فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات محمد رضا افيوني
سال 1341 ه ش محمد در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. در دامان مادري مذهبي رشد کرد و ايمان و ديانت آميخته وجودش گشت. با شوق سرشار و زيرکي خاص در کسب معرف الهي و شناخت حقيقت پيشتاز بود.
سعيد بخش : سردار شهيد حاج اکبر آقابابايي : سردار شهيد حاج اکبر آقابابايي: محمد رضا عابدي : سردار شهيد حاج اکبر آقابابايي : محمد با دوستان وهمکاران، رفيق و صميمي بود. از زماني که فرمانده يگان جند الله شده بود با رفتار صميمي، قلوب همه افراد را به هم نزديک کرده بود. بسياري از سربازان ارتش و ژاندارمري به او علاقمند شده بودند و اين علاقه تاثير اساسي در پيشرفت کار داشت. به جهت جاذ به و حسن بر خوردي که محمد داشت، مردم کرد نيز همه او را دوست داشتند. در روستاي دولاب که در حمله ضد انقلاب ويران شده بود، با دستهاي خود براي مردم خانه ها بنا کرد. در آن محل دور افتاده؛ ماه ها در ميان کوه هاي پر از برف که سر به فلک مي سايند در بين مردم ماند و با تجهيز و تشجيع، آنها را براي دفاع از محل خودشان آماده کرد. کوچکترين نياز مردم فقير را نيز به واسطه ارتباطي که داشت تامين مي کرد و به آنها مي داد. در مقابل، با ضد انقلاب آنچنان به شدت بر خورد کرده بود که آنها از شدت عصبانيت در جلسات خصوصي خود گفته بودند که اگر افيوني اسير شود، او را نمي کشيمن بلکه ذره ذره و با شکنجه او را قطعه قطعه مي کنيم. روحيات وي منبعث از ربيت صحيح اسلامي بود. اشدائ الکفار رحماء بينهم. در رفتار ايشان به خوبي متبلور بود. يک شب با محمد از سنندج به طرف اصفهان حرکت مي کرديم. اطراف ساوه در يک قهوه خانه نماز خوانده و بعد شام خورديم. مجدداً به راه افتاديم. سه راه موته خوابم گرفت. به محمد گفتم: حال رانندگي داري؟ گفت: نه ماشين را کنار زده و هر دو خوابيديم. به علت سرماي شديد، موتور و بخاري را روشن گذاشتيم و براي تغيير هوا، شيشه را کمي باز گذاشتيم. خيلي سريع خوابمان برد. حجه الاسلام موسوي : عابدي: سردار شهيد حاج اکبر آقابابايي : در يک غروب غمناک کردستان، با خبر شديم که نيروهاي ژاندارمري کمين خورده و د ر محاصره هستند. محمد به اتفاق دو نفر از همرزمانش با وجودي که در نزديکي فرود گاه سنندج کمين خورده بودند، به کمک گروه محاصره شده رفتند. من از پشت سر هدايت عمليات را به عهده داشتم تا نيروهاي کمکي برسند. در آن حال د و نکته را تاکيد مي کرد که برايم عجيب بود. يکي اينکه اگر شما يا شهيد روح الامين با من باشيد، خاطرم جمع است. ديگر اينکه مي گفت: آرزويم اين است که قبل از شما شهيد مي شوم. من تحمل بدون شما را ندارم. سردار وطن خواه : پدر شهيد : عابدي: سردار شهيد حاج اکبر آقابابايي : مادر شهيد: محمد کارهاي مقدماتي مسافرت مکه را انجام داد. من از او خواستم به کردستان نرود و در اصفهان بماند. او گفت: دو عمليات پيش رو داريم. اگر شهيد نشدم مي آيم و به مکه مي روم و اگر هم شهيد شدم چه بهتر. رمضاني: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 230 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
سيد حسين روح الامين
سال 1335 ه ش در اصفهان و در خانواده ای مذهبی متولد گردید. دوران کودکی و مدرسه را تحت سر پرستی پدر و مادر خود گذراند. د ر سن 12 سالگی پدر خود را از دست داد و تحت سر پرستی ماد ر تحصیل را تا سیکل ادامه داد و سپس به شغل آزاد مشغول شد. بعد از طی دوران خدمت سربازی با برادر شهیدش امیر مشترکاً به کار صنعتی مشغول شدند. د ر سال 1357 که انقلاب اسلامی با تظاهرات علنی مردم به اوج خود رسیده بود در تمامی صحنه ها حضوری فعال داشت. بعد از حادثه 5 رمضان سال 1357 توسط رژیم ستمشاهی دستگیر و بازداشت گردید و پس از گذشت چند روز آزاد گردید و مجدداً به فعالیت خود ادامه داد.
سردار شهید محمد ابراهیم همت: سردار شهید محمد ابراهیم همت : سردار حاتم : زیر رگبار گلوله، با قامتی استوار جلوی ستون، به طرف قله در حرکت بود. با اشاره به افراد پشت سر، آنها را با جناه های راست و چپ خود هدایت می کرد. لحظات سنگین درگیری به کندی می گذشت. حاج حسین یکی یکی بچه ها را پیدا کرد. و آهسته در گوش آنها نجوا می کرد: برادر خسته نباشی. تا ندیدی شلیک نکن. سریع جا به جا شو و پشت تخته سنگ بعدی سنگر بگیر. در حالی که نوک قله را به برادر بسیجی نشان می داد گفت: چند نفر بیشتر نیستند. جلو تر از همه خودت را به زیر تخته سنگی که دشمن از بالای آن آتش افروزی می کرد رساند. رضا ربانی کوپایی : مجتبی کمالی: سید محمد روح الامین: سردار علیزاده : سردار ترابی: چگینی: اصغر نصر : حسن باقریان : احمد فدا: سید جواد موسوی : اصغر نصر : امینی : حسین آجلوییان: آری فتح خرمشهر یک فتح نبود؛ زیرا فتح دیگری را در شهر سنندج نیز به دنبال داشت و آن نمایان کردن چهره واقعی اسلام دوستی و میهن دوستی مردم کرد بود. در آن روز مردم به بهانه فتح خرمشهر از مجاهدتهای برادران پاسدار و بسیج د ر خطه کردستان نیز تشکر کردند. با آن حرکت پر شکوه، امید ضد انقلاب از شهر سنندج بریده شد. اصغر نصر : حسن باقریان : صفایی : جواد استکی : علیرضا فنایی: بی سیم خبر محاصره شدن برادر افیونی و تعدادی از همراهان را داد. موقعیتی که در آن بچه ها محاصره شده بودند. صعب العبور بود و احتمال رسیدن به نیروهای محاصره شده خیلی بعید به نظر می رسید. اصغر دادخواه : سید جواد موسوی: صفایی : بچه ها برای آماده سازی گیلانه در ارتفاعات با ضد انقلاب درگیر شده بودند. شهید رسول حلالی مسئولیت فرماندهی گردان پیشمرگان مسلمان کرد را بر عهده داشت. حسین امینی : جواد استکی: آثار منتشر شده درباره شهید درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 281 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حسين صنعتکار
او روحانی بود. در سال 1337 ه ش در کاشان متولد شد و پس از طی دوران مدرسه به حوزه علمیه وارد شد و به تحصیل معارف اسلامی پرداخت. در سال 1361 برای اولین بار به جبهه عزیمت کرد و آنچنان تحت تاثیر عرفان حاکم بر جبهه واقع شد که گفت: تا زنده ام در جبهه خواهم بود. و بر سر پیمان خود ماند تا در جبهه شربت شهادت نوشید.
احسان قولان : سید مصطفی موسوی : احمد توحیدی زاده : ناصر قاسمی: حسین علی اسماعیلی : ابوالفضل مقدس نیا : محمد رضا زینالی: دوستان شهید تعریف می کردند: علی زمانی نژاد : غلامعلی شریف دوست: عبد الرضا یعقوبی : حسین قطبی : کریمی : مجتبی کاظمی : رضا حداد: امیر وفایی : مجتبی صفاری: حسن قطبی : حسین علی مصطفایی: ما شا ا... صنعتکار : امیر وفایی : حسین صباغ زاده : سید علی صادق غفاری : سردار شهیداحمد کاظمی : محمد تقی نوحی: سردار شهیداحمد کاظمی :
برادر مقصودی : کریمی : درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 227 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
رسول هلالي اصفهاني
تیر ماه سال 1336 ه ش د ر بخش 3 اصفهان ,محله پا گلدسته در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. از همان اوان کودکی علاقه وافری به مسائل مذهبی داشت و علی رغم کار و فعالیت و مطالعه کتب مذهبی از شاگردان ممتاز مدرسه بود. پس از اخذ دیپلم از هنرستان فنی، موفق به اخذ فوق دیپلم در رشته نساجی شد. به دلیل علاقه به ادبیات، دیپلم ادبی نیز اخذ کرد. سپس به خدمت نظام رفت. با فرمان حضرت امام از سربازخانه فرار کرد و بقیه خدمت را پس از انقلاب به اتمام رسانید. بعد از آن به خیل خدمتگذاران به انقلاب در کمیته دفاع شهری پیوست. پس از مدتی با توجه به علاقمندی وافر به صورت طلبه تمام وقت در مدرسه امام صادق (ص) مشغول تحصیل علوم اسلامی گردید. با شورش ضد انقلاب در کردستان و ضرورت دفاع از کیان اسلام تصمیم به حضور در کردستان گرفت و مشتاقانه به سوی آن منطقه شتافت.
شبها معمولاً رختخواب نمی انداخت. اکثر مواقع روی کتابها خوابش می برد. پدر شهید: علی هلالی ,برادر شهید: اوایل پیروزی انقلاب، مدتی را به عنوان پاسدار و محافظ اولین استاندار اصفهان مشغول انجام وظیفه شد. پس از سه ماه تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل وارد حوزه علمیه اصفهان شود. استاندار اصفهان یک فقره چک به عنوان حق الزحمه و پاداش به او تقدیم کرد. او از پذیرفتن خود داری کرد و گفت: آن را به یک خانواده نیازمند بدهید. من نذر کرده بودم پس از پیروزی انقلاب اسلامی سه ماه د ر خدمت اولین استاندار انقلاب د ر استان اصفهان باشم. اکنون به نذرم وفا نموده ام. می خواهم به تحصیل علوم دینی در مدرسه امام صادق (ع) بپردازم... در انجام وظیفه و خدمت، از ریا و خود نمایی نفرت داشت. از شهرت و معروفیت فراری بود. می ترسید اینها آقایی برای اخلاص شوند. با توجه به مسئولیت بالایی که د ر سازمان پیشمرگان مسلمان کرد در کردستان داشت هیچ گاه از مسئولیت های خود سخن به میان نمی آورد من که پد ر او بودم گاه از او راجع به سمتش در کردستان می پرسیدم، او چه باید می گفت؟ از طرفی نمی خواست د ر بین فامیل و اهل محل شناخته و معروف شود، از طرفی هم نمی توانست دروغ بگوید، از این جهت او تقیّه می کرد. می گفت: من در کردستان پیک هستم. نامه رسان هستم. راستی هم که پیک بود پیک حضرت حق به مردم محروم کرد. او مبلغ پیام وحدت و برادری در میان مردم کردستان بود. تنها پس از شهاد تش وقتی پیشمرگان مسلمان کرد برای عزاداری و اعلام تسلیت به اصفهان آمدند، من تازه فهمیدم که او چه مسئولیت بالایی در کردستان داشته است!... عباسی : ضد انقلاب برای انتقام از مردم مسلمان و علاقمند به نظام اسلامی وترد یک روستا شده و تمام وسایل زندگی مردم را به غارت برد. شهید هلالی به میان مردم محروم آن روستا رفت و قول داد تا وسایل زندگی برای آنان تأمین کند. بعد از یک هفته، یک تریلی لوازم خانگی وارد آن روستا شد. شهید هلالی خودش فرش و موکت را داخل خانه ها پهن می کرد و اثاثیه را به خانه های آن روستا می برد و تحویل می داد. یک ماه بعد نیز به آن خانه ها سر زد. همه از او تشکر می کردند. او عکسی از حضرت امام (ره) به آنها هدیه می داد و می گفت: ایشان تشکر کنید. این کمکها را ایشان به شما کرده است، نه من. و این گونه بود که بذ ر عشق به امام (ره) را د ر دلها می نشاند. امیر اصفهانی : حیدری : ضد انقلاب قصد نفوذ به یکی از روستاهای کردستان را داشت. آنها در این روستا توانسته بود ند اذهان ساده لوحان را با تبلیغات دروغین به سوی خود جلب نمایند. به فرماندهی شهید هلالی و گروهی از رزمندگان وارد آن روستا شدیم. عده ای از روی پشت بامها به ما سنگ می زدند و فحاشی می کردند. شهید هلالی دستور داد که هیچ گونه عکس العملی نشان ندهید. موقع نماز ظهر وارد مسجد شدیم و نماز را دسته جمعی به پیشنماز اهل سنت آن روستا اقتدا نمودیم. شهید هلالی پس از اتمام نماز برای اهالی آن روستا صحبت کرد و با استفاده از آیادت قرآن و ترجمه و تفسیر آن، پیام انقلاب و رزمندگان اسلام در کردستان را به گوش اهالی آن روستا رساند. پس از اتمام سخنرانی از مسجد خارج شدیم. ناگهان شور و غلغله ای به وجود آمد. مردم روستا آمدند و بر چهره ما بوسه زد ند. واقعاً عجیب بود. مردم آن روستا با سخنرانی شهید هلالی کاملا متحوّل شده بود ند. در آن روز راز این فرمایش خداوند را فهمیدیم که: ادفع بالتی هی احسن السیئه... فاذا الذی بینک و بینه عدوپاوه کانه ولی حمیم یعنی با خوبیها، بدیها را دفع کن.... اگر چنین عمل کنی خواهی دید که آن کس که میان تو و او دشمنی حاکم است مانند دوست و حامی وفادار تو خواهد بود. در مواقعی که با شهید هلالی به عملیات می رفتیم در بین راه و مواقعی که برای استراحت توقف می کردیم، ایشان قران را از جیب خود بیرون می آورد و تلاوت می نمود. در عملیات مسائل نیروها را به خوبی زیر نظر داشت. به آنها روحیه می داد و نمی گذاشت روحیه آنها کسل شود. خودش از قرآن الهام می گرفت و دیگران را نیز از این منبع لایزال الهی سیراب می نمود. کاک میکائیل: سردار هدایت: سردار شهیدحاج اکبر آقابابایی : حجه الاسلام موسوی : پدر شهید : علی هلالی, برادر شهید : امیر اصفهانی: صبح ساعت 4 برادران سپاه و بسیج پیشمرگ جهت پاکسازی تعدادی از روستاهای سنندج حرکت کردیم. ساعت 7 صبح بود که به ارتفاعات روستای کرسی رسیدیم. من به رسول گفتم: شما پشت بی سیم باش، من می روم بالا. قبول نکرد و خودش به طرف بالا حرکت کرد. درگیری بسیار شد یدی شروع شد که تا نزدیک ظهر ادامه پیدا کرد. رسول با یک نفر بسیجی به نام تقوی و یک نفر پیشمرگ به نام محمدی از پشت چند تخته سنگ که موضع بچه ها بود بیرون آمد و به طرف قله حرکت کردند. ضد انقلاب پشت قله موضع گرفته بود. ابتدا برادر پیشمرگ محمدی و بعد برادر تقوی مورد اصابت گلوله قرار می گیرند. گلوله ای هم به سر رسول خورد و هر سه در کنار هم روی زمین می افتند. من پایین، پشت بی سیم بودم که خبر آوردند رسول زخمی شده است. سریعاً خبر را به مرکز مخابره کردم و خودم را به محل د رگیری رساندم. صحنه عجیبی بود. پیشمرگها به سر خود می زدند و ماتم گرفته بود ند. اولین کسی که از مرکز خودش را رساند، برادر مصطفی طیاره بود. من گریه می کردم. برادر طیاره گفت، چرا گریه می کنی، بر روحیه بچه ها تاثیر می گذارد. او گفت: رسول خودش می دانست شهید می شود. صبح نمازش را خواند و قرآن را برداشت و گفت: من هفته دیگر شهید می شوم و همان هم شد. پیکر رسول و آن د و نفر را به پایین آوردیم. از این لحظه به بعد عملیات حالت فوق العاده ای پیدا کرد. از یک طرف پیشمرگ ها و بقیه نیروهای ما به علت شهادت این سه نفر حالت مصممی پیدا کرده بود ند و بی امان حمله می کردند و از طرف دیگر یکی از خلبان های بسیار شجاع هوانیروز با هلیکوپتر کبری داخل یکی از شیارهای کوهستان شده بود و از پشت سر مواضع ضد انقلاب را هدف قرار می داد. این حرکت خلبان بسیار عجیب بود. همه خلبانها در چنین موقعیتی از ارتفاع بالا به وسیله موشک دشمن را مورد اصابت قرار می داد ند ولی وی داخل شیار رسید و از بین ارتفاعات با هلیکوپترکبری عبور می کرد و بات مسلسل نفرات را می زد. قرار بود روستای گیلانه و ارتفاعات اطراف آن از لوث وجود ضد انقلاب پاک سازی شود. برادر هلالی نیروها را تقسیم بندی کرد و هر گروه را به یک طرف گسیل داد. عده ای را نیز برای پاکسازی روستای گیلانه فرستاد. خودش همچون همیشه مشکل ترین بخش کار را بر عهده گرفت. با جمعی از نیرو ها به سمت ارتفاعات مشرف بر منطقه حرکت کرد. عموماً در پیشاپیش نیروها بود. آیا او نمی توانست در نقطه ای مشرف بایستدو عملیات را هدایت کند؟ و یا از سنگر و موضعی مطمین عملیات را رهبری نماید؟ امّا او منطق خاص خود را داشت. او می خواست فرماندهی شجاع، دلاور و از خود گذشته همچون خود تربیت کند. رحمانی: پدر شهید : درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 269 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
شعبانعلي زينلي
سال 1338 ه ش در شهرستان مبارکه دیده به جهان گشود. او از ابتدای کودکی به کار مشغول بود چنانچه تمام مدت تحصیل، کار نیز می کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان مهاجرت کرد و به حفظ سنگرهای انقلاب در مقابل گروهک ها پرداخت. مدتی نیز دانشجوی مرکز تربیت معلم بود ولی دانشگاه جبهه او را به خود جذب کرد. در عملیات طریق القدس برای اولین بار مجروح شد و از آن تاریخ تا پایان عمر کوتاهش یکسره در جبهه ماند.
علی ایران پور : رمضان علی شجاعی : قاسم زینلی : محمود ضیایی : علی اصغر نجفی : نادر قدیری : جواد اکبری : سردار علی فضلی : قاسم زینلی : سردار محمد علی مشتاقیان : فضل اله شیروانی: سردارشهید احمد کاظمی : اکبر قصابی : محمد سلیمانی :
بهرام محمدی :
عبدالرسول اکبری: سید کاظم مرتضوی:
جواد قنبری : فضل ا... شیروانی : احمد رضا خانی : احمد رضا خانی : عبد ا... جلالی : محمد سلطانی: اکبر حقانی : اکبر حقانی : مهدی صالحی : قاسم زینلی : حیدر علی رحمتی ها : حسین علی مصطفایی : عبد اﷲ جلالی : مراسم ازدواج شعبانعلی مقارن با درگیری های کردستان و شروع جنگ بود لذا اجازه نداد هیچ برنامه شادی در عروسیش اجرا شود و بسیار ساده ازدواج کرد. موقع غروب یک دست لباس نو که برای دامادی او تهیه کرده بودم از پسرم خواستم آنها را بپوشد و گفتم: لااقل لباست را عوض کن که معلوم شود داماد هستی! مادر شهید : مهدی صالحی: چند روزی از تصرف منطقه جدید می گذ شت. قرار شد گردان ما جهت پدافند منطقه را تحویل بگیرد. وقتی به آنجا رسیدیم فقط یک خاکریز نصفه نیمه بود. نه سنگری، نه ترکش گیری، نه جان پناهی. منطقه آزاد شده نیز یک مثلث بود لذا از سه طرف زیر آتش سنگین دشمن قرار داشت. غلامعلی شریف دوست: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 278 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
اصغر جواني
سال 1340 ه ش در اصفهان به دنیا آمد. محیط مذهبی خانواده و تقید والدین به رعایت موازین اسلامی از عوامل موثری بودند که موجب تمایل او به سوی اعتقادات پاک اسلامی گردید. د وران دبستان را در مدرسه ابوالفرج اصفهان گذراند. در کنار درس در کارگاه استیل سازی به پدر خود کمک می کرد. اشتغال به کار د ر بازار اصفهان در دورانی که هنوز به سن ده سالگی نرسیده بود او را به سرعت با واقعیات تلخ و شیرین زندگی و محرومیتها و ظلم و ستم اجتماعی و اقتصادی حاکم بر کشور آشنا ساخت.
ید اﷲ جوانی : برادر شهید : همسر شهید : پس از ازدواج به اتفاق حاج اصغر جوانی راهی کردستان شدیم. در یکی از مسافرتها در محور بوکان سقز در کمین ضد انقلاب قرار گرفتیم. به طرفمان تیر اندازی می شد. ایشان به اتفاق چند نفر از دوستان سریع در اطراف موضع گرفتند و درگیری شروع شد. همسر شهید: در سال 1361، به زیارت خانه خدا مشرف می شود. قبل از عزیمت، برای رساندن پیام انقلاب به گوش دیگر مسلمانان جهان تعدادی اعلامیه و عکسهایی از حضرت امام به همراه خود می برد اما توسط مامورین سعودی دستگیر شده و پس از 48 ساعت ایشان را به ایران بر می گردانند. سردار جعفر امینی , احمد پور عسگری: محمد رضا عابدی : محمد رضا عابدی : برادر شهید : سردار صلاحی : مادر شهید: همسر شهید : برادر شهید : سردار غفاری : همسر شهید:
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 204 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
علي محمد اربابي
سال 1343 ه ش در بيد گل کاشان متولد شد . به دليل فقر مادي از دوران کودکي به کارهاي سخت بدني مشغول بود و در کنار کار به صورت شبانه به تحصيل مي پرداخت. با شروع جنگ تحميلي به جبهه شتافت و مدتي در جبهه بود.او هرچه در جبهه آموخته بود در کاشان به ديگران ياد مي داد. مدتي مسئوليت پذيرش سپاه کاشان را عهده دار بود.
عباس پرنده: سردار شهيداحمد کاظمي : سيد محمد مير معصومي : عباسعلي داوري: علي رضا صالحي: خسرو سعادت : مصطفي بار فروش : علي رضا صالحي : محمد تقي رضوان پور : علي اکبر حسن زاده : مرتضي دهقانيان آراني : محمد تقي رضوان پور : سردار شهيداحمد کاظمي : محمد تقي نوحي : آقا بيگي: علي اکبر گلکاريان : محمد تقي نوحي: رزمندگان اسلام بخصوص سرداران شهيد ما، اکثرا انسانهاي پاک و بالياقتي بودند. که در جبهه هاي جنگ که به فرموده رهبر بزرگوارمان حضرت امام دانشگاه انسان سازي است ساخته شدند. جوهره وجودي آنان قابليت داسشت و در محيط جبهه از قوه به فعل در آمده ساخته شدند. علي محمد قاسم پور : عباس علي داوري: سردار شهيداحمد کاظمي : محمد تقي رضوان پور : مهدي صالحي: محمد تقي رضوان پور: درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 197 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
علي نيلچيان
نفس عمیقی کشید. دستش را با لا برد و انگشتش را روی زنگ فشار داد. در صدایی کرد و باز شد. منتظر ماند. فاطمه به استقبالش آمد. یا اﷲ ی گفت و وارد شد. چشمش به عکس علی افتاد، روی طاقچه. فاطمه تعارفش کرد که بنشیند. و خود رفت به آشپزخانه. نشست و چند برگه کاغذ در آورد. نگاهی به سوالات انداخت. زیر چند تا از آنها خط قرمز کشیده بود. آنها را دوباره خواند. ضبط صوتش را روی میز گذاشت. منتظر بود فاطمه بر گردد. دور و برش را نگاه کرد. باز هم نگاهش روی عکس علی متوقف شد. فکر کرد. اینجا که همه علی نیلچیان را می شناسند، پس چرا تا حالا کسی با فاطمه مصاحبه نکرده؟ چرا کسی داستان زندگی آنها را ننوشته؟ درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 285 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
سيد احمد حسين زاده حجازي
شبهای مهتابی تابستان یاد خاطره ای زلال بسان آیینه ای شفاف از پس غبار سالیان در ذهنم رخ می نماید. گویی همین د یروز بود که از روزنه به دنیای بزرگ فرزندان نوجوان خود را یافتم. شبی به طور اتفاق متوجه نوعی رفتارخاص از جانب آنها شدم. حس کنجکاوی بر آنم داشت جوری از مساله سر در بیاورم. دوراد ور موضوع را تحت نظر قرار دادم، تا مگر اصل آن روشن شود. بهترین شروع، پی گیری از سر نخ کار بود که آن انتخاب زمان خواب و نحوه رفتار قبل از به بستنر رفتن آن د و بود. ابتدا با دقت و مواظبتی که در حرکاتش داشت چیزی دستگیرم نشد. با این حال دست بردار نبودم. یکی از شبها که قرص کامل ماه همه جا را روشن کرده بود، برنامه آنها طبق روال شبهای گذشته ادامه پیدا کرد. از دور مثل این بود که به هم چیزی می گفتند. ولی ارتباط حرف زدن با شبهای مهتابی در چه بود؟ این سری بود که بایستی آشکار شود. همچنان در کمین خود ماندم. استقبال نام چشمه دستگیری درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 207 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
علي قوچاني
در کودکی همراه پدر و مادرش از اراک به اصفهان آمد، شرایط معیشتی ایجاب می کرد که در محل های مختلفی زندگی کنند. از همان کودکی با کاستی ها و سختی ها انس گرفت و سازندگی او از همین د وران آغاز شد. از همان کودکی حالاتی کنجکاوانه داشت. بسیار جسور و چالاک و فعال بود. در دوران انقلاب با اینکه سن چندانی نداشت به اندازه توان خود در رویدادهای انقلاب شرکت و فعالیت کرد. هنوز در اوان جوانی بود که بعد از انقلاب، روستاهای سمیرم و بوئین میندشت را زیر پا گذاشت و در خدمت انقلاب به کمک محرومان و مستضعفان آنجا شتافت. با شروع درگیریهای کردستان با سن وکم و جثه کوچک به هر نحو ممکن خود را به آنجا رساند. در کردستان شاهد درگیری ها و خیانتهای مدعیان طرفداری از خلق یعنی دمکراتها و چپ گراها بود و در آنجا کم کم چهره خود را نشان داد. به محض شروع جنگ تحمیلی به اتفاق عده ای از دوستان؛ خود را به جبهه های خونبار جنوب رسانید و از آنجا بود که زندگی سراسر حماسه و شش سال فداکاری مستمر و ایثار گری او برای اسلام عزیز آغاز شد. اولین عملیاتی که در آن شرکت داشت عملیات فرمانده کل قوا بود که در آن عملیات روح سلحشوری او تکوین یافت. فداکاری دوستان، شهادت همرزمانش، مبارزه و پایداری او را به راهی کشانید که نهایت آن لقااﷲ بود علی به مقامی از اخلاص و تقوا رسید، که سالکان و عارفان همواره آرزو می کرد ند، و چنان اسطوری ای شد که برای دوستان و همرزمانش الگو و اسوه بود و برای دشمنان اسلام و منحرفان مایه وحشت.
زمانی که برای مرخصی به شهر می آمد، به منزله یک نیروی انتظامی، در راه مبارزه با منکرات؛ مواد مخدر و... تلاش می کرد و لحظه ای بیکار نمی نشست. مدتی از ناحیه پا مجروح شده بود و در خانه بستری بود یک روز به من گفت: مگر امروز برای کمک به زخمیها به بیمارستان نمی روی. گفتم: معمولاً برای رسیدگی به حال مجروحان به بیمارستان می روم. ولی در حالی که خود در خانه یک مجروح دارم احتیاجی به رفتن به بیمارستان نیست، در خانه می مانم و مراقب حال شما هستم، در جواب گفت: نه، تو اشتباه می کنی من تنهایم ولی آنجا تعداد زخمیها زیاد تر است بیشتر می توانی کمک کنی. بلند شو و برای سر کشی به حال مجروحان برو و از حال آنان مرا با خبر کن. بار اولی که ایشان به جبهه رفتند همان شب من خواب دیدم که در بیابانی قرار گرفته ام و در آنجا دو صف طویل از خانمهای چادر مشکی تشکیل شده است. روزی علی رو کرد به من و گفت: مادر یک موضوع را از تو می پرسم جان امام به من راست بگو: چرا اینقدر به من احترام می گذاری در حالی که من باید به تو احترام بگذارم چرا در حق من اینقدر فداکاری می کنی و هر چه من می گویم همان حرف را قبول می کنی. بعد از شهادت؛ ایشان را در خواب دیدم که در باغ بزرگی در حال راه رفتن است. به او گفتم: علی جان هنگام شهادت خیلی ناراحت شدی؟ پدرشهید: علی در کودکی نسبت به بعضی از مسائل بسیار حساس و دقیق بود و طاقت انجام بعضی کار ها را نداشت، یادم هست ایام عید برای او لباس نو می خریدیم و طبیعی بود که اکثر کودکان ذوق و شوق داشتند که سال جدید فرا رسد و لباس های نو را به تن کنند، اما او از پوشیدن لباس خود داری می کرد علت را که جویا شدیم. می گفت: شاید من لباس نو را بپوشم و در بیرون را خانه بچه های یتیم و بی سر پرست و با بچه های بی بضاعت و فقیر مرا ببینند و از نداشتن لباس نو آه بکشند، من طاقت دیدن این صحنه ها را ندارم. برای همین حدود دو ماه بعد از ایام عید لباس ها را می پوشید. نسبت به مسایل بیت المال خیلی حساس بود. هیچگاه نشد وسایل بیت المال را مورد استفاده سخصی قرار دهد، حتی یادم هست یکبار به صورت تشویقی او را به مشهد برده بودند. وقتی بر گشت حساب و کتاب می کرد. هیچ چیزی مانع رفتن او به جبهه نمی شد، چندین بار مجروح شد اما مجروحیت او باعث نشد تا در خانه بماند با همان حال و با وجود اینکه هنوز تحت درمان بود، باز تحمل نشستن در خانه را نداشت و عازم جبهه می شد. شبی ایشان با پای گچ گرفته از جبهه به خانه آمدند. گفتم: چه شده است؟ گفت: پایم ترکش خورده و درد می کند. وقتی به مرخصی می آمد بیکار نمی نشست، همیشه در حال تلاش و تکاپو بود؛ کم استراحت می کرد، اکثر روز ها را روزه می گرفت. می گفت: شاید دیگر فرصتی پیش نباید که روزه های قضایم را بگیرم. در عالم رویا دیدم که به اتفاق حاج علی در حیاط خانه ایستاده ایم شب بود و ماه د ر آسمان می درخشید. او نگاهی به آسمان انداخت و با دست ماه را به من نشان داد و گفت: باید برویم آنجا زندگی کنیم. گفتم: آنجا که خیلی دور است چطور برویم. او گفت: خیلی راحت می رویم اگر نرویم ماه فراموش می شود و مردم روی زمین در تاریکی فرو می روند ما باید روشنایی آنجا را حفظ کنیم. در آخر هم گفت: می خواهیم به دیدار امام برویم. تلفن که زنگ زد، گوشی را برداشتم، حاج علی بود از جبهه تماس می گرفت، احوالپرسی کرد و گفت: چه خبر! گفتم: یک خبر خوشحال کننده. گفت: چه خبری؟ طفره رفتم. گفت: خلاصم کن. بیش از این زجرم نده. با لاخره گفتم: حاج علی می دانی پدر شده ای؟ چهره اش را نمی دیدم ولی خنده اش نشان از خوشحالی بی حدش بود همیشه آرزو داشت یک یادگاری از خودش داشته باشد. گفت: وقتی بر گشتم راجع به این موضوع بیشتر صحبت می کنیم. فعلاً وقت ندارم. فرزند شهید: برادر شهید : به نظر من وقتی به مکه مکرمه مشرف شد در اثر زیارت خانه خدا به عنوان انسانی کامل و آماده برای رفتن بر می گشتند و پس از آنکه حاجی می شوند شهادت نیز نصیبشان می گردد. حجت الاسلام علی علیمحمدی : آقای قوچانی فرد بسیار محجوب و با ادبی بود، یکبار ندیدم با کسی سبک صحبت کند. عجیب به بچه ها احترام می گذاشت خیلی کم حرف می زد. فوق العاده منظم بود، حتی در اوج عملیات مقید به نظم بود. گاهی لباس هایش را می شست، تا می کرد و گاهی نیز آنها را زیر پتو می گذاشت تا اتو شود. یکبار به او گفتم: اینکارها چیست؟ جبه که دیگر این حرفها را ندارد و او می گفت: اینها را وقتی خوب تا کنی موقع پوشیدن لذت می بری. محمد رضا ابوشهاب : اکبر (محمد) سلمانی : در عملیات بدر، فرماندهی گردان حضرت امیر المومنین (ع) بر عهده من بود و این افتخار نصیبمان شده بود در محوری که ایشان مسئولیت آنرا بر عهده داشتند حضور داشته باشیم. وقتی گردان ما خط را شکست، به دژ دشمن رفتیم و مشغول پاکسازی خط دشمن شدیم. سمت چپ ما گردانهایی از ریگان دیگری به ما الحاق پیدا کرده بودند. آقای قوچانی به من گفتند: خودتان به سمت چپ بروید و از نزدیک وضعیت الحاق را بررسی کنید در جواب گفتم: برادر اطیفی جانشین گردان که بعدا شهید شد در آن محل حضور دارند و نیازی نمی بینم خودم به آنجا بروم و او به وظایت خودش آشناست. محمد (اکبر) سلیمانی : مصطفی دافعیان : در تپه های مشرف به قوچ سلطان در منطقه مریوان با آقای قوچانی به گشت شناسایی رفته بودیم، هیچ چیز از دید او خارج نمی شد. خیلی دقت می کرد و با وجود اینکه در منطقه دشمن حرکت می کردیم. خیلی با طمانینه حرکت می کرد، هیچ احساس نا امنی نداشت، وقتی صدایی می شنیدم می گفتم: آقای قوچانی مثل اینکه صدای پا می آمد، او دیگر اجازه صحبت به ما نمی داد کمی مکث می کرد و می گفت: مسأله ای نیست و با لبخندی به راهش ادامه می داد. قبل از عملیات والفجر 4 من و آقای قوچانی مسئولیت گردان را داشتیم. هنوز کادر گردان کامل نشده بود که یک شب آقای خرازی ما را احضار کرد و دستور داد: باید به سرعت گشتی تجسسی بزنید و آماده عملیات شوید. فرصت کم بود و زمان عملیات فرا رسیده بود، با مسئولیت آقای قوچانی و تعدادی از کادر گردان به طرف تپه سنگ معدن حرکت کردیم. در بین راه ناگهان صدای سوت خمپاره ای بلند شد، تا خواسیم سنگر بگیریم، در جمع ما فرود آمد و با انفجار آن تعدادی مجروح شدند. پس از اینکه در گشت شناسایی تپه سنگ معدن که آقای قوچانی هم حضور داشت. مجروح شدم و در بیمارستان بستری بودم، او برای عیادت به بیمارستان آمد. و احوالم را پرسید گفتم: چون زیاد روی تخت خوابیده ام پاهایم زخم شده است. دستی روی پاهایم کشید و گفت: باید از پاهایت مواظبت کنی چون از خودت نیست قطع نخاعی نصف بدنش در بهشت است. مرتضی شریعتی: در سال 59 زمانی که گردان مسلم تشکیل شد و ما به کردستان رفتیم، با آقای قوچانی آشنا شدم، در همان زمان از چابکی و شجاعت او مطلع شدم. نیرویی پر تحرک بود که آرام و قرار نداشت. پس از آنکه به خط شیر دارخوین رفتیم مدتی را در خط پدافندی به سر بردیم. در پادگان هفت تیر سنندج به هر گردان یک سوله بزرگ اختصاص داده بودند که افراد باید آنجا را تمیز کرده، تخت زده و برای هر گروهان محلی مشخص نمایند. ما در حال گشتن در پادگان بودیم که متوجه شدیم یک نفر به تنهایی در حال جارو کردن سوله می باشد، جلو تر رفتیم، آقای قوچانی بود. خاک تمام سر و صورتش را پوشانده بود، سوله بزرگی را به تنهایی تمیز می کرد، نمی دانم نیروهای گردانش کجا بودند؟ فکر می کنم به مرخصی رفته بودند ایشان در غیاب نیروهایش، سوله را تمیز کرده آماده استفاده می کرد. به فکر فرو رفتم فردی که در سپاه سوم دست راست آقای خرازی محسوب می شد و حالا هم از فرماندهان لایق لشگر می باشند، متواضع و فروتن چنان کاری را انجام می دهد، انسانی خود ساخته و لایق که معتقد بود، خودش در تمام کارها باید حضور داشته باشد. قبل از عملیات والفجر 4، آقای قوچانی با یک گروه به شناسایی منطقه می روند. در بین راه یک خمپاره در نزدیکی آنها منفجر شده، باعث قطع نخاعی شدن جانشین او و مجروح شدن عده ای از کادر می شود، خود او نیز از ناحیه سر مجروح می شود. پس از حادثه؛ او را دیدم؛ در حالی که سرش باند پیچی شده بود و روی صورتش خون خشکیده بود. سراغ آقای خرازی را می گرفت، فهمیدم که می خواهد به او بگوید مبادا حالا که خودش، جانشین و یکی از فرمانده گروهانهایش زخمی شده اند، از شرکت در عملیات محذوم باشند، او می خواست آمادگی گردانش را برای حضور در عملیات اعلام نماید. وقتی که آقای قوچانی در مرخصی به سر می برد آقای عرب در جاده خندق شهید شد. این دو از ابتدا در گردان مسلم با هم بودند، از برادر هم بیشتر به یکدیگر علاقه داشتند، میان آنها انس و الفتی عجیب بود. قبل از عملیات والفجر 8 آقای قوچانی در جمع بچه ها ضمن صحبتهایش می گوید: من همین جا اعلام می کنم که ما در این عملیات عقب نشینی نداریم و اگر بخواهد عقب نشینی شود، اولین کسی که باید لحظه عقب نشینی، شهید شود من هستم. در یکی از روزهای جمعه سال 62 آقای قوچانی را در نماز جمعه دیدم مرا که دید گفت: فردا صبح بیا سپاه اصفهان، با شما کار دارم. جواد آبکار: وقتی آقای قوچانی شهید شد؛ آقای خرازی به من مأموریت داد به محل شهادت او بروم و از نزدیک جستجو کنم، شاید چیزی از جسدش بیابم. وقتی به منطقه رفتم، آنقد ر دشمن گلوله زده بود، که گویی منطقه عوض شده بود و برای جلو گیری از نفوذ بیشتر نیروهای اسلام جریان آب را به سوی منطقه هدایت کرده بود؛ با امید بر گشتم، وقتی خبر آن را به آقای خرازی دادم باورش نشد،؛ خودش، شخصاً می خواست اطلاع کسب کند؛ همراه من به منطقه رفتیم و از نزدیک محل شهادت او را نشان دادم و این بار خود بررسی کرد و به نتیجه نرسید، احساس کردم که هنوز باور نمی کند. کریم نصر: در جاده خندق دیده دبان بودم، برای این که با یگان همجوار هماهنگی داشته باشیم، تماسی با مسئول دیده بانی آنها گرفته و تصمیم گرفتیم، یک دکل مشترک دیده بانی داشته باشیم و از نزدیک اوضاع و احوال منطقه را کنترل کنیم. نقل می کنند یک بار آقای قوچانی به استانداری اصفهان مراجعه می کند. ایشان قصد داشته به عنوان یک بسیجی با استندار یا معاونان او ملاقاتی داشته باشد و در مورد وضعیت شهر و مشکلات بسیجیها صحبتت کنند ولی از ورود ایشان ممانعت می شود. علیرضا صادقی: جعفر یوسف زاده : مهدی لندی: صبح روز اول عملیات والفجر 8 به اهداف اولیه خود دست یافته، پشت جاده البحار مستقر شدیم. آقای قوچانی با چهره ای بشاش و با روحیه ای با لا مشغول بررسی خط بود. وقتی او را در خطوط جبهه می دیدم، قوت قلب می گرفتیم. هنگامی که به ما می رسید با گفتن یک خسته نباشید. واقعاً خستگی را از وجودمان دور می کرد. به قد و قامتش که نگاه می کردیم لذت می بردیم. جوانی بیست و دو ساله، رشید با قامتی بلند، چهره ای مصمم و جدی، با تجربه و متخصص، تیز بین و با تدبیر. سید اصغر اعتصامی: جواد امینی : نادعلی براتی: صبح عملیات والفجر 4 گردان ما تقریباً به اهداف خود رسیده بود و تعدادی از عراقیها نیز اسیر شده بودند. آقای قوچانی دستور انتقال اسرای عراقی را به عقب صادر کردند تا هوا کاملاً روشن نشده بود به تعقیب دشمن بپردازند. تعقیب با قوت و قدرت تمام ادامه داشت و مواضع جدید تری را از دشمن تصرف کردیم. محمود جانثاری : محمد پهلوان صادق : من با آقای قوچانی از همان اوایل انقلاب در بسیج محل، کار می کردم و او را می شناختم؛ با وجودی که از نظر سنی بزرگتر از او بودم ولی همیشه او را معلم و استاد خودم می دانستم و از محضرش ایتفاده می کردم. آقای قوچانی خیلی کم حرف می زد، وقتی هم حرف می زد؛ خیلی پر مغز و سنجیده بود. همیشه دوست داشتم بدانم چطور شده که او توانسته است به آن مدارج برسد و خصلتهای خوب را د ر وجودش متجلی نماید، یک بار در همین مورد از او سوال کردم و جوابی نشنیدم، خیلی اصرار کردم یادم هست برای اینکه جوابی به من داده باشد، گفت: من حلاوت شهادت را حس می کنم. یعنی جوابی داد که من دیگر به سراغ سوال بعدی نروم جوابی که همه سوالات مرا پاسخ می داد. حسین شفیع زاده: از خصوصیات بارز آقای قوچانی کار و تلاش مستمر او بود. خواب زیادی نداشت و در حقیقت می توان گفت: کم می شد ایشان را در حال خواب دید، حتی نیمه های شب او را در حال فعالیت یا راز و نیاز با خدا می دیدیم. علی کشاورز : درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 252 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |