فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سال 1337 ه ش دريزد ودر خانواده اي مذهبي و سختکوش پاي به عرصه خاک نهاد .دست هاي پر مهر خانواده از همان خرد سالي او را به آغوش مهربان مساجد سپرد تا با صداي گرم خود گلدسته ها را به آواي اذان بنوازد و نداي توحيد و دعوت به خير العمل را در همه جا سر دهد .
از کودکي با قرآن مانوس بود و در اوقات فراغت به تلاوت قرآن يا شنيدن آواي روحبخش قاريان مي پرداخت و جان شيفته خود را با کلام الهي سيراب مي کرد .
در بحبوحه انقلاب اسلامي که قرآن از طاقچه هاي گرد گرفته خانه ها به بطن جامعه آمد . فشار طاغوت که با روشهاي گوناگون قرائت قرآن و رعايت بسياري از مسائل اسلامي را صرفا پوسته اي ظاهري بدل کرده بود با اوجگيري انقلاب از دوش مردم بر داشته شد . نقشه هاي استعماري بر ملاشد ،مردم حقايق را در يافتند و فضاي آزاد سياسي تا حدودي فراهم گشت .رويکرد مردم به قرآن بيشتر شد .سيد کاظم نيز چون شيفتگان و مشتاقان ديگر که همواره از قبل از انقلاب به معناي اصلي قرآن توجه داشت و دستورات آن را در زندگي فردي و اجتماعي خود رعايت مي کرد ،توجه بيشتري به قرآن نشان داد و کوشيد تا همپاي ديگر امت مسلمان و انقلابي بيش از پيش به دستورات قرآن عمل کند .او در مسابقات قرآني شرکت جست و جوايزي نيز در يافت کرد .
وي از دوران کودکي و نوجواني فعاليتهاي سياسي و مبارزه با طاغوت را با راهنمايي و تشويق خانواده آموخت و در جريان انقلاب در نشر و پخش اعلا ميه هاي حضرت امام و شعار نويسي حرکت فعال داشت تا اينکه به زندان افتاد .ولي با عنايت الهي و درايت اطرافيان رهايي يافت .با صوت خوش قرآن و اذان جوانان را به مساجد مي کشاند و با تبليغات اسلامي و کردار شايسته آنان را تربيت مي کرد .
در زمينه کارهاي هنري نيز تبحر داشت و با کشيدن تصاوير حضرت امام و شخصيت هاي مذهبي از هنر در جهت پيشبرد اهداف انقلاب سود مي جست .مهربان و صميمي بود .به اين ترتيب بذر محبت را در دل همه کاشته بود .خانواده اش از بي ريايي و فروتني و تقواي او خاطره ها دارند و تربيت و سادگي از ويژگيهاي بارزاو بود .
بعد از انقلاب در سال 1359 با خانواده اي متدين وصلت کرد او شرط انتخاب همسر را پس از ايمان و اطاعت از ولي فقيه ملقب بودن به يکي از القاب حضرت فاطمه زهرا (س) قرار داده بود .مراسم ازدواج با ايثار و فدا کاري همسر به صورتي بسيار ساده و با صداقي به اندازه کابين حضرت فاطمه زهرا (س) بر گزار شد .
زوج جوان به خانه اي محقر و استيجاري نقل مکان کردند و با جهيزيه اي که چون جهيزيه ي فاطمه زهرا (س) اندک بود زندگي را با موجي از نور سعادت و ايمان آغاز نمودند .سيد کاظم که همواره قرآن و عمل به احکام اسلام سر لوحه زندگي او بود همواره احترام به همسر و همکاري با او در خانه و رعايت بزرگداشت خانواده و بزرگتر ها مي کوشيد.
اصرار او همواره بر عمل به فرايض بود .لذا براي انتخاب خانه نيز تاکيد داشت که نزديک مسجد باشد تا بتواند فريضه نماز را به جماعت بر پاي دارد .
حاصل اين زندگي پر برکت سه فرزند به نامهاي «محسن» ،«مريم السادات» و« سيده منصوره» است .
حس همکاري و مسئوليت پذيري در وجوداو موج مي زد و به صله رحم و پاسداري از حرمت خانواده هاي بي سرپرست تاکيد فراوان داشت .آرزوي شهيد خدمت به اسلام و شهادت بود .
او حضور در جبهه شرق و مبارزه با قاچاقچيان را وظيفه شرعي خود مي خواند ولي در همه حال حضور در جبهه هاي غرب وجنوب و جنگ با بعثي ها را نيز ضروري مي دانست .در اواخر سال 1362 به عنوان مسئول اطلاعات به جبهه رفت .
امانتداري و رازداري ويژگي خاص او بود و به همين دليل هر گز پستها و مسئوليتهاي خود را باز گو نمي کرد .وقتي خانواده دليل اين همه تلاش و مجاهده و دير آمدن و فعاليت شبانه روزي را از او مي پرسيدند، فقط با لبخندي شيرين پاسخ مي داد :با زحمات شبانه روزي او و ساير برادران ،منطقه «سراوان» که روزي مقر اشرار بود به منطقه اي امن مبدل شد .
وي نسبت به استفاده از اموال بيت المال بسيار حساس بود و چون مولايش امير المومنين(ع) هر گز از اموال عمومي براي استفاده شخصي بهره اي نمي گرفت .
آخرين توصيه او به همسرش قبل از شهادت اين بود که حضرت زينب (س) را الگوي صبر و استقامت و پاکدامني قرار دهد .زينب وار زندگي کند و صبور باشد .ايشان در دهم آذر ماه 1365 به دست اشرار کوردل در«سيستان وبلوچستان» به شهادت رسيد .
کجا سراغ داريد ؛
مردي در گاه رفتن به عروج عشق
تبسم پر شکوهش
لرزه بر اندام دشمن انداخته باشد
کجا سراغ داريد ؟
منبع:سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر کنگره ي بزرگداشت سرداران وشهدا ي سيستان وبلوچستان-1377



خاطرات
شهرزاد امير شهريار:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
نمازش که تمام شد ،خيره شد به گلهاي سجاده اش .چند بار سوزن توي دستش فرو رفته بود تا اين گلها جان گرفتند ،با لاخره شدند گلهاي سجاده جهيزيه اش .دستش را مي کشد روي گلهاي نقره اي آنها بعد خم مي شود و پيشانيش را مي گذارد روي مهر .خنکاي مهر از گرماي پيشاني اش کم مي کند .دلش مي خواهد حرفي بزند .اما خودش هم نمي داند چه بگويد .اصلا احتياجي به حرف زدن نيست .خدا خودش مي داند که او چه مي خواهد بگويد .خودش از دل او خبر دارد .مهر را مي بوسد و گوشه هاي جانماز را تا مي کند روي هم .
دستش را مي گيرد به زانويش و سنگين بلند مي شود .اين روزها بلند شدن هم برايش سخت شده است .بار سنگيني است اين بار مادر شدن .حس غريبي دارد .هروقت به مادر شدن فکر مي کند در دلش غوغايي به پا مي شود .مي رود کنار پنجره و بيرون را نگاه مي کند .آفتاب همه جا پهن شده است و حياط پر از جيک جيک گنجشکهاست .
يعني دختره يا پسره ؟ياد ديشب مي افتد و آن خوابي که ديده بود ؛اصلا گويا بيداري بود .همين طور ،اين جا ايستاده بود با بچه در بغل .بچه خودش بود. انگار يک نفر ،نفهميد کي ،اسم بچه را پرسيد و او گفته بود سيد کاظم .صبح که براي سيد علي اکبر تعريف کرد.او گفت:خير است انشا الله حتما پسر است .
از پنجره به بيرون چشم انداخت .گنجشکها غوغا کرده بودند .نگاهش را از حياط گرفت و به پسرش خيره شد که آرام در بغلش خوابيده بود .يک قطره شير گوشه لبش خشک شده بود .بوسيدش .اين ديگر بيداري بود .بعد با خودش گفت :بزرگ شو، بزرگ شو، سيد کاظم من !!

چند روزي بود که سيد کاظم را کمتر مي ديدم .دلم هوايش را کرده بود .هواي حرفهايش ،حديث هايي که مي خواند، نگاه نافذ و آن لبخندهاي مهربانش .با خود گفتم :حتما باز اعلاميه هايي از امام به دستش رسيده از همان هايي که محرمانه اند و خودش تا صبح مي نشيند و مي نويسدشان .شايد هم به فکر کار جديدي براي مسجد و بچه هاي محله است .هر چه هست حسابي او را مشغول کرده .آخ که چقدر دلم مي خواست بدانم دارد چه کار مي کند .
صداي اذان سيد کاظم کنج هاي غروب گرفته تمام محله را روشن کرده بود و بچه هاي قد و نيم قد محله جلو تر از بقيه به مسجد دويدند .امروز ديگه حتما ازش مي پرسم .بعد از نماز سرم را چرخاندم بين مردم ودنبالش گشتم .بايد حتما پيدايش مي کردم تا جواب سوالم را بپرسم .اصلا اين فقط پرسش من نبود سوال همه بچه هاي مسجد بود .همه مي خواستند سر در بياورند سيد کاظم اين روز ها دارد چکار مي کند .آها ،پيدايش کردم .آنجاست .درست پشت سر آقا .صبر مي کنم تا بعد از نماز . هر چند اين روزها هر ثانيه اش يک خبر جديد است .خدا کند ...وقت نمي کنم دنبال فکرم را بگيرم .سيد دارد با حاج آقا و بقيه خدا حافظي مي کند مي روم سراغش .
سلام سيد
- عليک السلام .محمد جان ،تازه چه خبر ؟اتفاقي افتاده؟
- نه سيد ولي ...
- ولي چي ؟چيزي مي خواي بپرسي ؟
- راستش سيد بچه ها مي خواهند بدانند ،خبر تازه اي شده ؟
بچه ها خيلي دلشان مي خواهد بدانند شما داريد چکار مي کنيد .آخر يک هفته است که شما کمتر به ما سر مي زنيد .
سيد هم مي خندد ،از همان خنده هاي مهربان که هميشه آدم را شيفته مي کند .دستش را مي گذارد روي شانه ام و مي گويد .بچه ها مي خواهند بدانند يا تو ؟سرم را مي اندازم پايين .مي خواهم حرفي بزنم که خنده اش نمي گذارد .مي گويد :عصه نخور ،فردا صبح که آمدي مسجد خودت مي فهمي .مي گويم :سيد ،فردا که تظاهرات است .
مي گويد :چه بهتر ،اگر صبر کني خودت مي فهمي و مي رود .اما مگر من تافردا مي توانم طاقت بياورم . چه شب طولاني ،چه سياهي غليظي. غلتي مي زنم و پتو را مي کشم روي سرم .پلکهايم را محکم روي هم فشار مي دهم .اما ...يعني فردا چه اتفاقي مي افتد ؟مي دانم که راهپيمايي است و قرار است همراه بچه هاي مسجد و اهالي محله و حاج آقا صدوقي حرکت .به طرف مرکز شهر .ولي ...
صداي اذان آشناي سيد کاظم حس خوشي در قلبم ايجاد مي کند .ديگر چيزي نمانده که انتظار م به پايان برسد .ميدوم به مسجد که مي رسم ،چشم مي اندازم توي جمعيت که دارند وضو مي گيرند. پس سيد کاظم کو ؟
مي بينمش دارد مي رود داخل .تند تند وضو مي گيرم و مي روم دنبالش .
سلام سيد .بر مي گردد نگاهم مي کند و از توي چشمهايم سوال را مي خواند. مي خندد .عليک السلام .اما هنوز تا صبح مانده ،صبر کن ديگر !!چيزي نمي گويم و به خانه بر مي گردم .صبح زود از خانه مي زنم بيرون .
تظاهر کنند گان جلوي مسجد جمع شده اند و صداي صلوات از همهمه از مسجد به گوش مي رسد .يک راست مي روم در خانه سيد .از داخل خانه سيد صداي صلوات بلند مي شود .نگاه مي کنم .
خداي من جواب سوالم را مي بينم .تصويري بزرگ از امام است .اشک جلوي چشمم را مي گيرد . امام در هاله اي از درخشش نور پنهان مي شود و باز سو سو مي زند وپيدا مي شود .امام جان فدات بشم .صداي صلوات مرا به خود مي آورد .زانو زده ام و تابلو را مي بوسم .بچه ها کنارم مي زنند يک نفر پشت سرم مي گويد :سيد خودش آن را کشيده !عجب فکري !وقتي به مسجد مي رويم جمعيت بهت زده با اشک و آه و صلوات به استقبال تابلو مي آيند من هم رکابدار آن هستم .

صداي موتور سيد کاظم را که شنيد خاطرش جمع شد .پس با لا خره آمد .هميشه همين طور بود .چشمش آنقدر به در ماند تا او بيايد .مادر بود ديگر چطور خودش را راضي مي کرد که نگران نباشد .
آن هم در اين گير و دارها که خدا نشناسها جوانهاي مردم را يا مي بستند به گلوله و يا معلوم نبود کجا مي بردنشان که ديگر دست هيچ کس به آنها نرسد .نه ،سيد کاظمش هنوز جوان بود .آرزوها برايش داشت .براي پسر بزرگش .از اينکه پسرش اينطور در راه خدا تلاش مي کند در خودش احساس غرور مي کرد .هزار بار سر نماز خدا را شکر کرده بود که بچه هايش سر براه و محجوب بار آمده اند .اما اين دلشوره مگر راحتش مي گذاشت .صد بار با خودش قرار گذاشته بود که به سيد کاظمش بگويد .مادرجان من مي ترسم .به تظاهرات نرو !جلوي تانک که نمي شود ...ولي چيزي اين وسط زبانش را قفل مي کرد .به ياد حضرت زينب (س) مي افتاد .ياد حضرت فاطمه (س) .
اتاق سراسر تاريک بود و صداي نفسهاي آرام بچه ها را مي شد شنيد .چادرش را دورش پيچيد و بلند شد .لحظه اي گوش ايستاد. هنوز نرفته اين را با خودش گفت .آرام و بي سر و صدا خودش را رساند پشت در اتاق سيد و از لاي در نگاه کرد .انگار خداوند نوراني ترين ستاره را به او بخشيده بود .سوزش اشک توي چشمانش دويد پسرش طوري به در گاه خدا التماس مي کرد که قلب او را فشرد .اشکش را با گوشه چادر گرفت .گلويش خشک شده بود .از اتاق که بيرون مي آمدسيد کاظم او را ديد .
- مادر شما بيداريد ؟خواست بگويد کاظم جان باز هم مي خواهي بروي ؟تو که تازه آمده اي .سيد کاظم گفت :حالتون خوبه ؟
- آره مادرجان ،طوري نيست .
بعد مثل اينکه کسي تکانش بدهد درست همان لحظه اي که سيد کاظم خدا حافظي کرد و رفت که از در بيرون برود، گفت :کاظم جان .کاظم بر گشت ،بي حرف و نگاهش کرد .بله مادر جان .من مي ترسم مادر ،مواظب خودت باش .اگر يک وقت خداي ناکرده ...
ادامه نداد حتي از گفتن آن جمله هم مي ترسيد .کاظم تبسم کرد .دستهاي خسته مادر را در دست گرفت و گفت :ناراحت نباش مادر ،من يک بار به اين دنيا آمده ام و يک بار هم خواهم رفت .عمرم را در راه خدا طي مي کنم .هر وقت بايد بميرم خواهم مرد و بعد مثل نسيمي آهسته از در بيرون رفت .مثل هر شب ،با اعلاميه هايي که توي پيراهنش بود و او يک لحظه احساس کرد آرامش دنيا را در دل دارد .وسيع شده بود مثل دريا و صبور درست مثل درختهايي که زير آفتاب کوير ايستاده اند .صداي موتور سيکلت فضاي شب را پر کرد .


 

 

آثارباقي مانده از شهيد
گروه ما اولين گروهي بود که براي سر و سامان دادن به اوضاع بلوچستان مامور شده بود وقتي که از يزد حرکت مي کرديم هيچ کدام از برادرها تصور کاملي از بلوچستان نداشت .هيچ کداممان آنجا را از نزديک نديده بوديم ونمي دانستيم چه خبر است. فقط مي دانستيم که منطقه مرزي است و احتمالا اوضاع آنجا بي شباهت به کردستان نيست .فکر مي کنم در اتوبوس اکثر بچه ها به موضوع کشته شدن پاسدارها به دست اشرار و ضد انقلابها فکر مي کردند ولي با همين آگاهي راهي بلوچستان شده بودند .خانواده ها آنها را منع مي کردند ولي بچه ها آنها را قانع کرده بودند .سيد کاظم براي تقويت روحيه شروع کردن به حرف زدن :برادرها بلوچستان ناحيه مرزي است .در اين منطقه از اوضاع انقلاب اطلاع کافي وجود ندارد خانها و دست نشانده هايشان پاسدارها و حزب اللهي ها را دشمن خوني خودشان مي دادنند .شما بايد سعي کنيد به عنوان نماينده انقلاب در آن محل طوري عمل کنيد که افکار اشتباه آنها را تغيير دهيد و نشان دهيد که سرباز خميني يک مسلمان تمام عيار است .

يکشنبه 8/ 9/ 1359
تقريبا دو ماه از آمدن ما به اين منطقه مي گذرد .روزهاي اول براي همه سخت و دشوار مي گذشت نه جايي را مي شناختيم و نه زبان کسي را مي فهميديم (هر چند هنوز هم زبانشان را نمي فهميم )اما اين روزها دارند کم کم به ما اعتماد مي کنند .دارند مي فهمند که ما دشمن آنها نيستيم .
همين چند روز پيش مولوي منطقه سيد کاظم و بچه هاي پايگاه را دعوت کرده بود خانه اش .روستا هاي اينجا هيچ چيز ندارد .نه آب نه برق نه دکتر .اينها هيچ ندارند ولي با اين وجود با همان کاسه شير و تخم مرغها يشان از ما پذيرايي مي کنند .چند روز پيش پيرزن بلوچي نوه اش را آورده بود پايگاه .بچه ها نمي توانستند بفهمند چه مي گويد ولي از قرار نوه اش مريض بود ،بد جوري تب داشت .پيرزن دائم سراغ سيد کاظم را مي گرفت .فکر مي کرد او دکتر است .ما به نوه اش کمي شربت تب بر داديم و از داروهاي پايگاه استفاده کرديم .پيرزن دستش را گذاشت روي سر سيد کاظم چيزهايي گفت .گريه کرد و دعا خواند .الان ديگر بايد حال نوه اش خوب شده باشد .
دوشنبه 9/ 12/ 1359
چند روز است که سيد کاظم رفته است .ماموريت .توي قرار گاه خبر خاصي نيست .مثل هميشه گاهي اشرار و ضد انقلاب کارهايي مي کنند که ديگر همه اش تکراري است ولي حواس بچه ها را حسابي جمع کارشان مي کند .بگذريم ،اين روزها دائم پير و جوان منطقه مي آيند و سراغ سيد کاظم را مي گيرند .بعضي هايشان خيال مي کنند سيد کاظم طوري شده و ما حرفي نمي زنيم .دائم مي پرسند چرا به آنها سر نمي زند .راستش اصلا باورم نمي شد که اينطور به ما اعتماد کنند .در عروسي ها و مهماني ها ما را دعوت مي کنند و در غم ها و غصه ها ما را شريک مي دانند .البته هنوز هم کساني هستند که با ما مخالفند ولي باز همين قدر که توانسته ايم با مردم روستايي و عشاير رابطه نزديکي پيدا کنيم .خيلي کار است به قول جعفر اينها همه از کرامات سيد کاظم است که همه را خاطر خواه خودش مي کند .خدا اجرش دهد .مثل نسيمي مي ماند که همه تنهايي تبدار را نوازش مي دهد .


انتظار
آفتاب سنگين و دم کرده توي حياط پهن شده بود و او همانطور که افکارش را آن دورها پرواز داده بود به افق تيره مي نگريست .چند روز بود که دلش هوايي شده بود .هواي سيد کاظم به دلش افتاده بود .نه اينکه روزهاي ديگر به ياد پسرش نباشد نه مگر مي شد ؟!کدام مادري جگر گوشه اش را که دور از او افتاده فراموش مي کند .به ياد عروس و نوه هاي دردانه اش هم بود ولي اين حس يک چيز ديگر بود .يک جور بي خبري ،يک جور انتظار به تمام وجودش چنگ انداخته بود. ياد خواب ديشب افتاد .خواب ديده بود که رفته است خانه امام .آخ که چقدر دلش مي خواست آنجا برود و سيد کاظم قول داده بود که ببردش .خواب ديده بود که امام با همان لباس معمولي که بر تنشان بود حرکت کردند و به او فرمودند از پشت سر پيراهن مرا بگير و همراه من بيا و او نافرماني نکرده بود و به همراهشان رفته بود و قدم به حجره اي گذاشته بود که انگار حجره امام بود. و...همان دم بود که از خواب بلند شد. نفهميد چرا ولي بيدار شده بود و ديده بود که نزديک اذان صبح است .يادش افتاد که آن وقتها که خيلي جوان تر بود هم يکبار همين طور منتظر بر در گاه پنجره ايستاده و به آفتاب و حوض و حياط خيره مانده بود .آن روزها هم منتظر آمد ن سيد بود .منتظر تولدش و بعد خواب ديد که بايد اسمش سيد کاظم باشد .بعد از آن روز هم شايد بيشتر از هزار بار ديگر آمده بود کنار همين پنجره و قد کشيدن پسرش را ديده بود و انتظار باز هم رهايش نکرده بود .حالا هم ...
راستي خواب بعد از ظهر را چه مي گويي ؟مي گويند خواب بعد از ظهر تعبير دارد اين را با خودش زمزمه کرد .يادش آمد که بانويي وارد خانه اش شد. انگار توي همين اتاق قدم گذاشت و چه عطر دل انگيزي داشت .آن خانم آمدنش مثل آمدن نسيم بود .پشت سرش سه خانم ديگر بودند که هر سه چادر مشکي داشتند .همه آمدند و نشستند روبروي او .و آن خانم همان که معلوم بود بزرگ آن سه تا است بقچه اي را گذاشت روبروي او و گفت :برايت گنج آورده ايم .مال خود ت است. او دستش را برده بود که بازش کند و تقسيم کند بين همه ،اما همان که صداي آرام و آسماني داشت گفته بود :به کس ديگري ندهي ...و بعد آرام از در همين اتاق بيرون رفتند .هنوز هم نمي توانست بفهمد خواب بوده يا بيداري ونمي دانست که ...
صداي زنگ در بلند شد . سيد مهدي در را باز کرد و بعد از آن لحظه اي چند جوان پاسدار وارد حياط شدند او هنوز خيره به حياط مانده بود و حاج آقا آرام آرام به آنها نزديک شد و باهم صحبت کردند .حاج آقا چه شنيده بود .مرتب به پنجره نگاه مي کرد .پريشان شده بود زانوهايش مي لرزيد ،نزديک بود بيفتد ولي دستش را روي شانه جوان گذاشت .
آفتاب ظهر سنگين و دم کرده توي حياط پهن شده بود و او همانطور به افق خيره مانده بود و به پرچمهاي سياهي که بر ديوار حياط تاب مي خوردند .انگار انتظار او هم ديگر پايان يافته بود .


پيام کوچ
آن روز حال ديگري داشت دلش مثل سير و سرکه مي جوشيد .انگار به دلش افتاده بود که امروز حتما خبري مي شود .خودش مي دانست .هر وقت قرار بود اتفاقي بيفتد يا خواب مي ديد و يا اينطور سر گردان و بي تاب بود .توي دلش هزار بار دعا خوانده بود و هزار بار صلوات فرستاده بود ولي دلش آرام نمي گرفت که نمي گرفت .دستش به هيچ کاري نمي رفت .همين طور بي تاب نشسته بود که صداي زنگ در از جا بلندش کرد .چادرش را تندي روي سرش کشيد و دويد توي حياط .پسرش بود سيد مهدي .حتما خبري شده که اين موقع به خانه آمده .مهدي سلام کرد و به همراه يکي از همرزمانش وارد حياط شد .
سکوت تلخي که به جان حياط افتاده بود دلش را چنگ مي زد .دهان باز کرد که بپرسد ولي از دوست مهدي شرم کرد . تعارفشان کرد داخل و خودش رفت که چايي بريزد .سيني را که جلوي جوان گذاشت نگاهش کرد. مي خواست از چشم هاي جوان بخواند که چه شده اما انگار او فهميد و چشمش را دوخت به گلهاي قالي .زن ديگر طاقت نياورد .
مادر جان شما را به خدا حرفي بزنيد .من طاقتش را دارم اگر طوري شده بگوييد.جوان خواست حرفي بزند و سيد مهدي وارد شد و گفت :نگران نباشيد طوري نشده ،مثل اينکه پسر سيد کاظم نزديک پليس راه زاهدان تصادف کرده .
انگار تمام دنيا را کوباندند توي سر زن .
- پسر سيد کاظم ؟خودش کجا بوده مگر ؟- مادر جان ،خودش هم تصادف کرد ،اما ...
زن داغ کرده بود .انگار قلبش مي خواست از سينه اش بيرون بزند به سيد مهدي نگاه کرد و گفت :مادر راستش را بگو ،من خودم مي دانم برادرت شهيد شده است ،بگو مادر جان .
و بعد سوزش اشک را در چشمهايش حس کرد .ياد خوابش افتاد بلند شد که برود اما قبل از آن صداي در بلند شد .
من در را باز مي کنم .مهدي اين را گفت و رفت و او صداي حاج آقا را شناخت .


حاج آقا حسين زاده انگار آن روز خسته تر از روزهاي پيش بود وقتي که وارد اتاق شد چشمش افتاد به يک جفت پوتين که دم در اتاق جفت شده بود .از ديدن مهدي هم تعجب کرد .او الان بايد در حال تدارک نيروها مي بود .
آخر قرار بود سپاهيان محمد (ص) عازم شوند ....هنوز پاهايش را در راهرو اتاق نگذاشته بود که چشمش افتاد به عروسش وچشمهاي مهدي سرخ شده بود .پرسيد .چي شده عروس ؟
- حاج آقا سيد کاظم تصادف کرده .
حاجي رو کرد به مهدي اما او پيش دستي کرد و قبل ازهر سوالي گفت :نه پدر جان .انشا الله طوري نشده .انگار محسن ،پسر سيد کاظم تصادف کرده .من مي روم زاهدان ،شما نمي آييد هنوز حرف مهدي تمام نشده بود که عروسش چادر را کشيد روي صورتش و رفت در حاليکه شانه هايشان تکان مي خورد .
صدا از توي حياط بود .چند جوان بسيجي آمده بودند مهدي به طرف آنها رفت .حاج آقا چشمش به پارچه هاي مشکي و قرمز توي دست جوانها افتاد .انگار دنيا دور سرش چرخيد .دستش را به لبه پنجره گرفت . ذکر خواند و آرام آرام از پله ها پايين آمد .

هنوز کلاس احکام تمام نشده بود که صدايش زدند .از کلاس که بيرون رفت چشمش افتاد به يکي از دوستان سيد کاظم .
- سلام عليکم خواهر .
- سلام عليکم بفرماييد .
لحظه اي به حرفهاي او گوش داد و او که خدا حافظي کرد و رفت پشت سرش هزار جور سوال براي زن باقي گذاشت .مرد پرسيده بود کاظم آقا به ماموريت رفته ؟زن تعجب کرده بود آخر کا ظم هميشه ماموريت مي رفت و نمي گفت کجا مي رود. خودش آخر شب مي آمد و با لبخند دير آمدنش را حل مي کرد .
کلاس که تعطيل شد به خانه بر گشت .دلهره عجيبي خيمه کرده بود در دلش .انگار راه گلويش را بسته بودند .طولي نکشيد در زدند .در را که باز کرد مربي احکامشان را ديد .تعجب کرد اما هيچ نگفت، تعارفش کرد .چند لحظه اي هر دو سکوت کردند .شايد هر دو مي خواستند بدانند آن ديگري چه مي داند .با لا خره حاج خانم سر صحبت را باز کرد و گفت مثل اينکه کاظم آقا زخمي شده اند و در بيمارستان هستند از من خواستند که ...ديگر چيزي نفهميد فقط حرکت لبهاي حاج خانم را مي ديد و يک دفعه گفت: حاج خانم سيد کاظم شهيد شده ؟شما را به خدا راست بگوييد .
حاج خانم مکثي کرد و آرام گفت :
ناراحت نباش سيد کاظم توي درگيري با اشرار شهيد شده .
اما تو بايد مثل زينب صبر و استقامت داشته باشي!!
حاج خانم که رفت او ماند و سنگيني عجيبي که بر شانه هايش حس مي کرد .به بچه ها چه بايد مي گفت .
از پنجره به بيرون نگاه انداخت .آسمان انگار خاکستري تر شده بود .يک دسته پرستو از گوشه آسمان رد مي شدند .آرام زير لب گفت :خدايا پرستوي من هم کوچيد .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : حسيني زاده , سيد کاظم ,
بازدید : 263
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 843 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,535 نفر
بازدید این ماه : 5,178 نفر
بازدید ماه قبل : 7,718 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک