فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

حسين علي قجه اي

 

روز چهاردهم شهريورماه سال 1337 ه ش حسينعلي در زرين شهر اصفهان در دستان خسته پدر کشاورزش جاي گرفت و در سايه تربيت عالمانه پدر رشد نمود. در سن 7 سالگي به مدرسه رفت و تا اخذ مدرک ديپلم تحصيل نمود.
از کودکي علاقه زيادي به ورزش کشتي داشت و به عنوان قهرمان اول شهرستان و استان اصفهان براي چند سال متوالي معرفي گشت و به مسابقات انتخابي تيم ملي راه يافت.سال 1353 وارد فعاليت‌هاي سياسي شد. سال 1356 به قم مهاجرت کرد و توسط مأموران ساواک دستگير شد. چند مرتبه نيز به منظور فعاليت‌هاي سياسي به شيراز و قم سفر کرد.سرانجام انقلاب اسلامي پيروز شد. چند ماه بعد ازپيروزي، منافقين دست به كار شدند و در مدارس به تبليغ وسيع پرداختند. افكار نوجوانان و جوانان را تحت تاثير قرار داده، سعي مي كردند به هر نحوي كه شده، آنها را جذب كرده،از مسير اسلام و انقلاب و امام باز دارند.
در مدرسه اي كه حسين درس مي خواند، يكي از معلمين گرايش شديدي به سازمان منافقين داشت و اهداف اين گروهك پليد و وابسته را براي دانش آموزان طرح مي كرد. حسين چندين بار سعي كرد با صحبت، او را از اين كار باز دارد كه موفق نشد، تا سرانجام به درگيري شديد ميان او و معلم منجر شد. از همان جا حسين عزم خود را براي مبارزه با خط نفاق و گروهك هاي وابسته جزم كرد و فهميد كه دشمنان هنوز نمرده اند، بلكه لباس عوض كرده اند.
فرماندهي سپاه زرين شهر وتشكيل گروه ضربت براي مبارزه با مواد مخدر و توزيع كنندگان آن، يكي ديگر از فعاليت هاي حسين پس از انقلاب بود. در پي صدور فرمان امام خميني مبني بر تشكيل سپاه پاسداران، حسين به اين نهاد انقلابي پيوست و در تشكيل و سازماندهي سپاه زرين شهر نقش تعيين کننده داشت وخود نيز فرماندهي آن را به عهده گرفت. دوستانش درباره آن روزها چنين مي گويند:
در ايامي كه حسين فرماندهي سپاه زرين شهر را بر عهده داشت، برنامه خاصي براي خود تنظيم كرده بود. بعد از ساعت 12 شب كه مي ايستاد به نماز شب ما مي رفتيم براي گشت در شهر وقتي بر مي گشتيم مي ديديم هنوز در حال نماز است. معمولا قبل از شروع نماز يكي دو ساعت ورزش مي كرد، آن هم ورزش هاي سنگين. هفته اي يكي دوبار فاصله پادگان غدير اصفهان تا زرين شهر را از ميان كوهها پياده طي مي كرد. طي اين مسير 24 ساعت طول مي كشيد.گاهي هم به كوه مي رفت و در آنجا به مناجات مي پرداخت.وقتي دشمنان ايران استانهاي کردستان،سيستان وبلوچستان،مازندران وخوزستان را به آشوب کشاندنداوبه کردستان رفت تا با ضد انقلاب به مبارزه بپردازد.
در بازگشت به زادگاهش فرماندهي عمليات سپاه پاسداران زرين شهر را به او سپردند.
براي مدتي نيز فرمانده توپخانه سپاه مريوان و دزلي را پذيرفت. هنوز مدتي نگذشته بود که به عنوان فرمانده عمليات سپاه مريوان و دزلي معرفي گرديد. حسينعلي ماهها با ضدانقلاب جنگيد و در عمليات محمد رسول الله (ص) با سمت فرمانده عمليات حاضر شد.
حسين احترام زيادي براي پيشكسوتان كشتي قائل بود. يکي از دوشتانش از او چنين مي گويد: قبل از انقلاب چند بار با هم مسابقه داديم كه با توجه به سابقه بيشتر فعاليت من دركشتي، او هرگز حرمت پيشكسوتي مرا نشكست. حتي در يكي از مسابقات كه در شهر اصفهان برگزار مي‌شد من و او بايد با هم كشتي مي‌گرفتيم. او گفت كه حاضر نيست با من كشتي بگيرد. علت را پرسيدم، پس از امتناع بسيار گفت: «چون شما خسته مي‌شوي و نمي‌تواني با حريف بعدي كشتي بگيري و براي تيم مقام بياوري.» سرانجام پس از كلي اصرار و خواهش به كشتي با من تن داد. اما با شناختي كه از مهارت و قدرت بدني او داشتم، متوجه شدم كه به عمد تن به شكست داد تا حرمت من و تيم شهرش حفظ شود.
حسين در کردستان فرمانده‌ي محور دزلي بود، هميشه کومله‌ها را زير نظر داشت، آنان از حسين ضربه‌هاي زيادي خورده و براي همين هم براي سرش جايزه گذاشته بودند. يک روز سر راه حسين کمين گذاشتند. او پياده بود، وقتي متوجه کمين کومله‌ها شد، سريع روي زمين دراز کشيد و سينه خيز و خيلي آهسته خودش را به پشت کمين کشيد و فردي را که در کمينش بود به اسارت درمي‌آورد. و به او گفت : حالا من با تو چکار کنم؟ کومله در جواب گفت : نمي‌دانم، من اسير شما هستم. حسين گفت: اگر من اسير بودم،‌با من چه مي‌کردي؟ کومله گفت:«تو را تحويل دوستانم ميدادم و بيست هزار تومان جايزه مي‌گرفتم. حسين گفت:«اما من تو را آزاد مي‌کنم. سپس اسلحه او را گرفته و آذارش کرد. آن شخص، فرداي آن روز حدود سي نفر از کومله‌ها را پيش حسين آورد و تسليم کرد آنها همه از ياران حسين در جنگ تحميلي شدند.
بعد از آن براي شرکت در عمليات فتح‌المبين با سمت فرمانده گردان سلمان فارسي به جبهه جنوب رفت.
عمليات بيت‌المقدس و جاده اهواز – خرمشهر در تاريخ 15/2/1362 جايگاه عروج اين سردار ملي وافتخار آفرين ايران بزرگ است.اودر سن 25 سالگي شربت شهادت را نوشيد و بر اثر اصابت گلوله به سرش به ديدار معبودش شتافت.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران زرين شهرومصاحبه با خانواده و دوستان شهيد



آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
مهم‌ترين کتاب‌هايي که تاکنون درباره سردار شهيد حسين قجه‌اي منتشر شده‌اند، عبارتند از:
ـ پرچمداران خورشيد / حسين بهزاد / کتاب صبح / 1375.
ـ پرواز پروانه‌ها / حميد داوودآبادي / کنگره بزرگداشت سرداران شهيد استان تهران / 1376.
ـ بي‌کرانه‌ها / عين‌الله کاوندي / کنگره بزرگداشت سرداران شهيد استان تهران / 1376.



آثار باقي مانده از شهيد

او دفترچه يادداشتي با جلد آبي داشت كه اكثر دوستانش آن را به خاطر دارند.
صفحات داخل آن را به جدولهاي محاسبه نفس و گناهان روزانه تبديل كرده بود. او هر روز كارهاي خود را بررسي مي كرد و از نفس خويش حساب مي كشيد. به محض اينكه بحثي پيش مي آمد، سريع داخل جدول ها علامت مي زد و شب كه مي شد با بررسي آنها سعي ميكرد در روزهاي بعد ميزان حسناتش را بالا ببرد.
بانگاه به اين دفتر، بعضي ازاعمال اورا ازنظرمي گذرانيم:
سكوت در برابر باطل! شب 1/10/58 در تاكسي سوار شدم، ترانه گذاشته بود. اخطار نكردم كه راننده ضبط را خاموش كند.
شهيد قجه اي سعي مي كرد از ساعات كار به نحو احسن استفاده كند. او به نظم و آنظباط توجه بسيار داشت، و همين توجه به نظم بود كه از او در صحنه هاي نبرد فردي پيشرو ساخت. در يكي از صفحات دفترچه او مي خوانيم:
بي نطمي در كار: روز شنبه، بدون اينكه كار مثبتي انجام دهم گذشت...
از همان اول صبح، كارم با برنامه و نظم پيش نرفت....براي صرف صبحانه خيلي وقت تلف كرديم....
شهيد قجه اي در روزگاري كه بسياري براي راحت زيستن، مصلحت انديشي، تنبلي و....در انجام فرائض ديني خود كوتاهي مي كنند، نسبت به نماز خويش اهميت بسياري قائل بود. او نمازي را خوشايند پروردگار مي دانست كه روح تعبد و كوچكي در برابر پروردگار در آن جلوه گر باشد. از يادداشتهاي او مي شود فهميد كه در طي حيات خويش چه آندازه در برابر خداي خويش اخلاص داشت و نماز را چگونه به پا مي داشته است و او خود را مقيد كرده بود كه با شنيدن صداي اذان، نماز يه پا داشته و از انجام هر كار ديگري بپرهيزد. نماز بدون دقت: شب هنگامي كه اذان مي گفتند، چون در جايي مستقر نبودم، نتوانستم نمازم را سر وقت بجا بياورم....
شنبه ظهر خيلي ناراحت بودم، هر شخص آگاه و فهميده در اوج ناراحتي به نماز مي ايستد تا آرامش پيدا كند، ولي چون من اين شناخت را ندارم، ناراحتيم باعث شد كه نماز بي روح بخوانم.
چهارشنبه، نماز بدون وقت: ظهر چون سرپست نگهباني بودم، نتوانستم سر وقت نماز بخوانم.
نماز بدون وقت مغرب: چون براي آموزش به پادگان رفته بودم، هنگام برگشتن، اذان گفته بودند، نمازم دير شد......
نماز بي روح: روز چهارشنبه به قدري گرفته و در خود فرو رفته بودم كه يادم رفت ركعت چندم را مي خوانم.
حسين همواره سعي مي كرد اخلاق حسنه اسلامي را رعايت كند و از برخوردهاي تند بپرهيزد.
برخورد با مردم: 8/2/58 به علت تاثير ناراحتي از زخمي بودن هاشم سليميان و حرف گوش نكردن او كمي در خانه ناراحتي كردم.
روز چهارشنبه برخورد با مردم: چون يكي از دوستان روي عهد و پيمان خود سستي كرده بود، ناراحت بودم و حتي وقتي سعي كردم، نتوانستم بخندم، چون حق داشتم و رنج مي بردم.
اخلاق و رفتار .روز دوشنبه.با مادرم سر اشتباهي كه كرده بود ناراحتي كردم و بعد از يكي دو ساعت معذرت خواستم و با بچه برادرم هم تند صحبت كردم. بايد سعي كنم تكرار نشود.
سردار شهيدحسين قجه اي براي لحظه لحظه خويش برنامه گذاشته بود تا از اتلاف وقت و بطالت جلوگيري كند. او در24 ساعت، فقط 6 ساعت مي خوابيد. او براي تفكر ارزش بسياري قائل بود. در جايي از دفترچه آبي او مي خوانيم:
شنبه درباره تفكر:به هيچ وجه كار فكري پيش نيامد و دليل آن اين است كه نظم در كارم نبود.
تفكر: روز پنجشنبه فكر كردم، حتي از يك ساعت هم خيلي زياد تر، البته فكر نبود، خود خوري بود......
در كنار پرورش روح و روان، پرورش جسم نيز جايي خاص در برنامه روزانه او داشت. غالبا صبحهاي زود، پس از نماز ورزش مي كرد، با كوهستان و كوههاي سر به فلك كشيده مانوس بود. در سطوري از دفترچه اش مي خوانيم: «.....شنبه درباره ورزش: امروز ورزش نكردم و دليلش هم تنبلي است....
پرهيز از بيهوده گويي يكي از ديگر اموري بود كه شهيد قجه اي به آن توجه داشت .
روز پنج شنبه بيهوده گوئي: طي روز چند مورد تقريبا سخنان كوتاه و بيهوده اي به زبان آوردم......
او خود را مقيد كرده بود كه روزهاي دوشنبه و پنج شنبه را روزه بگيرد و تا هنگام شهادت نيز بر اين امر پايدار بود.
شهيد قجه اي از غيبت كردن حتي پشت سرد شمنان نيز پرهيز مي كرد. هنگامي كه مجبور شده بود به قول خودش غيبتي بكند، در دفترچه آن را اينگونه عنوان مي كند:روز پنج شنبه، غيبت: بنا به وظيفه شرعي لازم دانستم براي لوث كردن بعضي از منافقان غيبت كنم.
چون روز جمعه روز راي گيري بود، مجبور شدم براي لوث كردن بعضي چهره ها، افشايشان كنم. ولي در برخي موارد بيخود بود، چون شنوندگان خود اطلاع داشتند.
مطالعه از جمله كارهايي بود كه شهيد قجه اي براي آن جايگاهي ويژه در برنامه ريزي خود قرار داده بود. اگر روزي موفق نمي شد مطالعه كند، به سادگي از آن نمي گذشت و به خود گوشزد مي كرد كه روز بعد كمبود آن را جبران كند
.مطالعه: در روز شنبه مطالعه نكردم.....
روز دوشنبه: نه كار مثبتي انجام دادم نه كار مطالعه كردم. وقتي هم كه خواستم مطالعه كنم خوابم برد......
شهيد قجه اي كه خود از خانواده اي مستضعف بود، هيچ گاه گرسنگان و مستمندان را از ياد نمي برد. او براي هر لقمه اي كه مي خورد، محاسبه داشت. در حالي كه عده اي به آنچه مي خوردند و اسراف و تبذيري كه مي كنند، هيچ اهميتي نمي دهند، او براي كمترين چيزها از خود بازخواست مي كرد:
اسراف در غذا: روز چهارشنبه در خوردن نارنگي زياده روي كردم و به آنهايي كه ندارند بخورند، فكر نكردم.....
او مصداق بارز«حاسبو اقبل آن تحاسبو» و«موتو اقبل آن تموتوا» بود. او پيش از آنكه دچار محاسبه آخرت گردد، اعمال و كردار خويش را در دنيا به محاسبه كشيد و پيش از آنكه مرگ به سراغش بيايد، عاشقانه مرگي سرخ را برگزيد. در ابتداي دفترچه آبي او سه جمله نوشته است:
- پايه هاي اسلام چيست؟
چگونه مي توان زيست؟
بخش به ياد ماندني


نامه اي از شهيد حسين قجه اي
سلام و درود به تمام شهيدان صدر اسلام تاکنون .... عزيزانم چند روز ديگر به عاشورا مانده است به روزي که به انسان درس آزادگي و درس شهادت مي‌دهد و مي‌آموزد که بهترين و عزيزترين و پاک‌ترين رهبران اسلامي که لياقت داشتند در آن و براي آن به شهادت رسيدند و اين را صريحاً بگويم هيچ ناراحت نباشيد و ناراحتي شما به جز کفر و گناه چيز ديگري ندارد. آيا فقط من جگرگوشه‌ي پدر و مادرم هستم؟! در صورتيکه اسلام در خطر است آيا حضرت علي‌اکبر (ع)، حضرت قاسم (ع)، و غيره‌ها جگرگوشه مادرشان نبودند؟ آيا من از تمامي آنهايي که هر روز بمب‌هاي متجاوزان، باعث مي‌شود تا به شهادت برسند و نهال اسلام را آبياري کنند عزيزترم؟!
آيا زندگي را دوست داريد که فرزندتان در کنارتان باشد و به حريم اسلام تجاوز کنند و به نواميس ملت دست درازي کنند. آن چنان که در شهرهاي مرزي خرمشهر و غيره مي‌کنند. کمي به خود آييد و خيلي گسترده‌تر فکر کنيد. خداوند انشاء‌الله به همه‌ي برادرانم، خواهرانم،‌ اقوام نزديکم و همه و همه‌ي همشهريانم شناخت بيشتر و پاکي و تقوا عنايت کند و صبر و استقامت را به تمام مسلمانان اعطاء کند. خانواده‌ي عزيزم و اقوام مهربانم آرزو دارم طوري پرورش پيدا کنيد و در راه خدا و جامعه باشيد که از وجود همه‌ي شما من افتخار کنم. برادر همگي شما حسين قجه‌اي


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 253
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
قربانعلي عرب

 

مهم نيست شب باشد يا روز ،؛ مهم نيست سال 1336 ه ش باشد و يا هر سال ديگري و اصلا اهميتي ندارد که روستاي مار کده در شهرستان شهر کرد باشد يا هر جاي ديگر اين ملک پر گوهر . مهم اين است که هم زمان با طلوع ولايت علي همان روزي که دين کامل مي شود و نعمت الهي تمام ، ستاره اي متولد شد که چون قرار بود فداي راه علي (ع) شود نامش را قربانعلي گذارده اند .
نه اينکه مونس اش آب بود ، خلاک بود و نور ، پس مثل خاک بخشنده شد ، مثل آب زلال و مثل نور پاک و شفاف .
همدم قربانعلي هم شد کار و تلاش ،
قرار شد او بکارد تا ديگران درو کنند .

قربانعلي کم کم بزرگ شد تا شش ساله شود ، آن وقت که پدر توي دنيا چشم هايش را بست . برادر بزرگتر شد سايه سر قربانعلي .
گفتند : به اصفهان مي رويم تا فرجي شود .
قربانعلي درس هم مي خواند اما خانواده زور و بازويش را بيشتر نياز داشت .
او علم اکتسابي را رها کرد تا بعد ها حکيمانه حرف بزند .
قربانعلي شد در و پنجره ساز .
سال 1356 به خدمت سربازي رفت تا خيلي زود سرباز امام زمان (عج) شود .

سال 1357 که انقلاب پيروز شد ، قربانعلي هم يکي از همان ميليونها نفر بود که به خيابنها رفت ، شعار داد و مبارزه کرد ، همان سالها هم نيمي از دينش را به دست آورد .

کردستان بلوا شده بود ،
قربانعلي رفت تا مبادا انقلاب دست نا اهلان بيافتد .

جنگ شد ، قربانعلي به خوزستان رفت ، دارخوين روستاهاي محمديه و سليمانيه خط شير ايجاد شد و يکي از شير مردانش همين قربانعلي عرب بود .
در جبهه همه کاري مي کرد ،
از نظافت و شستشو .
تا کندن کانال
تازه فرمانده ام بود .
سال 1364 که بالاخره قرعه به نامش در آمد .
جوان شد ؛جوون شدي دادا عرب .
بايد جوان شد ، صدايم زده اند ، وقت رفتن ما هم رسيده است .
غسل کرد ،
رفت تا دينش کامل و نعمت الهي بر او تمام شود .
منبع:آقاي گل،نوشته ي ،بهزاد دانشگر،نشر بوستان فدک،اصفهان-1383




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خداوندا ! تو ايمانت را در قلب ما منور کن تا بتوانيم در تاريکيها از آن استفاده کنيم خداوندا ! لذت ايمانت را به من بچشان که لذت ايمان تو بهترين نعمت است که به بنده ات ميدهي . خداوندا ! مرگ مرا شهادت در راه خودت عطا بفرما و موقع شهادت به جاي ناله ذکر خودت را بر زبان ما جاري و با چهره خندان ببر ، خدايا بقيه عمر مرا توفيق خدمت گذاري در راه اسلام عطا بفرما .
خدايا : تو را شکر مي کنم که مرا در عصري عمر دادي که رهبري آن پرچمي را داشته باشد که حسين (ع) برداشته بود . خداوندا تو را شکر مي کنم که مرا دنباله رو حسين (ع) قرار دادي .
خداوندا : مرا بنده شکر گذارت قرار بده .
خداوندا تو را شکر مي کنم که بزرگترين نعمت هايت را به من عطا کردي که شيعه علي (ع) باشم .
خداوندن ! از تو مي خواهم که در اين جهاد مقدس که رضاي تو در آن است ، کمکم کني که با شور و شوق زياد تر کار کنم.
خدايا ! به بزرگي و بخشندگي و مهرباني تو که توبه پذير و بي نيازي ، اميدوارم .
خدايا : تو را شکر مي کنم که امام خميني نايب بر حق امام زمان (عج) است .
خدايا : تو را به بزرگي ات قسم مي دهم افسار ما را رها نکن که اگر رها کردي ما درنده اي هستيم از بدترين درنده ها .
خدايا تو که بهتر مي داني که من علاقه زيادي به خانواده ام دارم ولي عزيز تر از آنها اسلامم است . اسلام در خطر است بايد از همه اينها گذشت . براي رضاي تو .
خدايا : حالا که از همه اينها گذشت کردم تو کمکم کن تا بتوانم بهتر براي اسلام کار کنم .
من افتخار مي کنم به چنين خانواده اي که دارم.
با رفتن من اگر خدا قبول کند زندگي براي شما ناراحت کننده مي شود ، ولي شما اقتدا به بانوي بزرگ اسلام و دختر عزيزش زينب (س) نماييد . ما اگر هر دردي که داشته باشيم در د بالاتر از آن را اين خانواده دارند و داشته اند و ما اين خانواده برايمان سر مشق است و به شما ها ياد آوري مي کنم که هر وقت دلتان گرفت يادي از اين خانواده بکنيد و هر چه که مي خواستيد از اين خانواده بخواهيد .
اي فرزندان عزيزم شما ها هيچ کدام براي من فرقي نمي کنيد . چه دختر و چه پسر ، هر دو شما براي من عزيز هستيد و خدا مي داند که شما ها را چقدر دوست دارم . از اينکه نتوانستم حق پدري را بر شما ها ادا کنم مرا ببخشيد و حلالم کنيد و شما ها را به کسي مي سپارم که شما ها را آفريد و من براي رضاي او رفتم و او بهترين نگهدارنده است و هر چه خواستيد از او بخواهيد که همه چيز مال اوست .
يادم هست يک روز داداش علي مي گفت : همينطور که در اين دنيا همديگر را دوست داريم کاري کنيم که در آخرت هم پيش هم باشيم . مرا ببخشيد که نتوانستم حق برادري را به جا بياورم حلالم کنيد و از قول من به کساني که ما را مي شناسند حلاليت بطلبيد و اينجا که اين وصيت را براي شما عزيزان مي نويسم نزديک ترين جا به خداي بزرگ است و من عبادت خدا را به جاي مي آورم و نگهباني مي دهم . ..
قربانعلي عرب




خاطرات
بهزاد دانشگر:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
جنگ ما مثل جنگ هاي زمان پيامبر است ، سختي دارد اما در برابر ايمان و هدف نيروهاي اسلام سختي رنگ مي بازد .
اين جبهه ها انسان ساز است ، اصلا اينجا شفا خانه است ، هر لحظه در اينجا امداد هاي غيبي را با چشم سر مي توان دبيد .
در تنکه ي چزابه بوديم ، از طرف دشمن آتش زيادي ريخته مي شد ، آنقدرکه ما حتي نمي توانستيم سنگر بسازيم ، همه با هم دعاي فرج خوانديم ، متوسل شديم به آقا امام زمان ، دعا که تمام شد آتش قطع شد و ما توانستيم سنگر بسازيم .
نشسته بود سر مزار عرب زار مي زد . سن و سالش نمي خورد که عرب را ديده باشد .
شما شهيد عرب رو از کجا مي شناسي ! فرمانده ات بود ؟
سرش را تکان داد .
نه هيچ وفت نديدمش . اما تو جبهه هر جا رفتم اسمش بود . غصه مي خورم که چرا هيچ وقت نديدمش !
در مغازه کار مي کرد . يک رور آمد و گفت : مي خوام برم جبهه !
هر دفعه که به مرخصي مي آمد ؛ به من سر مي زد . اينقدر از جبهه تعريف کرد که من هم عاشق جبهه شدم .
توي جبهه معروف شده بودم به اوستاي عرب .
داشتيم دکل ديده باني مي زديم که حاج حسين آمد و گفت : اوستاي عرب شما هستيد ؟
گفتم : بله
گفت : اينقدر اين عرب اوستا ، اوستا گفته که اومدم ببينم اوستاش ميه ؟!
اوايل جنگ با يک خانواده جنگ زده اهوازي آشنا شد . فهميده بود که خانه ندارند و سختشان است . ما را به خانه ي پدرم برد و خانه ي 70 متري مان را به آنها داد . همين بود که آنها هم عاشق انقلاب شدند و خانواده شهيد همان روزهاي اول به جبهه آمدند . دارخوين ، روستاهاي محمديه و سليمانيه
گفتند : جلوي دشمن مردانه مي ايستيم .
يگ خط جلوي عراقي ها تشکيل شد ، خط شير
از کارهاي خط شير ، کندن کانالي بود به طول حدود 2 کيلو متر تا نزديک عراقي ها
عرب هم آستينها را با لا زده بود .
مسجد کوچک بود . فقط يک جوان بسيجي در آن نماز مي خواند . وقتي رسيديم ، به آن جوان اقتدا کرد ، ما هم همنطور .
فکر کنم آن جوان هيچ وقت نفهميد فرمانده اش به او اقتدا کرده است !
صف نماز جماعت تشکيل شده بود ، اما پيش نماز شروع نمي کرد . گفته بود : با وجود عرب و قوچاني من جلو نمي ايستم . هر چه باشد از ما مخلص تريد و نورانيت در چهرتان هويدا است .
عرب جواب داده بود : حاج آقا اينها آثار شامپوست و الا من سياه چهره چه نورانيتي دارم ؟!
مي گفت :هيچ کس از دستش ناراحت نمي شد . يعني هميشه طوري با ادب حرف مي زد که آدم از دستش ناراحت نمي شد . اگه هم احتمال مي داد کسي از دستش ناراحته . حتما حلاليت مي خواست .

مسئله خيلي حاد بود رفتم سنگر عرب تا از او بپرسم . يکي از برادرها گفت :
عرب ديشب تا صبح نخوابيده ، تازه چند دقيقه است که خوابش برده .
اما من صدايش کرده بودم . از سنگر بيرون آمد : بفرماييد !
گفتم :
يه کاري پيش اومده بود لازم بود با شما در ميان بذارم . خبر ناشتم شما استراحت مي کنين . بايد ببخشيم مزاحمتون شدم .
جوابش شرمندگي را بيشتر کرد :
شما بايد ببخشين اخوي . من از شما عذر مي خواهم که در اين موقع خوابيده ام . اشتباه از من بوده . ما در حال جنگيم و حالا وقت استراحت و خواب نيست .
شب خوابم نمي برد !

اصلا تکيه کلامش همين بود :
آقاي گل .
يعني هر کس که اسمش را نمي دانست مي شد آقاي گل
آنقدر قشنگ و با احترام اين آقاي گل را مي گفت که همه آرزو مي کردند .
عرب اسمشان را بلد نبود .
مسئول سنگر تسليحات بودم . يکي اومد و گفت :
يه اسلحه مي خوام .
گفتم : نيروي کدام گرداني ؟
مکثي کرد و گفت :
گردان امير (ع)
يه برگه از فرمانده گردان بيار تا بهت اسلحه بدم .
کمي صبر کرد . سرش را زير انداخت و رفت .
انگار خيلي عجله داشت . چند لحظه بعد بر گشت و گفت :
فرمانده گردان نبود اگه مي شه يه اسلحه بدين !
بدون برگه نمي تونم به شما اسلحه بدم . شما نيروي کادرين يا عادي ؟
گفت : عادي !
کلاشينکف قنداق تا شو مخصوص کادري ها بود . گفتم فقط کلاش قنداق داريم که براي اونم بايد برگه بياري .
دوباره رفت . يکي از دوستهايم اومد جلو ! پرسيد مي شناسيش گفتم نه بابا !مي گه از بچه هاي گردان اميره !
گفت : اين عربه !
وقتي برگشت ازش عذر خواهي کردم ، عوضش گفت : برو دفتر امضا رو هم بيار تا تحويل اسلحه رو امضا کنم .

عمليات رمضان ايستاده بود رو خاکريز . قرآني را گرفته بود روي سر بچه ها و تک تک شان را رو بوسي مي کرد . مي گفت : دادا خسته نباشي !
طاقتم تمام شده بود . مي خواستم از لشکر بروم . مشکلات خردم کرده بود . در راه عرب را ديدم . گفت : دادا کجا ميري ؟ بغضم ترکيد . دستم را گرفت : بيا بريم باهات کار دارم .
گفتم : بايد برم .
گفت : من کاري به رفتنت ندارم برو ! چند کلمه حرف بزنيم برو . به اتاقش رفتيم . گفت : کجا مي خواهي بري بهتراز اينجا ، تو چقدر مشکل داري ؟ ده روز بسه براي تعريف کردن مشکلاتت؟
من فقط يه گوشه از مشکلاتت را مي گم و تو گوش کن . تعريف کرد . آنقدر گفت که من خجالت کشيدم . سرش پايين بود . بدون خداحافظي بلند شدم و بر گشتم گردان !

شهرک دارخوين ، صبحگاه مشترک ، عيد غدي خم .
به پيشنهاد عرب دستها به هم گره خورد ، هر زرمنده با رزمنده اي کناري اش ، حاج آقا شفيعي عقد اخوت خواند .
تا همه با هم برادر شوند ، تا خدا دلها را به هم گره بزند .
شهيد سنايي ، کنار من بود که شد برادر من .
نعمت داشتن چنين برادري را مديون شهيد عرب هستم !
دوستش داشتم . هر وقت مي ديدمش ، پيشاني اش را مي بوسيدم . مي گفت :
داداش ، اگه اطرافم کسي بود ، با من روبوسي نکن . ممکنه برادرش يکي شون شهيد شده باشه و دلش بسوزه .
بعد از ملاقات با امام گفت : اگه مي خواهي مرا ببوسي چشم هايم را ببوس ! چون متبرک به چهره و نگاه امام شده !

زود تر از همه به ماشين ثواب رسيده بود .
به تريلي هايي که آجر و بلوک و سيمان مي آوردند براي ساختن مسجد چهار ده معصوم (ع) مي گفتند : ماشين ثواب .
توي اون هواي گرم جنوب . براي بيشتر ثواب بردن از يکديگر ثبقت مي گرفتند تا ماشين را خالي کنند . هيچ کس باور نمي کرد ، بنايي که مسجد چهار ده معصوم شهرک دارخوين را مي سازد ، فرمانده ي تيپ و مسئول محور باشد .

هديه از طرف رضا حسيني ، دانش آموز سوم دبستان .
تقديم به برادر بسيجي ، به اميد پيروزي اسلام .
هانيه اميري ، سال پنجم .
برادر بسيجي ! باباي من هم عين شما تو جبهه مي جنگه تا صدام را بکشد ، اين هديه مال تو .
مسعود احمدي ، کلاس اول .
نگاهش که افتاد به هدايا
عرب را مي گويم ،
نگاهش که افتاد به هدايا ، دلش لرزيد و محکم گفت :
خدايا ما را روز محشر ، جلوي اين بچه هاي کوچولو که با خلوص اين هدايا را فرستادن شرمنده و سر به زير نکن .

هيچ کس مسئوليت خط پدافندي پاسگاه زيد را قبول نمي کرد . همه دوست داشتند در عمليات شرکت کنند اما او قبول کرد و از عمليات چشم پوشيد .
پدافند پاسگاه زيد خيلي حساس بود !
تازه رفته بودم سنگر استراحت که صدايي از دم در گفت :
اخوي مگه نمي دوني منطقه حساسه ، چرا نگهباني نمي ديي ؟!
گفتم : اگه خيلي اهميت داره بيا خودت اسلحه بگير و نگهباني بده .
اسلحه را گرفت و رفت . صبح اومد و گفت : اخوي بيا اسلحه ات رو بگير ، من بايد برم .
ظهر فهميدم عرب بوده ! ديگه روم نمي شه تو چشماش نگاه کنم .


گفت : کار خاصي داري ؟
گفتم : نه
پس سوار شو بريم .
کجا ؟
بعدا مي فهمي .
رسيديم زاغه مهمات . فهميدم اومده سر کشي !
گفتم : حاجي جون توي اين بارون که نميشه بازديد کرد .
گفت : اتفاقا بايد توي اين بارندگي بازديد کني تا عيبها را بفهمي .
بين ما و عراقي ها چند تا کانال بود ، آخر يکي شون سنگر کمين زده بوديم . عراق آب انداخته بود توي دشت و سرازير شده بود . توي کانال . بچه ها گوني هاي خلاک را گذاشتند لبه کانال تا آب نياد . فايده اي نداشت . آب گوني ها رو برد بعضي ها جلوي آب خوابيدند ، تا بقيه گوني ها را پر کنند و بگذارند جلوي آب .
خبر که رسيد بهش ، خودش رو رسوند به کانال . بچه ها را بلند کرد و بوسيدشون . گفت : مگه ما مهندسي نداريم که شما با جونتون بازي مي کنيد ؟
نشسته بود يه گوشه و اشک مي ريخت .
خدايا ما رو شرمنده اين بچه ها نکن !


بعد از حمله ، خودش نشسته بود لب اسکله . نفر به نفر بچه ها را بوسيد . در آغوش گرفت و در حاليکه اشک در چشمانش جمع شده بود ، به بچه ها کمک کرد تا سوار قايق شدند .
هيچ کس خسته نبود !
قايق سنگين شده بود . سر پيچ يک موج آب ريخت توي قايق . قايق وارونه شد . خيلي ها جليقه نجات نداشتند .
صداش لا به لاي فرياد ذکر و توسل بچه ها به گوش مي رسيد :
يا حسين (ع) ، يا زهرا (س) و بعد ديگر صدايش قطع شد .
گفتم : چطوري نجات پيدا کردي ؟
گفت : چند مرتبه رفتم زير آب . نفس هاي آخرم بود . گفتم : يا زهرا در اين تاريکي و گرداب به شما پناه مي برم . زير آب دستم به دستي خورد . گرفتم و خودم را با لا کشيدم بالا .
يا زهرا مي گفت و گريه کي کرد .
گفت : عباس اين بسيجي ها رو دوست داشته باش ! تا مي توني کمکشون کن . تا مي توني مشکلاتشون رو حل کن . اگه بدوني اينها چقدر دوست داشتني اند !


يک دست لباس داشت که نمي پوشيد . مي گفت : دستم که مجروح شده است ، يک روز رفتم لباس هام رو بشويم که عرب با موتور رسيد . من رو به زور بلند کرد و خودش نشست .آب شدم از شرمندگي .
گفت حاجي جون ! به امام حسين اگه اين لباس ها رو بپوشم . مي زارم براي کفنم !

در زدم جوابي نيامد گفتم : اين هم از مسئول محور ، معلوم نيست کجاست ! يا اينکه ...؟
حرفم را خوردم و پا به پا شدم . باز هم در زدم . باز هم بي جواب !
گفتم : بادا باد .دستم دراز شد در روي پاشنه چرخيد .
نگاهم توي اتاق دويد و ديد سجده کرده بود . شرمنده شدم و بر گشتم .

زباله ها را جمع کرد .
گفت : آقاي خرازي هر کاري که بگويد انجام مي دهم . حتي اگه بگه آشغالها رو جمع کن .
از آن روز نظافت و بهداشت لشکر معروف شد .

از خانواده اي مستضعف بود و فرزندش معلول ، مشکلات زيادي زندگي اش را پر کرده بود . اما هيچ وقت نمي گفت مي خواهم به مرخصي بروم .
تا اينکه بعد از سه ماه ، حاج حسين خرازي بهش گفت : شما نمي خواهي بري مرخصي ! لبخند زد : هر جور شما صلاح بدونيد .

شام را در چادر اونا خورديم . در مورد موقعيت جديد بحث مي کرديم . بعد از شام ظرف ها را جمع کرد و برداشت، جلويش را گرفتند .
کفت : امشب من شهردارم . منم به نوبت خودم بايد ظرف بشورم و چادر رو تميز کنم .

مسجد چهار ده معصوم شهرک دارخوين ، ستون سوم سمت راست ، تنها جايي بود که نور چراغ هم نمي توانست روشنش کند .
شبها هر وقت باهاش کار داشتي آنجا بود .

به عنوان نيروي اطلاعاتي هميشه باهاش مشکل داشتيم . هيچ وقت سر جايش نبود . بايد تو خط اول ، کنار سنگر ها ، زير رگبار مسلسلها و آتش توپخانه پيدايش مي کرديم .

گردانش بد جايي پدافند کرده بود و هيچ کس جرات نمي کرد برود آنجا ، تير مستقيم تانک و دو لول و تک لول بود که مي باريد . خاکريزش هم هنوز کامل نشده بود . هر لودر يا بولدوزري که جلو مي رفت ، مي زدندش . به زحمت پيدايش مي کرديم .
بابا چند تا فرمانده گردان قوي و با عرضه داري . يکي رو بزار جاي خودت و بيا عقب .
خنديد .
فرمانده يعني همين آقاي گل !
آروم بود !ا نگار خوش آب و هواترين جاي دنيا خوشگذاراني مي کرد .
ما خدمتگذار اين بچه هاييم نه فرمانده اونها . اگه اينجا باشين نيرو بهتر مي تونه مقاومت کنه !

گردان امام رضا (ع) محاصره شده بود ! فقط يک راه بود که اونم هم عراقي ها با توپ و تانک و تير بار مي زدند . قوچاني گفت : کاش مي شد يه سري به اين بچه ها بزنيم .
عرب به من گفت : پاشو بريم !
بين ما و تانک ها فقط 400 متر فاصله بود . کلوله هاي تير بار از بين چرخ هاي موتور رد مي شد و قيژ قيژ مي کرد . راننده ي موتور دادا عرب بود . شانه اش را فشار دادم . آرام
گفت : فقط ذکر بگو !

آب ميوه و کمپود ها را برداشته بود و لابه لاي بچه هاي گردان دور مي زد .
بخور دادا بخور تا جون بگيري : ، بتوني بجنگي .
کمپوتها که تمام شد ، گفت حالا زيارت عاشورا بخوانيد !
هواي گرم تير ماه ، آتش سنگين دشمن ، خاکريزي کوتاه و بچه هايي که با عرب زيارت عاشورا مي خواندند .

مثل بهشت بود .
گفت امشب يه پست نگهباني هم بديد به من !
هوا سرد بود . امکانات نداشتيم . عرب مسئول محور بود . گفته بوديم امکانات مي خواهيم .
گفت سخت ترين سنگر نکهباني تون رو بدين به من !
زير آتش عراقي ها بود . براي رسيدن به سنگر بايد از روي الوار بين خاکريزها که روي کانال آب بود عبور مي کردي . گاهي هم الوار سر مي خورد و مي افتادي توي آب . سنگر هم نمناک و سرد بود . دو ساعت و نيم نگهباني داد .
گفت : دلم مي خواست درک کنم اين بچه ها با چه مشکلاتي دست و پنجه نرم مي کنند !
وارد سنگر مخابرات که شد ، از مکالمه هاي بيسيم فهميدم خيلي وقته که نخوابيده گفت : بلند شو برو بخواب ، من به جات هستم .
گفتم : شما خسته تر از منيد . حرف ها تون رو از بي سيم مي شنيدم . برويد استراحت کنيد .
من رو مجبور کرد استراحت کنم و بجاي من به پيام ها جواب داد .

پد چهارم جاده ي خندق مثل جهنم بود . مي گفت که يکبار شنيدم تو نيم ساعت بيشتر از 100 تا خمپاره خورد توي پد .

شصت ، هفتاد تاش خورد روي سنگر ها .
مي گفت : حتي يه روز نبود که عرب به پد سر کشي نکنه ، زير بارون گلوله ، توپ و خمپاره .
مي گفت : توکل تون هميشه به خدا باشه !
گفت : وقتي خمپاره کنارم منفجر شد ، ترکش ها شکمم را پاره کرد . و روده هايم بيرون ريخت . اما توکل کردم به خدا و خدا را شکر کردم که لياقت مجروح شدن را پيدا کردم . با دستم روده هايم را فرو کردم توي شکمم و راه افتادم ! سمت در مانگاه وقتي به هوش اومدم توي بيمارستنان بودم .

از صدا و سيما رفته بودن پيشش براي مصاحبه .
در بيمارستان شهيد صدوقي بستري بود . بسيجي نوجوان هم تختي اش را نشان داده بود . همه ي اين کار ها را اين بچه ها مي کنند .
خب اخوي ، بگو ببينم عرب رو مي شناسي يا نه ؟
راستش مي دونم که يکي از فرماندهان لشگره . آدم معروفيه ولي من تا حالا نديدمش !
وقتي عرب را نشانش داده بودند ، سرش رو پايين انداخته بود از شرمندگي . در اين چند روز همه ي کارهاي شخصي اش را عرب انجام داده بود .

استاندار آمده بود عيادتش ! خيلي ازش تعريف کردند . وقتي استاندار رفت زد زير گريه .
گفتم : گريه زخم هاتون رو باز مي کنه
گفت : چطور گريه نکنم ، وقتي شجاعت و شهامت هاي بچه ها رو ديده ام ، شهيد شدنشون در شبهاي عمليات رو ديده ام . کار اصلي رو آنها مي کنند ، اون وقت نام و افتخارش رو به من مي دهند .

گفت من بايد در تشييع جنازه حسن ترک شرکت کنم .
دکتر ها قبول نکردن ، روده هايش از شمکش خارج شده بود . دو تا عمل رويش انجام داده بودند . قول داد که فقط چند قدم برود .
سرم در دستم بود و دست او زير تابوت .
زود تر رفتيم گلستان شهدا . اينقدر گريه کرد که ترسيدم بيهوش شود .

مي خواست از لشکر برود . گفت : مي خواهيم جايي بروم که مرا نشناسند ، غريبه باشم .
چرا ؟
مي گفت : همه مرا مي شناسند . احترام خاصي براي من قائلند .
فکر کنم از اخلاص و تقواي من کم شده . بعضي از کارهايم ريا شده .
رفت پيش آقاي جمي امام جمعه آبادان . ايشان بهش گفته بود با قوت قلب به خدمتت ادامه بده . رضاي خدا دراينه که توي لشکر بمانيد و از تجربيات شما استفاده بشه .

گفتم اينکه سرش را مي گرفتي جبهه بوده پايش را مي گرفتي خط مقدم .
يا حساب بانک اش پر بوده با ارث پدر داشته !
تشر زد و گفت : دفعه آخري که مي خواست برود جبهه ، به خاطر خانواده اش ، قرض کرد اما دستش به بيت المال نرفت .

عمليات تمام شده بود . آمديم عقب . نماز که تمام شد به سجده رفت . شانه هايش از گريه مي لرزيد . صداي گريه اش به گوش صفهاي جلو هم رسيد . بر گشتند عقب که ببينيد چه خبر است ؟ خواستند بلندش کنند ، رداني نگذاشت . گفت بگذاريد به حال خودش باشد . دوستا نش رفته اند .

بمباران شديد بود و ترسيدم رفتم پيشش تا روحيه بگيرم . گفت : شهيد شدن لياقت مي خواهد ، گريه کرد : خدا نکنه جنگ تموم بشه و ما شهيد نشيم !

مثل هر شب مي رفت سنگر کمين ، آخر جاده خندق .
گفتم : حاجي جون امشب وضع ناجوره زياد جلو نرو .
گفت : باشه و رفت صداي موتورش توي سياهي شب گم شد .
دوباره صداي موتور آمد . از سنگر کمين بر گشت .
هر وقت جلو مي رفت نگران حالش بودم . رفتم بيرون تا بيايد . ساعت سه و نيم شب بود . فقط صداي انفجار خمپاره بود و صداي موتورش . تا صداي موتور قطع شد نگران شدم .از کنار جاده راه افتادم جلو . همان جايي که صداي موتور قطع شده بود . موتور روي جک بود ! آروم شدم خودش را زير نور مهتاب پيدا کردم . کنار آب هور نشسته بود . ناله هايش همراه با صداي لطيف آب سکوت را مي شکست .
خدايا ! پس کي نوبت من مي شه ؟
ساعت چهار و نيم صبح ، سپيده مي زد که بر گشت .
صبح موضوع را براي محمدي گفتم .
گفت : فکر کنم رو.ز هاي آخر عرب باشه !

هر وقت عمليات در راه بود ، نگرانش مي شدم .
توي خواب گفته بود : دوستانم همه شهيد شده اند و من هنوز زنده ام ؛ چرا من شهيد نمي شوم .
گفته بودند تو هم شهيد مي شوي آن هم توي آب .
قبل از عملبات بدر گفتم : شنيده ام اين عمليات روي آب انجام مي شود ، نکنه همين باشه ؟ حرف را عوض کرد .
مي دانست که بايد برود اصلا به خاطر همين رفتن جوان شده بود .
قبل از رفتن اش بود ، گفتم : دادا عرب مثل اين که جوون شدي .
گفت : بله بايد جوان شد .
صدايم زده اند ، بروم .
وقت رفتن ما هم فرا رسيده است !
جنازه اش را بردم کنار سنگر فرماندهي . حاج حسين من را ديد و تعجب کرد :
تو اينجا چکار مي کني ؟ بايد الان تو خط باشي .
سرم را زير انداختم .
خبري آوردم .
چه خبري ؟!
به زحمت جلوي خودم را گرفتم .
عرب زخمي شده !
حالش عوض شد .
زخمي شده ؟ به من دروغ نمي گي؟
بغضم ترکيد .
شهيد شده .
همان لبخند تلخ هميشگي آ»د . بقيه اش را مي دانستم . نشست روي زمين و گريه کرد .
دو سه روز از شهادت عرب مي گذشت . حاج حسين هنوز آشفته بود . داد روي يک مقوا براش قسمتي از خطبه 181 نهج البلاغه رو نوشتند و زد توي اتاقش .
... کجا هستند برادران من که به راه حق رفتند و با حق در گذشتند ؟ کجاست عمار ؟ و کجاست پسر تيهان ؟ و کجاست ذوالشهادتين ؟ و کجايند همانند آنان از برادرانشان که پيمان جانبازي بستند و سر هايشان را براي سنگر ستمگران فرستادند ؟


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 234
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
عباس پيکري

 

عباس پيکري رزمنده اي بود که در شبگير ، گوشه ، گوشه خاک جبهه محراب سجودش مي گرديد و در پگاه ، غريو تکبير و رشادتش شکافنده دل دشمن بود . او سرداري از بهداري لشکر امام حسسين (ع) بود که خاضعانه آمد و عارفانه رفت . در اين بخش برگي از زندگي ا و را با هم مي خوانيم .
سال 1341 ه ش در شهر اصفهان ، محله نو خواجو ؛ در خانواده اي مذهبي چشم به جهان گشود .او از اوان کودکي در اثر راهنمايي هاي پدر و مادرش با مسجد و مراسم مذهبي ، انس و الفت گرفت و به زودي به عنوان موذن و مکبر مسجد محل شناخته شد .
عباس از هفت سالگي کخه پا به دبستان گذاشت به فراگيري قرائت قرآن و تکاليف مذهبي از قبيل نماز و روزه و ادعيه و ... پرداخت ، به گونه اي که در ده سالگي ، در روزهاي طولاني و طاقت فرساي تابستان ؛ همپاي ديگر اعضاي خانواده ، روزه هاي ماه مبارک رمضان را به طور کامل مي گرفت و اصرار خانواده اش مبني بر خودداري از گرفتن روزه را به جايي نمي برد .
با اوجگيري نهضت مقدس اسلامي ، عباس ، با شور و اشتياق فراوان به صف جوانان پر شور و انقلابي اصفهان پيوست و حضور او در مراسم و فعاليت هاي مذهبي و انقلابي بيشتر و پر هيجان تر گرديد و در راهپيمايي ها و مبارزات مردمي نقش موثرتري را عهده دار شد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، عباس با جان و دل به حفظ و حراست از دستاوردهاي نهضت اسلامي پرداخت و هنگامي که بيگانگان وطن فروش به خيال خام خود ، استان کردستان را عرصه تاخت و تاز شرورانه خويش قرار دادند ؛ عباس در مصاف با آنان لحظه اي درنگ نکرد و با شتاب ، خود را به پاسداران ارزشهاي الهي در آن منطقه ملحق ساخت و به مبارزه بي امان با خائنين به دين و ملت پرداخت
با تجاوز ددمنشانه مزدوران حزب بعث به ميهن اسلامي ، عباس پيکري از خطه خونرنگ کردستان به لاله زار جنوب شتافت و به دفاع جانانه از تماميت ارضي مملکت امام زمان پرداخت و در همان روزهاي اول حضور در جبهه جنوب در جاده ماهشهر – آبادان از ناحيه پا به شدت مجروح شد و تنها ممانعت مصرانه او ، پزشکان را از قطع کردن پايش منصرف ساخت .
مقاومت دليرانه ،مجروحيت و درد و اتکال خلل ناپذيرش به خداوند منان ، موجب شد که سلامتي خود را باز يابد و باز هم در جبهه جنوب حضور پيدا کند .
او براي بار دوم و سوم نيز از ناحيه پا و سينه به شدت آسيب ديد ، ولي اين صدمات مانع از انجام وظيفه او در خط مقدم نبرد گرديد و در ادامه فعاليتهاي خود ، عهده دار جانشيني فرماندهي بهداري لشکر امام حسين (ع) گرديد و توانست با مديريت والاي خود و با کمک ديگر نيروهاي پر توان و مخلص ،تحولي چشمگير در امور بهداري لشکر ايجاد کند .
سرانجام در عمليات والفجر 8 ، هنگامي که بلا تعدادي از پزشکان و امداد گران در سنگر اورژانش مشغول مداواي مجروحان عمليات بود بر اثر اصابت گلوله مستقيم دشمن به آرزوي ديرينه خود رسيد و با لبخندي راز آميز دعوت حق را لبيک گفت .
منبع:فرشتگان نجات،نوشته ي ،مرتضي مساح،نشرلشگر14امام حسين(ع)،اصفهان-1378



وصيت نامه
قرآن کريم : آنکس که از منزل خارج شود و به سوي خدا و پيغمبرش هجرت کند و در اين هنگام مرگ او را دريابد به تحقيق پاداش او بر خداست و خدا آمرزده ي مهربان است.
حمد و ستايش خدايي را سزاست که ما را آفريد و همه وسايل آسايش را جهت هدايت ما مهيا فرمود ، پيامبراني فرستاد تا انسان بتواند به کمال خود برسد . درود و صلوات خدا بر ارواح پاک آناني که د ر اين راه نوراني ؛ آزارها و اذيت هاي زيادي ديده اند و درود به رهبر کبير انقلاب حضرت امام خميني....
از تفرقه بپرهيزيد که شيوه منافقان است . اگر سخني بگوييد که لاعث تفرقه شود ، به اسلام خيانت کرده ايد . سعي کنيد مراقب اعمالتان باشيد ، بهترين زمان براي توبه کردن و مبارزه با نفس همين زمان مي باشد ....
بدانيد ، اگر رهنمود هاي رهبر انقلاب را که همان سخنان پيامبر (ص) است گوش ندهيد شکست خواهيد خورد ....
چه زيباست لحظه مرگ سرخ عابد در راه معبود و چه زيباست آن لحظه اي که غرق خون شويم ! خدايا ، ديگر صبرم تمام شد ، چند بار وصيت نامه بنويسم ، مي دانم هنوز ساخته نشده ام . بار الها ، اگر لياقت شهادت دادي در همان لحظه روي مرا به سوي خودت کن تا سلامي به مولايم امام حسين (ع) بدهم و شهيد شوم .
عباس پيکري قائم مقام بهداري لشگر امام حسين (ع) 1/ 11/ 1361



خاطرات
کامران سلحشور:
قبل از عمليات والفجر 8 ، براي بررسي منطقه ، جهت انتقال امکانات بهداري ، به اتفاق فرمانده بهداري و عباس پيکري به راه افتاديم . زماني که به منطقه عمليات والفجر 8 رسيديم ، عباس پيکري حالت عجيبي پيدا کرد ! لحظه اي نگاهش را به تک تک خاکريز ها و سنگر ها دوخت و مدتي ساکت ماند و در فکر فرو رفت ، آنگاه لب گشود و گفت : انگار اين منطقه آشناست ، قبلا اين منطقه را ديده ام .
عمليات والفجر 8 آغاز شد ، عباس پيکري در همين منطقه آشنا به ملکوت اعلي پرواز کرد و بعد ها فهميديم که او خواب ديده بود در چنين منطقه اي شهيد خواهد شد .

حسين مزروعي:
گويا گراي سنگر اورژانس و سنگر فرماندهي را عراقي ها مي دانند که اينطور دقيق و شديد مي زنند اما غافل هستند که محکمترين سنگر ، سنگر اورژانس است .و عباس پيکري هر امدادگري را که مي بيند ، سريع به داخل اورژانش مي فرستد تا تير يا ترکش به او اصابت نکند. ثانيه ثانيه از درزهاي در و ديوار و سقف سنگر ، خاک به پايين مي ريزد ، همه به همديگر نگاه مي کنند ، يکي نشسته ، يکي خوابيده ، يکي مجروحي را مداوا مي کند . عباس پيکري هم سخت مشغول کار است . به پنجره کوچکي که در سقف سنگر تعبيه شده است نگاه مي کنم ، ذره هاي گرد و خاک را در راستاي اشعه خورشيد مي نگرم که ناگهان همه جاي سنگر تاريک و مات مي شود و همه چيز در هم مي ريزد و محکم به ديوار سنگر پرتاب مي شوم و روي زمين رها مي گردم ، چند ثانيه گيج و مبهوت هستم ، گرد و خاک تمام فضاي سنگر را گرفته ، همه چيز در سنگ روي هم خراب شده ، به لباس هايم نگاه مي کنم پر از خون شده است. تکه گوشتي به سرم چسبيده ، چندين ترکش ريز پوتين و لباس هايم را پاره کرده است. به خود مي گويم شايد شهيد شده ام اما نه ! مي بينم و مي شناسم !
مي خواهم ازدر سنگر بيرون بروم عباس پيکري را نزديک در ورودي سنگر اورژانس مي بينم که تکه تکه شده است !
آدم سالم و جسد سالم در اورژانس ديده نمي شود ! سرم گيج مي رود و به زمين مي افتم ، کسي بالاي سرم ظاهر مي شود و بلندم مي کند ، به چهره اش نگاه مي کنم ، فرمانده لشکر امام حسين (ع) حاج حسين خرازي است ، به او مي گويم حاجي چي شده ؟ مي گويد گلوله اي مستقيم از پنجره سنگر وارد اورژانس شد و ...
تا چند روز بعد کار من شناسايي اجساد پاره پاره است !
جسد عباس پيکري ، جسد مرتضي تاج الدين ، جسد ابراهيم تلان ، جسد دکتر مهدي کرباسي ، جسد پرويز بهار لو .... !

همه امداد گران ، پزشکياران و نيروهاي موتوري که قرار بود وارد عمليات شوند ، به سنگري نزديک خط آمدند تا ساعاتي را استراحت کنند و به منطقه اعزام شوند . هواي بيرون سنگر سرد بود ، در سنگر را بستيم تا هواي سرد وارد سنگر نشود ، اکثر نيروها در سنگر مشغول استراحت بودند .
سراغ عباس پيکري را گرفتم و او را در سنگر نيافتم ، بيرون از سنگر اين طرف و آن طرف را گشتم ، چشمم به کسي افتاد که زير يک تکه گوني خوابيده بود . جلو تر رفتم ، ديدم او عباس پيکري قائم مقام بهداري لشکر امام حسين است که در آن هواي سرد زير تکه اي گوني خوابيده !

سليمان سليماني:
مجروحي را وارد اورژانس مي کنند که خوني در بدن او نمانده است ، بايد هر چه سريعتر به بدن مجروح خون تزريق شود . نفر اول يا سوزن کيسه خون به جان مجروح افتاده ولي دريغ از يک رگ ! نفري بعدي اين کار را امتحان مي کند ولي مجروح خون ندارد و به دست آوردن رگ او بسيار مشکل است . نوبت به پزشکياري به نام مرتضي تاج الدين مي رسد ؛ به سراغ پاي مجروح مي رود ؛ ابتدا رگي را با دست لمس مي کند آنگاه کمي تمرکز و بعد سوزن سرم را دقيقا وارد رگ پاي مجروح مي کند !گلبانگ صلوات بچه هاي اورژانس در فضا طنين انداز مي شود و همه او را تحسين مي کنند !
چند ساعت بعد اين فرشته نجات در همين سنگر به همراه هفده نفر ديگرازجمله عباس پيکري به ديدار دوست مي شتابند !



خاطرات رزمندگان امدادگر
مرتضي مساح :
از آخرين پيچ پنهان کوهستان که گذشتيم ، غرش تير بار عراقي شروع شد . تا يک منور پرتاب کنيم و گراي تير بار به دست آرپي جي زن بيايد و شليک کند ، سه چهار دقيقه طول کشيذد . با اولين شليک آرپي جي ، تير بار و تير بار چي تکه تکه شد ولي تا اين لحظه چندين نفر از بچه ها زخمي روي زمين افتادند .
من و مجيد بالاي سر اولين مجروح نشستيم . مجيد رو به من کرد و سريع کوله پشتي را باز کرد تا ... ناگهان صداي سنگين و ضعيفي از ته سينه اش بيرون آمد : آخ قلبم ! و در آغوش من افتاد !
گفتم : مجيد چي شده ؟
چيزي نگفت . دوباره گفتم مجيد چي شده ؟
چيزي نگفت . از روي پاهايم بلندش کردم و روي زمين نشاندمش و قيچي را از داخل کوله پسشتي ام برداشتم و جلدي پيراهنش را پاره کردم. جاي هيچ زخمي نبود . سريع پشت پيراهنش را شکافتم ديدم کمرش به اندازه پهناي دو انگشت سوراخ شده و تير تا نزديک قلب پيش رفته است ! دست و پايم را گم کردم . دور و برم را نگاه کردم مجروح زيادي روي زمين بود . به خود آمدم .
مجيد گفت : تنفسم بده ، تنفسم بده .
روي سينه اش افتادم و نفس مصنوعي را شروع کردم و به کمک يک پزشکيار ، کمر و سينه مجيد را بستم که زخم ؛ مجيد را خفه نکند .
مجيد جان چيز مهمي نيست من پيشت هستم .
به چهره اش که نگاه کردم صورتش سفيد و نوراني شده بود ، چشماتش از از حدقه در آمده بود و قدش کشيده شده بود .
گفت : سردمه ، سردمه .
من هم سريع لباس گرم خود را در آوردم و روي مجيد انداختم ، تا اينکه آرام شد . سراغ مجروح هاي ديگر رفتم ، چند دقيقه اي گذشت ، به طرف مجيد آمدم و گفتم : مجيد جان حالت چطوره ؟
مجيد جان تنفس نمي خواهي ؟
چيزي نشنيدم .
گفتم آقا مجيد سردت نيست ؟
چيزي نگفت !
چراغ قوه را برداشتم ، چشمان آرام و بسته اش را باز کردم و در چشمانش نور انداختم ، هيچ عکس العملي نشان نداد !
چند لحظه بعد مطمئن شدم که او از همه چيز بي نياز شده است .
با خود کار روي پيراهنش نوشتم :
شهيد مجيد رضايي از بهداري لشکر امام حسين (ع)

سليمان سليماني:
کانال تدافعي جاده ام القصر براي ما محل امني بود تا به حراست از خط بپردازيم . در بين ما امداد گر دلاوري بود به نام بهرام توکلي . که در آن وضع خطرناک و حساس به اندازه چند پزشک کار آيي داشت و هر گاه يکي از بچه ها ي کانال مجروح مي شد ، آقا بهرام او را سريع پانسمان مي کرد و به پست امداد مي فرستاد .
روزهاي سخت حفاظت از خط پدافندي تمام شد و قرار شد جاي ما با افرادي ديگر عوض شود تا ما به استراحت بپردازيم .
روزي که مشغول تحويل خط بوديم ، ترکش بزرگي به امداد گر ما اصابت کرد . تا دست به کار پانسمان و فرستادن او به عقب شديم ، آقا بهرام پرواز کرده بود !
حدود سه ماه بعددر منطقه کربلاي 5 ، به يکي از امدادگران بهداري گفتم :
شما شهيد توکلي را مي شناختي ؟
گفت بله هر که او را بشناسد سعادتمند است !
و بعد ادامه داد بهرام دانشجوي دانشگاه اصفهان از بهترين امداد گرهاي بهداري بود از موقعي که با او آشنا شدم ، احساس سعادت مي کردم ولي او تنهايم گذاشت !
اما اين تنهايي طولي نکشيد و در همين عمليات او ( باقري) نيز به دوستش (توکلي ) ملحق شد

يوسف کشفي آزاد:
يکي از مجروحان عمليات فتح المبين ، گلويش پر از خون و کف شده بود و تا مرحله خفه شدن فاصله چنداني نداشت . در آن منطقه خوف و خطر دستگاه مکنده همراهمان نبود و اگر هم بود ، بدون برق يا باطري کاري از آن ساخته نبود .
مجروح در حال دست و پا زدن بود که حسين با ايثاري وصف ناشدني ، دهانش را به دهان او گذاشت و شروع به مکيدن خون و کف دهان مجروح کرد .
با بيرون ريختن خون و کف ، مجروح چشمانش را باز کرد .
او را پانسمان کرديم و به عقب فرستاديم .
اين فداکاري حسين او را از مرگ حتمي نجات داد .

منصور سليماني:
به عيادت مجروحان عمليات والفجر 4 رفتم . در ميان مجروحان ، مجروحي را ديدم که صورتش به طور کامل پانسمان شده بود .
طريقه تنفس او کنجکاويم را بر انگيخت !
پس از دقيق شدن ، متوجه شدم که در گردن او سوراخي ايجاد کرده اند و لوله اي در آن نهاده اند و تنفس او از اين مجرا انجام مي گيرد !
از مسئول اورژانس سوال کردم : اين مجروح را چه کسي از مرگ حتمي نجات داده است ؟
با اشاره دست اشاره کرد : امداد گر .
به سراغ امداد گر رفتم و نامش را پرسيدم .
در جوابم گفت : دکتر گرجي .
گفتم : اي عجب ! چرا خودت را امداد گر معرفي کردي ؟
گفت من پزشک امدادگرم !

ابراهيم شاطري پور :
از عمليات قبلي او را مي شتاختم ، يعني موقعي که به سمت آبادان حرکت کرديم و دير رسيديم و هواپيماهاي عراقي بالاي سر اتوبوس ها ظاهرشدند ، در آن موقعيت همه به دنبال پناهگاهي مي گشتند و در فکر حفظ جان خود بودند ، ولي او باند پانسمان به يک دست و قيچي به دست ديگر به اين سو و آن سو مي شتافت تا مجروحان ديگر را مداوا کند .
در اين عمليات ، يعني کربلاي 5 نيز روحيه قبل را داشت . از ديشب که عمليات شروع شد ه تا حالا ، به اندازه ي يگ چشم بر هم زدن بيکار نبوده و زخمهاي همه مجروهان گردان يا زهرا (س) را يکي پس از ديگري مي بندد . در پناه دو سه گوني مشغول بستن زخم مجروحي است که خمپاره اي در نزديکي اش منفجر مي شود و همه بدنش آسيب مي بيند . جراحات او بسيار زياد است .
با زحمت زياد روي زانو مي ايستد ، دهان را باز مي کند ؛ زبان را تکان مي دهد . يک يا زهرا مي گويد و پر مي کشد . او امداد گر شهيد هاشم صناعي است .

محمد شريفي :
از اين که در سخت ترين و حساس ترين شب عمليات کربلاي 5 ، قرار است با گردان امام سجاد وارد عمل شويم ، خوشحاليم . احمد رضا از جا مي پرد و به مسئول دسته مي گويد : محمد جان قربان تو که اين خبر را آوردي .
مجتبي مي گويد بچه ها بلند شويد کوله ها را بررسي کنيد و چيزي بخوريد که خدا مي داند امشب چه خواهد شد ؟!
سوار آمبولانس ها مي شويم و خود را به گردان مي رسانيم و به دنبال گردان به سمت شهر دوئيچي ، پياده به راه مي افتيم . به دشمن نزديک مي شويم تا جايي که صداي تانکهاي عراقيها را مي شنويم . فرمانده گردان دستور حمله را صادر مي کند و نيروها شروع به تير اندازي مي کنند و آسمان و زمين از تير و ترکش و انفجار پر مي شود .
چند دقيقه اي مي گذرد ، مجروحان زيادي روي زمين ريخته اند ، آتش دشمن لحظه به لحظه افزايش پيدا مي کند تا جايي که فرمانده گردان و معاون او شهيد مي شوند !
احمد رضا اسماعيلي را مي بينم که بالاي سر مجروحي نشسته و او را پانسمان مي کند و در همين لحظه تيري به گردنش اصابت مي کند و به شهادت مي رسد .
محمد ، مسئول دسته به نزدم مي آيد و مي گويد کريم تسليمي و محمد خلقي هم شهيد شدند ، امداد بچه هاي گردان را چند نفري بايد انجام دهيم و بعد به سمت جلو مي دود . شليک تانک ها و نفر بر ها تير بارهاي عراقي امان را از بچه ها گرفته و کار مداواي مجروحان بسيار سخت شده است . هنگام پيشروي ، مجتبي کامران را مي بينم که در زير آتش سنگيني همزمان به چند مجروح رسيدگي مي کند ، سلام مي کنم و خسته نباشيد مي گويم و به راه خود ادامه مي دهم . مسئول گروهان به نزدم مي آيد و مي گويد : امداد گر ، مي گويم : بله ؛ مي گويد : مسئول دسته شما کيست ؟: مي گويم : محمد ادهميان ، مي گويد : جسدش کمي جلو تر است . هنگام بر گشت جسدش را جا نگذاريد و بعد ادامه داد : فرمانده گردان و معاون هاي او شهيد شدند ، از اين لحظه به بعد من مسئول گردان امام سجاد (ع) هستم و شما هم بدانيد که مسئول امدادگران هستيد ، تا چند دقيقه ديگر و با هماهنگي ، حمله دوم را شروع مي کنيم ، آماده باشيد !
به خودم مي گويم : مسئول دسته که شهيد شد ، احمد رضا اسماعيلي ، کريم تسليمي و محمد خلقي هم همينطور ! پس من مي مانم و مجتبي کامران و حاج آقا رحماني و رسول افغاني . بايد سريع به سراغشان بروم و آنها را آماده کنم .
به سمت عقب ، به طرف محلي که مجتبي کامران را ديده بودم به راه مي افتم ، چند قدم که بر مي گردم مجتبي را در بين چند جسدي که مشغول پانسمانشان بود مي بينم که خون آلود روي زمين افتاده است . سريع به جلو بر مي گردم و احساس مي کنم به تنهايي بايد کار امداد را انجام دهم . تک تير اندازها ، با غريو تکبير به سمت خاکريز هاي عراقي حمله ور مي شوند و عراقي ها تانکها را مي گذارند و فرار را به قرار ترجيح مي دهند ...
از لابه لاي نخل ها و نيزارها ، شهر دوئيچي نمايان است . تقريبا با تصرف اين خاکريز ها کنترل شلمچه به دست نيروهاي خودي مي افتد و فرصتي مي شود تا مجروحان را به عقب بر گردانيم .
سراغ امداد گر ها را مي گيرم ، از تک تير اندازهاي گردان امام سجاد (ع) سوال مي کنم : عباس رحماني و رسول افغاني را نديديد ؟ و آنها مي گويند : نه ! به کمک امداد گران مي روم ، کريم تسليمي ، محمد ادهميان ، مجتبي کامران و احمد رضا اسماعيلي را به عقب منتقل مي کنم و هر چه به دنبال جسد محمد خلقي مي گردم او را نمي بينم .
به پست امداد گردان بر مي گردم و سراغ عباس رحماني و رسول افغاني را مي گيرم . بچه ها مي گويند : اوايل شب جسد هايشان را به عقب انتقال داديم ! سراغ جسد محمد خلقي را مي گيرم ، مي گويند او را نديديم .
در آن شب خونبار پرواز دسته جمعي فرشتگان نجات را شاهد بودم و در اين پرواز گروهي هيچ فرشته اي از خود رد پايي به جاي نگذاشت !

احمد مهري:
صداي عطر آگين اذان مغرب ، از بلند گوي سنگر تبليغات در فضا پيچيده است و نيروها يکي پس از ديگري پاي تانکر آب مي روند و وضو مي گيرند . گه گاهي صداي سوت خمپاره و بعد اصابت آن به زمين ، سکوت قبل از اقامه نماز جماعت را به هم مي زند .
تقريبا همه نيروهاي بهداري وضو گرفته . نوبت به مسئول محور يعني بهمن قاسمي مي رسد . پاي تانکر آب مي آيد ، شير آب را باز مي کند و به آبهاي داخل دستش نگاه مي کند ، عکس ماه را در آب مي بيند . صداي سوت خمپاره اي مي آيد و چند لحظه بعد در کنار تانکر به زمين اصابت مي کند . بهمن قاسمي دو باره به آب داخل دستش نگاه مي کند ، عکس ماه قرمز شده است ! آب را به صورتش مي پاشد روي زمين مي افتد و به آسمان پر مي گشايد !

يوسف کشفي آزاد:
همه مات و مبهوت به ماشين نگاه مي کنيم ، جسد راننده و کمک راننده بدوه سر جلوي ماشين قرار دارد ! و جاي خمپاره که مستقيما به کاپوت ماشين اصابت کرده بود نمايان است .
آمبولانس به راه مي افتد و بچه ها همين طور به ماسشين منهدم شده و اجساد داخل آن نگاه مي کنند و لبها را تکان مي دهند . تا اورژانس خط راهي نمانده است و لحظه به لحظه جاده تکان مي خورد و گرد و خاکي بلند مي شود ... انفجاري درست پشت آمبولانس روي مي دهد و همه امداد گردان داخل آمبولانش به روي يکديگر ميريزيم و شيشه ها تکه تکه مي شود .
يک دقيقه اي طول مي کشد تا به خودم مي آيم . چشمم به حسين مي افتد ، از رگ گردنش خون به صورتم مي پاشد ! دستم را به رگهاي بريده گردنش مي گذارم تا خون کمتري بريزد ! به جواد فتحي نگاه مي کنم ، سرش را روي دستش گذاشته و گويا شهيد شده است .

عليرضا يزدانخواه:
از کرمانشاه با او آشنا شدم . پزشکي فعال و پر تحرک بود که در کرمانشاه تعداد زيادي از مجروحان را مدا وا مي کرد .
تاکنون پزشکي را نديده بودم که همپاي رزمندگان در عمليات شرکت کند .
به او گفتم : آقا ي صادقي ! شما در اورژانس بمانيد . بيشتر مفيد خواهيد بود تا به دنبال نيروها وارد عمليات شويد .
گفت : اتفاقا اگر در عمليات بتوانم بالاي سر مجروح حاضر شوم ، بهتر مي توانم انجام وظيفه کنم . به هر حال اسم دکتر سياوش صادقي را نيز در ليست امداد گران عمليات نوشتم . عمليات شروع شد . خبر اسارت پرستاري را که به کمک دکتر آمده بود ، شنيدم بعد هم با چشماني اشکبار در ليست امداد گران عمليات جلوي اسم دکتر صادقي نوشتم : شهيد .

سالهاست که خوابيده است به او خيره مي شوم ، ترکشي از کنار گوش چپش خارج شده ايست ! داد و فرياد مرتضي باقي بلند است که از کف پا ترکش بزرگي خورده است . آمبولانس امداد گران قديمي بهداري پر است از اجساد شهدا و مجروحان .
به زحمت به طرف اورژانس به راه مي افتيم تا جان مجروحان را نجات دهيم !

کامران سلحشور :
در يکي از جلسات ، فرماندهي لشکر امام حسين (ع) حاج حسين خزاري نقل مي کرد که در عمليات خيبر به شدت مجروح شدم ، طوري که فکر مي کردم حتما شهيد خواهم شد . در آن هنگان ندايي به گوشم رسيد که سوال مي کرد حسين شهيد مي شوي يا نه ؟
احساس کردم هر جوابي بدهم همان خواهد شد . در دل گفتم : نه ! چند لحظه بعد بالاي سرم امداد گري را ديدم که سريع و خوب پانسمانم کرد و به بيمارستان منتقل شدم ...

رضا قاسمي:
از غروب آفتاب که پياده ايستگاه حسينيه را ترک کرديم ، تا حالا که نزديک دژ مرزي خرمشهر هستيم ؛ ديگر نايي براي کسي نمانده است . گرمي هوا ؛ مسير طولاني و بار زياد از يک طرف ، گشتي هاي عراقي و التهاب شب عمليات از طرف ديگر ، رمق براي بچه ها نگذاشته است ، خصوصا اينکه راه را نيز گم کرده ايم و چند کيلو متر به دور يک دايره بزرگ گشتيم و از موقعيت مان خبر نداشتيم
خدا خير بدهد به آقا مهدي جانشين گردان که اگر نبود ؛ به اين راحتي ها نمي شد راه را پيدا کرد . حالا با اين وضع بي رمقي ، کندن سنگر کنار دژ ، کار بسيار سختي بود ، اما چاره اي جز انجامش نداشتيم .
هوا رو به روشني مي رود . عراقيها که از عمليات با خبر شده اند ، کاميون ؛ کاميون با سلاحهاي فراوان به پيش مي آيند و درگيري شدت مي گيرد .
آقا مهدي فرياد مي زند : کسي بيکار نباشد ؛ تير اندازي کنيد . و خودش مثل شير مي آيد به چند تا از سنگر ها سر مي زند و موشکهاي آرپي جي را بر مي دارد . به سراغ سنگر من هم مي آيد تا آرپي جي را از من بگيرد ، ولي تا پايش را بالاي سنگر گذاشت ديدم چه خوني از ساق پايش سرازير است .
گفتم : آقا مهدي پايت تير خورده !
گفتم : مي دونم !
گفتم خونريزي يش شديد است !
گفت الان نيم ساعته اين طوره .
گفتم : پس چطور راه مي روي ؟
با لبخند گفت : شايد مثل حضرت علي .
بعد هم بلند شد و آرپي جي را آماده کرد و به سمت تانک عراقي شليک کرد ...
همه ، بعد از اصابت موشک به تانک ، تکبير گفتيم و اين صحنه استواري فرمانده ما ، مقدمه حمله جانانه بچه ها شد . انگار بچه ها چند روز است که استراحت کرده اند ! با روحيه اي شگفت و تواني بالا همچون آقا مهدي نصر به دل دشمن زدند !
خط که آرام شد ، آقا مهدي ، ديگر خوني نداشت که در رگهايش جاري باشد .
امدادگران بهداري چون فرشتگان نجات او را به ا.ورژانس انتقال دادند .

رضا باقري:
آخريد دقايقي است که عراق در فاو استقامت مي کند ، حمل و نقل و پانسمان مجروحان به خوبي انجام مي گيرد و عليرضا شمس مسئول محور بهداري ، با آقاي رحيمي هماهنگي خط را بر عهده دارند و وقتي با موتور براي سر کشي به اين طرف و آن طرف مي روند ، مجروح هم جا به جا مي کنند ، از اين پست امداد به آن پست امداد .
پشت موتوري ، يدک کشي نصب کرده اند و مجروحان را داخل آن مي گذارند و به عقب مي برند . همين که در حال حمل و نقل مجروحي هستند ؛ اصابت ترکش خمپاره به پاي عليرضا ؛ موجب مي شود که با همان يدک کش به اورژانس منتقل شود !
در عمليات بعدي هر دو نفر پر کشيدند و رفتند . !

منصور سليماني:
در عمليات بدر ، هماهنگي نيروهاي عمل کننده به علت مسير طولاني و آبي بودن منطقه ، کار مشکلي بود . بعد از ظهر اولين روز عمليات ، با زياد تر شدن آتش دشمن تعداد مجروحان نيز چند برابر شد . سوار قايق شدم و به نيت سر کشي به طرف پست امداد هاي فعال منطقه به راه افتادم . به اولين ، دومين و سومين پست امداد سر کشي کردم . عراقيها به پانصد متري پست امداد بعدي رسيده بودند ...!
باند پانسمان ، آمپول ، آتل و ... را کنار گذاشتم و به سراغ آرپي جي رفتم . آرپي جي را به شانه ام گذاشتم و انگشت نشانه را روي ماشه فشار دادم . ناگاه انگشت نشانه ام را جلوي چشمانم در هوا دعلق ديدم ! بعد از شليک موشک آرپي جي ، کاليبر تانک ها شروع به تير اندازي کرده و انگشت نشانه ان را نشانه گرفته بودند . از درد به خو د پيچيدم تا وارد اورژانس شدم ، کسي داد زد : فرمانده بهداري مجروح شده است .

يوسف کشفي آزاد:
حاج حسين خرازي ،فرمانده قرار گاه 3 فتح وارد منطقه عملياتي والفجر 1 شد تا منطقه را بررسي کند و دستورات لازم را براي ادامه عملياتي صادر کند . حاج حسين در اين عمليات هم فرمانده لشگر امام حسين بود و هم فرماندهي فرماندهي قرار گاه را داشت .
اوبه همراه راننده اش عباس معيني ، به ارتفاعات 175 وارد شدند و در کناري توقف کردند . هنوز از ماشين پياده نشده بودند که گلوله توپ کنار ماشين خورد و حاج حسين و راننده او هر دو از ناحيه گلو به شدت زخمي شدند . خواستم زخم حاج حسين را ببندم .گفت :اول راننده!
گفتم : آخه شما !
گفت : زخم راننده را ببند که او متاهل است و من مجرد !
بعد از مدتي بر اثر خونريزي زياد هر دو بيهوش شدند .

احمد مهري:
هواي گرم تير ماه و شرجي بودن هوا ، اکثر نيروهاي مستقر در شهرک دارخوين را به اورژانس مي کشاند ، حتي فرمانده لشگر يعني حاج حسين خرازي را !
به محض ورود فرمانده لشکر به اورژانس، پزشک و پرستاران مشغول معاينه و مداواي او شدند . به تشخيص پزشک ، اول يک سرم و بعد هم مقداري دارو به حاج حسين تزريق شد . پس از مدتي يک سبد گيلاس نزد حاج حسين برديم که استفاده کند ، ولي او سبد را برگرداند و گفت : اول به تمام مجروحان و بيماراني که در اورژانس هستند بدهيد و سپس براي من بياوريد .. سبد گيلاس را به ديگر بيماران اورژانس تعارف کردم و ته مانده سبد گيلاس را براي حاج حسين آوردم . او فروتنانه گفت : من نمي خورم .
گفتم چرا ؟ حالا که همه بيماران اورژانس از اين گيلاس خوردند ؟!
جواب داد : اگر تمام نيروهاي لشکر گيلاس داشته باشند و بخورند ، آن موقع من هم گيلاس مي خورم .

حسين عباسي کاشاني :
دشمن اطراف پست امداد را به شدت زير آتش گرفته و ديگر قسمتهاي منطقه هم چيزي کمتر از وضع پست امداد نداشت . آمبولانس به زحمت مجروح مي آورد و تخليه مي کرد . مجروحي که به اورژانس مي آوردند که ترکش ، بازويش را به شدت زخمي کرده ، اما اين مجروح اصلا احساس درد نمي کند به چهره نوراني ا.و خيره مي شوم و مي گويم درد داري ؟
مي گويد نه زياد !
مي گويم مسکن مي خواهي ؟
مي گويد نه !
آتش دشمن کم مي شود و مجروح را با آمبولانس به عقب مي فرستيم . آمبولانس که حرکت مي کند ، يکي از بچه هاي اورژانس نزد من مي آيد و مي گويد او را شناختي ؟
مي گويم نه !
مي گويد : او حاج حسين خرازي فرمانده لشکر امام حسيين (ع) بود .

اصغر شيرودي:
بعد از اينکه فرمانده لشکر امام حسين (ع) يک دست خود را در عمليات خيبر از دست داد و در بيمارستان شهيد صدوقي اصفهان بستري شد ، روزي براي عيادت او به بيمارستان رفتم . قبل از اينکه سلام و احوالپرسي کنم ، حاج حسين تا دست شکسته مرا ديد که به گردنم آويزان است ، از تخت پايين آمد و مرا در آغوش گرفت و حال و احوال کرد و گفت : دست تو چطور شده ؟
گفتم : حاج آقا دستم يک ترکش کوچک خورده و شکسته است .
گفت : من هم دستم يک ترکش بزرگ خورده و قطع شده است و شروع کرديم به خنديدن .

احمد مهري:
هر چه به حاج آقا موحدي مي گويم : سر شکسته را نمي شود پانسمان کرد و به امان خدا رهايش کنيد ، بايد اين شکستگي بخيه شود ،
مي گويد : من بايد براي سرکشي محورها سريع به خط بروم !
مي گويم : حاج علي موحد ! شما چند دقيقه پيش با موتور به زمين خو.رده ايد ! سرتان شکاف برداشته ! خونش بند نمي آيد !
مي گويد : پانسمان کن ، مي خواهم بروم !
من هم سرش را پانسمان مي کنم و او دوباره سوار موتور مي شود و به راه خود ادامه مي دهد !

محسن فرقاني :
گرماي منطقه ، طاقت همه بچه ها را گرفته بود ، از سر و صورت و دست و پلي همه عرق مي ريخت . در اين هواي تنوري ، امداد گر ها مشغول بازرسي نهايي کوله هاي خود ، براي ادامه عمليات بودند . کلمن آب هر چند دقيقه پر و خالي مي شد . هر که داخل سنگر مي آمد ، يکي دو تا ، ليوان آب يخ مي خورد ...
رو ح الله مسوول دسته که براي هماهنگي و فراهم کردن وسايل ، زير تيغ آفتاب رفت و آمد دارد ، وارد سنگر مي شود ، صورتش قرمز شده است و از گردن و پيشاني و انگشتان دستش عرق مي چکد . به او مي گويم : روح الله بيا يک ليوان آب را بخور تا گرما زده نشوي !
مي گويد : نمي خواهم .
مي گويم : هوا گرم است صورتت سرخ شده ، زياد عرق کرده اي ، اين آب را بخور ! روح الله دوباره به بيرون از سنگر مي رود ، پس از مدتي خبر مي رسد روح الله خادمي شهيد شد و من به ياد لب تشنه اش مي افتم .

يوسف کشفي آزاد:
لشکر امام حسين به فرماندهي حاج علي زاهدي ، در منطقه عملياتي رمضان ، به خوبي عمل مي کرد و حاج حسين خرازي لحظه به لحظه از قرار گاه فتح که فرماندهي آن را به عهده داشت ، نحوه پيشرفت و عملکرد لشکر را جويا مي شد ..
آتش انفجاري صورت فرمانده لشکر را سوزاند . او را به اورژانس منتقل کرديم و قصد انتقال او را به اهواز داشتيم ولي حاج علي ممانعت کرد و گفت : لشکر را نمي توانم رها کنم و بروم اهواز !
دستور داد تمام پيک گردانها و بي سيم چي ها در همان اورژانس مستقر شوند و از اورژانس بهداري ادامه عمليات رمضان را فرماندهي کرد .

مرتضي مساح :
نماز ظهر در تابستان گرم اردوگاه شهيد عرب را حاج آقا سلام داد . تعقيبات شروع شد .
پنج ، شش صداي خفيف اما سنگين اصابت گلوله بلند شد ، همه در صف نماز به يکديگر نگاه مي کردند .
فاصله که تا خط خيلي زياد بود ، پس اين صداي چي بود ؟...
چند نفر از بچه ها که براي ديده باني رفته بودند خبر آوردند که دود غليظ سفيد رنگي در چند کيلو متري بلند شده است .
با قد قامت صلات حواس ها مجددا به نماز جمع شد . رکعت سوم که که تمام شد صداي آمبولانس ها در همه جاي مقر پيچيد . نماز عصر را سلام داديم و به بيرون از نماز خانه دويديم . چندين وانت و آمبولانس ، نزديک اورژانس ايستاده و پشت سر هم ماشين پر از مجروح به سمت اورژانس مي آيد ! فاصله بين نماز خانه تا محوطه اورژانس را نفس زنان دويديم و با صحنه وحشتناکي مواجه شديم ،
تعداد زيادي رزمنده ، زير آفتاب خوابيده بودند و به خود مي پيچيدند . از دهانشان کف زيادي بيرون مي آمد .
بچه هاي اورژانس همه مشغول کارند ، يکي آمپول مي زند ، يکي تنفس مصنوعي مي دهد ، يکي کف از دهان بيرون مي کند .و ...
لحظه به لحظه بر تعداد مجروحان شيميايي افزوده مي شود . بايد هنگام راه رفتن مواظب باشيم که پا روي مجروحان نگذاريم . لباس هاي آلوده مجروهان را در آوردند ... پزشک اورژانس براي آخرين بار علايم حياتي رزمندگاني را که تا چند لحظه قبل به هزار زور نفس مي کشيدند ، بررسي مي کند و بعد از اطمينان از منفي بودن علايم حياتي ، اجساد را به وانتي منتقل مي کنند تا به سرد خانه فرستاده شود !

مرتضي حسين زاده :
بعد از چهار روز شرکت در عمليات طاقت فرساي کربلاي 5 سوار بر قايق ، به قصد استراحت به عقب بر گشتيم .
در راه بوي بسيار بدي آزارمان مي داد . به ساحل که رسيديم ، نيروهاي ماسک زده فرياد بر آوردند ، ماسک هايتان را بزنيد ، شيميايي زده اند .
خيال استراحت از سرمان پريد و ماسکها را زديم و به راه افتاديم به استراحتگاه که رسيديم ، با امداد گراني رو به رو شديم که از سر گيجه و سوزش چشم آرام نداشتند .
شام را که خورديم ما نيز به سوزش چشم و استفراغ دچار شديم . چاره اي نيست ، بايد بپذيريم که شيمايي شده ايم ! به بيمارستان منتقل شديم و پس از در آوردن لباسها و دوش گرفتن چشمهايمان پر از قي شد و پلک هايمان به همديگر چسبيد !
با چشم هاي بسته به نقاهتگاه اهوار منتقل شديم و منتظر هواپيما بوديم تا به تهران اعزام شويم .
در سالن انتظار فرودگاه ، فيلم سينمايي دو چشم بي سو را نمايش مي دادند ! اما کو سو چشمي که بتوان فيلم را تماشا کرد !؟

رضا باقري:
يکي مي گويد : اين بوي مرداب است .
ديگري مي گويد بوي سير است .
سومي مي گويد : بوي فاضلاب و ... تا بالاخره سر و کله بچه هاي پدافند شيميايي براي بررسي منطقه پيدا مي شود و از آن لحظه به بعد تک تک مراجعات به اورژلنس شروع مي شود .
آقاي دکتر چشمهايم مي سوزد .. آقاي دکتر حالت تهوع دارم ... شکمم درد مي کند ...
آن روز در عمليات کربلاي پنج ، تمام منطقه شيميايي و آلوده شد و همه نيروها از پياده و امداد گر تا ترابري و ضد هوايي ، شيميايي شدند ، به اورژانس آمدند و از آنجا به عقب منتقل شدند . چه روز پر کاري بود براي بچه هاي اورژانس که خود آنها نيز آخرين نفرات آلوده شدگان بودند و به عقب فرستاده شدند !

يوسف کشفي آزاد:
ارتفاعات حاج عمران مورد حمله شيميايي عراق قرار گرفت . نيروهاي از همه جا بي خبر تا شنيدند عراق شيميايي زده است به جاي فرار از سنگر به داخل سنگر پناه مي بردند و به جاي رفتن روي ارتفاعات ، از روي کوه پايين مي آمدند ، به جاي استفاده نکردن از آب آلوده دست و صورتشان را با آب آلوده مي شستند تا سوزش را کم کنند ...
بعد از اين حمله عراق که شايد اولين حمله شيميايي بود ، فرماندهان لشکر امام حسين براي آموزش نيروها و تامين ماسک و ديگروسايل امنيتي اقدام کردند .

رضا باقري:
استاديوم آزادي تهران ، با ظرفيت دوازده هزار نفر از مجروحان شيميايي منطقه عمليات کربلاي 5 پر شده بود . من ، مسئول بهداري ، امداد گر ها ، راننده هاي آمبولانس و .. جزء آنان هستيم .
در بين مجروحان ، کساني که داراي وضعيت وخيمي هستند ، براي اعزام به آلمان آماده مي شوند . سراغ من هم آمدند : شما نير بايد به آلمان برويد .
گفتم : من به آلمان نخواهم رفت ، مرا همين جا مداوا کنيد و به جاي من آقاي صالحي را که وضع بسيار وخيمي دارد ، به آلمان بفرستيد .
وقتي آقاي صالحي مي خواست به آلمان اعزام شود ، به او گفتم اينقدر در عمليات ، مجروح به عقب انتقال دادي که حالا خودت را به آلمان انتقال دهند !
از بلند گوي استاديوم آزادي ، کلبانگ اذان مغرب در فضا طنين انداز شد و مرا براي امام جماعت فرا خواندند :
جناب حجت الاسلام باقري ، حهت اقامه نماز جماعت به جايگاه .
گوش هايم صدا را شنيد ولي چشم هايم چيزي نمي ديد . به اطرافيانم گفتم : با چشمان کور و بدن سوخته و ... چگونه نماز جماعت بخوانم ؟
هر طوري که بود نماز جماعت را خواندم . دوباره صدايي از بلند گو پخش شد :
رزمندگان عزيز ، مجروحين محترم ،؛ توجه بفرماييد ! بعد از تعقيبات نماز عشا ، دعاي کميل توسط حجت الاسلام باقري قرائت خواهد شد .
از سوزش و درد به خود مي پيچيدم ! تاولهاي دست و پايم به خارش افتاده و چشمانم لبزريز از قي بود ! حالا با اين وضع چگونه دعاي کميل بخوانم ! با چنين وضعي معلوم است که چه دعاي کميلي خواندم !
تا حدي بهبودي خود را باز يافته بودم که خبر شهادت آقاي صالحي را در آلمان شنيدم ! خبر بسيار دردناکي بود .

حسين عباسي کاشاني:
روز دوم بمباران شيميايي شهر حلبچه ، امداد گران براي کمک به مجروحان بومي به تک تک خانه ها سر مي زدند و مجروحان شيميايي را اعم از پير و جوان و زن و مرد و .. به اورژانس مي آوردند و پس از مداواي سطحي ، آنها را با هلي کوپتر به بيمارستانهاي کشور منتقل مي کردند .
در اين ميان ، امدادگري کودک شير خواره اي را به اورژانس آورد ! صورت ، لبها ، دست ها و پاهاي کودک کبود شده بود و به نحو رقت آوري نفس مي کشيد و براي ادامه حيات دست و پا مي زد .
همه افراد اورژانس متوجه اين کودک شدند ، هر کس براي نجات جان او کاري مي کرد و اشک مي ريخت .
در اين بين فرمانده صبور و مقاوم لشکر 8 نجف اشرف برادر ، احمد کاظمي ، وارد اورژانس شد . او که هيچ کس در هيچ صحنه اي گريه اش را نديده بود ، با ديدن صحنه بي اختيار به گريه افتاد و به شدت گريست .
گويا وضعيت اين کودک بي گناه بهانه اي شد ، تا عقده هاي چند ساله جنگ را با گريه خالي کند !

سيد سعيد مير حسيني:
در عمليات والفجر 10 که هواپيماهاي عراقي شهر حلبچه را بمباران سيميايي کردند ، مردم شهر در کوه و دشت آواره شده بودند و پناه و پناهگاهي مي جستند .
نيروهاي امداد سخت مشغول انتقال مجروحين شيميايي بودند که چشمم به مادري افتاد که دست دو فرزند خود را در دست داشت و مضطربانه راه فرار را در پيش گرفته بود .
دست دو فرزندش را گرفتم و آنها را به طرف باندهاي هلي کوپتر راهنمايي کردم .
مادر روي زمين نشست و نگاهي معنادار به سويم گرد . از اينکه فرزندان دلبندش را نجات دادم ، بسيار خوشحال بود .
آنگاه اول به فرزند بزرگتر و بعد به فرزند کوچکتر ، نگاهي عميق انداخت و روي زمين دراز کشيد و جان سپرد .
کودکانش دست هايم را رها کردند و روي جسد مادر افتادند و گريه سر دادند .
اما در اين گريستن تنها نبودند ، تمامي نيروهاي اطراف باند هلي کوپتر آ ن دو مادر مرده را همراهي مي کردند !

سليمان سليماني:
نفر اول که شروع به استفراغ کرد ، پانزده نفر ديگر گفتند : تو شيمايي شده اي نمي تواني در عمليات شرکت کني ! بيچاره نفر اول از غصه در حال دق کردن بود ، چند ماه آموزش و انتظار براي امشب که عمليات است ، ولي حالا بايد به عقب بر گردد ...
چند دقيقه بعد نفر دوم گفت : چشمهايم مي سوزد ، معده ام ... چهار نفر باقيمانده گفتند برگرد عقب ...
همين طور گذشت تا اين که هر شانزده امداد گر در عمليات کربلاي 5 شرکت کردند و جز سه نفر بقيه به دوست رسيدند ! شهيد محمد ادهميان ، شهيد محمد خلقي ، شهيد جواد مازيار فتحي ، شهيد احمد رضا نبي نژاد ، شهيد ابراهيم اخوان و ...

سيد حسين نصر:
در مرحله اول عمليات کربلاي 5 ، پس از چند روز تلاش پيگير و طاقت فرسا در زير آتش شديد دشمن بعثي ، تصميم گرفتم به اورژانس بر گردم و در بين راه صداي خفيف و گذرايي را از فاصله بسيار نزديک شنيدم و در گلويم احساس خارش کردم . در اورژانس به سراغ آينه رفتم تا بتوانم به گلويم نگاه کنم .
آينه در دستم بود که سرم گيج رفت و سنگين شد و عرق سردي بر تنم نشست ، چنانکه نزديک بود آينه از دستم بيفتد .
در آينه به گلويم خيره شدم ، ديدم گلويم خراشي بزرگ برداشته است و يقه پيراهنم نيز به اندازه يک دکمه سوراخ شده است !
تازه فهميدم صدلاي خفيفي که شنيدم صداي تيري بوده است که از کنار رگ گردنم گذشته است !

منصور سليماني:
وقتي به هوش آمد ، همه جراحان بيمارستان صحرايي عمليات بدر ، بالاي سرش ايستاده و خيره خيره نگاهش مي کردند .
سوال کرد : چه اتفاقي افتاده "
گفتند : ديگر مي خواستي چه بشود !
گفت مگر چي شده ؟
يکي از جراحان گفت : اين همه زحمت کشيديم ، دست تکه تکه شما را جراحي کرديم و دوختيم !
گفت : دست شما درد نکند ! خيلي ممنون ! ولي ديگر چرا چپ چپ نگاه مي کنيد ؟
يکي ديگر از جراحان گفت : شما در حين عمل جراحي و در حال بيهوشي مي گفتيد :
کار شما جراحان مهم نيست ، کار امدادگري مهم است که در شب عمليات با خواندن يک وجعلنا در تاريکي و زير آتش دشمن ، سوزن سرم را درست به رگ دست مجروح فرو مي کند ! امداد گر مهمه !

کامران سلحشور:
پيش از عمليات والفجر مقدماتي ، طي ابلاغي از طرف مسئول بهداري قرار شد که از امداد گر ها ، دو دسته ويژه عملياتي انتخاب گردد . ايبن انتخاب کار بسييار مشکل و پر درد سري است . همه امداد گرها آماده عمليات بودند . ولي فقط دو دسته نه نفري نياز بود . بالاخره قرار شد که قويترين امداد گرها از لحاظ جسمي انتخاب شوند ، ولي هر صد نفر امدادگر ادعا مي کردند که قويترين اند ! تنها راه باقيمانده مسابقه بود .مسابقه دو استقامت .روز مساقه هر يکصد نفر امداد گر ، با صداي شروع دو استقامت را آغاز کردند و با تمام توان خود دويدند ، اما از آنجا که هر مسابقه تعدادي برنده دارد ، 18 نفر مورد نياز بدبن طريق انتخاب شدند و بقيه که انتخاب نشده بودند ، راهي جز گريه نداشتند !

منصور سليماني:
براي بررسي نهايي علائم حياتي ، اجساد شهدا را به اورژانس مي آورند . ناگاه چشمم به جسدي مي افتد که دو پايش از بالاي ران قطع شده و به نظر مشکوک مي آيد . سريع او را به اورژانس منتقل مي کنيم ، سرم ، آمپول ، پانسمان ، تزريق خون و ... صورت مي گيرد . چهار ، پنج دقيقه اي نمي گذرد که مجروح چشمهاي خود را باز مي کند و يکي دو دقيقه اي بعد به صحبت در مي آيد ! عمليات طلائيه ! تا ريخ تولد دوم اين مجروح است .

محمد رضا باقري:
اکثر مجروحهايي که به اورژانس مي رسيدند ، از ناحيه سر زخمي شده بودند . از صبح تا شب و از شب تا صبح ، هر چه مجروح بود ؛ از ناحيه سر نياز به پانسمان داشت !
بيشتر شهدا نيز با اصابت يا ترکس به سرشان شهيد شده بودند . آري رمز عمليات يا علي بن ابي طالب بود و عزيزان ما نيز در آن عمليات به مولايشان علي (ع) اقتدا کرده بودند !
ابراهيم حمزه:
در عمليات فتح المبين مرتب مسير خط مقدم تا خط عقبه را طي مي کردم و هر بار که به خط مقدم مي رفتم و غذا و ديگر ملزومات رزمندگان را مي بردم و در بازگشت ؛ مجروح و شهيد به عقب گردان مي آوردم . از بس اين مسير را زير آتش شنگين دشمن رفتم و بر گشتم ، به راننده خط ويژه مشهور شدم .
در يکي از اين رفت و بر گشتها از ماشين پياده شوم و با مسئول محور صحبتي کنم ؛ به محض اينکه در را باز کردم ، يکباره همه جا را پر از خاک ديدم و تنها احساسي که به من دست داد ، اين بود که گويي شخصي آرام به کتفم مي زند !
وقتي نگاه کردم ؛ ديدم ترکشي نسبتا بزرگ گستا خانه کتفم را دريده است و تکه اي از گوشت آن آويزان است . مسئول محور با ديدن اين صحنه به طرف من دويد .
خطاب به او گفتم : چيز مهمي نيست ، شما نگران نباشيد ، پس از پانسمان دوباره باز مي گردم !

کاظم احمدي:
ستون به هدف آزاد سازي بستان و به فرماندهي حاج حسين خرازي و آقاي رداني پور به راه افتاد . پيام موضع گيري کنيد . از ر ستون به آخر ستون نرسيده بود که انفجارهاي پي در پي و رگبار فشنگها ، سراسر منطقه را در بر گرفت ....
کسي در اين حين صدا زد : امداد گر ، به طرف صدا رفتم . رزمنده اي بي جان در گوشه اي افتاده و رزمنده اي ديگر از ناحيه ران به شدت مجروح شده بود . خون پايش را به زحمت بند آوردم و زخمش را بستم . ناله ديگري را شنيدم ، به جلو رفتم ، از شانه اش خون زيادي مي رفت ، با فشار مستقيم دست ، جلوي خونريزي را گرفتم ...
احساس درد شديد در بازو و پهلويم باعث شد تا نگاهي به دستم بکنم ؛ تمام لباسم را خونآلود ديدم ! ترکش ، دست و پهلوي مرا نيز زخمي کرده بود ، يکي از دنده هايم شکسته و در سينه تکان مي خورد ... بايد شهادتين را به کرار تکرار کنم . اشهد ان لا اله الاالله اشهد و ان محمد ....
همه اعضا به جر زبان از کار افتاده بود . بيهوش به گوشه اي افتادم . خواب راحتي مرا فرا گرفت . احساس مي کردم فقط يک قلب دارم ، نه دست ، نه پا ، نه سينه ، ، نه شکم ....
کسي مرا صدا زد : پيرمرد چشماتو باز کن ؛ پيرمرد ، پيرمرد !
تمام توانم را در پلکهايم جمع کردم و آنها را با لا بردم . چهره خندان پزشکي را در بيمارستان ديدم ! هنوز نفهميده بودم چه کسي و چگونه مرا از خط مقدم به بيمارستان آورده است !

احمد مهري:
کوهستان هاي بلند در منطقه عملياتي والفجر 4 ، براي انتقال مجروح از بالا به پايين ، مشکل بزرگي بود . مسئولان در فکرند که چگونه مجروح بايد به پايبين منتقل شود ، در صورتي که از بالگرد امکان استفاده نيست .
آقاي قرباني مي گويد : اگر بتوان تعدادي اسب و قاطر فراهم کرد ، مي شود به راحتي مجروح را انتقال داد . پيشنهاد خوبي است اما به شرطي که اين حيوانات از سر و صدا ي انفجار رم نکنند .
بچه هاي بهداري با تفنگ مشغول تير اندازي از لا به لاي پاي حيوانات و بالاي سر آنها مي شوند تا بدين وسيله حيوانات به سر و صداي انفجار عادت کنند . اين تجربه به تمام گردانها منتقل شد و آنها نيز براي عادت دادن حيوانات به سرو صدا ي انفجار همين کار را مي کنند ....
با اين تدبير ، انتقال مجروح از بالاي کوه به پايين به خوبي انجام شد .
حتي مسئول محور بهداري يعني همان قرباني پيشنهاد دهنده نيز که يک پاي خود را از دست داد ، تنها با يک پا سوار بر قاطر شد و به پايين کوه آمد . اما در اثر خونريزي زياد به ديدار دوست شتافت !

کامران سلحشور:
پس از اين همه آموزش و ايجاد پست امداد و فراهم کردن تدارکات ، بالاخره شب عمليات والفجر چهار فرا رسيد . با برنامه ريزي دقيقي که صورت گرفته ، نقل و انتقال مجروح در دل کوهستان تا حدي آسان شده است . تيمهاي امداد به همراه گردانها به کوه مي زنند و وارد منطقه عملياتي مي شونند .
عمليات آغاز مي شود و يکي دو ساعت بعد ، از بالا تا پايين کوه صفي از مجروحان در حال انتقال اند !در دل به امداد گرهاي شير دل ، دست مريزاد مي گوييم و وارد اورژانس مي شوم . هر مجروحي که وارد اورژانس مي شود ، علاوه بر پانسمان .و مداواي سطحي ، يک سرم تقويتي نيز در دست دارد . در اين عمليات کمتر مجروحي را ديديم که پس از جراحت به شهادت رسيده باشد .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 183
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
منصور رئيسي

 

مرداد 1337 ه ش در آبادان به دنيا آمد ، پدرش را در 11 سالگي از دست داد و شد مرد خانه . بعد آمدند اصفهان مشکلاتشان زياد بود ، اما همت و استعداد او زياد تر ، ديپلم را گرفت و رفت سربازي . مردم ريخته بودند توي خيابانها و عليه رژيم شاه شعار مي دادند . سرباز ها ايستاده بودند رو به روي مردم .مرخصي که آمد گفت : اگر مجبور کنند به مردم شليک کنم . خود افسر ها را مي زنم . وقتي بر گشت پادگان ، تهديدشان کردند فايده اي نداشت .
بعد از انقلاب به انستيتو تکنولوژي اصفهان رفت تا بيشتر درس بخواند . اما حمله عراق به ايران نگذاشت . بلند شد و رفت آبادان ، خرمشهر و هر جايي که به او احتياج بود . اصفهان هم که آمده بود در بنياد امور مهاجرين جنگ کار مي کرد .
چند وقتي هم رفت کردستان . عمليات فرمانده کل قوا ، خميني روح خدا . دوباره بر گشت جنوب . همان وقت خيلي از دوستانش شهيد شدند . اما خم به ابرو نياورد . ثامن الائمه ، طريق القدس ، فتح المبين ، تنگه چزتبه ، بيت المقدس ، رمضان ، محرم ... همه جنگيدن و فرمانده هاي او را ديده اند .
فرمانده ي گردان امام حسن (ع) از تيپ اما م حسين (ع) مسئوليت محور يا يک بسيجي ساده . هيچکدام برايش فرقي نمي کرد . مهم اين بود که به وظيفه اش عمل کند مي گفت : من پاسدار ساده اي بيش نيستم . من سرباز امام زمان هستم البته اگر لايق باشم . دوباره با ترکش توپ و خمپاره زخمي شد اما باز هم نماند . او مي گفت :
تا وقتي که جنگ هست من هم بايد در جبهه باشم آنقدر ماند تا بالاخره شب دوازدهم آبان 1361 و شانزدهم محرم در مرحله دوم عمليات محرم به آرزويش رسيد .
منبع:ستارگان چشم من،نوشته ي سيدعلي بني لوحي،نشرکنگره سرداران و23000شهيداصفهان،اصفهان-1383


وصيت نامه
...به حسين (ع) فکر مي کنم و ايثارش ، به روز عاشورا مي انديشم و عظمت و بزرگي اش ، به صحراي کربلاي نظر مي کنم و دشت بيکرانش ، به بزرگي تمام کره ي زمين .حسين مي دانست که اگر عاشورا هست ، فرداي عاشورا ها خواهد بود . اگر سرزمين کوچک کربلا است ، فردا تمام کره زمين کربلا خواهد شد . مي دانست که کساني هستند از پيروان فرزندش مهدي (عج) کربلا ها خواهند ساخت و عاشورا ها بپا خواهند کرد ، مي دانست که خميني ها خواهند آمد تا سربازانش اسلام را از خونشان آبياري کنند همانگونه که از خون او آبياري گشت . مي دانست که اگر در اسارت ، زينب اش خطبه مي خواند . با تمام وجود مي خواهم بگويم که حسين جان اگر در صحراي کربلا نبوديم ، ولي عاشورا ساختيم ، کربلا ها ساختيم تا خونمان در جويبار خون تو به حرکت در آيد ، اگر اين افتخار با ريختن خونم نصيبم گردد .مي خواهم بگويم که حسين جان اگر اجساد کشته گان دشت کربلا را در زير پاي ستوران لگد مال کرذند ، جسد هاي بي جان و زخمي هاي ما را در زير شني هاي تانک له کردند و چه زيبايي اين حماسه دارد. هميشه دلم مي خواست که گلوله تانک بخورم و شهيد شوم تا احساس هيچ چيزي نکنم ولي الان دلم مي خواهد که زخمي شوم و در زير زنجيرهاي تانک نداي هل من ناصر ينصرني را لبيک گويم ، بگويم لبيک يا حسين جان .حالا اگر انشا اله خداوند منان قبول کند خونم در جهت اسلام و برذاي حفظ حرمت قرآن و بياد حسين (ع) ريخته شده است مي خواهم دمي چند وصيت کنم :
امام ما خميني عزيز با امام زمان (عج) در رابطه مي باشد. بدانيد که همانگونه که امام حسين (ع) مسلم را فرستاد تا ببيند چه کسي نداي هل من ناصر ينصرني او را جواب گويد . امام زمان خميني را فرستاده است تا ببيند سربازان و فداکاران واقعي او کيايند اگر لياقت خميني را نداشته باشيم ، اگر لياقت مهدي را نداشته باشيم اگر خود سازي نکنيم . اگر براي رضاي خدا حرکت نکنيم خداوند خميني را از ما خواهد گرفت . دل امام زمان از ما رنجيده خواهد شد . پس بدانيد که خط خميني خط امام زمان و خط اسلام است . از او دور نشويد هر چه مي گويد . بدون چون و چرا بپذيريد. بدانيد که ما براي انجام تکاليف آمده ايم چه بکشيم و چه کشته شويم پيروزيم . منصور رئيسي



خاطرات
سيدعلي بني لوحي:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
يکباره به يکي از دوستان مشترک مان گفتم :
منصور رئيسي را يادت هست ؟
چشمانش برق زد .
مگر مي شود يادم برود ؟
چي مي تواني درباره اش بگويي ؟
خنديد . قشنگ خنديد و گفت :
خوشگل بود .
راست مي گفت ! منصور بسيار خوشرو بود . همه چي اش زيبا و دوست داشتني بود . حرف زدنش ، خنديدنش ، لباس پوشيدنش ، جنگيدنش و شوخي کردنش ، فوتبال کردنش ...!
حتي شهادتش هم . بعضي وقت ها فکر مي کنم هيچ چيز قشنگ تر از اين نيست که آدم خوشگل زندگي کند و خوشگل تر بميرد .
وقتي با مصطفي رسيديم . بالاي سرش ، تازه رفته بود . با آن ريش هاي زيبايي که انگار شانه خورده بود ؛ انگار ترکش ها هم حيف شان آمده بود که صورت قشنگش را خش بيندازند . مثل روز اولش بود . همان روزي که با گردان مسلم آمده بود تيپ و قيافه اش با اکثر بچه ها فرق مي کرد . کسي فکر نمي کرد که آن جوان خوش تيپ ، خوش لباس و خوش رو ، روزي يکي از فرماندهان و از عناصر فعال لشکر امام حسين گردد . هر چند که بسيار زود به مقصد رسيد ودوستانش را تنها گذاشت . به همين دليل است که کمتر کسي از او خاطره اي در ذهن دارد و کمتر از او گفته شده است .
قبل از آمدن به جبهه در امور جنگ زدگان فعاليت مي کرد . خواهرش که با او همراه بود مي گفت : هر چه قدر اوضاع و احوال جنگ زده گان را مي ديد ، بر افروخته تر مي شد . يک روز طاقتش را از دست مي دهد و مصمم مي شود به جبهه برود . مرد خانواده بود . پد رش در دو سالگي او ، خواهر و مادرشان را تنها گذاشته بود ؟ سعي مي کنند راضي شان کنند که خدمت به جنگ زده گان هم نوعي جنگ است . اما او قبول نکرده و آمده بود . همراه با بچه هاي گردان مسلم آمد و از منطقه نثاره دارخوين شروع کرد .
نثاره روستايي بود نزديک فارسيات در نزديکي کارون . لشگر 5 مکانيزه عراق . به قصد محاصره خود را تا فارسيات رسانده بود . نثاره در تقسيم بندي مناطق جزء مناطق تحت کنترل دارخوين بود . مشکل اصلي در دفاع از اين منطقه اين بود که نيروهاي اين جبهه بايد با يک قايق کوچک از کارون عبور مي کردند . چهل نفر بيشتر نبودند که جلوي يک گردان مکانيزه عراق مقاومت مي کردند .
وقتي گردان مسلم به جبهه دارخوين آمد ، اواسط آذر ماه 1359 بود وتعدادي از نيروهايش براي خط دفاعي نثاره انتخاب شدند که منصور يکي از آنها بود . از روزي که منصور و ياران او در نثاره مستقر شدند ، رفت و آمد دشمن هم کنترل شد و عراقي ها فهميدند که ديگر نمي توانند خود را به کارون برسانند . شرايط زندگي در نثاره بسيار سخت بود و قتي باران مي آمد ، گل و شل مي شد . پا را با پا نمي توانستي برداري . در آب شرايط سنگر ها را هم آب مي گرفت . سرماي نيمه شب تا مغز استخوان مي رسيد . ماشين تدارکات هم با سه چهار ساعت تاخير غذا مي رساند . وقتي هم هوا گرم مي شد تازه پشه ها حمله مي کردند . صبح ها ، زير نور فانوس يک وجب پشه روي هم ريخته بود . بعد ها هم که در شهر دارخوين روشنايي برق آمد ، آنقدر پشه روي هم ريخت که قصه آن نگفتني است .هجوم پشه ها براي گزيدن آنقدر وحشتناک بود که دست و صورت بچه ها از نيش پشه ورم و بعد از چند روز عفونت مي کرد. بعضي از بچه ها سر و صورت شان را با گازئيل مي شستند تا از دست پشه ها راحت شوند . بعد ها هم کرمي آوردند که از گزيدن پشه ها جلو گيري مي کرد . بوي بسيار بدي داشت که پشه ها هم از همان بو فرار مي کردند . هواي شرجي ؛ گرماي بالاي 50 درجه ، سنگردم کرده آتش و خمپاره ها ، هم مزيد بر علت مي شد ، با اين حال کسي اعتراض نداشت . شب ها در حاشيه نخل ها صداي زمزمه «الهي العفو ! به آسمان مي رسيد . همين بود که بچه ها راحت تر مي توانستند اين شرايط را تحمل کنند اما در اين ميان صبر منصور چيز ديگري بود .خيلي زود در دل بچه ها جا گرفت . هر وقت مي ديدي اش ، مي خنديد . با موهاي مرتب و ريش هايي شانه خورده . آن روزها کمتر کسي به سر و وضعش اهميت مي داد ، منصور واکس پوتين هايش را فراموش نمي کرد ! خوش اخلاق بود .خوب مي خنديد اما کسي را مسخره نمي کرد . حرف زدنش قشنگ بود . با ان لهجه نيمه جنوبي و نيمه اصفهاني ، لکنت زبان خفيف و تحصيلات دانشگاهي ، حرف زدنش به دل مي نشست . بذله گويي اش با ادب همراه بود .
همين است که وقتي که اسم منصور رئيسي مي آيد ، چهره اي زيبا و دوست داشتني ، قامتي رعنا .و بدن ترکه اي ، لهجه جنوبي آميخته به اصفهاني و لبخندبي مليح به ياد مي آيد .
در دل بچه ها محبوب بود اما خودش را از همه پايين تر مي دانست . در عمليات فرمانده ي کل قوا حتي فرمانده اي يک دسته را هم نپذيرفت .خودش را از چشم فرماندهان پنهان مي کرد تا مسئوليتي بهش پيشنهاد نکنند . وقتي در شهرک دارخوين گردان ها را سازماندهي مي کردند ، منصور رفت توي ستون و آنقدر پا به پا کرد تا به قول خودش از بار سنگين فرماندهي که نزديک بود کمرش را بشکند ، نجات پيدا کرد . او يک قطار فشنگ و يک خشاب پر کلاش را به هر چيز ترجيح مي داد .
اما بعد ها در يک عمليات ، وقتي آقا مصطفي رداني پور فرماندهي يک گردان را بهش پيشنهاد کرد ، گفت : اين بچه ها خيلي خوبند . بايد کسي به آنها امر و نهي کند که مثل خودشان خوب باشد . دوستان ديگري هستند که بيشتر از من شايستگي اين کار را دارند . اما رداني پور گفت : اين را ما بايد تشخيص بدهيم تشخيص ما هم اين است که شما بايد اين مسئوليت را به عهده بگيريد .
منصور ديگر نه نگفت : اگرشما اينطور تشخيص داده ايد من اطاعت مي کنم . با اينکه قبول مسئوليت فقط بار آدم را سنگين تر مي کند ؛ چون شما فرمانده ي من هستيد ، به احترام شما قبول مي کنم . قبول کرد و پايش ايستاد . مديريتش فوق العاده بود . خوب مي توانست اوضاع جنگ را تحليل کند . وقتي مسئوليتي را به عهده مي گرفت ديگر شانه خالي نمي کرد . از دلايلي که رداني پور هم خيلي دوستش داشت ، همين بود ؛ مي گفت اگر جنگ تمام شود ، افرادي مثل منصور مي توانند در نظام نقش بالايي داشته باشند . چون به مسائل روز آگاه است و خوب تحليل مي کند .
البته اين محبت يک طرفه نبود . منصور هم بچه ها را دوست داشت ، ما را هم همينطور ، بعد از عمليات بيت المقدس قرار شده بود برويم قرار گاه فتح ؛ اما منصور نمي گذاشت . دلش نمي خواست ما را يا محبت خاصي ما را نگه داشته باشد . به سختي دل کنديم از هم ! در مرحله اول عمليات بيت المقدس از کارون که عبور کرديم بايد به جاده آسفالته اهواز – خرمشهر مي رسيديم ، راه طولاني بود . حدود 30 کيلو متر !همه خسته شده بودند . بخصوص فرمانده گردان ها چون آنها بين اول و انتهاي ستون رفت و آمد داشتند ، تند تر از بقيه حرکت مي کردند اما منصور هر از گاهي گردان را نگه مي داشت . مي نشاندشان و برايشان صحبت مي کرد . به شان روحيه مي داد . انگار با صحبت هاي او جان تازه اي مي گرفتند و با روحيه اي بهتر راه مي افتادند .
روحيه دادن هايش هم عجيب بود . در حال و هواهاي مختلف ، کارهاي بخصوصي مي کرد . به روش هاي مختلفي به بچه ها روحيه مي داد . مرحله ي سوم عمليات رمضان ، لشکر امام حسين تحت کنترل عمليلاتي سپاه سوم صاحب الزمان (عج) بود که فرمانده ايي اش را آقا مصطفي رداني پور به عهده داشت . گردان هاي خط شکن از معبر عبور کرده و با نيروهاي دشمن در خط اول در گير بودند .
آن موقع منصور فرمانده گردان امام حسن (ع) بود . نيروهاي او موظف بودند در عمق منطقه عراقي ها پيش روند ، مسير طولاني بود . خودش با گريه تعريف مي کرد که وقتي گردان را به ستون کردم و از خط دشمن گذشتيم تا در عمق عراق عمليات کنيم ، به نيروها فرمان دادم در حين پيشروي ، سينه زني کنند ، بچه ها اينقدر حال کردند که نفهمميدند اين همه راه را چطوري رفتيم ؟!
يکي از نيروهاي اطلاعات از کنار معبر با آقا مصطفي تماس گرفت و با نگراني گفت :
منصور در حال عبور دادن گردان امام حسن از معبر است . او به بچه هاي گردان دستور داده در حال پيشروي سينه زني کنند ! چه کار کنيم ؟ حال و هواي آقا مصطفي ، آن موقع طوري بود که سرش براي اين کارها درد مي کرد گفت : بگذاريد به حال خودشان باشند . مگر خط رو من و امثال من تصرف مي کنيم حضرت زهرا (س) عنايت کنند و رعب و وحشت در دل دشمن بيفتد .
کمتر کسي مي توانست مثل او شجاعت و تدبير را با هم همراه کند . مرحله دوم تکميلي عمليات بيت المقدس ، دو گردان از لشکر 14 امام حسين (ع9 و دوگردان از لشکر 8 نجف اشرف قرار بود از روي دژ به سمت جنوب بروند ، به سمت قلب عراقي ها ، حميد باکري فرمانده يکي از گردانهاي لشکر 8 نجف اشرف بود و منصور رئيسي و کريم نصر هم فرمانده ي دو گردان از لشکر 14 امام حسين (ع) . گردان هاي لشکر امام حسين (ع) از پايين دژ به راه افتادند . هنوز صد متر بيشتر وارد منطقه ي عراقي ها نشده بودند که با دشمن مواجه شدند . عراقي ها پيشرفت کرده بودند و آمده بودند جلو . آنها تازه نفس بودند اما نا آشنا به اوضاع منطقه .درگيري شديد بود . 300 نفر با يک تيپ مجهز درگير شده بوديم اما تلفاتي که آن شب به دشمن وتارد شد ، در تاريخ جنگ بي سابقه بود . رئيسي هم مي جنگيد و هم فرماندهي مي کرد . هم به اوضاع نيروهايش رسيدگي مي کرد و هم مي دويد . دنبال تانک هاي در حال فرار ، مي پريد روي آنها و نارنجکي توي آن مي انداخت . شجاعت او به بقيه هم روحيه مي داد . منصور با چهره اي با محبت ، لباس بي رياي بسيجي و محاسني که گرد . غبار خط و خاکريز آن را روست داشتني تر مي کرد ، هيچ وقت وقت آرام و قرار نداشت . در خط زيد گلوله باران دشمن قطع نمي شد . هواي گرم و سوزان بيابان به 55 درجه بالاي صفر مي رسيد . شبهايش شرجي بود . صبح که هوا روبه خنکي مي رفت . خواب به چشم کسي نمي رفت . صبح زود اول وقت ، اين منصور بود که با يک وانت گرمک خنک خود را به خط مي رساند و با نان و پنير و گرمک صبحانه ي بچه ها را رديف مي کرد . آن وقت لبخند مليحش که هميشه ههمراه چهره ي او بود ، خستگي را از تن همه خارج مي کرد . دقايقي نمي گذشت که کار روزانه را از تن همه خارج مي کرد . . قبل از عمليات محرم ، لشکر هنوز در خط زيد مستقر بود . دشمن هم چون فکر مي کرد عمليات بعدي ما در منطقه شلمچه و براي تصرف بصره طرح ريزي شده باشد خيلي روي اين منطقه حساس بود . . در آن گرماي استثنايي مرداد ماه ، تا يکي دو کيلومتري که از خط اول فاصله مي گرفتيم . در ديد و تير عراقي ها بوديم . آنها با خمپاره هاي معني دار ، آن منطقه را وجب مي کردند . به همين دليل هم بچه ها سعي مي کردند اين مسير را تند تر حرکت کنند .
حدود ساعت ده صبح بايد به گذار گاه بر مي گشتيم. ما با موتور راه افتاديم و منصور با يک دستگاه وانت ، همراهش تعدادي از نيروهاي خط بودند که مي خواستند بروند حمام . ما جلو تر بوديم و منصور پشت ما که کرد و خاک جاده اذيتمان نکند . يک کيلو متري بيشتر از دژ دور نشده بوديم که منصور ايستاد . دور زدم و علت را پرسيدم . همانطور خندان ، صندوق هاي مهمات کنار جاده را نشانم داد و گفت : توي اين جعبه ها کلي فشنگ هست . من در اين مدتي که از اين مسير رفت و آمد مي کردم ، دنبال فرصتي بودم تا اين فشنگ ها را جمع کنيم . مهمات غنيمتي خستگي را از تن بچه ها دور مي کند . پرسيدم : توي اين هواي گرم ؟ در ديد دشمن ؟! بگذاريد يک وقت ديگر نزديک غروب که هوا رو به تاريکي مي رود . گفت : فعلا خبري نيست . در کار خير هم بايد عجله کرد . بچه ها دست به کار شدند . کمي بعد عقب وانت از فشنگ کلاش و نوارهاي تير بار پر شد . با منصور به راه افتاديم اين بار هر دو با موتور و او شرح مي داد که در مرحله دوم عمليات بيت المقدس اين مسير را با شهيد خديوپور آمده است .
منصور فرمانده محور بود اتا آخر شب ، وجب به وجب خط پر پيچ و خم زيد را نشان مي داد . حتي يک تکه کاغذ و چوب هم از چشم او دور نمي شد . بچه هاي لشکر ياد گرفته بودند که خط مقدم بايد پاک باشد و رزمنده منظم . معمولا ملافه ي تميزي دنبالش داشت وقت خواب روي زمين پهن مي کرد و مي خوابيد . کمتر کسي آن روزها به اين مسائل اهميت مي داد ، اما منصور نه ! منصور تا زنده بود و کنار ما ، هميشه با بسيجي ها ي ساده و صفر کيلو متر بود . با گردان بود يا نبود ؛، مسئوليت داشت يا نداشت ، هر چه بود قوت قلب لشکر بود . چون خسته نشدن از کار شبانه روزي و دور بودن از« اما » و « چرا» هاي روز مره ، از او با سن و سال کم و تجربه هاي گرانبهايش ، جواهري ساخته بود بي همتا .

با مهدي نصر و بچه هاي ديگر تيم فوتبال تشکيل مي دادند و بازي مي کردند . از ورزش و آمادگي جسماني غافل نمي شد . مرتب به بچه ها سفارش مي کرد که ورزش کنند و بدن شان را آماده نگهدارند . در ورزش هم از کار فرهنگي و آموزشي نيروهايش غافل نمي شد . حتي در بازي کردنش هم جدي بود . يکي از با زي هايمان به پنالتي کشيده شده بود .
گاهي براي خودم تاسف مي خورم . براي جامعه هم همين طور ، ما منصور و امثال اينها را زود از دست داديم . منصور از آن دسته از بسيجيان پر و پا قرصي بود که اگر هر خط دفاعي يکي از آنها را داشته باشد چيزي کم ندارد . ! و مگر منصور چند تا داشتيم ؟! يکي ، دو تا ، صد تا ؟ اين آدم ها رذا ديگر کجا مي توان پيدا کرد ؟! چقدر زمين بايد بچرخد تا بار ديگر چنين مرداني پا بر سر او بگذارند ؟! اينم خاک چه افتخاري مي کرده از داشتن چنين مردان عاشقي !
منصور هم عاشق بود . مثل احمد رضا خديوپور و عباس فنايي و مثل خيلي شهداي ديگر ، عاشق بود و مثل تمام عاشقان عالم به به عشق محبوبش نفس مي کشيد . به عشق محبوبش حرف مي زد ، مي جنگيد به عشق محبوبش دوست داشت و نفرت داشت . اني سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم . به عشق محبوبش گريه مي گرد و به عشق مردم که نه ، شهيد شد !
محرم سال 1361 شمسي براي خيلي ها که عاشق بودند ، تکرار محرم سال 61 هجري قمري بود و آنها عشق شان را مي خواستند . عمليات محرم همان روز ها بود . لشکر امام حسين که آن زمان 18 گردان مانوري را براي شرکت در عمليات سازماندهي کرده بود ، توانست در کنار لشکر هاي ديگري مثل علي بن ابي طالب ، نجف اشرف ، کربلا و قمر بني هاشم از رود خانه ي دو يرج عبور کند . دشمن را در حد فاصل چم هندي و چم سري شکست دهد و بعد از رسيدن به مرز ، به شهر نفتي زبيدات برسد . او در يک مرحله از همين عمليات بود که به همراه يک نفر ديگر و فقط با دو موتوراز جناح راست دشمن نفوذ کرده بودند که ديدند دشمن تانک ها را روشن گذاشته و فرار کرده است . بر گشتند و قسمتي از نيروها را بردند تا در پشت دشمن موضع بگيرند .
وقتي نيروهاي لشکر 14 امام حسين (ع) شهر نفتي زبيدات را تصرف کردند ، ناچار شدند به سمت ارتفاعات175 پيشروي کنند . يک جاده آسفالته با شيب نسبتا تند از محلي که لوله هاي نفت زيادي در آن نصب شده بود . به طرف جناح غربي کشيده شده بود . حاج رضا جبيب اللهي فرمانده ي عمليات سپاه سوم بود . آمده بود پاي کار و در زير آتش گسترده ي دشمن تلاش مي کرد . ستون گردان ها را براي پيشروي هماهنگ کند . منصور به عنوان فرمانده ي تيپ يکم لشکر امام حسين (ع) ، مسئوليت سنگيني را در آن شرايط به دوش داشت . لحظه اي آرام و قرار نداشت . گردان يا زهرا (س) که به پاي ارتفاعات رسيد ، آنقدر آتش دشمن سنگين بود که وجب به وجب زمين را سوزانده بود . چند نفر از نيروهاي داخل ستون زخمي شده و دئر کنار جاده افتاده بودند . در اين شرايط ، منصور نيم نگاهي به پيشروي نيروها داشت و تا نگراني مجروحيني را مي نگريست که با شو.ق و عشقي عجيب دوستانشان را به پيشروي تشويق مي کردند . همين جا بود که منصور در تاريکي و در آخر ستون گم شد ، اما صدايش را در بي سيم مي شنيدي .
منصور ، منصور ، منصور ! حسين .
حسين . جان سلام ! کربلا کاري نداري ؟! به خودش قسم بوي خوش آن مشام را نوازش مي دهد ....
بعد از آن بود که ارتفاعات 175 شاهد نبرد هاي نابرابري شد و ياران امام با حد اقل امکانات و بدون داشتن سنگر هاي مناسب ، با آتش پر حجمي رو به رو شدند که تا آن زمان سابقه نداشت . عراقي ها با روانه کردن آتش نامحدود صد ها عراده توپ و قبضه خمپاره تلاش کردند .پيشروي رزمندگان به سمت استان العماره را سد کنند ، منصور ريئسي و مهدي نصر در آن زمان فرماندهي تيپ هاي لشکر امام حسين (ع) را بر عهده داشتند .
آنها به شيوه و سيره ي فرماندهان بسيجي ، مانند يک تک تير انداز ، جلو تر از بقيه در مقابله با دشمن سهيم بودند ، شايد سومين شبي بود که از شروع عمليات مي گذشت .
رز مندگان در خطوط مقدم دفاعي به سختي در مقابل پاتک هاي دشمن مقاومت کردند . در سنگر فرماندي عين خوش ، مسئوليت هدايت عمليات ، لحظه به لحظه جناح پوشش هر گردان را کنترل کردند . نيمه هاي شب بود که بيسيم خبر مجروحيت منصور را گزارش داد .
اين گونه مطالب در زمان عمليات ، داراي طبقه بندي سري بود . و با کد و رمز اعلان مي شد . با کشف رمز ، سنگر به هم ريخت . يکي سر به ديوار گذاشت . ديگري بلند گريه کرد ، يکي فرياد يا حسين سر داد . حاج آقا مصطفي رداني پور هم بود . آن روحاني بزرگ که در کادر سازي ، استاد اول جنگ بود . به منصور خيلي علاقه داشت ايام عاشورا بود و عروج يکي ديگر از قديمي ها حال همه منقالب شد .
آقا مصطفي روضه خواند . مصيبت شهداي کربلا را خواند . خواند و گريه کرد . سينه زد و گريه کرد ، تازه اين خبر مجروحيت منصور بود ! اما هر کس مي شناختش ، مطمئن بود که شهيد شده است . منصور از همان اول بوي شهادت مي داد . من اما ، صبح همان روز يقين کردم که منصور رفتني است .
اگر با چشم دل نگاه کني منصور را مي بيني سوار بر موتور از آبهاي سرکش رود خانه ( دويرج) گذشته است و جاده آسفالته منتهي به شهر زبيدات را در مي نوردد . کمي جلو تر ، دست چپ ، اينم جاده شيب دار به دامنه تپه هاي 175 مي رسد . آنجا ياران امام به مهماني خدا دعوت شده اند . منصور مي ايستد ، چشم هاي زيباي او آسمان را به سمت قله مي شکافد و فرياد مي زد .
من براي شهادت آماده ام .
امروز دل من شور ديگري دارد و هواي کربلا کرده است . ديگر انفجار گلوله هاي دشمن مرا به سينه خيز وا نمي دارد و هر لحظه ياد دوستان شهيدم مي افتم ياد علي عمرو ، منصور عبد الهي ، احمد رضا خديوپور ، عباس فنايي ؛ نه ديگر بس است ؛ من هم بايد بروم ، ديگر طاقت ماندن ندارم .
شهداء من همراه خوبي براي شمن نبودم ، علي ، تو را مي گويم آن زمان که در کمين تانک دشمن نشستي و آن را با آتش کوکتل خود منفجر کردي و فرياد الله اکبر تو به آسمان رفت !
منصور ، يادت مي آيد گردان ابا عبد الله را به چزابه رساندي ، چقدر دويدي ، عرق ريختي تا خاکريز زده شد و خط دفاعي شکل گرفت ، آنگاه در خون خود غلطيدي ، لبخند زدي و به عرش خدا پرواز کردي .
احمد رضا تو را مي خوانم ، با بدني خسته و از راه مانده ، يادت مي آيد موهاي سر خود را تراشيدي و آن را مظهر عشق گرزدان را به خط دشمن رساندي ، يادت مي آيد در پشت جاده اهواز ، خرمشهر چگونه پاتک تانک هاي دشمن را خنثي کردي و هرگز پاهاي تو در ميان دود و آتش و انفجار خمپاره ها نلرزيد ، افسوس که در زيد به شهادت رسيدي و نبودي تا فتح خرمشهر را شاهد باشي .
وقتي صبح سحر به دژ رسيدم ، در کنار خاکريز نوري به آسمان مي رفت که هر صاحب دلي را از خود بي خود مي کرد ، تو شهيد شده بودي و من فرياد خود را در سينه حبس کردم تا کسي گريه مرا در صبح عمليات نبيند .اکنون من تنهاي تنها ، در ميان تپه هايي که وجب به وجب آن فرياد الله اکبر بهترين ياران خدا را به خود ديده است دوست دارم در خون خويش بغلطم و سر خود را به خدا هديه دهم .
در حال و هواي ايام محرم منصور است که او را در خود گرفته است .
هر روز حد فاصل عين خوش تا چم سري و منطقه ي نبرد را مي رفت . بعضي وقت ها با کساني مثل کريم سليمي . اما آن روز صبح منصور حال و هواي خاصي داشت . انگار دل نمي کند براي رفتن . پا به پا مي کرد . انگار حرفي داشت که نمي دانست چگونه بگويد . مي آيي با هم برويم دو کوهه يا تنهايي برم ؟ گفتم دو کوهه ؟!آخه صد کيلو. متر راهه ؟! بگذار فردا برويم ! موتور را روشن کرد مي خواهم بروم غسل کنم . مي خواهم خدايي بشوم ! اما من اصلا در حال و هواي او نبودم . در منطقه هم که حمام صحرايي هست ! سرش را زير انداخت . نه ! اين بار فرق مي کند ! مي خواهم يک حمام حسابي بروم . غسل شهادت را که شنيده اي ! بالا خره راه افتاديم . ساعتي بعد از روي پل نادري از روي کرخه گذشتيم و رفتيم دو کوهه . منصور در آسمان سير مي کرد . حرف هايش همه از شهادت بود . اما من همه چيز را به شوخي گرفته بودم . دلم نمي خواست قبول کنم يا حرف هايش را باور کنم .
من امشب شهيد مي شوم . اين آخرين غسل من براي شهادته !
نمي توانستم تحمل کنم . دست بردار مگه آ دم قحطيه که تو را ببردند ؟
اما او کوتاه نمي آـمد . نه ! شوخي نمي کنم . اين بار نوبت منه ! من حرفش را قطع مي کردم . شوخي مي کردم تا شلايد حال و هوايمان عوض شود . اما او عوض نمي شد .
مي دانم که اين بار شهيد مي شوم . اما نگرانم . مادرم مرا خيلي دوست دارد . او بيشتر از هر کس ديگه اي به من وابسته است . عشق من و مادرم دو طرفه است . من طاقت شکسته شدن دل مادرم را ندارم . اما او را به خدا مي سپارم که حسبنا الله و نعم الوکيل . و اين گونه بود که منصور آخرين روز را سپري کرد .
غروب که در عين خوش ديدمش ، برق چشمهايش مرا مجذوب کرد . بچه ها ، وقت رفتن پيش خدا ، حرف هاي شان را به شکلي عجولانه و بريده بريده بيان مي کنند . درست مثل کسي که بار سفرش را براي سفري مهم بسته است و ديگر طاقت مکاندن ندارد . جسم او اينجا و روحش جاي ديگر است . انگار گونه اي لرزش بر جاي جاي وجود آنها افتاده و رگها تحمل حرکت خون در خود را از دست داده است . منصور هم در زمره ي شهدايي قرار گرفته بود که مي دانستي چند لحظه اي بيشتر ماندني نيستند . روز قبل سه چهار عکس از او گرفته بودم اما حالا ، نزديکي هاي غروب محرم و افق خوزستان که هميشه سرخ و خونين است ، بيشتر از هر وقت ديگر آدم به ياد شهدا مي افتد . در اين چند روزه شهداي زيادي داده بوديم .
منصور در چنين فضا و حالي راهي شد . مثل هميشه ، آخرين کلام ، خداحافظ ، التماس دعا و سلام مرا به فلان و فلان برسان . ما هم مي خواستيم . سلاممان را به شهدا و امامن حسين (ع) برساند ، بعد ، لحظه اي مکث ، نگاه حسرت بار و بريدن بند هاي محبت و دوستي ، بند هايي که اگر پاره نشود ، جگرت را پاره پاره خواهد کرد . بايد آن را قطع کني و به کار بيندازي که تو را از خود بي خود نکند و صد البته تحمل مي خواهد که فقط خدا مي تواند بدهد . با رفتن او ، تو که جا مانده اي به سنگر باز مي گردي که دلت را خوش کني به شنيدن صداي بچه هاي امام از بي سيم و البته تو ، شايد که هنوز بنده ي عمل خويشي و اگر دنيا را سه طلاقه کرده بودي ، حالا سنگر نشين نفست نبودي و لياقت آر. پي . چي زدن را پيدا مي کردي مثل هميشه هم در چنين لحظه اي اين کلام به کمک تو مي آيد و خود را فريب مي دهي . که تو تکليف خودت را انجام دهي . همه که آرپي . جي زن نمي شوند ... مگر همه يک شبه شهيد مي شوند . و هزار حرف ديگر که . تو هم براي خودت آدمي و نبايد خيلي غصه بخوري ... تو هم به درد اسلام مي خوري ...
اواسط شب ، در سنگر فرماندهي ، بچه ها يکي يکي جمع مي شدند . قاعدتا هفت يا هشت نفري مي شديم . هر کس روز خود را بر اساس مسئوليتي که داشت سپري کرده بود . مسائل و مشکلات هم در جلسات رسمي يا غير رسمي همان دو ساعت مورد بحث قرار مي گرفت . پس از آن عده اي به خط مقدم مي رفتند تا آخرين کنترل را بر خطوط دفاعي اعمال کنند ، برخي هم ساعتي را به خواب و استراحتي زود گذر طي مي کردند .
براي ما که آن شب سنگر نشين بوديم ، بيش از يکي دو ساعت نگذشته بود که خبر مجروحيت منصور از خود بي خود مان کرد و آقا مصطفي رداني پور توان ماندن نداشت با او راه افتاديم و دقايقي بعد به سنگر اورژانس رسيديم که در پناه تپه اي اول جاده ي چم سري قرار داشت . دوان دوان خود را به نماينده تعاون که آنجا مستقر بود رسانديم و از حال منصور جويا شديم . گفتند که به سختي مجروح شده و ترکش به سرش اصابت کرده است . بدون معطلي راه افتاديم . فاصله صد کيلومتري تا دزفول به سرعت گذشت . يکي دوباري مصطفي به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام متوسل شد . با گريه آه و سوز براي منصور دعا مي کرد . مي دانست کساني مثل منصور به دنيايي مي ارزند .بيشتر از يک لشکر ! منصور و تمثال او به راستي ارزش يک لشکر را داشتند . تاثير گذاري آنها در لحظه ، لحظه ي دفاع مقدس اين چنين بود . گام هاي استوار ، فکر باز و نظامي با تفکري متکي بر جنگ چريکي و انقلابي ، اخلاص در عمل ، برخورد خوش با بسيجي هاي تازه وارد که امانت مردم بودند و يک قطره خون آنها يک دنيا ارزش داشت . اينها مجموعه صفتاتي بود که منصور و امثال او را از خيلي هاي ديگر که بعضي ميز نشين شده و حضور در گرد و خاک جبهه و سنگر دم کرده و شرجي خط مقدم را به خواب هم نديده بودند ، متمايز مي کرد . تا آمديم به بيمارستان برسيم اين فکر و هزار فکر ديگر از مغزم مي گذشت . وقتي رسيديم به دزفول ، با هر درد سري بود وارد قسمتي از پايگاه هشتم شکاري شديم . بهداري آن در ميان درختان بلندي استتار شده بود به سرعت وارد سالن بيمارستان شديم . فضاي آنجا کاملا جنگ زده بود . آمبولانس ها مرتب مجروحين را از قسمتي که با بالگردها مجروحين را در آن تخليه کرده بودند به بيمارستان منتقل مي کردند . در سالن صداي قلب مان را مي شنيديم . تاپ تاپ آن از جايي که نمي دانستيم کجاي بدن ماست به پشت سرمان مي رسيد و لرزشي نا خواسته بر اندام مان مي انداخت . راهرو پر از مجروح بود . روي زمين ، روي برانکاردهاي نه چندان تر و تميز . آخر راهرو يک سالن بود که آنجا هم جايي براي پذيرش مجروح نداشت . خواهران پرستار که از شهرهاي مختلف به صورت داوطلب اعزام شده بودند به مجروحين رسيدگي مي کردند . يکي از آنها با ورود ما و اينکه سراسيمه آنجا را به هم ريخته و از اين و آن سوال مي کرديم . به طرفمان آمد . ما را به سالن ديگري برد که مجروحين بد حال در آن بستري بودند .
وارد بخش ويژه شديم . داخل سالن بيست تخت وجود داشت و بالاي هر تختي يک يا دو نفر از پرستاران مشغول کار بودند . تلاش مي کردند مجروحين را که تا مرز شهادت پيش رفته بودند احيا کنند . صحنه ي عجيبي بود . بدن هاي چاک ، چاک سرهاي شکافته ، بدن هايي که خدايي شده و در محرم راهي کربلا بودند .
در اورژانس منطقه مجروح و شهيد زياد ديده بوديم ولي در اين سالن ، جدال بين مرگ و زندگي بود و فرشته هاي نجات عاشقانه تلاش مي کردند برادران خود را نجات دهند تا انساني بماند و فرياد حق طلبي او بار ديگر به آسمان برود . ديدني بود . خواهران معصوم و پاکي که به حکم وظيفه ، به نداي امام لبيک گفته و در حساس ترين صحنه نبرد حضور داشتند و تلاش مي کردند . در گوشه سالن بر تختي از نور ، برادري در حال احتضار بود ، خواهري تلاش مي کرد او را از رفتن باز دارد . دست او را گرفته بود و من شاهد بودم که دست آن رزمنده ي بسيجي در ميان دستان خواهر پرستارش بود که به شهادت رسيد و در اين لحظات ، اشک بود که جاري مي شد و سکوتي که از همه فرياد ها بلند تر بود و همراه با کوهي از غصه و فراق ، به عرش خدا مي رسيد و اشک پرستار روي صورت شهيد چکيد .
اينها همه ، در چند ثانيه از جلوي چشم ما گذشت . خود را جمع و جور کرديم . به خواهري که همراه ما آمده بود ، گفتيم منصور رئيسي از لشگر امام حسين (ع) نگاه مان کرد . از ما دور شد و با خواهر پرستار ديگري برگشت . کنار تختي رفتيم که بدن پاک و مطهري سر خود را به خدا هديه کرده بود و روي آن آرام گرفته و بهشتي شده بود . خواهران پرستار فقط نگاه مان مي کردند که چه مي خواهيم .
آقا مصطفي بدون معطلي ملحفه سفيد را کنار زد . چيزي را که مي ديديم باورمان نمي شد ! کمرمان شکست ! مصطفي دستها را بر سر گذاشت . لحظه اي چشم ها را بست تا شايد بار ديگر چهره ي عارفانه و خندان اين مسافرل را در ذهن ببيند .
آخرين مرتبه اي که منصورعين خوش را ترک مي کرد ، جلوي سنگر فرمانده ايستاد و گفت :
خوب مرا ببينيد ! ديگر اين روي ماه را نخواهد ديد .
يک نفر گفت براي سلامتي تو آيه الکرسي مي خوانيم تا سالم بر گردي .
گفت : اين بار کور خوانده اي اين بار کور خوانده اي ! من وصيت نامه ي خود را هم نوشته ام ، پاک ، پاک ! آنقدر احساس سبکي مي کنم که مي خواهم از همين جا پرواز کنم . محرم امسال براي من بوي تربت حسين (ع) را داشته است .
منصور پاک و مطهر ، مثل هميشه دوست داشتني ، با چهره اي روشن و نوراني ، محاسني زيبا انگار همين حالا شانه خورده بود ، بدون کوچکترين زخم و جراحت در جلوي صورت ، رو به بقيع و قبله دلها آرانم گرفته بود . چند قطره خون تازه هنوز از کنار لب ها جاري بود و ميان محاسن او محو مي شد ،
از شهادت او بيش از يکي دو دقيقه نگذشته بود . پرستار مسئول او از اين که ما چند دقيقه دير رسيده بوديم . تعجب کرده و به ما خيره شده بود. آقا مصطفي خم شد و منصور را بوسيد و چيزي در گوش او زمزمه کرد .
نمي دانستيم چگونه بر گرديم منطقه ، ديگر توان بر گشتن به منطقه را نداشتيم ، اما بايد بر مي گشتيم چون منصور نگران ما بود !
منصور خوشگل زندگي کرد و خوشگل شهيد شد .


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 282
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
محمد انصار الحسيني

 

محمد در سال 1342 ه ش در خانواده اي متدين و مذهبي ديده به جهان گشود و از همان کودکي با تشويق والدين در جلسات قرآن ، مراسم مذهبي و صفوف نماز جماعت شرکت مي نمود . با شروع انقلاب شکوهمند اسلامي و نهضت خونين سال 1357 ايشان مجدانه در تظاهرات و مبارزات بر عليه حکومت خود کامه پهلوي شرکت مي نمود . روح بلند و ايمان قوي او باعث گرديده بود که در تمامي صحنه هاي انقلاب حضور فعال داشته باشد . سيد محمد علاقه زيادي به تلاوت قرآن و عبادت خالصانه داشت .
با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران چه در پشت جبهه و چه در خطوط مقدم جنگ حضر فعال و چشمگيري داشت و در اين راستا لياقت و شايستگي فراوان از خود نشان داد به طوري که مسئوليتهاي خطير و سنگيني بر د.وش وي گذاشته شد .
ايشان در عمليات بسياري که توسط سپاه اسلام انجام شد،شرکت داشت و در مقاطع مختلف مسئوليت بهداري تيپ 44قمر بني هاشم(ع) ، تيپ 91بقيه الله(عج) و مسئول محور بهداري لشکر 14 امام حسين (ع) را عهده دار بود . صداقت شجاعت و اخلاص اين سردار بزرگ زبانزد بچه هاي رزمنده بود ، آنهايي که او را مي شناختند مجذوبل اخلاق خوب و بر خورد شايسته و اخلاق ايشان بودند . حضور مستمر ايشان در خط مقدم و در بين نيروهاي تحت امرش اثر قابل توجهي بر روحيه نيروها داشت .
مسعود داوري يکي از همرزمانش شهادت اورا اينگونه بيان مي کند:
ساعت 12 شب بود ، آتش دشمن بسيار سنگين بود . برادر انصار الحسيني راننده هاي آمبولانسي را براي تخليه مجروحين آماده کرده بودند .
اما او کسي نبود که خود آرام و قرار داشته باشد . سوار يکي از آمبولانس ها شد و در بين مجروحين حضور پيدا کرد و مانند يک امداد گر ، فعالانه شروع به رسيدگي به آنها کرد و در حين انجام کار از سازماندهي نيروها نيز غافل نبود .
در يک لحظه همراه گرد و خاک حاصل از انفجار موشک کاتيوشا به هوا رفت . لبهايش تکان مي خورد ، گر چه خاک آلود شده بود اما ايشان را شناختم . ترکش به ران او اصابت کرده و آن را متلاشي کره بود .
سرش را روي زانو گذاشته و صورتش را پاک کردم ؛ صدايش به گوشم رسيد ، خيلي آهسته براي خودش زمزمه مي کرد .خواستم به او دلداري بدهم ، گفتم : آقاي انصار الحسيني مساله اي نشده انشا اله حالتان خوب مي شود اما در کمال تعجب ايشان با آن حالت روحاني که داشت گفت : من آرزوي شهادت را دارم و از خدا مي خواهم که مرا قبول کند .
در آن لحظات ، به مادرش زهرا (س) خدا را قسم مي داد که شهادت را نصيب او نمايد .
در آن لحظات سخت او اين آيه را بر زبان جاري مي کرد :
يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربک راضيه المرضيه فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي . پس از آن نام فاطمه الزهرا (س) را بر لبان جاري ساخت .
در زير آتش سنگين دشمن با کمک بچه ها او را به بيمارستان برديم . سر انجام اوبه آرزويش رسيد وشهيد شد.
منبع:فرشتگان نجات،نوشته ي ،مرتضي مساح،نشرلشگر14امام حسين(ع)،اصفهان-1378



خاطرات امدادگران
عليرضا يزدانخواه :
ساعت 12 ظهر در بيمارستان صحرايي خاتم الانبياء مشغول گفتن اذان ظهر بودم و بچه هاي اورژانس و بهداري هم آماده انجام فريضه نماز مي شدند . در بيرون اورژانس يک نماز خانه صحرايي بر پا شده بود ، صفوف براي اقامه نماز شکل گرفت . در هميه هنگام مجروحي را به بيمارستان آوردند . من سريع به نزديک او رفتم ، رزمنده مجروح مرتب ذکر مي گفت ، اما صحنه خيلي عجيب آن بود که يک خمپاره 60 ميليمتري به بازوي ا اصابت نموده ولي عمل نکرده بود .و او را به روي تخت خوابانده و سريع يک سرم به او وصل کرده و با کمک بچه ها او را به اتاق عمل برديم . طبق دستور پزشک به علت خونريزي زياد چند واحد خون به او تزريق کرديم . بعد از آن تصميم گرفته شد که در همانجا خمپاره بيرون آورده شود . پزشک بيهوشي گفت " اين کار خطرناکي است و احتمال انفجار گلوله وجود دارد ، ولي پزشک جراح با توجه به وضعيت بيمار پافشاري مي کرد تا اين عمل هر چه سريعتر انجام شود . بالاخره تصميم گرفته شد تا با توکل به خداوند او را عمل کنند . در حين عمل حالت عجيب در اتاق عمل حکمفرما بود ، هر لحظه احتمال داشت خمپاره منفجر شود ، با ذکر و صلوات و با احتياط کامل بعد از دو ساعت تلاش با اتکا به خداوند متعال خمپاره بيرون آورده شد و عروق که خونريزي فراوان داشت بررسي و جلوي خونريزي گرفته شد ، بعد از آن يک آتل گچي به دست او گرفته و به اتاق ريکاوري منتقل شد . مجروح موقع به هوش آمدن ذکر امام حسين بر لب داشت و شور و حال عجيبي به وجود آمده بود .
اين يکي از عجيب ترين جراحي ها بود که در طول جنگ اتفاق افتاده بود چرا که به جاي ترکش و .... خمپاره به رزمنده اصابت نموده بود . تعدادي عکس از زماني که مجروح را به اتاق عمل منتقل مي کرديم توسط بچه هاي اورژانس گرفته شد که در سطح کشور و به خصوص جبهه پخش شد و نمايشگاه هاي دفاع مقدس در معرض ديد همگان قرار گرفت .

دکتر ايرج اميري :
در سال 1364 مجروحي به نام علي صبوري ، 17 ساله ، پس از اينکه در اثر اصابت ترکش از جبهه به بيمارستان مشهد و تهران اعزام گرديده بود به بيمارستان شهيد صدوقي اصفهان انتقال يافت و بستري گرديد .
مجروح با قطع عضو از ناحيه مچ دست و زانو راست مواجه گرديده و ساق پاي چپش نيز به اندازه 17 سانتي متر از استخوان درشت ني را نداشت .
محل زخم و جراحت کاملا باز بود و استخوان نازک ني نيز به طور واضح ديده مي شد .
مجروح توسط چند ين پزشک ويزيت شده بود و همگي بر قطع زانوي پاي چپ او نظر داده بودند ولي خودش نپذيرفته بود و هنوز اميد وار بود .
پسي از مراجعه ا با ديدن وضعيت و روحيه اش پذيرفتم و با توکل به خدا طي سه مرحله عمل جراحي استخوان نازک ني او را به جاي استخوان درشت ني انتتقال داديم .
پس از گذشت مدتي قطر استخوان نازک ني به اندازه ي کلفت شده که مي تواند فشار بدن را تحمل کند و نشکند .
جالبتر اينکه اين مجروح با اراده قوي و روحيه فوق العاده در حال حاضر با پروتز مصنوعي دست و پاي راست و پاي چپ ترميم شده مي تواند راه برود و حتي رانندگي نيز بکند .

در سال 1366 برادر مجروحي به نام نور احمد سلطاني اهل مشهد بر اثر اصابت ترکش خمپاره قسمت وسيعي از پوست و عضله و عصب زند اعلي و زند اسفل بازوي راستش از بين رفته بود و نيز دست راست او فلج و ناتوان شده بود .
ايشان به چند متخصص اعصاب مراجعه کرده بود و به قول معروف او را جواب کرده بودند و همگي نظر داشتند که قابل جراحي نمي باشد .
مجروح ناراحت و با دلي شکسته به بنده مراجعه کرد . من نيز به او گفتم اين کار يک متخصص جراحي اعصاب است با وجود اين ، بنده تلاشم را خواهم کرد اما شفا را از خدا بخواه .
مجروح با تمامي صحبتها ، تصمبم گرفت که عمل شود .و با توجه به اينکه در حدود 15 سانتي متر از طول اعصاب زند اسفل و زند اعلي از بين رفته بود ، از اعصاب پا براي پيوند استفاده کرده و به اعصاب ضايعه ديده بازوي راست پيوند زده شد . به مجروح گفتم 5/1 سال طول مي کشد تا اين عمل نتيجه بدهد . در اين مدت فيزيو تراپي نيز براي او تجويز شد .
در موقع خداحافظي به او گفتم : ما سعي خود را کرده ايم اما توصيه مي کنم تو که اهل مشهد و زاده آن آب و خاک هستي بروي و با توسل به امام هشتم شفايت را از او بخواهي .
پس از گذشت چندين سال او که براي کاري به اصفهان آمده بود به من مراجعه کرد ؛ مشاهده کردم که دست راست او که فلج بود به کار افتاده و عصب ترميم شده است .
براي اطمينان نوار عصبي نيز گرفته شد که بهبود عصب ها را نشان مي داد .
اين مجروح از اينکه اين عمل در کشورش انجام گرفته خيلي خوشحال و مسرور بود و آن را مديون خون شهدا و الطاف رحماني امام رضا مي دانست .

عليرضا صادقي:
عمليات والفجر 8 شروع شده بود . شور و شوق وصف ناپذيري بر فضاي عمليات آنجا حکومت مي کرد . هر کسي در پي کاري بود . تيمهاي غواصي خود را براي عبور از اروند آماده مي کردند .
از زمين وآسمان آتش مي باريد . لحظه به لحظه کسي در خون خود مي غلطيد . انبوه مجروحان در پشت اورژانس نشان از تراکم آتش دشمن داشت . حسين خرازي ضمن رهبري عمليات ، دلش براي مجروحان مي تپيد ، دستور داد تا مجروحين را پراکنده کنند تا دوباره آسيب نبينند و به تيمهاي پزشکي توصيه مي کرد تا با سرعت و بدون استراحت به کار درمان مجروحان بپردازند . ناگهان تعدادي پزشک وارد منطقه عملياتي شدند و به دستور حسين به درون اورژانس رفتند ، حالا ديگر به تعداد مجروحيني که تحت عمل قرار مي گرفتند افزوده مي شد . من وارد اورژانس شدم . صحنه عجيبي بود . بچه هاي جنگ با بدنهاي پاره پاره دردي داشتند فراتر از توصيف و پزشکان و پرستاران خدمتگذار نيز همدرد اينان بودند .
درد ، درد زخم نبود ، درد ، درد عشق بود دردي که به جان اطباء نيز نشسته بود . آنجا همه درماني مي خواستند آسماني . براي کاري از سنگر اورژانس خارج شدم که ناگهان سنگر مورد اصابت گلوله هاي آتشين دشمن قرار گرفت . صحنه اي به ظاهر اسف بار به وجو د آمد آنچنان که نمي شد تشخيص داد که پاره هاي بدن مال کدام شهيد است . اما من هميشه به اين مي انديشم که درد مجروحان و پزشکان آن سنگر ، درد مشترک بود .دردي که سوداي پيوند با خداوند را جست و جو مي کرد . آن هنگامه خونين چيزي جز شباهتي انکار ناپذير با هنگامه عاشورا . آن روز دردمندان سنگر اورژانس درماني يافتند آسماني و جشني بر پا کردند جاوداني .

حسن مامن پوش:
در عمليات خيبر من مسئول دارويي و تجهيزات پزشکي بيمارستان صحرايي خاتم الانبياء بودم و دکتر رهنمون نيز به عنوان رئيس بيمارستان خدمت مي کرد . يک روز صبح قبل ار طلوع آفتاب که به اتفاق تعداد زيادي از مسئولين بهداري سپاه ، در سنگر فرماندهي جهت اقامه نماز آماده مي شديم گلوله توپ دشمن دقيقا به سنگر فرماندهي اصابت نمود ، گويي اين گلوله به دنبال شاخص ترين و يکي از با تقوا ترين افراد مي گشت .
آري از ميان همه افراد داخل سنگر دکتر رهنمون با آن روحيه متعالي مورد اصابت قرار گرفت ، بلافاصله عمليات احياء ايشان را آغاز کرديم موثر واقع نگرديد و در حال انتقال به اورژانس به شهادت رسيدند . 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 257
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
آيت الله دكتر سيد محمد حسيني بهشتي

 

زندگينامه شهيد به روايت خودش:
من، محمد حسيني بهشتي، در دوم آبان سال 1307 ه ش در شهر اصفهان در محلة لنبان به دنيا آمدم. چهار ساله بودم كه به مكتب خانه رفتم. خيلي زود خواندن و نوشتن را ياد گرفتم و تلاوت قرآن را آموختم. در حالي كه در جمع خانواده به عنوان يك كودك پرتلاش شناخته مي شدم، به دبستان رفتم. از من امتحان ورودي گرفتند و گفتند كه بايد به كلاس ششم بروم، ولي سنم اجازه نمي داد. به همين دليل به كلاس چهارم رفتم.
در امتحان ششم ابتدايي شهر، نفر دوم شدم و به دبيرستان رفتم. اوايل سال دوم دبيرستان بودم كه حوادث شهريور 1320 پيش آمد. آن سال ها علاقه و شوري در نوجوان ها براي يادگيري معارف اسلامي به وجود آمده بود. من هم كه جزء همين نوجوان ها بودم. در سال 1321 تحصيلات دبيرستاني را رها كرده و به مدرسة صدر حوزة علمية) اصفهان ادبيات عرب، منطق كلام و سطوح فقه و اصول را به سرعت خواندم. در همين سال ها زبان انگليسي را هم نزد يكي از آشنايانمان فرا گرفتم.
در سال 1325 به مدرسة حجتيه قم رفتم. در شش ماه بقية سطح مكاسب و كفايه را در محضر آيت الله حاج شيخ مرتضي حائري يزدي تكميل كردم. از اول سال 1326 درس خارج را شروع كردم و از اساتيدي چون ايت الله محقق داماد، حضرت امام خميني، آيت الله بروجرودي، آيت الله سيد محمد تقي خوانساري و آيت الله حجت كمره اي كسب فيض كردم.
هم زمان با تحصيلاتم در اصفهان و قم تدريس هم مي كردم. از سال 1327 دوباره تحصيلات جديد را ادامه دادم و ديپلم ادبي گرفت. سپس به دانشكدة معقول و منقول (الهيات و معارف اسلامي دانشگاه تهران) وارد شدم. در سال 1330 در رشتة فلسفه فارغ التحصيل شدم و در طول همين سال ها زبان انگليسي را نزد اساتيد خارجي، تكميل كردم.
آن وقت ها كه دبير زبان انگليسي بودم.
هم زمان با اوج گيري مبارزات نهضت ملي نفت به رهبري آيت الله كاشاني و دكتر مصدق، من هم مانند مردم به عنوان يك روحاني جوان در تظاهرات و اجتماعات شركت كردم و در اعتصاب سيم تير 1330 به همراه دوستان نقش فعالي در اصفهان داشتيم.
پس از كودتاي 28 مرداد به اين نتيجه رسيديم كه در آن نهضت نيروهاي تربيت شده كم بودند. از اين رو تصميم گرفتيم حركتي فرهنگي ايجاد كنيم.
در سال 1330 كه براي ادامة تحصيلات حوزوي به قم بازگشتم. تدريس زبان انگليسي را به عنوان دبير در دبيرستان هاي قم تجربه كردم.
از سال 1330 تا 1335 فلسفه را نزد علامه طباطبايي با دروس اسفار ملاصدرا و شفاي ابن سينا دنبال كردم. در طول همين سالها (1333) دبيرستان دين و دانش را با هدف ايجاد يك حركت فرهنگي نو در قم تاسيس كرديم. مسئوليت ادارة اين مدرسه مستقيماً به عهدة من بود.
در سال 1335 تا 1338دورة دكتراي فلسفه را در دانشكدة الهيات گذراندم. در حالي بود كه در قم ساكن بودم و براي درس و كار به تهران مي آمدم.
در همان سال 1338 جلسات گفتار ماه در تهران شورع شد. اين جلسات براي رساندن پيام اسلام به نسل جست و جوگر، با شيوة جديد بود كه به صورت ماهانه برگزار مي شد. در هر جلسه يك نفر سخن راني مي كرد و اين سخنراني ها روي نوار ضبط مي شد و بعد هم آن ها را به صورت جزوه و كتاب منتشر مي كردند.
در سال 1339 به فكر سامان دادن به حوزة علمية قم افتادي. مدرسين حوزه، جلسات زيادي براي برنامه ريزي، نظم حوزه و سازمان دهي به آن داشتند. در پايان توانستيم طرح و برنامه اي براي تحصيلات علوم اسلامي در مدت هفده سال در حوزه تهيه كنيم. همين طرح، پايه اي براي تشكيل مدارس نمونه اي چون حقانيه، منتظريه و ... شد.
سال 1341 با نهضت اسلامي به رهبري امام و شركت فعال روحانيت، نقطة عطف انقلاب اسلامي ايران شد. من نيز در اين جريان ها حضور داشتم در همين سال كانون دانش آموزان قم را ايجاد كرديم كه مسئوليت آن با مرحوم شهيد دكتر مفتح بود.
جلسات بسيار جالبي بود. در يك مسجد طلبه، دانشجو، دانش آموز و فرهنگي دور هم مي نشستند و بحث و سخن راني داشتند. اين هم نمونة ديگري از تلاش براي پيوند دانشجو و روحاني بود. اين تلاش ها براي رژيم شاهنشاهي غير قابل تحمل بود.
در زمستان 1342 مرا مجبور كردند كه قم را ترك كنم و به تهران بيايم. در تهران هم رابطه اي نزديك با گروه هاي مبارز برقرا كردم. در همين رابطه ها با دوستان به اين فكر افتاديم كه كتاب تعليمات ديني مدارس را كه شرايط براي تغييرش آماده بود، تاليف كني.
هميشه به مساله سامان دادن به انديشة حكومت اسلامي و مشخص كردن نظام اسلامي علاقه مند بودم. به همين دليل در پاييز همان سال، با شركت عده اي از فضلا، كار تحقيقاتي در زمينة حكومت در اسلام را آغاز كرديم.
در سال 1343 مسلمان هاي هامبورگ براي مسجد آن جا از مراجع وقت، چون آيت الله ميلاني و آيت الله خوانساري، درخواست يك روحاني كردند.از طرفي هم بعد از اعدام انقلابي منصور به وسيلة شاخة نظامي هيئت هاي موتلفه، رژيم شاه پرونده را دنبال كرد و اسم بنده هم در آن پرونده بود. به اصرار آيات عظام و دوستان اين ماموريت يعني رفتن به هامبوگ به من واگذار شد. با رفتن به هامبورگ از فعاليت هايي كه در تهران داشتم، دور مي شدم و اين براي من سنگين بود. وقتي به هامبورگ رفتم، احساس كردم كه دانشجويان به تشكيلاتي مثل تشكيلات اسلامي نياز دارند، جوان هاي عزيزي كه به اسلام علاقه مند بودند ولي كنفدراسيون و سازمان هاي كفر آميز چپ و راست اين جوان ها را منحرف و اغوا مي كردند. تا اين كه باهمت چند تن از جوانان مسلماني كه در اتحادية دانشجويان مسلمان در اروپا بودند و با براداران عرب، پاكستاني، هندي و افريقايي كار مي كردند. هستة اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانشجويان گروه فارسي زبان را به وجود آورديم. با اين حركت، مراكز اسلامي هامبورگ سامان گرفت. در اين مراكز فعاليت هايي براي شناساندن اسلام به اروپايي ها و اسلام انقلابي به جوانان ايراني انجام مي گرفت.
در طول پنج سال اقامت در هامبورگ، توانستيم و كل آلمان، اتريش و يك مقدار كمي هم سوييس و انگلستان را پوشش دهيم. با سوند، هلند، بلژيك، امريكا، ايتاليا و فرانسه هم به صورت مكاتبه اي ارتباط داشتيم.
من بنيان گذار اين انجمن ها بودم (عضو نبودم). با آن ها همكاري مي كردم و مشاور بودم. در سخن راني ها، مشورت هاي تشكيلاتي و سازمان دهي شركت مي كردم. يك سمينار اسلامي هم به طور شبانه روزي در مسجد هامبورگ تشكيل داديم و نتايج آن چند جزوه بود كه در حوزه ها پخش شد، جزوه هايي چون ايمان در زندگي انسان، كدام مسلك؟
منبع:افلاکيان زمين(دفتر دوم)نوشته ي محمدحسين عباسي ولدي،نشرشاهد،تهران-1384



خاطرات
محمدحسين عباسي ولدي:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
در يك سفر بين شهري كه مي خواستيم از هامبورگ به شهر ديگري برويم، سر ظهر بود كه به ايستگاه راه آهن رسيديم. هنوز قطار به ايستگاه نرسيده بود كه ديدم آقاي بهشتي، قبل نما ار روي سكو گذاشتند. پس از اين كه قبله مشخص شد به نماز ايستادند. بعي ها با تعجب به ايشان نگاه مي كردند. آخر نمي دانستند اين چه كارهايي است كه ايشان انجام مي دهند؟ به همين دليل پليس راه آهن را خبر كردند. پليس هم آمد و در مقابل ايشان ايستاد. وقتي نمازشان تمام شد، گفت: آقا شما چه كار مي كرديد؟ بياييد بويم ايستگاه پليس و توضيح دهيد.
ايشان با خوش رويي گفتند: من مسلمانم و اين كار از عبادت مسلمان هاست. هر عبادت زمان خاصي دارد. وقت ظهر هم يكي از همان اوقات است. وقتي پليس اين سخنان را شنيد، از ايشان خداحافظي كرد و رفت.

يك روز در قم در منزل ما جلسه بود. جمعي از اساتيد حوزة علميه و آقاي بهشتي هم حضور داشتند. اين جلسه از ساعت هشت صبح تا ظهر طول كشيد. بعد از نماز و ناهار آقاي بهشتي گفتند: من ده دهقيه مي خوابم حتماً مرا بيدار كيند.
گفتم: چشم
اتاقي را آماده كرديم و ايشان در آن جا خوابيدند. سر ده دقيه كه شد رفتم تا ايشان را بيدار كنم. هنوز در را باز نكرده ديدم كه ايشان توي چارچوب در هستند. با تعجب گفتم: آقا! شما نخوابيديد؟
گفتند: چرا خوابيدم، از همان لحظة اول خوابم برد تا سر ده دقيقه
متحير بودم ايشان صبح زود از تهران آمده بد و جلسه هم اين همه طول كشيده بود. آخر يك نفر با اين همه كار و خستگي چگونه سر ده دقيقه به اين راحتي بيدار مي شود؟
اين قضيه چند بار ديگر هم اتفاق افتاد و هميشه همين طور بود. در اين فكر بودم كه ماجرا چيست كه به اين نتيجه رسيدم چنين انساني با آن خصوصيات اخلاق يو عبادي به طور طبيعي بر نفس خود مسلط است و اوقات خواب و بيداريش در دست خود اوست.
مردانگي مرز ندارد
آقاي بهشتي انسان منظمي بود. به ياد ندارم در طول آشنايي مان، حتي نيم دقيقه ديرتر از وقت مشخص شده به جلسه برسند. قبل از انقلاب در قم جلساتي داشتيم كه هفته اي يك بار يا دو هفته يك بار، آقاي بهشتي از تهران مي آمدند. صبح ساعت 5/7 يا 8 جلسه شورع مي شد. گاهي ما كه با محل جلسه يك خيابان فاصله داشتيم.، ديرتر از ايشان مي رسيديم، در حالي كه مي دانستيم ايشان با اتوبوس اين مسير را مي آمدندو وسيلة شخصي نداشتند، اما آن روز برايمان عجيب بود. يك هفته قبل از حادثه هفت تير (شهادت ايشان) در جلسة شوراي سياسي دفتر حزب جمهوري اسلامي، آقاي بهشتي تاخير كردند. صبر كرديم تا ايشان آمدند. از در كه وارد شدند سلام كردند و عذر خواستند و بعد صميمانه با لبخندي كه بر لب داشتند، گفتند: ببخشيد فلاني (...) آمد دفترم، اين بود كه دير شد در ادامه با خوش رويي توضيح دادند: حقيقتش اين است كه وقت را تنظيم كرده بودم كه از دفتر ديوان عالي كشور به اين جلسه بيايم، ولي گفتند كه فلاني با شما كار دارد. من ديدم اگر به اين جا بيايم، ممكن است كه من وقت ملاقات نمي دهم. اين شد كه با خود گفتم از شما عذرخواهي خواهم كرد و ايشان را پذيرفتم و با او صحبت كردم. او كه رفت، من هم آمدم.

در دي ماه 1353 به آقاي بهشتي عرض كردم در 29 مرداد ماه سال 1354 كه مصادف با نيمه شعبان است در شهرستان رشت مراسم عقد من است اگر اجابت مي فرماييد بسيار خوشحال مي شويم. ايشان دفتر برنامه خود را از جيبشان در آوردند و اين برنامه را كه 8 ماه بعد بود يادداشت كردند. شب قبل از مراسم در كمال ناباوري شاهد حضور ايشان و خانواده محترمشان در مراسم عقد بوديم. واقعيت اين سات كه هرگز احتمال نمي دادم پس از گذشت اين همه مدت اين برنامه در ذهن و كارهاي ايشان مانده باشد.

حدود خرداد سال 60 اوج فعاليت گروهك ها و منافقين بود كه بعضاً با ايجاد راه پيمايي شعارهاي خود را مطرح مي كردند. يك روز عده يا از گروهك ها طي يك راه پيمايي به سمت نخست وزيري آمده و شعار مرگ بر بهشتي سر مي دادند. همه بچه ها از شنيدن اين شعارها ناراحت بودند ولي هيچ دستوري براي مقابله با آنها نبود. در همين اوضاع و احوال يك مرتبه ديديم آقاي رجايي وارد دفتر شدند و به من گفتند فوري تلفن دكتر بهشتي را بگير مي خواهم با ايشان صحبت كنم. وقتي ارتباط برقرار شد آقاي محمدي كه منشي ايشان بود يك پرونده را داخل برد و شنيد آقاي رجايي به دكتر بهشتي با حالت بسيار ناراحت كننده و بغض آوري صحبت مي كند و مي گويد عده اي از اين كوردل ها آمده اند و دارند توهين مي كنند. بعد ادامه داد چون من مي دانم كه شما در اين جريان چقدر مظلوم هستيد از شما خواهش مي كنم به عنوان رئيس قوه قضاييه اجازه بدهيد اين ها را دستيگير كنند و از اين جا ببرند. ولي آقاي بهشتي در پاسخ گفت اگر به من اهانت مي كنند كاري نداشته باشيد ولي اگر به نظام و انقلاب توهين مي كنند بايد برخورد شود. به هر تقدير وقتي مكالمه تمام شد آقاي رجايي گفت چقدر اين آقاي بهشتي مظلوم است. هر چه از ايشان خواهش كردم اجازه برخورد بدهند قبول نكرد. بعد گفت آقاي دكتر بهشتي واقعاً مظلوم واقع شده است.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 198
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
عباس علي حاج اميني

 

سال 1333 ه ش در نجف آباد متولد شد. او پس از گرفتن ديپلم رياضي وارد دانشگاه اهواز شده با عنوان مهندس کشاورزي فارغ التحصيل گرديد. وي به فرمان امام از پادگان خدمت وظيفه گريخت ولي پس از پيروزي انقلاب سلاح هاي موجود در پادگان ذوب آهن را جمع آوري کرده، کميته انقلاب اسلامي نجف آباد را سازماندهي کرد. با شروع فعاليت گروهک هاي ضد انقلاب در شهر کرد، مهندس حاج اميني به عنوان يک معلم و جهادگر در تنوير افکار جوانان آن ديار کوشيد.
در سال 60 به جبهه اعزام شد و در اندک مدتي، نبوغ و استعداد خود را در فرماندهي نيروها به تماشا گذاشت. او در عمليات رمضان جانشين و در عمليات محرم فرماندهي گردان را بر عهده داشت.
عباس علي در جبهه براي نيروهايش علاوه بر فرماندهي شجاع معلمي دلسوز و فداکار بود، او چنان به نيروهاي بسيجي ابراز علاقه مي کرد که نيروهايش از دل و جان او را دوست داشتند و همين امر باعث شده بود گردان حاج اميني يکي از بهترين گردان هاي خط شکن لشگر 8 باشد.
در عمليات والفجر مقدماتي گردان او سه مرتبه خطوط دفاعي دشمن را در هم شکست و خود عباس علي نيز مجروح گرديد. شهيد حاج اميني در عمليات والفجر چهار فرماندهي يکي از محورهاي عملياتي را عهده دار بود و پس از آن که گردان او به تمامي اهداف مورد نظر رسيد در تاريخ 28/7/62 به آرزوي ديرينه اش شهادت رسيد.
منبع:"پرندگان مهاجر"نوشته ي محمد رضا يوسفي کوپايي،نشرلشگر8زرهي نجف اشرف،-1375



خاطرات
همسر شهيد:
زماني که شهيد حاج اميني معلم بود چون شاگردانش اکثراً از قشر مستضعف و بي بضاعت بودند او با ساده ترين لباس به مدرسه مي رفت. هيچ گاه لباس نو نمي پوشيد و حتي با دمپايي به مدرسه مي رفت و مي گفت:
«مي خواهم همرنگ شاگردانم باشم نمي خواهم بين من و آنها فاصله اي باشد.»
به لحاظ همين امر اکثر اوقات را با آنها مي گذارند، با آنها واليبال، بازي مي کرد و حلال مشکلات مالي و خانوادگي آنها بود.
آنها نيز بر سر مزار عباس خون مي گريستند چون نه تنها معلم بلکه دوست و راهنماي خويش را از دست داده بودند.

سردار شهيد احمد کاظمي:
سال اول جنگ تعدادي از بچه ها را در جبهه فياضيه آبادان مستقر کرده بوديم. جنگ سر و ساماني نداشت و در هر نقطه اي از خط، ابتکار، خلاقيت و شجاع بچه ها بود که مي جنگيد. شهيد کبيرزاده نيز از فياضيه به ما پيوست. فردي بسيار شجاع و ايثارگر بود و هميشه سخت ترين جا را انتخاب مي کرد.
يک روز او را در حالي که يک طرف صورتش را بسته بود ديدم. پرسيدم: «چي شده؟» گفت: «چيزي نيست.» بچه ها از من خواستند هر چه زودتر مجيد را وادار به عقب رفتن جهت مداوا کنم.
آنها مي گفتند: «ترکش به چشم مجيد خورده و ممکن است کار دستش بدهد.»
چون مجيد مثل چشمانم عزيز بود به او گفتم: «برو و چشمت را معالجه کن.» ولي گفت: «چشم تخليه شده ديگر معالجه بي فايده است.» مع الوصف جهت پانسمان، او را روانه بيمارستان کرديم.
او آن قدر عاشق جبهه بود که پس از اندک بهبود به جبهه بازگشت و سال ها با يک چشم جنگيد.

همسر شهيد:
شهيد عباس علي نسبت به درس خواندن بچه ها خيلي احساس مسئوليت مي کرد و بدون هيچ گونه چشم داشتي به بچه هاي همسايه ها، اقوام و آشنايان درس مي داد و مي گفت اين ها آينده سازان هستند.
هرگاه مي شنيد يکي از بچه ها در زمينه درسي موفقيتي کسب کرده است بي اندازه خوشحال مي شد و آنها را تشويق مي کرد.
وقتي به بچه هاي دبستان درس مي داد خيلي متواضعانه کنار آنها مي نشست و با زبان کودکانه مشکلات درسي آ نها را خيلي ساده برايشان بازگو مي نمود.

همسر شهيد:
اوايل ازدواجمان بود که براي تدوين کتابي در رابطه با کشاورزي، براي هنرستان ها از هر استاني يک نفر را معرفي کرده بودند تا در وزارتخانه گرد هم نشسته با همفکري يکديگر اين کتاب را تهيه و تدوين نمايند.
به اتفاق ايشان به تهران رفتيم. آن مسئول در برخورد اول، مرتب به سر و وضع و لباس ساده عباس نگاه مي کرد و مي پرسيد: «آقاي حاج اميني! مهندس حاج اميني! آقاي مهندس حاج اميني از استان اصفهان!»
عباس با تبسم گفت: «بله، خودم هستم بفرماييد.»

جعفر هاديان:
شهيد عباس حاج اميني روح بلندي داشت. نديدم هيچ گاه گريه کند. حتي در شرايط سخت و بحراني عمليات با صلابت سخن مي گفت و فرماندهي مي کرد.
يکي از نيروهاي مخلص بسيجي گردان بنام شهيد شمسيان به شهادت رسيد. به اتفاق شهيد حاج اميني و ديگر بچه ها به منزلشان در کوهپايه رفتيم. وقتي عباس مشاهده کرد مادر شمسيان نابيناست خيلي ناراحت شده حالش دگرگون شد و شروع کرد به گريه کردن. شايد تا آن موقع اشک حاج اميني را نديده بودم ولي آن روز حدود پنج دقيقه به شدت اشک ريخت.

جعفرهاديان:
شهيد حاج اميني دقت و وسواس زيادي در انتخاب کادر گردان به خرج مي داد و کساني را در راس فرماندهي مي گذاشت که تجربه و آموزش کافي ديده بودند.
يک بار که يک گروهان نيرو از يکي از شهرستان ها آمده بود، يک نفر نيز به عنوان فرمانده يا سرپرست همراهشان بود. وقتي گروهان به گردان حاج اميني ملحق شد، وي يکي از فرماندهان با تجربه را در راس گروهان قرار داد. آن برادري که از شهرستان تا جبهه گروهان را همراهي کرده بود به عباس گفت: «من نيز از عهده اين کار برمي آمدم چون آموزش هاي لازم را طي کرده ام.» شهيد حاج اميني که معتقد بود بايد جان بچه هاي مردم را دست کسي داد که مهارت لازم و احساس مسئوليت کافي داشته باشد گفت:
« به اين دليل که شما براي اولين بار به جبهه اعزام شده ايد نمي توانم اين کار را بکنم چون آموزش تئوري با تجربه عملي، کامل و کار ساز مي گردد.»

جعفر هاديان:
در عمليات محرم گردان ما به فرماندهي شهيد حاج اميني چند مرحله در عمليات شرکت کرده، تعدادي شهيد و مجروح داده بود بچه ها خسته از عمليات هاي مکرر بودند. مع الوصف يک ماموريت ديگر به گردان محول شده بود. شهيد حاج اميني به من گفت:
«برو بچه ها را آماده کن، امشب عمليات داريم.» گفتم: « من که نمي روم» البته چون وضعيت گردان را مي دانستم اين حرف را زدم چنان نگاهي به من کرد که از هر پر خاش و تنبيهي براي من که دوست صميمي او بودم بدتر بود.
سريع خود را جمع و جور کرده گفتم: «باشد همين الان مي روم.» خود او نيز سلاح به دست همراهم آمد و گفت: «برادران زود آماده شوند مي خواهيم برويم عمليات!» بدون هيچ مخالفتي همه بچه ها علي رغم خستگي زياد به دنبالش راه افتادند.

مهدي مختاري:
در عمليات محرم شب دوم در محلي استقرار يافتيم که امکان رساندن تدارکات به ما نبود. هوا خيلي سرد بود و زمين به لحاظ بارندگي شب قبل خيس بود. پتو نيز نرسيده بود و از سرما مي لرزيديم شهيد حاج اميني گفت: «بسيجي ها در اولويت هستند.» و پتوهاي خود را به بچه هاي بسيجي داده خود بدون پتو ماند.
ما نيز به پيروي از فرمانده پتوهاي خود را به بسيجي ها داديم و يادم هست در آن شب سرد پنج نفري روي زمين خيس خوابيده فقط با يک پتو روي خود را پوشانديم.

جعفر هاديان:
در عمليات محرم دشمن آتش شديدي روي سر گردان اجرا مي کرد به طوري که تمام گردان زمين گير شده بود. محل استقرار ما نيز روي جاده آسفالت بود و هيچ عارضه طبيعي جلوي ما نبود که پشت آن پناه بگيريم لذا هر لحظه توقف باعث ازدياد تلفات مي شد.
در اين آتش عباس حاج اميني از زمين بلند شده با آن قد و قامت بسيار بلند و کشيده تمام قد ايستاد و فرياد کشيد:
«چرا خوابيده ايد! چرا بلند نمي شويد! نهايتش اين است که يک گلوله و يا ترکش خورده شهيد مي شويد. مگر چه خبري از اين دنيا و زندگي در آن ديده ايد؟!»
در حالي که يک ترکش به گردنش خورده بود و در آن لحظه عراقي ها او را مي ديدند؛ حتي صدايش را مي شنيدند؛ او به سه فرياد گردان را از زمين بلند کرده به خط حمله برد.

جعفر هاديان:
ضرورت آموزش و آمادگي نيروها جهت شرکت در عمليات، امري بديهي است شهيد حاج اميني با وسواس و حساسيت فوق العاده اي به آموزش نيروها مي پرداخت.
او رزم هاي شبانه سنگيني که به خوبي با شب عمليات قابل مقايسه بود تدارک مي ديد و همه را در آن شرکت مي داد. در اين رزم هاي شبانه سخت گيري زيادي مي کرد و با افراد قاصر به شدت برخورد مي کرد.
شب قبل از عمليات نيز همه گردان را جمع کرده، ضرورت آموزش را يادآور مي شد. سپس مي گفت:
« از همه اين عزيزاني که در طي اين آموزش ها و رزم هاي شبانه، اذيت، ناراحت و دچار درد و سختي شده اند عاجزانه مي خواهم مرا ببخشند يا اين که بيايند قصاص نمايند. من آماده قصاص هستم.»
آن چنان با خلوص اين کلمات را ادا مي کرد که تمامي نيروهاي گردان گريه مي کردند.

مهدي مختاري:
در عمليات قرار بود پس از خفه کردن تيربارهاي دشمن، گردان ما پاسگاه فرماندهي دشمن را در ارتفاعات تصرف کند.
نزديکي هاي اذان صبح بود که قصد بالا رفتن از ارتفاعات را داشتيم. شهيد حاج اميني مي خواست گردان را متوقف کرده نماز بخوانيم و بعد از آن حرکت کنيم.
پيشنهاد دادم: «با توجه به روشن شدن هوا ممکن است دشمن متوجه ما شود و مقاومت بيشتري نمايد پس بهتر است نماز را در حالت پيشروي بخوانيم تا بتوانيم دشمن را غافلگير کرده با استفاده از تاريکي تا نزديک مواضع او برسيم.»
اين فرمانده قاطع و منطقي نظر مرا پذيرفت و با يک غافلگيري به صورت برق آسا پاسگاه را تصرف کرديم.

حسين علي مير عباسي:
شهيد حاج اميني از اين که مي ديد بعضي از جوانان سيگار مي کشند ناراحت مي شد چون به سلامت روحي و جسمي آنان لطمه وارد مي ساخت. به خصوص تحمل مشاهده رزمندگان سيگاري را نداشت و مي گفت: «هرکس سيگاري است بيايد اين طرف». و با دست محلي را نشان داد. حدود سي نفر جمع شدند، بقيه را مرخص کرد و مدتي از مضرات سيگار براي آنان سخن گفت.
پس از آن گفت: «من مي توانم تحمل سيگار و سيگاري را در گردان و بين رزمندگان بنمايم، کساني که نمي توانند سيگار را ترک کنند لطفاً از اين گردان بروند البته با گردان ها و واحدها صحبت کرده ام و مشکلي جهت پذيرش آنها نيست.»
حدود پنج شش نفر رفتند و بقيه به عباس قول دادند در اولين فرصت سيگار را ترک کنند و مردانه سر قول خود ايستادند.

حسين علي مير عباسي:
در عمليات والفجر مقدماتي وسط ميدان مين زير آتش يک تيربار که از درون سنگر کمين آتش مي کرد همه زمين گير شده بوديم. تحرک به طور کامل از نيروها سلب شده، بر اثر شدت آتش هر لحظه يک نفر به خون مي غلتيد.
شهيد حاج اميني فرياد زد و گفت: «چرا معطلي؟» چون من فرمانده گروهان يکم بودم. نگاهي به آتش شديد تيربار کرده گفتم: «آخه...» نگذاشت که بقيه حرفم را بزنم، گفت:
«آخه ندارد مگر نمي بيني تير بار دارد قتل عام مي کند؟ اگر نمي روي خودم با کادر گردان مي روم! «البته شوخي نداشت خودش مي رفت.»
گفتم: «باشد همين الان» و يک تيم ويژه به جلو فرستادم که خوشبختانه با دادن يک مجروح آتش تيربار خاموش گرديد.

حسينعلي مير عباسي:
عمليات والفجر مقدماتي با اين که تقريباً به همه اهداف از پيش تعيين شده رسيده بوديم نزديکي هاي ظهر مورد محاصره دشمن قرار گرفتيم. بر اثر شدت آتش امکان رساندن مهمات يا عقب نشيني منظم نيز نبود.
بعداز ظهر يک گردان پياده به کمک ما آمد. شهيد حاج اميني که از شب سه گردان را به خوبي هدايت و فرماندهي کرده بود، علي رغم اين که خسته تر از همه بود به کار انتقال مجروحان پرداخت.
در آن آتش شديد و محاصره دشمن که کمتر کسي جرات حرکت داشت با آمبولانس چند مرتبه مجروحان را به عقب منتقل نموده خود به جلو بازگشت.

کريمي:
در عمليات والفجر مقدماتي تقريباً آخرين افرادي که به عقب آمدند شهيد حاج اميني و يارانش بودند. از او پرسيدم:
«ميان آن آتش شديد و تعقيب نزديکي عراقي ها چگونه توانستي خود را با اين قد و قامت رشيد برهاني؟»
گفت: يکي از لودرهاي خودي در حال عقب نشيني بود که راننده اش هدف قرار گرفته و به شهادت رسيد ولي لودر مستقيم و به سرعت به سمت مرز ايران مي رفت ما نيز در پناه آن و با سرعت لودر مي دويديم.
عراقي ها هرچه به سمت ما تيراندازي مي کردند لودر سپر بلا شده به ما اصابت نمي کرد. نزديکي هاي خط خودي لودر در کانال حفر شده توسط عراقي ها افتاد و ما که سپر بلا را از دست داده بوديم سريع خود را به خط خودي رسانديم.

سيد مصطفي موسوي:
پس از هر عمليات، شهيد حاج اميني به مرخصي مي آمد و با هماهنگي با ساير رزمندگان به عيادت مجروحان و ديدار از خانواده شهداي آن عمليات مي رفتند.
بعد از عمليات والفجر يک قرار بود به روستاي الور از توابع نجف آباد رفته به ملاقات خانواده يکي از شهداي اين عمليات برويم.
خود را آماده کرده بوديم که چگونه با خانواده شهيد روبرو شويم و چه بگوييم. در را زديم. با تعجب ديديم خود شهيد در را باز کرد! همه خوشحال شديم و گفتيم نامت را در ليست شهدا ديديم.
گفت: «تشابه اسمي باعث اين اشتباه شده بود.» آن قدر خوشحال شديم که به جاي يک ساعت پيش بيني شده، چند ساعت در خدمت آن شهيد زنده! بوديم.

همسر شهيد:
آخرين باري که شهيد حاج اميني به جبهه اعزام مي شد، روحيه ديگري داشت. حالات و رفتارهاي او به نحو محسوسي تغيير کرده، تضرع و زاري او بيشتر شده بود.
او تقريباً از تمامي اقوام و آشنايان خداحافظي کرد و حلاليت طلبيد و سفارش ما را به اقوام کرد. آن قدر اين کارها را با عجله انجام داد و براي رفتن شتاب نمود که با دوچرخه به زمين خورد و دستش به شدت مجروح شد ولي حتي براي پانسمان دستش درنگ نکرد و سريع و عاشقانه به جبهه شتافت. گويي نداي پيک شهادت را مي شنيد.



آثار باقي مانده از شهيد

در حالي که اين مکتوب را مي نويسم که شهادت را با چشم خويش مي بينم. بر من مسلم است که اين سفر آخرين سفرم خواهد بود.
من حضور خدا را در جبهه ها مي بينم زيرا امدادهاي غيبي او را به وضوح ديده ام. آخرين خواسته من از خداوند شهادت در راهش بوده که فکر مي کنم اين نعمت را به من عطا خواهد کرد، زيرا مانند هميشه قلبم گواهي مي دهد خدايي که هميشه ياريم کرده اين بار نيز نعمتش را از من دريغ نخواهد ورزيد و به زودي به آرزويم خواهم رسيد.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 237
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مجيد کبيرزاده

 

سال 1340 ه ش در نجف آباد قدم بر جهان گذاشت. ضريب هوش و فراست او از همان ابتداي کودکي زبانزد همه بود. وي در آغاز پيروزي انقلاب همراه جهادگران به روستاها جهت سازندگي رفت.
مدتي در جماران و زماني در کردستان انجام وظيفه نمود. با شروع جنگ تحميلي کبيرزاده به جبهه شتافت و در جبهه فياضيه آبادان به شدت مجروح شد به گونه اي که يک چشمش را نيز از دست داد ولي تا پايان عمر با ديگر چشم به فرماندهي و هدايت نيروها مي پرداخت.
سردار شهيد کبيرزاده در بيست عمليات بزرگ و کوچک مثل: فياضيه، فرمانده کل قوا، ثامن الائمه، طريق القدس، چزابه، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، محرم، والفجرهاي مقدماتي، يک، دو و چهار، خيبر، بدر، قادر، والفجر هشت، کربلاي يک، چهار و پنج شرکت کرد و در کربلاي پنج با نمره بيست! به شهادت رسيد.
در اين عمليات ها بارها با سمت فرماندهي گردان خط شکن و فرماندهي محور عملياتي لشگر 8، معاون طرح و عمليات سپاه هفتم و سرانجام فرماندهي تيپ چهارم لشگر 25 کربلا شرکت فعال داشت. از خصوصيات مجيد علاقه او به مطالعه بود ديگر از مشخصات کبيرزاده شجاعت بي اندازه او بود گويي اصلاً ترس در قاموس او وجود نداشت.
او معتقد بود:خدايا زر و زيور دنيا زياد است اما زيبايي که حد و نهايت آن به عشق عاشقان تو نيفزايد چه حاصل.
منبع:"پرندگان مهاجر"نوشته ي محمد رضا يوسفي کوپايي،نشرلشگر8زرهي نجف اشرف،-1375


خاطرات
محمد شهسواري:
چند روز قبل از عمليات در جبهه جنوب، مجيد کبير زاده به شدت از ناحيه چشم، سر وصورت مجروح شد، به نحوي که يک چشمش را از دست داد. دهانش را با سيم بسته بودند و فقط مايعات مي نوشيد. او را به بيمارستان منتقل کردند. انتظار نداشتيم تا چند ماه ديگر او را ببينيم چون قطعاً مجروحيتش شديدتر از آن بود که به اين زودي ها خوب شود.
دو سه شب بعد در صف نماز جماعت، سر و کله مجيد پيدا شد. ابتدا فکر کردم اشتباه مي بينم ولي با تعجب مشاهده کردم خود اوست که با سر و صورت باند پيچي شده به جبهه بازگشته بود. گفتم: «مجيد تو الان بايد در بيمارستان باشي، بدجوري مجروح شده اي، ممکن است کار دستت بدهد.»
با آن دهان سيم کشي! شده به سختي مي توانست صحبت کند ولي گفت:
«بيمارستان من لحظه اي است که در جبهه به جنگ ادامه بدهم و شفاي من وقتي است که سرم را در دامن سرور شهيدان حسين بن علي عليه السلام بگذارم.»

فضل الله نجفيان:
روزي از کبيرزاده پرسيدم: «دستت چطور شده؟» چون آثار سوختگي قديمي در آن مشهود بود گفت:
«يادگار چزابه است، در آن جا فاصله ما با عراقي ها حدود 200 متر بود. من بي خيال روي خاکريز ايستاده بودم و يک دستم بالا و يک دستم را به پهلو گرفته بودم. ناگهان يک موشک اس پي جي يازده از بين دست و پهلوي من رد شد و آن طرف تر منفجر گشت.
موشکي که دشمن براي قطعه قطعه کردن من شليک کرده بود فقط قسمتي از دست و پهلوي مرا سوزاند.

محمد رضا شفيعي:
قبل از آزادي خرمشهر در مرحله سوم عمليات بيت المقدس قرار بود بعد از پيشروي در خاکريزهاي دو جداره اي که عراق ايجاد کرده بود مستقر شويم.
وقتي به آنجا رسيديم عراق که احتمال مي داد ما در آن جا مستقر شده ايم از طرفي گراي آن جا را نيز داشت به شدت آتش توپخانه اش را روي اين خاکريزها متمرکز کرده بود.
کبيرزاده نيروها را دو کيلومتر جلوتر برد. وقتي رسيديم گفتم: «کبير زاده قرار بود در خاکريزهاي دو جداره مستقر شويم. مثل اين که زيادي جلو آمده ايم بيا برگرديم.» مجيد در حالي که داشت بچه ها را مستقر مي کرد با لبخندي زيبا گفت:
«ما با بازگشت کاري نداريم. مگر قرار نيست خرمشهر را آزاد کنيم. پس يک قدم هم يک قدم است که به جلو برداريم.»

محمدرضا صالحي:
شب قبل از عمليات محرم به منطقه عملياتي اعزام شده در بستر رودخانه و کانالي که بين مواضع ايران و عراق بود استقرار يافتيم. آن شب و روز بعد را در آن جا گذرانديم.
منتظر آمدن شب جهت شروع عمليات بوديم که بعد از مغرب باران سيل آسايي باريد. بچه هايي که داخل کانال و رودخانه بودند طعمه سيل شدند و افرادي که از دست سيل گريخته بودند سلاح و تجهيزاتشان را سيل برده بود. حتي افرادي بودند که کفش نداشتند.
همه ناراحت بودند. تلفات سيل از يک سو و احتمال لغو عمليات از ديگر سو باعث ناراحتي نيروها و تنزل روحيه ها شده بود. در اين هنگام فرمانده محور شهيد کبيرزاده آمد، همه گفتند:
«آمده است نيروها را به عقب برگرداند. حتماً عمليات لغو شده است.»
او فرماندهان گردان را جمع کرد و گفت: «سريعاً آماده عمليات شويد.» آن ها مشکلات را متذکر شدند و گفتند: « با اين وضع نمي شود حمله کرد.»
ولي کبير زاده با صلابت شروع به دادن روحيه کرد و گفت: «مگر شما امدادهاي غيبي را فراموش کرده ايد. ما هميشه با ياري خدا جنگيده ايم نه با سلاح، از طرفي ساير محورها وارد عمل خواهند شد.»

فضل الله نجفيان:
در عمليات محرم چند کيلومتر عمق مواضع عراقي ها يک سه راهي بود که مجيد کبيرزاده نام آن را «سه راهي زهرمار» گذاشته بود. نمي دانم وجه تسميه آن چه بود احتمالاً مجيد از نيش اين سه راهي گزيده شده بود که نامش را زهرمار گذاشته بود. شايد هم علت ديگري داشت، نمي دانم.
شب عمليات محرم، مجيد فرمانده محور عمليات بود. به محض باز شدن محور با موتورسيکلت از معبر گذشته بود و حدود 10 کيلومتر پشت سر عراقي ها رفته حتي « سه راهي زهر مار» را نيز پشت سر گذاشته بود. آن جا موضع گرفته و با بي سيم نيروها را به جلو هدايت مي کرد. يا بهتر بگوييم فرا مي خواند.
جالب بود هرچه ما پيشروي مي کرديم به مجيد نمي رسيديم و مرتب مي گفت: «جلوتر بياييد اينجا خبرهاي خوبي است.»

مهدي صالحي:
در عمليات محرم يک گردان از نيروهاي قوي و با قدرت بدني خوب به نام گردان آر.پي.جي زن ها سازماندهي شد. فرماندهي اين گردان با شهيد قوقه اي بود. او شجاعانه به قلب دشمن زد و به پيش تاخت.
گرچه خود قوقه اي حين عبور از ارتفاع موسوم به 290 درجه به شهادت رسيد ولي بچه هاي گردان او چندين کيلومتر از نقطه الحاق جلوتر رفته بودند. هرچه علامت داديم که برگردند متوجه نمي شدند.
اگرچه متوجه مي شدند چون قوقه اي شهيد شده آنها در محاصره دشمن قرار گرفته بودند نمي توانستد برگردند.
فرمانده محور، شهيد کبيرزاده از گرد راه رسيد خود را به او رسانده گفتم: «مجيد آر.پي.جي زن ها محاصره شده اند ممکن است قتل عام شوند.»
مجيد قدري به آن ها علامت داد ولي متوجه نشدند. جان بچه ها در خطر بود بايد به هر صورتي مي شد آنها را از محاصره دشمن خارج مي کردند.
در اين هنگام مجيد گفت: «من مي روم و آن ها را مي آورم». با بي سيم چي به راه افتادند. مقداري که رفتند بي سيم چي وقتي آن جهنم آتش را ديد برگشت و گفت: «من نمي آيم، آتش خيلي سنگين است.»
در اين هنگام مجيد يکه و تنها يک کلاشينکف به دست، يک کلت منور به کمر و يک بي سيم به پشت گذاشته، رفت بعد از دو ساعت با از خود گذشتگي، جمعي رزمنده را از محاصره خارج کرده همراه خود آورد.

مادر شهيد:
مجيد مجروح شده در بيمارستان مشهد بستري بود. چون مي دانست از مجروحيتش ناراحت و نگران مي شويم، هميشه سعي در اختفا و پوشاندن مجروحيت خود داشت، اين بار به دليل اين که از بيمارستان به منزل اطلاع ندهند مشخصات و نشاني اشتباهي داده بود تا مسئولان نتوانند ما را در جريان مجروحيت او قرار دهند.
وقتي به منزل آمد کلاهي به سرش بود و مواظبت مي کرد کسي از سرش برندارد. يکي از بچه هاي کوچک کلاه را از سر او برداشت باندهاي سرش آشکار شد. با نگراني پرسيدم: «مجيد سرت چطور شده؟»
کلاه را بر سرش گذاشت و گفت: «چيزي نيست به سقف سنگر خورده است.»

مجيد سليمان پور:
در مسير سقز به بانه سوار بر ماشين حرکت مي کرديم. صداي تيراندازي به گوشمان رسيد. ماشين را متوقف کردم، مجيد کبيرزاده پياده شد و در حالي که هيچ گونه سلاحي همراه نداشت چند قدم به جلو برداشت و با صلابت فرياد زد:
«داريد چه کار مي کنيد؟»
ناگاه آنها گريختند. مجيد گفت: «بچه ها، کومله ها بودند. بياييد!» وقتي به درختان رسيديم، کسي نبود ولي از ترس سلاح هايشان را انداخته فرار کرده بودند.

فضل الله نجفيان:
جهت انجام عمليات والفجر دو به کردستان اعزام شديم. اولين بار بود که به غرب کشور مي رفتم لذا حال و هواي کردستان براي من خيلي جالب بود. با خود مي گفتم: حيفي اين سرزمين جالب که به دست عوامل بيگانه اين چنين ناامن شده است.
يک روز که با برادر کبيرزاده برخورد کردم، ديدم نشسته و گريه مي کند. جا خوردم وگفتم: « مجيد؛ چي شده؟ اتفاقي افتاده؟»
با دست اشک هايش را پاک کرد و گفت: «به حال مردم کردستان گريه مي کنم. دلم به حال مردم کردستان مي سوزد». سوال کردم: «اتفاقي خاصي افتاده؟ چيزي ديده اي؟»
گفت: « امروز که مي آمدم بچه هشت ساله اي تا مرا ديد فرار کرد. رفتم و او را گرفته پرسيدم: «چرا فرار مي کني؟» گفت: « من سر شما را مي برم و از تن جدا مي کنم.» ناراحتي من از اين است که تبليغات سوء ضد انقلاب چه تاثير منفي و بدي روي اين بچه ها گذاشته است.»

عزيزالله اميني:
در عمليات والفجر چهار به صورت ادغام با برادران ارتش عمليات انجام داديم. در طول خط پدافندي، تانک هاي دشمن قصد پاتک داشتند. يک بسيجي حدود 15 ساله پاي يک قبضه خمپاره 60 ميلمتري بود او ذکري مي گفت و خمپاره را شليک مي کرد.
جالب بود که اکثر گلوله ها به هدف مي خورد و چند دستگاه تانک را با خمپاره هدف قرار داده منهدم نموده بود. صحنه زيبايي بود، هر خمپاره اي که به هدف مي زد با شادي «الله اکبر» مي گفت و سر و صداي او باعث جلب توجه عده اي به اين بسيجي شده بود.
يکي از افسران واحد خمپاره ارتش که مدتي ناظر اين صحنه بوده از اين همه دقت خيلي خوشش آمده بود از طرفي تعجب کرده بود با از مجيد کبيرزاده فرمانده محور پرسيد اين نيروها در کجا و چند مدت آموزش ديده اند؟
کبيرزاده در حالي که همراه آن افسر به نزديکي قبضه خمپاره مي رفتند با دست به بچه هاي بسيج اشاره کرد و گفت: «اينها در مسلخ عشق به ما آموزش مي دهند تا درس شهادت را بياموزيم.»

عزيزالله اميني:
بعد از عمليات والفجر چهار، دستگاه هاي مهندسي در دشت، خاکريز پدافندي را احداث کردند. وقتي پشت خاکريز مستقر مي شديم شهيد کبيرزاده که مسئول خط بود نظارت دقيق مي کرد تا همه چيز مرتب و منظم باشد و در طول دفاع مشکلي يا مساله اي براي خط و کسي پيش نيايد.
پس از استقرار، کبيرزاده در حالي که در حاشيه خاکريز قدم مي زد پرسيد: «اگر چيزي کم و کسر داريد تا برايتان بفرستم.» يکي از بچه ها با لهجه شيرين يزدي گفت: «آب نداريم.»
مجيد خنده اي کرد و با دست جلوي پاي آن رزمنده يزدي را نشان داد و گفت: «همين جا را اگر بکني آب پيدا مي شود.» همه ما فکر کرديم شوخي مي کند به هر حال آن يزدي شروع کرد به گود کردن زمين، لحظاتي بعد در کمال ناباوري از آن گود آب جوشش کرد.

مهدي صالحي:
مجيد کبيرزاده دير به دير مرخصي مي آمد و هر وقت هم مي آمد سراغ حقوق نمي رفت. معمولاً حقوق سپاه مجيد چند ماه، جمع مي شد.
يک روز در حالي که يک کيسه کوچک به دست او بود آمد تا حقوق عقب مانده يک سالش را بگيرد. آنها را در کيسه گذاشت. وقتي مي خواست برود. گفتم: «آقا مجيد! خوش بگذرد.» تبسمي کرده گفت: «خوش! خوش!» و رفت.
در کمتر از يک ساعت تمام حقوق يک سالش را در راه خدا خرج کرد و واقعاً، «خوش! خوش!» گذراند.

رضا قلي طاهري:
يک روز خانواده معظم شهدا و تني چند از مسئولان شهر حجت بازديد از جبهه به منطقه عملياتي آمدند. شهيد کبيرزاده با احترام خاصي پروانه وار گرد آنها مي چرخيد و مايحتاج آنها را تامين مي کرد. اگر کسي از آنها راجع به مناطق عملياتي سوالي داشت با حوصله تمام و علاقه خاصي جواب مي داد و تا هر جا که مقدور بود آنها را جهت بازديد برد.
شب هنگام، دير وقت به يکي از مقرها رسيديم و قرار شد آنها همان جا شب را به صبح برسانند، ولي پتو نبود کبيرزاده در آن وقت حاضر نمي شد به کسي بگويد فاصله آن جا تا انبار را رفته، پتو بياورد. لذا به من گفت: «بيا برويم پتو بياوريم.» و به اتفاق پتو آورديم. آن شب تا صبح چندين مرتبه به آنها سرکشي کرد تا اگر مشکلي دارند مرتفع نمايد.

رجب علي چاوشي:
بعد از عمليات به مرخصي رفته بودم. شنيدم مجيد کبيرزاده تصادف کرده است. به خانه شان رفته بودم مقداري جراحت برداشته و در بستر خوابيده است. خودم متعجب بودم که او بايد از ميان هزاران هزار تير و ترکش و حادثه در جبهه سالم بيايد ولي در نجف آباد تصادف کند. مجروح شود و بستري گردد.
به شوخي گفتم: «مجيد؟ پس چرا اين طوري؟» خنديد و در حالي که با دست پانسمان زخم هايش را مرتب مي کرد خطاب به خودش مي گفت:
«مجيد! ببين مرگ اين جا هم هست، ولي حيف است. مجيد تو نبايد بميري! تو بايد به جبهه بروي و در آن جا شهيد شوي.»

حسين علي مصطفايي:
يک شب شهيد کبيرزاده به چادر ما آمد، جهت انجام عمليات قادر در منطقه غرب بوديم. بچه ها خيلي خوشحال شده قدم او را گرامي داشتند. علي رغم خستگي از تمرينات و فعاليت هاي روزانه پروانه وار گرد مجيد جمع شده، از او خواستيم از خاطراتش و تجربياتش براي ما تعريف کند.
آن قدر خوش صحبت و شيرين کلام بود که تا پاسي از شب پاي صحبت او بوديم. چون شب ديرتر از موعد مقرر خوابيديم، صبح کمي دير بيدار شديم به نحوي که نماز را کمي با عجله خوانديم تا خداي نکرده قضا نشود.
آن روز مجيد تا شب غمگين بود و از اين که نماز اول وقت او فوت شده تا شب صدها بار استغفار کرد.

سيد مصطفي موسوي:
در عمليات خيبر من تخريب چي گردان کبيرزاده بودم. شب عمليات ما گردان پشتيباني بوديم و دو سه مرتبه دستور حرکت و بازگشت دادند. صبح دستور دادند که به کمک يکي از گردان هاي يگان هم جوار برويم.
آن ها خط را شکسته تا صبح جنگ کرده بودند جهت دفع پاتک دشمن نياز به کمک داشتند. معمولاً پاتک هاي عراق در يک قالب انجام مي شد اول آتش تهيه سنگين با توپ و خمپاره روي خط ما مي ريختند و تانک ها جلوي خاکريز مانور مي دادند ناگهان با قطع آتش توپخانه به سمت جلو هجوم مي آوردند.
کبير زاده تدبير جالبي انديشيد. 15 نفر آر.پي.جي زن را 200 متر جلوتر از خاکريز مستقر کرد. آتش دشمن چون متوجه خط بود آن ها در امان بودند. از طرفي در گودال ها خود را پنهان کرده از ديد دشمن محفوظ ماندند.
وقتي تانک ها شروع به پيشروي کردند توجهشان به خاکريز بود ناگهان 15 آر.پي.جي زن با يک اشاره کبير زاده هم زمان 15 موشک به تانک ها شليک کردند و هم زمان 8 دستگاه تانک هدف قرار گرفت.
دشمن که حسابي رودست خورده بود سريع عقب نشيني کرد. او با اين تدبير جالب جان بچه ها را نجات داد.

مادر شهيد:
يک نيمه شب رضا به منزل آمده براي اين که ما را از خواب بيدار نکند در نزده به زيرزمين که ورودي آن داخل گاراژ بود رفته در آنجا مشغول عبادت و نماز شب شده بود. من نزديک اذان صبح بيدار شدم. متوجه پوتين هاي رضا جلوي در زيرزمين گرديدم.
به آن جا رفتم در آن هواي سرد زمستاني ديدم يک پتو پهن کرده قرآن مي خواند. کنارش نشستم، ديدم چهره اش را از من مي گرداند متوجه شدم جلو اشک چشمانش را نمي تواند بگيرد. آن قدر گريه کرده بود که حتي قرآنش خيس شده بود.
او با تغيير چهره و حالت خنده سعي مي کرد اشکش را پنهان نمايد. لذا تبسم اشک آلودي بر چهره اش نقش بسته بود.
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم ثمر شود

محسن نادر خاني:
روز بسيار سختي را پشت سر گذاشته بوديم. از صبح پاتک از عراق، دفاع از ما، تانک از عراق، نفر از ما، فرار از عراق، قرار از ما شديدترين پاتک را عصر دفع کرديم. عراق مي دانست اگر شب شد کاري از نيروهايش ساخته نيست.
از اين سو ما نيز هر گلوله اي شليک مي کرديم نگاهي به خورشيد مي کرديم ببينيم چه موقع در دشت مغرب به خواب مي رود. ولي آن روز مثل اين که طولاني ترين روز سال بود يا خورشيد دلش نمي آمد اين همه شجاعت و دلاوري را سير نبيند وسط آسمان ايستاده و به بچه ها خيره شده بود.
به هر تقدير خورشيد هم خسته شد و به خواب رفت. به سختي و با خستگي تمام فريضه مغرب و عشا را به جا آورده هرکس در گوشه اي به خواب رفت.
نه کسي شام خورد نه کسي حوصله حرف زدن داشت نه سنگري، نه سرپناهي. گوشه اي از خط اجساد مطهر چند شهيد هنوز بر روي زمين بود، گوشه اي ديگر مجروحان را در گودال هاي ناشي از انفجار توپ خوابانده منتظر آمدن تاريکي جهت تخليه به عقب آنجا مانده بودند.
تازه چشممان گرم شده بود که صداي محسن خدابنده در خط پيچيد: «بچه ها جمع شويد. برادران بياييد اينجا نخوابيد، عزيزان امشب شب خواب نيست! امشب شب مزد است.»
خدابنده فرمانده گروهان بود. بايد امرش اطاعت شود. تلوتلو خوران و خواب آلود از خواب بيدار شده اطراف او تجمع نموديم آرام و با طمانينه شروع به صحبت کرد، چرت ها پاره شد.
«الان برادر کبيرزاده دستور داده اند همه را جهت يک حمله آماده کنم» برق از چشمان بچه ها جست. آن ها که هنوز نشسته چرت مي زدند خودشان را جمع و جور کردند.
«درست است که خسته ايد. از ديشب تا حال بدون لحظه اي استراحت جنگيده ايد شهيد و مجروح داده ايد ولي اگر امشب بخوابيم، صبح جزيره را از دست مي دهيم. همه شهيد و يا اسير مي شويم و مزد زحماتمان همه بر آب مي رود.»
سريع آماده شده نقشه عمليات را توجيه شديم. هدف از تک آن شب بر هم زدن سازمان رزمي دشمن بود تا صبح نتواند پاتک نمايد. گروهان ما از همه جلوتر رفت. آرام آرام جلو رفتيم. عراقي ها خسته تر از ما همه به خواب عميقي فرو رفته بودند. دقيقاً وسط هدف تانک ها قرار گرفتيم.
با دستور کبيرزاده تانک زني و دشمن کشي شروع شد. در يک لحظه صداي شليک گلوله و آر.پي.جي هفت با فرياد الله اکبر بچه ها با نور منورهاي دشمن و نورافکن هاي تانک و تيربار آنان در هم آميخت.
تنها کسي که در آن همه انفجار و رگبار نه تنها نخوابيد بلکه سر خم نکرد شهيد کريمي بود. او زير نور منور و نورافکن کاملاً در ديد دشمن قرار داشت و با شجاعت، راهنمايي، هدايت و فرماندهي کرد. دشمن از مقابل ما مثل هميشه گريخت. شهدا و مجروحين تخليه شدند و کبيرزاده دستور عقب نشيني داد.
کريمي دست بردار نبود. مي گفت: «موقعيت بهتر از اين پيدا نمي شود» ولي کبيرزاده حرف آخر را مي زد. در بازگشت ديدم کريمي به سختي راه مي رود دستش را گرفته متوجه شدم پنج گلوله خورده است.
صبح کبيرزاده جهت سرکشي به خط آمد و بلند بلند مي خواند. «هفتاد و دوتن مانده به جا زين همه آدم». و از گروهان ما دقيقاً 72 نفر سالم باقي مانده بودند.

عباس رحيمي:
در عمليات خيبر تا کانال سوييپ پيشروي کرده بوديم. براي اين که بهتر بتوانيم از منطقه آزاد شده پدافند نماييم بايد ارتباط دشمن را با اين سوي کانال قطع مي کرديم. يک پل روي آن بود که دشمن از روي آن ادوات زرهي به سمت ما انتقال مي داد.
فرمانده لشگر دستور داده بود: «پل بايد منفجر شود.» مجيد کبير زاده به جمع نيروهاي مهندسي آمد و گفت: «فرمانده دستور داده است پل بايد منفجر شود ولي گروه تخريب اينجا نيامده و آتش سنگين است هرکس به جلو برود قطعاً شهيد مي شود يک نفر داوطلب شود و اين کار را انجام دهد.
پرسيدم: «چگونه؟» گفت: «بيل لودر را پر از مواد منفجره مي کنيم، فقط يک نفر که رانندگي لودر مي داند آن را روي پل بگذارد تا منفجر شود.»
به دستور مجيد بيل لودر پر از مواد منفجره شد. مانده بود يک راننده شجاع. ولي کسي جرات نمي کرد چون عراقي ها آن طرف پل مترصد ديدن ما بودند تا هدفمان قرار بدهند.
اينجا فقط شهامت و شجاعت کارساز بود. مجيد رفت روي مواد منفجره داخل بيل لودر نشست و گفت: «يک نفر سريع لودر را به پل برساند.» اگر بيل منفجر مي شد يا هدف دشمن قرار مي گرفت حتي يک تکه کوچک از مجيد به دست نمي آمد او خود را به منزله چاشني قرار داده بود. بالاخره شيرمردي پشت لودر نشست و آن را روي پل برد و با مجيد زيرآتش سنگين دشمن برگشتند.

مهدي صالحي:
يکي از موفق ترين فرمانده گردان هاي عمل کننده در عمليات خيبر، شهيد کبيرزاده بود.
صبح عمليات پشت خاکريزي که با عجله بچه هاي مهندسي احداث کرده بودند مستقر بوديم. آقا مجيد از کوله پشتي اش يک کتاب (ظاهراً) درسي بيرون آورد و همان طور که به خاکريز تکيه داده بود مشغول مطالعه شد.
ديدن اين صحنه تعجب آور و يا بهتر بگويم خنده آور بود در کوله پشتي مايحتاج ضروري شب عمليات را مي گذراند نه کتاب! تازه اگر جاي خالي داشته باشد نارنجکي، خشابي، چيزي مي گذراند.
ولي مجيد مهيا و آماده بود و از طرفي شب عمليات و در پاتک نيز از تغذيه روح خود غافل نبود.
يک مرتبه بچه ها داد و فرياد کردند که عراقي ها دارند مي آيند. پاتک از ساعتي قبل آغاز شده بود ولي دشمن هنوز پيشروي نکرده بود. کبيرزاده از جا تکان نخورد همانطور که مطالعه مي کرد به صدا گوش کرد گفت: «نه هنوز تانک ها عقب هستند.» بچه ها مي گفتند: «بزنيم، آقا مجيد» گفت: «صبر کنيد. کسي شليک نکند.»
مدتي گذشت بچه ها خيلي سر و صدا مي کردند و به جنب و جوش افتادند که عراقي ها رسيدند! اين بار مجيد کتاب را به دست گرفته بالاي خاکريز رفت و نگاهي کرد.
دوباره برگشت سر کتاب و مطالعه اش. يکي از بچه ها ناراحت شد و گفت: «آقا مجيد خيلي بي خيالي! بازي در آوردي؟» گفت: «نه، بي خيالي نيست. خونسردي است.»
خوب که تانک ها در تيررس قرار گرفتند گفت: «حالا هرچه مي خواهيد بزنيد.» با اين تدبير ضربه بسيار محکمي بر پيکره ارتش بعث وارد شد.

رجب علي چاوشي:
در يکي از حملات شديد دشمن براي باز پس گيري جزيره مجنون، جزيره در آستانه سقوط قرار گرفت. آتش دشمن با توپخانه، خمپاره انداز، تانک، هواپيما و خلاصه هرچه داشت بر سر جمعي بسيجي بي دفاع مي باريد.
بچه ها اکثراً مجروح و شهيد شده بودند. پشت سرمان آب بود و امکان تدارکات و پشتيباني ضعيف بود. با نگراني تمام خدمت برادر کبيرزاده رفتم و در حالي که از شدت ناراحتي درست نمي توانستم حرف بزنم گفتم: «برادر کبير زاده ... مهمات نداريم ... ج... زيره... دارد ... سقوط مي کند. چه ... کار کنيم؟»
با حالتي آرام و متانت هميشگي در حالي که مشغول تماس با بي سيم و هدايت نيروها و هماهنگي با عقب بود گفت:
«ما آمده ايم تا به تکليف مان عمل کنيم، جزيره راشد حفظ مي کنيم، نشد شهيد مي شويم. مهم انجام وظيفه است.»

حسين علي مصطفايي:
بعد از عمليات خيبر، مجيد کبيرزاده مي خواست از لشگر پايان ماموريت گرفته تسويه حساب کند. من هم قصد مرخصي داشتم.
در کارگزيني يکديگر را ملاقات کرديم وقتي مسئول کارگزيني قصد محاسبه کار کرد مجيد را دوست داش. او دفترچه اي از جيبش بيرون آورده به مسئول کارگزيني داد و گفت:
«من تمام مرخصي هايم را در اين دفترچه ثبت نام کرده ام.»
کمي روي انگشتان پا بلند شدم تا نظري به دفترچه او بکنم با تعجب ديدم او تمامي مرخصي هاي استفاده شده خود را نوشته، حتي ساعت و روز آن را کامل درج کرده است.
پس از احتساب مرخصي ها، به او گفت: «برادر کبيرزاده شما پنج ماه مرخصي طلب کار مي شويد.» مجيد در حالي که دفترچه را از او مي گرفت در پاسخ گفت:
«مدت سه ماه آن را کسر کن که در آن دنيا جوابگو نباشم. از اين مدت آن مي گذرم.»
با اين که خود مجيد تمام مرخصي هايش را محاسبه نموده و چيزي بدهکار نبود ولي آن قدر با بيت المال دقيق بود که اين مدت را گويي براي بدهي هاي احتمالي خود و وقت هايي که شايد صرف کار شخصي کرده بود کسر کرد.

محمد رضا شفيعي:
در آزاد سازي مهران مجيد کبير زاده براي چندمين بار مجروح شده بود وقتي چشمم به او خورد به شوخي گفتم: « مجيد! پس چرا دوباره نيمه کاره رهايش کردي. مي خواستي اين دفعه تمامش کني.» به کنايه يعني: «چرا دوباره مجروح شدي مي خواستي يک باره شهيد شوي.»
با لحن آمرانه اي گفت: «هنوز دير نشده، بهتر است يک فکري به حال خودت بکني.»
درست مي گفت. چون او لااقل مجروح شده بود ولي من سالم بودم و همانطور که گفته بود «دير شده بود» و او به موقع تمامش کرد.

مسعود يوسفي:
در آخرين جلسه اي که کبير زاده قبل از عمليات با فرماندهان گردان ها و گروهان هاي تيپ چهارم که او در آن عمليات فرماندهي آن را عهده دار بود داشت يکي از فرماندهان به مجيد گفت:
«با توجه به شناختي که از تو دارم مي دانم فردا شب در عمليات مي خواهي جلوتر از همه حرکت کني. خواهش مي کنم مجيد، اين کار را نکن تو بايد زنده بماني و سکان هدايت گردان ها را به دست بگيري.»
کبير زاده مثل کسي که از يک مجلس خيلي ارزش مند يا مهماني بسيار صميمانه بخواهند منعش کنند اخم ها را در هم کشيد و گفت: «فرمانده بايد جلوتر از نيروهايش حرکت کند و با دشمن بجنگد.» 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 212
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
رضا نور محمدي

 

سال 1337 ه ش در شهر آبادان متولد شد و از کودکي صفات برجسته اي داشت مثلاً خيلي نوع دوست با عاطفه و مهربان با مظلوم و سرسخت با ظالم بود.
در طول انقلاب به واسطه مبارزاتش بارها مورد تعقيب قرار گرفت. بعد از پيروزي انقلاب جهت ادامه تحصيل عازم هند بود ولي آشوب «خلق عرب» در منطقه جنوب باعث شد که رضا دفاع از انقلاب را بر مسافرت هند ترجيح دهد.
بعد از آن با شروع جنگ از نخستين مدافعان خرمشهر بود و تا پايان عمر هرگز سلاح را زمين نگذاشت. خانواده او جزء مهاجرين جنگي بودند که در نجف آباد ساکن شدند به همين دليل رضا نيز از طريق بسيج نجف آباد به جبهه اعزام شد. اکثر اوقات او در جبهه مي گذشت و مرخصي هاي او بيشتر در طول درمانش در فواصل 15 بار مجروحيت وي بود.
او در جبهه هاي آبادان، خرمشهر، جزيره مينو و بستان حماسه ها خلق کرد. رضا تخصص خاصي در انهدام سنگرهاي کمين و خاموش کردن آتش تيربار دشمن داشت و با يک هجوم اين کار را مردانه انجام مي داد.
سردار نور محمدي در بيش از هفت عمليات با سمت فرماندهي شرکت داشت و نقش عمده اي در پيشروي نيروهاي اسلام و فتح سنگرهاي دشمن داشت. سرانجام در عمليات بدر در يک نيمه شب بعد از آن که با آب دجله وضو ساخت به خيل شهداء پيوست.
منبع:"پرندگان مهاجر"نوشته ي محمد رضا يوسفي کوپايي،نشرلشگر8زرهي نجف اشرف-1375



خاطرات
سردارمحسن رضايي فرمانده سپاه در دوران دفاع مقدس:
شب اول عمليات بدر را به خوبي پشت سر گذاشتيم. صبح با آب دجله چاي درست کرده نوشيديم. تا شب نيز پشت خاکريزي که آن سوي ساحل دجله بود مستقر بوديم. شب دوم عمليات، رضا نور محمدي که فرمانده محور عملياتي بود نيروها را در يک کانال به ارتفاع 170 و عرض 70 سانتي متر مستقر کرد در حال نشسته و تکيه زده مشغول استراحت و منظر صدور فرمان حمله بوديم.
هوا خيلي سرد بود و بالا پوش بچه ها کم. من و نور محمدي هر دو زير يک پتو استراحت مي کرديم. دشمن که گويي متوجه ما شده بود به شدت کانال و اطراف آن را زير آتش گرفته بود به طوري که هر لحظه يک خمپاره داخل کانال يا روي لبه هاي آن منفجر شده چند نفر از بچه ها شهيد و مجروح مي شدند ولي عزم ما براي ادامه عمليات جزم بود.
رضا خواب بود و من هم داشتم به خواب مي رفتم که خمپاره اي نزديک سرمان منفجر شد. رضا بيدار نشد. گفتم: آنقدر خسته است که خمپاره نيز حريفش نيست لحظاتي بعد فرمانده لشکر با بي سيم رضا را صدا زد تا دستور آغاز حمله را به او بدهد. هرچه رضا را صدا زدم بيدار نشد. نگران شدم. پتو را که کنار زدم ديدم تمام لباس هايش غرق خون است و ترکشي به سينه اش اصابت کرده. البته در آن موقع سرش را نديدم چون مغزش نيز متلاشي شده بود.
در حالي که دستانم از شدت ناراحتي مي لرزيد گوشي بي سيم را که مستمر مي گفت: «رضا، رضا، احمد» برداشته با بغض گفتم: «احمد، احمد، رضا به ميهماني امام حسين عليه السلام رفت.»

سردار شهيد احمد کاظمي فرمانده نيروي هوايي سپاه:
شب قبل از عمليات وقتي به رضا نور محمدي سفارش مي کردم مواظب خودش باشد با تبسمي عارفانه و زيبا گفت: «من فردا شب ساعت 2 بعد از نيمه شب شهيد مي شوم.» و ساعتش را نگاه کرد. و افزود: «مرا در کنار شهيد عباس حاج اميني به خاک بسپاريد.»
فردا شب وقتي بي سيم چي رضا تماس گرفت و از شهادت او خبر داد با ناراحتي ساعت را نگاه کردم. عقربه ها دقيقاً ساعت دو بعد از نيمه شب را نشان مي داد.

مادر شهيد:
يک روز نزديک افطار رضا به خانه آمد و يک ساعت شماطه دار خريده بود. آن را به من داد و گفت: «با اين ساعت هر موقع خواستي از خواب بيدار مي شوي.» گفتم : «مادر ما که دو تا ساعت داريم.» گفت اشکالي ندارد با اين مي شود سه تا.
متوجه شدم، خريدن آن ساعت حکمتي دارد. گفتم: «چرا خريدي؟» او که با اصرار من مواجه شد گفت:
«پيرمردي کنار گذر نشسته اين ساعت را مي فروخت. من پرسيدم چرا مي خواهد بفروشد. او گفت جهت تهيه افطار پول ندارد. من هم براي اين که به او پول ندهم تا روحيه گدايي پيدا کند، ضمناً کمکي نيز به او کرده باشم ساعت را به دو برابر قيمت پيشنهادي پيرمرد خريدم تا آبروي يک خانواده حفظ گردد.»

محسن ابراهيمي:
با اعلام عقب نشيني، تقريباً همه به عقب رفته بودند جهت آخرين کنترل سري به خاکريز زدم. از دور ديدم يک نفر بالاي خاکريز نشسته، حتم داشتم خودي است چون هنوز خط به دست عراقي ها نيفتاده بود. جلوتر رفتم متوجه شدم شهيد نور محمدي است.
با عصبانيت ولي همراه با شوخي گفتم: «اگر مي خواهي کشته شوي بيا تا من خودم...» و خنديدم. ولي او خيلي ناراحت بود و همان طور که جلو را نگاه مي کرد با همان ناراحتي گفت:
«مي خواهم مرا بشکند! ولي جسد اين شهيد بايد به عقب منتقل شود.» خط نگاهش را که تعقيب کردم جسد يک شهيد را مشاهده نمودم. با اين که عراقي ها متوجه ما شده، زير آتش قرار داشتيم ولي جسد شهيد را به پشت خط آورديم.

مادر شهيد:
رضا خيلي دير به دير مرخصي مي آمد وقتي هم مي آمد کمتر در خانه بود. عادت به نوشتن نامه هم نداشت. يک بار پس از يک بي خبري و غيبت طولاني به مرخصي آمد به قدري از آمدنش خوشحال شدم که سر از پا نمي شناختم، نزديک ظهر بود که آمد، کوله پشتي اش را گذاشت و از خانه بيرون رفت.
گفتم: «مادر لااقل اين چند روز را نزد ما بمان تا بيشتر تو را ببينيم.» گفت: «زود مي آيم.» ساعت سه و نيم بعدازظهر آمد. گفتم: «مادر کجا بودي؟» گفت: « رفتم سري به دوستانم بزنم.»
با تعجب پرسيدم: «مگر دوستانت اينجا هستند!؟» دستي به محاسنش کشيد و گفت: «بله مادر، خيلي از دوستانم اينجا خانه گرفته ساکن شده اند.» خوشحال شده گفتم: «مادر تو هم مثل اينها خانه اي بگير و ساکن شو» با حسرت نگاهي به آسمان کرد و گفت:
نه مادر! خدا به ما از اين خانه ها نمي دهد. «با ناراحتي و شتابزده» گفتم: «نکند گلزار شهدا را مي گويي؟» ادامه داد: «بله مادر!» پس از آن لبخندي زده گفت: «پس فکر مي کني کجا را مي گويم. از خدا مي خواهم يک چنين مقام و منزلي به من بدهد.»

مادر شهيد:
يک شب رضا (نور محمدي) در حياط منزل خوابيده بود. بچه ها دور و بر او بازي مي کردند و سر و صداي زيادي راه انداخته بودند. دوسه مرتبه رضا برخاست و گفت: «ساکت باشيد. همسايه ها خواب هستند.» ولي بچه ها طبق معمول بازي مي کردند. و شايد از اين که يک شب برادرشان را در خانه مي ديدند ذوق زده شده بودند.
صبح که رضا مي خواست از خانه خارج شود گفت: «مادر برو از همسايه ها عذرخواهي کن». با تعجب پرسيدم: «چرا مادر؟» گفت: «براي سر و صداي ديشب.» دستي به شانه اش گذاشتم گفتم: «مادر ما با همسايه ها روابط خيلي خوبي داريم نيازي به عذرخواهي نيست.»
ولي رضا که مي خواست از خانه خارج شود، نشست و مرا وادار کرد از همسايه ها عذرخواهي کنم و بعد رفت.

اکبر نجفيان:
در اورژانس لشگر 31 بستري بودم و شهيد نور محمدي نيز جهت پانسمان جراحت گوشش مراجعه کرده بود. يکي از مزدوران بعثي نيز مجروح شده، پزشکان مشغول پانسمان و مداواي زخم هاي عميق او بودند. پزشک پس از معاينه گفت: «نياز به خون دارد.»
در اورژانس خط، آن هم در بحبوبه عمليات، خون خيلي ارزش مند است و هر قطره اي از آن جنبه حياتي دارد.
چند نفر از رزمندگان آمادگي خود را جهت اهداي خون به عراقي اعلام کردند ولي او از پذيرش آن امتناع مي نمود و با فارسي دست و پا شکسته اي مي گفت: «شما مجوس هستيد. خون شما را نمي خواهم.» يکي از رزمندگان گفت: «او را به حال خود بگذاريد تا بميرد.»
در اين هنگام شهيد باکري رسيد و دستور داد پس از تزريق خون او را با هليکوپتر به بيمارستان منتقل سازند. شهيد نور محمدي که از ابتدا شاهد و ناظر اين صحنه بود گفت:
«ببين فرق اسلام و کفر تا کجاست. اين يکي شقاوت و بي رحمي مي کند از آن طرف نيروهاي ما رحم و شفقت را به نهايت مي رسانند.»

محمد صالحي:
در جبهه، شهيد نور محمدي به بچه هاي تبليغات سفارش مي کرد: «از چهره خونين شهدا عکس بگيريد و براي خانواده ها بفرستيد. نگوييد ناراحت مي شوند. بلکه تسکين قلبي خاصي به خانواده ها مي دهد. علاوه بر آن به عنوان سند مظلوميت ملت ما در تاريخ مي ماند.»
برادر نور محمدي عکاس بود. سفارش هميشگي او به برادرش نيز همين بود که از چهره شهدا بايد عکس تهيه شود.
روزي که رفتم از جسد آغشته به خون خود نور محمدي عکس بگيرم وقتي چشمم به سرش افتاد که نيمه اي از آن نبود و در اثر ترکش متلاشي شده بود بي اختيار به ياد شهيد سيد رسول حسني افتادم.
جسد حسني اصلاً سر در بدن نداشت و نور محمدي علاوه بر اين که سفارش مي کرد حتماً از جسد او عکس تهيه کنم. سفارش کرد که «مبادا جسد را بدون سر بفرستيد! سرش را پيدا کنيد و همراه جسد نماييد.»

علي غلامي:
شهيد نور محمدي تمامي نيروهاي گردان را به مرخصي فرستاد. من نيز يک برگه مرخصي 10 روزه گرفته به منزل آمدم. خانواده ام اصرار کردند بايد مراسم عروسي را انجام داده بعداً به جبهه بروم. البته مدت نسبتاً زيادي از مراسم عقد ازدواج گذشته بود.
با عجله مراسم را بر پا کردم و از اين که نتوانسته بودم از همه دعوت کنم و هيچ يک از دوستانم در مراسم شرکت نداشتند خيلي ناراحت بودم.
اواسط مراسم ديدم شهيد رضا نور محمدي (فرمانده گردان) با چند نفر از دوستانم مجلس را منور کردند. رضا گفت: « علي، جمع خوبي دور هم نشسته اند دوست دارم صحبت کنم.» خيلي خوشحال شدم و با ذکر يک صلوات توجه همه را به سخنراني نورمحمدي جلب نمودم.
او آن شب حدود يک ساعت راجع به وضعيت جبهه ها، ضرورت حضور در جبهه و عدم ممانعت خانواده ها از حضور فرزندانشان در جبهه سخنراني کرد. آن چنان جذاب و شيوا سخن مي گفت که همه با اشتياق به آن گوش مي دادند و لذت مي بردند.

مادرشهيد:
يک شب خواب ديدم از جلو بنياد شهيد رد مي شوم. در عالم رويا يک آمبولانس که چند جسد درون آن بود جلو بنياد متوقف بود. از شخصي که کنار آمبولانس ايستاده بود پرسيدم: «فرزندم، اين ها چه کساني هستند.»
گفت: «مادر، شهدايي هستند که تازه از جبهه آورده اند. با نگراني سوال کردم: آيا رضاي من هم در بين آن ها است؟»
او يک جسدي را نشان من داد، گفتم: «آخر مادر، اين که سر ندارد!» در حالي که در آمبولانس را مي بست گفت:
«امام حسين عليه السلام هم در سر بدن نداشت.»
از خواب بيدار شدم و خيلي ناراحت بودم. راديو اعلام عمليات کرده بود. رضا هم جبهه بود. دوستانش مي گفتند: «رضا نور محمدي فرمانده ماست.» مطمئن بودم در عمليات شرکت دارد.
چند روز بعد خبر شهادت و متعاقب آن جسد رضا را آوردند. گفتم: «مي خواهم رضا را ببينم تا دلم آرام شود.» با اکراه اجازه دادند. چيز خاصي متوجه نشدم.
ولي زماني که مي خواستند رضا را در قبر بگذارند دلم طاقت نياورد و گفتم: «بايد براي آخرين بار رضايم را ببينم.» اجازه نمي دادند ولي موفق شدم. اين بار پنبه هايي که با آن پشت سر رضا را پر کرده بودند افتاده بود. ديدم نصف بيشتر سر رضا اصلاً نيست. بي اختيار آن خواب به يادم آمد و گفته آن شخص جلو بنياد شهيد در ذهنم طنين انداز شد که: «حضرت امام حسين عليه السلام هم سر در بدن نداشت.»

علي غلامي:
يکي از خصلت هاي خوب و بارز شهيد نور محمدي هم نشيني با نيروها بود. او هر شب ميهمان يکي از دسته هاي گردان تحت فرماندهي اش بود. شام را با آن ها صرف مي نمود و بعد از شام هرکس يک دعا مي کرد و بقيه آمين مي گفتند.
يک شب که ميهمان دسته تحت فرمان من بود، شرايط ميزباني را به جاي آوردم. پس از صرف شام هرکس يک دعا کرد. نوبت که به من رسيد. گفتم: «خدايا ... خدايا...» يادم رفت چه دعايي مي خواستم بکنم.
نورمحمدي به کمکم آمد و مرا از خنده بچه ها نجات داده گفت: «بگذار من اين دعا را به جاي تو ادا کنم.» دست ها را بلند کرد و گفت:
«خدايا ما را انسان قرار بده.»

مهدي صالحي:
مراسم روز معلم بود و امام جمعه نجف آباد فرماندار، مسئولين آموزش و پرورش نجف آباد و اصفهان همه حاضر بودند. متوجه شديم سخنران نداريم. سريع سوار ماشين شده گشتي در شهر زدم. شايد کسي را پيدا کنم. چشمم به شهيد نور محمدي افتاد.
گفتم: «رضا سوار شو!» سوار شد، گفتم: « مي خواهيم در مراسم روز معلم شرکت کنيم.» نگفتم سخنراني چون ممکن بود نيايد. او را به جلسه برده در کنار هم نشستيم ولي مسئولان جلسه را خبردار کردم. هنوز رضا نمي دانست چه خوابي برايش ديده ام.
البته چاره اي نبود. ناگاه از تربيون اعلام کردند: « از برادر نورمحمدي درخواست مي کنيم...»
نگاهي به من کرد و متوجه قضيه گرديد. ولي خيلي مطمئن و با وقار شروع به سخنراني کرده حدود 5/1 ساعت راجع به تاريخ اسلام و وظيفه فعلي ما صحبت کرد. به قدري شيوا و نغز صحبت کرد که امام جمعه نجف آباد پس از جلسه گفت:
«ايشان از جمله اميدهاي انقلاب است.»

خواهر شهيد:
به پاس خدمات و رشادت هاي رضا به او پيشنهاد کرده بودند به سفر حج برود و به عنوان «مسئول جانبازاني که مشرف به حج تمتع مي شوند باشد.»
پس از کمي تامل و تفکر گفت: «نه، نمي روم.» گفتم: «چرا؟ ممکن است ديگر چنين توفيقي پيدا نکردي؟» گفت:
«در جبهه هاي بيشتر به من نياز است ممکن است تجربه ام کارساز باشد. ديگران هستند که جانبازان را به مکه ببرند.»

مادر شهيد:
يکي از دوستان رضا که تازه ازدواج کرده بو، دچار مشکلات خانوادگي شده کارش به طلاق کشيد. رضا که از موضوع مطلع شد خيلي ناراحت شده به منزل آنها رفت.
از حسن اتفاق همان موقع زن و شوهر، نامه دادگاه در دستشان بوده به دفتر خانه جهت انجام طلاق مي رفته اند، رضا وانمود کرده که از هيچ چيز خبر ندارد.
آنها نيز از رضا مي خواهند وارد خانه شود. او هم به بهانه اين که « چند وقت است به ديدار شما نيامده ام» تا نزديکي ظهر آن جا مي ماند. آن زن و شوهر در آستانه طلاق مجبور مي شوند ناهار تهيه کنند. پس از صرف ناهار باز خستگي را بهانه کرده قدري خود را به خواب مي زند تا وقت اداري گذشته نتوانند به دفترخانه بروند. آنها نيز به ناچار قضيه را براي رضا مي گويند.
رضا نيز قدري صحبت کرده آنها را متوجه عواقب طلاق نمود. پس از آن نيز به آنها سرکشي مي کرد تا مطمئن شود با صلح و صفا بسر مي برند.
مدتي بعد خداوند به آنها فرزندي عطا کرد و زندگاني آنها مستحکم و برقرار شد.

مادر شهيد:
در مدرسه اي که رضا نور محمدي تحصيل مي کرد، همه نوع دانش آموزي وجود داشت از خانواده هاي متمول و غني تا خانواده هاي مستضعف و فقير. يک روز مدير مدرسه سر صف دانش آموزي را که لباس هاي کهنه و مندرس پوشيده بود از صف خارج نموده جلوي بقيه تنبيه بدني کرده به او مي گويد: «ديگر حق نداري با اين لباس ها به مدرسه بيايي».
براي همه دانش آموزان همه چيز همانجا تمام شد مگر براي رضا. بعد از مدرسه آن دانش آموز را تعقيب کرده تا خانه آنها را ياد گرفته بود. وارد خانه شده متوجه مي شود که وي پدر ندارد و مادرش از طريق رختشويي امرار معاش خانواده را عهده دار است. روح حساس و لطيف رضاي نوجوان به شدت متاثر و متالم شده بود.
فردا در مدرسه با کمک چند نفر از دوستانش يک دست لباس نو براي اين دانش آموز خريده مدير مدرسه را وادار مي کنند سر صف از اين دانش آموز فقير عذرخواهي نمايد و لباس ها را به عنوان جايزه به او بدهد.

جهت استقبال از امام راحل رضا به تهران رفت ولي با اعلام مسدود شدن باند فرودگاه ها از جانب دولت بختيار با ناراحتي تمام به آبادان بازگشت.
با اين که چند روز در تهران غذاي درست و حسابي نخورده بود وقتي به خانه رسيد گفت: من نذر کرده ام سه روز روزه بگيرم تا امام به ايران بيايد و سه روز پشت سر هم روزه بدون سحري گرفت.

محمدرضا طاهري:
به اتفاق شهيد حاج اميني در پادگان ذوب آهن اصفهان خدمت وظيفه عمومي را مي گذرانديم. با اعلام فرمان حضرت امام مبني بر فرار از پادگان ها، حاج اميني حدود 300 نفر افسر کادر و وظيفه را گرد هم جمع کرده، فرمان امام را به آنها اعلام نمود.
اکثراً به بهانه هاي واهي از فرار ترسيده، مشکل يا پيشنهادي را مطرح مي ساختند که البته عملي نبود...
سرانجام من و حاج اميني و يک افسر يزدي از پادگان فرار کرديم. فرمانده پادگان که بسيار از اين فرار ناراحت بود، سر صبحگاه گفته بود: اگر اين سه نفر را ببينم خودم هر سه نفرشان را با کلت مي کشم.

سيد مصطفي موسوي:
دشمن وسط ميدان مين يک سنگر کمين تعبيه کرده و يک قبضه توپ چهار لول در آن کار گذاشته بود. با شروع عمليات، چهار لول آتش سنگيني روي منطقه و بخصوص معبر اجرا مي کرد و بچه هاي تخريب همگي شهيد و زخمي شدند.
من همراه شهيد دقيقي در معبر بودم. چند متري به عقب آمدم تا اگر تخريب چي هست جهت باز کردن بقيه معبر به جلو ببرم. در اين هنگام شهيد نور محمدي را ديدم که زير آتش سنگين، در تاريکي شب به دنبال آر.پي.جي زن يا خمپاره انداز مي گشت.
چشمش به يکي از قبضه هاي خمپاره انداز خورد، خدمه آن زمين گير شده بودند. البته تمام نيروهاي خط شکن محور عمل کننده زمين گير شده بودند. با ناراحتي قبضه خمپاره را از دست خدمه گرفت و گفت: «مگر من فرياد نمي زنم و خمپاره نمي خواهم.»
بعد خودش با يک هدف گيري دقيق يک گلوله خمپاره شليک کرد و لطف الهي آن را دقيقاً به سنگر کمين هدايت کرد. با يک انفجار مهيب، تيربار چهار لول چند تکه شده در هوا پرتاب شد و رزمندگان با يک تکبير خط را شکستند.

حسينعلي مير عباسي:
رضا نور محمدي علاقه زيادي به سوره المعارج داشت و تقريباً هر روز آن سوره را مي خواند. يک روز به شوخي گفتم:
«رضا مگر جاهاي ديگر قرآن را بلد نيستي که هميشه اين سوره را مي خواني؟»
سرش را از قرآن بلند کرد و گفت:
«اتفاقاً بلدم. ولي اين سوره وصف حال قيامت و قيامتي هاست. براي همين دوست دارم هميشه اين سوره را بخوانم تا وصف قيامت از ذهنم دور نشود.»

ايرج اسرافيليان:
در طول عمليات محرم، حدود يک ماه در کنار شهيد نور محمدي بودم. يک بار نديدم يک استراحت کامل بنمايد، يا طبق معمول در سنگر بخوابد.
خواب او هميشه با لباس نظامي کامل، شلوار گتر کرده و به صورت تکيه زده به ديوار بود.
او هر شب يا بهتر بگويم هر نيمه شب در کنار بي سيم و بي سيم چي ها با همان وضعيتي که ذکر شد مي خوابيد و آن قدر اين فرمانده گردان هوشيار بود که به محض اين که کوچکترين صدايي از بي سيم شنيده مي شد، قبل از بي سيم چي از خواب پريده گوشي را برمي داشت و به کنترل و هدايت نيروهايش مي پرداخت.

مهدي مختاري:
در عمليات والفجر چهار، گردان تحت فرماندهي شهيد نور محمدي ماموريت داشت مواضع و پاسگاه هاي دشمن را يکي پس از ديگري تصرف کند و بعد از آن مقر اصلي دشمن را در راس ارتفاعات کنگرک متصرف گردد.
نيروها رزم بي اماني انجام داده مسير طولاني و سختي را همراه با جنگ و ستيز طي کرده بودند. قبل از اين که نيروها به سمت قله اصلي که مقر فرماندهي دشمن بود حرکت کنند. رضا احساس کرد خستگي بر نيروها مستولي شده ممکن است به جهت خستگي و ديدن صحنه هاي دلخراش و ناگوار طول مسير، روحيه شان نيز تضعيف شده باشد. لذا گردان را جايي جمع کرد و حدود ده دقيقه صحبت کرد.
صحبت هاي او حماسي و تهييج کننده بود ضمن اين که از اتفاقات و وقايع و موانع احتمالي صحبت کرد و راه برخورد با هريک را نيز بيان کرد. اين ده دقيقه استراحت همراه به صحبت هاي مهيج فرمانده چنان به نيروها روحيه داد که ارتفاعات بلند و صعب العبور را با سرعت تصرف کردند.

اکبر شجاعي:
در عمليات والفجر چهار توفيق رانندگي رضا نورمحمدي را داشتم. هدف ما تصرف ارتفاعات «کنگرک» مشرف به شهر «پنجوين» عراق و حفظ منطقه آزاد شده بود.
ساعت 8 شب به ستون يک، از داخل جنگل هاي بلوط حرکت را آغاز کرديم ساعت 11 به کمين دشمن رسيديم، رضا سه نفر را فرستاد از پشت سنگر کمين را خفه کردند. به راه خود ادامه داده دو ساعت بعد با دشمن درگير شديم.
يک سنگر تيربار بالاي قله بود که با آتش بار ضدهوايي چهار لول به بچه ها تيراندازي مي کرد. خط آتش آن طوري بود که هرکس از جا بلند مي شد تير مي خورد. رضا فرياد زد چند نفر آر.پي.جي زن به جلو نزد او بروند. به دستور رضا چند موشک به سنگر شليک کردند ولي آتش تيربار خاموش نشد و همچنان مي زد.
سرانجام خود فرمانده با چند نفر ديگر سنگر را دور زده از پشت، آن را هدف قرار دادند. تا صبح از رضا هيچ خبري نداشتم. ناگهان از پشت سر صدايم کرد. ديدم داخل يک سنگر عراقي نشسته، ران پايش گلوله خورده و با دستمال آن را بسته است. کنار دستش نيز يک سرهنگ عراقي قرار داشت.
رضا از من خواست با آن عراقي احوالپرسي کنم، امتناع کرده گفتم: «آقا رضا اينها دشمن هستند از شب تا صبح ما را هدف گلوله قرار داده اند.» رضا با خونسردي و تبسم گفت: «اين فرمانده را ديشب با ماشينش دستگير کردم. ماشين او ديشب تا به حال خيلي به درد خورد. خودش نيز همکاريش خوب است. اطلاعات ارزشمندي در اختيارم قرار داد. اگر کمک او نمي بود شايد قله کنگرک به اين سرعت فتح نشده بود.»
سرهنگ بلند شده با من دست داد و اشاره کرد، به پاي رضا که زخمش عميق است بايد معالجه شود. بنده نيز اصرار کردم که جهت پانسمان به عقب برود ولي گفت: «فعلاً تصميم رفتن به عقب را ندارم صبح نيز با فرمانده لشگر تماس گرفتم، اجازه داد بمانم چون احتمال پاتک دشمن زياد است بايد باشم.» چ
سپس کلت و سه خشاب پر افسر عراقي را تحويل من داد تا به تسليحات لشگر منتقل نمايم. در بازگشت يک کمپوت براي رضا آوردم ولي او، آن را با سخاوت به افسر عراقي داد و خود نخورد.
گفتم:
«ماشين تدارکات رسيد، کمپوت موجود است. » ولي رضا حواسش جاي ديگر بود گوشي بي سيم را گذاشت و گفت: « بچه هاي سر تپه تشنه و گرسنه اند چند نفر مجروح نيز دارند بايد آنها را تخليه کنيم.»
تپه از طرف عراق راه ماشين رو داشت و در ديد کامل تانک ها قرار داشت به همين جهت هرکسي حاضر نمي شد تدارکات را به بچه هاي سر تپه برساند. خود رضا با پاي مجروح همراه با افسر عراقي و بنده به راه افتاديم. چند مرتبه نزديک بود هدف قرار بگيريم و لطف خدا ما را سالم از مهلکه به در برد.
تدارکات را تحويل داده مجروحان را سوار کرديم. بچه ها خيلي از فرمانده تشکر کردند که اين قدر به فکرشان بوده است. وقتي برگشتيم رضا گفت: «سرهنگ را تحويل سنگر فرماندهي بده تا تخليه اطلاعاتي شود.»
وقتي مي خواستند از هم جدا شوند سرهنگ، رضا را در آغوش گرفته شديداً گريه مي کرد. او مدت دو شبانه روز در خدمت رضا بود و عاشق او شده بود. پس از آن رضا نيز به اورژانس مراجعه کره بعد از پانسمام زخم پا، مجدداً به خط بازگشت.

غلامرضا جعفري:
عمليات والفجر چهار در يک منطقه کوهستاني و صعب العبور در غرب کشور انجام شد. پيش بيني مي شد به لحاظ صعوبت کار از زمان در گير شدن نيروها تا فتح ارتفاعات زماني حدود سه يا چهار ساعت طول بکشد.
با حسن تدبير، شجاعت به موقع و تجربه جنگي فرمانده محور عملياتي، رضا نور محمدي خيلي سريع با حداقل تلفات، ارتفاعات مورد نظر فتح شد. وقتي به بالاي آن ارتفاعات رسيديم نور محمدي ساعتش را نگاه کرد و با خوشحالي گفت:
«در طول 13 دقيقه بله فقط 13 دقيقه درگيري اين محور به اهداف خود رسيد.» بعد از آن خدا را شکر کرد.

جعفر هاديان:
در يکي از محورهاي عملياتي، باران شديدي شروع به باريدن کرد. چون شب قبل اين منطقه را تصرف کرده بوديم هيچ سر پناهي نداشتيم. فقط هر نفر يک پتو همراهش بود که خود را از سرما حفظ کند. پتو را سرمان کشيديم تا قدري از باران در امان باشيم و دچار سرماخوردگي نشويم.
در اين هنگام نور محمدي را ديدم که اسلحه هاي بچه ها را در يک جا جمع کرد، نمي دانستم مي خواهد چه کار کند. بعد با تعجب ديدم پتويي که بايد با آن خودش را مي پوشاند روي اسلحه ها کشيد تا زنگ نزند.
جلو رفته گفتم: «آقا رضا به جاي خودت از اسلحه محافظت مي کني؟ خودت واجب تري يا اسحله؟»
خم شد و با دست دقيقاً لبه هاي پتو را صاف کرد که حتي يک قطره باران به سلاح ها نخورد و در حالي که خودش خيس شده بود گفت: «بيت المال ارزش مندتر است.»

مادر شهيد:
هر وقت رضا (نورمحمدي) به خانه مي آمد متوجه مي شديم يا مجروح شده يا براي جمع آوري کمک هاي مردمي به جبهه به مرخصي آمده است.
در يکي از اين مرخصي ها دو سه روزي به خانه نيامد. بعداً متوجه شدم بيمارستان بوده و ترکشي به کمرش اصابت کرده است. در بيمارستان بستري بوده با عمل جراحي آن را خارج نموده بود.
گفتم: « آخر مادر ديگر در اين شهر غريب بودي؟ مگر مادر نداشتي که پاي تخت تو بايستد که رفتي تنهايي بستري شدي؟»
در حالي که به کمرش اشاره مي کرد گفت: « چيزي نبود مادر. يک ترکش در بدنم بود. چون مال عراقي ها بود غصبي بود نمازم با آن اشکال داشت. رفتم خارجش کردم تا درست نماز بخوانم!!»

مادر شهيد:
در نجف آباد دوران نقاهت را در منزل مي گذراند، از ناحيه کمر مورد اصابت ترکش قرار گرفته يک کليه اش را از دست داده بود، لذا پزشکان يک استراحت نسبتاً طولاني را براي وي تجويز کرده بودند.
يک شب از تلويزيون به صحبت هاي امام گوش مي داد. صبح گفت:
« ديشب امام فرمودند بر همه واجب است به جبهه بروند به خصوص آنهايي که آموزش هاي لازم را ديده اند و قبلاً در جبهه نيز حضور داشته اند.»
او همان روز به بسيج رفت و ثبت نام نمود و مثل يک سرباز گوش به فرمان امام خميني خيلي سريع با بدن مجروح به جبهه بازگشت.

مهدي صالحي:
يکي از اصطلاحات خاص جبهه کلمه شهردار است. در هر چادر، هر روز يک نفر مسئول نظافت، تهيه چاي و پذيرايي سه وعده غذايي از برادران و سرانجام شستن ظروف بود که اين منصب را «شهرداري» مي گفتند.
در گردان شهيد نور محمدي همه نوبت شهرداري داشتند. حتي خود فرمانده گردان! از قضا يک روز که نوبت شهرداري رضا بود فرمانده گردان ارتش جهت يکسري هماهنگي ها به چادر فرماندهي آمد و سراغ فرمانده گردان را گرفت.
بچه ها شخصي را که مشغول شستن ظروف بود نشانش دادند. او با تعجب سراغ رضا رفت و پرسيد: «فرمانده گردان شما هستيد!»
رضا گفت: «بله! چند لحظه در چادر باشيد. الان خدمت مي رسم.»



آثار باقي مانده از شهيد
پس از فرو نشاندن فتنه گروهک خلق عرب در سال 58 هريک از بچه ها سراغ کار خود رفتند. من نيز به حرفه خود که برق کاري ساختمان بود برگشته در يک شرکت ساختماني مشغول کار شدم. در آنجا متوجه ظلم و تعدي کارفرمايان به کارگران شده فعاليت زيادي براي احقاق حق آنان کردم. با هم فکري دوستانم شوراي اسلامي کار را تشکيل داده، با درگيري هاي بسيار بالاخره کنترل شرکت را در دست گرفتيم.
بر اثر فعاليت مستمري که بين شرکت هاي سطح خرمشهر داشتم، کارگران شناخت خوبي از من پيدا کردند و به عنوان نماينده تمامي کارگران خرمشهر جهت شرکت در کنگره سراسري شوراهاي کشور در تهران انتخاب شدم. در آن جا چون روي طرح هايم فکر کرده، برنامه ريزي نموده بودم جالب ترين طرح ها را ارائه کردم و باعث تعجب سايرين گشتم. براي مرتبه دوم که انتخاب شدم، تجاوز رژيم بعث آغاز شد و جبهه را به کنگره شوراها ترجيح دادم.

خدمه تانک هاي عراقي فکر نمي کردند ديگر کسي جلوي آنها را سد کرده باشد، با چراغ روشن و خيال راحت وارد خرمشهر شدند. غافل از آن که بچه ها در اطراف گمرک و پليس راه در انتظار آنها هستند.
ناگهان به آنها حمله کرديم. تانک ها که در آن فضاي کم هيچ گونه قدرت مانوري نداشتند يکي يکي منهدم شده، من آن روز اولين موشک آر.پي.جي را به يک تانک شليک کردم. تانک آتش گرفت و نفرات آن را که قصد فرار داشتند با گلوله هدف قرار دادم.
اين وضعيت تا چهل روز ادامه داشت و با محاصره کامل خرمشهر، بچه ها شناکنان يا به وسيله طناب از کارون گذشته به اين طرف رود آمدند.

در محور دهلاويه يک محوري شناسايي نشده، شهيد چمران کار آن را به ما سپرده بود. هرچه جهت شناسايي مي رفتيم به لحاظ حساسيت و هوشياري دشمن ناکام برمي گشتيم.»
يک روز شهيد چمران آمد و از شناسايي آن محور پرسيد، گفتيم: «استاد نتوانستيم، دشمن حساس شده است.» وي صبحانه اش را صرف کرد و خود در روز روشن به جلو رفت، به صورت مارپيچ و سينه خيز تا از ديده ها پنهان شد.
سه چهار ساعت بعد در حالي که همه تصور مي کرديم وي شهيد يا اسير شده است به عقب برگشت و مشخصات محور را روي کاغذ يادداشت کرد بعد به ما گفت:
«من در روز روشن تا جايي رفتم، حال ببينم شما در شب تاريک چه کار مي کنيد.

دشمن از حمله ما آگاه بود ولي به لحاظ بارش شديد باران احتمال حمله را منتفي مي دانست. سر موعد دستور حمله صادر شد. چند ساعتي نگذشته بود که تمام کمين هاي دشمن را که شايد در طول هفت کيلومتر بود خاموش کرديم.
فرمانده گردان برادر حاج اميني دستور داد نيروها را حرکت داده از پشت سر به نيروهاي دشمن که پشت ارتفاعات 290 بودند ضربه بزنيم.
همراه تعدادي از برادران از لابلاي شيارها با استفاده از عوارض طبيعي به دشمن نزديک شديم.
آنها که به شدت با نيروهاي ما درگير بودند اصلاً متوجه پشت سرشان نبودند که ناگاه بچه ها مانند عقاب بر سر آنها فرود آ مده در يک چشم برهم زدن همه را کشته راه را باز کردند.

بعد از سازماندهي در قالب يک گردان، يکي از مسئولين لشکر برايمان سخنراني کرد و از سختي ها و شيريني هاي جنگ گفت. در پايان، جوان رشيد و خوش قامتي را به عنوان فرمانده گردان معرفي نمود و گفت:
«از فرمانده جديد گردان شما، برادر رضا نور محمدي مي خواهم يک خاطره براي شما بيان کند تا رفع خستگي تان شود.»
نور محمدي چنين گفت: «در يکي از عمليات ها چون مانعي جلويمان نبود خيلي جلو رفتيم. همين طور که پيش مي رفتم منطقه را نيز دقيقاً شناسايي کرده به ذهن مي سپردم. يک وقت متوجه شدم. يکه و تنها کيلومترها در عمق مواضع دشمن پيش رفته ام و کسي همراهم نيست. تصميم گرفتم به عقب برگردم. ناگهان يک تانک عراقي از روي جاده اي که من رويش راه مي رفتم با سرعت به طرفم آمد اول مطمئن بودم که مرا ديده است ولي تانک وقتي که به نزديک من رسيد سرعتش را کم کرد. دليلش را نفهميدم. چون تنها بودم، يا چون غير مسلح بودم، نمي دانم. به هر حال به محض اين که تانک از سرعت خود کاست. فکري به خاطرم رسيد:
سريعاً روي تانک پريدم و اسلحه يک عراقي را که روي تانک نشسته بود از دستش بيرون کشيدم. با سلاحي که بدست آوردم ديگر تانک و خدمه آن در اختيار من بود.
چون مسير را دقيقاً شناسايي کرده بودم راه بازگشت را خوب مي دانستم. تانک را در مسيري که مي خواستم قرار دادم و شروع به عقب آمدن کردم.
از چند دژباني عراقي گذشتيم و چيزي متوجه نشدند دژبان آخري متوجه ما شد به راننده تانک گفتم: «با سرعت! با سرعت» و او نيز با سرعت تمام خود را به خاکريز زده از آن گذشت و به نيروهاي خودي رسيديم. 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 170
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
سيد رسول عبادت

 

مهرماه سال ۱۳۲۴ ه ش  مصادف با ميلاد حضرت رسول اكرم(ص) كودكى چشم به جهان گشود كه پدربزرگوارش به ميمنت اين روز فرخنده نام او را «رسول» نهاد . به اميد آنكه بتواند بااستفاده از تعاليم انسا ن ساز اسلام كودكى تربيت نمايد كه تداوم دهنده راه مولايش حسين (ع) باشد. تولد اين كودك كه پنجمين فرزند اين خانواده پر جمعيت بود، خير و بركت با خود به همراه داشت و دگرگونى چشمگيرى در معاش زندگى خانواده به وجودآورد، رسول كودكى بود با جثه بزرگ و صورتى خندان كه توجه همه را بخود جلب مى كرد. اخلاق وى باعث گرديده بود، از بدوتولد مورد توجه پدر و مادرش قرار گيرد و محبت آن دو را به خود جلب نمايد . در سن پنج سالگى پدر او را با قرآن وآموزشهاى دينى آشنا ساخت به گونه اى كه هنگام ورود به دبستان نمازش را مى خواند و با توجه به صوت زيبا و خدادادى كه داشت، در مساجد مكبر شده، اذان مى گفت و در مجالس، قرآن رابا صوت زيبا تلاوت مى نمود. هوش و استعداد سرشارش باعث شده بود تا هميشه در سطوح مختلف درسى جزو شاگردان ممتازباشد. او با برخوردارى از قواى جسمانى كم نظير در اغلب رشته هاى ورزشى چون دوميدانى، كشتى، شنا، وزنه بردارى شركت جسته و در اكثر آنها موفق به كسب مدال گرديد و از اين نظر مايه مباهات و افتخار مدرسه بود، گذشت زمان از او جوانى ساخت مؤمن و متدين كه شهره خاص و عام بود . جوانى خوش برخورد كه در برخورد اول همه را شيفته خود م ى ساخت. جوانى كه اغلب آشنايان از او به عنوان الگوى انسانى متدين و مؤمن براى تعليم و تربيت فرزندانشان بهره م ى جستند. پاى بندى به احكام اسلامى باعث گرديده بود از شركت در مجالسى كه آلوده به مسايل غيرمذهبى بودند به شدت خوددارى كند و عواقب شركت در چنين محافلى را به ديگران گوشزد نمايد . همين امر باعث گرديده بود دوستان و آشنايان از دعوت او در چنين محافلى صرفنظر نمايند و بقول خودشان مانع از آن شوند كه او مجلس آنان را بهم بزند.
البته در محافل خانوادگى، او جايگاه خاصى داشت و باتوجه به علاقه زيادش به كودكان همه چشم براه اين بزرگوار بودند. در اينگونه مجالس او كودكان را جمع نموده و ضمن آشنا كردن آنها با ورزشهاى گوناگون با آنان بازى مى كرد. اين عمل اوباعث شده بود، بچه ها به او علاقه خاصى داشته باشند و جذب اوشوند به گونه اى كه شهادتش بيش از همه، جوانان فاميل را عزادارنمود.پس از پايان دوره دبيرستان واخذ مدرك ديپلم رياضى ازدبيرستان نمازى شيراز جهت شركت دركنكور ورودى دانشكد ه افسرى راهى تهرا ن شد.« رسول عبادت» پس از موفقيت در كنكور ورودى دانشكده افسرى در سال ۱۳۴۳ وارد دانشكده افسرى شد و در آنجا مشغول تحصيل گرديد . يكى از دوستان دوران دانشكده مى گويد:ازنظر دوره خدمتى با من هم دوره نبود ليكن از آنجا كه خدمت دانشكده افسرى شبانه روزى بود از همان ابتدا با خصوصيات اخلاقى آشنا شدم . اوفردى بود مؤمن و متعهد كه هميشه در انجام فرايض و تكاليف دينى اهتمام داشت و با تمام وجود تلاش مى نمود دوستان و آشنايان را با مسايل اسلامى آشنا سازد و بدينوسيله مانع انحراف احتما لى آنان شود . البته چنين حركتى از او چندان هم دور از ذهن نبود چرا كه بيشتر اوقات خود را صرف مطالعه كتب مذهبى و علمى مى كرد و از اوقات بيكارى خود به نحو احسن بهر هبردارى مى نمود. به همين دليل اكثر دانشجويان او را مى شناختند و علاقه خاصى به او داشتند . پس ازطى دوره مقدماتى در شيراز به عنوان فرمانده دسته سوم گروهان سوم گردان ۹۲ تيپ هوابرد منصوب شد. از همان آغاز خدمت حتى در زمان فرماندهى، با نیروهای زيردست، به خصوص سربازان بسيار مهربان بود و با عدالت رفتار مى كرد و خود را جدا از آنها نمى دانست و به همين دليل اكثرکارکنان او را دوست داشته و احترام خاصى براى وى قايل بودند .در سال ۱۳۴۹ با دخترى متدين از خانواد هاى مذهبى در اصفهان ازدواج نمود و تشكيل خانواده داد . در تمام عمربابرکتش فعاليتهاى ورزشى خود را ادامه مى داد و در راستاى همين حركت در تاريخ ۴/۱۲/1351جهت شركت در مسابقات تيراندازى کشورهای عضوپیمان«سنتو» از سوى يگان مربوطه به تهران اعزام شد و با توجه به فعاليت چشمگيرش در اين مسابقات موفق به كسب مقام اول گرديد . در تداوم همين فعاليتها به محض بازگشت از مسابقات در دوره نهم چتربازى تيپ ۵۵ شركت كرد و با انجام ۹۰ پرش اين دوره را به طور كامل به پايان رسانيد . همگام با اين فعاليت هاتماس خود را با روحانيون حفظ نموده، از كسب علو م دينى و علمى غافل نمى شد به گونه اى كه حجت الاسلام و المسلمين حائرى مسؤول دفتر مشاوره حضرت امام (ره) در شيراز هميشه از او به نيكى ياد مى كرد. و درباره ايشان مى گفت :او دروغ نمى گفت و زيربار حرف نادرست نمی رفت . برادرش می گوید: آن بزرگوار دررژيم گذشته فرماندهى بود كه هميشه بر سر گرفتن حق پرسنل تحت امر خود با فرماندهان رده بالا درگير مى شد و اين موضوع هميشه مشكلاتى را براى او به دنبال داشت طورى كه
بعضى از فرماندهان نمى توانستند او را تحمل كنند در حالى كه پرسنل زيردست بسيار به او علاقمند بودند .در سال1353 دانشكده افسرى طى بخشنامه اى اعلام کرد جهت بالابردن سطح آموزش دانشجويان و همچنين تقويت مديريت، در دانشكده افسرى نياز به چند افسر مدير و ورزيده دارد. و از يگانها درخواست کرد كه افسران واجد شرايط رامعرفى نمايند . با توجه به سطح علمى بالا و مديريت صحيح اين بزرگوار فرمانده تيپ هوابرد وى را معرفى كرد و به اين ترتيب به دانشكده افسرى منتقل شد و در سمت فرمانده گروهان چهارم ازگردان پنجم تيپ دانشجويان مشغول خدمت گرديد . زندگى درتهران براى او توأم با مشكلات زيادى بود چرا كه او وضع مالى مناسبى نداشت اما چون فردى سخت كوش و قانع و راضى به رضاى خدا بود با وجود تمام مشكلات اين سمت را پذيرفت ويك باب زيرزمين مسكونى در نزديك دانشكده افسرى اجاره كرد و در آنجا سكونت يافت. در اين باره برادرش مى گويد:در تهران خدمت مى كرد به ديدارش رفتم هوا به شدت گرم بود واو همراه خانواد ه اش بدون وسايل خنك كننده در آن خانه زندگى مى كرد. يك شب نزد آنها بودم شب طاقت فرسايى بود اما او باگشاد ه رويى و آسايش خاطر با خانواده خود در آن شرايط زندگى مى كرد و شب و روز خود را وقف خدمت نموده بود. مدتى فرماندهى يگان دانشجويان بورسيه اى ارتش را به عهده گرفت كه آن دانشجويان امروز از پزشكان برجسته و كارآمد ميهن اسلاميمان هستند . وقتى پاى صحبت اين پزشكان درباره اين شهيدجليل القدر مى نشينم درمى يابيم كه او قبل از انقلاب هم فردى انقلابى، مسلمان و مخالف با تبعيض و ظلم بوده است . مبارزات او با فرمانده گردان وقت كه وابسته به اويسى و بيگلرى معدوم بوده در دانشكده افسرى تا مدتها بر سر زبانها بوده است . بهر تقدير در سال ۱۳۵۷ جهت طى دوره عالى به كشور آمريكا اعزام گرديد كه با توجه به شرايط آنزمان براى جلوگيرى از هرگونه آلودگى، همسر و فرزندانش را نيز با خود برد . همسرش مى گويد:
در آنزمان اخبار انقلاب را از طريق راديو و تلويزيون دنبال مى كرديم. ايشان بسيار ناراحت و مضطرب بودند . چندبار تصميم به بازگشت گرفتند اما دولت آمريكا از دادن مداركمان خوددارى مى كرد. با پيروزى انقلاب دولتمردان آمريكا سعى نمودند ايشان را راضى نمايند تا در آمريكا اقامت نمايد كه با مخالفت شديد اين عزيز مواجه شدند ما بالاخره توانستيم در سال 1358به ايران بازگرديم . در لحظه ورود به ايران اشك شوق از چشمانش جارى شد و گفت : مى دانى! تصور نمى كردم موفق شوم روزى به ايران برگردم و سرباز امام زمان شوم.
پس از ورودش به ايران از طريق ستاد نيروى زمينى به دانشكده پياده شيراز منتقل و در آنجا با سمت استادى مشغول انجام وظيفه گرديد . دانشجويانش او را به عنوان استادى پركار و جدى مى شناختند كه با آگاهى و تسلط كامل دروس مربوطه را تدريس مى كرد. با شروع فتنه كردستان و شنيدن اخبار مربوط به اين منطقه سعى نمود به صفوف مقدم رزمندگان اسلام پيوسته، و در مبارزه عليه ضدانقلاب شركت نمايد . براى دست يابى به اين خواسته تقاضا كرد تا او را به يكى از واحدهاى مستقر در منطقه كردستان منتقل نمايند كه با اين درخواست او به علت نياز خدمتى موافقت نشد. اصرار و پافشارى شهيد براى اعزام به كردستان باعث گرديد كه براى انجام يك مأموريت ۴۵ روزه همراه يك گروهان به منطقه ربط (سردشت) اعزام گردد. در همين زمان با آغاز فعاليتهاى اشرار در منطقه كردستان سرگرد آذرفر (سرتيپ بازنشسته فعلى ) فرمانده گردان ۱۱۲ لشكر ۲۸ سنندج فرماندهى تيپ ۳ مريوان در اثر آتش خمپار ه انداز ضدانقلاب در شمال سربازخانه مريوان از ناحيه هر دو پا مجروح و توسط بالگرد به بيمارستان ۵۲۴ سنندج اعزام و از آنجا به بيمارستان خانواد ه تهران منتقل ميگردد . لذا فرماندهى سربازخانه تيپ ۳ مريوان به عهده سرگرد توپخانه سيروس ستارى (سرتيپ ۲بازنشسته) واگذار گرديد . از آنجايى كه منطقه عملياتى گردان ۱۱۲ پياده در مريوان بسيار وسيع بود احتمال مى رفت ضدانقلاب در اين منطقه مشكل به وجود آورد، ستادلشكر ۲۸ برآن شد كه يك فرمانده لايق و كاردان براى تصدى فرماندهى گردان ۱۱۲ انتخاب و به آن منطقه اعزام نمايد . اين امر مصادف با حضور سرگرد پياده رسول عبادت در دفتر فرماندهى لشكر ۲۸ سنندج و اعلام آمادگى جهت انجام مأموريتهاى محوله شد.فرمانده لشكر نيز حضور وى ر ا مغتنم شمرده، با تشريح شرايط موجود از ايشان مى خواهد فرماندهى گردان ۱۱۲ را به عهده بگيرد. رسول عبادت با كمال ميل اين مأموريت را پذيراگرديد.
با شروع كار مشخص مى شود كه او فردى مؤمن متعهد و معتقد به نظام جمهورى اسلامى ايران است لذا گردان از لحظه فرماندهى اين شهيدبزرگوار روحى تازه يافت و با توجه به آموزشها و فعاليتهاى شبانه روزى او از آمادگى رزمى قابل توجهى برخوردار گرديد .
عملكرد صحيح اين فرمانده لايق در هدايت رزمندگان اسلام و سركوب ضدانقلاب، موجب تقاضاى فرمانده وقت لشكر از او،مبنى بر تمديد مأموريتش گرديد . او بلافاصله با اين درخواست موافقت كرده، پس از انجام هماهنگى هاى لازم با واحد اوليه سه ماه ديگر مأموريت خود را تمديد نمود . پس از اين سه ماه با توجه به علاقمندى وى به شركت در مبارزه با كفر ۶ ماه ديگر مأموريت خود را تمديد و در پى آن تقاضاى انتقال به لشكر ۲۸ رانموده كه با توجه به حمايت بعمل آمده از سوى فرماندهى لشكر با اين تقاضا موافقت و در نتيجه او رسمًا به لشكر ۲۸ سنندج منتقل و همچنان به مأموريت خود در مريوان ادامه داد.
انتقال او به مريوان، با تجاوز گسترده ارتش عراق به كشور جمهورى اسلامى ايران مصادف گرديد. با سد شدن پيشروى دشمن، و آغاز عمليات محدود آفندى يگانهاى خودى درصحنه ها به منظور كاهش توان رزمى دشمن و همچنين ايجاد روحيه هجومى در نیروهای خودى و بازپس گيرى مناطق اشغالى از دشمن، ضرورت حضور شهيد دو چندان مى شود. در اين مرحله از جنگ دشمن نيز به منظور مقابله با اين تدبير ممانعت از تمركز نيرو در جبهه جنوب (خوزستان) وهمچنين درگير نمودن يگانهاى رزمى تحركاتى را در كل منطقه مرزى آغاز مى كند و در راستاى اين تحركات در منطقه كردستان سعى مى نمايد از طريق افزايش امكانات پشتيبانى براى ضدانقلابيون، باعث فرسايش يگانهاى رزمنده گرديده و ابتكار عمل را در اين منطقه بدست گيرد . در چهارچوب همين خط مشى با تمام توان و با پشتيبانى هوايى و آتش سنگين توپخانه به منطقه قوچ سلطان حمله مى كند و اگر چه در اين عمليات دشمن نمى تواند به تمامى اهداف از پيش تعيين شده دست يابد . اما با تصرف قسمتى از ارتفاعات قوچ سلطان توانست روى محور مريوان (باشماق) تا سه راهى (دزلى) ديد ه بانى خوبى كسب نموده، و با سهولت بيشترى امكانات لازم را براى ضدانقلابيون فراهم نمايد.
پس از اين عمليات دشمن فرمانده ستاد عملياتى منطقه تصميم مى گيرد به منظور جلوگيرى از تسلط د شمن بر اين منطقه نيروهاى موجود را تقويت نمايد . و در صورت امكان با انجام عمليات آفندى نيروهاى دشمن را در ارتفاعات قوچ سلطان منهدم واين بخش از خاك ميهن اسلامى را از لوث وجود آنان پاكسازى نمايد. در راستاى اين مأموريت گردان ۱۱2 پياده و يك گردان توپخانه به منطقه اعزام مى گرددتادر عملیات ارتفاعات قوچ سلطان با فرماندهی گردان 112لشگر28 کردستان به مصاف متجاوزین به خاک مقدس جمهوری اسلامی برود.
شهيد عبادت پيشاپيش نيروهاى خودى حركت مى كرد. كه ناگهان مورد اصابت تير يكى از مزدوران قرار گرفت و از ناحيه شكم و طحال مجروح گرديد . گرچه پس از مجروحيت سريعًا به وسيله بالگرد به بيمارستان ۵۲۰ كرمانشاه منتثل شد اما به علت خونريزى داخلى معالجات مؤثر واقع نگرديد و به فيض شهادت نائل گشت .
منبع:" با عبادت تا معرا ج"نوشته ی محمود مهدى آزاد، نشر شاهد،تهران- ۱۳۷۵



خاطرات
امیر احمدتركان :
مأموريت يافتم جهت تطبيق آتش توپخانه هاى موجود به منطقه مريوان بروم . در آنجا شهيد عبادت را پس از حدود ۶ سال ملاقات كردم . البته قبل از آن در سال ۵۲ تا ۵۴ دردوران خدمتم در تيپ هوابرد، با اين بزرگوار از نزديك شاهدفعاليتهاى نامبرده در يگانهاى هوابرد بودم و برايم مشخص شده بود كه گذشت زمان هيچ تأثيرى در او نداشته و داراى همان عقايدو روحياتى است كه در سال ۱۳۴۳ در دانشكده افسرى از اومشاهده كرده بودم. اما اين ملاقات مرا قادر ساخت او را بهتر ازگذشته بشناسم و به تصميم، اراده، و شجاعت وى كه در آن شرايط داوطلبانه راهى كردستان شده بود در دل تحسين بگويم با توجه به اينكه او افسرى بسيار با سواد و آگاه به فنون نظامى بود و از سوى ديگر با فعاليتهاى مستمر و شبانه روزى شناخت كاملى نسبت به منطقه پيدا كرده بود . پيشنهادات و نظريات بسيار سودمندى در راه پيشبرد عملياتهاى درون مرزى و برون مرزى ارائه مى نمود. كه فرماندهان وقت از اين پيشنهادات در راه بهبود وضعيت و توسعه عملياتها حداكثر استفاده را مى نمودند. تاآنكه در اوايل سال ۱۳۶۰ لشكر ۲۸ مأموريت يافت با يك حمله غافلگيرانه با همكارى يگانهاى موجود در منطقه مريوان كه عبارت بودند از نيروهاى لشكر ۲۸ كردستان و سپاه پاسداران، به فرماندهى برادر احمد متوسليان ارتفاعات مرزى را تصرف وضمن انهدام دشمن امنيت منطقه مريوان را تأمين و تسلط يگانهاى خودى را تا منطقه شيلر - پنجوين - خورمان و حلبچه گسترش دهند.
پس از ابلاغ حمله به تيپ ۳ ابتدا در منطقه دزلى يك عمليات آفندى توسط گردان ۱۵۵ پياده با همكارى سپاه پاسداران وپشتيبانى آتش توپخانه و هوانيروز انجام شده و ارتفاعات دالايى ، مله خورت، بنه و پاسگاه ژالانه تصرف و تعدادى از يگانهاى دشمن منهدم و تعدادى نيز عقب نشينى كردند . و نيروهاى خودى در ارتفاعات مرزى مستقر و ارتفاعات خورمال، سيدصادق، طويله و حلبچه زير د يد و تيررس دقيق توپخانه خودى قرارگرفت. در ادامه اين عمليات تيپ ۳ مأموريت يافت، با گردان ۱۱۲ پياده به فرماندهى سرگرد عبادت و همكارى سپاه پاسداران در شمال غربى منطقه مريوان عملياتى را به منظور انهدام دشمن و آزادسازى ارتفاعات قوچ سلطان به منظور تسهيل ديد و تي رروى مناطق شيلر و پنجوين انجام دهد.

جهانبازى :
آن موقع با درجه ستوان سومى فرماندهى دسته يكم گروهان دوم گردان تانك لشكر ۲۸سنندج را عهد ه دار بودم . ابلاغ گرديد دسته مربوط را به مريوان انتقال دهم، البته نحوه عبور تانكها از مناطق بين سنندج ومريوان مى تواند فصل كاملى را به خود اختصاص دهد . چرا كه باتوجه به تسلط ضدانقلابيون بر ارتفاعات منطقه و عدم وجود تأمين در جاد ه ها اين عمل تقريبًا غيرممكن بود . به خواست خدا و باايثار و از جا ن گذشتگى سلحشوران اسلام پس از چند مرحله درگيرى توانستيم سالم به پادگان مريوان وارد شويم.
در هنگام ورود به اين محل به علت عدم آشنايى به منطقه،با تانكها مستقيمًا به جلوى ستاد فرماندهى رفتيم، و من براىمعرفى خود وارد دفتر فرماندهى شدم . مشغول صحبت بوديم كه ناگهان صداى انفجارهاى پياپى ما را از داخل دفتر بيرون كشاند .
وقتى به جلوى در ورودى ستاد رسيديم ايشان به من گفت نمى دانيد كه پادگان در ديد و تير دشمن قرار دارد، كه تانكها را دراطراف ستاد پارك نمود ه ايد؟ احتما ً لا نيروهاى دشمن از ورود شمابه پادگان با خبر شد ه اند كه شروع به كوبيدن منطقه پادگان به وسيله توپخانه كرد ه اند. سريعًا قبل از آنكه هواپيماهاى دشمن به سراغ ما بيايند دستور پراكندگى تانكها را صادر كنيد و سپس خودتان را به جناب سرهنگ جمالى فرمانده قرارگاه مقدم معرفى کنید.
بلافاصله به خد مه تانكها دستور دادم تانكها را پراكنده و استتار نمايند . سپس خود را به جناب سرهنگ جمالى معرفىنمودم. سرهنگ جمالى پشت ميز خود مشغول انجام كارهاى ادارى بودند. با ديدن من از پشت ميز برخاستند و جلو آمدند . من همانطور كه دستم به عنوان اداى احترام بالا بود، چند قدم جلورفتم ايشان بسيار گرم و با محبت با من دست دادند و در حالى كه تبسمى بر لب داشتند . خيرمقدم گفته و اظهار داشتند :
صداى انفجارها را شنيديد .
بله
پيش از اين ! احتما ً لا از وضعيت منطقه اطلاعى نداشتيد، به مريوان آمده بوديد؟
خير
پس درست حدس زده بودم .
سپس از استعداد رزمى يگان سؤال كردند و من آمار افرادو اقلام پنجگانه را تقديم كردم.
ايشان دستور دادند نیروها را جمع نمايم .حدود ده دقيقه براى آنها سخنرانى نمودند و سپس دستور داد براى استراحت به يگان سوار زرهى مراجعه نمائيم و مرا با خود به دفتر فرماندهى
بردند و با همان تبسم دل نشين كه به لب داشت گفت : نقشه خوانى چيزى مى دانى؟
نزديك نقشه اى كه به ديوار نصب شده، پرده ضخيمى آن را پوشانده بود رفتيم . پرده را كنار زد و از روى نقشه منطقه وآرايش نيروهاى خودى و دشمن را به طور ساده و در عين حال عميق برايم تشريح كرد و بدين طريق توانستم از منطقه مريوان وموقعيت نيروهاى خودى و دشمن اطلاعات جامعى به دست آورم. ايشان بسيار پركار و پرتلاش و با سواد بودند . به همين دليل بعدها كه دشمن پى به ماهيت و عملكرد اين بزرگوار برد .
تصميم گرفت به هر صورت ممكن ايشان را از صحنه نبرد خارج سازد و براى رسيدن به اين هدف شوم چندين مرحله اقدام به ترور ايشان نمودند . كه نهايتًا انفجار بمبى در مقر فرماندهى منجر به جانبازى ايشان گرديد . اما با وجود اين او هرگز از پاى ننشسته و براى اعتلاى آرمانهاى مقدس جمهورى اسلامى ايران در سنگر علم و دانش به تعليم و تربيت افسران زبده كه آيند ه سازان ارتش هستند پرداخت . بهر تقدير فرداى آن روز براى ديدار با جناب سرهنگ جمالى راهى دفتر ايشان شدم . در جلوى دفتر فرماندهى،جناب سرگرد عبادت را ديدم . هنوز ايشان را نمى شناختم . اداى احترام نمودم، ايشان بسيار گرم و دوستانه با من احوالپرسى كرده،دست دادند . سپس به اتفاق هم وارد دفتر فرماندهى شديم . گويا شما قبًلا با هم آشنا شد ه ايد . سرهنگ جمالى با خنده این را گفتندوشهيد عبادت در جواب گفتند: بله جلوى در ورودى با هم برخوردنموديم. (البته شواهد امر گوياى اين واقعيت بود كه جناب سرگردعبادت از قبل در جريان ورود ما قرار گرفته بود ) پس از آن كه باعبادت نشستم، جناب سرهنگ جمالى سؤال ازوضعيت سنگرها کرد. ايشان در جواب گفتند : همراه فرمانده يگانها به اكثر سنگرها سركشى كردم و از آمادگى رزمى پرسنل و نحوه نگهبانى آنها بازديد كردم بحمدالله همه پرسنل گردان با برخوردارى از روحيه بالا وچهر ه اى بشاش سرگرم انجام وظيفه بودند . در اكثر سنگرها، با پرسنل صحبت كردم آنها با عزمى راسخ منتظر عمليات آزادسازى مناطق تحت اشغال دشمن هستند . به عقيده من آمادگى گرد ان ۱۱۲براى انجام مأموريت و همچنين مقابله با تحركات دشمن صددرصداست.جناب سرهنگ جمالى فرمودند : قبلا در مورد پنج دستگاه اعزامى از سنندج با شما صحبت كرده بودم، اين تانكها اكنون به فرماندهى سركار ستوان جهانبازى اينجا هستند، من تصميم گرفته ام اين دسته را در اختيار شما قرار دهم كه با توجه به مديريت و خلوص نيتى كه در شما سراغ دارم يقين مى دانم ازآنها به نحو احسن در پيشبرد عمليات استفاده خواهيد نمود.
پس از خداحافظى همراه جناب سرگرد عبادت و يكى ازدرجه داران دسته تانك سوار جيپ شده، براى شناسايى منطقه وتعيين محل استقرار تانكها راهى منطقه كولان در پشت درياچه مريوان شديم.باران به شدت مى باريد، جناب سرگرد عبادت در جلو و مادو نفر در عقب جيپ نشسته بوديم . ايشان رو به من كردند و ازوضعيت زندگى، خدمت و گرفتاريهايم سؤالاتى نمودند . ومن پار ه اى از مسائلى را كه در طول خدمت با آنها مواجه بودم برايشان شرح دادم . متوجه شدم جناب سرگرد، داراى قلبى بسياررئوف ومهربان هستند چرا كه باسخنان من بسيار متأثر شدند و در جواب گفتند:انشاءالله از اين پس در پرتو اسلام و با برقرارى حكومت قرآن همه گرفتاريها رفع مى شود و نابسامانيهايى كه ميراث رژيم گذشته است جاى خود را به اجراى دقيق قوانين الهى مى دهد. امروز ما وظيفه داريم براى حفظ دستاوردهاى انقلاب اسلامى باتمام وجود بادشمنان اسلام وقرآن مبارزه كنيم وتا پيروزى كامل واستقرار حكومت قسط و عد ل الهى ازپاى ننشينيم. بالاخره به مقصد رسيديم و جلوى يكى از سنگرهاى اجتماعى گردان پياده شديم.
وقتى به همراه شهيد عبادت جلوى سنگر اجتماعى پياده شديم يكى از سربازان صدا زد بچه ها جناب سرگرد آمدند . نيروها ازسنگرها بيرون دويدند و در اطراف ايشان جمع شدند . در اينجا متوجه شدم كه چگونه عطوفت يك فرمانده نسبت به زيردست باعث جلب محبت آنان مى شود چرا كه سربازان با خلوص نيت بدور از هر گونه ريا با صميميت كامل از ايشان دعوت مى كردند به داخل سنگرشان برود و شهيد عبادت بی هيچ كبر و غرورى به يكى از سنگرها رفتند . ما هم در معيت ايشان داخل شديم ونشستيم و در اين جمع دوستانه چاى نوشيديم، جناب سرگرد گفتند:تعدادى تانك به ما مأمور گشته و مرابه آنها معرفى كرده فرمودندمى تواند قدرت رزمى ما را افزايش دهد و با وجود ايمانى كه در شما عزيزان سراغ دارم يقينًا توانمان صد در صد خواهد شد. يكى از سربازان گفت: با داشتن فرماندهى چون شما ما به خود مى باليم و حاضريم تا سرحد شهادت در راه اسلام و حفظ آرمانهاى مقدس انقلاب اسلامى جانفشانى كنيم. حضورجناب سرگرد در جمع سربازان تأثير بسزايى در روحيه آنان داشت به گونه اى كه درجه دار من آهسته در گوشم گفت :اين يعنى فرماندهى كه بردلها فرماندهى مى كند.دراین مأموريت بود كه من واقعًا ايشان را شناختم و به شخصيت والايشان پى بردم . از اين پس هر چه پيشتر مى رفتيم بيشترمجذوب شخصيت و روش فرماندهى وى در امور رهبرى افرادمى شدم.در همين مرحله از آشنايى مان دريافتم فرماندهى يك گردان براى روح بزرگ و روش عالى و رفتار سخاوتمندانه او كم است .
روش اين بزرگو ار يك خصوصيت فطرى و ذاتى بود و هيچ ريا وتزويرى در آن به چشم نمى خورد. صداقت با روحش عجين شده بود و اين شخصيت نمى توانست در اثر يك تحول شكل گرفته باشد. و معلوم بود اين خصائل و فضائل اخلاقى از دوران طفوليت با ايشان همراه بوده است او فرماندهى پركار بود و لحظه اى ازسركشى به يگانهاى تحت امرش غافل نمى شد. به گونه اى كه بعداز استقرار در منطقه هر روز به ما سر مى زد. مدام سفارش پرسنل را به من مى كرد .تكيه كلامش اين بودکه وظايف خود را به نحو احسن انجام بدهيد . از ياد و نام خدادر طول مدتى كه من افتخار داشتم با ا و نماز هم غافل نشو يد. تمامى نيازمنديهاى واحد را مرتفع مى كردند .گاهى اوقات كه كمكهاى مردمى به منطقه مى رسيد شخصًا و باجيپ خود آنها را در بين پرسنل تقسيم مى نمود. اينگونه بود كه بردلها فرماندهى مى كرد. ايشان رابطه فرمانده و زيردست راهمانند رابطه پدر و فرزند مى دانست و عقيده داشت همان وظيفه اىكه خداوند در قبال فرزند به پدر محول كرده فرمانده نسبت به زيردست خود دارد، لذا بايد حداكثر توان خود را در حفظ جان آنها بكار گيرد . به همين دليل بود كه دستوراتش را به جاى آن كه كتبى ابلاغ نمايد به صورت شفاهى و حضورى مطرح مى كرد . اكثرمواقع در هنگام ظهر در جمع ما حاضر مى شد و پس از خواندن نماز به صورت جماعت ناهار را با ما صرف مى نمود و پرسنل يگان چنان به ايشان عادت كرده بودند كه اگر يك روز نمى آمدندخلأوجودى ايشان به خوبى احساس مى شد. اين ر وش تا نزديك شدن عمليات (عمليات قوچ سلطان ) تداوم داشت . در مريوان يك روز صبح حدود ساعت ۸ ايشان وارد دسته شدند رو به من كرده،پس ازسفارش لازم گفت : آيا آماد ه ايد ؟گفتم :بله.گفت: با من بياييد قرارگاه.سوار جيپ شديم و عازم منطقه مورد نظر گشتيم در جيپ يك سرباز بى سيمچى همراه ما بود در پشت يكى از ارتفاعات همجوار فرمانده قرارگاه مقدم جناب سرهنگ جمالى منتظر ما بودند . در معيت ايشان حركت كرديم هدف از اين شناسايى استقر ار تانكها درمنطقه اى بود كه بتواند ضمن ايجاد پوشش آتش، براى حركت نيروهاى پياده از تحركات دشمن در منطقه شمال غربى قوچ سلطان جلوگيرى نمايد . در اين منطقه با توجه به پوشش جنگلى و دشت باز احتمال نفوذ دشمن زياد بود.به هر تقدير در منطقه مشخصى جيپ را رها كرد ه، و بقيه راه را پياده طى نموديم . البته مجبور بوديم قسمتى از راه را به صورت سينه خيز برويم . تا خود را به جنگل برسانيم . چون هرلحظه امكان شناسايى ما توسط نيروهاى گشتى دشمن مى رفت .سريعًا مشغول شناسايى و ارزيابى منطقه شديم . به جناب سرهنگ عرض كردم بُرد توپ تانكها چقدر است ؟ گفت: حدود بيست كيلومتر .جناب سرگرد عبادت فرمودند:ما بجاى اينكه قبل از عمليات تانكها را در اين نقطه كور در دل جنگ مستقر نمائيم و هدف تانكهاى دشمن قرار دهيم از وجود آنها در دامنه ارتفاعات كولان استفاده مى كنيم و براى پوشش اين منطقه يك دسته پياده مجهز به سلاحهاى ضدتانك درنظر مى گيريم .جناب سرهنگ گفتند: چقدر نيرو داريد؟ جناب سرگرد جواب دادند.جناب سرهنگ گفت:پس نيروهاى اين منطقه را تقويت كنيد و سپس رو به من كرده وگفت: تانكها را در ارتفاعات كولان مستقر نماييد.اگر تانكها روى ارتفاعات كولان مستقر شود با توجه به اختلاف ارتفاع مى توانيد براى اين نقطه پوشش آتش ايجادکنید؟ عرض كردم صد در صد چون توپ تانكها قادرند از ۲۰ تا ۲۰ - درجه عمودى را هدف قرار دهند . سرهنگ جمالى اضافه کرد:پس اگر دشمن قصد داشته باشد با استفاده از اين دشت باز به مريوان نزديك شود شما بايد با آتش تانكها مانع آنها شويد .البته نيروهاى پياده ما در جلوى شما مستقر خواهند شد .از جنگل خارج شديم و سوار برجيپ حركت كرديم در پا يين ارتفاعات كولان پشت يك تپه نزديك محل استقرارتانكها لحظاتى چند به هماهنگى و تبادل نظر ميان فرمانده قرارگاه مقدم و جناب سرگرد عبادت گذشت و سپس جناب سرهنگ جمالى از ما جدا شد . من هم در معيت جناب سرگرد به مقر خودمان برگشتيم . در اين شناسايى ضمن شنيدن صحبتهاى اين دوفرمانده متوجه شدم همين روزها عملياتى در منطقه آغاز خواهد شد. هنگام خداحافظى جناب سرگرد امر فرمودنددر قرارگاه گردان حضور بهم برسانيد.
شب كه به حضور ايشان رسيدم دستور دادند كه تانكها را در ارتفاعات تعيين شده مستقر نماييد سنگرها و سكوهاى مورد نظر ظرف روز جارى در محل احداث شود.براى اجراى اين دستور بلافاصله به يگان مربوطه مراجعه كردم و يگانم را به محل موردنظر حركت داده، درمواضع تعيين شده مستقر نمودم.در شب چهاردهم خرداد ماه سال ۱۳۶۰ جناب سرگردعبادت و ساير فرماندهان يگانهاى عمده موجود در منطقه دركميسيون پاسگاه تاكتيكى قرارگاه مقدم شركت كردند و نسبت به چگونگى عمليات توجيه شدند . حدود ساعت ۱۱۰۰ پانزده خرداد 1360ايشان به نزد من آمدند . طبق معمول بسيار متين و باوقار بود و لبخندى برلب داشت اما تغييرات فاحشى در حركات ايشان به چشم مى خورد كه شرح وضعيت روحى و روانى ايشان برروى كاغذ غيرممكن است . چهره ايشان بشاش تر و خندان تراز روزهاى قبل بود و حركاتش نمايانگر يك انقلاب درونى بود .
مانند مسافرى كه از ساعتهاى قبل آماده حركت باشد . اما اضطراب و تشويش، از نرسيدن به موقع و بجا ماندن از كاروان در وجودش موج مى زد. بسيار با محبت و باصفا به نظر مى رسيد. حتى زمانى كه من با دست به ايشان اداى احترام كردم به جاى آنكه با من دست دهد مرا در آغوش كشيد و بوسيد . وقتى سرم را بلند كردم كه دوباره چهره نورانيش را ببينم متوجه شدم قطرات اشكى ازروى شوق روى گونه هايش جارى است درست مثل قطرات شبنمى كه برروى گلبرگ لطيف در يك صبح بهارى مى نشيند. من بشدت يكه خوردم و بى مقدمه شروع كردم به گريه سرم راه به سينه اش گرفت و گفت براى چه گريه مى كنى. يك نظامى راه و هدفش مشخص است.عرض كردم :جناب سرگرد شما خيلى فرق كرد ه ايد. خنديد و گفت: نه، من همان عبادت روزهاى قبل هستم .ولى او خيلى فرق كرده بود . من خيلى دوست داشتم براى نمازظهر پيش ما بماند . ولى ايشان اظهار نمود وقت تنگ است و من بايد بروم يگانم را سر و سامان بدهم . خداحافظى كرد و سريعًاسوار جيپ شد و حركت نمود . لحظاتى خيره به دنبال عبادت ماندم. تا جيپ در غبار جاده محو شد . او رفت و من ديگر هرگزاو را نديدم.
آنروز درست بر بلنداى مشرف به جاده جايى كه آخرين ديدار را با ايشان داشتم نشستم و لحظاتى چند در فكر فرو رفتم .نمى توانستم حالت جناب سرگرد عبادت را كه چند لحظه قبل ديده بودم فراموش كنم او چون طوفانى بود كه با ورودش مرا دگرگون ساخت. همان شب با توجه به اينكه قرار بود گردان ۱۱۲ تلاش اصلى را انجام دهد ما تحت امر گردان سو ار زرهى قرار گرفتيم .در نيمه هاى شب پيكى به نزد من آمد و اطلاع داد كه عمليات لحظاتى قبل آغاز گرديده است.
البته از نقل و انتقالات نيروهاى خودى در منطقه و پيامهاى ارسالى قبًلا از اين عمليات مطلع شده بودم . ساعتى بعد دستور داده شد سه دستگاه تانك به فرماند هى خودم براى پشتيبانى نيروهاى پياده به سمت دامنه هاى ارتفاعات قوچ سلطان و گود خزينه حركت دهم. زمانى كه ما به نقطه مورد نظر رسيديم . قله هاى مرتفع قوچ سلطان توسط نيروهاى گردان ۱۱۲ به فرماندهى جناب سرگردعبادت و نيروهاى سپاه مريوان به فرماندهى برادر احمد متوسليان تصرّف شده، اكثريت نيروهاى دشمن كشته و يا اسير گرديده بودند. در همين زمان بود كه من از بى سيم تانك شنيدم كه جناب سرگرد عبادت كه همراه نيروهاى خط شكن به جلو حركت نموده بود مورد اصابت دشمن قرار گرفته است من بى اختيار به يادبرخورد ايشان با خود افتادم و يكباره لرزشى تمام وجودم را گرفت. به خود گفتم : آيا از قبل همه چيز به او الهام شده بود كه اين همه سبك بال و ناآرام بود . چهره ملكوتى و باصفايش، برقى كه از چشمانش ساطع بود و اشك شوقى كه برگونه هايش جارى شد. همه گوياى اين حقيقت بود كه او عازم سفرى است كه خود ش از آن مطلع بود . بله او مسافرى بود ناآرام چون طوفان رعد آسا،بى امان پرشتاب . لحظه اى كه او با آن حالت ملكوتى مرا برادرانه در برگرفت احساس كردم او دارد با من وداع مى كند و به همين
دليل ناخودآگاه از ايشان سؤال كردم آيا اتفاقى افتاده؟ ايشان جواب دادند: « نه مگر قرار بود اتفاقى بيفتد » از آن لحظه به بعد من ديگرخودم نبودم شعاع چشمانش، گلگونى صورتش كه رنگ لاله هاى وحشى دشت مريوان را به خود گرفته بود . در درون من انقلابى به وجود آورده بود . و اين به دليل همان سفرى بود كه ايشان ازقبل براى رفتن خود را آماده و مهيا كرد ه بود . اين مسافر تنها وشتاب آلود گرچه به ظاهر دور از بدرقه عزيزان و چشم همگان ناشناس و گمنام در اين سفر گام مى نهاد ولى من ايمان دارم كه براى هيچ نسلى چه در حال و چه در آينده ناشناس و گمنام نخواهد ماند.
در مدت ۶۰ روزى كه بعد از شهادت ايشان به پاسدار ى از دست آوردهاى خون اين شهيدان عزيز و بقيه شهداى خونين كفن در منطقه قوچ سلطان بودم روزى دوباره از پايين قله به بالاصعود مى كردم تا منظره محل شهادت اين سردار رشيد را كه داوطلبانه به مسلخ عشق رفته بود از نزديك ببينم و خاكى را كه قطرات خون پاك اين شهيد و د يگر همرزمانش برجاى جايش نقش بسته و آنرا به گلستانى مبدل ساخته بود لمس نمايم . خاك دل آويزى كه قله مرتفع آن با غرور و افتخار سر به آسمان كشيده وبا زخمهائى كه برتن دارد و جامه اى كه از اين زخمها رنگين گشته به خود مى بالد كه از زير يوغ چند ماهه شيطان صفتان آز ادگشته و دوباره در دامان مام ميهن آرميده است. امروز قله مرتفع قوچ سلطان افتخار مى نمايد كه بعد ازريخته شدن خون سردارى راست قامت كه تا ابد جاودانه در تاريخ خواهد ماند نامش را تغيير داده، و آنرا « قله شهيد عبادت » نهاد ه اند.
اسم و ياد او هرگز از لوح سينه ها محو نخواهد شد و تاريخ تا ابد نامش را در صفحات زرين خود ثبت خواهد كرد . مگر نه اين است كه موجوديت تاريخ مديون افرادى است كه با فناى خود بقاى تاريخ را رقم مى زنند. ياد و نام اين شهيد بزرگوار و تمامى شهداى گمنام اسلام بالاخص شهداى جنگ تحميلى جاويد باد.

امیر احمد ی:
پس از آن كه طراحى لازم از طريق قرارگاه مقدم لشكر ۲۸ به عمل آمد . فرماندهان يگانهاى عمده احضار و اطلاعات لازم در زمينه و نحوه اجراى عمليات و برآوردهاى انجام شده درباره نيروهاى دشمن و نحوه آرايش و همچنين استحكامات موجوددر منطقه در اختيار آنها گذاشته شد و به آنها ابلاغ گريد ضمن رفع كمبودهاى موجود براى انجام عمليات اعلام آمادگى نمايند . دراين عمليات تيپ ۳ مأموريت داشت با يك گردان تقويت شده درخط مأمور تلاش اصلى (گردان ۱۱۲ به علاوه عناصرى ازگردان سواره زرهى به فرماندهى شهيد عبادت ) و يك گردان احتياط (گردان ۱۱۸ به فرماندهى سرگرد پياده شيرى ) با همكارى سپاه پاسداران و پشتيبانى آتش توپخانه و هوانيروز رأس ساعت ۵ ۶۰ - 15 /۳/ 1360در منطقه قوچ سلطان بر مواضع دشمن تك نمايد و ضمن انهدام نيروهاى دشمن در منطقه، مستقر و تأمين آنرابرقرار سازد . در شب عمليات شهيد عبادت براى انجام آخرين هماهنگى ها با قرارگاه مقدم آمده بود و من توانستم براى آخرين بار ايشان را ملاقات كنم . او سر از پا نمى شناخت و با تمام وجودتلاش مى كرد هر چه زودتر به واحد مربوطه مراجعه نموده، درعمليات، پيشاپيش واحد خود حركت نمايد . در حين صحبت باايشان عنوان كردم لزومى ندارد شما جلوى نيروهاى خود حركت كنيد و مى بايد در محلى باشيد كه تأمين بيشترى داشته تا از آنجابتوانيد با خيال آسوده يگان خود را هدايت نماييد . شهيد عبادت پاسخ داد حركت فرمانده در پيشاپيش واحد باعث تقويت روحيه پرسنل مى شود. از طرفى من مدتها منتظر چنين لحظه اى هستم كه بتوانم همگام با ديگر عزيزان رزمنده خاك ميهن اسلاميم را ازلوث وجود دشمن پاكسازى نمايم حال چگونه مى توانم در نقطه اى امن نشسته و عمليات را هدايت كنم . پس از اين گفتگوى مختصر دريافتم هيچ عاملى نمى تواند مانع اين خواسته او شود، چرا كه اشتياق زيادى براى انجام مأموريت دارد . البته با توجه به شناختى كه از روحيات اين بزرگوار داشتم چنين رفتارى از او دور ازذهن نبود . او چنان شيفته انجام اين مأموريت بوده كه پيشنهادت من هيچ تأثيرى در او نمى گذاشت. با اين حال بار ديگر برگفته خود تأكيد كردم و به او گفتم : ما در زمان گذشته نيستيم كه نيازى باشدفرمانده شمشير به دست در پيشا پيش نيروهاى خود حركت نمايد . وبدين طريق آنها را هدايت كند . آيا اين عمل شما باعث نمى شود ازنظر هدايت يگان با مشكل مواجه شويد؟ ايشان در پاسخ من گفت:از بابت كنترل يگان هيچ نگرانى ندارم چرا كه طى چند روز گذشته چندين بار منطقه موردنظر را شناسايى كرد ه ام، با توجه به مسير حركت نيروها وتاريكى شب تا حوالى خط هجوم از نظر هدايت هيچ مشكلى
نخواهم داشت . از اين نطقه به بعد هم خودم با آنها هستم وبعد از گفتن اين مطلب " اميدوارم به مشكل خاصى برخورد نكنيم ."با من خداحافظى كرد و سريعًا به سمت واحد مربوطه حركت نمود.طرح ريزى عمليات به نحوى بود كه نيروهاى پياده مى بايددر تاريكى و در سكوت كامل خود را به خط هجوم مى رساندند ودر آن نطقه كه نزديكترين محل به مواضع پدافندى دشمن بودمستقر مى شدند. در طول مدت حركت نيروهاى پياده يگانهاىتوپخانه مى بايد همانند شبهاى قبل با دشمن تبادل آتش نمايند . شروع عمليات همزمان بود با روشن شدن هوا، در اين زمان بالگردها قادر بودند با آتش خود نيروهاى پياده را پشتيبانى نمايند .بهر تقدير نيروهاى حمله ور، رأس ساعت مقرر پيشروى خود رابا استفاده از تاريكى شب و در سكوت كامل به سمت مواضع دشمن آغاز نمودند. مدتی بعد اوحضور نيروهاى خود را در خط هجوم، نزديك سنگرهاى دشمن اعلام نمود . اما حركت نيروهاى پشتيبانى (گردان ۱۱۸ ) با توجه به اينكه به ميدان مين دشمن برخورد نموده بودند با اشكال مواجه گرديده بود . رأس ساعت ۵ دستور شروع عمليات از طريق قرارگاه مقدم صادر و تيم آتش هوانيروز بنا به دستور، پرواز خودرا با سقف كوتاه از سربازخانه مريوان آغاز نمودند . اين تيم مأموريت داشت پس از عبور از فراز درياچه مريوان در پناه ارتفاعات خود را به نزديكى قوچ سلطان رسانده، و از قسمت شمال ارتفاعات سنگرهاى دشمن را كه مجهز به تيربارهاى سنگين و سلاحهاى ضدتانك بود منهدم نمايند و همچنين از ورود نيروهاى دشمن به منطقه جلوگيرى نمايند . همزمان با ورود اين تيم به منطقه و انهدام دو سنگر دشمن، توپخانه خودى اقدام به اجراى آتش تهيه نمود . و يگانهاى پياده حمله خود را از خط هجوم به سمت مواضع پدافندى دشمن آغاز كردند . در اين زمان شهيدموفق شد نيروهاى خود را در همان لحظات اوليه نبرد، از خط دشمن عبور داده و مواضع موردنظر را آزاد نمايد . سرعت عمل اين نيروها به حدى زياد بودكه دشمن به طور كامل غافلگير شده بود . به طورى كه نيروهاى خودى توانسته بودند صد نفر از نيروهاى دشمن را در حالى كه زيرپوش برتن داشتند به اسارت خود درآورند، و تعداد زيادى از آنها را قبل از خروج از سنگرهاى استراحت به هلاكت برسانند.دريافت اين پيام از سوى شهيد عبادت باعث گرديد اشك شوق از چشم ان تمام پرسنل حاضر در اتاق جنگ جارى شود . نيروهاى ظفرمند اسلام اكنون برفراز قله پرشكوه قوچ سلطا ن مستقر شده بودند اين عزيزان توانستند با ايثار و از خودگذشتگى س از نه ماه اين بخش از خاك ميهنمان را آزاد نمايند و از همين مكان مقدس با رهبر خود تجديد پيمان نمايند .

شهيد عبادت تأكيد داشتند از تيراندازى بى مورد بخصوص به سمت آندسته از نيروهاى دشمن كه قصد دارند خود را تسليم نمايند. قويًا خوددارى كنند او سعى داشت به دشمنان اسلام نشا ن دهد كه قصد ندارد آنها را بيهوده كشته شوند بلكه تلاش مى كند با رأفت اسلامى آنان را به دامان پرمهر و محبت اسلام برگرداند . چرا كه او معتقد بود نيروهاى دشمن به علت عدم آگاهى و تبليغات مسموم و ترس، ارعاب حكومت جبار صدام، راهى جبهه شد ه اند . و اگر از واقعيت امر آگاهى يابند يقينًا خود را تسليم نيروهاى اسلام خواهند كرد . در راستاى اين انديشه سعى نمود تعداد بيشترى از نيروهاى دشمن را به اسارت در آورد.
شهيد عبادت پيشاپيش نيروهاى خودى حركت مى كرد. كه ناگهان مورد اصابت تير يكى از مزدوران قرار گرفت و از ناحيه شكم و طحال مجروح گرديد . گرچه پس از مجروحيت سريعًا به وسيله بالگرد به بيمارستان ۵۲۰ كرمانشاه منتقل شد اما به علت خونريزى داخلى معالجات مؤثر واقع نگرديد و به فيض شهادت نائل گشت . پرسنل تحت امر او و مسؤولين ارتش در آن زمان با شنيدن خبر شهادت وى بى نهايت متأثر شدند و از اينكه فرماندهى كارآمد و سردارى لايق را از دست داده بودند در فراقش اشك مى ريختند. با توجه به اينكه احتمال پايين آمدن روحيه پرسنل گردان مى رفت و احتما ً لا دشمن از اين موقعيت سوء استفاده مى نمود به دستور جناب سرهنگ جمالى، معاون گردان به سرپرستى يگان منصوب گرديد . در اين زمان دشمن سعى مى نمود با بكارگيرى نيروهاى احتياط خود كه به وسيله آتش توپخانه و هلى كوپتر پشتيبانى مى شدند در خطوط نيروهاى اسلام رخنه اى ايجاد نمايد . اما نيروهاى اسلام متشكل از گردان ۱۱۲ و سپاه پاسداران مريوان كه طعم پيروزى را چشيده بودند براى تكميل پيروزى و تأمين هدف و انهدام كامل دشمن با حداكثر توان پاتكهاى پى درپى يگانهاى دشمن را يكى پس از درگیرى در هم شكسته، مواضع مربوطه را تثبيت نمودند . درهمين زمان با كمك آتش پشتيبانى هو انيروز، نيروهاى تلاش پشتيبانى موفق به درهم شكستن مقاومت دشمن گرديد و اهداف مربوطه را آزاد نمود و در نهايت تلاش اصلى و تلاش پشتيبانى هر دو به اهداف خود رسيدند و كليه اسرار را از منطقه عمليات تخليه كردند .
در زمان شهادت شهيد عبادت من در مركز هماهنگى پشتيبانى آتشهاى توپخانه مشغول كار بودم . كه از موضوع مطلع شدم . او انسانى خوش خلق -صبور - متفكر و داراى سعه صدر بود، برنامه هاى خدمتى وى دقيق و منظم اجرا مى شد. و براى بالا بردن روحيه پرسنل هرازچندگاهى شبها در يكى از پايگاههاى منطقه عمليات بسرمى برد. و بعضى از شبها را نيز به سربازخانه اختصاص داده بود تا بدين ترتيب هم در بين پرسنل خود باشد و هم به امور پادگان اختصاص داده بود تا بدين ترتيب هم در بين پرسنل خود باشد و هم به امور پادگان بپردازد، دفتر كار منظمى داشت كه در آن كليه امور را با طرح ريزى قبلى انجام م ى داد. به اعتقادات مذهبى فوق العاده پاى بند بود و سعى داشت فرايض دينى را به موقع انجام دهد، و براى نماز اول وقت اهميت زيادى قائل بود.او با افراد خود با مهربانى رفتار مى كرد و مدام در پى رفع مشكلات پرسنل يگان و منطقه مربوطه بود و لحظ ه اى آرام وقرار نداشت هنگامى كه خبر شهادتش را شنيدم بغض گلويم را فشرد و اشك در چشمانم حلقه زد و بى اختيار سرازير گرديد . لحظه اى به ياد رشادتها، دلاوريها و از خودگذشتگ ى هاى او افتادم، بيادم آمد كه چگونه براى رفتن عجله مى كرد او داوطلبانه به استقبال شهادت ر فت. تا به آرزوى ديرينه خود برسد و در يك لحظه اين شعر از خاطرم گذشت. ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم موجيم كه آسودگى ما عدم ماست با آنكه راضى به رضاى خداوند بزرگ بودم . اما سردردامانم نداد . كارم را در مركز هماهنگى پشتيبانى آتشهاى توپخانه به طور موقت به شخص ديگرى سپردم و دقايقى به فكر فرو رفتم .
شب قبل به خاطرم آمد كه چگونه سعى مى نمود هر چه سريعترخود را به واحدش برساند و در پيشاپيشِ نيروهاى خط شكن حركت نمايد . او به ميعادگاه عشق مى رفت و به همين لحاظ تعجيل داشت. او توانست با اين حركت شجاعانه خود تغييرات عمد ه اى دروضعيت منطقه كردستان به وجود آورد . اگر به بررسى دقيق اوضاع كردستان از مناطق مرزى تا مناطق روستايى و شهرى بپردازيم درمى يابيم كه عناصر ضدانقلاب در سالهاى ۵۷ تا ۶۰ بيشتر فعاليت خود را متوجه شهرها و محورها و روستاها مى نمودو در صورتى كه پس از اجراى عمليات برون مرزى در مناطق مريوان - بانه و سردشت و نيز نوسود بتدريج دامنه عمليات آنها به علت عدم امكان ورود به سرزمين اسلامى به مناطق مرزى محدود گرديد . و حتى پس از گذشت اين دوره مجبور شدند پاسگاهها و نفرات خود را به آن سوى مرزها مستقركنند به راستى چه انسا نهايى و چه سرداران گمنامى از ارتش، سپاه و نيروهاى انتظامى و بسيج مردمى كه در جاى جاى مناطق كردستان به شهادت رسيدند تا امنيت كامل در اين منطقه برقرار گردد.

همسرشهید:
فردى متواضع، فروتن،باگذشت و بسيار مهربان و خوش برخورد بود . همين امر سبب مى گشت در برخورد اول همه جذب او شوند . يكى از نكات مهمى كه در برخوردهاى خود رعايت م ى كرد شرايط روحى و سنى طرف مقابل بود به گونه اى كه حركات خود را روح يه طرف مقابل وفق مى داد. براى مثال با كودكان چنان رفتارى مى كرد كه درجمع فاميل همه كودكان به گردش جمع مى شدند و او را چون پدرخود دوست مى داشتند. از سوى ديگر با بزرگان چنان برخوردمى نمود كه هميشه مورد احترام ايشان بود و اكثر اوقات دربحث ها و مسائل مهم خ انوادگى نظرخواهى از ايشان يك اصل بود .او چنان محبت خود را در دل دوستان و آشنايان جا داده بود كه شهادتش ضربه سختى از نظر روحى براى آنها بود. بنا به گفته خويشاوندان از زمان كودكى به شدت مذهبى بود. هميشه فرايض دينى را بجا مى آورد. و در مساجد به عنوان مكبر اقامه مى گفت، صوت زيباى او باعث شده بود در اكثر مجالس مذهبى قرآن تلاوت نمايد . و نوحه خوان دسته هاى حسينى در دهه محرم باشد . هميشه در جمع دوستان و سربازان ازخداپرستى و اداى فرايض دينى صحبت می كرد.نسبت به وظايف شغلى خود بسيار حساس بود . به خاطردارم زمانى كه در دانشكده افسرى مشغول خدمت بود فرزندمان مريض شد و من با ايشان تماس گرفتم و خواستم زودتر به منزل بيايد. آنروز ايشان حدودًا سه ساعت رزودتر به منزل آمدند و باهم بچه را نزد پزشك برديم . با توجه به بعد مسافت نتوانست به پادگان برگردد روز پنج شنبه همان هفته با سه ساعت تاخیر به منزل آمد.وقتی علت را پرسیدم گفت :روز شنبه سه ساعت زودتر آمده بودم . امروز سه ساعت اضافه ماندم تا حقوقم حلال شود . در اينجا بود كه من پى به ماهيت اصلى اين بزرگوار بردم. در دوران انقلاب هم كه ما درآمريكا بوديم ايشان هميشه اخبار مربوط به انقلاب را از طريق راديو و تلويزيون دنبال مى كرد. خيلى دوست داشت در بين مردم و همگام با آنها باشد . كه موفق نشد با آمدنمان به ايران و شروع درگيرى در منطقه كردستان ايشان تلاش مى كرد خود را به صفوف رزمندگان اسلام برساند و همگام با آنها به جنگ باضدانقلاب بپردازد . بالاخره هم توانست به اين خواست خود جامه عمل بپوشاند و راهى منطقه كردستان شود در مدتى كه در منطقه كردستان بود به وسيله نامه و تلفن با هم ارتباط داشتيم او درنامه هاى خود كه هنوز هم به يادگار نگه داشته ام مرتبًا خاطر نشان مى كرد كه اگر روزى من به فيض شهادت نايل آمدم چون حضرت زينب(س) صبور باش و در برابر ناملايمات زندگى ايستادگى كن و تمام تلاش خود را به كارگير تا فرزندانى براى جامعه اسلامى تربيت نمايى كه پيروان مخلص آقا امام حسين(ع) باشند.
هنگامى كه از وضعيت جبهه از ايشان سؤال مى كردم مى گفتند انسان تا خودش آنجا نباشد نمى تواند مسائل آنجا را درك نمايد. در آخرين سفرش يك روز فرزندانمان را جمع كرده برايشان صحبت كرد . بچه ها در آرامش كامل به صحبتهاى او گوش مى دادند. كمى دقت كردم متوجه شد م در باره شهادت مى گويد لحظه اى گذشت ناگهان دخترم فرياد زد:" نه بابا، نه "بعد گفت :" برو با پدر دعوا كن مى گويد اگر من شهيد شدم و ديگر نتوانستم بيايم تو از همه بزرگتر هستى و بايد مواظب مادرت باشى و اجازه ندهى زياد گريه كند ."كمى يكه خوردم به او گفتم اين چه صحبتى است كه با بچه ها مى كنى؟ نگاهى كرد و گفت:مرگ حق است بچه ها بايد آنرا قبول كنند.آنزمان سه فرزند داشتم يك دختر و دو پسر كه دخترم هشت ساله و دو پسرم به ترتيب هفت ساله و پنج ساله بودند .هنگامى كه خبر شهادت اين بزرگوار را به من دادنداحساس كردم كه همه چيز را در زندگى خود از دست داد ه ام.هر چند در مدت زندگى مشتركمان به روحيات او واقف بودم و مى دانستم او به راهى مى رود كه خواسته قلبى اوست و دررسيدن به هدف از هيچ كارى روى گردان نيست و هيچ عاملى نمى تواند م انع او شود . و اين خواسته قلبى او بود كه به آن دست يافت و با اين حركت خود عزت و افتخار را براى خودش و مابه ارمغان آورد . ولى قبول اين واقعيت كه او راديگر نخواهيم ديد وفرزندانم از داشتن پدر براى هميشه محروم گشته اند برايم كمى سقيل بود . اما عظمت اين حركت ب ه حدى بود كه تحمل اين غم بزرگ را برايم آسان مى نمود ولى نمى دانستم چگونه فرزندانم را بااين واقعيت روبرو نمايم . به همين دليل تا مدتها اجازه ندادم بچه هااز شهادت پدرشان با خبر شوند و هرگاه سؤال مى كردند چرا پدر
دير كرده است م ى گفتم مأموريتش طول كشيده است بعد از مدتهاكم كم آنها را در جريان شهادت پدرشان قرار دادم . امروزفرزندانم بزرگ شد ه اند. دخترم فارغ التحصيل رشته مامائى است و پسر بزرگم فارغ التحصيل در رشته مهندسى سخت افزار ازدانشگاه صنعتى شريف مى باشد و پسر كوچكم فارغ التحصیل رشته الكترونيك است . من تصور مى كنم تا حدودى موفق شد ه ام تاخواسته آن عزيز بزرگوار را برآورده سازم . آنها امروز به داشتن چنين پدرى افتخار مى كنندو هميشه با غرور از او ياد مى نمايند .آنها اعتقاد دارند پدرشان الگوى صبر و مقاومت، ايثار، گذشت بود. چرا كه مى توانست به جاى آنكه راهى منطقه شود در شيرازبماند و خود را دور از جنگ نگه دارد اما او شيفته دين و ميهنش بود و نم ى توانست ناظر تجاوز دشمن به خاك ميهن اسلاميش باشد .او مسلمانى بود كه نم ى توانست فتواى امامش را ناديده بگيرد و پادر راهى گذاشت كه براى تمام ادوار ياد و نامش زنده خواهد ماند.همانطور كه قبًلا نيز گفتم من از لطف و محبت دولتمردان جمهورى اسلامى ايران سپاسگزارم كه شرايطى فراهم نمود ه اند تا
نام شهداى انقلاب اسلامى و جنگ تحميلى زنده و جاويد بماند ولى بايد به يك نكته هم اشاره كنم كه ما هر چه داريم از بركت خون اين شهيدان است و هر چه در بزرگداشت نام اين عزيزان انجام
دهيم باز هم كم كم است . به عقيده من ارج نهادن به خون شهداافتخار است.

شهیدگروهبان يكم رمضان خالوردى:
در منطقه كردستان درگيريهاى شبانه امرى عادى بوداصولا در اين مناطق با شروع تاريكى گروهكهاى ضدانقلاب فعاليت خود را آغاز مى كردند و سعى مى نمودند ضربه اى به پيكره ارتش اسلام وارد آورند . اين فعاليتها به اشمال گوناگون بودگاه به صورت كمين و دستبرد و گاه مين گذارى در جاد ه ها وگاهى نيز در قالب يك حمله گسترده به پايگاهها انجام مى گرفت .در مقابل اين تحركات دشمن، يگانهاى خودى براى جلوگيرى ازتلفات و ضايعات اصو ً لا در تاريكى شب از پايگاههاى خود خارج نمى شدند و از انجام تيراندازى نيز تا سرحد امكان خوددارى مى كردند. چرا كه با تيراندازى مواضع مربوطه توسط دشمن كشف مى شد. در اين شرايط هر پايگاه مسؤول بود در صورت درگيرى تا روشن شدن هوا در مقابل دشمن مقاومت نمايد تا نيروى كمكى وارد عمل شود . اين يك شيوه كلى بود كه دشمن به هنگام درگير شدن با يك پايگاه تعدادى كمين برسر راه نيروهاى كمكى قرار مى داد تا از ورود آنها به منطقه درگيرى جلوگيرى نمايد. ما نيز در پايگاهى در ارتفاعات كولان در منطقه مريوان مستقر بوديم . آنش ب طبق معمول با تاريك شدن هوا بچه ها تجهيزات بسته و راهى سنگرهاى پدافندى شدند . چند بار با تلفن ازمركز فرماندهى با ما تماس گرفتند و از وض عيت منطقه سؤال كردند ما جواب داديم وضعيت عادى است و هيچ مورد مشكوكى ديده نشده است . منطقه كاملا آرام بود . البته كمى از مواقع عادى آرام تر به نظر مى رسيد. تعدادى سگ در پايگاه داشتيم كه آن شب
بيش از حد معمول پارس مى كردند. هر چند پارس اين سگها نشانه خطر بود . اما آرامش منطقه اين مسأله را تأييد نمى كرد. در آخرين تماس شهيد عبادت فرمانده گردان ۱۱۲ از تيپ ۳ شخصًا با پرسنل مستقر در ديدگاهها صحبت كرد . او معو ً لا با صحبت هاى خود روحيه اى تازه به آنها مى داد. ساعت حدود ۲۲ بود صداى پارس سگها هر لحظه بيشتر مى شد. از پاس بخش سؤال كردم متوجه چيزى نشده است گفت خير همه چيز عادى است اما صحبت او مرا قانع نكرد و خودم راهى ديدگاهها شدم . واقعًا هيچ خبرى نبود . بچه ها مى گفتند باز اين سگها بوى گربه به مشامشان خورده است اما واقعيت چيز ديگر بود . بهر تقدير تأكيد كردم بيشتر مراقب منطقه باشند و به سنگرم برگشتم كه ناگهان با صداى چند انفجار پى در پى خاك سقف سنگر به زمين ريخت بلافاصله با بچه هاى مستقر در ديدگاهها تماس گرفتم و آماده باش دادم . به ديدگاه فرماندهى رفتم خمپار هها و گلوله هاى توپخانه يكى پس ازديگرى به زمين مى خورد. شليك تيربارهاى سنگين و آر . پى .جى. ۷ سكوت منطقه را در هم شكست با يك نظر كلى متوجه شدم چند پايگاه ديگر نيز در منطقه درگير شده است.شواهد امر بيانگر يك حمله طرح ريزى شده و گسترده بود. درگيرى به شدت ادامه داشت از گردان با ما تماس گرفتند،شهيد عبادت شخصًا با من صحبت كرد و گفت نباشيد در صورت نياز نيروى كمكى به منطقه اعزام خواهم كرد . من اين حرف را جدى نگرفتم چرا كه اينكار در اين شرايط تقريبًا غيرممكن بود . بهر تقدير ايشان بلافاصله دستور دادند با منور منطقه را برايمان روشن نمودند و اطراف پايگاه را با خمپاره زير آتش گرفتند و ازمن خواستند در صورت امكان مواضع خمپاره انداز ههاى دشمن را مشخص نمايم تا آنها را مورد هدف قرار دهند . پس از كمى جستجومتوجه شدم دشمن درسمت چپ پايگاه در پشت يك تپه قرار گرفته است. بلافاصله مسافت و گراى آنرا دادم چند لحظه بعد خمپاره اندازهاى خودى منطقه را ز ير آتش گرفتند . اما دشمن هر لحظه فشار خود را بيشتر مى كرد و با آتش و حركت سعى مى نمود خودرا به پايگاه نزديكتر نمايد . درگيرى پايگاههاى مجاور قطع شده بود. و تمركز آتش نيروهاى دشمن برروى پايگاه ما قرار داشت شواهد امر گواه اين مطلب بودكه درگيرى در ديگر پايگاه ها صرفًاجهت گمراه كردن ذهن فرمانده گردان صورت گرفته بود . كه البته ايشان بلافاصله متوجه اين مطلب گرديده بود.به هر جهت تماس تلفنى ما با گردان قطع شد بلافاصله بابى سيم تماس گرفتم و گزارش نمودم دشمن در حال پيشروى به سمت ماست و نيروهاى دشمن سعى دارد مواضع ما را اشغال نمايد. شهيد عبادت گفت نيروى كمكى را اعزام خواهم كرد . من تصور كردم اين صحبت تنها براى بالا بردن روحيه نيروها ى مستقر در پايگاه است . به بچه ها گفتم با حداكثر توان مقاومت كنيدنيروى كمكى در راه است . اما دشمن با خمپاره ۶۰ و آر پى جى و تيربار آتش سنگ ينى از چند جناح برروى ما م ى ريخت . البته خمپار ههاى سنگين و توپخانه عراق نير او را حمايت مى كرد. آتش توپخانه، با حجم سنگين سكوت منطقه دشمن را در هم شكسته و ازشدت آتش دشمن كاسته ولى مانع پيشروى او نشده بود .باشهيد عبادت تماس گرفته، تقاضاى كمك كردم . از او خواستم منطقه را مجددًا برايمان روشن كند . جواب داد امكان پذير نمى باشد چون معمولا به علت كمبود گلوله هاى منور اين جواب داده مى شد اما اين بار مسأله با شبهاى ديگر فرق مى كرد و ما واقعًادرگير بوديم. بلافاصله با دسته خمپار ه انداز ۸۱ مستقر در پايگاه تماس گرفتم و دستور دادم چند منور شليك نمايند . با روشن شدن اولين منور شهيد عبادت با من تماس گرفت و دستور داد ديگرمنور شليك نكنيم علت را جويا شدم . گفت سنگرهاى شما مشخص مى شود. اما علت اين نبود چرا كه فاصله ما با دشمن به انداز ه اى كم شده بود كه براى ديدن سنگرهاى ما دشمن نيازى به منور نداشت. به هر تقدير شرايط سختى بود . دشمن به چند مترى ما رسيده بود خمپاره اندازها و تيربارهاى دشمن كه برروى چند تپه مجاور قرار داشت پوشش مناسبى براى او ايجاد كرده بود . كم كم به سقوط پايگاه نزديك م ى شديم به خصوص كه چند نفر از بچه ها زخمى شده و از توان رزمى ما كاسته شده بود . بار ديگر با شهيد عبادت تماس گرفتم پاسخ داد نگران نباشيد منطقه تحت كنترل خودمان است . البته توپخانه و خمپاره اندازها توانسته بود با شليك در اطراف پايگاه تا حدو دى به دشمن آسب برساند اما با توجه به نزديكى بيش از حد دشمن به ما ديگر گلوله هاى اين سلاحها نيز بى تأثير بود . برايم درك اين مطلب سنگين بود كه با اين شرايط چگونه منطقه در كنترل نيروهاى ما قرار دارد . انهدام سنگر دوشكا و خمپاره ۶۰ ما توسط دشمن سقوط پايگاه ر ا حتمى كرد . كاملا اميدم را از دست دادم كه پاسبخش به من اطلاع داد مهمات آر پى جى هفت به اتمام رسيده است در اين شرايط تنها سلاحهاى دستى كوچك برايمان مانده بود با دشمنى كه به كليه سلاحها مجهز بود و با استعداد بيش از صد نفر به پايگاه پانزده نفرى ما يورش آورده بود . چار هاى جز مقاومت نداشتيم چون هدف دشمن نابودى ما بود و ما مجبور بوديم تا آخرين نفر و تا آخرين نفس با آنها بجنگيم در يك لحظه دشمن به منظور دستيابى به پايگاه حداكثر توان خود را بكار گرفت و با تمام قدرت پايگاه ما را زير آتش گرفته، نفرات پياد هاش به سمت پايگاه حركت كردند . من كاملا نااميد بودم كه ناگهان يك منور در آسمان روشن شد . با توجه به روشن شدن منطقه، دشمن براى درامان ماندن از آتش بچه ها،زمين گير شد . در همين زمان صداى الله اكبر به گوش رسيد و درطى چند ثانيه تيربارها و خمپاره اندازهاى دشمن كه برروى ارتفاعات مجاور ما قرار داشت منهدم شدند.شليك آر پى جى هفت و صداى تيراندازى از پشت سردشمن كه توأم با فرياد الله اكبر بود به گوش مى رسيد ما هم شروع به گفتن ا لله اكبر نموديم و دشمن را زير آتش خود گرفتيم . صداى بى سيم مرا به خود آورد . شهيد عبادت بود كه مى گفت. بچه هانگران نباشيد ما در چند مترى شما هستيم در آن زمان برايم قابل قبول نبود كه نيروى كمكى توانسته باشد خود را به ما برساند .چون اعزام نيروى كمكى تقريبًا غيرممكن به نظر مى رسيد . در همين زمان صداى غرش چند نفربر كه با تيربار و توپ هاى خودمواضع دشمن را زير آتش گرفته بودند به گوش رسيد . لحظاتى بعد اين نفربرها وارد پايگاه شده، در چند جناح مختلف موضع گرفتند پس از چند دقيقه درگيرى سنگين دشمن با به جاى گذاشتن بيش از پانزده كشته و هفت اسير متوارى گرديد . ورود شهيدعبادت به داخل پايگاه فرياد الله اكبر سربازان را به همراه داشت فريادى كه طنينش تمامى ارتفاعات اطراف را به لرزه درآورده بود.جلو رفتم ايشان بسيار خونسرد با لبخندى برلب و سلاحى تصور مى كنم مشكل حل شده . به سمت من آمد و گفت مگر شما نگفته بوديد در شب خروج از پايگاه به معناى خودكشى است . گفتم:فكر نمى كردم واقعًا نيروى دشمن هم همين فكر را بکند. خنديد و گفت :من در تمام مدت تصور مى كردم نيروى در كار نيست .در صورتى كه با آغاز درگيرى و مشخص شدن هدف دشمن،شهيد عبادت با دسته ضربت به سمت ما حركت نمود ه بود آنها درسه كيلومترى ما متوقف شده، نفربرها را استتار كرده، براى جلوگيرى از برخورد با مين دشمن از طريق ارتفاعات مشرف به پايگاه به سمت ما حركت كرده بودند . علت اين كه نمى خواستند منطقه روشن شود هم همين مسأله بود آنها پس از شناسايى مواضع تيربار و خمپاره انداز دشمن در يك حمله برق آسا تجهيزات دشمن را منهدم و آنها را از پشت سر مرود حمله قرار داده بود . اين حركت توأم با شجاعت و ايثار، نه تنها دشمن بلكه ما را نيزغافلگير كرده بود.



آثار منتشر شده درباره ی شهید
ا طلاعيه سپاه پاسداران انقلاب اسلامى مريوا ن بمناسبت شهادت سرگرد رسول عبادت
بسمه تعالی
سرگرد رسول عبادت نمونه بارزى از ايمان و اعتقاد راسخ برحقانيت اسلام بود و براى رسيدن به وصال معشوق شهد شيرين شهادت را نوشيد . انسانى آزاده، پاك سيرت، و با تقوا كه بهتر است وصفش را از زبان برادران همرزمش دربخش عقيدتى سياسى پادگان مريوان بشنويد.
بيشتر وقتها به سنگرها سركشى مى كرد و هرگز دست خالى به سنگرها نمى رفت. سعى مى كرد به هر نحو كه شده مايحتاج و يا وسيله اى را با دست خودش به سنگرها ببرد و بچه هارا دلگرم كند . از لحاظ فكرى خط راستين اسلام و امام خمينى را دنبال مى نمود. براى چندين نوبت در مسجد پادگان كلاس قرآن تشكيل داده كه شخصًا تدريس آن را به عهده داشت . و درسفارش به نماز و عبادت و دعا معروف بود. ايمانش آگاهانه ومحكم بود . براى بچه ها سخنرانى مى كرد و در سخنران ى هاى مذهبى كه در مسجد پادگان تشكيل مى شد هميشه شركت مى نمود .
برادران ارتشى با احساساتى زيبا گفتند كه او شب عيد را به منزل نرفت. بلكه در مسجد پادگان با ديگران برادران سرباز، درجه دار و افسر به قرائت دعاى توسل پرداخت آنچه اين شهيد گرانقدر بسويش مى شتافت چيزى جز شهادت در راه الله و اسلام و وطن اسلامى نبوده است.
آرى اى رسول عبادت تو با خونت به رسالت عبادتت شاهد گشتى و چون چراغى فروزان برسر راه همه همرزمان و مخصوصًا دليران ارتشى و نفرات گردان ۱۱۲ متجلى شدى.
به اميد اينكه ما عبادت و تقوا و خدا جوئيت را همراه باشجاعت و رشادت و شهامتت الگوى خود قرار دهيم و همواره پيامت را همراه با عمل به نس لهاى آينده برسانيم.
سپاه پاسداران انقلاب اسلامى مريوان اين حركت جاودانه را به پيشگاه امام و امت و همه همرزمان و بازماندگان سرگرد شهيد مخصوصًا دليران پادگان مريوان تبريك و تسليت گفته و به خون پاكش قسم ياد مى كند تا آخرين حد امكان و نهايت تلاش، جان بركف همگام با برادران ارتشى راهش را ادامه دهيم.
والسلام على عبادالله الصالحين



آثارباقی مانده از شهید

بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا در اين لحظات درگيرى نه مى ترسم و نه نااميدم فقط آرزو دارم، كه همه ما را ببخشى و ديگرانى ما را كه زنده مى مانند آگاه سازى تا قدرت پيدا كنند، انتقام مسلمانان واقعى را ازكفار، مشركين و منافقين بگيرند و قدرت ترا به عرصه وجودگذارند.خدايا هميشه به تو متكى و معتقد بودم و هستم، بعد از توبه انسانها، به ويژه به انسانهاى متقى و خويشان به خصوص همسرو فرزندان، پدر، مادر، برادران و خواهرم، (كه) آنها را دوست داشتم و دارم.خدايا همه آنها را بيامرز.خدايا شهدا را كه زندگى حقيقى و برحق را در وجود همه ما زند ه كرده و مى كنند بيامرز، شجاعت و ايمان آنها را به ديگران بياموز.اميدوارم اسلام پيروانش را هميشه در دنيا در پناه تو خداى بزرگ حفظ نمايد آمین. رسول عباد ت


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 233
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 5 صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 602 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,709,703 نفر
بازدید این ماه : 1,346 نفر
بازدید ماه قبل : 3,886 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک