فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

نسيم خنک بامدادي از پنجره هاي اتاق به داخل مي وزيد و عطر روحبخش بارگاه مطهر ابي عبدالله (ع) را با خود به داخل مي آورد وصفرعلي بي قرار و نا آرام و در حالي که زير لب چيزي زمزمه مي کرد، طول اتاق را با گام هايي کوچک طي مي کرد و مجدداَ به سمت پنجره بر مي گشت. گاه رو به قبله مي نشست، دست ها را رو به آسمان بلند مي کرد و از خدا کمک مي خواست و گاه کنار پنجره مي ايستاد، دوردست ها را مي نگريست و چشمان خود را به مهماني گنبد و بارگاه سالار شهيدان حسين (ع) مي برد. قطرات شکاف اشک به ياد مظلوميت هاي سلاله پاک رسول الله (ص) به گرد ديدگانش حلقه ماتم مي زدند و چون نوبت ظهور به قطرات جديد مي رسيد، جاي خود را به آنها سپرده و خود به آرامي بر گونه هاي پرچين او مي لغزيدند.
عطشي سيري ناپذير او را مرتب به کنار پنجره مي کشاند و با آنکه تازه از پابوس آقا بر گشته و نماز صبح و راز و نيازهاي سحر گاهي را در جوار مرقد مطهر مظلوم کربلا بجاي آورده بود، اما باز هم هر لحظه هواي زيارت وجودش را پر مي کرد وجسمش کنار پنجره در انتظار مي نشست و مرغ دلش به شوق گلزار شهيدان نينوا به پرواز درمي آمد.
لحظات به کندي مي گذشت و صفرعلي همچنان مستغرق و مبهوت جلوهاي تابناک و مقدسي بود که از گلدسته هاي بار گاه آقا مي تابيد. ذهن او به آرامي در فضاي سيال زمان مي لغزيد و به سمت ژرفاي تاريخ حيات پر فراز و نشيبش پيش مي رفت و او را با خود به دوران زيباي خردسالي مي برد. آنگاه که کودکي پرتحرک بود و در صحن حياط خانه پدري جست و خيز مي کرد. پدر مهربانش از شيعيان راستين خط سرخ ولايت و تربيت يافته مکتب عشق و ايمان و شهادت بود. او ايراني اصيل بود و در اصفهان مي زيست، اما چون شيدايي از حد گذشت و کاسه صبرش لبريز شد، تاب و تحمل فراق از مولا و مقتداي خويش نياورد و به قصد زيارت عتبات مقدس نجف و کربلا عازم ديارعراق شد. جان شيفته اش در جوارقرب آن خدايي مردان مي آسود و مرغ پريشان دلش در اين گلستان آرام مي يافت. شوق و مجاورت آن ارواح قدسي او را بر آن داشت تا ترک يار و ديار گويد و چنين شد که آن مهاجر عاشق داغ غربت را به ياد غربت ابي عبدالله التيام بخشيد و در مشهد آقا آشيان گزيد. باقي عمر را خدمت آقا پيشه کرد و خادم حرمين شريفين امام حسين (ع) و ابوالفضل العباس (س) گشت تا هر روز صحن مطهرشان را به آب ديده شستشو دهد.
صفرعلي نيز از همان کودکي اين ميراث گرانبهاي پدر را به خوبي حرمت نهاده بود و با دل و جان، خدمت بارگاه رفيع سالار شهيدان نمود، اما چون به سن جواني رسيده و تشکيل خانواده داده بود، لاجرم مي بايست اسباب معيشت و قوت اهل بيت را مهيا نمايد و اين امر براي او که تازه ازدواج کرده بود و هيچ اندوخته قبلي نداشت، در آن ديار غربت بسي دشوار مي نمود. ناچار مي بايد يا ترک مجاورت بارگاه مقدس محبوب قلوب شيعيان گفته و به موطن و منشاء آبا و اجدادي خود، اصفهان، بازگشته و در ميان خويشان به راحتي زندگي مي کرد و يا در جوار غريب کربلا مانده و براي کسب معاش تلاش مضاعف نموده و تنگي معيشت را تحمل کند. سرانجام عشق ولايت و محبت اهل بيت بر هواي تنعم و عافيت فائق آمد و اين جوان نوخاسته اما شيفته خط سرخ ولايت را بر آن داشت تا به حرفه سنگين و دشوار خبازي تن دهد.هر روز با توکل و اميد به لطف بي نهايت حضرت احديت از بامداد پگاه روانه نانوايي مي شد و تا هنگام شب در روزهاي سوزان کربلا در کنار تنور داغ عرق مي ريخت تا سفره مجاوران مولا را به عطر نان داغ آکنده سازد و از اين رهگذر لقمه اي حلال و رزقي پاک نيز براي خانواده کوچکش به ارمغان ببرد. شبانگاه نيز به دنبال تلاش سخت روزانه و عليرغم خستگي مفرط به ضيافت آستان مطهر سالار شهيدان مي رفت و از جوار حضرتش سکينه قلب و راحت روح کسب مي نمود و پس از تنظيف و تطهير آن بارگاه قدسي با دلي سرشار از عشق و قلبي آکنده از ايمان به خانه باز مي گشت. ديري نپاييد که سکوت و خلوت آشيان اين زوج مؤمن و پرهيزگار با جيغ هاي کودکانه اولين فرزند در هم شکست و موهبت الهي گرمي و صفاي اين خانواده محب اهل بيت را دو چندان ساخت.
اينک چندي از اين حاثه گذشته است و« صفرعلي» بي تاب و نا آرام در انتظار قدوم مولود دوم خانواده لحظه شماري مي کرد. گاه دست نياز به درگاه بي نياز دراز مي کند و از خالق کائنات مي خواهد که به او فرزندي صالح عطا کند که در جبهه توحيد و در صف محبان عترت پاک رسول الله (ص) قرار گيرد و گاه از خلال پنجره اتاق چشم اميد به آستان ملکوتي سيد الشهدا مي دوزد و از او استعانت مي جويد تا اين مولود خجسته، سلامت پا به دنياي خاکي بگذارد و مادر و کودک در کنف حمايت حضرت حق و در جوار لطف سومين امام بر حق از گزند حوادث و آفات مصون باشند.
سرشت پاک و قلب بي پيرايه و مؤمن او گواهي مي دهند که آن مولود مسعود در راه است و هماي اقبال و سعادت همواره بر او سايه گستر خواهد بود. فرزند سعيدي که براي خانواده رزق و برکت به همراه خواهد آورد و براي دين خدا معيني بي مدعا و سربازي فدا کار خواهد شد.هرگز چيزي جز عشق به معشوق ازلي و ايمان و اعتقاد شديد به مقام شامخ رسالت و محبت عميق قلبي به سلاله پاک زهراي اطهر (س) در دل نخواهد پروراند. در خيل عظيم عاشقان و جان نثاران خط سرخ ولايت در خواهد آمد و به عنوان سرباز پاکباز امام عصر (عج) تمام هستي و مال و حتي جان خود را در راه اعتلاي کلمه الله نثار خواهد کرد. بار امانت معرفت عاشقانه بر دوش جان خواهد کشيد و سبکبال و تيز پرواز هفت شهر عشق را به پاي ارادت خواهد پيمود تا در مرتبه کمال عشق الهي به وادي فنا رسد و بر سنت قديم معشوق ازل و به حکم بشارت محبوب لم يزال، شهيد کوي دوست و قتيل سبيل معبود گردد.
صفرعلي کنار پنجره ايستاده و به دوردستها خيره شده بود و غرق در تصورات و رؤيا هاي خويش بود که نا گاه صداي ضربه هاي محکمي بر در، او را به خود آورد. انتظار به سرآمده بود. زني نسبتاَ مسن بر آستانه در ظاهر شد و با شادي و شعف بسيار مژده تولد پسري بلند پيشاني و خوش اقبال را به او داد. او نا خودآ گاه رو به قبله نشسته بود و به شکرانه تولد و سلامت جگر گوشه اش سر بر خاک آستان دار کائنات مي ساييد.
نوزاد را نزد پدر آوردند و او پيش از هر چيز گوش جان طفل را به نواي جانبخش توحيد و کلمات پر طنين اذان آشنا ساخت تا در طول حيات هر گز جز سخن حق نگويد و نشنود. سپس با مشورت و استخاره به درگاه حضرت حق، نوزاد را عبد الرزاق ناميد. و چنين شد که« عبد الرزاق »در جوار آستان مطهر سيد الشهداء (ع) و علمدار لشکر کربلا ابوالفضل العباس (س) و در خانواده اي مؤمن و پرهيزگار و از محبان اهل بيت و خادمان حرمين شريفين کربلاي معلا ديده به جهان گشود.
از اوان طفوليت نشسته بر دوش پدر به زيارت آقا مي رفت و هر نفس حياتش را با رايحه خوش بوستان ولايت و شهادت عجين مي ساخت. حب اهل بيت چنان در ژرفاي و جودش خانه کرده بود که درعين طفوليت هر گاه دلش از همه جا و همگان مي گرفت، رهسپار بارگاه آقا مي شد. بارها در کودکي مادر را به آستان نجف اشرف کشانده بود تا سر بر مرقد امير المومنان علي (ع) بگذارد و شهيد ولايت را از محضر آن سرور اوليا الهي به کام جانش کشد وخدمت آستان ائمه را افتخاري بزرگ مي دانست وچنين بود که تا قبل از ده سالگي سه بار به همراه پدربزرگ و مادربزرگ در غبار روبي حرم مطهر آقا ابي عبد الله (ع) شرکت جسته بود. هر روزه ساعات فراغي را به همراه پدر بزرگ و مادربزرگش به حرم آقا مي رفت و اين خادم پير را در انجام وظايف محوله ياري مي رساند و بدين ترتيب دوران خوش طفوليت را را نيز در دامن عطوفت پدر و پدر بزرگ مهربان پشت سر مي گذاشت. دريغا که گردش ايام همواره به کام نيست و قلم دوار هميشه بر يک مدار نمي چرخد. دست تقدير دوران تنعم و طربنا کيش را که چون عمر گل کوتاه و نا پايدار ساخت و او را در همين سنين خرد سالي از نعمت پدر محروم گردانيد. صفرعلي، آن عاشق بي قراري که عشق مولايش علي (ع) او را به سفري دور و دراز از اصفهان به عراق و از خويشتن خويش به آستان محبوب کشانده بود در عيد خجسته غدير خم، بدرود حيات گفت و عبد الرزاق نوجوان را با کوله باري از مصائب و مشکلات تنها گذاشت. گويا مقدر بود که اين جان شيفته در کوره حوادث آبديده گردد تا در آينده اي نه چندان دور با عزمي پولادين و صلابتي وصف نشدني در برابر کفر و جور، قد برافرازد و نستوه و استوار از حريم ارزش هاي الهي و کمالات انساني به دفاع برخيزد.

عبد الرزاق شش ساله بود که به مدرسه حفاظ القرآن در آمد تا سرا پرده دل را با انوار قدسي آيات وحي روشن و منور سازد و همزمان نيز در مدرسه ايرانيان مقيم کربلا درس مي خواند تا از علوم جديد نيز بي بهره نماند.
هنوز 12 سا ل بيشتر نداشت که دولت وقت عراق ايرانيان مقيم اين کشور را که بخصوص در جوار حرمين شريف نجف و کربلا سکونت گزيده بودند، مجبور به ترک خاک عراق نمود و چنين بود که عبدالرزاق نيز که تا اين زمان پروانه وار گرد شمع مزار آقا ابي عبد الله (ع) گشته بود، ناگزير به همراه خانواده ترک ديار يار گفت و به ايران مراجعت نمود. اين فرزند برومند اسلام که آزادگي را در مکتب مولايش حسين (ع) آموخته بود، عليرغم صغر سن، از همان بدو ورود به ايران پنجه در پنجه يزيديان حاکم بر ايران انداخت و هر فرصتي که بدست مي آمد براي ضربه زدن بر حاکمان جور مغتنم شمرد. تا آنجا که پس از ورود به ايران و استقرار در اردوگاه هنگامي که فرح و اشرف پهلوي اين دو جرثومه فساد و خباثت در يک حرکت نمايشي و تبليغاتي براي سرکشي از اردو گاه معاودين در ميان خانواده ها حضور يافتند و همسر شاه به قصد جلب توجه عمومي و فريبکاري اين نوجوان مبارز رفت تا به اصطلاح از او دلجويي نموده و اظهار لطف نمايد. هنگامي که بر اساس سنتي طاغوتي دست پيش برد تا عبدالرزاق دست او را ببوسد، اين مولود راستين کربلا محکم زير دست او زد و با ابراز نفرت و انزجار فرياد زد: خدا شر تو و شاه را از سر مردم کم کند.
عشق ولايت و محبت ائمه اطهار (ع) باعث شد تا اين خانواده محب اهل بيت (ع) هنگامي که از جوار مولايش حسين (ع) رانده شدند به مجاورت علي بن موسي الرضا (ع) در آمده و در مشهد استقرار يابند. در طول مدت سکونت در مشهد عبد الرزاق ارتباط نزديکي با حوزه علميه و علما و مراجع بزرگ مشهد داشت و بر اساس رهنمودهاي آنان فعاليت هاي انقلابي خود را به انجام مي رساند و ضمن تحصيل علوم ديني نقش مهمي نيز در اجراي برنامه هاي انقلابي حوزه علميه مشهد ايفا مي نمود. همين امر باعث شد تا اين جوان مبارز روانه زندان جور شود و در سياهچال هاي ستمشاهي مورد آزار و شکنجه قرار گيرد.
پس از آزادي از زندان به شهر آبا و اجدادي اش يعني اصفهان هجرت نموده و مدتي نيز در اصفهان سکونت نموده و به فعاليت هاي انقلابي خود ادامه مي دهد. در حالي که هنوز بيش از چهارده سال از عمرش نگذشته بود، به همراه خانواده براي بار دوم عازم عراق شده و در کربلا سکونت مي نمايد. اما اين بار نيز پس از توقفي کوتاه به ايران بر گردانده شده ودر اصفهان استقرار مي يابد. عبد الرزاق به خدمت سربازي اعزام مي شود و پس از اتمام خدمت براي تأمين هزينه هاي زندگي به حرفه خياطي روي آورده و نزد استاد خياطي در اصفهان به کار مي شود و تا سا ل 1357 و اوج گيري مبارزات مردمي عليه طاغوت به مدت سه سال ضمن اشتغال به اين حرفه، ارتباط و همکاري خود را با حوزه هاي علميه و روحانيون اصفهان نيز حفظ نموده ودر فعاليت هاي براندازي رژيم منحوس پهلوي مشارکت گسترده اي داشت. در سال 1357 باشکل گيري حرکت توفنده مردم، عبدالرزاق نيز تمام وقت خود را به انقلاب اختصاص داد و به دليل سوابق مبارزاتي و ارتباطي که با سردمداران نهضت داشت، خود به يکي از محورهاي مبارزه در اين شهر تبديل شد و به هدايت و سازماندهي مبارزين پرداخت و در برپايي راهپيمايي ها و بر گزاري جلسات انقلابي و مذهبي نقش چشمگيري داشت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و استقرار نظام مقدس جمهوري اسلامي همچون خيل عظيمي از جوانان انقلابي و مشتاق خدمت به محرومان و مستضعفان به عضويت جهاد سازندگي در آمد و در مناطق محروم کشور به ارائه خدمات فرهنگي و عمراني پرداخت. همکاري او با جهاد سازندگي ادامه داشت تا هنگامي که گروهکهاي سياسي الحادي نقاب از چهره کريه خود بر گرفته و ماهيت ضد انقلابي خود را آشکار نمودند و به موجب خيالي واهي قصد ايجاد آشوب در مناطق شمالي کشور نمودند و به اين ترتيب بلواي بندر انزلي به وجود آمد. در اين زمان شهيد بزرگوار عبدالرزاق نوري صفا که همواره سخت ترين و پر خطر ترين کارها را در راه انقلاب اسلامي انتخاب نمود، در قالب گروه ضربت راهي شمال شد و در اين گروه که با حکم حضرت امام (ره) براي ختم غائله گروهکها تشکيل شده بود، مشارکت فعال داشت. حدود چهار ماه در سال 1358 در منطقه شمال کشور حضور داشته و به همراه ساير اعضاي گروه، تصاوير بسيار زيبايي از حماسه و ايثار را خلق مي نمايند. پس از فرو نشاندن بلوا و باشنيدن زمزمه هاي شروع جنگ تحميلي راهي مناطق جنوبي و غربي کشور گشته و در آنجا با ستاد جنگ هاي نامنظم شهيد چمران به همکاري مي پردازد و مبارزه اي جانانه را با مزدوران بعثي به منصه ظهور مي رساند، تا جايي که در همان اوان جنگ دو بار در خطر اسارت واقع مي شود.
با شروع جنگ تحميلي، شهيد والا مقام حاج آقا نوري صفا، با درک بسيار دقيق و بينش ژرفي که داشت، وظيفه اصلي خود را حضور در ميادين نبرد حق عليه باطل و شرکت فعال در جبهه هاي نبرد مي دانست و به همين دليل در طول دوره 8 سال دفاع مقدس همواره حضوري فعال و ايثار گرانه داشت و اگر هم احياناَ در خارج از مناطق جنگي مسئوليتي به او سپرده مي شد، باز هم در ارتباط مداوم با جبهه ها باقي مي ماند و به ويژه هنگام برپايي عمليات ها به منطقه مي رفت و دوشادوش رزمندگان دلير به مبارزه مي پرداخت و فعاليت هاي فرهنگي و تبليغي گسترده اي را پي ريزي مي نمود.
سال 1359 مسئوليت اردوگاه شهيد علم الهدا در اصفهان به ايشان سپرده شد. اين اردو گاه پذيراي حدود ده هزار نفر از مهاجرين جنگي بود که به دنبال هجوم دشمن بعثي ناچار به ترک خانه و کاشانه گشته بودند. اگر چه خدمت به مهاجرين جنگي نيز به نوعي درراستاي دفاع مقدس بود و شهيد نوري صفا نيز در طول دوره تصدي اين مسئوليت با جان و دل به اين عزيزان خدمت نمود، اما حتي اين مسأله باعث نمي شد که او از جبهه و جنگ غافل شده و از حضور مستقيم در صحنه هاي ايثار و شهادت بي نصيب بماند.مرتب به جبهه هاي جنوب رفت و آمد داشت و همواره در عمليات هاي سپاه اسلام شرکت مي جست. فعاليت هاي تبليغي او در جبهه هاي نبرد هر گز تعطيل نشد، به گونه اي که در تمام مدت تصدي اين مسئوليت و تا سال 1361 ستاد تبليغات جهاد سازندگي اصفهان در جبهه هاي جنوب عزيمت نمود تا به صورت مداوم در خدمت سپاه اسلام باشد و همزمان مسئوليت دفتر امام جمعه و سرپرستي آموزش عقيدتي سپاه و جهاد سازندگي شوشتر را به عهده مي گيرد و به صورت پيگير و مجدانه کار تبليغات فرهنگي را در منطقه جنگي نيز ادامه مي دهد. در سال 1362 به عنوان مسئول آسايشگاه جانبازان شهيد مطهري اصفهان رهسپار اين شهر شده و بيش از يک سال در اين سمت به جانبازان عزيز جنگ تحميلي خدمت مي نمايد و البته همچنان ارتباط تنگاتنگ خود با جبهه هاي نبرد را حفظ نموده و بخصوص هنگام عمليات ها رهسپار جبهه هاي نور مي گردد .
خدمات گسترده اي که در طول تصدي اين مسئوليت به جانبازان عزيز اين آسايشگاه نمود زبانزد همگان است و ايثارگري ها و حضور با صفاي او هم اکنون نيز پس از گذشت سا ليان دراز به عنوان خاطراتي شيرين بر زبان شهيدان زنده مستقر در آن آسايشگاه جاري است.
شعله هاي سوزان عشق به لقاي محبوب که از سينه پر سوز زبانه مي کشيد ماندن و آرميدن را بر او حرام کرده بود و روح بلند و نا آرام اين سردار رشيد اسلام و فرزند برومند تشيع که گويي نيستي را در رکود و سکون مي ديد، او را بر آن داشت تا همواره از جايي به جايي رفته و سخت ترين شرايط و خطرناک ترين مواضع را پذيرا باشد.
همين روحيه ايثارگري و خدمت بي ريا و به دور از شائبه نام و نان، او را به جبهه هاي غرب کشور کشاند و سال هاي 1363 و 1364 در منطه کردستان و بخصوص در شهر قروه که از مناطق حساس و استراتژيک غرب کشور است، به خدمت پرداخت. سپس مجدداَ به جبهه هاي جنوب بر گشت و بي قفه تا سال 1367 يعني زمان پذيرش قطعنامه و پايان پيروزمندانه جنگ حق عليه باطل تمام مدت را در تيپ44 قمربني هاشم(ع) و جهاد سازندگي خطه جنوب خدمت مي نمود. در خلال همين دوره، گاه در فعاليت هاي برون مرزي نيز شرکت جسته و به همراه نيروي دريايي سپاه پاسداران در کنار رزمندگان حزب الله به نبرد با دشمن صهيونيستي پرداخته است.
کارنامه درخشان اين سردار بزرگ در طول هشت سال دفاع مقدس تحسين و اعجاب همگان را بر مي انگيزد و حضور پر تلاش او در قريب به اتفاق عمليات هاي سپاه اسلام نشان از درجه رفيع اخلاص و ايثار او دارد. شهيد والامقام نوري صفا از نوادري بود که توفيق حضور و مشارکت در 45 عمليات و محور عملياتي را پيدا کرده و در تمام طول جنگ، دوشادوش رزمندگان اسلام به فعاليت هاي رزمي و تبليغي پرداخته است.
در طول اين دوره طولاني حضور پر شور و ايثارگرانه در جبهه هاي نبرد، در چند نوبت مورد اصابت تير مستقيم و ترکش خمپاره ها واقع شده ودو مرحله نيز بوسيله بمبهاي شيميايي دشمنان بعثي مصدوم گشتند، اما هر بار پس از انجام مراحل مقدماتي درمان بلافاصله به جبهه ها بر مي گشتند و هر گز براي در مان کامل آسيب ديدگي ها حاضر نشدند که در بيمارستان بستري گردند. عليرغم اينکه بخصوص از ناحيه ريه ها و سينه به شدت رنج مي بردند و عوارض ناشي از بمب هاي شيميايي گاه کار را تا سر حد خفگي پيش مي برد، اما باز هم دست از مبارزه و نبرد برعليه استکبار جهاني بر نمي داشتند. مقام ايشان در ايثار و اخلاص به حدي بود که حتي از تشکيل پرونده رزمي و يا جانبازي خود، دوري مي نمودند و معلوليت هاي خود را حتي از نزديک ترين بستگان پنهان مي داشتند به گونه اي که تا زمان شهادتشان کس نمي دانست که جانباز بالاي 70 درصد هستند.
پس از پذيرش قطعنامه و پايان يافتن جنگ نيز حتي براي لحظه اي به فکر آسايش و استراحت نبود و اگر چه بسياري از دوستان و بستگان توصيه مي نمودند تا با توجه به معلوليت ها و ناراحتي هاي ريه ها و سينه مدتي را به استراحت بپردازد، اما او که عاشق خدمت به اسلام و مسلمين بود، باز هم خود را يکپارچه در خدمت نظام مقدس اسلامي گذاشت و خواست تا هر جا مأموريتي سخت تر و خطرناک تر است به او واگذار شود و چنين شد که پس از جنگ، روانه منطقه محروم سيستان و بلوچستان گرديد و از سال 1367 تا هنگام شهادت يعني سال 1373 در اين ولايت محروم به خدمتي صادقانه و خستگي ناپذير مشغول بود. ابتدا به عنوان جانشين نماينده ولي فقيه در سپاه دهم نبي اکرم و سپس در سمت مسئوليت اين دفتر خدمت نمود. البته حضور ايشان در اين منطقه حساس مرزي تنها به همين مسئوليت خلاصه و محدود نمي شد؛ بلکه مشتاقانه و به ميل خويش در هر صحنه ديگري که احساس نياز مي شد، حضور يافته و خدمت مي نمود؛ به گونه اي که علاوه بر تلاش هاي مداوم براي کمک رساني به فقرا و مستمندان منطقه مدتي نيز به عنوان امام جمعه موقت زاهدان به اقامه نماز جمعه و ارشاد و هدايت مردم مي پرداخت. او که در طول اين دوره حضور پربرکت در منطقه سيستان و بلوچستان به عنوان يک شخصيت محبوب مردم و يک وزنه فرهنگي و اجتماعي مطرح بود، از هرگونه تلاشي در راه تعالي سطح فرهنگي جامعه و تبليغ ارزشهاي ديني و الهي دريغ نمي ورزيد و لحظه لحظه وقتش را صرف خدمت به مردم مسلمان و محروم منطقه مي نمود. کمک گسترده به ايتام و مستمندان، برگزاري کلاس هاي متعدد تبليغي و آموزشي، فعال کردن مساجد، توسعه حوزه هاي علميه شيعه و کار برروي مدارس علميه اهل سنت، تلاش پيگير و برگزاري جلسات مداوم براي ترويج اصول و خط مشي هاي فرهنگي در ميان مسئولين منطقه، مشارکت درعمليات هاي رزمي بر عليه اشرار خود فروخته و سودا گران مرگ و آتش براي ايجاد وحدت و يکپارچگي در ميان شيعه و سني و...
نمونه هايي از اقدامات گسترده اين روحاني جليل القدر در راستاي خدمت به نظام مقدس اسلامي و جامعه مسلمان اين منطقه مي باشد. همين تلاش هاي مخلصانه و بي ريا باعث شد تا شهيد نوري صفا در قلوب آحاد مردم منطقه جاگرفته و همگان اعم از شيعه و سني براي او احترامي خاص قائل باشند .
سرانجام اين مولود کربلاي حسيني و عاشق اهل بيت عصمت و طهارت (ع) و اين سرباز پاکباز شريعت الهي و روح منور و مصفاي قدسي در سالروز شهادت حضرت زهرا (س) در سال 1373 ،هنگامي که جهت يک مأموريت اداري از مسير مشهد ،عازم تهران بود در راه زيارت آقا علي بن موسي الرضا (ع) به ملکوت اعلا پر کشيد و جان بي قرار و شيفته او که هميشه در دعا هاي شبانه با گريه و تضرع، وصال محبوب را طلب مي نمود، سرانجام به آرزوي ديرينه رسيد و به ملاقات معشوق ازل شتافت.
منبع:عنقاي عرش ،نوشته ي محمد علي محمودي،نشر کنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
 



خاطرات
نريماني از دوستان شهيد:

 

جمع کثيري از شيعيان عاشق ولايت مسکن مألوف خويش در ايران عزيز را ترک نموده و به قصد مجاورت با امامان معصوم خويش در عتبات عاليات به کشور عراق مهاجرت نموده بودند تا گرد غربت از ضريح تابناک آن ستارگان درخشان آسمان ولايت بزدايند، اما اين قانون طبيعت است که مرغان روز کور شب پرست، تاب ديدن شعاع طلايي خورشيد تابان را ندارند و چنين بود که خفاشان ظلمت آشيان بعثي که ديگر نمي توانستند حضور اين چهره هاي تابناک را در آستان عصمت و طهارت امامان بر حقشان را تحمل کنند در هجومي وحشيانه اين ميهمانان حريم ولايت را به زور اسلحه از آشيانه هايشان بيرون راندند.
جمع زيادي از جوانان و مردان گرفتار سياهچال هاي حزب بعث شدند و کودکان و پيران به گونه اي غير انساني و بدون هيچگونه سر پناه و آذوقه اي آواره کوه و دشت گشته و در مزرهاي ايران رها شدند.
آزاد کوه اصفهان براي پذيرايي ازاين خانواده هاي داغدار و آواره تجهيز گشته بود و نوري صفا در اين ميان شمع جمعي بود که خود مي سوخت و به ديگران نور مي داد .
بر سر کودکان آواره اي که دست هاي شيطاني دشمن بعثي گرد يتيمي بر چهره شان پاشيده بود ، دست نوازش مي کشيد و پيرزن داغداري را که در فراغ جوان برومند خود مي گريست، به گرمي دلجويي مي کرد.
به سر انگشت عطوفت دانه اشک از سيماي پيرمرد آواره مي چيد و با بازوي همت و حميت بستر آرامش و تسکين را براي اين ميهمانان دل شکسته مي گستراند.
به يکايک خيمه ها سرمي زد و با لهجه شيرين عربي که داشت با آنان ساعت ها به گفتگو مي نشست تا بار ديگر سکينه قلب را ميهمان دل هاي پاک آنان کند.
من که از اين همه تحرک و تلاش و نگراني و بي تابي حاجي به شگفت آمده بودم، روزي به او گفتم: حاج آقا چرا اينقدر نگران هستيد و بي قراري مي کنيد و او در پاسخ گفت: من خود مولود کربلايم و اکنون حال اين مرغان مهاجر را که از آشيانه هاي مطهر خويش رانده شده اند، از عمق جان درک مي کنم و چنين بود که نوري صفا تا آخر ايستاد و همدم و همراز آنان باقي ماند.

انقلاب شکوهمند اسلامي به پيروزي رسيده بود و عناصر ضد انقلاب که از تلاش هاي خود در راه توقف سفينه نهضت حسيني و يا انحراف آن از مسير اصلي نتيجه هاي نگرفته بودند، در واپسين روزهاي حيات ننگينشان در قالب گروهک هاي چپ، راست و التقاطي در بندر انزلي گرد هم آمده بودند تا اين بار نفير شوم خود را از شمال کشور اسلامي سر دهند. شهيد حجت الاسلام روحاني از سوي دفتر حضرت امام (ره) مأموريت يافته بود تا با تشکيل گروهي معروف به گروه ضربت، اين نفير نفرت انگيز را در حلقوم خفه کند .
شهيد بزرگوار حاج آقا نوري صفا به همراه همسر محترمه اش در گروه حضوري چشمگير و فعال داشت. ايشان علاوه بر فعاليت هاي ارشادي در حرکت هاي نظامي نيز بسيار خوش مي درخشيد. گروه درحرکتي قاطعانه عوامل استکبار را دستگير مي نمود و با تشکيل داد گاه هاي انقلابي اين جرثومه هاي فساد را به کيفر مي رسانيد.
اما آنچه در کشاکش خون و نبرد زيبا و به ياد ماندني بود ،حرکت هاي ارشادي و الهي آقاي نوري صفا بود که تحسين همگان را برمي انگيخت. هرگاه دادگاه گروه يکي از اين محاربين را به اعدام محکوم مي کرد، حاج آقا در اقدامي خيرخواهانه تلاش مي کرد تا اين عنصر گمراه و معاند را در آخرين لحظه هاي زندگي به توبه وادار کند و ذکر توحيد را بر زبان او جاري سازد. شايد که مستوجب رحمت الهي گردد.
روزي يکي از اين افراد که به اعدام محکوم شده بود، در آخرين ساعات حيات ننگينش در برابر اصرار حاج آقا براي توبه و گفتن شهادتين مقاومت مي کرد و هر قدر حاج آقا از او مي خواست که قبل از اعدام توبه کند و بگويد: لا اله الا الله، او امتناع نموده و مي گفت هر گز چنين چيزي نخواهم گفت.
چند لحظه بيشتر به اعدام او باقي نمانده بود. حاج آقا اين بار با کمي تندي به او گفت: آخرچه چيزي را نمي گويي؟ و او با لجاجت در واپسين دم حيات گفت: نمي گويم لا اله الا الله. حاج آقا با رضايت خنديد و گفت: همين قدر که گفتي کافي است.

آقاي مختار از همکاران وهمرزمان شهيد:
خدا بندگان مومن خودش را دوست دارد وحاج آقا نوري صفا هم از خوبان درگاه احديت بود. يادم مي آيد شرق کشور بوديم و قرار بود عمليات انجام شود. از صبح زود نيروها در منطقه جمع شده بودند و در تب و تاب عمليات بودند. حتي بعضي از يگانهاي بسيج با تجهيزات کامل و از شب قبل آماده بودند تا با شنيدن رمز عمليات، اشرار و اجنبي را تار و مار کنند.
منطقه عملياتي ما به نام حضرت زينب (س) بود. صبح که عمليات شروع شد، ديدم حاج آقا با تعدادي از برادران آمد. لباس رزم به تن کرده بود و عمامه به سر داشت. گرما گرم عمليات بود که در آن شلوغي منطقه ديدم ايشان به سرعت از ماشين پياده شد، گلنگدن اسلحه را کشيد و به طرف بالاي تپه رگبار گرفت. همزمان با تيراندازي ايشان متوجه شدم که چند نفر به سرعت در پشت تپه از نظر ناپديد شدند، اما حاج آقا دست نکشيد. در حاليکه مي دانستيم جانباز شيميايي است و دچار ناراحتي، شروع به دويدن به سمت بالاي تپه کرد و در همان حال به برادران دستوراتي مي داد. خلاصه مطلب در همان روز ما را از کمين دشمن اجنبي نجات داد، در حاليکه رگبار گلوله هايي که به ايشان نشانه رفته بود، ماشين ايشان را سوراخ سوراخ کرده بودند. آن روز به لطف خدا و امدادهاي غيبي و از جان گذشتگي حاج آقا نوري صفا، اشرار عقب نشيني کردند و سلاح هايشان که در گوشه و کنار تپه ماهورها براي جنگ با نيروهاي مخلص حزب ا... مستقر شده بود، به دست برادران بسيجي افتاد. بعد از اين جريان و پايان عمليات داخل چادر نشسته بوديم و بچه ها از فداکاري و روحيه رزمي حاج آقا تعريف مي کردند. يکي از برادران با ديدن حاج آقا گفت: ما بعد از اين بدون شما به عمليات نمي رويم. ايشان تبسمي کرد و گفت: انشاء ا... شما برويد، من هم پشت سر شما مي آيم.

اين بزرگوار به معناي واقعي عالم بود و همين ويژگي باعث شده بود که با اقشار مختلف جامعه ارتباط برقرار کند. در همه موارد هم نظرشان خدا بود و کمک به نظام مقدس خودمان. يادم است به مناسبتي خاص، جشنواراه اي ورزشي در استاديوم زاهدان بر قرار بود. يکي از برنامه ها اجراي ورزش باستاني بود. از حاج آقا تقاضا کردند، اگر صحبتي پيرامون ورزش دارند، بگويند. وقتي ايشان شروع به سخنراني کرد و رابطه ورزش باستاني را با خلق و خوي مردم ما و همچنين تاريخ و دليل وجود آن و اولين پهلوان عالم هستي، حضرت علي بن ابي طالب را تفسير و توجيه کرد، ورزشکاراني که با آن هيبت ورزشکاري در استاديوم جمع شده بودند، براي ايشان صلوات فرستادند و مرشد، با گفتن احسنت زنگ گود را به صدا در آورد.
اين نشان مي دهد که داراي اطلاعات وسيع و علم روز هستند. بعضي از ورزشکاران بعد از پايان مراسم نزد حاج آقا آمدند و گفتند: حاج آقا ما بعد از سي – چهل سال تجربه و در گود چرخيدن، اين مطالب را نمي دانستيم. حاج آقا با نرمي و تواضع پاسخ داد: انشاء ا.. که مي دانستيد، بنده فقط دوباره يادآوري کردم.


برادر نريماني ازدوستان شهيد:
حاج آقا اميد انقلاب و چشم و چراغ دل همه بود. همه ما مي دانيم با پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي دل مزدوران داخلي و خارجي به درد آمد. ما ابتدا سکوت کرديم، آنچنان که هر کاري که توانستند، انجام دادند و به حساب ناداني آنها گذاشتيم. اما وقتي اينها در بندر انزلي هم پيمان شدند که حکومت خدايي ما را نابود کنند، ديگر طاقت همه تمام شد. همان روزها بود که حاج آقا نوري صفا از دفتر حضرت امام ماموريت گرفت تا به حکم شرع و صلاح مملکت، اين بلوايي را که ابر قدرتها حمايتش مي کردند، خاموش کند.
حاج آقا با تدبير و انديشه والايي که داشت، با تشکيل يک گروه ضربت، منسجم از بچه هاي خوب و مخلص در بندر انزلي مستقر شد. ايشان در آن مدت چنان محيط امني را فراهم کرد که ما از زبان فريب خوردگان هم که تسليم مي شدند، مي شنيديم که چه با لياقت عمل مي کنند. البته ايشان خيلي از اين فريب خوردگان را به راه آورد. گاهي اوقات مي ديديم که حاج آقا نيمه شب مي آمدند و مي خواهند با زنداني يا زندانيها حرف بزنند. شاهد بودم که گاهي اوقات تا سپيده صبح پاي درد دل اين فريب خورده مي نشست و فردا همان آدمي که به هيچ صراطي مستقيم نمي شد، قرآن را مي بوسيد و حتي درخواست مي کرد در کنار ما باشد. واقعا اين لحظات پر شکوه بود. با شروع جنگ تحميلي، ايشان از بندر انزلي به جبهه هاي جنوب عزيمت کرد و بعد از مدتي به افتخار جانبازي نايل گرديد.
اما از عطوفت و انسانيت اين مرد خدا بگويم. کسي که چون کوه محکم بود و قلبي به روشني و زلالي چشمه ها داشت. يادم است وقتي حکومت جابر بعثي، ايرانيهاي مقيم عراق را به هتک حرمت از آنجا بيرون راندند، اردوگاه آزاد کوه اصفهان شاهد فرياد دلخراش مردان، زنان و کودکان بي پناه بود. آن روز همراه حاج آقا به سراغ اين دردمندان رفتيم. حاج آقا اشک در چشم انداخت و مدام با گوشه عبا پاک کرد. بر سر کودکان، دست نوازش کشيد و دستان نحيف پيرمردان را در دست مي گرفت و اظهار همدردي مي کرد. کنار پير زناني که با ناراحتي شيون مي کردند، مي نشست و به درد و دل آنها گوش مي کرد. آنها با ته مانده اي از لهجه فارسي – عربي، به سران حکومت عراق نفرين مي کردند. بعضي ها به عربي چيزهايي مي گفتند که چون حاج آقا حرفهاي آنها را مي فهميد، کنارشان مي نشست و گوش مي کرد و قول مي داد که حکومت امام خميني نگذارد به آنها بد بگذرد. يک روز به ايشان گفتم: حاج آقا شما شب و روزتان را وفقف اينها کرده ايد؛ کمي استراحت کنيد. گفت: برادرم، من، خودم آواره از زمين آقا امام حسين هستم. چطور مي شود حال اينها را درک نکنم.
برادري کنارم نشسته و گريه مي کند. مي گويم نمي خواهم اسم مرا بگويي، فقط اگر حرف من به گوش همه انسانهاي دردمند رسيد، بگو حاج آقا نوري صفا به همه عشق ورزيد، به خصوص به خانواده هاي فقير و بي بضاعت.
مي گويم خاطره اي از ايشان به ياد داري؟ گوشه چشم را پاک مي کند و مي گويد: خاطرم هست يکي دو هفته بيشتر از شهادت حاج آقا نگذشته بود که دايي خانم من فوت کرد و از ايشان پنج فرزند يتيم باقي ماند. اطرافيان پيرامون اين مسئله که چطور وضع معيشتي اين بچه ها را تامين کنند، صحبت مي کردند، چون آن مرحوم بي بضاعت بود و بعد از مرگش هيچ منبع درآمدي براي خانواده اش نگذاشته بود وخلاصه خيلي ناراحت بوديم. در بين ما جواني بود که اصلا به هيچ چيز اعتقاد نداشت. اما حاج آقا نوري صفا را مي شناخت. اين جوان مي گفت: کاش مرگ اين بنده خدا در زمان حاج آقا نوري صفا رخ مي داد. فقط مي خواهم اين را بگويم که اين انسان شريف بر هر مرام و انديشه اي تاثير گذار بود.
نقل قول کنم از آشنايي که تعريف کرد شخصي فوت مي کند و از او چهار دختر و همسرش باقي مي مانند. وضعيت مالي آنها هم به قدري بد و تاسف بار بوده که مادر از فشار اندوه به بستر بيماري مي افتد. وقتي حاج آقا را در جريان زندگي اين زن مي گذارند، با ناراحتي از اين همه بي خبري، همراه خانواده به بالين آن زن مي رود و بعد از پرداخت هزينه هاي درمان او، شغلي آبرومند برايش پيدا مي کند. دخترانش را هم تحت پوشش مي گيرد و تسهيلات مادي و تحصيلي در اختيارشان قرار مي دهد. البته اين يک نمونه از کساني است که بنده اطلاع داشتم. اگر تحقيق کنيد، مي بينيد سر به هزاران نفر خواهد زد.

روزي به همراه حاج آقا به يک کتاب فروشي رفتيم تا کتاب بخريم. لحظاتي در ميان قفسه هاي کتاب گشتيم و هر کدام، تعدادي کتاب را که مطابق نياز و سليقه مان بود، انتخاب کرديم. با دست پر نزد فروشنده آمديم تا پول کتابها را حساب کنيم. حاج آقا کتابها را از من گرفت و گفت: ببينم چه کتابهايي انتخاب کرده اي؟ وقتي کتابها را ديد گفت: در منزل چه کتابهايي داري؟ من به طور مختصر در مورد موضوعاتي که بيشتر به آنها توجه داشتم و در آن رابطه کتاب مي خريدم، توضيح دادم.
حاجي قدري با خود انديشيد و سپس تمام کتاب ها را از من گرفت و گوشه اي گذاشت. بعد هم دست مرا گرفت و با خود به سمت قفسه اي برد و قرآن نفيسي را که با کاغذ گلاسه اعلا و جلدي زيبا با حواشي و تذهيب چاپ شده برداشت و گفت: اگر مي خواهي کتاب بخري اين را بخر. گفتم درخانه قرآن دارم. گفت داشته باش. اين يکي را هم بخر و به همسرت هديه کن. يک جلد از آن قرآن نفيس را خريدم و به همسرم هديه کردم. اين هديه ارزشمند براي او جالب و گرانبها بود و همان طور که حاج آقا مي گفت که قرآم يعني يک دنيا کتاب. قرآن يعني تمام قوانين دنيا و آخرت وخلاصه قرآن يعني همه چيز، همسرم هم گويي تمام دنيا را از من هديه گرفته باشد همانقدر خوشحال شد. اگر چه آن روز هر چه پول داشتم صرف خريد آن جلد قرآن شد، اما هنوز هم به عنوان يادگاري گرانبها زينت بخش خانه ماست و خدا مي داند اين هديه نفيس بجز برکات مادي چقدر مايه نزديکي قلوب و استحکام بنياد خانواده ما شده است.

برادر جانباز فاضل منصوري:
حاج آقا نوري صفا انسان خود ساخته و فاضلي بود. او دقيقا کسي بود که اسلام از او به عنوان بهترين و برترين بنده نام مي برد. يادم نمي رود روزي همراه با تعدادي از جانبازان و خانواده ايشان رفته بوديم زاينده رود اصفهان. برادران با توجه به آن فضاي صميمي و لطف نظر بسيار بزرگوارانه حاج آقا نسبت به جانبازان، مشتي آب به روي حاج آقا پاشيدند، چون فکر مي کردند ايشان شنا بلد نيست و از آب مي ترسد.
حاج آقا هم با همه لطف و مهرباني که داشتند، با حفظ آن فضاي صميمي، با برادران جانباز مزاح مي کردند. ناگهان يکي از برادران ايشان را به داخل آب هل داد. باور کردني نبود، ايشان شناکنان تا نزديک سد رفت و برگشت. وقتي از آب بيرون آمد، گفت: من آنچه را که اسلام دستور داده، اعم از فنون وآموزش هاي گوناگون فرا گرفتم؛ از جمله شنا. يکي از همين برادران که کشتي گير هم بود، گفت: حاج آقا شما هم کشتي هم بلد هستيد؟ حاج آقا گفت: انشاءا... . آن برادر گفت: پس بسم الله. حاج آقا گفت: بماند براي بعد و امتناع کرد؛ اما وقتي اصرار همگان را ديد، عبا و عمامه را کنار گذاشت و گفت: به خاطر دل شما عزيزان جانباز، به ديده منت! سر شاخ شدند و کشتي شروع شد. آن برادر با اينکه در کشتي و فنون آن تبحر داشت، هر چه تلاش کرد، نتوانست ايشان را به زمين بزند، در حاليکه جثه آن برادر بسيار قوي تر از حاج آقا به نظر مي رسيد. در نهايت، بعد از دقايقي و با کمال تعجب، حاج آقا با استفاده يکي از فنون اين رشته آن برادر را نقش زمين کرد و صداي صلوات جانبازان در آسمان طنين انداخت.
بار ديگر ايشان تاکيد کرد من براي پيشبرد مقاصد اسلامي، تيراندازي، شنا، رانندگي و هر فني که لازمه يک مسلمان است را ياد گرفتم. همه به عنوان يک درس عملي پذيرفتيم و باور کرديم.
ايشان همه وجودش تاثير بود و به راستي که حرکات و گفتار ايشان به دل مي نشست و انسان را آرام مي کرد. آنچنان که همه برادران سپاه در زاهدان خدمت ايشان مي رسيدند و درخواست استخاره مي کردند. در چنين مواقعي هم برخورد ايشان بسيار جالب بود. وقتي درخواست استخاره مي کرديم، مي پرسيد: خيلي عجله داري؟ مثلا مي گفتيم: نه. مي گفت: خيلي خوب؛ شما شماره سه هستي. بعد ياد داشت مي کرد و مي گفت: برو فردا بيا تا جوابش را بدهم. يک بار از ايشان پرسيدم: حاج درخواست استخاره مي کنيم، ولي جواب نمي دهيد. توضيح داد که: استخاره موقع خاصي دارد که بين طلوعين، نزديک صبح يا بعد از نماز صبح بهتر جواب مي دهد.روش هم اين بود که آيه هاي قرآن را روي کاغذي مي نوشت و شماره استخاره کننده را هم کنارش. حالا خوب يا بد آن را با تحليلي از آيه يا سوره جواب مي داد. در آخر براي اينکه گره اي از کار کسي باز کند، مي گفت: اگر بنده را لايق دانستيد، حاضرم در صورتي که از دستم بر بيايد، به شما کمک کنم. معمولا هم همه در خواست کمک داشتند و ايشان بي دريغ مساعدت مي کرد.
برادر سرهنگ غنوي مي گويد: حاج آقا نوري صفا کرامت داشت. بنده هيچوقت يادم نمي رود. قرار بود چند خودرو را از طريق ستاد جذب به کاشان بفرستيم که کاري را انجام بدهند. براي اين منظور سه نفر از بچه هاي مخلص و بسيجي شهرستان قم مامور شدند که متاسفانه در پنجاه کيلومتري زاهدان تصادف مي کنند و دو نفرشان شهيد و يکي هم يک ماه ونيم در حالت بيهوشي در بيمارستان بستري مي شود. تقريبا دکترها از او قطع اميد کرده بودند. خيلي نگران و افسرده بودم. از خدا مي خواستم که اين برادر رزمنده به هوش بيايد و شفا پيدا کند. روزي از حاج آقا نوري صفا در خواست دعا کردم. ايشان گفت: بهتر است مرا هم پيش اين برادر ببري. هر چند مي دانستم فايده اي ندارد، اما قبول کردم و رفتيم. به بالين اين برادر که رسيديم، طبق معمول روزهاي گذشته بيهوش بود. ديدم حاج آقا ده – پانزده دقيقه در سکوت به اين برادر خيره شد. بعد در گوش او دعايي خواند که من نفهميدم. از تعجب نمي دانستم چه بگويم. با خودم گفتم ايشان چکار مي کند؟ دقايقي کنارم ايستاد و گفت: نگران نباشيد. اين برادر ما فرزندي دارد که چشم به راهش است، اما بدانيد که خوب مي شود. تنها نگراني اين برادر همين فرزندش است. حقيقتا نمي دانستيم چه مي گويد، که حالا مي فهمم ايشان که بودند و چه مي گفتند. اما از آن برادر بگويم که به لطف خدا بعد از آن ديدار به هوش آمد و وقتي خوب شد، به نزد حاج آقا رفت و يکي از مريدانش گرديد.

مادر شهيد:
سالهاي قبل از پيروزي انقلاب اسلامي هنگاني که رژيم عراق ما را از جوار آستان مقدس سالار شهيدان ابي عبد الله (ع) و به طور کلي از کشور عراق اخراج نمود، از طريق مرز غربي وارد ايران شديم و به مدت ده روز در اردو گاه معاودين در کرمانشا ه توقف نموديم.
روزي مسئولين اردوگاه به تک تک خانواده ها سر زده و به همه دستور دادند که اتاقهايتان را کاملاَ تميز و مرتب داشته باشيد چون قرار است همسر و خواهر شاه براي بازديد از اردوگاه به اينجا بيايند. مسئولان دست اندرکار و ايادي رژيم منحوس پهلوي به تکاپو افتادند و با سرعت بسيار همه جا را آذين بستند و تنها براي مشاهده اين دو جرثومه فساد وابسته به طاغوت بزرگ را به تمام امکانات و تجهيزات لازم مجهز ساختند تا به خيال خودشان بهره برداري تبليغاتي بکنند؛ غافل از اين که اين ظاهر فريبي ها در قلب توده ها تأثير معکوس خواهد گذاشت. سرانجام لحظه مقرر فرا رسيد؛ فرح و اشرف پهلوي به همراه عده زيادي از مسئولين و همراهان وارد اردوگاه شدند. در اين هنگام پسرم عبدالرزاق لب ايوان نشسته بود و در حالي که با وجود صغر سن از اين همه فريب و ريا ناراحت بود، صحنه را تماشا مي کرد. بازديد کنند گان به کنار عبدالرزاق رسيدند. زن شاه دستي بر سر او کشيد و انتظار داشت که در پاسخ اين به اصطلاح لطف بزرگ، عبد الرزاق دست او را ببوسد، اما اين نوجوان شجاع محکم زير دست او زد و فرياد کشيد: مي خواهم نه خودت باشي و نه شوهرت.
پس از اين ماجرا اطرافيان به ما گفتند: همه شما را سر به نيست خواهند کرد. ماهم هر کس از مقابلمان مي گذشت مي گفتيم حتماَ به دنبال ما آمده اند. اما شهيد نوري صفا همچنان بي باک و نترس بود و حتي ما را هم دلداري مي داد و به پدرش مي گفت: چون اينقدر مي ترسيد اين بلاها را به سر شما آورده اند.
و چنين بود که اين فرزند از کودکي نشان داد که جوهره ديگري دارد و همچون امامش پرخروش و نا آرام است.


آقاي مختار از همکاران شهيد:
عمليات نظامي موسوم به حضرت زينب (س) که با هدف مبارزه با اشرار منطقه شرق کشور برنامه ريزي شده بود ،آماده اجرا بود. نيروها از صبح روز قبل وارد منطقه شده بودند و مقدمات کار را تدارک مي ديدند. صبح روز بعد، حاج آقا نوري صفا که با تعداد زيادي از همراهان به قصد شرکت در عمليات و نظارت بر حسن انجام کار راهي منطقه عملياتي شده بودند ، وارد منطقه مي شوند. در آستانه ورود افراد مشکوکي را که بر فراز يک تپه استقرار يافته و کل صحنه را زير نظر دارند، مشاهده مي کنند. بلافاصله به همراهان دستور توقف داده و با سرعت هر چه تمام تر عبا و عمامه را در آورده و مسلح و مهياي رزم مي شوند و با يک فرماندهي دقيق و حساب شده همراهان را به سمت بالاي تپه هدايت نموده و با اشرار درگير مي شوند. سرعت و دقت عمل حاج آقا در اين فرماندهي آنقدر جالب و چشمگير بوده است که دشمن با وجود اينکه از قبل بر فرازتپه کمين نموده و با آمادگي کامل بر تمام صحنه و مبادي ورودي تسلط داشته است نه تنها نمي تواند هيچگونه آسيبي به گروه برساند بلکه خود در آستانه هلاکت ناچار به فرار مي شوند. فرماندهي قوي حاج آقا در اين درگيري که عليرغم ضعف جسماني از جانبازي و قلت تعداد همراهانش، دشمن کاملاَ مسلح و مجهز را در موقعيتي برتر موضع گرفته بودند، به فراري مفتضحانه ناچار کرده بود، تعجب و تحسين همگان را بر انگيخته بود.

رسول و ناصر نوري صفا فرزندان شهيد:
در حوادث چند سال پيش منطقه بلوچستان که اشرار منطقه دست به تحرکات جديدي زده و برخي مزاحمت ها ايجاد مي نمودند، حاج آقا به شدت از برخي سهل انگاري هاي مماشاتي که از سوي برخي مسئولين استان در اين خصوص اعمال مي شد، ناراحت بودند. از طرف ديگر اطلاعات واصله هم ضد ونقيض بود و لذا در جلسات شوراي تأمين استان، امکان دستيابي به يک تصميم درست و مستدل وجود نداشت. وقتي وضعيت اينگونه مي شود ،ايشان با لباس عادي و به صورت ناشناس به همراه معاون خود بيرون آمده و به قصد کسب اطلاعات راه مي افتند. ماجرا را معاون ايشان اين گونه تعريف کرده است که چون بيرون آمديم، حاج آقا گفتند: اين محافظين را يک جوري بگو بروند.
چون محافظين با خودروي ديگري مي آمدند، من با سرعت از چند خيابان پرپيچ و خم گذشتم تا آنها ما را گم کردند. سپس با لباس معمولي وارد منطقه اشرار شديم و به ميان ضد انقلابيون رفتيم. به گونه اي که حاج آقا هم حرفهاي آنها را مي شنيد و هم اطلاعات و آمار دقيقي تهيه کرد و حتي متوجه شد که در آينده قصد انجام چه کارها يي را دارند. بعد برگشتيم و با دردست داشتن اين اطلاعات دقيق و ارائه آنها به شوراي تأمين تصميم لازم در خصوص نحوه مبارزه با اين تحرکات برمبناي مشاهدات حضوري حاج آقا اتخاذ شد.

خانم بي بي روشندل، مادر يتيم واز افراد تحت حمايت شهيد:
شبي از شب هاي ماه مبارک رمضان بود. افطاري خورده بوديم و طبق سنت هر شب بچه هاي فقير محله همه در خانه ما جمع شده بودند تا در کلاس قرآن شرکت کنند. ما بيش از يک اتاق را نمي توانستيم به کلاس آموزش قرآن اختصاص دهيم و لذا چون دخترها مي بايست زود تر به خانه هايشان برگردند اول براي آنها کلاس گذاشته بوديم و پسرها در اتاق نشيمن خودمان در بالا منتظر اتمام کلاس دخترها بودند. درهمين حين حاج آقا نوري صفا طبق معمول براي سرکشي به خانه ما آمدند. البته ما برگذاري اين کلاس را قبلاَ با بسيج هماهنگ نکرده بوديم و حاج آقا خبر نداشتند. وقتي وارد شدند چون اتاق کلاس ما وضع خوبي نداشت و بچه ها هم بچه هاي فقير و بي سر پرست بودند و سر و وضع مناسبي نداشتند، لذا ما مي خواستيم ايشان را به اتاق بالا هدايت کنيم. ايشان پرسيدند که مگر در اين اتاق پايين چه کسي است که من او را نمي شناسم؟ در پاسخ گفتيم: عده اي از دختران فقير و يتيم محل که هزينه شرکت در کلاس هاي شهر را ندارند، اينجا براي آموزش قرآن آمده اند. حاج آقا با اصرار گفتند: نه من حتماَ بايد به همين اتاق بيايم و بعد هم وارد اتاق شدند. وقتي وضع نامناسب کلاس، لباس کهنه بچه ها و بخصوص لنگه در نئوپاني را که به جاي تخته سياه استفاده مي کرديم، ديدند، خيلي متأثر شدند. آن شب مفصلاَ با بچه ها صحبت کردند. به دانش آموزان ممتاز هدايايي دادند و به ما بخصوص در مورد آموزش قرآن به دختران و توجه بيشتر به فرزندان شهدا سفارش زيادي کردند. پس از آن هم به ما و بچه ها کمکهاي زيادي نمودند. براي کلاس تخته سياه تهيه کردند و براي بچه ها لباس مناسب آوردند. حتي وقتي متوجه شدند که ما در خانه تلويزيون نداريم و بچه ها براي ديدن برنامه هاي تلويزيون به خانه همسايه ها مي روند برايمان تلويزيون آوردند و خلاصه اوضاع خانه ما و کلاس قرآن به همت حاج آقا دگرگون شد. البته شايد درست نباشد و روح اين بزرگوار راضي نباشد که من اين چيزها را تعريف کنم، چون ايشان تمام اين کارها را به صورت پنهاني و ناشناس انجام مي دادند و نمي خواستند کسي متوجه شود، اما من بعضي از الطاف ايشان را گفتم تا مردم بدانند که ايشان چه شخصيت والايي بود و جامعه ما چه مهره گرانبهايي را از دست داد.
خدا مي داند بچه هاي کلاس قرآن آنقدر با حاج آقا مأنوس شده بودند و نسبت به ايشان علاقه داشتند که ايشان را بابا صدا مي زدند و حتي تا مدتها بعد از شهادت ايشان مرتباَ از ما سراغ حاج آقا را مي گرفتند و مي گفتند باباي ما کو؟ هر قدرهم که ما برايشان توضيح مي داديم که حاج آقا شهيد شده اند يا حاج آقا به بهشت رفته اند، باز هم بچه ها دست بردار نبودند. تا اينکه ناچار شديم قضيه را براي برادران بسيج در ميان گذاشتيم و يکي از برادران آمد و براي بچه ها مفصلاَ صحبت کرد و ماجرا را برايشان توضيح داد تا بالاخره بچه ها پذيرفتند که ديگر واقعاَ حاج آقا رفته و برنمي گردد. خدا مي داند با شهادت حاج آقا، قلب بچه هاي محل و کمر ما خانواده هاي محروم منطقه شکست.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : نوري صفا , حجت الاسلام عبدالرزاق ,
بازدید : 338
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 826 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,518 نفر
بازدید این ماه : 5,161 نفر
بازدید ماه قبل : 7,701 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک