فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات عباس پيکري
عباس پيکري رزمنده اي بود که در شبگير ، گوشه ، گوشه خاک جبهه محراب سجودش مي گرديد و در پگاه ، غريو تکبير و رشادتش شکافنده دل دشمن بود . او سرداري از بهداري لشکر امام حسسين (ع) بود که خاضعانه آمد و عارفانه رفت . در اين بخش برگي از زندگي ا و را با هم مي خوانيم .
سال 1341 ه ش در شهر اصفهان ، محله نو خواجو ؛ در خانواده اي مذهبي چشم به جهان گشود .او از اوان کودکي در اثر راهنمايي هاي پدر و مادرش با مسجد و مراسم مذهبي ، انس و الفت گرفت و به زودي به عنوان موذن و مکبر مسجد محل شناخته شد . عباس از هفت سالگي کخه پا به دبستان گذاشت به فراگيري قرائت قرآن و تکاليف مذهبي از قبيل نماز و روزه و ادعيه و ... پرداخت ، به گونه اي که در ده سالگي ، در روزهاي طولاني و طاقت فرساي تابستان ؛ همپاي ديگر اعضاي خانواده ، روزه هاي ماه مبارک رمضان را به طور کامل مي گرفت و اصرار خانواده اش مبني بر خودداري از گرفتن روزه را به جايي نمي برد . با اوجگيري نهضت مقدس اسلامي ، عباس ، با شور و اشتياق فراوان به صف جوانان پر شور و انقلابي اصفهان پيوست و حضور او در مراسم و فعاليت هاي مذهبي و انقلابي بيشتر و پر هيجان تر گرديد و در راهپيمايي ها و مبارزات مردمي نقش موثرتري را عهده دار شد . پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، عباس با جان و دل به حفظ و حراست از دستاوردهاي نهضت اسلامي پرداخت و هنگامي که بيگانگان وطن فروش به خيال خام خود ، استان کردستان را عرصه تاخت و تاز شرورانه خويش قرار دادند ؛ عباس در مصاف با آنان لحظه اي درنگ نکرد و با شتاب ، خود را به پاسداران ارزشهاي الهي در آن منطقه ملحق ساخت و به مبارزه بي امان با خائنين به دين و ملت پرداخت با تجاوز ددمنشانه مزدوران حزب بعث به ميهن اسلامي ، عباس پيکري از خطه خونرنگ کردستان به لاله زار جنوب شتافت و به دفاع جانانه از تماميت ارضي مملکت امام زمان پرداخت و در همان روزهاي اول حضور در جبهه جنوب در جاده ماهشهر – آبادان از ناحيه پا به شدت مجروح شد و تنها ممانعت مصرانه او ، پزشکان را از قطع کردن پايش منصرف ساخت . مقاومت دليرانه ،مجروحيت و درد و اتکال خلل ناپذيرش به خداوند منان ، موجب شد که سلامتي خود را باز يابد و باز هم در جبهه جنوب حضور پيدا کند . او براي بار دوم و سوم نيز از ناحيه پا و سينه به شدت آسيب ديد ، ولي اين صدمات مانع از انجام وظيفه او در خط مقدم نبرد گرديد و در ادامه فعاليتهاي خود ، عهده دار جانشيني فرماندهي بهداري لشکر امام حسين (ع) گرديد و توانست با مديريت والاي خود و با کمک ديگر نيروهاي پر توان و مخلص ،تحولي چشمگير در امور بهداري لشکر ايجاد کند . سرانجام در عمليات والفجر 8 ، هنگامي که بلا تعدادي از پزشکان و امداد گران در سنگر اورژانش مشغول مداواي مجروحان عمليات بود بر اثر اصابت گلوله مستقيم دشمن به آرزوي ديرينه خود رسيد و با لبخندي راز آميز دعوت حق را لبيک گفت . منبع:فرشتگان نجات،نوشته ي ،مرتضي مساح،نشرلشگر14امام حسين(ع)،اصفهان-1378 وصيت نامه قرآن کريم : آنکس که از منزل خارج شود و به سوي خدا و پيغمبرش هجرت کند و در اين هنگام مرگ او را دريابد به تحقيق پاداش او بر خداست و خدا آمرزده ي مهربان است. حمد و ستايش خدايي را سزاست که ما را آفريد و همه وسايل آسايش را جهت هدايت ما مهيا فرمود ، پيامبراني فرستاد تا انسان بتواند به کمال خود برسد . درود و صلوات خدا بر ارواح پاک آناني که د ر اين راه نوراني ؛ آزارها و اذيت هاي زيادي ديده اند و درود به رهبر کبير انقلاب حضرت امام خميني.... از تفرقه بپرهيزيد که شيوه منافقان است . اگر سخني بگوييد که لاعث تفرقه شود ، به اسلام خيانت کرده ايد . سعي کنيد مراقب اعمالتان باشيد ، بهترين زمان براي توبه کردن و مبارزه با نفس همين زمان مي باشد .... بدانيد ، اگر رهنمود هاي رهبر انقلاب را که همان سخنان پيامبر (ص) است گوش ندهيد شکست خواهيد خورد .... چه زيباست لحظه مرگ سرخ عابد در راه معبود و چه زيباست آن لحظه اي که غرق خون شويم ! خدايا ، ديگر صبرم تمام شد ، چند بار وصيت نامه بنويسم ، مي دانم هنوز ساخته نشده ام . بار الها ، اگر لياقت شهادت دادي در همان لحظه روي مرا به سوي خودت کن تا سلامي به مولايم امام حسين (ع) بدهم و شهيد شوم . عباس پيکري قائم مقام بهداري لشگر امام حسين (ع) 1/ 11/ 1361 خاطرات کامران سلحشور: قبل از عمليات والفجر 8 ، براي بررسي منطقه ، جهت انتقال امکانات بهداري ، به اتفاق فرمانده بهداري و عباس پيکري به راه افتاديم . زماني که به منطقه عمليات والفجر 8 رسيديم ، عباس پيکري حالت عجيبي پيدا کرد ! لحظه اي نگاهش را به تک تک خاکريز ها و سنگر ها دوخت و مدتي ساکت ماند و در فکر فرو رفت ، آنگاه لب گشود و گفت : انگار اين منطقه آشناست ، قبلا اين منطقه را ديده ام . عمليات والفجر 8 آغاز شد ، عباس پيکري در همين منطقه آشنا به ملکوت اعلي پرواز کرد و بعد ها فهميديم که او خواب ديده بود در چنين منطقه اي شهيد خواهد شد . حسين مزروعي: گويا گراي سنگر اورژانس و سنگر فرماندهي را عراقي ها مي دانند که اينطور دقيق و شديد مي زنند اما غافل هستند که محکمترين سنگر ، سنگر اورژانس است .و عباس پيکري هر امدادگري را که مي بيند ، سريع به داخل اورژانش مي فرستد تا تير يا ترکش به او اصابت نکند. ثانيه ثانيه از درزهاي در و ديوار و سقف سنگر ، خاک به پايين مي ريزد ، همه به همديگر نگاه مي کنند ، يکي نشسته ، يکي خوابيده ، يکي مجروحي را مداوا مي کند . عباس پيکري هم سخت مشغول کار است . به پنجره کوچکي که در سقف سنگر تعبيه شده است نگاه مي کنم ، ذره هاي گرد و خاک را در راستاي اشعه خورشيد مي نگرم که ناگهان همه جاي سنگر تاريک و مات مي شود و همه چيز در هم مي ريزد و محکم به ديوار سنگر پرتاب مي شوم و روي زمين رها مي گردم ، چند ثانيه گيج و مبهوت هستم ، گرد و خاک تمام فضاي سنگر را گرفته ، همه چيز در سنگ روي هم خراب شده ، به لباس هايم نگاه مي کنم پر از خون شده است. تکه گوشتي به سرم چسبيده ، چندين ترکش ريز پوتين و لباس هايم را پاره کرده است. به خود مي گويم شايد شهيد شده ام اما نه ! مي بينم و مي شناسم ! مي خواهم ازدر سنگر بيرون بروم عباس پيکري را نزديک در ورودي سنگر اورژانس مي بينم که تکه تکه شده است ! آدم سالم و جسد سالم در اورژانس ديده نمي شود ! سرم گيج مي رود و به زمين مي افتم ، کسي بالاي سرم ظاهر مي شود و بلندم مي کند ، به چهره اش نگاه مي کنم ، فرمانده لشکر امام حسين (ع) حاج حسين خرازي است ، به او مي گويم حاجي چي شده ؟ مي گويد گلوله اي مستقيم از پنجره سنگر وارد اورژانس شد و ... تا چند روز بعد کار من شناسايي اجساد پاره پاره است ! جسد عباس پيکري ، جسد مرتضي تاج الدين ، جسد ابراهيم تلان ، جسد دکتر مهدي کرباسي ، جسد پرويز بهار لو .... ! همه امداد گران ، پزشکياران و نيروهاي موتوري که قرار بود وارد عمليات شوند ، به سنگري نزديک خط آمدند تا ساعاتي را استراحت کنند و به منطقه اعزام شوند . هواي بيرون سنگر سرد بود ، در سنگر را بستيم تا هواي سرد وارد سنگر نشود ، اکثر نيروها در سنگر مشغول استراحت بودند . سراغ عباس پيکري را گرفتم و او را در سنگر نيافتم ، بيرون از سنگر اين طرف و آن طرف را گشتم ، چشمم به کسي افتاد که زير يک تکه گوني خوابيده بود . جلو تر رفتم ، ديدم او عباس پيکري قائم مقام بهداري لشکر امام حسين است که در آن هواي سرد زير تکه اي گوني خوابيده ! سليمان سليماني: مجروحي را وارد اورژانس مي کنند که خوني در بدن او نمانده است ، بايد هر چه سريعتر به بدن مجروح خون تزريق شود . نفر اول يا سوزن کيسه خون به جان مجروح افتاده ولي دريغ از يک رگ ! نفري بعدي اين کار را امتحان مي کند ولي مجروح خون ندارد و به دست آوردن رگ او بسيار مشکل است . نوبت به پزشکياري به نام مرتضي تاج الدين مي رسد ؛ به سراغ پاي مجروح مي رود ؛ ابتدا رگي را با دست لمس مي کند آنگاه کمي تمرکز و بعد سوزن سرم را دقيقا وارد رگ پاي مجروح مي کند !گلبانگ صلوات بچه هاي اورژانس در فضا طنين انداز مي شود و همه او را تحسين مي کنند ! چند ساعت بعد اين فرشته نجات در همين سنگر به همراه هفده نفر ديگرازجمله عباس پيکري به ديدار دوست مي شتابند ! خاطرات رزمندگان امدادگر مرتضي مساح : از آخرين پيچ پنهان کوهستان که گذشتيم ، غرش تير بار عراقي شروع شد . تا يک منور پرتاب کنيم و گراي تير بار به دست آرپي جي زن بيايد و شليک کند ، سه چهار دقيقه طول کشيذد . با اولين شليک آرپي جي ، تير بار و تير بار چي تکه تکه شد ولي تا اين لحظه چندين نفر از بچه ها زخمي روي زمين افتادند . من و مجيد بالاي سر اولين مجروح نشستيم . مجيد رو به من کرد و سريع کوله پشتي را باز کرد تا ... ناگهان صداي سنگين و ضعيفي از ته سينه اش بيرون آمد : آخ قلبم ! و در آغوش من افتاد ! گفتم : مجيد چي شده ؟ چيزي نگفت . دوباره گفتم مجيد چي شده ؟ چيزي نگفت . از روي پاهايم بلندش کردم و روي زمين نشاندمش و قيچي را از داخل کوله پسشتي ام برداشتم و جلدي پيراهنش را پاره کردم. جاي هيچ زخمي نبود . سريع پشت پيراهنش را شکافتم ديدم کمرش به اندازه پهناي دو انگشت سوراخ شده و تير تا نزديک قلب پيش رفته است ! دست و پايم را گم کردم . دور و برم را نگاه کردم مجروح زيادي روي زمين بود . به خود آمدم . مجيد گفت : تنفسم بده ، تنفسم بده . روي سينه اش افتادم و نفس مصنوعي را شروع کردم و به کمک يک پزشکيار ، کمر و سينه مجيد را بستم که زخم ؛ مجيد را خفه نکند . مجيد جان چيز مهمي نيست من پيشت هستم . به چهره اش که نگاه کردم صورتش سفيد و نوراني شده بود ، چشماتش از از حدقه در آمده بود و قدش کشيده شده بود . گفت : سردمه ، سردمه . من هم سريع لباس گرم خود را در آوردم و روي مجيد انداختم ، تا اينکه آرام شد . سراغ مجروح هاي ديگر رفتم ، چند دقيقه اي گذشت ، به طرف مجيد آمدم و گفتم : مجيد جان حالت چطوره ؟ مجيد جان تنفس نمي خواهي ؟ چيزي نشنيدم . گفتم آقا مجيد سردت نيست ؟ چيزي نگفت ! چراغ قوه را برداشتم ، چشمان آرام و بسته اش را باز کردم و در چشمانش نور انداختم ، هيچ عکس العملي نشان نداد ! چند لحظه بعد مطمئن شدم که او از همه چيز بي نياز شده است . با خود کار روي پيراهنش نوشتم : شهيد مجيد رضايي از بهداري لشکر امام حسين (ع) سليمان سليماني: کانال تدافعي جاده ام القصر براي ما محل امني بود تا به حراست از خط بپردازيم . در بين ما امداد گر دلاوري بود به نام بهرام توکلي . که در آن وضع خطرناک و حساس به اندازه چند پزشک کار آيي داشت و هر گاه يکي از بچه ها ي کانال مجروح مي شد ، آقا بهرام او را سريع پانسمان مي کرد و به پست امداد مي فرستاد . روزهاي سخت حفاظت از خط پدافندي تمام شد و قرار شد جاي ما با افرادي ديگر عوض شود تا ما به استراحت بپردازيم . روزي که مشغول تحويل خط بوديم ، ترکش بزرگي به امداد گر ما اصابت کرد . تا دست به کار پانسمان و فرستادن او به عقب شديم ، آقا بهرام پرواز کرده بود ! حدود سه ماه بعددر منطقه کربلاي 5 ، به يکي از امدادگران بهداري گفتم : شما شهيد توکلي را مي شناختي ؟ گفت بله هر که او را بشناسد سعادتمند است ! و بعد ادامه داد بهرام دانشجوي دانشگاه اصفهان از بهترين امداد گرهاي بهداري بود از موقعي که با او آشنا شدم ، احساس سعادت مي کردم ولي او تنهايم گذاشت ! اما اين تنهايي طولي نکشيد و در همين عمليات او ( باقري) نيز به دوستش (توکلي ) ملحق شد يوسف کشفي آزاد: يکي از مجروحان عمليات فتح المبين ، گلويش پر از خون و کف شده بود و تا مرحله خفه شدن فاصله چنداني نداشت . در آن منطقه خوف و خطر دستگاه مکنده همراهمان نبود و اگر هم بود ، بدون برق يا باطري کاري از آن ساخته نبود . مجروح در حال دست و پا زدن بود که حسين با ايثاري وصف ناشدني ، دهانش را به دهان او گذاشت و شروع به مکيدن خون و کف دهان مجروح کرد . با بيرون ريختن خون و کف ، مجروح چشمانش را باز کرد . او را پانسمان کرديم و به عقب فرستاديم . اين فداکاري حسين او را از مرگ حتمي نجات داد . منصور سليماني: به عيادت مجروحان عمليات والفجر 4 رفتم . در ميان مجروحان ، مجروحي را ديدم که صورتش به طور کامل پانسمان شده بود . طريقه تنفس او کنجکاويم را بر انگيخت ! پس از دقيق شدن ، متوجه شدم که در گردن او سوراخي ايجاد کرده اند و لوله اي در آن نهاده اند و تنفس او از اين مجرا انجام مي گيرد ! از مسئول اورژانس سوال کردم : اين مجروح را چه کسي از مرگ حتمي نجات داده است ؟ با اشاره دست اشاره کرد : امداد گر . به سراغ امداد گر رفتم و نامش را پرسيدم . در جوابم گفت : دکتر گرجي . گفتم : اي عجب ! چرا خودت را امداد گر معرفي کردي ؟ گفت من پزشک امدادگرم ! ابراهيم شاطري پور : از عمليات قبلي او را مي شتاختم ، يعني موقعي که به سمت آبادان حرکت کرديم و دير رسيديم و هواپيماهاي عراقي بالاي سر اتوبوس ها ظاهرشدند ، در آن موقعيت همه به دنبال پناهگاهي مي گشتند و در فکر حفظ جان خود بودند ، ولي او باند پانسمان به يک دست و قيچي به دست ديگر به اين سو و آن سو مي شتافت تا مجروحان ديگر را مداوا کند . در اين عمليات ، يعني کربلاي 5 نيز روحيه قبل را داشت . از ديشب که عمليات شروع شد ه تا حالا ، به اندازه ي يگ چشم بر هم زدن بيکار نبوده و زخمهاي همه مجروهان گردان يا زهرا (س) را يکي پس از ديگري مي بندد . در پناه دو سه گوني مشغول بستن زخم مجروحي است که خمپاره اي در نزديکي اش منفجر مي شود و همه بدنش آسيب مي بيند . جراحات او بسيار زياد است . با زحمت زياد روي زانو مي ايستد ، دهان را باز مي کند ؛ زبان را تکان مي دهد . يک يا زهرا مي گويد و پر مي کشد . او امداد گر شهيد هاشم صناعي است . محمد شريفي : از اين که در سخت ترين و حساس ترين شب عمليات کربلاي 5 ، قرار است با گردان امام سجاد وارد عمل شويم ، خوشحاليم . احمد رضا از جا مي پرد و به مسئول دسته مي گويد : محمد جان قربان تو که اين خبر را آوردي . مجتبي مي گويد بچه ها بلند شويد کوله ها را بررسي کنيد و چيزي بخوريد که خدا مي داند امشب چه خواهد شد ؟! سوار آمبولانس ها مي شويم و خود را به گردان مي رسانيم و به دنبال گردان به سمت شهر دوئيچي ، پياده به راه مي افتيم . به دشمن نزديک مي شويم تا جايي که صداي تانکهاي عراقيها را مي شنويم . فرمانده گردان دستور حمله را صادر مي کند و نيروها شروع به تير اندازي مي کنند و آسمان و زمين از تير و ترکش و انفجار پر مي شود . چند دقيقه اي مي گذرد ، مجروحان زيادي روي زمين ريخته اند ، آتش دشمن لحظه به لحظه افزايش پيدا مي کند تا جايي که فرمانده گردان و معاون او شهيد مي شوند ! احمد رضا اسماعيلي را مي بينم که بالاي سر مجروحي نشسته و او را پانسمان مي کند و در همين لحظه تيري به گردنش اصابت مي کند و به شهادت مي رسد . محمد ، مسئول دسته به نزدم مي آيد و مي گويد کريم تسليمي و محمد خلقي هم شهيد شدند ، امداد بچه هاي گردان را چند نفري بايد انجام دهيم و بعد به سمت جلو مي دود . شليک تانک ها و نفر بر ها تير بارهاي عراقي امان را از بچه ها گرفته و کار مداواي مجروحان بسيار سخت شده است . هنگام پيشروي ، مجتبي کامران را مي بينم که در زير آتش سنگيني همزمان به چند مجروح رسيدگي مي کند ، سلام مي کنم و خسته نباشيد مي گويم و به راه خود ادامه مي دهم . مسئول گروهان به نزدم مي آيد و مي گويد : امداد گر ، مي گويم : بله ؛ مي گويد : مسئول دسته شما کيست ؟: مي گويم : محمد ادهميان ، مي گويد : جسدش کمي جلو تر است . هنگام بر گشت جسدش را جا نگذاريد و بعد ادامه داد : فرمانده گردان و معاون هاي او شهيد شدند ، از اين لحظه به بعد من مسئول گردان امام سجاد (ع) هستم و شما هم بدانيد که مسئول امدادگران هستيد ، تا چند دقيقه ديگر و با هماهنگي ، حمله دوم را شروع مي کنيم ، آماده باشيد ! به خودم مي گويم : مسئول دسته که شهيد شد ، احمد رضا اسماعيلي ، کريم تسليمي و محمد خلقي هم همينطور ! پس من مي مانم و مجتبي کامران و حاج آقا رحماني و رسول افغاني . بايد سريع به سراغشان بروم و آنها را آماده کنم . به سمت عقب ، به طرف محلي که مجتبي کامران را ديده بودم به راه مي افتم ، چند قدم که بر مي گردم مجتبي را در بين چند جسدي که مشغول پانسمانشان بود مي بينم که خون آلود روي زمين افتاده است . سريع به جلو بر مي گردم و احساس مي کنم به تنهايي بايد کار امداد را انجام دهم . تک تير اندازها ، با غريو تکبير به سمت خاکريز هاي عراقي حمله ور مي شوند و عراقي ها تانکها را مي گذارند و فرار را به قرار ترجيح مي دهند ... از لابه لاي نخل ها و نيزارها ، شهر دوئيچي نمايان است . تقريبا با تصرف اين خاکريز ها کنترل شلمچه به دست نيروهاي خودي مي افتد و فرصتي مي شود تا مجروحان را به عقب بر گردانيم . سراغ امداد گر ها را مي گيرم ، از تک تير اندازهاي گردان امام سجاد (ع) سوال مي کنم : عباس رحماني و رسول افغاني را نديديد ؟ و آنها مي گويند : نه ! به کمک امداد گران مي روم ، کريم تسليمي ، محمد ادهميان ، مجتبي کامران و احمد رضا اسماعيلي را به عقب منتقل مي کنم و هر چه به دنبال جسد محمد خلقي مي گردم او را نمي بينم . به پست امداد گردان بر مي گردم و سراغ عباس رحماني و رسول افغاني را مي گيرم . بچه ها مي گويند : اوايل شب جسد هايشان را به عقب انتقال داديم ! سراغ جسد محمد خلقي را مي گيرم ، مي گويند او را نديديم . در آن شب خونبار پرواز دسته جمعي فرشتگان نجات را شاهد بودم و در اين پرواز گروهي هيچ فرشته اي از خود رد پايي به جاي نگذاشت ! احمد مهري: صداي عطر آگين اذان مغرب ، از بلند گوي سنگر تبليغات در فضا پيچيده است و نيروها يکي پس از ديگري پاي تانکر آب مي روند و وضو مي گيرند . گه گاهي صداي سوت خمپاره و بعد اصابت آن به زمين ، سکوت قبل از اقامه نماز جماعت را به هم مي زند . تقريبا همه نيروهاي بهداري وضو گرفته . نوبت به مسئول محور يعني بهمن قاسمي مي رسد . پاي تانکر آب مي آيد ، شير آب را باز مي کند و به آبهاي داخل دستش نگاه مي کند ، عکس ماه را در آب مي بيند . صداي سوت خمپاره اي مي آيد و چند لحظه بعد در کنار تانکر به زمين اصابت مي کند . بهمن قاسمي دو باره به آب داخل دستش نگاه مي کند ، عکس ماه قرمز شده است ! آب را به صورتش مي پاشد روي زمين مي افتد و به آسمان پر مي گشايد ! يوسف کشفي آزاد: همه مات و مبهوت به ماشين نگاه مي کنيم ، جسد راننده و کمک راننده بدوه سر جلوي ماشين قرار دارد ! و جاي خمپاره که مستقيما به کاپوت ماشين اصابت کرده بود نمايان است . آمبولانس به راه مي افتد و بچه ها همين طور به ماسشين منهدم شده و اجساد داخل آن نگاه مي کنند و لبها را تکان مي دهند . تا اورژانس خط راهي نمانده است و لحظه به لحظه جاده تکان مي خورد و گرد و خاکي بلند مي شود ... انفجاري درست پشت آمبولانس روي مي دهد و همه امداد گردان داخل آمبولانش به روي يکديگر ميريزيم و شيشه ها تکه تکه مي شود . يک دقيقه اي طول مي کشد تا به خودم مي آيم . چشمم به حسين مي افتد ، از رگ گردنش خون به صورتم مي پاشد ! دستم را به رگهاي بريده گردنش مي گذارم تا خون کمتري بريزد ! به جواد فتحي نگاه مي کنم ، سرش را روي دستش گذاشته و گويا شهيد شده است . عليرضا يزدانخواه: از کرمانشاه با او آشنا شدم . پزشکي فعال و پر تحرک بود که در کرمانشاه تعداد زيادي از مجروحان را مدا وا مي کرد . تاکنون پزشکي را نديده بودم که همپاي رزمندگان در عمليات شرکت کند . به او گفتم : آقا ي صادقي ! شما در اورژانس بمانيد . بيشتر مفيد خواهيد بود تا به دنبال نيروها وارد عمليات شويد . گفت : اتفاقا اگر در عمليات بتوانم بالاي سر مجروح حاضر شوم ، بهتر مي توانم انجام وظيفه کنم . به هر حال اسم دکتر سياوش صادقي را نيز در ليست امداد گران عمليات نوشتم . عمليات شروع شد . خبر اسارت پرستاري را که به کمک دکتر آمده بود ، شنيدم بعد هم با چشماني اشکبار در ليست امداد گران عمليات جلوي اسم دکتر صادقي نوشتم : شهيد . سالهاست که خوابيده است به او خيره مي شوم ، ترکشي از کنار گوش چپش خارج شده ايست ! داد و فرياد مرتضي باقي بلند است که از کف پا ترکش بزرگي خورده است . آمبولانس امداد گران قديمي بهداري پر است از اجساد شهدا و مجروحان . به زحمت به طرف اورژانس به راه مي افتيم تا جان مجروحان را نجات دهيم ! کامران سلحشور : در يکي از جلسات ، فرماندهي لشکر امام حسين (ع) حاج حسين خزاري نقل مي کرد که در عمليات خيبر به شدت مجروح شدم ، طوري که فکر مي کردم حتما شهيد خواهم شد . در آن هنگان ندايي به گوشم رسيد که سوال مي کرد حسين شهيد مي شوي يا نه ؟ احساس کردم هر جوابي بدهم همان خواهد شد . در دل گفتم : نه ! چند لحظه بعد بالاي سرم امداد گري را ديدم که سريع و خوب پانسمانم کرد و به بيمارستان منتقل شدم ... رضا قاسمي: از غروب آفتاب که پياده ايستگاه حسينيه را ترک کرديم ، تا حالا که نزديک دژ مرزي خرمشهر هستيم ؛ ديگر نايي براي کسي نمانده است . گرمي هوا ؛ مسير طولاني و بار زياد از يک طرف ، گشتي هاي عراقي و التهاب شب عمليات از طرف ديگر ، رمق براي بچه ها نگذاشته است ، خصوصا اينکه راه را نيز گم کرده ايم و چند کيلو متر به دور يک دايره بزرگ گشتيم و از موقعيت مان خبر نداشتيم خدا خير بدهد به آقا مهدي جانشين گردان که اگر نبود ؛ به اين راحتي ها نمي شد راه را پيدا کرد . حالا با اين وضع بي رمقي ، کندن سنگر کنار دژ ، کار بسيار سختي بود ، اما چاره اي جز انجامش نداشتيم . هوا رو به روشني مي رود . عراقيها که از عمليات با خبر شده اند ، کاميون ؛ کاميون با سلاحهاي فراوان به پيش مي آيند و درگيري شدت مي گيرد . آقا مهدي فرياد مي زند : کسي بيکار نباشد ؛ تير اندازي کنيد . و خودش مثل شير مي آيد به چند تا از سنگر ها سر مي زند و موشکهاي آرپي جي را بر مي دارد . به سراغ سنگر من هم مي آيد تا آرپي جي را از من بگيرد ، ولي تا پايش را بالاي سنگر گذاشت ديدم چه خوني از ساق پايش سرازير است . گفتم : آقا مهدي پايت تير خورده ! گفتم : مي دونم ! گفتم خونريزي يش شديد است ! گفت الان نيم ساعته اين طوره . گفتم : پس چطور راه مي روي ؟ با لبخند گفت : شايد مثل حضرت علي . بعد هم بلند شد و آرپي جي را آماده کرد و به سمت تانک عراقي شليک کرد ... همه ، بعد از اصابت موشک به تانک ، تکبير گفتيم و اين صحنه استواري فرمانده ما ، مقدمه حمله جانانه بچه ها شد . انگار بچه ها چند روز است که استراحت کرده اند ! با روحيه اي شگفت و تواني بالا همچون آقا مهدي نصر به دل دشمن زدند ! خط که آرام شد ، آقا مهدي ، ديگر خوني نداشت که در رگهايش جاري باشد . امدادگران بهداري چون فرشتگان نجات او را به ا.ورژانس انتقال دادند . رضا باقري: آخريد دقايقي است که عراق در فاو استقامت مي کند ، حمل و نقل و پانسمان مجروحان به خوبي انجام مي گيرد و عليرضا شمس مسئول محور بهداري ، با آقاي رحيمي هماهنگي خط را بر عهده دارند و وقتي با موتور براي سر کشي به اين طرف و آن طرف مي روند ، مجروح هم جا به جا مي کنند ، از اين پست امداد به آن پست امداد . پشت موتوري ، يدک کشي نصب کرده اند و مجروحان را داخل آن مي گذارند و به عقب مي برند . همين که در حال حمل و نقل مجروحي هستند ؛ اصابت ترکش خمپاره به پاي عليرضا ؛ موجب مي شود که با همان يدک کش به اورژانس منتقل شود ! در عمليات بعدي هر دو نفر پر کشيدند و رفتند . ! منصور سليماني: در عمليات بدر ، هماهنگي نيروهاي عمل کننده به علت مسير طولاني و آبي بودن منطقه ، کار مشکلي بود . بعد از ظهر اولين روز عمليات ، با زياد تر شدن آتش دشمن تعداد مجروحان نيز چند برابر شد . سوار قايق شدم و به نيت سر کشي به طرف پست امداد هاي فعال منطقه به راه افتادم . به اولين ، دومين و سومين پست امداد سر کشي کردم . عراقيها به پانصد متري پست امداد بعدي رسيده بودند ...! باند پانسمان ، آمپول ، آتل و ... را کنار گذاشتم و به سراغ آرپي جي رفتم . آرپي جي را به شانه ام گذاشتم و انگشت نشانه را روي ماشه فشار دادم . ناگاه انگشت نشانه ام را جلوي چشمانم در هوا دعلق ديدم ! بعد از شليک موشک آرپي جي ، کاليبر تانک ها شروع به تير اندازي کرده و انگشت نشانه ان را نشانه گرفته بودند . از درد به خو د پيچيدم تا وارد اورژانس شدم ، کسي داد زد : فرمانده بهداري مجروح شده است . يوسف کشفي آزاد: حاج حسين خرازي ،فرمانده قرار گاه 3 فتح وارد منطقه عملياتي والفجر 1 شد تا منطقه را بررسي کند و دستورات لازم را براي ادامه عملياتي صادر کند . حاج حسين در اين عمليات هم فرمانده لشگر امام حسين بود و هم فرماندهي فرماندهي قرار گاه را داشت . اوبه همراه راننده اش عباس معيني ، به ارتفاعات 175 وارد شدند و در کناري توقف کردند . هنوز از ماشين پياده نشده بودند که گلوله توپ کنار ماشين خورد و حاج حسين و راننده او هر دو از ناحيه گلو به شدت زخمي شدند . خواستم زخم حاج حسين را ببندم .گفت :اول راننده! گفتم : آخه شما ! گفت : زخم راننده را ببند که او متاهل است و من مجرد ! بعد از مدتي بر اثر خونريزي زياد هر دو بيهوش شدند . احمد مهري: هواي گرم تير ماه و شرجي بودن هوا ، اکثر نيروهاي مستقر در شهرک دارخوين را به اورژانس مي کشاند ، حتي فرمانده لشگر يعني حاج حسين خرازي را ! به محض ورود فرمانده لشکر به اورژانس، پزشک و پرستاران مشغول معاينه و مداواي او شدند . به تشخيص پزشک ، اول يک سرم و بعد هم مقداري دارو به حاج حسين تزريق شد . پس از مدتي يک سبد گيلاس نزد حاج حسين برديم که استفاده کند ، ولي او سبد را برگرداند و گفت : اول به تمام مجروحان و بيماراني که در اورژانس هستند بدهيد و سپس براي من بياوريد .. سبد گيلاس را به ديگر بيماران اورژانس تعارف کردم و ته مانده سبد گيلاس را براي حاج حسين آوردم . او فروتنانه گفت : من نمي خورم . گفتم چرا ؟ حالا که همه بيماران اورژانس از اين گيلاس خوردند ؟! جواب داد : اگر تمام نيروهاي لشکر گيلاس داشته باشند و بخورند ، آن موقع من هم گيلاس مي خورم . حسين عباسي کاشاني : دشمن اطراف پست امداد را به شدت زير آتش گرفته و ديگر قسمتهاي منطقه هم چيزي کمتر از وضع پست امداد نداشت . آمبولانس به زحمت مجروح مي آورد و تخليه مي کرد . مجروحي که به اورژانس مي آوردند که ترکش ، بازويش را به شدت زخمي کرده ، اما اين مجروح اصلا احساس درد نمي کند به چهره نوراني ا.و خيره مي شوم و مي گويم درد داري ؟ مي گويد نه زياد ! مي گويم مسکن مي خواهي ؟ مي گويد نه ! آتش دشمن کم مي شود و مجروح را با آمبولانس به عقب مي فرستيم . آمبولانس که حرکت مي کند ، يکي از بچه هاي اورژانس نزد من مي آيد و مي گويد او را شناختي ؟ مي گويم نه ! مي گويد : او حاج حسين خرازي فرمانده لشکر امام حسيين (ع) بود . اصغر شيرودي: بعد از اينکه فرمانده لشکر امام حسين (ع) يک دست خود را در عمليات خيبر از دست داد و در بيمارستان شهيد صدوقي اصفهان بستري شد ، روزي براي عيادت او به بيمارستان رفتم . قبل از اينکه سلام و احوالپرسي کنم ، حاج حسين تا دست شکسته مرا ديد که به گردنم آويزان است ، از تخت پايين آمد و مرا در آغوش گرفت و حال و احوال کرد و گفت : دست تو چطور شده ؟ گفتم : حاج آقا دستم يک ترکش کوچک خورده و شکسته است . گفت : من هم دستم يک ترکش بزرگ خورده و قطع شده است و شروع کرديم به خنديدن . احمد مهري: هر چه به حاج آقا موحدي مي گويم : سر شکسته را نمي شود پانسمان کرد و به امان خدا رهايش کنيد ، بايد اين شکستگي بخيه شود ، مي گويد : من بايد براي سرکشي محورها سريع به خط بروم ! مي گويم : حاج علي موحد ! شما چند دقيقه پيش با موتور به زمين خو.رده ايد ! سرتان شکاف برداشته ! خونش بند نمي آيد ! مي گويد : پانسمان کن ، مي خواهم بروم ! من هم سرش را پانسمان مي کنم و او دوباره سوار موتور مي شود و به راه خود ادامه مي دهد ! محسن فرقاني : گرماي منطقه ، طاقت همه بچه ها را گرفته بود ، از سر و صورت و دست و پلي همه عرق مي ريخت . در اين هواي تنوري ، امداد گر ها مشغول بازرسي نهايي کوله هاي خود ، براي ادامه عمليات بودند . کلمن آب هر چند دقيقه پر و خالي مي شد . هر که داخل سنگر مي آمد ، يکي دو تا ، ليوان آب يخ مي خورد ... رو ح الله مسوول دسته که براي هماهنگي و فراهم کردن وسايل ، زير تيغ آفتاب رفت و آمد دارد ، وارد سنگر مي شود ، صورتش قرمز شده است و از گردن و پيشاني و انگشتان دستش عرق مي چکد . به او مي گويم : روح الله بيا يک ليوان آب را بخور تا گرما زده نشوي ! مي گويد : نمي خواهم . مي گويم : هوا گرم است صورتت سرخ شده ، زياد عرق کرده اي ، اين آب را بخور ! روح الله دوباره به بيرون از سنگر مي رود ، پس از مدتي خبر مي رسد روح الله خادمي شهيد شد و من به ياد لب تشنه اش مي افتم . يوسف کشفي آزاد: لشکر امام حسين به فرماندهي حاج علي زاهدي ، در منطقه عملياتي رمضان ، به خوبي عمل مي کرد و حاج حسين خرازي لحظه به لحظه از قرار گاه فتح که فرماندهي آن را به عهده داشت ، نحوه پيشرفت و عملکرد لشکر را جويا مي شد .. آتش انفجاري صورت فرمانده لشکر را سوزاند . او را به اورژانس منتقل کرديم و قصد انتقال او را به اهواز داشتيم ولي حاج علي ممانعت کرد و گفت : لشکر را نمي توانم رها کنم و بروم اهواز ! دستور داد تمام پيک گردانها و بي سيم چي ها در همان اورژانس مستقر شوند و از اورژانس بهداري ادامه عمليات رمضان را فرماندهي کرد . مرتضي مساح : نماز ظهر در تابستان گرم اردوگاه شهيد عرب را حاج آقا سلام داد . تعقيبات شروع شد . پنج ، شش صداي خفيف اما سنگين اصابت گلوله بلند شد ، همه در صف نماز به يکديگر نگاه مي کردند . فاصله که تا خط خيلي زياد بود ، پس اين صداي چي بود ؟... چند نفر از بچه ها که براي ديده باني رفته بودند خبر آوردند که دود غليظ سفيد رنگي در چند کيلو متري بلند شده است . با قد قامت صلات حواس ها مجددا به نماز جمع شد . رکعت سوم که که تمام شد صداي آمبولانس ها در همه جاي مقر پيچيد . نماز عصر را سلام داديم و به بيرون از نماز خانه دويديم . چندين وانت و آمبولانس ، نزديک اورژانس ايستاده و پشت سر هم ماشين پر از مجروح به سمت اورژانس مي آيد ! فاصله بين نماز خانه تا محوطه اورژانس را نفس زنان دويديم و با صحنه وحشتناکي مواجه شديم ، تعداد زيادي رزمنده ، زير آفتاب خوابيده بودند و به خود مي پيچيدند . از دهانشان کف زيادي بيرون مي آمد . بچه هاي اورژانس همه مشغول کارند ، يکي آمپول مي زند ، يکي تنفس مصنوعي مي دهد ، يکي کف از دهان بيرون مي کند .و ... لحظه به لحظه بر تعداد مجروحان شيميايي افزوده مي شود . بايد هنگام راه رفتن مواظب باشيم که پا روي مجروحان نگذاريم . لباس هاي آلوده مجروهان را در آوردند ... پزشک اورژانس براي آخرين بار علايم حياتي رزمندگاني را که تا چند لحظه قبل به هزار زور نفس مي کشيدند ، بررسي مي کند و بعد از اطمينان از منفي بودن علايم حياتي ، اجساد را به وانتي منتقل مي کنند تا به سرد خانه فرستاده شود ! مرتضي حسين زاده : بعد از چهار روز شرکت در عمليات طاقت فرساي کربلاي 5 سوار بر قايق ، به قصد استراحت به عقب بر گشتيم . در راه بوي بسيار بدي آزارمان مي داد . به ساحل که رسيديم ، نيروهاي ماسک زده فرياد بر آوردند ، ماسک هايتان را بزنيد ، شيميايي زده اند . خيال استراحت از سرمان پريد و ماسکها را زديم و به راه افتاديم به استراحتگاه که رسيديم ، با امداد گراني رو به رو شديم که از سر گيجه و سوزش چشم آرام نداشتند . شام را که خورديم ما نيز به سوزش چشم و استفراغ دچار شديم . چاره اي نيست ، بايد بپذيريم که شيمايي شده ايم ! به بيمارستان منتقل شديم و پس از در آوردن لباسها و دوش گرفتن چشمهايمان پر از قي شد و پلک هايمان به همديگر چسبيد ! با چشم هاي بسته به نقاهتگاه اهوار منتقل شديم و منتظر هواپيما بوديم تا به تهران اعزام شويم . در سالن انتظار فرودگاه ، فيلم سينمايي دو چشم بي سو را نمايش مي دادند ! اما کو سو چشمي که بتوان فيلم را تماشا کرد !؟ رضا باقري: يکي مي گويد : اين بوي مرداب است . ديگري مي گويد بوي سير است . سومي مي گويد : بوي فاضلاب و ... تا بالاخره سر و کله بچه هاي پدافند شيميايي براي بررسي منطقه پيدا مي شود و از آن لحظه به بعد تک تک مراجعات به اورژلنس شروع مي شود . آقاي دکتر چشمهايم مي سوزد .. آقاي دکتر حالت تهوع دارم ... شکمم درد مي کند ... آن روز در عمليات کربلاي پنج ، تمام منطقه شيميايي و آلوده شد و همه نيروها از پياده و امداد گر تا ترابري و ضد هوايي ، شيميايي شدند ، به اورژانس آمدند و از آنجا به عقب منتقل شدند . چه روز پر کاري بود براي بچه هاي اورژانس که خود آنها نيز آخرين نفرات آلوده شدگان بودند و به عقب فرستاده شدند ! يوسف کشفي آزاد: ارتفاعات حاج عمران مورد حمله شيميايي عراق قرار گرفت . نيروهاي از همه جا بي خبر تا شنيدند عراق شيميايي زده است به جاي فرار از سنگر به داخل سنگر پناه مي بردند و به جاي رفتن روي ارتفاعات ، از روي کوه پايين مي آمدند ، به جاي استفاده نکردن از آب آلوده دست و صورتشان را با آب آلوده مي شستند تا سوزش را کم کنند ... بعد از اين حمله عراق که شايد اولين حمله شيميايي بود ، فرماندهان لشکر امام حسين براي آموزش نيروها و تامين ماسک و ديگروسايل امنيتي اقدام کردند . رضا باقري: استاديوم آزادي تهران ، با ظرفيت دوازده هزار نفر از مجروحان شيميايي منطقه عمليات کربلاي 5 پر شده بود . من ، مسئول بهداري ، امداد گر ها ، راننده هاي آمبولانس و .. جزء آنان هستيم . در بين مجروحان ، کساني که داراي وضعيت وخيمي هستند ، براي اعزام به آلمان آماده مي شوند . سراغ من هم آمدند : شما نير بايد به آلمان برويد . گفتم : من به آلمان نخواهم رفت ، مرا همين جا مداوا کنيد و به جاي من آقاي صالحي را که وضع بسيار وخيمي دارد ، به آلمان بفرستيد . وقتي آقاي صالحي مي خواست به آلمان اعزام شود ، به او گفتم اينقدر در عمليات ، مجروح به عقب انتقال دادي که حالا خودت را به آلمان انتقال دهند ! از بلند گوي استاديوم آزادي ، کلبانگ اذان مغرب در فضا طنين انداز شد و مرا براي امام جماعت فرا خواندند : جناب حجت الاسلام باقري ، حهت اقامه نماز جماعت به جايگاه . گوش هايم صدا را شنيد ولي چشم هايم چيزي نمي ديد . به اطرافيانم گفتم : با چشمان کور و بدن سوخته و ... چگونه نماز جماعت بخوانم ؟ هر طوري که بود نماز جماعت را خواندم . دوباره صدايي از بلند گو پخش شد : رزمندگان عزيز ، مجروحين محترم ،؛ توجه بفرماييد ! بعد از تعقيبات نماز عشا ، دعاي کميل توسط حجت الاسلام باقري قرائت خواهد شد . از سوزش و درد به خود مي پيچيدم ! تاولهاي دست و پايم به خارش افتاده و چشمانم لبزريز از قي بود ! حالا با اين وضع چگونه دعاي کميل بخوانم ! با چنين وضعي معلوم است که چه دعاي کميلي خواندم ! تا حدي بهبودي خود را باز يافته بودم که خبر شهادت آقاي صالحي را در آلمان شنيدم ! خبر بسيار دردناکي بود . حسين عباسي کاشاني: روز دوم بمباران شيميايي شهر حلبچه ، امداد گران براي کمک به مجروحان بومي به تک تک خانه ها سر مي زدند و مجروحان شيميايي را اعم از پير و جوان و زن و مرد و .. به اورژانس مي آوردند و پس از مداواي سطحي ، آنها را با هلي کوپتر به بيمارستانهاي کشور منتقل مي کردند . در اين ميان ، امدادگري کودک شير خواره اي را به اورژانس آورد ! صورت ، لبها ، دست ها و پاهاي کودک کبود شده بود و به نحو رقت آوري نفس مي کشيد و براي ادامه حيات دست و پا مي زد . همه افراد اورژانس متوجه اين کودک شدند ، هر کس براي نجات جان او کاري مي کرد و اشک مي ريخت . در اين بين فرمانده صبور و مقاوم لشکر 8 نجف اشرف برادر ، احمد کاظمي ، وارد اورژانس شد . او که هيچ کس در هيچ صحنه اي گريه اش را نديده بود ، با ديدن صحنه بي اختيار به گريه افتاد و به شدت گريست . گويا وضعيت اين کودک بي گناه بهانه اي شد ، تا عقده هاي چند ساله جنگ را با گريه خالي کند ! سيد سعيد مير حسيني: در عمليات والفجر 10 که هواپيماهاي عراقي شهر حلبچه را بمباران سيميايي کردند ، مردم شهر در کوه و دشت آواره شده بودند و پناه و پناهگاهي مي جستند . نيروهاي امداد سخت مشغول انتقال مجروحين شيميايي بودند که چشمم به مادري افتاد که دست دو فرزند خود را در دست داشت و مضطربانه راه فرار را در پيش گرفته بود . دست دو فرزندش را گرفتم و آنها را به طرف باندهاي هلي کوپتر راهنمايي کردم . مادر روي زمين نشست و نگاهي معنادار به سويم گرد . از اينکه فرزندان دلبندش را نجات دادم ، بسيار خوشحال بود . آنگاه اول به فرزند بزرگتر و بعد به فرزند کوچکتر ، نگاهي عميق انداخت و روي زمين دراز کشيد و جان سپرد . کودکانش دست هايم را رها کردند و روي جسد مادر افتادند و گريه سر دادند . اما در اين گريستن تنها نبودند ، تمامي نيروهاي اطراف باند هلي کوپتر آ ن دو مادر مرده را همراهي مي کردند ! سليمان سليماني: نفر اول که شروع به استفراغ کرد ، پانزده نفر ديگر گفتند : تو شيمايي شده اي نمي تواني در عمليات شرکت کني ! بيچاره نفر اول از غصه در حال دق کردن بود ، چند ماه آموزش و انتظار براي امشب که عمليات است ، ولي حالا بايد به عقب بر گردد ... چند دقيقه بعد نفر دوم گفت : چشمهايم مي سوزد ، معده ام ... چهار نفر باقيمانده گفتند برگرد عقب ... همين طور گذشت تا اين که هر شانزده امداد گر در عمليات کربلاي 5 شرکت کردند و جز سه نفر بقيه به دوست رسيدند ! شهيد محمد ادهميان ، شهيد محمد خلقي ، شهيد جواد مازيار فتحي ، شهيد احمد رضا نبي نژاد ، شهيد ابراهيم اخوان و ... سيد حسين نصر: در مرحله اول عمليات کربلاي 5 ، پس از چند روز تلاش پيگير و طاقت فرسا در زير آتش شديد دشمن بعثي ، تصميم گرفتم به اورژانس بر گردم و در بين راه صداي خفيف و گذرايي را از فاصله بسيار نزديک شنيدم و در گلويم احساس خارش کردم . در اورژانس به سراغ آينه رفتم تا بتوانم به گلويم نگاه کنم . آينه در دستم بود که سرم گيج رفت و سنگين شد و عرق سردي بر تنم نشست ، چنانکه نزديک بود آينه از دستم بيفتد . در آينه به گلويم خيره شدم ، ديدم گلويم خراشي بزرگ برداشته است و يقه پيراهنم نيز به اندازه يک دکمه سوراخ شده است ! تازه فهميدم صدلاي خفيفي که شنيدم صداي تيري بوده است که از کنار رگ گردنم گذشته است ! منصور سليماني: وقتي به هوش آمد ، همه جراحان بيمارستان صحرايي عمليات بدر ، بالاي سرش ايستاده و خيره خيره نگاهش مي کردند . سوال کرد : چه اتفاقي افتاده " گفتند : ديگر مي خواستي چه بشود ! گفت مگر چي شده ؟ يکي از جراحان گفت : اين همه زحمت کشيديم ، دست تکه تکه شما را جراحي کرديم و دوختيم ! گفت : دست شما درد نکند ! خيلي ممنون ! ولي ديگر چرا چپ چپ نگاه مي کنيد ؟ يکي ديگر از جراحان گفت : شما در حين عمل جراحي و در حال بيهوشي مي گفتيد : کار شما جراحان مهم نيست ، کار امدادگري مهم است که در شب عمليات با خواندن يک وجعلنا در تاريکي و زير آتش دشمن ، سوزن سرم را درست به رگ دست مجروح فرو مي کند ! امداد گر مهمه ! کامران سلحشور: پيش از عمليات والفجر مقدماتي ، طي ابلاغي از طرف مسئول بهداري قرار شد که از امداد گر ها ، دو دسته ويژه عملياتي انتخاب گردد . ايبن انتخاب کار بسييار مشکل و پر درد سري است . همه امداد گرها آماده عمليات بودند . ولي فقط دو دسته نه نفري نياز بود . بالاخره قرار شد که قويترين امداد گرها از لحاظ جسمي انتخاب شوند ، ولي هر صد نفر امدادگر ادعا مي کردند که قويترين اند ! تنها راه باقيمانده مسابقه بود .مسابقه دو استقامت .روز مساقه هر يکصد نفر امداد گر ، با صداي شروع دو استقامت را آغاز کردند و با تمام توان خود دويدند ، اما از آنجا که هر مسابقه تعدادي برنده دارد ، 18 نفر مورد نياز بدبن طريق انتخاب شدند و بقيه که انتخاب نشده بودند ، راهي جز گريه نداشتند ! منصور سليماني: براي بررسي نهايي علائم حياتي ، اجساد شهدا را به اورژانس مي آورند . ناگاه چشمم به جسدي مي افتد که دو پايش از بالاي ران قطع شده و به نظر مشکوک مي آيد . سريع او را به اورژانس منتقل مي کنيم ، سرم ، آمپول ، پانسمان ، تزريق خون و ... صورت مي گيرد . چهار ، پنج دقيقه اي نمي گذرد که مجروح چشمهاي خود را باز مي کند و يکي دو دقيقه اي بعد به صحبت در مي آيد ! عمليات طلائيه ! تا ريخ تولد دوم اين مجروح است . محمد رضا باقري: اکثر مجروحهايي که به اورژانس مي رسيدند ، از ناحيه سر زخمي شده بودند . از صبح تا شب و از شب تا صبح ، هر چه مجروح بود ؛ از ناحيه سر نياز به پانسمان داشت ! بيشتر شهدا نيز با اصابت يا ترکس به سرشان شهيد شده بودند . آري رمز عمليات يا علي بن ابي طالب بود و عزيزان ما نيز در آن عمليات به مولايشان علي (ع) اقتدا کرده بودند ! ابراهيم حمزه: در عمليات فتح المبين مرتب مسير خط مقدم تا خط عقبه را طي مي کردم و هر بار که به خط مقدم مي رفتم و غذا و ديگر ملزومات رزمندگان را مي بردم و در بازگشت ؛ مجروح و شهيد به عقب گردان مي آوردم . از بس اين مسير را زير آتش شنگين دشمن رفتم و بر گشتم ، به راننده خط ويژه مشهور شدم . در يکي از اين رفت و بر گشتها از ماشين پياده شوم و با مسئول محور صحبتي کنم ؛ به محض اينکه در را باز کردم ، يکباره همه جا را پر از خاک ديدم و تنها احساسي که به من دست داد ، اين بود که گويي شخصي آرام به کتفم مي زند ! وقتي نگاه کردم ؛ ديدم ترکشي نسبتا بزرگ گستا خانه کتفم را دريده است و تکه اي از گوشت آن آويزان است . مسئول محور با ديدن اين صحنه به طرف من دويد . خطاب به او گفتم : چيز مهمي نيست ، شما نگران نباشيد ، پس از پانسمان دوباره باز مي گردم ! کاظم احمدي: ستون به هدف آزاد سازي بستان و به فرماندهي حاج حسين خرازي و آقاي رداني پور به راه افتاد . پيام موضع گيري کنيد . از ر ستون به آخر ستون نرسيده بود که انفجارهاي پي در پي و رگبار فشنگها ، سراسر منطقه را در بر گرفت .... کسي در اين حين صدا زد : امداد گر ، به طرف صدا رفتم . رزمنده اي بي جان در گوشه اي افتاده و رزمنده اي ديگر از ناحيه ران به شدت مجروح شده بود . خون پايش را به زحمت بند آوردم و زخمش را بستم . ناله ديگري را شنيدم ، به جلو رفتم ، از شانه اش خون زيادي مي رفت ، با فشار مستقيم دست ، جلوي خونريزي را گرفتم ... احساس درد شديد در بازو و پهلويم باعث شد تا نگاهي به دستم بکنم ؛ تمام لباسم را خونآلود ديدم ! ترکش ، دست و پهلوي مرا نيز زخمي کرده بود ، يکي از دنده هايم شکسته و در سينه تکان مي خورد ... بايد شهادتين را به کرار تکرار کنم . اشهد ان لا اله الاالله اشهد و ان محمد .... همه اعضا به جر زبان از کار افتاده بود . بيهوش به گوشه اي افتادم . خواب راحتي مرا فرا گرفت . احساس مي کردم فقط يک قلب دارم ، نه دست ، نه پا ، نه سينه ، ، نه شکم .... کسي مرا صدا زد : پيرمرد چشماتو باز کن ؛ پيرمرد ، پيرمرد ! تمام توانم را در پلکهايم جمع کردم و آنها را با لا بردم . چهره خندان پزشکي را در بيمارستان ديدم ! هنوز نفهميده بودم چه کسي و چگونه مرا از خط مقدم به بيمارستان آورده است ! احمد مهري: کوهستان هاي بلند در منطقه عملياتي والفجر 4 ، براي انتقال مجروح از بالا به پايين ، مشکل بزرگي بود . مسئولان در فکرند که چگونه مجروح بايد به پايبين منتقل شود ، در صورتي که از بالگرد امکان استفاده نيست . آقاي قرباني مي گويد : اگر بتوان تعدادي اسب و قاطر فراهم کرد ، مي شود به راحتي مجروح را انتقال داد . پيشنهاد خوبي است اما به شرطي که اين حيوانات از سر و صدا ي انفجار رم نکنند . بچه هاي بهداري با تفنگ مشغول تير اندازي از لا به لاي پاي حيوانات و بالاي سر آنها مي شوند تا بدين وسيله حيوانات به سر و صداي انفجار عادت کنند . اين تجربه به تمام گردانها منتقل شد و آنها نيز براي عادت دادن حيوانات به سرو صدا ي انفجار همين کار را مي کنند .... با اين تدبير ، انتقال مجروح از بالاي کوه به پايين به خوبي انجام شد . حتي مسئول محور بهداري يعني همان قرباني پيشنهاد دهنده نيز که يک پاي خود را از دست داد ، تنها با يک پا سوار بر قاطر شد و به پايين کوه آمد . اما در اثر خونريزي زياد به ديدار دوست شتافت ! کامران سلحشور: پس از اين همه آموزش و ايجاد پست امداد و فراهم کردن تدارکات ، بالاخره شب عمليات والفجر چهار فرا رسيد . با برنامه ريزي دقيقي که صورت گرفته ، نقل و انتقال مجروح در دل کوهستان تا حدي آسان شده است . تيمهاي امداد به همراه گردانها به کوه مي زنند و وارد منطقه عملياتي مي شونند . عمليات آغاز مي شود و يکي دو ساعت بعد ، از بالا تا پايين کوه صفي از مجروحان در حال انتقال اند !در دل به امداد گرهاي شير دل ، دست مريزاد مي گوييم و وارد اورژانس مي شوم . هر مجروحي که وارد اورژانس مي شود ، علاوه بر پانسمان .و مداواي سطحي ، يک سرم تقويتي نيز در دست دارد . در اين عمليات کمتر مجروحي را ديديم که پس از جراحت به شهادت رسيده باشد . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 183 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |