فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

«محمد نصر الهي »در يکي ازروز هاي گرم مرداد ماه سال 1342 در «کرمان» به دنيا آمد .دوران کودکي را در همين شهر با کار وتحصيل سپري کرد .در نوجواني با آثار استاد مطهري و ديگرمبارزين انقلاب اسلامي آشنا شد .او شيرازه فکري خود را برپايه آثار اسلامي بنا کرد و با همين معيار به مبارزه عليه حکومت خود کامه پهلوي کمر بست .پيروزي انقلاب اسلاي ،پيروزي تفکري بود که او از نوجواني براي خود و پيشبرد جامعه اش آن را انتخاب کرده بود .
غائله کردستان ،ميدان ديگري بود که محمد با همه کم سن وسالي در ميدان پخته شود تا خود را براي جنگي بزرگ آماده کند .
وقتي مرزهاي جغرافيايي ما با تانک هاي کور حزب بعث مورد تجاوز قرار گرفت .آن روزها محمد لباس پاسداري به تن داشت .ميدان نبرد با دست نشانده غرب از او رزمنده اي ساخت که با همه توش و توان خود،براي سرد کردن آتشي که به جان جامعه اش افتاده بود ،تلاش کند .عمليات والفجر هشت پايان اين تلاش با اجرت شهادت بود .محمد نصراالهي در اوايل اسفند ماه سال 1364 در کنار کار خانه نمک ،شيريني شهادت را چشيد .
منبع:" لبخند ماندگار "نوشته ي محمدعلي قرباني، ناشرلشگر41ثارالله،کرمان-1376

 

 

 


 

 

اکرم نصراللهي خواهرشهيد:
يک روز کيف مدرسه رابرداشته بودم و با عجله کفش هايم را مي پوشيدم که يک دفعه در حياط را زدند .در را باز کردم ديدم يکي از همسايه ها که زرتشتي هم بود دست پسرش را گرفته و پشت در رجز مي خواند :برو بگو پدرت بيايد دم در کارش دارم !!اين چه وضع بچه تربيت کردن است .
فهميدم محمد دست گل به آب داده است .پدر با عجله آمد دم در همسايه که آتش تندي داشت ،آقا يک چيزي به اين بچه بگوييد!! اين طور که نمي شه. پدر گفت :اينها که با هم دوست بودند! نمي دانم چرا با هم دعوا کرده اند . همسايه حرف پدر راقطع کرد و گفت :دعوا چيه آقا ؟اين پسر شما بچه ما را از راه به در مي کند .صبح بلند شدم ديدم دارد نماز مي خواند!! هنوز راه رفتنش را بلد نيست ،آمده به بچه من نماز ياد داده .
پدر معذرت خواست اما هم ما و هم همسايه ها مي دانستيم محمد با اين که کم سن است اما بچه نيست .
محمد گاهي هم کار هايي مي کرد که فکر مي کرديم کمي احسا ساتي شده اما او بدون اعتنا به خنده ما محکم سر حرفش مي ايستاد .يک روز جمعه کباب داشتيم .محمد وقتي سر سفره کباب ها راديد ،بلند شد و گفت :من لب نمي زنم. مردم نان خالي گيرشان نمي آيد آن وقت شما بوي کباب راه انداخته ايد ؟
همه فکر مي کرديم بچه است ،نبايد جدي گرفت .چند ساعت بعد که برگشت ،در باره نماز جمعه حرف مي زد و اين که هر کس سه بار نماز جمعه را بدون بهانه ترک کند چه قدر مسئوليت دارد .
چهره مصمم و جدي او لبخند هاي سبک ما را مي خشکاند و وادارمان مي کرد که صداقت او را باور کنيم و مسئوليت را بشناسيم .کلمه هاي «علي»و «مرد»را هميشه باهم بر زبان مي آورد .«مرد بايد مثل علي باشد.مرد است و قولش »
يک روز با خوشحالي به خانه آمد و گفت :يک خبر خوب !(اعلم) سقط شد. پدرم که اين حرفها را گنده تر از دهن او مي دانست .با اخم گفت بگير بشين بچه .مردن اعلم چه دخلي به تو دارد ؟محمد در حالي که لبخند به لب داشت ،شروع کرد به بحث کردن و مرتب مي گفت :آخر بابا نمي دانيد اينها چه کثافتهايي هستند و...
تا اين که به سال 1356 سال آب شدن يخ ها رسيديم .صبح که به خيابان مي آمديم ،مي ديديم روي ديوار چيزهايي نوشته شده و ما موران روي نوشته ها را با رنگ ديگري پوشانده بودند .روز بعدش مي ديديم که روي رنگها نوشته اند :ننگ با رنگ پاک نمي شود.يکي از همين روزها ديدم محمد با برادر بزرگمان بحث مي کند. پدرم کمتر رو در رو با محمد حرف مي زد .به همين خاطر به علي اصغر سفارش کرده بود که محمد را نصيحت کند .علي اصغر يک بار به محمد گفت :بابا چند بار بهت گفته دست از اين کار ها بردار .مي داني توي اين وضع اگر گير بيفتي ،سر از کجا در مي آوري ؟مي خواهي همه ما را بدبخت کني؟
خلاصه از من گفتن. بابا سفارش کرده هر جا رفتي زود برگرد خانه.محمد که انتظار چنين حرف هايي را از برادر نداشت ،با لحني بغض آلود گفت :باشد،چشم. تا خدا چه بخواهد .بعد علي اصغر دستي به شانه محمد زد وگفت :از من دلخور نشو ،وظيفه من است بهت بگويم .
چند روز از آن ماجرا نگذشته بود که يک کتاب داد به پدر و گفت اين کتاب را به مهندس اداره شما قول داده ام .برايش مي بري؟پدر تعريف مي کرد که آقاي مهندس وقتي کتاب را ديد با دستپاچگي آن را در کشوي ميزش پنهان کرده و گفته بود :مگر اداره جاي اين کار هاست .
کم کم شعله هاي انقلاب به هر سو زبانه مي کشيد .ما هر شب دور محمد را مي گرفتيم و خبرهاي دست اول را از او مي شنيديم .اما روزي که مسجد جامع کرمان را آتش زدند ،خيلي گرفته و در هم بود .شب هر چه کرديم چيزي نمي گفت .انگار لبهايش را دوخته بودند .
عاقبت رسيد آن روزي که محمد يک پاکت نقل در دست گرفته و به هر طرف مي دويد و و از شادي سر از پا نمي شناخت .پاکت را جلوي هر رهگذري مي گرفت و تبريک مي گفت .در اين روز که نهال انقلاب به بار نشسته بود، محمد پانزده سال بيشتر نداشت و براي پوشيدن لباس سپاه چند سال انتظار کشيد. يادم هست روزي که دخترم به دنيا مي آمد، مرخصي گرفته بود و ساعت ها پشت در بخش منتظر مانده بود. پس از من و پرستار ها اولين کسي که بچه را ديد محمد بود .همان دفعه اول که بچه را در بغل گرفت ،در گوش بچه اذان و اقامه خواند و اسمش را زهرا گذاشت .
وقتي که مادرمان مريض بود ،محمد آ رام وقرار نداشت و از هر فرصتي براي دلجويي کردن و در آوردن مادر از دلتنگي ،استفاده مي کرد .
عجيب مسئوليت پذير بود .يک روز آيينه ماشين سپاه که تحويل او بود شکست .هر چند در حين ماموريت شکسته بود اما او چند ساعت صرف کرد تا شيشه آيينه ماشين را عوض کرد .در زندگي يک جور فلسفه خودش را داشت. عصباني شدن را کار پوچي مي دانست چون در دنيا چيزي سراغ نداشت که ارزش ناراحت شدن را داشته باشد .
صميميتي که در صدايش بود ،آدم را به اطاعت وا مي داشت. پدرم تعريف مي کرد، يک روز با ماشين از جلوي سپاه رد مي شده است که چشمش به محمد و يکي دو نفر از دوستانش که چند نفر را دستگير کرده بودند؛مي افتد .مي گفت: چون تعدادشان زياد بود نگران شدم که مبادا اين ها دست از پا خطا کنند .ماشين را پارک
کردم و يک پيچ گوشتي بزرگ برداشتم و رفتم طرفشان .محمد تا مرا ديد جلو آمد و در حالي که لبخند مي زد ،پرسيد:کجا بودي بابا ؟اما موضوع را حدس زده بود .با هما لحن گفت: خيالت راحت باشد بابا .نمي توانند هيچ غلطي بکنند .شما برويد .
آن شب پدرم بعد از اينکه ماجرا را تعريف کرد، از ما پرسيد: شما مي دانيد کار محمد در سپاه چيه ؟علي اصغر گفت :مي گويند در لباس سپاه همه يکي هستند !!
از خصوصيات ديگر محمد اين بود که نو بودن لباس برايش اهميتي نداشت .تا لباسي را پاره نمي کرد دست از سرش بر نمي داشت .
چند روزي از برگشتن علي اصغر که براي تحصيل به خارج رفته وحالا آمده بود، نمي گذشت که يک روز محمد او را صدا زد. بعد رفت يک جعبه آورد و وسايل آن را يکي يکي تحويل علي اصغر داد و گفت: بيا داداش ،اين چند تا مدال ورزشي که پيش من داشتي .اين ماشين اصلاحت و چند کتاب و چيزهاي ديگر .
ماه رمضان همان سال از روي کتاب مفاتيح کوچکي مرتب ادعيه را مي خواند و هر مجلسي که مي رفت با اصرار هم که شده برادرش را با خود مي برد .
دلسوزي و احساس مسئوليت محمد حدي نداشت ،چه در حضور ما و چه در غياب ما . او هر کاري که از دستش برمي آمد براي ما انجام مي داد. قبل از اينکه علي اصغر در سش در خارج تمام شود مشکلي برايش پيش آمده بود و احتياج به پول داشت .محمد با اين که دستش تنگ بود چهار هزار تومان پول جور کرد و برايش فرستاد. ما هر چه پرسيديم که از کجا پول جور کردي ،گفت :او درسش را بخواند ،پول را خدا مي رساند. مدتي بعد علي اصغر نامه نوشته بود که خوشا به حال شما .ما واقعا باختيم و نفهميديم در مملکت چه گذشت. محمد برايش نوشت، نا شکري نکن. خيلي ها که مبارز ودر صحنه بودند به مرور از صحنه خارج شدند !!تقدير اين بوده است که تو فرصت تحصيل داشته باشي . انشاءالله برمي گردي و ديني که از بابت اين مردم برگردن داري ادا مي کني .
علي اصغر تعريف مي کرد :وقتي ايست قلبي به مادر دست داد ،با محمد او را به اورژانس برديم .محمد گفت من اينجا هستم ،توبرو به خاله و بچه ها خبر بده .
يک ساعت بعد به بيمارستان زنگ زدم ، پرستار گفت :محمد رفته دنبال يک سري کارها. سريع به بيمارستان برگشتم و ديدم نه محمد هست نه مادر .از پرستار پرسيدم :اين خانمي که بهش ايست قلبي داده بودند .چي شده؟پرستار گفت: هر چه شوک الکتريکي دادند تاثير نکرد. زانو هايم سست شد و همان جا نشستم .هق هق گريه ام بلند شد. يکدفعه دستي به شانه ام خورد . سرم را بلند کردم ديدم محمد است. آرام در گوشم گفت :اين کارها خوب نيست .صبر داشته باش .
وقتي هم که مي خواستند مادر را دفن کنند خودش جنازه اورادر قبر گذاشت ونگذاشت کسي به جنازه دست بزند و قبل از اينکه سنگ لحد را بگذارند همان کتاب مفاتيح کوچکش را از جيب در آورد و حدود يک ربع دعايي را زمزمه کرد وعاقبت در حالي که تمام صورتش از اشک خيس شده بود ،بيرون آمد.
آن روز ها که مادرمان تازه به رحمت خدا رفته بود برايمان سخت بود که محمد هم برود به خاطر همين يک روز که گذشت براي رفتن به جبهه آماده مي شد ،گفتم :محمد اگر فکر خودت نيستي دلت به حال بابا بسوزد . با لحن جدي گفت :از تو انتظار نداشتم !ببينم ،فکر مي کني آنهايي که زن وبچه را به امان خدا سپرده اند، نمي توانند از اين بهانه ها بياورند ؟من که يک آدم مجرد هستم از زير بار شانه خالي کنم ؟
از وقتي هم که رفت ،دير به دير به مرخصي مي آمد .هر وقت مي گفتيم :از جبهه چه خبر ؟جواب هاي سر با لا مي داد و هر گز درباره جزئيات حرف نمي زد و تا آخرين روزها ،هيچکدام از ما خبر نداشتيم که او معاون رئيس ستاد لشکر است. در باره تو دار بودن محمد، آقاي علمدار تعريف مي کرد :يک روز به محمد گفتم بيا برويم شنا اما او قبول نکرد و گفت کار دارم سر به سرش گذاشتم و گفتيم :نکند مي ترسي خلاصه به اصرار او رابرديم .وقتي اولباسهايش رادرآورد ،آثار زخم تر کش را در چند جاي کمرش ديدم، تازه فهميدم که چرا دوست نداشت به شنا بيايد .مدت ها ناراحتي کليه داشت بدون اين که به کسي بگويد اما چند بار ديدم که از زير پيراهنش شال دور کمرش مي پيچد .تا اين که يک روز وقتي مرخصي آمد ،درد شديدي در کمرش پيچيده بود .وادارش کرد به دکتر برود .دکتر گفته بود وضع کليه اش هيچ خوب نيست نبايد به جبهه برود اما محمد بعد از اين که چند تا مسکن مصرف کرد و حالش بهتر شد ؛دوباره رفت .
بعد از مدتي به ما خبردادند که محمد مجروح شده است .وقتي به بيمارستان رفتيم ،ديديم روي ويلچر نشسته است .تا ما را ديد سريع به طرفمان آمد .سعي مي کرد خود را شاد و قبراق نشان دهد .هر چه مي گفتيم :چرا خبر ندادي ؟حرف را عوض مي کرد و مي گفت :به بابا که نگفتيد؟ ازش پرسيدم: کجات زخمي شده ؟لبخندي زد و گفت :هر روز کلي دست و پا در جبهه قطع مي شود .من که چيزيم نيست .اصلا درد ندارم اينقدر هم مرا سوال پيچ نکنيد .وقتي از دکتر پرسيدم ،گفت: چيزي به قطع نخاع شدن نمانده بود .
يک روز با پاي مجروح آمده بود شيراز ،تا به من که خواهر بزرگ او بودم سر بزند. درد داشت و رنگش سفيد شده بود .با اين حال مي خنديد و مي گفت مي خواهم به جبهه بروم!! سجاده را پهن کرد تا نماز بخواند .يکدفعه ديدم از زور درد ضعف کرد و تعادلش به هم خورد. خواستم نگه ش دارم ،با دست اشاره کرد جلو نرم بعد با همان حال نمازش را خواند .چند روز بعد از آن که خداحافظي کرد و رفت ،شبي در خواب آقاي سفيد پوشي را ديدم .جذبه عجيبي داشت و محمد در سمت راستش راه مي رفت .در عالم رويا سلامش کردم .محمد گفت :چيزي نگو .گفتم :مي خواهم گله کنم .گفت :اگر صحبتي داري بگو ولي اگر گله داري برگرد .از خواب پريدم و از آن روز مرتب در اضطراب بودم و در انتظار خبري از محمد .چند هفته بعد دوباره آمد و بلافاصله بعد از سلام و احوال پرسي با حالت بغض آلودي گفت :حلالم کن خواهر !گفتم :اين حرف ها چيه داداش .گفت اين کار را بايد سالها پيش مي کردم! هر آدم عاقلي بايد اقلا سالي يک بار حلاليت بطلبد .
يک شب اکبر بختياري به خانه ما آمد .او از دوستان صميمي محمد بود رو کرد به ما و گفت :مي دانيد محمد سمت مهمي در لشگردارد !بعد حرف راکشاند به گذشته ها و حرفهايي از اين دست.لحن حرف زدنش مشکوک بود .اما جرات نمي کرد ،آنچه اتفاق افتاده به زبان بياورد .
اما غروب محمد و تاريکي اي که برخانه ما سايه انداخته بود ،چيزي نبود که بشود آن را مخفي کرد.

 

 

صادق مهدوي دوست وهمرزم شهيد:
آشنايي ما حکايتي ساده داشت اوايل من و محسن محمدي با هم رفيق بوديم .پدر محسن در حزب زحمتکشان بود و از جريانات انقلاب آگاهي داشت. ما هم به واسطه او مسايل انقلاب را پيگيري مي کرديم. با اين که محمد از ما کوچکتر بود ولي خيلي کنجکاوي مي کرد .کم کم از بين صحبت هاي ما با نهضت و امام آشنا شد .
يک روز در گوشه اي از حياط مدرسه ايستاده بود و چيزي را با دقت نگاه مي کرد. از روي کنجکاوي رفتيم به طرفش .با نزديک شدن ما دستش را در جيب پنهان کرد .اما وقتي سرش را با لا آورد و نگاه پرسشگرانه ما را ديد .دستش را بيرون آورد .در دستش عکسي بود از امام!! اين اولين باري بود که ما عکس امام را مي ديديم .
محمد و برادرش يک کتاب جيبي هم داشتندکه در موردمسائل انقلاب بود. يک روز من اين کتاب را از محمد گرفتم که بخوانم اما وقتي کتاب را گرفتم ديدم زير نوشته هاي کتاب خط کشيده و تمام حاشيه هاي آن را ياد داشت نوشته است .معلوم بود آن را کلمه به کلمه خوانده است. محمد باغباني قابل و ورزيده شده بود.
آن روز ها توي تظاهرات درگيري هم مي شد .کم کم تظاهرات طوري شد که مردم از مسجد جامع حرکت مي کردند و بدون در گيري راهپيمايي مي کردند .
بيشتر فعاليت هاي محمد در دوران انقلاب در مسجد جامع بود . چند روز پيش با آقاي ذکا اسدي که الان مدير عامل موسسه ي خيريه ي علي بن ابي طالب(ع) در کرمان است؛ ذکر و خير محمد بود .او مي گفت :آن روز ها يک ماشين چاپ داشتيم و اطلاعيه هاي امام را تکثير مي کرديم. محمد هم توي چاپ اين اطلاعيه ها کمک مي کرد و هم توي توزيع آن. محمد به جاي يک محله ،اعلاميه چند محله را توزيع مي کرد .
بعد از پيروزي انقلاب محمد زود از کبوتران حرم شده بود و مسجد را رها نمي کرد. محمد هر شب نماز را در مسجد مي خواند .بعد هم کم کم من ومحسن راهم کشيد و برد در سال 56-57 محمد حتي يک بار هم مسجدش ترک نشد .
خوب به ياد دارم محمد در آتش زدن مشروب فروشي ها ،شکستن شيشه هاي مراکز فساد و راهپيمايي ها و فعاليت هاي ديگري که با سن وسالش سازگار بود فعالانه شرکت مي کرد اما نمي گذاشت خانواده اش خيلي از اين کار هاي او با خبر شوند چون مادرش مريض بود به همين خاطر محمد ملاحظه مي کرد تا مبادا مادر مضطرب شود .در دبيرستان هم که بوديم محمد رابطه خوبي با مدير و معلمان داشت. يک معلم داشتيم به نام آقاي حسين زاده. معلم خوبي بود و هميشه کلاسش را باز مي گذاشت و کلاس تبديل مي شد به جلسه بحث .محمد محور تمام اين بحث ها بود و با اطلاعات سياسي و عقيدتي که داشت کلاس را به سمت خود جذب کرده بود طوري که طرفدارانش در مدرسه اکثريت را تشکيل مي دادند .منافقين درآن اوضاع شلوغ و بحراني، مشغول پخش نشريات و اطلاعيه هاي خود بودند .ناظم مدرسه کنترل از دستش خارج شده بود .
آقاي ابراهيمي پور مي گفت: يک روز منافقين دور نصراللهي را گرفته بودند واو براي آنها صحبت مي کرد. آقاي ايرانمنش و غلامحسين پور هم که از مسئولين انجمن بودند با اعضاءانجمن مي گفتند که دور و بر نصر اللهي باشيد که منافقين قصد در گيري نداشته باشند .ناظم مدرسه رفت کنار گوش آقاي نصر اللهي گفت :اگر مي دانيد يک وقت در گيري مي شود، قضيه را تمام کنيد .نصراللهي گفت:نه ما با کسي در گيري نداريم .ما فقط بحث مي کنيم آن هم منطقي .
يکي از دلايلي که محمد در بحثها کم نمي آورد ،اين بود که همه روز نامه ها و نشريه ها را مي خواند .حتي جزوهاي فدائيان خلق و حزب توده راهم مي گرفت ومطالعه مي کرد به طوري که ما به او مي گفتيم: کانون مجله هاي ضد انقلاب!! او مجله ها رادقيق مي خواند و از توي آنها نکته ياد داشت مي کرد و غروب ها مي رفتيم چهار راه کاظمي .اين چهار راه پاتوق بحث هاي سياسي بين گروه هاي مختلف بود .
از نظر در سي محمد از همه ما بهتر بود ولي وقتي قرارشد به عنوان پاسدار به کردستان برويم، محمد درس را رها کرد .هر چه گفتيم: تو بمان درست را تمام کن .گوش نکرد که نکرد .آن روزها برادرش آمريکا بود و خانواده اش هر چه به او اصرار کردند برو آمريکا .محمدقبول نکرد.او تصميم خود را گرفته بود .
برادر کرمي در باره اولين روز هاي محمد در سپاه تعريف مي کرد اوايل پيش من کار مي کرد. او هر روز بهتر از روز پيش مي شد تا جايي که در خيلي از مسائل واقعا متعالي شده بود .يک روز صدايش کردم و بهش گفتم :محمد من خود را در مورد تو مثل معلمهاي کلاس اول مي دانم. پرسيد: چرا ؟گفتم:معلم کلاس اول خدمتش همين است که بچه را مي آورد و خواندن و نوشتن يادش مي دهد، چند سال بعداو پيشرفت مي کند و يک مهندس يا دکتر مي شود. ولي معلم کلاس اول همان معلم کلاس اول باقي مي ماند .آن روزها گاهي آن قدر کار داشتيم که متوجه گذر زمان نمي شديم .گاهي چند روز خانه نمي رفتيم .تا اين که صدا مي زدند ملاقاتي داريد!! محمد در جواب گلايه هاي مادرش، با خنده مي گفت :فکر يک پسر براي خودتان باشيد .از ما براي شما پسر در نمي آيد!! شب هايي که در سپاه مي مانديم ،سعي مي کردجدا بخوابد و دم در .ما فکر مي کرديم که مي خواهد نصف شب بلند شود و نماز شب بخواند .اما کم کم فهميديم که دوست ندارد کسي به اين ديد نگاهش کند .فقط مي خواست توي عالم خودش باشد .از آن دست تفکرهايي که يک ساعتش از جنس هفتاد سال عبادت است .يادم هست در سال 58 تعدادي از بچه هاي سپاه را براي افطاري دعوت کرده بودند .کسي که دعوت کرده بود آدم ثروتمندي بود.سفره اي انداخته بودند با چند نوع غذا و تشريفات کامل .محمد بدون آنکه لب به غذا بزند، سهم خود را برداشت و به خانواده اي که احتياج داشتند داد .شب در پاسگاه هم به بچه ها توپيد که درست نيست وقتي مردم نان ندارند بخورند، شما برويد سورچراني .
روزي به واحد ما اطلاع دادند يکي از نمايندگان مجلس آمده کرمان تا در يک محفلي سخنراني کند .کسي که از طرف اين نماينده زود تر براي هماهنگي آمده بود .مي گفت که ماشين بايد حتما پاترول باشد .محمد مخالفت کرده بود .ولي خود طرف رفته بود و از ستاد پاترول گرفته بود .محمد که اين قضيه را شنيد خيلي نا راحت شد .شب آمد پيش من و گفت :اين ها با اين تجمل پرستي ها انقلاب را عوض مي کنند و بعد حضرت امام رامثال زد که چقدر ساده زندگي مي کند .
محبت و شيفتگي محمد به امام (ره)فوق تمام دلبستگي هايش بود .
قاسم سليماني دوست وفرمانده لشگر41ثارالله دردوران دفاع مقدس:
ما زنده به آنيم که آرام نگيريم موجيم و سکوت ماعدم ماست
به ياد دارم در منطقه ي عملياتي فاو زير آتش سنگين دشمن بوديم و ماشين حامل مهمات مورد اصابت توپ و خمپاره قرار مي گرفت و اوضاع حسابي در هم بود .
ساعت دو بعد از نيم شب بود که يکي از خط هاي پدافندي ما درخواست مهمات کرد. سراسيمه وارد سنگر شدم .ديدم محمد دارد بند هاي پوتينش را باز مي کند .گفتم: در نيار ،پاشو که وضع خيلي خراب است .
بلند شد و رفت. فردا صبح ساعت هشت از راه رسيد .چهره اش بشاش بود. از اين که مهمات را به موقع رسانده بود در پوست خود نمي گنجيد.
آن روز نمي دانستم که تنها سه روز ديگر محمد را خواهم ديد .او و چند نفر ديگر از بچه ها در خط واقعأ حضوري عملياتي داشتند. در ستاد هم که بوديم ،محمد آرام نداشت .هميشه جلو در مي خوابيد تا اگر کسي کار ضروري داشت ،اولين کسي باشد که بيدار مي شود و نگذارد ديگران بيدار شوند. شوق
کار براي خدا تمام وجودش را گرفته بود. هيچ وقت جمله ي به من مربوط نيست را از او نشنيده ام. تمام جان فشاني ها به او مربوط مي شد. چه در ستاد چه در منطقه. از فرط تلاش بي حد واندازه در زير آفتاب صورتش پوسته پوسته و سياه شده بود. آن روزهاسفيدي دندان هايش موقع خنديدن بيشتر به چشم مي آمد. يک روز وقتي به همراه حسين پور جعفري به هور مي رفتيم ،ديديم او و احمد گوشه اي نشسته اند چيز هايي مي گويند و بلند مي خندند .
براي شوخي جلو رفتم و گفتم :چه معني دارد وقتي فرمانده رد مي شود افراد خبردار نباشند !
نصر الهي يکي از افرادي بود که درسپاه کرمان عملکرد خوبي از خود نشان داده بود. به طوري که دفتر فرماندهي به هيچ قيمتي حاضر نبود چنين نيروي خوش فکر و فعالي را از دست بدهد .
محمد هر طور بود خود را به جبهه رساند در جبهه هم که بود آرام و قرار نداشت .يک روز توي پد غربي جزيره جنوبي مجنون، يک سنگر کوچکي درست کرده بوديم تا به آبراهي که قايق ها بايستي از آنها عبور کنند اشراف داشته باشيم. شب عمليات بدر او را با خود به اين پد بردم وقتي رسيديم نصراللهي را گذاشتيم آنجا و رفتيم جلوتر .
هنوز نيم ساعتي نگذشته بود که ديديم او هم آمدجلو. صدايش کردم و پرسيدم :چراآمدي جلو ؟گفت :حاجي اجازه بده همين جا پيش شما باشم به خدا اينجا هر کاري داشته باشيد انجام مي دهم .
در جزيره روزي چندين بار بمباران شيميايي مي کردند .توي اين وضعيت گروهان هايي که مي آمدند تند تند تعويض مي شدند. در اين ايام خود ما هم وقتي خط تثبيت شد برگشتيم عقب .اما نصراللهي توي قرار گاه خط ماند .او تا روز آخر آنجا بود .
يک روز آقاي موذن زاده را صدا کردم و در مورد توپهاي 106مسائلي را از او پرسيدم. نصراللهي هم کنار ما بود تا اين حرف راشنيد، بلند شد و گفت :من مي دادم .بعد هم جواب سوالات را داد .اول تعجب کردم .اما باروحيه اي که در او سراغ داشتم مي دانستم از روي کنجکاوي از يک نفر اين مسائل را پرسيده است .چون ياد گرفتن را دوست داشت .موقع عمليات خيبر که بوديم .نصراللهي راننده لودري را صدا زد و گفت :مي خواهم رانندگي لودر را ياد بگيرم. مدتي آنها باهم تمرين کردند .وقتي آمد پايين ،ايرانمنش از او پرسيد :آقاي نصر اللهي رانندگي لودر به چه درد شما مي خورد؟محمد گفت :شايد وقتي که در خط بودم .راننده لودري مجروح شد و کسي نبود آن رابراند يا يک لودر غنيمتي بود و کسي نمي توانست آن را برگرداند. اين سماجت او براي ياد گيري ،نتايج زيادي داشت مثلا يک بار سهراب سليماني تعريف مي کرد :يک روز بعد از عمليات بدر من ونصر اللهي سوار موتور بوديم و داشتيم از منطقه بر مي گشتيم. جلوي ما هم يک آمبولانس حرکت مي کرد .نا گهان يک خمپاره نزديک اين آمبولانس منفجر شد و راننده آن ترکش خورد. محمد تا اين صحنه راديد با سرعت از موتور پريد پايين و نشست پشت آمبولانس و ما شين و مجروحين آن راسالم به پشت خط رساند .هميشه حداقل يک ماه قبل ويک ماه بعد از عمليات در خط اول مي ماند. از روزهاي اولي که قرار بود برنامه هاي عمليات راآماده کنند تا روزهايي که بايد وسايل و غنائم جمع آوري مي کردند .و به جاهاي خود انتقال مي دادند .عشق اين کار را داشت .و از طرفي چون مجرد بود تا جايي که مي توانست متاهل ها را مي فرستاد به پشت خط . براي او هيچ چيزي غير ممکن نبود .توکل عجيبي داشت .برادر عسگري مي گفت :يک شب ساعت سه بعد از نيمه شب، محمد را ديدم که سر تا پا لباسش گلي بود .پرسيدم:محمد چرا اينطوري شدي ؟گفت :سه چهارروزاست .باران باريده و بچه ها نتوانستند حمام را روشن کنند .رفتم حمام را رديف کردم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : نصراللهي , محمد ,
بازدید : 266
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 691 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,792 نفر
بازدید این ماه : 1,435 نفر
بازدید ماه قبل : 3,975 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک