فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سيد محسن صغيرا در تاريخ 5/2/ 1342 ه ش در شهر اصفهان در خانواده اي مذهبي و متوسط چشم به جهان گشود .از سال 1348 روانه مدرسه مي شود و شروع به پيمودن مدارج آموزشي و علمي مي کند .
سالهاي آخر دوره ي راهنمايي  سيد محسن  با انقلاب شکوهمند اسلامي همزمان بود .او با شعار نويسي بر در و ديوار به مبارزه با طاغوت پرداخت .
پس از پيروزي انقلاب در سال 1357 در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ناحيه« سيستان و بلوچستان» ثبت نام کرد و در مناطق  نيکشهر  و  قصر قند  مشغول خدمت گرديد .در همين سالها ازدواج کرد و سپس به جبهه اعزام شد. به دليل رشادتها و شايستگي هايي که از خود نشان داد به عنوان قائم مقام فرمانده گردان ويژه فاطمه زهرا (س)مشغول خدمت گرديد .سر انجام پس از سالها تلاش ومجاهدت در روز 21 بهمن 1364 در عمليات  والفجر 8 بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسيد .
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377



وصيت نامه
....دعا به امام امت يادتان نرود .دست از امام نکشيد و امام را ياري کنيد .جلوي ياوه گويان را ببنديد و نگذاريد هر کسي به اين انقلاب بد بگويد .حامي اين انقلاب باشيد کمک به دولت و جبهه در حد توان حتي اگر يک تومان باشد يادتان نرود .
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار .
اين نامه را يا نيمه وصيت نامه را تمام مي کنم .والسلام
به اميد پيروزي رزمندگان و موفقيتشان
8/11/ 1364 روز جمعه سيدمحسن صغيرا




خاطرات
فضل الله خاتمي چهارراه گشين:
زنگ چشم به در دوخته و خيره مانده بود .عقربه هاي ساعت خبر از گذشت زمان مي دادند .پدر نيز نگران و دلواپس بود .اما نگرانيش را در پشت چين و چروک چهره اش پنهان مي کرد .خيلي دير شده من مي ترسم بلايي سرش آمده باشد .
دلواپس نباش ،با لا خره حتما با دوستاش جايي رفته .
فکر نکرده حکومت نظاميه ؟!
لحظه ها پاور چين پاور چين مي گذشت .با لا خره صداي در را شنيد و محسن وارد شد
- کجا بودي تا اين وقت شب ؟جون به لب شدم مادر !!
- آخه پسر جان چرا وقتي مي خواي جايي بري به مادرت اطلاع نمي دي . نگاه پدر از روي صورت محسن لغزيد و بر روي دست رنگ آلود او حک شد .در يافت که محسن تا اين موقع شب بر روي در و ديوار شعار مي نوشته است .

اوايل شب بود که حاج احمد اميني به جمع ما پيوست .به شروع عمليات تنها چند ساعت مانده بود .حاج احمد پس از مشورت با سيد ،حمله و چگونگي عمليات را براي برادران بيان کرد و آنگاه نگاهي به آسمان کرد و گفت :خدا کند امشب باران ببارد .ما امشب براي استتار و پوشش دهي حرکت به برادران خيلي نياز داريم تا بتوانيم با تلفات کمتر وارد عمل شويم اما مثل اينکه امشب آسمان از هر شب صاف تر است .دعا کنيد، فقط دعا کنيد !
مراسم دعا شروع شد سيد محسن شروع به مداحي اهل بيت کرد .او به آقا امام زمان توسل جست .شور و حالي به وجود آمد. همه دست به دعا برداشتند صداي گريه و زاري از هر طرف بر خاست .
دقيقه ها و ثانيه ها نفس گير شده همه غرق در دعا و مناجات بودند .برادران بي امان اشک مي ريختند و نام مقدس بي بي فاطمه زهرا(س) را بر زبان مي آوردند .مراسم دعا به پايان رسيد .فرماندهان آخرين گوشزد ها را کردند .گروهان غواص با بررسي وسايل آماده بود .بچه ها از همديگر حلاليت طلبيدند .
فرمان حمله صادر شد .بچه ها سوار بر قايق به قلب دشمن زدند. چند لحظه بعد انگشتان بلند باران نغمه پيروزي را بر روي اروند و کارون مي نواخت .

شب بود که از آب بيرون آمديم .لباسهاي غواصي را در آورديم تا کمي استراحت کنيم و براي فردا آماده شويم .
به سنگر سيد محسن سر زدم .رضا موذن و اکبر غفاري دست به دعا برداشته بودند ولي از محسن خبري نبود .
به سنگر بر گشتم که کمي بخوابم اما خواب به چشمم نمي رفت .بي خوابي به سراغم آمده بود. از چادر بيرون آمدم .دوباره سراغ سيد محسن را گرفتم ولي هنوز نيامده بود .
يک راست به سوي کارون رفتم .در حال وضو بودم که يک مرتبه صداي خفيفي به گوشم رسيد .خوب گوش دادم .از نخلستان صداي دعا و راز و نياز مي آمد. جلو تر رفتم هر چه جلو تر مي رفتم صدا واضح تر شنيده مي شد .شبحي در پاي نخل بي سري نشسته بود و مي گفت الهي العفو ،الهي العفو ...خودش بود سيد محسن .

در زمان عمليات خيبر در هويزه به نيروها آموزش آبي خاکي مي داد .بعد از انجام آموزشهاي لازم هنوز در آب بوديم که ديديم سيد محسن چيزي با خود زمزمه مي کند .
- آقا سيد اگه مي شه کمي بلند تر بخوانيد .
صداي يکي از بچه ها بود که او را به خود آورد و او هم فارغ از اين که در کجاست و چکار مي کند .با صداي سوزناکي شروع به خواندن کرد .
اگه يک لحظه نگاهت کنم جواني مو من فدايت مي کنم
باوجودي که مي دونستي بدم کمکم کردي که اينجا اومدم
صداي هق هق بچه ها بلند شد و سيد همچنان مي خواند .
و بچه ها فراموش کرده بودند که مدت زيادي است که همچنان در آب ايستاده اند و سينه مي زنند .

حسين دهقان:
در عمليات والفجر مقدماتي براي با لا بردن توان رزمي نيروهاي بسيجي حرکات رزمي و آموزشي سخت و طاغت فرسايي را اعمال مي کرد .
يکي روز از تمرين هاي سخت سيد محسن را ديدم که در گوشه اي خلوت کرده و دست به دعا بر داشته و مي گويد :خدايا تو خوب مي داني که جز براي ايجاد آمادگي و با لا بردن توان رزمي و دفاع از حريم کشور و اسلام هدف ديگري ندارم .
خدايا نکند که تاکيد من در آموزش و تمرين زياد بسيجي ها را از من آزرده و ناراضي کرده باشد ،که اينان لشکر مخلص تو اند .

حميدنيلي پور:
آنقدر خاکي و فرو تن بود که هيچ وقت لباس سبز پاسداري را بر تن نمي کرد .
وقتي دوستان اصرار مي کردند مي گفت :پاسدار بودن و لباس سبز پوشيدن لياقت مي خواهد وقتي بچه ها دست از سرش بر نمي داشتند تا با لا خره تسليم دوستان شد و گفت :باشد فقط يک بار هم براي حمل جلوي تابوت !
وقتي سيد محسن شهيد شد .بچه ها در وسايلش دنبال عکسي مي گشتند که براي آذين روي تابوت او بگذارند .
در بين عکسهايش تنها يک عکس با لباس سبز پاسداري بود .

برادري که مي خواست ناشناس باشد:
ديگر از آوارگي و بي خانماني به تنگ آمده بودم و زجر مي کشيدم .
از نظر اقتصادي نيز وضع خوبي نداشتيم که براي زن و بچه هايم مسکني تهيه کنم .در همان روزها گروهي از بسيجيان جهت کمک به عشاير به نيکشهر آمده بودند و روز و شب کار مي کردند .
روزي کنار يکي از برادران بسيجي رفتم و درد دل کردم .با دقت به حرفهايم گوش داد . سپس گفت :غصه نخور من مشکلات را با کمک برادران بسيجي حل مي کنم .نامش سيد محسن صغيرا بود .
يک هفته بعد او و يکي از دوستان سپاهي اش همراه با دانش آموزان 6- 5 هزار خشت و ساير مسالح ساختماني را فراهم کردند ،بعد سيد محسن خودش شروع به بنايي کرد .
او واقعا زحمت مي کشيد و عرق مي ريخت. حتي گاهي پاچه هاي شلوارش را تا زانو با لا مي زد و به گل مالي مي پرداخت و مدت زيادي طول نکشيد که خانه نقلي زيبايي با همکاري بسيجي ها و ديگر دوستان براي ما ساختند .
در دل به آنها آفرين گفتم و خدا را شکر مي کردم که به فرياد من رسيده است .آنان به ظاهر خانه مرا ساختند ولي در حقيقت آن خشت ها ،خشت هاي بلوريني بودند که هر کدام با آن در بهشت براي خود خانه مي ساختند .

فضل الله خاتمي چهارراه گشين:
هر شب با ترس و لرز مي خوابيديم ،منتظر بوديم که ناگهان از خواب بپريم .
اشرار آسايش را از ما گرفته بودند .
بچه هاي کوچک را در کوچه و خيابان زير رگبار مسلسل مي گرفتند و به خانه ها هجوم مي آوردند و غارت مي کردند .برادران و همسا يگا نم را جلوي چشمانم با خنجر و تبر و کارد به شهادت مي رساندند .اشک در چشمانم حلقه زد .ديگر از اين وضع خسته شده بودم .
خدايا تا کي بايد شاهد اين صحنه هاي دلخراش باشيم .خدا يا به چه کسي پناه ببريم .خدايا خودت شر اين کفار بي دين را از سرمان کوتاه کن .نه آسايش بود و نه آرامش .حتي از لحاظ غذا و خوراک در سختي بوديم .با لا خره دعايم مستجاب شد .
نيروهاي بسيجي وارد شهر شدند و ديگر صداي رگبار گلوله در نيمه شب آسايشمان را به هم نمي زد و کودکان آزادانه در کوچه و خيابان به بازي مشغول بودند .
وقتي بسيجي ها آمدند و برادر «رخشاني» و برادر« سيد محسن صغيرا» بعضي روزها با مهرباني با بچه ها بازي مي کردند .مردم منطقه جذب اخلاق نيکو و لهجه شيرين ايشان شده بودند .
برادر محسن وقتي از اصفهان بر مي گشت براي بچه ها اسباب بازي مي خريد و براي ما بزرگتر ها هم هديه اي مي آورد .
آنها سربازان انقلاب و امام خميني بودند که براي ما آسايش و آرامش را به ارمغان آورده بودند .

جواد صغيرا(برادر شهيد):
وقتي از ماموريت به خانه بر مي گشت اولين کارش رسيدگي به درس و مشق ما بود و در حد امکان مخفيانه هديه براي ما تهيه مي کرد و به دست معلمان مي داد تا آنان نيز آن را به عنوان جايزه براي درس و يا اخلاق به ما مي دادند وما هر چه بيشتر براي خواندن درسهايمان تشويق شويم .
برايمان از حق والدين حرف مي زد و خود به آنها عمل مي کرد و اصلا خستگي در کارش نبود .

فضل الله خاتمي چهارراه گشين:
با بي رمق شدن گرماي تابستان خوشه هاي طلايي برنج در زير نور آفتاب مي درخشيد .پيرمرد به شاليزار نگاه کرد باد در دشت آواز مي خواند .خوشه هاي برنج خود را در دست نوازشگر باد سپرده بودند و به چپ و راست خم مي شدند .عطر برکت همه جا پيچيده بود .چهره پيرمرد اندکي در هم رفت. فکر آخرين مرحله کار( درو) پشتش را لرزاند .ايستاد و دستش را جلوي چشمش سايبان کرد و به دور دستها خيره شد .در مزارع همجوار گروه گروه مردان و زنان به کار مشغول بودند .با خو زمزمه کرد .کاش پسرم بود و کمکم مي کرد اما اميدي به آمدنش نبود .پسرش نامه داده و نوشته بود که با در خواست مرخصي اش موافقت نکرده اند حا لا ديگر اميدي به کمک او نداشت .
پيرمرد با داس قديمي خود آرام آرام درو مي کرد و جلو مي رفت .آفتاب داشت با لا مي آمد .پيرمرد خسته شده بود .گرمي دستي را روي شانه اش احساس کرد بر گشت و نگاه کرد .جواني با لباس خاکي بسيجي ؛خودش بود سيد محسن صغيرا .جوان با لبخندي گفت :سلام پدر جان کمک مي خواهي ؟لب خندي بر لب پيرمرد نشست .حس کرد تيزي داسش دو برادبر شده است .

نامش محسن بود از تبار علي (ع) از تبار پيامبر اکرم (ص) او عاشق جدش بود .يکي از نوحه سرايان سپاه سيستان و بلو چستان بود که با صدايي دلنشين مداحي مي کرد. نام ابا عبد الله که مي آمد منقلب مي شد .
يکبار به او گفتم :سيد در اين منطقه ملاحظه کن اسلحه نيست .با آن متانت و خلوص هميشگي اش گفت :اين عزيزان هم در جمع ما هستند و بايد با هم باشيم و وحدت داشته باشيم .شايد اين کار راهي براي شناخت جدم امام حسين (ع) باشد .
عشق حسين (ع) او را پر تحرک و عاشق کرده بود .
با صدايش و خلوصي که داشت بيشتر جوانان« نيک شهر» و« قصر قند» را به فعاليتهاي سپاه جذب کرده بود .با دعاي توسل و کميل به معبود ازلي توسل مي جست و انقلابي عظيم در دلها به وجود مي آورد .

اسماعيل دشتي:
ديدمش خرم و خندان بود با يک بغل توپ کيف و لباس ورزشي .گفتم :سيد اينها را براي چه مي خواهي تو کجا و ورزش کجا .
گفت :يعني مي گي از ما گذشته ؟
گفتم :نه سيد ،ولي اين همه توپ و لباس را مي خواهي چکار ؟
نکنه . مي خواهي تيم فوتبال راه بيندازي .
گفت :اتفاقا همين طور هم هست .اينها را براي بچه هاي نيک شهر تهيه کرده ام .
گفتم :مگه تو با بچه ها فوتبال هم بازي مي کني ؟
گفت :اختيار داري رفيق ،براي اينکه آنان را از چنگال عفريت اعتياد و تهاجم فرهنگي بيرون آوريم بايد به هر کاري دست بزنيم .

دکتر بلوکي:
سه شنبه شب به اردوگاه لشکر ثار الله در« اميديه » وارد شديم .سيد محسن هم آمده بود .خوشرو ،خوش لهجه و مهربان بود . بچه ها گردش حلقه زده بودند .
وقتي سياهي شب پنجه بر اردو گاه گذاشت .بچه ها دعاي توسل را شروع کردند .صداي گريه بچه ها تا دور دست شنيده مي شد .
آن شب چشمه هاي اشک آرام آرام مي جوشيد و تا پايان دعا همچنان ادامه داشت .مداح با صوتي حزين مي خواند و چنان گيرا و جذاب بود که اگر آدمي دلش هم از سنگ بود در آن شب بي گمان اشکش مي جوشيد .
مي دانم آن شب فرشتگان هم با ما همنوا بودند و مي گريستند. آخر مداح سيد محسن بود .

محرم سال 1362 خود را براي عمليات والفجر 4 آماده مي کرديم .آن شب من و سيد محسن براي انجام ماموريتي از قرار گاه خارج شده بوديم .وقتي بر گشتيم با سيل جمعيت بسيجي و سپاهي و پرچم هاي سياه رو به رو شديم .
حسينيه اي بر پا کرده بودند و گردانها دسته دسته وارد حسينيه مي شدند و عزاداري مي کردند .شور و حال وصف ناپذيري در بين دوستان حاکم بود .
سيد محسن در حالي که مي لرزيد گفت :انگار ما لياقت شرکت در اين مراسم را نداشتيم ولايق نبوديم که ناممان در دفتر عزاداران آقا ابا عبد الله ثبت شود .يکدفعه دست مرا گرفت و به سوي حسينيه دويد .وقتي به صورتش نگاه کردم حالت عجيبي داشت و ستاره هاي اشک در چشمانش مي درخشيد .وقتي بچه ها او را ديدند .بلا فاصله به طرف او آمدند و او را به سوي منبر هدايت کردند .سيد باآن صداي حزن انگيزش سه مرتبه فرياد زد حسين جان !
ناگهان حسينيه شور و حال ديگري پيدا کرد .هيات هايي که بايد با حالت سنتي خاص وارد مي شدند .ديگر فوج فوج وارد حسينيه مي شدند. به طوري که جاي سوزان انداختن نبود .سيد محسن شروع به مداحي کرد و صداي گريه و ناله افراد ستونهاي حسينيه را مي لرزاند .عده اي از بچه ها بيهوش شده بودند. سيد شور و حالي به وجود آورده بود ،آنقدر زيبا و حزن انگيز مي ناليد که همه خود را حرم آقا امام حسين (ع) مي يافتند .

مرتضي توسلي:
با طلوع اولين اشعه آفتاب سر گرم کار شدم .در روز 22 بهمن بود در شهر ها شور و غوقايي به پا بود .در همين فکر ها بودم که برادر ، اقبالي که در واحد تخريب لشکر ثار الله خدمت مي کرد از راه رسيد. تازه از خط بر گشته بود .شب قبل عمليات داشتند .وقتي سراغ بچه ها را گرفتم، ديدم رنگش تغيير کرد .گويا مي خواست چيزي را از من پنهان کند .گفتم خبري شده برادر ؟گفت :همشهري تان شهيد شده .شگفت زده شدم و گفتم :منظورتان کيست ؟گفت سيد محسن را مي گويم .وقتي خبر را شنيدم خيلي آشفته شدم .اصلا حال خودم را نمي فهميدم .خبر شهادت برادران زيادي را شنيده بودم که گاهي از نزيکان و دوستان صميمي خودم بودند ،ولي شهادت سيد محسن برايم خيلي ناگوار بود .
بايد ميرفتيم تا جسدش را بياوريم .با عجله به طرف اروند راه افتناديم چند نفر ديگر از بسيجي ها هم به کمک ما آمده بودند .
آب هر لحظه با لا و با لاتر مي آمد و جسد محسن را ناپديد مي کرد .با زحمت زياد خود را به پيکر محسن رساندم .صورتش زير نور ماه مي درخشيد .مثل اينکه آرام خوابيده بود ترکش خمپاره اي به پشت او اصابت کرده بود .
سعي کرديم جنازه را بيرون بياوريم اما تلاشمان به جايي نرسيد .هر چه ايشان را با لا مي کشيديم خودمان بيشتر در گل و لاي فرو مي رفتيم .به ياد غربت علي در شب دفن حضرت زهرا (س) افتادم و گفتم يا فاطمه جان مي خواهي قبر پسرت هم مثل قبر خودت از ديده ها پنهان با شد ؟جواب مادرش را چه بدهم اگر از من سراغ نيلو فرش را بگيرد .
صبح جنازه شهيد را به عقب منتقل کرده بوديم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : صغيرا , سيد محسن ,
بازدید : 237
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,445 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,546 نفر
بازدید این ماه : 4,189 نفر
بازدید ماه قبل : 6,729 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک