فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

حسن سفره را کنار چراغ والور پهن کرد و گفت: «بوی چلوکباب عملیات بلند شده‌ها! نه؟» 
عباس پارچ آب را دستش داد و گفت: «البته اگه این سازمان مسکنی‌ ها امشب کارشون تموم بشه!» 
حسن جای پارچ را وسط نان خشک‌های سفره باز کرد: «ان‌ شاءالله امشب بزم برپا می‌شه.»
عباس چند شیشه خالی مربا و نمکدان شیشه‌ای کوچکی را از روی جعبه مهمات گوشه سنگر برداشت و توی سفره گذاشت: «اینم لیوان‌ها و مستحبات.» بعد رو کرد به حسن و پرسید: «بچه‌ها رو بیدار کنیم؟» حسن نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت: «خسته‌اند... بذار علی بیاد بعد.»

عباس خواست بلند شود که پرده سنگر کنار رفت و علی قابلمه به دست وارد شد. نگاهش به سفره پهن شده ته سنگر افتاد. چشمان ریز و مشکی‌اش برق زد. همان ‌طور که به طرف عباس و حسن می‌آمد با پا به بچه‌ها می‌ زد و می‌ گفت: «پاشید!... برادرانِ قیلوله پاشید!... بلند شید وقت ناهاره!»
ـ آخ! چه خبرته؟
ـ مگه سر اُوردی!
ـ چیه؟ چی شده؟
ـ مگه مرض داری. کمرم سوراخ شد.»
آه و ناله بچه‌ها سنگر را پُر کرده بود که دوباره پرده کنار رفت. صدای «قوقولی قویی» پیچید توی سنگر. سرها همه به طرف در سنگر چرخید. عبدالله سلانه سلانه وارد شد. از تعجب و سکوت یکباره بچه ‌ها صورت سبزه و کشیده‌اش به خنده باز شد و گفت: «به‌ به... به موقع رسیدیم.»، بعد آرام از زیر اورکتش، خروس حنایی لاغری بیرون آورد.
علی قابلمه غذا را روی چراغ گذاشت و به طرفش آمد. آرام دستش را روی سر خروس کشید و با خنده گفت: «اینو از کجا اُوردی؟»
عبدالله خروس را با دست چپ بغل کرد: «توی خط بود.» بعد خم شد تا پوتین‌هایش را باز کند. علی خواست خروس را بگیرد که یک‌ دفعه صدای خروس بلند شد. عبدالله کنار کشیدش و گفت: «های! چه خبرته؟... این زخمیه!» اشاره به پای چپ خروس کرد و ادامه داد: «ترکش خورده!»علی با احتیاط پای خروس را بلند کرد تا جای زخمش را ببیند که دوباره خروس جیغ بلندی کشید. هر دو ترسیدند. علی خنده معنی ‌داری کرد و گفت: «نه بابا... اینم که مثل خودت موجیه!»
قبل از اینکه عبدالله چیزی بگوید، عباس از ته سنگر گفت: «خدا به دادمون برسه. دوباره مصیبت و مکافات به هم رسیدند.»
علی به طرفش رفت و گفت: «وقتی دوتا دوشکا کار می ‌کنند، یک کلاش نمی‌آید وسط و تَق‌ تَق کند.» بعد بالای سفره نشست و رو به بچه‌ها گفت: «پاشید که تدارکات ولخرجی کرده!... هرکی هم دیر بیاد از غذا خبری نیست!» بچه‌ها یکی ‌یکی پتوها را کنار زدند و پریدند کنار سفره.
عبدالله با یکی از بچه‌ها زخم پای خروس را بستند و کنار بچه‌ها نشستند. حسن گفت: «خب، نگفتی این خروس توی خط چی‌ کار می ‌کرد؟»
عبدالله لیوانش را پر آب کرد و گفت: «نمی‌دونم... بچه‌ها می ‌گفتند از صبح پیداش شده!»
علی قابلمه را از روی چراغ برداشت و گفت: «خب، بقیه حرفا باشه برا بعد. بریم سراغ ناهار که از نون شب واجب‌ تره.»
بچه‌ها هورایی کشیدند و بشقاب‌ هایشان را بالا گرفتند. علی اخم‌ هایش را درهم کرد و گفت: «چه خبرتونه؟... آقایان اهل دل! اول خدا، بعداً خرما.» بعد دست‌هایش را بالا برد و سرش را کج کرد: «بار خدایا، تا ما را نکشتی از این دنیا مبر.»
ـ آمین.
ـ اول بکش بعداً ببر!
ـ آمین.
عبدالله وسط آمین کش ‌دار بچه‌ها پرید و گفت: «آخه دعای فارسی تو که از سقف این سنگر بالاتر نمی ‌ره، چه برسه به آسمون!... ساکت تا خودم دعا کنم» و شروع کرد:
ـ اللهم الرزقنا تَرکِشاً ریزاً صغیراً!
ـ مرخصیاً طویلاً الی تهراناً و....
صدای خنده و دعای بچه‌ها درهم شده بود که خروس یک‌ دفعه پرید توی قاب پنجره و شروع کرد قوقولی‌ قوقو کردن.
عبدالله بلند شد و مقداری آب و نان جلویش گذاشت. علی قابلمه را وسط سفره گذاشت و گفت: «بیا بشین با این خروس بی‌ محلت.» بعد در قابلمه را برداشت و ادامه داد: «توجه توجه... خاطرات یک آشپز....»
عبدالله و بچه‌ها سرشان را به قابلمه نزدیک کردند. علی قاشقش را توی غذا می ‌چرخاند و می‌ گفت: «قورمه سبزی شنبه... ساچمه ‌پلوی یک‌ شنبه... قیمه دوشنبه و...، البته مقداری آب و نمک که امروز بهش اضافه شده.»
عباس تکه‌ای نان به دهانش گذاشت و گفت: «پس بگو بسیج در هفته‌ای که گذشت یا....»
عبدالله وسط آمین کش ‌دار بچه‌ها پرید و گفت: «آخه دعای فارسی تو که از سقف این سنگر بالاتر نمی ‌ره، چه برسه به آسمون!... ساکت تا خودم دعا کنم» و شروع کرد:
ـ اللهم الرزقنا تَرکِشاً ریزاً صغیراً!
ـ مرخصیاً طویلاً الی تهراناً و....


هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای چند انفجار از طرف خط مقدم به گوششان رسید. خروس شروع کرد به بالا و پایین پریدن و سروصدا کردن. بچه‌ ها زدند زیر خنده. حسن گفت: «آقا عبدالله چشمت روشن، خروست دکل حسین شخمیه.»
عبدالله به طرف خروس رفت. خروس ترسید و پرید کنار بچه‌ها. علی جستی زد به طرفش تا بگیردش. دستش خورد به پارچ آب و کله‌اش رفت توی سفره. تکه‌های نان روی آب شناور شدند.
بچه ‌ها با خنده افتادند دنبال خروس. آن بیچاره هم این طرف و آن طرف می‌ پرید و سروصدا می‌ کرد. عبدالله مرتب داد می‌ کشید: «ولش کنید این زبون بسته ‌رو!... چکارش دارید؟ خجالت بکشید.»
هیچ‌ کس به عبدالله گوش نمی‌ داد. سنگر داشت از سروصدای خروس و خنده بچه ‌ها منفجر می ‌شد. خروس از زیر دست و پای بچه‌ ها خودش را رساند کنار چراغ. حسن با اشاره دست همه را ساکت کرد و آهسته روی نوک پا از پشت به خروس نزدیک شد. به یک قدمی ‌اش که رسید، خروس جیغ بلندی کشید و پرید پشت چراغ. عباس هم بلافاصله پشتش خیز برداشت، اما خروس جا خالی داد و کمرش محکم خورد به چراغ. برای اینکه جلوی بچه‌ها کم نیاورد، دوباره سریع از جایش کنده شد تا خروس را آن ‌طرف سفره بگیرد، اما چراغ تکان شدیدی خورد و نزدیک بود بیفتد. حسن پرید نگهش دارد که دستش خورد به پای عباس. عباس نتوانست خودش را نگه دارد و با سر رفت توی قابلمه غذا.
بچه‌ ها از خنده غش و ریسه رفتند. عباس، عصبانی، بلند شد و با چفیه روی گردنش، صورتش را پاک کرد. تا چشمش افتاد به بچه ‌هایی که از خنده قِل می‌ خوردند کف سنگر، زد زیر خنده. خروس وقتی دید دیگر کسی با او کاری ندارد، پرید روی جعبه مهمات. زبان بسته فکر می ‌کرد نجات پیدا کرده. با دیدن عباس و بچه‌ها که داشتند به او نزدیک می‌ شدند، شروع کرد ناله کردن. علی و عباس جلوتر بودند و بقیه هم بدون فاصله پشت سرشان، خروس را دوره کردند. علی آهسته به عباس گفت: «حالا یادت می‌دم چطور یه خروس را می ‌گیرند!» بعد آرام آرام به خروس نزدیک شد. دست‌هایش را باز کرد تا خروس هیچ راه فراری نداشته باشد. خروس زل زده بود تو صورت علی و تکان نمی ‌خورد. علی پوزخندی زد و گفت: «از دست من دیگه نمی‌ تونی دَر بری!» خم شد تا بگیردش که یک‌ دفعه خروس پرید توی صورتش و نوکش زد. علی داد کشید و پرید عقب، اما پایش گیر کرد به پای عباس و باهم افتادند روی چند نفری که پشت سرشان بودند. حسن و عبدالله که عقب‌ تر از بقیه بودند، سریع خودشان را کنار کشیدند و آن بچه‌ها روی هم افتادند کف سنگر و صدای آخ و دادشان بلند شد.
خروس هم شلون شلون از کنار دیواره سنگر رفت به طرف سفره. حسن و عبدالله دل‌ هایشان را گرفته بودند و می‌ خندیدند. حسن که دیگر نمی ‌توانست خودش را نگه دارد، عقب عقب می‌ رفت و قهقهه می ‌زد که پایش رفت روی یک بشقاب و از پشت با سر افتاد. دوباره همه از خنده ریسه رفتند.
عبدالله انگار که دنبال فرصت بود، وقتی دورش را خالی دید، پرید روی خروس و گرفتش و از سنگر دوید بیرون.
حسن داد کشید: «های بگیریدش... فرار کرد... نذارید بره.»
همه در یک چشم به هم زدن بلند شدند و دنبال عبدالله و خروس از سنگر پریدند بیرون. عبدالله رفت پشت خاکریز. بقیه هم پشت سرش از خاکریز رفتند بالا.
آخرین نفر که آن طرف خاکریز سُر می‌ خورد پایین، صدای انفجار وحشتناکی زمین را لرزاند. همه بی ‌اختیار دراز کشیدند روی زمین.
چند خمپاره دیگر هم آن طرف خاکریز با صدای گوش خراشی منفجر شد. علی همین‌ طور که سرش را بین دو دستش گرفته بود، گفت: «از اون آب‌ زیر کاه‌های نامرد بود.»
خروس که از دست عبدالله فرار کرده بود، رفت بالای خاکریز و شروع کرد به خواندن. بچه‌ها یکی ‌یکی بلند شدند. خاک و دود همه‌ جا را پر کرده بود. خروس پرید طرف سنگر. همه با داد و هوار دنبال خروس از خاکریز رفتند بالا، اما روی خاکریز میخکوب شدند. از سنگر چیزی باقی نمانده بود و دود خاکستری از آن به بالا تنوره می‌ کشید.

منبع: امتداد

از رفتارش خوشم آمد :
یک سری رفتیم پیش بچه های شهید چمران یک جایی بود که گویا خط مقدمی هم برایش تعریف نشده بود. قصد مان این بود که برویم و یک صحبتی برای آنها بکنیم و شب برگردیم. سخنرانی که کردیم، بعد از نماز مغرب و عشا به برادری که فرمانده شان بود ، در حالیکه داشت با قطار گلوله هایی که به خودش بسته بود ور می رفت ، گفتم: با اجازه تان ما می خواهیم برویم . او با متانتی برگشت گفت: حاج آقا آمدن به اینجا در اختیار شما بوده ولی رفتن از اینجا در اختیار ماست!
این هم قشنگ بود ، هم شوخی ، هم محبت. هر چه که بخواهی تو همین برخورد وجود دارد. با شوخی هم می خواهد بگوید من اینجا قدرت دارم هم بگوید ما علاقه داریم شما اینجا بمانید و ...

شانه کردن مو  وسط معرکه :
تعدادی از همان بچه های شهید چمران رفته بودند یک عملیات اطلاعاتی شناسایی انجام داده بودند؛ داشتند تعریف می  کردند ، می خواستند بگویند که چه قدر خطر و گلوله بود. یکی از دوستان که مو های فر و خیلی بلندی داشت ، برای ما تعریف می کرد « حاج آقا اونقدر تیراندازی و رگبار شدید بود که گلوله مو ها مونو شونه می کرد » این تعبیر برایم خیلی جالب بود. 

نمک بود :
در منطقه جنگی اگر مقوله رفتار رله و راحت تو بچه ها نمی بود ، تحمل قضایای آنجا خیلی سخت می شد. شما شاهد باشید که جلو چشم شما کسی که تا دیروز با هم در یک سنگر سر یک سفره می نشستید ، به شهادت رسیده یا  مجروح شده او را به بیمارستان برده اند و از حال و اوضاع او خبر ندارید خیلی سخت می شد و لذا رزمنده انگار خودش را متقاعد کرده که با این فضا حتماً باید کنار بیاید و باید یک چیزهایی را قاطی این فضا بکند که اوضاعش این گونه باشد. آن چیز که باید قاطی بکند چیست ؟
شاید این نمک همان حالت طنز و رفتار طنزآمیز است که خیلی جاها مشکل گشا بوده.
 ممکن است یکی بگوید آقا من پناه می برم به نماز شب به ذکر ، به قرآن، اما باز یک نمکی هم لازم است . شاید این نمک همان حالت طنز و رفتار طنزآمیز است که خیلی جاها مشکل گشا بوده.

سر و صدا نکن :
از این شهید بزرگواری که عکسشان روی دیوار است (برادر شهید استاد) که در منطقه ای در کردستان فرمانده بودند، از ایشان نقل کرده اند عملیاتی شده بود و بعضی از دوستانشان شهید و بعضی هم مجروح شده بودند.
 ایشان شاهد این صحنه بودند. باید چه کار بکنند؟ بالاخره شرایط جبهه است. یکی از آنهایی که مجروح بوده و وضعیتش هم خیلی سخت بوده و بی تابی و ناله می کرده است. ایشان به آن بنده خدا می گوید: آن یکی شهید شده کنار تو صدایش در نمی آید تو که مجروح شدی داری ما را رسوا می کنی؟! با اینکه این شهید از نظر عاطفی فوق العاده بود.

کارکرد داشت :
من فکر می کنم واقعاً اگر دقت کنیم اینها خیلی کارکرد داشت. اینها لازم بوده است. این بحث طنز و اینها می توانسته یک عنصر تاثیرگذار جدی در بازسازی روحیات بچه ها و ارتباطات عاطفی که باید در منطقه با همدیگر می داشتند همه اینها را گویا این نحوه نگاه تامین می کرده است.

ریشه اش در کربلاست :
شب عاشورا قبل از اینکه موضوع فردا جدی اعلام بشود به جماعتی که در محضر آقا ابی عبدالله علیه السلام هستند، ما این حرفها را (شوخی و طنز) نمی شنویم. انگار یک حالت سنگینی بر کربلا حاکم است. اما شب عاشورا بعد از اینکه در جناح دشمن جنب و جوشی شد، حضرت زینب به امام حسین علیه السلام خبر دادند. حضرت به اباالفضل فرمودند برو ببین که چه خبر است؟ حضرت رفتند و برگشتند، گفتند که تصمیم دارند حمله کنند. حضرت فرمودند برو اگر ممکن است مهلت بگیر. امشب ما می خواهیم نماز بخوانیم ؛ قرآن بخوانیم؛ دعا کنیم؛ استغفار کنیم.
 خدا می داند که : انّی احب الصلوه، من عاشق نمازم و بعد هم قرار شد که همین اتفاق بیفتد و تا فردا مهلت داشته باشند. شب امام حسین علیه السلام در خیمه برای آنهایی که فردا می خواهند پا به رکاب حضرت باشند، صحبت می کنند. اولش امام می گوید که بروید شما مرخص هستید. فردا اینها با من کار دارند. حتی برای اینکه آنها راحت باشند می گویند که خیمه تاریک شود. ثانیاً امام یک بهانه دیگر هم بهشان نشان داد فرمود: که بچه های من را هم دستشان را بگیرید ببرید. بعد از اینکه دید کسی نمی رود و همه اعلام وفاداری می کنند، حضرت می فرماید که من هم یک بشارت به شما می دهم.
کی شوختر بود؟ :
برای اینکه بدانیم چه کسانی شوخ طبع تر بودند، باید دید که کی آرامش روحی بیشتری داشت. کی عقبه تفکرش ریشه های عمیق اعتقادی داشت؛ نه اینکه بگوییم کی علم و دانشش بیشتر بود. کی آیات بیشتری از قرآن را حفظ بود. نه. کی آیات بیشتری از قران را نوشیده بود؟ کی محبت و ولایت ائمه علیهم السلام بیشتر رویش تاثیر گذاشته بود؟ کی اعتماد و اعتقادش به امام که قلبها را به راستی با خودش می برد، راسختر بود؟ هر کس که این زمینه ها را بیشتر داشت، آنجا راحت بود. راحت تر شما این چیزها را ازش می دیدید. البته خب طنز و شوخی یک خرده با جنس آدمها آمیخته است. ممکن است یک کسی بود که همه اینها را داشت منتها شما این رفتار  شوخی و طنز را کمتر در آنها ببینید.



بازدید : 188
[ 1392/04/25 ] [ 1392/04/25 ] [ هومن آذریان ]
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,902 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,594 نفر
بازدید این ماه : 6,237 نفر
بازدید ماه قبل : 8,777 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک