فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در اسفند ماه سال 1343 ه ش در  زاهدان مرکزاستان سيستان وبلوچستان ،چشم به جهان گشود .
با توجه به علاقه و عشق فراوان والدينش به حضرت امام رضا (ع)، غلامرضا ناميده شد .دوران کودکي را در خانواده اي صميمي ،مهربان و مذهبي گذراند و به دوران دبستان رسيد .در سال 1350 وارد تحصيلات ابتدايي شد. با توجه به استعداد درخشان و ويژگي هاي اخلاقي نيکو مورد توجه مربيان قرار گرفت و همه به او علاقه مند شدند .او دوره ابتدايي را با رتبه ممتازي به پايان رساند و وارد مدرسه راهنمايي «دکتر محمد معين» گرديد و آن دوره را نيز با موفقيت کامل و به عنوان شاگرد ممتاز به اتمام رساند .
جهت ادامه تحصيل رشته رياضي فيزيک را بر گزيد و در دبيرستان شهيد دکتر« با هنر» مشغول به تحصيل شد .همزمان با تحصيل همکاري با انجمن اسلامي دانش آموزان را آغاز نمود و يکي از فعالين انجمن گرديد .سال دوم دبيرستان را که مي گذراند در اردوي يک ماهه اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان سراسر کشور در تهران شرکت نمود .پس از باز گشت به زاهدان ضمن تعميق همکاري و فعاليت با اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان ،وظيفه جديد بر عهده گرفت ،يعني به عنوان خبر نگار مجله آينده سازان فعاليت اجتماعي و فرهنگي ديگري را آغاز نمود .
او در دوران تحصيل نه فقط در زمينه درس ،بلکه به لحاظ اخلاقي نيز هميشه ممتاز بود ،به گفته صحيح تر ،هم در بعد علمي و هم در بعد اخلاقي و تربيتي و آنچنان که بعد ها عملا ثابت کرد ،در بعد ايمان نيز نمره ممتاز گرفت و نشان داد که يک انسان ترازاول درآيين اسلام است .
در هر سه بعد پيشرفت واقعي يعني :علم –اخلاق – ايمان گام بر مي داشت .علاوه بر اينها تلاش نمود به نحوي به صدور انقلاب اسلامي به خارج بپردازد ،لذا با به دست آوردن نشاني افراد مورد نظر در کشور هاي مختلف آسيايي و اروپايي ،از جمله : «هندوستان »، «پاکستان» ، «نروژ»، «سوئد»، «انگلستان» و ...با آنان ارتباط مکاتبه اي بر قرار نموده و از اين طريق در بسط و گسترش انديشه ديني و انقلابي ،فعاليتي خيره کننده به ظهور رساند .وقتي در سال سوم دبيرستان درس مي خواند ،مسئوليت« اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان استان سيستان و بلو چستان» به او سپرده شد و او تا پايان دوره دبيرستان در اين مسئوليت خطير ،در راه تعميق آگاهي هاي ديني و رشد بينش سياسي جوانان ،سعي بسيار نمود .او عاشق علوم ديني و تحصيلات حوزوي بود ،و به خاطر همين علاقه شديد ،پس از اتمام دوره متوسطه در کنکور دانشگاه ها شرکت نکرد .
و در سال تحصيلي 1362- 1361 وارد حوزه علميه« امام جعفر صادق(ع) زاهدان» گرديد و در محضر اساتيد ارجمند آن حوزه به يادگيري علوم ديني پرداخت تا به خواست ديرين و قلبي اش که مطالعه گسترده و ژرف در امور ديني و پژوهشي در آنها بود جامه عمل بپوشاند .
تحصيل او در حوزه مقارن با سال آغازين جنگ عراق عليه ايران اسلامي بود ،در جبهه ها کمبود نيروي انساني احساس مي شد .در اين اثنا دل بي قرار شهيد« پيشداد» عزم جبهه کرد وخواست حضور پر رنگ و عاشقانه اي در جبهه هاي خون و آتش يابد و آن را مرام خويش عملي سازد چرا که آنرا مرحله اي اساسي در تکامل عقيدتي مي دانست .
در ابتدا ،به عنوان نيروي رزمي عازم شد ،به مرور که از حضورش در جنگ مي گذشت آبديده تر شد و ضمن مهارت هاي گوناگون و به همراه داشتن خمير مايه وجودي و تقوا ،به سرعت مدارج گوناگون را طي نموده و مسئوليت هاي مختلفي در رسته هاي مورد نياز به او سپرده شد ،از جمله ،بيسيم چي گردان ،فرمانده گروهان ،معاونت گردان ،پيک فرمانده تيپ ولشگر.او در تمام مسئوليتها به خوبي وظايف محوله را انجام داد . عارفي بود که گويا براي گذر از بعضي منازل سير و سلوک عاشقانه ،جنگ را بر گزيده و تکامل اخلاق عملي خويش را در آن وادي جستجو مي کرد .آن عارف مجاهد به الگو و اسوه اي تبديل شده بود که بسياري از رزمندگان و مجاهدين طريق حق ،رفتار و اخلاق اورا سرمشق خود قرار داده بودند .
آخرين حضور جسماني او در جبهه هاي جنگ هنگامي بود که مسئوليت فرماندهي گروهان« حضرت ابوالفضل العباس(ع) »را عهده دار بود .در عمليات« والفجر هشت» در ساحل« اروند» ،پرنده روح بلند پرواز عاشق و بي قرارش ،قفس تنگ تن را تاب نياورده و سبک بال ،لبريز از تمناي آزادي و پرواز ،رقص کنان به شوق ديدار در سماع عشق پرواز کرد تا بر شاخسار طوبي نشيند و ذکر دوست ،دوست را با لبخند هاي شيرين چه چه زند .
منبع:تبسم آسماني،نوشته ي مسعود خندان باراني،نشرکنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377


وصيت نامه
بسمه تعالي
الحمدالله الذي انجز وعده ونصرعبده و اعزجندهولنبلونکم بشي ءمنالخوف والجوع نقص من الاموال والانفس والثمرات و بشرالصابرين
الذين اذا اصابتهم مصيبه قالو انا الله و انا اليه راجعون
اشهدوان لا اله الا الله وحده لا شريک له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و اشهدان عليا و اولاده المعصومين حجج الله .
اين وصيت بنده حقير و ذليل و ضعيف و رو سياه مرتضي پيشداد مي باشد که در کمال صحت و سلامت و آزادي نوشتم ،شهادت مي دهم که اهل بيت عصمت و طهارت در راه خدا مصائب عظيمي را تحمل کردند .
و شهادت مي دهم که هر کس به آن رسول ظلم کرد و آنانکه به اين اعمال راضي بودند همگي در آتش جهنم تا ابد در عذاب خواهند بود .
يا ابا عبدالله، اني مسلم لمن سالکم و حزب بمن حاربکم .
خداوندا تو را به حق فاطمه الزهرا (س) قسم مي دهم دست ما را از دامان اهل بيت پيامبر (ص) کوتاه مگردان .
خداوندا به عنوان بنده اي رو سياه و ذليل رو به در گاه تو کرده در حاليکه بر گناهانم مقرم و اعتراف مي کنم. به ظلمت نفس اعتراف مي کنم، خودم به هيچ وجه لياقت نداشتم و ندارم که در جبهه نبرد حق عليه باطل شرکت کنم و اين تو بودي که از راه لطف و کرم اين توفيق را به من عنايت کردي. حال چگونه تصور کنم که در ميدان نبرد رهايم کني و کمکهايت را از من دريغ نمايي. هيهات ،خداوندا ،تو کريم تر از آني که با موجودي ضعيف اينگونه رفتار کني ،هميشه اشتباه از کوچکتر ها بوده و بخشش از بزرگها .خداوندا تو خود مي داني که کوچکترين ذره نا چيز من هستم و بزرگترين موجودي که در وصف نگنجد تويي ،پس اشتباهات را بر اين بنده ببخش .
بار الها :عمري است که حسين حسين مي گويم ،درست است که اين حال را هم تو دادي ولي اگر مرا به جهنم ببري (که سزاوار آنم ) حسين تو ناراحت خواهد شد. ناراحتي امام حسين ناراحتي مادرش زهرا اطهر (س) خواهد بود و ناراحتي فاطمه زهرا ناراحتي رسول تو و در نهايت ناراحتي تو خواهد شد ،پس با فضل و کرم خود با من رفتار نما و به احترام پيامبر (ص) و اهل بيتش بر من ببخش جرم و گناهم را .
وصيت مي کنم همه را به تمسک جستن به معصومين (ع) .بر شما باد نماز اول وقت و جماعت .بر شما باد اطاعت از ولايت فقيه ،بر شما باد قرائت قرآن ،بر شما باد کمک مالي و جاني به جبهه ،بر شما باد حفظ حجاب اسلامي .
خانواده عزيزم اگر خداوند توفيق داد و مرا به لقاء خود رساند ،نمي گويم گريه نکنيد ولي به ياد علي اکبر حسين و قاسم گريه کنيد . به ياد داشته باشيد که من با توفيقات الهي براي ياري دين خدا و لبيک گفتن به نداي حسين (ع) به جبهه آمده ام و سراسر امانتي بودم از خداوند نزد شما و حال خداوند امانتش را گرفته ،لذا براي چيزي که مال خودتان نبوده زياد ناراحت نشويد .
حضرت زينب (س) را الگوي خود قرار دهيد که همه مصيبتها را براي رضاي خدا تحمل کرد .اگر زحمتي نيست نماز ها و روزه هايي را که مدتش را مي دانيد به جا آوريد .برايم طلب آمرزش کنيد و از خدا بخواهيد عاقبت ،ما را مسلمان بميراند و عاشق اهل بيت (ع) .
به عليرضا بگوييد که برادرش براي ياري امام حسين (ع) رفت ،اگر چه 1400 سال فاصله زماني بود ولي در سفر روحاني ،مال و مقال مطرح نيست .راهم را ادامه دهيد و قدر امام امت را بدانيد .
هيچ حقي به گردن کسي ندارم و همه را بخشيدم اميدوارم هر کس به گردن من حقي دارد به بزرگواري خودش بر من ببخشد و حلالم کند .
ضمنا مبلغ 400 تومان به برادر منصور محمدي بدهکارم ،آدرسش را از نامه ها که داده و در اتاقم هست پيدا کنيد .
اين وصيت نامه را با آزادي کامل نوشتم به اميد پيروزي لشکر اسلام
بار الها سوي تو با چشمان گريان آمدم
با دلي افسرده و حالي پريشان آمدم
گربخواني ،يا براني کي روم از درگهت
بنده ام من با اميدي نزد سلطان آمدم
کرد گارا من زاعمالم پشيمان آمدم
سوي تو با حال زار و چشم گريان آمدم
نااميدم از هر اميدي جز اميد عفو تو
با اميدي اي اميد نا اميدان آمدم
نوشتم در تار يخ 15/ 11/ 1364 در حوالي اهواز .
حقير سرا پا تقصير مرتضي ابن تراب (غلامرضا پيشداد)



خاطرات
خواهرشهيد:
از همان دوران طفوليت عدالت ،انصاف و گذشت را پاس داشته ،مهرباني را نثار همگان مي نمود. دريک بازي دسته جمعي که با بچه هاي همسن داشت ،يکي از بچه ها به نحوي قصد پايمال کردن حق ديگري را داشت، سيد مرتضي به عمل او اعتراض کرد ،از همان موقع مي شد ديد که مهرباني و گذشت اساس زندگي کودکانه اوست .
يادم مي آيد ،يک روز بدون اجازه ،يکي از بهترين اسباب بازي هاي او را بر داشته با آن مشغول بازي شدم ،اما ضمن بازي ،ندانسته خرابش کردم ،از نگراني نمي دانستم چکار کنم با عجله ،آن اسبابازي شکسته و خراب را روي کمدش گذاشتم و نشستم به انتظار آمدن و عکس العمل اعتراض آميز شديد او .وقتي آمد و اسباب بازي را ديد ،با کمال تعجب ،نه تنها اعتراضي نکرد ،بلکه با متانت و گذشت خاصي ،تنها اسباب بازي را بر داشته و مشغول تعمير آن شد ،بر خورد او با اين مسئله که به نظر من خيلي هم مهم بود آنگونه آرام بود که گويا اصلا اتفاقي نيفتاده .چند روزي گذشته بود که من با شرمندگي از کاري که کرده بودم از مرتضي عذر خواهي کردم .

پدرشهيد:
ضمن يک بازي دوستانه فوتبال ،پاي غلامرضا شکست و او اجبارا حدود سه ماه در خانه بستري گرديد ،در آن هنگام دانش آموز دوره راهنمايي تحصيلي بود .
معلمان و همه همکلاسي هايش ،پيش بيني کردند که او آن سال قبول نخواهد شد ،در اصل قبولي اورا امري غير ممکن مي دانستند .سه ماه فاصله افتادن بين او و کتاب و مدرسه زمان کمي نبود و به نظر مي آمد قابل جبران نباشد .
به هر صورت پس از سه ماه مجددابه مدرسه باز گشت وبه کمک دوستانش ، با مشکلات فراوان تلاش زيادي نمود تا عقب افتادگي هاي درسي اش را جبران کند .آن سال به پايان رسيد ؛بر خلاف انتظار همگان و در کمال تعجب مشاهده شد ،آن سال هم مثل سالهاي قبل سيد مرتضي (غلامرضا) شاگرد اول شده .اين امر تحسين همه را بر انگيخت و بر اين نکته صحه گذاشت که اراده محکم وپشتکار اعجاب انگيزوي کاري غير ممکن را ممکن کرده است .

پدرشهيد:
چون سمت رانندگي اداره را بر عهده داشتم ، ماشين اداره در اختيارم بود .صبحها که قصد عزيمت به اداره را داشتم ،به سيد مرتضي پيشنهاد مي کردم او را هم به مدرسه برسانم ،اما اکثر مواقع از سوار شدن امتناع مي کرد ،وقتي علت کار را از او مي پرسيدم پاسخ مي داد :پدر جان ،استفاده از ماشين دولتي براي شما که در حال خدمت هستيد مجاز و حلال است ،ولي براي من حرام ،چون مال بيت المال است .
هر از گاهي هم که بنا بر دلايلي و به خاطر اصرار بيش از حد من، به اکراه قبول مي کرد تا او را به مدرسه برسانم ،هنگام پياده شدن از ماشين ،مي توانستم در نگاه و حرکات او ناراحتي بيش از اندازه اش را از اينکه سوار ماشين شده ،بخوانم .

پدرشهيد:
وقتي مرتضي موفق به اخذ ديپلم متوسطه در رشته رياضي – فيزيک گرديد ،تمام شواهد نشان دهنده اين بود که در صورت شرکت در کنکور سراسري دانشگاه ها پذيرفته مي شود ،اما عليرغم گفته ي همه آشنايان اصلا براي شرکت در آزمون ثبت نام نکرد .
وقتي با تعجب و کمي هم با اظهار ناراحتي علت اين امر را از او پرسيدم ،با خونسردي ،لبخند زنان جوابي به ظاهر قانع کننده داد که :
- ترسيدم در دانشگاه قبول نشوم ،
به خوبي مي دانست که نه تنها من بلکه هيچ کس حرف او را باور نمي کرد ،زياد طول نکشيد که همه ما دليل اين کار او را فهميديم ؛ در همان سال ،به خاطر علاقه فراواني که به علوم ديني داشت ،بدون مشورت با هيچ کس ،حتي بدون اطلاع من ،که نزديک ترين فرد به او بودم در حوزه علميه امام جعفر صادق (ع) زاهدان ثبت نام کرد .سيد مرتضي آنقدر از انتخابش احساس رضايت نموده ،با جديت و عشق مشغول به تحصيل در حوزه شد که من احساس کردم ،بهترين انتخاب را نموده است .وقتي خوشحالي واقعي او را در اين راه ديدم ،من هم واقعا خوشحال شده و اظهار رضايت قلبي وجودم را پر کرد .

يحيي امين:
بعد از اخذ ديپلم روزي من و شهيد پيشداد ،که چون دو يارو غمخوار هم بوديم ،نشستيم به صحبت ؛در ضمن گفتگو حرفمان به بحث ادامه تحصيل رسيد ،از او در مورد علاقه اش و اينکه چه رشته ايي را براي ادامه تحصيل در دانشگاه انتخاب مي کند پرسيدم .راستش انتظار داشتم که حد اقل از رشته هاي مهندسي سخني به ميان آورد ،چون درسش خيلي خوب بود و حتما در مهندسي پذيرفته مي شد .
- او در پاسخ گفت :من به حوزه علميه خواهم رفت . اصلا انتظار نداشتم او در کنکور شرکت نکند ،آنهم با قبولي دررشته مشکل رياضي فيزيک و بعد از تحمل سختي هاي زياد در دروس سنگين اين رشته و گرفتن ديپلم و نمره خوب ...واقعا برايم عجيب مي نمود .شنيده بودم که کساني با ديپلم رشته علوم انساني به حوزه رفته باشند ،اما با رياضي – فيزيک که ظاهرا ارتباط چنداني با درسهاي حوزوي نداشت ...لذا با عجله و شگفت زده به او گفتم :با اين استعداد درخشان و معلو مات گسترده ،تو مي تواني در بهترين رشته هاي دانشگاهي قبول شوي ،آخر چرا ...؟او با خونسردي عجيبي پاسخ داد که :امين جان ،همه اينها که مي گويي درست است اما بعد از انديشه فراوان ،قلبا به اين نتيجه نهايي رسيدم که بايد به حوزه بروم ،زيرا که اين کار – يعني تحصيل در حوزه علميه را به عنوان يک فريضه ،بر خود واجب مي دانم .

آيت الله عبادي امام جمعه سابق مشهد:
شهيد پيشداد از ثمرات حوزه علميه زاهدان بود .اوعلاو بر اينکه در زمينه دروس حوزوي و اخلاق حسنه ،طلبه اي نمونه به حساب مي آمد و يک روحاني واقعي بود که عميقا ارزشهاي ديني و اعتقادي را باور داشت .در رابطه با مسئله جنگ و دفاع مقدس از دستاوردهاي انقلاب اسلامي مان علاوه بر حضور فعال در جبهه نبرد حق عليه باطل ، به عنوان يک مشوق بزرگ ،به ديگر طلاب حوزه رهنمود داده و آنها را ضمن آگاهي بخشيدن نسبت به مسئله مهم جهاد ،به شرکت در جنگ به عنوان نيروي رزمنده ترغيب مي نمود و در اين کار توفيق يافت . سخنان بر انگيزاننده اش با اقبال عمومي طلاب رو به رو شد که يک زمان از 70 طلبه که در حوزه علميه زاهدان مشغول تحصيل بودند ،65 نفرشان راهي جبهه گرديدند .و از آن سروران ارجمند در يک عمليات هشت نفر شهيد شده و سه نفرشان به افتخار نام جانباز مفتخر گرديدند ،به طوري که ملاحظه مي شود ،از اين نظر ،به نسبت تعداد افراد ،در سطح کشور ،حوزه علميه زاهدان بيشترين شهيد و جانبازان را تقديم پيشگاه انقلاب نموده و گوي سبقت را از تمامي مراکز آموزشي کشور ربوده است ،و در راه کسب اين افتخار بزرگ ،سهم شهيد پيشداد از همه بيشتر و قابل تحسين بوده است .

شهيدحجت الاسلام علي مزاري:
شهيد پيشداد در تمام مراحل تحصيل ،شاگردي نمونه و ممتاز بود ،از دوره ابتدايي گرفته تا زمان تحصيل در حوزه علميه امام صادق(ع) زاهدان و اين نشان از ضريب هوشي بالاي او داشت .البته او فقط در زمينه تحصيل ممتاز نبود ،بلکه در کنار علم آموزي ،تربيت اخلاق و باز سازي روحي را وجهه همت والاي خويش ساخته بود و در اين راه و گام نهادن در طريق قرآن سعي مداوم مي نمود .در کتابخانه شخصي اش علاو بر کتب مرتبط با الهيات و معارف اسلامي ،کتاب هاي ساير علوم از جمله ،نجوم ،فيزيک ،رياضي و ...شاخه هاي گوناگون علمي وجود داشت .تقريبا تمامي او قات وي با مطالعه آن کتابها و پژوهش و تحقيق مي گذشت. گستر دگي موضوعات مطالعاتي و پژوهشي شهيد نشان دهنده وسعت نظر و ذهن علمي در ايشان است.اوداراي طرحها و ايده هاي نو بود و مي خواست در آينده نسبت به ساخت بعضي طرحها اقدام کند که طرحي در زمينه ي کاربرد« ليزر» از آن جمله است.
شهيد پيشداد به يک معنا عاشق کتاب و مطالعه بود و در اين راه آنقدر جديت نشان مي داد که وقتي شروع به مطالعه يک کتاب مي کرد ،تا کتاب به پايان نمي رسيد آنرا زمين نمي گذاشت .استاد بزرگوار و مربي اخلاق حاج آقا کرباسي در مراسم بزرگداشت شهادت ايشان فرمودند :
اگر حوزه علميه زاهدان هيچ محصولي جز شهيد پيشداد نمي داشت ،- تنها همين محصول – در بيان موفقيت و فلسفه وجودي حوزه کافي بود .
محمود هاشمي:
در سال 1363 که شهيد پيشداد ،در حوزه علميه امام جعفر صادق (ع) زاهدان مشغول تحصيل و کسب علوم ديني بود ،به دليل علاقه اي که به کارهاي فني و علمي ،از جمله فيزيک داشت ،به خاطر اينکه بتواند از علم در جريان جنگ بهره گيرد ،شروع به کار بر روي ايده سلاح ليزري نمود .او مدتي قريب به شش ماه مشغول مطالعه کتب تخصصي فيزيک و مرتبط با آن ايده گرديد .پس از طرح هاي مختلف و آزمايشات گوناگون که خودش ترتيب مي داد ،سر انجام ،اسلحه ليزري مورد نظرش را طراحي نموده و نمونه سازي کرد .
هنگامي که عازم جبهه شد ،آن اسلحه ليزري را به فرمانده قرار گاه نوح نبي (ع) هديه نمود تا در موقع مقتضي و مناسب در عمليات بر عليه جبهه کفر به کار گرفته شود .
شش ماه از شهادت شهيد پيشداد گذشته بود که دو تن از برادران پاسدار که تا آن وقت آنها را نديده بودم به من مراجعه کرده و سراغ شهيد پيشداد را گرفتند. به آنها گفتم: نشاني خانه شهيد را مي دانم .گفتند که آنها را به خانه شهيد ببرم ،آنها را به گلزار شهدا بردم .وقتي از شهادت شهيد پيشداد آگاه شدند متاثر شدند و با اندوه گريستند ...
يکي از آنها رو به من کرده و پرسيد :
- شما در اين مورد که شهيد پيشداد در زمينه ليزر مطالعاتي داشته اند خبر داريد ؟
- بله ،واقعا يک اسلحه ليزري هم طراحي نموده به قرار گاه نوح نبي (ع) تحويل داده اند .
- خوشبختانه ما هم از همان قرار گاه آمده ايم تا به ايشان اطلاع دهيم ،طرح ايشان آماده اولين آزمايش رسمي و جنگي است ،آمده بوديم تا از ايشان براي اولين شليک اسلحه دعوت به عمل آوريم ،اما ...

آيت الله عبادي امام جمعه سابق مشهد:
در يکي از تابستانها ،براي حوزه برنامه هايي تنظيم نموده و مسابقه هايي ترتيب داديم .به عنوان نمونه يکي از برنامه هاي تنظيمي حفظ نمودن يک جز از قرآن کريم توسط طلاب ارجمند بود و قرار شد به هر کس که در موعد مقرر موفق به حفظ آن جزء گردد هديه اي ارزشمند و نفيس اهدا شود .طبق اطلاع ،يکي از افرادي که به طور کامل آن جزء را حفظ نمود ،شهيد عاليمقام پيشداد بود ،اما خلاف انتظار از مراجعه کردن و امتحان دادن خود داري نمود !وقتي علت عدم مراجعه را از او جويا شدم شهيد پاسخ داد :-حفظ کرده ام .
به او گفتم :
- اگر از بر ، (حفظ) نخواني به تو جايزه اي تعلق نخواهد گرفت .او با لبخند گفت :
- جناب استاد ،قرائت و حفظ قرآن صرفا به خاطر جايزه و هداياي مادي ،ظلم به خود و ظلم به قرآن است ،
آنگا ه با تبسمي شيرين که بيشتر مواقع زينت بخش لبهايش بود ،با صوتي زيبا و با ترتيل و در عين حا ل بسيار محزون شروع به قرائت قرآن مجيد نمود .مي خواست به ما بفهماند که ،با قرآن بودن و با قرآن زندگي کردن ،بزرگترين و ارزشمند ترين جايزه مي داند .
اين عمل نشانه ايمان عميق و اعتقاد راسخ او نسبت به ارزشهاي ديني و به ويژه قرآن بود .او يکتا پرستي مجاهد و مخلص بود و سعي مي کرد حتي الامکان زندگيش را با قرآن پيوند دهد .

حجت الاسلام کرباسي:
سردار شهيد پيشداد ،در سال 1361- 1360 در اردوي 45 روزه اتحاديه انجمن هاي اسلامي که در تهران بر پا شده بود شرکت نمود واز کلاس هاي عقيدتي ، سياسي و نظامي آنجا بهره کافي برد .پس از باز گشت به زاهدان ،مسئوليت اتحاديه انجمن هاي دانش آموزان استان ،بر عهده او گذاشته شد .او با تشکيل انجمن هاي اسلامي در دبيرستانهاي سطح استان و بر قرار نمودن منسجم بين آن انجمن ها ،کار آنها را سر انجام بخشيد و در سوي بالندگي استعدادهاي مختلف دانش آموزان فعاليت هاي چشمگير انجام داد .او به خاطر هر چه گسترده تر و سريعتر منتشر شدن اخبار و اطلاعات مربوط به انجمن ها و خبر هاي فرهنگي ، اجتماعي و ... به عنوان خبر نگار مجله« آينده سازان» نيز فعاليت آغاز کرده و مسئوليت ديگري را عهده دار گرديد .
تمامي مسئولين واحد هاي اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان که در زمان شهيد پيشداد منصوب شده بودند ،به درجه رفيع شهادت نايل شده اند. گويي اين جمع صميمي طاقت دوري هم را نداشته و همه در جايي ديگر به هم پيوسته و گرد هم جمع شده اند .

سردار شهيد علي بينا:
مرخصي ،به پايان رسيده بود ، به منطقه بر نگشته بوديم که سيد مرتضي را در اهواز ملاقات کردم ،مانند هميشه پيش ازهمه آمده بود . پيدا بود که جمع شدن نيروهاي رزمي چند روزي طول مي کشد .
نفهميدم درانديشه سيد مرتضي چه گذشت که به طور ناگهاني و در حاليکه همه ما منتظر بر گشت رزمنده ها به منطقه بوديم ، گفت :
- چون هنوز رزمندگان نيامده اند ،اگر اجازه دهيد ،براي آخرين بار به زاهدان مي روم تا با کلاس درس و اساتيدم وداع کنم واز سرورانم حلاليت به طلبم ...
قبول کرديم واو عازم زاهدان شد ،کم کم کاروانهاي کربلا از راه مي رسيدند وبا خود ،ياراني چون :
«حبيب الله کيخايي» ،«فضايي»،«نارويي» ،«عرب پور» ،«توکلي» ،«بحريني» ،«فولادي» ،«عالي »و...را مي آوردند . هر لحظه به زمان شروع عمليات والفجر هشت نزديک مي شديم ،لذا تلفني مرتضي را خبر کردم تا در راه بر گشت ،به کرمان ،رفسنجان ،شهر بابک و زرند برود و دوستان ساکن آن نواحي را نيز همراه بياورد .
با لا خره سيد مرتضي و ديگران هم رسيدند و با رسيدن آنان ،گروهان حضرت ابوالفضل العباس (ع) سازماندهي گرديد و سيد مرتضي به عنوان جانشين فرماندهي انتخاب شد .
همه ،عمليات قريب الوقوع را انتظار مي کشيديم ،
به خاطر آشنايي و آمادگي بيشتر ،رزمندگان مشغول آموزش ديدن شدند .به پيشنهاد يکي از برادران رزمنده که طلبه بودند ،قرار شد پارچه اي انتخاب و از چهار مومن امضا گرفته شود تا از خداوند بزرگ استدعا نمايند که :
«همه ما را عضو حزب مجاهدين اسلام قرار دهد .»
پارچه که تهيه شد از سيد مرتضي خواستم در مورد متن روي پارچه ياريمان دهد ،
سيد مرتضي گفت روي پارچه بنويسيم :
« کساني که مادرمان و مادر حسين (ع) حضرت فاطمه زهرا (س) را آزار داده و پهلوي مبارکشان را شکستند ،دشمنان اسلامند و در آتش قهر خداوند خواهند سوخت .»
بعد از تهيه متن ،نوبت به امضاء چهار مومن رسيد .براي نخستين امضاء همه نگاه ها متوجه سيد مرتضي شد ؛وقتي سيد ،حالت چشمان ما را ديد ،ناگهان حالش دگر گون شد .انگار لرزه بر جانش افتاده بود. با صدايي که آشکارا مي لرزيد گفت :
- چرا اولين نفر من باشم ؟!
من به خاطر مقداري از هيجان و ناراحتي مرتضي کم کرده باشم رو به بقيه کرده و گفتم :
- برادرها اول شما امضاء کنيد .
يکي از بچه ها رو به من کرده و گفت : بينا ،اولين امضاء کننده بايد سيد اولاد پيامبر باشد .
حقيقتش ،من تازه آن لحظه بود که فهميدم او سيد است ،از خود خجالت کشيدم که يک سال با او بوده ام و او را حتي تا اين حد نشناخته ام .شبهاي پيش از عمليات هميشه مراسم روحاني ،دعا ،سينه زني و روضه خواني داشتيم .آن شب نيز در نماز خانه جمع شده بوديم ،نزديک سيد مرتضي بودم ،حس کردم دلش مي خواهد تنها باشد و با خودش خلوت کند ،گويي احساس من به او منتقل شد ،بلند شد و بيرون رفت ،در گوشه اي تاريک ،با خود خلوت کرد و به مناجاتي عاشقانه پرداخت .زمان به سرعت مي گذشت ،چهره مهربان و متبسم سيد مرتضي ،نوراني تر و با نشاط تر از پيش شده بود و منتظر ، احساس خرسندي زياد را در چهره و سخنانش مي ديدم انگار خبر خوشي شنيده باشد .
لحظه موعود فرا رسيد و با لاخره انتظار پايان يافت ،راهي منطقه عملياتي شديم .ياران در آغوش همديگر فرو مي رفتند ،به خاطر دوري از هم اشک مي ريختند ،اما در عين حال شادمانه و با آرزوي فتح ،با هم وداع مي کردند .
چشمم به مرتضي افتاد که در گوشه اي ،سرش را بر خاکريز تکيه داده بود در حالي که زير لب زمزمه مي کرد ،آهسته آهسته مي گريست .دلم نيامد با او خداحافظي کنم ،درست است که همه ما عاشق شهادت و رسيدن به لقا الله بوديم و آنرا با لاترين افتخار و آخرترين پله به سوي ملکوت اعلي مي دانستيم اما با همه اين توصيفات دلم نمي خواست که آنان را از دست بدهم ،شب عجيبي بود ،بچه ها در آغوش هم ،اشک مي باريدند ،و آسمان نيز از چشم ابر هايش ...
همه جا ساکت بود ،نخلستان ساکت ،بي سيم ها خاموش و ساکت ،چراغ خودروها خاموش ،...
فقط گاهگاهي ،صداي قورباغه ها و جير جيرکها ،و پرندگان شب رو ،سکوت شبانه را مي شکست ،
غواص هاي شب شکن به آب زده بودند ،آب اروند با لا آمده بود ،...
توپها ،خمپارها ،مسلسل ها ،تفنگ ها و همه سلاحهاي آتشين آماده آتشباري شده بودند .من بر فراز يک ساختمان چشم به منطقه عمليات و بر خورد دوخته بودم .وظيفه گردان ما ،شکستن خط مقدم دشمن و بستن عقبه آنها بود .
ساعت 30/ 22 دقيقه بود که ناگهان با صداي تک تير انداز سنگر هاي دشمن شنيده شد و متعاقب آن رگبار مسلسل سکوت را شکست ، بعد هم نور منورها زمين را روشن کرد .
صداي شليک سلاحهاي گو نا گون از هر سو گوش فلک را کر مي کرد ،زمين به لرزه افتاده بود ،در اين موقع بود که از بي سيم فرماندهي صدايي به گوش رسيد که :
يا زهرا ؛يا زهرا ...
مرتضي از گوشه سنگر فرياد زد :
- رمز عمليات چه بود ؟
گفتم : يا زهرا ،يا زهرا .
بعد از گفتن اسم رمز ،مرتضي را صدا زدم که بيايد ،...در حالي که مشغول توجيه کردن او بودم گلوله خمپاره اي در چند قدمي ما منفجر شد ،صداي گذشتن ترکشهاي خمپاره را از بالاي سرمان شنيديم ،عطر شهادت را احساس مي کرديم ،در همين موقع بود که به همديگر قول شفاعت داديم .
آتشباري به شدت ادامه داشت ،رزمندگان لشکر اسلام ،مردانه مي جنگيدند .با لا خره خط دشمن شکسته شد .گردان هاي بعدي آماده انجام عمليات بستن عقبه دشمن شدند .
نيرو هاي خودي – به حمد الله بدون تحمل آسيب و تلفات ، در طرف ديگر ساحل اروند از قايقها پياده شدند و از پشت به دشمن حمله کردند .
نبرد شديدي در ميان گل و لاي و زمين هاي با تلاقي در گرفت .
در شب دوم عمليات ،چند اسير عراقي به ما اطلاع دادند که قرار است عراقي ها با هليکوپتر ها پاتک زده ومنطقه را باز پس بگيرند .
آن شب ،مرتضي تا صبح مشغول نگهباني بود و فداکارانه با آن همه خستگي چشم بر هم نگذاشت .بر خلاف انتظار ما ،از حمله عراقيها با هليکوپتر خبري نشد ،در عوض صبح روز دوم دست به يک پاتک سنگين زدند ،تا بلکه بتوانند حلقه محاصره را بشکنند .
براي خنثي کردن پاتک عراقيها ،به نيروي داوطلب نياز بود ،تا مردانه جلوي آنها بايستند و راه بر گشت را سد کنند .به محض مطرح شدن در خواست براي نيروي داوطلب همه رزمنده ها اعلام آمادگي کردند .پيشاپيش آنها هم ،سيد مرتضي جلو آمد و اجازه خواست .من در خواستش را رد کردم .مثل اينکه اين انتظار را از من نداشته باشد ،خيلي ناراحت شد .مجددا در خواست خود را تکرار کرد .در چهره اش تصميمي نهايي را مي ديدم ،او مي خواست حتما در اين نبرد بزرگ سهم بيشتري داشته باشد .آنقدر مصممانه بر در خواستش پا فشرد که به او اجازه دادم به عنوان فرمانده آن بخش از عمليات باز دارنده و مهم ديگران را رهبري کند .
حقا که اوو تمامي آن عاشقان پاکباخته ،با تواني مضاعف ،يورشي برق آسا و بنيان کن را بر عليه عراقي ها آغاز کردند، آنچنان حمله شديد و قاطع بود که پس از اندکي ،دشمن دست تسليم را بر سر گذاشت .
سيد مرتضي آن فرمانده دلاور و با عاطفه تسليم آنها را پاس داشت و مهربانانه با جوانمردي دستور آتش بس داد . ناگهان دشمن نيرنگ باز با ناجوانمردي ،سيد مرتضي آن مجاهد راه قرآن را به رگبار بست .مرتضي آن قهرمان خطه عشق ،چون شير زخمي ،ناجوانمردي مکارانه دشمن بعثي را مردانه پاسخ داد و آتش خشمگين مسلسل خود را به روي آنان گشود و تعداد زيادي را به کيفر نيرنگشان رساند . در پي فرمانده دلاور ،ساير رزمندگان اسلام که سيد مرتضي را مجروح و خونين مي ديدند ،با يک حمله چهل تن از آنان را در آتش خشم مقدس خود سوزاندند .
وقتي من با لاي سر سيد مرتضي رسيدم ،بچه ها گرد او جمع بودند .تمامي بد نش از خون سرخ شده بود ،عمامه سياهش آنسو تر افتاده بود .
با اندوهي وصف نا شدني که تمام وجودم را پر کرده بود ،براي آخرين بار به چشمان مهربانش که مرا مي نگريستند نگاه کردم .دستي به صورت او که کم کم سرد و سرد تر مي شد کشيدم .
همچون گل لاله سرا پايش در وضوي عشق سرخ بود . او را روانه پشت جبهه کردم .اما ديري نگذشته بود ؛که به من خبر دادند ،سيد مرتضي پرواز کرد .



آثارباقي ما ند ه از شهيد
شبي در هواي يار
شبي ،دلم هواي گريه مي کند و ديده سوداي خفتن ندارد. به يادم مي آورم آن لحظه اي که درون سنگر کوچکت با ذکر الهي العفو ،دلت هواي گريه داشت و ديده ات ميل نخفتن .
شبي که آسمان خشمگين شهر من با غرش ابرهايش مرثيه مي خواند و بارش دل انگيز باران ،قامت خسته پنجره را جاني تازه مي بخشيد .به ياد مي آورم آن لحظه اي را که غريدند و باران گلوله ،تن زخمي و نازنين تو را مي شکست .شبي که ماه با هزار عشوه و ناز پا بر چشم آسمان نهاد و دلفريبي کرد و ستاره اي زيبا ،دردانه مرا از پشت پنجره نگريست .به ياد مي آورم آن هنگام ماه و ستاره همدم شب هاي پر ذکر و دعاي تو بودند و ناظر مناجات عاشقانه ات .
هر گاه شب از راه مي رسد ،هزار خاطره در پيش چشمانم جان مي گيرند .يا رب امشب چه شبي است که از پشت پنجره ماندن خسته ام .ميله هاي سرد قفس را به بال پرواز شکسته ام.
چشمانم در انتظار آرزويي ست يا رب ،
آرزوي همچون او سفر کردن .


زمزمه
شب بود باد سردي مي وزيد ،انگار دلم هم يخ زده بود ،نگاه مضظرب خويش را به من دوخته بودي .گويي نمي گذاشتم حرف دل پر شورت را بزني ،تمايل نداشتم حتي زره اي به حرف هايت گوش کرده و به آنها بينديشم .
چرا آنقدر سنگدل و بي احساس شده بودم !نمي دانم !آخر تو که چيز بزرگي از من نمي خواستي ،چه مي شد اگر خواسته ات را ...
آن شب متوجه نشدم که چشمان قشنگت را انتظار فراگرفته ،حتي نفهميدم که از ناراحتي لب به غذا نزدي و گرسنه از کنار سفره بر خاستي .
بعد از شام در گوشه اي از اتاق کز کردي ،همان جايي که بيشتر مواقع ،غروبها ،بعد از بر گشتن از سر کار ،به علت خستگي زياد ناشي از کار مي خوابيدي .آخر سن تو ،سن کار کردن ،آنهم به آن سختي نبود .هنگام خوردن شام که مي رسيد ،مي آمدم با لاي سرت و به خواب آرام ،اما عميق تو مي نگريستم ،دست هاي کوچک خسته از کارت را مي ديدم و بر پينه هاي ناشي از سختي کار نشسته و آنها را بوسه مي زدم ،آنگاه صدايت مي کردم که :
- محمد باقر ،پاشو با با پاشو شام حاضره ،بيا با با اگر غذا نخوري ،فردا ضعف مي کني ها ...
و هر جور که بود تو را براي غذا خوردن بيدار مي کردم ؛اما آن شب نمي دانم چرا آن شب لب به غذا نزدي !و چرا به تو هيچ نگفتم ،و اصراري نکردم ،نمي دانم .
هنوز آن نگاهت را احساس مي کنم ،نگاهي که به من دوختي ،انگار مي خواستي با آن چشمان معصوم و غمگين با من حرف بزني و من فقط نگاهت مي کردم ؛که ناگهان چشمانت برقي زد و تو سراسيمه بلند شده به سويم آمدي ؛دستم را در دستهاي مهربان کوچکت گرفتي و شروع کردي به بوسيدن آنها ،از چشمانت باران اشک مي باريد و التماس .
دست در گردنم انداخته و صورتم را غرق بوسه ساختي ،گرمي مرطوب اشک هايت را احساس مي کردم ،در ميان گريه و اشک ،بي مقدمه و غيره منتظره با صدايي لرزان و محزون گفتي :
- بابا بگذار بروم ،گفتم :- نه
گفتي :- خواهش مي کنم ،مگر چطور مي شود ؟
مجددا گفتم: نه نه !
و ،تو ،چه غمگين ،سر جايت نشستي !با نگاهي پرسشگر و ملتمس ...
نمي داني چقدر دلم مي خواست ببوسمت ،ولي نتوانستم ،...
مي خواستم بگويم :
- پسرکم ،عزيزم ،تو بايد کار کني ،تو بايد بازوي من ،کمک من باشي ،تو بايد ...اما هر چه سعي کردم نتوانستم .آخر چگونه و به چه زباني بايد حرفهاي دلم را مي گفتم و چگونه ؟
يادم آمد با چه سادگي و صفا گفته بودي : بايد خدا را ياري کرد .
اما عزيز دل با با ،من ،تنها چه مي توانستم کرد ،و بي تو چگونه زندگي ....؟!
هيچ نمي گفتم ،خاموش و بي حرکت تو را مي نگريستم ،و تو ،به گونه اي عجيب به چشمانم خيره شده بودي ،و از نگاه تو مي خواندم که تو انديشه ام را از چشمهايم خواندي ،
بعد از آن مباحثه و سکوت و نگاه ،دو باره از جا بلند شده و به اتاق ديگر رفتي ،بعد از مدتي با بسته اي در دست بر گشتي ،و با لحني که حاکي از رضايت و اطمينان بود رو به من گفتي :
- با با ،اين پول تو جيبي روزانه اي است که به من داده اي ،اما من خرجشان نکردم ،حا لا همه اش را بر داريد ،هزار تو ماني مي شود ...
(پسرم ،با خود انديشيدم لابد براي مدتي احتياج به کار کردن ندارم )نه ؟!،چه خيال کرده اي يعني به همين زودي به خاطر هزار تو مان ،احساس شکست کرده اجازه ات بدهم ،نه ، نه ، من از حرفم بر نمي گردم ، نه ،اجازه نمي دهم ...هرگز ،هر گز .
اما با تمام اين توصيفات ،دلم گرفته بود و چشمانم اشک نا ديده مي باريد .آخر پسرک بيچاره من ،تو که پولهايت را _ اگر چه کم بود و روزي سه تو مان _ پس انداز مي کردي ،من بر سر همان حرف اولم هستم ،نه اجازه نمي دهم .
و تو در حالي که نو ميدانه به من مي نگريستي ،با صدايي کمي بلند تر از پيش ،البته نه با فرياد ،گفتي :_ چرا نه ؟!چرا نه ،ها با با چرا ؟
بعد از سخنان که به خيال من بوي اعتراض مي داد ،به گريه افتادي.
من براي آنکه هم تو را ساکت کنم و هم خيالت را براي هميشه را حت ،تو را به باد کتک گرفتم ،نمي دانم آن بيرحمي از کجا در من نفوذ کرده بود که بنا گاه خشم ،چون غده اي ناسوري در من ترکيد و من چرک عقده هايم را بر سر و رويت خالي نمودم ،آنقدر تو را زدم تا مجبور شدي از رفتن چشم بپوشي ،اما هر چه تو را بيشتر مي زدم ،صداي مي روم ،مي روم تو ،بلند تر مي شد ،آخر سر ديگر ايستادگي تو را نتوانستم تحمل کنم ،و گويا براي اينکه از دست تو براي مدتي هم که شده خلاص شوم ،بدون اينکه به شب ،باد ،سرما و ...بينديشم ،تو را از خانه بيرون راندم ،چه بي رحم شده بودم ،چرا تو را زدم ؟
تو که چيزي نمي خواستي ،چيز بدي نگفتي ،فقط مي خواستي بروي ،اما من ....بيرحمانه ...
صبح روز بعد رفتگر محله به من گفت که تو ،شب را کنار بسيجيها و در مسجد گذرانده بودي .
آن شب بدون تو خوابيدم ،جاي خاليت در اتاق ،...وصبح تنها صبحي بود که از خواب بيدارت نکردم تا صبحانه نخورده عازم محل کار شوي .
ولي مطمئنم آن روز حتما با بسيجي ها صبحانه خوردي .
پسرک بيچاره 14 ساله من ،مدتي از آن شب عجيب و نحس و سرد گذشته بود و من از تو خبري نداشتم ،تا اينکه ،هفته پيش يکي از دوستانت نامه اي از جبهه آورد ،نامه را که به دستم داد ،بوي تو را از آن احساس کردم ،قلبم به تپش افتاد .به او گفتم: نامه را برايم بخوانيد .او شروع به خواندن نامه تو کرد .کلمه و کلمه و آرام نامه را خواند و من قطره قطره و آرام اشک ريختم و آخر سر گريه کردم هاي هاي .
نوشته بودي دلت براي من ،براي من تنگ شده !
محمد باقر من ،پسرم آيا واقعا دلت برايم تنگ شده ؟مگر من نبودم که تو را زدم و اشکت را در آورده و چشمان معصوم و مظلومت را گرياندم ؟مگر آن شب سرد را فراموش کرده اي که ...!؟
پس چرا مرا دوست داري ؟ ديگر خودم احساس مي کنم خودم را دوست ندارم ،تو چگونه !؟
نوشته بودي خيلي دلت مي خواسته ،هنگام رفتن تو را از زير قرآن عبور داده و دعا مي نمودم ،دلت مي خواست با بوسه بدرقه ات مي کردم.
نوشته بودي به زودي به مرخصي خواهي آمد .
اما راستش را بخواهي خجالت مي کشم و شرمنده ام از نگاه کردن به چشمان قشنگ معصومت .چگونه مي توانم در حا ليکه به بد ترين وضع د لت را شکسته ام ،به چشمانت بنگرم !؟اما پسر عزيزم ،با تمام آن بدي ها که در حق تو روا داشته ام ،حقيقتش را بگويم ،وقتي شنيدم مي آيي از خوشحالي بال در آوردم ،با شادي گفتم مي آيي ،بايد ببوسمت ؛بايد بر دستان لطيف و کوچک اما پينه بسته و بر چهره ات بوسه بزنم .بايد غذاي خوب تهيه کنم ،چرا که آن شب آخر ،شام نخورده و گرسنه از خانه بيرون رفتي ،دوست دارم با دستان خودم به دهانت لقمه بگذارم .دوست دارم در آغوشت بگيرم .
آمده اي ،اما محمد باقر من ،چرا خاموشي ؟چرا با من حرف نمي زني ؟چرا خوابيده اي ؟ - لابد خيلي خسته شده اي ،- آخر ،مي خواستم چشمانم را به ديد گان قشنگ تو بدوزم ،مي خواستم دست بيندازم دور گردنت ،مثل آن شب ،شب سرما ،شب آخر ،که دست در گردنت انداخته و اشک ريختي ،يادت که مي آيد ،نه ؟
ولي آه ،محمد باقرم پس سرت کو ؟چرا سر نداري ؟شايد نمي خواهي صورتت را ببوسم ،يا شايد نمي خواهي نگاهم به نگاهت بيفتد ؟!آه پسرکم ،پسرک من ،پسرک 14 ساله ام چرا سر نداري ؟
اين مدت را کجا رفته بودي ؟به ياري خدا ؟
از کجا مي آيي ؟از ياري خدا ؟
اينک من چه کنم ؟چه مي توانم بکنم ؟اشک مي ريزم و آه مي کشم ،واي ...
ببين محمدم .
قرآن در دست گرفته به بدرقه ات آمده ام ،همان طور که خودت دوست داري .
بلند شو ،هر جاکه مي خواهي برو ،بدرقه ات خواهم کرد ،درست همانطور که نوشته بودي ،
بلند شو .... داستان کوتاهي از شهيد پيشداد


مناجات نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
14/ 10/ 1362 چهار شنبه
خدايا من دل سوخته ام ،از دنيا وارسته ام ،از همه چيز خود دست شسته ام ،و ديگر از کس و چيزي بيم ندارم ،و دليلي ندارد که تسليم ظلم و کفر شوم و خدا را به طاغوت بفروشم. من مي سوزم تا راه حق را روشن سازم .همه قيود را بريده ام که آزادانه در معرکه حيات جولان دهم .خدا يا خسته و دل شکسته ام ،مظلوم از ظلم تاريخ ،پژمرده از جهل اجتماع ،ناتوان در مقابل طوفان حوادث ،نا اميد در برابر افق مجهول تنها و بي کس در کوير سوزان زندگي ،محبوس در زندان آهنين حيات ،دل غم زده ام آرزوي آزادي دارد و روح پژمرده ام در آرزوي پرواز است ،خداي بزرگ تو را شکر مي کنم که راه شهادت را بر من گشودي. خداوندا براي تو از همه چيز گذشتم و در تنهايي به خاطر تو هزاران کيلو متر از خانه و کاشانه و آشيانه دور شده ام .در اين سر ما و يخبندان ياد خودت را در دلم زنده نگهدار تا با گرمي و نور تو زنده بمانم .معبودا توفيق عبادت خودت را نصيبم بنما و سعه صدر عطايم کن. پروردگارا اميدم به تو است و از غير تو نا اميدم .دل پژمرده ام و قلب سياهم لقاي تو دارد ،در انتظارم که هر چه زود تر به سوي تو پرواز کنم ،قلبم را به نور خودت روشن کن .شب هنگام که به آسمان مي نگرم غرق در عظمت وجود تو مي شوم و به حقارت و نا چيزي خودم بيشتر پي مي برم .خدايا اين جهان با عظمت را بيهوده خلق نکرده اي ،خدايا غرق در پرسش و سوالم ،دلم مي خواهد به همه جا سر بزنم و همه چيز را ياد بگيرم. مي خواهم به اعماق زمين و دريا ها بروم ،مي خواهم به ستارگان دور و نزديک بروم ،خدا يا همه چيز را تو خلق کرده اي و تو بر همه چيز توانايي ،معبودا اين همه عجايب را تو خلق کرده اي و حس کنجکاوي انسان را نيز تو آفريدي و او را تشنه فرا گيري کردي .پروردگارا توفيق ده در راه عرفان ،مدارج کمال را بپيماييم خدايا توفيق ده تا علوم را فرا گيرم و در راه تو بکار گيرم ،الهي ما را از مقربين در گاهت قرار ده .آمين يا رب العالمين .

مناجات نامه

 

19/ 10/1362
خدايا دوستت دارم ،بنده تو ام و بر اين بندگي افتخار مي کنم .خدايا تو زيبايي و زيبايي را دوست داري و علاقه به زيبايي را در من نهادي ،خدايا به هر چه نگاه مي کنم ،زيبايي مي بينم و در اين زيبايي آثار تو را مي بينم .پروردگارا چگونه شکر نعمت هايت را به جا آورم که هر قدم که بر مي دارم و هر نفسي که مي کشم به لطف و عنايت توست .خدايا ناراحت از دست خودم ،عصباني ام که اينقدر در شکر گذاري نعمتهايت کوتاهي مي کنم .پروردگارا اميد وارم اين قصور و کوتاهي را به بزرگي خودت ببخشي .خدايا در سکوت و تنهايي شب به تو مي انديشم غرق در اندوه و تفکر در کائنات و هدف هستي ام .خدايا هدايتم کن که در وادي ظلالتم ،راه خودت را بنما که در گمراهي غوطه ورم .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : پيشداد , غلامرضا ,
بازدید : 392
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 3,436 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,712,537 نفر
بازدید این ماه : 4,180 نفر
بازدید ماه قبل : 6,720 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک