فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات داستان پاسدار شدن من!
آنچه پیش روی شماست خاطرات یونس نوری یکی از دیده بانهای این عملیات است که مینویسد: چند ماهی از شروع جنگ تحمیلی میگذشت. پیامهای حضرت امام، وظیفه مردم را در مورد جنگ و دفاع از نهال نورسته انقلاب، مثل روز روشن کرده بود. گرچه مردم ما از راه و رسم جنگ بیاطلاع بودند، اما قلب تپنده امت- امام خمینی- با آگاهی از مسائل و با توکل به خدا، بدون اینکه هراسی به خود راه دهد، با سخنان شورانگیزش، انگیزه دفاع را در دلهای مومنان افکنده بود. علیرغم مخالفتهای پدرم و با توجه به پیامهای حضرت امام، در تاریخ 7/3/60 به بسیج منطقه چهار مراجعه کرده، برای اعزام به جبهه ثبتنام کردم. در آن روزها برای دفاع از اسلام و انقلاب باید از هفتخان رستم رد میشدیم؛ پرکردن برگههای سوالات عقیدتی سیاسی، مصاحبهها، تحقیقات محلی و ... از آن جمله خانها بود. روی معلومات مذهبی و سیاسی و حزباللهی بودن و حسن شهرت داشتن خیلی تاکید داشتند. اگر کسی در مصاحبه مربوط به مسائل عقیدتی سیاسی رد میشد، چند کتاب را به او توصیه میکردند که بخواند و برای مصاحبه مجدد مراجعه کند. بالاخره بعد از بیست روز دوندگی، تحقیقات، مصاحبه و ...، سربلند از خانها گذشتم و در تاریخ 23/3/60 به همراه دوستان، راهی پادگان آموزشی امام حسین علیهالسلام شدیم. در پادگان امام حسین علیهالسلام، ما را در گروهانهای مختلف تقسیم کردند. من در گروهان چهار بودم که مسئولیت آن را برادر «هرمزان» عهدهدار بودند. برادر هرمزان، همه بچههای گروهان را یک گوشه روی زمین نشاند و بعد از خوشامدگویی، از وضعیت آموزش، مقررات پادگان، ساعت بیداری، احتمال حمله هوایی، احتمال حمله منافقین برای به دست آوردن اسلحه و ... برایمان صحبت کرد و گفت: -شما همیشه باید آماده باشید تا در صورت حمله هواپیماهای عراقی یا منافقین، سریع ساختمانها را خالی کنید و ... بعد از صحبتهای مسئول گروهان، در صفوف به هم فشرده نماز جماعت جا گرفته و پس از اقامه نماز ظهر و عصر، راهی سالن غذاخوری شدیم. تا شب در اختیار خودمان بودیم و در محوطه پادگان برای خودمان میگشتیم. ساعت نه شب، بعد از نماز و صرف شام مختصری، خاموشی اعلام کردند. ما هم که از صبح تا شب این طرف و آن طرف رفته بودیم، برای رفع خستگی به رختخواب پناه بردیم. خیلی زود به خواب راحت و عمیقی فرو رفتیم. ساعت دو بعد از نیمه شب بود که با صدای تیراندازی و فریادهای فرمانده گروهان که میگفت: «وضعیت قرمزه، حمله هواییه.» از خواب پریدم و با پای برهنه و سراسیمه، از پلههای ساختمان سرازیر شدیم. در بین راه مرتب به همدیگر میخوردیم. هر که تیزتر بود، سریع رد میشد و بعضیها هم میافتادند زیر دست و پای بقیه. سر و صدای فرماندهان گروهانها که فریاد میزدند بدو، همه جا را پر کرده بود. به هر زحمتی بود، از ساختمان خارج شدم و با سرعت به سمت باغچه رفتم. وقتی میخواستم وارد باغچه شوم، پایم به طناب گیر کرد و طناب بدون اینکه مقاومت زیادی از خود نشان بدهد، پاره شد و من در چالههای باغچه درازکش سنگر گرفتم. وقتی فرماندهان بچههای گروهانها را به ستون چهار جمع کردند، فهمیدیم که از حمله منافقین خبری نیست؛ رزم شبانه است. بعد از یکی دو ساعت دویدن، پامرغی رفتن، سینهخیز رفتن و بدو بایست، دعای فرج امام زمان (عج) را همه با هم خواندیم و به آسایشگاه برگشتیم. صبح روز بعد رفتم به طرف باغچهای که شب گذشته در آن پناه گرفته بودم. در نهایت تعجب دیدم که طناب پاره شده، طناب قطوری است و سرعت زیاد من باعث پاره شدن آن شده. از همان روز، برنامههای ما افتاد روی روال؛ هر روز صبح بعد از نماز جماعت میرفتیم صبحگاه، بعد از قرائت قرآن، چند کیلومتری میدویدیم، نرمش میکردیم و با خواندن سوره «والعصر»، به سمت سالن غذاخوری حمله میبردیم. همه توی صف غذا نوبت میگرفتیم؛ از فرمانده گردان گرفته تا نیروی آموزشی. بعضی روزها هم گروهان را جلو غذاخوری نگه میداشتند و میگفتند: یک دقیقه وقت دارید تا صبحانه بخورید. ما هم سریع میدویدیم یک تکه نان و مقداری پنیر برمیداشتیم و تا برسیم به غذا خوری، وقت تمام میشد و بقیه راه را باید پا مرغی میرفتیم. هر کس میخواست صبحانه بخورد، باید درد و رنج پا مرغی را هم میکشید و در غیر این صورت باید تا ظهر گرسنه میماند. از ساعت هشت صبح به بعد، کلاسهای اسلحه، تاکتیک، عقیدتی، تخریب و ... شروع میشد و طبق برنامه پیش میرفتیم. هر روز که میگذشت، بر معلوماتمان افزوده میشد و به روز اعزام به جبهه نزدیکتر میشدیم. در طول روز به قدری خسته میشدیم که صبح روز بعد، به زور از خواب بیدار میشدیم تا اینکه یک مقداری به مسائل رزم آشنا شدیم. شبها معمولا دو نفر- دونفر در آسایشگاه نگهبانی میدادیم. یک شب که من و دوستم جلو در آسایشگاه نگهبانی میدادیم، دیدم دو تا شبح سفید، آهسته از پله ها پایین میآیند. اول کمی جا خوردم، اما برای اینکه نشان بدهم خودم را نباختم، شروع کردم به صحبت کردن. آن دو نفر وقتی فهمیدند ما آنها را دیدیم، ملحفهها را از رویشان برداشتند، مسئول گروهانهای دیگر بودند، آمدند پایین و گفتند: از آسایشگاه میخواهیم بازدید کنیم. ما یکی از آنها را بازرسی کردیم و او گفت: دیگری هم با من است. ما هم بی خیال شدیم و نفر دوم را بازرسی نکردیم و آن دو نفر به همراه دوستم وارد آسایشگاه شدند. چندلحظه بعد دیدم آن دو نفر دوستم را دستگیر کرده، از آسایشگاه خارج شدند و به من اخطار کردند که سلاحم را بیاندازم. من هم در یک چشم بر هم زدن، یکی از آنها را گرفتم و ضمن درگیری، بر پا زدم و همه بچهها را بیدار کردم. مسئولان گروهانها که از عکس العمل من خوششان آمده بود، تشکر کردند و رفتند. یک شب، نگهبانی تمام پادگان به بچههای گروهان ما محول شد. به همین منظور، به پاسدار خانه رفتیم. نگهبانیها دو ساعت به دو ساعت بود. ساعت دو بامداد 30/3/1360 در آسایشگاه پاسدار خانه نشسته بودیم که خبر دادند دکتر چمران درجبهه دهلاویه بر اثر اصابت گلوله خمپاره به شهادت رسیده است. آن شب بدون اینکه اتفاق خاصی بیفتد، گذشت و صبح روز بعد، صبحگاه نرفتیم. بچهها از اینکه از برنامه صبحگاه معاف شده اند، خیلی خوشحال بودند. خود دوران آموزش یک فیلتر بود و بچههای زحمتکش، مصمم و با اداره را از بقیه تمیز میداد. چه بسا تعدادی از برادران هم دوره ما بر اثر فشار و سختیهای آموزش، بعد از رفتن به مرخصی شهری، دیگر برنمیگشتند. البته تعداد این افراد خیلی کم بود و بقیه بچهها با تلاش، همت و صبر و بردباری، روزهای سخت آموزش را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتند. شب هفتم تیر ماه بود که شنیدیم حزب جمهوری اسلامی توسط منافقین بمب گذاری شده و تعدادی از سران و مسئولان مملکتی به شهادت رسیدهاند. دکتر بهشتی هم در آن جلسه حضور داشتند، اماکسی نمیدانست ایشان شهید شده یا زنده اند. صبح روز بعد از روزنامه جمهوری اسلامی به دستمان رسید، فهمیدیم دکتر بهشتی نیز به شهادت رسیده است. صدای گریه و زاری بچهها تمام پادگان را فرا گرفته بود. حالات بچهها نشان میداد که بسیجیها عاشق بهشتی و یاران با وفای امام هستند. به اتفاق فرماندهان پادگان امام حسین (ع)، درتشییع جنازه با شکوه شهید بهشتی و دیگر یاران امام، همگام با مردم شهید داده و انقلابی شرکت کردیم و پس از مراسم تدفین، به پادگان برگشتیم. بعد از پایان دوره آموزش، برای خداحافظی، یک سر رفتیم خانه و صبح روز بعد، از پادگان امام حسین (ع) به فرماندهی برادر رسولی و با چند دستگاه اتوبوس، راهی غرب کشور شدیم. هوا کاملا تاریک شده بود که به شهر کرمانشاه رسیدیم. شهر کاملا خاموش بود. عراقیها ضمن بمباران شهر، تلفات سنگینی به مردم مقاوم و سلحشور کرمانشاه وارد کرده بودند. بعد از اقامه نماز مغرب و عشا، شام را که نان و سیب زمینی بود، صرف کردیم و مشغول استراحت شدیم. درباره : شناسایی ها , بازدید : 172 [ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |