فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

خاطرات
يدالله شاه عابديني:
در يک سفر يک روزه که سرمان به مجلس ختمي گرم شد و تا ساعت چهار بعد از ظهر طول کشيد، حاجي يک باره به خود آمد و برافروخته گفت :نماز اول وقت را از دست داديم و با ناراحتي به نماز مشغول شد.
قرار بود مسئولين بسيج کشور در سميناري در تهران شرکت کنند. معمولا در چنين مواقعي با وسيله هاي سواري مي روند اما ايشان گفت: همه با اتوبوس
مي رويم .تا سوار شديم حاج مهدي گفت :برادران از همان جلو هر کس حديثي بلد است بگويد. بعد در خواست مداحي کرد. چنان حال و هوايي داشت که فکر مي کردي در مسجد نشسته. ساعت يک شب بودکه رسيديم قم. برادر ها گفتند اينجا بمانيم و فردا حرکت کنيم .حاج آقا قبول کرد .بخاري ماشين را روشن کرديم و پتو ها را برداشتيم تا استراحت کنيم .من در صندلي جلو بودم .يک لحظه متوجه تکان ماشين شدم .نگاه کردم ديدم حاج آقا غفوري در آن هواي سرد از اتوبوس بيرون رفت. با چشم تعقيبش کردم .رفت در دور ترين محل براي اقامه نماز شب . خوابم برد و قبل از اذان بود که با صداي ايشان از خواب بيدار شدم. از خودم شرم کردم .
در سمينار تهران بحث و گفتگو شد که امام فرموده اند بايد به جبهه برويد . از سمينار که برگشتيم حاج آقا اصرار داشت:که ما بايد تکليف خو درا انجام دهيم. مي گفت :وقتي امام مي فرمايند :راه قدس از کربلامي گذرد ،بايد همين شود .ايشان از زماني که به بسيج آمدند هيچوقت نديدم نماز
بي جماعت برگزار شود .هر جا که وقت نماز مي رسيد ،مي ايستار و اذان مي داد .

حقير که مدتي را در محضر شهيد عبدالمهدي مغفوري در قسمت تبليغات و انتشارات سپاه پاسداران زرند وزير نظر اين شهيد بزرگوار افتخار خدمتگذاري داشتم . در نيمه دوم سال 63 بنا به درخواست مسئول وقت بنياد شهيد حاج آقا شجاعي به بنياد شهيد زرند منتقل و در قسمت فرهنگي آن بنياد مشغول خدمت شدم. در فروردين ماه سال 64 بعد از مراسم تشيع جنازه يکي از شهداي بزرگوار(شهيد محمود محمدي) به بنياد شهيد آمدم و در همين حين شهيد مغفوري نيز به همراه يکي از برادران سپاه به بنياد آمدند و به من گفت: آقاي ابراهيمي من هم مي خواهم همراه شهيد به بهشت زهرا(س) بيايم. شما توي آمبولانس جا داريد من گفتم: البته و خيلي هم خوشحال مي شوم که با شما باشم و بعد آمبولانس خواست حرکت کند من به اتفاق شهيد مغفوري و يکي از بستگان شهيد در قسمت عقب آمبولانس جنب تابوت شهيد کنار هم نشستيم و آمبولانس به طرف بهشت زهراي زرند حرکت کرد. در طول مسير راه من متوجه شدم که شهيد مغفوري در حاليکه محزون است سرش را به تابوت نزديک مي کند و دور مي کند و با خود نيز زمزمه مي کند.

زهرا سلطان زاده همسر شهيد:
يادم هست يک شب نزديک ساعت دو بعد از نيمه شب آمد . گفتم: شام مي خوري ؟گفت: آنقدر خسته ام که نمي توانم چيزي بخورم ،اگر هم بخوابم براي نماز بيدار نمي شوم. گفتم: نا راحت نباش هر ساعتي که بخواهيد بيدارتان مي کنم. گفت: من يک ساعت مي خوابم .بي آنکه بيدارش کنم از جا بلند شد .وقتي ديد مشغول کار هاي منزل هستم، تبسمي کرد وگفت که به فکر کارهاي دنيا نباش .خلاصه رفت و ضو گرفت و تا نزديک اذان صبح که من از خواب بيدار شدم دعا مي کرد و اشک مي ريخت .
گاهي اوقات مي گفتم: فلاني فلان چيز را گفته يا اين کار راکرده .مي گفت :اين قدر جوش دنيا را نزن .اگر کار هاي واجبت ترک شد ناراحت باش .حرف و کار دنيا هميشه هست .شهيد مغفوري به ما توصيه مي کرد که خوب نگاه کنيم و ببينيم چه اعمالي جز واجبات و مستحبات موجب رضاي خداست که هر چه موجب رضاي خدا باشد براي خلق هم خوب است. وقتي خبر اسارت برادرم را به ما دادند، ايشان گفت:
رضاي خدا در اين بوده و نبايد از خود ضعف نشان دهيم ،امروز دشمن ممکن است دست به هر کاري بزند ما بايد با ايمان و مقا ومت توطئه او را خنثي کنيم .

براي همه احترام قائل مي شد مخصوصا براي پدر ومادرش.هر وقت به خانه پدري او مي رفتيم دست پدر و مادرش را مي بوسيد و از موقع ورود به خانه تا داخل منزل به خودش اجازه نمي داد که جلوتر از پدر و مادرش حرکت کند .خدا مي داند او چقدر آگاه و محترم بود .
من تا آنجا که ياد دارم هيچ وقت نديدم ايشان کنار سفره اي که پدر ومادرش نشسته اند دستش را زود تر ازآنها به سر سفره برده باشد. شبهايي که در منزل پدري حاج مهدي ميهمان بوديم ،بنا بر شرايط شغلي، پدرش دير تر به خانه آمد .اما حاج مهدي رامي ديدم که همين طور با لباس بيرون نشسته بود . مي گفتم چرا نمي خوابي ؟مي گفت :مي تر سم پدرم بيايد و در حالت دراز کش خواب باشم .صبر
مي کرد وقتي پدر مي آمد و چراغ را خاموش
مي کرد ،ايشان هم مي رفت مي خوابيد . صبح هم قبل از همه بيدار مي شد وبه نماز مي ايستاد .
در رعايت احوال بزرگان به خصوص پدر ومادر بسيار حساس بود .وقتي از ماموريت مي آمد ،در حالي که بسيار خسته بود به احترام پدر و مادر نمي خوابيد. خميره وجود اين بزرگوار از تلاش و کوشش بود .حتي در دوران تحصيلش از بر جسته ترين دانش آموزان محسوب مي شد .

خواهر شهيد:
يادم است مي خواستم در يکي از مراکز معتبر علمي و مذهبي ثبت نام کنم .اين بزگوار قبل از رفتنم گفت :ممکن است افرادي با داشتن ديد گاههاي مختلف سياسي بخواهند افکاري را به ذهن شما تحميل کنند .مواظب باش که بي تفکر جذب افکار و ديد گاههاي مختلف نشوي .هر چه شنيدي در باره آن فکر کن و توسلت را با ائمه قطع نکن.






آثارباقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
همسر عزيزم زهرا خانم سلام اميدوارم در راه انجام وظائف و تکاليف شرعي و الهي خودت موفق مويد باشي. بنده اعتراف مي کنم که در اين مدت زندگي شوهر خوبي براي تو نبوده ام و اينک اميدوارم که از خطاهايم درگذري و اشتباهاتم را ناديده بگيري و از خداوند بزرگ برايم درخواست آمرزش بنمايي و تو خود مي داني، برايت در اين مدت روشن شد که آنچه براي بنده مهم بوده عمل به تکليف شرعي و انجام وظيفه بود، اگرچه در انجام آنها کوتاهي مي کردم ولي حداقل در صحبتهايم اين مطلب واضح و روشن بود و لذا تنها چيزي که از تو مي خواهم اين است که به وظائف شرعيت عمل نمائي و آنگونه باشي که خداوند متعال و نبي مکرم اسلام(ص) و ائمه معصومين سلام الله عليه اجمعين خواسته اند و بکوش که بچه ها هم همين گونه بار بيايند(البته اين سفارش بنده حقير به تمام خواهران و برادران ايمانيم هست).
اينک چند مطلب است که لازم است با تو در ميان بگذارم:
1- اگر از وسائل و پاکتها و نوارهاي مربوط به سپاه و همچنين جزوه هاي مربوط به سپاه چيزي در خانه هست آنها را به سپاه برگردان .
2- بنده از مال دنيا چيزي نداشتم و اگر مختصر چيزي که هست، هرچه شرع مقدس در مورد آنها حکم کند بايد انجام شود ولي مايلم که 2 عدد قاليچه ماشيني به عنوان يادگار به منزل پدرم داده شود. همچنين مبلغ هفت هزار تومان به صندوق قرض الحسنه شهيد نصيري لاري سيرجان و هفده هزار تومان به صندوق قرض الحسنه بقيه الله کرمان که مربوط به سپاه مي باشد و برادر کيا شمشکي همت (حساب 1116) بدهکارم و مبلغ پنج هزار تومان به برادر ذهاب(پاسدار واحدبسيج) بدهکارم. همچنين از ايشان خواهش کرده بودم که راجع به پدرم با بيمارستان شهيد باهنر تسويه حساب بنمايد که اگر اين کار را کرده باشد اين مبلغ را نيز به ايشان بدهکارم. لذا مي توانيد با فروش موتور سيکلت و بعضي وسايل ديگر بدهکاريها را بپردازيد.
3- بچه ها هم در اختيار خودت باشد و کسي حق ندارد آنها را از تو بگيرد: سفارش مي کنم آنها را تحت صحيح ترين تربيتها(تربيت اسلامي) قرار داده و از اينکه بچه ها در اختيار افراد بد اخلاق و دور از تربيت اسلامي قرار گيرند و يا اينکه با آنها معاشرتهاي طولاني داشته باشند جداً پرهيز کن.
4- بعد از من انتخاب زندگي با خود توست(منظورم ازدواج است که اختيار داري ازدواج نمائي يا ننمائي) و هيچ کس در اين رابطه نمي تواند متعرض تو بشود ولي هرکجا که بودي سعي کن که فقط رضايت خداوند متعال در زندگيت مطرح باشد.
5- هر چند وقت يکبار حتماً با بچه ها ديداري از خانواده پدرم داشته باش. در اين رابطه بايد عرض کنم همانگونه که در وصيت نامه اي که به پدر و مادرم مينويسم درباره تو به آنها سفارش کرده ام، درباره آنها نيز به تو سفارش مي کنم که با گرمي و صميميت با آنها رفتار نمائي و مواظب باش که خداي ناکرده رابطه بين شما تيره نشود.
6- اگر خداوند تعالي فرزندي به تو عنايت کرد، اگر دختر بود اسم او را راضيه و اگر پسر بود اسم او را مرتضي بگذار.
7- در مورد تذکرات فوق و ساير مواردي که پيش مي آيد کسي نمي تواند خارج از شرع مقدس اسلام بر تو تکليفي را اعمال نمايد و ضمناً راجع به ساير مسائلي که پيش خواهد آمد و يا لازم بود تذکر داده شود من آنها را فراموش کردم و يا در نظر نداشتم که يادداشت کنم و در اين رابطه لازم است کسي اعمال نظر کند، من پدرم را به عنوان وکيل خودم و ولي تو قرار مي دهم که با توجه به موارد فوق، امور ضروري را با الطاف پدرانه و بزرگوارانه خودش به انجام برساند(البته با عرض پوزش و معذرت از محضر پدر بزرگوارم).
8- عرض ديگري ندارم و از همين موقعيت استفاده مي کنم و سلام خودم را خدمت فرزندانم، مريم خانم، فاطمه خانم و آقا مصطفي تقديم مي دارم و اميدوارم که خداوند متعال آنها را در زمره عبادالله المخلصين قرار دهد(آمين).
9- از فرزندانم مي خواهم که مرا ببخشند و از آنها معذرت خواهي مي کنم چون پدر خوبي براي آنها نبوده ام و ممکن است که آنها را به ناحق زده باشم، ويا ترسانده باشم و يا آزار و اذيت کرده باشم و يا تکليف خود را در برابر آنها انجام نداده باشم. اميدوارم که مرا ببخشند و حلال کنند.



بسم الله الرحمن الرحيم
خدمت برادر بزرگوار و عزيزم جناب محمد رسول جمشيدي سلامٌ عليکم
اميدوارم که وجود عزيز شما مادام که براي اسلام مفيد است در تحت عنايات و توجهات حضرت حقتعالي مصون و حفظ و بيمه باشد و همواره در راه انجام وظائف و تکاليف الهي خويش موفق بوده باشيد.
اينجانب بحمدالله حالم خوب است و تمامي برادران و سروران بخصوص ابوي جنابعالي حالشان خوب است و احوالپرس شما و ديگر برادران حاضر در جبهه.
برادر عزيز، در تاريخ 6/7/63 ديروز صبح از سيرجان به کرمان آمدم و ظهر در نماز جمعه شرکت نمودم در آنجا يکي از برادران را ملاقات کردم که قرآن ارسالي شما را به بنده داد و از اين بابت شرمنده شدم، خواستم هديه اي براي شما بفرستم ولي ديدم هيچ هديه اي در مقابل قرآن نمي تواند برابري کند و لذا به شرمندگي مجدد قلم دست گرفتم و چند سطري براي شما نوشتم و اينک در نظر دارم که تذکراتي چند را به عرض شما برسانم. استدعايم اين است که به نويسنده اين کلمات توجه نکنيد، باشد که مورد رضايت حضرت حقتعالي واقع شود؛
1- شما هم اکنون در جبهه ها حضور داريد، جائي که بزرگان علم و عمل و عرفان آرزوي حضور آنجا را دارند و به لحاظ اهميت آن و به همانگونه که ائمه معصومين عليهم السلام به آنجا توجه دارند و بخصوص حضرت مهدي(عج) در آنجا حضور و توجه دارد، به همين نسبت حضور شياطين نيز در آنجا زياد است و لذا گاهي انسان با اندک مسئله و بهانه اي به انحراف کشيده مي شود.
2- آنچه که در طول زندگي انسان از اهميت فوق العاده اي برخوردار است داشتن اخلاص است، لذا توجه داشته باشيد که هرکار انجام ميدهيد با اخلاص باشد. دقت داشته باش کارهايي که بعهده ي شما واگذار مي شود بخوبي انجام دهي و به احدي با چشم حقارت ننگري که اي بسا او از اولياء الله باشد و به احدي توهين نکني که او از سربازان مهدي(عج) به شمار مي رود. مواظب باش که بخاطر مسائل بيهوده و پوچ با کسي به بحث و جدل ننشيني و از ناحق دفاع نکني. حتماً تقوي الهي را پيشه کن که از متقين پذيرفته شوي.
3- جبهه بهترين محيط براي خودسازي است و همچنين براي ديگران سازي بخصوص براي شما که در کارهاي تبليغاتي فعاليت داريد. شبي بر شما نگذرد که در آن شب نماز شب شما قضا شود و روزي بر شما نگذرد که در آن روز از قرائت و بهره برداري از قرآن محروم شده باشيد. عمر چيزي جز همين لحظات نيست که يکي پس از ديگري در گذر است. هرگز به انتظار ننشيني که روزگار فراغتي برايت پيش آيد که اين از القائات شيطان است. هيچ فرصتي بهتر از جبهه نيست و هيچ محيطي در حال حاضر شايد بهتر از جبهه نباشد که در آنجا عبادت قبول شود و دعا مستجاب شود زيرا جبهه حرم امام زمان(عج) است. جبهه محل نزول فرشتگان خداست، جبهه محل اعطاي برکات و نعمات خداست، جبهه محل ديدار امام زمان(عج) است بلکه جبهه محل ملاقات حضرت حقتعالي است، زنهار که اوقاتت به بطالت بگذرد که پشيماني است که هيچ مجال جبران ندارد.
4- آنچه که روزي به شما سفارش کردم اينک نيز تکرار مي کنم و آن اينکه هرگز ارتباط با ائمه معصومين سلام الله عليهم اجمعين را قطع نکني. سعي کن علاقه آن بزرگواران در دلت ريشه يابد و ريشه اش قوي شود و اين امر هم جز کمک و عنايت حضرت رب العالمين ميسر نيست لذا برادر عزيزم از اين فرصت استفاده کن و دست حاجت به درگاه خداوند صاحب رحمت بلند کن و از او اين امر را مسئلت نما. سعي کن که هر روز به چهارده معصوم سلام دهي و بخصوص هر روز به حضرت مهدي(عج) بيشتر اظهار ارادت نما. هر صبح دعاي الهم کن لويک را در دعاي دست نماز صبح بخوان و يا بعد از نماز صبح بخوان و در فرصتهاي مختلف به آن حضرت سلام بده و بگو السلام عليک يا صاحب الزمان(عج). اگر بتوانيد با برادران جانباز روضه خواني راه بياندازيد و از حضور روحانيون حاضر در جبهه بهره ببريد تا انشاءا... امام حسين(ع) همگي را جزء سربازانش محسوب فرمايد و توجه بيشتري به جبهه ها بنمائيد.
5- برادر عزيزم همانگونه که عرض کردم شياطين در جبهه ها شايد بيشتر از ساير جاها حضور داشته باشند و به اغوا بپردازد. آنچه که مسلم است اين است که جبهه اثر وضعي خود را بر روي افراد مي گذارد يعني چون در آنجا غذاهاي گرم و مطبوع منزل نيست و لحاف گسترده و گرم در آنجا يافت نمي شود و... خواهي و نخواهي اثري بر روي افراد مي گذارد ولي اين کافي نيست و بايد گامي فراتر نهاد. به شما سفارش مي کنم در زماني که ديگران به لهو لعب مي نشينند شما به ياد خدا باشيد و از غذاهاي و خوردنيهاي رنگارنگي که در جبهه هست اعراض کنيد و فقط به قدر احتياج بدن اکتفا کنيد. بسياري از خوردنيها هست که خوردن آنها براي انسان ضرورت ندارد. بلکه بدن مرکبي است براي روح و بقيه نياز، بايد از خوردنها تناول نمود و آن هم بر اساس ضابطه اي صحيح که موجب اقمال و انحراف انسان نشود و جايگاهي براي نفوذ شيطان نگردد.
برادر عزيزم، آنچه که نوشتم خود شديداً بدانها محتاجم ولي همانگونه که به عرض رساندم شما به نويسنده اين کلمات نگاه نکنيد که او گناهکاري ديوانه بيش نيست که خود شديداً نياز به موعظه و بيش از آن به عمل دارد. اينک بنده در اينجا حسرت جبهه را ميخورم، کاري کنيد پس از بازگشت از جبهه هم خوراک من نشويد (حسرت خوردن).
سلام نا قابل بنده را به برادران ابلاغ نمائيد. من عاجزانه و ملتمساً التماس دعا دارم، باشد که خداوند ذوالجلال توجه به اين نا قابل گنهکار نموده و او را از منجلاب هلاکت دائمي نجات بخشد.
و مجدداً برادران عزيزم آقايان سليماني ، برادر احدي و ديگر همکاران عزيزم را خصوصاً سلام برسانيد.
خدايا خدايا تو را به جان مهدي تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار.
با شرمندگي مجدد، برادر کوچکتر عبدالمهدي مغفوري



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : مغفوري , عبدالمهدي ,
بازدید : 206
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1340 در خانواده اي مذهبي در روستاي «دريجان» ديده به جهان گشود. پدرش گويي مي دانست او کشته راه خدا مي گردد لذا نام و را ذبيح ا... (کشته خدا) نهاد. شهيد بزرگوار دوران طفوليت را در آغوش گرم والدينش سپري نمود و پس از آن دوران ابتدائي را در همان روستاي زادگاهش به پايان رساند. اضافه بر استعداد خدادادي او که هميشه در بين همکلاسيهايش ممتاز و نمونه بود، جو کاملاً مذهبي خانواده او را چنان بار آورده بود که ذوق سرشار و بي حد شهيد به مسائل مذهبي و اخلاقيش از تمام هم سن و سالهايش را شاخص کرده بود. ذبيح ا... پس از طي دوران ابتدائي جهت ادامه تحصيل وارد شهرستان بم مي شود. دوران راهنمائي و متوسطه را با موفقيت کامل به پايان رسانيد و همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي موفق به اخذ ديپلم از هنرستان صنعتي بم گرديد. وي در محيط مدرسه و تحصيل همگام با اوج گرفتن تضاهرات و راهپيمائيهاي ملت مسلمان ايران بر عليه رژيم طاغوت و ستمشاهي نقش حساسي را در ارشاد و آگاهي مردم علي الخصوص محيط تحصيلش داشت که بارها از سوي ساواک مورد تهديد قرار گرفت و هرگز اين تهديدات او را از راهش و هدفش نتوانست باز دارد.
اين سردار تشنه خدمت به اسلام و انقلاب بود و شعارش حراست و حفاظت از خط ولايت و دستاوردهاي انقلاب بود. وارد سپاه مي شود و با برادر شهيدش جعفر دريجاني در يک سنگر مشغول خدمت مي گردند. اين دو شهيد بزرگوار نه تنها به منزله عضوي براي سپاه بلکه، پايگاهي براي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بم بودند. اخلاق، رفتار و اعمال اين دو برادر براي تمامي برادران پاسدار الگو و راهنما بود. شهيد ذبيح ا... در سپاه معمولاً سخت ترين و مشکل ترين مأموريتها را انتخاب مي نمود و جلودار بود. از طرف سپاه قبل از شروع جنگ تحميلي به اغلب نقاط کشور اعزام و انجام وظيفه نمود. ملت محروم خطه سيستان و بلوچستان و حتي سرزمين تفديده آن منطقه گواه زحمات و تلاش شبانه روزي اين شهيد مي باشد. بعد از اتمام مأموريتش از سيستان و بلوچستان در سال 1361 با دختر عمويش که يکي از طلبه هاي حوزه علميه فاطميه بم بود ازدواج نمود. با آن همه مشکلات خانوادگي که شهيد داشت نه تنها ازدواج مانع از فعاليتهايش نشد بلکه اين زوج جوان با الگو گرفتن از زندگي مولاي متقيان علي ابن ابيطالب (ع) و همسرش فاطمه زهرا(س) با علاقه و عشق فراوان و با شور و هيجان بي حد هر يک در وظيفه خود رسالت خود را انجام ميدادند.
شهيد بزرگوار بعد از شروع جنگ تحميلي مدتي در ستاد منطقه در واحد عقيدتي با زحمات شبانه روزي و آموزش عقيدتي برادران مجدداً به سپاه بم بر ميگردد.
وي با سمت معاون پرسنلي لشکر 41 ثارا... به خدمت خود در جبهه هاي جنگ ادامه ميدهد. بعد از ماهها جنگ و نبرد و شرکت در عملياتهاي متعدد با اصرار زياد فرماندهانش به معاونت ستاد لشکر پيروز 41 ثارا... مصوب مي گردد.
وي علاقه فراواني به بسيجي ها داشت و رشادت و جانبازي اين سردار و فرمانده دلير را تک تک برادران بسيجي به ياد دارند. شهيد در عمليات پيروزمند والفجر 8 شديداً در اثر مواد شيميايي مجروح ميگردد و جراحات عميقي بر مي دارد و يادمان نخواهد رفت آنهمه دردي را که تا به صبح تحمل مي نمود و خيلي هم خوشحال بود. هنوز صحت کامل نيافته بود که با اصرار فراوان به محل کارش يعني جبهه برگشت و گوئي محيط خارج از جبهه براي او قفس و زندان بود. اکسير وحي چنان او را در مقابل عظمت پروردگار نرم و روان کرده بود که هنگامي به رکوع روان مي شد چه بسا حرير نرم و لطيفي بود و چون به سجود مي نشست از گرمي کلام پيامبر(ص) و ائمه معصومين(ع) گرم مي شد که حرارت عبادتش ديگران را هم گرم مي نمود.
اما ذبيح ا... چون حرير نرم و چون گل لطيف روي ديگري داشت و آن هم از معدن جوشان و تحرک بخش و مکتب فضيلت ساز قرآن است که هنگام رويارويي با دشمن خدا و اسلام همچون سرب مذاب دشمن را مي سوزانيد و همچون آتشفشان فوران شده، خروشان بود. از قول دوستانش در عمليات کربلاي 5 که مي گويند: ايشان در عمليات پيروز کربلاي 5 نيز مجروح مي گردد که باز هم حاضر به عقب آمدن از صحنه نبرد نگرديد. همدوش با رزمندگان مي جنگيد و عمليات را هدايت مي نمود تا اينکه در مورخه 30/10/65 با آگاهي کامل و چشمي باز از زندگي- شهادت- نبرد و هجرت به آرزوي ديرينه اش که همان شهادت در راه خد ا بود نائل آمد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد








وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خداوند از مومنان جانها واموالشان را خريداري مي کند که بهشت براي آنان باشد. آنها در راه خدا پيکار مي کنند، ميکشند و کشته مي شوند. اين وعده حقي است بر او که در تورات و انجيل و قرآن ذکر فرموده و چه کسي از خدا به عهد خود وفادارتر است. اکنون بشارت باد بر شما به داد و ستدي که با خدا کرده ايد و اين پيروزي بزرگي است. آنها توبه کنندگان، عابدان، سپاس گويان، سياحت کنندگان، رکوع کنندگان، سجده آوران و آمران به معروف و نهي کنندگان از منکر و حافظان حدود الهي، بشارت بده مومنان را. سوره توبه آيه(111-112)
پروردگارا اينان(دشمنان ما) که به ناحق بر مرزهاي ما هجوم آوردند دشمن تو باشند و با تو سر جنگ دارند پس تو هم با آنان به جنگ درآي و سربازان ما را با حمايت فرشتگان خويش به جان آنان درافکن و بنيادشان را از ريشه برآور و چنان کن که يا به قتل يا اسارت تن در دهند و يا به وحدانيت و ابديت تو اقرار آورند، ترا به يکتايي بپرستند و براي تو شريک و نظير نينديشند.
صدام مفسد است و ما با مفسد نمي توانيم مصالحه کنيم. ما با او مصالحه نداريم و تا آخر با آنها مي جنگيم و انشاءا... تعالي پيروز خواهيم شد: (امام امت)
خدايا تو شاهد باش که فقط براي تو به جبهه آمده ام و جز رضاي تو دل به هيچ نبسته ام و اميدوارم که تا مرز شهادت جز رضاي تو چيزي در دل من رسوخ نکند که بنياد انسان را اگر به غير تو نبندد بر مي کند.
خدايا گواه باش براساس فرمان امام آمدم و چون او حجت توست بر عالميان و اين را از ته دل مي گويم.
خدا اين حجت را از ما نگير و ما را فرمانبر او نگه دار که فرمانبري او فرمانبري امام زمان(عج) و فرمانبري امام زمان فرمانبري پيامبر(ص) و فرمانبري پيامبرت فرمانبري توست و فرمانبري تو سعادت است و همين افتخار ما را بس است که زندگي و مرگمان داراي حب و بغض تو باشد هر که را تو دوست داري ما دوست داريم، هر که را تو دشمن داري ما دشمن داريم.
خدايا، بارالها، اي معبود و معشوقم، مولايم امام و امت ما را در اين جنگ اسلام و کفر زبانزد دشمنانشان که دشمنان تو هستند مفرما.
اي امت بدانيد و بدانيم که بايد برخيزيم که امروز روز قيام است و خون. به فرمان امام بايد بود و واي به حال ما اگر بي تفاوت باشيم. ما که زندگيمان کاري براي اسلام نکرد، اميد است مرگمان شهادت باشد کاري کند و بلکه ذره اي از درياي بيکران دين ما را نسبت به اسلام و مسلمين ادا فرمايد. به هر حال اين گوي و اين ميدان.
اما تو اي پدر خوشا به حالت که امانتت را پس دادي و به نحو احسن پس دادي. مبادا از طعنه ي طعنه زنان به هراسي، بلکه استوار و پر قدرت در برابر دشمنان بايست و به ياد حسين و صحراي کربلا و مظلوميت حسين باش که ما اگر ذره اي از آن مصائب را داشتيم، تحمل نمي کرديم و اميد است که مرا ببخشيد، به جهت بد خدمتيها و احياناً تند خوئيها. به هر حال از کوچک لغزش و از بزرگ بخشش، دعا کنيد که خداوند ما را مورد لطف و رحمت خود قرار دهد. امام را، امام را تنها نگذاريد.
تو اي مادر چون زينب استوار با ش و اين پيام را برسان به گوش جهانيان، ما حقيم، امام ما حق است، شهداي ما حقند و اين را ثابت کن به دشمن که ما پيرو حسينيم و در راه او از جان مضايقه نمي کنيم که اين گفته خدا است و فرمان الهي است و اين مصيبتها و سختيها زود گذر و تمام شدني است ولي به پاداش اين فداکاريها و جانفشانيها به نعمتهاي ابدي و بي پايان خداوندي خواهيد رسيد و بر حرير کرامت و بزرگواري تکيه خواهي زد.
شما را اي برادران و خواهران نصيحت مي کنم: تقوا، ورع و ولايت را در خود زنده و جاندار کنيد و استغفار و دعا را از ياد نبريد که بهترين درمانها براي تسکين دردهاست و هميشه به ياد خدا باشيد و قدم در راه او برداريد و هرگز نگذاريد دشمنان بين شما تفرقه بيندازند و شما را از روحانيت مجاهد جدا نکنند که اگر چنين کردند روز بد بختي مسلمانان و روز جشن ابر قدرتهاست. از همگي طلب عفو و بخشش دارم مخصوصاً از مقدره و محمد.
اما شما اي همسر خوب و فرزندان گرامي اميد است شما نيز چون شير زنان صدر اسلام از کمک و استعانت به اسلام و مسلمين از هيچ کمکي دريغ نکنيد. مبادا از حق و حقيقت دست برداري ولو اينکه مصائب زياد باشد. آدمي با مصائب بايد امتحان شود و اميدوارم که از اين امتحان سربلند بيرون بيائي و اميدوارم که در تربيت فرزندان چنان گوش به دستور قرآن ، رسول اکرم(ص) و ائمه اطهار(سلام ا... عليها) بدهي و آنطور آنها را تربيت نمائي که جزء اولياءا... قرار گيرند و اميدوارم که در اين راه حضرت فاطمه (س) اجر تو را بدهد. ببخشيد مرا اگر نسبت به تو کوتاهي کرده ام در رابطه با وظايفم که نسبت به تو داشتم و از خداوند منان طلب مغفرت و رحمت براي تو و فرزندانت دارم و اميد است که به زودي شاهد پيروزي رزمندگان اسلام باشيم و توصيه به همگي مي کنم:
بدانيد که شما براي آخرت آفريده شده ايد نه براي دنيا، براي نيستي نه براي هستي و براي مردن نه براي زندگي و تو در جاي کوچ ميباشي و در سراي موقت و در راه به سوي آخرت هستي و تو رانده مرگي که گريزنده از آن رهايي نمي يابد و جوينده آنرا از دست نمي دهد و ناچار مرگ او را در مي يابد. پس بترس از اينکه مرگ تو را دريابد و تو در حال گناه باشي. خوشحالم که در اين روز قرار گرفته ام که آگاه هستم نسبت به هجرتم، نسبت به عقيده ام، نسبت به طاعتم و نسبت به جهادم.
ميدانم که همگي آنان حقند و خدايا تو را شکر گذاريم که زندگي و مرگمان در ولايت امام است و اي جوانان نکند در رختخواب ذلت بميريد که حسين(ع) در ميدان نبرد شهيد شد و امام علي(ع) در محراب عبادت و علي اکبر حسين در راه حسين(ع) و با هدف شهيد شد.
خدايا جان مطمئني از تو ميخواهم که به معاد ايمان داشته باشد و به قضاي تو رضا دهد و به عطاي تو قناعت کند(پيامبر اکرم(ص))
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
خدايا فرج مولايمان و صاحبمان را نزديک بگردان. از همگي التماس دعا و طلب مغفرت و رحمت از خداوند و طلب بخشش از کليه اقوام، دوستان و آشنايان و همرزمان دارم که اگر خطا کردم، بدي کردم، کج خلقي کردم، ببخشيد تا خدا بر شما ببخشد انشاءا...
والسلام امضاء ذبيح ا... دريجاني
27/2/65 مصادف با هفتم رمضان




آثار باقي مانده از شهيد
بسمه تعالي
خدايا اين عزم جزم رزمندگان را ببين که هر لحظه و هر جا يکي پس از ديگري يا مجروح و يا شهيد مي گردند و در آن هيچ نمي کنيم جز اتکال به وجود لا يزال تو. پس نصرت را برسان تا اين دلهاي خانواده هاي شهدا و مفقودين و رزمندگان به نفع و پيروزي شاد گردد. خدايا پس به همين زودي مرگ ما را بر شهادت در راه خودت قرار بده. اي منان اي متعال اي ستار و اي غني و اي قادر متعال مپسند بر ما خشودي دشمنان اسلام و دشمنان خودت را و تو را به فاطمه اطهر(ص) عقب برانشان، دلهاي منتظران را شاد گردان با پيروزي اسلام برکفر جهاني 23/10/65
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را انگه دار



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : دريجاني , ذبيح الله ,
بازدید : 127
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يقتلون وعدا عليه حقا في التوراه و الانجيل و القران و من اوفي بعهده من الله فاستبشرو وببيعکم الذي بايعتم به و ذالک هوالفوز العظيم. سوره توبه آيه 110
همانا خداوند مي خرد از مومنين اموال و جانهاي ايشان را به بهاي بهشت کساني که قتال مي کنند در راه خدا پس مي کشند و يا کشته مي شوند و عده اي است حق که خداوند در تورات، انجيل و قرآن فرموده و آيا با وفاتر از خدا در عهد و پيمان کسي هست؟ پس مژده ده کساني را که اين چنين معامله اي مي کنند و اين است پيروزي و فوز عظيم.
اين جانب وصيتم را به همه آنهايي که خود را مسلمان مي دانند و معتقد به مباني مکتب اسلام و پيروي از دستورات حيات بخش قرآن کريم و رسول خدا و ائمه معصومين مي باشند اين است که اگر مي خواهند شهيدان خونين کفن انقلاب اسلامي ايران از آنها راضي باشند و بالاتر از همه پروردگار جهان آفرين، خدايي که همه چيز و همه هستي در يد قدرت او و در محضر او هستند از آنها راضي باشد قرآن خدا را تنها نگذارند و همواره در ياد گرفتن و ياد دادن به ديگران کوشش کنند. مساجد، خانه هاي خدا را خالي نگذارند که اين دو چيز است که فرداي قيامت از ما گله مي کنند.
تا جان در بدن داريد از جمهوري اسلامي که ثمره خون پاک هزاران شهيد راه خداست محافظت کنيد، امام عزيزمان که اميد همه مستضعفان و مظلومين جهان است را تنها نگذاريد و از علماي اعلام و روحانيت مبارز و متعهد به قرآن جدا نشويد زيرا اگر از روحانيت مبارز و متعهد به قرآن جدا شويد روز مرگ ما فرا مي رسد. گرچه اين بنده حقير خيلي کوچکتر از آن هستم که به ديگران تذکر بدهم اما بايد ما از زندگي گذشتگان و پدران خود درس بگيريم زيرا اگر پدران ما در زمان شاهانه گذشته از حريم اسلام دفاع کرده و در مقابل زور گويان و ستمگران ايستاده بودند ما با اين خرابيها و مشکلات روبرو نبوديم.
اين گرفتاريها و مشکلاتي که امروزه جهان اسلام با آن روبروست بي تفاوت بودن مسلمانان به مکتب اسلام است. چرا بايد يک عده قليل صهيونيست جهانخوار و ستمگر که بيش از 3 ميليون نفر نيستند بر يک ميليارد مسلمان در جهان حکومت کنند؟ جهانخواران بايد بدانند که ملتهاي مسلمان بيدار شده اند و از برکت انقلاب کبير اسلامي در ايران و رهبري هاي پيامبر گونه امام خميني همه مستضعفين به پا خواسته اند و ديري نمي پايد که حکومت عدل اسلامي به رهبري منجي عالم بشريت حضرت مهدي(عج) در سراسر جهان بر پا شود و اين اميد و آرزوي همه شهيدان ما و آرزوي ديرين رزمندگان اسلام و ملتهاي تحت ستم در سراسر جهان است.
و در پايان درود مي فرستم بر سرور و سالار شهيدان اسلام حضرت حسين بن علي(ع) و همه شهيدان پيرو راه او و رهبر بزرگ انقلاب اسلامي ايران امام خميني و همه کساني که در هر جا با هر پست و مقامي که هستند براي دفاع از حريم مکتب مقدس اسلام و ناموس مسلمين در همه احوال با کفار و منافقين در جنگ و ستيزند.
از همه شما التماس دعا و طلب مغفرت و آمرزش از درگاه الهي براي همه مسلمين خواستارم.
اگر خداوند کريم روي عنايتي به من کرد و شهيد شدم، از برادرانم حسين قنبري يا محمد علي ايران نژاد يا برادر شهيدي تقاضا دارم بر سر قبرم درباره همين آياتي که نوشتم براي مردم سخن بگويد و براي آمرزشمان دعا کنند شايد خداوند غفور و مهربان به لطف و کرم خويش از ما درگذرد.
مقداري پولي که از سپاه وام گرفته ام آجر بگيريد و تا اندازه اي که لازم دارد اتاقي بسازيد که اگر بچه ها دلشان خواست بروند بنشينند. مادرم که در طول زندگي پر رنج خويش برايم رنج و زحمت فراوان کشيده ايد از شما طلب بخشش و حلاليت دارم. از همه خواهران و برادرانم اميد حلال کردنم را دارم مخصوصاً از برادرم اسدا... که زحمت فراواني برايم کشيده است.
از همسرم مي خواهم که اگر بدي از من ديده حلال کند و هيچگاه در زندگي از ياد خدا غافل نشود. اگر دخترم زينب زنده ماند در تربيت او کوشش فراوان نمايد و اولين کاري که به او ياد مي دهيد آموختن قرآن باشد. از پدر و مادر همسرم مي خواهم مرا حلال کنن و آخرين عرضي که با شما دارم اين است که اي عزيزان همه بدانيد به خدايي که جان همه شما در دست اوست قيامت حقيقت دارد و آنجاست که خداوند به ذره ذره اعمال ما رسيدگي مي کند و همه چيز از ما سوال خواهد شد. دنيا را کنار بگذاريد و براي آخرت توشه برچينيد.
التماس دعا و مغفرت داد الله برزخ 24/1/61



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : برزخ , دادالله ,
بازدید : 235
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

شهيد «علي يار شول» در سال 1337 در خانواده اي عشايري در استان «کرمان» ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدائي را در روستاي زادگاه خود گذراند. به دليل عدم امکانات آموزشي در روستا و دسترسي نداشتن به شهر از ادامه تحصيل محروم ماند و به کمک پدر براي امرار معاش خانواده به تلاش پرداخت.
در سال 55 به خدمت سربازي رفت و از آنجا که خدمت او مصادف با انقلاب بود در تهيه و پخش عکس و اعلاميه هاي امام کوشش کرد. سرانجام به دستور امام خميني از پادگان فرار کرد و فعاليت خود را با شهيد« احمد شول »بيشتر کرد. پس از پيروزي انقلاب و بعد از تشکيل سپاه پاسداران به عضويت اين نهاد درآمد.
پس از 7 سال خدمت صادقانه، جهاد و مبارزه در راه اسلام با شرکت در عمليات کربلاي5 شربت شهادت را نوشيد و به مولاي عاشقان امام حسين(ع) پيوست.
بدن مطهرش بعد از گذشت 9 سال از تاريخ شهادت، توسط گروه تجسس به دست آمد و در گلزار شهداي «سيرجان» به خاک سپرده شد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد






وصيتنامه
...همه بايد بدانند که جبهه را با آزادي و اختيار کامل و علم به موضوع جهاد قبول کردم و وارد جبهه هاي حق عليه باطل شدم و اين براي من يک تکليف به حساب مي آمد. مردن در راه خدا براي همه افتخار است همچنانکه براي اولياء و انبياء يک امتياز و افتخار بوده است، تا آنجا که وقتي حضرت علي(ع) شمشير بر فرق مبارکش مي خورد مي گويد: به خداي کعبه رستگار شدم.
مرا بالي است از ره باز مانده قدمهايي است در آغاز مانده
شهيـدان دستهايم را بگيريد منـم هـمراه از ره بـاز مانده احمد شول




خاطرات
مادر شهيد:
در کلاس سوم ابتدائي بود يک روز به من گفت: مادر يک همکلاسي يتيم دارم که مادرش خياط است، لذا سعي کنيد که هر زمان که کار خياطي داريد حتماً به خانه او برويد تا آنکه هم کاري به عهده او گذاشته باشيم و هم اين که اگر خواسته باشيم به آنها کمکي کنيم با پرداخت مزد بيشتري به آنها، يک نوع کمک غير مستقيم کرده باشيم. زيرا اگر بخواهيم مستقيم کمک کنيم ممکن است ناراحت شوند و احساس حقارت نمايند.

در آخرين سفر که عازم جبهه بود هنگاميکه که کل نيروهاي گردان سوار اتوبوس شده بودند به راننده گفت: چند لحظه صبر کن، سپس شهيد با ماشين شخصي اش رفت دور خانه اشان يک دور کامل زد و برگشت. افرادي که ناظر بودند از کار ايشان تعجب کردند، اما شهيد گفت: اين طواف وداع بود.

ايشان در اوايل عمليات کربلاي يک پايش تير خورد و بچه ها به او گفته بودند شما بايد عقب برويد زيرا نمي توانيد با اين پاي زخميتان در عمليات شرکت کنيد. ولي شهيد پايش را بسته بود و دوبار به جلو رفته بود و وقتي ديده بود که نمي تواند در عمليات شرکت کند به عقب آمد، ما ديديم مي لنگد پرسيدم پايت چي شده است گفت: هيچي فقط يک کمي زخم شده.
يک شب خواب ديدم که پايش را مي بوسم. وقتي به خاطر مجروحيتش به پشت خط آمده بود پايش را بوسيدم گفت چرا پايم را مي بوسي گفتم من خواب ديده ام که پاي تو را مي بوسم، آيا پاي تو زخمي شده است گفت: بله، پايم زخمي شده است و من جاي زخمش را نيز بوسيدم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : شول , علي يار ,
بازدید : 269
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

در سال 1335 در« جوپار» کرمان متولد شد. او دوره ابتدائي را در جوپار و دوره راهنمايي را در کرمان به اتمام رسانيد. در سال اول نظري در مهرماه 1354 به علت اقدام بر عليه رژيم منفور پهلوي و نشر پيامهاي مذهبي و پخش اعلاميه و نوارهاي امام امت و همچنين آتش زدن دو مشروب فروشي و در مرحله آخر که وي با اسلحه بود، دستگير و به زندان رفت و بعد از يکسال محاکمه ، به اعدام محکوم شد .حکم مجازات او بعداً با يک درجه تخفيف به زندان ابد تقليل پيدا مي کند . تا روز 22 بهمن 1357 که تمام زندانيان سياسي به دست تواناي مردم مسلمان آزاد شدند، درست 40 ماه کامل در زندان حکومت شاهنشاهي به سر برده و در اين مدت که در زندان به سر مي برد شکنجه هاي فراوان ديده و آثا ر شکنجه بر بدن او مشاهده مي شد . بعد از آزادي از زندان وپيروزي انقلاب اسلامي ، با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت سپاه درآمد و مي توان او را از بانيان تشکيل سپاه در کرمان ناميد. پس از آن در مأموريتهاي مختلف واحد تحقيقات تعاون دادستاني و واحد تدارکات سپاه پاسداران که دلسوزانه و با کوشش فراوان به کار مشغول و مأموريتهاي محوله را با صداقت و دقت خاص مخصوص به خود انجام مي داد. از بدو شروع جنگ در کردستان جزو اولين داوطلباني بود که به مهاباد اعزام شد و در مدت 4 ماه با اشرار از خدا بي خبر و مخالف با اسلام و قرآن پيکار شبانه روزي داشت. در مهرماه سال 1359 از مهاباد به کرمان مراجعت و چون جنگ تحميلي عراق عليه ايران شروع شده بود بعد از مدت کوتاهي به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل اعزام شد. از آن تاريخ تا زمان شهادت 4/10/1365 به طور دائم و پيوسته در مأموريت جبهه بود و فقط در ايام مرخصي به ديدار خانواده اش به کرمان مي آمد . در تمام حمله ها شرکت فعال داشت.ا و در ميدان رزم آرام و قرار نداشت.
پيوسته در جبهه ودر تلاش و پيگير مستمر بود. زيرا او عاشق جبهه و جهاد در راه خداوند بود و خود را پيرو ولايت فقيه دانسته و حيات بعد از انقلاب خود را مرهون الطاف الهي مي دانست. ا و عقيده داشت که با يد از عمرخود در راه خداوند همت شايان نمود. پاسداري بسيار فروتن، خوش برخورد دوست داشتني، جدي و فعال بود و تنها هدفش خدمت به انقلاب اسلامي ايران و اجراي دستورات رهبر کبير انقلاب اسلامي حضرت آيت ا... العظمي خميني(ره) بود . چگونه خدمت کردن برايش مفهومي نداشت. در زندگي فردي بسيار باتقوي و قانع بود و بر اين محور زندگي مي کرد. او از غيبت، بي حجابي، دورويي و پست و مقام و کارهاي غير مذهبي بسيار متنفر بود و همگان را به تقوي و اجراي دستورات خداوند سفارش مي کرد. در مدت زماني که در واحد تعاوني سپاه کار مي کرد شبانه روزش را صرف رسيدگي به خانواده هاي معظم شهدا نموده و پيوسته به خانواده ها رسيدگي و از بچه هاي شهداء دلجويي مي نمود. مجروحي پيدا نمي شد که او با خبر شود و به ديدارش نرود و از او دلجويي نکند به طوريکه او را خادم شهدا و سردار جبهه ها مي ناميدند. ثمره زندگي او سه فرزند، دو پسر و يک دختر مي باشد که آرزو داشت آنها را چون زينب و حسين وار تربيت و بزرگ کند و اين آروز نيز در وصيتنامه او به خوبي آشکار است.ا و سرانجام در روز چهارم آذر ماه 1365 در عمليات کربلاي 4 و در منطقه شلمچه به آرزوي هميشگي اش که ديدار خدا بود رسيد و در مصاف با دشمن بعثي جانش را هديه به اسلام کرد و به ديدار دوست شتافت.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





خاطرات
فرزند شهيد:
کلاس اول دبيرستان بودم، خيلي دلم مي خواست که جايگاه پدرم را که در آن مکان شهيد شده بود را از نزديک ببينم. آن شب 2 رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم که جايگاه پدرم را ببينم ولي هرگز فراموش نمي کنم که آن شبي را که خداوند به آن زودي اين سعادت بزرگ را نصيبم کرد و جايگاه پدرم را ديدم. خواب ديدم که يک طرف خاکريز بود، سيمهاي خاردار بود و آب بود. انگار که شلمچه بود. طرف ديگر گنبد طلائي آقا امام رضا(ع) را مي ديدم اشک مي ريختم و با خودم مي گفتم اينجا کجاست که ديدم. در عالم خواب يک آقايي سفيد پوش دستم را گرفت و گفت: دخترم اينجا همان جايي است که پدرت به شهادت رسيده. از اين خاک به عنوان تبرک بردار و اين آقاي بزرگوار که من فقط صداي ايشان را مي شنيدم به من گفت که پدرت در يک ماشين آبي کنار شيشيه نشسته است والان از مقابل ما رد مي شود. اگر گريه کني ديگر بابايت را نمي بيني. دقيقاً ديدم که بابايم با چند نفر آقاي ديگر در ماشين نشسته اند و بابا کنار پنجره نشسته است ولي متأسفانه وقتي بابا را ديدم شروع کردم به گريه کردن و ديگر بابا را نديدم و آن آقاي بزرگوار گفت: دخترم گفتم که گريه نکن. وقتي من آن خواب را براي يکي از همرزمان پدرم تعريف کردم،ا و شروع کرد به گريه کردن و گفت: دخترم اين يک خواب نبوده بلکه يک روياي واقعي بوده، دقيقاً آن مکان، همان جايي بود که پدرت شهيد شده.

کلاس سوم راهنمايي بودم فردايش امتجان جغرافي داشتم، شب قبل از آنکه بخوابم به مادرم گفتم که شب ساعت 4 مرا از خواب بيدار کن. ديدم که مادرم شب مرا بيدار کرد و گفت: شيما بيدارشو بابايت بيدارت کرد و وقتي که از مادرم پرسيدم که چي شده مادرم گفت: در عالم خواب ديديم که پدرت آمد و به من گفت: فاطمه بيدار شو ساعت 4 است شيما را بيدار کن که درسش را بخواند. عجب شب خوبي بود و من از امتحان جغرافي ام نمره 19 آوردم.
خواهر شهيد:
به دليل عشق به شهادت در اوقات فراغت وقتي از مأموريت مي آمد به خانواده شهداء سرکشي مي کرد و فرزندان آنان را فرزندان خود مي دانست و با آنها بازي مي کرد. آقاي مظفري مي گويد روزي با شيخ بيگ به ديدار خانواده شهيدي رفته بوديم که دو تن از پسران وي شهيد شده بودند. او به قدري به پدر و مادر شهيدان آنجا مهرباني نمود که پدر شهيد گفت اي کاش دو پسر ديگر هم داشتم شهيد مي شدند و تو مي آمدي به ديدنم . او گفت: من هميشه به ديدن شما مي آيم. در انجام اين قبيل کارها شب و روز را نمي شناخت حتي وقتي با همسرش به ميهماني مي رفتند از او مي خواهد تا يادآوري کند چند شاخه آهن که همسر يکي از شهدا نياز دارد را تامين کند.

محمد مظفري :
ياد دارم زماني که شهيدان زيادي آورده بودند و من و شيخ بيگ و حاج آقا عزيزي در 24 ساعت حدود 130 شهيد رادر حالي که اشک مي ريختيم بدنهاي پاره پاره شان را تميز کرديم، گرچه ما گاهي خسته مي شديم اما شيخ بيگ خستگي ناپذير بود. بارها و بارها حالمان بهم مي خورد و بيرون مي آمديم اما او در حال اشک ريختن به کارش ادامه مي داد. اگر سنگي هم آنجا مي برديم زار مي زد ولي او تا کارش تمام نمي شد از اتاقک مخصوص شستشو بيرون نمي آمد حتي اگر تا نيمه شب هم به طول انجامد.

قبل از آخرين اعزام به سپاه رفت و با يک دست لباس نو برگشت که در ساک خود قرار داد و در جواب همسرش که مگر نه اينکه آنجا نبايد لباس سپاه را بپوشد، خنده اي کرد و گفت: اين دفعه بايد ببرم اين کفن من است!! او جدي مي گفت به سپاه هم که رفته بود گفته بود يک کفن تميز و دست نخورده مي خواهم. آنها مي گويند اينجا کفن نيست! پس مي گويد: ً يک دست لباس مي خواهم و اينها کفن من است . بدين ترتيب در لباس مقدس پاسداري از دين و ميهن شهيد شد.

علي رضايي :
ايشان در زندان بودند. قبل از انقلاب در زندان به دو دليل اذان مي گفتند، اول اينکه اذان شعار اسلام بود و هدف هم اين بود که شعار مقدس اسلام طنين انداز شود و به گوش ديگران برسد. هدف دوم انگيزه ي سياسي در برداشت که به زندانبانها و ساير زندانيان عادي نشان دهند که مسلمانند و جنايتکار نيستند. به همين دليل جلوي اذان گفتن آنها را مي گيرند و مي گويند اينجا مسجد نيست اما مبارزين ما اذان را شعار اسلام مي دانستند و مي گفتند اذان را همه جا چه در مسجد و چه در زندان بايد گفت.
آقاي علوي که همراه ايشان در زندان بودند ادامه مي دهد، شبهاي جمعه دعاي کميل مي خوانديم . او نگهباني مي داد و من هم که دعا را حفظ بودم مي خواندم. به هر حال مراسم دعا را برگزار مي کرديم و گاهي نيز دعاي توسل مي خوانديم که البته مأمورين مراسم را به هم مي ريختند و بچه هارا از جمله شيخ بيگ را تا مي خوردند، آنها را کتک مي زدند. ياد دارم که شيخ بيگ حتي ناله هم نمي کرد، افسوس هم نمي خورد و با روحيه اي بسيار عالي در حالي که پاهايش ورم کرده بود روبروي ما ايستاد و بدين ترتيب مأمورين ساواک را گيج کرده بود . گاهي آنها فکر مي کردند ديوانه است. حتي بعضي از دوستان مي گفتند اخلاص گاهي معناي ديوانگي دارد.

فرزندشهيد:
يک سال از شهادت پدرم مي گذشت. زمستان سردي بود. آبگرمکن خانه مان خراب شده بود و هيچکس را نداشتيم که آبگرمکن را درست کند . من و برادرانم کوچک بوديم، مادرم مي گفت: سه روز بود آب گرم نداشتيم و هوا خيلي سرد بود. صبح بود حدوداً ساعت 8 صبح بود که زنگ خانمان به صدا درآمد. دو نفر آقا بودند. گفتند: خانم شهيد شيخ بيگ ما از دوستان شهيد شيخ بيگ هستيم! به مادرم گفتند: حاج خانم چيزي از وسائل خانه تان خراب نشده است؟ مادر گفت: بله. آنها گفتند: آبگرکنتان خراب شده است!! مادرم گفت: بله و آن دو نفر گريه کردند و گفتند: ما ديشب شيخ بيگ را خواب ديديم که يک آچار فرانسه به دستش بود و خيلي ناراحت و غمگين بود. صدايش زديم و گفتيم که شيخ بيگ چي شده چرا ناراحتي!؟ گفت: بي معرفتها سه روز است که آبگرمکن خانه ما خراب شده، چرا سري به خانه ما نمي زنيد، دارم مي روم آبگرمکن را درست کنم که از خواب بيدار شديم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : شيخ بيگ , محمد ,
بازدید : 174
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الذين آمنو و هاجرو و جاهدو في سبيل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عندالله و اولئک هم الفائزون.
کساني که ايمان آوردند و از وطن هجرت کرده اند و در راه خدا با مالها و جانهايشان جهاد کرده اند آنان را در نزد خدا مقام بلندي است و آنها از رستگارانند.
پدر و مادرم هم اکنون که اين سعادت نصيب من و نيز چنين افتخاري نصيب شما والدينم شده که فرزند شما در صحنه هاي نبرد حق عليه باطل شرکت کند، من به حکم قرآن بايستي با کفار و مشرکين به مبارزه برخواسته و آنها را از پاي در آورد.
و همچنين جواب به نداي(هل من ناصر حسين بن علي(ع)) که در روز عاشورا سر داد و هنوز او سرور شهيدان حامي اسلام است و منتظر جواب از هر نسل و عصري مي باشد. اسلام محتاج مردان با ايمان ، سلحشور، خون و قيام در تمام ادوار تاريخ مي باشد. از اين رو بر خود واجب شرعي ديدم که با همرزمانم و برادران پاسدار جان برکفم در صحنه تاريخ ساز نبرد حق عليه باطل شرکت کنم و مي دانم که انتخاب چنين راهي لازمه اش جان فشاني و خون دادن است و من خود مي دانم که نهال نوجوان انقلاب اسلامي احتياج به آبياري خون دارد و خون خود را به اسلام عزيز در راه خدا اهداء کردم. (انا للله و انا اليه راجعون ) من متعلق به شما نيستم و شما حق گريه و زاري براي من نداريد که ما همه از خدائيم و به سوي او بازگشت مي کنيم و چه بازگشتي بهتر از اينکه با مجاهدت در راه خدا و احياي دين او به سوي او باشد. به سوي او را من از طريق قرآن برگزيدم. هرچه گويم کم گفته ام که در بسياري از آيات قرآن همه ما دعوت به جهاد و مبارزه شده ايم.
و تو اي برادر و خواهر که منتظري هرچه زودتر ما بر گروه کافران پيروز شويم، مي خواهم که از بعد از من راه خدا را پيش گيريد و هميشه اين دعا را در نمازهاي يوميه براي تمام رزمندگان بخوانيد:
(ربنا افرغ علينا صبراً و ثبت اقدامنا وانصرنا علي القوم الکافرين)
(خدايا بر صبر ما بيفزا و گامهايمان را استوار گردان و ما را بر گروه کافران پيروز بگردان)
والسلام ذبيح الله قريه ميرزايي تاريخ 5/11/59
(مرا ببخشيد نتوانستم بيشتر بنويسم)



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : قريه ميرزايي , ذبيح الله ,
بازدید : 190
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

آثار باقي مانده از شهيد
انسان امانتي است که خداوند به مهرشان مي سپارد و روزي هم آنرا از وي پس مي گيرد. مرگ غير قابل اجتناب است و از آن گريزي نيست . قبل از اينکه سپاه مرگ به بند زماني حيات کسي يورش آورد او را در خانه ضعف و ذلت اسير خويش سازد. چه زيبايي که وي با سلاح ايمان و شجاعت به سوي لشکر مرگ بتازد و با بهترين آن که مرگ سرخ است دست پنجه در هم افکنده و با ايثار خويش، درجه رفيع شهادت را تسخير و از اين راه به سربلندي تمام به صحراي ابديت وارد شود.حرکتش را به سوي قله ادامه دهد و خلاصه، کنار گذاشتن منيت در وجودش، به لقاءا... برسد.
درخواست من از خدا اين است که لياقت انتخاب مرگ سرخ را که نويد دهنده حيات جاودان است را به من عطا فرمايد تا با تقديم خونم و جانم امرش را(جاهد في سبيل الله باموالهم و ...) اجرا و رضايش را جلب لقاء اش برسيم.
در جايي اين يادداشت را مي نويسم که هيچ اميدي به بازگشت ندارم و از خدا مي خواهم تا ما را نصرت و پيروزي نداده به خانه هايمان باز نگرد اند و در اين لحظات هيچ خواهشي و درخواستي از کسي ندارم و اگر شايسته گي شهادت داشتم بازماندگانم را در مرگم به صبر و پايداري دعوت مي کنم و انتظارم اين است که ادامه دهنده ي راهي باشندکه خواست خداست و خوشنودي خدا در آن است .





خاطرات
مادر شهيد:
قبل از اينکه شهيد را باردار شوم شبي در خواب ديدم که از راهي عبور مي کنم. خانم نقاب داري سوار بر اشتر نشسته بود و دو کودک نيز يکي جلو و يکي عقب سوار بودند و و مردي جهاز شتر را در دست داشت. وقتي آن خانم مرا ديد شترش را متوقف کرد و دست خود و کودکانش را به طرف آسمان بلند کردند و دعا کردند و نام علي اکبر و علي اصغر را بر زبان آوردند و به من گفتند تو بايد نماز بخواني و دستورات اسلام را رعايت کني وگرنه به عذاب خداوند دچار و آتش جهنم گرفتار مي شوي. من با حالت ترس و اضطراب از خواب بيدار شدم و گفتم: خدايا من که چيزي بلد نيستم و کسي هم نيست که مسائل عبادي و مذهبي را به من ياد بدهد. مدتي گذشت که شهيد را باردار شدم و آن خواب را ديده بودم اميدوارم کرده بود و از آن زمان هرچه مسائل مذهبي بلد بودم انجام مي دادم.
يک بار ديگر هم که طفل شيرخواره اي بود بيمار شد که اميد زنده ماندن را نداشتيم و همان شب خواب ديدم که از جائي عبور مي کنم که با دو کودک 8-7 ساله اي برخورد کردم که دو دستمال سفيد دارم. يکي از آن کودکان گفت فيض مرا بده. من گفتم چيزي ندارم شما کي هستيد گفتند ما علي اکبر و علي اصغر هستيم و در همان حالت خواب متوجه شدم که بچه ام(شهيد) در آغوشم است .گفتم: به نيت شفا دستت را روي سر اين بچه من بکش و او اين عمل را انجام داد زماني که از خواب بيد ار شدم کسي را در کنار خود نديدم حتي بچه خودم را و فرداي آن روز مقداري شيريني خيرات کردم.

خواهر شهيد:
يک روز مادرم داشتند پيراهن زيبا و قشنگي را براي ايشان اتو مي کردند تا بپوشند و به آموزش و پرورش بروند بعد از چند دقيقه تقاضاي يک پيراهن ديگري کردند مادرم گفتند چند لحظه قبل پيراهن برايت اتو کردم گفتند آنرا در راه خدا بخشيدم مادر جستجو کرد متوجه شد آنزا به ديوانه اي داده است اعتراض کردند که او ارزش پيراهن را نمي داند و ديوانه است شهيد در پاسخ گفتند او ديوانه است ما که عاقل هستيم در راه خدا اين عمل را انجام دادم تا مدتي او هم خوشحال باشد.

برادر شهيد:
يک نفر تعريف مي کردند يک روز با شهيد مشاجره اي داشتم عصر که شهيد از سر کار آمدند جلويش را گرفتم و به او ناسزا گفتم و از برخورد پدرش شکايت کردم بعد از اين همه بي احترامي که من نسبت به شهيد کردم، ايشان دست مرا بوسيد و معذرت خواهي کردند و من آنقدر شرمنده شدم که برخورد شهيد براي من درسي بود.

برادرم با لباس بسيجي دفن شد. يکي از آشنايان بعد از شهادت او خوابي ديده بود با اين مضمون در خواب ديدم امام خميني کفني را در سيني گذاشته و به طرف مزار شهيد مي برد از امام پرسيدم کجا مي رويد فرمودند مگر نمي دا ني يک شهيد وارد بهشت زهرا شده و کفن ندارد.

عبد خدا:
ايشان هميشه يک آئينه کوچک و يک شانه داخل جيبش بود و سعي مي کرد اينها را همراه خود داشته باشد و به حداکثر مستحبات عمل کند. زماني که در سپاه برنامه سخنراني بود تمام برادران در آن جلسات شرکت ميکردند. هنگام حضور در جلسات در آخر مي نشست و هميشه با نشستن در آخر جلسه تواضع خود را نشان مي داد. در يک شب زمستاني که هوا خيلي سرد بود و برف سنگيني آمده بود وارد محوطه پادگان شدم، ديدم فردي روي پشت بام در حال نگهباني است از دور قيافه ايشان را شناختم وقتي به نزديک ايشان رسيدم گفتم آقاي حسني شما اينجا چکار مي کني. ابتدا چون نمي خواست بفهمم نگهبان سپاه کي هست رويش را بر نگرداند .بعد که مجدداً او را صدا کردم رويش را به طرف من برگردانيد گفتم: عليرضا چکار مي کني؟ گفت: پست نگهباني خالي بود، آمدم پاسداري کنم و از من خواست اين راز را فاش نکنم .اين امر عجيبي بود که انساني با مسئوليت در چنين شب سرد و باراني اسلحه بر دوش گيرد و نگهباني بدهد، آن هم بدون هيچ چشم داشتي.





آثار باقي مانده از شهيد
شنيدني است وصيت معلمي در دم مرگ
تا جهان هست جاودان باشد
مرا در راه مدرسه بر خاک بسپاريد تا هر روز
مزارم لگدکوب نوباوگان باشد



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : حسني , عليرضا ,
بازدید : 260
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
اين برخاسته از کوير، دلش به گستردگي کوير و روحش به التهاب روزهاي گرم سرزمين زادگاهش بود.
سال 1336 در شهرستان «کرمان» ديده معصوم به جهان گشود. عصمت کودکي با صداقت و پاکي در او دنيايي خاص و پر از وجد و شوق به وجود آورده بود. در خانواده اي مذهبي و زحمتکش به دنيا آمد. اولين درس را از پدر و خانه و زادگاه خود آموخت. رنج و فقر همراه تلاش پيگير پدر در کارگري، با اعتقاد و ايمان خانواده، در او تأثير ژرف گذارد. او به تنهايي و متکي به خويش، از دل کوير چشمه اي به سوي درياي زلال معارف گشود.
دوران ابتدايي را در شهرستان« کرمان» گذراند و در همين دوران پي به جنايتهاي رژيم ضد اسلامي شاه برد و ظلمي که از ناحيه اين رژيم سفاک و حاميان جهانخوار او بر مردم مسلمان ايران مي رفت، او که سايه شوم ابرقدرتهاي جهانخوار را بر آسمان کشورش و بر ملت ايران مي ديد تصميم گرفت بر عليه ظلم و تزوير به مبارزه برخيزد، در نتيجه فعاليتهاي سياسي خود را عليه رژيم اغاز کرد. وي با سن کم اما روحي بزرگ و سرشار از ايمان و عشق به اسلام با انشاء هايي که مي نوشت اشاراتي هرچند مختصر به اين جنايات مي نمود که بارها مورد توبيخ از طرف اولياء مدرسه قرار گرفته بود. پس از تحصيلات دبستان وارد دبيرستان شد. در اين دوران دامنه فعاليتهاي خود را گسترش داد و با بي پروائي بيشتري به کار خود ادامه ميداد.
در سال 1355 در رشته برق موفق به اخذ ديپلم گرديد و يکسال بعد به خدمت سربازي رهسپار شد. با توجه به تنفري که از رژيم داشت اقدام او براي خدمت باعث تعجب بود و در رابطه با اين قضيه هدف خود را بيان نمود که بايد در رژيم نفوذ کرده و طاغوتيان را از درون مورد حمله قرار دهيم. وقتي که انقلاب از گوشه و کنار، فرياد خودش را از حنجره آزادي خواهان مسلمان به بام جامعه شهر طنين افکند به ياوري قد برافراشت. بي پروا در تظاهرات و راهپيمائيها شرکت جست و رنج فراواني کشيد.
در اواسط سال 1357، در پادگان شهر«کازرون» توسط مأمورين ضد اطلاعات ارتش دستگير و سپس به اتفاق 3 نفر از همراهانش زنداني شدند. وي در بازجوئي که توسط بازپرس انجام گرفت که به چه دليل اعلاميه پخش مي کردي چنين اظهار نمود: به دستور امام خميني و براي براندازي رژِم شاهنشاهي.
در همين بهبوحه بود که انقلاب شکوهمند اسلامي به پبروزي رسيد. از زبان شهيد نقل شده است که: در سلول انفرادي مشغول نماز و عبادت بودم که صداي همهمه اي از بيرون به گوشم رسيد، عده اي از مردم داخل آمدند و در سلول باز شد و زماني که بيرون آمديم به توصيه افسري که قبلاً به ما اعلاميه مي داد و افسر ضد اطلاعات بود که در رژيم نفوذ کرده بود مانع از دزديدن پرونده ها شديم. در ميان پرونده ها پرونده خود و سه نفر از دوستانم را مشاهده نموديم که محکوم به اعدام شده بوديم اما به علت مسائل موجود در پادگان اين کار را به تعويق انداخته بودند.
پس از دوران انقلاب و اتمام دوران خدمت علي آقا با چند تن از دوستانش از جمله اکبر علوي، حميد ايرانمنش و منصور صومعه اقدام به تشکيل گروه مقاومت کرده و مسجد هاشمي را به عنوان پايگاه عملياتي خود برگزيدند. جوانان پرشور و حزب الهي هم به تبليغات و ادامه نهضت تا پيروزي کامل پرداختند تا زمانيکه غائله کردستان پيش آمد. به دنبال درگيري در کردستان با عده اي از برادران از جمله: اکبر علوي و محمود اخلاقي به کردستان اعزام شدند و در آنجا بودند که صدام بعثي جنگ گسترده اي را آغاز کرد. در روز عاشورا به بالاي تپه هاي سومار به مزدوران عراقي حمله ور شدند که منجر به عقب راندن بعثيون شدند و در همين عمليات بود که محمود اخلاقي به درجه رفيع شهادت نائل آمد و علي نيز از ناحيه فک پائين مورد اصابت گلوله اي از نزديک قرار گرفت.
ايشان مدتي در بيمارستان شهيد مصطفي خميني بستري بود و پس از بهبودي مجدداً به جبهه شتافت و در جبهه هاي مختلف از جمله سوسنگرد، بستان و آبادان مشغول نبرد بود تا اينکه براي مرتبه دوم در حمله شکست حصر آبادان از ناحيه دست چپ و پاي راست به شدت مجروح گرديد که جراحات منجر به قطع عصب دست چپ وي شد و تا آخر عمر نقص عضو گرديد که علي رقم اين مشکل عازم جبهه شد و در لشکر ثارا... در قست مخابرات انجام وظيفه مي کرد. دل مشتاقش در انتظار ديدن ديدار دوست و رهايي از تن خاکي مي طپيد. مرغ جانش آرزوي آشيانه اي در ملکوت قرب داشت، تا سرانجام اين پيشگام حمله ها در روز هشتم مردادماه سال 62 در عمليات والفجر 3 همراه با برادر کوچکش جان عاشق را به عاشقان ا... سپرد و در انوار الهي آرميد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد







وصيتنامه
…دل از دنيا برکنيد تا هم صحبت خدا شويد حب دنيا را از دلتان بيرون کنيد تا شوق به لقاي خدا قلبتان را پر کند از ظلمت گناه بيرون رويد تا نور تقوي وجودتان را نوراني کند
حمد و سپاس خدايي را که ما را به اين دين مبين و اين انقلاب عظيم و اين رهبرکبير ، راهنايي و راهنايي فرمود.
قدر اين انقلاب را بدانيد. الله الله از رهبر انقلاب سر پيچي نکنيد. الله الله از روحانيت آگاه و در خط امام اطاعت کنيد. از محرومان و خانواده شهدا غفلت نکنيد. الله الله از قرآن اطاعت کنيد . نگذاريد در طاقجه ها گرد و خاک بخورند، بخوانيد و بکار ببنديد .
دل از دنيا برکنيد تا هم صحبت خدا شويد حب دنيا را از دلتان بيرون کنيد تا شوق به لقاي خدا قلبتان را پر کند از ظلمت گناه بيرون رويد تا نور تقوي وجودتان را نوراني کند
اگر معنويت مي خواهيد دست به دامان حسين (ع) بشويد،نماز شب را بخوانيدتا به مقام محمود برسيد.
پدر و مادر از اينکه در مقابل زحمات شبانه روزي شما قدر داني نکردم ، معذرت مي خواهم.
پدر و مادر عزيز ، راه شهيدان را ادامه بدهيد. از همه هستيخودتان در راه خدا بگذريد، دنيا ارزش ندارد. دنيا را بدهيد به اهل دنيا ، دنيا را به عشق امام حسين (ع) عوض نکنيد.
پدر و مادر ، آنهايي که امروز در خانه نشسته اند و جهاد در راه خدا را ترک کرده اند ، خداوند لباس ذلت و خواري در دنيا و آخرت مي پوشاند . آنها نامردان بي غيرتي هستند که ماندن در دنيا و زندگي ننگين را بر مرگ شرافتمندانه برگزيده اند.
وقتي رسول الله (ص) به اينها دستور جهاد مي دهد ، در جواب مي گفتند: ( شغلتنا اموالنا و اهلونا). مي گفتند : ما اموالي داريم ما زن و بچه داريم و اموالمانم از بين مي روند ، اهل و عيالمان بي سرپرست مي شوند.
اينها ايمان به خدا ندارند ، خدا در قرآن مي فرمايد: خدا سرپرست مؤمنان است. همه ما در معرض امتحان هستيم. قرآن مي فرمايد:
خدا زندگي و مرگ را آفريد تا معلوم شود که کداميک از شما مردم کردارتان نيکو تر است .
اميدوارم که همه مرا ببخشند ، مخصوصا شما پدر و مادر عزيزم. برادران و خواهرانم حق زيادي به گردن من دارند. اميد وارم که همگي مرا حلال کنند . در پايان براي همسنگران شهيدم ، اشعاري را سروده ام که تقديمتان مي کنم.
ياد ياران وفا دارم شهيدان عزيز
اصفيا و اوليا و عاشقان اشک ريز
آن دعا هاي کميل و آن همه راز و نياز
گريه هاي عاشقانه محضر آن بي نياز
آن مصيبتها و آن سوز و گداز
در غم آن تشنه خشکيده کام
در غم زهراي (س) اطهر بانوي بشکسته دل
کين زجور آن عدوي سنگ دل
در غم ياران چه گويم من ولي
سنگ باشد آن دلي در وي نباشد جوششي
روز و شب در هجر ياران شهيدم سوختم
عاقبت با گريه و ناله چو شمع افروختم
اي علي بس ترا آنجا همي ره نا دهند
اصفيا و اوليا در کار ديگر واردند
عاشقان مهديند و عاشقان راستگوي
شرط اخلاص است جان دادن ز راه آن نکوي
کاشکي ما را بدان جا راه بود
راه مردان خدا بر ما بسي هموار بود
کاشکي در زمزه مردان حق
روي مهدي را همي ديدار بود
کاشکي ما هم بسان عاشقان
زير تيغش وعده ديدار بود
کاشکي ما را در اين راه عظيم
نفس رابا ما بسي همکار بود
کاشکي در زمره مردان حق
روي مهدي (عج) را همي ديدار بود
کاشکي ياران رفته از قفس
با دم ما لحظه اي همساز بود
کاشکي محمود و ناصر، اکبر و ياران همه
زندگيشان همچو خورشيد بر همه تکرار بود
من چه گويم کاين همه دورم ز حق
قلب آنها روز و شب در گرو آن يار بود
آن همه اخلاص و ايثار و گذشت
سينه شان در پيشگاهش مخزن اسرار بود
کاشکي در زمزه مردان حق
روي مهدي را همي ديدار بود
علي ماهاني



خاطرات
خديجه موسوي مادر شهيد ابوا لفضل سنجري:
‏اولين بار که براي ملاقات پسرم، ‏ابوا لفضل سنجري، ‏به بيمارستان شهيد مصطفي خميني تهران رفتم، ‏با علي آقا آشنا شدم. که در عمليات منطقه سومار، تير به فکش خورده و به سختي مجروح شده بود. آن روز شهيد علي اکبر محمد حسيني همراه علي آقا بود که به او گفتم: «شما اگر مي خو اهيد،‏برويد. من اينجا مي مانم و از اينها مو اظبت مي کنم.»
‏آنها رفتند، ‏من واقعاً نمي دانستم علي آقا اينقدر مؤمن است. اين را رزمندگاني که براي ملاقات به آنجا مي آمدند، ‏به من گفتند. خودم هم مي ديدم که فقط قرآن مي خواند و اصلاً به جايي ديگر توجه ندارد.
‏بعد از اينکه حالش مساعد شد، از بيمارستان رفت؟ اما باز هم مجروح شد. اين دفعه،‏ چون آشنايي قبلي با او داشتم و مي دانست که من مادر ابوا لفضل هستم، بيشتر صحبت مي کرد. من در آن بيمارستان، کسي را نديدم که علي آقا را بشناسد و يک ساعت در موردش حرف نزند. يادم مي آيد خانمي که فرزندش، ‏هم اتاقي علي آقا بود، ‏مي گفت: «اين جوان، شب تا صبح، ‏عبادت و مناجات مي کند. من نمي دانم اين چطور تا حالا شهيد نشده؟» خدا مي داند همه کساني که به جبهه رفتند، ‏ايده و عقيده اي داشتند. به کسي بالاتر از فوق تصور ما اعتقاد داشتند.
‏يادم مي آيد در بيمارستاني که علي آقا بستري بود، ‏پسر کوچکي را به اتاق او آورده بودند که روي مين رفته بود. البته نمي دانستم چطوري! علي آقا هر وقت که صداي آه و ناله اين پسر بچه را مي شنيد، ‏اشک از چشمهايش جاري مي شد و مي گفت: «کاشکي تمام ترکشهاي مين به جان من مي رفت.»
گفتم: «شما که خودت مجروح هستي!»
‏مي گفت: «نه، ‏تن اين بچه، ‏کوچک و نحيف است و نبايد الان تنش از ترکش پُر باشد.»
‏مي گفتم: «خُب، ‏علي آقا جنگ است ديگر، ‏ان شاءالله تمام مي شود.»
‏بغض در گلويش مي پيچيد و مي گفت: «ما که براي جنگ نمي جنگيم!»
‏بعد آيه اي را خواند که تقريبأ معني اش اين بود که چرا شما کمک نمي کنيد به کساني که زنها و بچه هايشان از شهر رانده شده اند. چه حال عجيبي داشت اين مظلوم!
مي گفت: «ما براي آزاد کردن انسان، ‏براي رهايي ملت مظلوم عراق، ‏و تکليفي که خدا به دوش ما گذاشته است، ‏به جبهه رفته ايم. اگر رزمندگان ما تنها بر اساس همين آيه هم بجنگند،‏ براي خدا جنگيده اند. و خوشا به حال کسي که براي او پاره پاره شود.»
‏حالا چه روزهاي سختي را گذراند، خدا مي داند، من که نديدم شکوه و شکايتي بکند، چون هر وقت مي ديدمش چهره اش متبسم بود.
‏از بيمارستان شهيد مصطفي خميني که مرخص شد، گفت: مادر، من چند روزي مي خواهم در منزل شما باشم. ندانستم چرا؟ آخر هر مادري دلش مي خواهد در چنين مواقعي، فرزندش پيش خودش باشد. گفتم: «افتخار من است مادر.»
بعداً فهميدم از اينکه کسي بداند او در چه حال و وضعي است، ناراحت مي شود. حتي نمي خواست پدر يا مادرش ماجراي زخمي شدن او را بفهمند. مدتي که وجود مبارکش در خانه ما بود، همه جا بوي پاکي مي داد. روزي گفت: «مادر، کاش مي شد نمازم را به جماعت مي خواندم.»
‏گفتم: «مادر، تو که حالت خوب نيست. فعلاً همين طوري بخوان، خوب که شدي، برو نماز جماعت.»
از ترس اينکه نرود، نشاني مسجد محل را به او ندادم. تا اينکه روزي قبل از اذان صبح از خواب بيدار شدم و ديدم نيست. با خود گفتم: حتماً نشاني مسجد را پيدا کرده؛ اما باز هم شک داشتم. با عجله به طرف مسجد به راه افتادم. وارد مسجد شدم و از جلوي در ورودي نگاه کردم. ديدم در حالي که همراه با چند نماز گزار نشسته و منتظر اذان صبح است، يک دست سالمش را هم به آسمان گرفته و دعا و نيايش مي کند. از شدت بغض،کنار مسجد نشستم و گريه کردم.
چون مي فهميدم چه کسي در اين خانه مهمان من شده است در برخورد هاي که پيش مي آمد دوستان و همرزمان علي آقا برايم تعريف کردند:
‏_ سو سنگرد که بوديم، ‏روزي موقع اذان ظهر، از کنار مسجدي که از اصابت گلوله هاي توپ دشمن به مخروبه اي تبديل شده بود، مي گذشتيم . علي آقا گفت: «بياييد نمازمان را در همين مسجد بخوا نيم.» بعد مي روند و نماز را روي زمين و خاک اين مسجد اقامه مي نمايند.
نماز که تمام مي شود، ‏مي بيند مردي کنار ورودي مسجد که دري هم نداشته، ‏ايستاده است و موقع بيرون آمدن رزمنده ها از مسجد، ‏يکي يکي به همه نگاه مي کند. نوبت علي آقا که مي رسد، ‏انگشتري عقيقي به او مي دهند و مي گويند: «به يادگار از من داشته باشيد.»
علي آقا مي گويد: «بدهيد به يکي از اين بچه ها.»
آقا مي فرمايند: «نه، ‏مي خواهم نزد شما باشد.»
چنين بزرگواري قدم رنجه کرده بود و به خانه من آمده بود. بارها به خودم گفته بودم اين جوان عاقبت شهيد مي شود، اما دلم نمي خواست باور کنم .يادم است دفعه سوم بود که علي آقا به سختي مجروح شده بود و به بيمارستان شهيد مصطفي خميني اعزام شده بود چون در دفعات قبل که با او آشنا شده بودم، ‏چنان روح مادرانه اين بنده ضعيف را تحت الشعاع قرار داده بود که وقتي شنيدم در بيمارستان است يک دقيقه هم نتوانستم در خانه بمانم. تا مرا ديد، ‏مثل فرزند خودم قسم داد و گفت: «الهي دورتان بگردم مادر، ‏برگرديد. من ديگر به جراحت و جراحي عادت کرده ام. چرا وقت خودتان را ضايع مي کنيد؟ خدا را خوش نمي آيد خودتان را خسته کنيد.»
چند روز بعد قرار بود علي آقا را عمل کنند؛ اما هر وقت مي پرسيدم، ‏مي گفت: «گفتند احتياج به عمل نداري.»
‏مي خواست خيالم راحت باشد و برگردم؟ اما من قبلاً وقت عملش را پرسيده بودم.
روزي براي انجام کاري به منزل يکي از اقوام رفتم. وقتي برگشتم، ‏سرپرستار، ‏جلوي مرا گرفت و گفت: «علي آقا مرخص شده اند.»
خيلي غصه خوردم. چشمهايم پر از اشک شد و گفتم: «قرار بود عمل بشوند ...»
سرپرستار که حال مرا ديد، گفت: «مادرجان، ‏علي آقا اينجا هستند. به خاطر اينکه مزاحم شما نشوند، ‏گفتند بگوييم مرخص شده اند. امروز قرار است عمل بشوند.»
‏تا ساعت هفت شب تحت عمل جراحي بود. وقتي او را بيرون آوردند و در اتاق خودش روي تخت گذاشتد، ‏ديدم در همان حالت بيهوشي، ‏مي گويد:يا فاطمه، ‏يا فاطمه، ‏بچه ها مواظب باشيد، ‏تانکها آمدند. بخوا بيد زمين.

 


دکتر و پرستار و آقاياني ديگر در اتاق جمع شده بودند و باهم گريه مي کردند. اي خداي بزرگ تو سعادتي را نصيب من کردي که تا عمر دارم شکرگزارت خواهم بود. بودن و ديدن چنين بزرگاني افتخار اول و آخر زندگي من است. چون فهميدم مؤمن به چه کسي مي گويند. ما همه ديديم هر مريض يا مجروحي ،بعد از اينکه به هوش مي آيد، ‏چشمش به دنبال آشنايي مي گردد تا نگاه مهربان او موجب تسکين دردش بشود. بعد از مجروحيت علي آقا و عملي که روي او انجام شد، ‏وقتي به هوش آمد، دعايي را زير لب زمزمه مي کرد و مي گفت: «مادر، ‏شما آن دعايي را که در خواب مي شود با رفتگان ملاقات کرد، ‏داريد؟»
گفتم: «حالت خوب است پسرم؟ درد نداري؟»
‏گفت: «يادتان باشد که برايم بياوريد.»
من نگران او بودم و او اصلاً در اين دنيا نبود. چاره اي نداشتم.
‏فردا که به ملاقاتش رفتم، ‏کتاب مفاتيح را هم برايش بردم. سه روز بعد که دوباره به سراغش رفتم، ‏ديدم خيلي خوشحال است. گفت: «ديشب، ‏خواب اکبر و ابوالفضل و بچه هاي ديگر را ديدم و با آنها حرف زدم.»
‏چيزهايي هم خواسته يا پرسيده بود. آن روزها تازه اکبر و ابوالفضل شهيد شده بودند و من دلم به علي آقا خوش بود.
چند روز بعد از او پرسيدم وقتي دعاي خواب ديدن را خواندي، ‏چي خواب ديدي؟ گفت:
شب اول خواب ديدم اکبر محمد حسيني و ابوالفضل (سنجري) دارند صف نماز بچه هاي رزمنده را مرتب مي کند تا بعد از نماز با آنها وارد عمليات بشوند. پرسيدم: «شما کجا هستيد؟ اينجا چه کار مي کنيد؟» گفتند: «هيچي. آمده ايم بچه ها را ببريم عمليات.» گريه کردم و گفتم: «پس چرا شما را در منطقه نمي بينم؟» اکبر گفت: «ما هميشه با شما هستيم. هيچ وقت از شما جدا نمي شويم.»
بعد از تعريف اين خوابي که ديده بود، ‏خيلي گريه کرد.
‏يک بار هم خودم خواب ديدم که اکبر، به همراه رزمنده اي ديگر که نمي شناختم، به منزل ما آمد؟ اما خيلي عجله داشتند که برگردند. گفتم: «حداقل چند روزي پيش من باشيد.» اکبر گفت: «نه، ‏بايد برويم.» از در بيرون نرفته بودند که خانمي با يک دسته گل بزرگ و بسيار زيبا وارد شد. شاخه اي به اکبر و شاخه اي ديگر به آن رزمنده داد در خواب هرچه به خودم فشار آوردم تا صورت آن رزمنده را ببينم، ‏موفق نشدم. به خانم گفتم: «شما کي هستيد؟ اين گلها را چه کسي فرستاده؟ گفت: «اينها را خانمم فرستاده براي رزمندگان. هر رزمنده، ‏يک شاخه گل.»
فردا صبح شنيدم راديو مارش حمله مي زند . چند روز بعد گفتند که عليرضا محمدحسيني، ‏برادر اکبر آقا شهيد شده است.
‏در آخر هم که ديديم خودش هم شهيد شد. اما وقتي شنيدم تا چند ساعت باور نمي کردم. وضع و حالي داشتم که ديگر نمي تو انستم خودم را کنترل کنم.
‏همسايه ها، ‏اين حقير را به عنوان زني صبور مي شناسند. من حتي‏در شهادت ابوالفضل هم همان اندازه صبور بودم که براي ديگر شهيدان! اما وقتي خبر شهادت علي آقا را شنيدم، ‏احساس کردم صدايي از گلويم خارج مي شود که نمي توانم از آن جلوگيري کنم. فقط يادم هست که همسايه ها آمدند و تعجب کردند. دست خودم نبود. هرچه فرياد مي کشيدم، ‏آرام نمي شدم. تمام زندگي من، بعد از ابوالفضل، ‏پر از خاطره هاي علي آقا بود. به منزل آنها که رفتم، ‏اتاقي را به من نشان دادند که جز بوي عبادت و شب زنده داري، ‏چيزي نداشت. مهر نمازي را ديدم که گفتند از خاک جبهه درست کرده بود و بر آن سجده مي کرده است. اگر علي آقا گمنام به شهادت نرسيده بود، ‏خاک آرامگاهش را تربت مي کردم.

يزدان پناه:
او مثل خوني بود که در رگهاي ما جاريست. اگر مي بينيد ما الان نفسي چاق مي کنيم به خاطر اين است که او هنوز هست، ‏که اگر نبود پس چرا ما بايد زنده باشيم. يادم است. آخرين بارکه با علي آقا بودم، در مزار شهداي کرمان بود. هفته بعد از آن قرار بود ‏او و برادر بزرگوارش قرار بود به جبهه بروند. آن روز، ‏مثل هميشه، از هر دري صحبت کرديم و در جريان مسائل قرار گرفتيم؟ از نماز و روزه گرفته تا مسائل شخصي و تعبير و تفسير جريانات انقلاب. از ديدگاههاي اسلامي و عرفاني هم سخن گفت. و چقدر شيرين و جذاب تحليل مي کرد؟ آنچنان که از تاثير کلام صادقش هرچه مي گفت، بر دل مي نشست. البته آن روز من يک ساعت بيشتر نمي تو انستم آنجا بمانم و قرار مهمي داشتم؟ اما دو ساعت گذشته بود و من همچنان مشتاق صحبتهاي او بودم. اعمال او همه درس بود. خدا با آقا امام حسين (ع) محشورش کند، هنوزم دلمان از حرفهايش مي لرزد .شنيدم که وقتي علي آقا در منطقه سومار از ناحيه فک مجروح شد، ‏برادر فولادي به بيمارستان در تهران مي رود تا از او عيادت کند. علي آقا از اينکه در اين عمليات شهيد نشده، ‏اظهار ناراحتي مي کند و مي گويد: «سعادت نداشتيم. خوشا به حال محمود اخلاقي که اين سعادت نصيبش شد.» بعد گريه مي کند و مي گويد: «من مي دانستم شهيد نمي شوم.»
برادر فولادي تعجب مي کند و مي پرسد: «از کجا مي دانستي؟»
علي آقا مي گويد: «خداوند آنچنان به بنده خودش نزديک است که ذرات فکر او را هم مي خواند. ما وقتي براي عمليات به راه افتاديم، ‏کنار تپه اي، ‏چشمه اي زلال ديدم. وقتي به چشمه نگاه کردم، با خودم گفتم وقتي برگردم، ‏در اين چشمه آب تني مي کنم. خداوند هم به اين حقير فرصت داد تا آرزوي لذات دنيا بر قلبم نماند و همان چشمه زلال، ‏سد فيض شهادتم بشود.
‏برادر خوشي از شنيدن اين خاطره هق هق گريه اش بلند مي شود و مي گويد هر روز که مي گذرد تازه مي فهميم او چه بود و چه کرد. از نحوه آشنايي آنها که مي پرسم مي گويد:بعد از عمليات رمضان، ‏در سنگر مشترک فرماندهي و مخابرات منطقه کوشک، با او آشنا شدم. همان لحظه اول که نگاهش کردم، ‏حالت غيرقابل توصيفي در سيماي او ديدم که خيلي تحت تاثير قرار گرفتم. بعداً هم از شکل نماز خواندن و راز و نيازش فهميدم بايد داراي درجات عالي ايماني باشد. در دو عمليات، ‏خدمت ايشان بوديم؛ اما چون مي دانستيم که وجودش به لحاظ آن درجه از معنويات، براي جبهه لازم و مفيد است، ‏به هر ترفندي، از جلو آمدنش ممانعت مي کرديم. پر واضح بود شهادت ايشان، ‏موجب خلأ عظيمي در روحيه بچه ها بود. يکي از ترفندهاي ما اين بود که مي گفتيم: «علي آقا، ‏شما مسئول مخابرات يگان هستيد. اجازه بدهيد يکي از بچه هاي بيسيم چي همراه ما بيايد تا وقفه اي در کار مخابرات ايجاد نشود.»
چون فقط قصد خدمت داشت، ‏قبول مي کرد؛ اما آثار دلخوري در چهره اش هويدا بود. با اين حال، ‏چيزي نمي گفت.

‏ حسن سراجيان مقدم :
من اصلاً زير نظر اين بزرگوار فهميدم کجاي خلقت قرار گرفتم. يادم است زماني که به جبهه اعزام شدم، شايد بيشتر از دوازده سال نداشتم.
‏ روزي، ‏در سنگر اجتماعي که جلسه قرائت قرآن در آن برقرار بودبا جواني آشنا شدم که چهره خيلي روحاني و نجيبي داشت. بعداً شنيدم علي آقا ماهاني است. علي آقا علاوه بر کار مخابرات مسئول آموزش قرائت قرآن هم بودند. من آن موقع بيشتر به اسلحه و جنگ و شر و شور علاقه داشتم. اين بود که وقتي جلسه تشکيل مي شد، ‏به قولي جيم مي شدم. وقتي علي آقا متوجه شد، ‏بدون اينکه بخواهد حرفي بزند، ارتباط خيلي خوبي با من برقرار کرد که اول فکر کردم مي خواهد به شکلي از من حمايت کند؛ اما وقتي متوجه شدم چه افکار بلند و سازنده اي دارد، رشته الفت و دوستي ديگري برقرار شد. تا آنجا که يادم مي آيد، هيچ وقت با حرف براي اثبات قضيه اي اقدام نمي کرد؛ بلکه با عمل نشان مي داد. در مورد گريز پا بودن من از جلسات قرآن هم همين طور عمل کرد. چون علاقه داشتم هميشه در کنارش باشم، ‏لاجرم در جلسات قرائت يا آموزش قرآن هم شرکت مي کردم. کم کم چنان علاقه اي به قرآن پيدا کردم که براي خودم هم باورکردني نبود. ريشه اين علاقه هم در تفسير سوره مومنون توسط علي آقا بود. بعداً، ‏و حتي اين روزها هم هر وقت قرآن را باز مي کنم، ‏اول سوره مومنون را مي خوانم. هنوز هم اثر تفسيري که علي آقا از اين سوره کرده بود، ‏مرا تکان مي دهد.
کاش آن روزها تکرار مي شد و من باز هم دوازده سال داشتم. تا به پاي او مي افتادم و التماسش مي کردم، ‏هر چه مي داند به من ياد بدهد. آن هم با چنان روحيه پيگيري خوبي که داشت. هيچوقت يادم نمي رود در عملياتي من و علي آقا بي سيم چي بوديم، در روزهايي که هنوز پي به بزرگواري اش نبرده و همان طفل گريز پا از مکتب قرآن بودم. يادم مي آيد که خط ارتباط بيسيم خلوت بود. به همين خاطر بيکار نشسته بودم . صداي رمز را که شنيدم، ‏جواب دادم. علي آقا بود. پرسيدم: «امري داريد علي آقا؟»
خيلي صميمانه گفت: «مي خواستم ببينم کجاي کاري؟»
‏اول متوجه منظورش نشدم خودش گفت: «چيزي از قرآن را حفظ کردي يا نه؟»
‏با شر مندگي گفتم: «والله، ‏علي اقا، ‏فعلاً نه.»
‏گفت: «موفق باشي . حالا هرچي که از حفظ داري، برايم بخوان.»
‏سوره والعصر را که در مدرسه از حفظ کرده بودم، ‏خواندم. خيلي خوشحال شد و احسنت گفت. من از شرمندگي آب مي شدم، ‏او مرا تشويق مي کرد.
سرانجام اصرار او باعث شد حافظه ام را براي حفظ آيات قرآن به کار ‏گيرم.
برادر خوشي مي گويد او ذاتاً مدير و مدبر بود. هر کاري که انجام ميداد نظم بخصوص خودش را داشت. فراموش نمي کنم.
علي آقا، ‏به عنوان مسئول مخابرات لشگر، ‏شيوه خاصي را براي گزينش بيسيمچي به کار گرفته بود. تقوا، اصل لازم کار کردن با او بود. اگر کسي ضعف اطلاعاتي داشت، ‏مهم نبود. کمتر از يک ماه بعد، ‏همان آدم بحثهايي مي کرد و اعمالي انجام مي داد که به باور نمي آمد. من هنوز هم نفهميده ام که چه چيزي در وجود علي آقا بود. ما افراد مؤمن و متقي کم نداشتيم؟ آدمهايي که اهل نماز و بندگي شبانه و روزانه بودند؟ اما يک نگاه او کافي بود که کسي را دگرگون کند. همين رفتار و کردار والاي او سبب شده بود که هر کس مي خواست با او کار کند، بايد راست پيشه و مؤمن مي بود. بعد با عشق و علاقه کار را ياد مي داد، حرفها و رمزها را مي آموخت و يکباره در يک مانور آزمايشي، آنها را امتحان مي کرد. معتقد بود که صداي بيسيمچي نبايد بلرزد. اگر صدايش بلرزد، يعني ترسيده است. و هرکس بترسد، زودتر زمينگير‏مي شود. مي گفت: «بيسيمچي، گوش و چشم و زبان فرمانده است. صدايي که از بيسيم مي آيد، بايد نشاندهنده شجاعت و قوت باشد؛ نه ترس و ضعف.»
با گزينش صحيح او، ما هميشه بهترين و نمونه ترين نيرو هاي مخابراتي را داشتيم.

منصور صومعه :
در بندرعباس بوديم که ديديم علي آقا با يک دوچرخه وارد شد. حالا اين دوچرخه را با چه سختي بار اتوبوس کرده و آورده بود، بماند؛ در صورتي که بسيج براي انجام کليه کارها وسيله نقليه داشت و همه استفاده مي کردند. شخصيتي مثل علي آقا که جاي خودش را داشت. اما تا زماني که آنجا بود، از همان دوچرخه استفاده مي کرد. با ‏اينکه مي دانستيم هيچ حقوقي از بسيج نمي گيرد و حق دارد از امکانات بيت المال استفاده کند.
‏بسيج بندرعباس، در بلواري واقع شده بود که وسيله هاي نقليه براي دور زدن و رسيدن به بسيج مي بايست تا انتهاي آن مي رفتند. علي آقا هم با آن وضعيت شديد مجروحيت از ناحيه دست و پا، رکاب زنان، بلوار را از همان بريدگي انتها دور مي زد و مي آمد که مدت زيادي طول مي کشيد؛ با اينکه مي توانست به راحتي دوچرخه را به اين طرف بلوار بياورد و مستقيم وارد بسيج بشود. با اعتقاد راسخ مي گفت: رعايت اين موارد، ‏مطابق شرع و عرف جامعه است. بهتر از هر کس هم بسيجي بايد رعايت کند.»
مطلبي ديگر که به نظرم رسيد اين است که بگويم شما حتماً يکي از شعار هاي بچه هاي بسيج را هنگام تمرينات رزمي شنيده ايد که هنگام انجام اين حرکات، ‏مربي سؤال مي کند روحيه؟ و بچه ها جواب مي دهند: عاليه! اين يعني چي؟ يعني اينکه ما در سخت ترين شرايط خودمان را نمي بازيم. من اين حفظ روحيه را به نحو شايسته اي در ايشان ديده بودم يعني مقاومت علي آقا در برابر مصايب و مشکلات و دردهاي جسمي، ‏براي همه درس بزرگي بود. گاهي اوقات بدون اينکه متوجه بشود، ‏در چهره ايشان خيره مي شدم و مي ديدم از فشار درد، ‏عرق به صورتش ـ نشسته است؛ اما به روي خود نمي آورد. وقتي در چنين لحظاتي نگاهمان باهم تلاقي مي کرد، ‏همان چهره عرق کرده از درد، ‏با گشاده رويي تبسم مي کرد. بارها شده بود که بچه ها دور هم جمع مي شدند و ورزش مي کردند. يکي شنا مي رفت، ‏يکي طناب مي زد ... و هر کس سعي مي کرد از ديگري پيشتر باشد. نوبت به علي آقا که مي رسيد، ‏از همه جلوتر بود. با زبان عمل مي فهماند که اين جراحتها باعث ضعف بدن و روحيه من نخواهد شد.

مصطفي منصوري :
ما را به ياد کسي مي اندازيد که مي ترسم در موردش حرف بزنم، ‏خدا را شاهد مي گيرم که نمي خواهم بزرگ نمايي کرده باشم. اما شما تا حالا شنيده ايد وقتي نام يکي از بزرگان عالي مرتبه دين مبين اسلام مي آيد، ‏کسي بگويد خدا بيامرزدش؟
من در حال حاضر چنين حالي دارم. نمي دانم چه بگويم. فقط مي توانم به روح عالي مرتبه اش صلوات بفرستم و بسنده کنم به چند مطلب و زبان قاصرم را به کام بگيرم. يادم مي آيد دهلران بوديم، ‏و تابستان خيلي گرمي بود. به همين خاطر،بچه ها براي خنکي به هر گوشه وکناري مي رفتند؛ مخصوصاً بعد از ظهرها که اوج گرما بود و مجبور بوديم به زير درختها پناه ببريم يا تني به آب بزنيم. در همين روزها، ‏علي آقا داخل آسايشگاهي که مثل کوره گرم بود، ‏مي نشست. چند روز اول فکر مي کردم کاري دارد. بعد به خودم گفتم: چه کاري ارزش تحمل اين همه گرما را دارد؟
يک روز که طبق معمول از آسايشگاه بيرون نيامد، ‏رفتم بپرسم که چطوري اين گرما را تحمل مي کنيد؟ واقعاً سؤالي برايم شده بود! وارد آسايشگاه که شدم، از تعجب نمي دانستم چه بگويم. ديدم روي يک دسته پتو که هميشه گوشه آسايشگاه بود، ‏نشسته است و از پنجره به بيرون نگاه مي کند؛ در حالي که آفتاب از پشت شيشه به داخل و روي او مي تابيد. سلامي کردم و گفتم: «علي آقا، ‏همه بچه ها دنبال جاي خنک مي گردند، ‏آن وقت شما روي اين پتوهايي که خودشان گرمند،آن هم پشت شيشه نشسته ايد؟»
علي آقا اول سکوت کرد؛ اما وقتي ديد هنوز ايستاده ام، ‏گفت: «اخوي، ‏به اين جسم نبايد خيلي زياد رو بدهيم. اگر زياد از حد به او توجه کني، ‏وبال گردنت مي شود.»
وقتي اين حرف را زد، ‏دلم خواست نزدش بمانم؛ اما هنوز پنج دقيقه نگذشته بود که از آن گرما گريختم.
‏ممکن است اگر من بجاي ايشان بودم مي گفتم فعلاً دنبال جاي خنکي بگردم تا بعد ببينم خدا چه مي خواهد. پس چرا نرفت؟ چون علي آقا به راهي که مي رفت، ‏شک نداشت. معمولاً هم مرجعش قرآن بود. اگر قرآن را باز مي کرد و به بشارت تلخ يا شيريني برمي خورد، ‏همان را پايه و اساس برنامه ريزي کارهاي خودش قرار مي داد.
روزي که به همراه بچه ها عازم دهلران بوديم، ‏چهره علي آقا را خيلي متبسم و خوشحال ديديم. هر وقت تبسم مي کرد، ‏مي دانستيم که عمل خوبي انجام شده يا قرار است انجام شود. گفتيم: «علي آقا، ‏امروز خيلي خوشحال هستيد!»
‏گفت: «بله! چون استخاره کرده ام و قرآن جوابم را داده .»
‏بعد آيه اي را نشان داد و گفت: «يک بار که قرار بود عملياتي انجام شود، ‏استخاره کردم و اين آيه آمد که بشارت به فتح و ظفر مي دهد. امروز هم استخاره کردم و همين آيه آمد.»
‏بعد با کلامي محکم به بچه ها قول داد که ما حتماً پيروز مي شويم. بچه ها هم چون به او اعتقاد داشتند، خيلي خوشحال شدند. حالي پيدا کردند که انگار از ميدان پيروزي مي آيند. استخاره علي آقا هم کار خودش را کرد. چون بعداً همين طور شد که گفته بود.‏حالا شما مي فرمائيد در مورد ايشان بيشتر توضيح بدهم. والله نمي توانم. چون از عهده زبان من برنمي آيد. فقط اجازه بدهيد به عنوان هديه اي به آقا امام زمان، و تبريک به داشتن چنين رهروي، ‏صحنه شهادت اين بزرگوار را نقل کنم.
‏گرما گرم عمليات والفجر سه بود که فرمانده گروهان، ‏آقاي مهاجراني و يک جمع ده ـ پانزده نفري از بچه هاي مخلص بسيج و سپاه به شدت مجروح و شهيد شدند. به توصيه آقاي مهاجراني، براي شناسايي و آوردن کمک به راه افتا دم. بعد از ساعتي، ‏به يک کانال ارتباطي رسيدم و صدايي شنيدم. جلوتر رفتم، ‏ديدم برادر خليلي است. گفتم: «چي شده؟»
گفت: «تير خورده ام.»
‏از کانال پايين رفتم، ‏زير بغلش را گرفتم و با کمک بچه ها او را به بالاي کانال فرستادم. ظاهراً در آن وضعيت، همراه بچه هاي امدادگر زير آتش قرار گرفته بودند. جلوتر که رفتم، ‏در زير آن آتشي که مي باريد، ‏شنيدم يک نفر با صداي بلند دعا مي خواند. علي آقا بود. کنارش رفتم و گفتم: «چرا با بچه هاي امدادگر نرفتي؟»
‏گفت: «خليلي، ‏وضعش خيلي بدتر از من است.»
‏دوباره نگاه کردم پوتين اش متلاشي شده بود و من فقط مچ پايي را مي ديدم که به پوستي آويزان است. از ناحيه مچ به بالا هم رگهاي سوخته بيرون زده بود. اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم: خليلي آن پايين است. هنوز امدادگرها نتوانسته اند او را به عقب ببرند.»
سپس بدن مظلوم و لاغر او را از جا بلند کردم. همان دم، ‏احمد اميني هم رسيد. سراپا خون آلود بود. فهميدم ترکش خورده است؛ اما مي گفت زخم من مهم نيست؟ اذيت نمي کند. با کمک اميني، علي آقا را کول کرديم و به طرف جايي که برادر خليلي افتاده بود، برديم. نمي دانستيم چه کار کنيم؟ امدادگرها کم بودند. چند نفر از آنها زخمي شده و تنها سه نفر باقي مانده بودند. علي آقا به محض ديدن خليلي اشک در چشمهايش پر شد. خليلي گفت او را به طرف علي آقا ببريم. اين دو را به هم نزديک کرديم. به زحمت دستهاي همديگر را گرفتند و فشار دادند. بعد صورتشان را به هم نزديک کردند؟ اما حرف نمي زدند؟ فقط گريه مي کردند. امدادگرها خواستند حرکت کنند؟ اما به دليل کمبود نيرو، فقط يکي از آنها را مي شد انتقال داد. نفر دوم بايد منتظر مي ماند. علي آقا گفت:‏... خليلي ...
خليلي مي گفت : ... علي آقا ...
‏سرانجام با فرياد التماس علي آقا، برادر خليلي را به سرعت به عقب منتقل کردند. يکي از امدادگرها هم نزد علي آقا ماند. صحنه کربلا بود و روز تيغ. خون گريه مي کر ديم.
امدادگرها بعد از چند ساعت بازگشتند و سراغ علي آقا آمدند. مي گفتند آمبولانسها هنوز نمي توانند داخل اين قسمت از منطقه بشوند. دوباره علي آقا را روي برانکارد گذاشتند و به راه افتادند. هنوز چند صدمتر از راه را طي نکرده بودند که مي بينند يک نفر بسيجي در حالي که به شدت زخمي است، به زمين افتاده و با التماس مي گويد: «بر ادران، مرا هم با خود ببريد. نگذاريد اينجا در تنهايي بميرم. حالا شب است و آدم نمي داند چه خواهد شد؟»
‏علي آقا که اين صحنه را مي بيند، به امدادگرها مي گويد: «مرا به ‏زمين بگذار يد.»
‏امدادگرها اعتراض مي کنند که اين درست نيست؛ ما فعلاً براي شما ماموريت داريم. دوباره برمي گرديم! اما علي آقا آنقدر اصرار مي کند که مجبور مي شوند آن بسيجي را به جاي او به عقب انتقال بدهند.
‏آن منطقه، ساعتي بعد دوباره به اشغال نيروهاي دشمن درآمد و قبل از آن، ساعتها زير آتش خمپاره و آتشبارهاي ديگر بود. کسي نمي داند او چگونه به ديدار يار رفت؛ اما همه مي دانند که او دنيا را براي چنين روزي مي خواست تا يکه و تنها، در معصوم ترين لحظات، ‏معشوق را چنين سرخ و خونين دربر گيرد.
‏حرفها تمام نشده است. اما هق هق گريه، ‏مي دانم مجال بيشتر گفتن را نخواهد داد ...

سيد حسين موسوي:
سالهاي قبل از شهادت پسر عمه ام ابوالفضل سنجري، در حقيقت عامل اين سعادت عظما ابوالفضل بود. اوايل ارتباط چندان گسترده نبود، يعني در واقع قبلاً يک بار علي آقا را در زمان مجروحيتش در بيمارستان حاج آقا مصطفي خميني تهران ديده بودم، و مسلماً با روحيات و مقام والايش آشنا نبودم. تا اينکه برادر سعيد يزداني را که برادر خانم من هم بود، براي مداواي مجروحيت، به بيمارستاني در مشهد انتقال دادند. در راهروي بيمارستان. دنبال اتاق سعيد مي گشتم که ديدم يک نفر را روي تخت برانکارد مي برند که حالش هم خيلي وخيم است. نگاهش کردم.‏چهره اش به نظرم آشنا آمد . ناخود آگاه دستي به صورتش کشيدم.
چشمهايش را بازکرد. پرسيدم: «اسم شما چيه؟» گفت: «علي.»
‏گفتم: «علي چي؟»
‏گفت: «ماهاني!» از هوش رفت. ديگر سعيد از يادم رفته بود. دنبال برانکارد، ‏به اتاقي که درنظر گرفته بودند، ‏رفتم و کمک کردم تا او را روي تخت بگذارند. يک ساعت بعد که دوباره به هوش آمد، پرسيد: «شما کي هستيد؟»
‏گفتم: «من پسر دايي شهيد ابوالفضل سنجري هستم.»
‏تا اسم او را شنيد، ‏شروع به گريه کرد. بعد اشاره کرد که کيسه همراهش را بدهم. کيسه را دادم. از داخل کيسه، ‏ساعت گل آلود و بريده روزنامه اي را که عکس ابوالفضل در آن چاپ شده بود، ‏بيرون آورد و نشان داد. دوباره گريه امانش را بريد. حالا مطمئن شده بودم، ‏که او، ‏همان علي آقا ماهاني است. اتاق سعيد را پيدا کردم. او را هم با درخواست از پرستارها، به اتاق سعيد بردم. تا از هر دو نفر مواظبت کنم. چند روز بعد، حالش بهتر شد؛ اما درد شديدي داشت که فقط آثار آن را از نگاهش مي فهميدم، برعکس سعيد که خيلي آه و ناله مي کرد. هرگز در مورد مجروحيت خودش صحبت نکرد. مدت ده روز آنجا بودم. وقتي برگشتم، ‏تحولي در من ايجاد شده بود که مسير زندگي ام را تغيير داد.
چه کسي را مي ديدم؟ بارها اين سئوال را از خودم کرده بودم. واقعاً روحيات و شخصيت والاي او قابل تعريف نيست. هر کلامي براي بررسي ايشان لنگ مي زند. واقعاً من تا آن روز عاشق نديده بودم او هم عاشق امام حسين (ع) بود. وقتي در مورد اين آقاي شهيدان حرف مي زد، احساس مي کردي اين آدم در صحراي کربلا در رکاب ايشان بوده که اين همه در مورد خصوصيات سرورش اطلاعات دارد. از بدن پاره پاره آقا که صحبت مي کرد، فکر مي کردي زخمهايش را ديده.
خودش چه وضعيتي داشت؟ بدنش پر از ترکش بود. پايش لنگان و ‏مجروح بود . دستش، کمرش و شکمش اصلاً جاي سالمي نداشت. يک بار بدنش را ديدم. فکر کنم کتف چپش بود. اين کتف را به هرشکلي که پانسمان مي کردند، دوباره باز مي شد. علي آقا قيد پانسمان را زده بود. مي گفت: «من از اين زخمهاي ناچيز خجالت مي کشم.»
روزي آينه اي به دستش دادم تا با آينه اي نيز که از عقب گرفته بودم، ‏زخم کتف خودش را نگاه کند؛ زخم که چه عرض کنم، شکافي بزرگ. آينه را روي شکاف گرفتم. گفتم الان حالش دگرگون مي شود؛ اما ديدم با زخم حرف مي زند؛ نجواي عاشقانه مي کرد. حقير و کوچکش کرد. وقتي اين صحنه را ديدم، تا صبح خوابم نبرد.
‏حالا اگر باور مي کنيد بگويم. هر چند به باور نزديک نيست. چون‏هنوز او مرا رهبري مي کند. چقدر بايد بزرگ و بي نياز باشي. من مي ديدم که حجب و حياي علي آقا به حدي بود که پرستارها دائم ‏مي پرسيدند: «چرا ايشان هيچ درخواستي ندارد؟ مگر مجروح نيست؟»
ما هم که نمي دانستيم وضعيت داخلي اش چگونه است؟ خلاصه ‏چند روزي بود که به دليل مجروحيت شديد و عمل جراحي، دچار قطع و وصل شديد ادرار شده بود؛ اما نه به من گفته بود، نه به پرستارها.

‏روزي ديدم از فشار اين بيماري، صورتش تغيير رنگ داده،‏ پرسيدم: علي آقا، ناراحت هستيد؟ کاري از دست من برمي آيد! سرش را به گوشم گذاشت و با شرم و حياي عجيبي موضوع را گفت؛ طوري که اشک در چشمانم جمع شد. گفتم: «مرد مؤمن، من الان چند ‏روز اينجا هستم و نديدم تو يک آخ بگويي. مگر تو براي ما که اينجا‏ مي خوريم و مي خوا بيم، مجروح و زخمي نشده اي؟ «چرا اظهار شرمندگي مي کني؟»
سرش را دوباره از شرم پايين انداخت. اگر از من بپرسند افتخار ‏زندگي ات چه بوده، مي گويم: «آن ده روزي که من براي علي آقا لگن به دست گرفتم.»
‏جان مطلب اين است که من تا به امروز در خودم چيزي را که مي خواستم پيدا نکردم تا براساس آن خودم را يک رزمنده بسيجي معرفي کنم شنيدم که براي چندمين بار که علي آقا ناشناخته خودش را به جبهه مي رساند، مسئول تقسيم نيروها مي بيند جواني با جثه ضعيف و پاي ‏لنگان آمده، تقاضاي کار دارد. هر چه فکر مي کند، مي بيند اين جثه به ‏هيچ کاري جز کار در آشپزخانه نمي خورد.
علي آقا مدتي در آشپزخانه مشغول پوست کندن سيب زميني بوده که يکي از آشنايان، او را مي بيند و مي گويد: «اينجا چه کار مي کني علي آقا؟» معذرت خواهي مي کند. علي آقا متواضعانه خواهش مي کند ‏که به کسي چيزي نگويد. مدتي که مي گذرد، تحمل اين آشنا تمام ‏مي شود و همراه چند نفر ديگر از رزمنده هايي که علي آقا را ‏مي شناختند، به زور، او را از آشپزخانه بيرون مي آورند. مسئولان سپاه که متوجه مي شوند، خيلي عذرخواهي مي کنند؛ اما علي آقا خيلي ساده مي گويد: «من براي خدمت آمده ام، ‏چه فرقي مي کند؟»
اين است که من گاهي اوقات به خودم شک مي کنم. چون اعمالي از او ديدم که نمي توانم به خود بقبولانم من هم همان راهي را مي روم که اين شهداي عالي مقام! حالا از ديدگاهش بگويم.
‏از خصائص بارز علي آقا اين بود که ديگران را بهتر از خودش مي دانست. عمل و عبادات ديگران را با نگاه خاصي مي ديد و به آن غبطه مي خورد.
شبي براي نماز مغرب و عشا به مسجد کاشاني رفتم. علي آقا و برادرش آنجا بودند؛ اما به دکتر آخوندي که مشغول نماز بود. نگاه مي کردند و «الله اکبر» مي گفتند. جلو رفتم و بعد از احوالپرسي گفتم: «به چي دار يد نگاه مي کنيد؟»
گفتند: «نگاه کنيد، ‏ببينيد چقدر مخلصانه در نماز غرق شده اند. چه ارتباط خوبي با خدا برقرار کرده... الله اکبر الله اکبر ...»
نمي دانم اسم اين رابطه را چه بگذارم؟ بگويم استاد و شاگردي؟ يا چه چيزي؟ حقيقتاً ذهنم ياري نمي کند. بگذريم. يکي از مريدان علي آقا، ‏برادرش محمود بود، اما علي آقا به عکس اين قضيه اعتقاد داشت. محمود شايد هفت ـ هشت سال کوچکتر از علي آقا بود؛ اما آنطور که شنيده ايم، او هم به درجات والايي از معنويت رسيده بود. وقتي خبر شهادت محمود را به علي آقا مي دهند، چند بار با دست به زانو مي کوبد و افسوس مي خورد. همرزماش فکر مي کنند از غصه و داغ برادر است. وقتي تسليت مي گويند، ‏دوباره دست بر زانو مي کوبد و با لبجند مي گويد: «الله اکبر! ناقلا اينجا هم زرنگي کرد...»
ببينيد به چه کسي مي گويد زرنگ و چه کسي را رند و ناقلا خطاب مي کند. در کنار اين مطالب اجازه بدهيد شرمنده گي خودم را هم در مقابل چنين بزرگواري تعريف کنم، ‏تا متوجه بشويد تفاوت ديدگاه از کجا تا کجاست.
در پاسگاه زيد، ‏در لشکر علي بن ابي طالب (ع) بودم. بعد از آن دوستي ريشه دار با علي آقا آمده بودم تا او را که در لشکر ثارالله بود، ببينم. ماه مبارک رمضان و تابستان بود و گرما بيداد مي کرد. نشاني علي آقا را در «پل نورد» اهواز دادند. هر طوري بود، پيدايش کردم. وقتي ديدمش، از خودم خجالت کشيدم. لشکر، ‏اجازه روزه داري نداده بود؛ چون کسي يک ساعت بدون آب در آن گرما طاقت نمي آورد. اگر بچه ها روزه مي گرفتند، ‏سلامتشان به خطر مي افتاد. علي آقا با لب و دهان خشک دست در گردنم انداخت و با روي باز پذيرايي کرد، گفتم: «علي آقا، ‏خدا شاهد است، ‏به صلاح شما نيست که روزه بگيريد.»
تبسمي کرد و يک کلام جواب داد: «حالا بماند.»
چند دقيقه ا‏ي که نشستيم. علي آقا با هندوانه اي خنک برگشت. فهميد که خجالت مي کشم، ‏خودش هندوانه را قاچ کرد و به طرفم گرفت. گفتم: «در کنار شما باعث شرمندگي است.»
گفت: «اين حرفها نيست! آن طرف را بايد ديد عمل دنيا آنجا محک مي خورد.» دائم حرفهايي مي زد که خوردن اين هندوانه به من بچسبد.
‏حالا يکبار ديگر برگرديم بيمارستان، مطلبي را بگويم و تمام کنم، ‏که همين را هم که گفتم لايقش نبودم. الان که خوب فکر مي کنم مي بينم راه و نگاه و گفتارش عجيب نبود؛ اما براي ما که ياد گرفته بوديم تحت اللفظي دم از اعتقاد بزنيم، ‏باعث تعجب مي شد. علي آقا مي گفت: «راه را که انتخاب کردي، ديگر متعلق به خودت نيستي. اگر قرار است درد بکشي، ‏بکش؛ اما آه و ناله نکن. وقتي آه و ناله کردي، ‏متعلق به دردي؛ نه به راه.»
‏در اتاقي که او بستري بود، ‏رزمنده اي را آوردند که شب و روز فرياد مي کشيد و بيتابي مي کرد. کسي جرات نداشت به او دست بزند. علي آقا وقتي وضعيت روحي او را مي ديد، ‏تبسم مي کرد؛ نه اينکه مسخره کند.
روزي با آن کلام شيوا و جذابي که داشت، ‏حرفهايي به آن رزمنده زد و در آخر او را بوسيد. رزمنده که تحت تاثير قرار گرفته بود، ‏آرام اشک مي ريخت. علي آقا مي گفت: «برادرم اينقدر بيتابي نکن. خدا با ما است. همين.»
ديگر تا روزي که در بيمارستان بودم، ‏تنها خدا صداي اين رزمنده را شنيد.
من حالا بايد کلاهم را قاضي کنم و بگويم: ديدي سيدحسين، ‏رزمنده چه کسي بود؟ بله! همان بود که در ميان آتش و گلوله گفت خدا، و بالاخره هم پيدايش کرد ...

محمدرضاسخي:
با او در کرمان آشنا شدم، و بعد از اينکه فهميدم چه گوهر گرانبهايي را پيدا کردم، ‏ديگر او را رها نکردم. وقتي او را در جبهه ديدم، روزها و شبهاي پُربار زندگي من شروع شد. خدا وکيلي بايد بگويم که شبهاي منطقه، ‏به ياد ماندني ترين شبهاي عمر من است؛ به خصوص شبهايي که بحث مفيد و داغي پيش مي آمد و چانه همه گرم مي شد. در چنين لحظاتي آرزو مي کردم که اين شبها پاياني نداشته باشد. خوشبختانه بعضي شبها، چادر ما، مجلس تعريفهاي شبانه دوستان رزمنده بود. علي آقا هم به حساب دوستي مي آمد و بعضي اوقات، ‏به اصرار من، ‏شب را در چادر ما مي خوابيد. شبهايي که علي آقا صحبت مي کرد، ‏بهترين ساعاتي بود که احساس مي کرديم بر توانايي و دانايي ما افزوده شده است. عملش هم که جاي خودش را داشت؛ مثل پتک محکمي بود که فرود مي آمد، خواب گران غافل ترين آدمها را هم مي شکست. همان شبهايي که به اصرار پيش ما مي خوابيد، نيمه شب، پتوي خود ‏را روي يکي از بچه هاي سنگر مي انداخت و بيرون مي رفت. شبي‏دنبال او رفتم و ديدم که در آن هواي سرد زمستاني مشغول وضو گرفتن ‏شد. فهميدم به سنگر مسجد مي رود و نماز شب مي خواند. هرچند ‏هيچ وقت دلم نخواست خلوت روحاني اش را به هم بزنم، اما خيلي‏دوست داشتم بگويم: علي آقا، درست است که ما لياقت نداريم؛ اما حداقل پتوي خودت را روي ما نينداز تا خواب غفلتمان سنگين تر نشود.
هميشه اينطور بود. با قلبش حرف مي زد. بايد صدايش را مي شنيدي تا بداني مفهوم تأثيرپذيري چيست. اکثر اوقات هم سرش پائين بود و انگار لبهايش را به هم دوخته اند. اما امان از لحظه اي که به حکم عقل و شرع و دين لب باز مي کرد، کلمه به کلمه اش حساب شده و دقيق بود. بعد از شهادت اکبر محمدحسيني، ‏براي مجلس ختم به منزلشان رفتيم. در اين مجلس، ‏علي آقا هم حضور داشت.
‏فرصتي پيش آمد تا آيات قرآني تلاوت کند. سوره ياسين را خواند. بعد در بهت و حيرت همه شروع به تفسير کرد. به حدي تسلط داشت که همه مجذوب شديم. آن جلسه براي من درس عبرتي شد تا فکر نکنم هرکس که کمتر حرف مي زند، ‏لابد کمتر هم بلد است.
و خدا خودش بهتر مي داند که او براي هر عملي که انجام مي داد حسابي باز کرده بود يکبار در يک بحث و گپ اعتقادي، حرف پيش آمد و علي آقا چنين تعريف کرد: روزي مي خواستم براي انجام بعضي از کارهاي شخصي به اهواز بروم. به بچه ها هم گفتم من رفتم اهواز.
آمدم کنار جاده ايستادم تا با ماشينهاي صلواتي يکراست به اهواز بروم؛ اما يک ساعت از من ايستادن، همان و نيامدن حتي يک ‏ماشين، ‏همان. با خود گفتم: خدايا چطور است که هر وقت مي آمدم، اينجا پر از ماشين بود؛ اما امروز هيچ ماشيني نيست. ناگهان به ذهنم رسيد زماني که از سنگر بيرون آمدم، ‏غافل از ياد خدا گفته بودم: من رفتم اهواز، بي آنکه بگويم ان شاءالله. دوباره برگشتم سنگر و اين بار به بچه ها گفتم: من ان شاءالله به اهواز مي روم. اين دفعه چند دقيقه سر جاده نايستادم که ماشيني ترمز کرد و راننده اش گفت: «بپر بالا اخوي»
‏او بحث دنيا و آخرت را براي خودش حل کرده بود. احتياج به پيچ و خم گقتاري و کرداري نداشت، هر چند پيدا کردن همين راه که به نظر ساده مي رسد، ‏چندان هم سهل نيست.

خوب يادم مي آيد که در ستاد منطقه شش بودم که علي آقا ماهاني و مهدي سخي آمدند و گفتند: «مي خواهيم به جبهه برويم.»
‏من با توجه به اينکه مي دانستم علي آقا تمام بدنش پر از ترکش است و از ناحيه فک مجروحيت دارد گفتم: «کجا مي خو اهيد برويد؟ چه کاري آنجا از دست شما برمي آيد؟»
‏علي آقا با اين وصف تقوا و شجاعتش شهره بچه ها بود، ‏خيلي راحت جواب داد: «براي آدمي که مي خواهد خدمت کند، ‏راهي پيدا مي شود؟ من و مهدي، ‏هر کاري از دستمان بربيايد، ‏انجام مي دهيم.»
گفتم: «مثلاً چه کاري؟»
‏گفت: «آشپزخانه.» ديدم با اينها نمي شود طرف شد.
‏ ديگر حالا همه مي دانيم اين شهداء از آن خدا بودند. يک چند روزي آمدند، تا به ما بفهمانند، ‏راه درست آن است، ‏که آنها انتخاب کردند. احتياج نيست که ما بگوئيم آنها چطور خواستند و چطور شد، ‏بنده و همه بچه هاي معتقد، مي دانند آنها همانطور که دوست داشتند واصل شدند.
‏روزي در خيابان حضرت امام کرمان داشتم مي رفتم که برادر اکبر شجره را ديدم. حال و احوالي کرديم و به ياد بچه ها گريستيم. برادر شجره تعريف کرد:
‏در منطقه که بودم، خواب ديدم شهيد علي آقا ماهاني روي کاپوت ماشيني نشسته است. رفتم جلو، ‏احوالپرسي کردم و گفتم: «علي آقا، کجايي؟» حرفي نزد؛ فقط يک جمله گفت: «بگو مهدي سخي هم بيايد پيش من.» يکهو از خواب پريدم و مهدي را که همسنگرم بود، از خواب بيدار کردم. گفتم: «آقا مهدي، ‏چنين خوابي ديدم.» آقا مهدي خونسرد جواب داد: «به نظرت آمده.»
‏چند وقت بعد، ‏به فاصله خيلي کمي، ‏مهدي هم در عمليات والفجر چهار به شهادت رسيد. اينها در دنيا پيوسته با هم بودند. رفتند تا در آخرت هم با هم باشند.

يوسف علويان:
بسياري از بزرگان گفتند ما شاگرد علي آقا بوديم . به خاطر همين من، ‏خجالت مي کشم بگويم او استاد من هم بوده ! من از خودش و روح ‏برفتوحش شرم مي کنم . خدا مي داند با چه صبوري مدتها اين حقير را تحمل کرد . مي دانم اگر امروز بود ، مي گفت : يوسف علويان ، مگر تو دوست و همرزم من نبودي، پس چرا عقب ماندي ... خوشا به سعادت تو علي آقا ، بدا به حال من ... يادم مي آيد تازه به منطقه ذليجان اعزام شده بودم که متوجه شدم دو نفر از اين عزيزان ، از لحاظ معنوي با ديگران خيلي تفاوت دارند . صفاي خاصي در صورتشان بود که ‏جلب توجه مي کرد . اين دو بزرگوار، علي آقا و برادر خليلي بودند که ‏بعداً همسنگري با اينها نصيبم شد . در اين مدت ، شبها آهسته و بدون سرو صدا بلند مي شدند و با معبود خود راز ونياز مي کردند . مدتي نگذشت ‏که از ذليجان به منطقه ذبيدات منتقل شدم . حالا درست يادم نمي آيد چطور شد که دوباره علي آقا را ديدم و قرار شد در سنگر مخابرات با هم باشيم ، اما قبل از اينکه در يک سنگر مشغول فعاليت بشويم ، چند روزي بلاتکليف مي رفتيم داخل مسجد تيپ حمزه، شبها را هم همان جا مي خوابيديم . در اين شبها بعد از شام، ‏علي آقا وضو مي گرفت و در حالتي روحاني ، شروع مي کرد به خواندن زيارت عاشورا . او مي خواند و گريه مي کرد ، من هم گريه مي کردم . با خودم گفتم : چه سعادتي داري يوسف علويان .
‏مدتي که از آشنايي ما گذشت ، ‏اين احساس که اگر او نباشد ، چه کنم؟ آزارم داد . فهميدم مريد روحانيت اين بزرگوار شدم . اما جدا از آن تأثيرات شگرف که در آن مدت کوتاه بر من گذاشته بود ، ‏حادثه اي باعث شد رشته الفت و پيوندم را نتوانم با او قطع کنم.
‏بيش از چند روزي که انگشتم آبسه کرده بود و به آن اهميتي نمي دادم ، نيمه شبي درد چنان فشار آورد که به تب ولرز افتادم . نه دکتري بود، نه دوا و درماني. در کوره تب مي سوختم . در همان حال ، ‏علي آقا مثل پروانه دور وبرم مي چرخيد و دائم دستمال خيس را بر سرم مي گذاشت . من لطف او را در حالي که از درد به خودم مي پيچيدم ، مي ديدم و از شرمندگي سرم را زير پتو مي کردم ، اما او مثل مادري که بر بالين فرزند بيمارش باشد ، ‏تا صبح بالاي سر من نشست . البته من مي خوا بيدم و هربار از درد بيدار مي شدم ، اما او را مي ديدم که دوزانو بالاي سرم نشسته است .‏صبح که طلوع کرد، ‏به جاي درد مندي، ‏شرمندگي، ‏وجودم را پر کرده بود .‏اما من براي او چه کرده بودم؟ هيچ! ‏او هميشه نه تنها در مورد من ، ‏بلکه ، ‏همه ، ‏احساس مسئوليت مي کرد از زمان همنشيني با علي آقا، به ياد ندارم کاري درخور توجه براي او انجام داده باشم . در کارهاي مشترک سنگرهم منتظرنمي ماند که مثلأ من ظرف بشويم، او جاروکند . بارها از شرمندگي نمي دانستم چه بگويم . به آرامي برمي خاست و مشغول تميزکردن دستگاههاي مخابراتي مي شد . يا پس از خوردن غذا که معمولاً آدم سنگين مي شود و حال و حوصله بلند شدن ندارد، دست سالم خود را به زانو مي گذاشت ، « ياالله» مي گفت و بلند مي شد تا ظرفها را بشويد. وقتي جلويش را مي گرفتي . مي گفت : «فلان کار را هم تو بکن . » البته آن کار را هم خودش مي آمد و انجام مي داد . اگر مي گفتي اجازه بده من ظرفها را بشويم، مي گفت : « شما درز شلواري را که پاره شده ، بدوز .» اگردر حال انجام کار ديگري بود، چيزي ديگر مي گفت، اما هنوز مشغول نشده بودي که وارد مي شد و مي گفت : « اجازه بده ، اين کار را هم من انجام مي دهم .»
‏روزي گفتم : « علي آقا ، اين دفعه ديگر نوبت من است و نمي گذارم شما زحمت بکشيد . » اين بارهم ضمن انجام کار، با حالتي دلنشين گفت: «هول نشو برادر. اگه من اين کارها را انجام ندهم، پس چه کار کنم؟ من کار ديگري بلد نيستم .»
‏اين بزرگواري در همه شئونات زندگي اش به چشم مي خورد و باعث مي شد تا هر کس به او مي رسد، نتواند از او دل بکند .
‏و اين از جاذبه هاي معنوي علي آقا بود که وقتي مدتي در جايي مي ماند و ديگران، شناختي از او پيدا مي کردند، مثل پروانه به دورش حلقه مي زدند و بعد ، حرف و سؤال و جواب بود که رد و بدل مي شد . وقتي من اين صحنه ها را مي ديدم، دلم مي گرفت، چون فکر مي کردم او بايد بيشتر با من که رفيق سنگر او هستم، باشد .
روزي ديدم آقاي مصطفي مؤذن زاده و علي آقا روي دو تخته سنگ نشسته اند و آهسته حرف مي زنند . خيلي دلم مي خواست بدانم چه مي گويند. تصور من اين بود که دارد سفارش عليرضا حسني، ‏جوان ريزنقش تازه ملحق شده به ما را مي کند؛ غافل از اينکه آقاي مؤذن زاده آمده بود تا از محضر علي آقا کسب فيض بکند!
‏صحبت اين دو که تمام شد، ‏مهدي سخي که از بچه هاي، اطلاعات عمليات بود، ‏پيدايش شد . مهدي به لحاظ نوع مسئوليت و خصوصيات فردي، ‏با همه کس نمي توانست مأنوس باشد ، اما چنان دلبسته علي آقا بود که به قولي، ‏بدون وضو اسم او را نمي آورد . نيم ساعتي هم اينها با هم اختلاط کردند. ديدم انگار علي آقا ما را تنها گذاشته و اگر اينطوري پيش برود، ‏فاتحه من خوانده است . آماده شدم بروم به ايشان بگويم : «پس سهم ما چي مي شه» که به خودم نهيب زدم. اين اولين باري بود که حسادت به سراغم آمده بود.
‏آن اوايل که تازه باهم آشنا شده بوديم شبها ، اگر فرصتي پيش مي آمد ، ‏با علي آقا مي نشستيم و از هردري صحبت مي کرديم . شبي پرسيد : « قبلاً کجا بودي و چه کار مي کردي؟»
‏من هم از زندگي خودم گفتم : از اينکه يتيم بودم و سختيهاي زيادي کشيدم . بعد روزي را گفتم که در جبهه جانباز شدم ... و خلاصه ما گفتيم و او شنيد تا رسيدم به اينجا که مدتي هم شاگرد حاج آقا شوشتري بودم و از محضر ايشان استفاده کردم . علي آقا ديگر مرا رها نکرد ، پرسيد : « از حاج آقا چي ياد گرفتي؟»‌ تقويمي داشتم که مطالب و احاديث را در آنجا يادداشت مي کردم. گفت: «احاديث را بخوان.» احاديث را برايش خواندم. پرسيد: « تفسير حاج آقا چطوري بود؟ »
شروع کردم به خواندن تفسير حاج آقا که آنها را موبه مو نوشته بودم . آنقدر پرسيد که حوصله ام سررفت ؛ او داشت مرا براي يک دوستي ايماني محک مي زد .
‏از خصوصيات مهم ديگر ايشان اين بود که سفت و سمج نبود. راه را مي شناخت . نمي خواست کسي را به اجبار به راه بياورد . هر چند با او که همراه مي شدي، ‏تا آخر مي رفتي . اوايل به شکلي گريز پايي ام را در لفافه گوشزد مي کرد. مي دانستم مي خواهد مرا تو خط بياورد .
‏شبي بيدارم کرد و گفت : « نمي خواهي نماز بخواني؟»
وقتي ديدم در آن سرماي زمستان منطقه زبيدات که سنگ هم مي ترکيد ، ‏يک فاصله طولاني را رفته و با آب تانکر يخ زده وضو گرفته و مي خواهد نماز شب بخواند، خجالت مي کشيدم که بلد نشوم . مي گفتم : «چرا ، همين الان بلند مي شوم . » اما هنوز قدمي از من دور نشده بود که در خواب غفلت مي افتا دم و صبح بيدار مي شدم .علي آقا براي هر کسي روشي داشت . زور نمي گفت : اما تلاشي مي کرد لذت عمل را بچشاند، ‏بعد ديگر کاري به کارت نداشت . چندين شب، ‏کار علي آقا همين بود. وضو گرفته مي آمد و بيدارم مي کرد ، اما دريغ که چند ثانيه بعد دوباره در بستر خواب مي افتادم. با اين احوال ، ‏علي آقا کسي نبود که به اين راحتي برنامه ريزي خودش را قطع کند.
شبي ، به هرسختي که بود، بلند شدم . وقتي آب سرد ، ‏خواب را از سرم پراند ، ‏تازه متوجه شدم چه لذتي دارد در اين شبهاي خلوت ، ‏با خداي خودت تنها باشي و حرف بزني . همان جا به زمين نشستم دستانم را به آسمان بلند کردم. لذت اولين نماز شب چنان در روحم اثر کرد که هنوز فراموش نکرده ام ديگر هيچ وقت نشنيدم علي آقا حتي يک کلام در مورد نماز شب با من حرف بزند . به اصطلاح افتاده بودم تو خط .
‏از عزت و بزرگواري او اينطوري بگويم که آن روزها با علي آقا شب و روز در يک سنگر زندگي مي کرديم . بعضي وقتها هم براي وضو گرفتن با هم بيرون مي رفتيم . به خاطر لطفي که خدا شامل حالم کرده بود ، ‏ارتباط تنگاتنگي با هم داشتيم ،‌ اما حالا بعد از چندين سال مي گويد که علي آقا پاشنه پا نداشته و به خاطر اينکه کسي را به زحمت نيدازد، ‏بعد از عمل جراحي، پاشنه چوبي ساخت خودش را جايگزين کرده بوده است .
‏مي پرسم : « چطور؟ »
‏مي گويد : «پايش که اينطور شد ، چشم در چشم فرمانده اش گفته : يک خراش کوچک است ... چطور مي پرسي چطور؟ »
‏ما در يک سنگر زندگي مي کرديم و من مي ديدم مي لنگد، اما مي گفت : «فکر کن مادرزادي است .» گاهي با خود مي گويم : کاش همان روز که پرسيده بود : مجروح هستي، ‏جاي آن زخم کوچکم را نشان نمي دادم و نمي گفتم : « نگو علي آقا بدجوري هم مجروح جنگم...»
‏البته تاثير افکار و روحيات علي آقا را نمي شود اندازه گيري کرد. بر هر کس هم به شکلي تاثير مي گذاشت. بارها با افراد بي اعتقادي به صحبت مي نشست و جرقه اي در ذهنشان مي زد که وقتي مي رفتند و به جايي مي رسيدند ، موجب غبطه ما مي شدند.
‏بارها خود من تا نزديکي دامهاي شيطاني پيش مي رفتم،‌ اما علي آقا با دو کلمه نجاتم مي داد وقتي محرم رازم مي شد و گناهي پنهاني را با او درميان مي گذاشتم، با جمله اي دلم را مي لرزاند تا درهاي آمرزش خداوند به رويم باز شود . همچنين از گناهاني صحبت مي کرد که از بس همه مرتکب مي شوند، ‏ديگر آنها را گناه به حساب نمي آورند. آن وقت با سخنانش، ريشه ارتکاب گناهان عمدي را مي خشکاند و آهنگ گناهان غير عمدي را به شدت کند مي کرد.
‏من شرمنده هيچوقت آن روز را فراموش نمي کنم. هنوز هم عرق شرم پيشانيم خشک نشده خدا رحمت کند رفتگان همه را . باباي خدا بيامرز ما عادت داشت هروقت خيار مي خورد ،‌ ‏ته اش را هم به پيشاني مي چسباند و مي گفت : « ته خيار ، ‏سردرد را خوب مي کند» روي اين حساب ، ‏من هم از کودکي عادت کرده بودم که همين کار را بکنم؛ مگر در مهماني و مجاس که خجالت مي کشيدم. ‏يادم مي آيد مقدار زيادي خيار به سنگر ما آورده بودند من بنا به عادت قديمي،‌ ‏خيار را خوردم .و ته آن را به پيشاني چسباندم، اما بدون اينکه متوجه بشوم ، ‏اصطلاح محلي ته خيار را به زبان آورده بودم .
با نگاهي که علي آقا به من کرد ، ‏تمام تنم از عرق شرم خيس شد ، نگاهي که تا آخر عمر فراموش نمي کنم . اما همين نگاه ، ‏گاهي اوقات درون آدم را مي خواند ، ‏مي کاو يد ، ‏مي فهميد تو چه خواستي ، ‏يا چه مي خواهي . تقريباً هوا سرد بود که با بچه ها دست به کار شديم تا سنگر بزرگتري براي خودمان دست و پا کنيم. مشغول که شديم ، ‏عرق از سر تا پايمان بيرون زد . با اينکه هوا هم زياد گرم نبود، ‏با هر ضربه کلنگ مجبور مي شديم عرق پيشاني را بگيريم . علي آقا هم با اينکه يک دستش مجروح و فلج بود ، ‏شرمنده مان کرد و تا آنجا که توانست ، ‏با يک دست کار کرد، اما بچه ها او را به اصرار کار کشيدند . در اوج خستگي بودم که ديدم علي آقا جلوي سنگر ايستاده است و نگاه مي کند. نمي دانم چطور شد که در يک لحظه به بچه ها گفتم : « شربت ، فقط شربت خنک»
‏دوباره مشغول کلنگ زدن شديم و عرق مي ريختيم که يکدفعه ديدم علي آقا با کتري بزرگي بالاي سرم ايستاده . گفتم : «خير امام حسين ، ‏يک ليوان آب بده که بريديم! »
‏ليوان اول را همه خورديم و از تشنگي نفهميديم چه بود . در دور بعدي ، ‏همه فهميدند شربت بوده و علي آقا را در بغل گرفتند .
اين شهيد عالي مقام لحظه اي از وقتش به بطالت نمي گذشت يعني هر وقت فرصتي يش مي آمد ، ‏علي آقا مداد کوچکي را که پشت گوش گذاشته بود ، ‏برمي داشت و داخل صفحات قرآني را که هميشه همراهش بود ، ضربدر مي زد. واقعاً نمي دانستيم چه کار مي کند؟ اما مي دانستيم از حداقل وقت خودش بيشترين استفاده را مي کند. قرآن او کم نظير بود و من آرزو داشتم نمونه اي از آن را پيدا کنم.
‏روزي پرسيدم : «‌اين ضربدرها چه مفهومي دارد؟» مي گفت : « چيزي نيست . »
اصرارم را که ديد، ‏گفت : « سه تا آيه انتخاب مي کنم و ضربدر مي زنم . دور اول را که شروع و تمام کردم ، ضربدري هم در حاشيه مي گذارم تا تعداد دفعات تلاوت مشخص نشود. در آخر ، ‏ضربدرها را مي شمارم و زمان بندي مي کنم که طي چند دور ، ‏تلاوت موفق به حفظ سوره شده ام .
‏نمي دانم چند دور اين کار را انجام داده بودند ، اما در گفت وگوها معلوم بود که حافظ قرآن است .

بالاخره بعد از چند وقت انتظار يک روز قبل از عمليات ، ‏گردانها رسيدند به جايي که لشکر ما مستقر بود. محل لشکر ، ‏سهل ترين گذرگاه عبور نيرو هاي منطقه محسوب مي شد. علي آقا که اين موضوع را فهميد، ‏خيلي خوشحال شد؛ چون تصور مي کرد . با اين عمليات همراه خواهد بود . اما وقتي گفتيم قرار است شما اينجا باشيد و به وضع ارتباطات سرو ساماني بدهيد، خيلي دلگير شد. از هر فرصتي استفاده مي کرد تا پيشقدم باشد . توضيح و تفسير موقعيت عمليات را که شنيد قبول کرد بماند، اما موقع حرکت گردانها ديدم که با آن پاي مجروح و مصدوم ، به دنبال بچه هايي که هرگز آنها را نديده بود ، مي دويد، دست در گردنشان مي اندازد، ‌پيشانيشان را مي بوسد ، حديث شهادت مي گويد و مظلو مانه با آنها وداع مي کند، حالتي که ما به گريه افتاديم . موقع خداحافظي بغض گلويم را فشرده بود. مي دانستم اگر دهان باز کند و چيزي بگويد ، ‏از خجالت آب مي شوم .

محمد رضا ايرانمنش:
با علي آقا در کرمان آشنا شدم . نمي دانم چه بگويم، فقط مي توانم در يک کلمه بگويم او مرا به خودم ‏شناساند و رسم و آئين و شرافت يک انسان مؤمن را به من ياد داد . که اي کاشي لايق و مستحقش باشم . دقيقاً يادم نيست . سال شصت _ شصت ويک بود که در عمليات والفجر مقدماتي ، مجدداً ايشان را ديدم . آن روزها شنيده بودم برادر سردار حاج قاسم سليماني نظر خاصي به ايشان دارد . چون وقتي به جبهه آمد دست و پايش در عملياتهاي گذشته آسيب ديده بود . نظر خاص حاج قاسم هم اين بود که مي دانست ، اگر علي آقا دوباره به خط مقدم برگردد حتماً شهيد مي شود . به همين خاطر او را به واحد مخابرات لشکر که آن موقع بنده مسئولش بودم . معرفي کردند. اينجا بود که وقتي اعمال و رفتار ايشان را مي ديدم ساعتها به فکر فرومي رفتم . با آمدن ايشان به واحد مخابرات، ‏عاشقان اهل بيت ديگر رهايش نکردند.
‏روزي آقاي مصطفي مؤذن زاده که آن زمان در ستاد لشکر بود، ‏با عجله وارد سنگر ما شد و پرسيد :«علي آقا کجاست؟»
‏گفتم : «در سنگراپراتوري. » رنگ صورتش را که ديدم ، ‏گفتم : « اتفاقي افتاده، ‏آقا مصطفي؟»‏دستش را روي قلبش گذاشت و گفت : «دلم گرفته، ‏دارم مي ترکم . »
‏فهميدم براي چه آمده؛ با هم رفتيم طرف سنگرمخابرات . آقا مصطفي که انگار عجله داشت، فوري پريد درون سنگرو از نظرناپديد شد . بيست دقيقه بعد که خواستم وارد سنگر بشوم، صداي روضه علي آقا و هق هق گريه آقا مصطلفي به گوش مي رسيد .
‏مرهمي بر دل، ‏دل سوختگان بود و کم کم به اين واقعيت پي مي بردم چون سراغ علي آقا که مي رفتي و تقاضاي روضه مي کردي ،‌‏به همان سادگي رفتار و کردارش شروع مي کرد ، بدون اينکه پيچ و تابي به کلمات بدهد يا اغراق کند، اما اين صدا آنقدر نافذ بود که جلوي لرزيدن خودش را نمي توانست بگيرد. دعاي کميل يا زيارت عاشوراي او هم همين طور بود . طوري مي خواندکه جگر آدم مي سوخت و دل آدم از دنيا و خوشيهاي ظاهري اش کنده مي شد. وقتي وسط خواندنش بغض مي کرد،‌ ‏مي گفتيم : خدايا ، ‏دنيا ديگر بس است، شهادت را نصيبمان کن .
‏واقعاً سرمايه اي عظيم، ‏و وجود بزرگوارش در همه جا موجب برکت بود . در محيطي که علي آقا بود گناه نبود. هر نقطه ضعفي با نظر او اصلاح مي شد. به همين خاطر، ‏آمار شهداي مخابرات ، ‏از همه جا بالاتر بود . قدرت جاذبه عجيبي داشت . دوري از او برابر بود با سستي در نماز و عبادت ، ‏سستي در فروتني يا بعضي اوقات، ‏غيبت . هيچ وقت امر يا نهي نمي کرد . گاهي اوقات که اتفاق يا کاري را براي علي آقا تعريف مي کرديم، ‏اگر تبسم مي کرد، ‏مي فهميديم رضاي خدا در آن کار بوده يا هست . اگر سرش را پايين مي اند اخت، متوجه مي شديم که آن کار مشکوک بوده يا درست نبوده است.
‏در عين حال متواضع بود . يعني نمي گذاشت لغزشي در عملي به وجود بيايد . از تواضع گفتم ياد ادب و نزاکت او افتا دم .
‏روزي رفتيم «خانه عمه » تا علي آقا با مادرش تماس تلفني بگيرد . حال و احوالي بپرسد . قبلاً ذکر خيري از واقف خانه عمه بکنم، ‏بعد يک خصلت ديگر از علي آقا را بگويم . خانه عمه ، خانه اي بود که يک مرد خير اهوازي آن را در اختيار لشکر گذاشته بود . اين خانه شامل چنداتاق متاهلي و مجردي و يک خط تلفن بود که بچه ها به دليل راحتي و رفاهي که در اين خانه بود، اسمش را « خانه عمه » گذاشته بودند.
‏آن روز ، ‏علي آقا شماره را گرفت و با مادرش صحبت کرد . من متوجه رفتارش بودم . دو زانو نشسته بود، مثل اينکه مادرش روبه روي اوست . آنقدر هم متواضعانه و آرامش دهنده گفت وگو مي کرد که اين آرامش ناخودآگاه به من هم منتقل شد . من هيچ وقت اين روز را فراموش نمي کنم. که از پشت تلفن با مادرش چنين با ادب و متواضعانه صحبت کرد .
اين بنده خوب فقط خدا را مي ديد و عشق به ائمه اطهار داشت . دم دماي غروب بود که رفتم سنگر اپراتوري مخابرات که سري به علي آقا بزنم . ديدم همان دست مجروح و فلج شده را روي پوتين گذاشته و با نخ و سوزن مشغول وصله کردن آن است . پوتين او هميشه از قسمت پاشنه زود تر از هر جاي ديگر آن پاره مي شد و ما غافلان تا آخرين لحظات ‏شهادتش هم ندانستيم که او پاشنه پايش را هم از دست داده 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : ماهاني , علي ,
بازدید : 212
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
« رضا اتحادي» در سال 1341 در يکي از روستاهاي شهرستان «بم» متولد گرديد. در سن 8 سالگي وارد دبستان شدو دوران تحصيل ابتدايي را با موفقيت به اتمام رساند. در طول اين دوران استعداد فراوانش در يادگيري مطالب درسي، معلمانش را شگفت زده نمود و هوش سرشارش در مدرسه زبانزد همگان بود. در دوره راهنمائي و دبيرستان نيز همواره از شاگردان ممتاز مدرسه بود و در تيمهاي ورزشي دبيرستان نيز موفقيتهاي زيادي را کسب کرده بود. در سال 1360 به راهنمايي يکي از دوستانش وارد سپاه گرديد و پس از گذرانيدن دوره اي از بهداري، از همان ابتدا به« تهران» اعزام شد و در مأموريت 45 روزه به مناطق جنگي دارخوين کرخه و ذرفول رفت. بعد از بازگشت به زادگاهش دوباره به عنوان داوطلب به جبهه اعزام گرديد. در جبهه هاي کرخه نور، دارخوين و رقابيه و همچنين عمليات فتح المبين و رمضان، والفجر مقدماتي، والفجر1، 3و 4، خيبر و بدر و بسياري از عملياتهاي ديگر شرکت داشت.
وي بعداز شرکت در عمليات والفجر 3 و در سال 1362 در کنکور سراسري و در رشته مهندسي عمران پذيرفته شد. در همين سالها بود که يکي از دوستان وفادارش يعني شهيد باقري را از دست داد که فقدان اين عزيز تأثير عميقي بر روحيه او گذاشت.
بعد از شرکت در عمليات خيبر شهيد اتحادي به شهرستان« بم» بازگشت و از مهرماه سال 1363 برا ي تحصيل به دانشگاه فردوسي مشهد رفت. او يک ترم را با موفقيت در اين دانشگاه به پايان رساند و دوباره عازم منطقه عملياتي بدر شد. شهيد رضا اتحادي در عمليات نفوذي زيادي شرکت داشتند.سرانجام شهيد اتحادي در عملايت کربلاي 5 و در تاريخ 26/10/65 به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيتنامه
بسم رب الشهداء و الصديقين
آنانکه ايمان آوردند و از وطن هجرت کردند و در راه خدا با مال و جانشان جهاد کردند آنها را مقام بلندي است در نزد خدا و آنان بالخصوص رستگاران و سعادتمندان دو عالمند.قرآن کريم
در ظلمتها بودم به دروازه نور رسيدم، سعادت نصيب شد و پروردگار اذن دخول داد اما هنوز لباس ظلمتها بر تنم بود ورق آزمايش الهي به دستم داده شده بود . من حقير چه جوابي داشتم که بدهم، پرونده اعمالم آلوده به هواهاي نفساني و دنيوي، حسادت، کبر، غرور، تهمت، غيبت و ... بود. بهشت را مي بينم ولي از خجالت سر را بالا نمي کنم آخر اگر آنجا جاي صالحين در دنيا باشد مرا با آنجا چه کار.
خداوندا من بدون آنکه امرم دهي وظيفه ام را مي دانم سرانجام حريق ابليش سوزان است ولي، ولي چطور فراق ذات منورت را تحمل کنم، چطور فراق روي دل انگيز مهديت را تحمل کنم .
اي حسين مظلوم، اي سالار شهيدان تو شفيع من باش، چگونه مي توانم از ديدن روي معشوق به دور باشم. تو نزد خدايت آبرو داري از من شفاعت کن که ذات مقدس الهي مرا به بهشت برينش راه دهد.
برادر و خواهر مسلمان شهيد شدن روش دارد اولين مرحله قدم گذاشتن در جاده شهادت توبه و نفرت از گناهان گذشته مي باشد.
برادر و خواهر از خطر عدم وحدت بر دوستان بيم دارم و از همه جريانات گذشته درسي که گرفته ام اين است که فقط به روحانيت مبارز مي توان اعتماد کرد بايد بدانيد که اگر امامت را قبول د اريد دست تفاهم و وحدت را در دست روحانيون مبارز بگذاريد که روحاني آئينه تمام لقاي امامت و ولايت مي باشد.
بيم دارم بر شما از قدرت طلبي ها و جاه طلبي ها و کبر که اينها همه پاياني جز نيستي و نابودي ندارد و نابودي ندارد. آنانکه که سر نخ را شيطان بدستشان داده در اين راه حاضرند همه دستورات الهي را زير پا بگذارند حاضرند با غيبت و بهتان برادر مومن خود را خرد کنند.
پروردگار نخواهد بخشيد کساني را که شخصيت انسانها را ملعبه مطاع و هواهاي نفساني خود مي کنندو شما پدر و مادر مهربانم که همه اميد شما من بودم بدانيد مه شکا در اين جريان چيزي را از دست نداديد، امانتي که پروردگار به شما داده بود پس گرفت و چه خوشحالم که شما امانت را به صاحبش بازگردانيد در اين راه اگر از فراق دوست در رنجيد صبر پيشه کنيد که وحدت الهي است. قسم به عصر انسانها در زيانند مگر آنانکه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند و توصيه به حق و صبر کردند.
چند تقاضا از شما خواهران و برادران محترم دارم.
از حضور کساني که از من رنجي ديده اند مي خواهم که با ايثار از گناه من در گذرند. از شما مي خواهم که در نماز شبهايتان مرا دعا کنيد شايد که معبود به آبروي شما و به اشک چشم شما مرا بيامرزد.
از حضور محترم شما مي خواهم که هر يک چند روز نماز و روزه از جانب من به جهت نماز و روزه ي قضاي من براي رضاي خدا بخوانيد که در آخرت بدهکاري نداشته باشم.
قدر رهبر و روحانيت را بدانيد و در دعاهايتان رهبر را فراموش نکنيد.
جنازه مرا در گلزار شهدا در شهرستان بم دفن کنيد.
ما زنده به آنيم که آرام نگيريم روحيم که آرامش ماعدم ماست
(به اميد ديدار در قيامت) (به اميد پيروزي اسلام در جهان)
رضا اتحادي

 
آثارباقي مانده از شهيد
 

 

... خداوندا! من بودن آنکه امرم دهي وظيفه ام را مي دانم، مي دانم سرانجام حريق ابليس جهنم سوزان است. ولي، ولي چطور فراق ذات مقدست را تحمل کنم، چطور فراق ديدن روي دل انگيز هد ايت را تحمل کنم.
اي حسين مظلوم! اي سالار شهيدان! تو شفيع من باش، چگونه مي توانم از ديدن روي معشوق به دور باشم. تو در نزد خد ايت آبرو داري از من شفاعت کن که ذات مقدس الهي مرا به بهشت برينش را بدهد.
برادر و خواهر مسلمان! شهيد شدن روش دارد. اولين مرحله قدم گذاشتن در جاده شهادت، توبه و نفرت از اعمال گذشته است.
برادر و خواهر! از خطر عدم وحدت بر دوستان بيم دارم و درسي که از همه جريانهاي گذشته گرفته ام اين است که فقط به روحانيت مبارز مي توان اعتماد کرد. بدانيد اگر امامت را قبول داريد دست تفاهم و وحدت را در دست روحانيت بگذاريد، روحاني آئينه تمام نماي امامت و ولايت مي باشد. بيم دارم بر شما از قدرت طلبي ها و کبر که اينها همه پاياني جز نيستي و نابودي ندارد، آنانکه اين سر نخ را شيطان به دستشان داده در اين راه حاضر ندهيم، دستورات الهي را زير پا بگذارند، حاضرند باغيبت و بهتان برادر مومن خود را خرد کنند. پروردگار نخواهد بخشيد کساني را که شخصيت انسانها را ملعبه ؟؟؟ و هواهاي نفساني خود مي کنند.
... و شما پدرو مادر مهربانم که همه اميد شما من بودم، بدانيد که شما در اين جريان چيزي را از دست نداديد، امانتي که پروردگار به شما داده بود پس گرفت و چه خوشحالم که شما امانت را سالم به صاحبش بازگردانيديد. در اين راه اگر از فراق دوست در رنجيد صبر پيشه کنيد که وعده الهي است. قسم به عصر انسانها زيانکارند مگر آنانکه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند و توصيه به حق و صبر کردند.





بسم الله الرحمن الرحيم
بسيار خوشحالم که برگزاري بيستمين سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي و استقرار نظام جمهوري اسلامي ايران به بزرگداشت شهيدان پر افتخار اين زاد و بوم، در سراسر کشور، معنويت و جان تازه اي يافته است. امروز هم که فضاي بيداري بخش و تاريخ ساز دانشگاه تهران با اجتماع پرشکوه خانواده هاي گرانقدر شهيدان دانشگاهي و خاطره شهابهاي شب شکن و ستارگان فروزان فضيلت و دانش عطرآگين شده است، من احساس وظيفه مي کنم که ياد يکايک آن مشعلداران ايمان، راستي و آزادي و شکيبايي و فداکاري خاندان عزيز و شريف آنان را گرامي بدارم.
ملت رشيد و قدر شناس ايران از همان طليعه پيروزي در همه جاي ميهن اسلامي از پيشاهنگان جبهه عزت و ايمان و شرف چنين ياد مي کرد که (در بهار آزادي، جاي شهدا خالي) و اينک در آستانه دهه سوم استقرار نظام اسلامي که از دل پيروزي "خون بر شمشير" بر آمد. همين حس و در ک بوضوح وجود دارد. همه ما بجد وامدار کساني هستيم که بناي(استقلال) (آزادي) و (جمهوري اسلامي) را با عزم و آگاهي و اعتماد و ايثار خويش نهادند و بر پايه پيماني جاودانه با خداوند، اسطوره ها و حماسه هاي ماندگاري از جهد وجهاد در دوران تکوين مبارزه عليه شاه، پيروزي انقلاب اسلامي و دفاع مقدس آفريدند. انقلاب اسلامي ايران، انقلاب حقيقت جويي و حق طلبي، انقلاب منطق و کلام و انقلاب انديشه و ايمان بود و روشن است که در اين ميانه، شهيدان عرصه علم و انديشه که در مقام روشنگري عليه ظلم و استبداد و استعمار و شکل دهي نظام نوپاي ديني، جان خويش را هديه دادند، جايگاهي ويژه دارند.
شهيدان والا مقام حوزه و دانشگاه بر تارک تاريخ پر افتخار اين انقلاب درخشيده اند و مي درخشند، امروز که رايحه جان بخش آزادي و عدالت و استقلال از دامان دين مي وزد و چهره تابناک اسلام را با پيشگامي و پيشاهنگي در دفاع از حق و کرامت انسان و رهايي و رشد مردم ترسيم مي کند، بايد بيش از پيش قدردان متفکران شهيد و شهيدان انديشکمندي بود که از جبهه دانش و دانشگاه شجاعانه به جبهه مبارزه عليه نظام استبدادي عليه استعمار و عليه متجاوزان به اين سرزمين و عليه توطئه گران و معاندان اين نظام الهي پيوستند. فضاي آزاد و انديشه ورزانه دانشگاهها و محيطهاي علمي و پژوهشي کشور که امروز با پذيرش "آزادي انديشه" "منطق در گفتگو" و "قانون در رفتار" مي رود که نمونه هايي علمي و اميد بخش از جامعه مطلوب علمي و ديني را بيافريند، تا ابد مديون و مرهون خون پاک شهيدان دانشگاهي و صبر هميشگي خاندان معظم آنان بوده و خواهد بود.
ياد نيکوي همه استادان، دانشجويان و کارکنان شهيد حوزه آموزش و پرورش عالي کشور، جاودان و راهشان پر رهرو باد! از خداوند بزرگ براي همه آنان علو درجات و براي ميراث داران افتخار آفرينشان سلامت و بهروزي و براي مسئولان و دست اندر کاران برگزاري اين اجتماع خجسته در وزارت فرهنگ و آموزش عالي توفيق بيشتر مسألت دارم.
سيد محمد خاتمي رئيس جمهوري اسلامي ايران


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : اتحادي , رضا ,
بازدید : 298
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
در سال 1339 در روستاي «سعدي» شهرستان« کرمان» به دنيا آمد. از دوران کودکي شور ديني و علاقه اش به يادگيري قرآن و احکام در ميان خانواده و خويشاوندان مشهود بود. روزهاي انقلاب با دوران نوجواني مهدي همراه بود. وقتي درخت انقلاب به بار پيروزي نشست، مهدي هنوز از مرز بيست عبور نکرده بود که تدبيرهاي او به عنوان يکي از فرماندهان سپاه کرمان بسياري از توطئه هاي منافقين و اشرار منطقه کويري راهي کرد. در بيست و يک سالگي از فرماندهان سپاه کردستان بود. لياقت او در فرماندهي باعث شد تا در شهرهايي که پاي مهدي به آنجا مي رسد صلح و آرامش برقرار شود. وقتي صداي تانکهاي تجاوز در گوش خاک ايران پيچيد فصل تازه اي از زندگي مهدي آغاز شد. عمليات والفجر 4 نقطه رهايي مهدي از بند اين دنيا بود او وقتي به خاک افتاد انگار بيش از هزار مرد بود.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
 
 
 


خاطرات
مادر شهيد:
پدر مهدي اسباب و وسايل مسجد را در اختيار داشت به همين دليل در جشن تاجگذاري شاه از او خواسته شد که بلندگوي مسجد را براي برگزاري اين مراسم به مدرسه بدهد. وي از انجام اين امر ناراحت و ناراضي بود، مهدي با سن کم ولي تيز بيني و هوش سرشار متوجه شد که پدر از دادن بلندگو امتناع ورزد ممکن است دچار دردسر و مشکل شود به همين دليل از وي مي خواهد دستگاه بلند گو را سپاه دانش ده تحويل دهد و قول مي دهد که اجازه نخواهد داد که از اين دستگاه براي روز جشن تاجگذاري استفاده شود. در روز برگزاري مراسم جشن مدرسه را با فرشهاي رنگين تزئين نموده بودند و بلندگو نيز در جاي مخصوص خود نصب شده بود. عبور سيمهاي بلندگو نيز از زير قالي هاي مفروش صورت گرفته بود و قرار بود که از بلندگو ساز و آواز پخش شود. به محض شروع جشن و بلند شدن صداي آواز از بلندگو بلافاصله پس از چند دقيقه صداي بلندگو قطع شد و هرکسي را که در روستا از وسايل برقي اطلاع داشت آورده شد ولي هيچ يک از آنها نفهميد که علت قطع دستگاه بلندگو چيست؟ و خرابي آن از کجاست؟ بعداً مهدي به پدر مي گويد که با سيم چين يک لاي سيم را که زير فرشها رد شده بود را قطع کرده و هيچ کس علت قطع شدن بلندگو را نفهميده است.

خاهر شهيد:
درآ ن موقع سپاه ترويج دانش روستا در باغچه مدرسه مقداري خيار و گرمک کاشته بود و بچه ها خيلي دلشان مي خواست تا از آن ميوه ها بچينند و بخورند ولي ايشان اجازه نمي داد. مهدي به بچه ها گفت: صبر کنيد من با يک تاکتيک سپاه ترويج را سرگرم مي کنم و شما قدري از ميوه ها را چيده و بخوريد .ناگهان مهدي وارد شده و به افرادسپاه ترويج مي گويد که راهنمايتان آمده جلوي جاده و پيغام داده است که هرچه زودتر بيائيد با شما کار دارد و سپاه ترويج بدون اينکه از موضوع خبر داشته باشد براي ديدن راهنما به بيرون از مدرسه مي رود و در همان هنگام بچه ها به کار چيدن ميوه ها مشغول شده و به آرزوي خود مي رسند و سپاه ترويج هنگام بازگشت مشاهده مي کند که هيچ کدام از بچه ها در مدرسه حضور ندارندو مقداري از ميوه ها هم چيده شده اند در اينجا به تاکتيک زيرکانه مهدي پي برده و متوجه مي شوند که گول خورده اند.

مهدي دوره تحصيلات ابتدائي خود را با تلاطم و افت و خيز بسيار سپري کرد وي همواره با همکلاسيها و معلمان خود در حال بحث و جدال بود. از آنجا که معلمين عموماً زن بودند وي همواره در مورد حجاب آنها ايراد مي گرفت و بارها مورد تنبيه و آزار و اذيت معلمين واقع شد ولي هيچگاه دست از اعتقاد و حرفهاي خود بر نمي داشت. پدر و مادر همواره تلاش مي نمودند که او را از مخالفت با معلمين خود بر حذر دارند و پدرش به او مي گفت: تو به حجاب معلم چکار داري، مگر گناه او را براي تو مي نويسند تو درست را بخوان و ديگر به اين مسائل کاري نداشته باش و مهدي در پاسخ به پدر مي گويد که چرا از معلم زن آنهم با چنين وضع بد حجابي استفاده مي کنند و چرا از وجود معلمين مرد استفاده نمي نمايند مگر معلم مرد وجود ندارد.


 

 






آثارباقي مانده از شهيد
مهربان و دلسوز به فرزندان و جامعه خود باشي، اين تنها سفارش من مي باشد. تلفظ بچه هاي خودت را با کلمات الهي شروع کن. من در اينجا مسئوليتم خيلي سنگين شده که لياقتش را هم نداريم. انشاءالله خدا کمک کند تا بتوانم از پس اين مسئوليت برآيم. در اينجا بنده را به عنوان فرمانده يکي از تيپهاي تازه تشکيل گذاشته اند که زياد بايد کارکرد تا بتوانيم براي حمله آتي آن را آماده کرد. انشاء الله پيروزي با ماست. از اين که نامه اي بي محتوا و کم برايت نوشتم با عرض معذرت وقت نداشتم. والسلام خدا نگهدار
ساعت 7 شب سه شنبه 2/9/61
همگي ر ا سلام برسانيد، حتماً ببخشيد. بشير و غدير را هم بوس حتماً


بسمه تعالي
با سلام خدمت همسر عزيزم، انشاء الله که حالت خوب باشد و در پناه توجهات ولي عصر(عج) صحيح و سالم باشي از اينکه براي رضاي خدا و به خاطر احقاق حق جمهوري اسلامي ايران اين احساس مسئوليت بوجود مي آيد بسيار سرافراز و خوشحال مي باشم. انشاءالله خداوند به شما هم اجر عظيم عنايت فرمايد. همسر عزيزم سعي داشته باش با توکل بر خدا اين مسائل را حل کنيد و در پشت جبهه سربازي فداکار و پيرو خط امام امت باشي و با صحيح تربيت کردن امانات خداوندي بتواني دين خود را به ارزشهاي معنوي که خداوند به ما عطا کرده ادا کني، سعي کني اعصاب خود را بيشتر کنترل کرده تا بتواني از نظر اخلاقي مادري نمونه باشي. والسلام


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : کازروني سعدي , محمد مهدي ,
بازدید : 169
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 5 صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,398 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,499 نفر
بازدید این ماه : 2,142 نفر
بازدید ماه قبل : 4,682 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک