فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در سال 1344، در شهرستان« زرند»در استان «کرمان» متولد شد. دوران کودکي را در محيطي پاک و سالم گذراند و سپس به تحصيل علم و دانش پرداخت. همزمان با تحصيل به کارهاي فرهنگي مي پرداخت و در مدرسه از بهترين شاگردان محسوب مي شد. حتي با همکاري چند تن از دوستانش، انجمن اسلامي مدرسه را راه اند ازي نمود و فعاليتهاي تبليغي خود را از اين طريق به مرحله اجرا گذاشت.
تحصيلات خود را تا سال سوم راهنمايي ادامه داد و به علت مشکلات مالي ترک تحصيل نمود.
قبل از انقلاب يکي از طرفداران سرسخت امام بود و توسط ساواک دستگير و روانه زندان گرديد. بعد از پيروزي انقلاب، فعاليتهاي زيادي انجام داد که از جمله اين فعاليتها ميتوان به شرکت در راهپيمايي ها و شرکت در نماز جمعه و جماعت اشاره نمود. بيشتر اوغات فراغت خود را به خواندن قرآن سپري مي کرد.
از همان ابتدا فردي متواضع و مهربان بود و هميشه در صدد بود تا بتواند به ديگران خدمت نمايد. با آغاز جنگ تحميلي وي که به عنوان پاسدار مشغول خدمت به ميهنش بود عاشقانه به جبهه جنگ را بر ماندن در شهر ترجيح داد و همواره با ديگر همرزمانش به سوي نبرد با دشمن پليد شتافت.
حدود 6 سال در حال مبارزه و پيکار بود. وي در آنجا نيز فعاليتهاي خود را دنبال کرد و به عنوان فرمانده گردان 411 مشغول خدمت بود تا سرانجام در تاريخ 21/10/65 در منطقه عملياتي شلمچه در حين عمليات کربلاي 5، شربت شيرين شهادت را نوشيد.
در عمليات کربلاي 4 وي اولين نفري بود که به خط مقدم جبهه رفت و حاضرنبودند افراد ديگر زودتر از وي وارد ميدان شوند. به طور کلي هميشه اولين نفر وارد ميدان مي شد و آخرين نفر بر مي گشت. هيچ زمان به زيردستان خود دستور نمي داد بلکه به طور غير مستقيم به طرف مقابل مي فهماند که اين کار را انجام بده.
منبع:" سواره مي آيم" نوشته ي حسن بني عامري، ناشر لشگر41ثارالله،کرمان-1378

 

 


 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
دلخوش باشيد که شکست براي شما نيست که در جان در شهادت و شهادت مهر اولياء بوده و فخر ما و شماست (امام خميني)
با سلام به رهبر کبير انقلاب اسلامي، اميد و نور چشم مستضعفان جهان امام خيميني. با درود به روان پاک شهداي جبهه هاي حق عليه باطل در غرب و جنوب کشور اسلاميمان.
اي خدا، اي رحمان، اي رحيم، اي پناه بي پنايان، اي محبوب و معبود من- من ترا آنچنان که هستي و آنگونه که سزاوار آن ستايش مي کنم.
ترا شکر مي کنم تا نيک بخت شوم و با شهدايي که در راه راض و خوشنودي تو در نيستي راه گرفتند و تا هست شويد همخانه بشوم.
تا حال من مرده بوده و اين لحظه آغاز جهاد و شهادت است اين احساس رادر خود مي بينم که تازه دارم متولد مي شوم و زندگي جاويدان خود را آغاز مي کنم. شهات انسان را به درجه اعلاي ملکوتي مي رساند و چقدر شهادت شما در راه خدا زيباست مانند گل محمدي که وارثان خون پاک شهيد از آن مي پويند و چند سال در بيابانهاي گرم جنوب و کوههاي سرد غرب گشتيم تا روزي بيابم شهادت را؛ خدايا شهادتم را در راه اسلام و قرآن که خاري در چشم دشمنان است بپذير.
اي مادر مهربان و عزيزم تو در پاي من رنجها و زحمتهاي زيادي کشيدي و در اين چند سال با دوري من از پيش تو خيلي رنجها را تحمل کردي و سلام فرزند خود را بپذير و حلالم کن و مبادا در فقدان من گريه کني و در بالاي خانه مان پرچم سبزي سوار کن و افتخار کن که فرزندت شهيد شده است و به معشوق خود رسيده است.
اي پدر ارجمند مرا حلال کن و با استقامت و صبر و شکيبائي از انقلاب اسلامي دفاع کن. مبادا روحيه خود راببازي و گريه کني چون گريه خود باعث نگراني من است و به دعاي خير پاسداران و رزمندگان اسلام در هر کجاي جهان باش.
و اي برادران عزيزم سلام مرا بپذيريد و سلام کنيد و راه خدا بهترين و برترين راههاست. پوينده و کوشنده اين راه باشيد و شما را به خدا قسم قدر و ارزش يکديگر را بدانيد و از غيبت و فساد و کبر و دروغ و حب دنيا و مسائل اخلاقي بپرهيزيد و وقتي از اينها دوري جستيد اينقدر قوي مي شويد که احساس مي کنيد خدا را داريد مي بينيد.
و شما را سوگند مي دهم به خدا که در تربيت فرزندان خود بکوشيد.
و خواهرانم شما نيز زينب زمان باشيد و صبر کنيد و در شهادت من گريه نکنيد.
اي امت شهيد پرور ايران تنها راه نجات اسلام و رهائي مستضعفين و پيروزي نهائي پشتيباني قاطع و بيدريغ خود را از دولت جمهوري اسلامي و پيوستن به خط امام که همان خط اصيل اسلام و محمد(ص) است و هر کجا هستيد از روحانيت مبارز دفاع کنيد تا اسلام را به تمام جهانيان بشناسيد و هيچ وقت امام عزيز رهبر ا نقلاب را تنها نگذاريد.
و اما اي امام ما را به عنوان يک سربازي ساده براي اسلام و پاسداري براي انقلاب اسلامي بپذير و آنچه که خواستارم دعاي خير شماست دعا کنيد که مورد رحمت و بخشش خداي رحمان قرار گيرم.
دوست دارم داد دل از دشمن مکار بگيرم
گر در اين حمله نشد در حمله ديگر بگيرم
دوست دارم پاسدار مکتب توحيد باشم
تا مدال افتخار از دست پيغمبر(ص) بگيرم
دوست دارم در پي احياي آئين محمد(ص)
تير اگر آمد بميرم با دو چشم تو بميرم
دوست دارم در دو دست من
تا دگرخون جعفر طيار بال پر بگيرم
دوست دارم ترکش خمپاره قلبم را شکافد
برسرم زهرا(س) بيايد زندگي از سر بگيرم
دوست دارم با حسين او روح ايمان و عبادت
تو مرا در بر بگيري من تو را در بر بگيرم
دوست دارم بشنوم صوت خوش آيات قرآن
...
تو اي پدر مقدار پولي که در آنجا دارم براي من خرج کني و اگر هم اضافه آمد به جبهه برسد ومن از اقوام و دوستان و آشنايان براي من طلب حلاليت کنيد.خدايا خدايا تا انقلاب مهدي از نهضت خميني محافظت بفرما محمد رضا قربانزاده

 

 


 

 

خاطرات

برادر شهيد:
شهيد براي آنکه براي اولين بار ميخواست به جبهه برود و عازم جبهه شود کسي از او ثبت نام نمي کرد چون هنوز سنش کم بود و کلاس سوم راهنمايي بيشتر نبود. بنابراين روزي شناسنامه خواهر بزرگترش را برداشته بود و يک کپي از آن تهيه کرده بود و با دست کاري آن براي خود قلمداد کرده بود و يک عکس از خودش را بر روي آن چسبانده بود و به دست مسئولين اعزام به جبهه داده بود و اين چنين خود را به جبهه هاي جنگ رساند.

پدر شهيد:
از نظر نگهداري در امانات خيلي کوشا بود. هيچگاه از وسايل ديگران براي کارهاي شخصي خود استفاده نمي کرد حتي وقتي براي انجام يک مأموريت از کرمان به زرند آمده بود مادرش همراهش بود بعد از اينکه مي خواست در شهر زرند مادرش را به بيمارستان ببرد مادرش را با ماشين نبرد و گفت ماشين از بيت المال است. از کرمان تا اينجا هم که شما را آوردم چون مسيرمان يکي بوده است ولي از اين به بعد نمي توانم چون من ماشين را به خاطر کارهاي ديگر امانت گرفته ام.
روزي به او مي گويم اين کودها را تا صحرا ببر، ماشين که هست ديگر خيلي خسته نمي شوي و او مي گويد من با ماشين نمي برم چون آن را براي اين کارها نياورده ام و مسئله خستگي نيست من خودم کودها را با موتور سيکلت مي برم و چندين بار رفت و برگشت و کودها را به صحرا برد در حالي که مي توانست با يکبار رفتن کودها را به صحرا ببرد.

پدر شهيد:
محمد رضا وقتي به جبهه راه پيدا کرد ديگر خيلي به خانه نمي آمد و اگر هم مي آمد چند روز بيشتر در آنجا نبود، هميشه در حال فعاليت بود.
ايشان يکبار دستش مجروح شده بود و براي انجام يک مأموريت به زرند آمده بود و چند اسير عراقي همراه او بودند که قرار بود آنها را دور شهر بگرداند و با وجود زخمي بودن دستش باز هم کار مي کرد و فعاليت داشت به من گفت: مي خواهم يکي از اسرا را به خانه بياورم لطفاً خانه را مهيا و آماده کنيد. به او گفتم آنها دشمن ما هستند مگر شما اکنون با آنها نمي جنگيد، آيا کارهايي که عليه شما در جبهه انجام مي دهند يادت رفته، محمدرضا جواب داد آنها در جبهه دشمن ما هستند اما اکنون در پشت جبهه اسير ما هستند و ما بايد با آنها با مهرباني برخورد کنيم، خيلي از اسراي عراقي به ما مي گويند ما نمي خواستيم به جبهه بيائيم بلکه ما را به اجبار آورده اند. آنان مسلمان هستند مثل من به خدا و پيغمبر و دين و روز قيامت اعتقاد دارند فقط گول ناجوانمردانه ها را خورده اند و به همين دليل بايد با آنها خوشرفتاري کنيم.

پدر شهيد:
قبل از شهادت ناصر قربانزاده(برادر زاده محمدرضا) خواب ديدم جايي بودم و داشتم دنبال دو نفر مي گشتم. هرچه دنبال آنها مي روم آنها را پيدا نمي کنم تا اينکه خبر شهادت ناصر را مي آورند . بعد از آن متوجه شدم که نفر دوم گمشده همان محمد رضا بوده است.

فاطمه قربانزاده خواهر شهيد:
درد زايمان که آمد ،مرا فرستادند دنبال ماما .هر چي گشتم پيدايش نکردم .ناچار برگشتم
.بچه به دنيا آمده بود ،خيلي طبيعي و صاف و ساده. کمک حال مادرم شدم .بچه راتميزش کرديم ،قنداقش کرديم ،خواباندمش کنا ر مادرم .من آن روز ها چيزي از اين مراسم ها نمي دانستم .دست و پايم راگم کرده بودم .هم مي خنديدم هم دلواپس بودم ،هم چشمم به در بود که پس کي پدرمان مي آيد .آمد .رفته بود مزرعه و خسته و کوفته برگشت .رفتم گفتم :مادرمان رفته خيلي عادي سبزي اش را خورده و بعد آمده تو اتاق و بچه رابه دنيا آورده . انگار که گفته باشم سفره راچيده و همه منتظر شما هستند .پدرم خنديد .رفت صورت بچه را بوسيد و گفت :خوش قدم باشي بابا.
خوشقدم هم بود ، براي پدرم و همه مان خير و برکت آورد.باعث شد پدرم نوکر خودش و آقاي خودش باشد .آمد سرزمين خودش کار کرد .به قد وبالاي محمد رضا که نگاه مي کرد ،بزرگ شدنش راکه مي ديد ،مي خنديد مي گفت:کاش مي توانستم اسم همه بچه ها را بگذارم محمد رضا!!
محمد رضا زود بزرگ شد .تا چشم به هم زديم ديديم مدرسه راول کرده دارد مي رود جبهه. نه که درسش بد باشد .درسش خيلي خوب بود .معلم هاش ،بعد از آن همه سال هنوز او رايادشان است که چه خوب درس مي خوانده .هر وقت که ما رامي بينند ،هنوز که هنوز است ،يادش را مي کنند .با بسيج رفت جبهه بهش گفتم :اول برو درس بخوان ،ديپلمت رابگير ،بعد هر جا خواستي برو .گفت :خاطرتان جمع . من هم به جبهه مي روم هم درس مي خوانم !!دفعه اول رفت و آمد .دفعه دوم هم رفت و آمد. مادرم ناراحت بود به اوگفت :دوبار رفتي بس است سه بار رفتي بس است .شش ماه رفتي بس است .به فکر دل ما هم باش .گفت:هستم .براي همين همه اش آن جام .
تا چند سال همه اش مي رفت و مي آمد و ما ناراحت بوديم نکند در عمليات سخت برايش اتفاقي بيفتد .حتي برادر هاي ديگرم هم همراهش بودند .آن ها را هم هوايي کرده بود .يک بار آمد خانه ما و من به او گفتم :محمد رضا ببين ،مادرمان ناراحت است .بيشتر از اين عذابش نده .تو بعد از اين همه سال دينت را ادا کردي .ديگر وظيفه اي نداري .بيا و اين بار از خير رفتن بگذر .گفت :نه وقتي اصرار کردم که چرا ،گفت: امروز هم قصد کرده که برود و آمد ه از خانه ما برود .گفت:ساکم را برداشتم آمدم اين جا قايم کردم .به مادر هم چيزي نگفتم.
نقشه کشيده بود که بي ساک برود. از مادر و بقيه خداحافظي کند و بعد بيايد ساک رااز پشت يخچال خانه ما بردارد و راهي شود .گفت:بعد که من رفتم تو برو بگو من رفتم .گفتم :اين قايم موشک بازي چيه؟خودت برو خداحافظي کن .بعدا برو. گفت :نه اگر بروم مادر ناراحت مي شود و نمي گذارد بروم .چندين بار به جبهه رفت .زخمي هم شد. برمي گشت .هنوز خوب نشده دوباره مي رفت جبهه. هر چه مي گفتيم صبرکن حالت خوب شود . مي گفت :اين ها که چيزي نيست. براي من و امثال من خوب نيست که به خاطر اين زخم هاي کو چک استراحت کنيم.
يک بار آمده بود خانه ما .تکيه داده بود به دوتا متکا و به انار دانه کردن من نگاه مي کرد .کاسه ي انار راگذاشتم جلويش و گفتم: بخور.نوش جانت.و قول بده ديگر به جبهه نروي!! يادم است چيز هايي هم از اداي دين و تکليف گفت. بعد از کلي صحبت گفت :من اگر خودم اينجا هستم تمام فکر و ذکرم آنجاست !! گفتم :تو سهم خو دت رابعد از اين همه سال رفته اي .پريد وسط حرفم و گفت :نمي توانم .دلش را سوزاندم .گذاشتم بفهمد آماده ام براي گريه .صدام لرزهاي گريه گرفت .گفتم :نمي توانم.يعني من نمي توانم ببينم جنازه ات را برايمان آورده اند!!
خنديد .گفت:نه خواهر من .شهيد شدن مرحله دارد .لياقت مي خواهد .هر کسي شهيد نمي شود .
گفتم:پس اين همه شهيد از کجا مي آيد؟ گفت: من اگر روزي لايق شدم ،نا راحت نباشيد!! گفتم چي مي گويي ؟
گفت:خوشحال هم بشويد .گفتم :ولي ما ... گفت :شهيد شدن در راه اسلام افتخار است. جوري حرف مي زد که قانع مي شديم. يک بار ديگر گفتم :ولي ما دل نگرانيم. گفت: اگر دل نگران مي شويد براي حيا و عصمت بچه ها و براي تر بيت بچه ها باشد.دلش پيش مادر بود .همه اش سفارش مي کرد مادر راتنها نگذاريم.مي گفت: برايش توضيح بدهيم که اگر او و امثال او به جبهه نروند پس کي بايد با دشمن بجنگد!؟ او که مي رفت پشت سرش چند نفر از جوان هاهم به راه مي افتادند و مي گفتند: ما هم بايد برويم .
محمد رضا که رفتن و آمدن آنها رامي ديد مي گفت :اگر خانه نشين شوم چطور مي توانم تو چشم هم ولايتي هايم نگاه کنم. رفتنش عذابمان مي داد اما خوشحالمان هم مي کرد .سرمان بلند بود که يه مرد هم از خانه ما رفته به جبهه. اينها همه گذشت تا کربلاي چهار و پنج .خبر رسيد که چندنفر شهيد شدند . رفتيم پرس و جو کرديم و گفتيم :نکند محمد رضا ؟گفتند :نه چيزي نيست .فقط وقت نکرده بيايد .دلم طاقت نياورد .وقتي پسر برادرم، ناصر آمد خانه ما. پرسيدم: از عموت چه خبر گفت :سلام رساند .حرف تو حرف آورد.گفتم: تو بزرگ خانه تان هستي عمه جان .پدرت ديگر نمي تواند کار سخت انجام دهد. نگاه به عموت نکن . گفت :چرا تا عمويم آنجاست من هم هستم .تمام خوشبختي من اين است که آنجا کنار عمويم هستم . نايستاد .بازرفت.هر دو همراه هم شهيد شدند اول ناصر بعد محمد رضا ناصر تو کربلاي چهار محمد رضا کربلاي پنج. به فاصله پانزده روز
خبر ناصر که رسيد ،محمد رضا زنگ زد که ناصر را تشييع نکنيم تا او بيايد. گفت :من مي خواهم اورا دفن کنم .
دوستانش بعدا گفتند: رفته بود لباس مشکي گرفته بود و حتي پوشيده بود .بعد گفته:نه !!
گفته :جواب برادرم را چي بدهم ؟
گفتند: بيشتر نگران بچه هايي بوده که آمده اند آن جا شهيد شده اند و او فرمانده شان بوده .
گفته:درست است که براي خاطر دين و قرآن و مملکت شان آمده اند ،درست است که به آرزي خودشان رسيدند ،ولي من نمي توانم بروم .پيش پدر و مادرشان .شر منده ام .بايد آن قدر اين جا بمانم تا من هم شهيد شوم .
گفته:مرا هم بايد با جنازه آنها ببرند .گفته اين طوري ديگر از پدر و مادرشهيدي خجالت نمي کشم .
پسر خاله ام آقاي تهامي تعريف مي کرد :آن شب مي خواستيم برويم عمليات .تمام برنامه هابا محمد رضا بود .
سر از پا نمي شناخت .آمد از چادر برود بيرون گفتم: کجا با اين عجله؟! خنديد وگفت :ما هم رفتني هستيم ،پسر خاله !!گفت: غسل کرده و دارد به اميد خدا مي رود به جايي که آرزويش را دارد و به جايي که آن هاي ديگر رفتند !!
مي رود و شهيد مي شود .جنازه اش را به بنياد شهيد کرمان آوردند و در کرمان تشييع اش کردند . مي خواستند 32يا 33 نفر بودند که با هم تشييع شدند. يک روز صبح آمدند به ما خبر شهادت او را دادند. ما رفتيم او را براي آخرين بار در سرد خانه ديديم.ترکش خمپاره بهش خورده بود . ياد خنده هايش افتادم .هرگز اخم تو صور نداشت ت.اگر با او دعوا هم مي کرديم باز مي خنديد .يادم هست روزي که از جبهه بر گشته بود و نيا مده بود به من سر بزند. طلب کار رفتم سراغش و گفتم: نبايد به من سر بزني ؟تو که اين قدر بي وفا نبو دي !!خنديد وگفت :من و بي وفايي ؟همين خنده هايش آدم را از ناراحتي دور مي کرد. وقتي دور هم بوديم و مي گفتيم و مي خنديديم تا چند روز اعصاب مان سر جايش بود .
ّهر وقت به مرخصي مي آمد به من سر مي زد و اگر کاري داشتم انجام مي داد. وقتي مجروح شده بود ،برايش يک پلاستيک دوختم که هر وقت مي خواهد دستش را بشويد ، عفونت نکند. تو سرد خانه همش دستش جلو نظرم بود و صورت خندانش. مي گفت: اگر شهيد شدم بايد افتخار کنيد که در راه خدا و قرآن شهيد شدم .مي گفت :اين دنيا براي ما چه کرده که اين همه حر صش را بزنيم. مي گفت: مادر راتنها نگذاريد.
هر وقت به او مي گفتيم که ازدواج کند، مي گفت :تا راه کربلا باز نشود، محمد از دواج نمي کند!!
موقع رفتن به جبهه مي گفت: براي شهادت من دعا کنيد. به او مي گفتم: نامه يادت نرود. مي گفت :من خودم نامه ام. شوخي نمي کرد .هيچ وقت نامه نمي داد !!مي گفت: چه فايده اگر نامه يا پيغام بدهم و خودم نيايم ؟
مي گفت :اين طور بيشتر نگران و چشم براه مي شويد. به اين جنگ اطميناني نيست .يک وقت ديدي عمليات شد و من هم رفتم جلو. آن وقت همه اش
نگرانم که چرا سر قولم نماندم و خانواده چشم انتظارند. پس بهتر که هر وقت توانستم به جاي نامه خودم به شما سر مي زنم.
سه بار مجروح شد. يک بار آن دستش تير خورده بود تا چند وقت دستش بسته بود ولي باز صبرنمي کرد خوب شود بعد دوباره برود. يک بار هم دست و گردنش تر کش خورده بود تا چند وقت بيمارستا ن ماند تا تر کش ها را درآوردند. يک بار هم که دير آمده بود وقتي آمد، فهميد که از دستش ناراحتم. رفت ايستاد وسط باغچه کنار درخت انار؛ بچه ها راصدا زد. گفت: مهدي مجيد بياييد کارتان دارم. وقتي بچه ها آمدند با هم رفتند تو باغچه انار چيدن.انار خوردند وخنديدند.آنقدر که من يادم رفت از دستش عصباني بودم . سعي مي کرد مرا هم از ناراحتي بيرون بياورد.خنديد وگفت: چيه ؟اگر براي آنها ناراحتي تا چند درخت انار برايت بکارم
رفت چند تاکيسه پيداکرد آنها را پر سنگ کرد وبه درخت آويزان کرد .بعدگفت :اين انار ها باز هم حرفي داري؟!
گفتم: چه حرفي، تا باشد از اين کار ها باشد. گفت: فاطمه يک وقت از دست من ناراحت نباشي؟ کيسه آخر راهم به درخت آويزان کرد وگفت: اين هم انار آخر، يک وقت روي پل صراط جلوي مرا نگيري که من انار هايم رامي خواهم. با همين اخلاق خوشش همه رابه خودش جذب کرده بود. دوستانش هيچ وقت او راتنها نمي گذاشتند. صميمي ترين دوستش صادقي بود و هر وقت صادقي دنبال محمد مي آمد، مي گفتيم خانه نيست. مي گفت: شما دروغ مي گوييد!!
در آخر هم با همين صادقي با هم شهيد شدند .دوستان ديگرش هم به نام هاي يزداني پور ،حبيبي تهامي و... آنهايي که زنده هستند هر شب جمعه به بهشت زهرا زرند ،سر خاک محمد و بقيه مي روند.

 

روزي يکي از معلم ها آمد خانه و عکس محمد را که ديد، گفت: اين شهيد واقعا شهيد است!! خيلي براي انقلاب زحمت کشيد. محمد رضا آن چنان دلي براي بچه ها مي سوزاند که من نديدم کسي براي بچه هاي خود هم اين قدر دل بسوزاند!! البته همه همين عقيده را دارند . خودمان راآماده کرده بوديم که يک روز شهادت او رابه ما خبر مي دهند !!اما بعد از شهادت او کسي دلش نمي آمد خبر شهادت او را به ما بدهد حتي پسر خاله ام تهامي .که همراه جنازه محمد آمده بود، به ما چيزي نگفت تا اين که وقتي فهميدم تهامي آمده؛ رفتم از او محمد را پرسيدم؟ گفت :چيزي نشده. گفتم:پس اين چيزهايي که مردم مي گويند،چيه!؟ گفت:کاري به کارمردم نداشته باش. گفتم:پس توچرا آمده اي؟ اوخودش بيشترازمحمدرضا به فکر جبهه بود.گفت:لابد کاردارم. گفتم:يعني خيالم راحت باشه؟ گفت:راحت ورفت.بعدهاآمدند گفتندکه دوروز بعدش شهيدشده.هردوشان راباهم آوردند.خبر را از طرف بنيادشهيد به مارساندند.دلمان آتش گرفت.دل من بيشتر از همه آتش گرفت .وقتي يادم به شوخي هايش مي افتاد ياخنده هايش.به خصوص آن روز که رفت ايستاد روي گوني هاي پسته وبه مادرم گفت: امسال بايداين پسته هارابفروشي،پولش راخرج دامادي محمدرضابکني؛مي کني؟ مادرم گفت:تاباشد براي توباشد بره ام.
من آن روز خنديدم ورفتم.نفهميدم محمدرضا چي گفته.بعد که باچشمهاي خودم ديدم آن پسته ها خرج مراسمش شد،دلم ازدرد بد جوري گرفت.باورتان مي شود ديگرپسته به دهانم مزه نمي دهد.

 

علوي دوست وهمرزم شهيد:
درعمليات بدر بود که حاج قاسم نشان داد خيلي روي محمد رضا حساب مي کند .هميشه حواسش به او بود . مي گفت :من براي اين پسر آينده ي درخشاني را پيش بيني مي کنم . بي جا هم نمي گفت .کسي که وسط آتش والفجر هشت يا همين بدر جلوي تير بار عراقي ها ،کمر خم نمي کرد و مي ايستاد تا نيروهايش روحيه بگيرند. کسي که در همه حال مي خنديد. کسي که به خودش اجازه نمي داد عصباني شود. معلوم است که لايق اين همه اعتماد مي شود .والفجر هشت عمليات سخت و پيچيده اي بود. يعني از قبل پيش بيني مي کرديم که اين طوري شود. براي همين هم جلسه هاي زيادي در رده ي تيم ها و دسته ها گذاشتيم تا بچه ها گزارش بدهند، رزمايش بگذارند و خودشان را آماده کنند براي سخت ترين عملياتي که تا به حال داشته اند با اين کار مي خواستيم همه بچه ها در بحث تاکتيکي و مسائل ريز جنگ قرار بگيرند و ذهنشان براي روز هاي بعد باز شود و در لحظه هاي خطر قدرت تصميم گيري داشته باشند. رزمايش ها خوب پيش مي رفت اما مي توانستند بهتر هم بشوند. محمد رضا خيلي تاکيد داشت که بايد با نيرو ها بيشتر از اين سر وکله بزنيم که مي زديم .حتي مي رفت خودش را در آموزش آنها دخيل مي کرد .مي خواست از همه نظر آماده شوند. شب عمليات ما آمديم از اروند عبور کرديم و از جنگل گذشتيم و رفتيم کنار يکي از قرار گاه هاي عراقي ها. نيرو ها همه نرسيده بودند .توفان نگذاشته بود. اروند و موج هاي وحشي اش بچه ها راپس زده بود. نيرو کم بود اما محمد رضا کم نياورد. گفت: از اين طرف مي رويم. بچه ها رااز يک راه ديگر برد و برد نزديک قرار گاهي که سريع گرفتيم و پاک سازي اش کرديم. گمانم فرداي آن روز بود که محمد رضا مجروح شد. يک جا يي از خاکريز عراقي ها هنوز سقوط نکرده بود. همين وقت ها بود که تير خورد به دستش .بي سيم چي اش هم شهيد شد. نمي توانست خودش را کنترل کند اما ايستاد. باهمان دست زخمي بچه ها راتنها نگذاشت. شايد اگر مي رفت بچه ها نمي توانستند آن قسمت از خاکريز را از دست عراقي ها در آورند. من از خنده ها ي او هيچ سر در نمي آوردم ولي من و همه بچه ها به آن خنده ها در آن شرايط سخت و بحراني احتياج داشتيم و او از هيچ کس دريغش نمي کرد.
خاطرم هست برخورد اول ما تلفني بود. خيلي گرم با من حرف مي زد انگار که دوست چندين و چند ساله اش باشم. بعدهم جانشين گردان 417 شد و مرا هم با خود برد فرمانده يکي از گرو هان ها کرد. باهم خيلي اخت بوديم . مدتي بعد من رفتم گردان ديگر. وقتي آمدند خبر دادند محمد رضا شهيد شده آن روز و حتي حالا به خودم گفتم و مي گويم خيلي براي خودم متاسفم که زنده ام!!

فاطمي :
اگر خدا قبول کند و اين همرزمي و دوستي ما رابپذيرد، من با محمد رضا سال 61يا62 آشنا شدم. دوستي بيشتر ما قبل از عمليات والفجر چهار شروع شد. در منطقه کامياران در اردو گاه لشکر؛آن موقع من فرمانده گرو هان بودم و او هم همين طور . بعد هم که حسابي با هم دوست شديم ومن تا حالا نتوانستم فراموشش کنم. يادم مي آيد توي ار دو گاهي در جفير با يکي از فرمانده گروهان ها داشتيم مي رفتيم شناسايي. شهيد بينا هم بود مي خواستيم براي اردو ورزم شبانه يک جاي مناسب پيدا کنيم که هم وسعت عمل داشته باشد و هم مزاحم گردان هاي ديگر نبا شد. يکي دو کيلو متر از محل گردان ها دور شده بوديم. آن زمان براي اولين بار بود که از دور بين استفاده مي کرديم چون يا نبو د يا کم بود. درد سرتان ندهم دور بين را گرفتم و به اطراف نگاه کردم وديدم يک نفر نشسته جايي و دست هايش را گرفته بالا و دعا مي کند. فاصله دور بود نمي شد صورتش را تشخيص داددور بين را دادم به شهيد بينا و گفتم نگاه کند و گفتم فکر مي کني کي باشد ؟گفت: خيلي کار بدي کرديم که آمديم اين طرف!! گفتم: چرا؟ گفت :مگر نمي بيني مزاحم شديم!! حتما يکي از بچه ها ي لشکر است که آمده يک گوشه خلوط براي خودش پيدا کرده، حيف است خلوتش را به هم بزنيم؛ برويم مزاحم نماز شبش نشويم. من نتوانستم کنجکاو نباشم .اصرار کردم. علي گفت: بيا برگرديم .گفتم: نه حالا که آمده ايم بايد بفهميم او کيست .نگو طرف ما متوجه شده بود و نمازش را تمام کرده و رفته طرف محل استقرار گردان ها. دو سه شب بعد رزم شبانه داشتيم. همان منطقه را انتخاب کرديم طرف باز آنجا بود وخيلي زود تر متوجه ما شد. هم به خاطر صداي بچه ها ي گردان و هم سرو صداهاي نا خواسته ديگر. يکي از دوستاني که باراول با ما نيامده بود؛ گفت: شايد يکي از عرب هاي محلي همين اطراف باشد.گفتيم: نه بابا اينجا هيچ کس نيست. خالي از سکنه است .نيروهاي گردان را نشانديم و همان دوستمان گفت: يک نفر دارد مي آيد اين طرف. گفتم: اين محمد رضا خودمان است. پرسيدم: از کجا داري مي آيي ؟اينجا چه کار مي کني ؟خبر نداشت آن شب رزم شبانه داشتيم .گفت :هيچي .همين نزديکي ها قدم مي زدم .گفتم :فقط قدم ؟گفت :نمي بيني چه هواي خوبي است ؟گفتم حيف است يک کم ازش استفاده نکنيم .آ قايي که شما باشيد دست به سرمان کرد .ما هم باور کرديم که او نبوده .رفتيم رسيديم به يک گوشه اي که يک درخت کنار آنجا بود .دقيق که شديم ديديم که يک جانماز ،يک تسبيح و يک سري خرده ريز ديگر آن جاست .بعد ها فهميديم که آنها را مختص همان جا ،براي خلوط هاي شبانه اش ،براي تنهايي هايش ،براي گريه کردن هاي پنهاني اش گذاشته .سعي مي کرد خودش را ،نفسش را تربيت کند .حتي به قيمت ناراحتي ما .سال 63 بود .من ومحمد رضا ومحسني و چند نفر ديگر آمديم تهران براي آموزش فر ماندهي گردان .کلاس ها از صبح شروع مي شد تا ظهر . بعد از نماز يک سري کلاس هاي ديگر بود .عصر ها آزاد بوديم و مي رفتيم بيرون تو شهر .

 

 



محمد رضا نمي آمد مي گفت حالم خوش نيست .مي خواهم استراحت کنم .يکي دوبار را چيزي نگفتيم ولي ادامه که پيدا کرد ،از دستش عصباني شدم! گفتم :چرا اينقدر گوشه مي گيري ؟ چرا نمي آيي برويم يک کم هوا بخوريم ؟ صبح تا عصر جان مي کنيم، خسته ايم، يعني نبايد برويم کمي استراحت کنيم ؟
احساس مي کرديم چون او کناره مي گيرد ،لابد به رفتن ما، به استراحت ما بد بين است و خودش را از ما دور نگه مي دارد که به گناه آلوده نشود .حالا دوستاني که باهم مي رفتيم ،يکي از يکي آقا تر و بهتر . نيا مدن محمد رضا براي ما گران تمام شد .يک روز عصر گفتم :تو خودت راخيلي از ما جدا مي گيري ،چرا؟اگر از ما بدت مي آيد ،بيا .رک و راست به ما بگو . اگر هم بدت نمي آيد دست از اين کار ها بر دار .زشت است . بچه ها ناراحت مي شوند .هر جا مي روند مي بينند تو نمي آيي .نمي خواست بگويد .اما گفت :راستش رابگويم ؟گفتم: بگو . گفت :راستش من طاقتش را ندارم !! گفتم: طاقت ما را ؟گفت: نه ،اينکه ببينم ما آنجا داريم مي جنگيم ،آن وقت .يک سري در جايي نشسته اند و احساس مسئوليت ندارند !!طاقت ندارم ببينم حجاب ها درست نيست!! طاقت ندارم ببينم حرفها با عمل ها يکي نيست!! احساس مي کنم تهران جايي نيست که به درد من بخورد، تفريح من باشد و به درد روح من بخورد .عوضش مي مانم همين جا ،روي در سهايي که استاد داده فکر مي کنم .اين طوري هم چيزي ياد گرفتم هم از گناه دور افتادم .
ولي واي به وقتي که پيشنهاد مي داديم که امشب مي خواهيم برويم مهديه يا فلان مراسم دعا و سينه زني .مثل کسي که تمام دنيا را دو دستي تحويلش داده اند ،بلند مي شد مي گفت: چرا زود تر نگفتيد !؟
اخم و ناراحتي اش به جا ،خنده اش هم به جا .آن چنان در جمع بچه ها مي گفت و مي خنديد که هيچ کس باور نمي کرد که او فرمانده است .حتي يک روز خاطرم هست يک معمايي گفت و بچه ها را آن قدر خنداند که يکي آمد ازش پرسيد :يعني تو اينها را خندانده اي ؟باور کنم
گفت:من حاضرم هر چي دارم بدهم تا خنده ي اين بچه ها راببينم .آنها خيلي چيز ها راگذاشته اند آمده اند اين جا .سر گرمي هم که ندارند پس بگذار به من، به قيافه خنده دار من نگاه کنند و بخندند .همين که چند تا بچه مسلمان بخندند براي من کافي است ،براي من لذت دارد.
فقط بچه هاي خودي نبودند .مواظب دشمن ،مواظب عراقي ها هم بود که يک وقت کسي اذيت شان نکند . اسير ها رامي گويم .يادم هست فرماندهي لشکر يک عده اسير عراقي را بعد از عمليات داد به ما و گفت :اين ها را ببريد تو شهرستان ها بگردانيد .گفت:از همين منطقه شروع کنيد و ببريدشان تا شهرستان ها ي خودمان کرمان زرند و هر جا ،حتي بندر عباس .محمد رضا مسئول اين اسرا شد .در حالي که دستش شکسته بود و بسته بود به گردنش .توي يکي از شهرستان ها به يکي از ماشين هايمان حمله شد و چند نفر از اسرا کتک خوردند .محمد رضا خيلي ناراحت شد و خود خوري کرد. گفت:تقصير ماست .کوتاهي کرديم .الان اين اسير ها پيش خودشان چه فکر مي کنند ؟گفتم: اينها همان کساني هستند که تا آخرين تيرشان راشليک کردند .اگر هم کتک خوردند حق شان بود.
گفت :اينجا که ديگر ميدان جنگ نيست .بله اگر من هم آن جا باشان روبرو مي شدم اگر طرفم شليک مي کرد ،يک نفرشان را سالم نمي گذاشتم .ولي آنها الان تفنگ دست شان نيست .الان ديگر مهمان ما حساب مي شوند .من خودم را نمي بخشم .بايد خيلي مواظب شان باشيم .يک آن ديدم دارد گريه مي کند . يکي از بچه ها گفت:گريه مي کني ،محمد رضا ،به خاطر اين اسير ها ؟گفت: يادش به کار هاي مولا علي(ع) افتاده و رفتارش با آ ن زن اسير يهودي و اين رفتار ما ،اين قصور ما. گفت :دو تا چشم داريد چهار تاي ديگر قرض کنيد ،مواظب اين امانتي ها با شيد.
همه جا اين طور با اسير ها رفتار نکردند .بيشتر جاها استقبال گرمي کردند .حتي برايشان شيريني و ميوه هم آوردند!! محمد رضا گفت :مي بيني مردم را ؟حاضرم قسم بخورم بيشترشان شهيد داده اند .مي بيني چه دردي تو چشم هاي شان است ؟ولي مي خندند .مي آيند بالا وبه قاتل عزيزانشان مي خندند ؟آنها خيلي بيشتر از ما مي فهمند که اينها کي اند . سعي مي کرد تمام کار هايش برنامه ريزي داشته باشد و هدف خاصي رادنبال کند .خاطرم هست ما با هم مدتي معاون يک گردان بوديم ،در منطقه سپنکام .چه آن جا چه عمليات پشت جبهه وقتي بچه ها را صبح به خط مي کرديم و مي رفتيم مي دويديم و صبحگاه را اجرا مي کرديم ،محمد رضا بود که خبر دار مي گفت. مي گفت :سر بازان امام زمان ،به احترام قرآن و به احترام امام زمان ،خبر؛دار
براي بچه هاحرف هم مي زد .مي گفت :بچه ها يادمان باشد که تمام کار هايمان را بايد با ياد خدا بکنيم .
اين ورزش ها ،رزم شبانه ها ،زخمي شدن ها ،شهيد شدن ها، بايد به خاطر خدا باشد. اگر خسته شديد ،اگر کم آورديد، همه را بگذاريد به حساب اين که داريد با خدا معامله مي کنيد .اين ها همه آزمايش است براي اينکه خودمان را آماده کنيم براي عمليات .پس همه چيز براي خداست.
مي گفت :ما هر کاري مي کنيم نبايد يادمان برود که تما مش براي اين است که يک لبخند روي لب امام بنشانيم.
اين بزرگ ترين هدف و بزرگترين پيروزي است که احساس کنيم امام از ما راضي است .
به خاطر همين چيز هابود که هيچ وقت احساس نمي کرد که بي کار است تا بخواهد اوقات فراغتي داشته باشد و شما حالا مي خواهيد از من بپرسيد او قات فراغتش را چطور مي گذرانده .تا مي ديد چند نفر از بچه هاي گردان بيکارند ،مي آمد مي گفت :چرا بي کارهستيد ؟مي گفتند :کاري نيست چه کار کنيم به نظر شما؟
مي گفت :يک بچه مسلمان هر گز وقت اضافه ندارد که بخواهد به من و امسال من بگويد کاري نيست. اگر دقت داشته باشيد ،اگر برنامه ريزي کنيد وقتتان کم هم مي آيد .پيشنهاد مي داد بروند قرآن بخوانند .يا درس .يا نهج البلاغه يا لااقل بحث کنند . چه بحث سياسي، چه مذ هبي ،چه ادبي فقط بيکار نباشند.
خودش هيچ وقت بيکار نمي ماند .يا مي رفت براي آماده سازي گردان يا رزم شبانه يا جلسه هاي مقر لشکر يا شنا سايي عمليات . بيشتر سعي مي کرد به خودش و به درونش برسد .يک بار در اهواز دو روز ،پنجشنبه و جمعه بيکار بوديم .گردان ها رفته بودند مر خصي . از هر گردان يک نفر مانده بود که يا مسئول بود يا معاون. شش هفت نفر مي شديم .محمد رضا آمد گفت :بچه ها بلند شويد برويم سر مزار شهداي هويزه .هم فال است هم تما شا . قبول کرديم. بلند شديم رفتيم حتي شب همان جا مانديم . فردا هم رفتيم سر مزار خواهر هاي گمنام بستان.
عصر هم برگشتيم. يادم است نماز ظهر را سعي کرديم کنار تابلويي بخوانيم که نوشته شده بود :محل شهادت دکتر مصطفي چمران .بعد هم هر جا که حس مي کرديم عزيز است يا يادما ن مي آمد عزيزي را آن جا از دست داده ايم مي ايستاديم و فاتحه ايي مي خوانديم . به نماز خيلي سفارش مي کرد .بخصو ص جماعت .عصبانيتش وقتي بيشتر مي شد که مي ديد بعضي از بچه هاي گردان نشسته اند تو چادرشان نرفته اند نماز .اين را فقط من فهميدم که عصباني مي شد و الا همه مي خنديدند و مي شنيدند که محمد رضا به آنها با خنده مي گفت:اذان نگفته اند هنوز ؟!
اين طوري مي گفت که بچه ها خودشان بلند شوند و بروند به نمازشان برسند .
به من مي گفت :حيف نيست توي جبهه کنار خون دوستان نماز مان را به جماعت نخوانيم! ؟
يادم مي آيد قبل از عمليات بدر ما خط شلمچه را به عنوان پدافند لشکر ثارالله تحويل گرفته بوديم .من و محمد رضا معاون گردان 417 بوديم. ماه رمضان بود .غروب که مي شد ،محمد رضا مي رفت سر دژمي نشست .ما يک سنگر توي دژداشتيم که ما آنها را مي ديديم و حرکات آنها را زير نظر داشتيم .غروب ها وقتي خورشيد مي رفت، ديد عراقي ها روي خط ما کمتر مي شد .محمد رضا مي رفت آنجا و به ما مي گفت :بچه ها اين جا چه جاي قشنگي است. جان مي دهد آدم بيايد نماز و قرآنش را اينجا بخواند.
خودش شب ها مي رفت همان جا ناله هايي مي کرد که دل سنگ به آب مي شد .همان جا بود که من بار ها شنيدم بعد از نماز شبش از خدا مي خواهد که نماند .قشنگ معلوم بود که از همه چيز جدا شده و ديگر محمد رضاي قبلي نيست و از خودش و خيلي چيز ها گذشته .شايد به همين خاطر بود که از بعضي ها گله داشت چرااين قدر به دنيا چسبيده اند .اين را وقتي متوجه شدم که يک بار آمدند با او مصاحبه کردند.
توي اردوگاه بودم توي همان جنگلي که نزديک اهواز است .آمده بودند براي مصاحبه .خيلي ها بودند .سعدالله هم بود .ازشان فيلم گرفتند .شايد فيلمش هنوز جايي باشد .نمي دانم من خاطرم هست که مصا حبه را کنار يک تانکر آب گرفتند. محمد رضا داشت آن جا وضو مي گرفت که مصاحبه گرها آمدند دوره اش کردند و گفتند :هر مطلبي را دوست داريد ،بي مقدمه مي توانيد عنوان کنيد .الان هم تصوير وصداي شما ضبط مي شود تا براي بعد از جنگ به يادگار بماند .من تمام صحبتش يادم نيست .فقط يک تکه تو ذهنم هست که گفت: من گله دارم از پشت جبهه يي ها .از آن مسئوليني که مسئوليت را فقط در چسبيدن به ميز مي دانند و حاضر نيستند نيم متر از ميز ها جدا شوند .من به اين ها توصيه مي کنم که دنيا را کنار بگذارند .اين ميز ها به کسي وفا نکرده .يک روز از شما گرفته مي شود .همين طور اين مسئوليت ها . دنيا ارزش اين حرف ها راندارد. لا اقل چند روز بلند شويد بياييد پيش بچه ها، تو اين مناطق بگرديد با بچه ها حرف بزنيد تا بفهمند خيلي ها هستند که اين ميز ها برايشان به اندازه ي بال يک مگس هم ارزش ندارد.يک توصيه هايي هم براي تنها نگذاشتن امام کرد و دعا براي سر بلندي کشورمان .همين جا بود که جوزاک به محمد رضا گفت :محمد حرف دل مرا زدي درست زدي تو خال .
محمد رضا گفت :جوزاک.آن شعري را که يک بار براي من خواندي ،براي آقايان هم بخوان .
جوزاک گفت :
به دنيا دل نبنده هر که مرده.
که دنيا سر به سر آزو درده.
به قبرستان گذر کن تاببيني.
که دنيا با رفيقانت چه کرده .

 

 

 

از اين جا به بعدش ديگر ضبط نشد .ولي محمد رضا گفت : همين جان مي دهد براي يک سري آقايان که بشنوند ،فکر کنند ،بروند آدم شوند. اين ها همه راگفتم که از بدر بگويم .به قول فرمانده لشکرمان عمليات بدر تنها عملياتي بود که تجسم کربلابود. يا حتي صحراي محشر .آن هم به دليل آتش زياد و پر حجم عراقي ها و کمبود نيرو وامکانات وحتي در بعضي جاها نبودن يک فشنگ .بچه ها تو محاصره بودند .و هوا پيما هاي عراقي مدام پرواز داشتند و مدام بمب مي ريختند ويا اگربمب نداشتند ،براي تضعيف روحيه ي بچه ها، تخته پاره و ظرف يک بار مصرف و هر چي داشتند مي ريختند .تمام منطقه رادود وخون و آتش گرفته بود .
ما توي پيچ و خم هاي دژعراقي هابوديم .دو طرف اين دژپر از آب بود و ما نمي توانستيم به هيچ طرفي برويم .کل نيروهاي ما شايد بيست و پنچ نفر بودند. بيشتر بچه ها زخمي يا شهيد شده بو دند. با وجود گرسنگي ،تشنگي و خستگي وازهمه مهمتر نبودن مهمات هم شده بودقوز بالا قوز .قرار بود ما اين خط راحداقل تا عصر حفظ کنيم .آن هم در مقابل کساني که هم از نظر نيرو هم از نظر مهمات و تدارکات چند سر وگردن بالاتر از ما مي نمودند .حجم آتش خيلي شده بود .يک قسمت دژ بريده گي داشت .همين قسمت بود که خط ما از عراقي ها جدا مي کرد .يعني ما اين طرف پارگي دژبوديم و آن ها آن طرف .عراق آن قدر آتش ريخت ،آن قدر زور آورد که آمد اين طرف دژ.جنگ تن به تن در گرفت .ما هيچ راهي نداشتيم .دو طرف مان آب بود . و فقط بايد روي همين يک خط مي جنگيديم و آنجا راحفظ مي کرديم .سلاح هم که هيچي .بچه هاهم بيشترزخمي بودند ولي نمي خواستند آن جا را به خاطر موقعيت حساسي که داشت از دست بدهند .مي دانستند آنجا بايد تا ساعت چهار عصر حفظ شود .اين را از محمد رضا ياد گرفته بودند که وقتي وظيفه ايي به عهده شان گذاشته شد ،تا پاي جان از وظيفه شان نگذرند. محمد رضا خودش تو سنگر کمين پايين پار گي دژبود بي سيم چي اش را گذاشته بود عقب .گفته بود :من اگر طوريم شد ،تو حتي نبايد يک زخم برداري مفهوم هست ؟هر کاري داشت به يک نفر مي گفت تا بيايد به بي سيم چي اش بگويد و بي سيم چي اش خبرش را به رمز مخابره کند .خودش در آن سنگر نمي ماند .مي آمد پيش بچه ها تا اگر احساس ضعفي مي کنند ،حرفي بزند ،خنده اي بکند تا آنها بفهمند که لااقل يک نفر هست که فراموششان نکرده .مدام مي خنديد تا خنده بچه ها راببيند.
حالا نه خنده بچه ها ،لا اقل نا اميدي بچه ها رانبيند .شايد به خاطر همين خونسردي بود که توانست در آن موقعيت حساس تصميم خوبي بگيرد .يادم است .عراق روي آب ،در يک منطقه مشخص ،خاک ريخته بود و براي خودش پد(خشکي کوچک درآب) بالگرد ساخته بود .ما رااز آنجا خيلي ميزدند .محمد رضا چند نفر را صدا زد گفت:مي رويد آن پدرامي گيريد .سريع.بچه هاي ما شش نفر بودند و عراقي ها ي روي پد صد نفر يا بيشتر .
محمد رضا گفت :چاره اي نداريم يا بايد اينجا بمانيد و شهيد شويد يا برويد آن پد رابگيريد .
بچه ها گفتند: مي روند .يکي از آنها روحاني بود و بقيه از بچه هاي سپاه .باورتان نمي شود .ولي بچه ها پد راگرفتند با روحيه اي که از محمد رضا گرفته بودند و با توکل به خدا .حالا ديگر آن جا فقط محمد رضا نبود که مي خنديد .همه مي خنديدند همه.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : قربانزاده , محمدرضا ,
بازدید : 266
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 279 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,380 نفر
بازدید این ماه : 1,023 نفر
بازدید ماه قبل : 3,563 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک