فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

حسن غازي

 

سال 1338 ه ش در اصفهان به دنيا آمد، خانواده اي مذهبي و متوسط. شور و نشاط نوجواني مانع درس خواندش نشد. خوب درس مي خواند و خوب فوتبال بازي مي کرد. توي محل برايش دعوا مي کردند که در کدام تيم بازي کند. هر تيمي که مي رفت، بردش حتمي بود. دبيرستان که رفت هم جزو تيم نوجوانان بود و هم يکي از نوجوانان فعال سياسي و مذهبي شهر. شانزده سالش بود که شد کاپيتان تيم جوانان سپاهان.
اعضاي تيم سپاهان به خاطر بازي خوب و اخلاق مردانه اش دوستش داشتند. بعد از ديپلم، رشته پزشکي قبول شد. اما عوامل ضد انقلاب در کردستان بلوا به راه انداخته بودند و جان مردم در خطر بود. دانشگاه را رها کرد و در بيمارستان شريعتي دوره ي امدادگري را گذراند. کردستان هم به کارهاي پزشکي اش مي رسيد و هم به کارهاي فرهنگي.
جنگ که شروع شد، خودش را به خاک خوزستان رساند. اول مسئول يکي از آتشبارهاي توپخانه بود. اما کمي بعد اولين گروه توپخانه سپاه پاسداران را راه اندازي و فرماندهي کرد .جنگ هم که بود سر و کارش با توپ بود. هم فوتبال بازي مي کرد و هم با توپخانه اش دشمن را مستاصل مي کرد. در عمليات هاي مختلف، مسئوليت هاي متفاوتي به عهده گرفت. هر کار از دستش بر مي آمد انجام مي داد. وقتي که در عمليات خيبر و در منطقه ي طلائيه شهيد شد با يکي از دوستانش، رفته بودند يک قبضه موشک انداز را آزمايش کنند، اما محاصره شدند. غازي تيربار را برداشت و دوستش را به عقب برگرداند.
منبع:دروازه بان ،نوشته ي زينب عطايي،نشر کنگره بزرگداشت سرداران،اميران و23000شهيد اصفهان-1383




خاطرات

زينب عطايي:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
دهه ي اول محرم، نواي يابن الحسن پيچيده بود توي کوچه، صداي گريه ي نوزاد با صدايي که از بيت الزهرا مي آمد قاطي شد. داشت چشم هاي زن بسته مي شد. توي خواب و بيداري فکر کرد اسمش را مي گذارم حسن.
حسن که عضو باشگاه سپاهان شد ناراحت شدم. گفتم: ديگر نمي آيد توي محل بازي کنيم.
برايش افت دارد. اسم خيابان مان ملک بود. وقتي آمد و گفت: تيم راه مي اندازيم. اسمش را مي گذاريم تيم پاس ملک. سر و صورتش را بوسيدم و گفتم: خيلي آقايي!
گفتم مادر چرا اين قدر با لات و لختي ها مي روي و مي آيي؟ تو که اين قدر رفيق خوب داري!
گفت: با اونها هم مي روم و مي آيم!
اما اين بچه ها هم فطرتشون پاکه. اگه اينها را رها کنم، ممکنه دنبال چيزهاي ديگه بروند.
خسته و کوفته از فوتبال برگشته بود خانه. کارگر داشتند. گفت: نهار اين کارگر ها را بدهيد ببرم. مادرش جواب داد تو بيا ناهارت را بخور. به آنها نهار نمي دهم. لبخندش محو شد. راهش را کشيد که برود. من هم نهار نمي خورم. مادر خنديد. شوخي کردم. نهار کارگرها را برادرت برده. دوباره خنديد. برگشت توي آشپزخانه.
گفت: اين چه وضعي است؟ مملکت ماست اما فقط خارجي ها حق دارند از پياده روي جلوي هتل رد بشن!
پريد روي چرخ جلوي هتل عباسي، جلوي چشم پاسبان ها تک چرخ زد، ويراژ داد و فرار کرد. تا سر خيابان چهار باغ بيشتر نتوانستند تعقيبش کنند.
بعد از تمرين مثل هميشه نبود. گرفته بود. ايستاد و دستش را گرفت به پايش. شروع کرد به ماساژ دادن. گفتم: چي شده؟ مشکلي داري؟ گفت: پايم ناراحت است. درد دارد. گفتم قبل از تمرين مي گفتي، همان طور که از درد اخم کرده بود، خنديد. گفت:
خجالت کشيدم بهانه بياورم.
گفتم: مادر، آخر توي اين سن و سال چقدر نماز و دعا مي خواني، گريه مي کني؟! تو جواني، هنوز گناه نکرده اي؟!
گفت: مادر اينهات عصاي دست پيري ست!
يک زمين خاکي بود که عصرها با بچه هاي محل مي رفتيم آنجا براي فوتبال. با دوچرخه مي رفتيم. من و حسن. وقت برگشتن بچه هاي ديگر هم همراهمان مي شدند. حسن مي گفت:
من پياده مي آيم. يک نفر به جاي من سوار شود. همين بود که هميشه پياده بر مي گشتيم. دوچرخه به دست.
مسابقات فوتبال نوجوانان بود. صبح روز اول همه با صداي اذان يک پسر بچه از خواب بيدار شدند.
رئيس شهرباني دزفول مسئولين تيم نوجوانان اصفهان را خواسته بود و به آنها با تندي گفته بود: شما نبايد بگذاريد بچه هاتون مزاحم خواب بقيه بشوند!
همه ي بچه هاي تيم اصفهان مي دانستند کار چه کسي است، اما صداي شان در نمي آمد. مسئولين برگزاري مسابقه کلافه شده بودند. ساواک دست از سرشان بر نمي داشت. هر روز چند نفري مي آمدند و مي رفتند. مربي تيم نوجوانان سپاهان بيشتر از همه نگران بود. نمي خواست کاپيتان تيمش را از دست بدهد. اما کاپيتان، انگار نه انگار، باز هم صبح ها روي ماسه هاي کنار ساحل مي نوشت: مرگ بر شاه.
قبل از انقلاب بود. يکي دستش را گذاشته بود روي زنگ و بر نمي داشت. حسن گفت:
ريخته اند توي خانه ي بچه ها. همه جا را مي گردند. داشت مي رفت توي اتاق. گفت:
مادر کارتون بده يکي برايش ببرم. گفت: اگر هست باز هم بياوريد. بردم. باز هم کتاب هايش تمام نشد.
نگاه مي کنم به کتابخانه اش. يک عالمه کتاب.
عجب حال و حوصله اي دارد اين حسن، يک طرف اصول کافي، منتهي الا مال، شرح کشف الاسرار و... يک طرف تاريخ فلسفه در ايران برسي علمي نظريه ي فرويد، نقدي بر مارکسيسم و...
اسمش را گذاشته ايم شيخ حسن. مادر هميشه بهش مي گويد. مي خواهي دکتر بشوي؟
چند روز بيشتر نيست که متوجه شده ام حسن اين طوري نماز مي خواند. در ازاي هر نماز واجب، يک نماز دو رکعتي؛ «شايد نافله است»، بايد از خودش بپرسم. دارد جانمازش را جمع مي کند. حسن اين نماز ها چيه مي خواني؟ نماز مستحبيه؟ نگاه مي کند به چشم هايم. لبخند مي زند. سرش را مي اندازد پايين. مي داني هر نمازي که مي خوانم دو رکعت هم براي بابا مي خوانم. هر چه باشه اين اتاق، اين خونه مال باباست.
گفتم: دوباره که اين ها را پوشيدي. مگه ديروز لباس نخريدم برات؟
گفت: با همين قديمي ها راحت ترم.
گفتم: تو گفتي من هم باور کردم؛ اين دفعه لباس هايت را به کي دادي؟
سرخ شد، بلند شد و رفت لباس هاي نو را آورد. گذاشت جلويم. مرتب و تا کرده.
گفت: هنوز کسي را پيدا نکرده ام. شما زحمتش را بکش بده به يک مستحق.
روزنامه دست به دست مي چرخد. بچه ها اسم غازي را پيدا کرده اند. توي مدرسه مثل توپ صدا کرده. پزشکي اصفهان.
روزنامه اي در کار نيست. خبر دهان به دهان مي چرخد.
غازي قيد پزشکي را زده!
چرا؟
رفته جبهه.
پزشکي را رها کرد. امدادگر شد. کردستان که رفت امدادگري را هم رها کرد رفت معلم شد.
دبستان، راهنمايي و دبيرستان. همه جا درس ديني مي داد. گفت: اينجا به يک مبلغ شيعه که فکر مردم را درمان کند بيشتر احتياج است تا امدادگري که فقط به جسم مردم بپردازد.
دبيرستان هراتي با هم همکلاس بوديم. سوال هايم را از او مي پرسيدم. دو سال بعد که ديدمش او لباس بسيجي تنش بود و من کتاب هاي دانشگاه دستم.
گفتم: دانشگاه را ول کردي رفتي جنگ؟!
گفت: دانشگاه اونجاست، اين ها همه اش بازيه!
پست هافبک بازي مي کرد. کاپيتان تيم بود. وقتي رفت جبهه دروازه بان شد. بچه ها مي گفتند: توپخانه مثل دروازه است. اگر گلي زده شود کسي اسمي از دروازه بان نمي برد اما وقتي گل خورده مي شود، همه مي گويند دروازه بان گل خورد.
توپ هاي غنيمت گرفته از دشمن پراکنده بودند توي گردان ها. دستور جمع آوري شان رسيد. چند تا از بچه هاي سپاه هم فرستاده شدند ارتش براي ديدن آموزش توپخانه. به همين سادگي اولين گروه توپخانه ي سپاه شکل گرفت و حسن غازي هم شد فرمانده اش. چند وقت بعد غازي مدام ماموريت داشت. هر دفعه يک جا به خاطر راه اندازي يک توپخانه.
گفتيم: حسن جان! مدير قبلي تربيت بدني استعفا داده. هنوز هم هيچ کس جايش را نگرفته. همه هم مي گويند فقط غازي به درد اين کار مي خورد.
قبول نکرد. گفت: امام گفته اند، جنگ در راس امور است!
توپ هاي دشمن را گرفته بوديم و عليه خودش به کار مي برديم. اسم خودمان را هم گذاشته بوديم توپخانه. يک روز حسن آمد و گفت: بايد براي تازه وارد ها جزوه آموزشي تهيه کنيم.
رفتيم دنبال مطالعه و تحقيق. تازه فهميديم توپ چيست. چه انواعي دارد و... کلي چيز ياد گرفتيم. بعد هم دسته بندي کرديم براي نيروهاي جديد. کار توپخانه سخت بود. کسي زير بارش نمي رفت. همه داوطلب بودند. بروند گردان هاي پياده. اما خيلي ها به خاطر حسن غازي مي آمدند. نه اين که از قبل بشناسن، وقتي مي رفت براي گرفتن نيرو، از برخوردش خوششان مي آمد.
فقط همين. گر چه حسن همان روزها رفت اما خيلي از آنهايي که او آورده بودشان هنوز هم هستند. حتي بعد از جنگ.
هميشه لباس خاکي بسيجي مي پوشيد. لباس سپاه تنش نمي کرد. مي گفت: مقدس است. باشد براي وقتي که لياقتش را پيدا کردم. فقط دو بار مجبور شد لباس سپاه بپوشد. يک بار روزي که معرفي شد به ارتش براي آموزش مسائل توپخانه و بار دوم يک سال بعد، روزي که سمينار توپخانه را ترتيب داد. دوستان ارتشي مانده بودند انگشت به دهان. چه طور سپاه در عرض يک سال صاحب چنين توپخانه اي شده؟
يکي از مسئولين اجرايي اولين سمينار توپخانه بود. سمينار سه روزه. ان وقت ها خيلي ها نمي دانستند کلمه ي سيمينار يعني چه؟ چه برسد به اين که بدانند منظور و هدف سمينار چيست!
کميسيون هاي مختلفي تشکيل شد. بچه ها تجربه نداشتند. يک جاهايي متوقف مي شدند.
غازي سر نخ مي داد دستشان. ادامه مي دادند. مجري برنامه هم خودش بود. با همان شعر ها و با همان لبخند. هر دفعه که مي رفت پشت ميکروفن مي گفت: بسم الله الرحمن الرحيم. ...
کردستان بود و وحشت. جاده ها نا امن بودند. نمي فهميدم چطور رانندگي مي کردم. مي خواستم زودتر برسيم به مقصد. پيرمردي ايستاده بود کنار جاده. دست بلند کرد، اعتنايي نکردم. غازي گفت:
نگه دار. بيشتر گاز دادم. گفت: مگه با تو نيستم؟ گفتم: شايد کمين باشد. گفت: نگه دار. ترمز کردم و نه تنها پيرمرد را سوار کرديم بلکه زديم به جاده خاکي و رسانديمش به روستا.
خيلي وقت بود ازش خبر نداشتم. حاج آقا هر روز که مي آمد مي پرسيد: از حسن چه خبر؟ مي گفتم: هيچي خيلي دلواپسم. تا اين که تماس گرفت. اما گفت: زياد نمي توانم حرف بزنم. از توي مخابرات شهر زنگ مي زنم. گفتم مگه تلفن نداريد توي پادگان؟ گفت شما راضي مي شوي براي يک تلفن آتش جهنم را براي خودم بخرم. گفتم نه مادر. هر طور راحتي.
چند وقتي بود وقتي که از جبهه بر مي گشت مي رفت زندان دستگرد. مي گفت مي روم سراغ چند تا از دوستان دبيرستانم. شنيده ام مجاهد بودند و الان جزو منافقين اند. ما که از اين دام جستيم بايد اين طوري شکرش را به جا بياوريم.
من خودم به بچه ها مي گويم چرا نامزد کرديد. اگر نامزد کرديد چرا برگشتيد جبهه؟ حالا خودم بروم زن بگيرم؟
حد اقل نگاه مي کردي ببيني چه شکلي هست شايد مي پسنديدي؟
وقتي قصد زن گرفتن ندارم چرا نگاه کنم. به نامحرم؟ اگر هم آمدم به خاطر شما بود.
پرسيدم: چطور يکي مسئول هدايت آتش مي شود؟ جواب داد: ساده است بايد دوره ي دانشکده افسري را بگذراند. چند سالي هم خدمت کند، ترفيع بگيرد درجه اش بالا برود.
گفتم: پس خيلي وقت مي گيرد. ما برويم يک قسمت ديگر.
گفت: نترس! بچه هايي که اين جا مي بيني کسي سابقه اش به سال نمي رسد. بمان!
خبري از توپخانه ي ارتش نبود. هر طرف را نگاه مي کرد يا مجروح افتاده بود يا شهيد. عراق شميمايي هم زد. ديگر اميدي به زنده ماندن نداشتيم، يک دفعه آتش پشتيباني شروع شد. آن قدر ادامه پيدا کرد تا همه ي مجروحات را انتقال داديم عقب. توپخانه سپاه بدون آمادگي قبلي وارد عمل شده بودند.

منطقه ي مهران
توي محاصره بوديم. حسن حدس زده بود که ممکن است محاصره شويم. قبلا راه نجاتمان را شناسايي کرده بود. گردان را فرستاديم عقب. همه که رفتند، ماشين را روشن کردم، گفتم بريم. گفت: بگذار ببينم چيزي جا نمانده باشد. يکي، يکي سنگر ها را گشت. خونسرد و آرام. انگار نه انگار از سه طرف در محاصره ايم.
بعد از عمليات مهران بود. روحيه ها خراب، بدن ها خسته و مجروح، فرستاد بچه ها يک جاي خوش آب و هوا پيدا کردند. کنار رودخانه ي گيلان غرب سر سبز و پر درخت بيست روزي گردان را مستقر کرد آن جا. هم فوتبال و هم کوهنوردي و ماهيگيري، هم دعا و برنامه هاي عقيدتي سياسي. خستگي از تن همه در آمد. آن بيست روز را هيچ کدام فراموش نکرديم.
تازه آمده بودم توپخانه. هر جا مي رفتم صحبت از حسن آقا بود. عصر بود يک لندرور آمد تو آتشبار. همه جمع شدند دور لندرور راننده اش داشت با بچه ها مي گفت و مي خنديد.
يک دفعه آمد سراغ من، شروع کرد به سلام عليک کردن و سوال که کي آمدي؟ و... خيلي خاکي بود بعد که رفت از بچه ها پرسيدم اين کي بود؟ گفتند حسن غازي فرمانده ي توپخانه!
قنوت هاي پنج دقيقه اي اش حوصله ام را سر مي برد. آفتاب مي تابيد به مغز سرمان. سنگريزه ها فرو مي روند توي پاي مان. نمي توانم اقتدا کنم به حسن. امروز انگار قنوتش طولاني تر هم شده. توي نماز که نمي شود به ساعت نگاه کرد.
نماز که تمام شد مي روم پيشش. با هم دست مي دهيم. مي گويد: قبول باشه. مي گويم اين قنوت بود يا ختم مفاتيح؟ دعاي ديگه اي نداشتي بخواني؟ جوابم خنده است.
امروز باز هم يکي از آنها را ديدم. گرماي هوا کلافه اش کرده بود. پک مي زد به سيگار.
موهايش تا روي گوش هايش آمده بود. با آن سبيل هاي در رفته بيشتر شبيه افسر هاي عراقي بود تا بسيجي هاي اصفهان.
نمي دانم غازي اين ها را از کجا پيدا مي کند مي آورد جبهه؟ يک نفرشان که چند وقت پيش آمده بود، حالا شده موذن توپخانه. چشمش به آسمان است که کي وقت اذان مي شود!
مانده بوديم سرگردان. نمي دانستيم چکار کنيم؟ غازي گفت: خطر داشته باشد يا نداشته باشد بايد بمانيم و نيروهايمان را پشتيباني کنيم. از نظر نظامي توپخانه بايد عقب تر از خط خودي باشد. اما ما جايي بوديم که نيروهاي پياده ي مان رفت و آمد مي کردند. چسبيده بوديم به خط مقدم. خطر داشت يا نداشت بايد نيروهاي مان را پشتيباني مي کرديم. مانديم.
کنار ماشين ايستاده بوديم. داشتيم آستين هايمان را مي زديم پايين و دکمه اش را مي بستيم. صورت مان خيس بود از قطره هاي آب وضو. منتظر حسن آقا بوديم که بيايد با هم برويم مسجد. از آتشبار ما تا مسجد کمي فاصله بود. حسن آقا، ما را ديد که ايستاده ايم چيزي نگفت و راهش را گرفت و رفت.
فهميديم ماشين در کار نيست. راه افتاديم دنبالش.
کم سن و سال بودم. تازه رفته بودم جبهه. يک روز که حسن غازي نبود جيپش را برداشتم و همان اطراف شروع کردم به دور زدن. رانندگي بلد نبودم. داشتم دنده عوض مي کردم که ديدم دنده ها قاطي کرده. فکر کردم حتما تنبيه مي شوم. اما وقتي آمد گفت: اين ماشين بيت المال است. چرا سوار شدي؟ اصلا هيچي نگفت. کمکم کرد برديمش تعمير گاه. از آن به بعد باز هم ماشين را مي گذاشت و مي رفت. اما من ديگر طرفش نمي رفتم چه برسيد به اين که سوار شوم.
بعضي شب ها مي خوابيد توي ماشين. حتي مواقعي که جا بود براي خوابيدن. يک شب بيدار ماندم. نيمه هاي شب بيدار شد. از ماشين آمد بيرون. گفتم: هر کاري هست براي همان مي رود توي ماشين. مي خواهد ما چيزي نفهميم. دنبالش رفتم. وضو گرفت و راه افتاد به سمت بيابان، مطمئن شدم مي خواهد نماز شب بخواند.
پشت موضع توپخانه مان يک ميدان ورزشي بود. عصر ها که مي شد بچه ها را جمع مي کرد. آن جا هم دست بردار نبود. فوتبال راه مي انداخت. ده دقيقه مانده به اذان مغرب بازي را تمام مي کرد. همه ي آنهايي که باهاشان بازي مي کردند وضو مي گرفتند و مي آمدند مي ايستادند پشت سرش به نماز.
نمي دانم! شايد گرد و خاک هاي آنجا روي لباسش نمي نشستند. لباس هايش هميشه تميز بود. پوتين ها مرتب و واکس زده. آنجا تنها کسي بود که تا دکمه ي آخر لباسش را مي بست. همين طور بند پوتين هايش را
هميشه دفترچه اش همراهش بود. همه چيز توي آن مي نوشت. از شعر و آيات قران گرفته تا نظراتش در مورد توپخانه توي همان دفترچه اش نوشته بود، چيزهايي را که بعضي ها بعد از قطعنامه فهميدند.
اين که توپخانه بايد موشکي شود و خيلي چيزهاي ديگر.
بچه ها را جمع مي کرد. مي نشستيم دور هم. دايره وار. مي گفت بسم الله. هر کس هر چي به ذهنش مي رسد، بگويد. خودش هم اول شروع مي کرد. بچه ها هر کدام چيزي مي گفتند. کم کم نطق همه باز مي شد.
جواب بچه ها را با يک بيت شعر مي داد. همه قانع مي شدند. مشتش پر بود از اين شعر ها. دو تا چيز هميشه همراهش بود. يکي همين شعر ها. يکي هم لبخند گوشه ي لبش.
همين را کم داشتيم که دشمن وارد شبکه هاي بيسيمي مان بشود. آن هم کي؟ در بحبوحه ي عمليات.
بي سيم چي بيخودي با بيسيم کلنجار مي رفت. بقيه هم بحث مي کردند که چه کار بايد کرد؟
همه ناراحت بودند و نگران تا وقتي که غازي آمد براي مان صحبت کرد. بعد هم خودش راه افتاد به سر کشي، پيغام ها را مي رساند. مشکل بيسيم را ديگر حس نمي کرديم.
يکي از ديده بان هاي منطقه ي طلائيه گفته بود:
توي اين ناحيه روي دشمن آتش نيست. با حسن دو قبضه توپ برداشتيم و راه افتاديم. زمين صاف بود. بدون هيچ تپه اي. دشمن روي تمام منطقه ديد داشت. بيست و چهار ساعت مي گشتيم تا يک موضع مناسب پيدا کنيم. پيدا نشد.
حسن گفت: زمين را مي کنيم. زمين را کنديم و توپ ها را در گودال قرار داديم. خاک ها را هم پخش کرديم روي زمين.
تا پايان عمليات پانصد متري مان هم يک گلوله اصابت نکرد.
گفت: اين را شما تحويل بگير. همان لندروري را مي گفت که دست خودش بود. گفتم: من؟ گفت بله شما. اين چند روزي که من مي روم مرخصي، سرکشي از آتش بارها يادت نرود.
گفتم: من حتي نمي توانم پشت فرمان بنشينم.
جوابم را نداده رفت. هيچ توضيحي هم نداد. من ماندم و لندرور و بيست روز نبود حسن آقا، بعد ها مي گفت: با حرف زدن که کسي شنا ياد نمي گيره. بايد طرف را هل بدي توي آب. آن وقت خودش مي فهمه بايد چکار کنه؟
مهمات براي جنگيدن نداشتيم. چه برسد به آزمايش و تحقيقات. اما دست بردار نبود. از غنايم جنگي استفاده مي کرد. هميشه به فکر آينده توپخانه بود.
مي گفت: عراق که يک آلت دست بيشتر نيست. جنگ هاي بعدي حتما سخت است. بايد خودمان را براي آنها آماده کنيم
دعاها و نمازهايش هميشه آهسته بود. اما يک بار صداي دعايش را شنيدم: الهم ارزقنا شهاده في سبيلک.
دلم ريش شد. رفتم بالاي سرش. صبر کردم تا از سجده بلند شد.
مي خواهي شهيد بشي يه عمري مادرت رو بسوزوني؟!
گفت مگر خير و صلاح من را نمي خواهيد؟
چرا هر مادري.....
پس راضي شويد مادر! من که بهتر از علي اکبر نيستم!
گفتم:
هر چي خدا بخواهد من هم که بهتر از زينب نيستم.
مي خواستيم برنامه ريزي مان براي آتش پشتيباني دقيق باشد. يکي بايد مي رفت داخل منطقه و اطلاعات مي آورد. بي سيم و لوازم مورد نياز را گرفتم، داشتم سوار هلي کوپتر مي شدم که رسيد، بيسيم و بقيه وسائل را گرفت.
گفت خودم بايد بروم. اميدي به برگشتن نداشتيم. ولي برگشت. خسته و خاک آلود. اما قيافه اش تغيير کرده بود. بچه ها مي گفتند: خيلي قشنگ شده.
دو سه روز بعد پريد.
فرقي نمي کرد برايش، گلوله ي خمپاره تانک، توپ! براي هيچ کدام شيرجه نمي رفت، خم نمي شد.
گفتم: حسن جان ترکشه، توپه، خداي ناکرده. ..
نگذاشت ادامه بدهم.
حاجي جان از من نخواه که به ترکش و گلوله رکوع و سجده کنم.
من که از حرف هايش سر در نمي آوردم، ولي حسن بود ديگه!
موهاي ماشين شده، عطر زده و مرتب. لباس فرم سپاه را هم پوشيده بود. تا حالا اين طوري نديده بودمش. گفتم: سرت را اصلاح کردي؟ مگر قرار نبود بروي مرخصي؟ گفت منصرف شدم همان روزي بود که رفت براي تست موشک. نمي دانم از کي فهميده بود لياقت پوشيدن لباس سپاه را پيدا کرده. مي گفت: تا لياقت پيدا نکنم نمي پوشم.
ديشب خواب ديدم پشت سر شهيد بهشتي نماز مي خواند.
امروز که ديدمش خيلي نوراني بود. دلم نيامد صلوات نفرستم.
هميشه همراهش بودم. فقط دو بار نگذاشت بروم دنبالش. يکي براي رفتن به جزاير مجنون و ديگري براي تست موشک. قرار شده بود موشک را توي خط تست کند که اگر عمل کرد تلفاتي هم از دشمن بگيرد. از وقتي رفتند تا دم غروب توي سنگر بودم. هر چه تماس مي گرفتم که حسن برگشته؟ مي گفتند نه! مجبور شدم خودم بروم قرارگاه. وارد سنگر شدم. يادم رفت سلام کنم. دور تا دور سنگر را نگاه کردم. حسن نبود. يکي شان گفت غازي يا شهيد شده يا اسير. يک چيزي جلوي نگاهم را گرفت. شايد اشک. ديگر نتوانستم حرف بزنم.
يک کيلومتري با عراقي ها فاصله داشتيم. هنوز موشک را تست نکرده بوديم که دشمن خط را شکست و بچه هاي ما را دور زد. دو نفر بوديم. من يک آرپي جي برداشتم و غازي يک تيربار. نگاهي کردم به موتور سيکلتي که همراه مان بود. گفتم تو برو! نرفت. جاي اصرار نبود. داشتم مي گفتم: تو با تيربار سر اينها را گرم... که ديگه چيزي نفهميدم توي بيمارستان شيراز که به هوش آمدم، فهميدم غازي شهيد شده.
به غازي گفتم: دوست داري توپخانه ات چقدر برد داشته باشد؟
گفت: آنقدر که پالايشگاه هاي عراق را بزند. مي خواهم شاهرگ اقتصاري عراق را قطع کنم.
جلسه فرماندهان سپاه بود. حسن شفيع زاده فرمانده توپخانه سپاه و جانشين شهيد غازي حرف مي زد:
بالاخره به آرزوي شهيد غازي عمل کرديم. اي کاش الان بود و مي ديد چطوري توپخانه ي ما پالايشگاه هاي عراق را به آتش کشيد.
توي صحن امام رضا بودم. جلوي پنجره فولاد. داشتم گل مي کاشتم. بعد از آن رفتم توي ايوان طلا و از آنجا وارد حرم شدم. انگار حرم را برايم قرق کرده بودند. گفتم: مگه من کي هستم که اين جا را برايم خلوت کرده اند؟
رسيدم جلوي ضريح. يک نفر در ضريح را برايم باز کرد. خودم را پرت کردم داخل ضريح. از خواب پريدم. همه جا روشن بود. صبحش خبر شهادت حسن را برايم آوردند.
دو سه نفر بودند که غازي خيلي سفارش شان را مي کرد. و مي گفت اين ها بايد اين جا ساخته شوند.
يک نفرشان از زنش جدا شده بود و افتاده بود توي کار مواد مخدر. بعد از ترک آورده بودش منطقه. وقتي غازي شهيد شد کسي جرات نمي کرد خبر را به اين چند نفر بگويد. خبر که توي منطقه پخش شد. ديدم نيستند. رفتم دنبالشان. هر کدام نشسته بودند پشت يک خاکريز. گريه مي کردند. يکي آرام و بي صدا. يکي مي زد توي سرش و فرياد مي کشيد.
چند نفري آمده بودند در خانه. مدارک حسن را مي خواستند. تازه شهيد شده بود. با خودم گفتم مدارک يک بسيجي ساده به چه درد اينها مي خورد؟ اولين باري بود که مي رفتم سر کمد حسن. مدارک را زير لباس هايش پيدا کردم.
اولين برگه را نگاه کردم. فکر کرم اشتباه مي کنم. دوباره نوشته ي روي برگه را خواندم. پاي کمد وا رفتم. حسن فرمانده بود و ما نمي دانستيم.
صبحش رفته بودم تشييع جنازه شهدا. از آن وقت سرم درد گرفته بود. نکند يک روز بچه ام را روي دستهاي مردم ببينم؟ حسن داشت مي رفت بيرون. گفتم اگر يک روز جنازه ي تو را بياورند من... نگذاشت حرفم تمام شود. گفت:
ناراحت نباشيد همچين اتفاقي نمي افته. از خدا خواسته ام جنازه ام برنگردد.
جنازه حسن را هيچ وقت نديدم. قبرش را هم.
غازي را مي شناختي؟
جارو کش بود؟ نه! ظرف شور يا شايد هم مسئول تخليه مهمات بود. ديده بودم توپ را هم جا به جا مي کند. نمي دانم انگار سنگر هم مي ساخت. ولي نه! يادم آمد. آره مثل اين که فرمانده بود.
بازيکنان تيم سپاهان که وارد زمين شدند، پارچه بزرگي دست شان بود: حسن جان شهادتت مبارک.
فکر کردم، حيف که رفت، اگر مانده بود، حتما رفته بود تيم ملي.
از فکر خودم خجالت کشيدم: خوش به حالش که رفت!!
در اصفهان پدر و مادري هستند که از اسفند سال 1362 فرزندشان را نديده اند. از او جز اين چند صفحه و چند مصاحبه از مربيان و بازيکنان فوتبال هيچ نشان ديگري نمانده. آنها مي دانند که فرزندشان از مال دنيا حتي قبر را هم از خود مضايقه کرد.
اي جوان، تو که عمري تشنه آب حيات بودي و عطش يافتن داشتي، و چو آهويي رميده و غزالي حيران در کوير، سراغ چشمه ها و سايه هاي درختي ميگشتي تالحظه اي بياسايي و آرام بگيري و سيراب شوي، اينک اين جمهوري اسلامي و دستاوردهايش و رهبرش همان سايه است، همان چشمه است و همان درخت، روح عطش نامت را سيراب کن، خود را بشناس تا خدا را بشناسي، خدا را بشناس تا از خود رها گردي، و به خدا برسي (من عرف نفسه فقد عرفه ربه) کنکاش کن و تفکر که تو در کجاي جهاني؟ و جايگاه تو در پهنه ي خلقت کجاست؟ براي چه آمدي؟ از کجا آمدي؟ و به کجا خواه رفت؟
تا کي مي تواني پرواز کني و با کدام بال و پر و بسوي کدام مقصود و در کدام جهت؟ آيا خود را شناخته اي تا بداني براي چکار؟ آيا استعداد هايت را باز شناسي کرده اي که بداني تا کجا مي تواني پيش بروي؟ و يا اصلا مال اين جهاني يا آن جهان؟ براي بقايي يا فنا؟ براي ماندن هستي يا براي رفتن؟ براي عروجي يا هبوط؟ هيچ انديشيده اي که چه کاري تو را به عفونت خودخواهي و حب نفس گرفتارت مي سازد و چه کاري به طراوت و عطر خدا جويي و خدا يابي معطر مي سازدت؟
جان عزم رحيل کرد؟ گفتم مرو، گفت چه کنم؟ خانه فرو مي ريزد. احساس غربت اين جوانان عزيز که پويندگان راه حسين مي باشند در اين جهان باز تابي از آن بعد ابديت خواهي و حس جاودانگي طلبي روح آنهاست. کفاف کي دهد اين باد ها به مستي ما، هميشه آماده ي رفتني، آنگاه نسبت به آخرت نه اکراه بلکه اشتياق خواهي داشت. خدايي بودن، خدايي زيستن و خدايي مردن، تو را به کوچ آخرت مشتاق مي کند. شهادت رفتن براي ماندن است و يافتن بقا در فنا است و رسيدن به حضور دائمي به قيمت غيبت موقت، آن کس که شهيد عشق است و کشته ي محبت جامه ي تن بر روحش تنگ است و هر لحظه آماده ي رهايي و پرواز دارد.
اي جوانان عزيز، خانه ي آخرت خويش را با دو دست ايمان و عمل خالص براي خدا بنا کنيد، ما بهشت و جهنم را در اين دنيا با عمل مان مي سازيم. يا معمار بهشت خويشتنيم يا هيزم جهنم خويشتن. آخرت عکس العمل انديشه و ايمان و عمل تو در دنياست.
بايد بنده ي خدا شد، بنده ي خدا شدن تو را از بند همه ي بندگيها و از بندگي همه ي بندها آزاد مي سازد، چون عبادت خدا آزادي بخش است و عبوديت او حريت مي آورد.
ببين اسير چه هستي؟ شکم و غذا؟ شهوت و شهرت؟ خانه و خادم؟ نام و نان؟ زن و فرزند؟ زر و سيم؟ وابسته به هر چه که باشي به همان اندازه قيمت داري.


درباره : شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا , استان اصفهان ,
بازدید : 201
[ 1392/04/20 ] [ 1392/04/20 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,715 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,816 نفر
بازدید این ماه : 2,459 نفر
بازدید ماه قبل : 4,999 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک