باشد .ايشان با اهميت دادن به نظر ديگران توانسته بود هم در شکل گيري شخصيت آنها موثر باشد .هم حس مسئوليت پذيري آنها را تقويت کند. هم به روند امور شتاب بدهد .
صله ار حام
او بي نهايت به صله رحم اهميت مي داد و اين سنت اسلامي را با سر زدن به خانه اقوام و احوالپرسي مداوم از آنها جان تازه اي مي بخشيد .شهيد عيسي آنقدر نسبت به جا آوردن صله رحم و پيوند هاي فاميلي تاکيد داشت که براي نشان دادن اهميت آن هميشه صحبتش را به احاديث و روايات متعددي مي آراست .همين صفت او باعث شد که پس از شهادت ،در خانه همه اقوام و خويشاوندان عکس شهيد و نام و ياد او جلوه کند .
کمک به مجروحين
در کار هاي خير هميشه پيشقدم بود .اوايل هر ماه ابتدا حقوق ماهيانه اش را بين فقرا تقسيم مي کرد و سپس به خانه مي آمد .او از کمک کردن به محروحين و خانواده هاي بي سرپرست لذت مي برد و از خدمت به آنها کوتاهي نمي کرد .به ياد دارم همسايه اي داشتيم که فقير بود .آقا عيسي هميشه قبل از آنکه غذا بخورد حال آن خانواده را مي پرسيد و پس از آنکه مطمئن مي شد براي آنها عذا فرستاده شده آنگاه سر سفره مي نشست .





آ
ثارمنتشر شده درباره ي شهيد

زيباست بر تنت کفني از شکوفه سار
اي گلبن شکوفه نبسته در اين بهار
زيباست لاله اي که تو مي کاري از رگت
بر دشت سرخ فام شهيدان اين ديار
زيباست شبنمي که با ياد تو مي چکد
از ديدگان روشن مردان کار زار
زيباست نينواي اناري پيکرت
وقتي که جان بر آينگي کرده اي نثار
اين مرگ نيست ،آينه داري مکتب است
رفتار آتش است در اقليم اقتدار
گيرم کنار حجله تو ماه نوحه خواني
مردان رهنمود سحر را به شب چه کار ؟
با اين وضو که صبح زخونت گرفته اي
بر جانماز نوربه پا کن قنوت ثار
آنگاه شعر حنجره ات را ز جوي خون
در کوچه باغها گل سرخ ندا بکار

زه کمر زخون سخن بسته اي هلا
اي سرخ سبز !باک زقابيليان مدار
وقتي صداي تشنگيت بر سحر وزيد
فواره زد گلوي تو از تير شعله بار
حاشا که خواب رخنه کند در مدار صبح
حاشا که باد ناله زند در قفاي يار
زيباست مرگ سرخ تو اي مير آفتاب
خوش باد حجله گاه تو از داغ لاله زار
در سوگ تو لباس عزا ؟اين چه ياوگيست
تا مي دمد صداي تو از ناي چشمه سار
اين عزت است در طبق آتش آرزو
کز باغهاي سوخته آريم گل به بار
آنجا خروش زخم که شب را ز هم درآند
وين ابر خون کيست که باريده بي قرار ؟
با جان نرفته اي که بر آيد زسينه آه
و زنثر خاک سر زند آيات انتظار
در اين هوا که غلظت باروتش آيتي است
از چهره هاي گمشده در پرده غبار
سرخي خون پاک تو يک کربلا نداشت
کز ناي گل بر آمده گلبانگ ثار ثار

خوش سجده کرده اي تو مرام سپيده را
خوش باد روح سجده ات اي صبح پايدار
عباس باقري

هلا اي به خون خفته همسنگر من
شهيد جوان ،غنچه پر پر من
به خورشيد عشقت که در سينه دارم
به مهرت که بر سر بود افسر من
بشارت دهم مر تو را اي برادر
هم آواي من ،لاله احمر من
که خون تو را نيز با خون بشويم
به خون اربافتد چه غم پيکر من
سيمين دخت وحيدي 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : خدري , عيسي ,
بازدید : 234
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,216 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,908 نفر
بازدید این ماه : 5,551 نفر
بازدید ماه قبل : 8,091 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک