فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات شهید محمد نصرالهی
«محمد نصرالهی»، جانشین ستاد لشکر «41 ثارالله(ع)» تولد: مرداد 1342 کرمان شهادت: اسفند1364 کارخانهی نمک، عملیات «والفجر 8» با عجله رفت سراغ لباسهایی که شسته بودم و روی بند انداخته بودم. دکمهی جیب شلوارش را باز کرد و با احتیاط چیزی را از درون آن بیرون آورد. یک تکه کاغذ خمیر شده بود. رو به من کرد و گفت: «حیف شد. دیدی چه کار کردی؟» گفتم: «ولی من به جیبهایت دست زدم، متوجه چیزی نشدم.» گفت: «پس این چیه؟» نمیدانستم. پرسیدم: «حالا چی هست؟» کوپن بنزین. مال سپاه بود. این را گفت و رفت. شب که پدر به خانه آمد، هرطور بود، یک کوپن بنزین ازش گرفت تا جایگزین کوپن شسته شدهی سپاه کند. همسایهمان زرتشتی بود. یک روز دست پسر کوچکش را گرفته بود و آمده بود در خانه به گلایه و شکایت و شاید هم دعوا. وقتی با عصبانیت گفت: «برو به پدرت بگو بیاید دم در؛ این چه وضع بچـه تربیت کردن است؟!» فهمیدم محمد دستهگل به آب داده؛ چون همیشه با پسر همسایه رفتوآمد میکرد. پدر که آمد، همسایه با تندی گفت: «آقا! یک چیزی به این پسرتان بگویید؛ اینطور که نمیشود...» پدر که هنوز نمیدانست موضوع از چه قرار است و تنها مطمئن شده بود که هر اتفاقی افتاده، به محمد مربوط است، گفت: «این دوتا که باهم دوست بودند؛ نمیدانم چرا با هم دعوا کردهاند.» دعوا چیه آقا؟! این پسر شما بچـهی ما را از راه به در کرده. امروز صبح بلند شدم، دیدم پسرم ایستاده و دارد نماز میخواند. همهاش کار پسر نیموجبی شماست که آمده به بچـهی من نماز خواندن یاد داده. زن همسایه آمده بود و سراغ محمد را میگرفت. مادر پرسید: «چی شده؟ با بچـهها دعوا کرده؟» زن همسایه خندید و گفت: «نه! هر روز صدای قرآن خواندنش را از پشت دیوار میشنوم؛ قشنگ میخواند. آمدهام کمی برایم قرآن بخواند.» سنوسالش کم بود؛ آنقدر که خیلی از کارها و حرفهایش را میگذاشتیم به حساب بچگی. بعدها که فکر میکردیم، تناسبی بین آن حرفها و بچگی پیدا نمیکردیم. مثلاً اینکه یک بار که کباب درست کرده بودیم، درآمد جلویمان و خیلی جدی گفت: «من لب به کباب نمیزنم. مردم نان خالی ندارند بخورند، آنوقت شماها بوی کباب راه انداختهاید توی خانه؟!» پدر به «علیاصغر»، برادر بزرگمان، گفته بود تا محمد را نصیحت کند که دوروبر اعلامیه پخش کردن نگردد و فعالیت انقلابی نکند. وقتی علیاصغر با محمد صحبت میکرد، ایستاده بود روبهرویش و فقط گوش میکرد. دست آخر هم گفت: «باشد، چشم، تا خدا چی بخواهد...» چند روز بعد، محمد یک کتاب داد به پدر و گفت: «به مهندس ادارهتان قول دادهام این کتاب را برایش ببرم. شما زحمت رساندنش را میکشید؟» پدر قبول کرد، ولی وقتی از کار به خانه برگشت، گفت: «وقتی مهندس کتاب را دید، با عجله آن را در کشوی میزش مخفی کرد و گفت: مگر اداره جای این کارهاست آقا؟!» عصر آن روز صدای محمد را شنیدم که به علیاصغر میگفت: «گفتید دنبال اعلامیه نرو؛ گفتم چشم. حالا چه اشکالی دارد یک رساله بدهم به مهندس؟ غیر از مسائل شرعی و احکام مسلمانی که چیزی ندارد.» یک شب پدر پرسید: «راستی! شما نمیدانید محمد در سپاه چهکار میکند؟» همگی شانههایمان را بالا انداختیم. علیاصغر گفت: «من تا حالا چند بار از خودش پرسیدهام؛ همیشه هم یک چیز گفته.» گفتم: «خوب است که لااقل به تو گفته. حالا کارش چی هست؟» گفت: «هر وقت ازش پرسیدم توی سپاه چهکار میکنی، جواب داد: در لباس سپاه همه یکی هستند، از فرمانده گرفته تا آشپز و راننده و غیره.» زخمی شده بود. خبرش را از همرزمانش گرفتیم؛ خودش که حاضر نشده بود بهمان بگوید. وقتی توی بیمارستان دیدیمش، روی صندلی چرخدار نشسته بود. با خندهای ساختگی سعی میکرد خودش را شاد و قبراق نشان بدهد. هر قدر میپرسیدیم کجایت زخمی شده و چرا زودتر از این خبر ندادی، بحث را عوض میکرد و میگفت: «به بابا که نگفتید من اینجا هستم، نه؟! نمیخواهم به خاطر من از کار و زندگیاش عقب بیفتد...» پرسیدم: «نگفتی حالا این تیر و ترکش به کجایت خورده.» لبخند همیشگیاش را تحویلم داد و گفت: «هر روز کلی دست و پا توی جبهه قطع میشود که درد یک لحظهشان از تمام دردی که من میکشم، بیشتر است.» وقتی با دکترش صحبت کردم، گفت: «همهچیز را پشت خندههایش مخفی کرده؛ چیزی تا قطع نخاعش نمانده بود.» اهل بحث و گفتوگو و مناظره بود. هر جا بحث سیاسی پیش میآمد، یک طرفش محمد بود. هیچوقت هم در بحث کم نمیآورد و دشمنشادمان نمیکرد. دلیلش این بود که همهی روزنامهها و نشریههای آنطرفی را میخواند و از مواضعشان با خبر بود. آنقدر روزنامه و مجله میخواند که اسمش را گذاشته بودیم، «کانون مجلههای ضدانقلاب» گروههای سیاسی مختلف هر روز عصر در یکی از چهارراههای اصلی شهر جمع میشدند و به مناظره و بحث با یکدیگر میپرداختند. وقتی محمد همراهمان بود و بهطرف چهارراه میرفتیم، خیالمان از همه جهت راحت بود. قرار بود یکی از نمایندگان مجلس از تهران بیاید و در یک جلسهی مهم سخنرانی کند. محمد باید ماشین و محافظ میفرستاد تا او را از فرودگاه به محل سخنرانی ببرد. شخصی که ازطرف آن نماینده آمده بود، اصرار داشت که ماشین حتماً باید پاترول باشد. محمد هم بهشدت با این خواسته مخالفت میکرد. آن شخص وقتی مخالفت محمد را دید، رفت و از ستاد یک دستگاه پاترول گرفت. شب، وقتی محمد را دیدم، ناراحت بود. میگفت: «اینها با این کارها و تجملپرستیها مسیر انقلاب را عوض میکنند و به بیراهه میروند.» یک نفر زنگ زد و گفت: «در دفتر حزب جمهوری اسلامی، بمب گذاشتهاند.» هر چهقدر دنبال یک نفر گشتیم که بتواند بمب خنثی کند، موفق نشدیم. همینکه به دفتر حزب رسیدیم، محمد با عجله دوید توی ساختمان تا دنبال بمب بگردد. میترسیدم برایش اتفاقی بیفتد. وقتی آمد بیرون، گفتم: «چرا این کار را کردی؟ مگر دیوانه شدهای؟» لبخندی گوشهی لبش نشاند و گفت: «نباید بگذاریم منافقان از این قضیه سوءاستفاده کنند و ببینند که ما الکی یک منطقه را قرق کردهایم، درحالیکه بمبی در کار نیست. باید سریع حساب را یکسره کنیم تا حساب کار دستشان بیاید.» سه نفری جلوی لندکروزر نشسته بودیم. محمد کنار در نشسته بود. وقتی از منطقهای رد میشدیم که در دید دشمن بود و حسابی آنجا را میکوبید، محمد اصرار کرد که بیاید وسط بنشیند تا ترکش نخورد. اول حرفش را جدی نگرفتیم، اما وقتی فهمیدیم که شوخی ندارد، قبول کردیم. هنوز ده متر از جایی که ایستاده بودیم تا محمد بیاید وسط بنشیند، حرکت نکرده بودیم که یک گلوله خورد عقب ماشین و ترکشهایش به کمر محمد فرو رفت و حتی به قفسهی سینهاش رسید. خیلی ناراحت بودیم. وقتی او را سوار آمبولانس میکردیم، برگشت بهطرفمان و خندید. میخواست ناراحتیمان را از بین ببرد. میخندید و میگفت: «غصّـه نخورید، بعداً ترکشتان را بهتان پس میدهم.» آن روز ما هم خندهمان گرفت، هم از اصرار محمد برای وسط نشستن و ترکش نخوردن، هم از ترکشی که چند ثانیه بعد از آن نصیبش شد. وقتی همه از مسجد آمدند بیرون، فقط یک جفت پوتین پشت در مانده بود که آنها هم برای محمد نبود. هرچه اصرار کردیم و دلیل آوردیم که همان پوتینها را بپوشد، قبول نکرد. میگفت: «میترسم اینها را بپوشم و نتوانم صاحبش را پیدا کنم.» آن روز فاصلهی مسجد تا مقر را پیاده آمد؛ بهخاطر همین تا مدّتها «پابرهنه» صدایش میزدیم. نیمهشب بود. خسته و خاکی، با چشمهای قرمز داشت بند پوتینهایش را باز میکرد. گفتم: «در نیاور! بلند شو که اوضاع خیلی خراب است.» خیره شد به چشمهایم و در یک چشم به هم زدن، بند پوتینها را محکم کرد و بلند شد تا مهمات را به خط برساند. وقتی رفت، یکی از بچـهها پرسید: «کجا فرستادیش؟» گفتم: «مهمات برد برای خط.» گفت: «خبر داشتی سه شبانهروز است که اصلاً نخوابیده؟» ساعت هشت روز بعد برگشت. گفتم: «دیر کردی محمد.» خندید و گفت: «داشتیم سنگر مهمات را محکم میکردیم؛ کمی کار داشت.»
زن همسایه آمده بود و سراغ محمد را میگرفت. مادر پرسید: «چی شده؟ با بچـهها دعوا کرده؟» زن همسایه خندید و گفت: «نه! هر روز صدای قرآن خواندنش را از پشت دیوار میشنوم؛ قشنگ میخواند. آمدهام کمی برایم قرآن بخواند.»
محمد اصرار کرد که بیاید وسط بنشیند تا ترکش نخورد. اول حرفش را جدی نگرفتیم، اما وقتی فهمیدیم که شوخی ندارد، قبول کردیم. هنوز ده متر از جایی که ایستاده بودیم تا محمد بیاید وسط بنشیند، حرکت نکرده بودیم که یک گلوله خورد عقب ماشین و ترکشهایش به کمر محمد فرو رفت و حتی به قفسهی سینهاش رسید.
=AF�A t�O� �� -size:12.0pt;mso-ansi-font-size:9.0pt;line-height:150%; font-family:"B Nazanin"'>ای حس میکردم آنجا بهشت است. اما نه در واقعیت، بلکه روحی که بر بستر دشت هویزه پهن شده است. این بار که خواستم ادامه دهم، غرور آن دو پسربچهی دوازدهساله را کمک گرفتم و محکم به قصه چسبیدم.
«... نطق آتشین سرگرد که تمام شد، منتظر ماند تا عکسالعمل پدربزرگهای شما را ببیند. یکی از آنها به حرف آمد و گفت: «اگر با ما دوست هستید، پس چرا به ناموس ما تجاوز کردید. این همه کشتار برای چیست؟» سرگرد چهرهای خشمگین به خود گرفت و گفت: «گذشته را فراموش کنید.» و بعد یکی از پسربچهها پرید جلو و خیلی جدی گفت: «پدر من در حال جنگ با شماست، چند روزی است که از آنها بیخبریم.» و بعد عکسی از جیب خود بیرون آورد، آن را به سرگرد نشان داد و گفت: «ما به فرمان امام هستیم، نه صدام.» سرگرد عکس امام را از دست پسر بچه قاپید. بلافاصله آن را پارهپاره کرد و روی زمین ریخت. پسربچه تکههای عکس امام را جمع کرد و آن را بوسید. سرش را بلند کرد و همراه با خشم، آبدهانش را به صورت سرگرد انداخت. رگهای گردن سرگرد بیرون زده بود. سرگرد اسلحهی کمری را به سمت آن پسربچه گرفت و دو گلوله در مغزش خالی کرد. سه نفر از مادربزرگها روی جسد غرق به خون آن پسربچه افتادند و به رسم خودشان شیون کردند. هنوز سرگرد اسلحه را بهسمت آن پسر نگرفته، یکی از رزمندگان که پشت ساختمانی مخفی شده بود، رگباری به سمت آن سرگرد و سه سرباز گرفت و آنها را نقش زمین کرد. فردای آن روز شهر هویزه زیر زنجیر تانکها و بلدوزرهای بعثیها با خاکی یکسان شد.» احساس کردم به پایان قصه رسیدهام. آرامشی دوستداشتنی در چهره بچهها مشاهده کردم. غرور سرزمین هویزه از چهرهی آنها جوشیدن گرفته بود و به هویت اصلی خود میبالیدند. همان پسربچهی دوازدهساله لبخندی زد و گفت: «بعد چی شد؟» و من برای رهایی از آن سؤال، لبخندش را با لبخند پاسخ دادم و گفتم: «شب که به منزل رفتی، بقیهی قصه را از پدرت بپرس. من که گفتم، شما فرزندان قهرمانان این سرزمین هستید.» سکوت کردم، اینبار آن پسر بچه پرید وسط که دلداریم دهد. آرام گفت «ناراحت شدی؟ دوست داریم ادامهی قصه را بدانیم.» سرم را بلند کردم و آهی از ته دل کشیدم و گفتم: «راستش را بخواهی، من هم میخواهم بدانم، بعد چی شد. سالهاست که این قصهی ناتمام رنجم میدهد. هرچه میگردم، هیچ ردپایی نمیبینم. چه شد که آن حماسه به اینجا ختم شد. قبول دارم که در آن روزها اینجا بهشت بود، اما امروز.... استغفرا...». و بعد سکوت. گویی مهرشان مثل مهر پدرانشان که روزگاری در این سرزمین کنار هم با دشمن میجنگیدیم، به دلم نشست. انگار آن پایبرهنه و لباس مندرس و چهرهی آفتابسوخته در نظرم زیبا جلوه مینمود. شاید به همین دلیل است که توصیف زشت و زیبا در تعریف پدیدهها منوط به زاویهی نگاه انسانهاست. از همان پسربچه کمک گرفتم، بلکه بقیهی قصه را بدانم. آدرسم را روی کاغذی نوشتم و از او خواستم که شب از پدرش بقیهی قصه را جویا شود و بعد برایم ارسال کند. و اگر این پسر دوازدهساله که اسمش علی است، چنین کرد، من نیز برای شما خواهم نوشت.
شب بود. سکوت اردوگاه کاروان از جذابیتی خاص برخوردار بود. درست شبیه شبهایی که در هویزه خلوت میکردم. داشتم قصهی ناتمام آن روز را مرور میکردم که صدایی مرا به خود آورد. یکی از دانشآموزان اردویِ «یک هفته در بهشت» بود. از چهرهاش دنیایی از نیاز میبارید؛ نیازهایی مقدس. چرا تهران با همهی امکاناتش پاسخگوی این نیازها نیست. کلامی بیش نگفت و مرا به فکر فرو برد. هیچگاه چهرهی آن دانشآموز تهرانی را، هنگام پرسیدن این سؤال، فراموش نخواهم کرد. فراموشی این لحظه، یعنی فراموشی یک نسل. نسلی که در تضاد رفتار و کردار بزرگترهای خود اسیر شدهاند. در آن شب آن دانشآموز بهسان ابر بهاری گریست و من نیز گریستم. به احوال خود و همهی بازماندگان جنگ. سؤال آن دانشآموز را تکرار میکنم. «من در کامرانیه زندگی میکنم. چه کنم وقتی به تهران برگشتم، حال و هوای این روزها برای همیشه همراه من باشد؟» درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان , برچسب ها : شهید محمد نصرالهی , بازدید : 125 [ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |