فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

شعبانعلي زينلي

 

سال 1338 ه ش در شهرستان مبارکه دیده به جهان گشود. او از ابتدای کودکی به کار مشغول بود چنانچه تمام مدت تحصیل، کار نیز می کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان مهاجرت کرد و به حفظ سنگرهای انقلاب در مقابل گروهک ها پرداخت. مدتی نیز دانشجوی مرکز تربیت معلم بود ولی دانشگاه جبهه او را به خود جذب کرد. در عملیات طریق القدس برای اولین بار مجروح شد و از آن تاریخ تا پایان عمر کوتاهش یکسره در جبهه ماند.
مدتی فرمانده اطلاعات عملیات لشکر 8 و مدتی مسئول اطلاعات عملیات سپاه هفتم بود. بعدا از آن به سمت قائم مقامی لشکر منصوب شد، ولی با داشتن رده فرماندهی عالی رتبه در اکثر شناسایی ها، خود شخصاً تا نزدیک سنگر های کمین و مواضع دشمن پیش می رفت. در طول جنگ دو برادرش بنام اکبر و اصغر به خیل شهدا پیوستند، ولی او که وظیفه اش را در عمل به تکلیف می دانست در جبهه باقی ماند. شعبان علی در سال 64 به زیارت خانه خدا مشرف شد و پس از آن در عملیات والفجر 8 شرکت کرد.
این سردار دلاور اسلام در تاریخ 10/ 12/ 64 بعد از عمری مجاهدت، پس از آنکه چندین مرتبه مجروح شده بود به برادران شهیدش پیوست. مادرش پس از شنیدن خبر شهادت فرزندش گفت:خدا را سپاسگذارم که این نعمت بزرگ را به من داده تا بتوانم در این جهاد مقدس الهی سهمی داشته باشم.
منبع:"آبشار ابدیت"نوشته ی محمد رضا یوسفی کوپایی،نشر لشگر8زرهی نجف اشرف-1375



خاطرات
مادر شهید:
اوایل انقلاب، مدتی با جهاد سارزندگی همکاری می کرد. اتفاقاً فصل د رو بود. صبح زود از منزل خارج می شد و شب ها دیر وقت خسته از کار روزانه به خانه مراجعت می کرد.
یک شب زود تر از همیشه به خانه آمد و مستقیما به آشپزخانه رفت. با سایر فرزندانم گفت: امشب که شعبان خانه است آماده شوید تا زود تر شام بخوریم. حضور او در آشپزخانه تعجب مرا بر انگیخت.
وارد آشپزخانه شدم دیدم شام خانواده را که برنج بود برداشته در حالی که داشت از خانه خارج می شد. گفت: بچه ها هنوز مشغول درو هستند و شام نخورده اند. شما یک غذای حاضری برای اهل خانه درست کن! و شام را برای دوستانش و جهاد گران برد.

علی ایران پور :
شهید شعبان علی زینلی مدتی مسئول کمیته فرهنگی جهاد سازندگی مبارکه بود. او د ر یک روستای دور افتاده کلاس قرآن ترتیب داده و به آموزش قرآن می پرداخت. آن روستا با مشکل آب مواجه بود و شهید زینلی تعدادی ظرف تهیه کرده بود که قبل از حرکت آنها را پر از آب می کرد و به روستا می برد.
او ظرف های آب را به منزل اهالی می برد و به بچه هایی که قصد شرکت در کلاس او را داشتند می گفت: با این آب وضو بگیرند و قرآن بخوانند. با این کار تبلیغ عملی خوبی می کرد و اتفاقاً از کلاس او بسیار استقبال می شد.

رمضان علی شجاعی :
در عملیات ثامن الائمه شهید شعبان علی زینلی مجروح شده بود. او که فرمانده یک محور عملیات بود ف حاضر نبود جهت معالجه دستش به عقب برود، به من خبر دادند: تو که با او بیشتر دوست هستی بیا و او را ببر. به سختی حاضر به آمدن شد.
او را به بیمارستان اهواز بردم. پزشک دستش را معاینه کرد و گفت: اتاق عمل را آماده کنید. زینلی گفت: برای چه؟
همین طور ترکش را در بیاورید. ولی پزشک زخم را به او نشان داد. زخم خیلی عمیق بود و افزود ترکش به استخوان خورده باید بیهوش شوی تا تو را عمل کنم. همین طور که نمی شود خیلی سخت است.
زینلی اصرار کرد. من تحمل می کنم پزشکان بدون بی هوشی و بی حسی شروع به کار کرد ند. وسط کار، من تحملم تمام شد و از اتاق خارج شدم. بعد از در آوردن ترکش، پزشک در حالی که ترکش را به من نشان می داد کفت: عجب تحملی.
بلافاصله به منطقه عملیاتی بر گشتیم. در راه از زینلی سوال کردم چرا نگذاشتی بیهوشت کنند و اینقدر درد کشیدی؟ باند های دستش را مرتب کرد و گفت: اگر کار به آنجا می کشید. باید چند روز هم بستری می شدم و از این توفیق باز می ماندم.

قاسم زینلی :
این نامی بود که شهید زینلی قبل از تولد اولین فرزندش انتخاب کرده بود. خیلی دوست داشت اولین فرزندش دختر باشد.
بعد از عملیات محرم وجیهه به دنیا آمد و پدرش بعد از حدود یک ماهی که به شدت شایعه مفقودالاثر بودنش قوت گرفته بود آمد.
در مرخصی بعدی وجیهه بیمار بود ولی جنگ و دین خدا واجب تر از فرزند و حفظ فرزند بود لذا آماده سفر شد و گفت:
بچه هم خدایی دارد و هر چه خواست خداست همان می شود. این جمله را همیشه در موارد مشابه ذکر می کرد. از قضا با رفتن شعبان علی، حال وجیهه رو به وخامت می رفت و در بیمارستان فوت کرد. او نیامد و مدت ها نیز از مرگ فرزندش بی اطلاع بود بالاخره در یک غروب آفتاب وارد شد و در حالی که هنوز بند پوتینش را باز نکرده بود سراغ وجیهه را گرفت:
کسی چیزی نگفت. مجددا گفت: پس وجیهه کجاست می خواهم او را ببینم. بغض ها در گلو، نفس ها حبس و چشم ها آماده گشودن رشته مروارد اشک بود. سر انجام یک نفر به حرف آمد و این خبر ناگوار را به زینلی داد.
با چشمانی اشکبار دست ها را رو به آسمان کرد و فقط صابرانه خدا را شکر کرد. او دیگر تا پایان عمر حرفی از وجیهه نزد.

محمود ضیایی :
قبل از عملیات والفجر 1، یک گروه نیرو جهت انجام شناسایی منطقه به پادگان عین خوش اعزام شد. در این گروه بنده به عنوان نیروی مخابراتی در خدمت شهید زینلی بودم که مسئول واحد طرح عملیات لشکر بود.
هوا خیلی سرد بود و روزها و شب های سختی را می گذراندیم. یک شب تعدادی از رزمندگان به جمع ما پیوستند تا در کارها کمک کارمان باشند. متاسفانه پتو همراه نداشتند و شهید زینلی سخاوتمندانه پتوهای خود را بین آنها تقسیم کرد.
در آن هوای سرد او بدون پتو خوابید و سرمای سختی خورد ولی راضی نشد یک رزمنده سرما بخورد.

علی اصغر نجفی :
عملیات بستان اولین، عملیات بزرگ نیروهای اسلام بود و ضرب شستی رزمندگان به دشمن نشان دادند که هیچ وقت فراموش نمی کند. در اهمیت این عملیات همین بس که فرماندهی کل قوا آن را فتح الفتوح نامید.
صبع عملیات، رزمندگان همدیگر را پیدا کردند و احوال شب گذشته را جویا می شدند. شهید شعبان علی زینلی را دیدم که در آن صبح پیروزی هر کس را می دید در آغوش می کشید و می بوسید و گریه می کرد واشک های درشت چون مروارید زینلی به زبان حال می گفت:
ای رزمندگان، ای دلاوران از شما تشکر می کنم. سپاسگذارم که قلب امام را شاد و چهره امت شهید پرور را خندان کردید.

نادر قدیری :
در عملیات طریق القدس شعبان علی زینلی فرمانده دسته ما بود. برای خیلی ها مثل من اولین عملیاتی بود که در آن شرکت می کردیم. نمی دانستیم عملیات چگونه است و باید چه کار کرد.
زینلی ما را به ستون تا پشت خاکریز دشمن برد. آنجا منتظر شدیم تا رمز عملیات اعلام شود. می دانستیم که با لعلام رمز باید به خاکریز دشمن حمله کنیم و خط را بشکنیم. اما چگونه؟ یک لحظه ترس وجودمان را پر کرد. با اعلام شروع عملیات، زینلی همانند شیری که از قفس جسته باشد به خط دشمن حمله کرد. ما نیز به دنبالش روحیه گرفته، حرکت کردیم در حقیقت خط را زینلی شکست، چون با حرکت او بود که بقیه به تحرک افتادند.

جواد اکبری :
خسته از عملیات سنگین شب گذشته تازه به سنگر کنی پرداخته بودیم که جلویمان صف تانک های دشمن ظاهر شد. با آرامش منظم به پیش می آمدند. آنقدر زیاد بودند که هر چه نگاه می کردیم ابتدا و انتهای تانک ها پیدا نبود.
در مقابل این همه تانک، جمعی بسیجی بدون سنگر، بدون حفاظ و خسته بودند که سنگین ترین سلاحشان آرپی جی هفت بود آن هم با محدودیت شدید مهمات، چون هنوز امکان تدارک مهمات خط فراهم نشده بود.
تانک ها با شدت شلیک می کردند و گلوله های مستقیم تانک رعب و وحشتی ایجاد کرده بود. تیر بار چی های تانک نیز سراسر منطقه را به رگبار بسته بودند. نیروهای پیاده نیز درد پناه تانک ها با آتش و حرکت پیش می آمدند.
لحظات واقعاً لحظات مرگ و زندگی بود. صدای ناله مجروحان، فریاد های فرماندهان جهت استقامت و ترتیب نیروها، سر و صدای مهمات بیاورید. آب بدهید رزمندگان صدای انفجار های مکرر و پی در پی گلوله ها. اجساد به خون آغاشته شهدا که با هر انفجار تعدادشان زیاد تر می شد صحنه ای عجیب درست شده بود.
تانک ها به نزدیکی ما رسیده بود ند و. لحظه، لحظه حساس و سر نوشت سازی بود. اگر یک نفر روحیه خود را می باخت یا یک قدم عقب بر می داشت، چه بسا دیگر کنترل بقیه آسان نبود در این اثنا شعبان علی زینلی یک قبضه آرپی جی 7 بر دوش گرفت و فریاد بر آورد:
هر کس اسلام را دوست دارد دنبال من بیاید! اینجا باید حسین وار بجنگید.
این را گفت و حرکت کرد. او دستن روی نبض بچه ها گذاشت: اسلام , حسین، غیرت و جوانمردی مردان خدا به جوش آمد. چند آرپی جی زن دیگر نیز به دنبال حاجی حرکت کردند. زیر رگبار شدید گلوله، آرپی جی 7 به دست هدف گیری کرد. هر لحظه احتمال می دادیم قطعات بدنش را در آسمان ببینیم، خمپاره ها اطرافش به زمین می خورد، رگبار تیر بارچی های تانک به سوی او شلیک می شد. ولی او به کار خودش مشغول بود.
آرپی جی شلیک شد و ده ها نگاه و دعا آن را بدرقه کرد. درست وسط برجک تانک نشست. با انفجار اولین تانک فریاد تکبیر بلند شد. همه تانک ها او را هد ف گرفته بود ند. ولی زینلی مصمم دومین موشک را بر د ومین تانک نشاند، شلیک پیاپی آرپی جی زن ها با انفجار تانک ها و فریاد تکبیر رزمندگان در هم آمیخت. همانگونه که زینلی گفته بود همه اسلام را دوست داشتند و همه مثل حسین جنگید ند.
دشمن متحمل چنان شکستی شد که علاوه بر دفع پاتک، شب بعد نیز دلاوران با یک حمله بیش از 150 کیلومتر مربع از خاک دشمن را آزاد کردند.

سردار علی فضلی :
یک شب جهت شناسایی به اتفاق شهید علی رضاییان وبرادر غلام علی رشید به منطقه بانه رفته شب را مهمان شهید زینلی و بچه های لشگر 8 بودیم. برادر رشید، سرماخوردگی سختی داشت و این کسالت، او را گوشه نشین ساخته بود.
زینلی که حال بد رشید را دید گفت: دارو و در مانت پیش من است، اگر چند دقیقه تحمل کنی بهترین دارو را برایت می آورم.
چند دقیقه بعد در حالی که یک کتری آتشی که از دود آتش سیاه شده بود و یک استکان به دستش بود وارد شد. بوی خاصی از محتویاتش به مشام می رسید که علی رغم اینکه مطبوع نبود و کمی گزندگی داشت خیلی هم نامطبوع نبود. استکان را پر کرد و همانطور که به دست برادر رشید می داد توضیح داد: این یک نوع داروی گیاهی مخصوص سرماخوردگی است. به آن جوشانده می گوییم. ما بیشتر بچه هایمان را با این دارو درمان می کنیم. این بهترین دارویی است تا صبح ان شا اﷲ شفا پیدا می کنید. و
صبح از اعجاز دارو بود یا معجزه دست شفا بخش شهید زینلی، آقا رشید سر حال و آماده از بستر بیماری بر خاست. بدون اینکه آثار بیماری را در وجودش حس کند.

قاسم زینلی :
چند ماه پس از شهادت اکبر، برادرم شعبان علی تصمیم گرفت با راه انداختن ازد واج برادر دیگرمان اصغر تا حد ودی جو عزا و ماتم اکبر را در خانه عوض کند. قبل از عملیات بد ر که در جبهه ها رکودی حاصل شده بود با اصغر به مرخصی آمد ند.
منزل پدرمان حیاط نسبتاً بزرگ ولی اتاق های کمی داشت. از طرفی خود شعبان با اینکه هفت سال از ازدواجش می گذشت چون به فکر آباد کردن خانه آخرت بود و به دنیا اعتنایی نداشت هنوز خانواده اش در منزل پدرم ساکن بودند. لذا با پیشنهاد شعبان تصمیم گرفتیم یک اتاق برای زندگی مشترک اصغر بسازیم.
روز ها از صبح تا شب و شب ها تا نماز صبح کار می کردیم، چون وقت زیادی به عملیات نمانده و شعبان و اصغر باید به جبهه بر می گشتند. جالب تر اینکه مقداری غذا به واسطه حضور در جبهه در ماه مبارک رمضان داشتند، لذا با این کار سنگین روزها نیز روزه بودند. بالاخره با همت آنان اتاق ساخته شد.
جهت شرکت در عملیات بدر به جبهه باز گشتند و گفتند: آماده باشید اگر زنده بر گشتیم مراسم ازدواج اصغر را به راه می اندازیم.
در مرحله اول عملیات بدر اصغر از ناحیه پا به شدت مجروح شد ولی از بیمارستان فرار کرده به جبهه باز گشت. دوستانش به شعبان گفتند که: اصغر وضعیت جسمی مناسبی ندارد باید بستری شود. و او الهام شده بود که برای اصغر در بهشت برین حجله دامادی بسته اند. لذا هیچگونه جلوگیری از اصغر نکرد و او به شهادت رسید. خود شعبان آنقدر درگیر عملیات بود که حتی برای مراسم اصغر نتواست بیاید و با یک نامه خانواده را به صبر و استقامت دعوت کرد.

سردار محمد علی مشتاقیان :
در عملیات والفجر چهار قرار بود گروهی از رزمندگان یک عملیات نفوذی د ر عمق خاک دشمن انجام داده، باز گردند.
حد اکثر مدت زمانی که پیش بینی شده بود بیست و چهار ساعت بود. گروه حرکت کرد.
با نگرانی و دعا نیروها را از زیر قرآن عبور داده به پیش رفتند. بعد از گذ شت بیست و چهار ساعت هر لحظه منتظر بازگشت آنان بودیم. ولی خبری نشد روز دوم نگرانی ها بیشتر شد ولی زینلی با ا طمینان می گفت: ناراحت نباشید، گروه سالم است.
هر چه از موعد مقرر بیشتر می گذشت، ظن همه بیشتر بر این قرار می گرفت که گروه، مورد شناسایی دشمن قرار گرفته و بچه ها شهید یا اسیر شده اند. ولی نظر شهید زینلی همان بود، ناراحت نباشید گروه سالم است. سر انجام پس از گذشت شش روز انتظار و نگرانی همان طور که زینلی خبر داده بود گروه سالم به مقر بازگشت.

فضل اله شیروانی:
برای شرکت درعملیلات والفجر 4 به غرب کشور رفته وارد مقر لشکر شدم. برگه معرفی به واحد اطلاعات در دستم بود. سراغ واحد اطلاعات را گرفتم. برگه را نشان دادم. گفتند: چند روز صبر کنید برادر زینلی از خط تشریف بیاورند.
پس از یکی دو روز پیرمردی محاسن سفید و خوش اخلاق با لباس شخصی در واحد اطلاعات نظرم را جلب کرد. از هویتش سوال کردم. گفتند: ایشانم پد رحاج زینلی هستند. چند روزی است جهت دیدار فرزندشان شعبان علی به اینجا آمده اند ولی موفق نشده اند.
جلو رفته سلام کردم، با روی گشاده پذیرای من شد. گفتم: حاج آقا چند وقت است فرزندتان را ندیده اید. دستی به محاسنش کشید و گفت: چهار ماه است. یک هفته با این پدر بزرگوار در انتظار زینلی ماندیم. ولی خبری نشد. او به شدت درگیر کارها و مهیّا کردن عملیات بود. فقط برای پدرش پیغام فرستاده بود که: پدرم معذرت می خواهم. بنده فعلاً به دلیل گرفتاری و درگیری با مسائل جنگ توفیق زیارت شما رات ندارم. ان شا اﷲ پس از عملیات در اصفهان دیدارتان خواهم کرد.
گویی پدر شهید زینلی مصمم بود تا فرزندش را ندیده به اصفهان بر نگردد. چون باز هم به انتظار نشست. دو روز بعد، خبر شهادت یکی از فرزندانش را به او دادند و با دلی شکسته و قلبی مجروح؛ شعبان علی را به خدایش سپرد و به تشییع فرزند دیگرش رفت.
بعد از رفتن پدر، پسر به مقر آمد تا در مراسم برادرش عزیمت کند. بنده برای اولین بار خدمت ایشان می رسیدم. بر گه معرفی را دیده گفت: پس چرا این چند روز به خط نیامدی؟ قبلم فرو ریخت. چون علی رغم اشتیاقم به خط نمی دانستم می توانسته ام به خط بروم و بی جهت چند روز معطل بوده ام. در حالی که مشغول پختن تخم مرغ برای مهمانش(بنده) بود گفت: فعلاً تقدیر این طور رقم خورده که چند روزی به اصفهان بروم.
ان شا اﷲ خدمت می رسم.

سردارشهید احمد کاظمی :
جهت شناسایی منطقه عملیاتی والفجر چهار در غرب مستقر بودیم. شب، بعد از اقامه نماز به اتفاق شهید زینلی و شهید صنعتکار به جلو رفتیم زینلی چون مسئول اطلاعات لشکر بود این محور را انتخاب کرده بود ولی بنده جهت اطمینان از ضریب سلامت و موفقیت عملیات وارد محور شدم تا از نزدیک آن را بررسی کنم.
زینلی سرما خورده بود. وسط راه به او گفتم: اگر حالت مساعد نیست نیا ولی با اعلام اینکه حالش خوب و سرما خودگیش جزیی است همراه مال آمد. به چند کیلو متری عراقیها رسیده بودیم. من جلو، زینلی پشت سر من و صنعتکار بعد از زینلی بود.
دیدم به خود می پیچد. بر گشتم د یده سرفه اش گرفته و خود را به سختی می خواهد کنترل کند. با همه تلاش او یک سرفه از دهانش پرید. نگهبان عراقی هوشیار شد، سریع مخفی شده بدون حرکت نشستیم. به صنعتکار گفتم: زینلی امشب کار دستمان می دهد. او را به عقب ببر. ولی زینلی گفت: مطمئن باش دیگر تکرار نمی شود.
سپس در حالیکه کوفیه خود را با فشار در دهانش فرو می کرد تا صدای سرفه اش در نیاید با ناراحتی و گلایه از من خواست بگذارم بماند. قبول کردم و او تا آخر، نفس خود را بشدت محبوس می کرد مبادا یک سرفه همه چیز را خراب کند.
کوفیه در اصطلاح یعنی چیه.

اکبر قصابی :
مسئول اطلاعات عملیات، برادر زینلی بود و جهت شناسایی در منطقه ای مستقر شده بودند. بنده نیز راننده واحد بوده یکی از وظایفم تامین روزانه آب مورد نیاز بود. یک روز جهت بارندگی و لغزندگی جاده نتوانستم آب بیاورم.
نیمه های شب ساعت حدود دو یا سه بود که با صدای زینلی بیدار شدم: اکبر، اکبر چرا آب نیاوردی؟ او تازه از شناسایی بر گشته بود. از سر شب تا آن لحظه یک شب پر حادثه و پر مخاطره را گذرانده بود. دلیلش را گفتم و افزودم، الان دیر وقت است و ممکن است خطر ناک باشد و گرنه می آوردم.
گفت: من با تو می آیم. برخیز برویم. هر چه اصرار کردم، خودم به تنهایی می روم. تو خسته ای، یک نفر دیگر را می برم. قبول نکرد و علی رغم خستگی اش همراه من آمد و شبانه آب آوردیم.

محمد سلیمانی :
در یکی از روزهای جمعه، شهید زینلی که خود اهل مبارکه بود تصمیم گرفت د ر نماز جمعه این شهر سخنرانی کند و با دادن گزارش از وضعیت نیروهای جبهه و عملیات آینده مردم را به حضور در جبهه و ارسال کمکهای مردمی ترغیب و تشویق نماید.
آن شخصی که مسئول اعلام بر نامه سخنرانی بود، می خواست زینلی را توصیف کند و شمه ای از دلاوری های او و نیز مسئولیت وی که قائم مقام لشکر زرهی 8 نجف اشرف بود را بیان کند، شهید زینلی صحبت وی را قطع کرده اعلام نمود:
من یک سرباز هستم و نیازی به توصیف و تعریف نیست. او نیز مثل سایر سربازان امام زمان ترجیح امام زمان ترجیح می داد گمام باشد. چون برای خدا جنگ می کرد و خدا می دانست و نیازی به بیان آن برای مردم نمی دید.


عبدالرسول اکبری:
نیروهای کاد ر گردان های عملیاتی را در یک گردان به نام یاسر سازماندهی کرد ند تا در مواقع لزوم و عملیات ضربتی از آن ها استفاده شود. فرماندهی این گردان با شهید زینلی بود. مدت ها بود در پادگان مستقر شده و حوصله همه از بیکاری سر رفت. یک روز حاجی به پادگان آمد. فرصت را غنیمت شمرده برای عرض شکایت نزدش رفتیم.
گفت: بیکاری شما نیز عبادت است و... ولی ما خواستار عملیات یا حد اقل حضور در خط پدافندی بودیم. وقتی صحبت های زینلی تمام شد. با بی اعتنایی گفتیم: اینها را که ما خودمان می دانستیم... نگذاشت حرف مان تمام شود ناراحت شد و بدون خداحافظی رفت. فهمیدیم کار خوبی نکردیم و نباید این حرف را می زدیم.
دنبالش دویده از او غذر خواهی کردیم. در حالی که تبسم بر لب داشت گفت: از اولش هم می دانستم که سر به سر من می گذارید. باز دلمان راضی نشد که شخصی چون حاج شعبان را ناراحت کرده باشیم مجدداً وقتی می خواست از پادگان خارج شود در حالی که با او روبوسی می کردیم. از او حلالیت طلبیده و معذرت خواستیم.
هفته بعد آمد و به من گفت: 30 نفر از بهترین نیروها را انتخاب کن یک مأموریت ویژه و فوری داریم. برق شادی از چشمانم جست. حتم داشتم عملیات ایذایی یا محدود باید انجام دهیم. با دقت و وسواس تمام، سی نفر را انتخاب نمودم و جلو زینلی به خط کردم. و آن ها را بر انداز کرد و با لبخند رضایت آمیزی تشکر کرد.
سوار اتوبوسی شده راه افتادیم و هر کس چیزی می گفت و حدسی می زد. البته بعضی ها نیر شوخی می کردند و می گفتند: اکبری سر کار هستیم.
بالاخره رسیدیم حاج شعبان زود تر آنجا رفته بود و اشاره کرد از اتوبوس پیاده شویم.
تعجب کردم چون دیدم مقداری شن، سیمان و یک تانکر آب آنجا بود. بچه ها دلخور شدند. و غرغرها شروع شد. حاجی همه را جمع کرد و گفت: برای رفع بیکاری و برای اینکه حوصله تان سر رفته است می خواهیم زاغه مهمات بسازیم و تا درست نشود به پادگان باز گردانده نمی شوید.
بیکاری به قدری فشار آورده بود که بچه ها به جنب و جوش افتاده دو سه روزه زاغه ها ساخته شد. وقتی زینلی آمد ما را به پادگان ببرد. همگی گفتند. اگر کنار دیگری باشد حتماً انجام می دهیم. حاجی دست ها رو، رو به آسمان بلند کرد: خدا شما بسییجیان و پاسداران را برای اسلام و قرآن حفظ کند.

بهرام محمدی :
یک تیم از بچه ها ی اطلاعات لشکر جهت شناسایی مواضع دشمن جلو رفته و آنجا مستقر شده بودند. یک شبل د ر حال استراحت متوجه می شوند نیروهای عراقی تا نزدیکی آنها آمده اند.
به خا طر اینکه به اسارت نیفتند از محل گریختند. چون با عجله فرار کرده بودند نتوانستند وسایل و ملزوماتی را که در محل استقرارشان بود بیاورند.
وقتی این خبر به گوش شهید زینلی رسید به آنها گفت: باید بر گردید و وسایل جا مانده را بیاورید چون جزء بیت المال است.


سردار محمد علی مشتاقیان :
شروع عملیات بد ر مقارن شد با روشن شدن هوا و این یک بحران برای لشکر و نیروهای عمل کننده محسوب می شد. در اولین ساعات بامداد سیل تانک های دشمن با آرایش کامل آماده حمله به نیروهای خودی بودند و اگر این حمله صورت می گرفت، قتل عام و حمام خون به راه می افتاد. همه در فکر چاره بود ند.
در این میان شعبان علی زینلی تدبیری اندیشید و طرحی ریخت که رزمندگان با یک یورش زرهی دشمن را در هم ریخته د شمن را وادار بعه عقب نشینی کردند و توانستند پیشروی نمایند.
غلامرضا اوستا
بر حسب اتفاق یک روز در جبهه، راننده برادر صنعتکار بودم. از دارخوین به اهواز می رفتیم. در راه د و نفر رزمنده ایستاده، منتظر ماشین بودند. به دستور صنعتکار ایستادم. ولی او خود پیاده شده عقب وانت سوار شد و آن دو نفر را جلو نشاند.
وقتی پیاده شد ند. گفتم: لا اقل یک نفر از آنها را جلو می نشاندی تا خودت هم بتوانی جلو بنشینی. در حالی که مشغول مطالعه دفتر کار روزانه اش بود گفت: د لم نمی آید آن دو دوست را برای یک ساعت از هم جدا کنم.
به مقر لشکر که رسیدیم با خود گفتم امروز راننده یکی از فرماندهان ارشد لشکر هستم، حتماً یک غذای حسابی می خورم. از قضا وقت توزیع غذا گذشته بود و شهید صنعتکار چند ته مانده غذای رزمندگان را روی هم ریخت و در شرایطی که من ناباورانه او می نگریستم، آورد و با هم خوردیم.

عبدالرسول اکبری:
در عملیات بدر تا نزدیکی شهرک همایون عراق پیشروی کردیم. سمت چپ و راست ما هنوز عمل نکرده بودند که با ما الحاق کنند. تعداد زیادی از نیروهای دشمن در شهرک همایون پناه گرفته بودند و نیروهای خودی را هدف قرار می دادند.
به دستور شهید زینلی، چند تیم جهت ضربه زدن و از هم پاشیدن نظام و سازمان رزمی دشمن اعزام شدیم. پس از ساعتی مشاهده کردیم یک ستون پیاده به سمت ما می آید.
خوب که دقیق شدیم که همان تیم های اعزامی هستند که علاوه بر وارد کردن ضربات کاری بر دشمن، یک رزمنده اسیر را نیز از چنگال آنها آزاد کرده، صد و هفتاد نفر را نیز به اسارت گرفته اند.
در اینجا حاج شعبان با خوشحالی به استقبال آنها رفت و گفت: به استاد آیه یک بسیجی مومن د ر جنگ برابر با ده نفر کافر بعثی است.

سید کاظم مرتضوی:
اولین باری که به جبهه اعزام شدم قبل از عملیات بدر بود. برای اعزام هفت خان رستم را طی کردم. چون علاوه بر سن و کم، جثه کوچکم نیز باعث می شد کمی سنم از دور جلب توجه کند. به هر حال به جبهه رفتم و از اینکه در گردان پیاده سازماندهی شده بودم خیلی خرسیند و راضی بودم. چون می توانستم پا به پای شیر مردان در عملیات شرکت کنم.
این خوشحالی دوامی نداشت چون با شروع آموزش آبی – من و چند نفر دیگر هم سن و سالم را جدا کرده به مقر پشتیبانی برد ند. از اینکه از عملیات باز مانده و به قول بچه ها مجبور بودیم نخود و لوبیا پاک کنیم، خیلی ناراحت بودم.
یک روز گفتند شعبان زینلی قائم مقام لشکر به مقر می آیند. دیدم فرصت از این بهتر پیدا نمی شود. با عزمی راسخ دوستانم را نیز با خود همراه کردم و نزد زینلی رفتیم. از ابتدا با تندی و اعتراض حرف را شروع کردیم. چون می دانستیم اگر کوتاه بیاییم کلاهمان پس معرکه است و نمی توانیم در عملیات حضور داشته باشیم.
بعد از آن زینلی شروع کرد، خیلی صمیمی، گویی سال ها بود ما را می شناخت، از عملیات گفت، وظیفه هر واحد و تک تک افراد را گوشزد کرد و بعد از آن اهمیّت کار ما را در پشتیبانی یاد آوری کرد و گفت چقدر حضور ما در آنجا مهم است و در طول عملیات چه کمکی می توانیم به رزمندگان بکنیم.
قبل از ملاقات با زینلی فکر می کردیم هیچ توجیهی نمی تواند منصرفمان کند ولی آنقدر منطقی و با خلوص صحبت کرد که فکر کردیم اصلاً اگر ما نباشیم ممکن است عملیات...
البته او قول داد در عملیات بعدی حتماً ما جزء گردان پیاده باشیم.


ابراهیمی:
در خط پدافندی جزیره مجنون مستقر بودیم، جای بدی داشتیم. سر پناه و سنگر مناسب نبود و مرتباً زیر آتش دشمن قرار داشتیم. یک روز فرماندهان بزرگوار، زینلی و نور محمدی به خط آمده به ما ملحق شدند.
پیش خود گفتیم اگر به خاطر این فرماندهان هم که باشد لشکر فکری برای ما می کند و سنگر یا جان پناهی برای ما می سازد. ولی، این افراد پس از مشاهده وضعیت استقرار ما گفتند:
باید سنگر درست کنیم و کانال بکنیم.
گفتیم: امکانات ندارین، آتش هم سنگین است، روزها هم نمی شود کار کرد.
گفتند چاره ای نیست. نزد خود فکر کردم اینها هم آمده اند دستور بدهند و بروند.
با کمال تعجب مشاهده کردم اولین کسانی که به سنگر کنی و حفر کانال پرداختند خود این بزرگواران بودند و باعث شرمندگی همه ما شدند.
از این سنگر های پر برکت، عملیات بزرگ بد ر آغاز شد و تازه به اهمیت این سنگر ها پی بردیم.

جواد قنبری :
بحبوحه عملیات بدر بود. پیشروی ها، عقب نشینی ها تک و پاتک همه در هم پیوسته بود اولین عملیات بود که این قدر طول می کشید. نیروها اعم از رزمنده و فرمانده چند روز بود که به صورت شبانه روزی درگیر جنگ های سخت بود ند ولی بدون احساس خستگی به رزم خود ادامه داده امان را از د شمن بعثی بریده بودند.
صبح، شهید زینلی را در محور عملیاتی پشت شهرک همایون دیدم. اول نشناختمش چون سراپا گل آلود بود سر و صورتش به شدت غبار گرفته بود و داشت رنگ لباس بسیجی اش می شد در اثر شدت فعالیت و تحرک در آن هوای سرد زمستان به کرات عرق کرده بود و خطوط عرق بر چهره اش جاری شده آن را مخطط کرده بود. لبانش خشک و متورم شده ولی اراده اش قوی تر شده بود.
با دیدن این قیافه بی اختیار شمایل امام حسین (ع) در ظهر عاشورا که وعاظ آن را در روضه ها ترسیم می کردند در ذهنم مجسم شد. آنچه از همه جالب تر بود وجود یک بی سیم بزرگ بر پشت زینلی بود. او خود بی سیم چی خود شده بود تا یک نفر به رزمندگان و مدافعان اسلام اضافه شود.

فضل ا... شیروانی :
در پایگاه اهواز خدمت حاجی زینلی رسیدم. از منطقه عملیاتی بدر در حالی که از ناحیه دست مجروح شده بودم بر می گشتم. مدتی بود مرخصی نرفته بودم. موقعیت مناسبی بود که به مرخصی بروم و از عملیات برای دوستانم بگویم. دستم را نیز مداوا نموده و یا سلامت کامل به جبهه جنگ باز گردم.
ولی عملیات هنوز ادامه داشت. من نیروی اطلاعات بودم و زینلی هم مسئول اطلاعات. می دانست که به نیروهای اطلاعات نیاز است لذا با مرخصی من موافقت نکرد. البته می گفت به نظر من بهتر است بمانی چون به وجودت نیاز است. اگر می خواهی بروی مانعی نیست. می خواستم روی حرف او حرفی بزنم جراحت دستم را علت قرار دادم و گفتم: اگر بروم و دستم را معالجه کنم بهتر است. همانطور که پایش روی یخدان و دستش به دیوار تکیه زده بود گفت:
من معتقدم هر کس در جبهه مجروح شد باید در جبهه بماند و شفای خود را در جبهه پیدا کند.
او خود اولین عامل به عقیده اش بود و هر وقت مجروح می شد با جسم مجروح در جبهه می ماند و فعالیت می کرد.

احمد رضا خانی :
بعد از عملیات بدر به جبهه رفته، به واحد اطلاعات لشکر 8 معرفی شدم. شهید زینلی مسئول زینلی مسئول واحد اطلاعات و با حفظ سمت قائم مقام لشکر نیز بود. یک روز من و چند نفر دیگر را همراه خود به یکی از مقر های لشکر منتقل ساخت.
یک شب مشغول نگهبانی بودم، دلنشینی زیارت عاشورا را زمزمه می کرد. آرام آرام از لا به لای نخل ها جلو رفتم. دیدم یک نفر داخل یک گودال شبیه گور، رفته و یا بهتر است بگویم افتاده و با ناله و ضجه زیارت می خواند.
صدایش غریب و کفش هایش آشنا بود. شبیه کفش های یکی از دوستانم با خود گفتم: باید او را غافلگیر کنم تا به تنهایی زیارت عاشورا را نخواند یک لنگه کفش را برداشته، به سر پست خود رفتم. ساعتی بعد در تاریکی دیدم یک نفر جلو می آید.
زینلی بود. ابتدا فکر کردم جهت سر کشی به نگهبان ها می آید وقتی جلوتر آمد دیدم، لنگه کفش به پا دارد.
من که تا آن لحظه لنگه کفش را پشت سرم مخفی کرده بودم، بشدت ترسیدم و سریع آن را جلوی پای زینلی گذاشته، شروع به عذر خواهی نمودم. ولی ا و نگذاشت دلیل کارم را بگویم. با آنکه انتظار بر خورد تند و خشن یا تنبیه به خاطر این شوخی بیجا داشتم، مرا در آغوش کشید بوسید و گفت: خواهش می کنم، تا زنده هستم این موضوع را با کسی در میان نگذار.
من نیز قول مردانه دادم آن راز و نیاز شبانه را برای کسی نگویم تا حال که در اختیار شما می گذارم.

احمد رضا خانی :
چند روز پس از عملیات بدر، قرار شده بود ما با عبور از روی یکی از پل های جزیره مجنون جهت یک تک ایذایی به جلو برود .همه آماده شده سوار بر قایق ها حرکت کرد یم. در طول مسیر آتش توپخانه دشمن گاه و بیگاه در حرکت ما وقفه ایجاد می کرد.
به یک دو راهی رسیدیم. هر د و راه به مواضع دشمن ختم می شد و از هر راه می رفتیم می توانستیم ماموریت خود را انجام دهیم سر این دو راهی آتش دشمن از همه جا بیشتر بود. در این بین زینلی را دیدم که با قایق، سر دو راهی، زیر آتش شد ید ایستاده و هر قایقی که می آید می گوید:
از این آبراه بروید، این آبراه آتشش کمتر است.
و با دست آبراه سمت راستی را نشان می د هد. واو با اینکه یک فرمانده عالی رتبه لشکر بود و می توانست از داخل سنگر و یا با بی سیم هدایت نیروها را به دست بگیرد، ولی خود به نزدیکی مواضع دشمن آمده، شدت آتش هر دو آبراه را کنترل و بررسی کرده، مسیر کم خطر تر را جهت حفظ جان ما پیشنهاد می کرد.

عبد ا... جلالی :
به دستور فرمانده لشکر به اتفاق شهید زینلی مأمور شدیم خط پدافندی جدید را در جنوب تحویل بگیریم. قرار بود عملیات از آن خط انجام شود. با بیست نفر نیروی مطمئن و ورزیده حرکت کردیم. دژبان منطقه جنگی اجازه ورود به منطقه را نداد و حکم مأموریت طلب کرد. ما که انتظار چنین واقعه ای را نداشتیم غافلگیر شدیم.
سر انجام شهید زینلی پیشنهاد کرد بنده با سلاح ها بمانم تا او به اهواز بر گشته حکم مأموریت بگیرد. تعداد 60 قبضه سلاح را در گورستان متروکه ای در منطقه خسرو آباد مخفی کرده در آن حوالی جهت محافظت باقی ماندم به اتفاق سایر نیروها به اهواز بر گشتند. ساعت چهار بعد از ظهر بود و رفت و برگشت او سه ساعتی طول می کشید
بیست روز بعد، عملیات والفجر 8 از همین محور آغاز شد.
کم کم هوا تاریک می شد و با نیامدن زینلی، ترس داشت به سراغم می آمد به هر حال شب شد و نیامد.
در آن گورستان متروکه؛ جایی که هیچ ترددی صورت نمی گرفت و تنها صدای سکوت شب به گوش می رسید، مونس و همدم من ارواح و اشباحی بود که مرتب به هر طرف می نگریستم از جلو چشمانم رژه می رفتند.
وقتی به زمین نگاه می کردم هر لحظه گویی قبری شکافته شده و روحی از درون آن سرک می کشید. می خواستم داد بزنم جرات نکردم، می خواستم فرار کنم ترسیدم. خلاصه تا صبح شبی طوی کردم که هیچ یک از مردگان آن گورستان شاید شب اول قبرشان به این سختی نبود. خدا می داند آن شب چه بر سر من آمد. با خود می گفتم: اگر زینلی آمد هر چه از دهانم در آمد به او می گویم. بگذار صبح شود می دانم چه کار کنم. مگر چشمم به زینلی نیفتد والا....
صبح شد و نیامد دیگر ترسی نداشتم. چون هوا روشن بود و شبحی به چشمم نمی خورد؛ بالاخره زینلی آمد، خودم را آماده کردم آنچه در دل داشتم بیرون لبریزم. ولی او مرد خدا نبود چنان با من کرد که نتوانستم یک کلمه حرف بزنم.
از ماشین که پیاده شد سریع به طرف من آمد، مرا بغل گرفته صورتم را بوسید و گفت: تنها که نترسیدی. نگذاشت حتی یک بله بگویم. ادامه داد: بگو تنهانبودم چون خدا اینجا بود. بعد در حالی که داشت به سرعت سلاح ها را بار ماشین می کرد افزود: هر وقت تنها شدی نماز بخوان، می خواستی برای چند روزت نماز بخوانی.

محمد سلطانی:
حاجی زینلی قائم مقام لشکر و با حفظ سمت، مسئول واحد اطلاعات لشکر نیز بود. مسئولیت زیاد ایجاد می کرد که فعالیت زیادی داشته باشد. در طول عملیات والفجر 8 یک پایش در خط و یک پایش در عقبه بود.
روز دوم عملیات در اثر آتش سنگین دشمن از ناحیه سر و گردن زخم های عمیقی برداشت.
او را به اورژانس بردند تا به مراکز درمانی شهرستان ها اعزام شود و ضمناً استراحتی نیز کرده باشد. روز بعد از مجروحین با کمال تعجب حاجی را در خط مقدم دیدم. ابتدا شک کردم چون سر و گردنش باندپیچی بود.
جلو رفتم و پس از سلام و احوالپرسی گفتم، چرا به عقب جهت معالجه نرفته است، در حالی که با دست باند های سرش را مرتب می کرد گفت: ما که هنوز مزدمان را نگرفته ایم به همین خا طر باز گشتیم .

اکبر حقانی :
در عملیات والفجر 8، بنده بی سیم چی شهید زینلی بودم. منطقه فاو به شدت زیر گلوله باران دشمن بود و من بی سیم چی که باید به قدم همراه فرمانده باشم. همیشه دو پانزده متری از او عقب می ماندم و این به خاطر گلوله های خمپاره ای بود که در نزدیکی ما اصابت می کرد، من خوابیدم ولی زینلی به جلو می رفت.
از آنجا به خط مقدم رسیدیم. در دید گاه همان طور که با دوربین مشغول دیده بانی و ثبت استحکامات و تجهیزات دشمن بود گلوله های دشمن ده تا ده تا در اطرافش اصابت می کرد و او خم به ابرو نمی آورد. می دانست که تا اراده خداوند بر شهادت او قرار نگیرد، محقق نمی شود.

اکبر حقانی :
یک روز در جاده آبادان در حال حرکت بودیم. بنده پشت فرمان و شهید زینلی بغل دستم نشسته بود. کمی تعجیل داشتیم جاده بر اثر اصابت گلوله های متعدد خراب بود و پر از دست انداز های بزرگ و کوچک.
با خود گفتم اگر با سرعت حرکت نمایم، هم زود تر به کارمان می رسیم، هم دست اندازهای کوچک را ماشین خود به خود رد می کند. در حال رانندگی، زینلی رانیز زیر نظر داشتم، هر وقت، ماشین در گودال خمپاره می افتاد و تکان شدیدی می خورد، حالت چهره او و چروک های پیشانی اش تغییر می کرد ولی تحمل می کرد.
چند بار چیزی بگوید که حتماً اعتراض به رانندگی من بود ولی حرفش را در دهانش حبس کرد. تا بالاخره رانندگی عجولانه من و دست امدازه های جاده حوصله اش را سر برد.
نگاهی به من کرد و بعد خیلی آرام طوری که به من بر نخورد گفت:
اکبر اگر ماشین خودت بود این طوری می رفتی؟ و تبسم کرد. گفتم: نه گفت: حالا ما هیچ، چرا با مال بیت المال چنین می کنی؟

مهدی صالحی :
افتخاری نصیبم شد که راننده شهید زینلی باشم. روزی قرار شد برای باز دید به یکی از مقرها برویم. از قبل اطلاع داده بودند که آقای زینلی قائم مقام لشکر برای باز دید تشریف می آوردند همه آماده بودند.
وارد مقر که شدیم نیروها با لباس و تجهیزات کامل نظامی به ستون ایستاده بودند. ماشین ها و موتور ها با نظم و ترتیب پاک شده بود. همه چیز حکایت از یک مقر منظم و نظامی داشت وقتی وارد شدیم همه انتظار داشتند، یک شخص ستادی، با لباس فرم سپاه و پر ستیژ نظامی وارد مقر شود و یگویند آقای زینلی وارد شدند.
ولی دیدند یک انسان ساده با لباس بسیجی و سر و صورت گرد و غبار وارد شد و پشت سرش بنده وارد شدم چون راننده بودم طبعاً کمتر گرد و خاک سرو کار داشتم. همین باعث شد مرا که قیافه ام بیشتر به یک فرمانده نظامی شبیه بود با ایشان اشتباه بگیرند. بسیجی ها جلو می آمدند و با اشتیاق می گفتند:
برادر زینلی سلام، بفرمایید، خوش آمدید، منور کردید، مشرف فرمودید.
خیس عرق خجالت شده بودم، چهره ام سرخ شده بود و زیر چشمی مراقب زینلی بودم. از اینکه می دید او را نشناخته اند و بصورت گمنام لابه لای بسیجی ها راه می رود خیلی خرسند بود و تبسم ملیحی بر لبانش نقش بسته بود.
بالاخره باز د ید تمام شد و من که شاید ده کیلو از خجالت، وزن کم کرده بودم! در راه به زینلی گفتم: بهتر نیست بین من و شما مرزی باشد تا مرا اشتباه نگیرند. دستی به شانه ام زد و از اعماق وجود می گفت: بین من و تو و آن بسیجی فرقی نیست.

قاسم زینلی :
شهید زینلی علاقه خیلی زیادی به روضه امام حسین داشت و شرکت در مجالس روضه خوانی را در رأس کارهای روز مره اش قرار می داد. یکی از مرخصی های ایشان مصادف بود با یک دهه روضه خوانی در مسجد جامع مبارکه و شعبان خود را موظف کرده بود از آغاز تا پایان مجلس هر شب پای منبر امام حسین بنشینند.
یک شب چند نفر از دوستانش از شهرستان آمده و چون عجله داشتند به من گفتند: شعبان را پیدایش کن تا او را دیده به شهرمان باز گردیم.
به مسجد رفته و قضیه را برایش گفتم. در حالی که با تسبیح مشغول ذکر بود گفت: به آنها سلام برسان و بگو کار دارم. ساعتی بعد خدمتشان رسیدم! من که کاری نمی دیدم با تعجب پرسیدم: کدام کار؟!
گفت: مگر شرکت در مجلس روضه امام حسین و گریه بر مصائب آن حضرت کار نیست.؟

حیدر علی رحمتی ها :
بعد از چند روز مرخصی قصد باز گشت به جبهه را داشت مثل همیشه از مبارکه تا اصفهان بدرقه اش کردم. د ر راه گفتم: حاج شعبان خوب بود چند روز دیگر می ماندی تا من، مادرت، همسرت و فرزندانت تو را بیشتر ببینیم.
چند لحظه فکر کرد، همین طور که رانندگی می کرد گوشه چشمی به من نمود و گفت:
پدرجان تقصیر خود شماست. اگر به من رزق حلال نداده بودید من هم همین کار را می کردم. شاید تا آن موقع به تاثیر رزق حلال پی نبرده بودم. به همین دلیل دیگر چیزی در جواب کوتاه و قاطعش نداشتم که بگویم.
به گریه افتاد ند و فضای جلسه معطر به معنویت امام حسین و رایحه شهادت گشت. سپس در حالی که خودش از شدت گریه گونه هایش خیس بود ادامه داد:
ای فرمانده لشکر، شب عاشورا یاران حسین (ع) خطاب به آن حضرت عرض کردند اگر هزار مرتبه کشته شویم حاضریم دوباره زنده شده از آرمان تو دفاع کنیم ما هم به تبعیت از یاران حسین (ع) اعلام می کنیم تا جان داریم مثل یاران حسین (ع) می مانیم و از اسلام و ولایت و رهبری دفاع می کنیم.

حسین علی مصطفایی :
با اینکه کف سنگر ها پلاستیک پهن کردیم و دیواره آن نیز گونی شن بود ولی طبیعتاً با هر انفجار مقداری خاک از سقف و دیواره های سنگر روی پتو های کف سنگر می ریخت. آبی نیز که از کف سنگر بالا می زد یا آب و گلی که در اثر بارندگی به داخل سنگر نفوذ می کرد باعث می شد پتو ها آغشته به گل شود.
معمولاً پتوهایی که مدتی کف سنگر پهن شده گل آلود شده بود و جزئی پتوهای غیر قابل مصرف و دور ریختنی بود.
یک روز با چند نفر از بچه ها در ساحل کارون نشسته گذر عمر را می دیدیم. شهید زینلی در حالی که مقداری از این پتوهای غیر قابل مصرف به همراه داشت کنار آب آمده کفش ها را در آورده با پایش شروع کرد به شستن پتو ها.
جلو رفته، از ایشان خواستیم اجازه بدهد ما این کار را انجام دهیم. ولی نپذیرفت وقتی اصرار کردیم، اجازه داد کمکش کنیم. در حال شستن پتو ها سوال کردیم این پتوها کجا بوده و ایشان می خواهد آنها را چه کار کند.
با دست عرق پیشانی را پاک کرده، گفت: اینها در یکی از مقرهای لشکر دور ریخته شده بود، چون مال بیت المال است آوردم آنها را بشویم تا مجدداً قابل استفاده گردد.
عقب وانت سوار شد.
روزی در مقر اندیمشک بودم و قصد عزیمت به مقر لشکر در اهواز را داشتم. چون وسیله نداشتم منتظر شدم تا با ماشین های دیگر واحد ها بروم. در این حین دیدم شهید صنعتکار با راننده آمد.
گفتم اهواز می روید. پیاده شد و گفت: بله، سوار شو. کنار دست راننده نشستم و گفتم: حتماً خود او کنار من سوار خواهد شد.
ولی با تعجب دیدم یک نفر بسیجی را جلو، کنار من سوار کرد و خودش با چند نفر دیگر عقب وانت سوار شد. هر چه اصرار کردیم بیاید جلو بنشیند نپذیرفت. در آن ظهر گرم خوزستان که گرمای هوا 47 درجه بالای صفر بود تا اهواز عقب وانت نشست و ما از خجالت نتوانستیم حتی یک بار به پشت سر نگاه کنیم و وضعیت او را ببینیم.

عبد اﷲ جلالی :
در عملیات والفجر 8، شهید زینلی از ناحیه گردن مجروح شد. 5 روز بعد او را در لشکر دیدم. گفتم: حاجی کجا بودی؟ چی شد؟ همان طور که تسبیح را در دست می گرداند گفت: مرا به شیراز انتقال دادند و با اجازه خودم مرخص شدم.
خیلی علاقه داشت و نیامده؛ قصد رفتن به فاو را داشت به اتفاق قاسم طاهری سعی کردیم او را منصرف کنیم. چون حاجی حالش خوب نبود و منطقه نیز وضعیت مناسبی نداشت. ولی او اصرار به رفتن نداشت.
گفتم: حاجی، د و نفر از برادرانت شهید شده اند، حالت هم مساعد نیست. چند روزی بمان بعد برو به خط. ولی مثل این که پیک شهادت او را صدا می زد، زینلی تبسمی کرد و با شوخی مزاح رو به من کرد و گفت: اصلاً بگو مگر آدم زنده وکیل می خواهد؟ من قیّم نمی خواهم. مگر فردای قیامت مرا به جای برادرانم یا آنها را به جای من پای حساب می برند؟

مراسم ازدواج شعبانعلی مقارن با درگیری های کردستان و شروع جنگ بود لذا اجازه نداد هیچ برنامه شادی در عروسیش اجرا شود و بسیار ساده ازدواج کرد. موقع غروب یک دست لباس نو که برای دامادی او تهیه کرده بودم از پسرم خواستم آنها را بپوشد و گفتم: لااقل لباست را عوض کن که معلوم شود داماد هستی!
نپذیرفت و گفت: مادر، اصل ازد واج را چون یک واجب شرعی است قبول دارم، لیکن بقیه مسائلش را به دلیل شرایط موجود در جامعه نمی پذیرم.
گذشت تا سال آخر حیات پر برکتش که به اتفاق به حج تمتع مشرف شدیم. یک روز که با هم به حرم می رفتیم، جلوی مغازه توقف کرد و بعد از کمی تأمل یک برد یمانی خرید. در حالی که برد را به من نشان می داد گفت: مادر:، شب عروسی به یادت می آید که یک پیراهن سفید آوردی و من نپوشیدم وبا این کار شما و پدر ناراحت شدید؟
گفتم: چطور به یاد آن روزهای جوانی افتادی؟ سرش را پایین انداخت و همانطور که با هم قدم زنان به سوی مسجد الحرام می رفتیم گفت:
برای جبران آن شب این برد را خریدم. وقتی شهید شدم، جنازه ام را شب به منزل بیاورید و به کمک پدرم این برد را به من بپوشانید.
چند ماه بعد که به شهادت رسید دقیقاً به این وصیت او عمل کردیم.
برد یمانی: نوعی پارچه است که معمولاً جهت کفن از آن استفاده می کنند.

مادر شهید :
آخرین باری که فرزندم شعبانعلی مجروح شد در عملیات والفجر 8 بود. چون تلفن نداشتیم با سپاه تماس گرفته خبر سلامتی خود را داده بود به تلفن خانه رفته، با زحمت موفق به تماس با بیمارستان شیراز شدم و با او صحبت کردم. گفتم: مادر چه موقع به خانه بر می گردی؟ گفت به خانه نمی آیم و الان عازم جبهه هستم. مجبور به گفتن یک دروغ مصلحتی شده، گفتم: ماداریم برای دیدارت به شیراز می آییم و الان هم از وسط راه تماس می گیرم.
با گفتن این جمله تصمیمش را عوض کرد و گفت: باشد صبر می کنم تا بیایید. آن روز او را در نقاهتگاه با گردن باند پیچی شده دیدم و تا عصر با هم بودیم وبعد از ظهر به اتفاق به زیارت حضرت احمد بن موسی، شاهچراغ مشرف شدیم.
دست مرا گرفت و روبروی ضریح مطهر قرار داده و گفت: مادر من حاجتی دارم و از خدا می خواهم روا کند، شما بگویید و با خضوع و خشوع کامل؛ از صمیم قلب از خدا بخواهید مرا حاجت روا کند. من نیز دعا کردم و از خدا خواستم حاجت قلبش را بدهد.
چند روز بعد از شهادتش را آوردند متوجه شدم آن حاجت مهم توفیق شهادت در راه خدا بوده است.

مهدی صالحی:
چند روزی از آزاد سازی فاو می گذشت. آن روز دشمن آتش بی سابقه ای روی منطقه اجرا می کرد و هواپیماها نیز مرتباً مواضع ما را بمباران می کردند. به طوری که یکی از فعال ترین اسکله های لشکر، اسکله ای که مجروحان را به عقب منتقل می ساخت.
مسئول این اسکله شهید کبیر زاده بود و با دقت و وسواس زیاد انجاد انجام وظیفه می کرد. در این حین حاج شعبان زینلی از راه رسید. بهتر است بگوییم از بیمارستان رسید چون چند شب قبل از ناحیه گردن و دستها به شدت مجروح شده بود و شبانه او را به بیمارستان برده بودند ولی او از بیمارستان به خط آمده بود.
فرمانده لشکر از او خواسته بود که جهت مداوا به اصفهان برود ولی او نپذیرفته بود. حاج شعبان به کبیر زاده گفت: مرا به آن سوی اروند ببر. کبیر زاده که سر و وضع مجروح او را دید گفت: حاجی تو مجروح شده ای فرمانده هم گفته باید به عقب بروی، من نمی توانم تو را ببرم.
ولی زینلی اصرار کرد و گفت: فعلاً جای عقب رفتن نیست باید به جلو رفت. کبیر زاده گفت حالا که خودت می خواهی حرفی نیست. برو سوار آن قایق شو. و قایقی را با دست نشان داد. زمانی که قایق حرکت کرد با تبسمی فریاد زد. خداحافظ کبیرزاده! گویی کبیر زاده متوجه شد که این آخرین وداع است.
در حالی که بغض گلویش را می فشرد در جواب گفت: ما را در بهشت فراموش نکن.
ساعاتی بعد جسد خون آلود زینلی از همان اسکله به عقب تخلیه شد.
اسکله منتظر شماست .در عملیات کربلای 4 یک روز شهید اربابی وارد سنگر ما شد. خیلی عجله داشت مثل اینکه ملاقات بسیار بسیار مهمی داشته باشد. تعارف کردم: آقای اربابی بفرمایید! چیزی بخورید.
شتاب زده پرسید: اسکله چه خبر؟ من هم به شوخی گفتم: اسکله منتظر شماست که بروید شهید بشوید! تبسمی کرد وراه افتاد چند قدم که رفت بر گشت و نگاه معنا داری به من کرد. گویا وداع می نمود. مدتی بعد آمبولانس جسد شهیدی را آورد. به من گفتند: ببین این شهید را می شناسی؟ نگاه کردم دیدم اربابی است. مثل کسی که شوک به او وصل کنند میخکوب شدم. بعد با گریه خطاب به او گفتم: من شوخی کردم. چرا شهید شدی.

چند روزی از تصرف منطقه جدید می گذ شت. قرار شد گردان ما جهت پدافند منطقه را تحویل بگیرد. وقتی به آنجا رسیدیم فقط یک خاکریز نصفه نیمه بود. نه سنگری، نه ترکش گیری، نه جان پناهی. منطقه آزاد شده نیز یک مثلث بود لذا از سه طرف زیر آتش سنگین دشمن قرار داشت.
همین خاکریز نصفه نیمه نیز گاه هدف گلوله مستقیم تانک قرار می گرفت و مجبور بودیم با کلاه آهنی و وسایل ابتدایی خاک ها را ترمیم نماییم. به اتفاق دوستم تصمیم گرفتیم به آن طرف خاکریز برویم و از بقایای مواضع دشمن اگر الوار چوب یا پلیت فلزی پیدا می شود با آن جان پناه و سنگری برای خود درست کنیم. زیر آتش شدید دشمن حرکت کردیم. کمی جلو تر شخصی تک و تنها ایستاده بود. در حالی که سر و گردن و دست هایش باند پیچی شده بود با دوربین دبیده بانی می کرد و چیزهایی یاد داشت می نمود. دوستم گفت: این بابا عجب هوایی شده، زیر این آتش شدید که هیچکس جرأت نمی کند یک لحظه حضور یابد دیده بانی می کند.
جلو تر رفتم دیدم زینلی است. او مسئول محور بود ولی نباید این طور در مهلکه قرار می گرفت. آنقدر آن منطقه خطرناک بود که به بی سیم چی و همراهانش اجازه نداده بود بیایند و آن ها از آن طرف خاکریز مراقب او بودند.
تا چشمش به ما افتاد گفت: چرا آمدید اینجا؟ اینجا خیلی خطر ناک است. هر لحظه چندین گلوله خمپاره به زمین می خورد. مقصودمان را گفتیم. سفارش کرد سریعاً از آنجا دور شویم. زیر تیر مستقیم دشمن سریع چند الوار و پلیت بر داشتیم. دوستم که تازه او را شناخته بود گفت: برویم پیش زینلی ببینیم کاری ندارد.
زینلی به محض اینکه دید به طرفش می رویم با دست اشاره کرد که بر گردید، بعد خودش گفت: اینجا نیایید فایده ای نداشت. داشتیم نزدیکش می رفتیم. نهیب زد. سریعاً دور شوید. زود بروید داخل یک سنگر، به من نزدیک نشوید. گویی پیک شهادت را می دید. ما چون اصرار او را د یدیم سریع پریدیم آن طرف خاکریز.
ناگاه دیدیم چند گلوله مستقیم دقیقاً همانجایی که زینلی ایستاده بود به زمین خورد و گرد و غباری تیره به آسمان بلند شد. بی سیم چی و بقیه که نظاره گر صحنه بود ند فریاد زدند: مجروح! مجروح! و چند نفر به سوی او دوید ند.

غلامعلی شریف دوست:
این آخرین خاطره از خاطره ساز پر مخاطره جبهه، شهید شعبانعلی زینلی است که در دهم اسفند ماه سال 1364 در جبهه فاو به ثبت رسید و در تاریخ جنگ ماندگار شد. ذکر و یاد آن هنوز اندامم را می لرزاند.
وقتی از گشت شناسایی بر گشتیم حاجی زینلی با روی گشاده به استقبالمان آمد و خستگی را از وجودمان بیرون کرد. گزارش شناسایی را که می دیدیم از نحوه شهادت دو تن از دوستتان که در این مأموریت به شهادت رسیده بودند بی قراری کردیم. ولی حاجی مثل همیشه به صبر و استقامت دعوتمان می کرد و با سخنانش سکینه ای در دلمان قرار داد.
ساعت 4 بعد از ظهر بعد از استراحتی که نیازمند به آن بودیم حاجی آمد و گفت: امشب یکی از گردان ها وارد عمل می شود. آماده شو با آنها جلو بروی. ساعت ده شب به اتفاق زینلی به خط مقدم رفتم که همراه گردان به جلو بروم.
حاجی در هاله ای از نور قدم بر می داشت. به طور محسوسی تغییر کرده بود. کم صحبت می کرد و بیشتر فکر می کرد. دلم لرزید، نکند این حالت، مقدمه پرواز روح پاک او باشد. همان موقع گفتم: خدایا حاجی را برای اسلام حفظ کن.
به خط اول رسیدیم. گردان عمل کننده آماده حرکت بود. حاجی جلو حرکت می کرد و من پشت سرش تا به نیروهای بسیجی رسیدیم. با دقت آنها را ور انداز کرد و زیر لب چیزی می گفت. شاید به آنها دعا می کرد تا موفق شوند.
بعد حاجی بر گشت و به من گفت: امشب قصد داریم همان مقری که دیشب شناسایی کرده اید را منهدم نماییم. چون به منطقه واقف بودم گفتم: حاجی خیلی مشکل است. تجهیزات و تعداد نیروی دشمن خیلی زیاد است و ما باید از میدان دید آنها حمله کنیم. همان طور که ذکر می گفت خاطر نشان ساخت که حضرت زهرا (س) به کمک شما می آید. حاجی طبق معمول هر عملیات می خواست توصیه کند از کدام راه حرکت کنیم و چگونه حرکت کنیم. ولی در حقیقت او داشت حرکت می کرد و ما ساکن بودیم.
به اتفاق روی خاکریز رفتیم. منطقه را خیلی دقیق نگاه کرد، مثل کسی که دنبال چیزی می گردد من هم نگاه کردم. من خاک و خاکریز می دیدم او پیک شهادت و مصداق این بیت شده بودم.
تو مو می بینی و او پیچش مو
تو ابرو او اشارت های ابرو
ناگهان صفیر خمپاره ای و صدای انفجار مهیبی از روی خاکریز مرا به پایین پرت کرد. بوی باروت و گرد و غبار همه جا را فرا گرفته بود. گوش هایم سوت می کشید، کمی که با محیط خو گرفته به خود آمدم صدای یا زهرا یا زهرا به گوشم می خورد. صدای حاجی بود. در آن تاریکی نفهمیدم چگونه بالای سر او رسیدم، به هر جای بد نش دست می گذاشتم خیس بود، متوجه نشدم این خون از کجای بدن اوست و از چه ناحیه ای مورد اصابت قرار گرفته است. حاجی وسط یک کانال کوچک افتاده بود، صدایش کردم. حاجی، حاجی بغض راه گلویم را بست نتوانستم چیزی بگو.یم. چشم باز کرد و گفت: مرا از کانال بالا ببر. او را از کانال بیرون کشیده، روی زمین خواباندم. گفت: بدن مرا به طرف کربلا بگردان. در آن لحظات می خواست آمدن مولایش حسین را بر بالینش نظاره گر باشد.
او را با حسین (ع) تنها گذاشتم. سریع به طرف بچه ها دویدم. آمبو... آمبو...آمبولانس سراسیمه اطرافم آمدند، خانی چه شده؟ حاجی... حاج زینلی... ترکش... گریه نگذاشت بقیه اش را بگویم.
تا آمدن آمبولانس مجدداً بر بالینش آمدم تا اگر کاری از دستم بر می آید برایش انجام بدهم یا اگر واپسین دم حیات او را در یافتم التماس دعایی بگویم. دیدم خیلی آرام و صمیمی، چشمان مهربانش بسته و جسد غرق در خاک و خونش که به طرف کربلا گردانده بودم همانند عقیقی بر انگشتر جبهه نمایان است و روح پاک و سبکبالش بال در بال فرشتگان داده، پس ا ز سالها انتظار به لقای معبود شتافته است.
کربلای چهار، کربلای اربابی عملیات کربلای 4 در تاریخ 5/ 10/ 65 با سختی تمام آغاز شد علی رغم اینکه در ساعت اول عملیات درگیری سختی در گرفت که منجر به تلفات زیاد طرفین گردید ولی از آنجا که حق باید پیروز باشد، دشمنان همانند خفاشان در پناه سیاهی شب می گریختند. رگبارهای پیوسته چادر شب را سوراخ سوراخ می کرد.
این طرف اروند رود، جنب و جوشی علیبه حدی بود، از یک طرف خیل نیروهای رزمنده ای که در حال انتقال به آن طرف رود بودند و از سوی دیگر آتش شدیدی که دشمن با آن ساحل خودی و اسکله را به شدت گلوله باران می کرد.
اربابی با چهره ای منور و افروخته پا به میعادگاه و مسلخ خود نهاد. پیک شهادت د ر قالب خمپاره ای فرود آمد و ترکش سوزان پهلوگاه وی را درید. ناگاه صدای یا حسین، یا حسین اربابی، بین زمین و آسمان پیچید و در خون غلطیده نقش بر زمین شد.
بی سیم ها به کار افتاده خبر مجروح شدن سردار دلاور را مخابره کردند. پیکر آغشته به خون این کبوتر عاشق سریعا به اورژانس منتقل شد ولی لحظاتی بعد بی سیم هایی که همیشه رمز عملیات را اعلام می کرد، همیشه پیام آور شادی بود، با اندوه و بغض تمام خبر شهادت اربابی را مخابره کرد.
شب سیاه تر، آتش شدید تر و نفس ها کوتاه تر شده بود هیچ کس نمی توانست خبر شهادت اربابی را به تمامی به دیگری بگوید.
بغض راه گلویش را می بست و اشک جاری از چشمان، به زبان حال، بقیه جمله را تمام می کرد.



درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 278
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,638 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,330 نفر
بازدید این ماه : 6,973 نفر
بازدید ماه قبل : 9,513 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک