فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

محمد رضا افيوني

 

سال 1341 ه ش محمد در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. در دامان مادري مذهبي رشد کرد و ايمان و ديانت آميخته وجودش گشت. با شوق سرشار و زيرکي خاص در کسب معرف الهي و شناخت حقيقت پيشتاز بود.
در شکوفايي انقلاب و بر اندازي نظام فاسد پهلوي علي رغم سن و سال کم شرکت فعال داشت. با پيروزي انقلاب اسلامي علاوه بر حفظ سنگر علم و دانش در سنگر بسيج نيز مسئوليت پذيرفت. بارها و بارها به استقبال خطر رفت و رنجها و تلاش هاي بي شمار را براي پيشبرد اهداف انقلاب به جان خريد و آرام نگرفت.
ما زنده به آنيم که آرام نگيريم
موجيم که آسودگي عدم ماست
او روح و جسم را صيقل داد و مهياي جهاد گشت. پس از اينکه مدتي در جبهه هاي جنوب به سر برد به کردستان رفت. در آن خطه با ارائه توان بالاي رزمي اسوه و الگو شد. در سنگرهاي مختلف نبرد حماسه ها آفريد، به گونه اي که اکنون نام او در جاي جاي کردستان معادل نهايت رشادت و شجاعت و غيرت آورده مي شود. صميميت و رفاقتش با دوستان و شجاعت و سخت گيري او با دشمن همواره در ياد ها باقي خواهد بود.
افيوني از نادر افرادي بود که به پاسداري، جهاد، شهادت، در خط امام بودن و سوختن براي محرومان جلوه و معني داد.
در حالي که جاي جاي محروم و فتنه ديده کردستان شاهد دلاوري هاي ايشان براي مردم و رزمندگان بود و سراسر اين خطه، مملو از خاطرات فراوان از شکوه ايثار شان ، با دلي گشوده به رحمت حق به استقبال سختيهاي تازه مي رفت. او براي اين انقلاب و اسلام يک نفر نبود بلکه به تنهايي سپاهي بود.
سر انجام اين سردار ملي پس از سالها مجاهدت وتلاش در 5/4/1363با کمين ضد انقلاب به شهادت رسيد.
يکي از روستاييان کردستان نحوه ي شهادت محمد رضا را چنين تعريف مي کند :
در درگيري شديد با ضد انقلاب شرايطي پيش آمد که نيروهاي سپاه و پيشمرگان مسلمان کرد تلفات زيادي دادند.برادر افيوني به راحتي مي توانست از صحنه بگريزد. اما هنگامي که ديد براد ر متولي مجروح شده، جهت کمک و دفاع از او ايستاد.
تمام تيرهايش را شليک کرد و در نهايت تيري به سر او اصابت کرده و سر د ر آغوش شهيد متولي گذاشت و مانند مولا و مقتدايش علي (ع) با فرق شکافته در 27 رمضان به سوي معبود پرواز مي کند.
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد



خاطرات
مادر شهيد :
لباس عيد براي بچه ها خيلي مهم و دوست داشتني است. يک روز محمد از مدرسه وارد خانه شد. لباس نويي را که تازه برايش خريده بودم به همراه برد وقتي از او سوال کرديم، گفت: يکي از همکلاسي هايم لباس عيد نداشت، براي او مي برم. آن سال با لباس هاي قبلي خود عيد را پشت سر گذاشت.
از کودکي عاشق نماز خواندن بود. وضو گرفتن و نماز خواندن را از هنگامي آغاز کرد که معمولاً بچه ها توجهي به آن ندارند. هنگامي که بچه هاي فاميل به خانه ما مي آمدند، از نماز و قران برايشان صحبت مي کرد.
بيش از همه ما در روضه خوانيها شرکت مي کرد. مرتب به مسجد محل مي رفت و در دسته هاي زنجير زني شرکت مي کرد. با پشتکار عجيبي د رس مي خواند.
سال چهارم هنرستان در حالي که امتحان داشت تا ساعت دو نيمه شب به کارهاي بسيج مي رسيد. صبح زود، ابتدا صبحانه بچه هاي بسيج را تهيه مي کرد و بعد براي امتحان به دبيرستان مي رفت. همه متعجب بودند که چطور اين دو کار را، به خوبي انجام مي داده است.

سعيد بخش :
از زماني که در هنرستان درس مي خواند با بسيج مدارس همکاري مي کرد. در اواخر تحصيل، تمام وقت در بسيج مدارس مشغول به کار بود. در شرايط بحراني آن زمان، قضيه بني صدر و گروهکها و بعد از 30 مرداد که مردم توسط گروه منافقين ترور مي شدند، محمد بازوي توانمندي بود براي تشکل هاي حزب الهي. بارها به خاطر دفاع از اسلام خود را به خطر انداخت. يک بار د ر حين بحث با افرادي که روزنامه منافقين را مي فروختند، يکي از منافقين ضربه اي به او وارد ساخته بود که تا مدتي احساس ناراحتي و مصدوميت مي کرد. يکي از منافقين که در بيمارستان عيسي بن مريم بستري بود، توسط رفقايش مسلح شده بود و قصد فرار داشت. محمد با چابکي و شهامت ، روي پشت بام بيمارستان به تعقيب و دستگيري او اقدام مي کند. زماني بود که منافقين در شهر را به جرم حمايت از امام يا حتي داشتن ريش به رگبار مي بستند. محمد با وجود همه خطرات مي گفت: ما بايد حتي در نيمه هاي شب همه جا حضور داشته باشيم تا آنها نتوانند مردم بي گناه را به شهادت برسانند. او با روحيه و شهامتي بي نظير به تعقيب سران منافقين مي پرداخت. پس از مدتي که به جبهه جنوب رفته بود، کردستان را جهت ادامه خدمت مناسب ديد. محمد تا زمان شهادت در آنجا مشغول خدمت بود.

سردار شهيد حاج اکبر آقابابايي :
در اوايل جنگ کردستان، جو بسيار بدي شايع شده بود و کمتر کسي دوست داشت د ر کردستان بماند.
يک روز عملياتي در محور طاوسر چين در جاده سنندج – کامياران رو به روي گردنه مرواريد انجام شد. پس از عمليات ما وارد روستاي سر چين شديم. شور عجيبي را شاهد بودم. مردم و به خصوص بچه ها از ما استقبال کردند و با شعار هاي الله اکبر و پخش نقل جلوي ما آمدند.
فرياد الله اکبر ايشان، لبخند رضايتي روي لبهاي رزمندگان ظاهر کرده بود. خيلي خوشحال بوديم. بنده به محمد افيوني گفتم: محمد؛ آينده کردستان اين بچه ها هستند. اگر الان اينها را رها کنيم و برويم به اينها خيانت کرده ايم.
صحبتهاي من، منظره فرح بخش آن روز و انگيزه هاي پاک الهي شهيد افيوني باعث شد، ماندن در کردستان را تکليف خود بداند و تا زمان شهادت با رشادت تمام در صحنه هاي مختلف کردستان باقي بماند. او با دلسوزي و شفقت اسلامي، براي مردم کرد خدمات شايسته اي انجام داد.

برادر شهيد :
براي ديدار با برادرم به کردستان رفتم. محمد در آنجا با مردم ارتباط تنگاتنگي داشت. مردم هم او را خيلي دوست داشتند. او در مهماني آنها شرکت مي کرد. يک روز بعد از ساعت 5 که تردد در جاده ها ممنوع بود، اسلحه اي به من داد و از من خواست که همراهش با موتور به جايي بروم. من چون نمي دانستم کجا خواهيم رفت، حرفي نزدم و اگر مي دانستم، شايد شجاعتش را نداشتم که با ايشان همراه شوم. در طي مسافت 25 کيلومتري جاده خاکي، گاهي به طرف ما تير اندازي مي شد. فهميدم که جاده در اختيار ضد انقلاب است ولي محمد با صلابت به راه خود ادامه مي داد. وقتي به روستا و به مقر سپاه رسيديم، براي همه مايه تعجب بود که در آن ساعت با موتور دو نفر وارد آن روستاي دور افتاده بشوند. آنهايي که افيوني را مي شناختند، مي دانستند که ترس براي او معنايي ندارد و همگي شهادمت و شجاعت او را مي ستودند.

سردار شهيد حاج اکبر آقابابايي:
محمد د ر مشکلات و سختيهاي جنگ کردستان بسيار شجاعانه عمل مي کرد. از نظر روحي بسيار لطيف و با احساس بود و در عين حال، شجاعت و شهامت بي نظيري داشت.
در عمليات قائم واقع در کول و دوزخ دره ديوان دره، در محلي مستقر بوديم که نزديک ترين محل به دشمن بود. تير بارهاي دشمن آتش پر حجمي مي ريختند و عمليات سنگيني بود. من نيم خيز حرکت مي کردم. در آن حال ديدم محمد دائماً در حال تکاپو و رفت و آمد است. از او خواستم بنشيند تا مبادا تيري به خود بخورد. او با نشاط خاصي گفت: اين همه تير مي آيد، ولي مثل اينکه من لايق شهادت نشده ام که به من نمي خورد. او با يک دستگاه نفر بر به طرف دشمن رفت. در پي شليک آرپي جي دشمن، نفر بر آتش گرفت. محمد با شجاعت تمام زير ديد تير دشمن، با يک پتو نفر بر را خاموش کرد و آن را به جاي امني منتقل کرد. تلاش و اقدامات متهورانه او، رعب عجيبي در دل دشمن ايجاد کرد و ضربه محکمي به آنها وارد نمود.

محمد رضا عابدي :
محمد از کساني بود که در اجراي دستورهاي امام بدون هيچ تزلزل و درنگي وارد عمل مي شد. در اوج تاخت و تاز گروهکها و منافقين در شهر ها، مرکز فعاليت او بسيج دانش آموزي بود.
يکي از روزها، برادر فروهر که از مربييان خوب بسيج اصفهان بود، توسط منافقين به شهادت رسيد. وقتي خبر به او رسيد، گفت: امشب تا صبح بايد قاتل را دستگير کنيم. سريع وارد عمل شدند و يکي از منافقين را که قبلاً شناسايي شده بود، دستگير کردند. پس از بازجويي و کسب اطلاع از مشخصات قاتل، با هماهنگي مسئولين امر، پيگير دستگيري آن جنايتکار شد و او را به محکمه عدالت سپرد.

سردار شهيد حاج اکبر آقابابايي :
در کردستان کار کردن بسيار مشکل تر از جنوب بود، چرا که ممکن بود در يک لحظه محاصره شوي يا در اثر کمترين سستي همه قتل عام شوند. جديت و قاطعيت و تصميم به موقع، تاثيرات عجيبي در کار داشت. برادر افيوني از نادر کساني بود که با جديت و تلاش بي مانند، بهترين تصميم ها را در موقع مناسب مي گرفت. در عمليات قائم، محمد با شدت و قدرت تمام ايستاد و با قاطعيت تمام نيروها را تهيه کرد و با مقاومت دليرانه منطقه تصرف شده را تثبيت نمود و ضد انقلاب را در آن منطقه سر کوب نمود. با اين روحيات بالا، تنها آرزويش آباد کردن کردستان اسلامي بود. هر کجا مي رفت، غير از کار نظامي، کار عقيدتي، فرهنگي، آباداني و حتي کمک به محرومان منطقه نيز، شخصاً در کمال تواضع انجام مي داد. روحيات يک مومن واقعي را به راحتي از رفتار ايشان مي شد فهميد.

محمد با دوستان وهمکاران، رفيق و صميمي بود. از زماني که فرمانده يگان جند الله شده بود با رفتار صميمي، قلوب همه افراد را به هم نزديک کرده بود. بسياري از سربازان ارتش و ژاندارمري به او علاقمند شده بودند و اين علاقه تاثير اساسي در پيشرفت کار داشت. به جهت جاذ به و حسن بر خوردي که محمد داشت، مردم کرد نيز همه او را دوست داشتند. در روستاي دولاب که در حمله ضد انقلاب ويران شده بود، با دستهاي خود براي مردم خانه ها بنا کرد. در آن محل دور افتاده؛ ماه ها در ميان کوه هاي پر از برف که سر به فلک مي سايند در بين مردم ماند و با تجهيز و تشجيع، آنها را براي دفاع از محل خودشان آماده کرد. کوچکترين نياز مردم فقير را نيز به واسطه ارتباطي که داشت تامين مي کرد و به آنها مي داد. در مقابل، با ضد انقلاب آنچنان به شدت بر خورد کرده بود که آنها از شدت عصبانيت در جلسات خصوصي خود گفته بودند که اگر افيوني اسير شود، او را نمي کشيمن بلکه ذره ذره و با شکنجه او را قطعه قطعه مي کنيم. روحيات وي منبعث از ربيت صحيح اسلامي بود. اشدائ الکفار رحماء بينهم. در رفتار ايشان به خوبي متبلور بود.

يک شب با محمد از سنندج به طرف اصفهان حرکت مي کرديم. اطراف ساوه در يک قهوه خانه نماز خوانده و بعد شام خورديم. مجدداً به راه افتاديم. سه راه موته خوابم گرفت. به محمد گفتم: حال رانندگي داري؟ گفت: نه ماشين را کنار زده و هر دو خوابيديم. به علت سرماي شديد، موتور و بخاري را روشن گذاشتيم و براي تغيير هوا، شيشه را کمي باز گذاشتيم. خيلي سريع خوابمان برد.
ناگهان با فرياد محمد از خواب پريدم و متوجه شدم که با سرعت حد ود 100 کيلو متر با چراغ خاموش در حال رانندگي هستم. سريعا چراغ ها را روشن کردم و متوجه شدم در حالي که در خواب بوده ام، رانندگي کرده ام. با ديدن تابلوي پارکينگ توقف کردم. خدا مي داند که چند کيلو متر در خواب رانندگي کرده بودم. به محمد گفتم: من د ر عمليات ها خيلي معجزه ديده ام، ولي اين از معجزه هم بالاتر است. فقط خواست خداوند بود که ما در آن جاده شلوغ و پر از کاميون در خواب رانندگي کنيم و سالم بمانيم. به اصفهان رسيديم. محمد را نزديک منزل پياده کردم و براي برگشت قرار گذاشتيم.
در راه اصفهان به سنندج، محمد از جريان راندگي در خواب و خواب د يدن مادرش سخن گفت. او گفت: همان شب که من در خواب رانندگي مي کردم، مادرش در خواب مي بيند همسرش از جبهه آمده در آن زمان پد ر محمد در جبهه مريوان بود. و گوسفندي بر روي دوش اوست و به همسرش مي گويد اين گوسفند را براي محمد قرباني کن. مادر از خواب بيدار مي شود و اعتنا نمکي کند. دوباره مي خوابد و باز مجددا همسرش را در خواب مي بيند. اين بار همسرش با تندي به او مي گويد: مگر نگفتم اين گوسفند را براي محمد قرباني کن. ايشان دوباره از خواب مي پرد و مضطرب مي شود. فرداي آم روز به وسيله دامادشان گوسفندي خريده و قرباني مي کنند. جريان خواب را براي حضرت آيت الله شيخ عباسي اديب تعريف مي کنند. ايشان مي فرمايد. يکي از نزديکان شما شديداً در خطر است و شما بايد صدقه بدهيد. آن هم صدقه دبا ارزش. هلر چند مادر محمد نگفته بود که چقد ر پول صدقه داده، اما ما يقين داشتيم که نجات ما يک معجزه و خواست الهي بوده و لاغير.

حجه الاسلام موسوي :
آدم شجاعي بود. آن چيزي که زبانزد همه هست و الان هم هر وقت اسم شهيد افيوني برده مي شود، اولين چيزي است که همه به آن اشارعه مي کند. در عملياتي که ايشان حضور داشت نشاط عجيبي ايجاد مي کرد. روحيه و اميدواريش بقيه را هم گرم نگه مي داشت و در کل عمليات تاثير اساسي داشت. معمولاً اينجا فرماندهان بزرگوارمان وقتي يک عمليات داشتند که خيلي سخت و دشوار بود، سراغ افيوني را مي گرفتند. اگر او جاي ديگري بود، برادران عمليات را بله شکلي طرح ريزي مي کردند تا شهيد افيوني هم شرکت بکند. يک نمونه از آن، عمليات بست در ا طراف ديوان دره که واقعاً معضلي شده بود. چون به مرزهاي بين المللي نزديک بود.
ايشان براي هر عمليات و پاکسازي گوسفنديا چيز ديگري نذر مي کرد و از جيب خودش نذر را ادا مي کرد. با اينکه حقوق چنداني نداشت. شهيد افيوني آدم متوکلي بود. بحث اين جا نيست که آدم فقط نترسد ، چون خيلي ها نمي ترسند. بحث اميد وار بودم به موفقيت است. شهيد افيوني اميد به موفقيتش ربطي به نترسي او نداشت. روي حساب اتصال به بالا و خداي متعال بود که با کمال شجاعت و با اعتقاد کامل به پيروزي، به استقبال خطر مي رفت.

عابدي:
برادر افيوني در شهر سنندج، از صحبت کردن چند نفر به زبان کردي متوجه شده بود که شب تعدادي از قاچاقچيان براي کمک به ضد انقلاب مقداري امکانات و اسلحه را از شيار گندمان انتقال خواهند داد.
به مقر آمد و گفت: بايد کمين بگذاريم و آنها را غافلگير کنيم. حدود 200 نفر از آنها را آماده کرد و به سرعت د ر شيار کمين گذاشتيم. تا ساعت دو صبح خبري نشد. بين مسئولين زمزمه بر گشتن بود. ناگهان از داخل شيار سر و صدايي شنيده شد. افيوني بچه ها را سر موضع هاي خود بر گرداند و خودش به داخل شيار رفت. با تير اندازي او همگي به طرف شيار تير اندازي کردند. آتش شديدي بر روي شيار ريخته شد. پس از مدتي پرسيدم: افيوني کجاست: گفتند: او هم داخل شيار رفته. فرياد زدم تير اندازي بس است. شايد به افيوني هم تير اصابت کرده باشد. چراغ خود روها را روشن کرديم و جلو رفتيم. ضد انقلاب واقعاً غافلگير شده بود و به سزاي جنايات خودش رسيده بود.
همه به دنبال افيوني مي گشتيم. بالاخره او را ديديم. در بين سنگها طوري نشسته بود که تير به او اصابت نکند. دو نفر از ضد انقلاب را هم در تاريکي اسير کرده و دست و پايشان را بسته بود. با خونسردي به طرف ما آمد و گفت اين دو نفر را هم ببريد.

سردار شهيد حاج اکبر آقابابايي :
نزديکي غروب در جاده نجف آباد، محور کامياران – سنندج در حرکت بوديم. يک گروه گشتي به ما اطلاع داد که تعدادي از برادران در کمين دشمن قرار گرفته و محاصره شده اند. چون سلاح هاي ما فقط سلاح هاي سبک بود، براد ر افيوني از پاسگاه بين راه سلاح نيمه سنگين کاليبر 50 را که روي وانتي مستقر بود قرض گرفت. با شجاعت تمام، او به دل د شمن رفت و با کشتن 3 نفر از آنها محاصره شکسته شد و برادران توانستند از محاصره نجات پيدا کنند. سلامت رزمندگان و کشته شدن سه نفر از ضد انقلاب، مرهون شجاعت و حماسه آفريني آن شب برادر محمد افيوني بود.

در يک غروب غمناک کردستان، با خبر شديم که نيروهاي ژاندارمري کمين خورده و د ر محاصره هستند. محمد به اتفاق دو نفر از همرزمانش با وجودي که در نزديکي فرود گاه سنندج کمين خورده بودند، به کمک گروه محاصره شده رفتند. من از پشت سر هدايت عمليات را به عهده داشتم تا نيروهاي کمکي برسند. در آن حال د و نکته را تاکيد مي کرد که برايم عجيب بود. يکي اينکه اگر شما يا شهيد روح الامين با من باشيد، خاطرم جمع است. ديگر اينکه مي گفت: آرزويم اين است که قبل از شما شهيد مي شوم. من تحمل بدون شما را ندارم.
آن شب محمد با جمع سه نفري همرزمان مردانه جنگيد و حد ود سي نفر از نيروهاي ژاندارمري را نجات داد و عقب کشيد. سپس همگي که هفت نفر بوديم با ضد انقلاب جنگيديم و در تعقيب آنها فرمانده شان که سخصي به نام محمد شعباني از مهره هاي حساس حزب دمکرات بود کشته شد. سر انجام رزمندگان ما همگي د ر کمال سلامت به مقر هاي خود بر گشتند.

حجت الاسلام حيدري:
برادر افيوني يک چريک به تمام معني بود. با تصميمات قاطع و با توان نظامي و فکري بالا. در حالي که به عطوفت و شوخ مزاحي معروف بود، شجاعت و نترس بودن از ويژه گي هاي خاص او بود. هميشه در صحنه هايي که حضور داشت موفق بود. در يکي از درگيريها، راديوي ضد انقلاب صراحتاً دليل شکست خود را وجود برادر افيوني در آن منطقه اعلام کرده بود.

سردار وطن خواه :
در گرما گرم حماسه آفريني رزمندگان اسلام و د ر هواي سرد کردستان در جمع چند نفري رزمندگان حال و هواي خوشي حاکم بود. عشق به خدا درون همه موج مي زد. اما اين اشتياق و محبت را هر کسي سعي داشت مخفي نمايد. آن شب، بعضي وضو گرفته آرامي در گوشه اي از اتاق مشغول نماز شب شده بودند. برادر محمد نتوانسته بود جاي مناسبي براي نماز شب پيدا کند. بالاجبار درون کمدي رفته و مشغول راز و نياز شده بود. ناگهان بدن او با کمد بر خورد مي کند. سر و صداي ناشي از ريختن وسائل کمد، موجب بيداري و خنده بچه ها شد. از آن پس لو رفتن عبادت شبانه او مزاحي شده بود. خودش هم براي ايجاد نشاط مي گفت: از اين که ديگران فهميدند من هم نماز شب مي خوانم خوشحال شدم.

پدر شهيد :
بنده به خاطر تشويق هاي پسرم محمد، عازم جبهه شدم. به عنوان راننده ماشين هاي سنگين جهاد به طرف کردستان رفتم. نزديکي هاي سنندج؛ اتومبيل هيلمني را ديدم که خانواده اي در آن منتظر بودند تا کسي به آنها کمک کند. من پس از بررسي متوجه شدم که ماشين بايد براي تعميرات اساسي به شهر برده شود. در همين حين شنيدم که زن به شوهرش مي گفت: ديدي اينها بد نيستند. ظاهراً مرد، از افراد طرفدار ضد انقلاب بود. پس از مراجعه به شهر مرد از من دعوت کرد که براي غذا خوردن به منزلشان بروم، ولي زن که شوهر خود را مي شناخت گفت: به خانه ما نياييد! به محل استقرار پسرم محمد رفتم. هنگام ظهر محمد گفت: غذاي مقر متعلق به افراد همين جاست. شما غذايتان را در شهر بخوريد تا به طرف مريوان حرکت کنيم. اين کار را انجام دادم چرا که مي دانستم محمد تأکيد خاصي به نظم و حفظ بيت المال دارد. يک روز ماد رش از او خواسته بود تا کپسول گاز را پر کند. او از ماشين سپاه که در اختيار داشت استفاده نکرده بود و با موتور سيکلت خود با مشقت زياد اين کار را انجام داده بود.

عابدي:
در هنگام نبرد؛ محمد بسيار شجاعانه عمل مي کرد. هميشه زود تر از بقيه خود را به دشمن مي رساند. يک شب با وجود احتمال نا امني به طرف منطقه ترريور حرکت کرديم. شام را در کافه اي خورديم و راه افتاديم. پس از رد شدن از حسن آباد، ناگهان رگبار تير به سوي ما باريدن گرفت. من به اتفاق براد ر افيوني و يک نفر ديگر سوار خود رو بوديم. سرهايمان را پايين گرفتيم و افيوني با چابکي تمام، خود رو را از چند پيچ رد کرد. تير هاي زيادي به خود رو اصابت کرده بود. خودمان را به ماشيني که کاليبر 50 روي آن سوار بود، رسانديم. در حالي که من يک تير پشت گردنم خورده بود و افيوني هم تيري روي سرش خورده بود و موهاي سرش را تراشيده بود با کاليبر 50 به دشمن حمله کرديم و آنها را متفرق کرديم. او با صلابت و خونسردي خاصي تا دفع حمله دشمن آرام نگرفت.

سردار شهيد حاج اکبر آقابابايي :
قبل از آمدن به مرخصي در اتاق عمليات با محمد افيوني مشغول صحبت کردن بوديم. عکس بسيار زيبايي از او گرفته بودند. وقتي عکس را ديدم گفتم: محمد، عجب عکس قشنگي است. جون مي ده براي تفت شهادت.
با هم گفتگو ها داشتيم. من گفتم: محمد، دعا کن ان شا الله شهيد بشوم. محم در حالي که گريه مي کرد، گفت: من از خدا خواسته ام حتي يک لحظه هم که شده قبل از تو شهيد شوم. برايم قابل تحمل نيست که تو زود تر از من شهيد شوي. در حالي که همديگر را مي بوسيديم. گفتم: ان شا الله تو شهيد نمي شوي، ما به تو اميد واريم گفت حاجي خيلي دلم مي خواهد شهيبد شوم. خيلي د لم تنگ شده. گفتم: محمد، چهره ات چهره شهادتي است، چهره تو مي گويد که تو شهيد مي شوي. گفت من از خدا خواسته ام حتما زود تر از شما شهيد بشوم. اين آخرين ديدار ما بود. او سه روز بعد در يک درگيري با ضد انقلاب به آرزويش رسيد و شهيد شد.

مادر شهيد:
در آخرين سفر محمد به کردستان، براي بد رقه تا نزديکي ماشين رفتم. وقتي مي خواستم او را ببوسم و خداحافظي کنم، با حجب و حياي خاصي سرش را پايين انداخته بود. اين کار او مايه تعجب من شد ولي چيزي نگفتم. در کردستان به يکي از دوستانش گفته بود وقتي مادرم مي خواست مرا ببوسد، به صورت مادرم نگاه نکردم. مي ترسيدم محبت فرزند و مادر مانع از رفتنم شود و از راه خدا باز بمانم، چرا که اين بار حتماً شهيد خواهم شد.

محمد کارهاي مقدماتي مسافرت مکه را انجام داد. من از او خواستم به کردستان نرود و در اصفهان بماند. او گفت: دو عمليات پيش رو داريم. اگر شهيد نشدم مي آيم و به مکه مي روم و اگر هم شهيد شدم چه بهتر.
قرار بود آن شب محمد تماس بگيرد، اما تماس نگرفت. آيت الله خامنه اي به اصفهان تشريف آورده بودند و در ميدان امام سخنراني داشتند. من به پسرم گفتم: اگر محمد زنگ زد بگو من به ميدان امام رفته ام. در همان شب محمد تماس گرفته بود و من موفق به صحبت با او نشدم. شب خوبيدم. در عالم رويا ديدم که به پسرم مي گويم: زنگ مي زنند. برو درب را باز کن. او برگشت و گفت: آقا امام زمان هستند. من با خوشحالي گفتم: چراغ ها را روشن کن. در زير نور چراغ ها ديدم سيد قد بلندي بر اسبي سفيد نشسته اند و محمد هم سوار اسب ديگري در کنار ايشان است و داخل شد ند.
فردا صبح خبر شهادت محمد به ما رسيد.

رمضاني:
محمد مي گفت: بهترين چيز شهادت است. اگر اينجا شهيد نشويم و به شهر هايمان بر گرديم؛ خدا مي داند چه بر سرمان مي آيد! پس تا آنجا که مي توانيد در کردستان بايستيد و با دشمن بجنگيد. نفع فردي و اجتماعي ما در همين جنگ با دشمن است.
او به همراه برادران هشتمردي و متولي در جاده اي بيرون از شهر مريوان در حرکت بودند که در کمين گروهک هاي وابسته قرار گرفتند.
در لحظه اول تيري به سينه برادر هشتمردي مي خورد و شهيد مي شود. برادر افيوني در محلي موضع گرفته و قصد شکستن محاصره را داشته است. تيري به پاي برادر متولي خورده و او را زمين گير مي کند.
يکي از روستاييان که شاهد عيني صحنه بوده تعريف مي کند که برادر افيوني به راحتي مي توانست از صحنه بگريزد. هنگامي که مي بيند براد ر متولي مجروح شده، جهت کمک و دفاع از او مي ايستد.
تمام تيرهايش را شليک مي کند و در نهايت تيري به سر او اصابت کرده و سر د ر آغوش شهيد متولي مي گذرد و مانند مولا و مقتدايش علي (ع) با فرق شکافته در 27 رمضان به سوي معبود پرواز مي کند.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 230
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
سيد حسين روح الامين

 

سال 1335 ه ش در اصفهان و در خانواده ای مذهبی متولد گردید. دوران کودکی و مدرسه را تحت سر پرستی پدر و مادر خود گذراند. د ر سن 12 سالگی پدر خود را از دست داد و تحت سر پرستی ماد ر تحصیل را تا سیکل ادامه داد و سپس به شغل آزاد مشغول شد. بعد از طی دوران خدمت سربازی با برادر شهیدش امیر مشترکاً به کار صنعتی مشغول شدند. د ر سال 1357 که انقلاب اسلامی با تظاهرات علنی مردم به اوج خود رسیده بود در تمامی صحنه ها حضوری فعال داشت. بعد از حادثه 5 رمضان سال 1357 توسط رژیم ستمشاهی دستگیر و بازداشت گردید و پس از گذشت چند روز آزاد گردید و مجدداً به فعالیت خود ادامه داد.
در زمانی که امام بزرگوار به ایران هجرت نمود ند از جمله افرادی بود که حفاظت محل سخنرانی امام در بهشت زهرا به عهده آنان بود. د ر اوج تظاهرات و درگیری های تهران توسط مزدوران رژیم شاه از ناحیه پا مجروح شد و به اصفهان بازگشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به فعالیت خود در جهاد و بسیج ادامه داد و با شروع درگیریهای کردستان به آن منطقه اعزام شد. در یکی از عملیاتها از ناحیه فکه، لب و دندان مجروح شد و پس از بهبودی مجدداً به کردستان مراجعت نمود. و در پاکسازی روستاها از لوث وجود ضد انقلاب نقش مهمی را ایفا نمود. در سال 1361 افتخار شرکت در عملیات فتح المبین را به دست آورد سپس د ر عملیات بیت المقدس – والفجر مقدماتی و بد ر شرکت کرد و در عملیات بدر از ناحیه دست مجروح گردید. در کردستان نیز د ر عملیات های انصار و قائم حضور فعال داشت. او در عملیات والفجر 8 و پس از آزادی فاو سریعاً خود را به منطقه کردستان رساند و در عملیات والفجر 9 به عنوان مسئول عملیات سپاه کردستان شرکت کرد. سر انجام در تاریخ 7/ 12/ 1364 ساعت 8 صبح به وسیله ترکش بعثیون که بر قلب او اصابت کرد به فیض شهادت و به دیدار معبود خود که سالها انتظارش را می کشید پرواز نمود.
منبع:"قاف عشق"نوشته ی حمید رضا داوری،نشر لشگر14امام حسین(ع)-1379



خاطرات
مادر شهید:
حاج حسین وارد منزل شد و یکراست به طرف اتاق رفت. فرش اتاق که متعلق به خودش بود را جمع کرد و با عجله از اتاق خارج شد.
من متعجب شده بودم. علت این کار را سوال کردم. حاجی که از بار سنگینی که بر د وش داشت به نفس افتاده بود گفت: مادر جان بر می گردم توضیح می دهم. الان عجله دارم. سریعاً از منزل خارج شد. وقتی بر گشت، آثار رضایت در چهره اش مشخص بود. کنار دیوار نشست و گفت: مادر جان، معذرت می خواهم. عجله داشتم. عروسی یکی از دوستان بود. یتیم بود و نیازمند فرش را برای او بردم.
گفتم: مادر جان آخه این وقت شب! فردا این کار را می کردی!
حاجی با حالتی متبسم گفت: آخه امشب شب زفافش بود. در اتاق او هیچ فرشی نبود. خوب شد که امشب بردم.

سید محمد روح الامین:
قبل از انقلاب، یکی از مراکز آمریکاییها در خیابان اردیبهشت قرار داشت و فعالیت آنها از چشم انقلابیون دور نمی ماند.
حاج حسین به اتفاق شهید علی نوری از فرماندهان خط دارخوین و سردار شهید اکبر حسین زاده که در کردستان به شهادت رسید. پس از یک برنامه ریزی دقیق و بیا یک حمله برق آسا، موفق به آتش کشیدن آن محل شد ند. آنجا ساعت ها د ر آتش قهر انقلابیون می سوخت. قبل از فرا گیر شدن شعله های آتش، حاج حسین مقداری لوازم تکثیر و عکاسی را از آن محل خارج کرد. او کلیه این تجهیزات را در راه پیشرفت انقلاب به کار گرفت. پس از ورود به کردستان، آن اموال مصادره ای را تحویل سپاه کردستان داد تا از آن استفاده شایسته صورت گیرد.

برای مرخصی به اصفهان آمده بودیم. رزمنده گان کردستان در منزل ما جمع شده بودند. به علت ایبکه مرتب در جبهه بسر می بردم وضعیت زندگی ام سر و سامانی نداشت و مادرم از این وضع ناراضی بود.
ماد رم در حضور حاج حسین عدم رضایتش را ابراز نمود و گفتن: حاجی شما به پسرم بگویید یک مدتی د ر اصفهان بماند و سر و سامانی به زندگی اش بدهد. شاید حرف شما موثر باشد.
حاج حسین با نگاهی عمیق و تبسمی زیبا گفت: مادر جان بر اساس دستور قرآن من تکلیف دارم همه را برای جنگ تشویق و تحریض کنم و تکلیفیب ندارم کسی را از جبهه بر گردانم.
این جمله ساده حاج حسین، چنان تاثیری در من گذاشت که مرا در راهی که انتخاب کرده بودم بیش از پیش مصمم کرد.
پس از مراجعت به کردستان وقتی با مادرم تماس تلفنی داشتم متوجه تاثیر جمله حاج حسین را در وی شدم. ماد رم گفت: ای کاش کمی بیشتر فکر کرده بودم و این صحبت را با حاج حسین نکرده بودم.

سردار شهید محمد ابراهیم همت:
روستای قلقله واقع در جاده سقز بانه د ر حال پاکسازی بود. برادر روح الامین کمی تاخیر کرده بود. وقتی به ما رسید درگیری بسیار شد یدی شده بود و ضد انقلاب با محاصره تعدادی از براد ران قصد اسیر کردن آنها را داشت.
من می دانستم حاج حسین از افراد نادری است که د ر عملیات ها برای حفظ اسلام بی مهابا به دشمن یورش می برد. با بقیه برادران رزمنده همراه ایشان شدیم. به دشمن حمله کردیم و محاصره را شکسته با تلفاتی که به آنها وارد کردیم، آنها را مجبور به فرار از منطقه نمودیم.
حرکت حاج حسین هنگام یورش به دشمن آنقدر سریع و دلاورانه بود که افرادی که در طرفین او در حمله به دشمن شرکت داشتند بندرت می توانستند با او همگام شوند تا جناحین تو را پوشش دهند و همیشه او با فاصله زیادی در نوک حمله به دشمن قرار داشت.

حسین امینی:
یکی از پاسگاه های ما د ر جاده دیواندره سقوط کرده بود. گروهک های ملحد با نفوذ به آن محل، همه زخمیها و اسیر ها را جمع کرده و با پاشیدن نفت آنها را زنده زنده سوزانده بود ند. 25 نفر بسیجی اهل یزد به شکل فجیعی به شهادت رسیده بودند. هیچ چشمی طاقت د یدن آن صحنه را نداشت.
پس از مدتی مشخص شد که دو نفر نفوذی در سقوط مقر نقش داشته اند. پس از محاکمه آنها، حکم اعدام در دادگته انقلاب صاد ر شد. حکم باید اجرا می شد. این د و نفر مدتها در کنار رزمندگان بودند. احساسات همه تحریک شده بود و بعضی ها از اعدام آنها ناخشنود بودند و اعتراض خود را بیان می کردند. با اینکه حاج حسین عصبانی نمی شد این بار با حالتی بر افروخته فریاد زد:
اینها 25 نفر از بهترین امت رسول اﷲ را زنده زنده در آتش سوزانده اند. یک نفر را رو به روی همه منفجر و تکه تکه کرده اند. حالا شما دلتان به رحم می آید ؟ همه ما برای اجرای حکم الهی اینجا هستیم و. باید رحمت و رافت خود را برای مومنان و شدید ترین غضب خود را برای ملحدین از خدا بی خبر نگه داریم.
با این استدلال قرآنی و بیان محکم، همه با تمسک به جمله مولایشان حضرت علی (ع) جمجمه ها را به خدا عاریه دادند و با عزمی جزمتر از قبل، آماده دفاع از اسلام و انقلاب شدند. بسیاری از آن جمع در این راه به درجه جانبازی و شهادت نائل شدند.

فرخ :
با شنیدن خبر تجمع نیروهای ضد انقلاب در روستا خود را بله محل رساندیم. پس از محاصره منتظر شروع درگیری شدیم. دشمن خود را در منزلی مخفی کرده و منتظر رسیدن نیروهای کمکی خود بود.
با تدبیر حاج حسین توپ 75 را جهت انهدام محل تجمع دشمن آماده کردم. پس از د و بار شلیک، خانه بر سر آنها خراب شد. ناگهان تیری به طرف صورتم شلیک شد و مرا به زمین پرت کرد. پس از چند لحظه گیجی و سکوت، احساس کردم در حال جابجا شدن هستم. چشم خود را باز کردم. حاج حسین روح الامین، فرمانده عملیات را دیدم. مرا روی دوش خود گذاشته بود و در حال دویدن به طرف آمبولانس بود.
خون صورتم به داخل یقه حاج حسین می رفت و او بی توجه مرا به سرعت به آمبولانس نزدیک می کرد.
در آن لحظات حساس می دیدم که او به دلیل تعهد و احساس مسئولیت حاضر نیست کمترین لحظات را برای حفظ جان همرزمش از دست بدهد.
در همان حالت که بر د وش حاج حسین بودم از یک طرف شرم در برابراین همه بزرگی داشتم و از طرف دیگر به چنین فرماندهان متعهد و دلسوزی افتخار می کردم.

معتزی :
با بلند شدن بانگ اذان، نشاط زاید الوصفی در اعمال او د یده می شد. حتی اگر دو نفر بودند، حاج حسین نماز جماعت را بر پا می کرد.
تاکید زیادی به شرکت د ر نماز جماعت اهل تسنن داشت. می گفت: وقتی ما د ر نماز اهل سنت شرکت کنیم، تبلیغات دشمن خود به خود از میان می رود.
بسیاری از جاده های منطقه با پیگیری و دقت نظر حاج حسین ساخته شد. بسیاری از مناطق به همت والای او از نعمت برق و آب سالم، مخابرات و دیگر امکانات بهرمند شد. وقتی از او سوال می شد، چرا تا این حد خود را برای مردم به خطر می اندازی ؟ پاسخ می داد: ما به کارمان اعتقاد داریم و با ایمان واقعی موجبات جذب مردم و د فع ضد انقلاب را فراهم می آوریم.
بزرگترین آرزویش این بود که مردم کرد با معنویت زندگی کنند و حقیقت اسلام را درک کنند. آرامش و صفا بر شهر ها و روستاها حاکم باشد، به گونه ای که د ر هیچ جای منطقه نیاز به تردد با اسلحه نباشد.

سید محمد روح الامین:
عطر عملیات در فضا می پیچید، حاج حسین خود را به منطقه عملیاتی می رساند. من در تیپ کربلا در حال آماده شدن برای عملیات فتح المبین بودم که چهره جذاب و دوست داشتنی حاج حسین ما را به نزدیک شدن زمان عملیات مطمئن کرد.
اگر چه او با کوله بار تجربیات جنگهای چریکی را بر دوش داشت، لیکن در صحنه عمل اثبات کرد که از جمله نوادر نظامی است که نظریاتش در جنگ های منظم هم کارا و موثر می باشد.
به دلیل رشادت های او د ر آن منطقه، توسط فرمانده تیپ، مسئولیت یک گردان به او واگذار شد. او که از اسم و رسم و عنوان فراری بود، پس از این عملیات موفق، دوباره به کردستان بر گشت تا در گمنامی همچنان حماسه هایی بزرگ بسازد.

چهره مصمم او همیشه عطوف و مهربان بود حتی در حین عملیات زمانی که مسئولیت های مهم فرماندهی داشت هیچ تغییری در رفتارش دیده نمی شد.
در محرم سال 1363 در اجرای یک عملیات سنگین به همراه دو تیپ به منطقه دیواندره رفته بودیم. مردم و نیروها اسم حاج حسین را شنیده بود ند ولی می خواستند از نزدیک او را ببینند و لحظاتی در کنار او باشند و مصاحبتی با او داشته باشند.
مردم و رزمندگان او را احاطه کرده و غرق در بوسه کردند. من چون از قبل با او همراه بودم، در چهره او دقت کردم شاید تغییری در رفتارش مشاهده کنم. او. همان حاج حسین متین، با وقار، صمیمی و دوست داشتنی بود که با دیدن محبتهای مردم بار سنگین مسئولیت را بیش از پیش بر دوش خود احساس می کرد. او بارها و بارها در مراجعه به اصفهان با حضور در منازل شهدا، بر رفع مشکلات آنها تاکید می کرد و به همدردی و گره گشایی از زندگی آنها همت می گماشت.
سال 1363 بود. پس از شرکت در نماز جمعه مدتی با هم گفت و گو کردیم. حاج حسین می خواست برای موضوعی که در نظرش مهم بود مشورت کند. او معمولاً با دیگران مشورت می کرد. حاج حسین گفت:
به من پیشنهاد شده در تیپ 28 صفر مسئولیتی بپذیرم. با توجه به اینکه شما هم در آن تیپ مشغول خدمت هستید می خواستم نظر شما را بدانم. من با اشتیاق از آمدن ایشان استقبال کردم و نظرات خودم را ارائه کردم.
مدتی گذشت اما خبری از آمدن حاج حسین به تیپ نشد. وقتی علت را سوال کردم، با تأمل گفت: من با شهدای عزیز کردستان مأنموس بودم. هنوز بیشتر دوستان بسیجی ام سلاح بر دست در کردستان ایستاده اند و با مشکلات دست و پنجه نرم می کنند. من در کردستان می مانم. مطمئن هستم خونم در کردستان ریخته خواهد شد.

اصغر داد خواه :
حدود ساعت 5 بعد از ظهر به سپاه سقز رفتم. بچه های عملیات سراسیمه به سوی من آمدند و گفتند: از مریوان تماس گرفته اند و با حاج حسین روح الامین کار دارند. حاج حسین هم بیرون رفته است. با دفتر مریوان تماس گرفتم. بچه ها اطلاع دادند حاجی رهنما همراه گروهانی به دره شیلر رفته و با مشکل رو به رو شده است. به هر صورتی بود با بی سیم با حاجی رهنما ارتباط بر قرار شد. او اوضاع را این گونه تشریح کرد. به مقر حزب دمکرات حمله کرده ایم و منافقین به کمک آنها آمده اند. بچه ها استقامت می کنند ولی به تعدادی نیرو و عملیات هوایی نیازمندیم.
بی درنگ به سراغ حاجی زهتاب رفتم ولی موفق به پیدا کردن او نشدم. خوشبختانه حاج حسین از راه رسید و موضوع را با او د ر میان گذاشتم. حاج حسین با نوشتن یاد داشتی از تیپ دوم ارتش تیم پرواز هوانیروز در خواست پرواز کرد. از من خواست تا به آنجا بروم و لزوم اقدام فوری را گوشزد کنم. مسئول تیم پرواز به همراه یکی از برادران در حال قدم زدن بود. موضوع را به او اطلاع دادم و بر گه ای که حاج حسین روح الامین نوشته بود به دستش دادم. او احترام خاصی برای حاج حسین قائل بود و از او به بزرگی یاد می کرد. با رویت یاد داشت حاج حسین، سریع بچه های تیم پرواز را خبر کرد. چند نفر از خلبانان هوانیروز آماده شدند. یکی از آنها گفت: الان نزدیک غروب است و هوا تاریک می شود. احتمال خطر بسیار است. باید مجوز پرواز را از مراغه بگیریم. مسئول تیم پرواز گفت: احتیاجی نیست. بچه های سپاه در منطقه در محاصره اند. احتیاج به کمک دارند. مسئولیتش به عهده من! بعد رو به من کرد و گفت: ما این کار را به احترام حاج حسین انجام می دهیم. چنانچه مانعی پیش آمد شما موضوع را پیگیری کنید. 5 فروند هلیکوپتر کبری با وجود تاریک شدن هوا بر روی منطقه درگیری پرواز کرد ند. با صدای هلیکوپتر ها جناحی از محاصره بچه ها شکسته شد و حاجی رهنما و بچه موفق به رهایی شدند.
چند روزی از این ماجرا گذشت. روزی مسئول تیم پرواز از تیپ د وم ارتش با من تماس گرفت و گفت: فلانی برای من به خا طر آن پرواز ها مشکل به وجود آمده. طبق قولی که داده بودید موضوع را پیگیری کنید. با حاج حسین تماس گرفتم و مسأله را مطرح نمودم.
حاج حسین موضوع را پیگیری نمود. حتی موفق شد برای کادر پرواز تشویقی هم بگیرد.
آری روح الامین، روحی امین در منطقه کردستان بود که نفس الهیش آرامش و امنیت را به همراه داشت.

سردار شهید محمد ابراهیم همت :
در عملیاتی که در مجاورت منطقه شیلر داشتیم با مشکلات زیادی مواجه بودیم. شرایط سخت، کمبود امکانات و هوای سرد تنها با استقامت و پایداری حاج حسین روح الامین موفق شدیم منطقه را پاکسازی و تثبیت کنیم.
در چهره بشاش او هنگام سختیهای عملیات، هیچ تغییری مشاده نمی شد. وقتی کار عملیات گره می خورد با تسبیحی که همراه داشت ذکر می گفت و با روحیه ای باز پیش قدم می شد. همواره از خطر استقبال می کرد و پیشاپیش رزمندگان به دشمن یورش می برد. اگر غیبتی یا حرفهایی که از روی کنایه برلی تضعیف انقلاب بود می شنید، چهره اش بر افروخته می شد و بعضا در آن محل نمی ماند. کسی او را عصبانی ندید.

در عملیات نصر 1، عراق پاتک سنگین خود را شروع کرده بود. حاج حسین روح الامین مثل همیشه در نزدیک ترین محل به دشمن حضوری فعال داشت. او شخصاً در محل استقرار نیروها و محل تفنگ 106 قرار گرفت. حاج حسین برای رفع پاتک دشمن، بیش از 200 گلوله را خودش شلیک کرد. با وجود انفجار های پیاپی د ر نزدیکی اش، حاضر نبود به عقب بر گردد و مجالی به دشمن بدهد.
با وجود این روحیه تهاجمی، وقتی در روستای قلقله، دشمن از محل سکونت مردم استفاده کرده بود و تعدادی از بسیجی ها را به شهادت رسانده بو د، حاج حسین روح الامین اجازه نداد، حتی یک تیر به طرف روستا شلیک شود.

سردار حاتم :
در 20 کیلومتری غرب کامیاران، ارتفاع مهم و سوق الجیشی شیرین سوار در مقابل رزمندگان عرض اندام می کرد.
سر کرده گروهکهای آن محل پیغام فرستاده بود که اگر این ارتفاع را به تصرف در بیاورید ما زنهایمان را طلاق می دهیم.
طرح برای حمله به منطقه شیرین سوار مهیا شده بود. شب عملیات خبر رسید که یک گروه گشتی در جاده منتهی به منطقه به مین بر خورد کرده و چند نفر نیز مجروح و شهید شده اند. دشمن با کار گذاشتن مین قصد داشت حمله را به تأخیر بیندازد.
حاج حسین مسئول عملیات کامیاران بود. ابتدا بت زیرکی جلوی انتشار اخبار غلط و تضعیف کننده را گرفت و با لحاظ کردن واقعه اتفاق افتاده، بررسی مجددی روح طرح و نقشه عملیات انجام داد. آنگاه بد ون اینکه متاثر از حوادث باشد، یگانهای رزمی را برای انجام عملیات هدایت کرد. با یاری خدای متعال ارتفاع مهم شیرین سوار از دشمن پس گرفته شد و دشمن با قبول تلفات سنگین، مجبور به فرار از آن منطقه شد.

زیر رگبار گلوله، با قامتی استوار جلوی ستون، به طرف قله در حرکت بود. با اشاره به افراد پشت سر، آنها را با جناه های راست و چپ خود هدایت می کرد. لحظات سنگین درگیری به کندی می گذشت. حاج حسین یکی یکی بچه ها را پیدا کرد. و آهسته در گوش آنها نجوا می کرد: برادر خسته نباشی. تا ندیدی شلیک نکن. سریع جا به جا شو و پشت تخته سنگ بعدی سنگر بگیر. در حالی که نوک قله را به برادر بسیجی نشان می داد گفت: چند نفر بیشتر نیستند. جلو تر از همه خودت را به زیر تخته سنگی که دشمن از بالای آن آتش افروزی می کرد رساند.
با خاموش شدن آتش تیر اندازی، تبسم دلنشین، صورت حاج حسین را زیبا تر کرد. ناگهان چهره اش بر افروخته شد. در جهت نگاه او چشم دوختم. دو نفر از افراد خود فر وخته گروهکها را دست بسته پایین می آورد ند. بسیجی نوجوانی که آن دو نفر را پایین می آورد. با صدای بلند گفت: نامردها تا آخرین تیرشان شلیک کرده اند و حالا التماس می کنند. حاج حسین به طرف آنهات رفت و با آرامش آنها را روی زمین نشاند و به آنها تعارف کرد. سپس مشخصات آنها را پرسید.
قیافه های شرور، سبیل کلفت آن دو نفر که لباس کردی به تن داشتند و آرامش حاجی، خشم بسیجی نوجوان را چند برابر می کرد. اما حاجی همچنان با گرمی با اسیران صحبت می کرد. وقتی در نگاه آن د و خیره شدم، آثار تردید و د و دلی، به وضوح پیدا بود. از یک طرف می دانستند که چقد ر شقاوت کرده اند و. از سوی دیگر باورشان نمی شد که تا این حد مهربانی با آنها بشود. گفتار و رفتار متواضعانه حاج حسین آنها را منقلب و دگر گون ساخت.
لذا هر د و در ارائه اطلاعات و باز گو کردن اخبار از یکدیگر سبقت می گرفتند. آثار خجالت و شرمساری و اندوه در چشمان آنها دیده می شد. با جمع بندی اطلاعات اخذ شده کار تعقیب دیگر مزدوران ادامه یافت.

رضا ربانی کوپایی :
در منطقه دیوان دره دره هوان منطقه ای شناسایی شده بود که محل تجمع ضد انقلاب محسوب می شد. به همراه تعدادی از برادران رزمنده و تعدادی از توابین گروهکها، شبانه عازم آن محل شدیم. در بین راه به دلیل همراهی با عناصر گروهکی تواب، تشویش و اضطراب در دلم موج می زد و خوف خیانت این افراد رنجم می داد. در تاریکی شب و پیچ و خم جاده، خودم را به حاج حسین که مسئول عملیات بود رساندم و گفتم: حاچی چطور جرات می کنید پشت سر این افراد راه بروید ؟ آیا احتمال خطر وجود ندارد ؟
حاج حسین با همان آرامش همیشگی گفت: اگر توکل بر خدا داشته باشی تمام مسائل حل است. با شنیدن این جمله، آنچنان آرامشی یافتم که همه تشویش و اضطرابم زایل شد.
در آن شب توسط همان نیروها، ضربه هلناک و سیهمگینی به دشمن وارد شد. تا مدتها ماجرای شکست آن شب مطرح بود و این در حالی بود که رزمندگان اسلام همگی سالم به مقر بر گشتند.

حاج حسین روح الامین اگر چه فرمانده بود ولی به جزئیات زندگی همرزمانش نیز اهمیت می داد. شاید د ر رفع حاجات زندگی خود آن قدر کوشا نبود. در یکی از مرخصی ها که به اصفهان آمده بود به قصد سر کشی به منزل ما که د ر ماموریت به سر می بردم مراجعه می کند. در بدو ورود متوجه می شود به علت نشست زمین؛ سیستم فاضلاب منزل خراب شده و آب باتران تمام حیاط را فرا گرفته است. سریعا به دنبال یک تعمیر کار می روند و با تعمیر کردن لوله ها آرامش را به خانه باز می گرداند. او آنقدر صمیمی وبی ریا بر خورد می کرد که عضوی از خانواده ما محسوب می شد.
در عزاداری او در منزل ما آنچنان شیونی به پا بود که شاید کمتر از منزل خود شهید نبود. همه احساس می کرد ند نزدیکترین عزیز خود را از دست داده اند.

شب هنگام گروهکهای ملحد ضد انقلاب به روستای آخویان حمله کرده بودند. همان شب تلاش شد نیروهای احتیاط به کمک رزمندگان مستقر در آنجا بروند ولی به علت نا امنی و احتمال تلفات؛ اعزام نیروها به بعد مامول شد. رزمندگان مستقر پس از مقاومت جانانه به علت تمام شدن مهمات و در محاصره بودن؛ تن به سقوط پایگاه داده بودند. دشمن غدار چهار نفر از عزیزان را به شکل فجیعی به شهادت رسانده بود.
با دیدن آن صحنه همه ناراحت و متاثر شده و روحیه خود را از دست داده بودند حاج حسین در کمال آرامش و طمانینه از مراکزی که مطلع بود اطلاعات لازم برای تعقیب آنها را به دست آورد و افراد احتیاط را برای تعقیب آنها را به دست آورد و افراد احتیاط را برای تعقیب آنها گسیل داشت. با یک سازماندهی و حرکت زیرکانه، غروب همان روز توانست با درگیر شدن با دشمن، تلفات سنگین و هولناکی به آنها وارد کند.
اگر آرامش و خونسردی و رشادت او نبود ضد انقلاب رزمندگان را با مشکلات بیشتری مواجه می کرد.

مجتبی کمالی:
27 اردیبهشت سال 1363 عملیات قائم آل محمد شروع شد فرماندهی عملیات با حاج حسین بود و شهید افیونی فرمانده یک گردان بود.
برادر ایزدی نیز با یک گردان هر کدام در محلهای از قبل تعیین شده قرار گرفتند. من نیز با گردان جند اﷲ بودم و در ارتفاعات مستقر شدیم. صبح عملیات متوجه شدیم ضد انقلاب به طور اتفاقی د ر روستای خول در منطقه شول آو آمده و به طرف رزمندگان تیر اندازی می کنند.
به همراه برادران افیونی، عبدالملکی و ایزدی در حمایت یک دستگاه نفر بر به طرف دشمن حمله کردیم. در اثر تیر اندازی دشمن برادران عبدالملکی و ایزدی شهید شدند و نفر بر نیز آتش گرفت. برادر افیونی به وسیله پتو، زید دید و تیر د شمن آن را خاموش کرد و ما به جمله ادامه دادیم. ناگهان احساس کردم بدنم بی حس شد و اسلحه از دستم افتاد. مرا به چاد ر بهداری رساندند و پس از آن دیگرچیزی متوجه نشدم.
وقتی به هوش آمدم در بیمارستانی در تهران بستری بودم حاج حسین به دیدنم آمد. او گفت: تو را به تصور اینکه شهید شده ای در میان شهدا در پتویی پیچیده بود ند. وقتی برای فاتحه خواندن بالای سرت آمدیم ناگهان تکانی خوردی و متوجه شد یم که هنوز امیدی برای زنده ماندن تو هست. لذا سریعاً تو را به سنندج و بعد با هواپیمایی به تهران منتقل کردیم.
او آنقد ر آرام و متین عملیات را از لحظه مجروحیت من تا انتها توضیح داد که گویی برای یک مقام بالاتر گزارش می دهد.
او اشاره کرد که چگونه عملیات را به پیش بردند و بیش از پانزده نفر از ضد انقلاب را د ر آن منطقه به هلاکت رساندند.

سید محمد روح الامین:
حاج حسین در عملیات بدر از ناحیه دست مورد اصابت گلوله دوشکا قرار گرفته بود و در طی دوران مداوا گاهی از شدت درد بی اختیار فریاد می زد. گاهی نیز به علت درد شدید دستش بی طاقت می شد و با ذکر یا حسین، یا فاطمه الزهرا مرهم بر دردهایش می گذاشت و آرام می گرفت.
یک بار که در حال تعویض لباس هایش بود متوجه شدم اثر تعداد زیادی ترکش های ریز بر بدن او وجود دارد. تا آن زمان کسی از وجود آنها مطلع نشده بود. حاج حسین خودش شخصاً آنها را پانسمان می کرد وقتی علت کتمان را از او سوال نمودم گفت:
اینها باعث نزدیکی به خدا می شود.
پس از بهبودی کامل دستش، یک روز از او احوالپرسی کردم. در پاسخ گفت: دلم هوای درد های دستم را کرده. درد های آن زمان برای من بهتر از سلامتی بود. چون مرا به خدا نزدیک تر می کرد.
من د رد تو را ز دست آسان ندهم دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم کان درد به هزار درمان ندهم.

سردار علیزاده :
سال 1364 بر سرکوب ضد انقلاب، یک ستون کامل از طرف مریوان به راه افتاد. در حال حرکت به طرف سنندج خودرو حاج حسین که از ماموریت مریوان به طرف سنندج بر می گشت، به طور اتفاقی در آخر ستون نظامی جای گرفت. این در حالی بود که فرماندهان و نیروهای ستون ایشان را به عنوان فرمانده نمی شناختند. نزدیک غروب در منطقه خیر آباد سر گل، ستون راه خود را میان دره ها و جنگلهای کناره جاده باز می کرد. ناگهان در یکی از پیچهای جاده از طرف تپه مجاور،، تیر اندازی به طرف ستون شروع شد. حاج حسین با صلابت همیشگی به دوشکاچی دستور داد به طرف قله تیر اندازی کند و نیروها را سریعاً سازماندهی کرد و خودش با چند نفر به قله یورش برد. با متواری شدن ضد انقلاب، ستون به راه خود ادامه داد. زیرکی، عمل و شجاعت حاج حسین آن گونه بود که همه مطیع دستورات او شدند.
فردای آن روز رادیوی ضد انقلاب اعلام کرد فرمانده منطقه در اثر اصابت گلوله دوشکا کشته شده است و این ضربه برای آنان بسیار هولناک بود.

در عالم شیدایی
حاج اکبر آقابابایی پشت فرمان خودرو نشسته است. خود و با حوصله از پیچ های جاده عبور می کند. جاده تاریک است و طولانی. نگاه حاج اکبر و حاج حسین روح الامین به هم گره می خورد. حاج اکبر خاطرات دلاوریها و رشادت های حاج حسین را مرور می کند.
حاج حسین پس از یک سکوت طولانی لب به سخن می گشاید و در حالی که سخن گفتن برایش راحت نیست می گوید: حاج اکبر سال 1359 وقتی مجروح شدم، چهار ملک مرا به سوی آسمان بردند. ولی آن زمان من می خواستم که بمانم و خدمت کنم.
الان به لطف خدا امنیت به کردستان بر گشته و جنگ به بیرون مرزها کشیده شده است. پس از مکث کوتاهی اضافه می کند، از خدا می خواهم که دیگر شهید شوم.
سکوت سنگینی حاکم می شود.
حاج اکبر نور شهادت را در سیمای او تشخیص می داد.
حاج اکبر در حالی که اشک هایش را با آستینش پاک می کرد و سعی داشت بغضش را مخفی کند آرام گفت: ان شا الله که زنده بمانی و خدمت کنی.
حاج حسین گفت: دیگر وقتش شده که شهید شوم. بقیه کلماتش را زمزمه زیر لب می گفت. صبح روز بعد هنوز سرخی شفق فرصت خود نمایی نیافته بود. حال و هوای حاج حسین برای دوستان و همرزمش غیر عادی می نمود. بدون مقدمه قرائت زیارت عاشورایش را قطع کرد و در مورد مرگ و آخرت صحبت کرد. بعد از آن یکی یکی دوستان خود را بغل کرد و از آنها حلالیت طلبید و در واقع با آنها وداع کرد و. دیگران دلیل این کار را نمی دانستند. ساعتی بعد در ارتفاعات هزار قله، وقتی به سوی ابدیت خیره شده بود و مشغول نجوای عاشقانه بود؛ گلوله ای در نزدیکی او منفجر شد و روح بلند حاج حسین پس از مدتها بی قراری و شیدایی به سوی ملکوت پرواز کرد تا در جوار دوست ماوی گزیند.

سردار ترابی:
رئیس اداره اطلاعات شهر سقز با من تماس گرفت و گفت: کریم کچل و عارف به شهر آمده اند. این د و تن از مزد وران جنایتکاری بودند که شرارتهای زیادی را موجب شده بودند. به رئیس اداره اطلاعات اطمینان خاطر دادم که به هر نحو ممکن این دو جنایتکار را دستگیر خواهیم کرد. او سفارش کرد و باز از سنگدلی و جنایتهای آنها سخن گفت و اینکه مظلومانی چون شهید نمازی زاده توسط آنها به شهادت رسیده اند.
برادر کمیل را مطلع ساختم و گفتم: عارف و کریم کچل به شهر آمده اند و باید هر د وی آنها را دستگیر کنیم. عارف به عهده تو و کریم کچل هم به عهده من. ما بایستی با نیروهای محدودی اقدام کنیم، چرا که نیروها برای عملیات به منطقه ای دیگر رفته اند.
کمیل پیشنهادم را پذیرفت. با سازماندهی نیروها علی رغم آموزش محدود، عازم جنگ شهری شدیم.
بین ساعت 8 تا 9 شب، کمیل خبر دستگیری عارف را بد ون دادن تلفات به من داد. باورش مشکل بود. ولی وقتی مشخصات او را پرسیدم و دانستم که کارت فرماندهی «هیز» در حزب دمکرات نیز همراه اوست مطمئن شدم. خبر را به رئیس اداره اطلاعات انتقال دادند او اطمینان حاصل کرد. عارف از محل اختفتی دوستش اظهار بی اطلاعی کرده بود. من نیز نتواستم از او اطلاعاتی بگیرم. با طرح یک نقشه عارف را به محل زندگی او بردیم. منطقه را کاملاً محاصره نمودیم و او را به تیر برق بستیم. یک خط آتش تشکیل دادیم و وانمود کردیم که حکم اعدام او صادر شده است. بدین وسیله می خواستیم محل اختفای کریم کچل را بیابیم.
وقتی دستم را با لا بردم تا فرمان آتش بدهم، فردی به طرفم دوید و با زبان کردی گفت: او را نکشید. من محل کریم کچل را به شما نشان می دهم و خوشبختانه نقشه مان عملی شد.
همراه او به محله کریم کچل رفتیم. چون می دانستیم در آن محله؛ خانه ها به هم راه دارد چند حلقه محاصره دور آن محله ایجاد نمودیم. منزل او محاصره شد و شش نفر با لباس کردی وارد منزل شدند و او را غافلگیرانه دستگیر نمودند. دو اسلحه نیزر که در اتاق او بود به دستمان افتاد.
خبر دستگیری کریم کچل منزل به منزل در محل پیچید. احتمال دادیم افراد او اقدام به تیر اندازی و درگیر ی کنند، لذا به بچه ها گفتم جوانب احتیاط را کاملاً رعایت کنند. کریم را با آن چهره پلید و چشمان خون آشام کوچه به کوچه از محل عبور دادیم.
برایمان خیلی عجیب بود. بر خلاف آنچه تصور می نمودیم، از هر خانه سری بیرون می آمد و لعن و نفرین نثارش می کرد. لبخند رضایت مردم از دستگیری این مزد ور بر توانمان افزود.
آن روز بود که اطمینان یافتیم این دیو سیرتان د ر میان شهر و دیار خود نیز افرادی منفور هستند. اینها با ارباب و فشار و تهدید، بر مردم تسلط پیدا کرده بود ند و جایی در دلها نداشتند. ببرهای کاغذی که ابهتی پوشالین و دروغین برای خود به هم زده بودند. آنها اگر زمینه فراهم می شد، برای نجات خود، از نزدیک ترین افراد به خود نیز انتقام می کشیدند!

سردار ترابی:
پبا شهید حمید فولاد وند که به نام مستعار یوشع معروف بود، همرزم بودم و تعدادی از برادران کنار هم نشسته بودیم. از او پرسیدم دوست داری چگونه شهید شوی ؟ با لحنی قاطع و جالب جواب داد: دوست دارم با یک
لوله شهید شوم، به طوری که تیر از وسط دایره آرم سپاه روی لباسم عبور کند و به قلبم بخورد و شهید شوم.
از این گفت و گو مدتها گذشت تا روزی که او به شهادت رسید. برای تشییع پیگر مطهرش به اصفهان رفتم. وقتی می خواستند او را غسل بدهند ريال پدر و مادرش را برای آخرین د یدار با فرزند صدا زدند. من نیز در گوشه ای در حال خودم بودند و به یاد او می گریستم.
همه می خواستند کیفیت شهادت و محل اصابت گلوله را بیابند. نزدیک رفتیم. من هم متوجه محل اصابت نشدم. ناگهان آرزوی او در مورد چگونگی شهاد تش به یادم آمد. جلو تر رفتم و نگاهی به آرم سپاه که روی پیراهنش بود نمودم. سوراخ بسیار کوچکی بر روی آرم وجود داشت. پیراهنش را کنار زدم. روی سینه اش سوراخ کوچکی، درست بر روی قلب او ایجاد شده بود فقط چند قطره خون بیرون آمده بود. همان گونه که می خواست به شهادت رسیده بود.

چگینی:
از شیعیان واقعی مکتب امام جعفر صادق بودند. یکی جعفر و دیگری صاد ق. بریده از علایق. جعفر کمره ای و صادق کلهر از روستای سیاه پوش. آن دو بسیجی همواره د ر کنار هم بودند. روزی برادر کمره ای از من خواست که همراه براد ران قرار گاه رمضان به عملیات برون مرزی داخل عراق برود. با موافقت فرماندهی من نیز موافقت خو.د را اعلام نمودم. 40 روز رفتن و بر گشتن آنها طول کشید. موقع بر گشت نزد من آمد و گزارش عملکرد خود را بیان کرد. از جمله کارهای او؛ منهدم نمودن دکل رادیو و تلویزیون کرکوک با موشک آرپی جب بود.
سال 66، هنگام عملیات برای آزاد سازی برادران سپاهی و ارتشی از زندان حزب دمکرات در خاک عراق، به دست ضد انقلاب اسیر شد ند.
دردمنشان مزدور، پوست صورت آن دو عبد صالح خدا را زنده می کنند. دستها و پاهایشان را از چند قسما می شکنند.
چشمان پر فروغ آنان را از حدقه بیرون می آورند و بالاخره آنها را به شهادت می رسانند. وقتی پیکر های مطهر شهید کمره ای و شهید کلهر را به خانواده ایشان تحویل می دهند، هنگام دفن، ماد ر و نامزد شهید کمره ای با دیدن آن منظره دلخراش از خود بیخود می شوند واقعاً دیدن آن همه قساوت و بی رحمی چگونه ممکن بود ؟
آری آن دو بزرگوار که همواره د ر حسرت وصال بودند؛ ، با پیکری زخم دار و مثله از قساوت دشمنان خدا و خلق به سوی جانان شتافتند تا یاد و نام آنها به عنوان مصادیق بارز مظلومیت و پایداری سر فصل زندگی نسل فردا باشد.

اصغر نصر :
آن زمان به عنوان گشت و اسکورت کردستان انجام وظیفه می کردم. خبر دادند یک خودرو در جاده کمین کرده است.
به محل اعزام شدیم اما دیگر خبری از د رگیری نبود. اطلاع یافتیم که برادر مجروحی را به بیمارستان سنندج برده اند. وقتی به بیمارستان رسیدیم، شاهد شقاوت و بی رحمی ضد انقلاب بودیم. جانیان ضد خلق، آن عزیز مجروح « مجید انصاری» را که برای استقلال و دفاع از سرزمین اسلامی مجاهدت کرده بود، سرش را شکافته و از دو طرف، موهای بلند او را کشیده بودند تا پوست سرش کنده شود. چون رمقی د ر بدنش نمانده بود او را در کنار جاده رها کرده بود ند. با تنی زخمدار و بی رمق خود را به وسط جاده می کشاند. پس از مدتی، وانت باری د ر حال عبور او را می بیند و پیکر خونین او را به بیمارستان منتقل می سازد.

حسن باقریان :
عصر ها د ر باشگاه افسران سنندج جلسه تفسیر نهج البلاغه بر گزار می شد. روزی نزدیک باشگاه با فردی که لباس فرم سپاه پوشیده بود و محاسنی بلند داشت رو به رو شدیم. جلو آمد و گفت: من پاسدارم، می خواهم امشب جایی استراحت کنم.
از او خواستم کارت شناسایی خود را نشان دهد. کارت شناسایی نداشت. حکم ماموریت و هیچ مدارکی دال بر پاسدار بودن نداشت. به او مشکوک شدیم و به ستاد خبری که دم در باشگاه بود تحویلش دادیم. بعد معلوم شد او یک منافق بوده که برای خرید اسلحه آمده است و قصد دارد برای منافقین اسلحه خریداری کند. این نیز یکی از عنایت خداوند متعال بود.

احمد فدا:
منطقه سنگودان مهاباد را از دشمن پاکسازی کردیم و فرمانده نیروهای ضد انقلاب را به هلاکت رساندیم. به طرف روستای کسیلان عازم شدیم.
وقتی به روستا رسید یم، روستاییان از آنجا گریخته بودند. اول تصور می کردیم مردم آن روستا از ترس ضد انقلاب آنجا را تخلیه و به نقاط دیگر گریخته اند.
در روستا شلوغ به گردش و کاوش کردیم. به مقر ضد انقلاب رسیدیم. بالای د ر ورودی عکس بزرگی از رهبران ضد انقلاب نصب شده بود که توسط یکی از برادران به پایین کشیده شد. با احتیاط وارد مقر شدیم. آنجا را کاملاً بررسی نمودیم و مطمئن شدیم که دشمن فرار کرده است.
مشغول صرف چایی شدیم. در همین حین یکی از بچه پیرمرد کردی را که در گوشه ای از دهکده پنهان شده بود با خود به مقر آورد. به او سلام کردیم و از او با چایی پذیرایی کردیم. سپس از احوال مردم روستا پرسید یم. پیرمرد حسابی متحیر بود. پس از نوشیدن چایی شروع به صحبت کرد. او گفت: دمکرات ها به ما گفته اند اگر نیروهای دولتی و پاسداران و بسیجیان به روستا بیایند، کسی را زنده نخواهند گذاشت. مردان را می کشند و به زنان هم رحم نمی کنند.
اما من هر چه شما را نگاه می کنم، غیر از مهربانی و عطوفت چیز د یگری نمی بینم. مردم برای در امان ماندن ، به شیار پشت روستا پناه برده اند. الان به نزد آنها می روم و خبر آمدن شما را می دهم و حقیقت را برای آنها می گویم.
پس از چند دقیقه ای از رفتن پیرمرد، مردم روستا گروه گروه به سوی ما آمد ند. آنان را با گرمی استقبال کردیم و تبلیغات پوچ و بی اساس دشمن را بی اثر نمودیم.

سید جواد موسوی :
یکی از برادران بسیج تسبیح شاه مقصود زیبایی به عنوان سوغات مشهد مقدس برای شهید مصطفی طیاره آورده بود.
در بین نماز مغرب و عشا وقت را مناسب دید. با شهید طیاره مصاحبه کرد و با خوشحالی تسبیح را به ایشان هدیه نمود.
شهید طیاره با آن تسبیح مشغول تسبیحات حضرت زهرا شد. پس از مدتی تسبیح را به آن برادر بسیجی برگرداند و گفت: برای اینکه خیلی خوب و قشنگ است نمی توانم قبول کنم. نمی خواهم حتی به همین اندازه دلبستگی به دنیا داشته باشم!

اصغر نصر :
از پایگاه حسن آباد با یک قبضه خمپاره 120 میلی متری برای جلوگیری از نفوذ ضد انقلاب، جاده های اطراف پایگاه را زیر آتش داشتیم.
حدود ساعت 12 شب بود که نگهبان گفت: از سه راهی بین دادانه و عنبر یزان نور چراغ قوه دیده می شود و سگها خیلی پارس می کنند.
لوله خمپاره را به طرف آن نقطه چرخاندم. تخمین مسافت زدم و با توکل بر خدا گلوله را در لوله قبضه انداختم و گفتم خدایا خودت هدایتش کن!
آن شب تا صبح، دیگر خبری نشد. صبح با خبر شدیم گلوله شلیک شده دیشب، سه نفر از ضد انقلاب را کشته و 4 نفر دیگر را زخمی کرده است. ظاهراً قصد حمله به پایگاه را داشتند که از انفجار گلوله خمپاره عده ای کشته و مجروح شدند و بد ین ترتیب تهاجم منتقی شده بود. این جلوه ای از آیه و ما رمیت اذ رمیت و لکن ا ﷲ رمی بود.

امینی :
جلوی لشکر 28 در سنندج تپه ای وجود داشت. یک فروند هلیکوپتر کبری برای زدن مواضع ضد انقلاب به پشت تپه رفت. متأتسفانه با شلیک آرپی جی آتش گرفت. سعی و تلاش خلبان برای کشاندن هلی کوپتر به طرف مقر لشکر بی نتیجه ماند و در پشت تپه سقوط نمود. شهید بروجردی با اسلحه همراه تعدادی از برادران برای آوردن خلبان حرکت کرد. مخالفتهای فراوانی با او شد که سطح شهر و پشت تپه در تصرف ضد انقلاب است. او گفت: ما اگر ده شهید هم بدهیم باید آن د و خلبان را برگردانیم. به طرف محل سقوط هلیکوپتر عازم شدیم. حد ود 3 ساعت درگیری شدید با ضد انقلاب به طول انجامید. بالاخره با تقدیم دو شهید و دو مجروح به محل سقوط هلیکوپتر رسیدیم و خلبان ها را در حالی که دچار سوختگی شده بودند نجات دادیم و به مقر بر گشتیم. وقتی به محل بازگشتیم، به شهید بروجردی گفتیم: ما دو شهید و د و زخمی برای نجات د و خلبان داشتیم. اگر همان دو نفر شهید می شدند و ما دو مجروح و دو شهید دیگر نمی دادیم مناسب تر نبود ؟
ایشان گفت ضد انقلاب از ارزشی که ما برای نیروهایمان قائل می شویم حساب کار خود را می کند. وقتی می بیند ما برای نجات د و خلبان خود فداکاری نشان می دهیم کمتر جرأت می کند به ما ضربه بزند.

حسین آجلوییان:
چهار ماه از اسارت برادران کد خدایی و نوری به دست دمکرات های مزدور می گذشت. هیچ خبری از آنها نداشتیم. پس از چهار ماه، روزی د ر کنار جاده پیکر آن دو عزیز را با صورت های سوخته شده بر اثر شکنجه پیدا کردیم. آری آنها که برای سازندگی آمده بودند، به د ست ایادی وابستگی به شهادت رسیده بود ند.

هر روز بچه های سپاه و بسیج در مقابل چشم مردم کرد هدف تیر ضد انقلاب قرار می گرفتند با روی مین می رفتند. آنها برای مردم کردستان جان فشانی می کردند. عده ای فکر می کردند مردم کردستان هنوز نامحرمانه به نیروهای انقلاب نگاه می کنند. تا اینکه فتح خرمشهر چهره واقعی مردم سنندج و کردستان را نشان داد.
واقعاً باور کردنی نبود. با اعلام خبر فتح خرمشهر، مردم سنندج همه در خیابانها تجمع کرده بود ند و بر روی ایفا ها و ماشین های سپاه گل و نقل و شیرینی می ریختند. چراغ های خود رو ها را روشن کرده بودند و ابراز شادمانی می کرد ند. بچه ها را می بوسیدند و بر روی دوش خود می گرفتند! آن روز تجلی و تفسیر سوره نصر را دیدیم.

آری فتح خرمشهر یک فتح نبود؛ زیرا فتح دیگری را در شهر سنندج نیز به دنبال داشت و آن نمایان کردن چهره واقعی اسلام دوستی و میهن دوستی مردم کرد بود. در آن روز مردم به بهانه فتح خرمشهر از مجاهدتهای برادران پاسدار و بسیج د ر خطه کردستان نیز تشکر کردند. با آن حرکت پر شکوه، امید ضد انقلاب از شهر سنندج بریده شد.

اصغر نصر :
پدر یکی از رزمندگان اهل آبادان در اواسط سال 1360 د ر قم خواب دیده بود، در خیبانی در شهر سنندج زیر یک ساختمان مخروبه،پسرش و چند نفر دیگر مدیون شده اند. شب اول اعتنایی نمی کند. شب دیگر دیگر باز همان خواب را می بیند. این پدر نزدیک چهار ماه از وضعیت پسرش بی خبر بود.
به نزد مرحوم آیت الله گلپایگانی می رود و جریان را نقل می کند. ایشان می فرمایند: شما و چند شهید دیگر و یکی از رزمندگان اهل قم که مشخصات او را در خواب دیده اند، در همان محل مدفون هستند. باید بروید آنها را پیدا کنید و به خاک بسپارید.
پدر شهید به سنندج آمد. با هماهنگی سپاه سنندج و نماینده ولی فقیه در کردستان، به محل ساختمان خرابه ای که مسجد جامع بود رفتیم و شروع به حفر محل کردیم. بالاخره جنازه های پنج شهید که مدتی پیش توسط ضد انقلاب به شهادت رسیده بودند پیدا شد.

حسن باقریان :
سال 1363 بود. روزی در آسایشگاه واحد عملیات کردستان در حال استراحت بودیم. شهید افیونی گفت: سال گذشته همین روزها بود که شهید کرمی به لقاء اﷲ پیوست. من هم احساس می کنم امسال سال آخر عمر من است. من امسال شهید می شوم.
یکی از بچه ها به شوخی گفت: تو اسیر می شوی. گفت: خدا نکند. من اگر اسیر هم بشوم فرار می کنم. نمی گذارم ضد انقلاب مرا به اسارت ببرد. همان سال در کمین ضد انقلاب افتاد ولی توانست با مهارت خاصی خود را نجات دهد. وقتی متوجه می شود همراهش مجروح شده و در راه مانده است، برای نجات او بر می گردد. در راه مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و به فیض عظیم شهادت نایل می شود.

صفایی :
در واحد عملیات واحد سنندج بودیم که اطلاع پیدا کردیم منزل امام جمعه سنندج بمب گذاری شده است. همراه گروه گشت و تعدادی از برادران به منزل ایشان اعزام شدیم.
جستجو برای کشف بمب آغاز شد اما چیزی پیدا نشد. یکی از برادان متوجه سیمی شد که از داخل لوله بخاری بیرون آمده بود. هنوز سیم را کامل از لوله بخاری بیرون نکشیده بودکه بمب منفجر شد و آتش فضای اتاق را فرا گرفت. بمب از نوع آتش زا بود. آن برادر از ناحیه چشم مجروح شد.

جواد استکی :
هنوز به منطقه کردستان آشنا نبودیم. ضد انقلاب با سوء استفاده از مردم منطقه و به کار گیری تعدادی از آنها از شیوه های متداول جنگ در کوهستان استفاده می کرد. برای پاکسازی ضد انقلاب، به روستا یا منطقه ای حمله کردیم و ضد انقلاب با کشته و مجروح دادن مجبور به عقب نشینی می شد. عده ای موفق به فرار شدند و در مسیر بر گشت کمین نموده و به ستون ما آسیب می رساندند.
این اولین تجربه ای بود که بچه ها کسب کرده بودند. پس از هر عملیاتی در مسیر بازگشت، نیرو مستقر کردیم و با تامین جاده این حربه دشمن بی تاثیر ماند.

سید جواد موسوی :
با یک محموله قابل توجه از پول در کمین ضد انقلاب افتادیم. هر چند راننده لحظه ای توقف نکرد اما فکر اینکه پولها به دست ضد انقلاب بیفتد همه ذهنم را مشغول کرده بود. مزد وران آمریکایی به طرف ماشین تیر اندازی می کردند. اتاق و شیشه های ماشین مانند آبکش سوراخ سوراخ شد. به خواست خداوند تیزی به باک بنزین و لاستیکها اصابت نکرد. هر چند یکی از برادران مجروح شد اما محموله را سالم به مقصد رساندیم.
بعد از آن حادثه، در مراسم و جشنها، گلهای تزئینی را در سوراخها جای تیر ها می گذاشتند و نمایش می دادند.

جواد استکی :
بچه ها پس از محاصره و اندام یکی از مراکز ضد انقلاب در آویهنگ که بین سنندج و مریوان واقع شده بود به سوی مقر باز می گشتند. در بین راه عده ای با دوغ از بچه ها پذیرایی کرد ند. جای تعجب بود. در جبهه های جنوب ایستگاه های صلواتی بیشتر به چشم می خورد اما با این وضعیت کردستان این نوع پذیرایی بی سابقه بود. به هر حال ستون نیروها مدتی بعد از نوشیدن دوغ معطل شد و سپس به حرکت ادامه دادیم. وقتی به منطقه کوهستانی و جنگلی رسیدیم؛ دشمن کمین زد و بچه ها در زیر رگبار گلوله از خودرو ها پیاده شدند و ضد کمین اجرا کردند. با تلاش شهید شهرام فر، شهید طیاره و رشادت نیروها، عده ای از نیروهای ضد انقلاب به هلاکت رسیدند و ستون نیروها به مقر رسیدند. بعد ها فهمیدیم که پذیرایی در بین راه برای آن بوده که نیروهای ضد انقلاب د ر محل کمین مستقر شوند. در واقع ایستگاه شیطانی بود.

علیرضا فنایی :
در منطقه دیوان دره عملیاتی انجام گرفت و دو شهید تقدیم اسلام نمودیم. یکی از آن شهدا اهل دیوان دره بود و دیگری اهل اصفهان.
تصمیم گرفتیم آن دو شهید را با هم تشییع کنیم. جمعیت قابل توجهی در مراسم شرکت کرد ند. در یک د و راهی باید شهید اهل دیواندره را به سوی گلزار شهدا حرکت می دادند و شهید اهل اصفهان را به سوی محلی ببرند تا از آنجا به اصفهان منتقل کنند. متوجه شدیم ماد ر شهید اهل دیواندره به دنبال شهید اهل اصفهان حرکت می کند.
به او گفتیم: فرزند شما آن است که به سوی گلزار شهدا حرکت دادند. او گفت: می دانم که این فرزند من نیست ولی این شهید غریب است. ماد رش نیست که به دنبال جنازه او گریه و زاری کند. او میهمان ما بود و مدافع سرزمین ما. می خواهم به جای ماد رش چند قدمی او را تشییع کنم و میهمان خودمان را بدرقه نمایم.
در دلم به این میهمان داری و غریب نوازی آفرین گفتم. به یاد شهادت حمزه سید الشهدا در غزوه احد افتادم که پیامبر (ص) فرمودند: حمزه کسی را برای عزاداری ندارد؛ برای همین خانواده های شهدا در منزل حمزه به عزاداری پرداختند.

علیرضا فنایی:
برای عملیات و انهدام نیروهای ضد انقلاب آماده بودیم. هنوزخودرو حرکت نکرده بود که از فرماندهی فرمان توقف داده شد و عملیات به تعویق افتاد. باز روز دوم آماده عملیات شدیم که این بار نیز عملیات به تعویق افتاد. بالاخره روز سوم همه عازم عملیات شدیم. وقتی به محل مورد نظر رسیدیم،دشمن از حمله ما بی اطلاع بود. غافلگیرانه به آنها حمله نمودیم و تعداد زیادی از دشمن را به هلاکت رساندیم. د و نفر را نیز اسیر نمودیم. ضد انقلاب از حمله غافلگیرانه ما متحیر شده بود. وقتی از اسرا بازجویی کردیم و علت سرگردانی آنها را پرسید یم،گفتند: ما د و سه روز، تمام نیروهای خود را برای مقابله با شما آنماده کردیم. شب قبل دیدیم شما عملیات نکردید، گفتیم حتماً دیگر حمله نمی کنید. نیروها به مقر های مختلف خود رفتند و نیروی کمتری در محل ماند تا اینکه شما برق آسا بر سر ما کوبیدید و مقر به تصرف شما در آمد.
در واقع این عدم توفر امکانات و بروز اشکالاتی بر سر راه عملیات در شبهای گذشته، یک عنایت الهی بوده تا بدین وسیله با کمترین خسارت، ضربه مهلکی بر دشمن وارد شود.

بی سیم خبر محاصره شدن برادر افیونی و تعدادی از همراهان را داد. موقعیتی که در آن بچه ها محاصره شده بودند. صعب العبور بود و احتمال رسیدن به نیروهای محاصره شده خیلی بعید به نظر می رسید.
مسئولان و فرماندهان و از جمله شهید بروجردی مضطرب بود ند و تا پاسی از شب د ر حال تکاپو و چاره اندیشی بودند. هنوز راه حلی برای رهایی نیروهای محاصره شده پیدا نکرده بودند. شهید بروجردی پس از مدتی به نماز ایستاد.
نمازی سراسر نیاز، التماس برای گره گشایی. دعا برای استخلاص. اشکهای تضرع و توسل او چون مرواریدهایی بر سیمای فروزان او می لرزید و می لغزید. پس از نماز، بر اثر خستگی و بی خوابی، مدتی پلکهایش بر روی هم قرار گرفتند. چند دقیقه ای گذشت. ناگهان از خواب بر خاست و سراسیمه به سوی نقشه عملیاتی دوید. مدتی بر روی آن تامل کرد. سپس با صدای بلند همه را به سوی میز محل استقرار خود فرا خواند. همه به دور نقشه حلقه زده بودند. طرحی را برای کمک به نیروهای در محاصره مطرح کرد. طرحی بدیع و نو؛ با رعایت تمامی جوانب احتیاط. از این راه حل و چاره اندیشی و دقت در طرح عملیات، همه متعجب به یکدیگر خیره شده بودند. وقتی موافقت و رضایت دیگر فرماندهان را یافت، سریعاً فرمان اجرای عملیات را برای آزاد سازی نیروهای در محاصره صادر کرد. طبق طرح پیشنهادی نیروها وارد عمل شدند. با عنایت و تفضل الهی پس از چند ساعت نیروهای محاصره شده با هلاکت بسیاری از افراد ضد انقلاب رهایی یافتند. با پایان یافتن عملیات، از شهید بروجردی در مورد طرح پیشنهادی سوال نمودیم. چشمان پر فروغ و نافذش را به زمین دوخت و از پاسخگویی طفره رفت. ما هنوز مصر به شنیدن پاسخ بلودیم. در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، سیمای پر صلابت و نورانی اش را متوجه ما ساخت. با کلماتی سراسر دلدادگی و شیدایی گفت: هر وقت با مشکلی مواجه می شوم، بله نماز می ایستم و توسل به ائمه اطهار پیدا می کنم. خدای را می خوانم به جایگاه منبع و منزلت آن بزرگواران. این نجواهای خالصانه و خواسته های عاشقانه، راههایی را بر من می نمایاند.

حسن باقریان :
نیروهای هوا برد ارتش با افراد ضد انقلاب در اطراف بوکان شبانه در گیر شده بود ند. دو نفر از آنها به اسارت ضد انقلاب در آمده بودند. چند روز بعد، ضد انقلاب، اسرا را به شهادت رسانده بود و پیکر آنها را در کنار جاده گذاشته بود. وقتی به محل رسیدیم؛ باز شاهد شقاوت سنگدلان دمکرات بودیم. ب چشمان این مظلومان، میخ کوبیده بود ند. پوست پشت دستشان را بریده و بر زخمها نمک ریخته بودند.
آنها پس از شکنجه های فراوان به شهادت رسیده بودند. راستی منافع خلق و دفاع از خلق این گونه تحقق می یاید ؟

اصغر دادخواه :
از حسین آباد خبر رسید که در روستای زکله و افراسیاب، رو به روی در سفید، گردان کومله تجمع نموده است. شهید حاج حسین روح الامین به من و شهید محمود قادری ماموریت کسب اطلاعات و اقدام در این باره را واگذار کرد. ماموریت حساس و خطرناکی بود.
همراه تعدادی از نیروها به سمت زکله حرکت کردیم و به سنگ سفید رسیدیم. در آنجا یک نفر را به عنوان راهنما به دنبال خود به طرف منطقه مورد نظر بردیم. او خیلی ما را در کوه و تپه ها سر گردان کرد. به نظر می رسید با دشمن همدست باشد. بچه ها از خستگی توان قدم بر داشتن نداشتند و. به هر صورتی بود؛ صبح زود بالای سر روستا رسیدیم. به یاد سفارش شهید ابراهیمی افتادم که گفت: برادر دلخواه، سنگ زکله را باید محاصره کرد. هر کس آنجا را به تصرف خود د ر آورد، باید زانویش را محکم ببندد. ابراهیمی درست می گفت. هر کس این سنگ بزرگ را در اختیار داشت، بر منطقه مسلط بود.
عده ای از افراد ضد انقلاب با شنیدن صدای تیر اندازی به طرف تپه های اطراف گریختند. من و دسته ای از بچه ها که با شهید قادری بود ند تا ساعت 4 بعد از ظهر بی وقفه می جنگیدیم. تعداد 13 نفر از همراهان ما در این نبرد نا برابر با عناصر بیگانه به شهادت رسیدند. از زکله تا منطقه افراسیاب دامنه درگیری وسعت داشت و تنها صبح توانسته بودیم یک پیام از دکل مخابرات به فرماندهی مخابره کنیم. بعدا پایه های آن دکل توسط ضد انقلاب منهدم شد و امکان مخابره پیام وجود نداشت. در نزدیکی روستای دره سفید، با هجوم دوباره و گسترده ضد انقلاب در محاصره قرار گرفتیم. بالای تپه ای که به روستای دره سفید مشرف بود، مستقر شدیم. پشت گرد نه گرد و غباری را د یدم. چند دقیقه بعد یک موتور سوار نزدیک ما آمد. برادر بختی از مربیان لایق و کار آزموده آموزش نظامی پادگان غدیر که مسئولیت عملیات سپاه بیجار را بر عهده گرفته بود. او به همراهی نیروهایی که با لای گرد نه بودند. با هدایت و فرماندهی حاج اکبر آقابابایی برای نجات ما آمده بودند. بالاخره با همت برادران، آن منطقه به دست رزمندگان اسلام افتاد برادر بختی گفت: حاج اکبر آقابابایی از شما خواسته است که به عقب بر گردید. من بعدا به جای شما مستقر می شویم. اوضاع را برای او تشریح کردم و گفتم: اگر این منطقه و این تپه را از دست بدهیم تسلط و اشراف دوباره بر آن غیر ممکن خواهد بود. اینجا می مانیم تا شما برسید و بر روی آن استقرار یابید. آنجا ماندیم تا دسته ای از آنها آمد و جایگزین ما شد. با دسته ای دیگر به دره سفید زد ند.

سید جواد موسوی :
تا بستان سال 1359 شهید حجه الاسلام حاج آقا مصطفی ردانی پور به پادگان سنندج آمده بود. وضعیت محل و کار برادران، به نحوی نبود که در یک محل تجمع کنند و مستمع سخنرانی او باشند. او برای تبلیغ طرح جالبی را اجرا نمود. به استناداین سخن که در وصف پیامبر فرموده اند: طبیب دوار بطبه، در قسمتهای مختلف، از آشپزخانه و خباز خانه تا آسایشگاه ها و تعمیر گاه سر کشی می کرد و متناسب احوال و کارشان تبلیغ و ارشاد می کرد.

سید جواد موسوی:
اوایل جنگ، برای ماموریتی از سنندج به کرمانشاه رفتم. در محل اعزام نیرو سپاه کرمانشاه، اولین هدیه مردمی که یک بسته کوچک بود، به دستم رسید. بسته را باز کردم. مقداری خشکبار بود و تکه کاغذی که روی آن نوشته بود: برادر رزمنده این خوراکی را از پس انداز خودم خریده ام؛ نوش جانت. ان شا اﷲ پیروز شوی.
آن متن ساده و صمیمی اشکم را سرازیر کرد. دلم نمی خواست آن خشکبار را بخورم. در جیبم گذاشتم. تا مدتی به من آرامش و روحیه می داد و به عنوان یک سوژه تبلیغاتی به بچه ها نشان می دادم.

صفایی :
مشغول صحبت کردن با برادر هلالی بودم که یبکی از برادران اطلاعات؛ خبر داد د ر منزلی واقع د ر شریف آباد، مقداری اسلحه و مهمات وجود دارد. باید گشت شهر به آن محل سرکشی کند. براد ر هلالی گفت: صبر می کنیم تا شب شود و بعد از خواندن نماز مغرب و عشا به آنجا می رویم.
با وجود اینکه مسئولیت سر گشت تیم شهری را به عهده داشتم و نیروهای آماده نیز برای این کار داشتیم اما نظر شهید هلالی را پذیرفتم. با یک جیپ شهباز به طرف آن محل حرکت کردیم. بعد از شناسایی وارد منزل شدیم. کسی د ر آن خانه نبود.
تعدادی فشنگ و یک نارنجک از جاسازی زیر سقف بیرون آوردیم. نیمه شب بود که به طرف سپاه بر گشتیم. در مسیر بازگشت، نیروهای ضد انقلاب به طرف ما تیر اندازی کرد ند. شهید هلالی بدون هیچ ترس و دلهره، پشت فرمان نشست. با اینکه چندین گلوله به خود رو اصابت کرد ولی با مهرت فوق العاده از کمین عبور نمود و همه سالم به مقر به مقر سپاه رسیدیم.

جواد استکی:
بعد از یک عملیات پاکسازی، در حال عبور از تنگه ای، دشمن از دو طرف اجرای کمین کرد. می باید خود رو ها را به سرعت از منطقه خارج می کردیم.
راننده مینی بوس پشت فرمان قرار گرفت و به سرعت حرکت کرد. دشمن با تیر بار محل عبور ما را زیر آتش قرار داده بود. بچه ها برای در امان ماندن از تیر ها کف مینی بوس دراز کشیدند. راننده با شهامت و رشادت به جلو می راند. هر چه جلو تر می رفت، به دلیل اشراف دشمن، گلوله های زیاد تری به بدنه مینی بوس اصابت می کرد؛ اما راننده همچنان با صلابت و شهامت به پیش می راند. از خود گذشتگی او موجب شد، همه سالم از تنگه عبور کنند و بدین ترتیب دیگر خود روها نیز از کمین خارج شد ند.
باورش مشکل بود مینی بوس همانند آبکش سوراخ شده بود؛ اما با تفضل الهی و شجاعت راننده به کسی آسیب وارد نشده بود.
اصغر نصر :
مسئول پایگاه حسن آباد سنندج بودم. مکان حساسی بود. تعدادی از نیروهای بسیج و عده ای از مردم محل نیز که مسلح بودند در آنجا مستقر بودند. هر شب چند نفر از گروه ضربت کردستان نیز به آنجا می آمدند.
آن منطقه برای ضد انقلاب حیاتی بود و اکثر شبها درگیری داشتیم. شبی ضد انقلاب به طرف پایگاه که در یک مدرسه بود، آرپی جی شلیک کرد.
آرپی جی وارد سالن شد و به دیواره آن اصابت کرد و منفجر شد. بحمد اله به هیچ کدام از 25 نفری که در آن سالن خوابیده بودند، صدمه ای وارد نشد. این یکی از هزاران عنایات حق تعالی بود.

بچه ها برای آماده سازی گیلانه در ارتفاعات با ضد انقلاب درگیر شده بودند. شهید رسول حلالی مسئولیت فرماندهی گردان پیشمرگان مسلمان کرد را بر عهده داشت.
شهید رحمانی از پیشمرگان مسلمان کرد بود. او قهرمانانه ، ساعتها در برابر دشمن استقامت نموده بود و با رشادتهای خود بر روی تپه مشرف به محل رویارویی، حماسه ای بی بدیل آفرید.
دشمن از موقعیت مناسبی بر خورداربود. در آن درگیری، گردان ارتش به فرماندهی سرهنگ شهید شهرام فرشرکت فعال داشت.
شهید شهرام فر با جان فشانی د ر این عملیات نقش بسزایی در پیروزی و موفقیت عملیات داشت.
دو فروند هلیکوپتر کبری به منطقه آمد ند. خلبان یکی از آنها، برادر بزرگوار شیرودی بود. از طریق بی سیم با آنها ارتباط داشتیم. با شهید شیرودی تماس گرفته شد. به او اطلاع دادم که تیر بار و خمپاره دشمن برای ما مشکل ایجاد کرده است. محل استقرار تیر بار در شمال روستا بود. با کسب اطلاعات، هلیکوپتر شهید شیرودی روی منطقه گشتی زده و اطلاع داد محل استقرار تیر بار چند راکت، تیر بار را منهدم کرد و بدین ترتیب برادر رحمانی از تهدید و مزاحمت تیر بار خلاصی یافت.
با شیرودی قهرمان، دو بار تماس گرفتم. از او خواستم که موضع خمپاره انداز را نیز شناسایی کند. از پشت تپه د وری زد و خبر داد که ظاهراً پشت یک بلد وزر، محل اختفاتی خمپاره است. چند لحظه بعد اطلاع داد که محل را دقیقاً شناسایی کرده است. با شلیک راکت، بلد وزر و خمپاره ای که د ر کنار آن بود منهدم شد و بدین ترتیب آتش افروزی خصم پایان یافت.

حسین امینی :
برادر رحمانی خود را به شهید هلالی رساند اما د یر شده بود. روح ملکوتی این د لداده سر افراز که مدتها د ر راه پاسداری از مرزهای استقلال و شرف میهن اسلام کوشیده بود؛ به سوی قرب کشیده بود و. پیکر مطهرش را روی دوش خود گذاشت. با آنکه هنوز منطقه پاکسازی نشده بود و از هر طرف تیر می آمد. شجاعانه پیکر او را به پایین تپه آورد. نفهمیدم گفت و گو های او با برادر ایمانی خود که از فرسنگها دور تر آمده بود تا از براد ررحمانی و دیگر مسلمانان کرد حمایت کند، چه بود شاید از بی تابی او در فراق همسنگر بود و اینکه نمی خواست درد فراق را تحمل کند. از همین روی دیری نپایید که رحمانی پیشمرگ مسلمان کرد نیز به همسنگر دیرین خود هلالی پیوست.

حسین امینی :
عملیات با موفقیت به پایان رسید. تلفات سنگینی با همت شهید شیرودی و سرهنگ شهرام فر و استقامت شهید رحمانی از د شمن گرفتیم.
پس از پاکسازی منطقه به طرف مقر حرکت کردیم. وقتی به مقر خود در سنندج رسیدیم، اطلاع یافتیم یکی از نیروها همراه ما نیست. احتمال داشت که در منطقه عملیاتی مانده باشد. با یک اکیپ از نیروهای گشت به منطقه بر گشتیم. در روستای گیلانه پیکر آن برادر را چاک چاک و غرق در خون یافتیم. مزد وران بیگانه، آنانکه مزدورانه نام مدافع خلق را بر خود داشتند، برادر مهدی دقایقی را یافته بودند.
دست و پایش را با طناب محکم و او را به زین اسب بسته بودند. اسب به سرعت بر روی سنگ ها و ناهمواری های دشت تاخته بود. پیکر آن عزیز، از هر خار و سنگی جراحتی عمیق یافته بود. آنقدر بر روی سنگها کشیده شده بود که از هوش رفته بود. بالاخره د ر میان خنده مستانه و شیطانی، لجام اسب را می گیرند. پس از مدتی به هوش می آید. تن چاک چاک و غرقه در خون او را به سوی درختی می کشانند و محکم به درخت می بند ند و در راستای منافع خلق و رسالت گروههای خلقی او را تیر باران می کند.
صحنه بسیر دلخراش و رقت باری بود. صورت او آنقد ر بر روی زمین کشیده شده بود که شناسایی او مشکل بود. برای شناسایی، لباس های او را کاوش کردیم. داخل یکی از جیبهایش عکسی را پیدا کردیم. بر روی عکس، تصویر دو فرزند خردسالش نقش بسته بود. نگاهی به سیمای معصومانه کودکان و نگاهی به نعش چاک چاک آن عزیز، هق هق گریه و سیلاب اشک را به دنبال داشت. کسی نبود که او را ببیند و. منقلب شود راستی استقلال و سر بلندی نظام اسلامی مرهون چه بزرگواری است ؟ و ما مرهون چه کسانی هستیم ؟

جواد استکی:
نیروها آماده عملیات می شدند. در سنگر ها و چادر ها شور و حال عجیبی بود. محفل قرائت قرآن برادان بسیجی، د ور تا دور فانوس وسط سنگر، سردی هوا را بی تاثیر کرده بود. همراه یکی از برادران به سنگر ها سر کشی می کردیم، د و چیز توجه ما را به خود جلب کرد. اول شور و حال بچه ها در حال قرائت قرآن. دوم ماری که د ر سقف سنگر در آن هوای سرد؛ جا خوش کرده بود و برادران بدون توجه به آن به قرائت قرآن مشغول بودند.

آثار منتشر شده درباره شهید
شبنم صبحگاهی و خاک بکر کوهستان عطر صبحگاهان بهار را به مشام می رساند. انگار نه انگار که پاییز است و اینجا هم کردستان.
از بوی عطر و ترنم شبنم که فارغ می شوی سرمای پاییز در پوستت نفوذ می کند. نور ملایم خورشید بسان دست نوازشگر پدر بر سر و صورت فرزند، آرامشت را د و چندان می کند. به آرامی تسبیح را در دستانت می چرخانی و ذکر ابا عبد اﷲ را در میان لبانت مخفی می کنی. دوستان همرزم هر یک به کاری مشغول هستند. یکی حمایلش را محکم می کند. دیگری سلاحش را آماده می کند و... چند نفری هم تجربیات جنگ کوهستان را با هم رد و بدل می کنند و تو در انتظار هستی. از اول صبح با آماده باش، نیروها را آماده و در این محل مستقر کرده ای. قرار است چند ارتفاع مهم پاکسازی شود و تو بار سنگین مسئولیت این عملیات را بر دوش داری.
نو جوانی بسیجی به سوی تو می آید و پس از بر انداز کردن تو با حالتی صمیمانه می گوید: سلام فرمانده.
تو که تا به حال در درگیری های بسیار شرکت داشته ای، از تواضعت چیزی کم نمی شود. جواب سلامش را می دهی ولی در دل به امام خمینی آفرین می گویی که چه زیبا این نوجوان و دیگر همرزمان او و یا حتی خود او را برای دفاع از کیان اسلام به اینجا روانه کرده است. با خودت می گویی فرمانده ؟ من که یک سرباز ساده اسلام بیشتر نیستم. احترام او حتماً به من نیست بلکه به اسلام است نه به حسین آقا!
تبسمی می کنی و از کنار او می گذ ری. چند قدم آن طرف تر د و سه نفر از بچه های قدیمی کردستان د ور هم جمع شده و در حال روشن کردن آتش هستند. خیلی زود آتش زبانه هایش را نثار قدم های آنها می کند. گرمای آتش د ر آن هوای سرد خیلی را جذب می کند.
مدت زیادی نبود که منتظر رسیدن بقیه نیروها ها بودند. د ر حال مرور کردن نحوه عملیات بودی که سر و صدای بچه هایی که دور آتش حلقه زده بود ند تو را متوجه آن سو می کند.
با وقار و طمأنینه همیشگی به طرفشان می روی. هنوز د ر جمع آنها وارد نشده ای که نور سبز زیبایی تو جهت را جلب می کند. وقتی دقت می کنی متوجه می شوی آن نور زیبا از سوختن باقیمانده تی ان تی یک نارنجک تفنگی عمل نکرده است.
آن چند نفر با توجه به خطر احتمال انفجار چاشنی، هنوز سر گرم تماشای شعله فریبنده هستند. ناگهان قدم هایت را تند تر می کنی. فریاد می زنی: پراکنده شو.ید. ممکن است منفجر شود. هنوز فریاد دوم تو از سینه ات بیرون نجهیده است که نور عظیمی پلکایت را به هم می دوزد. همزمان هم صدای مهیبی که انگار د ر گلوی خشک شده ای زندانی شده است و...
سکوت... سکوت... و... باز هم سکوت.
در آن سکوت خوش آهنگ، احساس بی وزنی مطلوبی سراسر وجودت را فرا می گیرد. به یاد می آوری تاب بازی کودکی و بی وزنی و بازیگوشی های آن زمان را. روز هایی که سبکبال به هر سو می دویدی و چشمانت را از معرفت دیدار جهان هستی سیراب می کردی. راه مدرسه و خانه را پیاده می رفتی و در آغوش گرم خانواده؛ خود را می جستی و می یافتی.
همان زمان هم رنجی جان گداز گلویت را می فشرد پد ر بیمار و دردمند بود. اگر چه محبت پد ری را به یاد نمی آوری ولی دستان پر مهر مادر دمادم چشمه ساری از عشق بود که بر سر تو و براد رانت جاری بود و تو که از همه کوچکتر بودی بیشتر خود را در این چشمه سار غرق می کردی.
گواهینامه ششم ابتدایی و تصمیم به کار کردن د ر مغازه پسر عمویت با هم گرفته شد. یک سال با پسر عمو کار کردی ولی غیرت و همیت تو را وا داشت تا با برادرت همکار شوی تا سهمی در تامین مخارج خانه داشته باشی. احساس بی وزنی کمی طولانی شد. احساس ضعف می کنی. یاد ضعف پد ر از بیماریهای مزمن سینه ات را سنگین می کند. پدر مریض و رنجور بود. برای خانواده ای که به سختی راه خود را به ادامه یک زندگی ساده باز می کرد، بیماری سر پرست آن مشکلی بود که سایه اش در همه مشکلات به چشم می خورد. اما همین که سایه پد ر بر سرت بود آسوده خاطر بودی. اگر چه چهره بیمار و رنجور پدر غبار غم را بر سر و روی آفتاب می پاشید.
از نوجوانی به جوانی رسیدی اما ناپختگی های هم سن و سالانت در تو نبود. به خصوص وقتی زمزمعه آرام ماد ر و اشک های او را می دیدی از بی خیالی خود و از زندگی سیر می شدی. رنج مادر، رنج تو بود و لحظه ای از زحمات بی دریغ او غافل نبودی.
نزد استاد محمد قرائت به کار مشغول شدی. خوب به کار دل دادی و بله زودی خود استاد شدی. یکباره تصمیم گرفتی خدمت سربازی را طی کنی و عید سال 1351 دفتر چه آماده به خدمت گرفتی. بدون اطلاع خانواده، کارهای این سفر سخت را انجام دادی و منتظر 15 مرداد، یعنی زمان اعزام شدی.
صبح شنبه چهاردهم مرداد به سر کار نرفتی و در منزل هم به جز براد رت امیر کسی از قصد رفتن تو خبر نداشت. صبح 15 مرداد بعد از ادای نماز صبح، صبحانه را با خانواده خوردی و بالاخره مساله را مطرح کردی. اگر چه آنها باور نمی کردند ولی عزم مردانه تو به آنها فهماند که تصمیم خود را گرفته ای.
تو را از زیر قرآن عبور داد ند و به همراه دیگر دوستان عازم سفر شدی.
ماد ر عزیز تر از جانت اشک می ریخت. در حالی که محبت همیشه جاری اش را با مقداری نبات و سیب همراه تو می کرد. او درد و رنج فراق را در پس چادر مشکی خود مخفی می کرد. سربازی آن زمان با حالا خیلی فرق داشت. چه فشارهای روحی و جسمی که نبود. خدمت اجباری زیر پرچم شاه مستبد سخت بود و مشکل اما تو با ایمانی محکم بنا داشتی از خدمت سربازی ره توشه مناسب برای مبارزه با رژیم ضد اسلامی شاه برداری.
سخیتیها را به جان خریدی و مردانه د ر رکاب گذاشتی. سفر سخت و طولانی اصفهان به بیرجند و بارزسی های پر و سواس نگهبانی های پادگان همه و همه را به مسخره گرفته بودی.
حتی در وقتی که یک دیگ آش را برای سه هزار نفر آماده کردند و تو با دوستانت مجبور بودید با نصف نان و یک ملاقه آش، گرسنگی دو روزه را بر طرف کنید با یاد خدا و شوق ورود به استان خراسان که بارگاه علی بن موسی الرضا (ع) است اندوه دل را زد وی.
با یادت می آید؛ آموزشهای سخت نظامی، بد خلقی افسران و تندی های درجه داران را که با شکیبایی تحمل می کردی. با زیرکی و چابکی کارهای خود را به خوبی پیش می بردی تا اینکه به خاطر رشادتها و مهارت های خاص نظامی ات، درجه گروهبانی به تو اعطا شد.
آنچه هنوز قلبت را به د رد می آورد این بود که یازده ماه تمام دور از ماد ر رنجدیده و دلسوزت بودی و نتوانسته بودی به مرخصی بیایی.
بالاخره چهار دهم تیر ماه 1352 تونستی از 15 روز مرخصی استفاده کنی و برای دیدار خانواده به اصفهان بیایی. یکی از بهترین روزهای زندگی ان آن روز بود. دیدار مادر عزیز، خوشحالی تو بیش از هر چیز از این بود که می دیدی مادرت می خواهد از خوشحالی بال در بیاورد. دراین دیدار بود که فهمیدی برادرت امیر را چقد ر دوست داری. وقتی به خانه رسیدی او برای کار بیرون رفته یود. تو تحمل صبر کردن نداشتی. از خانه خارج شدی تا او را بیاب 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 281
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حسين صنعتکار

او روحانی بود. در سال 1337 ه ش در کاشان متولد شد و پس از طی دوران مدرسه به حوزه علمیه وارد شد و به تحصیل معارف اسلامی پرداخت. در سال 1361 برای اولین بار به جبهه عزیمت کرد و آنچنان تحت تاثیر عرفان حاکم بر جبهه واقع شد که گفت: تا زنده ام در جبهه خواهم بود. و بر سر پیمان خود ماند تا در جبهه شربت شهادت نوشید.
قابلیت های زیاد او در کنار جذابیت فوق العاده و اخلاق پسندیده اش اش باعث شده بود که همه نیروهایش لشگر آرزو کنند تحت فرماندهی صنعتکار فعالیت نمایند. او مسئولیتهای زیادی داشت, فرمانده واحد تخریب، واحد آموزش، عملیات و یگان دریایی لشکر 8 از جمله مسئولیتهای این شهید بزرگواراست. در این مدت هر جا حسین بود همه می خواستند آنجا بروند. وی در تمام عملیات لشگر، شرکت فعالانه داشت و هر محوری که صنعتکار مسئولش بود ,خاطر فرماندهان راحت و آسوده بود, چون می دانستند به خوبی و با شجاعت و مدیریت خاص خود از عهده انجام ماموریت بر خواهد آمد. شهید صنعتکار همیشه چند صندوق از کتاب های حوزه را همراه داشت و زمانی که همه خسته از کار و فعالیت روزانه یا حتی کار شبانه روزی استراحت می کرد, کتابی برداشته در گوشه ای به مطالعه می پرداخت.
خاتمه عمر این روحانی بر جسته و فرمانده شجاع لشکر اسلام در25 مرداد ماه سال 1365 بود. او که جهت شناسایی منطقه عملیاتی جدید وارد میدان مین شده بود در اثر انفجار مین به شهادت رسید.
منبع:"آبشار ابدیت"نوشته ی محمد رضا یوسفی کوپایی،نشر لشگر8زرهی نجف اشرف-1375



خاطرات
ایمانیان :
بعضی از استادان چقد ر با برکت هستند که از برکات آنان شاگردانشان نیز با برکت می شوند. یک روز در نماز خانه خدمت حسین صنعتکار بودم. اتفاقاً جبهه نیز آرام بود و مدتها بود از عملیات خبری نبود. فرصت را مغتنم شمردم و از او سوال کردم:
شما که روحانی هستید چرا مثل بقیه طلاب به حوزه درس نمی روید. عملیات نیز انجام نمی شود و می توانید در این مدت د رس خود را ادامه دهید.
همانطور که رو به قبله مشغول ذکر گفتن بود؛ تاملی کرد و گفت: یک روز سر کلاس درس نشسته بودم. بعد از اتمام درس استاد سفارش حضور د ر جبهه کرد. من نیز به جبهه آمدم. در اولین مرخصی خدمت استاد رسیده گفتم:
چقدر در جبهه بمانم؟ فرمود تا وقتی نیاز هست در جبهه بمانید. من هم تقریباً سالی یک مرتبه از فرمانده لشکر سوال می کنم که آیا حضور من در جبهه مفید است؟ آیا نیاز است که بنده بمانم؟ و ایشان گفتند بله نیاز است.

احسان قولان :
در سال 61 که در پادگان زرین شهر آموزش اعزام به جبهه می دیدیم در یک کلاس تاکتیک، مربی بعد از آنکه چند فن از فنون دفاع شخصی را یاد داد. از بین بچه ها مبارز طلبید و تقاضای حریف کرد. شکی نبود که هر کس بلند می شد با یک فن مغلوب مربی شده غیر از آبرو ریزی و خنده سایرین ثمری برای او نداشت.
حسین صنعتکار با کمال شهامت از جا برخاست و با اینکه مربی شخص خوش قامت و ورزیده ای بود مع الوصف مغلب قدرت بدنی حسین شده، به علامت تسلیم دستش را به تشک مبارزه زد و از او تجلیل و قدردانی کرد.
با این اوصاف ريال صنعتکار همیشه آخر صف غذا می ایستاد و بر عکس ما که معمولاً در صف به یکدیگر تنه می زدیم تا زود تر غذا بگیریم ف اکثراً به او غذا نمی رسید. باز هم او ایثار می کرد تا به بقیه غذا برسد.

سید مصطفی موسوی :
در یکی از بمباران های دشمن یک راکت حاوی مواد آتشزا بین دو چاد ر واحد تخریب اصابت کرده هر دو چادر آتش گرفتند. با اینکه شهید صنعتکار توصیه کرده بود که موقع بمباران به شیارها پناه ببرند مع الوصف به خاطر بی احتیاطی یا غافلگیری نتوانسته بودند و در چادر مشتعل، در حال سوختن و فریاد زدن بودند.
در این هنگام اولین کسی که به کمک مجروحان شتافت صنعتکار بود که با بدن مجروح و خون آلود به اتفاق شهید محمودی به وسیله پتو سعی در خاموش کردن چادر های شعله ور داشت. ولی هر چه خاموش می کردند دو مرتبه شعله می کشید چون از مواد نا سالم استفاده شده بود. با سعی و تلاش این دوشهید چند نفر از بچه ها نجات یافتند.

احمد توحیدی زاده :
برای انجام عملیات در شمال غرب کشور، جهت مهیا کردن مقدمات کار همراه یک نفر از برادران در معیت شهید صنعتکار بودیم. پادگانی را از ارتش تحویل گرفته وسایل و ملزومات لشگر را در آنجا تعبیه می کردیم تا وقتی نیروهای رزمنده به آنجا می آیند مشکلی برایشان پیش نیاید.
کار، طاقت فرسا و مشکل بود ولی صنعتکار همانند ما بلکه بیشتر از ما کار و فعالیت می کرد به او گفتیم: شما زحمت نکشید و خودکان کار ها را انجام داده وسایل را به صورت منظم و مرتب مهیا می کنیم.
در حالی که داشت یک محموله سنگین را جا به جا می کرد و عرق از و صورتش جاری بود گفت: مگر من با شما چه فرقی دارم؟ مگر خون من رنگین تر است؟ من هم یک بسیجی ام و تا آخر کار را ادامه داد.
چند روز بعد که نیروها آمدند من مامور بودم با ماشین آنها را گروه گروه به خط مقدم برسانم. پس از چند نوبت احساس خستگی کرده و به صنعتکار گفتم: می ترسم خوابم ببرد اگر ممکن است کسی را به جای من پیدا کنید.
خیلی عادی، کلید ماشین را از من گرفت و گفت: مانعی ندارد من خودم می برم و با اینکه خیلی خسته تر از من بود مثل یک راننده معمولی لشکر، به انتقال نیروها پرداخت.

ناصر قاسمی:
در سال 1361 طی یک دوره آموزش با حسین صنعتکار آشنا شدم آموزشی جامع و کامل د ر تمام رسته های عملیاتی بود. اخلاق و کردار او مرا به خود جلب کرده بود چون تمام صفاتی را که یک مومن باید داشته باشد در او می دیدم.
پس از اتمام د وره آموزشی در یک آزمون عملی باید اندوخته هایمان را به معرض نمایش می گذاشتیم. یکی از موارد آموزشی ما تخریب بود. مسئول آموزش گفت یک نفر داوطلب شده از این میدان مین معبری درست کند. چند نفر می خواستند جلو بروند ولی او ادامه داد: ممکن است بر اثر بی احتیاطی یکی از مین ها منفجر شده به مجروح یا شهادت خنثی کننده منجر گردد. با این حرف، کسی داوطلب نشد.
وقتی پس از چند لحظه حسین صنعتکار جلو رفت و شروع کرد به گشودن معبر، پنج دقیقه بعد توسط مربی یکی از مین ها منفجر گردید تا بچه ها خوب آزمایش شوند. اکثراً فرار کرد یم ولی حسین حتی از جایش هم تکان نخورد.
با دیدن این روحیه و این شجاعت، دوازده نفر از بچه ها با هم پیمان بستند که هیچ وقت از صنعتکار جدا نشوند و همه جا با هم باشند.

حسین علی اسماعیلی :
متن کامل این آیه این است: وجعلنا من بین اید یهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون. این آیه جزء اولین آموزش های جبهه بود. هر کس حتی یک بار به جبهه آمده باشد با این آیه و اثر معجزه آسای آن آشنایی دارد.
با اینکه ایمان به آیه داشتم ولی بدم نمی آمد یک بار امتحان کنم. از اتفاق در عملیات والفجر مقدماتی جهت شناسایی رفته بودیم. شهید صنعتکار فرمانده جلو دار ما بود. از جلو سنگر کمین دشمن با احتیاط کامل و بدون سر و صدا رد می شدیم. ناگهان پای یکی از بچه ها به بوته ای خورد و سر و صدای آن، نگهبان عراقی را هوشیار کرد. او سریعا با چند نفر شروع کردند به جستجوی منطقه. دراین لحظه حس کردم نگهبان ما را دیده است چون کاملاً در دید قرار داشتیم.
مهیا شدم که اسلحه را به طرفش هدف گیری نمایم. صنعتکار چهره اش را به طرف ما بر گرداند و گفت: آیه همین طور که میخکوب شده بودیم و نفس هایمان حبس بود شروع کردیم به خواندن آیه. آنچنان از دید نگهبان مستور شدیم که خودم باورم شد و به آیه یقین پیدا کردم.

ابوالفضل مقدس نیا :
در سال 1361 در پادگان جواد الائمه زرین شهر آموزش اعزام به جبهه می د یدیم. از اتفاق حسین صنعتکار نیز با ما بود. یک روز ناهار چلو مرغ دادند. بچه ها که دست مربیان را خوانده بودند گفتند ناهار خوب حکایت از یک کلاس خوب دارد. بعد از ظهر خدا کمک کند. حتماً کلاس سختی برایمان تدارک د یده اند.
ساعت د و بعد از ظهر همه را به خط کرده گفتند: به غیر از شلوار همه، لباس و پوتین را در بیاورید. با بدن و پای برهنه در ظهر تابستان حسابی تلافی ناهار را در آوردند. اواخر آموزش که نفس همه بریده بود تازه مربیان گفتند: باید بدوید.
از د ور یک تیر برق رلا خارج از پادگان نشان داده گفتند:
آن تیر برق را دور زده بر گردید. وقتی رسیدیم به تیر برق دیگر توان بر گشتن از ما سلب شده بود. صنعتکار با صدای خوشش شروع کرد به خواندن یک نوحه از امام حسین، ما هم سینه می زدیم.
در این هنگام دیدم مربیان سلاح ها را به نشانه عزا دوش فنگ کرده جلو آمدند و به اتفاق سینه زنان به سوی پادگان حرکت کردیم.

محمد رضا زینالی:
در عملیات به اتفاق صنعتکار هر دو مجروح شدیم ودر کاشان دوران نقاهت را می گذراندیم. یک روز جمعی از بچه های نجف آباد به ملاقات من آمد ند. فرصت را غنیمت شمرده همراهشان به دیدار حسین رفتیم. پایش شکسته و در کشش قرار داشت. لذا در گوشه ای از اتاق د راز کشیده بود. پس از احوالپرسی از او خواستیم، پندی، موعظه ای چیزی بگوید.
در حالی که به محاسنش دست می کشید گفت: با این مجروحیت خدا خواست به من بفهماند که حسین تو کاره ای نیستی. قبل از عملیات خیلی تلاش کردم کارها را هماهنگ کنم و اتفاقاً موفق بودم. همین موفقیت باعث نوعی غرور در من شد که فکر کنم اگر من در لشگر نباشم ممکن است خللی ایجاد شود یا هماهنگی ها از بین برود.
ولی اکنون که مدتی است در منزل بستری هستم، اوضاع و احوال لشکر را که از شما می پرسم متوجه می شوم که من نبوده ام که کارها را انجام می داده ام، بلکه مشیّت خدا و تقدیر او و خواست او بوده است که کارها را انجام می داده است و من واسطه ای بیش نیستم.

دوستان شهید تعریف می کردند:
مجروحان را سریعاً به عقب انتقال می داد تا به سرعت مداوا و اعزام شوند و خدای نکرده صدمات بیشتری نخورند. چون امکانات تخلیه کم و مجروح زیاد بود. بر اساس وخامت حال و شدت جراحات اولویت بندی می کردم.
وقتی تقریباً همه مجروحان تخلیه شدند، ناله مجروحی به گوشم خورد. متعجب شده به طرف صدا رفتم. دیدم مجروحی که از فرط جراحت به جسد آغشته در خون بیشتر شبیه است زیر لیفتراک افتاده است.
با خود گفتم: اگر جلوی چشم بود حتماً تخلیه شده بود خوب است زنده است و شهید نشده. او را بر گرداندم تا از زیر لیفتراک خارج کنم. چشمم به چهره اش خورد، صنعتکا ر بود.
ای وای! چرا شما را به بیمارستان منتقل نکرده اند؟ شما علاوه بر اینکه فرمانده هستید از نظر وخامت حال نیز اولویت اول بوده اید.
در حالی که از شدت درد به خود می پیچید با صدای ضعیفی گفت: خودم را مخفی کردم که بچه های مجروح را زود تر تخلیه کنند و من شرمنده آنها نشوم.
علی اکبر ضیایی
برادر زینلی همیشه مرتب و منظم بود. سر و صورت تمیز و مرتب، لباس های تمیز و اتو کشیده، شلوار گت کرده و پوتین واکس زده از مشخصات او بود. در جبهه ای که برق نبود دلم می خواست بدانم چگونه لباس هایش را اتو می کند. یک روز آنها را تا کرده زیر پتویی که شب روی آن می خوابید پهن کرد تا صبح اتو شده آن ها را بپوشد.
یک روز با عجله لباس پوشیدم و نزد زینلی رفتم. چون مرا برای کاری احضار کرده بود. شلوارم گت نشده بود. نگاهی به پاچه های شلوارم که چروک خورده روی پوتین هایم افتاده بود کرد و خیلی صمیمانه گفت: تو خیلی در این لشکر سابقه داری.
پس بهتر است همیشه مرتب باشی. چون دیگران به تو نگاه می کنند.

علی زمانی نژاد :
در عملیات والفجر 4 یک روز هنگام غروب همه با خستگی مفرط از فعالیت های چند روزه به قرار گاه گردان باز گشتیبم. از شدت خستگی همه حتی بدون شام خوابشان برد و هیچ کس نبود که نگهبانی قرار گاه را تقبل نماید.
من و شهید صنعتکار تصمیم گرفتیم دو نفری علی رغم خستگی تا صبح نگهبانی بدهیم. پس از مکدتی من هم بی اختیار پلک هایم به هم می چسبید! صنعتکار در حالی که با صلابت قدم می زد و نگهبانی می داد به من گفت:
برو بخواب خیلی خسته هستی. من رفتم و او از این موقعیت حد اکثر ثواب را بهربرداری کرد.

غلامعلی شریف دوست:
قبل از عملیات خیبر، در حومه اهواز مستقر بودیم و بخشی از نیروهایمان در منطقه عملیاتی مشغول آماده سازی منطقه جهت عملیات بودند. روزانه یکی دو دستگاه ماشین، آب و غذا برای آنها می برد. یک رور شهید صنعتکار آمد و از بنده که مسئول موتوری لشکر بودم سوال کرد آیا ماشینی به منطقه می رود؟ پرسیدم برای چه؟ گفت: می خواستم همراهشان بروم. متعجب سوال کردم: چند تا ماشین در اختیار واحد شماست چرا از آنها استفاده نمی کنید! ولی با جواب ندادن او متوجه شدم که می خواهد از بیت المال استفاده بهینه بشود.
یک روز در جلسه فرماندهی این مطلب را عنوان کردم و چون از چنین روحیه ای به وجودآمده بودم با آب و تاب شرح دادم که: میان مسئولان لشکر افرادی هستند که برای کارهای لشکر با اینکه وسیله نقلیه مخصوص در اختیار دارند ولی آنقدر به فکر بیت المال هستند که از ماشین های عمومی وعادی استفاده می کنند و حاضر نمی شوند برای یک نفر یک ماشین راه بیندازند.
ضمن صحبت متوجه صنعتکار شدم، از خجالت سرخ شده و سرش را پایین انداخته بود. فرمانده لشکر که از این روحیه مسرور شده بود. گفت این مسئول را معرفی کن. نگاهی به حسین کردم خیس عرق بود. چیزی نگفتم. فرمانده اصرار کرد، با اصرار فرمانده و تعلل من رنگ چهره حسین سرخ تر و عرقش بیشتر می شد. گفتم: چون مطمئن هستم ایشان راضی نیستند از بردن نامش معذ ورم.

عبد الرضا یعقوبی :
در عملیات قادر از سپاه پاسداران فقط لشکر 8 شرکت داشت. بعد از عملیات نیز دستور عقب نشینی صادر شد. تعدادی از شهداء ,مجروحان و نیز نیروها در منطقه عملیاتی جا ماندند، یا نتوانستند بر گرد ند یا به خاطر اینکه به دست اشرار کردستان گرفتار نشوند خود را مخفی کرده یا اینکه گم شده بودند.
ما یک گروه چهار نفره بودیم و صنعتکار مسئول ما بود. ما را بر فراز قله ای مستقر کرد تا تسلط و اشرافیت خود را حفظ کنیم و خود او هر شب یک گونی پر از قوطی کمپوت کرده به تنهایی وارد منطقه عملیاتی می شد و آنها را در منطقه پخش می کرد. همچنین اجساد مطهر شهدایی را که پیدا می کرد در گوشه ای لا به لای درختان مخفی می نمود.
این کار شهید صنعتکار 15 شبانه روز طول کشید و در این مدت تعداد زیادی از واماندگان عملیات، راه یافته خود را به نیروهای خودی رساندند. یک شب نیز چند نفر را همراه خود برد و اجساد شهدا را به عقب منتقل کرد تا به د ست دشمن نیفتد.

حسین قطبی :
گر چه حسین صنعتکار حوزه درس را رها کرده به جبهه آمده بود ولی به دلیل نمی شد که در جبهه درس را رها سازد؛ چون او فردی بسیار منظم و منضبط بود با اینکه مسئولیت های فراوان و کارهای زیادی بر عهده اش بود با نظم و ترتیبی که داشت فرصتی نیز برای مطالعه و ادامه درس خود منظور می کرد و بسیار مقید بود که حتماً در ساعت مطالعه به کار مطالعه مشغول باشد.
چند مرتبه زیر آتش سنگین و بمباران وحشیانه دشمن دیدم که خیلی آرام و خونسرد در گوشه سنگر مشغول مطالعه است. فقط گاهی گاهی سرش را بلند نگاهی به اطراف می نمود.
یک روز در یک جا بجایی که قرار بود مدتی در جایی مستقر شویم، وسایل مورد نیاز را آماده می کردیم. متوجه شدم صنعتکار چند صندوق مهمات را جزء وسایل داده است. گفتم: قرار نیست با دشمن د ر گیر شویم که این همه مهمات آورده ای.
در حالی که در یکی از آنها را باز می کرد که من نیز داخلش را ببینیم خندید و. گفت: آنها مهمات نیست کتاب است. برای من مهمات است.

کریمی :
شهید صنعتکار بسیار مقید به خواندن نماز شب بود. و این روحیه را در عمل به سایرین نیز منتقل می کرد. هر کس دو روز با حسین بود نماز شب خوان می شد. روزی از وی پرسیدم چگونه است که توفیق نماز شب از او سلب نمی شود و هر شب در هر منطقه، با هر شرایط حتی با خستگی زیاد و کم خوابی شدید نماز شبش فوت نمی شود. با یک دنیا خلوص و صفا که هنوز چهره اش و نورانیتش در ذهنم است گفت:
هر کس می خواهد نماز شب بخواند به واجبات دقیقاً عمل کند، مستحبات را تا حد ممکن انجام د هد و از مکروهات دوری نماید لقمه حرام که هیچ حتی شبه ناک نیز نباید بخورد، حرف بیهوده نگوید و از لغو بپرهیزد و...
خوب که دقت کردم دیدم خودش آنقدر این موارد را دقیق رعایت می کند مثل این است که صفات خود را می شمرد.
بعد سوال کردم: شده است از خواب بیدار نشوی؟ با تبسمی ملیح گفت: یک شب ضعف و بی خوابی؛ خواب ماندم. با نیش پشه ای از خواب بیدار شده دیدم ساعت سه بامداد است. به قد ری خوشحال شدم که پیک حق در غالب پشه مرا از خواب بیدار کرده تا نمازم فوت نشود.

مجتبی کاظمی :
در یکی از عملیات ها پیاده روی زیادی داشتیم و از صبح که به راه می افتادیم تا عصر یکسره می رفتیم. این امر باعث شده بود که تمامی بچه های واحد تخریب از جمله مسئول واحد، شهید صنعتکار بعد از نماز و شام می خوابیدند.
صبح که از خواب بیدار شدیم متوجه می شدیم پوتین های واکس زده، مرتب کنار هم چیده شده است. هر چه زود تر بلند می شدم باز هم پوتین ها زود تر از من واکس خورده بودند. تا بالاخره بعد از مدتی نماز شب خوان های واحد تخریب افشا کرد ند که شهید صنعتکار علی رغم آن همه خستگی، نصف شب ها بعد از خواندن نماز شب و تهجد پوتین ها را واکس می زده است.

غلامرضا اوستا :
بر حسب اتفاق یک روز در جبهه، راننده برادر صنعتکار بودم. از دارخوین به اهواز می رفتیم. در راه د و نفر رزمنده ایستاده، منتظر ماشین بودند. به دستور صنعتکار ایستادم. ولی او خود پیاده شده عقب وانت سوار شد و آن دو نفر را جلو نشاند.
وقتی پیاده شد ند. گفتم: لا اقل یک نفر از آنها را جلو می نشاندی تا خودت هم بتوانی جلو بنشینی. در حالی که مشغول مطالعه دفتر کار روزانه اش بود گفت: د لم نمی آید آن دو دوست را برای یک ساعت از هم جدا کنم.
به مقر لشکر که رسیدیم با خود گفتم امروز راننده یکی از فرماندهان ارشد لشکر هستم، حتماً یک غذای حسابی می خورم. از قضا وقت توزیع غذا گذشته بود و شهید صنعتکار چند ته مانده غذای رزمندگان را روی هم ریخت و در شرایطی که من ناباورانه او می نگریستم، آورد و با هم خوردیم.

رضا حداد:
در جزیره مجنون برای دفاع بهتر خاکریز هایی در باتلاق ها درست کرده بودیم که به پد معروف بودند. هر پد نام مخصوص داشت تا شناخته شود. شهید صنعتکار هر شب در یکی از پد ها با نیروها به سر می برد تا هم د ر خط مقدم باشد و نظارت بهتری انجام دهد و هم روحیه نیروها را حفظ نماید.
یک شب وی به پد علی اکبر رفته بود. این پد بزرگ سنگرهای کمین د شمن بود. صبح عراقی با یک حمله به پد نزدیک شده با آتش سنگین خود را به پد رساند. نیروها عقب نشینی کرده حسین تنها مانده بود. او زیر آتش شدید دشمن و رگبارهای مستقیم حد ود سه کیلو متر دویده بود تا به سید الشهدا رسید.
بدون اینکه احساس خستگی کند، سریعاً نیروی کمکی از پد سید الشهدا بر داشته به مقابله با دشمن شتافت و توانست پد علی اکبر را از دشمن باز پس بگیرد.

امیر وفایی :
قبل از عملیات بدر چند شب به اتفاق شهید صنعتکار برای شناسایی رفتیم و او با شجاعت تمام مواضع را شناسایی و در دفتر چه اش ثبت می کرد. در طول راه نیز با گره زدن نی ها علامت گذاری می کرد. شب عملیات پرسید کدامیک راه را بلد هستید؟ هیچکدام پاسخ ندادیم. گفت: خودم نیروها را بله جلو می برم و همراه اولین گروه حرکت کرد.
نزدیکی های مواضع دشمن عملیات لو رفت و تیر بارها به کار افتاد. صنعتکار با یک تدبیر راهگشاه گفت: سریع موتور قایق ها را روشن کنید و با سرعت تمام به سمت دژ دشمن پیش بروید. تا قبل از آن بدون سر صدا پارو می زدیم.
گفتم: با تیر بارها چه کار منیم. گفت: چون تیر بارها روی دژ مستقب هستند فاصله کمتر از 100 متر را نمی توانند هدف بگیرند. با این تدبیر، بدون تلفات، خیلی راحت به خط دشمن رسیده حمله کردیم.

مجتبی صفاری:
در سال 63 که مسئول اعزام نیروی بسیج کاشان بودم شهید صنعتکار جهت کاری به بسیج مراجعه نمود. در آن زمان پرداخت حقوق نیروهای اعزامی نیز با ما بود. به ایشان گفتم:
برادر صنعتکار مدت 24 ماه است که شما حقوق مأموریت جبهه را دریافت نکرده اید. لطفا حالا که تشریف آورده اید، حقوق خود را نیز بگیرید.
با تعجب گفت: مگر بسیجی هم حقوق دارد؟ گفتم: حقوق که نه، ولی قدری کمک هزینه پرداخت می کنند که هزینه راه و کمک خرجی خانه باشد. در حالی که قصد رفتن داشت گفت: من حقوق نمی خواهم.
اصرار کردم که باید بگیرد تا ما بتوانیم حساب های مالی خود را صفر کنیم. د ر این لحظه حواله حقوق را بله دستش دادم.
حواله را روی میز گذاشت و گفت: به حساب جبهه واریز کنید.
گفتم: خودتان زحمتش را بکشیبد. شماره حساب کمک به جبهه را به او نشان دادم. اصلاً نگاه نکرد ببیند چقدر است و چند ماه است. حواله حقوق و فیش واریزی به حساب جبهه را امضا کرده به من داد و خداحافظی کرد.

حسن قطبی :
شهید صنعتکار به لحاظ شدت علاقه و محبت به بسیجی ها، سعی می کرد همانند آنان و مثل آنان باشد.
قبل از عملیات بدر به همه فرماندهان لشکر یک دست لباس نظامی و یک عدد اورکت نو داد ند. صنعتکار آن لباس ها را تحویل نگرفت. به راننه اش دادند تا به او بدهد ولی تا زنده بود حتی یک بار هم نپوشید و می گفت:
دوست دارم همرنگ و همانند بسیجی ها باشم. ممن لباس ساده بسیجی را به هر لباس دیگری ترجیح می د هم.
هر وقت فراغتی پیدا می کرد بین بسیجی ها بود. موقع غذا نیز اگر با آنان بود می گفت: غذا را در یک ظرف بزرگ بریزید تا همه از آن بخوریم.

حسین علی مصطفایی:
چند روز بعد از عملیات بد ر به لحاظ مناسب نبودن منطقه پدافندی، فرمانده لشکر دستور داد از قلب جزیره مجنون به مقر حمزه در شرق جزیره عقب نشینی نماییم چون عقب نشینی بد ون مقدمه و خیلی سریع انجام گرفت. بر اثر ناهماهنگی، خیلی از گردان ها به جای مقر حمزه به مقر شهید مدنی رفتند و نزدیک بود خط لشکر در جزیره از نیرو خالی شود.
فرمانده لشکر بسیار از این موضوع ناراحت شد و اعلام کرد: همه فرماندهان گردان در جزیره باشند شب جلسه است. در مقر حمزه تجمع نمودیم. نزدیک صبح فرمانده آمد و جلسه را شروع شد.
از وضع پیش آمده، فرماندهی لشکر بسیار ابراز ناراحتی و نارضایتی کرد به طوری که همه متوجه شدیم از دست ما راضی نیست.
در این هنگام، شهید صنعتکار شروع به صحبت کرد و در حالی که گریه می کرد گفت: فرمانده عزیز بگو به آب بزن، می زنیم بگو به آتش بزن می زنیم. ما مطیع شما هستیم. بعد گریه اش بلند تر شد و ادامه داد: خدا آن روز را نیاورد که ما نافرمانی کنیم، خدا نکند شما از دست ما ناراحت و ناراضی باشید.
صحبت های از دل مایه گرفته حسین بر دل ها نشست. فرمانده لشکر از این همه اخلاص و ارادت به گریه افتاد. با مشاهده گریه فرمانده همه گریستند. در آن انتهای شب و در آن منطقه عملیاتی واقعاً عهد و میثاق یاران ابا عبد ا ﷲ با حضرتش د ر اذهان ما تداعی شد و با خود پیمان بستیم اوامر فرمانده را دقیقاً اجرا کنیم.

ما شا ا... صنعتکار :
برادرم حسین صنعتکار خیلی به نظم اهمیت می داد و برای اجرای نظم، مقررات را دقیقاً رعایت می کرد. نیروهای تحت فرماندهی او نیز ناچار منظم و مقرراتی بودند. در منطقه جفیر خدمت ایشان رسیدم. البته اول خدمت چادر ایشان!
وقتی رفتم و خودم را معرفی کردم. نیروهای داخل چادر مرا گرم پذیریفتند. در گوشه ای نشستم. ناگهان مشاهده کردم همه به جنب و جوش افتاده سریعاً چادر و لباس هایشان را مرتب کردند.
نگاهی به بیرون انداخته، دیدم حسین از 200 متری چادر ظاهر شده است. من یک روز بیشتر مهمانش نبودم چون متوجه شدم که من برای او با سایر نیروها تفاوتی ندارم لذا به چادر نیروها رفتم.
در آن منطقه یک میدان صبحگاه درست کرده بود و همه ملزم بودند سر وقت در صبحگاه حاضر شوند چون می گفت: روح یک محیط نظامی در صبحگاه است. از اتاق یک روز کمی دیر تر به محل صبحگاه رسیدم. چند نفر دیگر هم د یر آمدند. آنها با خود می گفتند: امروز شانس آوردیم چون براد ر حسین نیز دیر آمد، امروز با ما کاری ندارد.
ولی تصور آنها و خوش خیالی من دیری نپایید. بعد از مراسم صبحگاه، حدود پانزده کیلو متر ما را د واند و تنبیه سختی برای ما در نظر گرفت. چون برادر حسین برادرش خانه سایر نیروها بود.

امیر وفایی :
در عملیات والفجر 8 یکی از غواص هایی که قرار بود همراه گروهان ما بیاید یک بسیجی کم سن و سال بود. او را نزد شهید صنعتکار برده، گفتم: برادر صنعتکار من نمی توانم این شخص را همراه خود برم. بسیجی به گریه افتاد و. با صدای بلند گریه کرد. صنعتکار دستی بر شانه او زد و خطاب به من گفت: وفایی! مگر نمی بینی کانه شیر است. کارش را خوب انجام می د هد.
چاره نبود او را بردم. در گیر و دار شکستن خط چشمم به آن بسیجی افتاد که رو به روی یک عراقی بسیار درشت هیکل نشسته بود. صحنه خیلی جالب بود. عراقی پشت تیر بار غش کرده، در حالی که بدنش مرتعش بود کف از دهانش خارج می شد. بسیجی نیز بهت زده رو به روی او نشسته بود. کمی آب به او دادم تا حالش بهتر شود.
سپس پرسیدم: بگو ببینم با این غول بیابانی چه کردی؟ دلاور! گفت: تا نزدیکش رسیدم از هیکلش خیلی ترسیدم. لذا فین های پایم را در دست هایم کرده، جلوی او تکان دادم.. ولی او از ترس غش کرد!
در آن میان جنگ بشدت خنده ام گرفت و بی اختیار به یاد حرف صنعتکار افتادم: کارش را خوب انجام می د هد.
کفش های مخصوص غواصی که شبیه باله های ماهی است و از آن برای شنا کردن استفاده می شود. فین می گویند.

حسین صباغ زاده :
سردار شهید صنعتکار خیلی مقید به انجام واجبات و مستحبات و ترک مکروحات بود و در این مورد همیشه سید جمال الدین اسد آبادی و گروه 40 نفره اش را مثال می زد که آنها بسیار مقید به انجام مستحبات و د ور از مکروحات بوده اند. در این ارتباط او از شبه ناک نیز بشدت پرهیز می کرد.
قبل از عملیات والفجر 8 که در اروند کنار مستقر بودیم، نخلستان هایی که صاحبان آنها به دلیل جنگ کوچ کرده بودند خرماهایش رسیده بود و اکثراً یا به درخت خشکیده یا پایین آن روی زمین ریخته بود. یک روز به اصرار یکی از برادران، صنعتکار یک دانه از آن خرما را خورد ولی به سرعت از این لقمه اظهار پشیمانی نمود.
تا مدتی بعد هر وقت چشمش به این برادر می افتاد، لب به اعتراض گشوده می گشت: باعث شدی آن روز من خرمایی را که نمی دانم صاحبش راضی بوده یا نه بخورم.

سید علی صادق غفاری :
در عملیات والفجر 8 با توجه به اینکه تمامی نیرو، امکانات، تسلیحات، تدارکات، مجروح و شهید از طریق اسکله جا به جا می شد، اسکله ها حساسیت خاصی داشت. مرتب زیر آتش شدید دشمن بود و حتی هر دفعه 10 الی 15 هواپیما یک مرتبه به یک اسلکه حمله ور می شدند. در این عملیات صنعتکار مسئول اسکله بود و یک لحظه از اسکله د ور نشد و به سنگر پناه نبرد.
شب عملیات، علی رغم آتش شدید و سنگین دشمن، صنعتکار خیلی عادی و طبیعی به انجام فعالیت های خود مشغول بود. گاه رگبار تیر های رسام مثل طنابی به سمت ما کشیده می شد و برای در امان ماندن جا خالی می دادم یا خود را به این طرف و آن طرف آن طرف مایل می کردم. در این حین شهید حسین صنعتکار که متوجه من شده بود همانطور که مشغول کارش بود گفت: نقاری! نگاه به آتش و گلوله نکن که نتوانی کار کنی!

سردار شهیداحمد کاظمی :
با اینکه بنده فرمانده لشکر بودم و حسین صنعتکار زیر مجموعه من محسوب می شد، مع الوصف او را همیشه با لاتر از خود می دانستم، از هر نظر او یک انسان کامل بود. طلبه با هوش، رزمنده شجاع، فرماندهی مد بر و از همه بالاتر معلمی دلسوز بود.
هر وقت مشکلی داشتم با او مشورت می نمودم. برای واگذاری مسئولیت های لشکر به افراد، با اشاره و مشوت حسین این کار را می کردم و همیشه کارهایی که با او مشورت کرده بودم خاتمه خوبی داشت.
در طول عملیات های مختلف، هر گاه کار پیشروی یات دفاع لشکر با مشکل رو به رو می شد وقتی صنعتکار به آن ناحیه می رفت خیال همه راحت بود. در طول این مدت حتی یک مرتبه اتفاق نیفتاد کاری را ولو در سخت ترین شرایط به او محول کنم و نتواند به خوبی از عهده آن بر آید.

محمد تقی نوحی:
یک روز که مشغول تمیز کردن کف اتوبوس بودم شهید صنعتکار گفت: شما رانندگان هر روز خاک کف پای رزمندگان را به چشم می کشید: متوجه منظورش نشدم، ادامه داد: همین طور که ماشین را تمیز می کنید گرد و خاک آن به سر و صورت شما می نشیند. من هم دوست دارم خاک کف پای شما را به دیده ام بکشم.
بعد از داخل اتوبوس یک پیراهن پیدا کرده، پوشید و گفت: من کار فنی بلد نیستم ولی دوست دارم مقداری از سرویس کاری اتوبوس را کمک شما راننده ها انجام دهم. آن روز همه راننده ها وقتی صنعتکار را با دست های سیاه و سر و صورت گریس خورده و روغن چکیده مشاهده کردند به این روحیه احسنت گفتند و خوشحال شدند. متأسفانه فردای آن روز خبر شهادت صنعتکار باعث افسردگی و ناراحتی همه نیروهای ترابری لشکر شد.

سردار شهیداحمد کاظمی :
در یکی از جلسات مسئولین و فرماندهان لشکر که در اهواز بر گزار شد. فرمانده لشگر ضمن ارائه تحلیلی از وضعیت کشور و جنگ گفت: با توجه به اینکه جنگ فرسایشی شده و باید با برنامه ریزی دنبال شود، نیاز به دوره های آموزشی و سرمایه گذاری روی نیروهای رزمنده است. با عنایت به اینکه اکثر نیروها از نیروهای داوطلب و مردمی هستند دقیقاً ما نمی دانیم کدامیک از آنها تا چه مدت در جبهه حضور دارند.
پس از اتمام سخنان فرمانده لشکر هر یک از فرماندهان به نوبت سخنانی ایراد کردند و همگی بر حضور بیشتر در جبهه تاکید داشتند. بعد نوبت به شهید حسین صنعتکار و سحر بین خالصانه او رسید. چنین شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم.
السلام علیم یا ابا عبد اله....


حسین علی مصطفایی :
یکی از نیروهای ورزیده و کار آزموده واحد تخریب، امیر حسین محمدی بود. او در خیلی از عملیات ها به عنوان نیروی تخریب به باز کردن معبر، زیر آتش شدید و خنثی کردن مین های دشمن پرداخته بود.
هر کس وارد تخریب می شد آرزویش این بود که در یک عملیات کنار دست محمدی باشد. چون یک شبه می توانست آموزش کامل تخریب ببیند و یک تخریب چی ماهر شود.
روزی که امیر حسین شهید شد، روز عزای واحد تخریب بود. مثل اینکه همه چیز تخریب خراب شده بود. بچه ها ماتم زده گوشه ای نشسته بودند و کسی اشتیاقی برای کار و روحیه ای برای فعالیت نداشت. در این هنگام شهید حسین صنعتکار وارد شد.
او که مسئول واحد تخریب بود خیلی به محمدی ا ظهار علاقه می کرد. همه می گفتند: اگر بفهمد امیر حسین شهید شده آیا چه می کند؟ به هر حال با مقدمه ای نه چندان طولانی خبر شهادت محمدی را به او دادند.
هیچگونه آثار نگرانی و ناراحتی در از دست دادن بهترین دوستش در چهره اش مشاده نشد بعد از چند لحظه تبسمی رضایت مندانه کرد و گفت: انا لله و انا الله راجعون. این صبر و استقامت صنعتکار روحیه ها را به تخریب باز آورد.

برادر مقصودی :
مدتها بود شهید صنعتکار تصمیم به ازد واج گرفته بود ولی خوف آن داشت که ازدواج، گرفتاری های او را پشت جبهه زیاد کند و نتواند به نحو احسن به وظیفه خویش عمل نماید. از یک طرف حکم خدا (ازد واج ) از طرفی حمایت از دین خدا (جبهه) او را در یک برزخ تردید قرار داده بود. بالاخره تصمیم گرفت ازدواج کند و نزد فرمانده لشکر رفت و گفت:
حاج احمد، می خواهم دینم را کامل کنم. فرمانده تبسمی کرد و گفت: مبارک است! بیا این هم برگه مرخصی، همین الان حرکت کن، تأخیر جایز نیست. هر وقت تمام کارهایت را سر و سامان دادی بر گرد. هیچ عجله ای در کار نیست.
برگه را از فرمانده گرفت. سیل افکار پریشان او را احاطه کرد. دستش را به پیشانی گذاشته، آرنج آن را به دیوار تکیه داد و مدتی با چشمان نیمه باز به عمق افکار و خیالات خود غوص کرد. همه متحیر بودند چرا به فکر رفت. ازدواج که این همه فکر ندارد.
ناگهان به سمت قرآن رفت. رو به قبله ایستاد. فهمیدیم که قصد استخاره دارد. شوخی ها شروع شد. فکر ندارد! قرآن برای چی! در کار خیر هیچ حاجت استخاره نیست! حسین قرآن را باز کرد و آیه را د ید. دوباره استخاره کرد. بعد در حالی که قرآن را سر جایش می گذاشت. گفت: استخاره کردم اگر بمانم کانه بهتر است. حاج احمد برگه مرخصی را پس بگیر. در همان ماندن، چند روز بعد به شهادت رسید و حکمت آن تفکر و آن استخاره بر ما کشف شد.

کریمی :
وقتی وارد منطقه غرب شدم نیروهایمان در ارتفاعات شاخ شمیران و مشرف به دریا چه در بندی خان عراق استقرار داشتند. تا به حال به غرب نرفته بودم واز دیدن این همه زیبایی در طبیعت خیلی به وجد آمده بودم. ولی رسیدن خبر شهادت صنعتکار تلخ ترین خاطره ای بود که درب دو ورودم به غرب شنیدم و هنوز تلخی آن را در ذهنم حس می کنم.
او که سال ها با مین سر و کار داشت و در میدان مین بزرگ شده بود سر انجام به لحاظ علاقه ای که به تخریب داشت چون واحد تخریب سخت ترین و پر حادثه ترین واحد لشکر بود در میدان مین به شهادت رسید.
حسین به اتفاق یار د یرینه اش رضا کرمی جهت شناسایی وارد میدان شدند. ناگهان پای کرمی به یک مین والمر بر خورد کرده بر اثر انفجار مین، کرمی در جا به شهادت رسید و یکی از ترکش های آن به پای حسین اصابت کرد و بر اثر شدت خونریزی او نیز به دوستش کرمی پیوست.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 227
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
رسول هلالي اصفهاني

 

تیر ماه سال 1336 ه ش د ر بخش 3 اصفهان ,محله پا گلدسته در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. از همان اوان کودکی علاقه وافری به مسائل مذهبی داشت و علی رغم کار و فعالیت و مطالعه کتب مذهبی از شاگردان ممتاز مدرسه بود. پس از اخذ دیپلم از هنرستان فنی، موفق به اخذ فوق دیپلم در رشته نساجی شد. به دلیل علاقه به ادبیات، دیپلم ادبی نیز اخذ کرد. سپس به خدمت نظام رفت. با فرمان حضرت امام از سربازخانه فرار کرد و بقیه خدمت را پس از انقلاب به اتمام رسانید. بعد از آن به خیل خدمتگذاران به انقلاب در کمیته دفاع شهری پیوست. پس از مدتی با توجه به علاقمندی وافر به صورت طلبه تمام وقت در مدرسه امام صادق (ص) مشغول تحصیل علوم اسلامی گردید. با شورش ضد انقلاب در کردستان و ضرورت دفاع از کیان اسلام تصمیم به حضور در کردستان گرفت و مشتاقانه به سوی آن منطقه شتافت.
به دلیل توان علمی و فضائل اخلاقیش مسئولیت روابط عمو.می سپاه در سنندج را بر عهده وی گذاردند. پس از مدتی به کارآیی و توانمندی، او به عنوان قائم مقام سازمان پیشمرگ های مسلمان کرد معرفی و مشغول به کار شد. علی رغم مسئولیتی که داشت، برای خود هیچ امتیازی نسبت به دیگران قائل نبود. در حفظ ارزشهای انقلاب لحظه ای آرام نداشت و دمادم خود را در معرض شعله های خطر قرار می داد. رسول با حسن خلق، اخلاص و صمیمیت فوق العاده محوریتی بود برای جذب و هدایت پیشمرگ های مسلمان کرد و مردم آن منطقه. پس از بازگشتت پانزده سال که از شهادت ایشان می گذ رد، هنوز یاد خاطرات شیرین او بذر ایمان را در دل مومنان آبیاری می کند.
این عاشق دلسوخته، معلم مهذب و سردار رشید د ر پنجم خرداد ماه سال 1361 در جریان یک درگیری مورد اصابت تیر خصم قرار می گیرد و شربت شهادت می نوشد و در قرب حق منزل می گزیند.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثار گران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصیت نامه

...ای مردم، قیام و تلاش صلاة و زکاة، پیام و سکوت، حیات و ممات، باید برای رضای پروردگار عالم باشد و گرنه از زیانکاران هستیم. با چنگ زدن به ایمان الهی و با پیروری از رهبران بر گزیده که مخالف هوای نفسانی و عالم در دین و سیاست و پرهیزکار و قاطع و مد بر هستند، سر نوشت خود را به دست گیرند.
من به عنوان یک مسلمان که در بین اقشار مختلف اعم از روحانی، کارگر دانش آموز، بازاری، اداری و نظامی زندگی کرده ام به شما می گویم که دلسوز تر از روحانیت برای اسلام و بشریت وجود ندارد. آنها همه هستی خود را در راه اسلام ایثار نموده و همه هستی خود را در راه اسلام گذاشته و عمر و جوانی خود را در راه اسلام فنا کرده و می کنند و هیچ دستمزدی هم از مردم نمی خواهند و تنها به خداوند متعال توکل دارند.
در بخش دیگری خطاب به نمایندگان ملت و دولتمردان می گوید:
این را بدانید هر چه به شما رسیده از ملت بود و ملت می تواند آن را پس بگیرد و عزت و قدرت شما از انقلاب و همت والای مردم بود. پس در هر حال یار و غمخوار آنها باشید و مبادا مغرور شوید. بدانید اگر سیاستها برای خدا نباشد بجز ملامت و ندامت و عذاب روز قیامت چیزی نخواهد داشت. پس با در نظر گرفتن معیارهای اصیل مکتبی مسائل را حل کنید.
در بخش دیگری خطاب به زنان مسلمان می گوید: شما ثابت کردید قهرمان واقعی صحنه های انقلاب هستید. پرورش افراد مومن و انقلابی بر عهده شما بوده و هست. پس شما با پوشاندن زیبایی های خود و حفظ حجاب، شیاطین را مأیوس کنید تا جامعه از خطرات جدی حفظ شود. رسول هلالی اصفهانی



خاطرات
زهرا هلالی ,خواهر شهید:
فرزند کوچکی داشتم که به او علاقه زیادی نشان می دادم. یک روز که نسبت به فرزندم به طور مفرط اظهار علاقه نمودم، رسول گفت: در ا ظهار محبت نسبت به بچه ها افراط نکنید، آنها را لوس بار نیاورید. این ها امانت های خدا هستند. آنها را خدایی بار بیاورید و امانت را به صاحب آن بر گردانید! متوجه شدم با وجود اینکه هنوز ازد واج نکرده بود ولی نگرش عمیقی نسبت به تربیت اسلامی داشت.

شبها معمولاً رختخواب نمی انداخت. اکثر مواقع روی کتابها خوابش می برد.
می گفت: شما سراغ خواب نروید. آنقدر کار و مطالعه کنید تا خسته شوید و خواب به سراغ شما بیاید.

پدر شهید:
انقلاب در حال اوجگیری بود. او خدمت سربازی خود را د ر شهر تبریز می گذ راند. به خاطر نفرتی که از جنایت رژیم داشت از پادگان فرار کرد و به اصفهان آمد. با یکی از علمای اصفهان راجع به فرار ایشان صحبت نمودیم. ایشان گفت: چون هنوز دستوری از حضرت امام در این رابطه نیامده، نباید فرار کرد. او نظر آن عالم را بر نظر خود ترجیح داد و دوباره به پادگان تبریز بر گشت. وقتی وارد پادگان شد، مورد تنبیه قرار گرفت و یک سیلی محکم از فرمانده پادگان خورد. پس از چندی، دستور حضرت امام مبنی بر فرار سربازان از پادگان ها رسید. این بار او اتوبوسی تهیه کرد و عده ای از سربازان اصفهانی را نیز به همراه خود از پادگان فراری داد.
پس از پیروزی انقلاب، به امر حضرت امام مجدداً به پادگان مراجعه کرد. با همان فرمانده که به خا طر فرار از او سیلی خورده بود، روبوسی کرد و خدمت سربازی خود را در سایه انقلاب به پایان برد.

علی هلالی ,برادر شهید:
شهید هلالی همیشه فکر می کرد وظیفه شرعی و الهی اش در هر مقطع چیست و به آن عمل می کرد. او بعد از پیروزی انقلاب وارد حوزه علمیه امام صادق (ع) در اصفهان شد. و به کسب دروس علوم دینی همت گماشت. پس از مدتی تحصیل، خودش را برای رفتن به کردستان آماده کرد. از او پرسیدم: پس تکلیف درس خواندنت چه می شود؟ گفت اکنون وظیفه شرعی من اقتضا می کند به کردستان عزیمت کنم و در آنجا به امر دفاع و جهاد فی سبیل اﷲ همت گمارم. اگر از این سفر باز آمدم، دوباره فرصت پرداختن به درس و بحث هست!

پدر شهید :
اوایل پیروزی انقلاب در مدرسه علمیه امام صادق (ع) اصفهان مشغول تحصیل شد. عصر ها به منزل یکی از دوستان روحانی خود می رفت و تا ساعت 11 شب دروس حوزوی می خواند. شبها نیز گاهی تا نیمه های شب به مطالعه می پرداخت.
من هر گاه از خواب بیدار می شدم، می دیدم او به د رس خواندن مشغول است. در آن سرمای زمستان، بخاری را خاموش کرده بود. وقتی به او می گفتم، چرا به استراحت نمی پردازی؟ می گفت: ما باید خودمان را بسازیم و ورزیده شویم. ما تا پیروزی کامل و نهایی هنوز راهی دشوار و طولانی در پیش داریم. باید خود را کاملاً بسازیم و از هر نظر آماده باشیم. او از لحظات خود استفاده می کرد.

اوایل پیروزی انقلاب، مدتی را به عنوان پاسدار و محافظ اولین استاندار اصفهان مشغول انجام وظیفه شد. پس از سه ماه تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل وارد حوزه علمیه اصفهان شود. استاندار اصفهان یک فقره چک به عنوان حق الزحمه و پاداش به او تقدیم کرد. او از پذیرفتن خود داری کرد و گفت: آن را به یک خانواده نیازمند بدهید. من نذر کرده بودم پس از پیروزی انقلاب اسلامی سه ماه د ر خدمت اولین استاندار انقلاب د ر استان اصفهان باشم. اکنون به نذرم وفا نموده ام. می خواهم به تحصیل علوم دینی در مدرسه امام صادق (ع) بپردازم...

در انجام وظیفه و خدمت، از ریا و خود نمایی نفرت داشت. از شهرت و معروفیت فراری بود. می ترسید اینها آقایی برای اخلاص شوند. با توجه به مسئولیت بالایی که د ر سازمان پیشمرگان مسلمان کرد در کردستان داشت هیچ گاه از مسئولیت های خود سخن به میان نمی آورد من که پد ر او بودم گاه از او راجع به سمتش در کردستان می پرسیدم، او چه باید می گفت؟ از طرفی نمی خواست د ر بین فامیل و اهل محل شناخته و معروف شود، از طرفی هم نمی توانست دروغ بگوید، از این جهت او تقیّه می کرد. می گفت: من در کردستان پیک هستم. نامه رسان هستم. راستی هم که پیک بود پیک حضرت حق به مردم محروم کرد. او مبلغ پیام وحدت و برادری در میان مردم کردستان بود. تنها پس از شهاد تش وقتی پیشمرگان مسلمان کرد برای عزاداری و اعلام تسلیت به اصفهان آمدند، من تازه فهمیدم که او چه مسئولیت بالایی در کردستان داشته است!...

عباسی :
پاس بخش بیدارم کرد و گفت: نوبت نگهبانی توست بلندشو! پوتینها راپوشیدم. اسلحه را بر داشته و به راه افتادم. بیرون ساختمان سکوت بود و سکوت. ناگهان صدایی شنیدم. خوب گوش هایم را تیز کردم. اشتباه نمی کردم. صدای گفت و گو یی از پشت بام می آمد. آرام آرام خودم را به آنجا رساندم. برای هر گونه عکس العملی آماده بودم. خدای من! این آقا رسول بود که سر بر مهر داشت و در سجده خویش از خوف خدا ضجه می زد.

پدر شهید :
بعد از مدتی حضور د ر کردستان، یک بار به عنوان مرخصی به اصفهان آمد. از من کسب اجازه نمود که تعدادی از دوستانش را برای شام به خانه دعوت کند. من هم پذیرفتم و مقدمات پذیرایی فراهم شد. شب گروهی از بچه های حزب اللهی آمدند. وقت نماز مغرب و عشاء بود. یکی یکی وضو گرفتند و د ر صفوف منظم نشستند. از آقا رسول خواستند که جلو بایستد و همه نماز را به او اقتدا کرد ند. تازه فهمیدم که دوستانش چقدر او را قبول دارند. بعد از نماز برای دوستان سخنرانی کرد و از اوضاع و احوال کردستان برایشان سخن گفت. آنها را به حضور در جبهه های غرب کشور و مبارزه با کفار ضد انقلاب دعوت نمود. به یاد آیه ( یا ایها النبی حرض المومنین علی القتال ) یعنی ای رسول، مومنان را برای جنگ تشویق کن. افتادم و پسرم را عامل به آیات الهی دیدم.
محمدی :
یک روز رسول را برای ناهار دعوت کردم. خانواده ام از اینکه او دعوت را پذیرفت خوشحال بود ند. ظهر نماز خواندیم و برای ناهار آماده شدیم. سفره انداخته شد. برنج و دو نوع خورشت حاضر شده بود. چهره رسول کمی ناراحت به نظر می رسید. بعد از ناهار گفت: فلانی اگر می خواهی با هم رفت و آمد داشته باشیم، باید تشریفات را کنار بگذاری. در سفره وجود یک نوع خورشت کافی است!

ضد انقلاب برای انتقام از مردم مسلمان و علاقمند به نظام اسلامی وترد یک روستا شده و تمام وسایل زندگی مردم را به غارت برد. شهید هلالی به میان مردم محروم آن روستا رفت و قول داد تا وسایل زندگی برای آنان تأمین کند. بعد از یک هفته، یک تریلی لوازم خانگی وارد آن روستا شد. شهید هلالی خودش فرش و موکت را داخل خانه ها پهن می کرد و اثاثیه را به خانه های آن روستا می برد و تحویل می داد. یک ماه بعد نیز به آن خانه ها سر زد. همه از او تشکر می کردند. او عکسی از حضرت امام (ره) به آنها هدیه می داد و می گفت: ایشان تشکر کنید. این کمکها را ایشان به شما کرده است، نه من. و این گونه بود که بذ ر عشق به امام (ره) را د ر دلها می نشاند.

امیر اصفهانی :
یک روز به همراه سرهنگ شهرام فر و حاج اکبر آقابابایی و آقای داد بین برای بررسی یک عملیات روی ارتفاعات کرسی، به حسن آباد رفته بودیم. بعد از مدتی من پایین آمدم. آقا رسول با یک موتور ایژ آمد و گفت: بیا برویم گشتی بزنیم. رفتیم تا ابتدای روستا، در حالی که فقط یک کلاشینکف و یک ژ- 3 و یک عدد کلت بیشتر نداشتیم شب قبل، ضد انقلاب به آن روستا حمله کرده بود و احتمال حضور آنان در روستا بسیار زیاد بود. وقتی به روستا رسید یم از اهالی در مورد ضد انقلاب پرسیدیم. گفتند: دیشب آمد ند و رفتند. همان ابتدای ده یک گشتی زد یم و بر گشتیم.
در راه بر گشتن یک لندرور به طرف ما آمد دو نفر از برادران ارتش و یک نفر از براد ران سپاه در آن بود ند.
یکی از آنها پیاده شد و با لحن شدیدی نسبت به این حرکت ما اعتراض کرد و گفت: چرا شما د و نفر با یک کلت و یک ژ- 3 رفتید داخل روستایی که ضد انقلاب در آن هست؟ برادر رسول خیلی آرام گوش می کرد و چیزی نمی گفت. من گفتم: ما باید این طور عمل می کردیم و بعد هم همین طور عمل می کنیم.
رسول گفت: زیاد جوش نخورید. ما اگر این کار را نکنیم، ضد انقلاب احساس امنیت می کند. رسول چنین روحیاتی داشت. اگر من هم نبودم تنها می رفت. بد ون هیچ رعب و هراسی داشته باشد او آسایش را از ضد انقلاب سلب کرده بود.

محمود طاهریان:
شهید هلالی به مسأله سلسله مراتب و رعایت آن اهمیت خاصی می داد در تمام موارد، پس از ارائه نظرات خود تصمیم گیری را به عهده شهید طیاره، که سمت فرماندهی داشت، را می نهاد. به او می گفت: هر چه شما به عنوان فرمانده صلاح بدانید همان ملاک عمل است. همیشه موقعیت فرماندهی را، چه حضور و چه غیاب ایشان نحکیم می نمود. البته این دو شهید بزرگوار؛ رابطه ماد ون و مافوق. صرف نظر از سمت که سمت فرمانده بود ودیگری ودیگری جانشین؛ هر کدام، دیگری را اصلح برای تصمیم گیری می دانست.

حیدری :
بعد از پاکسازی کردستان از لوث وجود ضد انقلاب و حاکمیت نیروهای خط امام و حزب الهی؛ عده ای مغرض سعی د ر نفوذ میان نیروهای رزمنده کردستان را داشتند. از جمله آنها جریان وابسته به بنی صد ر بود که سعی داشت مبارزه در کردستان را از مسیر اسلامی اصیل آن منحرف نماید. از افراد نفوذی، شخصی به نام کالک احمد بود.
در یک درگیری در سنندج عده ای زخمی شدند. از طرف برادر بروجردی براد ر هلالی مامور رسیدگی به این جریان شد. هلالی با زیرکی و پختگی تمام به جریان رسیدگی می کرد و جریان انحرافی کالک احمد را شناسایی نمود. از خانه کالک احمد صورت جلسات متعددی به دست آمد که تکیه بر سازش و سوق دادن به سوی بنی صدر بود. با درایت برادرهلالی این جریان انحراف کشف شد و از بسیاری از حوادث و در گیری ها که بنا بود ایجاد شود، جلو گیری به عمل آمد. آری، شهید حلالی در مسائل سیاسی بسیار تیز بین و دقیق بود.

ضد انقلاب قصد نفوذ به یکی از روستاهای کردستان را داشت. آنها در این روستا توانسته بود ند اذهان ساده لوحان را با تبلیغات دروغین به سوی خود جلب نمایند. به فرماندهی شهید هلالی و گروهی از رزمندگان وارد آن روستا شدیم. عده ای از روی پشت بامها به ما سنگ می زدند و فحاشی می کردند. شهید هلالی دستور داد که هیچ گونه عکس العملی نشان ندهید. موقع نماز ظهر وارد مسجد شدیم و نماز را دسته جمعی به پیشنماز اهل سنت آن روستا اقتدا نمودیم. شهید هلالی پس از اتمام نماز برای اهالی آن روستا صحبت کرد و با استفاده از آیادت قرآن و ترجمه و تفسیر آن، پیام انقلاب و رزمندگان اسلام در کردستان را به گوش اهالی آن روستا رساند. پس از اتمام سخنرانی از مسجد خارج شدیم. ناگهان شور و غلغله ای به وجود آمد. مردم روستا آمدند و بر چهره ما بوسه زد ند. واقعاً عجیب بود. مردم آن روستا با سخنرانی شهید هلالی کاملا متحوّل شده بود ند. در آن روز راز این فرمایش خداوند را فهمیدیم که: ادفع بالتی هی احسن السیئه... فاذا الذی بینک و بینه عدوپاوه کانه ولی حمیم یعنی با خوبیها، بدیها را دفع کن.... اگر چنین عمل کنی خواهی دید که آن کس که میان تو و او دشمنی حاکم است مانند دوست و حامی وفادار تو خواهد بود.

در مواقعی که با شهید هلالی به عملیات می رفتیم در بین راه و مواقعی که برای استراحت توقف می کردیم، ایشان قران را از جیب خود بیرون می آورد و تلاوت می نمود. در عملیات مسائل نیروها را به خوبی زیر نظر داشت. به آنها روحیه می داد و نمی گذاشت روحیه آنها کسل شود. خودش از قرآن الهام می گرفت و دیگران را نیز از این منبع لایزال الهی سیراب می نمود.

کاک میکائیل:
برادر رسول هلالی به موقعیت منطقه آگاهی کامل داشت و تمام مناطق، قله ها و جنگلهای اطراف را به خوبی می شناخت. همیشه قبل از عملیات پاکسازی روستا ها از وجود ضد انقلاب، ماکت کوچکی از مناطق و روستاهایی که قرار بود پاکسازی شود، با شن و ماسه و خرده سنگ درست می کرد. سپس نیروها را با ساده ترین صورت نسبت به مناطق عملیاتی توجیه می نمود. نیروها با توجیه و شناخت کامل عملیات خود را آغاز می کردند و با به کار گیری این شیوه اکثر عملیات ها با موفقیت رو به رو می شد.

سردار هدایت:
اولین بار براد ر هلالی را با برادر بروجردی د یدم. او برادر هلالی را به من معرفی کرد و گفت: فردی با حال و با معرفت است. با او صحبت کن و از روحیات او استفاده کن.
شهید هلالی تسلط و انس خاصی با قرآن داشت. راجع به موضوعاتی که پیش می آمد بحث می کرد و شاهد قرآنی می آورد. در عین حال اهل افراط و تفریط نبود. مواضعی که از سوی امام مطرح می شد سعی می کرد دقیق به آن عمل کند.
من به برادر بروجردی به صورت شوخی گفتم: تو هم خوب می گردی و هر چه نیروهای خوب است ا طراف خودت جمع می کنی!
برای من جالب بود که این بزرگواران (شهید هلالی و شهید بروجری ) چگونه جذب یکدیگر شده اند. وقتی هلالی شهید شد، یک حالت غمزدگی در چهره شهید بروجردی احساس می شد. با اینکه در شهادت سایر شهدا سعی می کرد حالت غم و اندوه به خود نگیرد و با سعه صدر برخورد نماید.
شهید بروجردی از معارف قرآن و گفته های شهید خیلی استفاده می کرد و این گونه بود که توانست در آن غوغای کردستان دوام بیاورد و منشاء اثر باشد.

سردار شهیدحاج اکبر آقابابایی :
شهید هلالی بسیار متهور و بی باک بود. همیشه و در همه صحنه ها، پیشاپیش نیروها حرکت می کرد. مدتها ذهن مرا این فکر پر کرده بود که نکند او در قضیه شهادتش، بی احتیاطی کرده و می توانسته با مراقبت بیشتر از کشته شدت خود جلو گیری کند. یک شب شهید هلالی را در عالم رویا دیدم. از او راجع به منطقه عملیاتی و نحوه عملکردش در عملیات و چگونگی شهادتش سوال کردم. او با استدلال های نظامی و عاقلانه برای من توضیح داد که بهترین تاکتیک را به کار گرفته و به بهترین شکلی که بوده وارد عمل شده است و خواست خدا بود، که او شهید شود! همه استدلال هایش برایم کاملاً منطقی و قابل قبول بود. از خواب بیدار شدم. خدا را شکر کردم که از شبهه ذهنی که راجع به آن شهید داشتم، خلاص شده ام. هر چه به ذهنم فشار آوردم که استدلال های او را در بیداری به یاد بیاورم چیزی یادم نیامد. بعد از مدتی تفکر به این نتیجه رسیدم که عملکرد، تصمیم گیری. استدلال های امثال او از افقی ماورای عقل و حس است. راز و رمزی است میان خودشان و خدایشان که با ذهن و هوش ما محبوسان در عالم ماده، تناسبی ندارد.

حجه الاسلام موسوی :
یک هفته قبل از شهادت رسول هلالی، در عالم رویا دیدم که ملائکه به زمین آمدند و رسول را با خود به آسمان برد ند. آنجا چهارده خیمه نورانی زده بود ند که در هر کدام یکی از چهارده معصوم حضور داشتند. رسول را دیدم که وارد خیمه ها شد و د ست چهار ده معصوم را و از جمله دست حضرت زهرا (س) را بوسید. (مادر شهید هلالی سیده هستند ) ناگهان از خواب پریسدم. یک هفته بعد رسول به ملکوت اعلی شتافت و یقیناً با همان عزیران محشور گردید.

پدر شهید :
یکی از پیشمرگان مسلمان کرد می گوید:
هنوز هم پس از پانزده سال که از شهادت برادرمان رسول هلالی می گذرد، درون خانه همرزمان کرد او، عکس قاب گرفته شهید هلالی به چشم می خورد. پیشمرگان کرد هنوز هم او را مسئول خود و مشکل گشای گرفتاریهای خود می دانند. به عکس او، یعنی در واقع به روح او متوسل می شوند و از او حاجت می گیرند.

علی هلالی, برادر شهید :
چند تن از همرزمان ایشان، از برادران کرد مسلمان نقل می کنند که ایشان به محض دریافت حقوق ماهیانه خود به روستا های کردستان می رفت و حقوق خود را بین خانواده های مستمند تقسیم می کرد. از او می پرسیدیم، چرا حقوقت را برای خودت خرج نمی کنی؟! می گفت: آنها بیشتر از من به این پول احتیاج دارند.

امیر اصفهانی:
شهید هلالی یک فرد نظامی بود اما د رک بسیار بالایی از مسائل فرهنگی داشت. در عین نظامی گری روی مسائل فرهنگی نیز اشراف کامل داشت. من آن موقع د ر آموزش و پرورش کردستان مشغول انجام وظیفه بودم. او با من ارتباط نزدیکی داشت و همواره راجع به مسائل آموزش و پرورش و مسائل فرهنگی به ما ایده های جالبی می داد. در وجود او نمی شد تشخیص داد که آیا دید نظامی غلبه دارد یا دید فرهنگی. هر د و را هماهنگ و همراه هم داشت. او انسانی چند بعدی بود و جامعیت عجیبی داشت.

صبح ساعت 4 برادران سپاه و بسیج پیشمرگ جهت پاکسازی تعدادی از روستاهای سنندج حرکت کردیم. ساعت 7 صبح بود که به ارتفاعات روستای کرسی رسیدیم. من به رسول گفتم: شما پشت بی سیم باش، من می روم بالا. قبول نکرد و خودش به طرف بالا حرکت کرد. درگیری بسیار شد یدی شروع شد که تا نزدیک ظهر ادامه پیدا کرد. رسول با یک نفر بسیجی به نام تقوی و یک نفر پیشمرگ به نام محمدی از پشت چند تخته سنگ که موضع بچه ها بود بیرون آمد و به طرف قله حرکت کردند. ضد انقلاب پشت قله موضع گرفته بود. ابتدا برادر پیشمرگ محمدی و بعد برادر تقوی مورد اصابت گلوله قرار می گیرند. گلوله ای هم به سر رسول خورد و هر سه در کنار هم روی زمین می افتند. من پایین، پشت بی سیم بودم که خبر آوردند رسول زخمی شده است. سریعاً خبر را به مرکز مخابره کردم و خودم را به محل د رگیری رساندم. صحنه عجیبی بود. پیشمرگها به سر خود می زدند و ماتم گرفته بود ند. اولین کسی که از مرکز خودش را رساند، برادر مصطفی طیاره بود. من گریه می کردم. برادر طیاره گفت، چرا گریه می کنی، بر روحیه بچه ها تاثیر می گذارد. او گفت: رسول خودش می دانست شهید می شود. صبح نمازش را خواند و قرآن را برداشت و گفت: من هفته دیگر شهید می شوم و همان هم شد. پیکر رسول و آن د و نفر را به پایین آوردیم. از این لحظه به بعد عملیات حالت فوق العاده ای پیدا کرد. از یک طرف پیشمرگ ها و بقیه نیروهای ما به علت شهادت این سه نفر حالت مصممی پیدا کرده بود ند و بی امان حمله می کردند و از طرف دیگر یکی از خلبان های بسیار شجاع هوانیروز با هلیکوپتر کبری داخل یکی از شیارهای کوهستان شده بود و از پشت سر مواضع ضد انقلاب را هدف قرار می داد. این حرکت خلبان بسیار عجیب بود. همه خلبانها در چنین موقعیتی از ارتفاع بالا به وسیله موشک دشمن را مورد اصابت قرار می داد ند ولی وی داخل شیار رسید و از بین ارتفاعات با هلیکوپترکبری عبور می کرد و بات مسلسل نفرات را می زد.
به هر حال آن روز بر اثر رشادت های فراوان براد ران و شجاعت این خلبان، کشته های زیادی از ضد انقلاب گرفتیم.

قرار بود روستای گیلانه و ارتفاعات اطراف آن از لوث وجود ضد انقلاب پاک سازی شود. برادر هلالی نیروها را تقسیم بندی کرد و هر گروه را به یک طرف گسیل داد. عده ای را نیز برای پاکسازی روستای گیلانه فرستاد. خودش همچون همیشه مشکل ترین بخش کار را بر عهده گرفت. با جمعی از نیرو ها به سمت ارتفاعات مشرف بر منطقه حرکت کرد. عموماً در پیشاپیش نیروها بود. آیا او نمی توانست در نقطه ای مشرف بایستدو عملیات را هدایت کند؟ و یا از سنگر و موضعی مطمین عملیات را رهبری نماید؟ امّا او منطق خاص خود را داشت. او می خواست فرماندهی شجاع، دلاور و از خود گذشته همچون خود تربیت کند.
او در عین حال که فرمانده بود یک معلم و یک اسوه نیز بود که باید در میدان عمل د رس می داد! او یک روحانی اهل عمل بود. دشمن پیشانی او را با قناصه هدف قرار داد. عضوی که یک عمربر سجاده ی شکر و نیاز ساییده شده بود، اکنون برای آخرین سجده به خاک افتاد. این چنین بود که دوست او را به خویش فرا خواند. شربت شیرین وصل بر او گوارا باد!

رحمانی:
یک هفته قبل از شهادتش در دفتر خود حاضر شد و برای ساعت های متوالی مطالبی را یادداشت کرد. روزی که قرار بود برای عملیات پاکسازی منطقه از ضد انقلاب برویم به من گفت که براد ر رحمانی من خواب دیده ام که در عملیات شهید می شوم، متنی نوشته ام که وصیت نامه ی من است و روی میز خود گذاشته ام. پس از شهادتم آن را به خانواده ام برسانید. برادر هلالی در همان عملیات شهید شد.
به وصیت او عمل کردم و وصیت نامه اش را به خانواده اش تحویل دادم. خدا می داند که چه وصیت نامه ای است خطاب به دانشجویان، طلاب و همه ی ملّت، پیام هایی دارد که همه درس و آموزندگی است.

پدر شهید :
مراسم تشییع پیکر شهید رسول هلالی یکی از با شکوه ترین و بی نظیر ترین مراسم تشییع پیکر شهیدان در اصفهان بود.
شهادت وی در اولین سال جنگ اتفاق افتاده بود. اگر چه شهادت وی د ر جنگ ایران و عراق نبود. بسیاری از پیشمرگان کرد به صورت مسلح جهت شرکت در این مراسم به اصفهان آمده بودند. وی اولین شهیدی بود که از خیابان چهار باغ تشییع می شد. تمام مغازه ها تعطیل کرده و در مراسم شرکت کردند. موجی از احساس همد ردی سر تا سر مسیر را فرا گرفته بود. پیکر پاکش پس ازتشییع د ر گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. سلام ما بر روح مطهرش باد!



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 269
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
شعبانعلي زينلي

 

سال 1338 ه ش در شهرستان مبارکه دیده به جهان گشود. او از ابتدای کودکی به کار مشغول بود چنانچه تمام مدت تحصیل، کار نیز می کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان مهاجرت کرد و به حفظ سنگرهای انقلاب در مقابل گروهک ها پرداخت. مدتی نیز دانشجوی مرکز تربیت معلم بود ولی دانشگاه جبهه او را به خود جذب کرد. در عملیات طریق القدس برای اولین بار مجروح شد و از آن تاریخ تا پایان عمر کوتاهش یکسره در جبهه ماند.
مدتی فرمانده اطلاعات عملیات لشکر 8 و مدتی مسئول اطلاعات عملیات سپاه هفتم بود. بعدا از آن به سمت قائم مقامی لشکر منصوب شد، ولی با داشتن رده فرماندهی عالی رتبه در اکثر شناسایی ها، خود شخصاً تا نزدیک سنگر های کمین و مواضع دشمن پیش می رفت. در طول جنگ دو برادرش بنام اکبر و اصغر به خیل شهدا پیوستند، ولی او که وظیفه اش را در عمل به تکلیف می دانست در جبهه باقی ماند. شعبان علی در سال 64 به زیارت خانه خدا مشرف شد و پس از آن در عملیات والفجر 8 شرکت کرد.
این سردار دلاور اسلام در تاریخ 10/ 12/ 64 بعد از عمری مجاهدت، پس از آنکه چندین مرتبه مجروح شده بود به برادران شهیدش پیوست. مادرش پس از شنیدن خبر شهادت فرزندش گفت:خدا را سپاسگذارم که این نعمت بزرگ را به من داده تا بتوانم در این جهاد مقدس الهی سهمی داشته باشم.
منبع:"آبشار ابدیت"نوشته ی محمد رضا یوسفی کوپایی،نشر لشگر8زرهی نجف اشرف-1375



خاطرات
مادر شهید:
اوایل انقلاب، مدتی با جهاد سارزندگی همکاری می کرد. اتفاقاً فصل د رو بود. صبح زود از منزل خارج می شد و شب ها دیر وقت خسته از کار روزانه به خانه مراجعت می کرد.
یک شب زود تر از همیشه به خانه آمد و مستقیما به آشپزخانه رفت. با سایر فرزندانم گفت: امشب که شعبان خانه است آماده شوید تا زود تر شام بخوریم. حضور او در آشپزخانه تعجب مرا بر انگیخت.
وارد آشپزخانه شدم دیدم شام خانواده را که برنج بود برداشته در حالی که داشت از خانه خارج می شد. گفت: بچه ها هنوز مشغول درو هستند و شام نخورده اند. شما یک غذای حاضری برای اهل خانه درست کن! و شام را برای دوستانش و جهاد گران برد.

علی ایران پور :
شهید شعبان علی زینلی مدتی مسئول کمیته فرهنگی جهاد سازندگی مبارکه بود. او د ر یک روستای دور افتاده کلاس قرآن ترتیب داده و به آموزش قرآن می پرداخت. آن روستا با مشکل آب مواجه بود و شهید زینلی تعدادی ظرف تهیه کرده بود که قبل از حرکت آنها را پر از آب می کرد و به روستا می برد.
او ظرف های آب را به منزل اهالی می برد و به بچه هایی که قصد شرکت در کلاس او را داشتند می گفت: با این آب وضو بگیرند و قرآن بخوانند. با این کار تبلیغ عملی خوبی می کرد و اتفاقاً از کلاس او بسیار استقبال می شد.

رمضان علی شجاعی :
در عملیات ثامن الائمه شهید شعبان علی زینلی مجروح شده بود. او که فرمانده یک محور عملیات بود ف حاضر نبود جهت معالجه دستش به عقب برود، به من خبر دادند: تو که با او بیشتر دوست هستی بیا و او را ببر. به سختی حاضر به آمدن شد.
او را به بیمارستان اهواز بردم. پزشک دستش را معاینه کرد و گفت: اتاق عمل را آماده کنید. زینلی گفت: برای چه؟
همین طور ترکش را در بیاورید. ولی پزشک زخم را به او نشان داد. زخم خیلی عمیق بود و افزود ترکش به استخوان خورده باید بیهوش شوی تا تو را عمل کنم. همین طور که نمی شود خیلی سخت است.
زینلی اصرار کرد. من تحمل می کنم پزشکان بدون بی هوشی و بی حسی شروع به کار کرد ند. وسط کار، من تحملم تمام شد و از اتاق خارج شدم. بعد از در آوردن ترکش، پزشک در حالی که ترکش را به من نشان می داد کفت: عجب تحملی.
بلافاصله به منطقه عملیاتی بر گشتیم. در راه از زینلی سوال کردم چرا نگذاشتی بیهوشت کنند و اینقدر درد کشیدی؟ باند های دستش را مرتب کرد و گفت: اگر کار به آنجا می کشید. باید چند روز هم بستری می شدم و از این توفیق باز می ماندم.

قاسم زینلی :
این نامی بود که شهید زینلی قبل از تولد اولین فرزندش انتخاب کرده بود. خیلی دوست داشت اولین فرزندش دختر باشد.
بعد از عملیات محرم وجیهه به دنیا آمد و پدرش بعد از حدود یک ماهی که به شدت شایعه مفقودالاثر بودنش قوت گرفته بود آمد.
در مرخصی بعدی وجیهه بیمار بود ولی جنگ و دین خدا واجب تر از فرزند و حفظ فرزند بود لذا آماده سفر شد و گفت:
بچه هم خدایی دارد و هر چه خواست خداست همان می شود. این جمله را همیشه در موارد مشابه ذکر می کرد. از قضا با رفتن شعبان علی، حال وجیهه رو به وخامت می رفت و در بیمارستان فوت کرد. او نیامد و مدت ها نیز از مرگ فرزندش بی اطلاع بود بالاخره در یک غروب آفتاب وارد شد و در حالی که هنوز بند پوتینش را باز نکرده بود سراغ وجیهه را گرفت:
کسی چیزی نگفت. مجددا گفت: پس وجیهه کجاست می خواهم او را ببینم. بغض ها در گلو، نفس ها حبس و چشم ها آماده گشودن رشته مروارد اشک بود. سر انجام یک نفر به حرف آمد و این خبر ناگوار را به زینلی داد.
با چشمانی اشکبار دست ها را رو به آسمان کرد و فقط صابرانه خدا را شکر کرد. او دیگر تا پایان عمر حرفی از وجیهه نزد.

محمود ضیایی :
قبل از عملیات والفجر 1، یک گروه نیرو جهت انجام شناسایی منطقه به پادگان عین خوش اعزام شد. در این گروه بنده به عنوان نیروی مخابراتی در خدمت شهید زینلی بودم که مسئول واحد طرح عملیات لشکر بود.
هوا خیلی سرد بود و روزها و شب های سختی را می گذراندیم. یک شب تعدادی از رزمندگان به جمع ما پیوستند تا در کارها کمک کارمان باشند. متاسفانه پتو همراه نداشتند و شهید زینلی سخاوتمندانه پتوهای خود را بین آنها تقسیم کرد.
در آن هوای سرد او بدون پتو خوابید و سرمای سختی خورد ولی راضی نشد یک رزمنده سرما بخورد.

علی اصغر نجفی :
عملیات بستان اولین، عملیات بزرگ نیروهای اسلام بود و ضرب شستی رزمندگان به دشمن نشان دادند که هیچ وقت فراموش نمی کند. در اهمیت این عملیات همین بس که فرماندهی کل قوا آن را فتح الفتوح نامید.
صبع عملیات، رزمندگان همدیگر را پیدا کردند و احوال شب گذشته را جویا می شدند. شهید شعبان علی زینلی را دیدم که در آن صبح پیروزی هر کس را می دید در آغوش می کشید و می بوسید و گریه می کرد واشک های درشت چون مروارید زینلی به زبان حال می گفت:
ای رزمندگان، ای دلاوران از شما تشکر می کنم. سپاسگذارم که قلب امام را شاد و چهره امت شهید پرور را خندان کردید.

نادر قدیری :
در عملیات طریق القدس شعبان علی زینلی فرمانده دسته ما بود. برای خیلی ها مثل من اولین عملیاتی بود که در آن شرکت می کردیم. نمی دانستیم عملیات چگونه است و باید چه کار کرد.
زینلی ما را به ستون تا پشت خاکریز دشمن برد. آنجا منتظر شدیم تا رمز عملیات اعلام شود. می دانستیم که با لعلام رمز باید به خاکریز دشمن حمله کنیم و خط را بشکنیم. اما چگونه؟ یک لحظه ترس وجودمان را پر کرد. با اعلام شروع عملیات، زینلی همانند شیری که از قفس جسته باشد به خط دشمن حمله کرد. ما نیز به دنبالش روحیه گرفته، حرکت کردیم در حقیقت خط را زینلی شکست، چون با حرکت او بود که بقیه به تحرک افتادند.

جواد اکبری :
خسته از عملیات سنگین شب گذشته تازه به سنگر کنی پرداخته بودیم که جلویمان صف تانک های دشمن ظاهر شد. با آرامش منظم به پیش می آمدند. آنقدر زیاد بودند که هر چه نگاه می کردیم ابتدا و انتهای تانک ها پیدا نبود.
در مقابل این همه تانک، جمعی بسیجی بدون سنگر، بدون حفاظ و خسته بودند که سنگین ترین سلاحشان آرپی جی هفت بود آن هم با محدودیت شدید مهمات، چون هنوز امکان تدارک مهمات خط فراهم نشده بود.
تانک ها با شدت شلیک می کردند و گلوله های مستقیم تانک رعب و وحشتی ایجاد کرده بود. تیر بار چی های تانک نیز سراسر منطقه را به رگبار بسته بودند. نیروهای پیاده نیز درد پناه تانک ها با آتش و حرکت پیش می آمدند.
لحظات واقعاً لحظات مرگ و زندگی بود. صدای ناله مجروحان، فریاد های فرماندهان جهت استقامت و ترتیب نیروها، سر و صدای مهمات بیاورید. آب بدهید رزمندگان صدای انفجار های مکرر و پی در پی گلوله ها. اجساد به خون آغاشته شهدا که با هر انفجار تعدادشان زیاد تر می شد صحنه ای عجیب درست شده بود.
تانک ها به نزدیکی ما رسیده بود ند و. لحظه، لحظه حساس و سر نوشت سازی بود. اگر یک نفر روحیه خود را می باخت یا یک قدم عقب بر می داشت، چه بسا دیگر کنترل بقیه آسان نبود در این اثنا شعبان علی زینلی یک قبضه آرپی جی 7 بر دوش گرفت و فریاد بر آورد:
هر کس اسلام را دوست دارد دنبال من بیاید! اینجا باید حسین وار بجنگید.
این را گفت و حرکت کرد. او دستن روی نبض بچه ها گذاشت: اسلام , حسین، غیرت و جوانمردی مردان خدا به جوش آمد. چند آرپی جی زن دیگر نیز به دنبال حاجی حرکت کردند. زیر رگبار شدید گلوله، آرپی جی 7 به دست هدف گیری کرد. هر لحظه احتمال می دادیم قطعات بدنش را در آسمان ببینیم، خمپاره ها اطرافش به زمین می خورد، رگبار تیر بارچی های تانک به سوی او شلیک می شد. ولی او به کار خودش مشغول بود.
آرپی جی شلیک شد و ده ها نگاه و دعا آن را بدرقه کرد. درست وسط برجک تانک نشست. با انفجار اولین تانک فریاد تکبیر بلند شد. همه تانک ها او را هد ف گرفته بود ند. ولی زینلی مصمم دومین موشک را بر د ومین تانک نشاند، شلیک پیاپی آرپی جی زن ها با انفجار تانک ها و فریاد تکبیر رزمندگان در هم آمیخت. همانگونه که زینلی گفته بود همه اسلام را دوست داشتند و همه مثل حسین جنگید ند.
دشمن متحمل چنان شکستی شد که علاوه بر دفع پاتک، شب بعد نیز دلاوران با یک حمله بیش از 150 کیلومتر مربع از خاک دشمن را آزاد کردند.

سردار علی فضلی :
یک شب جهت شناسایی به اتفاق شهید علی رضاییان وبرادر غلام علی رشید به منطقه بانه رفته شب را مهمان شهید زینلی و بچه های لشگر 8 بودیم. برادر رشید، سرماخوردگی سختی داشت و این کسالت، او را گوشه نشین ساخته بود.
زینلی که حال بد رشید را دید گفت: دارو و در مانت پیش من است، اگر چند دقیقه تحمل کنی بهترین دارو را برایت می آورم.
چند دقیقه بعد در حالی که یک کتری آتشی که از دود آتش سیاه شده بود و یک استکان به دستش بود وارد شد. بوی خاصی از محتویاتش به مشام می رسید که علی رغم اینکه مطبوع نبود و کمی گزندگی داشت خیلی هم نامطبوع نبود. استکان را پر کرد و همانطور که به دست برادر رشید می داد توضیح داد: این یک نوع داروی گیاهی مخصوص سرماخوردگی است. به آن جوشانده می گوییم. ما بیشتر بچه هایمان را با این دارو درمان می کنیم. این بهترین دارویی است تا صبح ان شا اﷲ شفا پیدا می کنید. و
صبح از اعجاز دارو بود یا معجزه دست شفا بخش شهید زینلی، آقا رشید سر حال و آماده از بستر بیماری بر خاست. بدون اینکه آثار بیماری را در وجودش حس کند.

قاسم زینلی :
چند ماه پس از شهادت اکبر، برادرم شعبان علی تصمیم گرفت با راه انداختن ازد واج برادر دیگرمان اصغر تا حد ودی جو عزا و ماتم اکبر را در خانه عوض کند. قبل از عملیات بد ر که در جبهه ها رکودی حاصل شده بود با اصغر به مرخصی آمد ند.
منزل پدرمان حیاط نسبتاً بزرگ ولی اتاق های کمی داشت. از طرفی خود شعبان با اینکه هفت سال از ازدواجش می گذشت چون به فکر آباد کردن خانه آخرت بود و به دنیا اعتنایی نداشت هنوز خانواده اش در منزل پدرم ساکن بودند. لذا با پیشنهاد شعبان تصمیم گرفتیم یک اتاق برای زندگی مشترک اصغر بسازیم.
روز ها از صبح تا شب و شب ها تا نماز صبح کار می کردیم، چون وقت زیادی به عملیات نمانده و شعبان و اصغر باید به جبهه بر می گشتند. جالب تر اینکه مقداری غذا به واسطه حضور در جبهه در ماه مبارک رمضان داشتند، لذا با این کار سنگین روزها نیز روزه بودند. بالاخره با همت آنان اتاق ساخته شد.
جهت شرکت در عملیات بدر به جبهه باز گشتند و گفتند: آماده باشید اگر زنده بر گشتیم مراسم ازدواج اصغر را به راه می اندازیم.
در مرحله اول عملیات بدر اصغر از ناحیه پا به شدت مجروح شد ولی از بیمارستان فرار کرده به جبهه باز گشت. دوستانش به شعبان گفتند که: اصغر وضعیت جسمی مناسبی ندارد باید بستری شود. و او الهام شده بود که برای اصغر در بهشت برین حجله دامادی بسته اند. لذا هیچگونه جلوگیری از اصغر نکرد و او به شهادت رسید. خود شعبان آنقدر درگیر عملیات بود که حتی برای مراسم اصغر نتواست بیاید و با یک نامه خانواده را به صبر و استقامت دعوت کرد.

سردار محمد علی مشتاقیان :
در عملیات والفجر چهار قرار بود گروهی از رزمندگان یک عملیات نفوذی د ر عمق خاک دشمن انجام داده، باز گردند.
حد اکثر مدت زمانی که پیش بینی شده بود بیست و چهار ساعت بود. گروه حرکت کرد.
با نگرانی و دعا نیروها را از زیر قرآن عبور داده به پیش رفتند. بعد از گذ شت بیست و چهار ساعت هر لحظه منتظر بازگشت آنان بودیم. ولی خبری نشد روز دوم نگرانی ها بیشتر شد ولی زینلی با ا طمینان می گفت: ناراحت نباشید، گروه سالم است.
هر چه از موعد مقرر بیشتر می گذشت، ظن همه بیشتر بر این قرار می گرفت که گروه، مورد شناسایی دشمن قرار گرفته و بچه ها شهید یا اسیر شده اند. ولی نظر شهید زینلی همان بود، ناراحت نباشید گروه سالم است. سر انجام پس از گذشت شش روز انتظار و نگرانی همان طور که زینلی خبر داده بود گروه سالم به مقر بازگشت.

فضل اله شیروانی:
برای شرکت درعملیلات والفجر 4 به غرب کشور رفته وارد مقر لشکر شدم. برگه معرفی به واحد اطلاعات در دستم بود. سراغ واحد اطلاعات را گرفتم. برگه را نشان دادم. گفتند: چند روز صبر کنید برادر زینلی از خط تشریف بیاورند.
پس از یکی دو روز پیرمردی محاسن سفید و خوش اخلاق با لباس شخصی در واحد اطلاعات نظرم را جلب کرد. از هویتش سوال کردم. گفتند: ایشانم پد رحاج زینلی هستند. چند روزی است جهت دیدار فرزندشان شعبان علی به اینجا آمده اند ولی موفق نشده اند.
جلو رفته سلام کردم، با روی گشاده پذیرای من شد. گفتم: حاج آقا چند وقت است فرزندتان را ندیده اید. دستی به محاسنش کشید و گفت: چهار ماه است. یک هفته با این پدر بزرگوار در انتظار زینلی ماندیم. ولی خبری نشد. او به شدت درگیر کارها و مهیّا کردن عملیات بود. فقط برای پدرش پیغام فرستاده بود که: پدرم معذرت می خواهم. بنده فعلاً به دلیل گرفتاری و درگیری با مسائل جنگ توفیق زیارت شما رات ندارم. ان شا اﷲ پس از عملیات در اصفهان دیدارتان خواهم کرد.
گویی پدر شهید زینلی مصمم بود تا فرزندش را ندیده به اصفهان بر نگردد. چون باز هم به انتظار نشست. دو روز بعد، خبر شهادت یکی از فرزندانش را به او دادند و با دلی شکسته و قلبی مجروح؛ شعبان علی را به خدایش سپرد و به تشییع فرزند دیگرش رفت.
بعد از رفتن پدر، پسر به مقر آمد تا در مراسم برادرش عزیمت کند. بنده برای اولین بار خدمت ایشان می رسیدم. بر گه معرفی را دیده گفت: پس چرا این چند روز به خط نیامدی؟ قبلم فرو ریخت. چون علی رغم اشتیاقم به خط نمی دانستم می توانسته ام به خط بروم و بی جهت چند روز معطل بوده ام. در حالی که مشغول پختن تخم مرغ برای مهمانش(بنده) بود گفت: فعلاً تقدیر این طور رقم خورده که چند روزی به اصفهان بروم.
ان شا اﷲ خدمت می رسم.

سردارشهید احمد کاظمی :
جهت شناسایی منطقه عملیاتی والفجر چهار در غرب مستقر بودیم. شب، بعد از اقامه نماز به اتفاق شهید زینلی و شهید صنعتکار به جلو رفتیم زینلی چون مسئول اطلاعات لشکر بود این محور را انتخاب کرده بود ولی بنده جهت اطمینان از ضریب سلامت و موفقیت عملیات وارد محور شدم تا از نزدیک آن را بررسی کنم.
زینلی سرما خورده بود. وسط راه به او گفتم: اگر حالت مساعد نیست نیا ولی با اعلام اینکه حالش خوب و سرما خودگیش جزیی است همراه مال آمد. به چند کیلو متری عراقیها رسیده بودیم. من جلو، زینلی پشت سر من و صنعتکار بعد از زینلی بود.
دیدم به خود می پیچد. بر گشتم د یده سرفه اش گرفته و خود را به سختی می خواهد کنترل کند. با همه تلاش او یک سرفه از دهانش پرید. نگهبان عراقی هوشیار شد، سریع مخفی شده بدون حرکت نشستیم. به صنعتکار گفتم: زینلی امشب کار دستمان می دهد. او را به عقب ببر. ولی زینلی گفت: مطمئن باش دیگر تکرار نمی شود.
سپس در حالیکه کوفیه خود را با فشار در دهانش فرو می کرد تا صدای سرفه اش در نیاید با ناراحتی و گلایه از من خواست بگذارم بماند. قبول کردم و او تا آخر، نفس خود را بشدت محبوس می کرد مبادا یک سرفه همه چیز را خراب کند.
کوفیه در اصطلاح یعنی چیه.

اکبر قصابی :
مسئول اطلاعات عملیات، برادر زینلی بود و جهت شناسایی در منطقه ای مستقر شده بودند. بنده نیز راننده واحد بوده یکی از وظایفم تامین روزانه آب مورد نیاز بود. یک روز جهت بارندگی و لغزندگی جاده نتوانستم آب بیاورم.
نیمه های شب ساعت حدود دو یا سه بود که با صدای زینلی بیدار شدم: اکبر، اکبر چرا آب نیاوردی؟ او تازه از شناسایی بر گشته بود. از سر شب تا آن لحظه یک شب پر حادثه و پر مخاطره را گذرانده بود. دلیلش را گفتم و افزودم، الان دیر وقت است و ممکن است خطر ناک باشد و گرنه می آوردم.
گفت: من با تو می آیم. برخیز برویم. هر چه اصرار کردم، خودم به تنهایی می روم. تو خسته ای، یک نفر دیگر را می برم. قبول نکرد و علی رغم خستگی اش همراه من آمد و شبانه آب آوردیم.

محمد سلیمانی :
در یکی از روزهای جمعه، شهید زینلی که خود اهل مبارکه بود تصمیم گرفت د ر نماز جمعه این شهر سخنرانی کند و با دادن گزارش از وضعیت نیروهای جبهه و عملیات آینده مردم را به حضور در جبهه و ارسال کمکهای مردمی ترغیب و تشویق نماید.
آن شخصی که مسئول اعلام بر نامه سخنرانی بود، می خواست زینلی را توصیف کند و شمه ای از دلاوری های او و نیز مسئولیت وی که قائم مقام لشکر زرهی 8 نجف اشرف بود را بیان کند، شهید زینلی صحبت وی را قطع کرده اعلام نمود:
من یک سرباز هستم و نیازی به توصیف و تعریف نیست. او نیز مثل سایر سربازان امام زمان ترجیح امام زمان ترجیح می داد گمام باشد. چون برای خدا جنگ می کرد و خدا می دانست و نیازی به بیان آن برای مردم نمی دید.


عبدالرسول اکبری:
نیروهای کاد ر گردان های عملیاتی را در یک گردان به نام یاسر سازماندهی کرد ند تا در مواقع لزوم و عملیات ضربتی از آن ها استفاده شود. فرماندهی این گردان با شهید زینلی بود. مدت ها بود در پادگان مستقر شده و حوصله همه از بیکاری سر رفت. یک روز حاجی به پادگان آمد. فرصت را غنیمت شمرده برای عرض شکایت نزدش رفتیم.
گفت: بیکاری شما نیز عبادت است و... ولی ما خواستار عملیات یا حد اقل حضور در خط پدافندی بودیم. وقتی صحبت های زینلی تمام شد. با بی اعتنایی گفتیم: اینها را که ما خودمان می دانستیم... نگذاشت حرف مان تمام شود ناراحت شد و بدون خداحافظی رفت. فهمیدیم کار خوبی نکردیم و نباید این حرف را می زدیم.
دنبالش دویده از او غذر خواهی کردیم. در حالی که تبسم بر لب داشت گفت: از اولش هم می دانستم که سر به سر من می گذارید. باز دلمان راضی نشد که شخصی چون حاج شعبان را ناراحت کرده باشیم مجدداً وقتی می خواست از پادگان خارج شود در حالی که با او روبوسی می کردیم. از او حلالیت طلبیده و معذرت خواستیم.
هفته بعد آمد و به من گفت: 30 نفر از بهترین نیروها را انتخاب کن یک مأموریت ویژه و فوری داریم. برق شادی از چشمانم جست. حتم داشتم عملیات ایذایی یا محدود باید انجام دهیم. با دقت و وسواس تمام، سی نفر را انتخاب نمودم و جلو زینلی به خط کردم. و آن ها را بر انداز کرد و با لبخند رضایت آمیزی تشکر کرد.
سوار اتوبوسی شده راه افتادیم و هر کس چیزی می گفت و حدسی می زد. البته بعضی ها نیر شوخی می کردند و می گفتند: اکبری سر کار هستیم.
بالاخره رسیدیم حاج شعبان زود تر آنجا رفته بود و اشاره کرد از اتوبوس پیاده شویم.
تعجب کردم چون دیدم مقداری شن، سیمان و یک تانکر آب آنجا بود. بچه ها دلخور شدند. و غرغرها شروع شد. حاجی همه را جمع کرد و گفت: برای رفع بیکاری و برای اینکه حوصله تان سر رفته است می خواهیم زاغه مهمات بسازیم و تا درست نشود به پادگان باز گردانده نمی شوید.
بیکاری به قدری فشار آورده بود که بچه ها به جنب و جوش افتاده دو سه روزه زاغه ها ساخته شد. وقتی زینلی آمد ما را به پادگان ببرد. همگی گفتند. اگر کنار دیگری باشد حتماً انجام می دهیم. حاجی دست ها رو، رو به آسمان بلند کرد: خدا شما بسییجیان و پاسداران را برای اسلام و قرآن حفظ کند.

بهرام محمدی :
یک تیم از بچه ها ی اطلاعات لشکر جهت شناسایی مواضع دشمن جلو رفته و آنجا مستقر شده بودند. یک شبل د ر حال استراحت متوجه می شوند نیروهای عراقی تا نزدیکی آنها آمده اند.
به خا طر اینکه به اسارت نیفتند از محل گریختند. چون با عجله فرار کرده بودند نتوانستند وسایل و ملزوماتی را که در محل استقرارشان بود بیاورند.
وقتی این خبر به گوش شهید زینلی رسید به آنها گفت: باید بر گردید و وسایل جا مانده را بیاورید چون جزء بیت المال است.


سردار محمد علی مشتاقیان :
شروع عملیات بد ر مقارن شد با روشن شدن هوا و این یک بحران برای لشکر و نیروهای عمل کننده محسوب می شد. در اولین ساعات بامداد سیل تانک های دشمن با آرایش کامل آماده حمله به نیروهای خودی بودند و اگر این حمله صورت می گرفت، قتل عام و حمام خون به راه می افتاد. همه در فکر چاره بود ند.
در این میان شعبان علی زینلی تدبیری اندیشید و طرحی ریخت که رزمندگان با یک یورش زرهی دشمن را در هم ریخته د شمن را وادار بعه عقب نشینی کردند و توانستند پیشروی نمایند.
غلامرضا اوستا
بر حسب اتفاق یک روز در جبهه، راننده برادر صنعتکار بودم. از دارخوین به اهواز می رفتیم. در راه د و نفر رزمنده ایستاده، منتظر ماشین بودند. به دستور صنعتکار ایستادم. ولی او خود پیاده شده عقب وانت سوار شد و آن دو نفر را جلو نشاند.
وقتی پیاده شد ند. گفتم: لا اقل یک نفر از آنها را جلو می نشاندی تا خودت هم بتوانی جلو بنشینی. در حالی که مشغول مطالعه دفتر کار روزانه اش بود گفت: د لم نمی آید آن دو دوست را برای یک ساعت از هم جدا کنم.
به مقر لشکر که رسیدیم با خود گفتم امروز راننده یکی از فرماندهان ارشد لشکر هستم، حتماً یک غذای حسابی می خورم. از قضا وقت توزیع غذا گذشته بود و شهید صنعتکار چند ته مانده غذای رزمندگان را روی هم ریخت و در شرایطی که من ناباورانه او می نگریستم، آورد و با هم خوردیم.

عبدالرسول اکبری:
در عملیات بدر تا نزدیکی شهرک همایون عراق پیشروی کردیم. سمت چپ و راست ما هنوز عمل نکرده بودند که با ما الحاق کنند. تعداد زیادی از نیروهای دشمن در شهرک همایون پناه گرفته بودند و نیروهای خودی را هدف قرار می دادند.
به دستور شهید زینلی، چند تیم جهت ضربه زدن و از هم پاشیدن نظام و سازمان رزمی دشمن اعزام شدیم. پس از ساعتی مشاهده کردیم یک ستون پیاده به سمت ما می آید.
خوب که دقیق شدیم که همان تیم های اعزامی هستند که علاوه بر وارد کردن ضربات کاری بر دشمن، یک رزمنده اسیر را نیز از چنگال آنها آزاد کرده، صد و هفتاد نفر را نیز به اسارت گرفته اند.
در اینجا حاج شعبان با خوشحالی به استقبال آنها رفت و گفت: به استاد آیه یک بسیجی مومن د ر جنگ برابر با ده نفر کافر بعثی است.

سید کاظم مرتضوی:
اولین باری که به جبهه اعزام شدم قبل از عملیات بدر بود. برای اعزام هفت خان رستم را طی کردم. چون علاوه بر سن و کم، جثه کوچکم نیز باعث می شد کمی سنم از دور جلب توجه کند. به هر حال به جبهه رفتم و از اینکه در گردان پیاده سازماندهی شده بودم خیلی خرسیند و راضی بودم. چون می توانستم پا به پای شیر مردان در عملیات شرکت کنم.
این خوشحالی دوامی نداشت چون با شروع آموزش آبی – من و چند نفر دیگر هم سن و سالم را جدا کرده به مقر پشتیبانی برد ند. از اینکه از عملیات باز مانده و به قول بچه ها مجبور بودیم نخود و لوبیا پاک کنیم، خیلی ناراحت بودم.
یک روز گفتند شعبان زینلی قائم مقام لشکر به مقر می آیند. دیدم فرصت از این بهتر پیدا نمی شود. با عزمی راسخ دوستانم را نیز با خود همراه کردم و نزد زینلی رفتیم. از ابتدا با تندی و اعتراض حرف را شروع کردیم. چون می دانستیم اگر کوتاه بیاییم کلاهمان پس معرکه است و نمی توانیم در عملیات حضور داشته باشیم.
بعد از آن زینلی شروع کرد، خیلی صمیمی، گویی سال ها بود ما را می شناخت، از عملیات گفت، وظیفه هر واحد و تک تک افراد را گوشزد کرد و بعد از آن اهمیّت کار ما را در پشتیبانی یاد آوری کرد و گفت چقدر حضور ما در آنجا مهم است و در طول عملیات چه کمکی می توانیم به رزمندگان بکنیم.
قبل از ملاقات با زینلی فکر می کردیم هیچ توجیهی نمی تواند منصرفمان کند ولی آنقدر منطقی و با خلوص صحبت کرد که فکر کردیم اصلاً اگر ما نباشیم ممکن است عملیات...
البته او قول داد در عملیات بعدی حتماً ما جزء گردان پیاده باشیم.


ابراهیمی:
در خط پدافندی جزیره مجنون مستقر بودیم، جای بدی داشتیم. سر پناه و سنگر مناسب نبود و مرتباً زیر آتش دشمن قرار داشتیم. یک روز فرماندهان بزرگوار، زینلی و نور محمدی به خط آمده به ما ملحق شدند.
پیش خود گفتیم اگر به خاطر این فرماندهان هم که باشد لشکر فکری برای ما می کند و سنگر یا جان پناهی برای ما می سازد. ولی، این افراد پس از مشاهده وضعیت استقرار ما گفتند:
باید سنگر درست کنیم و کانال بکنیم.
گفتیم: امکانات ندارین، آتش هم سنگین است، روزها هم نمی شود کار کرد.
گفتند چاره ای نیست. نزد خود فکر کردم اینها هم آمده اند دستور بدهند و بروند.
با کمال تعجب مشاهده کردم اولین کسانی که به سنگر کنی و حفر کانال پرداختند خود این بزرگواران بودند و باعث شرمندگی همه ما شدند.
از این سنگر های پر برکت، عملیات بزرگ بد ر آغاز شد و تازه به اهمیت این سنگر ها پی بردیم.

جواد قنبری :
بحبوحه عملیات بدر بود. پیشروی ها، عقب نشینی ها تک و پاتک همه در هم پیوسته بود اولین عملیات بود که این قدر طول می کشید. نیروها اعم از رزمنده و فرمانده چند روز بود که به صورت شبانه روزی درگیر جنگ های سخت بود ند ولی بدون احساس خستگی به رزم خود ادامه داده امان را از د شمن بعثی بریده بودند.
صبح، شهید زینلی را در محور عملیاتی پشت شهرک همایون دیدم. اول نشناختمش چون سراپا گل آلود بود سر و صورتش به شدت غبار گرفته بود و داشت رنگ لباس بسیجی اش می شد در اثر شدت فعالیت و تحرک در آن هوای سرد زمستان به کرات عرق کرده بود و خطوط عرق بر چهره اش جاری شده آن را مخطط کرده بود. لبانش خشک و متورم شده ولی اراده اش قوی تر شده بود.
با دیدن این قیافه بی اختیار شمایل امام حسین (ع) در ظهر عاشورا که وعاظ آن را در روضه ها ترسیم می کردند در ذهنم مجسم شد. آنچه از همه جالب تر بود وجود یک بی سیم بزرگ بر پشت زینلی بود. او خود بی سیم چی خود شده بود تا یک نفر به رزمندگان و مدافعان اسلام اضافه شود.

فضل ا... شیروانی :
در پایگاه اهواز خدمت حاجی زینلی رسیدم. از منطقه عملیاتی بدر در حالی که از ناحیه دست مجروح شده بودم بر می گشتم. مدتی بود مرخصی نرفته بودم. موقعیت مناسبی بود که به مرخصی بروم و از عملیات برای دوستانم بگویم. دستم را نیز مداوا نموده و یا سلامت کامل به جبهه جنگ باز گردم.
ولی عملیات هنوز ادامه داشت. من نیروی اطلاعات بودم و زینلی هم مسئول اطلاعات. می دانست که به نیروهای اطلاعات نیاز است لذا با مرخصی من موافقت نکرد. البته می گفت به نظر من بهتر است بمانی چون به وجودت نیاز است. اگر می خواهی بروی مانعی نیست. می خواستم روی حرف او حرفی بزنم جراحت دستم را علت قرار دادم و گفتم: اگر بروم و دستم را معالجه کنم بهتر است. همانطور که پایش روی یخدان و دستش به دیوار تکیه زده بود گفت:
من معتقدم هر کس در جبهه مجروح شد باید در جبهه بماند و شفای خود را در جبهه پیدا کند.
او خود اولین عامل به عقیده اش بود و هر وقت مجروح می شد با جسم مجروح در جبهه می ماند و فعالیت می کرد.

احمد رضا خانی :
بعد از عملیات بدر به جبهه رفته، به واحد اطلاعات لشکر 8 معرفی شدم. شهید زینلی مسئول زینلی مسئول واحد اطلاعات و با حفظ سمت قائم مقام لشکر نیز بود. یک روز من و چند نفر دیگر را همراه خود به یکی از مقر های لشکر منتقل ساخت.
یک شب مشغول نگهبانی بودم، دلنشینی زیارت عاشورا را زمزمه می کرد. آرام آرام از لا به لای نخل ها جلو رفتم. دیدم یک نفر داخل یک گودال شبیه گور، رفته و یا بهتر است بگویم افتاده و با ناله و ضجه زیارت می خواند.
صدایش غریب و کفش هایش آشنا بود. شبیه کفش های یکی از دوستانم با خود گفتم: باید او را غافلگیر کنم تا به تنهایی زیارت عاشورا را نخواند یک لنگه کفش را برداشته، به سر پست خود رفتم. ساعتی بعد در تاریکی دیدم یک نفر جلو می آید.
زینلی بود. ابتدا فکر کردم جهت سر کشی به نگهبان ها می آید وقتی جلوتر آمد دیدم، لنگه کفش به پا دارد.
من که تا آن لحظه لنگه کفش را پشت سرم مخفی کرده بودم، بشدت ترسیدم و سریع آن را جلوی پای زینلی گذاشته، شروع به عذر خواهی نمودم. ولی ا و نگذاشت دلیل کارم را بگویم. با آنکه انتظار بر خورد تند و خشن یا تنبیه به خاطر این شوخی بیجا داشتم، مرا در آغوش کشید بوسید و گفت: خواهش می کنم، تا زنده هستم این موضوع را با کسی در میان نگذار.
من نیز قول مردانه دادم آن راز و نیاز شبانه را برای کسی نگویم تا حال که در اختیار شما می گذارم.

احمد رضا خانی :
چند روز پس از عملیات بدر، قرار شده بود ما با عبور از روی یکی از پل های جزیره مجنون جهت یک تک ایذایی به جلو برود .همه آماده شده سوار بر قایق ها حرکت کرد یم. در طول مسیر آتش توپخانه دشمن گاه و بیگاه در حرکت ما وقفه ایجاد می کرد.
به یک دو راهی رسیدیم. هر د و راه به مواضع دشمن ختم می شد و از هر راه می رفتیم می توانستیم ماموریت خود را انجام دهیم سر این دو راهی آتش دشمن از همه جا بیشتر بود. در این بین زینلی را دیدم که با قایق، سر دو راهی، زیر آتش شد ید ایستاده و هر قایقی که می آید می گوید:
از این آبراه بروید، این آبراه آتشش کمتر است.
و با دست آبراه سمت راستی را نشان می د هد. واو با اینکه یک فرمانده عالی رتبه لشکر بود و می توانست از داخل سنگر و یا با بی سیم هدایت نیروها را به دست بگیرد، ولی خود به نزدیکی مواضع دشمن آمده، شدت آتش هر دو آبراه را کنترل و بررسی کرده، مسیر کم خطر تر را جهت حفظ جان ما پیشنهاد می کرد.

عبد ا... جلالی :
به دستور فرمانده لشکر به اتفاق شهید زینلی مأمور شدیم خط پدافندی جدید را در جنوب تحویل بگیریم. قرار بود عملیات از آن خط انجام شود. با بیست نفر نیروی مطمئن و ورزیده حرکت کردیم. دژبان منطقه جنگی اجازه ورود به منطقه را نداد و حکم مأموریت طلب کرد. ما که انتظار چنین واقعه ای را نداشتیم غافلگیر شدیم.
سر انجام شهید زینلی پیشنهاد کرد بنده با سلاح ها بمانم تا او به اهواز بر گشته حکم مأموریت بگیرد. تعداد 60 قبضه سلاح را در گورستان متروکه ای در منطقه خسرو آباد مخفی کرده در آن حوالی جهت محافظت باقی ماندم به اتفاق سایر نیروها به اهواز بر گشتند. ساعت چهار بعد از ظهر بود و رفت و برگشت او سه ساعتی طول می کشید
بیست روز بعد، عملیات والفجر 8 از همین محور آغاز شد.
کم کم هوا تاریک می شد و با نیامدن زینلی، ترس داشت به سراغم می آمد به هر حال شب شد و نیامد.
در آن گورستان متروکه؛ جایی که هیچ ترددی صورت نمی گرفت و تنها صدای سکوت شب به گوش می رسید، مونس و همدم من ارواح و اشباحی بود که مرتب به هر طرف می نگریستم از جلو چشمانم رژه می رفتند.
وقتی به زمین نگاه می کردم هر لحظه گویی قبری شکافته شده و روحی از درون آن سرک می کشید. می خواستم داد بزنم جرات نکردم، می خواستم فرار کنم ترسیدم. خلاصه تا صبح شبی طوی کردم که هیچ یک از مردگان آن گورستان شاید شب اول قبرشان به این سختی نبود. خدا می داند آن شب چه بر سر من آمد. با خود می گفتم: اگر زینلی آمد هر چه از دهانم در آمد به او می گویم. بگذار صبح شود می دانم چه کار کنم. مگر چشمم به زینلی نیفتد والا....
صبح شد و نیامد دیگر ترسی نداشتم. چون هوا روشن بود و شبحی به چشمم نمی خورد؛ بالاخره زینلی آمد، خودم را آماده کردم آنچه در دل داشتم بیرون لبریزم. ولی او مرد خدا نبود چنان با من کرد که نتوانستم یک کلمه حرف بزنم.
از ماشین که پیاده شد سریع به طرف من آمد، مرا بغل گرفته صورتم را بوسید و گفت: تنها که نترسیدی. نگذاشت حتی یک بله بگویم. ادامه داد: بگو تنهانبودم چون خدا اینجا بود. بعد در حالی که داشت به سرعت سلاح ها را بار ماشین می کرد افزود: هر وقت تنها شدی نماز بخوان، می خواستی برای چند روزت نماز بخوانی.

محمد سلطانی:
حاجی زینلی قائم مقام لشکر و با حفظ سمت، مسئول واحد اطلاعات لشکر نیز بود. مسئولیت زیاد ایجاد می کرد که فعالیت زیادی داشته باشد. در طول عملیات والفجر 8 یک پایش در خط و یک پایش در عقبه بود.
روز دوم عملیات در اثر آتش سنگین دشمن از ناحیه سر و گردن زخم های عمیقی برداشت.
او را به اورژانس بردند تا به مراکز درمانی شهرستان ها اعزام شود و ضمناً استراحتی نیز کرده باشد. روز بعد از مجروحین با کمال تعجب حاجی را در خط مقدم دیدم. ابتدا شک کردم چون سر و گردنش باندپیچی بود.
جلو رفتم و پس از سلام و احوالپرسی گفتم، چرا به عقب جهت معالجه نرفته است، در حالی که با دست باند های سرش را مرتب می کرد گفت: ما که هنوز مزدمان را نگرفته ایم به همین خا طر باز گشتیم .

اکبر حقانی :
در عملیات والفجر 8، بنده بی سیم چی شهید زینلی بودم. منطقه فاو به شدت زیر گلوله باران دشمن بود و من بی سیم چی که باید به قدم همراه فرمانده باشم. همیشه دو پانزده متری از او عقب می ماندم و این به خاطر گلوله های خمپاره ای بود که در نزدیکی ما اصابت می کرد، من خوابیدم ولی زینلی به جلو می رفت.
از آنجا به خط مقدم رسیدیم. در دید گاه همان طور که با دوربین مشغول دیده بانی و ثبت استحکامات و تجهیزات دشمن بود گلوله های دشمن ده تا ده تا در اطرافش اصابت می کرد و او خم به ابرو نمی آورد. می دانست که تا اراده خداوند بر شهادت او قرار نگیرد، محقق نمی شود.

اکبر حقانی :
یک روز در جاده آبادان در حال حرکت بودیم. بنده پشت فرمان و شهید زینلی بغل دستم نشسته بود. کمی تعجیل داشتیم جاده بر اثر اصابت گلوله های متعدد خراب بود و پر از دست انداز های بزرگ و کوچک.
با خود گفتم اگر با سرعت حرکت نمایم، هم زود تر به کارمان می رسیم، هم دست اندازهای کوچک را ماشین خود به خود رد می کند. در حال رانندگی، زینلی رانیز زیر نظر داشتم، هر وقت، ماشین در گودال خمپاره می افتاد و تکان شدیدی می خورد، حالت چهره او و چروک های پیشانی اش تغییر می کرد ولی تحمل می کرد.
چند بار چیزی بگوید که حتماً اعتراض به رانندگی من بود ولی حرفش را در دهانش حبس کرد. تا بالاخره رانندگی عجولانه من و دست امدازه های جاده حوصله اش را سر برد.
نگاهی به من کرد و بعد خیلی آرام طوری که به من بر نخورد گفت:
اکبر اگر ماشین خودت بود این طوری می رفتی؟ و تبسم کرد. گفتم: نه گفت: حالا ما هیچ، چرا با مال بیت المال چنین می کنی؟

مهدی صالحی :
افتخاری نصیبم شد که راننده شهید زینلی باشم. روزی قرار شد برای باز دید به یکی از مقرها برویم. از قبل اطلاع داده بودند که آقای زینلی قائم مقام لشکر برای باز دید تشریف می آوردند همه آماده بودند.
وارد مقر که شدیم نیروها با لباس و تجهیزات کامل نظامی به ستون ایستاده بودند. ماشین ها و موتور ها با نظم و ترتیب پاک شده بود. همه چیز حکایت از یک مقر منظم و نظامی داشت وقتی وارد شدیم همه انتظار داشتند، یک شخص ستادی، با لباس فرم سپاه و پر ستیژ نظامی وارد مقر شود و یگویند آقای زینلی وارد شدند.
ولی دیدند یک انسان ساده با لباس بسیجی و سر و صورت گرد و غبار وارد شد و پشت سرش بنده وارد شدم چون راننده بودم طبعاً کمتر گرد و خاک سرو کار داشتم. همین باعث شد مرا که قیافه ام بیشتر به یک فرمانده نظامی شبیه بود با ایشان اشتباه بگیرند. بسیجی ها جلو می آمدند و با اشتیاق می گفتند:
برادر زینلی سلام، بفرمایید، خوش آمدید، منور کردید، مشرف فرمودید.
خیس عرق خجالت شده بودم، چهره ام سرخ شده بود و زیر چشمی مراقب زینلی بودم. از اینکه می دید او را نشناخته اند و بصورت گمنام لابه لای بسیجی ها راه می رود خیلی خرسند بود و تبسم ملیحی بر لبانش نقش بسته بود.
بالاخره باز د ید تمام شد و من که شاید ده کیلو از خجالت، وزن کم کرده بودم! در راه به زینلی گفتم: بهتر نیست بین من و شما مرزی باشد تا مرا اشتباه نگیرند. دستی به شانه ام زد و از اعماق وجود می گفت: بین من و تو و آن بسیجی فرقی نیست.

قاسم زینلی :
شهید زینلی علاقه خیلی زیادی به روضه امام حسین داشت و شرکت در مجالس روضه خوانی را در رأس کارهای روز مره اش قرار می داد. یکی از مرخصی های ایشان مصادف بود با یک دهه روضه خوانی در مسجد جامع مبارکه و شعبان خود را موظف کرده بود از آغاز تا پایان مجلس هر شب پای منبر امام حسین بنشینند.
یک شب چند نفر از دوستانش از شهرستان آمده و چون عجله داشتند به من گفتند: شعبان را پیدایش کن تا او را دیده به شهرمان باز گردیم.
به مسجد رفته و قضیه را برایش گفتم. در حالی که با تسبیح مشغول ذکر بود گفت: به آنها سلام برسان و بگو کار دارم. ساعتی بعد خدمتشان رسیدم! من که کاری نمی دیدم با تعجب پرسیدم: کدام کار؟!
گفت: مگر شرکت در مجلس روضه امام حسین و گریه بر مصائب آن حضرت کار نیست.؟

حیدر علی رحمتی ها :
بعد از چند روز مرخصی قصد باز گشت به جبهه را داشت مثل همیشه از مبارکه تا اصفهان بدرقه اش کردم. د ر راه گفتم: حاج شعبان خوب بود چند روز دیگر می ماندی تا من، مادرت، همسرت و فرزندانت تو را بیشتر ببینیم.
چند لحظه فکر کرد، همین طور که رانندگی می کرد گوشه چشمی به من نمود و گفت:
پدرجان تقصیر خود شماست. اگر به من رزق حلال نداده بودید من هم همین کار را می کردم. شاید تا آن موقع به تاثیر رزق حلال پی نبرده بودم. به همین دلیل دیگر چیزی در جواب کوتاه و قاطعش نداشتم که بگویم.
به گریه افتاد ند و فضای جلسه معطر به معنویت امام حسین و رایحه شهادت گشت. سپس در حالی که خودش از شدت گریه گونه هایش خیس بود ادامه داد:
ای فرمانده لشکر، شب عاشورا یاران حسین (ع) خطاب به آن حضرت عرض کردند اگر هزار مرتبه کشته شویم حاضریم دوباره زنده شده از آرمان تو دفاع کنیم ما هم به تبعیت از یاران حسین (ع) اعلام می کنیم تا جان داریم مثل یاران حسین (ع) می مانیم و از اسلام و ولایت و رهبری دفاع می کنیم.

حسین علی مصطفایی :
با اینکه کف سنگر ها پلاستیک پهن کردیم و دیواره آن نیز گونی شن بود ولی طبیعتاً با هر انفجار مقداری خاک از سقف و دیواره های سنگر روی پتو های کف سنگر می ریخت. آبی نیز که از کف سنگر بالا می زد یا آب و گلی که در اثر بارندگی به داخل سنگر نفوذ می کرد باعث می شد پتو ها آغشته به گل شود.
معمولاً پتوهایی که مدتی کف سنگر پهن شده گل آلود شده بود و جزئی پتوهای غیر قابل مصرف و دور ریختنی بود.
یک روز با چند نفر از بچه ها در ساحل کارون نشسته گذر عمر را می دیدیم. شهید زینلی در حالی که مقداری از این پتوهای غیر قابل مصرف به همراه داشت کنار آب آمده کفش ها را در آورده با پایش شروع کرد به شستن پتو ها.
جلو رفته، از ایشان خواستیم اجازه بدهد ما این کار را انجام دهیم. ولی نپذیرفت وقتی اصرار کردیم، اجازه داد کمکش کنیم. در حال شستن پتو ها سوال کردیم این پتوها کجا بوده و ایشان می خواهد آنها را چه کار کند.
با دست عرق پیشانی را پاک کرده، گفت: اینها در یکی از مقرهای لشکر دور ریخته شده بود، چون مال بیت المال است آوردم آنها را بشویم تا مجدداً قابل استفاده گردد.
عقب وانت سوار شد.
روزی در مقر اندیمشک بودم و قصد عزیمت به مقر لشکر در اهواز را داشتم. چون وسیله نداشتم منتظر شدم تا با ماشین های دیگر واحد ها بروم. در این حین دیدم شهید صنعتکار با راننده آمد.
گفتم اهواز می روید. پیاده شد و گفت: بله، سوار شو. کنار دست راننده نشستم و گفتم: حتماً خود او کنار من سوار خواهد شد.
ولی با تعجب دیدم یک نفر بسیجی را جلو، کنار من سوار کرد و خودش با چند نفر دیگر عقب وانت سوار شد. هر چه اصرار کردیم بیاید جلو بنشیند نپذیرفت. در آن ظهر گرم خوزستان که گرمای هوا 47 درجه بالای صفر بود تا اهواز عقب وانت نشست و ما از خجالت نتوانستیم حتی یک بار به پشت سر نگاه کنیم و وضعیت او را ببینیم.

عبد اﷲ جلالی :
در عملیات والفجر 8، شهید زینلی از ناحیه گردن مجروح شد. 5 روز بعد او را در لشکر دیدم. گفتم: حاجی کجا بودی؟ چی شد؟ همان طور که تسبیح را در دست می گرداند گفت: مرا به شیراز انتقال دادند و با اجازه خودم مرخص شدم.
خیلی علاقه داشت و نیامده؛ قصد رفتن به فاو را داشت به اتفاق قاسم طاهری سعی کردیم او را منصرف کنیم. چون حاجی حالش خوب نبود و منطقه نیز وضعیت مناسبی نداشت. ولی او اصرار به رفتن نداشت.
گفتم: حاجی، د و نفر از برادرانت شهید شده اند، حالت هم مساعد نیست. چند روزی بمان بعد برو به خط. ولی مثل این که پیک شهادت او را صدا می زد، زینلی تبسمی کرد و با شوخی مزاح رو به من کرد و گفت: اصلاً بگو مگر آدم زنده وکیل می خواهد؟ من قیّم نمی خواهم. مگر فردای قیامت مرا به جای برادرانم یا آنها را به جای من پای حساب می برند؟

مراسم ازدواج شعبانعلی مقارن با درگیری های کردستان و شروع جنگ بود لذا اجازه نداد هیچ برنامه شادی در عروسیش اجرا شود و بسیار ساده ازدواج کرد. موقع غروب یک دست لباس نو که برای دامادی او تهیه کرده بودم از پسرم خواستم آنها را بپوشد و گفتم: لااقل لباست را عوض کن که معلوم شود داماد هستی!
نپذیرفت و گفت: مادر، اصل ازد واج را چون یک واجب شرعی است قبول دارم، لیکن بقیه مسائلش را به دلیل شرایط موجود در جامعه نمی پذیرم.
گذشت تا سال آخر حیات پر برکتش که به اتفاق به حج تمتع مشرف شدیم. یک روز که با هم به حرم می رفتیم، جلوی مغازه توقف کرد و بعد از کمی تأمل یک برد یمانی خرید. در حالی که برد را به من نشان می داد گفت: مادر:، شب عروسی به یادت می آید که یک پیراهن سفید آوردی و من نپوشیدم وبا این کار شما و پدر ناراحت شدید؟
گفتم: چطور به یاد آن روزهای جوانی افتادی؟ سرش را پایین انداخت و همانطور که با هم قدم زنان به سوی مسجد الحرام می رفتیم گفت:
برای جبران آن شب این برد را خریدم. وقتی شهید شدم، جنازه ام را شب به منزل بیاورید و به کمک پدرم این برد را به من بپوشانید.
چند ماه بعد که به شهادت رسید دقیقاً به این وصیت او عمل کردیم.
برد یمانی: نوعی پارچه است که معمولاً جهت کفن از آن استفاده می کنند.

مادر شهید :
آخرین باری که فرزندم شعبانعلی مجروح شد در عملیات والفجر 8 بود. چون تلفن نداشتیم با سپاه تماس گرفته خبر سلامتی خود را داده بود به تلفن خانه رفته، با زحمت موفق به تماس با بیمارستان شیراز شدم و با او صحبت کردم. گفتم: مادر چه موقع به خانه بر می گردی؟ گفت به خانه نمی آیم و الان عازم جبهه هستم. مجبور به گفتن یک دروغ مصلحتی شده، گفتم: ماداریم برای دیدارت به شیراز می آییم و الان هم از وسط راه تماس می گیرم.
با گفتن این جمله تصمیمش را عوض کرد و گفت: باشد صبر می کنم تا بیایید. آن روز او را در نقاهتگاه با گردن باند پیچی شده دیدم و تا عصر با هم بودیم وبعد از ظهر به اتفاق به زیارت حضرت احمد بن موسی، شاهچراغ مشرف شدیم.
دست مرا گرفت و روبروی ضریح مطهر قرار داده و گفت: مادر من حاجتی دارم و از خدا می خواهم روا کند، شما بگویید و با خضوع و خشوع کامل؛ از صمیم قلب از خدا بخواهید مرا حاجت روا کند. من نیز دعا کردم و از خدا خواستم حاجت قلبش را بدهد.
چند روز بعد از شهادتش را آوردند متوجه شدم آن حاجت مهم توفیق شهادت در راه خدا بوده است.

مهدی صالحی:
چند روزی از آزاد سازی فاو می گذشت. آن روز دشمن آتش بی سابقه ای روی منطقه اجرا می کرد و هواپیماها نیز مرتباً مواضع ما را بمباران می کردند. به طوری که یکی از فعال ترین اسکله های لشکر، اسکله ای که مجروحان را به عقب منتقل می ساخت.
مسئول این اسکله شهید کبیر زاده بود و با دقت و وسواس زیاد انجاد انجام وظیفه می کرد. در این حین حاج شعبان زینلی از راه رسید. بهتر است بگوییم از بیمارستان رسید چون چند شب قبل از ناحیه گردن و دستها به شدت مجروح شده بود و شبانه او را به بیمارستان برده بودند ولی او از بیمارستان به خط آمده بود.
فرمانده لشکر از او خواسته بود که جهت مداوا به اصفهان برود ولی او نپذیرفته بود. حاج شعبان به کبیر زاده گفت: مرا به آن سوی اروند ببر. کبیر زاده که سر و وضع مجروح او را دید گفت: حاجی تو مجروح شده ای فرمانده هم گفته باید به عقب بروی، من نمی توانم تو را ببرم.
ولی زینلی اصرار کرد و گفت: فعلاً جای عقب رفتن نیست باید به جلو رفت. کبیر زاده گفت حالا که خودت می خواهی حرفی نیست. برو سوار آن قایق شو. و قایقی را با دست نشان داد. زمانی که قایق حرکت کرد با تبسمی فریاد زد. خداحافظ کبیرزاده! گویی کبیر زاده متوجه شد که این آخرین وداع است.
در حالی که بغض گلویش را می فشرد در جواب گفت: ما را در بهشت فراموش نکن.
ساعاتی بعد جسد خون آلود زینلی از همان اسکله به عقب تخلیه شد.
اسکله منتظر شماست .در عملیات کربلای 4 یک روز شهید اربابی وارد سنگر ما شد. خیلی عجله داشت مثل اینکه ملاقات بسیار بسیار مهمی داشته باشد. تعارف کردم: آقای اربابی بفرمایید! چیزی بخورید.
شتاب زده پرسید: اسکله چه خبر؟ من هم به شوخی گفتم: اسکله منتظر شماست که بروید شهید بشوید! تبسمی کرد وراه افتاد چند قدم که رفت بر گشت و نگاه معنا داری به من کرد. گویا وداع می نمود. مدتی بعد آمبولانس جسد شهیدی را آورد. به من گفتند: ببین این شهید را می شناسی؟ نگاه کردم دیدم اربابی است. مثل کسی که شوک به او وصل کنند میخکوب شدم. بعد با گریه خطاب به او گفتم: من شوخی کردم. چرا شهید شدی.

چند روزی از تصرف منطقه جدید می گذ شت. قرار شد گردان ما جهت پدافند منطقه را تحویل بگیرد. وقتی به آنجا رسیدیم فقط یک خاکریز نصفه نیمه بود. نه سنگری، نه ترکش گیری، نه جان پناهی. منطقه آزاد شده نیز یک مثلث بود لذا از سه طرف زیر آتش سنگین دشمن قرار داشت.
همین خاکریز نصفه نیمه نیز گاه هدف گلوله مستقیم تانک قرار می گرفت و مجبور بودیم با کلاه آهنی و وسایل ابتدایی خاک ها را ترمیم نماییم. به اتفاق دوستم تصمیم گرفتیم به آن طرف خاکریز برویم و از بقایای مواضع دشمن اگر الوار چوب یا پلیت فلزی پیدا می شود با آن جان پناه و سنگری برای خود درست کنیم. زیر آتش شدید دشمن حرکت کردیم. کمی جلو تر شخصی تک و تنها ایستاده بود. در حالی که سر و گردن و دست هایش باند پیچی شده بود با دوربین دبیده بانی می کرد و چیزهایی یاد داشت می نمود. دوستم گفت: این بابا عجب هوایی شده، زیر این آتش شدید که هیچکس جرأت نمی کند یک لحظه حضور یابد دیده بانی می کند.
جلو تر رفتم دیدم زینلی است. او مسئول محور بود ولی نباید این طور در مهلکه قرار می گرفت. آنقدر آن منطقه خطرناک بود که به بی سیم چی و همراهانش اجازه نداده بود بیایند و آن ها از آن طرف خاکریز مراقب او بودند.
تا چشمش به ما افتاد گفت: چرا آمدید اینجا؟ اینجا خیلی خطر ناک است. هر لحظه چندین گلوله خمپاره به زمین می خورد. مقصودمان را گفتیم. سفارش کرد سریعاً از آنجا دور شویم. زیر تیر مستقیم دشمن سریع چند الوار و پلیت بر داشتیم. دوستم که تازه او را شناخته بود گفت: برویم پیش زینلی ببینیم کاری ندارد.
زینلی به محض اینکه دید به طرفش می رویم با دست اشاره کرد که بر گردید، بعد خودش گفت: اینجا نیایید فایده ای نداشت. داشتیم نزدیکش می رفتیم. نهیب زد. سریعاً دور شوید. زود بروید داخل یک سنگر، به من نزدیک نشوید. گویی پیک شهادت را می دید. ما چون اصرار او را د یدیم سریع پریدیم آن طرف خاکریز.
ناگاه دیدیم چند گلوله مستقیم دقیقاً همانجایی که زینلی ایستاده بود به زمین خورد و گرد و غباری تیره به آسمان بلند شد. بی سیم چی و بقیه که نظاره گر صحنه بود ند فریاد زدند: مجروح! مجروح! و چند نفر به سوی او دوید ند.

غلامعلی شریف دوست:
این آخرین خاطره از خاطره ساز پر مخاطره جبهه، شهید شعبانعلی زینلی است که در دهم اسفند ماه سال 1364 در جبهه فاو به ثبت رسید و در تاریخ جنگ ماندگار شد. ذکر و یاد آن هنوز اندامم را می لرزاند.
وقتی از گشت شناسایی بر گشتیم حاجی زینلی با روی گشاده به استقبالمان آمد و خستگی را از وجودمان بیرون کرد. گزارش شناسایی را که می دیدیم از نحوه شهادت دو تن از دوستتان که در این مأموریت به شهادت رسیده بودند بی قراری کردیم. ولی حاجی مثل همیشه به صبر و استقامت دعوتمان می کرد و با سخنانش سکینه ای در دلمان قرار داد.
ساعت 4 بعد از ظهر بعد از استراحتی که نیازمند به آن بودیم حاجی آمد و گفت: امشب یکی از گردان ها وارد عمل می شود. آماده شو با آنها جلو بروی. ساعت ده شب به اتفاق زینلی به خط مقدم رفتم که همراه گردان به جلو بروم.
حاجی در هاله ای از نور قدم بر می داشت. به طور محسوسی تغییر کرده بود. کم صحبت می کرد و بیشتر فکر می کرد. دلم لرزید، نکند این حالت، مقدمه پرواز روح پاک او باشد. همان موقع گفتم: خدایا حاجی را برای اسلام حفظ کن.
به خط اول رسیدیم. گردان عمل کننده آماده حرکت بود. حاجی جلو حرکت می کرد و من پشت سرش تا به نیروهای بسیجی رسیدیم. با دقت آنها را ور انداز کرد و زیر لب چیزی می گفت. شاید به آنها دعا می کرد تا موفق شوند.
بعد حاجی بر گشت و به من گفت: امشب قصد داریم همان مقری که دیشب شناسایی کرده اید را منهدم نماییم. چون به منطقه واقف بودم گفتم: حاجی خیلی مشکل است. تجهیزات و تعداد نیروی دشمن خیلی زیاد است و ما باید از میدان دید آنها حمله کنیم. همان طور که ذکر می گفت خاطر نشان ساخت که حضرت زهرا (س) به کمک شما می آید. حاجی طبق معمول هر عملیات می خواست توصیه کند از کدام راه حرکت کنیم و چگونه حرکت کنیم. ولی در حقیقت او داشت حرکت می کرد و ما ساکن بودیم.
به اتفاق روی خاکریز رفتیم. منطقه را خیلی دقیق نگاه کرد، مثل کسی که دنبال چیزی می گردد من هم نگاه کردم. من خاک و خاکریز می دیدم او پیک شهادت و مصداق این بیت شده بودم.
تو مو می بینی و او پیچش مو
تو ابرو او اشارت های ابرو
ناگهان صفیر خمپاره ای و صدای انفجار مهیبی از روی خاکریز مرا به پایین پرت کرد. بوی باروت و گرد و غبار همه جا را فرا گرفته بود. گوش هایم سوت می کشید، کمی که با محیط خو گرفته به خود آمدم صدای یا زهرا یا زهرا به گوشم می خورد. صدای حاجی بود. در آن تاریکی نفهمیدم چگونه بالای سر او رسیدم، به هر جای بد نش دست می گذاشتم خیس بود، متوجه نشدم این خون از کجای بدن اوست و از چه ناحیه ای مورد اصابت قرار گرفته است. حاجی وسط یک کانال کوچک افتاده بود، صدایش کردم. حاجی، حاجی بغض راه گلویم را بست نتوانستم چیزی بگو.یم. چشم باز کرد و گفت: مرا از کانال بالا ببر. او را از کانال بیرون کشیده، روی زمین خواباندم. گفت: بدن مرا به طرف کربلا بگردان. در آن لحظات می خواست آمدن مولایش حسین را بر بالینش نظاره گر باشد.
او را با حسین (ع) تنها گذاشتم. سریع به طرف بچه ها دویدم. آمبو... آمبو...آمبولانس سراسیمه اطرافم آمدند، خانی چه شده؟ حاجی... حاج زینلی... ترکش... گریه نگذاشت بقیه اش را بگویم.
تا آمدن آمبولانس مجدداً بر بالینش آمدم تا اگر کاری از دستم بر می آید برایش انجام بدهم یا اگر واپسین دم حیات او را در یافتم التماس دعایی بگویم. دیدم خیلی آرام و صمیمی، چشمان مهربانش بسته و جسد غرق در خاک و خونش که به طرف کربلا گردانده بودم همانند عقیقی بر انگشتر جبهه نمایان است و روح پاک و سبکبالش بال در بال فرشتگان داده، پس ا ز سالها انتظار به لقای معبود شتافته است.
کربلای چهار، کربلای اربابی عملیات کربلای 4 در تاریخ 5/ 10/ 65 با سختی تمام آغاز شد علی رغم اینکه در ساعت اول عملیات درگیری سختی در گرفت که منجر به تلفات زیاد طرفین گردید ولی از آنجا که حق باید پیروز باشد، دشمنان همانند خفاشان در پناه سیاهی شب می گریختند. رگبارهای پیوسته چادر شب را سوراخ سوراخ می کرد.
این طرف اروند رود، جنب و جوشی علیبه حدی بود، از یک طرف خیل نیروهای رزمنده ای که در حال انتقال به آن طرف رود بودند و از سوی دیگر آتش شدیدی که دشمن با آن ساحل خودی و اسکله را به شدت گلوله باران می کرد.
اربابی با چهره ای منور و افروخته پا به میعادگاه و مسلخ خود نهاد. پیک شهادت د ر قالب خمپاره ای فرود آمد و ترکش سوزان پهلوگاه وی را درید. ناگاه صدای یا حسین، یا حسین اربابی، بین زمین و آسمان پیچید و در خون غلطیده نقش بر زمین شد.
بی سیم ها به کار افتاده خبر مجروح شدن سردار دلاور را مخابره کردند. پیکر آغشته به خون این کبوتر عاشق سریعا به اورژانس منتقل شد ولی لحظاتی بعد بی سیم هایی که همیشه رمز عملیات را اعلام می کرد، همیشه پیام آور شادی بود، با اندوه و بغض تمام خبر شهادت اربابی را مخابره کرد.
شب سیاه تر، آتش شدید تر و نفس ها کوتاه تر شده بود هیچ کس نمی توانست خبر شهادت اربابی را به تمامی به دیگری بگوید.
بغض راه گلویش را می بست و اشک جاری از چشمان، به زبان حال، بقیه جمله را تمام می کرد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 278
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
اصغر جواني

 

سال 1340 ه ش در اصفهان به دنیا آمد. محیط مذهبی خانواده و تقید والدین به رعایت موازین اسلامی از عوامل موثری بودند که موجب تمایل او به سوی اعتقادات پاک اسلامی گردید. د وران دبستان را در مدرسه ابوالفرج اصفهان گذراند. در کنار درس در کارگاه استیل سازی به پدر خود کمک می کرد. اشتغال به کار د ر بازار اصفهان در دورانی که هنوز به سن ده سالگی نرسیده بود او را به سرعت با واقعیات تلخ و شیرین زندگی و محرومیتها و ظلم و ستم اجتماعی و اقتصادی حاکم بر کشور آشنا ساخت.
در همین د وران با حضور مرتب د ر نماز جماعت و معاشرت با اهل مسجد اساس اندیشه های پاک اعتقادی و مذهبی خود را تقویت می کرد.
با سپری شدن د وره دبستان؛ مقطع راهنمایی را در مدرسه راهنمایی ابومسعود اصفهان گذ راند و همچنان در کنار درس در کار کردن با پد رش مساعدت داشت و با ساختن وسایلی ابتکاری و کارهای دستی، نبوغ و خلاقیت و استعداد خود را نشان می داد.
اودر انجام تکالیف درسی و پیشرفت تحصیلی هر گز کوتاهی نمی کرد و یکی از شاگردان ممتاز مدرسه محسوب قرآن و تفسیر در محله جاوان بالا شرکت فعال داشت. این جلسات در پرورش روحیه اسلامی و انقلابی او و جوانان محل نقش بسیار مهمی داشت و آنها را بلا جو حاکم و مسائل دینی و سیاسی دیگر آشنا ساخت. حاج اصغر جوانی با موفقیت دوره راهنمایی را گذراند و در سال 1354 برای ادامه تحصیل در دبیرستان جامع سعدی ثبت نام نمود. او ضمن تحصیل در دبیرستان با سرمایه مختصر خود و یکی از دوستانش مغازه الکتریکی باز کرد ند و در مناسبتهای مهم اسلامی، چه اعیاد و چه سوگواری ها به چراغانی ابتکاری محل مبادرت می کردند. شهید جوانی د ر کلاس دوم دبیرستان با یکی از طلاب علوم دینی که برای تبلیغ از قم به اصفهان آمده بود، آشنا شد. از این طریق او با مسائل و مشکلات سیاسی و مبارزه روحانیت با رژیم شاه بویژه مبارزات حضرت امام (ره) آشنا گردید.
با گذشت زمان برخی مسائل از جمله، عمق دشمنی و کینه رژیم شاه نسبت به اسلام و قرآن برای او روشن شد و او را در تلاش برای اهداف پاک اسلامی مصممتر ساخت. او به کمک چند تن از دوستان اقدام به تشکیل کتابخانه مسجد محمد یه اصفهان در محله جاودان نمود و برای خرید کتاب با دو نفر از دوستان خود و یکی از روحانیون انقلابی به قم سفر نمودند و این سفر آغازی بود برای آشنایی بهتر و بیشتر شهید با روند مبارزات روحانیت بر علیه رژیم شاه. در این سفر آنها از حملات ساواک به مدارس علمیه، به خصوص مدرسه فیضیه و تبعید و شکنجه روحانیت مبارز و د هها مساله سیاسی و اجتماعی دیگر اطلاع پیدا کردند و در تاثیر گذاری بر فکر و اندیشه بچه های محل بسیار کوشا تر عمل کردند. با پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن سال 1357 و باز گشایی مدارس برای تمام تحصیلات دبیرستان وارد مدرسه می شود و در کنار درس و تکالیف مدرسه، به فعالیت در امور سیاسی و مذهبی ادامه می دهد. از جمله اقدامات برادر جوانی د ر اوایل ورود به دبیرستان، تشکیل انجمن اسلامی به کمک دوستان دیگر بود. در آن ایام، دبیرستانها و دانشگاه ها محل فعالیت گروههای منحرف سیاسی از قبیل چریکهای فدایی و منافقین در آمده بود و شهید جوانی با هوشیاری و جدیت با این گروهها مبارزه می کرد.
انجمن های اسلامی در اولین روزهای تحصیلی بعد از انقلاب تاسیس شد و نقش بسیار موثری در هدایت دانش آموزان و ارائه افکار و اندیشه های ناب حضرت امام داشت.
شهادت بهترین پاداشی بود که خدا به این مجاهد سلحشور اعطا کرد تا اجر سالها مجاهدت خود را بگیرد. درتاریخ 26/4/1362 توسط گروهکهای ضد انقلاب در کردستان به شهادت رسید.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثار گران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



خاطرات
احمد جوانی :
به دنبال وقوع زلزله در طبس و به بار آمدن خسارات بسیار سنگین مالی و جانی به مردم که قبل از پیروزی انقلاب اتفاق افتاد و مصادف بود با شروع به کار دولت نظامی از هاری، برادر اصغر جوانی به همراه 12 نفر از دوستان خود برای کمک به مردم محروم و مستضعف طبس به آن منطقه عزیمت می کنند. در کنار کمک موثر به مردم ستمدیده با چهره های مبارز و انقلابی دیگر شهر ها که برای کمک آمده بودند آشنا شد و در جریان برخی مسائل حساس مبارزاتی قرار گرفت.
س از باز گشت به اصفهان و صحبت با دوستان دیگر در خصوص نیاز آینده انقلاب به قیام مسلحانه؛ به فکر تهیه سلاح افتاد. با چند نفر راهی شهرستان تایباد از توابع استان خراسان شد و موفق به تهیه سلاح شدند تا در صورت لزوم بر علیه رژیم شاه از آن استفاده شود.

ید اﷲ جوانی :
از زمان شکوفایی بذ ر آگاهی در دل مردم ایران زمان زیادی نگذشته بود و هنوز تظاهرات فراگیر همه جا را فرا نگرفته بود که با جلوداری برادر اصغر جوانی، تظاهرات در صحن مدرسه آغاز شد، شعار ها با لا گرفت. محصلین سر کلاس درس حاضر نشدند و به راهپیمایی علیه رژیم شاه پرداختند. نا ظم و مد یر هرچه تهدید کرد ند کارگر نیافتاد. برادر جوانی همایتگر و جلو دار بچه ها بود و با فریاد آزادی زندانیان سیاسی به خصوص پرورش را می خواستند. اگر چه مدیر مدرسه در جواب او سیلی به گوشش نواخت ولی تظاهرات د ر این مدرسه تا پیروزی انقلاب ادامه یافت.

برادر شهید :
پنجم ماه رمضان 57، توسط عمال رژیم پهلوی, مردمی که در منزل آیت اﷲ خادمی (ره) متحصن بودند مورد هجوم واقع شدند و عده ای شهید و مجروح شدند. پس از آن د ر اصفهان حکومت نظامی بر قرار شد و منطقه ا طراف در محاصره قرار گرفت. اصغر جوانی نمی توانست حضور نیروهای نظامی را تحمل کند، لذا به اتفاق چند جوان غیور و غیرتمند دست به کار شدند و با موتور سیکلت به پخش اعلامیه پرداختند و آسایش مامورین را سلب نمودند. آنها با شجاعتی بی نظیر به استقبال خطر رفتند و با پخش اعلامیه های حضرت امام ندای مظلومیت اسلام را به گوش همگان رساندند در این راه بارها به طرف ایشان تیر اندازی شد ولی با چابکی از مهلکه گریخته بودند.
شجاعت و شهامت حاج اصغر و دیگر همرزمانش که ناشی از روح ایمان و اعتقاد به اهداف عالیه اسلام بود، طلسم حکومت نظامی را شکست و پایه های حکومت ظلم و بیداد ستمشاهی را روز به روز سست تر کرد تا زمینه سقوط 57 فراهم شد.

همسر شهید :
در نیمه های شب، آه و سوز جانگدازی مرا از خواب بیدار کرد. دیدم حاجی با آنچنان سوزی نماز می خواند که انسان به لرزه در می آید. او همیشه با وضو بود و تاکید به نماز شب می کرد. هنگام نماز و عبادت و ایستادن در برابر خداوند متعال اصلاً در این عالم نبود. از نظر اخلاق بسیار والا بود و ایمانی بسیار قوی داشت. عاشق شهادت بود به گونه ای که حتی قبل از ازدواج د ر زمان خواستگاری در مورد شهاد تش با من صحبت می کرد. در سلام کردن هیچ کس نمی توانست از او سبقت بگیرد و همیشه او اول سلام می کرد.
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود

پس از ازدواج به اتفاق حاج اصغر جوانی راهی کردستان شدیم. در یکی از مسافرتها در محور بوکان سقز در کمین ضد انقلاب قرار گرفتیم. به طرفمان تیر اندازی می شد. ایشان به اتفاق چند نفر از دوستان سریع در اطراف موضع گرفتند و درگیری شروع شد.
من چون فکر می کردم کشته خواهم شد به آقای جوانی گفتم: اگر درگیری سخت شد شما مرا بکشید تا به دست این گروهکها نیفتم. ایشان با شنیدن این حرف ناراحت شد و گفت: کسی که هدفش قرآن و اسلام است، برایش اسارت یا شهادت فرق نمی کند. او استناد به قیام با عبد اﷲ کرد و گفت: شیوه اسلام این چنین است و حضرت زینب تمام مصائب را تحمل می کردند وی ما نیز باید این طور باشینم بعد از آن به طرف دشمن حمله کرد ند و آنها را مجبور به فرار کردند. ما به سلامت به راه خود ادامه دادیم. در راه بحث شهادت را پیش کشیدند و اشاره کردند که وقت شهادت من نزدیک است.

همسر شهید:
در یکی از مرخصی ها که به اصفهان آمده بود، ماد رش به او گفت:
چرا بر نمی گردی؟ تا کی می خواهی در کردستان بمانی او با متانت خاصی گفت: مادر این چه حرفی است؟ ما مرد جنگیم. تا آخر در آنجا می مانیم و ریشه ضد انقلاب و بعثیون را بر می کنیم. شما دعا کنید تا بتوانیم یاوررهبرمان خمینی کبیر باشیم.
برادر جوانی در مجلس غیبت نمی نشست. بسیار مهربان صبور و متواضع بود. در ایام مرخصی به خانواده های شهدا سر کشی می کرد و از آنها دلجویی می کرد. یادم هست حتی در شب عروسی ایشان به دیدار خانواده شهدا رفت. می گفت که هر بار که پد ران و مادران و همسران و فرزندان شهدا را می بینم احساس شرم می کنم.
با اینکه فرمانده سپاه بود، هیچ وقت دستور نمی داد و شانه به شانه رزمندگان و جلو تر از همه با دشمن می جنگید. او از کار خسته نمی شد و مانند موه د ر برابر سختی ها و مشکلات می ایستاد.

در سال 1361، به زیارت خانه خدا مشرف می شود. قبل از عزیمت، برای رساندن پیام انقلاب به گوش دیگر مسلمانان جهان تعدادی اعلامیه و عکسهایی از حضرت امام به همراه خود می برد اما توسط مامورین سعودی دستگیر شده و پس از 48 ساعت ایشان را به ایران بر می گردانند.
در تهران پس از مقداری تغییر قیافه و تهیه عکس جدید، دوباره عازم جده می شود. این بار به سلامتی از بازرسی گذشته و به امور عبادی و سیاسی حج می پردازد. حاج اصغر با تعداد بسیاری از حجاج کشورهای دیگر صحبت کرد و آنها را از انقلاب اسلامی ایران و شرارتهای کفر جهانی و حقایق جنگ تحمیلی مطلع می کند.
تعدادی عکس با مسلمانان دیگر کشورها از ایشان به یادگار مانده که فعالیت خستگی ناپذیر ایشان در مکه و مدینه را نشان می دهد.

سردار جعفر امینی , احمد پور عسگری:
آراسته، تمیز، مودب، متین، خوش برخورد و صمیمی بود د ر یک بر خورد به او علاقمند می شدی. حاج اصغر را می گویم. او با وجود سن کم، بزرگی در رفتار و کردارش نمایان بود. هر جا برخورد با مردم بود ، معرفت اسلامی و مودب و جاذبه در رفتارش موج می زد. از کوچکترین حرکت های موثر برای جمهوری اسلامی نمی گذشت و به همین جهت مردم بوکان و روستاهای اطراف شیفته او بود ند. همه آمالشان را در فرمانده سپاه یعنی حاج اصغر می دیدند و به او عشق می ورزیدند. به شیوه رسول اﷲ عمل می کرد و با آن همه خصوصیات عالی اگر کسی وارد جلسات می شد. نمی توانست تشخیص دهد که فرمانده کدام است؟ محل استراحت و کارش همراه بسیجیان بود. در هر کاری پیشاپیش همه، خود عمل می کرد و سپس به دیگران توصیه می نمود.

محمد رضا عابدی :
پس از شهادت شهید بروجردی، برادر جوانی اولین کسی بود که همه به اتفاق او را برای فرماندهی قرار گاه مقدم صالح می دانستند. و او جانشین شهید بروجردی شد و به عنوان فرمانده معرفی شد. تقید عجیبی به نماز جماعت داشت. اولین نفری بود که در جلسات قرآن شرکت می کرد و آخرین نفری بود که از جلسات بیرون می آمد.
با وجودی که سن زیادی داشت ولی در ابعاد مختلف تبحر کافی داشت. در بحث اطلاعات عملیات، مسائل، مسائل سیاسی، مسائل شناخت منطقه، کار بدون نظر او انجام نمی گرفت. در حالی که نهایت جاذبه را برای مردم اعمال می کرد، از ضد انقلاب به هیچ وجه نمی گذشت. رفتارش مصداق اشداء علی الکفار بود. بارها به تعقیب ضد انقلاب پرداخت و در شرایط سخت و استثنایی، ضربات مهلکی به آن زد. وقتی ضد انقلاب در روستای قارنجر چند نفر را مجروح کرده بود، در اثر شهامت و سرعت عمل او، بیش از 2 کیلومتر ضد انقلاب را تعقیب کردیم. در حالی که شرایط فوق العاده خطرناک بود و احتمال اسارت همگی وجود داشت. نه تنها امکانات ربوده شده را بر گرداندیم بلکه مجروحین را نیز از دست دشمنان آزاد کردیم.

محمد رضا عابدی :
در عملایات آزاد سازی محور مهاباد بوکان، همراهش بودم. بیش از هشت نه روز بود که برای سر زدن به منزل نیامده بودم. هنگام مراجعه به منزل متوجه شدم؛ خانواده برادر جوانی از ایشان بی خبر است. فرزند ده ماهه ایشان خیلی بی تابی می کرد. بچه را بغل کردم و به محل عملیات رفتم. در بر گشتن، ضد انقلاب ماشین را به رگبار بست و دو نفر از برادران بسیجی همراه من زخمی شدند. درگیری به اتمام رسید. وقتی برادر جوانی را دیدم و جریان را تعریف کردم، ایشان با تبسمی دلنشین گفت: احسنت. از همین الان بچه را با راه خدا آشنا کردی. من متعجب بودم که این همه وسعت نظر و ایثار، چگونه در جوانی به این سن و سال جمع شده است.
ایشان در بیش از دویست عملیات کوچک و بزرگ کردستان حضور داشت و در پاکسازی جاده سر دشت پیرانشهر از فرماندهان توانا بود و در همین عملیات نیز شربت شهادت نوشید.

محمد رضا عابدی :
گروه 8 نفری ما در محاصره تعدادی از افراد گروهک های ضد انقلاب قرار گرفته بود. همگی آماده شهادت شده بودیم. باران گلوله از هر سو می بارید. از سپیده ی صبح تا 8 صبج جنگیده بودیم. ناگهان برادر جوانی وارد معرکه شد. و روحیه ما چند برابر شد. در اثر جنگ بی امان، دشمن پا به فرار گذاشت. با یک حمله برق آسا، دفتر سیاسی حزب دموکرات در بوکان را بدون هیچ تلفاتی به تصرف در آوردیم. مدارک با ارزشی از آنجا به دستمان آمد. برای استراحت شبانه در محلی مستقر شدیم. برادر جوانی مقداری نان خشک مخصوص اصفهان را تعارف کرد. او به ما آموخت که مانند مولاعلی می توان با نان خشکی سر کرد و مانند شیر جلوی دشمنان راه خدا را رفت.

برادر شهید :
در اوج شکوفایی انقلاب سال 57، تظاهرات و راهپیمایی جلوه خاصی به محله ها داده بود. د ر محله جاوان بالا خیابان شهید اشرفی اصفهانی تظاهرات توسط عمال رژیم، به خاک و خون کشیده شد و برادر باباشاهی به شهادت رسید.
مراسم بزرگداشت در حالی در مسجد محمدیه بر گزار شد که مامورین ساواک مراقب اوضاع بودند. در جو زمان کمتر کسی می توانست علیه رژیم بی پرده صحبت کند و گرفتار نشود.
پس از تجمع مردم در مسجد، طلبه جوانی با چهره نورانی وارد مسجد شد. او بر منبر قرار گرفت و با تسلط و شجاعت بی نظیر عملکرد زشت رژیم را بیان کرد و با سخنرانی مهیج و جالب به روشنگری پرداخت. تا آن زمان خطیبی به این بی باکی و شجاعت در مورد رژیم صحبت نکرده بود. همه از بی باکی او صحبت می کردند وسوال می کردند. او کیست؟ حاج اصغر جوانی که در آن لباس ناشناخته بود، پس از اتمام سخنرانی با زیرکی لباس هایش را تعویض کرد و به میان جمعیت بر گشت و مامورین امنیتی را از تعقیب روحانی نا امید کرد.

سردار صلاحی :
در یک عملیات بسیار مشکل ، در ارتفاعات محاصره شده بودیم. امکان رساندن تدارکات وجود نداشت. حدود 24 ساعت بود که همه گرسنه بودیم. یکی از گروههای گشتی خودش را به ما رساند و غذای مختصری را برای ما آورد. برادر جوانی علی رغم گرسنگی به آن غذا لب نزد وقتی علت را سوال کردیم ایشان گفت: این نوع غذا جزو جیره ما نبوده. می ترسم از اهالی گرفته باشند و صاحبش با رضایت کامل نداده باشد.
آری او علی رغم تدین و متانت، بسیار شجاع و بی باک بود. با وقار خاصی که داشت منشاٌ تاثیرات مثبت بر دیگران بود.

مادر شهید:
مدتی بود که از پسرم بی خبر بودیم. به اتفاق پدرش بلیط گرفتیم و به بوکان رفتیم. پس از پرس و جو سپاه را پیدا کردیم و سراغ اصغر را گرفتیم. او از دیدن ما تعجب کرد. ما را به منزلشان برد. در طول مدتی که در آنجا بودیم چند بار بهخ منزل آمد، آن هم چند دقیقه در حالی که تمام لباس ها و پوتین هایش پر از گل و لای بود. وقتی مورد سوال واقع شد، اظهار کرد که به علت فرو رفتن ماشین در گل این طور شده است.
ولی همسرش گفت: همیشه در گیر فعالیت و کار است و کمتر فرصت سر کشی به منزل را دارد.

همسر شهید :
برادر جوانی با صفای روح و متانت خود، رفتاری الهام بخش داشت. سفری که ماه قبل از شهادتشان به مشهد داشتیم سه روز با برکت در کنار مرقد ملکوتی امام هشتم به زیارت و دعا مشغول بودیم.
ایشان در این مدت به قدری حالت روحانی داشتند که یک بار وقتی د ر حال دعا و راز و نیاز با خدا بودند پسرم حمزه را از کنار او برداشتم ایشان اصلاً متوجه نشد. اکنون پس از گذشت سالها انگشت حسرت به دهان می گیرم که چرا ایشان را نشناختم و از دست ما رفتند.

برادر شهید :
برادر جوانی به شهادت عشق می ورزید. خدمت د ر کردستان و حضور در میان رزمندگان اسلام را برای خود توفیق الهی دانسته و فرصت خدمت به اسلام و انقلاب را غنیمت می شمرد. در اواخر همواره برای دوستان و حتی همسر خود از شهادت سخن می گفت. یکی از مسئولین جهاد سازرندگی استان کردستان نقل کرد، چند روز قبل از شهادت حاج اصغر گفت: از خداوند هر چه خواسته ام، همانند همسر، فرزند، سفر حج، به من عطا کرده و الآن تنها آرزویم شهادت است. چند روز بعد ایشان به آرزویش رسید و به سوی معبود شتافت.

همسر شهید:
چند روز به شروع ماه رمضان در سال 1362 باقی بود. حاج اصغر جوانی برای ماموریتی به ارومیه رفت و بعد از سه روز مجدداً به بوکان بر گشت. به دلیل جلسات و تراکم کار به منزل نیامده بود. یکی از دوستانش برای بردن پسرشان به منزل آمد. وقتی سوال کردم که ایشان کی به منزل می آیند اظهار بی اطلاعی کردند. آن شب دلهره عجیبی داشتم، چون خوابی در مورد شهادت ایشان دیده بودم. نزدیک صبح ایشان به خانه آمدند. من به علت خوابی که دیده بودم نگران و غرق در افکار خود بودم. حاجی سوال کرد مگر مساله ای پیش آمده؟ حتماً دوباره خوابیی دیده اید. گویا به ایشان الهام شده بود.
صبح پس از خوردن صبحانه و بوسیدن حمزه در حالی که گریه می کرد عازم ارومیه شدند تا در پاکسازی جاده سر دست پیرانشهر شرکت کنند. در لحظه آخر به ایشان گفتم: ما در این شهر غریب هستیم. بچه هم مریض است. زود بر گردید. پس از تاملی گفتند خداوند یار غریبان است.
با شنیدن این جمله اشک از چشمانم جاری شد. منقلب شدم و یقین کردم که ایشان شهید خواهد شد. طنین سنگین لحظات، قلبم را از جا می کند و می خواستم قدمهای او را که در راه قرب حق گام بر می داشت، غرق بوسه کنم. شاید از شمیم الهی شدن او پرتوی نصیبم گردد.
نهمم ماه مبارک رمضان، یکی از همرزمان ایشان اطلاع دادند که به علت کاری که برای حاجی پیش آمده به تهران رفته اند و خواسته اند که خانواده شان را آنجا ببرم.
روز د وازد هم ماه مبارک دوستانش گفتند: آقای جوانی کمی مجروح شده است. این کلام برای ما قابل قبول نبود، زیرا هر بار که ایشان مجروح می شد، اجازه نمی داد خانواده اش مطلع شوند.
افکار مختلف از ذ هنم می گذشت. نکند عضوی از دست داده یا... خاطره بیمارستان دکار فاطمی تهران حزن انگیز بود چرا که حاجی با حال وخیم در بی هوشی کامل بسر می برد. خواست خدا بود که مجدداً او را ببینم. برایم قطعی بود کهع او به سوی حق پرواز خواهد کرد. به دوستانش گفتم که حاجی را از دست داده ایم.
22 روز طاقت فرسا در حالی که بی هوش بود تکانهای لبهایش از زمزمه های درونی اش داشت. پرستاران با تعجب می گفتند: نمی دانیم با این حال وخیم چگونه زمزمه و ذکر شبانه او تمام نمی شود؟ وقتی یک بار به دقت به زمزمه های او گوش کردم متوجه شدم می گوید: خدایا امام خمینی را نگهدار.

سردار غفاری :
به اتفاق فرمانده سپاه بوکان شهید جوانی به منطقه بیوران پایین سر دشت جهت پاکسازی جاده از لوس ضد انقلاب رفته بودیم. در حین درگیری داخل کمین ضد انقلاب افتادیم. با اجرای ضد کمین، فرمانده گروهک مهاجم کشته شد و یکی از رزمندگان نیز روی جاده شهید شد. من د ر فاصله چند متری برادر جوانی بودم که ایشان جنازه شهید را بلند کرد. ناگهان گرد و غبار همه جا را فرا گرفت و آسمان تیره شد. صدای مهیبی به گوش رسید. شهید جوانی غرق د ر خون در کنار شهید متلاشی شده، افتاده بود. نارنجکی زیر جنازه شهید گذاشته بودند که با بلند کردن شهید، نارنجک منفجر می شود. برادر جوانی مورد اصابت ترکش قرار گرفت. او را به بیمارستان منتقل کردیم. تقدیر الهی بر این بود که او پس از 22 روز اغماء در بیمارستان به لقاء پروردگارش بشتابد.

همسر شهید:
صحبت شهادت را پیش کشید ند و از من قول گرفتند که اگر شهید شدم، شما مرا غسل و کفن کنید. من از ناراحتی گفتم: ان شا الله شما سالها عمر کنید و برای اسلام مفید باشید. در جواب گفت: خدمت کردن خوب است ولی این انقلاب برای به ثمر رسیدن نهایی محتاج به ریخته شدن خون است.
پس از شهادت به وصیت ایشان عمل کردم و امید وارم شفاعت ایشان در روز محشر شامل حال ما هم بشود.



آثار باقی مانده از شهید
در دست نوشته ها و سخنرانی های حاج اصغر در تحلیل مسائل سیاسی و نظامی، ژرفنگری خاصی در رابطه با کردستان به چشم می خورد. در جایی می نویسد :کردستان پس از انقلاب مانند تنگه معروف در جنگ احد است و اگر این تنگه به دشمن واگذار شود انقلاب ضربه اساسی خواهد خورد. لذا سر از پا نشناخته به سوی کردستان هجرت می کند و با جانفشانی مناطق مختلف کوهستانی و صعب العبور را از لوث وجود گروههای محارب با اسلام پاک می کند. حضور فعال او موجب جذب بسیاری از دوستان به منطقه می شود و هر یک از آنها به نوبه خود منشاٌ اثرات مثبتی می شوند.
آری اگر چه در زمان رسول خدا تعدادی به جهت دنیا پرستی موجب شکست احد شدند ولی یاوران امام با عشق به ولایت و اسلام نگذاشتند خا طره تلخ احد تکرار شود.



آثار منتشر شده در باره ی شهید
شیر دل آزاد مردی قهرمان
از دیار لاله خیز اصفهان
عاشقی جان بر کف و روشن ضمیر
عارفی بیدار و سرداری بصسیر
رشد با مهر ولایت یافته
از سنین نوجوانی پاک بود
بود او را بر جوانان بر تر
می نمود او دوستان را رهبری
بر خمینی پیروی بیداربود
لیک از طاغوتیان بیزار بود
شد چو پیروز این الهی انقلاب
کرد او مردانه پا اندر رکاب
آن دل از کف داده روح خدا
تا زجان تکلیف خود سازد ادا
جان و سر را بر سر دستان گرفت
عزم رفتن سوی کردستان گرفت
داد از خود رشادت ها نشان
از مصاف خائنین و سر کشان
رفت از هر سو نشان خصم را
راند از بوکان و بانه خصم را
آن گروهک های مزدور زبون
راند از استان کردستان برون
مومنین را یاور و غمخوار بود
کو اشداء علی الکفار بود
از می، حب ولایت بود مست
اند ر این ره عاقبت در خون نشست
گلستان شد سر دشت از خون او
ما در راه ماندگان مدیون او
باب جنت حق برویش باز کرد
ارجعی نشنید و خود پرواز کرد 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 204
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
علي محمد اربابي

 

سال 1343 ه ش در بيد گل کاشان متولد شد . به دليل فقر مادي از دوران کودکي به کارهاي سخت بدني مشغول بود و در کنار کار به صورت شبانه به تحصيل مي پرداخت. با شروع جنگ تحميلي به جبهه شتافت و مدتي در جبهه بود.او هرچه در جبهه آموخته بود در کاشان به ديگران ياد مي داد. مدتي مسئوليت پذيرش سپاه کاشان را عهده دار بود.
قبل از عمليات بدر به عنوان مسئول واحد آموزش نظامي لشکر 8 نجف اشرف مشغول انجام خدمت شد. پس از آن به مسئوليت واحد بسيج لشکر منصوب گشت. وي چندين بار در طول جنگ مجروح شد و هر بار مصمم تر از هميشه به جبهه باز مي گشت. در عمليات کربلاي 4 با مسئوليت رياست ستاد لشکر شرکت نمود و از عهده مسئوليت اداره امور لشکر به خوبي بر مي آمد. شهيد اربابي در عمليات کربلاي 4 به جهت نظارت دقيق بر عمليات، انتقال نيرو و امکانات، مسئوليت اسکله لشگر رانيز پذيرفت و در نيمه شب 5/10/ 1365 در همانجا به شهادت رسيد.
اودر بخشي از وصيت نامه اش مي گويد:
اي افرادي که هنوز بيدار نشده ايد، بيدار شويد و به نداي امام لبيک گوييد که اگر سعادت دنيا و آخرت را مي خواهيد بايد پيرو او باشيد.
منبع:"آبشار ابديت"نوشته ي محمد رضا يوسفي کوپايي،نشر لشگر8زرهي نجف اشرف-1375

 



خاطرات
حسين دشتبان زاده :
آن روزهايي که شهيد علي اربابي فرمانده پايگاه مقاومت آران و بيدگل کاشان بود، من يک بسيجي بودم. به اقتضاي سن و سال يا شرايط روحي و تربيتي، آدم سر سخت و نافرماني بودم.
دلم مي خواست اربابي را اذيت کنم. چرا؟ نمي دانم. هر چه فکر مي کنم هيچ بدي از او نديده بودم ولي هر چه او مي گفت من عکس آن را عمل مي کردم. با همه اين شرايط، اربابي هيچ نمي گفت و تحمل مي کرد. هر کاري مي کردم که به من معترض شود، دعوا کند ولي او با صبر، بردباري و متانت و اخلاق عملي خود مرا متوجه اشتباه کرد و شرمنده او شدم.

عباس پرنده:
قبل از عمليات بدر مجدداً به جبهه اعزام شدم. با اينکه بنده و اکثر نيروهاي اعزامي از خميني شهر اعزام مجدد بودند و تجربه کافي از عمليات هاي قبلي داشتند ولي برادر علي محمد اربابي که مسئول آموزش لشکر بود قابل قبول نبود.
در منطقه جنوب يک اموزش فشرده براي ما گذاشت و يک شب نيز رزم شبانه داشتيم. صحنه رزم شبانه براي ما که شب عمليات را بار ها تجربه کرده بوديم عيناً مثل جنگ واقعي بود.
اربابي و همکارانش با مهمات واقعي يک خط آتش سنگيني روي سر ما درست کرده بودند و خودش از پشت بلند گو اعلام کرد: فرض کنيد اين ها (برادران آموزش) دشمن هستند که به شما تير اندازي مي کنند؛ به دشمن امان ندهيد! با کمترين تلفات بيشترين تلفات را وارد کنيد. رزم شروع شد.
در طول اين رزم شبانه بعضي از بچه ها سر و صدايشان در آمد.
مي خواهند ما را بکشند. اين چه رزم شبانه اي است، قربان شب عمليات و...
بعد از اينکه رزم شبانه با موفقيت، با تمام سختي هايش تمام شد، شهيد اربابي پشت بلند گو قرار گرفت اول از همه عذر خواهي کرد، بعد حلاليت طلبيد و اضافه کرد:
اگر ما سخت گيري مي کرديم به خاطر خود شما بود، هدف از اين سخت گيري ها اين است که بتوانيم وظيفه خويش را به نحو احسن انجام دهيم.

سردار شهيداحمد کاظمي :
بعد از عمليات والفجر 4 از ديدگاه سنندج قصد حرکت به کرمانشاه و نهايتاً تهران را داشتيم. ساعت سه بامداد مي خواستيم حرکت کنيم. موقع سوار شدن متوجه شديم شهيد اربابي در جمع ما نيست.
متحير شدم که کجا رفته است؟
کمي منتظر ماندم. نيامد. به دنبالش گشتم؛ از بقيه همراهان سراغش را گرفتم. کسي اربابي را نديده بود. با خود گفتم: نصفه شبي مگر چه کار مهمي داشته که دنبالش رفته است.
کنار ديدگاه چند درخت سرو بود، ديدم سرو قامتي پشت يکي از درختان ايستاده و غرق در عبادت و مشغول خواندن نماز شب است. صداي العفو، العفو هاي دلنشين اش چنان مجذوبم کرد که مدتي بي حرکت ايستاده تماشايش کردم. زيبا تر از گل، خوش اندام تر از سرو خوش لهجه تر از بلبل و فاخته زمزمه هاي عاشقانمه اش گوش هر رونده اي را نوازش مي داد.
يکي درخت گل اندر ميان خانه ماست
که سروهاي چمن پيش قامتش پستند

سيد محمد مير معصومي :
شهيد علي محمد اربابي در هر مسئوليتي که بود مديريت داخلي، بسيج، ستاد دو مشخصه بارز داشت: از کار هيچگاه احساس خستگي نمي کرد. گاه مي شد آنقدر گرفتار کارهاي محوله بود که حتي خوردن غذا يادش مي رفت. مع الوصف در گرما گرم کار، وقتي به او مي گفتي: اربابي، خسته نباشي، خدا قوت. مي گفت: کار براي خدا خستگي ندارد و اين فرموده امام است.
دوم اينکه بي نظمي و قصور را به هيچ وجه تحمل نمي کزد. با آن همه صبر و برد باري اين مورد که پيش مي آمد. ناراحت و آزرده مي شد.
بارها او را در حالي که در آن گرماي زياد و طاقت فرساي جنوب مي ديدم پياده از اين واحد به آن واحد به آن واحد يا از اين گردان به آن گردان مي رفت حتي فاصله طولاني دژباني تا ستاد را پياده طي مي کرد. از او مي پرسيدم: چرا پياده؟ پس اين همه وسيله نقليه براي چه اينجاست؟ با تبسمي زيبا مي گفت:
کار مشخصي داشتم براي همين از بيت المال استفاده نکردم. در حالي که در جبهه همه کارها براي دفاع بود و کار شخصي براي کسي پيش نمي آمد.

عباسعلي داوري:
زماني که اربابي تازه به رياست ستاد منصوب شده بود، جلسه اي گذاشت. اولين جلسه او بود. پس از شروع جلسه مقد مه اي راجع به راستگويي و صداقت بيان کرد. پس از آن اهميت آمار صحيح را بر شمرد و تأکيد کرد اگر آمار درست و صحيح باشد، مسئولين جهت طرح ريزي و برنامه هاي آينده بهتر تصميم مي گيرند.
هنوز نمي دانستم چرا اين صحبت ها را مي کند تا اينکه ادامه داد: اگر غذاي که به برادران مي دهند کم است و سير نمي شوند به دروغ آمار اضافه ندهند. راست بگويند. من خودم پيگيري مي کنم به حدي غذا بدهند که همه سير شوند.
تعجب کردم چون اين مرسون جبهه بود و فکر نمي کردم دروغ محسوب شود و يا گناه داشته باشد. از اتفاق، پيگيري اين کار را به عهده من گذاشت. وقتي نظر او تحقق يافت گفت:
همين افتخار مرا بس است که در بين دوستان باشم و باعث شوم يک رزمنده حتي يک دروغ آن هم مصلحتي نگويد.

علي رضا صالحي:
منطقه حال و هواي عمليات داشت. جوش و خروش و جنب و جوش عمليات را مي شد حس کرد. فرماندهان و مسئولان مرتب جهت شناسايي و توجيه به منطقه و رفع نواقص عمليات سر کشي مي کردند.
ماشيني از دور نمايان شد، به سرعت مي آمد و خط گرد و غباري مثل مار از د ور به دنبالش کشيده مي شد. در يک لحظه آن مار چنبر زد و گرد و خاک به هوا بلند شد. يکي از بچه ها گفت: چپ کرد. سريعاً خود را لبه محل رسانديم. از ميان گرد و غبار ماشين چپ کرده اي هويدا شد. اربابي با سر و صورت و لباس خاکي از ماشين خارج شد. نگاهي به ما کرد و خنديد. گفتم: چي شده آقاي اربابي؟
گفت: تقصير خودم بود بايد بيشتر مواظب بودم. احتياط نکردم بعد دست را به سمت جيبش برده گفت: خسارتش را مي دهم.

خسرو سعادت :
در حرم امام هشتم ناگهان چشمم به شهيد اربابي افتاد که مشغول زيارت بود. آنچنان غرق در راز و نياز بود که انگار با خود امام صحبت مي کرد. آرام به طوري که متوجه من نشود پشت سرش ايستادم تا از روحيات و حالت تضرع او بهره اي نيز به من برسد. بعد از خواندن زيارت نامه همانطور که به ضريح مطهر نگاه مي کرد آرام آرام در محوطه حرم قدم مي زد. در اين لحظه متوجه آمدن او شدم. نه قد بلندي نه هيکل قوي و نيرومندي. با خود گفتم:
چرا او را رئيس ستاد لشکر کرده اند؟ مگر چه خصوصيتي دارد.
در اين بين که همه سعي مي کردند خود را به ضريح برسانند متوجّه اربابي بودم، ديدم حواسش به پيرمردي است که قصد دارد خود را به ضريح نزديک کند ولي ازدحام جمعيت و ضعف و قنور پيري اين مجال را به او نمي دهد.
اربابي در حالتي که با لبانش ذکر مي گفت جلو رفت و دست پيرمرد را گرفت، راه را باز کرد و او را به ضريح رسانيده خود بر گشت و به نجوا و زمزمه عاشقانه اش مشغول شد.

مصطفي بار فروش :
قرار بود که ما از پادگان شوشتر به فاو جهت پدافند منتقل کرده نيروها ي خط را براي استراحت تعويض نمايند. عشق و علاقه به خط وجوه همه را لبريز کرده، لحظه شماري مي کردند. با اعلام آماده شدن نيروها جهت انتقال به خط سريعاً همه آماده شديم تا به فاو برويم.
وسايل نقليه به دليل مشکلاتي نتوانستند سر موعد مقرر بيايند. در گرماي خوزستان؛، با لباس و سلاح و تجهيزات کامل، نيروها کلافه شدند و سر و صداي اعتراض ها کم کم بالا گرفت.
يک نفر پيشنهاد کرد به ستاد فرماندهي رفته اعتراض کنيم. رفتيم، مسئول دفتر فرماندهي گفت: برادر اربابي تشريف دارند ولي به لحاظ کارهاي طاقت فرسا، خسته هستند و استراحت مي کنند. ناراحتي جلوي چشممان را گرفته بود، گفتيم:
بيدارش کنيد. لحظاتي بعد شهيد اربابي با چشماني خواب آلود از اتاق خارج شد. انتظار داشتيم اول به بيدار کردنش اعتراض کند ولي خلاف انتظارمان، با روي گشاده به حرف هاي بچه ها گوش داد و پس از کمي تأمل گفت:
حق با شماست، من از جانب مسئولين از شما معذرت مي خواهم. الان پيگيري مي کنم ماشين ها بيايند.
وقتي او عذر خواهي کرد، عرق خجالت بر چهره خيلي از بچه ها نشست، از شرم سرها را پايين انداخته ياراي نگاه کردن در چشمان لبريز از محبت او را نداشتيم.

علي رضا صالحي :
نيمه هاي شب صداي آشنايي با لحن شيرين و کلامي شيوا مرا از خواب بيدار کرد. خوب د قت کردم کلمه هايي که در خواب و بيداري به وضوح به گوشم مي خورد: معبودا، خدايا، الها.... بود مطمئن شدم يک نفر به تهجد مشغول است.
کنجکاوي بيش از حد وادارم ساخت از رختخواب بيرون آمده خود را به صاحب صدا نزديک کنم. گويا اربابي بود؛ رئيس ستاد لشکر. ولي مطمئن نبودم؛، در تاريکي جلورفتم تا چهره اش را بهتر تشخيص بدهم. نا گاه او متوجه من شد و تبسم کرد. تبسم هميشه بر لبانش بود ولي من خجالت کشيدم و شرمنده شدم. چون عارفي را از خدا، سالکي را از مراد، زاهدي را از معبود و مومني را از محبوب جدا کرده بودم.
در حالي که وجودم را خسي در ميقات مي ديدم به جاي خود بر گشتم و با خود عهد کردم ديگر مزاحمتي براي گوشه نشينان خلوت انس ايجاد نکنم.

محمد تقي رضوان پور :
شهيد اربابي قبل از عمليات والفجر 8 ازدواج کرد ولي با شروع عمليات به جبهه آمد. بعد از عمليات اصرار داشت که در جبهه بماند و به مرخصي نرود. گر چه عمليات از تب و تاب افتاده بود ولي هنوز منطقه به طور کامل تثبيت نشده و هنوز تحرکات و پاتک هاي دشمن به اتمام نرسيده بود.
فرمانده لشکر، اربابي را ملزم و موظف به مرخصي کرد. اربابي علي رغم ميلش و با اجبار فرمانده بايد به مرخصي مي رفت. در سنگر فرماندهي مشغول تعويض لباس و بستن بار سفر بود. همه ما او را نگاه مي کرديم چون ناراحتي از سر و رويش بارز و مشخص بود.
وقتي داشت لباس هاي شخصي خود را مي پوشيد. خيلي جدي گفت: بچه ها! به لباس هاي من نگاه نکنيد، روحيه تان ضعيف مي شود! از اين حرف او همه خنديدند ولي او ناراحت تر از اين بود که با اين چيزها بخندد.

علي اکبر حسن زاده :
يک روز به ستاد لشکر 8 جهت ملاقات با رئيس ستاد، شهيد علي محمد اربابي رفتم. تابستان بود و گرما بيدار مي کرد. از پشت پنجره ستاد که رد مي شدم ديدم کولر گازي اتاق رئيس ستاد خاموش است. با خود گفتم: حالا هم که در اين گرماي طاقت فرسا تا اينجاآمدم اربابي نيست.
دستگيره در را فشار دادم با تعجب متوجه شدم که در باز است و اربابي داخل اطاق مشغول کار مي باشد. پيشاني و ا طراف چهره اش از عرق خيس بود و موهاي جلو سرش به پيشاني چسبيده و لباسش از عرق نقش گرفته بود. اول فکر کردم برق نيست يا کولر خراب است.
وقتي از اربابي پرسيدم که اين اطاق که کولر گازي دارد چرا روشن نمي کني؟ يا دستمال عرق هايش را پاک کرد و گفت: الان بچه ها داخل چادر از گرما نفس هايشان حبس شده اگر من کولر را روشن کنم مرتکب گناه شده ام.

مرتضي دهقانيان آراني :
يک شب ساعت دو بعد از نيمه شب شهيد علي محمد اربابي از مأموريت به مقر لشکر باز گشت. دژبان وقت، يک پاسدار وظيفه جديد بود که اربابي را نمي شناخت. اربابي وقتي که ديد دژبان او را نشناخت موقعيت را مغتنم شمرد، تا کار دژبان و دژباني را بهتر کنترل و ارزيابي نمايد. لذا از اراده کارت شناسايي و حکم ماموريت امتناع نمود و با دادن جواب هاي سر بالا سعي در مشکوک نمودن دژبان کرد.
او که کاملا ًبه اربابي مشکوک شده بود با خشونت وي را از ماشين پياده کرده روي زمين سينه خيز برد. سپس او را در گوشه اي تحت مراقبت قرار داده با تلفن رده ما فوق را خبر مي کند که يک فرد مشکوک را باز داشت کرده است. آن مسئول وقتي آمد؛ اربابي را با لباس خاک آلود و خسته از تنبيه بدني دژباني آمد؛ اربابي را با لباس خاک آلود خسته از تنبيه بدني دژبان مشاهده کرد به شدت و با خشونت تمام با دژبان بر خورد نمود که:
بيچاره ايشان برادر اربابي رئيس ستاد لشکر هستند.
دژبان که از تعجب داشت شاخ در مي آورد با تنبيه بدني شديد مسئولش مواجه شد.
اينجا اربابي سر رسيد و دژبان را نجات داد. صبح فردا سر صبحگاه به محض اينکه نام دژبان را برده، او را به جايگاه احضار کردند. دل همه به حالش سوخت چون ماجراي شب گذشته مثل توپ در پادگان صدا کرده بود. دژبان در حالي که مثل بيد مي لرزيد به جايگاه رفت. اربابي جلو آمد دستي بر شانه دژبان گذاشته، گفت:
امروز مي خواهم يکي از وظيفه شنا سترين پاسداران وظيفه لشکر را معرفي نمايم. بعد اضافه کرد: به اين سرباز شناس چند روز مرخصي تشويقي مي دهيم تا همه بدانند انجام وظيفه تشويق و قصور در آن تنبيه در پي خواهد داشت.

محمد تقي رضوان پور :
نيرو ها در ساحل اروند آماده حرکت بودند. گردان غواص رفته بود تا خط را بشکند. بي سيم ها خاموش و سکوت همه جا را فرا گرفته بود. گوش ها تيز شده بود که به محض در گير شدن نيروهاي غواص بقيه حرکت کنند.
به اتفاق شهيد اربابي در ساحل روي اسکله نشسته بوديم، ناگهان عمليات شروع شد. اربابي سر از پا نمي شناخت و با سرعتي تمام و شوري وصف ناپذير مشغول انجام وظيفه بود.
بر اثر تاريکي دو تا از قايقها به هم گير کرده بودند. سريعاً داخل آب پريدم و آنها را حرکت دادم. دوباره به کنار علي محمد بر گشتم. آرام نمي گرفت و مدام از اين طرف به آن طرف مي رفت گفتم: بنشين و هر کاري داري به ما بگو تا انجام دهيم.
چند لحظه گذشت، بعد رو به من کرد و گفت: جنگ خيلي شيرين است! در اين حين خمپاره اي چند متري ما اصابت کرد، در حالي که بوي باروت مشاممان را مي سوزاند: بله جنگ اينها را هم دارد. گفت: همين ها هم شيرين است. آري او حلاوت شهادت را حس مي کرد.

سردار شهيداحمد کاظمي :
اربابي هر گاه فراغتي پيدا مي کرد در جمع بسيجي ها بود. او به آنها عشق مي ورزيد، لذا سعي مي کرد بيشتر وقت خود را با آنها بگذراند. حول و حوش عمليات والفجر 8 ازدواج کرد ولي سه روز پس از ازدواج شنيدم که مي گفتند: اربابي بر گشته است.
من ناراحت شدم و وقتي او را ديدم گفتم: چرا آمدي؟ تو تازه ازدواج کرده اي بايد چند روزي مي ماندي. بر گرد چند روزي بمان بعداً بيا. ولي او اصرار و. پافشاري مي کرد که در جبهه بماند. تحملم تمام شد با اندي گفتم: اربابي بايد بر گردي. همين امروز به خانه برو! او در حالي که داشت موتور سيکلتي را روشن مي کرد که با آن نزد بسيجي ها برود نگاهي به من کرد، و ملتمسانه در حالي که بغضش ترکيده اشکش جاري شده بود گفت: احمد آقا، اجازه بدهيد باشم، بگذاريد بين بچه ها بمانم. ديگر نتوانستم مقاومتي بکنم سکوت کردم. چون سکوت علامت موافقت است.

محمد تقي نوحي :
در پادگان انبياء مشکل کمبود آب داشتيم، آب جيره بندي شده بود و بچه ها در مضيقه بودند. شهيد علي محمد اربابي مرا که راننده جرثقيل بودم مأمور کرد چاه آبي پيدا کنم. وقتي چاه پيدا شد نياز به لوله کشي داشت تا بشود آب را از قعر آن کشيد.
گر چه مي شد تا فردا صبر کرد تا يک لوله کش از شهر براي اين کار بيايد ولي چون بچه ها در مشقت بودند، شهيد علي محمد اربابي با شهيد علي رضايي آن شب تا نزديک صبح آچار به دست لوله کشي مي کردند و همان موقع آب آشاميدني را به بچه ها رسانديم.

آقا بيگي:
علي محمد اربابي به خاطر علاقه اي که به بسيج داشت هميشه لباس بسيجي مي پوشيد. يک روز که طبق معمول براي نيروهاي تازه وارد لشکر، از اهميت جبهه و جنگ و شرايط حضور در جبهه و عمليات سخن مي گفت. چند نفر از بسيجي ها اصلاً توجهي به سخنان او نمي کردند و با هم شوخي مي کردند.
بعد از اتمام سخنراني سراغ آنها رفته، گفتم: چرا به سخنراني توجه نمي کرديد. اينجا جبهه است. هر مسئوليتي که براي شما صحبت مي کند در حقيقت با اين صحبت کوله باري از تجربيات جنگي خود را در اختيار شما و ما قرار مي دهد.
با تعجب پرسيدند: مگر او چه کسي بود؟ گفتم: نمي شناختيد. او رئيس ستاد لشکر است. گفتند عجب پس اينم اربابي بود؟!

علي اکبر گلکاريان :
در بحبوحه عمليات والفجر 8 به ساحل اروند آمديم تا بوسيله قايق به شبه جزيره فاو منتقل گرديم. چون بعضي از بچه ها اعزام اول بودند، از طرفي هواپيماهاي دشمن و توپخانه او نيز مرتبا منطقه را زير آتش گرفته بود و ممکن بود بعضي از بچه ها دچار ضعف روحيه شده باشند، وقتي به اسکله رسيديم شهيد اربابي رئيس ستاد لشکر کنار اسکله ايستاده بود و همانطور که با روي گشاده از بچه ها استقبال مي کرد و آن ها را کمک مي کرد سوار قايق شوند مثل کرايه کش هاي شهري داد مي زد:
فاو پنج تومان! فاو پنج تومان!
بچه ها مي خنديدند. يکي دست در جيبش مي کرد، يکي مي گفت: رفت و بر گشت پنج تومان يا فقط رفت؟ ديگري مي گفت: آقا گران است کمتر حساب کن. او با اين کار باعث شد با روحيه عالي، لبان متبسم و با خاطره خومش به فاو وارد شويم.

محمد تقي نوحي:
در عمليات والفجر 8 بنده راننده اتوبوس بودم. چون چندين مرتبه نيروها را به منطقه عملياتي انتقال داده بودم کف اتوبوس خيلي کثيف شده بود. خاک و گل کف پا، قوطي هاي آبميوه، کمپوت و ساير فضو لات غذايي که در طول مسير کف ماشين ريخته شده بود، باعث شده بود حالت چندش آوري پيدا کند.
من هم خسته بودم و حوصله تميز کردن آن را نداشتم.
هنگام ظهر، ماشين را متوقف کردم و رفتم غذايي بخورم. وقتي بر گشتنم، اربابي را ديدم که با جارو و خاک انداز پله هاي اتوبوس را تميز مي کرد. با خجالت جلو دويدم و گفتم: برادر اربابي شما رئيس ستاد لشکر هستيد نبايد چنين کاري بکنيد.
جارو را گرفته، خود داخل اتوبوس رفتم تا تميز کنم ولي ديدم او زود تر تميز کرده و الان آخر کار بوده است.

رزمندگان اسلام بخصوص سرداران شهيد ما، اکثرا انسانهاي پاک و بالياقتي بودند. که در جبهه هاي جنگ که به فرموده رهبر بزرگوارمان حضرت امام دانشگاه انسان سازي است ساخته شدند. جوهره وجودي آنان قابليت داسشت و در محيط جبهه از قوه به فعل در آمده ساخته شدند.
ولي علي محمد اربابي علاوه بر آنکه انساني پاک و با لياقت بود قبل از جنگ و حضور در جبهه را ساخته بود به همين دليل نهال وجودش در جبهه به ثمر نشست وتوانست مسئوليت هاي مختلفي را که در طول جنگ بر عهده اش مي گذاشتم به خوبي انجام دهد. گرچه در ابتدا سعي مي کرد از پذيرش آن طفره رود.
اربابي مي گفت: اين مسئوليت را به فرد با کفايت تري واگذار نماييد. بنده هم در خدمتش بوده هر کمکي از دستم بر آيد به او مي کنم. ولي با کفايت تر از خودش بود. وجودش آن چنان مايه برکت بود که هر جا بود و هر مسئوليتي بر عهده اش بود به خوبي از عهده آن بر مي آمد چون خود را در مقابل خدا مسئول و جوابگو مي د يد.
او خيلي زود با جمع هماهنگ مي شد و قابليت هاي فراوانش را زود بروز مي داد. هر گاه کار تخصصي بر عهده اش مي گذاشتم يکي دو روز بعد، چنان روحيه و استعدادي از خود نشان مي داد که گويي استاد ترين فرد در اين فن است.

علي محمد قاسم پور :
يک روز يکي از پاسداران وظيفه براي طرح مشکلات و ناراحتي هايش با چهره اي گرفته در حالي که گرد نش را کج کرده بود نزد شهيد اربابي آمد تا شايد کمکي از جانب آن بزرگوار به او شود يا اينکه چند روز مرخصي بگيرد و به خانواده اش برسد.
البته، اين امر مخصوص نيروهاي وظيفه بود چون بسيجي ها با در نظر گرفتن شرايط خانواده گي به صورت داوطلب به جبهه مي آمدند و از اين بابت مشکلي نبود.
وقتي آن سرباز با آن حالت به علي محمد رسيد و مي خواست با آه و ناله و ضجه و گريه د رد دل خود را مطرح کند، شهيد اربابي ديد الان غرور و روحيه يک رزمنده شکسته مي شود با صلابت و خيلي محکم به او خطاب کرد: محکم بايست! تو سرباز امام زمان هستي. اسلام به تو افتخار مي کند، دشمن از تو مي هراسد؛ امام خميني به خاطر وجود تو در جبهه محکم و با قدرت عليه دشمنان صحبت مي کند و...

عباس علي داوري:
شهيد اربابي به قدري از دروغ متنفر بود و از آن مي گريخت که علاوه بر آنکه خود هيچگاه دروغ نمي گفت، جايي که دروغ گفته مي شد هم متوقف نشده از آن محل فاصله مي گرفت و دور مي شد.
قبل از عمليات کربلاي چهار مي خواستيم به منطقه عملياتي برويم. براي عبور، محد وديت برگه تردد داشتيم و بايد به دروغ که نه؛ بايد طوري از دژبان خرمشهر رد شده وارد منطقه مي شديم. به دژباني که رسيديم شروع کرد يم با او صحبت کردن و با شلوغ کردن، طوريکه سعي کرديم او را راضي به عبور بنماييم.
در اين حين متوجه شهيد اربابي شديم، ديديم آرام آرام از ما فاصله گرفت. وقتي مجوز عبور گرفتيم، علي محمد آمد سوار شود. گفتيم. شما چرا نيامديد، کمک کنيد تا زود تر نتيجه بگيريم. گفت: من هم د لم مي خواست هر چه زود تر راه باز شود ولي سعي مي کنم دروغ نگويم و جايي که دروغي نيز گفته مي شود حضور نداشته باشم.

سردار شهيداحمد کاظمي :
در سال 65 توفيق تشرف به حج ابراهيمي يافتم، هنگامي که با اربابي خداحافظي مي کردم نامه اي به من داد و سفارش کرد اين نامه را در طول راه بخوانم. گويي زاد راه سفر مکه ام بود. نامه را گرفتم و از هم جدا شديم.
در طول راه به فکر اربابي و نامه اش افتادم. نامه را باز کردم. با خطي زيبا و کلماتي لطيف و دلنشين که از سوداي قلبش بر خاسته بود برايم نامه نوشته بود. وقتي نامه را خواندم متوجه شدم چرا اين مطالب را حضوري با من مطرح نکرده. چرا مي خواسته در راه مکه باشد تا نتوانم به در خواستش جواب رد بدهم.
در نامه نوشته بود: در عمليات آينده (کربلاي 4) اجازه بده در گردان هاي رزمي انجام وظيفه نمايم. با رزمندگان و همراه آنان بر قلب دشمن زبون حمله کنم. خواهش مي کنم از حضور من در خط مقدم ممانعت نکن. من مي دانم که تا شش ماه ديگر من شهيد خواهم شد. پس اين چند صباح اجازه بده با بسيجي ها باشم.
همين طور که نامه را مي خواندم مثل اينکه يک سطل آب سردي روي بد نم ريختند، عرق سردي بر وجودم نشست و لرزيدم خدايا اگر اربابي شهيد شود، اگر او نيز برود، چه مي شود. نه خدايا اربابي را براي لشکر اسلام حفظ کن.
دقيقاً سر موعد مقرر، سر شش ماه، در انتهاي عمليات کربلاي چهار به لقاي يار رسيد.

محمد تقي رضوان پور :
در شوشتر خدمت شهيد اربابي رسيدم. تازه از مرخصي بر گشته بود. ظاهراً آخرين مرخصي او بود با هم از شوشتر تا اهواز هم سفر بوديم. در طول راه مثل هميشه ذکر مي گفت. گويي لبانش به ذکر عادت کرده بود و هر وقت لبانش ساکت مي شد. د لش ذکر مي گفت. چون هميشه خود را در محضر خدا حس مي کرد.
در همين حال مثل اينکه به چيزي فکر کند مدتي بدون حرکت بود گاه به طرف من بر مي گشت و مي گفت: رضوان پور اين دفعه که مرخصي رفتم چيزهايي ديدم که متوجه شدم دنيا هيچ ارزشي ندارد.
با اين که از او نپرسيدم، مگر چه ديدي. ولي امروز مي دانم و مي توانم حدس بزنم که اين مرد خدا چه ديده بود که از خدا مي خواست ديگر به مرخصي نصيبش نکند.
سردار محمد علي مشتاقيان مسئول اطلاعات لشکر 14
در عمليات والفجر 8 وارد سنگر زينلي شدم، ديدم در گوشه اي تنها نشسته و به فکر فرو رفته است. خلوت او را شکسته باب گفتگويي باز کردم و گفتم:
زينلي چي شده، خيلي گرفته اي، چرا در فکر فرو رفته اي؟ اين عمليات هم مثل بقيه عمليات ها پايان خوبي ندارد.
مدتي نگاهم کرد. همين طور که به ديوار سنگر تکيه زده و دستش را عصاي بد نش کرده بود با حزن و اندوه تمام گفت:
مشتاقيان، دلم گرفته است. خيلي دوست دارم در اين عمليات به شهدا ملحق شوم. و دلم نمي خواهد ديگر زنده بمانم.
مات و مبهوت به سخنانش گوش دادم، آن چنان از اعماق وجودش مي گفت که موي بدن من راست شد. تا چند روز سخنانش در ذهنم بود و به آن فکر مي کردم تا اينکه خبر شهادت او رشته افکارم را پاره کرد.

مهدي صالحي:
چند روزي از آزاد سازي فاو مي گذشت. آن روز دشمن آتش بي سابقه اي روي منطقه اجرا مي کرد و هواپيماها نيز مرتباً مواضع ما را بمباران مي کردند. به طوري که يکي از فعال ترين اسکله هاي لشکر، اسکله اي که مجروحان را به عقب منتقل مي ساخت.
مسئول اين اسکله شهيد کبير زاده بود و با دقت و وسواس زياد انجاد انجام وظيفه مي کرد. در اين حين حاج شعبان زينلي از راه رسيد. بهتر است بگوييم از بيمارستان رسيد چون چند شب قبل از ناحيه گردن و دستها به شدت مجروح شده بود و شبانه او را به بيمارستان برده بودند ولي او از بيمارستان به خط آمده بود.
فرمانده لشکر از او خواسته بود که جهت مداوا به اصفهان برود ولي او نپذيرفته بود. حاج شعبان به کبير زاده گفت: مرا به آن سوي اروند ببر. کبير زاده که سر و وضع مجروح او را ديد گفت: حاجي تو مجروح شده اي فرمانده هم گفته بايد به عقب بروي، من نمي توانم تو را ببرم.
ولي زينلي اصرار کرد و گفت: فعلاً جاي عقب رفتن نيست بايد به جلو رفت. کبير زاده گفت حالا که خودت مي خواهي حرفي نيست. برو سوار آن قايق شو. و قايقي را با دست نشان داد.
زماني که قايق حرکت کرد با تبسمي فرياد زد. خداحافظ کبيرزاده! گويي کبير زاده متوجه شد که اين آخرين وداع است.
در حالي که بغض گلويش را مي فشرد در جواب گفت: ما را در بهشت فراموش نکن.
ساعاتي بعد جسد خون آلود زينلي از همان اسکله به عقب تخليه شد.
اسکله منتظر شماست
در عمليات کربلاي 4 يک روز شهيد اربابي وارد سنگر ما شد. خيلي عجله داشت مثل اينکه ملاقات بسيار بسيار مهمي داشته باشد. تعارف کردم: آقاي اربابي بفرماييد! چيزي بخوريد.
شتاب زده پرسيد: اسکله چه خبر؟ من هم به شوخي گفتم: اسکله منتظر شماست که برويد شهيد بشويد! تبسمي کرد وراه افتاد چند قدم که رفت بر گشت و نگاه معنا داري به من کرد. گويا وداع مي نمود.
مدتي بعد آمبولانس جسد شهيدي را آورد. به من گفتند: ببين اين شهيد را مي شناسي؟ نگاه کردم ديدم اربابي است. مثل کسي که شوک به او وصل کنند ميخکوب شدم. بعد با گريه خطاب به او گفتم: من شوخي کردم. چرا شهيد شدي.

محمد تقي رضوان پور:
شب عمليات کربلاي 4، شهيد اربابي در حالي که سوار بر موتور سيکلت بود سراغ من آمد و گفت: سوار شو. سوار شدم با چراغ خاموش مجبور بوديم مسير را طي کنيم که هدف قرار نگيريم.
به اتفاق به ساحل اروند رسيديم، لشکر، سه اسکله مهيا کرده بود تا نيروها و قايق هاي عمل کننده از آن جا حرکت خود را براي عمليات آغاز کنند. به من گفت: اسم اين اسکله، اسکله رحمت است. طوري اين جمله را بيان کرد که گويي مي دانست خود در آنجا به رحمت خدا مي رود.
وقتي روي اسکله قدم بر مي داشت از خود بيخود شده بود.
مي خواست پرواز کند. از شور و شوق در پوست خود نمي گنجيد.
دقيقاً اطراف اسکله را بررسي کرد مبادا محل عروجش کم و کاستي داشته باشد.
بي اختيار به ياد ميثم تمار صحابي پاک حضرت علي (ع) افتادم، وقتي که امام درختي را نشان او داد و گفت: تو را به خاطر دوستي من به اين درخت به دار مي زنند. او هر روز به آن درخت آب مي داد و از آن نگهداري مي کرد. چون از آنجا به بهشت و رضوان خدا مي رفت.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 197
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
علي نيلچيان

 

نفس عمیقی کشید. دستش را با لا برد و انگشتش را روی زنگ فشار داد. در صدایی کرد و باز شد. منتظر ماند. فاطمه به استقبالش آمد. یا اﷲ ی گفت و وارد شد. چشمش به عکس علی افتاد، روی طاقچه. فاطمه تعارفش کرد که بنشیند. و خود رفت به آشپزخانه. نشست و چند برگه کاغذ در آورد. نگاهی به سوالات انداخت. زیر چند تا از آنها خط قرمز کشیده بود. آنها را دوباره خواند. ضبط صوتش را روی میز گذاشت. منتظر بود فاطمه بر گردد. دور و برش را نگاه کرد. باز هم نگاهش روی عکس علی متوقف شد. فکر کرد. اینجا که همه علی نیلچیان را می شناسند، پس چرا تا حالا کسی با فاطمه مصاحبه نکرده؟ چرا کسی داستان زندگی آنها را ننوشته؟
فاطمه بر گشت. سینی شربت دستش بود. شربت ها را روی میز گذاشت. همان طور که می نشست، سوال نپرسیده اش را جواب داد. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، خیلی ها برای مصاحبه آمده اند اینجا اما بنا به دلایلی جواب هیچکدام را ندادم. شما هم که زنگ زدید، خواستم بگویم نه، اما نمی دانم چه شد که گفتم قدمتان روی چشم.
یادش آمد که همسران شهدای قبلی همگی دست رد به سینه شان زده بودند. یادش آمد که هیچ کدام وقت نداشتند و مهم تر از آن، دلی که بتواند آن خاطرات را باز گو کند. به یاد آورد سرگردانی شان را و این که چطور سه روز قبل از تماس با فاطمه دست به دامان امام رضا (ع) شده بودند. قاصد فرستاده بودند که برود؛ رو به روی گنبد بنشیند، ، چشم به گنبد بدوزد و پیغامشان را برساند. بغض آلود گفته بودند: آقا ما که هوای شهدا به سرمان نبود! خودتان هوایی مان کردید، حالا هم خودتان درستش کنید.
فاطمه ادامه داد: خواستم حرفم را پس بگیرم و بگویم نیایید اما وقتی گفتید کلید کربلای شما این مصاحبه است، به یاد وصیت نامه علی افتادم. همیشه آرزوی کربلا داشت. فکر کردم تا بود که کربلا نرفت. لااقل حالا واسطه ی کربلا چند جوان دیگر شود.
بر دلش گذشت: نام حسین ببین چه ها می کند! لیوان شربش را بر داشت و جرعه ای نوشید. خنک بود. زیر لب زمزمه کرد یا حسین. ورقه ها را جلویش مرتب کرد. انگشتش را روی دکمه ی ضبط گذاشت و پرسید: اجازه هست؟ فاطمه خندید و گفت: اجازه ی ما هم دست شماست. دکمه ی ضبط را فشار داد. نوار شروع به چرخیدن کرد.
انتظار سخت است؛ این را دیگر هر دوی مان می دانیم. و من سعی می کردم منتظرت نگذارم. اما گاهی نمی شد. دیگر آن روز هم نشده بود زود بیایم. تو منتظر مانده بودی و من نگران بودم نکند زیادی دیر شده باشد و تو رفته باشی.
دیر کرده بودم. مرتب ساعت را نگاه می کردم و به طرف خانه می دویدم. می ترسیدم رفته باشد. به خودم امیدواری می دادم که نه! علی بدون خداحافظی نمی رود. اما باز هم دلم شور می زد. صدایی تو گوشم می گفت: فاطمه! بدو! شاید دیگر ندیدیش ها! بالاخره رسیدم. نفس نفس می زدم. اما مهم نبود. به طرفش رفتم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: می دانستم بدون خداحافظی نمی روی. جوابم فقط یک لبخند نصفه و نیمه بود. فقط همین. لباسش را پوشیده بود و توی حیاط قدم می زد. کیفش روی دوشش تاب می خورد. خیلی مضطرب به نظر می رسید. نمی دانم به خاطر دیر کردن من بود یا چیز دیگری. به هر حال، مثل همیشه نبود. نمی رفت! همانطور ایستاده بود و نگاهم می کرد. نمی دانستم چه باید بکنم؟ چه باید بگویم؟ آشفته بودم. به چشم هایش نگاه کردم. برق عجیبی داشتند، شاید، ، شاید اشک بود، شاید هم نه.
سکوت عذابم می داد. هر چه سعی کردم آنرا بکشم، نشد. علی با سکوتش خیلی حرف ها زد. به اندازه ی یک دنیا. به اندازه ی یک وداع! بالاخره قصد رفتن کرد. یک قدم، برگشت. آهسته گفت: کاری نداری؟ آهسته تر گفتم: به خدا می سپارمت.
دوباره رفت و باز گشت. این پا و آن پا شد. گفت: خیلی نگرانی؟ ... می ترسی؟ ... مشکلی داری؟ ... از صدایم فهمیده بود. سعی کردم این بار محکم جواب بدهم. گفتم: نه، مشکلی نیست. دل رفتن نداشت. فهمیده بودم. او هم می دانست که من دل کندن ندارم. تا سر کوچه بدرقه اش کردم. باز ایستاد. نگاهم کرد فقط. دلم آشوب شد. دیگر طاقت نداشتم. اگر باز هم می ماند. و همان طور. نگاهم می کرد، خدا می داند چه می شد نمی خواستم فریاد بزنم! خواستم بگویم برو دیگر! اما نگفتم. همان صدا دوباره در گوشم گفت: خوب تماشایش کن. علی رفتنیه! و برای همین لبم را گزیدم و ایستادم. استوار استوار! ایستادم و تماشایش کردم. همه حرکاتش را به خاطر سپردم. پلک زدنش را. آن قدر نگاهش کردم تا از پیچ کوچه گذشت و در خیابان گم شد. یاد وداع آخر امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) افتادم. زیر لب زمزمه کردم: مهلا مهلا! علی، حالا نه! تازه اول راهیم! ...
چه محکم قدم بر می داشتی اون روز! چه استوار پا روی خاک می گذاشتی! این خاک چه به خودش می بالید که تو و امثال تو را روی خودش جا داده، اوبه ابهت دیگه روی خاک نیست؟ خاک حتماً چه افتخاری می کند که تو را در آغوش کشیده است!
عاشق خاک بود. گاهی اوقات با خودم فکر می کردم که باید او را هم ابو تراب لقب می دادند. از آن جدا نمی شد و اگر کسی یا چیزی می خواست این دو محبوب را جدا کند، مادرم می خواست سنگ تمام بگذارد. می خواست آبرو داری کند و جهیزیه کامل؛ دهد. می گفت: تا اینجا به میل شما بوده، هر کاری خواستید بر گردید. هر کاری هم که کردید، من هیچی نگفتم، این یکی دیگه به دل من.
چه می گفتم: به مادرم؟ فهرست عریض و طویلی تهیه کرده بود و هر روز که می گذشت چند قلم جنس به آن اضافه می شد. امروز تخت و سرویس خواب، فردا مبل و میز ناهار خوری و پس فردا خدا می دانست چه؟ هر چه کردم نتوانستم منصرفش کنم، مادر بود دیگر. حق هم داشت. هر دو پا را در یک کفش کرده بود که دخترم را دارم می فرستم خونه شوهر. سرباز خونه که نمی ره! بالاخره دست به دامان علی شدم. او هم آمد و خطبه ای خواند قرا! به زمین اشاره کرد و گفت: مادر جان! مگه قرار نیست یه روزی بریم اون زیر. مادرم لبش را گزید. خدا مرگم بده! اول زندگی به اون زیر چکار داری علی آقا! علی خندید. اول و آخر نداره مادر جان! آخر سر از اون زیر در می آریم. گفت: بذارید روی خاک باشیم. بذارید همین یکی دو وجب فاصله را هم کم کنیم. اون زیر رفتن مون سخت می شه ها! ! مادرم خلع سلاح شد. خیلی چیزها را از لیست خرید حذف کردیم. نه مبل خریدم و نه تخت. دو تا پتو داشتیم که جای خالی هر دو را برای مان پر می کرد.
علی این طوری بود. سادگی را می پسندید. قناعت از سر و روی زندگی اش می بارید. روزی که برای اولین بار دیدمش، یعنی همان روزی که برای خواستگاری آمده بود، سر و وضعش خیلی معمولی بود. شاید بتوان گفت: بیش از اندازه معمولی. آن زمان بچه های مذهبی را از چهره و قیافه شان می شد شناخت. علی هم همین طور بود. قیافه اش خوب بود، توی ذقم نزد؛ بر عکس لباسش! نه اینکه بگویم بد بود نه! برای من عجیب بود. فکر می کردم که هر چیزی، رسم و رسومی دارد. برای خواستگاری همه می رفتند کت می خریدند، لباس نو می پوشیدند؛ به سر و وضع شان می رسیدند. اما علی همان لباس ساده ای که می رفت دانشگاه با همان لباسی که می رفت جلسه، آمده بود خواستگاری. آن هم برای خواستگاری من، که همه ی خواستگاری هایم را به دلیلی رد کرده بودم. از سادگی خوشم می آمد اما نه به این حد! ته دلم خالی شد. اما جلسات بعد که آمد و بیشتر با او آشنا شدم، با خودم گفتم: حالا قبول می کنم، می گم باشه. باید تحمل کرد، بعداً سر فرصت درستش می کنم. همین بود که وقتی گفت پتو ها کم اند، فکر کردم یعنی درست می شه؟ همان اوایل عروسی مان بود. آمد و گفت: بین خلق خدا تبعیض می گذاری. جا خوردم. گفتم: به خدا نمی گذارم. گفت: قسم نخور. چهره ی مبهوتم نشان می داد که منظور او را نفهمیده ام. روی یکی از پتو ها نشست. به سمت چپ و راستش اشاره کرد و پرسید: مگه روی دو تا پتو چند نفر آدم می توانند بنشینند؟ فقط نگاهش کردم. گفت: می خواهی بگم چی کار کنیم؟ یا همه شو جمع کن یا دو سه تا دیگه هم بخر. نا خود آگاه لبخند زدم. مطمئن بودم که به جمع کردن شان راضی نمی شود. مهمان حبیب خداست.
این طوری شد که پتو هایمان زیاد شدند. البته خدا بیامرزدشان! عمرشال به حال خانه ما نبود. جمع شان کردیم. همان موقع که جنگ شروع شد. آن موقعی که علی رقفت جبهه. از آن روز، رنگ پتو و تشک و متکا را ندیدیم. روی زمین سفت می خوابیدیم. برای همدردی با علی، با رزمنده ها، با اسراء آنها نداشتند چرا ما داشته باشیم؟
نه فقط پتو و نه فقط رزمنده ها، هر چه را که هر که نداشت، ما هم نباید می داشتیم. این تصمیمی بود که هر دوی مان اول ازدواج گرفتیم. زمانی که علی دانشجو بود؛ دو تا از برادر هایش در آمریکا بودند. بگذریم که علی چقدر نگران شان بود و همیشه در نامه هایش به آنها می نوشت: دعا کنید خدا ما را برای طرفه العینی به خود وامگذارد. می خواهم این را بگویم که یکی از آنها برای او یک کاپشن سوغاتی آورد. علی مهندس معدن بود. مدرکش را در دانشگاه تهران گرفته بود و مدیر معدن بود. معدن هم توی منطقه سرد سیر قرار داشت. آورده بود تا علی زمستان ها بپوشد. علی هم تشکر کرد و کاپشن را گرفت. اما یکی دو سال گذشت و به آن دست هم نزد. اگر روکش پلاستیکی نداشت، شاید دو بند انگشت خاک روی آن می نشست! برادرش دلگیر شد. اعتراض کرد که آدم وقتی برای کسی سوغاتی آورد، دلش می خواد از اون استفاده بشه. پس چرا نمی پوشی؟ جواب شنید: مگه همه از اینها دارند؟ اگر من بپوشم و بروم سر کار، از بقیه کارگر ها متمایز می شم. هر وقت همه شون داشتند، هر وقت همه پوشیدند، من نفر آخری خواهم بود که بپوشم.
منظورت چه بود که گفتی تا جورابت پاره نشود جوراب نو نمی خری؟ می خواستی بگی خسیسی؟ آخر بخل و خساست را شب عروسی به رخ عروس نمی کشند که! نه، نه، بهت نمی آید که خسیس باشی. به چهره ساده تو، قناعت بیشتر می آید!
دوست علی از او پرسیده بود:
چرا زن نمی گیری؟ 29 سالته! پیر شدی رفت.
شرایط فراهم نشده.
دا دم برات از قالب در بیارن!
کار من از قالب گذشته.
مگه تو چی می خواهی؟ ایراد بنی اسرائیلی بگیری بهت زن نمی دن ها!
علی با خنده گفته بود: نه! من کم توقع ام. فقط می خوام مذهبی باشه، فعال باشه؛ اهل دنیا نباشه، به زندگی ساده قانع باشه. یه کلام. بتونه با من کنار بیاد.
در ضمن قد بلند هم باشه.
خانمش که دوستم بود. با من مطرح کرد. گفتم: باید فکر کنم. گفت: از دستت می ره ها! فکر کردم خوب از دست بره این هم مثل بقیه. آش دهن سوزی که نیست. خواستگاری های دیگه هم خیلی هاشون مذهبی بودند. تحصیل مرده. در موردش تحقیق کردم. همه گفتند نه نگو. گفتند که درس خونه، زبله، کارنامه اش بیست بیسته. البته کارنامه ی دنیایی اش را نمی گیم ها. طرف دنیا نمی ره، اهل اون طرفه. گفتم ضرر که نداره. بگین بیاد.آمد. تنها آمد کمی دل دل کردم. وارد اتاق شدم؛ دیدم همچنان ایستاده. دوستم گفته بود که قدش چندان بلند نیست، اما او می خواست نشانم بدهد. می خواست مطمئن شود. صداقتش به دلم نشست و همچنین آینده نگری اش. آخر گفته بود: زن قد بلند می خواهم. تازه فهمیدم چرا؟ می خواست بچه هایش قد کوتاه نشوند. گفتم بفرمایید. نشست. مدتی سکوت کردیم. بالاخره لیست بلند بالایی از جیبش در آورد. همه اش سوال بود. هول کردم که نکند سخت باشد؟ ! اگر بلد نباشم که آبرویم می ره! چی جوابش را بدم؟
رویم را سفت گرفته بودم تا عرقی که روی پیشانی ام نشسته نبیند. نمی دانم در این دو جلسه مرا اصلاً دید یا نه. شاید همان موقعی که هر دویمان ایستاده بودیم؛ زیر چشمی نگاهم کرده باشد. همیشه نگاهش یا روی گل قالی یا روی بر گه سوالاتش بود. بعد از دو جلسه به دوستش گفت ک از نظر من بلامانع است. نظر عروس خانم را بپرسید. خیالم کمی راحت شد. دست کم فهمیدم که موقع جواب دادن به سوالاتش، خیلی آبروریزی نکرده ام. بعد از آن با پدر و مادرش آمد. و جلسه خواستگاری رسمی بر گزار شد. روابط خانواده های مان سر شار از احترام بود. خواهر های علی از صمیمی ترین دوستان من بودند. از دعواهای عروس و مادر شوهر هم اصلاً خبری نبود.
مادرش مثل مادرم خودم بود. گفتم قبول. گفت قبول. گفتند خوشبخت شوید.
هیچ وقت آن اطمینانت را فراموش نمی کنم. وقتی گفتی قبول! من سوال زیادی از تو نداشتم. پرسیدم حیطه ی فعالیت زن چقدر است؟ او گفت: هیچ! و تو گفتی زن و مرد ندارد. شاید بهت نگفته باشم اما همین جواب باعث شد که تو را انتخاب کنم.
پای حرفش ایستاد. نه تنها مانع فعالیتم نشد، بلکه مشوق من هم بود. تا قبل از انقلاب، فعالیتهای سیاسی مان حد و اندازه نداشت و آن قدر که در طول مدت عقد، حسرت به دل ماند که یک بار با هم برویم پارک، برویم کنار رودخانه؛ اصلاً برویم تا سر کوچه و مثل زن و شوهر ها دو کلمه با هم صحبت کنیم. علی هر پانزده روز یک بار می آمد اصفهان. وقتی هم که می آمد، یا می رفتیم جلسات مذهبی و یا دیدن دوستان و آشنایان. اگر هم خلوتی می کردیم و صحبتی رد و بدل می شد، در مورد امام بود و انقلاب و مشکلات و مسائل جامعه و فعالیت های سیاسی، ماه عسل مان هم جالب بود! از بین عروس و داماد هایی که من می شناختم، یکی می رفت شمال یکی می رفت مشهد، یکی می رفت قم، من و علی هم رفتیم بیرون شهر! البته به یک جلسه مذهبی که از ترس مامورین ساواک بیرون شهر تشکیل می شد. هیچ کارمان شبیه عروس و داماد ها نبود. با این حال، این روزها ، از شیرین ترین روزهای زندگی مان محسوب می شد. لذتی که از پخش اعلامیه به ما دست می داد؛ کنار هیچ زاینده رودی پیدا نمی شد. کمک های اولیه ای را که در این جلسات به ما آموزش داده می شد نه در جنگل های شمال می توانستیم یاد بگیریم. و نه در باغ نادر مشهد. درست کردن کوکتل مولوتوف و تمرین کار با ژ 3 و بعد از تصرف پایگاه ها و اسلحه های ساواک، یوزی را هم به هیچ گفتگویی روزمره ای عوض نمی کردیم. هر دوی مان فعال بودیم. در در دانشگاه، ادبیات خوانده بودم و علوم اجتماعی تدریس می کردم موقع درس دادن؛ سوالاتی را در ذهن دانش آموزان ایجاد کنم و پاسخ دادن آنها؛ تحولاتی را در نگرش شان بوجو.د بیاورم. فعالیت علی مثل من پشت پرده نبود. علنی و آشکارا مبارزه می کرد. در همه کارها سر رشته داشت. فقط کافی بود آن کار، رنگ و بوی مخالفت با رژیم و اطاعت از امام داشته باشد؛ فرو گذار نمی کرد. البته من از فعالیت های سیاسی اش زیاد اطلاع نداشتم. به پدر و مادرمان هم که اصلاً حرفی نزده بودیم.. ولی می دانستیم که همیشه دنبال کتاب های ممنوعه بود. مثل کتاب های دکتر شریعتی و یا سخنرانی هایی که در حسینیه ارشاد انجام می شد. یک بار هم به من گفت: می رم تهران. نگران نشو! فردای آن روز، روز هفدهم شهریور بود. و طبق معمول علی جلوی همه بود! در تظاهرات شرکت کرده بود، رسیدگی به مجروحین را به عهده گرفته بود. و خلاصه هر کاری که از دستش ساخته بود را انجام داده بود. می خواست به من نگوید کجا می رود و چه می کند که نگران نشوم. همیشه همین طور بود. می گفت: من رفتم، خداحافظ. اما خبر نداشت که تا بر گردد من هزار بار می میرم و زنده می شوم. نه تلفنی، نه نامه ایَ، هیچ! انگار گم می شد تا بر می گشت. اگر می دانستم کجاست و چه می کند خیالم راحت تر بود. لااقل می دانستم منتظر چه باید باشم. اما این طوری همیشه دل شوره داشتم. هر بار تلفن زنگ می زد و با علی کار داشت، هر بار دم در خانه؛ علی را می خواستند، فکر می کردم نکند توطئه ای یه گروهک تروریستی باشد؟ نکند افراد ساواک باشند؟ همیشه منتظر بودم تا خبر دستگیری؛ اسارت؛ جراحت یا شهادت علی را برایم بیاورند. ته دلم دوست داشتم یک بار هم که شده علی این حال مرا حس کند، بلکه بفهمد نگرانی چه مزه ای دارد و این قدر بی خبرم نگذارد. خیلی طول نکشید. بالاخره علی هم مزه ی دلشوره را چشید. آن شب جلسه دیر تمام شد. با بچه ها از خانه خارج شدیم. چهار نفر بودیم. می آمدیم و در راه صحبت می کردیم. همه چیز عادی بود تا اینکه یکی از بچه ها گفت: فکر کنم داریم تعقیب می شویم. به چهار راه که رسیدیم از هم جدا شدیم. دو نفر به چپ و دو نفر به راست همچنان که می آمدیم صدای کفش های پشت سرمان قطع نمی شد. به خانه ی یکی از دوستان رفتیم. چادر هایمان را عوض مردیم و یکی یکی از در پشتی خارج شدیم. کمی آرامش پیدا کردم. به کوچه ای پیچیدم. صدای نفس زدنی از پشت سرم می آمد یکی فریاد زد: آبجی بدو! وحشت کردم. دویدم. دیوانه وار! از کوچه ای به کوچه دیگر واز خیابانی به خیابان دیگر. فقط می خواستم گمش کنم. تمام نیرویم را در پاهایم جمع کرده بودم. نمی خواستم خانه مان را پیدا کند.
در را چرا باز نمی کردی؟ آن چند لحظه ای که پشت در بودم، یک سال برایم طول کشید. چرا اینقدر طولش دادی؟ اگر می رسیدند و پیدایم می کردند، اگر می گرفتندم چه؟ اگر بسته های اعلامیه را که انداخته بودم میان کوچه پیدا می کردند؟ مطمئنم نمی دانستی شرایطم را، والا تو کسی نبودی که مرا در خطر تنها بگذاری فقط برای این که من نفهمم چقدر نگرانم بودی و پشت در منتظر.
هول کرده بودم. از چشمانش فهمیدم نگران بوده. به روی خودش نیاورد. ولی می دانستم که این دو ساعت را که دیر کرده بودم، دور خانه می چرخیده. رنگم پریده بود. نفس نفس می زدم. مرا به اتاق برد پذیرایی مختصری کرد. بعد آمد کنارم نشست. گفت: نه که بگم چرا می ری، یا نرو نه ! فقط نمی دونستم اگه بر نگشتی کجا باید دنبالت بگردم. سرش زیر بود با انگشتانش بازی می کرد. درست مثل شب خواستگاری. گفت: می خواهی با هم حرف بزنیم؟ بغض کرده بودم. به نشانه تایید سرم را تکان دادم. پرسید: تو همیشه این طور نگران من می شی؟ جواب ندادم. می توانستم نه بگویم، دلم هم رضا نمی داد بگویم آره. گفت: ازاین به بعد دیگه نه باید نگران تو باشم و نه تو نگران من. با این همه دلشوره؛ زندگی برای هر دوی مان تلخ می شه. بدنم یخ بود. باورم نمی شد علی داشت وصیت می کرد! حالم بد بود، بدتر شد. سعی می کردم خودم را آرام کنم. فکر کردم: مگه نگفته بودی اهل دنیا نیستی؟ مگه قبول نکرده بودی که به این دنیا تعلق نداری؟ خب، علی داره بهت یاد آوری می کنه دیگه! اما دلم آرام نمی گرفت. نمی توانستم اول زندگی جدایی را بپذیرم. برایم قابل هضم نبود. کلی برای آینده ام برنامه داشتم. حرف هایش بدنم را لرزاند. نمی دانستم چه باید بگویم! فقط نشستم و نگاهش کردم. بالاخره گفت: وصیت نامه ام را هم نوشته ام. هر وقت لازم شد می توانی ازش استفاده کنی. چه می گفتم به علی! ؟
از همان لحظه فهمیدم علی رفتنی است. فهمیدم دیر یا زود خبر پریدنش را برایم می آورند و آخر هم رفت. ولی تا وقتی بود؛ نگذاشت به ما بد بگذرد. شاید می خواست دلم را به دسشت بیاورد، شاید می خواست راضی ام کند تا وقت رفتنش نه نگویم، یا شاید... شاید که نه، حتما می خواست به وظیفه عمل کند.
کارهای خانه را انجام می داد،؛ هر کاری که از دستش بر می آمد. می گفت: بله گفتم تا آخرش هم پایش می مانم! بدون من هیچ جا شام نمی خورد اگر خانه مادرش. آن هم به احترام مادر و آن قدر که مادر راضی شود. وقتی نیمه شب گرسنه به خانه می آمد و من می پرسیدم : پس چرا شام نخوردی؟ همیشه لبخندش جوابگو بود که قرار نیست بدون تو جایی شام بخورم! خرید خانه را هم خودش انجام می داد. در آشپزخانه می گشت، هر چیزری کم بود، خودش می رفت و می خرید، منتظر حرف من نمی ماند. علی زندگی مان را 50- 50 تقسیم کرده بود، غم ها را، شادی ها را، مسئولیت ها را و کارهای خانه را.
مهمان ها که می رفتند زود تر از من بر می گشتی توی خانه. زود تر از من می رفتی آشپزخانه و در را می بستی. من می ماندم پشت در تا وقتی که ظرف ها را می شستی. ازت خواهش می کردم که در را باز کنی تا من هم کمکت کنم! برای همین بود که سختم بود مهمان دعوت کنم.
اجتماعی بود. در جمع بودن را دوست داشت، مخصوصاً اگر مهمانی بود. برایش فرقی نمی کرد، چه مهمانی می دادیم و چه مهمانی می رفتیم. در هر حال خوشحال می شد. خیلی جاها می رفتیم. منزل افراد غیر مذهبی هم. گاهی شام هم می ماندیم. محمد را که حامله بودم، رفتیم خانه یکی از آشنایان. شام نگه مان داشتند. راستش را بخواهید غذای شان کمی شبهه ناک بود. دلم نمی آمد غذای شبهه ناک به خورد بچه ای که در شکم داشتم بدهم. علی هم همین فکر را می کرد. می ترسیدم تاثیر منفی روی بچه بگذارد. از آن به بعد در چنین شرایطی، که شکر خدا کم پیش می آمد، من و علی سر سفره کنار هم می نشستیم. علی برایم غذا می کشید و بعد هم برای خودش. البته به بهانه اینکه حال خوشی ندارم بشقابم نصفه پر می شد. آخر سر هم بشقاب هر دویمان خالی می شد، در حالی که من از آن غذا ها کم خورده بودم! علی از بشقاب خودش می خورد و یک لقمه در میان از بشقاب من. از آن جالب تر اینکه علی اینقدر با ظرافت این کار را می کرد که هیچ کدام از میزبانان نمی فهمیدند!
محمدم که به دنیا آمد علی کردستان بود. به او تلفن زدیم. گفت می آیم! اما نیامد. نتوانست باز زنگ زدیم. گفت: می آیم! باز نیامد. بار سوم گفت: دیگه هر طور شده خودم را می رسانم. این بار بد قولی نکرد. آمد. نیم نگاهی به محمد کرد. می دانستم برای دیدن فرزندش دلش پر پر می زند، اما با این حال اول آمد سراغ من. احوالم را پرسید و عذر خواهی کرد به خاطر نبودنش. بعد رفت پیش محمد. گوش هایم را تیز کردم ببینم چه می گوید. محمد را در آغوش گرفت و در گوشش زمزمه کرد: خوش آمدی بابا! ...
کلمه ی بابا خیلی برایم شیرین بود. به دلم نشست. اما برای زینبم نبود. زینب روز بعد از چهلم علی به دنیا آمد. تلفن زدن فایده نداشت. هر کاری هم که کردیم، علی نیامد. زینب را بردم پیش علی. بردم گلستان شهدا. قنداقه ی بچه را گذاشتم درست مقابل عکس علی. می خواستم خوب ببیندش. گفتم: آقا، چشم تان روشن. قدم نو رسیده مبارک! زینب را روی زمین گذاشته بودم. اما با این حال می خندید. انگار می دانست آنجا بهشت است! محمد هم تا وقتی پیش پدرش بود. همیشه می خندید. علی خیلی هوای محمد را داشت. همان طور که مراقب دو دختردیگرم بود. عمرشان به دنیا نبود. هر دو ناراحتی قلبی داشتند. مدتی بعد از تولد، من و علی را تنها گذاشتند و رفتند. آن موقع که کنارمان بودند، علی شب ها بیدار می ماند و مرا می فرستاد بخوابم و اگر گریه می کردند علی آرام شان می کرد. نه فقط آن دو، محمد را هم همین طور. اگر لباسی که به تنش می کردم کش داشت، علی مهمترین کارهای عالم را هم رها می کرد! می نشست لباس را به آرامی از تنشان در می آورد، قیچی دست می گرفت و با ظرافت یک خیاط، تمام کش ها را می شکافت ومی گفت: از کجا می دانی که این کش ها ازیتشون نمی کنه؟ حرف که نمی تونن بزنن. گناه دارن. محمد که بزرگ شد، علی خم می شد تا محمد سوارش شود. اجازه نمی داد آب در دلش تکان بخورد. اما این روزها خیلی دوام نیاوردند. جنگ پدر را از محمد گرفت.
اخبار جنگ را که شنیدی بی قرار شدی. جنگ شروع شده بود و غیرتت قبول نمی کرد خانه بمانی! صدام چشم نداشت ببیند مردم ما دو روز آرام بخوابند. بالاخره کار خودش را کرد. فکر می کنی مادرش می دونسته بچه اش چی از آب در میاد؟ حتماً می دونسته! اگه می دونست اسمش را می گذاشت صدام یزید! ...
موقعی که خبر جنگ را شنید معطل نکرد. ساکش را برداشت و رفت. دیگر از او خبر نداشتیم. درست مثل زمان هایی که می رفت کردستان. یک گو.سفند نذر کردم که برود و سالم بر گردد. وقتی بر گشت سالم بود. گفتم که برای سلامتی ات گوسفند نذر کرده ام. خندید و گفت: پس کار تو بود. دیدم هر چی تیر و ترکشه از بغل گوشم رد می شه. نگو شما با خدا بده بستون داشتین. باشه، گوسفند را می خرم، اما بعد از این مصلحت خدا را به تاخیر نینداز. به رضای خدا راضی باش. چقدر خام بودم. اصلاً منظورش را نفهمیدم. با این حال دیگر نذر نکردم. به دعا اکتفا کردم. در دل خدا خدا می کردم که سالم بر گردد. وقتی بر می گشت دنیا را به من می دادند و عالمی غصه و ماتم به او. در دل من از خوشحالی قند آب می شد، اما علی دل و دماغ نداشت. با خدایش حرف می زد. چرا نصیبم نمی کنی؟ یعنی لیاقت ندارم؟ می دونی که از دنیا دل کنده ام. تشنه ام. یک قلپ از اون می ناب بهم بده فقط یک جرعه! از اون جرعه جرعه ها خیلی گرفت. چندین بار مجروح شد.
البته بین خودمان باشد، ته دلم خوشحال می شدم. هم از برگشتن و هم از اینکه چند صباحی مهمان خودم است. اما ماتم او دو برابر می شد. چند بار مجروح شد اما همه را، جز یک بار، مهمان تخت بیمارستان بود. در تمام این مدتی حتی نگذاشت به ملاقاتش برویم. می گفت: از روی بسیجی ها شرمنده می شوم. من که مجروح نشده ام! چرا اینقدر قضیه را بزرگ می کنید؟ یک زخم کوچک که این همه نگرانی ندارد! همین زخم کوچک گاهی ترکش خمپاره ای بود که از یک طرف بدنش وارد و از طرف دیگر بدنش خارج می شد. این زخم کوچک دستم علی را از کار انداخت. این زخم کوچک عرق شرم را بر چهره ی علی من نشاند. شرم از من! ماه رمضان بود. سر سفره ی افطار نشسته بودیم. تلفن زنگ زد. جواب دادم. صدایی آن طرف خط گفت: خواهر ناراحت نشید ها، علی آقا را منتقل کردند تهران. پرسیدم: چرا؟ راستش چیز مهمی نیست، اما علی آقا مجروح شده اند. رفتیم تهران. اول علی دعوایم کرد و گفت: ماه رمضان چه وقت مسافرت کردنه؟! مگه من هم دیدن دارم؟ گفتم: چون می دونستم دعوام می کنی از قبل قصد ده روز کردم. حالا اجازه نمی دیدن بمونم؟ این بار من یک قدم از او جلو تر بودم. خندید. ماندم. خیلی ضعف داشت. آن قدر که بار اول که مرا دید، نتوانست از جایش بلند شود. قرمز شد، خجالت کشید، اما بعد از آن همیشه در محوطه ی بیمارستان به استقبالم می آمد. با همان حال نزار. هیچ وقت ابراز ناراحتی نکرد. هیچ وقت از درد ننالید. حتی نگذاشت در کارهایش کمکش کنم. همیشه از من می پرسید: مشکلی داری؟ ... سخت نیست؟ او که این طور درد خودش را پنهان می کرد، او که همیشه رنج و سختی را برای خود می خواست، چگونه انتظار داشت که من مشکلات بی او بودن را به او بگویم؟ من هم باید سهم خودم را می پرداختم. یک بار به او گفتم: می دونی حضرت زهرا (س) چرا وصیت کرد شبانه غسلش بدهند؟ به نظر من می خواست حضرت علی (ع) آثار رنج هایی را که کشیده بود را کمتر ببیند. حال علی منقلب شد. گفتم: الگوی من فاطمه الزهرا (س) است. او این همه به فکر علی خودش بود ريال چطور من به دفکر علی ام نباشم. این قدر نگران ما نباش. بالاخره خدای ما هم بزرگه. وظیفه تو رفتنه، وظیفه من موندنه. خیالت راحت باشه. من نه می ترسم و نه مشکلی دارم. علی سرش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت الحمد الله. همین زن را از خدا می خواستم. می خواستم چنین روحیه ای داشته باشه. زنی که بتواند با من کنار بیاید! از آن به بعد خیلی راحت می رفت. دلش آرام بود. وقتی که رفت و دیگر بر نگشت، جای خالی اش را بیشتر حس کردم. پا به ماه بودم. نزدیکی های چهلم علی بود. درد داشتم. اما شرم می کردم به کسی بگویم. محرمی می خواستم و علی نبود. خودم را در اتاقی حبس کردم. بغض کرده بودم. عقده های دلم را خالی کردم. دست خودم نبود. نا خود آگاه اشکم سرازیر شد. با دلخوری گفتم: این چه وقت رفتن بود علی؟! اما بعد یادم آمد که خودم رضایت به رفتانش داده بودم. قبل از اینکه برود از او پرسیده بودم: اگه نبودی و دردم گرفت چی؟ گفت توکل بر خدا! کرمان بودیم. آخر شهر غریب با تنهایی چه می کردیم. گفتم توکل درست، اما ما که اینجا کسی را نداریم. به کی بگم؟ به غریبه ها که نمی شه گفت. جواب داد خدا را چه دیدی، شاید هم بر گشتی پیش خانواده ات. گفتم: شاید که نشد حرف! دلواپس شد، شاید هم دلخور. این پا و آن پا کرد. از حرفم پشیمان شدن. گفتم. نگران نباش. هر کاری که بقیه کردند من هم می کنم. علی می دانست چه می گوید. مطمئن بود. ما بر گشتیم اصفهان و خبر شهادتش را آن جا گرفتیم. 41 روز بعد از شهادتش، روز وفات حضرت زینب (س) بود. دردم گرفت. برادر شوهرم مرا رساند بیمارستان. بچه دختر بود. علی گفته بود: مراقب زینبم باش! ولی ذهن من آنقدر آشفته بود که اصلاً متوجه نشده بودم. اصلاً نفهمیدم حرف های آن شبش بوی خداحافظی می داد.
به فرض هم که می فهمیدم، چه می کردم؟ علی آنقدر شیفته شهادت بود که نمی توانستم به جز این راضی باشم. خنده دار است، ولی نبودنش را راحت تر می توانستم تحمل کنم تا بودن و رنج کشیدنش را. دیدن سنگ مزار علی برایم آسان تر بود تا دیدن اشک هایش. علی را کم تر کسی دیده است. گاهی نیمه شب ها بیدار می شدم و می پرسیدم چرا بیداری؟ او فقط لبخند می زد. اشک های علی قیمتی بودند. کالای قیمتی را جلوی هر کسی نمایش نمی دهند! اما من می دیدم. کنار مزار دوستش نشسته بود. از ته دل می نالید و شکوه می کرد. می گفت: خیلی بی معرفتی! مگه قرار نبود با هم باشیم؟ مگه نگفتی با هم می ریم؟ پس چرا تنها رفتی؟
فکر کردم نکنه از دست من ناراحتی؟ آخه من هم بد قولی کردم. قرار بود شرایط همسر ایده آلت رو داشته باشم. ازما پس یکی، یا حد اقل یکی از اون ها بر یامدم. شرط کرده بودی که هر کجا بروی منم باهات بیام. و من قبول کردم، اما نتوانستم. تو رفتی و من موندم. پام بسته بود. به قولی که داده بودم وفا نکردم. وقتی رفتی، وقتی موندم، خواستم حلقه ازدواجم را، حلقه ای که برایم خریده بودی رو، به خودت پس بدم. بدم تا گفته باشم شرمنده! نتونستم اونی که می خواستی باشم. اما ندادم. یه چیزی به دلم گفت: علی دوست داشت سبک بال و سبکبار بره، بیخودی بارش رو سنگین نکن. نگهش داشتم تا فقط تیر و ترکش ها همراهیت نکنه. اون حلقه را نگه داشتم تا اون طوری که دوست داری به کارش بگیرم. دادم تا صرف مخارج دولتی اش کنند.
البته آن حلقه از نظر مادی ارزش زیادی نداشت. با علی رفتیم سر یک طلا فروشی و ارزان ترین حلقه اش را خریدیم. آمدیم خانه. مادرم جا خورد. پرسید: پس آینه و شمعدان کو؟ با خنده گفتم: آینه و شمعدان می خواهیم چکار؟ مادرم گفت: نه که برایم مهم باشد، اما رسمه. علی هم رفت و از سر کوچه یک آینه و یک جفت شمعدانم خرید و آمد فقط به خاطر آن که رسم بود، برای این که دل مادرم را به دست بیاورد. نه که بگویم خیلی حرف گوش کن بودیم و هر چه گفتند، گفتیم چشم! نه! تلافی این خرید را جای دیگر در آوردیم. به جای این رسم که به آن عمل کردیم، شب عقد کلی سنت شکنی کردیم! سفره نینداختیم. گفتند: بی سفره که نمی شود! گفتیم: به یک رسم عمل کردیم، کافیه! یک سجاده انداختیم رو به قبله و یک جلد کلام اﷲ هم مقابلش. همین! مهریه را هم بر خلاف آن زمان اصلاً سنگین نگرفتیم. بعد از کلی بحث با پدر و مادرم، به مهریه حضرت زهرا راضی شان کردیم. مراسم شلوغی بود. تقریباً همه ی فامیل و دوستان و آشنایان را دعوت کرده بودیم. نه برای ریخت و پاش. گفته بودیم بیایند تا همه ببینند که با سادگی هم می شود زندگی کرد و خوشبخت هم بود. بر عکس عقد، مراسم عروسی مان اصلاً مراسم نبود! شب نیمه شعبان؛ خانواده علی آمدند خانه ما. شام را دور هم خوردیم و بعد من و علی رفتیم خانه بخت اجاره ای.
هر دویمان خیلی اصرار داشتیم کسی بین ما و حضرت علی و حضرت فاطمه شباهتی قائل نشود. اما همیشه آنها را الگوی خود می دانستیم و الحق ، علی شاگرد خوبی بود. برای همین روی مزارش نوشتیم: آنها که این دعوت علی را پس از قرن ها ظلمت، از زبان علی گونه ای زمان خود شنیدند، باید به شط خون شنا کنند تا اسلام را از دست غاصبان برهانند و هر کس علی است این گونه باید باشد و تو ای علی! که در یتیم نوازی و میدان رزم، به مولای خود اقتدا نمودی، شهادت ارزانی ات باد! آن کس که خدا را اراده کند، پس کوچ کند بسوی او.
توی کلاس یتیم نوازی مولای علی (ع)؛ همیشه شاگرد اول بودی. مرتب این تصویر در ذهنم رو مجسم می کردم که بنشینی، انگشت اشاره ات رو با لا بگیری و با یکی از اون صداهای جدی ات بگی. اﷲ اﷲ! فی الایتام.... همیشه از این فکر خنده ام می گرفت! فکر کنم خیلی با نمک می شدی!
آخر این تصویر را به چشم دیدم. همین که علی بنشیند و بگوید. اﷲ اﷲ فی الایتام. البته کاملاً منطبق با خیالاتم نبود. آن روز علی آرام خوابیده بود و سفارش ایتام را به زبان نوشتار تا از طریق کاغذی بنام وصیت نامه! برایم به جا گذاشته بود. نه فقط آنجا، که در نواری هم که برای محمد پر کرده بود ما را به یتیم نوازی تشویق و توصیه کرده است. فقط اینها نیست. من آن روز یتیم نوازی را فهمیدم که متوجه شدم علی خانواده هایی را نشان کرده و هر ماه مقداری مواد غذایی برای آنها می برد. بچه ها دوستش داشتند و او هم. در راه که به رویش باز می کردند، وارد خانه های شان که می شد، می دویدند و بغلش می کردند. از سر و کولش بالا می رفتند، با او بازی می کردند و از او بیسکویت می خواستند. علی هم به آنها می داد. بچه ها که می خندیدند گل از گلش می شکفت. انگار همه خوبی های دنیا را یک جا به او داده باشند. کیف می کرد! لپ هایش گل می انداخت و صورتش سرخ می شد از خوشحالی.
یک بار هم از خجالت و ناراحتی. محتویات کیف را زیر و رو می کرد، پیشانی اش عرق کرده بود. دست هایش می لرزید. بالاخره با نا امیدی سرش را بلند کرد و با صدای گرفته ای گفت: شرمنده! یادم رفت بخرم. ناراحتی کودک را که دید، انگار شکست. شاید بتوانم بگویم علی فقط یکبار شکست و آن هم آنجا بود. همکان شب به خانه که بر گشتیم، حالش را نمی فهمید. دور خودش می چرخید. با خودش حرف می زد. گفتم: طوری که نشده، فردا برو برایش بیسکویت بخر. اما او خیلی پریشان بود. بالا خره یک گوشه نشست و انگار تازه صدای من را شنیده باشد، گفت: نه! به این سادگی ها هم نیست دل بچه رو شکستم. آخه چطور یادم رفت؟ بعد نگاهم کرد و پرسید: یعنی منو می بخشه...؟
مسئولیتش فقط به خاطر ایتام نبود! تمثال تمام نمای حدیث( کُلُّکُم راع) بود. رعیت علی در درجه ی اول کارگر های معدن بودند. هر مساله ای که پیش می آمد. خوب یا بد، علی به خدمت بود. روز تعطیل و غیر تعطیل هم نمی شناخت. نمی گفت که روز جمعه است، می خوام پیش خونواده ام بمونم. کتش را برداشت و می گفت: من رفتم، زود بر می گردم. من هم عادت کرده بود که نپرسم کجا! و می دانستم که نگران نباید بشوم. شب که می آمد، معلوم می شد ماشینی که قرار بوده کارگر ها را به خانه برساند، نیامده. او هم با ژیان خودمان، همه را به خانه شان رسانده. آن هم کجا؟ یکی این ور شهر یکی آن ور. می گفت: باید می رساندم، وظیفه ام بود.
آن زمان در کرمان، معاون یک مدرسه بودم. به پیشنهاد انجمن اسلامی قرار شد بچه ها را به بازدید از معدن ببریم. از طرف مدرسه به علی زنگ زده بودند که می خواهیم چه کنیم و چه برنامه هایی داریم. علی مخالفت کرده بود. گفته بود: حالا نه! هر وقت معدن تعطیل شد، آن وقت بیایید. مسئولین هم اعتناء نکرده بودند. وقتی می خواستند وارد معدن شوند، با مخالفت محکم علی رو به رو شدند و مرا واسطه کردند. از موضوع تلفن و مخالفت اولیه ی علی مطلع شدم. پرسیدم: چرا به من نگفتید، گفته نه؟ من اخلاق شوهرم را می شناسم. اگه گفته نه، یعنی نه! دست آخر بچه ها را بردند جای دیگر. به خانه که آمد به او گفتم. این بنده های خدا این همه زحمت کشیده بودند این همه راه آمده بودند. می خواستی اجازه بدی بیایند. گفت. گفت: اینها امانتند دوست و همکارانت، کارگر ها هم امانتند دست من چرا کاری کنیم ناجور، یک لبخند بی جا، یا هر چیز دیگه ای همه برای ما مسئولیت داره! الآن که کمتر کسی احساس مسئولیت می کند. الآن که لبخند های بی جا عادی شده و نگاه های ناجور هم فراوانند. همه که نه، اکثر مردم اگر دنبال نان نباشند، دنبال این می دوند که بگویند: ما هم هستیم! که به یک جایی برسند. آن زمان از این خبر ها نبود. آن کسی نمی خواست بگوید من هستم. مردم دنبال چیزهای بالاتری می رفتند. جهاد اکبر خیلی داوطلب داشت. از اعزام اجباری هم خبری نبود. همه بسیجی بودند! علی هم یکی از این بسیجی های میدان مبارزه با نفس!
اول فکر کردم صدای این آقایی که مصاحبه می کند چقدر شبیه صدای علی است؟ فکر کردم اگر علی است پس چرا خودش را کارگر ذوب آهن معرفی کرد. خوب گوش گوش کردم و مطمئن شدم خودت هستی. خیلی فکر می کردم چرا معرفی نکردی خودت را گفتم شاید می خواسته ای بگویی که از همه ی اقشار جامعه تو جبهه حضور دارند.
خیلی زور بود. با آن همه زحمت درس خوانده بود، آن هم توی دانشگاه تهران آن روزها! تازه مشکل سربازی هم داشت. حالات بعد از این همه درد سر یک کلمه نگفت من مهندسم؟ می دانید در جوابم چه گفت؟ گفت: جهاد اکبر از جهاد اصغر واجب تره... ازاسم هاشون هم معلومه! اول باید ابن القاب و دکتر و مهندس ها رو از خودمون دور کنیم. بعد کلاش دست بگیریم و ضامنش را آزاد کنیم. اول باید من رو بکشیم، بعد می تونیم به فکر شکست دشمن توی جبهه جنگ باشیم. این حرفش خیلی به دلم نشست. همه ی حرف هایش همین طور بودند. یک جمله دیگر بود که آن را هم خیلی می گفت. نمی دانم از که شنیده بود، از شهید باهنر به گمانم که گفته بودند: آدم دوبار زندگی نمی کند تا یک بار خودش را اصلاح کند و بار دوم دیگران را. برای همین علی هم جهاد اکبر می کرد و هم دیگران را به این مبارزه تشویق می کرد و به قول خودش کلاش دست می گرفت و ضامنش را می کشید! توی لیست دشمنان علی، غیبت جزو دشمن های شماره یک محسوب می شد و قتلش واجب! هر کس غیبت می کرد یا در جلسه غیبت شرکت می کرد، علی خیلی زود یاد آوری می کرد. شوخی شوخی و جدی جدی به او تذکر می داد. می گفت: یه چیز دیگه بگو! یا کم پشت سر مردم حرف بزن! اگر نمی شد می گفت: موضوع را عوض کنید لطفا!
سخت گیری هایش فقط برای دیگران نبود. نوبت یه من هم که می رسید، سخت گیری هایش دو چندان می شد. آن چنان تذکر می داد، آن چنان شرمنده ام می کرد که مطمئن باشد، دیگر تکرار نخواهم کرد. مثل آن روزی که پاشنه کفش هایم صدا می کردند، وقتی که راه می رفتم. کفش دیگری نداشتم و قناعت را از خودش یاد گرفته بودم. انگار به مهمانی می رفتیم که دیدم علی دارد به طرز خنده داری راه می رود و پاهایش را خیلی محکم و پر سر و صدا به زمین می کوبد. فهمیدم به در می گوید تا دیوار بشنود. گفتم: چشم! دیگه نمی پوشم شان. یا آن روز که به خانه یکی از همان دوستان شان که با علی رفته بودیم. صاحب خانه هر چه داشت را در طبق اخلاص گذاشت. سعی داشت. سنگ تمام بگذارد. آن موقع من حامله بودم. کم می شد که چیزی بخورم. دست خودم نبود. یعنی نخواستم همان طور نشستم و به حرف های صاحب خانه و علی گوش دادم. بعد هم خداحافظی کردیم و آمدیم. همین که پایم به کوچه رسید علی دعوایم کرد. گفت: دلش را شکستی. این جور جاها فکر هیچ چیز دیگری نباید باشی تعارف کردند بخور! توی ذوقم خورد. خواستم بگویم: تو که نمی دونی! نمی تونم. حالم بد می شه، که علی پیش دستی کرد. لحنش عوض شد. نرم و مهربان حرف نگفته ام را جواب داد: نی دونم سخته! به خدا منم می فهمم. اما به شاد کردن دل این بندگان خدا می ارزه، نمی ارزه؟
حالا هم بعضی وقت ها به دلم می افتد که نمازم را دیر تر بخونم تا ببینم باز هم. پیدایت می شه و سر به سرم بگذاری برای این کار؟ ولی وقتی یادم می افته که همه ی آن کارها برای رسیدن به امروز بود که آنها را به عقب بیندازم. اما برای کارهای تو تنگ شده!
دورم می چرخید و می گفت: خوب شد مومن های قدیمی رفتند و مومن های امروزی را ندیدند! ... خدایا بزرگی ات را شکر! ... آبروی هر چی مومن بود رفت... کار داشتم و نمازم عقب افتاده بود. آین بار نتوانستم چیزی به او بگویم؛ حق با او بود. اما بعضی اوقات نمی توانستم به همه ی حرف هایش گوش دهم. به یک سری مسائل عادت کرده بودم. اخلاق هایی داشتم. بعضی هاشان را نمی توانستم ترک کنم. علی اما نمی دانست. از کجا باید می دانست؟ مسائل مهمی هم نبودند. بر فرض، نباید توقع داشت که از همان اول بداند که با قرض و شربت بدم. از بچگی دشمن خونی بودیم. پایم را در مطب دکتر نمی گذاشتم. آن موقع هم که زور مادرم می چربید و کارم به قرص و دعوا می کشید، قرص ها اینکه در دهانم بیفتند، پشت سرم سر در نمی آوردند! نه اینکه فکر کنید هدف گیری ام بد بود، نه! حاضر نبودم بخورم شان. یکی دو ماه بعد از عقدمان مریض شدم. علی هم بنده ی خدا چه می دانست که من به اسم دکتر هم حساسیت دارم؟ او می گفت: بیا برویم دکتر. من گفتم نمی آیم! او می گفت پس لااقل دواهات رو بخور و من هم می گفتم نمی خورم! خودم مریض شدم خودم هم خوب می شوم. تو نگران نباش. یکی او می گفت و دو تا من جواب می دادم. علی کلافه شد. فکر کرد لجبازی می کنم. برای این که نشان دهد ناراحت شده دفعه ی بعد که از تهران آمد، نیامد خانه ی ما. بعد هم که آمد، گفتم: بهترم! پرسید: دکتر رفتی؟ نه می شد دروغ بگویم و نه می خواستم بیشتر از این دلخور شود. کمی من من کردم و گفتم: قرار نبود. دیگر خیلی ناراحت شد. شکایتم را به مادرم کرد. وقتی که فهمید قضیه از چه قرار است و. چقدر با دکتر و دوا مشکل دارم، فهمید که حرف هایم از سر لجبازی نبوده، کم کم از دلش در آمد.
این طور ناراحتی ها کم پیش می آمد، اما بالاخره بود. زندگی بدون نمک که نمی شود! مدتی بود که علی خیلی کار داشت. فشار کار آنقدر زیاد بود که سر درد های بدی می گرفت. نمی دانم سر چه بود، اما یک شب از دست من دلگیر شد. برای اینکه دلش را دوباره به دست بیاورم، ظهر فردایش غذای مورد علاقه اش را پختم. اما او از راه که رسید گرفت خوابید. دلم شکست. کمی منتظر نشستم بلکه بلند شود و با هم غذا بخوریم اما خبری نبود. حوصله ام سر رفت. گفتم: اجازه می دهی بروم خانه مادرم. گفت: برو! لباس پوشیدم، چادر را سر کردم و به طرف در رفتم. دم در که رسیدم، علی مثل فنر از جا پرید و خودش را به من رساند. دستم را گرفت و مرا آورد توی خانه. و شروع کرد به عذر خواهی: فاطمه حلالم کن! ببخشید! ...
دوستم به خاطر یه بیماری فوت کرد... به خدا قصد بی اعتنایی نداشتم. دارم زیر این فشار دیونه می شم... آخر کار بغض کرده بود. شرمنده شدم. فکر کردم که من ناراحتش کردم، او عذر خواهی می کند! عجب دل بزرگی دارد این علی! اگر باز هم حرف می زد، اگر هیچ نمی گفتم، حتما اشکش سرازیر می شد. موضوع را عوض کردم و من هم به خاطر شب گذشته معذرت خواستم. او هم با خنده گفت: پس من هم معذرت، معذرت تا روز قیامت معذرت.
همه فهمیده بودند که ناراحتی هیچ کس را نمی توانی ببینی! یعنی دلش را نداشتی. دوست داشتی همه راضی باشند. می خواستی توی دل هیچ کدام از خلق خدا غم نباشه. شده بودی کلید همه قفل ها! گرفتاری همه رو بر طرف می کردی. تا اون جایی که از دستت بر می آمد.
کافی بود بفهمد در جایی مشکلی هست. بفهمد کسی دغدغه ای دارد. صبر نمی کرد! آن شبل از شب های کمیاب دوران عقدمان بود. با هم قدم می زدیم اما قرار نبود در جلسه ای شرکت کنیم. فکر کردم که بالاخره طلسم شکسته شد! واقعاً داشتم با علی قدم می زدم. با همه ی وجودم داشتم از لحظه لحظه ی پیاده روی لذت می بردم. در کوچه ها راه می رفتیم. و با هم حرف می زدیم. اصلاً به مسیری که طی می شد توجهی نداشتم. فکر می کردم بر حسب تصادف از کوچه ی دیگری می رویم. اما فهمیدم که علی از این لحظات هم استفاده می کند. تا متو.جه شدم، دیدم علی رفته در خانه ای را می زند. فکر کردم که من رو باش. روی دیوار کی دارم یادگاری می نویسم! توی ذقم خورده بود. فکر می کردم برای تفریح به اینجا رفته ایم. اما انگار علی خیالات دیگری داشته! چند دقیقه بعد که حواسم را جمع کرده بودم، دیدم دارند می خندند. بعد هم دست دادند و خداحافظی کردند. علی هم شاد و خندان به طرف من بر گشت. با تعجب پرسیدم: قضیه چی بود؟ جواب داد: کدام قضیه؟ قضیه ای نبود. نگاهش کردم. از همان نگاه ها که یعنی دم خروس را می بینم یا قسم حضرت عباس را؟ گفت این آقا از دوستم یه پولی قرض گرفته بود، اون بنده خدا به پولش احتیاج داشت. اما این آقا بدهی اش را نمی داد. اومدم حق دوستم را بگیرم. ایشون هم تا دید که انگار جدی، جدی طرف گرفتاره، کوتاه اومد همین! چنان گفت همین! که انگار واقعاً اتفاقی نیفتاده است. اغلبته به نظر علی اینها اتفاق نبود. اتفاق موقعی می افتاد که در یک خانواده مشکل پیش آمده باشد. تا آن را بر طرف نمی کرد، آرام و قرار نداشت. این را بارها به تجربه دیدم. روز جمعه بود به گمانم، شاید هم یک روز تعطیل دیگر، به هر حال مهمان داشتیم. بعد از ناهار هنوز سفره را جمع نکرده بودیم که در زدند. علی را می خواستند. او هم رفت دم در و بعد بیرون. آن هم بدون خداحافظی. نگران شدم. یک ساعت گذشت، دو ساعت، سه ساعت، علی باز هم نیامد. مهمان ها رفتند. شب شد. وقتی ربر گشت فهمیدم دوستش با خانمش حرفش شده. کار آن قدر بالا گرفته بود که قرار طلاق را هم گذاشته بودند. دوستان دیگرش تا دیده اند کاری از دست شان بر نمی آید، دست به دامان علی شده بودند. و او هم با عجله رفته بود. آن قدر با عجله که حتی خداحافظی هم نکرده بود. برای اولین بار پرسیدم: حالا چطور شد؟
گفت آنقدر باهاشون حرف زدیم تا آروم شدند. برای آیندخه شون هم برنامه ریزی کردیم. به قول خودشون جبران مافات. ان شا اﷲ پیگیر شون هستیم ببینیم مشکلشون اساساً حل شده یا نه.... در دعواها دنبال مقصر نمی گشت. هر دو طرف را نصیحت می کرد و وظایف شان را به آنها گوشزد می کرد. تا آنجا که یادم می آید، تمام این داوری ها به صلح می انجامید.
فقط ریش سفید محله و فامیل نبود. همه او را به چشم یک دوست می دیدند، یک برادر. مادر دوستش فوت کرد، پسرش خیلی بی تابی می کرد. علی هم تمام آن دو سه روز آنجا بود. انگار زبانم لال مادر خودش فوت کرده باشد. فقط می توانم بگویم ناراحتی در چهره اش موج می زد. غم او سبک تر از غم دوست داغدیده اش نبود.
همین کارها را کردی که همه دوستت داشتند دیگه! همین کارها را کردی که عالم و آدم عاشقت بودند. بی وفا! گذاشتی و رفتی؟ دل این همه آدم را به دست آوردی که یه دفعه بزنی بشکنی شون؟ این همه مرید جمع کردی که با رفتنت همه شون بیچاره شوند؟ نگو نکردم! نگو نشکستم. نگو که تو من رو خوب می شناسی، من دلم به آزار مورچه هم راضی نمی شد. آره، من تو را خوب می شناسم. دلت به آزار مورچه هم راضی نمی شد، درست! اما تا عاشق شدی، یادت رفت. خیلی ها عاشقتند!
شهید که شد، هیچ کس باور نمی کرد رفته باشد. همه متحیر مانده بودیم! مانده بودند که چطور او را از دست داده اند. چند روز بعد از شهادتش، خبر آوردند چند تا اتوبوس از کارگرهای معدن قرار است بیایند خانه ما.
خوشحال شدم. علی عاشق کارگر هایش بود. مهمان هم که حبیب خداست؛ چه بهتر که مهمان های علی باشند! خانه را مرتب کردم. طوری که رنگ عزا نداشته باشد. طوری که وقتی می آیند، به یاد علی بیفتند و. اما داغ دلشان تازه نشود. کارم که تمام شد هر چه منتظر ماندم نیامدند. از همسایه ها شنیدم که چند اتوبوسی مدتی است سر کوچه ایستاده اند. حدس زدم که چه خبر باید باشد. رفتم سر کوچه. اما صحنه ای دیدم که هیچ وقت تصورش را هم نمی کردم! انگار ظهر عاشورا بود. باور نمی کردم. برای علی این گونه گریه کنند. و سینه می زدند و یکی هم مداحی می کرد. با صدایش، با حرف هایش، با ناله هایش، ضجه بقیه را به آسمام بلند کرده بود. چند قدم جلو رفتم خواستم چیزی بگویم، صدای شان کنم، اما ناله هایشان امانم نمی داد. زانوهایم سست شده بود. هیچ وقت این طوری نشده بودم، هیچ وقت. مگر آن یک دفعه که پشت سر علی نماز خواندم. هیچ وقت نمی گذاشت به او اقتدا کنم. آن یک بار همک آنقدر اسرار کردم تا راضی شد. ابهت نمازش وصف نشدنی بود، نمی فهمیدم چه می کنم، چه می گویم؟! در دریای نمازش غرق شده بودم. تمام بدنم شل شده بود.
دیگر خودم نبودم.
آن روز هم همین طور شدم. به سمت درختی رفتم. به آن تکیه دادم. چقدر سوزناک می خواندند. نا خود آگاه اشکم سرازیر شد. نمی دانم مداح روضه و وداع امام حسین (ع) و حضرت زینب (ع) را کی شروع کرد، فقط می دانم که ولوله شد! سر ها به پنجره ها و بدنه اتوبوس می خورد. ضجه ها گوش فلک را کر می کرد. خواستم بروم حرفی بزنم، آرامشان کنم، اما پاهایم همراهی نکردند. نمی توانستم تکان بخورم. شورشان آدم را دیوانه می کرد. دم گرفته بودند و هر رهگذری را سر جایش میخکوب می کردند. با فریاد امان از دل زینب شان، آتش گرفتم! اشک های بی صدایم به هق هق تبدیل شد و. اشک می ریختم و با علی حرف می زدم. آنها می خواندند: مهلا مهلا من می گفتم: کجا علی؟ خیلی زود شال و کلاه کردی! چقدر زود رفتی! آنها العطش می گفتند، من می گفتم: هنوز خیلی مونده بود تا از بودنت سیر بشیم ! کجا گذاشتی و رفتی؟ آنها از صبر حضرت زینب می گفتند و من از بی صبری. آنها از حضرت زینب و بچه های امام حسین می گفتند و من از خودم و دو بچه ای که بهانه ی پدر می گیرند. حالا امروز نه، فردا، فردا نه، چند روز دیگر، بالاخره بچه اند! پدرشان را می خواهند. درد دل می کردم، تا بلکه سبک شوم. اما انگار کسی در گوشم زمزمه می کرد: دل علی نازکه، با گریه های تا نشکنش فاطمه! اشک هایم را پاک کردم. تا قیام قیامت که نمی شد ماتم بگیرم! پاهایم سنگین بود. انگار چند سال طول کشید تا آن چند متر را طی کردم و به جمعیت رسیدم. به آنها خوش آمد گفتم. پرسیدند: شما؟ گفتم: همسر شهید نیلچیان.
اگر قبول نکرده بودم که شهید زنده جاویده، اگه اعتقاد نداشتم که تو همیشه کنارم هستی، هیچ وقت، هیچ وقت لفظ شهید، را به کار نمی بردم. چقدر سخته؟ ! علی سخته که اعتراف کنم تو دیگه بین ما نیستی. یعنی جسم تو نیست! خیلی دلم می خواد که شب منتظر اومدنت نباشم. اینکه به خودم بقبولانم که دیگه از در خونه نمی آیی تو. اینکه اعتراف کنم واقعاً تو رفته ای! آوردن لفظ شهید قبل از اسم علی نیلچیان. خیلی طاقت می خواست، بیشتر از اون، شنیدن ناله ها و دیدن اشک ها دلم را به درد می آورد. اشک ها دلم را به درد می آورد. اشک ها و ناله هایی که باور نمی کردند رفتنت را علی! چه با دل این همه آدم کرده بودی؟
اولین بار بود که کلمه علی را می چسباندم به علی. کمی که آرام شدند، دعوت شان کردم داخل خانه گفتند: فکر نمی کردیم که همسر شهید، آن هم مهندس نیلچیان بتواند این قدر صبور و باروحیه باشه! راستش رو بخواهید، نمی دونستیم چطور با شما بر خورد کنیم. می ترسیدیم. اما وقتی روحیه شما را دیدیم، آروم گرفتیم. گفتم: خودش یادم داده بود.
روحیه داشتن را می گفتم. توی راه مشهد یادم داد. تنها سفری بود که با هم رفتیم. مسیر را طوری انتخاب کرد که از جاده شمال بگذریم. خانه های آنجا را خیلی دوست داشت. می خواست صفا و سادگی را یک جا نشانم دهد. توی یک روستا برای کاری از ماشین پیاده شدیم. پیرزنی را دیدیم که بیرون خانه نشسته. خیلی خوش رو بود.. از ما پذیرایی کرد و بعد سر درد دلش باز شد. با لهجه ای شیرین شمالی اش گفت: از دار دنیا این خونه رو دارم و این زمین خودش! درسخون، کاری و مسلمون! همین یکی برام مونده بود. فرستادمش جبهه. خیلی وقته که نیومده. خبری هم ازش نیست. نمی دانم چرا دلم گواهی می داد که پسرش دیگر بر نمی گردد. علی هم همین فکر را می کرد. از نگاهش فهمیدم. پیرزن خیلی سعی کرد بغضش را برو بخورد. انا نشد. با گوشه ی روسری گلدار شمالی اش اشک هایش را پاک کرد. سرش را به سمت آسمان بلند کرد، گفت: خدایا شکرت! هم برا اون روز که دادی، هم برا امروز که می گیری! حالمان منقلب شد. علی خیلی از پیرزن خوشش آمده بود. از آنجا که تا مشهد برایمان سخنرانی کرد. می گفت: این مادران شهد ا پیش خدا خیلی اجر و مقام دارند. همسراشون هم همین طور. همه باید مثل این مادر صبور باشند و راضی به رضای خدا. آن سفر برای علی عجیب سفری بود. مدام رو به روی سقاخانه می چرخید و آب می خورد.
انگار آب زمزم می خوردی اون روزها! آبی که هیچ وقت ننوشیدی اما عاشقش بودی. ورد زبانت شده بود: اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو ایند، جان به قربان تو آقا که حج فقرایی.
علی، یک بار دیگر برایم می خوانی؟
هیچ گاه مستطیع نشد، اما همیشه آرزوی رفتن به بیت الله الحرام را داشت. ایام حج حالش عوض می شد. می گفت: دوست دارم طعم هجرت را بچشم. هجرت از خودم به خونه ی خدا، به خود خدا. می گفت: یعنی عمرم کفاف می ده. که این خونه را به چشم ببینم؟ کتاب حج دکتر شریعتی را که خواند، دیوانه شد. شیفته ی به تمام معنا. به قول خودش می خواست دور یار گشتن را تمرین کند. می خواست بفهمدفلسفه ی حج نیمه تمام امام حسین (ع) چیست؟ می خواست از مکه برود کربلا! اگر چه نرفت، ولی این آرزویش نصیب مادرم شد.
حجش چند بار عقب افتاد، اما سال 66 بود که بالاخره خدا مادرم را دعوت کرد. انگار دعوتش کرده بود برای رفتن به خانه اش و رسیدن به خودش!
هیچ کدام این موضوع را نمی فهمیدیم جز خود مادرم. حتماً همین بود که با همه، حتی با همسایه های کودکی اش البته آنها که در دسترس بودند هم خداحافظی کرد و از آنها حلالیت طلبید فکر می کردیم می رود و بر می گردد، اما بر نگشت، درست مثل علی. برات از مشرکین بود و فرمان امام باید اجرا می شد. باب شهادت دوباره هر چند برای مدتی کوتاه باز شد تا آنجایی که جا مانده اند، خودشان را به قبلی ها برسانند. کسانی مثل مادرم که خود را رساند به علی.
مادرم حقش بود. در طول جنگ هر وقت مجروحی می دید، هر وقت عملیاتی می شد، هر وقت شهید می آوردند، اشک می ریخت. می گفت: یعنی ممکنه زنی که توی آشپزخانه می پزه و می شوره هم شهید بشه؟ دعا می کرد: الهی اختمی بالشهاده. علی که شهید شد، مادرم آنقدر گریه و بی تابی کرد که همه فکر کردند او مادر علی است! همه می گویند، مادرم شهید شد، چون عاشق این طور رفتن بود. اما من می گویم دلیل دیگری هم داشت. کمک خالصانه و احترام او به مادرش. در مورد امور مادر بزرگم خیلی وسواس به خرج می داد. اگر آبی که برای شان می بردیم ذره ای ناخالصی هم داشت؛ حتی اگر چه آب اصفهان بود، می گفت: بروید عوضش کنید.
آخر سر هم دعای خیر مادر بدرقه ی راهش شد و رفت آنجایی که باید می رفت.
اول خبر دادند که مادر بر اثر شلوغی و فشار جمعیت خفه شده؛ اما جسد را که دیدیم و هفت گلوله ای که هنوز در بدنش باقی مانده بود ند، فهمیدیم قضیه طور دیگری بوده. برادرم همان طوری که گریه می کرد فریاد می زد: خدا را شکر که تیر خوردی مادر! برای تو کم بود که زیر دست و پا خفه شوی! همان لحظه که چشمم به جسد افتاد سرم گیج رفت. دو دخترم را که از دست دادم، علی تسلایم می داد. علی که رفت، مادرم بود. ولی حالا داغ مادر می دیدم. دیگر پشت و پناهی نداشتم. فکر می کردم کاش علی نرفته بود. اگر علی اینجا بود، تحمل این درد چقدر راحت تر می شد. اما علی قبلاً رفته بود. سال 61، فروردین 61.
دو سه شب بعد از شهادت حضرت زهرا بود. زنگ خانه مان را زدند: منزل مهندس نیلچیان؟ برادرم رفت و در را باز کرد. کمی طول کشید. انگار توی دلم رخت می شستند! وقتی بر گشت روی دوشش یک کوه حس می کردم. پرسیدم چه خبر بود؟ نگاهم کرد و گفت: آقای نیلچیان نامی مجروح شده، خونه شون خیابون سروشه. اشتباهی اومده بود اینجا. آدرس خیابون را دادم بره به خانواده شون خبر بده. فهمیدم همان لحظه اول فهمیدم. نتوانستم بایستم نشستم. گریه ام گرفت سعی کردم خودم را گول بزنم، شاید هم برادرم را گفتم: آخی! ... بیچاره خانواده اش... چقدر سخته آدم این روزهای اول سال خبر مجروح شدن عزیزش را بشنوه! خدا صبرشون بده.
این حرف را زدم، اما نه خودم به آن اعتقاد داشتم و نه هیچ کس دیگر. برادرم تا صبح نماز خواند و گریه کرد. باور نمی کردم تنها شده باشم. داشتم دیوانه می شدم. همه چیز نشانه رفتن علی بود. حتی دلم! اما من نمی توانستم، یعنی نمی خواستم بپذیرم. به خودم می پیچیدم، بی تابی می کردم، خودم را دلداری دادم، اما فایده نداشت. سر صبحانه برادرم گفت: فاطمه می خوام یه چیزی بهت بگم! خودم را آماده کردم. به خودم قول دادم که صبور باشم. . گفت: علی آقا مجروح شده. صدایم در نمی آمد. خیلی سعی کردم تا توانستم بگویم: اولین بار که نیست؟! با استکان چایی اش بازی می کرد. نفس عمیقی کشید و سرش را زیر انداخت و گفت: آخه این دفعه، پاش قطع شده. با انگشتان دستم پایم را فشار دادم. از لای دندان هایم جواب دادم: خودم عصای دستش می شم. زیر چشمی نگاهم کرد و با صدای آرامی گفت: دستش هم قطع شده. این بار محکم گفتم: خوب جنگ همینه دیگه!
طوری نیست تا آخر عمر خودم کنیزش می شم. از ته دل گفتم: برادرم هم فهمید. دیگر چیزی نگفت. چایش را سر کشید و موضوع را عوض کرد: می ریم بیمارستان پیدایش می کنیم. اصرار کردم مرا هم ببرند؛ اما راضی نمی شدند. گفتند بمانم خانه را مرتب کنم تا آنها بیاورندش. شاید یک لحظه امید وار شدم که دوباره ببینمش، اما یادم آمد که از این امید ها نباید داشته باشم. نمی دانم چقدر طول کشید، اما هر چه بود خیلی زجر آور بود، تحمل سر در گمی. سر در گم نبودم، خودم را می زدم به آن راه. این طوری آرام تر می شدم. بالاخره صدای در آمد. دویدم. پدرم بود و برادرم. به پدر نگاه کردم، نگاهش را دزدید. برادرم گریه اش گرفت. یقین کردم. دیگر راهی برای فرار از حقیقت نمانده بود. گفتم: حالا جنازه اش را شناسایی کردید یا نه؟ بهت زده بودم. نمی فهمیدم این حرف ها یعنی چه؟ یک دفعه به خودم آمدم. واقعاً علی شهید شده بود! بغض کردم هق هق گریه ام بلند شد. برای اولین بار جلوی چشم همه گریه کردم. تا آن موقع حتی علی هم گریه ام را ندیده بود. نمی فهمیدم اطرافیانم چه می گویند. جواب سوالم را می دهند؟ دلداری ام می دهند؟ برایم مهم نبود. مهم علی بود که رفت. خدا می داند چقدر گریه کردم، اما آرام تر شدم، یادم آمد که همه سفارش علی را. بی تابی نکن! ... صبور باش! ... سیاه نپوش! اشکم خشک شد. نه می خواستم و نه می توانستم گریه کنم. قولی داده بودم و باید پایش می ایستادم. اصرار کردم جنازه را نشانم بدهند. اول زیر بار نمی رفتند اما بعد قبول کردند که با مادرش برویم. جنازه ها خیلی زیاد بودند. علی هم بین آن همه بدن غرق به خون، در گوشه ای خوابیده بود. مادرش جلو رفت. پیشانیش را بوسید بالای سرش نشست و شروع کرد با حرف زدن با علی. من اما هنوز ایستاده بودم. تصور دیدن چنین صحنه ای را هم نمی کردم. خم شسدم دستم را گذاشتم روی سینه اش. خشکم زد! انگار خالی بود! بدن علی را با پنبه پر کرده بودند. ترکش خمپاره همه را برده بود. نشستم. یادم آمد این پنج سال را. همه اش مثل یک فیلم از جلوی چشمانم گذشت. نه حرف زدم و نه گریه کردم. خیلی به خودم فشار آوردم تا توانستم بگویم. می خواستم بگویم در نبودنت چه کشیدم! اما نمی توانستم. فقط نگاهش کردم. آن طوری که او هنگام وداع نگاهم کرده بود همان طور که آن شب که آمد دنبالم نگاهش کرده بودم. همان شبی که خانه یکی از اقوانم مهمانی بود. من هم رفته بودم. صدای زنگ در آمد گفتند: فاطمه خانم با شما کار دارند. تعجب کردم. آخر کسی قرار نبود دنبالم بیاید. رفتم دم در. علی بود! دهانم از تعجب باز مانده بود. خندید و گفت: علیک السلام. دستپاچه شدم. گفتم: ببخشید! سلام. گفت: انگار خیلی هم از دیدنم خوشحال نشدی. گفتم اختیار دارید. آقا! لیلی مجنون را که می دید خوشحال نمی شد؟
خوشحالی ات می ترساندم. به دلم افتاد نکند وقت رفتنت شده باشد؟ نکند خوابی دیده باشی یا تعبیر کرده باشند که دیگر بر نمی گردی؟! چشمانت همه چیز را لو می دادند. آن روز نفهمیدم نور بالا زدن یعنی چه؟
روز بعد از رفتنش زنگ زد. پرسیدم: کجایی؟ هنوز نرفته ای منطقه؟ گفت: اصفهان... کارم به یه مشکلی بر خورده بود، آمدم درستش کنم. گفتم: حالا کارت درست شده یا نه؟ تعجب کرد و پرسید: از کجا می دونی؟
خندیدم و گفتم: اظهر من الشمسه! کبکت خروس می خونه! پرسید: کاری نداری؟ دلم گرفت. گفتم: نه! به خدا می سپارمت. همان موقع نذر کردم که اگر بر گردد، جلوی پاش یک گوسفند قربانی کنم. می دانستم مخالف است. این مخالفت را در وصیت نامه اش گوشزد کرده بود. دوست دارم همان جا که روح از بدنم مفارقت می کند به خاک سپرده شوم. نمی خواهم حتی به اندازه انتقالی هم برای دولت خرج داشته باشم. علی بر گشت. اما نه با پای خودش. روی دوش مردمک. من هم به نذرم وفا کردم. دم در مسجد جلوی جنازه ی علی یک گوسفند قربانی کردیم. از همان جا تا گلستان مراسم تشییع جنازه بود. من هم پای پیاده با جمعیت به راه افتنادم. وسط راه یاد حرف علی افتادم. همیشه می گفت: بچه نمی تونه از حق خودش دفاع کنه. پیاده روی برای بچه ای که در شکم داشتم، خوب نبود. بقیه راه را با ماشین رفتم.زود تر از جمعیت رسیدم. رفتم کنار گودالی که قرار بود علی مرا آنجا دفن کنند. علی را آوردند و در قبر گذاشتند. دیگر تاب نیاوردم. آخر می خواستند تمام عشق و زندگی، هستی مرا دفن کنند و رویش خاک بریزند. می خواستم بمانم. بمانم و آن گونه که علی گفته بود؛ محکم و استوار بایستم و تماشا کنم. نگذاشتند. بلندم کردند. نای مقاومت نداشتم و. بلند شدم و کنار رفتم. ندیدم که علی را چطور در خاک کردند. در آخرین لحظه چشمم به پیراهنش افتاد. پیراهنی که بعد از عقد برایش خریده بلودم. می توانم بگویم تنها هدیه رسمی ام بود. به علی. همان پیراهن را هنگام رفتن پوشیده بود. همان پیراهن هم شد کفنش!
جانم داشت به لب می رسید، ولی گریه نمی کردم. علی خواسته بود. کرمان که بودیم، هر از گاهی می آمد و می گفت که به دیدار فلان خانواده شهید رفته، اصلاً گریه نمی کردند. نمی دانم می رفت یا نه. فقط می دانم که می خواست من این گونه باشم. بعد از رفتن علی هیچ کس اشکم را ندید. نه هنگام وداع، نه هنگام تشییع و نه وقت دفن کردنش. اشک هایم مال خودم شد، خدا و علی. هر وقت دلم می گیرد، هر وقت احساس می کنم که تحمل زندگی بدون علی برایم دشوار است، هر بار که احساس تنهایی می کنم، سر ظهر، برق آفتاب که می شود، می روم پیش علی. گلستان شهدا آن موقع خلوت است. می توانم با دل آرام با علی حرف بزنم. می روم یکی دو ساعت می نشینم، درد دل می کنم، گریه می کنم. آنقدر حرف می زنم تا سبک شوم. بعد هم شاداب تر از قبل بلند می شوم و می روم سر خانه و زندگی ام. این طوری بهتر است. هم برای من و هم برای بچه ها. آخرهر دوشان؛، خیلی حساس اند. طاقت خیلی چیزها را ندارند. نگذاشته ام جای خالی پدرشان را احساس کنند. دست کم فکرمی کنم نگذاشته بلاشم. زینب که پدرش را ندیده! اصلاً معنی پدر را نمی دانست. اما در مورد محمد سخت تر بود. گر چه او هم خیلی از پدر ش خاطره ندارد. اما شیرینی با او بودن را چشیده. سخت است که با چیز دیگری جبران نبودنش را بکند.
چه کار سختی ازم خواسته بودی علی! آخه بدون تو، چطوری این دو تا دلبندت را بزرگ کنم؟! چه باید می کردم تا بنود پدری مثل تو را احساس نکنند؟ ! دل جفت شان کوچکه، عین خودت! می دانستم که هستی و کمکم می کنی. اما باز هم مشکل بود، هنوز هم مشکله.
به محمد نگفتم پدرش شهید شده. هر وقت بهانه پدر را می گرفت، دستش را می گرفتم و می بردم در خیابان ها می گرداندمش. خوب که خسته می شد، خوابش می برد. این برنامه همیشگی ما بود. هیچ وقت او را به گلستان شهدا نبردم. آن قدر نبردم تا خودش رفت. راهنمایی بود که با دوستانش از طرف مدرسه رفته بودند شهدا. آنجا برای بار اول مزار پدرش را دید. تا به حال از آن روز برایم حرفی نزده. نمی دانم چه حالی داشته و چه گفته؟! فقط می دانم که از قبل در مورد شهادت چیزهایی می دانسته. زینب هم همین طور. از همان کلاس اول مثل پدرش درسخوان و زرنگ بود. اما هیچ وقت دفتر هایش را خط کشی نمی کرد. یک بار معلمش ایستاده بود بالای سرش؛ خط کش را داده بود به دستش. گفته بود: تو که این قدر خوش خطی دفتر هایت را خط کشی کن ببین چقدر قشنگ می شه! معلمش می گفت دیدم هق هق گریه اش بلند شد خود کار آبی را برداشت و دفترش را خط کشی کرد. علتش را پرسیدم ، گریه اش شدید تر شد با چشمان اشک آلود نگاهم کرد و گفت: قرمز رنگ خون بابامه. نمی تونم رنگ خون بابام رو ببینم.
نمی دانم با این دل های نازک و شکستنی چطور توانسته اند هر روز عکس پدرشان را روی طاقچه ببینند. شاید به خاطر این که همیشه به یادش باشند. با این حال بعضی از من توقع دارند کس دیگری را در زندگی ام جایگزین علی کنم. من هم هر بار در جواب گفته ام: باشه! ... یه علی نیلچیان دیگه برام بیارین، به روی جفت چشمام. باهاش ازدواج می کنم.
بچه هایت تحمل نداشتند لباس های تو را ببینند. حتی نمی دانستند قرآن و ساعت تو را لمس کنند، اون موقع من چطور یه مرد دیگه رو از در خونه بیارم تو، بگم این جای باباتونه؟ زخم زبان های همه را می تونستم تحمل کنم، اما ناراحتی و غربت بچه های تو رو نه! مخصوصاً محمد رو. آخه اون تو را دیده. چطور حتی تصور کنم کسی دیگه ای جای تو را براش بگیره.
محمد خیلی به پدرش وابسته شده بود. از لحظه لحظه زندگی و رفتار پدرش تو ذهنش فیلمبرداری کرده بود؛ تا حالا، امروز، خود آینه تمام نمای علی شود. مرد خانه مان است. 23 سالش بیشتر است اما به پدرش که می رسد، پسر بچه ی سه ساله ای می شود. خیلی می ترسد که مبادا پدرش از او دلگیر شود. یک بار که با هم رفته بودیم شهدا، گفتم: محمد بنشین می خواهم به بابات یه چیزی بگویم. التماس می کرد که نگو! اما من شروع کردم: علی آقا گوش بدین... که دیدم محمّد بغض کرد و رفت! اما من شروع کردم! نمی خواستم شکایتش را بکنم، فقط می خواستم در حضور او با پدرش حرف بزنم. بگویم که نصیحتش کنید وضع جامعه چطوره و چطور باید باشه. اما محمّد طاقت نداشت. از بچگی همین طور بود. هیچ وقت یادم نمی رود آن روزی را که جیغ کشید بابام شهید شد! همان روز دوم فروردین بود. همگی پای تلویزیون نشسته بودیم و برای رزمنده ها دعا می کردیم. تلویزیون مارش حمله پخش می کرد. یک دفعه جیغ محمد بلند شد. پاهاتیش را به زمین می کوبید و اشک می ریخت به تلویزیون مشت می زد و اشک می ریخت: بابام! بابام را می خوام! هر کارش می کردیم، آرام نمی شد. عموهایش را که دید بدتر شد. تنها راه آرام کردنش نواری بود که علی قبل از رفتن برایش پر کرده بود. خیلی دوستش داشت. جالب اینجاست که صدای علی خیلی شبیه آقای خامنه ای رئیس جمهور وقت بود. هر بار که نوار را پخش می کردیم می گفتم: ببین این پدرته؛ پدرت آقای خامنه ای است. برات نوار هم پر کرده اند! محمد هم ذوق می کرد. به کلمه محمد جان که می رسید خیلی کیف می کرد. از همان موقع محبت خاصی نسبت به آقای خامنه ای پیدا کرد. دلم آرام گرفت. می دانستم که به دست پدر مهربانی سپردمشان. کم کم زندگی ام آرامش اولیه را پیدا کرد که دعوتم کردند به بیت الله الحرام رفتم مکه! برای علی هم نایب گرفتم. اما آنجا همه چیز از یادم رفته بود. حتی به یاد نمی آوردم که همسر شهیدم. در برگشت باز هم دلم گرفت. همه چیز مثل اول می شد. تو دلم گفتم: کاشکی اینجا بودی علی! ... اما بعد با خودم فکر کردم که اگر علی بود چه می گفت و چه می کرد؟ سعی کردم همان گونه باشم. بعد از آن، چند سال بعد یک سفر رفتم مشهد. بچه ها را هم بردم. به یاد آن سفری که با علی رفته بودم. آنجا جای خالی اش را بیشتر حس می کردم. ثواب زیارت را به علی هدیه کردیم. همگی! گر چه شهدا در امور خیرمان شریک اند، اما ما باید ادب کنیم. شاید مصلحتی است، حکمتی است تا با یاد آوری خاطره های آنها، تحمل دوری و نبودن شان برای مان آسان تر شود.
خودت هم می دونی، اما بگذار بگم. نبودنت سخته، اما اونی که آسونش می کنه امیده. همانم طور که نبود آقا امام زمان رو به امید دیدارشون تحمل می کنیم، می سوزیم و دم نمی زنیم، نبود تو رو هم تاب می یاریم، به شوق اینکه توی قیامت ببینمت. به این امید که اون روز شرمنده ات نباشم.
بزرگترین آبی که بر آتش تنهایی قلبم می ریزم، یاد آوری خاطرات خوش گذشته است؛ تمام لذت های زندگی مان. حالا بزرگترین لذت زندگی ام این است که هر چه می گویم، بگویم: به قول علی... هر چه می شود، بپرسم: یعنی علی راضیه؟ ... هر چه می کنم، فکر کنم: یعنی علی هم همین کار را می 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 285
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
سيد احمد حسين زاده حجازي

 

شبهای مهتابی تابستان یاد خاطره ای زلال بسان آیینه ای شفاف از پس غبار سالیان در ذهنم رخ می نماید. گویی همین د یروز بود که از روزنه به دنیای بزرگ فرزندان نوجوان خود را یافتم. شبی به طور اتفاق متوجه نوعی رفتارخاص از جانب آنها شدم. حس کنجکاوی بر آنم داشت جوری از مساله سر در بیاورم. دوراد ور موضوع را تحت نظر قرار دادم، تا مگر اصل آن روشن شود. بهترین شروع، پی گیری از سر نخ کار بود که آن انتخاب زمان خواب و نحوه رفتار قبل از به بستنر رفتن آن د و بود. ابتدا با دقت و مواظبتی که در حرکاتش داشت چیزی دستگیرم نشد. با این حال دست بردار نبودم. یکی از شبها که قرص کامل ماه همه جا را روشن کرده بود، برنامه آنها طبق روال شبهای گذشته ادامه پیدا کرد. از دور مثل این بود که به هم چیزی می گفتند. ولی ارتباط حرف زدن با شبهای مهتابی در چه بود؟ این سری بود که بایستی آشکار شود. همچنان در کمین خود ماندم.
دیگر پاسی از شب گذشته بود و آرام آرام خواب چشمانشان را فرا گرفته بود. قبل از این که سر بر بالینم گذاشته و به خواب بروند برای چند لحظه احمد در میان بستر خود نشسته و بعد از نگاهی به دور و بر، بالشش را جا به جا و مرتب می کند. از حرکت او پی بردم باید چیزی را زیر بالش خود پنهان کرده باشد. کمی تامل کردم که خوابشان ببرد. آهسته بالای سرشان قرار گرفتم. به آرامی دست زیر بالش احمد بردم. آنچه را که مخفی کاری از همه پنهان می داشتند، یافتم.
کتابی بود. آن را بر انداز کردم. از جلد آن چیزی مشخص نبود، چون با روز نامه پوشیده شده بود. کتاب را باز کرده و شروع به ورق زدن آنها نمودم. خیلی متعجب شدم. کتابی که آنها می خواندند کتاب حکوکت اسلامی حضرت امام بود. کتابی که چاپ و انتشار، خرید و فروش و نگهداری آن جرم سنگینی داشت. هنوز در حیرت بودم که احمد چگونه و از کجا توانسته بود آن را به د ست بیاورد. راستی خواندن کتاب حکومت اسلامی حضرت امام، در این سن و سال کم آن هم بین سالهای 48 13–1349ه ش با این شیفتگی چه جذابیتی برای آنها داشت؟ مگر گم کرده آنها چه بود؟ در پی یافتن کدامین در د ر دل شب به جستجو بودند؟ غوطه ور در این افکار بودم که گلبانگ روح بخش اذان از گلدسته مسجد، سکوت سنگین شب را در هم ریخت و با طنین خود فضا را آکنده از عطر دعوت خداو ندی ساخت. هنگامی که به عزم نماز از جا برخاستم احمد را دیدم. پیش از همه بستر را ترک گفته و در کنار حوض، آبی زلال به قصد وضو بر چهره می زند.

استقبال
به تازگی از منزل قبلی شان که در حاشیه شهر قرار داشت به خانه ای در محله های وسط شهر یعنی حوالی پهار باغ پایین نقل مکان نمود. همزمان در دبستان جد یدی که د ر همان نزدیکی بود مشغول به تحصیل می شوند. آن زمان برادر کوچکتر محمد کلاس چهارم و برادر بزرگتر احمد کلاس پنجم دبستان بود. از ورود آنها به این آموزشگاه چندی نگذشته بود که خبر مسافرت قریب الوقوع شاه به اصفهان مطرح می شود. آن طور که پیش بینی شده بود، دانش آموزان می بایست خود را برای شرکت د ر این مراسم آماده می کر دند و با هیاتی منظم در طول مسیر و محل های استقرار حضور می یافتند. بدین منظور کلیه دانش آموزان به حیاط مدرسه فرا خوانده می شوند و ضمن بیان تذکرات لازم؛ همگی تحت نظارت و به شکلی خاص به طرف مسیر ها و جایگاه های تعیین شده حرکت می کنند. پس از طی مسافتی کوتاه وارد خیابان سپه اصفهان می شوند ولی محمد که موافق حضور در این مراسم نیست در پی فرصتی مناسب و بهانه ای موجه است که به نحوی به اصطلاح جیم شود. بالاخره در یک موقعیت مناسب به معلم خود نزدیک شده و با تظاهر به احتیاج به رفتن دستشویی از وی اجازه می گیرد و. با عجله از صف بیرون می رود و یک راست به طرف منزل حرکت می کند. موقع رسیدن به خانه چیزی را می بیند که متعجب می شود مثل اینکه برادرش احمد زود تر خود را از رفتن مراسم معاف کرده بود. با پرس و جو از وی متوجه می شود احمد نه فقط به خیابان سپه نرفته بلکه از همان ابتدا حضور نمی یاید. حال چگونه و چطور، معلوم نبود.
این روحیه ضدیت با رژیم از همان کودکی به لحاظ شرایط حاکم بر محیط خانواده در روی وی شکل گرفته و با آن همراه بود و این نبود مگر به واسطه خیانتها و جنایات رژیم مزد ور و دیکتاتور پهلوی. بویژه در جریان فاجعه پانزدهم خرداد 42 که پرده ای دیگر از چهره کریه آن رژیم جنایتکار کنار رفت و ماهیت مخالف با اساس دین و حوزه های دینی، روحانیت و مرجعیت آن را بیش از پیش بر ملا ساخت.

آتش زنه
مخالفت او با رژیم شاه چه در قول و چه در عمل از همان دوران نوجوانی به وجود آمده بود. نسبت به سن و سالش جسور و از شهامت و جرات خوبی بر خودار بود. از بچه های مطرح و رهبر گروه همسال خود محسوب می شد. در آن سالها موقعی که رژیم تحت عناوین یا مناسبتی جشنی بر پا می کرد، به مقتضای سن خود شیطنتی می کرد. یکی از این موارد به هم ریختن و از بین بردن آذین بندی ها و چراغانی های فرمایشی سطح شهر بود که به اتفاق دوستان هم فکر خود، متشکل و ضربتی انجام می گرفت. اوج آن مناسبت بر گزاری دهه به اصطلاح انقلاب کذایی شاه و بر پایی جشن های مصیبت بار مرتبط به آن بود که تقریباً همه مراکز و دوایر دولتی باید آذین بندی و چراغانی می شد. انجام چنین برنامه هایی برای مدارس از ویژگی خاص تری نسبت به سایر جاها بر خوردار بود. یعنی هر مدرسه ای بخصوص کلاس های آن باید توسط محصلین تزئین می شد. با نزدیک شدن به د هه به اصطلاح انقلاب شاه، فعالیتهای مربوط به تزئین در و دیوار کلاس ها با عکس های مختلف شروع و حد اکثر تا روز قبل از آغاز دهه کامل می شد. این کار انجام شده بود. زمستان بود و هوای کلاس سرد و اتفاقاً بخاری هم خاموش بود. یکی باید بخاری را روشن می کرد تا هوای کلاس گرم شود. بله. بهانه خوبی بود. در فرصتی مناسب آتش زنه بخاری را روشن و علاوه بر بخاری، همه تزئینات کلاس هم روشن می شود. اندکی نمی گذرد که همه آن رنگ و نیرنگها در شعله یک خشم مقدس مبدل به خاکستر می شود.
دود و آتش، کار خودش را کرد و همه را دستپاچه به محل کشاند. بعد از اندکی تحقیق توسط مسئولین دبیرستان، احمد به عنوان تنها متهم، احضار و از وی باز جویی به عمل می آید، زیرا چهره او به عنوان یک فرد مذهبی مخالف با رژیم شناخته شده بود. اولین بار نبود که در خصوص مسائل سیاسی تحت باز جویی قرار می گرفت. برای مسئولین دبیرستان کاملاً محرز بود که او عامل آتش سوزی عمدی است، با این حال اثبات آن بعید بود. کشدار شدن مساله چندان هم به صلاح نبود و به دلیل حیثیتی بودن دبیرستان، می بایست ماجرا سریعاً ختم می شد. در نهایت به این جمع بندی می رسند که موضوع سهل انگاری و اشتباه کاری تلقی شود.

هدیه
این حکایت مربوط به دوران دبیرستان اوست. اوایل آن سالها بود که تازه یک موتور گازی خریده بود تا با آن کارها و رفت و آمدنش سهل تر شود. مدت زیادی نگذشته بود که متوجه شدم انگار با آن رفت و آمد نمی کند! کنجکاو شدم تا علت را جویات شوم ولی چطور؟
خیلی تبعیز بود و نمی شد همین طوری از جریان سر در آورد. به مجرد به صدا در آمدن زنگ کلاس، خودم را گذاشتم توی محوطه. از کلاس که خارج شد، زدم سر شانه اش و گفتم: اخوی جان سلام. امروز مسافر داری، اونم در بست. کسی دیگر را هم سوار نمی کنی. عجله کن که وقت نگذره. جز جواب سلام چیزی نگفت. تا درب خروجی دبیرستان به همین منوال طی شد. دو قدمی مانده به بیرون گفتم موتور کجاست؟ خیلی ساده گفت: نیاوردم. پرسیدم به کسی قرض دادی؟ با شننیدن این حرف احساس کردم یه جوری شد. مثل اینکه مایل نبود راجع به این مساله حرفی زده شود. با این حال پرسید چطور مگه؟ در جواب گفتم: نکنه خراب شده باشد؟ گفت: نه! با پیش کشیدن قضیه ای خارج از بحث، حرف تو حرف آورد و موضوع را عوض کرد. این طوری بی میلی خودش را نسبت به مساله نشان داد. من هم ادامه ندادم. خلاصه با همه این تمهیدات، ابهام همچنان باقی بود. لابد صلاحی در کار بود. با این حال، حدس این که چرا از پاسخ دادن طفره رفت برای من چندان مساله غامضی نبود. روحیات و خصوصیات اخلاقیش را کاملاً می شناختم و از آن نمونه های زیادی سراغ داشتم. تبلوری از گشاده دستی و سخاوت بود. دلی رئوف و روحی حساس و درد آشنا داشت. به شدت علاقمند به امور خیر بود. همکاری با انجمنهای خیریه و مدد کاری تا پاسی از شب به منظور سر کشی و یاری رسانی به ایتام و خانواده های بی سر پرست و دلجویی از مستمندان و تقسیم و توزیع مواد غذایی و پوشاک بین آنها و دستگیری از ضعفا و همد ری با آنها حتی همسفر شدن با آنان برایش از لذت بخش ترین کارها بود. مدتی از این قضیه گذشت تا روزی به طور اتفاقی مساله برایم مکشوف شد و علت آن همه پنهان کاری که در این مورد بود؛ معلوم شد. بله، درست همان موتور بود. همان موتور گازی که مدت زیادی نبود آن را خریده بود. از آن روز که دیگر آن را ندیدم در حقیقت؛ ، هدیه شده بود! فردی که هم اکنون موتور احمد را در اختیار داشت، بچه یتیمی بود بسیار فقیر و بی بضاعت، ولی فردی متد ین و نماز خوان.

شعار نویسی
در طول سالهای مبارزات هیچ گاه از ایان کارها و ماموریتهای انجام یافته و آنهایی که باید انجام می شد موردی وجود نداشت که به خا طر عدم امکانات، معطل مانده و صورت نپذیرد. و این به جهت داشتن روحیه خلاق، جست و جو گر و پر تلاش و خستگی ناپذیر احمد بود که با به کار گیری شیوه هالی مناسب و در عین حال ساده؛ از هر چیزی که در دسترس او بود بهترین و بیشترین بهره را می برد. از جمله موضوعاتی که دستگاه های امنیتی رژیم را به خود مشغول کرده و با دقت ویژه ای به تعقیب آن پرداختند، اتفاقات و مسائلی بود که در محیط کوهستان رخ می داد. کوه از مناسب ترین جاهایی بود که انقلابیون مسلمان از آن نفع اهداف مبارزاتی خود استفاده می کردند. بدین علت ساواک این گونه محلها را به طرق مختلف تحت نظارت و کنترل قرار می داد. کار آموزشی که عبارت بود از آموزشهای مکتبی، اعتقادی، رزمی و نظامی کمی مشکلتر ولی با قوت ادامه می یافت، هر هفته هم شعار های جدید و تند و تیز روز که عمدتاً خود احمد به نوشتن آن اهتمام می ورزید، بر جای جای کوه نقش می بست و این خود تحریک و حساسیت بیشتر ساواک را در پی داشت و آنها را مصممتر به صحنه می کشاند تا به نحو ممکن عوامل این اتفاقات را شناسایی کنند. تمهیداتی را در جهت ایجاد پست های ثابت و سیار گشت و بازرسی در میادی خروجی شهر بود که به خصوص در روزهای تعطیل به طور فعالتر حضور می یافتند. آنها با دقت خاصی مشغول بازرسی و تفتیش وسائل نقلیه، کوله پشتی، ساک و وسایل شخصی مردم می شدند تا شاید موفق به یافتن ردی از ابزار یا وسایل مربوطه (قلم مو؛ رنگ) شوند. با شرایط موجود همراه داشتن وسایل مذکور کار چندان درستی نبود. می بایست چاره ای اندیشیده شود. پس از استقرار چاد ر ها و انجام برنامه های آموزشی که احمد برای اردو در نظر گرفته بود؛ ، چون گذشته با انتخاب چند دیوار مناسب که دسترسی به آن هم چندان آسان نباشد، با ذغالهایی که آورده بود مشغول به شعار نویسی شد. هفته بعد اثری از شعار های نوشته شده نبود. ولی با این حال پس از اتمام برنامه ها، احمد باز اقدام به نوشتن شعار های تند و تیز رژیم می کرد. بچه های تیم انجام این کار را بی فایده منی دانستند و مطلب را بله احمد گفتند. ولی او همچنان به نوشتن ادامه می داد. گویا فکری در این باره داشت. به بچه ها می گفت: کمی صبر کنید. پس از برنامه های آموزشی چند نفر از برادران با ذغال و بوته های خشک همان اطراف، بساط چایی را به راه انداختند. بعد از صرف چای بچه ها هر کدام مشغول جمع آوری چادر ها و وسایل می شدند. در این فاصله کار شعار نویسی احمد تمام شده بود. او چند نفر از بچه ها را دعوت به همکاری می کند. آنها سراغ کوله مخصوص مواد غذایی که معمولاً از سایر کوله ها سنگین تر بود، می روند. احمد مقداری دنبه از کوله بیرون آورد. بچه ها با تعجب به احمد و دنبه هایی که بین آنها تقسیم کرده بود، نگاه می کردند. احمد به طرف دیوار شعار نویسی شده می رود و از بچه ها می خواهد که با او همکاری نمایند. او مشغول مالیدن دنبه ها بر روی نوشته های ذغالی می شود. تازه بچه ها فهمیده بودند که دنبه ها برای چیست و چرا باید آن را روی شعار ها بمالند؟ البته به کیفیت رنگ نمی شود ولی همراه داشتن ذغال و دنبه چیزی نبود که بهانه ای دست ساواکی ها بدهد!

نام چشمه
محیط های کوهستانی برای گروه ها و تشکل های انقلابی مخالف رزم از دامنه های مطمئنی بود که تحت پوشش تفریح یا ورزش، برخی فعالیت های مبارزاتی خود را از آنجا سازمان داده و هدایت می کرد ند.
ساواک هم با حضور سایه وار خود در این گونه محیط ها به شدت ماموریت های خود را دنبال می کرد. این تهدیدی بود جدی برای روند کار تشکل ها و گروه های فعال که لاجرم آن ها را ناگزیر می ساخت مکانهای خود را تغییر دهند. در خصوص این مساله نقش موثر در یافتن، تعیین موقعیتها را احمد به عهده داشت. هر بار که از باب حفظ مسائل امنیتی نیاز به تغییر مکان بود، مشکل جدی در این باره وجود نداشت. چند باری تنها به کوه های شمال شهر اصفهان رفته بود. با مشخصاتی که از آنجا می گفت: معلوم بود محل را به طور دقیق مورد ارزیابی و بررسی قرار داده است. آن طوری که توصیف می کرد جای دنج و مناسب برای برنامه های گروه بود، ولی در نظر داشت قبل از حضور و آغاز به کار، قدری به آنجا رسیدگی کند. تصمیم داشتن با استفاده از درخت، فضای سبز مناسبی ایجاد کند. جمعه روزی وعده کردیم. روز موعود، کله سحر؛ درست سر وقت همیشگی با اتومبیلی که صندوق عقب آن را پر از درخت کرده بود، به طرف مقصد حرکت کنیم. مسیر سر راستی نبود و مسافت تقریباً قابل ملاحظه ای را هم در پیش رو داشتیم. پس از رسیدن به مقصد هنوز تا روشن شدن هوا زمان زیادی بود. سریعاً د ست به کار شدیم، چون برای رساندن درختها و وسایل به نقطه مورد نظر می بایست فاصله نه چندان کوتاه پایین کوه تا پای چشمه را چند ین بار طی می کردیم. بیل به دوش و کلنگ به دست و درخت بر پشت، بی درنگ راه چشمه را در پیش گرفتیم. در طی پیمودن مسیر، احمد باب گفتگو را باز کرد. از امتیارات محل تازه می گفت: اینکه از آن جاهای خیلی ناب است و برای کار از هر لحاظ مناسب. باید خیلی زود کار را تا قبل از ظهر تمام کرد تا از نماز جمعه باز نمانیم. ان شا اله جلسه هفته آینده تیم همین جا تشکیل می شود. حالا تا ساواک رد اینجا را پیدا کند، مدتی راحتیم. تعریف های او اشتیاقم را برای رسیدن به چشمه و د یدن محل بیشتر می کرد و. بالاخره پس از پیمودن مسیری پر شیب و فراز به چشمه رسیدیم. درست همان طور که می گفت جای دنج و مناسبی بود.. وسایل و درخت ها را در کناری گذاشتیم و دوباره سرازیر شدیم. هوا کم کم روشن شده بود و کار گودبرداری جای درختها هم تمام بود. با پایان آمدن کار، آفتاب هم بالا آمده بود. حاصل تلاش قبل از سحر گاه تا پهن شدن آفتاب، فضای سبز و زیبایی بود که محیط را ملاحتی دو چندان بخشیده بود. کمی استراحت کردیم. برای اینکه گپی زده باشیم. گفتم: سید خسته شدی؟ جواب داد نه. البته درست می گفت. در کار بسیار جدی بود. سخت کار می کرد و هیچ گاه احساس خستگی نمی کرد، چه رسد به اظهار آن. هر چه بیشتر کار می کرد سر حال تر می شد. گویی آرامش او تنها در کار و تلاش بود. از پاسخی که داد قانع نشدم. انگاری دنبال چیزی باشد. یک مرتبه از جا برخاست و به طرف تخته سنگ بزرگی که از بالای چشمه قرار داشت رفت و با احساس غریبی این عبارت را بر صفحه پهن نوشت:
به یاد مجاهدتهای شهید آیت اﷲ غفاری.
ارادت و علاقه عجیب احمد نسبت به این شهید بزرگوار از جمله دلبستگی های او بود. هر بار با تنظیم برنامه های خود بعه قصد زیارتن و فاتحه خوانی بر سر تربت پاک شهیدان بزرگوار آیت اله غفاری و آیت اله سعیدی حضور می یافت و این گونهه عزم خود را در ستیز با رژیم سفاک پهلوی قوتی می بخشید. با آراستن آن مکان به زیور نام شهیدی والاتبار، از آن پس همه آنجا را به نام چشمه غفار می شناسند.

اجرای فرمان
مدتی بود که تو. نخ آنها بودند. بویژه یکی دو نفر را بیشتر. البته هوای همه را داشتند. ولی آسیاب به نوبت. دیر و زود داشت ولی سوخت و سوز نداشت. و همه آنهایی که به هر طریق ممکن مراتب خوش خدمتی، سر سپردگی و نوکر صفتی رخود را به دستگاه جبار و دست نشانده به اثبات می رساند ند و در نشان دادن وفاداری خود هیچ موقعیتی را از دست نمی دادند، اعمال و رفتارشان، به طور دقیق ثبت بود. در این میان نقش روحانی نمایان درباره ی که با حضور خود خود رونق بخش مجالس و محافل درباره ی و پادگان های نظامی بوده و با مدح و ثناگویی سعی در خواب جلو دادن ماهیت کریه و ضد انسانی رژیم وابسته پهلوی داشتند، بیش از سایر کاسه لیسان نمود داشت. در واقع این تعداد معدود از آخوند خای درباری با در آمدن د ر سلک روحانیت، به طمع جایگاه معنوی علمای دینی و احترام و اعتماد خاص آنها نبرد با مردم و با جعل واقعیتها، سعی می نمودند مردم را در مسیر مطالع مورد نظر و بیراهه جمود و غفلت، بی خبری و خمودی و بی تفاوتی و تقد یر سوق دهند. این حرکتها در شرایطی صورت می گرفت که استعمارگران و دستهای پنهان و آشکار آنها از خارج و داخل در طیفی گسترده و همه جانبه، تهاجم خود را در همه ابعاد متوجه موجودیت فرهنگ ناب و اصیل ایرانی، اسلامی و ارکان استقلال نموده بود ند. مظاهر بارز آن اشاعه فرهنگ ضد دینی و ترویج فساد و بی بند و باری در همه شئونات و اقشار جامعه بود. استمرار چنین وضعیت تهدید کننده و اسف بار، بیش از پیش به تهی شدن و خلع موجودیت و هویت ارزشی جامعه منجر گشته بود. در این وانفسای سیاه هجوم، تنها وجدانهای بیدار انسانهای با ایمان و آگاه بود که با الهام از مکتب ثار اله، راه مبارزه را از بی راهه ها یافته و با عزمی آرمانی، خود را یکسره وقف مبارزه نموده بودند.
این بار هم چون گذشته؛ یاران حضرت امام را در پی تحقق فرمان او بودند. فرمانی که ظاهراً در سال 52 صادر شده و در آن امر به تبیه افراد ساواکی ساواکی به خصوص روحانی نمایان درباری شده بود. با شرایط موجود چندان هم کار ساده ای نبود. زیرا کسانی که این فرمان شامل حالشان می شد، بعضاً افرادی بودند صاحب نام و احتمالاً مسلح. برای هر گونه اقدام، تمهیداتی در نظر گرفته می شد تا کار، انجام مطلوبی داشته باشد. به منظور اجرا، اطلاعات موجود طی جلسه ای مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفت. ابتدا قرار شد مسیر رفت و آمد مجدداً بررسی و موقعیت مناسب برای یک اجرای غافلگیر کننده تعیین گردد. اکنون کار از هر جهت آماده بود. چند تن از براد رانی که در این باره مامور شده بودند، در موقعیت های خود قرار گرفتند. مرحله اصلی و آخر را خود احمد بر عهده داشت. با توجه به کنترل قبلی رفت و آمد و ساعت آن، چیزی به بازگشت سوژه مورد نظر که یکی از آخوند های درباری بود باقی نمانده بود. شرایط از نظر دوستان مناسب بود، فقط در حین انجام، نمی بایست هیچ عابری در محل پیش بینی شده وجود داشته باشد. در همین زمان سر و کله یکی از بچه ها که حدوداً 800 متر جلو تر از موقعیت اجرا کشیک می داد پیدا می شود. او می بایست به محض رویت سوژه سریعاً با موتور ما رزا مطلع می نمود. با چراغ، رمز را علامت می دهد که معنای آن این بود؛ سوژه با خود رو و بد ون همراه می باشد. بلافاصله بعد از دریافت علامت ، موانع از قبل آماده شده، در مسیر انداخته می شود. این طوری، عبور را برای خود رو کمی مشکل می کرد. خودرو بلا مانع عمدی، مجبور به کم کردن سرعت خود می گردد. احمد که شکار را در کمند خود غافلگیر و گرفتار می بیند، چون تیری از چله کمان جسته، به طرف اتومبیل حمله می برد. راننده را پایین می کشد و با برداشتن عمامه از سرش، پذیرایی مفصلی از وی به عمل می آورد. او که غافلگیر شده بود، وحشت زده از ترس جان،افتان و خیزان، فرار را بر قرار ترجیح می د هد. تیم عمل کننده پس از انجام موفقیت آمیز کار، سریعاً محل را ترک کرده و هر کدام به موقعیتهای خود مراجعه می کنند. در راه بازگشت، احمد پارچه بازشده از سر آن خود فروخته را، در جای مناسبی معدوم می نماید.

تاکتیک
با تلاش شبانه روزی اعلامیه هایی که حاوی پیام های حضرت امام؛ اطلاعات و اخبار سیاسی ضد رژیم بود با بکار گیری چندین ماشین پلی کپی که در مخفی گاههای مختلف کار می کرد. به تعداد زیادی تکثیر و به همت بچه ها در کمد های تعیین شده بسته بندی و آماده برای توزیع شده بود. برای اینکه محموله های یاد شده در سطح شهر حساب شده توزیع بشوند، می بایستی از روشهای گوناگون و مناسبی استفاده می شد. شیوه هایی که توجه مراقبین و مامورین ساواک را به نحوه کار جلب نکند و بتوان در حد اکثر سرعت و با ساده ترین روش بیشترین پوشش اطلاع رسانی را داد. کسی که با این برگ از این اعلامیه ها گرفتار ساواک می شد با پای خودش روی خط اعدام رفته بود و همه زحمات هم به هدر می رفت. برای دور بودن از این اتفاق یا به حد اقل رساندن آن، باید مرتب روشهای قبلی را تغییر می دادیم و تاکتیکهای جدید تری را به کار می گرفتیم. در این زمینه چون همیشه راه کارهای احمد مناسب و موثر و کار گشا بود و تا حد ود زیادی موفقیت کار را تضمین می کرد. هر چند که همه شیوه های اتخاذ شده ریسک مختص خود را داشت. این بار با توجه به شرایط، طرحی تحت پوشش شیر فروش دوره گرد تنظیم شد. به نظر می رسید ضریب اطمینان بیشتری را داشته باشد. تعدادی از برادران فعال گروه، با محوریت احمد، بر اساس طرح مورد نظر، با چرخ و موتور گازی و با یک خورجین جاداری که داخل آن پر از اعلامیه می شد و تعداد زیادی شیشه های شیر بر روی ترک و پوشیدن لباس متعارف این کار، عملیات مورد نظر شروع و همان طور که انتظار می رفت کار توزیع بدون هیچ مشکلی، در تمام نقاط از قبل تعیین شده به انجام می رسید. برای مدت زیادی از همین شیوه ساده برای انجام فعالیت های ضد رژیم استفاده می شد. در طول سالهای مبارزه بدون نقش کار ساز و کلیدی احمد و حضور تعیین کننده او در روند کار خلل ایجاد می شد. او به دلیل شناخت افراد و داشتن توان برقراری ارتباط در تمام نقاط کشور که کار بسیار حساس و حساب شده ای بود و همچنین از لحاظ جرات و شهامت در اجرا تحت هر شرایطی، فر د کم نظیری بود.

شیر فروش دوره گرد
بعد از ظهر بود. پیک گروه با عجله خود را به محل کار احمد رساند. با توجه به داشتن سابقه فعالیتهای سیاسی مبارزاتی و محکومیت در این باره ، کلیه تحرکات او از طرف ساواک با حساسیت ویژه ای به شدت تحت نظر و مراقبت قرار داشت. بدین لحاظ ضروری بو.د. پس از آزادی، ادامه فعالیتها، مبارزات، تماسها و نوع ارتباطات؛ متفاوت از گذشته و با رعایت بیشتر اصول امنیتی و بسیار محدود انجام پذ یرد. در این قرار، علامت رمز در قالب چند تک سرفه بلند تعیین شده بود که به محض دریافت، به بهانه ای از محل کار خارج شده و در محل ملاقات در جریان خبر قرار می گرفت و خبر های رسیده حاتکی از این بود که یکی از بچه های آشنا ولی غیر مرتبط با گروه تشکیلاتی که فعالیت های سیاسی داشت، به شکلی لو رفته و در دام ساواک گرفتار می آید. دوستان کم کم گرد هم آمده بودند. از زمان اطلاع تا حضور در محل قرار زمان زیادی نمی گذشت. همه افراد حاضر بودند. بلافاصله جلسه تشکیل شد. ضمن طرح موضوع و مرور بر آخرین وضعیت و تحلیل اطلاعات موجود، احمد از باب توضیح کامل تر جزییات و روشن شدن جوانب مساله گفت: ما باید با رعایت احتیاط در حد اقل زمان، خیلی سریع وارد عمل می شدیم. در صورت گرفتن اقرار، یقیناً ساواک زود تر از ما به هدف زده و کار را تمام خواهد کرد. البته اگر تا حال کار لو نرفته باشد.
وی در ادامه توضیحات گفت: برادران صحبت از ماشین تکثیر است که ممکن است در منزل او باشد. هر چند صد در صد مطمئن نیستیم، لیکن باید در این مورد مطمئن شده و بدون فوت وقت ماشین را از محل به جای امنی انتقال دهیم. ضمناً چند نکته دیگر را هم باید توجه داشت و آن این که طبق اطلاع ما در این خانه فعلاً کسی نیست، که این موضوع می تواند خوب باشد و یا خطر ناک. مساله بعد این که از آن منزل، کلیدی در دست نداریم. برای ورود مسلماً در بدو امر نمی توان از در وارد شد و می بایست بنا به موقعیت محل و بدون جلب توجه همسایگان و عابربن، به روش همیشگی عمل شود. چنانچه ساواک زود تر از ما به محل یاد شده دست یافته باشد. مطمئناً دام گسترده است. یقیناً برای سر و گوش آب دادن یا بردن ماشین و مدارک یا امضاء آن سری به آنجا خواهد زد. با توجه به این مسائل، ریسک این کار چند برابر بیشتر شده، از این رو چون همیشه برای حصول اطمینان؛ ابتدا قبل از هر گونه اقدام، محل و اطراف خانه از حیث عاری بودن از هر گونه موارد مشکوک بررسی شده و مورد ارزیابی ایمنی قرار می گیرد و سپس مراحل بعدی به ترتیب ادامه می یابد. آن هم در حد اکثر سرعت عمل.
تا این جای مساله برای برادران حاضر کاملاً توجیه شده بود، مانده بود تقسیم کار، مشخص کردن افراد عمل کننده، نحوه عملیات و زمان آن. احمد گفت: برای اجرای عملیات به نظر می رسد روش قبلی خودمان نسبت به روش های دیگر از مزیت و قابلیت های خوبی برخوردار باشد، زیرا هم براد ران نسبت به آن کاملاً توجیه و هماهنگ هستند و هم نیازی به تمرین یا کار تازه ای قبل از عملیات نخواهد داشت. پیشنهاد او از جنبه های مختلف بهترین بود، این را اتفاق نظر دوستان هم تایید می کرد. با فرا رسیدن شب؛ مسیر کار هم به مراحل نهایی و عملی خود نزدیک می شد. شیوه عملیات با پوشش شیر فروش د وره گرد طراحی شد. مسئول این کار مشخص بود. حال موعد انتخاب سایر افراد و تقسیم وظایف هر کدام و آغاز عملیات بود. بچه های تیم همه در آمادگی خوبی بودند. یکی دو نفر از بچه های زبده به منظور ارزیابی و دیده وری به محل اعزام می شوند. آنها وظیفه دارند کل مسیر بویژه راه اصلی را تا محل مورد نظر از لحاظ موارد مشکوک تایید نمایند. شروع مرحله یا مراحل بعدی عملیات مشروط به تایید این مرحله می بود. در همین فاصله شیر فروش دوره گرد دست به کار شده، لباس مخصوص را پوشیده و موتور گازی خود را به همین منظور درست شده بود آماده کار می نماید. خورجین را روی ترک انداخته و جعبه ها را با کش محکم روی ترک می بندد.
تنی چند از برادران با احمد همکاری می نمایند. تعدادی در مسیر ها و جاهای حساس به عنوان مراقب اوضاع را زیر نظر گرفتند. هر چند مدت زیادی از رفتن آنها نگذشته بود ولی بچه ها لحظه شماری می کردند که هر چه زود تر کار را به شکل مطلوب تمام کنند. گذشت زمان همچنان حساسیت کار را بیشتر و خطر را هم چند برابر می کرد. در کنار همه این مسائل چیزی که جالب توجه بود، حس اعتماد به نفس بچه های تیم بویژه احمد بود که همیشه متمسک به آیه شریفه «والذین جاهدوافینا لنهدینهم سبلنا »بودند.
بلاخره سر وکله د یده ورهای اعزامی پیدا شد و عادی بودن وضعیت ظاهری را اعلام نمودند: در این مرحله نوبت شیر فروش بود که بایستی به خانه های نزدیک منزل مورد نظر مراجعه می کرد و به اصطلاح شیر به آنها می فرخت. بعد سراغ آن منزل می رفت و در می زد. در صورتی که کسی در را باز نمی کرد در همان نزدیکی به عنوان خرابی موتور خود را سر گرم می نمود و اوضاع را تحت نظر می گرفت. چنانچه به مورد مشکوکی بر خورد می کرد، شیشه های شیر یک جا بر زمین خورده و می شکنند. این علامتی بود به معنای وضعیت غیر عادی که طبیعتاً انجام مرحله بعدی متوقف می شد. در وضعیت منتصب، فرد دیگری به شیر فروش ملحق گشته و سریعاً وارد منزل می شوند و ضمن امضاء کلیه اسناد و مدارک، ماشین تکثیر را از آنجا بر می دارند.
شیر فروش بدون تامل پس از اعلام وضعیت عادی به طرف محل ماموریت حرکت می کند. هوا کمی تاریک شده بود. بعد از چند توقف و تظاهر به فروش شیر به خانه مورد نظر می رسد. از دور نحوه رفتن داخل خانه را بر انداز می کند. زیر لب ذکری زمزمه می کند و به آرامی دست را به طرف کوبه در می برد. دیگر یاران که قرار است به او ملحق شوند در انتظاری پر هیجان لحظه شماری می کنند. برای بار دوم کوبه را به صدا در می آورد. این بار بلند تر ولی ظاهراً کسی در منزل نیست. برای حصول اطمینانم کامل با نگاهی به اطراف برای بار سوم در زده می شود و با دادن علامت، برادران به او می پیمودند. با زحمت از دیوار بالا می روند و در را باز می کنند و داخل خانه می شوند. همه جا را جست و جو می کنند. برای اطمینان وارد آشپز خانه می شوند. به نظر می رسد که از ماشین خبری نباشد. به پیشنهاد یکی از بچه ها، خاکستر اجاق متروکه را عقب می زنند، پس از کندن اجاق به ماشین دست پیدا می کنند. کار به مرحله نهایی خود نزدیک شده و درنگ جایز نبود. دستگاه سریعاً در پارچه ای که قبلاً پیش بینی شده بود، پیچیده و روی ترک موتور محکم بسته می شود. با احتیاط از منزل خارج شده و به طرف مخفیگاه به حرکت در می آیند. نکته جالب این بود که پس از پایان کار دوستان، سر و کله تعدادی از مامورین ساواک پیدا می شود که در حوالی خانه مذکور مشغول پرسه زدن می شوند ولی کمی دیر شده بود.

تنها نخسه باقی مانده
حالشان را نمی فهمید ند. به هر جایی که کمترین ظنی داشتند یورش می برد ند. خیلی مضطرب و دستپاچه، هر کسی را دستگیر می کردند. البته باید اذعان داشت که عکس العمل آن چندان هم بی حساب و دور از انتظار نبود، چون حتی گذشت لحظه ها برایشان بسیار گران تمام می شد. مساله را محکم چسبیده بود ند که هیچ یک از جزو ها فرصت انتشار و حتی دست به دست شدن را نیابد. رسیدن به نتیجه مورد نظر و بستن این پرونده، آنها را ناگزیر می کرد هر لحظه بر گسترش، سرعت و عمق عملیات خود بیفزاید بلکه ردی از دو جزوه مهمی که از خارج کشور وارد اصفهان شده بود، بیابند. با تعقیب سایه وار، همه جا و همه کس را زیر نطر گرفته بودند. البته وارد عمل نمودن نیروهای ویژه و گستردگی دامنه عملیات تجسسی و دستگیری ها در هر کوی و برزن چندان بی نتیجه هم نبود. توسل به شیوه های گشتا پویی بالاخره آنها را به بخشی از هد ف مورد نظرشان نزدیک نمود. با به چنگ آوردن یکی از آن دو جزوه ظاهراً به تیمی از موفقیت دست یافته بودند. ولی با این همه، کار ناتمام بود و اوضاع هنوز هم به نفع ساواک پیش نمی رفت. در شرایطی که یکی از جزوه هالو رفته و به دست یاواک افتاده بود، انجام هر گونه فعالیت و اقدامی از جانب گرو ها و تشکل های انقلابی ریسک خطر ناکی به حساب می آمد. بد یهی بود که تا فرو کش تب و تاب و التهاب موجود، روند جاری فعالیت های آنان در برخی امور با محدودیت بیشتری انجام پذیرد و یا بعضاً به طور موقت متوقف شود. به دلیل محتوا و مطالب مهم آموزشی، این جزو که تنها نسخه هم بود، می بایست به هر شکلی تکثیر شده و در اختیار سایر نیروهای مبارز و انقلابی حزب اﷲدر کشور قرار گیرد تا آنها هم بتوانند از تازه ترین و آخرین اطلاعات آن که ویژه تعلیمات رزمی و آموزش فن مقابله و مبارزه با پلیس بود؛ استفاده کنند. گفتنی است که اهمیت این جزوه در کارایی آن و ارتقای بخشیدن به سطح کیفی مبارزات بود.
چندی نگذشت که با تلاش احمد و سایر برادران تیم، جزوه یاد شده با یک برنامه ریزی دقیق و موفق در تیراژ قابل توجهی تکثیر و توسط رابط هایی که د ر سراسر کشور با احمد در ارتباط بود ند. توزیع و در اختیار نیروهای حزب الهی مبارز قرار گرفت.
این طور با خودتان عهد کنید.
میهمانان خودشان را برای خداحافظی آماده می کردند. مثل بعضی از مجالس که تازه موقع خداحافظی حرفها شروع می شود، صحبت از نذ ر و دعوت از افراد برای صرف آش نذری و موضوعاتی از این قبیل به میان آمد. شخصی که مشغول دعوت کردن ا ز حاضرین بود گفت: مدتی بود که میسر نمی شد نذ رم را ادا کنم و از این بابت خیلی ناراحت بودم. خدا را شکر، امشب فرصت خوبی دست داد. احمد که جریان را از ابتدا تعقیب می کرد گفت: در این زمینه یک پیشنهاد دارم. آیا بهتر نیست این نذ ر ها را جهت دیگری همو برایش در نظر بگیریم تا سود مند تر و اجر و اثر معنوی آن هم چند برابر شود؟ در این موقع بقیه هو توجه شان به این مطلب جلب شد که چطور؟ احمد گفت: مثلاً به جای این چیزها، منظورم آش و سفره و کاچی پختن است؛ اگر بیایید این طور با خودتان عهد کنید که اگر خدای نخواسته مساله یا پیشامدی برایمان اتفاق افتاد یا حاجتی دارید که برای رسیدن به آن می خواهید نذری در نظر بگیرید؛ عهد کنید. یک هفته نمازتان را اول وقت بخوانید یا یک هفته دروغ نگویید و یا کار خیری را که توان انجام آن را دارید به قصد قربت انجام دهید، مطمئناً اجرش بیشتر خواهد بود و انشا اﷲ نتیجه هم بهتر می گیرید. او خود به آنچه دیگران را بدان دعوت یا سفارش می کرد از قبل پیش گرفته بود.

نگهبان ها
زنگ خانه به صدا در آمد و یکی از بچه ها برای باز کردن در، از اتاق خارج می شود. اندکی بعد، از حیاط سر و صدایی به گوش می رسد. سر و صدایی نه چندان آشنا و کمی هم دور از انتظار. اهل خانه به کنجکاوی از اتاق بیون آمده و همگی توی ایوان به موجوداتی که با حرکات شلوغ، حیاط را به قرق خود در آورده بودند نگاه می کنند. احمد که این منظره را می بیند اطمینان می دهد که آنها مشکلی را ایجاد نخواهند کرد و به مرور زمان به این جا و افراد آن عادت خواهند کرد و به مرور زمان به این جا و افراد آن عادت خواهند کرد. ظاهرا نظر بعضی از حاضرین غیرذ از این بوده و به دلایلی حضور آنها را مانع از آزادی عمل خود در محوطه حیاط می دانند. یکی از بچه ها می پرسد حالا تا اهلی شوند تکلیف چیست؟ مانوس نبودن بوقلمون ها با محیط و افراد تازه آنها را نا آرام نمود و موجب شده بود از خودشان سر و صدا در آورند. با این همه، حضور این موجودات بویژه خلق بد قلقشان چندان هم خالی از فایده نماند، بلکه بالعکس بسیار هم بجا و موثر واقع شد. گویا احمد آنها را برای مطلبی پیش بینی کرده بود. در واقع چندی بود که به لحاظ برخی اتفاقات، تعقیب و مراقبت ساواک شدت گرفته بود. همه جا سایه وار او را تحت نظر داشتند. بر اوواضح بود که این روال به باز داشت و ریختن در خانه برای به چنگ آوردن مدارک منتهی شود. احمد به محض احساس خطر جدی باید سریعاً اقدام به جمع آوری مدارک موجود در خانه که شامل کتب و اعلامیه های حضرت امام و شب نامه ها بود؛ نماید و ضمن بسته بندی مناسب با چال کردن در جای مخصوص یعنی همان باغچه آخری حیاط درست زیر پای بوقلمونها آنها را ظاهراً از دسترس خارج کند. همان گونه که انتظار می رفت. زمانی چند از اختفای مدارک نمی گذشت که سر و کله مامورین پیدا شد. برای یافتن مدارک همه جا را زیر و رو کرده و در هم و بر هم می کنند. این به اصطلاح جست و جو و بارزسی با وجود تقسیم نیروها در بخشهای مختلف ساختمان و تلف شدن مدتی از وقت شان بدون دست یافتن به نتیجه، با بازرسی از محوطه حیاط ادامه یافت. در این مرحله باغچه ها بیشتر مورد توجه قرار می گیرد. یکی از آنان از ایوان پایین آمده به طرف باغچه روبروی ایوان رفته و با دقت بررسی می کند که خاک آن دست نخورده باشد. موقعی که به طرف باغچه آخری می رود بوقلمونها با سر و صدای عجیبی به او حمله می کنند که از ترس به عقب بر می گردد. باز اقدام به نزدیک شدن به محل می کند که این بار هم با شدت بیشتر از مرحله اول، با حمله آنها رو به رو می شود و فرار می کند. مثل اینکه سر وصداها و حملات، کار خودش را کرده بود. چون آنقد ر ترسیده بود که از کند و کاو آن باغچه صرف نظر می کند به خواست خدا وند مدارک از چنگ مامورین ساواک در امان می ماند.
پایداری در عقیده
دوران نسبتاً طولانی و طاقت فرسای محکومیت و شکنجه و آزار در زندان ساواک به پایان رسیده بود. و بعضی از خویشان و اقوام که از این مساله مطلع شده بودند. به دیدن او آمدند. بعد از ظهر همان روز جمعی را به همین منظور در منزل پذیرایی کردیم. در میان آنها پیرمرد محترم و مسنی حضور داشت که بعد از احوالپرسی خطاب به احمد گفت: خوب عموجان؛ حالا چی می گید؟ احمد که متو.جه منظور او بود گفت: والا حاج آقا همان را قبلاً می گفتیم حالا هم می گیم. پیرمرد کمی جا به جا شد و با تغییری در لحن خود گفت: یعنی چه؟!
احمد گفت: هیچی حاج آقا، می گیم شاه باید بره.
پیرمرد که انتنظار شنیدن این پاسخ را نداشت و مثل اینکه کمی جا خورده باشد. با لحنی اعتراض آمیز رو به سایر حضار کرد و گفت:
اینها کله شون به حساب نیامده. هنوز هم میگن شاه باید بره. هنوز حرف خودشون رو می زنن.

زندان
توی افکارم غوطه ور بودم که صحنه ای در راهرو مقابل ، مرا متوجه خودش کرد. ظاهراً یک زندانی تازه به جمع محکومین در بند اضافه شده بود. طرف سن و سالی نداشت. از سر و وضعش پیدا بود که پذیرایی خوبی از لاو به عمل آمده. چهره اش داد می زد که از قماش خلافکار ها و چپی ها، نیست. بیشتر قیافه اش به مذهبی ها می ماند. اینجا چکار می کذرد؟ برای چی او را آورده بودند؟ تازه وارد، نظر بچه های دیگر را هم به خودش جلب کرده بود. چند نفر از دوستان بند خودمان که جریان تازه وارد را زیر نظر داشتند خیلی زود او را شناسایی کردند. درست فکر می کردم. از بچه مذهبی هایی بود که با وجود سن و سال کمش در کارهای سیاسی خیلی فعال بوده. او همان سید احمد بود. احمد حجازی. اکثر اوقاتی که به کوه می رفتم او را با یک گروه از بچه های تقریباً هم سن و سال خودش می دیدم. اما چگونه سر از ساواک در آورده بود؟! این را هنوز نمی دانستیم. از اینکه هنوز توی راهرو و معطل بود معلوم بود برایش نقشه ای داشتند. رفته رفته شب شده بود و بچه ها همچنان با حساسیت، کار را دنبال می کرد ند. گویا او از رفتن به داخل بند امتناع می کرد. کاری که او قصد انجام آن را داشت، نوعی سنت شکنی بود و بر خلاف اهداف مورد نظر ساواک محسوب می شد. او اینکه تازه وارد این گونه محیط ها شده بود از ارامش و اعتماد به نفس خوبی بر خوردار بود. با شروع شب سرمای بیرون بند گزنده تر می شد، ولی او همچنان برای نرفتن داخل بند مقاومت می کرد. این ماجرا در طول شب با قوت ادامه یافت. صبح روز بعد، بچه ها او را استوار و مقاوم بیرون از بند د ر همان جای دیشبش دید ند. این صحنه چنان همه را به هیجان آورده بود که نا خود آگاه همگی برای او هورا کشیدند و کف زد ند. مهم این بود که او تسلیم شرایطی که آنها قصد داشتند برایش به وجود بیاورند؛ نشد؛ نتیجه این شد که آنها مجبور شدند با یک عقب نشینی او را به بند سیاسیون منتقل نمایند.

مستخدم
آشنایی با دوستان میثمی و بر قراری ارتباط با برادران شهرستان شهر رضا در آن مقطع، روند کار مبارزات را سرعت و گسترش بیشتری می بخشید. این برهه از مبارزات را وارد مرحله ای پر ماجرا و حساستری نمود. بخشی از آن، قضیه خرید ماشین پلی کپی از یکی از فروشگاه های شهررضاست. یکی از برادران آن سامان ماشین پلی کوپی را د ر فروشگاهی می بیند. هر گونه اقدامی برای تهیه آن به دلیل محلی بودن وی ممکن نبوده، موجب درد سر می شد. در اینجا احمد وارد عمل می شود. به لحاظ اینکه د ر آن زمان خرید و فروش و استفتاده از این دستگاه ها با محدودیت ها ی شد یدی همراه بود، بایستی علاوه بر جمع آوری اطلاعات مورد نیاز، پوشش مناسبی هم برای آن د ر نظر گرفته می شد. اطلاعات به دست آمده حاکی از آن بود که این دستگاه بیشتر به مدارس فروخته می شود. احمد تحت پوشش و عنوان مستخدم مدرسه به فروشگاه مورد نظر مراجعه و ضمن گفتن نام مدیر آن و ابلاغ سلام گرم و صمیمانه ایشان به فروشنده، د ر یک نمایشی کاملاً طبیعی و اغوا کننده، دستگاه را خریداری نموده و به طرف یکی از مخفی گاهها در اصفهان حرکت می کند. این محل در واقع زیر زمین مخروبه ای بود د ر خانه ای قدیمی و متروک که کلید آن در اختیار خانواده احمد بود و درست در مقابل منزل آنها قرار داشت.
مدتی بعد تعدادی از گروه، از جمله فردی به نام محبوبیان دستگیر می شوند. در باز جویی اولیه تقریباً به کلیه موارد حتی دستگاه پلی کپی اعتراف می کند. با این اعترافات عمو هادی عضو دیگری از این گروه هم دستگیر می شود. به محض این اتفاق، احمد خبر دار می شود.

دستگیری
قبل از ظهر کوبه در به صدا در می آید. احمد و محمد تنهخا درون خانه هستند و کس دیگری آنجا نیست. محمد از باز کردن در با چند نفر غریبه رو به رو می شود. قیافه ها داد می زد که باید از مامورین ساواک باشند. از او می پرسند کلید خانه رو به رو پیش شماست؟ محمد به لحاظ اینکه همسایگان محل همه می دانند کلید این خانه نزد آنان است می گوید: بله مامورین از او می خواهند کلید را بیاورد. چند نفر از آنها اطراف را زیر نظر دارند. د و نفر به درون خانه رفتند و ضمن تهد ید، ، از محمد سراغ دستگاه پلی کپی را می گیرند. محمد نسبت به موضوع اظهار بی اطلاعی می کند. این کار موجب می شود برای به حرف آورد نش کتک مفصلی به او بزنند. وقتی از این کار نتیجه ای نمی گیرند، او را از خانه بیرون آورده و به طرف خود رویی که چند نفر داخل آن نشسته اند می برند. محمد را با یکی از افراد دستگیر شده که اعتراف کرده بود رو به رو می کنند. از ظاهرش معلوم بود بد جوری او را زده بودند. وقتی چشمش به محمد می افتد به مامورین می گوید:
شخص مورد نظر او نیست و کسی که باید دستگیر شود برادرش می باشد. مامورین مجدداً د ر خانه را می زنند و هنگامی که احمد د ر را باز می کند او را از خانه بیرون آورده محمد را به داخل می فرستند.
احمد را همراه با فرد دستگیر شده به خانه ای که دستگاه پلی کپی د ر آن مخفی شده بود می برند. بالاخره هر د و ماشین پلی کپی را از زیر سنگها بیرون آورده و همراه با احمد به ساواک می برند.
پس از دستگیری احمد، محمد فرصت را غنیمت شمرده و با جا به جا کرد اکثر اعلامیه ها و نوارها؛ کلیه مدارک موجود در منزل را از دسترس خارج می کند. اعترافات محبوبیان و قضیه دستگیری احمد، تازه اول ماجرا بود. همانطور که انتظار می رفت خیلی زود محمد دستگیر می شود و با چشمان بسته روانه کمیته مشترک ساواک و شهربانی می شود. به محض ورود، به یکی از بازداشتگاهها هدایت شده و در آنجا چشمانش را باز می کنند. برای مشخص نشدن رفت و آمدها، رو به دیوار نگه داشته می شود. از ایستادن او زمانی می گذ رد و در این فاصله میایل متعددی ذ هن او را به خود معطوف کرده؛ مایلی از قبیل عدم اطلاع از اینکه چه چیزهایی تا حالا لو رفته. ناگهان ماموری دست او را گرفته و برای باز جویی به اتاق قبادی از عناصر ساواک می برد. در باز جویی؛ ضرب و شتم زیادی می شود. ولی آن طور که باید پیش نرفته و چیزی ازآن عاید نمی شود در این موقع قبادی با وقفه کوتاه و سکوت معنی داری یکی از نگهبانان را احضار می کند و دستور می دهد احمد را بیاورند. سنگینی سکوت حاکم بر فضای اتاق باز جویی با صدایی که از دور به گوش می رسد، شکسته می شود. قبادی به منظور تضعیف روحیه محمد، رو به همکار خود کرده و می گوید: تو صدای خش خشی نمی شنویی؟ با نزدیک شدن صدای خش خش به سمت در دوخته می شود. اندکی بعد د ر حالی که مامورین دستهای احمد را گرفته و او را کشان کشام می آوردند، در آستانه ظاهر می شوند. صدای خش خش مربوط به کشیده شدن پاهای خون آلود و ورم کرده احمد بود که از شدت ضربات کابلها بر آن متورم و بزرگ شده بود. به همین دلیل نمی توانست آنها را از روی زمین بلند کند. در این حال باز هم شکنجه ها ادامه می یابد. قبادی می کوشد به ضرب سهمگین کابل که مدام بر سر و تن احمد فرود می آورد محمد را مجبور به اعتراف کند. احمد با این عبارت که محمد چیزی نمی داند و اطلاعی هم از این مسائل ندارد و همه اینها مربوط به من است، همه را به عهده می گیرد. در طول باز جویی؛ آنها مجبور بود ند پشت به پشت یکدیگر بوده تا نتوانند با نگاه چیزی رد و بدل نمایند. احمد مطالبی که نباید محمد به عهده بگیرد ودر هنگام شلاغ خوردن به بهانه درد وبه خود پیچیدن چند مرتبه به فرصت یک نگاه با اشاراتی به او منتقل کرده و در حین ضرب و شتم ها با گفتن اینکه فلانی اعلامیه مربوط به من است و محمد کار ایی نیست او را متوجه عهده دار نشدن این اتهام می کند. با به عهده گرفتن همه موارد توسط احمد، از فشارهایی که بر روی محمد آورده می شد تا حد ودی کاشته می شود و چندی بعد محمد تبرئه شده و آزاد می گردد.

از او سر مشق بگیرید
دیگر شبها صدای کار کردن ماشین تکثیر و گفت و شنیدهای آهسته احمد و دوستانش که همگی مشغول تکثیر اعلامیه های انقلابی حضرت امام بودند، از آن طرف حیاط شنیده نمی شد. سکوت سنگین معنی داری سایه خود را بر همه جای خانه گسترده بود. با عشق و شور وافری که در کارها از خودش بروز می داد، نبود نش نمود زیادی داشت. مدتی از دستگیری اش توسط ساواک می گذشت. کمترین خبری به کسی نمی دادند. با تلاش های زیاد بالاخره وقت ملاقاتی حاصل شد که او را به روایت ماد رش می خوانیم. آن روز وقتی او را از پشت دیوار شیشه ای دیدم، هیچ باورم نمی شد که این احمد است. خیلی زرد و انجور شده بود. در چپشمانش رمقی باقی نمانده بود. آثار زجر و شکنجه هایی که در این مدت تحمل کرده بود؛ از چهره اش کاملاً هویدا بود، ولی گویی که هیچ اتفاقی رخ نداد. رو به رو شدن با این وضعیت مرا بی اختیار متاثر کرده بود. موقعی که احمد ناراحتی مرا احساس کرده با لحن جدی و اعتماد به نفس همیشگی اش به من گفت: مادر جان ناراحت شدید؟ شما خودتان همیشه مشوق من بودند. شما داستان وهب و مادرش را که در یکی از جنگهای صد ر اسلام شرکت می کند و در جریان آن مبارزه قهرمانانه پسرش به شهادت می رسد را در نظر بگیرید. این نکته را که دشمن پس از شهادت رساندن او باز دست بر دار نیست و مساله را تمام شده نمی داند. در حرکتی مذبوحانه دست به خباثتی دیگر می زند تا شاید بدین وسیله کاری در جهت تقویت روحیه لشکریانش کرده باشد و نمکی هم بر زخم مادرش پاشیده باشد. پیکر بی جان را سر می برند و آن را به سوی مادرش پرتاب می کنند. در مقابل؛ آن شیر زن در واکنشی غریب و د ور از انتظار هیمنه آن شبه مردان نامرد را در هم می شکند و به خلاف تصور خام د شمن حتی حیرت کشیدن یک آه را هم به دل آنها می گذارد و فرا تر از این با آفرینش حماسه ای افتخار آمیز و بی نظیر، سر بریده فرزند را از زمین برداشته و به طرف د شمن می اندازد. با صلابتی چون کوه بر سر دشمن زبون فریاد بر می آورد که در قاموس ما چیزی را که در راه خدا هدیه کرده اند پس نمی گیرند. ماد ر اینها برای ما الگو هستند و شما هم از آنها باید سر مشق بگیرید. اعتقاد و پایداری در جهت تحقق یافتن آرمانهای بلند حاکمیت احکام و فرامین الهی اسلام در قالب حکومتی حقه، حقیقتی بود که از ژرفای عشق و ایمانش مایه می گرفت.

جدایی طلب
احمد در زندان ماجراهایی داشت که همه حکایت از آن می کرد ند که گویا در آنجا هم به گونه ای دیگر جریان مبارزات را دنیال می کند. جدایی طلب عنوانی بود که چپی ها و منافقین توی زندان به احمد داده بودند. شهید سید احمد حجازی از افراد سرد مداری بود که در مقابل عناصر چپ و سازمان مجاهدین خلق (منافقین ) که آن روز به اصطلاح انگیزه های اسلامی داشتندولی به لحاظ نوع تفکر و مبانی جهان بینی و شناخت انحرافیشان از اسلام و نداشتن ریشه اصیل اعتقادی، با چپی ها در زندان هم سو و هم داستان بودند. به شدت موضع گرفت. او عملاً د ر بند خودش و دیگر بندها؛ جبهه بچه مسلمانها را از چپی هنا و منافقین جدا کرذد. این حرکت انقلابی موجب بر انگیخته شدن خشم باند چپ و منافق توی زنداتن شده بود. دوست احمد می گفت یکی از سران چپ از او می پرسد: تو این احمد حجازی را می شناسی؟ گفتم چطور؟ گفت با شما هم پرونده بود؟ من کمی ترسیدم و در ذهنم آمد که او احتمالاً در صدد گرفتن اطلاعات از من است تا برای ساواک گزارش کند، لذا تجاهل کرده و در جواب گفتم: نه. او شروع کرد به بد و بیراه گفتن به احمد و اینکه او رفته چرت و پرت گفته و من گفته ام ترتیبش را بدهند. روشن بود حضرات از احمد خیلی عصبانی بودند و آن طور که می گفت برنامه ای را هم برایش تدارک دیده بودند. او می گفت برنامه ای را هم برایش تدارک دیده بودند. او می گفت: احمد بچه ها را تحریک کرده که بیایید جدا شویم. او جمع جدا تشکیل داده و با این کارش اتحاد زندان را بله هم ریخته است.

تهدید
در کمین بود. بالاخره توی راهروی دستشویی زندان او را گرفتار می کند. . یقه او را می گیرد و محکم به سینه دیوار می چسباند. گلویش را با دست گرفته تا حد مرگ می فشارد. شدت فشار به حدی است که رنگ صورتش سیاه می شود. احمد خیلی جدی او را تهدید به مرگ کرده و می گوید: اگر فلان مطلب را لو بدهی بیرون که آمدم بدان؛ تو را می کشم. او ملتمسانه تعهد کرده و قول می دهد در آن باره حرفی نزند. با این بر خورد دیگر جرات نمی کند از آن بابت حرفی به میان آورد. انجام این کار جرات زیادی می خواست. اگر همین حرکت را محبوبیان داشت. در آن شرایط همه می خواستند طوری وانمود کنند که همه حرف را گفته اند و مطلبی باقی نمانده و آدم سر به راهی شده و قصد مبارزه ندارند. احمد با وجود این مسائل با یک چنین صلابتی بدون توجه به عواقب مساله دست به انجام این کار می زند تا بلکه او را از لو داد نهای بیشتر بر حد ر دارد.
محمد محبوبیان که احمد را لوداده و اعتراف زیادی نمود، در زندان به کفر پیوست و مرتد شد. پس از انقلاب به گروهکهای ضد انقلاب پیوست و در سال 60 به جرم مبارزه مسلحانه به اعدام محکوم شد.

متن آزادی
از طرف ساواک پیشنهادی مطرح شد. مبنی بر اینکه زندانی ها می توانند با نوشتن متن نامه ای از کرده و خطای خود اظهار پشیمانی کنند. در آن صورت می توانند از امتیازاتی که برای آنها در نظر گرفته شده از قبیل جدا کردن آنها از دیگر زندانیها؛ تخفیف مجازات و عفو و آزادی استفاده کنند. در پی این پیشنهاد احمد دست نوشته ای تنظیم کرد که محتوای آن را به یاد ندارم ولی بعد از اینکه مامورین ساواک در جریان متن قرار گرفتند، بسیار عصبانی شده بودند. به دلیل مطالب نوشته شده، احمد را شدیدا مورد غضب قرار دادند. چند تا مامو.ر آمدند و احمد را کتک زدند و بعد هم به جرم نوشتن این مطالب او را انداختند توی بند انفرادی.

ملاقات
دو ماه از اولین دستگیری اش گذشته بود. تازه به پ درش ملاقاتی دادند. قبادی شکنجه گر معروف ساواک در آن ملاقاتها از روی عصبانیت و برای تحقیر به پدربه احمد گفت: این کیست که تو. تربیت کرده ای؟ چطور از کارهایی که می کرده خبر نداشته ای؟ می خواسته فلسطین برود. می خواسته مامورین را ترور کند. هنوز اطلاعاتش را به ما نداده. این قد ر لجوج و خیره سر است که مات نمی توانیم به او ارفاق کنیم. باید 15 سال زندانش کنیم. تا در زندان بپوسد. این هنوز از راه خود بر نگشته است. اگر بخواهد این طور ادامه بدهد. سرش را به باد می دهد.

بی اعتنا
در اولین شبی که به زندان شهربانی وارد شده بود، بر سر مساله ای با مامورین دعوا کرده بود. او را در ابتدای ورود، چند روز به انفرادی فرستادند. او در طول زندان چندین بار به انفرادی رفت، در ملاقات با خانواده د ر زندان که به صورت تلفنی از پشت شیشه انجام می شد و. تلفنها کنترل می شد ، حرفهایش را در مخالفت با رژیم پهلوی می گفت. چندین بار افسر نگهبان آمد و به خانواده اش پرخاش کرد. گویا بار ها به او تذکر دادند که حرفهای سیاسی نزند ولی او نسبت به این حرفها بی اعتنابود.

روز سکوت
صحبت از خود سازی و تزکیه نفس بود که احمد گفت: من دیروز روزه سکوت گرفته ام. آن را از د وران زندان یاد گرفته ام. از او پرسیدم یعنی چه؟ گفت: روزه سکوت یعنی از سحر که بیدار می شویم تا نماز مغرب و عشاء جز نماز حرفی نمی زنیم، این موجب می شود که انسان بر اراده خود مسلط شود و در امر تزکیه نفس توفیق پیدا کند.

صحنه خشونت آمیز
بیش از دو سال از ماجرای اولین دستگیری او می گذرد. هنوز جای جای تن نحیف و رنجورش نشان از زخمهای زندان را دارد. با روحی صبور و قلبی اکنده از ایمان و عشق به مجاهدت، ایام پس از آزادی را تحمل می نمود. به واسطه سابقه سیاسی اش نه فقط حرکات او مورد توجه مردم قرار گرفته بود، بلکه ساواک هم مرتباً او را تحت مراقبت و کنترل داشت. از سوی دیگر عافیت طلبان دنیا خواه با اند رزهای کوته بیانیه خود به امر به معروف و نهی وی می پرداختند. بایستی طوری رفتار کرد تا وانمود شود او فردی سر به راه شده و چون دیگر مردان عادی سر در لاک کار و زندگی نموده. از اینکه نمی توانست از تمام وقت خود در جهت اهداف مبارزات استفاده نماید، خون دل می خورد. او کسی نبود که تسلیم شرایط شود، هجرت، اندیشه او را معطوف خود نموده و مهیای سفر به خارج از کشور می نماید. در حالی که می رفت تا ایده او محقق شود دستگیری گروهی از دانشجویان یکباره شرایط موجود را دگر گون می نماید. در اعترافات گروه دستگیر شده؛ از برنامه کوهنوردی و آموزشهای رزمی که احمد برای آنها ترتیب می داد، صحبت به میان می آید. بیان این موارد گمانی را در ساواک قوت می بخشد که این اعترافات سندی محکم و غیر قابل انکاری است دال بر رهبریت این گروه توسط احمد. بدون فوت وقت تصمیم به دستگیر کردن احمد. بدون فوت وقت تصمیم به دستگیر کردن احمد گرفته و با سازماندهی چندین تیم عملیاتی به طور همزمان و از چندین نقظطه محل وی وارد عمل شده و ضمن تیر اندازی هوایی مبادرت به بستن کلیه مبادی ورودی و خروجی بازار کرده و حلقه محاصره خود را کامل می نمایند. احمد که از اول متوجه موضوع شده به گمان اینکه شاید در رابطه با تهیه مقدمات سفر مساله ای رخ داده باشد، به نحوه فرار فکر می کند ولی دیگر خیلی دیر بود. در حین فرار به چنگ مامورین می افتد. در حالی که او را از محل به بیرون منتقل می کنند به طرز وحشیانه و ناجوانمردانه زیر ضربات مشت و لگد ساواک قرار می گیرد. این صحنه آنقدر خشن است که همه مردم و مسبه بازار را به شدت متاثر کرده تا جایی که نسبت به این رفتار دردمنشانه به آنها اعتراض می نمایند. بعد از دستگیری به دلیل پر خاش و دعوایی که احمد با یکی از مامورین در حین دستگیری کرده است، او را بله انفرادی محکوم کرده و پس از گذ راندن چند روزی به بند 2 زندان منتقل می شود.

عزم و اعتقاد
تازه از زندان و شکنجه های قرون وسطای ساواک خلاصی پیدا کرده بود. بد یهی بود با توجه به سابقه اش نبایستی آشکارا در فعالیت های سیاسی ضد رژیم شرکت داشته باشد و لازم بود بیشتر جانب احتیاط را رعایت نماید. عزم او در شروع مجدد مبارزه آن هم پس از آزادی به منزله مسخره گرفتن همه هیمنه آن تشکیلات جهنمی و مبین آب دیده تر شده فولاد اراده او بود. همان روز با قرار نموده ارتباط و ملاقلات با همرزمان، مقدمات برپایی تظاهرات خیابانی بر علیه رژیم، آماده و سازمان می یاید. حضور سراسیمه و سریع مامورین در محل یورش مسلحانه آنان به جمعیت حاضر موجب گرفتار شدن یکی از تظاهر کنندگان با سابقه سیاسی می گردد. لحظاتی بعد از شروع دستگیری ها احمد هم توسط یکی ازط مامورین ساواک مورد شناسایی قرار گرفته که قبل از هر گونه اقدامی توسط آنان با زرنگی خاص خود می گریزد.

هجرت، حج؛ مجاهدت
حجه الاسلام هادی غفاری در مراسم هفتمین روز شهادت احمد بر سر مزار شهیدان به خون خفته اصفهان در گلستان شهدا سخنرانی نمود و جریان آشنایی خود را با احمد و شرحی از فعالیت های او را در سوریه و عربستان باز گفت. در قسمتهایی از سخنرانی او آمده است:
وقتی به سوریه رفته بودم، به کنار قبر حضرت زینب رفتم. جوانی آمد، سلام کرد و گفت: اسمم احمد است. بیایید برویم خانه ما. من به لحاظ رعلیت مسائل امنیتی باید اول سوال می کردم که تو کی هسیتی؟ گفت: آقا اینجا این خبر ها نیست. مبادا ذهنتان مشوش شود. من احمد هستم. فامیلم این است. من مدتی است که اینجا هستم. بیایید برویم خانه ما. اتاقی بود 3 در 2. وقتی آمدم خانه، عده ای از دیگر دوستان هم آنجا بودند. از جمله وزیر نفت، مهندس غرضی. وریز نفت شما در این اتاق، براد رمان احمد حجازی در این اتاق. این اتاق کوچکی بود که همه ما نمی توانستیم بخوابیم. ماهیانه اجاره خانه هفت نفر بودیم 370 تومان بود. یک اتاق بسیار کوچکی در فقیر نشین ترین محله های شام. اتاقی که نم آب دیواره اش را تا نیمه پوشانده بود وقتی آمدیم آنجا، این جمع مهربان بسیار عزیز شروع به کار کرده بود ند. ما عهم به اتفاق، کارها را آغاز می کردیم. برادرمان احمد در ارتباط با برادران فلسطینی مان کار می کرد. ما تازه آمده بودیم که خبر دار شدیم امام را از عراق بیرون کرده اند. احمد به ما گفت: امام قرار است امشب به کویت بروند. تعبیر ما این است که طبعا کویت امام را راه نخواهد داد. فردا صبح احمد آمد و گفت: امام رفتند پاریس. بلافاصله این جمع نظمش به هم خورد. یک عده ای برای ادامه کار ماند ند. عده ای برای ادامه کار ماندند. عده ای مثل من و برادرمان غرضی بلافاصله عازم پاریس شدیم. من کارهایم را انجام دادم و به دلیل خاصی احساس کردم که باید به کار ادامه بدهم. با همه اشکالات بر گشتم به سوریه. با احمد و خانمم و د و بچه به طرف حج حرکت کردیم. احمد برای رفت و بر گشت، یک عدد از این کوزه های کوچک ماست برداشت و با پنیر قاطی کرد، با نان لواش. این کل غذایی بود که احمد از حرکت در مکه و مدینه با خود داشت. من به حق اینجا می گویم و آشکار هم. می گویم؛ امسال 1360 هیئتهای عظیم از ایران برای حج به عنوان تبلیغات رفتند. به جرات می گویم؛ سال 57، کاری را که احمد یک تنه و یک نفره در رابطه با انقلاب در عر بستان انجام می داد، این 400 نفر نتوانستند انجام دهند ، می رفتیم کاغذ بخریم برای چاپ اعلامیه در عربستان، آن هم قبل از پیروزی انقلاب، کاغذ نمی فروختند. خانه ای هم در آن ساکن بودیم یک خانه ای بود تقریباً قسمت فقیر نشین مکه. پله می خورد و بلند بود، آدم به طور طبیعی نمی توانست برود. احمد بعد از ظطهر که می شد می رفت در بازار و کاغذ می خرید. 20 برگ 20 برگ. 30 برگ 30 برگ. جمع می شد. 2000برگ یا 3000 برگ. یک بار یادم هست از یک مغازه ای 2000برگ خریده بود. در یک چادر نماز، روی دوشش. آدم به طور عادی سربالایی کوه را نمی تواند بالا برود. گذاشته بود روی دوشش و عاشقانه می برد. شب تا صبح یا می نوشت یا تایپ می کرد یا استنسیل. شب تازه آغاز کار بود. احمد هر جا خطر ناک بود، نمی گذاشت من دست به کار بگذارم. می گفت: اینجا شما را می گیرند. ما اینجا ها بلدیم. احمد و یک دانشجوی مسلمان ما در آمریکا، رضا علوی؛ نوه آیت اله بروجردی و احمد، تمام در و دیوارهای مکه را اعلامیه می چسباندند. کسانی که در سال 57 مکه رفتند، دیدند. هنوز بر دیوارهای مکه و مدینه و شام و عراق خط احمد هست. با چه عشق عجیبی شعار به زبان فارسی و عربی و انگلیسی می نوشت. بارها مامورین او را گرفتند و زدند. پلیس سعودی آنقد ر احمد را می زند. چیه احمد؟ چیزی نیست. بیایید برویم اسپری بخریم و به دیوار ها شعار بنویسیم. یک شب احمد گفت: برویم توی اداره او.قاف، زیر عکس شاه شعار بنویسیم؟ گفتم: توی تاداره اوقاف؟ اوقاف که مرکز ساواک است. خدا می داند، ساعت 3 – 2/5 بعد از نیمه شب بود، تا آن موقع بیدار می ماند. شب آمدیم به اتاق. آرام دیوار ها را نوشت و گفت: آقای غفاری یک جایی می نویسیم که وقتی اینها بیدار شدند، بیش از پیش بسوزند. من د و صندلی را با فشار نگه داشتم. آن وقت روی اتاق نوشت که پلیس سعودی هنم نتواند پاک کند. اینها کارهای سیاسی اش بود. روزی که ما از منی بر می گشتیم دیگر توقفمان تمام شده بود. قرار بود بیاییم طواف نشاء و خود طواف حج را به جا بیاوریم. احمد 20 تا 30 پلاکارد جور کرده بود. می خواست این پلاکارد ها را با چوب بلند کند. چوب نبود. احمد افتاد توی بازار و هر کس می دید خیال می کرد او از این بزازی دارد خرید می کند. احمد می رفت توی بزازی؛ می ایستاد یک گوشه. وقتی بزاز توپش خالی می شد چوبش را جمع می کرد. یادم هست 20، 30، 40 توپ مخمل که سوزن سوزن بود، بر دوش گرفته بود که کمرش زخم شده بود. یک مامور امنیتی سعو دی جلویش را گرفت. گفت: اینها را برای چه می خواهی؟ احمد گفت: می خواهیم با اینها کباب درست کنیم و از دستش گریخت. احمد امکانات نداشت، می نشست دانه دانه این میخها را صاف می کرد و این چوب هال را به شکل خاصی در می آورد. برای روز حرکت از منی، با یک چشم بر هم زدن، پلاکارد ها را بالا گرفت. پلیس احمد را محاصره کرد. توی خیابان زیر لگد او را له کرد ند. فرصتی بود که من بتوانم از دست مامورین بیرون بیایم. احمد هم آمد بیرون اما ما همدیگر را گم کردیم. وقتی آمدم توی خانه، دیدم احمد افتاده اما افتادنی که ممکن است از بین برود. احمد را داغون کرده بودند. گفت: هیچ مساله ای نیست، فردا صبح خوب می شوم. به شما بگویم از عمل دینی اش، منهای کارهای سیاسی اش که آن هم در خط دینی اش و به دلیل دینی اش بود، شب می آمد، لباس های معمولی را در می آورد. یک پیراهن بلند سفید می پوشید و به حرم می رفت. سعی می کرد از ما مخفی برود. چون می دانستیم احمد شب می رود حرم، می رفتیم حرم. احمد طواف می کرد. علی الدوام طواف می کرد. نصف شب شروع می کرد، صبح طواف تمام می شد. من نمی دانم چند دفعه طواف می کرد. می گفت: آقای غفاری شما در را ه بیسن دو کوه صفی و مروه می بینی آنهایی را که بایئد ببینی می بینی؟ یا نه؟ منظور حضرت حجه بن الحسن است ) می دوید و عاشقانه هم می دوید. دو تا بچه همراه ما بودند. احمد برای اینکه برای ما سنگین نباشد بچه 7، 8 کیلویی را می گذاشت روی دوش، از صفا به مروه و از مروه به صفا می رفت. ما اصلاً احساس نمی کردیم که بچه همراه ماست. وقتی از مکه بر می گشتیم، گفتم: احمد کی بر می گردی؟ گفت به سرعت بر می گردم ایران. او دیگر به پاریس نیامد. گفتم: احمد مواظب باش با خودت اسحله نبری. رژیم شاه اگر تو را مسلحانه دستگیر بکنند، تکه تکه ات می کنند، گفت: مساله ای نیست. من مسلحانه وارد ایران خواهم شد. در اوج خفقان، احمد مسلحانه به کشور آمد. هنوز هم اسلحه اش اینجاست. این اسلحه ای است که احمد در لبنان با او تمرین می کرد. در پایگاه های فلسطینی، قبل از انقلاب مواد منفجره را می آموخت. هنر احمد این بود که مواد منفجره را به د قت تدریس می کرد. مسئولیت آموزش تخریب را به عهده داشت. شاید بدانید عمرش را روی همین کار گذاشت. احمد در اوج یک شخصیت سیاسی بودن و سیاسی اندیشیدن بود. از معدود کسانی بود که از آغاز که من او را دیدم تا لحظه ای که شهید شود در خط فکری و عملی او کمترین تغییر و تزلزلی به وجود نمی آمد. احمد در آن شرایط که بسیاری گول می خوردند و بسیاری راه را اشتباه کردند، همچون کوه استوار بود.
یک روز به احمد گفتم: مایلی ازدواج کنی؟ گفت: فرصت نیست. می ترسم ازد واج بکنم و از کار بمانم. گفتم: چه کاری؟ گفت آقای غفاری تا الان توی شهر بودم، توی جبهه ها رفتم اما راستش این است که من آرزو دارم بروم سیستان و بلوچستان. آنجا که نان گیر نمی آید. مردم آب ندارند و مردم علف می خورند. می خواهم بر وم آنجا ها کار بکنم. اگر خواستی برای من زن بگیری، می گردی دنبال کسی که بتواند در چنین شرایطی زندگی بکند. گفتم: احمد توی شهر هم می شود کار کرد. گفت: آنهایی که توی شهر کار کنند زیادند. امام گفته است باید به مردم گرسنه و محروم و مظلوم و مستضعفان در روستاها کمک کنیم. زندگی اش را رها می کرد، یک ماه؛ دو ماه از احمد خبری نبود. احمد کجایی؟ زن را با یک بچه شیر خوار رها می کرد و علی الدوام توی این روستا و توی آن روستا. یکی دو بار احمد را دیدم، قیافه اش قابل شناسایی نبود. درست شبیه کسی که الان از توی چاه مغنی گری بیرون آمده باشد. سر و صورت و مو پر از کاه و گل. یک دفعه به من گفت: آقای غفاری، من هوای پیوستن به مسلمانان قهرمان افغانستان را کرده ام. امکانات هست؟ گفتم: بله. ماشین را پر از سلاح کرد. پر از فشنگ کرد و رفت افغانستان. رفت تا به مسلمانان مظلوم و محروم که زیر چنگال دژخیم شوروی دارند مظلومانه می جنگند کمک کند. یک روز در این اواخر گفت: آقای غفاری من احتمال نمی دهم که خیلی بمانم. من زن و بچه شیر خواره دارم. مواظب باشید بچه کوچک من هنگام بلوغ راه ما را برود. با عشق عجیبی رفت افغانستان و بر گشت. گفتم: احمد در افغانستان چه دیدی؟ گفت سراسر صفا از مسلمان ها و مملو از جلادی روسها. همین روسهایی که اینک سنگ دفاع از انقلاب را به سینه می زنند. همین هایی که دارند در افغانستان جنایت می کنند. همین هایی که در بسیاری از کشورهای دیگر خفقان را به اوج بردند. از لهستان، لهستان درست می کنند تا به به له شدن مردم لهستان سرمایه اند وزی کنند و قدرت مداری کنند. احمد رفت تا به برادران قهرمان و مسلمان افغانیش کمک کند. این اواخر می گفت: می آیم تهران. د لم می خواهد بیایم تهران. به او گفتم: احمد کی قرار است بییایی؟ گفت: منصرف شدم. زندگی در جمع مظلومان، زندگی در جمع گرسنه ها، زندگی در جمع برادر و خواهر مهربان روستایی شیرینی دارد. لطافتی دارد که هر گز حاضر نخواهم شد بیایم در شهر زندگی کنم. این اواخر مد تها بود هوای جبهه به سرش زده بود. چند روز پیش حاج آقا حجازی تلفن زد که آقای غفاری احد شهید شد. مثل دستگاهی که یک د فعه برق نامربوطی به آن مربوط می شود بد نم صدا می زد. احمد برادری که مهربان بود. خدا می داند که اگر بخواهیم مهربانی را تجسم کنیم، اگر می خواستیم یکرنگی را تجسم کنیم احمد بود.
بگذارید من جمله خودش را به کار ببرم. می گفت: من برای اسلام حمالی خواهم کرد. به جان خود شما و بچه هایم قسم، توی مکه گفتم: احمد چکار می کنی؟ چه کاری حاضری بکنی؟ گفت حاضرم فقط برای اسلام حمالی بکنم.. حاضرم برای اسلام کار بکنم. اسمش را هر چه می خواهید بگذارید. آقای حجازی به من گفتند که وقتی احمد می رفت من به او گفتم: احمد معلوم نیست من شرف شهادت داشته باشم اما اگر رفتی و به شرف شهادت نایل شدی، سلام مرا به امام حسین برسان.

ماجرای عکس
هنوز از گرد راه نرسیده و رنگ شعار ها که با آن در و دیوار هر کوی و بر زن و حتی کوه های مکه را پر کرده بود خشک نشده ش، بی درنگ برنامه بعدی را در دستور کار قرار داده بود. به محض یافتن مجالی هر چند اندک، فکر های نو و غیره منتظره ای به سرش می زند. کارها و برنامه هایش غیر قابل پیش بینی بود. حرف هایی از کارهای بزرگ که تصورش بعید بلود و فقط از فردی پر جرات و با شهادت و هدفدار می توانست سر بزند. کمی قرار گرفت و بی مقدمه گفت: راستی عکسی از شاه می خواهم. باید حتماً آن را گیر بیاورم. ابتدا کمی او را نگاه کردم و پس از آن متعجب گفتم: توی این کشور و شهر غریب حالا عکس را از کجا گیر بیاوریم؟ تو هم هوسهایی می کنی. با اطمینان خاصی در جواب گفت : من الان آن را دارم می بینم تو چطور؟ همین طوری نمی گفت. یقیناً جایی که عکسی از شاه در آن یافت می شد را از قبل نشان کرده بود. به او گفتم: مثلاً کجا؟ گفت کجا بهتر از دفتر اوقاف شاه؟ تو خود بهتر می دانی آنجا در حقیقت مقر ساواک است. فکر نمی کنمک مساله مهمی باشد. فقط یک روز از آنها قرض می گیریم. می دانستم پای انجام این کار ایستاده. تو کارهایش بی رغم مزاحی که می کرد، بسیار جدی بود و بیشتر به انجام کار فکر می کرد. احمد گفت: فرصت چندانی برای گفت و گو نیست. اجازه بدهید که زود تر وارد عمل شویم زیرا نصب آن هم کار دارد. گفتم: چی و کجا؟ گفت مگر فردا روز رمی و جمرات نیست؟ هر طور بود عکس را با ترفندی از اوقاف تک زدیم و آن را کهنه پیچیده از محل گریختیم. همان نیمه شبی،؛ یکراست رفتیم ب 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 207
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
علي قوچاني

 

در کودکی همراه پدر و مادرش از اراک به اصفهان آمد، شرایط معیشتی ایجاب می کرد که در محل های مختلفی زندگی کنند. از همان کودکی با کاستی ها و سختی ها انس گرفت و سازندگی او از همین د وران آغاز شد. از همان کودکی حالاتی کنجکاوانه داشت. بسیار جسور و چالاک و فعال بود. در دوران انقلاب با اینکه سن چندانی نداشت به اندازه توان خود در رویدادهای انقلاب شرکت و فعالیت کرد. هنوز در اوان جوانی بود که بعد از انقلاب، روستاهای سمیرم و بوئین میندشت را زیر پا گذاشت و در خدمت انقلاب به کمک محرومان و مستضعفان آنجا شتافت. با شروع درگیریهای کردستان با سن وکم و جثه کوچک به هر نحو ممکن خود را به آنجا رساند. در کردستان شاهد درگیری ها و خیانتهای مدعیان طرفداری از خلق یعنی دمکراتها و چپ گراها بود و در آنجا کم کم چهره خود را نشان داد. به محض شروع جنگ تحمیلی به اتفاق عده ای از دوستان؛ خود را به جبهه های خونبار جنوب رسانید و از آنجا بود که زندگی سراسر حماسه و شش سال فداکاری مستمر و ایثار گری او برای اسلام عزیز آغاز شد. اولین عملیاتی که در آن شرکت داشت عملیات فرمانده کل قوا بود که در آن عملیات روح سلحشوری او تکوین یافت. فداکاری دوستان، شهادت همرزمانش، مبارزه و پایداری او را به راهی کشانید که نهایت آن لقااﷲ بود علی به مقامی از اخلاص و تقوا رسید، که سالکان و عارفان همواره آرزو می کرد ند، و چنان اسطوری ای شد که برای دوستان و همرزمانش الگو و اسوه بود و برای دشمنان اسلام و منحرفان مایه وحشت.
در حمله تاریخی فرمانده کل قوا شجاعانه جنگید و در حمله ثامن الائمه ,این فرمانده شجاع و رشید، خود را سراسر وقف اسلام کرد. در طول شش سال دفاع مقدس بیش از دوازده بار زخمی شد، پیکر او از زخمهای متعددی که دشمنان اسلام بر او وارد کرده بودند پر بود؛ صورتش بر اثر ترکش شکافی بر داشته بود که تا آخر جای آن بود و چهره شکاف بر داشته مالک اشتر را تداعی می کرد. پاهای او بارها در اثر تیر و ترکش، شکسته شد و هر بار قبل از حمله، خودش گچ پاهایش را می شکست و خود را به جبهه می رسانید.
در اکثر حمله ها نقش حیاتی و حساس داشت و تا معاونت لشگر امام حسین (ع) پیش رفت. بسیار خاضع و ساده بود و در کمال صداقت و سادگی زندگی می کرد. با اینکه فرمانده ای رشید و کار ساز بود، بسیار گمنام و ناشناس بود و خود را خدمتگذار کوچک رزمندگان می دانست.
سالها شرکت فعالانه و مستمر او در جبهه های خون و آتش و درگیری با گروههای محارب و منافق در جنوب و غرب از او فرمانده ای ساخته بود، شجاع، صبور و رازدار، زاهد شب بود و شیر روز، بارها تا مرز شهادت پیش رفت. در سال 1363 به مکه معظمه مشرف شد، و پس از چندی ازدواج کرد.
او به عنوان فرماندهی مدیر و لایق، هدایت بخشی از نیروها را در حمله به فاو، بعهده داشت، در منطقه استراتژیکی کارخانه نمک از خود رشادت های فراران نشان داد و سر انجام پس از شش سال رشادت و جانبازی، در سن بیست و دو سالگی، در یک عروج آسمانی، تماشاگر راز شد و پیکر عزیزیش در آتش خصم سوخت.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثار گران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
حضور پدر ومادر زحمتکش و مومنم سلام
در لحظات آخر عمر قصد خداحافظی دارم و مطالبی چند به عنوان وصیت بنویسم.
نخست از شما با زبانی قاصر تشکر می کنم از شما پدر و مادرم ولی با این زبان بی زبانی می گویم که انشا ا... خدا به شما اجر بدهد و شما را جزو صالحان درگاه خود و جزو عاقبت به خیران قرار دهد.
مادر و پدر عزیم! امانتی که به شما داده شده بود، به صاحب اصلی آن بازگردانده شد. کسی که چیزی را امانت می گیرد موقع پس دادن هیچگاه ناراحت نمی شود. آفرین بر شما! که اینگونه امانت را تحویل دادید.
مادرم! من شما را خیلی دوست داشتم همچنین پدر ف همسر، برادر و خواهر را، شما تنها کسانی بودید که در این دنیا به آن علاقه داشتم. ولی مادر جان! من خدا را بیشتر از شما دوست دارم و برای همین است که قریب به شش سال از شما جدا شده ام. امید وارم که در غیبت ظاهری من بی تابی نکنید.
هر موقع که دلتان گرفت برای سرور همه ما ابا عبد اﷲ الحسین (ع) گریه کنید.
مطلب دیگر در موردی همسرم است او را در تصمیم گیری آزاد بگذارید، بگذارید راه جدید خود را انتخاب کند و مسأله دیگر اینکه اگر فرزندم به دنیا آد و پسر بود، کاری کنید که وقتی بزرگ شد ادامه دهنده راه من باشد و اسمش را حسین بگذارید.
در پایان از تمام آشنایان و دوستان حلالیت می طلبم.
با سلام خدمت همسر خوبم.
همسرم! تمام انسانها رفتنی هستند تمام انسانها چه خوب و چه بد و چه ضعیف و چه غنی با هر وضعیتی که هستند می روند. در این راه، عده ای با عزت و سرنهادن به قرب خدا زندگی می کنند و بعضی برای زندگی خود بنده غیر خدا و بنده بنده خدا می شوند و از خود هیچ عزت و سر افرازی ندارند ولی دسته اول چون راه خدا را می روند همواره با مشکلاتی رو به رو می شوند، بعضی اوقات انسان خود را در راهی می بیند که در آن راه یا باید کشته شدن در راه خدا را انتخاب کند یا سر تعظیم غیر خدا فرود آورد. مردان خدا اولین راه را انتخاب می کنند.
وصیتی چند
پنج ماه روزه برایم بگیرید یا بخرید.
دو ماه نماز قضا بجا بیاورید.
37 هزار تومان به لشگر بدهکارم که مقدار 00 5/ 33 تومان آنرا به قرض الحسنه ولایت فقیه که دفتر آن به نام... مسئول تعاون لشگر می باشد واریز کرده ام.
اگر چیزی باقی مانده به دوستان و آشنایان خبر دهید که اگر کسی از من طلبی دارد بگیرد و در غیر این صورت در اختیار همسرم بماند.
چنانچه وسایلی از سپاه و لشگر در اختیارم بوده، به لشگر باز گرزدانید.
والسلام علی قوچانی





خاطرات
سرداررحیم صفوی :
گردان مسلم همیشه یاور رشادت ها و ایثارگری های جمعی از بهترین عزیزان اصفهانی می باشد.
در آغاز جنگ تحمیلی یکی از اولین یگانهای رزمی سازماندهی شده سپاه، گردان مسلم بود. به قول یکی از فرماندهان لشکر (سال 60 ) از این گردان کمتر از انگشتان دست هنوز شهید نشده اند.
حاج علی قوچانی نیز علیرغم سن کم یکی از نیروهای تشکیل دهنده این گردان، از ابتدا بود.
وی در طول سالهای جنگ به دلیل رشادت های فوق العاده، خیلی سریع در شمار یکی از فرماندهان لشگر امام حسین (ع) در آمد. در طول سالهای جنگ علی بیش از ده بار در عملیات مختلف زخمی شد و هنوز زخمهایش التیام نیافته که به جبهه باز می گشت.
وی در اواخر عمر کوتاه و پر برکتش برای یکی از دوستان چنین نقل کرده است:
اخیراً با نگاه به چهره رزمندگان می توانم نور شهادت را در صورت بعضی از آنها ببینم.

مادر شهید:
علی شش ساله بود که ما از اراک به اصفهان آمدیم. در آن دوران اکثر خانه ها، چاه آب داشت و آب مصرفی را از آن تأمین می کردند یک روز من از او در خواست کردم که از چاه آب بکشد. وی هنگام انجام این کار به خاطر سنگینی آن با سطل و طناب به داخل چاه پرتاب شد.
من وقتی صحنه را دیدم شیون کنان پدرش و همسایه ها را خبر کردم.
بلافاصله او را از چاه بیرون کشیدند و مشاهده کردیم که به لطف خدا هیچگونه آسیبی به او نرسیده و صحیح و سالم می باشد.
این خاطره همیشه در ذهن من وجود دارد و پس از شهادت او به درگاه خدا شکر کردم چرا که به خواست خدا بود که او در آن زمان زنده بماند و در انقلاب و جنگ شرکت کند و خدمات ارزنده ای ارائه د هد و نهایتاً نه با مرگ در چاه که با هجرتی خونین دنیای فانی را ترک کند.

زمانی که برای مرخصی به شهر می آمد، به منزله یک نیروی انتظامی، در راه مبارزه با منکرات؛ مواد مخدر و... تلاش می کرد و لحظه ای بیکار نمی نشست.
روزی یکی از دوستانش موتور او را قرض گرفت، پس از مدتی تأخیر، حاج علی برای او نگران شد و به دنبالش رفت، هنگامی که به محل مورد نظر رسید، دید موتور در کناری افتاده است و خون زیادی در آن محل ریخته شده است، پس از مدتی معلوم شد موتور حاج علی را از روی شماره پلاک شناسایی کرده بودند و دوست حاج علی را به جای ایشان مورد اصابت گلوله قرار داده بودند. فرد مزبور (تیرانداز) را بعدا دستگیر نمودند که خود به این موضوع اقرار کرد.
یک بار نیز برادرش را اشتباهاً مورد حمله قرار داده بودند. علی در شهر نیز فرد شناخته شده ای بود و ضد انقلاب و منافقین سعی در شهید نمودن او داشتند.

مدتی از ناحیه پا مجروح شده بود و در خانه بستری بود یک روز به من گفت: مگر امروز برای کمک به زخمیها به بیمارستان نمی روی. گفتم: معمولاً برای رسیدگی به حال مجروحان به بیمارستان می روم. ولی در حالی که خود در خانه یک مجروح دارم احتیاجی به رفتن به بیمارستان نیست، در خانه می مانم و مراقب حال شما هستم، در جواب گفت: نه، تو اشتباه می کنی من تنهایم ولی آنجا تعداد زخمیها زیاد تر است بیشتر می توانی کمک کنی. بلند شو و برای سر کشی به حال مجروحان برو و از حال آنان مرا با خبر کن.
روزی رو کرد به من و گفت: مادر تو کمکهای مردمی را جمع آوری می کنی و به جبهه می فرستی، ولی من از تو خواهشی دارم و آن این است: تا زمانی که در این دنیا هستی هیچ گاه مجروحان را فراموش نکن و به آنها و خانواده هایشان سر بزن. هر جا که مجروحان مظلوم واقع شدند به آنها کمک کن و نگذار به آنها سخت بگذ رد.

بار اولی که ایشان به جبهه رفتند همان شب من خواب دیدم که در بیابانی قرار گرفته ام و در آنجا دو صف طویل از خانمهای چادر مشکی تشکیل شده است.
یک خانم نزد من آمد و گفت: برو در آن صف بایست. در جواب گفتم: چه تفاوتی دارد؟
گفت: آنها مادران شهدا هستند و می خواهند به کربلا بروند.
گفتم: من که مادر شهید نیستم.
گفت: هنگامی که می گویم برو، برو.
گفتم: من حق دیگری را ضایع نمی کنم و فکر می کنم این زیارت درست نیست چون من مادر شهید نیستم.
در حال صحبت بودیم که دیدم حاج علی و برادرش در حالیکه دفتری زیر بغل دارند، به سمت من می آیند.
من گفتم: ببینید خانم، اینها پسران من هستند و هر دو زنده هستند و من مادر شهید نیستم.
آن خانم رو به حاج علی کرد و گفت: هر چه به مادرت می گویم برو در صف مادران شهدا، ایشان نمی پذیرد.
حاج علی از این خانم بسیار عذر خواهی نمود و گفت: مادرم موضوع را نمی داند سپس به سمت من آمد و گفت: چرا اطاعت نمی کنی؟
گفتم: آخر تو که شهید نشده ای؟
ایشان دفتری را که همراه داشت باز نمود و گفت: بخوان چهار اسم خواندم و نفر پنجم نوشته بود: شهید حاج علی قوچانی.
گفتم: علی تو که زنده ای.
گفت: تمام شهدا زنده هستند. و ایشان مرا به طرف صف مادران شهدا برد.

روزی علی رو کرد به من و گفت: مادر یک موضوع را از تو می پرسم جان امام به من راست بگو: چرا اینقدر به من احترام می گذاری در حالی که من باید به تو احترام بگذارم چرا در حق من اینقدر فداکاری می کنی و هر چه من می گویم همان حرف را قبول می کنی.
گفتم: علی جان تو جز ء شهدا هستی من تو را به عنوان شهید می بینم. مدتی گذشت تا اینکه یک روز به من گفت: مادر از تو چند سوال می کنم ببینم جواب مرا می دهی؟
گفتم: چه سوال هایی؟
گفت: وقتی روح رفت جسم دیگر به درد می خورد؟
گفتم: نه
گفت: آنوقت جسم را به خاک نسپارند این ناراحتی دارد؟
گفتم نه، یعنی مفقود الاثر، ادامه داد خدا فردی را که دوست دارد روح و جسمش را با هم می برد تا دست افراد گناهکار به تابوت او نخورد.
از من خیلی تشکر کرد و گفت: از اینکه نظر تو این است خیلی خوشحالم. یک عکس از خودش به من داد و گفت: این را دم دست بگذار تا هنگام شهادتم دنبال عکس نگردی و رفت.
همان شب خواب دیدم که هواپیمایی آمد با گل لاله همه را گلباران می کند. یکی از آن گلها روی سر من افتاد. هنگامی که سر خود را بالا آوردم دیدم خلبان آن حاج علی است. فریاد کشیدم: علی جان من اینجا هستم. گفت: آره می بینمت. ناگهان هواپیما دور شد و رفت.
پس از این خواب صبح روز بعد تلفن کرد، گفت: من می خواهم به یک مسافرت بروم. اگر دیگر آمدم منتظرم نباشید. چند روز بعد خبر شهادتش رسید.
هنگامی که از شهادت ایشان مطلع شدم وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم چون همیشه حاج علی می گفت: اگر مرا دوست داری دعا کن به آن کسی که دوستش دارم برسم.

بعد از شهادت؛ ایشان را در خواب دیدم که در باغ بزرگی در حال راه رفتن است. به او گفتم: علی جان هنگام شهادت خیلی ناراحت شدی؟
گفت: اصلاً نفهمیدم هنگامی که چشم های خود را باز کردم دوستان قدیمی ام را در اطرافم دیدم.
و از آن زمان تاکنون هر گاه به مشکلی بر خورد نموده ام او به خوابم آمده و مرا راهنمایی نموده که این راه است، از این راه برو و با راهنمایی و ارشاد حاج علی تا امروز موفق بوده ایم.

پدرشهید:
بعد از شهادت علی، آقای خرازی با وجودی که از شهادت او متأثر بود و باید ایشان را مورد دلجویی قرار می دادند گاهی به خانه ما می آمد و از ما دلجویی می کرد. من می دانستم که ایشان خیلی علاقه به علی داشتند ولی تاکنون از زبان خودشان نشنیده بودم تا در یکی از ملاقاتها فرمودند:
حسین خرازی، بدون قوچانی، حسین خرازی نیست، از وقتی علی شهید شده است ماندن برای من خیلی سخت است.

علی در کودکی نسبت به بعضی از مسائل بسیار حساس و دقیق بود و طاقت انجام بعضی کار ها را نداشت، یادم هست ایام عید برای او لباس نو می خریدیم و طبیعی بود که اکثر کودکان ذوق و شوق داشتند که سال جدید فرا رسد و لباس های نو را به تن کنند، اما او از پوشیدن لباس خود داری می کرد علت را که جویا شدیم. می گفت: شاید من لباس نو را بپوشم و در بیرون را خانه بچه های یتیم و بی سر پرست و با بچه های بی بضاعت و فقیر مرا ببینند و از نداشتن لباس نو آه بکشند، من طاقت دیدن این صحنه ها را ندارم. برای همین حدود دو ماه بعد از ایام عید لباس ها را می پوشید.

نسبت به مسایل بیت المال خیلی حساس بود. هیچگاه نشد وسایل بیت المال را مورد استفاده سخصی قرار دهد، حتی یادم هست یکبار به صورت تشویقی او را به مشهد برده بودند. وقتی بر گشت حساب و کتاب می کرد.
به او گفتم: چکار می کنی. گفت: خرج مشهد را حساب می کنم. گفتم: مگر رایگان نبوده است. گفت: چرا ولی مسأله بیت المال در میان است خودم نصف خرج را تقبل می کنم.
یک تکه زمین نیز به او اختصاص داده بودند، با هم به آن محل رفتیم به او گفتم: قصد داری چکار کنی؟ گفت: من هیچ به فکر مال دنیا نیستم. این زمین را به خاطر زن و فرزندم گرفته ام تا در بنود من سر پناهی داشته باشند و گرنه من به تنهایی دو متر زمین بیشتر نمی خواهم آن هم معلوم نیست به من تعلق بگیرد، شاید همین دو متر را هم ندهند.

هیچ چیزی مانع رفتن او به جبهه نمی شد، چندین بار مجروح شد اما مجروحیت او باعث نشد تا در خانه بماند با همان حال و با وجود اینکه هنوز تحت درمان بود، باز تحمل نشستن در خانه را نداشت و عازم جبهه می شد.
وقتی ازدواج کرد با خودمان گفتیم، شاید کمتر به جبهه برود ولی چند روزی که گذشت آماده رفتن به جبهه شد.

شبی ایشان با پای گچ گرفته از جبهه به خانه آمدند. گفتم: چه شده است؟ گفت: پایم ترکش خورده و درد می کند.
به او گفتم: چند روز استراحت کن. فردا صبح گفت: بابا برو و برای من دو عدد بلیط بگیر.
گفتم: برای چه دو عدد بلیط و اصلاً برای چه می خواهید؟
گفت: خدمت شما گفتم، اگر می دوید که هیچ و گر نه خودم با همین عصا می روم بلیط می خرم.
گفتم: شما تازه دیشب با پای مجروح از جبهه بر گشته اید و دکتر گفته یک ماه استراحت کنید، ابتدا خواستم نروم. ولی وقتی اصرار او را دیدم بالاخره بلیط تهیه کردم.
قبل از رفتن با اره گچ پای خود را باز کرد و وقتی با مخالفت پدر و مادر رو به رو شد گفت: شما اطلاعات کافی از جنگ ندارید هم اکنون من بواسطه مسئولیتی تعهدی که دارم باید در کنار بچه ها باشم و وجودم آنجا ضروری است، شبانه عازم جبهه شد وقتی می رفت سوال کردم:
نگفتی دو بلیط را برای چه می خواستی؟ خندید و گفت نمی خواهم ناراحتی من باعث عذاب دیگری شود.

همسر شهید:
فردی با چهره ای مصمم و در حالیکه اورکت بر تن داشت در گوشه اتاق نشسته بود ، اولین باری بود که به چهره اش نگاه کردم، رزمندگان جبهه در ذهنم تداعی شد. قیافه ای جبهه ای داشت، با اولین نگاه فهمیدم می خواهد با زبان بی زبانی به من بگوید من اهل جبهه هستم، عاشق جنگ و جهادم و هیچ چیز مانع رفتن من به دیار عشق نخواهد شد، حتی کسی که به عنوان شریک زندگی انتخابش می کنم .
صحبت را که شروع کردیم همه چیز را گفت، اتمام حجت کرد. حرف هایش به دل نشست، او را آنگونه که می خواستم یافتم.
وقتی می رفت به سختی گام بر می داشت .فهمیدم پایش مجروح است. تصمیم خود را گرفتم و خود را برای یک زندگی پر فراز و نشیب آماده کردم.

وقتی به مرخصی می آمد بیکار نمی نشست، همیشه در حال تلاش و تکاپو بود؛ کم استراحت می کرد، اکثر روز ها را روزه می گرفت. می گفت: شاید دیگر فرصتی پیش نباید که روزه های قضایم را بگیرم.
سرکشی به خانواده های شهدا را جزء وظایف خود می دانست که آن هم اکثراً با هم می رفتیم.
به اموری که مربوط به جبهه و جنگ بود می پرداخت، در آخرین مرخصی مشغول تهیه زمین برای رزمندگان بود.
نه اینکه از خانواده غافل باشد. در کنار کارهایش واقعاً به خانواده هم می رسید. لحظاتی که می خواست برود، به من روحیه می داد هیچ وقت در حضور من از شهادت صحبت نمی کرد. وقتی می گفتم: حاج علی مواظب خودت باش. می گفت: مگر هر کسی به جبهه می رود باید شهید شود، شما دعا کنید من با دست پر از جبهه بر گردم.
آنقدر دلداری و روحیه می داد تا یقین حاصل کند دیگر در رفتنش احساس غربت نمی کنم.
با اینکه زندگی مشترک ما شش ماه بیشتر طول نکشید ولی به اندازه یک عمر تجربه کسب کردم، چون زندگی ما صرفاً یک زندگی دنیایی نبود؛ زندگی معنوی و واقعی بود. هیچگاه آن لحظات را فراموش نخواهم کرد.

در عالم رویا دیدم که به اتفاق حاج علی در حیاط خانه ایستاده ایم شب بود و ماه د ر آسمان می درخشید. او نگاهی به آسمان انداخت و با دست ماه را به من نشان داد و گفت: باید برویم آنجا زندگی کنیم. گفتم: آنجا که خیلی دور است چطور برویم. او گفت: خیلی راحت می رویم اگر نرویم ماه فراموش می شود و مردم روی زمین در تاریکی فرو می روند ما باید روشنایی آنجا را حفظ کنیم. در آخر هم گفت: می خواهیم به دیدار امام برویم.
صبح که شد خواب را برای حاج علی بازگو کردم. او در جواب گفت: تعبیر دیدار امام که رفتن به مشهد است و ان شااﷲ همین چند روزه به مشهد می رویم.
رفتن به ماه هم رفتن به جبهه است اگر رزمنده ها به جبهه نمی رفتند واقعاً این مردم در تاریکی به سر می بردند. جبهه ما نورانیّت خاصی دارد نورانی تر از ماه.
برای زیارت به مشهد رفتیم. اما می دانستیم که تعبیر رفتنم ماه یعنی شهادت حاج علی و او خود این را می دانست ولی برای من به گونه دیگری تعبیر کرد و همان انجام گرفت. وقتی رفت دیگر به خانه بر نگشت و جسم و روحش به سوی نور پرواز کرد.

تلفن که زنگ زد، گوشی را برداشتم، حاج علی بود از جبهه تماس می گرفت، احوالپرسی کرد و گفت: چه خبر! گفتم: یک خبر خوشحال کننده. گفت: چه خبری؟ طفره رفتم. گفت: خلاصم کن. بیش از این زجرم نده. با لاخره گفتم: حاج علی می دانی پدر شده ای؟ چهره اش را نمی دیدم ولی خنده اش نشان از خوشحالی بی حدش بود همیشه آرزو داشت یک یادگاری از خودش داشته باشد. گفت: وقتی بر گشتم راجع به این موضوع بیشتر صحبت می کنیم. فعلاً وقت ندارم.
در آخرین مرخصی برای انتخاب اسم با هم صحبت کرده بودیم نظرم را خواست. گفتم: اگر دختر شد، زهرا. گفت قبول دارم هم زینب هم زهرا و هم فاطمه را دوست دارم هر کدام باشد خوب است.
دخترم که به دنیا آمد از خدا استمداد جستم. اسامی را در قرآنم گذاشتم و بالاخره زینب انتخاب شد همان اسمی که او دوست داشت می خواست که نام دخترش زینب باشد تا بعد از شهادتش همچون زینب (س) پیام رسان او باشد و من هم اکنون نیز در پی برآوردن حاجت او هستم.

فرزند شهید:
آیا تا به حال از خود پرسیده اید که شهید کیست؟ به یاد می آورید آن زمانی که عراقیان متجاوز مرزهای کشور ما را مورد تجاوز قرار دادند، چه فجایع درد ناکی را به وجود آورد ند. آن هنگام بود که آزاد مردان دلیر از پیر و جوان برای دفاع از این سرزمین پاک قدم به عرصه جهاد نهادند و با شجاعت و دلیری خود به جهانیان آموختند که همیشه برای دفاع از سرزمین و دین خود آماده اند. آیا به یاد می آورید آن لحظه ای را که همچون شیر بر متجاوزان بزدل حمله کردند و با ایثار جان خویش به آنها نشان دادند که باید قدمهای آلوده خود را از سرزمین پاک و مقدس شهیدان بیرون بکشانند. آنهاعاشقانه به فرمان امام خمینی لبیک گفتند و. جان خود را در راه هدف نثار کردند.
پدرم! به یاد می آورم سخنانی را که مادرم از هنگام رفتنت برایم بیان می کند، که با چه شور و شوقی برای رفتن به جبهه آماده می شدی. انگار خودت می دانستی که این آخرین سفر دنیایی ات است و خود را برای سفر به سوی معبود یگانه اماده می کردی. ای پدر عزیزم! ای گل زیبای زندگی ام! جایت در گلدان قلبم خالی است من همیشه جویای این گل زیبا و مشتاق بوییدن گل روی تو هستم.
آرزو داشتم برای یک بار صورتت را غرق بوسه کنم. در بهار زندگیت من در کنار تو نبودم ولی نا امید نیستم. چرا که همیشه در همه لحظات تاریخ، تو مایه افتخار ملت ایرانی. پس با سر بلندی می گویم: من زینب توام و میراث زندگی کوتاه تو. قسم به خون پاک شهیدان همواره هدفت را که همان زنده نگهداشتن اسلام و مبارزه با ظلم و ظالمان است، دامه می دهم و نامت را به یاری خداوند بزرگ زنده نگه می دارم.

برادر شهید :
یکی از دوستان ایشان تعریف می کرد: که در موقعیت پدافندی جاده خندق در کمینهای مجاور جاده، مشغول نگهبانی بودیم. سنگر های کمین واقعاً خطر ناک بود و هر آن، انتظار حمله دشمن به آنها می رفت. او می گفت: برای نگهبانی بسیار مشکل می نمود ولی ایشان را می دیدم که به تنهایی به یک قایق و یک کیسه خواب جلو تر از سنگر کمین می رفت و نزدیک به دشمن مراتقب اوضاع و مواظب بچه ها بود بعد از دو ساعت بر می گشت و سری به ما می زد و باز کنار ما مشغول نگهبانی می شد برای تعجب آور بود که ایشان اینطور احساس وظیفه می کند و هر شب به مراقبت و گشت زنی مشغول می باشند.

به نظر من وقتی به مکه مکرمه مشرف شد در اثر زیارت خانه خدا به عنوان انسانی کامل و آماده برای رفتن بر می گشتند و پس از آنکه حاجی می شوند شهادت نیز نصیبشان می گردد.
ایشان در مدینه کنار قبرستان بقیع از حضرت زهرا (س) می خواهند که مانند ایشان قبر مشخصی در دنیا نداشته باشند و مفقود الاثر شوند و با لاخره دعایشان مستجاب شد.
هنگامی که زمان شهادت فرا می رسد با جسم و روح عروج می کنند و برای همیشه آنچنانکه خود می خواست جاوید الاثر گردید.

حجت الاسلام علی علیمحمدی :
در سال 59 در پادگان 15 خرداد مربی بودم. به خاطر دارم در ایام محرم بود که آموزش می دادیم، در آن زمان آقای قوچانی هم دوره می دید. یک شب، رزم شبانه داشتیم. طبق معمول همه دوره ها، در نیمه های شب به آسایشگاه رفته و با تیر اندازی، نیروها را بیرون آوردیم. همه از آسایشگاه ها بیرون رفته بودند، چراغ آسایشگاه خاموش بود. در تاریکی متوجه شدم یک سیاهی پشت ستون پنهان شده است. به طرف او رفتم و هر چه ستون را دور زدم او نیز به سرعت همین کار را می کرد تا با لاخره با یک توقف رو به رو شدیم.
آقای قوچانی بود نمی دانم چرا بیرون نرفته بود. در آن موقع سن و سال زیادی نداشت؛ نوجوانی در حدود پانزده، شانزده ساله بود و من در همانجا فهمیدم که بچه زبلی است. بعد از اتمام دوره، گردانی به نام گردان مسلم تشکیل و به دهگلان کردستان مأمور شد و من هم همراه با گردان رفتم. در آنجا نیز برای تکمیل آموزش یک دوره مخصوص از طرف ارتش گذاشته شد. یکبار یک آرپی جی 7 آوردند و به صورت تئوری آموزش دادند، نوبت کار عملی شد تا آن موقع، کسی آرپی جی شلیک نکرده بود، داوطلب خواستند آقای قوچانی بیرون آمد، همه گفتند: این با جثه ای ضعیف نمی تواند هدف را بزند اتفاقاً مربی نیز همین نظر را داشت و برای همین برای زدن هدف شطر بستند.
آقای قوچانی آرپی جی را به دست گرفت و به سوی هدف نشانه گیری کرد و به طور دقیق آنرا زد. یکی دیگر هم رفت و برای بار دوم نیز هدف را زد. همه شگفت زده شده بودند که چطور کسی که تا به حال آرپی جی شلیک نکرده، بتواند به راحتی هدف را بزند.
آقای قوچانی از همان اوایل استعداد های خود را بروز داد و زود مورد توجه مسئولین قرار گرفت. برای همین است که می بینیم با وجود سن کم خیلی سریع مسئولیتهای بالایی را بر عهده می گیرد.

آقای قوچانی فرد بسیار محجوب و با ادبی بود، یکبار ندیدم با کسی سبک صحبت کند. عجیب به بچه ها احترام می گذاشت خیلی کم حرف می زد. فوق العاده منظم بود، حتی در اوج عملیات مقید به نظم بود. گاهی لباس هایش را می شست، تا می کرد و گاهی نیز آنها را زیر پتو می گذاشت تا اتو شود. یکبار به او گفتم: اینکارها چیست؟ جبه که دیگر این حرفها را ندارد و او می گفت: اینها را وقتی خوب تا کنی موقع پوشیدن لذت می بری.
در نماز خواندن بسیاردقیق بود. همیشه یک جانماز همراه خود داشت، وقتی می خواست نماز بخواند از آن استفاده می کرد.
از خصوصیات با ارزش شجاعت و نترسی بود. یادم هست در چزابه که آتش پر حجمی، دشمن در آن می ریخت، من با آقای قوچانی به طرف خط حرکت کردیم. از خط دوم به جلو باید پیاده می رفتیم، چون مهمات نیاز داشتند، یکی دو تا گونی مهمات آرپی جی به همراه داشتیم. عراقیها بر آنجا دید داشتند و با دیدن ما شروع به شلیک خمپاره کردند. با هر سوت خمپاره و انفجار من دراز می کشیدم ولی او همچنان بی باکانه به راه خود ادامه می داد، من هر چه کردم که از خوابیدن روی زمین خود داری کنم و مثل او باشم نشد. با وجودی که در آن زمان سن و سال زیادی نداشت ولی واقعاً در مقابل دشمن شجاعت به خرج می داد و نترس بود.

محمد رضا ابوشهاب :
در عملیات خیبر، مرحله دوم که در طلائیه انجام گرفت، بنا به حساسیت منطقه و نقش کلیدی که این محور داشت در کل عملیات، نیاز دیدیم که گردانی را به عنوان گردان پیشتاز انتخاب کنیم که فرمانده اش شجاع و با تدبیر و لایق باشد تا بتواند خوب تصمیم بگیرد و برای شرایط پیش بینی نشده خوب عکس العمل نشان دهد و در برابر حملات دشمن و آتش آنها زمین گیر نشود و دشمن را در هم بکوبند و آن کسی جز آقای علی قوچانی و گرزدانش نبود.

اکبر (محمد) سلمانی :
حاج علی قوچانی فردی متشخص، با متانت و خیلی با وقار، با تجربه و با تدبیر در جنگ بود و از جمله افرادی بود که حاج حسین خرازی به ایشان علاقه و عنایت خاصی داشتند.
فردی منظم و با انضباط و لایق و بسیار فعال بودند، قوچانی یک نام بزرگ برای رزمندگان لشگر بود.
ایشان تجربیات گرانبهایی از ابتدای جنگ هستند و از جمله تشکیل دهندگان لشگر امام حسین (ع) بودند که از فرماندهی گروهان تا فرمانده محور و تیپ را بر عهده داشتند.
یادم می آید آقای قوچانی همیشه تجربیات خود را جمع آوری و می نوشتند. در مواقعی خاص فرماندهان دسته ها، گروهانها و گردانها را جمع می کردند و تجربیات خود را انتقال می دادند. ایشان معتقد بودند که این تجربیاتی که ما کسب کرده ایم از خودمان نیست. ثمره خون شهدا است که باید به نسلهای آینده انتقال دهیم.

در عملیات بدر، فرماندهی گردان حضرت امیر المومنین (ع) بر عهده من بود و این افتخار نصیبمان شده بود در محوری که ایشان مسئولیت آنرا بر عهده داشتند حضور داشته باشیم. وقتی گردان ما خط را شکست، به دژ دشمن رفتیم و مشغول پاکسازی خط دشمن شدیم. سمت چپ ما گردانهایی از ریگان دیگری به ما الحاق پیدا کرده بودند. آقای قوچانی به من گفتند: خودتان به سمت چپ بروید و از نزدیک وضعیت الحاق را بررسی کنید در جواب گفتم: برادر اطیفی جانشین گردان که بعدا شهید شد در آن محل حضور دارند و نیازی نمی بینم خودم به آنجا بروم و او به وظایت خودش آشناست.
با شنیدن این جواب بدون مکث به سمت چپ حرکت نموده، شخصاً بررسی وضعیت را انجام دادند و به من فرصت این را ندادند که بگو.یم اگر نظر شما هست، من شخصاً در آن محل حاضر خواهم شد.
این موضوع را مطرح کردم برای اینکه بگویم آقای قوچانی معتقد بودند کاری را که باید انجام شود هر چه سریعتر باید انجام داد و هیچگاه تساهل نمی کرد. اگر کسی کوتاهی می کرد شخصاً وارد عمل می شد و کار را به نتیجه می رساند.

محمد (اکبر) سلیمانی :
در عملیلات والفجر 8 در خدمت ایشانم بودیم. روز دو.م عملیات قرار بود گردان ما در محور تحت مسئولیت ایشان عمل کند. در اثر بمباران های هوایی تلفات زیادی دادیم و ایشان احساس کرد که با این تلفات، روحیه رزمنده ها تضعیف شده است، به همین دلیل با آقای خرازی صحبت کرده بودند که یک سر کشی به گردان ما داشته باشند. بالاخره یکبار به اتفاق ایشان در جمع پرسنل گردان حضور پیدا کردند، وقتی آقای خرازی را دیدیم شروع به شوخی و مزاح کردیم و پس از آن اقای خرازی رو کرد به آقای قوچانی و فرمود: تو مرا برای دلداری اینها آورده ای ولی گویا باید به ما دلداری بدهند.

مصطفی دافعیان :
از عملیات بستان با آقای قوچانی همراه بودم و در این مدت آشنایی شیفته وجود او شده بودم؛ از یک معنویت خاصی بر خوددار بود، کم دیده بودم ایشان از دنیا و مسائل مادی صحبت کند.
یادم می آید بعضی مواقع می گفت: من دلم می خواهد مفقود شوم و از بدنم اثری نماند. وقتی علت را پرسیدم به طور جدی و از ته دل می گفت: برای اینکه خدا را راضی کنم؛ امام از دستم راضی باشد و خجالت شهدا را نکشم.

در تپه های مشرف به قوچ سلطان در منطقه مریوان با آقای قوچانی به گشت شناسایی رفته بودیم، هیچ چیز از دید او خارج نمی شد. خیلی دقت می کرد و با وجود اینکه در منطقه دشمن حرکت می کردیم. خیلی با طمانینه حرکت می کرد، هیچ احساس نا امنی نداشت، وقتی صدایی می شنیدم می گفتم: آقای قوچانی مثل اینکه صدای پا می آمد، او دیگر اجازه صحبت به ما نمی داد کمی مکث می کرد و می گفت: مسأله ای نیست و با لبخندی به راهش ادامه می داد.
اجازه نمی داد کسی کوچکترین ضعفی نشان دهد، چون می دانست همین که کسی بگوید. صدایی شنیدم و مثل اینکه کسی اینجاست موجب می شد که در روحیه دیگران و در کل گشت تأثیر گذارد. برای همین بود که دیگر از روی شک صحبت نمی کردیم.

قبل از عملیات والفجر 4 من و آقای قوچانی مسئولیت گردان را داشتیم. هنوز کادر گردان کامل نشده بود که یک شب آقای خرازی ما را احضار کرد و دستور داد: باید به سرعت گشتی تجسسی بزنید و آماده عملیات شوید. فرصت کم بود و زمان عملیات فرا رسیده بود، با مسئولیت آقای قوچانی و تعدادی از کادر گردان به طرف تپه سنگ معدن حرکت کردیم. در بین راه ناگهان صدای سوت خمپاره ای بلند شد، تا خواسیم سنگر بگیریم، در جمع ما فرود آمد و با انفجار آن تعدادی مجروح شدند.
ترکشی به بدنم اصابت کرد و نقش بر زمین شدم. در حال بی هوشی بودم که آقای قوچانی ناراحت به بالینم آمد. خود او نیز زخمی شده بود ولی به فکر ما بود. نامم را صدا زد و گفت: ناراحت نباش مسأله ای نیست او داشت به من دلداری می داد که از هوش رفتم.

پس از اینکه در گشت شناسایی تپه سنگ معدن که آقای قوچانی هم حضور داشت. مجروح شدم و در بیمارستان بستری بودم، او برای عیادت به بیمارستان آمد. و احوالم را پرسید گفتم: چون زیاد روی تخت خوابیده ام پاهایم زخم شده است. دستی روی پاهایم کشید و گفت: باید از پاهایت مواظبت کنی چون از خودت نیست قطع نخاعی نصف بدنش در بهشت است.
زخم پاهایم را دید و گفت: یک دست لباس مخصوص تو دارم ولی متأسفانه برده اتم جبهه، اگر بر گشتم برایت می آورم و اگر نیامدم در بهشت بهت می دهم.
خندیدم و به مزاح گفتم: من جهنم می روم باید در جهنم برایم بیاوری.
بعد گفتم: من لباس نیاز ندارم خودتان بیشتر احتیاج دارید.
بالاخره لباس ها را در ملاقات بعدی آورد و من آنرا به عنوان تبرک پوشیدم و خدا را شاهد می گیرم بعد از پوشیدن لباس تاکنون زخم بستر پیدا نکردم و هنوز لباس ها را نکه داشته ام و وصیت کرده ام همراهم در قبر دفن کنند.

مرتضی شریعتی:
یکی از کارهای مهمی که در عملیات طریق القدس انجام گرفت و در آن زمان بی نظیر بود و در موقعیت عملیات، نقش عمده ای را ایفا کرد، تسخیر توپخانه دشمن در همان شب عملیات بود این مأموریت به گروهان آقای قوچانی واگذار شد. آنها باید دشمن را د ور زده و از پشت سر به توپخانه د شمن نزدیک شده و همزمان با حمله رزمندگان، آنها نیز آنجا را تسخیر نمایند.
آقای قوچانی خود تعریف می کرد وقتی ما رسیدیم به توپخانه دشمن، هنوز عراقیها مشغول گلوله گذاری و شلیک توپ بودند و فکر نمی کرد ند ایرانیها در شب اول عملیات و همزمان با حمله خط شکنان، به توپخانه دسترسی پیدا کنند وقتی که به آنها حمله کرد یم هاج و واج مانده بودند و هیچ آمادگی مقابله با ما را نداشتند سر گردان و حیران مانده بودند که چه بکنند به همین دلیل تعدادی از آنها کشته و بقیه به اسارت در آمدند.
در آن شرایط این عملیات، کار بسیار سخت و خطر ناکی به حساب می آمد و برای انجام آن آقای قوچانی انتخاب شد، چون رشادتها و شجاعت های او را قبلاً دیده بودند و به این حقیقت رسیده بودند که او می تواند، یک چنین کار مهم و در عین حال خطر ناکی را انجام دهد.

در سال 59 زمانی که گردان مسلم تشکیل شد و ما به کردستان رفتیم، با آقای قوچانی آشنا شدم، در همان زمان از چابکی و شجاعت او مطلع شدم. نیرویی پر تحرک بود که آرام و قرار نداشت. پس از آنکه به خط شیر دارخوین رفتیم مدتی را در خط پدافندی به سر بردیم.
به یاد دارم او سخنگوی گردان شده بود و به نمایندگی از طرف کل گردان، به آقای رحیم صفوی و آقای خرازی گفتند: ما را برای چه به این خط آورده اید؟ اگر در این محور؛ ،عملیات نمی شود به ما پایانی بدهید تا برویم محورهای شوش و سوسنگرد آنجا عملیات ببیشتر می شود.
به علت کمبود نیرو، نیروهای موجود اهمیت فوق العاده داشتند، به خصوص نیروهای گردان مسلم که به خاطر گذراندن آموزش تکاوری زبده شده بودند و رفتن آنها را صلاح نمی دانستند، از این رو مسئولان به فکر تسریع در طرح های عملیاتی افتادند. سر انجام طرح عملیات فرمانده کل قوا ریخته شد و مشغول به کندن کانال شدیم و بات پایان آن، عملیات نیز شروع شد و بحمد ا... با موفقیت به پایان رسید و من فکر می کنم یکی از محرک های انجام این عملیات صحبتهای آقای قوچانی بود که خواسته تمام گردان را مطرح کرد.

بعد از اینکه آقای خرازی از سپاه سوم بر گشت بار دیگر فرماندهی لشگر امام حسین را بر عهده گرفت، همراهان او نیز به لشگر باز گشتند؛ از جمله آن افراد آقای قوچانی بود که برای انجام عملیات والفجر 2، آقای خرازی یک گردان در اختیار وی قرار داد. در پادگان هفت تیر سنندج بودیم، آقای قوچانی یک ابتکار جالبی از خود نشان داد که در آن زمان کار بسیار خوب و بی نظیر در سطح تبلیغات لشگر تا ادامه دهنده آن باشد.
او از تمام نیروهای گردان یک عکس تکی گرفت و سپس چند دقیقه ای با آنها مصاحبه کرد و در بایگانی گردان نگهداری کرد، بعد از عملیات بالطبع ما تعدادی شهید داشتیم، وقتی به مرخصی می آمدیم، عکس آن شهید را به همراه مصاحبه اش در طی سر کشی که به خانواده شهدا داشتیم تحویل آنها می دادیم، که برای خانواده شهید خیلی با ارزش و روحیه بخش بود.

در پادگان هفت تیر سنندج به هر گردان یک سوله بزرگ اختصاص داده بودند که افراد باید آنجا را تمیز کرده، تخت زده و برای هر گروهان محلی مشخص نمایند. ما در حال گشتن در پادگان بودیم که متوجه شدیم یک نفر به تنهایی در حال جارو کردن سوله می باشد، جلو تر رفتیم، آقای قوچانی بود. خاک تمام سر و صورتش را پوشانده بود، سوله بزرگی را به تنهایی تمیز می کرد، نمی دانم نیروهای گردانش کجا بودند؟ فکر می کنم به مرخصی رفته بودند ایشان در غیاب نیروهایش، سوله را تمیز کرده آماده استفاده می کرد. به فکر فرو رفتم فردی که در سپاه سوم دست راست آقای خرازی محسوب می شد و حالا هم از فرماندهان لایق لشگر می باشند، متواضع و فروتن چنان کاری را انجام می دهد، انسانی خود ساخته و لایق که معتقد بود، خودش در تمام کارها باید حضور داشته باشد.

قبل از عملیات والفجر 4، آقای قوچانی با یک گروه به شناسایی منطقه می روند. در بین راه یک خمپاره در نزدیکی آنها منفجر شده، باعث قطع نخاعی شدن جانشین او و مجروح شدن عده ای از کادر می شود، خود او نیز از ناحیه سر مجروح می شود. پس از حادثه؛ او را دیدم؛ در حالی که سرش باند پیچی شده بود و روی صورتش خون خشکیده بود. سراغ آقای خرازی را می گرفت، فهمیدم که می خواهد به او بگوید مبادا حالا که خودش، جانشین و یکی از فرمانده گروهانهایش زخمی شده اند، از شرکت در عملیات محذوم باشند، او می خواست آمادگی گردانش را برای حضور در عملیات اعلام نماید.

وقتی که آقای قوچانی در مرخصی به سر می برد آقای عرب در جاده خندق شهید شد. این دو از ابتدا در گردان مسلم با هم بودند، از برادر هم بیشتر به یکدیگر علاقه داشتند، میان آنها انس و الفتی عجیب بود.
از طرف آقای خرازی یک گروه آماده شدیم تا برای شرکت در تشییع جنازه و مراسم شهید عرب حضور یابیم. از خانه ایشان در خیابان کاوه تا محل بر گزاری نماز جمعه در میدان امام پای پیاده پیکر او را بر دست تشییع کردیم، خانه آقای قوچانی نیز در همین مسیر بود، یکوقت متوجه شدیم، آقای قوچانی با حالتی پریشان و مثل کسی که شوکه شده باشد وارد جمعیت شد و مستقیم به زیر تابوت رفت، بدون این که در این فکر باشد که حالا اطرافیان او را در این حال می بینند، بلند بلند گریه می کرد و تا محل نماز جمعه دست از تابوت، بر نداشت. و در دل یار دیرین خود، شهید عرب؛ گفتگو ها کرد، شاید از بی تابی فراق، و عطش دیدار، تا اینکه در همان سال در عروجی خونین، همراهی حاصل شد.

قبل از عملیات والفجر 8 آقای قوچانی در جمع بچه ها ضمن صحبتهایش می گوید: من همین جا اعلام می کنم که ما در این عملیات عقب نشینی نداریم و اگر بخواهد عقب نشینی شود، اولین کسی که باید لحظه عقب نشینی، شهید شود من هستم.
عملیات شروع شد، شب چهارم عملیات، گردان حضرت ابوالفضل (ع) وارد عمل شد و در مقابل گارد ریاست جمهوری مردانه می جنگید و آنها را تار و مار می کند. در روز چهارم نیز جنگ ادامه می یابد و چون گردان از همجوارهای خود جلودار بود، والحاق کامل صورت نگرفت، دستور داده می شود کمی عقب تر، مستقر شوند تا الحاق صورت بگیرد. آقای قوچانی خود می ایستد و گردان را به عقب هدایت می کند و در آخرین لحظات توسط گلوله تانک دشمن به شهادت می رسد، وقتی نحوه شهادت او را شنیدم به یاد صحبت او افتادم و بر باورم افزوده شد که شهدای ما قبل از شهادت می دانستند که ساعات آخر زندگی دنیوی را طی می کنند.

در یکی از روزهای جمعه سال 62 آقای قوچانی را در نماز جمعه دیدم مرا که دید گفت: فردا صبح بیا سپاه اصفهان، با شما کار دارم.
فردا به آن محل رفتم، چند نفر از بچه ها هم بودند. آقای قوچانی گفت؟: ما وظیفه مان فقط جنگیدن در جبهه ها نیست، وظیفه اصلی ما امر به معروف و نهی از منکر است. امام حسین برای همین امر مهم به شهادت رسیدند. ما وقتی به مرخصی می آییم نباید در خانه بنشینیم و وضع شهر اینطور باشد، باید به راه بیفتیم و وظیفه مان را انجام دهیم. پس از آن با یک ماشین در سطح شهر حرکت کردیم و مشغول امر به معروف شدیم.
او عقیده داشت اگر چنانچه رزمنده ها هر موقع که به مرخصی می آیند، نسبت به این موضوع حساس باشند، شهرمان که از لحاظ شهید پروری و اعزام نیرو به جبهه مشهور بوده است از فساد و منکرات نیز در امان خواهد بود.

علی آستانه :
از مشخصه های بارز آقای قوچانی نظم و انضباط و تعبد او بود. حتی در بحبوحه عملیات، نظم و انضباط را رعایت می کرد. همیشه یک جانماز کوچک به همراه داشت و در سخت ترین شرایط مسأله عبادت و به خصوص نماز را فراموش نمی کرد. مکرر می دیدیم که مشغول قرائت قرآن است، در نماز بدون آنکه ریا کند آرام و آهسته اشک می ریخت.
اکثر جراحاتش از ناحیه پا بود. همیشه به او می گفتم: علی نکند پاهایت جاذبه خاصی دارند که تیر و ترکشها را به خود جذب می کنند.
آخرین باری که ملاقاتش کردم عملیات والفجر 8 بود. در آن موقع من در قرار گاه بودم و برای بررسی منطقه به سه راه ام القصر – کارخانه نمک که به سه راه مرگ معروف بود، دشمن از زمین و هوا آتش می ریخت، به سختی جا بجا شدیم. گلوله های دشمن از بالای سر عبور می کرد و گاهی هم به زمین می خورد. نزدیک جاده آسفالت ایستادم که آقای قوچانی با موتور رسید، رو بوسی کرده و صحبت مختصری کردیم، چون عجله داشت. وقتی می خواست برود، تبسمی کرد و گفت: مواظب باش شهید نشوی. من هم به او لبخند زده و گفتم: شما تازه دامادی و باید مواظب خودت باشی. همین چندین جمله بین ما رد و بدل شد و از هم جدا شدیم. چند روز بعد خبر جانسوز شهادت او را شنیدم.

جواد آبکار:
صبح روز چهارم عملیات والفجر 8 به اتفاق آقای شوکت پور و به دستور آقای خرازی برای بررسی خط به محل استقرار گردان حضرت ابوالفضل (ع) رفتیم آقای قوچانی را در آنجا دیدم که به شدت در تلاش و هدایت عملیات بود.
آقای شوکت پور گفت: چرا نیروها سنگر درست نکرده اند و پناه نمی گیرند. آقای قوچانی گفت: کدام سنگر، عراقیها از پشت سر و جلو ما را زیر آتش دارند.
در آن محل خاکریزی نبود. پشت جاده آسفالت؛ نیروها مشغول جنگیدن بودند و از هر طرفی تیر می آمد و. شلیک تانک ها نیز از هر طرفی به گوش می رسید. جهنمی از آتش درست شده بود. عراقیها که پشت سر بچه ها جا مانده بودند، هر آن قصد حمله داشتند تا با یافتن راه نفوذ، خود را به نیروهای خودشان برسانند.
در حال صحبت با آقای قوچانی بودیم که تعدادی از عراقیها از پشت حمله کردند. آقای قوچانی بلافاصله دسته ای از نیروها را آماده کرد و در مقابل آنها مستقر کرد، تا از ناحیه آنها در امان باشد. واقعاً مثل شیر می جنگید و از خودش شجاعت و رشادت خاصی نشان می داد، ترس برایش مفهومی نداشت، آن لحظات هر گز از خاطرم بیرون نمی رود.
من هم به دنبال او رفته بودم که ناگهان خبر آوردند آقای شوکت پور مجروح شده است و آقای قوچانی به من دستور دادند او را به عقب منتقل کنم.
چند ساعت بعد از آمدن ما، خبر شهادت آقای قوچانی را هم آوردند.

وقتی آقای قوچانی شهید شد؛ آقای خرازی به من مأموریت داد به محل شهادت او بروم و از نزدیک جستجو کنم، شاید چیزی از جسدش بیابم. وقتی به منطقه رفتم، آنقد ر دشمن گلوله زده بود، که گویی منطقه عوض شده بود و برای جلو گیری از نفوذ بیشتر نیروهای اسلام جریان آب را به سوی منطقه هدایت کرده بود؛ با امید بر گشتم، وقتی خبر آن را به آقای خرازی دادم باورش نشد،؛ خودش، شخصاً می خواست اطلاع کسب کند؛ همراه من به منطقه رفتیم و از نزدیک محل شهادت او را نشان دادم و این بار خود بررسی کرد و به نتیجه نرسید، احساس کردم که هنوز باور نمی کند.

کریم نصر:
در عملیات هزار قله در کردستان مشغول ساختن یک سنگر دسته جمعی بودیم. سنگری که می ساختیم با گونی پر از خاک بود که یک ردیفی بر روی هم قرار می دادیم. نزدیک عصر بود آقای قوچانی با موتور از آن محل رد می شد. وقتی کیفیت ساختن سنگر را دید، مرا صدا زد و فرمود: شما که ما شا ا... تجربه دارید، درست نیست. اینها را با یک ردیف می بینند. گفتم: چشم.
با رفتن ایشان من هم مشغول کار شدم و فراموش نمودم که به صحبتهای او ترتیب اثر بدهم. شب هنگام، خمپاره ای در کنار سنگر منفجر شد و در نتیجه سنگر با تکانی از هم پاشید. من رو به بچه ها کردم و گفتم: آقای قوچانی تذکر لازم را داد ند ولی ما تساهل کردیم.

در جاده خندق دیده دبان بودم، برای این که با یگان همجوار هماهنگی داشته باشیم، تماسی با مسئول دیده بانی آنها گرفته و تصمیم گرفتیم، یک دکل مشترک دیده بانی داشته باشیم و از نزدیک اوضاع و احوال منطقه را کنترل کنیم.
یک روز دیده بان آنها اطلاع داد که یکی از پاسگاه های تیپ همجوار سقوط کرده است، موضوع را به آقای قوچانی که مسئول محور بود اطلاع دادیم، او مسأله را پیگیری کرد.
آقای قوچانی کسی نبود که با فهمیدن این مسائل دست روی دست بگذارد و بگوید مربوط به تیپ دیگری است و به ما کاری ندارد. بلافاصله از ما نظر خواست که برای ریختن آتش چه کار می توان کرد. گفتم: ما غیر از خمپاره می توانیم توپخانه 22 م م و 130 م م و کاتیوشا را 90 درجهبه سمت راست منحرف کرده و آتش آنجا را تأمین کنیم. دستور هماهنگی را به ما داد و بعد به اتفاق ایشان سراغ فرمانده تیپ رفتیم و برای انجام عملیات پس گیری پاسگاه هماهنگی انجام شد و شب بعدآتش هماهنگ ریخته شد و پس از آن نیروها حمله کرده و پاسگاه را پس گرفتند.
آقای قوچانی به محل پاسگاه رفت و از نزدیک آنجا را بررسی کرد و بعد بر گشت و گفت: تمام پلها که راه ارتباطی پاسگاه بوده از بین رفته است. او دستور داد از طریق لشگر برای کمک به آنها پل بفرستند و پیگیر مسأله شد.
این تقریباً یک عملیات محدود بود که با وجود اینکه مربوط به لشگر نمی شد، ولی آقای قوچانی به واسطه مسئولیتی که در همه امور احساس می کرد دخالت مستقیم داشت.

نقل می کنند یک بار آقای قوچانی به استانداری اصفهان مراجعه می کند. ایشان قصد داشته به عنوان یک بسیجی با استندار یا معاونان او ملاقاتی داشته باشد و در مورد وضعیت شهر و مشکلات بسیجیها صحبتت کنند ولی از ورود ایشان ممانعت می شود.
پس از یک هفته استاندار از موضوع مطلع می شود و برای دلجویی با آقای قوچانی تماس گرفته، ضمن عذر خواهی از اینکه به خاطر عدم آشنایی اجازه ورود نداده اند، از ایشان شخصاً دعوت می نماید، اما آقای قوچانی در جواب می گویند: من به عنوان یک بسیجی می خواستم شما را ملاقات کنم نه به عنوان فرمانده یا مسئولی از لشگر امام حسین (ع). من با آن بسیجی فرقی ندارم و بالاخره از رفتن خود داری نمود.

علیرضا صادقی:
قبل از عملیات والفجر 4، برای بررسی منطقه به اتفاق برادران قوچانی، موحد دوست و آقائی به طرف ارتفاع قوچ سلطان، حرکت کردیم. در جاده ای که به سوی منطقه مورد نظر منتهی می شد، ناگهان مار بزرگی دیدیم که درست وسط جاده قرار داشت، توقف کردیم، برادر آقائی با تیر انداری، مار را از پای در آورد، وقتی آقای موحد قصد داشت که با چوب، مار را کنار بزند، چیزی توجهش را جلب کرد، به آن نزدیک شد، متوجه گردید، یک مین ضد خود رو در جاده کار گذاشته اند، موضوع را با آقای قوچانی در میان گذاشت، او با دقت خاصی مین را از محل خود خارج و آن را خنثی کرد، تا مدتی همه مبهوت و متعجب یکدیگر را نگاه می کردند، اگر چند متر جلو تر رفته بودیم باانفجار شدیدی مواجه می شدیم، آقای قوچانی می گفت، ظاهراً این مار، مأمور بوده است که ما را مطلع سازد.

قبل از عملیات والفجر 4، در پادگان شهید عبادت (مریوان ) مستقر بودیم، تعدادی از گردانها در سنندج بودند، به اتفاق آقای قوچانی برای سرکشی عازم سنندج شدیم، در ابتدای مسیر، آقای خرازی را دیدیم، ایشان از رفتن من ممانعت کردند. چند ساعت بعد، خبر رسید به آقای قوچانی در مسیر سنندج، کمین زده اند، وقتی حاج حسین، مطلع شد، سراسیمه، به دنبال کسب خبر از وضعیت آقای قوچانی بود، بالاخره خبر قطعی آن بود که او زخمی شده است و همراه او آقای تبر به شهادت رسیده است، روز بعد آقای قوچانی را دیدم در حالی که دست و پای او مجروح شده بود، ماجرای کمین را پرسیدم، معلوم شد، در درگیری با ضد انقلاب، تیزی به سر آقای تبر می خورد، آقای قوچانی مجروح شدن با شجاعت وصف ناشدنی، به سوی آنها تیر اندازی می کند و پس از مدتی، مقاومت دلیرانه، نیروهای کمکی می رسند و نهایتاً او را به بیمارستان می رسانند. او با لبخند گفت: اگر شما هم دنبال ما بودید پذ یرایی مختصری می شدید، در حالی که از این همه صلابت و رشادت در شگفت بودم، با هم خداحافظی کردیم.

جعفر یوسف زاده :
آقای قوچانی همواره در خدمت جنگ بود. بیکاری برایش معنی نداشت. هر وقت او را می دیدیم در تکاپو بود، هیچ چیز مانع عشق او به جبهه نمی شد، برای همین بود که با دست و پای شکسته در عملیات فتح المبین شرکت کرد.صبح روز چهارم عملیات والفجر 8 به طرف سه راهی کارخانه نمک حرکت کردم، آقای حسن قربانی فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع) را دیدم که با نیروهایش مردانه می جنگید. نزدیکش رفتم به چهره اش که نگاه کردم، خستگی و بی خوابی و مهم تر از همه شهادت همراهان او را رنجور ساخته بود. گرد غبار پراکنده در هوا روی عینک او می نشست و مجبور می شد آن را تمیز کند. صحبتی کوتاه با او داشتم و به سوی آقای قوچانی که آن طرف تر در تلاطم بود رفتم. با وجود اینکه بر اثر کار زیاد خسته شده بود. سر حال تر از دیگران به نظر می رسید. به او گفتم: آمده ام دیده بانی کنم؟ گفت: اینها همه قاطی شده اند ببین اگر می توانی مشغول شو.
از هر طرف تیر می آمد. دشمن همه جا پراکنده شده بود، تانکها از جلو در حال پیشروی بودند. سرم را از خاکریز بلند کردم که رگباری از کنارم گذشت. انگار عراقیها آماده نشسته بودند تا سری از خاکریز بالا بیاید.
وضعیت خطر ناکی بود از همه سو آتش می آمد. به چهره تک تک نیروها که نگاه می کردم نور شهادت پیدا بود. همه شهادتین خوانده بودند. خود حاجی را بیشتر خطر تهدید می کرد، اگر چه مسئول محور بود و می توانست چند کیلومتر عقب تر عملیات را هدایت کند اما جلو تر از نیروها با دشمن می جنگید. می دانستم سوال بی جایی است اما به او گفتم: حاجی اگر می شود بروید عقب، گفت: من وجدانم راضی نمی شود با تجربیاتی که دارم عقب باشم و بچه ها در اینجا بجنگند، همین جا می مانم تا هر چه به سر اینها می آید بر سر من هم بیاید، گفتم شما مسئول محور هستید به شما نیاز است ممکن است خدای ناکرده برایتان اتفاقی بیفتد. گفت من تکلیفم را انجام می دهم.
اگر چه در اوج درگیری بود ولی فکر و حواسش همه جا کار می کرد، همین که متوجه شد ظهر شده است رو به بچه ها کرد و گفت: وقت نماز است به ترتیب نماز بخوانید. احتمال شهادت بچه ها را می داد و نمی خواست کسی نماز نخوانده شهید شود.
نماز را که خواندم، بلند شدم تا نگاهی به موقعیت دشمن بیندازم که تیر خوردم و نقش بر زمین شدم آقای قوچانی زیر کتفهایم را گرفت، به آقای قینانی گفت: او را به اورژانس ببر، این آخرین ملاقات من با حاجی بود.

علیرضا فرزانه خو :
چند روز از عملیات بدر گذشته بود، قرار شد از یک قسمت عقب نشینی کنیم. مسئولیت این کار بر عهده آقای قوچانی گذاشته شده بود. باران تیر و ترکش هر لحظه شدید تر می شد و بچه ها سرشان را از سر خاکریز مخفی می کردند تا از شر تیر و ترکش در امان باشند. او را دیدم که در آن فضای وحشت بار خیلی با وقار و متین مثل حالات عادیّش سراغ تک تک افراد می رفت و دستی بر شانه آنها می زد و آهسته می گفت: برو سوار قایق شو. طوری بود که نفر کناری نمی فهمید، همسنگرانش کجا رفته است. نفرات که سوار قایق شدند هنوز نمی دانستند به کجا می روند وقتی به عقب رسیدند، تازه متوجه شدند عقب نشینی بوده است. به راستی که او مدیریت و ابتکار عمل خوبی داشت می دانست اگر نامی از عقب نشینی برده شود هنگام سوار شدن به قلیق ها تلفات می دهیم، برای همین؛ چنین تدبیری را به کار می برد و بدون تلفات همه را به عقب فرستاد.

مهدی لندی:
اوایل انقلاب در مسجد محل به عنوان بسیجی خدمت می کردم. آقای قوچانی هم حضور داشت. نوجوانی کم سن و سال ولی خیلی با وقار و مودب بود. از همه نظر از دیگران بالاتر بود. جنگ که شروع شد هر یکی از ما به طرفی رفت یکی غرب یکی شرق یکی هم جنوب. من برای خدمت سربازی به ایلام رفتم.
دوران سربازی که تمام شد، به لشگر امام حسین رفتم در آنجا بود که آقای قوچانی را دیدم. هنوز همان وقار و متانت خود را داشت. اول فکر کردم نیروی عادی است ولی وقتی در صبحگاه مشغول سخنرانی شد. تعجب کردم از دوستم پرسیدم: که او چه کاره است؟ جواب داد: یکی از فرماندهان لشگر است. گفتم: شوخی می کنی. گفت: شوخی برای چی؟
به راستی شوخی برای چی؟ با وجود استعداد و علاقه و شور و حالی که او داشت هیچ جای تعجب نبود ولی وقتی از او سوال کردم: چکار می کنید؟ خود را هیچگاه معرفی نکرد.

صبح روز اول عملیات والفجر 8 به اهداف اولیه خود دست یافته، پشت جاده البحار مستقر شدیم. آقای قوچانی با چهره ای بشاش و با روحیه ای با لا مشغول بررسی خط بود. وقتی او را در خطوط جبهه می دیدم، قوت قلب می گرفتیم. هنگامی که به ما می رسید با گفتن یک خسته نباشید. واقعاً خستگی را از وجودمان دور می کرد. به قد و قامتش که نگاه می کردیم لذت می بردیم. جوانی بیست و دو ساله، رشید با قامتی بلند، چهره ای مصمم و جدی، با تجربه و متخصص، تیز بین و با تدبیر.
وقتی خط را بررسی کرد و متوجه شد یگان همجوار به علت مقاومت عراقیها در مقر فرماندهی، نتوانسته با ما الحاق کند بدون درنگ تصمیم خود را گرفت یک دسته از نیرو ها را حرکت داد و از پهلو به مقر حمله کرد. طولی نکشید که مقاومت د شمن شکسته شد و الحاق کامل صورت گرفت.

سید اصغر اعتصامی:
در منطقه هزار قله کردستان بودیم، مسئول محور آنجا آقای قوچانی بود، برای انتقال نیرو به دنبال آماده کردن خود رو بود؛ به سنگر ما رسید و گفت: سریعتر تویوتا را برای فرستادن نیروها بفرست. در آن موقع خود روی ما راننده نداشت و خود من هم مشغول کاری بودم، رفت و آمدم حدود سه ساعت طول کشید. با خود گفتم: کارم را انجام می دهم و می روم. در حین کار موضوع را فراموش کردم. مدتی گذشت و آقای قوچانی بر گشت، و در چشمانم نگاه کرد. گفت: سید ما همه برای جد تو کار می کنیم اینقدر معطل نکن سریع خود رو را بفرست.
با این صحبت شرمنده شدم و از کار دست کشیده، دستور او را انجام دادم.

جواد امینی :
آقای قوچانی فردی متین و با وقار بود. کمتر حرف می زد، فردی با تقوا، مخلص و شجاع بود. ابهت خاصی داشت که اگر کسی به چهره اش می نگریست پی به شجاعت او می برد. به خاطر دارم، گردان حضرت ابوالفضل (ع) سه روز بود که در منطقه عملیاتی والفجر 8 حضور داشت، اما هنوز در عملیات شرکت نکرده بود و این سه روز زیر بمباران هوایی دشمن قرار داشت و شاید به نظر عده ای در آن شرایط نیروهای گردان توان شرکت در عملیات را نداشتند ولی در شب چهارم عملیات بود که آقای قوچانی کادر گردان را جمع کرد و وضعیت منطقه و عملیات را تشریح کرده، اهمیت مکانی که قرار بود گردان در آنجا وارد عمل شود را گوشزد کرد؛ و اضافه کرد: هر کس می خواهد نیاید، آزاد است و هیچ اجباری در کار نیست.
صحبتهایش به دل نشست، با وجود کمبود ها و با آن وضعیت آتش، گردان وارد عملیات شده و با دشمنی تا دندان مسلح و با نیروهای زبده گارد ریاست جمهوری در گیر شد. کار به جایی رسید که جنگ؛ تن به تن شده و بچه ها با سر نیزه به دشمن حمله کردند و حماسه کارخانه نمک را آفریدند.
صبح عملیات آقای قوچانی را دیدم که در خط بین بچه ها حضور دارند و آنها را هدایت می کند مثل همیشه مقاوم، شجاع و ایثار گر است و لحظاتی بعد روحش به پرواز در می آید.

نادعلی براتی:
در عملیات والفجر 4 بود که ما پس از 24 ساعت راهپیمایی به پشت مواضع دشمن رسیدیم. آقای قوچانی کف فرماندهی گردان را به عهده داشت فرمود: ما تا اینجا جهت شناسایی آمده بودیم و از اینجا به بعد مواضع دشمن را نتوانسته ایم شناسایی کنیم به بچه ها بگو ذکر خدا را بگویند و از خدا کمک بخواهند، و از کنار من دور شد. پس از چند لحظه متوجه شدم که زیر درختی در تاریکی نشسته، سرش را روی زمین گذاشته است و خیلی آرام گریه می کند و از خدا کمک می خواهد.
پس از آن، فرماند هان گروهان را صدا زد و گفت: نمی دانیم مواضع دشمن به چه صورت می باشد و روی کدام ارتفاع هستند؟ در همین لحظه بود که منور قرمز رنگی از طرف دشمن شلیک شد و منطقه روشن شد. همه بچه ها حالت دراز کش به خود گرفتند و بدون سر و صدا در همان حال از روشنایی منور استفاده کرده، مواضع و ارتفاعات دشمن را شناسایی کامل نمودند. من در این روشنایی منور به صورت آقای قوچانی نگاه کردم، از کثرت اشک و توسل، بر افروخته شده بود.
پس از خاموش شدن منور، هر گروهان توسط آقای قوچانی مسیرش مشخص شد و دستور حرکت داد و سپس با دیگر گردان های همجوار هماهنگی کامل ندای اﷲ اکبر بلند شد و سنگر های عراقی یکی پس از دیگری منهدم شد. تقریباً پس از گذشت نیم ساعت، ارتفاعات کانیمانگاه و تنگه مهم پنجوین پاکسازی شد و تا صبح تعداد زیادی از نیروهای عراقی به اسارت در آمدند.
توسل و تضرع او بدرگاه خدا، باعث شد، گره کور عملیات باز شود.

صبح عملیات والفجر 4 گردان ما تقریباً به اهداف خود رسیده بود و تعدادی از عراقیها نیز اسیر شده بودند. آقای قوچانی دستور انتقال اسرای عراقی را به عقب صادر کردند تا هوا کاملاً روشن نشده بود به تعقیب دشمن بپردازند. تعقیب با قوت و قدرت تمام ادامه داشت و مواضع جدید تری را از دشمن تصرف کردیم.
نیروهای کمکی دشمن به طرف گلوگاهی که نیروهای ما به آن تسلط کامل داشتند، سرازیر شدند. آقای قوچانی دستور داد ند کسی تیر اندازی نکند. هماهنگی کامل با توپخانه و ادوات و سلاح هایی که تازه به غنیمت گرفته شده بود جهت اجرای آتش هماهنگ؛ انجام شد. بیش از دو گردان سواره زرهی دشمن که از گلو گاه عبور می کرد به قرار گاه تیپ وارد شد و روی مواضع ما شروع به اجرای آتش نمود.آقای قوچای با تدبیر و مدیریت خوب و شجاعتی که داشت گفت: تحمل کنید.
دیده بان ها اعلام آمادگی کردند و همه بچه های حاضر در خط، آماده دستور بودند. سپس آقای قوچانی با ذکر خدا دستور اجرای آتش دادند و وهمزمان از همه طرف آتش بر سر آنها ریخته شد و تعداد زیادی از نفرات دشمن را به هلاکت رسانده و عده ای را به اسارت در آوردند و حمله دشمن با تدبیر مناسبل این فرمانده شجاع دفع گردید و پس از آن بود که گلوله مستقیم تانک به سنگر فرماندهی اصابت کرد و برادر عزیزمان قوچانی مجروح شدند که سریعاً جهت درمان به عقب انتقال داده شدند.
آقای قوچانی با روحیه ای سر شار از عشق به خدا و ائمه اطهار، در راه رسیدن به هدف و معبود خویش از هیچ کوششی دریغ نمی کرد. ایشان در این فکر نبود که چه جایگاه یا مسئولیتی را باید داشته باشد.
از مطیع و گوش به فرمان فرمانده خود، حاج حسین خرازی، بود هر جا نیاز می دید که حضورش لازم است، دریغ نمی کرد.

محمود جانثاری :
عملیات والفجر 4 شروع شد. دشمن غافلگیر شده و سراسیمه در حال فرار بود. نیروها بر جاده ای که دشمن قصد فرار از آن را داشتند مسلط شدند، آقای قوچانی را دیدم که پشت چهار لول نشست و دشمن را زیر آتش گرفت. تانک دشمن او را دید، لوله را به طرف او برگرداند و شلیک کرد، گلوله با فاصله ، کنار او فرود آمد و او همچنان شلیک می کرد و او بد ون اعتنا، دشمن را نشانه گرفته بود. بالاخره گلوله تانک در کنارش منفجر شد و او را مجروح کرد ولی او شلیک را ادامه داد تا گلوله ها تمام شد، او را از دید دشمن خارج کردند. زخمش پانسمان شد.ولی همچنان در کنار بچه ها ماند و عملیات را هدایت کرد. خدایا اینها کیستند؟

محمد پهلوان صادق :
با وجود این که آقای قوچانی در لشگر مسئولیت بالایی داشت هر وقت به مرخصی می آمد برای انجام کارهایش از دوچرخه استفاده می کرد. به او می گفتم: شما به عنوان یک فرمانده، حق دارید، از خود رو استفاده کنید، چرا در سرمای زمستان و گرمای تابستان از دوچرخه استفاده می کنید؟ ولی او برای کارهایش توضیح داشت و ما را غافلگیر می کرد. به یاد دارم که یکبار برای همین موضوع او را سخت مورد انتقاد قرار دادم و او پاسخ داد: وقتی آقای خرازی به عنوان فرمالنده لشگر از ماشین بیت المال استفاده نمی کند چطور من این کار را بکنم؟ او گفت: یک بار صبح جمعه با دوچرخه به خانه آقای خرازی رفتم و راجع به لشگر صحبت کردیم، نزدیک ظهر شد به قصد رفتن به نماز جمعه خانه را ترک کردیم. آقای خرازی هم دوچرخه سوار شد و به اتفاق هم در خیابان مسجد سید راه افتاد یم، نزدیک چهار راه تختی متوجه شدیم، پشت سرمان ترافیک شده است علت را جویا شدیم، فهمیدیم که راننده خودرو ها وقتی آقای خرازی را دیده بودند به خاطر احترام به وی سبقت نمی گرفتند از این رو ترافیک ایجاد شده بود.
آقای قوچانی از زمانی که به کردستان رفت تا زمانی که به شهادت رسید بیش از ده بار زخمی شد و زخمهای او هم بعضاً عمیق بود. گاهی اوقات قبل از عملیات مجروح می شد ولی این مانعی نبود که از شرکت در عملیات خود داری کند. به یاد دارم که سه مرتبه از ناحیه پا مجروح شد، و پایش را گچ گرفته بودند و هنوز باید تحت درمان می بود، اما به محض اینکه مطلع می شد زمان عملیات فرا رسیده است، خودش گچ پایش را باز می کرد و با همان پای مجروح در عملیات حضور می یافت و مثل همیشه فعالیت می کرد و چنان مصمم و با روحیه بود که بچه ها با دلگرمی و قوت قلب بیشتری به عملیات می پرداخت.

بعد از اتمام دوره، به اتفاق آقای قوچانی در گردان مسلم به فرماندهی احمد فروغی به دهگلان کردستان رفتیم. در آنجا زیر نظر تکاوران ارتش یک دوره تکاوری بسیار سختی دیدیم. هدف از آن آموزش این بود که نیروهای زبده ای تربیت شوند تا برای نفوذ در دل دشمن از آنها توانستند، هر کدام از آن نیروها چنان کار آمد شدند که توانستند مسئولیت های کلیدی را به دست گیرند.
پس از مدتی عازم خط شیردار خوئین شدیم. قبل از ما آقای خرازی با تعدادی به آنجا رفته بودند، ما نیز در قسمتی، مستقر شدیم.
در آن طرف رود خانه کارون؛ خانه ای بود که از داخل آن عراقیها برای ما مشکل ایجاد می کردند. گروه آقای خرازی مأموریت یافت تا آنجا را مورد حمله قرار دهند. به یاد دارم که از گردان مسلم، کسی حضور نداشت. در این حمله آقای قوچانی از این موضوع خیلی ناراحت شده بود، به سراغ آقای خرازی می رود و تقاضای حضور در عملیات می کند، اما موافقت نمی شود. آقای قوچانی گفته بود: اگر مرا در گروهان راه ندهید تنهایی می آیم و بالاخره با اصرار زیاد موافقت آقای خرازی را گرفته بود.
عملیات با موفقیت به پایان می رسد و در آنجا آقای محسن موهبت شهید می شود، نام آن محل، به خانه موهبت معروف شد.
بعد از عملیات از آقای خرازی شنیدم که گفت: من در این عملیات آقای قوچانی را کشف کردم و به شجاعت و خوش فکری او پی بردم. بر اساس این موضوع بود که این دو خیلی به هم نزدیک شدند و آقای خرازی مسئولیت های بالایی بر عهده او گذاشت.

من با آقای قوچانی از همان اوایل انقلاب در بسیج محل، کار می کردم و او را می شناختم؛ با وجودی که از نظر سنی بزرگتر از او بودم ولی همیشه او را معلم و استاد خودم می دانستم و از محضرش ایتفاده می کردم. آقای قوچانی خیلی کم حرف می زد، وقتی هم حرف می زد؛ خیلی پر مغز و سنجیده بود. همیشه دوست داشتم بدانم چطور شده که او توانسته است به آن مدارج برسد و خصلتهای خوب را د ر وجودش متجلی نماید، یک بار در همین مورد از او سوال کردم و جوابی نشنیدم، خیلی اصرار کردم یادم هست برای اینکه جوابی به من داده باشد، گفت: من حلاوت شهادت را حس می کنم. یعنی جوابی داد که من دیگر به سراغ سوال بعدی نروم جوابی که همه سوالات مرا پاسخ می داد.

حسین شفیع زاده:
آقای عرب و قوچانی شیفته هم بودند. خیلی همدیگر را دوست می داشتند. آقای قوچانی جدی تر از آقای عرب بود و زیاد شوخی نمی کرد ولی به همدیگر که می رسیدند، با هم شوخی می کردند. آقای عرب مکرر دیده می شد که در غیاب آقای قوچانی شروع بله تعریف و تمجید از او می کرد ولی در حضورش این کار را نمی کرد چون می دانست ناراحت می شود.
یادم می آید وقتی آقای عرب شهید شد، آقای قوچانی در اصفهان بود و از شهادت او خبر نداشت.
خودش تعریف می کرد: با دوچرخه در خیابان، می رفتم که از دور مشاهده کردم یک شهید روی دست مردم تشییع می شود نزدیک که شدم به عکس روی تابوت خیره شدم، باورم نشد عکس آقای عرب بود.
نمی دانم در آن لحظه به آقای قوچانی چه گذشت.

از خصوصیات بارز آقای قوچانی کار و تلاش مستمر او بود. خواب زیادی نداشت و در حقیقت می توان گفت: کم می شد ایشان را در حال خواب دید، حتی نیمه های شب او را در حال فعالیت یا راز و نیاز با خدا می دیدیم.
برای عملیات بدر نیروها، مسیری طولانی در آبهای هور را با بلم و طراده طی می کنند و خسته و کوفته نزدیک دشمن، در لابه لای نیزار ها پنهان می شد ند تا شب فرا رسیده و حمله آغاز شود. در طول این مدت تمام امورشان مثل عبادت، غذا و حتی خواب را در همین بلمها انجام می دهد.
قبل از شروع عملیات، آقای قوچانی با یافتن فرصت کوتاهی به خواب می رود.
شاید این موضوع برای بعضی جزیی و بی اهمیت جلوه کند ولی افرادی که در عملیات شرکت کرده اند می دانند، در آن لحظات اغلب اضطراب دارند که حالا چه می شود؟ آیا عملیات موفق خواهد شد؟ آیا دشمن متوجه شده است؟ ولی آقای قوچانی مطمئن بود و بر اساس همین روحیه، خیلی راحت و با خیالی آسوده به خواب می رود و این نشان دهنده آرامش و اطمینان قلبی او می باشد.

علی کشاورز :
برادرم که شهید شد دوستان و بزرگان لشگر برای دلجویی به خانه ما آمدند. یکی از روزها آقای قوچانی به همراه تعدادی از دوستان به منزل می آیند، برادر بزرگترم هم در خانه بوده است.
مشغول صحبت می شوند، آقای قوچانی به برادرم می گوید: شما چکاره اید. و او د ر جواب گفته بود: بقّالم. یکی از آشنایان که در آن محافل حضور داشته می گوید: ضمناً ایشان هم مداح هستند. آقای قوچانی به اصرار می گوید: برای ما کمی بخوانید: شما میهمان ما هستید حالا موقعش نیست.
اما آقای قوچانی پا فشاری می کند و بلاخره براد رم مداحی می کند. او می گفت: من وقتی قوچانی از در وارد شد و قد بلند او را دیدم، به رشید بردنش پی بردم و به یا 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 252
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 5 صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,272 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,373 نفر
بازدید این ماه : 2,016 نفر
بازدید ماه قبل : 4,556 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک