فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

روستا زاده اي متدين بود . در سال 1331 در خانواده اي مذهبي در عنبر آباد جيرفت به دنيا آمد. دوران کودکي را در زادگاهش سپري نمود و پا به عرصه تعليم و تربيت گذاشت. تحصيلات خود را تا پنجم ابتدائي سپري نمود و به علت مشکلات مادي ترک تحصيل کرد. از کودکي اهل نماز و مسجد بود. بيشتر اوقات خود را با خواندن قرآن مي گذراند. قبل از انقلاب به علت فعاليتهاي سياسي ومذهبي، چند مرتبه از طرف ساواک دستگير و راهي زندان شد. بعد از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي به عنوان يک سرباز مشغول خدمت به انقلاب شد. با شرکت فعال خود در مبارزات، پخش اعلاميه هاي حضرت امام(ره) توانست کارهاي مهم وماندگاري درنهضت امام خميني انجام دهد.
پس ازپيروزي انقلاب تلاش زيادي درتثبيت آن انجام داد.
با فرمان امام خميني وتشکيل نهاد جهاد سازندگي ،وارد اين نهاد شد و مسئوليت جهاد سازندگي عنبر آباد را پذيرفت. او جهادگري سختکوش و پرتلاش بود که توانست از دستاوردهاي انقلاب پاسداري نمايد. با آغاز جنگ تحميلي از طريق جهاد سازندگي به جبهه عزيمت نمود . وي پس از مدتها تلاش بي وقفه با دشمن بعثي، سرانجام در تاريخ 23/12/1362، در منطقه عملياتي جزايرمجنون، در عمليات خيبر، به فيض عظماي شهادت نايل گرديد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
مي پنداريد که شهيدان راه خدا مرده اند بلکه زنده اند و ابدي شده اند و در نزد پروردگارشان متنعّم خواهند بود.
قرآن کريم
ما پيروزيم براي اينکه خدا با ماست ما پيروزيم براي اينکه ايمان داريم ما پيروزيم براي اينکه شهادت را در آغوش مي گيريم ما پيروزيم براي اينکه شعار ما اين است که اگر بکشيم پيروزيم و اگر کشته شويم هم پيروزيم.
امام خميني
سلام و درود به رهبر کبير انقلاب و رزمندگان اسلام و شهيدان راه الله و امت شهيد پرور ايران که با جان و مال خود در زندگي از هيچ چيز دريغ نمي کنند. اي امام به خد ا قسم ميخورم هميشه ياور و پشتيبانت باشم چون ياري تو ياري اسلام و مسلمين است، چون راه تو راه حسين و راه همه شهداي اسلام مي باشد. پروردگارا اکنون که پس از دو سال و اندي توفيق نصيبم کردي تا به جبهه بيايم از تو سپاسگذارم، اما خدايا اين شکر گذاري را خالص و بي ريا گردان و اکنون که در اين راه قدم بر مي دارم، نه براي انتقام بلکه براي خدا و قرآن است و هر تيري که به طرف دشمن نشانه روم بخاطر خداست و من خود آگاهانه اين راه را انتخاب نموده ام، راهي که امام انتخاب خويشتن نموده و من هم به نداي هل من ناصر ينصرني حسين(ع) و فرزند عزيزش خميني بت شکن لبيک گفته و نداي او را پاسخ گويم و اميدوارم خوني که از من ريخته مي شود در راه اسلام و مکتبم و پيروزي مستضعفان جهان باشد و حال که پس از اين انتظار توفيق آن فراهم گرديده.
حقيقت اينکه به نقطه اوج و تکامل، که همان شهادت در راه اسلام است، نزديک مي شوم و آرزويي که همه آروزهايم در او نهفته است را ستايش مي کنم که به من لياقت چنين کاري، همان جنگ با کفار است را داده و همانطور که دعا مي کردم دعايم را استمرار مي دهم شايد که مرا جزء شهداي اسلام قرار دهد و سخني با امت شهيد پرورمان و برادران عزيزم اي برادران من، امروز روزي است که خداوند همه ما را مورد امتحان الهي قرار داده و ما که مي گفتيم اي کاش ما در آن زمان با امام حسين(ع) بوديم و او را ياري مي کرديم و همراه او بوديم. برادران آن زمان حالا فرا رسيده بيايد تا دير نشده از اين فرصت استفاده کنيم و خدا را سپاسگذاريم که چنين موقعيتي به ما داده تا ما در راه قرآن و اسلام جهاد کنيم و چه کاري از اين بالاتر و ما همه امانتي هستيم از جانب خداوند متعال که هر آن خواهان اين امانت شد و در کمال مسرت و خوشحالي خود را تسليم کنيم و اگر اين امانتي را طوري در راه خدا تقديم کنيم که مورد قبل او باشد سعادتي است. اگر هم لياقت شهادت را داشته باشيم که افتخاريست خيلي بزرگ که اين افتخار کمتر نصيب همه کس مي شود.نصيحتي به پدرم و برادرم و خواهرم و ديگر دوستان، اگر من شهيد شدم که افتخاريست خيلي بزرگ براي شما و هم براي من هيچ ناراحت نباشيد، حتي گريه هم نکنيد. هر وقت به ياد من افتاديد و مي خواستي براي من گريه کني به ياد امام حسين(ع) و طفل شيرخوارش علي اصغر و ياران او بافتيد و به آنها گريه کنيد که آنها چطور در آن هواي داغ و سوزان کربلا مردانه جنگيدند و شهيد شدند و در پايان چند دعا مي کنيم. خدايا خدايا تو را به جان مهدي(عج) خميني را نگه دار. خدايا خدايا تو را به جان زهرا رزمندگان اسلام پيروزشان بگردان. آمين
رضادهقانپور




خاطرات
فرزند شهيد:
يادم است يکروز بيمار شدم و در منزل ميهمان داشتيم، پدرم با ماشين اداره به منزل آمدند، گفتم حالم خوب نيست مرا دکتر ببريد، ايشان در حالي که دست مرا گرفته بودند با پاي پياده راه افتادند، در بين راه يکي از دوستان پدرم به ما برخورد مي کنند و به ايشان مي گويند ماشين که بود چرا پياده مي رويد. ايشان مي گويد: دوست ندارم از بيت المال در جهت رضايت فرزندم استفاده کنم.

سهراب صادقي:
يک روز زمستاني سردي بود، ساعت 7 صبح به محل کار مراجعه کردم، در حين انجام امورات اداري همسر معزز شهيد به اتاقم وارد شد، پس از سلام و احوالپرسي، ايشان را به نشستن تعارف کردم. من متوجه کسالتي در ايشان شدم، علت کسالت را جويا شدم در جواب فرمودن که از ديشب دندانم شديد درد گرفته و بايد به درمانگاه دندانپزشکي که در روستاي کهروئيه مي باشد جهت کشيدن دندانم مراجعه کنم، ولي چون تنها هستم برايم مشکل مي باشد و از طرفي آن روستا و درمانگاه را بلد نيستم و نمي دانم چه بايد بکنم و موقعيت مادي ما در آن روز خيلي شلوغ بود و اينجانب ضمن هماهنگي با مسئول اداره ايشان را نزد دندانپزشک بردم و دندانش را کشيد و مجدداً به خانه برگشتيم و من ايشان را در منزل تنها گذاشتم و به سر کار مراجعه کردم. بعد از من تعدادي از همکاران شهيد(کارمندان جهاد) جهت ديدار با همسر و فرزندان شهيد به منزل آنها مراجعه فرموده بودند و ايشان با توجه به ناراحتي که داشتند ابراز ناراحتي نکرده و از ميهمانان پذيرايي کرده بود . بعد از رفتن آنها لثه هايش خونريزي شديد پيدا کرده بودند و مجدد حالش به هم خورده بود. همان شب در عالم رويا ديدم که شهيد در سالن بنياد شهيد کنار درب اتاق مددکاري نشسته بودند و قند حبه مي کردند و خيلي خوشحال بودند و هيچ گونه آرام و قرار نداشت.
جلو رفتم و سلام کردم با خوشروئي و خنده جواب سلامم را داد. کنارش نشستم و از ايشان خواستم قند شکن را به من بدهد تا مابقي قندها را خورد کنم اما ايشان امتناع کرد و فرمود چون قرار است همسرم به ميهماني من بيايد و چند سالي است که با ايشان هيچگونه صحبت و نشست و برخاستي نداشتم، حالا نذر کرده ام که تمام کارهاي ميهماني اش را خودم انجام دهم و از داخل سالن بنياد تا جلوي درب رفت و آمد مي کرد و بر لبانش تبسم خاصي نقش بسته بود . من در همان عالم رويا به بيرون از اداره رفتم و هرجايي که مي رفتم عکس شهيد را مي ديدم که در دست فرزندانش مي باشد و گوشه خيابان نشسته اند .با خود تعجب کردم که جريان چيست؟ شهيد قند خورد مي کند و فرزندانش عکس شهيد را در دست گرفته و در خيابان حيران و سرگردان هستند. با اضطراب و پريشاني از خواب بيدار شدم يادداشتم که همسر شهيد حالش خوب نبوده و ممکن است حالش بدتر شده باشد. ساعت 2 از نصف شب بود و هيچ دسترسي به ايشان نداشتم صلوات به روح همه شهداء و شهيد مذکور فرستادم و مجدداً به خواب رفتم و باز هم ادامه خواب قبل را ديدم که سراسيمه از خواب بيدار شدم و تا زمان اذان صبح به خواب نرفتم. بعد از اينکه به حال آمدم به منزل همسر و فرزند شهيد رفتم و احوال همسر و فرزندان شهيد را جويا شدم که همسر ماجراي کسالت و پذيرايي از ميهمانها را برايم تعريف کرد و گفت که بعد از آن، تب شديدي تمام وجودم را گرفت و من ماجراي خوابم را براي همسر شهيد تعريف کردم و همسر شهيد ابراز مي کرد که در زمان حيات شهيد هر زمان که بيمار مي شدم ايشان يک رأس گوسفند جهت سلامتي ام نذر مي کردند و هم اکنون که کسالت دارم به احتمال زياد ايشان از وضع من با خبر و ناراحت مي باشند.

شهيد بزرگوار عشق عجيبي به امام حسين(ع) داشت و مي گفت من مسلمانم، آن موقع (در سال 61 هجري) نبودم و نتوانستم در راه امام حسين(ع) خدمت کنم اما حالا هستم و بايد از حق امام حسين(ع) دفاع کنم به همين روي شرکت در مراسم عزاداري امام حسين(ع) تأکيد زيادي داشت.

محمد برجي:
شهيد بزرگوار نه تنها با بي عدالتي و توزيع نابرابر کالا و خدمات در بين افراد مخالف بود بلکه در چگونگي توزيع و تحويل دادن آن به مردم هم سعي داشت که نظم و نوبت رعايت شود و حقوقي از کسي ضايع نگردد. يک نوبت جهاد سازندگي روغن موتور توزيع مي کرد من از دوستان بسيار نزديک ايشان بودم براي گرفتن روغن وارد صف توزيع شدم. عده اي از افراد روغن بدون نوبت مي خواستند، شهيد دهقانپور دست آنها را گرفته و مي گفت ببين اين فردي که اينجا توي صف ايستاده نزدکترين فرد به من است، اين از هر شخصي به من نزديکتر است ولي ببينيد که توي صف ايستاده است. او مي داند و شما هم بدانيد که محال است من بدون صف روغن توزيع کنم.

سهراب صادقي:
قبل از عمليات شهيد دهقانپور تا نزديکيهاي اذان صبح زير پتو، چراغ قوه و کتابي بدست داشت و با خداي خود راز و نياز مي کرد. نزديکيهاي صبح به او گفتم رضا جان کافي است . براي اينکه بتواني خوب عمل کني نياز به استراحت داري. رضا خيلي کوتاه گفت: من قول ميدهم اگر ده شب ديگر هم بيدار باشم نه شب و نه روز چرت نزنم و من ديگر کاري ندارم !!

همسر شهيد:
در آخرين سفر عصري تدارک شام ديد و همه فاميل را دعوت کرد من از يکي از دوستانش علت اين ضيافت را پرسيدم در جوابم گفت مي خواهد به جبهه برود.
من گفتم دو بچه شير خشکي داري، چکار مي کني؟ گفت: مهم نيست، احتمال دارد در اين سفر شهيد شوم.خيلي عکس العمل نشان ندهيد و مواظب کارهايتان باشيد. هميشه مي گفت من که شهيد نمي شوم و گناهکارم، اگر شهيد شدم سه روز بدن مرا در افتاب بگذاريد. شايد گناهانم پاک شود. البته جسدش 9 روز در جبهه ماند. و شب شهادتش نوحه سرايي کرده و گقته اگر شهيد شدم شير خشک به بچه هايم برسانيد.

فرزند شهيد:
حاج آقا پيش بين مسئول جهاد جيرفت مي گفت حدود 10 دقيقه مانده بود به شهادتش که بالاي خاک ريز بود و يک دفعه گفت: بچه ام الان شير خشک ندارد. گفتم از کجا فهميديد پاسخ داد چيزي از ذهنم گذشت و الهام شد.
يک بار مريض بودم مي خواست مرا به دکتر ببرد با اينکه ماشين داشتيم ولي پياده رفتيم که يکي از دوستانش ما را با ماشين برد و دوستش پرسيد ماشين که بود چرا پياده مي رفتيد؟ پدرم گفت که دوست ندارم از بيت المال براي فرزندانم استفاده کنم.

يکي از همرزمانش مي گفت:
ايشان زياد به جبهه مي رفت در آخرين سفر براي ايشان اجتماع عظيمي تشکيل شد ايشان را مثل دامادي به جبهه مي بردند ايشان شاد بود و گاهي در ماشين با من شوخي مي کردو موقع حرکت مي گفت امام را تنها نگذاريد .
غروب بود که گفتند زخمي شده است. اما آن حالت را نمي توانم توصيف نمايم.
در موقع عمليات نيرو ها را در مکانهاي مخصوص مستقر کردم به شهيد رضا گفتم تا موقعي که به شما اعلام نشده حرکت نکنيد. خودم جلوتر رفتم بعد از مدتي شهيد دهقانپور را در جلوي خودم ديدم به او گفتم رضا مگر نگفتم که بدون اجازه من نبايد استقرارت را ترک کني. گفت که دلم تاب نياورد آمدم جلو ببينم که اينجا چه خبر است. گفتم: جنگ. نان که تقسيم نمي کنند که تو هر لحظه که تصميم گرفتي هر کاري که خواستي انجام بدهي و شهيد رضا شروع کرد با لحن خودش معذرت خواستن و گفت چشم، من بر مي گردم. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : دهقانپور , رضا ,
بازدید : 278
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

سال 1323 هجري شمسي در يک خانواده کشاورز در يکي از روستاهاي اطرف رفسنجان به نام کشکوئيه به دنيا آمد. او دوران کودکي را تحت تربيت پدر بزرگوارش و مادر گراميش سپري کرد و با شوق سرشار خويش تا کلاس چهار م در کشکوئيه و تا کلاس هفتم را در شهرستان رفسنجان پشت سر گذاشت . سال 1336 ه.ش جهت تحصيل علوم و معارف اسلامي به شهر قم عزيمت نمود و به علت هوش و استعداد فوق العاده اي که داشت به سرعت (سطح) را تا سال 1343ه.ش به پايان برد.بعد از آن در محضر علماء بزرگواري چون امام خميني (ره)و ديگر مراجع تقليد به کسب علوم ديني پرداخت.از نوجواني پيرو راستين خط ولايت و امامت به شمار مي رفت. پس از قيام خونين سال 1342 به رهبري حضرت امام خميني فعالانه در صحنه مبارزه عليه خاندان پهلوي و استکبار جهاني شرکت داشت و با سخنراني هاي پر شورش مردم را با ا هداف انقلاب آشنا مي نمود .همگام با تبليغ رساله الهي در موسسه (در راه حق) به عنوان يکي از اعضاي فعال با قلم خويش باب تازه اي را در سياست ضد شاهي خود برپا نمود.
ايشان براي گسترش يگانگي مردم و وحدت هدف اسلامي، غالباً مناطق محروم را براي انجام فعاليتهاي تبليغي و اساسي بر مي گزيد.در زمان پهلوي بارها ايشان را از سخنراني کردن ممنوع کردند اما ايشان در توجه اي به اين مسائل نکرده و جسارت بيشتري به سخنراني پرداختند، در نهايت ايشان دستگير و زنداني شدند.
بعد از 40 روز که از زندان آزاد شدند لحظه اي آرام نگرفتند و همانند کوهي مقاوم پشت سر رهبر کبير انقلاب به مبارزه ادامه دادند.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، از سوي حضرت امام خميني به امامت جمعه(تنکابن) و سپس (خمين) انتخاب گرديد و مدتي بعد به قم بازگشت و با ياري جمعي از روحانيون دبيرخانه ائمه جمعه را تأسيس نموده و بعد از مدتي به سمت دادستان کل انقلاب منصوب شدند .در سال 1359 به عنوان قاضي انتخاب گرديد و بر اثر فعاليتهاي بي نظير آن شهيد به بازرسي دادگاههاي انقلاب سراسر کشور معرفي گرديد .روح جستجوگراوماندن درپشت جبهه را برنمي تابيد. مسئوليتهايي که داشت را کنارگذاشت وبه جبهه رفت .اودر جبهه ماند تا سرانجام در ظهر جمعه 17 ماه مبارک رمضان سال 1364 بر اثر حادثه رانندگي به شهادت رسيدوپيکرمطهرش در حرم حضرت معصومه(س)در شهرمقدس قم به خاک سپرده شد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





خاطرات
همسر شهيد:
چند روز بعد از شهادت شيخ عباس خواب ديدم که ايشان از در کوچکي وارد شد، درخت گل محمدي کنارمان بود ديدم شيخ عباس دارد گل مي چيند. من با مادرش در حال صحبت بودم و ديگر نديدم که او از خانه بيرون رفت يا نه و از خواب بيدار شدم و ديگر ايشان را در خواب نديدم.

يادم مي آيد که والده ام به تهران تشريف آورده بودند و شهيد قرار بود قبل از خطبه هاي نماز جمعه ي قم سخنراني کنند و ايشان که مي خواستند به والدين احترام بگذارند، با اين که چند ساعت بيشتر به ظهر باقي نمانده بود ساعتي را معطل شدند و بعد از ديدار به اتفاق ايشان با چنان سرعتي به قم آمديم که نکند نظم آنجا به هم بريزد.
يک خوابي هم حضرت حجه الاسلام حاج آقا فاکر نقل مي فرمودند: در جلسه اي در منزل ما جمعي از طلاب و روحانيون رفسنجان از جمله ايشان را دعوت کرديم به عنوان سخنران جلسه(چون جلسه خانه ما بود و منزلي که ما در آن سکونت داشتيم متعلق به شهيد بزرگوار شيرازي بود و ايشان وقتي وارد خانه شد جريان خواب را تعريف کردند) ايشان فرمودند که يک شب خواب ديدم که در مسجدالحرام هستيم طبقه ي دوم مسجدالحرام نشستم نگاهم افتاد به يک شخص روحاني. همانطور که پشت بام را نگاه مي کردم ديدم برگ درختي سايه انداخته و روي صورت اين شخص را گرفته. کم کم سايه کنار رفت و من ايشان را شناختم. من در عالم رويا هم ميدانستم که ايشان شهيد شده اند و حرکت کردم به طرف ايشان و سلام و احوالپرسي کردم و سوال کردم جناب آقاي شيرازي لطفاً بفرمائيد الان در عالم برزخ در چه جايي هستيد، کجا هستيد، چه مي کنيد. ايشان جوابي ندادند، باز تکرار کردم و گفتم تا پاسخ من را ندهي من شما را رها نمي کنم. ايشان وقتي اصرار و پافشاري من را ديدند فرمودند: من فقط همين قدر به شما بگويم آقاي فاکر اگر من مي دانستم اينجا چه خبر هست در دنيا به جاي خوردن و آشاميدن نماز مي خواندم.

يکي از محافظانش تعريف مي کرد:
فکر مي کنم سال 61،62 بود من يک سفر تهران رفته بودم. يک روز صبح منزل ايشان بوديم. ايشان گفتند که من بايد امروز در خدمت حاج آقا موحدي کرماني باشم که ايشان امام جمعه موقت کرمانشاه بودند و مي روم کرمانشاه قبل از خطبه ها سخنراني کنم، اگر شما مي آئيد بيائيد با هم برويم. من گفتم باشد. با هم رفتيم فرودگاه به مقصد کرمانشاه و به نماز جمعه رفتيم. ايشان قبل از خطبه هاي نماز جمعه سخنراني کردند. بعد از خواندن خطبه هاي نماز توسط حاج آقا موحدي کرماني به منزلي که ايشان مي رفتند رفتيم. ايشان گفتند من مي خواهم بروم از جبهه ها از نزديک ديدن کنم .گفتم: شما کار داريد زودتر برگرديد به تهران که در آنجا مسئوليتهايي داريد. گفتند: خيلي علاقه دارم بروم از نزديک جبهه ها را ببينم. شب بود دو تا ماشين تبليغات آماده کردند با تعدادي از برادران سپاه و تعدادي از آقايان از سازمان تبليغات همراه ما بودند مارفتيم به طرف قصر شيرين. درست يادم نمي آيد يک پادگان بود به نام پادگان ابوذر، فکر مي کنم دم پادگان وقتي بچه ها ايشان را ديدند بدون اينکه از قبل آشنايي داشته باشند خيلي اصرار کردند که شما بيائيد و چند لحظه اي براي ما صحبت کنيد. ما شب وارد پادگان شديم و بچه ها همه در مسجد جمع شدند و ايشان سخنراني خيلي خوبي کردند. شب را در همان پادگان خوابيديم و فردا صبح به طرف قصر شيرين حرکت کرديم. قصر شيرين که رسيديم ديگر ساختمان مسکوني قابل استفاده اي نبود، فقط فکر مي کنم يک جايي گودي بود. فقط يک حسينيه و مسجد کوچکي مانده بود و تقريباً بچه ها زندگي مي کردند. ما رفتيم آنجا يک چند نفري آنجا جمع شده بودند. ايشان صحبت کرد بعد به فرمانده سپاه آن منطقه گفتند: من مي خواهم بروم خط براي بازديد . گفتند: حاج آقا خطر دارد و نمي شود برويم جلو، با اين 3 ، 4 نفري که با شما هستند. ايشان اصرار کردند اگر تنها هم شدم بايد بروم خط مقدم و با بچه ها صحبت کنم. گفتند: پس صبر کنيد ما يک ماشين از بعثي ها غنيمت گرفتيم همان ماشين را برديم و گفتم که شما بايد عمامه اتان را برداريد. ايشان قبول کردند. از سازمان تبليغات دو نفر نشستند عقب با يک راننده با اين ماشين رفتند. يکي دو ساعت طول کشيد تا ايشان رسيدند خط مقدم و نمي دانيد به ما چه گذشت تا ايشان برگشتند.

خواهر شهيد:
در اوايل شهادت ايشان جلساتي داشتيم. در اين جلسات احکام و حديث گفته مي شد من در آنجا شرکت مي کردم، چون بچه ي کوچک داشتم شک داشتم که گرما براي بچه ام ضرر دارد يا نه، در همين روزها بود يک شب خواب ديدم داداش نشسته بودند و اشاره کردند به من گفتند: دراين جلسه شرکت کن. من گفتم چشم من مي روم شما چرا نمي آئيد؟ ايشان فرمودند: شما برويد و من هر وقت توانستم به شما سر مي زنم.
يک شب ديگر يک خواب ديدم چند وقت قبلش عمل کرده بودم قبل از عمل خودم را اميدوار مي کردم و دلداري مي دادم که وقتي يک اتفاقي براي من افتاد من خوب يک برادر شهيد آن دنيا دارم و تنها نيستم. بعد از عمل که آمده بودم در خانه استراحت مي کردم خواب ديدم همه خواهر و برادرها نشسته بودند. داداش حاج شيخ عباس روبروي ما خواهران نشسته بودند يکي از خواهران گفتند: داداش مي دانيد که زهرا عمل کرده، گفتند: بله مي دانم، خبر دارم همان روزي که لباس سفيدي پوشيده بود و باز در همان جا نشسته بوديم و فصل زمستان بود و برف و سيل زياد آمده بود و سه تا از برادران بنده جبهه بودند. در همانجا بود که يک نفر آمد و نفري3 گل محمدي به همه اعضاي خانواده ما داد من در خواب يادم بود که الان زمستان و سيل و برف زياد آمده و سيل در اطراف رفسنجان آمده ، گفتم: اين چه فصلي از سال است که گل محمدي به ما مي دهند. گفتند: اين گلها را از اطراف داداش حاج شيخ عباس به شما مي دهند و 3 تا از برادرانم که در جبهه بودند خدا خواست و آن سه تا را سالم به ما برگرداند و اين خودش يکي از عنايات خداوند و شهداست که به ما داده مي شود.
شهادت ايشان روز 17 ماه رمضان بود. در همان روز در سخنراني خودشان فرموده بودند خوشا به سعادت کسي که در روز 17 ماه رمضان روز جمعه به شهادت برسد و در همان روز خودشان شهيد شدند.

يک سفر من تهران بودم و ايشان مي خواستند قبل از خطبه هاي نماز جمعه صحبت کنند. چند تا تلفن تهديد آميز به ايشان شد، من گفتم: شما نرو، آنها شما را تهديد کرده اند. ايشان فرمودند: آنها هدفشان اين است که ما را از کاري باز دارند و ما نبايد گول آنها را بخوريم و شما هيچ ناراحت نباشيد و رفتند براي سخنراني و بعد از سخنراني ايشان برگشتند.

يک هفته قبل از شهادت ايشان من خواب ديدم در يک جاي بلندي، اتاق خيلي بزرگي است، دور تا دور اتاق خانمهاي محجبه با چادر مشکي نشسته اند. جلوي همه خانمها رحل است و دارند قرآن مي خوانند و عزاداري مي کنند. من هرچه مي پرسم اين مجلس عزا مال کيه نمي گفتند: بعداً متوجه شدم اين مجلس مال ماست.

فرزند شهيد:
به خاطر دارم در مورد دستگيري ايشان قبل از انقلاب فصل تابستان بود و ماه مبارک رمضان در خانه اي که در گوهر دشت کرج گرفته بودند و آن صاحب خانه با مأمورين ساواک ارتباط داشت و ما را زير نظر داشتند. يک شب که ايشان سخنراني خيلي داغي نمودند و اسم امام خميني را بردند بعد از منبر گفتند که شما خيلي داغ صحبت کرديد و فردا صبح که من از خواب بيدار شدم ايشان را دستگير و برده بودند و من ديگر ايشان را نديدم. تعدادي اعلاميه داخل داشبورد ماشين خودمان بود و ساواک آمد براي جستجو ما گفتيم کليد ماشين رو نداريم. آنها خودشان صندوق عقب را باز کردند و چيزي نديدند و گفتند در جلو را باز کنيد گفتيم مي خواهيد شيشه را بشکنيم که به اصطلاح شما بازرسي کنيد گفتند نه نياز نيست خلاصه اين طور آن نوارها در امان ماند. در زندان هم يکبار با ايشان ملاقات داشتيم.




آثارباقي مانده از شهيد
آخرين يادداشت شهيد
بسمه تعالي
از همه التماس دعا و عفو و بخشش دارم. حتماً بگوئيد خدايا از او گذشتيم، او را بيامرز انشاء ا...
با فضل و رحمت بي انتهاي الهي ملاقات ما هم در جنت و رضوان الهي در جوار انبياء و اولياء انشاء ا...، انشاءا...، انشاء ا...

گزيده اي از يادداشتهاي شهيد که در تقويم جيبي ايشان نوشته شده است
خداوندا قلب مومن فرش تو است و جايگاه توست، پس محبت به دنيا و غير خودت را از دل ما ببر.
روح و جسم و قلب ما را در تسبيح و تقديست هماهنگ گردان و شبهاي تار ما را با چشماني بيدار و پر از اشک با ياد خودت منور بگردان و از فراقت، همه وجودمان را نالان.
خداوندا! تو از هر مادري مهربانتري، تو سراسر لطفي، تو سراسر رحمتي و سراسر خيري. خدايا تو آن زيبايي پاکي هستي که عارف به تو، نيازي به تهديد و تطميع ندارد بلکه با شناخت تو، به خاک افتادن و خضوع و خشوع در برابرت اسوي بديهي است.
خدايا آنچانان نور و بصيرتي به ما عطا کن که با آن حجاب را بشکافيم و به کمالي دست يابيم که تو را براي خودت بخواهيم و بر خاطر اينکه شايسته اي، عبادتت کنيم و محو تماشاي جمالت گرديم.

ملت ما تا با خداست پيروز است. امام خميني
خدايا آنانکه تو را دارند چه کم دارند و آنانکه تو را رها کرده اند چه دارند.
خدايا آنانکه تو را شناختند تو را مي خواهند، آنانکه تو را مي خواهند دل به دنيا نمي بندند و آنانکه دل به دنيا نمي بندند در موقع امتحان همه چيز را در تو راه مي دهند و با شناي خود در بحر خود و درد و رنج و بلا به عشق الهي خود مهر تأئيد مي زنند.
پس خداوندا، معبودا، همه دردهاي ما را محو در يک درد کن و آن درد فراق خودت و همه ي آرزوهاي ما را محو در يک آرزو گردان و آن آرزوي وصال خودت



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : شيرازي , حجت الاسلام عباس ,
بازدید : 181
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

حسين در بخش کوهبنان شهرستان زرند در استان کرمان پا به عرصه گيتي گذاشت. تحصيلات خود را در سطح ديپلم در رشته اقتصاد در شهر کرمان به پايان رساند.
وقتي مبارزات مردم ايران بر عليه حکومت ديکتاتوري شاه آغاز شد او از پيشگامان مبارزه بود. باپيروزي انقلاب اسلامي، به عضويت کميته هاي دفاع و حفاظت از انقلاب درآمد و با ازجان گذشتگي در راه تثبيت انقلاب اسلامي زحمات بي دريغي متحمل شد.شکل گيري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به فرمان معمار کبير انقلاب موقعيت مناسبي بود تا حسين با پيوستن به آن قابليتهاي بي شمارش را ارائه دهد. جنگ تحميلي که شروع شد او بي هيچ ترديدي به خيل رزمندگان دفاع از ميهن و انقلاب ملحق شد و در جبهه حضوري مستمر وتاثير گذار داشت تا عمليات والفجر 8 در منطقه فاو که مورد حمله شيميايي دشمن قرار گرفت و به درجه رفيع شهادت نائل آمد. آرامگاه اين سردار ملي در گلزار شهداي شهرستان کرمان قرار دارد. از اين شهيد عزيز دو فرزند به نامهاي محمد سليم و سلمه به يادگار مانده است.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيتنامه
بسمه تعالي
حمد و سپاس خدا را که کند آنچه خواهد و نکند آنچه ديگران بخواهند.
دنيا براي هيچکس پايدار نمي ماند مگر آنکه بقاي حقيقي را دريابند. بندگان و عزيزان پرده عصمت خدا را ندريده و به اين نعمت بسيار شکر گذاريد که خدا اگر ما را رسوا کند ديگر چنين عزيز و گرامي نيستيم .
از خدا شرم مي کنم بگويم(الهم اني اعوذ بک من خسر الدنيا و عذاب الآخره) خدايا گر دست رد بر سينه ام نهي پس بر کدام در بايستم و صاحب کدام خانه را بخوانم اي کسانيکه در درگاهش قرب و منزلت داريد به هنگاميکه به نماز مي ايستيد و دست به قنوت بلند مي کنيد و زمانيکه مانند لبهاي تشنه حسين روزه هستيد اين بنده ذليل و حقير را ياد کنيد.
همسر عزيز و خوبم نه تنها برايم همسر که مانند يک مادر بودي وقتي که تو را مصيبتي برسد به خدا پناه ببر و ناله نکن که چرا او را گرفتي؛ خواست خدا بود و همه بايد بر اين خواست بديده منت گردن نهيم .نميگويم گريه نکن، اما متذکرت ميسازم که چنين باشد که اين سزاوار و پسنديده تر است و عاقبت بخيري نماز و روزه هايت قبول افتد انشاء ا... .
اما بيشتر به مستحبات بپرداز که دل را صيقل مي دهد و باعث روشني گردد. گنهکار را چه رسد به اينکه پند و نصيحت کند، مرا چه به وصيت کردن اگر نبود اينکه نا اميدي از درگاه حضرت حق تعالي از گناهان کبيره شايد هرگز چيزي نمينوشتم .خدايا تو بر ظاهر و پنهان آشکار و آگاهي و ميداني اين بنده حقيردر منجلابي از گناه غوطه ور است. خدايا با اينکه دست گدايي بسويت دراز کرده و از اين بنده حقير که عمري بندگي شيطان نموده است از درگاهت تقاضاي عفو و بخشش دارد. اي بندگان خدا و حال مي بينيد در اين لحظه آن دستي که در راه خدا بسته و گوشيکه ندا و صداي دلنواز خدا را نشنيد به دنبال هوا و هوس و لهب و لعب رفت چگونه از کار افتاده اند. عزيزان امروز بنگريد که ديگر هيچگونه حرکتي ندارند ميخواهم بگويم که از اين دنيا درس بگيرند و از اين مرگ و ميرها عبرت آوريد که خدا هرگز کار بيهوده نميکند. امروز نداي خداست که همه را به سوي اسلام مي خواند و به دفاع از اسلام دعوت مي کند قبل از اينکه بدانند مرده اي اعضاء و جوارتان از کار مي افتد و قبل از اينکه بگويند اي کاش من خاک مي بودم اين نداي آنها را لبيک گوئيد و جبهه ها را پر کنيد. جبهه ها دروازه هاي بهشتند طالبين آن مشتاقين و عاشقان لقاء ا... به ديدار دوست بشتابيد که فردا دير است و هرچه مي توانيد از اين دانشگاه علم و عمل بهره گيريد که اين توشه و ذخيره بسيار نيکوست زيرا واجبات اموري هستند لازم به آنچه آدمي را به سعادت ميرسانند همين انجام مستحبات و خودداري از مکروهات است.
همسرگرامي ام:
اگر چند صباحي بيش زندگي با تو بطول نيانجاميد اما بحق بايد گفت که تو همسري نيک برايم بودي، جز دعاي اجر و مزد کاري از من بر نمي آيد که خدا عاقبت بخيرت نمايد. اين 2 گل نشکفته نزدت امانت دارم آنچه آرزو دارم در تربيت صحيح و اسلامي آنها سعي نمايي که دنيا در دست شما مادران است. با تربيت دنيا مودب ميشود.
به آنها بگو پدرتان براي اسلام و قرآن بود که به جبهه رفت. ا نشاءا... از امانتها خوب پاسداري کن و آنها را خوب تربيت کن و هرگاه خدا امانتها را خواست تحويل بده.
سلام بر مادر عزيز و گراميم که با شير پاکش مرا پروراند و براي رضاي خدا و در راهش امانت را بها و برگرداند. مادر جان ميدانم بجز رنج برايت کاري نکرده ام و نتوانستم و هرگز قادر نبودم محبتهاي شما را جبران و قدرداني نمايم. خدا را شکر بسيار بگذار که فرزندت را به اين راه مقدس دادي و اين يکي از بزرگترين نعمات بود که نصيب شما گرديد، خدا از شما قبول کند انشاءا...
برادر جان، آنچه که اهميت دارد هدف است. هدف هرچه مقدستر باشد و عزيزتر بايد عزيزترينها را و عزيزترين چيزها را برايش فدا کرد و امروز چيزي بالاتر از حفظ اسلام و گردن نهادن به نداي رهبر چيزي نيست. من درباره شما آنطوريکه ميبايست باشم نبودم من به شما(مادر و برادر) بسيار مديونم و از عهده اين ديون هرگز بر نميايم جز اينکه شما از ديون خودتان بگذريد. کفيل اينجانب همسرم مي باشد. والسلام 2/12/63 حسين آتش افروز




خاطرات
همسر شهيد:
در عملياتي در جزيره مجنون بمباران شيميايي صورت گرفت و راکت در 6 متري شهيد به زمين خورد و او را به سختي مجروح کرد. سر او شکافته شده بود و بدنش به شدت سوخته بود و چشمهايش جايي را نمي ديد. با هواپيما به تهران در بيمارستان رازي منتقل شد. چون مي دانست که همسرش حامله است از دوستانش خواست که به خانواده اش خبر ندهند. 18 روز ازمصدوميت شيميايي او گذشته بود که به من خبر دادند حسين از ناحيه پا مجروح شده و چون سابقه داشته او را بستري کرده اند و تا چند روز ديگر به کرمان منتقل خواهد شد و اصرار دارد که تو به تهران نروي اما من قبول نکردم. ايام عيد بود که من و محمد سليم عازم تهران شديم. دختر عمه من جريان را کم کم براي من توضيح داد و گفت که هيچ کس احتمال زنده ماندن او را نمي داده و تنها لطف خدا و دعاي شما بوده که او را نگه داشته است. وقتي من وارد اتاق شدم ناباورانه به حسين نگاه کردم او به قدري سوخته بود که قابل شناختن نبود و او نمي توانست چشمانش را باز کند. من به او سلام کردم و احوالش را پرسيدم و او جواب داد خوبم گفت: من لياقت شهادت را ندارم گريه محمد سليم را که شنيد گفت محمد سليم را هم آورده اي و با صداي ضعيفي محمد، محمد سليم کجايي بابا بيا نمي بينمت، مگه قول نداده بودي بي تابي نکني، آرام آرام گريه ميکردم. ياد نامه چند ماه پيش او افتاد، در آن نامه حسين نوشته بود دوستم مهدي گفته محمد خيلي شيطون شده برايم نامه بنويس و از شيطنتهاي او تعريف کند و حالا محمد در آغوش او بود و او محمد را نمي ديد. بيش از اين نمي توانستم تحمل کنم چون حسين در همان نامه او را به صبر و بردباري دعوت کرده بود از اتاق بيرون رفتم پرستارهاي بيمارستان که بيشتر آنها مثل خود من را دوره کردند و از وخيم بودن حال حسين و لطف خدا برايم صحبتها کردند و گريه من را بند آوردند و از خدا به خاطر بي صبريهايم عذر خواستم و گفتم خدايا شکرت و به همين راضيم، حاضرم کلفتي حسين را بکنم و تو اونو برايم نگه داري و همين که زنده باشد و نفس بکشه براي من کافيه. حال حسين به خاطر عشق به محمد و بچه اي که در راه بود روز به روز بهتر مي شد. کم کم توانست چشمهايش را باز کند اما وضعيت او خيلي ناراحت کنند بود، چشمهايش شديداً اشک مي زد جراحتش نيز عميق بود اما او سعي مي کرد تا مي تواند اين را از ديگران مخفي کند. دکتر او به پدر شهيد مي گفت: حسين درد کشيدنش هم براي خدا است او حتي دردش را از من که دکترش هستم مخفي مي کند. بارها که وقتي بي طاقت مي شه سرش را زير پتو مي برد تا هيچ کس درد کشيدن او را نشنود، من مي دانم که او چه مي کشد. من چند روزي که در تهران بودم به بيمارستان رفتم و تا عصر فردا مي ماندم و بالاخره مرخصي من تمام شد و ناچار به کرمان بازگشتم. حسين يک ماه و نيم در بيمارستان رازي بستري بود در اين فاصله ديگر آشنايان براي عيادت به تهران آمدند حسين با اين که ضعيف بود سعي مي کرد با استفاده از چوب زير بغل نمازهايش را ايستاده بخواند و پرستارها بارها شاهد زمين خوردن او بودند. بعد از مرخص شدن از بيمارستان براي ادامه مداوا چند روزي در خانه دختر عمه ام بود و مثل هميشه او هم در هر کاري که از دستش بر مي آمد کمک مي کرد بعد از مدتي به کرمان آمد و در خانه اي از خانه هاي بنياد مسکن که رئيس دادگاه در اختيار آنها گذاشته بود ساکن شد و قرار شد هر شش ماه يکدفعه براي معالجه به تهران برود. وضع حسين بدجور بود و بدنش تاول مي زد دکتر دستورداده بود تاولها را هر روز پاره کنند و جاي آن را پانسمان نمايند و کار من تزريقات و پانسمان بود اما طاقت اين کار را نداشتم و حسين خودش اين کار را انجام مي داد و چون هميشه سردش بود مجبور بود که تابستان نيز لباس گرم بپوشد. يک بار شب که از خواب بيدار شدم ديدم که به شدت مي لرزد و درد مي کشد. چند پتو روي او انداختم اما فايده نداشت .حسين گفت: چاره کار زدن آمپول بايد سه تا از آن آمپولهاي وريدي که دکتر به من داده بزني من گفتم من نمي تونم تو مي لرزي و من هم دستام مي لرزه مي ترسم . حسين گفت: به من ياد بده خودم مي زنم. من گفتم: نمي شه نمي شه وقتي من نمي تونم تو چطوري مي توني. هيچ کس در دسترس نبود حسين درد مي کشيد و من چاره اي نداشتم دست حسين را آماده کردم و آمپول را تزريق نمودم دستهايم مي لرزيد نصف آمپول که وارد شد آن را کشيدم بيرون و زدم زير گريه. روزها به سختي مي گذشت چشمهاي حسين شديداً اشک مي زد. دستمال کاغذي استاندارد هم به سختي پيدا مي شد و نسرين از آشناياني که به عيادت مي آمدند مي خواست به جاي گل و ... براي او دستمال کاغذي بياورند. حسين چون مدتي پاسدار امام جمعه بود. امام جمعه که به ديدارش آمد مقداري پول داد تا حسين را براي مداوا به تهران بفرستند و حسين که از موضوع با خبر شد در حالي که گريه مي کرد به من گفت: مجروحيتم را با پول فروختي .من گريه کنان گفتم، من هم گفتم که حسين ناراحت مي شه و ايشون با عصبانيت گفتند اين چه حرفيه، اسلام به آدمهايي فداکار و با صداقت مثل ايشون احتياج داره حتي اگر لازم باشد بايد ايشون را براي مداوا به خارج بفرستيم او مال خودش نيست مال اسلامه .حسين چيزي نگفت. پرستاريهاي من و روحيه بالاي حسين باعث شد که حسين روز به روز بهتر شود به محضي که توانست سرپا شود به لشکر رفت و آمادگي خود را براي انجام وظيفه اعلام نمود و چون دفتر جنگ استانداري از قابليتها و مقام او با خبر بود از او درخواست همکاري کرد و حسين هم قبول کرد. حسين در اين مدت در زمينه مبارزه با قاچاقچيان کار مي کرد. به پيشنهاد و اصرار من حسين که تولد دومين فرزندش را نزديک مي ديد تصميم گرفت خانه نيمه تمام خود را تمام کند و به بچه هايش سر و سامان داده و با خيال راحت به جبهه برود. مدتها بود که منتظر وام صد يا صد و پنجاه هزار توماني سپاه بودند اما هنوز خبري نبود. من از درآمد کم خود مختصر پس اندازي کرده و قول دادم بيشتر پس انداز کنم تا پولي براي ساخت خانه داشته باشم. حسين که شنيده بود صاحب زمين ناراضي است. قبل از هرکاري سراغ او رفت و پس از اطمينان از رضايت او مشغول کار شد. بعد از ساعت اداري به خانه مي رفت و با شور و شوق به کارگران کمک مي کرد. حسين خودش نقشه خانه را کشيده بود و دلش مي خواست در ساخت خانه نيز تا جايي که امکاناتش اجازه مي دهد سنگ تمام بگذارد و دوست داشت که ديوار دستشويي و حمام را تازير سقف کاشي کند و چون کاشي حواله اي بود براي گرفتن 50 متر کاشي بيشتر من ناچار شدم يکي از آشنايان را واسطه نمايد اما بعد از تحويل چون کاشيها را در همان خانه نيمه تمام گذشته بودند دزد آنها را برد، صبح روز بعد که آمدند اثري از کاشيها نبود و حسين گفت چون ما به خاطر 50 متر کاشي از آبروي خود مايه گذاشتيم خداوند خوشش نيامد. حال حسين خيلي بهتر شده بود، تصميم داشت بعد از تولد دومين فرزندشان به جبهه برود يکي از مسئولان سپاه از او درخواست کرد با توجه با آسيبي که ديده است از اين به بعد در سپاه کرمان کار کند و به جبهه نرود و از رفتن به جبهه صرف نظر کند اما حسين قبول نکرد و گفت :وقتي مجروح شدم نذر کردم اگر خوب شدم به جبهه برگردم و آن چه که در طول مجروحيت به من روحيه داد عشق به جبهه بود.
خاطر اتش به وسيله نوار از خودم، دوستان شهيد و خانواده ام جمع آوري شده است و به صورت کتاب درآمده است که فتوکپي کل خاطرات در اختيار بنياد شهيد قرار داده شده است که نگارنده ي کتاب خانم فاطمه مقصودي است. سرگروه جمع آوري اطلاعات محمد رسول جمشيدي که کنگره بزرگداشت سرداران هشت هزار شهيد استانهاي کرمان و سيستان و بلوچستان است.






آثار باقي مانده از شهيد
ايمان دارم آنانکه که با اعتقادند دلشان با ياد خدا آرام است و دلها در پرتو خداست. ايمان جزيره ايست در وجود انسان که خط مشي بشر است بدين ترتيب که مرغان مهاجر بدون تعليم که از پيش ديده باشند به هنگام فصل سفر هجرت مي . طفل نوزادي که تازه متولد شده است بدون آموختن و تعليم ديدن دهان خود را براي يافتن پستان مادر به اطراف چرخش مي دهد و در مکيدن آن نيز به مربي و تعليم احتياجي ندارد.
از دلايل فطري بودن توحيد و ايمان به خدا مي توان گفت که انبياء آمده اند تا مردم را به اصل وجود خداوند رهبري کنند بلکه مردم فطرتاً به خداي قادر و متعال معتقد بوده اند و پيامبران آمده اند تا غباري که بر روي اين غريزه نشسته است آزاد و به طرف منبع اصلي راهنمايي کنند. قرآن همان کتاب خدا مي گويد (اينان چيزي را که فهميدند از خدا مي دانستند که سود و زياني براي ايشان ندارد، آنگاه مي گويند که اينها نزد خدا از ما شفاعت خواهند کرد) يونس(106)
ثانياً حس خداجويي به مکان يا زمان خاصي اختصاص ندارد بلکه به شهادت تاريخ و آثار باستاني بشر وحشي با متمدن معابد و مجسمه هاي ديده شده که شاهد اين هستند که بي ديني و بي خدايي هرگز نبوده است بلکه انحراف و اشتباه در انتخاب صحيح معبود بوده است.
پاسکال فيلر فرانسوي مي گويد: هيچ چيز جز عقيده و ايمان به خدا، سوز دل و درون و تشنگي روح ما را فرو نمي سازد.
اينجا سوالي پيش مي آيد که چگونه گناهان جسمي و بدني(بي ايمان سرچشمه مي گيرد) در اموري که مربوط به روان و روح است اثر مي گذارد يعني اينکه چگونه تراکم زنا و دروغ بر ايمان به خدا را که يک امر روحي رواني است اثر مي گذارد. روح و روان هرگز از جسم جدا نيستند بلکه کاملاً به يکديگر مربوط مي گردند. براي روشن شدن مثالهايي چند مي آوريم. اگر ما چند قطره الکل در گلوي خود بريزيم ابتدا روي اعضاي بدن ما تأثير مي گذارد و سپس اثرش روي روان نيز مشاهده مي گردد. اثر رواني آن اين است که انسان کارهاي که از ديوانگان سر مي زند انجام مي دهد که اينگونه اعمال در هوشياري از او سر نمي زند يا به شکل شديد انسان را دگرگون مي کند و به هزيان و پرت و پلا گويي وا مي دارد. با چند پکي که به حشيش مي زند تماس از لحظه اي به عالم روياها فرو ميرود. اين دارو علاوه بر زيانش جهان را بيش از آنچه که زيباست نشان مي دهد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : آتش افروز , حسين ,
بازدید : 198
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

به گزارش خبرگزاری فارس، در گفت وگوي ما كه درباره ارزيابي حوادث و نتايج جنگ سي وسه روزه رژيم صهيونيستي با حزب الله لبنان ، به ماجراي اسارت سربازان اسرائيلي، نقش سوريه در اين جنگ، احتمال حمله مجدد اسرائيل به لبنان و حزب الله، وقايع اخير گروه فتح الاسلام، نمونه هايي از شكست سنگين ارتش اسرائيل، وضعيت بازسازي، اختلافات داخلي در لبنان و نيز مسائلي چون همدلي و همراهي مسيحيان و شيعيان پرداخته شده است.

** جناب آقاي دكتر اسداللهي! به عنوان اولين سؤال بفرماييد اگر حزب الله در آغاز جنگ33 روزه، آن دو نظامي اسرائيلي را در داخل خاك لبنان دستگير نمي كرد، آيا باز هم جنگ واقع مي شد؟
- همان طور كه حزب الله بخصوص شخص سيدحسن نصرالله اعلام كرده اند و اطلاعاتي كه در دست است، نشان مي دهد اين جنگ در واقع جنگي بود كه اسرائيلي ها با هماهنگي كامل با آمريكايي ها از سه- چهار ماه قبل، آن را طراحي كرده بودند و اين جنگ هم در قالب طرحهايي كه آمريكا براي منطقه داشته قرار بود اتفاق بيفتد. البته قرار بر اين بوده كه طبق برنامه آمريكايي ها و اسرائيلي ها يورش صهيونيست ها در پاييز سال2006 اتفاق بيفتد. همچنين آنها قصد داشتند كه حزب الله را كاملا غافلگير كنند و در واقع ضربه كاري به حزب الله وارد كنند اما حادثه گرفتن دو اسير در محدوده سرزمين لبنان در تابستان، باعث شد كه اسرائيلي ها عمليات خودشان را جلو بيندازند. در واقع سه ماه جلوتر اين عمليات را انجام بدهند و شايد همين هم يكي از علتهاي شكست شان شد.
بنابراين حزب الله معتقد است كه اسرائيلي ها در هر صورت اين جنگ را آغاز مي كردند و به هر بهانه اي كه بود اين جنگ را انجام مي دادند حالا چه اين دو سرباز اسير مي شدند چه نمي شدند. اين طرحي بود كه اسرائيلي ها و آمريكايي ها در قالب برخورد با كل محور مقاومت در منطقه (محوري كه بر ضد آمريكايي ها از ايران، سوريه و حزب الله و حماس تشكيل شده است) قرار بود جنگ آغاز بشود و قرار هم بر اين بود كه در غزه و در داخل فلسطين حماس شكست قطعي بخورد و دولتش سرنگون بشود و حزب الله هم در جنوب لبنان ضربات اساسي بخورد تا محور مقاومت در منطقه شكسته بشود و زمينه آماده بشود براي حمله احتمالي آمريكا به ايران در موضوع هسته اي.
اين تحليلي است كه حزب الله از اين جنگ دارد و معتقد است اصلا گرفتن دو اسير هيچ تاثيري در جنگ نداشت. در واقع اگر اين هم نبود اسرائيلي ها بهانه اي پيدا مي كردند و حتي ممكن بود خودشان يك صحنه سازي بكنند و جنگ را آغاز كنند. همان طور كه در سال 1982هم ديديم كه اسرائيلي ها كه حمله بسيار وسيعي را به لبنان انجام دادند و تا پايتخت آمدند و بيروت را اشغال كردند، به بهانه ترور سفيرشان در لندن اين كار را كردند. بنابراين براي اسرائيلي ها پيدا كردن بهانه هيچ كاري ندارد و تاريخ اسرائيل هم نشان داده كه به راحتي مي توانند بهانه كنند و كارشان را انجام بدهند. اين تحليلي است كه حزب الله دارد.

** آقاي اسداللهي! در جريان اين جنگهاي سي وسه روزه به نظر مي رسد كه حضور فعال سوريه به عنوان يك متحد حزب الله كمرنگ تر از چيزي بود كه انتظار مي رفت. نظر شما چيست؟
- تا منظور از حضور چي باشد. ببينيد هيچ كس انتظار نداشت كه سوريه وارد جنگ بشود. اولا سوريه از نظر باز كردن مرزهايش براي راه دادن پناهندگان و مردم لبنان به داخل خاك خود و پذيرايي احسن از آنها هيچ فروگذاري نكرد و يك كارنامه درخشاني از خودش نشان داد. در كنار اين، آمريكا و اسرائيل مرتب سوريه را، هم در جنگ و هم بعد از جنگ، متهم مي كردند كه امكان رساندن سلاح و مهمات به حزب الله را فراهم كرده و از طريق مرزهايش دارد اين كار صورت مي گيرد. بنابراين سوريه آن كاري كه در حد و اندازه خودش بود انجام داد. از طرفي خود حزب الله هم مايل نبود كه سوريه وارد اين جنگ بشود. اين را بايد دقت كنيد. يكي از اتهاماتي كه مخالفان در جريان جنگ 33 روزه به حزب الله مي زدند اين بود كه مي گفتند اين جنگي است كه حزب الله به نيابت از سوريه و ايران دارد انجام مي دهد. خوب، اگر سوريه خودش هم وارد جنگ مي شد اين اتهام براي حزب الله تثبيت مي شد كه بله، ببينيد حزب الله و سوريه با هم يك جنگي را ايجاد كردند كه نتيجه آن خرابي هاي فراواني بود كه در لبنان صورت گرفت. بنابراين حتي به صلاح حزب الله نبود كه سوريه به آن معنا وارد جنگ بشود بلكه پشتيباني هايي كه انجام داد، بهترين امكان را براي حزب الله و مقاومت فراهم كرد.

** زمزمه هايي شنيده مي شود كه ممكن است در ماههاي آينده اسرائيل مجددا به لبنان حمله كند براي باز هم قلع و قمع كردن حزب الله. شما اين احتمال را چقدر محتمل مي دانيد؟
- چنين احتمالي به صورت مجرد يعني به عنوان يك حمله خاص اسرائيل به لبنان وجود ندارد. علتش هم اين است كه الان دو مشكل اساسي در درون رژيم صهيونيستي هست: يك مشكل سياسي كه اولمرت درگير آن است و آن پيامدهاي جنگ 33روزه است كه تا الان به استعفاي خيلي از افراد و مقامات و شخصيت هاي سياسي، نظامي اسرائيل انجاميده، خود اولمرت هم در معرض خطر هست چرا كه گزارش نهايي كميته "وينوگراد" كه البته قرار بود همين ماه منتشر بشود اما آن را حدوداً پنج- شش ماه به عقب انداختند، اولمرت را هم در خطر بركناري يا استعفا قرار داده است.
بنابراين چون پيامدهاي سياسي و نظامي جنگ 33 روزه هنوز هست، او نمي تواند يك جنگ ديگر را شروع كند.اوهنوز نمي تواند پاسخ بدهد چرا جنگ دوم لبنان را انجام داد.
دوم اينكه ازنظر نظامي هم، ارتش اسرائيل به علت شكست سنگيني كه در جنگ متحمل شد دچار يك بحران روحي شده و درحال حاضر مي كوشد خودش را بازسازي روحي كند. يعني تغييراتي در سطح فرماندهي ارتش اسرائيل انجام شده به اين هدف انجام شده كه بارديگر آن روحيه توسعه طلبانه و جنگ طلبانه را در اين ارتش زنده كنند، ارتش اسرائيل در جريان جنگ 33 روزه درواقع يك افتضاح نظامي را به وجود آورد كه الآن پيامدهاي آن و پس لرزه هاي آن هنوز در جامعه اسرائيل وجود دارد و مرتب هم از بين مسئولان نظامي اين رژيم قرباني مي گيرد. بنابراين باتوجه به اين دو مشكل يعني مشكل سياسي و مشكل نظامي، بسيار بعيد است و درحقيقت مي توان گفت كه اصلاً احتمال حمله مجدد اسرائيل به لبنان در امسال وجود ندارد.
اما يك نكته اينجا هست. اگر براساس يك نظر ديگر افراد تندرويي مثل و يكي در آمريكا حمله نظامي به ايران بخواهد عملي بشود، خوب پيامدهاي حمله نظامي به ايران اين خواهد بود كه كل منطقه دچار بي ثباتي خواهد شد و قطعاً بارديگر بين حزب الله و اسرائيل و حتي ممكن است بين سوريه و اسرائيل هم جنگ دربگيرد. بنابراين اگر ما در قالب يك عمليات خاص، جنگ خاص اسرائيل را به لبنان و حزب الله درنظر بگيريم چنين احتمالي وجود ندارد، اما اگر در چارچوب تحولات منطقه اي ببينيم اگر خداي نكرده آن جنگ يعني حمله به ايران انجام بشود احتمال حمله اسرائيل به حزب الله و سوريه هم وجود دارد.

** سؤال بعدي من درباره وقايع اخير نهرالبارد و ماجراي گروه فتح الاسلام است. اولاً درباره ماهيت اين گروه نوظهور توضيحاتي بدهيد و درضمن بفرماييد آخرين وضعيت درگيريها به چه مرحله اي رسيده است؟
- گروه فتح الاسلام كه حوادث نهرالبارد را به وجود آورده، گروهي است كه پيرامون آن سؤالات و شبهات زيادي مطرح است و ماهيت اصلي اين گروه هنوز براي كسي مشخص نيست. آيا اين گروه، گروهي است كه درارتباط با القاعده است و يا اينكه نه، گروهي مخل با افكار سلفي گري يا اينكه آنطور كه گروه هاي 14مارس متهم مي كنند، فتح الاسلام را گروهي ساخته و پرداخته دستگاه هاي اطلاعاتي سوريه معرفي مي كنند.
خوب، ماهيت اين گروه تا الآن مشخص نيست منتهي از قرائن، شواهد و نحوه جنگيدنش تا الآن، مي شود گفت اين گروه، گروهي است با گرايش هاي تند سلفي وهابي كه براساس عقيده دارد مي جنگد نه براساس ارتباط با يك دستگاه اطلاعاتي . حتي از كشته هاي اين گروه كه درميان آنها تعدادي از اتباع عربستان سعودي وجود دارند و همچنين اتباع ديگر كشورها، تقريباً مشخص است كه اين گروه، گروهي با گرايش هاي سلفي است. اما هنوز اثبات نشده كه اين گروه با القاعده ارتباط تشكيلاتي داشته باشد. درواقع ارتباط و هماهنگي فكري و عقيدتي دارند اما ارتباط تشكيلاتي ندارند و يا حداقل تا الآن اثبات نشده است.
خوب، وقتي اين گروه كارش را شروع كرد از آن موقع سؤال هاي زيادي مطرح شد در اين ميان گروه حاكم در لبنان يعني آقاي سعد حريري و ديگران تلاش كردند از وجود اين گروه براي تضعيف شيعيان و حزب الله سوءاستفاده كنند و شروع كردند به اين گروه نزديك شدن. پول، امكانات و كمك هاي زيادي را دراختيار اين گروه گذاشتند اما بعدها وقتي كه اين ارتباط تاحدي كشف شد، براساس فشار خود آمريكايي ها كه روي القاعده بشدت حساس هستند باعث شدند كه ارتباط حريري با فتح الاسلام و كمك هايشان به ادامه درگيري ها قطع شود. و ما شاهد آن هستيم كه بيش از 40- 50روز اين درگيري ها ادامه دارد، البته چيزي كه درحال حاضر جريان دارد اين است كه گفته مي شود اين درگيري ها به روزهاي آخر خودش نزديك شده و ارتش لبنان قصد دارد در اين هفته با يك عمليات بزرگ كار اين گروه را يكسره كند. كه بايد منتظر شد ببينيم چنين اتفاقي اين هفته مي افتد يا نه.

** آقاي اسداللهي! سؤالي كه اين وسط پيش مي آيد اين است كه در حقيقت كسي كه داشت با فتح الاسلام مي جنگيد ارتش لبنان بود نه حزب الله. ازطرفي ارتش لبنان هم زير مجموعه دولت آقاي فواد سينيوره و متحدش سعدحريري محسوب مي شود. جنگ ارتش با گروهي كه هم مخل امنيت لبنان و هم حزب الله محسوب مي شد را چگونه توجيه مي كنيد؟
- من عرض كردم خدمت شما، هنگامي كه سروكله اين گروه در لبنان پيدا شد آقاي سعد حريري و خود دولت آقاي سينيوره به آن نزديك شدند با دو هدف: هدف اولشان اين بود كه از اين گروه عليه حزب الله بهره برداري كنند چون مي دانستند اين گروه انگيزه اي قوي براي جنگ مسلحانه دارد، دوم اينكه مي خواستند خطر اين گروه را عليه خودشان خنثي كنند چون جريان آقاي حريري و سينيوره، جريان لائيك سني هست. اينها مي خواستند دشمني اين گروه را متوجه حزب الله و درحقيقت شيعيان لبنان كنند. مخصوصاً مي خواستند آن حوادثي كه در عراق دارد اتفاق مي افتد دقيقاً در لبنان تكرار بشود و حتي ازطريق شاهزاده "بندر بن سلطان" از كانال آقاي حريري كمكهاي بسياري در اختيار اين گروه قرار گرفت. البته در آمريكا هم يك جناح تندرو از اين حركتهاي "بندر بن سلطان" حمايت مي كرد. اما در نهايت، دستگاه اطلاعاتي آمريكا يعني سازمان سيا و وزارت خارجه به علت حساسيتشان روي القاعده و اينكه گروه فتح الاسلام را يك گروه مرتبط با القاعده مي دانستند فشار آوردند روي دولت سينيوره و روي سعد حريري كه هم ارتباطشان با اين گروه قطع شود و هم با اين گروه برخورد بشود. در واقع برخوردي كه الآن دولت سينيوره با گروه فتح الاسلام مي كند برخوردي است كه با فشار آمريكاروي داده وگرنه دولت سينيوره مي خواست از اين گروه عليه حزب الله لبنان استفاده كند. اما در واقع چاهي را كه آنها براي حزب الله كنده بودند خودشان در آن چاه ماندند و نتيجه اين شد كه الآن ما مي بينيم ارتشي كه تحت امر دولت است دارد با اين گروه مي جنگد و البته تلفات زيادي هم ارتش داده است و تا الآن هم كه موفق نشده كار اين گروه را يكسره كند. حالا بايد ببينيم در روزهاي آينده چه مي شود.

** آقاي اسداللهي! من مي خواستم شما پس از يك سال يك ارزيابي منصفانه از جنگ سي وسه روزه داشته باشيد. ارزيابي از ميزان موفقيتها و شكستها و خسارتهايي كه هم ارتش اسرائيل و هم لبنان و حزب الله داشته اند. اگر آماري هم از ميزان خسارتهاي مالي و جاني دوطرف داشته باشيد خيلي خوب است.
- مي دانيد جواب دادن به اين سؤال خيلي طولاني مي شود و نمي شود در دو سه جمله به اين پاسخ داد. اگر بخواهيم خلاصه كنيم "حزب الله پيروز شد براي اينكه شكست نخورد، و اسرائيل شكست خورد براي اينكه پيروز نشد." متوجهيد؟ يعني اسرائيل با آن حجم حملاتش، با آن ارتش قوي اش، با پيشرفته ترين سلاحها، با آن پل هوايي كه آمريكا از طريق انگليس برقرار كرد، با بمبهاي هوشمندي كه در يك ثانيه، دورش را تبديل به خاكستر مي كرد، با حملات وحشيانه اي كه سي وسه روز به طول انجاميد، موفق نشد حتي يك نفر از كادرهاي درجه 2 و درجه 3 حزب الله را شهيد كند. تمام شهدايي كه حزب الله داده معمولاً از رزمندگان عادي حزب الله است. اين يك شكست مفتضحانه براي اسرائيل است.اين يك. دوم اينكه يك شكست اطلاعاتي بسيار بزرگ را ارتش اسرائيل متحمل شد. اسرائيلي ها همواره ادعا مي كردند كه آنچنان قدرت اطلاعاتي بالايي دارند كه هرچه در كشورهاي عربي اتفاق مي افتد اينها ازش خبر دارند، اما در جريان اين جنگ مشخص شد كه اسرائيلي ها از تحولات بعد از سال 2000 حزب الله يعني زماني كه اسرائيل از جنوب لبنان عقب نشيني كرد، از تحولاتي كه در درون حزب الله، از نظر قدرت نظامي حزب الله رخ داده بين سالهاي 2000 تا 2006 هيچ اطلاعي نداشت. يعني نه مي دانستند چه نوع سلاح هايي در اختيار حزب الله است و سلاح هاي جديد آنها چيست، چه نوع آموزشهايي ديده، چه نوع استحكاماتي ايجاد كرده، و قدرت ارتباطاتي اش چيست. در وقتي كه جنگ شروع شد اسرائيلي ها غافلگير شدند چون فكر مي كردند كه يك جنگ ساده اي در پيش دارند و با اين حجم نيرو، به راحتي حداكثر ظرف يك هفته، بساط حزب الله را جمع مي كنند، اما وقتي وارد جنگ شدند متوجه شدند نيرويي كه باآن رو به رو هستند، با آن نيرويي كه در سال 2000 لبنان را ترك كرده بودند خيلي فرق كرده است. از نظر آموزشها، حزب الله بسيار بسيار پيشرفت كرده (اين اعترافي است كه خود اسرائيل هم مي كند)، از سلاحهاي بسيار پيشرفته استفاده مي كند، قدرت مخفي سازي و كار اطلاعاتي بسيار قوي حزب الله آنها را غافلگير كرده بود، و قدرت ارتباطاتي حزب الله هم، بالا بود، يعني به رغم بمبارانهاي وحشتناكي كه روي مواضع حزب الله انجام دادند، ارتباط فرماندهي حزب الله با تمام رده هايش حتي در خط مقدم تا آخرين روز جنگ ادامه داشت و اين يكي از بزرگترين شگفتي هاي اين جنگ بود. چون در جنگهاي جديد بخصوص در جنگ عراق، ما شاهد آن بوديم كه آمريكايي ها اولين كاري كه كردند اين بود كه ارتباط و آن سلسله اعصاب ارتباطي بين ستاد فرماندهي ارتش عراق با رده ها را با سطح، قطع كردند و در واقع ارتباط قطع شد و اين ارتش به راحتي از هم پاشيد، اما در جريان جنگ 33 روزه هرچقدر كه اسرائيلي ها تلاش كردند، و از پيشرفته ترين تجهيزات استفاده كردند، تا روز آخر ارتباط رزمندگان حزب الله با فرماندهي ادامه داشت.
نكته ديگر اينكه به رغم تمام جنگهايي كه اسرائيل با اعراب داشت و در آنها در يك مدت كوتاه به پيشرفتهاي برق آسا دست پيدا مي كرد و مناطق گسترده اي را ارتش اسرائيل اشغال مي كرد، در جنگ 33روزه ما شاهد بوديم، پس از 33 روز جنگ، باز ارتش اسرائيل در مرز داشت مي جنگيد! و قادر نبود از مرز فراتر وارد خاك لبنان بشود. در حالي كه در سال 1982 موقعي كه اسرائيل حمله كرد در عرض كمتر از دو هفته بيروت را اشغال كرد. خوب، اينها بزرگترين ضربه هايي بود كه هيبت و اسطوره ارتش اسرائيل را شكست. البته در اينجا مسائل بسيار بسيار زيادي اتفاق افتاد كه الآن بحرانهاي داخلي ارتش اسرائيل را ايجاد كرده است نشان داد ارتش اسرائيل تبديل به يك ارتش رفاه زده شده كه جوانان فعلي اسرائيل، انگيزه جنگيدن مثل نسلهاي گذشته را ندارند و فرماندهي آنها بسيار فرماندهي سطحي اي بوده، فكر مي كرده با قدرت هوايي قادر خواهد بود كه حساب حزب الله را يكسره بكند اما درعمل به اين نتيجه رسيدند كه اين استراتژي كاملاً اشتباه بوده و موقعي به خودشان آمدند كه روزهاي آخر جنگ بود و تصميم به حمله زميني گرفتند كه بعد، در حمله زميني هم ضربات كاري را متحمل شدند.
خوب، علاوه بر اين جنايتهاي بسيار زيادي كه اسرائيلي ها در جريان جنگ انجام دادند، به قدري گسترده بود كه حتي حاميان اسرائيل هم در نيمه دوم جنگ ديگر قادر به دفاع از اسرائيل نبودند و آن اتفاقاتي كه افتاد و موجب شد آن اجماع بين المللي كه در ابتداي جنگ عليه اسرائيل وجود داشت پس از كشتار روستاي قانا، اين اجماع بين المللي از بين رفت.
خوب، به رغم همه اين هجمه ها، حزب الله مقاومت بسيارجانانه اي از خودش نشان داد و رزمندگان آن نشان دادند كه هم از آموزش بسيار بالا برخوردارند، هم به سلاحهاي پيشرفته مجهزند و هم اينكه روحيه شهادت طلبانه اي دارند و اين به يك اسطوره اي تبديل شده در جهان عرب و جهان اسلام كه اين گروه كاري را توانست انجام بدهد كه ارتشهاي كشورهاي عربي همگي با هم نتوانستند انجام بدهند. بنابراين خود مقاومت و باقي ماندن حزب الله زير همه اين ضربات و اينكه تا روز آخر موفق شد كه مناطقي را در داخل خاك اسرائيل مورد حمله قرار دهد، اينها همه پيروزي بزرگ و تاريخي حزب الله است.
البته در كنار اين، خوب، خرابيهايي كه به وسيله ارتش اسرائيل انجام شد بسيار گسترده است، و ضربه هايي كه به زيرساختهاي اقتصادي لبنان خورد زياد است. پلها، جاده ها، دبيرستانها، مدارس، بيمارستانها و جنايتهايي كه اسرائيلي ها كردند، بسيار گسترده بود، ولي اينها چيزهايي است كه قابل جبران است. آن چيزي كه ماند در تاريخ، اين بود كه حزب الله لبنان به عنوان يك گروه چريكي كوچك، موفق شد اسطوره ارتش اسرائيل را به عنوان يك ارتش شكست ناپذير، بشكند و ما الان مي بينيم كه در جهان عرب يك روحيه جديدي ايجاد شده است. خوب، اينها هم هست. يعني آن چيزي كه الان اسرائيلي ها ادعا مي كنند يا اولمرت به عنوان موفقيت خودش دارد ادعا مي كند اين است كه ما حزب الله را از مرزها دور كرديم و الان ارتش لبنان آمده در مرز مستقر شده اين را به عنوان تنها پيروزي خودش دارد ياد مي كند، در حالي كه دستگاه هاي اطلاعاتي ارتش اسرائيل گزارش هايي كه علنا منتشر مي كنند اين است كه حزب الله الان موشك هاي جديدي در اختيار دارد كه ديگر اصلا نيازي ندارد كه در مرز مستقر باشد و مي تواند از كيلومترها دورتر از مرز به اهداف اسرائيل حمله كند. ولي حتي اين ادعاي اولمرت كه موفق شد حزب الله را از كنار مرزها دور كند، موفقيتي به حساب نمي آيد و حزب الله بنا بر اعتراف خود ارتش اسرائيل الان توان نظامي اش بيش از جنگ 33 روزه شده است. به همين خاطر اگر ما به سرجمع اين دستاوردها نگاه كنيم، اين پيروزي بسيار بزرگ تاريخي است اما اگر بخواهيم دست بگذاريم روي حجم خرابي ها بله، مي آيند دست مي گذارند و اين را به عنوان يك شكست تلقي مي كنند در حالي كه ملتي كه مي خواهد از خودش دفاع كند بايد بهايي را بپردازد، ما در هيچ جنگي در دنيا نديديم كه يك نيروي اشغالگر با سلام و صلوات از آن كشور خارج بشود! بلكه همواره آن ملت تحت اشغال، بهايي را پرداخت كرده كه توانسته اشغالگر را بيرون كند. اين هم بهايي بود كه ملت لبنان پرداخت كرد و البته موفق شد يك اسطوره اي از خودش درست كند كه براي نسلها، اين اسطوره باقي خواهد ماند.

** الان شما آمار و ارقامي از تعداد تلفات طرفين نداريد؟
- آماري كه دولت لبنان داده و آمار رسمي و دقيق هم هست در رابطه با غيرنظاميان لبنان، يك چيزي حدود بيش از 1200نفر به شهادت رسيده اند. حزب الله در رابطه با شهداي خودش آمار ارائه نداده، و اصولا هيچ وقت اين كار را نمي كند ولي آنچه كه اسرائيلي ها مدعي هستند در واقع تلفات حزب الله را آنها اعلام كرده اند كه چيزي حدود 250 نفر از رزمندگان حزب الله به شهادت رسيده اند.
آمار تلفات خود اسرائيلي ها را هم كه خودشان اعلام كرده اند الان دقيقش در ذهنم نيست اما آن چيزي كه هست چيزي حدود 50-40 نفر غيرنظامي در اسرائيل كشته شده اند اما حدودا 300-250 نفر نظامي اسرائيل هم كشته شده اند. اين آمار خودش خيلي گوياست، يعني اسرائيل تعداد بسيار زيادي غيرنظامي را كشته، اما حزب الله موفق شده، بيشتر، نظامي هاي اسرائيل را به هلاكت برساند و اين نحوه جنگيدن حزب الله را به خوبي نشان مي دهد.

** الان وضعيت بازسازي خرابي هاي جنگ در لبنان پس از گذشت يك سال در چه مرحله اي است؟
- بحث سازندگي از مدتها پيش شروع شده، اما اختلافات سياسي كه در درون لبنان وجود دارد، بازسازي را دچار مشكلات زيادي كرده است. و يكي از موارد اختلاف حزب الله با دولت آقاي سينيوره هم بحث بازسازي است. چرا كه از فرداي آتش بس، دولت آقاي سينيوره به نحوي عمل كرد كه نشان داد عمدا بحث بازسازي را دارد به تاخير مي اندازد تا در واقع آوارگان جنگي را كه بيشتر از شيعيان لبنان بودند از عملكرد حزب الله ناراضي و ناراحت كند. و آنها را در واقع از حزب الله جدا كند. ما اين را از همان موقع ديديم. يعني حتي در پرداخت غرامت، پولهايي كه از كشورهاي مختلف به دولت لبنان تحويل داده شده بود تا به آوارگان جنگي تحويل داده بشود، همان مقدار هم بسيار بسيار بد برخورد مي شد از سوي دولت لبنان و سعي مي شد كه كمتر به بازسازي بپردازند و بحثهاي زيادي بود كه نشان مي داد دولت لبنان عمد دارد كه بازسازي را به تأخير بيندازد. به همين خاطر، موضوع بازسازي ها، اختلاف بين حزب الله و دولت آقاي سينيوره را كه از قبل هم وجود داشت تشديد كرد.
الان ما دو نوع بازسازي در لبنان داريم. يك سري طرح ها هست كه حزب الله متولي آن هست و آن طرح ها به خوبي پيش مي رود، با سرعت به پيش مي رود؛ چه در پرداخت غرامت چه در بازسازي. اما طرح هايي كه از سوي دولت لبنان انجام مي شود يا كند است يا اختلاس در آنها بسيار بالاست و به همين خاطر ما در خيلي از پروژه هاي بزرگ كه در دست دولت لبنان هست مي بينيم كه كار بسيار كند دارد پيش مي رود و اگر اين درگيري سياسي ادامه پيدا كند ممكن است طولاني هم بشود، خيلي طولاني بشود. اما در حال حاضر حزب الله آنچه در توان خودش هست گذاشته و دارد كار را با سرعت انجام مي دهد اما چون حجم خرابيها بالاست، بايد دولت لبنان به طور جدي به صحنه بيايد و با توجه به بودجه اي كه از كشورهاي مختلف گرفته، اين بودجه ها را هزينه كند و بازسازي را انجام بدهد. اما متأسفانه دولت لبنان دراين زمينه كارنامه مثبتي ندارد و موجب شده عملا كارها بسيار كند پيش برود.

** آقاي اسداللهي! شما به عنوان يك تحليلگر سياسي، آينده ارتباطات دولت سينيوره با آمريكا و رژيم صهيونيستي و اختلافات با حزب الله لبنان را چگونه پيش بيني مي كنيد؟
- درحال حاضر مسائل لبنان به يك بن بست كامل سياسي و يك بحران سياسي برخورد كرده و در واقع راه حلي در درون حكومت وجود ندارد(اين مصاحبه مربوط به پيش از «وقوع انقلاب 7 آوريل 2008» در لبنان است). به علت دخالتهاي بسيار بسيار گستاخانه آمريكا و فرانسه كه ازطريق گروه 14مارس دارد انجام مي شود جلوي هرگونه راه حل تدافعي را در حكومت گرفته و يك بن بست و جدايي كامل سياسي اتفاق افتاده و هيچ نوع راه حل سياسي در حال حاضر وجود ندارد و حتي با اينكه قرار است هفته آينده گروههاي لبناني در فرانسه جمع بشوند با ابتكار دولت فرانسه يك سري گفت وگوهايي را انجام بدهند اما حتي آن گروههايي كه مي خواهند آنجا شركت كنند هيچ اميدي به اين مذاكرات ندارند و در واقع معتقدند كه راه حل بحران لبنان در خارج از لبنان است و درچهارچوب مسائل منطقه اي شايد حل بشود به اين معنا كه وضعيت آمريكا در عراق به گونه اي است كه اگر آمريكا بخواهد مسائلش را درعراق از طريق مذاكره با ايران و سوريه حل كند، در آن موقع بحثهاي لبنان هم دراين مذاكرات مطرح خواهدشد و يك نوع راه حل شامل و كامل براي مسائل منطقه اي درپيش خواهد گرفت و بحران لبنان هم شايد در چارچوب آن حل بشود يا اينكه اگر گزينه بحث حمله به ايران از طرف آمريكايي ها انجام بشود، آنگاه كل منطقه وارد جنگ خواهدشد كه لبنان هم جداي آن نخواهدبود. بنابراين مسائل لبنان در حال حاضر هيچ راه حلي در داخل برايش وجود ندارد، خود لبناني ها هم منتظرند ببينند درسطح منطقه مسائل به چه صورت حل مي شود.

** يك مقدار از سؤالات سياسي فاصله مي گيرم و بحثهاي اجتماعي را مطرح مي كنم. آقاي اسداللهي! كساني كه در لبنان حاضر بودند چه قبل از جنگ و چه بعد از جنگ از يك همراهي و همدلي گسترده اي بين حزب الله و شيعيان و مسيحيان خبر مي دهند. البته اين موضوع در بين اهل تسنن شايد به اين قوت نباشد اما ارتباط خوبي كه مسيحيان با حزب الله لبنان و بخصوص با شيعيان دارند كاملا بارز و مشهود است. در خود حكومت هم مي بينيم كه آقاي اميل لحود با حزب الله رابطه بسيار بهتري دارد تا با ديگران. درسطح جامعه هم مي بينيم كه آن خانم مسيحي "ريم حيدر" كه عباي سيدحسن را هديه گرفت با افتخار با آن عبا به دنيا سفر كرد و حزب الله و نصرالله را تبليغ كرد يا خواننده اي مسيحي مثل خانم "جوليا پطرس" آن ترانه معروف را در تجليل از سيدحسن نصرالله و رزمندگان حزب الله خواند. به نظر شما علت اين همدلي چه مي تواند باشد؟
- خوب، اين موضوع يك دليل داخلي دارد و يك دليل خارجي. دليل داخلي توافقنامه اي است كه يك سال و نيم پيش بين حزب الله و جريان سياسي ميشل عون معروف به "جريان ملي آزاد" امضا شد. اين توافقنامه سياسي بين آقاي ميشل عون به عنوان رئيس قوي ترين جريان سياسي مسيحيان، با حزب الله به عنوان قوي ترين جريان سياسي شيعيان، بسياري از نگراني هاي دوطرف را براي هميشه از بين برد و توافق نظر بي نظيري را بين اين دو قطب ايجاد كرد.
خوب، وقتي كه سران دو گروه از هموطنان، اين توافقنامه را امضا مي كنند اين تأثير را در كل دو مذهب در لبنان مي گذارند. اين دليل داخلي.
دليل خارجي و منطقه اي آن اين است كه مسيحيان لبنان بشدت نگران رشد افراط گرايي سني و تندگرايي سني در قالب القاعده و سلفي گري هستند و اين را يك خطر بزرگ براي لبنان مي دانند و معتقدند كه اصولا كل مسيحيان در كشورهاي خاورميانه درمعرض يك خطر حياتي قرار گرفته اند و آن افراط گرايي سني است بنابراين آنها بقا و حيات خودشان را در همبستگي و اتحاد با شيعيان مي دانند.
چون وقتي كه حزب الله را در كنار ديگر گروهها قرار مي دهند مي بينند كه چقدر با مسيحيان خوب رفتار كرده و چقدر به آنها آرامش داده است و اين را مقايسه مي كنند با عملكرد برخي گروه هاي سياسي در عراق و كشورهاي مختلف كه چقدر افراطي عمل كرده اند و به اين نتيجه مي رسند كه بايد براي بقا و حفظ خودشان با شيعيان همراه بشود تا از آن خطر خودشان را حفظ كنند. بنابراين، اين دو عامل باعث شده كه الان ما مي بينيم كه در صحنه لبنان يك تقارن و نزديكي پويايي بين مسيحيان و شيعيان اتفاق افتاده و روز به روز هم به هم نزديكتر مي شوند.

** آقاي اسداللهي! قبل از اين كه سؤال آخرم را از شما بپرسم دوست دارم شما از موارد ناگفته جنگ 33 روزه براي ما بگوييد. مواردي كه جايي نقل نشده و داراي جذابيت ژورناليستي يا خبري هم باشد.
-از اتفاقاتي كه در جنگ ها اتفاق مي افتد مسئله جنگ رواني است. همواره حزب الله در دوران جنگ هايي كه با اسرائيل داشته است بهاي زيادي براي عمليات رواني در جامعه اسرائيل پرداخت كرده است. روي اين موضوع كار كرده كه همزمان كه با ارتش اسرائيل مي جنگد يك عمليات رواني هم توي جامعه اسرائيل انجام دهد و آن ها را نسبت به عملكرد ارتش و عملكرد دولتش مسئله دار كند. اين روشي بوده كه همواره موفق بوده و ما همواره در چند سال گذشته ديده ايم كه حزب الله در اين مسئله بسيار بسيار موفق عمل كرده است. اسرائيلي ها هم به اين اعتراف كرده اند كه حزب الله در اين زمينه خيلي خوب كار كرده و موفق شده اجماع نظر در جامعه اسرائيل را از بين ببرد. و يكي از علت هاي عقب نشيني اسرائيل در سال 2000 همين موضوع بوده است كه اجماع نظر داخلي و توافق فكري از بين رفت به طوري كه خيلي از اسرائيلي ها اعتراض كردند كه چرا چنين كرديد.
اما در جريان جنگ 33روزه، اتفاقي كه افتاد برعكس اين بود، يعني براي اولين بار در درون اسرائيل يك اجماع نظر قوي به وجود آمد و اين اجماع نظر قوي باعث شده بود جنگ قوي بشود و هر چقدر كه حزب الله تلاش كرد نتوانست اين اجماع نظر داخلي در اسرائيل را از بين ببرد و علتش هم اين بود كه دولت اسرائيل جنگ 33روزه را به يك جنگ بزرگ و حياتي تبديل كرد و اعلام كرد كه اگر در اين جنگ شكست بخورد بعد از جنگ، مشكلات اساسي امنيتي براي اسرائيل به وجود مي آيد. به همين خاطر يك وحدت نظر ايجاد كرده بود بين مردم اسرائيل به طوري كه همه اقشار مختلف جامعه اسرائيل به طور بي سابقه اي از جنگ حمايت مي كردند. نكته اي كه در اين وسط اتفاق افتاد اظهارنظرهايي بود كه در ايران انجام شد كه اين اظهارنظرها به جاي اين كه به حزب الله كمك كند كار حزب الله را مشكل كرد يعني يك اظهارنظرهايي انجام مي شد در جريان جنگ 33روزه كه اين وحدت ملي را در جامعه اسرائيل تقويت مي كرد به جاي اين كه تضعيف كند. مقامات ايران مي آمدند در همان زمان از براندازي اسرائيل صحبت مي كردند و اين كه اسرائيلي ها بايد چمدان هايشان را ببندند و از آنجا بروند و حرف هايي از اين قبيل كه اسرائيلي ها اين سوژه ها را مي گرفتند و بزرگش مي كردند و مي گفتند ببينيد اين جنگي است براي بقا.
خوب حزب الله از اين اظهارنظرهاي مقام هاي ايراني ناراحت بود و اين را منتقل مي كرد به ايران كه آقا خواهش مي كنيم در اين موقعيت اين حرف ها را نزنيد. و اجازه بدهيد اين جنگ را از لحاظ رواني خودمان اداره كنيم. يك حرف هايي در ايران زده مي شد در خطبه هاي نماز جمعه در بحث هاي مختلف كه جناب آقاي سيد حسن نصرالله بشدت از آنها ناراحت بود و از طريق كانال هاي خصوصي براي مقام هاي ايراني پيام فرستاد كه من خواهش مي كنم اين حرف ها را در اين موقعيت نزنيد به جاي اين كه به ما خدمت كند كار ما را دارد مشكل مي كند، و اين نكته بسيار مهمي است كه حرف هايي از اين دست در آن موقعيت هميشه براي حزب الله، مفيد تمام نمي شود و بايد در نظر گرفت كه اين حرف ها در چه موقعيتي زده مي شود تا براي آن بنده خداها مشكل ايجاد نكند.

** خيلي خسته تان كردم. سؤال آخرم درباره كتاب "از مقاومت تا پيروزي" شماست كه فكر مي كنم معتبرترين كتابي است كه درباره تاريخچه حزب الله و جنگ هاي سابق اسرائيل در دو سه دهه اخير به زبان فارسي نوشته شده است. فكر نمي كنيد الان اين انتظار از شما وجود دارد كه يا اين كتاب تكميل بشود و يا اين كه حوادث و اتفاقات مهم بعدي را در جلد ديگري از اين كتاب بنويسيد.
- راستش اين كتاب به زبان عربي هم ترجمه شده و خيلي هم در كشورهاي مختلف مورد استقبال قرار گرفت و حتي بنابرنظرهاي مختلف بهترين كتاب در اين زمينه شناخته شده است. و الان آن برادران هم از من، همين تقاضاي شما را دارند و مي گويند به حوادث بعد از سال 2000 و الان هم بپردازيد ولي واقع مطلب گرفتاري هاي فراوان من باعث شده كه فراغت نوشتن را از من گرفته است با اين كه خيلي مايلم اين كار را بكنم اما الان در حال حاضر نمي توانم دست به قلم ببرم. البته متاسفانه در ايران هم خيلي اين كتاب تبليغ نشده و خيلي از پژوهشگران را مي ديدم كه اصلا اين كتاب را نديده بودند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : اخلاقي , محمود ,
بازدید : 168
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
هفتم فروردين ماه سال 1312 هـ ش و در زماني که کشور ايران هنوز از آثار سوء جنگ جهاني اول خلاصي نيافته بود و رضاخان به تاخت و تاز و غارت اموال و عقايد مردم مشغول بود و روستاهاي ايران در نهايت فقر و فلاکت رها شده بودند ، در روستاي سلطان آباد از توابع ارزوئيه بافت که در آن زمان جزء توابع سيرجان محسوب مي شد ، متولد گرديد.پدر او مرحوم ميرزا حبيب الله که به همراه پدر خود مرحوم ميرزا امين لاري ، براي ارشاد مردم از سوي روحانيت لار به سيرجان اعزام گرديده بود ، علاوه بر وعظ و ارشاد مردم به کار کشاورزي نيز مشغول بود.مادرش فاطمه ، بانويي متدين و زحمتکش بود و براي تامين معاش خانواده ، به همراه ساير اعضا تلاش مي کرد. شهيد مهدي نصيري دومين فرزند اين خانواده بود.هوش و استعداد سرشار مهدي سبب شد تا پدر بزرگوارش که با معارف ديني و کتب علمي آشنايي داشت ، به علت نبود مدرسه در آن روستا ، وي را به مکتب بفرستد. در پنج سالگي فراگيري قرآن را آغاز کرد. ديري نپاييد که در کنار مطالعه کتب ادبي و ديني ، قرآن را به طور کامل فراگرفت. در هشت سالگي پدر و راهنماي خود را از دست داد. او که تازه شيريني مطالعه و فراگيري علوم اسلامي را چشيده بود ، با مرگ پدر ، قلب پاک و کوچکش گرفت و سايه غم انگيز يتيمي و فقر و تنگدستي بر زندگيش مستولي گرديد.
اگر چه با رفتن پدر افق روشن زندگي او در هاله اي از ابهام قرار گرفت ، لکن او به ياري خانواده آمد و هم چنان مطالعات پراکنده خود را ادامه داد و عطش علمي خود را با مطالعه کتابهاي ديني و ادبي فرونشاند. استعداد فوق العاده ، ذوق و سر زندگي خاصش ، او را در بين کودکان و نوجوانان روستا ممتاز مي کرد ، به طوري که روحيات و ويژگي هاي اين فرزند روستايي که اکنون با کتابها و نوشته هاي متعددي آشنايي پيدا کرده است ، زبانزد همگان شد. شايد به علت برخورداري از همين صفات بود که يکي از اقوامش ، مرحوم حاج محمد علي بهروزي را بر آن داشت تا از او براي ادامه تحصيل در شيراز دعودت به عمل آورد. اگرچه دوري تنها پسر خانواده براي مادر و خواهراني که پدرشان را از دست داده بودند ، سخت بود ، لکن با راهنمايي و مساعدت مرحوم محمد جواد نادري پور شوهر خواهر شهيد نصيري و تاکيد ايشان براي ادامه تحصيل ، در 12 سالگي عازم شيراز شد. شهيد نصيري در سال هاي بعد موفقيت خود را مديون آقا محمدجواد نادري پور و آقاي محمدعلي بهروزي مي دانست.
توانمندي هاي شهيد نصيري در شيراز شکوفا شد. ظرف کمتر از يک سال دروس ابتدايي را امتحان داده و با موفقيت ، خود را براي گذراندن دروس متوسطه آماده کرد. يک سال بعد نيز با شرکت در امتحانات دوره متوسطه و کسب رتبه سوم ، موفق شد که گواهي پايان اين دوره را اخذ نمايد.
شوق به تحصيل و تسلط او به دروس آن زمان موجب شد که با کسب رتبه اول ، به دانشسراي مقدماتي راه يابد.
او که اکنون با مسايل اجتماعي کشور خود آشنا گرديده ، همزمان با تحصيل در دانشسراي مقدماتي ، از فيض مجالس ديني و سياسي شيراز بهره مند شد و موفق گرديد ضمن کسب رتبه اول در دو سال پي در پي ، ديپلم دانشسرا را اخذ نمايد.
جواني نوزده يا بيست ساله بود که در محيطي مذهبي رشد يافته و توانسته بود از اوان كودكي با معارف ديني آشنا گردد ، پايه هاي اعتقادي خود را محكم كند و مدارج تحصيلي را پشت سر بگذارد. او فقر و تنگدستي را تجربه نموده و شاهد زندگي غمبار اطرافيان و همشهريان خود بود. فاصله طبقاتي بين فقرا و اغنيا و ظم خوانين و عمال حكومتي را از نزديك مشاهده نموده و اكنون براي او امكان پذير بود كه اين همه را مقايسه نمايد و علت ناكامي مردم ايران را تشخيص دهد و مقصر اصلي نابساماني ها را بشناسد.
از اين زمان است كه فعاليت هاي سياسي او شكل گرفت و با تفكرات گوناگون دسته هاي سياسي كشور آشنا شد. تلاش فداييان اسلام ، حركت هاي آيت الله كاشاني و دكتر مصدق و فعاليت هاي حزب توده در آن زمان از چشم تيزبين او دور نماند.
براي او كه از طينتي پاك و بي آلايش ،‌ قلبي خداجو و حقيقت طلب و ضميري آگاه برخوردار بود ، تشخيص سره از ناسره چندان مشكل نبود ، از اين رو اولين موضع گيري ها را عليه رژيم پهلوي ، در دانشسراي مقدماتي آغاز كرد.
افشاگري هاي او عليه دربار ، بيان مفاسد آنان و روشنگري در بين دوستان و دانش آموزان ، او را از حقوق حقه خويش محروم ساخت ، به طوري كه دست اندركاران آموزش و پرورش نسبت به قطع كمك هزينه او در دانشسرا اقدام نمودند. اما براي او كه طعم فقر و ناداري را از كودكي چشيده بود ، قطع حقوق دانشسرا نمي توانست مانع حركت هاي سياسي و اجتماعي گردد و تاييدي بود بر عملكرد ناحق مدعيان ترقي و تجدد خواهي !!
شهيد مهدي نصيري لاري نمي توانست روح بزرگ و سركش خود را در محدوده دانشسرا محدود نمايد ، از اين رو ، در كنار تحصيل علوم جديد ، به فراگيري دروس حوزه نيز روي آورد. ارتباط او با علما و مدرسين حوزه علميه شيراز منجر به آشنايي با شهيد آيت الله دستغيب گرديد. او در زمره كساني نبود كه فقط سر در كتاب و درس و بحث داشته باشد و از پيرامون خود غافل بماند ، لذا از فراگيري مباني ديني و فقهي براي مستدل كردن مبارزه خود با طاغوت ياري مي گرفت و مباني فكري خود را براي مبارزه اي مستمر تا حصول به حكومت حق طلبانه ديني ، تقويت مي نمود.
در اين ايام بود كه به واسطه آشنايي با مرحوم آيت الله سيد نورالدين حسيني ، رهبر حزب برادران ، به صفوف هواداران اين حزب پيوست و علاوه بر افشاگري هاي خود ، در جلسات دانش آموزي و دانشجويي جهت حركت و همگامي با تشكيلات ديني – سياسي نيز اقدام كرد.
فراگيري درس دين و مبارزه و به بحث گذاشتن افكار و اعتقادات و آبديده شدن در ميدان انديشه و عمل موجب انعكاس درس ها در بين دانش آموزان و معلمين شده بود و وي را به نيرويي بدل كرد كه مي توانست محور مبارزات اطرافيان خود قرار گيرد و در ميان هم سلكان خويش از جذابيت و درخشش بيشتري برخوردار گردد.
شهيد نصيري همزمان با روشنگري هاي خود پيرامون جنايات رژيم پهلوي ، متوجه خيانت حزب توده و نيروهاي فعال آن در شيراز شد. لذا برخود لازم دانست كه علاوه بر تلاش هاي خود براي مبارزه با رژيم ستم شاهي ، به افشاي افكار و فعاليت هاي حزب توده كه عمدتاً در جهت منافع بيگانگان بود ،‌ بپردازد ، از اين رو ،‌ در دانشسراي مقدماتي با بحث و سخنراني يا ارائه مقالات با صاحبان اين تفكر به مباحثه بر مي خاست به طوري كه ، يكي از معلمين توده اي كه با افشاگري هاي شهيد نصيري برنامه هاي خود را نقش بر آب ديده بود ، به ضرب و شتم او پرداخته و موجب آزاد و اذيتش شده بود.
شهيد نصيري كه براي سخنراني در خيابان هاي شيراز بعضاً از بالاي درختان استفاده مي كرد ، گفت: براي دور ماندن از ضرب و شتم توده اي ها هيچ گاه از يك مسير عبور نمي كردم و مي بايست مرتب مسير خود را تغيير مي دادم.
از جمله نعمت هايي كه خداوند بزرگ به شهيد نصيري عطا فرموده بود ، طبع روان و ذوق هنري او بود كه در جاي ديگر بدان خواهيم پرداخت ، لكن همين قدر مي دانيم كه فراگيري كتاب هاي مرجع شعر و نثر فارسي و بهره گيري از هوش و حافظه قوي او موجب گرديده بود كه بتواند از دوران جواني ، به سرودن اشعار و نوشتن مقالات همت گمارد.اين مقالات و اشعار ابتدا در روزنامه هاي ديواري دانشسراي مقدماتي تجلي يافت و سپس ، در يادداشت هاي دوستانه ، خودنمايي نمود. اما ديري نپاييد كه صفحات روزنامه هاي محلي شيراز ، جايگاه درج مقالات ادبي وي گرديد.
از آنجا كه شهيد نصيري هرگونه توانايي را به عنوان ابزاري براي تحقق اهداف متعالي اش مي خواست ، لذا از ذوق هنري و ادبي و حتي نقاشي ها و خط زيبايش در جهت اهداف حق طلبانه خود بهره مي گرفت. يادداشت هاي باقي مانده از وي حاكي از آن است كه روحيه حق طلبي ،‌ مبارزه با باطل و حمايت از دردمندان و فقيران جامعه ، در همه حالات شهيد موج مي زند ، چنان كه در همه آثار باقي مانده از وي متجلي است.
قطع كمك هزينه تحصيلي در دانشسراي مقدماتي اولين محروميتي بود كه توسط عمال حكومت پهلوي ،‌ براي شهيد نصيري به وجود آمد. وي كه خود را در راه مبارزه ،‌ براي محروميت هاي ديگر نيز آماده كرده بود ،‌ به فعاليت هاي خود ادامه داد.
يكي از مزاياي احراز رتبه اول دانشسراي مقدماتي براي او اين بود كه بدون كنكور وارد دانشسراي عالي تهران شود. شهيد نصيري خود را محق مي دانست كه به دانشگاه راه يابد ، اما رژيم كه وي را عنصري نامطلوب براي خود مي دانست ، از ورودش به دانشگاه جلوگيري كرد و فرد ديگري را به جاي وي به دانشگاه فرستاد.
ايشان براي فرونشاندن عطش شديد كسب علم و دانش خود ، مستقيماً و به صورت آزاد در مسابقات ورودي دانشگاه ها شركت كرد ،‌ اما اين بار نيز رئيس وقت دانشگاه تهران به دستور مقامات مافوق خود از شركت او در كنكور جلوگيري نمود و اين مشتاق علم و آگاهي را از ورود به صحنه فعال دانشگاه محروم است.
ايشان كه براي پيدا كردن راه ورود به دانشگاه ،‌ به تهران رفته بود ، پس از دو ماه دوندگي و تلاش بدون نتيجه ، دردمند و غمزده به شيراز بازگشت.
از ديگر مزاياي كساني كه حايز رتبه اول در دانشسراي مقدماتي مي شدند ، انتخاب محل كار توسط خودشان بود. شهيد نصيري ، شيراز را براي كار معلمي انتخاب كرد تا در كنار تدريس به فعاليت هاي سياسي – اجتماعي بپردازد ، ولي مسئولين آموزش و پرورش سناريوي تضعيف و تحقير او را كه توسط مسئولين كنكور شروع شده بود ، كامل كردند و به جاي موافقت با نگهداري او در شيراز ، يكي از نقاط بد آب و هواي استان فارس- منطقه محروم اوز – را به عنوان محل خدمت ايشان برگزيدند و در اولين زهرچشم ، به بهانه دو روز تاخير ، 200 تومان از حقوق وي كسر گرديد ، لكن او كه شيفته تحصيل و تدريس و كار با دانش آموزان بود ، با اشتياق كامل و با زندگي ساده معلمي ، كار خود را در اين منطقه محروم آغاز كرد.
در كنار تعليم و تربيت دانش آموزان ، فعاليت خود را با تلاوت قرآن در مسجد شهر شروع كرد و پس از جذب جوانان و نوجوانان و هم صحبتي با آنان ، كلاس هاي عقايد و معارف اسلامي را تشكيل داد. طولي نكشيد كه حسن شهرتش ، موجب توجه جوانان شيعه و سني آن ديار به مسجد گرديد و مردم آن منطقه كه كمتر كسي را ديده بودند كه در عنفوان جواني و شغل معلمي تن به چنين كاري دهد ، به اهداف متعالي و نيات خالصانه او پي بردند.
شهر كوچك اوز ، محلي آرام و دورافتاده است. اين دوري از جار و جنجال معمول شهرهاي بزرگ ،‌ نصيري را با ذوق بيشتر به تفكر و تامل وا مي داشت.
شايد بتوان گفت كه بيشترين و بهترين اشعار و نوشته هاي شهيد در اين منطقه نوشته شده است. تاريخ درج اشعار نغز و قطعات ادبي وي گواه اين مدعاست.
سال هاي1332تا 1335فرصت مناسبي بود كه آلام ودردهاي مردم آن ديار و محروميت ها و ناله هاي سينه سوز آنان را به قول خودش « به صورت قطرات سياه دل مركب بر رخسار سفيد صحنه » بنگارد.
خط زيبا و نثر آهنگين و شعر دلكش و گيراي شهيد ،‌ در كنار بيان رسا و شيرين او ، تاثير آموزش او را صد چندان مي كرد. مضمون غالب اشعار او در آن زمان ، بيان ظلم و جوري است كه از سوي خوانين و يا عمال حكومت بر مردم مي رفت. مضامين عرفاني و وصف طبيعت و شعر مقاومت كه از روح زلال و قلب صاف و ايمان قوي او نشات مي گرفت ، نيز در انواع قالب هاي شعري ،‌ انعكاس وضعيت حاكم بر آن زمان بود.
دوران 18 ماهه سربازي شهيد نصيري كه از مهرماه 1335 تا فروردين 1337 ادامه داشت ، به گفته خود شهيد از درخشان ترين صفحات زندگي آن مبارز نستوه بود. براي او تعليم دانش آموزان در سر كلاس درس ، وعظ نمازگزاران در كنار محراب مساجد ، سخنراني بالاي درخت براي گروه هاي سياسي و نهايتاً حضور در پادگان ها تفاوتي نداشت. او در همه اين مكان ها فرصتي مي يافت كه مي بايست به اداي وظيفه خود بپردازد. از عدالت و برابري سخن گويد ، درد و آلام هم وطنانش را بازگو كند ، به افشاي دسيسه هاي آشكار و نهان احزاب وابسته بپردازد و از فساد و تباهي نظاميان جلوگيري نمايد. از اين جهت ، صحنه پادگان سلطنت آباد نيز براي او سنگري بود كه از ارزش ها و فضايل انساني دفاع كند.
شايد بيشترين وجه مبارزاتي شهيد نصيري در يكسال و نيم سربازي خود به لحاظ موقعيت و فضاي پادگان هاي نظامي در آن زمان ، جلوگيري از مفاسد افسران و درجه داران ، اشاعه احكام ديني و ايستادگي بر مواضع حق طلبانه خويش بود. در يك كلام ، اغلب اوقات شهيد در زمان سربازي به آگاه كردن ديگران و امر به معروف و نهي از منكر سپري مي شد.
او در ماه هاي اوليه ورود خود متوجه شده بود كه فرمانده يكي از گروهان ها ، افسري شراب خوار و شاه پرست است و مي كوشد با تعليمات خود سربازان ساده دل را از فرايض اسلامي بازداشته و به سوي آلودگي و فساد بكشاند.
شهيد نصيري نيز تصميم گرفته بود در جهت خنثي سازي تبليغات سوء مزدوران رژيم اقدام نمايد. لذا روزها پس از انجام مراسم صبحگاهي براي سربازان از خدا و دين سخن مي گفت و محاسن و فوايد دينداري را برمي شمرد و تاثيرات سوء مفاسد و گناهان را توضيح مي داد و به وسيله روشنگري هاي خود نقشه هاي افسران بي دين را خنثي مي كرد.
براي تحقق اهداف خود به روشنگري بسنده نمي كرد. گاهي اوقات و برحسب اقتضاي زمان و مكان ، به تهديد آنان نيز مي پرداخت ، به عنوان مثال ،‌ در زماني كه از شراب خواري جمعي از افسران در شب اربعين مطلع گرديده بود ، با پيغام تهديد آميز خود ، آنان را از اين كار منع كرد و اعتراض سربازان مسلمان را متوجه اقدام آنان نمود.
اقدامات شجاعانه شهيد و ناتواني مخالفينش از برخورد منطقي با او ، آنان را به طراحي نقشه اي براي نابودي وي كشاند. افسران طاغوتي كه نمي توانستند وجود او را تحمل كنند ، يك شب در چادري دور هم جمع شدند تا براي به قتل رساندن آن معلم مبارز برنامه ريزي كنند. شهيد نصيري از طريق يكي از درجه داران متدين متوجه اين توطئه شد و به تنهايي و با قدم هاي محكم به طرف چادر حركت كرد. در حالي كه همه افسران گرم صحبت بودند و براي كشتن او نقشه هاي مختلفي را ارائه مي دادند ، پا به درون چادر گذاشته بود. افسران وحشت زده ، ساكت شده و او به يكايك آن ها نگاهي عميق و پر هيبت انداخته بود. ترس و نگراني بر آنان مستولي گشته و با صدايي محكم مي گويد: من حاضرم بفرماييد!
آن ها هم چنان ساكت و وحشت زده باقي ماندند و شهيد نصيري به آرامي برگشت و از چادر خارج شد. با اين حركت شجاعانه كه براي نظاميان در آن دوره اعجاب انگير بود ، ديگر كسي جرات مقابله با ايشان را پيدا نكرد ، بلكه سعي كردند از به خشم آوردن او نيز جلوگيري كنند.
يكي ديگر از اقدامات او نيز در پادگان شنيدني است:
يك بار زماني كه فرمانده نيروي زميني ارتش شاهنشاهي براي بازديد پادگان آمده بود ، فرماندهان همه را وادار كرده بودند ساعت ها سر پا ايستاده و نظم آهنين ارتش ! را به نمايش بگذارند. بر صفوف منظم سربازان ، درجه داران و افسران چنان سكوتي حاكم شده بود كه انگار خاكستر مرگ و نيستي در فضا پخش شده باشد.
در آن هنگامه وحشت و انتظار ، ناگهان درجه داري از صف خارج شد و به كناري رفت. افسر فرمانده با ترس و لرز به سويش دويد و با فريادي گوش خراش به او نهيب زد : كجا مي روي؟
درجه دار با خونسردي گفت: نمازم را نخوانده ام. افسر نيز با خشم غريد: حالا چه وقت نماز خواندن است؟ نمي بيني فرمانده نيروي زميني نزديك مي شود؟
مي دانم ... اما نمي شود كه به خاطر فرمانده نيرو فريضه حق را ادا نكرد و بعد شروع كرد به بازكردن بند پوتين هايش ، افسر فرمانده كه تازه متوجه شده بود او « نصيري لاري » است ،‌ التماس گونه گفت: ايرادي ندارد ، فقط آن قدر دور شو كه به چشم نخوري ، مبادا كار دست ما بدهي !
دوران سربازي با همه فراز و نشيبش به پايان رسيد و شهيد نصيري لاري مجدداً به سنگر تعليم و تربيت بازگشت. او كه اكنون 26 بهار از عمرش گذشته ، آبديده تر شده است. مفاسد و مظالم رژيم را در ارتش از نزديك مشاهده نموده و سرد و گرم دنيا را بيشتر چشيده است. يك سال ديگر را به كار معلمي ادامه داد و در فروردين ماه سال 1338 با يكي از خويشاوندان خود كه بانويي باتقوا و پرهيزگار بود ، ازدواج كرد. خانم عفت معين وزيري كه در آن زمان 19 سال داشت ، با ازدواج با مردي كه تمام هم و غم خود را معطوف مبارزه در راه خدا نموده است ، زندگي نويني را آغاز نمود. اين بانوي پارسا كه شهيد ، به دفعات از فداكاري ها و همراهي هاي او ياد مي كند ، از جمله نعمت هايي بود كه خداوند نصيب او كرد تا بتواند با آسودگي خاطر به انجام وظايف ديني و انقلابي خود بپردازد. شهيد نصيري بخش عمده اي از موفقيت هاي خود را در دوران زندگي مديون همدلي و همراهي خانمش دانسته ، بارها اين جمله را بيان كرده كه من حداقل نيمي از موفقيت هايم را مديون شما هستم. در نتيجه اين همراهي ها بود كه شهيد حتي محرمانه ترين مسايل مبارزاتي اش را از خانمش پنهان نمي كرد و او را از فشارها و تنگناهايي كه رژيم برايش فراهم مي كرد ، آگاه مي ساخت. نامه هاي تهديد آميز ساواك و آموزش و پرورش و پاسخ هاي مناسب آنها را ،‌ به او نشان مي داد و بعضاً‌ در سفرهاي مبارزاتي ،‌ او را با خود مي برد و هميشه او را دعا مي كرد.
شهيد نصيري پس از گذشت 16 سال از زندگي مشترك با همسرش از آنجا كه از او صاحب فرزندي نشد ، با اصرار خود خانم معين وزيري در شهريور 1354 با خانمي به نام حسنيه توكلي از شهرستان لار كه داراي شايستگي هاي اخلاقي بود ، ازدواج كرد.
ثمره اين وصلت مجدد دختري به نام زينب است كه تنها يادگار شهيد مي باشد.
هنوز بيش از يك سال از آغاز زندگي مشتركشان با خانم معين وزيري نگذشته بود كه ايشان مي بايست به شيراز منتقل مي شد ، ولي شهيد از اين اقدام خودداري كرده و محل تدريس خود را شهر لار قرار داد. شهيد نصيري با اجازه منزل كوچكي با ماهي يكصد تومان زندگي ساده ،‌ لكن پراز صفا و صميميت خود را آغاز كرد.
تمام دلخوشي او ، حضور در جمع فرزندان محرومي بود كه به شوق كسب علم در مدارس گرد هم در آمدند. شهيد فرصتي پيدا كرده بود تا اعتقادات و تفكرات انقلابي و ديني خود را به بچه ها منتقل كند. در همين زمان بود كه بعضاً‌ در محافل ادبي لار نيز شركت مي كرد و با سرودن اشعار نغز خود ، ديگران را تحت تاثير قرار مي داد.
بيش از يك سال از اقامتش در شهر لار نگذشته بود كه در چهارم ارديبهشت 1339 زمين لرزه شديدي اين شهر را در هم فرو ريخت. منازل و اماكن شهر كه اغلب خشت و گلي بود ، به كلي از بين رفته بود و خانه اجاره اي شهيد نصيري نيز از هم فروپاشيد و اساب و اثاثيه ناچيز ابتداي زندگي مشتركش زير آوار ماند. رژيم شاه طبق معمول با وعده جبران خسارات زلزله به ميدان آمد ، اما شهيد نصيري كه اميدي به كمك هاي رژيم فريبكار پهلوي نداشت ،‌پس از مدتي شهر لار را به قصد سيرجان ترك كرد و ادامه تدريس خويش را از ابتداي مهر ماه سال 1339 در سيرجان آغاز نمود.
شهيد نصيري را با سيرجان الفتي ديرينه بود. او در يکي از روستاهاي اطراف سيرجان به دنيا آمده و کودکي خود را در آن جا گذرانده بود. اگرچه به علت تولد اجدادش در سرزمين لار ، علاقه به آن ديار نيز هميشه در دلش برقرار بود.
شهيد نصيري پس از ورود به سيرجان و اسکان در اين شهر ، کار خود را در دبستان هاي سيرجان آغاز کرد. دانش آموزان ابتدايي در همان روزهاي آغازين شيفته صراحت ، صداقت و لهجه شيرين معلم جديد خود شدند ، که بر خلاف بعضي ديگر ، به گذران ساعت کلاس فکر نمي کرد و سعي داشت که فرزندان اين مرز و بوم را علم و دانش بياموزد. يکي از شکاگردان ايشان در اين خصوص مي گويد: سال 1340 من در کلاس پنجم دبستان درس مي خواندم. يک روز به جاي معلم انشاي ما ، معلم جديدي آمد که خود را نصيري معرفي کرد ، پس از آن ، از دانش آموزان خواست هر کس مايل است ، بيايد و انشايش را بخواند. شاگردان زرنگ و آماده يکي يکي مي رفتند و انشاي خود را مي خواندند. بعد از پايان هر انشاء او نمره دانش آموزان را اعلام مي کرد: 7 ، 5 ، 6 و ...
يکي از بچه ها که سال هاي متوالي از درس انشا نمره کمتر از 20 نگرفته بود ، آمد و انشايش را خواند. معلم جديد اعلام کرد : 14 ! بچه ها فريادي از تعجب برآوردند و اظهار ناراحتي کردند.
معلم جديد با ملاحت خنديد و گفت : البته من اين نمره ها را در دفتر وارد نمي كنم ، ولي آنچه شما خوانديد ، بيش از اين نمره ندارد. بعد ايرادهاي مشترك را روي تخته نوشت و آنها را متذكر شد. بعد از درس ، برايمان از اسلام سخن گفت و يادآور شد كه براي حفظ اين دين زنده و نجات بخش ،‌ قلم ، رسالت مهمي بر عهده دارد. همان برخورد سازنده و موثر باعث شد كه بعضي از دانش آموزان آن روز ، فريادهاي رساي خود را با شعر و نثر اين جا و آن جا سر دهند.
يكي دو سال به همين منوال طي شد. او كه خانه كوچكي در خيابان فردوسي اجاره كرده بود ، همه روزه با دوچرخه مسير خانه تا مدرسه را طي مي كرد و با شوق و علاقه وصف ناپذير در كلاس حاضر مي شد و وظيفه اش را به بهترين وجه ادا مي كرد. در كنار تلاش در مدرسه از سنگر مساجد شهر نيز غافل نمي شد و در هر فرصتي كه پيش مي آمد ، گريزي به مسايل اجتماعي و سياسي
مي زد. اما استعداد فوق العاده و عطش روزافزونش به كسب علم ، ميداني فراتر از دبستان را طلب مي كرد. از همين رو بود كه تب و تاب ادامه تحصيل هيچ گاه رهايش نمي كرد ،‌ به خصوص كه مسئولين آموزش و پرورش فارس و رييس دانشگاه تهران به علل سياسي از شركتش در كنكور و ورودش به دانشگاه جلوگيري كرده بودند.
بالاخره زمان مناسب فرا رسيد. چند روز به امتحان كنكور ، متوجه موضوع شد و علي رغم زمان كم با بازنگري دروس ، در كنكور شركت كرد. چندي نگذشته بود كه در كمال ناباوري ،‌ همگان مطلع مي شوند كه با رتبه اول در استان كرمان ، در دانشسراي عالي آن زمان ( دانشگاه تربيت معلم فعلي ) پذيرفته شده است.
شهريور سال 1341 بود كه براي بار ديگر اسباب و اثاثيه مختصر خود را جهت اقامت در تهران فراهم مي كند. در تهران بزرگ ،‌خانه كوچك و محقري كه بيش از دو اتاق نداشت ، اجاره كرد و همزمان با تحصيل به ميدان بزرگتري از سياست و مبارزه گام نهاد.
در دانشگاه آن روز ، طيف ها و دسته هاي گوناگون سياسي و غيرسياسي مشغول به فعاليت بودند. هر تازه واردي بر حسب اعتقادات و روحيات خود به سوي يكي از اين گروه ها گرايش پيدا مي كرد
شهيد نصيري كه براي حضور در صحنه هاي اجتماعي و سياسي از لوازم كافي عقيدتي و فكري برخوردار بود ،‌ خيلي زود توانست جايگاه خود را در ميان دانشجويان باز يابد. او با چند دسته از دانشجويان و استادان روبرو بود:
گروهي از استادان وابسته به رژيم كه سعي در شناسايي دانشجويان مبارز داشتند و در تلاش بودند كه آنان را به نحوي با تهديد يا تطميع ، به سوي رژيم جلب كنند يا حداقل آنها را انسان هاي بي تفاوت تبديل نمايند. شهيد نصيري سعي مي كرد به صورت هاي گوناگون به افشاي اقدامات آنان پرداخته و يا فعاليت هاي آنان را خنثي نمايد.
جمع ديگري به واسطه اعتقادات حزبي ، قصد كشاندن دانشجويان به عضويت در احزاب وابسته و عمدتاً‌ حزب توده را داشتند. شهيد هم به راه هاي مختلف در جهت نقش بر آب كردن برنامه هاي آنان تلاش مي كرد. گروه سوم دانشجويان و استادان مبارز و مذهبي بودند كه با تهيه مقالات ، اشعار و تشكيل محافل دانشجويي ،‌ سعي در افشاي جنايات رژيم داشتند. اينان از جمله ياران و هم رزمان شهيد نصيري در اين مقطع از زندگي وي بودند. در اين ميان ، مرحوم جلا آل احمد از جايگاه خاصي برخوردار بود. او كه ذوق ادبي و استعداد شهيد نصيري را در كنار روحيه حق طلبانه وي مشاهده مي كرد ، مرتباً او را مورد تشويق قرار مي داد.
در يكي از روزها كه شهيد نصيري مقاله اي را تحت عنوان « درشت استخوان درمانده » بر وزن « بزرگ ارتشداران فرمانده » قرائت و در آن از فساد و سستي در نظام شاهنشاهي ياد كرده بود ، مرحوم آل احمد دستي بر شانه شهيد نصيري زده بود و با همان لحن خاص خود گفته بود: « حضرت ، كاري كني ، چيزي مي شي . » براي انسان فعال و پرتحركي چون شهيد نصيري ، حتي دانشگاه نيز محيطي كوچك به نظر مي رسيد. از اين رو ، شهيد با حضور در محافل و مساجد تهران بزرگ ،‌ روح تشنه خود را سيراب مي كرد.
مجالس استاد شهيد مرتضي مطهري براي او از جاذبه خاصي برخوردار بود ، زيرا توجه ايشان به مقتضيات زمان و شناخت عميق ايشان از مباني ديني و بيان مطالب به زبان دانشجويان و تحصيل كردگان ،‌ شهيد نصيري را همچون پروانه اي به گرد شمع وجودش فرا مي خواند. او كه گمشده خود را يافته بود ، سعي مي كرد علاوه بر حضور در محضر استاد مطهري ، با سرودن اشعار يا ارائه مطالب به غناي مجالس بيفزايد.
در يكي از اين مجالس است كه شهيد نصيري پس از قرائت سروده خويش پيرامون نهضت حسيني ، مورد تفقد و تشكر شهيد مطهري قرار گرفت.
سال دوم دانشجويي شهيد نصيري بود كه حوادث پانزده خرداد رخ داد. او كه مدتي با نهضت امام خميني و بيانيه ها و سخنراني هاي اعتراضي ايشان آشنا شده بود ، از كساني است كه در تظاهرات و اقدامات اعتراضي مردم شركت كرد. صبح زود 15 خرداد به قصد رفتن به دانشگاه از خانه بيرون رفته بود ، لكن حضور مردم در خيابان ها و شنيدن خبر دستگيري امام خميني او را به صف مبارزين كشاند. او كه سعي در هدايت مردم در مسير تظاهرات داشت ، همراه با مردم شعار « خميني بت شكن ، خدا نگهدار تو ، الهي بميرد دشمن خونخوار تو » را سر مي دهد.
هنگامي كه مردم قصد تصرف ساختمان راديو را داشتند ، نيروهاي رژيم مردم را به گلوله بستند. در همين جا بود كه شخصي از ميان جمعيت كه شاهد تلاش هاي شهيد نصيري بوده است ، ‌به سوي او آمده و فرياد مي زدند: آقا تو دانشجويي و با اين پلي كپي ها كه به همراه داري ، اگر شما را شناسايي كنند ، حتماً‌ شما را خواهند كشت. ولي زماني كه مي بيند شهيد نصيري توجهي نمي كند ، او دست شهيد نصيري را گرفته و او را در مغازه اي جاي داده و در مغازه را پايين مي كشد و تا بعد از آرام شدن تظاهرات ، آن را نمي گشايد.شهيد نصيري كه پس از بازگشت به خانه شديداً‌ تحت تاثير جريانات قرار گرفته و به شدت متاثر و ناراحت شده بود ، تا مدتي از ياد و حال شهدا و مجروحاني كه خود شاهد به خاك و خون كشيدن آنها از سوي عمال رژيم بوده است ، بيرون نمي رود.
مترصد آزادي امام از زندان بود و به محض آزاد شدن امام به اتفاق همسرش راهي قم شده و در شمار اولين ديداركنندگان با امام قرار گرفت. شهيد نصيري شايد تا آن روز عمق جنايات رژيم را از نزديك لمس نكرده بود و از اين به بعد است كه انگيزه و جديت بيشتري در مبارزه با رژيم پيدا مي كند. در همان سال ها بود كه مرحوم آيت الله طالقاني و مبارزين ديگر در پادگان عشرت آباد زنداني و تحت محاكمه قرار گرفته بودند.
شهيد نصيري براي تكميل اطلاعات انقلابي خود و شناخت اهداف مبارزين و ترفندهاي رژيم در جلسات داده شركت مي كرد و با روحيات و برنامه هاي نيروهاي مبارز بيشتر آشنا مي شد.
شهيد نصيري دانشگاه را با نمرات عالي به پايان رسانيد و خود را براي حضور در فضايي بزرگتر و در موقعيتي بهتر آماده كرد. كساني كه در آن سال ها موفق به اخذ ليسانس مي شدند ، مي توانستند از موقعيت خوبي برخوردار باشند ، و مشاغل مهمي را به عهده بگيرند.
براي شهيد نصيري فراهم شدن اين موقعيت ها امكان پذيرتر بود ،‌ زيرا ايشان به لحاظ استعداد و هوش بالايي كه داشت ،‌ در احراز موقعيت ها موفق تر بود و عوامل رژيم در آموزش و پرورش نيز مايل بودند شهيد نصيري ، با اشتغال در پست هاي پر زرق و برق و نان و آب دار از عقايد و مبارزات خود دست بكشد ، از اين رو ، پس از پايان تحصيلات عالي پست هاي مهمي به ايشان پيشنهاد گرديد. ولي شهيد نصيري همانطور كه خود مي گويد ، معلمي را به خاطر ارتزاق انتخاب نكرده بود ، بلكه به خاطر علاقه و عشقي كه به آن داشت و به اين علت كه كمال و ترقي را در اداي هر چه بهتر اين وظيفه مي دانست ، انتخاب كرده و به آن دل بسته بود. به همين دليل بود كه به اتفاق همسرش عازم سيرجان شد و از آنجا كه تا آن زمان خانه اي از خود نداشتند ، تصميم گرفتند كه سرپناهي فراهم آورند.
در آن زمان اغلب كاركنان دولت در مركز شهر سكونت داشتند. ولي زميني را كه با شهيد نصيري تحويل دادند ، قريب 2 كيلومتر از مركز شهر فاصله داشت ، به طوري كه آب و برق در آن حوالي وجود نداشت. با اين وصف ،‌شهيد با همكاري همسرش و فروش چند تخته فرش دو اتاق خشت و گلي فراهم ساخت و او كه مي توانست در صورت متابعت از نظرات عوامل رژيم ،‌صاحب بهترين امكانات در مركز شهر شود ، پيش از دو سال بدون آب و برق در آن خانه محقر زندگي كرد.
شهيد نصيري زندگي ساده اما باصفاي خود را در دو اتاق ادامه داد. تفاوت سطح مادي زندگي ايشان با همكاران و حتي فاميل موجب نشد كه اين زوج مبارز به جاي انديشيدن به مبارزه و تلاش در راه اعتقادات ديني خود ، به فكر افزايش مال و منال باشند .

همسر ايشان مي گويد:
علي رغم تنگناهاي زندگي احساس مي كردم بهترين و شيرين ترين زندگي از آن ما است. و اين نكته بي جهت نبود ، زيرا اگر شكل گيري زندگي بر پايه اين كلام امام حسين (ع) استوار باشد كه :
« ان الحياه عقيده و جهاد » ، « زندگي عبارت از عقيده و سعي و تلاش در راه آن است » مي بايست زندگي معني دار و هدفمند يك زوج خداجوي از زندگي پر زرق و برق ، لكن بي محتواي انسان هاي بي هدف كه جز به لذايذ زودگذر اين جهان فكر نمي كنند ، شيرين تر و با معني تر باشد.
با اخذ درجه ليسانس از دانشگاه ، حضور شهيد نصيري در مقطع متوسطه و در دبيرستان هاي شهر نه تنها نقطه عطفي در زندگي آن بزرگوار به شمار مي آِيد ، بلكه منشا تحول و تحركي در ميان معلمين و دبيران آن زمان مي شود. آموزگاران و دبيران مذهبي و سخت كوش ، وجود عنصري را كه از سويي دانشگاه را با نمرات عالي طي كرده و ازسوي ديگر، از ويژگي هاي برجسته اي چون استعداد ، حافظه قوي ، تسلط به زبان هاي انگليسي و عربي ، آشنايي با معارف ديني و در عين حال ، صراحت لهجه ، خوش بياني ، شجاعت و جذابيت مي باشد در ميان خود به منزله پشتوانه اي قوي و موثر
مي دانند و از اين جهت ، شادمان بر گرد وجودش جمع مي شوند.
از طرف ديگر ، عوامل رژيم ستم شاهي ، وجود چنين شخصيتي را براي حفظ موقعيت خود و رژيم خوشايند نمي دانند و سعي در محدود كردن او دارند. توانايي ها و مهارتهاي مختلف شهيد نصيري در تدريس دروس ادبيات و علوم تربيتي ، به خصوص در مقطع دوم دبيرستان هاي شهر و دانشسراي مقدماتي و همچنين كمبود دبير ليسانس در آن زمان ، مسئولين آموزش و پرورش را مجبور به كوتاه آمدن در مقابل تدريس ايشان مي نمايد و دانش آموزان دختر و پسر دبيرستان هاي شهرستان سرجان جزء كساني بودند كه از وجود شهيد نصيري بهره مي گرفتند.
بيان ظرايف ادبي و نكاتي كه حاكي از ذوق هنري و روح لطيف شهيد بود ، همراه با آموزش راه و رسم زندگي و مبارزه و از همه مهم تر ، دلسوزي و نيات خالصانه ايشان موجب گرديده بود كه دانش‌آموزان بعد از كلاس هاي درس نيز ، ايشان را رها نكرده ، در مساجد و محافل شهر و حتي منزل ، از نظرات شهيد استفاده بيشتري ببرند.
دانش آموزاني كه در آن روز از اين مخزن دانش بيشتر خوشه مي چيدند ، امروز از شخصيت هاي نظام و از مصادر امور پس از انقلاب مي باشند.
سال هاي آخر دهه 1340 و ابتداي دهه 1350 ، مخوف ترين سال هاي رژيم پهلوي بود. رژيم كه احساس كرده ، بود با سركوب قيام مردمي 15 خرداد 1342 ، تبعيد و زنداني كردن علما و روشنفكران مبارز ، تبعيد امام خميني «ره» به تركيه و نجف ، سركوب مبارزين و مجاهدين توانسته است نقش ژاندارمري منطقه را براي غرب ايفا نموده و « جزيره ثبات منطقه » را فراهم گرداند ، از هيچ فشار و اذيت و آزاري عليه پويندگان راه حق خودداري نمي كرد.
رژيم ، كمترين اعتراض فردي و جمعي را برنمي تابيد و كوچكترين انتقاد روحانيون ، معلمين و روشنفكران از ديد ساواك و ماموران مخفي و علني آن دور نمي ماند. با كوچكترين بهانه اي شخص منتقد و يا معترض را به ساواك و شهرباني مي كشاند و با پرونده سازي او را از حقوق اوليه خود مانند سخنراني و تدريس محروم مي كرد.
همزمان با شيوه اي كه علماي مبارز در تهران ، قم و ساير بلاد پس از تبعيد امام در پيش گرفته بودند و به تبع از رهبر و مرجع تقليدشان كادرسازي را شروع كرده بودند ،‌ شهيد نصيري نيز اولويت مبارزه خويش را در ساختن نيروهاي مبارز ديد ، زيرا براي پيروزي نهضتي كه به فرموده رهبر خود ، سربازان و يارانش در گهواره ها بودند ، اين اقدام صورت پذيرد. اما واضح بود كه كادرسازي نيروهاي مبارز نيز از ديد عوامل رژيم دور نمي ماند و به اشكال مختلف براي آنان دردسر ايجاد مي كرد.
شهيد نصيري با علم به اين موضوع ، ضمن سعي در رعايت آيين مبارزه و مخفي كاري ، از بيان پاره اي مطالب در سر كلاس ناگزير بود. اين بيانات به خصوص هرگاه كه فرزندي از دلاوران اين مرز و بوم را به زندان و شكنجه گاه مي بردند يا به شهادت مي رساندند و يا به بهانه تجدد و ترقي خواهي كمر به نابودي فرهنگ و سنت ها و ارزش هاي ديني و ملي مردم مي بستند ، شديدتر مي شد.
او كه با آيين مبارزه از زمان شكل گيري مبارزات فداييان اسلام و نهضت ملي شدن نفت ، آشنايي داشت و قيام 15 خرداد را از نزديك مشاهده كرده بود و بسياري از علما و مبارزين را در زندان مي ديد ، نمي توانست از انتقال اين مطالب به دانش آموزان ، دبيران و مردم پرهيز نمايد.
در يكي از اين روزها كه با آوردن نوار يك روحاني مبارز ، بچه ها را با جنايات رژيم هر چه بيشتر آشنا مي كرد ، مورد غضب عمال رژيم قرار گرفته و بالاخره به جيرفت تبعيد شده بود. در اين مورد يكي از خواهران معلم و مبارز كه از تربيت شدگان مكتب آن شهيد بزرگوار است ، مي گويد : در سال 1348 يك روز در مدرسه به ما گفت سر ساعت يك ، قبل از شروع رسمي كلاس به مدرسه بياييد ، كارتان دارم. همه آمديم و در يك كلاس جمع شديم. دانش آموزان در را بستند. استاد نصيري آمد ، در حالي كه ضبط صوتي در دست داشت. همه منتظر مانده بودند كه مي خواهد چه كند ؟ گفت: بچه ها ، گوش كنيد. آنگاه نوار سخنان يكي از گويندگان روحاني را كه درباره جنايات رژيم صحبت كرده بود ، برايمان گذاشت.
خشم و خروش ، وجود همه ما را داغ كرده بود ...
ناگهان مدير مدرسه با عصبانيت داخل شد و ضبط و نوار را با خود به شهرباني كه نزديك دبيرستان بود ، برد. استاد نصيري را به شهرباني خواسته و بازجويي كردند. روز بعد كلاسمان در انتظار حضورش بي تابانه مي سوخت كه خبر تبعيدش قلب هايمان را در هم فشرد. او را به راه ابوذري كه خود هميشه از او برايمان سخن مي گفت بردند و شهر گرم جيرفت ربذه اي شد كه استادمان را به سوي خود فراخواند.
تبعيد شهيد نصيري از سيرجان به جيرفت به جرم حق خواهي ، خود منشا آگاهي بخشي بيشتر به نسل جوان بود. آن روز ، اين اقدام رژيم نه تنها سودي را براي دست اندركاران آن در سيرجان به دنبال نداشت ، ‌بلكه خود موجي را در جهت مخالفت عليه رژيم ايجاد نمود. شعارهاي آزادي خواهانه اي كه در و ديوار مدارس شهر را در بر مي گرفت ، همراه بود با پرسش و پاسخ هاي روشنگرانه اي كه در دبيرستان ها ،‌ مساجد و محافل شهر رواج يافت. همزمان با اين اقدام ها ، با پيگيري هايي كه براي بازگرداندن شهيد نصيري از تبعيد صورت گرفت ، رژيم را بر آن داشت كه پس از گذشت قريب دو ماه از آن واقعه تسليم فشارهاي مردم شود و استاد مبارز را به شهر خود برگرداند. اما اين بار با استقبالي گرم تر و عزمي جزم تر براي استمرار مبارزه.
از جمله ويژگي هاي بارز شهيد بزرگوار ، استاد نصيري ، ظرافت ها و جذابيت هاي تدريس ايشان بود ،‌ آن چنان كه حتي دشمنان ايشان كه وجود ذي جود ايشان را موجب بي رونقي كار خود مي دانستند ، نيز از كتمانش عاجز بودند.
شايد زندگي پر فراز و نشيب شهيد نصيري و آبديده شدن او در كوره تلاش و مبارزه ، در ايشان توانايي هايي را به وجود آورده بود كه او بتواند مكنونات قلبي و آموزش دروس كلاسيك را به شيرين ترين وجه و بهترين صورت ارايه دهد.
دانش آموزان زرنگ و با استعداد كه كنايات و ايهام هاي گفتاري و نوشتاري شهيد را قبل از ديگران درك مي كردند ، از آن حظ وافر مي بردند. ديگر دانش آموزان هم كه دلي به درس و بحث كلاس نداشتند ، نيز از تذكرات طنزآلود و شيرين استاد بي بهره نبودند. گاهي اوقات تحسين هاي هدفدار شهيد نصيري موجب مي شد كه آنان بر خلاف دروس ديگر دبيران ، ساعت ها پاي درس ايشان نشسته و مطالبش را به گوش جان بشنوند.
اختلاط مفاهيم كتاب هاي درسي با مسايل روزمره مردم ، به خصوص محرومين و مستمندان و بيان مصاديق داستان ها و مطالبي كه در كتاب هاي ادبيات بود ، موجب غني سازي دروسي مي شد كه معمولاً نظام آموزش و پرورش سعي در مجرد ساختن آن مفاهيم داشت.
خط زيباي شهيد نصيري از ديگر جاذبه هاي كلاس درس ايشان بود. اغلب به محض ورود به كلاس جمله اي ، شعري و يا آيه و حديثي را با خط خوش بر روي تخته مي نوشت و كلاس را مجذوب آن مي نمود و بعضي اوقات دقايقي پيرامون آن بحث مي كرد.
تلفيق خط زيبا ، بيان خوش و شگردهاي معلمي با اهداف خيرخواهانه شهيد نصيري ، مفاهيم ارزشي را تا عمق جان دانش آموزان نفوذ مي داد. نگارنده كه خود افتخار چند سال آشنايي و دو سال شاگردي استاد را در سال هاي آخر دوره دبيرستان دارد ، خاطرات شيرين بسياري از لطايف و ظرايف ادبي كه حاكي از ذوق هنري ايشان بود ، به ياد مي آورد و از باب تجديد آن خاطره هاي فراموش ناشدني و استفاده خوانندگان محترم ، در اين جا به ذكر يك مورد بسنده مي كند و موارد ديگر را ، به بخش خاطرات مي سپرد.
شهيد نصيري در سال 1353 ، روزي پس از ورود به كلاس و قبل از هر اقدام ديگري قلم گچي را طلب كرد ، برحسب اتفاق بنده براي آوردن گچ عازم دفتر مدرسه شدم. قبل از خروج از كلاس ايشان با لحني ظاهراً‌ جدي و همچون استادكارهايي كه سفارش ساخت گچ را براي بنايي مي دهند ، گفت: مواظب باش « گچ زچ » نباشد!! بچه ها هم كه با اصطلاح بنايي « گچ زچ » آشنا بودند ، با تبسمي كه حكايت از عشق و علاقه به استاد بود ، از لحن كلام ايشان استقبال كردند. چند قلم گچ را به كلاس آورده و تحويلشان دادم. ايشان با خطي بسيار زيبا اين دو بيت را بر روي تخته نوشت:
چه خوش است حال مرغي كه قفس نديده باشد
چه نكوتر آنكه مرغي ز قفس پريده باشد
پر و بال ما بريدند و در قفس گشودند
چه رها ، چه بسته مرغي كه پرش بريده باشد.
براي كساني كه خفقان سال هاي 1350 تا 1354 را درك كرده بودند ، معني و مفهوم اين شعر بسيار روشن بود و حكايت از گستردگي ظلم و بيدادي مي كرد كه در شكنجه گاه ها و زندان هاي آن روز ادامه داشت. هفته و ماهي نبود كه خبر شهادت مبارزي از گوشه زندان ها يا درگيري هاي خياباني به صورت غيرعلني بين مبارزين پخش نشود.
آِيت الله سعيدي مدتي قبل و آيت الله غفاري در همان سال زير شكنجه به شهادت رسيده بودند و مبارزيني از گروه هاي مسلح ضد رژيم ،‌ همه روزه به جوخه هاي اعدام سپرده مي شدند.
اغلب مبارزين و علما يا در گوشه هاي زندان و يا در تبعيدگاه ها به سر مي بردند ، مراكز تبليغي و فرهنگي ،‌از جمله حسينيه ارشاد ،‌ بسته شده بود. شهيد مطهري و شهيد دكتر شريعتي ممنوع از سخنراني و اغلب زنداني بودند. آري ، در چنين حال و هوايي ،‌ شهيد نصيري تمامي اين قضايا را به شكلي لطيف در چند بيت شعر جا مي داد و با بحث مختصري قبل از شروع كلاس ادبيات به دانش آموزان مي فهماند كه وضعيت چيست و در چه فضايي سير مي كنند و وظيفه يك انسان مسلمان و آگاه در آن عصر چيست.
اغلب بچه ها ، اشعار وصنايع ادبي و كلمات قصاري كه از بزرگان و از شهيد نصيري بر تخته نوشته مي شد ، در دفترچه هاي خود يادداشت مي كردند. جملاتي كه از خود شهيد نصيري بود ، معمولاً از هنر طنز بي بهره نبود.

از ويژگي هاي ديگر شهيد نصيري نوشتن يادداشت در دفاتر دانش آموزان بود. كم نيستند از شاگردان شهيد كه دست خط زيباي ايشان را در دفاتر خود نگاه داشته اند اين مهم شايد از چند عامل ناشي مي شد: اول اين كه شهيد نصيري چون با خطي خوش مطالب را مي نوشت در واقع ، اين اقدام هديه اي براي يك دوست يا يك دانش آموز بود كه به او ارايه مي شد. دوم اين كه از تاثيرگذاري مطلبي كه معلم بر دفتر دانش آموزان مي نوشت و بدين وسيله به دانش آموز قدر و ارزش مي بخشيد و او را دوست خو مي دانست ،‌ آگاه بود و به آن اهتمام مي ورزيد و سوم اينكه عمده يادداشت ها حاوي مطالب آموزنده ، اعم از مطالب ديني ، سياسي ، اجتماعي و يا اخلاقي بود و اين مطالب بالاخره ، نه يك بار كه چند بار ، مورد مطالعه شخص و ديگر دوستان و نزديكانش قرار مي گرفت و لذا وسيله اي براي اشاعه افكار و نكات آموزنده بود.
شكي نيست كه دانش آموزان با استعداد ، مذهبي و خوش اخلاق بيشتر از يادداشت هاي شهيد بهره مي بردند. شيوه او ، از جمله تدابير ارزنده اي بود كه در روش تدريس به كار گرفته مي شد و مسلماً‌ رشته دانشگاهي ايشان ، يعني علوم تربيتي در توصيه به استفاده از اين روش ها موثر بود.
شهيد نصيري به توانايي نقش خود در افشاگري مظالم رژيم و پيدا كردن زمينه ها كاملاً آگاه بود. از اين رو ، بخشي از تلاش هاي خود را معطوف مراكز آموزشي دخترانه و پسرانه شهر نموده بود و در سال هاي آخر دوره متوسطه با حضور در دبيرستان ها و دانشسراي مقدماتي دختران به آگاه سازي و احياي انديشه ها اقدام مي نمود.
ثمرات دينداري را در بين خانواده ها و جوانان مطرح مي نمود ، آنان را به سوي مراكز تبليغي و ارشادي شهر هدايت كرده و با علماي مبارزي همچون حجت الاسلام والمسلمين غيوري كه غالباً به عنوان تبعيدي در شهرستان سكني داشتند ، آشنا مي نمود. در مساجد شهر – به ويژه مسجد صاحب الزمان – هدايت گر مردم بود. معرفي كتابهاي سودمند و جذاب براي جوانان و همچنين ، افشاي دسيسه هاي رژيم كه غالباً در چهره اشاعه بي بند و باري و فساد تجلي مي نمود ، از اصلي ترين اقدامات آن شهيد سعيد بود.
اما بخش عمده فعاليت هاي شهيد نصيري ، خارج از مراكز آموزشي صورت مي پذيرفت. نه تنها گستره يك شهرستان ، بلكه چند استان زمينه كار او بود. او در اين وانفساي موجود مي دانست بايد از هر امكان و فرصتي براي مبارزه استفاده نمايد ، لذا ، در كنار كار آموزشي در دبيرستان ، از محل هاي تجمع مردم نيز غافل نبود.
پس از اخذ ليسانس و برگشت به سيرجان ، كار خود را با قرائت و تفسير دعاي افتتاح از مسجد حاج محمدباقر باقرزاده در خيابان فردوسي شروع كرد. شايد در روزهاي اول ، تعداد همراهان او از تعداد انگشتان دو دست تجاوز نمي كرد ، ولي كار ايشان همچون شجره طيبه اي بود كه روز به روز محكم تر ريشه مي دواند و شاخ و برگ معطر خود را در فضا پراكنده مي ساخت.
در آن روزگار ، يعني سال هاي قبل از 1350 ، به دليل عدم آگاهي و ترس از آزاد واذيت هاي ساواك و شهرباني ، بسياري از روحانيون و متدينين نيز جرات همراهي با ايشان را نداشتند و سعي مي كردند ظاهراً‌ به انجام فرايض ديني بسنده كرده و كار مبارزه با رژيم ستم شاهي و ضد دين را به خدا واگذار كنند. متاسفانه معدودي از روحانيون و افراد وجود داشتند كه نه تنها شهيد نصيري و امثال او و همچنين ، ياران و مقلدين حضرت امام خميني‌(ره ) را همراهي نمي كردند ، بلكه به اشكال مختلف حركت آنان را زير سوال مي بردند. اگر چه اين طرز تفكر جز افرادي را كه از دين به نماز و روزه اكتفا كرده بودند ، تحت تاثير قرار نمي داد ،‌ در عين حال ، موانعي را كه در سطح شهر براي حركت هاي مبارزه طلبانه امثال شهيد نصيري به وجود مي آورد. اينان در پاسخ به اين كه چرا به جلسات ايشان نمي روند ، مي گفتند: حفظ جان لازم است و ما نمي توانيم جان و مال خود و فرزندانمان را به خطر بيندازيم!
آري ، مبارزه در آن روزگار به خطر انداختن جان و مال بود ، لكن اين امر موضوع جديدي نبود كه تازه كشف شده باشد ، بلكه حركتي بود در طول تاريخ كه بين حق و باطل جاري و ساري بوده است
به هر صورت نهالي را كه شهيد نصيري در راه آگاهي بخشي مردم ، كاشته بود ، روز به روز بارورتر مي شد ، تا آنجا كه مسجد كوچك حاج محمد باقر ديگر گنجايش جلسات و سخنراني هاي جذاب شهيد نصيري را نداشت.
با حضور حجت الاسلام والمسلمين مسعودي در مسجد صاحب الزمان ، اين مسجد پايگاه مناسبي براي رشد فرهنگي و سياسي فرزندان شهر شد ايشان كه با اجازه و توصيه حضرت امام راهي سيرجان شده بودند ، اگر چه ممنوع المنبر بودند ، ولي مسجد و منزل خود را پايگاهي براي ترويج افكار حضرت امام و درس مبارزه با رژيم قرار داده بودند.
جلسات شب هاي جمعه اين مسجد به زودي شهرتي عمومي يافت و از موقعيت يك جلسه سنتي قرائت قرآن ،‌ فراتر رفت. در اين جلسات كه عمدتاً جوانان ، صحنه گردان و مستمع آن بودند ، حال و هوايي ديگر حكم فرما بود. آنان كه شور مبارزه با رژيم جنايتكار پهلوي را در سر ، و درد دينداري را در دل داشتند ، ملجا و مامن خود را پيدا كرده بودند.
مسجد صاحب الزمان در جايگاهي بود كه اغلب خواسته هاي به حق جوانان را ، پاسخ مي گفت و محل تجمع آنان بود. اطراف مسجد براي ورزش و بازي فوتبال موقعيت مناسبي داشت.
بحث هاي سياسي اجتماعي روز ، برخورد مناسب باني خير و فداكار مسجد ، مرحوم حاج غلامرضا تخشيد ، پاسخ هاي شيرين و جوان پسند جناب آقاي مسعودي امام جماعت و بهره برداري از كتابخانه غني مسجد ، همه و همه فضايي بسيار مناسب را براي رشد جوانان پاك طينت شهر فراهم كرده بود.
زمينه براي جوانان و نوجواناني كه توانايي مطرح كردن خود در فعاليت هاي ديني را داشتند ، فراهم شد. مبتدي ها در قرائت قرآن و ترجمه ، براي شب هاي جمعه نام نويسي مي كردند و با تجربه ترها براي ارايه مقالاتي كه با نظر بزرگترها تعيين مي شد ، آماده شده يا به تمرين سخنراني مي پرداختند. شرايط از همه جهت براي بهره برداري آماده بود و چه كسي بهتر از شهيد نصيري كه با بيان فصيح به بيدارگري نسل جوان بپردازد.
امروزه همه كساني كه در آن جلسات از آموزه هاي ديني بهره برده اند و در انقلاب و دفاع مقدس و پس از آن منشا اثر خير بوده اند ، خود را مديون هدايت و روشنگري هايي مي دانند كه شهيد نصيري گاه و بيگاه فريادگر آن بود.
تذكرات دردمندانه و بعضاً گله هاي دلسوزانه از كساني كه كمتر در مساجد و محافل مذهبي حضور پيدا مي كردند و يا تحت تاثير نمادهايي از فرهنگ تجدد طلبي در شهر واقع مي شدند ، نيز معمولاً در صحبت هاي آن فرزانه زمان ، تجلي مي يافت.
او علاوه بر حضور در مساجد ، از مكان هاي ورزشي نيز به عنوان متحلي براي حضور خود و تحقق اهداف ديني استفاده مي كرد. ايشان به دليل علاقه به ورزش باستاني ، بيشتر در جمع ورزشكاران اين رشته حضور مي يافت.
آقاي وحيد از شاگردان و دوستان شهيد در اين خصوص مي گويد: شهيد نصيري به منظور تاثيرگذاري بر جمع ورزشكاران باستاني شهر هم قبل و هم بعد از انقلاب معمولاً‌ در ميان آنان حاضر مي شد. منزل ما در مسير رفتن ايشان به باشگاه ( زورخانه ) ورزشي بود ، لذا بعضي روزها صبح زود به در منزل ما مراجعه مي كرد و به اتفاق براي ورزش به زورخانه مي رفتيم ، در آن جا چند تن ديگر از دوستان مسجدي ، مانند آقاي حاج حسين قنبري ، آقاي آتشي پور و آقاي نقيب ، حضور داشتند ، همراه آنان ورزش مي كرديم و در ميانه ورزش يا در پايان آن ، شهيد نصيري با بيان آيه يا حديثي به توضيح و تفسير آن مي پرداخت و نكات اخلاقي را يادآور مي شد ، يا حكايت هايي را از جوانمردان تاريخ بيان مي كرد و چون سخنانش از دل بر مي آمد و خود ايشان رعايت مي كرد ، به دل دوستان مي نشست و ورزشكاران از سخنان او استقبال مي كردند ، گاهي اوقات كه فرصت براي حضور نمي يافت ، تاكيد داشت كه يكي ديگر از دوستان مطالبي را ايراد كند. ايشان معمولاً سعي مي كرد فعاليت هاي روزانه خود را نيز در مسير اهدافش قرار دهد.
توجه شهيد نصيري فقط به دوستان و جوانان داخل كشور معطوف نبود ، بلكه با مكاتبه و راهنمايي هاي خود ، دانشجوياني را كه براي ادامه تحصيل در خارج از كشور حضور داشتند ، مورد توجه قرار مي داد. آقاي سيد اسد الله علوي كه در آن زمان در كشور فيليپين به تحصيل اشتغال داشت ، در اين خصوص مي گويد:
مدتي از ورود ما به فيليپين نگذشته بود كه نامه اي براي شهيد نصيري فرستادم و از ايشان درخصوص ادامه فعاليت ها راهنمايي خواستم. ايشان طي نامه اي من را با نام مستعار به شهيد دكتر بهشتي كه در آن زمان در آلمان بودند ، معرفي كردند تا بتوانيم از برنامه هاي اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانشجويان استفاده كنيم. از آن پس كتاب ها و نشريات اتحاديه انجمن هاي اسلامي مرتب برايمان ارسال مي شد. همچنين ، ايشان براي نشريه اي كه در فيليپين منتشر مي كرديم ، نام « 15 خرداد » را پيشنهاد كردند كه همين نام را انتخاب كرديم و جلسات منظمي را در همين رابطه با دانشجويان برقرار نموديم.
زحمات شهيد نصيري در بسط افكار انقلابي در سيرجان در طول سالهاي متمادي ، شهرت ايشان را از شهر سيرجان فراتر برد و شهرها و استان هاي همجوار را در برگرفت. نيروهاي مبارز ساير شهرستان ها كه به صورت برنامه ريزي شده يا تصادفي سخنراني هاي وي را مي شنيدند ، بر آن شدند تا از وجود اين عنصر متدين و انقلابي براي اشاعه افكار حضرت امام خميني «ره» و پيشبرد مبارزه استفاده نمايند. شهرستان هاي بافت ، بندرعباس ، حاجي آباد ، ميناب و رفسنجان ازشهرستان هايي بودند كه از سخنراني هاي مستمر يا پراكنده شهيد بهره مي بردند.
در اين ميان شهرستان بندرعباس به واسطه وجود نيروهاي سيرجاني و لاري و دوستاني در آموزش و پرورش كه هم عقيده با شهيد نصيري بودند ، از جايگاه ويژه اي برخوردار مي شود.
رفت و آمدهاي متوالي به بندرعباس ، طالبان حقيقت را بر آن داشت كه جلسات هفتگي براي شهيد نصيري ترتيب دهند و بتوانند همه هفته حضور ايشان را در بندرعباس و در جمع خود داشته باشند.
علي رغم فاصله 310 كيلومتري بين سيرجان و بندرعباس و شلوغي جاده ترانزيت بندرعباس سيرجان ، شهيد نصيري مي پذيرد كه با پيكان شخصي خود همه هفته اين راه را طي كرده و روز جمعه به سيرجان مراجعت نمايد.
اين جلسات كه عمدتاً به صورت مخفيانه بوده و براي جمعي از فرهنگيان تشكيل مي شد ، با عنايت حق تعالي ادامه مي يافت و شهيد نصيري به واسطه خوابي كه يكي از دوستانش ديده بود ، احساس كرد كه خداوند از اين حركت ايشان رضايت دارد و امام زمان از آن حمايت مي كند.
در همين جلسات بود كه يكي از افراد ساواك نفوذ مي كند و تمام حركات ، صحبت ها و اقدامات شهيد نصيري و همراهانش را به ساواك گزارش مي دهد. لكن به واسطه همان توجه و تاييد الهي كه ايشان از حركت خود احساس كرده بود ، علي رغم احضار به وسيله ساواك و تعطيل كردن جلسات بندرعباس ، نتوانستند مدارك مستندي عليه شهيد نصيري فراهم كنند و لذا پس از آزار و اذيت و بازجويي ، ايشان را آزاد كردند.

شهيد نصيري در مرداد ماه 1355 پس از بازگشت از تبعيد و قبول تقاضاي بازنشستگي اش ، خود را آماده تر از هر زمان ديگر براي فعاليت هاي انقلابي ديد. از اين رو ، تشکيل جلسات غير رسمي در منزل با حضور جمعي از دانشجويان ، دانش آموزان ، بازاريان و حضور مستمر و منظم در جلسات خانگي صبح جمعه جمعي از فرهنگيان که غالباً با دعاي ندبه همراه بود و سخنراني در مجالس و مساجد شهر سيرجان و عزيمت به شهرستان هاي اطراف که شرح مختصر آن در صفحات قبل آمد ، عمده فعاليت هاي ايشان را تشکيل مي داد.
انس وي با کتاب و مطالعه آثار ديني و سياسي ، از جمله کتاب ها شهيد دکتر شريعتي که غالباً از سوي دانشجويان سيرجاني به شهر آورده مي شد ، از موضوعاتي است که وقت روزانه شهيد را به خود مشغول مي کرد.
نثر ادبي و جذاب دکتر شريعتي ، شهيد نصيري را که خود نيز اهل ذوق و هنر بود و شيريني و لذت مطالعه متون ادبي و اجتماعي را بيشتر از ديگران درک مي کرد ، بر آن مي داشت تا بعضاً يک مطلب را چندين بار مطالعه نمايد. شهيد نصيري يک روز در اين خصوص به نگارنده فرمود: مقاله « پس از شهادت » کتاب دکتر را به دليل زيبايي و تاثيرگذاري که دارد ، آن قدر خوانده ام که تمام آن را حفظ دارم!
ايجاد فضاي باز سياسي اعطايي کارتر رييس جمهور وقت آمريکا به ايران – علي رغم مخالفت شاه – موقعيتي را فراهم کرده بود که بتوان فعاليت هاي سياسي و فرهنگي را گسترش داد. اين سياست دولت آمريکا که با توصيه حزب دموکرات آن کشور در تعدادي از کشورهاي وابسته اجرا مي شد ، به منظور کاستن فشار خفقان بيش از حدي بود که به خصوص از سال 1348 تا 1354 سراسر کشور را فرا گرفته بود و بيم آن مي رفت که اين فشار طاقت فرسا ، مردم را به مقابله با رژيم ديکتاتوري تحريک کند. از اين رو ، به جهت ايجاد سوپاپ اطمينان درسيستم سياسي – امنيتي کشور ، توصيه شده بود که فشارها و تنگناهاي سياسي – اجتماعي را کاهش دهند ، لذا از سال 1355 شکنجه و کشتار انقلابيون در زندان و يا در کوچه و خيابان هاي کشور ، اگر چه قطع نشده بود ، لکن کاهش يافته بود. از طرفي ، درگذشت مشکوک مرحوم دکتر علي شريعتي در لندن و مرحوم حاج آقا مصطفي خميني در نجف که در هردوي آنها انگشت اتهام متوجه عمال ساواک بود ، زمينه تحرک بيشتر نيروهاي انقلابي را فراهم ساخت.
به طوري که مخصوصاً پس از درگذشت فرزند ارشد حضرت امام که از او به عنوان « اميد آينده اسلام » نام برده مي شد ، به واسطه اعلاميه هاي پي در پي حضرت امام و علما و روشنفکران ، فضاي مناسبي را براي گسترش برنامه هاي آگاهي بخش و افشاي جنايات رژيم شاه فراهم ساخته بود
اين فضا که در حوزه هاي علميه و دانشگاه ها از طراوت و تحرک بيشتري برخوردار بود ، نيروهاي انقلابي را که سال ها مترصد چنين موقعيتي بودند ، بر آن داشت که تا از هيچ کوششي در اين راه کوتاهي نکنند.
شهيد نصيري که از سال هاي دور ، به خصوص پس از وقايع سالهاي 1332 و 1342 انتظار چنين روزي را مي کشيد ، سر از پا نشناخته ، به تشديد فعاليت هاي انقلابي اقدام مي نمايد. ايشان به صورت علني و صريح به افشاي سياست هاي ديکته شده غرب که توسط رژيم شاه يکي پس از ديگري در کشور اجرا گرديده بود ، مي پردازد.
او جنايات رژيم را در ايجاد خفقان در دانشگاه ها و مجامع کشور افشا مي کند ، از ظلم و تعدي رژيم به فرزندان مبارز اين مرز و بوم سخن مي گويد ، نقل قول هاي زندانيان شکنجه شده و علما و مبارزين تبعيدي را به گوش مردم مي رساند ، به غارت رفتن منابع و معادن کشور توسط بيگانگان و حضور مستشاران آمريکايي را يادآور مي شود ، از نهضت امام خميني و نقش هدايت گرانه ايشان در پانزده سال گذشته و لزوم ايجاد تغييرات در سيستم حکومتي سخن مي گويد ، مردم و جوانان را از شهادت چهره هاي مجاهدي چون آيت الله غفاري و آيت الله سعيدي و ده ها دانشجو ، نويسنده و مبارز در زير شکنجه هاي وحشيانه ساواک مطلع مي کند و بالاخره ، با تمام توان براي دست يابي به حکومتي ديني و مردمي تلاش مي کند و با هر اقدامش پتکي را بر بناي متزلزل حکومت شاهنشاهي وارد مي سازد.
او فقط به هدايت مردم و سخن گفتن براي آنان بسنده نمي کند. هر کجا که لازم باشد در صحنه عمل و درگيري نيز وارد مي شود.
نهضت خميني کبير در22بهمن 1357باهمراهي ومجاهدات مردان بزرگي چون شهيد نصيري به پيروزي مي رسد.
اوبا اصرارمردم سيرجان به سمت فرمانداري اين شهرستان منصوب مي شود وبا به يادگار گذاشتن خاطرات خوش از خدمتگذاري به مردم محروم وستمديده اين شهرستان ،خودرابراي خدمت در سنگر مجلس شوراي اسلامي آماده مي کند.
با راي مردم شهرستان لارستان؛زادگاه شهيد اوبه مجلس شوراي اسلامي راه مي يابد.
در تاريخ انقلاب اسلامي شايد بعد از رحلت حضرت امام ،‌ هيچ حادثه اي به اندازه فاجعه هفتم تير ماه 60 قلب مردم ايران را به درد نياورده باشد. در اين حادثه به دليل شهادت هفتاد و دو تن از مسئولين قواي سه گانه جمهوري اسلامي ابعاد فاجعه تمامي بخش هاي جامعه را در بر گرفت.
27 تن از نمايندگان مجلس ،‌4 تن از وزرا ، تعدادي از مسئولين قوه قضاييه ، جمعي از كارشناسان و معاونين وزرا ،‌ تعدادي از مسئولين حزب جمهوري اسلامي و در راس آنان شهيد مظلوم آيت الله دكتر سيد محمد حسيني بهشتي رييس ديوان عالي كشور ،‌ همه كشور را مصيبت زده كرد. به طوري كه آثار غم و اندوه همراه با بهت و ناباوري بر سراسر كشور سايه مي افكند.
اي كاش دشمنان مردم و تروريست هاي منافق اين را مي دانستند كه از ترور خدمتگزاران به مردم كه خود عمري را در راه مبارزه با استعمار و استبداد گذرانده اند ، جز خسران در دو جهان بهره اي نخواهند برد و طرفي نخواهند بست و ملت هيچ گاه با همچون جانيان خونريزي آشتي نخواهند كرد.
نگاهي گذرا به زندگي هر يك از شهداي فاجعه هفتم تير حكايت از آن دارد كه آنان عمدتاً متعلق به خانواده هاي فقير و متوسط جامعه بوده و با مشقت به تحصيل و زندگاني در حوزه ها و دانشگاه ها پرداخته بودند. اغلب آنان طعم آزار و شكنجه ساواك شاه را چشيده و در زندان ها و تبعيدگاه ها روزگار گذرانده بودند. بسياري از آنان در داخل و خارج از كشور با آوارگي و زندگي مخفي به سر برده و بعضاً از تدريس و سخنراني ممنوع بودند و اكنون كه به يمن ايثار ملت مظلوم ايران توفيق خدمت گزاري به مردم را پيدا كرده بودند ،‌ براي اداي دين خود به مردم سر از پا نمي شناختند و روز و شب را در خدمت به آنان سپري مي كردند. شهيدان محمد منتظري ، دكتر سيدرضا پاك نژاد ، دكتر لواساني ، دكتر غلامرضا دانش ، سيد فخرالدين رحيمي ، دكتر حسن عباسپور ،‌ دكتر محمدعلي فياض بخش ، سيد محمد جواد شرافت ، عباسعلي ناطق نوري ، دكتر قاسم صادقي و مهدي نصيري لاري از جمله اين شهيدانند.
آنان كه به گفته سيدالشهداي انقلاب اسلامي ، شهيد دكتر بهشتي ، « شيفتگان خدمت بودند نه تشنگان قدرت » .
شهيد مهدي نصيري لاري نيز كه در جلسه مسئولين كشور در محل حزب جمهوري اسلامي حضور داشت ، در حالي كه بيش از چهل و هشت بهار از عمر شريفش نگذشته بود ،‌ هدف بغض و عداوت دشمنان خدا و خلق قرار گرفت و جسم پر تحرك و ناآرامش و روح بلند و بي قرارش در شامگاه هفتم تير در كنار ديگر شهدا آرام گرفت. او كه در پي عمري مبارزه ، شهادت در راه خدا را بهترين فضيلت ها مي دانست ، عاقبت سرافراز و سربلند از بام رستگاري به سوي معبود خود پر گشود و در جوار شهداي كربلا و انبيا و اوليا از خوان « عند ربهم يرزقون » متنعم گرديد.
منبع:"بربام رستگاري"نوشته ي عباس دعاگويي،نشر شاهد،تهران-1382







خاطرات
آيت الله هاشمي رفسنجاني:
اطلاعات وسيع و آشنايي با جريانات و سوابق روشن و روحيه اسلامي و انقلابي و شهامت و شجاعت در تصميم گيري و اتخاذ مواضع سياسي – اجتماعي ، از ايشان نماينده اي شايسته ، فعال و موثر ساخته بود و در برهه حساسي از تاريخ انقلاب (در) يکي از حساس ترين سنگرهاي انقلاب ، يعني مجلس شوراي اسلامي ، نقش تاريخي خويش را ايفا نمود. پس از شهادت شهيد نصيري جاي خالي ايشان در مجلس محسوس بود.

همسرشهيد :
يکي از برنامه هاي شهيد نصيري عزيمت همه هفته به بندرعباس براي تشکيل جلسه با جوانان و دوستان فرهنگي و سخنراني براي آنان بود. اين رفت و آمدها ، مخفيانه صورت مي گرفت و هيچ کس از آن اطلاع نداشت ، لکن ساواک يکي از افراد خودش را در جمع دوستان شهيد نفوذ داد ، اين مامور آن قدر اعتماد شهيد نصيري و دوستانش را به خود جلب کرده بود که در واقع محرم اسرار شده و هيچ سخن محرمانه اي را از او پنهان نمي کردند.
يک روز در منزل يکي از دوستان که تعدادي ، از جمله همين آقاي نفوذي حضور داشتند ، شهيد نصيري از جريانات فداييان اسلام سخن مي گفت و نحوه تهيه اسلحه و اينکه چه کسي اسلحه را براي فدائيان اسلام فراهم مي کرد ، سخن به ميان مي آورد. مامور ساواک کليه مطالب ايشان را به ساواک تهران گزارش داده بود. لکن از آنجايي که خداوند نمي خواست که شهيد نصيري گرفتار شود ، اسم کسي را که سلاح ها را فراهم مي کرد ، فراموش مي کند و به جاي آن ، دو يا سه اسم ديگر مي نويسد. از ساواک تهران نامه توبيخ آميزي براي ساواک کرمان مي نويسند که شما آنجا نشسته ايد و يک هم چون عضو خطرناکي در حوزه ماموريتتان اين همه فعاليت دارد. بر همين اساس ، شهيد نصيري به ساواک کرمان احضار و مورد بازجويي قرار مي گيرد و گزارش صحبت هاي ايشان را در بندرعباس نشانش مي دهند.
ايشان گفته بود: اين گزارش به قدري دقيق تهيه شده بود که من فکر کردم صحبت هاي من را ضبط و سپس از نوار پياده کرده اند ، اما وقتي به اسامي افرادي که براي فداييان اسلام اسلحه تهيه مي کردند ، رسيدم و ديدم همگي آنها اشتباه است ، تمام قضيه را منکر شدم و فهميدم که عنايت امام زمان « عج » بوده و مامور ساواک نتوانسته اسامي را حفظ کند و بنويسد و لذا با انکار مسايل از خطر بازداشت و زنداني شدن رهايي يافتم.
در جريان يکي ديگر از بازجويي ها در ساواک کرمان ايشان متوجه مي شود که شخص بازجو ، هم دوره اي سربازي اش است. بازجو هم شهيد نصيري را مي شناسد و مي گويد فکر نکن که چون همدوره اي بوديم ، من نسبت به وظيفه خودم کوتاهي مي کنم. « وظيفه » دوستي و آشنايي نمي شناسد ! ايشان جواب مي دهند ، من از تو انتظاري ندارم . تو به وظيفه ات عمل کن ، من هم به وظيفه ام عمل مي کنم. بازجو پس از آن که از تهديد نتيجه اي نمي گيرد – طبق روال کار ماموران ساواک – شروع به نصيحت مي کند و مي گويد شما مي گوييد به خاطر دين اين کارها را مي کنيد ، در صورتي که ما از شما ديندارتر هستيم. شهيد نصيري با شنيدن اين جمله به شدت عصباني مي شود و به او مي گويد : مگر معجزه ساواک شما را ديندار کرده باشد و والا آن وقتي که ما در پادگان نماز مي خوانديم و روزه مي گرفتيم. شما جزو عده اي بوديد که رقص استاد علي بنا مي کرديد. خجالت نمي کشي به من مي گويي از تو ديندار تر هستم؟!
ذکر خاطره ديگري از بازجويي هاي شهيد و پاسخ مستدل و محکم ايشان ضروري به نظر مي رسد. همسر ايشان مي گويد:
يک روز ساعت 4 بعداز ظهر بود که احساس کرديم خانه ما را از صبح تحت کنترل مامورين شهرباني است. آنها خانه را محاصره کرده بودند و رفت و آمدهاي به خانه را کنترل مي کردند و يکي دو نفر را هم بازداشت کرده بودند. ساعت 4 بعدازظهر وارد خانه شده و شروع به بازرسي اتاق ها ، وسايل و کتاب ها کردند و پس از آنکه بازرسي تمام شد و چيزي پيدا نکردند ، به بهانه چاي خوردن نشستند و به شهيد نصيري گفتند شما چرا اين قدر به مسجد مي رويد و با وجود اين همه مسجد ، چرا به مسجد صاحب الزمان « عج » مي رويد ، نماز را در خانه بخوانيد. در اسلام تقيه هست ، شما هم تقيه کنيد !! و از اين قبيل صحبت ها. شهيد نصيري گفته بودند شما اگر توانستيد ماهي را از آب دور نگهداريد ، من را هم مي توانيد از مسجد دور کنيد.
پس از رفتن آنها در حالي که ما مهمان داشتيم و خيلي عادي با اين موضوع برخورد کرديم ، شهيد نصيري وضو گرفتند که به مسجد بروند. يکي از مهمان ها گفت که مامورين هنوز اين اطراف هستند. لا اقل شما امشب مسجد نرويد. ايشان گفتند من چون امشب کار داشتم ، قصد نداشتم به مسجد بروم ، لکن براي اين که به اينها بفهمانم که اين تهديدها و نصيحت هايشان بي اثر است و از آنان واهمه اي ندارم ، بايد امشب به مسجد بروم.
آري ، تسلط شهيد نصيري به مباني ديني و مسايل روز و ضعف و زبوني و بي اعتقادي مامورين ساواک ، مانع از آن مي شد که بتوانند از وي مطلبي را به نفع خود کسبکرده و او را جذب نمايند يا براي مدت طولاني گرفتارش سازند.

آقاي زائري :
آنان كه مرحوم شهيد بزرگوار نصيري لاري را به خوبي مي شناسند ، مفهوم مبارزه و جهاد و جدال بي امان با شرك و كفر را در دوران خفقان رژيم ستم شاهي و سال هاي قبل از انقلاب مقدس جمهوري اسلامي به خوبي مي دانند.
امروز ، سخن گفتن از مبارزه با رژيم تا دندان مسلح شاهنشاهي و شرايط مبارزه آن روز را بازگو كردن و بيان زجرها و شكنجه ها و در به دري هاي بهترين بندگان خدا آسان است. اما حضور در صحنه جدال و ايفاي نقش اساسي ، آن هم در محور مبارزه ، در يك منطقه حساس كاري است بس دشوار ، زيرا اين حضور با اثر ، جز با امداد الهي نه ممكن بود و نه مقدور و اين عنايت و امداد نيز جز با ايثار و گذشت از همه چيز در زندگي ، قبول رنج و محنت و در به دري نصيب نمي شد. اين نيز كار و هنر هركس نبود ، تنها ايماني كامل و يقيني قابل قبول مي توانست انساني را در مقام اين لطف الهي قرار دهد كه آن را شهيد عزيز ما داشت. والحق هم شايسته آن همه لطف و مرحمت الهي بود. ايام ارتباط شهيد نصيري لاري با جمع برادران حاضر در صحنه مبارزه بندرعباس ، لحظه هاي شيريني را به ياد مي آورد. اين رابطه در نهايت منجر به برنامه اي مداوم و ريشه اي شد و تحولي در روند مبارزه پيش آورد كه دستگيري و زندان ايشان تاييدي بر مسير و روش صحيح مبارزه بود.
شهيد نصيري لاري معتقد بود تا فرهنگ جهاد در اعماق انديشه ها نفوذ نكند ، فرهنگ حيات بخش جامعه نشود و تا فرهنگ جهاد ، جان هاي تشنه انسان هاي معتقد و مومن را سيراب نسازد ، مفهوم واقعي ايمان آشكار نخواهد شد و تا اين ، واقع نشود ، مبارزه تداوم نخواهد يافت.
برنامه هاي شهيد بزرگوار در بندرعباس ، در دو بخش جريان داشت. بخش اول جلسات خصوصي كه در نقاط مختلف شهر نفوذ نكند ، فرهنگ حيات بخش جامعه نشود و تا فرهنگ جهاد ، جان هاي تشنه انسان هاي معتقد و مومن را سيراب نسازد ، مفهوم واقعي ايمان آشكار نخواهد شد و تا اين ، واقع نشود ، مبارزه تداوم نخواهد يافت.
برنامه هاي شهيد بزرگوار در بندرعباس ، در دو بخش جريان داشت. بخش اول جلسات خصوصي كه در نقاط مختلف شهر در منازل دوستان برگزار مي شد و بخش دوم جلسات رسمي و علني كه تحت عناوين دعاي ندبه و جشن هاي مذهبي و مراسم سوگواري با تدارك و هماهنگي قبلي انجام مي پذيرفت ، روشن است كه روش كار در اين دو بخش چگونه مي توانست باشد.
آگاهي عميق مذهبي شهيد نصيري كه نتيجه ارتباط او با علماي بزرگ و حوزه هاي علميه و مطالعه و تحقيق و پيگيري و شركت در جلسات و ارتباط با عزيزاني چون فداييان اسلام بود ، از اين مرد بزرگ چنان سرمايه اي براي حركت انقلابي ساخت كه توانست چراغي فرا روي آناني باشد كه زمينه اي براي حركت انقلابي و حضور در مسير دين و صحنه مبارزه داشتند.
با همراهي شهيد بزرگوار ، ابتدا بايد سعي مي كرديم همه نيروهاي مذهبي را حول محور اعتقادات پايه اي جمع كنيم و همه را در يك حوزه ببينيم ، آنگاه ، هر كس را بر اساس ايمان و استعداد و توان و قدرت و ميزان فرداكاري در سطوح مختلف تقسيم كنيم و از هر گروه همان توقع را داشته باشيم كه شايسته سطح اوست و با اين شرايط هيچ كس خارج از حوزه همراهي با انقلاب نمي ماند و هر كس به ميزان وضعيت خود همراه اين حركت الهي بود.
نكته اي كه بيان آن ضروري است ، اين كه عامل موثر در بهره گيري از انديشه و فكر شهيد عزيز ، روش مطلوب و خلق الهي و تواضع و بزرگ منشي او بود كه او را در نظر همه دوستانش مردي بزرگ و در دل آنان شخصيتي مقبول ساخته بو د.
سخنراني هاي ايشان در ساير شهرستان ها ،‌ به خصوص در سالهاي 1355 و 1356 كه رژيم ايشان را از كار بركنار كرده بود ، توانست زمينه ساز تشكل نيروهاي انقلابي اين شهرستان ها ،‌ براي حضور در صحنه هاي فعاليت انقلابي باشد.

مهدي ابراهيمي نژاد:
پس از واقعه آتش سوزي و حمله به انقلابيون در شهر بافت ، در برنامه ريزي براي شكستن جو رعب و وحشت و دادن روحيه به مردم بوديم كه يكي از برنامه ها دعوت از آقاي نصيري لاري و انجام سخنراني توسط ايشان بود.
ايشان را از سال ها قبل مي شناختم. هر سال هم آقاي حاج مهدي نصيري در نيمه شعبان براي ايراد سخنراني به بافت مي آمدند. در اولين سفر با كمك يكي از دوستان سيرجاني با ايشان آشنا شدم. با هم در منزل دوستمان گپ دوستانه اي زديم.
از توزيع كتاب ها و اردوهاي دسته جمعي با دوستان و دانش آموزان از فعاليت هاي مسجد جامع و از عشق و ايمان به اهداف و پياده شدن قسط و عدل در پناه اسلام گفتيم و شنيديم. ايشان كه با افكار و فعاليت ها و برنامه هاي ما آشنا گرديد. خيلي خوشحال شد و ما را مورد عنايت و لطف خود قرار داد. انگار صميميتي ديرينه بين ما وجود داشته است. در يكي از برنامه هاي سخنراني ايشان كه در سال 1355 در معيت ايشان به مسجد جامع بافت رفتيم ، ايشان سخنراني دلنشيني در مورد فلسفه انتظار و قيام حضرت مهدي «عج» ايراد كردند كه همه را تحت تاثير قرار داد. به ياد دارم كه پس از آن سخنراني ، همكاران فرهنگي كه در آنجا بودند ، ايشان را دعوت به منزل براي شام مي كردند. ايشان به شدت منقلب بود و در جواب همه آنها گفت: فكري براي خوراك فكري مردم بكنيد. شكم به هر حال مساله اش حل مي شود. هيچ فرصتي را براي آگاهي دادن و مبارزه با رژيم فاسد از دست نمي داد.
دوستي و صميميت و ارتباط هم چنان برقرار بود تا اين كه آن حادثه آتش سوزي و تخريب منازل مردم و فرهنگيان شهرستان بافت پيش آمد. آنچه كه از همه بدتر بود ، جو دلسردي و ياس مردم بود كه پس از آن همچون حمله مغولان ، روحيه مردم را گرفته بود. به بعضي از افراد كه براي ادامه فعاليت مراجعه مي كرديم ، مي گفتند ما هنوز زخم هاي قبليمان التيام پيدا نكرده است.
دستگيري مداوم افراد نيز اوضاع را بغرنج كرده بود كه در اين وضعيت چند طرح را براي رفع اين آشفتگي ها تهيه كرديم. يكي ازاساسي ترين آنها دعوت از اين استاد فاضل و مومن و انقلابي بود كه مي توانست همه ياس ها را به اميد تبديل نمايد و حركت را از نو شروع كند.
دعوت از استاد شهيد نصيري لاري طرح دقيق و كاملي بود كه با وجود شناختي كه از ايشان و نفوذ كلامشان داشتيم ، ايشان را انتخاب كرديم. براي اين كار با برادرانم علي و غلامرضا و آقاي جعفر شريعتي با ماشين ژيان به سيرجان رفتيم. در مسجد صاحب الزمان «عج» ايشان را ملاقات كرديم و از استاد نصيري لاري براي آمدن به بافت و سخنراني در راهپيمايي ها دعوت به عمل آورديم. ايشان را متقاعد كرديم كه براي ايجاد حركتي انقلابي به بافت بيايد.
طرح ما به ياري خدا موفق شد. البته در اولين مرتبه اي كه خدمت ايشان رفتيم و قرارمان را گذاشتيم ، قرار شد بياييم و بقيه امور را تدارك ببينيم و در ساعت مشخصي ايشان براي سخنراني تشريف بياورند و برنامه ها شروع شود. در ساعت مقرر متوجه شديم كه شهرباني از طريق يكي از وابستگان ايشان ، آقاي ايرج ميلادي ، پيغام داده بود كه اوضاع بسيار خطرناك است و ايشان را از آمدن منصرف كرده بودند. به هر صورت ، آن جلسه را از وجود يك همكار فرهنگي استفاده كرديم و قضيه را فيصله داديم و مجدداً براي آوردن ايشان و توجيه مساله به سيرجان رفتيم.
ايشان اهل ترس و كنار كشيدن نبود. فقط گفت: به طريقي گفته اند كه اين نظر برگزاركنندگان راهپيمايي ها و ما بوده است كه در اين اوضاع نيايند. اين دفعه پس از توجيه ايشان در اين مورد ، مجدداً ايشان را متقاعد كرديم و با فراغ بال پذيرفتند و آمدند و با سخنان دلنشين و روشنگرانه جو خفقان را شكستند.
ايشان آمدند و اولين راهپيمايي بعد از آتش سوزي را راه انداختيم. در شروع راهپيمايي حدود ده نفر به صورت سينه زني از درب مسجد بيرون آمدند. شهيد نصيري لاري با خواندن مطلبي افشاگرانه ، هدايت و رهبري جمعيت را به عهده داشتند. همه مردم در حين راهپيمايي گريه مي كردند. راهپيمايي را با گريه شروع و با گريه پايان دادند. سربند شعار اين بود «‌ حسين جان ، حسن جان ، ببين يزيد ايران چه كرده با عزيزان » كه به صورت نوحه خوانده مي شد و مردم هم تكرار مي كردند و سينه مي زدند. اين شعار ، مناسب حال و اوضاع شهر بافت بود كه به دست دژخيمان رژيم به ماتمكده اي تبديل شده بود. به تدريج ، به جمعيت راهپيمايان افزوده شد. وقتي به ميدان معروف به فلكه سينما رسيديم ، حدود 1000 نفر بوديم. مردم سيل آسا به صف مي پيوستند. به بلوار شهيد بهشتي فعلي آمديم ، نشستيم. تعداد زيادي از همان چماقداران كه در دل خود مهر امام حسين « ع » را داشتند ، بيرون از صف به تماشا ايستاده بودند كه شهيد نصيري آنها را دعوت به شركت كرد. در اين موقع آنها اشك ريزان به داخل جمعيت آمدند و با گرمي از آنها استقبال كرديم. در اين موقع بود كه عزاداري تبديل به همان راهپيمايي ضد رژيمي شد كه همه برايش مقدمه چيني كرده بوديم. شعار ديگري كه در اين راهپيمايي ها مطرح شد ، اين بود:
آخر اي سرباز چشم خود واكن
تا به كي غفلت ، فكر فردا كن
آيت الله خميني ، رهبر دين است
حكم او را كن اطاعت ، راه حق اين است
من به چشم خويش ديدم اي مردم
صحنه خونين در قم و جهرم
هر مسلماني دم از دين خدا مي زد
زير رگبار مسلسل دست و پا مي زد
در نتيجه ، يكي از برنامه هاي ما كه شكستن جو رعب و وحشت از آتش سوزي بود و بسيار هم موثر افتاد ، دعوت از آقاي نصيري لاري بود. ايشان براي از بين بردن دلسردي و نوميدي اي كه بعد از آتش سوزي به وجود آمده بود ، به بافت دعوت شد و سخنراني هاي آتشين و كلام زيباي او همه را مسحور كرد. پس از برنامه هاي بافت در مسجد شهر بزنجان هم غوغايي به پا كرد و سپس ، در را بر در مسجد اصلي در خيابان اصلي آنجا هم سخنراني كرد و به طور كلي ، جو وحشت شكسته شد و روحيه مردم دگرگون گرديد. شهرستان بافت يكپارچه شور و حال دوباره اي پيدا كرد. اين راهپيمايي ها و سخنراني ها از خاطرات به ياد ماندني است كه مردم مومن و انقلابي بافت فراموش نمي كنند و آن را مديون روشنگري هاي شهيد نصيري مي دانند.
فعاليت هاي شهيد نصيري در بافت تنها در سخنراني هاي مذهبي ، سياسي ايشان خلاصه نمي شود ،‌ بلكه ارتباط با نيروهاي مبارز ، رفت و آمد و همكاري و مساعدت به آنان ،‌ به خصوص در زماني كه حضرت آيت الله طالقاني در بافت تبعيد بود ، از ديگر اقدامات ايشان در اين شهرستان مي باشد.
شهرستان لار كه موطن آبا و اجدادي ايشان است ، نيز گاه و بيگاه ميزبان فرزند مبارز خويش بود. شهيد نصيري به جهت سرزدن به اقوام و خويشان و حفظ ارتباط با دوستان و آشنايان هر از چند گاهي راهي اين شهرستان مي شد.
گذران ابتداي زندگي معلمي در شهر « اوز » با محروميت هاي خاص خود و حضور در سال اول ازدواج در شهر لار و تدريس در مدارس آن ، خاطراتي را براي شهيد بيش از ديگر شهرستان ها فراهم آورده بود. شهيد نصيري بي استثنا در سفر به اين شهرستان ، حضور در بين جوانان و مساجد شهر را فراموش نمي كرد. بسياري از دوستان و همرزمان شهيد كه هم اكنون در نقاط مختلف كشور منشا اثر هستند ، جلسات عقيدتي ايشان را كه در مساجد شهر برگزار مي شد ، فراموش نمي كنند.

آقاي عطايي :
هر زمان كه شهيد نصيري به لار مي آمد ، به نحوي سعي مي كرد كه وجودش منشا خير باشد. اين مطلب از زمان معلمي ايشان در شهر « اوز‌ » تا ايام انقلاب و پس از پيروزي انقلاب وجود داشت. در همين رابطه ، چند بار به شهرباني احضار و يك بار در لار به زندان افتاد. من به اختصار دو نمونه از تلاش هاي ايشان را ذكر مي كنم: سال 1337 يا 1338 بود كه هشت ماه به معلمين حقوق پرداخت نشده بود و دكتر اقبال ، نخست وزير وقت به اتفاق چند تن از وزرا از جمله دكتر مهران ، وزير فرهنگ وقت ، براي افتتاح دبيرستان حرفه اي به لار آمده بودند.
بعد برنامه افتتاح ، شهيد نصيري بدون برنامه قبلي از صف مدعوين بيرون آمد و شروع به سخنراني كرد و از عدم پرداخت حقوق معلمين انتقاد نمود و گفت:‌ اگر دولت ايران نياز به ما جوانان تحصيل كرده و فرهنگي ندارد ، دستور داده شود كه مدارك تحصيلي ما را بدهند تا به كشورهاي حاشيه خليج فارس برويم. زيرا آنها به جوانان ايراني بيشتر از دولت ايران اهميت مي دهند و نيازمند هستند.
اين سخنان چنان جذاب و موثر بود كه در همان جلسه اول ، دكتر مهران دستور پرداخت حقوق را صادر كرد.
نمونه ديگر مربوط مي شود به سال هاي اوج گيري انقلاب در اين سال ها ، در ماه مبارك رمضان ، جناب حجت الاسلام والمسلمين آقاي محمد حسن نسابه ،‌ از علماي لار ، در مسجد جامع سخنراني مي كردند. اما هر زمان كه شهيد نصيري به لار مي آمد ، اين عالم بزرگوار 15 شب از ماه رمضان را خودشان صحبت مي كردند و 15 شب را به سخنراني آقاي نصيري اختصاص مي دادند. در اين سخنراني ها بود كه جوانان جذب شده و همراه آشنايي با معارف اسلامي ، راه و رسم مبارزه با ظلم و جور را نيز فرا مي گرفتند.


آقاي نسابه :
آشنايي اين جانب با آن زنده ياد از سال 1342 بود و هر چه بيشتر از اين كشف و آشنايي مي گذشت ، او را بهتر درك مي كردم و اعتقادم به ايشان قوي تر مي گشت و انس و رفاقت ، استحكام خدشه ناپذيري مي يافت ، زيرا ايشان در ابعاد مختلف برجستگي هايي داشت كه مخصوص خودش بود:
1- ايمان راسخ به مباني مذهبي كه اين خود ناشي از روح تحقيق و مطالعات پربار ديني بود. ايمان او يك ايمان ارثي تقليدي و شناسنامه اي نبود ، بلكه گرايش استوار ايشان به مكتب ، نشات يافته از روحيه اي جويا ، پويا و تشنه و استدلالي مي بود و اين همان منزل طلب است كه اهل سير و سلوك را به مطلوب مي رساند. زيرا طالب تشنه بالاخره به مطلوب خواهد رسيد و شهيد ما به يك چنين بينش و دريافتي رسيده بود.
2- درخصوص يافته هاي خود هيچ گونه كتمان و تقيه اي نداشت و با صراحت و شهامت اظهار و آن را ترويج مي كرد ، چه در محافل خصوصي و چه عمومي و خود نيز عامل به آن بود و در نتيجه ، بينش و روش او هماهنگي داشت و دوگانگي و تناقض در وجود او نبود.
3- شجاع بود ، زيرا يكي از عوامل جبن و محافظه كاري ، ترس و جلب منافع دنيوي است و وي چون در منزل اهل زهد و قناعت بود ، به منزلت فداكاري و از خودگذشتگي و شجاعت رسيده بود. مدت ها از كار منفصل و در تبعيد زندگي مي كرد ، ولي آن مراحل سخت سبب نشد لحظه اي در مواضع حق خود ترديد كند ، لذا در بدترين شرايط اختناق ستم شاهي ، انقلاب را تبليغ و در دوران انقلاب و نهضت كبير اسلامي به رهبري امام خميني «ره» ، يكي از محورها و زمينه ساز شور و شعور و حركت انقلابي مردم در منطقه بود و يكي دو بار هم بازداشت و زنداني شد.
4- سخنراني چيره دست ، مسلط ، جذاب و تاثيرگذار ، بالاخص بر روي نسل جوان بود. به طوري كه نيمه دوم ماه رمضان همان سال ها ، همچنين در مراحل مختلف ، بنده سخنراني و منبر را به جناب ايشان تفويض مي نمودم.
5- پس از پيروزي انقلاب و انتخابات دوره اول مجلس ، ما و مردم انتظار داشتيم كه ايشان كانديدا شوند و ايشان با اين كه قواره اين مسئوليت بود ، با همه حقي كه بر منطقه لارستان و انقلاب داشت ، نمي پذيرفت. زيرا بينش ايشان يك بينش تجارتي نبود. حركت و تلاش همه جانبه او الهي و عشق وافر به امام بود تا بالاخره ايشان را راضي نموديم و آن مسئوليت خطير را در آن محيط خفقان آور و اوضاع متزلزل پذيرفت. شخصيت هايي همچون او ، موجب افتخارند و متعلق به يك منطقه محسوب نمي شوند ، بلكه تعلق به همه جوامع انساني و الهي دارند و موتور محركه تاريخ مي باشند.
6- هوشمندي و قدرت تشخيص در دشمن شناسي و شناخت چهره نفاق و التقاط يكي از ويژگي هاي بارز استاد نصيري بود. زيرا اكثر خواص و عوام ، فتنه بني صدر را دير فهميدند ، اما مرحوم نصيري كه هميشه در تاريخ جلو بود ، در همان زماني كه تقريباً‌ همه به آنان خوشبين بودند و مقبوليت عامه داشت ، آن شهيد شاهد ، صريحاً درخصوص بني صدر و اذناب او تحليل هاي دقيق و عميقي داشت و خيلي زود هم حقانيت نظرهاي او آشكار شد و نطق تاريخي او در مجلس شوراي اسلامي در اين رابطه مشهور و مضبوط و نامه اي هم كه سه روز پيش از شهادت مرقوم داشته ، ناظر به همان جريان است.
داستان و راستان پايان ندارد و حكايت هم چنان باقي است. يادش زنده و آرمانش پررهرو و پيروز باد.
ايشان علاوه بر حضور مستمر در شهرستان هاي بافت ، بندرعباس و لار ، به صورت پراكنده در ساير شهرستان ها حضور مي يافت و معمولاً با ايراد سخنراني ، اهداف مقدسش را تعقيب مي كرد. از آنجا كه اين سفرها در راستاي ساير فعاليت هاي انقلابي بود ، سعي مي كرد كه نحوه مسافرت ، انتخاب همراهان و برنامه هاي سفر نيز حساب شده و مفيد و ارزشمند باشد ، لذا از اتلاف وقت يا همراهي انسان هايي كه دل در گرو مبارزه نداشتند ، خودداري مي كرد. در يكي از اين سفرها به رفسنجان كه بنده نيز افتخار همراهي را داشتم ، شاهد بودم كه شهيد در ماشين خود ، ضمن رانندگي از همراهان مي خواست مطلبي را از كتاب هايي كه همراه داشت ، قرائت كنند. ايشان ضمن استماع مطالب كتاب هر كجا كه لازم مي ديد ، نسبت به توضيح متن اقدام مي كرد و حتي از اينكه در حين مسافرت وقت خود و همراهانش بي جهت هدر رود ، ابا مي نمود.
مردم خونگرم حاجي آباد بندرعباس صداي دلنشين او را كه به تبيين مفاهيم ديني همت مي گماشت ، از ياد نبرده اند. مركز استان نيز از سخنراني هاي او بي نصيب نبود و بعضاً در شب نيمه شعبان يا ساير مناسبت هاي ديني از فيض وجودش بهره مي بردند.
همانطور كه اشاره شد ، شهيد بزرگوار نصيري لاري برخوردهاي خشن و دشمني هاي جاهلانه ساواك و عمال رژيم را از دوران جواني تجربه كرده بود ، آن گاه كه به جهت نوشتن مقالات روشنگرانه در روزنامه ديواري دانشسراي مقدماتي و يا نشريات شيراز و انتقاد از عملكرد معاون دانشسرا ، موجب بغض و كينه دست اندركاران دانشسرا و نيروهاي امنيتي رژيم قرار گرفت.
از آن جا كه او آگاهانه پاي در مسير مبارزه با ظلم و جهل گذاشته بود ، تحمل رنج ها و مشكلات و مقاومت در برابر سختي ها و گرفتاري ها را لازمه مبارزه مي دانست ، لذا از همان اوايل جواني خود را براي مقابله با شدايد آماده كرده بود.
علاوه بر محروميت هايي كه در دوران دانشسراي مقدماتي و ورود به دانشگاه نصيبش شده بود ، جلوگيري از اقامت در مركز استان فارس و اعزام او به بخش « اوز» و كسر حقوق نيز ، اولين اقداماتي بود كه عليه او به كار گرفته شد.
اگرچه در طول بيست سال خدمت در آموزش و پرورش ، هيچ گاه از بي حرمتي ها ، حق كشي ها و تبعيض هاي اعمال شده بي نصيب نبود ، اما به طور خاص ، پنج بار به دست نيروهاي ساواك گرفتار شد و طعم تلخ تبعيد و زندان را چشيد. اولين تبعيد به شهرستان جيرفت بود كه وصف آن در صفحات قبل آمد.
در سال 1354 به واسطه اين که فعاليت هاي روشنگرانه و انقلابي شهيد ، روز به روز گسترش مي يافت و ساواک از کنترل او ناتوان شده بود ، رژيم دست به اقدامي رذيلانه زد و از آنجا که از علاقه شهيد نصيري به معلمي و به شهرستان سيرجان آگاه بود ، به اداره کل آموزش و پرورش دستور داد که ايشان را به اصفهان منتقل کرده و به جاي معلمي او را به کار اداري بگمارند. از اين رو بود که در شهريور سال 1354 او را وادار کردند که سيرجان را ترک کرده و به اصفهان برود.
در اصفهان ابتدا منزلي را با ماهي هزار تومان اجاره کرد و خود را براي مرحله جديدي از زندگي و مبارزه آماده نمود. او برحسب رويه اي که داشت از هر فرصتي براي بيان حقايق استفاده مي کرد. در اداره با روي خوش ، همکاران اداريش را جذب مي نمود و به آنان که راهي ، جز مسير مردم را طي مي کردند ، بي اعتنا بود.
از قلم خويش مايه مي گرفت و آيات الهي و احاديث و جملات سازنده را به صورتي زيبا مي نوشت و زير شيشه ميزکار خود قرار مي داد و يا به همکارانش هديه مي کرد. طولي نکشيد که با خانواده متدين « الشريف » آشنا شد و با همکاري ايشان و فرزندانشان ، در جهت جذب جوانان ، دانش آموزان و دانشجويان تلاش خود را آغاز کرد.
منزل خانواده الشريف به کلاسي براي آموزش مباني ديني و مبارزه تبديل شده بود. ابتدا براي بچه ها ، کلاس آموزش زبان عربي راه اندازي کرد و سپس در کنار کلاس هاي ديني ، درس مبارزه را عمق بخشيد.

آقاي الشريف :
حسن خلق و فروتني آن شهيد به حدي بود که در اندک مدتي ، همه اعضاي خانواده ما شيفته و مجذوبش شدند. او نيز با يکرنگي و صميميتي که داشت از منزل ما به عنوان پايگاه فعاليت هاي مذهبي و سياسي خود استفاده مي کرد. نوارهاي سخنان امام امت و ياران مبارز او را به کمک فرزندان من تکثير و به کساني که مي شناخت ، منتقل مي کرد. البته پس از مدتي ، ايشان به سيرجان بازگشت ، ولي در سال هاي بعد هم که به اصفهان مي آمد ، با شور بيشتري فعاليت هاي ارشادي و سياسي خود را در اصفهان ادامه مي داد. بعضي وقت ها ، 40 – 30 تا از نوجوانان را به منزل دعوت مي کرد و به آنها درس مي داد و سخنراني مي کرد و من نمي توانستم اين افراد را از کجا مي شناسد و به آنها اطمينان دارد!
برادر الشريف درخصوص تاثير شهيد نصيري بر اعضاي خانواده خود اظهار مي دارد:
البته فرزندان من متخلق به اخلاق اسلامي بودند و فرايض را به توفيق حق به جا مي آوردند ، اما آن طور نبود که براي پاسداري از دين ، حاضر به شهادت باشند. شهيد نصيري طوري با آنها کار کرد که دو تا از پسرانم به مدت 4 سال در جبهه مبارزه کردند. يکي از آنان در نوروز 1363 به فيض شهادت نايل شد و پسر ديگرم نيز اکنون جانباز انقلاب اسلامي است. من با قاطعيت و اطمينان مي گويم که اين ايثارگري ها ثمره تربيت آن معلم شهيد است.

خانم معين وزيري همسر شهيد:
در سفر به قصد ديدار علمايي که در شهرهاي استان يزد تبعيد بودند ، عازم آن منطقه شديم و از حضرت آيت الله مکارم شيرازي و حجت الاسلام کلانتر که در تبعيد بودند ، احوال گرفتيم و در اصفهان به آقاي غيوري برخورد کرديم و با توجه به اينکه آقاي غيوري فاقد وسيله نقليه بودند ، پس از هماهنگي قرار شد دسته جمعي به تهران عزيمت کنيم و سپس ، عازم مناطق غرب کشور که اغلب علما در آن منطقه تبعيد بودند ، شويم و در عبور از شهرها ابتدا به سراغ علما و مبارزين و تبعيدي ها مي رفتيم و بعضاً از سوي آقاي غيوري به آنان مساعدت هاي مالي صورت مي گرفت.
در خمين به ديدار حضرت آيت الله پسنديده برادر بزرگتر حضرت امام رفتيم. اين ديدار براي شهيد نصيري و براي ما بسيار خاطره انگيز بود. نهار را مهمان ايشان بوديم. سپس ، به استان هاي غربي رفتيم. بسياري از علما در شهرهاي کردستان و آذربايجان غربي تبعيد بودند. ما معمولاً به منازل آنان وارد مي شديم. آنچه که از آن زمان به ياد دارم ، اين که با آيت الله خلخالي در بانه ، آيت الله يزدي در اسلام آباد غرب و حجتي کرماني در سنندج ديدار کرديم.
سفر بسيار پرخاطره و با انگيزه اي بود. در بسياري از بازديدها با تظاهرات مردمي مواجه مي شديم که بعضاً با دستگيري ها همراه بود. در بعضي از اين مناطق برحسب مورد شهيد نصيري يا آيت الله غيوري سخنراني مي کردند. يادم هست که در اصفهان شهيد نصيري سخنراني کردند.
مسافرت هاي هدفدار شهيد نصيري تنها به داخل کشور محدود نمي شد. ايشان در سال 1356 به دعوت چند تن از اقوام و دوستان لاري به دبي عزيمت نمود و به مدت 10 شب در حسينيه لاري هاي دبي در جمع ايراني هاي مقيم آن جا سخنراني کرد ، سخنراني هاي گرم و موثر ايشان موجب مي شد که افراد جديدي جذب ايشان شوند که بعضاً ، در دو سال بعد در ترغيب ايشان به نامزدي جهت دوره اول مجلس شوراي اسلامي موثر بودند.

حبيب الله حق دوست :
شب نوزدهم ماه رمضان سال 1357 بود. بعد از افطار جوانان شهر به راه افتاده و ضمن دادن شعار و پخش اعلاميه هاي حضرت امام در حسينيه حاج تقي که مرکز تجمع انقلابيون بود ، گرد آمدند. آن شب مجلس احيا توسط شهيد نصيري اداره مي شد و هنوز به اتمام نرسيده بود که رييس شهرباني وقت سرهنگ جهانگير پاکدامن به همراه رييس کلانتري و تعدادي مامور وارد حسينيه شده بودند. تعداد 33 نفر را که شهيد نصيري نيز در بين آنان بود ، دستگير و روانه زندان کردند.
مدت بازداشت شهيد نصيري در لار به درازا نکشيد و بعد از قريب ده روز آزاد گرديد ، لکن هنوز حضور موثر ايشان در شهرباني ، دادگاه و زندان در خاطره کساني که با وي در تماس بودند ، باقي است. يکي از افسران شهرباني که در شب دستگيري شهيد ، افسر نگهبان بوده است ، خاطرات خود را بدين گونه نقل مي کرد:
شب نوزدهم ماه رمضان سال 1357 شمسي بود که رييس شهرباني به اتفاق جمعي از مامورين تعدادي جوان و يک مرد ميان سال را به کلانتري آوردند و به بازداشتگاه بردند و پس از تنظيم صورت جلسه آنان را تحويل من دادند که بازجويي کنم. اسم شهيد نصيري را در بالاي صورت جلسه ملاحظه کردم و يکي از درجه داران را فرستادم که ايشان را به داخل اتاق نگهباني بياورد. ايشان زماني که داخل اتاق من شد ، با ديدن اسم روي سينه من ، اول سلام کرد و بعد گفت الحمدلله امشب سر و کار ما با يک سيد از اولاد رسول الله «ص» است. ايشان روي صندلي نشستند و سر حرف را باز کردند و از وضع من و قرابتم با سادات کشفي استهباناتي سوال کردند. سپس من ، متن صورتجلسه را براي ايشان خواندم که چنين بود:
شما در مسجد جوانان را تحريک مي کرديد و به حکومت شاه و خانواده شخص اول مملکت توهين نموده ايد و جوانان را به تخريب اماکن دولتي تحريک مي کرديد و قصد خرابکاري داشته و اعلاميه نوشته ايد و آنها را توسط جوانان پخش مي کرديد.
در اين زمان ايشان گفتند آقا سيد امکان دارد من خودم بازجويي خودم را بنويسم؟ من کاغذ را جلو ايشان گذاشتم و ايشان اين چنين نوشتند : من صورت جلسه رييس شهرباني را تکذيب مي کنم و قبول ندارم. من فقط در مسجد تفسير قرآن مي کردم که مامورين آمدند و ما را به کلانتري آوردند.
ايشان در ادامه مي افزايد : در کلانتري دو نفر از پرسنل که درس مي خواندند و مي خواستند ديپلم بگيرند ، نزد شهيد نصيري آمدند و ايشان تا نيمه هاي شب به سوالات آنها جواب دادند و رفع اشکال کردند. فردا صبح ايشان را به دادگاه بردند و قرار بود با وثيقه آزاد کنند ، اما بنا به سفارش رييس شهرباني به رييس دادگستري ضمانت ايشان را قبول نکردند و ايشان را به زندان لار بردند.

آقاي حق دوست :
در آن شب باران باريده بود و کوچه ها اغلب گلي بود ، رييس شهرباني وقتي وارد حسينيه شد ، گفت همه بايستند و سپس به مامورينش دستور داد هر کس شلوارش گلي است ، دستگير شود !! چرا که حتماً در تظاهرات بوده است!
شهيد نصيري پس از تحمل 10 روز حبس آزاد شد و رژيم نيز نه تنها از زنداني کردن ايشان طرفي نبست ، بلکه عدم حضور ايشان در بين مردم عاملي شد. براي تحريک احساسات اهالي شهرستان و دليل ديگري بود بر اثبات حقانيت نيروهاي مبارز و ستمگري عوامل رژيم.
دستگيري و زنداني شدن ايشان براي بار دوم در سيرجان به وقوع پيوست. اواخر مهرماه سال 1357 و پس از به آتش کشيدن مسجد جامع کرمان توسط عوامل رژيم در 24 مهرماه بود که فشار براي دستگيري افراد موثر در راه اندازي جلسات و راهپيمايي هاي ضد رژيم در شهرستان ها تشديد شد. در سيرجان بعد از دستگيري آقاي حاج غلامرضا مستقيمي و آقاي رسول شمشيري بود که به سراغ شهيد نصيري رفتند و به جهت سخنراني هاي ايشان در محافل و مجالس شهر ، ايشان را نيز دستگير کرده و به زندان کرمان منتقل کردند.

غلامرضا مستقيمي :
در مهرماه 1357 بود که من در بندعباس بودم و در حين دعاي ندبه ، صحبت تندي عليه رژيم سفاک شاه کردم. به طوري که خيلي از مردم براي اقدامات انقلابي تحريک شدند. با مشورت دوستان و جهت جلوگيري از دستگيري به سمت سيرجان راه افتاديم ، غافل از اينکه در نتيجه هماهنگي نيروهاي امنيتي بندرعباس و سيرجان دستور بازرسي منزل ما توسط عوامل ساواک داده شده بود. حدود 2500 برگ اعلاميه امام را براي توزيع آماده کرده بوديم که خوشبختانه به غير از 50 برگ آن بقيه توسط فرزندم حسين با موتور براي پخش در بين مردم به بيرون منزل برده شده بود ، اما آن 50 برگ در بازرسي منزل به دست مامورين افتاد و همان بهانه اي شد که بنده را دستگير کردند و به زندان کرمان بردند.
يک روز در زندان در بند سياسي نشسته بوديم که شهيد نصيري با لباس زندان وارد شد. از طرفي ناراحت بوديم که ايشان را دستگير کرده اند و از طرفي خوشحال شديم که در جمع ما بود. ايشان پس از صحبت هاي اوليه و تبادل اطلاعات داخل و خارج زندان براي استفاده بهتر از آن فضا برنامه ريزي کرد و جلسات صحبت را براي قبل از نمازهاي صبح و ظهر و مغرب گذاشت. در همان سخنراني اول همه زندانيان را جذب کرد و همه فعالان سياسي به دور ايشان جمع شدند ، از جمله شهيد مصطفوي و شهيد شيخ بيگ و آقاي نصراللهي و آقاي رسول شمشيري که از سيرجان بود و آقاي رحيمي از بياض رفسنجان و ديگران.
خلاصه ، حضور شهيد نصيري باعث گرمي بيشتر فضاي زندان شد و بچه ها روحيه ديگري گرفتند. دو نفر از زندانيان سياسي از اهل سنت بودند و از زاهدان دستگير و آورده شده بودند. آنها هم در جلسات ما شرکت مي کردند. حتي دو نفر از زندانيان که کمونيست بودند نيز در جلسات روز اول شرکت کردند. بعد که ديدند شهيد نصيري دارد همه را جذب مي کند ، براي اينکه رونق کار ايشان را کم کنند ، در جلسات بعدي شرکت نکردند.
يادم هست که به واسطه جنايتي که رژيم در کرمان کرده بود و مسجد جامع و قرآن ها را به آتش کشيده بود ، قرار شد تظاهرات بزرگي در کرمان برپا شود. شهيد نصيري گفت: اگر قلم و کاغذي فراهم کنيد ، من شعارهايي را براي راهپيمايي تهيه مي کنم. خدا رحمت کند شهيد مصطفوي را با اينکه قلم و کاغذ در زندان ممنوع بود و اصلاً نبود ، با اين حال ايشان با زرنگي که داشت ، فراهم کرد. شهيد نصيري شعارهاي بسيار خوبي را تنظيم کرد و شهيد مصطفوي با ترفند خاصي کاغذها را در لابلاي لباس هايش از طريق خانواده شان به بيرون منتقل کرد و فردا همان شعارها در راهپيمايي کرمان قرائت شد. روح اين مرد بزرگ شاد باد که هر کجا که بود منشا خير و اثر بود.
رسول شمشيري :
ما معمولاً با هم به هواخوري مي رفتيم و گاهي اوقات با هم مي دويديم و ورزش مي کرديم. در حين راه رفتن شهيد نصيري اشعار و مطالبي را از حفظ مي خواند و توضيح مي داد ، به خصوص اين شعر را که خود براي امام سروده بود ، مرتب تکرار مي کرد که بيت هاي اول آن چنين است:
الا اي آيت عظماي يزدان
که حق را هست تا جي برسر از تو
تو روح اللهي و در قالب دين
دميده تازه روحي ديگر از تو
گرفته پايگاه علم و ايمان
فروغ و فر و زيب و زيور از تو
و ادامه مي داد چند جمله از ايشان به ياد دارم که هيچ گاه فراموش نمي کنم.
ايشان مي گفت: در هر قرن 4 نسل وجود دارد و در هر نسلي شايد صد مجتهد طراز اول وجود داشته است ، در اين 1400 سال علماي بزرگي همچون کليني ، مجلسي ، سيد رضي زياد داشته ايم ، اما مانند امام درگذشته حتي يک نفر سراغ نداريم که از اين جامعيت برخوردار باشد. به نظر من در قيامت پس از وصف پيروان انبيا و اوليا صف ياران امام خميني از همه شلوغ تر است.
ايشان همچنين هميشه دعا مي کرد و مي گفت: خدايا روزي برسد که من به عنوان يک سرباز اسلام اسلحه بر دوش بگيرم و از اسلام و دين و مردم پاسداري کنم.

غلامحسين فاضلي :
سه يا چهار بار به اتفاق خانم خودم و خانم شهيد نصيري به ملاقات ايشان رفتيم. معمولاً غير از اعضاي خانواده به کسي ملاقات نمي دادند. لکن ما سعي مي کرديم با شناسنامه هاي وابستگاه ايشان ، به داخل برويم و از پشت شيشه و تلفني با ايشان ملاقات کنيم. هر بار که مي رفتيم ايشان با روحيه بسيار خوب با ما برخورد مي کرد و به همگان روحيه مي داد و از اخبار بيرون و حرکت هاي مردمي سوال مي کرد.
دفعه آخري که با خانواده براي ملاقات ايشان رفته بوديم ، ( فکر مي کنم نهم يا دهم آبان ماه 1357 بود ) در ميدان آزادي فعلي کرمان ديديم که شهيد نصيري با سر تراشيده در گوشه اي ايستاده و در حال خواندن روزنامه است. بسيار خوشحال شديم ، رفتيم و ايشان را در بغل گرفتيم و بوسيديم و سپس ، به سوي سيرجان راه افتاديم. در بين راه من به ايشان گفتم بهتر است امشب را در منزل آقاي حاج عباس مکي نسب در بردسير بمانيم تا ما مردم را مطلع کنيم و از آمدن شما براي پيشبرد مبارزات استفاده شود. ايشان قبول نمي کرد. لکن ما در بردسير با آقاي مکي نسب ايشان را راضي کرديم که بماند. روز بعد که به مردم اطلاع داديم ، جمع کثيري از مردم براي استقبال از شهيد نصيري و حاج آقا مستقيمي به حسين آباد آمدند و ما در آنجا پياده شديم و به من خيرمقدمي به آقايان گفتم و دو جلد قرآن به ايشان اهدا کرديم.
شهيد نصيري گفتند که برنامه ريزي کنيد تا از اين جمعيت استفاده شود. ما برنامه مسجد اميرالمومنين را هماهنگ کرديم و ايشان صحبت بسيار جالبي را در آنجا کردند که در تقويت روحيه مردم براي ادامه مبارزه بسيار موثر بود.
در رابطه با زندان رفتن شهيد نصيري و آزادي ايشان خاطرات بسياري وجود دارد که در صورت درج آن ها ، سخن به درازا مي کشد. اميد است که توفيقي فراهم شود و اين خاطرات در دفتري مجزا جمع آوري و چاپ گردد .

آقاي مکي نسب :
ما در بردسير بوديم که شهيد نصيري و حاج آقا مستقيمي به همراه آقاي فاضلي به بردسير آمدند. از آزادي اين دو بزرگوار خيلي خوشحال شديم. مي خواستند همان موقع به سيرجان بروند ، ما نگذاشتيم و گفتيم امشب شما بايد در بردسير بمانيد تا جوانان و بچه هاي مبارز بردسير و حاج آقا طاهري با شما ديدار کنند. در بردسير نيز مانند سيرجان جلسه اي داشتيم که حدود 150 نفر از جوانان و نوجوانان مذهبي بردسير در آن جلسه شرکت مي کردند. شهيد نصيري پشتوانه ما در اين جلسات بودند. اگر چه بعد ها اين جلسه از سوي عوامل رژيم شاه تعطيل شد و ما را تحت فشارهايي قرار دادند و اذيت کردند ، لکن آن شب اغلب اين بچه ها با شهيد نصيري ديدار کردند. تعداد زيادي از مردم بردسير و تعدادي از کرمان و سيرجان آن شب به ديدار آقاي نصيري آمدند. از مسايل روز و جريانات زندان مطالبي رد و بدل شد ، از قريه العرب براي ما مقدار زياد سيب و گلابي آورده بودند که با همين ها از مردم پذيرايي مي کرديم. آن شب آقايان در بردسير خوابيدند.
حال و هوايي آن شب حاکم بود که از سر شوق و سر زندگي خوابمان نمي برد. صبح پس از صرف صبحانه راهي سيرجان شدند و بعد از استقبال مردم ، شهيد نصيري در مسجد اميرالمومنين براي مردم صحبت کرد. اين عکسي که اخيراً توسط ستاد بزرگداشت شهيد چاپ شده ، مربوط به همان جلسه مسجد اميرالمومنين است .
بازگشت شهيد نصيري از زندان و تاکيد بر استمرار مبارزه فضاي جديدي را به روي مردم گشود ، به خصوص کساني که تا آن روز به صفوف مبارزه ملت وارد نشده بودند ، با ملاحظه موفقيت هاي نهضت و ضعف و زبوي رژيم که در آستانه از هم پاشيدگي قرار داشت ، به جمع مردم وارد مي شدند و هر روز تظاهرات با جميت بيشتري برگزار مي شد. يکي از شعراي سيرجاني آقاي ماشاء الله صفاري که بعداً در جبهه هاي جنگ به شهادت رسيد ، با سرودن اشعار و تنظيم شعارهاي روزانه به تظاهرات مردمي گرمي خاصي مي بخشيد.
حضور مردم در استقبال از زندانيان سياسي بخصوص شهيد نصيري در حالي که بر شانه هاي مردم قرار داشت و سخنراني هاي شجاعانه ايشان با سر تراشيده شده شور و شوق خاصي را در بين مردم ايجاد کرده و موجب تقويت روحيه آنان مي شد ، بسيار چشمگير بود.
در اين جا بي مناسبت نيست از رويدادي که در روز استقبال از ايشان براي نگارنده پيش آمد و حکايت از دقت شهيد نصيري در جلوگيري از انحراف مسير مبارزه و تبعيت ايشان از رهبري انقلاب دارد. سخن به ميان آيد: مردم درميدان جلو بازار اجتماع کرده بودند و در کنار ساير دوستان بنده در حال شعار دادن از پشت بلندگو بودم ، هنگامي که شعار آزادي ، استقلال ، جمهوري اسلامي را اعلام کردم و مردم نيز تکرار کردند. شهيد نصيري بنده را صدا زدند و گفتند امام فرمودند استقلال ، آزادي ، حکومت اسلامي و شما همان شعار را اعلام کنيد نه « جمهوري اسلامي » بنده به ايشان عرض کردم ، امام در بيانيه اخيرشان « جمهوري اسلامي » را ذکر کرده اند و شما در زندان بوديد و بيانيه را ملاحظه نکرديد. ايشان پس از شنيدن اين خبر ضمن ابراز خوشحالي بر تکرار شعار « جمهوري اسلامي » تاکيد کردند.
آزادي ايشان از زندان موجب شد که مردم سيرجان از مبارزي کارآزموده ، امتحان داده و مسلط به مسايل انقلاب در مجالس و مراسم استفاده کنند ، سخنرانيهاي پر شور ايشان در اجتماع تظاهرکنندگان جلو بازار و در بين متحصنيني که براي آزادي ساير زندانيان سياسي در دادگستري جمع شده بودند ، با سر تراشيده هنوز در ذهن مردم سيرجان باقي مانده است.

براي پرهيز از اطاله کلام به مطلبي که از سوي آقاي حاج محمدرضا مستقيمي پدر بزرگوار شهيدان مسعود و محمد و از دوستان صميمي شهيد نقل شده است ، بسنده مي کنيم:
يک روز براي کاري خدمت ايشان در فرمانداري رسيديم. ايشان هيچگاه پشت ميز فرمانداري نمي نشست و هميشه روي يک صندلي در گوشه اتاق به کارهاي ارباب رجوع رسيدگي مي کرد. در همين حال ، يک پيرزن آمد و مي خواست مطلبش را بگويد. حاج آقا نصيري به ايشان گفتند: بيا جلو مطلبت را بگو. پير زن آمد و روي يک گل ميز که وسط اتاق بود ، نشست. ما مي خواستيم ايشان را راهنمايي کنيم که روي صندلي بنشيند. شهيد اشاره کرد که کاري به کارش نداشته باشيد. پيرزن مطالبش را گفت و شهيد نصيري با حوصله شنيد و کارش را پيگري کرد. بعد که رفت ، ما گفتيم حاج آقا چرا ايشان را روي صندلي ننشانديد. گفتند که ايشان فکر مي کرد که اين گل ميز براي نشستن است وگرنه اين کار را نمي کرد ، او نمي دانست ، لذا اگر جا به جا مي شد ، آزرده خاطرمي گرديد. شهيد نصيري علاوه بر تحمل فشارهاي ناشي از گستردگي کار و مشکلات موجود ، از جانب دو گروه مورد انتقاد و بعضاً حملات غيرمنصفانه قرار مي گرفت.
گروه اول کساني بودند که سال ها ايشان را مي شناختند و بعضاً با وي دوست و همراه بودند ، لکن به لحاظ روحيات انقلابي تحمل و حوصله پيشرفت تدريجي امو را نداشتند و به دليل جواني ، حرکات ملاطفت آميز شهيد را بر نمي تافتند و طالب حرکت هاي تند و خشن عليه باقي ماندگان رژيم گذشته بودند. اگر چه اين گروه با انتقادها و ايرادها بعضاً دل وي را به درد مي آوردند. اما شهيد نصيري از آن جا که آنان را از خود مي دانست ، جز گله هاي دوستانه و قهرهاي موردي برخوردي با آنان نمي کرد.
گروه دوم کساني بودند که تا آخرين ماه هاي حاکميت طاغوت از وي پشتيباني مي کردند و علي رغم اينکه هيچ قدمي در راه برقراري جمهوري اسلامي بر نداشته بودند ، لکن به دليل برتري طلبي هاي که مبتني بر قوميت يا مال و مکنت استوار بود ، توقع داشتند حاکميت مردم از بندرها شده را به دست بگيرند و لابد همچون گذشته بر خر مراد سوار شوند.
بدين لحاظ بود که با اقدامات انقلابي شهيد نصيري مخالفت مي ورزيدند و با اتکا به پول و ثروت خود و احياناً همراهاني در دولت موقت و ساير مراکز درصدد بدنام کردن شهيد نصيري برآمدند. آنان با نامه ها و طومارهاي پي در پي به مقامات کشور از آنها مي خواستند که نسبت به برکناري شهيد نصيري اقدام نموده و فردي مسلمان !! و غير بومي را به فرمانداري منصوب کنند.
در يکي از اين نامه ها که به وزير کشور وقت ارسال شده و توسط يک نفر امضاء گرديده بود از قول مردم سيرجان نوشته شده است:
شما را به روح مقدس حضرت آيت الله طالقاني « طاب ثراه » قسم مي دهيم « متن پيوست » را دقيقاً و شخصاً مطالعه فرموده و قبل از آن که در سيرجان مانند پاوه و در اثر تحريکات اين شخص ( نصيري لاري فرماندار سيرجان )که هم حاکم شرع و هم حاکم عرف است و با فروش شبانه روز چندين هزار تومان اموال قاچاقي که به وسيله ايادي خود از مسافران بندرعباس مي گيرد ، نفس هر مخالفي را خفه مي کند ، تصميم لازم در مورد اين شهر که منطقه عشايري استان کرمان است ، اتخاذ فرمايند و با اعزام يک نفر فرماندار غيربومي و مسلمان به اوضاع متشنج سيرجان خاتمه دهيد.
همين شخص در بخشي از نامه ديگري که به حضرت امام ارسال مي دارد ، مي نويسد:
محض رضاي خداوند و به خاطر جلوگيري ، هر چه زودتر از اوضاع اسف انگيز منطقه عشايري که هر لحظه امکان انفجار و تجديد جنگ خانگي در آن مي رود ، استدعا داريم اولاً اگر جو حاکم مملکت ايجاب مي کند که آقا نصيري لاري که با داشتم ديپلم متوسطه خود را استاد معرفي و بهترين خيابان سيرجان را به نام خود نامگذاري کرده است ، فرماندار باشد ، دولت او را به لارستان فارس اعزام و يک نفر فرماندار بي نظير و غيربومي به سيرجان اعزام نمايد ... !
اين اقدامات به دليل حضور در صحنه نيروهاي انقلاب و در چهره شناخته شده شهيد نصيري و انگيزه هاي مادي تعقيب کنندگان نتوانست تاثيري بر تصميم مسئولين بگذارد ، آقاي مکي نسب مسئول حزب جمهوري اسلامي در سيرجان طي تلگرافي در جهت خنثي کردن تلاش هاي مذبوحانه اين افراد اقدام نموده و خطاب به استاندار کرمان مي نويسد:
محترماً به استحضار مي رساند عده اي مغرض و منافق که وضع هويت آنها از نظرمردم کاملاً روشن است ، به منظور راه انداختن بلوا و اغتشاش در شهر نسبت به فرماندار انقلابي حاج مهدي نصيري لاري که سوابق مبارزاتي نامبرده مانند آفتاب در اذهان مردم درخشندگي دارد ، مي خواهند اين چهره شناخته شده را مسير اسلام را به عناوين مختلف مورد هتک و بي اعتباري در نظر مقامات مسئول جلوه دهند تا به مقاصد شوم و غيرانساني خود نايل گردند. لذا ضمن پشتيباني از نامبرده وظيفه شرعي خود دانسته که مراتب را به عرض مقامات مسئول برساند.
استاندار کرمان طي نامه شماره 16126 – 7/8/58 بر تاييد حمايت خود از فرماندار سيرجان تاکيد مي کند. همچنين ، در پاسخ به طومار جمعي از عشاير و کشاورزان شهرستان ، آقاي دکتر بهرامي استاندار طي نامه شماره 16659 مورخ 16/8/58 خطاب به نماينده کشاورزان دهستان ، مي نويسد:
در پاسخ نامه مورخ 25/7/58 به اطلاع مي رساند آقاي حاج مهدي نصيري سرپرست فرمانداري سيرجان از افراد شناخته شده و انقلابي و مورد حمايت مي باشد ، احساسات پاک و بي شائبه شما و ساير امضا کنندگان موجب تشکر است. مراتب را به ساير امضاکنندگان ابلاغ فرماييد.
آري ، براي شهيد نصيري که جوسازي ها و شايعه پراکني هاي نيروهاي رژيم گذشته را در آن دوران تجربه کرده بود ، اقدامات عليه خود را امري عادي تلقي مي کرد و هم چنان براي خدمت به مردم ضعيف و محروم سر از پا نمي شناخت.

خانم معين وزيري ، همسر شهيد:
دوران فرمانداري ايشان خيلي سخت بود. زيرا توقعات مردم در آن زمان زياد بود و امکانات هم کم. ايشان با حوصله مسايل را پيگيري مي کرد. مرتب به روستاها سر مي زد. از امکانات فرمانداري و از ماشين فرمانداري استفاده نمي کرد. حتي زماني که ماشين خودمان خراب شده بود ، با تاکسي و يا موتورسيکلت و دوچرخه به فرمانداري مي رفت. در مقابل جوسازي هايي که عليه ايشان مي شد ، مقاومت مي کرد و به پيگيري هايي خود براي برخورد با عوامل رژيم گذشته ادامه مي داد.
شهيد نصيري علاوه بر وظايف فرمانداري به دليل عدم حضور بسياري از مسئولين ادارات با حضور مستمر ، سرکشي و رسيدگي ، عملاً بار بسياري از ادارات و سازمان ها را نيز بر دوش مي کشيد. در گردهمايي ها شرکت مي کرد. براي آنان پيام مي فرستاد و از چشم تيزبين او کمتر اموري پنهان مي ماند.
ايشان در يکي از پيام هاي خود که به مناسبت روز پيشاهنگي صادر شده است ، خطاب به مربيان و پيش آهنگان سيرجان مي نويسد:
در آستانه نخستين سالگرد انقلاب اسلامي همزمان با سالروز ولادت سيد انبياء محمد مصطفي (ص) و فرزند والايش امام صادق (ع) که متعالي ترين مصداق اقتران سعدين است ، پيامي جز اسلام ندارم و راهي جز خط امام نمي شناسم که دل ها و ديده ها را بدان معطوف سازم.
مسلمان پرچمدار توحيد است و مشعلدار علم و انگاره مظهر عدل که شعارش اين است « جز کار نيک مکن. » منش مسلمان ، منش انساني است در معيار اسلامي يعني خليفه اللهي. گوارا باد بر شما که پيش آهنگ اسلاميد. نه انسان قلابي غربي و نه انسان قالبي شرقي که از نخستين حيواني مصرف کننده ساخته اند و از دومين ماشيني بي اراده ...
عزيزان ! دشمنان ما ، يعني دشمنان خدا و خلق خدا ، از قرآن مي ترسند که شيپور بيداري خلق هاي مستضعف است و به همين دليل ، مي کوشيدند تا به داروي خواب آورش مبدل سازند. درست از همين نقطه بايد ضربه را فرود آورد. يعني بشناسيمش و به دامنش بازگرديم و با تلاش بي وقفه تغافل قرون را تدارک کنيم. آيا بهتر نيست که دشمن را خلع سلاح کرده ، حربه خودش را بر فرقش بکوبيم؟! نقشه اش را نقش بر آب ساخته ، سحرش را باطل کنيم؟! دشمن مي خواست قرآن را از ما بگيرد و ما بايد قرآن را مشتاقانه در آغوش گيريم. عذر تقصير بخواهيم و در ضياي مشعلش راه خويش را روشن سازيم.
ايشان همچنين در تاريخ 15/8/58 يعني دو روز پس از تسخير لانه جاسوسي آمريکا توسط دانشجويان پيرو خط امام ، طي تلگرامي به دانشجويان مي نويسد:
درود بر آن عزيزان که شعارشان جهاد است و سلاحشان تقوا و افتخارشان پيروي از امام. جهادتان پيروز باد و سلاحتا برا و تقوايتان روزافزون ، که لانه فساد بين المللي و پشتوانه مفسدين جهاني را فتح کرده و بر رسوايي رسوايان افزوديد ، ثبات قدم و پيروزي بر کافرين و نيل به هدف را ، برايتان آرزو مي کنم.
از جانب اهالي سيرجان ، نصيري لاري

ملک ارسلان ستوده:
در شهرستان سيرجان شايد در سه يا چهار اداره مسئولين باقي مانده بودند و بقيه ادارات بي سرپرست شده بود و کارمندان آنها بلاتکليف بودند ، لذا مردم و اهالي شهر تنها يک نقطه را براي رفع حاجات خود مي شناختند و آن فرمانداري بود ، چون تنها همين در بي تکلف بر روي آنها گشوده بود. حال اين نياز و حاجت هر چه مي خواست باشد. از نان ، برق ، آب ، گچ ، سيمان و شيشه گرفته تا اختلافات قومي ، فاميلي ، ملکي ، حقوقي ، قضايي و غيره. حال بايد تجسم نمود به چه طريقي مي شد به اين انبوه توقعات و با تشخيص به حق و ناحق بودن آنها پاسخ داد و آن هم براي جواني که مطلقاً در طول حياتش کار اجرايي نکرده بود.
اما شهيد نصيري لاري اسوه صبر و شکيبايي بود ، خلقي آرام ، چهره اي خندان و بشاش و توکلي پولادين داشت. با درايت و فراست خاص خود حق را از باطل تميز مي داد و نيکو تصميم مي گرفت و با افراد مورد اعتماد خويش براي گره گشايي از مشکلات به مشورت مي نشست و خيلي زود – شايد طي دو ماه – موفق شد ، ادارات دولتي را از نو سامان دهد ، اما همواره از بوروکراسي حاکم بر دستگاه هاي دولتي و سرگرداني ارباب رجوع رنج مي برد و هميشه اعتقاد داشت که در نظام اداري مملکت نيز بايستي انقلابي صورت گيرد و آخر الامر شخصاً براي محو بوروکراسي از نظام اداري سيرجان چاره اي انديشيد و آن ، چنين بود که پس از رو به راه شدن ادارات روزهاي يکشنبه و دوشنبه هر هفته به درد دل ، گلايه ها و انتظارات مردم گوش مي داد ، صحبت هاي آنها را يادداشت مي کرد. از روز سه شنبه تا پايان هفته با يادداشت ها کلنجار مي رفت. با افراد مختلف راجع به آنها صحبت مي کرد. نظرات شاکي را داشت ، عقايد متشاکي را نيز گرد مي آورد. آنها را خلاصه مي کرد ، چند راه حل را در زير هر مورد يادداشت مي کرد و روز شنبه هفته بعد شوراي اداري را تشکيل مي داد که در اين جلسه علاوه بر روساي ادارات ، از چند صاحب نظر و کارشناس و امام جمعه نيز دعوت مي کرد و تمامي يادداشت ها را با پيشنهاداتي که داشت مطرح مي نمود ، جلسه شوراي اداري ختم نمي شد ، مگر اينکه براي همه مشکلاتي که در آن مطرح مي نمود ، پاسخ مقتضي داده شده باشد. گاهي اين جلسات تا پاسي از شب و در دو نوبت صبح و بعد از ظهر تشکيل مي شد و اين کار بزرگ ، پر حجم و فشرده علاوه بر امور روزمره فرمانداري بود ، اينجا نيز از بوروکراسي خبري نبود. صورت جلسه آن چناني نوشته نمي شد و تنها تکليفي بود که به عهده روساي ادارات گذاشته مي شد و تا حصول نتيجه نهايي پيگيري مي گرديد. در قاموس شهيد نصيري لاري خستگي واژه اي بي مفهوم بود. حوصله و پشتکار عجيبي داشت. دلخور مي شد. افسرده مي شد ، اما عصباني و پرخاشگر هرگز. در اتاق او هميشه و به روي همه کس بي تکلف باز بود ، بسيار ساده مي پوشيد و ساده زندگي مي کرد. در عين خوشرويي و ملايمت ، صلابت و مهابتي خاص داشت و بدون آنکه شيوه رفتاري مورد نظر خود را به پرسنل فرمانداري ديکته کند ، پرسنل او را الگو گرفته بودند و اين محيط کاري را بسيار شاداب و دلچسب کرده بود.
افراد بسيار راديکالي بودند که به شهيد نصيري لاري خرده مي گرفتند ، چرا که در اتاق او به روي چهره هاي شناخته شده طاغوتي نيز باز بود و او حرف جالبي مي زد ، مي گفت: اينها محصول فرهنگ منحط شرق و غربند ، اينها پرورش يافته دوران طولاني استبداد در اين مملکت اند ، اينها از باطن خود ، از دين خود ، از فرهنگ خود و لاجرم از خداي خود دور افتاده اند. ابتدا بايد سعي کرد به خويشتن خويش برگردند. مکتب اسلام اين توان و کشش را دارد تا آنها را به راه راست برگرداند. ما براي همين آمده ايم. اين تسامح و تساهل در عمل بسيار گروه گشا بود و ما ثمره اين انديشه را ديديم. کساني که قبله را نمي شناختند ، حرام را از حلال تميز نمي دادند و در تمامي طول حيات گذشته خويش يک گام مثبت در جهت رضاي حق برنداشته بودند ، به خود آمدند و شدند آنچه که مي بايست باشند.
علي رغم فشارها و کارشکني هاي گروه هاي مخالف انقلاب اسلامي و سلطنت طلب ، شهيد نصيري به پيگري امور ادامه مي داد و در جهت يکي از خواسته هاي مردم مبني بر اعزام حاکم شرع براي حل فصل دعاوي ، مکاتبات و پيگيري هايي را صورت مي داد. در نامه اي که در اين خصوص به رييس ديوان عالي کشور - شهيد دکتر بهشتي – مي نويسد ، از قدرناشناسي بعضي از مردم گله مي کند و اين نشان از آن دارد که تهمت ها و افتراهاي افراد دنياپرست دلش را به درد آورده است. در اين نامه چنين مي نويسد:
من سالها معلم دختر و پسرشان بوده ام. در عين حال ، کار يک واعظ افتخاري را مي کرده ام ، در مجالس و محافلشان يا گرداننده و يا عضو بوده ام. براي اين مردم سال ها دعاي ندبه و کميل خوانده ام و اکنون هم شايد ندانند که من با حقوق بازنشستگي معلميم زندگي مي کنم و شب و روزم در تلاش و رفع مرافعات و رسيدگي به حالشان مي گذرد و در عين حال ، به گزاف مي گويند که فلاني براي حفظ پست فرمانداري جنايت مي کند! پست مرا و برخورداري مرا از مزاياي مقام که ديديد ، آن هم در آمدم که عرض کردم. استدعاي عاجزانه من اين است ترتيبي دهيد که براي اين شهرستان حاکم شرعي گسيل دارند که با حل بسياري از مشکلات جزيي خيلي از مسايل حل مي شود ...
شايد اين گله مندي در پذيرفتن پيشنهاد مردم لارستان براي نامزدي در دوره اول مجلس شوراي اسلامي بي تاثير نبود ، لذا ايشان پس از يازده ماه تلاش و فعاليت ، در حساس ترين مقطع تاريخ شهرستان ، در حالي که از سوي جمعي از انقلابيون سيرجان کانديداتوري مجلس به وي پيشنهاد گرديده بود ، با اصرار دوستان و همرزمان خود در لار به دليل شرايط بهتر آن شهرستان براي کانديداتوري در مجلس از سمت فرمانداري استعفا داده و راهي لارستان مي شود.

آقاي عطايي :
با اصرار حقير و ديگر دوستان ايشان قبول کرد که براي انتخابات ثبت نام کند و نفر دوم هم آقاي موسوي لاري بود که با توجه به فاصله سني ، زياد همديگر را نمي شناختند و توسط من با هم آشنا شدند. ايشان براي عزيمت به مناطق جهت تبليغ ماشين نداشت و با ماشين دوستانش به اين طرف و آن طرف مي رفت و هزينه هاي انتخابات بين ايشان و آقاي موسوي لاري تقسيم مي شد. يادم هست که سهم ايشان 7300 تومان و سهم آقاي موسوي لاري 7700 تومان شده بود.
به هر روستا که وارد مي شد ، از قرآن و حديث صحبت مي کرد و بيشتر جنبه هدايت مردم را داشت تا تبليغ براي خود و از هيچ کس درخواست راي نمي کرد و مي گفت وظيفه نماينده ، تصويب قوانين اسلامي است و وظيفه دولت کار کردن براي مردم و من نيامده ام بگويم به من راي دهيد ، براي شما چه مي کنم. به هر که خواستيد راي بدهيد ! من به ايشان گفتم اين حرف را نزنيد. ايشان گفت من نمي خواهم چيزي بگويم که اگر فردا نشد ، بگويند چرا به عهدت وفا نکردي!
در آن دوره مجلس پانزده نفر در لار براي نمايندگي ثبت نام کرده بودند که در بين آنان خان هاي قشقايي ، توده اي و منافقين نيز بودند ، اما به حول و قوه الهي پس از آنکه انتخابات دو مرحله اي شد ، در مرحله دوم هر دو نفر راي آوردند. شهيد نصيري از 50593 راي تعداد 34657 راي آورد و نفر اول شد و آقاي موسوي لاري نفر دوم شد.
پس از افتتاح دوره اول مجلس شوراي اسلامي در تاريخ هفتم مرداد ماه 1359 و بعد از تشکيل کميسيون ها ، شهيد نصيري به عضويت کميسيون دارايي و امور اقتصادي درآمد. اين کميسيون در مدت 9 ماه فعاليتش تا شهادت آن بزرگوار 88 جلسه داشت و طرح ها و لوايح زيادي را مورد بحث و بررسي قرار داد. شهيد نصيري يکي از اعضاي فعال اين کميسيون بود.
شهيد نصيري علي رغم امکان استفاده از منازل سازماني مجلس در تهران به همراه خانواده و تنها فرزند خود در شهر ري مستقر شد و روزانه ضمن رفت و آمد به مجلس ، به مسايل جنبي نمايندگي نيز مي پرداخت. اگر بگوييم شهيد نصيري يکي از پرکارترين نمايندگان مجلس دوره اول بود ، سخن به گزاف نگفته ايم. قريب يک صد سخنراني در شهرستان هاي مختلف کشور در طول يک سال حکايت از تلاش بي وقفه او براي تحقق آرمان هاي انقلاب اسلامي دارد.

حجت الاسلام سيد عبدالواحد موسوي لاري :
من از ويژگي هاي شهيد نصيري لاري ، عشق و ايمان زايد الوصف ايشان به امام و پيشواي انقلاب را مي توانم نام ببرم.
قبل از به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي و بعد از پيروزي انقلاب ، به خصوص در همان زمان اندکي که ما با هم از طرف مردم شريف منطقه لارستان به نمايندگي مجلس انتخاب شديم. خاطرات زيادي من از مرحوم شهيد نصيري دارم که چون محفل ، محفل بازگويي خاطرات نيست ، نمي خواهم زياد به آن اشاره کنم. منتهي مي خواهم توجه دوستان را به اين نکته جلب کنم.
يکي از خاطرات مرحوم شهيد نصيري را عرض مي کنم. از همان آغاز شکل گيري مجلس موضع گيري ما روشن بود. خود ايشان هيچ گونه علاقه اي به رييس جمهور وقت نداشت و موضع آن روز من هم شايد به دليل سن و سال تندتر بود. ايشان تکيه اش روي اين مسئله بود که تا امام در رابطه با اين شخص اظهار نظري نکرده است ، ما جلوتر از امام حرکت نکنيم. من تمنا مي کنم روي اين نکته دقت کنيد. حتي با آقاي زائري نماينده سابق بندرعباس که او هم از ارادتمندان شهيد نصيري بود و سابقه رفاقت و دوستي داشتند ، گاهي در مجلس کنار هم مي نشستيم و صحبت مي کرديم. مواضع ما يک مقدار تند بود و آقاي نصيري مي گفت بگذاريد ببينيم امام مسيري را که تعيين مي کنند ، چيست. ما نمايندگان فارس ديداري داشتيم با بني صدر در ارتباط با غائله خوانين قشقايي در فيروزآباد و داستان اعتبار نامه خسروخان قشقايي داستان مفصلي دارد که با بني صدر درگير شديم تا جايي که ديگر ما بدون تعارفات معموله از اتاق ايشان خارج شديم. آخرين جمله اي که بني صدر در رابطه با امام مطرح کرد ، اين بود که مي گفت کارها را براي مملکت من دارم انجام مي دهم ، نام و آوازه اش را (امام) خميني مي برد. اين توهين آشکار بني صدر واقعاً مانند خنجري بر قلب دوستداران امام بود.
قبل از ظهر بود که برگشتيم. در راهرو مجلس ، شهيد نصيري را ديدم ، گفتم که ملاقات بوديم ، گفت خوب چي شد ؟ برايش داستان را بازگو کردم، اين نکته را گفتم. فراموش نمي کنم که با پشت دست زد کف دستش. همين آدمي که تا ديروز به ما مي گفت که بگذاريد ببينيم امام چه مي گويند از آن نقطه گفت « تف بر شرف بي شرفش باد » درباره امام اين جمله را گفته ؟ گفتيم همين ..
اين نشانگر عشق والاي ايشان نسبت به امام بود. نه تنها با مباني فکري بني صدر مخالف بود ، بلکه رفتار او را در عرصه هاي مختلف نمي پذيرفت. اما چون امام هنوز مسير را کاملاً با صراحت بيان نکرده بودند ، ايشان مي گفتند منتظر بمانيم تا امام چه مي گويند و ديديد که وقتي امام آن جانشيني فرماندهي کل قوا را پس گرفتند. مرحوم نصيري اولين کسي بود که بحث عدم کفايت سياسي بني صدر را مطرح کرد. گمان من اين است که مرحوم نصيري و امثال نصيري با عشق به آرمان هاي امام پشت سر امام حرکت کرده بودند و با بصيري ، نه از روي احساس ، آنهايي که روي احساس به يک فکر و يا به يک شخص گرايش پيدا مي کنند ، در مقطعي که سختي ها و ناملايمات وجود داشته باشد ، فاصله مي گيرند. اما آنان که از اعمال جانشان به يک راه و به يک فکر علاقه مند هستند ، سختي ها را براي حفظ آن تحمل مي کنند. تبعيد ها و در به دري ها و مشکلات شهيد نصيري گواه اين است که او نه از روي احساس ، بلکه با ايمان و اعتقاد راسخ به راه امام ، پشت سر امام حرکت کرد.
سالها از شهادت شهيد نصيري و ديگر عزيزاني که در راه اين نظام جان داده اند ، گذشته است. من فکر مي کنم اگر امروز هم بخواهيم بازيابي انديشه نصيري را مدنظر قرار دهيم ، بايد بگوييم همان دو جريان ، تهديد کننده حرکت آينده جامعه ما هستند. امروز هم کوته نظران ابلهي که با تحجر و واپس گيري فکري مي کنند هرچه خودشان مي گويند ، اسلام محض است ، در کنار فرصت طلبان فرومايه اي که نفي ارزشهاي ديني را راه حل مشکلات مي دانند ، با هم با فکر و راه و رسم نصيري به ستيز برخاسته اند.
من گمان مي کنم خطري که امروز فرا روي جامعه ما هست ، پيوند خوردن اين دو جريان است . به ظاهر با هم در ستيزند ، به ظاهر متحجرين با روشنفکر ماب ها در حال نزاع و جدال هستند ، اما نتيجه کار هر دوي آنها ريشه کن کردن حاکميت کار آمد ديني است. هر دوي اينها کار آمدي دين را براي اداره جامعه زير سوال مي برند. اما روشنفکر ماب هاي بريده از دين با نفي ارزش هاي ديني و متحجرين ابله نادان با ارائه يک چهره خشن و غير منطقي و وامانده از قافله تمدن از دين ، دين را نفي مي کنند. هر دوي اينها در يک مسير قدم مي نهند و آن مسير مغاير مسير امام است. شناخت اين دو جريان براي کساني که به نام شهيد نصيري اجتماع مي کنند مهم است.

همسر شهيد :
عصر هفتم تير ساعت حدود 4 بعدازظهر تلفن زنگ زد . گوشي را كه برداشتم ،‌ صداي ايشان را شنيدم. بعد از سلام و احوالپرسي گفتند فعلاً دو سه ساعتي بي كارم ، اما امشب جلسه مهمي داريم و به علت فاصله زياد نمي توانم به منزل بيايم. بعد از چند دقيقه صحبت خداحافظي كردند. يك ربع الي بيست دقيقه بعد مجدداً تلفن زنگ زد ، گوشي را كه برداشتم باز هم شهيد نصيري بود. بعد از سلام و احوالپرسي مجدد گفتند شما پيام امام را كه راجع به سوء قصد جان آقاي خامنه اي داده اند ، شنيده ايد. گفتم بله دو بار هم پخش كردند. گفتند خيلي دلم مي خواهد پيام را بشنوم ولي جلسه را نمي توانم ترك كنم. مردد بودند كه آيا به منزل بيايند و پيام را گوش كنند يا بمانند و در جلسه شركت كنند. من گفتم مختاريد ، ولي اگر نمي توانيد جلسه اي را كه مي گوييد سرنوشت ساز و مهم است ، ترك كنيد ، من پيام را ضبط مي كنم. با لحني رضايت آميز گفتند خدا عمرت بدهد. ( هر وقت از كاري كمال رضايت را داشتند اين جمله را به زبان مي آورند ). همين الان نوار و ضبط را آماده كنيد كه از اول پيام ضبط شود و چيزي از تو نيفتد.
من هم همين كار را كردم و آخر نوار آخرين سخنراني شان كه در زرين شهر اصفهان ايراد كرده بودند ، ضبط كردم. ولي آن طور كه شنيدم همه شهدا قبل از شركت در جلسه پيام را شنيده بودند.
آيت الله هاشمي رفسنجاني كه در متن حوادث انقلاب حضور داشته است و مطلع ترين شخص به حوادث آن روزگار است ، در مقاله اي تحت عنوان « روايت هجران » شرح عروج خونين ياران خود را به رشته تحرير درآورده است. چگونگي اين حادثه عظيم و شرح شهادت اين ادامه دهندگان راه سرخ محمد «ص» و علي «ع» را از زبان اين فرزند برومند انقلاب مرور مي كنيم:
ساعت 9 شب به خانه رسيدم. يادم نيست كه احمدآقا آمده بودند يا نه. به هر حال ، چه بودند و چه آمدند ، مشغول مذاكره شديم. گرچه اهل خانه مي گويند يك ربع ساعت قبل از من رسيده اند ،‌ آقاي موسوي خوئيني ها هم با ايشان بودند. درباره رياست جمهوري بعد از عزل بني صدر حرف مي زديم كه تلفن زنگ زد. بچه ها گفتند آقاي « شيخ حسن » صانعي از دفتر امام مي خواهند تلفني با من صحبت كنند. فكر كردم با حاج سيد احمد كار دارند ، ولي خيلي زود فهميدم خودم را مي خواهد. مي خواست هم از حالم مطلع شود و هم از « انفجار حزب » بگويد و يا بپرسد.
مثل اكثر موارد مهم ديگر قبل از همه ، بيت امام از فاجعه اطلاع يافته بود و طبيعي هم همين است. مردم اگر گرفتار شوند يا خوشحال يا متحير شوند ، قبل از هر جا به مركز انقلاب توجه مي كنند ...
... البته خيلي ناراحت شدم ، اما نه به اندازه وسعت فاجعه و حجم مصيبت فوراً‌ خبر را به احمدآقا منتقل كردم و بحثمان عوض شد و اولين تصميم اين شد كه احمد آقا زودتر به منزل برود كه امام در خانه تنها نباشند و بر كيفيت انتقال خبر به امام و تماس مردم با بيت و برخورد بيت كنترل داشته باشند. از مهم ترين نگراني ها وضع قلب امام بود كه در صورت وسعت و عمق فاجعه ، حداكثر ظرافت در كيفيت نقل خبر به محضر امام لازم بود. گرچه بعداً يك بار ديگر معلوم شد روح امام بزرگ تر و روحيه ايشان قوي تر از حد تصور ماست. حتي بعد از ناراحتي قلبي اخير.
احمد آقا رفت و من كنار تلفن نشستم. همان دوسه تماس اول به كلي روحيه ام را افسرده كرد و اهل خانه پي به اضطرابم بردند و دورم جمع شدند. معلوم شد انفجار در همان سالن جلسه بوده و آن هم در حالي كه جلسه شكل گرفته و تقريباً همه جمع شده اند ...
... يك لحظه گوشي تلفن را روي تلفن گذاشتم ، ولي دستم را جدا نكرده بودم كه به محض خطور يك آدم مناسب به ذهنم نمره اش را بگيرم. تلفن زنگ زد و زنگ تلفن مثل حالت برق گرفتگي مرا لرزاند و نمي دانم چرا ؟
صدايي از آن طرف مي آمد كه خيلي برايم زيبا بود و لذت بخش و بارور نكردني كه يك لحظه همه غصه ها را از خاطرم برد ، صداي دكتر باهنر بود ، بم ، گيرا ، گرفته و مضطرب. باور نكردني ، چون ايشان را در آخرين لحظه در حزب ديده بودم و بنا داشت بماند و در جلسه شركت كند. گيرا مثل هميشه و لذت بخش براي اينكه سالم بودن ايشان مي توانست دليل خوبي بر سالم بودن خيلي ها من جمله آقاي بهشتي باشد.
گرفتگي و اضطراب هم كه براي شما معلوم است ،‌چرا . گرچه ماجرا تا آن لحظه به خوبي هنوز معلوم نبود ، حتي ايشان هم هنوز نمي دانست كه كار به كجا مي كشد و كي مي ماند و كي نمي ماند. مي دانست عجله دارم بفهمم و ايشان هم مثل من خوشحال شد كه من زنده ام. مطمئن نبود كه من در جلسه نبوده ام ، از دربان شنيده بود كه من خارج شده ام و به اميد اين كه همدردي و همدلي پيدا كند ، تلفن مرا گرفته بود. فوراً شروع كرد به گفتن و گفت:
داشتم مي رفتم داخل جلسه ، بيرون سالن به درخشان (‌شهيد) برخوردم. دو سه كلمه با هم حرف زديم. ديد خيلي خسته ام ، دكتر باهنر وقتي كه خسته مي شد قيافه و چشمايش خيلي روشن ،‌ خستگي را نشان مي داد ، معمولاً آن قدر كار مي كرد كه به اين حال مي افتاد ، اصرار كرد كه به جلسه نيا و برو استراحت كن.
آمدم نزديك درب بزرگ. همان لحظه كه مي خواستم سوار ماشين شوم ، انفجار رخ داد. شعله آتش تا كنار در خروجي رسيد و شيشه هاي ساختمان وسط شكست. ديوارهاي سالن عقب رفت وسقف يك پارچه پايين آمد و تمام حضار را زير گرفت. برق خاموش ، صداي ضجه و استغاثه و ذكر و دعا از زيرآوار به گوش مي رسيد. با وسايل دستي ، ممكن نيست سقف را از روي عزيزانمان برداريم. آتش نشاني آمده و جرثقيل حاضر شده كه سقف را يك پارچه بردارد...
... ستاد ها و افراد متفرقه لحظه به لحظه اخبار و پيشرفت كار را به من مي دادند ،‌ولي اخبار مختلف و متضاد بود. مصدومان را شناسائي مي كردند و وضع حال آنها را مي گفتند. در بسياري از موارد ، گزارش ها يكديگر را نقض مي كرد. خبر سلامت ، شهادت ، جراحت ، در مورد اكثر افراد مي رسيد و نمي شد به هيچ يك مطمئن شد. مثل اينكه تعمدي در كار بود كه خبر شهادت شخصيت هاي حساس چون شهيد بهشتي را به من نگويند و با اينكه ادعاي رويت جسد يا سالم مي شد ، به خاطر تضاد اخبار قابل اطمينان نبود ، حتي يك بار گفتند ايشان را سالم بيرون آورده اند و در جايي مطمئن حفاظت مي كنند و به من پيشنهاد شد به ملاقات ايشان بروم ، ولي خيلي زود نسخ اين خبر رسيد.
شايد هم تعمدي در كار نبوده و ممكن اسن تاريكي ، شلوغي ،‌ عدم مديريت واحد ، اخلال ضد انقلاب و شايعه سازي ها چنين وضعي را پيش آورده باشد.
بالاخره ، نزديك ساعت 2 بعداز نصف شب ، خبر مطمئني از شهادت آقاي بهشتي آمد. شايد از ناحيه شهيد رجايي نخست وزير كه راستي كمرم را شكست و براي من چند لحظه دنيا را سياه مي ديدم و خيال مي كردم دور خود مي چرخم ...
... تصميم گرفتم به خدمت امام برويم و اخبار را بگوييم و تصميمات را عرضه كنيم و با هدايت ايشان تكميل و يا اصلاح نماييم و از انفاس قدسيه « روح الله » روح ها و جان ها پژمرده را نشاط جديدي بخشيم. هميشه وضعمان چنين بوده است كه در مشكلات ، پناه به رهبر عزيزمان برده ايم.
تماس گرفتيم ، وقتي معين شد. تا وقت مقرر فرصتي داشتم و لازم بود به مجلس بروم ...
... مي گفتند لحظه اي قبل از انفجار ، در حياط چراغ ها يك بار خاموش و روشن شده و اين را دليل بر علامت داده به بيرون مي گرفتند كه كار انفجار از بيرون هدايت مي شده و از اينجا نتيجه مي گرفتند كه قاعدتاً از مدرسه مجاور بوده و در ديوار سالن يا جاي ديگر از بيرون بمب كار گذاشته شده و يا اينكه از راه دور با امواج بمب را هر جا بوده ، منفجر كرده اند.
از گفته ها و شنيده ها و شايعات كه تا آن لحظه جمع شده بود به دست مي آيد كه ضد انقلاب ديروز براي كشاندن افراد به آن جلسه خيلي تلاش كرده ، مثلاً شهيد محمد منتظري را تلفني دعوت كرده و تاكيد بر ضرورت حضور نموده بودند. يا اول شب در حياط دفتر حزب كساني بوده اند كه افراد را تشويق به شركت در جلسه مي كردند و يا مانع خروج آنها مي شدند و حتي نقطه انفجار را نمي دانستيم. از مشاهدات حضاري كه نجات يافته بودند ، براي پيدا كردن سرنخ استمداد مي كرديم.
كارشناسان هم هنوز نظرات روشني اظهار نكرده بودند در مورد دنباله اقدامات دشمنان هرگونه احتمالي قابل قبول بود ...
... آمدند و گفتند: تراكم جمعيت و بي تابي مردم ، اجازه صبر نمي دهد. هر چه زودتربايد با مردم صحبت كرد و جنازه ها را بيفتند. عده زيادي از مردم در اثر فشار اندوه و تراكم جمعيت و گرما از هوش رفته اند و راه انتقال آنها را از ميان مردم نمي شود شكافت. زودتر بيا ،‌ رفتم طبقه اول ،‌روي بالكن ساختمان مجلس ، مشرف به خيابان وفضاي باز مقابل درب جنوبي. به محض اينكه با مردم رو به رو شدم ، آن چنان ضجه مردم بلند شد كه من در تمام عمرم چنان صحنه پرشور و اندوهبار و هيجان انگيزي نديده بودم و شايد در آينده هم نبينم. دست هاي مردم آن چنان در فضا حركت مي كرد كه گويي طوفاني سهمگين مزرعه گندم رسيده اي را به موج انداخته و مثل اينكه مي خواستند خودشان به دنبال فريادهاي رعدگونه شان به بالا بيايند. فاصله و صف نامنظم دست ها نمي گذاشت صورت ها را درست ببينم ، ولي هر صورتي را كه ديدم از اشك خيس بود و بيشترين جمله اي كه به گوشم مي خورد اين بود كه:
هاشمي بهشتي ات كو ؟
هاشمي ، هاشمي بهشتي ات كو؟
ابتدا و در آن حالت جز آنكه به همراه مردم بگريم ،‌چه كاري مي توانستم بكنم. ولي توجه داشتم كه من براي گريه به آنجا نرفته بودم. خوب شد كه مثل آنها شيون به راه نينداختم ، ‌فقط اشك ريختم و به احترامشان دست بلند كردم.
يك دفعه ديدم نمايندگان مجلس كه در بالكن با من بودند ، بدتر از مردم ناراحتي مي كردند و جيغ مي كشيدند. از آنها تقاضا كردم كه مثل من آهسته بگريند و دوباره به جمعيت توجه كردم. اين بار ديدم عده زيادي بدن روي دست هاي مردم بلند است و دست به دست به طرف دانشكده افسري مي فرستند. اول خيال كردم كه جنازه ها است ، ولي زود يادم آمد كه جنازه هاي شهيدانمان اين گونه سالم نيستند،‌ آنها سوخته اند و خيلي هايشان قطعه قطعه يا له شده اند و به علاوه آنها در تابوت ها هستند و حدس زدم كه اينها مردمي هستند كه از شدت و فشار اندوه و احساسات بي هوش مي شوند و اطرافي ها حدسم را تاييد كردند و گفتند وضع در سراسر خيابان امام خميني و خيابان هاي اطراف مجلس همين است و به حق نگران بودند كه تلفات تراكم و فشردگي و اوج احساسات ، به مراتب بيش از عدد شهداي انفجار دفتر حزب بشود.
خودم مي دانستم كه وظيفه سنگيني به عهده دارم و مطمئن بودم حرف هاي من در آن صحنه و در آن لحظه سرنوشت ساز است. بي شك همه مراكز خبري دنيا و همه ناظران امور بين المللي و مخصوصاً ناظران داخلي خودمان روي حرف هاي آن روز من حساب باز مي كردند و گذشته از همه آنها ، توده مردم و امت حزب الله در آن وضع ، احتياج به توضيح و تحليل و تصميم و ارشاد و خط حركت داشتند. به لطف خدا من به اندازه كافي از آيات قرآني مربوط به احد خط و ربط گرفته بودم و هنوز نشئه تعليمات قرآن كريم را با خود داشتم ، ولي حيف كه نتوانستم بيشتر دريافت هايم را منتقل كنم. نمي دانم شايد مردم به خاطر استعداد و آمادگي خودشان بيشتر از خود من از همان اشاره ها و گنگ بازي هايم مطلب گرفته باشند. قراين و آثار نشان مي دهد كه وجدان جمعي مردم مسلمان ، جلوتر از ما و بهتر از ما مي فهمد و خوب تر از ما عمل مي كند...

صديقه نصيري خواهرشهيد:
چند روزي بود جهت ديدار با شهيد نصيري به تهران رفته بودم. عصر روز هفتم تير در منزل همسرش مادر زينب بوديم كه آقاي نصيري زنگ زدند و گفتند امشب جلسه اي در حزب جمهوري اسلامي است ، نمي دانم بروم يا نروم. از طرفي دوست داشتم به آيت الله خامنه اي نيز در بيمارستان سر بزنم ، بعد گفتند شما برويد بيرون بگرديد ، من مي روم جلسه و تا ساعت 5/8 بر مي گردم.
ما هم طبق سفارش ايشان بيرون رفتيم و پس از بازگشت شام را آماده كرديم و منتظر ايشان نشستيم تا ساعت 10 خبري نشد. ساعت 10 بود حاج آقا غيوري زنگ زدند و گفتند چه خبر ؟ گفتيم خبري نداريم و از قرار اطلاع ، ايشان خبر داشتند. حاج آقا گفتند هنوز دير نشده و ايشان بر مي گردند از آن لحظه دلشوره عجيبي داشتم تا صبح روز بعد زنگ زديم به آقاي دكتر معين وزيري برادر خانم شهيد نصيري ، ايشان آمدند ، حاج آقا زائري نيز خانمش را آورد پهلوي ما. گفتند ما مي رويم ببينيم چه خبر است.
صداي قرآن از راديو پخش مي شد. سرانجام ساعت 2 بعدازظهر اخبار اعلام نمود و اسامي شهدا اعلام شد. بعد از ظهر آن روز تعدادي از فاميل از لارستان و تعدادي از سيرجان به منزل شهيد آمدند. لاري ها مي گفتند ايشان نماينده ما بوده است و بايد پيكر شهيد به لارستان برده شود. اينجانب اصرار كردم و گفتم درست كه شهيد از شما بوده است ،‌ لكن شما به من ببخشيد و سرانجام با وساطت حاج آقا غيوري قرار شد كه شهيد در سيرجان دفن شود. در سيرجان مسئولين شهر و مردم پيكر شهيد را با شكوه خاصي تشييع و در گلزار شهداي سيرجان به خاك سپردند.
آنچه در مراسم جلب توجه مي كرد ، حضور يكپارچه مردم بود در تجليل و قدرداني از شهيدي كه عمري را در كنار مردم و به عنوان معلم و راهنماي آنان عليه رژيم طاغوت مبارزه كرده بود. همچنين ، تعدادي از اهالي لار در مراسم تشييع و تدفين شهيد به نوحه خواني و عزاداري پرداختند و پس از خداحافظي با پيكر شهيد با اتوبوس ها و ماشين هاي خود به لارستان برگشتند.
و بدين سان ، زندگي دنيايي مردي به پايان رسيد كه جامع صفات حميده بود. او همانگونه كه اهل مبارزه بود به عرفان و معنويت نيز عشق مي ورزيد و هم چنان كه روشنفكري آگاه بود ، متديني معتقد باقي ماند. ارادتمند علما بود و دوستدار روشنفكران مسلمان.
در عين ساده زيستي ، تميز و مناسب مي پوشيد ، با وقار بود و با صلابت. آن چنان كه با حوصله و با محبت ، با جوانان مي خروشيد و با پيران مي جوشيد. هم اهل سخن بود و هم اهل عمل ، سخت كوش بود و قانع و بلند همت بود و نافع ، دوستان را ملاطفت مي آموخت و دشمنان را مروت. هم« دعاي ندبه » كافي را دوست داشت هم « پس از شهادت » شريعتي را. با آيات قرآن الفتي ديرينه داشت و با احاديث امامان انسي جاودانه. به امام عشق مي ورزيد و مطيع و منقاد فرمانش بود. بصير بود و هوشيار ، هم چنانكه شجاع و بيدار .
اكنون كه بيست سال از آن روزگار مي گذرد ، همان طور كه امام خميني « ره » فرمود ، مزار او و ساير شهدا زيارتگاه مشتاقان و عاشقان حق و عدالت گرديده است. آرامگاه او و دوستان و شاگردان شهيدش ملجا و مامني است براي تجديد ميثاق ياران انقلاب با اهداف و آرمان هاي شهيدان.
روح بلندش با شهداي كربلا محشور باد كه او نيز ، مظلوم زيست و مظلوم مرد و خار چشم دشمنان اسلام بود.

آيت الله آيه اللهي:
شهيد گرانقدر مرحوم آقاي حاج مهدي نصيري لاري در خانداني اصيل و شرافتمند پرورش يافت و با ذوق و استعداد سرشار ، دانش و بصيرت ديني را در حد مطلوب فرا گرفت و به کار بست و از نوجواني و جواني دنبال شناخت صحيح از مذهب بود که با تتبع و مطالعه و گفتمان با روحانيت آگاه ، راه خود را مشخص نمود و تا آنجا که همگان به ياد دارند ، از لحاظ سياسي ضد رژيم ديکتاتوري شاه بوده و پيوسته در مبارزه و مجاهده و مصداق سخن و کلمه خالده حضرت سيد الشهداء اباعبدالله الحسين ان الحياه عقيده و جهاد بود و در اين صراط رنج هاي جانکاهي را تحمل کرد و بالاخره ، در همين راه هم لقاء الله پيوست.

حجت الاسلام سيد محمد خاتمي:
من در اينجا لازم مي دانم از يکي از چهره هاي درخشان اسلام و ايران ، دوست و عزيز و برادرمان ، هم دوره ما در اولين دوره مجلس شوراي اسلامي ، از شهيد نصيري لاري نام ببرم. بدون ترديد وجود اين انسان پاکباخته ، روشن ، آگاه ، متدين ، انديشمند و فرهنگي ، در شهرستان سيرجان قبل از انقلاب اسلامي ، يکي از کانون ها و نقطه هاي مثبتي بود که در جوانان سيرجاني از برکات وجود اين معلم عزيز بهره برده اند و رشد انقلابي وسياسي اين شهرستان تا حد زيادي مرهون وجود او و دوستان و ياران اوست که عاقبت نيز در آتش خشم دشمنان اسلام و ايران – منافقان کوردل – سوخت و در جريان انفجار ساختمان حزب جمهوري اسلامي ايران به شهادت رسيد ، اولين فرماندار انقلابي شهرستان سيرجان ، که روان او با محمد و آل محمد محشور باد.

آقاي زائري:
آگاهي عميق مذهبي شهيد نصيري که نتيجه ارتباط او با علماي بزرگ و حوزه هاي علميه ، مطالعه و تحقيق ، پيگري و شرکت در جلسات و ارتباط با عزيزاني چون فداييان اسلام بود ، از اين مرد بزرگ چنان سرمايه اي براي حرکت انقلابي ساخت که توانست چراغي فرا روي آناني باشد که زمينه اي براي حرکت انقلابي و حضور در مسير دين و صحنه مبارزه داشتند.

مجيد زرگرباشي :
شهيد مهدي نصيري لاري آميزه اي از عرفان و حماسه بود. روح بلند ، خلوص نيت ، صداقت در گفتار و عشق به مناجات از او عارفي دلسوخته ساخته بود و روحيه جهاد ، ايثار ، خستگي ناپذيري و زبان سرخش و در نهايت لباس زيباي شهادت ، او را بر قله حماسه جاي داد.خلاصه کلام آن که ، عاش سعيدا و مات سعيدا

حجت الاسلام علما:
مهم اين است که ما به طرز تفکر شهيد نصيري توجه کنيم. تفکر ايشان در قبل از انقلاب مبارزه با طاغوت بود. مرحوم نصيري کلاس درسش مبارزه بود ، نامه نگاريش مبارزه بود ، شعرش و نثرش مبارزه بود ، سخنرانيش مبارزه بود ، تمام وجودش تلاش بود. اينکه در يک سال نمايندگي بيش از صد سخنراني در شهرستان ها داشته ، به ما چه درس مي دهد ؟! به ما ياد مي دهد که او به روح الله اقتدا کرده بود. به آن شخصيتي که در مسجد اعظم به شاه خطاب کرد که آقاي شاه تا زنده هستم دست از مبارزه برنمي دارم.

حجت الاسلام غيوري:
از نظر اخلاقي مهم ترين خصوصيت بارز شهيد نصيري لاري اخلاصش بود ، با همه فداکاري ها و ايثارگري ها ، هيچ در صدد مطرح کردن خودش نبود و خودش را به حساب نمي آورد.

اسماعيل فردوسي پور:
شهيد بزرگوار مهدي نصيري لاري نماينده محترم مردم لار در مجلس شوراي اسلامي « دوره اول » از چهره هاي سخت کوشي بود که با هوشياري و زيرکي فوق العاده اي ( که داشت ) ، دشمن شناس ، قاطع و صريح بود ، در معرفي گروهک منافقين نقش به سزايي داشت و نسبت به امام ، انقلاب و ياران امام عشق مي ورزيد.

حجت الاسلام و المسلمين مهدي کروبي:
در مدت کوتاهي که در مجلس شوراي اسلامي و حزب جمهوري با وي آشنا شدم ، به ايمان راسخ و منطق قوي او رشک مي بردم. او در راه رسيدن به پيروزي آن چنان حرکت کرد ، که به فرموده پيامبر گرامي اسلام ، به قله ارزشها رسيد.
استاد شهيد نصيري لاري در راه مبارزه با طاغوت کوشش خستگي ناپذير نشان داده بود. در راه آرمان هاي بلند امام و انقلاب مسئوليت هاي مهمي را ايفا کرد که مهم ترين آنها پرورش نسلي از جوانان پرشور ، انديشمند و متفکر در شهرهاي استان هاي کرمان ، فارس ، هرمزگان و اصفهان بود.

محمود گلزاري :
من اين ادعا را دارم که همه آنچه راکه ما از امام در سطح بسيار بالايي سراغ داريم ، در سطح پايين تري تبلور آن را در شهيد نصيري مي بينيم.

خانم معين وزيري ،همسر شهيد:
زندگي شهيد نصيري هميشه توام با مبارزه بود مخصوصاً بعد از قيام 15 خرداد و بالاخص دو سه سال قبل از پيروزي انقلاب تا زمان شهادتش که وقت براي کارهاي خودشان هم کم مي آوردند تا چه رسد به اينکه به زندگي خصوصي برسند. ما هم توقعي نداشتيم و تا جايي که امکان داشت ، به ايشان کمک مي کرديم. وقتي خسته و کوفته از کارهاي خارج از منزل به خانه مي آمدند ، بعد از کمي استراحت اگر فرصتي داشتند ، به مطالعه مي پرداختند. در مدت يک سال و يک ماه که نماينده مجلس بودند ، حدود يک صد سخنراني در شهرستانها و تهران داشتند.

حجت الاسلام سيد عبدالواحد موسوي لاري :
شاگردان شهيد نصيري در همين شهر مي دانند که چگونه شهيد نصيري هم با متحجرين در ستيز بود و هم با روشنفکر نماهايي که فکر مي کردند راه رسيدن به جامعه مدرن فاصله گرفتن از ارزش هاي ديني است.
من فکر مي کنم اگر امروز هم بخواهيم بازيابي انديشه شهيد نصيري را مد نظر قرار دهيم ، بايد بگوييم همان دو جريان ، تهديدگر حرکت آينده جامعه ما هستند.
به ظاهر با هم در ستيزند ، به ظاهر متحجرين با روشنفکر مابان در حال نزاع و جدال هستند ، اما نتيجه کار هر دوي آنها ريشه کن کردن حاکميت کارآمد ديني است. هر دوي اينها ، کارآمدي دين را براي اداره جامعه زير سوال مي برند.

حميد ميرزاده :
شهيد نصيري عاشق حضرت امام خميني «ره» بود و از امام شناخت عميقي داشت. به واسطه ضمير روشن و دل آگاهي که داشت ، چند سال قبل از انقلاب وقوع تحولي مانند انقلاب اسلامي را ، در سال هاي آخر قرن چهاردهم هجري قمري و ابتداي قرن پانزدهم پيش بيني کرده بود. از طرفي ايشان براي نهضت امام خميني « ره » زحمات زيادي در منطقه متحمل شد ، که مهم ترين آنها به دليل جاذبه شخصيتي بالا و خل نيکوي شهيد ، پرورش جوانان متعهدي بود که توانستند در جمع پيروان امام قرار گيرند و قبل و بعد از انقلاب در خدمت اسلام و مردم و کشور باشند و در اين راه فداکاري کنند و يا به شهادت برسند.
عمل و فکر اين نيروهاست که ياد و راه آن شهيد بزرگوار را زنده نگه داشته است.

زينب نصيري ،فرزند شهيد :
استاد شهيد حاج مهدي نصيري لاري فردي متفکر ، انديشمند ، شجاع و آگاه به زمانه بودند. تا جايي که با تعمق در سخنان نغز و آثار به جا مانده از ايشان به حق مي توان گفت که ايشان اسلام شناسي متفکر و محققي متعهد بودند که متفکرانه و انديشمندانه به مباني اعتقادي اسلام دل بسته و جان سپرده بودند. به طوري که اسلام و مسلماني را متجلي در ولايت و ولايت پذيري مي دانستند و در سخنراني ها و موضع گيري هايشان همواره بر اين مطلب صحه گذاشته و تاکيد مي کردند ، به عنوان مثال ، آن جا که در مساله عزل بني صدر از ميان راي دهندگان به او ، آنهايي را که به صرف تاکيد يا اغماض ولايت به او راي داده بودند و فقط و فقط با اين تاکيد که آنان چشم بر دهان رهبر دوخته ، بودند نه تنها گناهکار نمي دانستند که ماجور و مورد رضاي الهي بر مي شمردند و حتي اجر بردن در پيشگاه الهي را به تبعيت و پيروي خالصانه از ولايت فقيه مشروط کرده بودند.

عباس صدري:
شهيد مهدي نصيري لاري شخصيتي است که در روزهاي سخت قبل از انقلاب ، بذر ديانت ، متانت و شجاعت را با زبان انقلاب و دلنشين خود بر روح و دل جوانان شهر سيرجان کاشت و آبياري کرد.
بي شک اکثر کساني که در درس اين استاد بزرگ شرکت کرده اند امروز صاحب خرد و ادب و انديشه اند و درد اسلام و خدمت به مردم را دارند. شهيد نصيري بلندترين گام ها را در راه روشنگري اسلام ناب برداشت و توانست تفکر صحيح اسلامي را در غايت شيوايي که حاصل سال ها تدريس و تماس با اقشار مختلف مردم از طريق سخنراني در مجالس و مساجد بود به جامعه و نسل جوان و جوياي حقيقت عرصه کند.
او کرامت انديشه علماي رباني و نهايتاً عزت خون شهيدان راه حق را پشتوانه شخصيت کم نظير خود قرار داد. راه اين معلم پرتلاش و حقيقت جو مستدام باد.









آثارباقي مانده از شهيد
نامه به مديرکل آموزش و پرورش کرمان :
براي من اصل زنده ماندن و چند صباح بيشتر نعمت خدا را حرام کردن در اين جهان مطرح نيست تا چه رسد به معلم بودنش. من به قول ملاي رومي تني را که براي پيراهن به دردسر بيفتد ، رها مي کنم. شاگرد ديپلمه من در سال پنجم خدمت در ترويج و عمران اقلاً ماهي پانصد تومان بيشتر از من حقوق مي گيرد. حال اين شيره با اين همه گلو سوزيش اگر به صورت شمشير داموکلس براي من در آيد ، شما رابه خدا ، آيا مضحک نيست؟

نامه به وزير آموزش و پرورش :
بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين
وزارت محترم آموزش و پرورش ، محترماً تعقيب دو مشروحه ، توجه ويژه مقام وزارت را به مطالب زير معطوف داشته ، اوراقي از دفتر گذشته مربوط به خودم و وزارت متبوعه را به عقب بر مي گردانم:
الف) آنچه که به من مربوط مي شود:
1. با عدم امکانات مالي ظرف دو سال به دريافت گواهينامه پايان تحصيلات ابتدايي و دوره اول متوسطه نايل شده و در هر دو امتحان ، حايز رتبه سوم شده ام.
2. با آنکه تحصيلاتم به صورت داوطلب متفرقه بود ، در مسابقه ورودي دانشسرا به احراز رتبه اول نايل آمده ام.
3. در دانشسرا ، در دو نوبت سال اول و سال دوم ، رتبه اول را به دست آورده ام.
4. با آن که در دانشسرا از وجود معلم ، مخصوصاً در رشته زبان خارجه و علوم محروم بوديم ، علاوه بر مقام اول دانشسرا ، در امتحانات ششم طبيعي که از دوم دي ماه 1331 (شروع تحصيل ) آغاز شد ، با نمرات خوب موفق شدم.
5. در دوره دانشسرا علاوه بر احراز مقام اول در سه نوبت ، من از جميع جهات ، شاگرد ممتاز بودم.
6. در مسابقه انتخابي کرمان براي گذراندن دوره دانشسراي عالي بين کليه شرکت کنندگان استان ، رتبه اول را حايز گرديده ام. ( شهريور 41 )
7. دوره سه ساله دانشسراي عالي را با درجه خوب گذرانيده ام.
8. دوره هجده ماهه خدمت زيرپرچم ( مهر 35 تا فروردين 37 ) صفحات درخشان زندگيم را تشکيل مي دهد.
9. در تمام دوران خدمت 22 ساله معلميم ، عاشقانه انجام وظيفه کرده ام ، متوقع ديناري اضافه درآمد يا پرداختن به شغل نان و آب دار نبوده و دنبال مشاغل مناسب و مقامات نبوده ام. ( پرونده مرا که ورق بزنيد حتي يک ابلاغ کلاس اکابر در آن يافت نمي شود ، چه رسد به بقيه مشاغل براي جلب نفع مادي ) ترقي را فقط مطالعه و افزودن به تجارب علمي و عملي و بهتر ساختن کيفيت معلميم دانسته ام ، نه پيمودن مدارج !!
10. خوشبختانه چه در دوران تحصيل و چه در دوران تدريس و حتي در دوره خدمت سربازي ميان همگنان ، شاخص بوده ام و ترقيات بسيار چشمگير بعضي از همدوره هايم ( احراز پست مدير کل و امثاله ) خود مثبت اين ادعاست که معلم ماندن من در گوشه دورافتاده اي از مملکت با حسن اختيار و قصد رضا بوده نه بر اثر عدم کفايت.
ب ) آنچه به وزارت آموزش و پرورش مربوط مي شود:
1. در قبال احراز رتبه اول دانشسرا از دريافت کمک هزينه ماهانه ششصد ريال ( معمول آن روز ) محروم شده ام.
2. از ورود به دانشگاه بدون مسابقه که از مزاياي مقام اولي بود ، محروم شده ام.
3. رئيس دانشگاه وقت که سعي من و سه نفر ديگر ، حتي به رويتشان هم نرسيد و با شرکت ما در مسابقات دانشگاه ها مخالفت کرد. ( آقاي دکتر سياسي )
4. پس از محروميت تحصيلي و مراجعت به شيراز بدترين منطقه خدمت يعني « اوز » لاز نصيبم شد و حال آن که اولين پست مرکز استان متعلق به من بود.
5. بر اثر دو روز تاخير در صدور ابلاغ ( 1/9/1332 ) از دريافت 200 تومان پاداش مقرري تيمسار زاهدي محروم شدم.
6. عدم موفقيت در ادامه تحصيلات عاليه ، زيان ديگري هم به دنبال داشت و آن اينکه از رتبه آخر هم دوره خودم ، يک سال حقوق و سابقه خدمت عقب ماندم.
7. در سال هاي 1333 تا 1335 از دريافت 1600 تومان ( 20 سال پيش ) مزاياي خارج از مرکز محروم شدم.
8. استفاده از امتياز اعزام که به من مربوط مي شد ، شامل نفر دوم دانشسرا گرديد ، زيرا من داوطلبانه به خدمت زيرپرچم اشتغال داشتم.
9. زيان هايي که بر اثر زلزله لار از نظرمالي بر من وارد گشت و با هو و جنجال قول جبرانش را دادند ، ديناري هم به من تعلق نگرفت.
10. هم اکنون چند سال است که شرايط سنواتي خدمت ، مرا در گروه 10 جاي داده ، ولي از دريافت اين ترفيع محروم هستم.
11. آخرين برگ زرين فرهنگيم به جاي ترقي و ترفيع ، تنزل و تحقير من است. ( ابلاغ 372 – 20/6/54 )
موارد يازده گانه بالا اختصاصي است وگرنه ، آنچه وزارت فرهنگ خود را متعهد به آن قلمداد کرده و هيچ گاه عامل به تعهدات نبوده ، « لا تعد و لا تحصي ». ولي من از آنجا که در قبال نونهالان و جوانان متعهد بوده ام ، بي عدالتي ها را با وظيفه مربوط نکرده ام و خدا مي داند که در غيبت هاي اضطراري نزد شاگردانم ، شرمنده بوده ام و يقيناً قوي ترين مظهر ، انضباط شخصي است. اکنون من از اين بررسي اجمالي و ارايه تاج گل هايي که وزارت آموزش و پرورش به گردنم انداخته ، بدون آنکه معلمي را که در دهه پنجم عمر قرار گرفته ، 22 سال معلمي کرده و 15 سال طي مدارج تحصيلي نموده ، به مقياس 1% در حق تعيين سرنوشتش شرکت دهند ، به سهولت جا به جا کردن مهره در عرصه شطرنج ، بل اسهل ، از اين شهرم بدان شهر مي فرستند ، ( با پنج روز فاصله به شروع سال تحصيلي ) بدون آنکه به مشکلات و متاعب مربوطه بينديشند ( گويا خانه سازماني مجهز به وسايل در اختيارم بود. ) تنها 15 شبانه روز صرف يافتن خانه اي شد که به لانه جغد مي ماند ، با کرايه 10000 ريال در ماه.
مي بينيد که به جاي تحسين ، تقبيح ، به جاي تشويق ، تنبيه ، به جاي افزايش حقوق ، کاهش ، به جاي ترقي ، تنزل ، بهره و عائد من شده است. از نظر مال ، دريافتي من معادل کمک راننده يک کاميون است. ( مضافاً به اينکه بعضي از همکاران دو برابر حقوق من ، فوق العاده شغل مي گيرند، بعضاً ديپلم با فوق ديپلم )
از نظر اجتماعي که ماشاء الله همکارم در ريشه کني مالاريا دکتر است، در منابع طبيعي مهندس ، در شرکت تعاوني ، سررشته امور ، در شکارباني آفت راه آهو و سينه تيهو ، در آب و برق يک دست به سيم برق و دست ديگر به شيرفلکه ، سلسله جنبان آب و روشنايي. ولي من ، معلم و اگر چشم حسد بگذارد تا تقاعد هم معلم ، به هنگام ارتحال از دار فاني يک مجلس ترحيم و فکر مي کنم با اين مقدمات به جاي ترحيم برايم تلعين بگيرند ، از اين همه همت والا جاي استبعاد نيست.
ج ) من چه مي خواهم. حتي استيفاي حق گذشته را نمي خواهم ، چون احتمال انجام اين مهم را نمي دهم. من تنها همان طور که قبلاً هم پيشنهاد کرده ام :
1. مي خواهم وضع سابق را در سيرجان و يا در بندعباس ، اعاده کنيد.
2. بازنشسته ام کنيد. هر چه از ( 1/9/54 ) مي گذرد وارد بيست و سومين سال خدمت شده ام و بسيارند که با 20 سال خدمت بازنشسته شده اند.
3. فقط آنچه بابت کسور بازنشستگي بستانکارم به من مسترد کنيد تا براي جبران ضعف اعصابي که با برخورد اين همه ناملايمات مبتلا شده ام ، چند صباحي ولو با ضيق معيشت با دغدغه کمتري کسري عمر را بگذرانم و چون ايمان قاطع دارم که حقوق اداري يکي از وسايل رزقي است که خداوند مقرر فرموده ، طبيعي است وقتي اين وسيله نبود ، وسيله ديگري پيدا مي شود . اين حرف حساب من . آن هم گوي و ميدان . والسلام. با تقديم احترام مهدي نصيري لاري
دبير سابق دبيرستان سيرجان




بخشي از مسافرت ها و سخنراني هاي شهيد:
جلسات سخنراني در تهران:
ماه مبارک رمضان ، مسجد امام حسن عسگري ، شهر ري دهه دوم ، 10 جلسه
ماه مبارک رمضان ، مسجد چهارده معصوم ، شهر ري ، دهه سوم ، 8 جلسه
مسجود امير خيابان نصر ، 1 جلسه
مسجد حجتيه شهر ري ، دهه اول صفر ، 5 جلسه
مسجد ابراهيم خليل ، چهلم شهيد اسماعيلي در شهر ري
مسجد معمار ، خيابان پيروزي
مسجد جابري ، خيابان پيروزي
مسجد الرضا ، خيابان خاوران
مسجد جابري ، خيابان پيروزي
مسجد باب النجات سرآسياب دولاب ، شب وفات آيت الله کاشاني
مسجد بني هاشم ، چهار راه افسريه
مسجد سجاد ، بريانک
مسجد صاحب الزمان ، بريانک.
مسجد امام زمان ، هزار دستگاه نازي آباد.
مسجد حاج ابوالفضل خالدي.
مسجد ابوالفضل ، خيابان آزادي .
کارخانه سيمان
کارخانه پارس الکتريک ، ميدان آزادي ( 2/2/60)
کارخانه پارس الکتريک ، کيلومتر 8 جاده کرج ( 2/2/60 ).
پادگان لويزان ( هوا نيرو )
يکي از قصبات ساوجبلاغ ، چهلم شهيد سامان پور
مسجد امام زمان جاده ساوه ، چهلم شهيد کي مراد.
مسجد خزانه
مجلس ترحيم شهيد سبحان ال حبيب ، جمعه 8/3/60
مسجد مسلم ابن عقيل بعد از نماز حجت الاسلام موحدي کرماني ، شب مبعث ، 11/3/60.
اردوي آموزشي دانش آموزان انجمن اسلامي منطقه در دانشگاه ملي .
مسجد امام مجتبي «ع» در نارمک.
مسجد موسي بن جعفر «ع» سرآسياب دولاب
.
جلسات سخنراني در شهرستان ها :
دومين سالگرد انقلاب : کرمان ، مسجد جامع
مسجد جامع زرند
بر سر آرامگاه شهيد اميني
دوازدهم فروردين ، سالروز جمهوري اسلامي ، چالوس
جمعه 21 فروردين قبل از نماز جمعه ، بندرعباس
شب جمعه در مسجد جامع دعاي کميل و يک جلسه سخراني در بندرعباس
شب شنبه 22 فروردين ، مسجد پاکوه ميناب بعد از نماز مغرب و عشاء
فروردين ساعت 5/6 تا 8 صبح سپاه پاسداران بندرعباس.
حزب جمهوري اسلامي ، بندرعباس.
جمعه 28 فروردين بعد از نماز جمعه شهريور ، بروجرد.
شب شنبه 29 فروردين ، مسجد گوشه شهر ، بروجرد.
صبح شنبه 29 فروردين ، روز ارتش در پادگان مهندسي بروجرد.
0 25/2/6
پيش از نماز جمعه در حسينيه خوانسار.
در سالگرد پنج نفر شهيدان گلپايگان در مزار آنان ، جمعه 25/2/60
در مسجد داران ، شب شنبه 26/2/60.
در نماز جمعه اسلامشهر ، جاده ساوه ، 1/3/60 مدرسه توحيد.
مدرسه علميه زرين شهر اصفهان ، عصر 15شعبان.
در مسجد باغ بهادران ، ترحيم شهيد حسين علي ترکي.
مسجد اعظم زرين شهر قبل از نماز جمعه 29/3/60 .
در سفر به کرمان و زرند به مناسبت 15 خرداد.
شب جمعه 15 خرداد دعاي کميل در مسجد جامع زرند و صبح دعاي ندبه و ظهر سخنراني قبل از نماز جمعه.
عصر جمعه در مسجد جامع کوهبنان.
همان عصر در مسجد خانه سازي معدن طغرل الجرد.
او در عين حال که خواسته هاي بي شمار مردم لارستان را پيگري مي کرد ، از دنبال کردن تقاضاهاي مردم سيرجان و بافت که بيش از سي سال از زندگي خود را در بين آنان گذرانده بود ، نيز غافل نمي شد. در حال حاضر ، نامه هاي زيادي که حاکي از پيگيري ايشان مي باشد ، وجود دارد که اغلب تعقيب خواست انقلابيون براي تحقق آرمان هاي امام ، رفع ظلم خوانين و زورمداران از کشاورزان ، مصادره اموال چپاولگران ، رسيدگي به املاک و مستغلات وقفي و يا تقاضاي کساني است که بدون جهت و احياناً بر اساس حب و بغض ها و تنگ نظري ها بازنشسته و يا از کار برکنارشده اند.
شهيد نصيري عمدتاً با نامه هاي خود به رياست ديوان عالي کشور ، رياست سازمان اوقاف ، رياست مجلس شوراي اسلامي ، وزارت کشاورزي و ساير مسئولين خواسته ها را پيگيري مي کرد. اما آنچه که در دوره اول مجلس شوراي اسلامي به شهيد نصيري ويژگي خاصي مي بخشد ، مواضع صحيح و هوشيارانه او نسبت به مسايل سياسي داخلي و خارجي انقلاب اسلامي است. فهم و بصيرت در شناخت دوستان و دشمنان و تبعيت محض از رهنمودهاي امام بزرگوار دو خصيصه هميشگي زندگي شهيد نصيري است که در اين دوران از درخشندگي بيشتري برخوردار است.

اولين نطق در مجلس شوراي اسلامي:
در تاريخ 17 مهرماه 1359 پس از بيان کمک هاي نقدي و جنسي خواهران و برادران لارستاني به جبهه که بعضاً در کشورهاي حاشيه خليج فارس اقامت داشتند و تقدير و تشکر از آنان ، سخنان خود را چنين ادامه داد:
اين مطلب را طي سه خطابه ، خطاب به امام کبيرمان و خطاب به امت بصيرمان و خطاب به دشمن حقيرمان ( بيان مي کنم).
امام عزيز ، من به نام اين همه عزيزان که عصاره انديشه هاي يک امت هستند ، از زبان همه رابطه رهبر و پيرو را در اسلام راستين به عرضت مي رسانم ، تا جهان بداند که با ايران طرف شدن يعني با حقيقت جهان طرف شدن و برخلاف جريان آب شنا کردن و دست آخر غرق شدن و نابود شدن « انا سلم لمن سالمک » يک فقره زيارت ، اين زيارت ماست اين زيارت اسلام راستين است « انا سلم لمن سالمک و حرب لمن حاربک » صلح ما و جنگ ما و دوستي ما و دشمني ما فقط بستگي به وجود مقدس تو دارد. اما امت ، کفر جهاني ، الحاد و شرک و نفاق و ارتجاع دست به هم داده اند و در برابر ما ايستاده اند و ما امروز مانند يک بيدار هستيم در جمع خفتگان ، مسلم است يک بيدار براي اين که خفتگان را بيدار کند ، بايد زحماتي را متحمل بشود ، و اين شهادت ها همان (تحمل) زحمات است.
اما دنيا بداند که ما روي اين قول خود ثابت ايستاده ايم که آمريکا و صد چندان آمريکا هم ، هرگز غلطي نمي توانند بکنند ، « ولوا جائوا بمثلهم مددا » و اما دشمن ، صدام خيلي حقير و پست و پليد و گند و نفرت انگيز تر از آن است که بشود وقت صرفش کرد. صدام دهانه اي است از آتشفشان که از آن جوشش دروني و سوزش باطني تمام استکبار جهاني براي از دست رفتن منافعشان از اينجا مانند يک دمل چرکين. اين چرک ها از حلق کثيف صدام بيرون مي آيد و من با اين جمله به اين نماينده دشمنان حقيرمان خطاب مي کنم که :
صدام بدان که ملک ايران
منزلگه نهضت حسيني است
اين رايت فتح آسماني
در دست نصير حق ، خميني است.

نطق ديگر ايشان در مجلس شوراي اسلامي در تاريخ 10 / آذرماه / 1359 صورت مي گيرد. ايشان ابتدا با درود به رزمندگان جبهه هاي نبرد ، به مشکلات مناطق محروم لارستان اشاره کرده و مي گويد:
منطقه لارستان ازنظر محروميت بعد از سيستان و بلوچستان و هرمزگان قرار دارد. مردمي خون گرم ، متعبد و متعهد و وفادار به اسلام. مردمي که با کمترين تشويق بالاترين همت ها را از نظر همياري و خودياري دارند ، مردمي که در روستاي کوچکش بنام « هرمود » يک فرد خير چند موسسه خيريه را از قبيل دبستان و دبيرستان ودرمانگاه بنا کرده است و دريک شهر 18 هزار نفري اش به نام « گراش » نيکوکاران بيمارستاني را با بودجه 60 ميليون تومان بنا نهاده و در روستاي ديگري بنام « اشکنان » همين نيکوکاران که مقيم خارج هستند و اندوخته هاي خود را به قيمت محروميت ها و دوري از وطن به دست مي آورند،ساختمان بيمارستان250تختخوابي را با هزينه45 ميليون تومان تعهد کرده اند.
عشاير اين منطقه ، متدين و متعهد و وفادار به رهبري هستند مخصوصاً در منطقه اي به نام « لامرد و عي مرودشت » که يک صد هزار نفر جمعيت دارد و يک بخش را تشکيل مي دهد. اينها بارها مراجعه کرده اند و حتي آن چنان در مساله شرکت در جبهه ها از خود بي خود شده اند که گاهي بدون آنکه مجوز داشته باشند ، خودشان به جبهه رفته اند و اينها را من با قيد اين که اگر فرهنگ اسلامي در ميان آنها پياده شود و تربيت حقيقي ، اسلامي ، در ميان آنان جاري گردد ، را شايسته لقب سلحشوران علوي مي دانم.
سپس به غائله بندرلنگه و نقش نيروهاي منطقه لامرد در فرونشاندن آن پرداخت و از پذيرش مهمانان خوزستاني و جنگ زدگان توسط مردم آن منطقه تقدير کرد و در پايان درخصوص مسايل مبتلا به آن روز افزود:
... و اما مورد بعد ، اول مساله ولايت ، ولايت که آن همه در اسلام روي آن تکيه شده است ، هر چند در جمع افاضل هستم ، اما تذکر ضروري است. حديث فرموده است :« الناس امروا بخمس و خامسها الولايه و ما نودي لشي کمانودي بالولديه » و بعد مي فرمايد اگر کسي تمام روزها را روزه بدارد و تمام شب ها را عبادت کند و تمام اموالش را در راه خدا ببخشد و هر سال حج خانه خدا کند ، اگر ولايت نباشد ، همه آنها « هبائاً منثورا » است. اين ولايت يعني حکومت امام عادل ! که به صورت زيباترين فراز سياسي مذهبي قانون اساسي ما و متعالي ترين دستاورد انقلاب اسلامي ما يعني ولايت فقيه طلوع کرده است.
اما آنچه شهيد نصيري را در بين نمايندگان دوره اول مجلس شوراي اسلامي ويژگي خاصي بخشيد ، نطق آخرين شهيد بود ، نطقي که بر اساس بصيرت و درک درست از زمان ايراد گرديد و با رباعي شهيد در وصف اقدام انقلابي حضرت امام در پس گرفتن فرماندهي کل قوا از بني صدر آغاز شد.
اگرچه کينه دشمنان خدا و خلق مانع از آن شد که او و ديگر يارانش شيريني غلبه نيروهاي اصيل انقلاب را بر خط انحرافي غربزدگان بچشد ، لکن از آن روز به بعد سروده آن شهيد بر زبان مردان و زناني که به ماهيت وابسته عناصر نفوذي انقلاب پي برده بودند ، جاري گشت.
نظر به اهميت اين نطق تاريخي عين سخنان آن شهيد سعيد را که از نوار تصويري پياده شده ، در ذيل مي آوريم:
"بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين ، انه خير ناصر و معين " ثم کان عاقبه الذين اساوا السوي ان کذبوا بايات الله »
آري ، فرجام کار بدکاران اين است که آيات خدا را تکذيب کنند. درود و سلام بر امام بيدار و امت هشيار و رزمندگان جبهه مومنين با کفار.
داد دل خلق ، دادرس مي گيرد
رهبر سر ره به بوالهوس مي گيرد
احساس وظيفه چون کند روح الله
هر چيز بهر که داده پس مي گيرد.
( توسط نمايندگان - الله اکبر ، الله اکبر ، الله اکبر ، خميني رهبر ، مرگ بر ضد ولايت فقيه ، درود بر رزمندگان اسلام. )
امام عزيز ، همه جان بر کف ، سر در خط فرمان ، و سرباز جبهه مقدميم ، نفخه قدس ملکوتي ولايت فقيه قالب هاي مرده و ارواح فسرده را جان بخشيد ، دم مسيحاييش چون نسيم بهاري غنچه هاي اميد را در سرزمين دل ها شکوفا ساخت. امام آنچه را که داده بودند ، پس گرفتند و اکنون نوبت مجلس است ( احسنت – احسنت )
مجلس به عنوان مقلد امام و پيرو « اسوه حسنه » که بايد به تکليف قانوني خود عمل کند و آنچه را بر عهده دارد. چون ديگر روز خاموشي نيست ، مگر نه شعار ما « سلم لمن سالمک و حرب لمن حاربک و ولي لمن والاک و عدم لمن عاداک » است ، بنابراين ، به فرمان آن که به امرش ساکت بوديم ، اکنون به دنبال پرچمش و در شعاع مشعلش ، ديگر سکوت ، ديگر مماشات ، به هيچ عنوان جايز نيست و بايد همه آنان که از سپيده دم پيروزي انقلاب در راه خدمت به شيطان بزرگ و استکبار جهاني تيشه بر دست به ريشه نهال نوپاي حکومت اسلامي افتاده اند ، به دنبال امير انتظام سرنوشتشان معلوم گردد ( احسنت – احسنت )
ما هرگز نمي خواستيم اولين رييس جمهوري مملکت اسلامي به چنين سرنوشتي دچار شود. چه کنيم که اين هم ، خود از الطاف خفيه الهي بود تا نقاب از چهره ها برداشته شود. تا شک ها و ريب ها از دل ها زدوده شود ، تا بر آنان که به عنوان منصوب امام ايشان را رها نمي کردند و باور نمي کردند ، حجت تمام شود. اي کاش ، و اي کاش ايشان اين مگسان کورذهن را که حتي در تشخيص شيريني هم اشتباه کرده بودند ، گرد خود راه نمي داد. اي کاش ، پس از فرمان دوران ساز امام ، حتي يک روز در گفته ها و نوشته هايش رعايت اطاعت ولي امر را مي کرد.
اي کاش ، اين همه دروغ ها ، اين همه تهمت ها را حقيقت نمي پنداشت ، چند برابر نمي کرد ، در اختيار رسانه هاي دشمنان خدا و خلق نمي گذاشت و دست اول ترين منبع خبري و تغذيه براي راديوها و روزنامه هاي بيگانگان نمي شد. بالاتر از همه اينکه ، اي کاش خلق را نمي فريفت و بهانه به دست ضد خلق نمي داد و اسمش را هم مبارزه با زورمداري نمي گذاشت. اي کاش ، سارقين اسناد را به خود منتسب نمي دانست. از اراذلي چون حجت فرح ، بابي ساندز نمي ساخت ( احسنت – احسنت )
17 خرداد 42 شاه به همدان رفت و در شهر همدان گفت در 15 خرداد انسان هاي بي سر و پايي را که به هر يک 25 ريال داده بودند ، به کوچه و بازار آوردند و اين تکرار شيرين و مليح تاريخ را ببينيد 17 خرداد 60 هم ايشان به همدان رفتند و در همان شهر اين اجتماع عظيم چندين ميليوني را که حتي دشمنان هم نتوانستند انکار کنند ، انکار کردند. اي کاش ، اي کاش ، دل سوختگان و شيفتگان مکتب که سراپاي وجودشان را اخلاص گرفته و از بامداد تا شامگاه براي اين امت جان مي کنند ، نمي گفت اين حکومت مصيبتي است از جنگ عراق بدتر ، تا امت هم به حق نگويد که اولين رييس جمهور متاسفانه بدترين و مصيبت بارترين مساله بود. در آخر سخنان دو سه جمله دارم.
اين اختلافات را که ديديد و بعضي از برادران روحاني مخصوصاً در آن زمان که ما مي ناليديم مساله ، اختلاف سليقه نيست ، اختلاف عقيده است. مساله اين است که طرز تفکر فرنگي نمي تواند حقيقت ولايت را درک کند. به خيال ايجاد و حفظ وحدت در موضعي سخت ايستاده بودند و من بايد اين جمله را به عرض برسانم که مقاومت در موضع باطل به کفر مي انجامد ، هم چنان که در خوارج زمان علي و خوارج زمان ما ، به هوش باشند.
نکته ديگر ، با مطالعه مي گويم. دقيق عرض مي کنم. ادعايي هم ندارم. هر کس به هر اندازه که طاغوت در عمق جانش لانه دارد ، با مکتب و مکتبي دچار است ، اين جمله را بايد به عنوان معيار تشخيص ، هر کس هم براي خود و هم براي ديگران به ياد داشته باشد. در ذاتش رگه هاي طاغوتي نهفته است. شايد خود هم خبر ندارد. در هر مقام که مي خواهد باشد و به هر درجه از دانش فرق نمي کند.
واي ، واي برحال من ، اگر دشمن دوستان خدا باشم ، واي بر حال من که در دل هاي بندگان صالح خدا جز نفرت چيزي نداشته باشم. تک بيتي تازه سروده ام و اين تک بيت را تقديم مي کنم آقاي بني صدر.
غره شدي به لفظ بسيط حمايتي ( حمايتت مي کنيم )
حقا که بي بصيرتي و بي کفايتي
والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته ( احسنت – احسنت )


يادداشتها:
روز پنجشنبه 21 خرداد – پس از جواب نامه هاي ارباب رجوع منزل ، به مجلس رفتم. در بين راه اخبار ساعت هفت صبح را گوش دادم. موضوع مهم ، عزل آقاي بني صدر از فرماندهي نيروهاي مسلح بود که شور و هيجان زيادي در حزب الله به وجود آورد. سخنرانان پيش از دستور مجلس هم لبه تيز حملات خود را متوجه آقاي بني صدر کرده بودند.
مخصوصاً آقاي مهدي نصيري لاري ، عدم کفايت سياسي ايشان را مطرح کرد و خيلي خوب صحبت کرد. آقاي دکتر کاظم سامي اعتراض کرد که اهانت به رييس جمهوري شده است. تظاهرات پراکنده اي در تهران و شهرستان ها به نفع بني صدر انجام مي شود که عمدتاً توسط مجاهدين خلق است. بني صدري ها خيلي ترسيده اند و احتمال فرارشان قوي است. يک نظر اين است که مانع فرارشان نشويم ، زيرا به کلي از اعتبار ساقط مي شوند و چيزي بر مدني و بختيار و پهلوي ها نمي افزايند.
نظر امام اين بوده که نگذاريم بگريزند ، ولي ديشت از احمد آقا نقل شد که امام هم ديگر مخالفتي ندارند. آخر شب آقاي محسن رضايي تلفني اطلاع داد که خبري مي گويد که بني صدر هواپيماي بزرگي خواسته ، آماده داشته باشند و مي گفت احمد آقا هم از امام کسب تکليف کرده و امام هم مخالفتي ندارند. خودم از احمد آقا پرسيدم ايشان تاييد کرد.
آخر شب احمدآقا مرعشي و حسين آقا آمدند. اخبار زلزله وحشتناک گلباف کرمان را بيشتر از من داشتند. سپس ، آقاي مصطفي ميرخاني آمد و از طرف دکتر پيمان ، تقاضاي ملاقات و تفاهم داشت و خودش هم از اينکه در ميان همفکران قديمي اش نيست ، ناراحت بود و چاره جويي مي کرد...
روز 26 خرداد ماه 60 طرح دو فوريتي عدم کفايت سياسي رييس جمهور در مجلس مطرح شد. همزمان با مطرح شدن آن ، در تهران و شهرستان ها نيز مردم در تظاهرات خود ، خواهان برکناري بني صدر مي شدند. يکصد و چهار نفر از نمايندگان مجلس طرح عدم کفايت را مطرح کرده اند.
اسامي آشنا در بين آنان زياد است ، از جمله آقاي موسوي خوئيني ها نايب رييس اول و آقاي محمد يزدي نايب رييس دوم نيز اين طرح را امضا کرده اند.
روز پنجشنبه 28 خرداد برابر است با نيمه شعبان ، شهيد نصيري در اين روز به دعوت مردم زرين شهر اصفهان به اين شهر عزيمت مي کند و طي سخناني ضمن بزرگداشت ميلاد مسعود امام زمان «عج» به آناني که به جهت راي دادن به بني صدر ناراحت بودند و احساس گناه مي کردند ، تسلي مي دهد و در اين باره مي گويد:
نگران نباشيد. همين که عقربه افکار شما و اقوال شما و افعال شما متوجه قطبي است به نام امام ، بالاترين وسيله است براي اعتذار در پيشگاه خدا ، ما به خاطر خدا و اسلام و به عنوان پيروي از خط امام به ايشان راي داديم و بعد هم دريافتيم که آنچه مي خواستيم ، در ايشان نبود و آنگاه که اماممان لب گشودند و مهر سکوت را از زبان ها برداشتند ، اگر کساني هم بودند که بر اثر ضعف درک ، عملکردها و اقوال او را نمي ديدند و صرفاً به عنوان اينکه مورد تاييد امام است تا اين اواخر به همراه او بودند. آنها هم اگر عناد نداشتند ، هيچ گناهي ندارند و لازم به کوچکترين نگراني و ناراحتي نيست
اين سخنراني که با شور و حرارت خاصي بيان شده است و قسمت هايي از آن در پايان اين مجموعه آمده است ، با قرائت بخشي از دعاي عهد توسط شهيد نصيري به پايان مي رسد. گويا شهيد نصيري مي دانسته که ده روز ديگر از حياتش در اين جهان خاکي باقي نمانده است و اين آخرين نيمه شعبان است که با مولايش سخن مي گويد. لذا با آهنگي حزين بخش هايي از دعاي عهد را مي خواند و ترجمه مي کند.
اللهم ارني اطلعه الرشيده و الغره الحميده و اکحل ناظري بنظره مني اليه و عجل فرجه و سهل مخرجه و اوسع منهجه ...
در روزي سي خرداد و يک روز قبل از تصويب طرح عدم کفايت بني صدر گروه هاي مجاهدين خلق ، پيکار ، چريک هاي فدايي اقليت ، رنجبران و ساير هواداران بني صدر جهت ايجاد شورش و درگيري براي جلوگيري از تصويب طرح ، تدارک وسيعي را ديده بودند. به طوري که به نحوي اعلان مبارزه مسلحانه با رژيم جمهوري اسلامي بود. اين اعلان که عملاً پس از اطلاعيه سياسي – نظامي مجاهدين خلق در 25 خرداد آغاز شده بود علاوه بر مخفي کردن بني صدر ، نشان از آمادگي براي اقدامات مسلحانه بعدي مي داد که به وقوع پيوست.
طرح دو فوريتي عدم کفايت سياسي رييس جمهور پس از بحث و بررسي در تاريخ 31/3/1360 به تصويب نمايندگان رسيد. 177 نفر به عدم کفايت بني صدر راي موافق داده بودند ، يک نفر راي مخالف و 12 نفر راي ممتنع.
آيت الله هاشمي رفسنجاني رياست مجلس طي نامه اي براي اجراي اصل 110 قانون اساسي به امام ، نتيجه آرا را به اطلاع ايشان مي رسانند. امام طي جملاتي نسبت به عزل بني صدر بدين شرح اقدام مي کنند:
بسم الله الرحمن الرحيم
پس از راي اکثريت قاطع نمايندگان محترم مجلس شوراي اسلامي مبني بر اينکه آقاي ابوالحسن بني صدر براي رياست جمهوري ايران کفايت سياسي ندارند ، ايشان را از رياست جمهوري ايران عزل نمودم.
اول تيرماه 1360
روح الله الموسوي الخميني

در اينجاست که يکي از حوادث تلخ تاريخ انقلاب اسلامي به پايان مي رسد . هيچ يک ازنيروهاي انقلاب مايل نبودند که اولين رييس جمهوري ايران پس از سال ها اختناق و ديکتاتوري ، به اينگونه سرنوشتي دچار شود. امام بارها نصيحت کرده و هشدار داده بودند و از او و همکارانش خواسته بودند که به قانون تمکين کرده و به تمايلات هواي نفس تن ندهند و با آنان که در جبهه معاندين انقلاب قرار دارند ، دست دوستي ندهد. بي توجهي به اين توصيه ها ، و غره شدن به حمايت هاي مصنوعي اطرافيان ، سرنوشت تلخي را براي او و همراهانش به بار آورد.
از آن روز تا هفتم تير حوادث بعضاً ناگوار ديگري نيز اتفاق افتاد ، شهادت دکتر مصطفي چمران ، نماينده امام و فرمانده ستاد نيروهاي نامنظم در جبهه دهلاويه اولين آنان بود. حضرت آيت الله خامنه اي ، نماينده ديگر امام در شوراي عالي دفاع ، طي اطلاعيه اي در شهادت همسنگر خود چنين مي گويد:
برادرمان دکتر مصطفي چمران شهيد شد. او سال ها در سنگر جهاد في سبيل الله دل دشمنان خدا را لرزانيده بود. او در لبنان ، در کردستان و در خوزستان مزدوران استکبار جهاني را به ستوه آورده بود و با دل خدا شناس و اراده خلل ناپذيرش هميشه مشت آهنين خود را بر چهره دشمن نواخته بود و با اين حال ، او با روح لطيف و خلق ملکوتي و چشم خدابين به ماوراي محدوده ها و تنگناهاي مادي نظر دوخته بود.
همچنين آقاي سيد محمد خاتمي نماينده مردم در مجلس و نماينده امام در موسسه کيهان در وصف شهيد چمران نوشت:
چمران مجاهدي مهربان و آرام بود. چنانکه برکه اي در پهنه بي نسيم کوير ، خروشان ، چنانکه اقيانوسي پر موج از طوفان ، آرام در سخن ، چنانکه يک عارف ، و خروشان در معرکه عمل ، چنانکه يک مومن ، عاشق شهادت بود و بي تاب در جستجوي معشوق . تقارن هنگامه شهادت دردناک چمران با سقوط بني صدر بسيار عبرت آموز و بيدار کننده است و فاصله ميان اين دو ، فاصله ميان کسي است که جان خدا جويش در قالب طبيعت نمي گنجد و کسي که مي خواهد همه هستي را در قالب تنگ جان خويش به انحصار درآورد.
تشكيل شوراي موقت رياست جمهوري با حضور نخست وزير ، رييس مجلس و رييس ديوانعالي كشور ، فرار بني صدر ، تهاجمات جديد عراق در غرب كشور ، انتخابات مياندوره اي مجلس و حمايت شاهپور بختيار از اقدامات بني صدر از جمله اخبار هفته اول تيرماه 60 بود.
اما خبر ترور حضرت آيت الله خامنه اي امام جمعه تهران و نماينده امام در شوراي عالي دفاع ،‌تكاني را در سيستم رهبري نظام ايجاد كرد. اين ترور كه حكايت از برنامه ريزي هاي ضد انقلاب دارد ، تاكيدي است بر گسترش جنگ مسلحانه و از بين بردن راس هرم نظام نوپاي جمهوري اسلامي توسط ايادي بيگانه.
آقاي هاشمي رفسنجاني كه در آن روز به جهت سركشي به مردم زلزله زده گلباف در كرمان حضور داشت ، مي نويسد:
سروان سجادي فرمانده ژاندارمري زرند خبر سوء قصد به جان آقاي خامنه اي را همراه با بشارت نجات ايشان داد. گفت: بمبي در ضبط صوت كار گذاشته و در مسجد اباذر روي ميز خطابه ايشان گذاشته اند. يك لحظه دنيا در نظرم تاريك شد ، همراهان متوجه از دست رفتن تعادل من شدند و شايد به همين جهت ، سروان سجادي توضيحات اميدوار كننده اي داد و به خود آمدم كه پس از عزل بني صدر ما بايستي ضوابط امنيتي را بهتر مراعات كنيم. همين نحوه سفر من و حضور غير محتاطانه آقاي خامنه اي در مسجد اباذر از اين بي احتياطي ها است ...
... ساعت هشت شب به تهران رسيديم . مستقيماً به بيمارستان قلب رفتم و از آقاي خامنه اي عيادت كردم. دكترها گفتند هفتاد درصد خطر رفع شده ، خونريزي زياد شده ، دست راست ايشان با قطع عصب از كار افتاده است ،‌ بعداً بايد پيوند شود ، عروق و اعصاب ناحيه راست سينه قطع شده ، براي قطع خونريزي ايشان را به اتاق عمل بردند و من به خانه آمدم. خيلي خسته بودم ،‌ زود خوابيدم ، ولي در اثر اندوه وغم و نگراني از حال آقاي خامنه اي ،‌ مدت طولاني بيدار بودم و سعي مي كردم نگرانيم را مخفي كنم.
شهيد نصيري خبر سوء قصد به حضرت آيت الله خامنه اي را مي شنود و سروده اي را در اين رابطه آغاز مي كند ،‌اما به لحاظ گرفتاري در مجلس و شركت در جلسه هفتم تير حزب جمهوري اسلامي سروده خود را ناتمام مي گذارد:
باز دست فاسدي آمد برون
ز آستين خصم خونخواري دگر
تا كند از بوستان انقلاب
شاخه سر سبز و پرباري دگر
آلت مزدور شيطان بزرگ
حمله ور شد بر كيان انقلاب
خواست تا خاموش سازد از جفا
بلبل شيرين زبان انقلاب


شعر
« من 11 ساله بودم که حوادث عاشورا و کربلا را به شعر در آوردم. » اغلب اشعار شهيد نصيري که در دفتري به صورت يک جا باقي مانده است ، مربوط مي شود به دوران جواني در سال هاي 1330 تا 1340 ، لکن در سال هاي آخر حيات نيز ايشان گاه و بي گاه به سرودن مي پرداخته است. از جمله آخرين اشعار وي مي توان « امت تمام سرباز » « نماز جمعه » و رباعي « داد دل خلق » را نام برد.
از باب بهره بردن از خرمن پر فيض اشعار شهيد ، چند اثر را در قالب هاي مختلف انتخاب نموديم ، که در پي مي آيد:
روز عدل
غمخوار بي کسان ، کسي از اين ديار نيست
شهد شرابشان به جز از زهرمار نيست
مي گفت زار طفلک بي يار و ياوري
واحسرتاکه بر سر من غمگسار نيست
ميراث باب نيست به جز گاو آهني
آن هم ز بخت بد ، به منش اختيار نيست
سال گذشته بلبلکي خوش نوا بدم
افسوس ز آنکه حال مرا هم چو پار نيست
خواهم کزين قف به درآيم ، ولي چه سود
بالم بريده اند ، مجال فرار نيست
خون شد دلم زغصه که خوردم به روز و شب
روز مرا تفاوتي از شام تار نيست
در دست سفلگان ستم پيشه ام اسير
روحم گرفته اند ، توان و قرار نيست
گرگ اجل گرفت پدر را ز دست من
آري زمانه را به جز اين شاهکار نيست
فردا که سر زند ز افق آفتاب عدل
روزي که زور و زر سبب افتخار نيست
روزي که داوري به کف ما در اوفتد
روزي که جز به داد مر او را مدار نيست
آن روز داد خود بستانم ز ناکسان
آنگه دگر به دست خسان اقتدار نيست
نازم به روز عدل که ديگر نشانه اي
در آن ز ظلم و جور بر اين روزگار نيست.

خدمت صياد
با من دلشده ، اي چرخ ، چه بيداد نكردي
هرگز از داد ، تو ويرانه اي آباد نكردي
مرغ آزاد به دام قفس افكندي و اما
هيچ گه مرغكي از بند غم آزاد نكردي
صيد پا بسته پر سوخته مستوجب داد است
از تو بيداد كه جز خدمت صياد نكردي
غفلت از صيد ستمديده روا نيست دريغا
هرگز از شدت درد و غم من ياد نكردي
هر دلي مي نگرم غرقه به خون است اي دون
از سر مهر دمي خاطر ما شاد نكردي
سيرجان ششم شهريور ماه 1335
چيم من قطره اشكي جگرسوز
كه از چشم گهرباري فتادم
چيم من موج خون آلود حسرت
كه از دريايي از اندوه زادم
كنون يك ناله ام اما سرانجام
چو يك آتشفشان فرياد گردم
چو سنگ خاره ره بر من ببندد
يكي چون كوه كن فرهاد گردم
عمري به رنج طي شد و چيزي به جا نماند
از من سواي يك تن فرسوده نزار
در حيرتم كه عامل اين ماجرا چه بود
تقدير يا كه جبر زمان يا كه روزگار ؟
اي عمر من كه رفتيم از كف به رايگان
داني كه حاصلم ز تو در اين جهان چه بود؟
يك دفتر ترانه و يك مشت آرزوي
گر زين دو بگذريم تو را ارمغان چه بود؟

آيت الهي ...
الا اي آيت عظماي يزدان
كه حق را هست تجي بر سر از تو
تو روح الله و در قالب دين
دميده تازه روحي ديگر از تو
گرفته پايگاه علم و ايمان
فروغ و فر و زيب و زيور از تو
در اين دوران به گلزار شريعت
نروييده گلي خوشبوتر از تو
تمامي ديده در راهيم و نبود
كسي در رهبري لايق تر از تو
بود گمره هر آن كو بر گزيند
به سوي حق صراطي ديگر از تو
كلام حق به نزد اهل باطل
نكرده كس ادا ، نيكوتر از تو
نكرده در بر بدعت گذاران
كسي اظهار علمش بهتر از تو
رسيد از قم شهيد كربلا را
جواب بانگ هل من ناصر از تو
نصير ديني و خورده است بسيار
به قلب خسم قرآن نشتر از تو

قطعات ادبي
تسلط شهيد نصيري بر فنون ادبي و علوم بلاغت و اشرافش بر ادبيات عرب و عجم موجب قوت گفتار و نوشتار وي گرديده بود. به طوري كه اغلب نوشته هاي ايشان از خصوصيات كلام ادبي برخوردار است. توجه به لفظ و معني و به كارگيري صنايع لفظي و معنوي ،‌كلامش را از تاثيري شگرف برخوردار كرده بود.
قطعات ادبي شهيد عمدتاً با مضامين اخلاقي ، سياسي اجتماعي همراه مي باشد و در قالب شيرين ترين آثار ارايه گرديده است. از باب نمونه به چهار قطعه ادبي نظر مي افكنيم:

قرآن كريم ، منشور نجات بشريت
در باستان زمان كه شعله هاي انسانيت گداز بربريت در جامه امتيازات طبقاتي تار و پود حيات بشريت را مي سوخت ، همه جا بيدادگري حكم فرما بود. هر زبردستي با تمام قوا زيردست را درهم مي شكست. طوفاني نابود كننده و گردبادي شكننده از بيداد و خودسري حيات بشر را به فنا و نيستي تهديد مي كرد ،‌ گروهي كثير در قيد اغلال جمعي قليل اسير بودند و خانمان ها از اثر جنايت جانيان كاخ نشين بي خاندان شده بودند.
در واپسين همبن دوران بود كه ستاره اي رخشان و تابناك از افق انسانيت بدرخشيد و خط بطلان بر تمام مظاهر شركت و جهل و رذايل اخلاقي فرو كشيد: قرآن كريم منشور نجات بشريت بود كه در چهارده قرن پيش اعلاميه دفاع از حقوق بشريت را به زبان رساي محمدي به گوش جهانيان فرو خواند: قرآن مشعل خاموش ناشدني داد و دين و دانش.
آذر 34 از اوز لار

قطعه اي از همين مجموعه
مي خندم ، چون خنده اشك آلود شمعي كه در غبار غم نهفته باشد. مي گريم ، چون گريه بي سببي كه از سويداي دل بر نمي خيزد تا بر آتش بنيان كن درونم آبي بپاشد.
فرياد مي زنم ، اما چون جرات فرياد زدن ندارم ، در گلو خاموشش مي كنم. مي نالم ، چون ناله ستمديده اي كه كوچكترين اميدي به دادرسي فريادرسي ندارد.
نه خنده در دلم نشاطي برمي انگيزد ، نه گريه از دلم ، زنگ ملال مي زدايد ، نه فريادي را مي توانم از گلو خارج كنم و نه ناله ام دل تنگي را به رقت مي آورد پس چه كنم – آن قدر آه مي كشم تا دم و بازدم را با آه مشتبه مي كنم.
تاريخ تقريبي تقرير 1340

به وجدان هاي بيدار انسان هاي حساس
به دارندگان وجدان هاي بيدار و افكار بلند ، افكاري كه تسليم محيط و شرايط آن كه گداختن انصاف و وجدان است ، نمي شوند. آنهايي كه استخوان هاي ضعيف پيكرهاي نحيفشان در لا به لاي چرخ دنده گردونه ماشين هاي خرد كننده اي كه نيروي جباران آنان را به گردش انداخته ، خرد شده است ، آنها كه به حكم اجبار مهر بر لب زده ، خون مي خورند و خاموشند و تنها از لا به لاي لخته خون هاي دل خونين خود ناقوس بيداري را در گوش وجدان ها مي نوازند.
تاريخ تقريبي تقرير 1340

يك قطعه نثر
در ميدان مبارزه زندگي هر كسي را به سلاحي نياز است ، سلاحي برنده تر از صداقت نيست.
در نوميدي ها ، هر كسي را به تكيه گاهي نياز است ، تكيه گاهي از ايمان به خدا مطمئن تر نيست.
براي زينت زندگي ، هر كسي را به آرايه اي نياز است ، آرايه اي از پاكدامني شايسته تر نيست.
براي سلوك با مردم ، هر كسي را به شيوه خاصي نياز است. شيوه اي از محبت پسنديده تر نيست.
چنان پاك بايد زيست كه در برابر حق پرواي چيزي مان نباشد.
آن را درگاه حق جويي و حق گويي پرواست كه ريشه نهال مسموم آز را از كشتزار دل برنيفكنده باشد. بايد به آنچه دارد ، بسازد تا چشم به دست ديگران نداشته باشد : همه پليدي ها از دلبستگي هاي ناروا بر مي خيزد.
زندگي بايد كرد و زندگي را با شرافت ، توسعه بايد داد. از وابستگي به جاه و مال وارسته بايد بود. انسان شريف تر از آن است كه دربند موقعيت ها باشد. انساني كه اسير موقعيت ها گردد. صد چندان اسير حفظ موقعيت هاست و حفظ موقعيت ها غالباً ‌در گرو پوشيدن حق هاست.
15 اسفند 46 م – نصيري لاري

مقالات

شايد نوشتن مقالات شهيد نصيري از دوران دانشسراي مقدماتي و در روزنامه ديواري شروع شده باشد. لكن درج مقالات در روزنامه هاي محلي شيراز و سپس در دانشگاه و براي اشخاص و دانش آموزان و به مناسبت هاي مختلف در طول حيات ايشان هم چنان استمرار داشته است. اوج شيوايي و فصاحت و بلاغت نوشته هاي شهيد در مقالاتي متجلي است كه بر مبناي اعتقادات ديني و ملي در روزنامه هاي پس از پيروزي انقلاب اسلامي درج گرديده است. از اين ميان ، مقاله « اسلام بي ولايت ، قالب بي روح » كه از صلابت و استدلالي قوي برخوردار است و مناسب حال و مقام ارائه گرديده ، جايگاهي ويژه دارد.
در اينجا تنها به آوردن همين يك مقاله كه در روزنامه كيهان مورخ درج گرديده است ، بسنده مي كنيم:

بسم الله الرحمن الرحيم
اسلام بي ولايت ، قالب بي روح است
با نگرشي اجمالي به انواع حكومت هاي موجود در جهان ، مصداق آيات قرآن شريف را در مي يابيم كه نظام هاي اجتماعي يا الهي ست يا طاغوتي ، علي التحقيق 99% نظامهاي كنوني طاغوتي ست و تنها ايران در مجموعه جغرافياي زمين مي رود كه به خواست خداوند و به حكم قرآن « و رضيت لكم الاسلام دينا » حكومت الهي را برقرار سازد. خاصيت استثنايي ايران از قاعده طاغوت ساخته ( يا شرقي يا غربي ) ريشه در تاريخ ديرپاي اين مرز و بوم دارد كه آن را خانه سازماني اهل بيت عصمت و طهارت ساخته ، در همان اوقات كه استكبار جهاني به دست سرسپردگان زبون و حقيرش آن چنان فساد و جنايت را در پهنه ايران زمين فراگير كرده بود كه اصولاً به ذهنش هم خطور نمي كرد كه اين نسل فرو رفته در گنداب فسق و فجور روزي به پا خيزد و اين مرداب عفن ، اقيانوسي طولاني شود و بساط غارتگران را كه بر اين خوان يغما پايكوبي مي كردند در هم نوردد.
آري ، در همان روزگار اين توده خاكستر ، اخگري سوزان را پوشانده بود و اين آتشفشان خاموش روزنه اي مي جست تا گدازه هاي دل سوخته اش را چون آتش عذاب خدا بر سر طراران حاكم فرو ريزد و تار و پود هستي شان را بسوزاند. تاريخ اين مملكت مشحون از قيام ها ، عصيان ها ، جانفشاني ها و ايثارهاست و عامل مذهب تنها بر فروزنده آتش ها و محرك اين جوش ها و خروش ها بوده.
پدران و مادران پيش از آنكه فرزندانشان ديده به جهان بگشايند تربت پاك سيدالشهدا در كامش مي ريزند تا پيش از آنكه تكوين شخصيتش آغاز شود ، شهد شهادت را بچشد و آينده عقيدتيش بيمه و تضمين گردد. به همين دليل ، از آغاز كار آل اميه تا انقراض سلطنت 2500 ساله همواره حكام را غاصب و جائر مي دانسته و ريختن آب در دوات ديوان را حرام مي شمرده و هيچ گاه رويت هلال را به فرمان منجم باشي هاي درباري و اعلام راديويي وارثان حقيقي ولايت نبريده و اذن تصرف مقرري ماهانه را از مرجع تقليدش مي گرفته ، يعني كه ما ريشه اعتقادي خود را زنده نگه مي داريم و اخگر ايمان را هر چند زير پوششي ضخيم از خاكستر افسون تبليغات طاغوتي براي روز موعود برافروخته و حفظ كرده به نسل هاي آتي مي سپاريم. اين كه رضاخان نتوانست چون مصطفي كمال مسجدها را موزه و نماز را تركي كند و اجراي صيغه عقد را به تصويب پارلمان احاله كند و محمدرضا با همه شيطنت هاي اربابانش نتوانست ، اولي الامر واجب الطاعه شود ، سرش همين لطيفه است.
هر نظام اجتماعي نظام هاي ارزشي متناسب خويش را دارد كه خواه ناخواه در جامعه ترويج مي شود و بر اثر تكرار و ممارست جهان بيني حاكم بر جامعه را مي سازد كه همه مسايل فردي و اجتماعي بر آن معيار سنجيده شده و شخصيت ها بدان الگو ساخته مي شوند. جهان بيني نظام الهي ، توحيد است و لازمه بينش توحيدي وحدت در جميع شئون اجتماعي ، كه همگان به سوي يك قبله يعني شاخص بنده يك خدا بودن كه لازمه اش برابري در حق و قانون است ، روي مي نهند ، وحدت در تمام ابعاد را ، نمونه اي عيني از اين متعالي تر نمي توان يافت ، چنانكه در هيچ مذهب و مرامي وجود ندارد.
والايي مكتب تربيتي اسلام بدان پايه است كه مي گويد جامعه بايد آن چنان با اعمال صالح مانوس شود كه چيزي جز حسنات نشناسد و سيئات آن چنان منفور گردد كه گويا هرگز وجود نداشته. تعبير از نيكي و زشتي به معاني لطيف و دقيق معروف و منكر از توجه عميق بدين معني مايه مي گيرد ، كنايه از اين كه اسلام در استخدام لفظ نيز كمال عنايت را لحاظ مي كند.
منكرات نه تنها از صحنه اجتماع ، كه بايد از ذهنيت فرد و جمع زدوده شود. فطرت به انحراف كشيده شده انساني تجديد حيات كند تا بدانجا كه هرگز كذب و فريب و ريا و نفاق و بغض و حسد را در حريم مقدسش راه نباشد. آثار بينش توحيدي في الجمله عبارت است : از سير الي الله و وصول به كمال. بنابراين ، ديدگاهش با بي كرانه ملكوت گسترده است و ابزار وصول به مطلوب هم تخلق به اخلاق خداست ، يعني از بند شهوات رستن ، پاي بر فرق تمايلات حيواني نهادن ، نفس اماره را به سر پنجه پولادين تقوا در هم شكستن ، از همه چيز گسستن و به محبوب پيوستن ، از سايه تن آزاد شدن و چون پروانه سبكبال در فضاي جان پرواز كردن ،‌ از اوج تقوا و دانش بر حضيض فسق و جهل نگريستن ، بيهودگي و روزمرگي ها ،‌ پس پشت نهادن ، بي زر و گنج به صد حشمت قارون بودن و بالاخره ، از خوشتن لجني بريدن و به خويشتن خدايي رسيدن.
در مقابل نظام الهي و توحيد ، نظام طاغوتي و شرك قرار دارد و شرك به تعبير زيباي معلم شهيد چنين است ( دين توجيه كننده نظام هاي طاغوتي ، روبناي سازگار با بنياد مادي جامعه و بالاخره ، تخدير كننده خود آگاهي مردم ) فرقه و تشتت از لوازم شرك است ،‌ چرا كه آسمان سرمشق زمين است. ريشه و بنياد نظام شرك صرفاً ماده است و به تعبير قرآن چون شجره خبيثه اي است ريشه در ماسه فرو برده و بي قرار « مالها من قرار » چون كف بر سيلاب نشسته كه جوش و خروشي دارد ، ناگهان از پاي مي افتد « و اما الزبد فيذهب جفاء » و آثارش هم في الجمله چنين : همه چيز را از ديدگاه مادي ديدن ، براي همه چيز ارزش ريالي جستن ، اقتصاد را زير بنا داشتن ، جز به شكم و شهوت نيانديشيدن ،‌ پاكي و راستي و فضايل انساني را به استهزا گرفتن ، همه چيز و همه كس را قرباني منافع خود كردن ، هركز به ركني وثيق متكي نبودن ، به همراه باد رفتن ، دنبال هر صدايي دويدن و هيچ اصل مقدسي در زندگي نداشتن ،‌به عبارت اخري ، براي وصول به هدف پليد خود ، هر وسيله اي را جايز شمردن – قرآن در نهايت فصاحت و ايجاز مي فرمايد. در نظام شرك گرگاني بوديد در كمين يكديگر نشسته ، « اذ كنتم اعداء » از بركت ايمان برادراني شديد از جان به هم پيوسته ،‌ « فاصبحتم بنعمته اخوانا ».
حال به مجموعه اي از جهان زير عنوان بلاد اسلامي كه از اقصاي شرق ( اندونزي ) تا جبل الطارق را شامل است ، بنگريم. كي و كجا شاهد تحقق آثار بينش توحيدي بوده ايم ، خصيصه ممتاز چنين بينشي بندگي خدا و پيكار با استكبار و طاغوت است ،‌ « اعبدوالله و اجتنبو الطاغوت ». از آثار جوامع توحيدي آيا در اين پهنه گسترده كه از همه عوامل مجد و عظمت و سيادت برخوردار است ، شاهد تركتازي هاي بيگانگان نيستيم ؟ آيا بر و بحر و آسمانش جولانگاه لاشخواران شرق و غرب نشده ؟ آيا وجهه همت زمامدارانش ، محكم كردن جاي پاي غارتگران بين المللي نيست ،‌آيا شيوخ و ملوك و سلاطين و امرا و بسياري از روسايش غلام كمر به فرمان بسته دل به مهر اجنبي داده ،‌آلت بي اراده دشمنان خدا و خلق نيستند؟
در جاي جاي گستره مقدسي كه هر نقطه اش جاي پاي قهرمانان افتخار آفرين اسلام است، روبهان زبون و محيل پوزه در خاك كرده ، به بلعيدن جيفه پس مانده كفتاران خون آشام دل خوش كرده اند ، پنبه در گوش با تجاهل عارفانه فرياد مسلمانان گرفتار را ناشنيده مي گيرند. از اسلام به ظواهري بي روح و از نجات فلسطين به شعار داغ در راديو پخش كردن اكتفا كرده و در عمل با پيدا و نهان با غاصبين حقوق مسلمين عقد اخوت مي بندند و بر در ارباب بي مروت شرق و غرب گوش به فرمان خواجه مي نشينند.
آري ، اسلام بي روح و بي محتوي اسلامي كه به فرموده مولا اميرالمومنين چون پوستين وارونه به سيخش كرده ... اسلامي كه خلفا و ملوك به ترويجش پرداختند و مفاهيم متعاليش را به ذوق و پسند خود و به كمك بلعم هاي زمان ،‌ تاويل و تفسير نمودند تا آنجا كه شاهان و فراريان از حيطه بندگي خدا اسلام پناه شدند! و همانها كه خدا مايه فساد زمين و خواركننده عزيزان معرفي شان كرده و امام عزيز ما – اين اسطوره تمام فضيلت ها – به لقب سياه كننده روي تاريخ ملقبشان ساخته ، مگر نه آنان كه جز به قانون خدا حكم رانند ، فاسق و ظالم و كافرند « سوره مائده ».
چرا برادران عرب كه قرآن به زبان آنها است نه ملوك مفسد را مي شناسند و نه حكام كافر را ،‌ چرا؟ رمز همه اين گرفتاري ها ، محروميت از ولايت كه روح اسلام يعني رهبري امام عادل است. روحشان ، فكرشان ، گفتار و كردارشان موسوم و آدابشان آن چنان مسخ شده و بدان حد دچار اسارت فكري و جمود است ، تحجر است ، بدبختي و تيره روزي ، كه معجزه اي مي تواند درمانشان كند و اين معجزه به وقوع پيوسته ،‌ طلوع انقلاب در ايران اسلامي ناممكن را ممكن ساخته ، خون گرم شهيدان اسلام در رگ هاي خشك مستضعفين زمين دويده ،‌ ناقوس مرگ استكبار جهاني به صدا (در‌) آمده ، صور اسرافيل روح الهي نواخته شده و مردگان در گورتن آرميده ، يعني انسان هاي به كفر تن داده و به ظلم خو گرفته را از قبرستان جهل و غفلت برانگيخته. آنچه را كه چهارده قرن قبل در چهره اولوالامري دفنش كردند ، فاتحه اش را خواندند و مجلس ترحيمش را با شركت خلفا و سلاطين و مفتيان برچيدند ،‌ در تابنده ترين جلوه ، رخساره نموده ،‌ پرچم وراثت صالحين و صديقين و شهدا بر دست ، چون طوفان نوح و صرصر عاد ، بر قابيليان تاختن آورده است. آنان نيز به تلاش مذبوحانه پرداخته شيطانك ها در بوق خود دميده ، به گردش حلقه زده ، نگران فناي قطعي ، آخرين نفس را بر مي آورند. صدام را دام راه عباد پرصلابت خدا ساخته اند « عبادا كنا اولي باس شديد ».
غافل از آن كه خورشيد تحقق وعده الهي در نصرت مستضعفان از چاك گريبان گلگون صبحگاه 22 بهمن سر برآورده ، فرشته رحمت ديو نكبت را از بساط سليماني دور كرده كه هرگز ظلمت را ياراي ميدان داري در برابر نور نيست. همين بگويم كه چقدر ستودني است ، آنچه مبارزان قهرمان ايرلند در ستايش اسلام و امام و انقلاب از خود نشان دادند و درود بر روان پاك مبارز جواني چون بابي سندز كه اسطوره مقاومت در برابر بيداد نخستين استعمارگر سياه ،‌ يعني انگليس شد و مرگي بدان تلخي را بر شربت مرهوم زندگي اسارت بار برگزيد و چقدر مايه تاسف است كه مسلمانان جهان در كنار آب حيات ، كام جانشان از تشنگي خشكيده و انقلاب ما را نشناخته اند – به گفته سنايي :
چو علمت هست خدمت كن چه دانايان كه زشت آيد
گرفته چينيان احرام و مكي خفته در بطحا
والسلام مهدي نصيري لاري


گزارش
گزارش نويسي اگر چه معمول نيروهايي همچون استاد نصيري نبوده است. لكن علاقه و ذوق ايشان موجب مي گرديد كه با قلم ، هر پديده جذابي را ماندگاري بخشند. از اين رو ، شهيد نصيري در سفر حج تمتع سال 1349 زيبايي هاي معنوي و مادي سرزمين حجاز را با قلم خويش مكتوب كرده و با صدايي رسا و گزارش گونه آن را جاودانه ساخته است. نوار صوتي اين گزارش كه به صورت بسيار شيوا بيان شده ،‌از جمله معدود نوارهايي است كه از ايشان باقي مانده است.
در اين جا لازم است از آقاي حاج محمدرضا مستقيمي كه اين نوار را در اختيار موسسه فرهنگي شهيد قرار داده اند ، سپاس گزاري گردد.
به قسمت هايي از متن پياده شده اين گزارش توجه فرماييد.

در سال 30/5 صبح جمعه 2/11/49 با پرواز 122 هواپيمايي ملي ايران از فرودگاه مهرآباد به سوي جده حركت كرديم و به فاصله دو ساعت و 45 دقيقه ، وارد فرودگاه بين المللي جده شديم. اضطراب دوست داشتني كه بر اثر اشتياق ورود به سرزمين مقدس حجاز اركان وجودمان را فرا گرفته بود ، وصف ناشدني است ،‌ فرودگاه جده را اگر از نقاط ديدني جهان بناميم ،‌گزاف نگفته ايم ، به خصوص در ايام متبركه حج ... در يك طرف صحراي عرفات جبل الرحمه و جبل النور قرار دارد و به طور كلي مكه و منا و عرفات و مشعر محصور در كوهستانند. با رفتن بالاي يكي از اين دو كوه به خوبي مي توان بر عرفات احاطه نظري داشت. مسلماً دهاني نيست كه از تعجب باز نماند و عبارت « العظمه لله » را بر زبان جاري نسازد. شب نهم و روز نهم را تا شامگاهان مطابق دستور شرع ، در عرفات و درون چادرها بوديم و شب را تا حدود صبح بيدار و هر كس به قدر وسع خود به ذكر خدا مشغول بود. به دستور شرع مقدس ، وقوف در عرفات از ظهر تا شامگاه روز عرفه واجب است. روز عرفه غوغايي است بر آن پهن دشت كه امسال غريب به چهارصد و سي هزار نفر مهمان خارجي داشت. (اين) علاوه بر مكيون و ساكنين حريم حرم و ديگر واردين از گوشه و كنار سرزمين جزيره العرب ( مي باشد ). ناگفته نماند كه هر چند تامين بهداشت و نظافت در مورد هجوم چنين جمعيتي كاري است دشوار ، ولي مراقبت هاي بهداشتي چشمگيري اجرا مي شود. وضع غذايي مطابق با آب و هواي محيط است. حجاج به خاطر حفظ سلامت خود از خوردن بسياري از اغذيه و ميوه جات امتناع مي كنند ...
هماهنگي حجاج از نظر گفتار و پوشاك در عرفات و مشعر و منا حاكي از ابهتي است كه «‌شنيدن كي بود مانند ديدن » ، زيرا گفتار همه ذكر خداست و پوشاك همه بلا استثنا به رنگ سفيد ، خصوصاً‌ مردان كه متشكل است از دو پارچه ندوخته.
در منا و اطراف جمرات و مسجد خيف غوغايي است كه در دنيا بي نظير ( مي باشد ). زيرا اولاً اجتماع گروهي است بالغ بر يك ميليون نفر در محدوده اي بسته ، ثانياً با لباس يك رنگ و ثالثاً‌ همه گوياي كلماتي پيش بيني شده بدون تباني كه تسبيح است و تهليل و تكبير و استغفار و بالاتر از همه آنكه شركت كنندگان در اين مراسم را به ظاهر كسي دعوت نكرده ، اجباري و اكراهي در كار نبوده ،‌ اين كه سهل است ،‌ بلكه تمام مقررات را بدون چون و چرا انجام مي دهند و از اينكه مبادا ريگي از ده ها ريگ به هدف اصابت نكرده يا عضوي از اعضاي گوسفند قرباني ناقص بوده يا دوري از طواف كم و زياد شده يا پنجه پا به سعي صفا و مروه مماس نگشته ، در اندوهي عميق فرو مي رود. در اين جاست كه باز هم قانون شرع مسايل ديانت مقدسه به فرياد مي رسد و همين امر باعث مي شود كه از طرف اعلام مراجع تقليد ،‌ هيئتهاي ديني براي رفع مشكلات و حل مسايل به اماكن مقدسه گسيل شوند ،‌ از جده گرفته تا منا.
منا تقريباً به مكه وصل است و در اين فاصله جاده هاي آسفالته عريض كه كشش ترافيك سنگين روز دوازدهم را داشته باشد ، ساخته شده ( است ) و در محل تقاطع جاده ها براي عبور بدون تداوم اتومبيل ها ، ميدان ها ،‌ پيچ هاي بسيار زيبا به وجود آورده اند ، مخصوصاً‌ آنجا كه خيابان اصلي منا به يك جاده منتهي مي شود.

سخنراني
پيرامون خصوصيات سخنراني هاي شهيد در متن كتاب توضيحاتي اراده گرديده است. فصاحت و بلاغت يا گشاده زباني و سخنداني كه مي بايست در آن اجزاي كلام و تركيب بندي آن موافق قواعد دستو باشد ، از ويژگي هاي سخنان شهيد نصيري بود. اگر به اين مهم استدلال ، بيان خوش ، صوت زيبا و لهجه شيرين و حالات و حركات يك سخنران زبده را اضافه كنيم ، آنگاه مي توان جذبه اي را كه اغلب شنوندگان از سخنراني هاي ايشان به ياد دارند ،‌ احساس نمود.
به دليل پرهيز از اطاله كلام ، تنها به قسمت هايي از يكي از آخرين سخنراني هاي ايشان كه ده روز قبل از شهادتش در زرين شهر اصفهان ايراد گرديده است ،‌اكتفا مي كنيم:
« ... در ميان برادران و خواهران و لوله اي و جنب و جوشي و اضطرابي ديدم ، در مورد آرايي كه به شخص داده اند و تشويش خاطري كه از اين جهت در خود احساس مي كنند ، شما اين راي را به چه اعتبار داديد؟
شما راي را به اسلام داديد. هم چنان كه در سراسر كشور راي را به نام اسلام به رياست جمهوري فردي داده اند ، وقتي كه اسلام را در او نديديد ، راي خود را در قول و عمل پس گرفته ايد. وجود مقدس امام همه جا نعمت است و اينجا هم براي شما مايه تسلي است. وقتي فرمود متاسفم كه غيب نمي دانستم و نمي دانستم كه اينها در چنته چه دارند. بنابراين ، نگران نباشيد. همين كه عقربه افكار شما و اقوال شما و افعال شما متوجه قطبي است به نام امام ، بالاترين وسيله است براي اعتذار در پيشگاه خدا. ما به خاطر خدا و اسلام و به عنوان پيروي از خط امام به ايشان راي داديم و بعد هم دريافتيم كه آنچه مي خواستيم ، در ايشان نبود و آنگاه كه اماممان لب گشودند و مهر سكوت را از زبان ها برداشتند ، اگر كساني هم بودند كه بر اثر ضعف درك ، عملكردها و اقوال او را نمي ديدند و صرفاً‌ به عنوان اين که مورد تاييد امام است تا اين اواخر به همراه او بودند ، آنها هم اگر عناد نداشتند ، هيچ گناهي ندارند و لازم به کوچکترين نگراني و ناراحتي نيست ، زيرا خود امام فرمودند که من هم نمي دانستم و اين بزرگترين درجه فضيلت و شخصيت است که ايشان اين چنين اعتراف مي کنند.
مگر ما در انداختن بزرگترين دستگاه استبدادي زمين و ريشه دارترين سلطنت خبيث جهان ، در آنجا مگر ما به نيروي خود برخاستيم و مگر ما به نيروي خود متکي بوديم. آنجا که سينه هاي عريان و مشت هاي گره کرده زنجير چرخ تانک را از هم مي دريد ، آنجا به نيروي دفاعي و تهاجمي متکي بوديم و الان هم به اف 14 و تانک متکي نيستيم ، به نيرويي که استبداد را که پشتيبانش هر دو استعمار بودند ، از پا در آوريم. به همان نيرو متکي هستيم که شهيد قهرمان ما علي اکبر شيرودي گفت سلام مرا به امامم برسانيد و به محضرش عرضه بداريد آنچه در جبهه ها مي جنگد ، مکتب است نه تخصص. همين جا بگويم که انکار تخصص نمي کنيم و هيچ عاقلي تخصص را انکار نمي کند ، ما حتي در فراگرفتن مسايل عبادي خود ، تخصص را ضابطه قرار داده ايم. اصلاً رجوع به مرجع جامع الشرايط به نام تقليد که اصل ديگرش و تعريف ديگرش ، رجوع نادان به دانا است ، يعني اهميت تخصص در اسلام در درجه اول است. منکر تخصص جز ديوانه کسي نيست ، اما ما مي گوييم اگر تخصص در اختيار تعهد نباشد ، فتنه است ، بلا است ، مصيبت است ، بدبختي است. اين هايمر دانشمند مخترع بمب اتم بعد از آن که ديد از اين کارش و از اعجوبه سازي در جهان ماده و فيزيک 250 هزار موجو د بي گناه را در ناکازاکي و هيروشيما نابود کرده اند ، ديوانه شد. اگر تخصص همراه با تعهد نباشد ، اين دزدي است که با چراغ آمده است.
اين بدبختي است که بعضي ما را متهم مي کنند که کافي است نمازخواندن و ريش گذاشتن. نه ، شرط مسلم ايمان است و آن ايمان است که وقتي ديد لازمه ايمانش تخصص است ، به دنبالش مي رود ...
محمد علي رجائي ليسانس وفوق ليسانس علوم سياسي نيست ، دوره هاي سياسي را نگذرانده و در مکاتب ماکياولي و نيچه اي و حقه بازي و نيرنگ بازي حتي يک روز نبوده ( است ) ، از زندان کميته پس از 20 ماه تحمل شکنجه بيرون مي آيد و وزير فرهنگ مي شود ، نخست وزير مي شود ، به شوراي امنيت مي رود ، همانطور که در حسينيه بني فاطمه تهران براي حزب الله صحبت مي کند ، با همان قدرت روحي در شوراي امنيت صحبت مي کند و آن چنان دشمن و دوست را به حيرت وا مي دارد که مي گفتند ما شنيده بوديم اينها مشتي به تعبير خودشان حزب الله بودند که سر از سياست در نمي آوردند اينها چه کردند؟!
از عظمت روح بدانجا مي رسد که کارتر پنهاني تقاضاي ملاقات مي کند. ادمان ماکسي وزير خارجه وقت تقاضاي ملاقات مي کند ، برژنسکي محرمانه تقاضاي ملاقات مي کند ، همه اينها را با کمال قدرت رد مي کند ، اما به ديدن خانواده آن گروگان آمريکايي که در آنجا مصاحبه کرده بود و از عظمت انقلاب ايران صحبت کرده بود ، خود به ديدن خانواده آن گروگان مي رود ، دنيارا حيران مي کند ... اين تخصص ها به دست نيامد ، مگر اين که ديد مکتبش ، اسلامش ، امامش ، تداوم انقلابش به اين بسته است که يا فکرت را ، هوشت را ، مغزت را به کار ببند و يا اين که محتاج بيگانه باش!!
تعهد به او اجازه نداد احتياج به بيگانه را. با اتکا به خدا و مغز و نبوغ شروع کردند به ساختش.
ما چيزي نداشتيم که بر مبناي ( امور ) عادي و معمولي باشد. هر چه بوده خارق العاده بوده و اين است معني نفوذ ولايت و تجلي خدا ، زير عنوان ولي امر در دل بندگان مطيع خدا ، يعني حزب الله. اين معناي حقيقي تجلي ولايت است. آنان که نمي توانند ببينند به آنان بگوييد تا کور شود هر آنکه نتواند ديد.
هر که مي خواهد بداند ولايت فقيه يعني چه. ولايت فقيه يعني اين که اگر چنانچه تمام دستگاه ها را خداي ناکرده فساد بگيرد ، ولايت امر پشتوانه اي است ( تکبير حضار ) و اين کار هر کسي نيست ، مبالغه نيست. خدا مي داند اين که امام در عصر خودش فريده ، يعني يک دانه بيشتر نيست. هميشه به جايي مي رسد اين انسان که به جز خدا نمي بيند و در آنجاست که ديگر از خود اثري باقي نمي ماند ، ديگر جاي پايي از نفس در پيرامون وجودش ديده نمي شود. ديگر چيزي جز خدا در اين خانه خدا راه ندارد. اين خانه خداست ، به ديگران نفروشيد خانه اي (را) که جز خدا در آن راه ندارد فکر و هم و غم مطابق آن نص ان صلواتي و نسکي و محياي و مماتي لله رب العالمين ، هر چه هست و نيست ، تار و پود ما ، بود و نبود ما ، هر چه هست از اوست و آن چنان تسليم که:
عشق آمد و شد چو خون من در رگ و پوست
تا کرد مرا تهي و پر کرد ز دوست
ارکان وجودش همگي دوست گرفت
ناميست از او بر وي و باقي همه اوست
که هر چه هست خداست و لذاست که خدا فرموده ، اي بنده من ، اگر مطيع من بودي ، به دست تو کارهايي مي کنم که خودم بايد بکنم و لذا مي بينيد خدا بر اثر آن تقوا ، آن پاکي ، آن فضيلت ، آن شرافت ، آن عزت ، آن شجاعت ، آن سخاوت و آن کرامت انساني ، کارهايي به دست ايشان انجام مي دهد که مخصوص خود اوست که در آنجا هم گفتم مي فرمايد حديث قدسي « عبدي اطعني » ، بنده من مطيع من باش و ببين که چه خبر است ، حتي « اجعلک مثلي » ، تا تو را در حدود خودم قرار بدهم. خودم را در اختيار تو قرار بدهم. تو را در حيطه اختيارات خودم وارد کنم. تو را گاهي تام الاختيار قرار بدهم. اختيار دل دوستانم را به دست تو بسپارم. دل بندگان خوبم را در اختيار تو بگذارم. مگر نمي بيني ، دلت مي لرزد ، مي تپد ، اين مال چيست و لذا مي بري از اين تپيدن ها ، از اين لرزيدن ها ، اين خداست ، مقلب القلوب و الابصار ، محول الحول و الاحوال.
اي خدا ، هم چنان که زمام ملک و ملکوت در اختيار توست و تو با عنايتت و تفضلت به بنده برگزيده ات روح الله اين چنين عنايت داري و به نام ولي بزرگوارت امام عصر « عج » اين دعاي ما را به اجابت برسان که پرچم اسلام را نايب الامام در دست امام دهد و ما نيز شاهد اين چنين روز پيروزي باشيم.

خوشنويسي
از توانمندي هاي تحسين برانگيز شهيد نصيري خط زيباي ريز و درشت ايشان بود. دفاتر دانش آموزان ، حاشيه کتاب ها ، تخته هاي سياه مدارس ، نامه ها و مکتوبات ارسالي و صفحات سفيد خطاطي شده ، همه و همه بيانگر ذوق و سليقه ايشان در يادگيري اين هنر ارزشمند است.
تقريباً همه اشعار و قطعات ادبي و نامه ها را با قلم و دوات مي نگاشت که علاوه بر انتقال پيام ، مفهومي از زيباشناختي را نيز به خواننده منعکس مي کرد. به جهت آشنايي با انواع خط زيباي شهيد ، در اينجا نمونه اي از خط شکسته آورده مي شود:

نقاشي
شايد به نظر عجيب بيايد از کسي که يک عمر در مبارزه با ظلم و جور قدم برداشته و قلم زده است. با ظرافت به طراحي طبيعت بپردازد و زيباي هاي پيرامون خود را جاودانه سازد.
به قول آقاي دکتر محمود گلزاري در نامه اي که در سال 46 به ايشان نوشته ، خداوند تما حسنات و پاکي ها را در ايشان جمع کرده است ، روشنفکر ، حساس ، عالم ، پاک ، بزرگوار ، متواضع ، مهربان ، جدي ، دقيق و اينک نقاش!
علي رغم اين که به گفته همسر شهيد ، ايشان با قلم و بومي که داشته نقاشي هاي متعددي کشيده است ، اما تنها يک نمونه آن که از سوي آقاي حسين توکلي يکي از شاگردان وي به موسسه فرهنگي شهيد ارائه شده ، باقي مانده است و از ساير نقاشي هاي ايشان اثري در دست نيست ، لکن : « در خانه اگر کس است ، يک حرف بس است »

ترجمه
از جمله کارهاي قابل توجه شهيد نصيري ترجمه کتاب حجربن عدي از عربي به فارسي بود. اين متن پس از آماده شدن از طريق آقاي دکتر محمود گلزاري تحويل انتشارات بعثت شده بود ، اما با کمال تاسف ، طبق اظهارات مسئولين انتشارات مذکور در حين جا به جايي متن عربي و فارسي کتاب مفقود گرديده است !
اميد است با تلاشي که براي يافتن کتاب آغاز شده است ، در آينده شاهد انتشار آن باشيم. شهيد نصيري اين آرزو را در نامه اي در سال 59 به آقاي دکتر گلزاري چنين بيان مي کند:
اگر دوست داريد ترجمه حجربن عدي را برايم به وسيله جناب چراغزاده ارسال فرماييد ، باشد که بعدها تحت عنوان « آثار منتشر شده شادروان ... » از آن ذکري به ميان آيد!!







آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
حضور در صحنه هاي مبارزه ، تلاش مستمر در راه آزادي مردم و افشاي سياست هاي رژيم پهلوي ، حساسيت و عصبيت دستگاه هاي اطلاعاتي و امنيتي کشور را به دنبال داشت ، به طوري که غالباً او را زير نظر داشتند. ماموران آگاهي شهرباني يا نيروهاي ساواک گاهي براي کنترل بيشتر شهيد نصيري ، وي را احضار مي کردند. از آنجا که از ذکاوت و تيزهوشي وي مطلع بودند و خود را حريف استدلال قوي وي نمي ديدند ، معمولاً اغلب احضاريه ها از ساواک کرمان صورت گرفته و ايشان در کرمان مورد بازخواست عوامل امنيتي رژيم قرار مي گرفت.
توکل او به خداي توانا ، اعتمادش به ياري و حمايت امام عصر « عج » ، اعتقاد راسخش به راهي که انتخاب کرده بود ، زيرکي و درايتي که در شيوه هاي مبارزه به کار مي گرفت و تجربه چند ده ساله اش در مبارزه با عوامل رژيم ستم پيشه پهلوي ، همه و همه از ايشان انساني مقاوم ساخته بود که احضارها و بازجويي هاي مکرر ساواک نمي توانست خللي در عزم راسخش ايجاد کند.
اين نکته نيز قابل توجه است که ساواک و شهرباني استان عليرغم داشتن اشراف اطلاعاتي به مسائل ، اما غالباً از دستيابي به همه فعاليتهاي شهيد ناتوان بودند. حتي به دليل عدم دقت پاره اي از مشخصات فردي ايشان در گزارشات به صورت نادرست نقل مي کردند. از جمله اين مسائل رشته تحصيلي شهيد است. ساواک در گزارش مورخ 22/8/1347 وي را ليسانس فلسفه و علوم تربيتي و در سال 1354 ايشان را داراي ليسانس روانشناسي معرفي نموده و نهايتاً در نامه رئيس بخش امنيت و اطلاعات ساواک از وي به عنوان ليسانسه زبان انگليسي ياد و حال آنکه همانطور که قبلاً نيز اشاره شد ايشان در رشته علوم تربيتي فارغ التحصيل گرديده بود.
هفت يا هشت بار بازجويي بر اساس گزارشات تهيه شده از فعاليت هاي وي نتوانست دلايل کافي را براي محکوم ساختنش مهيا کند. شهيد نصيري هر بار با تدبير خاصي ، در عين ايستادگي بر مواضع ديني و دفاع از فعاليت هاي فرهنگي ، بهانه اي به دست دشمنان خدا و خلق نمي داد و از چنگال ساواک رهايي مي يافت.
يکي از اين بازجويي ها ، که در صورت اثبات مي توانست ايشان را براي مدت زيادي در زندان نگاه دارد ، مربوط مي شود به گزارش يکي از افراد ساواک بندرعباس که در جمع دوستان شهيد نصيري نفوذ کرده بود.

سفرهاي هدف دار
از اقدامات هميشگي شهيد نصيري در راستاي مبارزه با رژيم ستم شاهي ، حفظ و گسترش ارتباط با افراد مطلع و مبارزي بود که در گوشه و کنار کشور حضور داشتند. تبادل اطلاعات ديني و انقلابي ، روحيه گرفتن از انسانهاي مقاوم و مبارز ، روحيه دادن به افرادي که دچار لطمات زيادي شده بودند ، کمک هاي مالي به بعضي از مبارزين ، تشويق آنان به استمرار بر مبارزه و آشنايي با مناطق و موقعيت هاي مختلف کشور و ... از جمله دلايلي بود که شهيد نصيري را در هر فرصتي راهي دياري مي کرد.
پس از فراغت از کار اداري و تدريس که به صورت اجباري نصيبش شده بود ، اقدام براي اين مهم فراهم تر از هر زمان ديگر بود. از اين رو ايشان علاوه بر مسافرت هاي دائمي که به شهرها و استانهاي اطراف داشتند ، جهت ديدار با علماي تبعيدي در استان سيستان و بلوچستان راهي اين مناطق شدند. اول سال 1357 بود که به همراه خانواده و يکي دو نفر از افراد فاميل براي ديدار با حضرت آيت الله خامنه اي ، حجت الاسلام والمسلمين آقاي محمد جواد حجتي کرماني و ساير افرادي که در شهرهاي زاهدان ، ايرانشهر ، سراوان ، چابهار و ... تبعيد بودند ، به اين استان عزيمت نمودند. سفرها فشرده بود و يک روز يا چند ساعتي بيشتر به ديدار با رجال سياسي و ديني
نمي گذشت.
معمولاً در ملاقات با افرادي که خانواده شان نيز در کنارشان بود ، شهيد نصيري به اتفاق خانواده خود به ديدارشان مي رفت. اغلب اخباري که آن روزها رد و بدل مي شد ، اميد همگان را به پيروزي مبارزات ملت ايران بيشتر مي کرد. اگرچه ترجيع بند همه مبارزات و اقدامات : بيانيه هاي پي در پي حضرت امام بود که از آن روح اميد براي پيروزي حق و زدودن باطل تجلي مي يافت.
يکي ديگر از مسافرت هاي هدف دار ايشان که چندين استان را در بر گرفت سفري بود که به اتفاق حضرت آيت الله غيوري در تابستان 1357 تحقق يافت.


زندان
تلاش هاي پيگير شهيد نصيري و فعاليت هاي گسترده ايشان که چند استان را در بر مي گرفت ، عمال ساواک را بيش از پيش در انفعال قرار داده بود. به طوري که منتظر فرصتي بودند تا زهر خويش را بر جان شهيد نصيري وارد کنند و اين اقدام منجر به هماهنگي ساواک کرمان و فارس گرديد و در زماني که شهيد نصيري براي ديدار خانواده خويش و سخنراني در ماه مبارک رمضان به لار عزيمت کرده بود ، براي دستگيري وي برنامه اي تدارک ديدند. شهيد نصيري در ماه هاي رمضان به لار مي رفتند و در مسجد جامع با عنايت جناب آقاي نسابه 15 شب از ماه مبارک رمضان را به سخنراني مي پرداختند و 15 شب ديگر را هم جناب آقاي نسابه تقبل مي کردند.

تشديد مبارزات
از ابتداي سال 57 مبارزات مردم ايران تشديد گرديد. برگزاري اربعين شهداي قم ، تبريز ، يزد و ... راهپيمايي هاي پي در پي در شهرهاي بزرگ و کوچک بر روند مبارزات در تمامي کشور تاثير
مي گذاشت. در شهرستان سيرجان با همبستگي جمعي از روحانيون و دانشجويان و فرهنگيان سيرجاني براي به صحنه آوردن مردم ، اقدام شد. در اين ايام مرحوم حجت الاسلام حاج شيخ عباس کربلايي و حجت الاسلام سيد ابراهيم فاقعي و حجت الاسلام محمد صادق کريميان و دانشجويان همچون مرحوم احمد ابناء جون و مجيد زرگر باشي در اين رابطه بيشتري تلاش را صورت مي دادند. به طوري که به صورت روزانه حضور مردم در صحنه مبارزه بيشتر و بيشتر مي شد.
در اين زما حوادثي در سيرجان رخ مي داد که به نحوي اين روند را سرعت مي بخشيد. کشته شدن فرمانده ژاندارمري سيرجان و به شهادت رسيدن شهيد هادي در تاريخ 28/3/1357 ، شکل گيري گروه هاي کوچک از جوانان مسلمان و انقلابي شهر که در کنار اجتماعات مردمي مشي مسلحانه را تبليغ و ترويج مي کردند.
دستگيري و آزادي شهيد نصيري و استقبال کم سابقه از ورود ايشان در تاريخ 11/9/1357 به شهر ، تحصن جمعي از مردم سيرجان براي آزادسازي سه تن از زندانيان سياسي شهر ، آقايان رسول شمشيري ، محمود رفعتي و محمد حسين دعاگوئي در آذرماه 57 ، درگيري نيروهاي رژيم با مردم و شهادت استاد خليل اصغري در جلو مسجد جامع شهر در 23 آذر ماه ، فعاليت هاي علماي مبارزي که بعضاً مانند عبدالمجيد معاديخواه در سيرجان تبعيد بودند و يا همچون مجاهد متقي مرحوم حضرت آيت الله صالحي مازندراني و حجت الاسلام صالحي نجف آبادي براي هدايت امر انقلاب و مردم به سيرجان آمده بودند ... موجب گرديده بود که مبارزات تشديد گردد.
ديگر سخن از اصلاحات پارلماني با تغييرات سطحي در کشور مطرح نبود. همگان بر اساس رهنمودهاي حضرت امام که معمولاً از طريق ارسال اطلاعيه ها و يا نوارهاي سخنراني صورت مي گرفت ، به چيزي جز سرنگوني رژيم شاهنشاهي و جايگزيني انقلاب اسلامي نمي انديشيدند. شعارهاي مردم در راهپيمايي ها نيز تندتر شده بود. « مرگ برشاه » ، « درود بر خميني » و « استقلال ، آزادي ، جمهوري اسلامي » بيشترين شعاري بود که در آن ايام سر داده مي شد.
شهيد نصيري نيز به مقتضاي فضاي ايجاد شده ، بيانات خود را به تغيير در حکومت سلطنتي و افشاي جنايات شاه و ساواک اختصاص داده بود. در هر سخنراني مردم با گوشه ديگري از فجايع رژيم پهلوي آشنا مي شدند و بغض و کينه شان نسبت به اين حکومت دست نشانده افزايش مي يافت.
شهيد نصيري وصف حال خود را از اقدام انقلابي شهيد هادي سرباز وظيفه گروهان ژاندارمري که به واسطه توهين فرماندهش به امام خميني او را به قتل رساند ، در بياناتي شورانگيز چنين ترسيم مي کند : روز يکشنبه 28/3/57 هجري شمسي در گروهان ژاندارمري سيرجان با طنين گلوله هاي مقدس برادر مجاهدمان هادي به ياوه گويي هاي مزدوران رژيم شاه جنايتکار نسبت به امام خميني پاسخ داده شد ... و مرد نتوانست سکوتي را که از وحشتي سنگين لبريزش کرده بود ، تحمل نمايد. فرياد کشيد و سکوت ماموران به صف شده را ، ماموراني که خود را معذور مي دانستند ، شکست. نه ، مامور معذور نيست ، مامور هم يک انسان مسئول است ! فريادش و ايمانش با اسلحه اي که در دستش فشرده مي شد ، شکل مي گيرد و گلوله هاي آتشين که تنها به نيروي ايمان سرباز جوان رها شده اند ، در سينه پليد فرمانده خائن جا مي گيرد. فرمانده جلوي صف سربازان و درجه داران به رهبر مجاهد امام خميني اهانت کرده و اين کار براي او و هيچ مومني قابل تحمل نبود و او ... اين سرباز شجاع و پاک ، ناگهان از ميان ماموران به « عذر نشسته » به اعتراض بر مي خيزد و بر چهره ناحق دژخيم شليک مي کند. همانگونه که ملت شيعه راستين ايران ، و به پاسخ بيهوده گويي هاي ورق پاره هاي رژيم ، بر دستگاه جنايت حاکم شوريدند ... و خون ها دادند.

پيروزي
مبارزات ملت ايران تحت رهبري هاي پيامبرگونه امام خميني « ره » به پيروزي رسيد و تلاش هاي شبانه روزي مجاهدان و مبارزان راه حق و آزادي به ثمر نشست. ملت ايران برابر وعده هاي الهي در برابر چشم حيرت زده جهانيان و با دست خالي بر يکي از قويترين رژيم هاي ديکتاتوري جهان فايق آمده بود. تدابير به کار گرفته شده توسط سردمداران نظامي و سياسي رژيم ، يکي پس از ديگري خنثي شد و همگان ديدند ، در سايه مکتب ، وحدت و رهبري چگونه ماشين جنگي رژيم شاه از کار افتاد و نقشه هاي مستشاران آمريکايي و ژنرال هاي اعزامي آنان نقش بر آب شد. در 26 دي ماه آن سال – 1357 – شاه از کشور گريخت و در دوازده بهمن همان سال حضرت امام خميني از پاريس وارد ايران شد.
مردم سيرجان ، نيز مانند ساير شهرهاي کشور ، عازم تهران شدند ، تا از رهبر انقلاب استقبال کنند. با هدايت شهيد نصيري و مساعدت حضرت آيت الله غيوري ، سيرجاني ها در حسينيه شهر ري اقامت گزيدند. روزها در راهپيمايي هاي مردم تهران شرکت مي کردند و شب ها با سخنان شهيد نصيري و ديگر مبارزين پيرامون حوادث بعد از ورود امام به بحث و گفتگو مي نشستند. طولي نکشيد که با حرکت همافران دلاور نيروي هوايي ، ناقوس لحظات پاياني رژيم شاهنشاهي به صدا درآمد. مردم مسلح شده به کمک مبارزين نيروي هوايي آمدند و سنگرهاي انقلاب يکي پس از ديگري به دست مبارزين فتح شد.
کلانتري ها و پادگان ها ، سقوط کردند. راديو تلويزيون و ديگر سازمان ها و وزارتخانه ها و کاخ ها به دست مردم افتاد و در روز بيست و دوم بهمن ماه سال يک هزرا و سيصد و پنجاه و هفت ، پيروزي انقلاب اسلامي اعلام گرديد. از سوي امام و دولت موقت نمايندگاني براي اداره بخش هاي مختلف کشور معين گرديد. سران رژيم گذشته يا به گونه اي با اموال به غارت برده شده از کشور گريختند و يا به چنگال عدالت گرفتار شدند و در روزهاي اول پيروزي به سزاي اعمال خود رسيدند. نيروهاي انقلابي عمدتاً مسئوليت مراکز حساس شهرها را به عهده گرفتند. از سوي دولت ، آقاي دکتر حميد بهرامي يکي از مبارزين مسلمان ، به عنوان استاندار کرمان منصوب گرديد و پس از آن نوبت به تعيين فرمانداران رسيد.
براي انتخاب فرماندار سيرجان با انقلابيون و روحانيت مبارز مشورت شد. در همين رابطه جلساتي در محل ستاد عملياتي انقلاب اسلامي و در منازل تشکيل گرديد. اولين نگاه براي قبول مسئوليت به سوي شهيد نصيري بود ، زيرا همگان در طول سه دهه ، صداقت ، شجاعت و صلاحيت هاي علمي ، او را محک زده بودند. اگر چه او فاقد تجربه مديريتي ، آن هم در سطح يک شهرستان بود و اصولاً روحيه اقداماتي اين چنين را نداشت و بعضاً اين موضوع را به زبان مي آورد ، لکن از آنجا که او در تمام مراحل انقلاب به عنوان محور مبارزات و فعاليت هاي فرهنگي شهرستان شناخته شده بود ، همين ويژگي ها به او برجستگي خاصي بخشيده بود. از طرفي دلسوزي ، پرکاري ، تواضع و فروتني و اطلاعات عميق او نسبت به مباني ديني و اعتقاد راسخش به حقانيت راه و روش امام ، از او شخصيتي برجسته و کم نظير ساخته بود.
از اين رو بود که حکم سرپرستي فرمانداري در تاريخ 21/12/57 به نام وي صادر گرديد و مرحله اي ديگر از تلاش و فعاليت را پيش روي وي نهاد. انتخاب شهيد نصيري به عنوان بهترين گزينه مورد استقبال عامه مردم ، به خصوص آنان که در دوران مبارزه نقش بيشتري را ايفاد کرده بودند ، قرار گرفت. در يکي از طومارهايي که براي آقاي مهندس بازرگان نخست وزير دولت موقت ارسال شد ، چنين آمده است:
اهالي سيرجان بار ديگر مراتب شکرگزاري خويش را از حصول آزادي که با اعمال نظر قاطبه مردم در انتخاب آقاي مهدي نصيري لاري به سمت فرماندار سيرجان تجلي نموده است ، اعلام مي داريم. رجاي واثق داريم ايشان که يکي از سربازان فداکار و با ايمان انقلاب اسلامي و از چهره هاي درخشان مي باشند ... وضع نابسامان شهرمان را سامان خواهند بخشيد ...
در اين طومار که به امضاي هزاران نفر رسيده بود ، اسامي افراد زير ديده مي شد:
غلامرضا تخشيد ، سيد احمد بن رضوي ، غلامرضا مستقيمي ، محمدتقي انصاري ، محمد صادق قنبري ، غلامحسين فاضلي ، سيد علي شهيدي ، هدايت اميري و ...

فرمانداري سيرجان
مديريت شهرستان بزرگي چون سيرجان ، آن هم در زماني که هنوز بقاياي رژيم شاهنشاهي بر بسياري مراکز در سرتا سر کشور مسلط بودند و نيروهاي انقلاب بر سازمان هاي دولتي حاکم نشده بودند ، بسيار سخت بود.
کنار رفتن اهرم خفقان و ديکتاتوري از روي ملت ، آنان را همچون فنري که از فشار آزاد مي گردد ، رها ساخته و براي دستيابي به حقوق از دست رفته خود در طول سال ها و حتي قرن هاي گذشته ، به تکاپو انداخته بود. تاکيدات حکومت جديد بر لزوم توجه به کساني که حقوق آنان ضايع گرديده است ، باز شدن فضاي جامعه براي بيان هرگونه درخواستي از حکومت ، بي سر و ساماني ادارات ، فرار بسياري از خائنين که قبلاً در راس امور قرار داشتند ، عدم تجربه مديران جديد که در بعضي از مراکز دولتي مسئوليت را به دست گرفته بودند ، کارشکني و مزاحمت هاي عوامل رژيم گذشته ، نبودن دستورالعمل و مقررات جديد براي انجام امور ، اظهار نظرهاي سليقه اي و اقدامات خودسرانه بسياري از دست اندرکاران و ده ها مشکل ديگر، کار را براي مديران انقلابي بسيار دشوار کرده بود و تنها آنان که معناي زندگي را در عقيده و تلاش در اين راه مي ديدند ، حاضر بودند همه مشکلات را به جان خريده و در راه استواري انقلابي که حاصل مجاهدت هاي هزاران انسان از خود گذشته بود ، از هيچ گونه اقدامي فروگذار نکنند.
شهيد نصيري که عمري را براي دست يابي به حاکميت دين و اقامه عدل تلاش و مبارزه کرده بود ، اکنون زمينه را براي احقاق حقوق از دست رفته مردم فراهم مي ديد. لذا هرگونه فشار و زحمتي را پذيرا بود و هر درد و رنجي را به جان مي خريد. مردم را با روي خوش به حضور مي پذيرفت. به درد دل آنان گوش مي کرد و بسيار ساده و بي آلايش به آنان پاسخ مي گفت. با يادداشت هايي که به ادارات و ارگان ها مي فرستاد ، مشکلات آنان را حل مي کرد. صدها و هزارها انسان مستمند و مستضعف را با دست نوشته هاي خود صاحب خانه کرده و يا رنجي از رنج هاي بي شمار آنان را کم مي کرد. آقاي موسوي از همکاران شهيد در فرمانداري ، سلوک و رفتار وي را در برخورد با مردم چنين توصيف مي کند:
شهيد نصيري در فرمانداري نيز مانند سر کلاس درس با تبسم و روي گشاده وارد مي شد. معمولاً اول صبح احوالي از همکاران مي گرفت و به اتاق آنان سر مي زد. در اتاق کارش بسيار ساده برخورد مي کرد. غالباً پشت ميز فرمانداري نمي نشست و از صندلي جداگانه اي استفاده مي کرد و در حالي که پايش را روي پاي ديگر مي گذاشت ، نامه هاي خود را بر روي پوشه اي که معمولاً زيردست داشت به صورت دست نويس و با خط زيبا تهيه مي کرد.
به جاي نامه هاي اداري بيشتر با تلفن و يادداشت هاي دستي مسايل را پيگري مي کرد. بسيار وقت شناس بود. به موقع در جلسات فرمانداري يا در ديگر ادارات حاضر مي شد. با ارباب رجوع خصوصاً افراد ضعيف از قشر کارگر و کشاورز بسيار با حوصله برخورد مي کرد. گاهي اوقات يک ساعت پاي درد دل پيرمرد يا پيرزني مي نشست و تمام مطالبش حتي اگر مربوط به کارش هم نبود، با صبر و بردباري گوش مي داد. با توجه به شرايط اول انقلاب و توقعات به حق يا به ناحق مردم و کمبود امکانات ، سعي مي کرد آنان را مجاب کند و کمتر عصباني مي شد. در يک مورد پس از صحبت مفصل و عدم رضايت متقاضي ايشان کفش خودش را نشان آن شخص داد و گفت اين کفش « کتان » ، کفش فرماندار شماست! شما چه مي خواهي !
به دليل خرابي خودرو شخصي خود ، براي دريافت يک دستگاه اتومبيل مثل ديگران نام نويسي کرده بود ، اما زماني که نوبت تحويل خودرو شد ، آن را به يکي از همکارانش واگذار کرد و خود از تحويل آن امتناع نمود. بر کار کارکنان فرمانداري نظارت مي کرد تا نسبت به حل مشکل مردم اقدام کنند. با همکاران بسيار انساني و اخلاقي برخورد مي کرد. گاهي اوقات با نوشتن چند کلمه با خط خوش به آنان خسته نباشيد مي گفت و موجبات تقويت آنان را تا مدت ها براي ادامه کار فراهم مي کرد ، خداوند روح بزرگش را شاد و با شهداي کربلا محشور فرمايد.
از برخوردهاي سازنده شهيد با مردم مستضعف ، روستايي و عشاير خاطرات بسياري در ذهن و جان مردم سيرجان باقي مانده است. به طوري که براي بسياري از مردم اين گونه برخورد ها ذهنيتي از شنيده هاي حکومت سلمان فارسي و مالک اشتر را تداعي مي کند.


در سنگر مجلس
شهيد نصيري سال ها در لارستان حضور دائم نداشت ، لکن هيچ گاه ارتباطش را با موطن خود قطع نکرده بود. از اين رو ، با پيشنهاد جمعي از انقلابيون و تاييد جامعه روحانيت مبارز تهران آمادگي خود را براي کانديداتوري مجلس اعلام نمود. از آنجا که در آن زمان لارستان داراي دو نماينده بود ، ايشان به اتفاق حجت الاسلام و المسلمين سيد عبدالواحد موسوي لاري نامزد انتخابات شدند و در يک ستاد انتخاباتي به صورت مشترک کار خود را آغاز کردند.
شهيد نصيري در اطلاعيه اي که در آن اجمالي از زندگينامه خود را بيان مي کند ، پس از معرفي خود مي نويسد: اکنو که در سايه رهبري داعيانه و پيامبرگونه مجاهد اکبر و قائد اعظم ، امام خميني ارواحنافداه ، صبح سعادت پيروزي مستضعفين بر مستکبرين دميده ، نامزدي خود را براي نمايندگي اعلام مي دارد . با آن که در روزگار دراز خدمت در فرهنگ ، هيچ مسئوليت و سمتي را جز معلمي نپذيرفته ، در يک ساله بعد از پيروزي ، فرمانداري شهرستان سيرجان را به عنوان وظيفه شرعي و بار امانت الهي عهده دار شدم و براي انجام رسالت اسلامي ديگر ، در تاريخ 20/11/58 از سمت خود مستعفي شده ام. اين اجمالي از تفصيل بود تا خواهران و برادران مسلمان بدانند براي نمايندگي مجلس اسلامي به کساني که داراي بينش و دانش اسلامي ، سابقه مبارزه طولاني و اعتقاد خلل ناپذير به قانون اساسي اسلام و متعهد به پيروي از خط امام امت باشند ، راي دهند.
ايشان در مبارزات انتخاباتي نيز هيچ گاه از اصول اعتقادي و اخلاقي خود عدول نکرده و مردم را با وعده هاي خود فريب نداد.


سال هاي 1360 – 1359
شايد بتوان گفت حوادث سياسي – امنيتي سال هاي 1360 – 1359 از پيچيده ترين رخدادهاي دوران بيست ساله انقلاب اسلامي است . انتخاب اولين رئيس جمهوري ايران ، برگزاري انتخابات دوره اول مجلس شوراي اسلامي ، اقدام به کودتاي نوژه در تابستان سال 1359 ، شروع جنگ تحميلي در 31/6/59 ، اختلافات ريشه اي بين رييس جمهور و مجلس ، غائله 14 – اسفند 1359 ، ورود گروه هاي سياسي چپ ( مارکسيست ها ) و مجاهدين خلق ( منافقين ) به فاز نظامي و نهايتاً خلع بني صدر از فرماندهي کل قوا ، عزل او از رياست جمهوري پس از راي مجلس مبني بر عدم کفايت سياسي ، توسط حضرت امام ، ترور حضرت آيت الله خامنه اي و انفجار دفتر حزب جمهوري اسلامي توسط عامل نفوذي منافقين همه و همه حکايت از شرايط حاد آن دوران دارد.
حضرت آيت الله هاشمي رفسنجاني که در آن زمان رياست مجلس شوراي اسلامي را به عهده داشتند ، در مقدمه کتاب « عبور از بحران » حال وهواي سال 1360 را چنين ترسيم مي کنند:
در سال 59 هم اختلاف و مشاجرات سياسي داشتيم و بحران هاي سال 60 نتيجه قطعي همان اختلافات است. تفاوت بين سال هاي 59 و 60 در موضع گيري هاي روشن تر امام است که در اثر واضح شدن اهداف دو طرف اختلاف و ياس ايشان از ايجاد وفاق به وجود آمده بود و کار توضيحي ما هم تاثير زيادي در تصميم امام براي اتخاذ مواضع صريح داشت. در اين مدت در ملاقات ها و پيام ها و نامه ها بخشي از واقعيت ها را به عرض امام رسانده بوديم.
سال 60 را با بحران هاي شديد سياسي ، نظامي ، امنيتي و اقتصادي آغاز کرديم. با مراسم 14 اسفند 59 براي بني صدر در دانشگاه تهران ، اختلاف ها شديد تر شد و فضاي سياسي را متشنج و دولت را مواجه با اشکال کرد. در جبهه ها تحرکي نبود و نيروهاي عراقي ، مواضع خود را براي ادامه اشغال تحکيم مي کردند. افکار آقاي بني صدر که اختلاف ميان ارتش و سپاه را به وجود آورده بود ، امکان تحرک مناسب ، براي عقب راندن اشغالگر را از دسترس بيرون برده بود. بين مجلس و رييس جمهور ، اختلاف شديد بود و نيروهاي ضد انقلاب که پشت سر آقاي بني صدر موضع گرفته بودند ، به آتش اختلاف دامن مي زدند. امنيت کشور در مرزها و به خصوص در کردستان ، سيستان و بلوچستان ، آذربايجان ، دشت آزادگان و مرکز آسيب داشت.
با سلب کفايت سياسي از بني صدر و عزل او ، به اوج بحران رسيديم. شورش وسيع مسلحانه 30 خرداد ، ترور آيت الله خامنه اي ، فاجعه 7 تير و شهادت هفتاد و دو تن و يک تن ، ترور و شهادت جمع زيادي از استوانه هاي بسيج کننده انقلاب و کسالت زجر دهنده امام امت ، نمونه هايي از آثار بحران است و علائم ياس در بسياري از نيروهاي انقلاب به چشم مي خورد.
در اين مواقع ، تشخيص و شناخت صحيح و حرکت در راه درست و عدم انحراف از عهده همه کس ساخته نيست. بسياري از دوستان و همراهان انقلاب در اين دوران ، دچار ترديد و تزلزل گرديده و راه خود را از راه انقلاب جدا کردند. بعضي به گروههاي مخالف و معاند پيوستند. عده اي سرخورده و منفعل شدند. گروهي دست از مبارزه کشيده و چرب و شيرين دنيا را ترجيح دادند ، اما بسياري هم بودند که مقاوم و پر نشاط راه خدا را ادامه داده و بر پيمان خود با مردم ايستادگي نمودند. شهيد نصيري از اين افراد بود. او پس ازسال ها انتظار به صبح صادق انقلاب اسلامي رسيده بود و از اين رو ، براي پيشبرد آن از هيچ کوششي دريغ نمي ورزيد و مواضع خود را در بستري متعادل و منطقي در همه امور با مواضع رهبري انقلاب محک مي زد.


در آستانه شهادت
نطق سوم شهيد نصيري در مجلس زماني به پايان رسيد که کشور در شرايط بسيار حساس و پيچيده اي قرار داشت. روز قبل از آن امام طي حکم کوتاهي بني صدر را از فرماندهي کل قوا عزل کرده بودند و طي حکم ديگري که به تيمسار فلاحي رييس ستاد مشترک ارتش جمهوري اسلامي دادند ، وظايف وي را به عهده ستاد ارتش گذاشتند. از سوي هواداران بني صدر مخالفت هايي در گوشه و کنار کشور به وقوع پيوسته بود. اگر چه اين مخالفت ها در برابر امواج مقاومت مردم بسيار ناچيز بود، لکن به دليل ايجاد هرج و مرج در کشور ناراحت کننده بود. تيتر اغلب روزنامه هاي آن روز بيان کننده اين شرايط بود. به اين عناوين که از روزنامه کيهان آن روز که با مسئوليت جناب آقاي سيد محمد خاتمي به عنوان نماينده امام اداره مي شد توجه فرماييد:
بني صدر از فرماندهي کل قوا بر کنار شد.
ايران 200 نظامي ديگر عراق را امروز اسير کرد.
امام – با اشخاصي که در مقابل مجلس و دادستاني صف آرايي کنند ، آن خواهم کرد که با شاه کرديم.
امام: هر کس بر خلاف قانون عمل کند ، ديکتاتور است.
امام: آن روز که براي اسلام احساس خطر کنم ، آن روز اينطور نيست که باز بنشينم و نصيحت کنم.
هزار نفر در زلزله گلباف کشته و مفقود شدند.
درگيري هاي چند روز اخير تهران و شهرستان ها چند کشته و زخمي به جا گذاشت.
جاسوس صهيونيست ها و همکار ساواک منحله در همدان تيرباران شدند.
دو فوريت طرح بررسي کفايت سياسي رييس جمهور امروز تصويب شد.
امام: نمي خواستم شما با منافقيني که ضد اسلام هستند ، ائتلاف کنيد.
عراق 3 روز پياپي اهواز و دزفول را به موشک و توپ بست.
آقاي هاشمي رفسنجاني در خاطرات خود مسايل آن روز را اين چنين يادداشت نموده است:
اول شب به منزل آمدم ، ولي براي مشورت در امري فوري به منزل آقاي بهشتي دعوت شدم ، احمد آقا هم حضور داشت. امام از ما خواسته بودند که در باره فرماندهي کل قوا ، نظر بدهيم. امام تصميم به عزل آقاي بني صدر از اين سمت را گرفته اند ، نظر اين شد که فعلاً خود امام فرماندهي را به عهده داشته باشند تا در آينده با فرصت فکري بشود و عزل ايشان با عبارتي موهن اعلام شود. آقاي بني صدر در کرمانشاه است و گويا به دستور امام تحت نظرند که از کشور فرار نکنند.
ستاد ارتش هم قبل از عزل ، ضمن اعلاميه شماره 530 تقريباً ايشان را بي سمت اعلام کرده بود. بيشتر اعتماد آقاي بني صدر به ستاد ارتش بود. گويا ايشان اين اعلان را غيرقانوني اعلام داشته اند ، لابد عزل امام را هم قانوني نمي دانند!
اين سروده هيچ گاه به اتمام نرسيد ،‌ لكن شهيد نصيري يك روز بعد با ايثار جان و اهداي خون سرخش بر حقانيت انقلاب اسلامي مهر تاييد زد.

پس از شهادت
اي خشم فروخورده خلق خدا ، اي جان پناه فضيلت كه دل دريايي ات پذيراي تيرهاي زهرآگين تهمت و ناسزاي دشمنان كينه توز خدا و خلق شد ، اي كه شكيبا زيستن را در متن طوفان و قلب حادثه به ما آموختي ، اي مظلوم ، بهشتي بزرگ ! خون پاكت پشتوانه قيام سرخ امت و تداوم انقلاب اسلامي است.
اي قامت رساي استقامت ، اي تبلور شكنجه و تحمل انسان مظلوم ، اي آواره بزرگي كه جان بي قرارت عاقبت در من طوفان انقلاب اسلامي آرام گرفت و ماواي جان طوفانيت ، ايران سراسر قيام شد. اي منتظري عزيز ! و اي پارسايان شهيد كه وزارت و وكالت و تعهد از وجود پاكتان افتخار گرفت. اي برگزيدگان شرف و اي مناديان آزادي. اي تلاشگران هميشه بيدار ، برخيزيد و بنگريد كه چگونه آتشفشان خلق مي خروشد تا كوردلان را براي هميشه از صحنه پر حماسه و شور سرنوشت بيرون براند.
اي عزيزان ، اي شاهدان هميشه حاضر در عرصه انقلاب ، امروز بيش از هميشه حضورتان را لمس مي كنيم. شما در قطره قطره خون اين مردم تسليم ناپذير جاي داريد و شما خون جاري در رگ هاي پرطپش انقلابيد. پيكر گلگون و درهم شكسته تان بر فراز ميليون ها دست ، گواه استواري قامت انقلاب اسلامي و شكست ناپذيري امتي معجزه گر بود كه از ارواح بلند و بيگانه با زبوني شهيدانش ،‌ مدد و الهام مي گيرد.
اي عزيزان!
گرچه در درازناي تاريخ پر خون و شكنجه اسلام و انسان ، شهادت شما بديع نبود ، اما در اين مرحله سرنوشت ساز علي رغم توهم كوران سنگدل و شب پرستان نوكر بيگانه ، اين شهادت جمعي ، خدنگي بود كه بر پهلوي برآمده دشمن از خون و گوشت و شرافت انسان ها نشست و ناقوس مرگ هميشگي سلطه گران را در اين وادي مقدس جهاد و شهادت به صدا درآورد.
اي عزيزان!‌
نيازي نيست تا در اينجا جريانات پليدي را به تحليل بنشينيم كه در واپسين دم حيات ننگين خود ، فاجعه دردناك ، ولي دورانساز كربلاي هفتم تيرماه را آفريدند كه خلق مسلمان و بيدار در عمل حماسه آفرين و در شور بي سابقه اي كه طي سال هاي گذشته و به خصوص در هفته هاي اخير از خود نشان داد ، بهترين تحليل از رويدادها و جريانات موجود در جامعه را به دست داده است.
هر روز صف خلق و ضد خلق چنان از هم مشخص و متمايز مي شود كه تنها ذهن هاي فسيل شده در گرايشات تنگ و مصيبت بار گروهي از درك آن عاجزند.
وقتي كه بزرگترين پايگاه اميد بيگانه در اين مملكت فرو ريخت و آخرين نقشه خائنانه دشمن كه فريبكارانه مي خواست با تكيه بر خودخواهي جنون آميز عناصري كه جز سازشكاري با دشمنان خارجي سرانجامي نداشتند ، مجدداً پايگاه هاي از دست رفته را باز يابد ،‌ نقش بر آب شد و با سقوط بني صدر ، خطرناكترين منفذ بازگشت غرب چپاولگر به ميهن اسلامي بسته شد. ايادي ناپاك بيگانه كه در برابر شور و اشتياق خلق براي اسلام و امام ، قدرت تفكر را از دست داده بودند ، سرسام زده و جنون آميز به تكاپو برخاستند تا شايد بتوانند از جهنمي كه حضور مردم در صحنه براي دشمنان اسلام و ايران آفريده بود ،‌خود را نجات دهند ، ولي مكرشان به خودشان بازگشت و تلاش ننگينشان آخرين امكان زندگي در اين مملكت را از آنان گرفت. جنايت هولناكي كه به دست ظلمت زدگان از خلق بريده در هفتم تيرماه صورت گرفت دقيقاً نشانگر ضعف و زبوني اين سياه دلان و جنوني است كه در اثر بي پايگاهي در ميان توده هاي انبوه مردم بدان دچار شده اند.
مطالب فوق برگرفته از مقاله يادداشت روز كيهان پنجشنبه 11 تيرماه 1360 است كه به قلم حجت الاسلام والمسلمين سيد محمد خاتمي مدير مسئول روزنامه كيهان در آن تاريخ آورده شده است و به تنهايي گواه عكس العمل ملت مسلمان ايران نسبت به اين فاجعه دردناك است.
حضور ميليوني در تهران و شهرستان ها ، آمادگي براي مقابله با دشمنان داخلي و خارجي – تاكيد بر مقاومت و ادامه راه شهداي گرانقدر انقلاب اسلامي – تاكيد بر تبعيت از امام و حفظ آرامش تنها بخشي از موضع گيري هاي مردم است.
به شعارهاي آن روز مردم در تشييع جنازه شهداي هفتم تير توجه فرماييد.
نه سازش ، نه تسليم ، نبرد با آمريكا.
عزا عزاست امروز ، روز عزاست امروز ، بهشتي بت شكن با شهداست امروز.
حزب الله مي رزمد ، آمريكا مي لرزد.
منافق مسلح اعدام بايد گردد.
اي سرور ما ،‌ سيد ما ، جاي تو خاليست.
اي نايب پيغمبر ما ، جاي تو خاليست.
واي اگر خميني حكم جهادم دهد.
آمريكا ، آمريكا ، مرگ به نيرنگ تو – خون شهيدان ما مي چكد از چنگ تو ...
امام در سخنان خود كه يك روز بعد از شهادت 72 تن از يارانش ايراد گرديد ، در وصف شهيد مظلوم آيت الله دكتر محمد حسيني بهشتي و ساير شهدا فرمود:
آنچه كه من راجع به ايشان متاثر هستم و شهادت ايشان در مقابل او ناچيز است ، آن مظلوميت ايشان ( شهيد بهشتي ) بود ، مخالفين انقلاب افرادي كه بيشتر متعهدند و در انقلاب موثرترند ، آنها را بيشتر هدف قرار داده اند.
اين كوردلان مدعي مجاهدت براي خلق گروهي را از خلق گرفتند كه از خدمتگزاران فعال و صديق خلق بودند. امام به عنوان رهبري تيزبين و اميد دهنده به مردم ضمن تاكيد بر استمرار مجاهدت در راه تحقق اهداف انقلاب اسلامي ، آنان را براي شركت در انتخابات رياست جمهوري ترغيب نموده و بيان داشتند:
امواج شكننده ملت هر كمبودي را جبران خواهد كرد.
در پي اين فاجعه ، شخصيت ها ، گروه ها و اقوام مختلف با صدور اطلاعيه ، ضمن محكوم كردن اين اقدام ضد انساني بر تحقق اهداف انقلاب تاكيد كردند. حتي اشخاص و گروه هايي كه در رابطه با مسايل انقلاب منفعلانه برخورد مي كردند ، نتوانستند تنها نظاره گر اين حادثه باشند.
در روز سه شنبه نهم تيرماه ، پس از اجتماع گسترده مردم در جلو مجلس و قرار گرفتن جنازه شهدا در مقابل مردم ، حضرت آيت الله هاشمي رفسنجاني رياست مجلس شوراي اسلامي طي سخناني به تحليل فاجعه هفتم تير پرداخت ، او كه در اين فاجعه بيشترين بار مصيبت را بر دوش خود احساس مي كرد ، با استناد به آيات سوره آل عمران كه بعد از جنگ احد نازل گرديده بود ، خود و ديگران را تسلي مي داد. اگرچه صدا ضجه و گريه بلند مردم و نمايندگان بارها و بارها صحبت او را قطع كرد ، لكن او همانطور كه خود مي گويد ، با استعانت از خدا سعي نمود كه در آن شرايط حساس و شكننده به تقويت روحيه مردم براي مبارزه با دشمنان خدا و متجاوزين بعثي اقدام كند. حضور مردم در تشييع جنازه اي كه تا آن روز بي نظير بود. اكثر خيابان هاي منتهي به مجلس را در راه بهشت زهرا پركرده بود و مراسم تشييع جنازه و دفن شهدا به دليل ازدحام مردم ساعت ها به طول انجاميد ، پيكر پاك شهداي شهرستاني از جمله شهيد نصيري به زادگاه و محل سكونت آنان انتقال يافت.
با توجه به اينكه شهيد نصيري از حوزه لارستان به مجلس راه يافته بود و از طرفي عمر خود را به سيرجان گذرانده و سال ها ساكن سيرجان بود. براي انتقال پيكر پاكش به يكي از اين شهرستان ها نظرات مختلفي ارايه شد. لكن با همفكري و اصرار خواهر شهيد سركار خانم صديقه نصيري و همسر شهيد و مساعدت آيت الله غيوري سرانجام تصميم بر اين شد كه جنازه شهيد در سيرجان به خاك سپرده شود. در اين مراسم كه با حضور مسئولين استان هاي فارس و كرمان همراه بود. در روز بعد و در ميان انبوه تشييع كنندگان سيرجاني شهيد نصيري در قطعه شهداي بهشت زهراي سيرجان و در جوار شهيدان جنگ تحميلي به خاك سپرده شد و روح بي فرارش پس از سال ها تلاش آرام گرفت. اكنون مزارش كه توسط « ستاد بزرگداشت بيستمين سالگرد شهادت » آن عزيز در گلزار شهداي سيرجان بازسازي گرديده است ، زيارتگاه عاشقان و عارفان راه خدا گرديده است.
عباس دعاگويي

 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : نصيري لاري , مهدي ,
بازدید : 239
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

آثارباقي مانده از شهيد
بسمه تعالي
به نام الله پاسدار خون شهيدان و با سلام بر مهدي موعود (عج) و نايب بر حقش خميني بت شکن و با سلام و درود به خانواده شهدا و با سلام بر معلولين و مجروحين با سلام و درود بر اسيران در بند بغداد.
خدمت پدر و مادر و عمه عزيزم سلام عرض مي کنم اميدوارم که حالتان خوب باشد و هيچ گونه ناراحتي نداشته باشيد. باري اگر جوياي احوال فرزند خود عليرضا را خواسته باشيد بحمدالله خوب هستم و هيچ گونه ناراحتي ندارم و هميشه دعاگوي همگي هستم. نامه محبت آميز شما در تاريخ 19/7/62 به دستم رسيد، از ديدن و خواندن نامه خيلي خوشحال شدم و الان که براي شما نامه مي نويسم يک روز بعد از رسيدن نامه شما است يعني روز چهارشنبه 20/7/62 شما در نامه خود نوشته بوديد که اکبر زماني تلفن زده و گفته که من و محمد به کردستان رفتيم و به خاطر همين موضوع جواب نامه ها را نداديد اکبر زماني اشتباه کرده است شهر باختران هم جزء کردستان حساب مي شود چون باختران همان کرمانشاه سابق است. نامه هايتان را به آدرس باختران بفرستيد و در اينجا جاي من و محمد خوب است و هيچ ناراحت ما نباشيد. من و محمد در يک جا هستيم و حال محمد هم خوب است و سلام مي رساند و اگر به خانواده محمد گفتيد که اينها به کردستان رفتند برويد و موضوع را برايشان شرح دهيد و اگر هم نگفتيد که هيچي نگوييد چون محمد نامه هايي که مي دهد تاکنون جواب آنان را دريافت نکرده است و به خانواده محمد بگوييد که نامه به همين آدرس بدهند و در نامه نوشته بوديد که اگر حمله شد بعد از حمله تلفن بزن اولاً اگر حمله اي باشد ما چون تدارکات هستيم در حمله شرکت نداريم دوم بگويم که لشکر ما به اين زوديها قصد حمله ندارد، يک حمله است در قسمت مريوان که کاري به ما ندارد و اگر خدا بخواهد بعد از حمله اي که در مريوان انجام مي شود آن وقت بعد از او حمله ديگري از يک قسمت ديگر مي شود که لشکر ما در آن شرکت دارد و هنوز وقت آن مشخص نيست و اميدوارم که اين جنگ هر چه زودتر به نفع مسلمين تمام شود. خاله ها و شوهر خاله ها را سلام و دعا برسانيد حميد آقا و خانمشان را سلام برسانيد و همين طور سيد احمد و خانمش را، عمو جان با خانواده را سلام و دعا برسانيد، خاله جان نيره را هم سلام و دعا برسانيد. جواب نامه اي را که در تاريخ 14/7/62 فرستادم بفرستيد و همين طور جواب اين نامه را. ديگر عرضي ندارم جز سلامتي و طول عمر شما . والسلام .
«امام و رزمندگان را دعا کنيد»
راستي به محمد محمدي بگوئيد جواب نامه هايي را که برايش فرستادم چرا نمي دهد اگر وقت کرد جواب آنها را برايم بفرستد.


بسمه تعالي
با نام الله پاسدار خون شهيدان و با سلام بر مهدي موعود(عج) و با سلام و درود بر نايب بر حقش خميني بت شکن و با سلام بر معلولين و مجروحين و با سلام و درود بر خانواده هاي شهدا و با سلام بر اسيران در بند بغداد.
خدمت پدر و مادر و عمه عزيزم سلام عرض مي کنم اميدوارم که حالتان خوب باشد و هيچ گونه ناراحتي نداشته باشيد اگر جوياي حال فرزند خود عليرضا باشيد بحمدالله نعمت سلامتي برقرار است و هيچ گونه ناراحتي ندارم و دعاگوي همگي هستم نامه محبت آميز شما که در تاريخ 27/7/62 به دستم رسيد از ديدن و خواندن آن خوشحال شدم و سه روز بعد از رسيدن نامه جواب آن را برايتان نوشتم يعني در تاريخ 30/7/62. امروز شنبه 30/7/62 سه روز بعد از حمله موفقيت آميز والفجر 4 است که اين نامه را برايتان مي نويسم نامه اي را که گفته بوديد سفارشي کرديم و فرستاديم تاکنون به دستم نرسيده و يک نامه محمد نوشت که يک عکس از من را داخل پاکت کرد و فرستاد هر موقع که نامه محمد به خانواده اش رسيد عکس را بگيريد. خوب حالا بگويم برايتان از حمله اي که شد اين حمله خيلي جالب و بي نظير بود بچه ها با کمترين تلفات قسمت زيادي از خاک عراق را گرفتند و اميدوارم که هميشه پيروزي با کمترين تلفات از آن ما باشد، انشاءالله. همين طوري که قبلاً گفتم هيچ ناراحت و نگران حال من نباشيد جاي من خيلي خوب است و هنوز مقر ما در باختران است و عکس را داخل پاکت برايتان مي فرستم من يک تعداد عکس اينجا دارم که مي ترسم برايتان بفرستم، چون ممکن است پاکت به کرمان نرسد. انشاءالله موقعي که آمدم آنها را با خودم مي آورم. شوهر خاله ها و خاله هاي عزيز را سلام و دعا برسانيد و همين طور بچه هايشان حميد آقا و خانمش را سلام و دعا برسانيد، سيد احمد و خانمش را سلام و دعا برسانيد عمو جان و خانواده گراميشان را سلام و دعا برسانيد زن آقا دايي و خاله جان نيره و بچه هايشان را سلام و دعاي فراوان برسانيد اميدوارم که حالشان خوب باشد و هميشه شاد و خندان باشند ديگر مزاحم وقتتان نمي شوم. فاطمه و فرانک و محمدرضا را از قول من ديده بوسي کنيد. والسلام.
التماس دعا داريم . امام و رزمندگان را دعا کنيد




خاطرات
شوکت مشرف زاده ،مادر شهيد:
- عليرضا برايم تعريف کرد: در جبهه من در يک محل ايستاده بودم و يکي ديگر از دوستانم که قد بلندي داشت، پشت سر من ايستاده بود. ناگهان تيري از کلاه من رد شد و به او خورد و باعث شهادتش شد. اما من که پشتم به دوستم بود نفهميدم. فقط خون بدن او که پاشيده به من فکر کردم که تير به بدن خودم خورده و الان شهيد مي شوم. شهادتين خودم را نيز گفتم اما هر چه صبر کردم اتفاقي نمي افتاد. وقتي که برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم و دوستم را روي زمين ديدم تازه متوجه شدم که چه اتفاقي افتاده.

- با بچه ها رابطه بسيار خوبي داشت و با آنها بازي مي کرد و هميشه مي گفت: حضرت محمد(ص) خم مي شدند و بچه ها را روي شانه هاي خود سوار مي کردند، باعث شادي آنها مي شدند. من در برابر ايشان کسي نيستم که نخواهم با بچه ها بازي کنم و باعث شادي آنها شوم. هميشه براي بچه ها در جيب هايش خواراکي داشت که به آنها بدهد.
- بسيار تميز بود، در خدمت هم آنقدر ماشين خود را تميز نگه مي داشت که نام ماشين او را عروس بيابان گذاشته بودند.
- مدتي بود که شيشه اتاقمان شکسته بود و وقت نمي کرديم شيشه اش را عوض کنيم. يک روز ديدم پسرم علي با يک شيشه بزرگ وارد خانه شد. شاد شدم و گفتم: خدا خيرت بدهد که به فکر بودي. رو به من گفت: مادر من اين شيشه براي را براي خودمان نخريده ام، اين مال همسايه مان است شيشه اتاق ما اگر شکسته اما پايين نريخته، اما شيشه اتاق همسايه پايين ريخته، در ضمن براي خانه خودمان پدر مي تواند شيشه تهيه کند، اما آنها بضاعت مالي براي اين کار را ندارند و کسي را نيز ندارند تا بتواند اين کار را برايشان بکند.
- شهيد اختراعي به هر کسي که مي توانست کمک مي کرد. شوهر خاله علي بايد براي معالجه به تهران مي رفت ولي کسي نبود تا او را همراهي کند. شهيد اختراعي با وي همراه شد و چند روزي را مرخصي گرفت و به خاله اش گفت: شما نگران نباشيد خودم همراهشان مي روم. وقتي که برگشتند شوهر خاله اش مي گفت: نمي دانيد عليرضا چقدر برايم زحمت کشيد. او نگذاشت کوچکترين ناراحتي داشته باشم و تمام نيازهايم را رفع مي کرد. در همه جا با من بود خلاصه سنگ تمام گذاشت.
- هر وقت به جبهه مي رفت تا زماني که برمي گشت من کلي اذيت مي شدم. نگراني خودم از يک طرف و حرف مردم از سوي ديگر باعث شده بود از لحاظ روحي در وضعيت بدي قرار بگيرم در عين حال سعي مي کردم در ظاهر روحيه ام را حفظ کنم تا همسر و فرزندانم را اذيت نکنم. يکي از همان روزها بود که عليرضا به خانه آمد. وقتي او را ديدم گريه کردم و گفتم: مادرجان، 5 سال است که به جبهه مي روي، ديگر کافي است. نمي گويم از سپاه خارج شو، برو ولي ديگر نمي گذارم ديگر وارد جبهه شوي. من ديگر طاقت ندارم. عليرضا دست انداخت دور گردنم و مرا بوسيد و گفت: مادرجان شما ايمان داريد. در خانه مردن کار مرد نيست. خودتان مگر نگفتيد شهادت بهترين مرگ است. اگر من در خانه در بستر بيماري بميرم بهتر است يا در جبهه شهيد شوم. مرگ و زندگي دست خداست. پس چه بهتر در جبهه در راه خدا کشته شوم، اينها را گفت و باز مرا راضي کرد و به جبهه برگشت تا اينکه خبر فتح خرمشهر رسيد. ما از يک طرف خوشحال بوديم که خرمشهر آزاد شد و از طرف ديگر چون عليرضا هم در آنجا بود بسيار نگران شديم که نکند برايش اتفاقي افتاده باشد تا اينکه با ما تماس تلفني گرفت و خبر سلامتي اش را به ما داد. آن روز آنقدر خوشحال بودم که شربت و شيريني بين مردم پخش مي کردم.
- يک روز از نماز جمعه که برگشتيم خوشحال نزد من آمد و گفت: مادر، سپاه به نيرو نياز دارد و من هم مي خواهم وارد سپاه شوم. گفتم: من راضي هستم اگر خودت مي خواهي برو ولي بدان که هر راهي خطراتي نيز دارد. او در جواب گفت: من تمام خطراتش را به جان مي خرم. با کسب اجازه از پدرش بود که در سال 1359 وارد سپاه شد.
- روزي خواهرشوهرم از عليرضا پرسيد: عمه چرا اينقدر که تلويزيون جبهه را نشان مي دهد، در طول اين چند سال، حتي يک بار هم تو را از طريق تلويزيون نديديم. عليرضا جواب داد: چون من تنها براي رضاي خدا به جبهه مي روم، نه چيز ديگري براي همين هرگاه از راديو يا تلويزيون به آنجا مي آيند، من خودم را از آن محل دور مي کنم.
- يک روز چند نفر از دوستان قديمي اش که با انقلاب مخالف بودند جلوي عليرضا را گرفتند و گفتند: تو هم قاطي انقلابي ها شدي؟ عليرضا گفته بود: من افتخار مي کنم که اين راه را انتخاب کردم. آنها به عليرضا گفتند: ولي ما زياد هستيم و شما کم. وي در جواب گفته بود: مسجد هم يکي است اما توالت هاي آن زياد است. و به اين صورت جواب آنها را داده بود.

- وقتي بچه بود بسيار شيطان و بازيگوش بود. روزي دختر خاله اش لباس نو پوشيده بود و لباسش را به رخ عليرضا ميکشيد. عليرضا هم در وسط حياط گودالي را کند و آن را پر از آب کرد. بعد روي آن را با برگ پوشاند و دخترخاله اش را صدا زد و گفت: که برو از آن طرف حياط فلان چيز را بياور. دخترخاله اش هم تا خواست به سمت ديگر حياط برود، درون گودال آب افتاد و لباسش گلي شد.


- يک سري که از جبهه برمي گشت ديدم در يک پاکت تعداد زيادي سيگار نيمه کشيده شده با خود به خانه آورد و به من گفت: مادر اينها را مي بيني، من مقداري نقل خريدم و بين بچه ها در جبهه تقسيم کردم و در عوض سيگارهايشان را گرفتم.

- هميشه روحاني با خود به جبهه مي برد تا براي دوستانش صحبت کند. مي گفت: حرف يک روحاني بيشتر در دل دوستانم اثر مي کند تا حرف من. هميشه براي همرزمانش کتاب مي خريد و برايشان مي برد.


- وقتي عليرضا بعد از فتح خرمشهر به کرمان برگشت به ما گفت: خرمشهر را واقعاً خدا آزاد کرد. ولي تعريف مي کرد: يک روز در خرمشهر در جايي بين عراقي ها گير کرديم . از هر طرف صداي آنها به گوشمان مي رسيد در حالي که مضطرب بوديم من گفتم: برادرها به اميد خدا چند بار الله اکبر بگوييد، شايد نجات پيدا کنيم همه با هم با صداي بلند شروع به گفتن الله اکبر کرديم ناگهان همه عراقي ها با شنيدن صداي ما مضطرب و پريشان پا به فرار گذاشتند گويي از غيب براي ما کمک رسيد. آن روز حتي چند عراقي رابه اسارت گرفتيم، آن روز ما واقعاً تعجب کرديم.

- پس از آن مجروحيتش وقتي دو مرتبه عازم جبهه شد، روزي از آنجا با ما تماس تلفني گرفت. به او گفتم: زخم پايت چطور است؟ در جواب گفت: من ديگر اصلاً به آن نگاه نکردم تا ببينم در چه وضعيتي است. به او گفتم: مادر دکترت توصيه کرد به زخمت رسيدگي کني. گفت: مادر اينجا افرادي هستند که پايشان قطع مي شود ولي آنها بي تفاوت پاي قطع شده خود را در دست مي گيرند. زخم پاي من که چيز مهمي نيست.


- عليرضا برايمان تعريف مي کرد: يک سري موج انفجار مرا گرفت دوستانم مرا به عقب مي بردند که با يکي ديگر از همرزمانم که مجروحيتش شديدتر بود روبرو شدند و مرا روي زمين رها کردند و به سمت او رفتند. من هم همانجا به هوش آمدم و متوجه شدم که مشکل خاصي ندارم.

- هميشه به من مي گفت: در جبهه جاي من خوب است، مي خورم، مي خوابم. من در آنجا در آشپزخانه کار مي کنم. اينها را مي گفت تا من نگران او نباشم. ولي از ديگران مي شنيدم که در جبهه چه فعاليت هايي انجام مي دهد.


- گاهي به او مي گفتم: عليرضا جان، مردم پشت سرمان حرف مي زنند و مي گويند: با اينکه مي دانند ممکن است پسرشان در جبهه شهيد شود چرا راضي مي شوند با اينکه تک پسر آنهاست او را به جبهه بفرستند حتماً مسئله اي در جبهه دارد. اما عليرضا به من مي گفت: مادر جان، به حرف مردم توجه نکن من خودم بارها دوستانم را که مجروح بودند بر دوش کشيدم و از روي بدن شهدا به عقب آوردم. خودم مي دانم ممکن است خودم هم مانند آنها شهيد شوم ولي از شما مي خواهم به حرف مردم توجه نکنيد.

پدرشهيد:
- يک سرباز نوجوان از شهر رفسنجان به جبهه اعزام مي شود. عليرضا براي اينکه او احساس تنهايي و ترس نکند، با او دوست شده بود و هر جا که مي رفت او را نيز با خود مي برد حتي وقتي به اصفهان نزد ما مي آمد نيز او را مي آورد. يک روز در جبهه عليرضا صداي سوت خمپاره را مي شنود با صداي بلند مي گويد ناصر بخواب روي زمين اما آن پسر نوجوان متوجه نمي شود. عليرضا خيز برمي دارد و خود را روي او مي اندازد اما ترکش خمپاره به پاهايش اثابت مي کند و سبب مجروحيتش مي شود. وي انگشت خود را در محل زخم پايش فرو مي برد و به هر شکلي که شده خودش را با ماشين به درمانگاه مي رساند. زماني که به درمانگاه مي رسد از شدت خونريزي توان پياده شدن از ماشين را نداشت. خلاصه در درمانگاه زخم هايش را پانسمان مي کنند ولي چون جراحتش عميق بود او را به تهران اعزام مي کنند. از بيمارستان به ما زنگ زد و گفت که من جبهه ام و حالم خوب است در اين بين صداهايي که در بيمارستان مي آمد را از گوشي تلفن شنيدم و فهميدم که او مجروح شده. به او گفتم: عليرضا من متوجه شدم که تو در بيمارستاني. او از من خواست که به کسي چيزي نگويم و گفت که در بيمارستان پارس تهران بستري شده ام و الان حالم خوب است. فرداي آن روز ما بليط تهيه کرديم و خود را به تهران رسانديم. از آن زمان که ما به تهران نزد ايشان رفتيم حدود 4 روز بود تا اينکه به اجبار برگه ترخيص خود را گرفت. آن روز را در منزل يکي از اقوام در تهران به سر برديم و فرداي آن روز عازم اصفهان شديم. حدود 2 روز نيز در اصفهان مهمان بود. من گفتم بهتر است کاملاً مداوا شود تا وقتي به کرمان مي رود مادرش نگران نشود. وقتي که مي خواست به کرمان برود حتي عصاهايش را کنار گذاشت. ما او را به کرمان آورديم. اما هنوز کاملاً خوب نشده بود که تصميم گرفت باز به جبهه برود. هر چقدر به او گفتيم بمان تا بهبود کامل پيدا کني مي گفت: من آنجا کاري نمي کنم. فقط مي روم و تماشا مي کنم. آنجا تفريحگاه است، من در آنجا کار خاصي نمي کنم و در اين در حالي بود که دوستانش مي گفتند: عليرضا در آنجا بسيار فعال است. نيروهاي زيادي را بايد آموزش بدهد، خط هاي زيادي را بايد محافظت کند، اما براي اينکه ما نگران نشويم هرگز اين مسائل را به ما نمي گفت. مادر شهيد در ادامه مي گويد: يک سري که براي مرخصي به کرمان نزد خانواده اش مي رفت، چمداني را کنار جاده پيدا مي کند، آن را بر مي دارد و در ماشين مي گذارد. کمي جلوتر خانواده اي را مي بيند که ماشين خود را پارک کرده اند و مشغول خوردن غذا هستند. عليرضا از ماشين پياده مي شود و به طرف آنها مي رود. آن خانواده وقتي عليرضا را با لباس نظامي مي بينند، کمي نگران مي شوند و مي گويند: بفرمائيد، کاري داريد؟ عليرضا پس از سلام و احوالپرسي مي پرسد: شما باربند هم داشتيد؟ ناگهان خانم خانواده متوجه مي شود که چمدانشان روي باربند ماشين نيست، با نگراني مي گويد: چمدانمان نيست. من تمام پول و طلاهايم را در آن گذاشته بودم. عليرضا مي گويد: خانم، نگران نباشيد من آن را پيدا کرده ام و برايتان آورده ام. آن خانواده آن روز بسيار شاد مي شوند و دسته پولي را جلوي عليرضا مي گيرند و مي گويند: به عنوان مژدگاني هر چقدر احتياج داريد، برداريد. عليرضا در جواب مي گويد: من اين کار را براي رضاي خدا انجام دادم، نه براي گرفتن مژدگاني. آن روز بسيار خوشحال بود که توانسته بود خانواده اي را شاد کند.

- يک سفر با هم، چند خانواده، به شمال کشور رفتيم. همه دور هم نشسته بوديم و با هم صحبت مي کرديم. وقت نماز ظهر شد، در آن زمان عليرضا از همه ما کم سن و سال تر بود من مي ديدم که مدام جلوي ما آستين هايش را بالا مي برد کمي بعد دو مرتبه آنها را پايين مي آورد. او با اين کارش مي خواست به ما بفهماند که وقت نماز ظهر شده ولي چون ما بزرگتر از او بوديم به خود اين اجازه را نمي داد که صريحاً اين مطلب را به ما بگويد. خلاصه من رو به او کردم و گفتم: چرا مدام آستين هايت را بالا و پايين مي آوري؟ گفت: وقت نماز است و من رويم نشد که به شما بگويم اين شد که ما همه بلند شديم و نماز جماعت را بر پا کرديم.

-
مادر شهيد:
- به ياد دارم زماني که کوچک بود و جانوراني(مثل زنبور) را مي ديد که مرده بودند برايشان قبر مي کند و او را دفن مي کرد و روي قبرش قوطي کبريتي قرار مي داد و هر روز روي قبرش آب مي پاشيد و برايش فاتحه مي خواند.

- وقتي مي خواست به جبهه برود اگر به کسي بدهکار بود، اول قرضش را مي داد و مي گفت: معلوم نيست بروم و برگردم.

- در همسايگي شهيد زن بيوه اي با دو کودک خود زندگي مي کرد که مادر خانواده مبتلا به ناراحتي قلبي بود. يک روز حالش بد مي شود. بچه هاي او به خاطر صميميتي که با شهيد اختراعي داشتند ابتدا او را با خبر مي کنند. او نيز دکتر را با خبر مي کند و بالاي سر آن زن مي آورد. بعد از تجويز پزشک نسخه زن را تهيه کرد و او را به استراحت کردن سفارش مي کند و براي اينکه زن بتواند استراحت کند به بازي کردن و نوازش فرزندانش مشغول مي شود و آنها را سرگرم مي کند و محيطي آرام را براي استراحت کردن آن زن فراهم مي کند.

- يکي از همرزمانش مي گفت: در حدود دو ماه که ما در رفاه بوديم ايشان به عنوان فرمانده گردان بودند. ما يک گردان در خط داشتيم و يک گردان در پشت خط سردار اختراعي با تسلطي که بر منطقه داشت خيلي راحت مديريت خط را اعلام مي کرد. گاهي در بين دوستان افرادي بودند که خيلي به کار اهميت نمي دادند مثلاً اگر نگهبان را سر پست مي گذاشت اگر کوتاهي مي کرد عصباني مي شد و مي گفت: هر که قبول کرده و به سربازخانه امام زمان(عج) پا گذاشته بايد از جان مايه بگذارد و سهل انگاري نکند.

- فردي بود که موتور 1000 داشت و سوار آن مي شد و مانور مي داد. آن روزها سوار موتور 1000 شدن جرم محسوب مي شد. چون اغلب منافقان از آن براي ترور استفاده مي کردند و اين فرد براي دهن کجي کردن به قانون مدام سوار موتور 1000 خود مي شد. ما هم نتوانسته بوديم او را در حين سوار بودن دستگير کنيم. در نهايت يک روز اقدام به دستگير کردن وي کرديم و از خود شهيد عليرضا اختراعي استفاده کرديم. ايشان با موتور 750 که داشت با کار کشتگي همان روز اول او را دستگير کرد و تحويل مقاومت داد. با توجه به اينکه آن فرد موتور سوار و کاراته کار نيز بود ما باور نمي کرديم که شهيد اختراعي او را به همين راحتي دستگير کرده باشد.

- بعد از عمليات والفجر 8 بود که ايشان مسئول گردان خط پدافندي کارخانه نمک بود. خط کارخانه نمک را محکم سنگر سازي کرده بود و بچه ها را به صورت صحيح آرايشي بندي کرده بود و همه را نسبت به وضعيت دشمن توصيه کرده بود ما هم که مسئول خط بوديم هر وقت که شهيد اختراعي را مي ديديم خيالمان راحت بود و مي دانستيم نيازي به بازديد خط نيست. مدتي گذشت و ما از شهيد اختراعي خبري نداشتيم تا اينکه يک روز غروب او را ديدم که وارد خانه شد. با چهره اي باد خورده و موهاي ژوليده بر موتور 750 سوار بود ايستاديم و احوالپرسي کرديم، پرسيدم: عليرضا کجا بودي؟ گفت: اگر به کسي نگويي به تو مي گويم. گفتم: بفرما، با خنده گفت: مرخصي گرفتم و با همين موتور رفتم کرمان و الان هم از همانجا برمي گردم. وي تمام مسافت را با موتور رفته و برگشته بود.

- عليرضا در مدرسه شاگرد باهوش و بازيگوشي بود. يک روز معلم از او خواست تا انشاي خود را بخواند اما او به دليل بازيگوشي انشاء ننوشته بود. از جا بلند شد و از روي برگه سفيد شروع به خواندن انشا کرد و معلم هم اصلاً متوجه نشد، اما وقتي خواست توي دفترش به او نمره بدهد با کمال تعجب ديد که دفتر عليرضا کاملاً سفيد است و او چيزي ننوشته و اين نشانگر هوش سرشار او بود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : اختراعي , عليرضا ,
بازدید : 287
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
سردار شهيد حسين نادري /جوان ترين فرمانده گردان سپاه پاسداران

 

مروري بر زندگي سردار شهيد حسين نادري (فرمانده گردان 416 عاشورا ـ لشكر 41 ثارالله)

شهيد حسين نادري در بيستم فروردين ماه 1347 در شهرستان سيرجان استان كرمان به دنيا آمد و در فضاي معنوي و آميخته با عشق اهل بيت خانواده اي متوسط رشد يافت.

دوران دبستان را در مدرسه سعدي سيرجان سپري كرد و پس از طي دوره ي راهنمايي به دبيرستان امام سيرجان رفت و تحصيلات خود را در رشته ي علوم تجربي ادامه داد. او در اين دوره همكاري بسيار زيادي را با اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان به عمل آورد. و در كنار تحصيل علم مدارج كمال و تقوا را طي نمود.

حسين نادري در 15 سالگي براي اولين بار به صورت بسيجي به جبهه پا گذاشت و در گردان هاي رزمي سازماندهي شد و سپس وارد سازمان ادوات گرديد .
تدبير شجاعت و قدرت بالاي تصميم گيري در كنار تعبد و اخلاص از حسين نادري فرمانده اي ساخت كه به سرعت فرمانده ي گردان ضد زره، جانشين گردان ضد زره، فرمانده گردان ضد زره و جانشين عمليات تيپ ادوات شد و سپس به عنوان فرمانده ي گردان 416 عاشورا لشكر 41 ثارالله انجام خدمت كرد.

از حسين نادري كه در سن 18 سالگي به سمت فرماندهي گردان رسيده بود به عنوان جوانترين فرمانده گردان نيروي زميني سپاه ياد مي شود.

تقدير الهي بر آن بود كه حسين نادري در سن 21 سالگي و در سپيده دم يكشنبه دوم مرداد ماه سال 1367 در بيت المقدس هفت به شهادت برسد و سرزمين مقدس شلمچه را شاهدي بگيرد بر حيات مظلومانه اش.
روحش شاد.يادش گرامي.

خاطراتي از سردار شهيد حسين نادري

آتش عراق خيلي زياد بود. دستور عقب نشيني رسيده بود و بچه ها آمده بودند عقب، ولي حسين حاضر نمي شد برگردد.
يوسف رفت سراغش و گفت: بيا برويم عقب.
گفت: نه من عقب نمي آيم. ما اين جا را با خون شهدا گرفتيم و به اين راحتي از دست نمي دهيم.
يوسف كه ديد حسين به هيچ قيمتي حاضر به برگشتن نيست رفت پيش روحاني گردان و از او كمك خواست.
حاج آقا انصاري خودش را به حسين رساند و به خون حاج آقا مهدي زندي نيا قسمش داد تا راضي شد برگردد عقب.
با ناراحتي برمي گشت عقب. چند قدم برمي داشت، نگاهي به پشت سرش مي انداخت و به پهناي صورت اشك مي ريخت: ما اين جا را با خون شهدا گرفتيم و به اين راحتي از دست نمي دهيم.


روز اول عمليات كربلاي يك، بچه ها يك عراقي را اسير كردند.
حسين اسير عراقي را مي نشاند كنار دست خودش توي جيپ و مي رفت كارهايش را توي خط انجام مي داد.
در چند روزي كه اسير عراقي همراه حسين بود، هر كس از حسين مي پرسيد اين كيه؟ مي خنديد و مي گفت: «معاونم»
اسير عراقي آن قدر تحت تأثير رفتار و اخلاق حسين قرار گرفته بود كه وقتي حسين پشت قبضه ي 82 مي نشست تا تانك هاي عراقي را بزند، مي رفت وبرايش مهامت مي آورد و با دست خودش مي گذاشت توي قبضه.

حسين جثه اش از همه بچه ها كوچكتر بود. با چند نفر از بچه ها يك پتو پهن كرده بودند و روي آن كشتي مي گرفتند و همديگر پتو فنگ مي كردند.
گردان كه مي خواست به خط شود، سريع تر از همه خودش را آماده كرد، رفت جلوي نيروها ايستاد و با همان جثه ي كوچك فرمان خبردار داد.
فرمانده گردان فقط 18 سالش بود.


حاج قاسم و چند نفر از بچه ها از سه راه حسينيه مي گذشتند.
با ديدن سه راه حسينيه و چند تانك عراقي كه موقع آزادي سه راه، بچه هاي گردان عاشورا منهدم كرده بودند، همه ياد شهيد نادري افتادند.
همين كه بچه ها اسم حسين را آوردند، حاج قاسم گفت: شهيد نادري رحمه الله علي.. رحمه الله عليه… رحمه الله عليه



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : سردار شهيد حسين نادري /جوان ترين فرمانده گردان سپاه پاسداران ,
بازدید : 246
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
سردار شهید «یوسف شریف»،این‌ها کربلای جنگ را نمی‌بینند

 

برای سردار شهید «یوسف شریف»، جانشین مخابرات لشکر ثارالله(ع) کرمان


تولد: 1342 شهرستان جیرفت

شهادت: 1364 عملیات والفجر 8

 

نُه ساله بود که شروع کرد به نماز خواندن؛ درست و زیبا هم می‌خواند؛ آن‌قدر قشنگ که برخی از اقوام پیشنهاد می‌دادند پول بگیرد و بایستد جلویشان نماز بخواند، تا نگاهش کنند و لذت ببرند. یوسف اما، قبول نمی‌کرد. ناراحت می‌شد و می‌گفت: من فقط برای خدا نماز می‌خوانم.

  • o

عاشق روضه و روضه‌خواندن بود. معلم روستا به پدرش گفته بود: «یوسف آخرش طلبه می‌شود.»

پدر هم جواب داده بود: «نه! یوسف باید دکتر شود؛ هزار ماشاء‌الله خوب درس می‌خواند.»

وقتی پدر می‌گفت یوسف باید دکتر شود، او فقط سرش را پایین می‌انداخت و چیزی نمی‌گفت. پدر فهمیده بود یوسف از این حرفش ناراحت می‌شود. برای همین وقتی یک‌بار از خودش پرسیده بود می‌خواهد چه کاره شود، گفته بود: «روضه‌خوان.»

  • o

آمد اجازه گرفت که شب، یکی از دوستانش را با خودش بیاورد به خانه. می‌گفت چون او در خانه‌شان چراغ ندارد، این کار را کرده. چند روز بعد اجازه گرفت یک کارتن خرما بدهد به یکی از دوستانش؛ فقیر بودند.

یک روز هم فهمیدم ژاکت تنش را به دوستش بخشیده. برای این کارش ولی اجازه نگرفت؛ مال خودش بود، از پول کارگری برای مردم...

  • o

با این که خودم اجازه داده بودم برود جبهه، اما دلم طاقت دوری‌اش را نیاورد و رفتم کرمان تا از پادگان برش گردانم. هر قدر اسمش را از پشت بلندگو خواندند، نیامد. یوس، به سایر نیروهای پادگان که می‌گفتند صدایت می‌زنند، گفته بود: «اشتباه می‌کنید؛ پدر و مادر من نمی‌آیند دنبالم.»

پانزده روز در یکی از مسافرخانه‌های کرمان ماندیم، اما یوسف از پادگان بیرون نیامد. بعد از پانزده روز، خودش آمد دیدن‌مان. وقتی گفتم همراهمان برگردد، گفت: «به خدا قسم اگر این اتاق را پُر از پول کنی، باز هم نمی‌آیم؛ من باید بروم جبهه.»

  • o

چند نفر از هم‌کلاسی‌هایش آمده بودند دنبالش که با هم بروند سینما. مقداری پول از جیبم درآوردم که بدهم به یوسف، اما قبول نکرد. گفت: «نه! من احتیاج ندارم.»

گفتم: «خب! دوستانت آمده‌اند دنبالت که بروید چند ساعتی تفریح کنید...»

نگذاشت حرفم تمام شود؛ گفت: «من به این تفریح احتیاجی ندارم.»

هرقدر اصرار کردم، نپذیرفت. حتی وقتی برای تحریکش گفتم، از ترس این‌که در بازی با دوستانش برنده نشود، با آن‌ها نمی‌رود، باز هم قبول نکرد و تنها گفت: «شما راست می‌گویی، من می‌ترسم؛ اما حاضر نیستم بروم.»

بعدها فهمیدم یوسف هر روز به مسجد می‌رفته و اگر آن روز همراه دوستانش برای تفریح می‌رفت، به نماز جماعت نمی‌رسید.

  • o

به عضویت در سپاه تن نمی‌داد. یک روز گفتم: «تو که به اسلام علاقه داری و کار نظامی هم بلدی، چرا به سپاه نمی‌روی؟»

گفت: «می‌خواهم تا آخر عمرم بسیجی باشم.»

وقتی هم که در دانشگاه قبول شد، نرفت. آن زمان هم گفت: «به من نگویید بروم دانشگاه؛ بگویید بروم جبهه.»

  • o

عکسی از امام را که گوشه‌اش چیزی نوشته شده بود، به پدر نشان داد. گفت: «ببینید پدر! این جمله‌ی امام است که گفته: «جبهه دانشگاه است.» شما مدام به من می‌گویید بروم دانشگاه؛ چه جایی بهتر از دانشگاهی که حضرت امام آن‌جا را توصیه کرده‌اند؟ جبهه دانشگاه است، با این تفاوت که هم دانشجوی چهارده، پانزده ساله دارد، و هم حبیب ابن مظاهر؛ آخرین مدرکش هم شهادت است.»

  • o

محسن، پسردایی‌مان تازه شهید شده بود. خانه را صدای شیون و ناله پُر کرده بود. یوسف آمد وسط حیاط، ایستاد و فریاد زد: «شهید عزادار نمی‌خواهد. گریه و ناله در قاموس شهید نیست. من همین جا و از زبان محسن می‌گویم که وصیت کرد: کسی که به انقلاب ایمان ندارد، نباید در مجلس ختم من بنشیند.»

  • o

برای این‌که جبهه رفتن یوسف را کم اهمیت جلوه بدهد، پرسیده بود: «تو که این همه می‌روی به جبهه، می‌توانی از درآمدش یک پیراهن برای خودت بخری؟»

یوسف جواب داده بود: «من احتیاج ندارم از جبهه کسب درآمد کنم؛ همین که پیراهن کهنه و پاره‌ی دیگران را می‌پوشم، افتخار می‌کنم و شرمی ندارم.»

من از خاک آمده‌ام و به خاک می‌روم.

  • o

هنوز حرف به‌طور کامل از دهانم بیرون نیامده بود، یوسف اجرایش می‌کرد. می‌گفتم، هیزم نداریم، می‌دیدم رفته و یک پشته هیزم بزرگ با خودش آورده. در کارهایش هم از من اجازه می‌گرفت؛ اما وقتی می‌گفتم کم‌تر به جبهه برود، می‌گفت: «هر کاری بگویی، انجام می‌دهم، فقط نگو که به جبهه نروم...»

  • o

تمام امکانات واحد مخابرات در اختیارش بود.، اما کم‌ترین استفاده‌ای از آن‌ها نمی‌کرد؛ حتی اگر حقش بود. هر وقت می‌پرسیدیم چرا از تلفن استفاده نمی‌کنی و با بستگانت تماس نمی‌گیری؟ می‌گفت: «مؤمن، این‌ها حق رزمنده‌هاست. فردای قیامت چه‌طور جواب بدهم و بگویم جوانِ بسیجیِ ما پشت خاک‌ریزها دلش برای خانواده‌اش پر می‌کشید، اما به تلفن دسترسی نداشت؛ آن موقع من به راحتی از بیت‌المال استفاده می‌کردم؟!»

  • o

ظرف غذای سحر را یک گوشه گذاشته بودم. نیم ساعت به اذان صبح مانده بود که رفتم داخل سنگر تا سحری بخورم و روزه بگیرم. چراغ قوه را که روشن کردم و چرخاندم، دیدم یوسف یک گوشه در حالت رکوع مانده. متوجه من و نور چراغ قوه هم نشد. همان‌طور آرام بود و می‌گفت: «انالله و انا الیه راجعون.»

  • o

پتوها با هم فرق داشتند. برخی گرم‌تر بودند و برخی آن‌قدر قدیمی و نازک بودند که حتماً می‌بایست چند تای‌شان را بیندازی رویت تا سرمای کردستان را تحمل کنی. موقع خواب که می‌شد، یوسف آن‌قدر خودش را مشغول کارهایش می‌کرد، تا همه بخوابند؛ بعد خودش می‌رفت که بخوابد. این کار را می‌کرد تا بچه‌ها پتوهایی را که بیش‌تر و بهتر گرم می‌کردند، برای خودشان بردارند و آن‌هایی را که بی‌کیفیتند، برای خودش بردارد.

  • o

یک شب چند نفر به جمع‌مان اضافه شدند و همین شد که پتوهای‌مان کفاف همه را نمی‌داد. داخل اتاق هم جا برای خوابیدن آن تعداد نبود. آن شب شهید «علی حاجبی» و یوسف آن قدر صبر کردند و خودشان را به کاری مشغول کردند، تا همه یک گوشه خوابیدند.

صبح، وقتی برای نماز بیدار شدیم، دیدیم‌شان که توی راه‌روی ساختمان نشسته‌اند. راه‌رو نه در داشت، نه پنجره. سرمای آن به قدری طاقت‌فرسا بود که هیچ‌کس حتی برای چند لحظه هم در آن نمی‌ایستاد؛ اما این دو نفر که یکی‌شان اهل هرمزگان بود و آن یکی جیرفت و هیچ‌کدام به سرما عادت نداشتند، یک شب را تا صبح آن‌جا مانده بودند. آن شب تا صبح نماز خوانده بودند و مناجات کرده بودند، تا سرمای شدید اذیتشان نکند و دیگران بتوانند راحت توی اتاق بخوابند.

  • o

نزدیک غروب، خسته و کوفته از آموزش طاقت‌فرسای نظامی به اردوگاه بر‌می‌گشتیم. یوسف زودتر از همه می‌رفت وضو می‌گرفت و آماده می‌شد برای خواندن نماز مغرب و عشاء؛ اما موقع خوردن شام که بعد از نماز بود، همراه بقیه نمی‌آمد توی چادر. همان شب اول هم گفت: «هر وقت دیدید من نیستم، غذای‌تان رابخورید؛ اگر چیزی باقی ماند، برای من هم بگذارید، اگر نه، نوش جان‌تان.»

بعداً فهمیدم که با چند نفر دیگر می‌روند توی چادرهای حاشیه‌ی اردوگاه و دعای توسل می‌خوانند. یک شب گفتم: «آقا یوسف! من می‌دانم شما شب‌ها کجا می‌روید و چه کار می‌کنید، اما نمی‌دانم چرا شب‌ها غذا نمی‌خورید؟»

خندید و گفت: «دعا خواندن با شکم پُر که تأثیری ندارد!»

  • o

رزمنده‌های لشکر از همه‌ی شهرستان‌ها بودند. گاهی وقت‌ها چند نفر که از چند شهرستان کنار هم نشسته بودند، برای گذراندن وقت و مزاح، آداب و رسوم شهرستان‌های یک‌دیگر را که دیگران نمی‌دانستند و به نظرشان غیرعادی بود، بیان می‌کردند و می‌خندیدند؛ به‌گونه‌ای هم نبود که کسی ناراحت شود.

یک روز که یوسف در جمع‌مان بود، یکی از بچه‌ها با یک نفر دیگر که از شهرستان آمده بود، شوخی کرد و به یکی از رسوم آن‌ها اشاره کرد. همین که یوسف این حرف را شنید، برآشفت و از جا بلند شد. خنده روی لب‌های همه‌مان خشکید. یوسف گفت: «شما الآن دارید پشت سر مردم یک شهر غیبت می‌کنید. آیا آن‌ها از این حرف شما ناراحت نمی‌شوند و راضی‌اند؟ آیا فردای قیامت یقه‌ی شما را نمی‌گیرند؟»

این را گفت و از جمع‌مان بیرون رفت.

  • o

گاهی وقت‌ها کارها آن قدر سخت می‌شدند و به نیروها فشار می‌آمد، که برخی از نیروها اعتراض می‌کردند. یوسف در این‌طور مواقع با جدیت بیش‌تری کار می‌کرد. در جواب اعتراض‌ها و برای این‌که دیگران را به استقامت دعوت کند، می‌گفت: «ما برای رضای خدا دل از خانه و زندگی بریده‌ایم و به میدان رزم آمده‌ایم. کسی به اجبار ما را نیاورده... پس [باید] به خدا توکل کنیم و از سختی نهراسیم. آن کسی که اعتراض می‌کند، مرد میدان نیست و نمی‌داند برای چه هدفی آمده است این‌جا.»

  • o

نگهبان ایست داده و تیراندازی کرده بود. از خواب بیدار شدم و به طرفش رفتم. یک نفر داشت آرام‌آرام از بین نخل‌ها به طرف ما می‌آمد. جلوی نگهبان را گرفتم که تیراندازی نکند؛ آرامشِ طرف، نشان می‌داد آشناست. جلوتر که آمد، شناختمش؛ یوسف بود. بعد از مدت‌ها فهمیدم یوسف نیمه‌شب‌ها، بعد از این‌که همه می‌خوابند، بی سروصدا از سنگر خارج می‌شود و می‌رود بین نخلستان‌ها برای مناجات.

  • o

مسئولان لشکر از یک طرف روزه گرفتن در گرمای طاقت فرسای هور را ممنوع کرده بودند، از طرف دیگر هم دستور داده بودند نیروهای مستقر در هور در فاصله‌ی زمانی کوتاهی با نیروهای تازه نفس جا‌به‌جا شوند. پس از یک هفته ماندن در هور، برای خداحافظی سراغ یوسف رفتم. سنگر مخابرات یک چادر کوچک بود که مثل سایر چادرها روی آب شناور بود. گوشه‌ی چادر را که بالا زدم، دیدم یوسف نشسته یک گوشه و دارد قرآن می‌خواند. قرآن را روی دست گرفته بود و مشغول تلاوت بود. متوجه حضورم نشد. وقتی صدایش زدم، به آرامی قرآن را بوسید و آمد به استقبالم.  بعد از چند دقیقه، پرسیدم: «یوسف، چند روز دیگر این‌جا می‌مانی؟»

خندید و گفت: «فعلاً که همین جا هستم...»

بعداً یکی از بچه‌های مخابرات گفت، تا حالا چند بار به یوسف اصرار کرده‌اند که برای تجدید روحیه‌اش هم که شده، برگردد عقب، اما قبول نکرده و گفته: «حداقل باید یک ماه این‌جا بمانم تا روزه‌هایم را به‌طور کامل بگیرم.»

حتی وقتی خواسته بودند به قرارگاه لشکر در اهواز برود و آن‌جا روزه بگیرد، قبول نکرده بود و گفته بود: «روزه گرفتن این‌جا مزه‌ی دیگری دارد؛ ترجیح می‌دهم روزه‌هایم را درهوای گرم و زیر آفتاب سوزانِ هور بگیرم.»

  • o

کار همیشه‌اش این بود که حقوقش را از سپاه بگیرد و بلافاصله آن را به حساب لشکر واریز کند. وقتی علت این کارش را می‌پرسیدیم، می‌گفت: «من که کاری نمی‌کنم تا در مقابل آن حقوق بگیرم؛ خوراک و پوشاکم را هم که لشکر می‌دهد، پس نیازی به این پول ندارم.»

  • o

خواسته بودم برای بررسی یک منطقه‌ی خطرناک همراهم بیاید. وقتی رسیدیم، وحشت داشتم و یوسف آرام کنارم نشسته بود و تا متوجه نگرانی من شد، تبسم کردم و گفتم: «ما که سلاح به درد بخوری همراه‌مان نیست؛ اگراتفاقی بیفتد، باید چه کار کنیم؟»

با آرامش گفت: «از این چیزها وحشت نداشته باش. کاری که برای خدا باشد، خدا خودش همه چیز رادرست می‌کند. ما باید به تکلیف‌مان عمل کنیم و بقیه‌ی کارها را به خودش بسپاریم.»

  • o

در حالت عادی اصلاً به مرخصی نمی‌رفت. توی واحد آن‌قدر کار داشت که اگر می‌خواست به همه‌شان برسد، زمانی برای مرخصی رفتن برایش نمی‌ماند. با این حال، طوری برنامه‌ریزی می‌کرد که هرچند وقت یک‌بار به مرخصی برود. برای این کارش هم دلیل خاص خودش را داشت؛ اول این که امام در جایی فرموده بودند، رزمندگان مراقب باشند تجملات به جبهه نیاید و آن‌ها با رفتارشان فرهنگ جبهه را به شهرها منتقل کنند. بعد هم این که می‌گفت: «می‌ترسم مرخصی نروم، برخی‌ها بگویند هرکس حزب‌الهی است، عاطفه ندارد...»

  • o

سیره‌ی عملی یوسف بهترین مبلغ برای دعوت جوان‌ها به جبهه بود. گاهی وقت‌ها که صحبت حضور در جبهه پیش می‌آمد، می‌گفت: «نمی‌دانم چرا بعضی‌ها حالا که امام حسین(ع) به ظاهر در میان ما نیست، به سر و سینه می‌زنند و آرزو می‌کنند که ای کاش در واقعه‌ی عاشورا در رکاب آن حضرت بودند، اما نمی‌بینند فرزند و وارث او آمده و آن‌ها را به مبارزه علیه ظلم دعوت می‌کند!

این‌ها نمی‌دانند تاریخ تکرار شده؛ این‌ها کربلای جنگ را نمی‌بینند.»

  • o

شب قبل از عملیات، پیش «حاج‌قاسم» نشسته بود. گریه می‌کرد؛ التماس می‌کرد که اجازه بدهد وارد عملیات شود. صبح روز بعد توی نخلستان قشله دیدمش که به حالت سجده افتاده بود. با دست کتفش را آرام تکان دادم تا بتوانم از صورتش عکس بگیرم. یوسف، نورانی و آرام، با تیری که به قلبش خورده بود، به شهادت رسیده بود.

بیش از یک ماه بعد، وقتی فیلم و عکس‌های عملیات را سر و سامان می‌دادم، حاج‌قاسم به واحد تبلیغات آمد. همین که عکس یوسف را نشانش دادم، گفت: «توی سجده بود، نه؟»

جوابم مثبت بود.

حاجی خیلی ناراحت شد که چرا یوسف را تکان داده‌ام و از حالت سجده خارج شود. گفت: «یوسف همیشه آرزو داشت در حالت سجده شهید بشود؛ یوسف، سجاد لشکر ما بود.»

  • o

پانزده روز از شهادتش گذشته بود. وقتی جنازه‌اش را دیدم، خودم را انداختم روی سینه‌اش. بوی عطر و گلاب می‌داد و صورتش تازه و نورانی بود؛ مثل این‌که تازه شهید شده باشد. مردم التماس می‌کردند به سردخانه نبرندش تا همه بیایند و صورت نورانی‌اش را ببینند.

 

عکسی از امام را که گوشه‌اش چیزی نوشته شده بود، به پدر نشان داد. گفت: «ببینید پدر! این جمله‌ی امام است که گفته: «جبهه دانشگاه است.» شما مدام به من می‌گویید بروم دانشگاه؛ چه جایی بهتر از دانشگاهی که حضرت امام آن‌جا را توصیه کرده‌اند؟ جبهه دانشگاه است، با این تفاوت که هم دانشجوی چهارده، پانزده ساله دارد، و هم حبیب ابن مظاهر؛ آخرین مدرکش هم شهادت است.»

 

یکی از بچه‌های مخابرات گفت، تا حالا چند بار به یوسف اصرار کرده‌اند که برای تجدید روحیه‌اش هم که شده، برگردد عقب، اما قبول نکرده و گفته: «حداقل باید یک ماه این‌جا بمانم تا روزه‌هایم را به‌طور کامل بگیرم.»

حتی وقتی خواسته بودند به قرارگاه لشکر در اهواز برود و آن‌جا روزه بگیرد، قبول نکرده بود و گفته بود: «روزه گرفتن این‌جا مزه‌ی دیگری دارد؛ ترجیح می‌دهم روزه‌هایم را درهوای گرم و زیر آفتاب سوزانِ هور بگیرم.»

 

وقتی فیلم و عکس‌های عملیات را سر و سامان می‌دادم، حاج‌قاسم به واحد تبلیغات آمد. همین که عکس یوسف را نشانش دادم، گفت: «توی سجده بود، نه؟»

جوابم مثبت بود.

حاجی خیلی ناراحت شد که چرا یوسف را تکان داده‌ام و از حالت سجده خارج شود. گفت: «یوسف همیشه آرزو داشت در حالت سجده شهید بشود؛ یوسف، سجاد لشکر ما بود.»



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : سردار شهید «یوسف شریف»،این‌ها کربلای جنگ را نمی‌بینند ,
بازدید : 235
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
شهید محمد نصرالهی

 

«محمد نصرالهی»، جانشین ستاد لشکر «41 ثارالله(ع)»

تولد: مرداد 1342‌ کرمان

شهادت: اسفند1364‌ کارخانه‌ی نمک، عملیات «والفجر 8»

با عجله رفت سراغ لباس‌هایی که شسته بودم و روی بند انداخته بودم. دکمه‌ی جیب شلوارش را باز کرد و با احتیاط چیزی را از درون آن بیرون آورد. یک تکه کاغذ خمیر شده بود. رو به من کرد و گفت: «حیف شد. دیدی چه کار کردی؟»

گفتم: «ولی من به جیب‌هایت دست زدم، متوجه چیزی نشدم.»

گفت: «پس این چیه؟»

نمی‌دانستم. پرسیدم: «حالا چی هست؟»

‌ کوپن بنزین. مال سپاه بود.

این را گفت و رفت. شب که پدر به خانه آمد، هرطور بود، یک کوپن بنزین ازش گرفت تا جای‌گزین کوپن شسته شده‌ی سپاه کند.

همسایه‌مان زرتشتی بود. یک روز دست پسر کوچکش را گرفته بود و آمده بود در خانه به گلایه و شکایت و شاید هم دعوا. وقتی با عصبانیت گفت: «برو به پدرت بگو بیاید دم در؛ این چه وضع بچـه تربیت کردن است؟!»

فهمیدم محمد دسته‌گل به آب داده؛ چون همیشه با پسر همسایه رفتوآمد می‌‌کرد.

پدر که آمد، همسایه با تندی ‌گفت: «آقا! یک چیزی به این پسرتان بگویید؛ این‌طور که نمی‌شود...»

پدر که هنوز نمی‌دانست موضوع از چه قرار است و تنها مطمئن شده بود که هر اتفاقی افتاده، به محمد مربوط است، گفت: «این دوتا که باهم دوست بودند؛ نمی‌دانم چرا با هم دعوا کرده‌اند.»

‌ دعوا چیه آقا؟! این پسر شما بچـه‌ی ما را از راه به در کرده. امروز صبح بلند شدم، دیدم پسرم ایستاده و دارد نماز می‌‌خواند. همه‌اش کار پسر نیم‌وجبی شماست که آمده به بچـه‌ی من نماز خواندن یاد داده.

زن همسایه آمده بود و سراغ محمد را می‌‌گرفت. مادر پرسید: «چی شده؟ با بچـه‌ها دعوا کرده؟»

زن همسایه خندید و گفت: «نه! هر روز صدای قرآن خواندنش را از پشت دیوار می‌‌شنوم؛ قشنگ می‌‌خواند. آمده‌ام کمی برایم قرآن بخواند.»

سن‌وسالش کم بود؛ آن‌قدر که خیلی از کارها و حرف‌هایش را می‌‌گذاشتیم به حساب بچگی. بعدها که فکر می‌‌کردیم، تناسبی بین آن حرف‌ها و بچگی پیدا نمی‌کردیم. مثلاً این‌که یک بار که کباب درست کرده بودیم، درآمد جلویمان و خیلی جدی گفت: «من لب به کباب نمی‌زنم. مردم نان خالی ندارند بخورند، آن‌وقت شماها بوی کباب راه انداخته‌اید توی خانه؟!»

پدر به «علی‌اصغر»، برادر بزرگ‌مان، گفته بود تا محمد را نصیحت کند که دوروبر اعلامیه پخش کردن نگردد و فعالیت انقلابی نکند. وقتی علی‌اصغر با محمد صحبت می‌‌کرد، ایستاده بود رو‌به‌رویش و فقط گوش می‌‌کرد. دست آخر هم گفت: «باشد، چشم، تا خدا چی بخواهد...»

چند روز بعد، محمد یک کتاب داد به پدر و گفت: «به مهندس اداره‌تان قول داده‌ام این کتاب را برایش ببرم. شما زحمت رساندنش را می‌‌کشید؟»

پدر قبول کرد، ولی وقتی از کار به خانه برگشت، ‌گفت: «وقتی مهندس کتاب را دید، با عجله آن را در کشوی می‌زش مخفی کرد و گفت: مگر اداره جای این کارهاست آقا؟!»

عصر آن روز صدای محمد را شنیدم که به علی‌اصغر می‌‌گفت: «گفتید دنبال اعلامیه نرو؛ گفتم چشم. حالا چه اشکالی دارد یک رساله بدهم به مهندس؟ غیر از مسائل شرعی و احکام مسلمانی که چیزی ندارد.»

یک شب پدر پرسید: «راستی! شما نمی‌دانید محمد در سپاه چه‌کار می‌‌کند؟»

همگی شانه‌هایمان را بالا انداختیم. علی‌اصغر گفت: «من تا حالا چند بار از خودش پرسیده‌ام؛ همیشه هم یک چیز گفته.»

گفتم: «خوب است که لااقل به تو گفته. حالا کارش چی هست؟»

گفت: «هر وقت ازش پرسیدم توی سپاه چه‌کار می‌‌کنی، جواب داد: در لباس سپاه همه یکی هستند، از فرمانده گرفته تا آشپز و راننده و غیره.»

 زخمی شده بود. خبرش را از هم‌رزمانش گرفتیم؛ خودش که حاضر نشده بود بهمان بگوید. وقتی توی بیمارستان دیدیمش، روی صندلی چرخدار نشسته بود. با خنده‌ای ساختگی سعی می‌‌کرد خودش را شاد و قبراق نشان بدهد. هر قدر می‌‌پرسیدیم کجایت زخمی شده و چرا زودتر از این خبر ندادی، بحث را عوض می‌‌کرد و می‌‌گفت: «به بابا که نگفتید من این‌جا هستم، نه؟! نمی‌خواهم به خاطر من از کار و زندگی‌اش عقب بیفتد...»

پرسیدم: «نگفتی حالا این تیر و ترکش به کجایت خورده.»

لبخند همیشگی‌اش را تحویلم داد و گفت: «هر روز کلی دست و پا توی جبهه قطع می‌‌شود که درد یک لحظه‌شان از تمام دردی که من می‌‌کشم، بیش‌تر است.»

وقتی با دکترش صحبت کردم، گفت: «همه‌چیز را پشت خنده‌هایش مخفی کرده؛ چیزی تا قطع نخاعش نمانده بود.»

 اهل بحث و گفت‌و‌گو و مناظره بود. هر جا بحث سیاسی پیش می‌‌آمد، یک طرفش محمد بود. هیچ‌وقت هم در بحث کم نمی‌آورد و دشمن‌شادمان نمی‌کرد. دلیلش این بود که همه‌ی روزنامه‌ها و نشریه‌های آن‌طرفی را می‌‌خواند و از مواضعشان با خبر بود. آن‌قدر روزنامه و مجله می‌‌خواند که اسمش را گذاشته بودیم، «کانون مجله‌های ضدانقلاب»

گروه‌های سیاسی مختلف هر روز عصر در یکی از چهارراه‌های اصلی شهر جمع می‌‌شدند و به مناظره و بحث با یک‌دیگر می‌‌پرداختند. وقتی محمد همراهمان بود و به‌طرف چهارراه می‌‌رفتیم، خیالمان از همه جهت راحت بود.

 قرار بود یکی از نمایندگان مجلس از تهران بیاید و در یک جلسه‌ی مهم سخن‌رانی کند. محمد باید ماشین و محافظ می‌فرستاد تا او را از فرودگاه به محل سخن‌رانی ببرد. شخصی که ازطرف آن نماینده آمده بود، اصرار داشت که ماشین حتماً باید پاترول باشد. محمد هم به‌شدت با این خواسته مخالفت می‌کرد. آن شخص وقتی مخالفت محمد را دید، رفت و از ستاد یک دستگاه پاترول گرفت. شب، وقتی محمد را دیدم، ناراحت بود. می‌‌گفت: «این‌ها با این کارها و تجمل‌پرستی‌ها مسیر انقلاب را عوض می‌‌کنند و به بی‌راهه می‌‌روند.»

 یک نفر زنگ زد و گفت: «در دفتر حزب جمهوری اسلامی، ‌بمب گذاشته‌اند.»

هر چه‌قدر دنبال یک نفر گشتیم که بتواند بمب خنثی کند، موفق نشدیم. همین‌که به دفتر حزب رسیدیم، محمد با عجله دوید توی ساختمان تا دنبال بمب بگردد.

می‌ترسیدم برایش اتفاقی بیفتد. وقتی آمد بیرون، گفتم: «چرا این کار را کردی؟ مگر دیوانه شده‌ای؟»

لب‌خندی گوشه‌ی لبش نشاند و گفت: «نباید بگذاریم منافقان از این قضیه سوء‌‌استفاده کنند و ببینند که ما الکی یک منطقه را قرق کرده‌ایم، درحالی‌که بمبی در کار نیست. باید سریع حساب را یک‌سره کنیم تا حساب کار دست‌شان بیاید.»

سه نفری جلوی لندکروزر نشسته بودیم. محمد کنار در نشسته بود. وقتی از منطقه‌ای رد می‌شدیم که در دید دشمن بود و حسابی آن‌جا را می‌‌کوبید، محمد اصرار کرد که بیاید وسط بنشیند تا ترکش نخورد. اول حرفش را جدی نگرفتیم، اما وقتی فهمیدیم که شوخی ندارد، قبول کردیم. هنوز ده متر از جایی که ایستاده بودیم تا محمد بیاید وسط بنشیند، حرکت نکرده بودیم که یک گلوله خورد عقب ماشین و ترکش‌هایش به کمر محمد فرو رفت و حتی به قفسه‌ی سینه‌اش رسید.

خیلی ناراحت بودیم. وقتی او را سوار آمبولانس می‌‌کردیم، برگشت به‌طرفمان و خندید. می‌‌خواست ناراحتی‌مان را از بین ببرد. می‌‌خندید و می‌‌گفت: «غصّـه نخورید، بعداً ترکش‌تان را به‌تان پس می‌‌دهم.»

آن روز ما هم خنده‌مان گرفت، هم از اصرار محمد برای وسط نشستن و ترکش نخوردن، هم از ترکشی که چند ثانیه بعد از آن نصیبش شد.

وقتی همه از مسجد آمدند بیرون، فقط یک جفت پوتین پشت در مانده بود که آن‌ها هم برای محمد نبود. هرچه اصرار کردیم و دلیل آوردیم که همان پوتین‌ها را بپوشد، قبول نکرد. می‌‌گفت: «می‌‌ترسم این‌ها را بپوشم و نتوانم صاحبش را پیدا کنم.»

آن روز فاصله‌ی مسجد تا مقر را پیاده آمد؛ به‌خاطر همین تا مدّت‌ها «پابرهنه» صدایش می‌‌زدیم.

نیمه‌شب بود. خسته و خاکی، با چشم‌های قرمز داشت بند پوتین‌هایش را باز می‌‌کرد. گفتم: «در نیاور! بلند شو که اوضاع خیلی خراب است.»

خیره شد به چشم‌هایم و در یک چشم به هم زدن، بند پوتین‌ها را محکم کرد و بلند شد تا مهمات را به خط برساند. وقتی رفت، یکی از بچـه‌ها پرسید: «کجا فرستادیش؟»

گفتم: «مهمات برد برای خط.»

گفت: «خبر داشتی سه شبانه‌روز است که اصلاً نخوابیده؟»

ساعت هشت روز بعد برگشت. گفتم: «دیر کردی محمد.»

خندید و گفت: «داشتیم سنگر مهمات را محکم می‌‌کردیم؛ کمی کار داشت.»

 

زن همسایه آمده بود و سراغ محمد را می‌‌گرفت. مادر پرسید: «چی شده؟ با بچـه‌ها دعوا کرده؟»

زن همسایه خندید و گفت: «نه! هر روز صدای قرآن خواندنش را از پشت دیوار می‌‌شنوم؛ قشنگ می‌‌خواند. آمده‌ام کمی برایم قرآن بخواند.»

 

محمد اصرار کرد که بیاید وسط بنشیند تا ترکش نخورد. اول حرفش را جدی نگرفتیم، اما وقتی فهمیدیم که شوخی ندارد، قبول کردیم. هنوز ده متر از جایی که ایستاده بودیم تا محمد بیاید وسط بنشیند، حرکت نکرده بودیم که یک گلوله خورد عقب ماشین و ترکش‌هایش به کمر محمد فرو رفت و حتی به قفسه‌ی سینه‌اش رسید.

 

=AF�A t�O� �� -size:12.0pt;mso-ansi-font-size:9.0pt;line-height:150%; font-family:"B Nazanin"'>ای حس می‌کردم آن‌جا بهشت است. اما نه در واقعیت، بلکه روحی که بر بستر دشت هویزه پهن شده است. این بار که خواستم ادامه دهم، غرور آن دو پسربچه‌ی دوازده‌ساله را کمک گرفتم و محکم به قصه چسبیدم.

 

«... نطق آتشین سرگرد که تمام شد، منتظر ماند تا عکس‌العمل پدربزرگ‌های شما را ببیند. یکی از آن‌ها به حرف آمد و گفت: «اگر با ما دوست هستید، پس چرا به ناموس ما تجاوز کردید. این همه کشتار برای چیست؟»

سرگرد چهره‌ای خشمگین به خود گرفت و گفت: «گذشته را فراموش کنید.»

و بعد یکی از پسربچه‌ها پرید جلو و خیلی جدی گفت: «پدر من در حال جنگ با شماست، چند روزی است که از آن‌ها بی‌خبریم.»

و بعد عکسی از جیب خود بیرون آورد، آن را به سرگرد نشان داد و گفت: «ما به فرمان امام هستیم، نه صدام.» سرگرد عکس امام را از دست پسر بچه قاپید. بلافاصله آن را پاره‌پاره کرد و روی زمین ریخت. پسربچه تکه‌های عکس امام را جمع کرد و آن را بوسید. سرش را بلند کرد و همراه با خشم، آب‌دهانش را به صورت سرگرد انداخت. رگ‌های گردن سرگرد بیرون زده بود. سرگرد اسلحه‌ی کمری را به سمت آن پسربچه گرفت و دو گلوله در مغزش خالی کرد. سه نفر از مادربزرگ‌ها روی جسد غرق به خون آن پسربچه افتادند و به رسم خودشان شیون کردند. هنوز سرگرد اسلحه را به‌سمت آن پسر نگرفته، یکی از رزمندگان که پشت ساختمانی مخفی شده بود، رگباری به سمت آن سرگرد و سه سرباز گرفت و آن‌ها را نقش زمین کرد. فردای آن روز شهر هویزه زیر زنجیر تانک‌ها و بلدوزرهای بعثی‌ها با خاکی یکسان شد.»

احساس کردم به پایان قصه رسیده‌ام. آرامشی دوست‌داشتنی در چهره‌ بچه‌ها مشاهده کردم. غرور سرزمین هویزه از چهره‌ی آن‌ها جوشیدن گرفته بود و به هویت اصلی خود می‌بالیدند. همان پسربچه‌ی دوازده‌ساله لبخندی زد و گفت: «بعد چی شد؟»

و من برای رهایی از آن سؤال، لبخندش را با لبخند پاسخ دادم و گفتم: «شب که به منزل رفتی، بقیه‌ی قصه را از پدرت بپرس. من که گفتم، شما فرزندان قهرمانان این سرزمین هستید.»

سکوت کردم، این‌بار آن پسر بچه پرید وسط که دلداریم دهد. آرام گفت «ناراحت شدی؟ دوست داریم ادامه‌ی قصه را بدانیم.»

سرم را بلند کردم و آهی از ته دل کشیدم و گفتم: «راستش را بخواهی، من هم می‌خواهم بدانم، بعد چی شد. سال‌هاست که این قصه‌ی ناتمام رنجم می‌دهد. هرچه می‌گردم، هیچ ردپایی نمی‌بینم. چه شد که آن حماسه به این‌جا ختم شد. قبول دارم که در آن روزها این‌جا بهشت بود، اما امروز.... استغفرا...».

و بعد سکوت. گویی مهرشان مثل مهر پدرانشان که روزگاری در این سرزمین کنار هم با دشمن می‌جنگیدیم، به دلم نشست. انگار آن پای‌برهنه و لباس مندرس و چهره‌ی آفتاب‌سوخته در نظرم زیبا جلوه می‌نمود. شاید به همین دلیل است که توصیف زشت و زیبا در تعریف پدیده‌ها منوط به زاویه‌ی نگاه انسان‌هاست. از همان پسربچه کمک گرفتم، بلکه بقیه‌ی قصه را بدانم. آدرسم را روی کاغذی نوشتم و از او خواستم که شب از پدرش بقیه‌ی قصه را جویا شود و بعد برایم ارسال کند. و اگر این پسر دوازده‌ساله که اسمش علی است، چنین کرد، من نیز برای شما خواهم نوشت.

  • o

شب بود. سکوت اردوگاه کاروان از جذابیتی خاص برخوردار بود. درست شبیه شب‌هایی که در هویزه خلوت می‌کردم. داشتم قصه‌ی ناتمام آن روز را مرور می‌کردم که صدایی مرا به خود آورد. یکی از دانش‌آموزان اردویِ «یک هفته در بهشت» بود. از چهره‌اش دنیایی از نیاز می‌بارید؛ نیازهایی مقدس. چرا تهران با همه‌ی امکاناتش پاسخ‌گوی این نیازها نیست. کلامی بیش نگفت و مرا به فکر فرو برد.

هیچ‌گاه چهره‌ی آن دانش‌آموز تهرانی را، هنگام پرسیدن این سؤال، فراموش نخواهم کرد. فراموشی این لحظه، یعنی فراموشی یک نسل. نسلی که در تضاد رفتار و کردار بزرگ‌ترهای خود اسیر شده‌اند. در آن شب آن دانش‌آموز به‌سان ابر بهاری گریست و من نیز گریستم. به احوال خود و همه‌ی بازماندگان جنگ. سؤال آن دانش‌آموز را تکرار می‌کنم. «من در کامرانیه زندگی می‌‌کنم. چه کنم وقتی به تهران برگشتم، حال و هوای این روزها برای همیشه همراه من باشد؟»



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : شهید محمد نصرالهی ,
بازدید : 126
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
می‌خواهم تا آخر عمرم بسیجی باشم

 

نُه ساله بود که شروع کرد به نماز خواندن؛ درست و زیبا هم می‌خواند؛ آن‌قدر قشنگ که برخی از اقوام پیشنهاد می‌دادند پول بگیرد و بایستد جلویشان نماز بخواند، تا نگاهش کنند و لذت ببرند. یوسف اما، قبول نمی‌کرد. ناراحت می‌شد و می‌گفت: من فقط برای خدا نماز می‌خوانم.

  • o

عاشق روضه و روضه‌خواندن بود. معلم روستا به پدرش گفته بود: «یوسف آخرش طلبه می‌شود.»

پدر هم جواب داده بود: «نه! یوسف باید دکتر شود؛ هزار ماشاء‌الله خوب درس می‌خواند.»

وقتی پدر می‌گفت یوسف باید دکتر شود، او فقط سرش را پایین می‌انداخت و چیزی نمی‌گفت. پدر فهمیده بود یوسف از این حرفش ناراحت می‌شود. برای همین وقتی یک‌بار از خودش پرسیده بود می‌خواهد چه کاره شود، گفته بود: «روضه‌خوان.»

  • o

آمد اجازه گرفت که شب، یکی از دوستانش را با خودش بیاورد به خانه. می‌گفت چون او در خانه‌شان چراغ ندارد، این کار را کرده. چند روز بعد اجازه گرفت یک کارتن خرما بدهد به یکی از دوستانش؛ فقیر بودند.

یک روز هم فهمیدم ژاکت تنش را به دوستش بخشیده. برای این کارش ولی اجازه نگرفت؛ مال خودش بود، از پول کارگری برای مردم...

  • o

با این که خودم اجازه داده بودم برود جبهه، اما دلم طاقت دوری‌اش را نیاورد و رفتم کرمان تا از پادگان برش گردانم. هر قدر اسمش را از پشت بلندگو خواندند، نیامد. یوس، به سایر نیروهای پادگان که می‌گفتند صدایت می‌زنند، گفته بود: «اشتباه می‌کنید؛ پدر و مادر من نمی‌آیند دنبالم.»

پانزده روز در یکی از مسافرخانه‌های کرمان ماندیم، اما یوسف از پادگان بیرون نیامد. بعد از پانزده روز، خودش آمد دیدن‌مان. وقتی گفتم همراهمان برگردد، گفت: «به خدا قسم اگر این اتاق را پُر از پول کنی، باز هم نمی‌آیم؛ من باید بروم جبهه.»

  • o

چند نفر از هم‌کلاسی‌هایش آمده بودند دنبالش که با هم بروند سینما. مقداری پول از جیبم درآوردم که بدهم به یوسف، اما قبول نکرد. گفت: «نه! من احتیاج ندارم.»

گفتم: «خب! دوستانت آمده‌اند دنبالت که بروید چند ساعتی تفریح کنید...»

نگذاشت حرفم تمام شود؛ گفت: «من به این تفریح احتیاجی ندارم.»

هرقدر اصرار کردم، نپذیرفت. حتی وقتی برای تحریکش گفتم، از ترس این‌که در بازی با دوستانش برنده نشود، با آن‌ها نمی‌رود، باز هم قبول نکرد و تنها گفت: «شما راست می‌گویی، من می‌ترسم؛ اما حاضر نیستم بروم.»

بعدها فهمیدم یوسف هر روز به مسجد می‌رفته و اگر آن روز همراه دوستانش برای تفریح می‌رفت، به نماز جماعت نمی‌رسید.

  • o

به عضویت در سپاه تن نمی‌داد. یک روز گفتم: «تو که به اسلام علاقه داری و کار نظامی هم بلدی، چرا به سپاه نمی‌روی؟»

گفت: «می‌خواهم تا آخر عمرم بسیجی باشم.»

وقتی هم که در دانشگاه قبول شد، نرفت. آن زمان هم گفت: «به من نگویید بروم دانشگاه؛ بگویید بروم جبهه.»

  • o

عکسی از امام را که گوشه‌اش چیزی نوشته شده بود، به پدر نشان داد. گفت: «ببینید پدر! این جمله‌ی امام است که گفته: «جبهه دانشگاه است.» شما مدام به من می‌گویید بروم دانشگاه؛ چه جایی بهتر از دانشگاهی که حضرت امام آن‌جا را توصیه کرده‌اند؟ جبهه دانشگاه است، با این تفاوت که هم دانشجوی چهارده، پانزده ساله دارد، و هم حبیب ابن مظاهر؛ آخرین مدرکش هم شهادت است.»

  • o

محسن، پسردایی‌مان تازه شهید شده بود. خانه را صدای شیون و ناله پُر کرده بود. یوسف آمد وسط حیاط، ایستاد و فریاد زد: «شهید عزادار نمی‌خواهد. گریه و ناله در قاموس شهید نیست. من همین جا و از زبان محسن می‌گویم که وصیت کرد: کسی که به انقلاب ایمان ندارد، نباید در مجلس ختم من بنشیند.»

  • o

برای این‌که جبهه رفتن یوسف را کم اهمیت جلوه بدهد، پرسیده بود: «تو که این همه می‌روی به جبهه، می‌توانی از درآمدش یک پیراهن برای خودت بخری؟»

یوسف جواب داده بود: «من احتیاج ندارم از جبهه کسب درآمد کنم؛ همین که پیراهن کهنه و پاره‌ی دیگران را می‌پوشم، افتخار می‌کنم و شرمی ندارم.»

من از خاک آمده‌ام و به خاک می‌روم.

  • o

هنوز حرف به‌طور کامل از دهانم بیرون نیامده بود، یوسف اجرایش می‌کرد. می‌گفتم، هیزم نداریم، می‌دیدم رفته و یک پشته هیزم بزرگ با خودش آورده. در کارهایش هم از من اجازه می‌گرفت؛ اما وقتی می‌گفتم کم‌تر به جبهه برود، می‌گفت: «هر کاری بگویی، انجام می‌دهم، فقط نگو که به جبهه نروم...»

  • o

تمام امکانات واحد مخابرات در اختیارش بود.، اما کم‌ترین استفاده‌ای از آن‌ها نمی‌کرد؛ حتی اگر حقش بود. هر وقت می‌پرسیدیم چرا از تلفن استفاده نمی‌کنی و با بستگانت تماس نمی‌گیری؟ می‌گفت: «مؤمن، این‌ها حق رزمنده‌هاست. فردای قیامت چه‌طور جواب بدهم و بگویم جوانِ بسیجیِ ما پشت خاک‌ریزها دلش برای خانواده‌اش پر می‌کشید، اما به تلفن دسترسی نداشت؛ آن موقع من به راحتی از بیت‌المال استفاده می‌کردم؟!»

  • o

ظرف غذای سحر را یک گوشه گذاشته بودم. نیم ساعت به اذان صبح مانده بود که رفتم داخل سنگر تا سحری بخورم و روزه بگیرم. چراغ قوه را که روشن کردم و چرخاندم، دیدم یوسف یک گوشه در حالت رکوع مانده. متوجه من و نور چراغ قوه هم نشد. همان‌طور آرام بود و می‌گفت: «انالله و انا الیه راجعون.»

  • o

پتوها با هم فرق داشتند. برخی گرم‌تر بودند و برخی آن‌قدر قدیمی و نازک بودند که حتماً می‌بایست چند تای‌شان را بیندازی رویت تا سرمای کردستان را تحمل کنی. موقع خواب که می‌شد، یوسف آن‌قدر خودش را مشغول کارهایش می‌کرد، تا همه بخوابند؛ بعد خودش می‌رفت که بخوابد. این کار را می‌کرد تا بچه‌ها پتوهایی را که بیش‌تر و بهتر گرم می‌کردند، برای خودشان بردارند و آن‌هایی را که بی‌کیفیتند، برای خودش بردارد.

  • o

یک شب چند نفر به جمع‌مان اضافه شدند و همین شد که پتوهای‌مان کفاف همه را نمی‌داد. داخل اتاق هم جا برای خوابیدن آن تعداد نبود. آن شب شهید «علی حاجبی» و یوسف آن قدر صبر کردند و خودشان را به کاری مشغول کردند، تا همه یک گوشه خوابیدند.

صبح، وقتی برای نماز بیدار شدیم، دیدیم‌شان که توی راه‌روی ساختمان نشسته‌اند. راه‌رو نه در داشت، نه پنجره. سرمای آن به قدری طاقت‌فرسا بود که هیچ‌کس حتی برای چند لحظه هم در آن نمی‌ایستاد؛ اما این دو نفر که یکی‌شان اهل هرمزگان بود و آن یکی جیرفت و هیچ‌کدام به سرما عادت نداشتند، یک شب را تا صبح آن‌جا مانده بودند. آن شب تا صبح نماز خوانده بودند و مناجات کرده بودند، تا سرمای شدید اذیتشان نکند و دیگران بتوانند راحت توی اتاق بخوابند.

  • o

نزدیک غروب، خسته و کوفته از آموزش طاقت‌فرسای نظامی به اردوگاه بر‌می‌گشتیم. یوسف زودتر از همه می‌رفت وضو می‌گرفت و آماده می‌شد برای خواندن نماز مغرب و عشاء؛ اما موقع خوردن شام که بعد از نماز بود، همراه بقیه نمی‌آمد توی چادر. همان شب اول هم گفت: «هر وقت دیدید من نیستم، غذای‌تان رابخورید؛ اگر چیزی باقی ماند، برای من هم بگذارید، اگر نه، نوش جان‌تان.»

بعداً فهمیدم که با چند نفر دیگر می‌روند توی چادرهای حاشیه‌ی اردوگاه و دعای توسل می‌خوانند. یک شب گفتم: «آقا یوسف! من می‌دانم شما شب‌ها کجا می‌روید و چه کار می‌کنید، اما نمی‌دانم چرا شب‌ها غذا نمی‌خورید؟»

خندید و گفت: «دعا خواندن با شکم پُر که تأثیری ندارد!»

  • o

رزمنده‌های لشکر از همه‌ی شهرستان‌ها بودند. گاهی وقت‌ها چند نفر که از چند شهرستان کنار هم نشسته بودند، برای گذراندن وقت و مزاح، آداب و رسوم شهرستان‌های یک‌دیگر را که دیگران نمی‌دانستند و به نظرشان غیرعادی بود، بیان می‌کردند و می‌خندیدند؛ به‌گونه‌ای هم نبود که کسی ناراحت شود.

یک روز که یوسف در جمع‌مان بود، یکی از بچه‌ها با یک نفر دیگر که از شهرستان آمده بود، شوخی کرد و به یکی از رسوم آن‌ها اشاره کرد. همین که یوسف این حرف را شنید، برآشفت و از جا بلند شد. خنده روی لب‌های همه‌مان خشکید. یوسف گفت: «شما الآن دارید پشت سر مردم یک شهر غیبت می‌کنید. آیا آن‌ها از این حرف شما ناراحت نمی‌شوند و راضی‌اند؟ آیا فردای قیامت یقه‌ی شما را نمی‌گیرند؟»

این را گفت و از جمع‌مان بیرون رفت.

  • o

گاهی وقت‌ها کارها آن قدر سخت می‌شدند و به نیروها فشار می‌آمد، که برخی از نیروها اعتراض می‌کردند. یوسف در این‌طور مواقع با جدیت بیش‌تری کار می‌کرد. در جواب اعتراض‌ها و برای این‌که دیگران را به استقامت دعوت کند، می‌گفت: «ما برای رضای خدا دل از خانه و زندگی بریده‌ایم و به میدان رزم آمده‌ایم. کسی به اجبار ما را نیاورده... پس [باید] به خدا توکل کنیم و از سختی نهراسیم. آن کسی که اعتراض می‌کند، مرد میدان نیست و نمی‌داند برای چه هدفی آمده است این‌جا.»

  • o

نگهبان ایست داده و تیراندازی کرده بود. از خواب بیدار شدم و به طرفش رفتم. یک نفر داشت آرام‌آرام از بین نخل‌ها به طرف ما می‌آمد. جلوی نگهبان را گرفتم که تیراندازی نکند؛ آرامشِ طرف، نشان می‌داد آشناست. جلوتر که آمد، شناختمش؛ یوسف بود. بعد از مدت‌ها فهمیدم یوسف نیمه‌شب‌ها، بعد از این‌که همه می‌خوابند، بی سروصدا از سنگر خارج می‌شود و می‌رود بین نخلستان‌ها برای مناجات.

  • o

مسئولان لشکر از یک طرف روزه گرفتن در گرمای طاقت فرسای هور را ممنوع کرده بودند، از طرف دیگر هم دستور داده بودند نیروهای مستقر در هور در فاصله‌ی زمانی کوتاهی با نیروهای تازه نفس جا‌به‌جا شوند. پس از یک هفته ماندن در هور، برای خداحافظی سراغ یوسف رفتم. سنگر مخابرات یک چادر کوچک بود که مثل سایر چادرها روی آب شناور بود. گوشه‌ی چادر را که بالا زدم، دیدم یوسف نشسته یک گوشه و دارد قرآن می‌خواند. قرآن را روی دست گرفته بود و مشغول تلاوت بود. متوجه حضورم نشد. وقتی صدایش زدم، به آرامی قرآن را بوسید و آمد به استقبالم.  بعد از چند دقیقه، پرسیدم: «یوسف، چند روز دیگر این‌جا می‌مانی؟»

خندید و گفت: «فعلاً که همین جا هستم...»

بعداً یکی از بچه‌های مخابرات گفت، تا حالا چند بار به یوسف اصرار کرده‌اند که برای تجدید روحیه‌اش هم که شده، برگردد عقب، اما قبول نکرده و گفته: «حداقل باید یک ماه این‌جا بمانم تا روزه‌هایم را به‌طور کامل بگیرم.»

حتی وقتی خواسته بودند به قرارگاه لشکر در اهواز برود و آن‌جا روزه بگیرد، قبول نکرده بود و گفته بود: «روزه گرفتن این‌جا مزه‌ی دیگری دارد؛ ترجیح می‌دهم روزه‌هایم را درهوای گرم و زیر آفتاب سوزانِ هور بگیرم.»

  • o

کار همیشه‌اش این بود که حقوقش را از سپاه بگیرد و بلافاصله آن را به حساب لشکر واریز کند. وقتی علت این کارش را می‌پرسیدیم، می‌گفت: «من که کاری نمی‌کنم تا در مقابل آن حقوق بگیرم؛ خوراک و پوشاکم را هم که لشکر می‌دهد، پس نیازی به این پول ندارم.»

  • o

خواسته بودم برای بررسی یک منطقه‌ی خطرناک همراهم بیاید. وقتی رسیدیم، وحشت داشتم و یوسف آرام کنارم نشسته بود و تا متوجه نگرانی من شد، تبسم کردم و گفتم: «ما که سلاح به درد بخوری همراه‌مان نیست؛ اگراتفاقی بیفتد، باید چه کار کنیم؟»

با آرامش گفت: «از این چیزها وحشت نداشته باش. کاری که برای خدا باشد، خدا خودش همه چیز رادرست می‌کند. ما باید به تکلیف‌مان عمل کنیم و بقیه‌ی کارها را به خودش بسپاریم.»

  • o

در حالت عادی اصلاً به مرخصی نمی‌رفت. توی واحد آن‌قدر کار داشت که اگر می‌خواست به همه‌شان برسد، زمانی برای مرخصی رفتن برایش نمی‌ماند. با این حال، طوری برنامه‌ریزی می‌کرد که هرچند وقت یک‌بار به مرخصی برود. برای این کارش هم دلیل خاص خودش را داشت؛ اول این که امام در جایی فرموده بودند، رزمندگان مراقب باشند تجملات به جبهه نیاید و آن‌ها با رفتارشان فرهنگ جبهه را به شهرها منتقل کنند. بعد هم این که می‌گفت: «می‌ترسم مرخصی نروم، برخی‌ها بگویند هرکس حزب‌الهی است، عاطفه ندارد...»

  • o

سیره‌ی عملی یوسف بهترین مبلغ برای دعوت جوان‌ها به جبهه بود. گاهی وقت‌ها که صحبت حضور در جبهه پیش می‌آمد، می‌گفت: «نمی‌دانم چرا بعضی‌ها حالا که امام حسین(ع) به ظاهر در میان ما نیست، به سر و سینه می‌زنند و آرزو می‌کنند که ای کاش در واقعه‌ی عاشورا در رکاب آن حضرت بودند، اما نمی‌بینند فرزند و وارث او آمده و آن‌ها را به مبارزه علیه ظلم دعوت می‌کند!

این‌ها نمی‌دانند تاریخ تکرار شده؛ این‌ها کربلای جنگ را نمی‌بینند.»

  • o

شب قبل از عملیات، پیش «حاج‌قاسم» نشسته بود. گریه می‌کرد؛ التماس می‌کرد که اجازه بدهد وارد عملیات شود. صبح روز بعد توی نخلستان قشله دیدمش که به حالت سجده افتاده بود. با دست کتفش را آرام تکان دادم تا بتوانم از صورتش عکس بگیرم. یوسف، نورانی و آرام، با تیری که به قلبش خورده بود، به شهادت رسیده بود.

بیش از یک ماه بعد، وقتی فیلم و عکس‌های عملیات را سر و سامان می‌دادم، حاج‌قاسم به واحد تبلیغات آمد. همین که عکس یوسف را نشانش دادم، گفت: «توی سجده بود، نه؟»

جوابم مثبت بود.

حاجی خیلی ناراحت شد که چرا یوسف را تکان داده‌ام و از حالت سجده خارج شود. گفت: «یوسف همیشه آرزو داشت در حالت سجده شهید بشود؛ یوسف، سجاد لشکر ما بود.»

  • o

پانزده روز از شهادتش گذشته بود. وقتی جنازه‌اش را دیدم، خودم را انداختم روی سینه‌اش. بوی عطر و گلاب می‌داد و صورتش تازه و نورانی بود؛ مثل این‌که تازه شهید شده باشد. مردم التماس می‌کردند به سردخانه نبرندش تا همه بیایند و صورت نورانی‌اش را ببینند.

 

عکسی از امام را که گوشه‌اش چیزی نوشته شده بود، به پدر نشان داد. گفت: «ببینید پدر! این جمله‌ی امام است که گفته: «جبهه دانشگاه است.» شما مدام به من می‌گویید بروم دانشگاه؛ چه جایی بهتر از دانشگاهی که حضرت امام آن‌جا را توصیه کرده‌اند؟ جبهه دانشگاه است، با این تفاوت که هم دانشجوی چهارده، پانزده ساله دارد، و هم حبیب ابن مظاهر؛ آخرین مدرکش هم شهادت است.»

 

یکی از بچه‌های مخابرات گفت، تا حالا چند بار به یوسف اصرار کرده‌اند که برای تجدید روحیه‌اش هم که شده، برگردد عقب، اما قبول نکرده و گفته: «حداقل باید یک ماه این‌جا بمانم تا روزه‌هایم را به‌طور کامل بگیرم.»

حتی وقتی خواسته بودند به قرارگاه لشکر در اهواز برود و آن‌جا روزه بگیرد، قبول نکرده بود و گفته بود: «روزه گرفتن این‌جا مزه‌ی دیگری دارد؛ ترجیح می‌دهم روزه‌هایم را درهوای گرم و زیر آفتاب سوزانِ هور بگیرم.»

 

وقتی فیلم و عکس‌های عملیات را سر و سامان می‌دادم، حاج‌قاسم به واحد تبلیغات آمد. همین که عکس یوسف را نشانش دادم، گفت: «توی سجده بود، نه؟»

جوابم مثبت بود.

حاجی خیلی ناراحت شد که چرا یوسف را تکان داده‌ام و از حالت سجده خارج شود. گفت: «یوسف همیشه آرزو داشت در حالت سجده شهید بشود؛ یوسف، سجاد لشکر ما بود.»

**** 

 سردار شهید «یوسف شریف»، جانشین مخابرات لشکر ثارالله(ع) کرمان

تولد: 1342 شهرستان جیرفت

شهادت: 1364 عملیات والفجر 8




درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : می‌خواهم تا آخر عمرم بسیجی باشم ,
بازدید : 260
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 5 صفحه قبل 1 2 3 4 5

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 952 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,053 نفر
بازدید این ماه : 1,696 نفر
بازدید ماه قبل : 4,236 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک