فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

زندگي نامه ي شهيد به روايت مادر ش:
سر حميدم که آبستن بودم ،يک شب خواب ديدم که دست کردم تو جيبم و ديدم يک سکه اي تو دستم هست که روش اسم پنج تن نوشته شده .در جيبم را محکم گرفتم تا اين که از خواب پريدم .صبح بلند شدم و گفتم :اين بچه ام هم پسر است .به نيت پنج تن حتما که پسر هم شد .اسمش را گذاشتيم غلام رضا و تو خانه صداش مي کرديم حميد. حميد از بچه گي پرجنب و جوش بود .سر نترسي داشت .رضا دو سال از او بزرگتر بود همبازي حميد فقط او بود با هم شمشير بازي مي کردند .کشتي مي گرفتند و هر دو مواظب بودند دست از پا خطا نکنند .حميد معلم شد.او با خواهر برادراش خوب بود. همه دوستش داشتند. از وقتي رضا شهيد شد ،حميد ديگر دل به چيزي ندا. مشوقش را از دست داده بود .رفت تو تظاهرات و راهپيمايي و جنگ و اين چيزها .رفت يک دوره چريکي ديد و رفت جنگ. لباس هاش را مي آورد که بشوييم و جاهايي که پاره است بدوزيم .مي گفتم :اين ديگه پاره شده بايد يک لباس ديگر بخري .مي گفت: نه اسرا ف مي شه هنوز مي شود ازاين استفاده کنم .
يک جا بند نمي شد اين آخر ها ديگر به خوردو خوراک ولباس خود هم نمي رسيد. و قتي مي دانست کسي احتياج دارد مي رفت هرچي داشت به آنها کمک مي کرد چند بار بهش گفتم: ازدواج کن. گفت: اگر جنگ تمام شد ومن زنده ماندم چشم !!با اسرار زياد من راضي شد که ازدواج کند .گفتم حالا کي را مي خواهي؟ گفت: فرقي نمي کنه. فقط مي خواهم خانواده اش خوب و با ايمان باشند وشرايط من راکه در حال رفت وآمدبه جبهه هستم رادرک کند.من حرفي ندارم .شل شدم سکوت کردم از آن به بعد حرفي از دامادي نزدم .
بعضي وقتها دوستانش را مي آورد خانه و به آنها آموزش نظامي مي داد .
بچه ام وقتي مي رفت ،نمي گذاشتم گريه ام راببيند .قرآن مي خواندم و مي سپردمش دست خدا.مي دانستم ايستاده سينه تير تا شهيد بشود. خبر آوردند حميد شهيد شده. دلم شکست. آوردنش در خانه تامن ببينمش. رفتم با لا سرش گفتم :ننه عليک سلام به آرزوي خودت رسيدي .گفتم: خوش به سعادتت!
مردم که براي شهدا شون مراسم مي گرفتند ماهم ميرفتيم مراسم .همه مادراي شهدا مي آمدند مي گفتند حميد شهيد آنها هم بوده .بعد فهميدم چون مي رفته به آنها مي رسيده خودشان را مادر او مي دانستند.

حميد موقع رفتن رضا خيلي شکست. دلش مي خواست زودتر برود. خيلي گريه مي کرد .گفتم چرا گريه مي کني ؟گفت مگه برادرم کشته نشده؟ نبايد گريه کنم ؟
گفتم :کشته نشده ،شهيد شده .اگر اشتباه مي کرد کشته حساب مي شد .چون راست و صداقت گفته ،شهيد شده .دست از گريه برداشت .گفتم حالا ديگر نوبت شماست .همه بايد برويد شهيد شويد .اسلام دارد از دستمان مي رود .مي بايست آن قدر برويد و بياييد تا شهيد شويد .من وقتي اين حرفهارا زدم ،جراتش بيشتر شد .دست از گريه برداشت.
منبع :" جاي پاي هفتم "نوشته ي حسن بني عامري .ناشر لشگر 41ثارالله،کرمان-1367

 

 


 

 

 

مهدي مير افضلي برادرشهيد :
گفتم :چرا مدرسه نرفتي ؟
گفت :معلم نداشتيم .
مدرسه شان دبستان فجر بود و آقاي جوادي معلمش .با معلمش حرف زدم .معلوم شد راست نگفته! گفتم :تو که گفتي مدرسع تعطيل است !!آقاي جوادي گفت :بچه حرف گوش کني نيست. سربه هواشده به چيزهاي ديگر فکر مي کند .معلم را آرام کردم و حميدرا فرستادم سر کلاس و رفتم سر کار. عصر موقع برگشتن از سر کار رفتم سراغش که چرا مدرسه نرفته برادر بزرگتر بودم و به خودم واجب مي دانستم نگران باشم. گفتم: چرا مدرسه نرفتي؟ اگر نمي خواهي مدرسه بري بگو نمي خواهم مدرسه بروم تا بفرستمت سر کار .ما توي شهر سرشناس بوديم. نمي خواستم دنبال سيگار و چيزهاي ديگر بيفتد. خيلي از بچه ها اگر جيب شان را مي تکاندي ،يک مشت چاقوو زنجير و پنجه بکس مي آمد کف دستت!!
ولي حميد اين طوري نبود. حرمت خانواده را داشت .خانواده اي که صبح زود از خواب بيدار مي شدند براي نماز .آن روزها آب لوله کشي نداشتيم و مي رفتيم سر جوي آب .حوض داشتيم ما تو خانواده معتقديم که صبح وقتي از خواب بيدار مي شويم و از در خانه مي زنيم بيرون اگر به يک آدم خوشرو برخورد کنيم براي ما آن روز خوش يمن خواهد بود. شايد اين اغراق به نظر آيد ولي همه ما معتقد بوديم .
درد سرتان ندهم .با لاخره آن روز معلوم شد حميد چشمش دنبال کار بوده .آن هم نه هر کاري .نقاشي و ساختن تابلو و از همين چيزها .چند تا از آنها را هنوز داريم .تابلوهايي ساخته که روي آن نوشته :الله محمد علي .به عشق ساختن آنها بود که آن روز مدرسه را ول کرد ه بود و آمده بود خانه .مي خواست يک شبه تاجر آن تابلو بشود .از اين فکرهاي بچه گانه شيرين .

 

جايي که الان ايستگاه امام حسين است ،يک دکان بقالي بود .پمپ بنزين آن جا آتش مي گيرد و آتش ميرود به آن بقالي مي رسد .خانه آن بقال چسبيده به مغازه اش بوده و آتش مي رود به خانه شان هم مي رسد .زن وبچه آن مرد بيچاره مي مانند تو محاصره ي آن آتش حميد و دوستاش ايستاده بودند سر فلکه به حرف زدن که آتش را ميبيند .و صداي زن و بچه را مي شنوند حميد خودش را مي زند به آتش ،ميرود بچه ها را از آتش مي کشد بيرون وقتي آمد خانه ديدم يک دستمالي کشيد روي دستش و اصلا به روي خودش نياورد که سوخته از او پرسيدم چي شده فقط گفت چيزي نيست .بعدها که دستش خوب شد با لا خره به حرف آمد و گفت :نمي شد دکان بقالي را بزارم بسوزد .
اگر زن و بچه آن بيچاره طوري شان مي شد ،من تا آخر عمر خودم را نمي بخشيدم .

 
 

آقاي توکلي :
من در دبيرستان شريعتي فعلي و اقبال سابق در خدمت اين دو برادر بودم .در دوران دبيرستان خاطرم هست که آقا سيد رضا صبح ها دير مي آمد .من دو سه مرتبه به عنوان مواخذه به او گفتم :کجا بودي ؟چرا دير آمدي ؟چيزي نگفت .تحقيق کردم ديدم آن سيد بزرگوار مي رود کمک آقاش و هر کاري داره انجام مي ده و برمي گرده مدرسه .
سيد رضا که شهيد شد ،سيد حميد زنده بود .زنده تر شد .بيشتر آمد تو جمع مردم .روزي به گوش من رساندند که تو مدرسه اعلاميه ها را لاي کتاب هاي کتاب خانه گذاشته بودند وبين بچه ها پخش کردند. کار کتاب دار هاي مدرسه بود. سيد حميد هم کمک شان مي کرد. من البته آزادشان گذاشته بودم .
آن روز پانزده خرداد بود و ما امتحان داشتيم .خبردار شديم که صبح تو شرکت پسته يک بسته اعلاميه توزيع شده. يک وقت متوجه شديم از طرف شهر باني آمده اند دنبال بچه ها .به من هم گفتند :شما بايد بگرديد ببينيد کي اين اعلاميه ها را آورده .
گفتم :من چه مي دانم .من فقط مسئول برگزاري امتحان هستم .از وظايف من نيست که دنبال کسي بگردم .
خوشبختانه چيزي دستگيرشان نشد و رفتند .به بچه ها نصيحت کردم که مواظب خودشان باشند بخصوص به سيد حميد .اين يک واقعيت هست که من از امثال سيد رضا و سيد احمد درس گرفته ام .من يک دفتر چه دارم از اسم شاگردهايي که داشتم وشهيد شدند توي آن نوشته ام و اين باعث افتخار من است .به هر کي که ميرسم ،بعد از هفتاد سال سن و چهل وهفت سال معلمي ،مي گويم :ببين !اينها شاگرد هاي من بوده اند .همه شان شهيد شدند .

 

جايي که الان ايستگاه امام حسين است ،يک دکان بقالي بود .پمپ بنزين آن جا آتش مي گيرد و آتش ميرود به آن بقالي مي رسد .خانه آن بقال چسبيده به مغازه اش بوده و آتش مي رود به خانه شان هم مي رسد .زن وبچه آن مرد بيچاره مي مانند تو محاصره ي آتش. حميد و دوستاش ايستاده بودند سر فلکه به حرف زدن که آتش را مي بينند .و صداي زن و بچه را مي شنوند. حميد خودش را مي زند به آتش ،مي رود بچه ها را از آتش مي کشد بيرون. وقتي آمد خانه ديدم يک دستمالي کشيد روي دستش و اصلا به روي خودش نياورد که سوخته!! از او پرسيدم: چي شده؟ فقط گفت: چيزي نيست .بعدها که دستش خوب شد با لا خره به حرف آمد و گفت :نمي شد دکان بقالي را بزارم بسوزد .
اگر زن و بچه آن بيچاره طوري شان مي شد ،من تا آخر عمر خودم را نمي بخشيدم .

 

آسيد رضا خيلي پيگير اين کار ها بود .با خود ما بحث سياسي مي کرد .بلند گو مي آورد مي گذاشت روي پشت بام خانه و نوار امام را پخش مي کرد . آقامان هم هيچ مانع نمي شد .ناگفته نماند که از فرمانداري به آقام گفته بودند :اين بچه ي شما خيلي تند است .مواظبش باشيد .يک وقت توقع نداشته باشيد اگر براش مسئله اي پيش آمد ما کمکش کنيم !!آقام گفته بود :من از بچه ها خودم مطمئنم . آن ها آن قدر بزرگ شده اند که بدانند دارند چيکار مي کنند .
آقام آن روزها تو فرمانداري کار مي کرد.بعد ها به ما مي گفت :من مي دانستم اين بچه ماندني نيست .مي دانستم شهيد مي شود .
شبي که سيد رضا شهيد شد ،عصرش آمده بودند خانه ما .زن سيد رضا بچه اش را گذاشت پيش ماورفت که براش شير بخره .آنجا ديده بود که نصراللهي با جمعيت دارند مي روند .من که از سر کار آمدم ،بچه ها گفتند تير اندازي شده . گفتند يک نفر هم شهيد شده .گفتم :کي بوده ؟نمي دانستند .برادرم گفت فکر کنم رضا تير خورده باشد .بلند شدم؛ راه افتاديم رفتيم جلوي دانشکده پزشکي که بيمارستان و سرد خانه و تشکيلات داشت .پرسيدم :کي بوده ؟گفتند: کسي نيست .
گفتم برادر من بوده .من مي دانم .بگذاريد بيايم ببينم .
راهمان ندادند .من ناراحت شدم هر چي از دهانم آمد به شاه و همه گفتم .
گفتم :مگر رضا چي گفته ...مگر حرف بدي زده ؟حرف امام و انقلاب را زده به وظيفه و تکليفش عمل کرده. فردا صبح رفتم پيش دوست هاي حميد و پرسيدم :کجاست ؟
گفتند: بندر عباس .زنگ زديم وگفتيم هر چه زودتر بيايد .حميد به تشييع جنازه نرسيد .جنازه را نگذاشتند کسي ببيند. گفتند: بگذاريد سرو صدا بيفتد .
من شب قبل خواب ديدم که طرف پل عباس آباد، صداي الله اکبر و لا اله الا الله مي آمد .من تو هوا بودم وکسي به چشم ظاهر نمي شد .ولي صدا مي آمد .صبح که از خواب بيدار شدم و گفتم چه خوابي ديدم .گفتند انشاءالله خير است .حميد روزي آمد که تو مسجد.مراسم( پرسه) بود. آن روز هم شلوغ بود .حميد خيلي منقلب و ناراحت نشان مي داد .مثل کسي بود که بغض کرده است و غرورش اجازه نمي دهد که گريه کند .
من گفتم: حميد گريه کن!! خودش را از بغض آزاد کرد از همان روز بود که روحيه او عوض شد ودر راهپيمايي و تظاهرات و آتش سوزي هاشرکت کرد .حتي در جريان شهيد شدن مقيمي کنارش بود .هنوز انقلاب پيروز نشده که تومسائل انقلاب شرکت مي کرد .خوب باعث افتخار هم بود .برادر شهيد بود .انقلاب که پيروز شد .رفت تو کميته .و جزءاعضاي فعال کميته بود .با بچه ها مي رفت تو دهات اطراف و به مردم رسيدگي مي کرد. علاقه اش به امام روز به روز بيشتر مي شد .جنگ هم که شروع شد ،همان اوايل طاقت نياورد و رفت.

 
 

محمود مير افضلي استاد حميد:
از سن پانزده سالگي مي آمد پيش من نقاشي مي کرد .قبل از انقلاب هم مي رفت تو کلاس هاي آشيخ حسين شرکت مي کرد. حرف هاي امام را از تو همين کلاس ها شنيد .بعد از انقلاب کاري به سينماو اين چيزها نداشت .ورزش هاي انفرادي مي کرد .درس مي خواند .کتاب هاي سياسي و مذهبي را مطالعه مي کرد. بعد از شهادت رضا او هم در زندگي فقط آرزوي شهادت داشت. چند بار پيش مادر گفته بود :مي خواهم شهيد شوم برايم دعا کن!!
اگر پولي از جبهه مي گرفت در راه خير خرج مي کرد .ما که اصلا خبر نداشتيم .بعد ها فهميديم به همرزم هاي خودش کمک مي کرد ه .چند بار پرسيدم در آمدي نداري ؟مي گفت :وقتي مي خواهم بيايم ،پول از صندوق قرار گاه برمي دارم و مي آيم .
هر وقت مي خواست برود ،پول کرايه ماشينش را ما تو جيبش مي گذاشتيم .از بس که هيچ چيز را براي خودش نمي خواست ،حتي پول را.

 

خانم مير افضلي برادرزاده حميد:
وقتي مي آمد خانه ما دلم مي خواست کنارش باشم .بيشتر مي رفتم تو نخ کارش ببينم چي کار مي کند .نمازش جور عجيبي شده بود .مي رفتم کناري مي ايستادم ببينم چطور نماز مي خواند قنوت هاش و گريه هاش خيلي دلم را مي سوزاند نه که بسوزم .بيشتر حسوديم مي شد که اين عمو از اون عمو هايي است که زياد ماندني نيست .سعي مي کردم هر کاري از دستم مي آيد برايش انجام دهم .معمولالباس هايش را مي آورد خانه ما که بشوييم .مادرش مريض بود و نمي توانست .به خودش مي رسيد .بخصوص وقت نماز .به خودش عطر مي زد موهايش را شانه مي کرد .بيرون هم که مي رفت ،به مرتب و تميز بودن اهميت مي داد .بعد از شهادت رضا اراده کرده بود که هر روز بهتر از ديروزش باشد .
يک بار که مي رفت جبهه ،وقت بدرقه دم در به همه گفت :دوست ندارم فکر کنيد که اين جنگ براي ما بلا ومصيبت است .به خداوندي خدا قسم که ما وقتي جبهه هستيم ،ساخته مي شويم .همين جنگ است که باعث شده جوانان ما ساخته شوند .چرا راه دور بروم .يکي ش خود من .آن جا برام از صدتا دانشگاه بهتر است به من مي گفت :اگر پسر بودي با خودم مي بردمت جبهه .
از او يک تسبيح براي من به يادگاري مانده و يک دست خط که فقط براي من نوشته .
روايت عزيز انصاري از دوستان وهمرزمان حميد:

 

سيد فرماندهي خط بود .آن روز ها تو تيپ 27 نور بوديم .حمله کرديم و رفتيم تو خط مستقر شويم که عراق پاتک زد .ما آمادگي قبل نداشتيم .همين باعث شد که بعد از نصف روز در گيري خيلي هابيايند عقب .يک عده هم ماندند .يکي از کساني که ماند،خود سيد بود. با اين که بهش گفتم :برگرد! عقب نيامد !البته من خودم نديدمش .ولي بچه هايي که مي آمدند ،مي گفتند :سيد خيلي مقاومت کرد .
مي گفتند :خود سيد آمد از بچه ها نارنجک گرفت همه را به کمرش بست و دويد دنبال تانک ها .مي رفت از پشت مي انداخت تو تانک ها و دور مي شد .شايد هفت هشت تانک را همين طوري منهدم کرد .

 

محمود احمدي همرزم ودوست حميد:
بيشتر بچه هاي تيپ ما ،تيپ 27 نور؛ غير بومي بودند .از بچه هاي خوزستان کم بودند .فرماندهي گردان ما سيدحميد بود .وقتي علي هاشمي آمد مسئوليت ها را مشخص کرد ،بچه ها گفتند :خدا رحم کند به اين گرداني که اين دو نفر مسولش شده اند!!
يادم مي آيد توي دهلاويه با بچه ها مي رفت کانال مي کند! سيد با جعفرنيا و چند نفر ديگر کانال مي کندند .گرما بيداد مي کرد. من که بچه اهواز بودم طاقت نمي آوردم .صبح ها همه مي آمدند جواب پاتک را مي دادند .سيد آرپي جي زن خوبي بود .راستش سلاحي سنگين تر از آرپي جي نداشتيم .توي عمليات (ام الحسنين) بود که من کنارش بودم .سيد آن شب به من گفت :بيا برويم روضه !چند نفري را هم جمع مي کنيم با هم مي رويم عقبه ،پادگان دو کوهه.من دلم گرفته .دلم لک زده براي يک روضه درست و حسابي . رفتيم .فکر کنم حاج آقا هاشميان آن جا بود، با يک سيد ديگر به نام سيد برهان و روضه خوبي خواند که دل همه راصفا داد .سيد خيلي گريه کرد .بعد انگار که بار سنگيني را از دوشش برداشته باشند ،احساس سبکي مي کرد .
جانشين محور بود .خيلي قبل از عمليات زحمت کشيد .عمليات ايزائي بود .يعني جوري بود که بايد دشمن را منحرف مي کرد که عمليات اصلي اينجاست تا بقيه نيرو ها خودشان را براي فتح المبين آماده مي کردند .عراق دو روز بعد پاتک زد.با تانک هاش خاکريز را گرفت .همان روز دو نفر از بچه هاي شناسايي را موج گرفت .
سردار ناصري آمد به من گفت: باسيد برو جلو!من حقيقتش ترسيده بودم .عراقي ها آمده بودند و با تانک چسبيده بودند به خاکريز .سنگري هم براي پناه گرفتن نبود .پيش خودم گفتم :سقوط اينجا حتمي است .
بچه هايي مثل سيد و جعفرنيا ،از بس آرپي جي زده بودند ،از گوششان خون مي آمد .سيد را دوباره در اين حال ديدم .يک بار همين عمليات ام الحسنين بود ،يک بار هم بيت المقدس .ما افراد انگشت شماري داشتيم که توانستند اين طوري جواب تانک هاي عراقي را بدهند. کارشان واقعا کارستون بود .حالا که فکرش را مي کنم مي بينم گوشت در مقابل تانک بوده .سيد آنقدر آن جا ماند تا دستور دادند که:آماده باشيد براي عمليات ديگر .
سيد کسي نبود که فقط اسمش فرمانده گردان باشد .هر باري که رو زمين بود برمي داشت .يادم است با بولدوزر تا صبح کار مي کرد .با بچه هاي شناسايي ،با بچه هاي لجستيک ،با بچه هاي تدارکات ،با همه بود .همه کاره بود .بعضي وقت ها به او مي گفتم: بابا تو مثلا فرمانده گرداني .چي کار داري به شناسايي ؟آن موقع هنوز مهندسي نبود .
ما فقط يک لودر داشتيم و يک بولدوزر .مي رفت با آنها کار مي کرد .
تو همين عمليات بود که سيد سه روز نخوابيد .همه مي ديدن که غذاش را در حال راه رفتن مي خورد .خلاصه اين که قبل از بيت المقدس و بعد از ام الحسنين آمدند به ما گفتند :بايد تا نزديم عراقي ها کانال بکنيد .سيد آمد تقسيم مان کرد و به من گفت :امشب تو برواين قسمت را نظارت کن و من مي روم آن قسمت .
گفتم :سيد !بچه ها که هستند .
گفت :هستند .خسته هم هستند .
شناسايي را با خود سردار ناصري مي رفت .مي خواست ببيند شب عمليات بايد کجا برود .اين خيلي مهم است .مي خواست بهترين راه را برود و کمترين تلفات راداشته باشد .الان که آمديم توي تشکيلات ،مي فهمم که چقدر ذهنش از ما جلوتر حرکت مي کرده وکار اساسي را واقعا او انجام مي داده .
شب عمليات رفتيم جلو و بعد دستور دادند :برگرديد !
عمليات موفق نبود
سيد گفت :خواست خدا بود .
همه را جمع کرد و گفت :بايد بيشتر برسي کنيم . نشستيم و تبادل نظر کرديم . بالاخره عمليات انجام شد .هر چند که علي هاشمي دستور داده بود که فقط ناظر باشيم و حق نداريم جلوبرويم ،ولي سيد قبول نمي کرد .مي گفت :چطوري به بچه ها بگويم برويد جلو و خودم نروم ؟ما سه محور بوديم .محور ما و محور جعفرنيا و محور علوي .محور ما به اين بن بست برخورد .تلفات هم داديم .حميد از بس آرپي جي زده بود از گوشش خون مي آمد و چيري نمي شنيد .گفت: بايد بزنيم که جرات نکنند بيايند جنازه هايشان راببرند.او به اجساد مطهر شهدا نگاه مي کرد و مي گفت :چرا ما اين همه آدم را نتوانستيم نجات دهيم ؟حالامن چه جوري نگاه کنم به علي هاشمي .
دشمن بعد از عمليات از جفير عقب نشيني کرد و سيد روي جاده نماز خواند .
به ما دستور دادند :جنازه ها را سريع بفرستيد عقب !دونفري سوار موتور شديم .من بودم وسيدبا يک موتور و عزيز انصاري ويک بيسم چي ازبچه هاي شمال باموتور ديگر .
دوتايي راه افتاديم و حالا نمي دانستيم عراقي ها کجا هستند و ما کجاييم !!از خوشحالي همين طور مي رفتيم .رسيديم به نزديکاي سه راه جفير .از آنجا رفتيم به مقر لشکر پنج عراق .ديديم تا حدودي آتشش زده اند و رفته اند .هورالعظيم را نديديم .علي ناصري هم آنجا بود .بايکي ديگر از بچه ها رفتيم .
بچه ها گفتند :هور هور .گفتيم هور ديگه چيه؟بي کله بازي در آورديم .و همين طور رفتيم .مثل بي کله بازي خودش که هر وقت بچه ها کپ مي کردند ،بلند مي شد مي ايستاد ومي آمد به همه شان مي گفت :بابا چيه مي خوابيد ؟بلند شويد سرتان را با لا بگيريد !
روايت محمود فاضلي
حميد براي اولين بار بود که مي رفت براي شناسايي .با دونفر از نيرو هاي چمران مي رفته که همان اوايل دوره ديده بودند .يک افسر ارتش هم با آن ها همکاري مي کرد . دو نفر بسيجي و حميد و يک نفر ديگر، شب حرکت مي کنند .صبح مي فهمند وسط عراقي ها گرفتار شده اند .
افسرارتشي مي گويد: يعني چه بلايي سر مان مي آيد ؟حميد مي گويد: راحت باشيد !
يک آيه قرآن مي خواند و مي گويد :مطمئن باشيد که آن ها ديگر ما را نمي بينند .
حاج احمد اميني هم آنجا بوده .آيه وجعلنا... را مي خوانند و حرکت مي کنند .
حميد مي گفت :بعد از چهار کيلومترپيش روي درجبهه عراقي ها تازه آنها متوجه شدند که ما عراقي نيستيم .شروع کردند به تير اندازي .آن افسر اين چيزها را برايش معجزه بود .آن قدر سجده کرد و گريه کرد و يا حسين گفت که دل همه شکست .ديگر ولمان نکرد .هميشه همه جا فقط با ما مي آمد .
روايت فضل الله ميرزايي ازدوستان وهمرزمان حميد:
آشنايي من برمي گردد به سال 1350 و دوران دبيرستان اقبال. همکلاسي نبوديم ولي سلا م و عليکي داشتيم و رفاقت مي کرديم .تا اين که جنگ شروع شد ومن سربازي رفتم اهواز .همان جا بود که ديدم آسيد حميد سرو کله اش پيدا شد .گفتم :تو اينجا چه کار مي کني ؟گفت آمده ام با بچه ها يک کاري دارم .خود اهواز هستم .حس کردم دوست ندارد تو جمع حرف بزند .کشيدمش کنار و گفتم :کجايي پسر؟ گفت :ما يک گروهي هستيم به اسم گروه شيخ هادي که جنگ هاي نا منظم مي کنيم .
معلوم شد همان شب از عمليات برگشته .آن شب را پيش ما ماند و صبح زود نمازش را خواند و رفت .
گفتم :کي مي بينمت ،سيد ؟
گفت: معلوم نيست .اگر کار نداشتم مي آيم پيشت.
چند بار به ما سر زد تا اين که خدمت من تمام شد و آمدم رفسنجان .سيد همان اهواز ماند .يادم است که نشسته بوديم سر فلکه ي بهزادي که آمد .گفت :شما تا اهواز آمديد ،چرا نيا مديد جبهه ؟
گفتم :الان هم دلم مي خواهد بيايم .ولي الان برنامه ام جور نيست .
چند بار آمد و گفت: چرا نمي روم جبهه و بهانه آوردم .تا اين که يک بار گفت :يک روز تو بستان از يک ماشيني يک بسته اي افتاد .ماشين را نگه داشتم و رفتم ديدم آن بسته يک بچه است .بچه را برداشتم و بردم جلوي ماشين را گرفتم و گفتم بچه مال کي .يک دختر که گريه مي کرد ،گفت مال عراقي هاست.
اين را که گفت ، انگار يک نفر يک کشيده اي محکم زد تو صورتم .به سيد گفتم :کي مي خواهي بروي جبهه ؟ گفت :پس فردا .گفتم :من هم همراهت مي آيم .
گفت :چطور شد اين قدر ناگهاني تصميم گرفتي ؟
گفتم :نمي دانم چي شد که حس کردم عراقي ها الان پشت دروازه قرآن هستند.
موقع رفتن گفت: نمي خواهم قضيه را برات بزرگ کنم .ولي اين جايي که داريم مي رويم ،هر کسي را راه نمي دهند .من مي شوم معرف تو و دلم مي خواهد سنگ تمام بگذاري .رفتيم حميديه. بعد از چند وقت مرا معرفي کرد به جاي خودش و رفت يک جاي ديگر و من مسئول کندن يک کانال وبعد از آن هم يک ما موريت سخت تر به من داد .چون به حميد قول داده بودم ،رفتم کانال زدم يک عده را به من سپرد و عمليات شد. اين را گفتم که بگويم حميد هميشه پيش من نبود .ولي حضورش را حس مي کردم و همين حضور او به من قوت قلب مي داد. بعد از اين که مجروح شدم از سيد دور افتادم و اين دوري برايم کسل کننده بود .بار آخر گفتند سيد رفته هويزه .به خودش هم گفته بودند که من دنبال او مي گردم .آمد و مرا پيدا کرد .انگار تمام دنيا را به من داده بودند رفتم بغلش کردم وگفتم :چطوري رفيق نيمه راه ؟
نمي توانست بنشيند .پا برهنه بود .از شناسايي برگشته بود و يکسري به من زد. گفتم :تو کجايي ؟ .مي بيني خودم را به کجا تبعيد کرده ام ؟گفت هر جا باشي ،باز هم همان فضل الله خودموني .

 

روايت محمود احمدي همرزم ودوست حميد:
يک گردان داده بودند به من و سيد که خيلي شکموبودند .بعد از عمليات و قبل از عمليات مي آمدند خون به دلم مي کردند .يک بار که عراق عقب نشيني کرد ،آنها آمدند گفتند ما صبحانه مي خواهيم .
گفتيم بابا ما حا لا داريم پيشروي مي کنيم .صبحانه از کجا بياوريم!! چرا زور مي گوييد به آدم ؟سيد گفت :خودت را نا راحت نکن .من الان نان پيدا مي کنم.
گفتم :بابا ولشان کن .بگذار يک کم سختي بکشند تا قدر عافيت را بدانند. سيد رفت ومن هنوز داشتم با آن ها کلنجار مي رفتم که ديدم با نان برگشت .گفتم :از کجا گير آوردي اين همه نان را ؟گفت کجاش را چيکار داري .مهم اين است که گير آمد .
گفتم حيف که قدر نمي دانند !گفت :نيرورا بايد نگه داشت .به هر قيمتي که شده .
گفتم :اين بابا ديوانه تر از من است .

 

روايت عزيز انصاري همرزم ودوست حميد:
ما آن روز نشسته بوديم تو آسايشگاه که سيد آمد تو .خسته بود و سرا پا خاکي . انگار همين الان از زير خاک در آمده باشد .يک ماهي مي شد که فرصت نکرده بود برود حمام .خستگي و آن خاک و چشم هاي سر خش هر تازه واردي را وحشت زده مي کرد . يک بسيجي کم سن وسال تا سيد را ديد ،رنگ از رخسارش پريد . زبانش بند آمد !! گفتم: چي شده ؟با هزار جور لکنت ،گفت :اين ديگه کيه ؟گفتم:اين ؟...فرمانده تان است !!
گفت فرمانده ما اينه ؟گفتم :تقصير نداري ،يک ماه که اينجا بماني ،به ديدنش ،به اين جوري ديدنش عادت مي کني !!

 

روايت علي سلمه اي دوست وهمرزم حميد:
عرا قي ها سوسنگرد را گرفته بودند و ما نمي دانستيم .با يک تويوتاي مخصوص بهداري رفتيم تو شهر .پنج شش نفري مي شديم .تمام شهر ريخته بود به هم .يک حالت غير عادي .آقا سيد حميد گفت :برويم سپاه .هيچ کس تو سپاه نبود . گفت :برويم فرماندهي .آنجا هم کسي نبود .يک نفر آمد از ما پرسيد که شما کي هستيد .اينجا چکار مي کنيد .از نگاهش معلوم بود با عراقي ها ارتباط داشته
با چرب زباني مي خواست نگاهمان دارد تا برود خبر دهد .با تدبير آقا سيد حميد از دستش در رفتيم و رفتيم ژاندار مري و از آنجا هم حرکت کرديم به بيرون شهر .ديديم شهر را دارند مي کوبند .حاج مهدي باقري رانندمان بود .پا را گذاشت روي پدال گاز و سر عت را گرفت .
تانک هاي عراقي داشتند از سوسنگرد مي رفتند طرف حميديه .ما را که ديدند ،بستندمان به گلوله .گلوله از بغل گوش مان رد مي شد و نمي دانستيم چکار کنيم .
آقا سيد گفت :تند تر گاز بده ،حاجي !و حاجي باقري پا را روي پدال گذاشت .ماشين بال در آورده بود و مي رفت .همه مان حس عجيبي داشتيم .فکر مي کرديم اگر سرعتمان بيشتر باشد ،تير و تر کش به ماشين کاري نيست .

 

ايستاده بودم کنار يک ماشين .منتظر کسي بودم .يک ماشين آمد اعلام کرد گردان 452 تخريب شده. اول نفهميدم چي گفت .بيشتر به فکرآن بودم که بايد سر وقت مي آمده و نيامده بود .به ساعتم نگاه مي کردم و چشم مي چرخاندو تا طرف بيايد سر قرار .احساس کردم دلم آزرده شده .طبيعي بود . ناراحتي ام مي توانست براي نيامدن دوستم باشد .ولي ديدم نه از دوستم ناراحت نيستم . از خودم ناراحتم .گفتم :452!!؟دلم يک دفعه فرو ريخت .گفتم: نکند سيد ؟لبم را گاز گرفتم و گفتم :خدا نکند .
گفتم اي دل غافل!ديدم دلم بد جوري شور مي زند .ماشين آمد و دوباره رد شد و اسم سيد را گفت.يک چيزي تو گلوم باد کرد .زدم به پيشاني خودم وگفتم :خاک بر سرت علي !جا ماندي .راه مي رفتم و حرف مي زدم .مي گفتم :تو را به جدت قسم شفاعتم کن!اصلا نفهميدم از کنار دوستم رد شدم همين طور راه مي رفتم وبا خودم حرف مي زدم .

 

برهان حسيني دوست وهمرزم حميد:
چند بار همان اوايل جنگ رفتم جبهه .يادم هست در جبهه طراح بود .يکروز او را ديدم که تازه از خط آمده بود .اين قدر خسته بود که نمي شد با هاش حرف زد .شنيده بود من آمده ام، شب آمد پيش من. نشستيم با هم به حرف زدن او از خستگي خوابش برد .من خوابم نمي برد ومرتب نگاهش مي کردم .مي گفتم :خدايا اين انسان چقدر عزيز است !من هميشه سيد را يک شهيد از شهداي آينده مي ديدم .مي گفتم:شما اگر علي اکبر را و ابوالفضل را نديده ايد در عوض اين هست .او از تبار همان هاست . تو همين فکر ها بودم که سيد از خواب بيدار شد. اوايل جنگ بود و اوضاع در هم برهم .ماشين و اسلحه نبود با اين حساب بلند شد و با همان خستگي رفت. بارها گفته ام سيد يکي از اعجوبه هاي خلقت بوده .خيلي مهم بود که انسان از فرش به عرش اعلا برسد آن هم در يک مدت کوتاه. اين براي من خيلي مهم است .

 

عباس هواشمي دوست وهمرزم حميد:
سيد معمولا درشنا سايي ها داو طلب بود و پيشقدم مي شد .بخصوص تو قضيه هورالعظيم .ما آنجا نيروي بومي به دردمان مي خورد که با فرهنگ مردم عرب آنجا آشنا باشد .سيد آشنا نبود ،منتها خيلي زود خودش را به ما رساند و عربي ياد گرفت وتو شناسايي هاي هور شرکت مي کرد .
شناسايي کار سختي است .هر کسي هم داوطلب اين کار نمي شد. من خودم بارها ديده ام که سيد،تو کار شناسايي هور ،جزو بچه هاي اطلاعات بود و اين کار را با افتخار و سخت کوشي انجام مي داد .

 

عباس هواشمي :
فکر مي کنم آشنايي من برمي گردد به نيمه آخر سال شصت يا شصت و يک .يک گروه پانزده نفره از بچه هاي کرمان آمدند حميديه که سردار سليماني هم با آنها بود. آن ها بعد از دو عمليات برگشتند و فکر مي کنم سيد پيش ما ماند تا وقتي که تيپ 27نور منحل شد .
سردار رضايي به ما دستور داد که قرارگاهي به نام نصرت را سازماندهي کنيم و يک محور اطراف هويزه و هورالهويزه باز کنيم .ما تقريبا از شهر کنده شديم .و توي منطقه اميديه و جفير مستقر شديم .همان جا بود که مير افضلي وصل شد به بچه هاي اطلاعات .شايد درست يک سال با تشکيلات حاج علي ناصري کار صرف اطلاعاتي مي کرد و بعد که جاهاي ديگر عمليات مي شد حالا يا با مجوز يا بي مجوز از بچه ها منفک مي شد و خودش را مي رساند به معرکه جنگ .
من سيد را کم مي ديدم با توجه به کارم که آن زمان جانشين قرار گاه نصرت بودم و بچه هاي اطلاعات را هم کنترل مي کردم ولي با اين حال مي شنيدم که مي خواهد دست مان را بگذارد توي حنا و برود .خوب مسلم بود که مخالفت مي کنيم .کار به جاهاي باريک مي کشيد .اين جور وقت ها قسمي مي داد که که هيچ کس نمي توانست حريفش بشود .مي گفت:به جدم زهرا ...خدا مي داند وقتي اين را مي گفت ،ديگر جرات نمي کردم حرفي بزنم اعتراضي بکنم .

 

برهان حسيني دوست وهمرزم شهيد:
خود سيد تعريف مي کرد .مي گفت:عمليات فتح المبين بود. شبي وارد سنگري شدم که از سنگر هاي عراقي بود .ديدم آقايي روي تخت خوابيده .نگاه کردم ديدم مرده.بچه ها اورا کشته بودند .از تخت انداختمش پايين ورفتم راحت تاصبح روي آن خوابيدم و تا صبح هم بلند نشدم.

بختياري از دوستان حميد:
سيد تو جبهه طراح و فرمانده همان بود .ما هيچي نداشتيم .عراقي ها هم مي آمدند جلو .آمديم به سيد گفتيم :اين ها حمله کرده اند. گفت :مسئله اي نيست . انگار نه انگار که حمله است .خدايا چه کنيم .هي دلهره هي اضطراب .آمديم و گفتيم :دارند مي آيند .
گفت خوب برسند .عراقي ها حسابي رسيدند نزديک .سيد تير بارش را برداشت و حمله کرد .باور نمي کنيد که عراقي ها چقدر سلاح و مهمات جا گذاشتند .عده ي زيادي از آن ها يا کشته شدند يا زخمي .همان جا بود که تفنگ دستمان آمد .
،هم فشنگ هم ماشين .سيد خوشحال شده بود. رفت پيش زخمي ها بلکه ببردشان اهواز .برگشت .معلوم نبود ناراحت است يا خوشحال .
گفتم: باز چي شده سيد ؟
گفت :آقا ما هر چي صدا زديم گفتيم اهواز ،هيچ کس به آدم جواب نمي دهد .
اين ها (نيروهاي دشمن)واقعا مرده اند .
گفت :من هم از ماشين آمدم پايين .گفتم بروم اهواز براي چي .مي مانم همين جا پيش بچه ها.

 

روايت محمود احمدي ازدوستان وهمرزمان حميد:
وقتي تيپ 27 نور منحل شد ،خيلي بي تابي مي کرد. هيچ کس سر جاي خودش گذاشته نشد .علي ناصري رفته بود توي دبير خانه .من شده بودم مسئول دژباني و چي بگم ...پست هايي به ما داده بودند که که در حد و اندازه ما نبود .يک روز سيد را ديدم که مي خواهد برود بيرون .
گفتم :کجا مي خواهي بروي سيد ؟گفت: کار دارم .مي خواهم بروم يک سري به بچه ها بزنم .رفت .بعد که ديدم ش گفتم :کجا رفته بودي ،پيداي نبود ؟گفت :بستان .از بستان رفته بود چزابه و رفته بود لب مرز ،که به عمليات برسد .حساب کن چطوري اين همه راه را با موتور رفته بود .گفت :من نمي توانم اين جا بمانم .
بعد از آن هم ديگر ياد ندارم که سيد مانده باشد .رفت توي يک يگان ديگر .عمليات محرم بود که رفت .گفت :خواب ديدم که بايد بروم .سيد از ساکت بودن بدش مي آمد .مي گفت :من نيروي رزمي ام .از روز اول با خدا عهد بسته ام که کار رزمي انجام دهم .به خاطر همين هم تو پايگاه سوسنگرد نماند .اولين نفري هم که از پايگاه در رفت توي يگان هاي ديگر همين سيد بود .همين رفتن او باعث شد که علي ناصري به خودش بيايد که بچه هاي اطلاعات را نبايد اين قدر مفت از دست بدهد .که بعد همه مان با هم رفتيم توي
اطلا عات و شنا سايي ها .

 

عبدالحسين سالمي همرزم ودوست حميد:
سيد حميد را نه من نه هيچ کس ديگر نمي شناسد .ما يک چيز ظاهري ازش ديده بوديم .در باطن نمي شناختيمش .او کسي بود که جنگ به برکت اووامثال او پيروز شد .تنها رزمنده اي که مي توانم قسم بخورم که تک بود .هر جا حمله بود او را مي ديدي .بعضي وقت ها از دوستانش مي شنيدم که فرماندها ن از دستش ناراحت مي شدند که چرا ول مي کند و مي رود .سيد گفته بود من نمي توانم يک جا بايستم .
روزهاي اول به سيد خيلي سخت مي گرفتند .بعد ديدند نمي شود مهارش کرد ،آزادش گذاشتند .روحش نمي توانست آرام بگيرد .
من از ناحيه پا مجروح بودم ،زياد به ديدنم مي آمد .با هم خيلي گپ مي زديم .از زمين وزمان و عمليات حرف مي زديم .خستگي شنا سايي ها را مي آمد توي همين استخر در مي آورد .شنا مي کرد ومي خنديد و آب به من مي پاشيد.

 

علي ناصري :
يک موتور تريل 125 داشتيم در اختيار سيد بود .با اين که ما کار داشتيم و منطقه را براي عمليات بعدي شناسايي مي کرديم ،آمد گفت آقاي ناصري !من يک چند روزي مي خواهم بروم .گفتم :کجا ؟گفت :مي خواهم بروم غرب .گفتم :اين جا ما..
گفت :من بلد نيستم اينجا مفت بخورم وبخوابم .
من بعد ها وقتي به اين لحظه فکر مي کردم ،حتي در روزهاي اسارت ،به اين نتيجه مي رسيدم که عوض اين که شهادت به سراغ او بيايد خودش مي رفت سراغ شهادت .هميشه روحيه آفندي(عملياتي) داشت .من آن خشم معروف مومن را فقط تو سيد مي ديدم .با تمام اين حرف ها گفتم :نه خيلي ناراحت شد و رفت پيش علي هاشمي و گفت:علي آيه ولايت را نمي خواهد برام بخواني .من همه اينها را بهتر از تو بلدم .اگر يادت باشد،از روز اول شرط کردم که تا وقتي با شما کار مي کنم که عمليات داشته باشيد ،من مخلص تان هم هستم .اگر عملياتي در کار نيست، بگذاريد بروم .
علي گفت :کجا ؟سيد گفت :غرب .بچه هاي لشکر ثارالله الان آنجا هستند .مي خواهم خودم را به آنها برسانم .علي راضي شد و گفت:حالابمان فردا صبح برو .سيد گفت :نه همين الان بايد حرکت کنم .
سيد با همان موتور از جفير تا غرب را رفت .بعدها وقتي برمي گشت ،آمد پيش علي هاشمي ،خنديد و گفت :علي جان ،يک وقت از دست من ناراحت نشده باشي ؟
علي خنديد و گفت:يک خط طلبت .باشد بعد تلافي مي کنم .
من هر وقت چشمم به حميديه و کرخه و آب روانش مي افتد ،چهره جوان سيد را مي بينم که به من مي خندد .

 

مرتضي طالب زاده :
عصبانيتش وقتي بود که مي گفتند :جلو نرو !رضايت فرمانده رابه زور مي گرفت و مي رفت دنبال راهي که مي دانست درست است .هميشه گوشش براي عمليات تيز بود .تا مي فهميد توي يک منطقه ديگر عمليات است ،کلافه مي شد و دنبال بهانه مي گشت که هر جوري هست خودش را برساند به بچه ها . حتي اگر بچه هاي لشکر خودش نباشند .يادم هست قبل از خيبر فهميده بود غرب عمليات است .براي همين نتوانست يک گوشه بنشيند و دست روي دست بگذارد .
علي هاشمي گفت :تو نبايد بروي .بايد بماني کارت دارم .
سيد گفت :نمي توانم اين جا بايستم الان آنجا به من نياز دارند .تو فقط به من يک موتور بده ،من خودم را مي رسانم به آنجا .
گفت :به جدم زهرا(س) اگر نگذاري بروم...
اين قسم ورد زبانش بود و حرف اول و آخرش .علي گفت :خوب بابا .
به من گفت :يک چيزي بهش بده بره !من آن روز مسئول ده پانزده موتور بودم .گفتم :اين موتور 125 را ببر !گفت :اين که راه نمي رود .من مي خواهم تا غروب بروم .
گفتم :اين 250 را بردار و برو !باد گير آبي تنش بود .سوار شد و رفت .
بعد از آن ديگر نديدمش .تا اين که شنيدم تو خيبر با حاج همت شهيد شده .

 

جواد کامراني :
تو خيبر،وقتي عمليات يک کم رکود پيدا کرد ،به گردان ما ابلاغ شد بايد برويم تو خط جديد الا حداث .خط جديد وسط دشت بود ،توي يک سري سنگر تانک .قرار بود آنجا باشيم تا خط تامين شود .فرمانده مان رضا عباس زاده بود .هي مي رفتم ازش مي پرسيدم :پس چرا سيد حميد نيامد . قبلا مرتب مي آمد .از هر کس مي پرسيدم ،جواب نمي داد .مي دانستند من و حميد چقدر با هم دوستيم و چرا نگرانش هستم .بهانه مي آوردند و مي گفتند :حتما رفته جايي .
هر چي گشتم پيدا نکردم .بعد ها وقتي آمدم شهر ،چند نفراز بچه ها آمدند در خانه و گفتند :مي آيي برويم يک سر به آقاسيد بزنيم ؟
گفتم مگر آمده شهر ؟پس تا حالا تو شهر بوده و نيامده به من سر بزند .مگر دستم بش نرسد .سکوت شان عذابم داد .گفتم :نکند زخمي شده باشد ؟جواب ندادند .حتي به من نگاه نکردند .محکم زدم به پيشاني ا م و گفتم:يا جده ي سادات !

 

علي محمدي نسب :
خدا رحمت کند محمد باقري را .خواب ديد محله ي قطب آباد سبز پوش شده .وقتي صبح آمد خوابش را تعريف کرد ،هر کس تعبيري داشت .
هيچ کس فکرش را نمي کرد که آن شال سبز نشان سيد بودن است .هيچ کس فکرش را نمي کرد. سيد شهيد شده باشد .من که براي تشييع جنازه اش نبودم .ولي بچه هايي که رفته بودند ،آمدند و گفتند :مردم عزا دار نبودند .قطب آباد عزادار بود .آن قدر پرچم زده بودند که ما تا حا لا تو عمرمان چنين چيزي نديده بوديم .
خواب محمد علي اين طور تعبير شد .خدا هر دوشان را رحمت کند.

 

مهدي مير افضلي ،برادر حميد:
صبح زود آمديم سر کار ،تو پمپ بنزين خودمان .همکار ها بودند و گفتند :برادر شما به غير از حميد داداش ديگري هم داشته ؟حميد دو اسم داشت .اسم شناسنامه اش غلام رضا بود ولي حميد صدايش مي کردند.
مي گفتند صبح ساعت شش اعلام کرده چند تا شهيد آورده اند .
ما آن لحظه مي آمديم سر کار و راديو ماشين خاموش بود .گفتم :خب؟گفتند :راست و دروغش گردن خودش ،ولي مي گفت اسم يکي شان سيد غلامرضا مير افضلي است .
باور نکردم رفتم پيگير شدم .ديدم راست مي گويند .هر چند که همه مان انتظارش را داشتيم .دلم شکست با اين که در هر عمليات انتظارشهيد شدنش را داشتيم .
اما حيف مان مي آمد اين آدمي که اين قدر کاري و مخلص است زود از دست مان برود .آدمي که هر وقت مرخصي مي آمد با ده نفر برمي گشت. هميشه مي گفت :دعايم کنيد .شب آخر که مي خواست برود ،آمد خانه ما روز اول رفتنش و روز آخر جبهه رفتنش آمده بود خانه ما براي خدا حافظي . گفت :حلالم کن ،چي داشتم که بگم .گفتم باشه حميد .نماند . رفت جنازه اش را که آوردند ،آقاي شهرام آبادي زنگ زد به آشيخ محمد که فلاني شهيد شده.مي خواهند تشييع اش کنند تا شما نباشيد هيچ کس به جنازه دست نمي زند .مادر خانه ي آسيد احمد بود .شانس آوردم نمي خواستم به آقام بگويم .اول از زخمي شدنش گفتم و شک به جانش انداختم بعد از آقام شنيدم که گفت خدا رحمتش کند .انگار به آقام الهام شده بود .به همان خونسردي روز رفتن رضا .
دست دعا به طرف آسمان بلند کرد و گفت :خدايا از ما قبول کن !مادرم هم همين را گفت .حتي محکم تر و خون سرد تر از آقام .
حاج احمد اميني سروکله اش پيدا شد .بايک پيکان آمد دو سه نفر همراهش بودند .تا ما را ديد سلام وعليک کرد و گفت "از حميد عکس نداريد بدهيد به ما ؟
فکر مي کرد ما هنوز خبر نداريم .گفتم :عکس که داشته .بچه ها آمده اند .برده اند که بدهند بزرگش کنند .گفت :کدام بچه ها ؟جوري گفتم کدام بچه ها که بفهمد ما از ماجرا خبرداريم .حال خودش هم خوب نبود .زخمي بود سر گذاشت روي شانه ام و گفت :خدا صبرتان بدهد !

 

محمود مير افضلي ،برادر حميد :
آن روز فقط حميد را تشييع کردند .آشيخ محمد آمد براش نماز خواند .خود آشيخ محمد بود که گفت حميد وصيت کرده او براش نماز بخواند. حميد را برديم کنار رضا دفن کرديم .جنازه اش را هم ديديم .آدم صحنه را مستقيم ببيند خيلي نا راحت مي شود .دل و جرات و نفس مي خواست که آدم ببيند برادرش پاره تنش نه چشم دارد ،نه دست ،نه پهلو...چي بگويم من آخر ؟

 

شايسته مير افضلي، برادر زاده حميد:
وقتي جنازه بقيه شهدا را آوردند ،تا فلکه بيشتر تشييع نمي شد .اما تا بوت اين شهيد ،هم به خاطر سيد بودنش هم به خاطر خوبي هاي که داشت ورشادتهاي بي شمارش ،تا گلزار شهدا بدرقه شد .ما هيچ چيز از کار هايي که در جبهه کرده بود نمي دانستيم .حتي نمي دانستيم چه کاره است .هر وقت که مي رفت جبهه ،با کاروان بسيجيها نمي رفت .تنها مي رفت .نمي خواست کسي از کارش سر در بياورد که آنجا چه کار مي کند .البته اين را الان فهميدم .الان نبودنش بين ما عجيب حس مي شود .

 

يک بار خواب عجيبي ديدم .اين موضوع مال قبل از برگزاري کنگره سرداران است .
زني در عالم خواب به من گفت :من مي خواهم همسر سيد حميد بشوم .
گفتم چطوري مي خواهي همسرش بشوي در حالي که اوشهيد شده ؟
زن گفت: من با اين کار مي خواهم نام شهيد با فرزندش جاوداني تر شود و اسم شهيد روي من هم باشد .
نمي دانم اين خواب ربطي به کنگره شما دارد يا نه .ولي من اين خواب را درست موقعي ديدم که شما فرداي آن شب آمديد و گفتيد مي خواهيد هر چي از عموم مي دانم بگويم .لابد ربطي بين اين خواب و اين کنگره و حرف هاي عمويم هست که بايد از زبان شما از قلم شما گفته شود .

 
 

توکلي معلم حميد:
جنازه شهدا را که مي آوردند ،رفتم ديدم اسم آسيد حميد هم بين آنهاست .جنازه را آوردند .او را آوردند جلوي کوچه ي منزلشان نماز را همان جا خواندند .حال خودم را نمي فهميدم .من معلم کجا؛ سيد کجا !!يک روز من با افتخار مي ايستادم با لاي سر امثال حميد و افتخار مي کردم که دارم به بچه ها چيز ياد مي دهم ولي آن روز احساس کمبود داشتم وبي تابي مي کردم .يک نفر که پيش من نشسته بود و سيد را نمي شناخت گفت :کي بود اين آقا ؟نمي خواستم جوابش را بدهم .گفت :از بستگان شما بود ؟نتوانستم طاقت بياورم .گفتم :شاگردم بود .
گفتم :جاي اولادم بود .گفتم :نور چشمم بود .

 

آقاي آذين:
آسيد حميد را همه با هم دفن کرديم .حسين باقري بعد از او شهيد شد .من ويک حاجي ،دوتايي داو طلب شديم که قبر حسين را پايين پاي سيد حميد بکنيم .گفتم :حالا ديگر قبر کن نمي خواهد که .ثوابش هم به ما برسد .
وقتي قبر را کنديم ورسيديم به لحد ،شروع کرديم به کندن پايين پاي سيد حميد .يک لحظه آنجا سوراخ شد و من ديدم يک بوي عطري آمد .من ديگر نفهميدم چي شد .
آن حاجي گفت :اين بوي عطر از کجا آمد ؟گفتم :از اينجا
گفتم برود بالا .بعد دست کردم تو آن سوراخ که ببينم بدن آن سيد اولاد پيغمبر سالم است .حس کردم انگار همين يک ساعت پيش او را دفن کرده اند ،به اين تازگي بود.
سيد باعث شد من هشت مرتبه ديگر مجاني بروم جبهه .
حاج آقا عسگري گفت:شما پولي چيزي نمي خواهيد ؟گفتم نه .شما فقط روغن و گاز وييل بدهيد ،من چيز ديگري نمي خواهم .
بعد هم که پسرم اسير شد ،من علاقه ام براي جبهه رفتن بيشتر شد .تمام اينها را هم مديون سيد حميدم ،که مرا جا گذاشت .

 

 


 

آثار باقي مانده از شهيد

 

... بايد اعتراف کنم که اسلام را از دوران انقلاب به بعد شناختم . با تحمل درد ها و آلام و سختي ها و شاهدي بر شهادت هاي بهترين برادرانم توانستم اندکي ،اين قلب سياه و مکدر خود را با نور الهي و جلوه ها و آيات آن سرور و مولاي کربلا و با درس گرفتن از چهره هاي نوراني همسنگران شهيدم مقدار کمي موفق باشم ،به توفيق خدا .
به اين مسئله مهم هم واقفم که ازدواج يک تکليف الهي است .مخصوصا ما اولاد رسول الله(ص) که بايد در تکثير و پرورش فرزنداني شجاع و عاشق شهادت و براي تداوم راه جد بزرگوار مان امام کربلا پيشتاز باشيم .ولي نظر به اين که با تجربه تلخي که از ازدواج بعضي از برادران تاکيد مي کنم (بعضي از برادران ضعيف النفس )،همچون خود داشته و دارم ،خوف آن داشتم که با توجه به ايمان ضعيفم آن شور و هيجان حسيني مبدل به عشق ماندن و خوا سته هاي دنيا و سستي در نيامدن به جبهه و عدم استقامت به بهانه هاي واهي و به اصطلاح شر عي گردد .بنابر اين ازدواج براي من به جزروسياهي در پيش جدم حسين(ع) و ديگر شهداي همپيمانم چيزي ديگر را برايم به ارمغان نمي آورد و بايد بگويم که اين روش و تصميم را توجيهي براي فرار از ازدواج قرار نداده ام ،چرا که اگر بعد از جنگ ،خداي ناکرده زنده ماندم و باز مجبور به زندگي شدم ،در اولين فرصت به اين تکليف الهي مي پردازم .



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان کرمان ,
برچسب ها : ميرافضلي , سيدحميد ,
بازدید : 288
[ 1392/05/11 ] [ 1392/05/11 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,007 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,108 نفر
بازدید این ماه : 1,751 نفر
بازدید ماه قبل : 4,291 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک