فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

آثارباقي مانده از شهيد
بسمه تعالي
به نام الله پاسدار خون شهيدان و با سلام بر مهدي موعود (عج) و نايب بر حقش خميني بت شکن و با سلام و درود به خانواده شهدا و با سلام بر معلولين و مجروحين با سلام و درود بر اسيران در بند بغداد.
خدمت پدر و مادر و عمه عزيزم سلام عرض مي کنم اميدوارم که حالتان خوب باشد و هيچ گونه ناراحتي نداشته باشيد. باري اگر جوياي احوال فرزند خود عليرضا را خواسته باشيد بحمدالله خوب هستم و هيچ گونه ناراحتي ندارم و هميشه دعاگوي همگي هستم. نامه محبت آميز شما در تاريخ 19/7/62 به دستم رسيد، از ديدن و خواندن نامه خيلي خوشحال شدم و الان که براي شما نامه مي نويسم يک روز بعد از رسيدن نامه شما است يعني روز چهارشنبه 20/7/62 شما در نامه خود نوشته بوديد که اکبر زماني تلفن زده و گفته که من و محمد به کردستان رفتيم و به خاطر همين موضوع جواب نامه ها را نداديد اکبر زماني اشتباه کرده است شهر باختران هم جزء کردستان حساب مي شود چون باختران همان کرمانشاه سابق است. نامه هايتان را به آدرس باختران بفرستيد و در اينجا جاي من و محمد خوب است و هيچ ناراحت ما نباشيد. من و محمد در يک جا هستيم و حال محمد هم خوب است و سلام مي رساند و اگر به خانواده محمد گفتيد که اينها به کردستان رفتند برويد و موضوع را برايشان شرح دهيد و اگر هم نگفتيد که هيچي نگوييد چون محمد نامه هايي که مي دهد تاکنون جواب آنان را دريافت نکرده است و به خانواده محمد بگوييد که نامه به همين آدرس بدهند و در نامه نوشته بوديد که اگر حمله شد بعد از حمله تلفن بزن اولاً اگر حمله اي باشد ما چون تدارکات هستيم در حمله شرکت نداريم دوم بگويم که لشکر ما به اين زوديها قصد حمله ندارد، يک حمله است در قسمت مريوان که کاري به ما ندارد و اگر خدا بخواهد بعد از حمله اي که در مريوان انجام مي شود آن وقت بعد از او حمله ديگري از يک قسمت ديگر مي شود که لشکر ما در آن شرکت دارد و هنوز وقت آن مشخص نيست و اميدوارم که اين جنگ هر چه زودتر به نفع مسلمين تمام شود. خاله ها و شوهر خاله ها را سلام و دعا برسانيد حميد آقا و خانمشان را سلام برسانيد و همين طور سيد احمد و خانمش را، عمو جان با خانواده را سلام و دعا برسانيد، خاله جان نيره را هم سلام و دعا برسانيد. جواب نامه اي را که در تاريخ 14/7/62 فرستادم بفرستيد و همين طور جواب اين نامه را. ديگر عرضي ندارم جز سلامتي و طول عمر شما . والسلام .
«امام و رزمندگان را دعا کنيد»
راستي به محمد محمدي بگوئيد جواب نامه هايي را که برايش فرستادم چرا نمي دهد اگر وقت کرد جواب آنها را برايم بفرستد.


بسمه تعالي
با نام الله پاسدار خون شهيدان و با سلام بر مهدي موعود(عج) و با سلام و درود بر نايب بر حقش خميني بت شکن و با سلام بر معلولين و مجروحين و با سلام و درود بر خانواده هاي شهدا و با سلام بر اسيران در بند بغداد.
خدمت پدر و مادر و عمه عزيزم سلام عرض مي کنم اميدوارم که حالتان خوب باشد و هيچ گونه ناراحتي نداشته باشيد اگر جوياي حال فرزند خود عليرضا باشيد بحمدالله نعمت سلامتي برقرار است و هيچ گونه ناراحتي ندارم و دعاگوي همگي هستم نامه محبت آميز شما که در تاريخ 27/7/62 به دستم رسيد از ديدن و خواندن آن خوشحال شدم و سه روز بعد از رسيدن نامه جواب آن را برايتان نوشتم يعني در تاريخ 30/7/62. امروز شنبه 30/7/62 سه روز بعد از حمله موفقيت آميز والفجر 4 است که اين نامه را برايتان مي نويسم نامه اي را که گفته بوديد سفارشي کرديم و فرستاديم تاکنون به دستم نرسيده و يک نامه محمد نوشت که يک عکس از من را داخل پاکت کرد و فرستاد هر موقع که نامه محمد به خانواده اش رسيد عکس را بگيريد. خوب حالا بگويم برايتان از حمله اي که شد اين حمله خيلي جالب و بي نظير بود بچه ها با کمترين تلفات قسمت زيادي از خاک عراق را گرفتند و اميدوارم که هميشه پيروزي با کمترين تلفات از آن ما باشد، انشاءالله. همين طوري که قبلاً گفتم هيچ ناراحت و نگران حال من نباشيد جاي من خيلي خوب است و هنوز مقر ما در باختران است و عکس را داخل پاکت برايتان مي فرستم من يک تعداد عکس اينجا دارم که مي ترسم برايتان بفرستم، چون ممکن است پاکت به کرمان نرسد. انشاءالله موقعي که آمدم آنها را با خودم مي آورم. شوهر خاله ها و خاله هاي عزيز را سلام و دعا برسانيد و همين طور بچه هايشان حميد آقا و خانمش را سلام و دعا برسانيد، سيد احمد و خانمش را سلام و دعا برسانيد عمو جان و خانواده گراميشان را سلام و دعا برسانيد زن آقا دايي و خاله جان نيره و بچه هايشان را سلام و دعاي فراوان برسانيد اميدوارم که حالشان خوب باشد و هميشه شاد و خندان باشند ديگر مزاحم وقتتان نمي شوم. فاطمه و فرانک و محمدرضا را از قول من ديده بوسي کنيد. والسلام.
التماس دعا داريم . امام و رزمندگان را دعا کنيد




خاطرات
شوکت مشرف زاده ،مادر شهيد:
- عليرضا برايم تعريف کرد: در جبهه من در يک محل ايستاده بودم و يکي ديگر از دوستانم که قد بلندي داشت، پشت سر من ايستاده بود. ناگهان تيري از کلاه من رد شد و به او خورد و باعث شهادتش شد. اما من که پشتم به دوستم بود نفهميدم. فقط خون بدن او که پاشيده به من فکر کردم که تير به بدن خودم خورده و الان شهيد مي شوم. شهادتين خودم را نيز گفتم اما هر چه صبر کردم اتفاقي نمي افتاد. وقتي که برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم و دوستم را روي زمين ديدم تازه متوجه شدم که چه اتفاقي افتاده.

- با بچه ها رابطه بسيار خوبي داشت و با آنها بازي مي کرد و هميشه مي گفت: حضرت محمد(ص) خم مي شدند و بچه ها را روي شانه هاي خود سوار مي کردند، باعث شادي آنها مي شدند. من در برابر ايشان کسي نيستم که نخواهم با بچه ها بازي کنم و باعث شادي آنها شوم. هميشه براي بچه ها در جيب هايش خواراکي داشت که به آنها بدهد.
- بسيار تميز بود، در خدمت هم آنقدر ماشين خود را تميز نگه مي داشت که نام ماشين او را عروس بيابان گذاشته بودند.
- مدتي بود که شيشه اتاقمان شکسته بود و وقت نمي کرديم شيشه اش را عوض کنيم. يک روز ديدم پسرم علي با يک شيشه بزرگ وارد خانه شد. شاد شدم و گفتم: خدا خيرت بدهد که به فکر بودي. رو به من گفت: مادر من اين شيشه براي را براي خودمان نخريده ام، اين مال همسايه مان است شيشه اتاق ما اگر شکسته اما پايين نريخته، اما شيشه اتاق همسايه پايين ريخته، در ضمن براي خانه خودمان پدر مي تواند شيشه تهيه کند، اما آنها بضاعت مالي براي اين کار را ندارند و کسي را نيز ندارند تا بتواند اين کار را برايشان بکند.
- شهيد اختراعي به هر کسي که مي توانست کمک مي کرد. شوهر خاله علي بايد براي معالجه به تهران مي رفت ولي کسي نبود تا او را همراهي کند. شهيد اختراعي با وي همراه شد و چند روزي را مرخصي گرفت و به خاله اش گفت: شما نگران نباشيد خودم همراهشان مي روم. وقتي که برگشتند شوهر خاله اش مي گفت: نمي دانيد عليرضا چقدر برايم زحمت کشيد. او نگذاشت کوچکترين ناراحتي داشته باشم و تمام نيازهايم را رفع مي کرد. در همه جا با من بود خلاصه سنگ تمام گذاشت.
- هر وقت به جبهه مي رفت تا زماني که برمي گشت من کلي اذيت مي شدم. نگراني خودم از يک طرف و حرف مردم از سوي ديگر باعث شده بود از لحاظ روحي در وضعيت بدي قرار بگيرم در عين حال سعي مي کردم در ظاهر روحيه ام را حفظ کنم تا همسر و فرزندانم را اذيت نکنم. يکي از همان روزها بود که عليرضا به خانه آمد. وقتي او را ديدم گريه کردم و گفتم: مادرجان، 5 سال است که به جبهه مي روي، ديگر کافي است. نمي گويم از سپاه خارج شو، برو ولي ديگر نمي گذارم ديگر وارد جبهه شوي. من ديگر طاقت ندارم. عليرضا دست انداخت دور گردنم و مرا بوسيد و گفت: مادرجان شما ايمان داريد. در خانه مردن کار مرد نيست. خودتان مگر نگفتيد شهادت بهترين مرگ است. اگر من در خانه در بستر بيماري بميرم بهتر است يا در جبهه شهيد شوم. مرگ و زندگي دست خداست. پس چه بهتر در جبهه در راه خدا کشته شوم، اينها را گفت و باز مرا راضي کرد و به جبهه برگشت تا اينکه خبر فتح خرمشهر رسيد. ما از يک طرف خوشحال بوديم که خرمشهر آزاد شد و از طرف ديگر چون عليرضا هم در آنجا بود بسيار نگران شديم که نکند برايش اتفاقي افتاده باشد تا اينکه با ما تماس تلفني گرفت و خبر سلامتي اش را به ما داد. آن روز آنقدر خوشحال بودم که شربت و شيريني بين مردم پخش مي کردم.
- يک روز از نماز جمعه که برگشتيم خوشحال نزد من آمد و گفت: مادر، سپاه به نيرو نياز دارد و من هم مي خواهم وارد سپاه شوم. گفتم: من راضي هستم اگر خودت مي خواهي برو ولي بدان که هر راهي خطراتي نيز دارد. او در جواب گفت: من تمام خطراتش را به جان مي خرم. با کسب اجازه از پدرش بود که در سال 1359 وارد سپاه شد.
- روزي خواهرشوهرم از عليرضا پرسيد: عمه چرا اينقدر که تلويزيون جبهه را نشان مي دهد، در طول اين چند سال، حتي يک بار هم تو را از طريق تلويزيون نديديم. عليرضا جواب داد: چون من تنها براي رضاي خدا به جبهه مي روم، نه چيز ديگري براي همين هرگاه از راديو يا تلويزيون به آنجا مي آيند، من خودم را از آن محل دور مي کنم.
- يک روز چند نفر از دوستان قديمي اش که با انقلاب مخالف بودند جلوي عليرضا را گرفتند و گفتند: تو هم قاطي انقلابي ها شدي؟ عليرضا گفته بود: من افتخار مي کنم که اين راه را انتخاب کردم. آنها به عليرضا گفتند: ولي ما زياد هستيم و شما کم. وي در جواب گفته بود: مسجد هم يکي است اما توالت هاي آن زياد است. و به اين صورت جواب آنها را داده بود.

- وقتي بچه بود بسيار شيطان و بازيگوش بود. روزي دختر خاله اش لباس نو پوشيده بود و لباسش را به رخ عليرضا ميکشيد. عليرضا هم در وسط حياط گودالي را کند و آن را پر از آب کرد. بعد روي آن را با برگ پوشاند و دخترخاله اش را صدا زد و گفت: که برو از آن طرف حياط فلان چيز را بياور. دخترخاله اش هم تا خواست به سمت ديگر حياط برود، درون گودال آب افتاد و لباسش گلي شد.


- يک سري که از جبهه برمي گشت ديدم در يک پاکت تعداد زيادي سيگار نيمه کشيده شده با خود به خانه آورد و به من گفت: مادر اينها را مي بيني، من مقداري نقل خريدم و بين بچه ها در جبهه تقسيم کردم و در عوض سيگارهايشان را گرفتم.

- هميشه روحاني با خود به جبهه مي برد تا براي دوستانش صحبت کند. مي گفت: حرف يک روحاني بيشتر در دل دوستانم اثر مي کند تا حرف من. هميشه براي همرزمانش کتاب مي خريد و برايشان مي برد.


- وقتي عليرضا بعد از فتح خرمشهر به کرمان برگشت به ما گفت: خرمشهر را واقعاً خدا آزاد کرد. ولي تعريف مي کرد: يک روز در خرمشهر در جايي بين عراقي ها گير کرديم . از هر طرف صداي آنها به گوشمان مي رسيد در حالي که مضطرب بوديم من گفتم: برادرها به اميد خدا چند بار الله اکبر بگوييد، شايد نجات پيدا کنيم همه با هم با صداي بلند شروع به گفتن الله اکبر کرديم ناگهان همه عراقي ها با شنيدن صداي ما مضطرب و پريشان پا به فرار گذاشتند گويي از غيب براي ما کمک رسيد. آن روز حتي چند عراقي رابه اسارت گرفتيم، آن روز ما واقعاً تعجب کرديم.

- پس از آن مجروحيتش وقتي دو مرتبه عازم جبهه شد، روزي از آنجا با ما تماس تلفني گرفت. به او گفتم: زخم پايت چطور است؟ در جواب گفت: من ديگر اصلاً به آن نگاه نکردم تا ببينم در چه وضعيتي است. به او گفتم: مادر دکترت توصيه کرد به زخمت رسيدگي کني. گفت: مادر اينجا افرادي هستند که پايشان قطع مي شود ولي آنها بي تفاوت پاي قطع شده خود را در دست مي گيرند. زخم پاي من که چيز مهمي نيست.


- عليرضا برايمان تعريف مي کرد: يک سري موج انفجار مرا گرفت دوستانم مرا به عقب مي بردند که با يکي ديگر از همرزمانم که مجروحيتش شديدتر بود روبرو شدند و مرا روي زمين رها کردند و به سمت او رفتند. من هم همانجا به هوش آمدم و متوجه شدم که مشکل خاصي ندارم.

- هميشه به من مي گفت: در جبهه جاي من خوب است، مي خورم، مي خوابم. من در آنجا در آشپزخانه کار مي کنم. اينها را مي گفت تا من نگران او نباشم. ولي از ديگران مي شنيدم که در جبهه چه فعاليت هايي انجام مي دهد.


- گاهي به او مي گفتم: عليرضا جان، مردم پشت سرمان حرف مي زنند و مي گويند: با اينکه مي دانند ممکن است پسرشان در جبهه شهيد شود چرا راضي مي شوند با اينکه تک پسر آنهاست او را به جبهه بفرستند حتماً مسئله اي در جبهه دارد. اما عليرضا به من مي گفت: مادر جان، به حرف مردم توجه نکن من خودم بارها دوستانم را که مجروح بودند بر دوش کشيدم و از روي بدن شهدا به عقب آوردم. خودم مي دانم ممکن است خودم هم مانند آنها شهيد شوم ولي از شما مي خواهم به حرف مردم توجه نکنيد.

پدرشهيد:
- يک سرباز نوجوان از شهر رفسنجان به جبهه اعزام مي شود. عليرضا براي اينکه او احساس تنهايي و ترس نکند، با او دوست شده بود و هر جا که مي رفت او را نيز با خود مي برد حتي وقتي به اصفهان نزد ما مي آمد نيز او را مي آورد. يک روز در جبهه عليرضا صداي سوت خمپاره را مي شنود با صداي بلند مي گويد ناصر بخواب روي زمين اما آن پسر نوجوان متوجه نمي شود. عليرضا خيز برمي دارد و خود را روي او مي اندازد اما ترکش خمپاره به پاهايش اثابت مي کند و سبب مجروحيتش مي شود. وي انگشت خود را در محل زخم پايش فرو مي برد و به هر شکلي که شده خودش را با ماشين به درمانگاه مي رساند. زماني که به درمانگاه مي رسد از شدت خونريزي توان پياده شدن از ماشين را نداشت. خلاصه در درمانگاه زخم هايش را پانسمان مي کنند ولي چون جراحتش عميق بود او را به تهران اعزام مي کنند. از بيمارستان به ما زنگ زد و گفت که من جبهه ام و حالم خوب است در اين بين صداهايي که در بيمارستان مي آمد را از گوشي تلفن شنيدم و فهميدم که او مجروح شده. به او گفتم: عليرضا من متوجه شدم که تو در بيمارستاني. او از من خواست که به کسي چيزي نگويم و گفت که در بيمارستان پارس تهران بستري شده ام و الان حالم خوب است. فرداي آن روز ما بليط تهيه کرديم و خود را به تهران رسانديم. از آن زمان که ما به تهران نزد ايشان رفتيم حدود 4 روز بود تا اينکه به اجبار برگه ترخيص خود را گرفت. آن روز را در منزل يکي از اقوام در تهران به سر برديم و فرداي آن روز عازم اصفهان شديم. حدود 2 روز نيز در اصفهان مهمان بود. من گفتم بهتر است کاملاً مداوا شود تا وقتي به کرمان مي رود مادرش نگران نشود. وقتي که مي خواست به کرمان برود حتي عصاهايش را کنار گذاشت. ما او را به کرمان آورديم. اما هنوز کاملاً خوب نشده بود که تصميم گرفت باز به جبهه برود. هر چقدر به او گفتيم بمان تا بهبود کامل پيدا کني مي گفت: من آنجا کاري نمي کنم. فقط مي روم و تماشا مي کنم. آنجا تفريحگاه است، من در آنجا کار خاصي نمي کنم و در اين در حالي بود که دوستانش مي گفتند: عليرضا در آنجا بسيار فعال است. نيروهاي زيادي را بايد آموزش بدهد، خط هاي زيادي را بايد محافظت کند، اما براي اينکه ما نگران نشويم هرگز اين مسائل را به ما نمي گفت. مادر شهيد در ادامه مي گويد: يک سري که براي مرخصي به کرمان نزد خانواده اش مي رفت، چمداني را کنار جاده پيدا مي کند، آن را بر مي دارد و در ماشين مي گذارد. کمي جلوتر خانواده اي را مي بيند که ماشين خود را پارک کرده اند و مشغول خوردن غذا هستند. عليرضا از ماشين پياده مي شود و به طرف آنها مي رود. آن خانواده وقتي عليرضا را با لباس نظامي مي بينند، کمي نگران مي شوند و مي گويند: بفرمائيد، کاري داريد؟ عليرضا پس از سلام و احوالپرسي مي پرسد: شما باربند هم داشتيد؟ ناگهان خانم خانواده متوجه مي شود که چمدانشان روي باربند ماشين نيست، با نگراني مي گويد: چمدانمان نيست. من تمام پول و طلاهايم را در آن گذاشته بودم. عليرضا مي گويد: خانم، نگران نباشيد من آن را پيدا کرده ام و برايتان آورده ام. آن خانواده آن روز بسيار شاد مي شوند و دسته پولي را جلوي عليرضا مي گيرند و مي گويند: به عنوان مژدگاني هر چقدر احتياج داريد، برداريد. عليرضا در جواب مي گويد: من اين کار را براي رضاي خدا انجام دادم، نه براي گرفتن مژدگاني. آن روز بسيار خوشحال بود که توانسته بود خانواده اي را شاد کند.

- يک سفر با هم، چند خانواده، به شمال کشور رفتيم. همه دور هم نشسته بوديم و با هم صحبت مي کرديم. وقت نماز ظهر شد، در آن زمان عليرضا از همه ما کم سن و سال تر بود من مي ديدم که مدام جلوي ما آستين هايش را بالا مي برد کمي بعد دو مرتبه آنها را پايين مي آورد. او با اين کارش مي خواست به ما بفهماند که وقت نماز ظهر شده ولي چون ما بزرگتر از او بوديم به خود اين اجازه را نمي داد که صريحاً اين مطلب را به ما بگويد. خلاصه من رو به او کردم و گفتم: چرا مدام آستين هايت را بالا و پايين مي آوري؟ گفت: وقت نماز است و من رويم نشد که به شما بگويم اين شد که ما همه بلند شديم و نماز جماعت را بر پا کرديم.

-
مادر شهيد:
- به ياد دارم زماني که کوچک بود و جانوراني(مثل زنبور) را مي ديد که مرده بودند برايشان قبر مي کند و او را دفن مي کرد و روي قبرش قوطي کبريتي قرار مي داد و هر روز روي قبرش آب مي پاشيد و برايش فاتحه مي خواند.

- وقتي مي خواست به جبهه برود اگر به کسي بدهکار بود، اول قرضش را مي داد و مي گفت: معلوم نيست بروم و برگردم.

- در همسايگي شهيد زن بيوه اي با دو کودک خود زندگي مي کرد که مادر خانواده مبتلا به ناراحتي قلبي بود. يک روز حالش بد مي شود. بچه هاي او به خاطر صميميتي که با شهيد اختراعي داشتند ابتدا او را با خبر مي کنند. او نيز دکتر را با خبر مي کند و بالاي سر آن زن مي آورد. بعد از تجويز پزشک نسخه زن را تهيه کرد و او را به استراحت کردن سفارش مي کند و براي اينکه زن بتواند استراحت کند به بازي کردن و نوازش فرزندانش مشغول مي شود و آنها را سرگرم مي کند و محيطي آرام را براي استراحت کردن آن زن فراهم مي کند.

- يکي از همرزمانش مي گفت: در حدود دو ماه که ما در رفاه بوديم ايشان به عنوان فرمانده گردان بودند. ما يک گردان در خط داشتيم و يک گردان در پشت خط سردار اختراعي با تسلطي که بر منطقه داشت خيلي راحت مديريت خط را اعلام مي کرد. گاهي در بين دوستان افرادي بودند که خيلي به کار اهميت نمي دادند مثلاً اگر نگهبان را سر پست مي گذاشت اگر کوتاهي مي کرد عصباني مي شد و مي گفت: هر که قبول کرده و به سربازخانه امام زمان(عج) پا گذاشته بايد از جان مايه بگذارد و سهل انگاري نکند.

- فردي بود که موتور 1000 داشت و سوار آن مي شد و مانور مي داد. آن روزها سوار موتور 1000 شدن جرم محسوب مي شد. چون اغلب منافقان از آن براي ترور استفاده مي کردند و اين فرد براي دهن کجي کردن به قانون مدام سوار موتور 1000 خود مي شد. ما هم نتوانسته بوديم او را در حين سوار بودن دستگير کنيم. در نهايت يک روز اقدام به دستگير کردن وي کرديم و از خود شهيد عليرضا اختراعي استفاده کرديم. ايشان با موتور 750 که داشت با کار کشتگي همان روز اول او را دستگير کرد و تحويل مقاومت داد. با توجه به اينکه آن فرد موتور سوار و کاراته کار نيز بود ما باور نمي کرديم که شهيد اختراعي او را به همين راحتي دستگير کرده باشد.

- بعد از عمليات والفجر 8 بود که ايشان مسئول گردان خط پدافندي کارخانه نمک بود. خط کارخانه نمک را محکم سنگر سازي کرده بود و بچه ها را به صورت صحيح آرايشي بندي کرده بود و همه را نسبت به وضعيت دشمن توصيه کرده بود ما هم که مسئول خط بوديم هر وقت که شهيد اختراعي را مي ديديم خيالمان راحت بود و مي دانستيم نيازي به بازديد خط نيست. مدتي گذشت و ما از شهيد اختراعي خبري نداشتيم تا اينکه يک روز غروب او را ديدم که وارد خانه شد. با چهره اي باد خورده و موهاي ژوليده بر موتور 750 سوار بود ايستاديم و احوالپرسي کرديم، پرسيدم: عليرضا کجا بودي؟ گفت: اگر به کسي نگويي به تو مي گويم. گفتم: بفرما، با خنده گفت: مرخصي گرفتم و با همين موتور رفتم کرمان و الان هم از همانجا برمي گردم. وي تمام مسافت را با موتور رفته و برگشته بود.

- عليرضا در مدرسه شاگرد باهوش و بازيگوشي بود. يک روز معلم از او خواست تا انشاي خود را بخواند اما او به دليل بازيگوشي انشاء ننوشته بود. از جا بلند شد و از روي برگه سفيد شروع به خواندن انشا کرد و معلم هم اصلاً متوجه نشد، اما وقتي خواست توي دفترش به او نمره بدهد با کمال تعجب ديد که دفتر عليرضا کاملاً سفيد است و او چيزي ننوشته و اين نشانگر هوش سرشار او بود.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : اختراعي , عليرضا ,
بازدید : 287
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,786 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,887 نفر
بازدید این ماه : 2,530 نفر
بازدید ماه قبل : 5,070 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک