فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

«محمد گرامي» در فروردين ماه سال 1341در شهر «کرمان» به دنيا آمد.
خانواده متدين او قبل از اين که محمد پا به دبستان بگذارد او را به مکتب خانه فرستادند تاقرآن بيا موزد و آموخت .محمد در چنين خانواده شريفي رشد کردوباليد .دوران دبيرستان او با فعاليت هاي انقلابي اش توام بود .او با تشکيل مخفيانه انجمن اسلامي، جوانان همسن وسال خود رابا مسايل ديني و سياسي آشنا مي کرد .اوبراي اولين بار اهميت رساله امام خميني رحمه الله عليه رادر اين جلسه ها مطرح و اعضا رابه تقليداز امام تشويق کرد .
وقتي شور الهي انقلاب دست آلوده و پليد حکومت پهلوي را از دامن سر سبز ايران قطع کرد ؛محمد جان ديگري گرفته بود .
سپاه سنگر تازه اي شد تا اين جوان متدين و جسور از فرازآن به انقلابي که عشق مي ورزيد دفاع کند .مسئوليت هاي متعدداودر اين نهاد روحاني و رزمي از او چهره اي پر تلاش و پر تجربه ساخت تاحدي که از رفتن او به مناطق عملياتي ممانعت مي شد .
در سال 1364 محمد جان شيفته خود رابه جبهه ها کشاند و بيش از يک سال آنچه راکه در اين سالها آموخته بود عليه دشمن نژاد پرست بعثي به کار گرفت.
عمليات کربلاي پنج و خاک شلمچه نقطه اي گلگون براي پرواز اين جان بي قرار بود تا مثل هزاران ستاره که از اين نقطه آسماني شدند ،آسمان غيرت ومردانگي ايران بزرگ را تا ابد نورافشاني کند.

منبع:" دل دريايي" نوشته ي الهه بهشتي، ناشرلشگر41ثارالله ،کرمان-1376

 

 


 

وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون
اي که در خواب گراني اندکي بيدار شو
کاين بدن را سالها زير زمين خوابيدن است
مرغ باد ملکوتم نيم از وادي خاک
دو سه روزي قفسي ساخته اند از بدنم
به هر حال عمر گذشت و لحظه ملاقات با رب رسيد، عمري که دائم در غفلت و خوش خياليها تلف گرديد. اميد آنکه اين لحظه لحظه ي رستگاري باشد، لحظه ي خلاصي و لحظه رسيدن به خدا و رسيدن به معشوق باشد. در چنين لحظاتي امير مومنان و سرور متقيان فرمود، فزت و رب الکعبه (سوگند به پروردگار کعبه که رستگار شدم). در اين لحظه ابا عبدا... صورت برافروخته از شوق شهادت و خضاب از خون پيشاني خود را بر مشتي خاک مي گذارد و مي فرمايد الهي رضاء برضائک.
خدا يا خدايا به حق خونها ي به ناحق ريخته شهدا ي راهت لحظه مرگ ما را با چنين حالاتي توام بگردان.
خوشا آنانکه در راه حقيقت بساط خويش برچيدند و رفتند
نگرديدند هرگز گرد باطل، حقيقت را پسنديدند و رفتند
اما تو اي کسيکه لحظه اي ديگر استخوانهاي سرد و بي روح مرا مي نگري از اين لحظه به بعد چشم خود را بگشا، لحظه ي موت را به ياد آر و با اين ديد که لحظه اي ديگر خود نيز چنين بي روح مي شوي به آخرت بنگر که(انما الدنيا فنا) خدا را برگزين و معني پيدا کن- خدا را بجوي و گوهر شو- خدا را جستجو کن و خليفه ي او شو، دنيا ، ابتذالات، لذائذ، پستيها و همه زرق و برقها را واگذار و چشم بصيرت پيدا کن و به او بپيوند که هرچه جز اوست نيست شدني است.
به خدا اتکال کن و دست از دامان آل عصمت و طهارت بر ندار و امام عزيزمان را حتي يک لحظه تنها مگذار و با او و در خط او باش که سعادت واقعي در اين طريق است.
اگر اين زندگي کوتاه براي خدا باشد اگر اين رفتن براي خدا باشد طلب مغفرت ارزش دارد، اگر اين قطره بي ارزش خون براي او بر خاک ريزد، ارزش دارد. ما که بايد برويم چرا به بهترين شکل نرويم، اگر خدا عمر مجددي به من مي داد همه عمرم را شکر گذار اين لحظه ي رفتن مي نمودم.
همسر بزرگوارم
دوست داشتم پدرم مي بود و بر بالاي جنازه ام اين شعر را مي خواند، اما خدا نخواست، از تو مي خواهم که چنين کن و بيا و بر جنازه ام چنين بخوان:
خون پاک شاه دين هرچند پر اسرار بود
بود بر هر قطره خون اين خط زيبا آشکار
اي ستمگر يا بناي عدل نه يا خود بمير
اي ستمکش يا بکش يا کشته شو با افتخار
بنده حق بود و از ميخانه معشوق مست
هرچه ساقي داد گفتا ساغري ديگر بيار
تار و پود او را کارگاه عشق بافت
ذره ذره رشته رشته پود پود و تار تار
همسرم کوشا و شکيبا باش که عمر مي گذرد. آنچه برايت ارزش خواهد داشت اين تحمل و پيمودن راه حق تعالي است پس از هيچ چيز نهراس و به او توکل کن و در مشکلات و سختيها به او پناه ببر و عمر خود را صرف گسترش راه او بنما.
با استفاده از قرآن و دستورات ائمه هُدا و کتب خوب اسلامي حداکثر توان علمي را پيدا کن و با بکار بستن احکام يعني پرهيز از حرام و مکروه و عمل به واجب و مستحب حداکثر بنيه تقوايي را در خود به وجود آور و آنگاه هرچه ميشود از خداست و به رضاي او راضي باش.
از قول من به همه بستگان و دوستان بگو:
هرکدام بخواهند با کنايه، دشمني، بدي و يا بي اعتنائي به عنوان خون من نا قابل، حتي يک ذهن کجي به اسلام و يا انقلاب نمايد دل مرا لرزانده و در پيشگاه باري تعالي مسئول خواهند بود و در قيامت يقه آنها را در محضر خدا ميگيرم.
و به همه آنهايي که در حق من لطف مي کنند و سعي در احياي راه خدا دارند سلام برسان و بگو که اميدوارم در قيامت بر دست و روي شما بوسه بزنم.
همسرم، مادرم را احترام کن و تا جائي که مي تواني به او دلداري ده و نگذار فقدان و فناي من در او اثر گذارد. فرزندم را پاک و صالح پرورش بده، او را به حوزه علميه بفرست تا سربازي از ياران مولاي متقيان بشود. هرکس دلش براي اسلام مي سوزد امام را ياري کند، هرکس مرا دوست دارد جبهه اسلام را ترک نکند، هر کس مي خواهد پس از من خدمتي نمايد فرزندانم را به سوي دينداري سوق دهد. همه در کمک به ايشان براي رفتن به حوزه علميه کمال عنايت را نمايند، هرکس از من ناراحتي دارد به آبروي حضرت زهرا(س) مرا ببخشايد.
مادر عزيزم:
خدا ميداند که خود را شرمنده تو ميدانم که نتوانستم يک لحظه از الطاف تو را پاسخگو شوم، اميدوارم خداوند اجر تو را بدهد و او از تو قدرداني کند، لذا تقاضا دارم شيرت را حلالم کني، صبور باش، متوکل به خدا شو و دست از دامن اسلام بر مدار که راهي به غير از اسلام نمي تواند ضامن پيروزي دنيوي و اخروي باشد.
دوستان و بستگان بزرگوارم
با ذکر ارادت و تشکر از زحماتي که برايم کشيده ايد، در مورد ناروائيهايي که به شما نموده ام طلب مغفرت دارم و همچنين از همه منصوبين محترم مي خواهم که هر کدام از شما را به نحوي آزرده ام، شما را به خدا مرا ببخشيد که صحنه قيامت بس سخت و دست از چاره جويي کوتاه است.
محمد گرامي



وصيت شهيد به فرزندش
علي جان تو هنوز کوچکتر از آن هستي که به تواني چهره گنه کار پدرت را در ياد داشته باشي، لذا چند کلامي به تو ميگويم شايد موثر واقع شود. تو را دوست داشتم، آنقدر که اسم محبوبترين شخصيت اسلامي و ديني را بر روي تو گذرادم. اميدوار بودم بتوانم تو را به نحو احسن تربيت نمايم و حالا مطمن هستم مادرت به بهترين نحو اين وظيفه الهي را به عهده خواهد گرفت. فرزندم من در عمر خود بسيار تحقيق نمودم تا بتوانم بهترين انسانها را بشناسم و انسان نمونه هرکسي ميتواند باشد و من دو کس را از بين همگي انتخاب کردم يکي علماي اسلام که هم عمر خود را از سفره امام زمان(عج) لقمه برداشتند و زندگي خود را صرف خداشناسي و خودسازي و نجات خلق نمودند. دومين دسته، دسته ي شهداء هستند که با نثار جان خود دين خدا را ياري نمودند. از من که سني گذشته بود و ديگر دسترسي به درس و بحث و مطالعه نبود پس راه دوم را برگزيدم. اما از تو تقاضا دارم از اولين روزهايي که مغزت آمادگي آموختن را در خود ديد به حوزه علميه برو و تا مي تواني کسب علم و تقوا نما، البته سعي کن خالصترين نوع علم دين را بياموزي، يعني اينکه از علماي خط امام خميني درس بگير و با عبوديت خالصانه و عارفانه خود به جهانيان درس آزادگي و خدا پرستي بده.

 

 

 

 

 


 

گرامي از نگاه همسرش،مهري ايازي :
سال 61 ،آقاي نمازيان که فاميل ما و دوست حاج محمد بود ،مرا به ايشان معرفي کرد .در باره حاج محمد هم به خانواده من توضيحاتي داد .که فرد متدين و مهباني است .قرار يدار گذاشته شد هر چه خانواده از من مي پرسيدند نظرت چيست ؟مي گفتم تا ايشان را نبينم و صحبت نکنم ،نمي توانم نظر بدهم .ايشان با مادر و عمويش امدند ،چون پدر شان مرحوم شده بود .خيلي بي تکلف رفتار مي کرد که باريم خوشايند نبود .کمي که گذشت ،خواهش کرد با من خصو صي صحبت کند .با انکه آن موقع بيست ساله بيشتر نبود رفتارش به نظرم خيلي مردانه بود وگفت :...من ادمي نيستم که اينجا بمانم .جبهه اي هستم و اگر قرار باشد به جبهه بروم و بجنگم ،شما بايد پشت جبهه لباس هاي پر خون مجروحين را بشوييد ...
مضون صحبتش اين بود که نبايد انتظار زندگي راحت و بي درد سر راد اشته باشم ،و چون همسر يک پاسدار مي شوم ،زندگي ام مطابق با زندگي او باشد .ساده و بي تکلف و دور از تجمل و آماده براي هر گونه آزما يش .خيلي از حضر ت علي عليه السلام و حضرت فاطمه سلام الله ياد مي کرد .مي خواست که آنها را الگوي زندگي قرار دهيم .صداقت حاج محمد خيلي به دلم نشست ،به خصوص که وسط صحبت همين که صداي اذان شنيد ،عذر خواهي کرد و گفت :اگر من نمازم را اول وقت نخوانم ،تا آخر شب حالم گرفته است .
من از همان لحظه با اين وصلت موافقت کردم .
ازدواج خيلي ساده بر گزار شد .حاج محمد به چند تا از دوستانش گفته بود پلاکارهايي بنويسند و به در و ديوار نصب کنند .
و کتاب هايي تدارک ديده بود و متن هاي زيبا روي جلد کتاب نوشتند که به مهمانان هديه بدهند .روي دو تا پارچه هم نوشته بود عالم محضر خداست در محضر خدا معصيت نکنيد .
من پرسيدم علت نوشتن اين مطلب چيست ؟
گفت :در هيچ مجلسي و هيچ کجا انسان نبايد گناه کند ،بخصوص در مراسم ازدواج ما ...در ان مجلس سخنران آوردند .آ قاي حاج سليماني در مردانه صحبت کردند .نماز مغرب و عشا را به صورت جماعت بر گزار کرديم .فيلمي هم از يک عمليات نمايش دادند .موقع جاري شدن عقد او خيلي اصرار داشت که حتما با وضو باشم و تمامي مستحبات را رعايت کردند .سه چهار صفحه از قرآن را خواندند و بعد از عقد يکي د و ساعت در مورد زندگي مان صحبت کردند که بايد فقط رضاي خدا را در نظر بگيريم و بس .بعد از رفتن مهمانها قرار شد به منزلمان برويم .ماشين را به داخل خانه آوردند .حاجي چادر مشکي روي سر من انداخت .بعضي خانم هاي فاميل ناراحت شدند که چرا چادر مشکي ؟محمد گفت :اگر همسر من است که بهتر است همين چادر را سر کند .
همسايه ها آنقدر او را دوست داشتند که ساعت 12 شب ايستاده بودند تا ما را بدرقه کنند و همه قرآن دست گرفته بودند
بعد از ازدواج من حقيقتا پيوند عميق مذهب و زندگي را از رفتار حاج محمد درک کردم .همه کارهاي حاجي حتي آنها که خيلي روز مره بود ،بر پايه اصول اسلامي انجام مي شد .حتي اگر چند دقيقه فرصت پيش مي آمد ،به دعا خواندن و کتاب مي پرداخت هر وقت منزل بود ،نمازهاي ما اول وقت به صورت جماعت بر گزار مي شد و اين در صورتي بود که به مسجد نمي رفتيم .به من مي گفت قرآن را حتي اگر يک صفحه بخواني اما عميق و با روح ،بهتر است تا صد صفحه بخواني بي آنکه حضور قلب داشته باشي ورو ي نماز شب خيلي تاکيد مي کرد .به من مي گفت يکي دو ساعت قبل از اذان صبح بيدار شو و نماز شب را با نماز صبح همزمان کن .خودش که نماز شبش ترک نمي شد .گاهي پنهاني به اتاق مي رفتم و او را نگاه مي کردم .سجده هاي طولاني داشت و امکان نداشت در هر نماز اشک نريزد و دعا نخواند .صورتش چنان نوراني مي شد و فضاي اطرافش از چنان معنويتي پر مي شد که مرا از خود بي خود مي کرد .در دو ايام حال و هواي او دگر گون مي شد .يکي ايام عاشورا بود و ديگري ايام ماه مبارک رمضان .بعد از ازدواج ما هر سال روضه هفتگي داشتيم .وقتي اسم امام حسين مي آمد ،چهره اش تغير مي کرد .گوشه اي مي نشست و چنان مي گريست که گاهي با ان همه قدرت بدني از حال مي رفت .چندين هيدت راه انداخت تا در مراسم عاشوراسينه زني و نوحه خواني کنند و حتما تاکيد مي کرد تمام عزاداران با وضو وارد شوند .
ماه رمضان که مي شد ،هر روز که مي گذشت ،حالت او بيشتر عوض مي شد .چهره اش نوراني تر ،تبسمش عميق تر و نگاهش چنان عمقي پيدا مي کرد که گاهي من نمي توانستم درآنها خيره شوم .وقتي به شب احيا و شهادت ولاي متقيان نزديک مي شديم ،حاجي ديگر هيچ جا نمي رفت .با هيچ کس حتي با من صحبت نمي کرد .در اتاق در بسته مي ماند .خودش بود و خدايش .و انگار خانه پر مي شد از معنويت حاجي .خيلي دلم مي خواست او را ببنم که پشت در بسته چه مي کند .
چه حالي دارد .يک بار کار مهمي پيش آمد .دو دل بودم که به او بگويم يا نه ؟با لا خره در را باز کردم و گفتم :محمد آقا .
رو به قبله نشسته بود ،سر جانماز . مطمئن بودم ساعتها پيش نمازش را خوانده .زير لب ذکر مي گفت و اصلا مژه ني زد نگاهش به پنجره باز به سمت آسمان بود .باز صدا زدم و کارم را گفتم .نه يک بار نه دو بار نه سه بار .اما او اصلا متوجه حضور من نشد .حتي کمترين تکاني نخورد .در را بستم از حقارت دنيا گريه ام گرفت .از دست خود عصباني بودم .عهد کردم هرگز به هيچ بهانه اي خلوت او را به هم نزنم .
حاج محمد اهل امر به معروف و نهي از منکر بود،يعني هميشه سعي مي کرد ديگران را ارشاد و راهنمايي کند .
يادم مي ايد يک بار من خيلي راحت در يک مجلس مهماني شروع کردم به غيبت کسي .وقتي از مجلس بر گشتيم ،محمد گفت :ميداني که غيبت کردي .حالا بايد برويم در خانه شان و تو بگويي اين حرف ها را پشت سرش زدهاي .
گفتم :اينطور که ابرويم مي رود !
گفت :تو که از بنده خدا اين قدر مي ترسي و خجالت مي کشي ،چرا از خدا نمي ترسي .
اين حرفش باعث شد من ديگر نه غيبت کننده باشم نه شنونده غيبت .
به جلسات قرآن و احکام خيلي اهميت مي داد .هر جا جوان هايي را مي ديد که بي کار ايستاده اند ،ناراحت مي شد و حتما ترتيبي مي داد تا آنها جذب جلسات هفتگي شوند .جوان هاي محل را به همين ترتيب جذب و ازشاد مي کرد .کتاب خوانه کوچکي داشت که کتاب ها يش را در اختيار انان مي گذاشت تا بخوانند و به اين ترتيب رابطه خود را با آنها حفظ مي کرد .مثلا دعاي توسل هر شب سه شنبه خوانده مي شد .از اين همه ثوابي که مي برد راضي و خوشحال بودم ،اما غبطه هم مي خوردم که چرا من مثل او فعال نيستم .
يک بار او که ريزترين حالات من از ديدنش پنهان نبود ،پرسيد :چي شده ؟
خواستم موضوع را پنهان کنم .گفتم هيچي ،فقط کمي کسلم ...احساس بطالت مي کنم .
ناگهان بدون مقدمه گفت :چرا جلسه تشکيل نمي دهي ؟
با تعجب گفتم :چه جور جلسه اي ؟
گفت :به جاي صحبت و حرف زدن با همسايه ها ،جلسه دعا و قرآن بگذار تا هم خودت احساس بطالت نکني هم ثوابي ببري و ديگران را هم به عبادت واداري .
خيلي خوشحال شدم .فکر نمي کردم بتوانم من هم از اين کارها بکنم .رهنمود هايي داد که فرضا جلساتمان هماهنگ و منظم باشد و در آن در باره اصول دين و تاريخ اسلام و ...بحث کنيم ،و البته رکن اساسي اين جلسات قرآن باشد .به لطف خدا و با کمک او جلسه خواهران راه افتاد که هنوز هم ادامه دارد .
در ادامه همان بحث امر به معروف و نهي از منکر بايد عرض کنم که حاجي کانون تبليغ و نشر حجاب را راه انداخت .خيلي نگران تهاجم فرهنگي بود و عقيده داشت که يکي از راههاي سلطه دشمن بر کشور ما و خطري که براي انقلاب وجود دارد ،همين تهاجم فرهنگي است . افراد کانون از قشر خاصي نبودند ،سپاهي ،بسيجي ،افراد عادي .هر کس که مخلص انقلاب بود .اولين جلسه کانون در منزل ما بر گزار شد .محمد از کساني که ارزش ها و اعتقادات ما را به تمسخر مي گيرند ،متنفر بود و در اين جلسه با قاطعيت گفت :که بايد جلوي اين امر گرفته شود .همه نظرشان روي بر خورد فيزيکي بود ،اما حاج محمد گفت :که بايد از طريق معنوي و بر نامه هاي فرهنگي حجاب را جا بيندازيم .پلاکارد هايي در مورد حجاب تهيه کردند و آنها را در سطح شهر نسب کردند .همين طور گشت هايي را هم راه انداختند که رفتارهاي سوء را کنترل کنند .افراد آن به انتخاب حاجي از مومن ترين افراد سپاه بودند ،طوري که بدون وضو دنبال اين کار نمي رفتند .خيلي علاقمند و پي گير بودم که نتيجه کار چه خواهد شد .حاجي مي گفت دادستان انقلاب خيلي راضي است ،چون در سه ماه تابستان سال 64 با راه اندازي کانون ،منکرات به شدت کاهش يافت .طوري شد که حتي خود داد ستان هم با بچه ها ي گشت مي رفت وحاجي محمد مي گفت بايد مردم نسبت به نا محرم حساس و آگاه باشند ،يعني همان غيرتي را که نسبت به اقوام نزديک خود دارند ،نسبت به سايرين داشته باشند
.همين طور خواهران بايد نسبت به نامحرم حساس باشند و اين فرهنگ بايد جا بيفتد .خود حاجبي که مثال واقعي اين امر بود ،يعني نسبت به بر خورد من يا مادر يا خواهرش با نا محرم خيلي حساس بود .مي گفت صحبت و بر خورد با نامحرم انسان را قسي و قلب مي کند .يک بار قرار بود به ميهماني برويم .نمي دانستم در چه سطحي هستند .آنجا مرد و زن با هم نشسته بودند .وقتي نشستم متوجه دگر گون شدن حال حاجي شدم .رو به روي من دو مرد نشسته بودند .البته در مجلس زن هاي زيادي بودند .اما او حساسيت خود را داشت وقتي يکي از مردها بلند شد و رفت ،حاجي فورا سر جاي او نشست و به من اشاره کرد که برويم .
وقتي بر گشتيم محمد گفت ديگر نبايد به چنين مهماني هايي برويم .تا اين حد رعايت مي کرد و طبيعي بود چنين فرهنگي بين مردم جا بيفتد .
سال 63 بود و ما انتظار تولد اولين فرزندمان بوديم .شب آخر يکي دو ساعت قدم زديم و او صحبت کرد .در مورد اينده بچه که انشا الله سالم و صالح باشد .وقتي به بيمارستان رفتم ،رفته بود گوسفندي گرفته بود .مي گفت مستحب است گرفتن و ذبح گوسفند .
بعد از يکي دو ساعت بچه به دنيا آمد .مي گفتند اولين چيزي که پرسيد ،خبر سلامتي من و کودک بود و اصلا از جنسيت بچه سوال نکرد .بعد از تولد با دسته گلي بسيار زيبا وارد اتاق شد .تبريک گفت و پسرمان را بوسيد و همان جا نام علي را برا ي ش انتخاب کرد . شب بايد در بيمارستان مي ماندم .اصرار کردم که به خانه برود ،اما او گفت »لازم است خودم باشم .يک اتاق خصوصي گرفت که مزاحم ديگران نباشد .تا ساعت دو نيمه شب قدم زد و صحبت کرد .مدام هم مي پرسيد :خسته که نيستي ؟
من که از خدا مي خواستم برايم صحبت کند ،گفتم نه ،ادامه بده .
برايم قرآن خواند و خدا را شکر کرد که فرزندي سالم به دنيا آورده ام و دعا کرد که بتوانم مادر خوبي باشم .خيلي دوست داشت که علي روحاني شود . وصيت نامه ي جدايي براي او نوشته که از خط گرايي بپرهيزد و صراط مستقيم را انتخاب کند .به من مرتب سفارش مي کرد قبل از صبحانه سوره اي کوچک يا دو ايه از قرآن را بخوانم و در صورت علي فوت کنم که در قلب و روح علي اثر بگذارد و تاکيد مي کرد که در جلساتي که ممکن است خانمي ارايش کرده حضور داشته باشد نه خودم بروم نه علي را ببرم و مسائلي ريز بسياري که حتکما بايد همه را انجام مي دادم .يک بار به شوخي پرسيدم :پس مادرت اين طوري به شما رسيدگي کرده که اينقدر خوب و مومن بارآمده اي ؟تبسمي کرد و گفت :ما که خوب نيستيم ،اما اگر پيش خدا يک زره هم آبرو داريم ،ارثي است که از پدر و مادر به ارث رسيده است .
همان قدر که پدر و مادر محمد به او رسيده بودند و توجه داشتند ،او هم عاشق آنها بود .البته پدر ش پيش از ازدواج ما فوت کرده بود .حاجي با چه حسرتي از او ياد مي کرد .هيچ وقت پاهايش را دراز نمي کرد و قدمي جلوتر از مادر بر نمي داشت .يک بار مادرش مريض شد که ادامه بيماري قديمي اي بود که سال ها ناراحتش کرده بود .اتفاقا اين بيماري همزمان شد با امتحان بسيار مهمي که از طرف سپاه بر گزار مي شد و براي حاجي سر نوشت ساز بود .حاجي يک هفته مرخصي گرفته بود تا براي امتحان حسابي مطالعه کند .اما وقتي مادرش مريض شد ،در س و امتحان را کنار گذاشت .مرخصي گرفت و حدود يک ماه و نيم مرتب او را به بيمارستان مي برد و وقتي مادرش را بستري کردند ،همان جا ماند و کار هاي او را انجام داد .وقتي مادر را مرخص کردند ،ويلچري گرفت و مدام مادرش را به فضاي باز مي برد و مي گفت :اگر قرار است مادر من يک عمر بستري باشد من اجازه نمي دهم تو يا خواهر کاري براي او بکنيد .البته اگر عمرم کفاف بدهد .
در مدتي که مادرش مريض بود و به او رسيدگي مي کرد ،توجهش نسبت به من و علي چند برابر شده بود .حا لتي که انگار محبتش را چند برابر کرده بود .تا مبادا من حساس شوم .با اين که من واقعا از اين همه محبت او نسبت به مادرش لذت مي بردم .هميشه عادت داشت براي من و علي هديه بياورد .حالا هر جا که مي رفت يا به هر مناسبتي که بود .مخصوصا وقتي مادرش مريض بود .حاجي حس ششم قوي داشت آنقدر که گاهي او قات افکا ر ما را مي خواند .در مورد بيماري مادرش من خيلي نگران بودنم .مي ترسيدم از دست برود ،حتي احساس را به محمد گفتم اما او با اطمينان کامل گفت نه مادرم زنده مي ماند .
يک بار که به ماموريت رفته بود ،علي سخت مريض شد .ده روز تبش قطع نمي شد .او را سه چهار بار برديم دکتر ،اما فايده نداشت .نااميد گفتم :کاش حاجي اينجا بود .لااقل مي دانستم چرا بچه خوب نکمي شود .
همان شب زنگ زد .احوال پرسي کرد و گفت :چه خبر ؟
گفتم خبري نيست .
گفت علي مزيض است ؟
گفتم :يک کسالت جزيي داشت .الان خدا را شکر بهتر است .
گفت :من خواب ديده ام ،مي دانم که حالش بد است .سعي مي کنم زود بيايم و تو هم دست تنها نباشي .
بعضي وقتها فکر مي کنم حاجي يک نفر نبود ،چندين نفر بود .ابعاد وجودش خيلي وسيع بود .يعني به همه مي رسيد .
در اوج گرفتاري وقتي مثلا بعد از يک ماموريت چند ماه به خانه مي امد ،حتي اگر يکي دو روز بيشتر نبود ،به همه اقوام و دوستان سر مي زد .بعضي وقتهامن اعتراض مي کردم که يکي دو ماه نبودي حالا هم دو روز آمده اي ]نمي توانيم سير تورا ببينيم .مي گفت :سر زدن به اقوام واجب است .
چون دلسوز ديگران بود ،همه دوستش داشتند .يکي از دوستان فرزندي داشت که اگر غافل مي شدند به انحراف کشيده مي شد .پدرش با محمد صحبت کرد که اگر مي شود با پسرش نشست و بر خواست کند بلکه ار به راه صلاح بيايد .محمد رفت سراغ آن پسر و ديد که لباس هاي ناجوري پوشيده است به او مي گويد ما روايت و حديث داريم که بايد از بزرگان دين الگو بگيريم .مگر خودت ،لباس و فرهنگ خودت چه ايرادي دارد که از غرب زده ها الگو مي گيري ؟
بعد از چند جلسه صحبت ،آن جوان واقعا متحول شد و از مريد هاي سخت حاجي .از بچه هاي انقلابي و جبهه اي شد .نمي دانيد خانواده اش چقدر حاجي را دعا کردند.
هميشه کار ديگران را بر کار خود ش ترجيح مي داد .سال 63 مي خواستيم منزلمان را عوض کنيم .قرار بود خانه اي در شهرک طباطبايي بخريم .مقداري پول با سختي فراهم کرد .ماشيني را هم که از پدرش به ارث رسيده بود فروختيم و کمي هم ازاين طرف و آن طرف جور کرديم .يک شب کيکي از دوستانش آمد در خانه .حاج محمد رفت بيرون و بعد از نيم ساعت بر گشت و پول هل ا بر داشت و رفت وقتي امد ديدم دست خالي است .پرسيدم :پول ها کجاست ؟
گفت يکي از دوستان مشکل مالي داشت .کارش ضروري تر و مهم تر ار ما بود .
گفتم :اجر کاري که الان کردي ،چند برابر کمک هايي است که قبلا مي کردي .
حالا من مي شنوم و مي فهمم که چقدر به ديگران ،به فقرا ،به همسايه ها ي ناتوان کمک مي کرده و من بي خبر بوده ام اخيرا يکي مي گفت که با ماشين از مسافرت مي آمد ه که تصادف مي کند و شديدا زخمي مي شود .او را به يزد مي برند آن وقت من فکر مي کردم حاجي براي ماموريت اداري به يزد مي رود ،اما در واقع براي رسيدگي به دوستش رفته بوده است و بعد دو سه روز از او مراقبت مي کند و بعد به کرمان ميآورندش .هر شب هم به او سر مي زد و جوياي احوالش مي شد .وقتي از او پرسيدم :چي شده ؟نمي گفت چه کار کرده فقط مي گفت فلاني تصادف کرده و بستري است .
حاجي واقعا مثال همان شمعي است که مي سوزد و به اطرافيانش نور مي دهد .هيچ کس را نديدم که سر سوزني از او مکدر باشد و بد بگويد و بر عکس ،از دوستان و اقوام کسي نيست که خير حاجي به او نرسيده باشد .




 

همسر شهيد:
مانده بوديم که چگونه علي(فرزند شهيد) را از رفتن پدرش مطلع کنيم که چون شمعي در جمعمان نور بخشيد، خود سوخت و توصيه به سوختمان نمود.
راستش خواستيم سفر کربلا را بهانه کنيم اما خيلي زود زبان حال پدرت و همه کساني که مثل او به ديدار معشوق رفته بودند را بخاطر آورديم گويي صدايش در فضا مي پيچيد و ميگويد:
به پسرم دروغ نگوئيد، نگوئيد من به سفر رفته ام، نگوئيد من از سفر باز خواهم گشت، نگوئيد زيباترين هديه را برايش به ارمغان خواهم آورد به پسرم واقعيت را بگوئيد.
بگوئيد به خاطر آزادي تو هزاران خمپاره ي استعمار سينه پدرت را نشانه رفته و موشکهاي دشمن فرق پدرت را در شلمچه شکافته، اما هنوز ايمان پدرت در تمامي جبهه هاي نبرد مي جنگد.
بگذاريد قلب کوچک پسرم ترک بردارد و نفرت هميشگي از استعمار در آن ريشه دواند. بگذاريد پسرم بداند چرا عکس پدرش را بزرگ کرده اند، چرا مادرش ديگر نخواهد خنديد و چرا گونه هاي مادر بزرگش هميشه خيس است، چرا اطرافيان محبتي بيش از پيش به او دارند و چرا ديگر پدرش به خانه بر نمي گردد.
او مي خواست که تو دشمن را بشاسي، امپرياليسم را بشناسي، هر روز کنار ديوار اتاق بايستي قدت را اندازه بگيري، هر روز پوتين پدرت را امتحان کني، هر روز اسلحه اش را روغن کار کني و با قمقمه پدرت آب بخوري و منتظر روزي باشي که آنقدر بزرگ شوي و در راهي قدم برداري که در انتهاي آن پدرت با لبخندي غرور آفرين چشم انتظار ديدار حماسه توست.
پس علي جان، اکنون بايد به جاي ماشين کوکي، نارنجک را بياموزي، به جاي ترانه سرود مبارزه و بجاي زمزمه، فرياد، به جاي جغرافياي جهان تاريخ جهانخواران را بياموزي، تا خود تيشه اي گردي بر ريشه ابرقدرتها، چرا که معلمي بزرگ چون خميني عزيز، کلاس وسيعي همچون انقلاب اسلامي و الگويي ممتاز مانند پدرت داري و تخته سياهي به سفيدي خاک گرم جبهه هاي جنوب و غرب ايران اسلامي که وجب به وجب آن با خون سرخ شهيدان اسلام با شعار(خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار) تزئين يافته است.

 

بتول گرامي، خواهرشهيد:
برادرم محمد در سال 1341به دنيا آمد . پدر مان علي گرامي مردي خوش
چهره و متبسم و مذهبي بود .باآنکه سواد چنداني نداشت اهل مطالعه بود .به شعر علاقه زيادي داشت .يادم است شعري رااز آقاي جعفري حفظ
کردبود که مدام مي خواند:
شربت مردن به کام مرد تقوا تلخ نيست .
جامي از شهد وشکر بگرفتن و نوشيدن است.
اي که در خواب گراني اندکي بيدار شو.
کاين بدن راسالها زير زمين خوابيده است.
جعفري در دردها ودر مصيبت ها بجوش .
آري آري شرط پختن در جهان جوشيدن است.
وجود محمد، پدر را غرق غرور و شادي مي کرد ؛چرا که از همان کودکي بسيار با هوش ؛خوش برخورد و مذ هبي بود .ما اول در خيابان مهديه ساکن بوديم.خانه اي اجاره بود و چند خانواده با هم درآن زندگي مي کرديم .بچه هاي مختلف با رفتار هاي متفاوت آن جا بودند و روي هم اثر مي گذاشتند .يک بار که محمد بعد از مدرسه با يکي از همين بچه ها بيرون رفته بود ؛مادرم نگران بود که چه شده ؛چرا دير کرده ؟چند بار تا سر خيابان رفت و بعد هم تا مدرسه ؛اما خبري از محمد نبود .مادرم از نگراني به صورتش پنجه کشيد و گريه کرد .محمد نزديک غروب آمد .وقتي فهميد مادر چقدر عصباني است ،در جواب او که پرسيد: تا حالا کجا بودي ؟گفت: رفتم سينما .مادرم خيلي ناراحت شد. نه به خاطر اين که بي اجازه رفته و آنقدر دير کرده ؛بلکه به خاطر سينما رفتنش .چون دلش نمي خواست بچه اش آن فيلم هاي مبتذل را ببيند .ما خانواده مذهبي هستيم .هر سال ده شب روضه خواني داشتيم و ماه محرم پدرم جلسات زيارت عاشورا و قرائت قرآن داشت . حتي ما زمان شاه تلويزيون نداشتم ؛چون پدر و مادرم ابتذال آن را طاقت نمي آورند. براي همين مادر کتک مفصلي به محمد زد و از پدرم هم خواست که از آن خانه برويم ؛حالايا جايي را بخرد يا در خانه اي ديگر ساکن شويم .مادر عقيده داشت هر چقدر هم محمد پاک و مومن باشد ؛محيط روي او تاثير مي گذارد .آن وقت ها وضع مالي پدر زياد خوب نبود .روي وانتي قديمي که با دوستي شريک بود ؛کار مي کرد .مدتي طول کشيد تا توانست در شرکت سيمرغ کرمان به عنوان ناظر خريد استخدام شود و از نظر مادي استطاعت خريد خانه پيدا کند .ضمنا کشاورزي هم مي کرد که درآمدش بد نبود .خانه اي در خيابان
ابو حامد در کوچه دواز ده امام خريديم .خانه خيلي گود بود ؛طوري که وقتي باران مي آمد ,آب خانه رامي گرفت .هميشه کف اتاق ها خيس بود .براي همين ما روي تخت مي نشستيم .چند سال طول کشيد تا پدر توانست پولي فراهم کند و کف خانه رابالابياورد و اتاق هايي بسازد که از سطح زمين بالاتر باشد .اين خانه نه آب داشت نه برق .از چاه آب مي کشيديم يا از همسايه ها مي گرفتيم .با وجود اين همه سختي مادر هميشه خدا راشکر مي کرد که از اجاره نشيني راحت شديم و اختيار بچه هابه دست خودش افتاد .اولين کار مادر فرستادن محمد به کلاس قرآن بود .در مکتب خانه اي که کودکان زير دبستان راآموزش قرآن مي داد ؛منهم که سه ؛چهار سال از محمد کوچکتر بودم کنار او مي نشستم و قرآن را ياد مي گرفتم .پدر هم خيلي راضي بود .هر بار که از مکتب خانه مي آمديم ؛بايد کنار پدر مي نشستيم و آنچه راياد گرفته بوديم تکرار مي کرديم و خدامي داند پدر چقدر ذوق مي کرد و از پيشرفت ما چقدر راضي بود ؛بخصوص از محمد که با استعداد و علاقه اي که داشت پيش از دبستان قرائت قرآن را کامل ياد گرفت .بعد هم در کلاس هاي قرآن مسجد امام شرکت کرد.آن وقت شش يا هفت سالش بيشتر نبود ؛آنقدر که وقتي جلسات به تاريکي مي خورد مي ترسيد برود .به مادر مي گفت: سر کوچه بايست تا من به خيابان بروم .به خيابان که برسم ؛ديگر نمي ترسم . با دو چرخه مي رفت و چون کوچک بود ؛چرخ رابه کنار ديوار تکيه مي داد وروي پله اي مي ايستاد و به زحمت سوار مي شد . گاهي من کنار مادر مي ايستادم و دور شدن او را مي ديدم که چطور روي زين به چپ و راست مي شد تا پايش به رکاب برسد .تو کلاس هاي قرآن مباحثي مر بوط به احکام اسلام مطرح مي شد و محمد چون از کودکي حد اقل واجبات راياد گرفته بود ؛در آن جا خودي نشان داد و کتابي هم جايزه گرفت که آنرا به عنوان خمس به مسجد داد. به او گفتم :آخر هديه که خمس ندارد!! با حالتي که انگار دارد به من درس مي دهد ؛گفت: احتياط شر ط واجب است .پدر مادرم از خنده ريسه رفتند. اگر پول تو جيبي اش را پس انداز مي کرد ؛وقتي مي خواست آن راخرج کند ؛حتما خمس آن را مي داد .در مراسم عزاداري هم چند برابر سنش کار وتلاش مي کرد .همان طور که گفتم ؛در ايام محرم يا ايام فاطميه ما در منزلمان مراسم داشتيم .چادر امام حسين را از مسجد مي گرفتيم و در خانه تکيه راه مي انداختيم .محمد مثل پدرم عاشق امام حسين(ع) بود .وقتي مادر او را مي ديد که چطور ديگ به آن سنگيني رابلند مي کند ؛ مي گفت :مادر جان اين کار مرد هاست، کمرت درد مي گيرد . محمد هر بار مي خنديد و مي گفت :خدمت به امام حسين ،بچه و مرد نمي شناسد .موقع روضه صورتش ديدني بود .من هميشه گوشه چادر زنانه را کنار مي زدم تا ببينم محمد چکار مي کند .طوري اشک مي ريخت که هيچ کس باور نمي کرد که او چنان درکي از واقعه عاشورا دارد .
ما مراسم عاشورا را در روستاي بي بي حيات برگزار مي کرديم و ظهر عاشورا نذري آبگوشت مي داديم .محمد از روز تاسو عا کنا ربزرگتر ها فعاليت مي کرد ؛حتي شب تا صبح بيدار مي ماند تا نذري را حاضر کند و روز عاشورا موقع تقسيم غذا تا آخرين نفر را غذا نمي دادلب به غذا نمي زد .مي گفت: اين غذاي امام حسين است ؛اگر من بخورم و کس ديگري گرسنه از در برود ؛جواب امام حسين را چه بدهم ؟مادرم چنان قربان صدقه اش مي رفت که بايد مي ديديد .محمد از سنش بزرگتر نشان مي داد ؛مخصوصا که جثه اش درشت بود .
شايد براي همين هميشه با کساني دوست مي شد که از خودش چند سال بزرگتر بودند و هميشه همبازي هايي را انتخاب مي کرد که به سنش نمي خورد .وقتي بچه هاي همسن وسال او ماشين بازي و تفنگ بازي مي کردند ؛محمد واليبال بازي مي کرد و در جايي که آنها جرات پريدن از جوي را نداشتند ؛محمد از درخت هاي تنومند و بلند بالا مي رفت . چند بار از درخت افتاد و زخمي شد . خدا مي داند اگر به قول و قرار هايي که با مادر وپدر مي گذاشت ،عمل نمي کرد؛ چقدر بلا به سرش مي آمد .خدا راشکر که از پدر و مادرم حرف شنوي داشت و باآن سن کم با مادر مثل يک مرد بالغ رفتار مي کرد .او هميشه نگران مادر بود.
(مادر جان دستت راتو آب سرد نزن .اين قدر دو لا راست نشو . چيز هاي سنگين رابلند نکن و... ) پدر مريض بود و هيچ کدام از ما نمي دانستيم ؛چون هيچ وقت نمي گفت من مريضم .اما محمد دقيق به صورت او نگاه مي کرد و مي گفت : بابا جان ؛حال شما خوب نيست !! وقتي پدر انکار مي کرد ؛محمد مي گفت :رنگ و رويتان نشان مي دهد که حالتان خوب نيست .
به همن خاطر تيز بيني و فهميدگي اش بود که مادر او را سنگ صبور خود کرده بود .درد دلهايش پيش محمد بود و جالب اين که محمد نصيحت هايي مي کرد که واقعا به کار مادر مي آمد . پدر هم همين طور، زير فشار مشکلات تنها کسي که هميشه مشوق و پشتيبان او بود.پدر هميشه مي گفت : اين پسرم نيست ؛رفيقم است!! رفيق خودم!!
با دوستانش روابط خيلي خوبي داشت .هم او هواي آنها را داشت هم آنها او را خيلي دوست داشتند اما اگر پيش مي آمد که دوستي با پدر و مادرش تندي کند ؛محمد از او برمي گشت .وقتي آن دوست به آشتي اصرار مي کرد محمد مي گفت :
تو اگر احترام پدر ومادر را نداري ؛چطور مي خواهي احترام مرا که دوستت هستم ؛نگه داري ؟او ما را مثل خودش کرده بود .مدام به من سفارش مي کرد هواي مادر را داشته باشم ؛کمکش کنم و مبادا به او تندي کنم .به رضا هم که هفت هشت سال از او بزرگتر بود ؛خيلي رسيدگي مي کرد؛و او را وا مي داشت که از پدر حرف شنوي داشته باشد .يک بار خانه خاله ام بودم و به اصرار خاله قرار شد شب آنجا بمانم اما محمد ساعت هشت شب پدرم را از خواب بيدار کرده بود که پا شو برويم بتول رابياوريم .مي گفت :بدون تو خانه خالي است .
اما بدون خودش خانه چنان سوت و کور بود که همه بهانه گير مي شديم و بر پر و پاي هم مي پيچيديم ؛بس که محمد با سر وصدا و شلوغ بازي هايش خانه راپر نشاط مي کرد .

ناصرابوالحسني دوست وهمرزم شهيد:
من از دوران ابتدايي تا پايان دبيرستان با محمد يا همکلاس بودم يا در يک مدرسه بوديم .ما در مدرسه فردوسي در خيابان ابو حامد در س مي خوانديم .محمد از نظر جثه خيلي در شت بود ؛اما هيچ وقت از اين امتياز براي قلدور بازي و زور گويي استفاده نمي کرد .برعکس ؛تا يادم مي آيد از ضعيف تر ها دفاع مي کرد .به هر کدام از ما ستمي مي شد ؛مي رفتيم سراغ محمد و او هم درست مثل يک برادر بزرگتر از ما حمايت مي کرد .کلاس اول مبصر شد .هم درسش خوب بود هم هيکلش درشت بود هم مدير خوبي بود .هر کس بايک نگاه مي فهميد که محمد رئيس بچه هاست. مدتي درمدرسه تغذيه رايگان مي دادند و او مسئول تقسيم آن بود .
خودم بار ها ديدم که سهمش را به بچه هايي مي داد که از نظر مادي وضع خوبي نداشتند .اين کار را يواشکي انجام مي داد . وقتي مي گفتم : گرامي چرا غذايت رايواشکي دادي به فلاني ؟جواب مي داد :فضولي کار خوبي نيست .يواشکي هم نيست .خدا که مي بيند .
هميشه جواب آماده داشت .بين معلم ها به حاضر جوابي مشهور بود و اين که گرامي چند سال بزرگتر از سنش است.دبستان فردوسي به دليل نياز به تعميرات تعطيل شد و ما با محمد به دبستان جيحون رفتيم و کلاس پنجم راآنجا خوانديم .محمد جز به کشتي و واليبال به بازي ديگري علاقه نشان نمي داد .هر فرصتي گير مي آورد ؛يک نخ از يک ديوار به آن ديوار مي بست و مشغول واليبال مي شديم و البته هميشه همه ما بازنده بوديم ؛چون هر قدر بالامي پريديم حريف قد بلند او نمي شديم .موقع کشتي هم تا به خودمان مي آمديم ؛کله پا مي شديم و سر تا پا خاکي .قلدري اش هم شيرين بود طوري که بچه ها سر کشتي گرفتن با او سر و دست مي شکستند .دوران بلوغ محمد خيلي زود شروع شد .وقتي ما تو کوچه مشغول بازي بوديم محمد قرآن به دست پيش شيخ مهدي نمازيان مي رفت تا قرائتش را تکميل کند .وقتي ماتوي مدرسه دنبال توپ مي دويديم محمد ورزش باستاني مي کرد و در جايي که معلم ها گوش ما رامي پيچاندند، محمد در دفتر با معلم ها بحث و تبادل نظر مي کرد و اين مربوط به دوره راهنمايي است که ما دوباره به مدرسه فردوسي بر گشته بوديم .از بين معلم ها رابطه محمد با آقاي احمدي خيلي خوب بود. آقاي احمدي قد بلندي داشت و چهار شانه بود . خيلي ساده زندگي مي کرد .با دو چرخه قديمي به مدرسه مي آمد و به راحتي اعتراف مي کرد که همان يک دست لباس را دارد .معلم جغرافي بود اما در هر درسي که مي داد ؛بحث رابه خدا مي کشاند .او ابايي نداشت که از پليدي هاي رژيم شاه بگويد .مردي قانع، صالح و صبور بود. هميشه مي گفت: اعمال آدم است که اورا پيش خدا عزيز مي کند نه خانواده و نه مقام و ثروت.وقتي تغذيه رايگان را توزيع مي کردند ؛ آقاي احمدي به دفتر نمي رفت .مي گفت: اشکال شرعي دارد اين تغذيه مخصوص بچه هاست .ما معلم ها خوراک به اندازه کافي گير مي آوريم . همين هم براي بچه ها کم است.
آقاي احمدي تاثير زيادي روي محمد گذاشت . ما مي ديديم که چطور همدم او شده است و بيشتر اوقات رابا او مي گذراند .به نظر مي رسيد آقاي احمدي به راحتي به سوال هاي بي شمار محمد پاسخ مي داد .مخصوصا سوال هايي که در آن زمان سوال سياسي محسوب مي شد .محمد با دو سه تا از بچه ها صميمي بود و بخشي از عقايد و احساساتش رابا آنها در ميان مي گذاشت ؛يکي از آنها من بودم که به وضوح مي ديدم چطور دارد جذب حرکتي مي شود که مقدمه انقلاب بود . يک روز ديدم باآقاي احمدي پچ پچ مي کند و آقاي احمدي همان طور که به صحبت هاي او گوش مي دهد ؛هر چند لحظه يک بار اشاره مي کند يواش تر .بعد که از محمد پرسيدم در مورد چي صحبت مي کرديد :آهسته گفت: در مورد آقاي حجتي سوال کردم. پرسيدم: در باره آقاي حجتي ؟
گفت :همان که مبارزه را در کرمان هدايت مي کند .از آقاي احمدي پرسيدم کجا تبعيدش کردند ؟گفت: ايرانشهر .گفتم: محمد؟ برايت بد نشود !؟ از اين آقاي احمدي مطمئني! ؟او لبخندي زد که معني اش اطميناني بود که به آقاي احمدي داشت .
از همين دوران محمد وارد فعاليت هاي انقلابي شد .پدرش هم در جريان بود و نه تنها او را منع نکرد ؛بلکه مشوق و راهنماي او هم بود .اصولا مبارزه عليه رژيم در خانواده گرامي جا افتاده بود .پسر عمو يش عطا گرامي از طلبه هاي قم واز طرف ساواک تحت تعقيب بود .دختر عمويش که در رفسنجان دبير بود ؛به خاطر فعاليت هاي سياسي دستگير شده بود .وقتي خبر دستگيري او در خانواده گفته شد همه ناراحت بودند جز محمد .يادم نمي رود که مشتش را گره کرده بود و باغرور مي گفت :مي بيني؟يک زن در مقابل شاه و رژيمش استاده است .اوافتخار خانواده است .محمد آنقدر جسور بود که با آن که داشتن رساله امام جرم بود ؛در به در دنبال آن مي گشت و بالاخره هم گير آورد و قبل از سن تکليف مقلد امام شد .بعد از تعطيلي مدرسه که حدود ظهر بود محمد ما را وا داشت به مسجد امام برويم و نماز را به جماعت برگزار کنيم .مطمئنم که همه دوستان نزديک محمد از او نماز خواندن و وضو گرفتن وروزه گرفتن دادن خمس و زکات و ساير احکام را ياد گرفتند .يک سال تابستان دو تايي رفتيم سر کار .اوهر سال تابستان ها سر کار مي رفت و خرج تحصيلش رادر مي آورد .اودست داشت دست به زانوي خود بزند و بلند شود .با هم رفتيم تو شرکت سيمرغ مشغول شديم که جوجه و مرغ پرورش مي داد . بايد قفس مرغ درست مي کرديم و بادستگاهي مثل تپانچه منگنه روي قفسه ها مي زديم . اگر غافل مي شديم ناخنمان به قفس ها منگنه مي شد .آن موقع سيزده ساله بوديم .اتفاقا تابستان آن سال مصادف شده بود باماه مبارک رمضان .
محمد روزه مي گرفت وبه من هم توصيه مي کرد روزه بگيرم .خيلي مشکل بود .بايد 350 قفس را ظرف سه ياچهار ساعت مي ساختيم و گر نه از حقوق خبري نبود .از آسمان آتش مي باريد و محل کار ما هم وسيله خنک کننده نداشت .از شدت گرما و تشنگي سرمان رازير آب مي برديم اما فايده نداشت .يک روز به محمد گفتم :آخر به ماکه روزه واجب نيست .گفت :ياد تشنگي امام حسين بيفت تا تشنگي از يادت برود .مطمئن باش اين روزه اي که واجب نيست ؛ثوابش خيلي بيشتر است .
اگر تشويق او نبود ؛مطمئنم که من تمام ماه مبارک راروزه نمي گرفتم .
او مرا به ورزش باستاني کشاند .معتقد بود در ورزش باستاني جوانمردي اي وجود دارد که ورزش هاي ديگر از آن عاري است . مي گفت :همين که نام مولاي علي برده مي شود ؛اين ورزش مقدس مي شود .بيشتر به باشگاه عطايي مي رفتيم يا به باشگاه جهان .قاسم سليماني ؛زنگي آبادي ؛کار نما و....هم بودند .همين که زنگ مي زدند و اسم مو لا مي آمد ؛محمد با علاقه شروع مي کرد به ميل زدن و پنجه گرفتن و کباده زدن و اين همه براي آن بود تا با ورزش دادن جسم ؛روح وروانش را هم پرورش دهد و به آن حد از جواني برسد که مثل مولا فقرا رادر يابدو بي آنکه جز خدا بفهمد ؛دسترنجش را که حاصل ماه ها کار کردن بود ؛به همسايه فقيرشان ؛پيرمردي بي کس وکار ببخشد .بسياري از اين بخشش ها و جوانمردي ها پوشيده است و ما هم که رفيق شفيقش بوديم؛متوجه اين مسا له نمي شديم .
من فکر مي کنم فعاليت هاي انقلابي او خيلي وسيع تر از آن چيزي بود که ما اطلاع داشتيم واز دبيرستان شروع شد . ما هم کم کم وارد اين مسا ئل شديم ؛آن هم با تشويق و راهنمايي محمدکه از همان آغاز با مديريتش همه راجذب کرد و تحت نفوذ داشت .دبيرستان شريعتي (شاپور سابق)نزديک مسجد جامع بود و ما همچنان نمازمان رابه جماعت و در آنجا مي خوانديم .يک روز که نز ديک خانه شان صحبت مي کرديم ؛مردي با ظاهري مشکوک چند بار از کنار ما رد شد و هر بار هم تو چشم هاي محمد خيره نگاه مي کرد .محمد يک دفعه حرفش را قطع کرد و گفت :يک کار مهمي است که بايد انجام دهم و به سرعت به خانه رفت .بعد از ظهر که ديدمش ؛دليل عجله اش را پرسيدم .گفت :دختر عمويم را که گرفته اند ؛کتاب هايش را آوردم خانه خودمان .مي داني که همه خانواده تحت نظر ساواک هستند .مردي که صبح ديدم ؛به نظرم مشکوک آمد .رفتم کتاب هاي دختر عمويم را در باغچه خاک کردم که به دست سا واکي ها نيفتد!!
گفتم:بابا عجب سر نتر سي داري .حالا يکي دوتا از کتاب ها را بده بخوانيم ببينيم چي نوشته.گفت :به وقتش مي دهم . براي تو وبچه ها نقشه هايي دارم که حالتان را حسابي جا مي آورد .چند ماه بعد نقشه اش را به اجرا گذاشت که راه اندازي مخفيانه انجمن اسلامي محل بود که برنامه اش آموزش فشرده مسائل مذ هبي و ارائه اخبار سياسي بود .شبهاي دوشنبه جلسات قرآن داشتيم .محمد هر دو شنبه و چهار شنبه روزه مي گرفت تا به سفارش امام عمل کرده باشد .سعي مي کرد به کوچکترين نصيحت امام عمل کند .در اين جلسات کتاب هايي را با هم مي خوانديم که جرم محسوب مي شد ؛مثل کتب هاي آيت الله مطهري ؛شهيد دستغيب ؛کتاب هاي امام و غيره اوبه ما ياد داد که مرجع تقليد داشته باشيم و ما راتک تک مراجع تقليد زمان آشنا کرد و رساله شان را با هم مي خوانديم .بعد که با همه مراجع آشنا شديم ؛محمد اعلام کرد :مرجع تقليد من آقاي خميني است که داشتن رساله اش جرم است .پس صدايتان در نيايد که چنين کتابي را مي خوانيد يا مرجع تقليدتان اوست .ما را وادار مي کرد روزنامه و مجلات روز را بخوانيم و مطلب مهم آنها را در آوريم و به بحث بگذاريم که مثلا فلان وزير اگر اين کار راکرده ؛چه نيتي داشته يا اگر دولت شاه چنين حرکتي کرده کدام منظور سياسي را دنبال مي کرده است .فعاليت هاي انجمن اسلامي محل فقط به کلاس ها محدود نمي شد .قرار کوه هم مي گذاشتيم .صبح زود راه مي افتاديم و ظهر که از کوه پايين مي آمديم در دامنه کوه و طبيعت پاک آن مي نشستيم و بحث مي کرديم .بار اول پرسيد :چه برداشتي از کوه نوردي داريد ؟يکي گفت براي سلامتي خوب است ؛يکي گفت دوستي ها محکم مي شود ...هميشه آخرين کسي که نتيجه گيري مي کرد محمد بود .گفت :کوهنوردي شما رااستوار مي کند .در کوهنوردي اين را تجربه مي کنيم که اگر نتوانستيم بالا برويم و نيرو کم آورديم ؛يکي هست ؛دستي که دستمان را بگيرد و ما رابالا بکشد .اتحاد و دوستي و رفاقت به جاي خود ؛اما اين سخن از دعاي کميل که : خدايا من جز تو کسي را ندارم ؛مصداق پيدا مي کند .همين ياري رساندن به هم و اتحادي که بين ماست ؛دست خداست .اگر به جايي رسيدي که هيچ کمک کننده اي نبود ؛هر گز فراموش نکن که خدا هست و به تو کمک خواهد کرد .
محمد نه تنها خودش آلوده به فسادهاي زمان شاه نشد ؛بلکه ما راهم نجات داد .واقعا اگر او نبود معلوم نبود ما به چه راهي کشيده مي شديم .حتي شايد نماز خواندن راهم بلد نبوديم .او ارزش هاي واقعي را جلو چشم ما گذاشت .ديد خيلي خوبي داشت .گاهي ما از يکي خوشمان مي آمد که محمد با روشن بيني چهره واقعي او راتشخيص مي داد و بار ها به ما ثابت شد که درست مي گويد .مثلامعلم ادبياتي داشتيم به ظاهر فردي عاقل و دانشمند مي آمد و تو صحبت اصطلاحات آن چناني به کار مي برد و در آغاز ما راجذب کرده بود اما محمد مي گفت که اين آقا از وابستگان رژيم است .سر به سرش مي گذاشت و با بحث هاي پيچيده چنان او رادر موضع ضعف قرار مي داد که بعد از مدتي متوجه شديم که محمد درست گفته و او فردي سطحي و بي سواد است .محمد هر بار به نحوي کلاس او راتعطيل مي کرد . مثلادر زمستان بخاري را دستکاري مي کرد که يا دود مي کرد يا خاموش مي شد و کلاس تعطيل مي شد . محمد شناخت خيلي خوبي نسبت به افراد و مسائل روز داشت و اين حاصل مطالعه و تجربه اش بود .رشته ما رياضي بود و محمد با آن که خيلي به مهندسي علاقه داشت ؛اما اغلب کتاب هاي فلسفه؛ جامعه شناسي ؛ادبيات و عربي مي خواند که ربطي به رشته مهندسي نداشت .فکر مي کنم خط مطالعاتي اش را از پسر عمويش آقاي عطا گرامي و آقاي نيلي مي گرفت .آقاي نيلي در موسسه دانشکده فني و جز تشکل اسلامي دانشگاه بود و در هدايت انقلاب در کرمان نقش موثري داشت .
پسر عموي محمد در سال1357در قم خانه ي تيمي را اداره مي کرد که گارد شاهنشاهي به آنجا حمله مي کند و او فرار کرده به کرمان مي آيد و فعاليت ها رادر آن جا ادامه مي دهد .او در کار نوشتن اعلاميه ها يا گرفتن اعلاميه هاي امام و تکثير و توزيع آنها بود و اطلاعيه هاي بسياري از جمله اطلاعيه در باره اعتصاب غذاي زندانيان سياسي ؛اطلاعيه هاي زيادي با نام نهضت مجاهد ين شيعه ؛اطلاعيه در مورد سينما رکس آبادان ؛اطلاعيه در مورد نشريه صبح و...تکثير و توزيع مي کرد .اين دو نفر در ارائه کتاب به محمد و دادن خط سياسي و روشنگري هاي مذهبي و اجتمايي نقش مهمي داشتند و از وجود او هم در پيشبرد اهداف انقلابي شان استفاده مي کردند .محمد در کار توزيع نوار و اعلاميه و مسئول پخش آن ها در جيرفت و کهنوج و بم بود و مدام بين اين شهر ها سفر مي کرد .يک بار که مادرم از خانه آقاي گرامي که جلسه روضه بود ؛برمي گشت ؛گفت:معلوم نيست اين آقاي گرامي کدام طرفي است ؟پرسيدم :چطور مگر ؟
گفت :از يک طرف عکس آقاي خميني راروي تاقچه گذاشته اند ؛از يک طرف عکس شاه و فرح را به ديوار زده اند !!ديگر نگفتم که عکس امام را محمد گذاشته و عکس شاه فرح هم مصلحتي است .يک بار که محمد اعتراض کردم که :خجالت بکش .اين عکس ها چيه به ديوار زده اي ؟
يواشکي پشت آن ها رانشانم دادکه پر از اعلاميه هاي امام بود .من ماتم برد .
سال 1357که سال علني شدن انقلاب بود ؛ما سال سوم دبيرستان بوديم .محمد اولين کسي بود که تو تظاهرات شرکت کرد ؛تظاهراتي که پسر عمويش وآقاي نيلي از سردمداران آن بودند .يک بار که از تظاهرات بر مي گشتيم ؛يکي از همسايه هاي محمد ما را ديد و شروع کرد ما رانصيحت کردن که اين کارها خوب نيست و...ضمن صحبت هايش گفت :يک بار عکس شاه روي صفحه تلويزيون ظاهر شد ؛تا آمديم ببوسمش ؛برق رفت .محمد چنان عصباني شد که رنگ از روي ما پريد ؛چه برسد به آن همسايه .چند کلمه زير لب گفت ؛اما از چشمانش چنان آتشي مي باريد که از صد تا فحش و ناسزا بدتر بود ، اين در حالي بود که محمد فو ق العاده خود دار و مودب بود و ما در تمام آن سالها هيچ وقت نديدم عصباني شود و تندي کند ولي حرف همسايه براي او خيلي سنگين بود .همسايه خودش را جمع و جور کرد و بي هيچ حرفي رفت .اين راهم بگويم که او حداقل بيست سال از محمد بزرگتر بود .از آن روز ما فهميديم که اين رفيق خوش خلق و متبسم ما چه شخصيت قلدري دارد .وقتي فرمايش امام راکه فرمود: مدارس را به تعطيلي بکشانند ،او از انقلابيون فعال دانشگاه خط مي گرفت و با آن سر نترس و شجاعي که داشت ؛در کلاس صحبت کرد وگفت : بچه هاي کلاس بايد به جمع انقلابي ها بپيوندند و اولين کارشان تعطيل کردن کلاس باشد و ولوله اي راه انداخت که ديگر کلاس و درس معني نداشت .يک بار جمعي از تظاهر کنندگان را به مدرسه کشاند و آن ها شروع کردند در حياط مدرسه شعار دادن .مدير که طاغوتي بود ؛بر افروخته از دفتر بيرون آمد ؛اما محمد خم به ابرو نياورد و شروع کرد به گفتن مرگ بر شاه .مدير باشلاقي که هميشه همراهش بود ؛چند ضربه محکم به سر محمد زد ؛اما محمد حتي سر راخم نکرد و نمي دانم در نگاه محمد چه بود که مدير ديگر حتي يک کلمه هم حرف نزد و به سرعت به دفتر رفت واز آن به بعد اگر موردي پيش مي آمد ؛بچه هاي ديگر را دعوا مي کرد اما کاري به محمد نداشت .محمد هم بيدي نبود که به اين باد ها بلرزد ؛مسجد را مرکز مبارزه کرد .ما آن جا اعلاميه هاو پلاکارد ها رابراي تظاهرات آماده مي کرديم.
دستور خيلي از تظاهرات ها و اعتصاب ها هم از طريق مسجد بين مردم پخش مي شد .دستور تعطيلي هر چه سريع تر مدارس هم از همان جا صادر شد .اولين کلاسي که تعطيل شد ؛کلاس ما بود ؛بعد کلاس هاي ديگر و کل مدرسه به حالت تعطيل در آمد .بچه ها از مدرسه زدند بيرون .روز غريبي بود .ديگر نه ناظم و معلم ها جلو دار ما بودند نه حتي مدير با آن شلاقش .ما هم به جمع تظا هر کنندگان پيوستيم . خبر به مدرسه هاي اطراف رسيد و آنها هم انگار منتظر چنين واقعه اي بودند، از مدرسه ها ريختند بيرون و دسته جمعي تا فلکه مشتاق تظاهرات کرديم و بعد به بازار رفتيم .شور و شوق عجيبي بود و ما افتخار مي کرديم که تعطيلي مدارس کرمان از مدرسه ما و از وجود عزيزمحمد گرامي شروع شده است .
بعد از تعطيلي مدارس فعاليت ما گسترده تر شد .صبح تا ظهر در تظاهرات شرکت مي کرديم و ظهرتا شب در مسجد اعلاميه ها و پلاکارد مي نوشتيم و نوار امام تکثير مي کرديم و شب توزيع مي کرديم .24 مهر اوج مبارزات مردم کرمان بود .در آن روز مردم در اعتراض به سر کوب مبارزات مردم قم و يزد تظاهرات عظيمي راه انداختند و عده اي به مسجد جامع آمدند تا به سخنراني ها يي که عليه رژيم مي شد گوش بدهند . آن روز من رفتم دنبال محمد که دير کرده بود . علت را پرسيدم گفت : مادرم نگران است .مي گويد با اين وضع ناجور صلاح نيست به مسجد برويد. نمي گذاشت بيايم. مشکل راضي اش کردم.
از همان جا دلمان شور افتاد که نکند براي محمد اتفاقي بيفتد . وقتي به مسجد رسيديم،محمد وچند نفر از بچه ها به پشت بام رفتند . واز آنجا به هدايت مردم وشعار دادن پرداختند.ناگهان يک سري چماق دار و ساواکي به مسجد حمله کردند . من و يکي دو تا از بچه ها توانستيم به موقع فرار کنيم اما باقي در مسجد گير افتادند، از جمله محم، چون ساواکي ها درها را بسته بودند .چماق دار ها به جان مردم افتادند و حرمت مسجد را نگه نداشتند و آن را به آتش کشيدند.
محمد هم کتک مفصلي خورده بود .وقتي به هزار زحمت خودمان رابه داخل مسجد کشانديم ؛او را ديديم که با سر وروي خونين گوشه اي افتاده .او رااز مسجد بيرون برديم و سرش راشستيم و باند پيچي کرديم .خودش مي گفت :چيزي نيست ؛يک خراش جزيي است ؛اما رنگ و رويش پريده بود .مانده
بو ديم جواب مادرش را چه بدهيم .جلو خانه شان گفت :شما همين جا منتظر بمانيد ؛الان برمي گردم .
چند دقيقه ايستاديم ؛اما فکر کرديم باآن حالي که محمد دارد و ناراحتي مادرش ؛امکان ندارد امروز دوباره از خانه بيرون بيايد .راه افتاديم ،هنوز به سر کوچه نرسيده بوديم که صداي محمد راشنيديم :اي بي معرفت ها ؛اي رفقاي نيمه راه .ديديم لباس عوض کرده و آبي به سر و صورت زده و راه افتاده. گفتم:مي خواستيم استراحت کني .گفت :استراحت؟آنهم تو روزي که سالهل منتظر رسيدنش بودم .
محمد تو محل نشان شده بود .يک بار صداي جاويد شاه شنيديم و وقتي بيرون آمديم ؛ديديم چند ماشين و موتور سوار اطراف خانه محمد مي چرخند و شعار ضد انقلابي مي دهند .خدا خدا مي کرديم محمد بيرون نيايد ،چون با جسارتي که اوداشت ممکن بود در گير شود .همين طور هم شد .ناگهان در باز شد و محمد بيرون آمد. باآن قد بلند و هيکل ورزيده .دل تو دلمان نبود .رفتيم کمک .ضد انقلاب ها مقابل محمد صف کشيدند .گفتم الان است که تندي کند و فحش بدهد ،اما او خيلي خونسرد دستانش رابه کمر زد و گفت چيه ؟ضد انقلاب ها شروع کردند به شعار دادن ،اما محمد از جايش تکان نخورد و همان طور خونسرد آنها را نگاه کرد .کم کم صداي آنها پايين آمد و قطع شد و بعد همان طو ر که آمده بو دند رفتند .
آذر ماه بود که عده اي از مبارزان استان کرمان يا از زندان آزاد شدند يا از تبعيد بر گشتند .محمد پيشنهاد کرد که از آنها استقبال شود تا غربتي را که طي اين سالها کشيده اند ،از دلشان بيرون رود .قرار شد آنها رابه سالن اجتماع مدرسه دعوت کنيم تا برايمان سخنراني کنند .گروه سرود تعيين کرد و براي اولين بار سرود خميني اي امام را پيدا کرد و آن راتکثير کرد .بچه ها سه روز روي آن تمرين کردند .يکي از بچه ها مسئول پذيرايي بود .ديگري مسئول بلند گو .خودش هم دنبال دعوت از مبارزان و مردم و مسئولان رفت .آن اجتماع جزء اولين اجتماع هاي انقلاب آن موقع بود .مردم از ديدن مبارزان و شنيدن زجر ها و ناراحتي ها و شکنجه هايي که ديده بو دند ،به هيجان آمدند و عليه رژيم شاه شعار دادند .قبل از انقلاب دو سه جلسه اين چنيني در مدرسه برگزار کرديم که هر بار پر بار تر و شلوغ تر شد .مهمترين جلسه اي که محمد خيلي روي آن حساب مي کرد ،مر بوط به ورود امام از پاريس بود .اين جلسه استثنائا در مسجد جامع برگزار شد .محمد تلويزيوني فراهم کرد و در مسجد گذاشت تا مردم پخش مستقيم ورود امام راببينند .مسجد از حضور مردم لبريز شده بود و چنان شور و شوقي بين آنها بود که اشک به چشم مي آورد .محمد هم با حال ديگري خيره تلويزيون بود .نا گهان اعلام شد که امام نمي آيد .مروم فرياد زدند و اعتراض کردند .محمد چنان عصباني شد که پريد تلويزيون را خرد کند .بخصوص که بلافاصله عکس شاه را نشان دادند .وقتي او راگرفتيم و از مسجد بيرون آورديم ؛گفت: خيلي مي تر سم . چرا شما نمي دانيد. اگر امام به اين زودي نيا يد ،همه زحمت ها به هدر رفته ؛انقلاب چند سال به عقب مي افتد .روزي که امام آمد ،محمد چند رکعت نماز شکر خواند و از خوشي گريه کرد .چند روز پس از ورو د امام که حکومت نظامي اعلام شد و امام دستور دادند مردم به خيابانها بريزند و حکومت نظامي را بشکنند ،محمد گفت :امام با درا يتش حکومت نظامي را شکست تا خطر کودتا برطرف شود .انقلاب که پيروز شد ،محمد سفارش مي کرد که :بخشي از زندگي تحصيلي ما دررژيم گذشته بود .حالااين تحصيلات در نظام جمهوري اسلامي انجام مي گيرد .آن وقت ماموريت ما يک چيز بود حالا يک چيز ديگر است .قبل از انقلاب بايد کم کاري مي کرديم و خرابکاري ،حالا بايد درس بخوانيم تا بتوانيم به مملکت خدمت کنيم.چهارم رياضي بوديم .جدا از درس خواندن ،برنامه ها و فعاليت هاي غير درسي ما در دو جهت عمده بود .يکي خود سازي و تبليغ اسلام و ديگري مبارزه با گروهک ها و احزاب ملحد .اولين کاري که محمد کرد ،راه اندازي انجمن اسلامي مدرسه بود .او که شناخت عميق از تشکل هاي اسلامي داشت ،انجمن اسلامي را نه فقط براي ترويج فرهنگ اسلامي که براي بالابردن بنيه علمي ،فرهنگي و سياسي دانش آموزان پي ريزي کرد و با مديريتي که فقط از او بر مي آمد ،هر کس را براي کار بخصوصي انتخاب کر د .فعاليت هاي انجمن اسلامي متنوع ،چشمگير و جذاب بود .کارهايي مثل تهيه و انتشار روز نامه ديواري، کلاس هاي مباحثه و جلسات آموزش قرآن و احکام ؛کلاس هاي خط و نقاشي ،موسيقي سنتي و اصيل ايراني ،عربي،اخلاق، پرورش جسمي و تربيت بدني و جلسات سخنراني با حضور اساتيد و سخنوراني از دانشگاه ها و مراکز ديني و علمي ...
بعد از انقلاب مدارس جولانگاه گروهک ها شده بود ،چه منافقين چه گروهکها ديگرهمه دنبال پايگاه هاي محکم براي خود بو دند و جه جايي بهتر از مدارس .
بنا براين طبيعي بود که برخورد انجمن اسلامي با گروهکها خيلي تند باشد .ما مي خواستيم بچه ها رااز قيد نفوذ گروهکها خارج کنيم و خيلي طبيعي بو د که آنها مقا ومت و حتي مقابله کنند .ابتدا برخوردمان کاملا دفعي بود و آنها صفت فالانژبه ما مي دادند .فکر مي کنم سردمداران گرو هکها خيلي هم از اين حرکت ما خوششان مي آمد .چون موجب ايجاد حس ترحم بچه ها مي شد و آنها خود به خود به سمت مضروب که همان اعضاي گروهکهابودند ،جذب
مي شدند .طوري که مدت کوتاهي پس از باز گشايي مدارس از ششصد نفر دانش آموز حداقل نيمي از آنها جذب گروهکها شده بودند .توسط صد وسي نفر عضو فعال و شاخص که حتي بعضي از آنها به دليل فعاليت هاي خرابکارانه اعدام شدند .بخصوص فردي بود که يک دستش هم قطع شده بود و سر دسته منافقين بود و بسياري از بچه ها رازير نفوذ داشت .محمد که تيز هوش بود ،يک روز گفت :بااين وضع که پيش آمده ،فاتحه انجمن اسلامي خوانده است .فکر هايي کرده ام که اگر اجرا شود ،بساط اين منافقها و توده اي ها از مد رسه برچيده مي شود .بچه ها راجمع کرد وگفت :براي فردا گرد هم آيي داريم .هر کس را مي شناسيد ،دعوت کنيد .جلسه مان عمومي است .فرداي آنروز وقتي وارد جلسه شديم ،ديديم از همه گروه ها حضور دارند .منافق ها ،فدايي ها،کمونيست ها ،توده اي ها و...ما به محمد تندي کرديم که:اين ها کي هستند که دعوت کردي ؟اينها که بچه هاي انجمن نيستند .محمد تبسمي کرد وگفت :اين ها هم بچه هاي خوبي هستند .بگذار بمانند کارشان دارم .ما آن موقع فکر نمي کرديم که برخورد تند ما آنها رابدتر به دام گروهک ها مي اندازد .برخورد محمد کاملاجذبي بود .مي خواست در غالب فعاليت هاي انجمن اسلامي آنها را جذب کند ،براي همين اعلام کرد :مي خواهيم گروه هاي مختلف هنري از جمله موسيقي اصيل درست کنيم و فعاليت هاي ديگر مثل تئاتر ،نقاشي،شب شعر ،فعاليت هاي ورزشي و...اين فعاليت ها مخصوص گروه بخصوصي نيست .اگر چه انجمن اسلامي هدايت آن رابه عهده دارد .هر کس مي خواهد ،فردا براي ثبت نام بيايد .باورمان نمي شد .کارش خيلي موثر بود .کساني که نسبت به عملکرد انجمن اسلامي بي تفاوت بودند يا حتي موضع منفي داشتند ،براي ثبت نام مي آمدند . حتي کساني که انتظارش را نداشتيم .مي گفتند:در اين زمينه تخصص داريم و مي توانيم فعاليت کنيم و با چنان شور وشوقي کلاس هاي مختلف را راه انداختند که فعاليت هاي گروهک ها کاملانا کام ماند .منافقين نه مي توانستند بگويند مسلمان نيستيم ،چون بايد در جلسات انجمن شرکت مي کردند و نه مي توانستند بگويند مسلمان هستيم ،چون زير سوال مي رفتند .کمونيست ها هم وقتي جذب فعاليت هاي انجمن اسلامي مي شدند که محمد در کنار هر کلاس جلسات بحث و خداشناسي را برگزار مي کرد ،خود به خود به طريق حق هدايت مي شدند .وقتي روساي گروهک ها به موضع انفعالي رسيدند ،ديگر در مدرسه جايي نداشتند و به اين تر تيب دست ما در جذب و هدايت بچه ها باز تر شد .محمد براي کساني مثل توده اي ها و چپي ها فعاليت هاي جمعي مي گذاشت و منظور بخصوصي را دنبال مي کرد .مثلاآنها راهمراه بچه هاي انجمن اسلامي به کوهنوردي مي برد و ظهر که از کوه پايين مي آمديم ،کنار دامنه و قبل از ناهار نماز جماعت برگزار مي کرد و چپي ها راوادار مي کرد نماز بخوانند و در دعاي دست جمعي شرکت کنند .حال و هواي آن نماز در دامنه کوه چنان روي آنها تاثير مي گذاشت که ديگر محدوده اي براي اعضاي انجمن اسلامي وجود نداشت و همگي تبديل به بچه هاي مخلص انقلابي شده بودند .گروهک ها چند بار سعي کردند ضربه هايي به محمد وارد کنند .چه با برخورد فيزيکي چه از طريق فعاليت هاي سياسي.
يک بار سه راهي (وسيله انفجاري )روي پشت بام خانه شان انداختند که خشبختانه منفجر نشد .چند با به او حمله کردند ،اما مگر کسي حريف او مي شد ؟يک بار سالن مدرسه رابراي سخنراني دکتر پيمان آماده کردند .او در خط امام نبود و جوجلساتش با روند انقلاب اسلامي هماهنگ نبود .منافقين تبليقات وسيعي براي سخنراني اوبه راه انداختند و حتي پلاکارد بزرگي نوشتند و برسر در مدرسه زدند .محمد فوري پلاکارد را پايين کشيد و براي منافقين پيغام فرستاد که اگر فردا دکتر پيمان سخنراني کند خودتان مي دانيد .آنها هم مي دانستند که حريف محمد و بچه ها نمي شوند .يک بار هم بدون اجازه دفتر و هماهنگي با انجمن اسلامي نمايشگاهي در سالن اجتماعات مدرسه بر پا کردند .عکس و پوستر و کتاب گذاشتند تا بچه ها راجذب کنند . اما ما به رهبري محمد شبانه به سالن اجتماعات رفتيم و وسايلشان را بر داشتيم و خلاصه بند و بساطشان رابه هم ريختيم و کلي هم خنديديم که صبح قيا فه شان چه ديدني مي شود .فالانژها ،فالانژيست ها از دهانشان نمي افتاد و باچه حرصي هم مي گفتند و ما به امر محمد فقط به آنها مي خنديدم .انجمن اسلامي مد رسه ما الگوي مدارس ديگر شده بود ،هم از نظر فعاليت هم در نحو برخورد با گروهک ها .آنها هم سعي مي کردند از بر خوردتند با گروهک ها پر هيز کنند و با بر خورد صحيح آنها را به راه راست هدايت کنند .محمد هميشه سفارش مي کرد و حتي مجبورمان مي کرد کتاب هاي منا فقين و چپي ها و ساير گروهک ها را بخوانيم .عقيده داشت که بايد اطلاعاتمان را وسعت ببخشيم و با اطلاع کامل از بينش گروهک ها آنها رابه بحث و جدل بکشانيم و با منطق هدايتشان کنيم .در بحث کردن هيچ کس حريف او نبود ،از بس که اطلاعاتش زياد بود .اغلب بچه هايي که بعدا عضو دائم و فعال و مخلص انجمن اسلامي شدند از طريق همين بحث هاي محمد جذب شدند .يادم هست دو سفارش مهم به ما کرد :يکي اين که درس بخوانيم تا بتوانيم وارد دانشکاه شويم تا دانشگاه ها را از وجود گرو هک ها پاک کنيم .سفارش ديگر اطا عت از امام بود .امام دو سه نصيحت کرده بودند که نماز شب بخوانيد و روز هاي دو شنبه و پنج شنبه را روزه بگيريد .اين فر مايش امام تکيه کلام محمد بود .
سال 1358 محمد از طريق رابطهايي که در قم و مرا کز ديني داشت ،ترتيب يک ملاقات خصوصي ؛ تحت عنوان ملاقات اتحاديه انجمن اسلامي دانش آموزان با امام را داد .در انجمن اسلامي صحبت بود که دست خالي به ديدار امام نرويم .قرار شد گزارشي از وضعيت استان کرمان و فعاليت هاي مردم شهر قبل از انقلاب و بعد از انقلاب تهيه کنيم . محمد همه کارش روي حساب بود .تيم هايي تشکيل داد تا هر تيم پيرامون يک موضوع خاص تحقيق کند .براي بچه ها کارت شناسايي تهيه کرديم با مهر و عکس و کارمان راکاملا قانوني پيش برديم .بچه ها در شهر پخش شدند و در مورد داد گاه هاي انقلاب ،ضد انقلاب ،مسائل شهري ،گروهک ها و...اطلاعات کسب کنند که حاصلش يک گزارش صد صفحه اي شد .پيش از حرکت ،به مسجد امام رفتيم و با امام جماعت آقاي حجتي صحبت کر ديم .آن موقع بحث انتخابات مجلس خبرگان بود .محمد از آقاي حجتي خواست اگر پيغامي براب امام دارد ،بفرمايد تا ما حامل آن باشيم .ايشان هم گفتند :از طرف خودم و اهالي کرمان به امام سلام برسانيد و تقاضاي رهنمود کنيد .
با دو دستگاه اتوبوس به قم رفتيم .در راه محمد چنان شور و حالي ايجاد مي کرد که واقعا متوجه طول مسير نشديم .مقابل بيت امام مهمان سرايي بود که با نان و پنير و چاي شيرين از ملاقات کننده ها پذيرايي مي کر دند و عجيب مزه داد .محمد رفت دنبال کار ملاقات ،اما وقتي بر گشت ،چهره اش گرفته بود !پرسيدم :چي شده ؟گفت: مي گويند وقت امام پر است و قرار ملاقات عمومي گذاشته اند .ما متعرض شديم که اين همه راه آمده ايم براي ملاقات خصوصي .محمد گفت :ناراحت نباشيد .درستش مي کنم .رفت تا کار ملاقات خصوصي راجور کند و ما راهم وا داشت پشت در بيت امام تجمع کنيم و شعار بدهيم که ما منتظر امام هستيم و تکبير بفرستيم و صلوات. حفاظت بيت امام رويمان آب ريختند تا اولا گرما زده نشويم و ثا نيا دست از شعار دادن برداريم و متفرق شويم .بالاخره محمد آمد .گل از گلش شکفته بود .فهميدم کار خودش را کرده .از در ورودي کوچکي وارد اتاقي شديم و دور تا دور نشستيم .امام آمدند و گوشه اي نشستند .بچه ها که اختيار از دست داده بودند ،رفتند دست مبارک امام را بوسيدند .هر کس مي رفت ؛همان جا کنار امام مي نشست .طوري که همگي گرد امام نشستيم و حتي زانوي بچه ها به زانوي امام مي خورد .امام توسط ما دانش آموزان براي مردم کرمان پيغام فرستادند :به مردم کر مان سلام برسانيد و بگوييد که انتخابات مجلس خبرگان انتخابات حساسي است و افرادي که براي مجلس انتخاب مي شوند بايد اسلامي و مقيد به اسلام باشند .
يکي از بچه ها پرسيد : نماينده شما در کرمان کيست ؟
امام گفتند :چه کسي نماز جمعه رابرپا مي کند ؟جواب داديم :آقاي حجتي .امام فرمودند :نماينده من همين آقاي حجتي است .ما گزارش عملکرد کرمان راهم به دفتر امام داديم که با استقبال رو برو شد .در بازگشت احساس غرور مي کر ديم ،چرا که ما دانش آموزان حامل پيام امام براي مردم کرمان بوديم و همگي دعا گوي مسبب اين ملاقات ،محمد گرامي،همان طور که گفتم ،نيت ما اين بود که پس از مدرسه به دانشگاه برويم تا به عنوان نيروي متخصص به عنوان ياري کننده نظام باشيم و از طرفي اجازه ندهيم گروهکها يا بچه سرمايه دار ها دانشگاه را در اختيار بگيرند . براي همين شروع کرديم به درس خواندن اما مواجه شديم با انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاه ها .ما چند نفر بوديم که همچنان دوستيمان را بعد از پايان دبيرستان حفظ کرديم .کساني مثل محمد و علي مظفري فر ،مجيد نامجو و خود من.مي خواستيم هر جور شده به انقلاب خدمت کنيم .امام فرمان جهاد سازندگي دادند و محمد هم به ما فرمان داد که بايد حرف امام را اطاعت و براي جهاد سازند گي اقدام کنيم .اول به بافت رفتيم و بعد به روستاي رابر .شديم موسس جهاد سازندگي رابر .چند دانشجوي تهراني مسئول جهاد بودند و ما راراهنمايي و هدايت کردند .اتاقي در مدرسه اي گرفتيم . غذايمان را خودمان مي پختيم ،لباسمان را خودمان مي شستيم و خلاصه کار هاي شخصي با خودمان بود .در يک روستا حمام مي ساختيم در يکي ديگر مدرسه و طي يک ماه و نيم هر دو را به پايان رسانديم .با چنان شور وهيجاني کار مي کرديم که اهالي روستا همه به شوق آمده بودند و کمکمان مي کردند .شده بوديم عمله درست و حسابي ،بيل ميزديم،فرغون مي برديم ،شن مالي مي کرديم و..
کار هاي سنگين هم مال محمد بود که زور و بازوي بيشتري داشت .استامبلي را روي دوش مي گذاشت و از تخته بالا و پايين مي رفت .فر غون آجر را حمل مي کرد و لباس ها رامي شست . البته وقتي نوبتش بود اما هيچ وقت آشپزي را به او نمي سپرديم ،چون درآن صورت بايد گرسنه مي مانديم .بنايي آمده بود به ما کمک کند .مي گفت: خجالت مي کشم به دانشجوي رشته مهندسي بگويم آجر نيمه بده .خيلي تحت تاثير 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : گرامي , محمد ,
بازدید : 146
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,574 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,675 نفر
بازدید این ماه : 2,318 نفر
بازدید ماه قبل : 4,858 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک