فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

قربانعلي عرب

 

مهم نيست شب باشد يا روز ،؛ مهم نيست سال 1336 ه ش باشد و يا هر سال ديگري و اصلا اهميتي ندارد که روستاي مار کده در شهرستان شهر کرد باشد يا هر جاي ديگر اين ملک پر گوهر . مهم اين است که هم زمان با طلوع ولايت علي همان روزي که دين کامل مي شود و نعمت الهي تمام ، ستاره اي متولد شد که چون قرار بود فداي راه علي (ع) شود نامش را قربانعلي گذارده اند .
نه اينکه مونس اش آب بود ، خلاک بود و نور ، پس مثل خاک بخشنده شد ، مثل آب زلال و مثل نور پاک و شفاف .
همدم قربانعلي هم شد کار و تلاش ،
قرار شد او بکارد تا ديگران درو کنند .

قربانعلي کم کم بزرگ شد تا شش ساله شود ، آن وقت که پدر توي دنيا چشم هايش را بست . برادر بزرگتر شد سايه سر قربانعلي .
گفتند : به اصفهان مي رويم تا فرجي شود .
قربانعلي درس هم مي خواند اما خانواده زور و بازويش را بيشتر نياز داشت .
او علم اکتسابي را رها کرد تا بعد ها حکيمانه حرف بزند .
قربانعلي شد در و پنجره ساز .
سال 1356 به خدمت سربازي رفت تا خيلي زود سرباز امام زمان (عج) شود .

سال 1357 که انقلاب پيروز شد ، قربانعلي هم يکي از همان ميليونها نفر بود که به خيابنها رفت ، شعار داد و مبارزه کرد ، همان سالها هم نيمي از دينش را به دست آورد .

کردستان بلوا شده بود ،
قربانعلي رفت تا مبادا انقلاب دست نا اهلان بيافتد .

جنگ شد ، قربانعلي به خوزستان رفت ، دارخوين روستاهاي محمديه و سليمانيه خط شير ايجاد شد و يکي از شير مردانش همين قربانعلي عرب بود .
در جبهه همه کاري مي کرد ،
از نظافت و شستشو .
تا کندن کانال
تازه فرمانده ام بود .
سال 1364 که بالاخره قرعه به نامش در آمد .
جوان شد ؛جوون شدي دادا عرب .
بايد جوان شد ، صدايم زده اند ، وقت رفتن ما هم رسيده است .
غسل کرد ،
رفت تا دينش کامل و نعمت الهي بر او تمام شود .
منبع:آقاي گل،نوشته ي ،بهزاد دانشگر،نشر بوستان فدک،اصفهان-1383




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خداوندا ! تو ايمانت را در قلب ما منور کن تا بتوانيم در تاريکيها از آن استفاده کنيم خداوندا ! لذت ايمانت را به من بچشان که لذت ايمان تو بهترين نعمت است که به بنده ات ميدهي . خداوندا ! مرگ مرا شهادت در راه خودت عطا بفرما و موقع شهادت به جاي ناله ذکر خودت را بر زبان ما جاري و با چهره خندان ببر ، خدايا بقيه عمر مرا توفيق خدمت گذاري در راه اسلام عطا بفرما .
خدايا : تو را شکر مي کنم که مرا در عصري عمر دادي که رهبري آن پرچمي را داشته باشد که حسين (ع) برداشته بود . خداوندا تو را شکر مي کنم که مرا دنباله رو حسين (ع) قرار دادي .
خداوندا : مرا بنده شکر گذارت قرار بده .
خداوندا تو را شکر مي کنم که بزرگترين نعمت هايت را به من عطا کردي که شيعه علي (ع) باشم .
خداوندن ! از تو مي خواهم که در اين جهاد مقدس که رضاي تو در آن است ، کمکم کني که با شور و شوق زياد تر کار کنم.
خدايا ! به بزرگي و بخشندگي و مهرباني تو که توبه پذير و بي نيازي ، اميدوارم .
خدايا : تو را شکر مي کنم که امام خميني نايب بر حق امام زمان (عج) است .
خدايا : تو را به بزرگي ات قسم مي دهم افسار ما را رها نکن که اگر رها کردي ما درنده اي هستيم از بدترين درنده ها .
خدايا تو که بهتر مي داني که من علاقه زيادي به خانواده ام دارم ولي عزيز تر از آنها اسلامم است . اسلام در خطر است بايد از همه اينها گذشت . براي رضاي تو .
خدايا : حالا که از همه اينها گذشت کردم تو کمکم کن تا بتوانم بهتر براي اسلام کار کنم .
من افتخار مي کنم به چنين خانواده اي که دارم.
با رفتن من اگر خدا قبول کند زندگي براي شما ناراحت کننده مي شود ، ولي شما اقتدا به بانوي بزرگ اسلام و دختر عزيزش زينب (س) نماييد . ما اگر هر دردي که داشته باشيم در د بالاتر از آن را اين خانواده دارند و داشته اند و ما اين خانواده برايمان سر مشق است و به شما ها ياد آوري مي کنم که هر وقت دلتان گرفت يادي از اين خانواده بکنيد و هر چه که مي خواستيد از اين خانواده بخواهيد .
اي فرزندان عزيزم شما ها هيچ کدام براي من فرقي نمي کنيد . چه دختر و چه پسر ، هر دو شما براي من عزيز هستيد و خدا مي داند که شما ها را چقدر دوست دارم . از اينکه نتوانستم حق پدري را بر شما ها ادا کنم مرا ببخشيد و حلالم کنيد و شما ها را به کسي مي سپارم که شما ها را آفريد و من براي رضاي او رفتم و او بهترين نگهدارنده است و هر چه خواستيد از او بخواهيد که همه چيز مال اوست .
يادم هست يک روز داداش علي مي گفت : همينطور که در اين دنيا همديگر را دوست داريم کاري کنيم که در آخرت هم پيش هم باشيم . مرا ببخشيد که نتوانستم حق برادري را به جا بياورم حلالم کنيد و از قول من به کساني که ما را مي شناسند حلاليت بطلبيد و اينجا که اين وصيت را براي شما عزيزان مي نويسم نزديک ترين جا به خداي بزرگ است و من عبادت خدا را به جاي مي آورم و نگهباني مي دهم . ..
قربانعلي عرب




خاطرات
بهزاد دانشگر:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
جنگ ما مثل جنگ هاي زمان پيامبر است ، سختي دارد اما در برابر ايمان و هدف نيروهاي اسلام سختي رنگ مي بازد .
اين جبهه ها انسان ساز است ، اصلا اينجا شفا خانه است ، هر لحظه در اينجا امداد هاي غيبي را با چشم سر مي توان دبيد .
در تنکه ي چزابه بوديم ، از طرف دشمن آتش زيادي ريخته مي شد ، آنقدرکه ما حتي نمي توانستيم سنگر بسازيم ، همه با هم دعاي فرج خوانديم ، متوسل شديم به آقا امام زمان ، دعا که تمام شد آتش قطع شد و ما توانستيم سنگر بسازيم .
نشسته بود سر مزار عرب زار مي زد . سن و سالش نمي خورد که عرب را ديده باشد .
شما شهيد عرب رو از کجا مي شناسي ! فرمانده ات بود ؟
سرش را تکان داد .
نه هيچ وفت نديدمش . اما تو جبهه هر جا رفتم اسمش بود . غصه مي خورم که چرا هيچ وقت نديدمش !
در مغازه کار مي کرد . يک رور آمد و گفت : مي خوام برم جبهه !
هر دفعه که به مرخصي مي آمد ؛ به من سر مي زد . اينقدر از جبهه تعريف کرد که من هم عاشق جبهه شدم .
توي جبهه معروف شده بودم به اوستاي عرب .
داشتيم دکل ديده باني مي زديم که حاج حسين آمد و گفت : اوستاي عرب شما هستيد ؟
گفتم : بله
گفت : اينقدر اين عرب اوستا ، اوستا گفته که اومدم ببينم اوستاش ميه ؟!
اوايل جنگ با يک خانواده جنگ زده اهوازي آشنا شد . فهميده بود که خانه ندارند و سختشان است . ما را به خانه ي پدرم برد و خانه ي 70 متري مان را به آنها داد . همين بود که آنها هم عاشق انقلاب شدند و خانواده شهيد همان روزهاي اول به جبهه آمدند . دارخوين ، روستاهاي محمديه و سليمانيه
گفتند : جلوي دشمن مردانه مي ايستيم .
يگ خط جلوي عراقي ها تشکيل شد ، خط شير
از کارهاي خط شير ، کندن کانالي بود به طول حدود 2 کيلو متر تا نزديک عراقي ها
عرب هم آستينها را با لا زده بود .
مسجد کوچک بود . فقط يک جوان بسيجي در آن نماز مي خواند . وقتي رسيديم ، به آن جوان اقتدا کرد ، ما هم همنطور .
فکر کنم آن جوان هيچ وقت نفهميد فرمانده اش به او اقتدا کرده است !
صف نماز جماعت تشکيل شده بود ، اما پيش نماز شروع نمي کرد . گفته بود : با وجود عرب و قوچاني من جلو نمي ايستم . هر چه باشد از ما مخلص تريد و نورانيت در چهرتان هويدا است .
عرب جواب داده بود : حاج آقا اينها آثار شامپوست و الا من سياه چهره چه نورانيتي دارم ؟!
مي گفت :هيچ کس از دستش ناراحت نمي شد . يعني هميشه طوري با ادب حرف مي زد که آدم از دستش ناراحت نمي شد . اگه هم احتمال مي داد کسي از دستش ناراحته . حتما حلاليت مي خواست .

مسئله خيلي حاد بود رفتم سنگر عرب تا از او بپرسم . يکي از برادرها گفت :
عرب ديشب تا صبح نخوابيده ، تازه چند دقيقه است که خوابش برده .
اما من صدايش کرده بودم . از سنگر بيرون آمد : بفرماييد !
گفتم :
يه کاري پيش اومده بود لازم بود با شما در ميان بذارم . خبر ناشتم شما استراحت مي کنين . بايد ببخشيم مزاحمتون شدم .
جوابش شرمندگي را بيشتر کرد :
شما بايد ببخشين اخوي . من از شما عذر مي خواهم که در اين موقع خوابيده ام . اشتباه از من بوده . ما در حال جنگيم و حالا وقت استراحت و خواب نيست .
شب خوابم نمي برد !

اصلا تکيه کلامش همين بود :
آقاي گل .
يعني هر کس که اسمش را نمي دانست مي شد آقاي گل
آنقدر قشنگ و با احترام اين آقاي گل را مي گفت که همه آرزو مي کردند .
عرب اسمشان را بلد نبود .
مسئول سنگر تسليحات بودم . يکي اومد و گفت :
يه اسلحه مي خوام .
گفتم : نيروي کدام گرداني ؟
مکثي کرد و گفت :
گردان امير (ع)
يه برگه از فرمانده گردان بيار تا بهت اسلحه بدم .
کمي صبر کرد . سرش را زير انداخت و رفت .
انگار خيلي عجله داشت . چند لحظه بعد بر گشت و گفت :
فرمانده گردان نبود اگه مي شه يه اسلحه بدين !
بدون برگه نمي تونم به شما اسلحه بدم . شما نيروي کادرين يا عادي ؟
گفت : عادي !
کلاشينکف قنداق تا شو مخصوص کادري ها بود . گفتم فقط کلاش قنداق داريم که براي اونم بايد برگه بياري .
دوباره رفت . يکي از دوستهايم اومد جلو ! پرسيد مي شناسيش گفتم نه بابا !مي گه از بچه هاي گردان اميره !
گفت : اين عربه !
وقتي برگشت ازش عذر خواهي کردم ، عوضش گفت : برو دفتر امضا رو هم بيار تا تحويل اسلحه رو امضا کنم .

عمليات رمضان ايستاده بود رو خاکريز . قرآني را گرفته بود روي سر بچه ها و تک تک شان را رو بوسي مي کرد . مي گفت : دادا خسته نباشي !
طاقتم تمام شده بود . مي خواستم از لشکر بروم . مشکلات خردم کرده بود . در راه عرب را ديدم . گفت : دادا کجا ميري ؟ بغضم ترکيد . دستم را گرفت : بيا بريم باهات کار دارم .
گفتم : بايد برم .
گفت : من کاري به رفتنت ندارم برو ! چند کلمه حرف بزنيم برو . به اتاقش رفتيم . گفت : کجا مي خواهي بري بهتراز اينجا ، تو چقدر مشکل داري ؟ ده روز بسه براي تعريف کردن مشکلاتت؟
من فقط يه گوشه از مشکلاتت را مي گم و تو گوش کن . تعريف کرد . آنقدر گفت که من خجالت کشيدم . سرش پايين بود . بدون خداحافظي بلند شدم و بر گشتم گردان !

شهرک دارخوين ، صبحگاه مشترک ، عيد غدي خم .
به پيشنهاد عرب دستها به هم گره خورد ، هر زرمنده با رزمنده اي کناري اش ، حاج آقا شفيعي عقد اخوت خواند .
تا همه با هم برادر شوند ، تا خدا دلها را به هم گره بزند .
شهيد سنايي ، کنار من بود که شد برادر من .
نعمت داشتن چنين برادري را مديون شهيد عرب هستم !
دوستش داشتم . هر وقت مي ديدمش ، پيشاني اش را مي بوسيدم . مي گفت :
داداش ، اگه اطرافم کسي بود ، با من روبوسي نکن . ممکنه برادرش يکي شون شهيد شده باشه و دلش بسوزه .
بعد از ملاقات با امام گفت : اگه مي خواهي مرا ببوسي چشم هايم را ببوس ! چون متبرک به چهره و نگاه امام شده !

زود تر از همه به ماشين ثواب رسيده بود .
به تريلي هايي که آجر و بلوک و سيمان مي آوردند براي ساختن مسجد چهار ده معصوم (ع) مي گفتند : ماشين ثواب .
توي اون هواي گرم جنوب . براي بيشتر ثواب بردن از يکديگر ثبقت مي گرفتند تا ماشين را خالي کنند . هيچ کس باور نمي کرد ، بنايي که مسجد چهار ده معصوم شهرک دارخوين را مي سازد ، فرمانده ي تيپ و مسئول محور باشد .

هديه از طرف رضا حسيني ، دانش آموز سوم دبستان .
تقديم به برادر بسيجي ، به اميد پيروزي اسلام .
هانيه اميري ، سال پنجم .
برادر بسيجي ! باباي من هم عين شما تو جبهه مي جنگه تا صدام را بکشد ، اين هديه مال تو .
مسعود احمدي ، کلاس اول .
نگاهش که افتاد به هدايا
عرب را مي گويم ،
نگاهش که افتاد به هدايا ، دلش لرزيد و محکم گفت :
خدايا ما را روز محشر ، جلوي اين بچه هاي کوچولو که با خلوص اين هدايا را فرستادن شرمنده و سر به زير نکن .

هيچ کس مسئوليت خط پدافندي پاسگاه زيد را قبول نمي کرد . همه دوست داشتند در عمليات شرکت کنند اما او قبول کرد و از عمليات چشم پوشيد .
پدافند پاسگاه زيد خيلي حساس بود !
تازه رفته بودم سنگر استراحت که صدايي از دم در گفت :
اخوي مگه نمي دوني منطقه حساسه ، چرا نگهباني نمي ديي ؟!
گفتم : اگه خيلي اهميت داره بيا خودت اسلحه بگير و نگهباني بده .
اسلحه را گرفت و رفت . صبح اومد و گفت : اخوي بيا اسلحه ات رو بگير ، من بايد برم .
ظهر فهميدم عرب بوده ! ديگه روم نمي شه تو چشماش نگاه کنم .


گفت : کار خاصي داري ؟
گفتم : نه
پس سوار شو بريم .
کجا ؟
بعدا مي فهمي .
رسيديم زاغه مهمات . فهميدم اومده سر کشي !
گفتم : حاجي جون توي اين بارون که نميشه بازديد کرد .
گفت : اتفاقا بايد توي اين بارندگي بازديد کني تا عيبها را بفهمي .
بين ما و عراقي ها چند تا کانال بود ، آخر يکي شون سنگر کمين زده بوديم . عراق آب انداخته بود توي دشت و سرازير شده بود . توي کانال . بچه ها گوني هاي خلاک را گذاشتند لبه کانال تا آب نياد . فايده اي نداشت . آب گوني ها رو برد بعضي ها جلوي آب خوابيدند ، تا بقيه گوني ها را پر کنند و بگذارند جلوي آب .
خبر که رسيد بهش ، خودش رو رسوند به کانال . بچه ها را بلند کرد و بوسيدشون . گفت : مگه ما مهندسي نداريم که شما با جونتون بازي مي کنيد ؟
نشسته بود يه گوشه و اشک مي ريخت .
خدايا ما رو شرمنده اين بچه ها نکن !


بعد از حمله ، خودش نشسته بود لب اسکله . نفر به نفر بچه ها را بوسيد . در آغوش گرفت و در حاليکه اشک در چشمانش جمع شده بود ، به بچه ها کمک کرد تا سوار قايق شدند .
هيچ کس خسته نبود !
قايق سنگين شده بود . سر پيچ يک موج آب ريخت توي قايق . قايق وارونه شد . خيلي ها جليقه نجات نداشتند .
صداش لا به لاي فرياد ذکر و توسل بچه ها به گوش مي رسيد :
يا حسين (ع) ، يا زهرا (س) و بعد ديگر صدايش قطع شد .
گفتم : چطوري نجات پيدا کردي ؟
گفت : چند مرتبه رفتم زير آب . نفس هاي آخرم بود . گفتم : يا زهرا در اين تاريکي و گرداب به شما پناه مي برم . زير آب دستم به دستي خورد . گرفتم و خودم را با لا کشيدم بالا .
يا زهرا مي گفت و گريه کي کرد .
گفت : عباس اين بسيجي ها رو دوست داشته باش ! تا مي توني کمکشون کن . تا مي توني مشکلاتشون رو حل کن . اگه بدوني اينها چقدر دوست داشتني اند !


يک دست لباس داشت که نمي پوشيد . مي گفت : دستم که مجروح شده است ، يک روز رفتم لباس هام رو بشويم که عرب با موتور رسيد . من رو به زور بلند کرد و خودش نشست .آب شدم از شرمندگي .
گفت حاجي جون ! به امام حسين اگه اين لباس ها رو بپوشم . مي زارم براي کفنم !

در زدم جوابي نيامد گفتم : اين هم از مسئول محور ، معلوم نيست کجاست ! يا اينکه ...؟
حرفم را خوردم و پا به پا شدم . باز هم در زدم . باز هم بي جواب !
گفتم : بادا باد .دستم دراز شد در روي پاشنه چرخيد .
نگاهم توي اتاق دويد و ديد سجده کرده بود . شرمنده شدم و بر گشتم .

زباله ها را جمع کرد .
گفت : آقاي خرازي هر کاري که بگويد انجام مي دهم . حتي اگه بگه آشغالها رو جمع کن .
از آن روز نظافت و بهداشت لشکر معروف شد .

از خانواده اي مستضعف بود و فرزندش معلول ، مشکلات زيادي زندگي اش را پر کرده بود . اما هيچ وقت نمي گفت مي خواهم به مرخصي بروم .
تا اينکه بعد از سه ماه ، حاج حسين خرازي بهش گفت : شما نمي خواهي بري مرخصي ! لبخند زد : هر جور شما صلاح بدونيد .

شام را در چادر اونا خورديم . در مورد موقعيت جديد بحث مي کرديم . بعد از شام ظرف ها را جمع کرد و برداشت، جلويش را گرفتند .
کفت : امشب من شهردارم . منم به نوبت خودم بايد ظرف بشورم و چادر رو تميز کنم .

مسجد چهار ده معصوم شهرک دارخوين ، ستون سوم سمت راست ، تنها جايي بود که نور چراغ هم نمي توانست روشنش کند .
شبها هر وقت باهاش کار داشتي آنجا بود .

به عنوان نيروي اطلاعاتي هميشه باهاش مشکل داشتيم . هيچ وقت سر جايش نبود . بايد تو خط اول ، کنار سنگر ها ، زير رگبار مسلسلها و آتش توپخانه پيدايش مي کرديم .

گردانش بد جايي پدافند کرده بود و هيچ کس جرات نمي کرد برود آنجا ، تير مستقيم تانک و دو لول و تک لول بود که مي باريد . خاکريزش هم هنوز کامل نشده بود . هر لودر يا بولدوزري که جلو مي رفت ، مي زدندش . به زحمت پيدايش مي کرديم .
بابا چند تا فرمانده گردان قوي و با عرضه داري . يکي رو بزار جاي خودت و بيا عقب .
خنديد .
فرمانده يعني همين آقاي گل !
آروم بود !ا نگار خوش آب و هواترين جاي دنيا خوشگذاراني مي کرد .
ما خدمتگذار اين بچه هاييم نه فرمانده اونها . اگه اينجا باشين نيرو بهتر مي تونه مقاومت کنه !

گردان امام رضا (ع) محاصره شده بود ! فقط يک راه بود که اونم هم عراقي ها با توپ و تانک و تير بار مي زدند . قوچاني گفت : کاش مي شد يه سري به اين بچه ها بزنيم .
عرب به من گفت : پاشو بريم !
بين ما و تانک ها فقط 400 متر فاصله بود . کلوله هاي تير بار از بين چرخ هاي موتور رد مي شد و قيژ قيژ مي کرد . راننده ي موتور دادا عرب بود . شانه اش را فشار دادم . آرام
گفت : فقط ذکر بگو !

آب ميوه و کمپود ها را برداشته بود و لابه لاي بچه هاي گردان دور مي زد .
بخور دادا بخور تا جون بگيري : ، بتوني بجنگي .
کمپوتها که تمام شد ، گفت حالا زيارت عاشورا بخوانيد !
هواي گرم تير ماه ، آتش سنگين دشمن ، خاکريزي کوتاه و بچه هايي که با عرب زيارت عاشورا مي خواندند .

مثل بهشت بود .
گفت امشب يه پست نگهباني هم بديد به من !
هوا سرد بود . امکانات نداشتيم . عرب مسئول محور بود . گفته بوديم امکانات مي خواهيم .
گفت سخت ترين سنگر نکهباني تون رو بدين به من !
زير آتش عراقي ها بود . براي رسيدن به سنگر بايد از روي الوار بين خاکريزها که روي کانال آب بود عبور مي کردي . گاهي هم الوار سر مي خورد و مي افتادي توي آب . سنگر هم نمناک و سرد بود . دو ساعت و نيم نگهباني داد .
گفت : دلم مي خواست درک کنم اين بچه ها با چه مشکلاتي دست و پنجه نرم مي کنند !
وارد سنگر مخابرات که شد ، از مکالمه هاي بيسيم فهميدم خيلي وقته که نخوابيده گفت : بلند شو برو بخواب ، من به جات هستم .
گفتم : شما خسته تر از منيد . حرف ها تون رو از بي سيم مي شنيدم . برويد استراحت کنيد .
من رو مجبور کرد استراحت کنم و بجاي من به پيام ها جواب داد .

پد چهارم جاده ي خندق مثل جهنم بود . مي گفت که يکبار شنيدم تو نيم ساعت بيشتر از 100 تا خمپاره خورد توي پد .

شصت ، هفتاد تاش خورد روي سنگر ها .
مي گفت : حتي يه روز نبود که عرب به پد سر کشي نکنه ، زير بارون گلوله ، توپ و خمپاره .
مي گفت : توکل تون هميشه به خدا باشه !
گفت : وقتي خمپاره کنارم منفجر شد ، ترکش ها شکمم را پاره کرد . و روده هايم بيرون ريخت . اما توکل کردم به خدا و خدا را شکر کردم که لياقت مجروح شدن را پيدا کردم . با دستم روده هايم را فرو کردم توي شکمم و راه افتادم ! سمت در مانگاه وقتي به هوش اومدم توي بيمارستنان بودم .

از صدا و سيما رفته بودن پيشش براي مصاحبه .
در بيمارستان شهيد صدوقي بستري بود . بسيجي نوجوان هم تختي اش را نشان داده بود . همه ي اين کار ها را اين بچه ها مي کنند .
خب اخوي ، بگو ببينم عرب رو مي شناسي يا نه ؟
راستش مي دونم که يکي از فرماندهان لشگره . آدم معروفيه ولي من تا حالا نديدمش !
وقتي عرب را نشانش داده بودند ، سرش رو پايين انداخته بود از شرمندگي . در اين چند روز همه ي کارهاي شخصي اش را عرب انجام داده بود .

استاندار آمده بود عيادتش ! خيلي ازش تعريف کردند . وقتي استاندار رفت زد زير گريه .
گفتم : گريه زخم هاتون رو باز مي کنه
گفت : چطور گريه نکنم ، وقتي شجاعت و شهامت هاي بچه ها رو ديده ام ، شهيد شدنشون در شبهاي عمليات رو ديده ام . کار اصلي رو آنها مي کنند ، اون وقت نام و افتخارش رو به من مي دهند .

گفت من بايد در تشييع جنازه حسن ترک شرکت کنم .
دکتر ها قبول نکردن ، روده هايش از شمکش خارج شده بود . دو تا عمل رويش انجام داده بودند . قول داد که فقط چند قدم برود .
سرم در دستم بود و دست او زير تابوت .
زود تر رفتيم گلستان شهدا . اينقدر گريه کرد که ترسيدم بيهوش شود .

مي خواست از لشکر برود . گفت : مي خواهيم جايي بروم که مرا نشناسند ، غريبه باشم .
چرا ؟
مي گفت : همه مرا مي شناسند . احترام خاصي براي من قائلند .
فکر کنم از اخلاص و تقواي من کم شده . بعضي از کارهايم ريا شده .
رفت پيش آقاي جمي امام جمعه آبادان . ايشان بهش گفته بود با قوت قلب به خدمتت ادامه بده . رضاي خدا دراينه که توي لشکر بمانيد و از تجربيات شما استفاده بشه .

گفتم اينکه سرش را مي گرفتي جبهه بوده پايش را مي گرفتي خط مقدم .
يا حساب بانک اش پر بوده با ارث پدر داشته !
تشر زد و گفت : دفعه آخري که مي خواست برود جبهه ، به خاطر خانواده اش ، قرض کرد اما دستش به بيت المال نرفت .

عمليات تمام شده بود . آمديم عقب . نماز که تمام شد به سجده رفت . شانه هايش از گريه مي لرزيد . صداي گريه اش به گوش صفهاي جلو هم رسيد . بر گشتند عقب که ببينيد چه خبر است ؟ خواستند بلندش کنند ، رداني نگذاشت . گفت بگذاريد به حال خودش باشد . دوستا نش رفته اند .

بمباران شديد بود و ترسيدم رفتم پيشش تا روحيه بگيرم . گفت : شهيد شدن لياقت مي خواهد ، گريه کرد : خدا نکنه جنگ تموم بشه و ما شهيد نشيم !

مثل هر شب مي رفت سنگر کمين ، آخر جاده خندق .
گفتم : حاجي جون امشب وضع ناجوره زياد جلو نرو .
گفت : باشه و رفت صداي موتورش توي سياهي شب گم شد .
دوباره صداي موتور آمد . از سنگر کمين بر گشت .
هر وقت جلو مي رفت نگران حالش بودم . رفتم بيرون تا بيايد . ساعت سه و نيم شب بود . فقط صداي انفجار خمپاره بود و صداي موتورش . تا صداي موتور قطع شد نگران شدم .از کنار جاده راه افتادم جلو . همان جايي که صداي موتور قطع شده بود . موتور روي جک بود ! آروم شدم خودش را زير نور مهتاب پيدا کردم . کنار آب هور نشسته بود . ناله هايش همراه با صداي لطيف آب سکوت را مي شکست .
خدايا ! پس کي نوبت من مي شه ؟
ساعت چهار و نيم صبح ، سپيده مي زد که بر گشت .
صبح موضوع را براي محمدي گفتم .
گفت : فکر کنم رو.ز هاي آخر عرب باشه !

هر وقت عمليات در راه بود ، نگرانش مي شدم .
توي خواب گفته بود : دوستانم همه شهيد شده اند و من هنوز زنده ام ؛ چرا من شهيد نمي شوم .
گفته بودند تو هم شهيد مي شوي آن هم توي آب .
قبل از عملبات بدر گفتم : شنيده ام اين عمليات روي آب انجام مي شود ، نکنه همين باشه ؟ حرف را عوض کرد .
مي دانست که بايد برود اصلا به خاطر همين رفتن جوان شده بود .
قبل از رفتن اش بود ، گفتم : دادا عرب مثل اين که جوون شدي .
گفت : بله بايد جوان شد .
صدايم زده اند ، بروم .
وقت رفتن ما هم فرا رسيده است !
جنازه اش را بردم کنار سنگر فرماندهي . حاج حسين من را ديد و تعجب کرد :
تو اينجا چکار مي کني ؟ بايد الان تو خط باشي .
سرم را زير انداختم .
خبري آوردم .
چه خبري ؟!
به زحمت جلوي خودم را گرفتم .
عرب زخمي شده !
حالش عوض شد .
زخمي شده ؟ به من دروغ نمي گي؟
بغضم ترکيد .
شهيد شده .
همان لبخند تلخ هميشگي آ»د . بقيه اش را مي دانستم . نشست روي زمين و گريه کرد .
دو سه روز از شهادت عرب مي گذشت . حاج حسين هنوز آشفته بود . داد روي يک مقوا براش قسمتي از خطبه 181 نهج البلاغه رو نوشتند و زد توي اتاقش .
... کجا هستند برادران من که به راه حق رفتند و با حق در گذشتند ؟ کجاست عمار ؟ و کجاست پسر تيهان ؟ و کجاست ذوالشهادتين ؟ و کجايند همانند آنان از برادرانشان که پيمان جانبازي بستند و سر هايشان را براي سنگر ستمگران فرستادند ؟


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 234
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 2,657 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,715,349 نفر
بازدید این ماه : 6,992 نفر
بازدید ماه قبل : 9,532 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک