فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

سيد احمد حسين زاده حجازي

 

شبهای مهتابی تابستان یاد خاطره ای زلال بسان آیینه ای شفاف از پس غبار سالیان در ذهنم رخ می نماید. گویی همین د یروز بود که از روزنه به دنیای بزرگ فرزندان نوجوان خود را یافتم. شبی به طور اتفاق متوجه نوعی رفتارخاص از جانب آنها شدم. حس کنجکاوی بر آنم داشت جوری از مساله سر در بیاورم. دوراد ور موضوع را تحت نظر قرار دادم، تا مگر اصل آن روشن شود. بهترین شروع، پی گیری از سر نخ کار بود که آن انتخاب زمان خواب و نحوه رفتار قبل از به بستنر رفتن آن د و بود. ابتدا با دقت و مواظبتی که در حرکاتش داشت چیزی دستگیرم نشد. با این حال دست بردار نبودم. یکی از شبها که قرص کامل ماه همه جا را روشن کرده بود، برنامه آنها طبق روال شبهای گذشته ادامه پیدا کرد. از دور مثل این بود که به هم چیزی می گفتند. ولی ارتباط حرف زدن با شبهای مهتابی در چه بود؟ این سری بود که بایستی آشکار شود. همچنان در کمین خود ماندم.
دیگر پاسی از شب گذشته بود و آرام آرام خواب چشمانشان را فرا گرفته بود. قبل از این که سر بر بالینم گذاشته و به خواب بروند برای چند لحظه احمد در میان بستر خود نشسته و بعد از نگاهی به دور و بر، بالشش را جا به جا و مرتب می کند. از حرکت او پی بردم باید چیزی را زیر بالش خود پنهان کرده باشد. کمی تامل کردم که خوابشان ببرد. آهسته بالای سرشان قرار گرفتم. به آرامی دست زیر بالش احمد بردم. آنچه را که مخفی کاری از همه پنهان می داشتند، یافتم.
کتابی بود. آن را بر انداز کردم. از جلد آن چیزی مشخص نبود، چون با روز نامه پوشیده شده بود. کتاب را باز کرده و شروع به ورق زدن آنها نمودم. خیلی متعجب شدم. کتابی که آنها می خواندند کتاب حکوکت اسلامی حضرت امام بود. کتابی که چاپ و انتشار، خرید و فروش و نگهداری آن جرم سنگینی داشت. هنوز در حیرت بودم که احمد چگونه و از کجا توانسته بود آن را به د ست بیاورد. راستی خواندن کتاب حکومت اسلامی حضرت امام، در این سن و سال کم آن هم بین سالهای 48 13–1349ه ش با این شیفتگی چه جذابیتی برای آنها داشت؟ مگر گم کرده آنها چه بود؟ در پی یافتن کدامین در د ر دل شب به جستجو بودند؟ غوطه ور در این افکار بودم که گلبانگ روح بخش اذان از گلدسته مسجد، سکوت سنگین شب را در هم ریخت و با طنین خود فضا را آکنده از عطر دعوت خداو ندی ساخت. هنگامی که به عزم نماز از جا برخاستم احمد را دیدم. پیش از همه بستر را ترک گفته و در کنار حوض، آبی زلال به قصد وضو بر چهره می زند.

استقبال
به تازگی از منزل قبلی شان که در حاشیه شهر قرار داشت به خانه ای در محله های وسط شهر یعنی حوالی پهار باغ پایین نقل مکان نمود. همزمان در دبستان جد یدی که د ر همان نزدیکی بود مشغول به تحصیل می شوند. آن زمان برادر کوچکتر محمد کلاس چهارم و برادر بزرگتر احمد کلاس پنجم دبستان بود. از ورود آنها به این آموزشگاه چندی نگذشته بود که خبر مسافرت قریب الوقوع شاه به اصفهان مطرح می شود. آن طور که پیش بینی شده بود، دانش آموزان می بایست خود را برای شرکت د ر این مراسم آماده می کر دند و با هیاتی منظم در طول مسیر و محل های استقرار حضور می یافتند. بدین منظور کلیه دانش آموزان به حیاط مدرسه فرا خوانده می شوند و ضمن بیان تذکرات لازم؛ همگی تحت نظارت و به شکلی خاص به طرف مسیر ها و جایگاه های تعیین شده حرکت می کنند. پس از طی مسافتی کوتاه وارد خیابان سپه اصفهان می شوند ولی محمد که موافق حضور در این مراسم نیست در پی فرصتی مناسب و بهانه ای موجه است که به نحوی به اصطلاح جیم شود. بالاخره در یک موقعیت مناسب به معلم خود نزدیک شده و با تظاهر به احتیاج به رفتن دستشویی از وی اجازه می گیرد و. با عجله از صف بیرون می رود و یک راست به طرف منزل حرکت می کند. موقع رسیدن به خانه چیزی را می بیند که متعجب می شود مثل اینکه برادرش احمد زود تر خود را از رفتن مراسم معاف کرده بود. با پرس و جو از وی متوجه می شود احمد نه فقط به خیابان سپه نرفته بلکه از همان ابتدا حضور نمی یاید. حال چگونه و چطور، معلوم نبود.
این روحیه ضدیت با رژیم از همان کودکی به لحاظ شرایط حاکم بر محیط خانواده در روی وی شکل گرفته و با آن همراه بود و این نبود مگر به واسطه خیانتها و جنایات رژیم مزد ور و دیکتاتور پهلوی. بویژه در جریان فاجعه پانزدهم خرداد 42 که پرده ای دیگر از چهره کریه آن رژیم جنایتکار کنار رفت و ماهیت مخالف با اساس دین و حوزه های دینی، روحانیت و مرجعیت آن را بیش از پیش بر ملا ساخت.

آتش زنه
مخالفت او با رژیم شاه چه در قول و چه در عمل از همان دوران نوجوانی به وجود آمده بود. نسبت به سن و سالش جسور و از شهامت و جرات خوبی بر خودار بود. از بچه های مطرح و رهبر گروه همسال خود محسوب می شد. در آن سالها موقعی که رژیم تحت عناوین یا مناسبتی جشنی بر پا می کرد، به مقتضای سن خود شیطنتی می کرد. یکی از این موارد به هم ریختن و از بین بردن آذین بندی ها و چراغانی های فرمایشی سطح شهر بود که به اتفاق دوستان هم فکر خود، متشکل و ضربتی انجام می گرفت. اوج آن مناسبت بر گزاری دهه به اصطلاح انقلاب کذایی شاه و بر پایی جشن های مصیبت بار مرتبط به آن بود که تقریباً همه مراکز و دوایر دولتی باید آذین بندی و چراغانی می شد. انجام چنین برنامه هایی برای مدارس از ویژگی خاص تری نسبت به سایر جاها بر خوردار بود. یعنی هر مدرسه ای بخصوص کلاس های آن باید توسط محصلین تزئین می شد. با نزدیک شدن به د هه به اصطلاح انقلاب شاه، فعالیتهای مربوط به تزئین در و دیوار کلاس ها با عکس های مختلف شروع و حد اکثر تا روز قبل از آغاز دهه کامل می شد. این کار انجام شده بود. زمستان بود و هوای کلاس سرد و اتفاقاً بخاری هم خاموش بود. یکی باید بخاری را روشن می کرد تا هوای کلاس گرم شود. بله. بهانه خوبی بود. در فرصتی مناسب آتش زنه بخاری را روشن و علاوه بر بخاری، همه تزئینات کلاس هم روشن می شود. اندکی نمی گذرد که همه آن رنگ و نیرنگها در شعله یک خشم مقدس مبدل به خاکستر می شود.
دود و آتش، کار خودش را کرد و همه را دستپاچه به محل کشاند. بعد از اندکی تحقیق توسط مسئولین دبیرستان، احمد به عنوان تنها متهم، احضار و از وی باز جویی به عمل می آید، زیرا چهره او به عنوان یک فرد مذهبی مخالف با رژیم شناخته شده بود. اولین بار نبود که در خصوص مسائل سیاسی تحت باز جویی قرار می گرفت. برای مسئولین دبیرستان کاملاً محرز بود که او عامل آتش سوزی عمدی است، با این حال اثبات آن بعید بود. کشدار شدن مساله چندان هم به صلاح نبود و به دلیل حیثیتی بودن دبیرستان، می بایست ماجرا سریعاً ختم می شد. در نهایت به این جمع بندی می رسند که موضوع سهل انگاری و اشتباه کاری تلقی شود.

هدیه
این حکایت مربوط به دوران دبیرستان اوست. اوایل آن سالها بود که تازه یک موتور گازی خریده بود تا با آن کارها و رفت و آمدنش سهل تر شود. مدت زیادی نگذشته بود که متوجه شدم انگار با آن رفت و آمد نمی کند! کنجکاو شدم تا علت را جویات شوم ولی چطور؟
خیلی تبعیز بود و نمی شد همین طوری از جریان سر در آورد. به مجرد به صدا در آمدن زنگ کلاس، خودم را گذاشتم توی محوطه. از کلاس که خارج شد، زدم سر شانه اش و گفتم: اخوی جان سلام. امروز مسافر داری، اونم در بست. کسی دیگر را هم سوار نمی کنی. عجله کن که وقت نگذره. جز جواب سلام چیزی نگفت. تا درب خروجی دبیرستان به همین منوال طی شد. دو قدمی مانده به بیرون گفتم موتور کجاست؟ خیلی ساده گفت: نیاوردم. پرسیدم به کسی قرض دادی؟ با شننیدن این حرف احساس کردم یه جوری شد. مثل اینکه مایل نبود راجع به این مساله حرفی زده شود. با این حال پرسید چطور مگه؟ در جواب گفتم: نکنه خراب شده باشد؟ گفت: نه! با پیش کشیدن قضیه ای خارج از بحث، حرف تو حرف آورد و موضوع را عوض کرد. این طوری بی میلی خودش را نسبت به مساله نشان داد. من هم ادامه ندادم. خلاصه با همه این تمهیدات، ابهام همچنان باقی بود. لابد صلاحی در کار بود. با این حال، حدس این که چرا از پاسخ دادن طفره رفت برای من چندان مساله غامضی نبود. روحیات و خصوصیات اخلاقیش را کاملاً می شناختم و از آن نمونه های زیادی سراغ داشتم. تبلوری از گشاده دستی و سخاوت بود. دلی رئوف و روحی حساس و درد آشنا داشت. به شدت علاقمند به امور خیر بود. همکاری با انجمنهای خیریه و مدد کاری تا پاسی از شب به منظور سر کشی و یاری رسانی به ایتام و خانواده های بی سر پرست و دلجویی از مستمندان و تقسیم و توزیع مواد غذایی و پوشاک بین آنها و دستگیری از ضعفا و همد ری با آنها حتی همسفر شدن با آنان برایش از لذت بخش ترین کارها بود. مدتی از این قضیه گذشت تا روزی به طور اتفاقی مساله برایم مکشوف شد و علت آن همه پنهان کاری که در این مورد بود؛ معلوم شد. بله، درست همان موتور بود. همان موتور گازی که مدت زیادی نبود آن را خریده بود. از آن روز که دیگر آن را ندیدم در حقیقت؛ ، هدیه شده بود! فردی که هم اکنون موتور احمد را در اختیار داشت، بچه یتیمی بود بسیار فقیر و بی بضاعت، ولی فردی متد ین و نماز خوان.

شعار نویسی
در طول سالهای مبارزات هیچ گاه از ایان کارها و ماموریتهای انجام یافته و آنهایی که باید انجام می شد موردی وجود نداشت که به خا طر عدم امکانات، معطل مانده و صورت نپذیرد. و این به جهت داشتن روحیه خلاق، جست و جو گر و پر تلاش و خستگی ناپذیر احمد بود که با به کار گیری شیوه هالی مناسب و در عین حال ساده؛ از هر چیزی که در دسترس او بود بهترین و بیشترین بهره را می برد. از جمله موضوعاتی که دستگاه های امنیتی رژیم را به خود مشغول کرده و با دقت ویژه ای به تعقیب آن پرداختند، اتفاقات و مسائلی بود که در محیط کوهستان رخ می داد. کوه از مناسب ترین جاهایی بود که انقلابیون مسلمان از آن نفع اهداف مبارزاتی خود استفاده می کردند. بدین علت ساواک این گونه محلها را به طرق مختلف تحت نظارت و کنترل قرار می داد. کار آموزشی که عبارت بود از آموزشهای مکتبی، اعتقادی، رزمی و نظامی کمی مشکلتر ولی با قوت ادامه می یافت، هر هفته هم شعار های جدید و تند و تیز روز که عمدتاً خود احمد به نوشتن آن اهتمام می ورزید، بر جای جای کوه نقش می بست و این خود تحریک و حساسیت بیشتر ساواک را در پی داشت و آنها را مصممتر به صحنه می کشاند تا به نحو ممکن عوامل این اتفاقات را شناسایی کنند. تمهیداتی را در جهت ایجاد پست های ثابت و سیار گشت و بازرسی در میادی خروجی شهر بود که به خصوص در روزهای تعطیل به طور فعالتر حضور می یافتند. آنها با دقت خاصی مشغول بازرسی و تفتیش وسائل نقلیه، کوله پشتی، ساک و وسایل شخصی مردم می شدند تا شاید موفق به یافتن ردی از ابزار یا وسایل مربوطه (قلم مو؛ رنگ) شوند. با شرایط موجود همراه داشتن وسایل مذکور کار چندان درستی نبود. می بایست چاره ای اندیشیده شود. پس از استقرار چاد ر ها و انجام برنامه های آموزشی که احمد برای اردو در نظر گرفته بود؛ ، چون گذشته با انتخاب چند دیوار مناسب که دسترسی به آن هم چندان آسان نباشد، با ذغالهایی که آورده بود مشغول به شعار نویسی شد. هفته بعد اثری از شعار های نوشته شده نبود. ولی با این حال پس از اتمام برنامه ها، احمد باز اقدام به نوشتن شعار های تند و تیز رژیم می کرد. بچه های تیم انجام این کار را بی فایده منی دانستند و مطلب را بله احمد گفتند. ولی او همچنان به نوشتن ادامه می داد. گویا فکری در این باره داشت. به بچه ها می گفت: کمی صبر کنید. پس از برنامه های آموزشی چند نفر از برادران با ذغال و بوته های خشک همان اطراف، بساط چایی را به راه انداختند. بعد از صرف چای بچه ها هر کدام مشغول جمع آوری چادر ها و وسایل می شدند. در این فاصله کار شعار نویسی احمد تمام شده بود. او چند نفر از بچه ها را دعوت به همکاری می کند. آنها سراغ کوله مخصوص مواد غذایی که معمولاً از سایر کوله ها سنگین تر بود، می روند. احمد مقداری دنبه از کوله بیرون آورد. بچه ها با تعجب به احمد و دنبه هایی که بین آنها تقسیم کرده بود، نگاه می کردند. احمد به طرف دیوار شعار نویسی شده می رود و از بچه ها می خواهد که با او همکاری نمایند. او مشغول مالیدن دنبه ها بر روی نوشته های ذغالی می شود. تازه بچه ها فهمیده بودند که دنبه ها برای چیست و چرا باید آن را روی شعار ها بمالند؟ البته به کیفیت رنگ نمی شود ولی همراه داشتن ذغال و دنبه چیزی نبود که بهانه ای دست ساواکی ها بدهد!

نام چشمه
محیط های کوهستانی برای گروه ها و تشکل های انقلابی مخالف رزم از دامنه های مطمئنی بود که تحت پوشش تفریح یا ورزش، برخی فعالیت های مبارزاتی خود را از آنجا سازمان داده و هدایت می کرد ند.
ساواک هم با حضور سایه وار خود در این گونه محیط ها به شدت ماموریت های خود را دنبال می کرد. این تهدیدی بود جدی برای روند کار تشکل ها و گروه های فعال که لاجرم آن ها را ناگزیر می ساخت مکانهای خود را تغییر دهند. در خصوص این مساله نقش موثر در یافتن، تعیین موقعیتها را احمد به عهده داشت. هر بار که از باب حفظ مسائل امنیتی نیاز به تغییر مکان بود، مشکل جدی در این باره وجود نداشت. چند باری تنها به کوه های شمال شهر اصفهان رفته بود. با مشخصاتی که از آنجا می گفت: معلوم بود محل را به طور دقیق مورد ارزیابی و بررسی قرار داده است. آن طوری که توصیف می کرد جای دنج و مناسب برای برنامه های گروه بود، ولی در نظر داشت قبل از حضور و آغاز به کار، قدری به آنجا رسیدگی کند. تصمیم داشتن با استفاده از درخت، فضای سبز مناسبی ایجاد کند. جمعه روزی وعده کردیم. روز موعود، کله سحر؛ درست سر وقت همیشگی با اتومبیلی که صندوق عقب آن را پر از درخت کرده بود، به طرف مقصد حرکت کنیم. مسیر سر راستی نبود و مسافت تقریباً قابل ملاحظه ای را هم در پیش رو داشتیم. پس از رسیدن به مقصد هنوز تا روشن شدن هوا زمان زیادی بود. سریعاً د ست به کار شدیم، چون برای رساندن درختها و وسایل به نقطه مورد نظر می بایست فاصله نه چندان کوتاه پایین کوه تا پای چشمه را چند ین بار طی می کردیم. بیل به دوش و کلنگ به دست و درخت بر پشت، بی درنگ راه چشمه را در پیش گرفتیم. در طی پیمودن مسیر، احمد باب گفتگو را باز کرد. از امتیارات محل تازه می گفت: اینکه از آن جاهای خیلی ناب است و برای کار از هر لحاظ مناسب. باید خیلی زود کار را تا قبل از ظهر تمام کرد تا از نماز جمعه باز نمانیم. ان شا اله جلسه هفته آینده تیم همین جا تشکیل می شود. حالا تا ساواک رد اینجا را پیدا کند، مدتی راحتیم. تعریف های او اشتیاقم را برای رسیدن به چشمه و د یدن محل بیشتر می کرد و. بالاخره پس از پیمودن مسیری پر شیب و فراز به چشمه رسیدیم. درست همان طور که می گفت جای دنج و مناسبی بود.. وسایل و درخت ها را در کناری گذاشتیم و دوباره سرازیر شدیم. هوا کم کم روشن شده بود و کار گودبرداری جای درختها هم تمام بود. با پایان آمدن کار، آفتاب هم بالا آمده بود. حاصل تلاش قبل از سحر گاه تا پهن شدن آفتاب، فضای سبز و زیبایی بود که محیط را ملاحتی دو چندان بخشیده بود. کمی استراحت کردیم. برای اینکه گپی زده باشیم. گفتم: سید خسته شدی؟ جواب داد نه. البته درست می گفت. در کار بسیار جدی بود. سخت کار می کرد و هیچ گاه احساس خستگی نمی کرد، چه رسد به اظهار آن. هر چه بیشتر کار می کرد سر حال تر می شد. گویی آرامش او تنها در کار و تلاش بود. از پاسخی که داد قانع نشدم. انگاری دنبال چیزی باشد. یک مرتبه از جا برخاست و به طرف تخته سنگ بزرگی که از بالای چشمه قرار داشت رفت و با احساس غریبی این عبارت را بر صفحه پهن نوشت:
به یاد مجاهدتهای شهید آیت اﷲ غفاری.
ارادت و علاقه عجیب احمد نسبت به این شهید بزرگوار از جمله دلبستگی های او بود. هر بار با تنظیم برنامه های خود بعه قصد زیارتن و فاتحه خوانی بر سر تربت پاک شهیدان بزرگوار آیت اله غفاری و آیت اله سعیدی حضور می یافت و این گونهه عزم خود را در ستیز با رژیم سفاک پهلوی قوتی می بخشید. با آراستن آن مکان به زیور نام شهیدی والاتبار، از آن پس همه آنجا را به نام چشمه غفار می شناسند.

اجرای فرمان
مدتی بود که تو. نخ آنها بودند. بویژه یکی دو نفر را بیشتر. البته هوای همه را داشتند. ولی آسیاب به نوبت. دیر و زود داشت ولی سوخت و سوز نداشت. و همه آنهایی که به هر طریق ممکن مراتب خوش خدمتی، سر سپردگی و نوکر صفتی رخود را به دستگاه جبار و دست نشانده به اثبات می رساند ند و در نشان دادن وفاداری خود هیچ موقعیتی را از دست نمی دادند، اعمال و رفتارشان، به طور دقیق ثبت بود. در این میان نقش روحانی نمایان درباره ی که با حضور خود خود رونق بخش مجالس و محافل درباره ی و پادگان های نظامی بوده و با مدح و ثناگویی سعی در خواب جلو دادن ماهیت کریه و ضد انسانی رژیم وابسته پهلوی داشتند، بیش از سایر کاسه لیسان نمود داشت. در واقع این تعداد معدود از آخوند خای درباری با در آمدن د ر سلک روحانیت، به طمع جایگاه معنوی علمای دینی و احترام و اعتماد خاص آنها نبرد با مردم و با جعل واقعیتها، سعی می نمودند مردم را در مسیر مطالع مورد نظر و بیراهه جمود و غفلت، بی خبری و خمودی و بی تفاوتی و تقد یر سوق دهند. این حرکتها در شرایطی صورت می گرفت که استعمارگران و دستهای پنهان و آشکار آنها از خارج و داخل در طیفی گسترده و همه جانبه، تهاجم خود را در همه ابعاد متوجه موجودیت فرهنگ ناب و اصیل ایرانی، اسلامی و ارکان استقلال نموده بود ند. مظاهر بارز آن اشاعه فرهنگ ضد دینی و ترویج فساد و بی بند و باری در همه شئونات و اقشار جامعه بود. استمرار چنین وضعیت تهدید کننده و اسف بار، بیش از پیش به تهی شدن و خلع موجودیت و هویت ارزشی جامعه منجر گشته بود. در این وانفسای سیاه هجوم، تنها وجدانهای بیدار انسانهای با ایمان و آگاه بود که با الهام از مکتب ثار اله، راه مبارزه را از بی راهه ها یافته و با عزمی آرمانی، خود را یکسره وقف مبارزه نموده بودند.
این بار هم چون گذشته؛ یاران حضرت امام را در پی تحقق فرمان او بودند. فرمانی که ظاهراً در سال 52 صادر شده و در آن امر به تبیه افراد ساواکی ساواکی به خصوص روحانی نمایان درباری شده بود. با شرایط موجود چندان هم کار ساده ای نبود. زیرا کسانی که این فرمان شامل حالشان می شد، بعضاً افرادی بودند صاحب نام و احتمالاً مسلح. برای هر گونه اقدام، تمهیداتی در نظر گرفته می شد تا کار، انجام مطلوبی داشته باشد. به منظور اجرا، اطلاعات موجود طی جلسه ای مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفت. ابتدا قرار شد مسیر رفت و آمد مجدداً بررسی و موقعیت مناسب برای یک اجرای غافلگیر کننده تعیین گردد. اکنون کار از هر جهت آماده بود. چند تن از براد رانی که در این باره مامور شده بودند، در موقعیت های خود قرار گرفتند. مرحله اصلی و آخر را خود احمد بر عهده داشت. با توجه به کنترل قبلی رفت و آمد و ساعت آن، چیزی به بازگشت سوژه مورد نظر که یکی از آخوند های درباری بود باقی نمانده بود. شرایط از نظر دوستان مناسب بود، فقط در حین انجام، نمی بایست هیچ عابری در محل پیش بینی شده وجود داشته باشد. در همین زمان سر و کله یکی از بچه ها که حدوداً 800 متر جلو تر از موقعیت اجرا کشیک می داد پیدا می شود. او می بایست به محض رویت سوژه سریعاً با موتور ما رزا مطلع می نمود. با چراغ، رمز را علامت می دهد که معنای آن این بود؛ سوژه با خود رو و بد ون همراه می باشد. بلافاصله بعد از دریافت علامت ، موانع از قبل آماده شده، در مسیر انداخته می شود. این طوری، عبور را برای خود رو کمی مشکل می کرد. خودرو بلا مانع عمدی، مجبور به کم کردن سرعت خود می گردد. احمد که شکار را در کمند خود غافلگیر و گرفتار می بیند، چون تیری از چله کمان جسته، به طرف اتومبیل حمله می برد. راننده را پایین می کشد و با برداشتن عمامه از سرش، پذیرایی مفصلی از وی به عمل می آورد. او که غافلگیر شده بود، وحشت زده از ترس جان،افتان و خیزان، فرار را بر قرار ترجیح می د هد. تیم عمل کننده پس از انجام موفقیت آمیز کار، سریعاً محل را ترک کرده و هر کدام به موقعیتهای خود مراجعه می کنند. در راه بازگشت، احمد پارچه بازشده از سر آن خود فروخته را، در جای مناسبی معدوم می نماید.

تاکتیک
با تلاش شبانه روزی اعلامیه هایی که حاوی پیام های حضرت امام؛ اطلاعات و اخبار سیاسی ضد رژیم بود با بکار گیری چندین ماشین پلی کپی که در مخفی گاههای مختلف کار می کرد. به تعداد زیادی تکثیر و به همت بچه ها در کمد های تعیین شده بسته بندی و آماده برای توزیع شده بود. برای اینکه محموله های یاد شده در سطح شهر حساب شده توزیع بشوند، می بایستی از روشهای گوناگون و مناسبی استفاده می شد. شیوه هایی که توجه مراقبین و مامورین ساواک را به نحوه کار جلب نکند و بتوان در حد اکثر سرعت و با ساده ترین روش بیشترین پوشش اطلاع رسانی را داد. کسی که با این برگ از این اعلامیه ها گرفتار ساواک می شد با پای خودش روی خط اعدام رفته بود و همه زحمات هم به هدر می رفت. برای دور بودن از این اتفاق یا به حد اقل رساندن آن، باید مرتب روشهای قبلی را تغییر می دادیم و تاکتیکهای جدید تری را به کار می گرفتیم. در این زمینه چون همیشه راه کارهای احمد مناسب و موثر و کار گشا بود و تا حد ود زیادی موفقیت کار را تضمین می کرد. هر چند که همه شیوه های اتخاذ شده ریسک مختص خود را داشت. این بار با توجه به شرایط، طرحی تحت پوشش شیر فروش دوره گرد تنظیم شد. به نظر می رسید ضریب اطمینان بیشتری را داشته باشد. تعدادی از برادران فعال گروه، با محوریت احمد، بر اساس طرح مورد نظر، با چرخ و موتور گازی و با یک خورجین جاداری که داخل آن پر از اعلامیه می شد و تعداد زیادی شیشه های شیر بر روی ترک و پوشیدن لباس متعارف این کار، عملیات مورد نظر شروع و همان طور که انتظار می رفت کار توزیع بدون هیچ مشکلی، در تمام نقاط از قبل تعیین شده به انجام می رسید. برای مدت زیادی از همین شیوه ساده برای انجام فعالیت های ضد رژیم استفاده می شد. در طول سالهای مبارزه بدون نقش کار ساز و کلیدی احمد و حضور تعیین کننده او در روند کار خلل ایجاد می شد. او به دلیل شناخت افراد و داشتن توان برقراری ارتباط در تمام نقاط کشور که کار بسیار حساس و حساب شده ای بود و همچنین از لحاظ جرات و شهامت در اجرا تحت هر شرایطی، فر د کم نظیری بود.

شیر فروش دوره گرد
بعد از ظهر بود. پیک گروه با عجله خود را به محل کار احمد رساند. با توجه به داشتن سابقه فعالیتهای سیاسی مبارزاتی و محکومیت در این باره ، کلیه تحرکات او از طرف ساواک با حساسیت ویژه ای به شدت تحت نظر و مراقبت قرار داشت. بدین لحاظ ضروری بو.د. پس از آزادی، ادامه فعالیتها، مبارزات، تماسها و نوع ارتباطات؛ متفاوت از گذشته و با رعایت بیشتر اصول امنیتی و بسیار محدود انجام پذ یرد. در این قرار، علامت رمز در قالب چند تک سرفه بلند تعیین شده بود که به محض دریافت، به بهانه ای از محل کار خارج شده و در محل ملاقات در جریان خبر قرار می گرفت و خبر های رسیده حاتکی از این بود که یکی از بچه های آشنا ولی غیر مرتبط با گروه تشکیلاتی که فعالیت های سیاسی داشت، به شکلی لو رفته و در دام ساواک گرفتار می آید. دوستان کم کم گرد هم آمده بودند. از زمان اطلاع تا حضور در محل قرار زمان زیادی نمی گذشت. همه افراد حاضر بودند. بلافاصله جلسه تشکیل شد. ضمن طرح موضوع و مرور بر آخرین وضعیت و تحلیل اطلاعات موجود، احمد از باب توضیح کامل تر جزییات و روشن شدن جوانب مساله گفت: ما باید با رعایت احتیاط در حد اقل زمان، خیلی سریع وارد عمل می شدیم. در صورت گرفتن اقرار، یقیناً ساواک زود تر از ما به هدف زده و کار را تمام خواهد کرد. البته اگر تا حال کار لو نرفته باشد.
وی در ادامه توضیحات گفت: برادران صحبت از ماشین تکثیر است که ممکن است در منزل او باشد. هر چند صد در صد مطمئن نیستیم، لیکن باید در این مورد مطمئن شده و بدون فوت وقت ماشین را از محل به جای امنی انتقال دهیم. ضمناً چند نکته دیگر را هم باید توجه داشت و آن این که طبق اطلاع ما در این خانه فعلاً کسی نیست، که این موضوع می تواند خوب باشد و یا خطر ناک. مساله بعد این که از آن منزل، کلیدی در دست نداریم. برای ورود مسلماً در بدو امر نمی توان از در وارد شد و می بایست بنا به موقعیت محل و بدون جلب توجه همسایگان و عابربن، به روش همیشگی عمل شود. چنانچه ساواک زود تر از ما به محل یاد شده دست یافته باشد. مطمئناً دام گسترده است. یقیناً برای سر و گوش آب دادن یا بردن ماشین و مدارک یا امضاء آن سری به آنجا خواهد زد. با توجه به این مسائل، ریسک این کار چند برابر بیشتر شده، از این رو چون همیشه برای حصول اطمینان؛ ابتدا قبل از هر گونه اقدام، محل و اطراف خانه از حیث عاری بودن از هر گونه موارد مشکوک بررسی شده و مورد ارزیابی ایمنی قرار می گیرد و سپس مراحل بعدی به ترتیب ادامه می یابد. آن هم در حد اکثر سرعت عمل.
تا این جای مساله برای برادران حاضر کاملاً توجیه شده بود، مانده بود تقسیم کار، مشخص کردن افراد عمل کننده، نحوه عملیات و زمان آن. احمد گفت: برای اجرای عملیات به نظر می رسد روش قبلی خودمان نسبت به روش های دیگر از مزیت و قابلیت های خوبی برخوردار باشد، زیرا هم براد ران نسبت به آن کاملاً توجیه و هماهنگ هستند و هم نیازی به تمرین یا کار تازه ای قبل از عملیات نخواهد داشت. پیشنهاد او از جنبه های مختلف بهترین بود، این را اتفاق نظر دوستان هم تایید می کرد. با فرا رسیدن شب؛ مسیر کار هم به مراحل نهایی و عملی خود نزدیک می شد. شیوه عملیات با پوشش شیر فروش د وره گرد طراحی شد. مسئول این کار مشخص بود. حال موعد انتخاب سایر افراد و تقسیم وظایف هر کدام و آغاز عملیات بود. بچه های تیم همه در آمادگی خوبی بودند. یکی دو نفر از بچه های زبده به منظور ارزیابی و دیده وری به محل اعزام می شوند. آنها وظیفه دارند کل مسیر بویژه راه اصلی را تا محل مورد نظر از لحاظ موارد مشکوک تایید نمایند. شروع مرحله یا مراحل بعدی عملیات مشروط به تایید این مرحله می بود. در همین فاصله شیر فروش دوره گرد دست به کار شده، لباس مخصوص را پوشیده و موتور گازی خود را به همین منظور درست شده بود آماده کار می نماید. خورجین را روی ترک انداخته و جعبه ها را با کش محکم روی ترک می بندد.
تنی چند از برادران با احمد همکاری می نمایند. تعدادی در مسیر ها و جاهای حساس به عنوان مراقب اوضاع را زیر نظر گرفتند. هر چند مدت زیادی از رفتن آنها نگذشته بود ولی بچه ها لحظه شماری می کردند که هر چه زود تر کار را به شکل مطلوب تمام کنند. گذشت زمان همچنان حساسیت کار را بیشتر و خطر را هم چند برابر می کرد. در کنار همه این مسائل چیزی که جالب توجه بود، حس اعتماد به نفس بچه های تیم بویژه احمد بود که همیشه متمسک به آیه شریفه «والذین جاهدوافینا لنهدینهم سبلنا »بودند.
بلاخره سر وکله د یده ورهای اعزامی پیدا شد و عادی بودن وضعیت ظاهری را اعلام نمودند: در این مرحله نوبت شیر فروش بود که بایستی به خانه های نزدیک منزل مورد نظر مراجعه می کرد و به اصطلاح شیر به آنها می فرخت. بعد سراغ آن منزل می رفت و در می زد. در صورتی که کسی در را باز نمی کرد در همان نزدیکی به عنوان خرابی موتور خود را سر گرم می نمود و اوضاع را تحت نظر می گرفت. چنانچه به مورد مشکوکی بر خورد می کرد، شیشه های شیر یک جا بر زمین خورده و می شکنند. این علامتی بود به معنای وضعیت غیر عادی که طبیعتاً انجام مرحله بعدی متوقف می شد. در وضعیت منتصب، فرد دیگری به شیر فروش ملحق گشته و سریعاً وارد منزل می شوند و ضمن امضاء کلیه اسناد و مدارک، ماشین تکثیر را از آنجا بر می دارند.
شیر فروش بدون تامل پس از اعلام وضعیت عادی به طرف محل ماموریت حرکت می کند. هوا کمی تاریک شده بود. بعد از چند توقف و تظاهر به فروش شیر به خانه مورد نظر می رسد. از دور نحوه رفتن داخل خانه را بر انداز می کند. زیر لب ذکری زمزمه می کند و به آرامی دست را به طرف کوبه در می برد. دیگر یاران که قرار است به او ملحق شوند در انتظاری پر هیجان لحظه شماری می کنند. برای بار دوم کوبه را به صدا در می آورد. این بار بلند تر ولی ظاهراً کسی در منزل نیست. برای حصول اطمینانم کامل با نگاهی به اطراف برای بار سوم در زده می شود و با دادن علامت، برادران به او می پیمودند. با زحمت از دیوار بالا می روند و در را باز می کنند و داخل خانه می شوند. همه جا را جست و جو می کنند. برای اطمینان وارد آشپز خانه می شوند. به نظر می رسد که از ماشین خبری نباشد. به پیشنهاد یکی از بچه ها، خاکستر اجاق متروکه را عقب می زنند، پس از کندن اجاق به ماشین دست پیدا می کنند. کار به مرحله نهایی خود نزدیک شده و درنگ جایز نبود. دستگاه سریعاً در پارچه ای که قبلاً پیش بینی شده بود، پیچیده و روی ترک موتور محکم بسته می شود. با احتیاط از منزل خارج شده و به طرف مخفیگاه به حرکت در می آیند. نکته جالب این بود که پس از پایان کار دوستان، سر و کله تعدادی از مامورین ساواک پیدا می شود که در حوالی خانه مذکور مشغول پرسه زدن می شوند ولی کمی دیر شده بود.

تنها نخسه باقی مانده
حالشان را نمی فهمید ند. به هر جایی که کمترین ظنی داشتند یورش می برد ند. خیلی مضطرب و دستپاچه، هر کسی را دستگیر می کردند. البته باید اذعان داشت که عکس العمل آن چندان هم بی حساب و دور از انتظار نبود، چون حتی گذشت لحظه ها برایشان بسیار گران تمام می شد. مساله را محکم چسبیده بود ند که هیچ یک از جزو ها فرصت انتشار و حتی دست به دست شدن را نیابد. رسیدن به نتیجه مورد نظر و بستن این پرونده، آنها را ناگزیر می کرد هر لحظه بر گسترش، سرعت و عمق عملیات خود بیفزاید بلکه ردی از دو جزوه مهمی که از خارج کشور وارد اصفهان شده بود، بیابند. با تعقیب سایه وار، همه جا و همه کس را زیر نطر گرفته بودند. البته وارد عمل نمودن نیروهای ویژه و گستردگی دامنه عملیات تجسسی و دستگیری ها در هر کوی و برزن چندان بی نتیجه هم نبود. توسل به شیوه های گشتا پویی بالاخره آنها را به بخشی از هد ف مورد نظرشان نزدیک نمود. با به چنگ آوردن یکی از آن دو جزوه ظاهراً به تیمی از موفقیت دست یافته بودند. ولی با این همه، کار ناتمام بود و اوضاع هنوز هم به نفع ساواک پیش نمی رفت. در شرایطی که یکی از جزوه هالو رفته و به دست یاواک افتاده بود، انجام هر گونه فعالیت و اقدامی از جانب گرو ها و تشکل های انقلابی ریسک خطر ناکی به حساب می آمد. بد یهی بود که تا فرو کش تب و تاب و التهاب موجود، روند جاری فعالیت های آنان در برخی امور با محدودیت بیشتری انجام پذیرد و یا بعضاً به طور موقت متوقف شود. به دلیل محتوا و مطالب مهم آموزشی، این جزو که تنها نسخه هم بود، می بایست به هر شکلی تکثیر شده و در اختیار سایر نیروهای مبارز و انقلابی حزب اﷲدر کشور قرار گیرد تا آنها هم بتوانند از تازه ترین و آخرین اطلاعات آن که ویژه تعلیمات رزمی و آموزش فن مقابله و مبارزه با پلیس بود؛ استفاده کنند. گفتنی است که اهمیت این جزوه در کارایی آن و ارتقای بخشیدن به سطح کیفی مبارزات بود.
چندی نگذشت که با تلاش احمد و سایر برادران تیم، جزوه یاد شده با یک برنامه ریزی دقیق و موفق در تیراژ قابل توجهی تکثیر و توسط رابط هایی که د ر سراسر کشور با احمد در ارتباط بود ند. توزیع و در اختیار نیروهای حزب الهی مبارز قرار گرفت.
این طور با خودتان عهد کنید.
میهمانان خودشان را برای خداحافظی آماده می کردند. مثل بعضی از مجالس که تازه موقع خداحافظی حرفها شروع می شود، صحبت از نذ ر و دعوت از افراد برای صرف آش نذری و موضوعاتی از این قبیل به میان آمد. شخصی که مشغول دعوت کردن ا ز حاضرین بود گفت: مدتی بود که میسر نمی شد نذ رم را ادا کنم و از این بابت خیلی ناراحت بودم. خدا را شکر، امشب فرصت خوبی دست داد. احمد که جریان را از ابتدا تعقیب می کرد گفت: در این زمینه یک پیشنهاد دارم. آیا بهتر نیست این نذ ر ها را جهت دیگری همو برایش در نظر بگیریم تا سود مند تر و اجر و اثر معنوی آن هم چند برابر شود؟ در این موقع بقیه هو توجه شان به این مطلب جلب شد که چطور؟ احمد گفت: مثلاً به جای این چیزها، منظورم آش و سفره و کاچی پختن است؛ اگر بیایید این طور با خودتان عهد کنید که اگر خدای نخواسته مساله یا پیشامدی برایمان اتفاق افتاد یا حاجتی دارید که برای رسیدن به آن می خواهید نذری در نظر بگیرید؛ عهد کنید. یک هفته نمازتان را اول وقت بخوانید یا یک هفته دروغ نگویید و یا کار خیری را که توان انجام آن را دارید به قصد قربت انجام دهید، مطمئناً اجرش بیشتر خواهد بود و انشا اﷲ نتیجه هم بهتر می گیرید. او خود به آنچه دیگران را بدان دعوت یا سفارش می کرد از قبل پیش گرفته بود.

نگهبان ها
زنگ خانه به صدا در آمد و یکی از بچه ها برای باز کردن در، از اتاق خارج می شود. اندکی بعد، از حیاط سر و صدایی به گوش می رسد. سر و صدایی نه چندان آشنا و کمی هم دور از انتظار. اهل خانه به کنجکاوی از اتاق بیون آمده و همگی توی ایوان به موجوداتی که با حرکات شلوغ، حیاط را به قرق خود در آورده بودند نگاه می کنند. احمد که این منظره را می بیند اطمینان می دهد که آنها مشکلی را ایجاد نخواهند کرد و به مرور زمان به این جا و افراد آن عادت خواهند کرد و به مرور زمان به این جا و افراد آن عادت خواهند کرد. ظاهرا نظر بعضی از حاضرین غیرذ از این بوده و به دلایلی حضور آنها را مانع از آزادی عمل خود در محوطه حیاط می دانند. یکی از بچه ها می پرسد حالا تا اهلی شوند تکلیف چیست؟ مانوس نبودن بوقلمون ها با محیط و افراد تازه آنها را نا آرام نمود و موجب شده بود از خودشان سر و صدا در آورند. با این همه، حضور این موجودات بویژه خلق بد قلقشان چندان هم خالی از فایده نماند، بلکه بالعکس بسیار هم بجا و موثر واقع شد. گویا احمد آنها را برای مطلبی پیش بینی کرده بود. در واقع چندی بود که به لحاظ برخی اتفاقات، تعقیب و مراقبت ساواک شدت گرفته بود. همه جا سایه وار او را تحت نظر داشتند. بر اوواضح بود که این روال به باز داشت و ریختن در خانه برای به چنگ آوردن مدارک منتهی شود. احمد به محض احساس خطر جدی باید سریعاً اقدام به جمع آوری مدارک موجود در خانه که شامل کتب و اعلامیه های حضرت امام و شب نامه ها بود؛ نماید و ضمن بسته بندی مناسب با چال کردن در جای مخصوص یعنی همان باغچه آخری حیاط درست زیر پای بوقلمونها آنها را ظاهراً از دسترس خارج کند. همان گونه که انتظار می رفت. زمانی چند از اختفای مدارک نمی گذشت که سر و کله مامورین پیدا شد. برای یافتن مدارک همه جا را زیر و رو کرده و در هم و بر هم می کنند. این به اصطلاح جست و جو و بارزسی با وجود تقسیم نیروها در بخشهای مختلف ساختمان و تلف شدن مدتی از وقت شان بدون دست یافتن به نتیجه، با بازرسی از محوطه حیاط ادامه یافت. در این مرحله باغچه ها بیشتر مورد توجه قرار می گیرد. یکی از آنان از ایوان پایین آمده به طرف باغچه روبروی ایوان رفته و با دقت بررسی می کند که خاک آن دست نخورده باشد. موقعی که به طرف باغچه آخری می رود بوقلمونها با سر و صدای عجیبی به او حمله می کنند که از ترس به عقب بر می گردد. باز اقدام به نزدیک شدن به محل می کند که این بار هم با شدت بیشتر از مرحله اول، با حمله آنها رو به رو می شود و فرار می کند. مثل اینکه سر وصداها و حملات، کار خودش را کرده بود. چون آنقد ر ترسیده بود که از کند و کاو آن باغچه صرف نظر می کند به خواست خدا وند مدارک از چنگ مامورین ساواک در امان می ماند.
پایداری در عقیده
دوران نسبتاً طولانی و طاقت فرسای محکومیت و شکنجه و آزار در زندان ساواک به پایان رسیده بود. و بعضی از خویشان و اقوام که از این مساله مطلع شده بودند. به دیدن او آمدند. بعد از ظهر همان روز جمعی را به همین منظور در منزل پذیرایی کردیم. در میان آنها پیرمرد محترم و مسنی حضور داشت که بعد از احوالپرسی خطاب به احمد گفت: خوب عموجان؛ حالا چی می گید؟ احمد که متو.جه منظور او بود گفت: والا حاج آقا همان را قبلاً می گفتیم حالا هم می گیم. پیرمرد کمی جا به جا شد و با تغییری در لحن خود گفت: یعنی چه؟!
احمد گفت: هیچی حاج آقا، می گیم شاه باید بره.
پیرمرد که انتنظار شنیدن این پاسخ را نداشت و مثل اینکه کمی جا خورده باشد. با لحنی اعتراض آمیز رو به سایر حضار کرد و گفت:
اینها کله شون به حساب نیامده. هنوز هم میگن شاه باید بره. هنوز حرف خودشون رو می زنن.

زندان
توی افکارم غوطه ور بودم که صحنه ای در راهرو مقابل ، مرا متوجه خودش کرد. ظاهراً یک زندانی تازه به جمع محکومین در بند اضافه شده بود. طرف سن و سالی نداشت. از سر و وضعش پیدا بود که پذیرایی خوبی از لاو به عمل آمده. چهره اش داد می زد که از قماش خلافکار ها و چپی ها، نیست. بیشتر قیافه اش به مذهبی ها می ماند. اینجا چکار می کذرد؟ برای چی او را آورده بودند؟ تازه وارد، نظر بچه های دیگر را هم به خودش جلب کرده بود. چند نفر از دوستان بند خودمان که جریان تازه وارد را زیر نظر داشتند خیلی زود او را شناسایی کردند. درست فکر می کردم. از بچه مذهبی هایی بود که با وجود سن و سال کمش در کارهای سیاسی خیلی فعال بوده. او همان سید احمد بود. احمد حجازی. اکثر اوقاتی که به کوه می رفتم او را با یک گروه از بچه های تقریباً هم سن و سال خودش می دیدم. اما چگونه سر از ساواک در آورده بود؟! این را هنوز نمی دانستیم. از اینکه هنوز توی راهرو و معطل بود معلوم بود برایش نقشه ای داشتند. رفته رفته شب شده بود و بچه ها همچنان با حساسیت، کار را دنبال می کرد ند. گویا او از رفتن به داخل بند امتناع می کرد. کاری که او قصد انجام آن را داشت، نوعی سنت شکنی بود و بر خلاف اهداف مورد نظر ساواک محسوب می شد. او اینکه تازه وارد این گونه محیط ها شده بود از ارامش و اعتماد به نفس خوبی بر خوردار بود. با شروع شب سرمای بیرون بند گزنده تر می شد، ولی او همچنان برای نرفتن داخل بند مقاومت می کرد. این ماجرا در طول شب با قوت ادامه یافت. صبح روز بعد، بچه ها او را استوار و مقاوم بیرون از بند د ر همان جای دیشبش دید ند. این صحنه چنان همه را به هیجان آورده بود که نا خود آگاه همگی برای او هورا کشیدند و کف زد ند. مهم این بود که او تسلیم شرایطی که آنها قصد داشتند برایش به وجود بیاورند؛ نشد؛ نتیجه این شد که آنها مجبور شدند با یک عقب نشینی او را به بند سیاسیون منتقل نمایند.

مستخدم
آشنایی با دوستان میثمی و بر قراری ارتباط با برادران شهرستان شهر رضا در آن مقطع، روند کار مبارزات را سرعت و گسترش بیشتری می بخشید. این برهه از مبارزات را وارد مرحله ای پر ماجرا و حساستری نمود. بخشی از آن، قضیه خرید ماشین پلی کپی از یکی از فروشگاه های شهررضاست. یکی از برادران آن سامان ماشین پلی کوپی را د ر فروشگاهی می بیند. هر گونه اقدامی برای تهیه آن به دلیل محلی بودن وی ممکن نبوده، موجب درد سر می شد. در اینجا احمد وارد عمل می شود. به لحاظ اینکه د ر آن زمان خرید و فروش و استفتاده از این دستگاه ها با محدودیت ها ی شد یدی همراه بود، بایستی علاوه بر جمع آوری اطلاعات مورد نیاز، پوشش مناسبی هم برای آن د ر نظر گرفته می شد. اطلاعات به دست آمده حاکی از آن بود که این دستگاه بیشتر به مدارس فروخته می شود. احمد تحت پوشش و عنوان مستخدم مدرسه به فروشگاه مورد نظر مراجعه و ضمن گفتن نام مدیر آن و ابلاغ سلام گرم و صمیمانه ایشان به فروشنده، د ر یک نمایشی کاملاً طبیعی و اغوا کننده، دستگاه را خریداری نموده و به طرف یکی از مخفی گاهها در اصفهان حرکت می کند. این محل در واقع زیر زمین مخروبه ای بود د ر خانه ای قدیمی و متروک که کلید آن در اختیار خانواده احمد بود و درست در مقابل منزل آنها قرار داشت.
مدتی بعد تعدادی از گروه، از جمله فردی به نام محبوبیان دستگیر می شوند. در باز جویی اولیه تقریباً به کلیه موارد حتی دستگاه پلی کپی اعتراف می کند. با این اعترافات عمو هادی عضو دیگری از این گروه هم دستگیر می شود. به محض این اتفاق، احمد خبر دار می شود.

دستگیری
قبل از ظهر کوبه در به صدا در می آید. احمد و محمد تنهخا درون خانه هستند و کس دیگری آنجا نیست. محمد از باز کردن در با چند نفر غریبه رو به رو می شود. قیافه ها داد می زد که باید از مامورین ساواک باشند. از او می پرسند کلید خانه رو به رو پیش شماست؟ محمد به لحاظ اینکه همسایگان محل همه می دانند کلید این خانه نزد آنان است می گوید: بله مامورین از او می خواهند کلید را بیاورد. چند نفر از آنها اطراف را زیر نظر دارند. د و نفر به درون خانه رفتند و ضمن تهد ید، ، از محمد سراغ دستگاه پلی کپی را می گیرند. محمد نسبت به موضوع اظهار بی اطلاعی می کند. این کار موجب می شود برای به حرف آورد نش کتک مفصلی به او بزنند. وقتی از این کار نتیجه ای نمی گیرند، او را از خانه بیرون آورده و به طرف خود رویی که چند نفر داخل آن نشسته اند می برند. محمد را با یکی از افراد دستگیر شده که اعتراف کرده بود رو به رو می کنند. از ظاهرش معلوم بود بد جوری او را زده بودند. وقتی چشمش به محمد می افتد به مامورین می گوید:
شخص مورد نظر او نیست و کسی که باید دستگیر شود برادرش می باشد. مامورین مجدداً د ر خانه را می زنند و هنگامی که احمد د ر را باز می کند او را از خانه بیرون آورده محمد را به داخل می فرستند.
احمد را همراه با فرد دستگیر شده به خانه ای که دستگاه پلی کپی د ر آن مخفی شده بود می برند. بالاخره هر د و ماشین پلی کپی را از زیر سنگها بیرون آورده و همراه با احمد به ساواک می برند.
پس از دستگیری احمد، محمد فرصت را غنیمت شمرده و با جا به جا کرد اکثر اعلامیه ها و نوارها؛ کلیه مدارک موجود در منزل را از دسترس خارج می کند. اعترافات محبوبیان و قضیه دستگیری احمد، تازه اول ماجرا بود. همانطور که انتظار می رفت خیلی زود محمد دستگیر می شود و با چشمان بسته روانه کمیته مشترک ساواک و شهربانی می شود. به محض ورود، به یکی از بازداشتگاهها هدایت شده و در آنجا چشمانش را باز می کنند. برای مشخص نشدن رفت و آمدها، رو به دیوار نگه داشته می شود. از ایستادن او زمانی می گذ رد و در این فاصله میایل متعددی ذ هن او را به خود معطوف کرده؛ مایلی از قبیل عدم اطلاع از اینکه چه چیزهایی تا حالا لو رفته. ناگهان ماموری دست او را گرفته و برای باز جویی به اتاق قبادی از عناصر ساواک می برد. در باز جویی؛ ضرب و شتم زیادی می شود. ولی آن طور که باید پیش نرفته و چیزی ازآن عاید نمی شود در این موقع قبادی با وقفه کوتاه و سکوت معنی داری یکی از نگهبانان را احضار می کند و دستور می دهد احمد را بیاورند. سنگینی سکوت حاکم بر فضای اتاق باز جویی با صدایی که از دور به گوش می رسد، شکسته می شود. قبادی به منظور تضعیف روحیه محمد، رو به همکار خود کرده و می گوید: تو صدای خش خشی نمی شنویی؟ با نزدیک شدن صدای خش خش به سمت در دوخته می شود. اندکی بعد د ر حالی که مامورین دستهای احمد را گرفته و او را کشان کشام می آوردند، در آستانه ظاهر می شوند. صدای خش خش مربوط به کشیده شدن پاهای خون آلود و ورم کرده احمد بود که از شدت ضربات کابلها بر آن متورم و بزرگ شده بود. به همین دلیل نمی توانست آنها را از روی زمین بلند کند. در این حال باز هم شکنجه ها ادامه می یابد. قبادی می کوشد به ضرب سهمگین کابل که مدام بر سر و تن احمد فرود می آورد محمد را مجبور به اعتراف کند. احمد با این عبارت که محمد چیزی نمی داند و اطلاعی هم از این مسائل ندارد و همه اینها مربوط به من است، همه را به عهده می گیرد. در طول باز جویی؛ آنها مجبور بود ند پشت به پشت یکدیگر بوده تا نتوانند با نگاه چیزی رد و بدل نمایند. احمد مطالبی که نباید محمد به عهده بگیرد ودر هنگام شلاغ خوردن به بهانه درد وبه خود پیچیدن چند مرتبه به فرصت یک نگاه با اشاراتی به او منتقل کرده و در حین ضرب و شتم ها با گفتن اینکه فلانی اعلامیه مربوط به من است و محمد کار ایی نیست او را متوجه عهده دار نشدن این اتهام می کند. با به عهده گرفتن همه موارد توسط احمد، از فشارهایی که بر روی محمد آورده می شد تا حد ودی کاشته می شود و چندی بعد محمد تبرئه شده و آزاد می گردد.

از او سر مشق بگیرید
دیگر شبها صدای کار کردن ماشین تکثیر و گفت و شنیدهای آهسته احمد و دوستانش که همگی مشغول تکثیر اعلامیه های انقلابی حضرت امام بودند، از آن طرف حیاط شنیده نمی شد. سکوت سنگین معنی داری سایه خود را بر همه جای خانه گسترده بود. با عشق و شور وافری که در کارها از خودش بروز می داد، نبود نش نمود زیادی داشت. مدتی از دستگیری اش توسط ساواک می گذشت. کمترین خبری به کسی نمی دادند. با تلاش های زیاد بالاخره وقت ملاقاتی حاصل شد که او را به روایت ماد رش می خوانیم. آن روز وقتی او را از پشت دیوار شیشه ای دیدم، هیچ باورم نمی شد که این احمد است. خیلی زرد و انجور شده بود. در چپشمانش رمقی باقی نمانده بود. آثار زجر و شکنجه هایی که در این مدت تحمل کرده بود؛ از چهره اش کاملاً هویدا بود، ولی گویی که هیچ اتفاقی رخ نداد. رو به رو شدن با این وضعیت مرا بی اختیار متاثر کرده بود. موقعی که احمد ناراحتی مرا احساس کرده با لحن جدی و اعتماد به نفس همیشگی اش به من گفت: مادر جان ناراحت شدید؟ شما خودتان همیشه مشوق من بودند. شما داستان وهب و مادرش را که در یکی از جنگهای صد ر اسلام شرکت می کند و در جریان آن مبارزه قهرمانانه پسرش به شهادت می رسد را در نظر بگیرید. این نکته را که دشمن پس از شهادت رساندن او باز دست بر دار نیست و مساله را تمام شده نمی داند. در حرکتی مذبوحانه دست به خباثتی دیگر می زند تا شاید بدین وسیله کاری در جهت تقویت روحیه لشکریانش کرده باشد و نمکی هم بر زخم مادرش پاشیده باشد. پیکر بی جان را سر می برند و آن را به سوی مادرش پرتاب می کنند. در مقابل؛ آن شیر زن در واکنشی غریب و د ور از انتظار هیمنه آن شبه مردان نامرد را در هم می شکند و به خلاف تصور خام د شمن حتی حیرت کشیدن یک آه را هم به دل آنها می گذارد و فرا تر از این با آفرینش حماسه ای افتخار آمیز و بی نظیر، سر بریده فرزند را از زمین برداشته و به طرف د شمن می اندازد. با صلابتی چون کوه بر سر دشمن زبون فریاد بر می آورد که در قاموس ما چیزی را که در راه خدا هدیه کرده اند پس نمی گیرند. ماد ر اینها برای ما الگو هستند و شما هم از آنها باید سر مشق بگیرید. اعتقاد و پایداری در جهت تحقق یافتن آرمانهای بلند حاکمیت احکام و فرامین الهی اسلام در قالب حکومتی حقه، حقیقتی بود که از ژرفای عشق و ایمانش مایه می گرفت.

جدایی طلب
احمد در زندان ماجراهایی داشت که همه حکایت از آن می کرد ند که گویا در آنجا هم به گونه ای دیگر جریان مبارزات را دنیال می کند. جدایی طلب عنوانی بود که چپی ها و منافقین توی زندان به احمد داده بودند. شهید سید احمد حجازی از افراد سرد مداری بود که در مقابل عناصر چپ و سازمان مجاهدین خلق (منافقین ) که آن روز به اصطلاح انگیزه های اسلامی داشتندولی به لحاظ نوع تفکر و مبانی جهان بینی و شناخت انحرافیشان از اسلام و نداشتن ریشه اصیل اعتقادی، با چپی ها در زندان هم سو و هم داستان بودند. به شدت موضع گرفت. او عملاً د ر بند خودش و دیگر بندها؛ جبهه بچه مسلمانها را از چپی هنا و منافقین جدا کرذد. این حرکت انقلابی موجب بر انگیخته شدن خشم باند چپ و منافق توی زنداتن شده بود. دوست احمد می گفت یکی از سران چپ از او می پرسد: تو این احمد حجازی را می شناسی؟ گفتم چطور؟ گفت با شما هم پرونده بود؟ من کمی ترسیدم و در ذهنم آمد که او احتمالاً در صدد گرفتن اطلاعات از من است تا برای ساواک گزارش کند، لذا تجاهل کرده و در جواب گفتم: نه. او شروع کرد به بد و بیراه گفتن به احمد و اینکه او رفته چرت و پرت گفته و من گفته ام ترتیبش را بدهند. روشن بود حضرات از احمد خیلی عصبانی بودند و آن طور که می گفت برنامه ای را هم برایش تدارک دیده بودند. او می گفت برنامه ای را هم برایش تدارک دیده بودند. او می گفت: احمد بچه ها را تحریک کرده که بیایید جدا شویم. او جمع جدا تشکیل داده و با این کارش اتحاد زندان را بله هم ریخته است.

تهدید
در کمین بود. بالاخره توی راهروی دستشویی زندان او را گرفتار می کند. . یقه او را می گیرد و محکم به سینه دیوار می چسباند. گلویش را با دست گرفته تا حد مرگ می فشارد. شدت فشار به حدی است که رنگ صورتش سیاه می شود. احمد خیلی جدی او را تهدید به مرگ کرده و می گوید: اگر فلان مطلب را لو بدهی بیرون که آمدم بدان؛ تو را می کشم. او ملتمسانه تعهد کرده و قول می دهد در آن باره حرفی نزند. با این بر خورد دیگر جرات نمی کند از آن بابت حرفی به میان آورد. انجام این کار جرات زیادی می خواست. اگر همین حرکت را محبوبیان داشت. در آن شرایط همه می خواستند طوری وانمود کنند که همه حرف را گفته اند و مطلبی باقی نمانده و آدم سر به راهی شده و قصد مبارزه ندارند. احمد با وجود این مسائل با یک چنین صلابتی بدون توجه به عواقب مساله دست به انجام این کار می زند تا بلکه او را از لو داد نهای بیشتر بر حد ر دارد.
محمد محبوبیان که احمد را لوداده و اعتراف زیادی نمود، در زندان به کفر پیوست و مرتد شد. پس از انقلاب به گروهکهای ضد انقلاب پیوست و در سال 60 به جرم مبارزه مسلحانه به اعدام محکوم شد.

متن آزادی
از طرف ساواک پیشنهادی مطرح شد. مبنی بر اینکه زندانی ها می توانند با نوشتن متن نامه ای از کرده و خطای خود اظهار پشیمانی کنند. در آن صورت می توانند از امتیازاتی که برای آنها در نظر گرفته شده از قبیل جدا کردن آنها از دیگر زندانیها؛ تخفیف مجازات و عفو و آزادی استفاده کنند. در پی این پیشنهاد احمد دست نوشته ای تنظیم کرد که محتوای آن را به یاد ندارم ولی بعد از اینکه مامورین ساواک در جریان متن قرار گرفتند، بسیار عصبانی شده بودند. به دلیل مطالب نوشته شده، احمد را شدیدا مورد غضب قرار دادند. چند تا مامو.ر آمدند و احمد را کتک زدند و بعد هم به جرم نوشتن این مطالب او را انداختند توی بند انفرادی.

ملاقات
دو ماه از اولین دستگیری اش گذشته بود. تازه به پ درش ملاقاتی دادند. قبادی شکنجه گر معروف ساواک در آن ملاقاتها از روی عصبانیت و برای تحقیر به پدربه احمد گفت: این کیست که تو. تربیت کرده ای؟ چطور از کارهایی که می کرده خبر نداشته ای؟ می خواسته فلسطین برود. می خواسته مامورین را ترور کند. هنوز اطلاعاتش را به ما نداده. این قد ر لجوج و خیره سر است که مات نمی توانیم به او ارفاق کنیم. باید 15 سال زندانش کنیم. تا در زندان بپوسد. این هنوز از راه خود بر نگشته است. اگر بخواهد این طور ادامه بدهد. سرش را به باد می دهد.

بی اعتنا
در اولین شبی که به زندان شهربانی وارد شده بود، بر سر مساله ای با مامورین دعوا کرده بود. او را در ابتدای ورود، چند روز به انفرادی فرستادند. او در طول زندان چندین بار به انفرادی رفت، در ملاقات با خانواده د ر زندان که به صورت تلفنی از پشت شیشه انجام می شد و. تلفنها کنترل می شد ، حرفهایش را در مخالفت با رژیم پهلوی می گفت. چندین بار افسر نگهبان آمد و به خانواده اش پرخاش کرد. گویا بار ها به او تذکر دادند که حرفهای سیاسی نزند ولی او نسبت به این حرفها بی اعتنابود.

روز سکوت
صحبت از خود سازی و تزکیه نفس بود که احمد گفت: من دیروز روزه سکوت گرفته ام. آن را از د وران زندان یاد گرفته ام. از او پرسیدم یعنی چه؟ گفت: روزه سکوت یعنی از سحر که بیدار می شویم تا نماز مغرب و عشاء جز نماز حرفی نمی زنیم، این موجب می شود که انسان بر اراده خود مسلط شود و در امر تزکیه نفس توفیق پیدا کند.

صحنه خشونت آمیز
بیش از دو سال از ماجرای اولین دستگیری او می گذرد. هنوز جای جای تن نحیف و رنجورش نشان از زخمهای زندان را دارد. با روحی صبور و قلبی اکنده از ایمان و عشق به مجاهدت، ایام پس از آزادی را تحمل می نمود. به واسطه سابقه سیاسی اش نه فقط حرکات او مورد توجه مردم قرار گرفته بود، بلکه ساواک هم مرتباً او را تحت مراقبت و کنترل داشت. از سوی دیگر عافیت طلبان دنیا خواه با اند رزهای کوته بیانیه خود به امر به معروف و نهی وی می پرداختند. بایستی طوری رفتار کرد تا وانمود شود او فردی سر به راه شده و چون دیگر مردان عادی سر در لاک کار و زندگی نموده. از اینکه نمی توانست از تمام وقت خود در جهت اهداف مبارزات استفاده نماید، خون دل می خورد. او کسی نبود که تسلیم شرایط شود، هجرت، اندیشه او را معطوف خود نموده و مهیای سفر به خارج از کشور می نماید. در حالی که می رفت تا ایده او محقق شود دستگیری گروهی از دانشجویان یکباره شرایط موجود را دگر گون می نماید. در اعترافات گروه دستگیر شده؛ از برنامه کوهنوردی و آموزشهای رزمی که احمد برای آنها ترتیب می داد، صحبت به میان می آید. بیان این موارد گمانی را در ساواک قوت می بخشد که این اعترافات سندی محکم و غیر قابل انکاری است دال بر رهبریت این گروه توسط احمد. بدون فوت وقت تصمیم به دستگیر کردن احمد. بدون فوت وقت تصمیم به دستگیر کردن احمد گرفته و با سازماندهی چندین تیم عملیاتی به طور همزمان و از چندین نقظطه محل وی وارد عمل شده و ضمن تیر اندازی هوایی مبادرت به بستن کلیه مبادی ورودی و خروجی بازار کرده و حلقه محاصره خود را کامل می نمایند. احمد که از اول متوجه موضوع شده به گمان اینکه شاید در رابطه با تهیه مقدمات سفر مساله ای رخ داده باشد، به نحوه فرار فکر می کند ولی دیگر خیلی دیر بود. در حین فرار به چنگ مامورین می افتد. در حالی که او را از محل به بیرون منتقل می کنند به طرز وحشیانه و ناجوانمردانه زیر ضربات مشت و لگد ساواک قرار می گیرد. این صحنه آنقدر خشن است که همه مردم و مسبه بازار را به شدت متاثر کرده تا جایی که نسبت به این رفتار دردمنشانه به آنها اعتراض می نمایند. بعد از دستگیری به دلیل پر خاش و دعوایی که احمد با یکی از مامورین در حین دستگیری کرده است، او را بله انفرادی محکوم کرده و پس از گذ راندن چند روزی به بند 2 زندان منتقل می شود.

عزم و اعتقاد
تازه از زندان و شکنجه های قرون وسطای ساواک خلاصی پیدا کرده بود. بد یهی بود با توجه به سابقه اش نبایستی آشکارا در فعالیت های سیاسی ضد رژیم شرکت داشته باشد و لازم بود بیشتر جانب احتیاط را رعایت نماید. عزم او در شروع مجدد مبارزه آن هم پس از آزادی به منزله مسخره گرفتن همه هیمنه آن تشکیلات جهنمی و مبین آب دیده تر شده فولاد اراده او بود. همان روز با قرار نموده ارتباط و ملاقلات با همرزمان، مقدمات برپایی تظاهرات خیابانی بر علیه رژیم، آماده و سازمان می یاید. حضور سراسیمه و سریع مامورین در محل یورش مسلحانه آنان به جمعیت حاضر موجب گرفتار شدن یکی از تظاهر کنندگان با سابقه سیاسی می گردد. لحظاتی بعد از شروع دستگیری ها احمد هم توسط یکی ازط مامورین ساواک مورد شناسایی قرار گرفته که قبل از هر گونه اقدامی توسط آنان با زرنگی خاص خود می گریزد.

هجرت، حج؛ مجاهدت
حجه الاسلام هادی غفاری در مراسم هفتمین روز شهادت احمد بر سر مزار شهیدان به خون خفته اصفهان در گلستان شهدا سخنرانی نمود و جریان آشنایی خود را با احمد و شرحی از فعالیت های او را در سوریه و عربستان باز گفت. در قسمتهایی از سخنرانی او آمده است:
وقتی به سوریه رفته بودم، به کنار قبر حضرت زینب رفتم. جوانی آمد، سلام کرد و گفت: اسمم احمد است. بیایید برویم خانه ما. من به لحاظ رعلیت مسائل امنیتی باید اول سوال می کردم که تو کی هسیتی؟ گفت: آقا اینجا این خبر ها نیست. مبادا ذهنتان مشوش شود. من احمد هستم. فامیلم این است. من مدتی است که اینجا هستم. بیایید برویم خانه ما. اتاقی بود 3 در 2. وقتی آمدم خانه، عده ای از دیگر دوستان هم آنجا بودند. از جمله وزیر نفت، مهندس غرضی. وریز نفت شما در این اتاق، براد رمان احمد حجازی در این اتاق. این اتاق کوچکی بود که همه ما نمی توانستیم بخوابیم. ماهیانه اجاره خانه هفت نفر بودیم 370 تومان بود. یک اتاق بسیار کوچکی در فقیر نشین ترین محله های شام. اتاقی که نم آب دیواره اش را تا نیمه پوشانده بود وقتی آمدیم آنجا، این جمع مهربان بسیار عزیز شروع به کار کرده بود ند. ما عهم به اتفاق، کارها را آغاز می کردیم. برادرمان احمد در ارتباط با برادران فلسطینی مان کار می کرد. ما تازه آمده بودیم که خبر دار شدیم امام را از عراق بیرون کرده اند. احمد به ما گفت: امام قرار است امشب به کویت بروند. تعبیر ما این است که طبعا کویت امام را راه نخواهد داد. فردا صبح احمد آمد و گفت: امام رفتند پاریس. بلافاصله این جمع نظمش به هم خورد. یک عده ای برای ادامه کار ماند ند. عده ای برای ادامه کار ماندند. عده ای مثل من و برادرمان غرضی بلافاصله عازم پاریس شدیم. من کارهایم را انجام دادم و به دلیل خاصی احساس کردم که باید به کار ادامه بدهم. با همه اشکالات بر گشتم به سوریه. با احمد و خانمم و د و بچه به طرف حج حرکت کردیم. احمد برای رفت و بر گشت، یک عدد از این کوزه های کوچک ماست برداشت و با پنیر قاطی کرد، با نان لواش. این کل غذایی بود که احمد از حرکت در مکه و مدینه با خود داشت. من به حق اینجا می گویم و آشکار هم. می گویم؛ امسال 1360 هیئتهای عظیم از ایران برای حج به عنوان تبلیغات رفتند. به جرات می گویم؛ سال 57، کاری را که احمد یک تنه و یک نفره در رابطه با انقلاب در عر بستان انجام می داد، این 400 نفر نتوانستند انجام دهند ، می رفتیم کاغذ بخریم برای چاپ اعلامیه در عربستان، آن هم قبل از پیروزی انقلاب، کاغذ نمی فروختند. خانه ای هم در آن ساکن بودیم یک خانه ای بود تقریباً قسمت فقیر نشین مکه. پله می خورد و بلند بود، آدم به طور طبیعی نمی توانست برود. احمد بعد از ظطهر که می شد می رفت در بازار و کاغذ می خرید. 20 برگ 20 برگ. 30 برگ 30 برگ. جمع می شد. 2000برگ یا 3000 برگ. یک بار یادم هست از یک مغازه ای 2000برگ خریده بود. در یک چادر نماز، روی دوشش. آدم به طور عادی سربالایی کوه را نمی تواند بالا برود. گذاشته بود روی دوشش و عاشقانه می برد. شب تا صبح یا می نوشت یا تایپ می کرد یا استنسیل. شب تازه آغاز کار بود. احمد هر جا خطر ناک بود، نمی گذاشت من دست به کار بگذارم. می گفت: اینجا شما را می گیرند. ما اینجا ها بلدیم. احمد و یک دانشجوی مسلمان ما در آمریکا، رضا علوی؛ نوه آیت اله بروجردی و احمد، تمام در و دیوارهای مکه را اعلامیه می چسباندند. کسانی که در سال 57 مکه رفتند، دیدند. هنوز بر دیوارهای مکه و مدینه و شام و عراق خط احمد هست. با چه عشق عجیبی شعار به زبان فارسی و عربی و انگلیسی می نوشت. بارها مامورین او را گرفتند و زدند. پلیس سعودی آنقد ر احمد را می زند. چیه احمد؟ چیزی نیست. بیایید برویم اسپری بخریم و به دیوار ها شعار بنویسیم. یک شب احمد گفت: برویم توی اداره او.قاف، زیر عکس شاه شعار بنویسیم؟ گفتم: توی تاداره اوقاف؟ اوقاف که مرکز ساواک است. خدا می داند، ساعت 3 – 2/5 بعد از نیمه شب بود، تا آن موقع بیدار می ماند. شب آمدیم به اتاق. آرام دیوار ها را نوشت و گفت: آقای غفاری یک جایی می نویسیم که وقتی اینها بیدار شدند، بیش از پیش بسوزند. من د و صندلی را با فشار نگه داشتم. آن وقت روی اتاق نوشت که پلیس سعودی هنم نتواند پاک کند. اینها کارهای سیاسی اش بود. روزی که ما از منی بر می گشتیم دیگر توقفمان تمام شده بود. قرار بود بیاییم طواف نشاء و خود طواف حج را به جا بیاوریم. احمد 20 تا 30 پلاکارد جور کرده بود. می خواست این پلاکارد ها را با چوب بلند کند. چوب نبود. احمد افتاد توی بازار و هر کس می دید خیال می کرد او از این بزازی دارد خرید می کند. احمد می رفت توی بزازی؛ می ایستاد یک گوشه. وقتی بزاز توپش خالی می شد چوبش را جمع می کرد. یادم هست 20، 30، 40 توپ مخمل که سوزن سوزن بود، بر دوش گرفته بود که کمرش زخم شده بود. یک مامور امنیتی سعو دی جلویش را گرفت. گفت: اینها را برای چه می خواهی؟ احمد گفت: می خواهیم با اینها کباب درست کنیم و از دستش گریخت. احمد امکانات نداشت، می نشست دانه دانه این میخها را صاف می کرد و این چوب هال را به شکل خاصی در می آورد. برای روز حرکت از منی، با یک چشم بر هم زدن، پلاکارد ها را بالا گرفت. پلیس احمد را محاصره کرد. توی خیابان زیر لگد او را له کرد ند. فرصتی بود که من بتوانم از دست مامورین بیرون بیایم. احمد هم آمد بیرون اما ما همدیگر را گم کردیم. وقتی آمدم توی خانه، دیدم احمد افتاده اما افتادنی که ممکن است از بین برود. احمد را داغون کرده بودند. گفت: هیچ مساله ای نیست، فردا صبح خوب می شوم. به شما بگویم از عمل دینی اش، منهای کارهای سیاسی اش که آن هم در خط دینی اش و به دلیل دینی اش بود، شب می آمد، لباس های معمولی را در می آورد. یک پیراهن بلند سفید می پوشید و به حرم می رفت. سعی می کرد از ما مخفی برود. چون می دانستیم احمد شب می رود حرم، می رفتیم حرم. احمد طواف می کرد. علی الدوام طواف می کرد. نصف شب شروع می کرد، صبح طواف تمام می شد. من نمی دانم چند دفعه طواف می کرد. می گفت: آقای غفاری شما در را ه بیسن دو کوه صفی و مروه می بینی آنهایی را که بایئد ببینی می بینی؟ یا نه؟ منظور حضرت حجه بن الحسن است ) می دوید و عاشقانه هم می دوید. دو تا بچه همراه ما بودند. احمد برای اینکه برای ما سنگین نباشد بچه 7، 8 کیلویی را می گذاشت روی دوش، از صفا به مروه و از مروه به صفا می رفت. ما اصلاً احساس نمی کردیم که بچه همراه ماست. وقتی از مکه بر می گشتیم، گفتم: احمد کی بر می گردی؟ گفت به سرعت بر می گردم ایران. او دیگر به پاریس نیامد. گفتم: احمد مواظب باش با خودت اسحله نبری. رژیم شاه اگر تو را مسلحانه دستگیر بکنند، تکه تکه ات می کنند، گفت: مساله ای نیست. من مسلحانه وارد ایران خواهم شد. در اوج خفقان، احمد مسلحانه به کشور آمد. هنوز هم اسلحه اش اینجاست. این اسلحه ای است که احمد در لبنان با او تمرین می کرد. در پایگاه های فلسطینی، قبل از انقلاب مواد منفجره را می آموخت. هنر احمد این بود که مواد منفجره را به د قت تدریس می کرد. مسئولیت آموزش تخریب را به عهده داشت. شاید بدانید عمرش را روی همین کار گذاشت. احمد در اوج یک شخصیت سیاسی بودن و سیاسی اندیشیدن بود. از معدود کسانی بود که از آغاز که من او را دیدم تا لحظه ای که شهید شود در خط فکری و عملی او کمترین تغییر و تزلزلی به وجود نمی آمد. احمد در آن شرایط که بسیاری گول می خوردند و بسیاری راه را اشتباه کردند، همچون کوه استوار بود.
یک روز به احمد گفتم: مایلی ازدواج کنی؟ گفت: فرصت نیست. می ترسم ازد واج بکنم و از کار بمانم. گفتم: چه کاری؟ گفت آقای غفاری تا الان توی شهر بودم، توی جبهه ها رفتم اما راستش این است که من آرزو دارم بروم سیستان و بلوچستان. آنجا که نان گیر نمی آید. مردم آب ندارند و مردم علف می خورند. می خواهم بر وم آنجا ها کار بکنم. اگر خواستی برای من زن بگیری، می گردی دنبال کسی که بتواند در چنین شرایطی زندگی بکند. گفتم: احمد توی شهر هم می شود کار کرد. گفت: آنهایی که توی شهر کار کنند زیادند. امام گفته است باید به مردم گرسنه و محروم و مظلوم و مستضعفان در روستاها کمک کنیم. زندگی اش را رها می کرد، یک ماه؛ دو ماه از احمد خبری نبود. احمد کجایی؟ زن را با یک بچه شیر خوار رها می کرد و علی الدوام توی این روستا و توی آن روستا. یکی دو بار احمد را دیدم، قیافه اش قابل شناسایی نبود. درست شبیه کسی که الان از توی چاه مغنی گری بیرون آمده باشد. سر و صورت و مو پر از کاه و گل. یک دفعه به من گفت: آقای غفاری، من هوای پیوستن به مسلمانان قهرمان افغانستان را کرده ام. امکانات هست؟ گفتم: بله. ماشین را پر از سلاح کرد. پر از فشنگ کرد و رفت افغانستان. رفت تا به مسلمانان مظلوم و محروم که زیر چنگال دژخیم شوروی دارند مظلومانه می جنگند کمک کند. یک روز در این اواخر گفت: آقای غفاری من احتمال نمی دهم که خیلی بمانم. من زن و بچه شیر خواره دارم. مواظب باشید بچه کوچک من هنگام بلوغ راه ما را برود. با عشق عجیبی رفت افغانستان و بر گشت. گفتم: احمد در افغانستان چه دیدی؟ گفت سراسر صفا از مسلمان ها و مملو از جلادی روسها. همین روسهایی که اینک سنگ دفاع از انقلاب را به سینه می زنند. همین هایی که دارند در افغانستان جنایت می کنند. همین هایی که در بسیاری از کشورهای دیگر خفقان را به اوج بردند. از لهستان، لهستان درست می کنند تا به به له شدن مردم لهستان سرمایه اند وزی کنند و قدرت مداری کنند. احمد رفت تا به برادران قهرمان و مسلمان افغانیش کمک کند. این اواخر می گفت: می آیم تهران. د لم می خواهد بیایم تهران. به او گفتم: احمد کی قرار است بییایی؟ گفت: منصرف شدم. زندگی در جمع مظلومان، زندگی در جمع گرسنه ها، زندگی در جمع برادر و خواهر مهربان روستایی شیرینی دارد. لطافتی دارد که هر گز حاضر نخواهم شد بیایم در شهر زندگی کنم. این اواخر مد تها بود هوای جبهه به سرش زده بود. چند روز پیش حاج آقا حجازی تلفن زد که آقای غفاری احد شهید شد. مثل دستگاهی که یک د فعه برق نامربوطی به آن مربوط می شود بد نم صدا می زد. احمد برادری که مهربان بود. خدا می داند که اگر بخواهیم مهربانی را تجسم کنیم، اگر می خواستیم یکرنگی را تجسم کنیم احمد بود.
بگذارید من جمله خودش را به کار ببرم. می گفت: من برای اسلام حمالی خواهم کرد. به جان خود شما و بچه هایم قسم، توی مکه گفتم: احمد چکار می کنی؟ چه کاری حاضری بکنی؟ گفت حاضرم فقط برای اسلام حمالی بکنم.. حاضرم برای اسلام کار بکنم. اسمش را هر چه می خواهید بگذارید. آقای حجازی به من گفتند که وقتی احمد می رفت من به او گفتم: احمد معلوم نیست من شرف شهادت داشته باشم اما اگر رفتی و به شرف شهادت نایل شدی، سلام مرا به امام حسین برسان.

ماجرای عکس
هنوز از گرد راه نرسیده و رنگ شعار ها که با آن در و دیوار هر کوی و بر زن و حتی کوه های مکه را پر کرده بود خشک نشده ش، بی درنگ برنامه بعدی را در دستور کار قرار داده بود. به محض یافتن مجالی هر چند اندک، فکر های نو و غیره منتظره ای به سرش می زند. کارها و برنامه هایش غیر قابل پیش بینی بود. حرف هایی از کارهای بزرگ که تصورش بعید بلود و فقط از فردی پر جرات و با شهادت و هدفدار می توانست سر بزند. کمی قرار گرفت و بی مقدمه گفت: راستی عکسی از شاه می خواهم. باید حتماً آن را گیر بیاورم. ابتدا کمی او را نگاه کردم و پس از آن متعجب گفتم: توی این کشور و شهر غریب حالا عکس را از کجا گیر بیاوریم؟ تو هم هوسهایی می کنی. با اطمینان خاصی در جواب گفت : من الان آن را دارم می بینم تو چطور؟ همین طوری نمی گفت. یقیناً جایی که عکسی از شاه در آن یافت می شد را از قبل نشان کرده بود. به او گفتم: مثلاً کجا؟ گفت کجا بهتر از دفتر اوقاف شاه؟ تو خود بهتر می دانی آنجا در حقیقت مقر ساواک است. فکر نمی کنمک مساله مهمی باشد. فقط یک روز از آنها قرض می گیریم. می دانستم پای انجام این کار ایستاده. تو کارهایش بی رغم مزاحی که می کرد، بسیار جدی بود و بیشتر به انجام کار فکر می کرد. احمد گفت: فرصت چندانی برای گفت و گو نیست. اجازه بدهید که زود تر وارد عمل شویم زیرا نصب آن هم کار دارد. گفتم: چی و کجا؟ گفت مگر فردا روز رمی و جمرات نیست؟ هر طور بود عکس را با ترفندی از اوقاف تک زدیم و آن را کهنه پیچیده از محل گریختیم. همان نیمه شبی،؛ یکراست رفتیم ب 



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 207
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,665 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,357 نفر
بازدید این ماه : 7,000 نفر
بازدید ماه قبل : 9,540 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک