فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

«محمد رود باري» (مشايخي )سال 1333 در روستاي «تم گاوان »از توابع «جيرفت» به دنيا آمد .زندگي خانواده کشاورز او با فقر گره خورده بود زيرا حاصل کشت و درو به انبار خان مي رفت و چيزي در سفره آنان نمي ماند .محمد روزهاي کودکي و مدرسه را به سختي گذراند .
وقتي براي ادامه تحصيل به جيرفت آمد خانواده از تامين او در ماند و محمد که تفاوت زيادي ميان خود و همکلاسي هايش مي ديد .براي هميشه از درس و مدرسه خداحافظي کرد و تن به کار سپرد.
هنوز به خود نيامده بود که نام امام خميني در گوش جانش نشست. اين نام متبرک، زندگي محمد را روشن تر کرد .جاده هايي که با چرخ کاميون او انس داشتند مي دانستند که او در اين سفرهاي طولاني با مجموعه اي از اعلاميه هاي امام به دنبال زيباترين مقصد است .
روزهاي پر غوغاي انقلاب درحال سپري بود و محمد، هسته مقاومت را در جيرفت با جوانان متدين اين شهر تشکيل داده بود و آن را هدايت مي کرد به همين خاطر مبارزات مردم اين خطه عليه آخرين بقاياي سلسله پادشاهي در ايران ،نظم وقدرت چشم گيري به خود گرفته بود .
پيروزي انقلاب آغاز ديگري است براي تلاش اين جوان متدين و دور انديش .اما جنگ مسير ديگري در برابر او قرار مي دهد .
مهندسي لشکر 41 ثارالله از تجربه ها و دلسوزي هاي او سود مي برد و در حساس ترين لحظات جنگ تدبير و شجاعت او به پيروزي رزمندگان ما جلوه اي ديگر مي بخشد .عمليات کربلاي پنج ،آخرين جاده اي است که محمد رود باري را به زيباترين مقصد مي رساند .مقصد شهادت .
منبع :" بالاتر از آسمان" نوشته ي نادرفاضلي، ناشر،لشگر41ثارالله،کرمان-1376

 

 


 

 

مادر شهيد:
آن روزها که محمد به دنيا آمد ،روزها گار سختي داشتيم .فقر نه در همسايگي ما که در خانه ما منزل کرده بود .صبح قبل از طلوع آفتاب بيدار مي شديم و تا شب کار مي کرديم و زحمت مي کشيديم .چين و چروک چهره و دستهايمان ،شاهدان آن روزگار ند.
ما زميني براي کشت نداشتيم . نا چار مثل ديگر مردم روستا روي زمين ارباب کار مي کرديم .ما شخم مي زديم ما بزر مي افشانديم ما آب مي داديم و انتظار مي کشيديم و هر روز نگرانتر از روز قبل به سراغ ساقه هاي ظريفي مي رفتيم که دانه هاي طلايي گندم را بر دوش خود گرفته بودند و بعد اين ما بوديم که مزرعه طلايي گندم را درو مي کرديم و بعد در عوض ...در عوض اين همه زحمت فقط مقداري گندم که حتي از کاه در نيامده بود به ما مي دادند .اينقدر که کفاف زندگي ما را نمي داد .گندمها را در خانه خشک مي کرديم بعد با چوب مي کوبيديم و بعد باد مي داديم بعد هم گندمها را با آسياب دستي آرد مي کرديم .
من و زنهاي ديگر براي سير کردن فرزندانمان به ناچار خوشه هاي جويي را که حتي خوب خشک نشده بود برشته يا آرد مي کرديم تا غذايي براي خانواده فراهم کنيم .
زنهاي ديگري براي کمک به خرج خانواده ماست وسبزي هم مي فروختند ولي ما گوسفندي نداشتيم تا از شيرش امرار معاش کنيم .
من عصرها مي رفتم صحرا و هيزم و چوب جمع مي کردم .خلاصه به هر کاري دست مي زديم تا خرج خانواده را در بياوريم .
واقعا روز گار سختي بود ولي تنها چيزي که به من نيرو مي داد ،احساس بودن محمد در نزديکي ام بود .او را به پشت مي بستم وبه مزرعه مي رفتم .وقتي روي خوشه هاي گندم خم مي شدم ،نفس هاي گرم و ظريفش که به پشت گردنم مي خورد به من کمک مي کرد تا من دوباره بايستم و کمر صاف کنم .وجودش نقطه روشن زندگي من و پدرش بود. محمد اولين فرزند ما بود .وقتي بزرگتر شد ما که روي زمين کار مي کرديم اوکناري مي نشست و با ساقهاي گندم بازي مي کرد . بعد ها با گل براي خودش اسباب بازي درست مي کرد .تنها اسباب بازي واقعي او چوب صافي بود که نقش اسب خيالي او را داشت .محمد سوارش مي شد و ساعتها با آن بازي مي کرد .
خانه ما کپري کوچک بود .وسط کپر گودالي کنده بوديم و در آن گودال آتش درست مي کرديم روزهاي سرد زمستان، کنار آتش مي نشستيم و با گرماي آتش سعي مي کرديم سرما را فراموش کنيم . توي ديگ روي آتش گياهان بياباني مي پختيم .گاهي هم خرما گير مي آورديم و جشن مي گرفتيم .وقتي هوا تاريک مي شد شمع روشن مي کرديم .حالا محمد بچه بزرگ ما بود .خودش با دستهاي کوچکش از نوعي گياه روغني شمع درست مي کرد .
بچه ها مداد هايشان را لاي انگشتانشان مي گذاشتند و با صداي بلند محمد که روي کتاب مي خواند ،ديکته مي نوشتند. محمد با آنکه خودش سن وسال کمي داشت .بچه هاي ديگر را سر پرستي مي کرد و حتي غذاي خودش را به آنها مي داد .
او مرد کوچک خانه ما بود وسعي مي کرد با جمع کردن گياهان خوراکي و ميوه درخت کنار و همچنين با تهيه آب .کمکي به گذران زندگي خانواده اش باشد .
ما هيچ امکاناتي براي زندگي نداشتيم و تحمل چنين اوضاعي براي بچه ها سخت بود ولي محمد با آن لبخند زيبايش هميشه طوري کنار ما مي ايستاد و با مشکلات کنار مي آمد که حتي ما به او تکيه مي کرديم .
صبوري محمد که برادر بزرگ شان بود آنها را هم متقاعد مي کرد .وقتي مي ديدند محمد با کفش لاستيکي و لباس وصله به مدرسه مي رود ،ديگر کفش و لباس نورا نمي گرفتند .آن موقع هنوز محمد به مدرسه ابتدايي تم گاوان مي رفت .بچه هاي ديگر هم مثل او بودند .هر روز بچه هاي روستا کتاب هايشان را زير بغلشان مي گذاشتند وبه مدرسه مي رفتند . را ه خانه تا مدرسه ،راهي سنگلاخ و بياباني بود .محمد بچه هاي ديگر را هم تشويق مي کرد که علي رغم همه مشکلات به مدرسه بروند .مشکلاتي که يکي دوتا هم نبودند .بچه ها به غير از کتاب و دفترشان ،کوله باري از مشکلات را هم به دوش مي کشيدند .
ما خودمان از آب رود خانه که در گودالها صاف مي شد ،استفاده مي کرديم ولي محمد ودوستش نا چار بودند که براي معلم مدرسه از سبزواران آب لوله کشي بياورند .حلب و مشک آب را سوار حيواني مي کردند و پاي پياده تا سبزواران مي رفتند . دو کودک تنها بودند که در مقابل خلوت راه ،بيشتر احساس تنهايي مي کردند و تازه محمد از دوستش فريدون مشايخي بزرگتر بود و او به اتکاي محمد حاضر بود که چنين مسئوليتي را بپذيرد . فريدون مي گفت وقتي هوا گرم بود و من طاقت نمي آوردم .محمد مرا کول مي کرد .در حالي که خودش پا برهنه بود .اين کار را مي کرد که مبادا خستگي راه مرا از تحصيل باز دارد .
مرد کوچک ما استقامت عجيبي داشت .آنقدر صبور بود که حتي معلم هايش را به تحسين وا داشته بود و با همان صبر و حوصله کنار بچه هاي کوچکتر مي نشست و با مهرباني درسشان مي داد . سعي مي کرد همان طور که خودش به تحصيل علاقه داشت ،شوق آموختن را دربقيه نيز به وجود بياورد .
با اصرار خودش به جيرفت رفت تا ادامه تحصيل بدهد .
بچه هاي روستاي تم گاوان تا کلاس پنجم درس مي خواندند و اگر کسي مي خواست ادامه تحصيل دهد ،مي بايست روستا را ترک کند و به شهر برود .چون با فقري که بر روستا حاکم بود ،خانواده ها نمي توانستند به رفتن بچه هايشان که کمک خوبي در کارها بودند و نيز تقبل هزينه تحصيل آنها رضايت دهند اما علاقه اي که محمد به درس خواندن داشت بالاتر از هر دليل ديگري بود .
عين الله مشايخي يکي از بستگان ما بود که در جيرفت کارگري مي کرد .خودش در خانه اي مستاجر بود .ولي وقتي که از قصد محمد و دوستش علي سالاري براي درس خواندن مطلع شد ،با روي باز آنها را پذيرفت . با آنها مثل فرزندان خودش رفتار مي کرد .واز همان غذايي که براي خانواده اش تهيه مي کرد ؛به محمد و علي هم مي داد و ما تنها مي توانستيم گاهي مقداري روغن و قند برايشان بفرستيم .محمد و علي تا کلاس هفتم زير سايه اين خانواده و رفتار مادرانه ي خانم مشايخي در مدرسه ي امير کبير جيرفت درس خواندند .علي مي گفت :محمد خيلي شرمنده رفتار عين ا...مشايخي و خانمش بود .هميشه منتظر فرصتي بود تا حتي اگر شده کار کوچکي براي آنها انجام دهد .هر وقت به خانه برمي گشت ،بارها از خوبي هاي آنها صحبت مي کرد واقعا پسر قدر داني بود. خانواده عين ا..مشايخي اگر چه در جيرفت زندگي مي کردند ولي وضع مالي خوبي نداشتند. محمد اين را مي دانست واز اين که نمي توانست براي آنها کاري انجام دهد، ناراحت بود .به همين دليل وقتي دفتر چه هاي مشق محمد پرمي شد به مغازه ها مي داد و در عوض دفتر چه ها مقداري خرما مي گرفت و سر سفره صاحبخانه مي گذاشت. اگر چه اين مقدار اندک خرما حتي گوشه اي از سفره را پر نمي کرد ولي محمد خوشحال بود که اقلا مي تواند سپاسگذاري اش را نسبت به آنها نشان دهد .
روزهاي اولي که محمد به جيرفت رفته بود تا درس بخواند ،خيلي خوشحال بود. از اين که مي توانست درسش را ادامه دهد. وقتي بعد از تمام شدن دوره ابتدايي، مي خواست رضايت ما را براي ادامه تحصيل در جيرفت جلب کند ،شب و روز نداشت .براي رفتن به دبيرستان و مدرسه روز شماري مي کرد .اگر چه فرستادن محمد به مدرسه و نبودنش در حالي که کمک بسيار زيادي براي ما بود ،سخت بود ولي وقتي من وپدرش برق خوشحالي را در چشم هايش مي ديديم ،همه سختي هاي اين کار را فراموش مي کرديم .
وقتي محمد در روستاي تم گاوان به مدرسه مي رفت ،لباس هاي وصله دار مي پوشيد پهلوي هر کس که مي نشست او هم وضعش مثل محمد بود .اما در مدرسه راهنمايي ودبيرستان وضع فرق مي کرد .کمابيش بچه ها لباس هاي نويا لااقل مرتب و بدون وصله مي پوشيدند. اکثر دانش آموزان کيف داشتند .
من که خبر نداشتم محمد در مدرسه با چه مسائلي روبه رو است فقط مي ديدم که وقتي محمد به خانه برمي گردد، نشاط وشوقي را که قبلا داشت ديگر ندارد .هر وقت در مورد مدرسه سوال مي کردم هميشه سعي داشت مسائل خوبش را تعريف کند .مي گفت: خيلي عالي است ،با بچه هاي زيادي دوست شده ام .همه چيز روبه راه است . ولي وقتي هر دفعه اورا غمگين تر از قبل مي ديدم ،احساس مادرانه ام مرا از مسئله اي غير عادي باخبر مي کرد ومي دانستم که پهلوي خانواده مشايخي نگراني و ناراحتي ندارد و هر چه هست مربوط به مدرسه و دوستان جديدش است .
علي سالاري هم همراه اوبود .ولي بعد هيچکدام حاضر نشدند به تحصيلاتشان ادامه دهند . اما بالاخره بچه ها همه چيز را به زبان آوردند .شلوارهاي وصله داري که دست مايه تمسخر همکلاسي هايشان بود. محمد مي گفت: ما خجالت مي کشيديم .ما تبلور آشکار فقر بوديم و شهري ها با اين فقر غريبه بودند به خاطر همين ما را مسخره مي کردند. وقتي به مدرسه مي رفتيم سعي مي کرديم کتاب هايمان را طوري دستمان بگيريم که حد اقل چند تا از وصله ها ي لباس مان معلوم نشود .
چقدر شنيدن اين سخنان از محمد که صبورترين فرزندم بود ،سخت بود .در تمام اين دو سال صبر کرده بود و ريشخند هاي بچه هاي ديگر راشنيده بود ولي حتي يک بار هم از ما نخواست تا شلواري نوبرايش بخريم و يا حداقل کيفي کهنه برايش تهيه کنيم . محمد با آن همه شوقي که براي درس خواندن داشت ديگر حاضر نشد ادامه تحصيل بدهد. فقري که در وصله هاي فراوان لباس هايش خود نمايي مي کرد .محمد وعلي را نه فقط به خاطر استعدادشان و نمره هاي خوب شان بلکه به خاطر وصله هاي لباسشان مي شناختند .به محمد گفتم :اينقدر زود تصميم نگير ،هنوز هم مي تواني به درس خواندن که اينقدر به آن علاقه داشتي ادامه دهي ،باز هم فکر کن .
ولي در جوابم گفت:با مدير مدرسه صحبت کرده ايم .پرونده هايمان را هم پس گرفته ايم. پدرش گفت: اگر اين همه مدت اين مسئله را پنهان نمي کردي ،لا اقل کاري براي توانجام مي داديم .بالا خره به هر زحمتي بود لباس و کيف برايت فراهم مي کرديم .اين زحمت ارزش درس خواندن تورا داشت .محمد سرش را پايين انداخته بود و هيچي نمي گفت .پدرش دوباره گفت: چرا قبول نمي کني ؟ما که مي دانيم تو چقدر زحمت کشيدي تا اين چند کلاس را خواندي پس بيا وبه حرف ما گوش کن ...هر طور شده لباس و وسائل مدرسه برايت تهيه مي کنيم تا دوباره به تحصيل ادامه دهي .راهي را که تا وسطش رفته اي نيمه کاره رها نکن .محمد باز هم حرفي نزد و سکوت کرد .ما هم ديگر چيزي نگفتيم ولي منتظر بوديم .تا دوباره حرف هاي اميد وار کننده اورا بشنويم وبالا خره محمد سکوت را شکست و حرف زد .او گفت :فقط مسئله مشکلات ادامه تحصيل نيست .من نمي توانم بيشتر از اين ،از دغدغه تلاش و تامين خرج خانواده خودم را دور نگه دارم .در تمامي مدتي که دور از شما درس مي خواندم فکرم پهلوي شما بود .مدام با خودم مي گفتم که پدرو مادرت ديگر توان سابق را ندارند ولي هنوز به اندازه روزهاي جواني نا چارند کار کنند و زحمت بکشند .آنوقت من که فرزند بزرگشان هستم ،به جاي آنکه تکيه گاهشان باشم فقط به فکر خودم و درس خواندن هستم .به جاي آنکه باري از دوششان بردارم ،باري ديگر بر دوششان هستم .
من لب به اعتراض گشودم و گفتم :ولي ما از خدايمان بود ،آرزوي قلبي ما بود که تو درس بخواني وبه جايي برسي .لحظه اي نگاه مهربانش رابه من انداخت و بعد گفت :
مادر غيرتم اجازه نمي دهد ،خواهش مي کنم که ديگر حرف مدرسه را نزنيد .
و ما ديگر بعد از آن با او حرفي از ادامه تحصيل نزديم.محمد از کنار ما بلند شد و بيرون رفت .محمد کوله بار غم هايش را در جيرفت جا گذاشته بود يابا خودش آورده بود. نمي دانستم کجا رفت فقط مي دانستم که رفت با خودش خلوت کند . وقتي محمد از خلوط بر گشت نه تنها آرزوهايش را با خودش نياورد بلکه کوله بار غم هايش را هم جايي دفن کرده بود و دو باره لبخند به لب محمد آمده بود. مي دانستم که پشت اين لبخند چه رنج عظيمي را پنهان کرده است .
گاهي وقت ها فکر مي کنم محمد به عنوان فرزند ارشد ما چه مسئوليت عظيمي را به دوش مي کشيد. چون چشم بچه هاي کوچکتر به اعمال و طرز فکر و طرز برخورد او بود . هر چه به آنها مي گفت آنها با جان و دل قبول مي کردند .محمد به تا ثيري که برکوچکتر ها داشت آگاه بود به همين علت از ديگران صبور تر بود .شايد بهتر است بگويم محمد سپر بلاي خواهران و برادرانش بود .
بعد از آن ديگر فقط حرف کار بود .محمد مي خواست کار کند ولي نه مثل پدرش .که رعيت ارباب بود . محمد مي گفت :طاقت زير بار زور رفتن را ندارم .شما به خاطر بچه هايتان نا چار بوديد که اين رنج را تحمل کنيد ولي من اجباري ندارم .نمي خواهم گرفتار ظلم ارباب ها شوم .
محمد فقط 14 سال داشت ولي در باره آينده اش درست فکر مي کرد .اگر مي خواست بماند و رعيتي کند همان راهي را مي رفت که قبلا پدرش رفته بود . محمد مي ديد و مي دانست که ارباب ها چطور از نيروي کار رعيتها سوءاستفاده مي کنند مي دانست که چطور اختيار تمام زندگي ما را دارند . نه فقط ما ،همه مردها و زن هايي که روي زمين ارباب کار مي کردند ،نا چار بودند بدون هيچ مزد و پولي علف و هيزم مورد نياز خانه ارباب را تهيه کنند .سوز سرد باد هاي زمستاني به زمين شلاق مي زد . گاهي اوقات چنان سرما بيداد مي کرد که جرات بيرون آمدن از خانه هاي سردمان را نداشتيم ولي بايد مي رفتيم وبراي گوسفندان و گاو هاي ارباب علف تهيه کنيم . وقتي از خانه بيرون مي آمديم تا مدت ها صداي گريه بچه ها رامي شنيدم دلم نمي خواست بروم ولي بايد مي رفتم .
تابستان هم از دستور هاي ارباب راحت نبوديم .آنها با ما طوري رفتار مي کردند که انگار مالک جان و مال ما هستند .
در روزهاي گرم و بلند تابستان ما از بيابان خار مي کنديم .دستهايمان از زخم خار ها خون مي افتاد ولي مرد هايمان منتظر بودند که خار ها را بگيرند و پشت پنجره ارباب بگذارند و آنها را از صبح تا شب خيس کنند تا با وزش باد هواي داخل اتاق هاي ارباب خنک شوند .به خاطر همين محمد نمي خواست رعيت ارباب باشد .
او به دنبال ياد گرفتن حرفه اي بود که بتواند روي پاي خودش بايستد . او ديگر نمي توانست به تحصيلاتش ادامه دهد ولي دلش نمي خواست حاصل چنين تصميمي ،بهاي اندکي باشد .مي گفت "حالاکه ناچارم درس و مدرسه را کنار بگذارم ،بايد به چيزي دست پيدا کنم که ارزش چنين کاري را داشته باشد بايد فن وهنري ياد بگيرم .
محمد نمي دانست دنبال چه کاري برود ولي تصميمش را گرفته بود . مي خواست کار کند وبيا موزد .فرداي روزي که مدرسه را ترک کرد ،زود تر از هر وقت ديگر بيدار شد و از خانه بيرون رفت .مثل مردي که استوار ايستاده بود تا بار مسئوليت زندگي را بر شانه هاي خود بگذارد و پله هاي زندگي را با لا برود .

 

 

 

محمد عسگري استادکار ودوست شهيد:
يک روز گرم تابستان موقع اذان با محمد به زير درختي رفتيم تا نماز بخوانيم .متوجه شدم هنگام نماز خواندن ما پيرمردي آمد و کناري نشست .وقتي سلام نماز را دادم جواب سلام را داد و دوباره به محمد که هنوز نمازش تمام نشده بود چشم دوخت .پيرمرد همچنان مبهوت و شيفته به محمد نگاه مي کرد تا نمازش تمام شد. بعد با محبت گفت:قبول باشد پسرم .محمد تشکر کرد و با مهرباني دست هاي پيرمرد را که به طرفش دراز شده بود ،گرفت و فشرد .
پيرمرد با من هم دست داد و بعد پرسيد :اين پسر همان محمد رود باري است ؟شاگرد راننده تراکتور ؟
گفتم: بله شما اورا مي شناسيد؟پيرمرد گفت: مگرکسي است که او را نشناسد !
بعد به محمد که محجوبانه او را نگاه مي کرد، گفت:زنده باشي پسر جان .
پرسيدم شما کي هستيد ؟از زمين داران اين منطقه هستيد ؟
پيرمرد گفت :اسم من کربلايي علي است .دور تر از اينجا، زمين کوچکي دارم که با کشت وکار خرج خانواده ام را مي دهد .با تعجب پرسيدم :خوب اينجا دنبال چه مي گردي ؟پيرمرد گفت:به من گفتند که شما اينجا مشغول کار هستيد ،با اين که خيلي خسته بودم، زود آمدم تا شما راببينم .وقتي از دور ديدم که نماز مي خوانيد ،فهميدم که درست آمده ام .باور کنيد که از خوشحالي قلبم لرزيد .
يک قطره اشک از گوشه چشمش سرازير شد و با صداي لرزان گفت :برکت از زمين من رفته است .هر چه زحمت مي کشم ،محصول نا چيزي به دست مي آورم .براي همين به سراغ شما آمده ام .
گفتم :خوب پدر جان بگو ما چه کار مي توانيم بکنيم ؟اگر بخواهي با تراکتور به آنجا مي آييم و بدون هيچ پولي برايت کار مي کنيم .مگر نه محمد ؟محمد حرف مرا تاييد کرد و ادامه داد :حتي اگر بخواهي در کارهاي ديگرت کمکت مي کنيم .نگران نباش .
پيرمرد گفت:نه من فرزنداني دارم که در کار کشت کمکم مي کنند .
با تعجب پرسيدم:پس چه کاري از دست ما برمي آيد .پيرمرد کمي مکث کرد .معلوم بود که نمي داند چطور خواسته اش را بگويد .بالا خره گفت :من تعريف شما و شاگرد نماز خوانتان را خيلي شنيده ام .مي دانم خيلي گرفتار هستيد ولي خواهش مي کنم بر من منت بگذاريد و به زمين من بياييد و روي زمين من نماز بخوانيد تا بلکه خدا به خاطر شما به زمين من برکت بدهد .
خواسته ي عجيبي داشت. به محمد گفتم نظرت چيست ؟محمد گفت :هر طور که شما بگوييد .گفتم :ما که کسي نيستيم ولي نبايد خواهش کوچک اين مرد را که اين همه راه آمده است، نپذيريم . محمد باهيجان گفت :خيلي خوشحالم که پيش استادي کار مي کنم که اين طور نسبت به مردم دلسوز است .پيرمرد خوشحال ازقبول خواسته اش به خانه اش برگشت تا خبر آمدن ما را بدهد .به اصرار محمد که هميشه براي هر کار خيري عجله داشت ،فردا ظهر به کشت زار کوچک او رفتيم .پيرمرد راست مي گفت، همه چيز بوي فقرمي داد .اهالي خانه او به استقبال ما آمدند و از آمدنمان تشکر کردند .چهره ي همه ي آنها خسته بود ..پيرمرد جلو آمد و دست ما را گرفت و به مزرعه اش راهنمايي مان کرد .پسرش نيز آبي آورد تا ما وضو بگيريم .با محبت ما را برحصيري نشاندند و توي ظرف کوچکي چند تا خرما برايمان آوردند .چنان با محبت به ما نگاه مي کردند که خجالت مي کشيديم .
بالاخره وقت نماز شد و من و محمد براي نماز آماده شديم و آنها ما را ترک کردند تا راحت نمازمان رابخوانيم. بعد از نماز محمد قرآن تلاوت کرد و براي برکت زمين دعا کرديم هوا گرم و سوزان بود ولي بايد کاري را که با آن مي توانستيم دل پير مرد را خوش کنيم انجام ميداديم و تمام سختيهايش را به جان بخريم .
مدتها گذشت و ما پيرمرد و خانواده اش را فرا موش کرديم .يک روز که مشغول کار بوديم ،شتر سواري از دور پيدا شد .به محمد نشانش دادم وگفتم :فکر مي کني اين موقع روز کيست که به سراغ ما مي آيد ؟
شتر سوار براي ما دست تکان مي داد و معلوم بود که با ما کار دارد وقتي به نزديکي ما رسيد ،متوجه شديم که همان پيرمرد است . کربلايي علي .منظره ي عجيبي بود .انگار ده سال جوان تر شده بود .به جاي اشک آن روز حالا لبخند از چهره اش محو نمي شد. وقتي به ما رسيد از شتر پياده شد و به طرف من ومحمد دويد .خنديديم و گفتيم :سر حالي کربلايي علي .
دستهاي ما را گرفت و گفت به لطف شما .محمد پرسيد :خوب وضع محصولتان چطور است ؟با شادي و هيجان گفت :امسال برکت از زمين و آسمان براي ما رسيده است . هيچ سالي چنين محصولي نداشته ام و اينها همه به خاطر قدم پر برکت شماست .و بعد سر محمد را در بغل گرفت و گفت :بخصوص تو فرزندم .هر چه درباره تو شنيده بودم درست بود .نماز تو خير و برکت دارد . خدا تو راحفظ کند . بعد مي خواست دست محمد را ببوسد که نگذاشت و خودش دست پيرمرد را بوسيد و گفت:اينطور که فکر مي کنيد نيست .خدا گفته است که از تو حرکت از من برکت .شما و خانواده تان هم زحمت کشيديد و حالا بايد ثمره اش راببينيد .
پيرمرد که اشک شوق در چشم هايش جمع شده بود گفت :درست است فرزندم ولي قدم خير تو و نماز ي که سر زمين من خواندي ،باعث شد خداوند به حرکت ما ثمر ببخشد .خدا تو را سالم نگه دارد .
پيرمرد همين طور دعا مي کرد و بعد هم ما را به مزرعه کوچکش دعوت کرد . از او خواستيم براي نا هار پيش ما بماند و لي با هيجان گفت :اينقدر در مزرعه کار دارم که حتي نمي توانم سرم را بخارانم اما واجب دانستم که به سراغ شما بيايم و تشکر کنم .انشاءالله بعد از برداشت محصول مي آيم سر سفره شما مي نشينم تا از برکت سفره شما هم بخورم .بعد پيرمرد خدا حافظي کرد و رفت .

 
 

حميدباغخاني دوست وهمرزم شهيد:
هميشه آقاي رود باري به من مي گفت :باغخاني ،سر نوشت من در سر بازي رقم مي خورد .دوران سر بازي براي اکثر مردان ،خود سازي است ولي براي من بيشتر از خود سازي بود .آقاي رود باري بار ها از زمان سر بازي براي من حرف مي زد .محل خدمت او پادگان05 کرمان بود. در پادگان آنجا ؛از همه جا براي سر بازي آمده بودند .به قول ايشان از کافر تا مسلمان .اما هيچ کدام از آنها با عقايد مختلفشان نمي توانستند مانع نماز خواندن آقاي رود باري شوند .
يک بار آقاي مشايخي ،دوست دوران کودکي و سربازي آقاي رود باري ،به من گفت :زماني که به 05 اعزام شديم هيچ کدام از سر بازان نماز نمي خواندند .روز اول که آقاي رود باري سجاده اش را باز کرد و نماز خواند ،همه با تعجب نگاهش مي کردند ،انگار براي اولين بار بود که کسي را در حال نماز مي ديدند . وقتي بعد از نماز ،قرآن کوچکش را باز کرد و با صداي بلند قرآن تلاوت کرد ،همه کارهايشان را کنار گذاشتند و در سکوت ،سر گرم نگاه به او شدند .آنها کم کم به نماز خواندنش عادت کردند .بعد که رفتار مهربان و مودبانه او را ديدند ،دوستي اش را پذيرفتند و جرات کردند که درباره نماز خواندنش از او سوال کنند. افراد گروهان ما به شدت تحت تاثير صحبتها و رفتار هاي آقاي رود باري قرار گرفته بودند و او هم از اين که بنشيند و ساعتها با آنها بحث کند خسته نمي شد. اين تاثير به قدري شديد بود که پس از مدتي،همه بچه هاي گردان به نماز خواندن روي آوردند .طوري شده بود که گروهان هاي ديگر هم پيش ما مي آمدند تا نماز جماعت بخوانند .گاهي هم از او مي خواستند برايش قرآن بخواند .
آقاي رود باري هميشه به من مي گفت :نماز معجزه هايي مي کند که ما بي خبر از کنار آن مي گذريم . خودش طوري به نماز علاقه داشت که وقتي به يادش مي افتيم ،تصوير نمازش جلو چشممان مي آيد .عجيب نبود که با نماز خواندنش ،سرباز هاي ديگر را متوجه خودش کرده بود .
بچه هاي قم متوجه شده بودند که آقاي رود باري اهل عبادت و نماز است و احتمال مي دادند که جوان قابل اعتمادي باشد .آن موقع هنوز امام در تبعيد بود و فعاليت هاي سياسي آشکار و پنهان ادامه داشت ؛به خصوص در قم که از مراکز فعاليت انقلابي بود ،آقاي رود باري از ديد آن دو انقلابي قمي ،جوان لايق و قابل اعتمادي بود ؛اما هنوز مي بايست صبر مي کردند تا بهتر او را بشناسند .براي اين کار ،ماه محرم فرصت خوبي بود .
آقاي رود باري مدتها بود که در ماههاي محرم،در روستاهايشان عزاداري برپا مي کرد .علاقه خاصي به مراسم عزاداري آقا امام حسين (ع)داشت و دلش مي خواست که سر بازي باعث نشود از تشکيل مراسم ماه محرم غافل بماند .به همي علت ،بچه هاي گردان را جمع مي کرد تا خودشان مراسم کوچکي برپا کنند .
آقاي رود باري مي گفت :که من نوحه مي خواندم و بعضي از سربازان که شايد اولين بار بود که در مراسم عزاداري امام حسين(ع) شرکت مي کردند ،گريه مي کردند و به سينه مي زدند.يک دفعه در همين حال ،يکي از افسران پادگان وارد شد و چراغها را روشن کرد .وقتي متوجه شدند که سر گرد با چهره اي عصباني جلوي در ايستاده است اشک هايشان را پاک کردند و وحشت زده خودشان را جمع و جور کردند و برپا ايستادند .سر گرد با خشم فرياد زد :اين مسخره بازي ها چيست!! ما تا حالا در اينجا از اين برنامه ها نداشته ايم .
من با احتياط گفتم :ما مشغول عزاداري براي امام حسين(ع) بوديم .
او بيشتر عصباني شد و داد زد :سرباز و عزا داري يعني چه ؟
بعد با خشم به تک تک سرباز ها نگاه کرد ،انگار که مي خواست قيافه ها را به خاطر بسپارد .آنگاه گفت :زود بساطتان را جمع کنيد و بخوابيد .اينجا سر باز خانه است نه مسجد !براي شما از ساعت 9 شب خاموشي برقرار است .هر کس خلاف کند تنبيه انظباطي مي شود .با رفتن او مجلس ما هم به هم خورده بود . سرباز ها هر کدام به استراحتگاه خود رفتند ،در حالي که واقعا قلبشان شکسته بود . سر گرد به هيچ طريقي نرم نمي شد .به دوستم فريدون مشايخي گفتم :به اجبار نبايد عزاداري کنيم. مگر مسلمان نيستيم ؟همان لحظه که اين حرف را مي زدم ،به نظرم آمد که چه فکر بيهوده اي مي کنم ولي متوجه قدرت خدا وند و خواست او نبودم .چون روز بعد پس از اتمام برنامه صبحگاهي ،همان سر گرد پشت بلند گو ايستاد و گفت :ديشب ،عده اي از سر بازان اين پادگان را ديدم که به مناسبت ماه محرم عزاداري مي کردند .
اگر چه تا حا لا سا بقه نداشته که توي اين پادگان ،مراسم عزاداري برپا شود ولي از امشب،من اجازه مي دهم ،چه سرباز ،چه افسر ،و چه درجه دار ،اگر برنامه خاصي براي اين ماه دارند اجرا کنند .تشکيل مراسم عزاداري هم مانعي ندارد .همه آزاد هستند .همه تعجب کرده بودند .اينقدر اين مسئله به نظر عجيب و غير قابل باور بود که يکي از سر باز ها گفت :شايد اين يک دام باشد تا به بهانه اي ما راتنبيه کنند .
سر انجام خودم دل به دريا زدم و پيش سر گرد رفتم .تا مرا ديد ،شناخت و حتي دستي روي شانه ام گذاشت و گفت :خوب سر باز ،حالت چطور است ؟امشب باز هم برنامه اي داريد ؟با احتياط گفتم :خوب ،با اجازه اي که شما داديد ،حتما برنامه مي گذاريم ولي يک چيز برايم عجيب است ؛اينکه...
نگذاشت حرفم را بزنم ،گفت :بله مي دانم چه مي خواهي بگويي .
بعد يک دفعه رنگ چهره اش عوض شد .لبخند از لبهايش رفت و طوري چهره اش در هم شد که انگار درد مي کشيد .لحظه اي ساکت ماند و بعد گفت :حقيقتش ديشب خواب عجيبي ديده ام .خواب ديدم يک آقاي نوراني و خيلي جوان به سراغم آمد و با نا راحتي به من تعرض کرد که چرا جلوي سربازان را گرفتي و نگذاشتي عزاداري کنند ؟بعد به من هشدار داد که اگر نگذارم سربازان عزاداري کنند ،روزگار بد و سياهي خواهم داشت .
از کار خدا به حيرت افتاده بودم .گفتم :جناب سر گرد ،ان شا الله خير است .
در حالي که هنوز از تاثير خوابش وحشتزده بود روبه من گفت :والله نمي دانم .وقتي از خواب بيدار شدم ،سه تا صلوات فرستادم .فقط خدا مي داند چه حالي داشتم .تا صبح نتوانستم بخوابم .همه اش خدا خدا مي کردم تا زود تر صبح شود و به شما خبر بدهم که مي توانيد عزاداري را آزادانه برگزار کنيد .
آقاي رود باري مي گفت که بعد از آزاد شدن عزاداري ،حال و هواي پادگان عوض شد .مراسم ماه محرم ،تاثير خوبي بر روي سر باز ها گذاشته بود .
محمد رود باري سر بازي است که هميشه اول وقت نماز مي خواند و عاشق مومن بود .مرد جواني با ظاهري مهربان و چهره اي خوش رو .انقلاب به چنين کساني احتياج داشت ؛کساني که مثل فولاد آب ديده ،استوار و مقاوم بودند .وقتي آقاي رود باري از گرماي طاقت فرساي خوزستان که دردوران خدمت بود ؛حرف مي زد ،تعجب مي کردم و مي پرسيدم :حالا توي آن تابستان که مصادف با ماه رمضا ن بود ،روزه هم مي گرفتي .با جديت مي گفت :خوب معلوم است .روزه به ماه، فصل، سال و گرما ربطي ندارد .
البته به يک چيز فقط ربط داشت ،به استواري که مسئول گروهان ما بود .
با تعجب پرسيدم :چرا؟به او چه ارتباطي داشت ؟
خنديد و گفت :چون نمي گذاشت روزه بگيرم .وقتي متوجه شد من روزه مي گيرم ،به جاي اين که مراعاتم را بکند ،کار هاي سخت را به من واگذار مي کرد . همه جا مرا تحت فشار مي گذاشت .مي دانستم هدفش اذيت و آزار من است و مي خواهد به هر طريقي که شده ،مرا وادار کند که روزه ام را بشکنم ،اما من عرق مي ريختم و از شدت تشنگي دهنم خشک مي شد و لي آنقدر طاقت نشان دادم تا سر انجام دست از سرم برداشت .
به اين ترتيب ،بچه هاي قم کم کم با آقاي رود باري طرح دوستي ريختند .اوايل با احتياط از قرآن و اسلا م با او حرف مي زدند .مي خواستند بدانند که او اعتقادي به حکومت اسلامي دارد يا به هر حکومتي راضي است و فقط به اجراي مسائل شر عي در مورد خودش سختگير است .يک بار که به سر باز ها مرخصي داده بودند ،بچه هاي قم ،آقاي رود باري را با خودشان به قم مي برند و براي اولين بار او را به مجلس سخنراني دعوت مي کنند .مرد روحاني حرف مي زند و مسائل رامي شکافد و محمد هر لحظه مجذوبتر از لحظه پيش به سخنان او گوش مي دهد .محمد مي گفت :انگار همه حاضرين ناپديد شده بودند و تنها سخنران مانده بود .حتي دو دوستم را فراموش کرده بودم !قلبم به شدت مي زد .دلم مي خواست فرياد بزنم و از مرد روحاني تشکر کنم . وقتي مجلس تمام شد ،دوستان قمي ام از من پرسيدند که نظرم چيست و من به آنه چيزي را که مدتها در دلم بود ،گفتم .
آقاي رود باري وقتي ما جراي اولين سخنراني را تعريف مي کرد ،اشک در چشمانش جمع مي شد ؛انگار که تصوير زنده آن روز جلوي چشمانش ظاهر مي شد . از او پرسيدم :شما به دوستان قمي چه گفتيد ؟
لبخند زد و گفت :گفتم که دنبال گمشده اي مي گشتم و آن رايافتم .من دراين دنيا سر گشته بودم .مي دانستم که بايد به دنبال راهي بگردم که از بقيه راهها روشن تر است ولي هر چه جستجو مي کردم ،آن راه را نمي يافتم .امروز در اين مجلس خودم و راهم را پيدا کردم و اين به خاطر کمک شماست از آن به بعد ،آقاي رود باري در همان راه قدم گذاشت و جلو رفت . در راه امام وانقلاب .هر وقت فرصتي پيدا مي کرد ،به قم مي رفت و در مجالس سخنراني شرکت مي کرد همان جا نيز براي اولين بار نام امام خميني را شنيد و توسط همان دوستان توانست رساله امام و کتاب هاي مذهبي را تهيه کند .پيش از آن آقاي رود باري نتوانسته بود مطالعه دقيقي در باره مذهب و عقايد اسلامي داشته باشد ولي از آن به بعد ،از کتاب هاي آيت الله مطهري جدا نمي شد .
آقاي رود باري به خاطر مطالعاتي که قبلادر زمينه خدا شنا سي و مذهب کرده بود ،اغلب مي توانست با مردم بحث کند ولي بعد از مطالعات جديدش کمتر کسي بود که بتواند در بحث براو غلبه کند .هر وقت هم کسي از او سوالي مي کرد که جوابش را نمي دانست ،بلافاصله از طريق روحانيون قم کتاب هاي لازم را تهيه مي کرد و جوابش را پيدا مي کرد .حالا وظيفه خودش مي دانست که اطرافيانش را هم آگاه کند.
به اين ترتيب ،آقاي رود باري ،مبارزه کوچکي را از درون پادگان آغاز کرد .او پنهاني رساله امام را مي خواند ،عکس ايشان را لاي کتاب مي گذاشت و به عاشقان نشان مي داد .يک بار از آقاي قربانعلي اسکندري پرسيدم :شما که با آقاي رود باري در يک پادگان خدمت مي کرديد ،از روابط پنهاني او چيزي مي فهميد ؟
گفت :من آن موقع کم سن وسال بودم .به همين دليل ،ايشان تا مدتها نمي گذاشت من وارد فعاليتهاي سياسي شوم و همه چيز را از من پنهان مي کرد .
با تعجب پرسيدم :يعني اصلا مساله اي را احساس نمي کرديد ؟
آقاي اسکندري کمي فکر کرد و گفت :خوب ،چرا .گاهي متوجه مسائلي مي شدم که به نظرم غير عادي بود .آقاي اسکندري از مطالعه کتاب هايي حرف مي زد که آن موقع نمي دانست چيست و تعريف مي کرد که در دوره سربازي ،پسري به اسم حسن گودرزي با ما بود و اغلب او را با آقاي رود باري در حالي مي ديدم که پنهاني کتابي را مطالعه مي کردند .روزي در باره آن کتاب از ايشان پرسيدم .آقاي رود باري گفت :چيزي نيست ،فقط يک کتاب معمولي است .
ولي حرفش مرا قانع نکرد .اگر يک کتاب معمولي بود ،چرا مخفياه مي خواندند !!خيلي کنجکاو شده بودم .گفتم :پس حالا که کتاب معمولي است ،آن را به من نشان بدهيد .
هر دونگاهي به يکديگر کردند و سر انجام آقاي رود باري گفت :آيا تو به من اعتماد داري ؟با جديت گفتم :خوب معلوم است ،بله.
گفت :پي اگر به تو قول بدهم که در يک فرصت مناسب در باره اين کتاب با تو حرف بزنم ،حرف مرا قبول مي کني ؟
گفتم :باشد ولي چرا مجبور هستيد آن راپنهاني بخوانيد ؟مگر چه مي شود کسي کتاب را دست شما ببيند ؟آقاي رود باري کمي مکث کرد و جواب داد :حقيقتش اين است که اگر بفهنمند که اين کتاب مال حسن گودرزي است و چيزهايي را از آن به ديگران ياد مي دهد ،ممکن است بلايي سرش بياورند .تو که چنين چيزي نمي خواهي ؟
مسلم بود که من چنين چيزي نمي خواستم .ديگر درباره کتاب از آنها سوال نکردم و سر انجام پس از دوران سربازي ،آقاي رود باري به قولش وفا کرد و از امام ورساله اش که در زمان سربازي مطالعه مي کرد ،برايم حرف زد .
آقاي رود باري اگر چه سعي مي کرد کمتر کسي از کتاب هايي که مطالعه مي کرد با خبر باشد ولي براي اينکه بتواند ديگران را آگاه کند ،همراه کتاب به سراغ کساني که با تجربه بودند مي رفت و از راه روشني را که جلوي رويش باز شده بود ،صحبت مي کرد .دلش مي خواست تمامي کساني که مورد علاقه اش بودند و اعتقاداتي داشتند ،مثل خودش با امام ،حرف هايش و هدفش آشنا شوند و عاشقانه به گفته هايش عمل کنند .عشق به امام و راهي که به دست او گشوده مي شد ،تمام وجود آقاي رود باري را تسخير کرده بود .يکي از کساني هم که خيلي زود به سراغش رفت تا اورا با رساله امام آشنا کند ،آقاي عسگري بود .وقتي من با آقاي رودباري آشنا شدم ،بارها اسم او را از زبانش شنيده و آنقدر به اوعلاقه پيدا کرده بودم که انگار خودم مدتها، پيش استاد عسگري کار کرده و همراهش نماز خوانده بودم . مدتها مشتاق بودم که روزي او را از نزديک ببينم .
سر انجام يک بار در منزل آقاي رودباري ،او را ديدم .تا چشمم به رساله امام در کتاب خانه افتاد ،آقاي عسگري به آقاي رود باري گفت :يادت هست يک روز از سربازي به ديدنم آمدي و کتابي مثل اين نشانم دادي ؟
آقاي رود باري گفت:اولين باري بود که رساله امام را مي ديدند .آموقع ،داشتن اين کتاب ممنوع بود .با کنجکاوي پرسيدم :وقتي کتاب را در دست ايشان ديديد ،چه کار کرديد ؟نترسيديد ؟آقاي عسگري به ياد آن روزها لبخندي زد و گفت :آنقدر هيجان زده بود که من هم به هيجان آمدم .فقط يادم هست که درباره شاه و حکومت حرف مي زد.
آقاي رود باري گفت:ولي من دقيقا يادم هست .من گفتم که به زحمت اين کتاب را به دست آورده او و صاحب اين کتاب کسي است که آخر سر حکومت شاهنشاهي را از بين مي برد وبعد به شما گفتم که ما هم بايد به پيروي از او در اين راه قدم بگذاريم .
پرسيدم :آقاي عسگري با شنيدن اين حرف چه کار کرد ؟
آقاي رود باري به آقاي عسگري لبخند زد و گفت :ايشان تعجب کرده بود ،مي گفت که آخر ما چه کار مي توانيم بکنيم ؟آقاي عسگري مداخله کرد و گفت :هنوز بيست سالش هم نشده بود و از انقلاب حرف مي زد .من اصلا نمي فهميدم که منظورش چيست ؟فکرمي کردم خيالات مي کند. گفتم: اين حرفهايي که مي زني و اين کارهايي که مي گويي بايد انجام داد؛ آسان نيست. من آن موقع در جريان تظاهرات و اعتراضات مردم نبودم .نمي دانستم که عده اي مشغول مبارزات مخفيانه هستند اما يک چيز را مي دانستم. اينکه محمد به رغم سن کمش ،بي حساب حرف نمي زد و مطمئن بودم که چيزي مي داند که درباره اش صحبت مي کند .براي همين وقتي گفت: خيلي ها هستند که کمک مي کنند و من از آنها خبر ندارم ،فقط يک چيز به او گفتم .گفتم: راهي که مي رود و کارهايي که مي خواهد بکند ،خيلي خطر ناک است و بايد مراقب باشد و تنها بايد به خدا پناه ببرد .خوشبختانه خدا هم در همه حال پشت و پناه محمد بود و کمکش کرد تا به هدفش برسد .
آقاي رود باري هر کجا که مي نشست ،اگر موقعيت را مناسب مي ديد ،بحث را به مسائل مملکتي مي کشاند .او و دوستانش در فکر تشکيل يک گروه انقلابي در کرمان بودند و مي بايست افراد مستعد را جذب مي کردند و ناچار بودند با مطرح کردن بحث مملکتي و ايراد و اعتراض به سلطنت ،افراد را که مناسب همکاري بودند ،پيدا و جذب کنند .از طرفي با اين بحث ها مي توانستند برشرايط حاکم بر جامعه اثر بگذارند و مردم کم کم احساس کنند که عده اي مخالف رژيم هستند .به اين ترتيب کم کم آگاهي مردم بالا مي رفت .همچنين او و دوستانش مي خواستند با مطرح کردن اين بحث ها برترس مردم غلبه کنند در حقيقت سکوت چند ساله را بشکنند .البته مطرح کردن اين بحثها خيلي خطر داشت ،ولي خوشبختانه آقاي رود باري و دوستانش از هيچ خطري نمي ترسيدند .آنها براي رسيدن به هدف ،هر خطري را قبول کرده بودند .
يکي از گروههايي که آقاي رود باري انتخاب کرده بود همکاران راننده اش بودند. چون آنها به همه جاي ايران مي توانستند سفر کنند و از اوضاع شهرهاي مختلف خبر بياورند .حاج فرود بحر آسماني يکي از آنها بود.اومي گفت :صحبت هاي آقاي رود باري براي ما عجيب و تازه بود .او از سلطنت پهلوي و خرابکاري هاي آنها صحبت مي کرد .ما با تعجب حرف هاي اورا مي شنيديم و از اينکه اينطور شجاعانه حرف مي زدند و از کسي باکي ندارد ،مبهوت مي شديم .آقاي رود باري در جمع دوستانش مي گفت :ما اينجا نشسته ايم واز هيچ چيز خبر نداريم !!عده اي جوان جانشان را فدا مي کنند تا ما را آگاه کنند .راننده ها وحشت زده مي پرسيدند :خوب براي چه اين فداکاري را مي کنند ؟
و آقاي رودباري از خيانت هاي رژيم پهلوي حرف مي زد .وقتي رانندها از کنار آتش بر مي خواستند تا براي استراحت بروند ،بهت زده بودند .آقاي رود باري مي گفت: گاهي اوقات ،صبح زود بعضي از آنها به سراغم مي آمدند و مي گفتند که تمام ديشب را نتوانستند بخوابند و درباره حرف هاي من فکر کرده اند .بعضي ها هم اورا کناري مي کشيدند و دوستانه مي گفتند :چرا اين حرف ها را اين طور بي مهابا براي همه تعريف مي کني ؟با اين کارها براي خودت درد سر درست مي کني .
حاج فرود تعريف مي کرد : بعضي از دوستان راننده به حرف هاي آقاي رود باري توجه مي کردند و روي تک تک کلمات و جملات دقيق مي شدند ولي عده ديگري هم بودند که اصلا تحت تاثير حرف هاي ايشان قرار نمي گرفتند . حتي عده اي معتقد بودند که آقاي رود باري دچار مشکل و بيماري شده است .روزي يکي از راننده ها به من گفت :تو درباره محمد چه فکر مي کني ؟با احتياط پرسيدم :از چه لحاظ ؟
خيلي جدي گفت :من احساس مي کنم توي دوران سربازي خيلي رنج کشيده است !البته قبلا هم نماز مي خواند ولي الان خيلي تغيير کرده است .فکر نمي کني اين حرفهايي که در باره شاه مي زند ،حرفهاي يک آدم عاقل نباشد! ؟
من که محمد رابه خوبي مي شناختم ،گفتم: اما من فکر مي کنم او از همه ما عاقل تر و سالمتر است .هيچکدام از ما نمي توانيم در بحث حريف او بشويم .جواب داد :اين را مي دانم ولي شنيده ام بعضي از آدمهايي که مشکل رواني دارند ،خيلي خوب حرف مي زنند .با ناراحتي پرسيدم :يعني فکر مي کني محمد ديوانه است ؟گفت البته نه ديوانه خطر ناک ولي خودت قضاوت کن ،مگر شاه يک آدم عادي است که کسي مثل محمد با دوستاني که از آنها حرف مي زند يا همان آقايي که مي گويد در تبيعد است ،از مملکتي با چنين ارتش بزرگي بيرونش کنن !؟تو قبول داري ؟
محمد و دوستانش مي خواستند چنين کساني را به راه بياورند .
يک باروقتي حرف انقلاب بود حاج فرود از محمد پرسيد: خوب اين آقاي تبعيدي که مي گويي ،اصلا کيست ؟براي چه تبييد شده است ؟
محمد تمام ماجرا هاي مبارزات امام را شرح داد ،سخنراني هايش ،دستگيري ،زندان ،قيام 15 خرداد و...حرف هايي که در هيچ کتابي نمي توانستم درباره شان مطالعه کنم.
وقتي فهميدم مردي حاضر شده تمام زندگي اش را به خطر بيندازد اشک در چشمانم حلقه زد .آقاي رود باري وقتي متوجه تاثر من شد از لاي کتاب هايش عکسي بيرون آورد و به دستم داد .با تعجب پرسيدم :اين عکس کيست؟ آقاي رود باري لبخند زد و گفت :خوب نگاهش کن .عکس روحاني و سيدي بود که اطمينان در چهره اش موج مي زد و با هيبت خاصي در حال سخنراني بود. جمعيت زيادي هم در اطرافش نشسته بودند و با دقت به حرفهاي او گوش مي دادند .پرسيدم :اين همان آقا است ؟آقاي رود باري جواب داد بله آقاي خميني است .
احساس مي کردم به کسي نگاه مي کنم که چشم اميد چند ميليون ايراني است .با هيجان پرسيدم :همان کسي که بي مهابا با شاه در افتاده است ؟
و جواب شنيدم:بله خود اوست .دلم مي خواست من هم چنين عکسي داشته باشم .و نيز دلم مي خواست من هم بتوانم آنطور که آقاي رود باري عاشقانه از او حرف مي زند ،براي ديگران صحبت کنم .
پس از آن بارها با آقاي رود باري مي نشستيم و او برايم از مبارزه و انقلاب حرف مي زد .اويک انقلابي پيش از انقلاب بود .
حاج فرود درست مي گفت .آن زمان که کسي امام را نمي شناخت ،اواز رساله امام تقليد مي کرد .بسياري از جواناني که آن زمان در جيرفت بودند ،اصلا خبر از اين مسائل نداشتند ولي آقاي رودباري مثل مردي دنيا ديده و با تجربه رفتار مي کرد. اعمال و صحبت هاي او طوري بود که همه فرا موش مي کردند که چقدر او جوان است .انقلاب چنين مبارزاني مي خواست ،هيچ کدام از ما آن طور که او امام را مي شنا خت ،نمي شناختيم .اوبه حرف هايي که از ديگران درباره امام مي شنيد اکتفا نمي کرد .خودش مرحله به مرحله زندگي امام را دنبال کرده و تمام سخنراني هايش را گير آورده بود .اگر فعاليت هاي آقاي رود باري نبود ،خيلي از ما نمي توانستيم از نزديک با آثار امام آشنا شويم واين فرصت مناسبي بود تا فاصله فراواني را که بين ما وامام بود ،از بين ببريم .رژيم پهلوي به عمد امام رابه خارج از کشور تبعيد کرده بودند تا مردم نتوانند با ايشان تماس بگيرند و از راهنمايي هاي امام بهره بگيرند اما آنان غافل از جواناني مثل آقاي رود باري بودند .دوستان امام نوار هاي سخنراني و اعلاميه هايشان را مخفيانه وارد ايران مي کردند وآقاي رود باري نوارها واعلاميه ها را سرتا سر ايران پخش مي کردند .چندسال از تبعيد امام گذشته بود ،ولي هنوز عشق امام در سينه بسياري مي تپيد .آنها موفق شده بودند عده زيادي را از ياد امام غافل کنند ولي فراموش کرده بودند که عشق با هيچ مسافتي نابود نمي شود واگر بخواهد جرقه هايي بيفشاند و شعله بکشد از پشت کوههاي بلند و از پس دره هاي وسيع ،قلبها را تسخير مي کند وقلب آقاي رود باري ،تسخير شده چنين عشقي بود و به خاطر اين عشق و هدفي که والاتر از آن نمي شناخت ،هر خطري را به جان ودل مي خريد و هر وقت اسم امام را مي برد ،با احترام خاصي صلوات مي فرستاد و مي گفت :بالا خره به دست اين سيد بزرگوار ،دين ما نجات پيدا مي کند .
اما آقاي رود باري با عکس امام انس گرفته بود .گاهي اوقات بعضي ها به طور اتفاقي عکس را مي ديدند ،از جمله خواهرش ،خانم نسيبه رودباري .او هم به خاطر مسائل امنيتي مبارزات نا چار مي شد از گفتن حقيقت صرفه نظر کند .خواهر آقاي رود باري مي گفت : عکس امام را دوسال قبل از انقلاب ،پيش برادرم ديدم .در حال کتاب خواندن بود که متوجه عکسي در لاي کتاب شدم .با کنجکاوي عکس را بيرون کشيدم . چهره مرد روحاني که در عکس بود برايم آشنا نبود .از او پرسيدم :اين روحاني کيست ؟
با نگراني عکس را از دستم گرفت و گفت :کسي نيست که تو اورا بشناسي .مرد روحاني است که در خارج از کشور است .
هنوز کنجکاو بودم! پرسيدم: پس چرا تو اورا مي شناسي ؟اصلا عکس او پيش تو چکار مي کند ؟از دوستانت است ؟خنديد و گفت :او دوست همه مردم مومن ايران است .
وبعد برايم توضيح بيشتري داد و گفت :اين مرد،يک روحاني است که همه ما منتظر او هستيم .به زودي به ايران برمي گردد و کارهاي زيادي براي مملکت واسلام انجام مي دهد ؛ولي از تو خواهشي دارم که بايد قبول کني .
با تعجب پرسيدم :مگرمن چه کاري مي توانم براي تو انجام بدهم ؟آهسته گفت :به هيچ کس نبايد بگويي که برادرم چنين عکسي دارد .
من حرفش را قبول کردم وتا حدودي ترسيدم .اما پس از انقلاب ،يک روز عکس را نشانم داد و گفت :حالا ديگر اين عکس را مي شناسي .آقاي رود باري علي رغم اينکه به خاطر پيشرفت مبارز ات با افراد زيادي سر صحبت را باز مي کرد تا مردم را آگاه کند ،بسيار محتاط بود و حتي نسبت به اطلاع خانواده اش از مسائل سياسي سختگير بود . فقط برادرش مرتضي و خانمش کبري افشار پور در جريان فعاليت هاي ايشان بودند .حتي وقتي با من آشنا شد ،تا مدت ها حرف مستقيمي در باره مبارزه و انقلاب با من نزد .
در جبهه مشتا قان شهادت بسيار بودند .آنجا جمع عشاق و دلباختگان بود .کساني که دنيا را پشت سر گذاشته و در طلب ديدار معشوق بودند .جبهه رنگ ديگري داشت .انگار از هر چيزي که متعلق به دنيا بود دور بود .انگار که آسمانش آبي تر از هر جاي ديگر بود و شب هايش ستاره باران تر از شبهاي تمام شهرهاي دنيا بود .

 
 

 

فرود بحر آسماني دوست وهمرزم شهيد:
يک روز نزديک عمليات کربلاي 5شهيد رودباري مرا ديد و گفت :حاج فرود مژده !با اشتياق پرسيدم :چه خبر شده ؟
رود باري در حالي که از شدت هيجان صدايش مي لرزيد ،گفت:من شهيد مي شوم !
به شوخي گفتم :ببخشيد حاجي !از کي تا حالا شما علم غيب پيدا کرده ايد و ما خبر نداشتيم !؟اگر راست مي گويي بگو من کي شهيد مي شوم !
خنديد و گفت:من دارم جدي حرف مي زنم من که غيب گو نيستم .من از کجا بدانم تو کي شهيد مي شوي ؛انشاءالله هر وقت خدا بخواهد .اما اين را درباره خودم مي دانم که به زودي زود شهيد مي شوم .
وقتي فهميدم قضيه جدي است متعجب شدم ،او کسي نبود که دنبال شوخي باشد .پرسيدم :حالا از کجا اين قدر مطمئن هستي .چشمهايش را بست و نفس عميقي کشيد .بعد چشمهايش را باز کرد و گفت :چون خواب ديده ام .خواب شهادت .
گفتم يعني اين قدر از خوابت مطمئن هستي ؟شايد خوابت معناي ديگري داشته باشد .از کسي پرسيده اي ؟
با اطمينان گفت :نه!اينقدر اين خواب روشن بود که احتياجي نديدم از کسي بپرسم .
حالا نوبت من بود که با اشتياق بپرسم :چه خوابي ديده اي ؟و شهيد رودباري با لذت تعريف کرد که :خواب ديدم در جبهه هستم .خيلي گرسنه بودم .بالاخره کنار يک سنگر مقداري نان کپک زده پيدا کردم .کپک روي نان ها را تميز کردم و مشغول خوردن شدم که يکدفعه يک نفر گفت :چرا اين نان ها رامي خوري ؟
پرسيدم: براي چي نخورم ؟گرسنه هستم .
به من اشاره کرد و گفت :نه بيا اينجا نان تازه بخور .
من گفتم نه با همين نا نها سير مي شوم .
ولي به نظرم آمد درباره شهادت از او بپرسم : سوال کردم آيا من شهيد مي شوم ؟
آن شخص سه دفعه گفت :محمد تو شهيد مي شوي .
شهيد رود باري روبه من کرد و با خوشحالي گفت :حالا باورت مي شود که من ديگر صد در صد شهيد مي شوم !؟نوبت شهادت من هم رسيده است .
مدتها بود که او انتظار شهادت را مي کشيد .به هر کس مي رسيد ،خواهش مي کرد که براي شهادتش دعاکنند . يک بار محمد در فاصله بين دو عمليات به سراغ مادرش مي رود اما به جاي اين که از آمدن مرخصي خوشحال شود غمگين گوشه اي مي نشيند .مادرش مي پرسد :چه مشکلي پيش آمده ؟آقاي رودباري مي گويد :مادر !از دست تو ناراحت هستم !!مادر شهيد به من گفت :وقتي اين حرف راشنيدم خيلي ناراحت شدم .محمد پسر بزرگ وعزيز من بود و هميشه دوستش داشتم و هر کاري مي توانستم براي خوشحالي او مي کردم .وقتي اين حرف را زد خيلي ناراحت شدم .
گفتم خانم رودباري ؛محمد به شما نگفت که چرا از دست شما ناراحت است؟
مادر شهيد در حالي که گريه مي کرد گفت :به من گفت که همه دوستانش شهيد شده اند و تنها او شهيد نشده است .موقع عمليات از همه طرف گلوله توپ وخمپاره مي رسد ولي هيچ وقت هيچ کدام سفير شهادت او نيستند .محمد از من گله داشت .مي گفت : حتما من از خدا مي خواهم که او شهيد نشود و سلامت بماند .وقتي اين حرف را زد تنم لرزيد .
پرسيدم :محمد از شما انتظار داشت که براي سلامتي اش دعا نکني ؟
گفت :بدتر از آن ،از من مي خواست که براي شهادتش دعا کنم .هر چه مي گفتم که من يک مادر هستم و نمي توانم چنين دعايي بکنم ،زير بار نمي رفت و خواهش مي کرد که حتي براي شهادتش نذر کنم .
مادر شهيد لحظات سختي را گذرانده بود ولي واقعا ميل به شهادت به شهيد رود باري فشار مي آورد .بخصوص وقتي که مجروح شد .چون او انتظار شهادت را مي کشيد .هر کس به ديدنش مي رفت و سلامتي او را مي خواست ،بلافاصله با عکس العمل او روبه مي شد که مي گفت :نه،دعاکنيد که شهيد شوم .
استاد عسگري مي گفت:با ديدن او در چنان وضعي با صورت باند پيچي شده به گريه افتادم .اورا مثل پسرم دوست داشتم .روز هاي سخت ولي خوشي را با هم گذرانده بوديم .حالا طاقت نداشتم او را به اين حال ببينم .مخصوصاکه با شنيدن صداي من با چشمهايي که به خاطر جراحت شيميايي بسته بودند ،به استقبال من آمد .روي ديوار دست مي کشيد و جلو مي آمد و مي گفت : اين صداي استاد من است .احترامش واجب است .شهيد رود باري در جستجوي شهادت بود و از هر کس که براي بهبود هر چه سريعتر ش دعامي کرد ،مي خواست که براي شهادتش دعاکند !وقتي استاد عسگري اين حرف را از او مي شنيد ،با ناراحتي مي گويد :محمد!چه مي گويي ؟چرا شهيد شوي در جبهه به تو احتياج دارند .
و او جواب مي داد نه !همه اشتباه مي کنيد .سعادت من در ماندن نيست .من نمي دانم چرا تا حالا شهيد نشده ام ولي اميد وارم خداوند مرا نا اميد نکند .و مرا از درگاه خود نراند و بگذارد که شهيد شوم .
او واقعا دل از دنيا بريده بود .دنيا از نظر او يک سطل پر از آشغال بود ،حتي يک بار سطل آشغالي را نشان محمود عرب ،دوست صميمي اش مي دهد و مي گويد :اين آشغال ها را مي بيني اينها چيزي است که ما برسرش دعوا مي کنيم .مال دنيا را نگاه کن .پوست هندوانه ،پوست خيار و چيزهاي ديگر. همه را توي سطل آشغال ريخته ايم مي بيني چه بوي گندي مي دهد ؟قابل تحمل نيست .اما مي داني، آدم دنيا طلب چه وجه مشترکي بااين سطل آشغال دارد ؟محمود عرب مي گويد :نه!نمي دانم چه شباهتي دارد ؟و رود باري جواب مي دهد :آدم دنيا طلب مثل يک سطل آشغال سيار است و انسان بايد به مسائل ديني و عرفاني اش برسد .ما مهمانهايي هستيم که از عالم با لا آمده ايم و بايد به آنجا برگرديم تابه جوار قرب حضرت حق برسيم ،چون جايگاه اصلي ما آنجاست .و محمد مي خواست به آن جايگاه که از آن کنده شده بود برگردد و شهادت بهترين راه اين باز گشت بود .شهيد رود باري از اين که مي ديد تير دشمن او را هدف نمي گيرد ؛زجر مي کشيد و فکر مي کرد که حتما خدا او را لايق شهادت نمي داند .شهيد رود باري مي گفت :وقتي وارد کوچه مي شوم .بيست تا بچه شهيد دورم را مي گيرند .اگر پيروز نشوم ،چه جوابي دارم که به بچه هاي شهيد بدهم ؟
شهيد بارها اين حرف را مي زد و بارها گريه مي کرد . مي گفت که از روي بچه ها ي شهدا خجل است. مي گفت: وقتي اين بچه هاي شهيد دوره ام مي کنند ،از خود بيخود مي شوم .اگر بگويند که بابا ي ما چه شد .چه بگويم ؟آخر توي دلشان به من نمي گويند که باباي ما شهيد شده و تو چطور رويت مي شود بيايي به خانواده و بچه هايت سر بزني ؟من ديگر برنمي گردم .مگر اين که شهيد شوم ...
و اين بار چقدر زود خواسته اش را اجابت کرد و خبر اين مژده را به خودش در خواب داد و از آن به بعد شهيد رودباري سر از پا را نمي شناخت و خوشحالي اش باعث تعجب همه کساني شده بود که او را مي شناختند .آنها نمي دانستند که محمد به آستان معبودش مي رود و در انتظار شهادت است و شهادت ايشان در عمليات کربلاي 5 رقم خورده بود .
چند شب قبل از عمليات کربلاي 5 جلسه اي نظامي برقرار شد که تا ساعت دو نيمه شب طول کشيد .بعد طبق روال جبهه که شب هاي قبل هر عمليات بچه ها براي دعا و راز و نياز جمع مي شدند ،چراغها را خاموش کردند و همه دعاي توسل خواندند .بعد از دعا که چراغها همچنان خاموش بود ،بچه ها از يکديگر حلاليت مي طلبيدند و با هم وداع مي کردند .فضاي روحاني عجيبي برمجلس حاکم شده بود .يکدفعه در آن ميان ،شهيد رود باري فرياد زد :چراغها را روشن کنيد ،مي خواهم در روشنايي حرف بزنم .چراغها را روشن کردند و همه ساکت شدند .برادر رود باري همچنان که به پهناي صورتش اشک مي ريخت .با صداي بلند فرياد زد :گوش کنيد برادرها !خانه من در کوچه اي است که همسايه راست من ،خانواده شهيد و همسايه چپ من نيز خانواده شهيد است .يکي از آنها شش بچه يتيم و ديگري هشت يتيم دارد .من به اين بچه ها قول داده ام که تا پيروز يا شهيد نشوم ،به جيرفت برنگردم .به شما مي گويم
واز شما خواهش مي کنم که اگر من عقب نشيني کردم ،مرا با تير بزنيد .من پاهاي خودم را مي بندم که عقب نشيني نکنم .خواهش مي کنم خواسته ام را قبول کنيد .
در آن جلسه با حرف او ،غوغاي عجيبي به پا شد .همه تحت تاثير قرار گرفته بودند ،هيچکس نمي توانست حرف بزند و فقط گريه مي کردند .سردار سليماني مي گفت :صحنه اي برپا شده بود که نمي شود فراموش کرد و برادر رود باري حرفي زد که هيچ وقت تا آخر عمر از ذهنم محو نمي شود .
خيلي از بچه ها همان موقع فهميدند که اين حرف مقدمه شهادت شهيد رود باري است .و صبح سوم روز عمليات بود که ايشان شهيد شد .حاج اکبر افشار منش آن روز صبح شهيد را ديده بود که به طرف منطقه عملياتي مي رفت .حاج اکبر از ايشان مي پرسد :تنهايي کجا مي خواهيد برويد .
و محمد جواب مي دهد :براي بررسي منطقه مي روم .
حاج اکبر مي گفت : نا خدا گاه نگران او شدم و گفتم :اين وظيفه من است .خودم به منطقه مي روم .شما بايد اينجا بمانيد و با سردار سليماني درارتباط باشيد .از لحاظ تقسيم بندي کار هم اين کار جزو وظايف من است .
اما محمد حرف حاج اکبر را قبول نمي کند و هر چه اواصرار مي کند .سردار نمي پذيرد وبالاخره حاج اکبرکه متوجه مي شود اصرارش فايده اي ندارد .مي گويد :حالا که مي خواهيد برويد .لا اقل يک بيسيم چي با خودتان ببريد که با شما در تماس باشد .ممکن است آن طرف آب ،کاري پيش بيايد .اينطوري مي توانيد سريع به ما خبردهيد شهيد رود باري سرش را تکان مي دهد و خيلي جدي جواب مي دهد :نه ،اين کار اصلا صحيح نيست .منطقه آتش زيادي دارد .ممکن است بيسيم چي ام را ببرم و يک وقت بچه مردم صدمه ببيند . مي خواهم خودم تنها بروم .شما بهتر است نگران نباشيد!! مگر مي شود کسي اين رفتار را از شهيد رود باري ببيند و نگران نشود .به حاج اکبر گفتم :اگر من هم جاي شما بودم نگران مي شدم و همان کار شما را مي کردم و به حرف او اصلا گوش نمي کردم تا تنها برود .
حاج اکبر علي رغم گفته محمد ،يک بسيجي را در قسمت مخابرات بود صدا مي زند و به او سفارش مي کند که يک لحظه هم از او دور نشود و همراه آقاي رود باري به آن طرف آب برود .و بعد تاکيد مي کند :تحت هيچ شرايطي بيسيم را قطع نکن و مرتب با ما تماس داشته باش .اگر هم مسئله اي پيش آمد ،فوري به ما اطلاع بده .
اما وقتي آقاي رود باري مي فهمد که بسيجي بيسيم چي آماده مي شود تا همراه او برود ،به شدت مخالفت مي کند و حتي نمي گذارد او سوار قايق بشود .بعد هم دستي براي آنها تکان مي دهد و تنها سوار قايق مي شود و به آن طرف آب مي رود .
حاج اکبر وقتي اين صحنه را براي ما تعريف مي کرد ،اشک در چشمانش جمع شد و با ناراحتي و بغض گفت :وقتي آن طور دست تکان داد و خدا حافظي کرد ،فهميدم که براي کار به آن طرف آب نمي رود ،او رفت تا شهيد شود .او هميشه قبل از رفتن به ماموريتي هر چند کوچک ،سفارش کارها را مي کرد .وسواس داشت که همه چيز مشخص شود و همه بدانند که چه کارهايي بايد انجام دهند ،ولي آن روز اصلا صحبتي از کار نکرد و حالتش ،حالت ديگري بود ،حالت عاشق هايي که به ديدن معشوق مي روند .بچه ها دلشان مي خواست که بيشتر بدانند به اسلحه هايشان تکيه داده بودند و با اصرار از حاج اکبر مي خواستند که از لحظات آخري را که با محمد بوده برايشان حرف بزند و با با حسرت آه مي کشيد ند و به حال حاج اکبر غبطه مي خوردند که در آن لحظات عرفاني ،رودباري را ديده است .حاج اکبر علي رغم بغضي که گلويش را گرفته بود ،با اصرار بچه ها گفت :آن حالتي که آن موقع از ايشان ديدم ،هيچ زماني نديده بودم .مي دانيد که چقدر هوا سرد بود .سوز زمستان اجازه نمي داد ما چفيه ها را از دور سرمان باز کنيم ،ولي پيشاني او عرق کرده بود و قطره هاي عرق از صورتش پايين مي ريخت .يکي از رزمنده ها پرسيد :چه ساعتي بود؟و حاج اکبربا گريه گفت 5/7 صبح بود .توي آن سوز و سرما ،او حتي اورکت هم نپوشيده بود و همان لباس کارش را که آرم سپاه داشت ،به تن کرده بود و چفيه را روي شانه هايش انداخته بود .يکي از بچه ها باتعجب سوال کرد :حتي ماسک شيميايي هم همراهش نبود .
يکي ديگر جواب داد :خوب معلوم است که کسي که براي شهادت مي رود ،ماسک شيميايي با خودش نمي برد .مگر نشنيدي که چطور توي آن سرما عرق کرده بود .او خودش را براي شهادت آماده کرده بود .
حاج اکبرادامه داد :هر لحظه منتظر شهادتش بودم .احساس کردم که شهيد مي شود .حدود 45 دقيقه بعد از رفتن او آقاي زاد خوش از آن طرف آب مي آمد .از او پرسيدم که از آقاي رودباري که به آن طرف رفته خبردارد ؟ايشان گفت بله متاسفانه زخمي شده است .ولي وقتي فهميد حرفش را باور نکردم ،خبر شهادت او را به من داد .خبري که موقع رفتنش با رفتارش نشان داد .
حاج اکبر ديگر طاقت نياورد و گريه امانش نمي داد .يکي از بچه ها فرياد زد :حاج فرود اينجاست .او ديده که چطور سردار شهيد شده است .
چشمهاي گريان بچه ها به من دوخته شد .بچه ها فرياد مي زدند بگو ...بگو چطور به آرزويش رسيد .زماني که او شهيد شد ،من هم با آقاي زاد خوش بودم .من سراغ آقاي رود باري رفتم .گفتند :به آن طرف آب رفته است .نا خودآگاه به دنبالش رفتم .آن طرف آب گفتند که اورا ديده اند که به طرف خاکريز مي رفته است .سر عت قدم هايم را زياد کردم تا اورا پيدا کنم .يک دفعه از دور ديدمش .صدايش کردم .بلند دادزدم :آقاي رود باري بايست .آقاي رود باري .ولي او صدايم را نشنيد .شايد هم نمي خواست بشنود .دويدم تا به اوبرسم .فقط ده متر با او فاصله داشتم که آن اتفاق افتاد .
وقتي به اين قسمت رسيد م .ديگر نتوانستم ادامه دهم .صحنه شهادت ايشان مدام جلوي چشمم تصوير مي شد . بچه ها با التماس فرياد زدند :بگو...همه اش را بگو ...
و من دوباره ادامه دادم .بچه ها با دقت گوش مي کردند .مي خواستند بدانند که مرد خستگي نا پذير و محبوبشان چطور به لقاي خداوند نائل شده است .من بعد از اينکه به ده متري او رسيدم ،صداي انفجاري آمد و بعد رود باري را ديدم که به با لا پرتاب شد .من آن موقع اصلا نفهميدم که بر اثر شدت انفجار به بالا پرتاب شده است .فکر کردم که براي در امان ماندن از موج و ترکشهاي انفجار خودش را به پشت خاکريز پرت کرده است .اما اشتباه مي کردم .بچه ها پرسيدند :آخر چطور شد که جلو نرفتي و از همان جا برگشتي ؟بچه ها مي خواستند بدانند که چطور شد من که فقط 10متر با رود باري فاصله داشتم ،به عقب برگشتم .دقيقا نفهميدم چي شد .يکدفعه گلوله پشت گلوله آمد .فاصله من وآقاي رودباري ميدان انفجار شده بود .آن موقع نمي دانستم چه خبر شده است .اينقدر شدت آتش زياد بود که ناچار شدم به عقب برگردم .بخصوص که ديده بودم ،رود باري پشت خاکريز پناه گرفته است .وقتي بعد از يک ساعت خبر شهادتش را شنيدم ،با نا باوري گفتم :چطور چنين چيزي امکان دارد ؟من خودم ديدم که داخل کانال پريد !!
ولي گفتند :خودش نپريد ،موج انفجار او را پرتاب کرد .خيلي ناراحت شدم .حال عجيبي پيدا کرده بودم .مدام بي اختيار فرياد مي زدم از خودم بدم آمده بود. احساس مي کردم اگر آنموقع اشتباه نمي کردم و مي فهميدم ايشان مجروح شده است ،به دادش مي رسيدم .يکي از بچه ها گفت :اينها همه اش کار خدا بوده است تا اوبه آرزويش برسد .شهادت قسمت او بوده است .
آقاي زاد خوش مي گفت :وقتي او را آوردند ،من گوشم را روي قلبش گذاشتم .هنوز قلبش مي زد .بلافاصله قايقي آماده شد بدن مجروح محمد و جسد شهيد منصور حسني را توي قايق گذاشتم .در تمام طول راه سر محمد را روي زانويم گذاشته بود م .اميدوار بودم لحظه ايي چشمهايش را باز کند يا حرفي بزند ،ولي او هيچ حرکتي نکرد .وقتي اورا توي آمبولانس گذاشتيم ،شهيد شده بود .
اما خبر شهادت ايشان فقط به خواب خودش نيامده بود .پدر شهيد خواب ديده بود که رفته است بيا بان وعلف مي برد ،ولي با دوتا داس .بعد هر دوداس را گم مي کند .وقتي از خواب بيدار مي شود ،با خودش مي گويد :معلوم است که خدا هر دورزمنده ما راشهيد مي کند .هم عباس و هم پسرم محمد .
پدر شهيد مي گفت :اصلا دلم نمي خواست اين خواب را باور کنم ولي چند روز بعد از شهادت هر دونفرشان را به ما اطلاع دادند .
همسر شهيد ،خانم کبري افشار پور هم خواب مي بيند که کنار حوض آب بزرگي ايستاده بود و آقاي رود باري همراه ايشان است و بعد يکدفعه متوجه مي شود کنا ر کوهي در بياباني بزرگ است و شهيد ايشان را تنها گذاشته است .همسر شهيد مي گفت :توي خواب نا راحت شدم و گفتم که اصلا توقع نداشتم مرا در اين بيا بان تنها بگذارد و برود .ولي ازخواب بيدار شدم .مدام جمله اي که گفته بود در ذهنم تکرار مي شد .تنها بگذارد و برود .همان موقع احساس خاصي به من دست داد ،بخصوص که مي دانستم آرزوي ايشان فقط شهادت بود .
شهيد رود باري را بنابر وصيتش در پارچه ايي که به در خواست او چهل مومن امضا کرده بودند ،در دهي که به دنيا آمده بود ،دفن کردند و کنار جسد،آرم سپاه را که بسيار به آن علاقه داشت و نمي گذاشت حتي خواهرش بدون وضوبه آن دست بزند ،قرار دادند .او بارها به خانواده اش تاکيد کرده بود که مبادا فراموش کنند که آرم سپاه را در کنار جسدش بگذارند .
شهادت ايشان تاثير عميقي برهمه ما گذاشت .حضور او طوري با جبهه آميخته شده بود که نمي شد به راحتي نبودنش را تحمل کرد .طاقت نداشتيم جاي خالي او راببينيم .جاي مرد خستگي ناپذير و صبور ما در کنار مان خالي خالي بود ولي خوشبختانه چند بار خواب ايشان را ديدم و همين تسکيني برايم بود .يک شب خواب ديدم که آقاي رورباري به سراغ من آمده و پيراهن سفيد و بسيار زيبايي هم پوشيده و عينکش را هم به چشم دارد .در خواب مي دانستم که شهيد شده است .
گفتم :آن روز که شما اينطور شديد ،من خيلي صدايتان کردم چرا جواب مرا نداديد ؟گفت :من جوابت را دادم نشنيدي .سوال کردم :کجايي؟چکار مي کني ؟گفت :من جايم خوب است .هر کس رعايت تقوي را بکند ،آنچه را که وعده داده اند ،به او مي دهند .هر چه گفته اند ،درست است .خيلي خوشحال و راضي بنظر مي رسيد .يک شب هم در اهواز خواب ديدم که در باز شد و شهيد رودباري داخل شد وچهره اش بسيار زيبا بود .کنارم نشست و حال و احوال کرد .سپس از توي کيسه قدري تنقلات بيرون آورد و داد تا ما بخورريم .اين تنقلات عجيب خوشمزه بود .آن چنان که در خواب هم تعجب کرده بودم که چقدر طعم خوبي دارد .وقتي مي خواست برود . گفتم :کيسه ات را فرا موش نکني !گفت :احتياج ندارم .آنجا از اين چيزها زياد است .
باز هم شبي ديگر خواب ديدم که او آمد وبا هم به خانه اش رفتيم .بچه هايش را صدا زد و با آنها صحبت کرد .حتي مي گفت ديگر نمي روم .حالا آمده ام و هستم .من آمده ام مخصوصا جبهه را ببينم .
حبيبه ،دخترش بود که پس از شهادتش به دنيا آمده بود .ولي معلوم بود که شديدا مايل بود که به حبيبه محبت کند .
حال بسيار خوبي داشت و به من سفارش مي کرد که به خانم دومش سر بزنم .بعد خيلي از ايمان او تعريف کرد وگفت :ايشان( خانم رقيه سالاري) اسم خوبي دارد. دلش هم مانند اسمش خوب است .
گفتم :حتما جايت در آنجا خوب است که که اينقدر به فکر همه هستي و به اين وآن سر مي زني .لبخندي زد و هيچ نگفت .حتي در خواب هم دانستم که ايشان شهيد شده اند .
در باره شهيد رود باري چه چيز ديگري مي توان گفت که خاطرات آيينه زندگي و رفتار او هستند .او همان درخت بزرگي بود که برادر شهيد خواب ديده بود . بزرگترين درخت نخلستان زندگي .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : رودباري (مشايخي) , محمد ,
بازدید : 219
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 119 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,220 نفر
بازدید این ماه : 863 نفر
بازدید ماه قبل : 3,403 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 4 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک