فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1342 ه ش وقتي دژخيمان و کوردلان پهلوي امام راحل را تبعيد مي کردند، به او مي گفتند:« تو چطور مي خواهي بي يار و ياور در مقابل قدرت همايوني ايستادگي کني؟» امام فرمود: «سربازان من يا هنوز متولد نشده اند و يا در گهواره اند.» محسن جنگجويان يکي از آن سربازان بود که در اسفند 1342 در خانواده اي مومن و مذهبي در« اصفهان» پا به روي کره خاکي گذاشت. مادرش قبل از تولد او خواب ديده بود بانويي سياهپوش به بالين او آمده، او را به تولد پسري بشارت مي دهد و از او مي خواهد نام پسرش را محسن بگذارد. او سومين فرزند و تنها پسر خانواده بود. در سه سالگي همراه پدر خود به نماز مي ايستاد و حرکات نماز را تقليد مي کرد. در شش سالگي در مدرسه «ده خدا»در« اصفهان» مشغول تحصيل گرديد. با شروع قيام گسترده مردمي ايران وي که در سال سوم راهنمايي بود، فعاليت گسترده داشت و تا مقطع دبيرستان به پخش نوار و اعلاميه هاي امام مي پرداخت. همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني در حاليکه در کلاس دوم هنرستان در رشته برق تحصيل مي کرد، دست از تحصيل کشيد و در سپاه پاسداران ناحيه سيستان و بلوچستان جهت خدمت به ميهن و اسلام نام نويسي کرد و در سپاه نيکشهر به خدمت مشغول شد. محسن جنگجويان بارها از طريق سپاه زاهدان به مناطق جنگي اعزام شد و در اين راه سه بار زخمي شد. بار اول در سال 1361 در عمليات« بيت المقدس»و در منطقه« دشت عباس» از ناحيه شانه زخمي شد. بار دوم در فروردين سال 1362 در عمليات« والفجر مقدماتي» در منطقه عملياتي« فکه» از ناحيه شانه و فک مجروح گشت و سومين بار در عمليات« والفجر 4 »در جبهه« مريوان» از ناحيه سر جراحت برداشت و سرانجام در تاريخ 22/ 12/ 1362 در بهار جواني در حاليکه تنها 20 سال داشت، در منطقه «طلاييه» جاويدالاثر گشت. يعقوب گر به پيرهني داشت دلخوشي از يوسفم نداد به من پيرهن کسي
منبع: سرداران سپيده، نوشته ي مريم شعبان زاده، نشر کنگره بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان و بلوچستان - 1377



خاطرات
مادر شهيد:

مي دانستم مي خواهد بگويد. صبر کردم تا از زبان خودش بشنوم. به اين و آن پيغام داده بود تا به من بگويند، ولي هر بار مي گفتم نه، نمي شود. - راستي مادر، من ... - تو چي ميخواي بگي؟ - مي خواستم اجازه بگيرم بروم جبهه. وقتي اين حرف را زد تمام تنم لرزيد. آخر من فقط همين يک پسر را داشتم. اگر او مي رفت و شهيد مي شد، بعد از چند سال انتظار ... محکم گفتم نه! من اجازه نمي دهم. بغض گلويش را گرفت، اشک در چشمهايش حلقه زد و ديگر هيچ نگفت. نه حرف زد و نه غذا خورد. در انديشه خود غوطه ور بود. نگاهش به زمين خيره بود و از نگاهش التماس مي باريد. يک مرتبه بغضش ترکيد و گفت: مادر مگر تو به اسلام مقيد نيستي؟ اگر قرار باشد هر مادري به خاطر يکي يک دانه بودن فرزندش او را از جبهه منع کند، سر اسلام چه خواهد آمد؟ تو نماز مي خواني؟ تو زيارت نامه مي خواني؟ در دلم آشوب و غوغايي بر پا بود. نه مي توانستم مخالفت کنم و نه عاطفه مادري به من اجازه مي داد که موافقت کنم. ساکت بودم و به حرفهايي که با خودش مي زد، گوش مي کردم. تا غروب با او حرف نزدم. هر بار که داخل اتاق مي شد، من از اتاق خارج مي شدم. او هم ناهار نخورد. عصر پدرش از راه رسيد. محسن را غمگين ديد. انگار مي دانست چه شده. - خانم اجازه بده بره؛ چکارش مي شود کرد. براي اسلام و قرآن و رهبر مي خواهد برود. ديگر آرام شده بودم. سرم را پايين انداختم و سکوت کردم. پدرش خنديد و گفت: سکوت علامت رضاست. محسن گل از گلش شکفت. انگار پرستويي بود که بار سنگيني را از دوشش برداشته اند. پريد و مرا در آغوش کشيد و بوسيد. هميشه وقتي ما از مجروح شدنش خبردار مي شديم که او از بيمارستان مرخص شده بود. يک روز که به مرخصي آمده بود، مي خواست حمام کند. من برايش حوله آوردم و لباس بردم. متوجه شدم محسن در حمام طوري ايستاده که من متوجه پشت او نشوم. گفتم: پشتت چي شده ننه؟ گفت: چيزي نيست مادر؛ و حوله را دور خودش پيچاند. ايستادم، هنوز خشک نشده پيراهن را روي سرش کشيد و پوشيد تا از نگاه من خلاصي پيدا کند. - تو را به خدا به من بگو ننه. من مي دانم تو حتما زخمي شدي. باور کن ناراحت نمي شوم. بگذار ببينم. - گفتم که چيزي نيست. وقتي ديد از لحن خشن او ناراحت شدم، آهسته گفت: مادر، زخم کوچکي است. مي داني مادر، در پشتم مهري است که براي قيامت گذاشته ام. فضل الله خاتمي چهارراه گشين: قرار بود نيمه شب گروهان حرکت کند. چند ساعت بيشتر به شروع عمليات نمانده بود. دعاي روح بخش کميل از راديو به گوش مي رسيد. همه نيروها پشت خاکريز جمع شده بودند. محسن رو به قبله نشسته بود و دعاي کميل مي خواند. ياد صحبتهاي او افتادم که مي گفت: بايد پاک و سبکبال شويم. آن وقت است که مي توان به کوي دوست سفر کرد. انسان همان کسي است که به معراج سفر کرد. پس براي ما نيز امکان سفر هست. بايد مرد راه بود و از سختي ها نهراسيد. آن وقت است که ... رشته افکارم با فرمان آماده باش گسست. شور و حال خاصي حاکم بود. نيروها به حرکت در آمده بودند. سيد کاظم حرکت مي کرد و با بچه ها حرف مي زد و آخرين دستورات را مي داد. در زمان حرکت نيروها به طرف دشمن به همرزمانش آهسته گوشزد مي کرد که امشب شب عاشوراست. شما ياران حسين هستيد. به ائمه معصومين متوسل شويد. ديگر نيروها به آخرين نقطه عمليات رسيده بودند و ساکت و آرام نشسته بودند. نفس در سينه حبس شده بود. همه جا تاريک بود، اما درون بچه ها غوغايي بود. هرکس به نوعي در خودش فرو رفته و مشغول راز و نياز شبانه با خداي خويش بود. فرمان حمله صادر مي شود و در يک لحظه بچه ها به خط مقدم مي زنند و خط دشمن شکسته مي شود. محسن با فرياد الله اکبر در زير باران آتش به بچه ها روحيه مي داد. قسمتي از حمله ي ما لو رفته بود و دشمن آتش سنگين خود را در اين قسمت متمرکز کرده بود. با صداي خمپاره در سرم احساس سوزش عجيبي کردم. دست مي گذارم و خون گرم را احساس مي کنم و از هوش مي روم. وقتي به هوش آمدم، محسن را ديدم که در وسط ميدان و تله هاي انفجاري معبري را باز مي کند. صدا زدم محسن مواظب باش، خطرناکه! به هر زحمتي بود خودم را از معبر به او رساندم و گفتم: محسن مي خواهي چکار کني؟ گفت: فقط همين يک تير بار دشمن مونده؛ خيلي بچه ها را اذيت مي کند. بايد آن را خاموش کنم تا نيروهاي پشتيباني بتوانند از خط دشمن عبور کنند. سرم به شدت درد مي کرد. دستم را بي اختيار به شانه محسن گذاشتم. بدنم لرزيد. احساس کردم دستم خيس شده. چند لحظه اي صبر کردم و در نور يکي از خمپاره هاي منور ديدم که دستم خون آلود است. گفتم: محسن تو مجروح شده اي؟ گفت: نه؛ و حواسم را به سوي تيربار دشمن جلب کرد. دوباره گفتم: محسن تو زخمي شده اي، بگذار من اين تيربار را از کار بيندازم. با منور ديگري که فضا را روشن کرد، او را ورانداز کردم. وقتي براي بار دوم چشمم را باز کردم، صبح شده بود و خبري از محسن نبود. رزمندگان موج موج به سوي منطقه مرزي در حرکت بودند. از اينکه ديگر تيربار دشمن کار نمي کرد، خيلي خوشحال بودم، اما در آن شب ظلماني بر محسن و ديگر همسنگرانش چه گذشت؛ نمي دانم. مرا فورا به عقب بر گرداندند و به بيمارستان شهيد بقايي اهواز منتقل کردند. بعد از معالجه وقتي خواستم از بيمارستان مرخص شوم، صحنه اي ديدم که برايم باور کردني نبود. محسن روي تخت بيمارستان بستري بود. به ملاقاتش رفتم. زخم عميقي برداشته بود. چشمش که به من افتاد، خنديد و گفت: ديدي باز هم تجديد شديم. ادامه داد: ناراحت نباش. آنقدر در اين جبهه ادامه مي دهيم تا بالاخره قبول شويم و با خودش از سر ناراحتي اين شعرها را مي خواند: نگار من غم گلهاي باغ کشت مرا جگر دريد به ماتم شکست پشت مرا نگار من همه ياران سفر کردند به خط خون شقايق مرا خبر کردند مادر شهيد: نهج البلاغه را بست و در قفسه جا داد. حال و هواي ديگري داشت. غرق در فکر بود. گفتم ننه اجازه بده اين دفعه براي بدرقه ات تا سپاه بيايم. چيزي نگفت. اولين باري بود که مخالفت نکرد. ساکش را برداشت. من همراهش تا سپاه ناحيه اصفهان آمدم. برف مي بايد و شهر و خيابان را سفيد پوش کرده بود. پدر و مادرهاي زيادي براي بدرقه فرزندانشان آمده بودند. همرزمانش را که ديد، چهره اش باز شد. من جلو در ساختمان سپاه ايستادم. گفت: مادر بيشتر از اين توي اين برفها نمون؛ برو خانه! خداحافظ. دلم راضي نمي شد که برگردم. به طرف محوطه سپاه حرکت کرد. بعد از چند قدم دوباره بر گشت و نگاهي به پشت سر انداخت. گفتم: ننه چيزي مي خواستي؟ چيزي جا گذاشتي؟ ايستاد و به من خيره شد. گفت: نه مادر! خواستم بگم ... شما که هنوز نرفتي، سرما مي خوري، برو ديگه. خداحافظ! گفتم نه. صبر مي کنم دير نمي شه. لباس زياد پوشيدم. گفت: آخه توي اين سرما و برف اذيت مي شي مادر! گفتم: تا سوار ماشين نشين، دلم آروم نمي گيره. يک ساعت آنجا ماندم تا اتوبوس از سپاه بيرون آمد. در کوچه ماشين را نگه داشتند تا پدر و مادرها با بچه هايشان خداحافظي کنند. محسن سرش را از ماشين بيرون آورد و من صورتش را بوسيدم و او هم دستم را بوسيد و گفت: حلالم کن مادر! تو برايم خيلي زحمت کشيده اي. - ننه اين حرفها را نزن. انشاءالله که زود برگردي و من تو را داماد کنم و بچه هايت را ببينم. اتوبوس حرکت کرد و محسن همچنان سرش را از ماشين بيرون نگه داشته بود و به عقب نگاه مي کرد. دنبال ماشين دويدم. لحظاتي بعد سر پيچ، ماشين در بين حلقه هاي اشک و دود اسفند گم شد.

فضل الله خاتمي چهارراه گشين:
تازه از جبهه برگشته بود که سراغم آمد. چقدر ساده و صميمي! حال و هواي خاصي داشت. لحن و صورتش و لباسهاي خاکي که بر تن داشت، به کلي مرا هوايي مي کرد. پس از احوالپرسي چند دقيقه اي مکث کرد و گفت: ببينم تو نمي خواهي بيايي؟ گفتم: کجا؟ گفت: خب معلوم است، جبهه. گفتم: تو که تازه آمده اي حالا کجا با اين عجله؟ من تازه ازدواج کرده ام. بگذار چند روزي بگذرد. فعلا در موقعيت سلطان بانو هستم؛ بعد با هم مي رويم. باز شوخ طبعيش گل کرد و گفت: تو هم که بند زن و زندگي شدي رفيق، پر و بالت را قيچي کردند و ديگر به درد پرواز نمي خوري و رفت. پس از عمليات خيبر خبر شهادتش را برايم آوردند. من از اينکه علايق دنيوي پاهايم را بست و از قافله عقب مانده ام شب و روز غبطه مي خوردم. راستي که او پرنده اي سبکبال بود که هيچ دام و دانه اي او را گرفتار خاک نکرد. مادر شهيد: اذان مغرب بود که بر گشت. يعني از صبح که از خانه بيرون رفته بود، حالا آمد. کمي خسته به نظر مي رسيد. گفتم: ننه تو که قرار بود امروز خانه بماني و کمي استراحت کني! چقدر کار مي کني. ديگر جمعه که نمي شود کار کرد. جمعه براي عبادت خداست. خدا گفته يک روز جمعه مرخصي به خودتان بدهيد. گفت: عذر مي خواهم مادر يک کار واجبي داشتم. حتما بايد مي رفتم. تازه من که مال خودم نيستم. عمليات فتح المبين بود. شب حمله پس از گذر از مسيري طولاني آرام آرام به دژ دشمن رسيديم. پس از فرمان حمله توانستيم خود را به اهداف از پيش تعيين شده برسانيم و ضربات مهلکي به دشمن بعثي وارد کنيم. فردا صبح که پشت سرمان را نگاه کرديم، همگي يکه خورديم، چون از روي ميدان مين عبور کرده بوديم و به لطف خدا حتي يک مين هم منفجر نشده بود. يکي از برادران ارتشي گفت: حالا که هيچ آسيبي نديديم؛ حتما امام زمان همراه ما بوده است. خواهر شهيد: تازه از بلوچستان آمده بود. يک روز به ايشان گفتم: خوشا به سعادتت محسن جان! گفت: چي شده خواهر. گفتم: شما پسر هستيد و آزاد و آنطور که اسلام از شما جوانان خواسته مي توانيد خدمت کنيد، ولي ما دخترها نمي توانيم و براي ما محدوديت هست. گفت: نه خواهرم! هرکس به اندازه توان و قدرت خود و موقعيتي که دارد، مي تواند خدمت کند. گفتم: مثلا ما دخترها به چه صورت مي توانيم دينمان را ادا کنيم؟ با لحني بسيار متين جواب داد: اسلام بين زن و مرد تفاوتي قائل نشده است. بين مرد و زن در زمينه فعاليت اجتماعي تفاوت نيست و زنان مي توانند به فعاليت اجتماعي بپردازند. خودت مي داني که حجاب و زن بودن فعاليت اجتماعي را محدود نمي کند. چه بسيار زنان مومن و محجبه که در رده هاي بالاي مسئوليتهاي مهم اقتصادي – سياسي و حتي در محيطي کاملا مردانه ضمن حفظ حجاب و عفاف خود آزادانه چون مردان به فعاليت خويش مشغولند. من که محو حرفهاي او شده بودم، لبخند شوق بر لبانم نشست. دست آخر سيد محسن گفت: تو مي داني هجرت کني خواهر! هجرت! - ولي به کجا؟ - به جايي که به تو نياز دارند. چه بسيار دختران پاک و معصومي که بر اثر بيسوادي در چنگ اعتياد و فساد دست و پا مي زنند. تو مي تواني معلم شوي خواهرم! معلم! پدر شهيد: روز جمعه مصلا شلوغ بود. جمعيت موج مي زد. رفته بودم لب حوض تا وضو بگيرم. فواره آب با صداي « حي علي خير العمل» در هم آميخته بود. چشمم به دوست پسرم افتاد. او مرا ديده بود، ولي نمي دانم چرا نگاهش را دزديده بود و خودش را لاي جمعيت پنهان کرد. چند روز بود از محسن خبر نداشتم و نگرانش بودم. دنبال دوستانش مي گشتم تا خبري بگيرم. ولي اين يکي که فرار کرد. دنبال او در صفها گشتم، ولي پيدايش نکردم. بيرون مصلي دم در ايستادم تا موقع بيرون رفتن، حال محسن را از او بپرسم. -سلام آقاي صغيرا! با ترس و خجالت و شرمندگي سرش را پايين انداخت و گفت سلام عليکم. سرخ شده و چشمانش را به زمين دوخته بود. - از محسن چه خبر؟ مادرش بيتابي مي کند. - محسن؟ نمي دانم آقا. ساکت شد و لبهايش را گزيد. دوستان و همرزمان ديگر محسن هم يکي يکي آمدند و دور ما را گرفتند. يکي گفت: حاج آقا جنگجويان نگران نباشيد. ان شاءالله حالش خوب است. يکي ديگر گفت: مثل اينکه ترکش خورده، البته حالش خوبه. البته ما مي خواستيم امروز بعد از نماز خدمت شما برسيم و بگوييم. با خشم گفتم: اگر خبري هست به من بگوييد. چرا من و من مي کنيد؟ اگر پسرم شهيد شده بگوييد ديگر!! من آماده هر چيزي هستم. رضاي محسن رضاي خداست. بچه ها ناگهان ساکت شدند. يکي از آنها شروع کرد به گريه. خيابان دور سرم چرخيد. فهميدم چه شده؛ دستم را روي شانه يکي از بچه ها گذاشتم. او مرا در آغوش کشيد و زار زار گريست. شانه هايش را نوازش کردم و گفتم خدايا شکر. در آسمان کبوتري سفيد در فضاي لايتناهي پرواز مي کرد؛ مي دانم محسن من بود.

فضل الله خاتمي چهارراه گشين:
آتشي که عراقيها روي بچه ها مي ريختند، کلافه شان کرده بود. تو گويي از زمين و آسمان آتش مي باريد. فشاري بيش از حد هم از لحاظ روحي و رواني به بچه ها وارد مي شد و در اين وادي آتش و خون و جنگ اعصاب، او بود که با بذله گويي و شوخ طبعي خود انگار آبي سرد بر آتش دشمن مي ريخت. چهره خندان و گفتار شيرين و جذابش آنچنان روحيه اي به بچه ها مي داد که گاهي اوقات فراموش مي کردند که در يک قدمي مرگ ايستاده اند. با رويت عشق دل به دريا زده بود بر هر چه که بود در جهان پا زده بود در مکيده حقيقت آن پاک سرشت جامي زشراب عرش اعلا زده بود .

 

فضل الله خاتمي چهارراه گشين:
چفيه به گردن و کتابي در دست. تنهاي تنها از قرار گاه خارج شد. حدود دو کيلومتري از قرارگاه فاصله گرفته بود. به درون تپه هاي منطقه رفت و داخل شياري خزيد که هيچ جنبنده اي در آنجا نبود. با فاصله اي اندک دنبال مخفيانه راه افتادم. متوجه نيت او شده بودم و مي دانستم که قصد دارد با خود خلوت کند. خواستم باز گردم، اما حسي ناخودآگاه مرا به سوي او کشاند. شايد در اين روز سطري در تاريخ رقم بخورد که مي خواستم ناظر آن باشم. در شيار چفيه را پهن کرد و رو به قبله نشست. گاهگاهي دور و برش را نگاه مي کرد تا کسي مزاحمش نباشد. با چشماني اشکبار کتاب را گشود و شروع به نجوا کرد. گويي از خود بيخود شده بود. حال و هواي خاصي داشت. زمزمه مي کرد و ناله مي زد و آهسته آهسته با کسي سخن مي گفت. من نيز با ديدن اين صحنه حالم دگرگون شد، ولي مواظب بودم که از حضورم آگاه نشود. هر لحظه سوز و گداز او شدت مي گرفت. گريه مي کرد و گاهي با التماس و حسرت با دست راستش بر پيشاني و بر پاي خود ضرباتي مي نواخت. لحظه اي عجيب بود. اين بار با صداي بلند و بي اختيار مي خواند: اللهم اجعلني مقامي ممن تناله منک صلوات و رحمته و مغفره للهم اجعل محياي محيا محمدو آل محمد و مماتي ممات محمد و آل محمد ... اين جمله را بسيار تکرار مي کرد و باز ادامه مي داد تا به آخر زيارت عاشورا رسيد. بعد به سجده رفت و باز ادامه مي داد و در حاليکه نمي توانست خودش را کنترل کند، هاي هاي گريه مي کرد و زير لب زمزمه مي کرد و در آن سجده طولاني اشک مي ريخت و با صداي بلند مي گفت: الهم ارزقني شفاعه الحسين يوم الورود. چند مرتبه اين دعا را تکرار کرد. از شدت گريه شانه هايش تکان مي خورد. چون شمع مي سوخت و نور مي داد و او گام در روشن ترين منازل گذاشته بود. فضل الله خاتمي چهارراه گشين: در شب عمليات بر روي پل طلاييه در خون غلطيد. با دوربين مادون قرمز ديده بودند که او و چندين همرزم او زخمي شده اند و مثل کبوتر در خون خود غلطيده اند. افسوس در آن شب، آتش بعثي حتي اجازه دوباره نگاه کردن را نداده بود. فردا صبح که نيروهاي کمکي رسيدند، از محسن هيچ خبري نبود. همه جا را زير و رو کردند، اما محسن در آن شام آتش و خون عروج کرد و به معراج رفت. همان شب مادرش، در خواب کبوتري سفيد را ديده بود که آرام آرام بال مي زند و لب ايوان خانه مي نشيند. گويا از مادر مي خواهد که همراهيش کند ولي مادر بال پرواز نداشت. کبوتر پر گشود و تا بي نهايت پرواز کرد. محسن در آن روز 20 سال و 20 روز از عمرش گذشته بود و چه زود به بلوغ روحاني و انساني خود رسيد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : جنگجويان , محسن ,
بازدید : 195
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 91 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,712,783 نفر
بازدید این ماه : 4,426 نفر
بازدید ماه قبل : 6,966 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک