فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

در يك خانواده مذهبي زاده شد .محل تولدش ساوه ،يکي از قديمي ترين وبا اصالت ترين شهرهاي ايران ؛ شهري که ريشه درتاريخ چند هزار ساله ي ايران بزرگ دارد.
در مكتب قرآن و اهل بيت (ع) پرورش يافت. با شروع جنگ تحميلي ابتدا در شمار بي قراران بسيج به جبهه هاي جنگ شتافت و پس از مدتي لباس مقدس سپاه را پوشيد و تا آخرين لحظه ، صراط المستقيم مبارزه را كه به شاهراه شهادت مي پيوست ، در نورديد.
در جبهه و پشت جبهه با توجه به مسووليتهاي مختلفي كه بر عهده اش گذاشته مي شد ، به تربيت و سازماندهي نيروها مي پرداخت ؛ در گردان « امام صادق(ع) » در عرصه مبارزه و دفاع و در بخش آموزش و عمليات سپاه ساوه در سنگر پشتيباني جبهه ، لحظه اي از اين امر خطير ، غافل نمي شد.
عزت نفس ،‌ حسن تدبير ،‌ اخلاص و ... از او يك انسان دوست داشتني پرورده بود بدانگونه كه تمامي نيروها هماره از جان و دل فرمان او را اطاعت مي كردند.
يعقوبي ، « يوسفي » بود كه ديدار و مصاحبت با او ، نشاط و شادماني را به ارمغان مي آورد تا آنجا كه گاه ، اشك شوق در چشمان ياران و نزديكان ، گواه اشتياق آنان در ديدار با او مي شد.او پرستويي بود كه به مهاجرت و كوچ به سمت بهاري جاودان مي انديشيد و طنين بال بال او هميشه از اين اشتياق خبر مي داد و در آخر با بالي زخمي و دلي سبز ، به سمت آن بهار ابدي پرواز كرد.

شهيد « ابراهيم يعقوبي » از بي شمار شهيداني است كه در دوران حيات خويش به تفسير مفهوم شهادت پرداخت و در آخر به خلوت خاص ربوبي ، راه يافت ؛‌ آنان كه در پي جاي پايي از شهادتند با تعمق و تفكر در حيات مادي اين شهيدان ، كه زمينه سازي حيات معنوي شان بود ، مي توانند حجاب از چهره اين حقيقت بارز بردارند.
ترسيم سيماي واقعي شهيدان كار ما نيست اما از آن جا كه گفته اند « ما لا يدرك كله لايترك كله » در حد توان خويش ، غبار از آئينه سيماي اين شهيد بزگوار خواهيم سترد ؛‌ تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد ...

« ابراهيم » به لحاظ سعه صدر و اخلاق كريمه اي كه داشت ، هماره مورد توجه همگان بود و به واسطه حسن تدبير و آگاهي خاصي كه داشت ،‌ معمولاً‌ خويشاوندان او در وقت بروز مشكلات به او مراجعه كرده ، با او مشورت مي نمودند.
پدر او بارها‌ مي گفت : « ابراهيم ، همه چيز من است !‌» او وقتي « ابراهيم » را مي ديد، از فرط خوشحالي مي گريست ، ابراهيم در نزد او در حكم « يوسفي » بود كه ديدار او مسرت و نشاط و روشني دل را براي او به همراه داشت.روحيه حماسي او ، نه فقط در دوران جنگ كه از زمان كودكي او مشهود بود ؛ « او آنقدر به مسائل جنگ علاقه داشت كه حتي بازي هاي كودكانه در دوران خردسالي اش هم ب نحوي با جنگ و مبارزه ، مرتبط بود.
عزت نفس واراده بي نظير او قابل وصف نيست !‌ او در دوران جواني در كنار تحصيلات به فعاليتها مختلف مي پرداخت از جمله در امر كشاورزي ، بازوي پرتواني براي پدر خود بود.در دوران فعاليتهاي مردمي عليه رژيم منحوط شاهنشاهي ، « ابراهيم » فعاليت گسترده اي در روستا داشت و مردم را از جريانات مختلف سياسي آگاهي مي كرد. « او اعلاميه هاي حضرت امام را به روستاهاي ديگر مي برد و در بين مردم پخش مي نمود. يكبار هم در هنگام پخش اعلاميه امام ، توسط ساواك دستگير شد و در حالي كه اعلاميه ها را در دهان مي جويد ، روانه زندان هاي مخوف رژيم شد. »
شركت در محافل مذهبي و مجالس ائمه اطهار (ع) خصوصاً‌ حضرت سيد الشهدا (ع) از برنامه هاي هميشگي او بود ؛‌ او بواسطه عشق و افري كه به امام حسين (ع) داشت ، در برپا داشتن خيمه عزاي او تلاش بسياري مي كرد و الگوي خاصي براي دوستان و آشنايان شده بود.
سردار محمد مير جاني از آن سردارملي اينگونه ياد مي کند:
«با شروع جنگ ، در سال 1359 به كردستان شتافت و علم مبارزه را بر دوش كشيد و در مسير مبارزه ، نستوه و خستگي ناپذير ماند و مزد تلاشهاي خالصانه خويش را در آخر گرفت.« شهيد يعقوبي » از آن كساني بود كه جبهه ها به خود مي باليدند كه مثل او را در خود دارند. امثال او كه آمده اند و فداكاري مي كنند ... ، بسيار خستگي ناپذير بود ، هيچ چيز او را از جنگ و جبهه ، غافل نمي كرد ، چه زن و فرزند ؛‌و چه مشكلات زندگي و چه مسايل جسمي ... به خاطر حضور مستمر در جنگ ، او صدمات بسياري را متحمل شده بود ؛ با آن كه يك پايش را از دست داده بود ، با اين حال حاضر نشده بود كه عرصه را خالي كند! واقعاً‌ مي توان گفت كه او عاشق جهاد بود.»

در جبهه و پشت جبهه به چيزي جز « اداي به تكليف » نمي انديشيد و در اين راه ، لحظه اي از تلاش دست برنداشت. او آنگاه كه احساس كرد دشمن بعثي ، قصد ميهن اسلامي و آرمانهاي اسلامي او كرده ، بستر عافيت را ترك گفت و به جبهه ها شتافت. « دفاع از آرمانها » آنقدردر نظر او مهم بود كه حتي در پشت جبهه هم از آن سخن مي گفت و به صورت مستقيم و يا غيرمستقيم ، بي خبران را از آن خبر مي داد.
در ماموريت هايي كه به او محول مي شد بسيار جدي و سختگير بود و در انجام وظيفه ، شب و روز نمي شناخت او مي گفت : « اگر كوتاهي كنم ، روز قيامت نمي توانم جواب شهدا را بدهم ... »

ابراهيم « اسماعيل » دلش را از همان ابتداي ورود به مبارزه ، در مناي دوست تقديم كرد و آنقدر برعهد خويش پايدار ماند تا به بارگاه معبود حقيقي پذيرفته شد.
اوبه فوز عظيم «شهادت» و«لقاي الهي» رسيد در حالي كه پيش تر به مقام رفيع « جانبازي » رسيده و يك پاي خويش را تقديم كرده بود. شهادت آبي بود كه توانست آتش عطش هميشگي او را فرو نشاند و شرابي كه كام جان اورا شيرين گرداند.
منبع:عرشيان،نوشته ي ،سيد مهدي حسيني،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1382





وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
اينجانب ابراهيم يعقوبي يكي از بندگان گنهكار و روسياه خدا با چشم باز و آگاهي كامل به دستورات دين مبين اسلام ، كه به آن اعتقاد صد در صد دارم ،به جبهه آمده ام تا دشمنان را به زانو در آورم.بر ماست كه نگذاريم خون اين شهيدان و عزيزان مجروح و معلول ، پايمال شود.
از جنگ حمايت كنيد كه اين جنگ سرنوشت اسلام و كفر است.
مادرم ! شما به زيارت « كعبه » رفتيد و من هم به زيارت « خداي كعبه » ؛ شما در عيد قربان ، گوسفند قرباني كرديد و من خودم را ، شما سعي بين « صفا » و « مروه » نمو ديد و من بين جبهه و قتلگاه ... شما با سنگ ،‌ « رمي جمره » كرديد و من بافشنگ ، شيطانكهاي ملحد و منافقين را نشانه رفتم ! شما با لباس سفيد ، محرم شديد و من با لباس رزم ، احرام كردم ؛ شما « حجر الاسود » را بوسه زديد و من ريگهاي تفتيده كربلاي غرب و جنوب را ...ابراهيم يعقوبي





خاطرات
عين الله رضايي:
در جبهه و در پشت جبهه به امر آموزش نيروهاي رزمي ، اهميت خاصي مي داد و دقت نظر خاصي داشت؛ اين مساله ، او را در ميان نيروها زبانزد كرده بود ، بسياري از افراد كه به ظاهر اثر توجه مي كردند او را سفارش مي كردند كه در امر آموزش ، اينقدر سخت گير نباشد و توان نيروها را براي عمليات ، ضايع نگرداند اما در هنگام عمليات و رو در رويي با دشمن تا به دندان مسلح ، معلوم مي شد كه حق با « شهيد يعقوبي » بوده است :
او به امر آموزش ، اهميت خاصي مي داد و با بچه ها بسيار كار مي كرد ، كه به خاطر اين كار نيز ، گاهي بچه ها اندكي ناراحت مي شدند ... تا اين كه زمان عمليات « محرم » فرا رسيد. با آنكه نيروها بعدازظهر حركت كردند ، اما ساعت ده شب به آنجا رسيدند ؛ در آنجا بود كه همه پي بردند چقدر آموزشها و سخت گيري ها ، در هنگام عمليات مفيد واقع شده است.

محمد رضا مجيدي:
هميشه نيروهاي « شهيد يعقوبي » از روحيه والايي برخوردار بودند و اين مرهون روحيه عالي و شهامت بي نظير فرمانده شان بود. در عمليات « محرم » گروهان او به عنوان خط شكن انتخاب شد و پس از درگيري شديد با دشمن بعثي از « نهر عنبر » كه تنها راه ارتباطي دشمن بود ، عبور كرد ، در اين حال « شهيد يعقوبي » با روحيه اي عالي در كناره « نهر » ايستاده بود و با صداي بلند مي گفت : « خط شكسته شد !‌ خط دشمن شكسته شد ! برادران به پيش برويد!‌ » و با اين كار ، توان روحي نيروهاي خويش را دوچندان مي نمود.

محمود يعقوبي:
عشق به حقيقت مبارزه و دفاع ، تحمل صدمات را بر او آسان كرده بود و هرگز از آن ها شكايتي نمي كرد.
« از فاو برگشته بود ، وقتي پوتين هايش را درآورد ، ديدم پاهايش تاول زده است!‌ گريه ام گرفت معلوم بود كه اين چند روزه ، اصلاً‌ نتوانسته پاهايش را از پوتين دربياورد !
يكبار هم با پاهايي مجروح به عقب آمده بود و دوباره عازم بود ؛ وضع پاهايش خيلي وخيم بود اما او مثل هميشه ، براي اينگونه مسايل اهميتي قائل نبود! به او گفتم : « نمي خواهد برگردي، وضع پاهايت خيلي خراب است ... » در جوابم گفت : « نمي توانم وجدانم قبول نمي كند. » و با همان وضع ، دوباره به منطقه بازگشت »
در عمليات « كربلاي 1» به صورتي اعجاب انگيز بر روي مين رفت و يك پايش را در راه خدا تقديم كرد. بعد از اتمام معالجه و بهبود نسبي ، دوباره به منطقه برگشت، با همان پاهاي مجروح ! به خاطر عشقي كه به جبهه داشت نمي توانست از آن دور باشد.
« ابراهيم » در زمان عمليات ، با عصا به منطقه آمده بود ؛ وقتي كه مي خواست به خط مقدم برود ، رفقايش به او گفتند كه « شما كه ديگر نمي توانيد جنگ كنيد ؟! » اما او گفته بود : « حداقل جسم من در آنجا سياهي لشكر است يا نه ؟!‌ »

علي فكور :
در سال 66 هنگامي كه خبر شهادت « شهيد ناصري » و « شهيد موسوي » رسيد ، من در بنياد شهيد ، مشغول خدمت بودم ، با شنيدن اين خبر ، آثار غم بر چهره همگان نشست ، در اولين فرصت ، مشغول تدارك برنامه تشييع اين دو شهيد شديم ، سرانجام در نيمه شب به سردخانه رفتيم و ديديم كه « شهيد يعقوبي » صورت « شهيد موسوي » را باز كرده ، صورتش را بر صورت شهيد گذاشته است ؛ شنيدم كه با ناله اي سوزناك گفت: « سيدجان ! اي سيد غريب !‌ ...» گريه امانش نداد و چنان گريه سوزناكي سرداد كه دل سنگ را آب مي كرد ؛‌احساس كردم كه در و ديوار اشك مي ريزد ، بي اختيار به ياد اين بيت افتادم كه :
« بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران »

محمدرضا مجيدي:
« شهيد يعقوبي »با آن كه يك پايش را در جنگ از دست داده بود اما با اين حال ، جبهه را رها نكرده بود. يكبار به او گفتم : « شما با اين پايتان ، ديگر لازم نيست به جبهه بيائيد ... » در جواب به من گفت : « مگر نمي توانم بايستم؟! من وجدانم قبول نمي كند كه در پادگان ساوه بمانم ... بايد به جبهه بروم ؛‌ من با همين يك پاي باقي مانده ، مي توانم خيلي كارها انجام دهم !‌»

ابراهيم قرباني:
پيش از پيروزي انقلاب ، فعاليتهاي مستمري عليه رژيم منحوس شاه داشت. معمولاً‌ در هنگام درگيري ماموران با تظاهرات كنندگان ، اعلاميه هاي حضرت امام (ره)را كه در لباسش پنهان كرده بود ، بيرون مي آورد و در ميان مردم پخش مي كرد.
يكبار هم در هنگام چسباندن اعلاميه ، دستگير و زنداني شد ، كه با سعي فراوان دوستان ، ايشان آزاد گرديد ؛ همچنين در تب و تاب حمله رژيم به مدرسه فيضيه ، شعري ساخته بود كه روزگاري زمزمه مي كرد و هرگز هراس و بيم از اين كار ، به دل راه نمي داد.

غلامحسين قرباني:
يك روز من از تهران به سوي ساوه مي رفتم كه سربازي را سوار ماشين نمودم ، وقتي شروع به صحبت كرد ، فهميدم كه « شهيد يعقوبي » او را قبلاً‌ به سربازي فرستاده است. در هنگام صحبت ، سرباز ، اشك درچشمانش حلقه زده بود و مي گفت : « روحش شاد كه باعث شد من به خدمت بروم ، چون در آنجا بود كه معني زندگي كردن را آموختم ؛ آن شهيد ازين جهت برگردن من حق بزرگي دارد. »

حسن فكري :
روز قبل از شهادت ، در حومه « كرمانشاه » صبح بعد از صبحگاه ، كوهپيمايي داشتيم ايشان هم با پاي مجروح همراه ما آمدند ؛‌ چند بار به ايشان گفتم : « آقاي يعقوبي !‌ شما نياييد ؛‌چون خيلي اذيت مي شويد ؛‌ سخت است!‌ » جواب دادند كه : « من از سربازان خجالت مي كشم».با وجود اصرارهاي من ، تا آخر كوه پيمايي با ما همراه بود و البته صدمه بسياري هم كشيد.

مرحله اول عمليات « محرم » بود كه پس از عبور از تپه هاي « عنبر » بر روي يكي از تپه ها مستقر شده بوديم. تاريكي شب همه جا را فرا گرفته بود ؛‌ نيروهاي خودي و دشمن درهم آميخته شده بودند و مكان مشخصي نداشتند ، صداي تانك ها به گوش مي رسيد كه نزديك و نزديك تر مي شدند.
شهيد « يعقوبي » براي مقابله با دشمن با يك قبضه آرپي جي به پائين تپه آمد و گلوله را درون قبضه گذاشت و شليك كرد ولي گلوله اي خارج نشد ؛ بار دوم، آرپي جي را دستكاري كرد تا شليك كند ولي باز هم نشد براي بار سوم هم شليك نشد در اين لحظه هوا كم كم روشن شده بود ؛ معلوم شد كه تانك هاي نيروهاي خودي هستند كه براي پشتيباني به آنجا آمده بودند.
جالب اين بود كه وقتي همان آرپي جي به طرف دشمن شليك شد ، بخوبي عمل كرد!‌ اين حادثه در حد يك معجزه بود كه بچه ها با ديدن آن خيلي خوشحال شدند و خدا را شكر كردند.

كاظم فكري:
با آن كه قبلاً « شهيد يعقوبي » فرماندهي گردان پياده را داشت ، اما به خاطر مجروحيت پايش كه در مهران روي مين رفته بود و پاشنه پايش كاملاً از بين رفته بود ، ديگر نمي توانست آن تحرك نيروي پياده را داشته باشد ،‌ به همين خاطر به گردان ادوات معرفي شد.
وقتي كه بچه ها را به راهپيمايي مي برديم ، او هم مي آمد و بعضي اوقات هم پايش زخم مي شد ... هر چه اصرار مي كرديم كه « شما با اين پاي مجروحت لازم نيست همراه بچه ها بيايي و ... » مي گفت : « من خجالت مي كشم از اين كه اينها براي آمادگي رزمي به پياده روي مي روند و من در چادرها استراحت كنم و بخوابم ... »


علي صفويه:
براي بدرقه نيروهاي گردان « حاج حسن مسئله گو » به پادگان ولي عصر رفته بوديم. در اين حال ميني بوس را ديديم كه به تازگي از جبهه هاي حق عليه باطل بازگشته بود. به ياد دارم كه جبهه ها در‌آن وقت ، اعلام نياز كرده بودند؛ با آن كه « شهيد يعقوبي » به تازگي از جبهه بازگشته و هنوز گرد خستگي از سر و رويش پاك نشده بود ، دوباره عازم جبهه شد و بدين سان بار ديگر نداي « هل من ناصر » كاروان حسيني را عاشقانه ، لبيك گفت.

محمد نبي ميرزا بابايي:
شهيد « ابراهيم يعقوبي » در آموزش نيروهاي گردان ، بسيار سخت گير بود و در اين سختگيري ،‌ هدفهاي روشني را دنبال مي كرد. شبي كليه گردان « علي بن ابي طالب » را جهت انجام رزم شبانه حركت داد تا نيروها را به پياده روي با مسافت بسيار ، در تاريكي شب و هواي سرد ، تمرين دهد.
در هنگام حركت ، دستور داد كه كليه افراد گردان از داخل شياري كه در آنجا آب جمع شده و بسيار هم تنگ بود، عبور كنند. هنگامي كه از آن شيار عبور مي كردم ، ديدم كه او بالاي شيار ايستاده و هر كس كه از داخل شيار ، عبور نمي كرد پا بر روي كتف او مي گذاشت و با فشار او را داخل آب مي نمود.
نتيجه مثبت اين سخت گيري ها در هنگام عمليات و استقامت نيروها در برابر دشمن بعثي، به راحتي قابل مشاهده بود.

احمد يعقوب زاده:
در ابتداي جنگ تحميلي ، براي بازديد از جبهه ها به منطقه غرب رفته بوديم . برف زيادي آمده بود و آبي هم براي مصرف ، وجود نداشت.بچه ها مجبور بودند كه برفها را آب كنند و به مصرف كارهاي ضروري برسانند.در اين حال و هوا ، جواني را ديدم كه پر تلاش و خستگي ناپذير ، مقداري آذوقه بر دوش گذاشته و از گردنه هاي صعب العبور بالا مي آيد ...
خيلي مشتاق شدم كه بمانم و ببينم كه اين رزمندگان جوان و فعال كيست.وقتي كه آن راه مشكل را عبور كرد و به من رسيد ، ديدم « ابراهيم يعقوبي » است ! اشك شوق در ديدگانم مي لغزيد و نمي دانستم چگونه او را تحسين كنم !‌ فقط از صميم دل و عمق باطن ، او را دعا كردم.

مهدي ناجي:
در ايام ماه رمضان سال 60 به فرمان حضرت امام (ره) روزه نمي گرفتيم چون نيروي رزمي بوديم و در اختيار خودمان نبوديم ، ولي آن حالت دعا و ذكر را داشتيم.
به ياد دارم كه در شبهاي احياء در همان سال ، در خط اروند ، شهيد « يعقوبي » با شهيد « حبيبي » ( كه در كربلاي 5 به شهادت رسيد ) كتاب دعا آورده بود و در زير نور ماه دعاهاي شب احياء را خوانده و در حالتي عارفانه و عاشقانه ، آن شب ها را احيا داشت.

اكبر نيكوكار:
در اسفند سال 60 ما گروهي بوديم كه به فرماندهي « شهيد نظر فخاري » به منطقه « مريوان » در كردستان اعزام شديم. به خاطر دارم كه در جمع ما بچه هايي بودند كه خيلي هايشان شهيد شدند از جمله « شهيد ناصري » و « شهيد يعقوبي » ، در منطقه اي كه سراسر پوشيده از برف بود ، كم كم تقسيم شديم ؛ در اين تقسيم نيرو « شهيد يعقوبي » سخت ترين جا وصعب العبورترين مكان را ، كه كمتر كسي حاضر مي شد به آنجا برود ، با جان ودل پذيرفت ؛ من آن وقت فهميدم او خيلي جلوتر از من و امثال من مي باشد.

قاسم يعقوبي :
آخرين فرزندش سه روزه بود كه براي چندمين بار ، عازم به جبهه شد و در عمليات « كربلاي يك » در اثر برخورد با مين ،‌ مجروح شد . در آخرين سفر ، انگار به او الهام شده بود كه شهيد خواهد شد ، به همين خاطر از همه دوستان حلاليت مي طلبد و عكسي از خود به يكي از بستگانش مي دهد و به او سفارش مي كند كه « بعد از شهيد شدنم ، اين عكس را چاپ كنيد . » آري او بر اين باور بود كه شهيد خواهد شد و دقيقاً آنچه پيش بيني كرده و گفته بود ، تحقق يافت.

محمود احمدلو:
دربيمارستان «شهيد مصطفي خميني» بستري بودم به خاطرمجروحيتي كه داشتم با « شهيد يعقوبي » در آنجا بستري بود. گاهي اوقات كه فرصت مي شد به او سري مي زدم و حالش را مي پرسيدم.
يكبار دكتر آمده بود كه پايش را معالجه كند ، پاي او بشدت مجروح شده بود و به خاطرآن درد بسياري مي كشيد با اين حال اصلاً‌ به روي خودش نمي آورد. پاشنه پاي او بر اثر انفجار مين ، جراحت سختي پيدا كرده بود و نظر دكتر آن بود كه بايد قطع شود. دكتر به او مي گفت : « اين پا ديگر براي تو پا نمي شود ، بگذار آن را قطع كنم و خيالت را راحت كنم ! »
اما او مي گفت : « ما تا اين جا را تحمل كرده ايم ، بقيه را هم توكل به خدا مي كنيم ، بلكه فرجي بشود ... »
آنچه براي من موجب شگفتي شده بود ، تحمل بسيار او در برابر درد شديد جراحت بود . او هرگز از درد شكايتي نمي كرد ، شايد مي خواست به نحوي مانع تضعيف روحيه ديگر مجروحان شود و شايد اين درد را نوعي بلاي « دوست » مي دانست كه با شيريني رضايت او قابل قياس نبود.

غلامحسين قرباني:
در يكي از حملات دشمن ، گردان « ولي عصر » به محاصره دشمن افتاده بود و كار به حدي بر نيروها سخت شده بود كه خيلي ها اميد و اطمينان خود را از دست داده بودند.
شهيد « يعقوبي » وقتي وضعيت را خطرناك مي بيند با توكل بر خداوند و پشتكاري عجيب ، آرپي جي را به دست مي گيرد و شروع به شليك كردن مي كند و پنج دستگاه از تانكهاي دشمن به آتش مي كشاند ، اين تلاش او ، روحيه خاصي به نيروها مي بخشد ودرنتيجه محاصره گردان ، با اين رشادت و روحيه بخشي او شكسته مي شود.

عباس عسگري:
شبي همراه با چند نفر در « مريوان » به ديدنش رفتيم همان شب كوموله ها حمله اي به شهر كردند ، « شهيد يعقوبي » كه مسوول پايگاه بود با روحيه اي بلند و با رشادت بسيار نيروها را سازماندهي كرد و به دفع حمله آنان پرداخت. و هر چند گاه يكبار ، به داخل مقر مي آمد و اظهار مي داشت كه « راحت باشيد !‌ ما تا صبح بيداريم »
با همت و استقامتي كه او و نيروهايش نشان دادند ، توانستند حملات دشمن را براحتي دفع نمايند.

كاظم فكري:
به همراه « شهيد يعقوبي » و يكي از دوستان ، از آبادان باز مي گشتيم ؛‌ در ماشين صحبت از مرگ و زندگي پيش آمد ؛ « شهيد يعقوبي » گفت : « فلاني !‌ من تمام كارهايم را انجام داده ام ، يعني خودم را براي شهيد شدن ، آماده نموده ام . » گفتم : « شما متاهل هستيد ، زن و بچه داريد ، آنها را چه مي كنيد ؟! » گفت : « بچه هايم بزرگ شده اند. قرضهايم را هم داده ام ... فكر نمي كنم مشكلي در كار باشد ... » از همان موقع ، فهميدم كه او ، رفتني است وهر چه سد و مانع در اين راه ديد ، از پيش پاي خود برداشته است.

محمدرضا مجيدي:
يكروز در تهران به ملاقات ايشان رفتم در بيمارستان « شهيد مصطفي خميني » او را ديدم يك پايش را از دست داده و دارد مي خندد ، برگشت و به من گفت : « طوري نشده ، زخم جزئي برداشته !‌ان شاء الله بزودي خوب مي شوم و دوباره به منطقه خواهم رفت ! »به ياد دارم كه يكبار ديگر هم به من گفت : « من نمي توانم اين جا بمانم ، بايد به منطقه اعزام شوم. » من گفتم :« با يك پا چطور مي تواني ؟!» گفت: « تا نفس در بدن دارم مي جنگم ؛ خدا خودش كمك مي كند. » و شيدايي او ، نمي گذاشت كه آرامشي داشته باشد ؛‌ با اين كه ظاهراً‌ با مجروحيتي كه داشت ، تكليف از او ساقط شده بود با اين حال تا آخرين نفس هم در عرصه مبارزه ماند و به شهادت رسيد.

عين الله رضايي:
در شب عمليات « محرم » ديدم كه شهيد عزيز « يعقوبي » اصلاً‌ ترس در وجودش نيست و بسيار عادي ، تكبير مي گويد و به پيش مي تازد ؛ در ميان آتش و دود و خون ، صداي « شهيد يعقوبي » بوضوح بگوش مي رسيد كه تكبيرگويان به دشمن حمله مي كرد.
از همان شب كه من روحيه بسيار عالي و دشمن ستيز ايشان را ديدم ، واقعاً به او علاقه مند شدم و از آن پس با هم دوست صميمي شديم.

كاظم فكري:
چند ساعت قبل از شهادت ، او به من گفت : « من همه كارهايم را انجام داده ام يعني واقعاً آمده ام كه شهيد بشوم ». من گفتم : « در جبهه بودن و كاركردن هم نوعي سعادت و خدمت است ، حتماً لازم نيست كه انسان ، شهيد بشود ... » در جوابم گفت : « ماندن براي من ديگر مشكل شده است ، با توجه به اين كه زياد در جبهه بوده ام و ... ديگر براي من سخت است كه بمانم. »
احساس كردم اندوه سنگين فراق دوستان و همسنگران بر دل او سنگيني مي كند و ديگر مرغ روحش ، آرامش ماندن ندارد ... مدتي نگذشت كه به آرزوي ديرينه خويش رسيد و به جوار قرب حق ، راه يافت.

اصغر اسدي:
چند روزي از عمليات « مهران » گذشته بود ؛ يكبار « شهيد يعقوبي » را با لباسهاي خونين ديدم ، بعد از احوالپرسي از او پرسيدم كه « چرا لباسهايت خوني است ؟ » در جواب گفت : « با تني چند از سرداران ، براي شناسايي رفته بوديم كه خمپاره اي در بين ما آمد و منفجر شد ؛‌من خود افتخار شهادت يا مجروحيت را نداشتم ؛ اين خون هاي آن عزيزان است كه به عقب انتقالشان داده ام. »
گفتم : « عجله نكنيد !‌وقت براي شهادت بسيار است !‌»
يكي دو روزي ازين صحبت مانگذشته بود كه او هم برروي مين رفت و مجروح گرديد.

عين الله رضايي:
در هنگام آخرين اعزام ، به ايشان گفتم : « شما پايتان مجروح است و ديگر لزومي ندارد به جبهه برويد» اما اصرار كرد كه « نه !‌ بايد بروم و ديگر هم نمي آيم !‌» شهيد « يعقوبي » دل از همه تعلقات كنده و دل به دوست سپرده بود. با وجودي كه خداوند بتازگي به او فرزندي عنايت كرده بود و به او علاقه ، عجيبي هم داشت ، با اين حال اين علاقه نتوانست مانع تصميم آخر او باشد.

حسن فكري:
بعد از نماز صبح و زيارت عاشورا ؛‌ « شهيد يعقوبي » عازم مريوان شد ، هنگامي كه كفش هايش را مي پوشيد ، به من گفت : « شيخ حسن !‌ اگر من شهيد شدم مرا در شهر ،‌ دفن كنيد ...» بلافاصله نظرش تغيير كرد و گفت : « نه !‌ مرا به روستا ببريد ... اگر من شهيد شدم ، اسم نوزادم « سجاد » است . »
او حركت كرد و من هم پس از ساعتي حركت كردم ... وقتي به جبهه « مريوان » رسيدم ، بجه ها ناراحت هستند ؛ معلوم شد كه « شهيد يعقوبي » به وصال معبود خويش رسيده است. در آن لحظه به ياد حرفهاي او افتادم كه چندي پيش به من سفارش كرده بود.

كاظم فكري:
يك شب قبل از شهادت ، « شهيد يعقوبي » به چادر آمد و با ترفندي كه به خرج داد ، از سرشوخي در جاي من خوابيد! صبح كه برخاست ، تعدادي لباس به همراه داشت كه ديشب تقسيم كرده بودند ، به من داد و به شوخي گفت : « اين كرايه اين كه ديشب ، سرجايت خوابيدم ! امروز اگر رفتم و شهيد شدم اين لباسها براي تو ! »
آن روز را تا انتهاي محل استقرار نيرو ، با هم بوديم ؛ در راه ماشين پنچر شد و من مشغول پنچرگيري شدم ، در اين حال گلوله اي زمين خورد و انفجار آن ، اطراف ما را به لرزه در آورد... يك لحظه به خود آمدم و به سمت « شهيد يعقوبي » دويدم ... آري او به همراه يكي از همرزمانش به لقاي الهي رسيده بود.

علي فکور:
در سال 66 هنگامي که خبر شهادت (( شهيد ناصري )) و (( شهيد موسوي )) رسيد من در بنياد شهيد ، مشغول خدمت بودم ؛ با شنيدن اين خبر آثار غم بر چهره همگان نشست ؛ و در اولين فرصت مشغول تدارک برنامه تشييع اين دو شهيد شديم ؛ سرانجام در نيمه هاي شب به سردخانه رفتيم و ديديم که (( شهيد يعقوبي )) صورت (( شهيد موسوي )) را باز کرده و صورتش را بر صورت شهيد گذاشته است ؛ شنيدم که ناله سوزناک گفت :(( سيد جان! اي سيد غريب !...)) گريه امانش نداد و چنان گريه سوزناکي سر داد که دل سنگ را آب مي کرد ؛ احساس کردم که در و ديوار اشک مي ريزد؛ بي اختيار به ياد اين بيت افتادم که :
(( بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران ))

محمدرضا مجيدي:
شهيد يعقوبي با آنکه يک پايش را در جنگ از دست داده بود اما با اين حال ، جبهه را رها نکرده بود . يکبار به او گفتم :(( شما با اين پايتان ديگر لازم نيست به جبهه بيائيد ...)) در جواب به من گفت : (( مگر نمي توانم بايستم ؟! من وجدانم قبول نمي کند که در پادگان ساوه بمانم ... بايد به جبهه بروم ؛ من با همين يک پاي مانده ، مي توانم خيلي کارها انجام دهم !))

ابراهيم قرباني:
شهيد يعقوبي پيش از پيروزي انقلاب ، فعاليتهاي مستمري عليه رژيم منحوس شاه داشت . معمولا در هنگام درگيري ماموران با تظاهرات کنندگان ، اعلاميه هاي حضرت امام ( ره) را که در لباسش پنهان کرده بود بيرون مي آورد و در ميان مردم پخش مي کرد .
يکبار هم در هنگام چسباندن اعلاميه ، دستگير و زنداني شد ، که با سعي فراوان دوستان ، ايشان آزاد گرديد ؛
هم چنين در تب و تاب حمله رژيم به مدرسه فيضيه ، شعري ساخته بود که روزگاري زمزمه مي کرد و هرگز هراس و بيم از اين کار ، به دل راه نمي داد .

غلامحسين قرباني :
يک روز من از تهران به سوي ساوه مي رفتم که سربازي را سوار ماشين نمودم ؛ وقتي شروع به صحبت کردم ، فهميدم که شهيد يعقوبي او را قبلا به سربازي فرستاده است . در هنگام صحبت ، سرباز ، اشک در چشمانش حلقه زده بود و مي گفت :(( روحش شاد که باعث شد من به خدمت بروم ، چون در آنجا بود که معني زندگي کردن را آموختم ؛ آن شهيد ازين جهت برگردن من حق بزرگي دارد .))

حسن فکوري:
روز قبل از شهادت ، در حومه کرمانشاه صبح بعد از صبحگاه ، کوهپيمايي داشتيم ايشان هم با پاي مجروح همراه ما آمدند ؛ چند بار به ايشان گفتم : (( آقاي يعقوبي ! شما نياييد ؛ چون خيلي اذيت مي شويد ؛ سخت است !)) جواب دادند که :(( من از سربازان خجالت مي کشم )) .
با وجود اصرارهاي من ، تا آخر کوه پيمايي با ما همراه بود و البته صدمه بسياري هم کشيد .

يکي از دوستان تعريف مي کرد:
مرحله اول عمليات (( محرم )) بود که پس از عبور از تپه هاي (( عنبر)) بر روي يکي از تپه ها مستقر شده بوديم . تاريکي شب همه جا را فرا گرفته بود ؛ نيروهاي خودي و دشمن در هم آميخته شده بودند و مکان مشخصي نداشتند ، صداي تانکها به گوش مي رسيد که نزديک و نزديکتر مي شدند .
شهيد يعقوبي براي مقابله با دشمن با يک قبضه آر پي جي به پائين تپه آمد و گلوله را درون قبضه گذاشت و شليک کرد ولي گلوله اي خارج نشد؛ بار دوم ، آر پي جي را دستکاري کرد تا شليک کند ولي باز هم نشد براي بار سوم هم شليک نشد در اين لحظه هوا کم کم روشن شده بود ؛ معلوم شد که تانکهاي نيروهاي خودي هستند که براي پشتيباني به آنجا آمده بودند .
جالب اين بود که وقتي همان آر پي جي به طرف دشمن شليک شد،بخوبي عمل کرد ! اين حادثه در حد يک معجزه بود که بچه ها با ديدن آن خيلي خوشحال شدند و خدا را شکر کردند .

کاظم فکري:
با آن که قبلا شهيد يعقوبي فرماندهي گردان پياده را داشت ، اما به خاطر مجروحيت پايش که در مهران روي مين رفته بود و پاشنه پايش کاملا از بين رفته بود ، ديگر نمي توانست آن تحرک نيروي پياده را داشته باشد به همين خاطر به گردان ادوات معرفي شد.
وقتي که بچه ها را به راهپيمايي مي برديم ، او هم مي آمد و بعضي اوقات هم پايش زخم مي شد ....هر چه اصرار مي کرديم که (( شما با اين پاي مجروحت لازم نيست همراه بچه ها بيايي و...)) مي گفت :(( من خجالت مي کشم از اين که اينها براي آمادگي رزمي به پياده روي مي روند و من در چادرها استراحت کنم و بخوابم ...

علي صفويه :
براي بدرقه نيروهاي گردان (( حاج حسن مسئله گو)) به پادگان ولي عصر رفته بوديم. در اين حال ميني بوسي را ديديم که به تازگي از جبهه هاي حق عليه باطل بازگشته بود . به ياد دارم که جبهه ها در آن وقت اعلام نياز کرده بودند ، با آن که شهيد يعقوبي بتازگي از جبهه بازگشته و هنوز گرد خستگي از سر و رويش پاک نشده بود ، دوباره عازم جبهه شد و بدين سان بار ديگر نداي (( هل من ناصر )) کاروان حسيني را عاشقانه ، لبيک گفت .
محمدنبي ميرزا بابايي :
شهيد ابراهيم يعقوبي در آموزش نيروهاي گردان ، بسيار سخت گير بود و در اين سختگيري ، هدفهاي روشني را دنبال مي کرد . شبي کليه ُ گردان (( علي بن ابي طالب )) را جهت انجام رزم شبانه حرکت داد تا نيروها را به پياده روي با مسافت بسيار ، در تاريکي شب و هواي سرد ، تمرين دهد .
در هنگام حرکت ، دستور داد که کليه افراد گردان از داخل شياري که در آنجا جمع شده و بسيار هم تنگ بود ، عبور کنند . هنگامي که در آن شيار عبور نمي کرد پا بر روي کتف او مي گذاشت و با فشار او را داخل آب مي نمود .
نتيجه مثبت اين سختگيري ها در هنگام عمليات و استقامت نيروها در برابر دشمن بعثي ، براحتي قابل مشاهده بود.

احمد يعقوب زاده:
در ابتداي جنگ تحميلي ، براي بازديد از جبهه ها به منطقه غرب رفته بوديم . برف زيادي آمده بود و آبي هم براي مصرف ، وجود نداشت .
بچه ها مجبور بودند که برفها را آب کنند و به مصرف کارهاي ضروري برسانند .
در اين حال و هوا ، جواني را ديدم که پرتلاش و خستگي ناپذير ، مقداري آذوقه بر دوش گذاشته و از گردنه هاي صعب العبور بالا مي آيد...خيلي مشتاق شدم که بمانم و ببينم که اين رزمندگان جوان و فعال کيست .
وقتي که آن راه مشکل را عبور کرد و به من رسيد، ديدم (( ابراهيم يعقوبي )) است ! اشک شوق در ديدگانم مي لغزيد و نمي دانستم چگونه او را تحسين کنم ! فقط از صميم دل و عمق باطن ،او را دعا کردم .

مهدي ناجي:
در ايام ماه رمضان سال 60به فرمان حضرت امام (ره) روزه نمي گرفتيم چون نيروي رزمي بوديم و در اختيار خودمان نبوديم ولي آن حالت دعا و ذکر را داشتيم .
به ياد دارم که در شبهاي احياء در همان سال ، در خط اروند ، شهيد يعقوبي با شهيد (( حبيبي )) ( که در کربلاي5به شهادت رسيد )کتاب دعا آورده بود و در زير نور ماه ، دعاهاي شب احياء را خوانده و در حالتي عارفانه و عاشقانه ، آن شب ها را احياء داشت .

اکبر نيکوکار:
در اسفند سال 60ما گروهي بوديم که به فرماندهي (( شهيد نظر فخاري )) به منطقه مريوان در کردستان اعزام شديم . به خاطر دارم که در جمع ما بچه هايي بودند که خيلي هايشان شهيد شدند از جمله (( شهيد ناصري ))و ((شهيد يعقوبي )) ؛ در منطقه اي که سراسر پوشيده از برف بود ، کم کم تقسيم شديم ؛ در اين تقسيم نيرو ((شهيد يعقوبي )) سخت ترين جا و صعب العبور ترين مکان را ؛ که کمتر کسي حاضر مي شد به آنجا برود ، با جان و دل پذيرفت ؛من آن وقت فهميدم او خيلي جلوتر از من و امثال من مي باشد .

قاسم يعقوبي:
شهيد يعقوبي آخرين فرزندش ، سه روزه بود که براي چندمين بار، عازم به جبهه شد و در عمليات ((کربلاي يک)) در اثر برخورد با مين ، مجروح شد ....در آخرين سفر، انگار به او الهام شده بود که شهيد خواهد شد ؛به همين خاطر از همه دوستان حلاليت مي طلبد و عکسي از خود به يکي از بستگانش مي دهد و به او سفارش مي کند که (( بعد از شهيد شدنم ،اين عکس را چاپ کنيد ...)) آري او بر اين باور بود که شهيد خواهد شد و دقيقا آنچه پيش بيني کرده و گفته بود ، تحقق يافت .

محمود احمدلو:
در بيمارستان ((شهيد مصطفي خميني )) بستري بودم به خاطر مجروحيتي که داشتم با شهيد يعقوبي در آنجا بستري بود . گاهي اوقات که فرصت مي شد به او سري مي زدم و حالش را مي پرسيدم .
يکبار دکترآمده بود که پايش را معالجه کند؛ پاي او بشدت مجروح شده بود و به خاطر آن درد بسياري مي کشيد با اين حال اصلا به روي خودش نمي آورد پاشنه پاي او بر اثر انفجار مين ، جراحت سختي پيدا کرده بود و نظر دکتر آن بود که بايد قطع شود .دکتر به او گفت (( اين پا ديگر براي تو پا نمي شود ، بگذار آن را قطع کنم و خيالت را راحت کنم !)) اما او مي گفت :(( ما تا اين جا را تحمل کرده ايم ، بقيه را هم توکل بر خدا مي کنيم ، بلکه فرجي بشود ....))
آنچه براي من موجب شگفتي شده بود ، تحمل بسيار او در برابر درد شديد جراحت بود .او هرگز از درد شکايتي نمي کرد ، شايد مي خواست به نحوي مانع تضعيف روحيه ديگر مجروحان شود و شايد اين درد را نوعي بلاي ((دوست )) مي دانست که با شيريني رضايت او قابل قياس نبود .

غلامحسين قرباني :
در يکي از حملات دشمن ،گردان ولي عصر به محاصره دشمن افتاده بود و کار به حدي بر نيروها سخت شده بود که خيلي ها اميد و اطمينان خود را از دست داده بودند .
شهيد يعقوبي وقتي وضعيت را خطرناک مي بيند با توکل بر خداوند و پشتکاري عجيب ، آرپي جي را بدست مي گيرد و شروع به شليک کردن مي کند و در آن واحد ،پنج عدد از تانکهاي دشمن به آتش مي کشاند ، اين تلاش او ، روحيه خاصي به نيروها مي بخشد و در نتيجه محاصره گردان با اين رشادت و روحيه بخشي او شکسته مي شود .
عباس عسگري:
شبي همراه با چند نفر در ((مريوان )) به ديدنش رفتيم همان شب کوموله ها حمله اي به شهر کردند ؛((شهيد يعقوبي )) که مسوول پايگاه بود با روحيه اي بلند و با رشادت بسيار نيروها را سازماندهي کرد و به دفع حمله
آنان پرداخت . و هر چند گاه يکبار به داخل مقر مي آمد و اظهار مي داشت که (( راحت باشيد! ما تا صبح بيداريم ))
با همت و استقامتي که او و نيروهايش نشان دادند ، توانستند حملات دشمن را براحتي دفع نمايند .

کاظم فکري:
به همراه ((شهيد يعقوبي )) و يکي از دوستان ، از آبادان باز مي گشتيم ؛در ماشين صحبت از مرگ و زندگي پيش آمد ؛ ((شهيد يعقوبي )) گفت :(( فلاني !من تمام کاررهايم را انجام داده ام يهني خودم را براي شهيد شدن آماده نموده ام .)) گفتم :((شما متاهل هستيد زن و بچه داريد ؛ آنها را چه مي کنيد ؟!))گفت :(( بچه ها بزرگ شده اند . قرصهايم را هم داده ام ...فکر نمي کنم مشکلي در کار باشد ...))از همان موقع فهميدم که او رفتني است و هر چح سد و مانع در اين راه ديده از پيش پاي خود برداشته است .

محمدرضا مجيدي:
يکروز به تهران به ملاقات ايشان رفتم در بيمارستان ((شهيد مصطفي خميني )) او را ديدم يک پايش را از دست داده ميخندد برگشت و به من گفت :طوري نشده زخم جزيي برداشته !ان شاءالله بزودي خوب مي شوم و دوباره به منطقه خواهم رفت !))
به ياد دارم که يکبار ديگر هم به من گفت :من نمي توانم اين جا بمانم بايد به منطقه اعزام شوم من گفتم : با يک پا چطور ميتواني ؟!))
گفت : تا نفس در بدن دارم مي جنگم ؛خدا خودش کمک مي کند و شيدايي او نمي گذاشت که آرامشي داشته باشد با اين که ظاهرا با مجروحيتي که داشت تکليف از او ساقط شده بود با اين حال تا آخرين نفس هم در عرصه مبارزه ماند و به شهادت رسيد .

عين الله رضايي:
در شب عمليات محرم ديدم که شهيد عزيز يعقوبي اصلا ترس در وجودش نيست و بسياري عادي تکبير مي گويد و به پيش ميتازد؛ در ميان آتش و دود و خون صداي شهيد يعقوبي بوضوح بگوش مي رسيد که تکبير گويان به دشمن حمله مي کرد
از همان شب که من روحيه بسيار عالي و دشمن ستيز ايشان را ديدم واقعا به او علاقه مند شدم و از آن پس با هم دوست صميمي شديم

کاظم فکري:
چند ساعت قبل از شهادت او به من گفت :(( من همه کارهايم را انجام داده ام يعني واقعا آمده ام که شهيد بشوم من گفتم : در جبهه بودن و کار کردن هم نوعي سعادت و خدمت است حتما لازم نيست که انسان شهيد بشوم ...در جوابم گفت : ماندن براي من ديگر مشکل شده است با توجه به اين که زياد در جبهه بوده ام و ...ديگر براي من سخت است که بمانم .))
احساس کردم اندوه سنگين فراق دوستان و همسنگران بر دل او سنگيني مي کند و ديگر مرغ روحش آرامش ماندن ندارد...مدتي نگذاشت که به آرزوي ديرينه خويش رسيد و به جوار قرب حق راه يافت

اصغر اسدي:
چند روزي از عمليات مهران گذشته بود يکبار شهيد يعقوبي را با لباسهاي خونين ديدم بعد از احوالپرسي از او پرسيدم که چرا لباسهايت خوني است ؟)) در جواب گفت : با تني چند از سرداران براي شناسايي رفته بوديم که خمپاره در بين ما آمد و منفجر شد من خود افتخار شهادت يا مجروحيت را نداشتم اين خون هاي آن عزيزان است که به عقب انتقالشان داده ام .))
گفتم : عجله نکنيد !وقت براي شهادت بسيار است !))
يکي دو روزي ازين صحبت ما نگذشته بود که او هم بر روي مين رفت و مجروح گرديد

عين الله رضايي :
در هنگام آخرين اعزام به ايشان گفتم شما پايتان مجروح است و ديگر لزومي ندارد به جبهه برويد اما اصرار کرد که نه !بايد بروم و ديگر هم نمي آيم !شهيد يعقوبي دل از همه تعلقات کنده و دل به دوست سپرده بود با وجودي که خداوند بتازگي به او فرزندي عنايت کرده بود و به او علاقه عجيبي هم داشت با اين حال اين علاقه نتوانست مانع تصميم آخر او باشد

حسن فکري:
سفارش بعد از نماز صبح و زيارت عاشورا ((شهيد يعقوبي )) عازم مريوان شد هنگامي که کفش هايش را مي پوشيد به من گفت شيخ حسن !اگر من شهيد شدم مرا در شهر دفن کنيد ...)) بلافاصله نظرش تغيير کرد و گفت : نه مرا به روستا ببريد ...اگر من شهيد شدم اسم نوزادم سجاد است .))
او حرکت کرد و من هم پس از ساعتي حرکت کردم ...وقتي به جبهه مريوان رسيدم ديدم بچه ها ناراحت هستند ؛معلوم شد که شهيد يعقوبي به وصال معبود خويش رسيده است . در آن لحظه به ياد حرفهاي او افتادم که چندي پيش به من سفارش کرده بود

کاظم فکري :
يک شب قبل از شهادت(( شهيد يعقوبي )) به چادر آمد و با ترفندي که به خرج داد از سر شوخي در جاي من خوابيد !صبح که برخاست تعدادي لباس به همراه داشت که ديشب تقسيم کرده بودند به من داد و به شوخي گفت :((اين کرايه اين که ديشب ،سر جايت خوابيدم!امروز اگر رفتم و شهيد شدم اين لباسها براي تو!))
آن روز را تا انتهاي محل استقرار نيرو با هم بوديم ؛در راه ماشين پنچر شد من مشغول پنچرگيري شدم در اين حال گلوله اي زمين خورد و انفجار آن ، اطراف ما را به لرزه درآورد ...يک لحظه به خود آمدم و به سمت شهيد يعقوبي دويدم ...آري او به همراه يکي از همرزمانش به لقاي الهي رسيده بود .








آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
آنان كه زبان فطرت تاريخند
درگوش سحر، تلاوت تاريخند
از سلسله بهشتيانند همه
آزاده وراست قامت تاريخند
« غلامرضا رحمدل »


ماز بالاييم و بالا مي رويم
ما ز درياييم و دريا مي رويم
... قطره ، آنگاه كه به دريا پيوسته دريا مي شود و ديگر وجود مستقلي ندارد ، رنگ مي گيرد ، آبي مي شود ، مي خروشد و آرامش مي يابد ، زيباتر است و معنا دارد.
و اين است فلسفه شهادت ، فنا شدن ، نابودي و بي خودي از خويش ... شهادت ، نقطه اتصال زمين است به آسمان ، و نردبان ملكوت ، صعود از فرش تا به عرش،‌ از خاك تا افلاك و از ناسوت تا لاهوت.
شهادت تعليم تشنگي است ،‌ تا جايي كه روح تشنه ات خود ، فوراني از چشمه هاي شهود گردد.
آب ، كم جو !‌ تشنگي آوربه دست
تا بجوشدآيت از بالا و پست
شهادت ، شهود است و رسيدن به تماشاگه معشوق ، طعمي است كه تنها با چشيدن ، معنا مي يابد و شهيدان بلي گفتگان روز الستند ، همانان كه لبيك شان آغازي بر آفرينش گشت و به حرمت ايشان،‌ نام انسان پديد آمد.

اي زمزمه بلند جاويدان ! اي نقطه آفرينش ! فصلي كه گشودم از خيال غم تو ، به جاوداني صبح شده است ؛ آن لحظه بهار تا هميشه ام خواهد بود.
آن لحظه ، تنفس دوباره حيات ، در برزخ زيستن و ماندن شده است.
در باور هر شقايق اين باغ ، تو راز رشيد سبز بودن ، تو قامت استوار تا هميشه ماندن خواهي ماند. تو آن سروي ، كه سرفراز و بشكوه ، كه سر به شانه هاي ملكوت ، در باغ خدا ريشه دواندي ؛ مانند بهار !‌
اي چشمه تا هميشه جاري ! من در هوس همان نگاه اول – چشمي كه مرا به سمت بارانها برد ؛ چشمي كه مرا به فصل پنجم مي خواند ، چشمي كه مرا به باغ سرسبز ترنم مي خواند ... ماندم آه ! اي سبزترين نگاه تا ابد جاري! اي تا ابديت اي رها در خويش ! لبخندترين ترانه هايت را ، هر صبح ، در گوش من و تمام جنگل ، باد مي خواند ...
من!‌ اين مانده رها در آزمون رفتن – يا ماندن – در خلوت خاطرات خوب تو ، پرسه مي زنم تا صبح ؛‌ هر شب به خيال و حال تو ، صميمي و ساده – خواهم گفت : اي در ملكوت عشق در پرواز !‌ اي از نغمات دوست سرشار! اي از نفحات عاشقي برده !‌ اين من – من تا هنوز افسرده ، در چنگ قساوت زمان پژمرده - آيا به كدام نفحه ، دل خواهم داد تا زمزمي از بهشت جاويدان را ، چونان تو ، به مشام خاطرم بسپارم ؟
بالايي من ! بگو از آن سو چه خبر ؟!‌ هر قسم كه از حيات گفتم ،‌ آنجاست !‌ ما را برسان به آن بهار ابدي ...
ستاد بزرگداشت مقام شهيد



بازدید : 236
[ 1392/05/15 ] [ 1392/05/15 ] [ هومن آذریان ]
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,395 نفر
بازديدهاي ديروز : 3,591 نفر
كل بازديدها : 3,714,087 نفر
بازدید این ماه : 5,730 نفر
بازدید ماه قبل : 8,270 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 3 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک