فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

رضا نور محمدي

 

سال 1337 ه ش در شهر آبادان متولد شد و از کودکي صفات برجسته اي داشت مثلاً خيلي نوع دوست با عاطفه و مهربان با مظلوم و سرسخت با ظالم بود.
در طول انقلاب به واسطه مبارزاتش بارها مورد تعقيب قرار گرفت. بعد از پيروزي انقلاب جهت ادامه تحصيل عازم هند بود ولي آشوب «خلق عرب» در منطقه جنوب باعث شد که رضا دفاع از انقلاب را بر مسافرت هند ترجيح دهد.
بعد از آن با شروع جنگ از نخستين مدافعان خرمشهر بود و تا پايان عمر هرگز سلاح را زمين نگذاشت. خانواده او جزء مهاجرين جنگي بودند که در نجف آباد ساکن شدند به همين دليل رضا نيز از طريق بسيج نجف آباد به جبهه اعزام شد. اکثر اوقات او در جبهه مي گذشت و مرخصي هاي او بيشتر در طول درمانش در فواصل 15 بار مجروحيت وي بود.
او در جبهه هاي آبادان، خرمشهر، جزيره مينو و بستان حماسه ها خلق کرد. رضا تخصص خاصي در انهدام سنگرهاي کمين و خاموش کردن آتش تيربار دشمن داشت و با يک هجوم اين کار را مردانه انجام مي داد.
سردار نور محمدي در بيش از هفت عمليات با سمت فرماندهي شرکت داشت و نقش عمده اي در پيشروي نيروهاي اسلام و فتح سنگرهاي دشمن داشت. سرانجام در عمليات بدر در يک نيمه شب بعد از آن که با آب دجله وضو ساخت به خيل شهداء پيوست.
منبع:"پرندگان مهاجر"نوشته ي محمد رضا يوسفي کوپايي،نشرلشگر8زرهي نجف اشرف-1375



خاطرات
سردارمحسن رضايي فرمانده سپاه در دوران دفاع مقدس:
شب اول عمليات بدر را به خوبي پشت سر گذاشتيم. صبح با آب دجله چاي درست کرده نوشيديم. تا شب نيز پشت خاکريزي که آن سوي ساحل دجله بود مستقر بوديم. شب دوم عمليات، رضا نور محمدي که فرمانده محور عملياتي بود نيروها را در يک کانال به ارتفاع 170 و عرض 70 سانتي متر مستقر کرد در حال نشسته و تکيه زده مشغول استراحت و منظر صدور فرمان حمله بوديم.
هوا خيلي سرد بود و بالا پوش بچه ها کم. من و نور محمدي هر دو زير يک پتو استراحت مي کرديم. دشمن که گويي متوجه ما شده بود به شدت کانال و اطراف آن را زير آتش گرفته بود به طوري که هر لحظه يک خمپاره داخل کانال يا روي لبه هاي آن منفجر شده چند نفر از بچه ها شهيد و مجروح مي شدند ولي عزم ما براي ادامه عمليات جزم بود.
رضا خواب بود و من هم داشتم به خواب مي رفتم که خمپاره اي نزديک سرمان منفجر شد. رضا بيدار نشد. گفتم: آنقدر خسته است که خمپاره نيز حريفش نيست لحظاتي بعد فرمانده لشکر با بي سيم رضا را صدا زد تا دستور آغاز حمله را به او بدهد. هرچه رضا را صدا زدم بيدار نشد. نگران شدم. پتو را که کنار زدم ديدم تمام لباس هايش غرق خون است و ترکشي به سينه اش اصابت کرده. البته در آن موقع سرش را نديدم چون مغزش نيز متلاشي شده بود.
در حالي که دستانم از شدت ناراحتي مي لرزيد گوشي بي سيم را که مستمر مي گفت: «رضا، رضا، احمد» برداشته با بغض گفتم: «احمد، احمد، رضا به ميهماني امام حسين عليه السلام رفت.»

سردار شهيد احمد کاظمي فرمانده نيروي هوايي سپاه:
شب قبل از عمليات وقتي به رضا نور محمدي سفارش مي کردم مواظب خودش باشد با تبسمي عارفانه و زيبا گفت: «من فردا شب ساعت 2 بعد از نيمه شب شهيد مي شوم.» و ساعتش را نگاه کرد. و افزود: «مرا در کنار شهيد عباس حاج اميني به خاک بسپاريد.»
فردا شب وقتي بي سيم چي رضا تماس گرفت و از شهادت او خبر داد با ناراحتي ساعت را نگاه کردم. عقربه ها دقيقاً ساعت دو بعد از نيمه شب را نشان مي داد.

مادر شهيد:
يک روز نزديک افطار رضا به خانه آمد و يک ساعت شماطه دار خريده بود. آن را به من داد و گفت: «با اين ساعت هر موقع خواستي از خواب بيدار مي شوي.» گفتم : «مادر ما که دو تا ساعت داريم.» گفت اشکالي ندارد با اين مي شود سه تا.
متوجه شدم، خريدن آن ساعت حکمتي دارد. گفتم: «چرا خريدي؟» او که با اصرار من مواجه شد گفت:
«پيرمردي کنار گذر نشسته اين ساعت را مي فروخت. من پرسيدم چرا مي خواهد بفروشد. او گفت جهت تهيه افطار پول ندارد. من هم براي اين که به او پول ندهم تا روحيه گدايي پيدا کند، ضمناً کمکي نيز به او کرده باشم ساعت را به دو برابر قيمت پيشنهادي پيرمرد خريدم تا آبروي يک خانواده حفظ گردد.»

محسن ابراهيمي:
با اعلام عقب نشيني، تقريباً همه به عقب رفته بودند جهت آخرين کنترل سري به خاکريز زدم. از دور ديدم يک نفر بالاي خاکريز نشسته، حتم داشتم خودي است چون هنوز خط به دست عراقي ها نيفتاده بود. جلوتر رفتم متوجه شدم شهيد نور محمدي است.
با عصبانيت ولي همراه با شوخي گفتم: «اگر مي خواهي کشته شوي بيا تا من خودم...» و خنديدم. ولي او خيلي ناراحت بود و همان طور که جلو را نگاه مي کرد با همان ناراحتي گفت:
«مي خواهم مرا بشکند! ولي جسد اين شهيد بايد به عقب منتقل شود.» خط نگاهش را که تعقيب کردم جسد يک شهيد را مشاهده نمودم. با اين که عراقي ها متوجه ما شده، زير آتش قرار داشتيم ولي جسد شهيد را به پشت خط آورديم.

مادر شهيد:
رضا خيلي دير به دير مرخصي مي آمد وقتي هم مي آمد کمتر در خانه بود. عادت به نوشتن نامه هم نداشت. يک بار پس از يک بي خبري و غيبت طولاني به مرخصي آمد به قدري از آمدنش خوشحال شدم که سر از پا نمي شناختم، نزديک ظهر بود که آمد، کوله پشتي اش را گذاشت و از خانه بيرون رفت.
گفتم: «مادر لااقل اين چند روز را نزد ما بمان تا بيشتر تو را ببينيم.» گفت: «زود مي آيم.» ساعت سه و نيم بعدازظهر آمد. گفتم: «مادر کجا بودي؟» گفت: « رفتم سري به دوستانم بزنم.»
با تعجب پرسيدم: «مگر دوستانت اينجا هستند!؟» دستي به محاسنش کشيد و گفت: «بله مادر، خيلي از دوستانم اينجا خانه گرفته ساکن شده اند.» خوشحال شده گفتم: «مادر تو هم مثل اينها خانه اي بگير و ساکن شو» با حسرت نگاهي به آسمان کرد و گفت:
نه مادر! خدا به ما از اين خانه ها نمي دهد. «با ناراحتي و شتابزده» گفتم: «نکند گلزار شهدا را مي گويي؟» ادامه داد: «بله مادر!» پس از آن لبخندي زده گفت: «پس فکر مي کني کجا را مي گويم. از خدا مي خواهم يک چنين مقام و منزلي به من بدهد.»

مادر شهيد:
يک شب رضا (نور محمدي) در حياط منزل خوابيده بود. بچه ها دور و بر او بازي مي کردند و سر و صداي زيادي راه انداخته بودند. دوسه مرتبه رضا برخاست و گفت: «ساکت باشيد. همسايه ها خواب هستند.» ولي بچه ها طبق معمول بازي مي کردند. و شايد از اين که يک شب برادرشان را در خانه مي ديدند ذوق زده شده بودند.
صبح که رضا مي خواست از خانه خارج شود گفت: «مادر برو از همسايه ها عذرخواهي کن». با تعجب پرسيدم: «چرا مادر؟» گفت: «براي سر و صداي ديشب.» دستي به شانه اش گذاشتم گفتم: «مادر ما با همسايه ها روابط خيلي خوبي داريم نيازي به عذرخواهي نيست.»
ولي رضا که مي خواست از خانه خارج شود، نشست و مرا وادار کرد از همسايه ها عذرخواهي کنم و بعد رفت.

اکبر نجفيان:
در اورژانس لشگر 31 بستري بودم و شهيد نور محمدي نيز جهت پانسمان جراحت گوشش مراجعه کرده بود. يکي از مزدوران بعثي نيز مجروح شده، پزشکان مشغول پانسمان و مداواي زخم هاي عميق او بودند. پزشک پس از معاينه گفت: «نياز به خون دارد.»
در اورژانس خط، آن هم در بحبوبه عمليات، خون خيلي ارزش مند است و هر قطره اي از آن جنبه حياتي دارد.
چند نفر از رزمندگان آمادگي خود را جهت اهداي خون به عراقي اعلام کردند ولي او از پذيرش آن امتناع مي نمود و با فارسي دست و پا شکسته اي مي گفت: «شما مجوس هستيد. خون شما را نمي خواهم.» يکي از رزمندگان گفت: «او را به حال خود بگذاريد تا بميرد.»
در اين هنگام شهيد باکري رسيد و دستور داد پس از تزريق خون او را با هليکوپتر به بيمارستان منتقل سازند. شهيد نور محمدي که از ابتدا شاهد و ناظر اين صحنه بود گفت:
«ببين فرق اسلام و کفر تا کجاست. اين يکي شقاوت و بي رحمي مي کند از آن طرف نيروهاي ما رحم و شفقت را به نهايت مي رسانند.»

محمد صالحي:
در جبهه، شهيد نور محمدي به بچه هاي تبليغات سفارش مي کرد: «از چهره خونين شهدا عکس بگيريد و براي خانواده ها بفرستيد. نگوييد ناراحت مي شوند. بلکه تسکين قلبي خاصي به خانواده ها مي دهد. علاوه بر آن به عنوان سند مظلوميت ملت ما در تاريخ مي ماند.»
برادر نور محمدي عکاس بود. سفارش هميشگي او به برادرش نيز همين بود که از چهره شهدا بايد عکس تهيه شود.
روزي که رفتم از جسد آغشته به خون خود نور محمدي عکس بگيرم وقتي چشمم به سرش افتاد که نيمه اي از آن نبود و در اثر ترکش متلاشي شده بود بي اختيار به ياد شهيد سيد رسول حسني افتادم.
جسد حسني اصلاً سر در بدن نداشت و نور محمدي علاوه بر اين که سفارش مي کرد حتماً از جسد او عکس تهيه کنم. سفارش کرد که «مبادا جسد را بدون سر بفرستيد! سرش را پيدا کنيد و همراه جسد نماييد.»

علي غلامي:
شهيد نور محمدي تمامي نيروهاي گردان را به مرخصي فرستاد. من نيز يک برگه مرخصي 10 روزه گرفته به منزل آمدم. خانواده ام اصرار کردند بايد مراسم عروسي را انجام داده بعداً به جبهه بروم. البته مدت نسبتاً زيادي از مراسم عقد ازدواج گذشته بود.
با عجله مراسم را بر پا کردم و از اين که نتوانسته بودم از همه دعوت کنم و هيچ يک از دوستانم در مراسم شرکت نداشتند خيلي ناراحت بودم.
اواسط مراسم ديدم شهيد رضا نور محمدي (فرمانده گردان) با چند نفر از دوستانم مجلس را منور کردند. رضا گفت: « علي، جمع خوبي دور هم نشسته اند دوست دارم صحبت کنم.» خيلي خوشحال شدم و با ذکر يک صلوات توجه همه را به سخنراني نورمحمدي جلب نمودم.
او آن شب حدود يک ساعت راجع به وضعيت جبهه ها، ضرورت حضور در جبهه و عدم ممانعت خانواده ها از حضور فرزندانشان در جبهه سخنراني کرد. آن چنان جذاب و شيوا سخن مي گفت که همه با اشتياق به آن گوش مي دادند و لذت مي بردند.

مادرشهيد:
يک شب خواب ديدم از جلو بنياد شهيد رد مي شوم. در عالم رويا يک آمبولانس که چند جسد درون آن بود جلو بنياد متوقف بود. از شخصي که کنار آمبولانس ايستاده بود پرسيدم: «فرزندم، اين ها چه کساني هستند.»
گفت: «مادر، شهدايي هستند که تازه از جبهه آورده اند. با نگراني سوال کردم: آيا رضاي من هم در بين آن ها است؟»
او يک جسدي را نشان من داد، گفتم: «آخر مادر، اين که سر ندارد!» در حالي که در آمبولانس را مي بست گفت:
«امام حسين عليه السلام هم در سر بدن نداشت.»
از خواب بيدار شدم و خيلي ناراحت بودم. راديو اعلام عمليات کرده بود. رضا هم جبهه بود. دوستانش مي گفتند: «رضا نور محمدي فرمانده ماست.» مطمئن بودم در عمليات شرکت دارد.
چند روز بعد خبر شهادت و متعاقب آن جسد رضا را آوردند. گفتم: «مي خواهم رضا را ببينم تا دلم آرام شود.» با اکراه اجازه دادند. چيز خاصي متوجه نشدم.
ولي زماني که مي خواستند رضا را در قبر بگذارند دلم طاقت نياورد و گفتم: «بايد براي آخرين بار رضايم را ببينم.» اجازه نمي دادند ولي موفق شدم. اين بار پنبه هايي که با آن پشت سر رضا را پر کرده بودند افتاده بود. ديدم نصف بيشتر سر رضا اصلاً نيست. بي اختيار آن خواب به يادم آمد و گفته آن شخص جلو بنياد شهيد در ذهنم طنين انداز شد که: «حضرت امام حسين عليه السلام هم سر در بدن نداشت.»

علي غلامي:
يکي از خصلت هاي خوب و بارز شهيد نور محمدي هم نشيني با نيروها بود. او هر شب ميهمان يکي از دسته هاي گردان تحت فرماندهي اش بود. شام را با آن ها صرف مي نمود و بعد از شام هرکس يک دعا مي کرد و بقيه آمين مي گفتند.
يک شب که ميهمان دسته تحت فرمان من بود، شرايط ميزباني را به جاي آوردم. پس از صرف شام هرکس يک دعا کرد. نوبت که به من رسيد. گفتم: «خدايا ... خدايا...» يادم رفت چه دعايي مي خواستم بکنم.
نورمحمدي به کمکم آمد و مرا از خنده بچه ها نجات داده گفت: «بگذار من اين دعا را به جاي تو ادا کنم.» دست ها را بلند کرد و گفت:
«خدايا ما را انسان قرار بده.»

مهدي صالحي:
مراسم روز معلم بود و امام جمعه نجف آباد فرماندار، مسئولين آموزش و پرورش نجف آباد و اصفهان همه حاضر بودند. متوجه شديم سخنران نداريم. سريع سوار ماشين شده گشتي در شهر زدم. شايد کسي را پيدا کنم. چشمم به شهيد نور محمدي افتاد.
گفتم: «رضا سوار شو!» سوار شد، گفتم: « مي خواهيم در مراسم روز معلم شرکت کنيم.» نگفتم سخنراني چون ممکن بود نيايد. او را به جلسه برده در کنار هم نشستيم ولي مسئولان جلسه را خبردار کردم. هنوز رضا نمي دانست چه خوابي برايش ديده ام.
البته چاره اي نبود. ناگاه از تربيون اعلام کردند: « از برادر نورمحمدي درخواست مي کنيم...»
نگاهي به من کرد و متوجه قضيه گرديد. ولي خيلي مطمئن و با وقار شروع به سخنراني کرده حدود 5/1 ساعت راجع به تاريخ اسلام و وظيفه فعلي ما صحبت کرد. به قدري شيوا و نغز صحبت کرد که امام جمعه نجف آباد پس از جلسه گفت:
«ايشان از جمله اميدهاي انقلاب است.»

خواهر شهيد:
به پاس خدمات و رشادت هاي رضا به او پيشنهاد کرده بودند به سفر حج برود و به عنوان «مسئول جانبازاني که مشرف به حج تمتع مي شوند باشد.»
پس از کمي تامل و تفکر گفت: «نه، نمي روم.» گفتم: «چرا؟ ممکن است ديگر چنين توفيقي پيدا نکردي؟» گفت:
«در جبهه هاي بيشتر به من نياز است ممکن است تجربه ام کارساز باشد. ديگران هستند که جانبازان را به مکه ببرند.»

مادر شهيد:
يکي از دوستان رضا که تازه ازدواج کرده بو، دچار مشکلات خانوادگي شده کارش به طلاق کشيد. رضا که از موضوع مطلع شد خيلي ناراحت شده به منزل آنها رفت.
از حسن اتفاق همان موقع زن و شوهر، نامه دادگاه در دستشان بوده به دفتر خانه جهت انجام طلاق مي رفته اند، رضا وانمود کرده که از هيچ چيز خبر ندارد.
آنها نيز از رضا مي خواهند وارد خانه شود. او هم به بهانه اين که « چند وقت است به ديدار شما نيامده ام» تا نزديکي ظهر آن جا مي ماند. آن زن و شوهر در آستانه طلاق مجبور مي شوند ناهار تهيه کنند. پس از صرف ناهار باز خستگي را بهانه کرده قدري خود را به خواب مي زند تا وقت اداري گذشته نتوانند به دفترخانه بروند. آنها نيز به ناچار قضيه را براي رضا مي گويند.
رضا نيز قدري صحبت کرده آنها را متوجه عواقب طلاق نمود. پس از آن نيز به آنها سرکشي مي کرد تا مطمئن شود با صلح و صفا بسر مي برند.
مدتي بعد خداوند به آنها فرزندي عطا کرد و زندگاني آنها مستحکم و برقرار شد.

مادر شهيد:
در مدرسه اي که رضا نور محمدي تحصيل مي کرد، همه نوع دانش آموزي وجود داشت از خانواده هاي متمول و غني تا خانواده هاي مستضعف و فقير. يک روز مدير مدرسه سر صف دانش آموزي را که لباس هاي کهنه و مندرس پوشيده بود از صف خارج نموده جلوي بقيه تنبيه بدني کرده به او مي گويد: «ديگر حق نداري با اين لباس ها به مدرسه بيايي».
براي همه دانش آموزان همه چيز همانجا تمام شد مگر براي رضا. بعد از مدرسه آن دانش آموز را تعقيب کرده تا خانه آنها را ياد گرفته بود. وارد خانه شده متوجه مي شود که وي پدر ندارد و مادرش از طريق رختشويي امرار معاش خانواده را عهده دار است. روح حساس و لطيف رضاي نوجوان به شدت متاثر و متالم شده بود.
فردا در مدرسه با کمک چند نفر از دوستانش يک دست لباس نو براي اين دانش آموز خريده مدير مدرسه را وادار مي کنند سر صف از اين دانش آموز فقير عذرخواهي نمايد و لباس ها را به عنوان جايزه به او بدهد.

جهت استقبال از امام راحل رضا به تهران رفت ولي با اعلام مسدود شدن باند فرودگاه ها از جانب دولت بختيار با ناراحتي تمام به آبادان بازگشت.
با اين که چند روز در تهران غذاي درست و حسابي نخورده بود وقتي به خانه رسيد گفت: من نذر کرده ام سه روز روزه بگيرم تا امام به ايران بيايد و سه روز پشت سر هم روزه بدون سحري گرفت.

محمدرضا طاهري:
به اتفاق شهيد حاج اميني در پادگان ذوب آهن اصفهان خدمت وظيفه عمومي را مي گذرانديم. با اعلام فرمان حضرت امام مبني بر فرار از پادگان ها، حاج اميني حدود 300 نفر افسر کادر و وظيفه را گرد هم جمع کرده، فرمان امام را به آنها اعلام نمود.
اکثراً به بهانه هاي واهي از فرار ترسيده، مشکل يا پيشنهادي را مطرح مي ساختند که البته عملي نبود...
سرانجام من و حاج اميني و يک افسر يزدي از پادگان فرار کرديم. فرمانده پادگان که بسيار از اين فرار ناراحت بود، سر صبحگاه گفته بود: اگر اين سه نفر را ببينم خودم هر سه نفرشان را با کلت مي کشم.

سيد مصطفي موسوي:
دشمن وسط ميدان مين يک سنگر کمين تعبيه کرده و يک قبضه توپ چهار لول در آن کار گذاشته بود. با شروع عمليات، چهار لول آتش سنگيني روي منطقه و بخصوص معبر اجرا مي کرد و بچه هاي تخريب همگي شهيد و زخمي شدند.
من همراه شهيد دقيقي در معبر بودم. چند متري به عقب آمدم تا اگر تخريب چي هست جهت باز کردن بقيه معبر به جلو ببرم. در اين هنگام شهيد نور محمدي را ديدم که زير آتش سنگين، در تاريکي شب به دنبال آر.پي.جي زن يا خمپاره انداز مي گشت.
چشمش به يکي از قبضه هاي خمپاره انداز خورد، خدمه آن زمين گير شده بودند. البته تمام نيروهاي خط شکن محور عمل کننده زمين گير شده بودند. با ناراحتي قبضه خمپاره را از دست خدمه گرفت و گفت: «مگر من فرياد نمي زنم و خمپاره نمي خواهم.»
بعد خودش با يک هدف گيري دقيق يک گلوله خمپاره شليک کرد و لطف الهي آن را دقيقاً به سنگر کمين هدايت کرد. با يک انفجار مهيب، تيربار چهار لول چند تکه شده در هوا پرتاب شد و رزمندگان با يک تکبير خط را شکستند.

حسينعلي مير عباسي:
رضا نور محمدي علاقه زيادي به سوره المعارج داشت و تقريباً هر روز آن سوره را مي خواند. يک روز به شوخي گفتم:
«رضا مگر جاهاي ديگر قرآن را بلد نيستي که هميشه اين سوره را مي خواني؟»
سرش را از قرآن بلند کرد و گفت:
«اتفاقاً بلدم. ولي اين سوره وصف حال قيامت و قيامتي هاست. براي همين دوست دارم هميشه اين سوره را بخوانم تا وصف قيامت از ذهنم دور نشود.»

ايرج اسرافيليان:
در طول عمليات محرم، حدود يک ماه در کنار شهيد نور محمدي بودم. يک بار نديدم يک استراحت کامل بنمايد، يا طبق معمول در سنگر بخوابد.
خواب او هميشه با لباس نظامي کامل، شلوار گتر کرده و به صورت تکيه زده به ديوار بود.
او هر شب يا بهتر بگويم هر نيمه شب در کنار بي سيم و بي سيم چي ها با همان وضعيتي که ذکر شد مي خوابيد و آن قدر اين فرمانده گردان هوشيار بود که به محض اين که کوچکترين صدايي از بي سيم شنيده مي شد، قبل از بي سيم چي از خواب پريده گوشي را برمي داشت و به کنترل و هدايت نيروهايش مي پرداخت.

مهدي مختاري:
در عمليات والفجر چهار، گردان تحت فرماندهي شهيد نور محمدي ماموريت داشت مواضع و پاسگاه هاي دشمن را يکي پس از ديگري تصرف کند و بعد از آن مقر اصلي دشمن را در راس ارتفاعات کنگرک متصرف گردد.
نيروها رزم بي اماني انجام داده مسير طولاني و سختي را همراه با جنگ و ستيز طي کرده بودند. قبل از اين که نيروها به سمت قله اصلي که مقر فرماندهي دشمن بود حرکت کنند. رضا احساس کرد خستگي بر نيروها مستولي شده ممکن است به جهت خستگي و ديدن صحنه هاي دلخراش و ناگوار طول مسير، روحيه شان نيز تضعيف شده باشد. لذا گردان را جايي جمع کرد و حدود ده دقيقه صحبت کرد.
صحبت هاي او حماسي و تهييج کننده بود ضمن اين که از اتفاقات و وقايع و موانع احتمالي صحبت کرد و راه برخورد با هريک را نيز بيان کرد. اين ده دقيقه استراحت همراه به صحبت هاي مهيج فرمانده چنان به نيروها روحيه داد که ارتفاعات بلند و صعب العبور را با سرعت تصرف کردند.

اکبر شجاعي:
در عمليات والفجر چهار توفيق رانندگي رضا نورمحمدي را داشتم. هدف ما تصرف ارتفاعات «کنگرک» مشرف به شهر «پنجوين» عراق و حفظ منطقه آزاد شده بود.
ساعت 8 شب به ستون يک، از داخل جنگل هاي بلوط حرکت را آغاز کرديم ساعت 11 به کمين دشمن رسيديم، رضا سه نفر را فرستاد از پشت سنگر کمين را خفه کردند. به راه خود ادامه داده دو ساعت بعد با دشمن درگير شديم.
يک سنگر تيربار بالاي قله بود که با آتش بار ضدهوايي چهار لول به بچه ها تيراندازي مي کرد. خط آتش آن طوري بود که هرکس از جا بلند مي شد تير مي خورد. رضا فرياد زد چند نفر آر.پي.جي زن به جلو نزد او بروند. به دستور رضا چند موشک به سنگر شليک کردند ولي آتش تيربار خاموش نشد و همچنان مي زد.
سرانجام خود فرمانده با چند نفر ديگر سنگر را دور زده از پشت، آن را هدف قرار دادند. تا صبح از رضا هيچ خبري نداشتم. ناگهان از پشت سر صدايم کرد. ديدم داخل يک سنگر عراقي نشسته، ران پايش گلوله خورده و با دستمال آن را بسته است. کنار دستش نيز يک سرهنگ عراقي قرار داشت.
رضا از من خواست با آن عراقي احوالپرسي کنم، امتناع کرده گفتم: «آقا رضا اينها دشمن هستند از شب تا صبح ما را هدف گلوله قرار داده اند.» رضا با خونسردي و تبسم گفت: «اين فرمانده را ديشب با ماشينش دستگير کردم. ماشين او ديشب تا به حال خيلي به درد خورد. خودش نيز همکاريش خوب است. اطلاعات ارزشمندي در اختيارم قرار داد. اگر کمک او نمي بود شايد قله کنگرک به اين سرعت فتح نشده بود.»
سرهنگ بلند شده با من دست داد و اشاره کرد، به پاي رضا که زخمش عميق است بايد معالجه شود. بنده نيز اصرار کردم که جهت پانسمان به عقب برود ولي گفت: «فعلاً تصميم رفتن به عقب را ندارم صبح نيز با فرمانده لشگر تماس گرفتم، اجازه داد بمانم چون احتمال پاتک دشمن زياد است بايد باشم.» چ
سپس کلت و سه خشاب پر افسر عراقي را تحويل من داد تا به تسليحات لشگر منتقل نمايم. در بازگشت يک کمپوت براي رضا آوردم ولي او، آن را با سخاوت به افسر عراقي داد و خود نخورد.
گفتم:
«ماشين تدارکات رسيد، کمپوت موجود است. » ولي رضا حواسش جاي ديگر بود گوشي بي سيم را گذاشت و گفت: « بچه هاي سر تپه تشنه و گرسنه اند چند نفر مجروح نيز دارند بايد آنها را تخليه کنيم.»
تپه از طرف عراق راه ماشين رو داشت و در ديد کامل تانک ها قرار داشت به همين جهت هرکسي حاضر نمي شد تدارکات را به بچه هاي سر تپه برساند. خود رضا با پاي مجروح همراه با افسر عراقي و بنده به راه افتاديم. چند مرتبه نزديک بود هدف قرار بگيريم و لطف خدا ما را سالم از مهلکه به در برد.
تدارکات را تحويل داده مجروحان را سوار کرديم. بچه ها خيلي از فرمانده تشکر کردند که اين قدر به فکرشان بوده است. وقتي برگشتيم رضا گفت: «سرهنگ را تحويل سنگر فرماندهي بده تا تخليه اطلاعاتي شود.»
وقتي مي خواستند از هم جدا شوند سرهنگ، رضا را در آغوش گرفته شديداً گريه مي کرد. او مدت دو شبانه روز در خدمت رضا بود و عاشق او شده بود. پس از آن رضا نيز به اورژانس مراجعه کره بعد از پانسمام زخم پا، مجدداً به خط بازگشت.

غلامرضا جعفري:
عمليات والفجر چهار در يک منطقه کوهستاني و صعب العبور در غرب کشور انجام شد. پيش بيني مي شد به لحاظ صعوبت کار از زمان در گير شدن نيروها تا فتح ارتفاعات زماني حدود سه يا چهار ساعت طول بکشد.
با حسن تدبير، شجاعت به موقع و تجربه جنگي فرمانده محور عملياتي، رضا نور محمدي خيلي سريع با حداقل تلفات، ارتفاعات مورد نظر فتح شد. وقتي به بالاي آن ارتفاعات رسيديم نور محمدي ساعتش را نگاه کرد و با خوشحالي گفت:
«در طول 13 دقيقه بله فقط 13 دقيقه درگيري اين محور به اهداف خود رسيد.» بعد از آن خدا را شکر کرد.

جعفر هاديان:
در يکي از محورهاي عملياتي، باران شديدي شروع به باريدن کرد. چون شب قبل اين منطقه را تصرف کرده بوديم هيچ سر پناهي نداشتيم. فقط هر نفر يک پتو همراهش بود که خود را از سرما حفظ کند. پتو را سرمان کشيديم تا قدري از باران در امان باشيم و دچار سرماخوردگي نشويم.
در اين هنگام نور محمدي را ديدم که اسلحه هاي بچه ها را در يک جا جمع کرد، نمي دانستم مي خواهد چه کار کند. بعد با تعجب ديدم پتويي که بايد با آن خودش را مي پوشاند روي اسلحه ها کشيد تا زنگ نزند.
جلو رفته گفتم: «آقا رضا به جاي خودت از اسلحه محافظت مي کني؟ خودت واجب تري يا اسحله؟»
خم شد و با دست دقيقاً لبه هاي پتو را صاف کرد که حتي يک قطره باران به سلاح ها نخورد و در حالي که خودش خيس شده بود گفت: «بيت المال ارزش مندتر است.»

مادر شهيد:
هر وقت رضا (نورمحمدي) به خانه مي آمد متوجه مي شديم يا مجروح شده يا براي جمع آوري کمک هاي مردمي به جبهه به مرخصي آمده است.
در يکي از اين مرخصي ها دو سه روزي به خانه نيامد. بعداً متوجه شدم بيمارستان بوده و ترکشي به کمرش اصابت کرده است. در بيمارستان بستري بوده با عمل جراحي آن را خارج نموده بود.
گفتم: « آخر مادر ديگر در اين شهر غريب بودي؟ مگر مادر نداشتي که پاي تخت تو بايستد که رفتي تنهايي بستري شدي؟»
در حالي که به کمرش اشاره مي کرد گفت: « چيزي نبود مادر. يک ترکش در بدنم بود. چون مال عراقي ها بود غصبي بود نمازم با آن اشکال داشت. رفتم خارجش کردم تا درست نماز بخوانم!!»

مادر شهيد:
در نجف آباد دوران نقاهت را در منزل مي گذراند، از ناحيه کمر مورد اصابت ترکش قرار گرفته يک کليه اش را از دست داده بود، لذا پزشکان يک استراحت نسبتاً طولاني را براي وي تجويز کرده بودند.
يک شب از تلويزيون به صحبت هاي امام گوش مي داد. صبح گفت:
« ديشب امام فرمودند بر همه واجب است به جبهه بروند به خصوص آنهايي که آموزش هاي لازم را ديده اند و قبلاً در جبهه نيز حضور داشته اند.»
او همان روز به بسيج رفت و ثبت نام نمود و مثل يک سرباز گوش به فرمان امام خميني خيلي سريع با بدن مجروح به جبهه بازگشت.

مهدي صالحي:
يکي از اصطلاحات خاص جبهه کلمه شهردار است. در هر چادر، هر روز يک نفر مسئول نظافت، تهيه چاي و پذيرايي سه وعده غذايي از برادران و سرانجام شستن ظروف بود که اين منصب را «شهرداري» مي گفتند.
در گردان شهيد نور محمدي همه نوبت شهرداري داشتند. حتي خود فرمانده گردان! از قضا يک روز که نوبت شهرداري رضا بود فرمانده گردان ارتش جهت يکسري هماهنگي ها به چادر فرماندهي آمد و سراغ فرمانده گردان را گرفت.
بچه ها شخصي را که مشغول شستن ظروف بود نشانش دادند. او با تعجب سراغ رضا رفت و پرسيد: «فرمانده گردان شما هستيد!»
رضا گفت: «بله! چند لحظه در چادر باشيد. الان خدمت مي رسم.»



آثار باقي مانده از شهيد
پس از فرو نشاندن فتنه گروهک خلق عرب در سال 58 هريک از بچه ها سراغ کار خود رفتند. من نيز به حرفه خود که برق کاري ساختمان بود برگشته در يک شرکت ساختماني مشغول کار شدم. در آنجا متوجه ظلم و تعدي کارفرمايان به کارگران شده فعاليت زيادي براي احقاق حق آنان کردم. با هم فکري دوستانم شوراي اسلامي کار را تشکيل داده، با درگيري هاي بسيار بالاخره کنترل شرکت را در دست گرفتيم.
بر اثر فعاليت مستمري که بين شرکت هاي سطح خرمشهر داشتم، کارگران شناخت خوبي از من پيدا کردند و به عنوان نماينده تمامي کارگران خرمشهر جهت شرکت در کنگره سراسري شوراهاي کشور در تهران انتخاب شدم. در آن جا چون روي طرح هايم فکر کرده، برنامه ريزي نموده بودم جالب ترين طرح ها را ارائه کردم و باعث تعجب سايرين گشتم. براي مرتبه دوم که انتخاب شدم، تجاوز رژيم بعث آغاز شد و جبهه را به کنگره شوراها ترجيح دادم.

خدمه تانک هاي عراقي فکر نمي کردند ديگر کسي جلوي آنها را سد کرده باشد، با چراغ روشن و خيال راحت وارد خرمشهر شدند. غافل از آن که بچه ها در اطراف گمرک و پليس راه در انتظار آنها هستند.
ناگهان به آنها حمله کرديم. تانک ها که در آن فضاي کم هيچ گونه قدرت مانوري نداشتند يکي يکي منهدم شده، من آن روز اولين موشک آر.پي.جي را به يک تانک شليک کردم. تانک آتش گرفت و نفرات آن را که قصد فرار داشتند با گلوله هدف قرار دادم.
اين وضعيت تا چهل روز ادامه داشت و با محاصره کامل خرمشهر، بچه ها شناکنان يا به وسيله طناب از کارون گذشته به اين طرف رود آمدند.

در محور دهلاويه يک محوري شناسايي نشده، شهيد چمران کار آن را به ما سپرده بود. هرچه جهت شناسايي مي رفتيم به لحاظ حساسيت و هوشياري دشمن ناکام برمي گشتيم.»
يک روز شهيد چمران آمد و از شناسايي آن محور پرسيد، گفتيم: «استاد نتوانستيم، دشمن حساس شده است.» وي صبحانه اش را صرف کرد و خود در روز روشن به جلو رفت، به صورت مارپيچ و سينه خيز تا از ديده ها پنهان شد.
سه چهار ساعت بعد در حالي که همه تصور مي کرديم وي شهيد يا اسير شده است به عقب برگشت و مشخصات محور را روي کاغذ يادداشت کرد بعد به ما گفت:
«من در روز روشن تا جايي رفتم، حال ببينم شما در شب تاريک چه کار مي کنيد.

دشمن از حمله ما آگاه بود ولي به لحاظ بارش شديد باران احتمال حمله را منتفي مي دانست. سر موعد دستور حمله صادر شد. چند ساعتي نگذشته بود که تمام کمين هاي دشمن را که شايد در طول هفت کيلومتر بود خاموش کرديم.
فرمانده گردان برادر حاج اميني دستور داد نيروها را حرکت داده از پشت سر به نيروهاي دشمن که پشت ارتفاعات 290 بودند ضربه بزنيم.
همراه تعدادي از برادران از لابلاي شيارها با استفاده از عوارض طبيعي به دشمن نزديک شديم.
آنها که به شدت با نيروهاي ما درگير بودند اصلاً متوجه پشت سرشان نبودند که ناگاه بچه ها مانند عقاب بر سر آنها فرود آ مده در يک چشم برهم زدن همه را کشته راه را باز کردند.

بعد از سازماندهي در قالب يک گردان، يکي از مسئولين لشکر برايمان سخنراني کرد و از سختي ها و شيريني هاي جنگ گفت. در پايان، جوان رشيد و خوش قامتي را به عنوان فرمانده گردان معرفي نمود و گفت:
«از فرمانده جديد گردان شما، برادر رضا نور محمدي مي خواهم يک خاطره براي شما بيان کند تا رفع خستگي تان شود.»
نور محمدي چنين گفت: «در يکي از عمليات ها چون مانعي جلويمان نبود خيلي جلو رفتيم. همين طور که پيش مي رفتم منطقه را نيز دقيقاً شناسايي کرده به ذهن مي سپردم. يک وقت متوجه شدم. يکه و تنها کيلومترها در عمق مواضع دشمن پيش رفته ام و کسي همراهم نيست. تصميم گرفتم به عقب برگردم. ناگهان يک تانک عراقي از روي جاده اي که من رويش راه مي رفتم با سرعت به طرفم آمد اول مطمئن بودم که مرا ديده است ولي تانک وقتي که به نزديک من رسيد سرعتش را کم کرد. دليلش را نفهميدم. چون تنها بودم، يا چون غير مسلح بودم، نمي دانم. به هر حال به محض اين که تانک از سرعت خود کاست. فکري به خاطرم رسيد:
سريعاً روي تانک پريدم و اسلحه يک عراقي را که روي تانک نشسته بود از دستش بيرون کشيدم. با سلاحي که بدست آوردم ديگر تانک و خدمه آن در اختيار من بود.
چون مسير را دقيقاً شناسايي کرده بودم راه بازگشت را خوب مي دانستم. تانک را در مسيري که مي خواستم قرار دادم و شروع به عقب آمدن کردم.
از چند دژباني عراقي گذشتيم و چيزي متوجه نشدند دژبان آخري متوجه ما شد به راننده تانک گفتم: «با سرعت! با سرعت» و او نيز با سرعت تمام خود را به خاکريز زده از آن گذشت و به نيروهاي خودي رسيديم. 


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 170
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,660 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,352 نفر
بازدید این ماه : 6,995 نفر
بازدید ماه قبل : 9,535 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک