فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در سال 1342 در شهر کرمان متولد شد. دوران تحصيلات راتا مقطع دبيرستان در اين شهر گذراند.تحصيلات اودر دبيرستان همزمان بود با اوج گيري انقلاب اسلامي .محمدرضابه صورت فعال وتاثير گذار وارد مبارزه با حکومت شاه خائن شد.ازروزي که به انقلابيون پيوست تا 22بهمن 1357که بر اثرمجاهدات مردم ايران انقلاب اسلامي به پيروزي لحظه اي در مبارزه با طاغوت ترديد نکرد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي نيز هرجانياز به جانفشاني وايثارگري بود تا انقلاب ازتوطئه هابه سلامت عبورکند،اوحاضربود. ديپلمش رابعداز پيروزي انقلاب گرفت.
جنگ که شروع شدطاقت ماندن در شهر رانداشت.تحمل حضوربيگانگان در خاک پاک ومقدس ايران بزرگ برايش غيرقابل تحمل بود.
ابتدا به عنوان يک بسيجي ساده به جبهه رفت وتفنگ به دست گرفت تا از تماميت ارضي کشور در مقابل کفتارهاي مهاجم پاسداري کند.
چندبارمجروح شد وتنها يکبار مجروحيت که اورا تا مرز شهادت پيش برد، ميتوانست عذري باشد براي ترک جنگ ومشغول شدن به زندگي ؛اما اودرمکتب حسين(ع)آموخته بودکه شهادت از عسل شيرين تر است.
اوکه حضوردرجبهه را به عنوان يک بسيجي ساده شروع کرده بود،طولي نکشيد که يکي از فرماندهان موفق وتاثيرگذارلشگر41ثارالله شد. فرمانده گردان خط شکن ، فرماندهي گردان عملياتي و يک عنصر ورزيده اطلاعاتي و عملياتي سمتهايي بود که درطول مدت حضوردرجبهه در کارنامه ي الهي اش ثبت کرد.
عمليات مافوق تصورکارشناسان نظامي دنيا يعني والفجر8ميعادگاهي شدتا اورابه ملاقات خدا برساند.اين اتفاق مبارک در تاريخ 5/12/1364 به وقوع پيوست.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
درود بيکران به حجت خدا و سرور و مولايمان امام زمان(عج) و به نائب وي، عارف به حق بالله و سالک به حق طريق الله، فرزند راستين علي(ع) امام خميني، درود و سلام بر کساني که دنياي دني و پست را به مکاني مبدل ساختند که محلي شد براي ارتباطشان با الله و نزديکي و قرب به او.درود سلام بر آناني که دنيا را عشقگاه خود با معبود قرار دادند و به عشقبازي گذراندند تا سوختند و به اصل خويش بازگشتند. خداوندا! آن آتش را در ما هم بوجود بياور که در راه تو بسوزيم.
اي کاش همه در پي اين بوديم که دريابيم حقيقت آفرينش را، حقيقت زندگي را، حقيقت حق را، حقيقت خويش را، حقيقت راه را و حقيقت حرکت را و عمل حقيقي را.
اي کاش همه ما به دنبال اين بوديم که درک کنيم ارزش را و عمل با ارزش را، و آن چيزي را که سبب ميشود انسان از افتادن به افسل السافلين نجات پيدا کرده و به اعلاء عليين برسد.
کاش همه دريابيم تنها وسيله معراج مومن را. چه خوب است اگر پي ببريم به اينکه چرا در زيارت ابا عبدا... الحسين مي گوئيم: يا ابا عبدا... اشهد انک قد اقمت الصلوه و آتيت الزکوه و امرت قبل ما سواها و ان ردت ردما سواها. و چه شيرين است اگر بچشيم لذت حقيقي را و چه نيکوست اگر به گوش جان گوش کنيم. اين نصيحت پدرانه و دلسوزانه و با حلاوت رهبر عزيزمان را که مي فرمائيد: تزکيه، تزکيه و همه چيز منهاي صفر است.
از طرفي چه سخت است عذاب الهي، چه جا نگذاز است آتش قهر الهي، غير قابل تصور است، درد و رنج و مصيبت دوزخيان، غير قابل درک است وحشت و اضطرات انسان در روز حساب، روزي که مادر از فرزند فرار مي کند و فرزند از مادر، روزي که مو را از ماست مي کشند، روزي که مجرمين به صورتهايشان شناخته مي شوند و سر و پاي آنان را مي گيرند و به آتش مي اندازند، روزي که غير از خدا هيچ فريادرسي نيست. واي به حال کسي که در آن روز مورد غضب الهي باشد در آنروز عمل نيک انسان که به درد آدم ميخورد و تقوي است که يار انسان در آن شرايط بسيار سخت است.
وعده اجابت داده و چه کسي وفا به عهد کند تراز او اکنون راهي نداريم جز اينکه دل ببنديم به رحمت و آمرزش خدا و بترسيم از عذاب شديد خدا و اين خوف و رجا را زماني ميتوانيم به اثبات برسانيم که عامل به فرامين الهي باشيم.
پروردگارا: به ما توفيق ده آن راه را رويم و آن عمل را انجام دهيم که راضي و مرضي خاطر تو باشد. بارالها: به اين بنده خوار و ذليل و بيچاره خود رحم کن و او را در ماء خود پناه ده.
پدرو مادر عزيزم، اگر اين رحمت نصيب شما شد مبادا عملي از خود نشان دهيد که ناسپاسي پروردگار باشد و کاري نکنيد که از شکوه و صلابت ايمانتان کاسته شود، غم و اندوه به خود راه ندهيد که به هدف نزديک شدن شادي دارد نه اندوه. بياد داشته باشيد اگر فرزندتان را داديد فقط گوشه اي از وظيفه تان را انجام داده ايد. به شما مي گويم هر وقت خواستيد گريه کنيد بياد بياوريد مصيبتهاي اباعبدا... و اهل بيتش را و بر اين مصائب گريه کنيد و هميشه بفکر روز آخر باشيد.
در پايان از همه عاجزانه مي خواهم که مرا عفو کنيد، چون من در حق کسي خوبي نکردم و بر من ببخشيد و از خداوند برايم طلب آمرزش کنيد. انشاء ا... خداوند همه را مورد عفو و آمرزش خويش قرار دهد. هرکس از من طلبي دارد لطف کند و از خانواده ام طلب کند.

وصيتنامه خصوصي :
يک دوره فرهنگ لغت معين دارم آنها را به کتابخانه مدرسه علميه تحويل دهيد. بعد از من همان سال اول مادرم را براي سفر حج ثبت نام کنيد و کليه مخارج ثبت نام و پول ارز و رفت و برگشت اين سفر مادرم را از پول من بپردازيد و مي دانم که پدرم هم خوشحال مي شود. دو سال نماز و روزه برايم بخريد و پول طعام شصت فقير را به کميته امداد تحويل دهيد. از مادرم مي خواهم که اگر انشاءا... به خواست خدا عازم سفر بيت ا... الحرام شد سعي کند جزء کساني قرار گيرد که زيارتشان مورد قبول پروردگار متعال مي شود و پس از انجام حج پاک بر مي گردند و آنجا کنار خانه خدا و در مواقف اعمال مشعر، من و مخصوصاً در صحراي عرفات براي من هم دعا کند و از خدا بخواهد که مرا هم مانند حجاج واقعي پاک گرداند و روز محشر آمرزيده و پاک و مقرب وارد صحراي محشر نمائيد.
خداوند عاقبت همه ما را ختم به خير گرداند، پرودگار متعال همه ما را به راهي که مورد رضاي اوست موفق بدارد. والسلام علي عباد ا... الصالحين بنده خدا- محمد رضا کاظمي زاده






خاطر ات
مادرشهيد:
به نماز اول وقت اهميت زيادي مي داد. يک روز عصر همه اعضاي خانواده به اتفاق هم به مسجد صاحب الزمان براي زيارت قبر شهدا رفتيم و قرار شد که از هم جدا شويم و ميدان اول مسجد همديگر را پيدا کنيم و با هم به خانه بياييم .
نزديک غروب آفتاب همگي سر قرار حاضر شديم، اما از محمد رضا خبري نبود، همگي نگران شديم پس از ساعتي محمد رضا آمد از او پرسيديم: کجا بودي ما همه نگران شديم .جواب داد براي خواندن نماز مغرب و عشا به مسجد جامع رفتم، من نمي توانستم براي اينکه منتظر شما بمانم ثواب خواندن نماز اول وقت را از دست بدهم.

يک روز به پسرم گفتم: چرااز جبهه بر نمي گرديد. دوستش در جواب گفت: در اينجا فقط من و محمد رضا مي توانيم کارشناسايي را انجام دهيم و نيروي ديگري براي اين کار وجود ندارد و درست نيست ما هم اينجا را ترک کنيم و وظيفه شرعي ماست که بمانيم.

يک روز به من گفت: مادر بيا باهم به مسجد جامع برويم . در آنجا زيارت عاشورا خوانده مي شود. من هم قبول کردم. وقتي به مسجد رسيديم گوشه اي را به من نشان داد و گفت: مادر جان وقتي زيارت عاشورا تمام شد، اينجا منتظرم باش تا با هم به خانه برگرديم. من هم طبق قرارمان بعد از اتمام زيارت عاشورا به محل مورد نظر رفتم، اما هر چه منتظر شدم محمد رضا نيامد. همه رفتند و مسجد از جمعيت خالي شد و من هم نگران، وارد مسجد شدم و تمام شبستانها را گشتم اما اثري از محمد رضا نيافتم.
وارد صحن مسجد شدم و در حالي که نگراني تمام وجودم را گرفته بود صداي زمزمه اي را شنيدم . به سمت صدا رفتم و ديدم محمد رضا در راهرو باريک صحن مسجد که به در ديگر مسجد مي رسد نشسته و مشغول مناجات و راز و نياز با خداست و اشک از چشمانش سرازير است . شرم کردم که جلو تر بروم و از همان جا برگشتم در محل قرارمان نشستم. پس از چند دقيقه پس از آنکه مناجاتش تمام شد نزد من آمد و گفت : مادر جان، معطل شديد ؟ گفتم : نه.

سفر آخري که محمد رضا مي خواست عازم جبهه شود حال عجيبي داشتم. رو به او کردم و گفتم : اين بار را به جبهه نرو. بيا قبل از اينکه بروي جشن دامادي ات را بر پا کنيم و بعد برو.
محمد رضا ناراحت شد و گفت: مادر، شما فقط مي خواهيد مرا در لباس دامادي ببينيد و فکر آن دختر بي چاره را که قرار است همسر من شود ،نمي کنيد. اگر من شهيد شوم او چه مي شود. بعد لبخندي زد و مرا در آغوش گرفت و گفت: مادر جان ، اگر اينبار من برنگشتم، مبادا گريه و شيون کني و باعث شوي دشمنان اسلام شاد شوند.
صبور باش و بي تابي نکن. انگار به دل خودش هم اثر کرده بود که ديگر بر نمي گردد.

پدر شهيد:
پيش از شهادتش برايم تعريف کرد: در شبي مهتابي به همراه دوستم براي شناسايي دشمن وارد آب شديم. به آرامي از دکل دشمن گذشتيم و وارد خاک عراق شديم و شروع به خواندن آيه وجعلنا... کرديم و خدا چشمان عراقي ها را براي ديدن ما کور کرد و ما بدون اينکه عراقي ها متوجه حضورمان شوند، به شناسايي منطقه پرداختيم و به ياري خدا سالم برگشتيم.

دوران کودکي محمد رضا، از لحاظ مالي وضعيت خوبي نداشتيم. يک روز من با عصبانيت به فرزندانم گفتم: آنقدر مداد و خودکارهايتان را اين طرف و آن طرف نريزيد که گم شوند و من مجبور باشم هر روز برايتان مدادو خودکار تهيه کنم. آنها را روي طاقچه بگذاريد تا هر وقت که خواستيد دم دستتان باشد و گم نشوند. محمد رضا هم خودکارش را در طاقچه بالاي اطاق گذاشته بود . وقتي که مي خواست آن را بردارد دستش درست به آن نرسيد و به پشت روي علاءالدين افتاد و کتري آب جوش که روي علاءالدين قرار داشت روي شکم او ريخت و باعث سوختگي شديد او شد.
وقتي او را به بيمارستان برديم با آنکه سن کمي داشت نه مرا صدا مي کرد و نه مادرش را و مدام مي گفت: يا اباالفضل چقدر بدنم مي سوزد و مدام همين جمله را بر لب داشت و به حمد خدا ، حضرت عباس (ع) نيز او را شفا داد.
هميشه تعقيبات نمازش را با شور و حال عجيبي مي خواند و هميشه در حال نماز و تعقيبات آن ، گونه هايش از نم چشمانش نم بود.

حاج قاسم(فرمانده لشگر41ثارالله درزمان جنگ) مي گفت: هر گاه که مي خواستم حالم عوض شودو روحيه بگيرم وارد سنگر اطلاعات عمليات مي شدم و پشت سر شهيد محمد رضا کاظمي زاده نماز مي خواندم.



آثار باقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
حمد و سپاس بيکران خداي را که از ترسش آسمان و ساکنانش مي غرند و زمين آباد کنندگانش مي لرزد و دريا و آنچه در اعماقش شنا مي کنند، موج مي زنند.
درود فراوان به امام مهدي(عج) و نائب وي امام خميني و رهروان راستين آنها پدر و مادر عزيزم سلام عليکم، انشاء ا... حالتان خوب است و به مهر خدا مشغوليد. خدمت فاطمه خانم، زهرا خانم و روح ا... هم سلام عرض مي کنم و مريم خانم را هم بوسه مي فرستم. اميدوارم هميشه و در همه حال شاکر و حامد خداوند قادر باشيد و از راه او خطا نرويد و دعا کنيد که ما هم هميشه در راه خدا قدم برداريم و خدا آني به خودمان وا نگذارد، حال ما هم خوب است و به مهر خدا مشغوليم و طبق معمول به کارهاي هميشگي مي پردازيم و دعا گوي شماها هستيم. از طرف من همه اقوام، خويشان، دوستان و آشنايان را يک به يک سلام برسانيد و به آنها هم بگوئيد که دعا را فراموش نکنند. اگر آقا با مهدي و آقا محمد علي تماس گرفتيد سلام مرا به آنها برسانيد. موضوع شخصي خاصي ندارم که خدمت شما عرض بدارم و طبق معمول به ذکر يکي دو جمله از بهترين وحي ها اکتفا مي کنم، باشد که چراغي باشند و براي هدايت ما در مسير حق. حديثي است از امام علي(ع) که هشدار دهنده و اخطار دهنده است. امام مي فرمايد: شيريني و خوشي و راحتي زندگي دنيا، رنج و سختي و مشقت آخرت را به دنبال دارد و تحمل رنج و سختي و دردهاي دنيايي براي خدا شيريني و رفاه و سعادت اخروي را به همراه دارد.
يادمان باشد که در دنيا براي پاکان و خوبان درگاه خدا راحتي و خوشي دنيايي وجود ندارد .
باشد که از خوشيهاي دنيا چشم بپوشيم و به فکر روزي باشيم که از شدت قهر و عذاب و غضب خداوند هم هراسان و بيمناک و مضطرب و فقط پاکان و متقين و اولياء ا... در امان خداوند مي باشند. محمد رضا کاظمي زاده


بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس فراوان خداوند رحمان را و درود فراوان به حجت خدا امام زمان(عج) و نايبش امام خميني و به شهداي اسلام. پدر بزرگوار و مادر عزيزم سلام عليکم. خدمت فاطمه خانم و زهرا خانم و اگر هستند (آقا محمد و آقا مهدي) سلام عرض مي کنم، سلام مرا به تک تک اقوام و خويشان و دوستان برسانيد. انشاء ا... شکرگزار نعمتهاي خداوند و چه نعمت سلامتي و راحتي و چه نعمت رنج و سختي و مصيبت و چه نعمتهاي ديگر، خداوند به همه ما و شما توفيق دهد که او را بشناسيم و در راهش حرکت کنيم و از او مي خواهيم که ما را به سوي خودش هدايت فرمايد. مدتي بود که نامه ننوشتم شايد به خاطر اينکه چيزي نداشتم که برايتان بنويسم اما فکر کردم که شايد ترک نامه هم صحيح نباشد و چون چيزي غير از آيات و دعاها نداشتم و ندارم، يکي دو آيه و دعا برايتان نوشتم به عنوان مطلب نامه ام و به عنوان اينکه ترجمه هايشان را پيدا کنيد و در آنها فکر کنيد. انشاء ا... که موثر باشد و اين سوغات و هديه اي باشد به شما. به هر حال من هميشه دعا گوي همه شما و از همه شما التماس دعا دارم. ما هم شکر گذار نعمتهاي خداوند هستيم. من تا اين تاريخ که اين نامه را مي نويسم خبري از هيچ کس ندارم و با آقا محمد هم تماسي نداشته ام و نمي دانم در چه حال است. از طرف من روح ا... و مريم را ببوسيد و سعي کنيد روح قرآن را در روح الله بدميد. ما اينجا روزمان شروع به راز و نياز و غذا و بقيه اش بيشتر به استراحت مي گذرد. دسر بين روز و عصرانه و... خلاصه هرکدام از دوستان احوال را پرسيد سلام را به او برسانيد و اگر به محمد علي تلفن کرديد به او نيز همينطور. حتماً خيلي زود نامه بنويسيد و حال و احوالتان را برايم توضيح بدهيد و اتفاقات را بگوييد و چشم ما را روشن کنيد و به دوستان هم توصيه کنيد که نامه بنويسيد در پايان متذکر مي شوم که دعا يادتان نرود، دعا براي سلامتي امام، پيروزي رزمندگان، شفاي معلولين و مجروحين و مرضا و به اجابت رسيدن دعاي ما. والسلام عيل عباد الله الصالحين 23/7/63 ضمناً اگر نامه اي از بندر عباس از طرف اداره آمد ، يا فتوکپي و يا رونوشتي از آن را برايم بفرستيد و خود آنرا نگه داريد. اگر از جاي ديگري نامه رسيدخود نامه را بدون دست زدن برايم بفرستيد. اجرکم علي ا... . متأسفانه يادم رفت در نامه ذکر کنم از طرف ما در مجالس عزاي امام حسين(ع) شرکت کنيد و گريه کنيد و عزاداري کنيد و هميشه بياد مصائب ابا عبدا... باشيد و براي ما هم از امام حسين(ع) طلب شفاعت کنيد چون ما فعلاً از اين مجالس به دوريم. محمد رضا کاظمي زاده



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : کاظمي زاده , محمدرضا ,
بازدید : 215
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

« محمد نعمتي» در سال 1338 ديده به جهان گشود و در سن شش سالگي درس خواندن را فرا گرفت و دور آن مدرسه را در« رفسنجان» گذراند و با هشياري کامل که داشت در سن هجده سالگي ديپلم گرفت و در سن نوزده سالگي به خدمت سربازي رفت و به مدت دو سال در «اصفهان» خدمت کرد و در سال 1357 با دختري مومن و با ايماني ازدواج کرد. چند روز از ازدواجشان نمي گذشت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در رفسنجان تشکيل شد واو به عضويت سپاه در آمد و در آن مکان مقدس مشغول خدمت به اسلام عزيز شد . هيچگاه بيکار نمي نشست و هميشه دوست داشت کار کند .چندين بار عازم جبهه ها شد. سه ماه در مهاباد با ضد انقلاب جنايتکار جنگيد و چهار ماه در آبادان و مدت هفت ماه در جبهه بستان ، گيلان غرب سردشت، باختران و پاسگاه زيد عراق با صداميان جنگيد.ا و به مدت پنج ماه در جزيره مجنون فرمانده يکي از گردانهاي لشگر41 ثارالله را به عهده داشت وسرانجام نيز در همين جبهه به شهادت رسيد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد







خاطرات
مادر شهيد:
خواب ديدم پسرم شهيد شده، من خبر نداشتم توي يک رودخانه است، يک شتري توي آب دارد مي رود . گفتم: محمد اين شتر رفت .گفت: هيچ جا نمي رود.گفتم: داره ميره! گفت: نمي رود .گفتم: مهارش کن ميره .گفت: نميره . داشت همينطور مي گفت نمي رود من از خواب بيدار شدم. پيش خودم گفتم حتماً براي بچه ام اتفاقي افتاده است. ناراحت شدم شبي که او شهيد شده بود خبر نداشتم خواب ديدم رفتم مشهد در يکي ازصحن ها بودم. ديدم محمد لباس مشکي پوشيده و روي آسمان داره پر مي کشه! گفتم: خدا مرگم بده محمد آمده ديدن امام رضا(ع) چرا روي آسمان مي رود، بعداً متوجه شدم ايشان شهيد شده بودند و من اطلاعي نداشتم.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : نعمتي , محمد ,
بازدید : 158
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

پدر ما از عشاير بود و زندگي مان بيشتر در مهاجرت مي گذشت. جمعا شش نفر بوديم، چهار برادر و دو خواهر. مهاجرت تحول مدام است در عرصه حيات و ما هميشه در حال کوچ از جايي به جاي ديگر به سر مي برديم.
دشت هاي سبز «ساردوئيه» با آن وسعت بي نظير، منظري وسيع به آدم هديه مي کرد. روزهاي کودکي ما با عدم وابستگي به مکاني مشخص مي گذشت. زندگي ساده اي داشتيم. غذاي ما معمولا نان جو و گندم و بعضي وقت ها اشکنه بود، ولي ياد گرفته بوديم با کمترين امکانات بيشترين استفاده را از زندگي خدادادي ببريم. از همان اوان کودکي افرادي مذهبي بار آمده بوديم.
پدرم دوست داشت سيد جواد روضه خوان باشد و انجام تکاليف مذهبي دغدغه اي بود که تقريبا هميشه با ما همراه بود.
يادم هست در روستاي فراش ساردوئيه بوديم. سيد جواد کلاس اول دبستان بود. يک روز مادرمان سخت بيمار شد و ما همه نشسته بوديم به گريه و زاري. اميد همه قطع شده بود. يک لحظه نگاه کردم ديدم سيد جواد نيست؛ بلند شدم و راه افتادم دنبالش تا اين که در گوشه اي از خانه پيدايش کردم. گوشه خلوتي گير آورده بود، زانو زده بود و دست هايش به طرف آسمان بلند بود. زير لب چيزي مي گفت حالت خاصي داشت، بي تحرک دست هايش رو به آسمان بود.
شگفت زده آمدم بالاي سرش و به او گفتم:
مادرمان دارد جان مي دهد و تو اينجا بي خيال نشسته اي و هيچ ناراحت هم نيستي.
آرام سرش را تکان داد و گفت:
آنچه را من مي دانم شما مي دانيد.
و باز مشغول شد، دعايش که تمام شد، برگشتيم. چيزي نگذشت که حال مادر خوب شد؛ انگار نه انگار که بيمار بوده است. از آن روز به بعد سيد جواد تسلط روحاني خاصي روي ما داشت. چيزي داشت. چيزي در او بود که آدم را بي اختيار به احترام وا مي داشت.
زندگي عشايري را کم کم کنار گذاشتيم و در روستاي حسين آباد زيرکي کنار روستاي چمن ساکن شديم. کپري ساختيم و زندگي از سر گرفته شد. پدر بر رفتار ما کاملا نظارت داشت. فصل مدرسه، من و سيد جواد در شهر اتاقي اجاره کرديم؛ ماهيانه 12 تومان. روز هاي پنجشنبه مي آمديم حسين آباد و مادرمان مقداري نان تيري (لواش)، روغن و کشک همرهمان مي کرد. بعد برمي گشتيم البته پياده و کوله بارمان تقريبا جيره يک هفته مان مي شد. تا اينکه دوباره پنجشنبه هفته ديگر برمي گشتيم و اين نحوه مدرسه رفتن ما بود. به هر صورت در شهر مشکلت زيادي را براي درس خواندن داشتيم. براي تهيه نفت با مشکل مواجه مي شديم. با قوطي چراغي درست کرده بوديم که روشنايي اندک داشت، اما دود مي کرد. و آب و نفت قاطي کرديم و ريختيم توي قوطي حلبي برايش فيتيله گذاشتيم و با همين روشنايي مختصر مي ساختيم. چاره اي نبود.
خرج ما در هفته تقريبا 5 تومان بود. سالهاي 41 – 42 بود کارها را با هم تقسيم کرده بوديم که اکثر اوقات کارهاي من را هم سيد جواد انجام مي داد.
دوران ابتدايي سيد جواد در روستاهاي اطراف جيرفت گذشت. 11- 10 ساله بود. روحيه عرفاني و مذهبي داشت و افراد را مجذوب مي کرد. بيشتر دوران تحصيل او در روستاي درياچه و جيرفت سپري شده بود.
دوران ابتدايي را با هم بوديم از صبر و حوصله خاصي بر خوردار بود. در مقابل برخورد هاي خشن و تندي که معمولا در مدرسه و بيرون ازمدرسه از جانب همکلاسي ها سر مي زد، خونسرد بود که خيلي هم اين رويه کار ساز بود.
در اتاقي که گرفته بوديم هر وقت از بيرون مي رسيديم، مي ديدم که غذا آماده شده، ظرف ها و لباس ها شسته و همه جا از تميزي برق مي زند و خوشحال بود.
سيد جواد آدم منحصر به فردي به شمار مي رفت. از آينده نگري و تيز بيني خاصي بر خوردار بود. او با اينکه 4- 5 سال از من کوچکتر بود، الگوي ما بود. چه در خانواده و چه در بيرون.
در روابط و برخوردهايش چند سال از من بزرگتر نشان مي داد و ما هر چه داشتيم از تجربه، پختگي و اخلاق پسنديده سيد جواد منشاء مي گرفت.
به طور مرتب جلسه روضه هفتگي در منزل ما بر پا مي شد، پدر هر جا روضه خواني داشت، ما را با خودش مي برد. جبالبارز، ساردوئيه و... مرتب روضه مي خواند. صداي گرمي داشت.
روستاي ما بسيار بد آب و هوا بود. پشه و حشرات موزي زيادي داشت.
کوچکترين عمران و آبادي نداشت و به مکافات از گل زار و نيزارات وحشي عبور مي کردي.
حيوانات درنده وحشي مثل گراز هم زياد بود. راه روستا از مسير مرداب مي گذشت که عبور و مرور واقعا مشکل مي شد. ناچار مي شديم پا برهنه خيلي از مسير ها را طي کنيم.
گرماي خفه و آزار دهنده ي روستا را در خود پيچيده بود. دريغ از کمترين وسايل بهداشتي و درماني. پدرم بيشتر اوقات براي تهيه خرجي به شهر مي آمد؛ اين رفت و آمد ها و سختي راه فشار زيادي به پدر وارد مي کرد به طوري که يک بار سخت مريض شد. دو ماهي طول کشيد تا اينکه بهبودي پيدا کرد. خلاصه شرايط سختي در روستاي حسين آباد متحمل شديم.
تا سال دوم راهنمايي با سيد جواد يک جا بوديم. با توجه به سن پايين سيد جواد در حالي که هم سن و سالهايمان به دنبال بازي و سرگري هاي دوران نوجواني بودند، او به معنويات بيشتر توجه مي کرد. به نماز اول وقت بها مي داد. هر کاري داشت هر چند مهم را وقت نماز کنار مي گذاشت و به مسجد مي رفت.
به کوهنوردي خيلي علاقه داشت. همين طور به کشتي و فوتبال که در آن موقع مي گفتند توپ بازي. بعضي وقت ها هم بچه ها جمع مي شدند و سنگ هايي مي گذاشتند روي هم و با سنگ کوچکي آنها را نشانه مي گرفتند و هر کس نشانه گيري اش بهتر بود، برنده مي شد. که البته آداب خاصي داشت و هميشه موفق تر از همه بود.
در سال 1349 که با سيد جواد در جيرفت درس مي خوانديم، با شخصي به نام محمد عراقي اهل تهران آشنا شديم که براي اولين بار در سپاه ترويج خضر آباد مشغول کار شده بود. اکثر اوقات که به جيروفت مي آمد، به مسجد جامع مي رفت و بچه هاي مذهبي و مسجدي را شناسايي مي کرد. براي اولين بار در همان سالها از طريق آقاي عراقي با مبارزات و تفکرات امام آشنا شديم و متوجه شديم که در سال 1342 در قم عليه شاه سخنراني کرده اند، فاجعه اي رخ داده و ايشان را به جرم حمايت از اسلام و قرآن تبعيد کرده اند!
سيد جواد، با هوشياري خاصي که داشت اين موضوع را گرفت و از همان سال در خط مبارزات سياسي و ضد سلطنتي افتاد.
با آقاي عراقي روابط پنهاني و سري داشت. تيزبين بود و به همين خاطر هميشه موفق بود. رساله امام را به اين طريق از قم دريافت مي کرد و در جيرفت ميان دوستان و آشناياني که مورد اعتماد بودند، پخش مي کرد.
کتابهاي ديگري هم بود که در آن شرايط ممنوع شده بودند و خواندن آنها جرم محسوب مي شد؛ مثل کتاب حکومت اسلامي تاليف امام خميني که آن را سال 1351 در کرمان پيدا کرده بوديم و ذهن ما را گستره عظيم اسلام آشنا کرده بود. توزيع اطلاعيه و نوارهاي سخنراني امام نيز به همين منوال صورت مي گرفت.
سيد جواد کلاس دهم بود و در هنرستان آرشام سابق درس مي خواند.
آن روزها افتاده بود توي خط تبليغ دين و مذهب و مسئولان هنرستان هم خيلي حساس شده بودند. بارها با سيد جواد برخورد مي کردند. يک بار از مدرسه اخراج شد، به خاطر اينکه روي بچه ها نفوذ داشت و طرفداران انقلاب روز به روز زيادتر مي شدند.

روزهاي شکنجه و زندان
خانه ما امکانات زيادي نداشت اما زندگي خوب و سالمي داشتيم. پدرم به سيد جواد تاکيد مي کرد که بايد روضه خوان شوي.
پدرم قرآن را کاملا بلد بود. سيد جواد هم قرآن را در مکتب پدر ياد گرفت. دوران ابتدايي را به مدرسه فردوسي مي رفت ولي بعد ها به مدرسه امير کبير رفت. در مدرسه فردوسي معلم ايشان آقاي شريفي پدر بزرگوار شهيد احسان شريفي بود.
رابطه سيد جواد با من بيشتر و بهتر از ديگران بود. ما دو نفر کوچکتر از بقيه بوديم. مدرسه مي رفتيم و من کلاس پنجم بودم. يک روز به من گفت تو ديگر نبايد به مدرسه بروي. زمان مناسبي براي مدرسه رفتن نيست، خداوند راضي نمي شود که تو در اين شرايط و با اين وضع بد حجاب درس بخواني. ناراحت شدم و اعتراض کردم.
گفت: خواهرم انشاالله حکومت اسلامي روي کار مي آيد و براي درس خواندن فرصت هست. من هم قانع شدم. من و سيد جواد بيش از اندازه صميمي بوديم و نمي توانستم روي حرفش حرف بزنم.
سه روز قبل از اينکه توسط ساواک دستگير شود، پيش من که در روستا کار مي کردم آمد و گفت: مي خواهند مرا دستگير کنند و اگر پيش شما آمدند و تهديد کردند که اعدامش مي کنيم، ناخن هايش را مي کشيم و يا قول آزادي مرا دادند و در قبال آن از تو خواستند که دوستان مرا معرفي کني، باور نکن. من خودم از پس اينها بر مي آيم، شما نگران نباشيد.
ما ناراحت بوديم اما او با خنده و شوخي دلداريمان داد و رفت تا دستگيرش کردند. سه ماه در زندان ساواک بود. شکنجه اش کرده بودند. هر روز برايمان خبرهاي ناگواري مي آوردند. هر کس چيزي مي گفت: يکي مي گفت اعدامش مي کنند: خلاصه مردم يک کلاغ، چهل کلاغ مي کردند و ما ذره ذره آب مي شديم. دق مرگ شده بوديم تا اينکه يک روز در خانه زده شد و سيد جواد وارد حياط شد.
مي خنديد انگار نه انگار که در زندان بوده است! هميشه همين طور بود؛ يعني با رفتار و برخوردش همه را شگفت زده مي کرد.
توي خانه که بود تا دير وقت نوارهاي امام خميني را گوش مي داد و بررسي مي کرد. با دکتر آيين خيلي دوست بود و به او پيشنهاد ازدواج با خواهرشان را داده بود، با شنيدن اين خبر خيلي خوشحال شده و خواستگاري رفتيم. سيد جواد در شب عروسي اش نوار قرآن گذاشت. گفت: مي خواهم اول زندگيمان با قرآن آغاز شود. ساواک خانه را محاصره کرده بود و ما همه منتظر بوديم که بريزند و همه را دستگير کنند او زمان ازدواج 20 ساله بود.
مراسم عقد و عروسي شان بسيار ساده بود. مهريه عروس خانم هم يک کلام الله مجيد بود. در تامين هزينه ازدواجشان پدرم کمک موثري بودند.
خانمش پا به ماه بود و بچه اي در راه داشت که ساواک سيد جواد را دستگير کرد.


کلامهاي قرآن
هر ساله در ماه محرم، مراسم عزاداري سالار شهيدان حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام در روستاي خاتون آباد برگزار مي شد. پدران و بزرگان ما هر سال روحانياني را از مشهد و قم براي سخنراني و روضه خواني دعوت مي کردند.
به نظرم سال 1350 يا 51 بود که سيد کمال قريشي گفت: امسال سخنراني داريم که چندان دور از دسترس هم نيست و سيد جواد آمد و روضه و سخنراني کرد و اين جلسات باب آشنايي من با او بود.
سيد کمال يک شب آمده بود منزل ما. يک روحاني هم براي سخنراني از مشهد آورده بودند. گفت: سخنران خودي هست. مسلط است و قبلا يکي، دو شب حرف زده بود.
صداي پدرم را شنيدم: سيد جواد عليه شاه علنا حرف مي زند، تند روي هم مي کند، ممکن است فردا مشکل ساز شود و همين مجلسي را که با همين روحاني با مکافات مي توانيم اداره کنيم، از دست مي دهيم.
پدرم به سيد جواد گفته بود بياييد، اما طوري سخنراني نکنيد که مشکل درست شود. اصلا سياسي حرف نزنيد، چون نيروهايي هستند که به ساواک و ژاندارمري گزارش مي کنند و اين رسالت من است.
بعد از اتمام اين ماجرا ها بود که رابطه ما نزديک تر شد.
در بحبوحه انقلاب دوران راهنمايي را مي گذرانديم. روحانيوني بودند که مي آمدند ساردوئيه و کلاس قرآن تشکيل مي دادند و با حرارت تدريس مي کردند ما هم که چشممان به دنياي تازه اي گشوده شده بود، عاشقانه شرکت مي کرديم. اين کلاس ها حال و هوايي داشتند که هيچ وقت فراموش شدني نيست. روحانيون را سيد جواد و سيد ناصر حسيني مي آوردند. به ما هم سرودهايي ياد داده بودند که رنگ و بوي سياسي داشت و ورد زبان ما شده بود. از همين سال بود که تقريبا قرآن را ياد گرفتيم و اکثر بچه هايي که اکنون مشغول خدمت در سپاه هستند، در همان سالها پايه اعتقاد مذهبي شان بنا گذاشته شد. علاقه عجيبي به اين کلاس ها نشان مي داديم. يکي از روحانيون به نام حجه الاسلام رنجبر که به ساردوئيه آمده بود، شعري سياسي يادمان داده بود که ورد زبان همه شده بود. رئيس پاسگاه منطقه، آن روحاني را خواست و وادارش کرد ساردوئيه را ترک کند. فردا که سر کلاس آمديم. او با گريه خدا حافظي کرد و رفت.
ما خيلي ناراحت شده بوديم. سيد ناصر و سيد جواد آمدند و به ما گفتند: روحاني ديگر براي شما آورديم. نگران نباشيد. کلاس ها را جدي بگيريد که البته رئيس پاسگاه موافقت نکرد.
تحت تاثير سيد جواد از کنار وقايع بي تفاوت رد نمي شديم. درگير مي شديم و واکنش نشان مي داديم. خود باور شده بوديم. چه در بيرون و چه در مدرسه هدفمند حرکت مي کرديم.
سال 56 دانش آموز دبيرستاني بودم. معلمي داشتيم که عربي درس مي داد. يک روز موقع درس، تاريخ شاهنشاهي را که جايگزين تاريخ هجري شمسي شده بود، امضا کرد. من ناراحت شدم و اعتراض کردم که به جاي 2535 بنويسد 1356. او عصباني شد و ما به اعتراضمان ادامه داديم، بدون اينکه بترسيم. از اين موارد بسيار اتفاق مي افتاد. اين انگيزه قوي توسط سيد جواد در ما ايجاد شده بود.
ساواک سيد جواد را تحت مراقبت شديد گرفته بود. او کتابهاي مذهبي – سياسي را از شهرستانهاي انقلابي به ساددوئيه مي آورد. مثلا رساله حضرت امام را از تهران و قم آورده و در حوالي بهشت زهرا زير خاک پنهان کرد. بعد سر فرصت آنها را بيرون مي آورد و بين مردم توزيع مي کرد. شجاعت عجيبي داشت.
سيد جواد نترس بود؛ واقعا نترس! هميشه در سخنراني هايش بيش از حد به مسائل عبادي و معنوي تاکيد مي ورزيد و در خدمت دين سخنراني مي کرد. توصيه مي کرد طرفدار روحانيت و پيرو ولايت فقيه باشيد و هر جا که ديديد به ولايت توهين شده، بدون واهمه مبارزه کنيد.


پيمانکار ساواکي
سيد جوادي در همسايگي ما مستاجر بود. سال 1351 بود و من سيزده سال بيشتر نداشتم و ايشان از همان زمان در راه تبليغ اسلام و مبارزه با رژيم پهلوي فعاليت مي کرد. او در هنرستان صنعتي درس مي خواند و من محصل هنرستان کشاورزي بودم. مجبور بوديم سخت کار کنيم. تابستانها در کرمان کار مي کرد و آنچه عايدش مي شد را خرج فعاليتهاي سياسي و مذهبي مي کرد.
تشکيلاتي راه انداخته بود و شاخه هاي زيادي در اين رابطه تشکيل داده بود، دوستاني که هر کدام از اين شاخه ها فعاليت مي کردند، همديگر را نمي شناختند و اين محصول درايت و تدبير بي نظير سيد جواد بود.
بعضي از عمليات هاي شهر مثل آتش زدن مراکز فساد و... را دوستان توضيح دادند. البته من ماموريت هاي ديگري هم داشتم. در رابطه با دستگيري هر کدام از دوستان، براي پيدا کردن آنها و تهديد ساواک يک سري نامه از شهرستان هاي مختلف به جيرفت پست مي کردم. به عنوان مثال سيد جواد را که دستگير کردند، من نامه اي را که خودش با امضاي حزب الله تهران نوشته بود، از کرمان پست کردم و چون تاثير آنچنان نداشت، رفتم تهران و نامه را به آدرس ساواک شهرباني فرستادم.
ارتباطي با دوستان در کرمان و قم داشت که کتاب مي فرستادند. تا سال 1355 من هم نمي دانستم فرستنده کتاب ها چه کساني هستند.
کتاب ها که مي رسيد دوستان توزيع آنها را در سطح شهر بر عهده داشتند و کتاب ها بين افرادي که از قبل شناسايي شده بودند، توزيع مي شد.
يادم هست که در توزيع کتاب ها حسين رکن آبادي، محمود محمودي نژاد، ناصر مقدس زاده و... حضوري پر رنگ داشتند. اين ها پنهان کردن کتاب، رساله، نوار و... در خانه هايشان را به عهده داشتند.
به سيد جواد خبر داده بودند امشب احتمال محاصره و بازرسي منزل شما زياد است. يکي از رساله ها يادم است که رساله اي درباره فحشا بود و چند تن از علماي مشهور فتوا داده بودند. باغي در حوالي بلوار هليل بود به نام باغ قاسم بيگي، به اتفاق رفتيم آنجا و چاله اي کنديم و رساله ها را پنهان کرديم که بعد ها نتوانستيم جايشان را پيدا کنيم و هنوز هم که هنوز است پيدا نشده اند.
بيشتر براي روضه خواني و شناسايي نيروهايي که گرايش مذهبي و اسلامي داشتند، به روستاها رفت و آمد داشت. کلاس قرآن مي گذاشت و معتقد بود در گروه بندي، گروهها نبايد از چهار – پنج نفر بيشتر باشند، چرا که لو رفتن تشکيلات بالا مي رود و با درايت خاصي که داشت اين مورد هيچ وقت اتفاق نيافتاد.
يک بار قرار شد به اتفاق شهيد محمد مشايخي، عباسعلي رستمي و ابراهيم مشايخي برويم پشت دشت کوچ در حومه جيرفت براي تمرين تيراندازي؛ اسلحه کمري داشتيم و مربي هم شهيد مشايخي بود. زمستان و سوز سردي مي وزيد. بارندگي شديدي شده بود و رودخانه راه نمي داد. کارها بايد طبق برنامه پيش مي رفت و اين عادت مخصوص سيد جواد بود. به ناچار قرار شد دو نفر روي شانه هاي دو نفر ديگر سوار شدند تا سنگيني باعث شود بتوانيم از رودخانه بگذاريم. رود ديوانه شده بود و سرماي سياه زمستاني هم از طرف ديگر. به همان شکل گذشتيم و برگشتن هم به همين منوال آمديم.
سيم کشي ساختمان اوقات، واقع در خيابان ابوالحامد کرمان را به عهده گرفته بود. يک روز پيمانکار ما روحاني اي را که خيلي جوان به نظر مي رسيد سر کار آورد. شگفت زده شد بودم و کنجکاوي مان گل کرده بود. او لباسش را در آورد و گذاشت کنار و شروع کرد به حفر يک کانال. ظهر که شد براي ناهار تعطيل کرديم. پيمانکار آن روحاني را در اتاقي بازداشت کرد و تا آنجا که مي توانست کتک زد. سيد جواد گفت:
بچه ها مواظب باشيد، پيمانکار ساواکي است.
پرسيدم: از کجا معلوم!؟
گفت: اين روحاني قطعا از دستگير شده هايي است که براي شکنجه و کار تحويل پيکانکار شده است.
بعد که فرصتي دست داد و با آن روحاني آشنا شديم، متوجه شديم تشخيص سيد جواد درست بوده است؛ چرا که پيمانکار از مهره هاي اصلي ساواک بود و زنداني ها را هم براي کار و هم براي اينکه مرتب شکنجه کند، سر کار آورده.


روزهاي داغ مبارزه
سال 1355 بود که توسط شهيد تربيتي، با سيد جواد آشنا شدم. شاگرد مغازه حاج محمد رضا کلانتري که در حال حاضر پدر همسرم مي باشند، بودم. جمعه ها معمولا دعاي ندبه برگزار مي کرد و تقريبا همه جا مي توانستي حضور پر جنب و جوش سيد را ببيني.
خوش رو و مهربان. هر وقت که ملاقاتي دست مي داد، نمي توانستي از او دل بکني و بعضي وقت ها دعا را در مناطق دور افتاده بر پا مي کرد.
همه جا بود و با انرژي عجيبي راه مبارزه را در پيش گرفته بود پشتوانه و دلگرمي جيرفتي ها شده بود. رفته رفته بر محبوبيتش در بين بچه هاي حزب اللهي افزوده مي شد. روضه خواني اش مي چسبيد، داغ بود و تا مغز استخوان نفوذ مي کرد. گيرا مي خواند و حرفهايش هم گيرا بود. اسلام را خوب مي شناخت. سيد جواد يک پديده بود.
روز به روز رابطه ما صميمي تر مي شد؛ خيلي ها از حضورش استفاده مي کردند. سيد را خوب فهميده و درک کرده بوديم. او چشمه اي بود که تشنگي ما را رفع مي کرد.
در بازار اگر اتفاقي مي افتاد و خط و خبر گير مي آوردم با ايشان در جريان مي گذاشتم و اطلاعات هم مي گرفتم. بعد با افرادي که هم فکر ايشان بودند، مثل آقاي روز پيکر، باغباني، محمود مشايخي و... آشنا شدم.
در شهر مرکز فساد داير بود که تعدادي مشتري هم داشت و عده اي از جوانان به اين مراکز رفت و آمد مي کردند و سينما، مشروب فروشي، کندو و...، وجود اين مراکز دوزخي بود که عذابمان مي داد.
از اينکه دست روي دست بگذاريم و شاهد داير بودن اين مراکز باشيم؛ زجر مي کشيديم. جايگاهمان را شناخته بوديم و اسلام خورشيدي بود که در ظلمات بچه مسجدي ها تابيدن گرفته بود.
يک روز رفتم پيش سيد و گفتم مي خواهم سينما و مشروب فروشي ها را آتش بزنم نظر شما چيست؟ آرام سر تکان داد و گفت: فعلا صبر کنيد تا شرايط مهيا شود؛ خبرتان مي کنم.
دلگرم شديم. معلوم بود که از قبل نقشه اي کشيده و منتظر فرصت است.
چند ماهي گذشت تا اينکه يک روز گفت: زمينه لازم براي کاري که مي خواستيد انجام بدهيد، فراهم است.
کتابي به من داد و گفت: سر نوشت يک زن الجزايري است.
محمد مشايخي و آقاي محمود نژاد را به من معرفي کرد و گفت: شما با هم کار کنيد. اين کار هم به پول و هم به وقت احتياج داشت. پول را همه با هم تهيه کرديم و داديم دست محمود نژاد و مشايخي که وسايل مورد نياز را از کرمان تهيه کنند.
اين آقايان رفتند کرمان و با دو اسلحه اسباب بازي شبيه لودر هاي شهرباني – که فشنگ مشقي مي خورد و بعد از شليک دود مي کرد – و چند جفت کفش رول برگشتند. مقداري طناب و چند دست لباس نظامي که به لباس هاي فرم شهرباني شباهت داشت نيز تهيه کرده بودند تا در رويارويي با مامورين شهرباني بتوانيم از خودمان دفاع کنيم.
درست يادم هست که در تمرين ها به سيد جواد حمله مي کرديم و سعي مي کرديم تا چند نفر را دستگير کنيم.
ما فقط شاخه نظامي و عمل کننده بوديم و تقريبا هيچ اطلاعي از شوراي تصميم گيرنده و عملکرد شاخه هاي ديگر که مشغول فعاليت در حوزه خاص خود بودند، نداشتيم. چند بار از سيد جواد خواسته بوديم که ما را با بچه هاي ديگر شاخه ها آشنا کند اما زير بار نمي رفت. وقتي اصرار زياد ما را ديد گفت: هدف ما متعالي است و راه پر مشقت. اگر شما خداي ناکرده دستگير شويد و نتوانستيد زير شکنجه هاي آنان دوام بياوريد؛ هيچ اطلاعي از کسي نداشته باشيد، بهتر است تا آنها نتوانند با ترفندهايي به درون بچه ها نفوذ کنند و تشکيلات لو برود.
براي ساعت سه نيمه شب قرار انجام عمليات را گذاشتيم و شب طبق قرار و نقشه رفتيم سينما. براي آتش زدن سينما حدود 50 ليتر بنزين و گازوئيل همراه داشتيم.
ترس آتش گرفتن نگهبان که داخل سينما کشيک مي داد، برنامه هايمان را عوض کرد و نتوانستيم موفق شويم. شب عجيبي بود. اضطراب، اندوه و هر چه بود، شيرين بود. دلشوره اي شيرين داشت. باوري که به ما انرژي مي داد.
آدم براي انجام عملي که انگيزه آسماني و خدايي دارد، انرژي عجيبي مي گيرد، احساس مي کند که مي تواند کوه ها را هم از سر راه بردارد.
ترس که نه، چيزي شبيه احتياط بر قلمرو وجودمان حاکم شده بود. گفتيم نمي شود و برگشتيم.
به آتش کشيدن مشروب فروشي به عهده مشايخي بود که با دلايلي موفق نشده بود فقط کار آتش زدن کندو باقي مانده بود و بعد که تاسوعا بود، عمليات با موفقيت انجام شد.
قرار بود در صورت موفق بودن عمليات؛ سيد جواد از جيرفت خارج شود. طوري که ساعت هفت صبح حرکت کند و چهار عصر به کرمان برسد.
و فرداي روز بعد بليط جيرفت و قبض مسافر خانه را داشته باشد.
سيد در شهر شناخته شده و زير نظر بود. همه نگاهها به طرف او مي رفت. بعد از عدم موفقيت در آتش زدن سينما؛ من و محمود نژاد مامور آتش زدن مشروب فروشي هاي واقع در خيابان شهرباني شديم.
محل برنامه ريزي منزل آقاي پوريان، دبير دبيرستان ثريا (فاطميه کنوني) بود. توسط شهيد مشايخي با پوريان آشنا شده بوديم و ياد آور شوم که سيد مامور تمام مناسبات بود.
پوريان مستاجر مشايخي بود و اکثر مشورتها و برنامه ها در منزل او صورت مي گرفت. بعد از برنامه ريزي هاي دقيق، آن شب قرار شد مشايخي پوريان را بردارد و کار را تمام کند.
قرار شد ماشين را ببرد و در محل مورد نظر پارک کند. کوچه که کاملا خلوت شد، داخل صندوق عقب بخوابد و ساعت سه بعد از نيمه شب از صندوق عقب بيرون بيايد. پس از انجام ماموريت دوباره برمي گشت داخل صندوق پيکان مي خوابيد تا اينکه صبح پوريان مي رفت و ماشين را به بيرون از شهر منتقل مي کرد. مشايخي نيز از صندوق بيرون آمده و با هم برمي گشتند.
به هر حال مشايخي نتوانسته بود به علت تنهايي کار را تمام کند. من هم سخت دچار زکام شده بودم و پياپي عطسه مي کردم و اين وضعيت کار را مشکل مي کرد، براي انجام چنين عملي سکوت محض لازم بود اما با وضعيت من احتمال لو رفتن عمليات زياد مي شد.
کار بايد تمام مي شد و اگر سيد جواد از کرمان برمي گشت و کار را ناقص مي ديد، اساس برنامه ريزي ها به هم مي خورد و شايد از آن همه انرژي و دلگرمي تشکيلات مي کاست.
خلاصه، شب خوابيديم و ساعت سه نصف شب گذشته بود که بيدار شديم. فکر مي کنم اذان گفته شده بود. زمان سريع مي گذشت. دير شده بود. به سرعت وسايلمان را برداشتيم داخل ماشين گذاشتيم و راه افتاديم.
کوچه خلوت بود و کارگرهاي شهرداري تازه شروع به کار کرده بودند. به محل مورد نظر رسيديم. همه جا خلوت بود و پرنده اي پر نمي زد. سحرگاه پر تشويشي به خيابان چنگ انداخته بود. اطراف را بررسي کرديم. در يک آن ظرف نفت را بيرون آورديم و از در کوچک مشروب خوري که به داخل باز مي شد، ريختيم داخل مغازه. مشايخي کبريت کشيد و انفجار سنگيني سکوت سحرگاه را شکست. با آخرين سرعت دويديم. کوچه ها را گذشتيم و خودمان را رسانديم به کرانه هليل و حاشيه رود را تا منزل مشايخي که در محله صاحب آباد بود، يک نفس دويديم. آن روز چه طلوع دلچسبي بود.
سبک شده بودم. سرشار از رضايت. به باور تازه اي در خودمان رسيديم؛ يک نوع کشف عميق دروني، يک نوع شوق داپذير و لذتبخش. نماز خوانديم؛ چه نمازي. وسايلي را که از کرمان تهيه کرده بود، ريختيم داخل چاه فاضلاب و تقريبا 8 صبح متوجه شديم که مشايخي در کارش نتوانسته موفقيتي کسب کند.
از شهر خارج شديم و رفتيم ده براي مراسم عزاداري که هر ساله بر گزار مي کرديم. شب بعد محمودي نژاد و محمد مشايخي تصميم به ادامه اين روند مي گيرند.
مشايخي تعريف مي کرد:
به محمودي نژاد گفتم بيا برويم ببينيم صاحب مشروب فروشي چه حالي دارد ؟ همين طور که از توي کوچه مي آمديم، ماشين شهرباني کنارمان ايستاد و رئيس شهرباني وقت دستور بازرسي داد. آقاي پور هنري راننده شهرباني پياده شد و رفت سراغ صندوق عقب و همه جا را خوب زير و رو کرد. بعد نوبت خودمان که رسيد، من فکر کردم که کار تمام است.
اطلاعيه هايي را که در جيب من و محمودي نژاد بود، بيرون کشيد و بدون اينکه نگاهشان کند، به همان شکل تا شده گذاشت سر جايشان !اطلاعيه ها مربوط به آتش زدن مشروب فروشي و بستن سينما بود که خدا را شکر لو نرفت. راه افتاديم قرار شد کندو را به آتش بکشيم. برنامه ريزي ها قبلا در منزل پوريان انجام شده بود. آن شب خيابان کاملا کنترل شده بود. قرار بود موقع اذان صبح دست به کار شويم. پوريان گفت:
شما ماشين را در را کوچه کندو پارک کنيد. من از سمت خيابان لر مي آيم. اگر ماموري پيدايش شود، به بهانه حمام کشيده مي شوم سمت حمام شهرداري و در غير اين صورت مي آيم و مي نشينم پشت رل و شما دست به کار شويد.
پوريان سر کوچه مکث کوتاهي کرد و کشيده شد سمت ماشين و علامت داد. وسايل مورد نياز را قبلا کنج خرابه اي پشت مغازه گذاشته بوديم.
نفت، بنزين و صابون قاطي هم بود. پريديم پشت بام و از کانال کولر مواد را که حدودا بيست ليتر مي شد، ريختيم داخل. فورا پايين پريديم. ديوار درز کوچکي داشت. روي شانه هاي محمودي نژاد ايستادم. کبريت که کشيده شد، انفجار عجيبي صورت گرفت. کولري که روي سقف مغازه بود به هوا رفت و سقف مغازه پايين ريخت.
فردا صبح که براي سر کشي آمديم، درب مغازه توي خيابان پرت شده بود.
بدين ترتيب مراکز فساد در شهر تخريب شد. بعد از اين ماجرا اطلاعيه هاي چاپ و منتشر شد از ناشرش خبر نداشتيم. بعدها فهميدم مشايخي که دانشجوي زبان دانشگاه کرمان بود، همان جا اين اطلاعيه ها را چاپ کرده است. سيد جواد اصلا در اين باره حرفي نزد. بعدها معلوم شد که توسط شهيد مشايخي، همسر ايشان و باغباني پور پخش شده است.
بعد از ماجراي آتش زدن مشروب فروشي ها و سينما، به خدمت سربازي رفتيم. برادر نوزايي هم خدمت ما بود. او اخبار اتفاقاتي را که در سطح کشور مي افتاد برايمان مي آورد که مثلا در تبريز چهلم شهداي قم گرفته شده است و يا تبريزي ها مراسم اربعين شهداي قم را بر گزار کرده اند و عده اي شهيد شده اند.
سه، چهار ماه آموزش تمام شد و به اصفهان رفتيم. يک سال شد که نتوانستيم سيد جواد را ببينيم. پس از اينکه ساواکي ها نتوانسته بودند عليه اش مدرکي درست کنند، آزاد شده بود.
بعد از اتمام آن ماجرا ها تعريف مي کرد که شکنجه هاي سختي را تحمل کرده است. دست بند قپاني به دستهايش زده اند و اکثر اوقات از فرط شکنجه بيهوش مي شده، بدون اينکه کوچکترين چيزي را لو داده باشند و در نهايت بعد از آن همه شکنجه طاقت فرسا رئيس ساواک گفته بود:
مي دانم که کار شماهاست، ولي برويد.
امام دستور داده بود که سربازان از سرباز خانه ها فرار کنند. به محض شنيدن اين فتوا از پادگان فرار کرديم. به جيرفت که رسيديم، بي درنگ رفتيم سراغ سيد جواد سيد جواد که تازه فرار کرده بود. شهيد قريشي هم با وجود اينکه يک ماه بيشتر به پايان خدمتش باقي نمانده بود فرار کرده بود. به سيد گفتم:
ما در خدمت شما هستيم. هر تصميمي که شما اتخاذ کنيد ما حاضريم. هر چند رژيم روي پرونده هاي ما حکم اعدام زده است.
جواب داد: من آماده ام اما جيرفت جاي فعاليت نيست؛ شهر کوچک است و همه زير نظريم. بايد کوچ کنيم.
گفتيم کجا ؟
گفت: کرمان. دستمان در کرمان بازتر است و از همان جا مي توانيم فعاليتهاي بچه ها را ساماندهي کنيم.
حرکت کرديم. دوستي داشت در کرمان به نام محمد نژاد ملايري که به منزل وي مي رفتيم. دوست ديگري به نام شعاع هم داشت که بساز بفروش بود. روبه روي سيلو خانه اي نو ساز داشت. خانه نمور بود و فصل زمستان. کرمان هم که زمستان خشکي دارد و سوز عجيبي مي آمد.
به سختي نفت تهيه کرديم. قشنگ يادم هست، خدا شاهد است موکتي داشت و چراغ والورو مختصري وسايل ساده. بيشتر با مشقت سر مي کردند که مادرش همراهش کرده بود.
خانواده آقاي ملايري هر چه طلا داشتند داده بودند دست سيد جواد که بفروشند و خرج انقلاب کنند. جواهرات را برد و داد به دست کسي به نام شمسي و مقداري پول گرفت که خرج کارهاي انقلاب شد و يک ريال از اين پول را براي خانواده اش در آن شرايط سخت و طاقا فرسا خرج نکرد.
ظهر ها که گرسنه و خسته از تظاهرات يا جلسات مي آمديم، مي ديديم باز همان نان ها را آب زده و در سفره مي گذاشتيم. من که ناراحتي معده داشتم، برايم بد بود و مريض مي شدم.
يک روز گفتم: بابا آخه چه خبره، مرديم حداقل نان و پنيري بدهيد که به درد جايي بخورد و گرنه از پا مي افتم. من ناراحتي معده دارم.
گفت: بايد به شکمت سنگ ببندي. اين پولها، پول هايي نيست که صرف چلو کباب شود، بايد صرف پيروزي انقلاب شود و اين قدر هم نق نزن.
مانده بودم چکار کنم ؟!
خانواده ام حدود 4400 تومان پول برايم فرستاده بودند. سيد جواد به من ماموريت داد تا بروم قم پيش آقاي محمد حسين قاسمي. او طلبه اي بود که در سالهاي 56- 55 تشکيلات فعالي داشت و بايد يک سري تصميم گيري و برنامه ريزي مي شد.
در رابطه با سفري به پاکستان براي تهيه اسلحه، قبل از سفر گفت: جيبهايت را خالي کن !
بست غذايي محلي است که از گندم درست مي شود.
گفتم: چشم.
مي دانستم که چنين اتفاقي مي افتد براي همين 500 تومان پنهاني در جيب بغلم گذاشته بودم. باقي را دادم به سيد جواد صد تومان پس داد و گفت: خرج سفر.
گفتم سيد آخه.
گفت: آخه ندارد !کرايه به قم 24 تومان که بيشتر نيست. با هزينه بر گشت مي شود 48 تومان. باقي هم خرج چند روزي که مي ماني. غذا هم فقط نان و ماست. خلاصه پانصد توماني به ما رسيد و گر نه هلاک مي شدم.
بر گشتم کرمان. دوباره براي شام از همان بست ها آوردند سر سفره و باز همان درد معده لعنتي عود کرد. مرا به بيمارستان کرمان برد. براي درمان من 70 تومان خرج کرد و در راه بر گشت مرا به کافه برد و گفت امشب اسثنائا خوش بگذران و خنديد. گفتم: شما !
گفت: من نمي خورم.
اصرار کردم نپذيرفت. بر گشتم. غذايي هم گير ما نياد و سر کار من افتاد به همان پست هاي هميشگي.
مدتي در نايين و اصفهان آموزش نظامي ديده و با ساختن کوکتل مولوتف. و تير کمان آتش زا آشنا شده بودم. مرا بسيار تشويق کرد تا با کمک سيد توانستيم مين بسازيم. يک روز به جايي خلوت و پرت و دور از آبادي رفتيم و در دره اي کار گذاشتيم وامتحانش کرديم.
زحمت هاي اصلي را هميشه سيد جواد به عهده داشت. يک روز دو، سه کارتن وسيله براي ما آوردند که شامل شيشه آزمايشگاهي، الکين و کرومات بود. وسايل مورد نياز به اندازه کافي بود که هم قبل از انقلاب و هم در اوج انقلاب استفاده مي کرديم و واقعا به دردمان خورد. بعد از پيروزي انقلاب يک روز آمد و گفت:
باقيمانده وسايل هر چه هست جمع کنيد و برگردانيد به همان مدرسه اي که قبلا از آنجا آورده شده، مال بيت المال است که ما هم برديم و گذاشتيم مدرسه.
ايشان مسئول اطلاعات عمليات سپاه جيرفت بودند. منافقين و کمونيست ها و گروهک هاي ديگر به شدت مشغول فعاليت بودند. و شهر در تب هيجان عجيبي مي سوخت. هر کدام از اين گروهک ها در تيمچه کتابفروشي داشتند. سپاه نمي خواست مستقيما وارد عمل شود و مي خواست مبارزه با آنها انگيزه کامل مردمي داشته باشد.
اوايل انقلاب گروهک ها و همه بچه ها آزادانه تبليغ مي کردند. سيد جواد براي براندازي گروهک ها، بچه ها را منسجم کرد، به من گفت: از همان اسلحه هايي که قبلا تهيه مي کرديد؛ تهيه کنيد.
اسلحه ها را با همياري سيد جواد از بافت وارد مي کرديم. اين بار با برادران روز پيکر براي تهيه اسلحه به اصفهان رفتيم و به جيرفت اسلحه آورديم. بچه ها را جمع کرد و تحت عنوان حرکت مردمي مسلح کرد. يادم هست آقاي صيفي که الان روحاني است و جواد انصاري از بچه هايي بودند که کتاب مي فروختند.
حاج آقا طارم امام جمعه فعلي شهرمان را به اتفاق شهيد سيد جواد ديدم. پرسيدم: ايشان کي باشن؟ گفت: طارم اهل الله آباد است و از مخلصين خيلي خوب. ذهن آماده و عالي دارد. او مأموريتي داشت براي شناسايي منافقين که شب مي رفت و روي درختي در حياط خانه تيمي منافقين تا صبح مي نشست و همه چيز را زير نظر مي گرفت و شناسايي مي کرد.
در جهاد سازندگي، کميته اي تشکيل داده بودند و تعدادي از بچه ها براي جاده سازي به اسلام آباد مي رفتند. وسايل مدرن جاده سازي نبود. بيل برمي داشتند و راه مي افتادند. جاده مي ساختند. حمام مي ساختند و مردم رابه تلاش تشويق مي کردند.
از خواهران فکر مي کنم آن روزها خانم زيدآبادي هم بودند. انقلاب هنوز براي بسياري از مردم محروم جا نيفتاده بود. سيد جواد چون کميته اي بود، هميشه اسلحه اي حمل مي کرد. خوانين مخالف انقلاب و تشکيلات تهديدي جدي و خطر آفرين به شمار مي آمدند.
سيد جواد تعريف مي کرد: با موتور سيکلت از روستايي عازم روستاي ديگر بودم. چند نفر اشرار راه را بسته بودند. از ترک موتور افتادم توي شنزار. چهار، پنج موتور سوار تعقيبم کردند. پيراهنم سفيد بود و برق مي زد و شب ديد داشت. آن را در آوردم و اسله را چال کردم. تا سپيده صبح در بيابان هاي اطراف سرگردان بودم. از اسلام آباد تا بهادر آباد پياده آمدم و بعد ماشين گرفتم و خودم را به نيرو ها رساندم.
براي کمک به مردم اگر لازم بود حتي جانش را به خطر مي انداخت.
زحمت مي کشيد بي آنکه به منافع خود بينديشد.
شب ملکوتي
سال 1352 با سيد جواد آشنا شدم. آن روزها از افراد سرشناس مذهبي بود و من مثل خيلي از کساني که آن روزها از تشنه اين گونه مسائل بودند دنبال کسي مي گشتم. تحقيق کردم تا توانستم گم شده ام را پيدا کنم. بعد ها هم قسمت شد که نزديک تر شويم و با خواهرش ازدواج کنم.
او اولين کسي بود که در جيرفت جريانات سياسي و مذهبي را رهبري مي کرد. امام را خوب مي شناخت و با نمايندگان امام ارتباط داشت. آن روزها حضرت آيت الله خامنه اي، زباني شيرازي و يکي دو تن از بزرگان ديگر در جيرفت تبعيد بودند که سيد با ايشان ارتباط عميق برقرار کرده بود و از روحانيت خط مشي مي گرفت. علي رغم اينکه ارتباط با اين بزرگان ممنوع بود اما نترسي و هوشمندي سيد جواد هميشه مانع از دستگيري اش مي شد.
سال 1356 در منوجان معلم بودم. آمده بود سري به من بزند. يکي از بومي هاي منطقه روضه خواني داشت و به واسطه دوستي که با من داشت، از باني خواستم که سيد جواد روضه بخواند. روضه امام حسين (ع) را خواند و درباره حادثه کربلا سخنراني کرد. سخنراني اش گيرا بود و آتشين. با زباني ساده که همه فهم بود و هر چند نمادين، اما همه منظورش را فهميدند.
شب دوم باني روضه که خيلي از روضه سيد جواد و جسارت او خوشش آمده بود، به اصرار خواست که شب دوم هم روضه خواني را سيد برگزار کند.
آشوبي شده بود. مردم بسيار گريه کردند و آن شب اصلا يک شب ملکوتي بود. سيد جواد رفت اما مردم تا مدت ها از اين جريان حرف مي زدند و هر وقت مرا مي ديدند، به اصرار مي خواستند که سيد جواد را دوباره دعوت کنم. سيد جواد مي رفت و محبوب مردم مي شد.
سيد بيشتر اوقات خود را به مطالعه کتب مذهبي مي گذراند؛ نقاشي هم مي کرد و قبل از انقلاب با اينکه ديپلم برق داشت، استخدام نشد.
برق کشي ساختمان انجام مي داد. يادم هست که از صبح تا شب زحمت مي کشيد او از راحتي فراري بود و به همين خاطر مي توانست با هر شرايطي سازگار باشد.
در جنگ بارها شيميايي شد. ترکش داخل پايش بود. هر وقت مي خواست نماز بخواند، پايش را دراز مي کرد و به هيچ کس هم نمي گفت.
شوخي
در دوره راهنمايي با سيد جواد آشنا شدم. سال 1356 براي اولين بار نوار سخنراني امام را در منزل سيد جواد که در کوچه دامپزشکي واقع بود، شنيديم، بعد اطلاعيه هايي را که آورده مي شد، سيد تحويل من مي داد و با ماشين تکثير که شهيد مشايخي از شيراز آورده بود، در روستاي تمگاوان در حومه جيرفت تکثير مي کرديم. ما مسئول چاپ بوديم و آقاي باغباني پور مسئوليت پخش را به عهده داشت.
در آن سالها سعادت نصيب من شده بود که مقام معظم رهبري و آيت الله شيرازي در همسايگي ما مستاجر بودند و ما به راحتي خدمتشان مي رسيديم. سيد جواد سرباز بود و براي مرخصي به جيرفت آمده بود با هم رفتيم خدمت اين بزرگان و سيد را معرفي کرديم که اگر حرکتي و جنبشي در جيرفت مشاهده مي فرماييد، از برکت وجود سيد است و از همان روز قرار شد که با هم هماهنگ کنيم و از روحانيت مشي بگيريم.
سيد، محور دو مرکز ارتباط بچه ها در شهر بود. خيلي از بچه ها که در اين تشکيلات فعاليت مي کردند، همديگر را نمي شناختند و اين تدبير سيد جواد بود و نشان مي داد به فنون مبارزه مسلط است.
او خيلي خودماني و صميمي برخورد مي کرد و مورد اعتماد همه بود. مناسبات، رسمي و خشک نبود. يادم هست که ما در خانه ابراهيم مشايخي مستاجر بوديم. يک روز سيد جواد آمد و مرغي زير دستش گرفته بود. گفت: تا برگردم؛ مرغ همين جا باشد شما نان و ماست بخوريد.
بيرون که رفت، شيطنت بچه ها گل کرد. مرغ را پختيم و با بچه ها خورديم. ساعت نه و نيم با بچه هايش آمد که مرغ را ببرد. هر چه گشت، پيدا نکرد. خنديدم و گفتم:
مرغ خورده شد، شما نان و ماست بخوريد.
خنديد و گفت: فعلا اشکالي ندارد؛ خوب کاري کرديد ولي انقلاب که پيروز شد از دلتان در مي آورم.
بچه ها با سيد جواد راحت بودند. دلخوري پيش نمي آمد و صميميت سيد جواد خيلي به محبوبيتش افزوده شد.
کتابفروشي تيمچه
اوايل انقلاب به همت شهيد حسيني براي جذب جوانان مذهبي دو مکتب راه اندازي شده بود. مکتب علي (ع) و مکتب زهرا (س) و همين نقطه عطفي براي آشنايي من و سيد جواد بود. در همين روزها هم او با يکي از اقوام نزديک ما ازدواج کرد. اين مساله ما را به هم نزديک تر کرد.
هميشه به خانواده هاي بي سرپرست و نيازمند کمک مي کرد. ما در آن موقع پدرمان را از دست داده بوديم و علي رغم مشکلات مالي که خودش داشت، از کمک هاي ايشان بي نصيب نبوديم.
براي مثال در سطح شهر يک کتابفروشي راه اندازي کرد و مرا برد که آنجا کار کنم. خيلي به آنجا سر مي زدند. من پول کتابهايي را که فروخته بودم به سيد جواد مي دادم که نمي پذيرفت. کتابها، کتابهاي شهيد مطهري و دکتر شريعتي و روزنامه جمهوري اسلامي بود. گروهک ها هم يک کتابفروشي در تيمچه راه اندازي کرده بودند. سيد جواد به کوري چشم دشمنان، کتابفروشي را از خيابان شهرباني به تيمچه انتقال داد. گروهي مي آمدند و مدام از من سوال مي کردند و مسخره مي کردند. وقتي به سيد جواد مي گفتم، مي گفت: به اين مسائل توجه نکن، بايد تحمل کني اينها مثل کف روي آب مي مانند.
هميشه براي ازدواج ديگران پيشقدم بود و هيچ وقت براي خودش تصميم نمي گرفت. يک روز دکتر آيين به سيد مي گويد: شما که اين قدر دنبال ازدواج من هستي، چرا براي خود فکري نمي کني؟ سيد جواد پاسخ مي دهد: اگر زياد مايلي، پيش خانواده ات از من خواستگاري کن!
دکتر آيين با خوشرويي پذيرفته بود و مراسم عروسي خيلي ساده اي برگزار شد.
بعد از شهادت برادر کوچکم شهيد محمد آرزمان، پشتوانه ما سيد جواد بود. حکم برادر بزرگم را داشت و شهادت سيد جواد واقعا غير قابل باور و سنگين بود.
به موقع اذان مي گفت. حتي در همان اردوهايي که اوايل انقلاب با هم مي رفتيم، سردار سليماني به او لقب سجاد را داد.
حمله چماق به دست ها
حوالي سال 1354 در ارتباط با مسائل سياسي و فعاليتهاي مذهبي عليه رژيم طاغوت، با سيد جواد آشنا شدم. مشغول تحصيل در دانشگاه شيراز بودم و در رفت و آمد به جيرفت که سيد را با جنب و جوش مي ديدم.
روابط ما صميمي شده بود. جزيي از هم بوديم تا جايي که بعد ها سيد با خواهرم ازدواج کرد.
برادران ديگري هم مثل سردار محمد مشايخي، اکبر افشاري، سردار شهيد صفر عناصري بودند که جدي فعاليت مي کردند و سيد تقريبا تنها کسي بود که آشنايي کامل با قرآن، کتب مذهبي، روايات و احاديث داشت و معلم و محرک، باقي برادران جيرفتي بود. کلاس هايي هم در سطح شهر مخفيانه براي کساني که تشنه مسائل مذهبي بودند، برگزار مي شد. اداره اين کلاس ها به عهده خود سيد بود. ما کسي را جز او نداشتيم که به مسائل مذهبي کاملا مسلط باشد. آشنايي ايشان با خواهر بنده که منجر به ازدواج شان گرديد، در يکي از همين کلاس هاي قرآني بود که براي برادران و خواهران جداگانه تشکيل مي داد.
او هسته اصلي بچه هاي مذهبي و سياسي شهر جيرفت از سال 54 تا 57 بود. با تلاش خستگي ناپذير زحمت مي کشيد. سالي دو، سه بار براي تهيه کتب سياسي مذهبي که ممنوع بودند، مي آمد شيراز. بعضي از اين کتاب ها را هم از يزد و اصفهان و قم تهيه مي کرد و با برنامه ريزي ماهرانه و مخفيانه به جيرفت انتقال مي داد.
سردار شهيد محمد مشايخي هم در اين جريان نقشي اساسي و موثر داشت. او رانده کاميون بود و گواهينامه پايه يک داشت. کتاب ها و اعلاميه ها را معمولا شهيد مشايخي به جيرفت مي رساند و فوق العاده در کارش مهارت داشت.
آبان ماه 1357 بود. من در شيراز بودم. اطلاع دادند عده اي چماق به دست با هدايت و برنامه ريزي ساواک که از کانال ژاندارمري وقت از روستاهاي اطراف جيرفت به خصوص از دهات حاشيه بلوک که توسط کدخداهاي آن مناطق جمع آوري و هماهنگ شده بودند، به عنوان طرفداري از رژيم به شهر حمله ور شده و موقعيت شهر را به خطر انداخته اند تا زهرچشمي از افرادي که فعاليتهاي سياسي و مذهبي داشتند، بگيرند.
بيش از صد نفر را با پول راضي مي کردند و براي تظاهرات به شهر مي آورند، به خانه امام جمع شهر حمله مي کنند و او را مورد اهانت و کتک کاري قرار مي دهند و زخمي مي کنند. به خانه چند نفر افراد شناخته شده مذهبي از جمله حاج نجف افشاري نيز هجوم مي برند، شيشه هاي خانه اش را مي شکنند و فحاشي مي کنند. تمام اين کارها تحت فرماندهي ژاندارمري وقت صورت مي گيرد.
خودم را به جيرفت رساندم. به برادران پيوستم و در جلسه اي که با هم داشتيم به اين جمع بندي رسيديم که براي حفاظت از شهر، يک انتظامات مردمي و اسلامي تشکيل دهيم. عليرغم اينکه ژاندارمري بيکار نمي نشست و اسلحه هم داشت، سيد جواد نقش برجسته اي در اين قضيه ايفا کرد. بخصوص در برنامه ريزي حدود 100 الي 200 نفر سازماندهي شدند و ساختماني که فکر مي کنم هنرستان بود، در حاشيه شهر براي اين کار در نظر گرفته شد. در آن شرايط هر کسي که مي توانست اسلحه تهيه کند، حالا چه شکاري و چه کمري مسلح مي شد. از اوايل آذر ماه 1357 تا پيروزي انقلاب به مدت سه ماه، شهر و جاده هاي اطراف شهر تحت کنترل بچه ها بود.
شهر آبستن حادثه بود و همه چيز رنگ و بوي خاصي گرفته بود.
زندگي به طرز نشاط آوري در خيابان شهرباني جريان داشت. مردم منتظر اتفاقي خوشايند بودند. روزها روزهاي عشق و حماسه بود. اضطراب و حادثه انقلاب از بيرون مي تپيد و آن همه انرژي عصيانگرانه فراموش شدني نبود.
نقش سيد جواد که تازه از زندان فرار کرده بود و به مسائل نظامي هم اطلاع کافي داشت، نقش تعيين کننده بود.
به هر حال در طول سه ماه، اتفاقات زيادي افتاده که به پاره اي از آنها اشاره خواهم کرد. به سران و رهبران چماق به دست پيغام داديم، اگر وارد شهر شويد و قصد تظاهرات داشته باشيد، در مسيرتان تله هاي انفجاري مي گذاريم و ماشين هايتان را منفجر مي کنيم و درگيري مي شود و هر چه ديديد از چشم خودتان ديديد و در اين راستا تبليغات وسيعي انجام شد. که در اين تبليغات مثل هميشه سيد جواد نقش زير بنايي داشت. نهايتا ترسيدند و به اين اکتفا کردند که از حاشيه شهر عبور کنند و به عنبر آباد بروند و وارد شهر نشوند.
تنها اتفاقي که روي داد، انفجار سه راهي براي ايجاد رعب و وحشت در نزديکي کاروان چماق به دستها بود که صداي مهيبي داشت و بيشتر صوتي بود و تاثير خودش را هم گذاشت.
حادثه بعدي جريان خوانين بود که امنيت منطقه کهنوج را بر عهده داشتند. کهنوج شهرستان نبود و خوانين مسلح تا بعد از پيروزي انقلاي يعني در اين دوره سه ماهه از طرفداران نيروهاي اسلامي بودند و اعلام کردند که مي خواهيم با يک کاروان هزار نفري از افراد مسلح به شهر بياييم و از نيروهاي مسلمان و انقلابي جيرفت و از رهبر انقلاب اعلام پشتيباني کنيم.
سيد در اجراي هماهنگي و نظارت انتظامي زحمت کشيد. در نهايت بعد از پيش بيني يک مسير خاکي که دو خيابان را شامل مي شد، کاروان خوانين پشتيباني و آمادگي خود را از انقلاب اسلامي نشان دادند.
شليک هاي هوايي هم به جهت حمايت از ما توسط آنها صورت گرفت که البته کاملا کنترل شده بود. با برنامه ريزي و پيشنهادات دقيق سيد جواد، برنامه به خوبي به اتمام رسيد و مردم کوچکترين صدمه اي نديدند و درگيري با مقر شهرباني و ژاندارمري پيش نيامد.
اسلح هايي که نيروهاي خوانين با آن طرف استانداري براي حمايت از نظام مسلح شده بودند، بعدها عليه خود نظام بکار بردند. تشکل مسلحانه خوانين منطقه کهنوج، قبل از پيروزي انقلاب اسلامي انگيزه هاي کاملا مذهبي نداشت. در دوران طاغوت با اجراي اصلاحات ارضي سالهاي 40- 39 مقداري از زمين هاي مالکين و خوانين بزرگ منطقه کهنوج بين کشاورزان تقسيم شده بود. با شکل گيري انقلاب بخصوص در ماه هاي آخر عمر رژيم طاغوت، باز پس گرفتن زمين هاي تقسيم شده آغاز شد. آنها تمرد کردند و درگيري هايي بين برادران سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و خوانين مسلح افتاد که بعضي از آنها کشته شدند. هر چند ما هم تعدادي شهيد داشتيم اما در نهايت، پيروزي با ما بود، بعضي از آنها خلع سلاح شدند و يا از منطقه بيرون رانده شدند.
از اوايل آذر ماه 57 انتظامات و امنيت شهرستان جيرفت دست برادران انقلابي و مذهبي بود. حوالي روز نوزدهم و بيستم بهمن ماه از طرف امام دستور شکستن حکومت نظامي و عدم رعايت حکومت نظامي توسط مردم تهران صادر شد. درگيري هاي مردم با نيروهاي مسلح شروع شد. اکثر پادگان هاي نظامي و بعضي از استان ها و شهرستان هاي ديگر توسط مردم خلع سلاح شدند.
سلاح ها به دست مردم افتاد و بعد مشکلاتي در رابطه با جمع آوري اسلحه ها به وجود آمد. با صدور جمع آوري اسلحه ها از طرف امام اين اسلحه ها با مشکلات زيادي از بين مردم جمع گرديد. خيلي از اين اسلحه ها هم در اختيار ضد انقلاب بود که تحويل ندادند و بعدها متاسفانه عليه انقلاب بکار بردند اما در جيرفت چون سازماندهي انتظامي و امنيتي قوي با زحمت زياد بچه هاي حزب اللهي در طي اين سه ماه به وجود آمده و همه چيز کنترل شده بود، اتفاق خاصي نيفتاد.
يک روز با سيد جواد و چند نفر از برادراني که رهبري جريانات امنيتي را در شهر بر عهده داشتند، صحبت شد و در نهايت تصميم گرفته شد که براي اسلحه هاي موجود در شهرباني و ژاندارمري چاره اي انديشيده شود تا به دست مردم و نيروهاي مخالف انقلاب نيفتد. در جلسه اي که با حضور شهيد سيد جواد حسيني و سردار شهيد محمد مشايخي و تني چند از برادران که رهبري اين طرح را به عهد داشتند، برگزار شده بود، قرار شد با فرمانده وقت شهرباني و ژاندارمري براي تحويل سلاح ها مذاکره کنيم که البته قدري مقاومت کردند و در نهايت کار به جايي کشيد که شهرباني و ژاندارمري توسط برادران مسلح محاصره شد و بعد که متوجه محاصره شدند، قبول کردند طي صورت جلسه اي اسلحه ها را تحويل ما بدهند. با هماهنگي و کمک سيد جواد اين طرح به انجام رسيد و اسلحه و مهمات تحويل انبار نيروي انتظامي شد. حتي يک فشنگ هم از سلاح هاي بيت المال به هدر نرفت و به دست کسي نيفتاد.
اين هسته انتظامي که قبل از پيروزي انقلاب به وجود آمده بود، با در اختيار گرفتن تمام سلاح هاي ژاندارمري و شهرباني، به شکل نيروي انتظامي و امنيتي بسيار قوي در شهرستان جيرفت در آمد که بعد از پيروزي انقلاب اسلامي تغيير پيدا کرد و کميته انقلاب اسلامي نام گرفت.

گوشتان را مي برم
از سالهاي 53- 54 با سيد آشنا شدم. آشنايي ما از طريق کلاس هاي قرآن که در مسجد جامع برگزار مي شد، صورت گرفت. تقريبا از سال دوم راهنمايي سيد نقش اساسي در رهبري فعاليتهاي مذهبي و سياسي آن دوران داشت.
در شهريور 57 که رهبر انقلاب اسلامي حضرت آيت الله خامنه اي و آيت الله رباني در جيرفت تبعيد بودند، سعادتي نصيب ما شده بود که اکثر اوقات خدمتشان برسيم و جلساتي داشته باشيم و رابطه با برگزاري مراسم راهپيمايي در تظاهرات و جلساتي داشته باشيم. در رابطه با برگزاري مراسم راهپيمايي در تظاهرات نقش اصلي را سيد جواد بر عهده داشت.
آشنايي ما هنگام رفتن به جبهه بيشتر و عميق تر شد. براي آمادگي در عمليات رمضان که به اتفاق آقاي رئيسي به اهواز رفتيم و در آن جا حاج قاسم سليماني براي ما برنامه بازديد گذاشت. معمولا ماه ها با سيد جواد در کلاس هاي نقشه خواني شرکت مي کرديم تا اينکه سيد جواد فرمانده عمليات رمضان و آقاي کهن هم معاون وي شد.
روزهايي زيبايي بود. زندگي واقعا طعمي لذت بخش داشت. جنگ شور داشت. شوخي و خنده ها زير بارش يکريز تير و اندوهي نرم که پنهاني قلب آدم را مي گرفت. يادم هست سيد جواد مخالف سيگار کشيدن شهيد خانعلي و شهيد سير فر بود. سر کلاس هاي آموزشي اگر بچه ها سيگار مي کشيدند، آب مي پاشيد روي سر و صورتشان و شهيد سير فر مي رفت دور تر مي نشست و کنار ما نمي آمد.
تکيه کلامي داشت. هميشه هم چاقوي کوچکي داشت و مي دويد دنبال بچه ها و صدا مي زد، وايستا مي خواهم گوشت راببرم. طعم اين شوخي ها هنوز با آدم هست، هيچ وقت هم جدا نمي شود. در سخت ترين شرايط زير رگبار گلوله سر خوش و بي محبا.
در جمع ما تنها سيد متاهل بود. ديگران مجرد بودند. حتي حاج قاسم سه روز قبل از اينکه به اهواز بيايد، ازدواج کرده بود و براي ما قابل قبول نبود که بعد از ازدواج مستقيما به جبهه بيايند.
روزها، روزهاي به ياد ماندني بود. شهدايي که از جمع ما رفتند، پاره اي از تن ما بودند که هميشه حسرت ديدنشان آدم را عذاب مي دهد و چقدر دل آدم براي آن روز تنگ مي شود!

شهادت
همسايه بوديم و آشنايي ما تقريبا از همان جا شروع شد. در مراودتي که بعضي وقت ها پيش مي آمد، از اسلام حرف مي زد و ما تا مي آمديم به خود بجنبيم، ديدم تحت تفکر و گرايش متعالي سيد جواد يک شخصيت سياسي و مذهبي پيدا کرده ام.
فعاليت ما داشت دامنه مي گسترد. برقراري کلاس هاي ديني، مذهبي. سيد همچنان پر جوش و خروش بود؛ هميشه در حال تردد بين روستاهاي اطراف؛ درياچه و... بود. سخنراني عليه نظام ملعون شاهنشاهي و ترويج احکام اسلام سرش را شلوغ کرده بود. الگوي مناسب معنوي براي ديگران شده بود.
سيد جواد جريانات را رهبري مي کرد و تقريبا کسي روي حرفش حرف نمي زد. سيد واقعا اهل مشورت بود ولي جايي که مساله کاملا سري بود، تنها عمل مي کرد و با ديگران در ميان نمي گذاشت.
در سال 55- 54 دستگاه تکثيري به طور قسطي به هزار زحمت خريده بود. اين دستگاه چقدر خير و برکت داشت. سيد خيلي صبور بود و هميشه آرزوي حکومت اسلامي داشت که بعد ها بحمد الله اسلام پيروز شد و سيد در پيروزي انقلاب واقعا نقش موثري داشت.
چند ماهي مي شد که به ما سر نزده بود و تقريبا همديگر را نديده بوديم.
آن روز ساعت دوازده از پله ها بالا آمدم، زنگ خانه به صدا در آمد.
گفتم: کيه؟
گفت: حسيني هستم.
به سرعت پايين آمدم؛ همديگر را نديده بوديم. خوش و بش کرديم و آمد بالا. گفتم: پدر جان دلمان برايت تنگ شده کجايي؟!
خنديد. هميشه همين طور بود. خلاصه ناهار ماند و بعد از نماز گفت: بايد بروم کرمان، کلاس دارم. رفتنم قطعي است. يکي، دو تلفن به آشنايان زد. آقايي به نام مولوي از پشت خط اصرار داشت شما که مي خواهيد برويد کرمان؛ بياييد پرتقال ببريد. سيد به ما گفت: شما حمام را گرم کنيد، بايد دوش بگيرم و ساعت چهار راه مي افتم، چون ساعت شش کلاس دارم. رفتند ولي بعد از مدتي برگشتند. گفتم: شما که نرفتيد! گفت: ميسر نشد، يک جلسه روضه خواني توي ده بود و من به ناچار ماندم.
هر چه براي شام اصرار کردم، گفت: بايد صبح زود حرکت کنم، طوري که نماز را در مسجد ابارق بخوانم.
به آقاي زاد سر تلفن زد و رفت پيش زاد سر.
صبح زود ساعت چهار راه افتاد و نرسيده به ابارق حادثه تصادف به وقوق مي پيوندد.
پرسيده بودم از کجا مي آيي؟!
گفته بود: دو سه روز قبل براي مشکلات بسيجي ها رفتم کهنوج. دو روز هم کهنوج بودم. يک روز هم مشکلات بسيجي ها را برسي کرده ام و عازم کرمان هستم. بعد خبر ناگوار تصادف را آوردند. سرداري از اين شهر رفته بود. سرداري که وجب به وجب کوچه هاي خاکي جيرفت مي شناختندش. تشييع جنازه با شکوهي بود. به قول سردار سليماني: سردار سجاد لشگر ثار الله رفت.
منبع:"سجاد لشگر"نوشته ي فاطمه سعادت نصيري؛نشرصرير؛تهران-1385



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : حسيني , سيد جواد ,
بازدید : 202
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

روزي که سمند عاشقي زين کردند زين را به چراغ هجرت آذين کردند
مردانه ز مرز تن و جان بگذشتند اين کار براي نصرت دين کردند
«سيد اسماعيل رضوي نسب» در سال 1341 در روستاي« نجف آباد»در شهرستان «سيرجان» در خانواده اي متعهد و مذهبي ديده به جهان گشود. خانواده اي که بسيار متدين و معتقد به احکام اسلام و قرآن بود پرورش يافت و هشت ساله بود که خواندن نماز را شروع کرد و تا پايان عمر هرگز لحظه اي از ياد خدا غافل نشد.
تحصيلات خود را تا پايان دوره دبيرستان در «سيرجان» ادامه داد و در کنار انجام مراسم مذهبي و عبادي در امور تحصيلي نيز موفق بود و پس از اخذ گواهينامه ديپلم در آزمون د انشگاه نيز پذيرفته شد.
در زمان اوج گيري انقلاب و آغاز حرکتهاي مردمي، هنگامي که خيلي ها، فارغ از جريانات انقلاب در خانه هاي گرم و راحت خود آرميده بودند او نيز به صف انقلابيّون پيوست و در اکثر راهپيمائيها شرکت مي کرد و با دوربيني که اين جوان هفده ساله در اختيار داشت لحظات حساس انقراض ظلمت و طلوع خورشيد اسلام و آزادي را به تصوير مي کشيد.
در سال 59 پس از تهاجم ارتش بعثي عراق به مرز و بوم ايران اسلامي شور و عشق حسيني در او شدت گرفت و او را به جبهه هاي جنگ فرا خواند و پس از طي يک دوره، آموزشي وارد سپاه پاسداران گرديد. او در همه حال به فکر ملت و سرزمين و مردم مسلمان وطنش بود. ابتدا مسئول تبليغات سپاه سيرجان و پس از آن معاون تبليغات لشکر 41 ثارا... شد. او براي رفتن به جبهه آرام و قرار نداشت و بالاخره رهسپار ميدان کارزار گرديد.
زندگي مشترکش را در سال 64 شروع کرد ولي همچنان جبهه جنگ در سر لوحه زندگيش قرار داشت و عشق خود را در ياري و نصرت دين خدا مي جست.
زمان زيادي از زندگي مشترکش نگذشته بود تا اينکه در اسفند ماه 65 اشتياق وصال محبوب واقعي او را رهسپار جبهه هاي نور کرد و با حضور در عمليات کربلاي 8 با کوله باري از عشق و ايمان و با لبي خندان و چهره اي گلگون از جهان خاکي به عالم باقي شتافت. اين شهيد بزرگوار در بهار به اين دنيا فرود آمد و در بهار نيز عروج نمود.
اينان که به خلق و خوي اسماعيلند
در حادثه آبروي اسماعيلند
در گفتن لبيک به پيغمبر تيغ
بيتاب تراز گلوي اسماعيلند
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




آثار باقي مانده از شهيد
برادر عزيز و گرامي سلام عليکم،
اميدوارم در انجام کارهاي خود در راه وظيفه الهي موفق و مويد باشيد.
نامه شما به دستم رسيد، در مورد درخواست کتب، کتابي به نام(تحليلي از تاريخ اسلام) که خلاصه جالبي از زندگي پيامبر اکرم(ص) مي باشد و قابل فهم دوران نيز هست همراه با – اصول دين ضميمه نامه مي باشد.
از قول من خدمت همه برادران همراه سلام برسان، از محيط آموزشي نهايت استفاده را ببريد، مخصوصاً از کلاس ها، ايدئولوژي و سياسي که فرصت غنيمتي است چون در محيط پايگاه سپاه کمتر فرصت داريد، به کلاسها و آموزش به عنوان وظيفه شرعي بنگريد و براي خدا از آن استفاده ببريد، مطالعه را فراموش نکنيد و آنرا به عنوان عبارت تلقي نمائيد نه به عنوان اجبار و جبر، خلاصه همه کارهايتان براي خدا باشد.
در مورد روابط در صدد هستم، انشا ا... درست مي شود.
خدمت برادران سلام برسان والسلام سيد اسماعيل رضوي نسب



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : رضوي نسب , سيد اسماعيل ,
بازدید : 235
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

سال 1334 خورشيدي در «کرمان» در خانواده اي متدين و خانه اي محقر پا به عرصه وجود گذاشت. علي رغم مشکلات فراوان تحصيل خود را با موفقيت به پايان رساند. در سالي که توام بود با تحصيل تجربه هاي زيادي را جمع مي کرد. در سال 1355 به خدمت سربازي رفت اما نتوانست زورگويي و ستم مأمورين شاهنشاهي را تحمل کند و شبانه محل خدمت خود را ترک کرد. در سال 55 مادرش را از دست داد چندي بعد پدر نيز از دنيا رفت و او به تنهايي عهده دار مخارج خانه شد. در سال 59 به علت وضع کردستان به همراه همرزم خود شهيد عربنژاد براي سرکوبي ضد انقلابيون به مهاباد عزيمت کرد و بعد به جبهه ها شتافت.
همسر شهيد مي گويد: به او حميد چريک مي گفتند. اخلاقش خوب و مهربان و صميمي بود، به بزرگترها احترام مي گذاشت، از نظر اخلاقي بي اندازه خوب بود. حدود سه سال با هم زندگي کرديم. قبل از جنگ مأموريت غير جنگي مي رفت به مهاباد و کردستان. او چهار ماه در تهران دوره چريکي ديد. جنگ شروع شد روز اول جنگ به جبهه رفتند وقتي و دو ماه مي ماند و بعد به مرخصي مي آمدند. مرخصي زياد طول نمي کشيد سراسر چهار روز بيشتر نبود و توي اين سه چهار روز عجله داشت که به جبهه برگردد از او سوال کردم؟ حتماً داوم توي جبهه هستي و ميگفت توي جبهه به من نياز دارند بايد حتماً بروم. از او مي پرسيدم در جبهه چه مسئولتي داري نمي گفتند. مي گفت: کاري انجام نمي دهم رزمنده ها که به خط مقدم مي روند مواظب وسايلشان هستم کاري آنجا ندارم بايد بروم.
شهيد ايرانمنش بارها در جبهه از ناحيه پا و کمر مجروح شد و گواه صادق اين مجاهدتها مدال فتح است که از طرف آيت ا... خامنه اي به دخترش عطا گرديد. سرانجام در تاريخ 2/2/61 به خيل شهيدان پيوست.
ايشان در جبهه فرمانده گردان عملياتي بودند. بايد بيشتر وقت در جبهه باشد. دو د فعه به شدت مجروح شدند و در عمليات بيت المقدس و عمليات فتح المبين تمام بدنشان پر از ترکش بود و مي بايست عمل کند. مسافرت کوتاهي به شيراز داشتند وقتي برگشتن يکي از همرزمانش گفتند شما ديگر به جبهه نرويد شهيد گفت نه من مي روم او گفت وضعتان خوب نيست آمدند خانه و گفت بعد از عمل مي روم رفت بيرون و آمد گفت نه من بايد بروم جبهه ساکشان را مرتب کردند و رفتند 15 روز بعد خبر شهادتشان را آوردند.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيت نامه
بسمه تعالي
السلام عليک يا ابا عبدا... الحسين. لبيک، لبيک، لبيک
خدايا اگر بخواهي از ما بگذري از فضل و احسان تو است نه شايستگي ما و اگر بخواهي ما را به کيفر برساني از عدل و دادگري توست.
بخششت را بر ما آسان فرما و بگذر از گناهان ما، ما را از کيفرت رها کن. ما را طاقت و توانايي دادگري تو نيست و ما را به عفو و کرم خودت ببخش. آمين.
با سلام و درود به خدا و رسول و ائمه اطهار و امام زمان و نايب بر حقش امام خميني و ملت شهيد پرور ايران.
اين وصيتنامه من به امتي قهرمان و شهيد پرور است که براي بهاي آزادي دين و شرف اسلامي اين سرزمين بهاي گرانبهايي پرداخته اندو هنوز هم تا به ثمر رساندن اين نهال به درختي پر ثمر و پر ميوه هاي شيرين اين سرزمين بزرگ اسلامي که وجب به وجب خاک آن بوي عطري دلپذير از عطرهاي بهشت خدايي را ميدهد و بايد قدر اين نعمت خدا داده را بدانيم و بيشتر به قيمت خون و جان و مال به اين نهال تازه تولد يافته بپردازيم.
مسائلي چند به شما ملت، به عنوان فرزندي کوچک از فرزندان شما، متذکر مي شوم و اگر به سادگي از اين مسئله بگذريد بدانيد دچار عذابي سخت خواهيد شد. همانطور که مي دا نيد خداوند دلايل وجودي خودش را به وسيله پيامبران به ديده هاي عقل بر شما مينمايد و بعد آنهاييکه ايمان آورده اند ؛ او آنها را مورد امتحانات سخت و شديد قرار مي دهد تا ببيند که آيا لايق هستند که نعماتش را باز بر آنهابگستراند. شايد دقت نکنيد اطراف شما پراکنده است. خطر کودتا، خطر حملات نظامي، خطرات درگيريهاي داخلي و توطئه هاي سران بعضي کشورهاي مرتجع منطقه عرب و کشورهاي بلوک شرق و غرب و در رأس آن آمريکاي جنايتکار .
خداوند تمام حيله هايشان را براي از بين بردن اسلام به خودشان برگردانده است و آخرين حربه اي را که توانسته اند علم کنند به حساب خودشان طرح کمپ ديويد دوم بوده است که بر خي از حاکمان نالايق عرب مي خواهند د و دوستي بيت المقدس راتقديم آقاي بگين نمايند.
تنها نگراني آنها اين است که آمريکاي جنايتکار فقط عشرتکده هاي ما را گرمتر کند و انبارهاي مهماتشان را از هر بنجلي پر سازد و محافظت آنها را هم به عهده داشته باشد. بقيه مردم محروم فلسطين و ديگر مردم فقير بلاد اسلامي در هر شرايطي باشندبه اين حاکمان چه مربوط است.
اي جوانان عزيز و اي خواهران، اي مادران و اي پدران به خصوص روي سخنم با شماست بگذاريد فرزندانتان با آداب و سنن اسلامي بزرگ شوند و سعي کنيد به بعد سياسي و رکن اساسي اسلامي که به آن توجه دارد و ملت هم آگاه به آن شده است از دست ندهيد. قرآن را جهت هدايت، نهج البلاغه را جهت مردم داري و طريقه حکومت، صحيفه سجاديه را جهت آمرزش و طلب مغفرت و دعا به درگاه خدا را از دست ندهيد که که همين 3 رکن است که حافظ شما امت شهيد پرور اسلامي ميباشد. براي اينکه طنابهاي محکمي هستند جهت بالا رفتن از آن به طرف خداوند. شما به دوران زندگي پيامبر توجه کنيد و برويد مطالعه نماييد که چه رنجهايي متحمل شده اند در آن گرماي شعب ابي طالب و گرماي سخت آن و چه جنگها و ناراحتيها را متحمل نگرديد .خوب شما مسلمانيد پس بيائيد کمي فکر کنيد يک شبه که نمي شود تمام مسائل و مشکلات انقلاب تمام عيار اسلامي ما را حل کرد. شما يک کشور در دنيا نشانشان دهيد که انقلاب بکند ولي به خط سازش يا به شرق يا به غرب نگراييده باشد و ما انقلابمان مسائل داخلي و گرفتاريهاي اقتصادي به اضافه مسئله جنگ و مسائل طبيعي مانند سيل و زلزله همه را در برگرفته است ولي با تمام اين مشکلات چون توکل ما بر خدا است خدا هم ما را ياري ميدهد. شما ملت چون قوم اسرائيل ناسپاسي را پيشه نگيريد و بهانه هاي سخت بر سر دولت اسلامي هر روز نتراشيد سعي کنيد که مشکلات را بکلي از دولت در کليه زمينه ها برداريد.
سختي هم با دادگاههاي انقلاب بايد همچنانکه با قاطعيت با منافقين مبارزه نموده است با تروريستهاي اقتصادي هم مبارزه کند و آن را محکمتر بر آنان فرود آورد تا بلکه شبي گرسنه اي با شکم سير بخواب رود.
و در آخرين صحبتهايم روي سخنم با مسئولين امور تربيتي جامعه از روحانيت تا معلمان است، روحانيت متعهد شديدتر کار کنند. شناسايي اسلام واقعي و معلمين فرزندان مردم را بطور امانتي سالم از لحاظ جسمي و روحي تحويل آينده بدهند علي الخصوص کودکان پرورشگاه رسيدگي بيشتري بايد بگردد. در پايان وصيتم از تمام ملت خواستارم شهداي خودتان را فراموش نکنيد.
حميد ايرانمنش





خاطرات
عبدالهي:
شهيد ايرانمنش را به شجاعت مي شناختند تا جائيکه بين رزمندگان به حميد چريک معروف بود. او عزيزي بود که تمام هستي اش را در راه اسلام اهدا نمود و مرخصيهايي پس از حظور طولاني در جبهه آن هم به اجبار مي آمد. وي مي کوشيد رفتار و منش يک رزمنده را به همگان نشان دهد. او در نماز جمعه شرکت فعال داشت و احترام خاصي براي خانواده هاي شهدا قائل بود و به ديدار آن مي شتافت.
آخرين دفعه که مي خواست به جبهه برود چون بچه ها کوچک بودن يکي دوساله و ديگري يک ساله بود ايشان با بچه ها بازي مي کرد و آنها را روي دستشان سورا کردند و دور حياط مي چرخاند و من از ايشان پرسيدم چرا اينچنين رفتاري با بچه ها داريد؟ جواب داد اين دفعه دفعه آخر است و او گفت: اين دفعه شهيد مي شوم و مي خواهم با بچه ها بازي کنم و دلتنگ نباشم، فردا صبح که من براي ايشان آئينه و قرآن گرفتم بچه ها يکي بغلم بود و يکي کنارم بود و وقتي از زير قرآن رد شدند تا از کوچه بيرون رفتند به بچه ها نگاه مي کرد و دست تکان مي داد و خداحافظي کرد و سفارش کرد که من بچه ها را به دست شما مي دهم و بعد به خدا مي سپارم.




آثارباقي مانده از شهيد
صحبتهاي شهيد قبل از شهادت:
من پيامي دارم به پدر و مادرهاي شهدا به خانواده هاي شهدا ، تردستها، حجت ها اينها درست است که شهيد شدند اينها دوستان ما بودند و به پدر و مادر شهدا مي گوئيم که اينها مال شما نيستند، آنها تنها فرزند شما نيستند بلکه فرزندان اين آب و خاک هستند.





آثار منتشر شده درباره ي شهيد
پيمان دختر شهيد با او
سلام بر لاله سرخ من، اي پدرم که لبيک به نداي رهبر گفتي و در گلستان انسانيت جاي گرفتي و به من آموختي که تا جان در بدن دارم به اسلام و مسلمين فداکار باشم و راه پر افتخار تو را با جديت و تلاش بي امان در پي گير باشم. اينک تو رفتي و من هستم که تا پاي جان و روح که در بدن دارم با مدد پروردگارم خون پاک تو و يارانت را پاسداري نمايم



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : ايرانمنش , حميد ,
بازدید : 180
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

زندگينامه شهيد به روايت خودش:
من مجيد زينلي فتح آبادي فرزند اکبر داراي شناسنامه به شماره 19 در چهارم آذر ماه 1339 در روستايي به نام فتح آباد يکي از روستاهاي شرق رفسنجان در خانواده نسبتاً متوسطي به دنيا آمدم. تحصيلات ابتدائيم در همت آباد در منزل يکي از اربابان که ارباب پدر و پدر بزرگ و عمويم بود زندگي مي کرديم بالاخره تا سال پنجم که دوران ابتدائي جديد شاه در آنجا بودم و هر سال در کلاس شاگرد ممتاز بودم سال اول راهنمايي به يک مدرسه ملي راهنمايي(راه نو) رفتم چون شهريه ثبت نام را پسر ارباب داد وگرنه خانواده من آنقدر پول اضافه نداشت که بتواند چهارصد تومان براي شهريه من بپردازد بالاخره آن سال را من در آنجا به پايان رساندم و سال دوم را به راهنمايي غزالي رفتم و در آنجا با چند تا از همسايه ها اينطور بگويم هم روستائيان همراه بودم تا اينکه آن سال و سال سوم را هم در آن مدرسه به پايان رساندم البته ناگفته نماند که من سال اول و دوم راهنمايي را سالي با يک تجديدي قبول شدم اما سال سوم بيشتر فکر کردم و با خود گفتم که اگر بخواهم دنبال کارهاي ديگر بروم از درس عقب مانده و باعث مي شوم که علاوه بر آن که يک سال از زندگيم عقب مي بيفتد بلکه يک خرج اضافي به گردن پدر کارگرم بيفتد. پدر من آن مو قع آشپز بود و با ماهي هزار تومان و با هفت سر عائله مي ساخت و خدا برکت مي داد. بالاخره من سال سوم راهنمايي رادر خرداد قبول شدم و همان سال با پدر و برادر کوچکترم به مشهد رفتيم خوب سال اول نظري را به دبيرستان دکتر علي شريعتي که آن مو قع دکتر اقبال نام داشت رفتم و به تحصيلات دبيرستاني مشغول شدم. سال اول با نمراتي عالي شاگرد ممتاز کلاس و سال دوم را شاگرد دوم شدم. در سال سوم با يکي از بچه ها که متولد يزد ولي بزرگ شده رفسنجان بود، آشنا شدم و او با صحبت و حرفهايي که مي زد من فهميدم که اين يک راهي را به من نشان مي دهد راهش راه خوبي است. کم کم عکس از آيت ا... شهيد صدوقي رحمت ا... عليه را برايم آورد و کتابهايي به من معرفي کرد. از جمله کتابهاي شهيد مطهري و شريعتي خلاصه آن سال را به پايان رسانده و سال چهارم که سال 58-57 بود را شروع کرديم. ديگر براي ما عادي شده بود که انقلاب خواهد شد و آن را از راديو مي شنيديم که مي گفتن اخلال گران در دانشگاه فلان کردند به آتش کشيدند و تا اينکه ما هم توانستيم با ترس و وحشت عکس امام و آيت ا... شهيد صدوقي را بين بچه ها پخش کنيم. خوب يادم است که وقتي مي خواستيم عکس به يکي از بچه ها بدهيم کتابش را به به بهانه اي از او گرفتيم و بعد عکس را در بين آن گذاشته به او برگردانديم و به او مي گفتيم اول کتاب را نگاه کن بعد اگر خواستي به کسي بده. خلاصه تا اينکه کم کم نهال انقلاب علني گذاشته شد و توانستيم بچه ها را روشن کنيم و تا اينکه يک روز که به نام روز معلم بود معلمان نيامدند مدرسه و ما هم همان را بهانه قرار داده و بچه ها را از کلاسها بيرون کشيديم و با آنها صحبت کرديم که بايد رفت در داخل خيابانها و شعار داد که درود بر معلم مبارز و درود بر خميني که مردم هم روشن شوند. در رفسنجان هنوز کسي راهپيمائي نکرده بود براي اولين بار از افرادي که در آن دبيرستان تحصيل مي کردند حدود يکصد نفر از آنها با ما همرايي کرده و شروع کرديم به راهپيمايي. شعارهايمان اين بود که درود بر معلم مبارز درود بر خميني برادر مسلمان بيدار شو و... و بالاخره حدود چهار و يا پنج کيلومتري که کلاً دو تا از خيابانها را پيموديم ناگهان صداي آژير ماشين پليس بلند شد و از عقب با سرعت خيلي زياد آمد من چونکه صف جلو بودم وقتي که متوجه شدم پريدم توي پياده رو، بچه ها همه متفرق شدند و پا به فرار گذاشتن من خودم را انداختم توي يک مغازه و بدنم مثل بيد مي لرزيد چون نديده بودم وقتي که افراد شهرباني از توي ماشين پياده شدند افتادند عقب بچه ها چند تا را با قنداق تفنگ زدند و دست و پايشان شکست و خوب يادم هست که يکي از افراد شهرباني که قدش کوتاه بود کلتش را کشيد و چند تا تير به طرف بچه ها خالي کرد که خوشبختانه به هيچ کدام نخورد خلاصه آن روز رفتيم و هيچ يک از آنها از اين برنامه ناراحت نبودند و حتي بيشتر دلشان مي خواست به خيابان بريزند تا اينکه يک روز شنيديم روحانيون رفسنجان به طرف مسجدي که در خيابان فردوسي است رفته اند تا درب آن را باز کنند آخه افراد شهرباني درب مسجدها را اگر يادتان باشد قفل کرده بودند، ما هم رفتيم. آن روز خيلي شلوغ بود با باتون مي زدند و تير هوايي زده مي شد خلاصه ديگر راهپيمائيهاي ترسناک و کم کم بدون ترس و زياد شد تا اينکه 12 بهمن امام امت از پاريس به ايران آمدند و ايران را دو باره ساختند و انقلاب هم در 22 بهمن همان سال يعني سال 57 پيروز شد و جمهوري اسلامي جاي رژيم کثيف پهلوي را گرفت خوب برويم سر مطلب اصلي در حدود پنج ماه از سال را راهپيمايي و تظاهرات کارمان شده بود و اصلاً به فکر اينکه مدرسه اي هست و ما محصليم نبوديم تا اينکه بعد از پنج ماه دوباره اعلام شد مدرسه ها باز شدند و ما دوباره همان آش و همان کاسه با يک تفاوت که قبلاً در رژيم شاهنشاهي و حالا در رژيم دلخواه مسلمانان جهان جمهوري اسلامي از همه بهتر به رهبري امام خميني بوديم. خلاصه 2 ماه يا بيشتر به پايان سال تحصيلي مانده بود و ما هم امتحان نهايي داشتيم و نمي دانستيم چکار کنيم درسهايمان عقب مانده و حواسها فقط به انقلاب جمع شده بود چکار کنيم نمي دانستيم بالاخره شروع کرديم به درس خواندن و خلاصه انقلابي درس خوانديم يعني خيلي سريع و قاطع و من در خرداد همان سال با اولين معدل در آن مدرسه قبول شدم و يک ماهي با خانواده ام به مشهد رفتم بعد از آنکه برگشتيم امتحان کنکور شروع شد ولي نمره کافي نياوردم چون پيشامدي شد که مي خواستم سر جلسه امتحان نروم و دلسرد رفتم و حدود 3200 نمره آوردم که کافي نبود خلاصه بعد از چند ماهي بيکاري و علافي يعني در پانزدهم آذر ماه به خدمت سربازي اعزام شدم. بگذاريد از خدمت برايتان بگويم، بخصوص چند ماه اول که در رفسنجان تنها بودم و تنهايي هم که مي داني چقدر سخته، خلاصه به هر کلک بود دو ماه آموزشي را در کرمان سپري کردم و بقيه خدمتم به توپخانه اصفهان افتاد، رفتم اصفهان و حدود پنجاه روز نيامدم مرخصي بعد از پنجاه روز که آمدم به مرخصي يک برنامه ناراحت کننده اي برايم رخ داد حدود 10 روز بعد از اينکه از مرخصي برگشته بودم ما را به مأموريت خوزستان فرستادن هر چند که هنوز از جنگ خبري نبود ولي پيش بينيهايي که کرده بودند ما را فرستادند سد کارون براي محافظت چون ما ضد هوايي بوديم، خلاصه بعد از سه ماه من توانستم چند روزي بيايم مرخصي و دوباره برگردم همانجا دردسرتان ندم مأموريت پشت هم از کارون به سوسنگرد و از آنجا به کارون و خلاصه 18 ماه خدمت و شش ماه احتياط 18 ماهش را در مأموريت بودم تا اينکه در تاريخ بيستم آذر ماه سال 1360 توانستم پايان خدمت و کارت احتياط را بگيرم. ناگفته نماند که در سوسنگرد يک مرتبه مرگ از جلوي چشمم گذشت ولي به طرفم نيامد. شب بود تاريخش يادم نيست فقط يادم است که بهمن ماه بود و باران زياد مي آمد. حدود ساعت 5 بعد از نصف شب بود که يکي از توپهاي 155م م از روي سنگرم رد شد و حدود يک تن خاک ريخت روي من ولي من سالم از آن آوار بيرون آمدم هرکس که مي آمد و مي ديد مي گفت معجزه شده که زنده بيرون آمدي خاطرات زياد است که اگر بخواهم بگويم روزها وقت لازم است.
بعد از پايان خدمت سربازيش به عنوان يک بسيجي در جبهه هاي حق عليه باطل حضور پيدا کرد و با مزدوران بعثي به نبرد پرداخت چون نامبرده با نيتي پاک و خالصانه انجام وظيفه مي نمود به فرماندهي يکي از گروهانهاي لشکر 41 ثارا... منصوب گرديد و بعد از چند سال جنگ و نبرد ،معاون فرماندهي گردان 418 لشکر 41 ثارا... به او محول گرديد.
شهيد حاج مجيد چندين بار در عملياتهاي مختلف مجروح گرديد ولي دست از جنگ بر نداشت چون تنها آرزويي که از خداوند تبارک و تعالي داشت شهادت بود تا اينکه در تاريخ 3/5/1367 مصادف با عيد قربان شربت شهادت را نوشيده و به لقاء ا... پيوست.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد





وصيت نامه
...من آنگونه که مي بايست در خدمت به انقلاب و جنگ موثر نبودم شما را نيز سفارش بر اين دارم که عمر با ارزش خويش را جز در کنار برادران حزب الهي و فدائيان اسلام امام خميني و روحانيت بيدار و آگاه و در جوار رزمندگان اسلام صرف نکنيد و بقول امام بزرگوارمان سعي کنيد اسلامتان از روحانيت جدا نشود و مظهر اين روحانيت امام عزيز و شاگردان ايشان مانند(بهشتيها، خامنه ايها، هاشمي ها و ديگر خدمتگذاران اسلام) ميباشد، دقت داشته باشيد که انتقادات و ايرادهاي شما در حضور مردم نا اهل و حتي مسلمانان غير حزب الهي با آب و تاب مطرح نشود که مايه تبليغات شوم آنان و تضعيف و تحقير اين انقلاب خواهد بود زيرا دعواي دو برادر را غريبه نبايد بشنود.
پدر و مادر گرامي و بزرگوارم انسان هميشه در معرض آزمايشهاي الهي قرار دارد و بايد هميشه کوشش مي کند تا از اين امتحانات الهي سرافراز بيرون آيد، اين بار خداوند با امتحان ديگري شما را آزمايش مي کند تا روز قيامت به شما ثابت کند که چقدر صبور بوده ايد.
خداوند متعال در قرآن مي فرمايد:
ما حتماً شما را آزمايش مي کنيم، آزمايشهايي چون ترس و گرسنگي، کمبود اموال و ...
تا ببينيم کداميک از شماها صبور هستيد و بشارت بده بر صابرين، آنانکه هرگاه پيشامدي بديشان رسد مي گويند ما از خدائيم و بسوي او باز مي گرديم.
مادر و پدر عزيز و مهربانم از اينکه مرا چنين تربيت کرديد و تحويل جامعه داديد کمال تشکر را دارم و اميدوارم که از اين آزمايش الهي سرافراز بيرون رويد و مرا نيز عفو فرمائيد.
و شما اي برادران عزيزم اميدوارم که معني زندگي حقيقي را درک کرده باشيد و حتي الامکان سنگر جبهه و سنگر مسجدها را ترک نکنيد و آنها را خالي نگذاريد و اگر من به آرزوي ديرينه خود رسيدم هرگز ناراحت نباشيد و با رادمرديهاي خودتان از حکم آيه قرآن (و قاتلو هم حتي لا تکون فتنه) بکشيد و مبارزه کنيد تا فتنه و فساد برداشته شود و دين حق پا برجا بماند. انشاءا...
و تو اي همسر مقاوم، بدان که رسالت تو از رسالت حضرت زينب(س) سنگينتر است. چون حضرت زينب(س) فقط رسالت بدوش کشيدن خون شهداي از بدو خلقت آدم تا زمان امام حسين(ع) را داشت. اما تو علاوه بر آن رسالت، رسالت بدوش کشيدن خون شهداي انقلاب و زمان بعد از امام حسين(ع) به گردن تو و امثال توست. اميدوارم که بتوانيد اين رسالت را به نحو احسن انجام و به پايان برسانيد.
از خداي تبارک و تعالي براي شما صبري جليل و اجري عظيم مي طلبم و اميدوارم قدرت صبر و مقاومت در مقابل ناملايمتهاي زندگي را به شما عنايت فرمايد. تنها خواهش و تمنايي که دارم تربيت و پرورش فرزندامان است. دوست دارم آنگونه که خداوند و اوليائش خواسته اند و ميخواهند آنها را تحويل جامعه اسلامي دهيد که ادامه دهنده راه حضرت فاطمه(س)، امام حسين(ع) و زينب(س) باشد. انشاء ا...
همسرم در پايان هميشه سعي کن زينب وار با دوستان ائمه(ع) مهربان باشي و با دشمنشان در ستيز و کاري نکني که ناشکري خدا در آن باشد.
و شما اي خواهران مهربانم، فکر نکنيد رسالت بدوش کشيدن خون شهدا فقط به عهده همسران شهداست نه، بلکه رسالتش بدوش شما نيز مي باشد و اميدوارم ضمن انجام اين مأموريت سنگين سنگر خود را که سنگر حجاب ظاهري و باطني شماست حفظ کنيد و همانگونه که تا بحال به خواسته هاي ابر جنايتکاران شرق و غرب تو دهني زديد باز هم با مستحکم کردن آن سنگر به پيام خون شهيدان لبيک گوئيد و سعي کنيد خواهراني که رعايت نميکنند اول طبق دستور قرآن راهنمايي و امر به معروف و در نهايت در صورتي که موثر واقع نشد آنها را بين خودتان ترد کنيد و اوقات عمر خويش را در کنار آنها صرف نکنيد که به هدر رفته است.
پدر جان، اگر آثاري از جنازه ام به دستتان رسيد در صورتي که دسترسي باشد بر جنازه ام حجت الاسلام هاشميان نماز بگذارد. بر جلو تابوتم عکس امام را نصب کنيد تا کور دلان بدانند نه تنها در زندگي قلبم و روحم از امام و خط امام جدا نبوده بلکه جنازه ام نيز تا پاي در بستر ابدي ننهاده بدون اما نمي تواند باشد. برادرم وصيتنامه ام را قرائت نمائيد تا همه بدانند ادامه دهنده راهم است. اگر صلاح دانستيد جنازه ام را در مزار خاموش روسايمان همت آباد دفن کنيد شايد که خداوند کريم بر اهل آن قبور رحمي فرمايد.
بر بالاي قبرم بنويسيد:
عزا بهر شهيدان ننگ دارد که او با خود فريبان جنگ دارد
بدانيد ماديات صد رنگ دارد منافق با خدايش جنگ دارد
پدر جان اگر قبل از اينکه به کربلا برسم شهيد شدم و انشاء ا... شما روزي به پابوس حضرت اباعبدا... رفتيد سلام مرا به آقايم و مولايم حسين بن علي(ع) برسانيد .مجيد زينعلي







خاطرات
مادر شهيد:
زماني که جنازه حاج مجيد را آوردند با بچه ها براي ديدنش رفتيم. آنجا دستمالي را آغشته به خون شهيد کردم که براي خود نگه دارم وقتي به خانه آمدم آنرا به چشم نوه ام کشيدم که در اثر ضربه انگشت زخمي شده بود فرداي آن روز هيچ اثري از آن زخم نبود. خيلي ها به برکت خون شهيد از آن دستمال بردند و اثرها ديدند.

حسن ميرزابيگي:
بنده با شهيد بزرگوار حاج مجيد زينلي از تاريخ 20/11/66 آشنا شدم يعني دومين تاريخ اعزامم به جبهه. شهيد حاج مجيد زينلي بسيار مرد خاکي و متواضعي بودند که اگر کسي براي اولين بار با او برخورد مي کرد نمي دانست که فرمانده گردان است. بسيار با تقوي بودند که حتي نورانيت از سيماي وي مويد اين مطلب بود. ايشان شبها را به غير از شبهايي که رزم شبانه گردان اجرا مي شد به عبادت مي پرداختند. يادم است نيمه شبي بود که رفتم دست شويي ديدم ايشان شخصاً، تنها و دور از نظر در حال نظافت دست شويي ها بودند در حالي که بسياري از افراد گردان در خواب بودند. ايشان براي برقراري ارتباط بيشتر با بچه هاي گردان، مثلاً اعلام مي کرد ما نهار را مهمان دسته، مثلاً گروهان جعفر هستيم، تشريفاتي انجام نمي شد، يعني ايشان به تدارکات گردان قبلاً اعلام مي نمود که سهميه ناهار ما را به دسته يک بدهند و فقط سفره اي ساده انداخته مي شد و ايشان در کنار بچه ها حضور مي يافتند و با شوخي و خنده به آن دسته يا گروه روحيه مي دادند.
بنده نشد يک دفعه زودتر از شهيد بزرگوار در چادر مهديه گردان توفيق حضور داشته باشم و هر موقع نماز صبح و قبل از آن به چادر مهديه مي رفتم مشاهده مي نمودم که شهيد بزرگوار در حال تلاوت قرآن هستند. ايشان بسيار مرتب و آراسته در گردان مي گشتند و وضع ظاهري را بسيار مرتب مي کردند. در خط مقدم سنگري خاص و مقاوم نداشتند. تمامي بچه هاي گردان سنگري عادي داشتند و در زير انبوه خمپاره دشمن به سنگرها سر مي زدند و از حال و اوضاع بچه ها با خبر مي شدند. ايشان با وجود داشتن زن و فرزند هيچ چشم داشتي به دنيا نداشتند. يادم است که در منزل جانشين گردان جلسه اي با حضور کادر گردان يعني از فرماندهي گردان تا فرماندهان دسته حضور داشتند. در آن زمان مقداري لوازم داده بودند تا بين کادر گردان به دلخواهشان تقسيم شود. اما ايشان هيچ براي خود نخواستند. وقتي ايشان فهميده بودند من براي خريد يک تخته قالي 3000 تومان پول قرض نموده ام بسيار ناراحت شده بودند و مي گفتند گردان بودجه دارد چرا نيامدي به خودمان بگويي، يادم است در حال مرخصي بوديم ايشان چند قواره زمين از بخشداري از زمينهاي روستاي اسلام آباد براي بچه هاي کادر گردان گرفته بودند. اين زمينها را به مستضعفين دادند در حالي که براي خودشان بر نداشتند. بعد از شهادت ايشان ما متوجه شديم که ايشان و خانواده شان فاقد مسکن بوده اند. من مي توانم بگويم که ايشان بسيار با گذشت بودند و فقط به آخرت و شهادت مي انديشيد. در آخرين ساعاتي که با او بوديم در سوله گردان 418 واقع در ابتداي اهواز مقر لشکر ثارا... بوديم که آن پيام دردناک امام خميني(ره) پخش شد. آن پيام چيزي نبود جز قبول قطعنامه 598 از سوي ايران يعني شخص اول امام خميني(ره) بودند. وقتي گوينده تلوزيون پيام قبول قطعنامه را از قول امام قرائت مي نمود يادم است که شهيد حاج مجيد زينلي، چفيه را جلوي چشمانشان گرفته بودند و بسيار گريستند، چرا که در پيام امام قبول اين قطعنامه از جام زهر براي ايشان تلخ تر بود و من به جرأت ميتوانم بگويم تلختر ازآن اين بود که حاج مجيد خود را تنها حس مي کرد و از اينکه به درجه رفيع شهادت تا آن زمان نرسيده بودند بسيار ناراحت بودند و خود را عقب افتاده از کاروان شهداء مي دانستند.
نکته اي که قابل عرض است و هنوز برايم راز بوده است اين بود که من به هريک از همرزمان چفيه اي که مي دادم مشکي بود و آنها به شهادت مي رسيدند و آخرين عملياتي که حاج مجيد به سوي شهادت رفتند فشار شديد عراق در شلمچه بود و ايشان چفيه اي از من خواستند و من چفيه مشکي خود را به ايشان دادم و ايشان به همراه گردان اصلي به سوي خط حرکت کردند و بنده و تعداد ديگري از افراد کادر و فرماندهي را در سوله گردان نگه داشتند و به ما گفتند شما باشيد قرار است از رفسنجان نيرو بفرستند شما آنها را سازماندهي کنيد. اين صحبتها آخرين وصاياي آن شهيد بزرگوار بود. زمان حرکت ايشان بسيار گريه آور و ناراحت کننده بود، شايد به دلمان آمده بود که اين آخرين ديدار است. روز بعد در سوله گردان منتظر نيرو بوديم که سازماندهي کنيم به کمک برويم که يکي از بچه ها شيميايي شده دور چشمانش سياه، خبري ناگوار آورد، حاج مجيد به همراه پيک و ... به شهادت رسيدند. ناگهان تمام بچه هاي باقيمانده گريه کردند، ناله کردند و داد زدند، خدا صبر عجيبي به من داده بود، شايد آن احساس قبلي موقع وداع بود، حاج مجيد حقش را از جنگ گرفت بيشتر از ما و اما من و ما و ماهايي ...
خاطره شيرين باقيمانده از آن شهيد بزرگوار اين بود که در موقع انتظار عمليات والفجر 10 در حلبچه بوديم، يادم است ساعاتي به تحويل سال 1367 باقي نمانده بود.
بچه ها براي آنکه روي لب بچه ها خنده بياورند و روحيه بدهند ضمن اينکه در محلي بوديم که ماشين نمي توانست عبور کند و جاده اي نبود با قاطر غذا مي آوردند.
بچه ها دو شورت را پاي دو قاطر کردند يکي را عدنان خيرا... مرد اول جنگ عراق ناميدند و ديگري را ماهر عبدالرشيد ديگر از سران جنگ عراق، يادم است که حاج مجيد با ديدن اين منظره، چفيه را جلوي دهانش گرفته بود و مي خنديد. در عين حال مواظب بود که لگد نزند . 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : زينلي , مجيد ,
بازدید : 131
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

درمحله فقير نشين کرمان ودر خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. از همان کودکي طوري تربيت شده بود که علاقه شديدي به اسلام و قرآن داشت.در آن زمان که دانش آموز بودند برق هم نداشتند که در زير نور آن تکاليف خود را انجام دهد.شور و علاقه ايشان به درس طوري بود که از نور کم چراغ دستي استفاده مي کرد و با نمرات بسيار عالي دوران تحصيلي را پشت سر گذاشت و با امکانات بسيار کم و با بهترين معدل فوق ديپلم رياضي را گرفت .
بعد از اتمام دوره تحصيل به سربازي رفت و طي دوران سربازي نيزدست از مبارزات خود بر عليه حکومت شاه برنداشت . اعلاميه هاي امام را مخفيانه به خانه مي آورد و براي اهل منزل مي خواند.با شروع انقلاب همپاي ديگر مردم در تمام راهپيمايي ها شرکت مي کرد و در حادثه آتش سوزي مسجد جامع کرمان شديدا مجروح شدند.
با شروع جنگ در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل حضور داشت و همزمان ادامه تحصيل مي دادند در رشته مهندسي عمران در دانشگاه قبول شدند.
اودر جبهه در عمليات متعددي شرکت کرد و در عمليات کربلاي 4 و 5 معاونت يکي از گردانهاي خط شکن غواص را به عهده داشت و در عمليات کربلاي 5 بود که به آرزوي ديرينه خود رسيدوشهيد شد.
خوش اخلاق بود.نماز شب ايشان ترک نمي شد و از دروغ و غيبت پرهيز مي کرد و خدمت به محرومان را پنهاني انجام مي داد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
...اي مولايم مپسند که در بستر مرگ بميرم و مرا از فيض شهادت محروم مفرما.
به همه خواهران توصيه مي کنم که حجاب خود را حفظ کنند که حجاب شما کوبنده تر از خون شهيدان است و همين طور توصيه مي کنم رسيدگي به محرومان و خانواده شهدا را فراموش نکنيد.
سپاس فراوان به پيشگاه خداوندي که نور عظيم شهادت را بعد از چهارده قرن نصيب امت اسلامي ايران نمود تا در بستر مرگ فاني نشوند و جبهه هاي جنگ را ميعادگاه عاشقان وارسته خود نمود و در اين دانشگاه بزرگ والا ترين مدرک را که شهادت است به بندگانش ارزاني داشت
پروردگارا تو خود شاهدي که من شايسته اين مقام نبودم زيرا پرونده سياهم حکايتگر ناخالصيها و معاصي من است.
خداوندا از آينده خويش بيمناکم و احساس مي کنم بين من و قرب الهي تو فاصله زيادي وجود دارد و تنها الطاف و عنايات خاصه توست که قادر به نجات از گرداب هلاکت و نيستي ميباشد . خداوندا به پيشگاه عزت تو سر تسليم و تضرع فرود مي آورم و از درگاه با عظمتت مسئلت دارم که شرمسارم نسازي و مرا از سربازان واقعي امام زمان قرار دهي .
و اما شما اي امت ، ايثارگران شمائيد که در راه بقاي اسلام از عزيزترين کسان خود گذشتيد. اداره کنندگان واقعي جنگ شمائيد. و اينک اسلام منتظر بسيج همگاني فرزندان شماست ،
کربلاي حسيني منتظر شماست. سخن اصلي من با آن دسته از هموطنان است که حضور خود را با اين جريان هم جهت نکردند و نسبت به جنگ بي تفاوتند ، اي کسانيکه آرزو مي کرديد و ميگفتيد يا امام حسين اي کاش ما روز عاشورا بوديم و ياريت مي کرديم ، اينک حسين زمان نداي هل من ناصر... سر داده ، اينک ارواح پاک شهدا نظاره گر شماست ، اگر همچنان بي تفاوت باشيد مطمئن باشيد حسين (ع) شما را نخواهد بخشيد .
و اما آندسته از به اصطلاح نماز گزاران که به تسبيح و سجاده اکتفا کرده اند؛ به کلام گهر بار ششمين پيشواي مسلمين گوش فرا دهيدکه مي فرمايد :
هر که از جماعت مسلمين دوري گزيند و بيعت امام را بشکند با دست بريده به سوي خدا مي رود . اگر خواستار بقاي خود هستيد بياييد قطره اي از اين اقيانوس بي کران شويد.
زرق و برق دنيا و تجملات ، شما را خيره نسازد که نتيجه اي جز تهيدستي و ندامت در آخرت ندارد.
از استکبار و نقشه هاي شوم و رنگارنگ او غافل نباشيد .اگر براي اسلام دل مي سوزانيد از خانواده هاي محترم و ايثار گر شهدا دلجوئي نماييد که اين عزيزان در نزد خدا از مقام والايي برخوردارند. از ياد مجروحين و کوخ نشينان غافل نشويد زيرا سرمايه هاي اصلي و کار گزاران انقلابند .
مسئولين اداري بدانيد که امانتدار مردميدو خداي نخواسته اگر در امور محوله و حفظ بيت المال و خدمت به اين معني که به کساني که عزيزان خود رافداي اسلام کرده اند، کوتاهي کنيد مسئول خواهيد بود و بدانيد که اين ها دوامي ندارند و تنها چيزي که برايتان ميماند جواب و عواقب آن است .
و اما در مورد خودم و ساير شهدا بگويم که شهيد منتظر گريه هاي شما نيست بلکه او پيرو ميخواهد و شما اي جوانان که آينده سازان اين مملک اسلامي هستيددر سازندگي خويش و سازندگي مملکت کوشا باشيد.
اي امت شهيد پرور نکته پاياني عرايضم اين است که از آن زمان که انقلاب اسلامي را روي کار آورديد بايستي اين فکر را مي کرديدکه ديگر نبايستي به فکر استراحت باشيد زيرا تا آن زمان که باطل وجود دارد نبرد حق و باطل اجتناب ناپذير مي باشد .
به کلام دل نشين مولايمان حضرت ابا عبدالله(ع) توجه کنيد که فرمود:
خود را براي تحمل رنجها و مصيبتها و نا کامي ها و نا روائيها آماده سازيد و دل قوي داريد که قادر يکتا پشتيبان و نگهبان شماست.
بنا بر اين با با کمبود ها و نابسامانيها که زاييده محاصره اقتصادي و توطئه استکبار جهاني است بسازيد زيرا که انقلاب ما براي شکم نبود و فقط براي اسلام بود .
خداوندا به روح پاک حسين عزيزت لشکريان اسلام را که پيروان راستين اين عزيزهستند بر کفر جهاني پيروز گردان و وجود رهبر عاليقدرمان را تا ظهور مهديت براي اسلام نگه دار
با آرزوي پيروزي شما ولشکر اسلام . احمد عبد اللهي




خاطرات
غلامرضا صالحي:
چند روز مانده به عمليات کربلاي 4 که افتخار هم رزمي شهيد والا مقام را در جبهه هاي حق عليه باطل در منطقه چويبده و نزديک اروند را داشتم که در گردان 408 از لشکر پيروز 41 ثار الله کرمان شهيد عبد اللهي سمت معاونت گردان را به عهده داشتند، آن شهيد بزرگوار با توجه به حجم بالاي وظايفي که بر عهده گرفته بودند و مشغله زيادي که داشتند به هيچ وجه اظهار خستگي نمي کردند بلکه با احساس تعهد از کوچکترين کاري که در ارتباط با بالا بردن کيفيت کار گردان و همچنين تقويت روحيه رزمندگان و توجه به مسائل و مشکلات آنها غافل نمي شدند و اگر خبري در ارتباط با بروز مشکلي براي خانواده رزمنده اي دريافت مي نمودند انگار براي خانواده خودشان آن مسئله حادث شده و آنچه در توان داشتند بکار مي گرفتند تا بنحو ممکن آن مشکل رزمنده حل کردد مثلا حتي اگر خود ايشان از نظر مالي دچار مشکل بودند اول سعي مي کردند گرفتاري هم رزمشان حل گردد و آنگاه به مشکل خود رسيدگي مي کردند ضمنا در ضمينه تقويت روحي و رواني رزمندگان علاوه بر آموزشهاي عقيدتي و ارتقا معنويات به وسيله تمسک به ائمه اطهار اسلام بر بالا بردن اين جهاد نيز مي کوشيدند، وارستگي را به کمال داشتند و هميشه خنده رو و متبسم بودند به نحوي که ديگران را شيفته مرام خود مي کردند

مادر شهيد:
قبل از اينکه ايشان به دنيا بيايد فرزندان ديگري به دنيا مي آمدند و در دم مي مردند.پيش خداي بزرگ التماس کردم که اي خدا به من فرزند نده يا اگر مي دهي زنده بدارشان.به خواست خدا اين بچه زنده ماند.وقتي که ايشان يکساله شدند مريض شد. من رفتم مسجد و دست به دامن جد آقاي سيد حسين شدم و بچه هم رو به قبله بود وقتي که آمدم بچه در بغل گرفتم ديدم يک زن چادر مشکي آمد تو و گفت بچه را به من بده بچه را گذاشت توي بغلش و شير داد و وقتي بي تابي مرا ديد قد بچه را گرفت و گفت اين بچه طوري نمي شود و از خانه بيرون رفت.نفهميدم کي بود.
در خانه به من علاقه داشت مثلا من ظهر که در خانه بودم دخترم زهرا هم بود مي آمد درب اتاق مي گفت مادر هست مي گفت نه مي رفت و دوباره مي آمد و مي پرسيد.اگر بودم وارد مي شد.

4 سال از پيروزي انقلاب گذشته بود که با يکي از دختران فاميل نامزد شد. وقتي به او گفتيم چرا داماد نمي شوي گفت مي خواهم بروم جبهه و بايد خيالم راحت باشد. در طي اين چندين سال يا در جبهه بود يا در دانشگاه. من به او گفتم که مي روي خانه نامزدت و و مي گويم صبر کنيد چون ايشان فعلا جبهه است ولي آنها گفتند بيش از اين نمي توانيم صبر کنيم و احمد آقا هر دفعه وعده مي دهد و اين سال و ان سال مي کند .ما از آقاي حقيقي سوال کرديم و موضوع را گفته ايم و ايشان گفته اند شما دختراتان را عروس کنيد و براي آقاي عبداللهي زن پيدا مي شود. اين موضوع بود تا اينکه عبداللهي از جبهه آمد من چيزي نگفتم ولي خاله اش گفت که خبر داري نصرت عروس شده است.همينکه اين حرف را شنيد رنگش مثل خون سرخ شد گفت.اينها صبر نکردند من از جبهه بيايم بعد از لحظه اي گفت.من خوشبخت شدم طوري نيست.ما بعد از 2 هفته رفتيم پيش زن آقاي خوشرو .گفتم شما کمک کنيد پسرم داماد شود من مي دانم حسين شهيد مي شود کاري کنيد داماد شود و خدا بچه اي به او بدهد که بعد از شهيد شدنش بچه اي از او باشد .رفتيم خواستگاري و زن آقاي خوشرو گفت بگو عبدالهي بيايد اينجا بنشيند و به ايشان گفت اينها خانواده خوبي هستند.دختر نمازخوان است و روزه مي گيرد.ايشان گفتند يکبار نمي شود ، بايد چند مرتبه تحقيق کنيد که واقعا خوب است يا نه و ما رفتيم و کاملا تحقيق کرديم و زن آقاي خوشرو آنها را تاييد کردند .احمد گفت من مي روم تهران و بر مي گردم بعد مي رويم خانواده آنها را بررسي مي کنيم.بعد از آنکه آمد رفتيم خانه آن دختر و چيزي هم خريديم.بعد به پدر دختر گفت من پاکم. دختر شما هم پاک است. مي خواهم با او چند کلمه صحبت کنم.دختر هم قبول کردند و صحبت کردند. صحبت آنها هم اين بود. پدر مريضي دارم و مادرم فرد زحمتکشي است. خاله مريضي دارم که پيش ماست .خانه مان خراب است و خوب نيست.نه آب دارد و نه زندگي خوبي داريم. حقوقي که دارم يک قسمت مي دهم مسجد و بايد با نصف حقوق زندگي کنيم و مقداري را به خانواده هاي شهيد مي دهم و يک قسمت هم به بچه هاي يتيم مي دهم. آيا شما موافقيد با اين مقدار پول و اين زندگي با من زندگي کنيد.دختر گفت من با همه چيزهاي شما موافقم چون شما ديانت داريد و مرد خوبي هستيد. گفت پس من مي روم تهران و بر مي گردم. رفت تهران و برگشت و 5 هزار تومان پول را داد به من گفت مادر اين پول را بگيريد و برويد بازار خريد. من با زن آقاي خوشرو رفتيم بازار و انگشتري و ساير لوازم را خريديم. شب 15 ماه رجب يا شعبان بود که عروسي گرفتيم.رفته بود خانه پدر زن آقاي خوشرو و گفته بود بيا همين جا زندگي کنيد ايشان گفت اگر پول مي گيريد من حاضرم گفته بود پولي را که مي خواهيد بدهيد به زنم بدهيد .چون زنش سيد بود.
زنش مي گويد چون کفش هاي من پاشنه داشتند پاشنه ها را کنده بود و گفت چون طبقه دوم هستيم طبقه اول ناراحت مي شوند اينقدر ملاحظه مي کرد مي گفت.پيرمرد و پيرزن هستند اذيت نشوند.

در دوران آموزش سربازي يکبار به جهرم رفتم براي ديدنش.وقتي که رفتم از نگهباني سراغ عبداللهي را گرفتم .گفتند نگهبان است شما چکاره اش هستيد.گفتم يک کاره اي هستم.گفت همه رفته اند بيرون.فقط عبداللهي در آسايشگاه است.گفتم بگوييد يک نفر از کرمان با تو کار دارد و نگفتم که من مادرش هستم چون جوش مي زد.رفته بود و گفته بود يک نفر از کرمان کارت دارد گفته بود من الان لباسهايم را مي پوشم و مي آيم ديدم خيلي طول کشيد گفتم نکند طوري شده است.گفت نه دارد لباسهايش را مي پوشد همينکه آمد گفت مادر تو چطور آمدي گفتم براي ديدن تو آمدم.گفت چطوري و با چي آمدي گفتم خوب بالاخره آمده ام براي ديدن شما. گفت باشد من الان مي آيم دندانش آبسه کرده بود.او گروهبان دو بود و سربازان را تعليم ميداد و مي گفت با افراد زيادي سر و کله مي زنم.رفت يک هندوانه خريد و رفتيم و داخل يک باغ که درختان پرتقال و ليموي زيادي داشت که محصول نداشتند.گفت چي مي خواهي گفتم مادر من چيزي نمي خواهم فقط دلم براي تو مي سوزد .گفت مادر جوش نزن من بايد بروم و شما را به ترمينال برسانم و سفارش کرد به راننده.راننده هم با شوخي گفت به مامانت بگو مقداري قاووت براي ما بياورد گفتم چشم حتما مي آورم.
عصر يک روز ايشان زنگ زده بود خانه همسايه مان و گفته بود به زنم و مادرم و خواهرم و پدرم بگوييد بيايد مي خواهم با آنها حرف بزنم و همان روز وفات حضرت فاطمه(س) بود.
به خانمش گفت مسئوليت به گردن تو افتاده . خرما مي خوري و جوش نمي زني و از بچه مواظبت مي کني و ما متوجه نمي شديم چه مي گفت و خداحافظي کرد و من صدايش را همينقدر شنيدم . شب در جبهه دعا مي خوانند و دوستانش به او مي گويند عبدالهي امروز نوراني شدي و امشب شهيد مي شوي . بعد از خواندن دعا عازم خط مقدم مي شود و مجروح مي شود و او را به بيمارستان مي برند (اهواز) و او مي گويد من را نبريد و بگذاريد همين جا باشم بعد شهيد مي شود.

يکسال قبل از شهادتش پدر زنش از دنيا رفت و طاهره (خانمش) مي گفت مادرم خيلي بيمار بود و من او را دکتر نبردم و يک شب آمد و گفت چرا مادرتان را دکتر نبرديد و مادر را دکتر برد و دارويش را گرفت

يک نفر در مخابرات ماشين را مي شسته گفت اي دوست مي داني با آب مخابرات (بيت المال) ماشينت را مي شويي گناه دارد و روز جمعه ماشين مخابرات را برمي داريد و گردش مي رويد مربوط به بيت المال است.

چند بار مي خواستند ايشان را ترور کنند و همسايه ها شنيده بودند و شماره ماشين را برداشته بودند. ايشان گفته بود کاري به زنم نداشته باشيد . من چند بار به او گفتم مادر بيا و به من سر بزن. گفت مادرم دشمن دارم نمي توانم . ايشان را مي خواستند ترور کنند.
مي گفت مادر تو را به خدا دعا کن من شهيد بشوم . دوستانم همه رفتند و آرزويش اين بود که شهيد شود و پسر آقاي خوشرو به بابايش مي گفت وقتي مي خواست شهيد شود نارنجکي در دست داشت به طرف دشمن پرتاب کرد.ترکش به سرش خورد و خون زيادي از سرش مي ريخت بعد تير به طحالش خورده بود و خون مي ريخت و مي گفت من به لقاءالله رسيدم و در بيمارستان صحرايي شهيد مي شود.

هر کس که مجروح مي شد او را به پشت مي گرفت و به بيمارستان مي برده و هر کاري که مي بايست بکند مي کرده . دوستانش تعريف مي کردند که هندوانه آورند به تمام نيروهايش مي داده وخودش ته پوست هندوانه را مي خورده است.تن ماهي آورده بودند و پخش مي کردند.و مي گويد به همه رسيد يکي از بسيجي ها مي گويد به من نرسيده، تن ماهي خودش را مي دهد به او.تانکر آبي آنجا بوده شب تا صبح پوتينها و جورابهاي بسيجي ها را مي شسته و همه را جدا مي کرده و بالاي سرشان مي گذاشته است تا بعد آنها پايشان کنند.
باباش مي گفت خدا کند شهيد شود و گير منافقان نيفتد.
يکدفعه منافقان دورش را احاطه کردند ولي از دست آنها فرار کرده بود.بابايش دعا مي کرد که به دست منافقان نيفتد.
به همه نهار و شام مي داده و تمام دانه هاي برنج ته بشقابها را جمع مي کرده و بشقابي پر کرده و مي گفته من از شما بيشتر دارم . مي گفته اين هم سهم من و مال خدا نبايد اسراف شود.
وقتي مي آمد از جبهه به بچه هاي يتيم و خانواده هاي شهدا سر مي زد و به آنها مي گفت چه کاري داريد تا براي شما انجام بدهم مثلا برايشان گاز مي گرفت يا نفت مي خريد، خرما کارتن، کارتن براي آنها و اقوام مي برد و تا موقع شهادتش من خبر نداشتم.
من مي گفتم من و بابايت مريض هستيم و کسي نيست کارمان را بکند نمي شود که ايندفعه نروي .گفت شما راهي براي خودتان داريد و من هم همينطور . گفتم من مي گويم . گفت نه اگر من شهيد نشوم قيامت جلويت را مي گيرم و مي گويم حضرت «زهرا» جلويت را بگيرد.ايشان جلوتر است يا شما . گفت مادر تو خوب هستي اگر ما نرويم چه کسي برود. شما خوب هستيد.وظيفه ماست که جبهه برويم و بابايش گفت فاطمه هيچ چيز به بچه ام نگو بگذار برود.گفت مادر شما خدا را داريد و من اگر اينجا هم باشم کاري برايتان انجام نمي دهم. هر وقت مي آمد ما يک بسته پسته همراه او مي کردم.دفعه آخري که مي خواست برود گفت هيچ چيز همراه من نکني و به خواهرش گفت من ايندفعه بر نمي گردم و مي خواسته داد بزند نگذاشته و گفت هر وقت شهيد شدم به مادر بگو و به او گفت در حالي که رنگش پريده بود سرت را بالا کن تا زير گلويت را ببوسم و زير گلويش را بوسيده و گفت خواهش مي کنم به پدر و مادر نگو و خاله اش را نيز بوسيد و با همسايه ها که الان همه فوت کرده اند با همه خداحافظي کرد.

يک دفعه مريض شدم و کسي نبود.شب خواب ديدم بچه ام آمد بالاي سرم و آمد کنار دستم را گرفت و گفت مادر بلند شو.يک شب ديگر که مريض بودم آمد و گفت اين ملک را ببين دو تا بال دارد که مانند ابوالفضل بود.
خواستيم برايش مراسم بگيريم خواب ديدم شب آمد و خودش کمک داد و خوابيد من و پدرش هم کنارش بوديم.
شبي ديگر خواب ديدم که رفتم در باغي که بابايش هم بود و آقايي را صدا زدم و گفتم عبداللهي اينجاست .گفت بله و همه اش درختان بزرگ و گلهاي زياد در باغ بود و از آخر باغ آمد و مانند بچه بود و جوان بود. با لباس مشکي آمد از بالاي باغ پايين رفت که بعد از اين خواب پدرش فوت کرد.
چند مرتبه خواب ديدم من و پدرش و دخترش با هم بوديم در جايي که آب کوثر بود.
خواب ديدم مسجد صاحب الزمان بودم قبري هست که زيارت مي کنند.قبر امام خميني کنار آن قبر بود و ما سر قبر امام خميني رفتيم و گل سر قبر بود. در يک شب خواب ديدم قبر امام خميني طرف ديگري است و زنان چادر مشکي سر قبر هستند.قبري که در مسجد هست و زيارت مي کنند قبر امام نزديک اين قبر بود. خواب ديدم امام جلو است و همه شهيدان دنبال او هستند.

يکي از دوستان احمد استاد دانشگاه است. يک روز ايشان وارد اتاق من شدندو وقتي چشمش به عکس شهيد افتاد شروع به گريه کرد و خيلي هم گريه کردند و بعد گفتند ايشان را من مي شناسم ايشان در آن زمان (طاغوت) هرگز حاضر نمي شد با بچه هاي پولدار دوست شوند که مبادا فرهنگ آنها در شهيد تأثير بگذارد.

غلامرضا صالحي:
يکي از دوستان ما که مسئول روابط عمومي آموزش و پرورش هستند تعريف مي کنند که در ماههاي رمضان ايشان با ما سحري مي خورند بعد هم به مسجد مي رفتيم اما ايشان زودتر مي رفتند و مي گفتند من به خانه سر مي زنم بعد مي آيم تا اينکه شبي ايشان را تعقيب کردم تا از صحت گفته هايش اطمينان حاصل کنم. اما ديدم ايشان در همان وقتي که زودتر مي رفته باز هم به مسجد مي رفته در پشت يکي از ستونها به نماز مشغول مي شدند و باز همين شخص تعريف مي کند روزي برادرم مقداري پول به من داد تا براي خود و شهيد عبدالهي پيراهن بخرم. ما هرچه که مي خريديم همراه و همرنگ مي خريديم. در بازار شهيد عبدالهي هنگام خريدن از من خواست که 2 شماره بزرگتر پيراهن را بخرم، پرسيدم چرا؟ گفتند تابستان است و من مي خواهم گرمم نشود. بعد از چند روزي متوجه شدم که ايشان پيراهن را نپوشيده است بعد از جستجو متوجه شديم که ايشان با همه نياز که خودشان داشته پيراهن را به کسي ديگر مي بخشد که يکي از دوستان که وضع او بدتر از ايشان بوده است.

در دوران سربازي در جهرم يکي از هم دوره اي هاي ايشان مي گويد که درد ميدان تير يک درجه دار که قصد آزار و اذيت بچه ها را داشته يک پوکه را بر مي دارد و سپس بچه ها را به جرم گم شدن پوکه تنبيه مي کند و در فاصله آنها را مجبور به دويدن مي کند، در اين فاصله که بچه ها مي دويدند سعي ميکردند نسبت به آن درجه دار فحش ميدادند ولي شهيد سعي مي کرد در اين راستا جلوي توهين و غيبت بچه ها را بگيريد به هر طريقي از آن خواهش مي کرده که حرفي نزند و دل آنها را اينگونه تسلي مي داده و مي گفت: که انشاء ا... اين دور، دور آخر است و تمام مي شود تا بچه ها ديگر غيبت و توهين نکنند.

سال 61 عمليات فتح المبين ايشان فرمانده دسته بودند بعد در عمليات بيت المقدس ايشادن شرکت کردند که دستشان مجروح شد و ايشان را در بيمارستان شيراز بستري کردند. بعد از مدتي عده اي از بچه هاي انجمن اسلامي کرمان براي ملاقات آمدند و هنگامي که شهيد بزرگوار چشمشان به بچه ها مي افتد پتو را روي صورت خودمي کشد و خيلي گريه مي کنند و مي گويند من لياقت اين را نداردم که شما براي عيادتم مي آييد و من کسي نيستم.

خانم خوشرو ،همسايه شهيد:
ما به عيادت ايشان رفته بوديم که تخت ايشان را خالي ديديم و خبري از آن نبود و حتي همه افراد ملاقاتي هم رفته بودند بعد از چند لحظه انتظار ديديم شهيد بزرگوار از داخل حيات به طرف ما مي آيد بعد از احوالپرسي جوياي احوال شديم ايشان فرمودند من طوري نشدم من مجروح نيستم اين برادران هستند که مجروح هستند و حتي روي زخمشان را مي پوشاندند .

سيد حسين خوشه :
در اوايلي که پست پاکسازي در اداره تأسيس شده بود شهيد عبدالهي مسئول گروه تحقيق بودند .يادم هست قرار بود ما به اتفاق شهيد بزرگوار براي تحقيق از شخصي به بم برويم بعد از تمام شدن مأموريت در حين برگشتن راننده ي ماشين از من سوال کردند اگر ممکن است من مقداري خرما بخرم .من گفتم اشکالي ندارد و راننده در شهر دنبال خرما شروع به گشتن کرد. در اين هنگام ديدم چهره شهيد تغيير کرد جوياي احوال شدم گفتند اگر ممکن است به ايشان(راننده) بگوييد در مسير برگشت دنبال خرما بگردند و اين براي اين بود که شهيد اصلاً دوست نداشتند وسيله بيت المال در غير آن مصرف شود در موقع برگشتن هم خرما گيرمان نيامد.
در منزل افراد خانواده گفتند که شخصي 2 کارتن خرما برايمان آورده است. همان شهيد براي اينکه من و راننده از اين بابت که خرما گيرمان نيامد و ناراحت نشده باشيم براي هر کدام از ما دو کارتن خرما از پول شخصي خودشان خريده بودند.

مشغول مطالعه قرآن بودند که در همين حين استاندارو از قسمت مخابرات آقاي عبدالنبي بازديد مي کنند و حتي از جلوي ايشان هم عبور مي کنند اما شهيد بزرگوار آنچنان غرق در قرآن شده بودندکه به هيچ عنوان متوجه حضور استاندار و همراهان او نشده بود و حتي استاندار هم در مورد شهيد از ديگران سوالاتي مي پرسند که ايشان چه کسي هستند.

دوستان تعريف مي کنند ايشان در ماه مبارک رمضان آبسردکن را از برق کشيده بودند، شخصي که در حال مأموريت بود و نمي توانست روزه بگيرد با عصبانيت به ايشان پرخاش کرده بود که چرا آبسردکن را از برق کشيده اي، دوستان مي گويند ما انتظار داشتيم با توجه به موقعيت شهيد که مسئول انجمن اسلامي بودند و داراي احترام و شخصيت در بين کارمندان، ايشان جوب پرخاش طرف مقابل را خوب بدهند و گفتند من نمي دانستم که شما مسافريد و مأموريت داريد، فوراً آبسردکن را به برق زدند . آن شخص هميشه که مي خواهند از آن شهيد ياد کنند مي گويند من شرمنده رفتار خود و عکس العمل شهيد هستم.

دوستان دانشجو تعريف مي کنند ما يکروز که از نماز جمعه بر مي گشتيم براي غذا کنسرو مي خريم و بعد مي رويم سينما تا ظهر: شهيد به سينما نمي رود و مي فرمايد اگر ممکن است کنسرو نخريم من به خوابگاه مي روم و غذا درست مي کنم اما ما راضي نشديم. شهيد به خوابگاه رفت و ما به سينما بعد به خوابگاه رفتيم کنسروهايي را که خريده بوديم باز کرديم و شروع به خوردن نموديم و به آقاي عبدالهي گفتيم شما که کنسرو نمي خوريد پس مانند حضرت علي(ع) نان و نمک بخوريد، ايشان گفت چشم و مشغول خوردن نان و نمک شدند و ماديديم اوضاع جدي شده است خواهش کرديم که ديگر نخورد و گفتيم شوخي کرديم ايشان گفت: نه شما غذاي کنسرو را سعي کنيد نخوريد چون غذايي که خودتان با دست خودتان درست کنيد بهتر است. معلوم نيست که اين غذا به دست چه کسي و چگونه درست شده است.

خانم خوشرو:
ايشان مبلغي پول را به عنوان خرج عروسي به ما دادند و بعد ما هم آن مقدار که داخل کيسه اي بود به شخص ديگري سپرديم و به بازار رفتيم و لوازم مورد نياز را خريديم بعد مابقي پول را به شهيد داديم. شهيد بعد از حسابرسي پولها با تعجب به خانم خشرو مي کويند که پولها تغيير نکرده خانم خوشرو از شخصي که پولها در دست ايشان بود جويا مي وشد ايشان مي گويند که من هرچه خرج کرده ام از داخل همين کيسه بوده ا ست و از همين جا فهميديم که شهيد يک شخص معمولي نيست و داراي يک ارتباط قوي روحاني است.

سيد حسين خوشه :
يکي از دوستان مي گفت در سد دز با آقاي عبدالهي شنا مي کرديم در همين حين ماري را ديدم که سر از آب بيرون آورد .من ترسيدم شهيد متوجه قضيه شد و چيزي نگفت و به شناي خود ادامه داد ما که با شهيد رو دربايسي داشتيم از آب بيرون نيامدم اما ترسيدم، شهيد که متوجه ترسم شده بود گفت اگر مأمور باشد مي زند . مار رفت و اين از روح بلند ايشان بود.

در عمليات کربلاي 5 گروه غواص وارد آب شده بودند. حدود 5/3 ساعت ما در آب بوديم که عراق هم متوجه شده بود و بچه ها را به گلوله بسته بود .ما بالاجبار زير آب رفتيم يکي از بچه ها شهيد ضياء پيشنهاد دادند که در زير آب دعاي توسل خوانده شود هرکس در زير آب دعا را شروع کرد و قسمت هايي از دعا مي بايست به طور مشترک مي بايست زمزمه کنيم. در داخل گوش مي گفتيم بعد از اينکه از آب بيرون آمديم با ميدان مين و سيم خار دار مواجه شديم فرمانده گروهان مي گفتند من مانده بودم با اين همه مين خورشيدي و سيم خاردار چه کنم که يک دفعه ديدم شهيد عبد اللهي دست روي سيم هاي خار دار گذاشتند و ديگران هم مانند ايشان تمام سيمهاي خار دار و خورشيدي ها را حدود 70 سانتي متر در گل و لاي فرو بردند و همين جا بود که تمام موانع رفع شدند ومن باور کردم که حضرت علي (ع) با دو انگشت خود خيبر را از جا کندو هر جايي که شهيد بودند پشتوانه خوبي برايمان بودند.

در موردي که از ما خواسته بودند تا بسيجي نمونه را معرفي کنيم ما هم شهيد را معرفي کرديم و در جلسه اي يک جلد تفسير به ايشان هديه کرديم که ايشان گريه کردند و گفتند من لايق اين حرف ها نيستم.

سيد حسين خوشه :
يک خانم تعريف مي کرد که بعد از ديپلم، شهيد دانشگاه قبول شده بود و مي گفت رسيدم به مادرش و گفتم مگر حسين آقا دانشگاه قبول نشده؟ گفت: چرا .گفتم خوب چرا نرفته ثبت نام کند گفته بود پول نداشتيم. او در جواب گفته که خوب چرا پيش من نيامدي از من قرض کني و بعد به من بدهي و مادرش در جواب او گفته بود خوب با اين اوضاع و احوالي که هست بعد چه کنم.
بعد از انقلاب به ايشان گفته بوديم که امتياز برق براي خانه تان بگيريد و او در جواب مادر گفته بود ما براي آب و برق انقلاب نکرديم. مادرش به من گفت دعا کن حسين بيايد و من از کبوترهايم به تو مي دهم(از بچه هاي آن دو تا برايت مي آورم) يادم هست که من هميشه سراغ مي گرفتم که آيا حسين آمده يا نه و يک روز آمده بود و من او را توي کوچه ديدم .

اگر تلويزيون تصوير امام را پخش مي کرد ايشان دو زانو مي نشستند و به حرفهاي ايشان گوش مي دادند.
ايشان عشق و علاقه خاصي نسبت به امام داشتند و دستورات امام را اجرا مي کردند.مثلا در دوران انتخاباتي بني صدر از من پرسيدند که به چه کسي راي مي دهيد من گفتم با توجه به اينکه بني صدر و مدني مقابل مي باشند من به بني صدر راي مي دهم.اما متوجه شدم که ايشان اين نظر را ندارند به اصرار ايشان را جويا شدم ايشان گفت من به حبيبي راي مي دهم ايشان با آن جو تبليغاتي چه شناخت و نورانيتي داشتند که منجر به اين انتخاب شده بود و خيلي عصباني مي شدند مي گفتند. لا الا اله ا...

بيشتر از ديگران کار مي کرد يکي از همرزمان شهيد که سن کمي داشت(14 سال) تعريف مي کرد که شبهايي که نوبت نگهباني من بود با همسايه شان که از شهر ديگري بود در مورد انقلاب حرف مي زدند و من رفتم و به مادرش گفتم جريا ن کبوترها چه شد و ايشان گفت هنوز بچه هايشان خيلي کوچکند و بعد از چند روز 2 تا کبوتر برايم آورد.

يک روز خانم صاحبخانه تعريف مي کرده که يک شب ايشان بيرون بودند و وقتيکه آمدند شهيد يک دوچرخه داشت که با همسرش سوار مي شد و به همسرش گفت همسايه ها خوابيده اند و اگر من درب را باز کنم ممکن است بيدار شوند. بيا مجدد برويم خانه مادرم.من که بيدار بودم و صدايش را شنيدم سرم را از پنجره بيرون بردم و گفتم حسين آقا بيدارم.

يک شب ماه رمضان که نوبت تکبير گفتن من تمام شده بود با يکي از بچه هاي ديگر دراخر نشسته بوديم ديدم که شهيد عبدالهي آمد و طوري بود که نمازش را همراه با جماعت نخواند و دو زانو نشسته بود و يک دفعه شروع کرد به گريه کردن با حالتي زار .دوستم گفت.اينو ببين.باباش امشب او را کتک زده يعني حالت گريه آن طوري بود که مثل بچه هاي کتک خورده و دل شکسته گريه مي کرد.
در آن حال و هايي که داشتيم و ايشان ظاهراً انتظار مي کشيد، در همين حال و شور برگشت بچه سيد بود در محلي به نام سه راه مرگ که خيلي ها آنجا کشته شده بودند و اين ماموريت از طرف آقاي شفيعي به عهده آقاي عبدالهي گذاشته شده بود تا به آن محل برود و بچه ها را با بعضي وسائل جنگي بياورند .وقتي آنجا رفته بود بي سيم زده بود که آقاي شفيعي اگر بخواهيم همه بچه ها را بياوريم ممکن است افراد زياد ديگري نيز کشته شوند و همه نيز حرف او را قبول کردند و برگشتند ودر آن روز همه بچه ها را با اضطراب و دلهره به اين طرف و آن طرف مي رفتند ولي دو نفر بودند که آن روز با کمال خونسردي و راحتي کار مي کردند يکي شهيد حاج قاسم مير حسيني و يکي شهيد عبدالهي که با خنده کارش را انجام مي داد و انگار نه انگارکه الان اتفاقي برايش بيفتد .بعد از آنکه کربلاي 4 تمام شد صبحي که ما از عمليات برگشتيم صبح پنج شنبه بود که شب پنج شنبه ايشان دعاي کميل را دسته جمعي زير آتش توپخانه دشمن برگزار کردند.بعد از کربلاي 4 يک حالت عجيبي پيدا کرده بود که بعد از آن بعد از مدت کوتاهي کربلاي 5 شروع شد. ايشان طوري شده بود که فقط در بند عبادت و نيايش خداوند بود و اين تحول بزرگ معنوي بود که در او به وجود آمده بود. يک شب تلويزيون يک سريال خارجي داشت و بچه ها مي خواستند تماشا کنند و آقاي عبدالهي آمد و گفت بچه ها اگر اجازه بدهيد اين را خاموش کنيم وبه اين طريق مي خواست به بچه ها بگويد الان و اينجا زمان تماشاي سريال نمي باشد.

يک دفعه بچه ها رفته بودند از ماهيهاي توي سد برداشته بودند. ناراحت شده بود و به بچه ها مي گفت اگر يک لقمه حرام در شکم فردي باشد چه مي شود.

غلامرضا صالحي:
يک شب نماز مغرب و عشاء بود.پيش نماز، نماز مغرب را خوانده بود و وقتي که حاج آقا حقيقي که از بازديد آمده بود آمد و گفت بچه ها من نماز مغرب را نخوانده ام شما مي توانيد عشاء را به من اقتدا کنيد. بعد بعضي از بچه ها که نمازشان را خواندند رفتند به نمازخانه و شروع کردند به صحبت مي کردند و حاج آقا خودش نماز عشا را خواند در همين لحظه شهيد عبدالهي آمد و با ناراحتي گفت شما مطمئن هستيد که حتي دو رکعت نماز قضا نداريد.

2 شب مانده بود به عمليات کربلاي 5 قرار بود بچه ها سنگرها را خالي کنند و در گردان خط شکن مستقر شوند. من هيچ وقت به آن صورت شهيد را عصباني نديده بودم.چند تا از بچه ها سنگرها را خالي نکرده بودند.آقاي عبدالهي رفت و گوش آنها را گرفت و با قاطعيت گفت که اين سنگرها بايد خالي شوند.طوري برخورد نظامي مي کرد که سريع سنگرها را خالي کردند.

يادم هست پيرمردي بود به نام باقري که 7 تا بچه داشت و با پسرش آمده بودند و آقاي عبدالهي گفته بود که يا پسر بايد برود جلو يا پدر که اين دو با هم دعوايشان شده بود و بعد قرار بر اين بود که پدر برود.خيلي پيرمرد ساده و خوش برخوردي بود.مثلا مي گفت به بچه ها بيايند دور هم بنشينيم و نهار وحدت بخوريم.يک روز به شهيد عبداللهي گفت آقاي عبدالهي بياييد نهار وحدت بخوريم و شهيد گفته بود که ما يک دفعه آمديم نهار خورديم که برايمان نهار وحشت شده و حالا نخوريم بهتر است.

زمانيکه از جبهه بر مي گشته در منزل کلاس قرآن تشکيل داده بود و بچه ها را جمع مي کرد و به آنها قرآن ياد مي داد. مرد حرف نبود و هميشه عمل مي کرد.مي گفت بچه ها من شما را که نگاه مي کنم از خودم خجالت مي کشم .همه ما در حدود 15 يا 16 ساله بوديم و هر وقت صحبت مي کرد از فرزندان شهيد تعريف مي کرد و توصيه هايي در موارد شرعي خصوصا حلال و حرام مي کرد.يادم هست در کربلاي 4 در دامنه خاکريز يک دفعه حاج قاسم آمد و ناراحت شد که چطور شما داخل يک سنگر نرفتيد و شهيد عبدالهي در آن زمان دانست که نبايد صحبت بي مورد بکند و با همه بر خورد حساب شده داشت. بزرگترين مشکل شهيد خستگي آموزشي اش بود ولي با عصبانيت برخورد نميکرد و با روحيه باز با آنها صحبت مي کرد.

يکدفعه براي خداحافظي در مسجد محل با حاج آقا آمده بود که حاج آقا آيه هايي در گوش راست و چپ ايشان خوانده بود مبني بر حفظ جان ايشان بود که به سلامت برگردد و بعد از رفتنش نامه اي داده بود براي حاج آقا که نمي خواهم دعاهاي شما برايم مستجاب شود و حاج آقا اين را با گريه گفت و براي آخرين بار انگار که مطمئن بود شهيد مي شود و با همه خداحافظي مي کرد حتي با بچه هايي که در کلاس قرآن بود نيز خداحافظي کرده و مطمئنا بزرگترين آرزويش شهادت بوده.

ايشان هميشه پيش قدم بود و نحوه شهادت ايشان لحظه اي که ما شروع کرده بوديم و عراقيها شايد فهميده بودند و تنها چيزي که آن زمان بود بايد به موقع رسيديم وگرنه عمليات خوب انجام نمي شد.مي خواستيم وارد آب شويم بعد از دويدنهاي زياد که داغ شده بودم موقع وارد شدن آب سرد شده بود.
حدود 2 يا 3 ساعت طول کشيد و من يک حالت نيم خيز بودم طوري بود که نمي توانستم کمرم را صاف کنم و همان طور مانده بود.بعد از آنکه به خاکريز رسيديم 4 انگشت من يخ زده بود وقتي توان باز کردن نارنجک را نداشتم و شهيد هم مرتب و در همه زمان با ما بود و عراقيها بعد از چند منور ما را ديده بودند و در همان زمان چند تا از بچه ها شهيد شدند و روز بعد که مجروح بودم و مرا برمي گرداند ديدم که توي راه همه اش مانع بوده و باور نداشتيم که ما ديشب از اين محل گذشته باشيم.

آخرين دفعه اي که ايشان را ديدم يک تير توي پوست سر ايشان خورده بود و هنوز در حال فعاليت بود و بعد بچه ها گفتند با وجود اينکه از سر ايشان خون مي آمد بچه ها را راهنمايي مي کرد .عراقي ها مرتب آرپي جي مي زدندو 5 تا آرپي جي زدند و سنگر کاملا خراب شد و ما زير سنگرها بوديم و ما را نصف شب بيرون آوردند .بعد يکي مي گفت که عبدالهي يک تير توي سرش بوده و يک تير هم نزديک قلبش خورده بود و با همان حال هنوز بلند شده و مي رفته بچه هاي مجروح را دلداري مي داده. ديدم که شهيد 5 تا انگشت خود را نگاه مي کرده و همان جا يک تير انگشت شصت او را ميبرد و خون جاري مي شود و گفت ديدم که شهيد نشسته و اين صحنه را نگاه مي کرد و با اين حال باز هم بلند مي شد و بچه ها را رسيدگي مي کرده و براي من مشخص شد که چگونه شهيد شده است.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : عبد اللهي , احمد ,
بازدید : 213
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

سال 1327 در روستاهاي «موکرد»دراطراف «جيرفت» و در خانواده اي کشاورز و اسيردر چنگال ظلم و ستم نظام منحط محمد رضا پهلوي به دنيا آمد. دوران کودکي را با محنت آغاز نمود و به دليل تنگ دستي خانواده پس از پايان دوره ابتدائي ترک تحصيل نمود و در تأمين معاش خانواده به ياري پدر شتافت و پس از چندي براي رهايي از ظلم و ستم خان و ارباب به خرمشهر مهاجرت نمود و در آنجا به کارگري پرداخت ولي از آنجا که تنها بر طرف کردن نيازهاي مادي او را اغما نمي ساخت همراه با کار به تحصيل علوم اسلامي در حوزه علميه خرمشهر مشغول شد. پس از مدتي به حوزه قم رفت تا با حضور در مکان و مأمن روحانيت هرچه بيشتر به تغذيه روح اسلامي خود بپردازد. ولي باز بنابر دلائلي ناچار به ترک حوزه شد و به جيرفت رفت. ولي روح اسلام و ايمان خداييش ساخته و آماده، همراهش بود و همين روح قيام بود که با شروع طوفان انقلاب وي را پيشاپيش در جريان سيل خروشان مردم مسلمان ايران قرارداد و وي را به خدمت اسلام و انقلاب در آورد. در سال 1356 کانال ارتباطي بود ميان جوانان مسلمان با شخصيتهايي چون آيت ا... شيرازي، رهبر معظم انقلاب اسلامي و مبارزان ديگر که در آن سال به صورت تبعيد در جيرفت بسر مي بردند.
پس از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي ايران به خدمت کميته انقلاب درآمد و سپس با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به اين نهاد انقلابي پيوست تا (بنا به گفته خودش) دينش را به اسلام ادا کند. در تمام مدتي که در سپاه بود با مأموريتهاي موفقيت آميزي در مناطق مهاباد و يا منطقه هاي تحت نفوذ اشرار در جيرفت ثابت نمود که هدفش جز الله نيست و شهادت در راه خدا را جز سعادت و افتخار براي خود نمي داند. با شروع جنگ تحميلي صدام عليه ايران مشتاقانه به جبهه هاي نبرد شتافت و در سوسنگرد به دفاع از سنگرهاي اسلام پرداخت.
شهيد تراب شيرازي سرانجام در تاريخ 18/11/1359 در همين جبهه به درجه رفيع شهادت رسيد و به لقاء ا... شتافت و از او جز خاطري گرامي و جاويد براي همسر و دو فرزندش باقي نماند و بدينگونه حماسه ايثار و فداکاري ديگري در اوراق خونرنگ تاريخ اسلامي ميهنمان ثبت شد.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




خاطرات
احمد پلاشي:
مدتي قبل از پيروزي انقلاب که روستاي ما قرار بود از نعمت آب و برق بهره مند شوند منزل ما در موقعيتي قرار داشت که از آبادي دور بود و امکان دسترسي به آب و برق کمي مشکل به نظر مي رسيد اما شهيد با وجود اينکه مي توانست از راه نزديکتري به خانه اش برق ببرد به ما گفت من هم از مسير خانه شما آب و برق مي برم تا تعداد افراد متقاضي از اين مسير بيشتر شود و شما هم بتوانيد از آب و برق استفاده کنيد.

من و شهيد براي استخدام درآموزش و پرورش ثبت نام کرديم بعد از گرفتن امتحان شهيد شيرازي پذيرفته شد و من چون رزرو بودم جواب رد شنيدم اما شهيد به خاطر رعايت حال من که عائله مند بودم و راهي براي تأمين مخارج نداشتم شغلش را به من داد و خود جاي ديگري رفت.

روزي کتابي مطالعه مي کردم شهيد همراه با چند نفر از دوستانش را جلوي مسجد ديدم يکي از آنها کتاب را از من گرفت و گفت فلاني کتاب کسروي مي خواني در اين صورت تو گناه بزرگي مرتکب شده اي و کتاب را گرفت و پرت کرد اما شهيد شيرازي کتاب را برداشت و گفت اين طرز ارشاد و راهنمايي نيست و در ادامه گفت بايد هرکتابي را بخواني اگر بد بود که هيچ والا به گفته هاي آن عمل کنيم.

عبداللهي:
در ديدارهاي مددکاري يک روز به ديدار خانواده شهيد تراب شيرازي رفتم. همسر شهيد را نگران ديدم ضمن احوالپرسي با ايشان جوياي احوال فرزندان شهيد شدم و مدتي در کنار هم نشستيم و از هردري صحبت کرديم. همسر شهيد اظهار مي نمود که شب گذشته در عالم رويا ديدم که شهيد تراب شيرازي با يک ماشين تويوتا سبز رنگ به درب منزل آمد و ايشان را به داخل منزل تعارف کردم، اما ايشان در جوابم فرمودند که من خيلي کار دارم و نمي توانم بنشينم، آمده ام که شما را به کربلا ببرم .زود کارهايت را انجام بده تا برويم . من اول اعلام کردم که هيچ آمادگي ندارم، چطور با شما به کربلا بيايم و از طرفي هم دلم براي زيارت قبر مولايم امام حسين(ع) و فرزندانش پرپر مي زد اما ايشان فرمودند که من منتظر شما هستم و هرچه سريعتر براي رفتن به کربلا مهيا شو وگرنه من ديگر وقت ندارم که با شما بيايم. من هم سريع تمام کارهايم را انجام داده و ساکم را بستم و با ايشان همراه شدم .بعد از مدتي صحبت و حرف با شهيد به خاک مقدس کربلا رسيديم و ايشان تمام اماکن مقدسه را يک به يک به من نشان داد و زيارت کرديم و برگشتيم. بعد از مدتي که از رويايم گذشت جهت زيارت عتبات عاليات ثبت نام کردم. همه جاهايي که مدير کاروان به ما نشان مي داد و صحبت مي کرد و تمام قبرهايي که از نزديک زيارت مي کردم جاهايي بودن که قبلاً با شهيد در عالم رويا زيارت کرده بودم. واقعاً صحنه بسيار تکان دهنده اي است براي ما انسانها که در خموشي زندگي مي کنيم و فکرمي کنيم که شهداء از ميان ما رفتند ولي آنها حي و زنده هستند و ما خاکيان قادر به درک آنها در زندگي مان نيستيم.




آثارباقي مانده از شهيد
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام عليکم
اين سلام را اميد است که بپذيريد و اميد است از خداوند منان همانطور که مرا به ياد محبتهائي که به اجداد مان و خود ما کرده اين انداخته است، شما هم غلام نا قابل خود را فراموش نکرده باشين.
اما بعد آقاي بزرگوار دانسته باشيد که اين غلام، محبتهاي شما را در هيچ زمان و مکان فراموش نکرده و نخواهم کرد اگرچه بدون کوچکترين خدمتي که کرده باشم. باز هم دم از خدامي درگاهتان مي زنم ولي از خداوند مبين آرزويم اينست که بتوانم از مهربانيها و محبتهايتان اگر چه خيلي کم هم جبران نمايم.
آقاي معظم: اگرچه نتوانستم تاکنون خدمتي به درگاهتان بنمايم و پوزشي طلب کنم و علت اينهم خداوند خودش بهتر مي داند ولي از بزرگواري رأفت شان خواستارم که عفوم نمائيد و اجازه دارم بحضورتان شرفياب شده و موضوعي را که در نظر دارم به عرض عالي رسانده و هرچه فرمان بفرمائيد آن کنم. با تقديم احترام تراب شيرازي

بسمه تعالي
اسماعيل شيرازي و تراب شيرازي خدمت پدر بزرگوارمان عبدا... شيرازي سلام عرض مي کنيم و پس از تقديم عرض سلام همواره صحت و سلامتي شما را از درگاه احديت خواستاريم. خدمت والده مهربان خود درود و سلام زياد مي رسانيم و پس از تقديم عرض سلام سرافرازي شما را در خدمت حضرت فاطمه سلام الله عليها خواستاريم. اخوي عزيز اکبر را دعا رسانيم و موفقيت شما را در کارهاي خير از خداوند متعال مسئلت مي نمائيم .خدمت برادرمان يوسف سمندري با اهل منزل دعا و سلام زياد مي رسانيم و اشاء ا... از شما التماس دعا داريم که دعا بفرمائيد خداوند متعال ما را در اين راه پر افتخار و با سعادت به پيروزي بر دشمنان اسلام موفق بدارد.
هر کس باشد احوال پرسان ما سلام ما را خدمتشان برسانيد. حاضر است محمد اسيري خدمت همگي شما دعا و سلام زياد مي رساند.
اينجانب تراب شيرازي خدمت همسر مهربان و با وفايم دعا رسانم .از خداوند متعال سلامتي شمارا آرزومندم واميدوارم هيچگونه ناراحتي نکشيد و تمنا دارم که ما را از دعاي خير فراموش نکنيد که يا پيروز و شهيد شويم. فرزندانم خديجه و محسن را ديده بوسم و از قول من آنها را ببوسيد. در ضمن مبلغ 500 تومان به وسيله يکي از رفقا به نام آقاي مقبلي که در فرمانداري ميباشد فرستادم که بوسيله اعظم يا اسحاق به شما بدهد دريافت فرمائيد. اين نامه از اصفهان مينويسم و انشاء ا... ممکن است چنين روزي به طرف جبهه ها روانه شويم.
تراب واسماعيل شيرازي

حضور محترم ابوي عزيزمان جناب آ قاي عبدا... شيرازي سلام عرض مي کنيم.
پس از تقديم عرض سلام جوياي احوال فرزندانت اسماعيل و تراب شويد به حمدا... نعمت سلامتي برقرار است و فقط منتظر لحظه هاي پيروزي حق بر باطل ميباشيم که اميد از خداوند عالميان داريم که هرچه زودتر اين پيروزي را نصيب ملت مسلمان و قهرمان ايران گرداند.
آمين يا رب العالمين.
خدمت والده مهربان دعا و سلام زياد مي رسانيم و سلامتي شما را از درگاه خداوند عالميان خواستاريم. برادر عزيزمان اکبر شيرازي عالميان را دعا و سلام زياد مي رسانيم راستي برادر جان چه خوب بود مي دانستي که در اينجا که ما مستقر ميباشيم چه کيفي دارد همين را بدان که اگر بر باطل بوديم و نظر امام زمان و نائب آن يار نبود کسي تردد اينجا را نداشت زيرا همانطور که دانه رشته از روي تاوه به اطراف مي ريزد خمپاره 120 ميلمتري و 81 ميليمتري و 60 ميلمتري و ر گبار کاليبر 50 و تيربار به اطراف مي ريزد و انسان تعجب ميکند وقتي که دو قدم از جايش دور مي شود ميبيني که ترکش و يا خمپاره جاي پايش مي خورد و بفرد ضرر نمي رساند. به چشم ديده شده که خمپاره 120 ميليمتري دشمن که شعاع ترکش آن 400 متر مي باشد در چند قدمي فرد به زمين خورده حتي فرد را بلند کرده به زمين زده و آسيبي نديده است. اين است که بايد هرچه بيشتر به اين انقلاب مومن بود و جان فشاني کرد. خدمت مشهدي احمد با اهل منزل سلام مي رسانيم. خدمت يونس سمندري با اهل منزلش سلام مي رسانيم و... ببخشيد از اينکه نامه شتابي نوشته شد و جلو عقبي افتاده است عفو بفرمائيد و فقط خواهشي که از همگي شما داريم اين است که براي پيروزي حق بر باطل دعا بفرمائيد و همچنين سلامتي رهبر عزيز. زياد عرضي نيست به سلامت. ارادتمند شما اسماعيل و تراب



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : شيرازي , تراب ,
بازدید : 188
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

به گزارش خبرگزاری قرآنی ايران (ايكنا،)،اين نبرد كه به نحوی می‌توان آن را نهروان ايران ناميد، در روزهای آغازين مردادماه سال 67 در گرفت و با شكست سنگين نيروهای مسعود رجوی پايان يافت. اين مقاله به علل اقدام منافقين، و تأثيرات پيروزی ايران در بعد داخلی و بين‌المللی می‌پردازد.

در فاصله پذيرش قطعنامه 598 توسط، توسط حضرت خمينی (ره) كه ايشان از آن به عنوان نوشيدن جام زهر نام بردند، تا حالت قطعيت يافتن آن، زمانی بود كه منافقين به آن به عنوان فرصتی مغتنم جهت ساقط كردن نظام جمهوری اسلامی ايران( به زعم خود) نگاه می‌كردند.

پذيرش قطعنامه598، از سوی ايران، عراق را در بن‌بست سياسی و نظامی قرار داد، و بر گروه‌ها و عناصر «اپوزيسيون» نيز شوك شديدی وارد كرد. در اين ميان، منافقين تنها گروهی كه همه حيثيت و هستی خود را در گرو جنگ نهاده بودند، برای خروج از بن‌بست، توطئه‌ای كه مأموريت اجرای آن را به عهده داشتند را به مرحله اجرا در آوردند.

از طرفی، نظر بر اين كه در آن برهه توجه عمده نيروهای ايران به جنوب كشور بود، منافقين در اين فكر بودند كه از طريق جبهه غرب در طی چند روز حكومت اسلامی ايران را براندازند. اما بايد يادآور شد از آنجايی كه حضرت امام خمينی (ره) در حوزه سياست خارجی ديپلماسی فعالی داشتند، می‌توان چنين عنوان كرد كه مسعود رجوی انتظار پذيرش قعطنامه را در آن شرايط از طرف امام راحل نداشت و پذيرش قطعنامه توسط ايشان به نحوی موجب غافلگيری وی شد.

او فرصت نيافت تا سازماندهی چندان منسجم و يكنواختی را بين نيروهايش ايجاد كند و مجبور شد در طی مدت زمان اندكی طرح حمله به ايران و فتح تهران و سقوط جمهوری اسلامی ايران را طراحی كند. اين طرح و برنامه مدون پيش از آن كه شكل يك اتخاذ استراتژی نظامی داشته باشد، به طنز شبيه بود، اين طنز مصرح را می‌توان چنين تشريح كرد كه شخصی می‌پندارد حكومتی كه يك ارتش تا بن دندان مسلح با انواع و اقسام حمايت‌های همه جانبه و سازماندهی نظامی عالی نتوانست آن را در طول هشت سال از پای درآورد، می‌تواند با يك ارتش بدون سازمان و غيرنهادينه شده در طول چند روز سرنگون كند.

نقطه اتكا تئوريك مسعود رجوی، حمايت‌های مردمی بود، اما غافل از اين كه مردم، تصور مطلوبی از وی و نيروهايش نداشته و كمترين اعتماد ممكن نسبت به آنها در لايه‌های فكری و تجربی ملت ايران وجود نداشت.

غفلت رجوی و تئوريسين‌های نظامی وی از وضعيت فكری سياسی داخلی ايران را می‌توان علت اصلی شكست سازمان منافقين در عمليات مرصاد محسوب كرد. عراق به حمايت و پشتيبانی تسليحاتی و هوايی از منافقين، نيروهای خود را از انجام دخالت مستقيم در ورود به عمق خاك ايران برحذر داشت و ابتدا برای كاستن از حجم نيروهای خودی در غرب، اقدام به تك وسيعی در خرمشهر كرد سپس با هجوم و آتش سنگين در منطقه سرپل و صالح‌آباد، اين مناطق را تصرف كرده و راه ورود منافقين به داخل را هموار كرد. عراق هم‌چنين، پس از ورود منافقين به داخل، جهت پشتيبانی در چندين نوبت، اقدام به بمباران هوايی خطوط و نيروهای ايرانی كرد و هليكوپترهای نيروبر عراق نيز، مرتبا به پشتيبانی منافقين مشغول بودند.

هدف منافقين از حمله در عمق خاك ايران، با چندين تانك برزيلی دجله (دارای چرخ‌های لاستيكی و سرعتی معادل 120 كيلومتر در ساعت)، تسخير چندين شهر و در آخر رسيدن به تهران و بدست گرفتن قدرت بود، بر طبق زمانبندی، نيروها بايستی ساعت 6 بعد‌از‌ظهر روز دوشنبه 3 مرداد به كرند و ساعت 8 شب به اسلام‌آباد و 10 شب به كرمانشاه رسيده و در اين شهر، دولت خويش را اعلام كنند.

اگر چه در ساعت‌های مقرر به كرند و اسلام‌آباد رسيدند، اما در مسير اسلام‌آباد به كرمانشاه و گردنه حسن‌آباد، از پيشروی آن‌ها جلوگيری شد.

به هر حال اين عمليات به هر شكلی به انجام رسيد، اما با توجه به گستردگی حوزه مباحث در خصوص عمليات مزبور، دستاوردهايی از خويش به جای گذاشت. حوزه تأثيرات عمليات مرصاد را شبيه هر عمليات بزرگ ديگری می‌توان به دو حوزه تأثيرات و دستاوردهای داخلی و تأثيرات و دستاوردهای خارجی تقسيم كرد.

تأثيرات و دستاوردهای داخلی عمليات مرصاد

الف) تحكيم ثبات داخلی نظام و مشروعيت آن در بعد كارآمدی نظامی

با طولانی شدن جنگ، معمولا نيروهای طرف‌های درگير تحليل رفته و به نوعی با بحران ثبات مواجه می‌شوند. در جنگ تحميلی عراق عليه ايران، با عنايت به اين كه مردم، نظام جمهوری اسلامی را حاصل تلاش‌های خويش و خون جوانان ملت می‌دانستند، نظام به هيچ عنوان با بحران ثبات و خلاء مشروعيت در ميان مردم انقلابی خويش مواجه نشد.

معدود ناراضيان نظام را افرادی تشكيل می‌دادند كه به نحوی از انحاء از پيروزی انقلاب اسلامی متضرر شده بودند اما با اعلام پذيرش قطعنامه توسط حضرت امام خمينی (ره) كه ايشان همان‌گونه كه اشاره شد از آن به عنوان نوشيدن جام زهر ياد كردند، برخی از همين اقشار سرخورده از انقلاب اسلامی زمينه و بستر لازم را برای شايعه‌سازی عليه نظام و فاصله انداختن در بين ملت و نظام مناسب ديدند و شروع به جوسازی و تنش‌آفرينی كردند.

صحبت‌های اين عده بيشتر پيرامون اين موضوع بود كه ايران از روی ضعف نظامی و به ناچار قطعنامه را پذيرفته است و رژيم جموری اسلامی ايران ديگر يارای مقاومت در مقابل حملات خارجی را ندارد اما با پيروزی شكوهمند و قاطعانه رزمندگان سپاه اسلام در عمليات مرصاد، اين دستاويز تبليغاتی از بدخواهان نظام سلب شد.

ب) شناخته شدن دوست از دشمن و تصفيه عناصر مردمی از ضد مردمی

در دوران هشت سال دفاع مقدس به لحاظ اين كه شروع اين دوران قبل از قوام يافتن جمهوری اسلامی بود و در طول آن نيز فرصتی برای پردازش به ميزان وفاداری و عرق ملی شهروندان به صورت هدفمند و علمی نبود ـ به لحاظ اولويت داشتن مسئله جنگ ـ برخی از عناصر مزدور توانسته بودند كه خود را در بدنه نظام به‌ويژه در استان‌های مرزی و به ويژه كرمانشاه جای دهند.

با حمله منافقين و موفقيت‌های نسبی و اوليه آنان مانند اشغال كرند غرب، اين عده چهره واقعی خويش را نشان داده و به اشكال مختلف سعی در امداد منافقين داشتند. به هر حال اين گروه نيز در جريان غائله منافقان شناسايی شده و از نيروهای انقلابی و مردمی تفكيك شده و به سزای اعمال و افكار خائنانه خود رسيدند و يا به عراق متواری شدند.

ج) تحكيم وحدت در بعد داخلی و تبلور مشاركت عمومی و همبستگی عمومی و همبستگی ملی

از جمله كاركردهايی كه جنگ‌ها در پی‌دارند كاركردهای مثبت است و از جمله آنها می‌توان به شكل‌گيری اتحاد در بين شهروندان يك كشور اشاره كرد.

جنگ تحميلی به صورت ضمنی و با درايت حضرت امام (ره) به عنوان يك عنصر وحدت‌بخش در جامعه ايران عمل می‌كرد. با اعلام پذيرش قطعنامه به گواه تاريخ، رزمندگان اسلام در جبهه‌ها در هاله‌ای از غم و اندوه فرو رفتند؛ چرا كه اين انگيزه را داشتند كه دست كم تا چند سال ديگر و نيل به پيروزی و تحقق شعار (راه قدس از كربلا می گذرد) دست از مبارزه و مقاومت نكشند.

در اين بين، خبر حمله منافقين به كشور از محور غرب در سراسر ايران و جهان منتشر شد.

با اعلام اين خبر، نيروهای مختلف اعم از ارتش، سپاه، بسيج و ... از تمام ايران به سمت جبهه غرب رهسپار شدند كه تبلور همبستگی ملی و مشاركت عمومی را در اين جريان می‌توان مشاهده كرد.

استقبال گرم و پذيرايی درخور توجه استان‌های همجوار از آوارگان كرمانشاهی را نيز می‌توان ناشی از شكل‌گيری اين روحيه و تحكيم وحدت مضاعف در ملت ايران قلمداد كرد كه منجر به نوعی وفاق ملی شد.

دستاوردها و تاثيرات عمليات مرصاد در بعد خارجی و بين‌المللی

الف: خنثی‌شدن نقشه‌های صدام در چشمداشت به بهره‌برداری از اشغال ايران توسط منافقين

پس از آنكه صدام حسين دريافت كه پيروزی در مقابل ملت مسلمان و انقلابی ايران امری دور از دسترس و محال است، دست به دامان قدرت‌های بزرگ و سازمان‌های بين‌المللی متعدد و به ويژه سازمان ملل متحد شد تا ايران را مجاب به پذيرش صلح كنند.

در اين راستا وی سعی داشت تا تداوم جنگ را ناشی از سياست‌های ايران قلمداد كند و از اين امر به عنوان يك اهرم تبليغاتی استفاده می‌كرد اما در سطح تحليل خرد و فردی با در نظر گرفتن روحيه خشونت‌طلب و ذات توسعه‌طلب صدام حسين، وی قلبا از صلح با ايران رضايت چندانی نداشت و بر آن بود تا با استفاده از حمله منافقين به ايران فرصت جديدی برای گرفتن امتياز از ايران پيدا كند.

بدين لحاظ وی از هيچ‌گونه كمكی اعم از نظامی، لجستيكی و اطلاعاتی و تبليغاتی به ارتش اصطلاحا آزادی‌بخش رجوی دريغ نمی‌ورزيد كه در اين خصوص اسناد معتبر وجود دارد.

با شكست مفتضحانه نيروی منافقين، آخرين اميد صدام نيز تبديل به ياس گرديد. به عبارتی، شكست نيروهای منافقين مهر تأييدی بر شكست نظام عراق از ايران بود و می‌توان ناكامی رجوی را «شكست مضاعف» صدام حسين قلمداد كرد.

ب: تثبيت قطعی نظام جمهوری اسلامی ايران در نظام جهانی

در پی پيروزی انقلاب اسلامی ايران و شكل‌گيری نظام جمهوری اسلامی ايران، دول منطقه به ويژه كشورهای عربی از يك طرف و استكبار جهانی از طرف ديگر، از ورود يك عنصر جديد با انديشه‌های انقلابی به صحنه نظام بين‌الملل احساس بيم و ناامنی كرده و سعی در حذف و دست كم تحديد نظام ايران داشتند. بدين لحاظ رژيم عراق را بهترين گزينه برای حمله به ايران تعريف می‌كردند.

زمينه‌های تاريخی اختلاف ميان اين دو كشور نيز بر قوت‌يابی اين تئوری دامن زد. حمله عراق به ايران را می‌توان به نحوی ناشی از شكل‌گيری اين ايده محسوب كرد.

پس از شكست‌های سنگين و پی در پی ارتش عراق در عمليات‌هايی از قبيل ثامن‌الائمه (ع)، طريق‌القدس، مطلع‌الفجر و به ويژه بيت‌المقدس و والفجر 8 كه منجر به آزادسازی خرمشهر و فتح فاو شد، حمله گروهك منافقين به ايران در واقع آخرين اميد رژيم بعث عراق، قدرت‌های استكباری و كشورهای منطقه برای خلع يد انقلابيون مسلمان از نظام ايران بود.

اما با رشادهای رزمندگان، پشتيبانی‌های مردمی و رهبری بی‌نظير حضرت امام (ره) اين عمليات ـ بطور‌ اخص و جنگ تحميلی بطور اعم ـ با پيروزی ايران خاتمه يافت و بدين ترتيب زمينه‌های لازم برای تثبيت قطعی نظام جمهوری اسلامی ايران در افكار عمومی جهان فراهم شد.

ج: افزايش مشروعيت اسلامی ايران در افكار عمومی جهان به‌واسطه حمايت‌های مردمی

رژيم عراق و قدرت‌های جهانی با دستگاه‌های تبليغاتی گسترده‌ای كه در اختيار داشتند به افكار عمومی جهان چنين وانمود می‌كردند كه مردم ايران از جنگ خسته شده و طولانی شدن جنگ در ايران موجب رويارويی رژيم با «بحران مشروعيت» شده است.

با شكل‌گيری و حمله منافقين به ايران جهانيان در اين انديشه بودند كه مردم از حمايت نظام دست كشيده و به منافقين ملحق خواهند شد و در نتيجه نظام ايران سرنگون خواهد شد اما با پخش خبر حمله منافقين در كشور وضعيت به گونه‌ای متفاوت از اين تعابير خود را نشان داد. بدين ترتيب كه گروه‌های مختلف مردمی از سراسر ايران به سمت جبهه غرب سرازير شده و نيروهای رجوی در حالی كه هنوز به كرمانشاه نرسيده بودند، زمين‌گير شده و تار و مار شدند.

شركت گسترده نيروهای مردمی در اين عمليات حاكی از حمايت همه‌جانبه مردم از نظام جمهوری اسلامی و مشروعيت فوق‌العاده سياسی آن در افكار عمومی جهان بود. در واقع می‌توان پيروزمندان نهايی و ظفرمندان قطعی جنگ تحميلی عراق عليه ايران را ملت سلحشور ايران قلمداد كرد.

شكست سنگين سازمان مجاهدين خلق در عمليات مرصاد ضربه شديدی بر روحيه باقی‌مانده نيروهای اين سازمان وارد آورد. بسياری از افراد سازمان كه به اسارت درآمده بودند، از سرخوردگی و بن‌بست سازمان سخن به ميان می‌آوردند و بسياری ديگر نيز كه موفق به فرار از سلطه سازمان شده بودند، به ايران بازگشته و يا به كشورهای اروپايی رفتند.

صدام نيز 10 روز پس از اين شكست با برقراری آتش‌بس در تمام طول خطوط جنگ موافقت كرد. عمليات مرصاد نقطه هزيمت سازمان مجاهدين خلق درعراق بود. سازمان درپی اين عمليات و تحولاتی كه در روابط ايران و عراق به وجود آمد، هر روز بيش از پيش منزوی شد. 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : محمدحسيني , علي اکبر ,
بازدید : 256
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]

18 آبان1345 در شهر کرمان و در خانواده اي فقير پا به عرصه هستي گذاشت . دوران ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت پشت سر گذراند .در اين زمان پدر را به خاطر ابتلا به بيماري سرطان از دست داد و در کنار مادر رنجديده خود به زندگي فقرانه اش ادامه داد.در سال 1356 که يازده سال داشت ، در فعاليتهاي انقلابي عليه رژيم ستمگر شاه شرکت داشت.پخش اعلاميه ، نوار و کتابهاي امام در بين مردم وتلاش در جهت آگاه سازي آنها از ظلم وستم شاه بخشي از کارهاي ماندگار اين سردار ملي است. .
در سال 1357 به دليل اينکه تمام وقتش درگير مبارزه بود، ترک تحصيل کرد.بعد از پيروزي انقلاب فعاليتهاي خود را با ورود به بسيج گسترش داد .
با شروع جنگ تحميلي ، همراه با هداياي مردمي که به جبهه فرستاده مي شد پا به جبهه گذاشت و جزء رزمندگان اسلام در جبهه حضور شد .حضور اودر جبهه ادامه داشت تا اينکه در سال 1362 وارد سپاه شد .او علاوه بر حضور در عرصه جنگ ، در فعاليتهاي سياسي – مذهبي از جمله شرکت در گروه امر به معروف و نهي از منکر هم شرکت داشت .با آن که سن کمي داشت اما حضور در جنگ ؛بروز خصلتهاي بارزي چون مديريت ، تدبير ، مخلص و عاشق بودن ، شجاعت و روحيه دادن به بچه هاي رزمنده ، نفوذ کلام و جذابيت و بسياري از خصلتهاي ديگر او شد وتوانست خيلي زود جزء فرماندهان فعال جبهه جنگ شود .در عمليات بدر ، والفجر 8 ، کربلاي چهار شرکتي فعال و نقش آفرين داشت .علي سرانجام در عمليات کربلاي چهاردر 5 دي ماه سال 1365 پس از وارد کردن تلفات زياد به دشمن به شهادت رسيد.
علي در آن موقع 20 سال سن داشت و تازه چهار ماه از ازدواجش مي گذشت .در محور عملياتي جزيره ام الرصاص بر اثر برخورد ترکش خمپاره سرش مسافر آسمان شد .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران کرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد




وصيت نامه
(بسم ا... الرحمن الرحيم)
آنان که گفتند خدا و در راه خدا گفتن استقامت و صبر کردند و از طرف خداوند به آنها گفته مي شود نترسيد و غمگين نباشد، ملائکه خدا بر شما نازل مي شود و بشارت داده مي شود به آن بهشتي که خداوند به آن وعده نموده است. قرآن کريم
به نام خدا و براي خدا و به راه خدا و با ياد خدا(وصيت نامه خود را شروع مي کنم)
با سلام و درود بر منجي عالم بشريت و نائب بر حقش امام خميني و با سلام و درود به ارواح پاک طيبه شهداي اسلام از کربلاي امام حسين(ع) گرفته تا کربلاي ايران که با نثار جان خويش اسلام را زنده کردند. يعني کساني که زندگي زنده ما از مرگ آنهاست و با سلام به تمامي خانواده هاي شهداء که صبر را پيشه خود ساختند و با سلام و درود بر تمامي معلولين و مجروحين جنگ تحميلي عراق بر عليه ايران که شهيدان زنده انقلابند.
در اين لحظات آخر عمر سرتا پا گناه و پشيماني، وصيت خود را مي نويسم و علم کامل دارم که در اين مأموريت شهيد و جان خود را به پروردگار بزرگ بايد تسليم نمايم انشا ا... .که خداوند متعال با رحمت و بزرگواري خود گناهان بيشمار اين بنده خطا کار را ببخشد انشاا... .
افتخار به رزمندگاني که جبهه هاي نبرد را با مناجات خويش و راز و نياز با محبوب خود عطرآگين نمودند.
در مورد قرآن سفارش زياد مي کنم(البته من کوچکتر از آن هستم که سفارش کنم) زيرا علي(ع) فرمودند (خيرکم من تعلم القرآن علمه) بهترين شما کساني هستند که قرآن را فرا گيرد و به ديگران نيز بياموزد.
اين انقلاب به گردن همه حق دارد خصوصاً" قشر جوان، زيرا در گذشته اين قشر به سوي فساد سرازير شده بود و قرآن و احکام قرآن و مسجد را فراموش کرده بود.
برادران، خواهران، پدران و مادران اسلام در نماز و روزه و گريه براي امام حسين (ع) خلاصه نمي شود، جهاد هم دارد بي تفاوت نباشيد و به پا خيزيد.
چند کلمه با همسنگران دوران تحصيلم بگويم
لو علم الناس ما في العام لطلبوه و لو سيفک امهج و خوض الحج (حضرت صادق(ع))
اگر مردم بدانندکه درعلم چه چيزهايي است هر آيينه آن را طلب مي کردند، گرچه به قيمت ريخته شدن خونها و فرو رفتن در گردابها باشد.
همسنگر مدارس بدان جبهه دانشگاه است فرصت را از دست نده، جبهه در حقيقت ره گشاي بهشت است و چشم ملکوتي جبهه را به بهشت الهي مي بندد. اين شعار نيست بلکه حقيقت است، نور خدا در جبهه متجلي است، گوش ملکوتي نغمه هاي دلرباي بهشت را مي شنود و چشم حقيقت بين، زيبائي هاي بهشت را در جبهه مشاهده مي کند.
همسنگر مدارس: اين سنگر را خوب محافظت کن، با پيشرفت خودت ثابت کن احتياج به مهندس، دکترا، اجانب شرق و غرب و غيره نداري و خود هم مي تواني تخصص پيدا کني. اگر که بخواهي(خواستن توانستن است) با انجمن اسلامي مدارس همکاري کنيد در بسيج دانش آموزي نيز فعاليت داشته باشيد. در هر زمينه اي که مي توانيد خدمت کنيد زيرا هر گامي را که براي رضاي خدا و براي دين اسلام بر مي داريد اجر و مزد آن کمتر از خون شهيدان نيست.
با هر نوع اختلاف و تفرقه افکني در مدارس جداً مبارزه کنيد و به اين صورت افراد را شناسايي و راهنمايي کنيد و اگر قابل هدايت نيستند از خود دور سازيد که همين عده قليل همانند رژيم منفور پهلوي در گوشت و پوست و استخوان شما نفوذ مي کنند و از راه دين و مذهب و تعطيلي مدارس و از راههايي که احساسات شما شديد باشد به شما ضربه ميزنند.
و اما سخني با پدر و مادر گرامي ام:
مقام مادر
مادر عزيز اميدوارم که سلام گرم و خالصانه فرزندت را قبل از شهادت که از کربلاي جنوب ايران نثارت مي کند را بگيري و همواره در پناه خدا ، راه خدا و بنده خوب خدا باشي. مادر جان تو همواره برايم مادري نمونه بودي، آنچنانکه هميشه آرزو مي کردم تا توفيقي بيابم و شرح حالت را به عنوان زني از زنان قهرمان بنويسم تا سرمشقي براي ديگران نيز باشد.
مادر مهربان تو شغل مادري و تربيت فرزندانت را به عنوان عبادتي بزرگ و تکليفي الهي مي دانستي و در قبال آن خود را در برابر خدا سخت مسئول ميديدي، تو گويي با تمام وجودت باور داشتي که اين سخن انبياء است که اگر يک بچه خوب به جامعه تحويل دهي آنچنان ارزشي دارد که نمي توان آن را توصيف نمود. به قول امام عزيز به اندازه تمام عالم ارزش دارد و به طور کلي سعادت جامعه به تربيت فرزندت بستگي دارد.
مادر عزيزم تو گويي با تمام حرکاتت، با تمام صبر و استقامتت در برابر انبوه مشکلات به تمامي مادران عالم درس مي دادي. اي مادران شما با يک دست گهواره فرزندانتان را تکان مي دهيد و با دست ديگر سرنوشت جهان بشريت را قلم ميزنيد. مادرم تو راز زندگي را به اين حقيقت يافته اي که بايد بنده خوب خدا و مجري احکام و تکاليف الهي بوده و اولي ترين و مهمترين تکليف را در تربيت فرزندانت مي دانستي که بايد براي اصلاح جامعه کار بنيادي کرد. بنيادي ترين کار براي زنان شغل مادريشان مي باشد. شغلي که در رديف شغل انبياء است و براي اين رسالت بزرگ منتظر نبودي تا حتماً ديگران شروع کنند تا تو نيز شروع کني بلکه مي گفتي هرکس بايد از خود شروع کند. در يک جمله ميگويم شما در حد وسيع و توان خود نشان داديد که چگونه مي توان پيرو حضرت فاطمه سلام ا... عليها بود.
مادر شما در پيشگاه حق تعالي خيلي خوب قرب و منزلت داريد، آنقدر در پيشگاه الهي مقامتان بلند است که خداي تبارک و تعالي اجازه نميدهد که حتي فرزندي با صداي بلند نسبت به والدينش سخن بگويد.
اي مادران و پدران در روز قيامت خدا همه را صدا ميزند (محمد، علي، فاطمه، حسن و حسين) ولي اگر فرزندان شما را صدا نزند آيا اينطور خوب است. بر خانواده ها ننگ و عار است که در راه اسلام گام بر نداريم و دين خدا را ياري نکنيم. اين را هم تذکر بدهم اي اقوام و خويشاوندان من شايد در ذهنتان خطور کند اگر به جبهه نرفته بود کشته نمي شد، ولي من اين را مي گويم اگر در شهرمان هم بودم زماني که مرگ فرا مي رسيد هيچکس هيچ کاري نمي توانست انجام دهد. زيراعلي(ع) فرمودند: (ولا يمکن الفرار) و فرار از پيشگاه خدا غير ممکن است پس چه بهتر در راه معبود خويش(خدا) جان سپارم. خواهر و برادر و پدر گرامي نمازهايتان را در اول وقت بخوانيد و هرگز نماز را سبک نشماريد زيرا از حضرت امام صادق(ع) آمده است: هرگز به شفاعت ما نرسد آنکس که نماز را سبک بشمارد. خواهرم چند مدتي که در کرمان تحصيل مي کردم شما و شوهر مهربانتان تمامي امکانات زندگي و رفاهي تحصيلي را در اختيارم قرار داديد و من نتوانستم کوچکترين ذره اي لطفتان را جبران کنم. در طول زندگيم ضعفهايي نيز داشتم که شما مرا راهنمايي کرديد، از شما اميد عفو و بخشش دارم و از خداي بزرگ بخواهيد که قلم عفو بر گناهانم بکشد.
خواهرم سنگر مدارس را رها نکن و با تحصيلت خدمت ارزنده اي به جامعه اسلامي کنيد.
در وحله ي اول حجابت را رعايت کن و به ديگر دوستانت نيز سفارش کن که با حجاب اسلامي خود بر خون شهداي انقلاب ارج بگذارند. از فاطمه اينگونه خطاب است ارزنده ترين زينت زن حفظ حجاب است.
و اما اي خداي مهربان:
با اينکه همه جا بودي با اينکه در همه جاي طبيعت نشانه اي از تو بود، من شب و روز در خواب غفلت بودم، تمامي موجودات طبيعت در شب تو را تسبيح ميکنند ولي ما شب را به عيب جويي و غيبت ديگران مبادرت مي ورزيم. خدايا هيچ وقت من را با علما نديدي همه وقت خود را در غفلت و سرگرداني بسر برده ام.خدايا خودت در قرآن به حضرت محمد(ص) گفتي هيچ بنده اي را از در خانه ات مران.خودت گفتي که شما يک قدم در راه من برداريد من قدمها را براي شما باز مي کنم، ما هم آمديم براي نصرت و ياري دينت پس ما را قبول کن.اي امام زمان(عج) تو را به مادر پهلو شکسته ات سوگند مي دهم که ما را در جبهه ها ياري کن.اي حسين شهيد تو را به مادر سيلي خورده ات سوگند مي دهم که در شب عمليات به سراغمان بيا و کمکمان کن.اي زهرا: دخت پيامبر(ص) تو را به فرزندان شهيدت پيروزي ما را امضاء کن.
در آخر اگر از من حرکت غير اسلامي مشاهده کرديد ببخشيد و به بزرگواري خودتان حلالم کنيد. اگر اسير شدم که هرگز تن به ذلت و خواري و اسارت نخواهم داد و اگر مفقود شدم هيچ انتظار نداشته باشيد که برگردم زيرا در زمره اولياء الله خواهم مرد.
اي حبيب ابن مظاهر(پدرم) مگذار اسلحه من به زمين بيفتد. با برداشتن سلاحم روحم را شاد کن. بگذار همه بدانند ملت مسلمان ايران از بذل جان و فرزند خود هيچ واهمه اي ندارند و به هيچ فرد يا چيزي در مورد انقلاب بدبين نشويد زيرا اين راه را خودم انتخاب کرده ام، کسي به زور مرا نفرستاده. مادرم هميشه از شما شرمنده ام که با رفتن به خدمت سربازي نتوانستم لااقل ذره اي از اين همه زحمات شبانه روزيتان را جبران نمايم، اما قول ميدهم که با دعاي خير شما، به ياري خداوند هميشه در صراط مستقيم گام بردارم و سپس بندگي خدا را به نمايم و مسلماً از بزرگترين آرزوهاي شما درباره فرزندانت همين ميباشد.
مادر هميشه در مواقع مختلف عظمتها و ويژگيهاي شما به گونه اي مختلف برايم روشن شده است، اما اين بار به گونه اي عميقتر و پرمعناتر از قبل درخشان است.
مادر عزيزم: قبل از اينکه براي اولين بار توفيق آمدن به جبهه ها را بيابم هميشه افسوس مي خوردم که چرا خداوند اين سعادت را نصيب من نمي کند. حتماً شايستگي آن را ندارم، حتماً آن خلوص را بايد دارا شوم ندارم.
آري مادر براي اولين بار راهي جبهه شدم حاضر نبودي مرا با پول بيت المال ببرند و با آن همه عظمت و بزرگواريت مقداري پول برداشتي و به من دادي که کرايه راه جبهه و چيزهايي که در راه رفتن مورد نياز بود خريداري کنم. مي خواستي ثابت کني فرزندت را براي ياري دين خدا مي فرستي، ماديات خود را نثار اين راه کني من به وجود تو مادر عزيز افتخار مي کنم و هرچه در کتابهاي لغت گشتم کلمه اي پيدا ننمودم که بتواند مقام و عظمت تو را آنگونه که بايد و شايد در بر داشته و بزرگي تو را برساند. از اين جهت تو را به همان نام مادر خطاب مي کنم. زيرا اين کلمه کاخ منزلت و قدرت تو را تا عرش خداي تعالي بالا مي برد و به خوبي مي تواند معرف وجود و شخصيت تو باشد. تو آن گوهر پاکدانه اي هستي که خداوند به افراد بشر مي بخشد و زمين و آسمان را عطاء کرده و وقتي بازگرفت و زندگي هستي را از کف ربود. مادر در تمام دنيا هيچ چيز به عزيزي تو نمي رسد حتي جان هم نخواهد توانست مانند تو گرامي و محبوب باشد. زماني که مي انديشم ذرات وجودم همگي بر اثر رنجها و زحمات شبانه روزي تو پرورش يافته دلم مي لرزد که مبادا نتوانم يکي از ميليونها حقي را که بر گردن من داري اداء نموده و کوچکترين وظيفه خويش را نسبت به تو انجام دهم. در جهان عشق محبتهاي گوناگون وجود دارد که هر کدام آتشي است تا دل و جان را فروزان سازد وليکن هيچکدام به پاکي و صفاي مهرت نمي رسد، عشق و محبتي که در قلب تو وجود دارد لطف خدايي است و از قيد و بند همه آلايشها پاک است. مادر آيا کافي نيست تا اينجا بداني چقدر به تو علاقه مند بودم و تا چه اندازه دوستت داشتم، از اشتياق تو ديگر سخن بر نمي آيد و زبانم حرکت نمي کند. زين پس راز دلم را از نگاهم بخوان و براي آخرين بار مرا در آغوش بگير و باز مانند زمان کودکي پيشانيم را ببوس تا تمامي مشقتهاي زندگي را فراموش کنم. مادر اگر من پيش از تو بميرم چنان شادمان خواهم بود که سر از پا نمي شناسم زيرا در آن جهان در آرامش ابديت صفا و طراوت بهشتي را در ميان جلوه انوار ايزدي تو را خواهم ديد. زمانيکه رخت از اين جهان بربستي براي هميشه در آسمان در کنار يکديگر بسر خواهيم بود. ميدانم که در مرگ من خواهي گريست ولي بدان که با مرگ انسان به کمال ميرسد و تو در زندگيت مرا چنان پرورش دادي که به آساني به هدف اصلي بشريت که يعني جمال و کمال رسيده ام.
پدر گرامي اگر مي خواستي قطره اشکي براي من بريزي براي امام حسين(ع) بريز زيرا امام حسين(ع) گريه کن نداشت. آري پدر، امام حسين(ع) شب را از عمر سعد مهلت خواست نه يکروز بلکه يک شب زيرا مي خواست با معبود خويش در شب راز و نياز کند و بيشترين پيروزيهايي که رزمندگان در جبهه بدست آوردند از دعاهاي شب است.
آري برادر دعاهاي شب بيشتر مورد قبول خداوند مي باشد و خداوند درباره عظمت شب آنقدر سخن گفته که براي روز نگفته است. هرگاه خدا را خواستي بيابي او را مي تواني در دعاي شب به دست آوري. علي شفيعي






خاطرات
فاطمه کياني همسر شهيد:
اوايل ازدواجمان بود . يک شب از صداي دلنشين قرآن بيدار شدم . نور کم سويي به چشمم خورد .
از خودم پرسيدم : اين نور از کجاست ؟ بعد از مدتي متوجه شدم از چراغ قوه اي است که علي روشن کرده بود تا نماز شب بخواند ، چراغ بزرگتري را روشن نکرده بود که مبادا من از خواب بيدار شوم .علي خيلي به من احترام مي گذاشت .

علي اکبر خوشي :
هيچ گاه جنگ و جبهه را رها نکرد و سختيهاي آن را با جان و دل پذيرفت . در عمليات والفجر 8 در کارخانه نمک فاو آنقدر مانده بود که يک لايه نمک بر پوستش نشسته بود و با شوخي به بچه ها مي گفت "اگر نمک مي خواهيد من دارم "دستي بر موها و صورتش مي کشيد و نمک مي ريخت ، از بس با آب شور کارخانه وضو گرفته بود ، تمام دست و صورتش شوره بسته بود .او با اين وضع مشکل هم حاضر نبود وظيفه خود را زير پا بگذارد و براي آسايش خودش کار جبهه و جنگ را رها کند .

مادر شهيد :
بايد از کار او سر در مي آوردم . آن شب تا نماز تمام شد ،سريع بلند شدم ولي ازاو خبري نبود زودتر از آنچه تصور مي کردم رفته بود. ، قضيه را بايد مي فهميدم کنجکاو شده بودم هنوز صفوف نماز از هم نگسسته بود که غيبش زد . شب ديگر از راه رسيد نماز و عبادت . مصمم بودم بدانم علي کجا مي رود . طوري درصف نماز قرار گرفتم که جلوي من باشد با سلام نماز بلند شد ، من هم بلند شدم به بيرون از مسجد مي رود .در تاريکي کوچه اي رها مي شود و من هم ..... تا به خود مي آيم ، بر دوش او يک گوني مي بينم از کجا آورده بود نفهميدم کوچه ها را در تاريکي يکي پس از ديگري طي مي کند . هنوز متوجه من نشده بود .درب اولين منزل ايستاد گره گوني را باز کرد پلاستيکي را کنار در گذاشت چند مرتبه به شدت در راکوبيد و سريع رفت در باز شد زني پلاستيک کنار در را برداشت به بيرون سرک کشيد و برگشت .
من به دنبالش راه افتادم ، دومين منزل ، سومين منزل و ..... وقتي گوني خالي شد من به سرعت به طرف مسجد حرکت کردم رودتر از او رسيدم منتظرش ماندم ، علي وارد مسجد شد . جلو رفتم ، سلام کردم جواب داد . گفتم جايي رفته بودي : نه ...
مثل اينکه جايي رفته بودي ؟ با نگاهش مرا به سکوت وا داشت .
من جايي نبودم ، همين اطراف بودم ،فايده اي نداشت . به ناچار از او جدا شدم و او را با خدايش تنها گذاشتم . کاري که بعضي شبها تکرار ميکرد .مي خواست همچنان مخفي بماند.

احمد نخعي:
پدر يکي از بچه بسيجي هايي که تازه به جبهه آمده بود و ديپلم هم داشت و اتفاقا دانشگاه هم قبول شده بود به اهواز آمده بود که پسرش را به خانه برگرداند .
عصباني بود اتفاقا علي متوجه شد ، به سراغ پدرش رفت ، او را متقاعد کرد که يک شب آنجا بماند تا پسرش را براي برگشتن راضي کند . آ ن شب علي با پدر آن بسيجي ساعت ها حرف زد به طوري که روز بعدنه تنها او مايل به برگرداندن پسرش نبود ، بلکه خودش هم تقاضا کرد در جبهه بماند .





آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
مصاحبه با شهيدعلي شفيعي
بنام خدا
هوا سرد بود و شيشه هاي ماشين بالا ، بخاري ماشين هم روشن ، پشت چراغ قرمز سه راه شمال جنوبي ايستاده بودم ، دور و برم رو نگاه مي کردم و تابلوها و تبليغات مغازه ها ، لوازم خانگي تلويزيون ماديران، يخچال ال جي ، امرسان، کرايه لباس عروس و سفره عقد ، حلقه نامزدي ................ يکدفعه تابلوي کاشي که عکس علي آقاي روي اون حک شده بود نظرم رو جلب کرد چشمهاي قشنگ علي آقا و چهره مظلومش و کلاه روي سر علي آقا ميخکوبم کرده بود چراغ سبز شده بود ولي من توي حال خودم بودم که با بوق ماشين هاي پشت سرم که خيلي هم عجله داشتند و شايد هم هر روز چندين بار از کنار اين تصاوير بدون اعتنا رد مي شوند از جا پريدم و به خودم آمدم ، حرکت کردم و اون طرف سه راه ايستادم ، راستش ديگه از دست دنيا خسته شده بودم ولي شنيده بودم که شهدا ء دنيا را سه طلافه کردند و رفتند ولي خوب چه جوري ،

وقتي عکس علي آقا رو ديدم فرصت را غنيمت شمردم و با خودم گفتم امروز بايد اين موضوع رو از علي آقا سوال کنم .
کنار عکس که رسيدم چمشهاي علي آقا رو که نگاه مي کردي مي تونستي بفهمي که علي آقا باهات حرفهاي زيادي داره نه با من ، با هر کسي که از کنار تابلو رد مي شه ولي ما هيچ کدوم به نگاههاي علي آقا توجهي نمي کنيم !!
توي چشماش زل زدم و گفتم سلام ، وقتي جواب سلاممو گرفتم ، پرسيدم علي آقا شنيدم که شهدا دنيا سه طلاقه کردن ، مي شه اين رو برام معني کني ؟
گفت : چرا من ؟!! شما مگه نهج البلاغه نمي خوني ؟ گفتم نهج البلاغه !! چ چرا مي خونم بعضي وقتا .
علي آقا گفت از جوابت معلومه که نهج البلاغه آقا هم مثل خودش غريبه !
چطور وقتي پشت اينترنت مي شيني ، همه چيز رو سرچ مي کني ، اخبار ورزشي ، عکس ، مقاله ، .... اون وقت نهج البلاغه رو سرچ نمي کني ؟
گفتم علي آقا شما اينارو از کجا مي دونيد ؟ زمان شما که اين چيزا نبود نه کامپيوتري نه ...
گفت : پس معلوم مي شه قرآن هم زياد نمي خواني ، آره ؟ آيه 169 سوره آل عمران که مي گه " و لا تحسبن الذين قتلو في سبيل ا... امواتا بل احيا ء عند ربهم يرزقون . مپنداريد کساني که در راه خدا کشته شده اند ، مرده اند ، بلکه زنده اند . در نزد خداوند روزي مي خورند "
گفتم : پس شما از همه چيز ما خبر دارين .
علي آقا گفت :آره عزيزم ، حالا برگرديم سر مو ضوع اصلي ، مو لا علي ( ع) د رخطبه ي 82 نهج البلاغه مي فرمايد " چگونه خانه ي دنيا را تو صيف کنم که ابتداي آن سختي و مشقت و پايان آن نابودي است ؟ در حلال دنيا حساب و در حرام آ ن عذاب است . کسي که ثروتمند گردد فريب مي خورد و آ ن کسي ک نياز مند باشد اندوهناک است و تلاش کننده دنيا به آن نرسد ، و به رها کننده آن روي آورد . کسي که با چشم بصيرت به آن بنگرد او را آگاهي بخشد و آن کس که چشم به دنبا ل دنيا دوزد کور دلش مي کند ."
خوب ما هم پيرو همين مکتبيم و شاگردان کلاس آقا امير المو منين (ع)
گفتم : علي آقا اين ها همه درست ، ولي مي گن شما شهدا ء افراد عجيب غريبي بودين ؟علي آقا گفت : اين حرفا چيه ؟ ما هم مثل شما زندگي مي کرديم ، بازي مي کرديم ، درس مي خونديم ، غذا مي خورديم ، ولي آره چيزي که بود اينه ، توي د نيا بوديم ولي با د نيا نبوديم .
گفتم : شايد زمان شما فرق مي کرد مي دوني چرا ؟ چون از مادرت شنيدم که اگرزني درکوچه بوداز خونه بيرون نمي رفتي تا اون زن رد بشه ! درسته ؟ گفت : بله ، گفتم حالا که اينطوري نيست توي فاميل که نگاه مي کني مي بيني زن و مرد به هم محرمند ، توي کوچه و خيابون و دانشگاه هم که انگار نه انگار ! اصلا ً معيار پوشش ، دستورات اسلام نيست ، هر خانمي بخواد مثل زمان شما پوشش داشته باشه ميگن امله . الان ديگه مي گن همه چيز مدرنيته شده ، اينترنت ، ماهواره ، کافي نت ، کافي شا پ ، کافه گلاسه ...
علي آقا گفت : ببين ، دين اسلام که بر پيامبر(ص) نازل دين کاملي بود و اين زمان و اون زمان نداره ، اگه تفاوتي هم بين رفتار ما و دستورات اسلام مي بيني به اين دليله که ما تغيير کرديم و از دستورات دين فاصله گرفتيم در حاليکه اين همون ديني است که به قلب پيامر نازل شده .
خوب علي آقا ، حالا که اون با لا نشستي و همه چيز رو مي بيني ، ماهارو چطور مي بيني ؟
به نظرت تونستيم با رفتارمون قدر دان خون شهدا باشيم ؟چي بگم ؟ داري مجبورم مي کني چيزايي را بگم که دوست ندارم به زبون بيارم .
مي دوني درسته که دفاع از آب و خاک وظيفه اي است که به عهده همه ي ماست اما فکر مي کني دليل دفاع ما چي بود ؟ يعني ما رفتيم جنگيديم و خون داديم که فقط دشمن رو بيرون کنيم و نذاريم خاکمون و سرزمينمون دست بيگانه ها بيفته يا نه چيزي فرا تر از اين ؟مي دوني يه سري چيز ا هست که گفتنش برام سخته اصلا ً بگو ببينم تو مي دوني ارزش چيه ؟
خوب معلومه ديگه شايد هر چيز بها دار و قيمتي و ..... نمي دونم ، يه چيزي تو اين مايه ها .
يکي از دلايل رفتن ما همين حفظ ارزشها بود که همه ي دستوررات اسلامي ارزش محسوب مي شوند مثلا ً دفاع از اسلام و قرآن ، ولايت يا دفاع از آب و خاک و ناموس ، احترام و ادب نسبت به ديگران ، عدم مزاحمت براي ديگران ، پاکدامني و عفا ف يا به زبون ساده تر همون رعايت حجاب و .... که همشو ن هم به تعبير تو بهادار و قيمتي هستن،حالا چقدر بين شماها رعايت مي شه و چقدر تونستين از اونا پاسداري کنين خداوند بهتر مي داند .
به عنوان مثا ل همون چيزهايي که خودت گفتي اين ها دهن کجي به ارزشهاست و ما هم ناظريم ، احساس مي کنيم که خونمون داره توسط بعضي افراد جامعه پايمال ميشه ،اصلاً بگذريم ، خوب ديگه چي ؟
علي آقا تابلوهاي تبليغاتي که توي شهر بيداد مي کنن ، کنار تابلوي تصوير شما تابلوي حلقه نامزدي با ارتفاع چند برابر تصوير شما علم شده و اين درخت هم که انگار مي خواسته با شاخ و برگش شما رو نوازش کنه ندونسته تصوير شما رو مدتي پشت خودش پنهون کرده بود ، نظر خودت چيه ؟
- حقيقت اينه که ما نيازي به اين نداريم که عکسمون توي کوچه و خيابون زده بشه ولي خوب جوونايي مثل شما که مي خوان گذشته افتخار آميز اين مردم و اجتماع رو در اذهانشون نگه دارن و دنبال زنده نگه داشتن مصاديق حافظين ارزش ها هستن اين کار رو پيگيري مي کنن .
- ولي مي دوني انگار ما ديگه کم کم داريم از يادها مي رويم ، بعضي دوستامون هم که پستي و ميزي و دنيايي ..... ولي يه چيز مهم تر از عکس ادامه دادن راه و روش ماست که همون يکرنگيها ، از خود گذشتگيها و کار براي رضايت خدا انجام دادن است .
-راستي علي آقا کي مسافرشدي ؟
سال 65 وقتي که حدوداً بيست سا ل داشتم ، يک ترکش نا قابل خمپاره خورد به پيشونيم و از ام الرصاص آسموني شدم .
بعد از آن که با علي آقا خد ا حافظي کردم ، به فکر فرورفتم با خودم گفتم اي کاش مسئو لين امرهم کمي بيشتر به فکر تابلوهاي شهدا باشند و مردم هم اي کاش همون قدري که به تابلوهاي تبليغاتي توجه مي کنند به اين تابلوها هم توجه کنند و اين قدر بي تفاوت از کنار آنها رد نشوند چون اگر همين افرادي که امروز عکسشون بعضي از تابلوهاي سطح شهر را مزين کرده است يک روزي نمي رفتند و در مقابل صدام و صداميان نمي جنگيدند و جون خودشون رو فدا نمي کردند امروز ما مي بايست به جاي همين تابلوهاي تبليغاتي که با خط فارسي خودمون نوشته شده تابلوهاي تبليغاتي و .... با خط عربي ، انگليسي و... يا هر چيز ديگري را مي ديديم همان جوري که زمان اشغال خرمشهر توسط عراقي ها روي در و ديوار و تابلوها نوشته بودند:" و جئنا لنبقي" ( آمده ايم تا بمانيم ) ! راستي نظر شما چيه ؟
منتظر حرفها، درد دلها و نظراتتان مي مانيم .
حميد رضا رستمي



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : شفيعي , علي ,
بازدید : 271
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 5 صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 243 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,344 نفر
بازدید این ماه : 987 نفر
بازدید ماه قبل : 3,527 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک