فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در سال 1344، در شهرستان« زرند»در استان «کرمان» متولد شد. دوران کودکي را در محيطي پاک و سالم گذراند و سپس به تحصيل علم و دانش پرداخت. همزمان با تحصيل به کارهاي فرهنگي مي پرداخت و در مدرسه از بهترين شاگردان محسوب مي شد. حتي با همکاري چند تن از دوستانش، انجمن اسلامي مدرسه را راه اند ازي نمود و فعاليتهاي تبليغي خود را از اين طريق به مرحله اجرا گذاشت.
تحصيلات خود را تا سال سوم راهنمايي ادامه داد و به علت مشکلات مالي ترک تحصيل نمود.
قبل از انقلاب يکي از طرفداران سرسخت امام بود و توسط ساواک دستگير و روانه زندان گرديد. بعد از پيروزي انقلاب، فعاليتهاي زيادي انجام داد که از جمله اين فعاليتها ميتوان به شرکت در راهپيمايي ها و شرکت در نماز جمعه و جماعت اشاره نمود. بيشتر اوغات فراغت خود را به خواندن قرآن سپري مي کرد.
از همان ابتدا فردي متواضع و مهربان بود و هميشه در صدد بود تا بتواند به ديگران خدمت نمايد. با آغاز جنگ تحميلي وي که به عنوان پاسدار مشغول خدمت به ميهنش بود عاشقانه به جبهه جنگ را بر ماندن در شهر ترجيح داد و همواره با ديگر همرزمانش به سوي نبرد با دشمن پليد شتافت.
حدود 6 سال در حال مبارزه و پيکار بود. وي در آنجا نيز فعاليتهاي خود را دنبال کرد و به عنوان فرمانده گردان 411 مشغول خدمت بود تا سرانجام در تاريخ 21/10/65 در منطقه عملياتي شلمچه در حين عمليات کربلاي 5، شربت شيرين شهادت را نوشيد.
در عمليات کربلاي 4 وي اولين نفري بود که به خط مقدم جبهه رفت و حاضرنبودند افراد ديگر زودتر از وي وارد ميدان شوند. به طور کلي هميشه اولين نفر وارد ميدان مي شد و آخرين نفر بر مي گشت. هيچ زمان به زيردستان خود دستور نمي داد بلکه به طور غير مستقيم به طرف مقابل مي فهماند که اين کار را انجام بده.
منبع:" سواره مي آيم" نوشته ي حسن بني عامري، ناشر لشگر41ثارالله،کرمان-1378

 

 


 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
دلخوش باشيد که شکست براي شما نيست که در جان در شهادت و شهادت مهر اولياء بوده و فخر ما و شماست (امام خميني)
با سلام به رهبر کبير انقلاب اسلامي، اميد و نور چشم مستضعفان جهان امام خيميني. با درود به روان پاک شهداي جبهه هاي حق عليه باطل در غرب و جنوب کشور اسلاميمان.
اي خدا، اي رحمان، اي رحيم، اي پناه بي پنايان، اي محبوب و معبود من- من ترا آنچنان که هستي و آنگونه که سزاوار آن ستايش مي کنم.
ترا شکر مي کنم تا نيک بخت شوم و با شهدايي که در راه راض و خوشنودي تو در نيستي راه گرفتند و تا هست شويد همخانه بشوم.
تا حال من مرده بوده و اين لحظه آغاز جهاد و شهادت است اين احساس رادر خود مي بينم که تازه دارم متولد مي شوم و زندگي جاويدان خود را آغاز مي کنم. شهات انسان را به درجه اعلاي ملکوتي مي رساند و چقدر شهادت شما در راه خدا زيباست مانند گل محمدي که وارثان خون پاک شهيد از آن مي پويند و چند سال در بيابانهاي گرم جنوب و کوههاي سرد غرب گشتيم تا روزي بيابم شهادت را؛ خدايا شهادتم را در راه اسلام و قرآن که خاري در چشم دشمنان است بپذير.
اي مادر مهربان و عزيزم تو در پاي من رنجها و زحمتهاي زيادي کشيدي و در اين چند سال با دوري من از پيش تو خيلي رنجها را تحمل کردي و سلام فرزند خود را بپذير و حلالم کن و مبادا در فقدان من گريه کني و در بالاي خانه مان پرچم سبزي سوار کن و افتخار کن که فرزندت شهيد شده است و به معشوق خود رسيده است.
اي پدر ارجمند مرا حلال کن و با استقامت و صبر و شکيبائي از انقلاب اسلامي دفاع کن. مبادا روحيه خود راببازي و گريه کني چون گريه خود باعث نگراني من است و به دعاي خير پاسداران و رزمندگان اسلام در هر کجاي جهان باش.
و اي برادران عزيزم سلام مرا بپذيريد و سلام کنيد و راه خدا بهترين و برترين راههاست. پوينده و کوشنده اين راه باشيد و شما را به خدا قسم قدر و ارزش يکديگر را بدانيد و از غيبت و فساد و کبر و دروغ و حب دنيا و مسائل اخلاقي بپرهيزيد و وقتي از اينها دوري جستيد اينقدر قوي مي شويد که احساس مي کنيد خدا را داريد مي بينيد.
و شما را سوگند مي دهم به خدا که در تربيت فرزندان خود بکوشيد.
و خواهرانم شما نيز زينب زمان باشيد و صبر کنيد و در شهادت من گريه نکنيد.
اي امت شهيد پرور ايران تنها راه نجات اسلام و رهائي مستضعفين و پيروزي نهائي پشتيباني قاطع و بيدريغ خود را از دولت جمهوري اسلامي و پيوستن به خط امام که همان خط اصيل اسلام و محمد(ص) است و هر کجا هستيد از روحانيت مبارز دفاع کنيد تا اسلام را به تمام جهانيان بشناسيد و هيچ وقت امام عزيز رهبر ا نقلاب را تنها نگذاريد.
و اما اي امام ما را به عنوان يک سربازي ساده براي اسلام و پاسداري براي انقلاب اسلامي بپذير و آنچه که خواستارم دعاي خير شماست دعا کنيد که مورد رحمت و بخشش خداي رحمان قرار گيرم.
دوست دارم داد دل از دشمن مکار بگيرم
گر در اين حمله نشد در حمله ديگر بگيرم
دوست دارم پاسدار مکتب توحيد باشم
تا مدال افتخار از دست پيغمبر(ص) بگيرم
دوست دارم در پي احياي آئين محمد(ص)
تير اگر آمد بميرم با دو چشم تو بميرم
دوست دارم در دو دست من
تا دگرخون جعفر طيار بال پر بگيرم
دوست دارم ترکش خمپاره قلبم را شکافد
برسرم زهرا(س) بيايد زندگي از سر بگيرم
دوست دارم با حسين او روح ايمان و عبادت
تو مرا در بر بگيري من تو را در بر بگيرم
دوست دارم بشنوم صوت خوش آيات قرآن
...
تو اي پدر مقدار پولي که در آنجا دارم براي من خرج کني و اگر هم اضافه آمد به جبهه برسد ومن از اقوام و دوستان و آشنايان براي من طلب حلاليت کنيد.خدايا خدايا تا انقلاب مهدي از نهضت خميني محافظت بفرما محمد رضا قربانزاده

 

 


 

 

خاطرات

برادر شهيد:
شهيد براي آنکه براي اولين بار ميخواست به جبهه برود و عازم جبهه شود کسي از او ثبت نام نمي کرد چون هنوز سنش کم بود و کلاس سوم راهنمايي بيشتر نبود. بنابراين روزي شناسنامه خواهر بزرگترش را برداشته بود و يک کپي از آن تهيه کرده بود و با دست کاري آن براي خود قلمداد کرده بود و يک عکس از خودش را بر روي آن چسبانده بود و به دست مسئولين اعزام به جبهه داده بود و اين چنين خود را به جبهه هاي جنگ رساند.

پدر شهيد:
از نظر نگهداري در امانات خيلي کوشا بود. هيچگاه از وسايل ديگران براي کارهاي شخصي خود استفاده نمي کرد حتي وقتي براي انجام يک مأموريت از کرمان به زرند آمده بود مادرش همراهش بود بعد از اينکه مي خواست در شهر زرند مادرش را به بيمارستان ببرد مادرش را با ماشين نبرد و گفت ماشين از بيت المال است. از کرمان تا اينجا هم که شما را آوردم چون مسيرمان يکي بوده است ولي از اين به بعد نمي توانم چون من ماشين را به خاطر کارهاي ديگر امانت گرفته ام.
روزي به او مي گويم اين کودها را تا صحرا ببر، ماشين که هست ديگر خيلي خسته نمي شوي و او مي گويد من با ماشين نمي برم چون آن را براي اين کارها نياورده ام و مسئله خستگي نيست من خودم کودها را با موتور سيکلت مي برم و چندين بار رفت و برگشت و کودها را به صحرا برد در حالي که مي توانست با يکبار رفتن کودها را به صحرا ببرد.

پدر شهيد:
محمد رضا وقتي به جبهه راه پيدا کرد ديگر خيلي به خانه نمي آمد و اگر هم مي آمد چند روز بيشتر در آنجا نبود، هميشه در حال فعاليت بود.
ايشان يکبار دستش مجروح شده بود و براي انجام يک مأموريت به زرند آمده بود و چند اسير عراقي همراه او بودند که قرار بود آنها را دور شهر بگرداند و با وجود زخمي بودن دستش باز هم کار مي کرد و فعاليت داشت به من گفت: مي خواهم يکي از اسرا را به خانه بياورم لطفاً خانه را مهيا و آماده کنيد. به او گفتم آنها دشمن ما هستند مگر شما اکنون با آنها نمي جنگيد، آيا کارهايي که عليه شما در جبهه انجام مي دهند يادت رفته، محمدرضا جواب داد آنها در جبهه دشمن ما هستند اما اکنون در پشت جبهه اسير ما هستند و ما بايد با آنها با مهرباني برخورد کنيم، خيلي از اسراي عراقي به ما مي گويند ما نمي خواستيم به جبهه بيائيم بلکه ما را به اجبار آورده اند. آنان مسلمان هستند مثل من به خدا و پيغمبر و دين و روز قيامت اعتقاد دارند فقط گول ناجوانمردانه ها را خورده اند و به همين دليل بايد با آنها خوشرفتاري کنيم.

پدر شهيد:
قبل از شهادت ناصر قربانزاده(برادر زاده محمدرضا) خواب ديدم جايي بودم و داشتم دنبال دو نفر مي گشتم. هرچه دنبال آنها مي روم آنها را پيدا نمي کنم تا اينکه خبر شهادت ناصر را مي آورند . بعد از آن متوجه شدم که نفر دوم گمشده همان محمد رضا بوده است.

فاطمه قربانزاده خواهر شهيد:
درد زايمان که آمد ،مرا فرستادند دنبال ماما .هر چي گشتم پيدايش نکردم .ناچار برگشتم
.بچه به دنيا آمده بود ،خيلي طبيعي و صاف و ساده. کمک حال مادرم شدم .بچه راتميزش کرديم ،قنداقش کرديم ،خواباندمش کنا ر مادرم .من آن روز ها چيزي از اين مراسم ها نمي دانستم .دست و پايم راگم کرده بودم .هم مي خنديدم هم دلواپس بودم ،هم چشمم به در بود که پس کي پدرمان مي آيد .آمد .رفته بود مزرعه و خسته و کوفته برگشت .رفتم گفتم :مادرمان رفته خيلي عادي سبزي اش را خورده و بعد آمده تو اتاق و بچه رابه دنيا آورده . انگار که گفته باشم سفره راچيده و همه منتظر شما هستند .پدرم خنديد .رفت صورت بچه را بوسيد و گفت :خوش قدم باشي بابا.
خوشقدم هم بود ، براي پدرم و همه مان خير و برکت آورد.باعث شد پدرم نوکر خودش و آقاي خودش باشد .آمد سرزمين خودش کار کرد .به قد وبالاي محمد رضا که نگاه مي کرد ،بزرگ شدنش راکه مي ديد ،مي خنديد مي گفت:کاش مي توانستم اسم همه بچه ها را بگذارم محمد رضا!!
محمد رضا زود بزرگ شد .تا چشم به هم زديم ديديم مدرسه راول کرده دارد مي رود جبهه. نه که درسش بد باشد .درسش خيلي خوب بود .معلم هاش ،بعد از آن همه سال هنوز او رايادشان است که چه خوب درس مي خوانده .هر وقت که ما رامي بينند ،هنوز که هنوز است ،يادش را مي کنند .با بسيج رفت جبهه بهش گفتم :اول برو درس بخوان ،ديپلمت رابگير ،بعد هر جا خواستي برو .گفت :خاطرتان جمع . من هم به جبهه مي روم هم درس مي خوانم !!دفعه اول رفت و آمد .دفعه دوم هم رفت و آمد. مادرم ناراحت بود به اوگفت :دوبار رفتي بس است سه بار رفتي بس است .شش ماه رفتي بس است .به فکر دل ما هم باش .گفت:هستم .براي همين همه اش آن جام .
تا چند سال همه اش مي رفت و مي آمد و ما ناراحت بوديم نکند در عمليات سخت برايش اتفاقي بيفتد .حتي برادر هاي ديگرم هم همراهش بودند .آن ها را هم هوايي کرده بود .يک بار آمد خانه ما و من به او گفتم :محمد رضا ببين ،مادرمان ناراحت است .بيشتر از اين عذابش نده .تو بعد از اين همه سال دينت را ادا کردي .ديگر وظيفه اي نداري .بيا و اين بار از خير رفتن بگذر .گفت :نه وقتي اصرار کردم که چرا ،گفت: امروز هم قصد کرده که برود و آمد ه از خانه ما برود .گفت:ساکم را برداشتم آمدم اين جا قايم کردم .به مادر هم چيزي نگفتم.
نقشه کشيده بود که بي ساک برود. از مادر و بقيه خداحافظي کند و بعد بيايد ساک رااز پشت يخچال خانه ما بردارد و راهي شود .گفت:بعد که من رفتم تو برو بگو من رفتم .گفتم :اين قايم موشک بازي چيه؟خودت برو خداحافظي کن .بعدا برو. گفت :نه اگر بروم مادر ناراحت مي شود و نمي گذارد بروم .چندين بار به جبهه رفت .زخمي هم شد. برمي گشت .هنوز خوب نشده دوباره مي رفت جبهه. هر چه مي گفتيم صبرکن حالت خوب شود . مي گفت :اين ها که چيزي نيست. براي من و امثال من خوب نيست که به خاطر اين زخم هاي کو چک استراحت کنيم.
يک بار آمده بود خانه ما .تکيه داده بود به دوتا متکا و به انار دانه کردن من نگاه مي کرد .کاسه ي انار راگذاشتم جلويش و گفتم: بخور.نوش جانت.و قول بده ديگر به جبهه نروي!! يادم است چيز هايي هم از اداي دين و تکليف گفت. بعد از کلي صحبت گفت :من اگر خودم اينجا هستم تمام فکر و ذکرم آنجاست !! گفتم :تو سهم خو دت رابعد از اين همه سال رفته اي .پريد وسط حرفم و گفت :نمي توانم .دلش را سوزاندم .گذاشتم بفهمد آماده ام براي گريه .صدام لرزهاي گريه گرفت .گفتم :نمي توانم.يعني من نمي توانم ببينم جنازه ات را برايمان آورده اند!!
خنديد .گفت:نه خواهر من .شهيد شدن مرحله دارد .لياقت مي خواهد .هر کسي شهيد نمي شود .
گفتم:پس اين همه شهيد از کجا مي آيد؟ گفت: من اگر روزي لايق شدم ،نا راحت نباشيد!! گفتم چي مي گويي ؟
گفت:خوشحال هم بشويد .گفتم :ولي ما ... گفت :شهيد شدن در راه اسلام افتخار است. جوري حرف مي زد که قانع مي شديم. يک بار ديگر گفتم :ولي ما دل نگرانيم. گفت: اگر دل نگران مي شويد براي حيا و عصمت بچه ها و براي تر بيت بچه ها باشد.دلش پيش مادر بود .همه اش سفارش مي کرد مادر راتنها نگذاريم.مي گفت: برايش توضيح بدهيم که اگر او و امثال او به جبهه نروند پس کي بايد با دشمن بجنگد!؟ او که مي رفت پشت سرش چند نفر از جوان هاهم به راه مي افتادند و مي گفتند: ما هم بايد برويم .
محمد رضا که رفتن و آمدن آنها رامي ديد مي گفت :اگر خانه نشين شوم چطور مي توانم تو چشم هم ولايتي هايم نگاه کنم. رفتنش عذابمان مي داد اما خوشحالمان هم مي کرد .سرمان بلند بود که يه مرد هم از خانه ما رفته به جبهه. اينها همه گذشت تا کربلاي چهار و پنج .خبر رسيد که چندنفر شهيد شدند . رفتيم پرس و جو کرديم و گفتيم :نکند محمد رضا ؟گفتند :نه چيزي نيست .فقط وقت نکرده بيايد .دلم طاقت نياورد .وقتي پسر برادرم، ناصر آمد خانه ما. پرسيدم: از عموت چه خبر گفت :سلام رساند .حرف تو حرف آورد.گفتم: تو بزرگ خانه تان هستي عمه جان .پدرت ديگر نمي تواند کار سخت انجام دهد. نگاه به عموت نکن . گفت :چرا تا عمويم آنجاست من هم هستم .تمام خوشبختي من اين است که آنجا کنار عمويم هستم . نايستاد .بازرفت.هر دو همراه هم شهيد شدند اول ناصر بعد محمد رضا ناصر تو کربلاي چهار محمد رضا کربلاي پنج. به فاصله پانزده روز
خبر ناصر که رسيد ،محمد رضا زنگ زد که ناصر را تشييع نکنيم تا او بيايد. گفت :من مي خواهم اورا دفن کنم .
دوستانش بعدا گفتند: رفته بود لباس مشکي گرفته بود و حتي پوشيده بود .بعد گفته:نه !!
گفته :جواب برادرم را چي بدهم ؟
گفتند: بيشتر نگران بچه هايي بوده که آمده اند آن جا شهيد شده اند و او فرمانده شان بوده .
گفته:درست است که براي خاطر دين و قرآن و مملکت شان آمده اند ،درست است که به آرزي خودشان رسيدند ،ولي من نمي توانم بروم .پيش پدر و مادرشان .شر منده ام .بايد آن قدر اين جا بمانم تا من هم شهيد شوم .
گفته:مرا هم بايد با جنازه آنها ببرند .گفته اين طوري ديگر از پدر و مادرشهيدي خجالت نمي کشم .
پسر خاله ام آقاي تهامي تعريف مي کرد :آن شب مي خواستيم برويم عمليات .تمام برنامه هابا محمد رضا بود .
سر از پا نمي شناخت .آمد از چادر برود بيرون گفتم: کجا با اين عجله؟! خنديد وگفت :ما هم رفتني هستيم ،پسر خاله !!گفت: غسل کرده و دارد به اميد خدا مي رود به جايي که آرزويش را دارد و به جايي که آن هاي ديگر رفتند !!
مي رود و شهيد مي شود .جنازه اش را به بنياد شهيد کرمان آوردند و در کرمان تشييع اش کردند . مي خواستند 32يا 33 نفر بودند که با هم تشييع شدند. يک روز صبح آمدند به ما خبر شهادت او را دادند. ما رفتيم او را براي آخرين بار در سرد خانه ديديم.ترکش خمپاره بهش خورده بود . ياد خنده هايش افتادم .هرگز اخم تو صور نداشت ت.اگر با او دعوا هم مي کرديم باز مي خنديد .يادم هست روزي که از جبهه بر گشته بود و نيا مده بود به من سر بزند. طلب کار رفتم سراغش و گفتم: نبايد به من سر بزني ؟تو که اين قدر بي وفا نبو دي !!خنديد وگفت :من و بي وفايي ؟همين خنده هايش آدم را از ناراحتي دور مي کرد. وقتي دور هم بوديم و مي گفتيم و مي خنديديم تا چند روز اعصاب مان سر جايش بود .
ّهر وقت به مرخصي مي آمد به من سر مي زد و اگر کاري داشتم انجام مي داد. وقتي مجروح شده بود ،برايش يک پلاستيک دوختم که هر وقت مي خواهد دستش را بشويد ، عفونت نکند. تو سرد خانه همش دستش جلو نظرم بود و صورت خندانش. مي گفت: اگر شهيد شدم بايد افتخار کنيد که در راه خدا و قرآن شهيد شدم .مي گفت :اين دنيا براي ما چه کرده که اين همه حر صش را بزنيم. مي گفت: مادر راتنها نگذاريد.
هر وقت به او مي گفتيم که ازدواج کند، مي گفت :تا راه کربلا باز نشود، محمد از دواج نمي کند!!
موقع رفتن به جبهه مي گفت: براي شهادت من دعا کنيد. به او مي گفتم: نامه يادت نرود. مي گفت :من خودم نامه ام. شوخي نمي کرد .هيچ وقت نامه نمي داد !!مي گفت: چه فايده اگر نامه يا پيغام بدهم و خودم نيايم ؟
مي گفت :اين طور بيشتر نگران و چشم براه مي شويد. به اين جنگ اطميناني نيست .يک وقت ديدي عمليات شد و من هم رفتم جلو. آن وقت همه اش
نگرانم که چرا سر قولم نماندم و خانواده چشم انتظارند. پس بهتر که هر وقت توانستم به جاي نامه خودم به شما سر مي زنم.
سه بار مجروح شد. يک بار آن دستش تير خورده بود تا چند وقت دستش بسته بود ولي باز صبرنمي کرد خوب شود بعد دوباره برود. يک بار هم دست و گردنش تر کش خورده بود تا چند وقت بيمارستا ن ماند تا تر کش ها را درآوردند. يک بار هم که دير آمده بود وقتي آمد، فهميد که از دستش ناراحتم. رفت ايستاد وسط باغچه کنار درخت انار؛ بچه ها راصدا زد. گفت: مهدي مجيد بياييد کارتان دارم. وقتي بچه ها آمدند با هم رفتند تو باغچه انار چيدن.انار خوردند وخنديدند.آنقدر که من يادم رفت از دستش عصباني بودم . سعي مي کرد مرا هم از ناراحتي بيرون بياورد.خنديد وگفت: چيه ؟اگر براي آنها ناراحتي تا چند درخت انار برايت بکارم
رفت چند تاکيسه پيداکرد آنها را پر سنگ کرد وبه درخت آويزان کرد .بعدگفت :اين انار ها باز هم حرفي داري؟!
گفتم: چه حرفي، تا باشد از اين کار ها باشد. گفت: فاطمه يک وقت از دست من ناراحت نباشي؟ کيسه آخر راهم به درخت آويزان کرد وگفت: اين هم انار آخر، يک وقت روي پل صراط جلوي مرا نگيري که من انار هايم رامي خواهم. با همين اخلاق خوشش همه رابه خودش جذب کرده بود. دوستانش هيچ وقت او راتنها نمي گذاشتند. صميمي ترين دوستش صادقي بود و هر وقت صادقي دنبال محمد مي آمد، مي گفتيم خانه نيست. مي گفت: شما دروغ مي گوييد!!
در آخر هم با همين صادقي با هم شهيد شدند .دوستان ديگرش هم به نام هاي يزداني پور ،حبيبي تهامي و... آنهايي که زنده هستند هر شب جمعه به بهشت زهرا زرند ،سر خاک محمد و بقيه مي روند.

 

روزي يکي از معلم ها آمد خانه و عکس محمد را که ديد، گفت: اين شهيد واقعا شهيد است!! خيلي براي انقلاب زحمت کشيد. محمد رضا آن چنان دلي براي بچه ها مي سوزاند که من نديدم کسي براي بچه هاي خود هم اين قدر دل بسوزاند!! البته همه همين عقيده را دارند . خودمان راآماده کرده بوديم که يک روز شهادت او رابه ما خبر مي دهند !!اما بعد از شهادت او کسي دلش نمي آمد خبر شهادت او را به ما بدهد حتي پسر خاله ام تهامي .که همراه جنازه محمد آمده بود، به ما چيزي نگفت تا اين که وقتي فهميدم تهامي آمده؛ رفتم از او محمد را پرسيدم؟ گفت :چيزي نشده. گفتم:پس اين چيزهايي که مردم مي گويند،چيه!؟ گفت:کاري به کارمردم نداشته باش. گفتم:پس توچرا آمده اي؟ اوخودش بيشترازمحمدرضا به فکر جبهه بود.گفت:لابد کاردارم. گفتم:يعني خيالم راحت باشه؟ گفت:راحت ورفت.بعدهاآمدند گفتندکه دوروز بعدش شهيدشده.هردوشان راباهم آوردند.خبر را از طرف بنيادشهيد به مارساندند.دلمان آتش گرفت.دل من بيشتر از همه آتش گرفت .وقتي يادم به شوخي هايش مي افتاد ياخنده هايش.به خصوص آن روز که رفت ايستاد روي گوني هاي پسته وبه مادرم گفت: امسال بايداين پسته هارابفروشي،پولش راخرج دامادي محمدرضابکني؛مي کني؟ مادرم گفت:تاباشد براي توباشد بره ام.
من آن روز خنديدم ورفتم.نفهميدم محمدرضا چي گفته.بعد که باچشمهاي خودم ديدم آن پسته ها خرج مراسمش شد،دلم ازدرد بد جوري گرفت.باورتان مي شود ديگرپسته به دهانم مزه نمي دهد.

 

علوي دوست وهمرزم شهيد:
درعمليات بدر بود که حاج قاسم نشان داد خيلي روي محمد رضا حساب مي کند .هميشه حواسش به او بود . مي گفت :من براي اين پسر آينده ي درخشاني را پيش بيني مي کنم . بي جا هم نمي گفت .کسي که وسط آتش والفجر هشت يا همين بدر جلوي تير بار عراقي ها ،کمر خم نمي کرد و مي ايستاد تا نيروهايش روحيه بگيرند. کسي که در همه حال مي خنديد. کسي که به خودش اجازه نمي داد عصباني شود. معلوم است که لايق اين همه اعتماد مي شود .والفجر هشت عمليات سخت و پيچيده اي بود. يعني از قبل پيش بيني مي کرديم که اين طوري شود. براي همين هم جلسه هاي زيادي در رده ي تيم ها و دسته ها گذاشتيم تا بچه ها گزارش بدهند، رزمايش بگذارند و خودشان را آماده کنند براي سخت ترين عملياتي که تا به حال داشته اند با اين کار مي خواستيم همه بچه ها در بحث تاکتيکي و مسائل ريز جنگ قرار بگيرند و ذهنشان براي روز هاي بعد باز شود و در لحظه هاي خطر قدرت تصميم گيري داشته باشند. رزمايش ها خوب پيش مي رفت اما مي توانستند بهتر هم بشوند. محمد رضا خيلي تاکيد داشت که بايد با نيرو ها بيشتر از اين سر وکله بزنيم که مي زديم .حتي مي رفت خودش را در آموزش آنها دخيل مي کرد .مي خواست از همه نظر آماده شوند. شب عمليات ما آمديم از اروند عبور کرديم و از جنگل گذشتيم و رفتيم کنار يکي از قرار گاه هاي عراقي ها. نيرو ها همه نرسيده بودند .توفان نگذاشته بود. اروند و موج هاي وحشي اش بچه ها راپس زده بود. نيرو کم بود اما محمد رضا کم نياورد. گفت: از اين طرف مي رويم. بچه ها رااز يک راه ديگر برد و برد نزديک قرار گاهي که سريع گرفتيم و پاک سازي اش کرديم. گمانم فرداي آن روز بود که محمد رضا مجروح شد. يک جا يي از خاکريز عراقي ها هنوز سقوط نکرده بود. همين وقت ها بود که تير خورد به دستش .بي سيم چي اش هم شهيد شد. نمي توانست خودش را کنترل کند اما ايستاد. باهمان دست زخمي بچه ها راتنها نگذاشت. شايد اگر مي رفت بچه ها نمي توانستند آن قسمت از خاکريز را از دست عراقي ها در آورند. من از خنده ها ي او هيچ سر در نمي آوردم ولي من و همه بچه ها به آن خنده ها در آن شرايط سخت و بحراني احتياج داشتيم و او از هيچ کس دريغش نمي کرد.
خاطرم هست برخورد اول ما تلفني بود. خيلي گرم با من حرف مي زد انگار که دوست چندين و چند ساله اش باشم. بعدهم جانشين گردان 417 شد و مرا هم با خود برد فرمانده يکي از گرو هان ها کرد. باهم خيلي اخت بوديم . مدتي بعد من رفتم گردان ديگر. وقتي آمدند خبر دادند محمد رضا شهيد شده آن روز و حتي حالا به خودم گفتم و مي گويم خيلي براي خودم متاسفم که زنده ام!!

فاطمي :
اگر خدا قبول کند و اين همرزمي و دوستي ما رابپذيرد، من با محمد رضا سال 61يا62 آشنا شدم. دوستي بيشتر ما قبل از عمليات والفجر چهار شروع شد. در منطقه کامياران در اردو گاه لشکر؛آن موقع من فرمانده گرو هان بودم و او هم همين طور . بعد هم که حسابي با هم دوست شديم ومن تا حالا نتوانستم فراموشش کنم. يادم مي آيد توي ار دو گاهي در جفير با يکي از فرمانده گروهان ها داشتيم مي رفتيم شناسايي. شهيد بينا هم بود مي خواستيم براي اردو ورزم شبانه يک جاي مناسب پيدا کنيم که هم وسعت عمل داشته باشد و هم مزاحم گردان هاي ديگر نبا شد. يکي دو کيلو متر از محل گردان ها دور شده بوديم. آن زمان براي اولين بار بود که از دور بين استفاده مي کرديم چون يا نبو د يا کم بود. درد سرتان ندهم دور بين را گرفتم و به اطراف نگاه کردم وديدم يک نفر نشسته جايي و دست هايش را گرفته بالا و دعا مي کند. فاصله دور بود نمي شد صورتش را تشخيص داددور بين را دادم به شهيد بينا و گفتم نگاه کند و گفتم فکر مي کني کي باشد ؟گفت: خيلي کار بدي کرديم که آمديم اين طرف!! گفتم: چرا؟ گفت :مگر نمي بيني مزاحم شديم!! حتما يکي از بچه ها ي لشکر است که آمده يک گوشه خلوط براي خودش پيدا کرده، حيف است خلوتش را به هم بزنيم؛ برويم مزاحم نماز شبش نشويم. من نتوانستم کنجکاو نباشم .اصرار کردم. علي گفت: بيا برگرديم .گفتم: نه حالا که آمده ايم بايد بفهميم او کيست .نگو طرف ما متوجه شده بود و نمازش را تمام کرده و رفته طرف محل استقرار گردان ها. دو سه شب بعد رزم شبانه داشتيم. همان منطقه را انتخاب کرديم طرف باز آنجا بود وخيلي زود تر متوجه ما شد. هم به خاطر صداي بچه ها ي گردان و هم سرو صداهاي نا خواسته ديگر. يکي از دوستاني که باراول با ما نيامده بود؛ گفت: شايد يکي از عرب هاي محلي همين اطراف باشد.گفتيم: نه بابا اينجا هيچ کس نيست. خالي از سکنه است .نيروهاي گردان را نشانديم و همان دوستمان گفت: يک نفر دارد مي آيد اين طرف. گفتم: اين محمد رضا خودمان است. پرسيدم: از کجا داري مي آيي ؟اينجا چه کار مي کني ؟خبر نداشت آن شب رزم شبانه داشتيم .گفت :هيچي .همين نزديکي ها قدم مي زدم .گفتم :فقط قدم ؟گفت :نمي بيني چه هواي خوبي است ؟گفتم حيف است يک کم ازش استفاده نکنيم .آ قايي که شما باشيد دست به سرمان کرد .ما هم باور کرديم که او نبوده .رفتيم رسيديم به يک گوشه اي که يک درخت کنار آنجا بود .دقيق که شديم ديديم که يک جانماز ،يک تسبيح و يک سري خرده ريز ديگر آن جاست .بعد ها فهميديم که آنها را مختص همان جا ،براي خلوط هاي شبانه اش ،براي تنهايي هايش ،براي گريه کردن هاي پنهاني اش گذاشته .سعي مي کرد خودش را ،نفسش را تربيت کند .حتي به قيمت ناراحتي ما .سال 63 بود .من ومحمد رضا ومحسني و چند نفر ديگر آمديم تهران براي آموزش فر ماندهي گردان .کلاس ها از صبح شروع مي شد تا ظهر . بعد از نماز يک سري کلاس هاي ديگر بود .عصر ها آزاد بوديم و مي رفتيم بيرون تو شهر .

 

 



محمد رضا نمي آمد مي گفت حالم خوش نيست .مي خواهم استراحت کنم .يکي دوبار را چيزي نگفتيم ولي ادامه که پيدا کرد ،از دستش عصباني شدم! گفتم :چرا اينقدر گوشه مي گيري ؟ چرا نمي آيي برويم يک کم هوا بخوريم ؟ صبح تا عصر جان مي کنيم، خسته ايم، يعني نبايد برويم کمي استراحت کنيم ؟
احساس مي کرديم چون او کناره مي گيرد ،لابد به رفتن ما، به استراحت ما بد بين است و خودش را از ما دور نگه مي دارد که به گناه آلوده نشود .حالا دوستاني که باهم مي رفتيم ،يکي از يکي آقا تر و بهتر . نيا مدن محمد رضا براي ما گران تمام شد .يک روز عصر گفتم :تو خودت راخيلي از ما جدا مي گيري ،چرا؟اگر از ما بدت مي آيد ،بيا .رک و راست به ما بگو . اگر هم بدت نمي آيد دست از اين کار ها بر دار .زشت است . بچه ها ناراحت مي شوند .هر جا مي روند مي بينند تو نمي آيي .نمي خواست بگويد .اما گفت :راستش رابگويم ؟گفتم: بگو . گفت :راستش من طاقتش را ندارم !! گفتم: طاقت ما را ؟گفت: نه ،اينکه ببينم ما آنجا داريم مي جنگيم ،آن وقت .يک سري در جايي نشسته اند و احساس مسئوليت ندارند !!طاقت ندارم ببينم حجاب ها درست نيست!! طاقت ندارم ببينم حرفها با عمل ها يکي نيست!! احساس مي کنم تهران جايي نيست که به درد من بخورد، تفريح من باشد و به درد روح من بخورد .عوضش مي مانم همين جا ،روي در سهايي که استاد داده فکر مي کنم .اين طوري هم چيزي ياد گرفتم هم از گناه دور افتادم .
ولي واي به وقتي که پيشنهاد مي داديم که امشب مي خواهيم برويم مهديه يا فلان مراسم دعا و سينه زني .مثل کسي که تمام دنيا را دو دستي تحويلش داده اند ،بلند مي شد مي گفت: چرا زود تر نگفتيد !؟
اخم و ناراحتي اش به جا ،خنده اش هم به جا .آن چنان در جمع بچه ها مي گفت و مي خنديد که هيچ کس باور نمي کرد که او فرمانده است .حتي يک روز خاطرم هست يک معمايي گفت و بچه ها را آن قدر خنداند که يکي آمد ازش پرسيد :يعني تو اينها را خندانده اي ؟باور کنم
گفت:من حاضرم هر چي دارم بدهم تا خنده ي اين بچه ها راببينم .آنها خيلي چيز ها راگذاشته اند آمده اند اين جا .سر گرمي هم که ندارند پس بگذار به من، به قيافه خنده دار من نگاه کنند و بخندند .همين که چند تا بچه مسلمان بخندند براي من کافي است ،براي من لذت دارد.
فقط بچه هاي خودي نبودند .مواظب دشمن ،مواظب عراقي ها هم بود که يک وقت کسي اذيت شان نکند . اسير ها رامي گويم .يادم هست فرماندهي لشکر يک عده اسير عراقي را بعد از عمليات داد به ما و گفت :اين ها را ببريد تو شهرستان ها بگردانيد .گفت:از همين منطقه شروع کنيد و ببريدشان تا شهرستان ها ي خودمان کرمان زرند و هر جا ،حتي بندر عباس .محمد رضا مسئول اين اسرا شد .در حالي که دستش شکسته بود و بسته بود به گردنش .توي يکي از شهرستان ها به يکي از ماشين هايمان حمله شد و چند نفر از اسرا کتک خوردند .محمد رضا خيلي ناراحت شد و خود خوري کرد. گفت:تقصير ماست .کوتاهي کرديم .الان اين اسير ها پيش خودشان چه فکر مي کنند ؟گفتم: اينها همان کساني هستند که تا آخرين تيرشان راشليک کردند .اگر هم کتک خوردند حق شان بود.
گفت :اينجا که ديگر ميدان جنگ نيست .بله اگر من هم آن جا باشان روبرو مي شدم اگر طرفم شليک مي کرد ،يک نفرشان را سالم نمي گذاشتم .ولي آنها الان تفنگ دست شان نيست .الان ديگر مهمان ما حساب مي شوند .من خودم را نمي بخشم .بايد خيلي مواظب شان باشيم .يک آن ديدم دارد گريه مي کند . يکي از بچه ها گفت:گريه مي کني ،محمد رضا ،به خاطر اين اسير ها ؟گفت: يادش به کار هاي مولا علي(ع) افتاده و رفتارش با آ ن زن اسير يهودي و اين رفتار ما ،اين قصور ما. گفت :دو تا چشم داريد چهار تاي ديگر قرض کنيد ،مواظب اين امانتي ها با شيد.
همه جا اين طور با اسير ها رفتار نکردند .بيشتر جاها استقبال گرمي کردند .حتي برايشان شيريني و ميوه هم آوردند!! محمد رضا گفت :مي بيني مردم را ؟حاضرم قسم بخورم بيشترشان شهيد داده اند .مي بيني چه دردي تو چشم هاي شان است ؟ولي مي خندند .مي آيند بالا وبه قاتل عزيزانشان مي خندند ؟آنها خيلي بيشتر از ما مي فهمند که اينها کي اند . سعي مي کرد تمام کار هايش برنامه ريزي داشته باشد و هدف خاصي رادنبال کند .خاطرم هست ما با هم مدتي معاون يک گردان بوديم ،در منطقه سپنکام .چه آن جا چه عمليات پشت جبهه وقتي بچه ها را صبح به خط مي کرديم و مي رفتيم مي دويديم و صبحگاه را اجرا مي کرديم ،محمد رضا بود که خبر دار مي گفت. مي گفت :سر بازان امام زمان ،به احترام قرآن و به احترام امام زمان ،خبر؛دار
براي بچه هاحرف هم مي زد .مي گفت :بچه ها يادمان باشد که تمام کار هايمان را بايد با ياد خدا بکنيم .
اين ورزش ها ،رزم شبانه ها ،زخمي شدن ها ،شهيد شدن ها، بايد به خاطر خدا باشد. اگر خسته شديد ،اگر کم آورديد، همه را بگذاريد به حساب اين که داريد با خدا معامله مي کنيد .اين ها همه آزمايش است براي اينکه خودمان را آماده کنيم براي عمليات .پس همه چيز براي خداست.
مي گفت :ما هر کاري مي کنيم نبايد يادمان برود که تما مش براي اين است که يک لبخند روي لب امام بنشانيم.
اين بزرگ ترين هدف و بزرگترين پيروزي است که احساس کنيم امام از ما راضي است .
به خاطر همين چيز هابود که هيچ وقت احساس نمي کرد که بي کار است تا بخواهد اوقات فراغتي داشته باشد و شما حالا مي خواهيد از من بپرسيد او قات فراغتش را چطور مي گذرانده .تا مي ديد چند نفر از بچه هاي گردان بيکارند ،مي آمد مي گفت :چرا بي کارهستيد ؟مي گفتند :کاري نيست چه کار کنيم به نظر شما؟
مي گفت :يک بچه مسلمان هر گز وقت اضافه ندارد که بخواهد به من و امسال من بگويد کاري نيست. اگر دقت داشته باشيد ،اگر برنامه ريزي کنيد وقتتان کم هم مي آيد .پيشنهاد مي داد بروند قرآن بخوانند .يا درس .يا نهج البلاغه يا لااقل بحث کنند . چه بحث سياسي، چه مذ هبي ،چه ادبي فقط بيکار نباشند.
خودش هيچ وقت بيکار نمي ماند .يا مي رفت براي آماده سازي گردان يا رزم شبانه يا جلسه هاي مقر لشکر يا شنا سايي عمليات . بيشتر سعي مي کرد به خودش و به درونش برسد .يک بار در اهواز دو روز ،پنجشنبه و جمعه بيکار بوديم .گردان ها رفته بودند مر خصي . از هر گردان يک نفر مانده بود که يا مسئول بود يا معاون. شش هفت نفر مي شديم .محمد رضا آمد گفت :بچه ها بلند شويد برويم سر مزار شهداي هويزه .هم فال است هم تما شا . قبول کرديم. بلند شديم رفتيم حتي شب همان جا مانديم . فردا هم رفتيم سر مزار خواهر هاي گمنام بستان.
عصر هم برگشتيم. يادم است نماز ظهر را سعي کرديم کنار تابلويي بخوانيم که نوشته شده بود :محل شهادت دکتر مصطفي چمران .بعد هم هر جا که حس مي کرديم عزيز است يا يادما ن مي آمد عزيزي را آن جا از دست داده ايم مي ايستاديم و فاتحه ايي مي خوانديم . به نماز خيلي سفارش مي کرد .بخصو ص جماعت .عصبانيتش وقتي بيشتر مي شد که مي ديد بعضي از بچه هاي گردان نشسته اند تو چادرشان نرفته اند نماز .اين را فقط من فهميدم که عصباني مي شد و الا همه مي خنديدند و مي شنيدند که محمد رضا به آنها با خنده مي گفت:اذان نگفته اند هنوز ؟!
اين طوري مي گفت که بچه ها خودشان بلند شوند و بروند به نمازشان برسند .
به من مي گفت :حيف نيست توي جبهه کنار خون دوستان نماز مان را به جماعت نخوانيم! ؟
يادم مي آيد قبل از عمليات بدر ما خط شلمچه را به عنوان پدافند لشکر ثارالله تحويل گرفته بوديم .من و محمد رضا معاون گردان 417 بوديم. ماه رمضان بود .غروب که مي شد ،محمد رضا مي رفت سر دژمي نشست .ما يک سنگر توي دژداشتيم که ما آنها را مي ديديم و حرکات آنها را زير نظر داشتيم .غروب ها وقتي خورشيد مي رفت، ديد عراقي ها روي خط ما کمتر مي شد .محمد رضا مي رفت آنجا و به ما مي گفت :بچه ها اين جا چه جاي قشنگي است. جان مي دهد آدم بيايد نماز و قرآنش را اينجا بخواند.
خودش شب ها مي رفت همان جا ناله هايي مي کرد که دل سنگ به آب مي شد .همان جا بود که من بار ها شنيدم بعد از نماز شبش از خدا مي خواهد که نماند .قشنگ معلوم بود که از همه چيز جدا شده و ديگر محمد رضاي قبلي نيست و از خودش و خيلي چيز ها گذشته .شايد به همين خاطر بود که از بعضي ها گله داشت چرااين قدر به دنيا چسبيده اند .اين را وقتي متوجه شدم که يک بار آمدند با او مصاحبه کردند.
توي اردوگاه بودم توي همان جنگلي که نزديک اهواز است .آمده بودند براي مصاحبه .خيلي ها بودند .سعدالله هم بود .ازشان فيلم گرفتند .شايد فيلمش هنوز جايي باشد .نمي دانم من خاطرم هست که مصا حبه را کنار يک تانکر آب گرفتند. محمد رضا داشت آن جا وضو مي گرفت که مصاحبه گرها آمدند دوره اش کردند و گفتند :هر مطلبي را دوست داريد ،بي مقدمه مي توانيد عنوان کنيد .الان هم تصوير وصداي شما ضبط مي شود تا براي بعد از جنگ به يادگار بماند .من تمام صحبتش يادم نيست .فقط يک تکه تو ذهنم هست که گفت: من گله دارم از پشت جبهه يي ها .از آن مسئوليني که مسئوليت را فقط در چسبيدن به ميز مي دانند و حاضر نيستند نيم متر از ميز ها جدا شوند .من به اين ها توصيه مي کنم که دنيا را کنار بگذارند .اين ميز ها به کسي وفا نکرده .يک روز از شما گرفته مي شود .همين طور اين مسئوليت ها . دنيا ارزش اين حرف ها راندارد. لا اقل چند روز بلند شويد بياييد پيش بچه ها، تو اين مناطق بگرديد با بچه ها حرف بزنيد تا بفهمند خيلي ها هستند که اين ميز ها برايشان به اندازه ي بال يک مگس هم ارزش ندارد.يک توصيه هايي هم براي تنها نگذاشتن امام کرد و دعا براي سر بلندي کشورمان .همين جا بود که جوزاک به محمد رضا گفت :محمد حرف دل مرا زدي درست زدي تو خال .
محمد رضا گفت :جوزاک.آن شعري را که يک بار براي من خواندي ،براي آقايان هم بخوان .
جوزاک گفت :
به دنيا دل نبنده هر که مرده.
که دنيا سر به سر آزو درده.
به قبرستان گذر کن تاببيني.
که دنيا با رفيقانت چه کرده .

 

 

 

از اين جا به بعدش ديگر ضبط نشد .ولي محمد رضا گفت : همين جان مي دهد براي يک سري آقايان که بشنوند ،فکر کنند ،بروند آدم شوند. اين ها همه راگفتم که از بدر بگويم .به قول فرمانده لشکرمان عمليات بدر تنها عملياتي بود که تجسم کربلابود. يا حتي صحراي محشر .آن هم به دليل آتش زياد و پر حجم عراقي ها و کمبود نيرو وامکانات وحتي در بعضي جاها نبودن يک فشنگ .بچه ها تو محاصره بودند .و هوا پيما هاي عراقي مدام پرواز داشتند و مدام بمب مي ريختند ويا اگربمب نداشتند ،براي تضعيف روحيه ي بچه ها، تخته پاره و ظرف يک بار مصرف و هر چي داشتند مي ريختند .تمام منطقه رادود وخون و آتش گرفته بود .
ما توي پيچ و خم هاي دژعراقي هابوديم .دو طرف اين دژپر از آب بود و ما نمي توانستيم به هيچ طرفي برويم .کل نيروهاي ما شايد بيست و پنچ نفر بودند. بيشتر بچه ها زخمي يا شهيد شده بو دند. با وجود گرسنگي ،تشنگي و خستگي وازهمه مهمتر نبودن مهمات هم شده بودقوز بالا قوز .قرار بود ما اين خط راحداقل تا عصر حفظ کنيم .آن هم در مقابل کساني که هم از نظر نيرو هم از نظر مهمات و تدارکات چند سر وگردن بالاتر از ما مي نمودند .حجم آتش خيلي شده بود .يک قسمت دژ بريده گي داشت .همين قسمت بود که خط ما از عراقي ها جدا مي کرد .يعني ما اين طرف پارگي دژبوديم و آن ها آن طرف .عراق آن قدر آتش ريخت ،آن قدر زور آورد که آمد اين طرف دژ.جنگ تن به تن در گرفت .ما هيچ راهي نداشتيم .دو طرف مان آب بود . و فقط بايد روي همين يک خط مي جنگيديم و آنجا راحفظ مي کرديم .سلاح هم که هيچي .بچه هاهم بيشترزخمي بودند ولي نمي خواستند آن جا را به خاطر موقعيت حساسي که داشت از دست بدهند .مي دانستند آنجا بايد تا ساعت چهار عصر حفظ شود .اين را از محمد رضا ياد گرفته بودند که وقتي وظيفه ايي به عهده شان گذاشته شد ،تا پاي جان از وظيفه شان نگذرند. محمد رضا خودش تو سنگر کمين پايين پار گي دژبود بي سيم چي اش را گذاشته بود عقب .گفته بود :من اگر طوريم شد ،تو حتي نبايد يک زخم برداري مفهوم هست ؟هر کاري داشت به يک نفر مي گفت تا بيايد به بي سيم چي اش بگويد و بي سيم چي اش خبرش را به رمز مخابره کند .خودش در آن سنگر نمي ماند .مي آمد پيش بچه ها تا اگر احساس ضعفي مي کنند ،حرفي بزند ،خنده اي بکند تا آنها بفهمند که لااقل يک نفر هست که فراموششان نکرده .مدام مي خنديد تا خنده بچه ها راببيند.
حالا نه خنده بچه ها ،لا اقل نا اميدي بچه ها رانبيند .شايد به خاطر همين خونسردي بود که توانست در آن موقعيت حساس تصميم خوبي بگيرد .يادم است .عراق روي آب ،در يک منطقه مشخص ،خاک ريخته بود و براي خودش پد(خشکي کوچک درآب) بالگرد ساخته بود .ما رااز آنجا خيلي ميزدند .محمد رضا چند نفر را صدا زد گفت:مي رويد آن پدرامي گيريد .سريع.بچه هاي ما شش نفر بودند و عراقي ها ي روي پد صد نفر يا بيشتر .
محمد رضا گفت :چاره اي نداريم يا بايد اينجا بمانيد و شهيد شويد يا برويد آن پد رابگيريد .
بچه ها گفتند: مي روند .يکي از آنها روحاني بود و بقيه از بچه هاي سپاه .باورتان نمي شود .ولي بچه ها پد راگرفتند با روحيه اي که از محمد رضا گرفته بودند و با توکل به خدا .حالا ديگر آن جا فقط محمد رضا نبود که مي خنديد .همه مي خنديدند همه.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : قربانزاده , محمدرضا ,
بازدید : 266
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

«محمد گرامي» در فروردين ماه سال 1341در شهر «کرمان» به دنيا آمد.
خانواده متدين او قبل از اين که محمد پا به دبستان بگذارد او را به مکتب خانه فرستادند تاقرآن بيا موزد و آموخت .محمد در چنين خانواده شريفي رشد کردوباليد .دوران دبيرستان او با فعاليت هاي انقلابي اش توام بود .او با تشکيل مخفيانه انجمن اسلامي، جوانان همسن وسال خود رابا مسايل ديني و سياسي آشنا مي کرد .اوبراي اولين بار اهميت رساله امام خميني رحمه الله عليه رادر اين جلسه ها مطرح و اعضا رابه تقليداز امام تشويق کرد .
وقتي شور الهي انقلاب دست آلوده و پليد حکومت پهلوي را از دامن سر سبز ايران قطع کرد ؛محمد جان ديگري گرفته بود .
سپاه سنگر تازه اي شد تا اين جوان متدين و جسور از فرازآن به انقلابي که عشق مي ورزيد دفاع کند .مسئوليت هاي متعدداودر اين نهاد روحاني و رزمي از او چهره اي پر تلاش و پر تجربه ساخت تاحدي که از رفتن او به مناطق عملياتي ممانعت مي شد .
در سال 1364 محمد جان شيفته خود رابه جبهه ها کشاند و بيش از يک سال آنچه راکه در اين سالها آموخته بود عليه دشمن نژاد پرست بعثي به کار گرفت.
عمليات کربلاي پنج و خاک شلمچه نقطه اي گلگون براي پرواز اين جان بي قرار بود تا مثل هزاران ستاره که از اين نقطه آسماني شدند ،آسمان غيرت ومردانگي ايران بزرگ را تا ابد نورافشاني کند.

منبع:" دل دريايي" نوشته ي الهه بهشتي، ناشرلشگر41ثارالله ،کرمان-1376

 

 


 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون
اي که در خواب گراني اندکي بيدار شو
کاين بدن را سالها زير زمين خوابيدن است
مرغ باد ملکوتم نيم از وادي خاک
دو سه روزي قفسي ساخته اند از بدنم
به هر حال عمر گذشت و لحظه ملاقات با رب رسيد، عمري که دائم در غفلت و خوش خياليها تلف گرديد. اميد آنکه اين لحظه لحظه ي رستگاري باشد، لحظه ي خلاصي و لحظه رسيدن به خدا و رسيدن به معشوق باشد. در چنين لحظاتي امير مومنان و سرور متقيان فرمود، فزت و رب الکعبه (سوگند به پروردگار کعبه که رستگار شدم). در اين لحظه ابا عبدا... صورت برافروخته از شوق شهادت و خضاب از خون پيشاني خود را بر مشتي خاک مي گذارد و مي فرمايد الهي رضاء برضائک.
خدا يا خدايا به حق خونها ي به ناحق ريخته شهدا ي راهت لحظه مرگ ما را با چنين حالاتي توام بگردان.
خوشا آنانکه در راه حقيقت بساط خويش برچيدند و رفتند
نگرديدند هرگز گرد باطل، حقيقت را پسنديدند و رفتند
اما تو اي کسيکه لحظه اي ديگر استخوانهاي سرد و بي روح مرا مي نگري از اين لحظه به بعد چشم خود را بگشا، لحظه ي موت را به ياد آر و با اين ديد که لحظه اي ديگر خود نيز چنين بي روح مي شوي به آخرت بنگر که(انما الدنيا فنا) خدا را برگزين و معني پيدا کن- خدا را بجوي و گوهر شو- خدا را جستجو کن و خليفه ي او شو، دنيا ، ابتذالات، لذائذ، پستيها و همه زرق و برقها را واگذار و چشم بصيرت پيدا کن و به او بپيوند که هرچه جز اوست نيست شدني است.
به خدا اتکال کن و دست از دامان آل عصمت و طهارت بر ندار و امام عزيزمان را حتي يک لحظه تنها مگذار و با او و در خط او باش که سعادت واقعي در اين طريق است.
اگر اين زندگي کوتاه براي خدا باشد اگر اين رفتن براي خدا باشد طلب مغفرت ارزش دارد، اگر اين قطره بي ارزش خون براي او بر خاک ريزد، ارزش دارد. ما که بايد برويم چرا به بهترين شکل نرويم، اگر خدا عمر مجددي به من مي داد همه عمرم را شکر گذار اين لحظه ي رفتن مي نمودم.
همسر بزرگوارم
دوست داشتم پدرم مي بود و بر بالاي جنازه ام اين شعر را مي خواند، اما خدا نخواست، از تو مي خواهم که چنين کن و بيا و بر جنازه ام چنين بخوان:
خون پاک شاه دين هرچند پر اسرار بود
بود بر هر قطره خون اين خط زيبا آشکار
اي ستمگر يا بناي عدل نه يا خود بمير
اي ستمکش يا بکش يا کشته شو با افتخار
بنده حق بود و از ميخانه معشوق مست
هرچه ساقي داد گفتا ساغري ديگر بيار
تار و پود او را کارگاه عشق بافت
ذره ذره رشته رشته پود پود و تار تار
همسرم کوشا و شکيبا باش که عمر مي گذرد. آنچه برايت ارزش خواهد داشت اين تحمل و پيمودن راه حق تعالي است پس از هيچ چيز نهراس و به او توکل کن و در مشکلات و سختيها به او پناه ببر و عمر خود را صرف گسترش راه او بنما.
با استفاده از قرآن و دستورات ائمه هُدا و کتب خوب اسلامي حداکثر توان علمي را پيدا کن و با بکار بستن احکام يعني پرهيز از حرام و مکروه و عمل به واجب و مستحب حداکثر بنيه تقوايي را در خود به وجود آور و آنگاه هرچه ميشود از خداست و به رضاي او راضي باش.
از قول من به همه بستگان و دوستان بگو:
هرکدام بخواهند با کنايه، دشمني، بدي و يا بي اعتنائي به عنوان خون من نا قابل، حتي يک ذهن کجي به اسلام و يا انقلاب نمايد دل مرا لرزانده و در پيشگاه باري تعالي مسئول خواهند بود و در قيامت يقه آنها را در محضر خدا ميگيرم.
و به همه آنهايي که در حق من لطف مي کنند و سعي در احياي راه خدا دارند سلام برسان و بگو که اميدوارم در قيامت بر دست و روي شما بوسه بزنم.
همسرم، مادرم را احترام کن و تا جائي که مي تواني به او دلداري ده و نگذار فقدان و فناي من در او اثر گذارد. فرزندم را پاک و صالح پرورش بده، او را به حوزه علميه بفرست تا سربازي از ياران مولاي متقيان بشود. هرکس دلش براي اسلام مي سوزد امام را ياري کند، هرکس مرا دوست دارد جبهه اسلام را ترک نکند، هر کس مي خواهد پس از من خدمتي نمايد فرزندانم را به سوي دينداري سوق دهد. همه در کمک به ايشان براي رفتن به حوزه علميه کمال عنايت را نمايند، هرکس از من ناراحتي دارد به آبروي حضرت زهرا(س) مرا ببخشايد.
مادر عزيزم:
خدا ميداند که خود را شرمنده تو ميدانم که نتوانستم يک لحظه از الطاف تو را پاسخگو شوم، اميدوارم خداوند اجر تو را بدهد و او از تو قدرداني کند، لذا تقاضا دارم شيرت را حلالم کني، صبور باش، متوکل به خدا شو و دست از دامن اسلام بر مدار که راهي به غير از اسلام نمي تواند ضامن پيروزي دنيوي و اخروي باشد.
دوستان و بستگان بزرگوارم
با ذکر ارادت و تشکر از زحماتي که برايم کشيده ايد، در مورد ناروائيهايي که به شما نموده ام طلب مغفرت دارم و همچنين از همه منصوبين محترم مي خواهم که هر کدام از شما را به نحوي آزرده ام، شما را به خدا مرا ببخشيد که صحنه قيامت بس سخت و دست از چاره جويي کوتاه است.
محمد گرامي



وصيت شهيد به فرزندش
علي جان تو هنوز کوچکتر از آن هستي که به تواني چهره گنه کار پدرت را در ياد داشته باشي، لذا چند کلامي به تو ميگويم شايد موثر واقع شود. تو را دوست داشتم، آنقدر که اسم محبوبترين شخصيت اسلامي و ديني را بر روي تو گذرادم. اميدوار بودم بتوانم تو را به نحو احسن تربيت نمايم و حالا مطمن هستم مادرت به بهترين نحو اين وظيفه الهي را به عهده خواهد گرفت. فرزندم من در عمر خود بسيار تحقيق نمودم تا بتوانم بهترين انسانها را بشناسم و انسان نمونه هرکسي ميتواند باشد و من دو کس را از بين همگي انتخاب کردم يکي علماي اسلام که هم عمر خود را از سفره امام زمان(عج) لقمه برداشتند و زندگي خود را صرف خداشناسي و خودسازي و نجات خلق نمودند. دومين دسته، دسته ي شهداء هستند که با نثار جان خود دين خدا را ياري نمودند. از من که سني گذشته بود و ديگر دسترسي به درس و بحث و مطالعه نبود پس راه دوم را برگزيدم. اما از تو تقاضا دارم از اولين روزهايي که مغزت آمادگي آموختن را در خود ديد به حوزه علميه برو و تا مي تواني کسب علم و تقوا نما، البته سعي کن خالصترين نوع علم دين را بياموزي، يعني اينکه از علماي خط امام خميني درس بگير و با عبوديت خالصانه و عارفانه خود به جهانيان درس آزادگي و خدا پرستي بده.

 

 

 

 

 


 

گرامي از نگاه همسرش،مهري ايازي :
سال 61 ،آقاي نمازيان که فاميل ما و دوست حاج محمد بود ،مرا به ايشان معرفي کرد .در باره حاج محمد هم به خانواده من توضيحاتي داد .که فرد متدين و مهباني است .قرار يدار گذاشته شد هر چه خانواده از من مي پرسيدند نظرت چيست ؟مي گفتم تا ايشان را نبينم و صحبت نکنم ،نمي توانم نظر بدهم .ايشان با مادر و عمويش امدند ،چون پدر شان مرحوم شده بود .خيلي بي تکلف رفتار مي کرد که باريم خوشايند نبود .کمي که گذشت ،خواهش کرد با من خصو صي صحبت کند .با انکه آن موقع بيست ساله بيشتر نبود رفتارش به نظرم خيلي مردانه بود وگفت :...من ادمي نيستم که اينجا بمانم .جبهه اي هستم و اگر قرار باشد به جبهه بروم و بجنگم ،شما بايد پشت جبهه لباس هاي پر خون مجروحين را بشوييد ...
مضون صحبتش اين بود که نبايد انتظار زندگي راحت و بي درد سر راد اشته باشم ،و چون همسر يک پاسدار مي شوم ،زندگي ام مطابق با زندگي او باشد .ساده و بي تکلف و دور از تجمل و آماده براي هر گونه آزما يش .خيلي از حضر ت علي عليه السلام و حضرت فاطمه سلام الله ياد مي کرد .مي خواست که آنها را الگوي زندگي قرار دهيم .صداقت حاج محمد خيلي به دلم نشست ،به خصوص که وسط صحبت همين که صداي اذان شنيد ،عذر خواهي کرد و گفت :اگر من نمازم را اول وقت نخوانم ،تا آخر شب حالم گرفته است .
من از همان لحظه با اين وصلت موافقت کردم .
ازدواج خيلي ساده بر گزار شد .حاج محمد به چند تا از دوستانش گفته بود پلاکارهايي بنويسند و به در و ديوار نصب کنند .
و کتاب هايي تدارک ديده بود و متن هاي زيبا روي جلد کتاب نوشتند که به مهمانان هديه بدهند .روي دو تا پارچه هم نوشته بود عالم محضر خداست در محضر خدا معصيت نکنيد .
من پرسيدم علت نوشتن اين مطلب چيست ؟
گفت :در هيچ مجلسي و هيچ کجا انسان نبايد گناه کند ،بخصوص در مراسم ازدواج ما ...در ان مجلس سخنران آوردند .آ قاي حاج سليماني در مردانه صحبت کردند .نماز مغرب و عشا را به صورت جماعت بر گزار کرديم .فيلمي هم از يک عمليات نمايش دادند .موقع جاري شدن عقد او خيلي اصرار داشت که حتما با وضو باشم و تمامي مستحبات را رعايت کردند .سه چهار صفحه از قرآن را خواندند و بعد از عقد يکي د و ساعت در مورد زندگي مان صحبت کردند که بايد فقط رضاي خدا را در نظر بگيريم و بس .بعد از رفتن مهمانها قرار شد به منزلمان برويم .ماشين را به داخل خانه آوردند .حاجي چادر مشکي روي سر من انداخت .بعضي خانم هاي فاميل ناراحت شدند که چرا چادر مشکي ؟محمد گفت :اگر همسر من است که بهتر است همين چادر را سر کند .
همسايه ها آنقدر او را دوست داشتند که ساعت 12 شب ايستاده بودند تا ما را بدرقه کنند و همه قرآن دست گرفته بودند
بعد از ازدواج من حقيقتا پيوند عميق مذهب و زندگي را از رفتار حاج محمد درک کردم .همه کارهاي حاجي حتي آنها که خيلي روز مره بود ،بر پايه اصول اسلامي انجام مي شد .حتي اگر چند دقيقه فرصت پيش مي آمد ،به دعا خواندن و کتاب مي پرداخت هر وقت منزل بود ،نمازهاي ما اول وقت به صورت جماعت بر گزار مي شد و اين در صورتي بود که به مسجد نمي رفتيم .به من مي گفت قرآن را حتي اگر يک صفحه بخواني اما عميق و با روح ،بهتر است تا صد صفحه بخواني بي آنکه حضور قلب داشته باشي ورو ي نماز شب خيلي تاکيد مي کرد .به من مي گفت يکي دو ساعت قبل از اذان صبح بيدار شو و نماز شب را با نماز صبح همزمان کن .خودش که نماز شبش ترک نمي شد .گاهي پنهاني به اتاق مي رفتم و او را نگاه مي کردم .سجده هاي طولاني داشت و امکان نداشت در هر نماز اشک نريزد و دعا نخواند .صورتش چنان نوراني مي شد و فضاي اطرافش از چنان معنويتي پر مي شد که مرا از خود بي خود مي کرد .در دو ايام حال و هواي او دگر گون مي شد .يکي ايام عاشورا بود و ديگري ايام ماه مبارک رمضان .بعد از ازدواج ما هر سال روضه هفتگي داشتيم .وقتي اسم امام حسين مي آمد ،چهره اش تغير مي کرد .گوشه اي مي نشست و چنان مي گريست که گاهي با ان همه قدرت بدني از حال مي رفت .چندين هيدت راه انداخت تا در مراسم عاشوراسينه زني و نوحه خواني کنند و حتما تاکيد مي کرد تمام عزاداران با وضو وارد شوند .
ماه رمضان که مي شد ،هر روز که مي گذشت ،حالت او بيشتر عوض مي شد .چهره اش نوراني تر ،تبسمش عميق تر و نگاهش چنان عمقي پيدا مي کرد که گاهي من نمي توانستم درآنها خيره شوم .وقتي به شب احيا و شهادت ولاي متقيان نزديک مي شديم ،حاجي ديگر هيچ جا نمي رفت .با هيچ کس حتي با من صحبت نمي کرد .در اتاق در بسته مي ماند .خودش بود و خدايش .و انگار خانه پر مي شد از معنويت حاجي .خيلي دلم مي خواست او را ببنم که پشت در بسته چه مي کند .
چه حالي دارد .يک بار کار مهمي پيش آمد .دو دل بودم که به او بگويم يا نه ؟با لا خره در را باز کردم و گفتم :محمد آقا .
رو به قبله نشسته بود ،سر جانماز . مطمئن بودم ساعتها پيش نمازش را خوانده .زير لب ذکر مي گفت و اصلا مژه ني زد نگاهش به پنجره باز به سمت آسمان بود .باز صدا زدم و کارم را گفتم .نه يک بار نه دو بار نه سه بار .اما او اصلا متوجه حضور من نشد .حتي کمترين تکاني نخورد .در را بستم از حقارت دنيا گريه ام گرفت .از دست خود عصباني بودم .عهد کردم هرگز به هيچ بهانه اي خلوت او را به هم نزنم .
حاج محمد اهل امر به معروف و نهي از منکر بود،يعني هميشه سعي مي کرد ديگران را ارشاد و راهنمايي کند .
يادم مي ايد يک بار من خيلي راحت در يک مجلس مهماني شروع کردم به غيبت کسي .وقتي از مجلس بر گشتيم ،محمد گفت :ميداني که غيبت کردي .حالا بايد برويم در خانه شان و تو بگويي اين حرف ها را پشت سرش زدهاي .
گفتم :اينطور که ابرويم مي رود !
گفت :تو که از بنده خدا اين قدر مي ترسي و خجالت مي کشي ،چرا از خدا نمي ترسي .
اين حرفش باعث شد من ديگر نه غيبت کننده باشم نه شنونده غيبت .
به جلسات قرآن و احکام خيلي اهميت مي داد .هر جا جوان هايي را مي ديد که بي کار ايستاده اند ،ناراحت مي شد و حتما ترتيبي مي داد تا آنها جذب جلسات هفتگي شوند .جوان هاي محل را به همين ترتيب جذب و ازشاد مي کرد .کتاب خوانه کوچکي داشت که کتاب ها يش را در اختيار انان مي گذاشت تا بخوانند و به اين ترتيب رابطه خود را با آنها حفظ مي کرد .مثلا دعاي توسل هر شب سه شنبه خوانده مي شد .از اين همه ثوابي که مي برد راضي و خوشحال بودم ،اما غبطه هم مي خوردم که چرا من مثل او فعال نيستم .
يک بار او که ريزترين حالات من از ديدنش پنهان نبود ،پرسيد :چي شده ؟
خواستم موضوع را پنهان کنم .گفتم هيچي ،فقط کمي کسلم ...احساس بطالت مي کنم .
ناگهان بدون مقدمه گفت :چرا جلسه تشکيل نمي دهي ؟
با تعجب گفتم :چه جور جلسه اي ؟
گفت :به جاي صحبت و حرف زدن با همسايه ها ،جلسه دعا و قرآن بگذار تا هم خودت احساس بطالت نکني هم ثوابي ببري و ديگران را هم به عبادت واداري .
خيلي خوشحال شدم .فکر نمي کردم بتوانم من هم از اين کارها بکنم .رهنمود هايي داد که فرضا جلساتمان هماهنگ و منظم باشد و در آن در باره اصول دين و تاريخ اسلام و ...بحث کنيم ،و البته رکن اساسي اين جلسات قرآن باشد .به لطف خدا و با کمک او جلسه خواهران راه افتاد که هنوز هم ادامه دارد .
در ادامه همان بحث امر به معروف و نهي از منکر بايد عرض کنم که حاجي کانون تبليغ و نشر حجاب را راه انداخت .خيلي نگران تهاجم فرهنگي بود و عقيده داشت که يکي از راههاي سلطه دشمن بر کشور ما و خطري که براي انقلاب وجود دارد ،همين تهاجم فرهنگي است . افراد کانون از قشر خاصي نبودند ،سپاهي ،بسيجي ،افراد عادي .هر کس که مخلص انقلاب بود .اولين جلسه کانون در منزل ما بر گزار شد .محمد از کساني که ارزش ها و اعتقادات ما را به تمسخر مي گيرند ،متنفر بود و در اين جلسه با قاطعيت گفت :که بايد جلوي اين امر گرفته شود .همه نظرشان روي بر خورد فيزيکي بود ،اما حاج محمد گفت :که بايد از طريق معنوي و بر نامه هاي فرهنگي حجاب را جا بيندازيم .پلاکارد هايي در مورد حجاب تهيه کردند و آنها را در سطح شهر نسب کردند .همين طور گشت هايي را هم راه انداختند که رفتارهاي سوء را کنترل کنند .افراد آن به انتخاب حاجي از مومن ترين افراد سپاه بودند ،طوري که بدون وضو دنبال اين کار نمي رفتند .خيلي علاقمند و پي گير بودم که نتيجه کار چه خواهد شد .حاجي مي گفت دادستان انقلاب خيلي راضي است ،چون در سه ماه تابستان سال 64 با راه اندازي کانون ،منکرات به شدت کاهش يافت .طوري شد که حتي خود داد ستان هم با بچه ها ي گشت مي رفت وحاجي محمد مي گفت بايد مردم نسبت به نا محرم حساس و آگاه باشند ،يعني همان غيرتي را که نسبت به اقوام نزديک خود دارند ،نسبت به سايرين داشته باشند
.همين طور خواهران بايد نسبت به نامحرم حساس باشند و اين فرهنگ بايد جا بيفتد .خود حاجبي که مثال واقعي اين امر بود ،يعني نسبت به بر خورد من يا مادر يا خواهرش با نا محرم خيلي حساس بود .مي گفت صحبت و بر خورد با نامحرم انسان را قسي و قلب مي کند .يک بار قرار بود به ميهماني برويم .نمي دانستم در چه سطحي هستند .آنجا مرد و زن با هم نشسته بودند .وقتي نشستم متوجه دگر گون شدن حال حاجي شدم .رو به روي من دو مرد نشسته بودند .البته در مجلس زن هاي زيادي بودند .اما او حساسيت خود را داشت وقتي يکي از مردها بلند شد و رفت ،حاجي فورا سر جاي او نشست و به من اشاره کرد که برويم .
وقتي بر گشتيم محمد گفت ديگر نبايد به چنين مهماني هايي برويم .تا اين حد رعايت مي کرد و طبيعي بود چنين فرهنگي بين مردم جا بيفتد .
سال 63 بود و ما انتظار تولد اولين فرزندمان بوديم .شب آخر يکي دو ساعت قدم زديم و او صحبت کرد .در مورد اينده بچه که انشا الله سالم و صالح باشد .وقتي به بيمارستان رفتم ،رفته بود گوسفندي گرفته بود .مي گفت مستحب است گرفتن و ذبح گوسفند .
بعد از يکي دو ساعت بچه به دنيا آمد .مي گفتند اولين چيزي که پرسيد ،خبر سلامتي من و کودک بود و اصلا از جنسيت بچه سوال نکرد .بعد از تولد با دسته گلي بسيار زيبا وارد اتاق شد .تبريک گفت و پسرمان را بوسيد و همان جا نام علي را برا ي ش انتخاب کرد . شب بايد در بيمارستان مي ماندم .اصرار کردم که به خانه برود ،اما او گفت »لازم است خودم باشم .يک اتاق خصوصي گرفت که مزاحم ديگران نباشد .تا ساعت دو نيمه شب قدم زد و صحبت کرد .مدام هم مي پرسيد :خسته که نيستي ؟
من که از خدا مي خواستم برايم صحبت کند ،گفتم نه ،ادامه بده .
برايم قرآن خواند و خدا را شکر کرد که فرزندي سالم به دنيا آورده ام و دعا کرد که بتوانم مادر خوبي باشم .خيلي دوست داشت که علي روحاني شود . وصيت نامه ي جدايي براي او نوشته که از خط گرايي بپرهيزد و صراط مستقيم را انتخاب کند .به من مرتب سفارش مي کرد قبل از صبحانه سوره اي کوچک يا دو ايه از قرآن را بخوانم و در صورت علي فوت کنم که در قلب و روح علي اثر بگذارد و تاکيد مي کرد که در جلساتي که ممکن است خانمي ارايش کرده حضور داشته باشد نه خودم بروم نه علي را ببرم و مسائلي ريز بسياري که حتکما بايد همه را انجام مي دادم .يک بار به شوخي پرسيدم :پس مادرت اين طوري به شما رسيدگي کرده که اينقدر خوب و مومن بارآمده اي ؟تبسمي کرد و گفت :ما که خوب نيستيم ،اما اگر پيش خدا يک زره هم آبرو داريم ،ارثي است که از پدر و مادر به ارث رسيده است .
همان قدر که پدر و مادر محمد به او رسيده بودند و توجه داشتند ،او هم عاشق آنها بود .البته پدر ش پيش از ازدواج ما فوت کرده بود .حاجي با چه حسرتي از او ياد مي کرد .هيچ وقت پاهايش را دراز نمي کرد و قدمي جلوتر از مادر بر نمي داشت .يک بار مادرش مريض شد که ادامه بيماري قديمي اي بود که سال ها ناراحتش کرده بود .اتفاقا اين بيماري همزمان شد با امتحان بسيار مهمي که از طرف سپاه بر گزار مي شد و براي حاجي سر نوشت ساز بود .حاجي يک هفته مرخصي گرفته بود تا براي امتحان حسابي مطالعه کند .اما وقتي مادرش مريض شد ،در س و امتحان را کنار گذاشت .مرخصي گرفت و حدود يک ماه و نيم مرتب او را به بيمارستان مي برد و وقتي مادرش را بستري کردند ،همان جا ماند و کار هاي او را انجام داد .وقتي مادر را مرخص کردند ،ويلچري گرفت و مدام مادرش را به فضاي باز مي برد و مي گفت :اگر قرار است مادر من يک عمر بستري باشد من اجازه نمي دهم تو يا خواهر کاري براي او بکنيد .البته اگر عمرم کفاف بدهد .
در مدتي که مادرش مريض بود و به او رسيدگي مي کرد ،توجهش نسبت به من و علي چند برابر شده بود .حا لتي که انگار محبتش را چند برابر کرده بود .تا مبادا من حساس شوم .با اين که من واقعا از اين همه محبت او نسبت به مادرش لذت مي بردم .هميشه عادت داشت براي من و علي هديه بياورد .حالا هر جا که مي رفت يا به هر مناسبتي که بود .مخصوصا وقتي مادرش مريض بود .حاجي حس ششم قوي داشت آنقدر که گاهي او قات افکا ر ما را مي خواند .در مورد بيماري مادرش من خيلي نگران بودنم .مي ترسيدم از دست برود ،حتي احساس را به محمد گفتم اما او با اطمينان کامل گفت نه مادرم زنده مي ماند .
يک بار که به ماموريت رفته بود ،علي سخت مريض شد .ده روز تبش قطع نمي شد .او را سه چهار بار برديم دکتر ،اما فايده نداشت .نااميد گفتم :کاش حاجي اينجا بود .لااقل مي دانستم چرا بچه خوب نکمي شود .
همان شب زنگ زد .احوال پرسي کرد و گفت :چه خبر ؟
گفتم خبري نيست .
گفت علي مزيض است ؟
گفتم :يک کسالت جزيي داشت .الان خدا را شکر بهتر است .
گفت :من خواب ديده ام ،مي دانم که حالش بد است .سعي مي کنم زود بيايم و تو هم دست تنها نباشي .
بعضي وقتها فکر مي کنم حاجي يک نفر نبود ،چندين نفر بود .ابعاد وجودش خيلي وسيع بود .يعني به همه مي رسيد .
در اوج گرفتاري وقتي مثلا بعد از يک ماموريت چند ماه به خانه مي امد ،حتي اگر يکي دو روز بيشتر نبود ،به همه اقوام و دوستان سر مي زد .بعضي وقتهامن اعتراض مي کردم که يکي دو ماه نبودي حالا هم دو روز آمده اي ]نمي توانيم سير تورا ببينيم .مي گفت :سر زدن به اقوام واجب است .
چون دلسوز ديگران بود ،همه دوستش داشتند .يکي از دوستان فرزندي داشت که اگر غافل مي شدند به انحراف کشيده مي شد .پدرش با محمد صحبت کرد که اگر مي شود با پسرش نشست و بر خواست کند بلکه ار به راه صلاح بيايد .محمد رفت سراغ آن پسر و ديد که لباس هاي ناجوري پوشيده است به او مي گويد ما روايت و حديث داريم که بايد از بزرگان دين الگو بگيريم .مگر خودت ،لباس و فرهنگ خودت چه ايرادي دارد که از غرب زده ها الگو مي گيري ؟
بعد از چند جلسه صحبت ،آن جوان واقعا متحول شد و از مريد هاي سخت حاجي .از بچه هاي انقلابي و جبهه اي شد .نمي دانيد خانواده اش چقدر حاجي را دعا کردند.
هميشه کار ديگران را بر کار خود ش ترجيح مي داد .سال 63 مي خواستيم منزلمان را عوض کنيم .قرار بود خانه اي در شهرک طباطبايي بخريم .مقداري پول با سختي فراهم کرد .ماشيني را هم که از پدرش به ارث رسيده بود فروختيم و کمي هم ازاين طرف و آن طرف جور کرديم .يک شب کيکي از دوستانش آمد در خانه .حاج محمد رفت بيرون و بعد از نيم ساعت بر گشت و پول هل ا بر داشت و رفت وقتي امد ديدم دست خالي است .پرسيدم :پول ها کجاست ؟
گفت يکي از دوستان مشکل مالي داشت .کارش ضروري تر و مهم تر ار ما بود .
گفتم :اجر کاري که الان کردي ،چند برابر کمک هايي است که قبلا مي کردي .
حالا من مي شنوم و مي فهمم که چقدر به ديگران ،به فقرا ،به همسايه ها ي ناتوان کمک مي کرده و من بي خبر بوده ام اخيرا يکي مي گفت که با ماشين از مسافرت مي آمد ه که تصادف مي کند و شديدا زخمي مي شود .او را به يزد مي برند آن وقت من فکر مي کردم حاجي براي ماموريت اداري به يزد مي رود ،اما در واقع براي رسيدگي به دوستش رفته بوده است و بعد دو سه روز از او مراقبت مي کند و بعد به کرمان ميآورندش .هر شب هم به او سر مي زد و جوياي احوالش مي شد .وقتي از او پرسيدم :چي شده ؟نمي گفت چه کار کرده فقط مي گفت فلاني تصادف کرده و بستري است .
حاجي واقعا مثال همان شمعي است که مي سوزد و به اطرافيانش نور مي دهد .هيچ کس را نديدم که سر سوزني از او مکدر باشد و بد بگويد و بر عکس ،از دوستان و اقوام کسي نيست که خير حاجي به او نرسيده باشد .




 

همسر شهيد:
مانده بوديم که چگونه علي(فرزند شهيد) را از رفتن پدرش مطلع کنيم که چون شمعي در جمعمان نور بخشيد، خود سوخت و توصيه به سوختمان نمود.
راستش خواستيم سفر کربلا را بهانه کنيم اما خيلي زود زبان حال پدرت و همه کساني که مثل او به ديدار معشوق رفته بودند را بخاطر آورديم گويي صدايش در فضا مي پيچيد و ميگويد:
به پسرم دروغ نگوئيد، نگوئيد من به سفر رفته ام، نگوئيد من از سفر باز خواهم گشت، نگوئيد زيباترين هديه را برايش به ارمغان خواهم آورد به پسرم واقعيت را بگوئيد.
بگوئيد به خاطر آزادي تو هزاران خمپاره ي استعمار سينه پدرت را نشانه رفته و موشکهاي دشمن فرق پدرت را در شلمچه شکافته، اما هنوز ايمان پدرت در تمامي جبهه هاي نبرد مي جنگد.
بگذاريد قلب کوچک پسرم ترک بردارد و نفرت هميشگي از استعمار در آن ريشه دواند. بگذاريد پسرم بداند چرا عکس پدرش را بزرگ کرده اند، چرا مادرش ديگر نخواهد خنديد و چرا گونه هاي مادر بزرگش هميشه خيس است، چرا اطرافيان محبتي بيش از پيش به او دارند و چرا ديگر پدرش به خانه بر نمي گردد.
او مي خواست که تو دشمن را بشاسي، امپرياليسم را بشناسي، هر روز کنار ديوار اتاق بايستي قدت را اندازه بگيري، هر روز پوتين پدرت را امتحان کني، هر روز اسلحه اش را روغن کار کني و با قمقمه پدرت آب بخوري و منتظر روزي باشي که آنقدر بزرگ شوي و در راهي قدم برداري که در انتهاي آن پدرت با لبخندي غرور آفرين چشم انتظار ديدار حماسه توست.
پس علي جان، اکنون بايد به جاي ماشين کوکي، نارنجک را بياموزي، به جاي ترانه سرود مبارزه و بجاي زمزمه، فرياد، به جاي جغرافياي جهان تاريخ جهانخواران را بياموزي، تا خود تيشه اي گردي بر ريشه ابرقدرتها، چرا که معلمي بزرگ چون خميني عزيز، کلاس وسيعي همچون انقلاب اسلامي و الگويي ممتاز مانند پدرت داري و تخته سياهي به سفيدي خاک گرم جبهه هاي جنوب و غرب ايران اسلامي که وجب به وجب آن با خون سرخ شهيدان اسلام با شعار(خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار) تزئين يافته است.

 

بتول گرامي، خواهرشهيد:
برادرم محمد در سال 1341به دنيا آمد . پدر مان علي گرامي مردي خوش
چهره و متبسم و مذهبي بود .باآنکه سواد چنداني نداشت اهل مطالعه بود .به شعر علاقه زيادي داشت .يادم است شعري رااز آقاي جعفري حفظ
کردبود که مدام مي خواند:
شربت مردن به کام مرد تقوا تلخ نيست .
جامي از شهد وشکر بگرفتن و نوشيدن است.
اي که در خواب گراني اندکي بيدار شو.
کاين بدن راسالها زير زمين خوابيده است.
جعفري در دردها ودر مصيبت ها بجوش .
آري آري شرط پختن در جهان جوشيدن است.
وجود محمد، پدر را غرق غرور و شادي مي کرد ؛چرا که از همان کودکي بسيار با هوش ؛خوش برخورد و مذ هبي بود .ما اول در خيابان مهديه ساکن بوديم.خانه اي اجاره بود و چند خانواده با هم درآن زندگي مي کرديم .بچه هاي مختلف با رفتار هاي متفاوت آن جا بودند و روي هم اثر مي گذاشتند .يک بار که محمد بعد از مدرسه با يکي از همين بچه ها بيرون رفته بود ؛مادرم نگران بود که چه شده ؛چرا دير کرده ؟چند بار تا سر خيابان رفت و بعد هم تا مدرسه ؛اما خبري از محمد نبود .مادرم از نگراني به صورتش پنجه کشيد و گريه کرد .محمد نزديک غروب آمد .وقتي فهميد مادر چقدر عصباني است ،در جواب او که پرسيد: تا حالا کجا بودي ؟گفت: رفتم سينما .مادرم خيلي ناراحت شد. نه به خاطر اين که بي اجازه رفته و آنقدر دير کرده ؛بلکه به خاطر سينما رفتنش .چون دلش نمي خواست بچه اش آن فيلم هاي مبتذل را ببيند .ما خانواده مذهبي هستيم .هر سال ده شب روضه خواني داشتيم و ماه محرم پدرم جلسات زيارت عاشورا و قرائت قرآن داشت . حتي ما زمان شاه تلويزيون نداشتم ؛چون پدر و مادرم ابتذال آن را طاقت نمي آورند. براي همين مادر کتک مفصلي به محمد زد و از پدرم هم خواست که از آن خانه برويم ؛حالايا جايي را بخرد يا در خانه اي ديگر ساکن شويم .مادر عقيده داشت هر چقدر هم محمد پاک و مومن باشد ؛محيط روي او تاثير مي گذارد .آن وقت ها وضع مالي پدر زياد خوب نبود .روي وانتي قديمي که با دوستي شريک بود ؛کار مي کرد .مدتي طول کشيد تا توانست در شرکت سيمرغ کرمان به عنوان ناظر خريد استخدام شود و از نظر مادي استطاعت خريد خانه پيدا کند .ضمنا کشاورزي هم مي کرد که درآمدش بد نبود .خانه اي در خيابان
ابو حامد در کوچه دواز ده امام خريديم .خانه خيلي گود بود ؛طوري که وقتي باران مي آمد ,آب خانه رامي گرفت .هميشه کف اتاق ها خيس بود .براي همين ما روي تخت مي نشستيم .چند سال طول کشيد تا پدر توانست پولي فراهم کند و کف خانه رابالابياورد و اتاق هايي بسازد که از سطح زمين بالاتر باشد .اين خانه نه آب داشت نه برق .از چاه آب مي کشيديم يا از همسايه ها مي گرفتيم .با وجود اين همه سختي مادر هميشه خدا راشکر مي کرد که از اجاره نشيني راحت شديم و اختيار بچه هابه دست خودش افتاد .اولين کار مادر فرستادن محمد به کلاس قرآن بود .در مکتب خانه اي که کودکان زير دبستان راآموزش قرآن مي داد ؛منهم که سه ؛چهار سال از محمد کوچکتر بودم کنار او مي نشستم و قرآن را ياد مي گرفتم .پدر هم خيلي راضي بود .هر بار که از مکتب خانه مي آمديم ؛بايد کنار پدر مي نشستيم و آنچه راياد گرفته بوديم تکرار مي کرديم و خدامي داند پدر چقدر ذوق مي کرد و از پيشرفت ما چقدر راضي بود ؛بخصوص از محمد که با استعداد و علاقه اي که داشت پيش از دبستان قرائت قرآن را کامل ياد گرفت .بعد هم در کلاس هاي قرآن مسجد امام شرکت کرد.آن وقت شش يا هفت سالش بيشتر نبود ؛آنقدر که وقتي جلسات به تاريکي مي خورد مي ترسيد برود .به مادر مي گفت: سر کوچه بايست تا من به خيابان بروم .به خيابان که برسم ؛ديگر نمي ترسم . با دو چرخه مي رفت و چون کوچک بود ؛چرخ رابه کنار ديوار تکيه مي داد وروي پله اي مي ايستاد و به زحمت سوار مي شد . گاهي من کنار مادر مي ايستادم و دور شدن او را مي ديدم که چطور روي زين به چپ و راست مي شد تا پايش به رکاب برسد .تو کلاس هاي قرآن مباحثي مر بوط به احکام اسلام مطرح مي شد و محمد چون از کودکي حد اقل واجبات راياد گرفته بود ؛در آن جا خودي نشان داد و کتابي هم جايزه گرفت که آنرا به عنوان خمس به مسجد داد. به او گفتم :آخر هديه که خمس ندارد!! با حالتي که انگار دارد به من درس مي دهد ؛گفت: احتياط شر ط واجب است .پدر مادرم از خنده ريسه رفتند. اگر پول تو جيبي اش را پس انداز مي کرد ؛وقتي مي خواست آن راخرج کند ؛حتما خمس آن را مي داد .در مراسم عزاداري هم چند برابر سنش کار وتلاش مي کرد .همان طور که گفتم ؛در ايام محرم يا ايام فاطميه ما در منزلمان مراسم داشتيم .چادر امام حسين را از مسجد مي گرفتيم و در خانه تکيه راه مي انداختيم .محمد مثل پدرم عاشق امام حسين(ع) بود .وقتي مادر او را مي ديد که چطور ديگ به آن سنگيني رابلند مي کند ؛ مي گفت :مادر جان اين کار مرد هاست، کمرت درد مي گيرد . محمد هر بار مي خنديد و مي گفت :خدمت به امام حسين ،بچه و مرد نمي شناسد .موقع روضه صورتش ديدني بود .من هميشه گوشه چادر زنانه را کنار مي زدم تا ببينم محمد چکار مي کند .طوري اشک مي ريخت که هيچ کس باور نمي کرد که او چنان درکي از واقعه عاشورا دارد .
ما مراسم عاشورا را در روستاي بي بي حيات برگزار مي کرديم و ظهر عاشورا نذري آبگوشت مي داديم .محمد از روز تاسو عا کنا ربزرگتر ها فعاليت مي کرد ؛حتي شب تا صبح بيدار مي ماند تا نذري را حاضر کند و روز عاشورا موقع تقسيم غذا تا آخرين نفر را غذا نمي دادلب به غذا نمي زد .مي گفت: اين غذاي امام حسين است ؛اگر من بخورم و کس ديگري گرسنه از در برود ؛جواب امام حسين را چه بدهم ؟مادرم چنان قربان صدقه اش مي رفت که بايد مي ديديد .محمد از سنش بزرگتر نشان مي داد ؛مخصوصا که جثه اش درشت بود .
شايد براي همين هميشه با کساني دوست مي شد که از خودش چند سال بزرگتر بودند و هميشه همبازي هايي را انتخاب مي کرد که به سنش نمي خورد .وقتي بچه هاي همسن وسال او ماشين بازي و تفنگ بازي مي کردند ؛محمد واليبال بازي مي کرد و در جايي که آنها جرات پريدن از جوي را نداشتند ؛محمد از درخت هاي تنومند و بلند بالا مي رفت . چند بار از درخت افتاد و زخمي شد . خدا مي داند اگر به قول و قرار هايي که با مادر وپدر مي گذاشت ،عمل نمي کرد؛ چقدر بلا به سرش مي آمد .خدا راشکر که از پدر و مادرم حرف شنوي داشت و باآن سن کم با مادر مثل يک مرد بالغ رفتار مي کرد .او هميشه نگران مادر بود.
(مادر جان دستت راتو آب سرد نزن .اين قدر دو لا راست نشو . چيز هاي سنگين رابلند نکن و... ) پدر مريض بود و هيچ کدام از ما نمي دانستيم ؛چون هيچ وقت نمي گفت من مريضم .اما محمد دقيق به صورت او نگاه مي کرد و مي گفت : بابا جان ؛حال شما خوب نيست !! وقتي پدر انکار مي کرد ؛محمد مي گفت :رنگ و رويتان نشان مي دهد که حالتان خوب نيست .
به همن خاطر تيز بيني و فهميدگي اش بود که مادر او را سنگ صبور خود کرده بود .درد دلهايش پيش محمد بود و جالب اين که محمد نصيحت هايي مي کرد که واقعا به کار مادر مي آمد . پدر هم همين طور، زير فشار مشکلات تنها کسي که هميشه مشوق و پشتيبان او بود.پدر هميشه مي گفت : اين پسرم نيست ؛رفيقم است!! رفيق خودم!!
با دوستانش روابط خيلي خوبي داشت .هم او هواي آنها را داشت هم آنها او را خيلي دوست داشتند اما اگر پيش مي آمد که دوستي با پدر و مادرش تندي کند ؛محمد از او برمي گشت .وقتي آن دوست به آشتي اصرار مي کرد محمد مي گفت :
تو اگر احترام پدر ومادر را نداري ؛چطور مي خواهي احترام مرا که دوستت هستم ؛نگه داري ؟او ما را مثل خودش کرده بود .مدام به من سفارش مي کرد هواي مادر را داشته باشم ؛کمکش کنم و مبادا به او تندي کنم .به رضا هم که هفت هشت سال از او بزرگتر بود ؛خيلي رسيدگي مي کرد؛و او را وا مي داشت که از پدر حرف شنوي داشته باشد .يک بار خانه خاله ام بودم و به اصرار خاله قرار شد شب آنجا بمانم اما محمد ساعت هشت شب پدرم را از خواب بيدار کرده بود که پا شو برويم بتول رابياوريم .مي گفت :بدون تو خانه خالي است .
اما بدون خودش خانه چنان سوت و کور بود که همه بهانه گير مي شديم و بر پر و پاي هم مي پيچيديم ؛بس که محمد با سر وصدا و شلوغ بازي هايش خانه راپر نشاط مي کرد .

ناصرابوالحسني دوست وهمرزم شهيد:
من از دوران ابتدايي تا پايان دبيرستان با محمد يا همکلاس بودم يا در يک مدرسه بوديم .ما در مدرسه فردوسي در خيابان ابو حامد در س مي خوانديم .محمد از نظر جثه خيلي در شت بود ؛اما هيچ وقت از اين امتياز براي قلدور بازي و زور گويي استفاده نمي کرد .برعکس ؛تا يادم مي آيد از ضعيف تر ها دفاع مي کرد .به هر کدام از ما ستمي مي شد ؛مي رفتيم سراغ محمد و او هم درست مثل يک برادر بزرگتر از ما حمايت مي کرد .کلاس اول مبصر شد .هم درسش خوب بود هم هيکلش درشت بود هم مدير خوبي بود .هر کس بايک نگاه مي فهميد که محمد رئيس بچه هاست. مدتي درمدرسه تغذيه رايگان مي دادند و او مسئول تقسيم آن بود .
خودم بار ها ديدم که سهمش را به بچه هايي مي داد که از نظر مادي وضع خوبي نداشتند .اين کار را يواشکي انجام مي داد . وقتي مي گفتم : گرامي چرا غذايت رايواشکي دادي به فلاني ؟جواب مي داد :فضولي کار خوبي نيست .يواشکي هم نيست .خدا که مي بيند .
هميشه جواب آماده داشت .بين معلم ها به حاضر جوابي مشهور بود و اين که گرامي چند سال بزرگتر از سنش است.دبستان فردوسي به دليل نياز به تعميرات تعطيل شد و ما با محمد به دبستان جيحون رفتيم و کلاس پنجم راآنجا خوانديم .محمد جز به کشتي و واليبال به بازي ديگري علاقه نشان نمي داد .هر فرصتي گير مي آورد ؛يک نخ از يک ديوار به آن ديوار مي بست و مشغول واليبال مي شديم و البته هميشه همه ما بازنده بوديم ؛چون هر قدر بالامي پريديم حريف قد بلند او نمي شديم .موقع کشتي هم تا به خودمان مي آمديم ؛کله پا مي شديم و سر تا پا خاکي .قلدري اش هم شيرين بود طوري که بچه ها سر کشتي گرفتن با او سر و دست مي شکستند .دوران بلوغ محمد خيلي زود شروع شد .وقتي ما تو کوچه مشغول بازي بوديم محمد قرآن به دست پيش شيخ مهدي نمازيان مي رفت تا قرائتش را تکميل کند .وقتي ماتوي مدرسه دنبال توپ مي دويديم محمد ورزش باستاني مي کرد و در جايي که معلم ها گوش ما رامي پيچاندند، محمد در دفتر با معلم ها بحث و تبادل نظر مي کرد و اين مربوط به دوره راهنمايي است که ما دوباره به مدرسه فردوسي بر گشته بوديم .از بين معلم ها رابطه محمد با آقاي احمدي خيلي خوب بود. آقاي احمدي قد بلندي داشت و چهار شانه بود . خيلي ساده زندگي مي کرد .با دو چرخه قديمي به مدرسه مي آمد و به راحتي اعتراف مي کرد که همان يک دست لباس را دارد .معلم جغرافي بود اما در هر درسي که مي داد ؛بحث رابه خدا مي کشاند .او ابايي نداشت که از پليدي هاي رژيم شاه بگويد .مردي قانع، صالح و صبور بود. هميشه مي گفت: اعمال آدم است که اورا پيش خدا عزيز مي کند نه خانواده و نه مقام و ثروت.وقتي تغذيه رايگان را توزيع مي کردند ؛ آقاي احمدي به دفتر نمي رفت .مي گفت: اشکال شرعي دارد اين تغذيه مخصوص بچه هاست .ما معلم ها خوراک به اندازه کافي گير مي آوريم . همين هم براي بچه ها کم است.
آقاي احمدي تاثير زيادي روي محمد گذاشت . ما مي ديديم که چطور همدم او شده است و بيشتر اوقات رابا او مي گذراند .به نظر مي رسيد آقاي احمدي به راحتي به سوال هاي بي شمار محمد پاسخ مي داد .مخصوصا سوال هايي که در آن زمان سوال سياسي محسوب مي شد .محمد با دو سه تا از بچه ها صميمي بود و بخشي از عقايد و احساساتش رابا آنها در ميان مي گذاشت ؛يکي از آنها من بودم که به وضوح مي ديدم چطور دارد جذب حرکتي مي شود که مقدمه انقلاب بود . يک روز ديدم باآقاي احمدي پچ پچ مي کند و آقاي احمدي همان طور که به صحبت هاي او گوش مي دهد ؛هر چند لحظه يک بار اشاره مي کند يواش تر .بعد که از محمد پرسيدم در مورد چي صحبت مي کرديد :آهسته گفت: در مورد آقاي حجتي سوال کردم. پرسيدم: در باره آقاي حجتي ؟
گفت :همان که مبارزه را در کرمان هدايت مي کند .از آقاي احمدي پرسيدم کجا تبعيدش کردند ؟گفت: ايرانشهر .گفتم: محمد؟ برايت بد نشود !؟ از اين آقاي احمدي مطمئني! ؟او لبخندي زد که معني اش اطميناني بود که به آقاي احمدي داشت .
از همين دوران محمد وارد فعاليت هاي انقلابي شد .پدرش هم در جريان بود و نه تنها او را منع نکرد ؛بلکه مشوق و راهنماي او هم بود .اصولا مبارزه عليه رژيم در خانواده گرامي جا افتاده بود .پسر عمو يش عطا گرامي از طلبه هاي قم واز طرف ساواک تحت تعقيب بود .دختر عمويش که در رفسنجان دبير بود ؛به خاطر فعاليت هاي سياسي دستگير شده بود .وقتي خبر دستگيري او در خانواده گفته شد همه ناراحت بودند جز محمد .يادم نمي رود که مشتش را گره کرده بود و باغرور مي گفت :مي بيني؟يک زن در مقابل شاه و رژيمش استاده است .اوافتخار خانواده است .محمد آنقدر جسور بود که با آن که داشتن رساله امام جرم بود ؛در به در دنبال آن مي گشت و بالاخره هم گير آورد و قبل از سن تکليف مقلد امام شد .بعد از تعطيلي مدرسه که حدود ظهر بود محمد ما را وا داشت به مسجد امام برويم و نماز را به جماعت برگزار کنيم .مطمئنم که همه دوستان نزديک محمد از او نماز خواندن و وضو گرفتن وروزه گرفتن دادن خمس و زکات و ساير احکام را ياد گرفتند .يک سال تابستان دو تايي رفتيم سر کار .اوهر سال تابستان ها سر کار مي رفت و خرج تحصيلش رادر مي آورد .اودست داشت دست به زانوي خود بزند و بلند شود .با هم رفتيم تو شرکت سيمرغ مشغول شديم که جوجه و مرغ پرورش مي داد . بايد قفس مرغ درست مي کرديم و بادستگاهي مثل تپانچه منگنه روي قفسه ها مي زديم . اگر غافل مي شديم ناخنمان به قفس ها منگنه مي شد .آن موقع سيزده ساله بوديم .اتفاقا تابستان آن سال مصادف شده بود باماه مبارک رمضان .
محمد روزه مي گرفت وبه من هم توصيه مي کرد روزه بگيرم .خيلي مشکل بود .بايد 350 قفس را ظرف سه ياچهار ساعت مي ساختيم و گر نه از حقوق خبري نبود .از آسمان آتش مي باريد و محل کار ما هم وسيله خنک کننده نداشت .از شدت گرما و تشنگي سرمان رازير آب مي برديم اما فايده نداشت .يک روز به محمد گفتم :آخر به ماکه روزه واجب نيست .گفت :ياد تشنگي امام حسين بيفت تا تشنگي از يادت برود .مطمئن باش اين روزه اي که واجب نيست ؛ثوابش خيلي بيشتر است .
اگر تشويق او نبود ؛مطمئنم که من تمام ماه مبارک راروزه نمي گرفتم .
او مرا به ورزش باستاني کشاند .معتقد بود در ورزش باستاني جوانمردي اي وجود دارد که ورزش هاي ديگر از آن عاري است . مي گفت :همين که نام مولاي علي برده مي شود ؛اين ورزش مقدس مي شود .بيشتر به باشگاه عطايي مي رفتيم يا به باشگاه جهان .قاسم سليماني ؛زنگي آبادي ؛کار نما و....هم بودند .همين که زنگ مي زدند و اسم مو لا مي آمد ؛محمد با علاقه شروع مي کرد به ميل زدن و پنجه گرفتن و کباده زدن و اين همه براي آن بود تا با ورزش دادن جسم ؛روح وروانش را هم پرورش دهد و به آن حد از جواني برسد که مثل مولا فقرا رادر يابدو بي آنکه جز خدا بفهمد ؛دسترنجش را که حاصل ماه ها کار کردن بود ؛به همسايه فقيرشان ؛پيرمردي بي کس وکار ببخشد .بسياري از اين بخشش ها و جوانمردي ها پوشيده است و ما هم که رفيق شفيقش بوديم؛متوجه اين مسا له نمي شديم .
من فکر مي کنم فعاليت هاي انقلابي او خيلي وسيع تر از آن چيزي بود که ما اطلاع داشتيم واز دبيرستان شروع شد . ما هم کم کم وارد اين مسا ئل شديم ؛آن هم با تشويق و راهنمايي محمدکه از همان آغاز با مديريتش همه راجذب کرد و تحت نفوذ داشت .دبيرستان شريعتي (شاپور سابق)نزديک مسجد جامع بود و ما همچنان نمازمان رابه جماعت و در آنجا مي خوانديم .يک روز که نز ديک خانه شان صحبت مي کرديم ؛مردي با ظاهري مشکوک چند بار از کنار ما رد شد و هر بار هم تو چشم هاي محمد خيره نگاه مي کرد .محمد يک دفعه حرفش را قطع کرد و گفت :يک کار مهمي است که بايد انجام دهم و به سرعت به خانه رفت .بعد از ظهر که ديدمش ؛دليل عجله اش را پرسيدم .گفت :دختر عمويم را که گرفته اند ؛کتاب هايش را آوردم خانه خودمان .مي داني که همه خانواده تحت نظر ساواک هستند .مردي که صبح ديدم ؛به نظرم مشکوک آمد .رفتم کتاب هاي دختر عمويم را در باغچه خاک کردم که به دست سا واکي ها نيفتد!!
گفتم:بابا عجب سر نتر سي داري .حالا يکي دوتا از کتاب ها را بده بخوانيم ببينيم چي نوشته.گفت :به وقتش مي دهم . براي تو وبچه ها نقشه هايي دارم که حالتان را حسابي جا مي آورد .چند ماه بعد نقشه اش را به اجرا گذاشت که راه اندازي مخفيانه انجمن اسلامي محل بود که برنامه اش آموزش فشرده مسائل مذ هبي و ارائه اخبار سياسي بود .شبهاي دوشنبه جلسات قرآن داشتيم .محمد هر دو شنبه و چهار شنبه روزه مي گرفت تا به سفارش امام عمل کرده باشد .سعي مي کرد به کوچکترين نصيحت امام عمل کند .در اين جلسات کتاب هايي را با هم مي خوانديم که جرم محسوب مي شد ؛مثل کتب هاي آيت الله مطهري ؛شهيد دستغيب ؛کتاب هاي امام و غيره اوبه ما ياد داد که مرجع تقليد داشته باشيم و ما راتک تک مراجع تقليد زمان آشنا کرد و رساله شان را با هم مي خوانديم .بعد که با همه مراجع آشنا شديم ؛محمد اعلام کرد :مرجع تقليد من آقاي خميني است که داشتن رساله اش جرم است .پس صدايتان در نيايد که چنين کتابي را مي خوانيد يا مرجع تقليدتان اوست .ما را وادار مي کرد روزنامه و مجلات روز را بخوانيم و مطلب مهم آنها را در آوريم و به بحث بگذاريم که مثلا فلان وزير اگر اين کار راکرده ؛چه نيتي داشته يا اگر دولت شاه چنين حرکتي کرده کدام منظور سياسي را دنبال مي کرده است .فعاليت هاي انجمن اسلامي محل فقط به کلاس ها محدود نمي شد .قرار کوه هم مي گذاشتيم .صبح زود راه مي افتاديم و ظهر که از کوه پايين مي آمديم در دامنه کوه و طبيعت پاک آن مي نشستيم و بحث مي کرديم .بار اول پرسيد :چه برداشتي از کوه نوردي داريد ؟يکي گفت براي سلامتي خوب است ؛يکي گفت دوستي ها محکم مي شود ...هميشه آخرين کسي که نتيجه گيري مي کرد محمد بود .گفت :کوهنوردي شما رااستوار مي کند .در کوهنوردي اين را تجربه مي کنيم که اگر نتوانستيم بالا برويم و نيرو کم آورديم ؛يکي هست ؛دستي که دستمان را بگيرد و ما رابالا بکشد .اتحاد و دوستي و رفاقت به جاي خود ؛اما اين سخن از دعاي کميل که : خدايا من جز تو کسي را ندارم ؛مصداق پيدا مي کند .همين ياري رساندن به هم و اتحادي که بين ماست ؛دست خداست .اگر به جايي رسيدي که هيچ کمک کننده اي نبود ؛هر گز فراموش نکن که خدا هست و به تو کمک خواهد کرد .
محمد نه تنها خودش آلوده به فسادهاي زمان شاه نشد ؛بلکه ما راهم نجات داد .واقعا اگر او نبود معلوم نبود ما به چه راهي کشيده مي شديم .حتي شايد نماز خواندن راهم بلد نبوديم .او ارزش هاي واقعي را جلو چشم ما گذاشت .ديد خيلي خوبي داشت .گاهي ما از يکي خوشمان مي آمد که محمد با روشن بيني چهره واقعي او راتشخيص مي داد و بار ها به ما ثابت شد که درست مي گويد .مثلامعلم ادبياتي داشتيم به ظاهر فردي عاقل و دانشمند مي آمد و تو صحبت اصطلاحات آن چناني به کار مي برد و در آغاز ما راجذب کرده بود اما محمد مي گفت که اين آقا از وابستگان رژيم است .سر به سرش مي گذاشت و با بحث هاي پيچيده چنان او رادر موضع ضعف قرار مي داد که بعد از مدتي متوجه شديم که محمد درست گفته و او فردي سطحي و بي سواد است .محمد هر بار به نحوي کلاس او راتعطيل مي کرد . مثلادر زمستان بخاري را دستکاري مي کرد که يا دود مي کرد يا خاموش مي شد و کلاس تعطيل مي شد . محمد شناخت خيلي خوبي نسبت به افراد و مسائل روز داشت و اين حاصل مطالعه و تجربه اش بود .رشته ما رياضي بود و محمد با آن که خيلي به مهندسي علاقه داشت ؛اما اغلب کتاب هاي فلسفه؛ جامعه شناسي ؛ادبيات و عربي مي خواند که ربطي به رشته مهندسي نداشت .فکر مي کنم خط مطالعاتي اش را از پسر عمويش آقاي عطا گرامي و آقاي نيلي مي گرفت .آقاي نيلي در موسسه دانشکده فني و جز تشکل اسلامي دانشگاه بود و در هدايت انقلاب در کرمان نقش موثري داشت .
پسر عموي محمد در سال1357در قم خانه ي تيمي را اداره مي کرد که گارد شاهنشاهي به آنجا حمله مي کند و او فرار کرده به کرمان مي آيد و فعاليت ها رادر آن جا ادامه مي دهد .او در کار نوشتن اعلاميه ها يا گرفتن اعلاميه هاي امام و تکثير و توزيع آنها بود و اطلاعيه هاي بسياري از جمله اطلاعيه در باره اعتصاب غذاي زندانيان سياسي ؛اطلاعيه هاي زيادي با نام نهضت مجاهد ين شيعه ؛اطلاعيه در مورد سينما رکس آبادان ؛اطلاعيه در مورد نشريه صبح و...تکثير و توزيع مي کرد .اين دو نفر در ارائه کتاب به محمد و دادن خط سياسي و روشنگري هاي مذهبي و اجتمايي نقش مهمي داشتند و از وجود او هم در پيشبرد اهداف انقلابي شان استفاده مي کردند .محمد در کار توزيع نوار و اعلاميه و مسئول پخش آن ها در جيرفت و کهنوج و بم بود و مدام بين اين شهر ها سفر مي کرد .يک بار که مادرم از خانه آقاي گرامي که جلسه روضه بود ؛برمي گشت ؛گفت:معلوم نيست اين آقاي گرامي کدام طرفي است ؟پرسيدم :چطور مگر ؟
گفت :از يک طرف عکس آقاي خميني راروي تاقچه گذاشته اند ؛از يک طرف عکس شاه و فرح را به ديوار زده اند !!ديگر نگفتم که عکس امام را محمد گذاشته و عکس شاه فرح هم مصلحتي است .يک بار که محمد اعتراض کردم که :خجالت بکش .اين عکس ها چيه به ديوار زده اي ؟
يواشکي پشت آن ها رانشانم دادکه پر از اعلاميه هاي امام بود .من ماتم برد .
سال 1357که سال علني شدن انقلاب بود ؛ما سال سوم دبيرستان بوديم .محمد اولين کسي بود که تو تظاهرات شرکت کرد ؛تظاهراتي که پسر عمويش وآقاي نيلي از سردمداران آن بودند .يک بار که از تظاهرات بر مي گشتيم ؛يکي از همسايه هاي محمد ما را ديد و شروع کرد ما رانصيحت کردن که اين کارها خوب نيست و...ضمن صحبت هايش گفت :يک بار عکس شاه روي صفحه تلويزيون ظاهر شد ؛تا آمديم ببوسمش ؛برق رفت .محمد چنان عصباني شد که رنگ از روي ما پريد ؛چه برسد به آن همسايه .چند کلمه زير لب گفت ؛اما از چشمانش چنان آتشي مي باريد که از صد تا فحش و ناسزا بدتر بود ، اين در حالي بود که محمد فو ق العاده خود دار و مودب بود و ما در تمام آن سالها هيچ وقت نديدم عصباني شود و تندي کند ولي حرف همسايه براي او خيلي سنگين بود .همسايه خودش را جمع و جور کرد و بي هيچ حرفي رفت .اين راهم بگويم که او حداقل بيست سال از محمد بزرگتر بود .از آن روز ما فهميديم که اين رفيق خوش خلق و متبسم ما چه شخصيت قلدري دارد .وقتي فرمايش امام راکه فرمود: مدارس را به تعطيلي بکشانند ،او از انقلابيون فعال دانشگاه خط مي گرفت و با آن سر نترس و شجاعي که داشت ؛در کلاس صحبت کرد وگفت : بچه هاي کلاس بايد به جمع انقلابي ها بپيوندند و اولين کارشان تعطيل کردن کلاس باشد و ولوله اي راه انداخت که ديگر کلاس و درس معني نداشت .يک بار جمعي از تظاهر کنندگان را به مدرسه کشاند و آن ها شروع کردند در حياط مدرسه شعار دادن .مدير که طاغوتي بود ؛بر افروخته از دفتر بيرون آمد ؛اما محمد خم به ابرو نياورد و شروع کرد به گفتن مرگ بر شاه .مدير باشلاقي که هميشه همراهش بود ؛چند ضربه محکم به سر محمد زد ؛اما محمد حتي سر راخم نکرد و نمي دانم در نگاه محمد چه بود که مدير ديگر حتي يک کلمه هم حرف نزد و به سرعت به دفتر رفت واز آن به بعد اگر موردي پيش مي آمد ؛بچه هاي ديگر را دعوا مي کرد اما کاري به محمد نداشت .محمد هم بيدي نبود که به اين باد ها بلرزد ؛مسجد را مرکز مبارزه کرد .ما آن جا اعلاميه هاو پلاکارد ها رابراي تظاهرات آماده مي کرديم.
دستور خيلي از تظاهرات ها و اعتصاب ها هم از طريق مسجد بين مردم پخش مي شد .دستور تعطيلي هر چه سريع تر مدارس هم از همان جا صادر شد .اولين کلاسي که تعطيل شد ؛کلاس ما بود ؛بعد کلاس هاي ديگر و کل مدرسه به حالت تعطيل در آمد .بچه ها از مدرسه زدند بيرون .روز غريبي بود .ديگر نه ناظم و معلم ها جلو دار ما بودند نه حتي مدير با آن شلاقش .ما هم به جمع تظا هر کنندگان پيوستيم . خبر به مدرسه هاي اطراف رسيد و آنها هم انگار منتظر چنين واقعه اي بودند، از مدرسه ها ريختند بيرون و دسته جمعي تا فلکه مشتاق تظاهرات کرديم و بعد به بازار رفتيم .شور و شوق عجيبي بود و ما افتخار مي کرديم که تعطيلي مدارس کرمان از مدرسه ما و از وجود عزيزمحمد گرامي شروع شده است .
بعد از تعطيلي مدارس فعاليت ما گسترده تر شد .صبح تا ظهر در تظاهرات شرکت مي کرديم و ظهرتا شب در مسجد اعلاميه ها و پلاکارد مي نوشتيم و نوار امام تکثير مي کرديم و شب توزيع مي کرديم .24 مهر اوج مبارزات مردم کرمان بود .در آن روز مردم در اعتراض به سر کوب مبارزات مردم قم و يزد تظاهرات عظيمي راه انداختند و عده اي به مسجد جامع آمدند تا به سخنراني ها يي که عليه رژيم مي شد گوش بدهند . آن روز من رفتم دنبال محمد که دير کرده بود . علت را پرسيدم گفت : مادرم نگران است .مي گويد با اين وضع ناجور صلاح نيست به مسجد برويد. نمي گذاشت بيايم. مشکل راضي اش کردم.
از همان جا دلمان شور افتاد که نکند براي محمد اتفاقي بيفتد . وقتي به مسجد رسيديم،محمد وچند نفر از بچه ها به پشت بام رفتند . واز آنجا به هدايت مردم وشعار دادن پرداختند.ناگهان يک سري چماق دار و ساواکي به مسجد حمله کردند . من و يکي دو تا از بچه ها توانستيم به موقع فرار کنيم اما باقي در مسجد گير افتادند، از جمله محم، چون ساواکي ها درها را بسته بودند .چماق دار ها به جان مردم افتادند و حرمت مسجد را نگه نداشتند و آن را به آتش کشيدند.
محمد هم کتک مفصلي خورده بود .وقتي به هزار زحمت خودمان رابه داخل مسجد کشانديم ؛او را ديديم که با سر وروي خونين گوشه اي افتاده .او رااز مسجد بيرون برديم و سرش راشستيم و باند پيچي کرديم .خودش مي گفت :چيزي نيست ؛يک خراش جزيي است ؛اما رنگ و رويش پريده بود .مانده
بو ديم جواب مادرش را چه بدهيم .جلو خانه شان گفت :شما همين جا منتظر بمانيد ؛الان برمي گردم .
چند دقيقه ايستاديم ؛اما فکر کرديم باآن حالي که محمد دارد و ناراحتي مادرش ؛امکان ندارد امروز دوباره از خانه بيرون بيايد .راه افتاديم ،هنوز به سر کوچه نرسيده بوديم که صداي محمد راشنيديم :اي بي معرفت ها ؛اي رفقاي نيمه راه .ديديم لباس عوض کرده و آبي به سر و صورت زده و راه افتاده. گفتم:مي خواستيم استراحت کني .گفت :استراحت؟آنهم تو روزي که سالهل منتظر رسيدنش بودم .
محمد تو محل نشان شده بود .يک بار صداي جاويد شاه شنيديم و وقتي بيرون آمديم ؛ديديم چند ماشين و موتور سوار اطراف خانه محمد مي چرخند و شعار ضد انقلابي مي دهند .خدا خدا مي کرديم محمد بيرون نيايد ،چون با جسارتي که اوداشت ممکن بود در گير شود .همين طور هم شد .ناگهان در باز شد و محمد بيرون آمد. باآن قد بلند و هيکل ورزيده .دل تو دلمان نبود .رفتيم کمک .ضد انقلاب ها مقابل محمد صف کشيدند .گفتم الان است که تندي کند و فحش بدهد ،اما او خيلي خونسرد دستانش رابه کمر زد و گفت چيه ؟ضد انقلاب ها شروع کردند به شعار دادن ،اما محمد از جايش تکان نخورد و همان طور خونسرد آنها را نگاه کرد .کم کم صداي آنها پايين آمد و قطع شد و بعد همان طو ر که آمده بو دند رفتند .
آذر ماه بود که عده اي از مبارزان استان کرمان يا از زندان آزاد شدند يا از تبعيد بر گشتند .محمد پيشنهاد کرد که از آنها استقبال شود تا غربتي را که طي اين سالها کشيده اند ،از دلشان بيرون رود .قرار شد آنها رابه سالن اجتماع مدرسه دعوت کنيم تا برايمان سخنراني کنند .گروه سرود تعيين کرد و براي اولين بار سرود خميني اي امام را پيدا کرد و آن راتکثير کرد .بچه ها سه روز روي آن تمرين کردند .يکي از بچه ها مسئول پذيرايي بود .ديگري مسئول بلند گو .خودش هم دنبال دعوت از مبارزان و مردم و مسئولان رفت .آن اجتماع جزء اولين اجتماع هاي انقلاب آن موقع بود .مردم از ديدن مبارزان و شنيدن زجر ها و ناراحتي ها و شکنجه هايي که ديده بو دند ،به هيجان آمدند و عليه رژيم شاه شعار دادند .قبل از انقلاب دو سه جلسه اين چنيني در مدرسه برگزار کرديم که هر بار پر بار تر و شلوغ تر شد .مهمترين جلسه اي که محمد خيلي روي آن حساب مي کرد ،مر بوط به ورود امام از پاريس بود .اين جلسه استثنائا در مسجد جامع برگزار شد .محمد تلويزيوني فراهم کرد و در مسجد گذاشت تا مردم پخش مستقيم ورود امام راببينند .مسجد از حضور مردم لبريز شده بود و چنان شور و شوقي بين آنها بود که اشک به چشم مي آورد .محمد هم با حال ديگري خيره تلويزيون بود .نا گهان اعلام شد که امام نمي آيد .مروم فرياد زدند و اعتراض کردند .محمد چنان عصباني شد که پريد تلويزيون را خرد کند .بخصوص که بلافاصله عکس شاه را نشان دادند .وقتي او راگرفتيم و از مسجد بيرون آورديم ؛گفت: خيلي مي تر سم . چرا شما نمي دانيد. اگر امام به اين زودي نيا يد ،همه زحمت ها به هدر رفته ؛انقلاب چند سال به عقب مي افتد .روزي که امام آمد ،محمد چند رکعت نماز شکر خواند و از خوشي گريه کرد .چند روز پس از ورو د امام که حکومت نظامي اعلام شد و امام دستور دادند مردم به خيابانها بريزند و حکومت نظامي را بشکنند ،محمد گفت :امام با درا يتش حکومت نظامي را شکست تا خطر کودتا برطرف شود .انقلاب که پيروز شد ،محمد سفارش مي کرد که :بخشي از زندگي تحصيلي ما دررژيم گذشته بود .حالااين تحصيلات در نظام جمهوري اسلامي انجام مي گيرد .آن وقت ماموريت ما يک چيز بود حالا يک چيز ديگر است .قبل از انقلاب بايد کم کاري مي کرديم و خرابکاري ،حالا بايد درس بخوانيم تا بتوانيم به مملکت خدمت کنيم.چهارم رياضي بوديم .جدا از درس خواندن ،برنامه ها و فعاليت هاي غير درسي ما در دو جهت عمده بود .يکي خود سازي و تبليغ اسلام و ديگري مبارزه با گروهک ها و احزاب ملحد .اولين کاري که محمد کرد ،راه اندازي انجمن اسلامي مدرسه بود .او که شناخت عميق از تشکل هاي اسلامي داشت ،انجمن اسلامي را نه فقط براي ترويج فرهنگ اسلامي که براي بالابردن بنيه علمي ،فرهنگي و سياسي دانش آموزان پي ريزي کرد و با مديريتي که فقط از او بر مي آمد ،هر کس را براي کار بخصوصي انتخاب کر د .فعاليت هاي انجمن اسلامي متنوع ،چشمگير و جذاب بود .کارهايي مثل تهيه و انتشار روز نامه ديواري، کلاس هاي مباحثه و جلسات آموزش قرآن و احکام ؛کلاس هاي خط و نقاشي ،موسيقي سنتي و اصيل ايراني ،عربي،اخلاق، پرورش جسمي و تربيت بدني و جلسات سخنراني با حضور اساتيد و سخنوراني از دانشگاه ها و مراکز ديني و علمي ...
بعد از انقلاب مدارس جولانگاه گروهک ها شده بود ،چه منافقين چه گروهکها ديگرهمه دنبال پايگاه هاي محکم براي خود بو دند و جه جايي بهتر از مدارس .
بنا براين طبيعي بود که برخورد انجمن اسلامي با گروهکها خيلي تند باشد .ما مي خواستيم بچه ها رااز قيد نفوذ گروهکها خارج کنيم و خيلي طبيعي بو د که آنها مقا ومت و حتي مقابله کنند .ابتدا برخوردمان کاملا دفعي بود و آنها صفت فالانژبه ما مي دادند .فکر مي کنم سردمداران گرو هکها خيلي هم از اين حرکت ما خوششان مي آمد .چون موجب ايجاد حس ترحم بچه ها مي شد و آنها خود به خود به سمت مضروب که همان اعضاي گروهکهابودند ،جذب
مي شدند .طوري که مدت کوتاهي پس از باز گشايي مدارس از ششصد نفر دانش آموز حداقل نيمي از آنها جذب گروهکها شده بودند .توسط صد وسي نفر عضو فعال و شاخص که حتي بعضي از آنها به دليل فعاليت هاي خرابکارانه اعدام شدند .بخصوص فردي بود که يک دستش هم قطع شده بود و سر دسته منافقين بود و بسياري از بچه ها رازير نفوذ داشت .محمد که تيز هوش بود ،يک روز گفت :بااين وضع که پيش آمده ،فاتحه انجمن اسلامي خوانده است .فکر هايي کرده ام که اگر اجرا شود ،بساط اين منافقها و توده اي ها از مد رسه برچيده مي شود .بچه ها راجمع کرد وگفت :براي فردا گرد هم آيي داريم .هر کس را مي شناسيد ،دعوت کنيد .جلسه مان عمومي است .فرداي آنروز وقتي وارد جلسه شديم ،ديديم از همه گروه ها حضور دارند .منافق ها ،فدايي ها،کمونيست ها ،توده اي ها و...ما به محمد تندي کرديم که:اين ها کي هستند که دعوت کردي ؟اينها که بچه هاي انجمن نيستند .محمد تبسمي کرد وگفت :اين ها هم بچه هاي خوبي هستند .بگذار بمانند کارشان دارم .ما آن موقع فکر نمي کرديم که برخورد تند ما آنها رابدتر به دام گروهک ها مي اندازد .برخورد محمد کاملاجذبي بود .مي خواست در غالب فعاليت هاي انجمن اسلامي آنها را جذب کند ،براي همين اعلام کرد :مي خواهيم گروه هاي مختلف هنري از جمله موسيقي اصيل درست کنيم و فعاليت هاي ديگر مثل تئاتر ،نقاشي،شب شعر ،فعاليت هاي ورزشي و...اين فعاليت ها مخصوص گروه بخصوصي نيست .اگر چه انجمن اسلامي هدايت آن رابه عهده دارد .هر کس مي خواهد ،فردا براي ثبت نام بيايد .باورمان نمي شد .کارش خيلي موثر بود .کساني که نسبت به عملکرد انجمن اسلامي بي تفاوت بودند يا حتي موضع منفي داشتند ،براي ثبت نام مي آمدند . حتي کساني که انتظارش را نداشتيم .مي گفتند:در اين زمينه تخصص داريم و مي توانيم فعاليت کنيم و با چنان شور وشوقي کلاس هاي مختلف را راه انداختند که فعاليت هاي گروهک ها کاملانا کام ماند .منافقين نه مي توانستند بگويند مسلمان نيستيم ،چون بايد در جلسات انجمن شرکت مي کردند و نه مي توانستند بگويند مسلمان هستيم ،چون زير سوال مي رفتند .کمونيست ها هم وقتي جذب فعاليت هاي انجمن اسلامي مي شدند که محمد در کنار هر کلاس جلسات بحث و خداشناسي را برگزار مي کرد ،خود به خود به طريق حق هدايت مي شدند .وقتي روساي گروهک ها به موضع انفعالي رسيدند ،ديگر در مدرسه جايي نداشتند و به اين تر تيب دست ما در جذب و هدايت بچه ها باز تر شد .محمد براي کساني مثل توده اي ها و چپي ها فعاليت هاي جمعي مي گذاشت و منظور بخصوصي را دنبال مي کرد .مثلاآنها راهمراه بچه هاي انجمن اسلامي به کوهنوردي مي برد و ظهر که از کوه پايين مي آمديم ،کنار دامنه و قبل از ناهار نماز جماعت برگزار مي کرد و چپي ها راوادار مي کرد نماز بخوانند و در دعاي دست جمعي شرکت کنند .حال و هواي آن نماز در دامنه کوه چنان روي آنها تاثير مي گذاشت که ديگر محدوده اي براي اعضاي انجمن اسلامي وجود نداشت و همگي تبديل به بچه هاي مخلص انقلابي شده بودند .گروهک ها چند بار سعي کردند ضربه هايي به محمد وارد کنند .چه با برخورد فيزيکي چه از طريق فعاليت هاي سياسي.
يک بار سه راهي (وسيله انفجاري )روي پشت بام خانه شان انداختند که خشبختانه منفجر نشد .چند با به او حمله کردند ،اما مگر کسي حريف او مي شد ؟يک بار سالن مدرسه رابراي سخنراني دکتر پيمان آماده کردند .او در خط امام نبود و جوجلساتش با روند انقلاب اسلامي هماهنگ نبود .منافقين تبليقات وسيعي براي سخنراني اوبه راه انداختند و حتي پلاکارد بزرگي نوشتند و برسر در مدرسه زدند .محمد فوري پلاکارد را پايين کشيد و براي منافقين پيغام فرستاد که اگر فردا دکتر پيمان سخنراني کند خودتان مي دانيد .آنها هم مي دانستند که حريف محمد و بچه ها نمي شوند .يک بار هم بدون اجازه دفتر و هماهنگي با انجمن اسلامي نمايشگاهي در سالن اجتماعات مدرسه بر پا کردند .عکس و پوستر و کتاب گذاشتند تا بچه ها راجذب کنند . اما ما به رهبري محمد شبانه به سالن اجتماعات رفتيم و وسايلشان را بر داشتيم و خلاصه بند و بساطشان رابه هم ريختيم و کلي هم خنديديم که صبح قيا فه شان چه ديدني مي شود .فالانژها ،فالانژيست ها از دهانشان نمي افتاد و باچه حرصي هم مي گفتند و ما به امر محمد فقط به آنها مي خنديدم .انجمن اسلامي مد رسه ما الگوي مدارس ديگر شده بود ،هم از نظر فعاليت هم در نحو برخورد با گروهک ها .آنها هم سعي مي کردند از بر خوردتند با گروهک ها پر هيز کنند و با بر خورد صحيح آنها را به راه راست هدايت کنند .محمد هميشه سفارش مي کرد و حتي مجبورمان مي کرد کتاب هاي منا فقين و چپي ها و ساير گروهک ها را بخوانيم .عقيده داشت که بايد اطلاعاتمان را وسعت ببخشيم و با اطلاع کامل از بينش گروهک ها آنها رابه بحث و جدل بکشانيم و با منطق هدايتشان کنيم .در بحث کردن هيچ کس حريف او نبود ،از بس که اطلاعاتش زياد بود .اغلب بچه هايي که بعدا عضو دائم و فعال و مخلص انجمن اسلامي شدند از طريق همين بحث هاي محمد جذب شدند .يادم هست دو سفارش مهم به ما کرد :يکي اين که درس بخوانيم تا بتوانيم وارد دانشکاه شويم تا دانشگاه ها را از وجود گرو هک ها پاک کنيم .سفارش ديگر اطا عت از امام بود .امام دو سه نصيحت کرده بودند که نماز شب بخوانيد و روز هاي دو شنبه و پنج شنبه را روزه بگيريد .اين فر مايش امام تکيه کلام محمد بود .
سال 1358 محمد از طريق رابطهايي که در قم و مرا کز ديني داشت ،ترتيب يک ملاقات خصوصي ؛ تحت عنوان ملاقات اتحاديه انجمن اسلامي دانش آموزان با امام را داد .در انجمن اسلامي صحبت بود که دست خالي به ديدار امام نرويم .قرار شد گزارشي از وضعيت استان کرمان و فعاليت هاي مردم شهر قبل از انقلاب و بعد از انقلاب تهيه کنيم . محمد همه کارش روي حساب بود .تيم هايي تشکيل داد تا هر تيم پيرامون يک موضوع خاص تحقيق کند .براي بچه ها کارت شناسايي تهيه کرديم با مهر و عکس و کارمان راکاملا قانوني پيش برديم .بچه ها در شهر پخش شدند و در مورد داد گاه هاي انقلاب ،ضد انقلاب ،مسائل شهري ،گروهک ها و...اطلاعات کسب کنند که حاصلش يک گزارش صد صفحه اي شد .پيش از حرکت ،به مسجد امام رفتيم و با امام جماعت آقاي حجتي صحبت کر ديم .آن موقع بحث انتخابات مجلس خبرگان بود .محمد از آقاي حجتي خواست اگر پيغامي براب امام دارد ،بفرمايد تا ما حامل آن باشيم .ايشان هم گفتند :از طرف خودم و اهالي کرمان به امام سلام برسانيد و تقاضاي رهنمود کنيد .
با دو دستگاه اتوبوس به قم رفتيم .در راه محمد چنان شور و حالي ايجاد مي کرد که واقعا متوجه طول مسير نشديم .مقابل بيت امام مهمان سرايي بود که با نان و پنير و چاي شيرين از ملاقات کننده ها پذيرايي مي کر دند و عجيب مزه داد .محمد رفت دنبال کار ملاقات ،اما وقتي بر گشت ،چهره اش گرفته بود !پرسيدم :چي شده ؟گفت: مي گويند وقت امام پر است و قرار ملاقات عمومي گذاشته اند .ما متعرض شديم که اين همه راه آمده ايم براي ملاقات خصوصي .محمد گفت :ناراحت نباشيد .درستش مي کنم .رفت تا کار ملاقات خصوصي راجور کند و ما راهم وا داشت پشت در بيت امام تجمع کنيم و شعار بدهيم که ما منتظر امام هستيم و تکبير بفرستيم و صلوات. حفاظت بيت امام رويمان آب ريختند تا اولا گرما زده نشويم و ثا نيا دست از شعار دادن برداريم و متفرق شويم .بالاخره محمد آمد .گل از گلش شکفته بود .فهميدم کار خودش را کرده .از در ورودي کوچکي وارد اتاقي شديم و دور تا دور نشستيم .امام آمدند و گوشه اي نشستند .بچه ها که اختيار از دست داده بودند ،رفتند دست مبارک امام را بوسيدند .هر کس مي رفت ؛همان جا کنار امام مي نشست .طوري که همگي گرد امام نشستيم و حتي زانوي بچه ها به زانوي امام مي خورد .امام توسط ما دانش آموزان براي مردم کرمان پيغام فرستادند :به مردم کر مان سلام برسانيد و بگوييد که انتخابات مجلس خبرگان انتخابات حساسي است و افرادي که براي مجلس انتخاب مي شوند بايد اسلامي و مقيد به اسلام باشند .
يکي از بچه ها پرسيد : نماينده شما در کرمان کيست ؟
امام گفتند :چه کسي نماز جمعه رابرپا مي کند ؟جواب داديم :آقاي حجتي .امام فرمودند :نماينده من همين آقاي حجتي است .ما گزارش عملکرد کرمان راهم به دفتر امام داديم که با استقبال رو برو شد .در بازگشت احساس غرور مي کر ديم ،چرا که ما دانش آموزان حامل پيام امام براي مردم کرمان بوديم و همگي دعا گوي مسبب اين ملاقات ،محمد گرامي،همان طور که گفتم ،نيت ما اين بود که پس از مدرسه به دانشگاه برويم تا به عنوان نيروي متخصص به عنوان ياري کننده نظام باشيم و از طرفي اجازه ندهيم گروهکها يا بچه سرمايه دار ها دانشگاه را در اختيار بگيرند . براي همين شروع کرديم به درس خواندن اما مواجه شديم با انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاه ها .ما چند نفر بوديم که همچنان دوستيمان را بعد از پايان دبيرستان حفظ کرديم .کساني مثل محمد و علي مظفري فر ،مجيد نامجو و خود من.مي خواستيم هر جور شده به انقلاب خدمت کنيم .امام فرمان جهاد سازندگي دادند و محمد هم به ما فرمان داد که بايد حرف امام را اطاعت و براي جهاد سازند گي اقدام کنيم .اول به بافت رفتيم و بعد به روستاي رابر .شديم موسس جهاد سازندگي رابر .چند دانشجوي تهراني مسئول جهاد بودند و ما راراهنمايي و هدايت کردند .اتاقي در مدرسه اي گرفتيم . غذايمان را خودمان مي پختيم ،لباسمان را خودمان مي شستيم و خلاصه کار هاي شخصي با خودمان بود .در يک روستا حمام مي ساختيم در يکي ديگر مدرسه و طي يک ماه و نيم هر دو را به پايان رسانديم .با چنان شور وهيجاني کار مي کرديم که اهالي روستا همه به شوق آمده بودند و کمکمان مي کردند .شده بوديم عمله درست و حسابي ،بيل ميزديم،فرغون مي برديم ،شن مالي مي کرديم و..
کار هاي سنگين هم مال محمد بود که زور و بازوي بيشتري داشت .استامبلي را روي دوش مي گذاشت و از تخته بالا و پايين مي رفت .فر غون آجر را حمل مي کرد و لباس ها رامي شست . البته وقتي نوبتش بود اما هيچ وقت آشپزي را به او نمي سپرديم ،چون درآن صورت بايد گرسنه مي مانديم .بنايي آمده بود به ما کمک کند .مي گفت: خجالت مي کشم به دانشجوي رشته مهندسي بگويم آجر نيمه بده .خيلي تحت تاثير 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : گرامي , محمد ,
بازدید : 146
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
«محمد جواد باهنر»، در سال 1312 در شهر« كرمان» متولد شد. دومين فرزند خانواده بود و غير از ايشان هشت خواهر و برادر ديگر هم بودند. محله ايشان معروف به «محلة شهر» از محله‌هاي بسيار قديمي و مخروبة شهر« كرمان» به شمار مي‌رفت. پدرش، پيشه‌ور ساده‌اي بود. زندگي بسيار محقرانه‌اي داشت، مغازه كوچكي در سرگذر، كه از اين راه امرار معاش مي‌كرد.
در پنج سالگي به مكتب خانه‌اي سپرده شد كه نزديك منزلشان بود، چون اولاً در آن ايام مدارس چندان زيادي نبود، اگر هم بود، خانواده‌هاي امثال خانواده‌ ايشان به آن دسترسي نداشتند. در مكتبخانه بانوي متدينه‌اي بود كه قرآن را نزد ايشان خواند.
در همان خانه، نزد ايشان خواندن و نوشتن و درسهاي معمول آن روز را فرا گرفت. با راهنمايي حجت‌الاسلام« حقيقي »به مدرسة‌« معصوميه كرمان» راه يافت. از آن به بعد، درسهاي رسمي ايشان درس طلبگي بود. مدرسة‌ «معصوميه »عد از سالها بسته بودن در دوره‌ رضاخان، بعد از شهريور 20 باز شده و چند نفر طلبه جمع‌آوري كرده بود. بعد از گذشت دو سه سال، ايشان نيز همراه چند نفر از دوستان خود وارد اين مدرسه شد، تحصيلات جديد به صورت متفرقه و داوطلبانه انجام مي شد. در سال 1332 كه 20 ساله شده بود، توانست ضمن ادامة‌ تحصيلات ديني، به گرفتن مدرک پنجم علمي قديم موفق شود. تا آن سال، درس را تا حدود سطح رسانده بود. در اوايل مهرماه 1332 به «قم »عزيمت نمود. وضع مالي خانواده‌ طوري بود كه به هيچ وجه، قادر به پرداخت مخارج تحصيلي ايشان نبودند، ايشان از شهريه محدودي كه آيه‌الله« بروجردي» در آن زمان مي‌دادند (23 تومان درماه)، زندگي مي‌كردند. البته بعد از مدتي 50 تومان هم از حوزة علميه« كرمان» به آنجا حواله مي‌شد. اودراين باره مي فرمايد: سال اول اقامتم در «قم»، در مدرسة فيضيه سكونت داشتم و توانستم «كفايه و مكاسب» را خدمت چند تن از استادان آن روز، مرحوم آقاي «مجاهدي» و آقاي «سلطاني» و ديگران، تمام كنم. از سال 1333 به درس خارج رفتم، اساتيد ما در درس خارج، عمدتاً رهبر بزرگوارمان« آيه‌الله العظمي امام خميني» بودند كه ما اولين درس خارج درس فقه و درس اصول را از محضر ايشان استفاده كرديم و تا سال 1341 ، يعني بيش از 7 سال، در خدمت ايشان بوديم، در مدت دو سال محضر درس ايشان را درك كردم. هنوز هم بسياري از يادداشت‌هاي درس آن روز به عنوان يادگار، ذخيره علمي خوبي براي ما باقي مانده است. همچنين، در درس مرحوم آيه‌الله بروجردي كه درس فقهي بود، حاضر مي‌شديم. با اينكه به خاطر مرجعيت ايشان و گستردگي درس، از نظر شاگردان، كلاس صورت خاصي پيدا كرده بود، ولي تا پايان سال 1340 كه سال فوت ايشان بود، درس ايشان را ادامه داديم. استاد ديگر ما، علامه طباطبايي بود كه درس فلسفة «اسفار» را مدت شش سال در خدمت ايشان خوانديم، از درس تفسير ايشان نيز استفاده كرديم. يادم هست، اولين روزهايي كه درس تفسير را شروع كردند، ابتدا درس مي‌گفتند، سپس مطالب در جمع طلاب مورد بحث قرار مي‌گرفت. بعد از رفع اشكالات، درس را مي‌نوشتند كه بعدها به صورت «الميزان»، دورة تفسير عالي درآمد. ما از ابتداي سورة‌ بقره به بعد در محضر ايشان بوديم و من يادداشت‌هاي فراواني دارم كه خاطرة پرباري از آن دوران مي‌باشد. در آن دوران، درس امام پر شور بود، چون ايشان عمدتاً به تربيت طلاب مي‌پرداختند و معروف بود، طلبه‌هايي كه مي‌خواهند بيشتر درس بخوانند و اهل فكر و تحقيق و كار هستند، در درس ايشان شركت مي‌كنند. و امروز، عمدة كساني كه به صورت علماي جوان شهرها يا ائمة جمعه يا افراد شوراي عالي قضايي، فقهاي شوراي نگهبان و مسئولان روحاني و بنام مملكت و تعداد متنابهي از نمايندگان مجلس كه سنشان مقداري بالاتر است (و) به انقلاب خدمت مي‌كنند، همه، شاگردان آن روز امام هستند. ما بهترين خاطرات علمي و تحصيلي خود را از دوران 9 ساله‌اي كه در قم بوديم، داريم.
در اولين سال ورودم به قم (سال 1333 )، كلاس دوازدهم را به طور متفرقه امتحان دادم و ديپلم كامل گرفتم و بعد از مدتي در دانشكدة‌ «الهيات» به ادامة‌ تحصيلات دانشگاهي پرداختم، ولي چون درسهاي الهيات براي ما تازگي نداشت، ما اصولاً به تحصيلات قم ادامه مي‌داديم و هفته‌اي يكي دو بار در بعضي از دروس كه لازم بود، به تهران مي‌آمديم و شركت مي‌كرديم. حدود سال 1337 بود كه دورة‌ ليسانس دانشگاه را تمام كردم، بعد از مدتي كه در قم مشغول بودم، توانستم دوره ‌دكتري را هم ادامه دهم. همچنين، يك دورة‌ فوق‌ليسانس امور تربيتي را در دانشكده «ادبيات» تهران گذراندم. ما همه علاقه‌مند بوديم كه حوزة‌ قم، از نظر نوع مطالعات و مسايل طرح شده و همچنين، از نظر تحقيقات علمي، فكري و فلسفي تحرك جديد داشته باشد كه خوشبختانه اين نهضت از چند سال قبل شروع شده بود. اولين جهش اين حركت، از طرفي توسط امام و از طرف ديگر، توسط علامه طباطبايي و شاگردانشان آقايان بهشتي، مشكيني و ديگران بود. ما نيز به لحاظ اقتضاي سنمان، در دوره‌هاي دوم درس اين اساتيد بزرگ شركت كرديم و تقريباً، بعد از شش سال كه از آغاز اين حركت مي‌گذشت، به اين جريان پيوستم. نهضت تاليف و تحقيق و ترجمه و كارهاي مطبوعاتي تازه شكل مي‌گرفت و ما به كمك چند نفر از دوستان، از جمله آقاي «هاشمي رفسنجاني» و آقاي« مهدوي‌كرماني» و عده‌اي ديگر از دوستان، مكتب تشيع را به راه انداختيم و از سال 1336 سالنامه و بعدها فصلنامه منتشر كرديم كه بعد از انتشار هفتمين سالنامه آن را توقيف كردند و نكته جالب اينجا بود كه آن روزها تيراژ كتابها بين 1000 الي 3000 بود، ولي وقتي ما اولين سالنامه را اعلام كرديم و قبوض مربوطه را فروختيم،(چون بودجه نداشتيم، از طريق فروش قبوض درصدد تهيه مخارج چاپ سالنامه شديم) و مردم در هر صورت مقالات و نويسندگان را مشاهده كردند، به قدري استقبال شد كه مجبور شديم 10000 نسخة‌ چاپ كنيم، و باز تقاضا به قدري زياد شد كه مجدداً 50000 نسخه ديگر منتشر كرديم. در آن روزاين تيراژ بسيار جالب و شايد واقعاً، بي‌نظير و به هر حال، جريان تازه‌اي بود.
در كنار اين فعاليت، طبق عادتي كه طلاب آن روز داشتند، ما هم به منبر مي‌رفتيم و سخنراني مي‌كرديم. خاطرم هست، اولين بار كه سال 37 13توقيف شدم، مقارن با سالي بود كه دولت ايران، اسرائيل را برسميت شناخته بود. در« آبادان»، در منبري سخنراني مي‌كردم كه شديداً به اين مسأله حمله كردم كه توسط شهرباني« آبادان» دستگير شدم، اين اولين برخورد من با رژيم بود. آن روزها هنوز مسألة دستگيري روحاني بسيار نادر بود.
در سال 1341 به «تهران» آمدم، چون در آن روزها، صحبت از اين بود كه نماينده‌اي از حوزة علمية« قم» براي تبليغات اسلامي به كشور ژاپن برود و بنده را پيشنهاد كرده بودند، به اين منظور به« تهران» آمدم تا مقدمات كار را فراهم كنم. لازم بود كه يك دوره زبان انگليسي كه زبان دوم آن‌ها بود، ببينم. منتهي اين سفر به علت مشكلاتي كه پيش آمد، به تاخير افتاد و به آغاز مبارزات روحانيت به رهبري امام بزرگوارمان در اواخر سال 1341 منتهي شد. يعني 6 الي 7 ماه از سكونت من در «تهران» گذشته بود كه مبارزه آغاز شد. بهتر ديدم كه در ايران بمانم و در جريان مبارزه همكاري كنم.
سال 1342كه اوج مبارزات بود و واقعة‌ خرداد در همان سال اتفاق افتاد، ما از آن تعداد روحانيوني بوديم كه از« قم »اعزام شدند به شهرهاي مختلف، تا محرم آن سال را به محرم حركت و قيام تبديل كنيم. من مامور شدم كه به همدان بروم. دستور اين بود كه از روز ششم ماه محرم، سخنراني‌ها اوج بيشتري پيدا كند و مبارزه شدت گيرد، چون گفته بودند كه نگذاريد جلسات پرجمعيت شوند. اگر بخواهيد از اوايل شروع كنيد، قبل از اينكه مردم اجتماع كنند، شما را دستگير خواهيم كرد. از روز ششم بود كه سخنراني‌ها اوج گرفت. ظاهراً روز هفتم بود كه ما دستگير شديم. هنوز حوادث 15 خرداد پيش نيامده بود كه مردم اجتماع كردند و ما آزاد شديم. و مجدداً به سخنراني‌هايي كه داشتيم ادامه داديم. تا روز 12 محرم آن سال، همه جا اين مسأله اوج گرفته بود وما به شدت تحت تعقيب بوديم كه دوستان ما را مخفيانه به تهران فرستادند و در آنجا دستگير نشديم.
در پايان سال 1342 كه مصادف با سالگرد مدرسه فيضيه بود. (چون فروردين سال 1342، رژيم به مدرسة فيضية حمله كرد كه مصادف بود با روز ولادت امام جعفر صادق (ع)، طبعاً بيستم اسفند سال 1342 كه روز وفات امام صادق(ع) بود، سالگرد حادثة مدرسة‌ فيضيه نيز مي‌شد.) به همين مناسبت، در بازار تهران در مسجد جامع سخنراني برگزار كرده بودند و من مسئول اجراي سخنراني آنجا بودم. طي سه شب كه سخنراني انجام مي‌شد، اجتماع عظيمي گرد هم آمده بود كه در آن سالها، در نوع خود بسيار جالب بود. شب سوم، پليس زيادي به اتفاق سرهنگ طاهري معدوم كه مسئول دستگيري من بود، به آنجا آمدند و بعد از دستگيري، مرا به زندان قزل‌قلعه انتقال دادند.
مسألة دومي كه برايم پيش آمد، ادامة تحصيلات دانشگاهي بود و در دو رشته كه قبلاً گفتم و ديگري خدمات فرهنگي، كه دوستان روي آن تاكيد فراواني داشتند. ابتدا آيه‌الله دكتر« بهشتي» به آموزش وپرورش راه يافته بودند و سربندهاي كار را در اختيار داشتند. همچنين، آقاي دكتر «غفوري» در آنجا مشغول بودند. در حدود 7 الي 8 ماه گذشته بود كه اين مسأله به من نيز ارجاع شد و در جريان كار قرار گرفتم. قرار شد براي برنامه‌ريزي تعليمات ديني و نوشتن كتاب‌هاي ديني، به طور جدي كار كنيم. از اولين سالهايي كه وارد آموزش‌وپرورش شدم با مشكلات فراواني روبه‌رو بودم. دوستان مقدمات را فراهم كردند و من توانستم در قسمت برنامه‌ريزي راه پيدا كنم.جالب بود كه ما در اين فرصت توانستيم از بخش‌هاي كوتاهي كه در اول ابتدايي به عنوان مسائل ديني بايستي وارد شود تا آخرين سالهاي تحصيلي دبيرستان، كتب‌ تعليمات ديني بنويسيم. همينطور، براي دوره‌هاي تربيت معلم و ديگر رشته‌هاي تحصيلي كه وجود داشت. اين از فرصتهاي جالبي بود براي ما و تاريخچة مفصلي دارد كه حاكي از درگيري‌هايي است كه در اين رابطه با دستگاه داشتيم. ولي به ياري خدا موفق شديم مطالب كتاب‌ها و خود كتاب‌ها را بدون كوچكترين دخالت دستگاه، بنويسيم. مطالب آن كتاب‌ها حتي در بعضي از حوزه‌هاي مبارزاتي مخفي آن روز، به عنوان مطالب آموزشي، تعليم داده مي‌شد. مطالبي را كه در دوره دبيرستان و راهنمايي گنجانده بوديم، نسبتاً تحرك خوبي داشت.
در سالهاي 1355 و1356 رژيم ديگر احساس كرده بود كه مطالب كتابها چيست و لذا سخت جلوگيري مي‌كرد و كتاب‌ها را براي سانسور و تجديد نظر به مراكز خود مي‌فرستاد. كتاب‌هاي تجديدنظر شده را كه مي‌توانستيم، بدست مي آورديم و مي‌ديديم حدود 60 درصد از مطالبي را كه در اول و دوم راهنمايي نوشته بوديم، خط كشيده و در حاشيه اظهارنظرهايي كرده بودند. معلوم بود كه برايشان ناگوار بود و از آن سال تصميم گرفتند كه از اين كتابها جلوگيري كنند، منتهي در معذورات اجتماعي قرار گرفته بودند و دنبال مولف جديد مي‌گشتند كه به جاي ما بگذارند. مؤلفي كه بتواند دلخواه آن‌ها بنويسد. چنين مولفي هم يا نبود و اگر بود، جامعه آنرا نمي‌پذيرفت. چون مدت‌ها بود كه معلمين با كتاب‌هاي ما آشنا شده بودند و مي‌گفتند زمينه بسيار خوبي به ما داده‌ايد. ما اگر مي‌خواستيم عليه رژيم صحبت كنيم، در هيچ يك از كتاب‌ها ممكن نبود. شما سرنخي به ما داده‌ايد و ما مي‌توانيم بحث‌هاي خودمان را بكنيم. ساواك نيز تلاش مي‌كرد كه كتاب‌هاي ديگري نوشته و حتي با بعضي از نويسندگان اوقافي آن روز، قرار گذاشته بود. ما هم، مخصوصاً آن‌ها را مي‌ديديم و به صورتي آن‌ها را از اين كار منصرف مي‌كرديم. در ضمن معلمين و مردم را در جريان مي‌گذاشتيم كه اگر احياناً خواستند كار جديدي بكنند، آگاه باشند و مقاومت كنند. در هر حال، آن سال با شيوه‌هاي خاصي توانستيم جلوي اين كار را بگيريم. آن‌ها نيز چاپ اين كتاب‌ها را تا آخرين روزي كه فرصت داشتند، به عقب انداختند. ولي ديگر نمي‌توانستند در برابر افكار عمومي مقاومت كنند. بالاخره، در سال 1356 كه آغاز مبارزه وسيع بود، مجبور شدند تسليم شوند. ما هنوز هم نسخه‌هايي كه آن‌ها سانسور كرده و دور مطالبي که خط كشيده‌اند و مشخص است كه از سه كانال مرور و رد شد تا مطالب حذف شود، به عنوان يادگار نگه داشته‌ايم و لذا، همة ‌آن‌ها را داريم تا روشن شود كه رژيم درباره كتاب‌هاي ما چگونه فكر مي‌كرد.
لازم به تذكر بود، چون بعضي‌ها اين سئوال را مي‌كنند كه شما چطور در آن موقع اين كتاب‌ها را نوشته‌ايد؟ آيا نوعي همكاري بود؟! پاسخ ما اين است كه همة‌ مطالب آن كتاب‌ها هست و ما براي كساني كه در سرتاسر اين كتاب‌ها كلمه‌اي پيدا كنند كه حتي غيرمستقيم دستگاه را تاييد كند، جايزه مي‌دهيم. بالعكس، صدها مورد پيدا خواهند كرد كه به صورت فشرده و مستقيم، اصطلاح طاغوت و توحيد را كه نفي استكبار و استبداد و استعمار را در بردارد وبه كار برده شد. در اين كتاب‌ها آيات فراواني از جهاد و لزوم كارزار در برابر ظلم و بي‌عدالتي آورده شده است. بقيه را در همين كتاب‌هاي درسي به عنوان ضرورت مبارزة‌ مخفي و حفظ نيروها از دستبرد دشمن و ضربه‌ كاري زدن به دشمن، مطرح كرديم. تاريخ ائمه را از آن قسمت‌هاي مبارزاتي و انقلابي و درگيري‌هايي كه با خلفا داشته‌اند، بيان كرديم. مسائل اقتصادي كه در اين كتب آورديم، دربارة ملي‌كردن صنايع و بسياري از منابع طبيعي. و همچنين، براي از بين بردن بسياري از زمينه‌هاي سرمايه‌داري و استثماري، پيشنهادهايي كرديم. مسائل انفال به خوبي در آن كتب تبيين شده كه ثروتهاي عمومي، مبارزه با تبعيض، ظلمها و طاغوتها و استبدادها چيست. به همين دليل، بعضي مدعي هستند كه مقداري از روشن‌بيني نسل جوان و نوجوان ما به خاطر خواندن اين نوع مسائل بود كه در كتاب‌هاي ديني مطرح شده است، كه فكر مي‌كنم، ادعاي صحيحي باشد.
در هر حال، اين هم فرصتي بود براي ما و جالب اينكه از ظرفي از سال 1350 سخنراني‌هاي ما ممنوع شده بود، و در عين حال كتاب‌هاي درسي مي‌نوشتيم. از سخنراني ما جلوگيري مي‌كردند و ما به عنوان كلاس تربيت معلم ، به بهانة اينكه فقط درس مي‌دهيم و معلمي بيش نيستيم، در اجتماع معلمين شركت و براي آن‌ها صحبت مي‌كرديم. قبل از اينكه سخنراني‌هاي ما ممنوع شود (قبل از سال 50 ) سخنراني‌هاي ما عمدتاً در انجمن اسلامي پزشكان و مهندسين آن روز بود. مسجد هدايت، مسجد مرحوم آيه‌الله طالقاني پاتوق ما بود. حدود سه سال ماه‌هاي رمضان را در آنجا صحبت مي‌كرديم. شبهاي جمعه زيادي در آنجا برنامه داشتيم. مسجدالجواد، تقريباً، با همكاري ما تاسيس شد و ما در جريان مقدمات كار بوديم و در به راه انداختن آنجا از نظر برنامه‌ها با ما مشورت مي‌كردند و بالاخره حسينيه ارشاد كه مدت‌ها در آنجا برنامه داشتيم. ابتدا كه به تهران آمدم، با هيات موتلفه آشنا شدم. همانطور كه مي‌دانيد آن‌ها مبارزات تندي عليه رژيم داشتند و تقريباً، پديدة همان انقلاب اسلاميمان بودند. بعدها در رابطه با مسألة منصور عده‌اي از ايشان دستگير شدند.
وقتي ما به تهران آمديم، با راهنمايي آقاي بهشتي به عنوان كسي كه در حوزه‌ها و كانون‌ها آموزش مي‌دهد، وارد شديم. يادم هست كه بحث‌هايي كه مرحوم شهيد مطهري تهيه كرده بود، به عنوان درس‌هاي آموزشي در كانون‌هاي مخفي استفاده مي‌كرديم و بحث‌هايي هم خودمان تهيه مي‌كرديم و بدين ترتيب، با برادران همكاري داشتيم. بعد از ترور منصور، عده‌اي از سران آن‌ها (هيات موتلفه) دستگير شدند. ما نيز فكري به نظرمان رسيد، و آن اين بود كه يك تشكيلات نيمه علني درست كنيم. چون نمي‌توانستيم علناً ادامه دهيم و از طرفي، پراكنده شدن عده زيادي از افراد مبارز ومتعهد درست نبود. تشكيلات علني به راه انداختيم كه يك پوشش اجتماعي داشت به نام بنياد رفاه تعاوني اسلامي كه ظاهراً كارهاي امدادي مي‌كرد، از جمله تشكيل صندوق قرض‌الحسنه و مدرسه. اما در باطن جمع مي‌شدند و كارهاي مخفي انجام مي‌گرفت. يادم هست در همان جريان برادرمان رجايي را به عنوان يكي از رابط‌هايي كه بايستي رهبري كند، به بعضي از كانون‌ها معرفي كردم كه ايشان با اسم مستعار (اميدوار) در آن جلسات شركت كند. هيچ كس ايشان را نمي‌شناخت كه كيست و نام واقعيش چيست كه در آن جلسات تعليم مي‌دهد.
مدرسه« رفاه »را نيز به دنبال همان مسأله از نظر كارهاي علني به وجود آورديم. البته همانطور كه مي‌دانيد آقاي «بهشتي»، آقاي« رفسنجاني» و عده ديگري از آقايان و دوستان در اين جريان همكاري مي‌كردند.
مسألة‌ ديگر، تشكيل مراكزي از قبيل «كانون توحيد» بود كه در تاسيس اين مركز همكاري داشتيم. طرح ساختمان آنجا را مهندس موسوي دادند، چون رشته اصلي ايشان بود و جالب اينكه در برابرخدمت عظيمي كه انجام دادند پولي دريافت نكردند. كاملاً مشخص بودكه برادران با هدف‌هاي ديگري مشغول كار هستند و مي‌خواهند كانوني درست شود. اين كانون، كانون علمي و تبليغي بسيار جالبي شد. يكي ديگر از همكاريهايي كه داشتيم، دفتر نشر فرهنگ اسلامي بود كه در تهران كارهاي مطبوعاتي مي‌كرد و هنوز هم ادامه دارد و تا به حال 200 الي 300 كتاب منتشر کرده است و هر ساله ميليون‌ها نسخه كتاب‌هاي مفيد را منتشر مي‌كند و چند سال آخر قبل از پيروزي انقلاب، تقريباً پناه‌گاهي شده بود براي كساني كه مراجعه مي‌كردند و مي‌خواستند كتاب‌هاي اسلامي مفيد بخوانند.در سال 1352، ظاهراً تحت مراقبت شديد بوديم. همانطور كه مي‌دانيد آن سالها، سالهاي پر وحشتي بودند. غالباً افرادي كه به نحوي مبارزه مي‌كردند، تحت نظر بودند. دستگيري‌هاي بسيار عجيبي بود. به اين ترتيب كه بعد از دستگيري، چند روز نگه مي‌داشتند و گاهي در بيابان‌ها و گاهي در گوشه شهرها رها مي‌كردند. يك جريان خانوادگي براي من پيش آمد، خواهري داشتم كه نزد ما زندگي مي‌كرد. او را دستگير كردند. عمدتاً منظورشان از دستگيري ايشان اين بود كه روابط ما را بپرسند كه ما با چه گروه‌هايي ارتباط داريم و چه جلساتي در منزل‌ ما تشكيل مي‌شود و چه مسائلي را تعقيب مي‌كنيم. بعد در همان رابطه، به منزل ما ريختند و آنجا را بازبيني كردند و چند روزي هم در كميته بوديم. اين دومين دستگيري من بود. البته آن مسأله حدود يكسال ادامه داشت و بعد ظاهراً تمام شد. ولي كلاً تحت مراقبت بودم. مكرر به مراكز ساواك احضار مي‌شدم. در سال 1356 و 1357، مجدداً سه دفعه دستگير شدم. يكبار در شيراز، موقعي كه حكومت نظامي و سخنراني‌ها ممنوع بود و ما براي سخنراني در دانشگاه شركت كرديم. روز بعد هم که سخنراني انجام شد، هنگام بازگشت راه‌ها را بستند كه با لباس مبدل به نحوي وارد دانشگاه شدم و در اجتماع عده زيادي از دانشجويان و اساتيد كه شركت داشتند، صحبت كردم. هنگام بازگشت در هواپيما بازداشت شدم و بعد از چند روز مرا به تهران منتقل كردند. مجدداً در همان حوادث، دوباره دستگير شدم، ولي همانطور كه مي‌دانيد، آن سال‌ها چندان طولي نكشيد.
يكبار در ماه رمضان دستگير شدم، ماه رمضان سال آخر بود. در درياي نو اجتماعي كرده بوديم. عده‌اي از علما و روحانيون مبارز جمع شده بودند و براي تظاهرات و راهپيمايي‌ها برنامه‌ريزي مي‌كردند. در حدود 30 نفر بوديم. به وسيلة دستگاه كشف شد و آنجا را محاصره كردند. بعضي‌ از ما در بين راه و بعضي ديگر را در داخل منزل دستگير كرده بودند. من و آقاي آيه‌الله موسوي اردبيلي در خيابان دستگير شديم. بعد از دستگيري ما را به زندان بردند، ولي مدت كوتاهي آنجا بوديم. اين، خلاصة مسائلي بود كه تا قبل از پيروزي انقلاب داشتيم ،البته لازم است به دو نكته هم اشاره كنم، يكي عضويت شوراي انقلاب بود كه در جريان هستيد و ديگري فراهم‌كردن مقدمات تاسيس «حزب جمهوري اسلامي»، كه در همان سال 1357 بود و من نيز همكاري داشتم. آخرين مسئوليتي كه از طرف امام قبل از پيروزي انقلاب به من داده شد، اين بود كه ابلاغ فرمودند كميتة تنظيم اعتصابات را تشكيل دهيم. هدف از تشكيل اين كميته، دامن‌زدن به اعتصابات بود. ولي مواردي را كه مثل گندم و ساير لوازم ضروري زندگي بود، بايد تنظيم مي‌كرديم كه اين ماموريت براي من بسيار خاطره‌انگيز بود.
قبل از پيروزي انقلاب، در همه جا اعتصابات دامن زده مي‌شد و ما در جريان مسائل بوديم تا انقلاب به پيروزي رسيد. باز يادداشتي از امام داشتم كه قرار شد گروهي را براي تنظيم امور مدارس تشكيل دهيم. چون مدارس بايد بعد از پيروزي انقلاب باز مي‌شدند و ما نگران بوديم كه چطور خواهد شد. آيا خواهيم توانست مدارس را به راحتي باز وادار به فعاليت كنيم؟ وقتي اين مسأله را با امام در ميان گذاشتيم، ايشان دستور فرمودند كه گروهي براي تنظيم امور مدارس تشكيل شود. برادراني را دعوت كرديم و به سرعت سازماندهي كرده و توانسيتم حدود 1000 نفر از خواهران و برادران را براي اين امر آماده كنيم. روز افتتاح مدارس، در تهران پخش شدند تا رهنمودهايي بدهند و مراقبت كنند. اين امر نيز به خوبي برگزار شد و ادامه همين جريان بود كه برادرمان آقاي رجائي كه جزو همان چند نفري بودند كه مسئول سازماندهي تنظيم امور مدارس شده بودند، وقتي اولين وزير، آقاي دكتر شكوهي از طرف دولت موقت براي آموزش‌وپرورش انتخاب شد، آقاي رجائي و چند نفر ديگر در همين وزارتخانه به عنوان مشاوراني بودند كه نقش بسيار فعالي را در سازماندهي جديد وزارت آموزش‌وپرورش به عهده داشتند.
شهيد «]باهن»ر پس از پيروزي انقلاب در مسئووليت‌هاي عضويت در شوراي انقلاب، تنظيم مدارس، نهضت سوادآموزي، نمايندگي مردم« كرمان» در مجلس خبرگان، نمايندگي شوراي انقلاب در وزارت آموزش‌وپرورش، نمايندگي مردم« تهران» در مجلس شوراي اسلامي و وزارت آموزش وپرورش در كابينه شهيد« رجايي» به نحو شايسته‌اي انجام وظيفه كرد و بالاخره پس از انتخاب به عنوان نخست‌وزير توسط شهيد« رجايي» طولي نكشيد كه اين دو يار ديرين و دو مبارز صديق در هشتمين روز از شهريورماه 1360 با انفجار بمبي توسط عامل سازمان تروريستي منافقين در آتش عشق الهي سوختند.
منبع: پايگاه اطلاع رساني دولت عشق
 
 
 
 

خاطرات
 
دکتر ناصر باهنر فرزند شهيد باهنر:
در مورد زندگي فرهنگي پدرم، موردي كه قابل ذكر است و خودم هم تا حدودي در جريان آن بودم، مسئله تأليف كتب ديني براي مقاطع، ابتدايي تا انتهاي دوره‌ي تربيت معلم و حتي كتب مربوط به دانشگاههاست. كه آن كار عظيم، يكي از مهمترين عوامل بيداركننده نسل جوان و آماده‌سازي‌شان براي حضور در صحنه‌هاي پرشكوه انقلاب اسلامي بود. پدرم به همراه شهيد مظلوم بهشتي و بعضي ديگر از همكارانشان وارد آموزش و پرورش شدند. به اين نيت كه يك كار زيربنايي انجام دهند و يك تحول اساسي در فرهنگ جامعه ايران به وجود بياورند. رژيم سابق در اساسي ابتدا متوجه اين نيت نبود و لذا به ايشان و همكارانشان اجازه داد كه براي كليه مقاطع تحصيلي كتابهايي را تأليف كنند كه به قول پدرم، آن كار به مدت 13 سال طول كشيد.

من خاطرم هست كه ايشان مرتب در حال گفتگو، بحث، مطالعه و تحقيق بودند، جلسات مختلفي داشتند، من گهگاهي همراهشان به اداره تحقيقات مي‌رفتم و مي‌ديدم كه ايشان براي اينكه كتب موردنظر در بهترين كيفيت باشند چه مباحث طولاني با صاحب‌نظران فن داشتند. اگر كسي يك مرور كلي به فهرست كتب منتشره در آن زمان داشته باشد يا خودش در آن روزگار كتابها را مطالعه كرده باشد به خوبي به ارزش كار آن شهيد پي خواهد برد. به جرات مي‌توان گفت آن كتابها نقش تعيين كننده‌اي در آشنايي نسل جوان با معارف اسلام ناب محمدي(ص) داشته‌اند چرا كه قبل از آن كتب ديني بگونه‌اي بود كه نه تنها معارف اصيل اسلام را مطرح نمي‌كرد بلكه در صدد تحريف آنها هم بود. اين فعاليت از حدود سالهاي 1344 ، 1345 تا سال 1357 به طور مستمر ادامه داشت و تا سال 1360 هم آن كتابها در مدارس و دانشگاهها تدريس مي‌شد.
خاطرم هست در سال 57 ايشان يك روز مرا صدا زدند و گفتند: «ناصر، بيا يك چيز جالب نشانت بدهم»، وقتي من خدمتشان رفتم يك كتاب ديني در دستشان ديدم كه بخش اعظم آن را با خط قرمز علامت‌گذاري كرده بودند. پدرم گفت: «اين كتاب را خط‌كشي شده حذف شود، اجازه انتشار كتاب را مي‌دهد»، من تفسير آيات و احاديث بود خط كشيده بودند. آنها تازه متوجه شده بودند كه حتي در گزينش آيات و احاديث هم نكاتي مدنظر پدرم بوده است. آيات بيشتر مربوط به جهاد، قتال، مبارزه با طاغوت، امر به معروف و نهي از منكر بود، البته به فضل خداوند پيروزي انقلاب اسلامي آن نيست شوم و تهديد جدي را از بين برد.

فعاليت‌هاي ديگر فرهنگي‌شان تأسيس مدارس گوناگون بود. ايشان با داشتن تحصيلات عاليه، بدون هيچگونه ابايي دست به تأسيس مدارس در مقاطع گوناگون زدند. اين مدارس بعدها توسعه يافتند و به صورت موسسات فرهنگي درآمدند. كه از جمله آنها مي‌توان به موسسه فرهنگي رفاه، كانون توحيد، مدرسه مفيد اشاره كرد. كه ايشان بر اجراي كار موسسات مذكور نيز نظارت مستقيم داشتند

كار مهم ديگري كه ايشان انجام دادند تأسيس يك انتشارات بزرگ جهت چاپ كتابهاي ديني بود به نام دفتر نشر فرهنگ اسلامي. كه هم‌اكنون اين موسسه به صورت گسترده و فعال مشغول فعاليت است و كتابهاي اسلامي و تربيتي مختلفي را به چاپ مي‌رساند.

ضمن آنكه پدرم در مقاطع گوناگون آموزشي، تدريس مي‌كردند. حتي در دانشگاهها خاطرم هست كه جلسات متعددي با دانشجويان داشتند و هرگاه از دانشگاههاي مختلف كشور از ايشان براي سخنراني دعوت مي‌كردند با روي باز مي‌پذيرفتند. بيشترين كساني كه دور ايشان جمع مي‌شدند و مراوده داشتند دانشجويان و نسل جوان بودند و حتي مسائل شخصي‌شان را نيز با پدرم مطرح مي‌كردند. خاطرم هست مقام معظم رهبري حضرت آيت‌الله خامنه‌اي در مورد پدرم فرمودند: شهيد باهنر از جمله افرادي است كه شخصيت ايشان ناشناخته باقي مانده است

فعاليت‌هاي فرهنگي ايشان پس از انقلاب، ادامه فعاليت‌هاي قبلي‌شان بود. مي‌توان به جرات گفت قسمت عمده عمر پدرم معطوف به فعاليت‌هاي فرهنگي بود. اگر نگاه كنيد، مي‌بينيد كه پس از انقلاب ايشان در سمتهاي معاون وزير آموزش و پرورش، وزارت آموزش و پرورش تا دوران نخست‌وزيري همچنان در زمينه تاليف كتب و نظارت بر تاليف كتب فعال بودند يكي از مهمترين كارهاي پدرم كه از ابتكارات ايشان و شهيد رجايي بود، تاسيس نهاد امور تربيتي در وزارت آموزش و پرورش بود خودشان در اين باره گفتند: «بعد از انقلاب بنا بر ضرورتي كه در اصلاح سيستم اداري و اجرايي كشور ملاحظه مي‌كرديم. در كار وزارتخانه‌ها و سازمانهاي مختلف اجرايي و اداري، نهادهاي انقلابي را بوجود آورديم. في‌المثل در كنار ارتش، سپاه پاسداران به وجود آمد يا در كنار وزارتخانه‌هايي مانند نيرو، راه و ترابري و پست و تلگراف، جهاد بوجود آمد. برمبناي احساس اين ضرورت و اينكه نمي‌شد نهادي در كنار آموزش و پرورش ايجاد كرد (البته مقوله‌ي نهضت سوادآموزي، جداي از اين بحث است چرا كه نهضت نيز، يك نهاد جهادي است) ما در دل وزارت آموزش و پرورش نهادي به وجود آورديم به نام «نهاد امور تربيتي» كه هدف از ايجاد آن، تزريق ايده و تفكر اسلامي و انقلابي در پيكره آموزش و پرورش بود تا از اين طريق نيروهاي مومن و مخلص جهت خدمت به نظام آموزشي كشور تربيت شوند»، پدرم براي ايجاد و ارشاد اين نهاد تلاش فوق‌العاده‌اي به همراه شهيد رجايي به خرج دادند.
آقاي هاشمي رفسنجاني جمله‌اي دارند در مورد پدرم كه جالب است ايشان فرمودند: ناشناخته‌ترين و مظلوم‌ترين شخصيت انقلاب، شهيد باهنر بود. من از نزديك شاهد زحمات و فعاليت‌هاي ايشان بودم و دليل اينكه بسياري از خدماتش ناشناخته مانده است اين است كه او كمتر حرف مي‌زد و بيشتر عمل مي‌كرد. از جمله فعاليت‌هاي پس از انقلاب ايشان، يكي هم حضور فعال در ستاد انقلاب فرهنگي بود، چرا كه پس از امروز اثرات آن مجاهدتها و ايثارگريها را به وضوح مي‌بينيم.

تا آن زمان كه پدرم وارد دانشگاه شد، كمتر كسي از روحانيون وارد دانشگاه شده بود كه هم در امور مربوط به حوزه آشنايي داشته باشد و هم با سبك و روش‌هاي معمول دانشگاهي، در زمان پدرم بود كه ايشان، شهيد بهشتي، شهيد مفتح يعني عده‌اي كه در حوزه‌ها تا مدارج بالاي علمي تحصيل كرده بودند و به حدود اجتهاد رسيده بودند تصميم گرفتند كه وارد دانشگاهها شوند و در رشته‌هاي مختلف به تحصيل بپردازند. آشنايي روحانيون با دانشگاه موجب شد كساني كه در دانشگاهها علاقمند به اسلام و معارف ديني بودند به سمت اين شخصيتها جلب بشوند و پدرم و دوستانش موفق شدند با جذب علاقمندان دانشگاهها به سمت حوزه‌ها زمينه نزديكي روحيه حوزوي به دانشجويي را فراهم كنند كه اين نزديكي بركت زيادي داشت و وحدت حوزه و دانشگاه باعث شد كه اينان به عنوان يكي از اساسي‌ترين و موثرترين نيروهاي ضد رژيم پهلوي وارد معركه مبارزه قهرآميز عليه رژيم شوند. پس از پيروزي انقلاب نيز خوشبختانه اين پيوند مستحكم‌تر شد و امروز شاهد بركات و اثرات اين پيوند مقدس هستيم
 

 





آثار باقي مانده از شهيد

 

 

خلاصه كتاب سيري در عقايد و اخلاق اسلامي
كتاب سيري در عقايد و اخلاق اسلامي از بخش‌هايي چون ريشة پيدايش دين، اصول اعتقادي و پايه‌هاي جهان‌بيني، اخلاق اسلامي تشكيل شده است كه هركدام از اينها از ريزبخش‌هايي تشكيل شده است كه موضوع مشترك اينها اخلاق اسلامي مي‌باشد. در اين كتاب سعي شده مطالب را از راه عقل هم مورد بررسي قرار دهند.
ناشر: دفتر نشر فرهنگ اسلامي
چاپ اول: 1374
تعداد: 5000 جلد


خلاصه كتاب انسان و خودسازي
در اين كتاب بيشتر از مباحث ديگر، مبحث‌هاي اخلاقي جلوه مي‌كند. در شروع اين كتاب شهيد دكتر محمدجواد باهنر بيشتر به تعريف انسان و رابطه‌ي آن با موجودات ديگر مي‌پردازد. بعد از اين به ارزش‌ها و معيارهاي اخلاقي و نيكو مي‌پردازند تا هدف انسان در خودسازي معلوم شود و سپس به راه‌هاي خودسازي اشاره مي‌كنند. اين كتاب با قلم حجه‌الاسلام والمسليمن هاشمي رفسنجاني به چاپ رسيده است.
ناشر: دفتر نشر فرهنگ اسلامي
تعداد: 5000 جلد
چاپ اول: 1370


خلاصه كتاب درس‌هايي از اسلام براي نوجوانان
در اين كتاب درس‌هايي اخلاقي و اجتماعي از اسلام براي نوجوانان داده شده است. در اين كتاب به مسائلي نظير سرگذشت پيامبران، سرگذشت امامان شيعه، عدالت، حق محرومان، خصلت‌هاي پسنديده و ناپسند و ... اشاره شده است.
ناشر: نشر تربيت
تأليف: شهيد محمدجواد باهنر
نوبت چاپ: چاپ دوم آبان ماه 1373
تعداد: 5000 جلد


خلاصة كتاب فرهنگ انقلاب اسلامي
در اين كتاب درباره انقلاب اسلامي و ريشه‌هاي پيدايش آن و ارزش‌هاي انقلابي بحث شده است. نيز به نقش مردم و اسلام اشاره شده است. ابعاد خارجي و سياست‌هاي انقلابي مورد بحث قرار گرفته است.
ناشر كتاب: دفتر نشر فرهنگ اسلامي
تعداد: 5 هزار جلد
چاپ اول: شهريور 71




خلاصه كتاب گذرگاههاي الحاد
در اين كتاب در مورد مباحث علم‌گرايي، رئاليسم و ايده‌آليسم، انسان براي جامعه‌شناختي دين و مقايسه وضعيت جوامع اسلامي و غيراسلامي صحبت شده است.در اين كتاب بيشتر در مورد مسائل اعتقادي و اسلامي از راه علم و فكر بحث شده است.دكتر باهنر با مقايسة دوران‌هاي تاريخ (قرون وسطي، ...) با دوران اسلام به شرح در مورد جوامع اسلامي مي‌پردازد.
ناشر كتاب: دفتر نشر فرهنگ اسلامي
تعداد: 3000 جلد
چاپ اول: تابستان 73


خلاصه كتاب مواضع ما در ولايت و رهبري
اين كتاب بخش ولايت و امامت را بسيار مفصل توضيح داده است. اين كتاب از بخش‌هاي امامت و هدايت، حدود امامت و ولايت، مردم و مسئلة ولايت و رهبري، معاد تشكيل شده است كه در بخش امامت و هدايت، ويژگي‌هاي امام را گفته است. و در بخش مردم و مسئلة ولايت رهبري به مسئلة بزرگ جوامع اسلامي يعني ولايت فقيه پرداخته است.
ناشر: دفتر نشر فرهنگ اسلامي
تعداد: 3000 جلد
چاپ اول: 1372


خلاصه كتاب اصول دين و احكام براي خانواده
در ابتداي اين كتاب به مسائلي مثل راه‌هاي شناخت خدا، امامت، تقليد، قيامت، معرفي اسلام و ... پرداخته مي‌شود كه در بخش امامت به معرفي 12 امام شيعه مي‌پردازد و زندگي آنها را به طور خلاصه ارائه مي‌دهد. در اواخر كتاب، احكام دين را به طور خلاصه براي خانواده نوشته‌اند كه از رسالة حضرت امام خميني (ره) استفاده شده است.
تأليف: شهيد دكتر محمد جواد باهنر و سيدرضا برقعي
ناشر: دفتر نشر فرهنگ اسلامي
تعداد: 5000 جلد
چاپ هفتم: تابستان 1365



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : باهنر , محمد جواد ,
بازدید : 163
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

وصيت نامه

...اي اهل ايمان در پيشبرد کار خود صبر و پيشه کنيد و به ذکر خدا و نماز توسل نماييد که خدا ياور صابران است و آن کسيکه در راه خدا کشته شد، مرده نپنداريد بلکه او زنده ابدي است وليکن شما اين حقيقت را در نخواهيد يافت.
با سلام به روح پاک شهداي جهان اسلام که سالارشان امام حسين (ع) و ديگر پويندگان راهش. پس از چهارده قرن شهيدان گرانقدر همچون شهيد مظلوم بهشتي و ديگر يارانش که کربلاي مجدد در ايران، به وجود آوردند. سلام به رهبر عاليقدرمان که با خنثي کردن توطئه هاي ابر قدرتان، بينيشان را به خاک ماليد. سلام و درود به شما ملت عزيز و شهيد پرور ايران که با وحدت از هم ناگسستني خود منافين ديو صفت زمان را از صحنه جهاد درونيشان بيرون و رسوا کرديد. ملت عزيز امروزه به راستي در ميهن اسلامي مان همه جا جبهه است و هر لحظه برخوردي جدي بين تباهي و روشنايي وجود دارد. آنان که ميل شهادت مي کنند و عزيزترين و گرانبها ترين دارائي يعني جان خود را صادقانه و عاشقانه در راه تعالي اسلام فدا مي کنند. اين عشق را در سر دارند که راهگشاي نسلهاي آينده هستند و باور دارند، کساني که در رأس امور مملکت قرار دارند از خود آنها هستند و براي آنها کار مي کنند و در واقع براي مستضعفين مي جنگند. نسلهاي آينده با عظمت درک فلسفه شهادت هميشه آماده باشند که راه نفوذي دشمن را از هر سو که باشد چه غرب و شرق محو نمايند. حال که ما چنين راهي را در پيش داريم چقدر کم سعادت است کسي که در بستر جان دهد و از اين فيض عظيم محروم بماند و من از شما ملت عاجزانه مي خواهم که در راه وحدت و يکپارچه شدن تا آنجا که در توان داريد کوشش کنيد تا بتوانيد توطئه هاي مخالفين اسلام را همچون گذشته در نطفه خنثي کنيد و همچنين از هر زمان، خود تقاضا دارم براي پاسداري از خون شهيدان که مسئوليت بسيار سنگيني است راه آنها را ادامه دهيد. سپاه اگر به ماند با خانواده هاي مستضعف برنامه و جلساتي گسترده داشته باشد و با سرکشي به اين خانواده ها درد دلها و مشکلات آنها را ارزيابي کنند و به مقامات مسئول راهنمايي لازم را مبذول دارند و فقط به خانواده شهدا اکتفا نکنند، چون اين افراد هم به مرو زمان به خانواده هاي شهدا مي پيوندند در صورتي که بسياري از مشکلات را قبل از خانواده شهيد شدن داشته اند. اميدوارم خداوند شما را در اين مسئوليت که به گردنتان است ياري نمايد. من به مادرم که از جانم او را بيشتر دوست دارم سلام مي رسانم و به حلاليت او محتاجم. اميدوارم که مرا ببخشد. من خيلي دلم مي خواست که برايش کارهاي بيشتري انجام دهم و هر وقت او را مي ديدم واقعاً خوشحال مي شدم و همچنين به پدر مهربانم سلام ميرسانم...
عباس عرب نژاد


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : عرب نژاد , عباس ,
بازدید : 277
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

شهيد« احمد شول» در سال 1336 هجري شمسي در خانواده اي فقير و عشايري که اسلام در رگ و پوستشان عجين شده بود در روستاي« اميرآباد شول»در شهرستان « سيرجان »پاي به عرصه وجود گذاشت. زندگي را در فقر آغاز نمود، فقري که مانع از آن مي شد که بتواند تحصيلاتش را به پايان برساند و در اوج علاقه مندي به ناچار با اتمام تحصيلات ابتدائي مدرسه را ترک گفت تا بتواند در امرار معاش خانواده پدر را ياري کند.
احمد از همان کودکي و در هنگامي که به تازگي خواندن و نوشتن را ياد گرفته بود نام حسين(عليه السلام) را بخوبي يادگرفت ، هنوز کودکي تازه سواد بود که در مجالس روضه خواني در حد توانش نوحه سيد الشهداء را سر مي داد و با صداي نازکش دل عاشقان مي لرزاند و به ياد عاشورا مي انداخت.
بعد از چند سال تلاش و کار بي وقفه و توان فرسا پاي به سرباز خانه گذاشت و اين همزمان با شروع مبارزات امت اسلامي بر عليه کفر طاغوتي بود. وي مرتباً مرخصي مي گرفت و يا فرار مي کرد تا بتواند در شهر خود در سرنگوني رژيم پوشالي سهمي داشته باشد، احمد از جمله فعالترين افراد انقلابي روستاي خود به شمار مي رفت.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، آرزويي که او سالها انتظار آنرا مي کشيد برآورده شد و طليعه حکومت مستضعفين نمايان گشت. وي به دنبال خدمت در راه انقلاب بود، بهترين راه را درآمدن به لباس پاسداري دانست و همزمان با تأسيس سپاه وارد اين ارگان مقدس شد و خالصانه خدمت را شروع نمود.
احمد در سپاه همواره از سختيها استقبال مي نمود و هر وقت که کار سخت و پر مخاطره اي در پيش بود داوطلبانه از ديگران سبقت مي گرفت.
مأموريتهاي فراوان او به نقاط محروم از قبيل جيرفت، سيستان و بلوچستان و شرکت در نبردهاي کردستان و در شهرهاي سنندج و مهاباد خالي از اين موضوع است.
همزمان با شروع جنگ تحميلي ابرقدرتها عليه ايران اسلامي مشتاقانه به سوي جبهه شتافت و زندگي جنگي، در محيط جنگ را بر زندگي در پشت جبهه ترجيح داد. او جبهه برايش سياحت و گردش بود که پيامبر(صلي الله عليه و آله) فرمود.
"هر امتي را سياحتي است و سياحت امت من جهاد در راه خدا است."
شرکت او در عمليات فتح المبين، بيت المقدس، خيبر، بدر، والفجر8 و کربلاي 1 حاکي از علاقه وافرش به جبهه و جنگ و تعهدش نسبت به خون شهدا بود.
او در جبهه ابتدا مسئوليت را با فرماندهي گروهان شروع نمود و تا فرماندهي گردان به پيش رفت و هنگام شهادت فرمانده گردان 416 لشکر 41 ثارالله بود. شول نه تنها يک فرمانده بلکه مداح اهل بيت نيز بود و وقتي شروع به نوحه و مرثيه خواني مي کرد ناله و گريه بلند مي شد، احمد گرمي محفل عزاداران حسين(عليه السلام) بود و مداح سيد الشهداء
او يک عمر با عشق حسين (عليه السلام) زندگي کرد و سرانجام در عمليات کربلاي يک به ياد حسين(عليه السلام) و با لب تشنه به سوي مولايش شتافت و اين در حالي بود که فقط 48 ساعت از خانواده اش جدا شده بود. هنگام خداحافظي حالت عجيبي داشت، اشک شوق از چشمانش جاري و بي تابي عجيبي در او مشاهده مي شد.
آري او زود رفت و بقول فرمانده اش سردار قاسم سليماني:
او فاتح قلاويزان و قهرمان مهران و مرد جبهه هاي پيکار و حماسه از فتح المبين تا کربلاي يک بود.از شهيد احمد شول 2 فرزند به نامهاي حسين 5 ساله و علي اکبر 2 ساله بياد مانده است .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
وصيت نامه به والده،خانواده و ساير بستگان و فرزندان عزيزم مي باشد که با آيات و احاديث ائمه معصومين (ع) خودتان را بسازيد. نکاتي را از اين حقير به عنوان يادگاري به خاطرتان بسپاريد و عمل نمائيد و با عملتان جهت آمرزش و طلب مغفرت از خداي بزرگ اينجانب را فراموش نفرمائيد.
1- در مورد تذکر
2- هدف از خلقت انسان
3- ولايت و رهبري
4- شناخت وظيفه و تکليف
5- گناهاني که باعث مي شود فرد از انجام وظيفه خودداري کند يا در آن سهل انگاري نمايد.
6- جهاد و ارزش آن از ديدگاه قرآن و معصومين(ع) مناجات و دعا

خداوند کريم در قرآن مجيد مي فرمايند :
تذکر بدهيد که تذکر به نفع طرفين است.
هيچ فردي از موعظه بي نياز نيست.آيا ممکن است فردي از تعليم شخص ديگر بي نياز باشد!
امير المومنين (ع) فرمودند:در شنيدن اثري است که در دانستن نيست.
پيامبر اکرم(ص) فرمودند به جبرئيل:يا جبرئيل مرا موعظه کن چرا که همه گناهاني که مسلمانان مي کنند از غفلت است.
رهبر انقلاب اسلامي نيز فرمودند براي خودتان برنامه خودسازي داشته باشيد.
پس در اين صورت بايد توجه به اين مسائل داشته باشيم که گوشها جهت شنيدن و تذکرات باز شود.گر چه همه شما در اين مدت بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ثابت کرديد که با عمل خودتان طبق توصيه هاي ائمه معصومين رفتار مي کنيد.نکاتي در اين وصيت نامه براي شما تذکر مي دهم. يادگاري که مي ماند، آيايات، احاديث و روايات باشد، چون خودم چيزي ندارم که به شما هديه کنم و بهترين هدايا همين هاست.

هدف از خلقت انسان
مي خواهيم بدانيم براي چه خلق شده ايم و آمدن ما بهر چيست؟
خدا مي فرمايد:خلق نکردم انسان را مگر براي عبودت و بندگي و فلسفه همه کارها همين است.نماز، روزه، حج، جهاد الي آخر تمام به خاطر همين است.
امام امت رهبر انقلاب اسلامي مي فرمايد، اساس عالم در تربيت انسان است. انسان عصاره همه موجودات است و افشره تمام عالم است و انبياء آمده اند براي اينکه اين عصاره بالقوه را بالفعل کنند و انسان يک موجودي الهي بشود که اين موجود الهي تمام صفات حق تعالي در اوست و جلوه هاي مقدس حق تعالي است.
در راس کل انسانها حضرت محمد(صلوات الله) است. انسان در نزد خدا به صورت گنجي است ليکن چون در عالم شهود هستيم نمي توانيم مطلب را درک کنيم لذا انسان فيض خداست.
تمام برکات انسان از ناحيه علم انبياء آمده است. انبياء آمدند که انسان را از تاريکي به نور سوق دهند.خداوند مي فرمايد اگر وجود گرامي رسول اکرم نبود جهان را خلق نمي کردم.پيامبر اکرم شفيع الشفاء بود.وقتي که در قيامت همه پرچم ها برافراشته مي شود، همه انبيا دستشان به دست رسول خدا خواهد بود. پيامبر اسلام سمبل همه پيامبران است.
مسير بعثت، مسير خلقت است .هدف پيامبران جهت ساختن انسانيت و هدايت آنها از گمراهي و ظلالت به سوي نور بوده است.پيامبر اکرم (ص) در اين راه يعني هدايت انسانها.چقدر مشقات را تحمل نمودند .دندان و پيشاني مبارک او را شکستند و او رادر تحريم اقتصادي قرار دادند وآن بزرگوارتحمل نمود. چون مامور نجات انسانها و تهذيب آنها بود که موفق شد.آنچه که تا به حال انسانها را در اجتماع کنوني بال مي دهد مديون زحمات رسول گرامي بوده است.ما نمي توانيم ادعا کنيم چيزي را مي توانيم ادامه بدهيم مبدا ومنشا آن از الله باشد هرچه هست از اوست و از رسولان او مي باشد.
امام هشتم امام رضا(ع) فرمودند:مومن،مومن نيست مگر به سه خلصت مزين باشد.
ترس از خدا،
کتمان اسرار،
رازداري.
بايد رازدار باشيم حرفي که از يک نفر شنيديم بلافاصله نرويم پيش کسي ديگر بگوييم.امانت دار همديگر باشيم.چون مي بيني يک نفر مي آيد پيش شما مي گويد فلان کس در مورد فلاني چنين گفت. بلافاصله با انتقال اين گفته شايعه درست مي شود وبه يک نفر ديگر منتقل مي شود. خداي ناکرده در خيلي از موارد باعث به هم خوردگي خانواده ها مي شود.اسلام خيلي از جاها که با دروغ گفتن باعث مي شود نظام خانواده فردي حفظ شود جائز دانسته است.مثلا در مورد زن و شوهر اگر حرفي شنيده شد از زني که بر عليه شوهر حرفي زده است اين لازم نيست بلافاصله به شوهر گفته شود که باعث به هم خوردگي نظام خانواده شود يا بعضي از موارد ديگر به ترتيب همين طور ادامه دارد تا جايي در مسائل بزرگ از قبيل عمليات يامسائل جنگي که خداي ناکرده اگر افشا شود باعث لو رفتن معبر مي شود که اين خيانت به شهدا و مملکت اسلامي و امام زمان(عج) است.

3- مواردي که بايد از رسول خدا آموخت
مدارا کردن با مردم
با مردم بايد با رفتار خوب برخورد کرد.نقل مي کنند پيامبر گرامي اسلام هروقت از کوچه اي عبور مي کرد از بالاي خانه زباله روي سر رسول خدا مي ريختند يا بدتر از آن شکمبه گوسفند را مي ريختند. چندروزي از آن فردي که اين بي ادبي را به وجود مبارک آن حضرت روا مي داشتند خبري نشد.پيامبر از احوال آن فرد پرسيدند: گفتند آن فرد مريض است.رسول خدا به عيادت او رفت .فرد مريض ديد که رسول خدا به عيادت او آمده است.عرق شرم بر پيشاني اش نشست. رسول خدا با اين عيادت به اين فرد فهماند که مسلمان بايد داراي چنين اخلاق و برخوردي باشد.لذا اين زن عوض شد و به دامن اسلام آمدومسلمان شد.قواي سه گانه خشم،شهوت،عقل بايد تعادل داشته باشند. هر چيز بايد تعادل داشته باشد در اختيار عقل و شرع قرارداده شود.
اگرانسان از حد ومرز عبورکندوطغيان نمايد ،فرد را به منجلاب فساد مي کشد. شهوت بايد در کمال اعتدال باشد .طبق سنت رسول خدا (ص)که فرمودند ازدواج سنت من است.اين از سنت رسول خدا است.بايد تعادلش حفظ شود نه اينکه ديگر توجه اي به مسائل ندارد و بايد رها کرد.
خداوندمتعال درقرآن مي فرمايد:دشمني سرسخت تر از زبان نيست براي انسان. اين زبان است که باعث هرج و مرج مي شود.حضرت امام صادق(ع) فرمودند:هر دروغ گويي مسئول است مگر 3 دسته.1- يکي در صحنه نبرد2-کسي که در ميان دو نفر اصلاح کند.
غيبت در چند مورد اشکال ندارد مثلا در مورد فردي که فاسق باشد 2- آدم مقروضي که بتواند قرض خود را بپردازد و نپردازد.
رسول خدا فرمودند کسي که عاشق شود و عزت نفس را نگه دارد و درآن حال بميرد شهيد است.
اسباب غضب عبارتند از:کبر،خودبيني،مزاح و مسخرگي، خواري،سرزنش،مکر،حرص، جمع کردن مال و جاه طلبي.آنچه که باعث مي شود انسان به ورطه نابودي بکشد و از مسير و روش رسول خدا(ص) جدا شود اين است.سعي شود از دنيا دوري کنيد تا موفق باشيد.
پيامبر اسلام(ص) فرمودند: بر روي متکبران خاک بپاشيد.انسان متکبر به خودي خود مي باشد که چنين است و چنان است.انسان بيچاره مگر چه بودي؟ يک قدري به خودت توجه کن.هر کس خود را شناخت خداي خودش را شناخت.داستان فرمانرواي يمن در مورد حسادت و کبر؛او فردي با سخاوت و مشهور بود ولي وقتي به او مي گفتند حاتم طايي ناراحت مي شد يکي از دلير مردانش را فرستاد برود به شهر حاتم و سر حاتم را جدا نمايد و براي او بياورد.فرستاده حاتم رفت و تا رسيد آنجا ماموريت او براي حاتم مشخص شد.حاتم با خوشرويي و محبت روبه فرستاده يمن کردوبه او گفت: ماموريت خودتان را انجام دهيد.فرستاده به خود آمد و منصرف شد. بعد برگشت و جريان را به فرمانرواي يمن گفت.او با آن موقعيتي که داشت عوض شد.حالا ببين چه شد شبي که پيامبر گرامي اسلام به معراج مي رفت.در جهنم تختي را ديد که فردي روي آن نشسته بادبزني در دست دارد با بادبزن آتش را کنار مي زند اين حاتم است.بالاخره حاتم با آن سخاوتش مشرک از دنيا رفت.پناه بر خدا که انسان به چه عواملي مي رسد آخرش چه مي شود.

مزاح خنده زياد قلب را مي ميراند.فرمودند برويد سراغ کسي که شما را مي گرياند(منظور دلهاي شما را به معنويت سوق مي دهد) نه کساني که شما را مي خنداند.
ز شوخي بپرهيز اي باخرد
که شوخي تو را آبرو مي برد
جاه و جاه طلبي جدا انسان را بيمار مي کند.مگر اين دنيا چي هست که اينقدر دنبال او هستيم.علي (ع) فرمودند به اندازه اي که مي تواني همراه خودت به آن دنيا ببري، بر روي هم بگذار. چقدر مي توانيم از مال دنيا در شب اول قبر همراه ببريم جز اينکه فقط يک کفن که اينهم اگر نداشته باشيم مطمئن باشيد افراد خيرخواهي هستند که اين کفن را جهت ثواب خودشان هم شده تهيه نمايند .ناراحت نباشيد دنيايي که باعث شود انساني از دين خدا دست بکشد رها کنيد که اين عجوزه عروس هزار داماد است، اين مار خوش خط و خال به کسي رحم نمي کند.دنيا مثل مار است بايد در حساب باشيد که زهرش شما را نکشد.
آنقدري که انسان تربيت نشده مضر است به جوامع،هيچ حيوان و شيطاني آنقدر مضر نيست.و براي جوامع هيچ ملائکه اي و هيچ موجودي اينقدر مفيد نيست.

خدايا ميداني آنچه هست از لطف توست.امام عزيزمان هم يکي از الطاف توست.تا ظهور مهدي (عج) حفاظتش فرما.آمين
امام همان امام سازش ناپذير بدون ترس، همان امام که وقتي مملکت بجاي حساس مي رسيد لبهاي پيامبر گونه اش را باز مي کند و روح مرده ما را به حرکت وا مي دارد.مطمئن باشيد که پيروزيد.اصلا ترس به خود راه ندهيد.
جريان زياد است نمي توان شرح داد.زبان و قلم عاجز است که بتوان مسئله ولايت را عنوان نمود ولي من باب تذکر از اين حقير يکي از روشهاي خدا در مشکلات صبر کردن است که از صدر اسلام تا کنون بوده است.
آيا اميرالمومنين را خانه نشين نکردند از دورش پراکنده نشدند.حتي اينقدر بي شرمانه که مي آمدند بزغاله را از دست بچه ها مي دزديدند و بعد مي آمدند به بچه مي گفتند بزغاله تورا علي برده است.يا اينکه پيامبر اکرم(ص) فرمودند کتاب خدا و عترت مرا احترام کنيد و به کتاب خدا عمل کنيد که به خانه اميرالمومنين(ع) ريخته و درب خانه را شکستند و وارد خانه شدند به آن وضع فجيع آقا رابردند.
آيا وقايع ولايت و رهبري بودن با حرف گفتن مي شود.
عده اي جمع شدند و رفتند محضر آيت الله بروجردي و گفتند آقا ما مي خواهيم تعزيه بخوانيم آيا صلاح مي دانيد؟ آقا فرمودند شما مقلد کي هستيد عده حاضر جواب دادند شما گفت من مي گويم نخوانيد.تعزيه خوانها ناراحت شدند و گفتند نه آقا.ما در طول سال مقلد شما هستيم ولي اين چند روز نيستيم.
يا عده اي از خراسان آمدند نزد امام صادق(ع) و ادعا داشتند که ما شيعه هستيم و تابع ولايت و رهبري امام.ايشان به همين شيعيان ظاهري فرمودند بفرماييد درون اين آتش.آتشي که از قبل آماده نموده بودند.يک مرتبه به هم پيچيدند که ما شيعه هستيم اما نه اينطوري.ما پيرو ولايت هستيم يا خير.پيرو ولايت بودن با حرف اکتفا نمي کند.پيرو ولايت بودن يعني بر مشکلات صبر نمودن، تابع محض بودن، و از رهبر زمان نشات گرفتن.قرآن مجيد مي فرمايد اطاعت کنيد از صاحبان امر.
مگر امام نفرمودند تمام اميال ما بايد فداي اسلام شود.بله بايد تمام اميال ما فداي اسلام شود تا اسلام پايدار و سربلند باشد.جان چه باشد که فداي فرمان رهبر کنيم.اين متاعي است که هر بي سر و پايي ندارد.از صدر اسلام تا کنون هر وقت صداي حق و حق طلبان بيرون مي آمده و ولايت مي خواسته راه را بر مردم روشن کند زالوصفتان عصر در لباس مقدس مابانه خودشان بيرون آمده و اسلام رساله اي را علم نموده و به عنوان حمايت از اقتصاد اسلامي کاسه داغتر از آش شده و نمي خواهند بگذارند که ولايت محمدي در ايران حاکم شود.
چه زيبا فرمودند امام عزيزمان،در عصر حکومت اميرالمومنين(ع) بارها پيامبر(ص) فرموده بود ،در غديرخم فرمودند: کسي که در خانه کعبه متولد شده اول کسي که از مردان به پيامبر ايمان آوردو اول کسي که در مواقع حساس محافظ رسول خدا بود. با آنهمه تاکيد ،خفاشان عصر همين آقا را خانه نشين کرده به جاي حکومت پيامبر حکومت متکبرانه غير اسلامي خود را حاکم کردند و مردمي هم که بينش و تفکر نداشتند پيرو آنها رفتند. به جايي رسيد که فرزند برومندش امام حسن (ع) فرمودند اگر ياري داشتم با معاويه مي جنگيدم.اين مردم زمان اميرالمومنين نيستند.اين تاريخ برايشان روشن است مزه آن را چشيده اند و مي دانند امام را تنها نخواهند گذاشت.ان شاءالله امام با دعاي مردم و دعاي دلسوزانه خانواده معظم شهدا تا انقلاب امام زمان زنده هست پرچم انقلاب را به دست صاحب اصلي مملکت امام زمان(عج) مي سپرد.
اين دنيا به کسي وفا نکرده است.اگر خداي ناکرده امام از ميان ما رفت ،ملت عزيز و پشتوانه اين حکومت خواهندبود. بايد به هوش باشيد دشمنان سرسختانه در کمين هستند.
امام را رها نکنيد امام را تنها نگذاريد تمام هستي ما فداي رهبري و ولايت.
آن زحماتي که ائمه کشيده اند تحمل مشقات کردند به خاطر مسئله ولايت بود ، حکومتي که بر اصل ولايت باشد.اين انقلاب ثمره خون شهيدان است.به قول شهيد رجايي مردم خون خود را پاي درختي ريخته اند که ثمره آن ولايت فقيه است.براي سلامتي امام خالصانه نه اينکه فقط عادت باشد، در کنار بنشينيد.جايي که فقط خدا شما را ببيند عارفانه با اشک و اخلاص امام را دعا کنيد که ان شاءالله تا زمان امام زمان حتي در کنار آقا زنده بماند. الحمدالله که ملت هوشيار و بيدار هستند و تمام مسائل را حل مي کنند .
آيت الله خامنه اي اين شهيد زنده و همرزم شهيد بهشتي، هاشمي رفسنجاني کسي که امام عزيزمان جهت بهبودي حالش در زماني که مجروح مي شود توسط منافقين، نقل کرده اند امام براي سلامتي او دعا مي کند.آيت الله مشکيني استاد اخلاق و آيت الله موسوي اردبيلي و مير حسين موسوي که در خط امام هستند را تنها نگذاريد.پشتيبان و حامي آنها باشيد .اينها الگوهاي کشورهاي اسلامي هستند. افرادي که با اينها هستند و در خط امام حرکت مي کنند را حمايت نماييد.توصيه مي شود افراد تا زماني که با امام هستند را حمايت نماييد اما وقتي خداي ناکرده مسير آنها عوض شد هرکه مي خواهد باشد، رهايش کنيم.

شناخت وظيفه
پروردگارا به همه شناخت وظيفه و عمل به آن را عنايت فرما
اگر کاري انجام داديد اين در ذهن شما پرورد که بايد از آن تقدير شود.
انسان بايد تقوي خودش را در خلوت حفظ کند.کاري که مي کنيد براي خدا باشد.شيطان سخت در کمين است. حتي در آخرين لحظه مي خواهد خدا را از شما جدا نمايد لذا بايد متوجه شد.
انسان بيچاره اي که در جلوي بچه حتي 4 ساله گناه نمي کندو پيش خودش مي گويد اگر اين بچه فهميد و رفت و گفت آبرويم خواهد رفت. ولي نمي داند اگر بچه نفهمد خدا که مي فهمد.خداوند در همه جا حاضر است.
عالم محضر خداست در محضر خدا معصيت نکنيد.کجا را مي توانيم پيدا کنيم که حکومت خدا آنجا نباشد.همه جا حکومت خداست اگر جايي پيدا کرديم که نبود همانجا هر کاري دلمان مي خواهد بکنيم.
ما نبايد هيچ حرفي با خدا داشته باشيم که چنين کرديم و چنان کرديم ،وظيفه بود.مثلا چقدر براي راه خدا خيريه از اموال داديم.داديم که داديم.آيا در دنيا مي خواهد يا در آخرت در صورتي که اگر انسان رضاي خدا را جلب نمايد نتيجه اش در دنيا هم خواهد بود.
مثلا جان ناقابل ،اگر يکي از اعضاي بدن را در راه خدا داديم نبايد مغرور شويم که ما هم در انقلاب سهم داريم.خير وظيفه بوده است.ما در برابر اين همه نعمت که خداوند عنايت فرموده نمي توانيم سپاسگذار خدا باشيم.اگر انسان بخواهد به اندازه يکي از نعمتهاي خدا عبادت کند نمي تواند از عهده اش بيرون بيايد.
ولايت و رهبري چقدر آزار و اذيت و بيچارگي در طول تاريخ کشيد تا اينکه خداوند عنايت نمود و نعمت ولايت و رهبري را در ايران اسلامي حاکم نمود.کشور يکپارچه علي(ع) نور شد حالا در برابر اينهمه نعمت ها ما چه وظيفه اي داريم.وظيفه مقاومت و توکل و انجام وظيفه آنهم براي خدا و کشور.بايد مشکلات را تحمل نمود و از جان گذشت و از آن در راه خدا دريغ نکرد.اين وظيفه ماست.بنده آفريده شده براي عبوديت پروردگار.
عده اي از صحابه رسول خدا که از جنگ برگشته بودند با آنهمه تلفات، شهداو مجروح؛ پيامبر گرامي اسلام به آنها فرمودند: شما جهاد اصغر را تمام کرده ايد متوجه جهاد اکبر شويد.اصحاب گفتند:يا رسول الله اگر جنگ با اين زحمت جهاد اصغر است پس جهاد اکبر چيست؟پيامبر فرمودند جهاد اکبر بزرگتر از جهاد اصغر است و آن مبارزه با نفس.پس در اين صورت جنگ با دشمن خارجي جهاد کوچک است.آنچه خيلي مهم است جنگ دروني است که انسان بايد اول نفس اماره را سرکوب نمايد.
گناه است که انسان را از خدا جدا مي کند.
دروغ: پناه بر خدا از اين گناه که چقدر انسانها را از بين مي برد.نظام خانوادگي و غير خانوادگي چه بسا در مقام عمل اجتماع را فاسد مي کند و به هم مي ريزد.
تهمت:چه جواب بايد به اين خصلت خانمانسوز که آبروي يک قومي را مي ريزد و از بين مي برد،داد.
غيبت: امام حسين(ع) فرمودند:غيبت کننده نان سگهاي جهنم است.
کسي که غيبت مي کند گوشت برادر ديني خود را مي خورد.
حسادت: از اين بيماري لاعلاج فقط معصومين فقط معصومين در امان هستند.
ربا: از ربا بپرهيزيد که در قيامت جدا خجالت زده هستيم .پناه بر خدا چه درد بدي است که انسان چيزي به کسي بدهد و در تاريخ مقرر بيشتر از آن درخواست نمايد.
ريا: امان از اين کار که انسان را بيچاره مي کند.روز قيامت به حساب خودمان مي گوييم بالاخره عملي در دنيا انجام داده ايم حتما چيزي براي خودمان داريم ولي متاسفانه دست خالي، براي اينکه عملت براي خودت خوب بوده نه براي خدا.
جهاد
چند کلمه اي در مورد جهاد مي نويسم که چقدر خوبست جهادي که براي خدا باشد و مقبول درگاه او قرار گيرد.
امام حسين (ع)از قول پدرش اميرالمومنين(ع) واو از قول رسول اکرم (ص)و در زماني که از جنگ برمي گشتند چنين نقل کرده اند:هنگامي که مجاهدان راه حق قصد جهاد کنند و براي جنگ تصميم بگيرند خداوند براي ايشان آزادي از آتش جهنم را مقرر مي فرمايد.
و از همين مرحله ابتدايي ايشان از جهنم درگذشته و از اهل بهشت هستند.
هنگامي که براي جهاد آماده و مهيا گشتند خداوند به ايشان دربرابر ملائکه مباهات مي کند.
وقتي که خانواده آنها با ايشان وداع نمايند ماهيان دريا و فرشتگان براي آنها گريه مي کنند و بطور کامل از گناهان پاک مي شوند.
خداوند به هر مردي از ايشان چهل ملک مي گمارد تا او را از همه جوانب حفظ کند.
در مقابل هر عمل نيکي چند برابر پاداش به او داده مي شود.
براي او به مقدار عبادت 1000 مرد نوشته مي شود که هزار سال خدا را عبادت کنند آنگونه که هر سال آن 360 روز و هر روز از اين روزها به اندازه عمر دنياست.
آن هنگام که در مقابل دشمن قرار گرفتند مردم دنيا از درک ثواب و پاداش الهي ايشان عاجز خواهند بود.
هنگامي که براي نبرد به ميدان پا نهاد و تير و نيزه ها رد و بدل شود جنگ تن به تن شروع مي شود فرشتگان با بال خود اطراف آنها را بگيرند و براي آنها از خداوند پيروزي و ثبات درخواست نمايند.
شهادت گوارا تر از نوشيدن آب خنک در روز گرم تابستان است .
هنگامي که شهيد از ترک وسيله خود مي غلطد هنوز به زمين نرسيده از حوريان بهشت به سوي او شتافته و نعمتهاي پروردگارش را بشارت مي دهند.
وقتي که بر روي زمين قرار مي گيرد زمين به او مي گويد آفرين بر روح پاکي که از بدن پاکيزه اي پرواز مي کند که بشارت باد بر تو نعمتهايي که در انتظار توست که هيچ چشمي نديده و هيچ گوشي نشنيده و بر قلب هيچ انساني خطور نکرده است.
خداوند عزوجل مي فرمايد من خودم ولي و سر پرست اويم هر که ايشان را خشنود سازد من را خشنود کرده و هر که او را به خشم در آورد ما را به خشم در آورده است.
امير المومنين فرمودند : دري است از درهاي بهشت که به روي خاصان درگاهش باز مي شود.
قرآن کريم مي فرمايد آنانکه در راه خدا جنگيدند و به شهادت رسيدند مرده نپنداريد آنها زنده اند و در نزد پروردگارشان روزي مي خورند.
خوشا به حال آنا نکه به چنين مقامي نائل مي شوند خدا يا مرگ اين حقير را توام با شهادت قرار بده.
بله هر کس که بتي را بشکند آتش به او گل مي شود .وقتي ابراهيم خليل به دست نمروديان سرازير شد در آتش جبرائيل آمد و گفت که کمک کنم گفت که من لحظه اي به کسي غير از خدايم متکي نمي شوم. اگر انسان به فکر خدا با شد خداوند در همه جا به او کمک مي کند. يا جريان موسي که فرعون در زمان خودش قصد داشت جلوگيري کند از تولد پسران و دستور داده بودند که اگر زني وضع حمل کرد کودک او را بکشند هر کار کردند نتوانستند جلو فرمان خدا را بگيرند. اگر خدا نخواهد و همه دنيا بخواهند ذره اي به او صدمه وارد کنند نمي توانند .
تنها با ياد خدا دلها آرام مي شوند .
دل حرم خداست و در حرم خدا غير از خدا وارد نمي شود و هر وقت دلها گرفت با ياد خدا دل ها را روشن نماييد و اگر غير از خدا را به دل راه دهيد همه غمها و ناراحتي ها او را مي گيرد و انسان را به طرف نابودي مي کشد. خداوندا ما را لحظه اي به حال خودمان وا نگذار.
سفارشات
1) امام صادق فرمودند: «شيعيان ما را به وقت هاي نماز امتحان کنيد»
به نماز اهميت دهيد، اول وقت بخوانيد چون نماز است که انسان را از فساد باز مي داردو اگر نماز شما قبول شود بقيه اعمال شما نيز قبول مي شود.
2) امام علي (ع) فرمودند: دنيا من تو را سه طلاقه کردم.
سختي هاست که انسان را مي سازد و سعادتمند مي کند به روزه گرفتن اهميت دهيد.
3) امام خميني اين قانون واجب الهي است که کم افرادي هستند به آن اهميت مي دهند و زندگي هاي ما به وسيله آن به خطر و حرام مي افتد اهميت به خمس دارد و به موقع بپردازيد.
4) امر به معروف و نهي از منکر که يکي از وظايف است راانجام دهيد.
5) گرچه از اول صفحه به طور تفکيک شرح دادم باز هم تاکيد مي کنم امام را تنها نگذاريد تمام اميال وخواسته ها بايد فداي هدف و امام شود .
قبلا گفتم که نمي توانم گناهانم را شرح دهم بايد به فکر باشيم که نکنيم، ترک گناه آسانتر از توبه است.
خدايا عنايتي فرما ما را از چنگال نفسي که ما را به پرتگاه مي کشد و با عث مي شود که از در خانه ات جدا شويم نجات عنايت فرما.
عزيزان واي به اين نفس واي به اين نفس که چه بلا ها به سر انسان مي آورد.انسان را به نابودي مي کشاند و انسان را خجالت زده مي کند .
روز قيامت نهان ها آشکار مي شود وانسان گناهکار قبول نمي کند اعضاي بدن شهادت مي دهند باز هم قبول نمي کند تا اينکه صحنه در مقابل آدم گناهکار حاضر مي شود.
الله الله الله عنايتي کن آبروي ما را در آنجا نريز در صحراي سوزان قيامت با چه صورت وارد شوم. خدايا پيامبر اکرم به امت مسلمان فرمودند گناهکاران روز قيامت برهنه وارد مي شوند مي ترسم اما اميد به رحمت تو دارم.
اما مادرم،اي مادر مهربان و درد کشيده که فرزندي را تربيت وبه جبهه فرستادي اگر اين سعادت نصيب بنده شده به خاطر زحمات با اخلاص و حقيقت شما در درگاه باريتعالي بود.
مادرم خوشا به حالت مبادا کوچکترين ناراحتي به وجودت راه دهي اصلا هر گاه ناراحت شدي به ياد جريان کربلا باش براي شهداي کربلا گريه کن .مادرم من که از بچه هاي زهرا عزيز تر نيستم. اي خاک بر سر من که اسم خود را در رديف بچه هاي زهرا آن هم شهداي کربلا قرار دهم .خدا کند با دعاي دلسوزانه و مادرانه شما در آن رديف قرار گيرم ،انشاالله. مادرم تصور کن منظره کربلا را وقتي سر وهب را براي مادرش آوردند مادر وهب سر را برداشت و به طرف لشکريان کفر پرت کرد و گفت سري که در راه خدا دادم پس نمي گيرم.
مادرم اگر نور عظيم شهادت نصيبم شد که انشاءالله بشودو دعا کن که بشود، آنهم شهيد واقعي آنوقت روز قيامت چقدر زيباست پيش چشم پيامبر گرامي اسلام و دخترش زهرا رو سفيد باشي. آنگاه که شهداي کربلا به استقبال شهداي ايران مي آيند سر بلند باشي و افتخار کني و بگويي اي دختر پيامبر جهت پيروي از فرزندت امام حسين (ع) فرزندم را هديه دادم وافتخار کني !
مبادا خداي ناکرده طوري رفتار کني که دشمنان ما شاد شوند .من اطمينان دارم که هر وقت بچه هايم سراغ بابا را گرفتند ،مي گوييد انشاالله بابا همراه مهدي(عج) مي آيد .مادرم باز هم تاکيد مي کنم جريان کربلا را در پيش نظرت تجسم کن .مثل حضرت زينب که بر تمامي مشکلات غلبه نمود.مادر حضرت زينب داغ برادر ديده بود، نگاه کن دختر اميرالمومنين (ع)چه کرد، قهرمانانه صبر کرد. دختر امير المومنين(ع) با خطبه هاي آتشين خود در مجلس يزيد آن پايگاه ظلم و استکبار را کوبيد.
آيت الله مطهري فرمودند گريه بر شهيد زنده کردن حماسه اوست. اگر به اين منظور باشد اشکالي ندارد ولي اگر خداي ناکرده فقط ناراحتي براي فرزندت باشد درست نيست چون در حقيقت مالک اصلي فرزند تو کس ديگري بود و صاحب اصلي دلش خواسته ببرد و اگر خداي نکرده اين گونه باشد اجرتان ضايع مي شود ولي براي من هيچ اثري ندارد وفقط از نظر اجتماعي و خودتان اثر منفي دارد ،متوجه باشيد .
هر وقت بچه ها ناراحت شدند بگوييد به آنها که بعد از جريان کربلا بچه هاي امام حسين (ع) پاي برهنه روي خار ها و با سخت ترين شرايط را براي آنها قرار دادند. مادرم براي من دعا کن شايد خداوند نور شهادت را نصيبم گرداند و لياقت آن را عنايت کند انشاالله.
مادرم من نتوانستم وظيفه فرزندي را نسبت به شما ادا کنم اميدوارم اين حقير را ببخشيد مادرم خواهش مي کنم اين حقير را حلال کن .

خانواده محترم :
در مدت زندگي که با هم داشتيم بنده نتوانستم آن طوري که اسلام گفته با شما برخورد داشته باشم و وظيفه ام را انجام دهم. همسرم با شما بد اخلاقي کردم بد رفتاري نمودم خودم اين را مي دانم بد اخلاقي ها از ناحيه من بود خداوند به شما صبر دهد شما در برابر مشکلات کمبودها و سختي ها صبر نموديد من را ببخشيد و حلال کنيد.
آنچه به والده ام گفتم شامل حال شما هم مي شود ولي شما مسئوليت بيشتري داريد در قبال فرزندان عزيزم ،بايد طوري تربيت شوند که ادامه دهنده راه شهيدان و سرباز خوبي براي انقلاب اسلامي باشند. هر وقت سراغ بابا را گرفتند به او بگوييد که بابايت هديه انقلاب اسلامي بودو فداي راه انقلاب و هدف امام خميني گرديد. مبادا ناراحت شوي که روحيه بچه ها خراب شود خيلي با روحيه بلند و عالي با آنها برخورد شود که ذره اي احساس بي پدري نکنند. باز هم اگر بهانه گرفتند به آنها بگوييد همراه مهدي(عج) مي آيد. خداوند همه را مورد امتحان قرار مي دهد و خوشا به حال آنکه از امتحان سرفراز بيرون آيد و روز قيامت هم سر فراز خواهد شد. همسرم مبادا ناراحت شوي فقط به ياد خاطره کربلا باش.
خدايا تا مارا نيامرزيده اي ما را از اين دنيا نبر.
مرگ ما را شهادت قرار ده .
رهبر عزيزمان را تا انقلاب مهدي حتي در کنار حضرت حفظ بفرما.
روح شهداي ما را با شهداي کربلا محشور فرما.
خداوندا مي ترسم در امتحان الهي پايم بلغزد و نتوانم از اين امتحان بيرون بيايم در آن لحظه کمکم کن.
پروردگارا مي ترسم با همين لباس در روز قيامت درحالي که رسولت نشسته گناهانم ظاهر شود و آبرويم بريزد .
حسين جان ،حسين جان ،حسين جان، اي پسر فاطمه(س) عنايت فرما اين دفعه اين رزمندگان بيايند کربلا .پسر فاطمه(س) از اسرا شنيده ام که گرد و خاک حرم تو را گرفته است. بميرم برايت حسين جان انشاالله اگر آنجا آمديم با مژه هاي چشمان حاضريم حرمت را پاک کنيم .پسر فاطمه(س) چطور ما زنده باشيم آنوقت حرم تو خلوت باشد .حسين جان حرمت را بگشا که رزمندگان ايران دارند مي آيند. حسين جان خاطره تلخ آتيش زدن خيمه هاي شما و سراسيمه شدن بچه هاي شما را فراموش نمي کنيم. پسر فاطمه(س) در آن وقت خود شما غريب و مظلوم بودي و حالا هم قبر شما غريب و تنها است .حسين جان هنوز هم قبر مادرت زهرا (س)مخفي است هنوز قبرستان بقيع تاريک و قبر امام حسن(ع) زائر ندارد و هنوز مظلوم است.
هنوزدولت عربستان با وضعي که پيش مي برد و دستوري که از اربابش مي گيرد و طبق اطلاعاتي که از حجاج داريم محله بني هاشم را محدود کرده اند. جهت خوشحال کردن اربابهاي خودشان مي خواهند مکانهاي متبرکه را محو نمايند. حسين جان واسطه بشو درب خانه خدا تا خداوند نصرت خودش را بفرستد.
خداوند همه را جهت پيروزي اسلام و مسلمين موفق گرداند 17/11/64 روز پنجشنبه. امام را دعا کنيد .احمد شول



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : شول , احمد ,
بازدید : 255
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

وصيت نامه
هوالقادر- هوالعزيز- هوالمتعال
من عبدا... تاکنون به خاکم و يا بر خاک مي نويسم براي خاک زيرا که همه از خاکيم و همه به خاکيم و آنچه که مي ماند در اين جهان خاک است .
هدف مشخص است، الان وقت آن رسيده که تصميم بگيريم و کوتاهترين و دقيقترين راه را انتخاب کنيم و يا راهي پر پيچ و تاب و با فراز و نشيب زياد که انتهاي آن تاريک و در آن چيزي مشخص نيست و معلوم نيست، آيا به هدف اصلي برسند.
رفتن با اتکاء به خود ميسر نيست بايد در اين راه متکي به خدا شد و قدم پيش گذاشت و با ناملايمات و سختيها ساخت، از خداوند ياري نموده و با مغفرت و آمرزش به درگاهش دل و جان خود را از آنچه که تا به حال بين خالق و مخلوق جدائي افکنده شده، از درگاهش عذر خواهي نموده و صورت بر آستان با عظمتش سائيده که بنده ي ناسپاسي بوديم.
شرمساري در مقابل ذات پاکش برايم بس است که در قبال آن همه نعماتش چه کرده ام، چه شکري به جاي آورده ام، نزد خدا پوزش مي خواهم که الله جل جلاله زهي سعادت است که او عذر پذيرد و با رحمانيتش مرا نوازش کند، به اميد رحمتش بارها پيمان شکسته و بعد از آنکه سر از گريبان تنهايي و بي کسي در آورده، دوباره از مبداء هستي و وجود پناه خواسته که هيچوقت دست ردي بر سينه ام نزده و دوباره بهتر از پيش پذيرفته است. ديگر بيش از اين خجالت مي کشم دستم به گناه آلوده شود و از درگاهش طلب ياري مي نمايم که در اين امر مرا ياري نمايد که ديگر گرد هوسهاي نفساني و شيطاني نگردم و حس مي کنم جرقه اي در دلم زده باشد، بسيار مشتاق ديدارش هستم ولي از خودش ياري مي جويم، اگر که پذيرفت که هيچ و ديگر آرزويي بالاتر از آن سراغ ندارم و بهتر از اين کسي را نصيبي نيست.
فقدان از دست دادن فرزندي براي خانواده و يا دوستي از دوستانم ممکن است مشکل باشد ولي برادرانم بکوشيد تا رضاي او را جلب کنيد. تمام امور را براي او خالص کنيد و رضايت رب العالمين را در نظر بگيريد که انا لله و انا اليه راجعون هنگام بازگشت بايد آنطور باشيم که خودمان خندان و شاد و خدايمان از ما راضي باشد.
اگر در بين شما نيستم دوست دارم که به اذن خدا باشم(به شرط ياري امام و انقلاب) از همگي طلب مغفرت و آمرزش مي نمايم، از همگي تمنا دارم از حقوقشان به من بگذرند و حق بر گردن من نباشد تا سبکبارتر به سوي خدا بشتابم، خداوند در عوض با همگي شما تلافي بنمايد، گذشت را در طول زندگي پيشه کنيد که راه و رسم مولايمان امام علي(عليه السلام) و رسم سيد و سالار شهيدان امام حسين(عليه السلام) است. گذشت داشته باشيد که اميد است خداوند از همه ما بگذرد.
حال شما مي مانيد و وظيفه اي که به دوش شماست و آن گوش دادن به کلام امام است(اگرچه خودم از عهده آن به خوبي بر نيامده ام) و آن راه سعادت است و او بود که بيدارمان کرد. او بود که هست و نيست را به ما آموخت و حق و باطل را شناختيم، زهي به انصافي است که خداي ناکرده در مقابلش بي تفاوت باشيم که رضايت او رضايت رسول خداست و اگر خداي نکرده کفران نعمت شود ضربه اي جبران ناپذير است.
با همه شما اقوام، خويشان و همگي شما دوستان و آشنايانم مي گويم که در قبال امام عزيز دردي است بي درمان که فقط درمانش رفتن به راه اوست و گوش کردن به حرف او و اجراي حکم و فرمان او.
بارالها: ظهور حضرت ولي عصر امام زمان(عج) را نزديک بگردان تا دنيا را پر از عدل و داد بفرمايد.
بارالها: عمر امام عزيز را به درازاي آفتاب بگردان و عمر با برکتش را تا ظهور حضرت ولي عصر(عج) طولاني بگردان، دشمنان قرآن و اسلام و اين انقلاب اگر قابل هدايتند هدايت و اگر نيستند خوار و ذليل و نابودشان بگردان
به اميد پيروزي اسلام و مسلمين در سراسر جهان و اقامه نماز در مسجدالاقصي به امامت روح خدا خميني و به احتزاز درآمدن پرچم سرخ لا اله الا الله و محمد رسول الله بر گنبد اولين قبله مسلمين که خداوند در حقش فرموده:
سبحان الذي اسري بعبده ليلاً من المسجد الحرام المسجد الاقصي
و همچنين به اميد روشن شدن چشم معلولين و مجروحين انقلاب و جنگ، خانواده محترم شهداء به ضريح خاموش ابا عبدا الله الحسين و به اميد سعادت و رفتن به راه حق و حقيقت تمامي مسلمين و بندگان خداوند حق تعالي.
29/4/63 – اهواز شهرک نورد ابراهيم هندوزاده کرماني







بسم الله الرحمن الرحيم
بياد شهيد عزيز ابراهيم هندو زاده
آنانکه نداي حق شنيدند همه با شوق به سوي او دويدند همه
بر تن کفني ز اطلس خون کردند در سنگر سرخ آرميدند همه
ميروم تا از همه وابستگيها را ببرم و به آنکه مرا آفريد بپيوندم" تا بار ديگر با ياران همنشين شوم که همنشيني ما از اذل ثبت شده بود **** ميروم تا معلمم حسين(ع) ديدار کنم که عظيم درسي آموخت **** رفتن مشکل نيست ولي ماندن مشکل است**** و اين گوشه اي از يادداشتها و انديشه هاي والاي شهيدي پاک سرشت و يکي از حسينيان زمان يعني شهيد ابراهيم هندو زاده کرماني که در ذيل مختصري از زندگي پر بارش خواهد آمد، ميباشد. او که در سال 1339 به عنوان چهارمين فرزند در خانواده اي مذهبي و دوستدار اهل بيت(ع) به دنيا آمد و از همان دوران طفوليت به ديگر برادر شهيدش(مصطفي) جهت فراگيري و بکار بستن کلام ا... در طول زندگي به مکتب سپرده شد. پس از اتمام دوره ابتدايي دوره دبيرستان را در دبيرستان شريعتي و بازرگاني سپري نمود و با اخذ ديپلم بازرگاني جهت ادامه تحصيل در رشته حسابداري انيستو ثبت نام و قبل از اتمام دوره فوق ديپلم با پيروزي انقلاب مواجه و به همراه برادر بزرگوار شهيدش در کميته انقلاب اسلامي به صورت گمنام ولي فعال و افتخاري شرکت و به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب به طور شبانه روزي و مبارزه با مضاهر فساد به جاي مانده از حکومت طاقوت پرداخت. وي با گذراندن دوره هاي نظامي و شروع جنگ تحميلي در زمستان سال 59 به همراه صميمي ترين دوست جوان خود(شهيد محمد رضا مرادي) از طريق سپاه داوطلبانه به کردستان اعزام گرديد. در شرايط سخت آن منطقه تجارب فراوان کسب و با دوستان بسيار خوب و همفکر جديدي آشنا و مأنوس گرديد. از نزديک با فرهنگ ايثار و شهادت خو گرفت و با يافتن گمشده خود و مراجعت به کرمان به عضويت سپاه درآمد. از آنجا که از هرگونه تظاهر و خود نمايي شديداً بدور بود از پوشيدن لباس رسمي خودداري مي کرد جز در مواقع بسيار ضروري و تنها به استفاده باز لباس کار(فرم بسيج) اکتفا و در مقابل مأموريتهاي خطير را مشتاقانه مي پذيرفت. ضمن چند نوبت حضور در کردستان و آشنايي با چهره زشت و کريه نفاق و گروهکهاي منافق جهت رويارويي با خصم دشمن و عوامل حزب بعث راهي جنوب گرديد. با شرکت در عمليات فتح المبين و کسب تجربيات جديد، جهت انجام عمليات بيت المقدس آماده شد. وي به طور فعال به همراه شهيد محمد رضا مرادي در واحد اطلاعات عمليات به کار شناسايي پرداخت. در اين مسير مرارتها کشيد و چندين نوبت نزديک بود که در دام دشمنان بعثي گرفتار شود. در يکي از اين شبهاي پر مخاطره بر اثر تصادف موتور در فرسيه مصدوم و پس از چند روزي استراحت کارش را ادامه داد**** او در اغلب عملياتها حضور داشت و هر بار شاهد شهادت عزيزاني بود. وي اين بار پس از تحمل رنجها در واحد تدارکات و اطلاعات در رابطه با انجام عمليات رمضان آنهم در مناطق کوشک و شلمچه و در هواي گرم تابستان پس از يک نبرد سخت لشکريان اسلام باکو**** در فرداي روز 21 رمضان (مصادف با 23 تير 61) شاهد شهادت برادر رزمنده و شجاعش(مصطفي) بود او که جز به هدف مقصدش که همانا پيروزي اسلام بر کفر بود نمي انديشيد. عليرغم عاطفه و علاقه شديد برادري، چند لحظه بيشتر موفق به زيارت پيکر مطهر و غرق به خونش نشد و تنها با اهداء قطراتي اشک به روح پاکش در حالي که اين کلمات را در ذهن خود مرور مي کرد (ميروم و بايد بروم و گرنه مسئولم) او را وداع گفته و بي وقفه به ادامه راه برادر شهيد و هزاران شهيد پاک باخته و عاشق راه شهادت همت گماشته و همواره در جبهه هاي جنگ حق عليه باطل و اکثر عمليات ها حضوري فعال داشت. يکي از خوبيهاي جبهه اين است که زمينه رشد و آگاهي و بازگشت به خويشتن خويش را خاصه در افراد مستعد فراهم مي نمايد، زيرا اولاً در آنجا از مظاهر مادي و معنوي اثري نبوده و از طرفي درصد افراد صالح بالا و محيط براي رشد مساعد است. ابراهيم که همچون ديگر شهداء داشت در مسافرتها و برخورد با مشکلات تجربيات اندوخته مي کرد، شب و روز خود را وقف هدف در راهش کرده بود و با افراد مخلص و فداکار بسيار مأنوس بود و موجبات شادي و تفريح همسنگران خود را حتي در سخترين مراحل فراهم مينمود. يکي از کارهايي که کمتر کسي داوطلب انجام آن مي شود اجراي مراحل غسل و کفن و دفن شهداء و حمل و تحويل آنها به خانواده ايشان مي باشد کراراً ابراهيم مخلص اينکار را به عهده مي گرفت.
از آنجا که مسجد جامع کرمان به دليل مرکزيت و موقعيت خاص خود محل مناسبي براي تجمع نيروها از بدو پيروزي انقلاب بوده و امکان ملاقات رزمندگان اسلام در اين مکان فراهم بود لذا يکي از محلهاي مورد علاقه ابراهيم مسجد جامع بود. ابراهيم شديداً از تظاهر به دور و همواره به خود رياضت مي داد. او کمتر از رختخواب جهت استراحت استفاده مي کرد و هرگز به طور کامل نمي خوابيد، حتي الامکان در تابستان آب گرم مي نوشيد، لباس بسيار ساده حتي با وصله مي پوشيد. هر چند که با شهيدان لفت و اُنس زايدالوصف داشت ولي هرگز در حضور فرد يا جماعتي بر سر قبر شهيدان حاضر نمي شد. عبادت خود را در خفيا انجام مي داد. به برادران بسيجي کم سن و سال بيش از حد علاقه داشت و با آنها طرح دوستي مي ريخت و همواره خوش برخورد و مهربان بود.
شهيد ابراهيم تنها در فرصت کوتاهي که در سال 62 داشت ضمن شرکت در آزمون مخابرات به همراه يار قديم و همرزم شهيدش(مرادي) به استخدام اداره مخابرات استان کرمان درآمد ولي نظر به نياز لشکر پيروز ثارا... به ايشان و تأکيد فرماندهي آن، مبني بر حضور و عهده داري نقش حساس و مهم خود در جبهه ها پس از مدت کوتاهي عازم صحنه نبرد شدند. با شرکت در عمليات خيبر به دنبال استفاده ناجوانمردانه دشمن جنايتکار از گاز شيميايي هر دو شديداً مجروح شدند و در اين ميان محمدرضا مرادي پس از چند روز بستري شدن به درجه رفيع شهادت نائل و ابراهيم را که خاطرات فراواني از مناجاتهاي شبانه و نفوذهاي مکرر به خط دشمن(جهت شناسي) با او داشت، شديداً داغدار و متأثر و به کلي جدايي از مظاهر مادي نمود و از او که فردي وارسته و بي پيرايه بود عارفي عاشق ساخت تا جايي که چند روزي پس از سالگرد شهادت برادرش مصطفي و برگشت از کرمان(29/4/63) در شهرک نورد اهواز اقدام به تهيه آخرين وصيتنامه و ثبت جملاتي از اين قبيل مي نمايد.(حس مي کنم که جرقه اي در دلم زنده باشد، بسيار مشتاق ديدار هستم و از خودش ياري مي جويم، اگر پذيرفت فيها که ديگر آرزويي بالاتر سراغ ندارم و بهتر از اين کسي را نصيبي نيست)
ابراهيم که از اول راهش مشخص بود و حتي در يادداشتهاي خود(سال 59 در کردستان نوشته بود:
نمي خواهم در رختخواب بميرم؛ نمي خواهم که شرم بد مردن را به دنبال بکشم. خدايا زيستن را نياموختم، ميروم که چگونه مردن را تعليم ببينم و بعد امتحان دهم. خدايا مرا در اين آزمايش پيروز گردان، (از برگشتن شرم دارم و جوابي براي توجيه آن ندارم). پس از مسافرتي کوتاه به کرمان و تجديد ديدار با دوستان و آشنايان در برگشت چند روز در شهر مقدس قم که شديداً مورد علاقه اش بود توقف نمود و به منطقه مراجعت و با توجه به يادداشتهاي روزانه اش اين جملات را بر صفحه کاغذ ترسيم مي کند: شب 11/11/64 در سنگر- (ظاهراً عملياتي به زودي آغاز مي شود و امشب بچه ها اکثراً براي کنترل محورها و مقدمات عمليات بيرون رفته اند). 19/11/64(گردانها را امروز وارد منطقه کرده اند) 20/11/64(امروز کليه گردانها و نيروها آماده براي حرکت به طرف دشمن بودند. بچه هاي قواص و گردانها با تجهيزات حدود ساعت 4 بعد از ظهر به طرف خط حرکت مي کنند. بچه هاي اطلاعات و عمليات هرکس به دنبال کار خودش بود. ساعت حدود ده و پنج دقيقه عمليات شروع شد، عمليات همراه با شديدترين و سنگينترين آتش بود که تا بحال سابقه نداشت). 21/11/64 ادامه عمليات همراه با آتش شديد توپخانه. خبر شهادت حشمت(يکي از دوستان) امروز رسيد. هواپيماهاي دشمن امروز منطقه را بمباران کردند. امروز تعدادي اسير به خانه اطلاعات آوردند.
22/11/64 همگي بچه هاي اطلاعات امروز اسلحه تحويل گرفتند و به خط رفتنتد. امروز هواپيماهاي دشمن بمباران کردند و يکي از هواپيماها سرنگون شد، خلبان و کمکي آن در آب افتادند. امشب و امروز بچه ها غنائم زيادي آوردند، به شکر خدا همگي از اين عمليات شاد و خندان هستند. زمان فتح لشکر اسلام رسيده است و آخرين جمله در 23/11/64 تا امروز 18 فروند هواپيماي دشمن سرنگون گرديده. ادامه عمليات با بمباران شيميايي. بدين ترتيب او و تعدادي از همرزمانش بر اثر اصابت بمب شيميايي به ساختمان محل استقرار واحد اطلاعات عمليات شديداً مجروح مي شوند. او که سالها شب و روز در گرما و سرماي کردستان و جنوب تمام وجودش را وقف اسلام کرده بود و مدتها انتظار چنين روزي را مي کشيد و او مشتاق ديدار دوست و شيفته شهادت بود. او مي خواست به برادر شهيدش، مصطفي، شهيد مرادي و دهها همسفر که از اين خاکدان کوچ کرده بودند به پيوندد، لذا پس از انتقال به تهران و بي نتيجه ماندن تلاش پزشکان جهت ادامه معالجه به انگلستان اعزام و بر اثر شدت جراحات وارده و تأثير سم به تاريخ 3/12/64 در آن ديار دعوت حق را لبيک گفت؛ او رفت تا نتيجه مجاهدت هاي خود و وعده هاي الهي را ببيند.
عشق را گوهر ز خاک ديگر است مرغ عشق از آشنايي ديگر است
در نيابد کس زبان عاشقان زانکه عاشق را زباني ديگر است


خدايا در شب اول قبر زبانم را بگشا که من گنگم
خدايا در همه حال مرا ياري کن که من ضعيفم
وخدايا مرا شهادت نصيب گردان که او را عاشقم
وخدايا مرا زنده گردان که من مرده ام
وخدايا آزادم گردان که در بندم
و خدايا در آخر از تو مي خواهم که مرا رستگار گردان که آنگاه در پروازم.

انالله و انا اليه راجعون
به اميد آنروز که پرچم عدل مهدي(عج) بر فراز کاخهاي ستم به اهتزاز در بيايد و به اميد روزي که حضرت مهدي(عج) قدم بر سرزمين غصب شده قدس بنهد
13/9/59


از تو مي خواهم که به ناگاه که دستم بر ماشه تفنگ مي لرزد ايمانم نلرزد.
يـا از کـرم حـال دعـا بـخـش مـرا
در حال دعا جرم و خطا بـخش مـرا
تـا امـشـب اگـر مـرا نيـامـرزيـدي
امـشب تـو به خون شهدا بخش مرا
آنانکه نـداي حـق شنـيـدنـد هـمه
با شـوق به سوي حق دويدنـد هـمه
بر تـن کفنـي ز اطلس و خون کردند
در سنـگـر سـرخ آرمـيـدنــد هـمـه
20/12/59

مسلسل در غريبي ياورم باش
به جاي مادرم غم پرورم باش
مرا پيروز گردان وقت پيکار
به وقت جنگ با خصم ستمکار
زماني دشمنم را مي کشتي اي خاک
ز کافر سينه اش را مي دهي چاک
تو از بهر نجات هرچه مظلوم
کني خندان لبان خلق مجروم
ولي بشونو نصيحت اي وفادار
مده آزار هرگز جز خطاکار
13/10/59

بنام خالق يکتا
خدمت برادر عزيز و دوست گرامي آقا هاشم
با سلام حضور محترم برادر عزيز ابراهيم هندو زاده سلام عرض مي کنم اميدوارم که حال شما خوب باشد اگر جوياي حال حقير باشيد به حمدا... حالم خوب است و بدون رنج و ناراحتي ايام را مي گذرانيم تا بالاخره اين دوران بسر رسد و به وطن عزيزمان باز گرديم. از اينکه لطف کرديد و اين نامه را ارسال نموديد تشکر مي کنم.
تا جائيکه به ياد دارم اين دومين نامه اي است که از شما به دستم در تاريخ (6/9/64) رسيده. از خبرهايي که در حسن نامه آمده خيلي ممنونم آرزو دارم که در کارهاي خود موفق باشيد. سلام را به همکاران ديگر هم برسانيد در ضمن يکي از دوستان به نام امير شاه پسندي که گويا شما را مي شناسد، سلام رساند، اميد دارم که او را بشناسيد. اگر مزاحمت ايجاد نمي کند عکس از خود و ديگر دوستان ارسال فرمائيد و اگر نامي را که ذکر شد شناختيد عکس از خانواده ايشان گرفته ارسال داريد. حتي الامکان نام محل کار خود را يادآور شويد. در صورت ايجاد کردن مزاحمت و بي محتوا بودن نامه پوزش مي طلبم و همچنين از بد خطي آن. ديگر عرضي ندارم و بيش از اين سرتان را به درد نمي آورم. 8/9/64



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : هندوزاده ي کرماني , ابراهيم ,
بازدید : 185
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

در تاريخ 8/9/1341 در «تهران» متولد شد. دوران طفوليت را در تهران و در خانه اي ساده سپري کرد . بعد از آن 2 سال همراه با خانواده در شهرهاي« اصفهان»،« شيراز» بود وسرانجام به «کرمان »آمد.او در اين شهرتا دوران تحصيل متوسطه حضور داشت.
بعد از اخذ ديپلم از هنرستان «دارين» همراه داوطلبان بسيجي به جبهه اعزام شد و تا زمان شهادت در جبهه بود. اودوران خدمت سربازي را نيز به صورت تمام وقت در جبهه حضور داشت.هنوز مدت زيادي از حضور ش در جبهه نگذشته بود که به فرماندهي گردان رسيداودر اين سمت به دفاع از ايران بزرگ پرداخت تا به آرزوي ديرين خود رسيد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد






وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
(يا ايهاالذين آمنواخذ و احذرکم فانفرواثبات اوانفرو اجميعا)
اي کسانيکه ايمان آورده ايد، سلاح جنگ برگيريد و آنگاه دسته به دسته يا همه به يک بار متفقاً براي جهاد بيرون رويد. (آيه 70 سوره نساء)
اي کسانيکه وصيتنامه برادر خود(حسن مصطفوي فرزند فتح الله) را مي خوانيد، توجه داشته باشيد زماني مشغول نوشتن اين وصيتنامه شده ام که تا حمله و زمان شهادتم وقتي نيست و اين وصيت نامه را تنها براي رضاي خداي متعال مي نويسم و تقاضا دارم به آن توجه کامل نموده و مهم، عمل کردن به آن مي باشد.
1- در جهت خداشناسي و ايمان به خداوند گام برداريد تا به طور روشن خدا را حاضر و ناظر اعمال و رفتار خود ببينيد و سعي کنيد خداوند را فراموش نکنيد تا چنان شويد که ديگر گناه نکنيد و تنها عمل شما عمل صالح باشد.
(بسم الله الرحمن الرحيم: والعصر ان الانسان لفي خسر الاالذين آمنو و عملو الصالحات و تواصو بالحق و تواصوا بالصبر) قسم به عصر، همانا انسان در زيان کاريست مگر کسانيکه ايمان به خدا آوردند و اعمال آنان صالح باشد و يکديگر را به حق و به صبر و شکيبائي دعوت ميکنند.
2- تقوي الهي را فراموش نکنيد و خود را بسازيد. کسيکه تقوي داشته باشد در فراز و نشيب زندگي دچار گمراهي نمي گردد.
3- لان شکرتم لازيدنکم و لان کفرتم ان عذابي لشديد: اگر شکرگذار و قدر دان نعمتهاي الهي باشيد نعمتها را از براي شما مي افزائيم و اگر کفران و ناسپاسي کنيد همانا عذاب خداوند سخت است.
قدر انقلاب اسلامي اين نعمت بزرگ را بدانيد و همواره خداوند را به واسطه اين لطف بزرگ شکر کنيد که اين انقلاب اسلامي بود زندگي و مرگ شما را هدفدار نمود و مردم را از تاريکيها به سوي نور هدايت کرد. همواره آن را از خود بدانيد و دلسوز آن باشيد و بدانيد که اين انقلاب چندان ارزان بدست شما نيامده است در راه آن تاکنون خونهاي بسياري از علماء بزرگ و مردان با اخلاص و جوانان عزيز ريخته شده است بنابراين انقلاب و اسلام و جمهوري اسلامي را با تمام توان خود حتي با خون خود حفظ و نگهداري کنيد. من در اين مکان مقدس جبهه خداي بزرگ را شاهد مي گيرم که تا اين جمهوري اسلامي را داشته باشيد هم دنيا را داريد و هم آخرت را و اميدوارم خداوند اين انقلاب اسلامي را به انقلاب حضرت مهدي(عج) متصل بگرداند و روز به روز بر شکوه و قدرت و عظمت آن افزوده گردد.
4-توجه داشته باشيد که کليد و رمز پيروزي انقلاب و جمهوري اسلامي، رهبر عظيم الشأن و امام امت حضرت امام خميني مد ظله العالي مي باشد که اميد است خداوند تا انقلاب حضرت مهدي(عج) ايشان را نگاه دارد. همواره مطيع امام باشيد و به کليه فرمايشات اين مرد الهي توجه و عمل کنيد تا به سعادت دنيا و آخرت نائل آئيد. همانند ياران امام حسين(ع) در کربلا امام عزيز را ياري کنيد و به تمام رهنمودهاي ايشان توجه کامل بنمائيد و من نيز با خون نا قابل خود امام را ياري مي کنم.
5- سفارش ديگر من به جوانان و محصلين عزيز و برومند ميباشد که در راه طلب علم و دانش کوشا باشيد و خصوصاً در تحصيل و فراگيري قرآن مجيد و نهج البلاغه حضرت علي(ع) کوشش نمائيد، مساجد را با وجود خود پرکنيد، در نماز جمعه شرکت فعال داشته باشيد و براي رضاي خدا ي تبارک و تعالي درس بخوانيد تا عالم و دانشمندي با تقوي و متعهد شويد(مانند شهداي معاصر استاد مطهري، دکتر بهشتي، دکتر مفتح، دکتر باهنر و...) و هر جاي خالي از اجتماع که قرار مي گيريد با عدالت و تقوي و آگاهي اسلامي عمل نمائيد. من همه شما جوانان عزيز را به خدا مي سپارم، اميد است هميشه موفق باشيد. يادآوري ديگر من به مادران وخواهران محترمه مي باشد که يا در خانه مشغول تربيت فرزندان و يا در مدرسه اشتغال به تعليم و تعلم دارند اين است که به زندگي حضرت فاطمه زهرا(س) دختر گرامي رسول خدا بينديشيد و قدم جاي قدم مبارک آن حضرت بگذاريد و تقواي الهي را پيشه کنيد و به حجاب خود بيشتر توجه نمائيد و از تشريفات خود مقداري کم کنيد. جلسات ديني مفيد براي يادگيري مسائل خود و ديگران اعم از اخلاقي ، تربيتي و ديني تشکيل دهيد و همچنان که تا کنون در صحنه بوده ايد بيش از پيش و بهتر از گذشته در صحنه حضور داشته باشيد و نماز جمعه را فراموش نکنيد و در سختيها مثل حضرت زينب(س) مقاوم، صابر و شکيبا باشيد و با دست خود فرزندانتان را لباس پوشيده به جبهه حق عليه باطل بفرستيد.
6- آخرين سفارش من به همکاران عزيز و کسبه مي باشد که در بازار و خيابان مشغول فروشندگي هستند اين است که در کسب خود انصاف داشته باشيد و در فروختن اجناس به حداقل فايده اکتفا و قناعت نمائيد و همواره از خدا برکت بخواهيد و نظرتان به خدا باشد نه به مشتري و جداً از هرگونه احتکار و تبعيض بين مشتري دوري کنيد و به همکاراني که نسبت به انقلاب بي تفاوت هستند بگوييد که اين دنيا مي گذرد و آنچه از مال دنيا اندوخته ايد تمام مي شود و شما مديون انقلاب هستيد.
به همسايگان مستمند و مستضعف خود سر بزنيد و احتياجات اوليه آنها را برآورده سازيد و همينطور که به فکر فرزندان و خانه خود هستيد به فکر فقرا باشيد تا فقيري در اجتماع مسلمين نباشد.
ضمناً از عموم خواهران و برادران مي خواهم اگر غيبتي از آنها کرده ام يا غيبتي شنيده ام و يا جزئي حق ديگري بر من حقير دارند عفو نمايند و مرا حلال کنند.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار، رزمندگان اسلام نصرت عطا به فرما، صدام و لشکرش را نابودشان بگردان. خداوند همه شما مسلمين را با عمل به قرآن و سنت پيغمبر(ص) موفق گرداند. والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته.خداحافظ شما باشد. حسن مصطفوي



خاطرات
مادر شهيد:
حسن در گوشه اي از خانه نشسته بود و ناراحت به نظر مي رسيد. به نزد او رفتم و کنارش نشستم. بعد از دقايقي سکوت پرسيدم، حسن چرا ناراحتي؟ گفت: جوانان مملکت براي اسلام و دفاع از ناموس خود به جبهه مي روند و شهيد مي شوند. ما بايد با خون خود از اسلام دفاع کنيم و زنها با حمايتشان، شما هم بهتر است از همين حالا خواهرم را تشويق کنيد تا روسري سر کند. گفتم: اما او فقط پنج سال دارد. حسن با تعصب گفت: او بايد از همين حالا عادت کند حجابش را رعايت کند.

آخرين بار که به جبهه رفت تابستان بود، مي خواستم به سرکشي فاميل به ملاير بروم گفتم: حسن شما هم بيا گفت: نمي آيم. در نبود ما به مشهد مقدس رفته بود و به خانه آمد. قبل از رفتن به جبهه عکسش را بزرگ کرده بود و به دوستانش گفته بود که اين دفعه بر نمي گردم. عمليات والفجر4 بود که به جبهه رفت و به شهادت رسيد و انگار او به همه چيز آگاه بود.

ابوالقاسم نصرالهي:
سالهاي مبارزه خاطرات بسياري در خود داشت که در اين زمان کم امکان آن آن نيست اما آنچه به سرعت مي توان گفت .
در ابتداي کار گروه به دنبال جذب نيروهاي شايسته اي بود تا مبارزه با رژيم ستمهشاهي را جدي تر دنبال کند. در بين کسبه شهيد گرانقدر حاج حسن مصطفوي از کساني بود که قبل از آن رساله توضيح المسائل حضرت امام خميني(ره) را که در آن زمان از طرف رژيم حتي داشتن آن هم ممنوع بود را پخش مي کرد. در آن شرايط بسيار سخت و دشوار که فعاليت ساواک براي شناسايي مبارزين هر روز گسترده تر مي شد و اگر در آن موقع مشخص مي شد که کسي با گروههاي مبارزين ارتباط دارد زندان، شکنجه و تبعيد و حتي اعدام مي شد، ايشان دومين نفري بود که با روي خوش از دعوت ما براي پيوستن به گروه مبارزاتي استقبال کردند و اعلام کردند که حاضرند حتي خانه و دارايي خود را براي مبارزه با رژيم ستمشاهي در اختيار ما قرار دهند و اين نقطه آغازي بود براي مبارزه گسترده عليه رژيم در کرمان. فعاليت اين شهيد بزرگوار به حدي رسيد که مورد تعقيب ساواک قرار گرفت و در سال 53 رژيم ايشان را بازداشت و طي حکمي او را به اعدام محکوم کرد و بعد از مدتي تحت فشارهاي موجود به حبس ابد و با تخفيف مجازات به 15 سال زندان محکوم شد. ايشان پس از تحمل سالها شکنجه و سختي در زندان با اوج گيري مبارزات مردم به همراه ساير زندانيان سياسي از زندان آزاد شد. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : مصطفوي , حسن ,
بازدید : 200
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
در سال 1340 هجري شمسي در شهر «کرمان» متولد شد، پدرش فرهنگي بود و در آموزش و پرورش خدمت مي کرد. محيط خانواده کاملا فرهنگي بود و همه فرزندان از همان کودکي با حضور در مساجد و جلسات مذهبي با اسلام و قرآن آشنا مي شدند . علاقه زياد و ارتباط عميق محمد حسين با نهج البلاغه نيز ريشه در همين دوران دارد. در روزهاي انقلاب محمد حسين دبيرستاني بود و حضوري فعال داشت و يکي از عاملان حرکتهاي دانش آموزان در شهر کرمان بود. آغاز جنگ عراق عليه ايران در لشکر 41 ثارالله واحد اطلاعات و عمليات به فعاليت خود ادامه داد و بعدها به عنوان جانشين فرمانده اين واحد انتخاب شد. در طول جنگ پنج مرتبه به سختي مجروح شد و بالاخره آخرين بار در عمليات والفجر هشت به دليل مصدوميت حاصل از بمبهاي شيميايي در بيست و هفتم بهمن ماه سال 1364 در بيمارستان لبافي نژاد تهران به وجه الله نظر کرد. زندگي سراسر معنوي او براي همه کساني که اهل حق و حقيقت اند درسي ابدي و انسان ساز است.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم

 

شهادت مي دهم که خدا يکي است و محمد (ص) فرستاده و آخرين پيامبر است و علي(ع) ولي الله است و جانشين پيامبر اسلام و اولين امام است، قيامت راست است و جزاء و پاداش کليه اعمال نيز صادق است، انسان از خاک آفريده شده و به خاک بر ميگردد و باز از خاک سر بر ميدارد و به اندازه خردلي به کسي ظلم نمي شود و نفس هرکس در گرو اعمال خودش مي باشد.
مادر عزيزم خجالت ميکشم که چيزي بنويسم و خود را فرزندت بدانم زيرا کاريکه شايسته و بايسته يک فرزند بوده انجام نداده ام. مادريکه شب تا صبح بر بالين من مي نشستي و خواب را از چشمان خود مي گرفتي و به من آموختنيهايي آموختي، مرا ببخش و...
همچنين از شما پدرم که با کمک مادرم تمام زندگيتان را صرف بچه هايتان کرديد خداوند اجرتان را به شما عطا کند و درجات شما را متعالي کند و بهشت را جايگاهتان قرار دهد. اي پدر و مادر عزيز و گرامي چه خوب به وظيفه خود عمل کرديد و من چقدر فرزند بدي براي شما بودم. شما فرزند خود را براي خدا بزرگ کرديد و براي خدا هم او را به جبهه فرستاديد و در راه خدا اگر سعادت باشد ميرود.
از خواهران و برادران خود که در رشد من سهم به سزايي داشتند تشکر مي کنم و از خداوند متعال پيروزي، سعادت و سلامت را براي ايشان خواستارم و اي پدر و مادر و اي خوهران و برادران عزيزم اين رسالت را شما بايد زينب وار به دوش کشيد و از عهده آن به خوبي بر ميائيد و مي توانيد چون پتک بر سر دشمنان داخلي و خارجي فرود آئيد و خون ما را هم چون رود سازيد تا هرچه بر سر راه دارد بردارد تا به درياي حکومت حضرت محمد(ص) برگردد.
اميدورام که خداوند عمر رهبر عزيزمان را تا انقلاب مهدي طولاني بگرداند و ظهور حضرت مهدي(عج) را نزديک بگرداند تا مستضعفين جهان به نوائي برسند و صالحين وارثين زمين شوند.
اي مردم بدانيد تا وقتي که از رهبري اطاعت کنيد، مسلمان، مومن و پيروزيد وگرنه هرکدام راهي به غير از اين داريد آب را به آسياب دشمن ميريزيد، همچنان تا کنون بوده ايد باشيد تا مانند گذشته پيروز باشيد و اين ميسر نيست به جز ياري خواستن از خدا و دعا کردن.
اميدوارم که خداوند متعال به حق پنج تن آل محمد(ص) و به حق آقا امام زمان(عج) ايران را از دست شياطين و به خصوص شيطان بزرگ نجات دهد و از اين وضع بيرون بياورد که بدون خدا هيچ چيز نمي تواند وجود داشته باشد. به اميد اينکه تمام دوستان گناهان مرا ببخشند، التماس دعاي عاجزانه را از همگي دارم.
محمد حسين يوسف الهي24/12/1364



آثار باقي مانده از شهيد
خوشا به حال کسي که سبک بال و بدون بال دنياي فاني را پشت سر گذاشته و بسوي آخرت مي شتابد و چه با سعادتند آنان که از دنيا مهمان را گرفتند که به درد آخرتشان ميخورد و بقيه را براي اهل دنيا واگذار کردند. چه خوش سعادتند آنانکه براي دنيايشان آنچنان کار مي کنند و ميکوشند که از کاري تا ابد زنده خواهند ماند و براي آخرتشان آنچنان کار مي کنند که گويي فردا خواهند مرد و خوشا به حال کسي که مرگ را که هيچ گونه شکلي در آن نيست در جلوي چشمش مي بندد و بنابراين مرگ ترمزي براي گناهانش خواهد بود، خوشا به حال کسي که چون بر سر دو راهي قرار گرفت با توکل و ياري خدا خيلي صريح و قاطع به باطل(لا) گويد و از باطل برتاباند، همان (لائيکه) اسلام با آن آغاز شد و بدون شک به حق رو آورد اگرچه حق به قول مولا علي(ع) گواراست ولي سنگين و باطل در اوان شيرين و سبک ولي تلخ و پست است. 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : يوسف الهي , محمد حسين ,
بازدید : 170
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

«مهدي زندي نيا» در يکي از روزهاي سرد بهمن ماه 1337 در شهر کويري «سير جان» چشم به جهان گشود تا نقشي از خود در تاريخ کشورش برجاي گذارد و سپس همان چشمها را در تاريخ نوزدهم دي ماه 1365 به روي دنياي فاني ببندد .او به خاطر شغل پدرش کار هاي فني را به مرور زمان فرا گرفت تا بعد ها در جبهه هاي نبرد از اين استعداد بهره ببرد و دست به ابتکارات مهم فني بزند .او پس از گذراندن دو ره متوسط به کرمان آمد تا در رشته راه و ساختمان تحصيل کند .
ولي با شروع جنگ تحميلي به همراه گروه مکانيک جهاد سازندگي سير جان راهي مناطق جنگي شد .او در عمليات مختلفي از جمله بدر ،خيبر ،والفجي 4 ،والفجر 5 ،والفجر 8 کربلاي 5 شرکت داشت و چندين بار مجروح شد .نقش کليدي فرماندهي شهيد زندي نيا در تصرف بندر فاو به خاطر آتش دقيق تيپ ادوات لشکر 41 ثار الله انکار نا پذير و ستودني است .
مهدي در سال 1365 به عنوان پاسدار نمو نه انتخاب و به ملاقات خنه خدا رفت تا زمينه را براي عرو جش به بهشت برين مهيا سازد .
منبع:"باران وآتش"نوشته ي فرهاد حسن زاده،نشر لشگر41ثارالله،کرمان-1376




وصيتنامه
وصيتنامه اينجانب مهدي زندي نيا فرزند يوسف در کمال صحت و سلامت و آرامش خاطر.
بسم الله الرحمن الرحيم
با درود به آقا امام زمان(عج) و نائب بر حققش امام امت و عرض ارادت نسبت به خانواده معظم شهداء ، اسرا و مفقودين و با سلام به مردم مقاوم، صبور، فداکار و انقلابي و در صحنه چند کلمه اي نه از باب نصيحت بلکه وصيت مي نمايم.
عزيزان، سروران و نور چشمان ،انقلاب اسلامي حاصل دست رنج تمامي انبياء و اوصيا و صالحين و امامان و شهدا و اسرا و مفقودين است و هم اکنون در نزد ما به امانت گذاشته شده است تا چگونه آنرا پاس بداريم و حفاظتش نمائيم.
ما در مقطع بسيار حساس و خطرناکي از زمان قرار گرفته ايم. عصر حاضر عصر بيداري و هشياري ملتهاست، عصر از بند گسستن است و از يوغ استعمارگران بدر آمدن و از شر استثمار کنندگان خلاص شدن. عصر حاضر انشاءا... به حول و قوه الهي زمان غربال شدن انسانهاست و عصر به زير کشيدن گردن کشان و زورمندان و رو آمدن مستضعفين و ضعيف نگاه داشته شدگان است . در اين انقلاب شما مردم ايران جلودار هستيد و الگو و اسوه براي ديگر مردمان. تمام مستضعفين دنيا چشم به انقلاب شما دوخته اند و نظاره گر اعمال شما هستند تا نتيجه مبارزه شما را ببينند و در صورت موفقيت شما، آنها هم حرکت کنند و به شما مردم زمينه ساز آن حکومت خواهيد گرديد.
مطلبي در اينجا حائز اهميت است اين است که ما بايستي پا از دريچه تنگ ظواهر بيرون بنهيم و پرتو ديد ما محدود به چهار ديواري اطرافمان نباشد، نگرش عميق داشته باشيم. سطحي نگر نباشيم. فکر ما محدود به اطرافمان نباشد بلکه به ماوراء آن نظر بياندازيم و واقعيات را در آنجا جستجو کنيم و زماني خداي ناکرده فکر و ذهن ما محدود شد آنوقت خيلي زود سرخورده مي شويم و خيلي زود از انقلاب و اسلام مي بريم و به صف بي تفاوتان و يا خداي ناکرده ضد انقلاب مي پيونديم.
به عنوان مثال: يک فرد کوته بين انقلاب و اسلام را در همين محدود زندگي اطرافش جستجو مي کند. اگر مايحتاج زندگيش فراهم باشد مي گويد انقلاب خوب است در غير اينصورت انقلاب بد است. اداره جات را کل دولت اسلامي مي داند و اگر کارشکني از ناحيه آنان ديد به دولت بد مي گويد، نه به آن اداره .
اگر کارمند آن اداره و يا فلان روحاني فرصت طلب را که سودجويي کرده و بعد از انقلاب زندگي مرفهي براي خود ساخته ، علم کرده وبا آن روحانيت معظم را ميکوبد و بد بخت تر از آن کسي است که به خاطر اين موضوع از اسلام روي گردان شود که اين نهايت کوته فکري و بدبختي است . يا فلان پاسدار خاطي را علم کرده از سپاه انتقاد ميکند و فلان مرد ريش دار و يا زن محجبه را علم کرده حزب الهي را مي کوبد و از اين قبيل... اما کسي که نگرش عميق داشته باشد آنطرف قضايا را هم مي تواند ببيند. اما واقعيات چيست؟
واقعيت اين است که رسوبات حاصل از تمدن شاهنشاهي هنوز در عمق و جان همه ما نهفته است و زمان طولاني ميخواهد که کاملاً پاک گردد. ارزشهاي انساني در رژيم طاغوت ضد ارزش بودند و بر عکس اعمالي از قبيل کلاه برداري، دزدي، کم کاري، فحشاء، بي حجابي، موسيقي، استهزاء ديگران، غيبت، تهمت، بهتان، جمع آوري ثروت، تجدد گرايي و...
اينها همه ارزشهاي رژيم طاغوت بودند که از آغاز تولد همه ما تا پيروزي انقلاب روي آنها توسط راديو، تلوزيون، سينما، تأتر، روزنامه ها و مجلات تبليغ و درج مي شد. بيشتر از طرق رسانه ها آنها را در عمق و جان مردم ما مي نهادند و اين ها به اين زودي از بين نمي رود.
درست است که محيط پاک شده و ارزشهاي انساني رخ نموده و شناخته شده اند ولي رسوبات زمان جاهليت اثر خود را مي گذارد و شياطين هم به طرق ديگر برخي از آنها را چهره مذهبي داده و مجدداً به اجتماع عرضه داشته اند از قبيل کم حجابي، نوارهاي سرود کوچه بازاري، تجدد از نوع حزب الهي و از اين قبيل و آمريکا و ديگر استعمارگران نيز از اين دريچه ميخواهند وارد شوند و با شيوع فساد در اجتماع زمينه بازگشت طاغوت را فراهم نمايند.
واقعيت ديگر اين است که اداره جات طاغوت دست نخورده باقي مانده و نمي توان تمام افراد آنها را بازنشست کرد و نيروي مومن جايگزين ساخت مومنين فعلاً در جبهه مشغول نبردند. روي همين اصل بر حسب دلائلي واضح و روشن را پيدا کرده اند. تنها وزيران در مرکز و بعضي مدير کلها و رئيسهاي ا داره جات در استانها و شهرستانها عوض شدند ولي کارمند همان کارمند سابق است و شما مي دانيد در زمان طاغوت چه کساني آرزوي رفتن به اداره ها را داشتند بنابراين نبايد تعجب کنيد؟ در آنها کارشکني و کم کاري وجود دارد و از طرف ديگر انتصاب به دولت و ارگانهاي انقلاب شديدتر از اداره هاست و گناه کم کاري در آن بيشتر و بيشتر . فقط هشياري مردم مي تواند جلوي آنها را بگيرد ولي متأسفانه ميبينم که مردم ما نه تنها عکس العمل مناسبي نشان نمي دهند بلکه تسليم محض شده و بي تفاوتي اختيار کرده اند و اين گناه بزرگي است. نهايت آن به گفته حضرت علي(ع) حاکم شدن بي خردان و ناصالحان بر سر مردم است که داريم امروزه دربعضي ادارات مي بينيم.
در اعصار و قرون گذشته نيز همينطور بوده است مردم هميشه چوب بي تفاوتي خود را مي خورند و گناه را نبايد به گردن دولت انقلاب بياندازند.
مسئله ديگر اين است که تصور شما از دولت همان دولت طاغوت است که زور و قدرتي دارد. ساواک و ارتشي دارد که حکومت زور مي کند و دولت در حال حاضر شما مردم هستيد، اگر شما مردم در صحنه و حامي دولت نباشيد عمر دولت و انقلاب به يکروز نخواهد کشيد و به خاطر اتکاء به همين نيروي لايزال است که وجود دارد . رهبران انقلاب ترور شدند انقلاب محکمتر از هميشه ايستاده است شما تحقيق کنيد در انقلابهاي ديگر يک دهم طرفندهايي را که آمريکا براي ما پياده کرد براي بقيه انقلابها پياده نکرده و آن را ساقط کرده و يکباره در دامن بلوک شرق انداخته است.
در شرايط کنوني زور، قدرت، سازمان امنيت، ارتش همه و همه در شما مردم جمع است و شماها هستيد که بايد سرنوشت خودتان را خود به دست بگيريد و براي نگاه داشتن آن زحمت بکشيد و در اين راه از جان و مال و آبرو مايه گذاريد. بنابراين وقتي مي بينيد درون اداره کم کاري ميشود و جوابتان را نمي دهند و غيره به خاطر بي تفاوتي شما مردم است و بس . اگر به اين وضع ادامه بدهيد چيزي جز حاکم شدن ناصالحان بر شما نخواهد بود. شما بايد توضيح بخواهيد از کارمند، رئيس و مسئولين شهر و آن را وادار کنيد به راه راست برگردند و بدانيد يک دست صدا ندارد جمع شويد، جمعي صادقانه و مخلصانه براي حاکم شدن قانون خدا، شهر نجف آباد اصفهان را الگو قرار دهيد و به آنها اقتدا کنيد، خلاصه ختم کلام اينکه بي تفاوتي سرانجامي جز نکبت و بدبختي نخواهد داشت و هيچ معذوريتي در پيشگاه خدا و قيامت شهيدان نخواهيد داشت.
اما از همه اين مسائل که بگذريم به اعتقاد اين حقير هر انساني که در اين دنيا زندگي مي کند بايستي جواب قانع کننده اي براي اين سوالات پيدا بکند تا زندگي او هدفدار شود و از حد حيوانات عبورکرده و به کمال انساني برسد.
چرا آفريده شديم؟
براي چه به اين دنيا آمده ايم؟
و وقتي که جواب لازم را پيدا کرد، آنوقت جستجو کند که حال وظيفه اش در اين دنيا چيست؟
هدف کدام است؟
پس از آن راههاي رسيدن به هدف کجاست؟
بيراهه ها را بشناسد و سپس بفهمد حيات فاني در چيست در کدام دوره از زندگي است؟ حيات باقي در کجاست؟
و اصلاً چند دوره زندگي وجود دارد و نهايت امر چه ميشود؟
سپس پيامبران به چه جهت آمدند و در شرايطي که پيامبري نيست وظيفه ما چيست؟
و بعد از اينکه جوابها اينها را پيدا کرد تازه خط شروع مي شود، خط انحراف. چرا طلحه و زبير و چرا اصحاب حضرت رسول در مقابل حضرت علي(ع) ايستادند و بر عليه حق جنگيدند؟
اگر تاريخ صدر اسلام رامطالعه کند آنوقت مي فهمد که چرا عالماني مثل شيخ علي تهراني و مرجعي مثل شريعتمداري پيدا مي شوند.
اگر مردم در صدر اسلام شناخت داشتند، جنگهاي نهروان و صفين و کربلا و خلاصه زندانهاي بغداد و... در امروز جنگ عراق عليه ايران و صهيونيستها برعليه فلسطين پيش نمي آمد.
تمام اين مصيبتها براي آن بود و در حال حاضر نيز بر اين است که شناخت کافي ندارند و نمي توانند حق را از باطل تشخيص دهند و امروز هم همينطور است. اوضاع بعد از امام براي ما نگران کننده است و بسيار حساس نگذاريد که تاريخ دوباره تکرار شود. فراموش نکنيد که تفرقه و انشعاب در صفوف شما نفرين شهيدان رابرايتان درپي خواهد داشت.

اما خانواده ام:
پدر و مادر عزيز و ارجمندم از خداوند متعال براي شما طلب آمرزش مي کنم و مي خواهم که شما مرا ببخشيد. من فرزند خوبي براي شما نبودم و اگر گاهي اوقات جسارتي کردم و سخن درشتي گفتم از روي ناداني بوده و شما به بزرگواري خودتان ببخشيد. خداوند بخشنده است و بخشش را دوست دارد .در زندگي ام زحمات زيادي برايم کشيده ايد خصوصاً در طول مدت جنگ، خداوند انشاء ا... از همه شما قبول کند و از شما مي خواهم بعد از من بي تابي نکنيد، بدانيد من به راهي رفتم که امام حسين(ع) رفت. سخن منحرفان را گوش ندهيد و کلام خدا را بشنويد در سوره عمران آيه 145 :
هيچ کس جز به فرمان خدا نخواهد مرد که اجل هر کس در لوح قضاي الهي به وقت معين ثبت است و هرکس در بالا رفتن متاع دنيا کوشش کند از دنيا بهره مندش کنيم و هر که براي ثواب ابدي آخرت سعي نمايد در آخرت برخوردارش گردانيم و البته خداوند سپاسگذاران را جزاي نيک خواهد داد.
بنابراين چه غم که در اين وادي مرگ ما را فرا رسد و چه سعادتي بالاتر از اين ميتواند وجود داشته باشد و اما ببينيد قرآن چه مي گويد:
نه هرگز در کار دين سستي کنيد و نه از فوت غنيمت و متاع دنيا اندوهگين شويد زيرا شما نيرومندترين مردم ملل دنيا هستيد اگر در ايمان ثابت قدم باشيد.

اما تو همسر عزيزم:
تو که در لحظات تلخ و شيرين زندگي همراه من بودي. تو که در طول اين زندگي مشترک و به خاطر خدا اين وضع نابسامان زندگي را تحمل کردي بدان که تو حتماً در ثواب جهاد شريک خواهي بود و در بهشت برين منتظر تو خواهم بود تا آنجا با هم باشيم.
فرزندانمان را به دست تو و تو را به دست خدا مي سپارم در تربيت آنها کوشا باش و به سعيد عزيزم راه امام حسين(ع) و به زهره کوچولو راه زينب سلام الله عليها بياموز. زندگي هرچند سخت و طاقت فرسا باشد بالاخره پايان دارد و تمام خواهد شد. اگر بتواني مصائب و مشکلات را(البته با اتکاء به خداوند) بعد از من همينطور که وقتي با هم بوديم تحمل کني و گلايه و شکايت نکني خداوند اجر عظيمي به تو خواهد داد. درست است که مشکل و سخت است ولي مي گذرد و تمام مي شود من اميدوارم که در حيات جاويد هم در کنار هم باشيم و با هم از نعمات خداوند کريم استفاده بکنيم. فقط تو را سفارش مي کنم به نماز اول وقت و نماز شب که سعي کن حتماً به جاي آوري. مراسم روضه آقا اباعبدا... را فراموش نکن. مراسم دعاي کميل و ندبه و زيارت عاشورا همينطور وقتي فرزندانمان بزرگ شدند سعي کن با خودت به اين گونه مراسم ببري و عادتشان بدهي.
در مورد فرزندانم اعلام مي کنم که هيچ کس حق ندارد محبت بيش از حد معمول به آنها بنمايد.
از شما خواهش مي کنم که ملاحظه بي خود نکنيد. من راضي نيستم که کسي محبت زياد در حد افراط به آنها بکند. شما را به خدا کار را بيش از اين براي مادر بيچارشان سخت نکنيد و در جايي که مسئله تأديب باشد آنها را تنبيه کنيد من راضي هستم.
فرزندان من از آغاز تولد به آن صورت وجود پدر را در کنار خود احساس نکرده اند و برخورد من با آنها مثل دو بچه يتيم بوده است و به محبت پدر عادت ندارند، بنابراين مسئله براي آنها زياد مشکل نيست و وقتي بزرگتر شوند خداوند ولي آنهاست که بهترين ولي و ياور است و من از اين بابت غصه اي ندارم.
ديگر اينکه راضي نيستم براي من بيشتر از 40 روز عزا بگيريد. روز چهلم همگي را از عزا بيرون بياوريد و اصلاح محاسن کنيد. شما اگر مي خواهيد احترامي براي من قائل شويد سعي کنيد که معصيت خدا را نکنيد. اين بهترين بزرگداشت و لطف و احترام است.
ديگر از تو مادر زن عزيزم تو که همچون مادري مهربان در طول اين مدت براي من و فرزندانم بودي تو که محبتهاي بي شائبه ات را هرگز فراموش نمي کنم. خداوند انشاء ا... از شما راضي باشد و اجري عظيم به شما عنايت کند، انشاء الله. من هميشه در پيش شما و همسر گراميم شرمنده بودم چون نتوانستم زندگي راحتي برايش فراهم کنم اما اميدوارم خداوند در آن دنيا که نعمتهاي جاويدان و حقيقي در آنجاست جبران بنمايد و همه ما را در پاي جود و کرمش بهره مند سازد، انشاء الله. ديگر از همه شما مردم حلاليت مي طلبم و از همه عزيزان دوستان و آشنايان تمناي بخشش و اميد عفو دارم. از همه کساني که ديني به گردنم دارند حلاليت مي طلبم. به خاطر خدا بر من نديده بگيريد. خداوند انشاء ا... در آن دنيا بهتان بدهد. مبالغي پول بدهکارم که همسرم در جريان است. مبلغ پنج هزار تومان بابت سهم ديوار به آقاي مير شکار و نزديک به همين مقدار هم بابت خسارت ديوار به آقاي سيد کاظم امامي و ديگر خاطرم نيست ولي اعلام مي کنم هرکس طلبي از بنده دارد که فراموش کرده ام بپردازم بيايد بگيرد و يا حلال کند و حقير را زير دين نگذاريد. 50 هزار تومان هم به حساب شهرداري بريزيد. در آخر وصيت مي کنم همه را به تقوا و پرهيزگاري چيزي که خود از داشتن آن محروم بودم و حال حسرت مي خورم.

اما سخني چند با همرزمان:
سلام بر شما مجاهدان و صف شکنان توحيد، درود خداوند و پيامبر و ائمه معصومين بر شما باد.
شما که ياور دين خدا هستيد. شما که دست از دنيا شسته ايد و حيات باقي را بر زندگي فاني ترجيح داديد. شما که بدون هيچ توقع و چشم داشتي در ميدانهاي جنگ با کفار بعثي پيکار مي کنيد.
شما از وارثان خون امام حسين(ع) و شهيدان کربلاي ايران هستيد، ما هم به خواست خدا چون ديگر ياران بار سفر بسته ايم و انشاءا... به نزد دوست خواهيم رفت. اما شما مي مانيد و شما هستيد که وارث خون شهيدان مي باشيد. پس چند وصيت از من بشنويد و انشاءا... به کار بنديد.
تقوا، تقوا را سرلوحه امور قرار دهيد که تا همچون من ذليل و بدبخت در حسرت آن جان ندهيد. هيچ سرمايه اي در عالم باقي جز تقوا و پرهيز از گناه، سرانجام آن متصف به صفات الهي و انسان شدن و از صفات رذيله و حيواني به کار شما نيايد.
امام، امام را تنها نگذاريد اين وارث و فرزند امام حسين(ع) و مصلح بشريت قرن بيستم. ما زندگي مان را، انسانيت مان را، افتخار شهادتمان را مديون امام هستيم. او بود که به ما درس انسانيت داد. او بود که دين جد بزرگوارش را زنده کرد. او بود که راه را از چاه بازشناساند. او بود که به ما عزت داد، آبرو و حيثيت داد، شرف داد، درس مردانگي و آزاد زيستن و رهايي از بند شياطين و طاغوت داد و غرائز داد. هميشه گوش به فرمان او باشيد.
تنها هوشياري شما آنست که مي تواند کينه حسودان و دشمنان را خنثي نمايد. تعجبي ندارد که عالمي حتي مرجعي از روي حسادت در برابرش قد علم کند. شيطان تمام نيرويش را سوي اين هدف مصرف مي کند.
اگر عالِمي را بفريبد عالَمي را گمراه ساخته است. فقط هشياري شماست که ميدان رشد به آن جز در فساد را ندهد. همچنين بعد از حضرت امام هرکس را که مجلس خبرگان به عنوان ولي فقيه معرفي بکند.
وحدت، وحدت را فراموش نکنيد. وحدت تنها سلاحي بود که ما عليه شاه داشتيم. اکنون عليه عراق و اهريمن داريم. دشمن سرمايه گذاري کلاني براي از بين بردن اين سلاح کرده و مي کند. فقط بايد همگي مواظب بود، در صحنه بود، مراقب اوضاع و احوال بود و توطئه ها را در نطفه خنثي کرد. هميشه اين جمله را داشته باشيد که؛« انقلاب ايران مفت به دست نيامده است که اکنون هم مفت از دست برود بلکه بهاي سنگيني براي آن پرداخت شده است.»
جنگ، هميشه سنگر جنگ را گرم نگه داريد که حيثيت و شرف ما در گرو آن است. اگر خداي ناکرده سستي و غفلت کرده و دشمن را در لحظاتي که خسته و فرتوت کرده ايد، رها بسازيد خيانت عظيمي به خون شهيدان روا داشته ايد. مرگ حق است و در هر صورت خواهد آمد پس چرا با ذلت و خواري باشد. چه بهتر که با شرف و افتخار باشد . اما سخن آخر اينکه تاريخ بهترين شاهد گواه بر شکست ملتهايي است که راه را از چاه باز نشناختند و در دودلي و ترديد حيران ماندند و رهبر و دلسوز خود را نشناختند. خدايا خدايا تا انقلاب مهدي از نهضت خميني محافظت بفرما. مهدي زندي نيا






خاطرات
فرهاد حسن زاده:
بر گرفته از خاطرات شفاهي دوستان وخانواده شهيد
با ديدن او من هم شير شدم . يقه ام را از دست مرتضي د ر آوردم و دوتا يي افتاديم به جانشان .ما زور چنداني نداشتيم ولي آنها ضعيف تر از آن شدند که نشان مي دادند .فرار کردند و دعوا تمام شد .
فردايش همه جا ،قدم به قدم مهدي راه مي رفتم و کسي جرات نداشت نگاه چپ به من بيندازد و از ميان متاب هايم سه تا کتاب برداشته بودم و برده بودم که مهدي يکي را انتخاب کند .يک کتاب قصه ؛يک کتاب شع و يک کتاب علمي براي بچه ها ،گفتم :يکي را انتخاب کن براي خودت .
فکر مي کردم شعر يا داستان را انتخاب مي کند .هيچ کدام را برنداشت .گفت :گفت به خاطر جايزه کمکت نکردم .
مي خواستم بدانم چطور بچه اي است
گفتم :اگر قرار بود يکي را انتخاب کدام را برمي داشتي ؟
فکري کرد و انگشت گذاشت روي کتاب علمي .و خوب شد که قبول نکرد ،چون داداش هوشنگ پوست از کله ام مي کند .از آن روز به بعد من و مهدي شديم رفيق جنگ .کلاس چهارم و پنجم را توي يک کلاس بوديم .
عصر يکي از روزهاي جمعه ،تنهايي بالاي پشت بام باد کنک هوا مي کردم .باد داغ و تندي مي وزيد و آفتاب صاف وسط سرم مي تابيد .باد کنک تن به باد داده بود و مثل قليقي روي سينه موج مي رقصيد .صداي در شنيدم .آرام عقب آمدم و از لبه چينه سرک کشيدم .مهدي بود صدايش زدم .وقتي نگاهم کرد متوجه چشمان خيس و درخشانش شدم .گفتم :در باز بيا با لا .
تا بيايد با لا باد کنک را نخ زدم تا برود با لاتر .مهدي سعي داشت اشک هايش را نبينم وخيره شد به قرقر ه سفيدي که راه افتاده بود کنار طاق گنبدي ايوان .گفتم :مي خواهي بدم دستت ؟
جوابم يک آه بلند و سوزان بود .باد تند شد و باد کنک را کشيد سمت مسجد جامع .نگاهم به باد کنک بود که مثل گاوي وحشي کله اش را ميلرزاند .گفتم :چته ؟
هيچي !گريه کردي ؟
گريه نکردم بابام دعوام کرد .
سر چي ؟ حتما دست زدي به خرت و پرت هايش !
حالا باد جهتش عوض شده بود ،بادکنک را کشيده بود به طرف مدرسه .بايد مي کشيدمش پايين .مهدي به حرف آمد :
رفته بودم دکان ،سراغ راديو يکي از مشتري ها !
بازو ؟بازم خرابکاري ؟
اين دفعه داشت درست مي شد. به خدا داشت درست مي شد که بابام از راه رسيد .گفت :از دست تو من اين خراب شده را تعطيل مي کنم .تو آخرش منا مي فرستي زندان .
بادکنکم را کشيدم پايين .هوا بد شده بود .بوي طوفان مي آمد .يک روز ديگر بايد هوايش مي کردم باد اذيت مي کند .شيشه را مي بندم و به دشت نگاه مي کنم ،به سبزيهايي که کنار جاده روييده .حاشيه ها پر پشت و سينه ها خالي و تنک هستند .هميشه از بهارهاي خوزستان خوشم مي آمد .خورشيد دارد خودش را آرام آرام پايين مي کشد و ابرهاي سياهي از دور هيبت خودشان را به رخ مي کشند .
کلاس هشتم بودم و.تمرين خط مي نوشتم .چهار صفحه تمام بايد مي نوشتم :ادب مرد به ز دولت اوست .
صفحه دوم بودم که صداي بوق شنيدم .پنجره را باز کردم .مهدي پشت فرمان ماشين قديمي نشسته بود .ماشيني که مدتها مهدي هوس رانندگي کردنش را با من در ميان گذاشته بود .رفتم بيرو ن .از بيرون به سختي مي شد تشخيص داد که راننده اي پشت آن ماشين نشسته باشد .در آن ظهر داغ من و مهدي چند دور توي خيابان هاي خلوط زديم و بعد مهدي با خواهش هاي من راضي شد ماشين را برگرداند خانه .من که شستم خبر دار شده بود ،جلو تر پياده شدم .مهدي خودش گفت که پدرش با کمر بند انتظارش را مي کشيده .او هم از ماشين پياده شده و پا گذاشته بود به قفرار .
انگار براي آخرين بار نگاهش مي کردم .ته ريش و خورده سبيلي صورتش را سياه کرده بود .گفتم :آخرش رفتي ؟
گفت :رفتم که رفتم تو چي مراد ؟
گفتم :بابام نمي زاره .مي گه اگه آدم درس خوان باشه همين جا هم مي تونه درس بخونه .مي گم بابا آخه دبيراي اينجا کجا دبيراي مشهد کجا .مي گه فرقي نداره .مي گم سال آخره ،صحميه دانش گاهها بر اساس شهريهست که توي امتحان مي دي ،اين خيلي مهمه .مي گه نه ؛فرقي نداره .اصلا به گوش مبارکش نمي ره .
مهدي گفت :سخت نگير ،امام رضا که رفتم برايت دعا مي کنم بختت باز بشه .
از خوشحالي کم مانده بود بال در بياورد .خبر نداشت که رفتنش براي من مثل عزاست .من هم به رويش نياوردم .غروري بود که نمي گذاشت هماني باشم که هستم .خودم را زدم به بي خيالي .نماز را کنار گذاشتم .کتاب و بحث و هنر را فراموش کردم .حتي امتحان ها را بي رغبت دادم تا پشت کنم به آنچه که بايد باشم .مهدي هم بارفتنش ديگر آن چيزي نبود که من فکر مي کردم .همان اول چند نامه فدايت شوم با نثر فاخر ادبي و نقاشي گل و بوته برايش فرستادم .ولي دريغ از جواب .فقط خواسته بودم که برايم عکس 6/ 4 بفرستد . او هم يک عکس از مرقد امام داده بود به پدرش که برايم بياورد .من هم قيدش را زدم .همان روزها بود که کس ديگري هوش و هواسم را ربوده بود .عاشق شده بودم .
فرداي آخرين امتحان ،نامه اي نوشتم و دادم به خواهرم که بعد از رفتنم بدهد به پدرم .کبري از حال و روزم کم و بيش خبر داشت .نتوانست راضي ام کند که نروم .رفتم ،بار و بنديلم را بستم و رفتم گاراژ که با اولين اتوبوس بروم تهران .
توي چرت بودم که يک جفت دست گرم و نرمي جلوي چشمهايم را گرفت .همه جا تاريک شد. نمي دانستم کار کيست . هر که بود اصلا حال و حوصله شوخي نداشتم .گفتم :فلوني کيه ؟
گفتم :هر کي هستي تو را به جدت ول کن که حوصله ندارم دستش را کنار کشيد ،ديدم مهدي است .تويي !مي خواستي کي باشه ؟
همديگر را بغل زديم و رو بو يسي کرديم .تازه آن موقع بود که فهميدم چقدر دلم برايش تنگ شده .قيافه اش خيلي عوض شده بود وته ريشي در اورده بود و شده بود شبيه طلبه ها .
گفتم :اي بي معرفت !حا لا ديگه مي روي پيدات هم نمي شه ؟
گفت :تو نپو سيدي توي اين شهر کوچک ؟تو سير جون خراب شده ؟ساکم را نشان دادم و گفتم :چرا براي همينه که مي خوام در برم .نمي بيني .
گفت :کجا ؟
گفتم :تهرون .مي خوام پول دار بشم .
زد زير خنده .خنده اي ريز و بي صدا .بيا بريم برات سوغاتي آوردم .
گفتم :سوغاتي نمي خوام .مي خوام بليط بگيرم و برم .ولم کن مهدي .
بند ساکم را کشيد از دفتر گاراژبيرون آامديم . بيا بريم مي گم .چه بي معرفت شدي .دنيا داره زير و رو مي شه .اونوقت آقا مي خواد بره دنبال خوش گزراني و عياشي .
همه ابهت و قهر و تصميم مرا مهدي شکست با خد گفتم همراهش مي روم و بر مي گردم .دير نمي شود .راه افتاديم .مهدي به بستني دعوتم کرد .بستني را با حرف هاي معمولي و احوال پرسي از اين و آن خورديم و راه افتاديم .مسير ،مسي خانه بود .مهدي از امتحانهايم پرسيد . گفتم :بد شد .راضي نبودم .
گفت :چطور ؟
ساکت سرم را پايين انداختم .نگاهم به آسفالت ترک خورده خيابان و اشکال عجيب سايه درخت ها بود .مهدي بهتريم کسي بود که مي شد برايش حرف زد . و من زبانم توي دهانم قفل شده بود .مهدي سکوت را شکست .نکنه عاشق شدي !
ايستادم و نگاهش کردم »تو ...تو از کجا فهميدي مار زنگي ؟
با خنده گفت :حتما باباي دختره پولداره و گفته شوهر دخترم بايد چنين و چنان باشه .
ايستادم و يقه اش را گرفتم .باورم نمي شد همين طوري فهميده باشد .گفتم :کي اينها را به تو گفته ؟
يقه اش را از دستم بيرون کشيد و ره افتاديم .سنگي را تيپا زد و انداخت توي جوي .گفت :بيچاره اين قدر از اين فيلمها ساخته اند که جناب عالي توش گمي !
گفتم :فيلم چيه مهدي ؟چي مي گي تو ؟
گفت :يعني برو فکر نون باش که خربزه آبه .اين عشق ها مثل چراغ موشي توي باده ،با يک هوف خاموش مي شه .
عصباني بودم .اصلا از مهدي انتظار نداشتم .گفتم :تو هم مسخره کن .
محکم زد پشتم و گفت :مسخره نمي کنم جدي مي گم .حالا عاشق کي شدي ؟
گفتم :به کسي نمي گي ؟
گفت :نه خيالت را حت باشد .
گفتم :دختر فرماندار .
غش کرد از خنده .
از توي بازار که رد شديم ،حلق و نفسم بوي خاک گرفته بود .خاک قالي ،خاک پارچه ،خاک پشت بام مردم .توي خيابان پاي سقا خانه اي ايستادم تا آب بخورم و نفسي تازه کنم .مهدي نگاهش به دور و بر بود .گويا همه چيز بعد از يک سال تازگي داشت .هنوز آبم را تا ته نخورده بودم ،گفت :اوضاع خطريه .زود باش دنبالم بيا .
آب تو گلوم گير کرد و افتادم به سرفه :چي شد ؟
بعدا مي فهمي .بدو بيا .
ليوان را رها کردم به هواي نخ سبز رنگش و به دنبا ل مهدي راه افتادم .يک آن نگاه کردم تا ببينم از چي رم کرده .دو پاسبان ديدم که به سوي ما مي آمدند .يکي پياده يکي با دو چرخه .دنبا ل مهدي هل خوردم تو بازار بازار شلوغ بود و خاک و تنه زدن ها .ساکم را دست به دست کردم و خودم رساندم به او .
مهدي جريان چيه ؟
فعلا بيا ،از اين شلوغي نجات بيا بيم بعدا مي گم .
ساکت دنبالش راه افتادم .از آن سر بازار زديم بيرون .قلبم بد جوري افتاده بود به تپش . فکر کردم حتما ترياکي چيزي دارد که اين طور از پاسبانها ترسيده .چيزي که از او بعيد بود .نفسم با لا نمي آمد .گفتم صبر کن بابا بريدم .
نگاهي به پشت سرش انداخت و گفت :راستش خودمم بريدم .
گفتم :همراهت قا چاق داري ؟آهسته گفت :از قاچاق هم قاچاق تر .
توي دلم گفتم اي بي حيا ء
آرام شده بودم .سايه هايمان جلو .و ما پشت سرشان روان بوديم .
همه فکرم اين بود که قاچاق تر از قاچاق چيه که مهدي را آنطور هول بر داشته .به اين فکر بودم که مهدي هم از دست رفت .او که حتي با سيگار کشيدن هم مخالف بود ،حالا رفته مشهد و برايمان قاچاق چي شده و پشيمان شدم از اين که فريبش را خوردم و از کار خودم باز ماندم .من بايد مي رفتم تهران .طاقت نياوردم گفتم :مهدي !تو و قاچاق ؟!
لبخندي زد وگفت :چکار کنيم ما هم آلوده شديم .
گفتم تو رفتي درس بخوني و آدم بشي .رفتي از معلمهاي خوب استفاده کني .اينم جزو درس ها تون بود ؟جوانهاي مردم را براي چي بد بخت مي کني ؟تو که تو اين خطها نبودي ،مار زنگي !ساکت سرش را زير انداخته بود و لبش را مي جويد .يعني جلوي خنده اش را مي گرفت .گفت :خيلي پرتي .
گفتم هان جون خودت .مگر خر باشم که اين چيزها را نفهمم .
گفت :قاچاق من چيز ديگه ايه .
گفتم :چي .
سرش را بالا آورد بوي عطر مي داد .هنوز دهنت قرصه ؟
سرم را عقب کشيدم .معلومه همون مراد سابقم .حرفت را بزن .
قدم هايش کند شد ايستاد کنار پياده رو ،زير درخت بيدي که سايه خنکي داشت .
تو در باره آيت الله خميني چي مي دوني ؟
در مورد کي ؟
آقاي خميني .
نمي شناسي ؟نصف عمرت شد فنا .تو اين ساک نوار سخنراني هاي آقاست .عکس هکم هست .
گيج بودم و از حرفهايش چيزي دستگيرم نمي شد .گفتم :جون به سرم کردي .اصل مطلب را بگو ببينم چيه ؟
راه افتاديم .تقريبا تمام طول خيابان حافظ را از نهضتي که در حال شکل گيري بود و از خانه امام در عراق رهبري مي شد حرف زد .از قسيام پانزده خرداد .از مقاله اخير روزنامه اطلاعات و حرفهايي که در قم و تبريز و اصفهان و تهران شده بود .من هنوز هم گيج بودم .همه حواسم پيش نوارهايي بود که که توي ساک مهدي داشت حمل مي شد و خطر ناک بود . گفتم :خب فايده اين نوار ها چيه ؟
گفت :روشنگري .بايد مردم را آگاه کرد .مردم خوابند ،بايد تکانشون داد .بايد حالي شون کرد که اين شاه ظالم چه موجود کثيفيه و ما را به آمريکا وابسته کرده .گفتم :اينهايي که تو مي گي همه اش شعاره .فرج هم اين حرفها را مي زنه ولي من مي دونم از هيچکس هيچ کاري بر نمي آيد .
گفت :کدام فرج ؟
گفتم فرج منصوري که تو کلاسمون بود .همون عينکيه .
گفت :نمي دونستم تو اين خط هاست .خونش را بلدي ؟
بلد بودم قرار شد بعد نشانش بدهم .حالا رسيدم به مغازه پدرش .خانه شان هم پشت مغازه بود .يوسف آقا تا مهدي را ديد ،از خوشحالي چهره اش باز شد و بغل باز کرد و مهدي را رو بو سي کرد .نگاهم به دست هاي روغني يوسف آقا بود که هر آن ممکن بود بمالد به پيراهن سفيد و تترون مهدي .ولي اين کر را نکرد .
مرا نديده بود سلام کردم .جواب گرمي داد و دستش را به طرفم دراز کرد .مچ دستش را گرفتم و آرام تکان دادم .اشاره کرد به ساک روي دوشم :شما دو تا با هم بوديد ؟تو هم از مشهد مي آيي مراد ؟گفتم :نه آقاي زندي ،امام رضا هنوز ما را نطلبيده .
پيچ گوشتي پايه بلندي را از روي ميز بر داشت و گفت :مي طلبه ،نه تو پيري نه خدا بخيله .و به مهدي که مشغول تماشاي قفسه ها و موتورهاي تعميري بود گفت :درسهايت تمام شد بابا ؟
اگه خدا بخواد تموم شد .
بارک الله ،مادرت ما را کشت بس که چشم انتظاري کشيد . مهدي خنديد و از دري که به حياط باز مي شد بيرون را نگاه کرد .حا لا کجا را ديدي .اگه دانش گاه کرمان قبول نشم .مجبورم برم جاي ديگه .شايد خارج .
پيچ گوشتي از دست پدرش ول شد توي دينامي که داشت تعمير مي کرد .کجا بري ؟
من پريدم ميان حرفشان :شوخي مي کنه آقاي زندي .مهدي هنوز بچه اس .نگاه به ريش و پشمش نينداز .
مهدي چپ چپ نگاهم کرد .عکس پنکه تو سياهي چشماش پيدا بود .پدرش با پشت دست عرق پيشاني اش را پاک کرد و با حالتي کلافه دينام را نگاه کرد و گفت :معلومه .بيا ببين مي توني خار اينا در بياري ،
مهدي ساک را انداخت روي کول من و آستين هايش را با لا زد :درش مي آرم مثل آب خوردن .
نگاهم به ساک بود که يوسف آقا سراغ پدرم را گرفت :مش حسن چطوره ؟
سلام مي رسونه صبح مي خواست بره امام زاده علي .
قرار بود يک کت و شلوار خوب راي من بدوزه .هنوز وقت نشده برم سراغش .
گفتم :در خدمتيم آقاي زندي .مغازه متعلق به خودتونه .انشا الله کت و شلوار عروسي آقا مهدي رو بدوزيم .
مهدي اخم کرد خار فلزي را با دم باريک از داخل دينام بيرون کشيد و با لا گرفت .رو به من گفت :اذيت نکن خودت گفتي من هنوز بچه ام .برو قبايي براي تن خودت بدوز که فيلت ياد هندوستان کرده ...
چشم غره رفتم و لب گزيدم .ساکت شد وبقيه حرفش را خورد .اگر جلوي باباش نبود حالش را مي گرفتم .
رفتم بيرون از مغازه و خيره شدم به باغچه کنار پياده او و گلهاي محبوبه .ثصداي گفتگوي مهدي و پدرش نم نم به گوشم مي نشست .بايد مي رفتم ،مهدي را که ديده بودم خودم را از ياد برده بودم .اتوبوس تهران رفته بود و من هنوز سير جان بودم . آن عشقي که بايد بايد به خاطرش مي رفتم ،کمکم رنگ خودش را باخته بود .داشتم فکر مي کردم آيا من واقعا عاشقم ،يا اداي عاشق ها را در مي آورم .دختره که بود ؟وصله تنم يا به قول مهدي لقمه گنده تر از دهانم .بايد فکر مي کردم .مهدي زد روي شانه ام :زياد فکرش رو نکن فقط صد يال اولش سخته .
مطمئني ؟
صد در صد .بيا بريم خونه .
خيلي ممنون بابد برم .
کجا؟
امامزاده علي .بابام اينا رفتن اونجا .برم زود بهشون برسم .مي گم که ...
چي مي گي ؟
سرم را بارم با لا و صدايم را بردم پايين و صداي ضربه هاي چکش پدرش کلمه هايم را مي شکست :
از اون نوارهايي که آوردي .
خب !
منم مي خوام گوش بگيرم .
شانه هايم را محکم فشرد .حس کردم دستش روغني است .گفت :دمت گرو .ولي فعلا با اونا کاردارم .
صداي اذان که بلند شد داشتم شمرده شمرده مي رفتم طرف خانه .
اتوبوس با سرعت يکنواختي پيش مي رود .توي صندلي ام تکان مختصري مي خورم .و کمر و پاهايم درد گرفته .ترکشهاي ريز از داخل به عصبهايم نيش مي زنند به مرد صورت سنجدي نگاه مي کنم که يک پک عميقي به سيگارش زده و انتهاي جاده را نگاه مي کند .انتهاي جاده ،طرف چپ چيزي نيست جز افق که خورشيد را شاعرانه در آغوش گرفته .خورشيدي که مثل لخته خون مي ماند .چقدر ريحانه بدش مي آمد از غروب هاي خونين .چقدر زهرا اين غروب هاي سرخ را که مي ديد ذوق مي کرد .حالا نه زهرا نه ريحانه هيچکدام کنارم نيستند فکر کردن به آنها گلويم را تنگ مي کند و کيسه اشکم را مي فشرد .قيافه ام مي شود مثل ديوانه ها ،مثل آن روز که رو به روي مهدي باز کردم وفرداي بر گشتنش از مشهد بود .هنوز به نتيجه اي نرسيده بودم چهره ام را که ديد جا خورد .
گفت :چي به روز خودت آوردي مومن !
چيزي نگفتم و نگاهم را از تيزي نگاهش دزديدم .پيدا بود مي خواهد جو را عوض کند وروحيه بدهد .
خودتا تو آيينه نگاه کردي ؟قيافه ات شده مثل پنج زاري چکش خورده .بابا دست وردار از اين عشق اهاي بچگونه .تو کجا و دختر فرماندار کجا ؟
آهي کشيدم و سکوت کردم .نزديک هاي غروب بود گفت نماز خواندي ؟
حال حرف زدن نداشتم .نوچ
مدتها بود که از نماز و ذکر خدا دور شده بودم .گفت :خب ،مال همينه که تو گل گير کردي ،هر چيري ،هر مشکلي يک کليد داره .با اين کليده که مشکلاتت حل مي شه .
تسليم شدم او را توي اتاق تنها گذاشتم و رفتم براي وضو .آب که به صورتم پاشيدم ،صلوات که فرستادم ،انگار مرده اي در وجودم زنده شد و دل پژمرده ام مثل باد کنکي پر از هواي خوش و معطر شد .
نماز که تمام شد آمن مراد چند دقيقه پيش نبودم .دري در وجودم باز شده بود .گفتم :اي مار زنگي .تو هم معجزه مي کني ها !
خنديد عوضي گرفتي .معجزه من نبود .استارت وجودت گير داشت ،راهش انداختم .گفتم که هر قفلي کليدي داره .







صفحه ي 2
مادرم در زد چاي آورده بود .طوري نگاهم مي کرد که برايم غريب بود .سيني را از دستش گرفتم و تعارف مهدي کردم .چاي را برداشت ،قندي هم ضميمه اش کرد .گفت اسم رف چيه ؟
گفتم نميدانم .
پوز خند زد :نمي دوني ؟عجب !چطور با هاش آشنا شدي ؟گفتم سر جلسه اولين امتحان .حوزاه امتحانيم دبيرستان دخترانه بود ،نوبت اول ما امتحان داشتيم ،از جلسه که بيرون آمدم يک خودکار خواست .مي گفت خود کارش گير داره و نمي نويسه .
همه چيز را از اول تا آخر تعريف کردم .مهدي قيافه سردي به خودش گرفته بود .دست آخر گفت :از من به تو نصيحت ،لقمه را هميشه اندازه دهنت بگير .اين طرف وصلم تن تو نيست .آدم که با يک نگاه که عاشق نمي شه .خوش به حا ل خودم که چشمم رو اين چيزا بستم .حا لا بريم سر اصل مطلب .چايش را ريخت توي نلبکي .زل زده بودم به دستهاش .
گفت :مراد ،حريف هستي يا نه ؟
گفتم :حريف چي ؟
گفت معلومه مبارزه .هستي يا نه ؟
نمي دانستم چه جوابي بدهم .با اين که روحيه ام را به دست آورده بودم ولي هنوز سرم گيج بود .تکيه دادم به پشتي مخملي و آه کشيدم .نگاهم ايسشتاده بود روي خطي سياه از مورچه ها که بين زمين وتاقچه در رفت و امد بودند .صورت محبوبه آمده بود جلوي چشمهايم .انگار جلويم نشسته بود .
مهدي گفت :فکر کردن نداره .من مي دونم که تو اهل مبارزه هستي .خودت تو شعرها و. داستانهايت بارها از اين وضع ناليدي ،از هنر مبتذل اين مملکت ،از جوان هايي که خوانندها و هنر پيشه هاي هرزه الگويشان شده اند ،از فساد ،از بي بند و باري ،فحشا و لا مذهبي که داره مثل غده سر طاني روز به روز بزرگ و بزرگتر مي شه .تو بچه کويري مراد .مي دوني که هر چه فقر و محرو ميت تو منطقه ماست و هر چه پول و ثروته تو جيب يک عده سر مايه دار از خدا بي خبر .
گفتم :اينايي که تو مي گي در ده .خودم بلدم .ولي در مونش چيه ؟سالهاست که روشنفکران دارن از اين حرفها مي زنند .به من بگو چيکار مي شه کرد .
ومهدي چيزي گفت که سرم سوت کشيد و قلبم بد جوري شروع کرد به تپش :نا بودي رژيم شاه و ايجاد يک حکومت بر پايه عدل و داد اسلامي .
گفتم :به همين راحتي !عجب خوش خيالي تو .اولا که نابودي شاه با اين دستگاه نظامي و حمايت آمريکا محاله .ثانيا اين حکومت اسلامي ديگه از کجا آومده ؟تو هم داري شعار ميدي ها .
گفت :شعار نيست .الان خيلي از گروههاي اسلامي و غير اسلامي دست به کار بر اندازي رژيم شده اند وممکنه که در فرع با هم اختلافاتي داشته باشند ولي اصل و هدف سر نگوني شاهه
حرفهايش اگر چه اميد بخش بود ،ولي فکرش لرزه بر اندامم مي انداخت .يادم افتاد به آقاي بقايي دبير تاريخ و جغرافيا که همين چند ماه پيش دستگير شده بود .شنيده بودم که ساواکيها بد جوري شکنجه اش داده اند .گفت :شايد مي ترسي .
گردنم را اف گرفتم و لبخند زدم :نه ولي خب ترس هم داره .نداره .
گفت :تا آدم خدا را دارد ،ترس از بنده اش بي معنيه .مگه خدا به تو آرامش نمي ده ؟
يادم به نمازي افتاد که دقيقه اي پيش خوانده بودم .احساس سبکي و بي وزني داشتم :خب بله .
پس موضوع حله حله .
دست کرد و از زير پيراهنش يک پاکت در اورد :اين نوار سخنراني آقاست .اينم اعلاميه هاشه .
بگير بخون ،تا همه چيز دستگيرت بشه .ضبط سوت داري ؟
نه .
فردا برات مي آرم .من مي خواه اينها را تکثير کنم ،اگر دلت خواست و حريف بودي بارهم اين کار را مي کنيم .
اعلاميه ها را ورق زدم .دستهايم مي لرزيد و پشتم عرق کرده بود . نور اتاق کم بود .بلند شدم چراغ اتاق را روشن کردم .تازه حس مي کردم که پاهايم هم بي حس شده .مهدي مثل کار کشته ها گفت :يک ليست مي خوام از کساني که مي شناسيم و احتمال مي دهيم که اهل مبارزه باشند ببينم دستگاه کپي سراغ نداري ؟
من ،پسر حسن خياط ،هنوز مررد بودم و او همينطور براي خودش مي بريد و مي دوخت .
روزهاي بعد ،مثل دارويي که کم کم روي بيمار اثر کند ،ديگر آثار ضعف و نا اميدي و آن عشق سودايي بي رنگ شده بود . صبح تا شب در تکا پو بوديم .مهدي چنگ انداخته بود و اعماق روحم را شخم زده بود .بقول مهدي موتورم راه افتاده بود .گاهي از صبح تا غروب دور از چشم خانواده مي نشستم توي اتاقم و نوار ضبط مي کردم .دو تا ضبط سوت جور کرده بوديم و آنها را گذاشته بوديم رو به روي هم .يکي مي خواند و ديگري ضبط مي کرد . از بس جملعه هاي نوار را شنيده بودم ،ديگر همه را از حفظ بودم ،مادرم کاري به کارم نداشت .پدر گاهي پا پي ام مي شد که بروم مغازه کمکش کنم .کبري و هوشنگ هم سر شان توي کار خودشان بود .
مهدي از طرق دوستان کرماني اش تغذيه مي شد .با دوستان جديدي که در سير جان هم رابطه بر قرار کرده بوديم .چند کارمند ،چند معلم ،از جمله آقاي نصيري از کساني بودند که با آنها دريک خط بوديم .مشکل ما اين بود که دستگاهي براي تکثير اعلاميه هايمان نداشتيم .
شبي مهدي همراه آقاي رمضاني که يکي از معلمهاي دبيرستان بود بعه خانه ما آمدند .مهدي گفته بود که اگر طرز کار يکي از دستگاه هاي استنسيل را ببيند ،مي تواند عين همان دستگاه را بسازد .مهدي توي کارهاي فني بود ،هميشه کار دستي هاي خوبي سر کلاس مي آورد ،ولي ساخت دستگاه استنسيل بنظرم بعيد بود .گفتم :چرا سراغ محا لات مي روي ؟دستگاهي نيست که تو بخواهي ببيني ،ثانيا مگه به اين سادگي هاست ؟نکنه فکر مي کني توماس اديسون هستي ؟
مهدي گفت :باز تو آيه ياس خواندي ؟پس توکل تو کجا رفته ،موشک که نکي خواهيم بفرستيم کره ماه يک دستگاهه ،اگه شد مي ساريم اگه نشد نمي سازيم .
رمضاني گفت :حرفي نيست .نشان دادن دستگاه با من ،ساتنش با شما .
گفتم آقاي رمضاني شما دستگاه داريد ؟
گفت :توي مدرسه هست .کار خطر ناکيه ،ولي مي شه رديفش کرد .
مهدي از شادي دستهايش را به هم کوبيد واحسنت ،آب در کوزه و ما تشنه لبان مي گرديم .
نگاهي به رمضاني کردم که سعي داشت از حرکت غير ارادي دستش خود داري مي کرد .اصلا به آن چهره آرام و متين نمي آيد که بتواند طرح يک دزدي موقت را بريزد .وقتي نکات طراحي اين سرقت را گفت :،من گفتم :خب اگر به اين راحتي مي شود آن را بدزديد ،چرا برش گردانيم ،مگر ديوانه ايم .
رمضاني گفت :نه مال بيت المال است .
مهدي گفت ما که نمي خواهيم جزو هاي کنکور چاپ کنيم . مي خواهيم اعلاميه چاپ کنيم .
رمضاني ديگر رنگش هم زرد شده بود :نه ،به هر صورت آن دستگاه مال مدرسه است و ما کار ديگري با آن داريم .اگر قول مي دهيد برش گردانيد من همکاري مي کنم و گرنه من نيستم .
قبول کرديم .و در يک شب طو لاني من و مهدي با کمک يکي از دوستان به مدرسه رفتيم ،دستگاه استنسيل را بر داشته به خانه آورديم ،مهدي جرييات و طرز کار دستگاه را به خاطر سپرد و بيست و چهار ساعت بعد در حال که هوا کاملا صاف بود دستگاه را به اتاق استنسيل باز گردانديم .از همان دستگاه پيچيده و اتوماتيک مدرسه ،مهدي الگويي گرفت و با فن و چوب و کاردک و غلتک لاستيکي چيزي ساخت که دستي و ساده بود و همان کار را انجام مي داد .
روز بعد در زير زمين اتاق خانه رمضاني مشغول چاپ اعلاميه ها بوديم .مهدي که سر گيجه و خواب کلافه اش کرده بود گفت :چيز ها را دو تا مي بينم .
و آقاي رمضاني در حالي که غلتک مي کشيد ،با انگشت جوهري نوک بيني اش را خاراند و گفت :بگير بخواب مخترع جوان !ما را حت را دامه مي دهيم .آسوده بخواب که ما بيداريم .
مهدي با چشماني که از زور خستگي قر مز شده بود سر بربالش گذاشت و به خواب رفت .
شهر از اعلاميه ها و افشاگري هاي ما پر شده بود .ماموران شهر باني و سر بازان نيروي دريايي همه جا گشت مي زدند و با ظن و گمان به مردم نگاه مي کردند .روزي که قرار بود يکي از رو حانيون توي مسجد جامه سخنراني کند ،جلسه اي گرفتيم که چگونه از آن مراسم پاسداري کنيم .شايعه شده بود که همان چماقداراني که مسجد جامه کرمان را به خاک و خون کشيدند و مردم را به طرفداري از رژيم پهلوي مجروح و مرعوب کردند قرار است به سير جان هم حمله کنند .قبل از سخنراني من و مهدي و برادر زاده آقاي رمضاني که اسمش حامد بود با کمک عده اي از زنان و دختران آنجا را اماده کنيم .زنها چدر هايشان را پر از سنگ مي کردند و مي آوردند پاي پله هاي پشت بام و ما انها را مي ريختيم توي پيت هاي حلبي و مي برديم روي پشت بام که از سنگرمان دفاع کنيم .روي پشت بام مسجد تپه اي از سنگ جمع شده بود .مهدي خيس عرق بود و نفس نفس مي زد .
حامد گفت :بسه مهدي ،مگه لشکر چنگيز خان مي خواد حمله کند .
مهدي نگاه خسته اش را روي چهره ما و سنگها انداخت و گفت :از لشکر چنگيز خان مغو ل بدتر ند اينها .
بعد از هر ديوار جلوي مسجد را نگاه کرد و رو به زن ها که سر گردان ايستاده بودند گفت :خواهر ها باز هم سنگ بياوريد .زود باشيد و از هر کجا که مي توانيد سنگ بياوريد .
داشتيم سنگها در بين جاهاي مشخص شده تقسيم مي کرديم که در پشتي مسجد باز شد و عده اي از خواهر ها با چدر هاي پر از سنگ و نفس زنان ريختند روي پشت بام .سر دسته آنها زني بود قد بلند و درشت .دعايمان مي کرد و به طرفمان مي آمد توي دستهايش اثري از سنگ نبود .يک سيني داشت حاوي نان و چاي و پنير . با صداي آهنين و مهربان گفت :پسراي خميني !خسته نباشيد .شما نمي بايد به خودتون برسيد بياييد ناشتا بخوريد .
دست هايمان را تکان داديم و نشستيم در سايه کوتاه گنبد .آن روز دوستي و همدلي را با همه وجودم حس کردم .در نکاه من و حامد شيطنت بود و د ر نگاه مهئي شر مساري .
شبها گفتن الله و اکبر از روي پشت بام يک عادت شده بود .مهدي از پشت گوشي بتلفن گفت :ما بايد از اين عادت و اين سنت نهايت استفاده را ببريم .
گفتم :ديگه چه نقشه اي ميون کله ات داري ؟
خنديد و گفت :تو مي دوني باباي من تو شهر به چه اسمي معروفه ؟
گفتم :خب معلومه يوسف با طري ساز .
گفت :حالا باطري سازه ،قبلا راديو ساز بوده ،تنها کسي که تو شهر را ديو هاي مردم را تعمير مي کرده باباي من بوده بهش مي گفتند يوسف راديو ساز .
گفتم :خوشت باشد .بابا ي من هم قبلا حسن گيوه دوز بوده ،حالا شده حسن خياط .چه ربطي به من و تو داره .
گفت شايد تو از پدرت فضلي نبردي .ولي من بردم من هر چي کار فني بلدم از صدقه سر بابام .حالا ميدوني بابام قبلا چه کار جالبي کرده بوده .
گفت :قديما که راديو کم بود ،ماه رمضون بابام روي پشت بام دو تا بلند گوي قوي نسب کرده بود و سحر ها که مي شد ،براي مردم مناجات و اذان پخش مي کرد .
گفتم :خوشت باشه حالا که ماه رمضون نيست ،چي شده که...
يکمرتبه به فکرم رسيد که چه نقشه اي مي تواند داشته باشد بي اختيار گفتم :آفرين بر تو .
گفت :فهميدي ؟پس معلومه هنوز هم با هوشي .زود باش اگه آب دستته بزار زمين بيا خانه ما .
گوشي را گذاشتم ،لباسم را عوض کردم ،دو چرخه هوشنگ را برداشتم و تا خانه مهدي رکاب زدم .شب ،چهار تا بلند گوي راديوهاي قديمي ،چهار گوش پشت بام خانه پدر علي را لرزاند و جمله هاي مهدي را تکرار کرد .تا ثير صدا زياد بود .همسايه ها هم به وجد آمده بودند و بلند شعار مي دادند .اما دست هاي توطعه خيلي زود صدا ها را خاموش کردند .
توي صف نان بودم که مهدي پيدايم کرد .اول خوشحال شدم چون فکر مي کردم او هم نان مي خواهد و از تنهايي در آمده ام .با اشاره اش از صف بيرون آمدم .گفتم چه خبر ؟گفت :خبراي بد .چند نفر از فعالين را گرفته اند .
راست مي گي ؟کيا مثلا ؟
آقاي نصيري ،حامد و چند نفر ديگر .
پاهايم شل شد .مي دانستم با علني شدن مبارزه ها مهره هاي حساس را دستگير مي کنند .بعيد نبو سراغ ما هم بيايند .نگاهي به صف انداختم کم کم نوبتم مي شد .
گفتم :حلا تکليف چيه ؟
گفت ":جلسه داري بايد يک فکري براي آزادي شان کرد .
بر گشتم توي صف تا نان بگيرم .مهدي همان جا منتظر ماند .نان ها داغ بودند و بوي خوشي داشتند تکه اي کندم .گفتم :مي خوري ؟گفت :نه
گفتم :ما چکار مي تونيم براشون بکنيم .
فکرش را کرده بود بي معطلي گفت :اعتصاب غذا .
لقمه اي که گرفته بودم نتوانستم ببرم طر ف دهانم .توي هوا دستم خشکيد .اعتصاب غذا .

سومين روز اعتصاب غذا در حياط داد گستري بود که مهدي حالش بد شد و از هوش رفت تاکسي گرفتيم و برديمش بيمارستان خواهر مهدي هم بود و اشک مي ريخت و هراسان دور و برمهدي مي گشت .مهدي رنگ به چهره نداشت .پوستش را که تکان مي دادي به حالت اولش بر نمي گشت .سرم را به دستش وصل کردند ،خيالم راحت شد و بر گشتم داد گستري .وقتي رسيدم صحبت هاي فرماندار تمام شده بود .کنار ماشينش محبوبه را ديدم .نشسته بود روي صندلي عقب و چيزي را مي خواند با ديدنش بي حالي و ضعف را از ياد بردم .آن موقع بود که فهميدم هنوز از دلم بيرون نرفته .هنوز نيرويي مرا به سويش مي کشاند .پاهاي بي حسم را تکان دادم و يک دوري توي پياده رو زدم .از کنار ماشين که رد مي شدم يکي از اعلاميه هاي خودمان را مي خواند خواستم سر صحبت را باز کنم که سر بازهاي نيروي دريايي سر رسيدند واز آنجا دورم کردند .ولي محبوبه يک لحظه سرش را بر گرداند و از بالاي عينک نگاهم کرد .نمي دانم مرا شناخت يا نه .
به جمع که بر گشتم احساس خوبي نداشتم .همه به حال قبلي بودند و من جان گرفته بودم .انگار خيانت کرده و غذا خورده بودم ،انگار اعتصاب را شکسته بودم .رفتم گوشه اي و با خود خلوت کردم .کاغذ و قلمي گير آوردم و اولين شعر عاشقانه ام را نوشتم .يادم نيست چه بود .يادم هست تمام که شد پاره اش کردم .
صداي صلوات جمعيت مرا به خود آورد . از کنر ديوار بلند شدم رفتم طرفشان .غاوله تمام شده بود .زنداني هاي ما را آزاد کرده بودند .آنها روي دوش جمعيت برده مي شدند .نقل و شيريني بودکه دست به دست مي شد .با نقل کوچولويي روزه سه روزه ام را افطار کردم .
اسمائيل از ميان جمعيت جدا شد و آمد طرفم :کجايي تو ؟پس مهدي کو ؟
مهدي را خوابانديمش بيمارستان .حلش چطور بود ؟
يبهوش بود ،سرم وصل کردنبهش !اينجا چه خبر ؟
فرماندار و رئيس شهر باني اومدند اينجا ،گفتند غائله را تمام کنيد تا فردا در بارشون تصميم گيري کنيم .فکر کردن با بچه طرفن .
خب !
ما گفتيم نه ،اگه مي خواين تموم بشه ،همين حا لا آزادشون کنيد او نا هم رفتن تو و در را بستند مه مثلا تصميم گيري کنند .
با لا خره تمام شد ؟
مي بيني که هر پنج نفرشون رو دستاي مردمند .
زنداني هاي آزاد شده را سوار ماشين کرديم و با چراغ روشن راه افتاديم طرف مسجد جامع .من ترک موتور اسماعيل بودم .سرم را بردم جلو و گفتم :جاي مهدي خاليه .اگه يه زره ديگه دوام آورده بود خوشحالي مردم را مي ديد .
گفت :مگه مهدي مثل من و تو که آروم يه گو شه بشينه .از اول تا اخر جنب و جوش داشت اين پسر .هر چي کم داشتي مي رفت تهيه مي کرد .
گفتم :بايد اسمش را مي زاشتن فتاح .
صورت گرد و کوچکش بر گشت طرفم :فتاح يعني چه ؟
گفتم :يعني باز کننده ،يعني کليد .
سر چهار راه بدون اينکه چيزي بگويم ،اسماعيل سر موتور را کج کرد طرف شير و خورشيد .يک آن بر گشتم و جمعيت را ديدم که شادي کنان مي رفتند طرف مسجد جامع .
مهدي گفت :با لا خره چطور شد مياي يا نه ؟
گفتم :بچه اي ها !بابام مريضه ،بد وضعيه بايد پيشش باشم .
هر چه بود بهانه بود .شايد هم مهدي فهميده بود که بهانه است و گر نه نمي گفت رفيق نيمه راه شدي ؟
گفتم :رفيق نيمه راه ؟مگر مي بايست هر کاري مي کني من هم بکنم ؟
يک سر داشت و هزار سودا .وقتي شنيد که قرار است امام از پاريس بيايد ،با چند تايي از دوستان حرف زد که بروند تهران ،استقبال امام از جمله من گفتم :دست بردار مهدي ،امام چه احتياجي به استقبال من و تودارد ؟
شانه هايش را با لا انداخت و گفت :هيچ احتياجي نداره ،ولي من مي خوام ببينمش .
گفتم :اين همه راه تو اين سرما ؟
گفت :چه عيبي داره .هم زيارت کرديم هم سياحت سعادت نصيب من شده حالا مي آيي يا نه ؟
همه اش تو فکر محبوبه بودم .خانه جديدشان را ياد گرفته بودم و با خود قرار گذاشته بودم که برم ببينمش .به مهدي هم نگفته بودم .مي دانستم اگر بگويم همان حرف هاي هميشگي را تحويلم مي دهد .يعني محبوبه را کنار گذاشته بودم ،اما وقتي آن روز ديدم توي ماشين م اعلاميه مي خواند عقيده ام عوض شده بود .فکر کردم دختر به راهي است .گفت فردا صبح مي خوام برم بليط بگيرم مي ياي يا نه ؟گفتم شر منده با با مريضه .و از اينکه دروغ مي گفتم پيش خودم شرمنده بودم .
آنها صبح حرکت کردند و من عصر همان روز راه افتادم به طرف خانه محبوبه .
برف بهمن خيابان ها را سفيد پوش کرده بود و سوز سر ما بيداد مي کرد . جلوي در خانه شان که مثل باغ بزرگ بود،دو تا پاسبان ايستاده بود ند و کشيک مي دادند .خودم را پشت اتوبوسي که آنجا ايستاده بود مخفي کردم .چند تايي اعلاميه همراهم بود که مي خواستم بدم به او .اميد وار بودم که بتوانم راضي اش کنم نمي ساعتي ايستادم که از خانه آمد بيرون ،تک و تنها کوچه را دور زدم و خودم را رساند م پشت سرش .صداي خش خش قدمهايم روي برفها زياد بود .بر گشت و پشت سرش را نگاه کرد .نگاهش جسور و آميخته با ترس بود . با زباني بند آمده از ترس سلام کردم .
بي اعتنا رويش را بر گرداند .گفتم :من ...منو مي سي ؟
گفت :نه آقا مزاحم نشو .
و راه افتاد .گفتم :منظورم مزاحمت نيست .من هموني هستم که سر جلسه امتحان ازم خود کار گرفتي .
پوز خندي زد :خب ،حا لا امدي دنبال خود کارت ؟
نمي دانستم اذيت مي کند يا جدا آنطور فکر مي کند .گفتم :نه خانم ،عرض ديگري داشتم .
ايستاد و دست زد به کمر :تو خجالت نمي کشي عوضي ؟اصلا مي دوني با کي طرفي ؟
بايد زود مي رفتم سر اصل مطلب :براتون اعلاميه آوردم .
اعلاميه ؟!
بله من متوجه شدم شما هم از مايي .اون روز ديدم اعلاميه هايي که ما چاپ مي کرديم ،داريد مي خوانيد .
خب !
حا لا باتون اعلاميه اوردم .من مي دونم شما مثل پدرتون فکر نمي کنيد .شما روشنفکر هستيد .
با نگاهي تند سر و پايم را بر انداز کرد :تو کي هستي ؟
يکي از بندگان خدا که خير و صلاح شما را مي خواد .او نا را بدم خدمت تون ؟
داشت فکر مي کرد ،فکر مي کرد يا مرا بر انداز مي کرد .برق نگاهش آدم را ذوب مي کرد ،از سرما پاهايم يخ کرده بود . سرم را پايين انداختم .دست بردم طرف جيب بغل کتم که اعلاميه ها رادر بياورم
گفت :صبر کن اينجا درست نيست .
نظري انداختم به اطراف .کسي آنجا نبود .چند کلاغ قا قا کنان پهناي خيابان را بريدند و به طرف کوچه ها رفتند .
گفت :دنبالم بيا .
و بر گشت طرف راهي را که امده بود .گفتم :ببخشيد کجا ؟
گفت :تو بيا کارت نباشه .
راه افتادم ظاهرا بر مي گشت طرف خانه .راضي بودم از اين که باور کرده .باور کردن آن باور براي خودم هم مشکل بود .فکر کردم چه خوب گفته اند که براي جلب دوستي اول بايد اعتماد ايجاد کرد .
گفت :پس اين اعلاميه ها کار شماست ؟
گفتم :بله چطور ؟
گفت :معرکه است واقعا عا ليه .
زير لب گفتم خواهش مي کنم .
و پا گذاشتم جاي رد پايش روي برف .
ديوار خانه پيدا شد .هر چه نزديک تر مي شديم ،ترس و اضطرابم بيشتر مي شد .صداي ضربان قلبم را مي شنيدم .
گفتم :خونه امنه ؟گفت :امن امن .خيالت راخت باشد .
ديگر ساکت شدم . فکر کردم چه لزومي دارد که اينجا حرف بزنيم .
فکر کرم چه مهره خوبي توي دستگاه پيدا کرديم .ياد مهدي افتادم که وقتي مي فهميد صد تا ماچم مي کرد .جلوي در که رسيديم .پاسبانها به احترام ايستادند .نگاهي به من و نکاهي به او انداختند ،قيافه يکي از آنها آشنا بود .سرم را پايين انداختم بلکه مرا نشناسد ومحبوبه تعارف کرد برويم داخل .جاي تعاف نبود .داخل شدم و صدايش را از پشت سر شنيدم .
آقا را دستگير کنيد از خراب کار ها است .
تا آمدم به خود بجنبم کتف هايم تو دست هاي پاسبانها بود .
از صداي هيا هو بيدار شدم .خواي نبودم ،حالي بين خواب و بيداري و رويا بود .زخم هايم مي سوخت ،جاي ضربه هاي شلاق تير مي کشيد .
دوازده روز بود که زير فشار شکنجه و کتک بودم .هيچ شبي درست نخوابيده بودم .درد داشتم ،نه مي توانستم به پشت بخوابم نه به رو .
نفس که مي کشيدم تمام قفسه سينه و عضله هاي شانهام درد مي گرفت .وآن لحظه آرامشي تازه پيدا کرده بودم .از پنجره کوچکي که با لاي سلول بود و رو به حياط باز مي شد ،سوز گرما مي پيچيد تو .تنها روزن بين من و دنياي بيرون همين يک دريچه بود .که فقط رنگهاي آسمان را مي ديدم و گاه گداري پرواز شتابن کلاغي را .
سعي کردم بلند شوم و خودم را برسانم کنار پنجره .ولي نتوانستم .ساعتي قبل يکي از مامور ها که نسبت فاميلي دوري داشت ،برايم دو حبه قرص آورده بود که آرام بخوابم .داشت خوابم مي برد که هجوم صداها آغاز شد .بين خواب و بيداري مانده بودم .ولي در اين ترازو کفه خواب سنگين تر بود تا بيداري ..صداي چکمه هاي آب مي شنيدم واين صدا رفته رفته تبديل شد به شر شر .گفتم :آب کجا و اينجا کجا ؟
اينجا زندان است نموري رطوبت دارد ،ولي آب نه .
آب همه جا بود ،انعکاس صدا و نورش بود .قطره قطره ،شر شر ،موج ..
...لرزش مخمل گون آب در بستري کم شيب و پيچ در پيچ .همه چيز در نظرم محو و آبي مي شد و در مه فرو مي رفت ...دستي شانه ام را تکان داد .کسي صدايم زد .از رويا کنده نمي شدم .مثل عسل بود .چسبيده بودم به کندوي چسبنده خواب .
بلند شو مراد پاشو ديگه ...
باورم نمي شد اين صداي مهدي بود .نمي دانستم بيرون از زندانم يا مهدي آنجا بود .من که ممنوع الملاقات بودم .چشم باز کردم مهدي را ديدم با چشمهاي بر افروخته و شاد .تکه چوبي تو مشتش بود .کنارش اسماعيل با يک تفنگ و لبخندي بر چهره :پاشو پهلون پاشو .
آب بيلوريد .
يک نفر آب پاشيد به صورتم .شوکه شدم و لرزيدم .آب شره کرد توي يقه ام و زخمهايم را سوزاند .دهانم به سختي جنبيد :چطور شده ؟
مهدي کفت :پاشو بريم خونه .همه چيز تمام شده .ت. آزادي .
آزادي ؟فکر مي کردم هنوز خواب مي کردم هنوز خواب هستم .از جايي صداي سرود مي آمد :
هوا دلپذير شد .گل از خاک بردميد .پرستو به بازگشت زد نغمه اميد ...



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : زندي نيا , مهدي ,
بازدید : 218
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

«مهدی طیاری» در اولین روزهای بهار سال 1338 در روستای« طوهان» در شهرستان« جیرفت» به دنیا آمد . خانواده اش تهیدست اما متدین بود .او دوران نا آرام کودکی را در این روستا گذرانید ريالدبستان را در عنبر آباد طی کرد و دبیرستان را به هنرستان جیرفت آمد
در روزهای هترستان ،شکل گیری شخصیت مذهبی و سیاسی مهدی کامل شد و همین آغاز مبارزه جدی با ظلم و فقری بود که همواره در کنار آن زندگی کرده بود .او نو جوان بود که در جغرافیای دور افتاده به رساله امام دست یافته بود و سرا پای وجودش از محبت به صاحب این رساله می سوحت .مهدی نشان شده ساواک بود و به همین خاطر از آزار و اذیت آنان در امان نبود در زمستان سال 1357 که کنگره کاخ های سلطنتی پهلوی ،یکی پس از دیگری فرو ریخت آغز زندگی تازه ای برای این جوان پر شور و متدین بود .
وقتی جنگ از سوی دشمنان این انقلاب آسمانی شروع شد ،پای مهدی به خاک جبهه ها باز شد .او ماند و جنگید و مجروح شد اما از پا نیفتاد .
عملیات بیت المقدس هفت که او فر مانده گردان دلاور چهار صد و نوزده بود ،گلوله خوپاره ای نقطه سرخ رنگی بر پایین زندگی زمینی این فرزند راستین خمینی گذاشت .او از امید های لشکر 41 ثار الله بود .از مهدی طیاری فرزندی به نام« زهرا» به یادگار مانده است .
منبع:"در کناردریا"نوشته ی علی اصغر جعفریان،نشر لشگر41ثارالله،کرمان-1376



خاطرات
کرامت نوزایی:
شب به نزدیکی های سحر رسیده بود .در آن حال متوجه رفتن او به بیرون از سنگر شدم. تعجب کردم .یعنی در آن هوای سرد برای چه کاری بیرون رفت .حس کنجکاوی ام تحریک شده بود. تصمیم گرفتم به دنبالش بروم .آرام تعقیبش کردم. هواخیلی سردبود. برف همه جا راپوشانده بود. سخره ها قندیل زده بودند .اوبه طرف سنگر آشپز خانه رفت .چراغ پرینوس را روشن کرد. ظر فی پر از برف کرد و روی چراغ گذاشت .آهسته کنارش رفتم و سلام کردم. جواب سلامم را داد و از حضورم در آنجا تعجب کرد. به او گفتم: این موقع شب آب را می خواهی چه کنی ؟اگر آب آشامیدنی می خواهی توی سنگر هست .حاجی جواب داد: لازم دارم. زحمت آن آب را دیگری کشیده است. درست نیست از آن آب استفاده کنم. از حرفهایش سر در نیاوردم .آب آشامیدنی که در سنگر بود!! دیدم بهتر است او را تنها بگذارم. بعد از خداحافظی از آنجا دور شدم اما دلم طاقت نیاورد برگشتم .نگاهش کردم او مشغول گرفتن وضو بود. مدتی او را زیر نظر گرفتم. در آن هوای سرد به داخل آشپز خانه رفت و مشغول خواندن نماز شد. به ساعت نگاه کردم ساعت سه ونیم بعد از نصف شب بود. به حال حاجی غبطه می خوردم وخودم را در مقابلش کوچک می دیدم. حاج مهدی کجا سیر می کرد، من در کجا بودم. به اطراف چشم چرخاندم همه جا در سکوت سحر گاهی فرو رفته بود .آسمان صاف و پر ستاره بود. نور فانوس از پشت پنجره سنگر ها سو سو می زد. همه افراد در گرمای سنگر به خواب خوشی رفته بو دند. تنها در دل آن شب پر ستاره حاج مهدی با خدای خود راز و نیاز می کرد. وارد سنگر شدم، گرمای دلچسبی به صورتم خورد در جای خود دراز کشیدم اما فکر حاج مهدی نمی گذاشت خوابم ببرد .صبح قبل از صبحانه او مرا گوشه ای برد و از من قول گرفت که تا ماجرای شب قبل را برای کسی تا زنده است، تعریف نکنم.


علی اصغر جعفریان:
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
گویا مهدی از همان ابتدای تولد میانه خوشی با این دنیا نداشت .چهار روز بود که مهدی به دنیا امده بود .مادر در آن چهار روز هر چه تلاش کرده بود تا مهدی پستانش را بگیرد موفق نشده بود .گویی نوزادک پاک و نورانی ،دوست نداشت پای بر روی خاک های این سرزمین مادی گذارد .
نوزاد در قنداقه سفید خود گوشهای از گپر در د ه کوچک طوهان همان دهی که در پنج کیلو متری جیرفت قرار داشت ،آرام و بی صدا در خواب عمیقی فرو رفته بود .
پدر سخت نگران بود .بیشتر از پدر مادر نگران بود که غصه می خورد و روز به روز لاغر تر می شد .مادر دیگر درد زایمان را فراموش کرده بود او تنها و تنها به مسفر کوچولوی خود فکر می کرد .مادر قنداق نوزاد را در بغل می گرفت ،او را به سینه می فشرد و اشک می ریخت و با او حرف می زد .
- آخر کوچک من ،چرا سینه مادر را نمی خوری !آخر پرا ؟!مرا جان به لب کردی ،آفرین پسر گلم کمی شیر بخور ،فقط کمی ...
اما کودک آرام در بغل مادر و چشمان معصومش را بی حرکت به نقطه ای خیره می کرد .
عاقبت پدر طاقتش به آخر رسید .او چهار پایی را آماده کرد .فصل تا بستان بود .هوای روستای طوهان بسیار گرم بود .پدر تصمیم داشت ،نوزاد را به جیرفت ببرد و فکری برای در مانش کند .
مادر قنداقه نوزاد را بغل کرد و سوار در چهار پا شد .آنها راه افتادند .در آن روز حرارت از زمین و آسمان صحرای طوهان با لا می زد وموجودات از شدمت حرارت و گرمای آفتاب ،به سایه های درختان کنار و اکا لیپتوس پناه برده بودند .
در آن حوالی دکتر نبود .آنها نوزاد را نزد پیرزن که به دانایی و تجربه شهرت داشت ،و می شد او را یک در مانگر محلی نامیده می برند .
طولی نکشید به نزد آن پیرزن دانا رسیدند .پیرزن وقتی پارچه سفید نو زاد را کنار زد .آه عمیقی از تهدل کشید !پیر زن پار چه را دو مرتبه روی صورت نوزاد گذاشت ،و رو به پدر و مادرش کرد و گفت :این که مرده است !کودک مرده را آورده اید که من زنده اش کنم !مگر من پیامبر هستم ؟!برای زنده ماندن این کودک به یک معجزه نیاز است وا لا راهی برایش وجود ندارد.
در همان جا بود که دل مادر شکست واشک از گونه هایش جاری شد .پیر زن وقتی ناراحتی پدر و مادر نوزاد را مشاهده کرد .سخت به فکر فرو رفت ،و نا راحت شد .او برای دلخوشی پدر و مادر نوزاد ،روش تیغ را پیشنهاد کرد .تیغ داغ نوعی در مان محلی بود .پیشانی بچه را با وسائل فلزی داغ کرد و پشت گوش بچه را نیز با تیغ ،کمی برید .آنگاه خنش را به پیشانی طفل مالید .این کار تمامی در مان آن پیرزن بود .
مادر و پدر مهدی نا امید بودند .آنها هیچ گونه تغییری در حال کودک نمی دیدند .آنها بدون نتیجه به روستای طوهان باز گشتند .
بیش از چهار روز بود که کودک پستان به دهان نگرفته بود .بیشتر و بهتر از هر کس مادر می دانست چهار روز شیر نخوردن نوزاد یعنی چه ؟مهدی فرزند دوم او بود .اگر وضع به همان صورت ادامه می یافت ،او نوزاد را از دست می داد .
آنها در راه طوهان بودند .مادر اشک می ریخت .دیگر دستش به جایی بند نبود .فقط اشک می ریخت و متوسل شده بود به اعمه .یا زهرا می گفت .و از آن بزرگواران در خواست کمک می کرد .پدر نیز در دل با خدای خود راز و نیاز می کرد او هم مثل همسرش متوسل به ائمه شده بود .بادگرم و سوزان در صحرا می پیچید .هوا گرم بود و خورشید در وسط آسمان نور افشانی می کرد .
هیچ موجود زنده ای دیده نمی شد .آنها به اطراف پل رود خانه مانفی رسیده بودند دیگر چیزی به طوهان نمانده بود .
ناگهان در همین حین مادر متوجه تکان نوزاد شد .به نوزاد نگاه کرد .نوزاد با لبان خود دنبال چیزی می گشت و لبان خود را باز و بسته می کرد .مادر خیلی زود منظور نوزاد را فهمید .باورش نمی شد .فکر می کرد دارد خواب می بیند .با عجله سینه را به لبان نوزاد چسباند .
نوزاد با ولع شروع به مکیدن پستان کرد .مادر احساس شادی در وجودش با لا آمد .اشک در چشمانش حلقه زد پدر در همین حین متوجه جریان شد .پدر در جای خود بی حرکت ماند .
و به این ترتیب بود که خدای مهربان یکبار دیگر مهدی را به خانواده داد .مهدی تولدی دیگر یافته بود .
و این داستان ،داستان تولد مهدی است که مادرش آن را بارها و بارهابا تمامی وجود و احساس برایم تعریف کرده است .
...و اما من از دوران کودکی با مهدی هم بازی بودم .اکثر وقتها ما با هم بودیم .یک سال از مهدی بزرگتر بودم .در دوران دبستان به دلایلی تر ک تحصیل کردم و این شد که از کلاس پنجم که مجددا به مدرسه رفتم با مهدی همکلاس شدم .خاطرات زیادی از آن دوران به یاد دارم .بعد ها که بزرگ شدم قسمت این شد که با خاناده طیاری وصلت کنم .این وصلت ،باعث شد تا دوستی من و مهدی قوی تر شود .فصل جدیدی به رویم باز .فصلی که در آن راز ها و سر ها نهفته بود و با خود درسها بدنبال داشت .
هر چند مهدی آنقدر بزرگوار بود که منمی توان در چند خاطره شخصیت استسنایی و بی نظرش را به تصویر کشید و حق مطلب را ادا کرد ،گوشه ای از خاطرات کودکی و نوجوانی من با مهدی از این قرار است :
درست به خاطر می آورم آن سالها که ما در عنبر آباد به دبستان می رفتیم .همه جور دانش آموز در دبستان درس می خواند .بچه های ده پایین ،ده با لا .،بعضی ها پولدار بودند و خوراکی های جور وا جور می آوردند ،عده ای با کفش های نو و لباس های تمیز به مدرسه می آمدند .و دفتر و خود کر های قشنگ داشتند .و عده ای نیز در کنار آنها درس می خواندند که اصلا وضعشان خوب نبود .آنها در تمام طول سال با یک دست لباس به مدرسه می آمدند .عده ای بودند که بعضی وقتها مداد نداشتند ،تا مشق های خود را بنویسند ،یعنی خانوادهایشان آنقدر فقیر بود که حتی قدرت خریدن مداد و دفتر بچه ها را نداشتند و.
در این میان تنها مهدی طیاری به فریاد بچه های نیاز مند می رسید .طیاری خیلی مهربان بود .او دلش به حال همه می سوخت و بیشتر وقتها به فکرشان بود .
همه مردم عنبر آباد بخاطر محبت و مهربانی بیش از حد ،مهدی را دوست داشتند .مهدی همیشه در کمک هایش یک نکته را به خوبی رعایت می کرد .تا جایی که ممکن بود نمی گذاشت کسی از کمکش آگاه شود و در این بین آبروی افراد را حفظ می کرد .
زمانی از آنجا که مهدی فرزندی مهربان و دلسوز در خانواده بود .و پدر او را می دید که چقدر پسر بزرگش هوای برادران و خواهران خود را دارد و به بچه های محل کمک می کند .تصمیم گرفت برای مهدی دو چرخه ای بخرد .
در آن زمان مردم عنبر آباد وضعشان از نظر مالی تعریفی نداشت .خانوادهای زیادی با فقر دست و پنجه نرم می کردند .همین امر باعث شده بود تا کمتر بچه ای در عنبر آباد دو چرخه داشته باشد .تنها سهم خیلی از بچه ها تماشای دو چرخه ها بود .اما در این بین از روزی که مهدی صاحب دو چرخه شد ،وضع به طور کلی تغییر کرد .مهدی نیز بر خلاف بعضی از بچه ها ،از این که دو چرخه خریده بود نسبت به بچه های دیگر فخر نمی فروخت و دهن آنها را آب انمی انداخت .
او با بچه های محل و همکلاسی ها قرار می گذاشت تا آنها را به نوبت سوار دو چرخه کند .حتی گاهی وقتها به آنهایی که اطمینان داشت که دو چرخه سواری بلدند و خطری آنها را تهدید نمی کند ،دو چرخه را به انها می داد تا اهنا خدشان دو چرخه سواری کنند .
همه بچه ها به خاطر داشتن چنین رو حیاتی ،ۀمهدی را دوست می داشتند و همیشه دور و بر او بودند .در آن سالهایی که م بچه بودیم ،شاید هفت سال بیشتر نداشتیم .روزی به اتفاق مهدی برای اقامه نماز جماعت به مسجد جامع رفتیم .اولین بار بودکه به این جور مکان ها می رفتیم .و برایمان تازگی داشت .از محیط مسجد خیلی خوشم آمده بود .یک جوری شده بودم .احساس می کردم بر آن محیط معنویت خاصی حاکم است .لحظات اذان بود .برای وضو با مهدی به وضو خانه مسجد رفتیم و مشغول وضو گرفتن شدیم .
سرم توی کار خودم بود که خنده بلند مهدی توجهم را به خود جلب کرد .
متوجه شدم مهدی به من می خندد .از خندیدنش تعجب کردم .یعنی کجای من می توانست خنده دار باشد ؟
مهدی بعد از مدتی خندیدن ،دوستانه رو به من گفت :بنده خدا مسح پا را از روی جوراب نمی کشند .
در ان لحظات تازه فهمیده بودم که چه اشتباهی کرده ام .
از مهدی به خاطر دقتی که به کار من داشت و مرا از یک اشتباه بزرگ با خبر کرد تشکر کردم .
و من هر وقت فکر می کنم به دوران دبستان و قیافه مهدی را در ذهن تجسم می کنم .او را فردی بسیار با هوش و تیز بین می یابم .مهدی بسیار با ذوق بود .
یکی از ویژگی های بارز مهدی شجاعت او بود .من بعد ها ؛تو فیق این را پیدا کردم که در کنار مهدی در گردان او مسئولیتی داشته باشم .شجاعت او در جبهه نیز زبان زد بچه های لشکر بود .
او از ابتدای دوران بچگی به کار های نظامی علاقه نشان می داد .تفنگ بادی داشت و مهارت زیادی در تیر اندازی پیدا کرده بود .هر وقت با بچه ها مسابقه تیر اندازی می داد اول می شد .
روزی در دوره دبستان ،بچه ها را کنار دیور مدرسه جمع کرد .قرار بود مهدی با دو چرخه روی دیوار مدرسه رکاب بزند .راستش من در آن لحظه خیلی ترسیده بودم .بچه های دیگر نیز حال و روزشان از من بهتر نبود .
در مقابل ،مهدی آرام بود و اثری از ترس در چهره اش نمایان نبود . او با لای دیوار رفت ،بچه ها دو چرخه اش را با لا دادند .مهدی بر روی دو چرخه نشست و تا پایان دیوار که لبه نازکی داشت رکاب زد .
هیچکس به اندازه مهدی در آن هوالی دل د جرات کارهای شجاعانه و حادثه ای را نداشت .در جبهه نیز ،همه نیرو ها به شجاعت و تهور حاج مهدی اعتراف می کردند .
در همان دو ران مهدی یکی از شاخص ترین بچه های کلاسمان بود .همه او را قبول داشتند .او نسبت به بچه های کلاس مهربان بود .بخصوص به بچه هایکه از خانواده های فقیر بودند .وقتی می دید ،لوازم ،دفتر ،مداد و خوراکی کم دارند .می رفت از مغازه پدرش برای آنها می آورد .به یاد می آورم روزی زنگ انشاء داشتیم آموزگار از ما خواسته بود که آرزوهایمان را بنویسیم .مهدی ان روز انشای قشنگی را به کلاس آورد .بچه ها از شنیدن انشای او او را تشویق کردند .مهدی در انشای خود نوشته بود .
من وقتی بزرگ شدم ،می خواهم به پیر مرد ها و پیر زنها کمک کنم .به بیچارگان کمک کنم .من می خواهم وقتی بزرگ شدم هر چه پول در آوردم برای فقیر ها خرج کنم تا هیچ فقیری در محله مان نداشته باشیم .
و اما در طول مدت راهنایی و دبیرستان که با مهدی همکلاس بودم .هیچگاه به یاد ندارم که مهدی به کسی زور گفته باشد .او نتنها حق دیگران را نمی خورد و زور نمی گفت بلکه اگر کسی به او یا به دیگران ظلم می کرد شدیدا در مقابلش می ایستاد .
این اخلاص مهدی ،تاثیر زیادی در رو حیه و رفتار همکلاسی هایمان داشت .خاطره ای را در این زمینه می خواهم برایتان تعریف کنم .
روزی از مدرسه تعطیل شده بودیم .من به همراه مهدی از خیابان خاکی که همیشه مسیرمان بود به طرف منزل می رفتیم .از دور کامیونی را که جمعیت احاطه اش کرده بودند ،توجه ما را به خود جلب کرد .هر دو حسابی کنجکاو شده ب.ودیم .قدم هایمان را تند کردیم و به کامیون رسیدیم .مهدی این جور مواقع بسیار حساسیت نشان می داد و می خوایت بفهمد چه اتفاقی افتاده است ،اگر کمکی از دستش ساخته بود هر گز دریغ نمی کرد .مهدی را هیچگاه در برابر ماجرا ها و اتفاق هایی که پیرا مون زندگی اش اتفاق می افتاد ،بی تفاوت ندیدم .
بچه پنج ساله ای کنار کامیون ایستاده بود و بشدت گریه می کرد .گونه های سرخ بچه حکایت از آن می کرد که راننده کامیون حسابی خدمتش رسیده است .
مهدی پس از جستجو از مردم و ناظران صحنه ،فهمید حق با بچه بوده است و راننده کامیون حقی نداشته بچه را بزند .
مهدی با انکه با راننده کامیون هم از لحاظ سنی و هم از لحاظ جسمی کوچک تر بود .رو به روی رانند کامیون ایستاد و با لحن جدی رو به او کرد و گفت :آقای راننده شما هیچ حقی نداشتی این بچه معصوم را بزنی .چرا زورت را به کو چکتر از خودت می رسانی ؟
مردم وقتی جسارت مهدی را دیدند ،کمی شیر شدند و جلو آمدند و به پشتیبانی مهدی پرداختند .
راننده کامیون که هوا را پس دید و فکر کرد اگر در ان موقعیت مقا ومتی از خود نشان بدهد ،کتک مفصلی از مردم خواهد خورد ،از بچه عذر خواهی کرد و رویش را بوسید و از آنجا دور شد .
در ان دوران برای رفتن به مدرسه ،می بایست مسیر طولانی را طی می کردیم .بیشتر روز ها من همراه مهدی می رفتم .در ان سالها ،وقتی ماه رمضان از راه می رسید با آنکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم و روزه بر ما واجب نشده بود ،با تشویق و پیشنهاد مهدی بعضی از روزها زا روزه می گرفتیم .معمولا من چند روز را کامل و چند روز را کله گنجشکی می گرفتم .آخر هوا خیلی گرم بود و فشار با لا می رفت .
با آنکه مهدی از من یک سال کوچکتر بود ،سعی میکرد ،روزه هایش را کامل بگیرد و نمازش را مرتب بخواند .
بعضی از بچه های مدرسه وقتی می دیدند ،مهدی با چه اصراری درعمل واجبا تش می کوشد ،تشویق می شدند و آنها هم روزه می گرفتند و نماز هایشان را می خواندند .
در دوره راهنمایی هر ساله یک دوره مسابقات ورزشی ،در مدرسه امیری واقع دزر بخش عنبر آباد با همکاری معلم ها بر گزار می شد .در روز های مسابقه ،حال و هوای مدرسه با سایر ایام سال فرق داشت .
بچه ها با شور و حال زیادی در مدرسه حاضر می شدند و تنور بازی ها را گرم نگه می داشتند .
معمولا چند روز قبل از شروع مسابقات ،مسئولین تیم های مدرسه بدنبال یار می گشتند .هر تیمی سعی می کرد یاران قوی را انتخاب کند تا به مقام اول دست یابد .
در بین بچه ها مهدی طیاری تنها بازی کنی بود که که همه تیمها مایل بودند تا او را در تیم شان عضو کنند .حتی حاضر بودند او را به عنوان سر گروه تیم خود انتخاب کنند .
این مسئله بی علت نبود .مهارت با لای طیاری در اجرای فنون ورزشی در بین بچه ها زبانزد بود .او علاو بر مهارت ،روحیه و انگیزه با لا داشت ،در طول مسابقات سعی می کرد شور و حال زیادی را به هم تیمی های خود منتقل کند .او با تمام توان در مسابقه ظاهر می شد و بازی را خیلی جدی می گرفت وهمه این را خوب می دانستند ،طیاری با هر تیمی باشد ،حتما آن تیم به مقام خوبی می رسد .
در دوره راهنمایی تیم والیبال طیاری به مسابقات استان کرمان راه پیدا کرد و مقام خوبی را کسب نمود .آن مسئله برای اولین بار در سطح عنبر آباد اتفاق افتاد .
نکته قابل توجه در رفتار ورزشی طیاری ،تواثع او بود .طیاری بعد از پیروزی تیمش هیچگاه تیم مقابل را تحقیر نمی کرد .و اخلاق پهلوانی و ورزشکاری را رعایت می نمود .
همین مسئله او را در دوران دبستان و راهنمایی از سایر همکلاسیهایش جدا کرده بود و بعنوان نوجوانی نمونه معرفی اش می کرد .
راستش من از روزی که دست چپ و راستم را شناختم خود را در کنار مهدی دیدم .ما همیشه ابا هم بودیم .



صفحه ی2
مهدی نه تنها دوست با معرفت و مهربانی برایم به حساب می آمد .بلکه معلم خوبی برایم بود .با اینکه هم و سن و سال بودیم ،اما کارهای او یک گام از من جلو تر بود .به مسائل کوچک و کم فکر نمی کرد .مثل بزرگان همیشه به مسائل مهم می اندیشید .
حا لا بعد از ساله وقتی خاطرات خود را با مهدی مرور می کنم ،جای جایش پر است از خاطرات آموزنده و شیرین ،انصا فا زبانم قادر به گفتن خوبی های مهدی نیست .
مهدی در سال 55 با کمک چند تن از معلمین ،کتاب هایی از امام و شریعتی تهیه کرده بود و در منطقه عنبر آباد بدست اهلش می رساند .در آن زمان یکی از آرزوها یش این بود که ،امام به ایران باز گردد .این آرزو را چندین بار زیر گوش من گفته بود .
زمانی که در هنرستان کشاورزی جیرفت در می خوامندیم .یک شب مهدی قصد نوشتن شعاری را بر روی دیوار داشت .او به ما گفته بود ،برق را قطع کنیم تا او بتواند از تاریکی استفاده کند و شعار را بنویسد .
ما در زمان تعیین شده برق را قطع کردیم .اما نمی دانم نقشه را چه کسی به سا واک لو داده بود .آنها درست سر بزنگاه امدند و مهدی را دستگیر کردند .خدا می داند آن روز چند ضر به شلاق بر پشت مهدی زدند .آنها مهدی را در حیاط هنرستان خواباندند و شرئوع به شلاق زدن کردند .آنها قصد داشتند ناله مهدی را در بیاورند و درس عبرتی به دیگران بدهند .
اما مهدی هر چه کابل خورد ،حتی یک آخ هم نگفت و روی ساواکی ها را با صبر خود کم کرد .
نمونه مهدی را در عنبر آباد نداشتیم ،آن زمان که هنوز نوجوان بود .شاید به جرات می توان گفت در بخش عنبر آباد حتی به اندازه انگشتان یک دست هم ،پیدا نمی شدند نام امام را شنیده باشند و یا بدانند امام خمسینی (ره) کیست ؟اما مهدی با سن کمش ،کاملا با شخصیت امام آشنا بود .و به او عشق می ورزید ،او مرید امام بود .
در سال های دبیرستان چون عنبر اباد دبیرستان نداشت وبچه های عنبر اباد مجبور بودند ،برای گذراندن دوره دبیرستان به جیرفت بروند .
از عنبر آباد تا جیرفت راه زیادی بود .مهدی به اتفاق خواهر کو چکش پروین ،در جیرفت اتاقی اجاره کرده بودند تا هر دو در کننار هم به درس خود ادامه بدهند .
اکثر بچه ها علاقه مند به تحصیل در عنبر آباد همین کار را کرده بودند .آنها برای دیدن پدر و مادر بعضی از جمعه ها را به عنبر آباد می آمدند .در یکی از آن جمعه ها بچه های دبیرستانی در عنبر آباد دور هم جمع شدند .آنها از بیکاری حوصله شان سر رفته بود .مهدی در آن روز پیشنهاد تازه ای به بچه ها داد . بچه ها روی مهدی خیلی حساب می کردند .فکر مهدی خوب کار می کرد مهدی به بچه ها پیشنهاد داد ،تا با کمک هم زمین بازی درست کنند .و از بلا تکلیفی و بی کاری در بیایند .مهدی زمین پشت گاراژمحل را به بچه ها نشان داد .بچه ها از همان موقع دست به کار شدند .
آنها سنگ های بزرگ را از زمین خارج کردند و چیز های اضافی را کنار زدند .طولی نکشید ،دو زمین ورزش به همت و فکر بلند مهدی اماده شد .یک زمین فوتبال و یک زمین والیبال .
از آن به بعد زمین پشت گا راژ ،پر می شد از بچه های قد و نیم قد که دنبال توپ می دویدند .
بسیاری از دوستان از جمله من در آن زمین تونستند ورزش والیبال را بیاموزند .مهدی مهارت زیادی در ورزش والیبال داشت .او وقت زیادی را صرف تعلیم وا لیبال به بچه ها می کرد .می گفت ما باید بچه ها را به سمت ورزش و تفریحات سالم بکشانیم تا خدای نا کرده به طرف مواد مخدر و اعمال نا شایست نروند .او در این راه زحمات زیادی را برای محل کشید .
مثلا خود من ،یک زمانی از ورزش پینگ پنگ نمی دانستم .روزی به او پیشنهاد کردم تا اگر وقت دارد کمی پینگ پنگ یادم بدهد .مهدی پیشنهادم را با روی باز پذیرفت .
او با دقت و حوصله فرااوان از ابتدایی ترین حرکتها کار را شروع کرد و چگونگی بدست گرفتن راکت را تا انواع سرویس ها و حرکات مختلف را با من تمرین کرد .و ساعتها وقت خود را صرف یاد دادن آن ورزش کرد .
هنوز عده ای از بچه ها ی محل که حا لا بزرگ شده اند .وقتی به یاد آن روزها می افتند از مهدی به نیکی یاد می کنند .
بعضی وقتها که با همسرم پروین یعنی خواهر مهدی می نشینم و از او می خواهم خاطراتی را که با مهدی در دوران کودکی و نوجوانی داشته است ،برایم تعریف کند .او لحظاتی مکث می کند ،اشک در چشمهایش جمع می شود .سکوت می کند آخر این خواهر و برادر به یکدیگر خیلی علاقه داشتند . وخوب می دانم پروین خاطرات جالب و آموزنده ای را از مهدی دارد .
آنگاه او با صدای لرزان شروع به تعریف می کند . گوشه ای از آن خاطرات از زبان پروین اینگونه است :
آن سالها که دوران کودکی را پشت سر می گذاشتیم ،در عنبرآباد برق نبود .مردم با فانوس خانه ها را روشن نگه می داشتند .شبی من و خواهر کوچکم برای آوردن آب ،فانوس به دست به طرف چاه رفتیم .برای رفتن به آن چاه باید از میان کوچه باغی می گذشتیم .در موقع بر گشت ،ناگهان سایه ما بر دیوار فتاد .خواهرم از سایه ترسید و جیغ بلندی کشید .از صدای جیغ خواهرم ،ترس به من هم سرایت کرد و ما با هم جیغ کشان به طرف خانه دویدیم . شجاعت و روحیه با لای مهدی از همان کودکی مشخص بود ،مهدی با آنکه فقط دو سال از ما بزرگتر بود ،با شنیدن جیغ از خانه بیرون آمد و خود را به ما رساند .او مثل آدم های بزرگ بدون کوچکترین ترسی به دنبال علت ما جرا گشت .او به تنهایی به داخل باغ رفت و اطراف چاه و کوچه را گشت و رو به ما گفت :شما از سایه تان هم می ترسید .
همچنین مهدی روی حجاب من و خواهر هایم حساسیت زیادی نشان می داد .یادم می آید وقتی خیلی کوچک بودم ،و هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم .اما مهدی باز روی حجاب تاکید می کرد .روزی دوستانش را برای بازی به کوچه مان آورد .در انجا من و دوستانم مشغول بازی بودیم .
مهدی وقتی دید من بدون رو سری انجا ایستادم جلو امد و دعوایم کرد او گفت :دیگر نبینم از این به بعد بدون روسری یا چدر بیرو بیایی .
از آنجایی که روی حرفش حساب می کردم و او را خیلی دوست داشتم ،دیگر بعد از آن به حجابم اهمیت دادم و رعایت کردم .
در بین بچه های خانه ،مهدی در تمام زمینه ها از همه سر تر بود .
میزان عاطفی بودن او را هیچکدام از ما نداشتیم .نتنها نسبت به خواهر ها و برادر ها عاطفی بود .بلکه آن روحیه را با همه افراد داشت .
این موضوع را همه می دانستند .یادم می آید ،کلاس چهارم بودیم .شبی دندان درد شدیدی به سراغم آمد .دردش آنقدر شدید بود که به خود می پیچیدم و فریاد می زدم .خانواده هر کاری از دستش می آمد ،انجام داد ،اما درد دندان ساکت نشد واز شدت درد همه خانه دور سرم می چرخید .چشمهایم سیاهی می رفت .در همین بین مهدی از فرصت استفاده کرد و در دل آن شب سیاه از خانه خارج شد .او بعد از ساعتی به خانه بر گشت .در آن موقع شب معلوم نبود ،دارو ها را از کجا آورده است .با خوردن آن دارو ها درد دندانم ساکت شد و توانستم تا صبح راحت بخوابم .
در دوران ابتدایی مهدی تکیه گاه خوبی برایم به حساب می آمد .او هم کمک حال خانواده بود ،هم در مشکلات به من کمک می کرد .هر قت در کارهایم مشکلی پیش می آمد ,اول به داداش وهدی می گفتم .یقین داشتم مشکلم حل می شود .
در آن روزگار ،هفته ای را به نام هفته پیشاهنگی اعلام کرده بودند .در هفته پیشاهنگی برنامه هایی به اجرا در می آمد .بچه های مدرسه در گروههای مختلف دسته بندی می شدند و وظیفه داشتند برنامه هایی را اجرا کنند .عده ای سرود می خواندند ،گروهی تئاتر بازی مسی کردند و دسته ای دیگر خوراکی و اسباب بازی می فروختند .من در گروه فروشنه ها بر گزیده شدم .
طولی نکشید روز برگزاری مراسم فرا رسید .من از مغازه پدرم ،مقداری مواد خوراکی و تعدادی اسبا ب بازی تهیه کرده بودم و برای فروش آنها را در داخل سینی بزرگی قرار داده بودم .
یکی از بچه های عنبرآباد ،که به زور گویی هم معروف بود ،برای خرید جنس پیش گروه ما آمد .جنس هایی را بر داشت و پا به فرار گذاشت هر چه دنبالش رفتیم تا پول جنس ها را بگیریم ،نتوانستیم .از کارش خیلی ناراحت شدم .بعد از ظهر وقتی به خا نه بر گشتیم ،جریان را به داداش مهدی گفتم ،مهدی بعد از شنیدن حرفهایم ،سریع دو چرخه اش را برداشت و رفت .او بعد از مدتی کوتاه با جنس ها به خانه بر گشت .
در عنبر آباد دبیرستان نبود .من و مهدی مجبور شدیم برای ادامه تحصیل به جیرفت برویم ,جیرفت از عنبرآباد فاصله زیادی داشت ،ما نمی توانستیم هر روز آن راه طولانی را بر گردیم ،بنابر این مجبور شدیم آنجا اتاق کوچکی را اجاره کنیم .مهدی در آن سالها برای من هم حکم ،دوست ،هم برادر ،هم پدر و.مادر را داشت .او در آن سالها همه چیز من بود .هر مشکلی را بد ستش حل می کردند با او خیلی ندار بودم مهدی هم تمام حرف هایش را به من می زد محرم راز یکدیگر بودیم .
مهدی حس تعاونش با لا بود .ایثار گر بود .تمام کار های منزل را انجام می داد ،خرید را به گردن گرفته بود ،حتی بعضی وقتها آشپزی هم می کرد .
من در همان سالها پی به بزرگواری روح مهدی برده بودم .می دانستم وقتی بزرگ شود ،انسان بزرگی برای کشورش خواهد شد و همین طور هم شد .،حدسم درست در آمد .او فرملانده بزرگ و سر بازی فداکار برای اسلام و کشور شد .
مهدی روی درس های من خیلی تکیه می کرد .نمی گذاشت کارهای منزل مزاحم درس هایم شود .به یاد می آورم سال چهارم دبیرستان را ،آن زمان که سخت مریض شده بودم و توان حرکت کردن را نیز نداشتم ،و در بستر بیماری خوابیده بودم .
از شانس بد من ،آن مریضی مصادف شده بود با امتحانات پایان سا ل ،اگر در آن امتحانات شرکت نمی کردم ،نا چار بودم در شهریور امتحان بدهم .
در آن ایام با آنکه کارهای مهدی زیاد بود ؛شب و روز ها ،کنارم می نشست درس ها را بلند بلند می خواند و به من می فهماند .من با کمک مهدی توانستم آن ثلث امتحان بدهم و قبول بشوم ،مهدی خیلی برایم زحمت کشید .او بهترین برادر دنیا بود .
شب قبل روزی که حاج مهدی به اتفاق خانواده به خواستگاری من بیاید .خواب عجیبی دیدم .درآن روزها به خوبی مفهوم خوابی را که دیده بودم .نمی فهمیدم .
خواب می دیدم ،تنها درصحرای بی انتهایی قرار گرفته ام .دستی از میان ابرهای سفید به طرف پایین آمد ،آن دست ،گل ارغوانی زیبایی را به طرفم گرفت .تا آن زمان خوش رنگتر از آن گل ندیده بودم .
به نظرم آن گل دنیایی نبود .گل عجیبی نبود .مدتی طول کشید .چشمانم از زیبایی خیره کننده گل ،بی حرکت مانده بود .هر چه به آن نگاه می کردم ،سیر نمی شدم .در همین حین همه چیز به هم ریخت ،باد شدیدی شروع به وزیدن کرد .در همین حین همه چیز به هم ریخت ،باد شدیدی شروع به وزیدن کرد .باد گلبرگهای گل را دانه دانه ،جدا می کرد و جلوی پایم می ریخت .فردای آنروز حاج مهدی به خواستگاری آمد .از درونکم صدایی مرا به خود می خواند تا او را بپذیرم .من عقیده دارم ،حاج مهدی را برایم فرستاد وبعد از شهادت حاج مهدی ،وقتی به آن خواب و زندگی مشترکمان با حاج مهدی فکر می کردم ،در یافتم ان گل ارغوانی که از اسمانها به طرفم گرفته شد .حاج مهدی بود ،و جنگ همهن طوفانی بود که گل وجود حاج مهدی را پر پر کرد .زندگی من و حاج مهدی در ابتدای طوفان جنگ شروع ،و درست در ابتدای پایانی جنگ به پایان رسید .اما اولین دیدار من با حاج مهدی که در واقع اولین آشنایی نیز به حساب می آمد ،در محوطه سپاه جیرفت بود .آن روز اولین اعزام سپاه جیرفت به سوی جبهه های جنگ بود .اتوبوس در صحن حیاط سپاه ایستاده بود و منتظر حرکت بود .بلند گو اسامی داو طلب را برای سوار شدن به اتوبوس صدا زد .لحظات نفس گیری برای هر دوی مان بود .چند روزی بیشتر از دوره نامزدیمان نمی گذشت که حاج مهدی به سوی جبهه ها رفت .
در آن لحظات اشک در چشمانم جمع شده بود .بغض گلویم باعث می شد ،نتوانم کلماتی را بر زبان بیاورم .تنها سکوت در بینمان حرف می زد .حاج مهدی خیلی حجالتی و کم رو بود .او در آن لحظات آخر قرآن کوچک زیبایی را به من هدیه داد .آن هدیه یکی از بهترین هدایایی بود که حاج مهدی در طول زندگی به من داد .هر وقت از تنهایی و نبود حاج مهدی در خانه دلم می گرفت ،به آن قرآن پناه می بر دم و راز های دلم را با قرآن در میان می گذاشتم .
قرآنی که حاج مهدی به من داده بود .همیشه یار و یاور روزهای تنهایی من وزهرا و زینب – دو دخترمان بود .
مراسم عقد ما در یکی از روزهای ابان ماه سال 1360 بر گزار شد .آت روز باران به شدت می بارید .از بچگی از بارش باران خیلی خوشحال می شدم .هیشه بارش باران را به فال نیک می گرفتم .
همانطور بود .با اغاز زندگی مشترکمان ،احساس می کردم در های رحمت الهی به رویم باز شده است .هر آرزویی که داشتم به ان می رسیدم .گره ای در کار هایم بوجود می آمد .خیلی زود باز می شد .
در آن زمان خیلی از روز عقدمان نگذشته بود ،که حاج مهدی به جبهه اعزام شد .چند روز بعد از اعزام او ،سپاه جیرفت تصمیم گرفت ،عده ای از خواهران را برای امداد گری به جبهه اعزام کند .سعادتی نسیبم شد ،همراه آن عده به جبهه رفتم .آنها ما را در بیمارستان صحرایی ،بین شهر دزفول و اندیمشک مستقر کردند .
هموز با محیط بیمارستان صحرایی آشنا نشده بودم ،که عملیات فتح المبین آغاز شد .روزهای عملیات روز های پر کاری بود .دیگر شب و روز نمی شناختیم .حاج مهدی در آن عملیات شرکت داشت .در طول عملیات هیچ اطلاعی از او ندشتم .در بین مجروحین که از جبهه جنگ می آوردند ،بدنبال حاجی می گشتم .
روزی چند نفر از برادران جیرفت به بیمارستان آمدند .آنها خواهران جیرفتی را جمع کردند و حرفهایی زدند کارهایم زیاد بود نمی توانستم در بینشان حضور پیدا کنم .
بعد از پایان کار روزانه ،از خواهران جریان را پرس و جو کردم .آنها گفتند :باید به جیرفت برویم از قرار معلوم یکی از برادران جیرفتی به نام احمد فاتح شهید شده است .آن شهید را من نمی شناختم ،آن حر کت ار تباطی به کار من نمی توانست پیدا کند .از همان لحظه دلشوره ام بیشتر شد .فکر کردم نکند ،حاج مهدی شهید شده است .و آنها موضوع را به من نمی گویند .
بعد ها فهمیدم در شب عملیات حاج مهدی به دستش تیر کالبیر 50 اصابت کرده بود و وضعیتش تعریفی نداشت .دکتر ها احتمال شهادت او را می دادند .به مهمهن دلیل آنها می خواستند مرا به بهانه ای به جیرفت ببرند .وقتی به جیرفت رسیدم وخبر مجروح شدن حاج مهدی بگوشم خورد .نزد حاجی رفتم .حاجی روی تخت دراز کشیده بود و خیلی لاغر به نظر می رسید .از او جریان مجروحیتش را جویا شدم .حاج مهدی گفت :در شب عملیات بدستم کالبیر اصابت کرد .در لحظات اول فکر می کردم ،دستم جداشده است و به پوستی بند است ،آمدم دستم را بکنم و بیندازم دور دیدم نه هنوز وصل است .
از آن زمان به بعد ،دست حاج مهدی چند سانت کتاه تر از دست دیگرش بود .
وقتی دست حاج مهدی را از گچ بیرون آوردند .در ماه خرداد یعنی سه ماه بعد از عملیات فتح المبین مراسم ازدواج بر گزار شد .
در آن روزها که حاج مهدی تازه با خانواده ما فامیل شده بود ،فامیلهای نزدیک مان او را ندیده بودند .حاج مهدی وقتی با آنها رو به رو می شد ،خیلی خجالت می کشید .او احساس غریبی داشت .آنها در اولین دیدر با هم غریبی کردند .اما وقتی اولین دیدازر می گذشت ،در دیدرهای بعدی فامیلهای ما آنچنان مجذوب حاج مهدی می شدند و او را در لحظه ملاقات بغل می گرفتند و احساس گرمی و آشنایی می کردند که گویی ،دهها سال است که او را می شناسند .
این از ویژگی های حاج مهدی بود .جاذبه اش و وجود مهنویش ،چهره اش طوری بود که هر کس او را می دید ،جذب اخلاقش می شد .
شاید حاج مهدی در دیدارها صحبت هم نمی کرد یا کم صحبت می کرد .اما نا خداگاه همه افراد به سویش کشیده می شدند .
این موضوع حکایت از روح پاک .و بزرگ مهدی داشت ،خداوند محبتش را در دل دیگران می انداخت .وتوی دل دیگران جا می کرد .و اما آن اوایل که با حاجی آشنا شدم ،طولی نکشید که ازدواج ما شکل جدی به خود گرفت .من در معیارهایم به مذهب و ایمان فرد خیلی اهمیت می دهم ،و دوست داشتم با مردی ازدواج کنم که در این مسئله با من هم فکر باشد .
اخلاق حاج مهدی در زندگی بسیار پسندیده بود .او اهل ایراد گیری نبود .از نظر خوراک اصلا ایراد نمی گرفت .برای مثال خاطره ای را برایتان عرض می کنم .
اوایل ازدواجمان به علت اینکه سن و سالی نداشتم ،تجربه ام در خانه داری و آشپزی کامل نبود .حاجی ماکارانی را زیاد دوست داشت ،یک روز برای ناهار پیشنهاد ماکارانی داد .به ا. گفتم :در پختن ماکا رانی وارد نیستم .
حاجی گفت عیبی ندارد ،من تا حدی بلدم ؛راهنماییت می کنم .
قبلمه ای را آب کردم و روی گاز گذاشتم ،بعد ما کارانی ها را با کمک حاج مهدی داخل قابلمه ریختم .مدتی منتظر پختن آن شدیم .بعد از گذشت مدت زمانی ،در قابلمه را بر داشتم .چیزی که در مقابلم مشاهده می کرد ،هیچ شباهتی به ما کارانی نداشت .ماکارانی ها هم به هم چسبیده بودند .
در آن روز نه تنها حاجی ناراحت نشد و اعتراض نکرد ،بلکه هنگام خوردن آن غذا می گفت :به به چقدر خوشمزه است .
همچنین هر وقت حاج مهدی تصمیم داشت چیزی بخرد ،حتما نظر مرا می پرسید .اگر شرایط فراهم بود با هم به خرید می رفتیم .
او در انتخاب لباسهایش به نظرات من اهمیت می داد .یک بار همراه کادر گردان برای خرید لباس به بازار اهواز رفته بودیم .وقتی از خرید باز گشت .متوجه شدم چیزی نخریده است .
جریلان را از او پرسیدم .حاج مهدی گفت :تا شما نباشید من نمی توانم چیزی پسند کنم .
حاج مهدی نسبت به خانواده اش احترام زیادی قائل بود .حاجی دنیا را نمی خواست ؛فقط به خاطر ما بود که کمی به فکر می افتاد .بر خورد حاجی با فرزندان ،برخوردی کاملا حساب شده و با رعایت اصول تربیتی بود .بچه ها را کوچک نمی شمرد .آنها را بزرگ می دانست .همیشه زهرا خانم و یا زینب خانم صدا می زد .این باعث با لا رفتن شخصیت بچه می شد .
حاج مهدی فرصت کافی برای خواندن کتاب های تربیتی را نداشت .شاید من بیشتر از او کتاب های تربیتی مطالعه می کردم .و لی در عمل چنان نکات تربیتی را به من گوشزد می کرد که اگر صد تا کلاس می رفتم نمی توانستم آن جور مسائل تربیتی را درک کنم .
یادم می آید یک مرتبه می خواستم جایی بروم ،عجله داشتم هر چه می کردم ،زینب بیاید ،لباسش را بپوشانم .بچه شیطانی می کرد و نمی آمد .عصبانی شدم ،او را تهدید به تنبیه کردم ،زینب بدتر شد و پیشم نیامد .
حاج مهدی در آنجا به من توضیح داد .تو که اینگونه با بچه بر خورد می کنی ،او لج می کند ،از نظر تربیتی درست نیست .سعی کن با بچه اینگونه بر خورد نکنی .او در همان حال ،یکبار زینب را صدازد گفت :زینب خانم ،دخترم بیا بابا .
نا گهان زینب پرید توی بغل مهدی و حاجی با خونسردی لباسش را پوشاند .
حاجی با آن بر خورد درس خوبی به من اموخت .اما خدا مقدر کرده بود ،زینب کوچک ما خیلی زود پر پر شود .تلخ ترین لحظه زندگی من ،لحظه ای بود که برای اولین بار بعد از فوت زینب با حاج مهدی رو به رو شدم .زینب اولین فرزندمان بود .او در حادثه ای تاسف بار و دلخراش ،بر اثر ریختن آب سماور سوخت و فوت کرد .این پدر و دختر علاقه شدیدی به هم داشتند .
حاج مهدی از لحظه ریختن آب جوش بر روی زینب ،خیلی تلاش کرد .اما در صد سوختگی با لا بود ،کاری از دست دکتر ها ی جیرفت و کرمان بر نیامد .حاج مهدی زینب را به تهران برد ،دکتر های تهران هم نتوانستند کاری انجام دهند .زینب بر روی دستان پدر فوت کرد .در آن زمان من در کرمان بودم .حاجیزقبل از اینکه ،آن خبر را به ما بگوید ،خودش به تنهایی زینب را به بهشت زهرا یرد ؛غسل و کفن کرد و به جیرفت آورد .
هیچکس نمیداند در آن لحظات ،بر پدر مهربانی چون حاج مهدی چه گذشته است .بعد از آن واقعه غمناک ،وقتی برای اولین بار با حاج مهدی رو به رو شدم بنظرم آمد ،تمام غمهای عالم را توی دل حاجی ریخته اند .در آم چند روز چهره اش خیلی شکسته شده بود .غم پنهانی در پس چهره اش وجود داشت .رو به روی هم ایستاده بودیم .من گریه می کردم او گریه می کرد حاجی کنارم نشست و دلداری ام داد .
او به من گفت :خدا مصلحت دانسته ،زینب را از ما بگیرد ،زینب امانتی بود ،در دست ما ،صاحبش امانت را گرفت .
حاج مهدی روحیه عاطفی با لا یی داشت .او علاقه عجیبی به خانواده داشت واو سعی می کرد به بهترین حال ،زندگی ما را تامین کند .
هر وقت می خواست به جبهه برود .سعی می کرد تمام وسایل رفاهی ما را فراهم کند و بعد جبهه برود .او لحظه ای ما را فرتامش نمی کرد .



صفحه ی 3
ما مسافرتهای زیادی بین کرمان و اهواز داشتیم .وضعیت کاری ایجاب می کرد ،ما را با خود به اهواز ببرد . ما برای دیدن پدر و مادر و فامیل هر چند وقت یک بار ،به کرمان می رفتیم .
حاج مهدی می دانست من به بوی بنزین حساسیت دارم ،به محض رسیدن بوی بنزین به مشامم ،سر درد شدیدی می گیرم .او در طول مسیر هر وقت بنزین می زد .سعی می کرد تا قطره ای از بنزین روی لباس یا دستش نریزد .در جریان یکی از مسافرتها دستان حاجی بعد از بنزین زدن بوی بنزین گرفته بود حاجی برای اینکه من ناراحت نشوم ،در طول راه دست بنزینی خود را بیرون از ماشین گرفته بود ،هر کاری می کردم حاجی دستش را داخل نمی آورد .
حاجی دوست داشت هر گاه ما را بیرون می برد به ما خوش بگذرد و هیچگونه ناراحتی نداشته باشیم .
در یکی از آن سفر ها ،از کرمان به اهواز رفتیم .ماشن خراب بود و با اتوبوس مسافرت می کردیم ،در آن سفر پروین خانم ،خواهر حاحج مهدی نیز همراهمان بود .حاجی در آن سفر زهرا را از سر شب تا صبح ،روی دست خود گرفته بود و از او مواظبت می کرد تا خوب بخوابد .من و خواهرش هر چه می کردیم زهرا را از او بگیریم حاضر نمی شد .
تازه حواسش به ما هم بود .ما را زیر نظر داشت تا کم وکسری نداشته باشیم .واقعا هر چه از مهربانی حاجی بگویم کم گفته ام .او همیشه ودر همه جا در فکر آسایشدیگران بود ،و کمتر به راحتی خود می اندیشید تا قبل از سال 63 حاج مهدی چندین بار به جبهه اعزام شده بود .او تا سال 63 فرمانده عملیات سپاه جیرفت نیز بود .
در اوایل زندگی مشترکمان ،حاجی وقتی از منزل خارج می شد معلوم نبود چه زمانی بر خواهد گشت .وقت مشخصی نداشت .بعضی شبها ساعت یک نیمه شب از سپاه می آمدند در خانه ،و او را برای عملیات می بردند .
آن اوایل من عادت به تنهایی نداشتم .بعضی وقت ها خیلی می ترسیدم .آنقدر چشم انتظار می نشستم ،تا صدای ماشین سپاه می آمد .یک شب طیاری در خانه بود . نیمه های شب بیدارش کردم و گفتم :آمدند ،بچه های سپاه آمدند دنبالت . طیاری که خواب آلود بود رو به من گفت :تو از کجا می دانی ؟!گفتم :من این قدر گوش به این در چسباندم که هر ماشینی عبور کند ،از صدایش می فهمم ،ماشین سپاه است یا نه .
با او مشغول صحبت بودم .در خانه بصدا در آمد . رفت در را باز کرد .خودشان بودند ،برادران سپاه. آمد داخل اتاق ،گفت :مگر تو علم غیب داری ؟ بعدا او ملاحظه من را کرد ،هر گاه می رفت ماموریت ،من را می بر د خانه پدرم .
روزی در منزل نشسته بودیم و تلوزیون روشن بود .خرابی های بمباران هواپیما های عراقی در شهر آبادان را نشان می داد .مردم را نشان می داد که جنازه های بچه هایشان را از زیر آوار بیرون می آوردند .صحنه بسیار تکان دهنده ای بود من و حاجی حسابی جا خوردیم .خونم به جوش آمده بود .در همان حال رو به حاجی کردم و با جدیت گفتم :جدی شما هم مرد هستید .اینها دارند جنازه ها را می کشند بیرون ،ببین چقدر دلخراش است ؟ .
حاجی گویا از رفتار من تعجب کرده بود ،گفت :یعنی چه ؟ گفتم :من فکر نمی کنم . مردی غیرت داشته باشد و بنشیند این قضایا را نگاه کند .حاجی وقتی کلام مرا شنید ،انگار که دنیا را به او داده باشی گل از گلش شکفت ودر جوابم گفت :جدی می گویی ؟ .
گفتم :بله ،جدی می گویم .
همان شد که فردای آن روز ،حاجی پیش فرمانده سپاه رفت و جریان را برایش توضیح داد او با اصرار فراوان حکم ماموریت جبهه اش را گرفت و از آن روز حضور جدی و مستمر و همیشگی ،حاجی مهدی در جنگ شروع شد .
از خصوصیات بارز او این بود که ،اهل تعریف و تمجید از خود نبود هیچ گاه دیده نشد از کارهای بزرگی که در جبهه انجام می داد ،حرفی در منزل و یا جای دیگر به میان آورد .اگر کسی از او سوال می کرد معمولا یا سکوت می کرد یا بحث را عوض می کرد .
روزی دل به دریا زدم و از او پرسیدم ،حاجی چه خبر از جبهه ؟ کمی در باره خاطرات جبهه برایم صحبت کرد .
فکر می کنید حاجی چه جوابی داد .
او با لبخند در جوابم گفت : هیچی ، ما جنگیدیم ،آنها هم جنگیدند . ما کشتیم آنها هم کشتند . ما آمدیم به خانه آنها هم رفتند به خانه ،به نظر تو این تعریف کردن دارد ؟از رفقای حاج مهدی بار ها شنیده بودم ،حاجی در بین معصومین به حضرت زهرا (ص) علاقه عجیبی دارد . آنها دیده بودند ،هر وقت نام حضرت زهرا (ص) آورده می شود و ذکری از مصیبت های آن بزرگوار به میان می آید باران اشک از دیدگان حاجی سرازیر میشود .
او مانند پدری که فرزندش را از دست داده است ،می سوخت و شیون و ناله می کرد .عشق حاج مهدی به ائمه پایان ناپذیر و بی انتها بود . بخصوص به حضرت زهرا (ص) .
به همین خاطر همیشه حاج مهدی رو به من می گفت : اگر خدا بعد از زینب دختری به من بدهد ،اسمش را زهرا می گذارم.
... و همین طور هم شد .خدا دختری به ما داد و اسمش را زهرا گذاشتیم .
با وجود این که حاج مهدی علاقه و محبت شدیدی نسبت به من و دخترش داشت ،اما هیچ گاه این محبت مانع از انجام دادن به وظیفه اش نمی شد . در اهواز که بودیم ،بعضی شب ها حاجی به منزل می آمد .در یکی از آن شب ها که نزدیک عملیات والفجر 8 بود از حاجی پرسیدم ،حاجی عکس زینب را که برایت قبلا فرستاده بودم کجاست ؟ زینب دختر اول من بود .حاجی بیش از اندازه او را دوست داشت .دیدم اشک در چشمان حاجی جمع شده بود و با حا لت بغضآلود گفت :آن زمان که برایم عکس را فرستادی من در خط بودم ،جبهه جای عکس و اندیشیدن و همسر و بچه نیست . بر خلاف میل باطنی ،عکس را پاره کردم .
و بعد ها حاجی برایم نقل کرد همان شب ،یعنی شب عملیات والفجر 8 که پیش من و زینب بود از لحظه ای که او خوابیده بود ؛تا لحظه ای که بلند شده است ،سعی کرده است نگاهش را به سمت ما بر نگرداند .
وقتی علت را از حاجی پرسیدم در جواب گفت "پیش خود فکر می کردم اگر لحظه ای به طرف بچه هایم ،به طرف زینب نگاه کنم شاید عاطفه پدری بر من غلبه کند و قدم هایم برای عملیات سست شود . شاید وسوسه شیطان مزاحم کارم شود .همین که زره ای دلم را پیش شما می گذاشتم خدای نا کرده کندی در کارهای جبهه پیش می آمد .حاجی دوست داشت در خدمت اسلام باشد و هر وقت به عملیات می رود با تمام وجود به دشمن بتازد و فکر و خیال دنیا ، قدم هایش را کند نکند .او به خدا می اندیشید نه به دنیا ؛ و به همین خاطر مرخصی نمی توانست برای طیاری معنایی داشته باشد و استراحت کند ؛تا تجدید قوا بشود و دو مرتبه به جبهه بر گردد،این طور نبود .ما وقتی برای مرخصی به جیرفت می رسیدیم بلافاصله طیاری می رفت بیرون ،آخر شب به خانه می آمد .
او دنبال کارهای بچه های گردان می رفت .به طور مثال اگر رزمنده ای تصمیم داشت خانه ای بسازد ،ودر جور کردن مصالح ساختمان و لوازم آن و یا در کارهای ساخت مشکل داشت ،طیاری آنقدر می دوید تا امکانات را برایش جور می کرد و یا به مجروحان سر کشی می کرد .
او اهمیت فراوانی برای خانواده شهدا ،بخصوص شهدای گردانش قائل بود همیشه به خانواده های آنان سر می زد و به کار هایشان رسیدگی می کرد .
همسر شهیدی برایم نقل می کرد که روزی طیاری به منزل آمد دو فرزند کوچکم را روی پایش گذاشت و روی سرشان دست می کشید و گریه می کرد و به من می گفت :فلانی هر کاری که داری به من بگو من برایتان انجام می دهم . حاجی در کارها اقتدا به امام علی علیه السلام کرده بود و سعی داشت فرماندهی دلسوز برای گردان 419 باشد خلاصه ما هر وقت اهواز بودیم بیشتر از هنگام مرخصی طیاری را می دیدیم .
حاجی مهدی قلب مهربانی داشت همیشه و در همه حال به فکر نیرو های گردان و کارهای جبهه بود حتی مواقعی که به منزل می آمد گردان را فراموش نمی کرد شبی حاجی برای شام از سد دز به خانه آمده بود از آنجایی که می دانستم حاجی از زرشک پلو و مرغ خیلی خوشش می آید برایش آن غذارا آماده کردم . موقع شام شد ،شام راکشیدم و سفره را پهن کردم در هین خوردن شام ،دیدم چهره حاجی گرفته به نظر می رسد علت را جویا شدم .
اشک در چشمان حاج مهدی حلقه زد و شروع به گریه کرد حاجی با صدای گریه آلود گفت :من به فکر بچه های گردان هستم ،شاید آنها برای شام آب دوغ هم نداشته باشند تا بخورند آن وقت من مشغول خوردن مرغ هستم .
در آن شب برای یکی از یچه های گردان به نام عادلی نگران و ناراحت بود آن طوری که می گفت او از ناحیه شکم مجروح شده بود و هر غذایی را نمی توانست بخورد برایش غذای مقوی خوب بود در طول خوردن شام ،دائم به فکر آن برادر می افتاد خلاصه با حاجی قرار گذاشتیم از آن پس آن برادر جانباز را نیز برای صرف غذا به منزل بیاورد آن روزها که در اهواز بودیم بیشتر شب ها حاج مهدی تعدادی از نیروهای گردان را برای شام به منزل دعوت می کرد و هر چند شب یک مهمانی سی یا چهل نفره داشتیم هدف حاجی از دادن آن مهمانی ها ایجاد تنوع در روحیه کادر گردان بود آنها تا پاسی از شب فیلم های گردان را نگاه می کردند و باهم گل می گفتند و گل می شنیدند در آنجا می دیدم رابطه حاج مهدی با گردانش خیلی صمیمی و عاطفی است شبی یادم می آید شام را داده بودم و در اتاقی استراحت می کردم که صدای شر شر آب توجهم را جلب کرد صدا از داخل حمام می آمد به داخل حمام رفتم حاج مهدی را مشغول شستن لباس دیدم رو به او کردم و گفتم چه عجله ای دارید بگذارید من فردا لباس هایتان را می شویم حاجی در جواب گفت :این لباس ها مال خودم نیست مال یکی از بچه های جانباز است او نمی تواند لباس هایش را بشوید .
هر چه اصرار کردم از شستن لباس دست بر دارد آن را به من واگذارکند زورم به او نرسید حاجی می گفت من افتخار می کنم لباس های یک جانباز را بشورم شما غذا پخته اید احتیاج به استراحت دارید من خودم لباس ها را می شویم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : طياري , مهدي ,
بازدید : 234
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 5 صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 238 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,339 نفر
بازدید این ماه : 982 نفر
بازدید ماه قبل : 3,522 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک