فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات آيتالله عطاء الله اشرفي اصفهاني
سال 1281 ه ش در سده ( خمينيشهر ) اصفهان در خانوادهاي روحاني و عالم متولّد شد. وي يگانه فرزند ذكور مرحوم حجتالاسلام و المسلمين ميرزا اسدالله، نوهي مرحوم حجتالاسلام ميرزا محمدجعفر از علماي معروف سده بود. جدّ اعلاي ايشان از علماي جبلعامل بودهاند.
مادر ايشان از سادات و علويّات معروف اصفهان از خانوادهي مؤيدي از سادات صحيحالنسب بود. جدّ امي ايشان از ساداتي بود كه به داشتن كرامات بسيار معروف مردم اصفهان بود. آيتالله اشرفي دو خواهر ابويني و پنج خواهر ابي دارد. پدر ايشان از ائمهي جماعات و اهل منبر و داراي كمالات علمي و تقوايي بود. وي در سن هفتاد و پنج سالگي به رحمت خداوند پيوست. اشرفي تحصيلات ابتدايي و مقدماتي را در سده ( خمينيشهر ) نزد مرحوم سيدمصطفي تلمّذ كرد. استعداد فراوان و حافظهي قوي داشت، طوريكه كتاب نصابالصبيان را در نُه سالگي از حفظ ميدانست. در سن دوازده سالگي براي ادامهي تحصيل راهي اصفهان شد و طي قريب ده سال دروس ادبيات و سطح فقه و اصول و همچنين يك دوره درس خارج اصول را در محضر اساتيد بنام اين شهر آموخت. بعضي اساتيد معروف ايشان در شهر اصفهان عبارتند از: مرحوم آيتالله سيدمهدي درچهاي برادر مرحوم آيتالله سيدمحمدباقر درچهاي استاد بزرگ مرحوم آيتالله بروجردي، مرحوم آيتالله سيدمحمد نجفآبادي، مرحوم فشاركي، مرحوم مدرس. اشرفي دوران طلبگي خود را با نهات عسرت و مشقّت اقتصادي گذراند. در مدت ده سالي كه در حوزهي اصفهان بود، در هفته با دو قِران امرارمعاش ميكرد و هر هفته طول راه ميان اصفهان و زادگاهش را كه دوازده كيلومتر است، پياده ميپيمود. خود ميفرمود: « دوشنبه خوراكم تمام ميشد، سهشنبه دو ريال پولم را خرج ميكردم، چهارشنبه را كه آخرين روز تحصيل بود، بدون پول و غذا ميگذراندم. » مكرر ميفرمود: « من به نحوي درس خواندهام كه در اين زمان، احدي حاضر نيست حتي يكصدم آن را هم تحمل كند. » در اين رابطه نمونههايي از فشار زندگي و عدم توانايي مالي خودشان را شرح ميدادند. به دو نمونه از آنها اشاره ميكنم: « زماني در حجرهاي با سه نفر ديگر در مدرسهي نوريهي اصفهان زندگي ميكرديم. بسياري از روزها نه چاي داشتيم، نه نفت و قند. براي مطالعه در شب از نور چراغ نفتي توالتهاي مدرسه استفاده ميكردم. در روزهاي جمعه به يكي از مساجد دورافتادهي اصفهان ميرفتم و از صبح تا عصر در آن مسجد درسهاي يك هفته را دوره ميكردم. در مدت دوازده ساعتي كه يكسره آنجا مطالعه ميكردم، غذاي من فقط مقداي دانهي ذرت برشته بود؛ چيز ديگري نداشتم. » « در مدرسهي رضويهي قم مدتي با يك نفر طلبه همحجره بودم و اين شخص وضع مالي خوبي داشت. او هميشه از غذاي طبخشده استفاده ميكرد ولي من قادر به تهيهي آن نبودم. در اين مدتي كه من با اين شخص در يك اتاق بوديم، ابداً متوجه من نشد من كِي شام و كِي ناهار ميخورم. من در حين مطالعه مقداري نان خالي در كنار كتابها قرار ميدادم و يك طرف ديگر را مقداري كتاب روي هم ميگذاردم تا او متوجه نشود و من در حالي كه روي كتاب قرار گرفته بودم، در حين مطالعه از آن نان خالي لقمهلقمه استفاده ميكردم و اما وقتي او موقع غذاخوردنش ميرسيد، غذاي طبخشده را حاضر ميكرد و به بنده هم تعارف ميكرد. من در جواب ميگفتم: غذا صرف كردهام ... » از ابتداي شروع به تحصيل تا پايان تحصيلات سطح فقه و اصول، من حتي يك كتاب ملكي از خودم نداشتم؛ تمام كتابهايي كه در اختيارم بود، وقفي بود. » هر گاه از اين گونه مطالب و شدت فشار زندگي دوران جواني و تحصيلات خود بيان ميفرمود، ما با يك دنيا تعجب و شگفتي سخنان ايشان را باور ميداشتيم. اجمالاً اگر انسان علم را با مشقّت بياموزد، قدر آن را نيز ميداند؛ اما اينگونه مشكلات اقتصادي و مالي براي تحصيل علم، باوركردني نيست و انسان شنيدن آن را هم نميتواند تحمل كند؛ چه رسد به چشيدن آن. در سن بيست سالگي براي ادامهي تحصيل و نيل به مقامات عاليهي علمي و درجهي اجتهاد، در سال 1343 هجري قمري رهسپار قم گرديد. ابتدا مدت يك سال در مدرسهي رضويه اقامت گزيد. پس از آن در معيت آيتالله حاج شيخعبدالجواد جبل عاملي، به مدت دو سال در مدرسهي فيضيه در حجرهي فوقاني شمالي سكونت كرد. سپس به حجرهي 21 شمالي تحتاني فيضيه انتقال يافت. مدت بيست سال متوالي از عمر خود را به طور مجرد در همين حجره گذراند. در تمام طول مدت بيست و سه سالهي اقامت در قم تنها سه يا چهار ماه با خانواده بود و بقيهي اين سنوات را تنها و مجرد به سر آورد. علت تنهايي ايشان در اين مدت طولاني، تنگدستي و فشار زندگي بود كه حتي توانايي اجاره كردن يك اتاق را نداشت. زيرا ورود او به قم در زمان حيات مرحوم آيتالله حائري، مؤسس حوزهي علميهي قم بود و ايشان به طلاب جديدالورود شهريه نميدادند. يعني اوضاع طوري نبود كه بتوانند بدهند. پس از فوت آيتالله حائري و رياست مراجع و آيات ثلاث ( مرحوم آيتالله خوانسازي و آيتالله حجت و آيتالله صدر ) هم به علت شهريهي مختصري كه ميدادند، ايشان نميتوانست خانوادهي خود را به قم بياورد. در اين زمان ماهانه فقط حدود هشت تومان شهريه دريافت ميكردند. پس از ورود مرحوم آيتالله بروجردي قدسسره به قم نيز كه شهريهي طلاب فاضل و متأهل به مبلغ چهل و پنج تومان ميرسيد، باز هم اين مبلغ حتي زندگي پانزده روز يك خانواده را تأمين نميكرد. روي اين جهت آيتالله اشرفي به طور مجرد در مدرسهي فيضيهي قم زندگي ميكردند و هر چند ماه چند روزي جهت ديدار فرزندان و خانوادهي خود به اصفهان ميرفتند. آيتالله اشرفي تقريباً يك سال در جلسهي درس مرحوم آيتالله حائري قدسسره شركت داشتهاند و پس از مرحوم آيتالله حائري چند سالي از محضر آيات ثلاث ( مرحوم آيتالله حجت كوهكمرهاي، مرحوم آيتالله حاج سيدمحمدتقي خوانساري، مرحوم آيتالله سيدصدرالدين صدر ) بهرهمند شدهاند. بيشتر مطالب درس اين سه بزرگوار را نوشتهاند كه اكثر جزوات فقه و اصول درس آقايان موجود است. آيتالله اشرفي پس از ورود به حوزهي علميهي قم مورد توجه خاص فضلا و علما به خصوص آيات و مراجع ثلاث قرار ميگيرند و با توجه به موقعيت استثنايي آن زمان و شدت فشار روحي از طرف رژيم رضاخان پهلوي به طلاب و حوزههاي علميه و روحانيون، ايشان تمام اين مشكلات را متحمّل شده، با استقامت بينظير خود به تحصيل ادامه ميدهند و حتي در امتحانات اجباري كه از سوي رژيم پهلوي تنظيم گشته بود، شركت ميكنند و موفق ميشوند جواز پوشيدن عمامه و لباس را دريافت دارند. اجتهاد در سن چهل سالگي اشرفي با همهي مشكلات و مسايل آن زمان، در تحصيل علوم اسلامي و ديني جديّت فرمود و پس از اندكزماني از فضلا و مدرّسين نامي و برجستهي حوزهي علميهي قم به شمار آمد و بسيار مورد توجه مراجعِ تقليد آن زمان قرار گرفت. او به خصوص بسيار مورد لطف و عنايت مرحوم آيتالله حاج سيدمحمدتقي خوانساري بود؛ طوري كه آثاي خوانساري اغلب بيآنكه قبلاً اطلاعي دهد، به حجرهي ايشان ميآمد و گاه علاوه بر شهريهي مختصر رسمي كه به همهي طلاب ميداد، مبلغي به ايشان مرحمت ميفرمود. اولين اجازهي اجتهاد صادره از سوي اين عالم مجاهد و متقي به آيتالله اشرفياصفهاني داده شد. در آن هنگام شهيد اشرفي چهل ساله بود. پيش از آن نيز شهيد اشرفي چندين اجازه در امور حسبيه از آقاي خوانساري دريافت داشته بود. عين حكم اجتهاد، همچنين اجازهها و حكم امامت جمعهي ايشان در پايان همين بخش آمده است. مرحوم آيتالله خوانساري در آن زمان در مدرسهي فيضيه، اقامهي نماز جماعت ميكرد و در غياب ايشان حضرت امام خميني كه در آن زمان از فضلاي معروف و زهد و تقواي ايشان مورد قبول همهي محصّلين و طلاب حوزه بود، به نيابت ايشان به امامت جماعت ميايستاد. در غياب حضرت امام خميني نيز با اصرار طلاب و فضلا، آقاي اشرفي اقامهي جماعت ميكرد كه در يك نوبت امام خميني نيز به ايشان اقتدا كردند. پس از رحلت مرحوم آيتالله خوانساري نماز جماعت در مدرسهي فيضيه توسط آيتالله حاج شيخ محمدعلي اراكي ( اب الزوجهي مرحوم آيتالله خوانساري ) منعقد گشت و باز در غياب ايشان، هر وقت شهيد محراب در قم تشريف داشتند، به نيابت از ايشان هم اقامهي جماعت ميفرمودند. من خود به ياد دارم هر گاه ايشان به نماز جماعت در مدرسهي فيضيه ميايستاد، بدون استثنا همهي طلاب و فضلا اقتدا ميكردند. زهد و تقواي ايشان مورد قبول همه بود. اين امر از پيام تاريخي امام نيز كاملاً مشهود است كه فرمود: « من قريب به شصت سال بود ايشان را ميشناختم » اين جمله، گوياي همين مطلب است كه امام در زمان مرحوم آيتالله حائري و آيات ثلاث با شهيد محراب آشنا بودند و روي ايشان، شناخت كامل داشتند. آيتالله بروجردي بنا به درخواست جمعي از فضلا و مدرسين حوزهي علميهي قم از بروجرد به قم تشريف آوردند. شهرت مرحوم آيتالله بروجردي پس از مرحوم آيتالله العظمي اصفهاني ( حاج سيد ابوالحسن موسوي ) بيش از ساير علما بود و مقام علمي ايشان بر احدي مخفي نبود. از جهت بيان نيز كمنظير بود. پس از ورود ايشان به حوزهي علميهي قم و شروع درس فقه و اصول پس از اندكزماني توجه خاص فضلا و بزرگان حوزه را به خود جلب كرد، به نحوي كه بزرگان علما و مراجع تقليد فعلي نيز به درس ايشان حاضر شدند و از درس ايشان كسبفيض كردند. آيتالله اشرفي به نحوي شيفتهي درس و بيان مرحوم آيتالله بروجردي شد كه فرمود: « من پس از اندكزماني ناگزير دروس ديگر مراجع تقليد را رها كردم و جديّت و كوشش نمودم كه مطالب آيتالله بروجردي را جمعآوري و مطالعه كنم. » لذا طي مدت دوازده سال كه آيتالله اشرفي در محضر درس ايشان حضور مييافت، تمامي دورس آن مرحوم را مينوشت و اين نوشتهها موجود است؛ ولي متأسفانه او نتوانست آنها را به چاپ برساند. شهيد محراب پس از اندكزماني با مرحوم آيتالله بروجردي مناسبات نزديك يافت، طوري كه مرتب به ديدار ايشان ميرفت. هر وقت شهيد اشرفي به اصفهان ميرفت و باز ميگشت، مرحوم آيتالله بروجردي به ديدار شاگرد خود به حجرهي او در مدرسه فيضيه ميآمد، همچنين ساير مراجع تقليد به خصوص مرحوم آيتالله خوانساري. مرحوم آيتالله بروجري در يكي از ديدارهايشان با آيتالله اشرفي به ايشان ميفرمايد: « شنيدهام شما جزوهي درس فقه و اصول را خوب مينويسيد » در پاسخ اظهار ميدارد: « گمان نميكنم چنين باشد. حسنظن آقايان و حضرتعالي است و چنين نيست. » مرحوم بروجردي با اصرار، يك جزوه از درس فقه را ميگيرند و ميبرند و پس از چند روز براي ايشان تقديرنامه ميفرستند. او پس از مدتي، فوقالعاده مورد توجه مرحوم آيتالله بروجردي قرار ميگيرد؛ طوري كه اگر ملاقات ايشان به تأخير ميافتاد، گله ميفرمود و اگر نام ايشان و آقاي جبلعاملي كه از مدرسين معروف قم و همدرس ايشان بود، در محضر آيتالله بروجردي برده ميشد، مرحوم بروجردي ميفرمود: « مگر ايشان در قم هستند؟ » و اين حكايت از آن داشت كه آيتالله بروجردي به حسب علاقهي زياد مايل بود بيشتر، اين دو نفر را ملاقات كند. در اعياد مذهبي كه مردم به ملاقات آيتالله بروجردي ميرفتند، به شهيد محراب و بعض ديگر از فضلا اظهار ميشد نزديك بنشينند تا ايشان را ببينند. بعدها شهيد محراب به دستور مرحوم آيتالله بروجردي در كرمانشاه ( باختران ) رخت اقامت افكند. اتفاق افتاد كه آيتالله اشرفي از آيتالله بروجردي تقاضاي اجازهي مسافرت ميكرد و ايشان اجازه نميفرمود. مدت سه سال درخواست اين اجازه را تكرار ميكرد و ايشان موافقت نميفرمود و اظهار ميداشت: « وجود شما در كرمانشاه بسيار نافع است و من اجازه نميدهم. » و شهيد محراب هم، چون فوقالعاده به استاد خود علاقمند بود، مايل نبود بدون اذن ايشان مسافرت كند. حتي بعد از فوت مرحوم آيتالله بروجردي قدس سره نيز گاهي كه به فكر مسافرت ميافتاد، خواب مرحوم آقاي بروجردي را ميديد كه در خواب ميفرمود: « صلاح است در كرمانشاه بمانيد » و ايشان از مسافرت منصرف ميگشت. شهيد محراب و امتحانات حوزهي علميهي قم مرحوم آيتالله بروجردي براي تشويق محصّلين زحمتكش حوزهي علميهي قم، تصميم گرفتند برنامهي امتحانات عمومي طلاب را انجام دهند. در سال 1330 شمسي امتحانات عمومي مقرّر گرديد. در اين رابطه چند نفر از مدرّسين و فضلاي حوزهي علميه از جمله فقيه عاليقدر آيتالله منتظري، شهيد محراب آيتالله اشرفياصفهاني، آيتالله جبلعاملي، آيتالله روحييزدي، مرحوم آيتالله فكوري يزدي و چند نفر ديگر مأموريت يافتند به عنوان ممتحن امتحانات دروس سطح و خارج فقه و اصول را شروع كنند. براي كساني كه قبول ميشدند، شهريهي بيشتري مقرّر ميگرديد. شهيد اشرفي تا جايي كه به خاطر دارم، مدت سه سال تا زمان اعزام ايشان به باختران در برگزاري امتحانات در حوزهي علميه شركت داشت. البته بعد از آمدن شهيد محراب به باختران نيز امتحانات به طور رسمي در حوزهي علميهي قم همهساله انجام ميشود و نتيجهي مطلوبي گرفته شده است. دوران اقامت شهيد محراب در قم آيتالله اشرفي به مدت بيست و سه سال به طور دائم در حوزهي علميهي قم اقامت داشت. در طول اين مدت به تعليم و تعلّم اشتغال داشت و شاگردان فاضل و لايقي را نيز تربيت كرد. عمده توجه ايشان در حوزهي علميهي قم، حضور در جلسات درس و مباحثه و نوشتن مطالب اساتيد خود بود. تصور نميكنم در زمان خودشان كسي به قدر ايشان نوشتههاي درسي داشته باشد. همانطور كه خود ميفرمود دوازده سال متوالي از محضر آيتالله بروجردي كسبعلم كرده و تمام دروس را نوشتهاند. ده سال نيز در محضر درس آيتالله حجت كوهكمرهاي و آيتالله خوانساري حاضر ميشدهاند و اين دروس را نيز يادداشت كردهاند. جزوات درسي ايشان موجود است اما براي چاپ نيازمند همكاري و همفكري بعضي فضلاي حوزههاي علميه است. اشرفي درس مرحوم آيتالله بروجردي را با تني چند از شخصيتها مباحثه ميكرد. از جملهي ايشان آيتالله فقيه عاليقدر منتظري، جبلعاملي و حاج شيخ ابوالفضل نجفيخوانساري ( امام جمعهي اراك ) بودند. اين ياران صميمي به مدت هشت سال تقريباً هر روز به اصطلاح، مباحثهي كمپاني داشتند. در زمان حيات مرحوم آيتالله حكيم، شهيد محراب در كرمانشاه ( باختران ) مقدمهي مرجعيت مطلقهي امام امت را فراهم نمود. در آن زمان اينجانب در حوزهي علميه ي قم اشتغال داشتم و به وضع باختران و اينكه چه كساني بايد براي امر تبليغ به اين شهر دعوت شوند، آشنا بودم. گويندگان و مبلّغين، از مدرّسين معروف حوزهي قم را كه از شاگردان امام بودند، دعوت ميكرديم كه در ماههاي رمضان و ماههاي محرم و صفر و ايام فاطميه در مسجد مرحوم آيتالله بروجردي كرمانشاه سخنراني كنند و مردم را ضمن آشنا كردن با مسايل مختلف اسلامي، به مسئلهي مرجعيّت امام سوق دهند. در آن زمان دعوت كردن از شخصيتهاي بزرگ و گويندگان متعهّدي چون حضرات آقايان خزعلي و محمد يزدي و شهيد هاشمينژاد از بهترين راههاي مبارزه بود. در اين رابطه مكرّر گويندگان دستگير و بازداشت ميشدند. اين عمل مقدس و انقلابي در آن زمان به قدري اهميت داشت كه فوق آن تصور نميشد. كرمانشاه هميشه در دعوت از اينگونه فضلا و شخصيتهاي ممتاز، گوي سبقت را ميربود و مردم هم فوقالعاده استقبال ميكردند. كار شكنيهاي بعضي افراد مغرض و روحانينماي ضدّ انقلاب و ضدّ مرجعيّت امام و ولايتفقيه از يك سو و فشار و مخالفت رژيم پهلوي از سوي ديگر، آيتالله اشرفياصفهاني را تحت فشار شديد و تهديد قرار ميداد. ولي هر چه بيشتر فشار ميآوردند، شهيد محراب استوارتر و راسختر، هدف خود را تعقيب ميكرد. تأسفبارتر از همه چيز، مخالفتها و كارشكنيها و تهمتهايي بود كه از طرف روحانينماي فاسد و معلومالحال و وابسته به رژيم طاغوت متوجه شهيد محراب ميشد. هر گويندهي مذهبي و سخنران به محض ورود به شهر فوراً به ساواك يا شهرباني جلب ميشد و از او تعهّد ميخواستند كه يا شهر را ترك كند و برود يا اينكه حق ندارد ولو به كنايه نام آيتالله خميني را ببرد. با اين حال، آقايان كار خود را انجام ميدادند. هم مسألهي مرجعيّت امام را عنوان ميكردند و هم براي سلامتي امام دعا ميكردند. اين موضوع، در زماني كه كمتر كسي جرأتِ به زبان آوردن نام امام را داشت، از مسايل بسيار مهم سياسي بود. دشمن براي خنثي كردن تبليغات از دو جبهه وارد ميشد: اول، از راه تهديد و ارعاب آيتالله اشرفي تا جاييكه چند بار ايشان را در اوايل مبارزه به ساواك بردند. يك بار هم دستگاه، قصد تبعيد ايشان را كرد؛ اما ظاهراً روي مصالحي كه آنها در نظر گرفتند و احتمال اعتراض و شورش در مردم ديدند، منصرف شدند. دوم، از راه ترور شخصيت در ايشان. به اين ترتيب كه عمال دستگاه توسط آن روحانينما كه همواره در امر مرجعيّت امام با شهيد محراب مخالفت مينمود، از هيچ تهمت و افترايي فروگذار نكردند و بزرگترين شكنجهها و عذابهاي روحي را به اين مرد الهي دادند. روحانينماي مزبور كراراً براي شهيد پيام ميفرستاد كه « در امر مرجعيت آيتالله خميني مردم را به من ارجاع دهيد. من هر چه گفتم، همان است و اگر غير از اين انجام دهي، شما را از اين شهر با وضع بدي اخراج ميكنم » ولي آيتالله اشرفي وقعي نمينهاد و به سختي پايداري ميكرد. 2- پس از رحلت مرحوم آيتالله حكيم زمينهي مرجعيّت و زعامت حضرت امام خميني در استان كرمانشاه ( باختران ) كاملاً فراهم بود، به حدي كه اكثر علماي باختران با شهيد محراب در موضوع اعلميت امام همعقيده بودند و اگر كارشكني و مخالفتي نميشد، مردم استان صد در صد و يكپارچه از امام تقليد ميكردند. پس از رحلت مرحوم آيتالله حكيم، حضرت آيتالله منتظري نامهاي براي شهيد اشرفي نوشته بودند؛ مبني بر متعين بودن مرجعيت امام خميني. اينجانب با مقدمات قبلي به اتفاق حضرت حجتالاسلام و المسلمين آقاي محمد يزدي به كرمانشاه آمديم تا در مراسم بزرگداشت آيتالله حكيم، آقاي يزدي وظيفهي مردم را در اين امر مهم تعيين و احياناً مخالفتها و كارشكنيهاي مغرضين و روحانينماي وابسته را خنثي كنند. ولي رژيم دستنشانده و حاميان او از آمدن آقاي يزدي سخت بيمناك شدند و به محض ورود ايشان به منزل شهيد محراب تلفن كردند. مأمورين شهرباني را به منزل فرستادند. تهديدهاي پي در پي شروع شد. حتي نگذاشتند آقاي يزدي يك شب تمام را در اين شهر بماند. ناچار ايشان را به منزل ديگري انتقال داديم و صبح روز بعد با كمال تأسف به اتفاق ايشان به همدان رفتيم و سپس به قم مراجعت كرديم. ليكن آيتالله اشرفي از پاي ننشست و از طرق مختلف جريان را تعقيب كرد و با هماهنگي جمعي از روحانيون و شاگردان و مقلّدين حضرت امام بار سنگين ابلاغ مرجعيت امام را به سرمنزل مقصود رساند. ايشان در مجامع صريحاً ميفرمود: « با توجه به تحقيقاتي كه از مدرسين حوزهي علميه از قبيل حضرت آيتالله منتظري و آيتالله مشكيني و مرحوم آيتالله رباني شيرازي و ... همچنين بعضي از بزرگان مدرسين و علما نجفاشرف به عمل آوردهام و خود نيز اهل تشخيص و صاحبنظر هستم، امام را اعلم از ديگران و لذا تقليد ايشان را واجب ميدانم. » به هر حال عليرغم كارشكنيها، اكثريت مطلق مردم باختران به تقليد از امام روي آوردند. يك بار شهيد محراب از حضرت آقاي خزعلي دعوت به عمل آوردند، تا با بيان منطقي و استدلالي خود، مردم را آگاهي بخشند. دستگاه جبار از سخنراني ايشان در مسجد مرحوم آيتالله بروجردي ممانعت به عمل آورد. به اين ترتيب كه در مسجد آيتالله بروجردي را بستند و روحانينماي وابسته و مخالف انقلاب و ولايت فقيه در اجتماعي عمومي آشكارا گفت: « من در مسجد را بستم. » در آن سخنراني مسجد آيتالله بروجردي را به عنوان مسجد ضرار معرفي كرد و به ساحت مراجع تقليد اهانت كرد. مردم اين شهر ماجرا را هنوز به ياد دارند. نوار وي نيز موجود است. به دنبال اين جريان براي شهيد محراب پيغام فرستاد كه « در امر مرجعيت تقليد يا سكوت كن يا از شهر برو، والّا من مفتضحانه شما را از اين شهر خارج ميكنم. » آيتالله اشرفي استوارتر از كوه در برابر همهي كارشكنيها و مخالفتها و توطئهها و افتراها مقاومت كرد و بالاخره خط امام را در اين منطقه تثبيت نمود. او مدت بيست و هفت سال در شهر باختران با مظلوميت عجيبي زندگي كرد و از ناراحتيها و دردهاي دل خود حتي براي فرزندانش كمتر گفت. گاهي مانند علي عليهالسلام كه دردهاي دل خود را در چاه بيان ميكرد، در خلوت با خداي خويش درددل مينمود و گاهي يكي از دردهاي درونيش را براي همسر خود ميفرمود و توصيه ميكرد: مبادا فرزندان بفهمند. يكي دوبار فرمود:« پس از مرگ، زياد براي من گريه كنيد زيرا من خيلي مظلوم قرار گرفتهام. » و فرمود: « هر چه فكر ميكنم چه كردهام كه اين چنين مورد حملههاي اين افراد قرار گرفتهام، فكرم به جايي نميرسد. تنها جرم من حمايت از امام و مرجعيت ايشان است و اينها تمام همّشان اين است كه من اين شهر را ترك كنم تا آنها به آمال خودشان برسند و حق امام را ضايع كنند كه در نتيجه به اسلام ضربه بزنند و رژيم طاغوت را نگه دارند. ولي هيهات من اين آرزو را بر دل آنها خواهم گذارد و اين شهر را ترك نخواهم كرد مگر بعد از آن كه اطمينان پيدا كنم كه اينها ديگر كارشان تمام شده و نميتوانند توطئهي خود را پياده كنند. » گاهي ميفرمودند: « اي كاش ميتوانستم خود را به امام برسانم و كمي از اين رنجها و كارشكنيها و مخالفتهاي اين افراد را بگويم. » ولي او كه اهل گذشت بود، بارها خدمت امام رسد و كلمهاي نگفت. اين زندگي يك شخصيت بزرگ علمي و يك مرد مجاهد و مبارز و يار ديرين امام است. بر خود واجب دانستم شمهاي از خدمات و رنجهاي اين شهيد بزرگوار را بيان كنم. شهيد محراب در رابطه با مقام مرجعيت امام بزرگوار تعبيرات مختلفي داشتند. ميفرمود: « من در امام يك ذره هواي نفس سراغ ندارم. در امام ترك اولي نديدم. امام را، هم رهبر انقلاب ميدانم، هم مرجع تقليد جامعالشرايط و هم اعلم و اورع و ولي فقيه. اگر كسي بخواهد امام را تنها رهبر بگويد و مرجع تقليد نداند، در خط آمريكا است. زيرا سعي و كوشش دشمن همين است كه بين رهبريت و مرجعيت امام جدايي بيندازد و تفكيك قايل شود. اطاعت از امام حتي بر فقهاي ديگر هم فرض و واجب است. كسي كه امام را رهبر بگويد و در امر تقليد به كس ديگر مراجعه كند، اين شخص يا نميفهمد يا قضيه از جاي ديگري آب ميخورد. امام را با هيچ يك از مراجع و فقهاي فعلي نميتوان مقاسيه كرد » و به تعبير خودشان ميفرمود: « لا يقاس به احد »، اگرچه احترام فوقالعاده هم براي ساير مراجع تقليد قايل بودند و آنها را نيز مجتهد ميدانستند. آغاز حركت توفندهي ملت ايران عليه رژيم پهلوي در نوزدهم دي 1356 ملت رنجديده در زير چكمهي استبداد رژيم شاهنشاهي كه مانند انبار باروتي آمادهي انفجار بود، سرانجام در روز هفدهم دي 1356 مرحلهي تازهاي از قيام خود را آغاز كرد. در رژيم طاغوت، هفده دي را روز آزادي زن ميناميدند. در چنان روزي روزنامهي اطلاعات طي مقالهاي كلمات جسارتآميزي نسبت به رهبر انقلاب اسلامي چاپ كرد. خودفروختگان، گمان ميكردند با طرح اينگونه كلمات ميتوانند خدشهاي به ساحت مقدس او وارد كنند؛ غافل از آنكه همين جريان گور آنها را خواهند كَند. اين كبريتي بود كه به باروت زده شد و آنچنان مردم را به طغيان كشانيد كه هيچ قدرت و نيروي مادي نتوانست آن را مهار كند. بلافاصله مردم قم قيام كردند و به دنبال آن مردم تبريز و يزد و اصفهان و ... بالاخره با قيام بزرگ مردم تهران چنان توفان عظيمي از خشم ملت ايران برانگيخته شد كه نظام ضدّ اسلامي و انساني پهلوي و رژيم دو هزار و پانصد سالهي شاهنشاهي به زبالهدان تاريخ رفت. شهيد محراب آيتالله اشرفي در اين حركت توفنده نقش عظيمي داشت. در رابطه با مقالهي روزنامهي اطلاعات و جريان نوزدهم دي و شهادت گروهي از مردم مؤمن و مسلمان قم و سپس شهداي تبريز و يزد كه در چهلمهاي شهداي هر يك از شهرستانهاي ذكر شده نيز جمعي از مردم به دست دژخيمان پهلوي قتلعام شدند. در استان باختران عليرغم فشارها و اختناق شديد دستگاه طاغوتي آيتالله شهيد اشرفي با همكاري بعضي از علما و روحانيون اين شهر مجالس متعدّدي به عنوان بزرگداشت شهدا و اعتراض به رژيم منعقد كردند كه در پايان هر يك مردم با شعارهاي درود بر خميني و سپس مرگ بر شاه به خيابانها ميريختند و مراكز فحشا و منكران را منهدم ميكردند. عمدهترين مراسمي كه تا آن تاريخ سابقه نداشت، در واقع جرقهاي بود در جهت شعلهور شدن يك آتش عظيم در اين منطقه؛ مجلس بزرگداشت شهادت آيتالله حاج سيدمصطفي خميني فرزند بزرگوار امام امت بود كه بنا به دعوت و اطلاعيهي چاپي آيتالله اشرفياصفهاني در مسجد مرحوم آيتالله بروجردي منعقد گشت. اينجانب تعدادي از طلاب و دو تن از مدرسين حوزهي علميهي قم را به اين مجلس آوردم. سخنرانيهاي متعدّدي ايراد شد. ساواك با تمام نيرو وارد معركه گشت. آنها درصدد دستگير كردن سخنرانها برآمدند؛ اما با شيوههاي مخصوصي آن را از چنگال دژخيمان رهانيديم و سپس شبانه از باختران خارج كرديم. اين مجلس در واقع اولين نقطهي حركت نهايي مردم اين منطقه بود. در رابطه با برگزاري مجلس بزرگداشت شهيد آيتالله حاج سيدمصطفي خميني فرزند برومند امام خميني، از سوي شهيد محراب در مسجد مرحوم آيتالله بروجردي باختران نامهاي به عنوان آيتالله اشرفي از سوي رهبر كبير انقلاب اسلامي از نجفاشرف فرستاده شد كه متن آن در اختيار خوانندگان عزيز قرار ميگيرد. 6 محرم 98. بسمه تعالي. به عرض عالي ميرساند: از قرار مسموع در اين حادثه مرقومات و تلگرافهايي شده است و غالباً نرسيده و نيز معلوم ميشود كه جنابعالي مجلسي داشته و تحمل زحماتي نمودهايد. لازم شد از جنابعالي و ساير آقاياني كه اظهار عطوفت نمودهاند، تشكر كنم. از خداوند تعالي سلامت و سعادت همه را خواستارم. اميد است موفق شويم در راه اهداف مقدسهي اسلامي اين چند روزهي باقي عمر را بگذرانيم. اميد دعاي خير از جنابعالي و ساير آقايان دارم. مستدعي است تشكر اينجانب را به دوستان و اهالي محترم ابلاغ فرماييد. والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته. روح الله الموسوي الخميني در رابطه با جريانان كرمانشان ( باختران ) و اختلافاتي كه از سوي بعضي از عناصر ناصالح و روحانينماهاي وابسته به رژيم فاسد در زمان طاغوت تحت عناوين خاصي به وجود آمده بود، رهبر كبير انقلاب امام خميني از نجفاشرف مطالبي براي حضرت آيتالله اشرفي نوشتهاند كه به نظر خوانندگان ميرسد. لازم به تذكر است در طول اقامت حضرت امام خميني در نجفاشرف مكاتبه با امام امت بسيار مشكل بود و دستگاه جبار و فاسد پهلوي بينهايت سختگيري ميكرد و اگر نامهاي در اين رابطه از كسي گرفته ميشد، زندان و شكنجههاي قرون وسطايي به دنبال داشت؛ ولي با اين حال بعضي از شخصيتها و نمايندگان امام از طرق مختلف ميتوانستند با امام تماس بگيرند يا وجوهات شرعيه را براي ايشان بفرستند. آيتالله اشرفياصفهاني نيز به همين كيفيت با امام در تماس بود و در مدت اقامت امام، نامههاي فراواني به حضور امام ميفرستاد و امام هم پاسخ ميدادند. در حال حاضر تعداد ده عدد از نامههاي امام در دست است كه از آن جمله دو نامه است كه در آنها امام از اوضاع باختران اظهار نگراني فرمودهاند. يكي از اين دو نامه كه به نظر خوانندگان ميرسد، بدون عنوان و بدون امضاي امام بوده است تا اگر كنترل شود، مشخص نشود براي چه كسي و از چه كسي است؛ ولي ديگر نامههاي امام كه از طريق مسافرهاي مخصوصي يا از طرق ديگري فرستاده ميشده، هم عنوان داشته است و هم امضا. اينك دو نامه: الف: بسمه تعالي به عرض ميرساند مرقوم شريف كه از طريق تهران ارسال فرموده بوديد واصل. سلامت و توفيق جنابعالي را خواستار است. چون در حال كسالت و تب بوده و هستم. جواب مرقوم را نتوانستم از آن طريق بدهم و نخواستم مرقوم شريف بيجواب باشد. اخيراً مطالبي از كرمانشاه ميرسد كه موجب تأثّر و تألّم اينجانب است. در اين زمان كه حضرات روحانيون از هر زمان ديگر بيشتر احتياج به وحدت كلمه و تفاهم دارند، چه شده كه در آن محل اين نحو اختلافات ديده ميشود. مرجعيّت كه حقيقتش امروز جز مسئلهگويي نيست ارزش آن ندارد كه آقايان در پيرامون آن بحث كنند. اميد است كه هر چه زودتر به اين وضع خاتمه داده شود. از جنابعالي و ساير آقايان اميد دعاي خير دارم. والسلام عليكم. 20 محرم الحرام 1392. ب: بسمه تعالي 9 شعبان 1393. خدمت جناب مستطاب عمادالاعلام و حجتالاسلام آقاي عطاءالله دامت افاضاته. مرقوم شريف كه حاكي از سلامت مزاج شريف و حاوي تفقد از اينجانب بود، واصل و موجب تشكر گرديد. سلامت و توفيق جنابعالي را از خداوند تعالي خواستار است. از وضع محل اظهار نگراني فرموديد. اين طور مطالب اختصاص به محلي دون محلي ندارد و چاره جز تحمل نيست. اميد است انشاءالله تعالي خداوند به جنابعالي اجير صابران را عنايت فرمايد. از جنابعالي اميد دعاي خير دارم. والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته. روح الله الموسوي الخميني. در زندان كميتهي شهرباني توفان انقلاب اوج گرفت و دستگاه را كاملاً به وحشت انداخت. رژيم پوشالي پهلوي درصدد بازداشت چهرههاي انقلابي و شخصيتهاي بزرگ علمي همچون شهيد محراب آيتالله اشرفياصفهاني برآمد. آنها گمان ميكردند با به زندان انداختن اين اشخاص، تب انقلاب را پايين مي آورند. تصور ميكردند با دستگير كردن اين افراد، مردم به وحشت ميافتند و دست از مخالفت با رژيم برميدارند. ولي از آنجا كه اين انقلاب نور خداست و نورخدا هرگز خاموششدني نيست، نه تنها كاري از پيش نبردند، بلكه با اين عمل، مردم را عصبانيتر و خشن ملت را توفنده تر كردند. آيتالله اشرفياصفهاني در تظاهرات آرام روز سه شنبه 11/7/1357 در حالي كه پيشاپيش مردم حركت ميكرد، مورد حملهي دژخميان گارد و مأمورين ساواك قرار گرفت. در اين حمله چند تن شهيد و مجروح گرديدند و ايشان نيز مختصري آسيب ديد. موج تلفنها و تلگرافها از شهرهاي سراسر ايران جهت احوالپرسي سرازير شد. شبي بود كه امام از نجفاشرف به سوي كويت رهسپار گرديد و دولت مزدور كويت هم از ورود ايشان به خاك اين كشور جلوگيري كرد. معلوم نبود كه امام كجا و به سوي چه كشوري در حركتند. مردم ايران همه نگران بودند. خانواده شهيد اشرفي از جمله بنده نيز فوقالعاده نگران بوديم. بنده در آن شب وضو گرفتم و به نماز امام زمان مشغول شدم. قبل از نماز و در حين نماز و بعد از نماز بسيار گريستم. از ديدگانم نهري از اشك جاري بود، طوريكه اهل خانه معذب شدند و اعتراض كردند. در اواخر ساعت شب ناگهان صداي زنگ منزل به صدا درآمد. بعضي در خواب و بعضي در بيدار بودند. به گمان اينكه شايد مسافري از اصفهان آمده، در را گشوديم. ناگهان يك افسر و دو مأمور شهرباني و دو مأمور ساواك، بدون اجازه، با شتاب خود را به داخل منزل انداختند. آنها ابتدا تلفن منزل را قطع كردند؛ آنگاه داخل اتاق رفتند و در حالي كه بچهها و زنها در خواب بودند، دست شهيد محراب را در بستر گرفتند و گفتند: « بفرماييد برويم شهرباني، فقط چند دقيقه از شما بازجويي ميشود، سپس شما را رها ميكنيم. » شهيد محراب وضو ساختند و چون تازه صبح شده بود، خواستند نماز صبح را به جا آورند؛ اما مأمورين نپذيرفتند و ايشان را با عجله به اتومبيل سوار كردند و پس از بازجويي مختصري به همراه آقاي عراقي به تهران برده، در كميتهي شهرباني زنداني نمودند. در زندان كميته پس از بازجويي، ايشان را در سلولي تاريك جاي دادند. بعدها فرمودند: « در اين چند روزه كه در زندان بوديم، نميفهميديم چه وقت شب است، چه وقت روز. براي انجام نمازهاي واجب نميتوانستيم اوقات را تشخيص بدهيم. مأمورين، اوقات نماز را از پشت در زندان اعلام ميكردند كه الآن ظهر است يا شب يا صبح. براي وضو گرفتن هم بايد در زندان را ميزديم تا مأمورين زندان بيايند، در را باز كنند. موقع رفتن به دستشويي يك پارچه بر سر ما ميانداختند تا در وقت اياب و ذهاب همديگر را نبينيم. » و ميفرمودند: « در همان زندان كميته آقاي دستغيب دومين شهيد محراب و آيتالله طاهري هم بودند؛ ولي همديگر را نديديم. » سرانجام پس از چند روز بر اثر اعتراضات زياد بعضي از مراجع تقليد و خوف از اغتشاش مردم، ايشان را از زندان رها كردند. در پي دستگيري آيتالله اشرفي، جامعهي روحانيت كرمانشاه اعلاميهاي صادر نمودند. ادامهي مبارزه آيتالله اشرفي در تمام راهپيماييها و تظاهرات، پيشاپيش مردم باختران بود و اكثر مواقع تا نهايت مقصد راهپيمايان پياده ميرفت. اولين راهپيمايي كه به دعوت شهيد محراب به طور آرام در باختران انجام گرفت، راهپيمايي روز عيد فطر بود. اين راهپيمايي از مسجد مرحوم آيتالله بروجردي تا مسجد جامع انجام گرفت و به دنبال آن، راهپيماييها و تظاهرات زيادي شد كه همه به دعوت ايشان و بعضي علماي باختران بود. در روز تاسوعاي همان سال كه در سراسر كشور ايران دعوت به راهپيمايي شده بود، با اينكه يكي از مقامات بالاي ساواك به وسيلهي تلفن ايشان را تهديد به قتل كرد و گفت: « چنانچه در راهپيمايي روز تاسوعا شركت كنيد، شما را به قتل خواهيم رسانيد و خونتان بر عهدهي ما نيست. » شهيد محراب در پاسخ فرمودند: « ما آماده هستيم. شما قدرت داريد؛ هر چه خواستيد بكنيد، بكنيد ما هم در راهپيمايي شركت خواهيم كرد. » و در روز تاسوعا جلو تظاهركنندگان و راهپيمايان حركت كردند و تا مقصد ( مسجد جامع ) پياده رفتند و تا پايان برنامه هم حضور داشتند. در يكي از راهپيماييها مردم كه قصد منهدم كردن مجسمهي طاغوت را داشتند، به دستور استاندار كه پاليزبان جنايتكار بود، به رگبار گلوله بسته شدند و بيش از دويست نفر شهيد و صدها نفر مجروح گشتند. در پي اين جنايت هولناك، جامعهي مدرسين حوزه علميهي قم تلگرافي به حضور چهارمين شهيد محراب آيتالله اشرفي اصفهاني مخابره كردند. توطئههاي سوءقصد پس از پيروزي انقلاب اسلامي و شكست آمريكا، اين جنايتكار و غارتگر جهان در پي ضربه زدن به انقلاب عظيم اسلامي برآمد. چهرههاي بزرگ انقلاب يكي پس از ديگري ترور شدند. آيتالله اشرفي كه يكي از ياران قديمي امام و از شخصيتهاي شناخته شده و مورد توجه كامل مراجع تقليد و حوزههاي علميه بود و در پيشبرد انقلاب و خط امام نقش عمدهاي داشت، از جمله افرادي بود كه مورد كينهي استكبار جهاني و مزدوران داخلي ايشان و منافقين از خداي بيخبر قرار داشت. حادثهي بمبگذاري: اولين ترور از سوي مزدوران بيگانه در ماه رجب 1400 هجري قمري ( 1359 ه.ش ) خانهي شهيد محراب و خانههاي همسايگان به وسيلهي بمب صوتي كه نزديك منزل كار گذاشته بود، به لرزه درآمد و كليهي شيشههاي اين خانهها شكسته شد. آيتالله اشرفي به هنگام وقوع اين حادثه به زيارت حضرت رضا عليهالسلام مشرف شده بود. ضدّ انقلاب اين بار ناكام ماند. دومين سوءقصد دومين سوءقصد نافرجام در رمضان 1401 / تير 1360 هجري قمري اتفاق افتاد. « روز گذشته آيتالله اشرفياصفهاني امام جمعهي كرمانشاه از يك سوءقصد، جان سالم به در برد. بر اساس گزارش خبرنگار كيهان از كرمانشاه ديروز ساعت 12:30 هنگامي كه آيتالله حاج آقا عطاءالله اشرفياصفهاني امام جمعهي كرمانشاه [ و يك تن از محافظان ايشان ] قصد ورود به مسجد بروجردي را داشتند، سه مهاجم مسلّح كه در داخل يك پيكان زردرنگ در مقابل مسجد كمين كرده بودند، به آنها حملهور شدند. بر پايهي همين گزارش مهاجمان مسلّح ابتدا قصد داشتند با مسلسل كلاشينكف به سوي امام جمعه تيراندازي كنند، ولي به علت گير كردن تير در لولهي اسلحه، موفق به اين كار نشدند. مهاجمان سپس به هنگام فرار، يك عدد نارنجك به طرف امام جمعه پرتاب كردند كه بر اثر آن انفجار، يك زن شهيد و پنج نفر مجروح شدند. [ يك دختر سيزده ساله و يك پيرزن شهيد شدند. ] همين گزارش حاكيست به دنبال اين حادثه، دو اتومبيل ژيان با ايجاد تصادف ساختگي راه را بستند و دقايقي بعد كه پليس و سپاه سر رسيدند، مهاجمان مسلّح و سرنشينان دو اتومبيل ژيان از صحنهي حادثه گريختند. آخرين گزارش از منزل امام جمعهي كرمانشاه حاكيست: حالِ حاج آقا عطاءالله اشرفياصفهاني خوب و رضايتبخش است و تحقيق در مورد اين حادثه و شناسايي مهاجمان مسلّح ادامه دارد. در پي سوءقصد نافرجام به جان آيتالله اشرفياصفهاني، امام جمعهي كرمانشاه، وي در گفتگوي اظهار داشت: در اين گونه سوءقصدها مسئلهي جان خود من مطرح نيست؛ زيرا من شخصاً آمادهي شهادتم؛ ولي حفظ جان شخصيتها از نظر روند سياسي ممكلت بايد مورد توجه قرار گيرد. ... بانويي كه چند روز قبل در جريان سوءقصد نافرجام به جان آيتالله اشرفياصفهاني امام جمعهي كرمانشاه، هدف تركش نارنجك ضدّ انقلابيون تروريست قرار گرفت، در بيمارستان آيتالله طالقاني درگذشت. بانوي مذكور سكينهي شلگي نام داشت. متأهل و داراي فرزند بود و متجاوز از پنجاه سال سن داشت. بر اساس گزارش رسيده در جريان اين حادثه چهار تن ديگر نيز به طور سطحي مجروح شدند كه تحت درمان قرار گرفتند. » شهادت به دنبال اين سوءقصد، منافقين كوردل براي سومين بار نقشهي ترور آيتالله اشرفي را به شيوهي ديگري كشيدند. اين يك روش انتحاري بود كه طرح آن جز از مغزهاي شستشو داده شده در خانههاي تيمي برنميآمد. اين بار كه منافق جنايتكار و دشمن خدا و خلق او با چشم و گوش بسته به چنين جنايت هولناكي تن داد، تصور ميكرد با اين عمل هولناك ميتواند انقلاب را از مسيرش برگرداند و دست جنايتكار آمريكا را دومرتبه در ايران باز كند؛ غافل از آن كه با خون مطهر اين شهداي بزرگ، ريشهي اسلام و انقلاب قويتر و مردم بيدارتر ميشوند و در راهي كه پيمودهاند، استوارتر و راسختر ميگردند. لعن ابدي بر منافقين و اربابان و پيشتازان ايشان، از يزيد و ابنملجم و دودمان بنياميه تا جنايتكاران مستكبر شرق و غرب عالم. بايد از اين تفالههاي آمريكا و جنايتپيشگان مزدور پرسيد كه آيا با شهيد كردن خدمتگزاراني همچون شهداي محراب كه در سنين هفتاد و هشتاد سالگي به سر ميبرند، چه چيزي عايد آنها گشت؟ جز ننگ و عار و لعنت ابدي، چه افتخاري كسب كردند؟ آيا به جاي ترور اينگونه شخصيتها و اين مردان نمونهي تاريخ اسلام بهتر نبود سينهي مستكبران و جنايتكاران را هدف قرار دهند، جنايتكاراني كه دستشان تا مرفق در خون مستمندان عالم است و در كاخها و ويلاهاي چند صد ميليوني به عياشي و هرزگي ميگذرانند؟ « گزارش خبرنگار كيهان در باختران به نقل از شاهدان عيني حاكي است: فرد منافق در حالي كه نارنجكي در كمر خود تعبيه كرده بود، به طرف آيتالله اشرفياصفهاني يورش برد و با كشيدن ضامن نارنجك باعث به شهادت رساندن يار و ياور امام خميني شد. حجتالاسلام سيدمحمدعلي صدر مسئول آموزشي دايرهي سياسي ايدئولوژي هوانيروز باختران در حاليكه خود بر اثر اين انفجار جراحاتي برداشته بود و به شدت از وقوع حادثه متأثر بود، نيز در گفتگويي با خبرنگار كيهان اظهار داشت: بعد از سخنراني آقاي رستگاري و شروع خطبههاي نماز توسط حاج آقا، يك نفر به طرف آقا هجوم برد و او را بغل كرد. در اين هنگام من داد زدم كه يك وقت متوجه شدم در همان لحظه انفجاري صورت گرفت و امام جمعه در حالي كه به حالت سجده به زمين افتاده بود، به شهادت رسيد و منافق نيز كه لباس بسيجي بر تن داشت، به هلاكت رسيد. وي افزود: حاج آقا در دم، پاهايش قطع شد و به ديگر ياران امام پيوست و امت ستمديدهي باختران را تنها گذاشت. بر اساس گزارش خبرنگار كيهان در اثر اين انفجار چند نفر مجروح شدند كه در بين مجروحين حجتالاسلام محمد اشرفياصفهاني فرزند امام جمعهي شهيد باختران نيز ديده ميشود كه در بيمارستان طالقاني بستري است و حال او رضايتبخش است. » منبع: كتاب محراب خونين باختران,نشر شاهد,1370-تهران وصيتنامه وصيتنامه احقر عبادالله و احوجحم الي رحمت اله عطا اله اشرفي اصفهاني بسم الله الرحمن الرحيم . الحمد لله رب العالمين و صل الله علي محمد خاتم النبين و علي للئمه المعصومين و علي جميع الانبياء و المرسلين و الملائکه المقربين و الشهداء والصالحين ما دامت السماء والرض و لعنه الله علي اعداء محمد وآل محمد من الان الي يوم الدين . و بعد فقد قال الله سبحانه و تعالي يا ايها الذين امنو کتب عليکم اذا حضر احدکم الموت ان ترک خيرالوصيه للوالدين والاقربين بالمعروف حقا علي المتقين . بر حسب وظيفه شرعيه، که به عهده هر فرد مسلم و مومن و مسلمه و مومنه است ، که بايد قبل از مرگ وصيت کند، اين چند جمله را اين بنده عاصي و محتاج به رحمت خالق عالم ، من باب وصيت در اين ورقه ذکر مي کنم . در حالت صحت و سلامتي بدن و عقل و لا حول و لا قوه الا با الله العلي العظيم و هو حسبي و نعم الوکيل و انا اشهدا الله و اشهد جميع انبيانه و رسله و ملائکته و جميع خلقه بانه عزاسمه و جل جلاله و عظم شانه . لا اله الا هوا لحي القيوم السميع و البصير و ان محمدا صلي الله عليه و آله و رسوله .................... و اما بعد به سه نفر بنده زاده ها ، حاج آقا حسين و حاج آقا محمد و آقا احمد و دو نفر صبيه ها ، عزت و عصمت ، وصيت مي کنم: به تقوي و پرهيز از گناه و عفت و پاکدامني و مودت و دوستي با هم و حفظ کردن ناموس هاي آنها. و امر حجاب را و اقامه نماز در اوقات خود و ساير واجبات شرعيه و اينکه حقير را در هر حالي از دعاي خير و طلب مغفرت و رحمت فراموش نکنند و آنها را به خدا مي سپارم و دختر و عروس و نوه و همشيره حقير، اگر رعايت حجاب اسلام را نکنند، مورد نفرين واقع مي شوند. در حال حيات و ممات و خداوند بصير و خبير است به اعمال ماها و مدفن اينجانب را در تخت فولاد اصفهان قرار دهيد. ان شا اله تعالي . الاحقر عطا ء اله اشرفي اصفهاني . مهر و امضاء. توضيح در رابطه با وصيتنامه چهارمين شهيد و محل دفن او ، لازم است چند مطلب عنوان شود : وصيتنامه اصلي شهيد محراب، مربوط به هفت سال قبل از شهادت ايشان است و در اين مدت هفت سال تجديد نظر فرمودند . فقط يک صفحه اضافه کردند و آن مربوط به بعضي از موضوعاتي بود ، که مربوط به شخص خودشان و امام بود ، که حدود يک هفته پس از شهادت سومين شهيد محراب ، اضافه نمودند . چون براي ايشان کاملا روشن بود، که پس از آيه اله صدوقي ، منافقين به سراغ ايشان خواهند آمد . اينجانب و برادر بزرگوارم پس از چند روز از شهادت ايشان، به محضر امام مشرف شدم و عين وصيتنامه اضافه شده را به محضر ايشان ارائه دادم و نيز حضورشان قرائت نمودم و امام نظر مبارکشان را فرمودند . در مورد محل دفن او بارها به طور شفاهي وقتي صحبت از مرگ مي شد ، مي فرمودند: مرا در تخت فولاد دفن کنيد (قبرستان شهر اصفهان به نام تخت فولاد معروف است و تکيه شهدا که قبر ايشان در آن قرار دارد، بخش کوچکي از قبرستان تخت فولاد است .) گاهي از قم نيز صحبت مي فرمود، ولي بيشتر علاقه و تمايل او به اصفهان بود ، چون ايمان و علاقه عجيبي به اين قبرستان داشتند . زيرا علماي بزرگ در آنجا مدفون اند . و هر گاه به اصفهان مي رفتند ، حتما به آن قبرستان رفته و قبور علماي بزرگ را زيارت مي کردند . از سوي ديگر ، شهيد بزرگوار ما بي نهايت علاقه به رزمندگان اسلام داشتند و فوق الهاده از شهدا تجليل مي نمودند . اگر شهيدي را براي تشييع مي آوردند ، خودشان شخصا شرکت مي کردند . بر جنازه شهدا نماز مي خواندند و اگر چند جنازه را با هم قرار بود تشييع کنند ، تعطيلي بازار را نيز اعلام مي کردند و در ايامي هم که به اصفهان مي رفتند ، هم بر جنازه هاي شهداي اصفهان نماز مي خواندند و تشييع مي فرمودند و هم بر جنازه شهداي خميني شهر و لذا در ايام عمليات فتح المبين ، که در اصفهان بودند ، هر روز چنين کرده و بر جنازه هاي شهداي اصفهان و خميني شهر ، نماز مي خواندند و پيکر آنان را تشييع مي فرمودند . پيام حضرت امام خميني به مناسبت شهادت حضرت آيت اله اشرفي اصفهاني 23/ 7 / 61 بسم ال.. الرحمن الرحيم انا ال... و انا اليه راجعون چه سعادتمندند آنان که عمري را در خدمت به مسلمين و اسلام بگذرانند . و در آخر عمر فاني به فيض عظيمي ، که دلباخته گان به لقاء ال... آرزو مي کنند ، نايل آيند . چه سعادتمند و بلند اخترند آنان که در طول زندگاني خود ، کمر همت به تهذيب نفس و جهاد اکبر بسته ، و پايان زندگاني خويش را در راه هدف الهي ، با سر افرازي به خيل شهداي در راه حق پيوستند . چه سعادتمند و پيروزند آنان که در نشيب و فرازها و پستي و بلنديهاي حيات خويش، به دام هاي شيطاني و وسوسه هاي نفساني نيفتاده ، و آخرين حجاب بين محبوب و خود را ، با محاسن غرق به خون ، غرق نموده و به قرار گاه مجاهدين في سبيل اله راه يافتند . چه سعادتمند و خوشبخت اند آنان که ، به دنيا و ما يتعلق به آن ، پشت پا زده و عمري را به زهد و تقوا گذرانده و آخرين درجات سعادت را در محراب عبادت و در اقامه نماز جمعه ، با دست يکي از منافقين و منحرفين شقي ، فائز و به بالاترين شهيد محراب ، که به دست خيانتکار اشقي الاشقيا به ملي اعلا شتافت ، ملحق شدند . و شهيد عزيز محراب اين جمعه ما ، از آن شخصيتهايي بود که اينجانب يکي از ارادتمندان اين شخص والامقام بوده و هستم . اين موجود پر برکت متعهد را ، قريب شصت سال مي شناختم . مرحوم شهيد بزرگوار حضرت حجت الاسلام والمسلمين حاج آقا عطا ال... اشرفي را در اين مدت طولاني ، به صفاي نفس و آرامش روح و اطمينان قلب و خالي از هواهاي نفساني و تارک هوا و مطيع امر مولا و جامع علم مفيد و عمل صالح مي شناسم ، و در عين حال ، مجاهد و متعهد و قوي النفس بود . او در جبهه دفاع از حق، از جمله اشخاصي بود که مايه دلگرمي جوانان مجاهد بود و .... مصاديق بارز رجال صدقو ما عاهدوا ال... عليه بود . و رفتن از ثلمه بر اسلام ، وارد کرد و جامعه روحانيت را سوگوار نمود . خداوند او را در زمره شهداي کربلا قرار دهد و لعنت و نفرين خود را بر قاتلان چنين مرداني نثار فرمايد. ننگ ابدي بر آنان که يک چنين شخص صالحي را که آزارش به موري نرسيده بود از ملت ما گرفتند و خود را در پيشگاه خداوند متعال و در نزد ملت فداکار ، منفورتر و جنايتکار تر از قبل معرفي کردند . اين بزرگوار ، مثل ساير شهداي عزيز ما به جوار رحمت حق پيوست ، و ملت مجاهد و قواي مسلح سلحشور با عزمي راسختر به پيشبرد انقلاب ادامه مي دهند . و آنان که به ادعاي واهي خود ، بانگ طرفداري از خلق را مي زنند و با خلق خدا آن مي کنند که همه مي دانند ، در اين جنايت عظيم چه توجيهي دارند ؟ و با به شهادت رساندن عالمي خدمتگذار و پيرمرد بزرگوار هشتاد ساله ، چه قدرتي کسب مي کنند و چه طرفي مي بندند ؟ و آنان که در سوگ اين جنايتکاران ، اشک تمساح مي ريزند و از جريان حکم خدا درباره آنان شکايت دارند ، چه انگيزه اي دارند ؟ آيا انتقام از جمهوري اسلامي به شهادت رساندن يک عالم پارساست ، و به آتش کشيدن يک عده کودک و زن و مرد و توده هاي رنجکش است ؟ آيا راه به حکومت رسيدن و قدرت را به دست آوردن ، اين نحوه جنايات است ؟! بار خدايا ، ملت مجاهد ما در اين برهه زمان با چه حوادثي و با چه بهره هايي مواجه است ؟ عصري که حکومت هاي مسلمين آنچنانند ، و رسانه هاي گروهي آنچنان ، و ابر قدرتها اين چنين . عصري که باطل را به صورات حق به خورد مردم مي دهند و جنايات را به صورت صلح طلبي . عصري که دشمنان اسلام و مسلمين با ملتهاي مستضعف ، آن مي کنند که چنگيز نکرد ، و اکثر حکومت هاي مسلمانان در جناياتي که بر ملت هاي خود مي رود، از جانيان طرفداري مي کنند . عصري که در خانه امن خدا از دشمنان اسلام و جنايتکاران به مسلمين نمي شود شکايت کرد . عصري که فرياد مرگ بر اسرائيل و آمريکا بر خلاف اسلام تلقي مي شود . عصري که براي استقرار حکومت اسلامي و پياده کردن احکام اسلام در يک کشور ، مدعان اسلام به ستيز نظامي و تبليغاتي با آن بر مي خيزند و با اسلام عزيز به اسم اسلان مي جنگد . بار الها ، ملت مجاهد ايران در اين عصر جاهليت و تاريک مظلومند ، و بجز اتکاء به درگاه تو و .... سوره احزاب ، آيه 23 : مرداني که راست گفتند در آنچه با خدا پيمان بستند . اعتماد و عنايات تو پناهي ندارند ، و از پيشگاه مبارک تو استمداد مي کنند . و در راه حق به راه خود ادامه مي دهند ، و از اين وحشيگري هراسي به خود راه نمي دهند . عزتي که براي تو و رسول تو و مومنين است ، براي زندگي عاريت ، چند روزه از دست نمي دهند. با الها ، از تو رحمت براي شهداي عزيز و بويژه شهيد محراب اين هفته ، و سلامت و سعادت و صبر براي ملت ، بويژه بازماندگان شهدا و اهالي محترم کرمانشاه و شفاي عاجل براي آسيب ديده گان و انتقام از دشمنان اسلام را خواستارم . درود به روان پاک عزيزان شهيد . درود بر بقيه ال.. ( ارواحنا لمقدمه الفداء ) . والسلام علي عباد ال.. الصالحين روح الله الموسوي الخميني پيام مقام معظم رهبري بخشي از پيام مقام معظم رهبري حضرت آيت اله خامنه اي دام ظله ، در سال 1361: ...اين حادثه غم انگيز ، سند خونين و افتخار آن عالم سالخورده و پارسايي است ، که با حضور در صحنه هاي نبرد حق عليه باطل ، چه در عرصه نبرد نظامي و در جبهه هاي جنگ و چه در پايگاه رفيع محراب امامت جمعه پايداري و شجاعت و حق شناسي خويش را عملا به اثبات رسانده بود . افشاگري آيه ال.. شهيد اشرفي اصفهاني نسبت به خطوط وابسته و انحرافي و حضور آن بزرگوار در صحنه هاي نبرد نظامي و سياسي و فکري ، بزرگترين عامل اين جنايت فجيع بوده است . خون اين شهيد عزيز مظلوم و همه خونهاي بناحق ريخته شده ، آتش انقلاب را مشتعل تر و پيروزي نهايي را نزديکتر مي سازد. نقش شهيد در مرجعيت,انقلاب,دفاع مقدس ووحدت مسلمانان در دوران حکومت طاغوت و رژيم پهلوي ، غرب کشور بويژه استان کرمانشاه ، همانند بسياري از مناطق کشور ، از جهت فرهنگي و فقر علم و عالم و روحاني ، ناهنجاري داشت. به گونه اي که شايد در مجموع استان کرمانشاه در سالهاي 1330 ، ده نفر عالم و روحاني در کل استان کرمانشاه وجود نداشت ، تاريخ گذشته استان مذبور، خصوصا در زمان مرحوم وحيد بهبهاني و آقا بزرگ ، حکايت از اين موضوع دارد . لذا مرحوم آيت العظمي بروجردي مرجع بزرگ شيعه ، يک حرکت بزرگ فرهنگي را انجام داد و با تاسيس يک پايگاه بزرگ علمي، حوزه علميه، مسجد و کتابخانه در مرکز اين استان ، بزرگترين خدمت علمي – اسلامي و فرهنگي را انجام داد . پس از اتمام ساختمان آن ، پايگاه با اعزام 3 تن از بزرگان و علما و اساتيد حوزه علميه قم و از شاگردان ممتاز خود، حضرات آيات شهيد محراب ، عطا اله اشرفي و مرحوم شيخ عبد الجواد جبل عاملي و مرحوم حاج آقا امام سدهي را در معيت مرحوم و اعظ و خطيب شهيد فلسفي ، با تعداد 25 نفر از طلاب و فضلاء حوزه قم ، به کرمانشاه در سال 1335 ، يک حرکت بي سابقه فرهنگي را در آن منطقه محروم آغاز گرديد. هيئت اعزامي مرحوم آيت اله بروجردي با استقبال بي نظير مردم کرمانشاه ، که از ده ها فرسنگ دورتر آمده بودند و در مسير شهر هاي ملاير – نهاوند – کنگاور – صحنه و هرسين ، با جمعيت بي سابقه مورد استقبال قرار گرفتند . حتي اقليتهاي ديني ، مسيحيان و يهوديان و برادران اهل سنت استان کرمانشاه به استقبال شتافته و اين شخصيتهاي علمي و فرهنگي – مذهبي در استان کرمانشاه ، بلکه در غرب کشور تاثير عجيبي در تمامي ابعاد زندگي مردم گذارد و متعاقب آن با حضور شخصيتهاي بزرگ علمي و دانشمندان و مبلغين مشهور کشور ، به اين منطقه حساس ، ترغيب و تشويق اقشار جامعه خصوصا جوانان به مسائل ديني ، روز بروز افزون گشت و با به دست گرفتن اداره امور ديني و مذهبي و فرهنگي مردم و با ارتباط قوي اجتماعي هيئت اعزامي ، به تدريج طلاب اعزامي از حوزه علميه ، جاي خود را به نيروهاي بومي داده و حوزه علميه کرمانشاه از جوانان علاقمند تحصيل علوم ديني و حوزوي ، در کمترين زمان خود پر شد و رونق مطلوبي پيدا کرد. آنچه مهم و قابل ذکر است ، دو تن از علماي اعزامي ، مرحوم آقاي جبل عاملي و مرحوم امام سرهي ، پس از دو الي سه سال توقف در کرمانشاه در زمان حيات مرحوم آيت اله بروجردي، به قم مراجعت کردند و علت آن هم مشکلات عديده اي بود ، که غير قابل تحمل براي آنها بود و لذا ناگزير به بازگشت شدند . لکن شهيد محراب با اهميت به دو موضوع استقامت نموده و کرمانشاه را ترک ننمودند. اول: عدم رضايت مرحوم آيت اله بروجردي، دوم: عشق و علاقه شديد مردم به ايشان و احساس مسئوليت معظم له در قبال اين امر ، علي رغم ناهنجاري ها و مشکلات فراوان و کار شکنيهاي بعضي از روحانيون وابسته به رژيم ، با تمام وجود سنگر خدمت را رها ننموده ودر زمان حيات مرحوم آيت اله بروجردي حتي، گاها سه سال مي گذشت و معظم له به شهيد محراب اجازه مسافرت نمي دادند و مي فرمودند: صلاح نيست مسافرت برويد و بايد هميشه در کرمانشاه بمانيد و خدمت بنماييد . پس از ارتحال آيت الله بروجردي هم، به علت دفاع از مرجعيت حضرت امام خميني مشکلات و ناراحتي هاي آن شهيد بزرگوار چند برابر شد و دائما از سوي مامورين ساواک و رژيم پهلوي و در فشار تهديد هاي فراوان قرار گرفته و از سوي عناصر روحاني نما وابسته به رژيم نيز ، مورد تهديد قرار مي گرفتند و در تضعيف و تخريب ايشان با تمام وجود تلاش مي کردند . ولي از آنجا که شهيد محراب استقامت و صبر عجيبي داشت تمامي مسائل را در خود هضم و حل کرده بود و همواره به خداي بزرگ شکايت مي نمود و به آن حضرت واگذار مي نمود . حقيقتا استقامت و پايداري اين مرد الهي و مجاهد بزرگ ، موجب تحير و تعجب همگان مخصوصا همسنگران آن شهيد بزرگوار شده بود ، تا جايي که بسياري از بزرگان علما در اين مورر اظهار مي داشتند : ايشان مجسمه صبر و استقامت بود و بزرگترين جهاد را در کرمانشاه انجام دادند . جهاد با نفس که عليرغم ، فشارهاي روحي در کرمانشاه و از طرفي موقعيت ممتازي را که در آينده داشتند، در حوزه علميه قم که قطعا به مقام مرجعيت دست مي يافتند، پشت پا به مقامهاي آينده زده و با مهاجرت به کرمانشاه ، جهاد بزرگي را انجام دادند، آن هم جهاد با نفس و مبارزه با دستگاه پهلوي و عوامل وابسته به آنها. در راه خدمت به اسلام و مسلمين بزرگترين خدمات فرهنگي ، مذهبي را به مردم منطقه نمودند و سر انجام در اين مسير الهي ، اجتماعي تمامي مسائل و خطرات ناشي از آن را متحمل شده و با يک رنج و مشقت و مبارزه با ستمگران و ظالمين و معاندين در راه خدمت به اسلام و انقلاب ، به بالاترين و والاترين مقام معنوي ، به فيض عظيم شهادت نايل گرديدند . عاش سعيدا و مات شهيدا . همان گونه ، که امام خميني (ره) او را از مصاديق بارز رجال صدقو ما عاهدوا ال.. عليه دانست . از خصوصيات و ويژ گيهاي خاص شهيد محراب يکي از ويژه گي هاي شهيد محراب ، مردمي بودن و ساده زيستن ايشان بود . همواره بيت آن عالم بزرگوار در تمامي ادوار عمرشان چه در اصفهان ( خميني شهر ) ، قم و کرمانشاه به روي عموم مراجعين باز بود . در ملاقات با ايشان ، احدي نمي توانست مانع بشود حتي در دوران رياستشان پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، هميشه تلفنهاي مردم را شخصا و يا همسرشان پاسخ مي دادند . اکثر روزها به مناطق محروم و حاشيه نشين شهر کرمانشاه بدون اطلاع مردم و مسئولين سر کشي مي کردند و مکرر مشکلات مردم را در خطبه هاي نماز جمعه ، خطاب به مسئولين استان متذکر مي شدند . از آغاز جنگ تحميلي تا آخرين لحظه حياتشان نسبت به مشکلات و مسائل مهاجرين خصوصا اسکان مردم توصيه مي نمودند و لحظه اي آرامش نداشتند . از مهماني و رفتن به منازل افراد ثروتمند و مرفه، شديدا خود داري مي کردند ولي هر گاه به زادگاهشان سفر مي کردند، اکثرا دعوت خانه هاي کشاورزان و کارگران را مي پذيرفتند و مي فرمودند: بهترين ساعات زندگي من ، لحظه اي است که در کنار سفره اين عزيزان نشسته ام . حتي در آخرين سفرشان به خميني شهر ، به منازل اين عزيزان کشاورز رفته و مهماني آنها را از صميم دل مي پذيرفتند . ملت ايران در 15 خرداد 1342 ، مصادف با دوازدهم محرم 1383 هجري قمري ، به رهبري امام امت خميني کبير و روحانيت مبارز ، عليه رژِم استبداد پهلوي و طاغوتي قيام کرد . در اين قيام مردم غرب و استان کرمانشاه نيز به تبعيت از حضرت آيت اله اشرفي اصفهاني و ديگر علما و روحانيون مبارز و پيرو خط امام ، نهضت را شروع کردند . شهيد اشرفي ، گاه آشکارا و بيشتر به طور غير علني زمينه قيام مردم را با نشر اعلاميه يا نوار سخنراني فراهم مي کرد . پس از قيام خونين 15 خرداد و دستگير شدن امام و شدت اختناق و زير نظر قرار دادن علماي بزرگ بلاد ، شهيد محراب که در تهران بودند ، مصمم شدند در رابطه با هدف امام و دستگيري ايشان با مراجع تقليد قم و مشهد ديدار و گفتگو کنند . لذا به اتفاق يکي از علماي بزرگ و مدرسين قم ابتدا به حضور آيت اله العظمي گلپايگاني رسيدند و پس از مذاکرات زياد ، از ايشان در خواست کردند با نشر اعلاميه و سخنراني حرکت را تعقيب کرده و امام را تنها نگذارند و مردم را به وظايف شرعي و انقلابي خود بيش از پيش آگاهي دهند . پس آن ، جهت ديدار با حضرت آيت اله العظمي نجفي مرعشي و بعضي ديگر از مراجع ، عازم تهران شدند و مسائل گفته شده در محضر آيت اله گلپايگاني را ، به حضور آن مراجع بيان نموده و هماهنگي نسبتا خوبي به وجود آوردند . رژيم خونخوار که خود، از نگه داشتن امام سخت بيمناک بود ، تحت فشار مردم و روحانيون ، ناچار شد پس از چند ماه ، شبانه امام را به قم برگرداند . با آمدن امام به قم و انتشار اين خبر ، شهيد محراب به اتفاق تني چند از علما و روحانيون و عده اي از اقشار مختلف مردم کرمانشاه به ديدار حضرتش شتافت و در خانه امام به خدمت ايشان رسيد . به ياد دارم در لحظه ملاقات، شهيد محراب خوابي را که خود براي امام ديده بود را بيان کرد . در خواب امام را ديده بود، که صدايي و نوايي در تعقيب شان بلند شده و اين جمله را مي گويد : ال.. يعل حيث يجعل رسالته . شهيد محراب فرمودند: من شب اين خواب را ديدم و فرداي آن روز به امام اطلاع دادند که امام از زندان آزاد شده اند و ايشان را به قم آورده اند . پس از آن ديدار عمومي ، روز بعد ، هنگامي که امام بزرگوار و مرحوم شهيد آيت اله حاج سيد مصطفي خميني ، فرزند ارشد امام صبحانه ميل مي فرمودند، آيت اله شهيد اشرفي اصفهاني و آيت اله جبل عاملي به حضور امام مشرف شدند . در اين ديدار حکم وکالت و اجازه مطلق شفاهي به ايشان داده شد و به دنبال آن اجازه کتبي و وکالت و اجازه مطلق در امور حسبيه و شرعيه ، براي شهيد محراب آقاي اشرفي فرستادند . از آن تاريخ شهيد اشرفي ، نماينده و وکيل تام الاختيار امام در استان کرمانشاه شدند . در اينجا لازم است قبل از ادامه شرح مجاهدات شهيد محراب ، نظر خوانندگان را به يک نکته مهم جلب کنم . از مختصات رهبر انقلاب ، نفوذي معنوي او است . هر کلامي از زبانش صادر مي شد و هر کلمه اي که مي نوشت ، بلادرنگ مردم آن را مي پذيرفتند و اطاعت فرامينش را تکليف شرعي مي دانستند. اين نفوذ معنوي به واسطه مقام اوست، که مرجعيت تقليد است . فقاهت و ولايت است که حکم او را با حکم امام و پيامبر خدا همسنگ مي سازد . امام عصر (عج) درباره اين طايفه از علما فرموده اند : فانهم حجتي عليکم و انا حجه ال.. عليهم ( آنها حجت من هستند براي شما و من حجت خدا هستم براي آنها ) همچنين فرموده است : الراد عليهم کالراد علينا و تالراد علينا کاشرک باال.. ( رد حکم آنها ، رد حکم ماست و رد حکم ما در حکم شرک به خدا است ) امام امت قبل از آنکه رهبر انقلاب شود ، يک نفر مجتهد اعلم و جامع الشرايط لازم الاطاعه و واجب التقليد بود، که قبل از شروع به مبارزه عليه رژيم پهلوي، اکثريت مردم ايران از وي تقليد مي کردند و بعد از شروع به مبارزه ، به عنوان رهبر انقلاب مورد پذيرش همه ملت بود . مرجعيت وي مورد تاييد همه حوزه هاي علميه و اعلميت ايشان، مورد تاييد اکثريت علماي بزرگ شهرستانها و مدرسين حوزه علميه قم بود . شهداي محراب نيز از معتقدان به اعلميت امام امت و ولايت فقيه بودند . آنچنان معتقد بودنند ، که از جان عزيزشان براي اين راه سرمايه گذاري کردند . با روشن شدن اين موضوع ، لازم مي دانم نقش شهيد محراب را در امر مرجعيت امام امت در دو قسمت بيان کنم . نقش شهيد محراب در امر مرجعيت امام در کرمانشاه در زمان حيات آيت اله حکيم ، شهيد محراب در کرمانشاه ، مقدمه مرجعيت امام امت را فراهم نمود . در آن زمان اين جانب در حوزه علميه قم اشتغال به تحصيل داشتم و به وضع کرمانشاه و اين که چه کساني بايد براي امر تبليغ به اين شهر دعوت شوند، آشنا بودم . گويندگان و مبلغين و مدرسين معروف حوزه قم را ، که از شاگردان امام بودند را دعوت مي کرديم ، که در ماههاي رمضان و ماههاي محرم و صفر و ايام فاطميه در مسجد مرحوم آيت اله بروجردي کرمانشاه سخنراني کنند و مردم را ضمن آشنا کردن با مسائل مختلف اسلامي، به مساله مرجعيت امام سوق دهند . در آن زمان دعوت کردن از شخصيتهاي بزرگ و گويندگان متعهدي چون حضرات ، آقايان خزعلي و محمد يزدي و شهيد هاشمي نژاد ، از بهترين راههاي مبارزه بود . در اين رابطه ، مکرر گويندگان دستگير و باز داشت مي شدند ، که فعلا مجال پرداختن به آنها نيست . اين عمل مقدس و انقلابي در آن زمان به قدري اهميت داشت ، که برتر از آن، کار ديگري را نمي توان متصور شد. کرمانشاه هميشه در دعوت از اين گونه فضلا و شخصيتهاي ممتاز ، گوي سبقت را مي ربود و مردم فوق العاده استقبال مي کردند . کارشکني هاي بعضي افراد مغرض و روحاني نماهاي ضد انقلاب و مخالف امام و ولايت فقيه از يک سو و فشار و مخالفت رژيم پهلوي از سوي ديگر، آيت اله اشرفي اصفهاني را تحت فشار شديد و تهديد قرار مي داد . ولي هر چه بيشتر فشار مي آوردند ، شهيد محراب استوارتر و راسخ تر هدف خود را تعقيب مي کرد . تاسف بار تر از هر چيز ، مخالفت ها و کارشکنيها و تهمت هايي بود ، که از طرف روحاني نماي فاسد و معلوم الحال وابسته به رژيم طاغوت ، متوجه شهيد محراب مي شد. هر گوينده مذهبي و سخنران به محض ورود به شهر ، فورا به ساواک يا شهرباني جلب مي شد و از او تعهد مي خواستند که يا شهر را ترک کند و برود، يا اينکه حق ندارد ولو به کنايه نام آيت اله خميني را ببرد . با اين حال ، آقايان کار خود را انجام مي دادند . مي گفتند: اگر مساله مرجعيت امام را مطرح کنيد، شما را مفتضحانه شما را از اين شهر اخراج مي کنيم . آيت اله اشرفي ، استوار تر از کوه در برابر همه کار شکنيها و مخالفتها و توطئه ها و افتراها ايستاد و بالاخره خط امام را در اين منطقه تثبيت نمود . او مدت بيست و هفت سال در شهر کرمانشاه با مظلوميت عجيبي زندگي کرد و از ناراحتي ها و دردهاي دل خود ، حتي براي فرزندانش کمتر گفت. گاهي مانند علي (ع) که دردهاي دل خود را در چاه بيان مي کرد ، در خلوت با خداي خويش درد دل مي نمود . و گاهي يکي از دردهاي درونش را براي همسر خود مي فرمود و توصيه مي کرد: مبادا فرزندان بفهمند . يکي دو بار فرمود: « هر چه فکر مي کنم چه کرده ام که اين چنين مورد حمله هاي اين افراد قرار گرفته ام، فکرم به جايي نمي رسد . تنها جرم من حمايت از امام و مرجعيت ايشان است و اينها مي خواهند من اين شهر را ترک کنم تا آنها به آمال خودشان برسند و حق امام را ضايع کنند که در نتيجه به اسلام ضربه بزنند و رژيم طاغوت را نگه دارند . ولي هيهات ، من اين آرزو را بر دل آنها خواهم گذاشت و اين شهر را ترک نخواهم کرد ، مگر بعد از اينکه اطمينان پيدا کنم که اينها ديگر کارشان تمام شده و نمي توانند توطئه خود را پياده کنند . گاهي مي فرمودند: اي کاش مي توانستم خود را به امام برسانم و کمي از اين رنجها و کارشکنيها و مخالفتهاي اين افراد را بگويم .» ولي او که اهل گذشت بود ، بارها خدمت امام رسيد و کلمه اي نگفت . اين زندگي يک شخصيت بزرگ علمي و يک مرد مجاهد و مبارز و بار ديرين امام است . بر خود واجب دانستم شمه اي از خدمات و رنجهاي اين شهيد بزرگوار را بيان کنم . شهيد محراب در رابطه با مقام مرجعيت امام بزرگوار، تعبيرات مختلفي داشتند . مي فرمود: من در امام ذره اي هواي نفس سراغ ندارم . در امام ترک اولي نديدم . امام را ، هم رهبر انقلاب مي دانم ، هم مرجع تقليد جامع الشرايط و هم اعلم و اورع و ولي فقيه . اگر کسي بخواهد امام را تنها رهبر بگويد و مرجع تقليد نداد ، در خط آمريکاست . زيرا سعي و کوشش دشمن همين است که بين رهبريت و مرجعيت امام جدايي بيندازد و تفکيک قائل شود . اطاعت از امام ، حتي بر فقهاي ديگر هم فرض و واجب است . کسي که امام را رهبر بگويد و در امر تقليد به کس ديگري مراجعه کند، اين شخص يا نمي فهمد يا قضيه از جاي ديگري آب مي خورد . امام را با هيچ يک از مراجع و فقهاي فعلي نمي توان مقايسه کرد . و به تعبير خودشان مي فرمود : لاقياس به احد . اگر چه احترام فوق العاده هم براي ساير مراجع تقليد قائل بودند و آنها را نيز مجتهد مي دانستند . آغاز حرکت توفنده ملت ايران عليه رژيم پهلوي در نوزدهم دي ماه سال 1356. ملت رنجديده در زير چکمه استبداد رژيم شاهنشاهي ، که مانند انبار باروتي آماده انفجار بود، سر انجام در روز هفدهم دي 1356 ، مرحله تازه اي از قيام خود را آغاز کرد . رژيم طاغوت هفده دي را ، روز آزادي زن مي ناميد . در چنان روزي ، روزنامه اطلاعات طي مقاله اي کلمات جسارت آميزي نسبت به رهبر انقلاب اسلامي چاپ کرد . خود فروختگان ، گمان مي کردند با طرح اين گونه کلمات ، مي توانند خدشه اي به ساحت مقدس او وارد کنند. غافل از اين که ، همين جريان، گور آنها خواهد کند . اين کبريتي بود که به باروت زده شد و آنچنان مردم را به طغيان کشانيد، که هيچ قدرت و نيروي مادي نتوانست آن را مهار کند . بلافاصله مردم قم قيام کردند و به دنبال آن مردم تبريز و يزد و اصفهان و. ... و بالا خره با قيام بزرگ مردم تهران، چنان توفان عظيمي از خشم ملت ايران بر انگيخته شد ، که نظام ضد اسلامي و انساني پهلوي و رژيم دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهي را به زباله دان تاريخ فرستاد . شهيد محراب ، آيت اله اشرفي در اين حرکت توفنده نقش عظيمي داشت . در رابطه با مقاله روزنامه اطلاعات و جريان نوزدهم دي و شهادت گروهي از مردم مومن و مسلمان قم و سپس شهداي تبريز و يزد که در چهلم شهداي هر يک از شهرستانهاي ذکر شده ، نيز جمعي از مردم به دست دژخيمان پهلوي قتل عام شدند، در استان کرمانشاه عليرغم فشارها و اختناق شديد دستگاه طاغوتي، آيت اله شهيد اشرفي با همکاري بعضي از علما و روحانيون اين شهر مجالس متعددي به عنوان بزرگداشت شهدا و اعتراض به رژيم منعقد کردند، که در پايان هر يک مردم با شعارهاي درود بر خميني و سپس مرگ بر شاه به خيابانها مي ريختند و مراکز فحشا و منکرات را منهدم مي کردند . عمده ترين مراسمي که تا آن تاريخ سابقه نداشت و در واقع جرقه اي بود در جهت شعلور شدن يک آتش عظيم در اين منطقه ، مجالس بزرگداشت شهادت آيت اله اشرفي اصفهاني ، در مسجد مرحوم آيت اله بروجردي منعقد گشت . اين جانب تعدادي از طلاب و دو تن از مدرسين حوزه علميه قم را به اين مجلس َآوردم . سخنراني هاي متعددي ايراد شد . ساواک با تمام نيرو وارد معرکه شد . آنگاه در صدد دستگير کردن سخنرانها بر آمدند. اما با شيوه هاي مخصوصي، آنها را از چنگال دژخيمان رها نيديم و سپس شبانه از کرمانشاه خارج کرديم . اين مجلس در واقع اولين نقطه حرکت نهايي مردم اين منطقه بود . در رابطه با برگزاري مجلس بزرگداشت شهيد آيت اله حاج سيد مصطفي خميني، فرزند برومند امام خميني ، از سوي شهيد محراب در مسجد مرحوم آيت اله بروجردي کرمانشاه، نامه اي به عنوان آيت اله اشرفي از سوي رهبر کبير انقلاب اسلامي ، از نجف اشرف فرستاده شد ، که متن آن در اختيار خوانندگان عزيز قرار مي گيرد: بسمه تعالي 6 محرم 98 به عرض عالي مي رساند . از قرار مسموع در اين حادثه مرقومات و تلگرافهايي شده است و غالبا نرسيده و نيز معلوم مي شود ، که جنابعالي مجلسي داشته و تحمل زحماتي نموده ايد . لازم شد از جنابعالي و ساير آقاياني که اظهار عطوفت نموده اند ، تشکر کنم . از خداوند تعالي سلامت و سعادت همه را خواستارم . اميد است موفق شويم در راه اهداف مقدسه اسلامي، اين چند روزه باقي عمر را بگذاريم . اميد دعاي خير از جنابعالي و ساير آقايان دارم . و مستد عي تشکر اين جانب را ، به دوستانتان و اهالي محترم ، ابلاغ فرماييد .والسلام عليکم و رحمت اله و برکاته . روح اله الموسوي الخميني . در رابطه با جريانات کرمانشاه و اختلافاتي که از سوي بعضي از عناصر ناصالح و روحاني نماهاي وابسته به رژيم فاسد ، در زمان طاغوت تحت عناوين خاصي به وجود آمده بود . رهبر کبير انقلاب، امام خميني از نجف اشرف مطالبي براي حضرت آيت اله اشرفي مي فرستاد . گرچه در نجف اشرف مکاتبه با امام امت بسيار مشکل بود و دستگاه جبار فاسد پهلوي بي نهايت سختگيري مي کرد و اگر نامه اي در اين رابطه از کسي گرفته مي شد ، زندان و شکنجه هاي قرون وسطايي به دنبال داشت ، ولي با اين حال بعضي از شخصيتها و نمايندگان امام، از طرق مختلف مي توانستند با امام تماس بگيرند يا وجوهات شرعيه را براي ايشان بفرستند . آيت اله اشرفي اصفهاني نيز به همين کيفيت با امام در تماس بود و در مدت اقامت امام ، نامه هاي فراواني به حضور امام مي فرستاد و امام هم پاسخ مي دادند . در حال حاضر تعداد ده عدد از نامه هاي امام در دست است که از آن جمله، دو نامه است که در آنها، امام از اوضاع کرمانشاه اظهار نگراني فرموده اند . يکي از اين دو نامه که به نظر خوانندگان مي رسد، بدون عنوان و بدون امضاي امام بوده است تا اگر کنترل شود مشخص نشود، براي چه کسي و از چه کسي است. ولي بقيه نامه هاي امام که از طريق مسافرهاي مخصوصي يا از طرق ديگري فرستاده مي شده ، هم عنوان داشته و هم امضاء. نامه هاي حضرت امام خميني به شهيد محراب را در بخش نامه ها ملاحظه خواهيد نمود . دستخط رهبر کبير انقلاب به حضرت آيت اله اشرفي اصفهاني قدس الشريف ، مورخه 6 محرم 98 از نجف اشرف در رابطه با جريان شهادت آيت اله مصطفي خميني و انعقاد مجلس بزرگداشت توسط شهيد محراب، اشرفي اصفهاني در کرمانشاه در مدرسه آيت اله برجردي بود . شهيد محراب در زندان کميته شهرباني توفان انقلاب اوج گرفت و دستگاه را کاملا به وحشت انداخت . رژيم پوشالي در صدد برداشت چهره هاي انقلابي و شخصيتهاي بزرگ علمي، همچون شهيد محراب آيت اله اشرفي اصفهاني بر آمد . آنها گمان مي کردند با به زندان انداختن اين اشخاص، تب انقلاب را پايين مي آورند . تصور مي کردند با دستگير کردن اين افراد مردم به وحشت مي افتند و دست از مخالفت با رژيم بر مي دارند . ولي از آنجا که ، اين انقلاب نور خدا است و نور خدا هر گز خاموش شدني نيست ، نه تنها کاري از پيش نبردند ، بلکه با اين عمل مردم را عصباني تر و خشم ملت را توفنده تر کردند . نقش شهيد محراب در پيروزي انقلاب آيت اله اشرفي در تظاهرات آرام روز سه شنبه 11/ 7/ 57 ، در حالي که پيشاپيش مردم حرکت مي کرد ، مورد حمله دژخيمان گارد و مامورين ساواک قرا گرفت . در اين حمله چند تن شهيد و مجروح گرديدند و ايشان نيز مختصري آسيب ديد . موج تلفنها و تلگراف ها از شهر هاي سراسر ايران جهت احوالپرسي سرازير شد . شبي بود که امام از نجف اشرف به سوي کويت رهسپار گرديد و دولت مزدور کويت هم از ورود ايشان به خاک اين کشور جلوگيري کرد . معلوم نبود که امام کجا و به سوي چه کشوري در حرکتند . مردم ايران همه نگران بودند . خانواده شهيد اشرفي، از جمله بنده نيز فوق العاده نگران بوديم . بنده در آن شب وضو گرفتم و به نماز امام زمان مشغول شدم . قبل از نماز و در حين نماز و بعد از نماز بسيار گريستم . از ديدگانم نهري از اشک جاري بود ، طوري که اهل خانه معذب شدند و اعتراض کردند . در اواخر ساعات شب ناگهان صداي زنگ در منزل به صدا در آمد . بعضي در خواب و بعضي بيدار بودند . به گمان اين که شايد مسافري از اصفهان آمده در را گشوديم . ناگهان يک افسر و دو مامور شهرباني و دو مامور ساواک بدون اجازه ، با شتاب خود را به داخل منزل انداختند . آنها ابتدا تلفن منزل را قطع کردند ، آنگاه داخل اتاق رفتند و در حالي که بچه ها و زنها در خواب بودند ، دست شهيد محراب را در بستر گرفتند و گفتند: « بفرماييد برويم شهرباني ، فقط چند دقيقه از شما بازجويي مي شود ، سپس شما را رها مي کنيم . شهيد محراب وضو ساختند و چون تازه صبح شده بود ، خواستند نماز صبح را به جا بياورند ، اما مامورين نپذيرفتند و ايشان را با عجله به اتومبيل سوار کردند و پس از بازجويي مختصري به همراه آقاي عراقي به تهران برده و در کميته شهرباني زنداني نمودند . در اين چند روزه که در زندان بوديم، نمي فهميديم چه وقت شب است ، چه وقت روز . براي انجام واجبات نمي توانستيم اوقات را تشخيص بدهيم . مامورين اوقات نماز را از پشت در زندان اعلام مي کردند ، که الان ظهر است ، يا شب ، يا صبح . براي وضو گرفتن هم بايد در زندان را مي زديم تا مامورين زندان بيايند و در را باز کنند . موقع رفتن به دستشويي يک پارچه بر سر ما انداختند تا در وقت اياب و ذهاب ، همديگر را نبينيم . و مي فرمودند: در همان زندان کميته ، آقاي دستغيب دومين شهيد محراب و آيت اله طاهري هم بودند ولي همديگر را نديديم . سر انجام پس از چند روز بر اثر اعتراضات زياد بعضي از مراجع و وخوف از اغتشاش مردم ، ايشان را از زندان رها کردند . در پي دستگيري آيت اله اشرفي ، جامعه روحانيت کرمانشاه اعلاميه اي صادر نمودند که در صفحات بعد به نظر خوانندگان مي رسد . ادامه مبارزه آيت اله اشرفي در تمام راهپيماييها و تظاهرات پيشاپيش مردم کرمانشاه بود و اکثر مواقع تا نهايت مقصد راهپيمايان پياده مي رفت . اولين راهپيمايي که به دعوت شهيد محراب به طور آرام در کرمانشاه انجام گرفت، راهپيمايي روز عيد فطر بود . اين راهپيمايي از مسجد مرحوم آيت اله بروجردي تا مسجد جامع انجام گرفت و به دنبال آن راهپيماييها و تظاهرات زيادي شد ، که همه به دعوت ايشان و بعضي علماي کرمانشاه بود . در روز تاسوعاي همان سال ، که در سراسر کشور ايران دعوت به راهپيمايي شده بود ، با اينکه يکي از مقامات بالاي ساواک به وسيله تلفن ايشان را تهديد به قتل کرد و گفت : چنانچه در راهپيمايي روز تاسوعا شرکت کنيد ، شما را به قتل خواهيم رساند و خونتان بر عهده ما نيست . شهيد محراب در پاسخ فرمودند : ما آماده هستيم . شما قدرت داريد ، هر چه خواستيد بکنيد ، ما هم در راهپيمايي شرکت خواهيم کرد و در روز عاشورا جلو تظاهر کنندگان و راهپيمايان حرکت کردند و تا مقصد ( مسجد جامع) پياده رفتند و تا پايان برنامه هم حضور داشتند . در يکي از راهپيماييها ، مردم که قصد منهدم کردن مجسمه طاغوت را داشتند به دستور استاندار ، که پاليزان جنايتکار بود ،مردم را به رگبار گلوله بستند . و بيش از دويست نفر شهيد و صدها نفر مجروح گشتند . در پي اين جنايت هولناک ، جامعه محترم مدرسين حوزه علميه قم تلگرافي زدند ، که به نظر خوانندگان مي رسد . تلگراف جمعي از علما و اساتيد حوزه علميه قم به آيت اله اشرفي اصفهاني در رابطه با کشتار مردم کرمانشاه . بسم ال... الرحمن الرحيم حضرت آيت اله حاج شيخ عطا اله اشرفي اصفهاني دامت برکاته ، بار ديگر حمله وحشيانه جلادان شاه جنايتکار به جان و مال مردم بي پناه و ستمديده کرمانشاه ، قلب مقدس حضرت ولي عصر (عج) را سخت به درد آورد . حمله اي که طبق گزارش هاي موثق بيش از يکصد و پنجاه کشته و چهارصد زخمي، که حال بعضي از آنان وخيم است از خود به جاي گذاشت . حمله اي که در آن حتي آمبولانس و پزشکياران مصون نماندند . شهر به صورت يک شهر جنگ زده مبدل گرديد . شاه که خود را از هر جهت در تنگنا مي ديد و مرتبا تظاهرات سراسري را عليه خود و رژم شاهنشاهي را با شعار مرگ بر شاه و رژيم شاهنشاهي مي شنيد و در هر خيابان و کوي و برزن مشاهده مي کرد ، اعصاب خود را از دست داده و لذا خصمانه و بي شرمانه و به هر سو حمله مي کند. شهر کرمانشاه در اين حمله تنها نيست ، که اين خونخوار از حضرت ثامن الائمه علي بن موسي الرضا (ع) ، که داعيه ارادت آن حضرت داشت ، شرم ننموده و بزرگترين فاجعه را در جوار مرقد آن حضرت نيز به بار آورده و همچنين در شهرهاي ديگر از جمله : شهر مذهبي قم و قزوين ، دزفول ، تهران ، رشت ، تبريز ، خرم آباد ، اردبيل ، تويسرکان ، نهاوند و ... ، جوي خون راه انداخته و در سراسر کشور ، ملت مسلمان را به خاک و خون مي کشد . ا و به خوبي مي داند که ديگر نمي تواند به هيچ وجه پايگاه مردمي براي خود داشته باشد، لذا به فکر خالي کردن عقده ها و انتقام گرفتن از ملت رشيد اسلام است ، که همگي به پيروي از روحانيت و رهبري مرجع عاليقدر ، نائب الامام حضرت آيت اله العظمي خميني دام ظله ، قيام کرده و در هر شب و روز او را نفي مي کنند . غافل از اينکه خداي قاهر و غالب ، پيروزي را براي ملت مسلمان به پا خواسته مقدر فرموده است : کتب اله لا غلبن انا و رسلي ان اله قوي عزيز ما اين مصيبتهاي مولمه را به پيشگاه مقدس حضرت بقيه اله ارواحنا فدا و به حضور جميع روحانيون و حجج اسلام آن سامان، اعلت کلمتهم و به تمام مسلمانان بويژه برادران و خواهران شهر کرمانشاه ، تسليت عرض کرده و قطع ايادي اين جلادان و پيروزي نهايي ملت اسلام وبرقراري حکومت اسلامي را از خداوند مسالت داريم . علي مشکيني ، سيد يوسف مدني ، محمد مهدي رباني ، يوسف صانعي ، حسين راستي کاشاني ، محسن حرم پناهي ، ابوطالب تجليل ، محمد شاه آبادي ، محسن دوزدوراني ، مسلم ملکوتي ، علي اکبر مسعودي ، سيد حسن طاهري ، محمد حسين مسجد جامعي ، محمد علي شرعي ، سيد اسد اله مدني ، ابوالفضل موسوي ، سيد محمد ابطحي ، ابوالفضل النجفي الخوانساري ، حسين نوري ، محمد يزدي ، محمد علي فيض ، رضا توسلي ، احمد جنتي ، سيد محمد حسين کاشاني ، ابوالحسن مصلحي ، مهدي الحسيني الروحاني ، علي احمدي ، احمد آذري قمي ، محمد فاضل ، محمد مومن ، يحيي انصاري ، هاشم تقديري ، عباس محفوظي ، رضا استادي ، حسن تهراني ، مرتضي بني فضل ، رضا بهاء الديني. دو مرجع روحاني در کرمانشاه بازداشت شدند . از طرف جامعه روحانيت کرمانشاه اعلام گرديد ، که آيت اله حاج آقا عطا اله اشرفي اصفهاني، امام جماعت مسجدآيت اله بروجردي و حجه الاسلام حاج آقا بهاء الدين عراقي، امام جماعت مسجد اعتقادي ، باز داشت شده اند . تظاهرات و زد و خورد خونين در کرمانشاه و چند شهر ديگر. در تظاهرات ديروز کرمانشاه يک نفر کشته و 10 نفر مجروح شدند . هزاران نفر از مردم کرمانشاه در تظاهرات وسيعي در خيابانهاي کرمانشاه کشته شدند. چند جوان کرمانشاهي در تظاهرات خونين دو روز پيش کرمانشاه اعتراض کردند . اين عده به دنبال پخش اعلاميه علما و روحانيون کرمانشاه ، که درآن از مردم دعوت شده بود در مجلس ختم کشته شدگان دو روز پيش کرمانشاه شرکت کنند ، از ساعت 4 بعد از ظهر شنبه در مسجد بروجردي کرمانشاه اجتماع کر دند . اجتماع کنندگان پس از خروج از مسجد در يک صف طويل از خيابان فردوسي کرمانشاه شروع به حرکت کردند و با تظاهرات خود تا خيابان سه راه نواب و خيابانهاي اطراف آن پيش رفتند . در تظاهرات خونين دو روز پيش کرمانشاه ، طبق آمار رسمي 4 نفر کشته و بيش از 25 نفر مجروح شدند ، دو تن از کشته شدگان که شناسايي شده اند ، عبارتند از : مصطفي امامي 27 ساله ، شغل آشپز و ديگر صاد صابوني 22 ساله و صاحب سنگبري در قصر شيرين بوده اند. يکي پسر بچه اي 12 ساله و ديگري مرد مجهول الهويه است . قبل از به راه انداختن جمعيت از مسجد بروجردي ، حضرت آيت اله العظمي اشرفي اصفهاني به مردم توصيه کردند که به منظور جلوگيري از برخورد با مامورين و تکرار حادثه دو روز پيش کرمانشاه، مطلقا از دادن شعار خودداري کنند و اعتراض خود را به صورت آرام و در صفوف منظم نشان دهند . جمعيت پس از اين که با مامورين انتظامي رو به رو شدند به ميدان وزيري رفتند . ميدان وزيري به بازار کرمانشاه منتهي مي شود . جمعيت در سر راه خود چندين بانک از جمله بانکهاي پارس ، ايرانشهر ، سپه و ملي در خيابان آشيخ هادي را آتش زدند . آخرين گزارشهاي مقام هاي مسئول حاکي است ، که در تير اندازي ديروز و ديشب، يک نفر کشته و ده نفر مجروح شده اند . تير اندازي در سه راه نواب که در فاصله 100 متري شهرباني قرار دارد، آغاز شد و گروهي از تظاهرکنندگان براي اين که مورد اصابت گلوله قرار نگيرند، روي زمين دراز کشيدند . در ساعت 8 شب تظاهرکنندگان به چند دسته تقسيم شدند و يک گروه به طرف قبرستان کرمانشاه ، محل دفن کشته شدگان مامورين تظاهرات دو روز پيش رفتند و گروهي نيز در نزديکي استانداري به تظاهرات پرداختند . در اين تظاهرات مامورين انتظامي از گاز اشک آور استفاده کردند و مردم نيز براي مقابله به آنها با سوزاندن مقداري مقوا و کاغذ در خيابانها پرداختند . شاهدان عيني و مامورين اورژانس بيمارستان راه کرمانشاه، تعداد کشته شدگان برخورد ديروز مامورين و تظاهرکنندگان را چهار نفر مي دانند . اعلاميه جامعه روحانيت کرمانشاه ، در رابطه با دستگيري آيت اله اشرفي اصفهاني و حجت الاسلام عراقي. بسم ال... الرحمن الرحيم مسلمانان مجاهد و سخت کوش استان کرمانشاه ، عشاير مبارز غرب ، ملت غيور ايران ، مصائب و آلام وارده بر مردم اين استان، بخصوص خانواده هاي داغدار را از صميم قلب به همه شما تسليت گفته ، انتقام خون شهيدان راه اسلام و آزادي را از خداوند قهار منتقم به زودي زود طلب مي نماييم . مردم مسلمان کرمانشاه ! همه شما شاهد و گواه بوديد که در راهپيمايي غروب روز سه شنبه 11/ 7/ 57 ، هيچ گونه شعاري و تظاهراتي حتي فرستادن صلوات از جمعيت راهپيمايان عزادار بروز نکرد ولي از آنجا که جنايتکاران و دژخيماني که در ادوار ننگين گذشته ، شستشوي مغزي شده و همه تبهکاران حرفه اي و آدمکشان رواني از آب درآمده اند ، نمي توانند آرامش و آرامي مردم معمولي را ببينند ، خود حادثه مي آفرينند و دست به کشتار مي زنند ، باشد که حس آدمکشي و جنايت خود را اقناع نمايند . ديگر به چه رو به روحانيت بگويند: شما حضور نداشتيد و جمعيت شعار ضد ... مي داد و ما مجبور شديم عزيزان مردم را به خاک و خون بکشيم . آيت اله حاج آقا عطا اله اشرفي اصفهاني و حجه الاسلام والمسلمين حاج آقا بهاء الدين اراکي که دولت آنها را گرفته است ، يا ساير علماي اعلام ، تاکنون مردم را به طغيان و شورش دعوت نموده اند ؟ آيا علماي اين استان تاکنون اهل اغتشاش و هرج و مرج و فساد بوده اند ؟مگر نه اين است که ديگر ملت ، خود به ستوه آمده است . تمام احکام اسلام عزيز را پايمال مشتي خائن بد نام خود فروخته نامسلمان متظاهر مي ببيند ، که قرآن را مي بوسند و هيچ گونه احترامي براي کوچکترين حکم اسلامي ندارند . منابع و مواد حياتي اين مملکت را چپاول شده و بر باد رفته ، به دست جنايتکاران خونخواري که تا آرنج دستشان به خون عزيزان ايشان آلوده و با درجه هاي ارتشبدي و ... و ... و ... با کبرياء و افاده ، حکومت نظامي به ملت ستمکش مي فروشند . ملت به پا خواسته است . روحانيت غير از آن که به خواست مظلومين نداي لبيک دهد ، چه چاره دارد ؟ مگر نه اين است که روحانيت فقط مصالح دنيا و دين آنان است . ملت به پا خواسته است و بله اين خواست خداوند متعال است ، تا به دست آوردن آنچه که خواست آيت اله العظمي امام خميني مدظله است ، از پاي نخواهد نشست . چه زود باشد چه دير . وسيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون . السلام عليکم و رحمت اله و برکاته . 6 ذيقعده الحرام 98 . جامعه روحانيت کرمانشاه . شهيد محراب و خلع شاه آيت اله اشرفي و ديگر شهداي بزرگوار محراب و بزرگان از علماي شهرستانها و مدرسين حوزه علميه قم ، شاه را از سلطنت خلع نمودند . تظاهرات مردم عليه نظام استبداد پهلوي ، روز بروز شدت بيشتر يافت . طي بيش از ده ماه ، هر روز مردم شاهد قتل عام هاي پي در پي دستگاه ضد اسلامي و انساني پهلوي بودند . طغيان مردم عليه استکباري اوج گرفت . علماي بزرگ ايران ، همچون مدرسين حوزه علميه و شهداي محراب ( آيت اله مدني ، آيت اله دستغيب ، آيت اله صدوقي ، آيت اله اشرفي اصفهاني ) همچنين آيت اله طاهري ، اعلاميه مشترک دادند و شاه و طاغوت را ، از اريکه قدرت به زير کشاندند . اعلاميه مزبور منتشر گرديد و غير قانوني بودن حکومت طاغوت اعلان گرديد . اين اعلاميه و خلع طاغوت قدرت و غلبه ايمان و نيروي معنوي را بر نيروي مادي ثابت کرد و به ماديگرايان و آنها که قدرت را فقط از دريچه دنيا مي نگرند، ثابت نمود که ملاک ، ايمان به خدا است . اگر ايمان بود، همه چيز هست و اگر ايمان نبود، هيچ چيز ارزش ندارد. و طاغوت چون در خط شيطان بود و ايمان به خدا نداشت ، پايه هاي حکومتش همانند تار عنکبوتي زير و رو گشت و بساطش براي ابد بر چيده شد . جاء الحق و زهق الباطل . ديو چو بيرون رود فرشته درآيد . شاه رفت و امام آمد . تاريخ ايران ورق ديگري خورد . نظام کثيف شاهنشاهي بر چيده شد . ديو رفت و باطل از چهره ايران اسلامي زدوده شد . . اکنون ايران اسلامي در انتظار فرشته خود به سر مي برد . تفاله هاي وامانده رژيم به خيال خام خود فکر کردند ، که مي توانند سد راه امام شوند، اما چراغي که ايزد بر افروزد، هر آنکس پف کند ، ريشش بسوزد . آنها مي خواستند از تابش نور خدا در ايران انقلابي مانع شوند، ولي خداوند حامي اين نور است و قلوب مردم نيز به دست خداست . سيل بنيان کن انقلاب ، خار و خاشاک را با خود مي برد و با شعارهاي کوبنده فرياد مي زد : واي به حالت بختيار ، اگر امام فردا نياد . فرودگاه تهران را به دستور بختيار جنايتکار بسته اند ، تا مانع ورود امام شوند . علماي بزرگ ايران که از شهرهاي مختلف ايران جهت استقبال از امام امت به تهران آمده اند. و به دعوت مرحوم آيت اله طالقاني در مسجد دانشگاه تهران متحصن مي شوند . شهداي محراب نيز حضور دارند : آيت اله مدني، آيت اله صدوقي ، آيت اله اشرفي اصفهاني ، همچنين استاد مطهري ، دکتر بهشتي ، آيت اله مشکيني و ديگر شخصيتهاي مذهبي ، گويندگان و شخصيتهاي بزرگ به سخنراني مي پردازند . در سخنرانيها با دست نشاندگان آمريکا اتمام حجت مي شود . بختيار مزدور ، هر دم از تريبون مجلس پيام مي فرستد . او اظهار مي دارد : من سنگ تر از آنم که جارو شوم . ولي ملت ايران نه تنها او را جارو مي کند ، بلکه تمام تفاله هاي وامانده رژيم پهلوي را براي هميشه به زباله داني مي افکند . امام آمد ميليونها انسان عاشق ، در انتظار معشوق خود به سر مي برد . سپيده دم روز دوازدهم بهممن فرا مي رسد . شخصيتهاي بزرگ مذهبي و سياسي و فرهنگي و چهره هاي انقلابي در انتظار يوسف خود ، يعقوب وار در فرود گاه مهر آباد لحظه شماري مي کنند . ناگهان ... سکوت سالن فرودگاه را فرا مي گيرد . بعد صداي هواپيما فضاي فرود گاه را پر مي کند . آنگاه ولوله اي بر پا مي شود . هيجان . لحظه ها مي گذرد . چشمها ... چشمها به گوشه سالن دوخته مي شود . سيماي دلاراي يوسف اسلام ، ماه کنعان ، در سالن فرودگاه پديدار مي گردد . صداي تکبير . از هر سو و بعد سرود . ( سرود خميني اي امام) ، نشاطي وصف ناپذير همراه هيجان و دلهره بر وجود حاضرين مستولي مي شود . در بحبوحه زمستان بود که بوي بهار آمد . خونهاي ريخته و تلاشهاي جانکاه به ثمر رسيد . سخنان امام، دلهاي ملتهب را آرام مي کند . نگارنده اين سطور در معيت پدر ، شهيد محراب آيت اله اشرفي به عنوان نماينده روحانيت خميني شهر، در آن دمدمه هاي نشاط آور آغاز بهار حضور داشتم . يوم اله اکبر بود . غنچه هاي اميد را مي ديدي که در دلت مي شکفد . قدرت خدا بود و عظمت اسلام و معنويت مردان الهي . آسمان چه زيباست . دردها همه تحمل پذيرند و خلقت جهان بيهوده نبوده است . روز چهارم ، آن جمع ، در مدرسه علوي از نزديک به ديدار امام نائل گشت . امام ، شهيد محراب را در آغوش کشيد و پس از معانقه و احوالپرسي دقايقي با ايشان به گفتگو نشست . مردم فوج فوج به اقامتگاه امام هجوم مي آوردند و با شعار « ما همه سرباز توييم خميني / گوش به فرمان توييم خميني » ، با تمام وجود ، بيعت مجدد خويش را با عزيزشان اعلام داشتند . در روز بيست و دوم بهمن ، که مهره هاي باقيمانده رژيم منحو س پهلوي نفس هاي آخر را مي کشيدند، اعلام حکومت نظامي شد تا مگر امت حزب اله از خوف جان از صحنه انقلاب کناره گيرند و به قول آنها ، خودشان را به مهلکه نيندازند . ولي کار از کارگذشته بود و مردم خود را براي سر نگوني کامل رژيم طاغوتي آماده کرده بودند . امام ، اين مرد خدا ، فرمان شکستن حکومت نظامي را مي دهد . نيروي الهي بر لشکر شيطاني غالب مي شود و مهره هاي رژيم يکي پس از ديگري سقوط مي کنند . انقلاب به دست نيرومند ملت ايران ، به رهبري امام امت در اين ملت پيروز مي شود . اما به قول امام هنوز به پيروزي کامل دست نيافته ايم . در نيمه راهيم و بايد براي پيروزي نهايي به مبارزه ادامه دهيم . طبيعي است که هر انقلابي آفت زدگي پيدا مي کند و براي رفع آن بايد سرمايه گذاري کرد . سرمايه اي از خون . انقلاب عظيم اسلامي از اين قاعده مستثني نيست . انقلاب اسلامي منافع دشمنان اسلام ، بويژه آمريکاي جهانخوار را سخت به خطر انداخته است . آنها را از هيچ گونه توطئه و دشمني عليه اين نظام فروگذار نخواهد کرد . براي مقابله با اين خطرات بايد چاره اي انديشيد و راه حل عقلاني جست . و امام امت با دور انديشي فرامين بر پايي نماز هاي جمعه را در شهرهاي ايران، يکي پس از ديگري صادر مي فرمايند . نماز جمعه يک راه حل اسلامي است ( و بهترين راه حل ) ، که خيلي ها از آن غافل اند و هنوز هم هستند . نماز جمعه يکي از ابتکارات بسيار ارزنده امام خميني مدظله ، که نقش مهمي در ثبات و تداوم انقلاب اسلامي و خنثي کردن توطئه هاي ضد انقلاب و گروههاي وابسته به آمريکا و شوروي ، از جمله منافقين و حزب توده ، همچنين منسجم نمودن و در صحنه نگهداشتن امت انقلابي ايران داشت ، بر پايي نماز سياسي عبادي جمعه بود . نماز جمعه از عاليترين فرايض اسلامي است ، که در انسجام و وحدت مردم و در صحنه نگهداشتن مسلمين نقش عمده و حياتي دارد . به فرمان امام ابتدا در تهران و سپس در شهرهاي بزرگ و به دنبال آن در اکثر شهرها و بخشهاي ايران و نمازهاي جمعه تشکيل گرديد. از برکات نماز جمعه ها است ، که تاکنون انقلاب اسلامي از کيد مکاران و منافقين و توطئه گران و جنايتکاران محفوظ مانده است . از برکات نماز جمعه هاست ، که کار جنگ تحميلي عراق عليه ايران به سود اسلام پيش مي رود . لذا نماز جمعه ها دشمنان زيادي دارد . نماز جمعه کرمانشاه و چهارمين شهيد محراب در اولين هفته ذيقعده الحرام ، (سال 1399 ه .ق / 1358 ه.ش) ، طي حکمي از سوي امام خميني ، آيت اله اشرفي به عنوان امام جمعه کرمانشاه منصوب شد و او تا جمعه 27 ذيحجه الحرام( 1402 ه .ق / 23/ 7/ 1361 ه.ش) در اين سنگر عظيم به حفظ و حراست از احکام اسلام و انقلاب اسلامي اشتغال داشت . آيت اله اشرفي اولين امام جمعه اي بود، که از سوي امام امت در کرمانشاه منصوب شد . قبل از ايشان، سابقه اقامه نماز جمعه در کرمانشاه نبود . مردم مسلمان و خداجوي شهر کرمانشاه ، استقبال بي نظيري از نماز جمعه کردند و اين سنگر بزرگ براي حفظ انقلاب و دفع توطئه هاي ضد انقلاب نقش اعجاز آميز داشت . کفار و منافقين براي شکستن اين سد عظيم از هيچ گونه توطئه اي فروگذار نکردند ، اما بحمد اله به هيچ يک از هدفهاي خود دست نيافتند . خطبه هاي شهيد محراب اصولا از سه بخش ترکيب مي يافت : بخش اول راجع به مسائل عقيدتي و اخلاقي و توصيه به تقوا و پرهيز از گناه بود ، که در خطبه اول عنوان مي شد . موضوع بخش دوم، « ولايت فقيه» و نقش آن در انقلاب و توصيه و تاکيد بر اهميت آن بود . او چون خود اعتقاد عجيبي به ولايت فقيه داشت در تمام خطبه هاي نماز جمعه و مصاحبه ها و سخنراني هاي پيرامون آن بحث مي فرمود . بخش سوم ، موضوع جنگ و اهميت حضور مردم در صحنه انقلاب بويژه تکليف نمودن به مردم براي رفتن به جبهه نبرد حق عليه باطل بود . هيچ گاه در طول امامت جمعه ، خطبه هاي شهيد اشرفي خالي از بحث ولايت فقيه نبود و چون جنگ تحميلي شروع شد ، هيچ گاه سخنان او خالي از بحث جنگ و وظيفه مردم در قبال متجاوزان نبود . همچنين مصاحبه هاي او در اصفهان و خوزستان و مشهد مقدس و کرمانشاه و همچنين سخنان ديگر شهداي محراب ، همگي نقش بسيج کننده و منسجم کننده نيروهاي در خط امام را داشتند . ايشان همچنين گاهي از طريق صدور اعلاميه هاي مشترک ، از خط امام و مقام و مقام مرجعيت او ولايت فقيه دفاع مي کردند و افراد خيانتکار به اسلام و انقلاب ، چون بني صدر و شريعتمداري را به مردم معرفي مي نمودند . لذا دشمنان کينه توز انقلاب ، ايشان را يکي پس از ديگري به وسيله منافقين کوردل ترور کردند . گرچه با اين ترورها ، ضربه بزرگ و جبران ناپذيري بر پيکر اسلام و انقلاب وارد نمودند و ملت ايران را داغدار و ماتم زده کردند. ولي بر خلاف آنچه خيال مي کردند ، مردم منسجم تر و بيدار تر شدند و خون پاک و مقدس آنها ، جان و حيات ديگري بر کالبد اسلام و انقلاب دميد و تداوم انقلاب اسلامي را بيمه کرد . اثر ديگري از شهيد محراب اشرفي اصفهاني مکان شهادت آن شهيد است در مسجد جامع کرمانشاه است . قبل از تجديد بناء مسجد جامع ، مکان مزبور حدود محراب مسجد سابق بود ، که شهيد توسط منافق از خدا بي خبر ، به فيض شهادت رسيد. نکات مزبور نيز ، همواره مورد تقديس و احترام است و نمازگزاران نماز جمعه و مشتاقان هميشه ياد آن عالم پارسا و شهيد بزرگوار را گرامي مي دارند . در استانه کنگره بيستمين سالگرد شهادت آن عالم بزرگوار ، به منزل محقر و کوچک ايشان آمديم ، که مامن و پناه عموم مردم بود، و تمامي شخصيتهاي بزرگ مذهبي – سياسي کشور، پس از پيروزي انقلاب اسلامي تا زمان شهادت ايشان، جهت ديدار آن عالم و مجاهد مي آمدند . اين مکان ، به عنوان موزه شهيد اشرفي نامگذاري شد که در سالروز شهادت ايشان ، 23 مهر ماه 1381 ، همزمان با برگزاري کنگره شهيد اشرفي، منزل محقر مسکوني ايشان افتتاح و بهربرداري گردد . در رابطه با تهيه منزل مسکوني شهيد محراب ، در سالهاي 40 – 41 توسط بعضي از افراد خير ، وجوهات شرعيه توسط حضرت امام خميني و آيت اله گلپايگاني ، خريد اين مکان به مبلغ 53 هزار تومان انجام شده بود ، که مکان قبلي نامناسب بود ، به سپاه دستور دادند ، هر چه زود تر منزل ايشان را عوض کنند و منزل بزرگ و امني براي ايشان تهيه کنند و اگر کسي حرفي زد، بر عهده امام بگذاريد . بگوييد خميني گفته است . لکن شهيد محراب به مسئولين سپاه فرمودند: آفتاب عمر من لب بام است و من بايد منزل مسکونيم در کنار مردم و در دسترس آنها باشد و لذا موافقت نکردند و تا آخرين لحظه حيات در همان منزل محقر زندگي کردند . در پي شهادت حضرت آيت اله اشرفي اصفهاني ، کاردار رژيم فرانسه به وزارت خارجه احضار شد. در پي به عهده گرفتن مسئوليت شهادت آيت اله اشرفي ، امام جمعه کرمانشاه از جانب رهبر تروريستها ي منافق ، کاردار سفارت فرانسه در تهران به وزارت امور خارجه احضار شد . در ملاقات حسين شيخ الاسلام ، معاون سياسي وزارت خارجه با وي ، يادداشت اعتراض رسمي جمهوري اسلامي ايران به خاطر حمايت دولت فرانسه از تروريستهايي که علنا به ترور بزرگ مرداني ، چون شهيد آيت اله صدوقي و شهيد آيت اله اشرفي اصفهاني اعتراف کرده اند ، تسليم وي شد . در قسمتي از ياد داشت آمده است : براي وجدانهاي بيدار بشري و افکار آزاد جهان اين سوال بزرگ مطرح است که چگونه در کشوري که خود را مهد آزادي و دموکراسي مي خواند ، رهبران وگردانندگان سازمان منافين که کشتار و ترور کور مردم مستضعف و بي گناه و دولتمردان و روحانيون ايران بخشي از اقدامات جنايتکارانه آنان را تشکيل مي دهد و اخيرا نيز در مصاحبه ها و اظهارات خود به صراحت مسئوليت ترور شخصيتهاي گرانقدر و والا مقام مذهبي جمهوري اسلامي ايران ، از جمله شهيد آيت اله صدوقي و شهيد آيت اله اشرفي اصفهاني را به عهده گرفته اند ، مورد حمايت و مرحمت قرار مي گيرند . در قسمت ديگري از ياد داشت ، آمده است : وزارت امور خارجه جمهوري اسلامي ايران انتظار دارد ، که دولت متبوع آن سفارت ، بيش از اين اجازه ندهد که کشور فرانسه به صورت مامن و پناهگاه تروريستها و مرکز فرماندهي و ارتباطات اين سازمانهاي ضد بشري براي اجراي توطئه ها و اعمال جنايتکارانه عليه انقلاب اسلامي ايران بر آيد . بديهي است ادامه اينگونه حمايتها ، بي توجهي به آرمان حق طلبانه امت ستم ديده و مبارز ايران بوده و به عنوان حرکتي در جهت دشمني با انقلاب اسلامي از نظر دور نخواهد ماند . در طول جنگ تحميلي دو نوبت به جبهه ها ي غرب سفر کرد و در اين دو سفر در کرمانشاه ، به ديدار چهارمين شهيد محراب رفت و پيرامون مسائل مختلف کشور با ايشان به گفتگو نشست . سومين شهيد محراب، آيت اله صدوقي امام جمعه يزد ، همزمان با تاسيس حوزه علميه امام خميني ، در اولين سفرشان به کرمانشاه ، در محل اين حوزه حضور يافتند و ضمن سخنراني مفصلي، طلاب جديد و مدرسين را مورد نفقد قرار دادند . دفاع مقدس آخرين توطئه استکبار جهاني ، جنگ تحميلي. استکبار جهاني به سر کردگي آمريکا ، که با پيروزي انقلاب اسلامي ايران، منافع خود را در خطر جدي ديد و با توطئه هاي داخلي و محاصره اقتصادي ، نتوانست کاري از پيش ببرد ، توطئه جنگ تحميلي را که از قبل پايه ريزي شده بود ، عليه جمهوري اسلامي و ملت انقلابي ايران پياده کرد . ملت مومن و انقلابي ايران ، با روح ايمان و ايثار و اعتقاد راسخ به خداي متعال ، بار ديگر با عزمي راسخ تر و اراده اي قوي تر به ميدان آمد و در برابر تجاوز رژِيم خونخوار بعث عراق ، با وحدت و يکپارچگي ايستاد تا پوزه آمريکا و شوروي و اسرائيل و حاميان و دست نشاندگان آنها به خاک ذلت بمالد . با شهداي محراب و نقش او در جنگ تحميلي امام درباره شهيد اشرفي فرمود: او در جبهه دفاع از حق ، از جمله اشخاصي بود که مايه دلگرمي جوانان مجاهد بود . شهيد محراب اشرفي اصفهاني از آغاز جنگ تحميلي تا روز شهادت ، مساله جنگ را از اهم مسائل انقلاب مي دانست . او از آغاز جنگ تحميلي تا روز شهادت ، به مدت 25 ماه ، در تمام خطبه هاي نماز جمعه و مصاحبه ها و پيام هايش ، اهميت جنگ و حضور مردم را در جبهه ها تاکيد مي فرمود. شهيد محراب به قدري علاقه به رزمندگان اسلام داشت ، که اگر به اختيار خودش بود، ميل داشت هميشه در جبهه به سر برد . با اينکه مقامات امنيتي و حفاظتي ممانعت مي کردند و مصلحت نمي ديدند به جبهه ها مسافرت کند ، ولي توجيهي نمي کرد و در هر فرصتي به ديدار رزمندگان مي شتافت. هر گاه به جبهه ها مي رفت ، مقيد بود براي رزمندگان سخنراني کند . او با يکايک آنها دست مي داد و مصافحه مي کرد و به سنگرهاي آنها مي رفت و با آنها به گفتگو مي نشست . کرارا مي فرمود: وقتي به جبهه مي روم ، تا مدتي روحيه ام قوي مي شود . مي گفت: قدرت خدا در جبهه ها است . هر کس مي خواهد خدا و دست خدا را ببيند به جبهه ها برود . آنقدر مشتاق بود که با هر وسيله ممکن خود را به آنها مي رساند . او اکثر اوقات به وسيله زميني به جبهه مي رفت . راه خوزستان را که بسيار خراب و داراي دست اندازهاي پر خطر است ، با جيپهاي ارتش مي پيمود . در عمليات مطلع الفجر ، حتي در ارتفاعات چغالوند که براي جوانان هم صعب العبور بود ، به عشق رزمندگان حضور يافت ، که اين پس از عقب نشيني مزدوران بعثي از شهر قصر شيرين و ارتفاعات بازي دراز بود. تمام دشت ذهاب تا کيلومترها از بالاي ارتفاعات بازي دراز ديده مي شود . از َآغاز جنگ تحميلي تا آن تاريخ ، اين ارتفاعات بسيار مهم در اختيار مزدوران بعثي کافر بود . قبلا يک عمليات رزمندگان ما در اينجا شکست خورده بود . شهيد بزرگوار ، خلبان متعهد هوانيروز ، سروان شيرودي در اين عمليات بود ، که شهيد شد . اين ارتفاعات براي مزدوران بعثي بسيار مهم بود . حتي تا بالاي قله ها را جاده زده و آسفالت کرده بودند . ظاهرا اميد داشتند براي ابد آنجا بمانند و هيچ گاه گمان نمي بردند ، روزي بيايد که رزمندگان اسلام آنها را از خاک ايران بيرون برانند . شهيد محراب آيت اله اشرفي ، در سفر به قصر شيرين به ارتفاعات بازي دراز رفتند . بنده هم همراه بودم . ايشان سنگرهاي مستحکم خالي و در هم ريخته شده دشمن را در بالاي ارتفاعات مشاهده کرد و پي در پي تکببير مي گفت و مي فرمود : العظمه للله . اين قدرت خداست و دست غيبي است که اين چنين کمک مي کند . و آيه شريفه « سالقي في قلوي الذين کفروا الرعب » را مي خواند . شهيد محراب و بازديدهاي او از مناطق جنگي و جبهه ها . اينجانب که خود هميشه افتخار حضورش را داشتم ، خاطرات بسيار از او دارم. نه تنها در مسافرتهاي مناطق جنگي ، بلکه در تمام مسافرتها از جمله: به استانهاي ايلام و اصفهان و مشهد مقدس و خوزستان و غيره با ايشانم بودم و چون مورد اعتمادشان بودم ، در اکثر امور مورد مشاوره قرار مي گرفتم . يک لحظه نمي توانستم از او جدا شوم . اصولا علت آمدن بنده، همچنين برادر بزرگوارم حجه الاسلام ،حاج آقا حسين اشرفي به کرمانشاه ، تنها احساس مسئوليت شرعي و و بار سنگيني بود ، که به مسئوليت شهيد محراب بايد به مقصد مي رسيد . تنها بودن و گرفتاريهاي وي در اين موقعيت حساس و توقعات نابجاي بعضي مردم از ائمه جمعه ، به تصور آنکه اگر کسي امام جمعه شد وظيفه دارد به تمام مسائل فردي و شخصي آنها نيز برسد و هيچ گونه عذري هم نياورد ، ما را به اين کار وا مي داشت . اين افتخار بزرگي بود براي من ، که تا آخرين دقايق زندگي شهيد محراب در کنار وي بودم . اميدوارم همان طوري که در دنيا در خدمتش بودم ، در آخرت نيز در کنار آن شهيد زاهد و خدمتگذار به اسلام و مستضعفين باشم . شرح بعضي سفرها . شهيد محراب چهار بار به جبهه هاي ايلام سفر کرد . در سفر اول از سراسر جبهه کوهستاني ميمک که از دشمن باز پس گرفته شده بود ، بازديد کرد و براي رزمندگان سخنرانيهاي متعدد فرمود . در اين سفر ، مرحوم شهيد حجه الاسلام عراقي نيز همراه بود. سه بار به جبهه قصر شيرين و پادگان اباذر سفر کرد و براي رزمندگان سپاه و ارتش و بسيج سخنراني فرمود . يک شب جمعه نيز در مسجد پادگان پس از سخنراني در جمع کثيري از رزمندگان، دعاي کميل خواند. شهيد محراب ، سه بار به جبهه هاي گيلان غرب رفت و يک بار هم براي بازگشايي شهر مقاوم گيلان غرب ( حدود چهل روز قبل از شهادت ) ، به اتفاق وزير نيرو و تني چند از شخصيتهاي کشور و استاندار سابق کرمانشاه ، برادر متعهد علي اکبر روحاني به اين شهر سفر نمود و در اجتماع عظيم مردم سخنراني نمود . پس از عقب نشيني مزدوران بعثي از جبهه هاي قصر شيرين و آزاد شدن اين شهر، شهيد محراب مصمم شد از آن شهر ويران باز ديد به عمل آورد. لکن مسئولين و مقامات استان با سفر ايشان مخالفت کردند، زيرا بنا به اظهارات ايشان ، منطقه آلوده به مينهاي مزدوران بعثي بود . اما بالاخره با اصرار موافقت آقايان را جلب کرد و چند روز به اتفاق فرمانده ارتش کرمانشاه و تني چند از شخصيتها به سوي اين شهر شتافت . از شهر نسبتا بزرگ قصر شيرين چيزي به جا نمانده بود . در ميانه ويرانه ها ، دست به سوي آسمان بلند کرد و فرمود: الحمد اله اين شهر آزاد شد ، که يکي از آرزوهاي من همين بود . و سپس به مهديه آن شهر ، که تنها ساختمان سالم شهر بود ، رفت و وضو ساخت و دو رکعت نماز شکر خواند . در همان چند دقيقه اي که ما در مهديه بوديم ، مزدوران بعثي دو گلوله خمپاره به سويمان پرتاب کردند ، که هيچ کدام اصابت نکرد . شهر زير ديد و در تير رس دشمن بود . در اينجا لازم است عرض کنم ، مهديه و دو مسجد باقيمانده ، مورد استفاده خود بعثيان بوده است . از مهديه به عنوان بيمارستان استفاده شده بود. (از تابلوهاي داخلي که هنوز روي ديوارها بود چنين بر مي آمد ). حال چرا قبل از فرار ، اين ساختمانهال را خراب نکرده بودند ، ظاهرا به اين علت بود ، که حدس زده بودند به عنوان محل اجتماع و غيره مورد استفاده رزمندگان و باز ديد کننده گان قرار خواهد گرفت و در اين صورت دام خوبي بود براي از بين بردن ايشان . شهيد اشرفي اصفهاني در طول جنگ تحميلي تا زمان حياتشان ، دو نوبت در تيپ لشکر المهدي و حمزه الشهداء ثبت نام کردند و در روز تاسوعاي حسيني سال 1360 ، در عزاي امام حسين (ع) با لباس پاسداري شرکت نمودند و با اين عمل ، روحيه عجيبي در نيروهاي سپاهي و بسيجي و مردمي بوجود آورده و براي ثبت نام و حضور در جبهه جوانان ، هر يک بر ديگري سبقت مي گرفتند . شهيد محراب ، يک بار به جبهه نوسود ، سفر کرد . با اينکه جبهه نودشه بسيار خطرناک و صعب العبور است و وسايل نقليه ارتش و سپاه ، بدون دنده کمک ، قادر به حرکت نيستند، آيت اله اشرفي از اين سفر چشم نپوشيد و براي ديدار رزمندگان اسلام تا آخرين نقطه پيش رفت و حتي مقداري از راه را پياده پيمود . اولين مرحله پيروزي رزمندگان اسلام در جبهه جنوب ، پس از شکستن محاصره آبادان ، آزادي شهر بستان و تنگه چزابه بود ، که در عمليات فتاح الفتوح انجام گرفت . آيت اله پس از آزادي بستان ، تصميم گرفتند به خوزستان و جبهه هاي جنوب سر کشي کنند . لذا مسافت طولاني از کرمانشاه تا خوزستان را ، با آن راه خراب با اتومبيل پيمودند و مدت پنج روز در جبهه هاي جنوب بازديد به عمل آوردند . آيت اله اشرفي يک شبانه روز در شهر دزفول اقامت داشت . براي رزمندگان در پادگان دو کوهه سخنراني فرمود . يک مصاحبه راديويي به مدت شصت دقيقه پيرامون جنگ و ولايت فقيه کرد ، آنگاه رهسپار اهواز شد . در قرارگاه اهواز ، ميهمان برادر متعهد ، سرهنگ شيرازي بود و برنامه هاي ايشان بوسيله سرهنگ شيرازي تنظيم شد . ايشان در چهل و هشت ساعتي که در اهواز اقامت داشتند ، در پادگانها و اردوگاه هاي متعددي سخنراني کردند . ورود شهيد محراب به پايگاهها ، موجب شوق رزمندگان مي گرديد . رزمندگان پايگاهها به محض اطلاع يافتن از حضور وي چنان هجوم مي آورند، که بارها بيم آن مي رفت در ازدحام جمعيت هيجان زده ، آسيبي ببيند. رزمندگان اشک مي ريختند ، پروانه وار گرد وجودش مي آمدند و چون با وي مسافحه مي کردند، از او تقاضاي دعا براي شهادت مي نمودند . آيت اله اشرفي نيز دعاي پيروزي براي آنها مي خواند ، سپس سخن مي گفت و از مقام مجاهدان در راه خدا و امتياز و برتري ايشان بيان مي فرمود . شهيد محراب ، پس از دو روز اقامت در اهواز ، عازم بستان شد . فرماندهان با اين سفر موافق نبودند ، زيرا حملات هوايي پي در پي انجام مي گرفت و مزدوران بعثي ، بستان را مورد حمله قرار مي دادند . مع ذالک چون عاشق ديدن آن شهر بودند ، رهسپار بستان شدند و پس از ورود به شهر به اتفاق عده اي از رزمندگان ، در کنار بخشداري بستان ايستاده بودند ، که ناگهان يکي از هواپيماهاي بعثي ظاهر گشت . برادران رزمنده همه در جان پناهها رفتند . شهيد محراب که به علت کبر سن، قادر نبودند سريع راه بروند ، بهمراه بنده به کنار ديوار پناه بردند . هواپيماي عراقي شهر را بمباران کرد . ترکشهاي بمب تا فاصله دو متري ما آمد ، ولي به خواست خدا به ما آسيبي نرسيد . پس از مراجعت از بستان و گزارش دادن ماجرا ، به برادر فرمانده نيروزي زميني ، او فوق العاده ناراحت شد و تعرض کرد، که چرا آيت اله اشرفي را به شهر برديد . به هر حال پس از سفر بستان ، عازم شهر آبادان شدند و پس از ورود به شهر آبادان و بازديد از خرابيهاي آن شهر به مسجد رفته و نماز گزاردند و آنگاه با امام جمعه آبادان ديدار و گفتگو نمودند . عمليات فتح المبين که در فروردين سال 1361 در جبهه دزفول انجام گرفت ، يکي از مهمترين عمليات لشکريان اسلام بود ، که ضربه مهم و موثر و کوبنده اي بر پيکر رژيم عراقي وارد کرد و از جهت و بعد نظامي و سياسي بي سابقه بود . قبل از شروع اين عمليات ، شهيد آيت اله اشرفي به فرمانده نيروي زميني ، برادر سرهنگ شيرازي ، پيشنهاد دادند که اين عمليات را به نام حضرت زهرا سلام اله عليها شروع کنند و اظهار داشتند: حضرت زهرا مظهر غضب خداوند است و اگر اين عمليات به نام آن حضرت شروع شود، قطعا پيروز مي شويد . ايشان پذيرفتند و چنين کردند . دومين سفر آيت اله اشرفي به خوزستان، چند ساعت پس از آزادي خرمشهر انجام گرفت . همين که صداي جمهوري اسلامي آزاد شدن خرمشهر را اعلام کرد ، شهيد محراب به بنده فرمود: همين الان وسيله حرکت ما را به خوزستان فراهم کن . در ساعت 10 شب به اتفاق سه تن از روحانيون ، به سوي اهواز حرکت کرديم ، در حالي که دو وسيله نقليه و تنها يک نفر محافظ ، مربوط به يکي از روحانيون مبارز تهران ، همراه ما بود . آيت اله اشرفي حاضر نشدند محافظين ايشان را خبر کنيم . صبح روز بعد به اهواز رسيديم . پس از ورود به منزل امام جمعه محترم اهواز ، حجه الاسلام والمسلمين موسوي جزايري رفتيم . ظهر آن روز در اهواز ، برگزاري نماز شکر اعلام شده بود . آيت اله اشرفي در آن اجتماع عظيم سخنراني کرد و نماز جماعت نيز به امامت ايشان منعقد گرديد . بعد از ظهر آن روز ، شهيد محراب پيشنهاد رفتن به خرمشهر را دادند و فرماندهان مخالفت کردند . با اصرار شهيد محراب بالاخره پذيرفته شد و شهيد محراب به اتفاق امام جمعه اهواز و تني چند از علما و بزرگان به سوي خرمشهر عزيمت کردند . پس از ورود به خرمشهر وارد مسجد جامع آن شهر شدند . رزمندگان اسلام در مسجد جامع اجتماع کردند . اجتماع بي نظيري بود . آيت اله اشرفي سخنراني فرمودند و از جمله کلمات ايشان اين بود که ، امروز يکي از روزهاي مهم اسلام و يوم اله است و از جمله آرزوهاي من ، فتح خرمشهر بود ، که به حمد اله من زنده بودم و اين روز را ديدم . شهيد محراب آنچنان خوشحال بودند ، که من تا آن تاريخ چنان حالي در ايشان نديده بودم . مي فرمود: اين روز از روزهايي است که ملت ايران هيچ گاه نبايد از ياد ببرد . آيت اله اشرفي در بازگشت ، دو مرتبه در پايگاه وحدتي دزفول ، در مجلس جشني که به مناسبت سوم شعبان ، ميلاد حضرت امام حسين (ع) و جشن پيروزي رزمندگان اسلام برگزار مي شد، در جمع خلبانان غرور آفرين نيروي هوايي ، سخن گفتند و در سخنان خود ، به آنها فرمودند : شما خلبانان عزيز ، جنود خدا در آسمان هستيد و شما در پيروزي انقلاب و هم اکنون در اين جنگ تحميلي ، حق بزرگي داريد و من به نمايندگي از امام امت آمده ام تا دست شما را ، همان طور که امام فرمودند ، ببوسم و بر اين بوسه هم افتخار مي کنم. پس از سخنراني ، از يکي از هواپيماهاي اف 14 که در حال پرواز و ماموريت بود، بازديد به عمل آوردند . آنگاه تعدادي انگشتر و سکه قدس به فرمانده پايگاه و خلبانان و درجه داران هديه کردند . همچنين در پادگان غدير اصفهان نيز حضور يافته ، پس از نماز جماعت براي آنها سخنراني فرمودند . شهيد محراب و عمليات مسلم بن عقيل در شب جمعه ، هشتم مهر ماه سال 1361 ، در منطقه غرب ، بخش سومار ، عمليات مسلم بن عقيل با حضور شهيد محراب و تني چند از شخصيتهاي کشوري و لشکري و وزرا آغاز شد . در اين عمليات که در منطقه غرب بي سابقه بود ، عده زيادي از مزدوران بعثي کشته و يا زخمي و يا اسير شدند . قبل از آغاز عمليات ، شهيد محراب با امام امت ملاقات و گفتگو کرد . روز قبل از عمليات ، گروهي از فيلمبرداران آمده بودند در منزل، فيلمي از زندگي شهيد محراب تهيه کنند . آن فيلمبرداري 7 ساعت به طول کشيد و ايشان بي نهايت خسته شدند . پس از فيلمبرداري ، تلفن به صدا در آمد . معلوم شد قرار است همان شب ، عمليات شروع شود . فرماندهان ، منتظر آيت اله اشرفي بودند . در آن لحظه که نه محافظين و نه وسيله نقليه ايشان در دسترس بود ، با اتومبيل پيکاني که مربوط به قرارگاه بود ، به سوي محل هليکوپتر راهنمايي شدند و به قرار گاه عمليات نزديک شهر سومار آمدند . عمليات مسلم بن عقيل در شب جمعه با دعاي کميل و دعاي توسل در ساعت دوازده شب شروع شد. از آن شب من خاطرات زيادي دارم ، که بخشي از آن را که مربوط به شهيد محراب مي شود را بيان مي کنم . در آن شب ، شهيد محراب يک لحظه آرام نبود و تا صبح به دعا کردن اشتغال داشت و هر گاه به ايشان پيشنهاد مي شد ، اجازه دهد چادر را خلوت کنند تا ساعتي استراحت کند، اجازه نمي داد و مي فرمود : امشب شب خواب نيست ، شب دعا و توسل است و لحظه اي حاضر نشدند استراحت کنند . در آن شب، نماز جمعه به امامت ايشان منعقد گرديد . امام جمعه محترم شيراز ، حجه الاسلام حائري در حالي که لباس رزم بر تن داشتن ، براي رزمندگان اسلام سخنراني کرد . دعاي کميل توسط برادر آهنگران قرائت شد. رزمندگان مي گريستند و ناله مي کردند . منظره عجيبي بود . شهيد محراب قسمتي از دعاي کميل را شروع به خواندن کرد ، در حالي که هوا متغير بود . قطرات بارزان رزمندگان را نوازش مي داد . ماه هم ، گاهي خود را جلوه گر مي نمود . در اثنا خواندن دعا ، آيت اله اشرفي خطاب به رزمندگان اسلام فرمودند : بوي مشک فضا را گرفته است ، نمي دانم شما هم احساس مي کنيد . سپس فرمود : بوي خوشي که فضا را پر کرده ، از قدم امام زمان است . به طور قطع و مسلم امام عصر (عج) در اين محل تشريف دارند . عجيب آن که ، بعضي از حضار آن بوي خوش را احساس کرده بودند و مي گفتند : ما تا پايان شب ، آن بوي خوش را استشمام کرديم و بعضي مي گفتند: ما فقط يک لحظه متوجه شديم و ديگر چيزي نفهميديم . آيت اله اشرفي آنگاه در ساعت 12 شب ، به دعاي توسل مشغول شدند و براي رزمندگان اسلام دعاي پيروزي از خداوند طلب کردند. صبح روز عمليات ، نزديکي هاي طلوع آفتاب که عده اي از رزمندگان و غير رزمندگان منشغول نماز و دعا بودند، ناگهان يک گلوله توپ مزدوران بعثي در فاصله چند متري چادر شهيد محراب و ديگر شخصيتها آمد ، که بر اثر آن يک وسيله نقليه ارتش آتش گرفت . پس از اين ماجرا ، فرمانده سپاه و ارتش پيغام فرستادند ، که بايد آقاي اشرفي از منطقه خارج شوند ، چون محل شناسايي شده و هر لحظه احتمال خطر هست . پيغام فرماندهان را براي ايشان آوردند . او در جواب فرمود: من از اين محل نمي روم و آماده هر گونه مساله اي هستم ، زيرا خون من رنگين تر و جان من عزيزتر از اين عزيزان رزمنده نيست . من بايد تا پايان عمليات اينجا باشم . کار به جايي رسيد ، که نماينده امام در سپاه پاسداران ، حجه الاسلام آقاي محلاتي ، عبا و عمامه ايشان را برداشت و بر سر و دوش ايشان گذارد و عصاي او را به دست وي داد و دست او را گرفت و از چادر بيرون برد و تا جلوي اتومبيل هدايت کرد . سپس ايشان را به کرمانشاه برد . شهيد محراب اين گونه عاشق جبهه ها بود و به رزمندگان عشق مي ورزيد . همان طور که امام فرمودند . رفتن او صدمه بر اسلام وارد کرد . آري با رفتن او ، آنچنان صدمه اي بر اسلام وارد شد ، که تا ساليان زيادي کسي نمي تواند جاي خالي او را پر کند . پيرمرد هشتاد ساله با آن همه گرفتاريها و مشاغل ، مانند جوان بيست ساله هميشه به جبهه ها و مناطق کوهستاني غرب مي رفت . بنده که در تمام مسافرتهاي دور و نزديک همراه او بودم ، گاهي خسته مي شدند و بعضي از برنامه هاي ايشان را حذف مي کردم . ولي همين که ايشان متوجه مي گشت ساعتي برنامه ندارد ، اعتراض مي فرمود که : من بيکارم ، چرا براي اين ساعت برنامه نگذاشتي ؟ بنده اظهار مي کردم: شما به استراحت هم نياز داريد . مي فرمود : امروز جاي استراحت نيست . مگر نمي بيني امام دائما صحبت مي کنند و پيام مي فرستند و لحظه اي استراحت ندارند . دو روز از عمليات مسلم بن عقيل مي گذشت . يکي از برادران پاسدار ، که در عمليات فتح المبين مجروج شده و از حضرت رضا (ع) شفا گرفته بود ، براي مرتبه دوم در عمليات مسلم بن عقيل شرکت کرده و در اثر موج انفجار در بيمارستان بستري بود و او پس از بهبودي با وضع عجيب و غير قابل وصفي به قصد ملاقات با آيت اله اشرفي به منزل ايشان آمد . وقتي چشم اين برادر پاسدار به آيت اله اشرفي افتاد، ناگهان ناله اي کرد و گفت : آه . سپس صداي گريه اش بلند شد . پس از لحظاتي آرام گرفت و رو کرد به آقاي اشرفي و اظهار داشت: من شب عمليات مسلم بن عقيل ، امام زمان را در خواب ديدم که آن حضرت پيغامي دادند و فرمودند: اين پيغام را به آقاي اشرفي بده و سفارش کن که ايشان در نماز جمعه به مردم بگويد . متن پيام حضرت ، اين بود: « داستان شما رزمندگان اسلام ، مانند داستان آنهايي است ، که خداوند در سوره انفال، آيه 8 تا 12 بيان فرموده است . اين آيات را از روي قرآن نقل مي کنيم : اذ تستغيثون ..... اين آيات در رابطه با داستان جنگ بدر است ، که اولين جنگ بين اسلام و کفر و مشرکين در زمان پيامبر اتفاق افتاد . چون عده مسلمانها کم بود و تعداد مشرکين زياد ، مسلمانها نگران بودند و استغاثه به خداوند کردند ، خداوند ، تعداد يک هزار ملائکه را با کمک مسلمانها فرستاد و آنها از اين نگراني نجات پيدا کردند و در نتيجه مسلمين در اين جنگ پيروز شدند . موضوع ديگر اين که ، لشکريان اسلام آب نداشتند و کفار طعنه به آنها مي زدند . خداوند باران شديدي فرستاد و آنها با آن آب خود را تطهير و از آب استفاده کردند . آيه آخر در رابطه با رعبي است ، که خداوند از مسلمانها در دل کفار قرار داد . مهمترين چيز رعب و وحشتي است ، که خداوند در دل کفار و مشرکين قرار داد ،تا آنها شکست خورند . اين داستان جنگ بدر بسيار مهم است و از اينکه امام عصر در خواب به اين برادر پاسدار فرموده اند : داستان شما رزمندگان نظير لشکريان اسلام در جنگ بدر است . اين يک حقيقت و واقعيتي است که امام فرموده اند . فرمايش امام عصر ، دليل است بر حق بودن رزمندگان اسلام و به ناحق بودن و کافر بودن بعثي ها است . آنچه مهم است اين است که ، ما خود شاهد عمليات مسلم بن عقيل و باريدن باران در آن شب و پيروزي رزمندگان اسلام بوديم . اينها همه حاکي است ، که خواب برادر پاسدار از روياهاي صادقانه بوده است .آن طور که از اين آيات استنباط مي شود و آن طور که حضرت اشاره فرموده اند و همچنين آقاي اشرفي بايد به رزمندگان اسلام توصيه مي کردند، که مغرور به خودشان نشوند . اگر پيروزي نصيب آنها مي شود ، به کمک خدا است . مطلب سومي ، که از گفته امام بر مي آيد اين است، که بايد فرزندان خود را با خواندن سوره هاي کوچک قرآن آشنا سازيم . برادر پاسدار اين جريان را براي آيت اله اشرفي گفتد و ايشان هم به بنده فرمودند: قرآن را بياورم تا آيات را پيدا کنند . قرآن را باز گو کردند و آيات مزبور از سوره انفال را پيدا و دقايقي مطالعه کردند . آنگاه برادر پاسدار را در آغوش گرفتند و فرمودند : اين خواب شما از روياهاي صادقانه است و واقعيت دارد و درست جريان عمليات مسلم بن عقيل مانند جريان جنگ بدر است . آنگاه شهيد محراب در خواست کردند، که جريان را خود در نماز جمعه بگويد ، که در هفته بعد ، يعني در آخرين نماز جمعه آيت اله اشرفي بين نماز جمعه و عصر جريان را براي نماز گذاران بيان کرد . شهيد محراب و مجروحين جنگ . از ابتداي جنگ تحميلي تا شهادت آيت اله اشرفي ، بيست و پنج ماه طول کشيد . در طول اين مدت ، آيت اله اشرفي در کرمانشاه ، همچنين در اصفهان ، ازمجروحين جنگي در بيمارستان ها عيادت به عمل آوردند و نسبت به اين موضوع هميشه در نماز جمعه توصيه مي فرمودند . جملاتي که در خطبه ها مي فرمود اين بود که : مجروحين ، ميهمان شما مردم هستند و اين عزيزان راه کربلاي حسين را به روي ما باز مي کنند . اين عزيزان را پذيرايي کنيد . اينها جان عزيز خود را در معرض خطر قرار داده اند و هدف اينها ، دفاع از حريم مقدس اسلام و قرآن و ناموس شما مردم است . از اينها عيادت و تفقد و دلجويي کنيد . آيت اله اشرفي اصفهاني در عيادت خود از مجروحين ، به قدري مقيد بودند که علاقه داشت با فرد فرد آنها مسافحه کند و بسياري از مواقع بر دست رزمندگان بوسه مي زد و مي فرمود: امام دست و بازوي شما را مي بوسد ، همان طور که در پيامشان فرمودند و من امروز از طرف امام آمده ام ، دست شما عزيزان را ببوسم . در جبهه ها نيز از بيمارستانها مستقر در جبهه بازديد و از مجروحين عيادت مي کرد . در عمليات مسلم بن عقيل ، که تعداد مجروحين زياد بود ، آيت اله اشرفي قادر نبود از يکايک آنان عيادت کند . اين جانب چندين بار به طور متوالي به نمايندگي از آيت اله اشرفي ، به عيادت مجروحين رفتم و هر بار پس از مراجعت و گزارش حال آنها به ايشان ، افسوس مي خوردند و اظهار مي داشتند : چرا اين توفيق در اين نوبت از من سلب شد و نتوانستم خود شخصا به عيادت اين عزيزان بروم . در مسافرت به اصفهان نيز ، يکي از برنامه هاي مهم ايشان ، عيادت از مجروحين بود که در بيمارستان مرحوم آيت اله کاشاني و ديگر بيمارستانها حضور مي يافتند و از مجروحين عيادت مي کردند . از جمله ، در عمليات فتح المبين چند روز پي در پي به بيمارستانهاي اصفهان رفته و از مجروحين عيادت به عمل مي آوردند . به بياد دارم يک بار شهيد آيت اله اشرفي، به عيادت مجروحي رفتند ، که ترکش به گلويش خورده بود و قادر به تکلم نبود . مجروح با اشاره دست، در خواست قلم کرد . قلمي به دست او داده شد . بر روي کاغذ نوشت: سلام مرا به امام برسانيد و از ايشان بخواهيد، که امام دعا کنند تا من بهبود پيدا کنم و دو مرتبه به جبهه بروم و شهيد شوم . مجروحين چنين روحيه اي از خود بروز مي دادند . اين نمونه اي از روحيه مجروحين جنگي ما است . به اين دليل بود که شهيد محراب مي فرمود : من وقتي به ديدار رزمندگان مي روم ، روحيه ام قوي مي شود . روزي خبر دادند ، يکي از خلبانان نيروي هوايي عراق مجروح و دستگير شده و در بيمارستان طالقاني کرمانشاه بستري است . آيت اله اشرفي فورا به عيادت آن خلبان عراقي رفتند . او را از اتاق عمل به اتاق ديگر مي بردند . خلبان عراقي با ديدن آيت اله اشرفي التماس کرد ، قدري آب به من بدهيد . پزشک جراح اظهار داشت : آب براي او خطر مرگ دارد . چيزي که بسيار قابل توجه بود . اينکه در وقت عمل جراحي خلبان به خون نياز داشت ، که يکي از برادران پاسدار از خون خودش هديه کرد . جريان عيادت شهيد محراب از خلبان عراقي و صحبتهاي او در آن عيادت به وسيله تلويزيون جمهوري اسلامي پخش مي شد . در آن عيادت، آيت اله اشرفي پيامي براي صدام فرستادند ، مبني بر اينکه : تو در دنيا اعلام کرده اي رزمندگان اسلام ، اسراي عراقي را به قتل مي رسانند . اينک با توجه به اين که اين خلبان ... که قرا بود ، با بمب هاي خود ، شهرها و مناطق مسکوني ما را ويران کند و مردم بي گناه را به شهادت برساند ، به دست رزمندگان اسلام اسير شده و تحت عمل جراحي قرار گرفته و يک برادر پاسدار براي نجات او، خون بدنش را به او اهدا نموده . آيا در کجاي دنيا سراغ داريد ، که با اسير هاي جنگي خود اين چنين عمل کنيد ؟ اين اسلام و دستورات آسماني است ، که اين چنين به ما درس داده است و لذا پرستاران ما از مجروحين اسير ، بهتر پرستاري مي کنند ، به طوري که بسياري از مجروحين رزمندگان اسلام ، در بيمارستانهاي کرمانشاه اظهار مي داشتند که لا اقل ما را هم در حد يک مجروح اسيري حساب کنيد و از ما پرستاري نماييد و گلايه مي کردند ، که چرا از مجروحين اسير بهتر پذيرايي و پرستاري مي کنيد . شهيد محراب و حضور وي در مراسم شهدا آيت اله اشرفي در طول جنگ تحميلي بسيار مقيد بود، که در مراسم تشييع جنازه شهدا در کرمانشاه و اصفهان و خميني شهر شرکت کنند . هيچ گاه ديده نشد که يک شهيد در کرمانشاه تشييع شود و او در مراسم تشييع جنازه آن شهيد شرکت نداشته باشد و هر گاه چند شهيد تشييع مي شدند، اعلاميه اي مبني بر تعطيل بازار و عزاي عمومي صادر مي کرد . در ايامي که به اصفهان مي رفت ، در اين رابطه به آقايان آيات، خادمي و طاهري ، اعلاميه مشترک صادر مي گشت و از مردم درخواست شرکت در مراسم تشييع جنازه شهدا مي شد . در عمليات فتح المبين ، شهيد محراب در اصفهان بودند و همه روزه در مراسم تشييع جنازه شهداي عزيز اصفهان و خميني شهر ، شرکت مي کردند و بر جنازه ايشان نماز مي گزاردند . و در اولين مجلس بزرگداشت آنها در مسجد سيد اصفهان سخنراني کردند . همچنين در تشييع سيزده شهيد خميني شهر ، بر جناز آنها نماز گزاردند و ... در مجلس بزرگداشت شهداي فتح المبين در مسجد سيد اصفهان ، آيت اله صانعي به بنده فرمودند : اين گونه برنامه ها براي پدر شما سنگين است و بايد رعايت سلامت ايشان بشود . عرض کردم در مورد برنامه هاي ايشان ، بنده مکرر به پدرم گفته ام ، که سن شما اقتضاي چنين برنامه هايي را ندارد . گاهي که چند ساعت براي او استراحت مي گذاشتم، با اعتراض وي مواجه مي شدم و مي فرمود: امروز استراحت معنا ندارد و بايد هميشه در کار بود . در مسافرت به اصفهان ، هدف ما اين بود ، که چند روزي استراحت داشته باشند ، ولي اينطور نشد. در اصفهان همه روزه از ساعت 7 صبح تا 12 ، ديدار خصوصي با مردم داشتند و از ساعت 4 بعد از ظهر تا 10 شب ، ديدار عمومي با گروه هاي مختلف و سخنراني هاي متعدد ، چه در منزل براي ارگانها و نهادها و چه در باز ديد از مراکز مختلف ... شهيد محراب و نقش او در کمک به جبهه هاي جنگ ... از آغاز جنگ تحميلي تا شهادت ، حساب هاي متعددي جهت کمک به امور جنگ و تدارکات آن افتتاح کرد . يک شماره اختصاصي در صندوق تعاون اسلامي کرملانشاه داير و زايد بر دو ميليوم تومان جمع آوري شد . حساب مشترکي با استاندار در بانک استان ، همچنين حساب مشترکي با جامعه روحانيت ، جهت کمک به جبهه و مهاجرين جنگ نيز گشوده شد ، که وجوه کثيري جمع آوري و در اختيار جبهه ها و مهاجرين قرار گرفت . شهيد محراب و مهاجرين جنگ تحميلي از آغاز جنگ تحميلي و آواره شدن بيش از سيصد هزار نفر از مردم شهرهاي مرزي قصر شيرين و سر پل ذهاب و ديگر بخشها و روستاهاي استان کرمانشاه ، از سوي آيت اله اشرفي ، کميته اي به نالم کميته آوارگان جنگ تحميلي ، با همکاري و همياري عده اي از مردم خير ، تشکيل و شماره حساب 2000 بانک استان ، افتتاح شد . در اين حساب بيش از پنج ميليون تومان جمع آوري شد ، که با امضاي دو تن از علماي کرمانشاه ، قابل برداشت بود . آيت اله اشرفي در اکثر خطبه هاي نماز جمعه ، توصيه هاي فراوان در مورد اسکان مهاجرين و کمک به آنها مي فرمود و ابتدا خود شخصا از اردوگاه هاي مهاجرين باز ديد به عمل آورده و از آنها تفقد و دلجويي و نسبت به رفع نيازمنديهاي آنها ، اقدام مي کرد . بعد نماينده اي به آن کميته فرستاد ، تا در جهت مسائل مهاجرين ، نظارت مستقيم داشته باشد . آيت اله اشرفي و باز سازي گيلان غرب پس از طرح بازسازي مناطق جنگي و استقبال مردم ايران از اين عمل اسلامي و انقلابي ، شهيد محراب طي تلگرافي به رهبر انقلاب ، پيشنهاد باز سازي شهر گيلان غرب را از سوي مردم کرمانشاه اعلام کرد . شماره حساب مشترکي از سوي شهيد محراب و استاندار کرمانشاه ، برادر متعهد علي اکبر رحماني ، در بانک استان افتتاح و وجوه نقدي مردم در اين بانک واريز و سپس بازسازي گيلان غرب سريعا انجام شد و در شهريور ماه سال 61 ، با حضور ايشان و تني چند از شخصيتهاي کشور شهر گيلان غرب ، باز گشايي گرديد و مردم اين شهر به خانه و زندگي خود باز گشتند. باز سازي ايلام و سومين و چهارمين شهيد محراب آيت اله صدوقي و آيت اله اشرفي از آغاز جنگ تحميلي عراق ، عليه ايران تا پانزدهم خرداد سال 61 ، در زمان حيات آيت اله صدوقي و آيت اله اشرفي ، چندين بار مزدوران جنايتکار صدام به شهر ايلام حمله کردند و طي اين حملات ناجوانمردانه ، عده اي از مردم بي دفاع ايلام را به خاک و خون کشيدند . در حملات هواپيماهاي صدام به مردم ايلام در سال گذشته ، در مراسم بزرگداشت شهداي پانزدهم خرداد ، شصت نفر شهيد و بيش از دويست نفر مجروح گرديدند . در پي اين بمباران ، آيت اله صدوقي که به منظور ديدار از جبهه هاي جنگ و شهرهاي کردستان به کرمانشاه سفر کرده بودند ، به ايلام مسافرت نموده از مجروحين بمباران عيادت کردند و از مناطق ويران شده باز ديد به عمل آوردند . شهيد محراب آيت اله اشرفي نيز به همين منظور به ايلام رفت و در اجتماع عظيم ايلام ، در مراسم تشييع جنازه شهدا شرکت و از مجروحين اين حادثه عيادت کردند . اين دو شهيد بنا به پيشنهاد استاندار سابق ايلام، برادر متعهد ترکان ، بازسازي خانه هاي مخروبه را پذيرفتند . که اين موضوع از رسانه هاي گروهي نيز اعلام گرديد . « ما من قدم سعت الي الجمعه الاحرام اله جسد ها علي النار » وسائل شيعه ؛ جلد 5 ص ( نيست کسي که قدم گذارد به سوي نماز جمعه ، مگر اينکه خداي متعال بدن او را بر آتش جهنم حرام گرداند. ) ، دشمن براي شکستن جمعه ها تلاش مي کند و شخصيتهاي بزرگ محراب را از ما مي گيرد . بايد عزمي راسختر و اراده اي قويتر در اين اجتماع عظيم شرکت کنيم ، تا توطئه هاي آنها خنثي شود . نقش شهيد محراب در امر وحدت بين تشيع و تيسنن . استان کرمانشاه از لحاظ جغرافيايي از اهميت خاصي برخوردار است . اين استان از جهاتي با ديگر استانها متفاوت است ، چراکه هم مرز عراق است . در کنار استان کردستان ، که مرکز توطئه هاي گروه هاي وابسته به غرب و شرق است ، قرار دارد . فرق و مذاهب مختلف در اين استان وجود دارد . از جهت فرهنگي مردم اين استان در نهايت ضعف قرار دارند . جمعيت اين استان ، در حدود 5/1 ميليون نفر است . درصدي از جمعيت آن ، پيرو مذهب شافعي هستند . برادران و خواهران اهل تسنن اين استان ، وفادار به انقلاب و جمهوري اسلامي هستند و همانند روحانيت اهل تشيع در انقلاب سهم بزرگي داشته اند و انقلاب را رهبري کرده اند و در تمام مراحل انقلاب ، دوشادوش ملت انقلابي ، وفاداري خويش را به انقلاب و مقام رهبري به منصه ظهور رسانيده اند . شهيد محراب در رابطه با وحدت بين دو قشر شيعه و سني ، زحمات فراوان را متحمل شدند و براي به ثمر رساندن وحدت ، مسافرتهاي متعددي به شهرهاي پاوه و جوانرود و روانسر نموده و در طول امامت جمعه ، سمينارهاي متعددي ، مرکب از ائمه جمعه سني و شيعه در مرکز استان و شهرهاي اهل سنت اين استان تشکيل دادند . ايشان روحانيون اهل سنت را هميشه در آغوش خود مي گرفتند ، از اين جهت ، آيت اله اشرفي منحصر به فرد بود . پس از تشکيل سمينار ائمه جمعه ، آيت اله شهيد اشرفي جهت تحکيم وحدت بين کليه اقشار مردم استان کرمانشاه ، هر دو ماه يک بار ، سميناري مرکب از امام جمعه سني و شيعه در شهرهاي مختلف اين استان تشکيل دادند . در بعضي از سمينارها ، از شخصيتهايي همچون: شهيد صدوقي و آيت اله طاهري امام جمعه اصفهان و حجه الاسلام والمسلمين آقاي خامنه اي ، امام جمعه تهران ، دعوت به عمل آوردند . اين شخصيتها ، با حضور و سخنراني در اين سمينارها ، بهاي ديگري ( هم از جهت سياسي و هم مذهبي ) ، به اين سمينارها دادند. آخرين سمينار ائمه جمعه و جماعات سني و شيعه ، دو ماه قبل از شهادت آيت اله اشرفي در کرمانشاه تشکيل شد ، که در حدود سيصد تن از ائمه جمعه و جماعات دو قشر شيعه و سني با حضور نمايندگان امام ، در سازمان اوقاف و سرپرست کل اوقاف ، تشکيل شد . در اين سمينار، مسائل مختلفي پيرامون انقلاب و وظيفه روحانيت در اين برهه از زمان ، همچنين مسائل مختلف سياسي و اقتصادي و در راس آنها ، مسائل جنگ تحميلي عنوان شد ، که در کتابهاي بعدي در اختيار عموم قرار خواهد گرفت. قابل ذکر است که ، از تاريخ سمينار ائمه جمعه سني و شيعه در سال گذشته تا از اين تاريخ ، که بيش از يک سال مي گذرد ، سميناري مرکب از ائمه و جماعات سني و شيعه تشکيل نگرديده و اين بسيار جاي تاسف است و همان طور که امام امت در رابطه با شهادت شهيد محراب آيت اله اشرفي فرمودند: رفتن او ثلمه به اسلام وارد کرد . هم اکنون که قريب به يازده ماه از شهادت آيت اله اشرفي مي گذرد ، روحانيون شيعه و سني احساس يتيمي مي کنند و در مجالس متعدد اهل سنت ، اين موضوع کرارا گفته شده که با شهادت آيت اله اشرفي، ما جامعه روحانيت اهل سنت ، پدر دلسوز و مهربان خود را از دست داديم و هميشه جاي او را خالي مي بينيم و اظهار مي دارند ، هر گاه سر را ه خود مشکلي را مي يافتيم ، فورا خود را کنار او مي رسانديم و ايشان شخصا و بدون وقت قبلي و تکلف ما را مي پذيرفت و مشکلات اجتماعي و مذهبي را حل مي کرد . و اگر احساس مي کرد که حضورش در شهر پاوه يا جوانرود يا روانسر و ديگر مراکز اهل سنت ، لازم است ، علي رغم سختي راه و نا مساعد بودن مسائل امنيتي خود را سريعا به منطقه مي رساند و مشکلات را حل مي کرد . مسئوليت اداره امور روحانيت اهل تسنن استان کرمانشاه ، از سوي امام خميني بر عهده آيت اله اشرفي گذارده شده بود و پس از شهادت ايشان ، بر عهده اين جانب بود . در اين رابطه مسافرتها و سمينارهاي متعددي در شهرهاي مختلف اهل سنت ، با حضور ائمه جمعه ، جماعات داشته ايم و گامهاي موثري در اين رابطه و رفع مشکلات آنها در اين سمينارها برداشته شده است . اميد است خداوند ما را در به ثمر رساندن اهداف مقدس انقلاب و آن شهيد بزرگوار موفق بدارد . يکي از عوامل مهم در جهت وحدت شيعه و سني ، هفته وحدت است که از ابتکارات مهم امام خميني است و اثرات بسيار مطلوبي در اين رابطه داشته و استقبال بي نظيري از سوي برادران اهل سنت در اين استان به عمل آمده است . در سال گذشته ، در زمان حيات شهيد محراب ، ستادي با مسئوليت اين جانب جهت بزرگداشت هفته وحوت در استان کرمانشاه تشکيل شد ، که به مدت يک هفته مجالس متعددي در شهر ها و بخش هاي مختلف اين استان ، همچنين کردستان ، برگزار شد و در آخرين روز برگزاري هفته وحدت نيز ، کاروانهايي از برادران اهل سنت از شهرهاي مختلف ، همچنين هفتصد هزار نفر از مردم کامياران ، پياده به کرمانشاه آمدند و در مراسم هفته وحدت در سال گذشته با حضور شهيد و کليه ائمه جمعه و جماعات سني و شيعه و شخصيتها و مقامات استان تشکيل شد ، که از جهت کيفيت و کميت بي سابقه بود . شهادت توطئه هاي سوء قصد . پس از پيروزي انقلاب اسلامي و شکست آمريکا ، اين جنايتکار و غارتگر جهاني در پي ضربه زدن به انقلاب عظيم اسلامي بر آمد . چهره هاي بزرگ انقلاب ، يکي پس از ديگري ترور شدند . آيت اله اشرفي که يکي از ياران قديمي امام و از شخصيتهاي شناخته شده و مورد توجه کامل مراجع تقليد و حوزه هاي علميه بود و در پيشبرد انقلاب و خط امام نقش عمده اي داشت ، از جمله افرادي بود که مورد کينه استکبار جهاني و مزدوران داخلي قرار گرفت. حادثه بمب گذاري : اولين ترور از سوي مزدوران بيگانه در ماه رجب 1400 هجري قمري ( 1358ه.ش) ، خانه شهيد محراب و خانه هاي همسايگان به وسيله بمب صوتي که نزديک آن کار گذاشته شده بود ، به لرزه در آمد و کليه شيشه هاي اين خانه ها شکسته شد . آيت اله اشرفي به هنگام وقوع اين حادثه به زيارت حضرت رضا (ع) مشرف شده بود . ضد انقلاب اين بار ناکام ماند . دومين سوء قصد دومين سوء قصد نافرجام در رمضان 1401 ، تير 1360 هجري قمري اتفاق افتاد . روز گذشته آيت اله اشرفي اصفهاني امام جمعه کرمانشاه ، از يک سوء قصد جان سالم به در برد . بر اساس گزارش خبرنگار کيهان از کرمانشاه ، ديروز ساعت 12:30 ، هنگامي که آيت اله حاج آقا عطا اله اشرفي اصفهاني امام جمعه کرمانشاه و يک تن از محافظين ايشان ، قصد و رود به مسجد بروجردي را داشتند ، سه مهاجم مسلح که در داخل يک پيکان زرد رنگ در مقابل مسجد کمين کرده بودند ، به آنها حمله ور شددند . بر پايه همين گزارش مهاجمان مسلح ابتدا قصد داشتند با مسلسل کلاشينکف به سوي امام جمعه تير اندازي کنند ولي به علت گير کردن تير در لوله اسلحه ، موفق به اين کار نشدند . مهاجمان سپس به هنگام فرار يک عدد نارنجک به طرف امام جمعه پرتاب کردند ، که بر اثر انفجار آن ، يک زن شهيد و پنج نفر مجروح شدند . يک دختر سيزده ساله و يک پيرزن شهيد شدند . همين گزارش حاکيست به دنبال اين حادثه ، دو اتومبيل ژيان با ايجاد تصادف ساختگي راه را بستند و دقايقي بعد که پليس و سپاه سر رسيدند ، مهاجمان مسلح و سرنشينان دو اتومبيل ژيان از صحنه حادثه گريختند . آخرين گزارش از منزل امام جمعه کرمانشاه حاکيست، حال حاج آقا عطا اله اشرفي اصفهاني خوب و رضايت بخش است و تحقيق در مورد اين حادثه و شناسايي مهاجمان مسلح ادامه دارد . در پي سوء قصد نافرجام به جان آيت اله اشرفي اصفهاني ، امام جمعه کرمانشاه ، وي در گفتگويي اظهار داشت : در اين گونه سوء قصد ها مسئله ، جان خود من مطرح نيست زيرا من شخصا آماده شهادتم ، ولي حفظ جان شخصيتها از نظر روند سياسي مملکت بايد مورد توجه قرار گيرد . ... بانويي که چند روز قبل در جريان سوء قصد نافرجام آيت اله اصفهاني، امام جمعه کرمانشاه هدف ترکش نارنجک ضد انقلابيون تروريست قرار گرفت، در بيمارستان آيت اله طالقاني درگذشت . بانوي مذکور، سکينه سلکي نام داشت . متاهل و داراي فرزند بود و متجاوز از 50 سال سن داشت . بر اساس گزارش رسيده در جريان اين حادثه ، چهار تن ديگر به طور سطحي مجروح شدند که تحت درمان قرار گرفتند . به دنبال سوء قصد ، منافقين کور دل براي سومين بار، نقشه ترور آيت اله اشرفي را به شيوه ديگري کشيدند . اين ، يک روش انتحاري بود ، که طرح آن جز از مغزهاي شستشو داده شده در خانه هاي تيمي بر نمي آمد . اين بار که منافق جنايتکار و دشمن خدا و خلق او ، با چشم و گوش بسته به چنين جنايت هولناکي تن داد ، تصور مي کرد با اين عمل هولناک مي تواند انقلاب را از مسيرش بر گرداند . کيهان ، چهارشنبه 7/ 5/ 1360 .اطلاعات سه شنبه 13/ 8/ 1360 . و دست جنايتکار امريکا را دو مرتبه در ايران باز کند ، غافل از آن که با خون مطهر اين شهداي بزرگ ، ريشه اسلام و انقلاب ، قويتر و مردم بيدار تر مي شوند و در راهي که پيمودند، استوارتر و راسختر مي گردند . لعن ابدي بر منافقين و اربابان و پيشتازان ايشان ، از يزيد و ابن ملجم و دودمان بني اميه تا جنايتکاران مستکبر شرق و غرب عالم . بايد از همه تفاله هاي آمريکا و جنايت پيشگان مزدور پرسيد ، که آيا با شهيد کردن خدمتگذاراني همچون شهداي محراب ، که در سنين هفتاد وهشت سالگي به سر مي بردند ، چه چيزي عايد انها گشت ؟ جز ننگ و عار و لعنت ابدي چه افتخاري کسب کردند ؟ آيا به جاي ترور اين گونه شخصيتها و اين مردان نمونه تاريخ اسلام ، بهتر نبود سينه مستکبران و جنايتکاران را هدف قرار دهند ، جنايتکاراني که دستشان تا مرفق در خون مستمندان عالم است و در کاخها و ويلاهاي چند صد ميليوني به عياشي و هرزگي مي گذرانند ؟ اي عالم متقي و اي چهره ملکوتي ، اي سطوره تقوي و فضيلت و پاکدامني ، اي مرد خدا و اي خورشيد علم و ايمان و ولايت ، اي پير زاهد و پارسا ، اي حبيب بن مظاهر حسين ، آنان که در حال برخاستن براي خطبه جمعه ، در حال طهارت و در خانه خدا ، در ظهر روز جمعه ، محراب را به خون مقدست رنگين کردند ، آنان که محاسن سفيدت را به خون سرخت خضاب نمودند ، چه نامي دارند ؟ آيا اينان مسلمانند ؟ آيا اينان طرفدار و حامي خلقند ؟ آيا اينان طرفدار ضعيفند ؟ آيا گناه تو چه بود ، جر اين که يک عمر دم از اسلام و قرآن زدي ، جز اين که به مردم علم و معرفت آموختي ، جز اينکه در محراب عبادت مردم را به اطاعت و بندگي و نماز ، خواندي ، جز اينکه سفارش ضعفا و بيچارگان را کردي ، جز اينکه يتيمان را پناه بودي ، جز اين که علي گونه در دنيا زندگي کردي ، جز اينکه مردم را توصيه به صبر و توصيه به حق کردي . و جز اين که مردم را ارشاد و هدايت کردي و جز اين که يک عمر زيارت عاشوراي حسين خواندي و به دنيا و زخارف آن پشت پا زدي ؟ آيا چه کرده بودي که اين چنين به دست وارثين ابن ملجم اشقي الاشقياء ، در محراب جمعه شهيد گشتي ؟ اگر اينها جرم و گناه است ، بگذار تو هم مجرم شناختي شوي ، همان طور که بني اميه علي و حسين (ع) را مجرم و گناهکار دانستند . مردم دنيا و وجدان تاريخ بايد قضاوت جهاني به سر کردگي امريکا را ادامه دهند . « شهادت او جامعه روحانيت را سوگوار کرد . » از پيام امام خميني به مناسبت شهادت آيت اله اشرفي . در پي اعلان شهادت حضرت آيت اله اشرفي نماينده امام و امام جمعه کرمانشاه ، به وسيله رسانه هاي گروهي ، تعطيل يکپارچه استان کرمانشاه و عزاي عمومي در سراسر کشور ايران ، در روز شنبه 24 مهر 1361 اعلام شد و جنازه شهيد محراب با حضور شخصيتهاي بزرگ مملکت ، نمايندگان حضرت امام ، نمايندگان رياست جمهوري ، تني چند از وزرا و عده زيادي از ائمه جمعه استانها و شهرستانها با حضور يکپارچه مردم استان کرمانشاه ، تشييع شد . همچنين هزاران تن از مردم ساير شهرستانها ، به منظور شرکت در مراسم تشييع جنازه آيت اله اشرفي ، به کرمانشاه آمده بودند. پس از انجام اين مراسم در شهر کرمانشاه و اداي احترام نسبت به مقام مقدس اين شهيد بزرگوار ، بنا به وصيت خود شهيد ، جنازه ان بزرگوار با هواپيما به سوي اصفهان حرکت دادند .ابتدا جنازه آيت اله اشرفي را به زادگاه او ، خميني شهر آوردند . از خميني شهر تا تخت فولاد ، قبرستان عمومي اصفهاني (تکيه شهدا) که قريب به سي کيلومتر فاصله بود . در حالي که استان اصفهان نيز در تعطيل و ماتم عمومي به سر مي برد ، جنازه آن عالم بزرگوار پياده تشييع شد . اين تشييع در تاريخ بي نظير يا کم نظير بود . جنازه به مدت نه ساعت بر دوش مردم مومن و شهيد پرور اصفهان حمل ، سپس با تجليل فراوان ، در روز يکشنبه ساعت 5:30 دقيقه بعد از ظهر، در تکيه شهداي اصفهان به خاک سپرده شد . در مراسم اصفهان نيز شخصيتهاي بزرگ مملکتي و علما و بزرگان حضور داشتند . جمعيت تشييع کننده در اصفهان ، قريب دو ميليون نفر تخمين زده شد . جاده خميني شهر به اصفهان ، که قريب به ده کيلومتر است ، مملو از انسان شده بود . گزارش خبرنگار کيهان در کرمانشاه به نقل از شاهدان عيني حاکي است : افرد منافق در حالي که نارنجک در کمر خود تعبيه کرده بودند ، به طرف آيت اله اشرفي اصفهاني يورش بردند و با کشيدن ضامن نارنجک باعث به شهادت رساندن يار و ياور امام خميني شد . حجه الاسلام محمد علي صدر، مسئول آموزش دايره سياسي ايدئولوژي هوانيروز کرمانشاه ، در حالي که خود بر اثر اين انفجار جراحاتي برداشته بود و به شدت از وقوع حادثه متاثر بود نيز، در گفتگويي با خبر نگار کيهان اظهار داشت : بعد از سخنراني آقاي رستگار و شروع خطبه هاي نماز توسط حاج آقا ، يک نفر به طرف آقا هجوم برد و او را بغل کرد . در اين هنگام من داد زدم که يک وقت متوجه شدم در همان لحظه انفجاري صورت گرفت و امام جمعه در حالي که حالت سجده به زمين افتاده بود ، به شهادت رسيد و منافق نيز که لباس بسيجي بر تن داشت ، به هلاکت رسيد . وي افزود : حاج آقا در دم ؛ پاهايش قطع شد و به ديگر ياران امام پيوست و امت ستمديده کرمانشاه را تنها گذاشت . بر اساس گزارش خبر نگار کيهان ، در اثر انفجار چند نفر مجروح شدند ، که در بين مجروحين حجه الاسلام محمد اشرفي اصفهاني ، فرزند امام جمعه شهيد کرمانشاه نيز ، ديده مي شد ، که در بيمارستان طالقاني بستري است و حال او رضايتبخش است . در ادامه گزارش آمده است : روحانيت مبارز شهر کرمانشاه و برادر علي اکبر رحماني ، استاندار کرمانشاه که خود نيز در نماز جمعه شرکت داشت و ديگر مسئولين ، بلافاصله در بيمارستان طالقاني حضور يافتند و با امام جمعه شهيد خود وداع کردند . پس از شهادت شهيد محراب ، در ملاقات اينجانب و اخوي بزرگوار با حضرت امام خميني (ره) ، امام عزيز فرمودند: مصاحبه تلويزيوني پدر بزرگوارتان را در روز شهادت از سيماي جمهوي اسلامي شنيدم ، جمله اي که در مصاحبه گفتند: اميدوارم چهارمين شهيد محراب باشم ، به شدت مرا تحت تاثير قرار داد. گويا از قبل ايشان منتظر شهادت بودند . آنچه براي ما بسيار قابل توجه بود و هيچگاه از خاطره ما نخواهد رفت و هرگز فراموش شدني نيست ، اظهار محبت فوق العاده حضرت امام (ره) به فرزندان شهيد محراب بود ، از جمله کلمات غرور آفرين آن حضرت اين بود ، فرمودند: شما اگر چه پدر بزرگوارتان را از دست داديد ، خدا لعنت کند قاتلان ايشان را ، مرا جاي پدرتان بپذيريد و به پدري خود بپذيريد ، آنگاه حضرت امام به مرحوم حاج احمد آقا که وارد اطاق شدند ، گفتند: هر وقت آقازاده هاي اشرفي خواستند ملاقات بيايند ، ملاقات دهيد و هر کاري داشتند پيش من بياوريد . حقيقتا آن ملاقات تاريخي و سخنان حضرت امام آنقدر در روحيه ما تاثير گذاشت، که تمامي مصائب شهادت پدر بزرگوار را فراموش کرديم و هر گز سخنان امام را تا آخرين لحظات عمر فراموش نخواهيم کرد . ترور شهداي محراب توسط منافقين ترور شخصيتهاي بزرگ انقلاب و ياران امام ، از قبيل شهيد مطهري ، مفتح ، قاضي طباطبايي توسط گروه منحرف فرقان و انفجار دفتر حزب جمهوري و شهادت شهيد بهشتي و 72 تن از ياران امام در انفجار نخست وزيري و شهادت شهيد رجايي و باهنر، يک حرکت حساب شده و دقيقي بود. دشمنان انقلاب به زعم خود تصور مي کردند، چنانچه اين سرمايه هاي نظام ترور شوند ، نظام و رهبري آن فرو مي پاشند و به آمال خود دست مي يابند و لذا پس از اين دو انفجار بزرگ و شهادت اين شخصيتهاي سياسي و مذهبي، در صدد انفجار نماز جمعه شهرهاي بزرگ و شهيد کردن ياران با وفاي امام شدند و لذا ياران بزرگ حضرت امام و شخصيتهايي که در بسيج نيروهاي مردم و وحدت ملت نقش مهمي داشتند را در مکان نماز جمعه شهيد نمودند و به طوري که، منافقين در عراق در پناه صدام و حزب بعث زندگي مي کردند و آرامش پيدا کرده بودند. آنها به صدام وعده انفجار نماز جمعه هاي مهم و ترور ياران انقلاب و امام را داده بودند و چهار نفر از ياران انقلاب را به نام حرف صدام، توسط عمال داخلي خود با ترور و حرکت انتحاري ، شهيد کردند . ص ( شهيد صدوقي ) د ( شهيد دستغيب ) الف ( شهيد اشرفي اصفهاني ) م ( شهيد مدني ) . نقل از جملات محرمانه حزب بعث ، که پس شهادت شهداي محراب به دست آمد . آنچه قابل ذکر است ، طرح ترور شهيد محراب مدني ، اولين شهيد در نماز جمعه تبريز مطرح گرديد . به همين دليل اين چهار نفر شهداي محراب ، چون در روز جمعه در نماز جمعه به دست منافقين ترور شدند، شهيد محراب نام گرفتند و لذا شهداي محراب فقط چهار نفر هستند و چون شهيد مدني، اولين شهيد محراب و شهيد دستغيب ، دومين و شهيد صدوقي ، سومين شهيد محراب نام گرفت . شهيد اشرفي مي فرمود: اميدوارم چهارمين شهيد محراب باشم و حضرت امام خميني در ديدار علما و روحانيون تبريزط در قبل از ايام محرم سال 1361 فرمودند: شهداي محراب از مدني گرفته تا اين مرد 80 ساله ( يک هفته پس از شهادت شهيد اشرفي امام صحبت فرمودند در حسينيه جماران ). لذا شهيد بزرگوار ، آيت اله قاضي طباطبايي اولين امام جمعه شهيد بودند ، که پس از اقامه نماز جماعت در يکي از روزهاي هفته ، به دست گروه فرقان ، درب منزلشان شهيد شدند و شهيد محراب نماز جمعه نبودند . چه شهداي محراب و شهيد قاضي طباطبايي ، اولين امام جمعه شهيد و شهداي بزرگواري چون شهيد آيت اله مطهري و آيت اله بهشتي و ديگران همگي از ياران انقلاب و پيشتازان نهضت مقدس بودند، که با خون مقدسشان اسلام و انقلاب را ياري نمودند و جاي اين بزرگان در جامعه ما خالي است . پس از مراسم تشييع و تدفين جنازه شهيد محراب ، اشرفي اصفهاني در قبرستان تخت فولاد ، چند روز بعد از آن لباسهاي شهيد محراب ، توسط جناب حجت الاسلام آقاي امجد ، تحويل بيت شهيد داده شد . پس از بازبيني لباسهاي غرق به خون و سوخته شهيد محراب ، قطعه کوچکي از بدن شهيد در لباسهاي ايشان پيدا شد . در اين رابطه از حضرت امام استفتاء شد، در مورد الحاق آن به بدن يا دفن در کرمانشاه . حضرت امام در پاسخ آن را ارجاع دادند به يکي از بزرگان علما ، در نهايت آن قطعه از بدن در گلستان شهدا ( باغ فردوس کرمانشاه) به خاک سپرده شد و در آن مکان ياد بودي به نام شهيد محراب بنا گذارده شد ، که اکنون اين مکان مقدس مورد احترام و تکريم عمومي اهالي شهر کرمانشاه و همچنين خواص از شخصيتهاي کشوري قرار گرفته و همواره با قرائت فاتحه ، ياد آن شهيد بزرگوار را گرامي مي دارند . در آستانه بيستمين سالگرد شهادت اين شهيد بزرگوار، اين يادبود توسط بنياد شهيد بازسازي و در چهارسمت ياد بود ، فرازهايي از پيام حضرت امام خميني با سنگ زيبا ، بنا شده است . خاطرات فرزند شهيد: سوال : با تشکر از وقتي که در اختيار ما گذاشتيد. لطفا از حالات و روحيات و زندگاني حال و گذشته پدر عزيزتان آيت اله اشرفي اصفهاني ، مطالبي را بيان بفرماييد . پاسخ : بسم اله الرحمن الرحيم. بنده در سن هفت سالگي بودم ، که پدرم براي ادامه تحصيل از اصفهان به قم آمدند و در حجره ي کوچکي در مدرسه فيضيه اقامت گزيدند . من و برادر کوچکم که بعدا به قم آمديم ، در آن حجره کوچک در معيت ايشان بوديم . وضع زندگي ما به نحوي بود ، که فقط هفته اي يک بار مي توانستيم غذاي گرم بخوريم ، و از غذاي گرم ، حلوايي بود که اصفهاني ها به آن شل شلي ، مي گويند . معمولا به همراه گزهايي که از اصفهان به عنوان سوغات براي ما مي آوردند ، مقداري آرد بود که پدرم در شبهاي جمعه آن را با مقداري خاکه قند ، که بر اثر ماندن سياه شده بود ، مخلوط نموده و حلوا درست مي کردند و اين تنها غذاي گرم و مطبوع ما بود . گاهي هم با برنج هاي گرده که از اصفهان آورده بودند ، دمپختک درست مي کردند . اما مقدار آن به اندازه اي نبود که سير شويم و شايد از يک کيلو برنج تا 4 ماه استفاده مي شد .در مدت 16 الي 17 سالي که با ايشان بوديم ، يک شب نديدم که نماز شب ايشان ترک شود . چون ما در يک حجره بوديم و من حالات مخصوص ايشان را مشاهده مي کردم . ايشان اکثر شبها تا صبح بيدار بودند و درس مي خواندند و از يک ساعت مانده به اذان صبح ، براي نماز شب و مستحبات مربوط به آن آماده مي شدند . حتي در زمستانهاي سخت، که حوض مدرسه يخ بسته بود ، ايشان با قند شکن يخ حوض را که شايد 20 الي 30 سانت قطر داشت را مي شکستند و وضو مي گرفتند ، و بعد با حال و توجهي کامل به نماز شب مشغول مي شدند . پدرم معمولا صبحها براي زيارت حضرت معصومه (س) به حرم مشرف مي شدند و بعد از خواندن زيارت وارث يا جامعه کبيره ، در راه، نان و پنيري براي صبحانه مي خريدند و بر مي گشتند . بعد از صرف ناشتايي براي تدريس کفايه و مکاسب از حجره خارج مي شدند و بعد هم در درس مرحوم آيت اله بروجردي و آيت اله کوه کمره اي شرکت مي کردند . از مدت 45 سالگي که از عمر من مي گذرد ، مي توانم بگويم که 30 سال شاهد هستم که زيارت عاشوراي ايشان تا به حال ترک نشده است . حتي در دهه محرم ، ايشان سه بار ( صبح و ظهر و شب ) زيارت عاشورا را مي خواندند و تقيد خاصي به اين زيارت دارند . تا روز آخري که مرحوم آيت اله بروجردي، پدرم را در سن 52 سالگي به کرمانشاه اعزام نمودند ، ايشان در مدرسه فيضيه زندگي مي کردند . مادرم مي گفتند، که ظرف 30 سال که از ازدواج ما مي گذشت ، تا آمدن به کرمانشاه ، يک ماه به طور دائم و پشت سر هم نشد ، که من پدر شما را ببينم . حاج آقا هميشه در قم بودند و در سال 4 الي 5 بار به اصفهان مي رفتند، تا پدر و خانواده شان را ببينند . حتي در تابستانها که مرحوم آيت اله بروجردي به اشنوه (محل ييلاقي در اطراف قم) مي رفتند ، پدرم نيز براي کسب فيض از محضر ايشان به آنجا رفته و کمتر تابستاني به اصفهان مي رفتند . در حقيقت از نظر مالي براي ايشان امکان نداشت ، که خانواده خود را به قم ببرند . زيرا ماهيانه 45 تومان از مرحوم آيت اله بروجردي شهريه مي گرفتند، که 15 تومان آن را براي مادرم و اخوي ديگر به اصفهان مي فرستادند ، و ما سه نفر مي بايست زندگي مان را با 30 تومان اداره مي کرديم . به هر حال از نظر مالي وضع ما ، بسيار نامساعد بود .خاطره جالبي به يادم هست، که آن را برايتان تعريف مي کنم : زمستانها معمولا پدرم نيم کيلو شير با دو ريال مي خريدند و آن را پس از اضافه کردن مقداري آب ، بين من و برادر کوچکترم و خودشان تقسيم مي کردند . و ما مقداري خاکه قند و نان خشک در آن مي ريختيم و موقع ناهار مي خورديم . يک روز که خاکه قند نداشتيم ، حاج آقا به يک بقالي در گذر خان رفته و گفته بود : يک سير شکر به ما بده، بعدا پول آن را مي آورم . آن بقال ، همان وقت مساله را از حاج آقا به اين عنوان پرسيده بود که : اگر کسي جنس نسيه بخواهد و فروشنده در دلش اکراه داشته باشد ، آيا براي خريدار از لحاظ شرعي اشکال دارد يا خير ؟! حاج آقا که شديدا ناراحت شده بودند ، شکر را نگرفته و بر گشته بودند . من آن روز ديدم ، که حاج آقا در حالي که اشک چشمانش را گرفته است به حجره آمدند . پرسيدم حاج آقا چه شده است ؟ ايشا ن بعد از اينکه برخوردشان را با مرد بقال تعريف کردند ، گفتند : چرا بايد بقالي که در اين همه سال از او خريد مي کنيم ، در وقت تنگدستي اين مساله را از ما بپرسند ؟ ! بعد از اينکه حاج آقا بنا بر تقاضاي آيت اله بروجردي از قم به کرمانشاه آمدند ، باز هم نزديک به يک سال در مدرسه آيت اله بروجردي تنها بودند و من هم در خدمتشان بودم . تا اينکه آيت اله بروجردي دستور دادند ، که خانه اي را اجاره کنيم . با کمک يکي از علما خانه اي را که چهار اتاق داشت ، اجاره کرديم . دو اتاق را حاجي برداشتند و دو اتاق هم در اختيار من بود . اجاره آن خانه ، ماهيانه 120 تومان بود که گاهي کرايه آن نيز به عقب مي افتاد . و بعد از چند سال ، مردم خير کرمانشاه منزل فعلي را که داراي سه اتاق کوچک است ، براي ايشان تهيه کردند . الان گاهي از اوقات که مسئولين براي ديدار حاج آقا به منزل ما مي آيند ، جايي براي پذيرايي و ماندن آنها نداريم و غذايمان را هم از بيرون تهيه مي کنيم . همين اطاقي را که حالا شما در آن نشسته ايد ، کتابخانه و ميهمانخانه حاج آقا است و بيشتر از 9 متر مساحت ندارد . هر وقت مي گوييم، که اينجا را عوض کنيم و يا منزل ديگري اجاره نماييم ، ايشان قبول نمي کنند و مي گويند : امام عزيز ما در گوشه جماران در يک اتاق کوچک و روي موکت زندگي مي کنند . من که مقامم از امام بالاتر نيست . همين هم براي من زياد است . شايد نزديک به ده سال باشد ، که اين منزل تعمير نشده است . همانطور که ملاحظه مي فرماييد، سقف اتاق و راهرو طبله کرده و در حال ريختن است . در بعضي از قسمتها هم گچهاي ديوار کنده شده است . هر چه مي گوييم: حاج آقا اجازه بدهيد يک بنا بياوريم و اينجا را تعمير کنيم ، ايشان رضايت نمي دهند و مي گويند : خانه هاي مردم را ميگهاي عراقي خراب کرده است و بندگان خدا در زير چادر ها زندگي مي کنند ، شما مي خواهيد خانه را تعمير کنيد ! همين وضع بسيار خوب است . حتي اخيرا يک بنايي از اصفهان آمد و گفت: من مي خواهم به خرج خودم خانه شما را تعمير کنم . اما حاجي آقا قبول نکردند و گفتند: اين پولي را که مي خواهي گچ بخري و به سقف اتاق هاي من بزني ، ببر و به مستضعفين و جنگ زده ها بده ، ثوابش خيلي بيشتر است . ايشان شبها معمولا مقداري نان خشک را آب مي زنند و با کمي شير يا پنير مي خورند و در پاسخ ما که مي گوييم بدن شما ضعيف است و اين غذا براي شما مناسب نيست ، مي گويند : جوانان عزيز ما ، در سنگر ها نان خشک مي خورند . اين هم براي من زياد است . يکي از خصوصيات حاج آقا اين است ، که بايد حتما کارهايشان را خودشان انجام بدهند . حتي من که فرزند ايشان هستم ، اکراه دارند که بگويند برايم چايي بياور و يا قليان آماده کن. و من به خاطر ندارم که ايشان حتي يکبار به همسرشان گفته باشند ، که يک ليوان آب به من بده . خودشان کارهاي خودشان را انجام مي دهند . و عقيده شان اين است که من را براي کار کردن ، نياورده ام . او هم وظايفي را بر عهده دارد و محترم است . بسياري از اوقات هم ديده ام که ايشان با آن سن زياد و ضعف بدني ، صبحها براي کمک به مادرم چايي درست مي کنند . حاج آقا به هيچ وجه اجازه نمي دهند، که خدمتکاري را براي انجام کارهاي خانه بياوريم . و در اين باره مي گويد : من کي هستم که کسي بيايد و من به او امر و نهي کنم . او هم بنده خداست . من تا وقتي که قدرت روي پا ايستادن را داشته باشم ، خودم کارهايم را انجام مي دهم . هر وقت که از پا افتادم آن زمان ، وظيفه چيز ديگري است ... ايشان در رابطه با افراد ، خيلي متواضع بر خورد مي کنند . اگر کسي بر ايشان وارد مي شد ، او را در بالا مي نشاند و خودشان نزديک در مي نشينند و مي گويند، که من پذيرايي از ميهمان را براي خودم عبادت مي دانم . ومقيد هستند که حتما ميهمان را تا دم در بدرقه کنند . براي خودشان قائل نيستند و معتقدند که مقام را بايد خدا بدهد و انسان بايد در برابر بندگان خدا تواضع داشته باشد ، تا خدا او را عزيز بدارد . گاهي از اوقات که مي شنوند ، کسي از ايشان تعريف کرده ، ناراحت شده و مي گويند : اين تعريف را از امام بکنيد. من کي هستم که تعريف مرا مي کنيد . من يک بچه طلبه بيشتر نيستم . اين مطالب را ايشان در شرايطي اظهار مي دارند ، که حدود 8 الي 9 اجازه اجتهاد از مراجع بزرگي، چون مرحوم آيت اله سيد محمد تقي خوانساري ، مرحوم آيت اله حجت ، مرحوم آيت اله صدر ، مرحوم آيت اله شيخ بوالحسن اصفهاني ، مرحوم آيت اله بروجردي و ... دريافتن نموده اند . گاهي از اوقات که مي خواهيم اطلاعيه اي بدهيم ، حاجي آقا مي گويند : بابا جان يک وقت قصد اين را نداشته باشيد ، که بخواهيد براي پدرتان مقامي قائل بشويد . پدرتان چيزي نيست . يک بچه طلبه بيشتر نيست . يک وقت غرور و مقام شما را نگيرد . تکيه کلام ايشان هميشه اين است که : کارها را براي خدا بکنيد و به فکر پست و مقام و حتي منتظر دعاي خير و تشکر مردم هم نباشيد . و هميشه اجرتان را از خدا بخواهيد و همواره به ما توصيه مي کنند که : هميشه کارهايتان را به خدا واگذار کنيد . اتکاء به خدا داشته باشيد و عزت را از خدا بخواهيد . وقتي که شما امورتان را به خدا واگذار کنيد ، خدا بهتر از آنچه که انتظار داشتيد، نصيب شما مي کند . ايشان به آيه: « تعز من تشاء و. تذل من تشاء » خيلي معتقدند و مي گويند : خدا به آنکسي که بخواهد عزت مي دهد و اگر لايقش ندانست ، عزت را از او مي گيرد و عزت و ذلت ، به دست خداست . حاجي آقا با يک چنين روحيات و طرز تفکري زندگي کرده و مي کنند و اين مقدار کم که خدمتتان عرض کردم ، تنها نمونه هايي از زندگي سرتاسر اخلاص و عرفان ايشان بود . والسلام . حجت الاسلام محمد اشرفي اصفهاني, فرزند شهيد: سوال : با توجه به اينکه حضرتعالي سالهاي متمادي در خدمت پدر بزرگوارتان بوده ايد ، تقاضا مي کنيم که گوشه هايي از زندگي و شمه اي از خصوصيات اخلاقي و عرفاني شهيد را براي ما و براي ثبت در تاريخ روحانيت شيعه ، بازگو نماييد . پاسخ : بسم اله الرحمن الرحيم. من المومنين رجال صدقو ما عاهدو ال... عليه . . او يکي از مصاديق بارز رجال صدقو ما عاهدو ال.. بود « امام خميني» . گر چه من فرزند ايشان هستم و فرزند نبايد درباره پدر صحبت کند، اما در اينجا بايد بگويم که شهيد محراب حضرت آيت ال.. اشرفي اصفهاني ، از چهره هايي بودند که به طور قطع و يقين ، اگر در عصر خودشان بي نظير نبودند ، لا اقل کم نظير بودند . اگر بخواهيم پيرامون خصوصيات اخلاقي ، مقام علمي ، ميزان تقوا و پارسايي و ديگر صفات برجشته ايشات صحبت نماييم ، لازم است که پيام مفصل امام را که پس از شهادت ايشان منتشر گرديد . به دقت بررسي و کلمه به کلمه تحليل نماييم ، که در فرصت کوتاهي که شما در اختيار من گذاشته ايد ، مجال چنين کاري نيست . بسياري از بزرگان که پس از شهادت ايشان با آنها ملاقات کردم ، افسوس مي خوردند ، که چرا اين شخصيت ارزنده را در زمان حياتش نشناختيم و يا کمتر شناختيم ! گر چه از آغاز جنگ تحميلي تا هفته شهادت ، هر هفته ، گوشه اي از نماز جمعه کرمانشاه از سيماي جمهوري اسلامي پخش مي شد و مردم مکرر نام اشرفي اصفهاني را مي شنيديد ، اما با اين همه ، ايشان يکي از چهره هاي گمنام روحانيت بودند ، که مردم جامعه ا را به خوبي مي شناختند . حالا اجازه بدهيد من به عقب بر گردم و تا آنجا که فرصت اجازه مي دهد و حافظه ام ياري مي کند ، مطالبي را از ايشان برايتان عرض کنم : بنده از کلاس دوم ابتدايي ، يعني از 8 سالگي تا روز شهادت ( حدود 30 سال ) با ايشان بودم . لازم به ذکر است که اين مصاحبه 4 سال بعد از شهادت چهارمين شهيد محراب اشرفي اصفهاني انجام گرفته است . ادامه : حاج آقا در مدرسه فيضيه قم حجره اي داشتند (حجره شناره 21 ) ، که من و برادر بزرگم در خدمتشان بوديم . از نظر وضعيت اقتصادي و گذراندن زندگي روز مره ، شايد ضعيف ترين فرد در مدرسه فيضيه ايشان بودند . با اينکه موقعيت اجتماعي و علمي ايشان در حدي بود، که بسياري از فضلاء مي گفتند: ديگر اقامتشان در مدرسه درست نيست و بايد سکونت در منزل را اختيار کنند . حتما مي دانيد که حجره هاي مدارس علميه، مخصوص طلبه هاي مجرد است و آقايان طلاب پس از چند سال تحصيل و بعد از پايان دوره تجرد ، منزلي را در خارج از مدرسه اجاره و يا بر حسب قدرت و توانايي خريداري مي نمايند . اما ايشان بر اثر فقر مادي، حتي نمي توانستند منزل دو اطاقه اي را که اجاره اش در آن موقع حدود 30 تومان بود، تهيه نمايند . به ناچار همسر خود را در منزل پدرشان در اصفهان گذاشته بودند و هر چند ماه يکبار سري به آنجا مي زدند . در آن موقع، نهايت شهريه اي را که به يک طلبه متاهل و سطح بالا ( کساني که به درس خارج مي رفتند) مي دادند، ماهيانه 45 تومان بود و ايشان با اين مبلغ نمي توانستند که هم اجازه بدهند و هم زندگي زن و فرزندانشان را اداره نمايند. از نظر موقعيت علمي و اجتماعي ، ايشان مورد تاييد علما و مراجع ثلاث قم ( مرحوم آيت اله خوانساري ، مرحوم آيت اله حجت ، مرحوم آيت اله صدر ) بودند و مرحوم آيت اله بروجردي فوق العاده به ايشان علاقه داشتند و حتي براي ديدار ايشان به حجره حاج آقا در مدرسه فيضيه مي آمدند . حاج آقا حدود 40 سال داشتند ، که به درجه اجتهاد رسيدند و اولين اجازه نامه اجتهاد را در حوزه علميه قم ، مرحوم آيت اله سيد محمد تقي خوانساري به ايشان دادند . حاج آقا خصوصيات اخلاقي ويژه اي داشتند ، که من سعي مي کنم به چند مورد آن اشاره نمايم . هر کسي که وارد منزل ايشان مي شد ، چه عالم ، چه شخصيتهاي سياسي و اداري و حتي افراد معمولي ، امکان نداشت که حاج آقا بالاي دست او بنشيند . در اطاق کوچکشان که محل مطالعه و استراحت و پذيرايي از ميهمانان بود ، هميشه نزديک به در، جاي مخصوص داشتند که آنجا مي نشستند و به متکايي تکيه مي دادند . پذيرفتن دعوت اعيان و ثروتمندان ، براي ايشان بسيار مشکل و ناراحت کننده بود، اما در عوض با طبقه ضعيف ، کشاورزان و کسبه و کارگران ساده رفت و آمد داشتند و خيلي زود دعوت آنان را مي پذيرفتند . زماني که به خميني شهر ، زادگاهشان مي رفتند ، خيلي ها از حاج آقا دعوت مي کردند که به خانه هايشان بروند. اما ايشان عذر خواهي مي کردند و بازهم دعوت افراد ضعيف را مي پذيرفتند . براي نمونه وقتي يک رعيتي ، که شايد تمام زندگي اش هزار تومان نمي شد ، از حاج آقا دعوت مي کرد که به منزل او برود ، حاج آقا فورا دعوت او را اجابت کرده و مي گفتند : برو آبگوشت را درست کن ، من مي آيم و بهترين لذت را در کنار تو سر سفره کوچک تو مي برم . هيچ زماني حاج آقا ، حتي بعد از انقلاب و اعتصاب ايشان به عنوان امام جمعه کرمانشاه ، نوکر و کلفتي در خانه نداشتند . کارهاي منزل را والده انجام مي دادند و حلاج آقا کارهاي مربوط به بيرون را بر عهده مي گرفتند . حتي پس از انقلاب و قبل از اينکه موضوع ترور شخصيتها پيش بيايد ، ايشان خريد خانه را خودشان به طور مرتب انجام مي دادند . معمولا وقتي از نماز جماعت بر مي گشتند ، در مسير راهشان يک قصابي و يک مغازه ميوه فروشي و يک نانوايي بود ، که از آنها خريد مي کردند و پياده مسير مسجد و منزل را که حدود 40 متر از سطح خيابان شيب داشت را، طي مي کردند . اکثر روزها والده دو پيمانه کوچک برنج درست کرده و به اتفاق حاج آقا ميل مي نمودند ، و شبها به طور معمول شام ايشان ، غذاي ساده و حاضري بود . حتي اگر به ميهماني هم مي رفتند ، شبها غذاي پختني نمي خوردند . بعد از اداي نماز مغرب و عشاء ، معمولا مقداري شير را با کمي ماست مخلوط کرده ، نان خشک را در آن خورد نموده و ميل مي کردند . چون نظر حاج آقا اين بود ، که اگر کسي شب غذاي زياد بخورد و معده اش پر شود ، براي عبادت آمادگي ندارد . حاجي امکان نداشت که، يک شبي خواندن چند سوره از قرآن را فراموش کنند . هميشه قبل از خواب، چند سوره از قرآن را به عنوان هديه براي علما ، اساتيد و پدر و مادرشان از حفظ مي خواندند و بنا بر اظهار خودشان ، در مجموع حدود 18 جزء قرآن را از حفظ داشتند . هر زماني که ايشان به مکه معظمه و مدينه منوره يا عتبات عاليات و يا مشهد مقدس مشرف مي شدند ، در روز سه نوبت به حرم مي رفتند و حد اقل 2 ساعت در آنجا مي ماندند و در اين فاصله ، علاوه بر زيارت مخصوص آن حرم ، نماز جعفر طيار ، زيارت جمعه کبيره و زيارت امين اله را از حفظ و با حال مخصوصي مي خواندند . چند بار از زبان خودشان شنيدم که فرمودند: من از وقتي که مکلف شدم تا به حال يک روز هم خواندن زيارت عاشورا را ترک نکردم . دعاي کميل ايشان نيز امکان نداشت در شبهاي جمعه ترک بشود ، و باز خودشان فرمودند، که من 17 سال داشتم که دعاي کميل را حفظ کردم . از جمله اعتقادات محکم ايشان ، اعتقاد به تربت مخصوص امام حسين (ع) بود . من يادم هست که در کرمانشاه يا اصفهان، گاه گاهي کساني به ايشان مراجعه کرده و اظهار مي داشتند که بيمارشان در حال موت قرار گرفته است . حاج آقا ، هميشه تربت مخصوص امام حسين را همراه داشتند، که مقداري از آن را با آب مخلوط کرده ، چند سوره حمد براي آن مي خواندند و براي بيماران بد حال مي فرستادند . چندين مورد را به ياد دارم ، که تا آب تربت به آنها رسيد ، حالشان خوب شد و شفا پيدا کردند . در روايت هم داريم ، که اگر بيماري اجل حتمي اش فرا نرسيده باشد ، با تربت سيد الشهدا (ع) شفا پيدا مي کند . چند روز قبل از شهادت ، از حاج آقا دعوت شد ، که در مراسم غبار روبي ضريح حضرت رضا (ع) شرکت نمايند ، ايشان به اتفاق چند نفر از علما و چند شخصيت ديگر در آن مراسم شرکت نمودند و مقداري از غبار داخل ضريح را با دست خودشان جمع کرده و در کيسه کوچکي ريختند . بعد به ما سفارش کردند، که اگر من شهيد شدم يا فوت کردم ، اين غبار متبرک را روي کفن من بريزيد . ما هم در موقع دفن ، غبار ضريح مطهر حضرت رضا (ع) را با مقداري تربت مخصوص امام حسين (ع) مخلوط کرده و روي بدنشان پاشيديم . نماز شب و مناجات با حضرت پروردگار در دل شب ، يکي از کارهاي روز مره حاج آقا بود . اما بسيار مقيد بودند تا کسي متوجه نشود ، که ايشان نماز شب مي خوانند . معمولا بدون اينکه چراغي روشن بکنند يا سر و صدايي ايجاد نمايند ، نماز شب را مي خواندند . و بعد از مستحبات و نيم ساعت مانده به طلوع آفتاب ، ما را براي نماز صبح بيدار مي کردند . در مدرسه فيضيه هم که اقامت داشتند ، معمولا يک ساعت مانده به اذان صبح به حرم حضرت معصومه (س) مشرف شده و نماز شب را در آنجا مي خواندند . چندي قبل ، حضرت آيت اله نجفي مرعشي براي ما نقل کردند که : خدا پدر شما را رحمت کند ، هميشه قبل از اذان صبح که به حرم حضرت معصومه (س) مشرف مي شدم ، اولين نفر من بودم يا پدر شما و يا بالعکس . از خصوصيات ديگر حاج آقا اين بود ، که از مبالغه گويي ، دروغ و غيبت ، مخصوصا غيبت به شدت متنفر بودند . اگر گاهي در بين صحبتهايمان از کسي صحبت مي کرديم ، ايشان با خشونت با ما برخورد مي کردند و يا اينکه ، به سرعت از پيش ما مي رفتند تا مبادا مطلبي را که آلوده به غيبت است، بشنوند . فقط در اين گونه موارد بود که عصباني مي شدند و گر نه در مسائل روز مره زندگي و مشکلات خانواده گي ، هرگز به بياد ندارم ، که ايشان عصباني و يا ناراحت شده باشند . حتي با کساني که به شدت با ايشان دشمن بودند ، به نرمي و ملايمت صحبت کرده و هرگز صدايشان را از حد معمول بلند تر نمي کردند . در طول ساليان دراز ، براي حاجي آقا جمعه و تعطيلي هرگز وجود نداشت . پيوسته و در هر حالت يا مطالعه مي کردند و يا مي نوشتند و بارها مي گفتند ، که من اگر مطالعه نکنم و بيکار باشم خسته مي شوم ، و بهترين لذت را از مطالعه و نوشتن مي برم . حالا اجازه بدهيد مختصري هم درباره فعاليتهاي سياسي ايشان صحبت بکنم: بعد از جريان خرداد 42 و دستگيري حضرت امام ، حاج آقا فعاليتهاي دامنه داري را در استان کرمانشاه نمودند و به محض اينکه خبر دستگيري امام را شنيدند ، به تهران آمدند و به مراجع بزرگي که از قم آمده بودند ، گفتند : امروز روزي نيست که ما بخواهيم در مقابل اين رژيم جنايتکار سکوت بکنيم و ما نبايد در ارتباط با دستگيري امام خميني، آرام بنشينيم. آن طور که يادم هست، آيت اله نجفي مرعشي در جواب حاجي آقا که گفته بودند : ما هم براي همين منظور به تهران آمديم و فعلا تمام تلاش ما براي آزادي آقاي خميني است و تنها کسي که مي تواند مقابل رزِم شاه بايستد و اين انقلاب را به پيش ببرد، ايشان است . از همان زمان ، حاج آقا فعاليتهاي سياسي خودشان را به طور پنهاني و آشکار شروع نمودند ، که بيان و شرح مفصل آن ، فرصت زيادي را طلب مي کند . خلاصه کلام اينکه، علاقه و ارادت حاج آقا نسبت به امام ، فوق العاده زياد بود و پس از فوت مرحوم آيت اله بروجردي ، در مورد مرجعيت ، منحصرا نظرشان به ايشان بود و در اين رابطه ، در طول مدتي که در کرمانشاه بودند ، پيوسته فعاليت داشتند . و مکررا به من امر مي فرمودند، که براي ماه هاي رمضان و محرم ، گويندگان و مدرسيني را به کرمانشاه دعوت کن، که از شاگردان و علاقمندان آيت اله خميني باشند . وجوهات شرعي را هم که مقلدين حضرت امام به حاجي آقا مي دادند ، ايشان به هر عنوان واسطه اي که بود، آن را به نجف مي فرستادند . پس از مدتي هم قبض رسيد حضرت امام مي آمد ، که ما آن را به صاحبانشان مي رسانديم .البته به دليل حساسيت شديد رژيم ، اين کار به صورت محرمانه انجام مي شد . بعدا حاجي آقا چند بار فرمودند ، که اگر من هيچ خدمتي به اسلام نکردم ، جز اينکه در کرمانشاه ماندم و علي رغم تمام شکنجه هاي روحي و غرض ورزي ها ، مرجعيت امام را در اين منطقه تثبيت نمودم و اين بزرگترين خدمتي است که من به اسلام کردم . بارها مي فرمودند که : تضعيف امام ، تقويت کفر است . در همان زمان چند بار حاج آقا را به ساواک بردند و به ايشان پرخاش کردند ، که شما مرتب منبر يها را دعوت مي کنيد و اينجا را به آشوب کشيده و امنيت شهر را به مي زنيد . و طبق اسنادي که به دست آمد ، ساواک کرمانشاه مرتب گزارش مي کرد که : تنها عنصري که اين شهر را به هم مي زند ، عطا اله اشرفي اصفهاني است و با يد از اينجا برداشته شود . چند بار هم حکم تبعيدشان را صادر نمودند ، اما هر گز نتوانستند ايشان را مغلوب نموده و از فعاليت باز دارند . در مورد احتمال شهادت حاج آقا هم ، اجازه بدهيد مطالب خلاصه اي را عرض کنم . بعد از آن که آيت اله مدني و آيت اله دستغيب را شهيد کردند ، حاجي آقا متوجه شدند ، که يک جريان حساب شده اي در کار است و به ما گفتند : حالا که سراغ آقاي مدني و آقاي دستغيب رفتند ، مطمئن هستم که سراغ من هم مي آيند . آيت اله صدوقي را که شهيد نمودند ، ديگر ايشان يقين کامل پيدا کردند ، که به زودي به سراغ او خواهند رفت . نه تنها حاجي آقا پيش بيني چنين کاري را نموده بود ، بلکه بسياري از شخصيتها و آنهايي که شم سياسي خوبي داشتند ، به دنبال آن ترور ها ، تحليل مي نمودند که نفر بعدي ، آيت اله اشرفي اصفهاني است . و لذا عده اي از شخصيتهاي بزرگ به کرمانشاه آمدند و به حاج آقا هشدار دادند ، که چنين خطري وجود دارد و ما براي جان شما نگران هستيم . ايشان با لبخند در پاسخ آنها گفتند : همان گونه در که متن مصاحبه با حضرت آيت اله اشرفي اصفهاني اشاره شد ، اين چهار شهيد به اتفاق آيت اله طاهري اصفهاني ، از علمايي بودند که براي خلع شاه و همچنين بني صدر خائن ، مشترکا اعلاميه صادر نمودند . در پاسخ گفتند : نهايت آرزوي من ، شهادت است . من مشتاق شهادت هستم . خدا کند که من هم مشمول الطاف الهي شوم و اين فوز عظيم نصيبم گردد . در آخرين ملاقاتي هم که ايشان با حضرت امام داشتند ، حاجي آقا به شواهدي اشاره کردند و از برخورد خاص امام، نتيجه اي را گرفتند که خيلي عجيب است . يک روز قبل از شهادت . يعني روز پنجشنبه حاجي آقا خدمت امام شرف ياب شدند ، که اين توفيق نصيب منهم گرديد . به محض اينکه ايشان وارد اطاق شدند ، امام از جاي خود برخواستند و ايستاده با ايشان مصافحه و معانقه نمودند و بعد هم که حاج آقا مي خواستند از خدمت ايشان مرخص شوند ، دوباره معانقه کردند . وقتي از پله هاي منزل امام پايين مي آمديم ، رو به من کرده و فرمودند : پسر ! من احتمال مي دهم که اين آخرين ملاقات من با امام باشد و ديگر نتوانم به ديدار ايشان بروم ، چرا که اين بار ، امام دو مرتبه با من معانقه کردند . دقيقا ، 26 ساعت و يک ربع بعد ، اين احتمال به وقوع پيوست و ايشان به بزرگترين و آخرين آرزوي زندگيش رسيد . سوال : حضرت عالي از چند ساعت جلوتر تا لحظه شهادت همراه آن شهيد بزرگوار بوديد؟ لطفا خاطرات خود را از آن روز و آن لحظه حساس بيان بفرماييد . پاسخ : آن صبح جمعه ( روز شهادت ايشان ) حدود ساعت 10 ، برادر پاسداري به اتفاق نامزدش به خانه ما آمده بود، تا حاج آقا صيغه عقد آنان را بخواند . يادم هست که مهريه خانم او ، يک جلد کلام اله مجيد ، يک رساله حضرت امام و يک سکه بهار آزادي بود . بعد از اينکه من و حاجي آقا مشترکا صيغه عقد را خوانديم ، ايشان فرمودند : عجب مهريه سبکي ! و بعد رو به محافظين خودشان ( که اغلب آنها مجرد بودند ) کرده و گفتند : همين امروز به بچه هاي سپاهي اعلام کنيد ، که بروند ازدواج کنند . اگر مهريه به اين مقدار باشد ، من خودم مهريه همه آنها را تقبل مي کنم . سخنران قبل از خطبه هاي نماز جمعه آن روز ، آقاي رستگاري بودند . که به تازگي از سفر حج باز گشته بودند . وقتي سخنراني ايشان تمام شد ، به طرف حاجي آقا آمده و کنارشان نشستند . و بعد از چند لحظه ، حاجي آقا بلند شدند تا خطبه هاي نماز را شروع کنند . عده اي از مردم که در صف اول و دوم را تشکيل داده بودند ، به احترام حاجي آقا بلند شدند ، که در همين لحظه جواني که لباس بسيجي پوشيده بود ، از صف سوم يا چهارم خودش را به سرعت جلو انداخت ... تصور من اين بود که او يکي از رزمندگان بسيجي است ، که عازم جبهه مي باشد و حالا مي خواهد با نماينده امام و امام جمعه مصافحه اي بکند . حاجي آقا در حال بلند شدن بودند، که منافق سياه دل به بهانه مصافحه در بغل ايشان نشست و بلافاصله دست خودش را به گردن حاجي آقا انداخت ... تا من و محافظين به شک افتاديم ، که نکند اين جوان هدف ديگري داشته باشد و اراده کرديم که به طرفش برويم ، يکباره انفجار رخ داد و من 6 مترآن طرف تر پرت شدم . پس از چند لحظه کوتاه که به خودم آمدم ، صداي رگبار مسلسل و شيون و زاري مردم را به هم آميخته بود را شنيدم . فورا به طرف حاجي آقا پريدم و ديدم که پاي چپ شان به کلي قطع شده و از نصف پاي راست که مانده ، خون مانند فواره به اطراف مي پاشيد ... در همان حالت ايشان را بغل کردم و بي اختيار سر و صورتشان را شروع به بوسيدن کردم . لحظاتي بعد در حالي که تنها ذکر ايشان حسين بود ، او و مرا که ديگر از هوش رفته بودم ، به بيمارستان منتقل نمودند . يکي از روحانيون کرمانشاه مي گفت، که من در بيمارستان ، تا آخرين دقايقي که قلب حاجي آقا هنوز مي زد ، در کنار تختشان ايستاده بودم ، و ذکر حسين حسين را تا آخرين لحظه حيات ، از ته دل ايشان مي شنيدم ... مدتي قبل از شهادت، که حاجي آقا احساس کرده بود که به اين فيض عظيم خواهد رسيد ، چند بار به اطرافيانش فرمود : اين منافقين دست از سر من بر نمي دارند . من حتما شهيد مي شوم . اما خدا کند که در آن لحظه ، کسي از اطرافيان شهيد نشود . آرزوي او هم تحقق بخشيد ، و در آن صحنه غير از خودشان ، هيچ کس به شهادت نرسيد . آخرين مطلبي را که لازم است اشاره کوتاهي به آن بنمايم ، در ارتباط با تشيع جنازه حاجي آقا است ، که از نظر ازدحام جمعيت و طول مسافت تشييع و زمان تشييع در تاريخ اصفهان بي سابقه بود . حاجي آقا به تخته فولاد اصفهان ، که قبرستان عمومي شهر است ، بسيار علاقمند بودند و بارها مي گفتند ، که علماي بزرگي که از اوتاد و زهاد عصر خودشان بودند ، در آنجا دفن هستند . بعد از انقلاب هم قسمتي از آن به نام گلستان شهدا نامگذاري شد و شهداي اصفهان را در آنجا دفن مي نمايند . به همين خاطر حاجي آقا وصيت کرده بودند که در گلستان شهداي تخته فولاد دفن بشوند. جنازه حاجي آقا را که بعد از تشييع بسيار با شکوه کرمانشاه ، به اصفهان منتقل نموديم ، اهالي خميني شهر مدعي شدند که چون زادگاه شهيد اشرفي اصفهاني در اينجاست و اين افتخار مربوط به اين منطقه مي باشد ، بايد حتما ايشان در خميني شهر دفن بشوند . حتي در گلزار شهداي خميني شهر هم قبري را از جلوتر کنده و آماده کرده بودند . بحثهاي زيادي شد ، که حتي نزديک بود به زد و خورد هم کشيده شود ، که ما دو مرتبه با دفتر امام تماس گرفتيم و از خود حضرت امام مساله سوال شد . امام هم فرمودند: چون وصيت شده حتما بايد به وصيت عمل بشود . وقتي خميني شهري ها نظر امام را شنيدند ، کمي آرام شدند ولي شرط کرده و گفتند : حالا که مي خواهيد اين افتخار را از ما دور کنيد ، ما بايد جنازه مطهر را از همين جا سر دست بگيريم و تا خود اصفهان پياده تشييع نماييم . ما گفتيم: حدود 30 کيلو متر مسافت خيلي طولاني است . مردم به زحمت مي افتند . خميني شهري ها در جواب گفتند : ما مي خواهيم و تصميم گرفته ايم تا به عشق و علاقه عزيزمان، راه را پياده بدرقه کنيم ... توصيف لحظه ها و صحنه هاي آن موقع ، واقعا مشکل است . مردم قهرمان و شهيد پرور اصفهان و شهرهاي مجاور ، همگي جمع شده بودند تا در ميان اشک و ناله و فرياد ، چهارمين شهيد محراب خود را تشييع نمايند . اهالي روستاهاي اطراف جاده خميني شهر اصفهان ، به صورت دسته هاي عزاداري ، با پرچم هاي مشکي و طبل و سنج ، در مسير تشييع قرار گرفته ، اشک ريزان بر سر و سينه خود مي زدند و فرياد بر مي آوردند که : عزا عزاست امروز روز عزاست امروز ، اشرفي مجاهد، پيش خداست امروز . ساعت 9 صبح جنازه از خميني شهر حرکت داده شد و حدود ساعت 5 بعد از ظهر ، در گلستان شهداي تخته فولاد اصفهان ، به خاک سپرده شد . يعني 8 ساعت جنازه روي دوش مردم مومن و شهيد پرور منطقه قرار داشت . بعد از اينکه محل مناسبي در گلستان شهداي تخته فولاد در نظر گرفته شد و جنازه را در آنجا دفن کرديم ، يکي از دوستان به ما گفت : حاجي آقا به شما گفته بود که مرا در اين محل دفن کنيد ؟ گفتيم: نه ، ايشان وصيت کرده بودند که مرا در گلستان شهدا به خاک بسپاريد ، اما محل خاصي را در اينجا معين نکرده بودند . آن برادر گفت : حدود يک ماه قبل ، وقتي حاجي آقا براي زيارت قبر شهدا به اينجا آمدند ، دقيقا در همين محل که او را دفن کرده ايد ، ايستادند و تکيه به عصايشان داده و گفتند : اينجا عجب جاي خوبي است . از اينجا بوي بهشت را استشمام مي کنم . و بعد از چند لحظه اي گفتند : اگر من لياقت پيدا کردم ، مرا در همين جا دفن کنيد . حالا مقبره حاجي آقا در گلستان شهداي تخته فولاد اصفهان ، زيارتگاه مردم مومن و شهيد پرور اصفهان شده است . براي ما مکرر داستانهايي را بازگو مي کنند ، که افراد زيادي به آنجا مي روند و کرامتهاي عجيبي را مي بينند ، که بهتر است آنها را از زبان خود مردم منطقه بشنويد . آثار باقي مانده از شهيد مسجد امام حسين که در زميني به مساحت حدود 400 متر مربع در زمان حيات آن شهيد در خميني شهر ساخته و به بهربرداري رسيد و مجتمع بزرگ فرهنگي و دانشکده علوم قرآني شهيد محراب ، اشرفي اصفهان در کرمانشاه ، اين اثر بزرگ علمي ، فرهنگي بعد از شهادت شهيد محراب در طول چند سال دفاع مقدس ساخته شد و پس از پايان جنگ تحميلي با حضور رئيس جمهور وقت ، آقاي هاشمي رفسنجاني افتتاح گرديد و هم اکنون يکي از بزرگترين دانشکده هاي علوم قرآني است ، که وسعت آن 10 هزار مربع و داراي يک هکتار زمين به وسعت بيش از 12 هزار متر مربع ، در دو و سه طبقه ساختمان ، ساخته شده است و تا کنون تعداد زيادي دانشجوي علوم قرآني با مدارک ليسانس علوم قرآني از اين دانشکده فارغ التحصيل شده و در بسياري از مراکز آموزشي اشتغال به تدريس دارند . لازم به ذکر است ، اين اثر مهم فرهنگي ، علمي در شهر کرمانشاه بي نظير است و پس از شهادت شهيد محراب با تلاش و فعاليت اينجانب ، که مدت 8 سال خدمتگذار مردم در مجلس شوراي اسلامي بودم ساخته شد. اولين بودجه ساخت آن در اواخر دولت آقاي مهندس موسوي ، تهيه و سپس در زمان آقاي هاشمي رفسنجاني ، رئيس جمهوري وقت با بودجه ستاد باز سازي ، تکميل و به اتمام رسيد و بعضي از وزراء کابينه آقاي موسوي و آقاي رفسنجاني نيز کمک به ساختمان اين مجموعه بزرگ نمودند ؛ اين اثر بزرگ افتخاري است که در دوره دوم و سوم نمايندگي مجلس نصيب اينجانب شد و به نام شهيد بزرگوار نامگذاري گرديد . اما آثار قلمي شهيد محراب اشرفي اصفهاني کتبي در علوم و معارف اسلامي – اعتقادي – کلامي – علوم قرآني - فقهي – اصولي و اخلاقي به زبان عربي و فارسي ، از آن شهيد بزرگوار باقيمانده است که بحمد اله از برکت برگزاري کنگره شهيد محراب ، اين اثرات گرانقدر که نتيجه حدود 20 سال زحمات و تحقيقات و مطالعات آن شهيد بزرگوار است ، با همت و سعي برادر گرانقدر، آقاي مسجد جامعي وزير محترم فرهنگ و ارشاد اسلامي و زحمات گروه محققين و پژوهشگران در حوزه قم ، به زيور چاپ آراسته گرديده و در سال جاري به مناسبت بيستمين سالگرد شهادت آن پير عارف و وارسته ، در اختيار عموم علاقه مندان و انديشمندان و صاحبان علم و قلم قرار خواهد گرفت . تجديد چاپ دو جلد غروب آفتاب در محراب جمعه و مجموعه خطبه هاي شهيد اشرفي اصفهاني در نماز جمعه کرمانشاه ، در سال 1363 ، در زمان وزارت جناب آقاي خاتمي در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي چاپ شده است . اين دو جلد کتاب نيز با بررسي و تنظيم خاصي ، مجددا به چاپ رسيده است . اميد آن که مورد استفاده عموم قرار گيرد . کتاب نفيس و گرانقدر برهان قرآن در علوم قرآني ، تنها اثر ارزشمند آن شهيد بزرگوار که به زبان فارسي نوشته شده و محصول بيش از 5 سال عمر شريف اين شهيد بزرگوار است . اين اثر نفيس و گرانقدر ، بزرگترين آرزوي ايشان و آشنايان بود که در زمان حياتشان چاپ شده و در اختيار علاقمندان قرار گيرد و بسياري از دوستان و آشنايان ، خواب شهيد محراب را ديده بودند و در عالم خواب ديده بودند اطاق مسکوني ايشان نيمي از آن روشن و نيمي ديگرش خاموش بوده، در عالم رويا از ايشان سوال شده: علت خاموشي چيست؟ فرموده بودند، در انتظار هستم فرزندان روحاني من اين قسمت را چراغ بکشند . به طور قطع اين از روياي صادقانه بوده و نظر شهيد محراب چاپ آثار علمي است ، که از ايشان باقي مانده است. بحمد اله اين سعادت ياري نمود و آثار علمي ايشان احيا شد و از بزرگترين برکات علمي آن شهيد ، برهان قرآن است ، که بحمد اله اين اثر بزرگ علمي ، با اهتمام و سعي برادر گرانقدر، جناب حجه الاسلام آقاي نظام زاده، نماينده ولي فقيه به چاپ رسيد. خدمات علمي و ديني خدمات علمي و ديني شهيد محراب به دو بخش تقسيم مي گردد . بخش اول – اقامت آن شهيد بزرگوار در حوزه علميه قم ، در مدت 23 سال که شرح آن بيان شد . اما بخش دوم – هجرت آن شهيد در کرمانشاه و اقامت 27 سال در استان کرمانشاه که بزرگترين بخش زندگي ايشان را تشکيل مي دهد ، به دو بخش و دو دوره تقسيم مي گردد . دوره رژيم ستمشاهي ، که مدت 23 سال طول کشيد ، در اين دوره مهمترين خدمات آن شهيد بزرگوار ، پرداختن به تدريس علوم و معارف اسلامي حوزوي در حوزه علميه مرحوم آيت اله بروجردي ، اقامه نماز جماعت در مسجد آيت اله بروجردي و جلسات تفسير قرآن در شبهاي شنبه هر هفته و جلسات درس اخلاق و پرداختن به مسائل اجتماعي و ديني مردم و حل مشکلات اجتماعي منطقه و اهم مسائل آن شهيد ، تاليف و تنظيم آثار علمي ارزنده در اصول دين و مسائل کلامي و علوم قرآني که حد اقل در شبانه روز بيش از 5 ساعت وقت خود را صرف اين مطالب نمودند ، که بحمد اله آثار علمي ارزشمند آن شهيد بزرگوار، تماما در دست چاپ و انتشار قرار گرفته است . اما دوره دوم ، مدت 4 سال حيات پر افتخار ايشان پس از پيروزي انقلاب اسلامي تا روز شهادت است . اين دوره از موقعيت بسيار حساسي بر خوردار بود، زيرا پس از پيروزي انقلاب آن شهيد بزرگوار با مسئوليتهايي که از سوي حضرت امام به ايشان داده شده بود و مشکلات جامعه پس از پيروزي و به دنبال آن جريانات توطئه هاي معادين و ضد انقلاب ، که تماما هدفشان مقابله با آن شهيد بزرگوار بود ، اما شهيد محراب ، با الهام گرفتن از امدادهاي غيبي و ارتباط معنوي ايشان با خداي متعال و دستور گرفتن از رهبر کبير انقلاب ، تا آخرين لحظه حياتشان از هيچ قدرتي واهمه و هراسي نداشتند و همواره در حفظ وحدت و يکپارچگي همه اقشار ، حتي برادران اهل تسنن از موقعيت بالايي برخوردار بوده و هم مردم بديده و منظر عجيبي او را قبول داشتند و در اطاعت از سخنانشان کمترين ترديدي نداشتند و به قول برادر عزير ما ، آقاي مير حسين موسوي ، نخست وزير حضرت امام (ره) در دولت رئيس جمهور زمان ، آيت اله خامنه اي مي فرمود: تا وقتي آقاي اشرفي اصفهاني شهيد زنده بودند ، دولت هيچ گونه نگراني در غرب کشور نداشت ، او همواره حامي و پشتيبان قوي دولت و نظام بود . آن پير عارف و مجاهد هر گاه در خطبه هاي نماز جمعه نهيب مي زد ، ضد انقلاب در غرب کشور مي لرزيد و در جاي خود مي نشست ، در اين بخش هيچ گاه نمي توان حق طلب را بيان کرد . مثنوي هفتاد من کاغذ شود . اما خدمات علمي و مذهبي و اثرات باقيمانده از شهيد محراب: تاسيس حوزه علميه امام خميني کرمانشاه . تاسيس مسجد مرحوم آيت اله بروجردي کرمانشاه . تاسيس مسجد النبي طاقبستان کرمانشاه . تاسيس حوزه علميه مکتب الزهرا در شهرستان خميني شهر ( زادگاه آن شهيد ) ، که اين حوزه علميه خواهران در سالروز شهادت حضرت زهرا (س) ، در سال 1360 به دست آن شهيد افتتاح گرديد و اکنون تعداد 150 نفر از خواهران در علوم و معارف فرهنگي در آن مشغول فعاليت هستند . تجديد بنا مسجد ولي عصر(عج) در شهرستان خميني شهر ، که در زمان حيات شهيد اشرفي ، مسجد مذکور که سالهاي متوالي در آن اقامه نماز مي نمودند ، با همت والاي مردم منطقه ، تجديد بنا گرديد . بسم الله الرحمن الرحيم . اختياراتي را که رئيس مجلس شوراي اسلامي از امام از امام امت مدظله خواسته ، مربوط به مسئله ولايت فقيه است ، که در زمان غيبت ولي اله الاعظم امام عصر عجل الله تعالي فرجه و اروحنا له الفداء به عهده فقيه واجد شرايط است ، که مصداق امام امت است. راجع به قوانين است ، که در مجلس شوراي اسلامي تصويب مي شود، که تحت قوامين ثانويه بايد جاري شود و مادام بقاء موضوع ، مانند: احکام ثانويه در شرع ، مثل قاعده ضرر و جرح که حکم او اشاره و بيان کرده و موضوع او در خارج ، منوط به تشخيص مکلف آگاه است ، که مادام بقاء موضوع ، مثل ضرر و جرح آن حکم باقي است و به رفع موضوع حکم ، خود به خود رفع مي شود . امام امت به نحو کلي فرموده: هر قانوني که در مجلس تصويب شد ، که در حفظ نظام جمهوري اسلامي دخالت دارد ، که فعل يا ترک آن موجب اختلال نظام مي شود و آنچه ضرورت دارد ، که فعل آن يا ترک آن مستلزم فساد مي شود و اکثريت نمايندگان تشخيص موضوع را دادند ، مادامي که موضوع باقي است مجلس مجاز است در تصويب آن و اين همان مسئله ولايت فقيه است . در کتاب و سنت به او اشاره شده . در کتاب قوله تعالو: « يا ايها الذين آمنوا اطيعوا اله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منکم » رئوس مطلب و ياد داشتهايي که قرار بود حضرت آيت اله اشرفي اصفهاني قدس سره پيرامون آنها با نمازگزاران صحبت کنند . شهيد محراب دقايقي قبل از ايراد خطبتين نماز جمعه ، بوسيله انفجار نارنجک منافق کوردل شربت هادت نوشيدند . بر اثر ترکشهاي نارنجک ، لبه هاي کاغذ ياد داشت ، بريده شده است . اثر اين بريدگي کاملا پيداست . او در ساعت 12: 10 روز 23 /7/ 1361 ، برابر 27 ذيحجه الحرام 1402 قمري ، به فيض شهادت نائل گشت . نظرات آيت اله اشرفي اصفهاني در مورد مساله ولايت. تعريف و تشريح ولايت بسم اله الرحمن الرحيم ولايت فقيه و به طور کلي مساله ولايت ، يک دامنه وسيع و شقوقي دارد و آن را تقسيم کرده اند به يک ولايت تشريحي و ولايت تکويني و ولايت به معني اولي، تصرف در نفوس و اموال و راجع به پيامبران الهي و ائمه معصومين (ع) داراي هر 3 ولايت بوده اند . اما ولايت تشريحي ، به معناي اينکه ، خداوند حرام کرده چيزي بر قوانين ثابت او اضافه کنند. مثلا در باب نمازهاي يوميه ، آنچه واجب بود ، که پيامبر اسلام در معراج اين ارمغان را براي امتش آورد، هر نماز دو رکعت بود و در قرآن اشاره به اينکه نماز چند رکعت است ، شده . فقط ( اقم الصلواه لدوک الشمس الي غسق اليل و قرآن الفجر ) به پا داريد نماز را ، از ظهر تا نصف شب که 4 نماز مي شود و الفجر که نماز صبح است . اما راجع به کيفيت و کميت آن ، قرآن آنها را به پيامبر احاطه داده است. وقتي که پيامبر اسلام به معراج مراجعت کردند ، نماز خواندند و براي هر نمازي 2 رکعت واجب بود . بعد خود پيغمبر 7 رکعت در مدينه اضافه کردند، 1 رکعت به نماز مغرب و نماز ظهر و عصر و عشا را، هر کدام 2 رکعت . اين را مي گويند ولايت تشريحي و همينطور که خداوند مشرع است و قانونگذار و بندگانش چيزهايي را که فرض و واجب مي کند، يا حرام به اشخاصي که قائم مقام پيغمبرند. اين اختيار را خداوند به آنها داده و يک نمونه اش همين بود که عرض کردم. نمونه ديگرش در باب مسکرات است ، که در سه نوبت آيه نازل شده. البته ، به اندازه اي مدت بين آن بوده است. پيغمير اکرم و آنهايي که قائم مقام پيغمبرند، اينها مي توانند نسبت به واجبات و محرمات ، چيزي را کم يا زياد کنند. ولايت تکويني قسم دوم ولايت تکويني است ، که انبياء و ائمه با اذن و اجازه خداوند متعال مي توانند در عالم کون و عالم طبيعت، تصرف بکنند. اين ولايت اول ، مربوط به خداوند عالم است و با اذن خداوند عالم، سلسله انبيا و ائمه مي توانند تصرف در اين عالم بکنند. مثلا راجع به حضرت ابراهيم در قرآن مي خوانيم ، که از خداوند سوال کرد : خدايا به راي العين به من بنما که چگونه مرده ها را زنده مي کني ؟ سوال شد از ابراهيم به اينکه ، اولا مگر ايمان و عقيده نداري که ما در قيامت مرده ها را زنده مي کنيم؟ گفت: چرا وليکن مي خواهم به چشم خود کيفيت آن را ببينم . دستور آمد به اينکه 4 پرنده را بگير اينها را سر ببر و بدنهاي آنها را مخلوط بکن ، آنها را بر قله 10 کوه بگذار و سر آنها را بگير و صدا بزن و در قرآن است، که همين وقت بود که صدايشان مي زند و اين قطعات گوشتها به هم متصل مي شد و بعد وصل به سر آن پرنده شد . اين را ما درباره خداوند عالم مي خوانيم ، که يحيي و يميت و اين يکي از چيزهايي است که تصرف مسئله ولايت تکويني است و اول مربوط به ذات اقدس خداوند عالم است و سلسله انبيا و ائمه هم با اجازه خدا اينکار ها را مي کنند ، و راجع به حضرت عيسي مي فرمايد : تو مرده ها را زنده مي کني، اما به اذن من . تفاوت ولايت خدا با ولايت پيغمبر و امامان تفاوت بين انبيا و ائمه با خداوند عالم ، اين است که خداوند آنچه که هست از خودش است و از کسي کسب نکرده، وليکن سلسه انبيا و ائمه از خدا کسب کرده اند و با افاضه خداوند عالم است. اين را مي گويند ولايت تکويني و راجع به اين قسم از ولايت که تصرف در موجودات باشد ، ما زياد داريم راجع به خود پيغمبر اکرم ، که شق القمر يکي است و مسئله رد شمس و ديگر اينکه قريش آمدند و از حضرت خواستند به اينکه اگر درخت خرما جلوي حضرت بيايد، ما ايمان مي آورديم و قضايا خيلي زياد است راجع به خود ائمه معصومين هم که داراي اين ولايت بودند ، اولا تشريعي آن ، اين آيه شريفه اطيعوااله و اطيعو الرسول و اولي الامر منکم ، اطيعوا اله اطيعوم الرسول و اولي الامر آن بعدا شرح خواهيم داد . ولايت فقهاي جامع الشرايط به اينکه، اولي الامر در مرتبه اول ، خود ائمه معصومين هستند و در مرتبه بعد فقهاي جامع الشرايط . پس آن ولايت تشريحي اول مربوط است به ذات اقدس عالم و اين ولايت را هم به انبياء و ائمه افاضه کرده و دليل آن همين آيه شريفه است و راجع به ولايت تکويني هم قضايايي از خود پيغمبر اکرم راجع به ائمه نقل شده و قضيه راجع به دو نقش شيري را که در اثبات الهداء ، کتاب چند جلدي که توسط آقاي جنتي که عضو شوراي نگهبان ترجمه شده و اين کتاب داراي 3 بخش است . يک نصوصي است که راجع به خود پيغمبر و ائمه است و نبوت پيغمير اکرم و امامت ائمه و بخش ديگرش ، راجع به معجزات آنهاست و آنجا اين معجزه را نسبت به 3 امام مي دهند. يکي حضرت موسي ابن جعفر و حضرت رضا و حضرت هادي. در کتب فقه مثل کتاب مرحوم انصاري هم اشاره به اين مطلب کرده و معلوم مي شود مطلب مسلم بوده است. حالا به يکي از اين 3 نفر امام بوده است يا راجع به هر سه نفر بوده ، اين مسلم بوده است . معجزات پيامبران جزو ولايت تکويني است به اين معجزه که ، موقعي امام مورد سخريه واقع شده است حضرت، اشاره کردند به آن دو نقش شير مجسم شده و به امر الهي آمدند و آن مرد ساحر را از بين بردند و بر گشتند به حالت اول، مثل عصاي موسي که آن همه وسايل سحري را که تهيه کرده بودند که قرآن اشاره مي کند، تمام آنها را عصا بلع کرد و بر گشت به حالت اولش . اين را مي گويند ولايت تکويني . و اما ولايت تصرف در اموال و نفوس مردم ، اين اولا مربوط مي شود به خداوند عالم و در مرتبه دوم ، خود پيغمبر اکرم. النبي اولي بالمومنين من انفسهم و آن مقدار اختياري را که خود شخص نسبت به خودش و اموالش دارد ، خداوند مي فرمايد: پيغمبر بر خود شخص اولي است و اختيار بيشتري از او دارد نسبت به نفوس و اموال و اين ولايت را پيغمبر اکرم به امير المومنين و ائمه بعدي داد . پيغمبر ما در غدير خم در بين مردم در مقابل جمعيت زيادي ، اول سوال کرد از مردم ( لست اولي بکم منم انفسکم قالو بلي يا رسول اله) چون نمي توانستند منکر شوند، در غير اين صورت منکر قرآن مي شدند و قرآن تصريح فرمود: حالا که قبول کردند ( من کنت مولا فهذا علي مولاه) تشريح مسئله ولايت فقيه خوب اين که مسئله روز ماست و بايد ملت شريف ايران معتقد به او باشند ، آن چيزي که اين کشور را حفظ کرده و ادامه مي دهد به اين جمهوري اسلامي و ان شا اله مي تواند اين انقلاب و اين جمهوري اسلامي را صادر بکند به کشورهاي ديگر، مسئله نقش ولايت فقيه است و اين 3 قسم ولايتي را که ما گفتيم، نسبت به فقها آن قسم اول و دوم را ندارند. يعني: فقيهي هر چند مقامش بالا باشد ، نمي تواند در احکام خدا تصرف کند و چيزي کم کند يا زياد کند. فقيه بعد از اينکه مراجعه مي کند به مدارکي که در فقه به دست ما است که عبارت از کتاب خدا و سنت پيغمبر و اخباري که از پيغمبر اکرم رسيده و از ائمه معصومين و اجتماعات اينها ، احکامي را که در رساله ها براي مردم مي نويسند چيزي است که استنباط کرده و اينها از خودشان حق دخالت ندارند . هيچ ، اگر هم اختلافي بين فقهاست ، در فروعات است و در اثر اين است ، که نحوه استنباطات فرق مي کند در کيفيت و اما اصل احکامي را که اينها در رساله ها مي نويسند ، چيزي است که پس از زحمات زياد از همين مدارک استنباط کرده اند. فقط تفاوتش اين است که، فقهاي اول ، اهل سنت يا قياس هم عمل مي کنند و فقهاي ما خير ، خوب پس فقها ولايت تشريحي ندارند و ولايت تکويني که تصرف در موجود است باشد ، آن را هم ندارند . آني را که مورد بحث روز است ، ولايت فقيه آن قسم سومش است ، هماني که خداوند راجع به پيغمبر اکرم فرمود و پيغمبر هم راجع به امير المومنين ، که تصرف در نفوس و اموال است و اين مسئله ولايت فقيه و نقش آن در اسلام. اين ولايت را که مي گويند معنايش حکومت اسلامي است، چيزي است که اول پيغمبر است ، بعد هم ائمه معصومين. يعني امام صادق و حضرت باقر و حضرت حجت (عج) اينها را به عهده فقهاي جامع الشرايط قرار داده اند .البته نه هر فقيهي . خودشان گفته اند که شما از چه کسي پيروري بکنيد و در زماني که دسترسي به خود ائمه نداريد ، چه کسي از شما بايد حکومت بکند و هر چه را که او حکم کرد، حکم او ، حکم ماست و حکم پيغمبر است و رد آن ، گناه بزرگ است و اين بخشي است خيلي طولاني . يک روايت معروف است که ، حضرت صادق ، راجع به ويژه گي هاي مرجع تقليد بيان کرده: ( من کان من الفقهاء صائنا لدينه). کسي که بتواند خودش را حفظ کند ، سازشکار نباشد ، خودش را نفروشد و دشمن دين خدا نباشد و حافظ دين خدا باشد و لو تا سر حد جان (مخالفالهواه ) ، براي هواي نفس خودش مسلط باشد (مطيع لامر مولا). فرمود: مردم بايد از او تبعيت بکنند و آن وقت است که امام صادق مي فرمايند: همه فقها اينطور نيستند . مردم بايد حواسشان را جمع کنند و ببينند چه کسي داراي اين چهار ويژه گي است . خود امام صادق فرمود: ( وذالک الفقها ء شيعه ) فقيه است و فقيه شيعه هم هست و ليکن داراي اين 4 صفت نيست و بعضي از محدثين ، که در عروه الوثقي معروف ، حاج محمد کاظم نقل کرده اند و آيت اله حکيم مي فرمايند، که اين اوصاف رهبر را دلالت مي کند، نه اوصاف تنها مرجع تقليد را ، يعني کسي مي تواند مردم را رهبري بکند ، که داراي اين چهار صفت باشد. امام باقر فرمود: ( انظر الي من کان منکم ). نظر کنيد به اينکه هر کدام از شما که احاديث ما را نقل مي کند و ( نظر في حلالنا و حرامنا ) اهل نظر و دقت باشند و ( عرفه احکامنا ) امام باقر فرمودند: من او را در ميان شما حاکم قرار مي دهم و ( واذا حکم فاليرصوا بهي حکما ) شما بايد او را به عنوان حاکم در اسلام بپذيريد . بعد فرمود: اگر هر آينه او حکمي کرد و شما رد کرديد حکم او را ، رد حکم او، رد حکم ائمه است و رد حکم پيغمبر اسلام است و در حد شرک به خداوند متعال است . يکي از حضرت سوال کرد: در زمان غيبت، وظيفه مردم بر حسب الهي شان چيست ؟ حضرت با اين عبارت بسيار جالب ( فاما الحوادث الواقعه )، به تدريج شما وظيفه خودتان مي دانيد. ( فارجعو فيها الي روات احاديثنا ) رجوع به اشخاصي کنيد که مي گويند: قال رسول اله ، قال الباقر ، قال الصادق وکساني که اخبار ما را براي مردم تشريح مي کنند ، آنها را من در ميان شما حجت قرار دادم ، يعني شما در مقابل فرمان آن کسي ، که ما او را نماينده خودتان قرار داديم ، در مقابل مخالفت او ، شما عذري نداريد و فرمود به اينکه: من آنها را حجت خود قرار دادم بر شما ، اين عبارت را بايد تجزيه و تحليل کرد و آن ، اين است که فرمود: ( فانهم حجتي عليکم و ان حجت اله عليکم ) و من حجت هستم براي علما ، علما چه وظيفه اي دارند ؟ گفتند : ( العلماء ورثه الانبيا) يعني چه ؟ حضرت ابراهيم چه کرد ؟ با يک دنيا بت پرست مبارزه کرد، محکوم شد . بله اينکه در آتش بياندازندش، اما دست از کارش بر نداشت. در مقابل يک دنياي بت پرست قسم خورد بذات اقدس ، موقعي که شما از شهر بيرون رفتيد ، او تمام بتها را در هم مي شکست . حضرت موسي تنها با يک عصا در مقابل فرعوني که مي گفت: ( انا ربکم ولاعلي ) خداي بزرگ شما هستم ، به خود موسي مي گفت، به اينکه اگر غير از من، خداي ديگري را بخواهي اتخاذ بکني ، من تو را در زندان مي انداز درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 296 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
احمد کاظمي
در سن ۱۸سالگی ، پس از تحصیلات دوره دبیرستان در صف مبارزین در جبهههای جنوب لبنان حضور پیدا کرد و مبارزه با استکبار و اشغالگران را آغاز نمود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین کسانی بود که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوسته و از فرماندهان شجاع ، پر انرژی ، مدیر و خلاق بود . حکم مسوولیتهای زیادی را از دست مبارک مقام معظم رهبری دریافت کرد. با شروع جنگ تحمیلی ، با یک گروه ۵۰نفره در جبهههای آبادان حضور یافت و مبارزه را با دشمن متجاوز آغاز کرد. در پایان جنگ تحمیلی همین گروه ۵۰نفره بافرماندهی شهید کاظمی به یکی از لشکرهای قوی و مهم سپاه (لشگر زرهی 8نجف اشرف )تبدیل شد . با بکارگیری سلاحهای به غنیمت گرفته شده از عراقیها که به صدها تانک و نفربر و توپخانه و ماشین آلات جنگی بالغ می شد. با پیدایش جرقه های انقلاب اسلامی دوشادوش ملت به مبارزه علیه رژیم ستم شاهی پرداخت و در بیست و سومین بهار زندگی خود، در اوایل سال 59 به کردستان رفت تا با رزمی بی امان، دشمنان داخلی انقلاب را سرکوب نماید. او دوران جوانی خود را با لذت حضور در جبهه های نبرد از کردستان گرفته تا جای جای جبهه های جنوب در صف مقدم مبارزه با دشمنان کشور در سِـمت هایی چون: دو سال فرماندهی جبهه« فیاضیه»در« آبادان»، شش سال فرماندهی لشکر 8 نجف وپس از جنگ نیز یکسال فرماندهی لشکر 14 امام حسین(ع)، هفت سال فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهی نیروی هوایی سپاه را به عهده داشت. رزمندگان و ایثارگران هشت سال حماسه وافتخار، خاطراتی شیرین و به یادماندنی از رشادت ها و شجاعت های این دلاور زمان بیاد دارند. حضور مستقیم در خط مقدم جبهه و ارتباط صمیمانه با پاسداران و رزمندگان بسیجی تا بدانجا بود که از ناحیه پا، دست، و کمر بارها مجروح گردید و یک بار نیز انگشتش قطع شد.
در طی این سالها به تحصیل نیزپرداخت ومدرک کارشناسی خود را در رشته جغرافیا و کارشناسی ارشد را در رشته مدیریت دفاعی گذراند و موفق شد دانشجوی دکتری در رشته دفاع ملی گردد. کفایت و شجاعت آن بزرگوار تا بدانجا بود که مقام معظم رهبری 3 مدال فتح اعطانمودند. وی در اواسط سال 1384 از سوی فرمانده کل سپاه، به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شد و توفیق خدمت را در سنگر دیگری یافت. این فرمانده قهرمان در آخرین دیدار خود با محبوب خویش فرمانده معظم کل قوا، تقاضای دعا برای شهادت خویش را نمود، زیرا مرغ جانش بیش از این تحمل ماندن بر این کره خاکی را نداشت و سرانجام در پروازی دنیوی به پرواز اخروی شتافت. اوج گرفت و به ملکوت اعلی پیوست. منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران اصفهان ،مصاحبه با خانواده ودوستان شهید
وصیتنامه الله اکبر ،اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله، اشهید ان علیاً ولی الله خداوندا فقط میخواهم شهید شوم شهید در راه تو، خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزی شهادت میخواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت، ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده. با تمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی و عشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق. نمیدانم چه باید کرد، فقط میدانم زندگی در این دنیا بسیار سخت میباشد. واقعاً جایی برای خودم نمییابم هر موقع آماده میشوم چند کلمهای بنویسم، آنقدر حرف دارم که نمیدانم کدام را بنویسم، از درد دنیا، از دوری شهدا، از سختی زندگی دنیایی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنیا، هزاران هزار حرف دیگر، که در یک کلام، اگر نبود امید به حضرت حق، واقعاً چه باید میکردیم. اگر سخت است، خدا را داریم اگر در سپاه هستیم، خدا را داریم اگر درد دوری از شهدای عزیز را داریم، خدا داریم. ای خدای شهدا، ای خدای حسین، ای خدای فاطمة زهرا(س)، بندگی خود را عطا بفرما و در راه خودت شهیدم کن، ای خدا یا رب العالمین. راستی چه بگویم، سینهام از دوری دوستان سفر کرده از درد دیگر تحمل ندارد. خداوندا تو کمک کن. چه کنم فقط و فقط به امید و لطف حضرت تو امیدوار هستم. خداوندا خود میدانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب ماندهام و دوران سخت را باید تحمل کنم. ای خدای کریم، ای خدای عزیز و ای رحیم و کریم، تو کمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم. گرچه بدم ولی خدا تو رحم کن و کمک کن. بدی مرا میبینی، دوست دارم بنده باشم، بندگیام را ببین. ای خدای بزرگ، رب من، اگر بدم و اگر خطا میکنم، از روی سرکشی نیست. بلکه از روی نادانی میباشد. خداوندا من بسیار در سختی هستم، چون هر چه فکر میکنم، میبینم چه چیز خوب و چه رحمت بزرگی از دست دادم. ولی خدای کریم، باز امید به لطف و بزرگی تو دارم. خداوندا تو توانایی. ای حضرت حق، خودت دستم را بگیر، نجاتم بده از دوری شهدا، کار خوب نکردن، بندة خوب نبود،... دیگر... حضرت حق، امید تو اگر نبود پس چه؟ آیا من هم در آن صف بودم. ولی چه روزهای خوشی بود وقتی به عکس نگاه میکنم. از درد سختی که تمام وجودم را میگیرد دیگر تحمل دیدن را ندارم. دوران لطف بیمنتهای حضرت حق، وای من بودم نفهمیدم، وای من هستم که باید سختی دوران را طی کنم. الله اکبر خداوندا خودت کمک کن خداوندا تو را به خون شهدای عزیز و همة بندگان خوبت قسم میدهم، شهادت را در همین دوران نصیب بفرمایید و توفیقام بده هر چه زودتر به دوستان شهیدم برسم، انشاء الله تعالی. منزل- ظهر جمعه 6/4/1382 رهبرمعظم انقلاب وفرماندهی کل قوا: حدود دو هفته پیش شهید کاظمی پیش من آمد و گفت: «من دو خواسته و آرزو دارم. یکی آنکه رو سفید باشم و دیگر آنکه شهید شوم.» من به او گفتم که برای شما حیف است که بمیرید، شما مستحق شهادت هستید. اما نه به این زودی، این نظام هنوز به شما نیاز دارد. در آن جلسه به شهید کاظمی گفتم «روزی که خبر شهادت صیاد شیرازی را به من دادند گفتم، شهادت حق او بود.» با ذکر این خاطره دیدم در چشمان شهید کاظمی اشک جمع شده است. در این لحظه او به من گفت: ان شالله خبر من را هم به شما بدهند. پیام رهبر معظم انقلاب وفرمانده کل قوا بسم الله الرحمن الرحیم فقدان شهادت گون سردار رشید اسلام سرلشکر احمد کاظمی و تعدادی از سرداران و افسران سپاه در حادثه هواپیما، این جانب را داغدار کرد. این فرمانده شجاع و متدین و غیور از یادگارهای ارزشمند دوران دفاع مقدس و در شمار برجستگان آن حماسه بی نظیر بود. تدبیر و قدرت فرماندهی او در طول جنگ هشت ساله کارهای بزرگی انجام داده و او بارها تا مرز شهادت پیش رفته بود. آرزوی جان باختن در راه خدا در دل او شعله میکشید و او با این شوق و تمنا در کارهای بزرگ پیشقدم میگشت. اکنون او به آرزوی خود رسیده و خدا را در حین انجام دادن خدمت ملاقات کرده است. این جانب شهادت این سردار رشید و نامدار و دیگر جان باختگان این حادثه را به همه ملت ایران به ویژه به مردم عزیز و شهیدپرور نجف آباد تبریک و تسلیت میگویم و از خداوند متعال برای بازماندگان این شهیدان، بردباری و قدرت تحمل و پاداش صابران و برای خود آنان علو درجات اخروی را مسألت میکنم. سیدعلی خامنه ای 9/10/1384 پیام رئیس جمهور بسم الله الرحمن الرحیم من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا. حادثه تلخ و ناگوار شهادت فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، سردار سرتیپ کاظمی و فرمانده لشگر قهرمان 27 حضرت رسول(ص) و همراهان آنان که همه از سربازان فداکار و خدوم اسلام و میهن اسلامی بودند، موجب تاثر و تاسف شدید گردید. ضایعه فقدان این سربازان فداکار ولی عصر(عج) را به آن حضرت فرمانده معظم کل قوا، دلاورمردان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و همه نیروهای مسلح، خانواده معظم شهدا و ملت شریف و عزیز ایران تسلیت میگویم. آنچه که میتواند این حادثه را قابل تحمل کند، کارنامه سراسر ایثار و فداکاری این عزیزان است که نقطه درخشان تاریخ کشور ماست. پرچم استقامت و پایداری که پیوسته در دست این سربازان فداکار میهن اسلامی در اهتزاز است، همچنان در دست سربازان دیگری از خیل ایثارگران برافراشته خواهد ماند. خون این عزیزان نقطه اتصال نسلهاست، نسلی که بازمانده مقاومت و تلاش دوران دفاع مقدس است و در دفاع از انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی سر از پا نمیشناسد. یقین دارم که همه نیروهای مسلح همچون آحاد ملت، با اتکال به ذات احدیت، تمسک به فرهنگ انتظار، تبعیت از ولی امر مسلمین، مظهر خواستن و توانستن، پایداری و عزت خواهند ماند. وجود چنین ملتی و سربازانی موجب افتخار است. عزت و سربلندی نیروهای مسلح و ملت شریف را از خداوند عزیز و قادر مسالت دارم. محمود احمدینژاد ،رییس جمهوری اسلامی ایران احمد کاظمی هم آسمانی شد ساعت حوالی یازده صبح بود که زنگ تلفن همراهم مرا متوجه خود او کرد. از آن سوی تلفن صدای شکسته و بغض آلود الهام در حالی که امانش را بریده بود، گفت: احمد کاظمی هم آسمانی شد و تلفن قطع شد. دعا کردم با من شوخی کرده و خواسته سر به سرم بگذارد. آخر او میدانست من وابستگی عجیبی به احمدها واحمد کاظمی دارم. دل شوره داشتم. رأس ساعت 30/13 ظهر ازجلسهای که در صدا و سیما داشتم خارج شدم و در انتظار خبر ساعت 14 بودم. به هیچ جا زنگ نزدم، از ترس این که خبر رفتن را بشنوم. ازتلفن به خاموش کردن آن بسنده کردم. عاقبت زنگ خبر 14 بعد از ظهر به تلخی نواخته شد. ثانیهها بسان سالی میگذشتند. به هر جانکندنی بود لحظات سپری شد و گوینده خبر اعلام کرد: صبح امروز یک فروند هواپیمای نظامی (جت فالکون) حامل فرماندهی نیروی زمینی سپاه در حوالی ارومیه، سقوط کرد و همهی 12 سرنشین آن به شهادت رسیدند. تشییع پیکر این شهدا، روز عید سعید قربان در تهران انجام میشود. گمانه زنیها شروع شد. دوست و دشمن تحلیل میکرد. هنوز از غم شهدای هواپیمای 130C ارتش فارغ نشده بودیم که این حادثه هم مزید بر آن شد. ستاد کل نیروهای مسلح دلیل سقوط این هواپیما را نقص فنی در هر دو موتور آن عنوان کرد. در اطلاعیهی ستاد آمده بود: «با نهایت تاسف و تاثر سانحهی سقوط هواپیمای فالکن سپاه که ساعت30 / 9 صبح امروز در حدود 10 کیلومتری فرودگاه ارومیه به خاطر نقص فنی در هر دو موتور آن با زمین اصابت کرده را به اطلاع عموم میرساند. این هواپیما حامل سردار کاظمی فرماندهی نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و سردار سعید مهتدی فرمانده لشکر پیاده مکانیزه 27 محمد رسول اللهr و 9 نفر دیگر از همراهان بود که عازم ماموریت عملیاتی بودند. شهادت این عزیزان را به محضر مقام معظم رهبری و فرماندهی معظم کل قوا، فرماندهان و مسوولان، پاسداران عزیز سپاه و خانوادههای محترم آنها تسلیت میگوییم. سردار سرلشکر کاظمی در سالروز عملیات کربلای 5 پس از 19 سال فراق به شهدای این عملیات و همسنگر شهیدش شهید خرازی پیوست. راه پر افتخار او و سایر شهدای دفاع مقدس همواره پر رهرو باد.» معاون روابط عمومی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هم، جزییات حادثه را این گونه تشریح کرد: «حدود ساعت 9:30 دقیقه صبح امروز یک فروند هواپیمای فالکن سپاه پاسداران که برای ادامهی بازدیدهای دورهای فرماندهی محترم نیروی زمینی سپاه پاسداران از مناطق مختلف کشور صورت میگرفت و عازم منطقهی غرب کشور بود در حوالی روستای آیدانلو در مسیر هوایی میانه ـ خوی سقوط کرد و تمامی یازده سرنشین آن که از فرماندهان و کارکنان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بودند به شهادت رسیدند.» در بین فرماندهان سردار احمد کاظمی فرماندهی نیروی زمینی سپاه و تعدادی از معاونین ایشان و همچنین از خدمهی پروازی نیروی هوایی سپاه نیز حضور داشتند. بر طبق شواهد و قرائن و مکالمات خلبان در محدودهی فرودگاه ارومیه خلبان ابتدا بر اساس اعلام خود گزارش نقص فنی در چرخهای هواپیما را مطرح میکند و بعد از مدتی مجددا اعلام میکند که موتورهای هواپیما از کار افتاده است. شواهد و قرائن نیز نشان میدهد که خلبان تلاش خود را جهت نشاندن هواپیما در سطح جاده انجام داده است، اما متاسفانه به خاطر شرایط خاص منطقهای این اتفاق نمیافتد و هواپیما با زمین برخورد میکند و کلیهی سرنشینان به شهادت میرسند». اسامی شهیدان این حادثه را بدین ترتیب اعلام میگردد: 1. سردار سرلشکر پاسدار احمد کاظمی فرماندهی نیروی زمینی سپاه 2. سردار سرتیپ پاسدار سعید مهتدی جعفری فرماندهی لشکر 27 محمد رسولالله 3. سردار سرتیپ پاسدار سعید سلیمانی معاون عملیات نیروی زمینی سپاه 4. سردار سرتیپ پاسدار نبیالله شاهمرادی معاون اطلاعات نیروی زمینی سپاه 5. سردار سرتیپ پاسدار خلبان عباس کربندی مجرد فرماندهی پایگاه هوایی قدر نیروی هوایی سپاه و خلبان یکم پرواز 6. سردار سرتیپ پاسدار غلامرضا یزدانی فرماندهی توپخانهی نیروی زمینی سپاه 7. سردار سرتیپ پاسدار صفدر رشادی معاون طرح و برنامهی نیروی زمینی سپاه 8. سردارسرتیپ پاسدار خلبان احمد الهامینژاد فرماندهی دانشکدهی پروازی نیروی هوایی سپاه و کمک خلبان 9. سردار سرتیپ دوم پاسدار حمید آذینپور رییس دفتر فرماندهی نیروی زمینی سپاه 10. سرهنگ پاسدار مرتضی بصیری مهندس پرواز 11. برادر پاسدار محسن اسدی افسر همراه فرماندهی شهید نیروی زمینی سپاه شهید احمد کاظمی از فرماندهان دلیر، شجاع، مخلص و دلسوز سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در دوران دفاع مقدس و پس از آن بود که کارنامه درخشان رشادتها و فداکاریهای او در طی 8 سال دفاع مقدس به ویژه در هنگام فرماندهی لشگر 8 نجف هرگز از یاد یادگاران آن دوران و ملت ایران نخواهد رفت. همچنین پس از دوران جنگ و در زمان وقوع سانحهی غمانگیز و دلخراش زلزلهی بم که هزاران تن از هموطنانمان جان باختند، تلاش و خدمات ارزشمند و بیادعای سردار کاظمی که در آن روزها فرماندهی نیروی هوایی سپاه بود و در طول زمان انجام عملیات امداد و نجات ساعتها و روزها تلاش بیوقفهای از خود نشان داد در خاطر ملت ایران ثبت شده است. نیروی زمینی با شنیدن خبر سقوط هواپیمای تو، به عزاخانهای مبدل شد که نگو و نپرس. همه گریه میکردند حتی آنان که با تو سر یاری نداشتند. ما زمینییان با رفتن تو احساس غریبی کردیم ولی تو بر بلندای برج رها از تعلقات ایستاده بودی و به آن سوی افق مینگریستی. در این لحظه دوست داشتم حالات چند نفر را از نزدیک شاهد باشم، اول فرماندهی کل قوا، دوم قاسم سلیمانی، سوم باقر قالیباف. تمام دوستان و ارادتمندانت راهی ارومیه شدند. از سرداران گرفته تا سربازان عاشق صداقت و تواضع تو. ارومیه باز هوای شهید باکری را کرده بود. شهر را با پارچههای عزا آذین بسته بودند وعکسهای تو بر سر هر چهار راه به وارد شدگان به شهر باکری خوش آمد میگفت. در بدو ورود به قرارگاه حمزه سید الشهداء، که مامن و ماموای تو بود فرود آمدیم که حکایت منتظران تو، حکایت نیروی زمینی را داشت. همه گریه میکردند. کسی حوصله کسی را نداشت. سردار روح الله نوری فرماندهی قرارگاه حمزه در حالی که اشک امانش نمیداد با آن نجابت لریاش میگفت: در مدت فرماندهی خود، حدود 4 بار به قرارگاه ما احمد آمده بود. روز دوشنبه هم برای استقبال از ایشان به فرودگاه ارومیه آمده بودیم تا از او کام بگیریم. هواپیما برای لحظاتی بر فراز فرودگاه ظاهر شد ولی برج اعلام کرد که هواپیما نقص فنی پیدا کرده است. دلهره عجیبی پیدا کردیم. تنها و تنها تند و تند دعا میکردم. یکی از نیروها را فرستادم برج مراقبت تا برایم خبر بیاورد. لحظاتی بعد در حالی که چهرهاش همچون گچ سفید شده بود برگشت و با تلاطم عجیبی گفت: سردار سردار برج میگوید هواپیما حوالی مهاباد ارتباط رادیوییاش قطع شده است. زانوهایم سست شد، آرام گفتم یا حسین و با بیسیم فرماندهی نیروی انتظامی استان را دستور دادم تمام نیروهایت را آماده باش بده برایم خبری بیاورند. چه خبری؟ خبر حضور یا عروج؟ آمدن یا رفتن؟ با تمام نیروهایم با ماشین از فرودگاه خارج شدم که فرماندهی نیروی انتظامی استان گفت در حوالی آیدین فرماندهی یکی از پاسگاهها گزارش داد الان صدای انفجاری مهیبی رخ داده است. دیگر به ادامه صحبت ترتیب اثر ندادیم و سریع به سمت حادثه حرکت نمودم. تنها به راننده میگفتم گاز بده شاید فرجی شود! امید داشتم احمد سالم باشد! مجروح باشد! لااقل زنده باشد! با تمام توانم آیه امن یجیب را میخواندم و بی هیچ خجلتی از همراهانم گریه میکردم و خدا را به شهید باکری قسم میدادم یک بار دیگر صدای احمد را بشنوم. زبانم لال وقتی رسیدم هواپیما به زمین خورده بود و جمعیت زیادی اطراف او را گرفته بودند. با هزار امید به سوی فالکون شروع به دویدن کردم که گریه جمعیت مرا از حرکت منصرف کرد. به هزاران جان کندن وارد هواپیما شدم و دیدم همه به خواب خوش رفته بودند. لباسهای سبز، درجهای که مقام معظم فرماندهی کل قوا بر شانهاش نهاده بود، چهره مظلوم و دوست داشتنی او، همه و همه با من حرف میزدند. دیگر تحمل نداشتم. در کنار جنازهها در شب عرفه برای غربت احمد بلند بلند و عاشقانه گریستم و از ماندن خویش شرمنده بودم. با هر بدبختی بود اجساد مطهر را بیرون بردیم هم غسل دادیم و هم کفن نمودیم. خدا میداند آن ایام بر من چه گذشت؟ از روضه خوانی سردار نوری تمام فرماندهان گریه میکردند و سراغ احمد را میگرفتند. نیازی به مقتل خوانی نبود. شب عرفه در راه بود و حزن عجیبی بر فضای قرارگاه، ارومیه و... حکومت میکرد. سردار نوری میگفت: واکمن آجودان سردار کاظمی را نیروهایم برایم آوردند او را روشن کردم تنها یک دقیقه صدای آجودان احمد را شنیدم که میگفت ما در حال نشستن در باند فرودگاه ارومیه هستیم، دو موتور هواپیما از کار افتاده است، چرخهای هواپیما باز نمیشود.. یا حسین... و صدای طلب صلوات که ظاهرا صدای احمد بود به گوش میرسید. آن شب نمیدانم بر من چگونه گذشت ولی من هر لحظه میخواندم «کاش امشب به سحر صاعقه نازل گردد. صبح سهشنبه تابوتها را برای تشییع به سینه خیابان نهادند. تو گویی تمام ارومیهاییها آمده بودند. گویی باز تشییع باکری بود. ما آن روز تو را تشییع نمیکردیم که سوره صبح را بدرقه میکردیم. در تهران اولین کسی که خود را به تابوت تو رساند آقا محسن بود که پهنای صورتش از اشک خیس شده بود. عکس و تابوت تو را میبوسید و با خود چیزهایی میگفت. همراه تابوت تو قدم بر میداشت در حالی که گویی تمامی وجودش سرشار ازعشقی بود که با هیچ چیز قابل مقایسه نبود. تمام جمعیت دلش را به این عاشق آسمانی سپرده بودند. در چشم بهم زدنی تشییع به پایان رسید اما غم تو تازه شروع شده بود و هر لحظه اوج میگرفت. مانده بودم این روز را چگونه ثبت نمایم. گزارش این روز را چگونه بنگارم؟ نتوانستم و هنوز هم نمیدانم... نمیفهمم بزرگی و عظمت تو را چگونه توصیف کنم ولی دوست دارم عاشقانه از تو بنویسم از تو از روزهایی که دراوج عشق بودی. کی فراموش کنم که احمد من تمام غربت دلش را در سینه پنهان اشکهایش فریاد میکرد. تمام پریشانی نگاهش را در التهاب بیکرانه اندوه پنهان میکرد. سرانجام قرار شد به تهران باز گردیم. جمعیت تابوتها را رها نمیکردند. احمد کلی خاطرههای ریز ودرشت در این استان و شهر و کوچه و خانهها داشت. مگر براحتی میشود از احمد دل برید! درست همان جا که گمان میبری انتهای وادی مصیبت است، آغاز مصیبت تازهای است. سخت تر و شکننده تر. احمد کاش بودی و فرماندهان هم رزم خود را میدیدی چگونه به تابوت تو مینگریستند. آنان یقین داشتند که دل سپردن وجان باختن، شیوه عاشقان است که در طریقت عشق، دل به خیال جمال دوست میسپرند و در این راه، جان میبازند. تو بهتر میدانی که دل باختن و قصه پرداختن در حقیقت عشق رسم دیرینه عشاق است؛ اما با همه تکرار، نامکرر مینماید: یک قصه بیش نیست غم عشق، وین عجب کز هر زمان که میشنوم، نامکرر است. دیدن فرزندانت دنیایی از خاطراتت را تداعی میکرد. آهسته در گوش جمعیت کسی میگفت: اگر از عشق میخواهی بگویی، اگر میخواهی از عاشقان بگویی، باید مرزهای و هم را در نوردی و به آن سوی این دیوارها ممتد برسی! من ساکت و تنها گوش شده بودم و میشنیدم سردار احمدی در حالی که از پنجره هواپیما بیرون را نگاه میکرد میگفت: وقتی آقا محسن خبر شهادت احمد را شنید به شدت متاثر شد و من برای اولین بار گریه او را دیدم. او باحزن خاص خود میگفت شهادت احمد کاظمی زنده کننده داغ شهادت خرازی، باکری و همت بود برای من. شنیدن احمد از زبان آقا محسن شنیدنی بود. شیرین وبا صفا احمد را به تصویر میکشید و میخواند:ملت، خاطره رشادتها و دلاوریهای مانند کاظمی را در دفاع مقدس فراموش نخواهد کرد. احمد کاظمی، سردار خطشکن جبهههای اسلام که در نبرد، به مولای خود علی (ع) تأسی میکرد، در ایام روحانی عرفه به خون خود آراسته شد و به دیدار معبود شتافت. ملت ایران، یکی از قهرمانان ماندگار خود را از دست داد. احمد کاظمی، بهترین برادر من بود که هر بار به سیمای معنوی او نگاه میکردم، آرامش مییافتم. دنیایی سخن ناگفته از رشادتهای کاظمی وجود دارد که در فرصت مناسب، برای ثبت درتاریخ به بازگویی آن خواهم پرداخت. یادم آمد روایت آقا محسن که خبر شهادت مهدی باکری را از زبان احمد در پشت بیسیم در عملیات بدر شنید واین لحظات را این گونه بیان میکرد: مهدی چون حساسیت منطقه را میدانست، رفت آنجا مقاومت کرد. من تلاشی را که او در بدر کرد، در هیچ یک از فرماندهان جنگ ندیده بودم. شرایط مهدی خیلی عجیب و پیچیده بود. پشت سرش یک پل پانزده کیلومتری بین جزیره شمالی تا آنجا بود، که با یک بمباران از کار افتاد. از محل پل تا منطقه ی کیسهای هم حدود پنج شش کیلومتر راه بود. آنجا که اصلا وضع مناسبی نداشت. مهدی خودش با همان پنج شش نفری که آن جا بودند تا آخرین لحظه مقاومت کرد. من خسته شده بودم. کمی قبل از اینکه سختیها بیشتر شود رفتم به آقا رحیم و آقای رشید گفتم: «شما مواظب بیسیمها باشید تا من ده دقیقه استراحت کنم برگردم.» تاکید هم کردم که زود بیدارم کنند. ربع ساعت خوابیدم که آمدند بیدارم کردند. به قیافهها نگاه کردم، دیدم فرق کردهاند. گفتم: چی شده؟ نگران مهدی شدم، به خاطر حساس بودن منطقه کیسهیی شکل. با احمد کاظمی تماس گرفتم، پرسیدم: «موقعیت؟» گفت: «دیگر داریم میآییم عقب. منتها روی پل ازدحام است. وضع ناجوری پیش آمده. میترسم عراق پل را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانیم این طرف اسیر شویم.» آن پل دوازده کیلومتری داستان عجیبی برای خودش داشت. در آن عقبنشینی توانست سه برابر تناژ استانداردش نیرو و ماشین را تحمل کند و نشکند. به احمد گفتم: «مهدی کجاست؟ حالش چطورست؟» گفت: «مهدی هم هست. پیش من است. مسئله ندارد.» دیدم احمد حرف زدنش عادی نیست. رفتم توی فکر که نکند مهدی شهید شده باشد. گمانم به آقای رشید یا آقا رحیم بود که فکرم را گفتم. گفتم: «احساس میکنم باید برای مهدی اتفاقی افتاده باشد و شما هم میدانید.» گفتند: «نه، احتمالاً باید زخمی شده باشد و بچهها دارند مداوایش میکنند.» گفتم: «تماس بگیرید بگویید من میخواهم با مهدی حرف بزنم!» طول کشید. دیدم رغبتی نشان نمیدهند. خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم «احمد!را حقیقت را به من نمیگویی؟ چرا نمیگویی مهدی شهید شده؟» احمد نتوانست خودش را نگه دارد. من هم نتوانستم سر پا بایستم، پاهام همان طور بیسیم به دست، شل شدند. زانو زدم. ساعتها گریه کردم. آری هرم آتش جنگ و دغدغه دفاع از ارزشهای الهی و میهنی نگذاشت احمد لحظهای در دایره مکان و زمان قراری داشته باشد. او در خدمت به نظام شهیدان اسلامی لحظهای درنگ ننمود. احمد با رفتنش داغ به دل بچهها گذاشت. او خود بارها در نیروی هوایی، جلسات عمومی، خصوصی، در میان جمع خانواده گفته بود که انتهای این مسیر کجاست. احمد جمعه قبل از پرواز، در خانه شروع به نوشتن وصیت نامه کرد که مورد اعتراض بچهها واقع شد. او عاری از تعلقات شده بود و طبیعی است که دل در گرو چیزی نداشته باشد. او آمده بود در نیروی هوایی به شهادت برسد اما به امر سیدش به نیروی زمینی رفت ولی با هواپیمای نیروی هوایی و در منطقه مهدی باکری آخرش آسمانی شد. احمد عزیزم! خوش باش که نخلستانهای سوخته که امروز در آبادان و خرمشهر سبز و شادابند، نمازهای شبانگاهی و نیازهای سجدگاهی تو را هنوز به یاد دارند و هرگز فراموش نخواهند کرد. اجساد مطهر شهدا را برای حضور در مراسم روز عرفه بنا به دعوت مدیرعامل مصلی امام خمینی سردار علایی به مصلی آوردند و دعای عرفه با حضور احمد و همراهانش قرائت شد. مراسم عزاداری حزن انگیزی بود. اقامه نماز بر پیکر مطهر شهدا توسط آیت الله موحدی کرمانی صورت گرفت. در تهران تو را به معراج بردند تا فردا رهبرت به دیار تو بیاید. او تلافی کرد و در اول صبح عید قربان، زائر تو شد. وقتی میآمد شکسته بود ولی مقتدر. محزون بود ولی با ابهت. همه بچههای جنگ آمده بودند، محسن رضایی، شمخانی، کوثری، فضلی، قاسم، فدوی، باقر قالیباف، مرتضی قربانی، غلامعلی رشید، رحیم صفوی،... و با دیدن او کلی گریه کردند. او تنها زیر لب وقتی تابوت را فاتحه میداد. زمزمهای میکرد که نمیدانم چه میگفت. ولی وقتی سیر با تو و توها نجوا کرد رو به جمعیت کرد و در حالیکه خانوادهی شهدای سانحهی اخیر، دکتر محسن رضایی، سردار صفوی و... گردایشان جمع شده بودند گفتند: اینها هم رفتند و ما هنوز هستیم. جمعیت یکدست بغض پنهان خود را شکسته و های های گریستند. علی آقای شمخانی میگفت: شهید احمد کاظمی وجود درونی خود را در دوران دفاع مقدس کشف کرد و صیقل داد و از روزهای آغازین شروع جنگ در منطقهای در حوالی اهواز اولین خط پدافندی علیه دشمن را ایجاد کرد و با مرور زمان لشکر 8 نجف اشرف را در منطقه اصفهان شکل داد. شهید کاظمی در تمامی عملیات هجومی جمهوری اسلامی ایران مشارکت داشت و نیروهای گستردهای را در حوزههای مختلف نظامی تربیت کرد. سردار کاظمی پایه گذار اولین واحد زرهی سپاه پاسداران در ایام دفاع مقدس به شکل منظم بود. در حقیقت شهید کاظمی یکی از بازماندگان دفاع مقدس بود که از قدرت تخیل و تسلط بر شرایط ویژه برخوردار بود. امیر علی امیری می گوید: هر از چندگاهی که همرزمان دوران دفاع مقدس به بهانهای گرد هم جمع میشوند، خواسته و ناخواسته زبانشان به ذکر خاطرات آن دوران به یادماندنی گشوده شده، با حسرت آنها را بازگو میکنند. همین ماه رمضان بود، همه همرزمان در منزل فرمانده دوران جهاد الهی خود جمع بودند. پس از اقامه نماز و افطار، طبق سنت همه ساله جمع صمیمی یاران روزهای سخت ولی شیرین آن روزگاران دوباره حلقه شد. چهره فرماندهان را انسان ناخود آگاه در هیبت همان روزها میدید، وقتی این حلقه تشکیل میشود همه همان برادرهای صمیمی دوران دفاع و قرارگاههای میدان جهاد و فداکاری میشوند؛ و کوپالها، درجهها و منصبها به کناری زده میشود، صمیمیتر از همیشه یکدیگر را در آغوش میگیرند. برادر محسن رضایی نمیتواند علاقه ویژه خودش به حاج احمد کاظمی را مخفی نگه دارد و از حاج احمد میخواهد برای یاران قدیمی خاطره تعریف کند. او اصرار میکند که حاج احمد خاطره آخرین وداعش با آقا مهدی باکری را دوباره و صد باره روایت کند. طبق معمول حاج احمد سعی میکند این کار را به دیگران بسپارد. به اسم میگوید: علی آقای فضلی خاطره بگوید، حاج قاسم سلیمانی بگوید، آقا مرتضی شما بگو، اما همه دوست دارند احمد با همان لهجه شیرین و با آن چهره دوست داشتنی که گاهی هم با کمی خجالت زدگی زیبا تر و دلنشین تر میشد حرف بزند. بالاخره او شروع میکند. حاج احمد کاظمی آخرین فرمانده در عملیات بدر بود که قبل از شهادت آقا مهدی باکری با او صحبت کرده بود. شاید هم آقا مهدی آخرین کلماتش را با حاج احمد در میان گذاشته بود. بعد از آن آخرین تماس بین این دو دیگر صدایی از شهید باکری شنیده نشده. حاج احمد که زیر تصویر بر دیوار نصب شده شهید باکری و دیگر فرماندهان شهید نشسته و خاطره را روایت میکند، آن قدر با حسرت حرف میزند که با همه وجود لمس میکنی هر لحظه آرزوی رسیدن به آقا مهدی را در دل دارد. او میگوید که آقا مهدی با چه اشتیاقی در آستانه وصال معبود و معشوق همیشگیاش با او حرف میزده. وقتی میخواهد جملاتش را تمام کند و بگوید دیگر از آن طرف بی سیم صدایی نیامد، بغض راه گلویش را میگیرد. احمد و مهدی خیلی با هم رفیق بودند. لشکر 8 نجف و لشگر 31 عاشورا دو بازوی توانمند سپاه اسلام بودند که این دو، فرماندهان آن بودند. حاج احمد گفت: اجازه بدهید حاج قاسم هم حادثه جالبی را که این روزها در مورد جنازه یک شهید بسیجی در عراق اتفاق افتاده را برای دوستان نقل کند. حاج قاسم هم نقل میکند که چگونه یک بسیجی شهادت خود را در جبهه پیش بینی میکند و با استفاده از کارت و پلاک یک اسیر عراقی زمینه دفن جنازه خود را در کربلا فراهم میکند و حال سالها پس از مفقودیت، یک خانواده عراقی آدرس قبر او را در کربلا به حاج قاسم رساندهاند تا به خانوادهاش خبر دهد. وقتی از بسیجیها حرف زده میشد، حاج احمد با ولع خاصی گوشها را تیز میکرد و انگار به همه عالم فخر فروخت که سالهای عمرش را بسیجیها سپری کرده و حالا هم که فرمانده نیروی زمینی سپاه است، بسیجی مانده است. او بسیجی زیستن را افتخار خود میدانست و شجاعت و صداقت و اخلاص و فداکاری بسیجی وار او همیشه در رخسارش موج میزد. حاج احمد و لشگرش در زمان جنگ مایه دلگرمی همه رزمندگان بودند. محوری که قرار بود لشکر احمد کاظمی عمل کند، همیشه در برآوردها قرین پیروزی تلقی میشد. خیلیها در آن دوران نمیگفتند لشکر 8 نجف، میگفتند لشکر احمد کاظمی! در محاورات، این لشکر با آن همه رزمنده زبده و شهدای بزرگی که تقدیم انقلاب کرده و اسم عظیمی که بر آن بود، بیشتر به نام احمد کاظمی شناخته میشد. آخر حاج احمد به همراه بچههای نجف آباد خودش از اول این لشکر را درست کرده بود و تا آخر هم فرمانده آن بود. رشادتها و پیروزیهای چشمگیر این لشکر در دوران دفاع مقدس همیشه با نام احمد کاظمی آمیخته بود. او برای رزمندگان لشکر نجف نه تنها فرمانده که پدر، برادر بزرگتر یار و یاور و دلسوز و خدمتگزار بود. گر چه هیچ کس نمیدانست این آخرین افطاری جمع صمیمی فرماندهان است که احمد کاظمی برای رفقایش خاطره میگوید، چهره حاج احمد اما حکایت از آن میکرد که این سردار بزرگ خیلی برای باکری دلتنگ شده است. دعای او برای این که شهادت نصیبش شود خیلی خالصانه و با دلی پر از حسرت به زبانش جاری شد: خدایا به حق حضرت زهرا (س) حتی اگر گناهکاریم، به خاطر دوستان شهیدم، شهادت را نصیبمان کن! حاج احمد را همه دوست داشتند. همه با حاج احمد شوخی داشتند، او با همه صمیمی بود انگار او میهمان و بقیه همه میزبان اویند. دو سه ماهی از فرمانده نیروی زمینی شدن او نمیگذرد او گفته بود فکر میکردم در نیروی هوایی شهید شوم اما نشد و حالا باز به نیروی زمینی آمده و لحظه شماری میکنم. نیروی زمینی میعادگاه شهیدان بزرگ سپاه است: شهیدانی چون باقری اولین فرمانده نیروی زمینی سپاه، باکری، خرازی، همت، زین الدین و... فرماندهان لشکرهای نیروی زمینی از این پایگاه پرواز ابدی خود را آغاز کردند و حاج احمد هم عضو همین گروه بود و به نیروی زمینی بازگشته بود و در کسوت فرماندهی این نیرو آماده پرواز شده بود. او در آستانه عید قربان وجود خود را که همیشه آماده قربانی شدن در راه خدا و اعتلای اسلام بود به جهان آفرین تقدیم نمود تا دوباره خون باکریها در پیکر جامعه جاری شود چه زیباست که احمد کاظمی به سمت دیار باکری پرواز میکرد که رفت. او در نجف آباد متولد شد و در زادگاه باکری یعنی ارومیه به شهادت رسید. هیچ کس فکر نمیکرد احمد کاظمی در شهر مهدی باکری تشییع جنازه شود این دو دیرزمانی از یکدیگر جدا افتاده بودند و بایست به هم میرسیدند و مثل این که قرار ملاقات این بار در زادگاه آقا مهدی پیش بینی شده بود و امروز مصادف با عید قربان در دانشگاه تهران یاران قدیمی حاج احمد آمده بودند با وی وداع کنند در بین آنها دو دوست از همه صمیمی ترش باقر قالیباف و قاسم سلیمانی را میدیدی که شکسته بال بودند و داغ حاج احمد بر قامتشان سخت سنگینی میکرد. گر چه رفتن هر شهیدی را به پرپرشدن گل تشبیه میکنند، اما به حق باید گفت رفتن حاج احمد تنها پر پر شدن یک گل نبود بر زمین افتادن درختی تناور بود حاج احمد دیگر امروز سرو راست قامت و سر به فلک کشیدهای در توان دفاعی و نظامی کشور محسوب میشد. او حاصل عمر شهدای بزرگ و بی شماری بود که فقدانش خسارت جبران ناپذیری بر پیکر جمهوری اسلامی وارد کرد. او و یاران بزرگوارش، او و سعید مهتدی فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله، او و سعید سلیمانی چهره نورانی دفاع مقدس، او و شاهمرادی (حنیف) و یزدانی و رشادی و آذین پور، الهامی نژاد، بصیری، کروندی، اسدی همه یاران همراه او امروز به آغوش امامشان پرواز کردهاند و بر ماست که راهشان را پی بگیریم بر ماست که خون آنها را مجدداً در پیکر جامعه تزریق کنیم و با عطر غیرت و شجاعت و اخلاص آنها، راه امام خمینی (ره) که مقتدایشان بود را تحت زعامت خلف صالحش خامنهای عزیز ادامه دهیم. روحشان شاد و قرین رحمت بی انتهای الهیباد. سردار مصطفی ایزدی هم گفت: احمد کاظمی سلحشوری را از روزهای مبارزه در جریان نهضت امام خمینی با یادگاری از دست آسیب دیدهاش، تا پایان روزهای دفاع مقدس همراه خود آورد و نام خویش را در ردیف اول فرماندهان دفاع از ایران و انقلاب اسلامی ثبت کرد. مردم نجف آباد، آن روزها که صدای شیپور فراخوانی فرمانده لشکر 8 نجف اشرف را برای اعزام میشنیدند، فرزندان خود را برای دفاع از انقلاب و اسلام به او میسپردند و این اطمینانی بود که در آن ایام به فرزند شجاع خویش، سردار احمد کاظمی داشتند. به یقین نام او و یاد احمد کاظمی در خاطر ملت ایران، به ویژه مردم قدرشناس نجف آباد برای همیشه، زنده خواهد ماند و یاد شجاعتهای او در برگ زرینی از دفتر رشادتهای ایرانیان ثبت و ضبط خواهد شد. سردار قاسم سلیمانی آن یار دیرینه هم گفت: هیچ نمازی ندیدم، که احمد بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نکند. او در هر نماز این ذکر بر زبانش بود: «یا رب الشهدا، یا رب المهدی، الهی الحمد، الهی الحمد» ورد زبان احمد بود، پیوسته میخواند و بعد گریه میکرد. 19 سال احمد، حسین حسین میکرد به یاد شهید خرازی. هیچ جلسهای، هیچ خلوتی، جلسة رسمی، جلسة خانوادگی و هیچ مسافرتی وجود نداشت که او یادی از باکری و خرازی و همت و این شهدا نکند. احمد تداعی رفتارهای جنگ بود، وقت سخن با احمد ناخودآگاه آدم را به یاد خرازی میانداخت، به یاد همت میانداخت، حیای احمد آدم را به یاد آن انسان پر از حیای جنگ میانداخت، امروز که احمد را از دست دادیم انگار یک یادگار از همة یادگاران جنگ را از دست دادهایم. لشکر 8 نجف اشرف به احمد چیزی نیفزود بلکه لشکر 8 نجف اشرف به این دلیل پر افتخار بود که احمد فرماندهاش بود. سردار ربیعی مردان تاریخ ساز بیشک در تاریخ هر کشور لحظهها و مقاطع حساسی وجود دارد که سرنوشت ملتی را رقم زده است. هرچند نمیتوان تمام مقاطع و برهههای تاریخی و حوادث و پیشامدها را در یک جایگاه و مقام از حیث حساسیت و تاثیر گذاری قرارداد اما بیگمان همه آنها تا بدان میزان موثر بودهاند که در لابهلای صفحات تاریخ ماندگار شوند و از یادها نروند. این مقدمه برای کسی است که یادش تداعی تمام خوبیها و صمیمتها بود او که: خـط مـیکشید روی تـمام سـوال ها تـعریـفها، مـعادلـههـا و احـتمالهـا خط زد به روی شاید و اما و بعد از آن خـطی دگـر بـه قـاعده ها و مثال هـا متحیرم در وصف این رفته یا بهتر بگویم این باز آمده چه بنگارم که شایسته سرداری عاشق باشد. میدانم آن کس که با عشق مانوس نبوده و دمساز محبت حق و تاب و تب وصال او نباشد و حیاتش بدون این حقیقت سپری شود جز یک لاشه آفتاب خورده در دخمه عفن خاک چیزی نیست و چه خوش شاعر شهر ما گوید: هر آن کس که در این حلقه نیست زنده به عشق بـر او چـو مـرده بـه فـتوای مـن نـمـاز کـنـیـد قرار است در این مجموعه مقدمهای بنگارم! چکنم که قرعه بنام من رقم خورده است. منی که از دوستداران قدیمی احمد هستم. من وقتی احمد را میدیدم، مثلثی برایم تداعی میشد احمد، قاسم و باقر. اینک این مثلث یک ضلع خود را از دست داده و محققی آشنا قصد نموده برای دل غریب این سه یار دبستانی مجموعهای تدوین کند. او را میشناسم علیرغم تمام بیمهریها دست از کار نکشیده و مدام میخواند: دست از طلب ندارم تا کام من برآید بگذریم برای احمد نوشتن در این زمانه، دل حجیمی میخواهد. فعلا از شدت تاثر و اندوه نه قلم نای حرکت دارد که این مقدمه سرایی را برای حماسه نامه احمد در پی گیرد و نه حوصلهام اجازت میدهد که آن قدر دلتنگ احمدم که تنها خدا میداند ولی چه باک که: مخور به مرگ شهیدان کوی عشق افسوس کـه دوسـتان حـقـیقی بـدوسـت پـیوستند احمد کاظمی فرزند روحی خمینی کبیر، متولد نجف آباد و در خانهای مذهبی رشد و نمو کرد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستانی را در شهرش سپری نمود و جوانی او مصادف با ظهور انقلاب اسلامی و پیروزی آن گردید. پس از مدتی با شهید محمد منتظری به دلیل هم شهری بودن ایاق شد و راهی اردوگاههای فلسطین و لبنان شد و به آموزشهای نظامی پرداخت. او حدود شش ماهی آنجا بود و از فتحیها خوشش نیامد و به ایران بازگشت. سپس راهی کردستان شد و با ضد انقلاب بنای جنگیدن را نهاد. پس از این که رژیم عراق در شهریور 59 به مرزهای جمهوری اسلامی ایران حمله نمود احمد بلافاصله از کردستان به جنوب آمد و در منطقه دار خوین همراه بچههای اصفهان مستقر شد. در تاریخ 15/10/59 قرار شد عملیاتی بنام عبور از رودخانه کارون از یک سو و از سوی دیگر از سوسنگرد به سمت جفیر و از منطقه جفیر به سمت پادگان حمید الحاق صورت گیرد. چون کمبود نیرو داشتیم برای این عملیات از ارتش یک گردان سوار زرهی از لشکر 92 و برادرانی از اصفهان که احمد هم با آنها بود به ما پیوستند. در آن زمان عملیات عبور از رودخانه با موفقیت انجام شد لکن از طرف جفیر برادران موفق نبودند و ما هم به پادگان حمید نرسیدیم و دستور عقب نشینی از بنی صدر صادر شد. پس از عقب نشینی احمد هم از ما جدا شد. آنروز احمد و تمامی نیروها مفاهیم ژرفی چون هجرت، حسرت و پرواز را معنا کردند. آنها نمونههای وارسته و برجسته آفرینش بودند. مردان خدا جوی توفانی، دریا دلان سبز، مرغان دریایی سرگردان در بیکرانکی آسمان وحدت. آن شب، بومیان قبیله توحید ننگ شرک را از پاکدامنی ذهن خویش ستردند. یادش بخیر! شگفتا حماسهای که در دستهای آنها بالید. در روزهای پایانی سال 1359 در منطقه فارسیات ما آب انداختیم تا بین ما و عراقیها که فاصله زیادی بود ایمن گردد و خطری متوجهمان نشود. در آن زمان به دستور برادر رشید به آبادان رفتیم که بار دیگر احمد را دیدم. او در جبهه فیاضیه مشغول شده بود و من هم بعدها به ایستگاه 7 آمدم و قرار شد با هم الحاق نمائیم. زیرا فاصله بین ما چهار کیلومتر بود و دشمن میتوانست نفوذ کند. در جلساتی که دو نفری با هم داشتیم بنا نهادیم خط را ترمیم کنیم. این تعامل تا عملیات شکست حصر آبادان ادامه یافت. در این عملیات ما در دو محور عملیات کردیم. ما بدلیل وضعیتمان در شب عملیات سریع به هدفهایمان رسیدیم ولی احمد (به دلیل حساس بودن محورش برای عراقیها که یکی از دو پل او در معرض خطر و نابودی قرار میگرفت سخت در برابر احمد مقاومت میکرد) هنوز با هدف فاصله زیادی داشت چون که روز شد و او هنوز در کنار رودخانه کارون در حال عملیات بود. تعدادی از نیروهایم را فرستادم و از پشت عراقی ها با تفنگ 106 آنها را مورد حمله قرار دادند و همین سبب شد احمد هم به اهداف مورد نظر خود برسد و دشمن پا به فرار گذاشت و در کنار پل تعداد زیادی تانک و نفربر روشن بود که عراقیها آنها را جا گذاشتند و رو به عقب رفتند. بعد از شکست حصر آبادان به دلیل شهادت جمعی از فرماندهان (شهید کلاهدوز، شهید فلاحی، شهید جهان آرا و...) آقا رحیم مسئول طرح و عملیات مرکزی سپاه شد، برادر رشید که مسئول عملیات جنوب بود دستور داد تیپها را تشکیل بدهیم که من فرمانده تیپ امام حسن مجتبیu شدم و احمد فرمانده تیپ 8 نجف اشرف. عدد یگانها را برادر رشید و شهید حسن باقری تعیین میکردند. نام و لقب تیپها را از خود ما میپرسیدند. احمد و کادر یگاناش نام مکان و جغرافیای مشهد امیر المومنینu یعنی نجف اشرف را برگزیدند که شهر خودشان هم (نجف آباد) نسبتی با آنجا داشت. این رابطه ادامه داشت تا پایان جنگ و کمتر عملیاتی بود که من و احمد در آن حضور نداشته باشیم. در قرارگاهها که برای جلسات عملیاتی میآمدیم من و احمد شب و روز همراه هم بودیم. خندههای احمد و گریههای او بغضها، دلتنگیها و همه و همه هنوز جلوی دیدگان مناند. کسی چه میداند آن ایام که فارغ از تعلقات دنیوی و پرستیز و تشریفات بودیم بر یاران عاشق چه گذشت؟ برای هم نه تب که میمردیم. اگر بر شانه کسی تیری میخورد، شانهای بود تا شتاب کند و در انتظار زخم عشق پیشاپیش قافله بایستد. دریغا که مادران و مادر احمد نبودند تا نام فرزندان غیور خویش را زمزمه نوحه شادمانی کنند. دریغا که نبودند تا وصال پسران رشید را در دشت آرمیده تجلی، جشن بگیرند. اما یادم نمیرود که همیشه و هرگاه چشمهایی در دور دست خاک خون زده را تماشا میکرد و میدید که ستارههایی از آسمان میغلطیدند و کوچههای شهر را، درگاه هر خانه را نور باران میکردند. در زمان دفاع مقدس در یکی از سفرها به تهران به خدمت حضرت امام خمینی(ره) رسیدیم و پس از سخنرانی و ابراز لطف و محبت ایشان از در اتاق بیرون آمدیم. برگشتم و دیدم امام دست آقای محسن رضایی و علی صیاد شیرازی را گرفته و روی هم نهاده و یک دست خود را بالای دست آنها و دست دیگرشان را زیر دستان آنها قرار داده و فرمود با هم برادر باشید. وحدت داشته باشید. من این صحنه را که دیدم سریع صدا زدم احمد، احمد نگاه کن عجب صحنهای است! احمد با دیدن این صحنه چشمانش پر از اشک شد و با ولع عجیبی مینگریست. برادر نور الله شوشتری که خود یک احمد کاظمی دیگری است، هم از لحاظ سابقه و هم از لحاظ شهادت، صداقت، درایت و مدیریت میگوید «شب حادثه در جلسهایی که با احمد داشتیم او این خاطرة دیدار با امام را برایمان گفت. در این جلسه بحث پیرامون راهیان نور بود. به آنها گفت نشنوم و نبینم کسی در نوشتهها و صحبتهایش تنها بگوید یا بنویسد ارتش بلکه باید بنویسید و بگویید ارتش قهرمان. ارتش دلاور. کسی حق تضعیف ارتش را ندارد. این خاطره را گفت و فردا صبح شهید شد». آن شب احمد در نگاهش دریای رفتن و پرواز موج میزد. کسی چه میدانست احمد میرود تا در زادگاه مهدی باکری، آن عزیز دلش تا از زمین به آسمان و از خاک به افلاک رها شود. بگذریم مقدمه را طول ندهم. یکی از صفات احمد چاره جویی او بود. این صفت از اوصاف حقیقی و محوری یک فرمانده میدان است. احمد میگفت من از کودکی چاره جو بودم. او میگفت یکبار با دوستم سوار موتور بودیم و او با سرعت ویراژ میرفت که از کنار ماشینی رد شدیم. رانند ماشین به شدت ترسید. ما به سرعت میرفتیم که ناگهان بعد از چند پیچ خطرناک از جاده خارج و واژگون شدیم. هم زمان آن راننده از راه رسید و تا این صحنه را دید پیاده شد و شروع به فحاشی کرد. من گفتم هیس هیس، دارند فیلمبرداری میکنند و ما در حال بازی کردن در فیلم هستیم. راننده هم سریع آرام شد و راهش را کشید و رفت و ما از معرکه جان سالم بدر بردیم. بعد از احمد چشمهای من از پشت لحظههای تلخ از ماورای تباهی، شهر سوخته دلم را میبیند. شهر مشکی پوش مظلوم را، آفاق دوردست و خون رنگ شهر ارغوانی است. ای کاش میشد احمد برگردد. بگذریم برادر عزیزم آقا محسن رضایی علاقه عجیبی به احمد داشت . بقول ایشان هرگاه دلتنگ شهید مهدی باکری میشد احمد را صدا میزد. احمد حد وسط بین شجاعت و تهور بود. او با تدبیر عمل میکرد. علیرغم سن کمترش نسبت به ما گاهی اوقات میگفت این کار را نکنید و ما بعدها علت نهی او را میدیدیم که چقدر مدبرانه بوده است. این حالت او، او را محبوب آقا محسن کرده بود. من این شدت علاقه را در گریههای آقا محسن در تشییع احمد دیدم و این اولین بار بود که ایشان این گونه بیمهابا گریه میکرد. از مهدی باکری گفتم یاد مطلبی افتادم که باید او را بر سینه کاغذ بسپارم. شهید مهدی وقتی از آذربایجان و آن نامهربانیها جدا شد به جنوب آمد و در سمت جانشین احمد شروع به کار کرد. احمد عجیب به او علاقه داشت به طوری که در تمامیجلسات خصوصی او را همراه خود میآورد و از او میخواست نظر بدهد. در حقیقت میتوانم بگویم که مهدی از چشم احمد معرفی شد و گل کرد. احمد استاد مهدی بود و مهدی هم حق شاگردی را ادا میکرد و مدام میگفت احمد کاظمی استاد من است. مدتی بعد آقا محسن دستور داد سپاه آذربایجان یک تیپ مستقل تشکیل دهد. مهدی مسئول پیگیری شد و به عنوان فرمانده تیپ 31 عاشورا از احمد جدا شد. اسم تیپ را به دلیل اهتمام و علاقه شدید ایرانیان آذری زبانها به اهلبیت(ع)، عاشورا نهادند تا حرارت این عشق لحظهای خاموش نشود. آری احمد گرچه با خاکیان میزیست اما از زمره افلاکیان محسوب میشد و لاجرم به آنان باز پیوست. او عاشق بدر منیری بود که افول نمیکرد و نخواهد کرد. من و احمد زندگی خانوادگی خوبی داشتیم و در کنار هم بودن، لذتی برایمان داشت که خدا میداند. باید مقدمه را به اتمام برسانم. روز ماقبل آخر حادثه یا بهتر بگویم روز محرومیت از احمد کاظمی، او به فرودگاه مهرآباد رفت تا راهی ارومیه شود ولی بدلیل بدی هوا در روز یکشنبه 18/10/1384 او نرفت و برگشت. وقتی به محل ساختمان فرماندهی نیروی زمینی رسید به من زنگ زد و گفت جعفر بیا اینجا تا قدری با هم باشیم. من علی رغم مشغله زیاد کارم را رها کردم و به سوی نیروی زمینی حرکت نمودم. در طول مسیر 3 بار زنگ زد و میگفت جعفر نیامدی! کجا هستی! زودتر بیا. وقتی رسیدم او مشغول نماز ظهر بود خواستم به او اقتدا کنم که سلام داد و من غصه دار شدم. بعد از کلی خوشحالی گفت مایلی به دیدار عزیز جعفری برویم؟ گفتم چرا که نه. همراه هم به ستاد مشترک رفتیم و در محل کار عزیز نهار خوردیم و حدود 2 ساعتی صحبت کردیم. در این جلسه احمد پای وایت برد رفت و تمام حادثه سقوط هواپیما C130 ارتشی را توضیح داد و مدام گفت این حرفهای من کاملا تخصصی است. من مدتی فرماندهی نیروی هوایی بودهام. عاقبت جلسه سپری شد و وقت وداع رسید. چه میدانستم این دیدار آخر است و دیدار بعدی به قیامت است. آخر دل که شیدا شود سرگشته میشود و بی قرار! جان عاشق تنها در کوی دوست قرار میگیرد. چه میدانستم که حریر جان دارد در تبسم عشق میپیچد. نوای دلچسب بیدار باش در صبح عطر خیز بهاران به مشام مهاجران عاشق شوری دیگر بر پا میکند و در این میان این احمد است که بی قرار به دنبال لاله زار عشق به صحرای جنون میزند. احمد به من رو کرد و گفت جعفر برایم دعا کن شهید شوم. دست و پای خودم را گم کردم. نشنیده گرفتم. احمد چه میگوید؟ آیا حادثه در راه است؟ این احمد عاشق از آنانی است که افضل بشریت زمانهاند در هشت سال دفاع مقدس و در دورانی که جان انقلاب به ایثار این پاکبازان نیازمند بود چه خوش درخشیدند و از خطه کردستان تا کوههای ایستاده غرب و دشتهای سر سبز شقایق خیز جنوب و از نبرد با گروهکهای مزدور در کردستان قهرمان ایران و هزاران کیلومتر در دل خاک عراق پرچم سرافرازی را در تمام لحظات بر دوش گرفتند تا نام بلند عشق و حماسه را فریاد دهند و اسلام و انقلاب عظیم اسلامی که تجلی اسلام ناب قرن حاضر است را حفظ نمایند. با دل گرفتگی به او گفتم احمد تو باید حالا حالاها خدمت کنی انشاءالله وقت رفتن رسید شهید میشوی. برق عجیبی در چشمانش درخشیدن گرفت. سردار جعفری خطاب به احمد گفت: دعا کن شهید شویم اما نه با هواپیما و ماشین. من هم گفتم هرچه خدا بخواهد آن شود. احمد هم گفت من فقط شهید شوم حالا به هر طریق که شد بشود قبول است. آن روز احمد از من حلالیت طلبید و این امر سابقه نداشت. نمیدانم شاید داشت کارهایش را میکرد و من خبر نداشتم. صبح فردای این ملاقات در دفترم بودم که سردار کوثری زنگ زد و آرام ولی با احتیاط گفت: از احمد خبر داری؟ ـ او به ارومیه قرار بود برود. ـ ولی میگویند هواپیمایش سقوط کرده! ـ تا این خبر را شنیدم نشستم و صدا زدم یا امام زمان. ـ سردار کوثری گفت من در حال پیگیریام و به شما هم خبر میدهم. بلافاصله به سردار رشید زنگ زدم دیدم سردار کوثری به او هم خبر داده و سردار محمد باقری خبرگیری کرده و خبر صحیح را به سردار رشید رسانده بود. رشید و باقری هر دو گریه میکردند. سردار رشید بلند بلند با گریه میگفت امروز 19 سال از عملیات کربلای 5 میگذرد و امروز همان روز است و احمد رفت پیش حسین خرازی. اطاقم را خورشید فرا گرفته بود. برای این رفتن و پرواز گریه کردم. من گریه میکردم و احمد در دور دست آفاق سپید پرواز بال میزد. احساس میکردم در میان همهمه باد و چکههای کوچک باران نشستهام و به احمد میاندیشم. کـی رفـتهای زدل کـه تـمنا کـنم ترا کـی بـودهای نـهفته کـه پیدا کنم ترا غیبت نکردهای که شوم طالب حضور پـنهان نـگشتهای کـه هویدا کنم ترا با صد هزار جلوه بیرون آمدی که من بـا صـد هـزار دیـده تـماشا کـنم ترا جعفر اسدی کنار دجله من بعد از عملیات طریق القدس یعنی زمانی که ایران شروع به پس گرفتن سرزمینهای خودش از ارتش بعثی کرد با مرحوم کاظمی آشنا شدم. ایشان در جبهههای مختلف جنگ و هر کجا عملیاتی بود حتماً حضور داشت. نیروهای تحت امرش در عملیاتها حضور فعالی داشتند. ایشان با کمک نیروهایی که از اصفهان آمده بودند تیپ نجف اشرف را سازماندهی کرد و آنها را در عملیاتها به کار میگرفت. در ابتدای جنگ ما در منطقه آذربایجان غربی و کردستان با حرکت مسلحانه ضدانقلاب در آنجا مقابله میکردیم. در آن زمان مهدی باکری معاون عملیات سپاه بود و من فرماندهاش بودم. بعد با هم به منطقه جنوب آمدیم. شهید باکری قائم مقام شهید احمد کاظمی در تیپ نجف اشرف شد. من با شهید باکری قبل از انقلاب هم دانشکدهای و رفیق بودم. وقتی که او معاون احمد کاظمی در تیپ نجف اشرف شد، من هم با احمد کاظمی آشنا شدم و رفاقت صمیمانهای پیدا کردیم. شهید احمد یکی از فرماندهان بسیار برجسته دوران دفاع مقدس است. یعنی اگر بخواهیم ۱۰ نفر فرمانده برجسته در دوران جنگ را نام ببریم قطعاً یکی از آنها احمد کاظمی است. به خصوص ایشان یک ویژگیای داشت علاوه بر اینکه کارهای سخت عملیاتی را انجام میداد، برای خودش تاکتیکهای ویژه داشت. یعنی وقتی در یک منطقه عملیاتی به او ماموریت میدادند و یگانها و تیمها و لشگرهای دیگر را وارد عملیات میکردند، ایشان در منطقه و محدوده خودش میتوانست به گونهای عمل کند که صد درصد عملیات را موفق پیش ببرد. با دشمن هیچ موقع تک جبههای نمیداد. تک جبههای یعنی تک رودررو و تک مستقیم. او همیشه دشمن را میتوانست دور بزند، یعنی موقعیت را کامل بررسی میکرد و جاهایی را پیدا میکرد که دشمن را احاطه کند. اصطلاح دور زدن در جبهههای جنگ خیلی معروف است. او دشمن را دور میزد و میرفت به عقبهها و به نقاط ضعف فرماندهی دشمن حمله میکرد. این خیلی مهم بود. یعنی ابتکارات زیادی در جبهههای جنگ بود ولی آقای کاظمی در این کار تبحر و خبرویت ویژهای داشت. مثلاً در عملیات رمضان تنها یگانی که توانست در نهر کتیبان یعنی شرق بصره جلو برود تیپ نجف اشرف بود که احمد کاظمی فرماندهاش بود. ایشان به طور مستقیم حرکت کرد، رفت و اهداف خودش را گرفت و اگر یگانهای چپ و راستش هم میتوانستند مثل او به جلو بیایند شاید سرنوشت آن عملیات عوض میشد، البته شرایط دشمن هم در جبهههای مختلف فرق میکند. کاظمی ویژگیهای منحصر به فردی در طراحی عملیات در محدودهای که برایش تعیین میشد داشت. او در این مسئله واقعاً کارآمد و موثر عمل میکرد. وجه تمایز دیگر ایشان این بود که لشگر را به صورت اقتصادی اداره میکرد. در جنگ معمولاً به دلیل اهمیتی که برای کشور دارد، هزینه کردن برای اداره یک لشگر و یا یک یگان خیلی اهمیت ندارد. یعنی هرچه در سازمانها لازم باشد خرج شود مجاز است. خرید هرگونه تجهیزات مورد احتیاج مجاز است. به خاطر اینکه در آنجا اولویتها چیز دیگری است. با وجود این یکی از افرادی که لشگر را به صورت اقتصادی و با راندمان بالا اداره میکرد احمد کاظمی بود. مثلاً ایشان از تمام تجهیزاتی که در اختیار داشت خیلی خوب نگهداری می کرد. لشگرهای پیاده سپاه همه از غنیمتهایی که از ارتش بعثی گرفته بودند صاحب گردانهای تانک شده بودند و آنها را در واحدهای خودشان سازماندهی میکردند. یکی از جاهایی که واحد زرهی درست کرد لشگر نجف اشرف بود که یک گردان زرهی را سازماندهی کرد. ضمن اینکه آنها خیلی خوب تانکها را نگهداری میکردند و خوب به کار میگرفتند. تجهیزات جنگی مثل ماشین آلات در کارخانجات هستند که نیاز به نگهداری و سالم ماندن و مراقبت دائمی دارند. در غیر این صورت شما از جنگ افزار نمیتوانید در موقع لزوم استفاده کنید. جنگ افزار چه سبک مثل کلاشینکف، چه آر پی جی تا تجهیزات سنگین مثل توپخانه و تانک و نفربر مراقبت و رسیدگی دائمی میخواهد. احمد کاظمی قدر این تجهیزات را میدانست، چون آنها را با جنگیدن و خون دادن از دشمن به غنیمت گرفته بود. هیچ کدام از این امکاناتش را کسی به او نداده بود. خودش با نیروهایش به دست آورده بودند. لذا خوب ارزش اینها را میدانست. نفرات باکیفیت و با انگیزه را مسئول این کار می کرد و به آنها آموزش میداد و خوب از آنها استفاده میکرد. از این منظر ایشان جزء فرماندهانی بود که بسیار اقتصادی یگان خودش را اداره میکرد. او همیشه با شهید حسین خرازی در عملیاتها نوعی مسابقه در کار جنگ داشتند. یعنی حسین خرازی و احمد کاظمی دو رفیق بودند که سعی میکردند در موفقیتها و جلو رفتن در میدان جنگ با هم مسابقه بدهند. همیشه به هم نگاه میکردند و سعی میکردند در کار جنگیدن با دشمن از هم جلو بزنند. خیلی به هم علاقه مند و خیلی با هم رفیق بودند و اگر کسی الان نوارهای دوران جنگ را گوش کند، مشاهده میکند همیشه فرمانده کل سپاه وقتی میخواست عملیاتی را طراحی کند و یگانها را به کار بگیرد، میگفت حسین و احمد. این اصطلاح یعنی تیپ امام حسین و لشگر هشت نجف اشرف. این لشگرها را به اسم خود لشگر به کار نمیبردند. به خاطر اینکه این دو فرمانده شاخص و اعتبار دو لشگر شده بودند. درست است که سازماندهی خودش قدرت آفرین است ولیکن قدرت سازمان ده هم خیلی مهم است. احمد کاظمی محور بسیار مهمی برای قدرتمندی لشگر نجف اشرف بود، یک ستون واقعی بود و انگیزهها و روحیاتش روی همه افراد لشگر و یگانش تاثیر میگذاشت. رفتار و منش انسانی احمد و حسین چنان جاذبه داشت که ناخودآگاه افراد را شیفته آنها میکرد. میدیدی حتی نوع لباس پوشیدنشان را رزمندگان تقلید میکردند. مثلاً اگر آنها کت فرم سپاه را روی شلوارشان میانداختند، میدیدی بدون اینکه کسی چیزی بگوید، همه لشگر کتش را روی شلوار انداخته است. یا اگر کلاه مخصوصی در زمستانها سرشان میگذاشتند، همه لشگر این کلاه را سرشان میگذاشتند. یعنی برای نیروهای خودشان اسوه بودند بدون اینکه تبلیغی روی این مسئله بشود. اینکه گفته شده بود کونوا دعات الناس بغیر السنتکم (مردم را به غیرزبانتان دعوت کنید) واقعاً در وجود احمد کاظمی بود. او روی نیروهایش بسیار تاثیرگذار بود. لشگرهای ما با لشگرهایی که به صورت کلاسیک سازماندهی میشوند، تفاوتی مهم داشت. لشگرها با علاقه و انگیزه تک تک نفرات تشکیل میشد. فرماندهی و فرمانبری به معنای کلاسیک نظامیاش وجود نداشت. رابطه مراد و مریدی به معنای اعتقادی و اخلاقی وجود داشت. رزمندگانی که با ایشان کار میکردند احساس میکردند که فرمانده قصد انجام کاری را دارد، عمل میکردند. به همین خاطر قدرت فرماندهی فرماندهان ما نسبت به فرماندهان کلاسیک خیلی بالا بود. اینها هیچ موقع در طراحی عملیات مشکلی با نیروها پیدا نمیکردند. هرقدر عملیاتی سخت طراحی می شد هیچ موقع مشکل پیدا نمیکردند که کسی بگوید من این را انجام نمیدهم یا نمی روم، به خاطر این بود که فرماندهان ما چنین روحیهای داشتند. احمد کاظمی هیچ وقت از راه دور فرماندهی نمیکرد. مرتب در خط مقدم حضور پیدا میکرد. شاید از دیدگاه کلاسیک نمیبایست فرماندهی خودش به خط مقدم میرفت. اما نفرات ما باید فرمانده را در بین خودشان میدیدند. وقتی که میدیدند فرمانده کنار آنها در شرایط سخت خط مقدم حضور دارد، با انگیزه بالا و قدرت بالا با دشمن میجنگیدند. به همین خاطر شما همیشه کسانی مثل احمد کاظمی را در قرارگاههای لشگر به سادگی نمیتوانستی پیدا کنی. اینها را در خط مقدم راحتتر میتوانستی پیدا کنی. میرفتند، میآمدند، کنترل میکردند و بر همه جزئیات نظارت داشتند. به همین خاطر این لشگرها توانشان در تهاجم به دشمن بود. لذا شما لشگر 8 نجف اشرف را در همه حملات می بینید. این لشگر به طور خستگی ناپذیر در بیست و دو عملیات شرکت کرده که احمد کاظمی در همه اینها فرمانده بوده و حضور مستقیم داشته است. روحیات احمد کاظمی در تمام وجود لشگر اثر خودش را گذاشته بود و تمام افراد لشگر روحیه تهاجمی داشتند. این لشگر را در پدافند نمیشد به کار گرفت. حوصله اینکه در یک جا به حالت سکون بایستند نداشتند. میگفتند برویم جایی که آتش و درگیری و حمله باشد. احمد کاظمی آدمی بود که در کنارش افراد بسیار زیادی از قشرهای مختلف و با تواناییهای روحی مختلف شهید شده بودند. در دوره جنگ ایشان همه اینها را از نزدیک دیده بود. هم آدمهایی که ما الان آنها را میشناسیم و به عنوان افراد برجسته از آنها یاد میکنیم، هم بسیاری از انسانهای گمنامی که به لحاظ انسانی و اخلاقی بسیار برجسته بودند اما چون ما از آنها شناخت نداریم و کسی درباره آنها صحبت نکرده، درک درستی از آنها نداریم. ولی احمد کاظمی در صحنههای مختلف جنگ اینها را شناخته بود. با برنامه و طراحی او و عملیاتهایی که او انجام میداد افراد زیادی شهید شده بودند. از طرفی او چون آدمی عاطفی بود دائم با اینها تماس نزدیک داشت، این صحنهها عین یک فیلم در مغزش و روانش جریان داشت. هیچ موقع آن افراد و حالات خاصی را که برایش پیش میآمد، فراموش نمیکرد. آخرین خاطرهای که ایشان گفت در ماه رمضان امسال منزل آقای رضایی بودیم، به ایشان اصرار کردند که خاطره بگو. گفت مهدی باکری که مجروح شده بود، در آخرین لحظه زندگیاش کنار دجله به من گفت احمد بیا جای خوبی است. توجه کنید این جمله از ذهن کسی که مهدی را دوست دارد و با او بوده و روحیات او را دیده، نمیتواند جدا شود و یادش برود. هرچند که بیست سال هم از آن واقعه گذشته باشد. او همواره آن صحنه کنار دجله جلو چشمش بود. مهمتر اینکه کسانی مثل احمد کاظمی که عظمت خداوند و به یاد خداوند بودن را با تمام وجودشان درک کردند، دنیا با تمام زرق و برقهایش نمیتواند اینها را جذب کند. به خاطر اینکه اینها چشمههایی دیده بودند که همیشه در جلوی چشمشان بود. دنیا در برابر اینها واقعاً کوچک بود. او روحیات عجیبی داشت، یکی از مهمترین شاخصههایش این بود که در دوران جنگ به فرد خالصی تبدیل شده بود. در همه رفتارهایش اخلاص نمایان بود. به خصوص این چند ماه اخیر حالتی به او دست داده بود که احساس میکرد از دوستان شهیدش عقب مانده است. دائم اسم حسین خرازی، مهدی باکری و شهدایی مثل خودش را میآورد و ابراز میکرد که از آنها جا مانده است. نوعی نگرانی به او دست داده بود، در حرف زدن و دعا کردنش مرتب درخواست میکرد که من بروم به آنها بپیوندم. احمد کاظمی جزء افراد نادری است که از ابتدای درگیریهای مسلحانه و تجزیه طلبانه در ایران بعد از انقلاب در صحنهها حضور داشته است. ابتدا در کردستان و بعد که جنگ تحمیلی شروع شد تا پایان جنگ را در جبهه بود. یعنی ایشان یک روز خارج از میدان جنگ نبود. بعد از جنگ هم بلافاصله وقتی که قرار میشود منطقه غرب کشور ما امن بشود، احمد کاظمی فرماندهی قرارگاه حمزه را به عهده میگیرد. هفت سال آنجا میایستد و چون تشخیص درستی هم از دشمن و مسائل منطقه داشت، مسئله را به صورت ریشهای حل می کند. کسانی که در جنگ بودند یک ویژگی پیدا کرده بودند که دشمن شناس شدند. احمد کاظمی صدام و شیوههایش را خوب درک میکرد. به همین خاطر وقتی در قرارگاه حمزه مسئولیت پذیرفت، به این نتیجه رسیده بود که حل ریشهای ضدانقلاب مسلح در کردستان امکان ندارد، مگر اینکه پایگاه آنها را نزد صدام از بین ببری. میگفت در داخل کشور با عناصر و سرشاخههای اینها درگیر شدن مسئله را حل نمیکند و این افرادی که در اینجا عمل میکنند هیچ کاره هستند، فقط تفنگ به دست دارند، شما باید برنامه و پشتیبانیهای اصلی را بزنید. به همین خاطر ایشان تمام برنامهاش را گذاشت که در داخل خاک عراق مسئله را حل کند. مقرهای اینها را در داخل خاک عراق پاکسازی کرد. با آنها قرارداد امضا کرد که در داخل خاک ایران کاری انجام ندهند. من خودم اوایل انقلاب در آن منطقه بودم و میدانم نا امنیها یعنی چه. زمانی که احمد فرمانده قرارگاه حمزه بود من به آنجا رفتم، احمد گفت میخواهی از دره قاسملو با هم به سمت اشنویه و مهاباد برویم. دره قاسملو جایی است که مردم آذربایجان غربی میدانند چه جای خطرناکی بود. جایی بود که به ستونهای ارتش حمله میکردند، دهها نفر افراد خوب را به صورت کمین به شهادت رساندند. من گفتم برویم. گفت نه اسلحه بر میداریم نه چیز دیگر و با ماشین رسمی سپاه میرویم. ما بدون هیچ نیرویی از این دره قاسملو رفتیم و برگشتیم. من واقعاً تعجب کردم از این امنیتی که ایشان در آنجا برقرار کرده بود. آن هم در کنار مرز عراقی که صدام بر آن حاکم بود. خودش گفت که امنیت در اینجا از امنیت در تهران بالاتر است. ما این را نمیتوانستیم به سادگی باور کنیم. ولی آنجا خودم دیدم. علت این موفقیت او این بود که درک درستی از دشمن پیدا کرده بود. چون آنها با تفکر خاصی برنامه ریزی میکردند. این جور نیست که با ساده اندیشی بشود با آنها برخورد کرد. احمد برنامه و روش کار آنها را درست درک کرده بود و لذا میتوانست به خوبی با آنها مقابله کند. علاوه بر این احمد کاظمی جزء فرماندهانی است که از ابتدای جوانی با کار چریکی آشنا شده بود. ایشان در لبنان آموزش دیده بود. خودش تعریف میکرد میگفت من در فتح آموزش دیدم. ولی فهمیدم آنها موفق نمیشوند. پرسیدم چرا، گفت برای اینکه تا خدا در کار نباشد موفق نمیشوند. می گفت فضای اردوگاههای آنجا با فضای فکری ما نمیخواند، به همین خاطر از آنجا چیزهایی یاد گرفت و برگشت. از ابتدای انقلاب هم وقتی به کردستان رفت، در درگیریها به صورت چریکی عمل کرد. چون چریک را میشناخت عملیات ضدچریک را میدانست و از صدام هم شناخت پیدا کرده بود. چون صدام موجود عجیبی است. کسانی که با او جنگیدند شاید او را شناخته باشند. یکی از این کسانی که صدام را خوب شناخت امام بود. ایشان میفهمید صدام چه موجود خطرناکی است. پس از پایان جنگ تحمیلی و پذیرش قطع نامه 598 مسئولیتهای زیادی به احمد کاظمی واگذار شد. بعد از قرارگاه حمزه، قرار بود فرماندهی نیروی دریایی را به ایشان واگذار کنند. خودش هم تمایل داشت که فرمانده نیروی دریایی سپاه بشود. به خاطر اینکه میخواست موضوع آمریکا را به عنوان قدرتی که آمده در خلیج فارس مطالعه کند. چون بعد از جنگ مهمترین موضوعی که از نظر نظامی داریم تهدید نظامی آمریکا است. یعنی تنها قدرتی که ممکن است چالشی با ما داشته باشد و ما باید آماده باشیم آمریکا است. قدرتهای منطقهای و محلی برای ما تهدیدی نیستند و در صورت تجاوز احتمالی از نظر نظامی راهکار برخورد با آنها را بلدیم. لیکن مسئله خلیج فارس و توان نظامی آمریکا برای کسانی که در حوزه نظامی کار میکنند موضوع جالبی است. احمد کاظمی بسیار علاقهمند بود که درباره این موضوع مطالعاتی بکند. بعد به ایشان گفتند که مسئولیت فرماندهی نیروی هوایی را بگیرد. من رئیس سازمان صنایع هوایی در وزارت دفاع بودم، باید ارتباط نزدیکی با او میداشتیم. احمد با همان ویژگی و روحیات دوران جنگ دنبال این بود که یک واحد هوایی راه بیندازد که در صورت حمله دشمنی مثل آمریکا بتواند از توان هوایی که خودش تشکیل میدهد در مقابل آمریکاییها استفاده کند و آنها نتوانند کاری که در عراق انجام دادند که تمام نیروی هوایی را در روزهای اول با جنگ الکترونیک و بمباران زمینگیر کردند انجام دهند. برای این کار برنامه ریزی خیلی خوبی کرده بود و میتوانست موفق بشود. البته این کار ادامه پیدا میکند و موفق خواهد بود. چون ما در دوران جنگ چیزهایی یاد گرفتهایم که خیلی مهم است. یکی از آن اصول این است که با روشی که دشمن با شما میجنگد نجنگید. نکته دیگر اینکه با دشمن مسابقه تسلیحاتی ندهید. اگر بخواهی با قدرتها و قوتهای دشمن مقابله کنی موفق نمیشوی. شما باید دشمن را خوب بشناسی، تواناییها و ضعفهایش را بشناسی، آنگاه از توان خودت استفاده کنی و به ضعفهای دشم درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 193 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
محمد ابراهیم همت
در روز ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ ه ش در شهرضا یکی ازشهرهای استان اصفهان و در خانوادهای مستضعف و متدین به دنیا آمد. در رحم مادر بود که پدر و مادرش عازم کربلای معلا و زیارت قبر سالار شهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روحبخش کربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید.
محمد ابراهیم در سایة محبتهای پدر و مادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و وارد مدرسه شد. در دوران تحصیل، از هوش و استعداد فوقالعادهای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشتسر گذاشت. هنگام فراغت از تحصیل، بویژه تعطیلات تابستانی، با کار و تلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل به دست میآورد و از این راه به خانواه زحمتکش خود کمک قابل توجهی میکرد. او با شور و نشاط و مهر و محبتی که داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری میبخشید. پدرش از آن دوران چنین میگوید: «هنگامی که خسته از کار روزانه به خانه بر میگشتم دیدن فرزندم تمامی خستگیها و مرارتها را از وجودم پاک میکرد و اگر شبی او را نمیدیدم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود.» اشتیاق« محمد ابراهیم» به قرآن و فراگیری آن باعث میشد که از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن یاد دهد و او را در حفظ سورهها کمک کند. این علاقه تا حدی بود که از آغاز رفتن به دبستان توانست قرائت کتاب آسمانی قرآن را کاملاً فراگیرد و برخی از ttسورههای کوچک را نیز حفظ کند. در سال ۱۳۵۲ مقطع دبیرستان را با موفقیت پشتسر گذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در« دانشسرای اصفهان» به ادامه تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرک تحصیلی به سربازی رفت – به گفتة خودش تلخترین دوران عمرش همان دو سال سربازی بود – در لشکر توپخانه اصفهان مسؤولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود. ماه مبارک رمضان فرا رسید،« ابراهیم» در میان برخی از سربازان همفکر به دیگر سربازان پیام فرستاد که اگر می توانند، روزهای ماه مبارک رمضان را روزه بگیرند، میتوانند به هنگام سحر برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند. «ناجی» معدوم فرمانده لشکر، وقتی که از این توصیه« ابراهیم» و روزه گرفتن عدهای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل کنند. پس از این جریان «ابراهیم» گفته بود: «اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی میکردند برایم گواراتر از این بود که با چشمان خود ببینم که چگونه این از خدا بیخبران فرمان میدهند تا حرمت مقدسترین فریضة دینیمان را بشکنیم و تکلیف الهی را زیر پا بگذاریم.» اما این دو سال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود. زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم سمتشاهی آشنا شود و به تعدادی از کتب ممنوعه (از نظر ساواک و رژیم طاغوت) دست یابد. مطالعه آن کتابها که مخفیانه و توسط برخی از دوستان و انتخاب راهش کمک شایانی کرد. مطالعة همان کتابها و برخورد و آشنایی با بعضی دوستان، باعث شد که ابراهیم فعالیتهای خود را علیه رژیم سمتشاهی آغاز کند و به روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در جهت ایجاد نظم و دفاع از شهر و راهاندازی« کمیته انقلاب اسلامی»(سابق)در« شهرضا» نقش اساسی داشت. او از جمله کسانی بود که «سپاه شهرضا» را با کمک دو تن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشکیل داد. آنها با تدبیر و درایت و نفوذ خانوادگی که در شهر داشتند مکانی را به عنوان مقر سپاه در اختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل کردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمندیها را رفع کردند. به تدریج عناصر حزباللهی به عضویت سپاه درآمدند. هنگامی که مجموعه سپاه سازمان پیدا کرد، او مسؤولیت روابط عمومی را به عهده داشت. به همت این شهید بزرگوار و فعالیتهای شبانه روزی برادران پاسدار در سال ۱۳۵۸ یاغیان و اشرار اطراف شهرستان شهرضا که به آزار و اذیت مردم میپرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچی پاکسازی گردید. از کارهای اساسی ایشان در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیتهای فرهنگی تبلیغی منطقه بود که در آگاه ساختن جوانان و ایجاد شور انقلابی تاثیر به سزایی داشت. اواخر سال ۱۳۵۸ برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گرانبهای او در زمینه امور فرهنگی به «خرمشهر» و سپس به «بندر چابهار »و «کنارک »( استان سیستان و بلوچستان) عزیمت کرد و به فعالیتهای گسترده فرهنگی پرداخت. در خرداد سال ۱۳۵۹ به منطقه «کردستان »که بخشهایی از آن در چنگال گروهکهای مزدور گرفتار شده بود اعزام گردید. ایشان با توکل به خدا و عزمی راسخ مبارزه بیامان و همه جانبهای را علیه عوامل استکبار جهانی و گروهکهای خودفروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروک کرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان میداد. تا جایی که هنگام ترک آنجا، مردم منطقه گریه میکردند و حتی تحصن نموده و نمیخواستند از این بزرگوار جدا شوند. رشادتهای او در برخورد با گروهکهای یاغی قابل تحسین و ستایش است. براساس آماری که از یادداشتهای آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر ۱۳۵۹ تا دی ماه ۱۳۶۰ (با فرماندهی مدبرانه او)، ۲۵ عملیات موفق در خصوص پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ضد انقلاب داشته است. پس از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید «همت »به صحنه کارزار وارد شد و در طی سالیان حضور در جبهههای نبرد، خدمات شایان توجهی از خود برجای گذاشت و افتخارها آفرید. او و سردار رشید اسلام (حاج احمد متوسلیان)، به دستور فرماندهی کل سپاه ماموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمد رسولالله (ص) را تشکیل دهند. در عملیات « فتحالمبین» مسئولیت قسمتی از عملیات، به عهده این سردار دلاور بود. موفقیت عملیات در منطقه کوهستانی (شاوریه) مرهون ایثار و تلاش این سردار بزرگ و همزمان اوست. در عملیات پیروزمند« بیتالمقدس» در سمت معاونت تیپ محمد رسولالله (ص) فعالیت و تلاش تحصینبرانگیزی را در شکستن محاصره جاده شلمچه – خرمشهر انجام داد و به حق میتوان گفت که او و یگان تحت امرش سهم به سزایی در فتح« خرمشهر» داشتهاند و با اینکه منطقه عملیاتی دشت بود، شهید حاج «همت» با استفاده از بهترین تدبیر نظامی به نحوه مطلوبی فرماندهی کرد. در سال ۱۳۶۱ با توجه به شعلهور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب« لبنان» به منظور یاری رساندن به مردم مسلمان و مظلوم« لبنان» که مورد هجوم ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی قرار گرفته بود راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه، به میهن اسلامی بازگشت و در محور جنگ و جهاد قرار گرفت. با شروع عملیات« رمضان» در تاریخ ۱۳۶۱/۴/۲۳ در منطقه (شرق بصره)، فرماندهی تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود. پس از آن در عملیات «مسلمبن عقیل» و «محرم» ( که او فرمانده قرارگاه ظفر) بود ؛ سلحشورانه با دشمن زبون جنگید. در عملیات «]والفجر مقدماتی» بود که شهید حاج« همت» مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل( لشکر ۲۷ حضرت محمد رسولالله (ص)،لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) بود )؛به عهده گرفت. سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر ۲۷ تحت فرماندهی ایشان در علمیات« والفجر ۴ »و تصرف ارتفاعات «کانیمانگا» در آن مقاطع از خاطرهها محو نمیشود. صلابت، اقتدار و استقامت فراموش نشدنی این شهید والامقام و رزمندگان لشکر محمدرسولالله (ص) در جریان عملیات« خیبر» در منطقه« طلائیه »و تصرف «جزایر مجنون» و حفظ آن با وجود پاتکهای شدید دشمن، از افتخارت تاریخ جنگ محسوب میگردد. مقاومت و پایمردی آنان در این جریان به قدری تحسین برانگیز بود که حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یکی از اظهاراتش گفته بود: (... ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم که از جزیره مجنون جز تلی خاکستر چیز دیگری باقی نیست!) اما شهید حاج «همت» بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بیخوابیهای مکرر همچنان به ادای تکلیف و اجرای فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر حفظ جزایر میاندیشید و خطاب به برادران پاسدار و بسیجی میگفت: «برادران امروز مسئله ما، مسئله اسلام و حفظ و حراست از حریم قرآن است. بدون تردید یا همه باید پرچم سرغ عاشورایی حسین (ع) را به دوش کشیم و قداست مکتبمان، مملکت و ناموسمان را پاسداری و حراست کنیم و با گوشت و خون به حفظ جزیره، همت نماییم، یا اینکه پرچم ذلت و تسلیم را در مقابل دشمنان خدا بالا ببریم و این ننگ و بدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان روا داریم، که اطمینان دارم شما طالبان حریت و شرف هستید.» او عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوهای برای دیگران بود که جز خدا به چیز دیگری نمیاندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و کسب رضای حضرت احدیت، شب و روز تلاش میکرد و سختترین و مشکلترین مسؤولیتهای نظامی را با کمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش خاطر میپذیرفت. (او انسانی بود که برای خدا کار میکرد و اخلاص در عمل از ویژگیهای بارز اوست. ایشان یکی از افراد درجه اولی بود که همیشه ماموریتهای سنگین برعهدهاش قرار داشت. حاج همت مثل مالک اشتر بود که با خضوع و خشوعی که در مقابل خدا و در برابر دلاوران بسیجی داشت، در مقابله با دشمن همچون شیری غران از مصادیق (اشدَاء علیالکفار، رحماء بینهم) بود. همت کسی بود که برای این انقلاب همه چیز خودش را فدا کرد و از زندگیاش گذشت. او واقعاً به امر ولایت اعتقاد کامل داشت و حاضر بود در این راه جان بدهد، که عاقبت همچنین کرد. همیشه سفارش میکرد که دستورات فرماندهان را باید مو به مو اجرا کرد. وقتی دستوری هرچند خلاف نظرش به وی ابلاغ میشد، از آن دفاع میکرد. پدر بزرگوارش میگوید: «محمد ابراهیم از سن ده سالگی تا لحظه شهادت در تمام فراز و نشیبهای سیاسی و نظامی هرگز نمازش ترک نشد. روزی از یک سفر طولانی و خسته کننده به منزل بازگشت. پس از استراحت مختصر شب فرا رسید. ابراهیم آن شب را با همه خستگیهایش تا پگاه به نماز و نیایش ایستاد و وقتی مادرش او را به استراحت سفارش نمود گفت: مادر! حالی عجیب داشتم. ای کاش به سراغم نمیآمدی و آن حالت زیبای روحانی را از م نمیگرفتی.» این انسان پارسا تا آخرین لحظات حیات خود دست از دعا و نیایش برنداشت. نماز اول وقت را بر همه چیز مقدم میشمرد و قرآن و توسل،برنامه روزانه او بود. استراتژی به راستی همه چنیزش را فدای انقلاب کرده بود. آن چیزی که برای او مطرح نبود خواب و خوراک و استراحت بود. هر زما که برای دیدار خانوادهاش به قمشه (شهرضا) میرفت. در آنجا لحظهای از گرهگشایی مشکلات و گرفتاریهای مردم باز نمیایستاد و دائماً در اندیشه انجام خدمتی به خلقالله بود. شهید «همت» آنچنان با جبهه و جنگ عجین شده بود که در طول حیات نظامی خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند کوچکتر خود را تنها ک بار در آغوش گرفته بود. او بسان شمع میسوخت و چونان چشمهساران در حال جوشش بود و یک آن از تحرک باز نمیایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفتانگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران میبخشید و با همان کم قانع بود و در پاسخ کسانی که میپرسیدند چرا لباس خود را که نیازمند آن بودی بخشیدی؟ میگفت: من پنج سال است که یک اورکت دارم و هنوز قابل استفاده است. او فرماندهی مدیر و مدبر بود. قدرت عجیبی در مدیریت داشت، آن هم یک مدیریت سالم در اداره کارها و نیروها. با وجود آنکه به مسائل عاطفی و نیز اصول مدیریت احترام میگذاشت و عمل میکرد. در عین حال هنگام فرماندهی قاطع بود. او نیروهای تحت امر خود را خوب توجیه میکرد و نظارت و پیگیری خوبی نیز داشت. کسی را که در انجام دستورات کوتاهی مینمود بازخواست میکرد و کسی را که خوب به ماموریتش عمل میکرد مورد تشویق قرار میداد. بینش سیاسی بعد دیگری از شخصیت والای او به شمار میرفت. به مسائل لبنان و فلسطین و سایر کشورهای اسلامی زیر سلطه دشمن بسیار میاندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود که گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول(ص) در ستیزه بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل بود و نسبت به مسائل سیاسی روز شناخت وسیعی داشت. از ویژگیهای اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیجیان جان برکف بود. به بسیجیان عشق میورزید و همواره در سخنان و گفتارش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی میکرد. در من خاک پای بسیجیها هم نمیشوم. ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمیشد. وقتی در سنگرهای نبرد غذای گرم برای شهید همت میآوردند، سؤال می کرد، آیا نیروهای خط مقدم و دیگر اعضای همرزمان در سگرها همین غذا را میخوردند یا خیر؟ و تا مطمئن نمیشد که نیروهای دیگر نیز از همین غذا استفاده میکنند، دست به غذا نمیزد. شهید همت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسؤولان امر تاکید و توصیه داشت. او که از روحیه ایثار و استقامت کم نظیری برخوردار بود. با برخوردها و صفات اخلاقیاش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه میگفت عامل بود. عشق و علاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه میگرفت. برای شهید همت مطرح نبود که چکاره است، فرمانده است یا نه. همت یک رزمنده بود. همت هم مرد جنگ و هم معلمی وارسته بود. شهید حجتالاسلام والسلمین محلاتی نماینده امام (ره) در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی؛ در توصیف شهید این چنین اظهار داشتهاند: «او انسانی بود که برای خدا کار میکرد و بالاترین اعمال را داشت. او سختترین کارها را در لشکر و جبهه به عهده میگرفت، مردی با ایمان و با اخلاص بود و در آخرت هم انشاءالله شفیعمان خواهد بود. شهید حاج «همت» هرکاری را که از آن سختتر و دشوارتر نبود به عهده میگرفت. خدا رحمتش کند. کارهای او حساب شده و بسیار قابل تمجید و تکریم است. در طول جنگ تحمیلی، نبردی سنگینتر و مشکلتر و توانسوزتر از جنگ «خیبر» در «جزایر مجنون» نبود و در چنین هنگامهای عظیم، هراسناک و هولانگیز، شهید حاج «محمد ابراهیم همت» میدان دار نبرد بود و فرماندهی سپاه را در نهایت شگفتی عهدهدار بود. » شهید همت در جریان عملیات« خیبر» به برادران گفته بود:
«باید مقاومت کرد و مانع از بازپسگیری مناطق تصرف شده توسط دشمن شد. یا همه اینجا شهید میشویم و یا جزیره مجنون را نگه میداریم.» رزمندگان لشکر نیز با تمام توان در برابر دشمن مردانه ایستادگی کردند. حاجی جلو رفته بود تا وضع جبهه را از نزدیک بررسی کند، که گلوله توپ در نزدیکی ایشان اصابت میکند و این سردار دلاور به همراه حمید میر افضلی معاون اطلاعات وعملیات قرار گاه کربلا دعوت حق را لبیک گفتند و سرانجام در تاریخ 17/12/1363 در عملیات «خیبر» به دیدار خداوند شتافقتند. همسرش می فرماید: «حاجی به من میگفت، من در مکه معظمه از خدا خواستم که نه اسیر شوم و نه معلول و نه مجروح. فقط زمانی که آنقدر نزد او عزیز شدم که جزو اولیائش قرار گیرم و همنشینی با پیامبر(ص) را نصیبم کند، مرا در جا شهید کند، آنچنان که لحظهای بعد وجود نداشته باشم.» منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران اصفهان،مصاحبه با خانواده شهید ودوستان همت به روایت همسرش می خواستیم پاوه نمایشگاه بزنیم. من بودم و ابراهیم و خواهر ناصر کاظمی و راننده. هنوز نه از خواستگاری نه از ازدواج خبری نبود. از کنار مزارعی گذشتیم که داشتند گوجه می چیدند. به راننده گفت نگه دار. پیاده شد رفت یک ظرف گوجه گرفت، شست آورد، فقط تعارف کرد به من. یعنی اول تعارف کرد به من. برنداشتم. اخم هم کردم. به دوستم گفتم من پوسترها را انتخاب می کنم، تو ببر بده به ایشان. نگاهش هم نکردم. بعدها بهم گفت به خودم گفتم اگر هم راضی بشود، می گوید اول باید یک سیلی بزنم به این تا دلم خنک شود، از بس که قد بودی و آدم ازت می ترسید. یک بار دیگر هم رفتیم باغ. نیم ساعت بعد آمد دنبالمان. در راه، توی جاده ی نودشه، رفت یک کم انجیر و گلابی و این ها خرید. رفت همه شان را شست، آمد نشست جلو، میوه ها را داد عقب گفت خواهرها یک مقدارش را بردارند بقیه اش را بدهند جلو. خندیدم گفتم نه، شما یک مقدارش را بردارید بقیه اش را بدهید عقب. دستش را خوانده بودم، که همه می دانند آنکس که اول برمی دارد کم برمی دارد. بعدها بهم گفت بابا تو دیگر کی هستی. من فکر می کردم فقط خودم تیزم. نگو تو هم بله. یادش آوردم که تو هم دست کمی از من نداری. چون کاری کردی که بنشینم پای سفره ی عقدت و من هم بگویم بله. حالا تو بگو. منصف هم باش. کی زرنگ ترست؟ اولین نگاه اولین بار او را در کردستان دیدم؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل کانون در ساختمان کهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاکی که دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل استقرار من و خواهران در اتاق طبقه پایین بود. همان روز اول، جلسهای تشکیل شد که من هم در آن شرکت داشتم. در این جلسه بود که برای اولینبار با نام و چهره ابراهیم آشنا شدم. البته در آن زمان به «برادر همت» معروف بود. جوانی با قدی متوسط، محاسنی سیاه و بلند، چهرهای کشیده و بسیار جدی. با پیراهن و شلوار کردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب سوخته بود، در نگاه اول فکر کردم که یکی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت کرد، از لهجهاش فهمیدم که بایستی از اطراف اصفهان باشد. محل کار و استراحت او اتاق کوچکی بود که تمام امکانات مربوط به ماشین نویسی و تکثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات که نیمههای شب از خواب بیدار میشدم و نگاه به حیاط میانداختم، تنها اتاقی بود که چراغش تا نیمههای شب روشن بود. شبها تا دیروقت کار میکرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو میکرد. روزهای اول نمیدانستیم که قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار میشدیم، میدیدیم که همهجا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم که این کار هر روز اوست. خواستگاری مهمترین واقعهای که در زندگی من رخ داد، ازدواجم با همت در سال ۱۳۶۰ بود. در سال ۱۳۵۹، همراه عدهای دیگر از خواهران که همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آنجا، همراه خواهران دیگری که در کانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به کار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم. حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود. مهرماه همان سال، پس از این که مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال ۱۳۶۰، بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یکی، دو نفر از دوستان خود به کرمانشاه رفتیم و آموزش و پروش آنجا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریک شده بود. باران همهجا را خیس کرده بود و همچنان میبارید. یکراست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم. وقتی رسیدیم، دیدیم همت در آنجا نیست. سؤال کردیم. گفتند که به سفر حج رفته است. آن شب در اتاقی که برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز کردیم. شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا کرده بود. با دفعه قبل که آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمدهای از منطقه پاکسازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانهروزی ناصر کاظمی و همت، جذب کانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند. بازگشت همت از سفر حج، یک ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر خواهران اعزامی، خانهای را برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم. یک شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را تماشا میکردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو میسازم. هر وقت آماده شد، دستت را میگیرم و بالا میکشم.» فردای آن شب خبر رسید که همت از حج بازگشته است. یکی، دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت کرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا رسید، خبر آوردند که کسالت دارد و نمیتواند سخنرانی کند، و به جای ایشان حاج همت میآید. در اواسط سخنرانی، یکی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف پاوه به او داد. حاج همت هم عذرخواهی کرد و سخنرانی را نیمهتمام رها کرد و رفت. آن روزها ما همچنان در منطقه، به مسؤولیتهایی که داشتیم، میپرداختیم. چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد. من یک انگشتر عقیق به دست میکردم. حاج همت شخصی را به نام «فیض» پیش من فرستاد تا ببیند آیا این انگشتر مناسبتی دارد یا نه. به عبارت دیگر میخواست بداند متأهل هستم یا نه. بعد از اینکه متوجه شد متأهل نیستم، همسر یکی از دوستانش به نام «کلاهدوز» را نزد من فرستاد. آقای کلاهدوز به عنوان دبیر زیستشناسی از اصفهان به منطقه اعزام شده بود. همسر او موضوع درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح کرد. من هم بهانهای آوردم و جواب منفی دادم. در آن لحظه، اصلاً آمادگی پاسخگویی به چنین موضوعی را نداشتم. چرا که قبل از عزیمت به پاوه، از طرف خانوادهام نیز برای ازدواج تحت فشار بودم. خواستگاری داشتم که مهندس بود و وضعیت مالی خوبی هم داشت. خانوادهاش هم برای سرگرفتن این وصلت مصر بودند و از طرفی، خانواده من هم راضی شده بودند و همه اینها مرا در شرایط سختی قرار داده بود. سفر من به پاوه، تا حدودی مرا از این دغدغهها رها میکرد. وقتی جواب منفی به همسر آقای کلاهدوز دادم، او اصرار کرد و شروع به تعریف از خلق و خو، شجاعت، شهامت، اخلاص، فداکاری، صفا و صفات نیک اخلاقی حاج همت کرد. وقتی در تأیید او گفت: «دیگران روی شهادت حاج همت قسم میخورند.» گفتم: «بسیار خوب! روی این موضوع فکر میکنم.» وقتی خواهرانی که با هم صمیمی بودیم، از موضوع باخبر شدند، آنها نیز سعی کردند مرا نسبت به این امر راضی کنند. تا آنجا که اصرار کردند حداقل یک بار بنشینیم و با هم صحبت کنیم. بالاخره قرار شد که ما اولین برخورد را با هم داشته باشیم. دو، سه روز بعد در منزل آقای کلاهدوز، با حاج همت حرف زدم. او آدرس منزل ما را در اصفهان یادداشت کرد و قرار شد که برای خواستگاری به آنجا بیاید؛ در آن زمان عملیات «محمد رسولالله(ص)» در پیش بود و او میخواست در عملیات شرکت کند. پس از عملیات، فرصتی پیدا شد تا حاج همت همراه با خانواده خود به منزل ما برود. من در آن موقع در پاوه بودم. بعدها فهمیدم که آن روز، فقط مادرم در خانه بوده است. مادرم تعریف میکرد وقتی موافقت خود را اعلام میکند، حاج همت بلافاصله بلند میشود میرود کنار تاقچه، به پاوه تلفن میکند و به برادر «حمید قاضی» میگوید که مقدمات سفر مرا به اصفهان فراهم کنند. در پاوه، توی خانه بودم که خانم کلاهدوز آمد و گفت: «حاج همت به اصفهان رفته، با خانوادهات صحبت کرده و قرار شده که بری اصفهان.» برادر قاضی هم بلیت تهیه کرده بود. بلافاصله حرکت کردم؛ به طوری که فردا صبح در اصفهان بودم. دومین جلسهای که با حاج همت صحبت کردم، همین زمان بود. در این جلسه که مادرم نیز حضور داشت، صحبتهای مختلفی مطرح شد؛ از جمله این که او از من سؤال کرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با ازدواج، باقی میمانی یا خیر؟» در جواب گفتم: «کسی که با یک پاسدار ازدواج میکند، در واقع همه چیز را در زندگیاش پذیرفته است. من هم بر همین اساس میخواهم ازدواج کنم. در واقع پای شهادت هم نشستهام.» تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند شد تا اتاق را ترک کند. گفت: «این چه حرفی است که میزنی؛ یعنی چی که پای مرگ جوان مردم مینشینی؟» در واقع مادرم به حاج همت علاقه پیدا کرده بود. بارها میگفت: «من نمیدانم این چه کسی است که از همان اول مهرش به دلم نشسته. اصلاً چیزی در وجود این جوان هست که با همه کسانی که تا به حال پایشان را توی این خانه گذاشتهاند، فرق میکند.» در آخر صحبت، به من گفت: «یک خواهش دارم.» گفتم: «بفرمایید!» گفت: «خواهشم این است که از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام(ره) برویم.» با تعجب پرسیدم: «برای چی؟!» گفت: «به خاطر اینکه من نمیتوانم وقت مردی را که به یک میلیارد مسلمان تعلق دارد، به خاطر کار شخصی خود تلف کنم. در عوض هر کس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.» من هم پذیرفتم. قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یک حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یک انگشتر عقیق انتخاب کرد؛ به قیمت صد و پنجاه تومان. آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است.» به همین خاطر، وقتی که حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت که از ایشان بخواهید بیایند یک حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرفها را ندارم. شما دعا کنید که بتوانم حق همین را هم ادا کنم.» دو روز بعد، هفدهم ربیعالاول بود و به خاطر میمنت و مبارکی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد. آن روز، یک لباس ساده تنم بود و یک جفت کفش ملی به پایم. به حاج همت زنگ زدم و گفتم: «وقتی میآیی برای عقد، لباس سپاه تن کن.» گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم که چنین توصیهای میکنی؟!» وقتی آمد، دیدم لباسی که به تن کرده، کمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم که چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است. به اتفاق خانواده، به منزل یکی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حرکت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشهای نشست و گریه کرد. البته نمیدانست جایی که نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد. بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم. آغاز زندگی مشترک زندگی مشترک ما در جنوب آغاز شد. حاج همت، حمید قاضی را فرستاده بود تا مرا به دزفول ببرد. وسایلم را جمع و جور کردم و تمام زندگیمان را در صندوق عقب ماشین جا دادیم. قاضی گفت: «از حالا به بعد خانه به دوشی شروع میشود.» برایم آنچه اهمیت داشت، دیدن حاجی و بودن در کنار او بود. سختی سفر از همان ابتدا آغاز شد. هوا سرد بود و گرفته و جادهها پوشیده از برف و اینها حرکت ما را کند میکرد. از طرفی، توی راه ماشین خراب شد و مدت زیادی هم به خاطر همین حادثه معطل شدیم. در نتیجه، دیرتر از آنچه که باید، به مقصد رسیدیم. حاج همت تمام بعدازظهر جلوی ساختمان سپاه دزفول منتظر ایستاده بود. وقتی قاضی از ماشین پیاده شد، حاجی جلو آمد و با لبخند گفت: «خدا شهیدت کند، چرا این قدر دیر کردی؟!» بعد طرف من آمد و گفت: «برای اولین بار فهمیدم انتظار چهقدر سخت است.» بعداز ورود به شهر، به دعوت یکی از برادران دزفولی که از دوستان حاجی بود، سه روز در خانه ایشان بودیم. شرایط سختی بود. شهر دایم مورد هدف توپ و موشکهای دشمن قرار میگرفت و بسیاری از مردم خانههایشان را رها کرده و به خارج شهر رفته بودند. ما هم که نه خانهای داشتیم و نه وسایل و امکاناتی. یکی از دوستان حاجی گفت که دو تا اتاق خالی در طبقه دوم خانهاش دارد و ما میتوانیم در آنجا ساکن شویم. دو اتاق تودرتو بود. وقتی وارد شدم، فهمیدم که پیش از ورود ما مرغداری صاحبخانه بوده است. با همه این حرفها، بهتر از هیچی بود. دست به کار شدم. افتادم به جان در و دیوار و کف اتاقها. بعد از چند ساعت، همهجا تمیز و مرتب بود ولی بوی بد آن هنوز باقی بود. سری به بازار که اغلب تا پیش از ظهر باز بود، زدم. مقداری وسایل از قبیل کاسه، بشقاب، توری، استکان و یک شیشه گلاب خریدم. گلاب مصرف در و دیوار شد تا بوی بد باقیمانده در فضای اتاق را از بین ببرد. دو تا پتوی سربازی فرش کف اتاق شد و دو ملحفه سفید هم پردههای آن. دیگر همه چیز مرتب بود. بالاخره بعد از گذشت حدود یک ماه از ازدواجمان، سر و سامان گرفته بودیم؛ آن هم زیر بارانی از موشک و گلولههای توپ. هر لحظه انفجاری رخ میداد و شیشهها را میلرزاند. یک روز حاجی یک چراغ خوراک پزی و یک جعبه شیرینی خریده بود. چراغ را به خانه آورد و شیرینی را میان بچههای عرب چادرنشین -که دشمن بیخانمانشان کرده بود و ناچار کنار جاده اهواز-دزفول پناه گرفته بودند- پخش کرد. فقط چند دانه آن را که لای کاغذ پیچیده بود، برای خودمان آورد. با شدت گرفتن موشکباران شهر، صاحبخانه نیز به نقطه امنی نقل مکان کرد. به این ترتیب، خانه دربست در اختیار ما قرار داشت و ما زندگی ساده خود را به طبقه پایین منتقل کردیم. حاجی، به علت مشغله زیاد، اغلب شبها مجبور بود دیروقت به خانه بیاید. در نتیجه، بیشتر وقتها تنها بودم. شبها زیر نور کمسوی چراغ نفتی مطالعه میکردم. شهر، به دور از غوغای مردم، در تاریکی فرو رفته بود. فقط هر از گاه صدای انفجاری سکوت را میشکست. یکبار حاجی سه شب به خانه نیامد. شب چهارم، حوالی ساعت دو نیمه شب بود که دیدم در خانه را میزنند. دلم گواهی میداد که حاجی است. وقتی در را باز کردم، دیدم کنار در ایستاده. سراپا گلآلود و با چهرهای خسته گفت: «شرمندهام. چند هفته است که تو را به اینجا آوردهام و تنها رهایت کردهام. حالا هم که با این سر و وضع به خانه برگشتهام.» برای من، دیدن او مهم بود و حالا که آمده بود، تمام غم و غصهها رفته بود. روزهای ماه اسفند، در عین سختی، شیرین میگذشت. تا اینکه یک شب حاجی به خانه آمد. بعد از حرفهای معمولی، کمی راجع به اوضاع و احوال منطقه صحبت کرد. از لحنش فهمیدم که چه قصدی دارد. میخواست مرا به اصفهان برگرداند و داشت مقدمهچینی میکرد. هرچه اصرار کردم که بگذار بمانم، قبول نکرد. چارهای نبود. دوری و فراق فرا رسیده بود. بسیجیها هیچ وقت از خودش تعریف نمیکرد. در مسایل مربوط به جنگ و جبهه، همیشه بسیجیها را مهمترین عامل میدانست و خودش را در مقابل آنها هیچ میانگاشت و به حساب نمیآورد. از اینطرف و آنطرف چیزهایی در مورد ایشان و تأثیر به سزایی که حضورش در جبهه داشت، شنیده بودم. یک بار وقتی بعضی از این شنیدهها بر زبانم جاری شد، رو کرد به من و گفت:«مواظب خودت باش. ما بندگان خدا خیلی چاپلوس هستیم. حرف آنهایی را که مینشینند و چاپلوسی میکنند، قبول نکن. این بسیجیها هستند که جنگ را ادامه میدهند و بار اصلی جنگ روی دوش آنهاست. ما که این وسط کارهای نیستیم.» نماز اول وقت زندگی مشترک من و همت، حدود دو سال و دو ماه بیشتر طول نکشید. ولی طی این مدت، شاید یک بار هم پیش نیامد که ما یک روز تمام با هم باشیم. بیشتر وقتها، نیمه شب به خانه میآمد و برای نماز صبح از منزل خارج میشد. زمان عملیات «مسلمبنعقیل(ع)»، دو ماه بود که او را ندیده بودم. میگفت: «فرصت نمیکنم که به خانه سربزنم. اگر میتوانید شما بیایید باختران.» در آن موقع، شهید محمد بروجردی، فرمانده قرارگاه حمزه، تشریف برده بود ارومیه و ما توانستیم دو هفته در منزل او سکونت کنیم. قبل از عملیات، یک شب حاجی به خانه آمد. سراپا خاک آلود بود. چشمانش از شدت بیخوابی ورم کرده و قرمز شده بود. فصل سرما بود و او به خاطر سینوزیت شدیدی که داشت، احساس ناراحتی میکرد. وقتی وارد خانه شد، دیدم میخواهد نماز بخواند. گفتم: «لااقل یک دوش بگیر و غذایی بخور و بعد نمازت را بخوان.» با حالت عجیبی گفت: «من این همه خودم را به زحمت انداختهام و با سرعت به خانه آمدهام که نماز اول وقت را از دست ندهم، حالا چهطور میتوانم نماز نخوانده غذا بخورم.» آن شب به قدری از جهت جسمی، در شرایط سختی بود که وقتی نماز را شروع کرد، من پهلویش ایستادم تا اگر موقع نماز خواندن تعادلش به هم خورد، بتوانم او را بگیرم. با توجه به اینکه به سختی خود را سرپا نگه داشته بود و وقت زیادی هم برای نماز داشت، با این حال حاضر نشد که فضیلت نماز اول وقت را از دست بدهد. حاج همت همیشه عمل به مستحبات را از واجبات اعمال خود میدانست؛ حال تصور کنید که در مورد واجبات چگونه عمل میکرد. نفر چهاردهم حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود. یکی، دو ماه قبل از شهادت او، در اسلامآباد این دفترچه را دیدم، نام سیزده نفر در آن نوشته و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود. پرسیدم: «این چهاردهمی کیه؟ چرا ننوشتهای؟» گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی.» فهمیدم که اینجای خالی را برای نام خودش در نظر گرفته و دیر یا زود او نیز به دوستان شهیدش ملحق خواهد شد. آن روز فهمیدم که خود را آماده شهادت کرده است. فراق از این که ما منتظر پایان جنگ بودیم دلگیر میشد. میگفت: «این خواسته و آرزوی مردم عادی است که عمق و ارزش واقعی جنگ را نمیفهمند. خداوند بندهاش را که خلق کرده او را در معرض آزمایش و امتحان قرار میدهد و امتحان در راحتی و راحتطلبی نیست، بلکه در سختی است.» با ناراحتی گفت: «این را مطمئن باش روزی که جنگ ایران و عراق تمام شود، آن روز اولین روز فراق ما خواهد بود. چرا که در آن صورت وضعیت فرق خواهد کرد. اگر الآن جنگ در اینطرف مرز است، بعد از نابودی حکومت بعث عراق، جنگ به آنطرف مرزها کشیده میشود.» اینها، همه نشانه عشق او به شهادت بود. برای او دو چیز مهم بود: «امام(ره)» و «شهادت.» یک بار میگفت: «من دو آرزو دارم. اولین آرزویم شهادت است و دومی که مهمتر از آرزوی اولم است، اینکه لحظهای بعد از امام نفس نکشم. همیشه در دعاهایم از خداوند درخواست کردهام برای لحظهای هم که شده، مرا زودتر از امام پیش خودش ببرد.» رزق آخرت وقتی پیکر مطهر شهید همت را تشییع کردند، همه دوستان و علاقهمندانش دور تابوت جمع شده بودند. یکی از دوستان صمیمیاش را در میان جمع دیدم. جلو رفتم سلام و علیک و احوالپرسی کردم. پرسیدم: «شما وقت شهادت حاجی، با ایشان بودید؟» گفت: «لحظه شهادت نه، ولی چند لحظه قبل از شهادت، چرا.» گفتم: «آخرین باری که او را دیدی، چه وضعیتی داشت؟» گفت: «حدود نیم ساعت قبل از شهادت، آمد توی سنگر ما. میخواست به بچهها سرکشی کند. شنیده بودم که چند روزی است چیزی نخورده و لحظهای هم نخوابیده است. چهرهاش این مسأله را نشان میداد. خسته و گرفته بود و دیگر رمقی برایش نمانده بود. گفتم بیا چیزی بخور. شنیدهام چند روزی است غذایی نخوردهای. گفت: نمیخورم، خدا رزق دنیا را به روی من بسته است. من دیگر از این دنیا سهمی ندارم. این حرف مرا متأثر کرد. تا به حال چنین سخنی از حاجی نشنیده بودم. دلم لرزید. این حرف رنگ و بوی دیگری داشت، بوی شهادت میداد. تمام رفتار، کردار و سخنان حاجی در آن لحظات، خبر از حادثه قریبالوقوعی میداد که دلمان را به لرزه درمیآورد. زیاد داخل سنگر نماند. بعد از این که آن حرف را زد، رفت.» خواهران را مقدم می داشت وقتی که ما در پاوه بودیم، ساختمان خواهران از محل برادران جدا بود. وقتی حاج همّت در شهر بود، همیشه اوّلین کسانی که غذا می گرفتند، خواهران بودند، وقتی که ایشان بود، حتماً برای خواهران چای می آوردند یا اگر میوه بود، اول از همه به آنان می دادند. همیشه نان و پنیر می خوردیم! وقتی ازدواج کردیم، وضع مادّی ما خیلی خراب بود. اوایل در خانه اجارهای بودیم و مجبور بودیم کرایه خانه هم بدهیم. پس از مدتی،به یک ساختمان دولتی رفتیم. منطقه ناامن بود. دمکراتها از کنار همین ساختمان، به داخل بیمارستان رفته بودند. وضع مالی مان، آن قدر خراب بود که همیشه نان و پنیر می خوردیم. یک بار کسی به شوخی به من و حاج همّت گفت: «شما همیشه نان و پنیر می خورید یا وقتی به ما می رسید، نان و پنیر می خورید؟» اولین ناراحتی زیاد چای می خورد. قلیان هم می کشید. همیشه توی خانه داشتیم. اگر نصف شب هم می آمد می کشید. بیرون نمی کشید. منطقه هم نمی کشید. می گفت اگر سینوزیت نداشتم می گذاشتمش کنار. مادرش قلیانی ست. یک بار قلیان را داد دست من گفت بکش! گرفتم. ابراهیم ناراحت شد. برای اولین بار در زندگی مان بهم امر کرد. گفت نکش! گفتم چرا؟ گفت بگذار زمین! نپرس چرا! مادرش گفت عیبی ندارد که. بگذار یک پک بزند. ابراهیم گفت خوشم نمی آید زنم لب به قلیان بزند. گفتم پس چرا خودت می زنی؟ همین طور نگاهم کرد. فقط نگاهم کرد. تقید به مستحبات ومکروحات ابراهیم معقتد بود نباید لباس قرمز تن پسرهاش بکنم. از رنگ قرمز بدش می آمد. می گفت کراهت دارد. هیچ وقت اجازه نمی داد من بروم خرید. می گفت زن نباید زیاد سختی بکشد. اخم هام را که می دید می گفت فکر نکن که آورده امت اسیری. هرجا که خواستی برو. برو توی مردم و هرجا که خواستی. اصلاً اگر نروی توی مردم ازت راضی نیستم. فقط گوشت نخر، بار نگیر دستت بیا خانه. این ها را بگذار من انجام بدهم. باشد؟ محبت تکیه کلامش بود که چه خبر؟ از پشت تلفن هم می گفت اهلاً و سهلاً. تا از عملیات برمی گشت می رفت وضو می گرفت می ایستاد به نماز. پنج شش ماه از ازدواج مان گذشته بود که رفتم به شوخی بش گفتم همه ی وقتت را نگذار برای خدا. یک کم هم به من برس. برگشت نگاه خاصی کرد گفت: می دانی این نمازی که می خوانم برای چیه؟ گفتم: نه. گفت: هربار که برمی گردم می بینم این جایی، هنوز این جایی، فکر می کنم دو رکعت نماز شکر به من واجب می شود. آمدن هاش خیلی کوتاه بود. گاهی حتی به دقیقه می رسید. می گفت: ببخش که نیستم، که کم هستم پیشتان. می گفتم: توی همین چند دقیقه آن قدر محبت می کنی که اگر تا یک ماه هم نباشی احساس کمبود نمی کنم. می گفت: راست می گویی، ژیلا؟ می گفتم: والله. ازش بدم آمد!! صدای ابراهیم را که می شنیدم می ترسیدم. خودش هم بعدها گفت همین حس را داشته. وقتی مرا می دیده یا صدام را می شنیده. حس من فقط این نبود. من ازش بدم می آمد. نه به خاطر این که بهم گفت مگر یاسین توی گوشم میخوانده. این هم خب البته هست. ولی چیز دیگری هم هست. که بعد از آن همه دعوا واسطه بفرستد برای خواستگاری. باید خودش حدس می زد که بهش می گویم نه. باید می فهمید که خواستگاری از من توهین ست. که یعنی من هم حق دارم مثل خیلی های دیگر برای شهید شدن آمده باشم آنجا، آمده باشم پاوه. ازش بدم آمد که همه اش سر راهم قرار می گرفت، همه اش می آمد خواستگاری ام، همه اش مجبور می شدم آرام و عصبی و گاهی با صدای بلند بگویم: «نه.» یا نه. اگر بهش گفتم آره، باز سر عقد ازش بدم بیاید، که چرا باید همه چیز را برای خودش بخواهد. حتی مرا، حتی شهید شدن خودش را. باورتان می شود آن لحظه که بی سر دیدمش بیشتر از همیشه ازش بدم آمد؟ خودش نبود ببیند یا بشنود چطور میگویمش بی معرفت، یا هر چیز دیگر، تا معرفت به خرج بدهد بیاید مرا هم با خودش ببرد. قرارمان این را میگفت. که اگر هم رفتیم با هم برویم. تا آن روز که آتش به جانم زد گفت «دلم خیلی برات تنگ می شود، ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم.» می گفت میرود، مطمئن ست، زودتر از من، تا صبوری را کنار بگذارم بگویم «تو شهید نمی شوی، ابراهیم… تو پدر منی، مادر منی. همه کس منی. خدا چطور دلش می آید تو را از من جدا کند؟ ابراهیم مرا؟ ابراهیم مهدی را؟ ابراهیم مصطفی را؟ نه. نگو. خدای من خیلی رحمان ست، خیلی رحیم ست. نمی گذارد تو…» نزدیک عملیات خیبر بود و زمستان بود و ما اسلام آبادغرب بودیم که دکتر به من گفت «بچه تا دو سه هفته ی دیگر به دنیا نمی آید.» منتظر مصطفی بودیم. مهدی هم بیقراری میکرد. ابراهیم نبود. آمد. از تهران آمد. چشمهای سرخ و خسته اش داد میزدند چند شب ست نخوابیده. نگذاشت من بلند شوم. دستم را گرفت نشاندم زمین گفت «امشب نوبت منست که از خجالتت دربیایم.» گفتم «ولی تو، بعد از این همه وقت، خسته و کوفته آمده ای که…» نگذاشت حرفم تمام شود. رفت خودش سفره را انداخت، غذا را کشید آورد، غذای مهدی را با حوصله داد، سفره را جمع کرد برد، چای ریخت آورد داد دستم گفت بخور. بعد رفت رختخواب را انداخت آمد شروع کرد با بچه حرف زدن. بش گفت «بابایی! اگر پسر خوبی باشی باید حرف بابات را گوش کنی همین امشب بلند شوی سرزده تشریف بیاوری منزل. میدانی؟ بابا خیلی کار دارد. هم اینجا هم آنجا. اگر نیایی من همه اش توی منطقه نگران تو و مامانتم. یک امشبی را مردانگی کن به حرف بابات گوش کن!» نگفت اگر بچه ی خوبی باشی، گفت اگر پسر خوبی باشی. انگار از قبل میدانست بچه چی هست. خیلی زود هم از حرف خودش برگشت. گفت «نه بابایی. بابا ابراهیم امشب خسته ست. چند شب ست نخوابیده . باشد فردا. وقت اصلاً زیادست.» سرش را که گذاشت روی بالش خندیدم گفتم «تکلیف این بچه را معلوم کن. بالاخره بیاید یا نیاید؟» دستش را گذاشت زیر چانه اش، به چشمهام خیره شد، به مصطفی گفت «باشد. قبول، هیچ شبی بهتر از امشب نیست.» از جا پرید گفت «اصلاً یادم هم نبود. امشب شب تولد امام هم هست، حسن عسگری، چه شبی بهتر از امشب.» قیافه ی فرمانده ها را گرفت گفت «پس شد همین امشب. مفهومست؟» خندیدم گفتم «چه حرف ها میزنی تو امشب، ابراهیم. مگر می شود؟» حالم بد شد. ابراهیم ترسید، منتها گفت «بابا این دیگه کیه، شوخی هم سرش نمی شود، پدر صلواتی.» درد که بیشتر شد دیدم دارد دورم میچرخد نمی داند باید چی کار کند. به سر خودش هم گمانم زد. فکر می کرد من چشمهام بسته ست نمی بینمش. صداش می لرزید. گفت «بابا به خدا من شوخی کردم.» اشک را هم توی چشم هاش دیدم وقتی پرسید «وقتش ست یعنی؟» گفتم «اوهوم.» گریه دیگر دست خودش نبود. رفت پیراهنش را پوشید،دکمه هاش را بالا پایین بست، گفت می رود پیش حاجی.منظورش حاجی اثری نژادبود. خانه شان دیوارب هدیوار خانه ی ما بود. بعدها شهید شد. ابراهیم نگذاشته بود حرف بزند یا خوشوبش کند. گفته بود «حاجی جان! قربان شکلت بیا این مهدی ما را بردار ببر تا ما برویم بیمارستان!» مرا برد گذاشت بیمارستان. می خواست دنبالم هم بیاید. نگذاشتند. مرد راه نمی دادند. گفت «نگران نباش! من همین الآن برمی گردم.» برگشت آمد خانم عبادیان را برداشت با خودش آورد.می خواست بیاید ببیندم،باز راهش ندادند. خانم عبادیان می گفت ابراهیم همه اش توی راه گریه می کرده. یعنی حتی جلو او هم نمی توانسته یا نمی خواسته اشکهاش را پنهان کند. میگفت بش گفته «یک قرآن می دهم ببرید بالای سرش بنشینید چند تا آیه بخوانید بلکه دردش…» می گفت «کم مانده بود بزنم زیر خنده بگویم مگر قرارست ژیلا بمیرد که بروم بالای سرش قرآن بخوانم.» میگفت «نگفتم ولی. روم نشد یعنی.» آمدند معاینه ام کردند گفتند باید امشب آنجا بمانم. ابراهیم همه اش پیغام می داد که چی شد. تا فهمید دکترها چی گفته اند گفت «بگویید بماند پس. من می روم خانه.» توی دلم گفتم «نه به آن گریه هاش نه به این رفتن هاش، در رفتن هاش.» نگو از زور گریه نتوانسته بود یا نخواسته بود آنجا بماند. فرار کرد رفت. پیغام من هم بش نرسید که گفتم «نمیمانم. نمیخواهم بمانم. توی این بیمارستان کثیف و دور از ابراهیم.» گفتند «چرا؟ بچه شاید…» گفتم«اگرآمدنی بود می آمد.نمی توانم.نمی خواهم. بگذارید بروم.» نگذاشتند. نمی شد یعنی. خطرناک بود. آنها اینطور می گفتند. هم برای من هم برای بچه. نمی خواستم بگویم، حرفهایی بود که باید توی دلم می ماند، یا فقط باید به ابراهیم م یگفتمش، اما گفتمش. گفتم «بش بگویید اگر نیاید ببردم خودم پا میشوم راه می افتم می آیم.» آمد. گفتم«میبینی بیمارستان را؟ من اینجا نمی مانم.» یکی از پرستارها آمد مرا برگرداند و به ابراهیم گفت «حالش خیلی بدست. باید بماند.» ابراهیم گفت «نمی خواهد اینجا بماند. زور که نیست. خودم همین الآن می برمش باختران.» پرستار گفت «میل خودت ست.» ابراهیم گفت «دوست دارم ببرمش جایی که بچه اش را راحت به دنیا بیاورد.» پرستار گفت «ببر، ولی اگر هردوشان تلف شدند حق نداری بیایی اینجا دادوقال راه بیندازی.» داشتم آماده میشدم بروم که حالم بد شد برگشتم توی بیمارستان. مصطفی به دنیا آمد. آمدند گفتند باید بمانم و نماندم. با هم برگشتیم خانه. جانماز پهن کرد، نماز شکر خواند، آمد سراغ بچه ها. صدای گریه اش را از توی اتاق شنیده بودم که چطور خدا را صدا میکرد می گفت شکر. فردا را هم پیش ما ماند. هیچکس نبود کمکم کند. غذای بچه ها را خودش می داد. به مصطفی آب قند می داد و به مهدی شیر. دکتر گفته بود نباید تا چند ساعت به نوزاد چیزی داد و ابراهیم طاقت گریه و گرسنگی بچه را نداشت و بش شیر میداد. آن شب را هرگز فراموش نمی کنم. فقط نگاهش می کردم. بش گفتم «اگر بدانی آن روزها چقدر ازت بدم می آمد.» خرداد پنجاه و نه بود گمانم. روز اول، از راه نرسیده، خسته و کوفته بودیم که آمدند خبر دادند مسئول روابط عمومی سپاه پاوه گفته «تمام خواهر و برادرهای اعزامی باید بعد از نماز بیایند جلسه داریم.» آن روزها بش میگفتند «برادر همت.» فکر کردم باید از کردهای محلی باشد. با آن پیراهن چینی و شلوار کردی و گیوه ها و ریشی که بیش از حد بلند شده بود. اگر می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر قرارست ازش توهین بشنوم یا ازش متنفر بشوم شاید هرگز به دوستم نمی گفتم «توی کردها هم انگار آدم خوب پیدا می شود.» گفت «کرد نیست. از بچه های اصفهانست. شهرضا. با هم همکلاس هم بوده ایم توی دانشسرا.» آن روز آمد سربه زیر و آرام و گاهی عصبی گفت منطقه حساس ست و سنی نشین و ما باید حواسمان باشد که با رفتار و کردارمان حق نداریم اختلافی بین سنی و شیعه بیندازیم. گفت «پس بین همه مان، خواهرها و برادرها، نباید هیچ حرفی از حضرت علی بشود.» همه با سکوت تأییدش کردیم. گفت «مهمان هم داریم.» مهمانمان روحانی بود و سنی. حرفها گفته شد و بحث ها کرده شد. نتوانستم بعضیهاشان را هضم کنم.وارد بحث شدم.موضع گرفتم.مقبول نمی افتاد. ابراهیم هم معلوم بود عصبی شده. چاره نداشت بم برگردد. اما نمی شد نمی توانست. من هم نم یتوانستم یعنی فکر می کردم نباید کوتاه بیایم. تا جایی که مجبور شدم برای اثبات حرفم قسم بخورم. به کی؟ به حضرت علی. مهمانمان بلند شد ناراحت رفت. ابراهیم خون خونش را میخورد. نتوانست خودش را کنترل کند. فکر کنم حتی سرم داد زد وقتی گفت «مگر من تا حالا یاسین توی گوش شما میخواندم؟ این چه وضع حرف زدن با مهمانست؟» من هم مهمان بودم. خبر نداشت خانواده ام راضی نبودند بیایم آنجا. و بیشتر از همه پدرم. که ارتشی بود و اصلاً آبش با این چیزها توی یک جوی نمی رفت. خبر نداشت آمدنا راهمان را گم کرده بودیم و خسته بودیم و خستگیمان حتی با آن نان و ماست هم درنرفت. خبر نداشت توبه هام را کرده بودم و حتی وصیتنامه ام را هم نوشته بودم. یا حتی غسل شهادت کرده بودم. یا آنقدر در راه دعا و قرآن خوانده بودم که دیگر اطمینان داشتم سفر آخرتم ست و پام اگر به کردستان برسد سریع شهید می شوم و همین فردا جنازه ام را برمی گردانند. خبر نداشت یک ثانیه هم از شوق شهادت نخوابیده بودم. خبر نداشت جانم را کف دستم گذاشته بودم آمده بودم آنجا و آن وقت او داشت به خودش حق می داد جلو همه سر من داد بزند و یاسین را به سرم بکوبد. جرأتش را داشتم، حرفهای زیادی هم داشتم، ترس که اصلاً، ولی نشد نتوانستم نخواستم. فقط بلند شدم آمدم بیرون، رفتم یک گوشه ی دنج نشستم گریه کردم. گاهی در سرنوشت آدم چیزهایی پیش می آید که حکمتش بعدها معلوم می شود. من یاد گرفته ام، از آن روز به بعد، که هیچوقت از این چیزها برای خودم آشفتگی فکری و دغدغه درست نکنم. آن هم من، با آن همه ادعا و با خانواده یی که نصف ایران را به خاطر شغل پدرش گشته بود و سرد و گرم ها چشیده بود. شما حسابش را بکنید که دختر خانواده در نجف آباد اصفهان به دنیا بیاید، سالها در تهران و اهواز و تبریز و همدان و خیلی جاهای دیگر زندگی کند، باز برگردد نجف آباد و دو دیپلم ریاضی و تجربی بگیرد، همان سال در رشته ی شیمی دانشگاه اصفهان قبول شود، همان سال اوج فعالیت های گروههای مختلف سیاسی باشد و او پیگیر تمام جریانات و مشتاق حرفهای دکتر شریعتی و دیگران و برود دوران انقلاب را درک کند در راهپیمایی ها و همه جا، فتنه ها را هم ببیند و بیکار ننشیند، حتی بعد از انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها، و سر از کردستان و پاوه دربیاورد. آن لحظه اما نمی توانستم این چیزها را درک کنم. یعنی قدرتش را نداشتم فراموششان کنم.نمی توانستم فراموش کنم بعد از پیروزی انقلاب بیکار نبودم. حتی سر از روستاهای کهکیلویه و بویراحمد درآوردم. فکر کنم زمان یکی از رفراندوم ها بود. صحنه ها آنجا دیدم از خیلی ها.از زنی که با آبجوش سوخته بود و زخمش کرم گذاشته بود و رأیش را در صندوقی انداخت که ما برده بودیم پیشش. یا زنی دیگر که در کوهپایه زندگی می کرد و جای استراحت وخوابش در تنور بود. یا خیلی چیزهای دیگر، که مرا مقید میکرد از نظر عقلانی و انسانی همراه انقلاب باشم. جنگ هم که شروع شد نتوانستم همراه نباشم. آن روزها انقلاب فرهنگی شده بود و ما رفته بودیم قم. اردوی دفتر تحکیم بود برای مسایل اسلامی. یادم ست توی دفتر خاطراتم نوشتم، با وحشت هم نوشتم، که احساس می کنم این جنگ سرنوشت مرا تعیین می کند و نقش مهمی در زندگی من دارد. البته خوش بینانه نگاه می کردم. ولی مطمئن بودم سختی زیادی خواهم کشید. مطمئن بودم این جنگ متصل میشود به سرزمین های اسلامی دیگر، مثل الجزایر و مصر و فلسطین و باعث میشود که… چی بگویم؟… سال بعد بود گمانم که باز از طرف دانشگاه برامان اردو گذاشتند. فکر کنم از طرف واحد جذب نیرو بود. قرار بود برویم در مناطق مختلف با جهادسازندگی و واحدهای فرهنگی سپاه همکاری کنیم. از همه قشری هم داشتیم. از دانشجو تا معلم و محصل های پانزده شانزده ساله. ما را فرستادند کردستان. راننده خواب آلود بود و راه را عوضی رفت. رسیدیم کرمانشاه. گفتند نیروها باید تخلیه شوند. سنندج شلوغ بود و پاوه نیز به دست دکتر چمران آزاد شده بود و همه چیز ناآرام.خواهرهای گروه جیغ و داد می کردند که «ما می خواهیم برویم سنندج.» من حرفی نمی زدم. پیش خودم میگفتم«در شأن شهید نیست مسیرش را خودش انتخاب کند.» آن روزها داغ بودم، ولی بعدها، بعد از آشنا شدن با ابراهیم، بم ثابت شد که شهادت هم انتخابی ست از طرف خدا و اینجوری نیست که هرکس بلند شد آمد یا ادعا کرد رفت جلوتر توفیقش را هم داشته باشد. آدم یک وقت هایی خیلی راحت درباره ی آخرتش فکر میکند. ازم پرسیدند «شما دلتان می خواهد کجا بروید؟» گفتم «هرجا که هیچکس نرفت.» مرا با شش پسر و دختر دیگر (یک معلم و چند دانشجو و محصل) فرستادند پاوه. همه مان دلمان کردستان بود. که ابراهیم آمد آنجور زد غرورم را شکست گریه ام انداخت. همانجا قصد کردم سریع برگردم بروم اصفهان.نمی شد نمی توانستم.جرأتش را نداشتم. غرورم اجازه نمی داد جرأتش را داشته باشم. صبر کردم. آمده بودم بمانم بجنگم. فقط فکرش را نمی کردم از راه نرسیده باید به این فکر کنم که با خودی ها هم بجنگم. سرم را گرم کردم به کارهایی که به خاطرش آمده بودم. ما را به اسم نیروهای فرهنگی و هنری اعزام کرده بودند به کردستان تا برای مردم کلاس خیاطی و گلدوزی و قرآن و نهضت بگذاریم. فرمانده سپاه آنجا ناصر کاظمی بود. و مثل اینکه رسم بود یا شد که بعد از هر پاکسازی امثال ماها بیایند آنجا یا هرجا و کنار مردم باشند. فاصله بین مردم زیاد بود و آمدن ما شده بود یکجور خودسازی برای خودمان. آنهم کجا؟ در ساختمانی که تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و اصلاً امنیت نداشت. داخل ساختمان راهرویی بود و دوطرفش چند اتاق. بیرون که اصلاً دیوار نداشت. یک طرفش خیابان بود و طرف دیگرش باغ. تازه بعدها دیوار کشیدند دور ساختمان. کتابخانه را هم همان جا ساختند. چند روز پیش یکی از برادرهایی که با ما آنجا بود می گفت «نمی دانم چطور جرأت کردیم خواهرهای خودمان را برداریم ببریم جایی که تازه آزاد شده بود و از مناطق درگیر خطرناکتر به نظر می رسید.» قبل از ما هم یک گروه دیگر آمده بود آنجا. به ما می گفتند خانمی به اسم مستجابی آنقدر فعال بوده که در تمام مینی بوس ها و اتوبوس هایی که می رفته طرف کرمانشاه دنبالش می گشتند. همو بعدها برام تعریف کرد «کسانی که من باشان کار می کردم اسیر شدند به دست دموکراتها.» جنازه های آنها را وقتی پیدا کردند که ما آمدیم. ابراهیم همان روز مصاحبه یی آتشین کرد که توی مجله ی سپاه چاپ شد.جاده ها مین گذاری بود و کمین ها زیاد. شهید زیاد داشتیم. ناامنی بیداد میکرد در شهرها و روستاهای اطراف.و پاوه اصلاً امن نبود. بوی اصفهان دیوانه ام کرده بود و نمی شد رفت. حتی فکرش را هم نمی کردم روزی برسد که ابراهیم بیاید بم بگوید «از همان جلسه، بعد از آن دعوا، یقین کردم باید بیایم خواستگاریت، نباید از دستت بدهم.» یا من به جایی برسم که فکر کنم نباید دلش را بشکنم و همیشه بین گفتن و نگفتن بمانم و فقط فکرش را بکنم که به او میگویم «تو تا آخر عمرت یک عذرخواهی به من بدهکاری، ابراهیم، برای آن توهینت.» شانس آوردم کلاس ها شروع شد و سرم گرم کار. استقبال از کلاس ها آنقدر زیاد شد که ناصر کاظمی زنگ زد خواهرش هم بیاید آنجا. اتاق خواهرها واحد فرهنگی و خواهرهای گروه امداد پزشکی کنار هم بود. هروقت غذا می آمد، یا نشریه ی خاصی می رسید، یا خبر خاصی که همه باید می فهمیدیم، ابراهیم تنها کسی بود که خودش را مقید کرده بود ما اولین کسانی باشیم که غذا می خوریم یا خبرها را می خوانیم و می شنویم. اگر تنها بودم هیچوقت نشد دم در اتاق بیاید. و من اغلب تنها بودم. چون کلاس هام توی خود پاوه بود. اصلاً هم به خودم اجازه نمی دادم بروم بگویم غذا می خواهم یا چیز دیگر. کسی هم، به جز ابراهیم، مقید نبود که ماها غذا داریم یا نداریم یا اصلاً چه مشکلی داریم. یکبار که سفر دوست هام به مناطق طول کشید. سه روز تمام فقط نان خشک گونی های اتاقمان را خوردم. تا این که دوستی (خواهر ناصر کاظمی) آمد دید در چه حالی ام. بلند شد رفت از ساختمان فرمانداری برام غذا گرفت آورد خوردم تا یک کم جان گرفتم. ولی سر نزدن ابراهیم و غذا نیاوردنش بغضی شده بود برام که نمی توانستم بفهممش. آمدن یا نیامدنش، هردوش، برام زجرآور بود. اما به چه قیمتی؟ به قیمت جانم؟ برام مسأله شده بود. به خودش هم بعدها گفتم. گفت «می ترسیدم بیایم دم در اتاق ببینمت. می فهمی می ترسیدم یعنی چه؟» گفتم «نه. از گشنگی داشتم می مردم.» گفت «ترجیح می دادم تا تو تنها آنجا توی آن اتاق هستی آن طرفها آفتابی نشوم.» من هم نمی خواستم ببینمش. اما نمی شد. پیش می آمد. نصف شبها اگر دخترک های بومی و سنی منطقه می آمدند اتاق ما، یا من اگر بلند می شدم برای وضو و نماز و دعا، تنها اتاقی که چراغش را روشن می دیدم اتاق ابراهیم بود. یا صبح سحر، گرگ و میش، تنها کسی که بلند می شد محوطه را جارو می کشید، آب می پاشید، صبحانه می گرفت، اذان می گفت، یا بیدارباش میزد، فقط ابراهیم بود. او مسؤول گروه ما بود و می توانست این کارها را از کسی دیگر بخواهد. منتها آن روزها در نظر من ابراهیم جدی بود و بداخلاق. او هم مرا اینطور می دید. بعدها گفت «من اصلاً فکر نمی کردم بتوانم تو را اینقدر خونسرد و آرام ببینم.» یادم ست گفتم «هرکس دیگری بود سعی می کرد جبران کند، ولی تو زدی بدتر خرابش کردی.» آن شبی را یادش آوردم که باز آمد سرم داد زد. دیر رسیده بودیم از روستاهای اطراف. خسته هم بودیم. آمدیم توی اتاق خودمان، که دیدیم دو تا دختر دیگر هم به جمعمان اضافه شده اند. حدس زدیم نیروی جدید باشند. جوان بودند و پانزده شانزده ساله. کارهایی می کردند، حرف هایی می زدند، که در شأن خودشان و ما و آنجا نبود. نمی دانستم باید چی کار کنم. فکر می کردم باید تحملشان کرد. منتها نه تا آن حد که تأییدشان کنم. گرفتم عبوس نشستم گوشه یی واصلاً نگاهشان نکردم. اما تمام حواسم به آنها بود. دیدم به دستهایشان النگوهای زیاد دارند. یا توی ساک هاشان دوربین فیلمبرداری و عکاسی و این چیزها هست. که خیلی هم باید گران می بودند. پول های زمان شاه را هم دیدم، که آن روزها از دور خارج شده بودند. شک کردم. ولی عکس العمل نشان ندادم. حتی جوری وانمود کردم که یعنی به روی خودم نیاورده ام. تا اینکه از دست یکی شان کاغذی افتاد زمین. دولا شدم کاغذ را بردارم بدهمش، حتی محترمانه، که کاغذ را از دستم گرفت کشید پاره اش کرد. چند تکه اش را هم خورد. تکه ی کوچکی از آن را از دستش گرفتم، آمدم بیرون، به کسی گفتم برود ماجرا را به برادر همت بگوید. کاغذ را هم دادم بدهند ببیند. و گفتم «بگویید اینها کی اند که آمده اند توی اتاق ما و اینقدر هم مشکوکند؟» فرستاد دنبالم. نفس نفس میزد وقتی میگفت «شما چرا کنترل اتاق خودتان را ندارید؟» صداش طوری بود که انگار اگر چاره داشت می خواست بگیرد بزندم. نگاهش نکردم. فقط گفتم «چی شده؟» گفت «اینها کی اند که آمده اند توی اتاقتان با شما همنشین شده اند؟» صدام را بلند کردم گفتم «این سؤال را من باید از شما بکنم که مسؤول ساختمان هستید نه شما از من.» گفت «عذر بدتر از…» گفتم «ما اصلاً اینجا نبودیم که بخواهیم بفهمیم اینها کی هستند و چی کاره. اعزام شده بودیم روستاهای اطراف.» گفت «شما باید همان موقع می فهمیدید که اینها نفوذی اند.» گفتم «از کجا، با آن همه خستگی؟» پرخاشگر گفت «حتماً نقشه ی بمب گذاری ست این. باید می فهمیدید.» چیزی نگفتم. برگشتم بروم. که گفت «شما باید تا صبح مواظبشان باشید!» برگشتم عصبی و با تحکم گفتم «نمی توانم.» صداش رگه های خشم گرفت گفت «این یک دستورست.» گفتم «دستور؟» گفت «از شما بعیدست.» گفتم «نه نیست.» گفت «شما مگر نیامده اید اینجا که…» گفتم «ساده و بی پرده: هیچکدام از ما جرأت نمی کنیم با این ها تنها باشیم.» فکر کنم در صداش رنگ خنده شنیدم. گفت «شما و ترس؟» گفتم «نمی توانم و نمی خواهم با اینها توی یک اتاق بمانم.» گفت «آهان، پس این ست. پس فقط از ترس نیست.» زیر لب گفت «شاید از خستگی ست.» گفتم «می توانم بروم؟» گفت «نه.» نمی دانستم توی سرش چی می گذرد. عصبانی بودم عصبانی تر هم شدم وقتی باز هم سرم داد زد. فکر می کردم لابد می خواهد با اسلحه بفرستدم برای نگهبانی از آنها. که نه. رفت تمام دخترهای ساختمان را فرستاد توی اتاق خانم سرایداری که آنجا زندگی میکرد. گفت «این طوری خیالم راحت ترست.» توی دلم گفتم «من بیشتر.» و رفتم خوابیدم. صدایی از خواب پراندم. کسی با انگشت به پنجره ی اتاق ما می زد. ساعت حدود دو یا سه بود. همه خواب بودند و فقط من صدا را شنیده بودم. ترسیدم. باز آن صدا آمد. بلند شدم محتاط رفتم کنار پنجره دیدم ابراهیم، اسلحه به دست، ایستاده و نگران ست. حدس زدم نتوانسته بخوابد و آمده خودش نگهبانی ما و همه را بدهد نکند گروهی بیاید شبیخون بزند. گفت «یک خواهری الآن رفت آن پایین. خودم دیدم.» طرف دستشویی را میگفت. که کنار باغ بود و جایی پرت و خطرناک. بخصوص برای من. گفت «می شود شما بروید ببینید از خودمان ست یا…» صداش دیگر زنگ خشم نداشت. شاید به خاطر همین بود که نگفتم نه. رفتم پایین، زدم به دل تاریکی، رفتم ته باغهای آن اطراف. حدس می زدم ابراهیم دارد پشت سرم می آید که نترسم. ولی نه. نبود. خودم بودم و خودم. رفتم. هرطوری بود رفتم طرف را دیدم. خودی بود. نفس راحتی کشیدم و برگشتم. با ابراهیم حرف نزدم. که مثلاً:«نگران نباشید.» ساکت رفتم توی اتاق خوابیدم. صبح هم دیگر همه دستگیرشان شده بود که چه خبرست و پرسوجوی بیشتر کردند و معلوم شد می خواستند آنجا عملیات کنند که نشده بود. همدیگر را کم می دیدیم. یعنی من ابراهیم را کم می دیدم. صبح ها، بعد از تمام کارهایی که باید می کرد، با نیروهای دیگر می رفت پاکسازی مناطق اطراف.خیلی زود رفت جزو نیروهای نظامی. تا اینکه من حصبه گرفتم، مثل خیلی های دیگر، به خاطر آلودگی منطقه. حال من از همه بدتر بود. طوری که رفته بودم توی اغما. همه ترسیده بودند. ابراهیم از همه بیشتر. دکتر گفته بود «اگر بهتر نشد باید سریع برسانیدش تهران یا اصفهان. اینجا ماندن ممکن ست به قیمت جانش تمام شود.» توی بیمارستان تنها بودم. البته بچه ها می آمدند عیادتم. منتها تنهایی ام پرنمی شد.آن روزها انتظار هرکسی را داشتم جز ابراهیم. دوبار آمد. تنها آمد. هیچوقت نیامد تو.با همان لباسهای کردی سراپا خاکی می آمد می ایستاد دم در با من حرف می زد. حرف خصوصی که نه. گزارش می داد. می گفت چند نفر کشته شدند، چند نفر اسیر گرفتیم، چه جاهایی آزاد شده، از همین حرفها. بعد هم از همان جا راهش را می گرفت و می رفت. ته دلم می خندیدم. بعدها بش گفتم «مگر من فرمانده ات بودم که سریع می آمدی بم گزارش می دادی؟» می خندیدم. یکی را فرستاد بیاید ازم بپرسد این انگشتری که دستم ست قضیه اش چی هست. خیلی بم برخورد که یک پسر جوان آمده ازم پرسیده چرا انگشتر عقیق دستم ست. برخورد تندی کردم. اصلاً به هیچ مردی اجازه نمی دادم ازاو برای من حرف بیاورد یا ببرد. حتی وقتی یکی از دوست هاش آنجا ازدواج کرد و خانمش آمد سراغم جوابم فقط یک کلمه بود «نه». آن روزها من از ابراهیم داغتر بودم. فکر می کردم اگر کسی بگوید بیا ازدواج کنیم توهین به من و فکرهام کرده. ترجیح می دادم آنجا توی آن منطقه ی خطرناک باشم و شهید شوم تا اینکه در دنیا بمانم و ازدواج کنم. هرکس پا پیش می گذاشت جواب همیشگی را می شنید: نه. از این حرف ها خسته شده بودم. صبح یکی از روزهای ماه رمضان، مهر همان سال، بعد از نماز، بدون اینکه به کسی بگویم، ساکم را برداشتم رفتم ایستگاه مینی بوس های کرمانشاه، حرکت کردم به طرف اصفهان. می خواستم خیلی چیزها را فراموش کنم. دیگر خیالم راحت بود که تا آخر عمرم او را نمی بینم. همین هم داشت می شد. که از دانشگاه اصفهان زنگ زدند گفتند بچه هایی که با هم بوده ایم از کردستان آمده اند می خواهند مرا ببینند. بخصوص مسؤول گروه ما، از واحد جذب نیروی پاوه. پیش خودم گفتم «هم دیداری تازه می کنم هم احوالی می پرسم.» رفتم. حالا نگو نقشه ی ابراهیم بوده که مرا به بهانه ی دیدار تازه کردن و کار تازه در جهادسازندگی بکشانند آنجا و آقا هم وسط حرف زدن هامان سروکله اش پیدا بشود بگوید: سلام! خون خونم را می خورد وقتی فهمیدم نقشه ی او بوده. صد کلام را یک کلام کردم گفتم «نه.» یک ساعت تمام دلیل آورد. من هم آوردم. از جهاد گفتم و شهادت و اینکه من فقط می خواهم شهید شوم. او هم جوش آورد گفت «فکر کرده ای من خشکه مقدسم؟» سکوت کردم. گفت «من هیچ وقت نمی خواهم زنم خانه دار باشد.» سکوت کردم. گفت «من اصلاً می خواهم زنم چریک باشد، پابه پام بیاید تفنگ دستش بگیرد بجنگد.» سکوت کردم. گفت «هرشرطی هم که داشته باشد قبول می کنم. منظورم از هر شرطی یعنی واقعاً هر شرطی.» سکوت کردم. گفت «مطمئن باشید کنار من خیلی راحت تر از حالا می توانید به کارهاتان برسید. من هم کمکتان می کنم. قول می دهم.» سکوت کردم. و خیلی محترمانه گفتم «من اصلاً نمی خواهم ازدواج کنم.» اولین بار بود که خودش رودررو از من خواستگاری می کرد و من با تمام شهامتم نتوانستم بگویم ازش می ترسم. یا بگویم وقتی صداش را می شنوم بدنم می لرزد. یا بگویم کسی که از کسی می ترسد نمی تواند رابطه ی عاطفی داشته باشد و یقین ازدواج هم نمی تواند بکند. همه چیز با همان سکوت تمام شد. تا یک سال بعد، سال شصت، که یکی از دوست هام در اصفهان گفت می خواهد برود پاوه. گفت «چطوری می توانم بروم؟» گفتم «برادری هست، به اسم همت، که الآن هم فکر کنم آنجاست. با او تماس بگیری از همه نظر مشکلت را حل می کند.هم از نظر خانه هم از نظر کار.» تأکید کردم که «اگر رفتی آنجا از من هیچ حرفی نزنی آ.» نزد هم. خود ابراهیم فقط زرنگی به خرج داده بود گفته بود «شما را خواهر بدیهیان معرفی کرده؟» او هم گفته بود «بله. شما از کجا فهمیدید؟» ابراهیم زنگ زد خانه مان گفت «شنیدم قرارست بیایید پاوه. دیدم نیامدید، دیر کردید، گفتم شاید خدای نکرده…» گفتم «نه. کی گفته؟ اصلاً همچین قراری نبوده که من…» گفت «دوستتان زنگ زد گفت.» گفتم «نه. سوءتفاهم شده.اول اینکه قرار نیست بیایم.بعد هم این که اگر بیایم اصلاً آنجا نمی آیم.» دلم آن جا بود، که برگردم کمک کنم. نمی شد. هم به خاطر ابراهیم، هم اینکه دیگر آشنایی نبود که باش بروم آن جا. توی یکی از جلسه های امور تربیتی یکی از دوستانم از نیمرخم مرا شناخت. آمد گفت «پس چرا نرفتی پاوه؟» گفتم. گفت «اگر من بیایم تو هم می آیی؟» گفتم «خانواده ات اجازه می دهند؟» گفت «به امتحانش می ارزد.» به مادرش گفته بود می خواهد برود کردستان و مادرش فکر کرده بود می خواهد برود شهرکرد و گفته بود ،باشد. به خصوص وقتی شنیده بود من هم همراهش میروم گفته بود «بهتر. خیالم اینطور راحت تراست.» هر منطقه یی استخاره کردم بدآمد، جز کردستان. به دوست همراهم گفتم «هرجا به جز پاوه.» می دانستم ابراهیم فرمانده سپاه پاوه شده. به او گفتم. چیزهای دیگری هم گفتم.گفتم «می رویم سقز.» گفت «یعنی اینقدر برات مهم ست؟» گفتم «خیلی.» نگذاشتم چیز دیگری بگوید، با لبخند یا نیش یا هر چیز دیگر، فقط گفتم «وقتی رسیدیم آموزش و پرورش کرمانشاه و ازت پرسیدند کجا می خواهید اعزام شوید، فقط بگو سقز. یادت نمی رود؟» گفت «نه.» رسیدیم کرمانشاه. باران می آمد، باران زیادی می آمد. از دستفروشی دو جفت پوتین خریدیم رفتیم آموزش و پرورش. پرسیدند «خب خواهرها دوست دارند کجا اعزام شوند؟» دوستم گفت «پاوه. فقط پاوه.» زبانم بند آمده بود. نه به دوستم نه به آنکه داشت حکممان را می نوشت نتوانستم چیزی بگویم. حکم را داد دستمان گفت «مواظب خودتان باشید.» عصر همان روز راه افتادیم به سمت مینی بوس های پاوه و من فقط توانستم به دوستم بگویم «مگر من دو ساعت به تو توضیح ندادم نگو پاوه؟ مگر من زندگی خصوصی ام را برای تو تعریف نکردم که بفهمی برای چی می گویم سقز؟ چی شد که گفتی پاوه؟» گریه می کرد،قسم می خورد (باور می کنید؟) قسم میخورد که خودش هم متوجه نشده چرا گفته پاوه. بعد هم یا بعدها گفت «چرا خودت نپریدی توی حرفم بگویی سقز؟» تمام راه را، در آن هوای بارانی و غروبی که رنگ می باخت و شبی که می غرید، فقط گریه می کردم و نمی دانستم چرا. ساعت ده شب رسیدم پاوه. ابراهیم نبود. گفتند «رفته مکه.» سفارش کرده بود اگر آمدیم فلان اتاق را برای ما گذاشته کنار. جای ما را داده بودند به کسانی دیگر که منتظرشان بودند. منتظر ما نبودند. جا نداشتند. مجبور شدند اتاق اداری خود ابراهیم را بدهند به ما. چند روز اتاق دست ما بود و ما توی یکی از مدارس مشغول کار شدیم. من شده بودم دبیر پرورشی. خبر آمد که ابراهیم از مکه برگشته و حالا دیگر بش می گویند حاج همت. برام مهم نبود. خبرهایی که از عملیات می رسید برام مهم بود. و این که بروم به مدیر مدرسه پیشنهاد کنم به مناسبت روزی که در پیش داشتیم (مناسبتش یادم نیست) از مسؤولی دعوت کنیم بیاید برای بچه ها صحبت کند. قبول کرد. گفت «خیلی هم خوب ست. اتفاقاً من یک کسی را می شناسم که خیلی هم خوب حرف می زند.» گفتم «کی؟» گفت «فرمانده سپاه پاوه، برادر همت.» گفتم «نه. او نه. او سرش خیلی شلوغ ست. من خودم خبر دارم. فرماندار پاوه فکر کنم بهتر باشد. آره او حتماً بهترست.» گفت «چه فرقی می کند؟» گفتم «فرق، خب چرا،حتماً دارد. باید برویم سراغ کسی که نه نشنویم. او سرش، من خودم آنجا بوده ام دیده ام، خیلی کار ریخته. همان فرماندار که گفتم…» گفت «باشد. هرچی شما بگویید.» نفس راحتی کشیدم. برنامه را تنظیم کردیم. با فرماندار هم هماهنگ شد. یک ساعت قبل از شروع برنامه تلفن زدند گفتند «فرماندار حالشان به شدت بد شده نمی توانند تشریف بیاورند خدمت شما. معذرت خواستند گفتند دفعه ی بعد.» مدیرمان هم زنگ زد به ابراهیم، بدون اینکه با من مشورت کند. او هم قبول کرده بود بیاید. نمی خواستم بفهمد من باز آمده ام پاوه. رفتم توی کتابخان هی مدرسه نشستم، که در زیرزمین بود. نمی خواستم ببینمش تا باز حرفی پیش بیاید. مدیر مدرسه چندبار فرستاد دنبالم که «الآن مهمانمان می آید. شما توی دفتر باشید تا اگر آمدند بروید پیشوازشان.» سرایدار مدرسه هم هی می آمد، گفت «برادر همت می خواهد بیاید.» نگو فارسی را درست نمی توانسته بگوید و باید می گفته «برادر همت آمده اند.» آنقدر رفت و آمد تا اینکه عصبانی شدم آمدم بالا تا رک و راست بگویم کار دارم نمی توانم بیایم، یا اینکه اصلاً نمی آیم، یا اینکه اصلاً نمی خواهم بیایم، که دیدم ابراهیم نشسته توی دفتر، با سر از ته تراشیده، لاغر و آفتاب سوخته، و لبخندی که دیگر پنهانش نمی کرد. بلند شد سلام کرد گفت خوش آمدید به خانه ی خودتان پاوه. فرداش باز آمد خواستگاری، با واسطه ی خانم یکی از دوستانش. مثل اینکه داشت براش گران هم تمام می شد. چون واسطه اتمام حجت کرد که «من باید یک چیز را از شما پنهان نکنم.» گفتم «چی را؟» گفت «اینکه خیلی ها سر شهید شدن حاجی قسم خورده اند.او کسی نیست که ماندنی باشد.» نگفتم «مگر من هستم؟» گفت «حالا با این حساب باز هم نمی خواهید با هم حرف بزنید؟» نمی دانست به دوستم چه چیزها نگفته بودم وقتی به جواب خواستگاری کسی گفت نه و او دو هفته بعد شهید شد و حالا من در جای او بودم، بر سر دوراهی، که چی بگویم به ابراهیم. نمی دانست که بارها خواب ابراهیم را دیده ام. نمی دانست خواب دیده ام ابراهیم رفته روی قله ی بلندی ایستاده دارد برای من خانه یی سفید می سازد. نمی دانست خواب دیده ام رفته ام توی ساختمانی سه طبقه، رفته ام طبقه ی سوم،دیده ام ابراهیم توی اتاق نشسته. دورتادور هم خان مهایی چادر مشکی با روبنده نشسته اند.» گفتم «برادر همت! شما اینجا چی کار می کنی؟» برگشت گفت «برادر همت اسم آن دنیای من بود. اسم این دنیای من عبدالحسین شاه زیدست.» این را آن روزها به هیچ کس نگفتم. حتی به خود ابراهیم. بعدها، بعد از شهید شدنش، رفتم پیش آقایی تا خوابم را تعبیر کند. چیزی نمی گفت. یا شانه خالی می کرد. گفتم «ابراهیم شهید شده. خیالتان راحت باشد. شما تعبیرتان را بکنید.» نه خودم رامعرفی کردم، نه او را، نه موقعیت هردومان را. گفت «عبدالحسین شاه زید یعنی ایشان مثل امام حسین به شهادت می رسند. مقامشان هم مثل زیدست، فرمانده لشکر حضرت رسول.» همین طور هم بود. ابراهیم بی سر بود و آن روزها، در مجنون، فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول. همین خوابها بود که نگران ترم می کرد. برگشتم رفتم اصفهان، رفتم پیش حاج آقا صدیقین برای استخاره. آیه ی سیزده از سوره ی کهف آمد. با این معنی که «آنها به خدای خود ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود مقام ایمان و هدایتشان را بیفزودیم.» حاج آقا پایین استخاره تفسیر نوشته بود که «بسیار خوب ست. شما مصیبت زیاد می کشید برای این کاری که می خواهید انجام بدهید، ولی در نهایت به فوزی عظیم دست پیدا می کنید.» بعدها که ابراهیم می گذاشت می رفت دیر می آمد بش می گفتم «ببین استخاره ام چه خوب تعبیر شد. تو نیستی و ما هی باید فراق تو را تحمل کنیم، سختی بکشیم، دلتنگ بشویم. آخرش ولی انگار باید…» می خندیدم. یک جور خاصی نگاهم می کرد و هیچی نمی گفت.او آن دوری همیشگی را دیده بود و من دل به این دوری های چند روزه و چند ماهه داشتم و فکر می کردم بالاخره کنار هم زندگی می کنیم. مانده بودم چی کار کنم. خسته هم شده بودم. احساس کردم دیگر طاقت ندارم. نیت چهل روز روزه و دعای توسل کردم. با خودم گفتم «بعد از این چهل شب، هرکس که آمد خواستگاری، جواب نه نمی شنود.» درست شب سی ونهم یا چهلم بود که باز ابراهیم آمد خواستگاری. جواب استخاره ام را هم می دانست. آمده بود بشنود آره. شنید. ولی این تازه اول راه بود. گفتم «حالا تعارف را می گذاریم کنار می ریم سر اصل مطلب.» مطلب این بود که خیلی از خانواده ها راضی نمی شدند دخترهاشان را بدهند به سپاهی یا رزمنده. حتی آن هایی که خیلی ادعا داشتند. و بخصوص خانواده ی من. گفتم «خانواده ی من تیپ خاص خودشان را دارند. به این سادگی ها با این چیزها کنار نمی آیند. اول اینکه باید راضی شان کنید به این ازدواج. بعد هم اینکه باید بدانند من اصلاً مهریه نمی خواهم.» گفت «من وقت اینجور کارها را ندارم.» عصبانی شدم گفتم «شما که وقت نداری با پدر و مادر من حرف بزنی یا راضی شان کنی بیخود کرده ای آمده ای ازدواج کنی. همین جا قضیه را تمامش می کنیم. مرا به خیر و شما را به سلامت.» بلند شدم سریع بروم از اتاق بیرون، که برگشت گفت «من گفتم وقت ندارم، نگفتم که توکل هم ندارم. شما نگذاشید من حرفم تمام شود.» ازم خواهش کرد بگیرم بنشینم. نشستم. گفت «خطبه ی عقد من و شما خیلی وقت ست که جاری شده.» نفهمیدم. گذاشتم باز به حساب بی احترامی. گفت «توی سفر حجم، در تمام لحظه هایی که دور خانه ی خدا طواف می کردم، فقط شما را کنار خودم می دیدم. آنجا خودم را لعنت می کردم. به خودم می گفتم این نفس پلید من ست، نفس اماره ی من ست، که نمی گذارد من به عبادتم برسم. ولی بعد که برگشتم پاوه دیدمتان به خودم گفتم این قسمتم بوده که…» نگاهم کرد. گفتم «من سر حرف خودم، در هر حال، هستم. راضی کردن خانواده ام با شما. حرف آخر.» یک ماه بعد آمد رفت خانه مان، بعد از عملیاتی سخت، که عده یی از بچه های اصفهان در آن شهید شده بودند. با آمبولانس آمد، خسته و خاکی و خونین، به خواستگاری کسی که خانه هم نبود. رفته بود پاوه. به ابراهیم گفته بودند «این دختر خواستگار زیاد داشته. اصلاً پا توی اتاق نگذاشته که بخواهد حرف بزند. جواب که، چه عرض کنیم والله.» گفته بوده «شاید اینبار با دفعه های قبل فرق داشته باشد.» گفته بودند «نیستش که الآن.» گفته بوده «بزرگ ترهاش که هستند. رضایت شما هم برای من شرط ست.» گفته بودند «ولی اصل ماجرا اوست نه ما که بیاییم مثلاً چیزی بگوییم.» گفته بوده «خدای او هم بزرگ ست. همینطوری که خدای من.» مادرم می گفت «نمی دانم چرا نرم شدیم، یا بدقلقی نکردیم،یا جواب رد ندادیم. من اصلاً آماده شده بودم بگویم شرط اولمان این ست که داماد سپاهی نباشد. واقعاً نمی دانم چرا اینطور شد. شاید قسمت بوده.» فکر کنم یک روز قبل از عقد بود که ابراهیم بم گفت «اگر اسیر شدم یا مجروح باز هم حاضرید کنار من زندگی کنید؟» گفتم «من این روزها فقط فهمیده ام که آرم سپاه را باید خونین ببینم.» نگاهم کرد، در سکوت، تا بگویم «من به پای شهادت شما نشسته ام. می بینید؟ من هم بلدم توکل کنم.» ما اصلاً مراسم نداشتیم. من بودم و ابراهیم و خانواده هامان. یک حلقه خریدیم، کوچک ترینش را، به هزار تومان. ابراهیم حلقه نخواست. از طلا و پلاتین و این چیزها خوشش نمی آمد. نه که خوشش نیاید. به شرع احترام می گذاشت. گفت «اگر مصلحت بدانید من فقط یک انگشتر عقیق برمی دارم.» به صدو پنجاه تومان. پدرم گفت «تو آبروی ما را بردی.» گفتم «چرا؟ چی شده مگر؟» گفت «کی شنیده تا حالا برای داماد فقط یک انگشتر عقیق بخرند؟» گفت «می خندند به آدم.» ابراهیم زنگ زد خانه. مادرم عذر خواست، گوشی را داد به پدرم. پدرم گفت «شما بروید یک حلقه آبرودار بخرید بیاورید بعد بیایید با هم صحبت می کنیم.» ابراهیم گفت «این از سر من هم زیادست، آقای بدیهیان. شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم. بقیه اش دیگر کرم شماست و مصلحت خدا.خودش کریم ست.» به همین انگشتر هم خیلی مقید بود ابراهیم که حتماً باید دستش باشد. طوری که وقتی شکست. فکر کنم توی عملیات خرمشهر، رفت با همان عقیق و با همان مدل یکی دیگر خرید، دستش کرد آورد نشانم داد. خندیدم گفتم «حالا چه اصراریست که این همه قید و بند داشته باشی؟» گفت «این حلقه سایه ی یک مرد یا یک زن ست توی زندگی مشترک هردوشان. من دوست دارم سایه ی تو همیشه دنبال من باشد. این حلقه همیشه در اوج تنهایی ها همین را یاد من می آورد. و من گاهی محتاج می شوم که یادم بیاورد. می فهمی محتاج شدن یعنی چه؟» بعدها که از روز خرید حرف می زدیم می گفت «هربار که می گفتی این را نمی خواهم آن را نمی خواهم، یا مراعات جیب مرا می کردی اگر چیزی می خواستی، خدا را شکر می کردم می گفتم این همان کسیست که سالها دنبالش می گشتم و پیداش نمی کردم.» آن روزها مد بود ماها سارافون بپوشیم. حالا مانتو مدست. سارافون سرمه یی ام را پوشیدم، با یک جفت کفش ملی،و یک روسری مشکی به جای مقنعه های الآن. زن برادرش آمد روسری کرمش را داد به من گفت «این را سرت کن که شگون داشته باشد!» ابراهیم رفته بود مادرش را از شهرضا بیاورد. زنگ زد خانه مان احوالم را بپرسد و اینکه کم و کسر دارم یا نه. گفتم «نه.» گفتم «فقط یادتان باشد شما هم باید با لباس سپاه بیایید توی مراسم عقد.» خندید گفت «مگر قرار بود با لباس دیگری بیایم؟» آمد، ولی لباس معلوم بود براش بزرگست. گفتم «مال کیه؟» گفت «لباسهای خودم خیلی کهنه بود.» راست میگفت. هنوز هم دارم شان. کهنگی شان را به یادگار نگه داشته ام. گفت «از برادرم گرفته ام. قرض فقط.» شلوارش را گتر کرده بود، با پوتین واکس زده، حاضر و آماده. انگار همین الآن بخواهد بلند شود برود جبهه. عقد ما روز بیست ودوم دی ماه سال شصت بود، یا به عبارتی هفدهم ربیع الاول، روز تولد پیغمبر. برای عقد رفتیم خانه ی آقای روحانی، که بعد امام جمعه ی اصفهان شدند. من قبلش اصرار داشتم «اگر می شود برویم خدمت امام.» تنها خواهشم از ابراهیم همین بود. گفت «هرکاری هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم ازتان. فقط خواهشم این ست که نخواهید لحظه یی عمر مردی را صرف عقد خودم بکنم که کارهای مهم تری دارد. من نمی توانم سرپل صراط جواب این قصورم را بدهم.» آن روزها ما شور و حال عجیبی داشتیم. جوانی بود و خیلی چیزهای دیگر. پدرم روی مهریه اصرار داشت. کوتاه هم نمی آمد. به ابراهیم گفتم «مگر قرار نبود شما با هم صحبت کنید؟» گفت «آخر خوب نیست آدم بیاید به پدر عروسش بگوید من می خواهم دخترتان را بدون مهریه عقد کنم. چرا چنین چیزی از من خواستی؟» به پدرم گفت «من جفت خودم را پیدا کرده ام، آقای بدیهیان. به خاطر پول و مادیات هم از دستش نمی دهم. هرچی شما تعیین کنید من قبول دارم. پاش را هم امضا می کنم.» پدرم نگاهی به من کرد و ابراهیم وهمه. سکوتش طولانی شد. ابراهیم گفت «این حرف را با تمام وجودم گفتم. مطمئن باشید.» پدرم گفت «هرطور خودتان صلاح می دانید. من دیگر اصرار به چیزی نمی کنم.» مهریه تعیین شد. خطبه ی عقد را خواندند. فقط همین. مادر ابراهیم آمد به پدرم گفت «این ها می خواهند بروند کردستان. اگر اجازه بدهید دخترتان امشب بیاید خانه ی ما.» پدرم اجازه داد. همه رفتیم خانه شان. نمی دانید آن شب ابراهیم چه حالی داشت. همه اش نوحه می خواند، گریه می کرد. همان «کربلا یا کربلا»را. قرآن هم می خواند، فقط سوره ی یاسین را. سوره را با سوز عجیبی می خواند. طوری که بش حسودی می کردم. عادتم شد بش حسودی کنم. عادتم شد شوهر خودم ندانمش. عادتم شد رقیب خودم بدانمش. که در مسابقه یی با هم رقابت می کنیم. آخرش هم او جلو زد برد. نزدیکای صبح بود که شروع کرد به خواندن: «تشنه ی آب فراتم، ای اجل مهلت بده.» هیچکس نمی دانست یا نمی توانست حدس بزند که ابراهیم سال ها بعد، توی جزیره ی مجنون، سرش را ترکش بزرگی کنار همین آب فرات قطع می کند و بدنش سه روز بی نام و نشان باقی می ماند، تا اینکه… بگذریم. صبح، بعد از نماز، به من گفت «دوست داری امروز کجا برویم؟» گفتم، بدون اینکه شک کنم، یا حتی فکر زیاد «گلزار شهدا.» همیشه بعد از آن روز می گذاشت من تصمیم بگیرم، چون گفت «خدا را شکر.» گفتم «چرا؟» گفت «می ترسیدم غیر از این بگویی.» صبح خیلی زود راه افتادیم رفتیم گلزار شهدا، همان جایی که الآن خودش دفن ست، کنار خاک یکی از دوستانش، رضا قانع. گریه امانش نمی داد. برام از تک تک آن بچه ها گفت. و این که چی سرشان آمد و چطور و کجا و با چی شهید شدند. بعد راه افتادیم رفتیم قم. زیارتمان نیم ساعت طول کشید. رفتیم تهران. گفتم «من امشب می خواهم بروم خانه ی یکی از دوست هام اشکالی ندارد؟» هرکس دیگری بود نمی گذاشت خودمختار عمل کنم و می گفت «نه.» نگفت. بزرگوارانه رضایت داد بروم. صبح هم رأس ساعتی که گفته بود آمد دنبالم. راه افتادیم رفتیم طرف کردستان. همان پاوه ی خودمان. شب بود. باران می آمد. ابراهیم در تمام سیر کرمانشاه تا پاوه، هرجا که سنگری می دید و نیروهای بومی، پیاده می شد می رفت پیش شان، باشان حرف می زد، درددل می کرد، به حرف شان گوش می داد. آن ها هم که انگار پدرشان را دیده باشند از نبودن چندروزه ی او می گفتند و از سنگرهاشان که آب گرفته بود اذیتی که شده بودند و گلایه ها. وقتی آمد نشست توی ماشین دیدم آرام و قرار ندارد. حتی گفت تندتر برویم بهترست. تا پامان رسید پاوه، مرا برد گذاشت توی همان ساختمان و اتاقی که با دوستانم در آن زندگی کرده بودم و خودش سریع رفت سپاه، برای پیگیری سختی هایی که بچه ها داشتند در آن سنگرها می کشیدند. فردا ظهر آمد گفت «امروز سمینار فرمانده های سپاه ست. باید سریع بروم تهران.اجازه می دهی؟» رفت. ده روز بعد آمد. ما آن جا، توی کردستان، اصلاً زندگی مشترک نداشتیم. فرصت نشد داشته باشیم. حتی در آن دو سال و دو ماهی که با هم زندگی کردیم. و من روز به روز تعجبم بیشتر می شد. چون ابراهیم را آدم خشنی می دانستم و حتی ازش بدم می آمد. اما در همان مدت کوتاه و بدون اینکه پیش هم باشیم بم ثابت شد که ابراهیم چقدر با آن برادر همتی که می شناختم و ازش می ترسیدم فرق دارد. یعنی حتی با همه ی آدم هایی که می شناختم فرق دارد. اصلاً محبت ها فرق کرده بود. شاید خطبه ی عقد از معجزه های اسلام ست، که وقتی جاری می شود محبت به دل ها می آورد. ابراهیمی که با چشم بسته راه می رفت و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می زدیم کارش به جایی کشید که از زنش شنید «تو از طریق همین چشم هات شهید می شوی.» گفت «چرا؟» گفتم «چون خدا به این چشم ها هم کمال داده هم جمال.» ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن. می گفتم «من یقین دارم این چش مها تحفه یی ست که تو به درگاه خدا خواهی داد.» همین هم شد. خیلی از همین دختر کوچولوها می آمدند از من می پرسیدند «این برادر همت چه کار می کند که نمی خورد زمین؟» آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم. شاید یکی از سؤال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد. به نظر خودم این خیلی باارزش ست که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند به درگاه خدا. پاوه چشم های مرا به خیلی چیزها باز کرد. بخصوص به چهره های مختلف ابراهیم. بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد. یادم ست که یکبار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی منطقه. من باز دبیر شده بودم و برای سمینار دبیرهای پرورشی رفته بودم کرمانشاه. وقتی ابراهیم آمد شهر دید من نیستم آدرس گرفت آمد آن جایی که من بودم. تا چشمم بش افتاد گریه کردم، خیلی گریه کردم. گفت «چی شده؟ چرا اینقدر گریه می کنی؟» می خواستم بگویم، ولی نمی توانستم، نمی توانستم حتی یک کلمه حرف بزنم. تا اینکه سبک شدم. و آرام. گفتم «همه اش خواب تو را می دیدم این چند شب.» گفت «چه خوابی؟ خیر باشد.» گفتم «خواب می دیدم توی یک بیابان تاریک کلبه یی هست که من این ورش هستم و تو آن ورش. هی می خواهم صدات کنم، هی می گویم یاحسین یاحسین، ولی صدام درنمی آید. همه اش توی خواب و بیداری فکر می کردم از این عملیات زنده برنمی گردی.» همان شب از مسؤولین سمینار و آن ساختمانی که توش مستقر بودیم اجازه گرفت و مرا برد خانه ی عموش. گفت «آمده ام بت بگویم که اگر خدا توفیق بده می خواهم بروم جنوب برای عملیات.» گفتم «خب؟» خندید. بیشتر خندید گفت «قول می دهی این حرفی را که می زنم ناراحت نشوی؟» گفتم «قول.» نگاهم کرد، در سکوت، و گفت «حلالم کن!» گفتم «به شرطی که من هم بیایم.» گفت «کجا؟» گفتم «جنوب، هرجا که تو باشی.» گفت «نمی شود. سخت ست. خیلی سخت ست.» خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش ست، فتح المبین، و دزفول هم ناامن ست. گفتم «من باید حتماً بیایم.» دلیل های خاصی داشتم. گفت «نه، من اصلاً راضی نیستم بام بیایی.» زمستان بود که رفت. مریض شدم افتادم. سه روز روزه گرفتم. نماز جعفر طیار خواندم. دعا کردم. و استغاثه های فراوان. یکی از برادرها را فرستاد دنبالم برم دارد ببردم دزفول. تا رسیدیم دیدم کنار خیابان ایستاده، همان جایی که با دوست هاش قرار گذاشته بود. تسبیح هم دستش بود. مرا که دید دوید. دوست هاش بزرگواری کردند از ماشین پیاده شدند. من نشدم. ابراهیم آمد کنار ماشین، نگاهم کرد گفت «برای اولین بارست که فهمیدم چشم انتظاری چقدر سخت ست، چقدر تلخ ست.» گفتم «حالا فهمیدی من چی می کشم؟» گفت «آره… یک چیز دیگر را هم فهمیدم.» گفتم «چی را؟» گفت «که بدون تو چقدر من غریبم.» داشت یاد می گرفت چطور خرم کند. من هم حرفی نمی زدم که یعنی بلدم مچت را بگیرم. می گذاشتم فکر کند حرفی ندارم. شاید هم یکی از دلیل هایی که باعث شد ابراهیم راحت بگذارد برود همین ست. که خیالش از من راحت بود. هربار که زندگی بم فشار می آورد، ابراهیم را که می دیدم، فقط گریه می کردم.نه گله یی نه شکایتی. فقط گریه. گاهی حتی نیم ساعت. تا برگردد بم بگوید «چی شده، ژیلا؟» و من بگویم «هیچی. فقط دلم تنگ شده.» یا بگوید «ناراحتی من می روم جبهه؟» تا من بگویم «نه. به گریه هام نگاه نکن. ناراحت هم ازشان نشو. اگر دلتنگی می کنم فقط به خاطر این ست که رزمنده یی. غیر از این اگر بود اصلاً دلم برات تنگ نمی شد.» بارها بش گفتم «همین رفتن های توست که باعث می شود من این قدر بی قراری کنم.» نمی گذاشتم از درونم چیزی بفهمد. و بیشتر از همه و همیشه نمی گذاشتم بفهمد در دزفول چه به سرم آمد. به آن دو سه هفته یی که در دزفول ماندم اصلاً دوست ندارم فکر کنم. از آن روزها بدم می آید. بعدها روزهای سخت تری را گذراندم. اما آن دو هفته… چی بگویم؟… آنجا شاید بدترین جای زندگی ما بود. چون جایی پیدا نکرده بودیم. وسیله هم هیچی نداشتیم. رفتیم منزل یکی از دوستان ابراهیم که یادم نمی آید مسؤول بسیج بود یا کمیته یا هرچی. زمان جنگ بود و هرکس هنر می کرد فقط می توانست زندگی خودش را جمع وجور کند. من آنجا کاملاً احساس مزاحمت می کردم. یک بار که ابراهیم آمد گفتم «من اینجا اذیت می شوم.» گفت «صبرکن ببینم می توانم این جا کاری بکنم یا نه.» گفتم «اگر نشد؟» گفت «برگرد برو اصفهان. اینجوری خیال من هم راحت ترست زیر این موشک باران.» رفتن را، نه، نمی توانستم. باید پیش ابراهیم می ماندم. خودم خواسته بودم. دنبال راه حل می گشتم. یک روز رفتم طبقه ی بالای همان خانه دیدم اتاقی روی پشتبام ست که مرغدانی اش کرده اند و اگر تمیزش کنم بهترین جا برای زندگی ماست تا زمانی که ابراهیم فکری کند. رفتم آب ریختم کف آن مرغدانی و با چاقو تمام کثافتها را تراشیدم. ابراهیم هم که آمد دید چی کار کرده ام رفت یک ملافه ی سفید از توی ماشینش برداشت آورد، با پونز زد به دیوار، که یعنی مثلاً پرده. هزار تومان پول توجیبی داشت. رفتم باش دو تا بشقاب، دو تا قاشق. دو تا کاسه، یک سفره ی کوچولو خریدم. پتو را هم ابراهیم رفت از توی ماشین آورد. از همین پتوهای سپاه. یادم هست حتی چراغ خوراک پزی نداشتیم. یعنی نتوانستیم، پولمان نرسید بخریم. آن مدت اصلاً غذای پختنی نخوردیم. این شروع زندگی ما بود. ناراحتی ریه پیدا کردم از بوی مرغی که آنجا داشت. مدام سرفه می کردم. آنقدر که حتی نمی توانستم استراحت کنم. گلاب هم که می پاشیدم باز بوی تعفن نمی رفت. مرغ های گوشه ی اتاق بیشتر از خودم از سرفه هام می ترسیدند. صاحبخانه هم، چون نزدیک عملیات بود، زن و بچه اش را برداشت برد از شهر خارج کرد. همه این کار را می کردند. خانه بزرک بود و من مانده بودم تنها. سنم هم خب کم بود. بیست و سه سالی فکر کنم داشتم. شهر را بلد نبودم. آدمی هم نبودم و نیستم که زیاد از خانه بزنم بیرون. تمام شیشه ها شکسته بودند و زمستان بود. ابراهیم هم که دو سه روز طول می کشید بیاید. خیابان مان هم اسمش آفرینش بود و معروف به مرکز موشک های صدام. داشتم ترسو می شدم و از این ترس خودم بدم می آمد. تا صدایی می شنیدم گوش تیز می کردم دنبالش می گشتم. شبی، حدود دو نصف شب، در خانه را زدند. با ترس و لرز رفتم گفتم «کیه؟» صدا گفت «منم». ابراهیم بود. انگار دنیا را بم داده بودند. در را سریع باز کردم تا پشت در ببینمش و خوشحال باشم که امشب تنها نیستم و دیگر لزومی ندارد حتی تا صبح بیدار بمانم. ابراهیم پشت در نبود. رفته بود کنار دیوار، توی سایه ایستاده بود. گفتم «چرا آنجا؟» گفت «سلام.» گفتم «سلام. نمی خواهی بیایی تو؟» گفت «خجالت می کشم.» گفتم «از چی؟» آمد توی روشنایی کوچه. دیدم سرتاپاش گلست. خنده هم دارد از شرمندگی، که ببخشمش اگر اینطور آمده، حالا که آمده. گفتم «بیا تو!» حمام داشتیم. نمی شد گرمش کنیم. ابراهیم هم نمی توانست یا نمی خواست در آن حال بنشیند. گفت «می روم زیر آب سرد. مجبورم.» گفتم «سینوزیتت؟» حاد هم بود. گفت «زود برمی گردم.» طول کشید. دلواپس شدم. فکر کردم شاید سرما نفسش را بند آورده. رفتم در حمام را زدم. جواب نداد. باز درزدم. در را باز کردم دیدم آب گل آلود راه افتاده دارد میرود توی چاه. گفت «می خواهی بیایی این آب گل آلود را ببینی مرا شرمنده کنی؟» من مردهای زیادی را دیده بودم. شوهرهای دوستانم را، دیگران را،که در راحتی و رفاه هم بودند، اما همیشه سر زن و بچه شان منت می گذاشتند. ابراهیم با آن همه مرارتی که می کشید باید از من طلبکار می بود، که من دارم برای تو و بقیه این سختی ها را تحمل می کنم، ولی همیشه با شرمندگی می آمد خانه. به خودش سختی می داد تا نبیند من یا پسرهاش سختی می بینیم. بارها شد ما مریض شدیم و ابراهیم آمد نشست بالای سرمان گریه کرد که«چرا شما مریض شده اید؟ تقصیر من ست حتماً که هیچ وقت پیشتان نیستم نمی توانید بروید دکتر.» اشک ها می ریخت این مرد، که گاهی مرا به خنده می انداخت. می گفتم «اگر با این مریضی ها نمیریم تو بالاخره ما را می کشی با این گریه هات.» می گفت «چرا؟» می گفتم «یک جوری گریه میکنی که آدم خجالت می کشد زنده بماند. بوی عملیات که آمد ابراهیم گفت «تو باید برگردی بروی اصفهان. دزفول الآن امن نیست. گفتم تنهات نمی گذارم. نگاهم کرد گفت من هم نمی خواهم تو بروی. ولی این عملیات با عملیات های دیگر فرق می کند. اهمیتش را برام گفت. حتی محورها را برام شرح داد. گفت این عملیات دو حالت دارد. یا ما می توانیم محورهای از پیش تعیین شده را بگیریم یا نمی توانیم. اگر بتوانیم، که شهر مشکلی ندارد. ولی اگر نتوانیم و این تپه ها بیفتد دست عراقی ها می توانند خیلی راحت دزفول را با خاک یکی کنند. گفتم من هم خب مثل بقیه. می مانم. هرکاری آنها کردند من هم می کنم. گفت نه، فقط این نیست. مردم بومی اینجا اگر مشکلی پیش بیاید بلند می شوند با خانواده شان می روند مناطق اطراف. تو باکی می خواهی بروی وقتی من نیستم؟ بعد هم اینکه تو به خاطر اسلام باید بلند شوی بروی اصفهان.» نگاهش کردم. یعنی نمی فهمم رفتن من چه ربطی به اسلام دارد. گفت «اگر تو اینجا بمانی، من همه اش توی خط نگران توام، نمی فهمم باید چی کار کنم.» بیشتر نگاهش کردم. فرداش برگشتنا یک قران پول نداشتم راه بیفتم. روم هم نمی شد به ابراهیم بگویم. فقط گفتم «یک کم پول خرد داری به من بدهی که اگر خواستم تاکسی سوار شوم مصیبت نکشم؟» گفت«پول؟ صبرکن ببینم.» دست کرد توی جیب هاش تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگوید ندارد. گفتم «پولهای من درشت ست. گفتم اگر خرد داشته باشی -حالا اگر نیست باشد. می روم با همین ها که دارم.» گفت «نه، صبرکن.» فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه. نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست. نگاهی به دوروبرش کرد. نگران، دنبال کسی می گشت. شرمنده هم بود. گفت «من با یکی از این بچه ها کار فوری دارم. همین جا باش الآن برمی گردم.» از من جدا شد رفت پیش دوستش. دیدم چیزی را دست به دست کردند. آمد گفت «باید حتماً می دیدمش. داشت می رفت جبهه. ممکن بود دیگر نبینمش.» ابراهیم توی دفترچه ی یادداشتش نوشته بود که به فلانی در فلان روز فلان تومان بدهکارست، یادش باشد به او بدهد. دست کرد توی جیبش. اسکناس ها را درآورد. گفتم «من اسکناس درشت خودم دارم، باشد حالا، باشد بعد.» گفت «نه، پیش تو باشد مطمئن ترست.» هزار تومان بود. نمی شود گفت از دستش قاپیدم. ولی دیگر چانه نزدم که یکوقت پشیمان شود. پانصد تومان را خودش برداشت بقیه اش را داد به من و من راه افتادم. در راه، توی اتوبوس تا خود اصفهان گریه کردم. فکر می کردم ممکن ست دیگر هرگز نبینمش. اما آمد. یک ماه بعد، بعد از عملیات. شانزده اسفند از هم جدا شدیم و او شانزده فروردین آمد خانه ی مادرم دیدنم. من و ابراهیم فقط سه عید نوروز را باهم بودیم. با هم که نه، بهترست این طوری بگویم تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. عید سوم، قبل از حلول آخرین سال زندگی ابراهیم، بش گفتم «بگذار این عید را با هم باشیم.» گفت «من از خدام ست پیش تو باشم ببینمت، ولی نمی شود. نمی توانم.» گفتم من هم خب به همان خدا قسم دل دارم. طاقت ندارم ببینم این عید هم پیش ما نیستی. گفت اگر بدانی چند نفر اینجا هستند که ماه هاست خانواده هاشان را ندیده اند، اگر بدانی خیلی ها هستند مثل من و تو که دوست دارند پیش هم باشند و نمی توانند، هیچ وقت این حرف را نمی زدی. گفتم چند ساعت هم، فقط به اندازه ی سال تحویل، نمی توانی بیایی؟ گفت تو بگو یک دقیقه. گفتم پس باز هم باید… گفت وسوسه ام نکن. ژیلا. بگذار بروم. بگذار عذاب وجدان نداشته باشم. بگذار مثل همیشه عید را پیش بچه ها باشم. این طوری برای همه مان بهترست، راحت ترست. گفتم برای من نیست. یعنی واقعاً دیگر برای من نیست. گفت می دانم. ولی ازت خواهش می کنم مثل همیشه باش. قرص و صبور و… گفتم چشم براه. گفت چشم براه قشنگ ترست. چون حرف دل من هم هست وقتی تو سنگرم و سال تحویل می شود و فقط تو جلو نظرمی. دیگر نرفتم منطقه. منتظر آمدن مهدی بودم. صبح روزی که مهدی می خواست متولد شود ابراهیم زنگ زد خانه ی خواهرش. خودشان تلفن نداشتند. از لحنش معلوم بود خیلی بی قرارست. مادرش اصرار کرد بگویم بچه دارد به دنیا می آید. گفتم نه. ممکن ست بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگردد. مادرش اصرار داشت و من می گفتم نه. نباید بفهمد. خود ابراهیم هم انگار بو برده بود. هی می گفت من مطمئن باشم حالت خوب ست؟ زنده ای هنوز؟ بچه هم زنده ست؟ گفتم خیالت راحت. همه چیز مثل قبل ست. همان روز، عصر، مهدی به دنیا آمد، بیست ودوم محرم. تا خواستند به ابراهیم خبر بدهند سه روز طول کشید. روز چهارم، ساعت سه صبح، ابراهیم از منطقه برگشت. عوض اینکه برود سراغ بچه، یا احوالش را بپرسد، آمد پیش من. گفت «تو حالت خوب ست، ژیلا؟ چیزی کم و کسر نداری بروم برات بخرم؟» گفتم «الآن؟» گفت «خوب آره. اگر چیزی، هرچیزی بخواهی، بدو می روم می گیرم می آورم.» گفتم «احوال بچه را نمی پرسی؟» گفت «تا خیالم از تو راحت نشود نه.» یک شال مشکی انداخته بود دورگردنش (که الآن مهدی روزهای محرم می اندازد گردنش) و با آن نگرانی و چشم های همیشه مهربانش و موهایی که ریخته بود روی پیشانی اش از همیشه زیباتر شده بود. من هیچ وقت مثل آن روز او را اینقدر زیبا ندیده بودم. محو تماشای او شده بودم. مادرش آمد رختخوابی مرتب برای ابراهیم انداخت که برود بخوابد. ابراهیم گفت «لازم نیست.» گفت «من دوست دارم بعد از چندوقت دوری امشب را پیش زن و بچه ام باشم.» آمد همان جا، روی زمین، کنار من و مهدی نشست، تا صبح. نیم ساعت بعد هم خوابش برد. من سیر نمی شدم از نگاه کردن به خودش و آن خواب آرامش. هوای آبان سرد بود. صبح ابراهیم رفت علاءالدین برداشت برد توی یکی از اتاق هاشان که دنج تر بود. مهدی را بغل گرفت گفت تو هم بیا! رفتیم با هم آن جا نشستیم. گفت می خواهم اذان بگویم توی گوشش. گفتم پدرت گفته. فکر کنم دیگر لازم نباشد. اسم را از قبل انتخاب کرده بودیم. گفت من خیلی حرفها با بچه ام با پسرم دارم. شاید بعدها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم. می خواهم همه ی حرفهام را همین الان بش بزنم. سرش را گذاشت دم گوش مهدی، اذان را خواند، گرفتش بغل، مثل آدم بزرگ ها شروع کرد با او حرف زدن. از اسمش گفت. که چرا گذاشته مهدی. که اگر گذاشته می خواسته او در رکاب امام زمانش باشد. و از همین چیزها. چند دقیقه یی با مهدی حرف زد. جالب این که مهدی هم صداش درنمی آمد، حتی وقتی اشک های ابراهیم چکید روی صورتش. بعد از شهادت ابراهیم فقط برای همین لحظه خیلی دلتنگ می شوم. زیباترین لحظه ی زندگی ام با ابراهیم همین لحظه بود. ابراهیم آن روز فقط پانزده ساعت با ما بود. دیگر عادت کرده بودم نبینمش یا کم ببینمش. هربار که می آمد، یا خان هی مادر خودش بود یا مادر من. فقط یکبار شد که پنج روز ماند. آن هم رفت شهرضا. کارش هم کار اداری بود. زندگی ما زندگی عادی نبود. هیچ وقت نشد ما بتوانیم سه وعده غذای یک روز را کنار هم باشیم. باز دیدم نمی توانم کنارش نباشم، گفتم می خواهم بیایم پیشت. گفت من راضی نیستم بیایید. نگرانتان می شوم. تکیه کلامش شد این، که همیشه بگوید من نگران شماها هستم. کوتاه نیامدم. حتی قلدری کردم که من از حق خودم می گذرم، ولی از حق بچه ام نمی گذرم. هیچ معلوم نیست که تو تا کی باشی. می خواهم تا هروقت که سایه ات بالای سرمان ست دست محبت پدری را روی سر پسرم بکشی. ساکت شد. گفت من همین را می خواهم. به خدا قسم. ولی… گفتم دیگر نمی خواهم ولی و اما و اگر بشنوم. همین که گفتم. رفت. هنوز مهدی چهل روزش نشده بود که برگشت. برمان داشت بردمان جنوب، اندیمشک. گفت یک ساختمان دیده ام می خواهم ببرمتان آنجا. اما مستقیم برد گذاشتمان خان هی عموش. که مرد شریف و بزرگواری ست. آن ها محبت ها به من کردند در نبود ابراهیم. همیشه هم مدیون شان هستم. ولی نمی شد یادم برود که بعد از سالها چشم انتظاری تازه بچه دار شده بودند. خجالت می کشیدم اول زندگی بروم خان هی مردم و سربارشان باشم. یکبار که ابراهیم آمد،هرچی زبان ریخت و شوخی کرد جوابش را ندادم. اخم هام را کرده بودم توی هم و سرم را گرم کرده بودم به کارهای خانه. گفت باز چی شده؟ می دانستم اگر حرف بزنم، حتی یک کلمه، اشکم درمی آید. اصلاً نگاهش هم نکردم. خودش فهمید. رفت از خانه بیرون، دو ساعت بعد با یک وانت خالی برگشت.گفت می رویم.همانطور که تو خواستی. دیگر سرپا بند نبودم. از خوشحالی بال درآورده بودم. وسایل مان را برداشتیم بردیم گذاشتیم پشت وانت، که نصف بیشترش هم خالی ماند، و رفتیم اندیمشک. به خان ههای ویلایی بیمارستان شهید کلانتری. که برای فرانسوی ها ساخته بودند. خانه ها خیلی تمیز و مرتب بودند. ابراهیم گفت ببین، ژیلا! کلید این خانه یک ماه ست که دست من ست، ولی ترجیح می دادم به جای من و تو و مهدی بچه هایی بیایند اینجا که واجب ترند. ما می توانستیم مدتی توی خانه ی عموم سر کنیم. گفتم «منظور؟» گفت «تو باعث شدی من کاری را بکنم که دوستش نداشتم.» گفتم «یعنی؟» گفت «دیگر گذشت. شاید این طوری بهتر باشد. کی می داند؟» به قول یکی از دوستانش بهشت را هم می خواست با بقیه تقسیم کند. یا نه. این طور بگویم بهترست. جهنم رفتن دیگران را هم نمی توانست ببیند. یادم ست من همیشه با کسانی از فامیل و آشنا و حتی غریبه ها که فکرهای مخالف داشتند جر و بحث می کردم. چه قبل از ازدواج چه بعدش. اما ابراهیم می گفت باید بنشینیم با همه شان منطقی حرف بزنیم. می گفتم «ولی اینها همه اش آدم را مسخره می کنند.» می گفت «ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسؤولیم. حق هم نداریم باشان برخورد تند بکنیم. از کجا معلوم که توی انحراف اینها تک تک ماها نقش نداشته باشیم؟» گفتم «تو کجایی اصلاً که بخواهی نقش داشته باشی؟ تو را که من هم نمی بینم.» گفت «چه فرقی می کند؟ من نوعی. برخورد نادرستم، سهل انگاری ام، کوتاهی هام، همه ی این ها باعث می شود که…» هیچ وقت نمی گذاشتم حرفش تمام شود، که مثلاً خودش را مقصر بداند. میگفتم «این ها را کسانی باید جواب بدهند که دارند کم می گذارند نه توی نوعی که هیچ از هیچ کس کم نگذاشته ای…» او هم حرفم را نیمه تمام گذاشت گفت «جز شماها.» فقط ماها نبودیم. این توقع را خیلی ها از او داشتند. که پیش شان باشد، پیش شان بماند. این را خیلی دیر فهمیدم. در روزهای اندیمشک، خانه مان آن جا در بیابان های اندیمشک بود. جایی پرت و غریب. تلفن هم که ابراهیم اجازه نمی داد برامان وصل کنند. از تنهایی داشتم می پوسیدم. یک بار که ابراهیم غروب آمد اصرار کردم «امشب را خانه بمان.» گفت خیلی کار دارم. باید برگردم منطقه. از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند تلفن فوری شده با او کار دارند. بلند شد لباسش را پوشید رفت. دفترچه ی یادداشتش را یادش رفت بردارد، که همیشه زیر بغلش می گرفت همه جا می بردش. بیکار بودم. و کنجکاو. برش داشتم. بازش کردم. چند تا نامه توش بود از بسیجی هایی که توی لشکر و منطقه به دستش رسانده بودند. یکیشان نوشته بود: «حاجی! من سر پل صراط جلوت را می گیرم. داری به من ظلم می کنی. الآن سه ماه ست که توی سنگر نشسته ام، به عشق رؤیت تو، آنوقت تو…» ابراهیم برگشت. گفتم «مگر کارت نداشتند؟ برو خب! برو ببین چی کارت دارند!» گفت «رفتم. دیدی که.» گفتم «برو حالا. شاید باز هم کارت داشته باشند.» گفت «بچه های خودمان بودند اتفاقاً. بشان گفتم امشب نمی آیم.» گفتم «اصلاً نه. شوخی کردم. کی گفته من امشب تنهام؟ بروی بهترست. بچه ها منتظرتند.» خندید گفت «چی داری می گویی، ژیلا؟ هیچ معلوم هست.» گفتم «می گویم برو. همین الآن.» گفت «بالاخره بروم یا بمانم؟» چشمش به دفترچه اش که افتاد فهمید. گفت «نامه ها را خواندی؟» گفتم «اوهوم.» ناراحت شد گفت «اینها اسرار من و بچه هاست. دوست نداشتم بخوانی شان.» سکوتش خیلی طول کشید. گفت «فکر نکن من آدم بالیاقتی ام که بچه ها اینطور نوشته اند. این ها همه اش عذاب خداست. این ها همه بزرگی خود بچه هاست. من حتماً یک گناهی کرده ام که باید با محبت های تک تک شان عذاب پس بدهم.» گریه اش گرفت گفت «وگرنه من کی ام که اینها برام نامه بنویسند؟» همیشه فکر می کرد برای بسیجی ها کم می گذارد. یا برای خدا حتی. منتها دیگران اینطور نمی گفتند. بخصوص خانواده ی عباس ورامینی، که با ما زندگی می کردند و بعدها خودش شهید شد. خانمش تعری فها از ابراهیم می کرد که من تا به حال از کسی نشنیده بودم. به خودش که گفتم ناراحت شد گفت «تو فقط همان قدر از من قضاوت کن که توی زندگی خصوصی مان می بینی. کاری نداشته باش بیرون از خانه از من چی می گویند.» گفتم «ولی آخر یک نفر دو نفر نیستند که. هرکی از راه می رسد می گوید.» گفت «این دیگر از بزرگواری خود بچه هاست.» زل زد توی چشم هام. آنقدر که اشک هردومان درآمد، آرام، و گریه کردیم. از عصر تا شب. گفت «تو نمی دانی، ژیلا. نیستی ببینی چطور یک پسر پانزده شانزده ساله قبر می کند می رود توش می نشیند، استغاثه می کند، توبه می کند، گریه می کند. اگر اینها برای فرمانده شان می نویسند، یا منتظرش هستند بیاید ببیندشان، یا اسمش از دهان شان نمی افتد، فقط به خاطر معرفت خودشان ست. من خیلی کوچکتر از این حرف هام، ژیلا، باور کن!» باور نمی کردم. چون خودم هم چیزها در ابراهیم دیده بودم و نمی خواستم به این سادگی از دستش بدهم. اما تنهایی مگر می گذاشت. و عقرب. اولین عقرب را من در رختخواب مهدی کشتم. چند شب از ترس این که بچه را بزند اصلاً خواب نرفتم. تمام رختخواب ها را می انداختم روی تخت، می رفتم می نشستم روش، خیره می شدم به عقربها که راحت، خیلی راحت می آمدند روی در و دیوار و همه جا برای خودشان راه می رفتند. هرجا پا می گذاشتم عقرب بود. آن روزها من نزدیک بیست وپنج تا عقرب کشتم. فقط این نبود. هفت هشت روز بعد یکی آمد در خانه را زد. ابراهیم نبود. می دانستم. او همیشه دو یا سه بعد از نصف شب می آمد. چادرم را سرم کردم رفتم گفتم کیه؟ جواب نداد. باز هم گفتم. هیچی به هیچی. که دیدم سایه ی مردی افتاده توی هال خانه. آن جا در زیاد داشت، از این درهای بلند آلومینیومی و تمام شیشه. سایه به ابراهیم نمی خورد. کلاه بخصوص سرش بود. یک چیزی هم مثل چپق دستش بود. هرچی گفتم کیه جواب نداد. نفسم بند آمد. سرم گیج رفت افتادم زمین. از هوش رفتم. ده بیست دقیقه طول کشید بیدار شدنم. که باز دیدم سایه هنوز هست. رفتم کلید را از توی قفل درآوردم، آمدم نشستم به نماز خواندن، دعا کردن. نماز را درست نمی خواندم. وسطش متوجه می شدم سوره ی حمد را نخوانده ام. از هرجا که بودم شروع می کردم به خواندن سوره ی حمد. قلبم داشت از جاش کنده می شد، که ابراهیم آمد، ساعت نه شب و نه مثل همیشه. گفت «چرا رنگ به روت نیست امشب؟ چی شده باز ژیلا؟ از دست من ناراحتی؟ گفتم دزد. دزد آمده بود. خیلی سعی کردم قرص باشم، نلرزم، گریه نکنم. نشد. خندید گفت ترس نداشته که، عزیز من. نگهبان بوده حتماً. حرص کردم گفتم نگهبان مگر چپق هم می کشد؟ گفت خب شاید چیز دیگر بوده، تو فکر کردی که چپق می کشیده. گفتم آ نکسی که من دیدم نگهبان نبود. اصرار داشت که بوده. گفتم مگر ساختمان حزب جمهوری نگهبان نداشت که آنجور منفجر شد؟ گفت نه اینجا ساختمان حزب ست، نه عیال من بهشتی. رفتم براش چیزی بیاورم بخورد. آمد دم در آشپزخانه ایستاد. حرف میزدم، دلیل می آوردم، دلیل های ریز و درشت، که دیگر آن جا امن نیست. بعد دیدم اصلاً آن جا نیست. رفته. وحشت کردم، طوری که نفس کشیدن یادم رفت. داد زدم ابراهیم! خندید گفت عیال من و ترس؟ زد زیر خنده. می خواستم سینی را پرت کنم وسط اتاق که نخندد نتوانستم. گفتم چای می خوری حالا؟ دیگر نمی توانستم خانه ی خودمان بمانم. رفتم خانه ی دوست نزدیک مان. دکتر توانا. شب ها خان هی آنها می خوابیدم، روزها می آمدم خانه ی خودمان. یک بار که با یکی از خانم های سپاه داشتیم از بیرون می آمدیم برگشت بم گفت «او حاج همت نیست که دارد از خان هتان می آید بیرون؟» برگشتم دیدم آقایی با لباس لی و شلوار لی از خان همان زد بیرون. رفتم گفتم «شما این جا چی کار می کردید؟» گفت «ببخشید خانم، من نمی دانستم اینجا کسی زندگی می کند. راستش ما قبلاً روی این ساختمان ها کار می کردیم. تعمیرات و این چیزها اگر داشت می آمدند سراغ ما. بعد که همه رفتند، چون این درهای کشویی خراب بود، گاهی می آمدیم اینجا حمام و برمی گشتیم می رفتیم. به خدا من نمی دانستم کسی آمده اینجا. حالا هم این درها را براتان درست می کنم که کسی دیگر نتواند بیاید مزاحمتان بشود.» همین کار را هم کرد. بعد رفت. دوستم هم رفت. من هم وسایل بچه را برداشتم، درها را محکم کردم، رفتم باز خانه ی دکتر توانا. حالا دیگر غروب ها هم می ترسیدم خانه باشم. تا آسمان رنگ خون می شد از خانه می زدم بیرون. یک روز خانم دکتر توانا گفت «می آیی برویم بچه ها را واکسن بزنیم؟» رفتیم. برگشتنا آمدم خانه را مرتب کنم و جارویی چیزی بزنم که دیدم یکی از درها بازست. تا رفتم طرف در دیدم اتاق به هم ریخته ست. طوری شد که دیگر نه شب خانه می ماندم نه روز. ابراهیم گفت اینطوری که نمی شود. رفت خانمی را آورد که پیش من باشد. روزهای اول خوب بود. ولی بعدش او هم نمی ماند. می رفت. اگر هم می ماند فقط دو شب یا سه شب. و من باز تنها می ماندم. موشک و توپ هم البته بود. خانه ی ما درست در تیررس آنها بود. کانال مانندی هم آن جا بود که پشتش رطوبت داشت. تمام عقرب ها از آنجا می آمدند. به خودم و خدا می گفتم «من چی کار کنم با این همه تنهایی و دزد و عقرب و موشک؟» فروردین شد. زمزمه افتاد بین همه که دانشگاه ها می خواهد باز شود. دانشگاه ها باز شده بود باز. بخصوص رشته ی من. عقرب را بهانه کردم گفتم «می خواهم بروم.» گفت «حالا دیگر من نمی گذارم بروی.» گفتم «چرا؟» گفت «باید بمانی بعد با من بیایی.» گفتم «کجا؟» گفت «لبنان، فلسطین. می خواهیم برویم قدس را بگیریم. تو و مهدی باید آن جا با من باشید. فکر دانشگاه را از سرت بیرون کن.» گفتم «زیاد نمی مانم فقط چند تا واحد باقیمانده ام را پاس می کنم، فوق دیپلم را می گیرم برمی گردم.» از من اصرار و از او انکار. مجبور شدم بگویم شنیده ام دو روز دیگر که بهار بشود، گرم بشود، این عقرب ها خیلی تپل مپل می شوند. زل زد به من و مهدی، در سکوتی طولانی، و گفت «تو می خواهی به خاطر چند تا عقرب بلند شوی بروی مرا تنها بگذاری؟» خندیدم گفتم «نه بابا. همین چند واحدم را که گذراندم، امتحانم را که دادم، خودت بیا دنبالم برم گردان. باشد؟» از عقرب فرار کردم، دچار عقرب های دیگر شدم. رفتم دیدم همان بچه هایی که قبل از انقلاب فرهنگی با هم بودیم و کلی ادعای انقلابی گرایی و مذهبی داشتن، تپل مپل و مانتویی و کت و شلواری و مرتب نشسته اند توی کلاس و گاهی دوقورت ونیمشان هم باقی ست. ابراهیم می آمد جلو نظرم و چشم های سرخش و سروروی خاکی اش. هربار از عملیات برمی گشت و می بردم وزنش می کردم می دیدم چند کیلو لاغر شده. بخصوص توی عملیات خرمشهر، که ده پانزده کیلو وزن کم کرده بود و دوست هاش، نصف شب، زیربغلش را گرفته بودند آورده بودندش اصفهان، پیش ما. دلم می سوخت. نمی توانستم خیلی چیزها را تحمل کنم. بیشتر کلاسها را نصفه رها می کردم می آمدم خانه. طوری شد که حتی یکی از استادهام بم توهین کرد وقتی رفتم ازش نمونه سؤال بگیرم. گفت «بی خود کرده ای اصلاً آمده ای با من حرف می زنی. کسی که کلاس ها را ول کند برود نباید بیاید سراغ نمونه سؤال را از استادش بگیرد.» تاب نمی آوردم. می آمدم خانه. و عجیب اینکه همان لحظه ها ابراهیم زنگ می زد. دیگر نمی توانستم خودم را نگه دارم. خیلی دل نازک شده بودم. و متوقع. گریه می کردم می گفتم «همین الآن، همین الآن الآن الآن باید بلند شوی بیایی خانه.» میگفت «چی شده باز؟» من فقط گریه می کردم، بی حرف، بی گله، بی توضیح. او هم می آمد، سریع و هراسان که چرا این قدر دل نازکشده ای؟ مادرم می گفت «می گوید دیگر نمی خواهد برود دانشگاه.» ابراهیم می خندید می گفت «من که حرفی ندارم.» منتها خودش نمی تواند دوری مرا تحمل کند. مادرم می گفت «نگویید تو را خدا، آقا همت. اصرارش کنید بگذارید برود لیسانسش را بگیرد.» ابراهیم می گفت «باز هم حرفی ندارم. هرچی خودش بخواهد، هرچی خودش بگوید.» مادرم یکبار به من گفت «آن دفعه خیلی اصرارش کردم بگذارد درست را بخوانی. گفت حاج خانم می خواهی من لقمه ی جاده ها بشوم. گفتم چی شده مگر. گفت این دوباری که آمده سر بزند تصادف کرده، ماشینش حتی چپ شده. شانس آورده خدا باش بوده که طوریش نشده. گفت من هیچی به تو نگویم تا ترمت تمام بشود، بعد خودش می آید برت می دارد می بردت منطقه، پیش خودش.» اینبار که باش می رفتم قدرش را بیشتر از همیشه و یکجور خاصی می دانستم. هجدهم تیرماه شصت ودو آخرین امتحانم تمام شد ابراهیم از هفدهم آمده بود بست نشسته بود. از در دانشکده که آمدم بیرون، دیدم ایستاده کنار یک تویوتا لندکروز دارد بم می خندد. آدم تا پیش خوب هاست قدرشان را نمی داند. باید خیلی چیزها و خیلی کس های دیگر را ببیند تا بتواند آنها را آنجور که باید بفهمد بفهمد. و من حالا می فهمیدمش. سوار شدیم و از همان جا آمدیم اسلام آباد غرب. دیگر نمی گذاشتم آنجا از شهادت حرف بزند. یعنی فکر می کردم وقتی من توانسته ام این قدر از نزدیک بشناسمش و بدانم کی هست و به چه درجه یی رسیده، دیگر حق ندارد مرا تنها بگذارد برود. بعد هم خودش هم فهمیده بود که حق ندارد این حرف ها را بزند. جرأتش را هم نداشت. پیش خودم فکر می کردم آن همه دعا و نمازی که من خوانده ام و آن همه قسمی که به تمام مقدسات داده ام نمی گذارد ابراهیم از دستم برود. منتها این را نفهمیده بودم یا نمی خواستم بفهمم که ممکن ست دعای او سبقت بگیرد از دعای من و او برنده شود. می دانم که توی حرف هام تناقض می بینید. که چرا اول گفتم می دانستم می رود و حالا می گویم می دانستم نمی رود. جواب خیلی ساده و راحت ست. نمی خواستم برود. چون من در اوج تمام آن سختی ها و محرومیت ها و ترس ها و حتی ناامیدی ها خودم را خوشبخت ترین زن دنیا می دانستم. این زن در کنار این مرد، وقتی مردش دارد حرف های آخر را بش می زند، باید بگوید «تو شهید نمی شوی.» باید بگوید «چون تو پدر منی، مادر منی، همه کس منی.» باید بگوید «خدا چطور دلش می آید تو را از من بگیرد؟» این سختی ها را فقط من نکشیدم. تمام زن هایی که شوهرهاشان رفته بودند جنگ همین فشار روحی را داشتند. شما فکرش را بکن. پسر دوم مان مصطفی کردستان به دنیا آمد، اسلا مآباد، زیر بمباران. ابراهیم نبود. مصطفی هم آمده بود و مراقبت می خواست. مهدی یک سالش شده بود و بی تابی می کرد. بمباران هم پشت بمباران. باید فرار می کردم می رفتم جای امن، که زیاد هم برای یک زن تنها امن نبود. از آ نطرف شیر هم نمی توانستم برای بچه ها تهیه کنم. مهدی گرسنه بود و نباید گرسنه می ماند. چند روز او را فقط با جوشانده ی نخود و لوبیا و حبوبات زنده نگه داشتم. مردهامان نبودند برامان غذا تهیه کنند. من بودم و چند تا زن دیگر توی پادگان الله اکبر اسلام آباد، بی غذا و تنها. منتظر ماشین شیر بودیم، که دیر کرد. بعد فهمیدیم تصادف کرده. شیر در هیچ جای شهر پیدا نمی شد. بچه های شیرخوار همه مان هم فقط ضجه می زدند. حالا شما در نظر بگیرید که تمام این مصیبت ها را چطور می شود تحمل کرد؟ هیچ وقت یادم نمی رود که هرجا بود فکر من بود. یک بار حتی از خط مقدم (فکر کنم عملیات فتح المبین) زنگ زد اصفهان حالم را پرسید. صداش خش خش می کرد. بعدها گفت «از خط زنگ زده.» گفت «گفتم زنگ بزنم نگرانم نباشی.» همیشه یک روز درمیان زنگ می زد. و خیلی فوری. که حالم خوب ست. نگران نباش. خداحافظ. اگر هم وقت نمی کرد خودش تلفن بزند به دوستهاش می گفت زنگ بزنند. که به خانمم بگویید حالم خوب ست. نگران نباشد. تا دو سه روز دیگر می آیم خانه. پیغام را می رساندند. خودش هم زنگ می زد. نه چند روز بعد. سه چهار ساعت بعد. می گفت «من الآن از باختران راه میافتم می آیم.» می گفتم «کجا؟» می گفت «خانه دیگر.» می گفتم «مگر تو به دوستهات…» می گفت «اگر و مگر را بگذار کنار. من دارم می آیم. خداحافظ.» مگر ول می کرد. هرجا می رسید زنگ می زد که من الآن تهرانم. «من الآن قمم.» «من الآن دلیجانم.» «من الآن اصفهانم.» یکی از دوست هاش تعریف می کرد که «ماشین مان پنچر شد. نیم ساعت معطل شدیم. حاجی نگران بود. انگار روش نمی شد حرفی را که می خواهد بزند بزند. اما گفت. برای اولین بار هم گفت. گفت سریع. سریع هم آمدیم. و برای اولین بار شنیدیم سریعتر. گفتم شما هم که همیشه. گفت نمی خواهم نگرانم بشوند. فقط برای همین.» و من (باور می کنید؟) یکبار هم نشد در را با صدای زنگی که او می زند باز کنم. همیشه پیش از او، قبل از اینکه دستش طرف زنگ برود، در را به روی خنده اش باز می کردم. خنده یی که هیچ وقت از من دریغش نمی کردو با وجود آن نمی گذاشت بفهمم پشتش چه چیزی پنهان کرده. نمی گذاشت بفهمم در جنگ و عملیات هاشان شکست خورده اند یا موفق بوده اند. آنقدر محبتم می کرد که فرصت نمی کردم این چیزها را ازش بپرسم. کمک حالم می شد. خیلی هم با سلیقه بود. تا از راه می رسید دیگر حق نداشتم بچه ها را عوض کنم، حق نداشتم شیرشان را آماده کنم، حق نداشتم شیرشان را دهانشان بگذارم، حق نداشتم لباس هاشان را عوض کنم، حق نداشتم هیچ کاری کنم. یک بار گفتم «تو آن جا آن همه سختی می کشی، چرا من باید بگذارم اینجا هم کار کنی، سختی بکشی؟» بچه بغل، خیس عرق، برگشت گفت «تو بیشتر از آنها به گردن من حق داری. باید حق تو و این طفل های معصوم را هم ادا کنم.» گفتم «ناسلامتی من زن خانه ی تو هستم. دارم وظیفه ام را عمل می کنم.» گفت «من زودتر از جنگ تمام می شوم، ژیلا. ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می دادم تمام این روزهات را چطور بلد بودم جبران کنم.» گاه حتی برخورد تند می کرد اگر بلند می شدم کار کنم. می گفت «تو بنشین. تو فقط بنشین. بگذار من کار کنم». لباسها را می آمد با من می شست. بعد می برد روی در و دیوار اتاق پهنشان می کرد، خشکشان می کرد، جمعشان می کرد می برد می گذاشتشان سرجای اولشان. سفره را همیشه خودش پهن می کرد جمع می کرد. تا او بود نودونه درصد کارهای خانه فقط با او بود. به خوردوخوراکمان هم خیلی حساس بود. یکبار گوشت مان تمام شد. بچه ی دوم توی راه بود و مهدی هم باید تقویت می شد و من روم توی روی ابراهیم باز نشد که بگویم چی می خواهم. به جز شیر و داروی بچه ها چیزی ازش نمی خواستم بخرد. خودش هربار می آمد، می رفت سر یخچال، می دید چیزی کم و کسر داریم یا نه. آن بار هم رفت در یخچال را باز کرد دید گوشت هست. گوشت نبود. چند بسته بادمجان سرخ کرده بود. دفعه های بعد هم آمد دید آنها آنجا هستند. فکر کرده من ملاحظه می کنم. عصبانی شد گفت «اگر به فکر خودت نیستی لااقل به فکر بچه ها باش! چرا از خودت و آنها کم می گذاری؟» بسته های بادمجان را برداشت گفت «این ها دیگر خراب شده. مصرفشان نکن بروم گوشت تازه بخرم.» بردشان انداختشان توی سطل آشغال. برگشتنا آمد دید یخ شان آب شده و همه شان بادمجان هستند نه گوشت. آن روز شاید بدترین برخورد را با من کرد. همیشه می گفت «خدا مرا نمی بخشد.» آن روز گفت «خدا نه مرا می بخشد نه تو را.» گفت «بچه ها چه گناهی کرده اند که برای غذاشان باید گیر من و توی ملاحظه کار بیفتند؟» حالا خودش هم پول نداشت. حقوقش را نمی رفت از سپاه بگیرد، از آموزش و پرورش می گرفت. چون اصلاً سپاهی نبود. مأمور به خدمت در سپاه بود. تا وقت شهادتش هم فرهنگی بود. مدت ها بود که وقت نمی کرد برود بانک حقوق بگیرد. ماه ها گاهی طول می کشید. پول نداشتنش امری طبیعی بود. مقید بود از سپاه هم چیزی نگیرد. نمی خواست برود سراغ بیت المال. همیشه می گفت «کسانی هستند که شرایط شان خیلی بدتر از ماست. اگر هم چیزی هست، امکانات یا هرچی، حق آنهاست نه من.» همیشه به گوشم می خواند که «مطمئن باش زندگی ما از همه بهترست.» می گفت «آنقدر که من می آیم به تو سر می زنم بقیه نمی توانند بروند زن و بچه هاشان را ببینند.» می گفت «ما کسانی را داریم که الآن ده یازده ماه ست خانواده هاشان را ندیده اند.» مقید بود به من یاد بدهد همیشه لباس ارزان قیمت بپوشم. می گفتم «چرا؟» می دانستم. می دانستم او فرمانده لشکرست و فرمانده های تیپ و گردان و گروهان چشمشان به اوست و خانواده اش، که چه می پوشند، چه می خورند، چه می گویند. می گفت «زن من باید توی همه شان الگو باشد. مواظب باش لباسی نپوشی که از بدترین لباس اینجا بهتر باشد.» خیلی از خان ههای آن جا فرش داشتند ما نداشتیم. تلویزیون داشتند ما نداشتیم. وسایل رفاهی داشتند ما نداشتیم. ما فقط یک روفرشی داشتیم، که روش می نشستیم، که همین الآن هم انداخته امش توی آشپزخانه تا یادم نرود چه روزگاری به من و بچه هام گذشت. ابراهیم همیشه بم می گفت «دوست ندارم زنم با بی دردها رفت وآمد کند.» می گفت «اگر می خواهی ازت راضی باشم سعی کن با آن هایی نشست و برخاست کنی که مشکل دارند.» حتی مرا مأمور کرده بود یواشکی بروم اختلاف بین دوست هاش و خانم هاشان را بفهمم یا حل کنم یا به او بگویم برود حلشان کند. یک موردی پیش آمد که من نتوانستم از پسش بربیایم. از همین اختلاف های جزیی زن و شوهرها. رفتم به ابراهیم گفتم. بغض کرد گفت« بش بگو دو سه ماه تحمل کند. فقط دو سه ماه. بعد…» بعدی نبود. چون او توی عملیات خیبر شهید شد. وای از خیبر آن روزها، توی اسلام آباد، هرچی بش نزدیک می شدیم قدر ابراهیم را بیشتر می دانستم. هرگز یادم نمی رود آن شبی را که مهمان داشتم. سرم گرم آشپزی بود که آشوب عجیبی افتاد به جانم. آمدم به مهمان هام گفتم شما آشپزی کنید من الآن برمی گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم. دعا کردم، گریه کردم، که سالم بماند، یکبار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد بش گفتم چی شد و چیکار کردم. رنگش عوض شد. سکوت کرد. سر هم تکان داد. گفتم «چی شده مگر؟» گفت «درست در همان لحظه می خواستیم از جاده یی رد شویم که مین گذاری اش کرده بودند. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آن جا رد نشده بودند، اگر فقط چند دقیقه بعد از ما رد می شدند،می دانی چی می شد، ژیلا؟» می خندیدم. حرف نمی زدم. او هم خندید گفت تو نمی گذاری من شهید شوم. تو سد راه شهادت من شده ای. بگذر از من! نمی توانستم. نمی توانستم کسی را از دست بدهم، یا دعا کنم از دستش بدهم، که وقتی من یا بچه ها تب می کردیم. می آمد می نشست بالای سرمان گریه می کرد، کمپرس آب سرد می گذاشت روی پیشانی مان، قربان صدقه مان می رفت می گفت «دردتان به جان من.» یا می گفت «خدا را شکر که داغ هیچ کدامتان را من نمی بینم.» از این حرف هاش البته بدم می آمد. گاهی می گذاشتم پای خودخواهی اش، که حاضر بود داغش به دل ما بیفتد،اما خودش داغ ما را نبیند. ولی بعد دیدم، یعنی باورم شد که از زرنگی اش بود نه از خودخواهی اش، که آن طور درد ما را به جان خودش بخرد برود. آن قدر مراعات مرا می کرد که حتی نمی گذاشت ساک سفرش را ببندم. بالاخره یکبار پیش آمد که ساک سفرش را من ببندم. برای اولین و آخرین بار. دعاگذاشتم براش توی ساک. تخمه هم خریدم که توی راه بشکند (گره ی پلاستیکش باز نشده بود وقتی ساکش به دستم رسید) یک جفت جوراب هم براش خریدم. که خیلی ازش خوشش آمد. گفتم «بروم دو سه جفت دیگر بخرم؟» گفت «بگذار این ها پاره شوند بعد.» (وقت دفنش همین جوراب ها پاش بود) تمام وسایلش را گذاشتم توی ساکش، زیپش را بستم، دادم دستش. سرش را انداخت پایین گفت «قول بده ناراحت نشوی، ژیلا.» گفتم «چی شده مگر؟» گفت «ممکن ست به این زودی نتوانم بیایم ببینمتان.» گفتم «تا کی؟» گفت «تا بعد از عملیات.» ابراهیم که رفت تمام ساختمان های خراب آنجا را گذاشتند برای تعمیر. کل خانه ی آن روز ما، با دو تا اتاق و دستشویی و حمام، شاید به اندازه ی هال خانه ی امروزمان نبود. تمام وسایل مان را جمع کردم گذاشتم یک گوشه تا بنایی خرابش نکند. خانه ی آقای عبادیان زندگی می کردیم، که بعدها شهید شد. ابراهیم آمد. نه آنقدر دیر که خودش می گفت. توی راه براش می گفتم که چرا آمده ایم آن جا، چی شد که خانه ها را دارند تعمیر می کنند، چی شد که بنا آوردند، چی شد که همه جا به هم ریخته ست. ولی انگار نه انگار. توی خودش بود. کلید را که انداخت توی در و در را باز کرد و خانه را دید گفت «چرا خانه این ریختی شده.» گفتم «پس من تا حالا داشتم قصه ی لیلی و مجنون برات می گفتم؟» زمستان بود و سرد. بیست و نهم بهمن شصت و دو. هیچ امکانات هم نبود و اصلاً نمی شد زندگی کرد. خانم عباس کریمی هی می آمد اصرار می کرد شب برویم پیش آن ها، توی ساختمان آن ها، ولی ابراهیم می گفت «نه.» می گفت «دوست دارم امشب را خانه ی خودمان باشیم، کنار هم.» هرگز آن روز را فراموش نمی کنم. تا ابراهیم کلید برق را زد، نگاه کردم به چهره اش دیدم گوشه ی چشمش چروک های زیادی افتاده و پیشانی اش دو سه خط برداشته. بغض کردم، گریه کردم گفتم «چی به سرت آمده توی این دوهفته یی که خانه نبودی، ابراهیم؟» گفت «هیچی نگو. هیچی نپرس.» گفتم «دارم دق میکنم. این خطها چیه که افتاده زیر چشمت، روی پیشانیت؟» هیچوقت بش نمی آمد بیست و هشت سالش باشد. همیشه به جوانهای بیست ودوساله می مانست. ولی آن شب، زیر آن نوری که ناگهان پخش شد توی صورتش، دیدم ابراهیم پیر شده ست. دلواپسی ام را زود می فهمید. گفت «اگر بدانی امشب چطور آمدم.» لبخند زد گفت «یواشکی.» خندید گفت «اگر فلانی بفهمد من در رفته ام…» دستش را مثل چاقو کشید روی گردنش گفت «کله ام را می کند.» انتظار داشت من هم بخندم. نتوانستم. او ابراهیم همیشگی من نبود. همیشه می گفت «تنها چیزی که مانع شهادت منست وابستگی ام به شماهاست. مطمئن باش روزی که مسأله ام را باتان حل کنم دیگر ماندنی نیستم.» یا می گفت «خیلی ها ممکن ست به مرحله ی رفتن برسند، ولی تا خودشان نخواهند نمی روند.» و او آنشب با تمام روزها و شب ها و تمام گذشته اش فرق کرده بود. درست یادم نیست همان شب بود یا چند شب قبل که بچه هاخیلی بی قراری کردند. فقط یادم ست که به سختی بردم خواباندمشان. ابراهیم گفت «بیا بنشین این جا بات حرف دارم. نشستم.» گفت «می دانی من الآن چی را دیدم؟» گفتم «نه.» گفت «جداییمان را.» خندیدم گفتم «باز مثل بچه لوس ها حرف زدی.» گفت «نه. جدی می گویم. تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشاق واقعی به هم برسند، با هم بمانند.» دل ندادم به حرف هاش، هرچند قبول داشتم، و مسخره اش کردم. گفتم «حالا یعنی ما لیلی و مجنونیم؟… یا ویس و رامین؟» عصبانی شد گفت «هروقت خواستم جدی حرف بزنم آمدی تو حرفم، زدی به شوخی. بابا من امشب می خواهم خیلی جدی حرف بزنم.» گفتم «خب بزن.» گفت «من ازت شرمنده ام، ژیلا. تمام مدت زندگی مشترکمان تو یا خانه ی پدر خودت بودی یا خانه ی پدر من. نمی خواهم بعد از من سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانه ی شهرضا را براتان آماده کند، موکت کند، رنگ بزند، تمیزش کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید، راحت زندگی کنید.» گفتم «مگر تو همانی نیستی که گفتی دانشگاه را ول کن بیا برویم لبنان؟ چی شد پس؟ این حرف ها چیه که می زنی؟» فهمید همه اش دارد از رفتن حرف می زند گفت «فقط برای محکم کاری گفتم. وگرنه من حالا حالاها هستم.» و خندید. زورکی البته. بعد هم خستگی را بهانه کرد، رفت گرفت خوابید. صبح قرار بود راننده زود بیاید دنبالش بروند منطقه. دیر کرد. با دو ساعت تأخیر آمد گفت «ماشین خراب شده، حاجی. باید ببرمش تعمیر.» ابراهیم خیلی عصبانی شد. پرخاش کرد، داد زد گفت «برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچه های زبان بسته الآن معطل ما هستند؟ مگر نمی دانی نباید آنها را چشم به راه گذاشت؟ چی بگویم آخر به تو من؟» روزهای آخر اصلاً نمی توانست خودش را کنترل کند. عصبی بود، خیلی عصبی بود. و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. چون ابراهیم دو ساعت دیگر مال من بود. آمدیم توی اتاق تکیه دادیم به رختخواب ها، که گذاشته بودم شان گوشه ی اتاق. مهدی داشت دورش می چرخید. برای اولین بار داشت دورش می چرخید. همیشه غریبی می کرد. تا ابراهیم بغلش می کرد یا می خواست باش بازی کند گریه می کرد. یکبار خیلی گریه کرد. طوری که مجبور شد لباسهاش را دربیاورد ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب توی لباس بچه ست. دید نه. گریه اش فقط برای این ست که می خواهد بیاید بغل من. گفت زیاد به خودت مغرور نشو، دختر! اگر این صدام لعنتی نبود بت می گفتم که بچه مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را. با بغض گفت «خدا لعنتت کند، صدام، که کاری کردی بچه هامان هم نمی شناسندمان». ولی آن روز صبح اینطور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش، می آمد جلو ابراهیم، اداهای بچه گانه درمی آورد می گفت «بابایی دَ.» خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شدو ابراهیم نمی دیدش. محلش نمی گذاشت، توی خودش بود. آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش. سعی کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم عصبانی شدم گفتم «تو خیلی بی عاطفه یی، ابراهیم. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 323 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
ميثمي:مردم به شکل يک اسوه به ما نگاه کنند.
بنام خدا درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 256 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
ميثمي ، فرشتهگونه بود
مقام معظم رهبري : درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 238 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
حجهالاسلام والمسلمين مصلحي : ميثمي ، متوجه بياعتباري دنيا شده بود
اعوذبالله السميع العليم من الشيطان اللعين الرجيم. بسماللهالرحمن الرحيم. الحمدلله رب العالمين. ثم الصلاه و السلام علي سيدنا و نبينا و طبيب نفوسنا ابي القاسم محمد (صليالله عليه و آله) و علي اهل بيته اطيبين الطاهرين سيما ولي العصر و الحجه الثاني عشر روحي و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداه.
درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 241 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
شهادت نامه شهید صالحی زودتر از قطعنامه امضاء شد+ تصاوير منتشر نشده
"فاطمه عرب ها" همسر شهيد غلامرضا صالحي قائم مقام لشكر 27 محمد رسول الله(ص) به مناسبت فرا رسيدن بيست و چهارمين سالگرد شهادت اين سردار نام آشناي سپاهيان محمد رسول الله(ص) از همسر شهیدش می گوید::
زندگي را آسان مي گرفتيم. همه وسايل زندگيمان در صندوق عقب يك خودروي پيكان جاي مي گرفت. تا جايي كه مي توانستيم امور را ساده مي گذرانديم. به جاي رخت آويز ميخ به ديوار مي كوبيدم و وقتي مي خواستيم به شهر ديگري برويم، آن ميخ ها را هم درمي آوردم و با خود مي بردم؛ غلامرضا مي خنديد و مي گفت: مثل بچه هاي عمليات زندگي مي كني... . اين دفعه كه برگشتي نمي گذارم بروي پايان سرگشتگي با شير گاو زن روستايي! اگر شهيد شدي مي گذارمت پشت در خانه پدرت و فرار مي كنم تلفن سفارشي از عراق! به نظارت شهيد اعتقاد دارم پدر را بايد تهديد كرد! مديون اين دو كلام رهبري هستم شهيد غلامرضا صالحي به سال 1337در نجف آباد متولد شد. وي به تاريخ 24 تير ماه سال 1367 (سه روز پيش از پذيرش قطعنامه 598) در تنگه ابو قريب بر اثر اصابت تركش گلوله توپ بال در بال ملائك گشود. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 283 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
سلوک سرخ / شهید حجت الاسلام مصطفی ردّانی پور
اول فروردین 1337 در خانه ای کوچک امّا سبزِ سبز، غنچه ای نو شکفته شد و چهره اهالی مهربان این خانه را غرق نور و روشنی کرد. بهار با مصطفی همراه بود؛ مصطفی ردّانی پور. گل این خانه، که با ورودش خاطره این بهار را به یادماندنی کرد. مصطفی و زندگی مصطفی ردّانی پور، در خانه ای قدیمی در منطقه مستضعف نشینِ شهر اصفهان به دنیا آمد. پدرش از راه کارگری و مادرش از طریق قالی بافی مخارج زندگی را تأمین می کردند. آن ها از عشق و محبت سرشاری به ائمّه اطهار و حضرت زهرا علیهاالسلام برخوردار بودند تا آن جا که با همان درآمد ناچیز، ماهانه جلسات روضه خوانی در منزلشان برگزار می شد. سخت کوشی و تلاش با زندگی مصطفی عجین گردیده بود، به طوری که در شش سالگی شاگردی مغازه کفاشی می کرد و در ایام تحصیل نیز نیمی از روز را به کار مشغول بود. مدرسه حقانی شهید ردّانی پور که از خانه نیکوکاران برخاسته بود، تحصیل در هنرستان را به دلیل جوّ طاغوتی و فاسد در آن زمان تحمل نکرد و از محیط آن کناره گرفت و با مشورت یکی از علما، به تحصیل علوم دینی پرداخت. او یک سال در حوزه علمیه اصفهان به کسب دانش دین پرداخته و پس از آن، راهی قم شد و در مدرسه علمیه حقانی به درس خود ادامه داد. در آن زمان، مدرسه حقانی بنا به فرموده آیت اللّه بهشتی، پذیرای طلابی بود که از جهت اخلاقی، ایمانی و تلاش علمی نمونه بودند. شهید ردّانی پور نیز که از تدین، اخلاق نیک و بینش و همت والایی برخوردار بود، به عنوان محصل در این حوزه پذیرفته شد. عشق و جمکران قبله آمال شهید مصطفی ردّانی پور در شهر قم، یکی حرم مطهر حضرت معصومه علیهاالسلام و دیگری مسجد مقدس جمکران بود. عشق به امام عصر(عج) تمام وجود مصطفی را تسخیر کرده بود و کم کم آوازه طلبه ای جوان، که هر سه شنبه ظهر، عاشقانه در سوز و سرمای زمستان یا گرمای طاقت فرسای تابستان، پابرهنه و پیاده به طرف مسجد مقدس جمکران می رفت و آقای خویش را می خواند، در میان طلاب پیچید. عده ای سعی کردند بازش دارند، اما او می دانست که: «در طریق عشق بازی، امن و آسایش خطاست». این گونه بود که عشق پرشور شهید ردّانی پور همه را تحت تأثیر قرارداد و از برکت این عشق خالصانه اش، معنویتی خاص در طلاب مدرسه علمیه حقانی به وجود آمد. عرصه علم و مبارزه حدود شش سال از تحصیل شهید مصطفی ردّانی پور در حوزه علمیه می گذشت، که کم کم نسیم خوش انقلاب اسلامی همه جا را فراگرفت و او هم با تمام وجود در راه هدایت مردم وارد عمل شد و با استفاده از فرصت های تبلیغی، به مناطق محروم کهکیلویه و بویراحمد سفر کرد و در سازمان دهی و هدایتِ حرکت خروشان مردم تلاش زیادی از خود نشان داد. پس از پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه، آن شهید به عضویت آن درآمد و به دلیل محبوبیت و نفوذی که بین مردم خونگرم منطقه کهگیلویه پیدا کرده بود، به سمت فرماندهی سپاه یاسوج درآمد. شهید ردّانی پور بعد از آن که از تثبیت موقعیت منطقه مطمئن گشت، مسؤولیت را واگذار کرد و دوباره برای ادامه تحصیل راهی قم شد. عمامه و کفن شهید مصطفی ردّانی پور در جریان مبارزه با کشت تریاک در کهکیلویه و بویراحمد، تا آن جا قاطع بود که اشرار منطقه و سوداگران مواد مخدر، از پی گیری های ایشان به شدت خشمگین شدند و تصمیم به قتل وی گرفتند. از این رو، در جاده ای فرعی راه را بر او و یاران همراهش بستند. شهید ردّانی پور با جسارت و شجاعت از ماشین بیرون پرید و خطاب به اشرار فریاد کشید: «معطل چه هستید؟ بزنید» و بعد به سرعت عمامه خود را برداشت و دوباره فریاد زد: «بزنید. عمامه من، کفن من است». رعب و وحشت بر جان اشرار مستولی گشت و شجاعت شهید ردّانی پور، موجب شد آن ها که به قصد کشتن او آمده بودند، با وی به عنوان نماینده هیأت دولت به مذاکره بپردازند. پس از آن، عبارت «عمامه من، کفن من است» دهان به دهان پیچید و بر نفوذ و اقتدار شهید ردّانی پور افزود. کشت خشخاش هم قدری کنترل و فعالیت اشرار نیز بسیار محدود گشت. کردستان مدت زیادی از بازگشت شهید مصطفی ردّانی پور از یاسوج به قم نگذشته بود که حرکت های ضدانقلاب در کردستان و برخی از مناطق کشور شروع شد. شهید ردّانی پور که از آگاهی و شناخت بالایی برخوردار بود، نمی توانست زمزمه های شوم تجزیه طلبیِ مزدوران استکبار جهانی و جنایات آنان را در به شهادت رساندن رزمندگان اسلام تحمل کند. از این رو، به رغم پیشرفت های چشم گیری که در درس های حوزوی داشت، به منظور مقابله با جنایات منحرفان و هم چنین آگاهی بخشی به مردم و بازگرداندن امنیت و ثبات کردستان، به سوی این خطّه شتافت. در کردستان بمان جاده های پیچ در پیچ و کوه های سربه فلک کشیده، دامنه ها، درّه ها، تنگه ها و کوره راه ها، همه و همه باگام های مردانه شهید مصطفی ردّانی پور آشنا بودند. مدت ها بود که آن جا می جنگید. تا چشم کار می کرد، افق باز بود برای جهاد و جان فشانی و مبارزه و تلاش در راه خدا. ناگهان به یاد حوزه و درس هایش افتاد. مانده بود هم چنان بماند یا برود؟ جواب این سؤال را حضرت امام رحمه الله در جلسه ای به او داد. امام رحمه الله به شهید ردّانی پور امر فرمودند: «شما باید به کردستان بروید و کار کنید». خوشحال از این کسب تکلیف، برای اطاعت از امر ولی فقیه، دوباره به کردستان شتافت. حالا دیگر باز هم کردستان بود و دنیایی از گام های استوار و مردانه مجاهد شهید مصطفی ردّانی پور. نقش فرهنگی در کردستان روحانی شهید مصطفی ردّانی پور، به این نتیجه رسیده بود که کردستان، نیاز مبرمی به کار فرهنگی دارد و باید بیش ترین سرمایه گذاری را در این مسیر انجام داد. او با تشکیل جلسه های فرهنگی و اعتقادی و برپایی نماز جماعت و ایراد سخنرانی، کار فرهنگی سترگی را در میان رزمندگان و جان برکفان بومیِ آن جا آغاز کرد. عقیده به کار فرهنگی، در یکی از نامه های این شهید بزرگوار چنین نمود پیدا کرده است: «اسلام به کمیت کار بها نمی دهد؛ بلکه به کیفیت کار می نگرد و ملاک امتیاز افراد را در تقوا و علم با عمل قرار داده است؛ البته همه کارها در سایه تقوا مورد قبول است». نبرد جنوب با شروع جنگ تحمیلی، شهید ردّانی پور به همراه عده ای از هم رزمان خود، از کردستان وارد جبهه های جنوب گردید. ایشان مدت ها با رزمندگان اسلام در خطی که به «خط شیر» معروف بود، برضد دشمن بعثی به مبارزه پرداخت. از مهم ترین علت های شش ماه مقاومت نیروها در این خط، وجود این روحانی عزیز و دل سوز بود که به رزمندگان کفرستیز روحیه می داد، سخنرانی می کرد یا مراسم دعا برگزار می نمود. شهید ردّانی پور با تجربه ای که از جبهه های کردستان داشت، سلاح به دوش، به تبلیغ و تقویت روحی رزمندگان پرداخت و با برگزاری جلسات دعا و مجالس وعظ و ارشاد، توان روحی نیروها را بالا می برد. درواقع می توان شهید ردّانی پور را، یکی از منادیان به حق توجه به حالات معنوی رزمندگان و بالا نگه داشتن روحیه آنان نامید. سردار شهید سردار شهید مصطفی ردّانی پور، با کوله باری از تجربه نظامی از نبرد در کردستان به جبهه جنوب رفت و به تدریج در آن جا مسؤولیت های خطیری برعهده گرفت. او در چند عملیات با سمت فرمانده گردان فعالانه انجام وظیفه نمود و چندین بار مجروح گردید، اما بی درنگ در حالی که هنوز بهبودی کامل نیافته بود، به جبهه برگشت. شهید ردّانی پور در عملیات آزادسازی خرمشهر، با دستی شکسته در جبهه حضور یافت و پس از آن در عملیات رمضان، فرماندهی قرارگاه فتح سپاه را برعهده گرفت. او در کم تر از سه سال، سطوح فرماندهی رزمی را تا سطح قرارگاه پشت سرگذاشت که این مهم، ناشی از همت، تلاش، پشتکار و اخلاص در عمل این شهید بزرگوار بود. طراح نظامی سردار و روحانی معظم، شهید مصطفی ردّانی پور، بسیار جدی و موفق بود و در مسؤولیت های خود، چنان شایستگی نشان می داد که شگفتی فرماندهان نظامی، اعم از ارتشی و سپاهی را برمی انگیخت. فرماندهان عالی رتبه نظامی، از این که می دیدند یک روحانی، فرماندهی لشکر را عهده دار است و با لباس روحانیت، وارد جلسات نظامی می شود و به طرح و توجیه نقشه ها می پردازد، متعجب بودند. حداقل می ترسند در یکی از عملیات ها، مجروحان را در کانالی جمع کرده بودند تا از خطر محفوظ باشند. ناگهان صدای بالگردهای دشمن که به کانال نزدیک می شد، توجه همه را به خود جلب کرد. آن ها در چشم به هم زدنی کانال را زیر رگبار سنگین تیربارها گرفتند و عده ای از مجروحان به خیل شهیدان جنگ پیوستند. هنوز همه بهت زده ایستاده بودند که بار دیگر کانال به خاک و خون کشیده شد. در این هنگام، شهید ردّانی پور دیدن این صحنه را تاب نیاورد و فریاد زد: «یکی از شما کاری بکنه» و سریع آرپی جی یک نفر را گرفت. یکی از رزمندگان فریاد زد: «با این موشک نمی شود کاری کرد»، اما شهید ردّانی پور قاطعانه گفت: «حداقل می ترسند». با دیدن این صحنه، چند آرپی چی زن دیگر هم به شهید ردّانی پور پیوسته و هم زمان به سمت بالگردها شلیک کردند و موجب فرار آن ها شدند. ویژگی های اخلاقی شهید ردّانی پور به سلاح تقوا مسلّح بود و آن را به دیگران نیز توصیه می کرد و یادآور می شد که: «کسانی که با خون شهدا و ایثار و استقامت و تلاش سربازان گم نام عنوانی پیدا کرده اند، مواظب خود باشند و اخلاق اسلامی را رعایت کنند». ایشان با یاد امام زمان(عج) انس و الفتی خاص داشت؛ از این رو همواره سفارش می کرد: «آقا امام زمان(عج) را فراموش نکنید و دست از دامن امام و روحانیت نکشید». آن شهید بزرگوار با دعا و مناجات با خدا انس داشت، از تعقیبات و نمازهای مستحبی غافل نبود و حتی در وصیت نامه اش سفارش کرده بود که به هنگام دفنش، زیارت عاشورا و روضه حضرت زهرا علیهاالسلام بخوانند. شهید ردّانی پور همواره اعمال خویش را ناچیز می شمرد و می گفت که می خواهد رفتنش به جبهه ها و گام برداشتن در این مسیر، صرفا برای خدا باشد و همیشه امیدوار بود تا مجاهده اش، کفاره گناهانش قرار گیرد. تشکیل زندگی سردار شهید مصطفی ردّانی پور، هیچ گاه دل به دنیای فانی نبسته بود، اما در پی اجرای سنت پیامبر، با سیده ای که همسر شهید نیز بود، ازدواج کرد. عشق به حضرت زهرا علیهاالسلام تا آن جا در وجودش نفس می کشید که با این ازدواج، به حضرت صدیقه طاهره علیهاالسلام محرم شود. او حتی دو کارت دعوت هم تهیه کرد که برای حضرت معصومه علیهاالسلام و حضرت زهرا علیهاالسلام نوشته بود و آن را داخل ضریح مطهر کریمه اهل بیت انداخت، در حالی که امیدوار بود و دعا می کرد لیاقت یابد که این بانوان بزرگوار در جشن عروسی اش شرکت کنند. عروس شهادت شهید عزیز مصطفی ردّانی پور در روز عروسی خویش در جمع دوستانش که بیش تر رزمندگان لشکر امام حسین علیه السلام بودند، سخنانی پرشور ایراد کرد و با بغضی در گلو به آن ها گفت: «عروسی من، روزی است که در خون خود بغلطم». او تنها سه روز پس از مراسم عروسی به جبهه ها شتافت، در حالی که بدون سمت فرماندهی به عنوان یک نیروی ساده و گم نام در عملیات شرکت کرد و بعد از چند روز، عروس شهادت را در آغوش فشرد و به آرزوی دیرینه اش، یعنی شهادت در راه خدا رسید. درود خداوند بر او که حنظله وار زیست و حنظله وار به شهادت رسید. وصیت نامه اول شهید مصطفی ردّانی پور، در اولین وصیت نامه اش که بسیار بلیغ و شیوا است، این چنین می نویسد: «سپاس خداوندی را که انوار جلال او از اُفق عقول بندگانش تابان است؛ خدایی که دوستان خود را از دل بستگی به دنیای فریبا رهانید و به شادی های گوناگون رسانید». او سپس به توصیف ویژگی های مؤمنان و شهیدان می پردازد که: «در نزد آنان سُروری می بینی که مخصوص دل های گرویده به عالم جاوید است، و اثر ترسی مشاهده می کنی که از خطرهای ملاقات حق حاصل آید». آن شهید سعید در پایان می آورد که: «اسلامِ منهای روحانیت، اسلام نیست. این سد دشمن شکن را نگذارید بشکند و این حربه عظیم را از شما نگیرند و در نتیجه، اسلامِ وارونه را به مردمتان عرضه نکنند. بدون روحانیت کاری از پیش نمی رود». دومین و سومین وصیت نامه شهید مصطفی ردّانی پور در بخش هایی از وصیت نامه های بعدی خویش می نویسد: «تنها راه سعادت و رسیدن به کمال، بندگی خداست و بندگی او، در اطاعت از اوامروترک نواهی او می باشد. همه دستورهای اسلام در دو جمله خلاصه می گردد:فرمانبرداری از خدا و نافرمانی از شیطان». ایشان در جایی دیگر می نویسد: «دوستان عزیز! تنها راه رسیدن به سعادت ترک محرمات و انجام واجبات است. راه قرب به خدا همین است و بس، دست یکدیگر را بگیرید و راه شهدا را، که همان راه رسیدن به خدای متعال است، ادامه دهید». شهادت شهید ردّانی پور دوهفته پس از ازدواج، در عملیات والفجر 2 عاشقانه به وصال محبوب رسید و بدین سان، در نهم مرداد ماه سال 1362، این سرباز سلحشور و گم نام امام زمان(عج) به منتهی آرزوی خویش رسید و از آن جا که عشق به زهرای اطهر علیهاالسلام تمام وجودش را فراگرفته بود، جسد پاک و مطهرش هرگز پیدا نشد و جسم پاکش، مظلومانه در منطقه حاج عمران بر زمین ماند و روح پرعظمتش به معراج پرکشید. هماره درود خدا و سلام و صلوات او بر بندگان خالصش باد. درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 342 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
گرامیداشت بیست و چهارمین سالروز عروج شهید غلامرضا صالحی
شهید غلامرضا صالحی : قائم مقام فرمانده لشگر 27 محمد رسول الله(ص) در خانواده ای مذهبی، معتقد و اصیل در شهرستان «نجف آباد» استان« اصفهان» تولد یافت. از همان کودکی از هوش، ذکاوت و استعداد بالایی برخوردار بود. با توجه به وضعیت اقتصادی خانواده و تنگنای معیشتی آنان، دوران تحصیل ایشان با سختی و مشقات زیادی قرین بود. او از زمانی که خود را شناخت مجبور بود همزمان با خواندن درس، در دوره شبانه، به شغل بنایی در کنار پدر اشتغال داشته باشد. سخت کوشی او در کار و جدیت و پشتکارش در کسب علم موجب گردید تا در بین همکلاسی ها، شاگردی موفق و ممتاز معرفی شود. بیش تر از مدرسه، کلاس های قرآن توجه و اشتیاق او را برانگیخته بود. فعالانه در جلسات قرائت قرآن حضور می یافت و بعدها در بین جوانان به عنوان یکی از چهره های درخشان محافل قرآنی شناخته شد. با همین زمینه، پس از اخذ مدرک سیکل به دروس حوزوی روی آورد. ابتدا چند سالی در حوزیه علمیه شهرستان نجف آباد در محضر علما – از جمله آیت الله ایزدی(ره) – تلمذ کرد و همزمان در کلاس های شبانه دوره دبیرستان نیز شرکت می کرد. پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، از عناصر اصلی و فعال حزب الله نجف آباد بود. در مبارزه با ضدانقلاب از جمله کسانی بود که هرجا تجمع و حرکتی از جانب گروهکها به چشم می خورد، در صحنه حاضر بود و با آنها مقابله می کرد. مدتی در معیت شهدا محمد منتظری به کشورهای سوریه، لبنان و لیبی سفر نمود و حدود دو ماه در کنای جوانان لیبی به فراگیری آموزشهای نظامی و چریکی مشغول بود. پس از بازگشت به تهران در کنار این شهید بزرگوار در ارتباط با سازمانهای آزادیبخش فعالیت می کرد. تا اینکه در سال 1358 به عضویت افتخاری سپاه نجف آباد در آمد و در قسمت تبلیغات، مخلصانه و بدون کوچکترین چشمداشتی شروع به فعالیت کرد. با شروع جنگ تحمیلی همراه با یک گروه صد نفری (که خود سرپرستی آنها را به عهده داشت) عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شد و پس از سه ماه نبرد پیاپی در جبهه سرپل ذهاب، پیروزمندانه به شهر نجف آباد برگشت. علاقه وافر به حضور در جنگ به حدی بود که هرگاه عملیاتی در غرب یا جنوب کشور در شرف انجام بود سراسیمه خود را به آنجا می رساند. در عملیات فتح المبین که به عنوان فرمانده گردان عمل می کرد از ناحیه پا به شدت زخمی شد و حدود دو ماه در بیمارستان تهران بستری و سپس به اصفهان منتقل گردید. بارها رزمندگان، او را با عصا در جبهه های نبرد مشاهده کرده بودند. وقتی از او خواسته می شد که در استراحت به سر ببرد تا بهبهودی کامل یابد، در جواب دوستان خود می گفت: زمانی استراحت برای ما مناسب است که در بهشت برین در کنار دوستان قرار گیریم و ما تا زمانی که در روی زمین هستیم باید این انقلاب و اسلام را حفظ و نگهداری نماییم. در حالی که تا پایان عمر شریفش در راه رفتن مشکل داشت، با این وجود در همه صحنه ها حاضر بود و با آن وضع جانبازی، قریب یک ماه به کار شناسایی در کوهستانهای صعب العبور و پربرف منطقه شمال عراق مشغول بود. در سال 1362 در قرارگاه حمزه سیدالشهداء(ع) مشغول به کار شد و با توجه به روحیه رزمی بالایی که داشت مسئولیت هماهنگی واحدهای عملیاتی قرارگاه را به عهده ایشان گذاشتند. شهید صالحی در عملیات قادر نماینده رسمی سپاه در قرارگاه ارتش بود و با تلاش همه جانبه و شبانه روزی، در هماهنگی های بین این دو نیرو نقش مهمی را ایفا می نمود. از اویل سال 1365 تا اواسط 1366 در معاونت عملیات قرارگاه نجف انجام وظیفه کرد و در این مدت در عملیات والفجر9، تدافعی حاج عمران، کربلای1، کربلای2، کربلای4 و کربلای5 حضور موثر و فعال داشت. در سال 1366 به لشکر محمدرسول الله(ص) مامور گردید و در عملیات کربلای8 به عنوان قائم مقام فرماندهی لشکر انجام وظیفه کرد. در عملیات بیت المقدس 4 که در تاریخ 15 فروردین ماه 1367 در منطقه عمومی دربندیخان عراق انجام گرفت نقش به سزایی داشت. در این عملیات، لشکر 27 در کنار سایر یگانها، ضمن تصرف ارتفاعات شاخ شمیران، که به سد دربندیخان مشرف بود، پاتکهای شدید دشمن را با ایثار و از خودگذشتگی رزمندگان اسلام دفاع کردند. اواخر جنگ که یگانهای سپاه عمدتاً در غرب در حال پیشروی بودند، مزدوران بعثی مجدداً به بخشهایی از جبهه جنوب از جمله شلمچه وارد شدند. ایشان در این زمان (23 خردادماه 1367) با تیپهایی از لشکر 27 که برای بیرون راندن عراقیها به منطقه اعزام شده بودند، در عملیات انهدامی بیت المقدس 7 شرکت داشت و در کنار سایر یگانها، مردانه با دشمن جنگید و با جانفشانی امثال این شهید بزرگوار در جبهه شلمچه، دشمن زبون فرار را بر قرار ترجیح داد. در آستانه پذیرش قطعنامه از سوی جمهوری اسلامی ایران، آن زمان که عراق مضمحل و شکست خورده، آخرین تحرکات مذبوحانه را با دور دیگری از تهاجم ددمنشانه و کور خود آغاز کرد، لشکر 27 حضرت محمدرسول الله(ص) در سه جبهه میانی، غرب و جنوب با دشمن درگیر بود و وی می بایستی در امر هماهنگی و هدایت نیروها اقدام نماید، لذا در جبهه میانی (منطقه فکه) باقی ماند و جلو نیروهای دشمن را سد کرد. آخرین سمت او قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله بود. سر انجام با همه رشادتهایش در تاریخ 22/4/67 در تنگه ابوقریب در اثر اصابت ترکش گلوله توپ به بقای دوست شتافت، دل را به دلدار داد و سنگر را لبریز از نور کرد. او بر موجودیت خویش احرامی سرخ بست تا طواف کعبه دلدار نصیبش گردد. «روحش شاد و راهش پر رهرو» برشی از وصیت نامه شهید درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 300 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
زندگینامه سردار شهید عباسعلی جان نثاری به قلم خود شهید
ساجد: اینجانب عباسعلی جان نثاری هستم متولد خرداد ماه 1345 ساکن شهر اصفهان که در خانواده مذهبی با وضعیت اقتصادی ضعیف بزرگ شدم. پدرم دارای شغل آزاد و مادرم خانه دار و دارای یک برادر و دو خواهر می باشم. در مقطع راهنمائی تحصیل می کردم که در سال 1360 احساس کردم دیگر در مدرسه جائی ندارم و وظیفه ای مهم تر از تحصیل بر عهده من و دیگر جوانان گذاشته شده و آن هم دفاع از کشور و بیرون راندن متجاوزین از سرزمین های ایران اسلامی است. لذا در ماه های پایانی سال تحصیلی کلاس را رها کرده و با دشواری زیاد جهت اعزام به بسیج مراجعه و عازم جبهه های حق علیه باطل گردیدم. اعزام ما به جبهه همزمان با شروع عملیات پیروزمندانه بیت المقدس بود و با پایان یافتن عملیات بیت المقدس به اصفهان بازگشته و جهت شرکت در عملیات رمضان برای مرتبه دوم عازم جبهه شدیم. در اعزام اول مسئولین به لحاظ کوچکی جثه بنده و تعدادی دیگر از دوستان ما را در یک گروهان سازماندهی کردند که به عنوان دژبان و امورات تدارکاتی کار کنیم ولی خوشبختانه پس از رسیدن به اهواز ما را اشتباهاً به خط مقدم برده و اولین حضور بنده با دوستان در مواجهه با دشمن بعثی رقم خورد. در اعزام دوم این بار به لشکر 14 امام حسین(علیه السلام) اعزام شدیم و بنده که تجربه اول اعزام خود را بعنوان بی سیم چی و تک تیرانداز گردان پشت سر گذاشته بودم خود را بعنوان بی سیم چی معرفی کردم تا شاید در یکی از گردانهای پیاده بروم. به هر حال با گذشت زمان به ادامه خدمت در توپخانه اشتیاق بیشتر پیدا کردم. آن روزهایش مثل همین الان بسیجی بودن افتخار بود. نه اینکه دیگر عضویتها بوده باشد اما بسیجی آزاد بود هر وقت می خواست می آمد و هر وقت می خواست می رفت گردان عوض می کرد به خط می رفت و تابع قوانین دیگر نظامیان نبود. لذا با گذشت چند عملیات و حضور بنده در توپخانه برادر حسن غازی که گفتم خودش بسیجی بود اما اصرار داشت باید پاسدار شوی حتی چندین بار بصورت پرخاشگرانه به من گفت تو حق نداری دیگر با عضویت بسیجی در جبهه خدمت کنی و امروز پاسدار شدن نیز وظیفه و نوعی تکلیف است امروز با گذشت بیست سال می فهمم چقدر آینده نگر بود. چرا که اگر من بسیجی می ماندم معلوم نبود با پایان یافتن جنگ امروز در خط اسلام و رهبری و نظام باشم. همان طور که تجربه نشان داد خیلی ها از گذشته خود پشیمان هستند که چرا جبهه رفتند؟ چرا شهید دادیم؟ چرا دفاع کردیم؟! به هر حال یاد گرفته بودیم که (اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولوالأمر منکم) در سلسله مراتب حسن غازی نیز فرمانده بود و کسی که روزی ما را مکلف به حضور در جبهه کرده بود امروز اصرار بر پاسدار شدن ما می کرد و خداوند متعال را هزاران بار شاکریم که لیاقت داد در آبان ماه سال 1362 با پوشیدن لباس سبز به عضویت سپاه در آیم.هر فردی که عازم جبهه های حق علیه باطل می شد مسئول بود اما به جهت اینکه کارها بر اساس تدابیر فرماندهان و مسئولین پیش برود می بایست افراد جدای از مسئولیت دینی و شرعی که داشتند دارای یک مسئولیت سازمانی نیز باشند.
در ماههای آخر سال 1362 بعد که به منطقه عمومی جفیر اعزام شدیم و یک روز برادر غازی به بنده گفت دیگر از حالت آچار فرانسه بودن و همه کاره بودن بایستی فاصله بگیری و مسئولیت سازمانی پیدا کنی (البته همه می گفتند و همه نیز خودشان همه کاری را برای پیشبرد جنگ و خشنودی امام و رضایت خداوند متعال از جان و دل انجام می دادند.) فرماندهان و مسئولین جهت تقویت توپخانه در سپاه و راه اندازی سازمانهای جدید تصمیم گرفتند که دو آتشبار 130 م م از توپخانه لشکر امام حسین(علیه السلام) جدا کنند و در قالب سازماندهی بنام توپخانه سپاه به کار گیرند. خیلی سخت بود از بچه های لشکر جدا شویم. از هم شهری ها، هم آموزشی ها و... ولی به حکم مسئولین جدا شدیم و گردانی با نام حضرت جواد الائمه(علیه السلام) سازماندهی شد.آن روزها مدتی را به عنوان جانشین آتشبار خدمت می کردم که فرمانده آن برادر گرامی بزرگوار و دوست داشتنی محمود چهارباغی بود. مردان و زنان و بچه های روستائی فهمیده بودند که ما کسی را به عنوان امدادگر داریم. یکی، دو مراجعه آنها را، برای رفع مریضی پاسخ دادیم اما هر چه می گذشت می دیدیم کار دارد مسیر خود را عوض می کند و همه اهالی برای امداد به ما مراجعه می کنند و در قبال درمان ماست می آوردند، پنیر می آوردند و کار به جایی رسیده که زنان هم می گفتند که آقای به اصطلاح دکتر بایستی آمپول ما را بزند که ما دیگر از آنجا تغییر موضع دادیم. اولین تجربه فرماندهی بنده و توقعی زیاد تر از حد یک آتشبار (پاسداری کم تجربه) به هر حال همه انقلاب و جنگ و بعد از آن با عنایت حضرت بقیه الله(عج) امورات سپری می شد و می شود...در پشتیبانی آتش از عملیات خیبر، آتشبار ما در نقطه ای اشغال موضع نمود که با هیچ یک از اصول نظامی تطبیق نداشت چرا که برادران ارتشی با اصول کلاسیک بیشتر تا آن زمان آشنایی نداشتند و خمپاره انداز 120 و توپخانه 105میلی متری آنها پشت سر آتشبارها که 130میلی متری بود اشغال موضع کرده بودند. البته بی دلیل هم نبود، ما برای پشتیبانی از نیروهایی که وارد جزیره مجنون شده بودند و هنوز پشتیبانی آتش قوی نداشتیم به آن موضع رفته بودیم و از طرفی پاتک های شدید دشمن با پشتیبانی آتش توپخانه و هوایی جهت باز پس گیری زیاد بود. ولی بایست این فشارها به حداقل می رسید. به همین منظور آتشبارها ما در تقاطع دژهور و دژ کلاسیه مستقر شد تا بتواند جاده جنوبی منتهی به جزیره جنوبی را که فشار اصلی دشمن از آنجا بیشتر بود زیر آتش قرار دهد.سابقه نداشت آن قدر آتشبار شلیک کند بچه ها و مسئول قبضه ها دیگر توان نداشتند کار کنند و لوله توپها به قدری داغ شده بود که با گونی خیس خنک می کردند . درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان , بازدید : 542 [ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
|
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |