فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

محمود دولتی مقدم ،بچه محروم محله شیب خندق زابل بود .پدرش شرافت کفش دوزی را به دنیای زر اندوزان نیالود. اوکه همراه دوفرزند ش در راه دفاع از اسلام ناب محمدی(ص)ومردم ایران به شهادت رسید، در اتاق کوچک و نمورش، سه لاله شهید و یک ارغوان آزاده پرورد تا متجاوزان به مردم بدانند که اینان وارثان روی زمینند واسطوره های شاهنامه در برابر جوانمردی وشجاعت آسمانی اش سر تعظیم فرود آورند.
محمود از درون استضعاف بر خواست تا به روشنایی آفتاب ایمان بپیوندد و دنیا را مدینه مهربانی و تقوا ببیند . اما از آن روز که تن را به کسوت شهادت آراست ،سر دار دلها و جانهای مردم شد .او آنقدر بزرگ شد که خود را کوچکتر از همه می دید و خدا را بزرگتر از من و ما .همنشینی پاکان بر انداز او و سر دوشی بهشت ،خلعت جاودانه اش باد .
سال 1345 روستای کوچک «فیروزه ای» ،گاهواره کودکی شد که اورامحمود نام نهادند . او در خانه روستایی خویش چون سنبله گندم قد می کشید که گندم بر کت سفره روستا است و روستا ،روایت سر سبزی .محمود، با لالایی نرم مادر که صبوری دشتها و زلالی چشمه ساران را به یاد می آورد روی دامان تقوا و عفاف بالید، پای سجاده مادر ،گل زیبای دعا را بویید و سایه پدر را چون سایه درختی پر بار بر سرش افراشته دید . پدری که نوای بامدادی قرآن خوانی اش چون نیلو فری بر ستون های ایمان می پیچید و خانه را از عطر زلال تقوا سر شار می کرد .درس تقوا و دینداری از پدر آموخت و مادر قناعت و صبوری را به او ارزانی داشت .فضای مذهبی و سر شار از معنویت خانواده، کودکی محمود را به روزهای درس و مدرسه پیوند زد .13 ساله بود که دست استکبار جهانی از آستین یکی از حقیرترین نوکرانش بر آمد و آتش جنگ در خر من ایران اسلامی افکند ومحمود در آتش اشتیاق حضور در جبهه می سوخت اما با سن اندک راه به جایی نبرد .او می خواست چون برادرش حاج جعفر مرد میدان حماسه و خط شکن کفر گردد .جان به شنیدن رمز یا زهرا(س) و یا علی(ع) صیقل دهد و گام در گام بسیجیان از نیروی خداجویشان نیرو گیرد .آنگاه که از آینه تلویزیون نوای تکبیر ظلمت شکن رزمندگان اسلام را می شنید و به آوای خوش کبوتران خونین بال بوستان شهادت گوش فرا می داد، شتاب زده و مشتاق به سوی قرار گاه سپاه و بسیج زابل پر می کشید تا شاید چون پرنده ای کوچک جایی در میان صف بلند پروازان قله شهادت و ایثار پیدا کند، اما دریغ و درد که هر روز پرواز سینه سر خان مهاجر را می دید و تنها به ترنمی بغض آلود بسنده می کرد .
سرانجام هنگام هجرت الی الله فرارسید.محمود تمام چهارده سالگی اش را در ساک کوچکی پیچید و رهسپار مذبح اسماعیلیان زمانه شد .جایی که رنگ سرخ عشق بود و عشق از ملکوت به زمین آمده بود تا در خاک خوزستان و غرب به وضویی سرخ تجلی یابد و از زمین به کروبیان عالم با لا فخر بفروشد و هزار مشهد خونین را به طوافی روحانی احرام بندد. محمود می دانست که برای بوییدن گلهای سرخ سنگر نشین نخست باید درون را از حب ماسوی الله پاک کرد و لباس ورود به جرگه عشق پوشید که تمثیل طواف خونین شاهد جبهه چنین است و هر لحظه ،لحظه تشرف است .تشرف به وعده گاه سرخ جامگان کربلاهای جاوید جنوب .او تنها سنگر نشین آفتاب جبهه نبود بلکه عرصه خطر را با رخش رهپوی عزم و اراده هر لحظه در می نوردید و در کسوت تک تیر اندازی خدا جو همواره شوق لقای دوست در سر داشت. به همین جهت بر بعثی کفر چون کفر ستیزی بی قرار می تاخت و با حماسه زخم و گلوله نردبان عشق می ساخت .شبانه هایش سر شار از شوق وصال بود . کمیل را می شناخت و کلام مولایش علی (ع) را که امام او بود و او را بدو می نمایاند .
محمود ،دعای کمیل را چنان با سوز و گداز می خواند که گویی دلش چون پرنده ای آسمانی می خوهد از قفس تنگه سینه پر زند و خود را در جذبه ای روحانی به معبود بر ساند. پلک جان بگشاید و جمال حضرت او بیند و بی قرار وا گوید که :خدا یا این بنده ناچیز تو ،این راه گم کرده شیدایی ،شوق لقای تو دارد .این دستها که چون کبو تران بی قرار بر سینه فرود می آیند جوشش داغی تازه بر دل دارند .خدایا راه خانه ات را به ما بنمایان.خدایا تو می دانی که ناله جگر سوز من، ناله «فمنهم من ینتظر» است.
خدایا ...خدایا ...
محمود در سال 1368 سنت و آیین محمدی به جای آورد و با همراه و همدلی صبور و مومنه پیمان ازدواج بست تا کابین از کمال انسانی کند و دل به معنویت زندگی صافی دارد .این ازدواج آگاهانه که با تبسم شیرین کودکی زیبا گل آذین شد و با گذشت و ایثار همواره مسیر در تحمل هجرانهایی که به شوق الی الله و سنگر نشینی ختم می شد، هیچگاه محمود را در انتخاب راه بر تر مردد نساخت .او اگر چه به همسر و حریم خانواده صمیمانه وفادار بود و سهمی از مهربانی ها و محبت مثال زدنی اش را به خانواده اختصاص می داد اما هر گز دل از یاد سنگر نشینان و زمین گلرنگ خوزستان تهی نساخت ...محمود حتی تکه های دلش را نیز برای خدا می خواست ... آن روز موعود که خدایش به ضیافت سرخ فرا خوانده بود، آنروز که تاریخ بیست و هفتمین روز زمستان سال1371 را بر پیشانی داشت، جاده زاهدان – زابل شاهد ضجه و فریاد صد ها مرد و زن و پیر و خرد سالی بود که در محاصره جمعی مزدور استعمار، صدای یا حسین و نوای جگر سوزشان به بام کیوان بر می شد. آن نا اهلان که در کوهساران «کوله سنگی» و حد فاصل مرز ایران – پاکستان کمین گرفته بودندو با بی شرمی اموال مردمی را که شوق دیدار آشنایان، رنج سفر بر خود هموار کرده بودند، به تارج می بردندو زبان عربرده و ناسزا در کام می چرخاندند .شهید محمود دولتی مقدم که به همراه پدر بزرگوار و برادر برو مندش از ماموریتی ویژه باز می گشتند آن دژخیمان را به هراس افکند و نا گاه پیکر آن شاهدان قدسی هدف گلو له های بی امان انواع سلاح های دشمن قرار گرفت و ...دقایقی بعد پیکر های دو غواص دریای شهادت، آخرین تبسم مهربانشان را بر سخره های سخت کوهساران فرو پاشیدند و رفتند ....رفتند تا صفحه ای دیگر از کتاب شهادت به نام آنان نوشته شود . تا وادی شهادت از طواف زائران همواره اش تهی نماند و محمود را که در آتش اشتیاق وصال همچون رهروی شیدا می سوخت بی فیض حضور نگرداند. او در یافته بود که چگونه می توان زیر فوران آتش آرزومندی ققنوس وار پر کشید و از خاکستر خود تولدی دو باره یافت .آنروز نیز از همان روز هایی بود که شهادت در کوههای اطراف «کوله سنگی» خیمه بر پا کرده بود و چشم انتظار کاروان سا لار دیگری از کاروان بی منتهای خط خونین آل الله بود .یقین آن روز مادری در خود شکفته و فرزندی در لحظه های پر کشیدن به ملکوت اعلی کربلا را دیده بود و کربلاییان خدا جو را .

منبع:سفرسوختن،نوشته ی عباس باقری،نشرکنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای سیستان وبلوچستان-1377

 

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم

البته مپندارید که شهیدان راه خدا مرده اند بلکه زنده به حیات ابدی شدند و در نزد خداوند متنعم خواهند بود. آنان به فضل و رحمتی که از خداوند نصیبشان گردید ،شادمانند و به آن مومنان که هنوز به آنها نپیوستند و بعدا در پی آنهابه آخرت خواهند شتافت ،مژده دهند که از مردن هیچ نترسند و از فوت متاع دنیا هیچ غم نخورند و آنها را بشارت به نعمت و فضل خدا دهند و اینک خداوند اجر اهل ایمان را هر گز ضایع نگذارد .
با سلام و درود به شهدای اسلام و امام شهیدان (ره) انقلاب اسلامی و با سلام به محضر مقام معظم رهبری وصیت نامه خود را آغاز می کنم .
هشت سال دفاع مقدس امت اسلامی ایران تابناک ترین فراز تاریخ انقلاب ارزشمند اسلامی است. این دلاوری ها و ایثار گری ها ی عظیم که خیالپردازی تمامی ابر قدرتهای شیطانی و در راس آنان استکبار جهانی را باطل و خنثی نموده و بر تری کامل ایمان و عزم و اراده ملت ما را بر همه قدرتهای باطل نمایان کرده، به دست بهترین فرزندان راستین اسلام خصوصا ادامه دهندگان راه سرخ سرور شهیدان تحقق یافت. همین انگیزه پاک و عظیم بود که خداوند منان به حقیر توفیق داد که در سنین نوجوانی وارد عرصه های حق علیه باطل شوم ولی خدایا شرمنده و شرمسارم علیرغم اینکه جبهه به جبهه و سنگر به سنگر به دنبال گم گشته خود که شهادت نام دارد گشتم، به آن نرسیدم ولی ای خداوند بزرگ اگر من دست از بنده گی بر داشتم .تو ای معبود من دست از خدایی بر نمی داری. خدایا اگر از مال دنیا چیزی در اختیار ندارم نگران نیستم زیرا که باورم این است که این دنیای فانی و زود گذر و موقت است .
معبودم !سپاس تو را که من نبودم تو بودم کردی .وجود نداشتم تو وجودم داشتی و اشرف مخلو قات نمودی و در روی زمین از میان این همه ادیان مختلف مسلمان زاده ام آفریدی و در میان مسلمانان از شیعیان قرار دادی و عشق پیامبران و امامان و خصوصا عشق مرتضی علی (ع) آقا امام حسین (ع) حضرت فاطمه (س) حضرت زینب (س) و آقا ابوالفضل العباس را در گوشه گوشه دل بی تابم قرار دادی .
خدایا از تو می خواهم که این وصیت نامه را ،وصیت نامه آخرم قرار دهی . از بس وصیت نامه نوشتم خسته شدم و به آن آرزوی دیرینه و قلبی خود نایل نشدم . مدتها است که از جانم سوز و آتش درد و جدایی بر می خیزد .اکنون با دنیایی مملو از غم و اندوه و رنج ماندن و پوسیدن ،به سویت می آیم و طلب فوز عظیم شهادت را می نمایم .خدای من ،آخر تا کی شاهد لبیک گفتن بهترین بندگان خودت به سویت باشم و آنان را نظاره گر باشم خدایا شهدا را می گویم ووقتی در مراسم تشیع جنازه شهیدان قرار می گیرم از روح ملکوتی آنان در خواست می کنم که حقیر نیز لایق پیوستن در جمع خیل شهیدان راه خودت شود .
پدر جان :
به عنوان فرزندکوچکتان که شرمنده زحمات چندین ساله تان برای خویش هستم یاد بیش از 45 سال زحمت و تلاش و سختی را بر پیکر خسته تان حس می کنم. تویی که با یک چشم و سوزن و درفش علاو ه بر اداره امور زندگی مادر و برادران و خواهران ،امور معیشتی خانواده ما را نیز عهده دار شدی. امید دارم با این همه زحمت که ایجاد نمودم مرا ببخشید زیرا که خود به آنچه که به من مساعدت می نمودی محتاج بودی .پدر جان هیچگاه شکایت از مشیت پروردگارم ندارم و در عوض به شما افتخار می کنم که با همه مشکلات و سختی ها با قامتی به استواری ایمان ایستاده اید و عظمت آدمی را به بی نیازی از خلق می دانید و همچنان شاکر خداوند تبارک و تعالی بوده اید و هستید .
مادر جان:
از آن زمان که برایم از سرور شهیدان آقا امام حسین (ع) گفت بودی و سردار کربلای او یعنی قمر ماه بنی هاشم آقا ابوالفضا العباس (ع) را به من شناساندی و از غریبی و تنهایی و بی کسی اش برایم مصیبت و ربایی ها خوانده بودی ،برایش گریستم و اشک ها بر آن سر بی تن ریختم و ناله ها و آه جان سوز برای یارانش و همچنین برای اسیری زینب (س) و کودکانش کشیدم. پس ای مادر مهربانم که هر گز زحمات بی حد و حساب شما را فراموش نمی کنم .اگر مواجه با این شدید که بنده به آرزوی خود رسیدم هر گز روحیه خود را از دست ندهید و همان سعه صدر و صبوری را که در خصوص مفقودی برادر عزیزم حاج جعفر نشان داده بودید، ادامه دهید و اگر خواستید برایم اشکی از دیدگانتان جاری سازید حتما آقا و مولا و سرور شهیدان را مد نظر قرار دهید. زیرا که اشک بدون یاد و نام آقا امام حسین معنی ندارد .
برادران و خواهران شریفم :
بارها برایتان گفتم و باز هم می گویم و این را از دل کوچکم به یاد نگهدارید که دنیا بی وفاست و ارزش دل بستن به زرها و زیورهارا ندارد . چشم و دل به ذخایر آن بستن بیهوده می باشد. شما را سفارش می کنم که سفارشها و توصیه های برادر ارشدتان (حاج جعفر ) را مو به مو اجرا نمایید و او را تنها نگذارید. زیرا که حقیر بعد از خدا از لحاظ معنوی هر چه دارا هستم مرهون زحمات و راهنمایی های بیدار گرانه و بسیار ارزشمند ایشان می باشد .در پایان سفارش من به شما حضرات این است که هر گز از یاد خدا غافل نشوید و تمامی دستورات و احکام الهی را سر لوحه مسیر زندگی خود قرار دهید، خصوصا نماز را به وقت و به صورت جماعت بر پای دارید تا موجب رضایت خداوند قادر و توانا فراهم گردد و در روز قیامت در مقابل خدا و خوبان خدا انشا الله شرمنده و شرمسار نگردیم .
همسر محترم و لایقم:
از حضور گرانقدرتان معذرت و پوزش می طلبم زیرا که در این مدت سه سال زندگی مشترک نتوانستم بنحو احسن حق مطلب را انجام دهم. انشا الله که از این بابت بنده را مانند همیشه مورد عفو قرار می دهید .همسر مهربانم، چنانچه خداوند ما را لایق دانست و او لادی عطا نمود کمال مراقبت و مواظبت را از او به عمل آورید تا انشا الله بتواند در این دنیای زود گذر تمامی احکام الهی را با قوت انجام دهد و ادامه دهنده راه ائمه شود. از اینکه نتوانستم وسایل زندگی آبرومندانه ای برای شما تهیه نمایم شرمنده هستم و آخرین وصیتم به شما این است که زندگی بعد از من را با کمال آرامش ادامه دهید .
در پایان سخنی با دوستان و آشنایان و امت حزب الله منطقه سیستان :
برادران و خواهرانم که به شما از صمیم قلب عشق و علاقه می ورزم مرا ببخشید و برایم طلب آمرزش کنید. ساختن خویش و هم نوعان خود را سر لوحه کارهایتان قرار داده و با بر خورد های اسلامی بی مسئولیتها و بی تفاوتها را مسئول بار بیاورید .سوء ظن و یا هر عامل ضد الفت قلبی را در خود راه نداده و باز هم بدانید که تنها مکتب اسلام و انقلاب شکوهمند اسلامی برای رهایی و رشد و تعالی انسان و اسلام و جامعه اسلامی موثر است . هر زمزمه و نغمه ای غیر از اسلام را فرصت گسترش و رشد و پیشروی ندهید زیرا که باعث به هدر رفتن زحمات چندین ساله پیامبران ، امامان و انسانهای شریف و مومن خواهد شد .در پایان از همه عزیزان می خواهم دست از حمایت ولی فقیه و مقام عظمای ولایت و فرمانده کل قوا بر نداشته و اوامر معظم له را با تمامی وجود به سر منزل عمل برسانید و با وحدت و انسجام خود مشت محکمی به دهان تمامی زور گویان خصوصا استکبار جهانی وارد نمایید .خدایا چنان کن سر انجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار .
والسلام حقیر محمود دولتی مقدم 5/ 3/ 1371


 
خاطرات

 

حسین شاکری:
بیست و پنجم خرداد ماه سال1376 بود که از موقعیت یکی از گروهک ها در منطقه سیستان و بلو چستان مطلع شدیم. به آن محل رفتیم ولی از جستجو نتیجه ای به دست نیامد . با این همه از نگرانی و اضطراب من ذره ای کاسته نشد .با خودم می گفتم اگر آن گروهک موفق به انجام عملیات خرابکاری و ایذایی شود ...؟اگر ....؟
یک شب که اندیشه آن گروهک دست از سرم بر نمی داشت در خواب ،سر دار شهید محمود دولتی را دیدم که به سراغم آمد و گفت :برو به فلان مکان ،چیزی را که مورد نظر توست پیدا خواهی کرد .آشفته و هراسان از خواب بر خواستم و بامداد روز بعد به اتفاق نیرو ها به محل نشانی رفتم .با اندکی جستجو ،یک قبضه دوشکا و تعداد قابل ملاحظه ای آر پی جی ،کلاش و تیر بار کشف کردیم و ...
آن شب ارتباط روحانی شهید دولتی با ما باعث شد تا یقین کنیم که ایشان حتی بعد از شهادت هم نگران انقلاب است .

محمد خلیلی:
سه یا چهار روز قبل از شهادت در جلسه هیئت عزاداری – که موسس آن بود – به من وصیت کرد نگذارید هیئت از هم بپاشد . تاکید نمود این جمع را به خاطر آقا ابا عبد الله الحسین (ع) طوری حفظ کنید که آبرومندانه ادامه داشته باشد .پس از شهادت ایشان تا کنون هر جا مراسم دعا و عزاداری بر گزار می شود یاد شهید محمود دولتی مقدم چراغ آن محفل است .زیرا تا هنگام شهادت در تمام تشییع پیکر های شهدا او تعزیه گردان و نوحه خوان مراسم بود . به یاد ندارم پیکر شهیدی را از منطقه آورده باشند و ایشان مسئولیت تشییع پیکر و نوحه خوانی مراسم را به عهده نداشته باشد. حتی اجساد شهدای اهل سنت را هم ایشان دفن می کردند و برای آن بزرگواران که در راه خدا شهید شده بودند عاشقانه و خالصانه عزاداری می کرد و دسته سینه زنی راه می انداخت. به گونه ای که برادران اهل سنت نیز جذب او شده بودند و آقایان مولوی ها هم با سوز و صفای حنجره او سینه می زدند .
او از خدا هیچ چیز نخواست .نه پول ،نه مقام ،نه شهرت .زیرا عاشق شهدا بود .

عباس شکوهی:
قبل از عزیمت به زابل برای خرید میوه به مغازه آمد .تسبیح زیبایی در دست داشت که با لمس کردن هر دانه اش ذکر خدا می گفت .به تسبیح خیره شدم و گفتم چه تسبیح خوبی دارید !بدون معطلی تسبیح را به من هدیه کرد و فرمود قابل شما را ندارد به شرطی که با آن ذکر بگویی و از آن مواظبت کنی .سپس چهره اش متبسم شد و با لبخند معنی داری ادامه داد عباس آقا این را یا دگار نگه دار تا اگر لیاقت شهادت پیدا کردم هدیه ای از من داشته باشی .آنگاه پس از خریدن میوه خدا حافظی کرد و عازم زابل شد .
هنوز چند ساعت از رفتن او نگذشته بود که تبسم ملکوتی اش جاودانه شد و در آتش کمین اشرار آنقدر ذکر خدا گفت که به خدا پیوست .
آن تسبیح که احساس می کنم هنوز هم بوی سر انگشت شهید محمود دولتی مقدم را می دهد اکنون همیشه و همه جا بامن است .

علیرضا صلواتیان:
بعد از پایان جنگ خیلی ناراحت بود. می گفت :چه شد که همسنگرانم شهید شدند اما من از رفتن باز ماندم .او اگر چه در عرصه شها دت کوتاهی نکرده بود اما با زهم خودش را زیانکار می دید .می گفت :خسته شده ام .دنیا برایم تنگ شده .نمی توانم تحمل کنم .نمی توانم بروم مزار شهدا، قبور همرزمان خود را ببینم و از آنها شرمنده نشوم .
آقا محمود دگر گون شده بود .همیشه متوسل به بی بی فاطمه زهرا (س) بود و از ایشان می خواست پیش خدا واسطه شود تا او نیز به قافله شهدا ملحق شود .
می نالید که از کاروان شهدا عقب مانده ام .من خواب افتادم .خواب ...
او به خدایش عاشق شده بود .از این رو خدانیز او را آنگونه نزد خود فرا خواند که دلش می خواست .او در آتش اشتیاق سوخت .سوخت آن سان که حتی پیکرش نیز نسیب ما نشد . عاقبت مشتی خاکستر و پاره هایی از استخوان سوخته اش را تشییع کردیم اما او گمشده اش را پیدا کرد .گمشده ای را که در کوچه پس کوچه های خرمشهر ،توی سنگر های غرب و جنوب ،در گرمای پنجاه درجه بلو چستان ،توی خاکریزها ،توی دسته های ویژه ای که با برادران فغانی داشت و در کوههای سر به فلک کشیده افغانستان دنبالش می گشت .

مادر شهید:
در کنار رود خانه «نوراب» روستایی است به نام« فیروزه ای» .محمود آنجا به دنیا آمده . ده روز ه بود که برای آوردن آب می خواستم به سوی رود خانه بروم .محمود قنداق بود .او را وسط خانه گذاشتم و از منزل خارج شدم . پس از رفتن من ،گاوه همسایه بدرون خانه ما آمده بود و هنگام عبور از روی نوزاد سم گاوبه بند قنداق محمود گیر کرده بود و او را با خود تا دم در کشانده بود وقتی از رود خانه بر گشتم نوزاد ساکت و بی حرکت دم در به افتاده بود . هراسان او را از روی زمین بر داشتم .آرام به خواب رفته بود .
آن موقع حکمت زنده ماندن معجزه آسای محمود را نمی دانستم .اما اکنون یقین دارم خداوند خواسته بود او را زنده نگه دارد تا جوانی مرید وفاداری برای امام و سر باز فداکاری برای انقلاب و میهن اسلامی باشد و عاقبت با پیکر شعله ور به سوی خدا بشتابد .

وضعیت مالی خانواده ما قبل از تولد محمود طوری بود که اگر شام داشتیم . ظهرش نهار نداشتیم و اگر ظهر چیزی برای خوردن پیدا می شد، شب سفره ما خالی بود. پدرش با کفش دوزی زندگی ما را اداره می کرد اما شرافت دستهای پر پینه و زخمی او را به دنیا عوض نمی کردیم .هر صبح زود جانماز پهن او و صدای قرآن خواندنش ما را جز خدا از همه چیز بی نیاز می کرد در آن زمان نه کولر داشتیم ،نه پنکه ،نه یخچال ،تلویزیون هم نداشتیم. نه خریدش برای ما مقدور بود و نه می خواستیم که بچه های ما با تماشای بر نامه های غیر دینی به راه بد کشیده شوند . ما نمی خواستیم و نگرفتیم .بعد که انقلاب پیروز شد و حضرت امام به ایران تشریف آورد برای دیدن شمایل ایشان یک تلویزیون سیاه و سفید دست دوم خریدیم به مبلغ 500 تومان و بر کت وجود آقا تلویزیون را به خانه آورد .

سیستان تشنه شده بود .خشکسالی همه چیز را داغدار کرده بود .
حتی آب خوردن برای مردم پیدا نمی شد. در زمان جشنهای سلطنت خانواده پهلوی، مردم سیستان تشنه بودند . زمینها تشنه بودند .زندگی برای همه مشکل شده بود .نا چار به مازندران رفتیم و در یکی از روستاهای بابل سکونت کردیم .آن زمان بچه ها کوچک بودند . شبهای جمعه که می شد به همراه پدرشان می رفتند دعای کمیل شرکت می کردند .یادم است محمود تازه کلاس سوم دبستان رفته بود و جعفر کلاس پنجم دبستان که به آنها کتاب دادند .پدرشان عکس پهلوی و خانمش و پسرش را از داخل کتاب های آنها پاره کرد و آتش زد .می گفت اینها آدم را از یاد خدا و پیغمبر غافل می کنند .
از همان زمان محمود روزه می گرفت و نمازش را صحیح می خواند .اعتقادات مذهبی خانواده ما طوری بود که او شش سال زود تر از سن تکلیف وظایف دینی اش را انجام می داد .با اینکه از بچگی روزه می گرفت اما تا پدرش نمی آمد سر سفره نمی نشست و افطار نمی کرد .

محمود نه ساله بود که دو باره به شهرستانمان (زابل) بر گشتیم .منزل ما نزدیک مسجد حکیم بود و خانواده ما از مریدان شهید حسینی از روحانیون مخالف شاه.ا و قبل از انقلاب نماینده حضرت امام در زابل بود که به دستور آقا تظاهرات و راهپیمایی ها را از مسجد حکیم رهبری می کرد .جعفر و محمود هنوز کوچک بودند اما از همان موقع همیشه در کنار حاج آقا ،نوکر امام حسین و دین و قرآن و پیرو گفتار امام بودند .هر روز صبح آنها را به مدرسه می فرستادم اما از خانه یک راست به مسجد می رفتند .کتاب هایشان را گوشه ای می گذاشتند و می رفتند راهپیمایی .با همه کوچکی نه گاز اشک آور رژیم پهلوی در عزمشان اثر می گذاشت و نه حمله چماقداران و ضد انقلاب آنها را می ترساند .وقتی از دیر آمدنشان به خانه دلواپس می شدم آن دو را در تظاهرات یا در مسجد «حکیم» پیدا می کردم .جعفر در مسجد به مخالفان شاه چای می داد و محمو د کفشهایشان را جفت می کرد .از همان ابتدای انقلاب عکسهای حضرت امام و اعلامیه هایش را پخش می کرد ند و لحظه ای از یاد دین و مذهب غافل نبودند .تا اینکه امام به ایران تشریف آوردند و انقلاب پیروز شد .

محمود از کلاس اول راهنمایی مدرسه را ترک کرد و راه جبهه را در پیش گرفت. روزی که برای اولین بار عازم جبهه می شد رزمنده ای او را روی دوشش سوار کرد و گفت برادر برای تو هنوز زود است که جبهه بروی .اما محمود که از این گفته ناراحت شده بود با پرخاش گفت :اگر مرا روانه جبهه نکنید خودم را زیر ماشین سپاه می اندازم تا خونم به گردن شما باشد .با این حال دو دفعه به جبهه رفت . دفعه سوم باز هم برای او مانع ایجاد کردند و گفتند :محمود آقا قدت کوتاه است .تو نمی توانی بجنگی !بار دیگر آشفته شده بود .گریه کنان گفت :مرا امتحان کنید .نا چار برای آموزش به کرمان اعزام گردید .در کرمان از عهده آموزش و تیر اندازی به خوبی بر آمد و این بار نیز اعزام شد .

از زمانی که به جبهه رفت و عضو بسیج شد حقوق اندکش را خوردنی و چیز های دیگر می خرید و در بین بچه های بی بضاعت تقسیم می کرد .می گفتم :مادر چرا این کار ر می کنی ؟این پولها را برای خودت پس انداز کن که یک روز به دردت می خورد .می گفت :مادر من طمع به این دنیا ندارم .دوست دارم پس انداز عمر من فقط شهادت باشد .
آقا محمود بلبل شهدا بود .اگر شهیدی را از جبهه می آوردند و او حضور نداشت تشییع جنازه خیلی معمولی و ساده بر گزار می شد .
اما وقتی او در زابل بود و پیکر شهیدی را باز می گرداندند محمود به سراغ من می آمد و می گفت مادر دست و پای خودت را جمع کن که فردا شهید می آورند تو باید خدمتگذار مادر و خواهر شهید باشی .به او نگاه می کردم و می گفتم چشم مادر !می رفتم و می دیدم که این پسر طوری با چشم گریان و احساس زیاد نوحه می خواند که گویی داغ برادر دیده است. از میان جمعیت نگاهش می کردم و صدایش را مثل گل بو می کردم که از سوز دل می خواند :
این گل پر پر ما ،هدیه به رهبر ما ...

محمود همیشه سه ما ه جبهه بود و ده روز نزد ما می آمد .اما بعد از یک هفته بی قرار و دلتنگ می شد و می گفت من باید بروم تا به موقع در جبهه حضور پیدا کنم .حتما بچه ها منتظرم هستند .هر بار که به جبهه بر می گشت یقین می کردم که او با لاخره برای من نخواهد ماند .او به بیست سالگی نزدیک می شد و من آرزوی دامادی اش را داشتم .اما تمایلی برای ازدواج نداشت . می گفت: من خودم را وقف جنگ کرده ام و نمی توانم بنده ای از بندگان خدا را بی سر نوشت کنم .با گریه به او می گفتم مادر جان ازدواج کن تا از تو فرزندی یادگار بماند که هر وقت دلم برایت تنگ می شود به ا و بنگرم و قلبم تسلی پیدا کند .عاقبت اصرار زیاد و گریه های من باعث شد تا محمود در بیست سالگی با همسری که مثل خودش فکر می کرد ازدواج کند .اما ازدواج هم او را پایبند زندگی و مادیات نکرد .از موقعی که جماران رفته بود و زندگی امام را دیده بود هر روز گوشه ای می نشست و به یک نقطه خیره می شد .یک روز از او پرسیدم محمود خیلی عوض شده ای !مگر اتفاقی افتاده ؟جواب داد :خانه امام رفته ام اما هر چه نگاه کردم و هر چه جستجو کردم و هر چه دیگران برایم نقل کردند، دیدم که مقام آقا هنوز هم ناشناخته مانده است .او مثل ما زندگی می کرد و وای بر ما اگر بخواهیم از او بهتر زندگی کنیم .

محمود در زابل زندگی می کرد اما وسایل زندگی و مسکن نداشت .خانه اش سنگر بود و فرش زیر پایش ریگ های گرم خوزستان و خاکریزهای خونین جبهه .پس از زدواج از او خواستیم حداقل برای آسایش همسرش منزلی اجاره کند .قبول کرد و ما برای او با ماهی 1500 تومان منزلی اجازه کردیم .پس از یک ماه اجاره نشینی ،روزی نزد من آمد و گفت :دریافتی ماهیانه من دو هزار تومان است و از من ساخته نیست که 1500 تومان اجاره خانه بدهم .آن موقع محمود در در قرار گاه انصار خدمت می کرد و از نیروهای پر کار و فعال قرار گاه بود .دیدن دشواری های زندگی محمود آنقدر دوستان رزمنده اش اثر گذاشت که به او پیشنهاد کردند برای استفاده از منازل سازمانی خانه اش را به زاهدان بیاورد اما آنجا هم این امتیاز نصیب او نشد و مجبور شد بار دیگر به زابل نقل مکان کند. ما دو تا اطاق بیشتر نداشتیم اما با دیدن آوارگی و پریشانی فرزندم به او گفتم محمود جان بیا با ما زندگی کن .اینجا همان خانه دیروز توست .آنوقت هم همه در یک اتاق می خوابیدیم اما حالا یک اطاق از تو ،یک اطاق از ما .او نیز با گشاده رویی و خرسندی این پیشنهاد را پذیرفت . دست همسرش را گرفت و به جمع ما پیوست .بعد از سه سال انتظار خدا به آنها دختری عطا کرد که نام محدثه را بر او گذاشتند .محدثه ،تنها حدیث زندگی سراسر مبارزه او با دشمنان انقلاب و میهن و یاد آور جدال نفس مطمئنه او با سختی های زندگی بود .

یک شب قبل از آخرین سفرش به زاهدان برای دیدن او به خانه اش رفتم .آن شب هوا توفانی بود و باران به شدت می بارید. با دیدن من چهره اش مثل گل شکفت .خیلی بی تاب بود .ساعتی در کنار او وهمسرش ماندم .کمتر پیش می آمد که او را چنین سیر ببینم .پس از دیدار ،مرا به خانه رساند .در بیرون خانه دستم را بوسید و گفت :مادر جان !فردا عازم سفر هستم اما دیگر بر نمی گردم .نمی دانم چرا !اما احساس می کنم که راه شهادت کوتاه شده است .اگر چنین شد از کودک و همسرم نگهداری کن .با تعجب گفتم: محمود این حرفها را نزن !خوب نیست .درست است که هر رفتنی وصیتی دارد ولی این حرفها را نگو !گفت :مادر من شرمنده تو و پدر هستم که نتوانستم زحمت های شما را ادا کنم .گفتم :مادر تو را به خدا سپردم .ما افتخار می کنیم که چنین فرزندی به جامعه داده ایم. خوشا به سعادت من و پدرت که پسری چون تو بزرگ کرده ایم .
پدرش که از تاخیرما نگران شده بود از درون خانه مرا صدا زد و گفت .چرا این بچه را توی باران نگه داشته ای ؟!گفتم از خو دش بپرس ...
صبح روز بعد که دنبال پدر آمده بود تا آنها رابا خود همسفر کند باز هم دست و صورتم را بوسید و همان گفته های دیشب را تکرار کرد .گفتم مادر تو را چه شده ؟وقتی به جبهه می رفتی از این حرفها نمی زدی .حالا که می خواهی به زاهدان بروی چرا از جدایی سخن می گویی ...؟ولی گویی اختیارش دست خودش نبود و به یک جای دیگر متصل شده بود .حالتی به او دست داده بود که تا آنروز ندیده بودم .

آن شب خواب دیدم که سه تا بلبل از دستم پریدند و رفتند .وقتی از خواب بیدار شدم با خودم گفتم حکمت خدا را شکر .برای من یقین است که آن سه بلبل همسر و فرزندان من بودند که به سوی خدا پر زدند و دوباره بر نمی گردند .
یک روز بعد وقتی حاج جعفر تکه استخوانهای سوخته و خاکستر پدر و برادرش محمود را از صندلی خود روی سپاه در جاده زابل جمع می کند در باورش نمی آید که برادر کوچکترش علی اصغر هم چند کیلو متر دور تر پس از چند روز در اسارت اشرار به شهادت می رسد .

صندوق پیکر علی اصغر را در آغوش گرفته بودم که عمه اش گفت این تابوت محمود است .گفتم نه این محمود من نیست .این علی اصغر من است .دیوانه وار در صندوق را باز کردم و به صورتش خیره شدم .علی اصغر بود .آن کافران پیشانی اش را قبل از شهادت با سیگار سوزانده بودند .هنوز از یک طرف فکش خون می چکید .خون ها را با دست گرفتم ،به صورتم مالیدم و ناله کنان گفتم :مادر ،سلام مرا به فاطمه زهرا برسان و در روز محشر شافع من باش .آنگاه به سوی آن دو صندوق دیگر چنگ انداختم .برادرم، محمد علی گفت :خواهر جان توی آن دو صندوق جز مشتی استخوان سوخته چیزی نیست .گفتم محمد جان اجازه بده با همان پیکر های سوخته شان وداع کنم و از این دو بزرگوار طلب مغفرت کنم .با گریه دستهایم را به جداره صندوق ها چسبیده بودند عقب زد و گفت خواهر خواهش می کنم اصرار نکن .توی این دو صندوق چیزی نیست .
روز بعد که تشییع پیکر این سه شهید بود قبل از دفن آنها بی تابانه به سوی حاج جعفر رفتم و در مانده و بیقرار به او گفتم جعفر جان اجازه بده خاکستر همسرم را ببینم و با استخوان های سوخته محمود خدا حافظی کنم .گفت نه مادر صلاح نمی دانم ...دیگر چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم .

همسر شهید:
محمود دو سه روز قبل از شهادت به خانه آمد .آمده بود تا خبر انتقالش به شهر دیگری را بدهد ودر جمع آوری وسایل خانه به من کمک کند .می گفت در بسته بندی اسباب و اثاثیه خودت را خسته نکن ،چون بچه کوچک داری و این ظلم است .گویی مژده شهادت به او الهام شده بود . در حال و هوای دیگری به سر می برد .قبل از رفتن به زاهدان با خنده به من گفت :می خواهم غسل شهادت کنم .آخر هر لحظه خطر در کمین است .در سکوت او را نگاه کردم و برای سهیم شدن در ثواب برایش آب گرم کردم و به داخل حمام بردم .آنگاه نماز خواند و بدون خوردن غذا آماده رفتن شد .من هم چند عدد میوه و مقداری نان و پنیر داخل پلاستیک گذاشتم و با ایشان دادم تا در راه گرسنه نماند .
محمود اشک آلود نگاهی به میوه ها انداخت و گفت :این همه میوه برای یک نفر ؟!من جواب خدا را چه بدهم ؟!آنگاه خدا حافظی کرد و رفت .در حالی که جلوه ای روحانی پیدا کرده بود و احساس می کرد دیگر کودک چهار ماهه اش را هر گزنخواهد دید .

جعفر دولتی مقدم:
در آخرین ماموریتش قبل از اعزام به سراوان می با یست عازم زابل شود .یکشنبه 27 دی ماه بود که محمود به اتفاق پدر بسیجی و برادر فدا کارش علی اصغر با وانت «لند کروز» به سوی زابل حرکت کرد .اما آن روز اشرار سر سپرده با راهبندان جاده مواصلاتی زاهدان به زابل در صدد ناامنی و شرارت بر می آیند و نرسیده به پاسگاه نیروی انتظامی در«کوله سنگی» با ایجاد وحشت و ترور، به غارت مردم و آتش زدن خودروهای مردم می پردازند. ساعت 5/ 6 بعد از ظهر خود روی حامل آقا محمود و پدر بزرگوارش به آن منطقه می رسد اما با مسدود شدن دو طرف جاده ،راه بر گشت آنان نیز مانند سایر مسافرین به دام افتاده ،بسته می شود .اشرار حدود یک کیلو متر از طول راه را مانع ایجاد کرده و بر روی ارتفاعات کنار رود خانه «لار» نیرو چیده و سنگر کمین زده بودند .آقا محمود که در این کمین گرفتار شده بود با شناختی که از ماهیت اشرار پیدا کرد به فکر اسناد محرمانه ای که از تیپ 4 سلمان فارسی به همراه داشت می افتد و تصمیم می گیرد قبل از هر کار آن مدارک را به هر نحو ممکن از صحنه خارج کند . اعتقادات دینی و تربیت انقلابی به او یاد داده بود تا مصلحت نظام را بر حفظ جان خود و خانواده اش ترجیح دهد و همه تلاشش را بر آن بگذارد که اسناد طبقه بندی شده به دست بیگانگان و ایادی نامحرم نیفتد. از این رو با دیدن اولین وانت پیکان شخصی که از مقابلش عبور می کند ،مدارک را در یک پاکت سر بسته قرار داده به قسمت جلوی وانت پر تاب می کند و با گفتن کلمه اطلاعات راننده را متوجه اهمیت مدارک و نشانی تحویل گیرنده می کند و وقتی از خروج راننده وانت بار از آن محور مطمئن می شود به عمق کمین دشمن سر تا پا مسلح هجوم می برد و با تیر اندازی به سوی سر کرده اشرار و جانشین او ،بار دیگر یاد جبهه های حق علیه باطل را در خاطره ها زنده می کند .در این عملیات شجا عانه ،جانشین اشرار از ناحیه کمر به شدت مجروح می شود و به پاکستان فرارمی کند .آنگاه خود رو را برمی گرداند تا به زاهدان بر گردد و وضعیت را گزارش دهد .اما در حدود صد متر مانده به آخرین کمین دشمن ،رهبر اشرار که گمان نمی کرد این پاسدار شجاع به طرح های آشوب گری و ترور او لطمه بزند به همه سنگر های کمین که در با لای ارتفاعات قرار داشته بی سیم می زند و نیرو هایش را تهدید می کند که خروج این وانت« لندکروز» از کمین ،به منزله نابودی همه آنهاست .با این تهدید ،اشراری که در سنگر های کمین به سر می بردند همگی یکپارچه و منسجم به طرف ایشان تیر اندازی می کنند .به گونه ای که دهها گلوله بر بدنه خود رو اصابت می کند .از آن میان تیری نیز به پیشانی و چشم آقا محمود می نشیند که موجب شهادت او می گردد .پس از چند لحظه پدر بزرگوارش نیز به شهادت می رسد. علی اصغر که که زخمی شده بود با دیدن این صحنه درب ماشین را باز کرده و خود را به بیرون پرتاب می کند. اما متاسفانه در محاصره اشرار قرار می گیرد و با 95 نفر از نیروی انتظامی و سر بازان آموزشگاه ولی عصر زابل به اسارت در می آید .
اشرار کینه توز که شهادت را برای محمود و پدرش اندک می شمارند دست از آنان بر نمی دارد و وانت لند کروز را بوسیله تیر بار و انواع سلاحها مورد حمله قرار می دهند و پس از شعله ور شدن خودرو به همراه اسرا به سوی پاکستان می گریزند .
چند لحظه بعد شعله های سر کش آتش فضای شبانگاهی منطقه را در خود می گیرد و جسم مطهر عاشق ترین پرنده عرشی این دیار به همراه پیکر پدری مهربان که قاری قرآن و بسیجی دلسوخته ای از قبیله عاشقان حسینی بود، در میان شعله های آتش بیداد می سوزد .
پس از مدتی که همرزمان و دوستان محمود و نیرو های تیپ 4 سلمان فارسی وارد محور می شوند، لند کروزی را در حال سوختن مشاهده می کنند اما هر گز به تصورشان در نمی آید که استخوانهای فرمانده دلاور گردان امام حسین در داخل لند کروز هنوز هم در حال سوختن و خاکستر شدن است .روز بعد که برای شناسایی اجساد مطهر آن بزرگواران به منطقه رفتم متاسفانه در ابتدا تفکیک و تشخیص اجساد میسر نشد. محمود آنچنان سوخته بود که او را از حلقه های فانسقه ای که به کمر بسته بود شنا سایی کردیم و به جای اندام ریاضت کشیده پدر ،مقداری خاکستر استخوان نیمه سوخته بر جای مانده بود .نه صورتی پیدا بود نه دست و پایی !اگر چه محمود جز این گونه مردن آرزویی نداشت و علیرغم اینکه پس از هشت سال دفاع مقدس ،در باغ شهادت را به وی خود بسته می دید اما خدا نخواست تا چهره او را در هاله ای از غبار حسرت ،غم گرفته و زیانکار ببیند .برای بردن بقایای استخوانهای سوخته ،با برادران تعاون سپاه تماس گرفتیم و آنان آنچه را که باقی مانده بود از روی صندلی خود رو جمع کردند و با خود بردند با این همه نگرانی من هر لحظا بیشتر می شد. زیرا به وجود پیکر های شهید محمود و پدر بزرگوارمان پی برده بودیم اما هنوز سر نوشت علی اصغر برای ما مبهم و تاریک بود .نمی دانستیم چه بر سر او آمده تا این که پس از سه روز پیکر ایشان را نیز در ارتفاعات «ملک سیاه کوه» پیدا کردیم تا با شنیدن حماسه شهادت این برادر ،افتخاری دیگر بر خانواده ما افزوده شد .
علی اصغر که بر اثر باران گلوله های اشرار ،بازوان و قسمتی از دستش به شدت مجروح شده بود پس از سه روز اسارت ،با دیدن هلی کوپتر های عملیاتی قرار گاه قدس که برای شناسایی و تعقیب اشرار به پرواز در آمده بودند، قامت مردانه اش را از مخفیگاه با لا می کشد و با تکان دادن دست ،هلی کوپتر های خودی را به محل اختفای اشرار و 95 نفر سرباز اسیر هدایت می کند .این عمل شجاعانه باعث می شود که اشرار سنگدل او را نیز از چشمه زلال شهادت سیراب کنند .اگر چه این اقدام ایثار گرانه منجر به شهادت ایشان می شود اما او نیز چون برادر دلاورش با نجات دادن جان 95 نفر نامش را جاودانه می کند .
آن شب پس از دریافت پیکر های مطهر سه شهید و بعد از ساعت ها بیداری آمیخته با نگرانی و تلاش و پاسخگویی به همدردی مردم ،به خواب عمیقی فرو رفتم .نیمه های شب بود که محمود به خوابم آمد و به من فرمود :حاج جعفر از تو تشکر می کنم که آمدی و وضعیت ما را روشن کردی .ولی هنوز مقداری از استخوانهای سوخته ما در خود رو باقی مانده است .سعی کن آنها راجمع کنی و به سایر اعضا و جوارح سوخته انتقال بدهی .....
سراسیمه و عرق ریزان از خواب بر خواستم .بی تابی و اضطراب تمام بدنم را فرا گرفته بود اصلا آرام و قرار نداشتم با خواندن نماز شب و چند سوره از قرآن خودم را به اذان صبح رساندم .
هنوز سپیده سر نزده بود که به اتفاق چند نفر از دوستان عازم شهادتگاه شدیم .دیدن خودرو سوخته بر جان ما آتش می زد اما چاره ای نبود .درب ماشین را باز کردیم و در همان محلی که محمود نشانی داده بود مقداریی از استخوان های سوخته او و پدر را پیدا کردیم .به یاد خواب دیشب افتادم و بغض کنان زمزمه کردم شهیدان زنده اند الله اکبر ! !
با دستهای لرزان باقی مانده خاکستر و استخوان های عزیزانم را جمع کردم و در پلاستیک قرار دادم تا به نیم تنه های از هم پاشیده شان ملحق شود .
برادران تعاون سپاه که از دیدن آن چند مشت خاکستر و تکه های ذغال شده حیرت کرده بودند با تعجب گفتند :ما که دیروز همه جا را جستجو کردیم .اینها از کجا پیدا شده ؟!با بغض فرو خورده جواب دادم .
نشانی تنکه های بدن سوخته اش را خود شهید به من داد. آنگاه خواب دیشب را برای آنان نقل کردم و به سوی زابل روانه شدم که صدای گریه برادران پاسدار هنوز در گوشهایم طنین انداز بود .

آن روز زابل در غوغای صبحگاهی غوطه می خورد و مردمی که محمود را دوست داشتند در عزای رفتن او همراه با در و دیوار شهر ناله می کردند و بر سر و سینه می زدند .ازدحام جمعیت در خیابانها به اندازه ای بود که مراسم تشییع را دچار مشکل می کرد .همه آمده بودند .همه آنها که شجاعت او را در صحنه دیده بودند .همه آنهایی که شیرینی محبت او را چشیده بودند .همه آنها علمدار شهدای سیستان را می شناختند و به نوحه خوانی های او در تشییع پیکر های شهیدان شان عادت کرده بودند .از تیپ 4 سلمان فارسی ،از تیپ مالک اشتر ،از تیپ یکم سید الشهدا ،از لشکر ثار الله ...آمده بودند تا با پیکر سوخته همرزم دیرین خود وداع کنند .همرزمان افغانی او هم آنده بودند از گروههای جهادی از منطقه جهادی از منطقه «نیمروز» از منطقه «زرنج» از «فراه» از ...در آن غوغا برادران افغانی را دیدم که آوارگی و غربت خود را فراموش کرده بودند و برای محمود می گریستند .می گفتند :محمود متعلق به این استان و به این کشور نیست !محمود به دنیای تشیع تعلق دارد .محمود از شما نیست .از همه محرومین افغانستان و ایران است .روحانیت عزیز شیعه و سنی و فرماندهان نظامی ،انتظامی استان و دیگر شهر ها هم آمده بودند. ادارات و بازار زابل تعطیل شده بود .مردم چون سیل جاری شده بودند و زنهای زینب گونه سیستان در زیر چادرهایشان خاموش و بی صدا اشک می ریختند .هر لحظه بر تعداد جمعیت سوگوار افزوده می شد و سه تابوت ،مثل گل پر پر بر روی دست و دل مردم به سوی مزار شهدا می رفت .هجوم مردم که در مزار شهدا اجتماع کرده بودند اجازه نمی داد جنازه این عزیزان را دفن کنیم .چند نفر که بیهوش شده بودند به بیمارستان منتقل شدند. مزار شهدا یکپارچه اشک و آه و ناله بود .نا گاه یاد نوحه خوانی های محمود افتادم به کناری رفتم و با فاصله 15 – 10 متر از جایگاه دفن این عزیزان ،به شیوه محمود شروع به نوحه خوانی کردم .این کار باعث شد تا دوستان و آشنایان او اطراف من حلقه بزنند و با سینه زنی از فشار جمعیت در محل تدفین کم کنند. حدود یک ساعت و نیم طول کشید تا دفن بقایای پیکر سوخته سردار شهید دولتی مقدم و پدر بزرگوازش میسر شد .

محمد آبتین (دایی شهید)
قبل از تدفین شهدا ،مادر محمود با لای سرم آمد و در خواست دیدن همسر و فرزندانش را برای آخرین بار کرد . تابوت چوبی را که پیکر اصغر در آن غنوده بود باز کردم .چهره او را که به آرامش ابدی رسیده بود به خواهرم نشان دادم .اما دیدن جسد اصغر آرامش نکرد .با نگاهش به من فهماند که منتظر دیدن روی محمود است .خجالت کشیدم که به او بگویم از فرزندش جز مشتی استخوان سوخته چیزی باقی نمانده .شرم زده به او نگاه کردم او گفت :چرا نگاه می کنی ؟بیا محمود را به من نشان بده .با التماس گفتم برو خواهر .اینجا چیزی نیست که به تو نشان بدهم .در برابر گریه و اصرار خواهرم با سنگدلی مقاومت کردم و راضی نشدم محمود رادرآن حالت ببیند.
آخر چگونه می توانستم پیکر جزغاله و سوخته عزیزش را به او نشان دهم .چگونه ؟!

محمد خلیلی:
به سبب دوستی و رفاقت ریشه دار با شهید محمود ،پیکر های سه شهید دولتی مقدم را خودم دفن کردم. خیلی برایم سخت گذشت . خدایا !خدایا چه دیدم .محمود آقا موقع دفن جز تنی خاکستر شده نداشت .حتی سر نداشت .نیم تنه نداشت .او همیشه می گفت :آرزودارم مثل مولایم حسین (ع) شهید شوم .و بعد می نالید :
نالم چو نی از نینوایت مردم به یاد کربلایت
آنگاه پس از خواندن این بیت شعر از هوش رفت .در همه مراسم شهدا این شعر را می خواند .من نیز در لحظه دفن محمود آقا این بیت را با سوز و گداز برای او خواندم و گریه کردم .شهید محمود عاقبت به آرزوی دیرینه اش رسید و مانند مولایش حسین (ع) با سری جدا شده از تن و پیکری هزار پاره به دیدار خدا رفت .
پوسته کاغذی در غسالخانه پیکر سوخته اش را که از هم باز کردم دستم به یک ورقه نازک سفید رنگ خورد ابتدا فکر کاغذ است اما خیلی زود متوجه اشتباهی شدم . با خودم گفتم چه فکر باطلی !کاغذ کاغذ و خرمن آتش ؟
یک بار دیگر با دقت و وسواس به آن پوسته کاغذین دست زدم ورقه ای از پوسته استخوان شهید محمود بود که در آن تل خاکستر نسوخته بود .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان سيستان و بلوچستان ,
برچسب ها : دولتي مقدم , محمود ,
بازدید : 255
[ 1392/05/07 ] [ 1392/05/07 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 356 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,713,048 نفر
بازدید این ماه : 4,691 نفر
بازدید ماه قبل : 7,231 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 5 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک