فرهنگی هنری اجتماعی
فرهنگی هنری اجتماعی
قالب وبلاگ
ارتباط با مدیر
نظر سنجی
چه موضوعاتی مورد پسند شما هست ؟
جستجو

تبلیغات

ماموريت ناشناخته

 

درآن روزها من به تازگی از دانشکده فارغ التحصیل شده و شغل دبیری را انتخاب کرده بودم . جنگ تازه شروع شده بود و من در استان سلیمانیه در رشته تاریخ و جغرافیا تدریس می کردم . من برای سه سال از خدمت وظیفه معاف شده و در آغاز جنگ تنها یک سال از این مهلت سپری شده بود . در آن روزها 28 ساله بودم ، همچنین مدتی کوتاه از نامزدیم گذشته بود ، من دختری از محله مان را به عنوان همسر آینده ام انتخاب کرده بودم .
روزها و هفته ها و ماهها از شروع جنگ گذشت . من به خدمت وظیفه فرا خوانده شدم و بناچار روانه دانشکده افسری شده و در آنجا به مدت هشت ماه آموزش دیدم . پس از سپری شدن دوره آموزشی با دریافت درجه ستوان دوم به پادگان "جلولا" آمدم و بعد از گذراندن یک دوره دوماهه ، فنون و آموزشهای نظامی جدیدی را فرا گرفتم .
بعد از این دوره به لشکر ... منتقل شدم .
من فرماندهی یک دسته را به عهده داشتم .ماموریت دسته ام واقع در ناحیه « زُرباطیه » بود . در حقیقت منطقه زرباطیه بر خلاف تصور ما که شهری با نام بزرگ بوده اما به طور کلی از داشتن ساختمانهای نوساخته محروم بود .
همه خانه ها کاهگلی بوده و تنها ساختمان یک مدرسه و باشگاه شهر از آجر احداث شده بود .
زرباطیه در 25 کیلومتری شهر «بدره » واقع شده است ، شهر بدره در میان انبوهی از نخلستانها قرار گرفته و قرارگاه اصلی لشگر 417 در همان جاست . منتها این قرارگاه یک مرکز دیگر برای خود در منطقه زرباطیه تعیین کرده بود .
در آن حوالی نیروهای چندین گردان زرهی و پیاده محور بسمت پاسگاه « الدراجی» منشعب می شدند. از کنار پاسگاه الدراجی خیابانی پر از دست انداز و ناهموار بسوی ارتفاعات «الصدور » امتداد داشته و ایرانیها این ارتفاعات را « کله قندی » نامیدند .
در اطراف ارتفاعات کله قندی ، گردان اول لشکر 417 و یک گروهان ژاندارمری مشغول انجام وظیفه بودند . این ارتفاعات از چندین تپه با پستی و بلندیهای متفاوت تشکیل شده است . در پاره ای از نقاط این ارتفاعات ، با نام ایرانیها تطابق داشته و شبیه یک « کله قند » بود . گروهان و دسته من در همین نقطه مستقر بود . و من در اولین روز ماموریتم شب هنگام بدین نقطه رسیدم و تیرگی شب ، سیاهی و ظلمات در پیرامونمان پراکنده بود .من و همراهم (راننده ) بهیچوجه قادر به دیدن یکدیگر نبوده و کورمال کورمال و به سختی براهمان ادامه می دادیم . گاه و بیگاه در اثر پرتاب منور ، بناچار قوز کرده و لحظه ای آرام و بی حرکت از ادامه راه باز می ماندیم . طبق قرار باید سربازی در لبه دره منتظرم می بود .
لحظه های دشوار خیلی کند می گذشتند ، من به آینده مجهول ، وظیفه مجهول و نتیجه مجهول خود می اندیشیدم . من راه طی شده را به مراتب از سیاهی شب تیره‌تر احساس کرده و تاریکی شب ، پرده ضخیمی بر آینده ام انداخته بود . بعد از طی مسافتی یکدفعه صدای راننده رشته افکارم را پاره کرد و پایان راه را به من اطلاع داد، آری محل ماموریت من جای امنی نبود . خطر در چند قدمی ما کمین کرده بود ، در اینجا من با سربازی مواجه شدم و او مرا به طرف مقر فرمانده گروهان راهنمایی کرد .
فرمانده گروهان فردی به نام « ولید نوری » بود . این افسر ذخیره ستوان دوم بود ، ولی به خاطر قدمت خدمت و داشتن عضویت در حزب بعث در راس گروهان قرار گرفته بود .

ولید از من پذیرایی به عمل آورد و مقداری با هم گپ زدیم و در پایان حرفهایمان به من گفت که فردا صبح راجع به چگونگی جغرافیای منطقه برایم صحبت خواهد کرد .
صبح روز بعد هنگامیکه از بلندی به زیر پای خود نگاه کردم . ناباورانه به کوهپیمایی شب گذشته و اینکه چگونه این همه راه را طی کرده ام اندیشیدم، ستوان ولید نوری همراهم بود و ضمن تشریح منطقه نظامی وظایف اساسی مرا نیز به من گفت. 


درباره : نیروهای دشمن 2 , تمامی اطلاعات در مورد نیروهای دشمن ,
بازدید : 271
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
روياي عجيب

 

سه ماه اول ماموریت هر طور بود سپری شد .
در پایان ماه سوم بود که به ما از تحرک و آمادگی نیروهای ایرانی جهت از سرگیری یک تهاجم اطلاع دادند . البته ما از طریق عکسهای ماهواره ای و هواپیماهای شناسایی به قصد ایرانیها آگاه شده بودیم. در همان زمان من از مرخصی استفاده کرده و روانه بغداد شدم .
در بغداد شنیدم که عملیات والفجر2 در جبهه حاجی عمران شروع شده است . از فرصت این مرخصی استفاده کردم و برای زیارت روانه کربلا و نجف شدم و در حرمین شریفین از امامان درخواست کردم که آنها هر طور شده مرا از جنگ برهانند .
بعد از زیارت به بغداد بازگشتم، ماه مبارک رمضان بود و مادرم با زبان روزه سخت دعا می کرد. او به من گفت که رویای عجیبی را درباره بغداد در خواب دیده است . او می گفت که در رویا مشاهده کرده که خیابانهای بغداد در میان شعله های آتش به محاصره درآمده و آتش به داخل خانه‌های مردم زبانه می کشد. در این میان زبانه های آتش به آستانه منزل ما می رسد . مادرم در دنباله بیان رویای خود با شادی تلخی گفت که من جیغ می زدم : آتش ! آتش اما در آن لحظه مردی سیاه جامه با ریش بلند خطاب به من گفت : ترس نداشته باشید ... من آتش را خاموش می کنم . چنین هم شد !
من پس از شنیدن این رویا به مادرم فقط یک جمله گفتم : این رویا شمه ای از سرنوشت پسرت را بازگو کرده است . پس از آن درتاریخ 14 ژوئیه 1983 ضمن خداحافظی با اعضای خانواده ، مادرم مرا از زیر قرآن رد کرد و من به منطقه ماموریتم بازگشتم .
در 29 ماه ژوئیه عملیات نیروهای ایرانی شروع شد، ما از فراز یک بلندی صحنه درگیری ها و تبادل آتش را زیر نظر گرفته بودیم. پس از مدتی صدای تیر اندازی ها خاموش شد، شب فرا رسید و ما برای صرف شام گرد هم جمع شدیم اما با برداشتن نخستین لقمه متوجه شدیم که حمله ایرانیها مجددا از سر گرفته شد .
به ما اطلاع دادند که ایرانیها به لشکر ما حمله کرده اند . شام را دست نخورده رها کردیم و از مقر سراسیمه بیرون پریدیم . از همه طرف گلوله و آتش بر سر ما می بارید . حدود چند ساعت این زدوخورد ادامه داشت و سر انجام ایرانیها موفق شدند پاسگاه « الدراجی » را به تصرف خود در آورند .
همچنین یک گروهان وابسته به ژاندارمری در همان نواحی بدست سپاهیان ایران تارومار شده و عده ای هم اسیر شدند .
آن شب فرمانده گروهان به من دستور داد بازرسی و سرکشی از پست های حساس نگهبانی را به عهده بگیرم و آن ساعت من به خود می گفتم آیا می توانم بسوی انسانهایی که گناهی نداشته اند تیراندازی کنم؟
با خود گفتم آیا کشتن ایرانیها به بهانه شروع عملیات از طرف آنها قابل توجیه می باشد؟ بعد فوری این سوال در ذهنم نقش می بست: آیا این عراق نبود که جنگ را به ایران تحمیل کرد و هزاران کیلومتر از خاک این کشور را اشغال کرد ؟
درگیری به شدت ادامه داشت و من در میان انبوه سوالات دست و پا می زدم .
در نقطه ای از صحنه نبرد ، میدانهای مین مانع از پیشروی ایرانیها شد ، از این رو آنها خود را به عقب کشیدند .
در اینجا و آنجای صحنه نبرد ، دودهای سیاه از خودروها و تانکهای سوخته به آسمان بر می خاست ، ایرانیها با سرعت موانع را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتند . با همه مشکلات و دلشوره ها ، سپیده صبح دمید و ما مکرر با فرمانده گروهان در تماس بودیم ، او پیوسته می گفت که واحدهای عراقی به مقاومت خود ادامه دهند .
ایرانیها لحظه به لحظه به مواضع ما نزدیکتر می شدند . ما توانستیم با توپ و سلاح سنگین از حرکت آنها جلوگیری به عمل آوریم . اما در گیرودار نبردهای سنگین، مشاهده کردم که ایرانیها خود را بسوی رودخانه ای که از « سدکنجان چم » سرچشمه می گیرد کشیده و در پی تسخیر یک هدف معین برآمده بودند . اما من دقت کردم و ایرانیهای آنسوی رودخانه را شمردم ، تعداد آنها 15 نفر بود، دو سه نفر کمتر و یا بیشتر در آن لحظه فرمانده ما به سرباز پشت تیربار دستور داد که ایرانیها را قلع و قمع کند .
علیرغم اینکه زمین مسطح و هموار بود و ایرانیها کاملا در معرض هدف ما قرار گرفته بودند اما هیچ یک از گلوله ها به ایرانیها اصابت نکرد .
فرمانده از این بابت عصبانی شد و دستور داد که با سلاحی سنگین تر به طرف ایرانیها تیراندازی کنند . این بار نیز سلاح کاری را از پیش نبرد و ایرانیها صحیح و سالم در مواضع خود ایستاده بودند. در آنجا به خود گفتم که خطا و اشتباه در این تیر اندازی جز معجزه چیز دیگر نمی تواند باشد .
ایرانیها بدون فوت وقت به تحکیم مواضع خود پرداختند . نیروهای ما تا نزدیکیهای غروب مقاومت کردند و بالاخره شب پرده سیاه خود را بر همه منطقه گسترد .
من یکدفعه در چشمان فرمانده گروهان اشکهای درشتش را دیدم .
از او جریان را پرسیدم ، او در جوابم با لحن متاثر و دردناک گفت : مگر نمی بینید که ایرانیها در کنار پاسگاه الدراجی خاکریز ایجاد کرده و موضع گرفته اند .
فرمانده گروهان سخت تحت تاثیر سرعت کارآیی ایرانیها واقع شده بود .
همانجا به فرمانده گفتم : ماندن ما در این ناحیه بیهوده است .
به ناچار داخل پناهگاه شدیم ، دو سه ساعت منتظر شدیم و حمله از طرف ایرانیها شروع شد و تا صبح در حالت بیم و انتظار بسر بردیم .
روز بعد نیز خبری نبود و ما یک مقدار نسبت به وضعیت خود امیدوار شده بودیم اما دیری نگذشت که ناگهان زنگ تلفن به صدا در آمد. فرمانده گروهان پشت تلفن بود، او درباره پاسگاه الدراجی سوال کرد . ما به او گفتیم که پاسگاه و یک گروهان ژاندارمری بدست ایرانیها سقوط کرده است .
او این پیش آمد را به فرمانده لشکر اطلاع داد. از سوی دیگر رادیو بغداد این سقوط را تحریف کرده و حمله ایرانیها را یک تهاجم کوچک توصیف کرد .
سپس با فرمانده لشکر مصاحبه ای را به عمل آورده و آن را پخش کردند ، من پي به عمق دروغ پردازی دستگاه رادیو بغداد بردم. البته این رادیو نه تنها پیروزی ایرانیها را تکذیب کرد ، بلکه به دروغ گفت که ارتش عراق ایرانیها را تارومار کرده است .
من در آن هنگام پدر و مادر و همسرم را به یاد آوردم. از اینکه آنها به سرنوشت نامعلوم فکر می کردند ، سخت دلواپس و مضطرب بودم .
نیروهای پشتیبانی از هر طرف بسوی ما سرازیر شد. ما پاتک خود را علیه ایرانیها شروع کردیم. در وهله نخست پنداشتم که ایرانیها از این پاتک جا خورده و نابود شده اند، اما بر خلاف تصور ما باران گلوله های ایرانیها بر سرمان باریدن گرفت .


درباره : نیروهای دشمن 2 , تمامی اطلاعات در مورد نیروهای دشمن ,
بازدید : 184
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
محاصره

 

جنگ در دو قسمت پاسگاه الدراجی بشدت ادامه داشت . گردبادهای غبار آلود نیز در میان معرکه می وزید و تنوره می کشید و به سمت ما هجوم می آورد .
روز اول با پاتک ها و مقاومت ایرانی ها به پایان رسید .
در روز دوم ما اجساد کشته شدگان خود را به طور پراکنده در صحنه دیدیم ، یکی از سربازان کشته شده عراقی که دارای هیکلی درشت بود ، صلیب وار در میان سیم خاردار معلق مانده بود .
نمی دانم چرا این صحنه بیش از هر چیز دیگر نظرم را به خود جلب کرد !
از فرماندهی لشکر بما اطلاع دادند که واحدهای تازه نفس تدارک اجرای یک پاتک جدید را علیه مواضع ایرانیها دیده اند .
آن روز زود به پایان رسید و در شب به حالت آماده باش بسر بردیم ، آن شب هیچ حادثه ای رخ نداد ، البته من بی شام ماندم !
من همچنان در بستر اندیشه ها شناور بودم .درباره سرنوشتم ، پدر و مادر و اهداف صدام فکر می کردم ، گاهی فکر تسلیم و فرار بسوی جبهه ایرانیها در ذهنم جرقه می زند ، اما خیلی زود سرنوشت خانواده ام مرا از چنین اقدامی باز می داشت و فرماندهان ارشد در تماس های خود بما وعده یک پاتک قوی می دادند .
آن شب به پایان رسید در حالیکه من نه شام خورده بودم و نه تصمیم صحیحی را گرفته بودم .
روز بعد ، تانکهای عراق از دو جناح به طرف مواضع ایرانیها هجوم بردند . اما با این حملات نتوانستند ایرانیها را عقب برانند ؛
شب هنگام من به چند نفر گفتم که ایرانیها ما را محاصره کرده و هیچگونه راه فراری پیش روی ما نیست !
اما ما مکلف به ماندن و مقاومت بودیم، آب به اندازه دو روز داشتیم ، با وجود این سربازان در مصرف آب رویه اسراف در پیش گرفته بودند . هوا از شدت گرما طاقت فرسا بود .
واحدهای ما در بکار گیری مهمات خیلی دست و دل باز بودند . درگیری هادر آن روز بیشتر بصورت تک تیر و یا گاهی رگبار بود .
تانکهای ما از ترس « آرپی جی » زن های ایران در پشت تپه ها و خاکریزها پنهان شده بودند .
فرا رسیدن شب در این منطقه فوق العاده دلگیر و اندوهبار است ، شب با چهره غمزده و عبوسی بالهای خود را ناشکیبانه می گستراند و بلندیهای اینجا در شب چشم انداز خاصی به خود می گیرند. تیرهای اندوه از جاهای نامرئی و در پوشش لایه های سیاه شب بر سر ما می ریزد ام چه كاري از دست ما بر مي ايد؟ "هيچي" البته انتظار سخت و مبهم روحمان را می چلاند .
پنجه های شب ، وحشت و هراس به درون ما می دواند . حتی ماه شب چهارده نیز اخمو و عبوس می نمود .
شبهای مهتابی، نوعی ترس و بدبینی در ما القا می کرد .
زنگ تلفن هر از چند گاهی بصدا در می آمد . ظاهرا این تلفن همچون ما به حالت آماده باش بسر می برد !
گلوله ها از پشت خاکریز ایرانیها در چند قدمی ما فرود می آمد و زمین را در زیر پای ما به لرزه در می آورد .
صفیر گلوله آهنگی هولناک در پیرامونمان پخش می کرد .
در حقیقت موضع ایرانیها خیلی به ما نزدیک بود . فاصله ما در برخی نقاط به 50 الی 70 متر می رسید . از پشت جبهه به ما خبر می رسید که هر چه زودتر محاصره شکسته خواهد شد . بله ما واقعا محاصره شده بودیم . من به ناچار از خوابیدن سربازان جلوگیری کرده و از آنها می خواستم که با چشمانی باز مراقب اوضاع باشند . در همان ساعت به بازرسی و شمارش نارنجکهای دستی پرداختم . ما حدود 500 نارنجک دستی ذخیره داشتیم . یکی از سربازان با لحنی دردناک که گویی مشتاق یک همدرد بود . به من از سرنوشت برادرش در یکی از مناطق جنگی شکوه کرد .
من متقابلا چیزی برای گفتن نداشتم . اما به او گفتم : فلانی ما خود نیز گرفتاریم . پس بهتر است تنها در فکر خود باشیم . من به همراه یکی از فرماندهان عازم مقر فرماندهی گروهان شدیم .
در آنجا با نگهبانی به نام لاهوب برخوردیم ، این سرباز تمام برادرانش را در جنگ از دست داده بود و با روحی آزرده از سر نوشت خود شکایت می کرد .
من مقداری او را دلداری دادم ، اما او می گفت که جنگ دوتا از برادرانش را قربانی گرفته و اکنون نوبت خود اوست . سرنوشت خانواده این سرباز مدتی مرا به خود مشغول کرد ، از او جدا شدم و به داخل چادر فرمانده رفتم .
در آن لحظه صدای مارش نظامی از پشت خاکریز ایرانیها شنیده می شد .
زنگ تلفن به صدا در آمد ، گوشی را برداشتم ، در پشت تلفن ستوان دوم گروهان به من اطلاع داد که ایرانیها با بلندگوهای خود از ما خواسته اند که هر چه زودتر تسلیم شویم . بلندگویی پي در پی از ما می خواست که بدون مقاومت سلاح هایمان را زمین بگذاریم . من از شدت ناراحتی پناه به قرآن کوچکی که به همراه داشتم بردم . آری ما تنها در روزهای سخت به یاد قرآن و خدا می افتیم ! روی تخت نشسته بودم ، در واقع محل خواب من لانه موشها بود . گاهی اتفاق می افتاد که یک افعی سمی به حالت معلق در سقف مشاهده می کردم .البته صدای دویدن موشهای بازیگوش لحظه ای قطع نمی شد .
در آنجا باز فلش اندیشه هایم به سمت خانواده ام گرایش پیدا کرد .
کم کم داشتم به پایان زندگی خود متقاعد می شدم . چهره نازنین پسرم در برابرم پیوسته ظاهر و مخفی می شد .
گاهی ترس و لحظه ای امید بر من چیره می شد . مرگ با گامهای ناپیدای خود به طرفمان حرکت می کرد .
برای من فکر اینکه دیگر پسرم را نخواهم دید سخت دلهره آور بود .
به قصد بازرسی پست نگهبان از چادر بیرون رفتم . با روحی سنگین به طرف پست نگهبان که بر دره ای مشرف بود به راه افتادم .
نگهبان یکی از پست ها بیدار بود ، من از او درباره صدای بلند گوی ایرانیها پرسیدم ، او گفت : ایرانیها کرارا از ما تقاضای تسلیم شدن کرده اند .
نزد او رفتم و بعد از یک ربع ساعت که دوباره پیش او باز گشتم نگهبان را خوابیده دیدم .من که از این وضع قدری عصبانی شدم بر سر او فریاد زدم .
او دستپاچه شده و به من گفت که خواب نبوده است . در آنسوی پست نگهبان دو سرباز بلند قد به چشم می خورد . من نزد آنها رفتم و مقداری با هم دوستانه گپ زدیم .
اندوهی به بزرگی کوهی بر روی سینه ام سنگینی می کرد .
اما چه کاری از دست من بر می آمد ؟ حزب بعث مردم را چهار چشمی می پایید .
همه را در قبضه آهنین خود جمع کرده بود . من به مدت دو روز تنها دو ساعت خواب داشتم .
اما در همان دو ساعت فرمانده ، سربازی را به سراغم فرستاد ، او نیز احتیاج به خواب داشت به همین جهت مرا به عنوان فرمانده جانشین تعیین و خود به بستر خواب رفت .
در مقر فرمانده ستوان یاری حضور داشت که به قساوت قلب معروف بود . اما ترسو و بزدل بود .
این ستوانیار به سربازان خود می گفت : اسیر بی اسیر هر که دم دست شما از ایرانیها افتاد او را بی تردید بکشید . من به او گفتم این کار بر خلاف انسانیت است . تازه ما نزدیک به 50 هزار اسیر عراقی در ایران داریم .
در چادر فرماندهی ، دو افسر دیگر نیز حضور داشتند . یکی از بغداد بوده و دیگری از نجف اشرف . ما از هر دری با آنها حرف می زدیم .
سیاهی شب به تدریج و به طور نامحسوس به روشنایی مبدل شد . آفتاب نور خود را به همه جا تابانیده و با چشمانی درخشان به من می نگریست . آه چقدر شب در هنگام خواب کوتاه بود و به هنگام بیداری طولانی است!
ما از لحاظ آب همانطور که گفتم در مضیقه بودیم .و بی آبی آزمایش سختی بود که سر گذشت آلوده و هراسناک خط مشی دستگاه حاکمه در عراق را به وضوح نشان می داد . من از نزدیک شاهد آشفتگی و کم ظرفیتی نظامیان خودی بودم . اصولا گذشت و بردباری و تحمل و احساس در مقابل یکدیگر در میان آب و نظامیان عراقی سرگردان بود و خیلی زود این مفاهیم چون دود گلوله های خمپاره در فضا ناپدید می شد .
در آن گیر و دار ستوانیاری که در جمع ما بود . خیلی می ترسید و بی تابی می کرد ، بخصوص آمادگی نیروهای اسلام برای از سرگیری حمله ای جدید او را کلافه و مضطرب ساخته بود . همانطور که پیش بینی شد او به بهانه استحمام با پشت جبهه تماس گرفت و از این طریق توانست یک روز مرخصی بگیرد .
اما من همچنان اسیر اندوه هابم بودم و با کشیدن پی در پی سیگار می کوشیدم تا از بار سنگین نگرانی هایم مقداری بکاهم .


درباره : نیروهای دشمن 2 , تمامی اطلاعات در مورد نیروهای دشمن ,
بازدید : 239
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
مدالي براي شجاعت

 

نیروهای ایرانی در شب سوم مورخ 1/8/1983 حمله خود را علیه چندین گردان ما از سر گرفتند. تاریخ حمله مصادف با برگزاری جشن های ملی در عراق بود . در این حمله چندین واحد نظامی عراق به دست ایرانیها کشته و زخمی شدند .
من كاملا بر صحنه درگیریها مسلط بودم ، حتی مسیر گلوله های دو طرف را با چشمانم تعقیب می کردم . گاهی اتفاق می افتاد که گلوله ای به صورت انحرافی به بدنه صخره ای اصابت می کرد و از مسیر خود منحرف می شد و زوزه کشان در نقطه ای منفجر می شد.
گلو له های ایرانی ها سیل آسا بر سر ما فرود می آمد در آنجا من صحنه جالبی را دیدم، واقعا تحسين برانگیز بود. من با چشم خود دیدم که جوان ایرانی ضمن آنکه با یک دست از بی سیم استفاده کرده و به پشت جبهه اوضاع را مخابره می کرد، شجاعانه با دست دیگر با تفنگ خود بطرف نیروهای ما شلیک می کرد .
در همین حال فرمانده گردان به ما ابلاغ کرد که صدام گفته است که در برابر هجوم ایرانیها پایداری کنید و آنها را به عقب برانید. این فرمانده ، سرمست دریافت نشان و مدال قهرمانی بود ، اما ما به چه دلخوش بودیم؟ من چنگال اهریمنی حزب بعث را در حالیکه از بنای بلند ولی سست‌بنیان به اطراف دراز شده بود، می دیدم. باری چنگال شیطانی حزب بعث عراق بر همه ملت چیره شده بود .

روز سوم سپری شد ، روز چهارم از روز قبل بهتر نبود . سربازان با حرص بطرف تانکر آب هجوم آورده و هر کدام جداگانه مشغول آب تنی شدند . گویا آنها فراموش کرده اند که هنوز در محاصره نیروهای ایرانی هستند .
روز چهارم ایرانیها حمله خود را با پرتاب گلوله های خمپاره اعلام کردند ، گلوله ها بی محابا در گوشه و کنار ما فرود می آمد و ترس و وحشت نیروی خود را بر فرازمان به پرواز در می آورد ، من بیم خود را از پرتاب گلوله ها به اطرافیانم گوشزد کردم .
برخی با سر و زبان تایید کردند و برخی دیگر خنده کنان سخنانم را جدی نگرفتند .
در ان لحظه ناگهان گلوله ای در چند قدمی ما به زمین خورد . همانجا یکی از افراد ما چون موجودی بی وزن در آغوش هوا افتاده و فوری نقش زمین شد ، من صدای فریاد سربازی را در آن حوالی شنیدم ، سراسیمه خود را به محل فریاد رساندم . در آنجا یکی از افراد ما همچون خروس سربریده پرپر زده و با دست و پا بر زمین وسینه هوا می کوفت.
سربازان او را بدون فوت وقت به نقطه ای حمل کردند . اما او خیلی زود قالب تهی کرد . ترکش گلوله به سر و سینه اش اصابت کرده بود . این نظامی عراقی به حالت هراسناک و با اکراه به کام مرگ فرو رفته بود . در واقع این نخستین مرگی بود که خود از نزدیک شاهد آن بودم . من تحت تاثیر مرگ این نظامی قرار گرفته و گریه را سر دادم ، اطرافیانم مرا دلداری دادند ، من با صدای شکسته که به زحمت از گلویم بیرون می آمد به آنها درباره گفتگوی کوتاهی که با نظامی کشته شده داشتم صحبت کردم .
این نظامی چند لحظه قبل از مرگش عکس تنها فرزندش را به من نشان داده بود .
در حال گریه به خود گفتم : پدر و فرزند قربانی اهداف شوم صدام شدند .
بی شک در آن لحظه صدام در بغداد در حالیکه بچه هایش او را حلقه زده اند ، مشغول تفریح بود .
چنین نیز هست ، ما قربانی انگیزه های گروهی پلشت و آلت دست صهیونیسم هستیم .
افرادی چون میشل عفلق که حتی با قومیت عرب بیگانه است . مقدارات یک ملت را ملعبه خود قرار داده اند .
سربازان جیبهای فرد کشته شده را بازرسی کردند در همانجا یکی از آنها عکسهای پاره پاره او را از جیبش بیرون آوردند .
آنروز در میان غم و اندوه به پایان رسید .
در روز چهارم درگیرها ادامه پیدا کرد و یکی از فرماندهان به دروغ به فرمانده لشکر خبر از پیشروی و پیروزیهای تازه داد .
اما واقعیت صحنه نبرد از دروغهای این فرمانده قویتر بود . همین افسر به دستور فرماندهی لشکر در میدان نبرد محکوم به اعدام شد .
قدر مسلم اينكه کسانیکه از نزدیک با جنگ آشنا نبوده قادر نیستند که مرگ هولناک را توصیف کنند . من با چشم خود بارها و بارها مرگ را تجربه کرده و دیده ام .
بخصوص من گاه و بی گاه نگاهی به محل جثه بی روح کشته شدگان واحدمان می انداختم .
چندی نگذشت که من یک سرباز عراقی را که از دور به طرف ما می آمد دیدم . وقتی نزدیکتر شد از او پرسیدم چه خبر ؟
او به همراه خود یک شیشه عطر و یک تسبیح و جانماز داشت که به من نشان داد .
بعد از احوال پرسی مقداری پسته تعارف کرد و من از او پرسیدم :
اینها چیه ؟
در جوابم گفت :
راستش اینها را از جیب یک سرباز ایرانی کشته شده در آوردم . من بی درنگ پیش خود نسبت به کلمه (کشته شده ) حساسیت نشان داده و با خود گفتم او شهید است .
من و تعداد قابل توجهی از افراد از خوردن پسته خود داری کردیم .
اما من جانماز را از دست او گرفتم . عبارت «یامهدی ادرکنی » روی آن ملیله دوزی شده بود .
در حقیقت جانماز و عبارت – یا مهدی ادرکنی – ما را تحت تاثیر قرار داد .
از سوی دیگر بی سیم لا ینقطع ما را دعوت به استقامت و پایداری و سر کوب دشمن می کرد .
آنها صدای صدام را مستقیما پخش کردند ، صدام با لهجه خاص خود ما را تشویق کرده ومی گفت در انتظار دریافت نشان و مدال شجاعت باشید!
و متاسفانه من در آنجا برای مدت کوتاهی فریب شیطان را خورده و لختی پیرامون مزه دریافت نشان به فکر فرو رفتم .
چه می توان کرد ؟ امروز عراق در مشت یک باند نظامی گرفتار است .
تنها صدام و دارو دسته اش در رفاه مطلق بسر می بردند .
حزب بعث عراق برای خود یک امپراطوری مستبدی را تشکیل داده است . این امپراطوری فاشیستی از تعدادی خانواده های شبه سلطنتی بوجود آمده است .
از لشکر به ما خبر رسید که سه هواپیمای عراقی در بین راه بوده و محموله جیره غذایی ما را به منطقه پرتاب خواهد کرد . علامت شناسایی میان ما و خلبانان، شلیک یک گلوله منور بود .
یکی از سه هواپیمای خودی محموله ای را در ناحیه ما پرتاب کرده و آن دو هواپیمای دیگر محموله های خود را پرتاب کردند .
در این حین نبردی سخت در گرفته بود . در جریان درگیریها دو گروهان از ما به کلی داغان شده و فرمانده گروهان (سعد) کشته شد .
یکی از سربازان از بس که تیر اندازی کرده بود به جنون مبتلا شد . این سرباز توسط فرمانده سعد کشته شد ، البته چند لحظه قبل از مرگ فرمانده سعد. میان این دو قتل فاصله چندانی نبود .
موضوع محاصره ما پیوسته به کاخ ریاست صدام اطلاع داده می شد و انها مدام وعده شکستن محاصره را به ما می دادند . در حقیقت صدام به سرلشکر دروغ می گفت و سر لشکر نیز ما را دست می انداخت .
واحدهای توپخانه ما بی اندازه گلوله شلیک می کردند . من معتقدم که آنها برای دفع حمله ایرانیها از ذخیره نیم میلیون گلوله توپ بهره مندند ،
یکبار یکی از افسران به من گفت : آیا می دانید که در جبهه ها به وسعت 3/5 کیلومتر مربع عراقیها چند تا توپ به راه می اندازند ؟
و پس از مکث کوتاهی ادامه داد : 130 توپ مواضع ایرانیها را زیر آتش می گیرند !
بنابر این توپها بطور شبانه روزی گلوله بسوی مواضع ایرانیها پرتاب می کنند .
صدام از این راه ثروت عراق را حراج می کند !
در آن شب ایرانیها به قصد سبک و سنگین کردن واحدهای ما دست به یک حمله زدند ، نوک حمله متوجه گروهان دهم به فرماندهی عبد الرحمن بود .
تبادل آتش نیم ساعت به طول انجامید ، دسته ما اقدام به پرتاب گلوله های منور در منطقه کرد . من در کنار سربازی که گلوله پرتاب می کرد ایستاده بودم . گلوله ای در فاصله میان هر دو نفر ما به زمین خورد و من احساس کردم که مایعی گرم در صورتم جاری است .
فوری از جای خود به نقطه دیگر گریختم . خون زیادی از چانه ام بیرون می زد ، بعد از مداوا و پانسمان دوباره برگشتم ، ولی در آن لحظه گلوله ای در نزدیکی پای همان سربازی که پسته را از جیب شهید ایرانی در آورده بود ، خورد و او به حالت اغما نقش زمین شد ؛ ما او را کشان کشان کشان به نقطه ای امن تر منتقل کردیم . او دوباره به هوش آمد ، اما حالت افراد دیوانه را به خود گرفته بود و ترس او را مجال نمی داد . به همین خاطر یکبار دیگر از حال رفت و ما مدام آب به صورت او می پاشیدیم .
من به ناچار به موضع خود بازگشتم . در بین راه مساله دریافت مدال شجاعت بار دیگر ذهنم را قلقلک می داد .
اما من با این بار نیز خیلی زود این اندیشه زشت را از ذهن خود بیرون کردم .


درباره : نیروهای دشمن 2 , تمامی اطلاعات در مورد نیروهای دشمن ,
بازدید : 193
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
مبارزه با شعائر حسيني

 

ما منطقه را زیر نظر گرفته بودیم ، در آن لحظه یک جنگنده عراقی از فراز سرمان سریع گذشت و بسوی مواضع ایرانیها رفت، در ضمن واحد تانک هاي ما اشتباها چندین بار به جای زدن خاکریز ایرانیها اقدام به گلوله باران مواضع خودی کرد . این اشتباه در آن روز کرارا اتفاق افتاد بطوریکه نیروهای خودی بناچار مجبور به ترک مواضع خود شدند ، البته پرتاب گلوله های تانک های عراقی به مواضع ما ، آسیبی به ما نرساند ، زیرا آن منطقه صخره ای بود و از طرف دیگر گلوله های خمپاره کالیبر 80 مدام در وسط محوطه ها به زمین می خورد .
در ساعت 2 بعد از ظهر ، همان سربازي که قبلا پسته سرباز شهید ایرانی را به سربازان خودی تعارف کرده بود در اثر اصابت یک گلوله خمپاره کشته شد . ترکش گلوله به تمام بدنش اصابت کرده بود ، سربازان ما جسد متلاشی و خونی او را در کنار ارتفاعات کله قندی به خاک سپردند . بی شک ما نمی توانستیم معمای اینگونه مرگهای تلخ را بگشاییم . در اینجا مرگ چهره انسانها را به کلی دگرگون ساخته و شما را در حیرت و ناباوری گنگی فرو می برد. آری در اینجا انسانی که تا چند لحظه پیش با او گپ می زدیم و چای می خوردیم ، غفلتا با یک گلوله به یک مشت گوشت خونی مبدل می شود ، تعداد کشته ها لحظه به لحظه افزایش یافته و حتی منطقه استقرار گردان سیبل گلوله های ایرانیها شد .
البته یکی از دلایل این نشانه گیری دقیق می تواند بخاطر اطلاعات پنج سرباز فراری به نیروهای ایرانی باشد . در اثر افزایش حجم آتش ایرانیها ماشین فرمانده گردان آتش گرفته و تعدادی قاطر در حوالی ما نیز از پای در آمدند .
از محل استقرار ما ستونهای دود به آسمان بر می خاست و همین دودهابه ایرانیها کمک می کرد که نشانه گیری خود را دقیق تر نمایند .
آنروز در میان دود و آتش و گلوله تا شب بودیم . آب تانکرها تمام شد ، هنوز هم امید به شکستن محاصره نداشتیم ، تعداد سه سرباز از واحد ما از شدت فشار روحی و عصبی قادر نبودند روی پای خود بایستند لذا آنها با حالت دراز کش در سنگر قرار گرفته بودند .
این مساله را به فرمانده مافوق اطلاع دادیم و او یک پزشکیار به محل تجمع ما فرستادند .
شب هنگام از فرمانده تقاضای روشن کردن تلویزیون را کردم . ما یک تلویزیون کوچک داشتیم که آنرا با استفاده از باطری ماشین روشن می کردیم ، تلویزیون فیلمی در مورد استقبال صدام از گروهی که گفته می شد جنس و کالا به جبهه هدیه می کردند ، پخش می کرد .
صدام با چهره زرد و لبخند غیر طبیعی خود با گروههایی از مردم که به زور جیب آنها را خالی می کردند ، خوش و بش می کرد .
در پایان روز ششم ، من پاک از نجات خود مایوس شده بودم . شب هفتم با اضطراب و بی خوابی و لاقیدی به اطراف خود نگاه می کردم . وقتی مرگ در چشم انسان عادی شود دیگر هیچ چیزی ارزش ندارد .
من در میان اجساد کشته شدگان عراقی می پلکیدم و همانجا بر دودمان صدام و اطرافیان نفرین و لعنت نثار می کردم .
همه دنیا می داند که این صدام بود که جنگ ناخواسته را به ایرانیها تحمیل کرد . اکنون نیز ایرانیها از حقوق زنان و مردان و قربانیان جنگ تحمیلی دفاع کرده و تاوان خرابی شهرها و روستاهایشان را از احزاب بعث عراق می گیرند و خواهند گرفت .
از ساعت 12 به بعد برای رفع خستگی مقداری خوابیدم اما در ساعت 5/ 2 بعد از نیمه شب صفیر گلوله ها مرا از خواب پراند با سرعت از جا برخاستم و به نزدیک صحنه نبرد رفتم ، از هر طرف گلوله های تک تیر و رگبار شلیک می شد . دوباره برای تکمیل خواب ناتمام به بستر خواب بازگشتم .
صبح که از خواب بیدار شدم خیلی تشنه بودم ، شب آنروز در رویا دختری از محله مان که نامش ایران بود را در خواب دیدم . دیدم که او که سه ضربه پیاپی به من زد ، من آن ساعت تعبیر این رویا را .نمی دانستم . مقداری آب خوردم و بعد تقاضای آب بیشتری کردم گفتند : آب جیره بندی شده است .
از اول جنگ شلیک گلوله های خمپاره و توپ ایرانیها به شدت شروع شد ، ما قادر به جابجایی نبوده و منطقه ما کاملا در تیررس گلوله های ایرانی بود . جای جای محل تجمع ما گلوله فرود می آمد . در این میان محل استقرار فرمانده از مواضع ما قویتر و آسیب ناپذیر تر بود ، موضع فرمانده در میان یک شیار تند که صخره ای در برابر آن قرار گرفته بود تعیین شده بود . ما نیز به ناچار در پشت و در کنار این محل موضع گرفته بودیم . در واقع ما در شکم شیار و صخره با حالت دعا و بیم و امید ایستاده بودیم و هر لحظه احتمال سقوط گلوله از فراز سرمان را می دادیم . صفیر گلوله های ایرانی ها که از بالا و کنار ما بی محابا می گذشت وجدان خفته ما را بیدار کرده و یک نوع احساس بازگشت به خویشتن در خود می کردیم .
در همانجا بی اختیار از امامان معصوم استمداد می طلبیدیم سربازان بی اختیار ( یا علی ، یا حسین و یا ابوالفضل ) می گفتند .
ما در وقت خوشی هیچ وقت به یاد امامان خود نمی افتادیم . آدم در بغداد با پرداخت 20 الی 30 تومان می توانست به زیارت کربلا برود . اما عراقیها در زمان آسایش امامان را فراموش کرده اند .
من معتقدم که زمان پیشی گرفته و ما از امامان معصوم فاصله گرفته ایم . بعثیها اصولا مخالف امامان بوده و هستند ، آنها در مبارزه پیگیر خود با شعائر اسلامی بویژه با امام حسین (ع) از انجام هیچ گونه خباثتی غفلت نورزیده اند .
اماکن و تکایای حسینی را بستند و به مردم اجازه برگزاری مراسم عزاداری و سوگواری محرم را ندادند . بعثیها برای جلوگیری از شورش مردم گفتند که در هر شهری تنها یک محله مجاز به برگزاری مراسم محرم است . همچنین آنها زیرکانه از مردم خواستند که به معاویه و یزید دشنام ندهند . البته برای این تقاضای نامشروع خود می گفتند که یزید و معاویه نیز امیر المومنین بوده اند ! صاحبان منابر حسینی معترضانه می گفتند که پس ما به جای قاتل امام حسین چه کسی را معرفی کنیم . بعثیها در جواب آنها چنین مساله ای را توجیه می کردند که : اصولا چه لزومی دارد که در بالای منبر قاتل امام حسین معرفی شود . آنها به صاحبان منابر حسینی می گفتند که تنها بدین نکته اشاره کنند که امام حسین در روز عاشورا کشته شد . خوب به یاد دارم که یکی از مامورین بعثی که متصدی مبارزه با شعائر حسینی بود بر اثر برق گرفتگی به هلاکت رسید .
این خاطرات همچون نوار فیلمی در ذهنم می گذشت . در حقیقت راه امام حسین (ع) کاملا روشن بوده و پیروان واقعی امام حسین (ع) گام به گام در پشت اهداف مقدس او حرکت می کنند . من در اینجا به یاد شعر جالبی افتادم :
مرگ ما را زنده می کند
زخم و پیروزی ما را بیدار می کند
هرگزملتی گمراه نشود و یا نمیرد 


درباره : نیروهای دشمن 2 , تمامی اطلاعات در مورد نیروهای دشمن ,
بازدید : 167
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
روز هفتم محاصره

 

باری ، توپخانه ما گلوله های خود را کورکورانه در وسط میدان نبرد شلیک می کرد .
خورشید ، که تمام شب در اثر صدای گلوله ها ناآرام بود با بی میلی از مشرق طلوع کرد. با روشن شدن هوا تیراندازی بسوی مواضع ایرانیها از سر گرفته شد، من تغییر و تحولی در مواضع ایرانیها دیدم، در وهله اول فکر کردم که ایرانیها خاکریزهای خود را پس و پیش کرده اند .
بعد متوجه شدم که حجم آتش ما از جناح راست به جناح چپ منتقل شده و خودروهای خودی به طرف مواضع خود پا به فرار گذاشته اند . فرمانده گردان با لحنی شادمان دستور داد که ایرانیها را اسیر کنید!
من با چشمان خود دیدم که خودروهای خودی به سمت مواضع ایرانیها پیشروی می کردند اما ایرانیها نه تنها پا به فرار نگذاشتند، بلکه مواضع خود را تغییر دادند.
نبرد به مدت دو الی سه ساعت به شدت ادامه یافت. اوضاع لحظه به لحظه پیچیده تر شده و هیچکس نمی دانست که چه پیش خواهد آمد .
در اینجا ما رادیو را روشن کردیم ، از قضا رادیو عراق اطلاعیه نظامی پخش می کرد و با حرارت می گفت : ما شهر ذیل را محاصره کرده ایم گرچه ما مایل نبودیم سرزمین ایرانی را به اشغال خود در آوریم! اما این بار خود ایرانیها ما را ناگریز به این کار کرده اند! این پیشروی دستآورد عملکرد ایرانیهاست!
در نزدیکیهای ساعت 30/ 11 شب شلیک تیر اندازی از هر دو طرف کم کم به خاموشی گرائید، من در آن لحظه به فرمانده گروهان گفتم:
- جناب سروان پاتک ما چه شد؟ محاصره ایرانیها که صورت گرفت ، کجایند اسرای ایرانی و شهرهای محاصره شده آنها؟
افسر مذکور در جواب من حرفی برای گفتن نداشت ، البته شکست ما را معلول کمبود امکانات دانست! در ضمن یکی از افسران که اینک در ایران اسیر است از من درباره اوضاع منطقه سوال کرد . من به نوبه خود به او گفتم : به نتایج درگیریها آگاهم و یک پاتک در پیش داریم!
در حقیقت زبان سراپا کذب حزب بعث، مرا به حقایق آشنا ساخت .
در آنجا همگی ما از شدت ناراحتی و فشار به سیگار پناه می بردیم؛ پشت سر هم سیگار دود می کردیم، گویی به اندازه پستان مادر برای کودک و یا بخاری در زمستان به ما گرما می داد.
در این گیرودار یکی از سربازان واحد ما دست به یک ابتکار جدید و با استفاده از چای خشک و ورق سفید اقدام به ساخت یک سیگار کرد که در نوع خود منحصر به فرد بود. اطرافیانش او را از کشیدن سیگار بر حذر داشته و حتی سرزنش کردند . اما او به حرفهای آنها هیچ اعتنایی نکرد و مشغول کشیدن سیگار « ساخت » خود شد . او با لذت به سیگار پک می زد .

اما دیری نپائید که من نیز سیگاری از او گرفته و دود کردم .
در حقیقت آن سیگار حالت خاصی در من ایجاد کرد و من مدتی خود را فراموش کردم .
حجم سیگار جدید سه برابر سیگارهای عادی بود. بعدا سربازان از او خواهش می کردند که از این نوع سیگارها برایشان درست کند. سرباز مذکور هم مدام به دوستانش می گفت:
- ها! مگر من به شما نگفتم سیگار خوبیه؟
آفتاب به تدریج در وسط آسمان قرار گرفت و هوا لحظه به لحظه گرمتر و طاقت فرسا می شد. ما از لحاظ آب و سیگار در مضیقه بودیم و مدام از لشکرها تقاضای ارسال احتیاجات خود را می کردیم. آنها هم طبق معمول وعده های خود را تکرار می کردند. چند لحظه بعد دو جنگنده ایرانی مواضع ما را بمباران کردند و به داخل خاک ایران برگشتند.
یک ساعت بعد سه تانک خودی به طرف جلو پیش رفتند.
آنها بسوی مواضع ایرانیها در حوالی «قله ویزان» حرکت می کردند .
در آنجا رودخانه ای بین ایرانیها و عراقیها تقسیم شده بود. قسمت نزدیک به داخل خاک و نواحی مرز ایران در اختیار عراقی ها بود .
اما بعد از مدتی مشاهده کردیم که سه تانک عراقی اشتباهی راه خود را گم کرده و متعاقبا مواضع ما را زیر آتش گرفتند. سر و صدا و خشم ما از این اشتباه مرگبار بلند شد.
ما به ناچار تانکها را زیر آتش گرفته و یکی را شکار کردیم. بعدها با مکافات زیاد سرنشینان تانکها را به اشتباه شان متوجه ساختیم .
زمان به زودی می گذشت و ما ظهر ناهار خود را نخوردیم .
عصر هنگام ، ایرانیها شلیک گلوله های خود را از سر گرفته و ما را زیر آتش سنگین خود قرار دادند.
فرمانده ما از دقت تیراندازی ایرانیها متعجب شد و او فکر کرد که ایرانیها بی سیم مکالمه ما را کنترل می کنند .
روشنایی روز جای خود را به سیاهی شب داد و من سر گردان و متحیر و بی قرار بودم. من در آنجا به خود می گفتم:
- مرگ انسانها از دست آنها خارج بوده و این خداست که انسان را می میراند و یا حفظ می کند.البته ما می توانیم با استفاده از عقل خود ، راه درست از نادرست را تمیز بدهیم .
گلوله های خمپاره ایرانیها در همه جا فرود می آمد و من و گروهی از سربازان به زیر یک صخره و دیوار گچی مانند پناه بردیم. اما دیری نپائید که یک گلوله در فراز سر ما به دیوار اصابت کرد و همه را سفید پوش کرد تنها دهان و چشمان ما معلوم بود .
به هر حال این بار نیز از چنگ مرگ گریخیتیم در واقع خداوند گاهی جان انسانی را نجات می دهد و این انسان بعدها مبدل به یک فرد صالح و مفید می شود .
اما گاهی نیز اتفاق می افتد که خدا جان انسان شروری را نجات می دهد تا او در شرارت خود بیشتر اصرار بورزد و از این طریق گناه بیشتری مرتکب شود .
در آن ساعات ما مدام از خدا و امامان کمک می طلبیدیم و در حسرت روزهای فراغ و خوشی که خدا و پیامبر و امامان را پاک فراموش کرده بودیم، خود را ملامت می کردیم.
شام را هر طوری بود صرف کردیم. آب هم خیلی بد بود و من با دو انگشت بینی ام را می بستم و مقداری آب می نوشیدم .
از سر بی حوصلگی نزد مسئول بهداری واحد رفتم. او مقداری با من درد دل کرده و گفت که یکی از برادرانش مفقودالاثر است .
چند ساعت بعد دو هواپیمای خودی محموله های مواد غذایی را در حوالی منطقه پرتاب کردند. تنی چند از سربازان ما به محل فرود مواد غذایی رفته و آنها را با خود به داخل منطقه آوردند.
من از دریافت سیگار به مراتب بیشتر از دسترسی به مواد غذایی خوشحال شدم. این مساله برای افراد سیگاری کاملا منطقی است ، بویژه در لحظاتی که فرد سیگاری تحت فشار مشکلات گوناگون بسر می برد.
من ضمن پک زدن به سیگار آرام به خاکریز آن سو می نگریستم. سیگار مرا در یک فراموشی موقت فرو برد و حتی تشنگی خود را از یاد بردم ، دو ساعت بدین حالت سپری شد و شب کم کم چهره سیاه خود را به ما نمایاند. آنگاه در انتظار پایان نشستیم و با چشمان خود منتظر طلوع از ناحیه بلندیهای مهران بودیم . ارتش عراق خرابیهای فراوانی را در پشت این بلندیها به بار آورد، اما ارواح طیبه و وجدانهای پاک مردمان این شهر در لابه لای پرتو زرین طلوع آفتاب قابل رویت بود .
یکی از سربازان درباره اوضاع منطقه از من سوال کرد. من جوابی نداشتم و به او گفتم : هر چه باداباد و به قصد استراحت در گوشه ای دراز کشیده و به یکی از سربازان سپردم که محل استراحت مرا به فرمانده اطلاع دهد.
دیری نپایید که شلیک گلوله ها از هر سو بر سرمان باریدن گرفت ، من شتابان نزد فرمانده رفته و بدون مقدمه به او گفتم:
- دیگر فایده ندارد!
او گفت :
- چه فایده ندارد ؟
من در جواب گفتم :
- ما نباید تامل می کردیم ، ما باید هر چه زودتر فکری بحال خود بکنیم . فرمانده با ناخوشی رو به من کرده و گفت :
- دست نگه دارید ! شما یک افسر هستید و سزاوار نیست که از این حرفها بزنید . من در جواب او گفتم :
- بیاد دارید که روزهای اول حضورم در گردان من با مشاهده اوضاع خودی محاصره شدن خود را اعلام کردم ولی جنابعالی به من گفتید که شما هنوز به درجه سر لشکری ارتقاء نیافته اید و این اظهارنظر را بگذار برای بعد از دوره سرلشکری خود!
فرمانده گردان حرفی برای گفتن نداشت و ساکت شد .
سپس به او تذکر دادم که حملات ما نیز چاره ساز نیست .
من دوباره بسوی سنگرهای خودی رفته و از آنجا نگاهی به توپها و تانکهای خودی انداختم. همگی بدون استثناء در پشت خاکریز ها قرار داشتند. در طول روز تبادل آتش مثل همیشه و بر خلاف شب به طور مستمر شروع شد. در ساعات اولیه روز تصمیم گرفتم که چند سرباز را به جستجوی محموله پرتاب شده از هواپیمای خودی در وسط منطقه بفرستم .
اما فرمانده با این تصمیم مخالفت کرد ، زیرا او می ترسید که سربازان عراقی به نیروهای ایرانی پناهنده شوند. اما من او را متقاعد کردم که انجام این کار امری ضروری است ، لذا او پاسخ مثبت داد و من یک گروهبان به همراه دو سرباز به وسط منطقه فرستادم .
در ضمن به واحدهای خود سپردم که اشتباهی به گروهبان و دو سرباز همراه شلیک نکنند. آنها پس از چند لحظه پیاده روی در پشت خاکریزها ناپدید شدند. نیم ساعت بعد من مشاهده کردم که آنها کیسه های سیاه رنگی را با خود حمل کرده و از حرکات آنها نمایان بود که بار همراهشان سنگین است ، محتویات این کیسه آب خالی بود، البته روی پهلوی کیسه ها به زبان انگلیسی عبارت ساخت انگلیس منقوش شده بود . 


درباره : نیروهای دشمن 2 , تمامی اطلاعات در مورد نیروهای دشمن ,
بازدید : 215
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
قلب هاي آهنين

 

دیری نگذشت که صدای شلیک ایرانیها به تدریج خاموش شد و ما نفسی براحتی کشیدیم . در آن لحظه یکی از سربازان با لحنی معنی دار گفت : مطمئن باشید که این آرامش به خاطر آن است که ایرانیها حالا مشغول نمازند !
ما به شدت از لحاظ آب در مضیقه بودیم . در حوالی منطقه ما یک چشمه آب وجود داشت .البته دور تا دور چشمه کثیف و مرکز تجمع حشرات گوناگون شده بود .
به دستور یکی از افسران ، سربازی با پرتاب یک نارنجک دستی به وسط چشمه ، گودالی را به وجود آورد پس از این انفجار آب چشمه بیشتر از سابق به جوش آمد و کمی فوران کرد.
سربازان به طرف آب هجوم آوردند .و با ولع تمام آب چشمه را نوشیدند ، اما ساعتی بعد همگی دچار ناراحتی معده شدند ، چون مشخص شد که آب آلوده به مواد معدنی غیر سالم است . ما وقتی وضع را این طور دیدیم درخواست کمک کردیم و از بهداری برای ما قرصهای مسکن فرستادند ، یکی از سربازان از شدت ناراحتی هر چه می خورد دوباره بالا می آورد .
خوشبختانه من از آن آب نخوردم . منتها از آن آب چایی درست می کردم و مضرات احتمالی آب را به حداقل می رساندم .
امروز با همین وصف گذشت ، شب فرا رسید و فرمانده گروهان پیوسته به ما سفارش می کرد که مراقب نقل و انتقالات ایرانیها باشیم ، او ما را دلداری داده و می گفت :
برادران : نیروهای پشتیبانی بی شماری به کمک شما خواهند شتافت ... شماها فقط یک مقدار دیگر بردباری و حوصله به خرج دهید !
بعد اضافه کرد : مطمئن باشید خدا با ماست !
من مراقب اوضاع بودم ، جبهه آرام به نظر می رسید ، دیری نپایید که یک افسر ترک زبان عراقی به من گفت : نیروهای کمکی دارند می آیند !
من همان لحظه در دل تاریکی چراغهای روشن قطاری از ماشین های نظامی را مشاهده کردم . بلی ! نیروهای کمکی بودند ، آنها خیلی سریع مستقر شدند و همزمان با استقرار آنها شلیک بسوی خاکریز و مواضع ایرانیها شروع شد ، شدت حجم آتش ما به حدی بود که من زمین دور و برم را چون توده های آتش می دیدم . شعله های آتش فضا را پر کرده بود ، حتی من فکر می کردم که با این آتش محال است احدی از ایرانیها زنده بماند . زیرا توپخانه ما باران وار مواضع ایرانیها را زیر آتش گرفته بودند .
واحدهای پشتیبانی از سمت راست به طرف ایرانیها حرکت کردند ، من علت این نوع پیشروی را پرسیدم ، یک افسر به من گفت که با این شیوه موفق خواهیم شد که ایرانیها را زنده اسیر کنیم .
من به آن افسر گفتم : که این طور ...
اما همانجا به خود گفتم : که به خدا سوگند ما همچنان در محاصره ایرانیها بوده و این ما هستیم که به دست آنها اسیر خواهیم شد نه آنها ...
شب هفتم در حالی به پایان رسید که ما چندین واحد نظامی از دست داده بودیم و تعدادی نظامی کشته و زخمی روی دستمان مانده بود .
اوضاع خیلی در هم ورهم بود . هیچ یک از لشکرها نمی دانستند چه کار باید کرد . حتی برخی سر لشکرها ضمن انداختن تقصیر ناکامیها به گردن رفقای خود با زبانی تند و مشحون از کلمات دشنام با یکدیگر حرف می زدند .
سرلشکرها همگی بدون استثنا این نکته را فراموش کرده بودند که علت ناکامی آنها تقصیر هیچ یک از لشکرها نبود ، منتهی چیزی که ما کم داشتیم همت و روحیه بود .
در آن زمان شخص صدام در یکی از مدارس «بدره » بسر می برد .
او در آنجا با دستان خود فرماندهان مقصر را یکی پس از دیگری به قتل می رساند . بعدها یکی از افسران ما به نام عطا به من گفت که پسران صدام «عدی » و قصی» در کنار پدر خود افسران را در وسط حیاط مدرسه تیر باران می کردند .
در آن روز طبق گفته برخی از افسران نزدیک به 72 افسر بدست صدام جانی اعدام شدند . در میان معدومین معاون لشکر که انسان با اخلاقی بود نیز دیده می شد .
این شرایط سخت ، تنها یك راه در برابر ما قرار داده بود . ما جز تسلیم شدن به نیروهای ایرانی و بریدن پیوند خود با خانواده هایمان ، قادر به انجام کار دیگری نبودیم .
صدای شلیک گلوله و تبادل آتش تا ساعت 3 بامداد ادامه داشت .
شبهای تابستان خیلی زود می گذرد . شب همچون سرابی از برابر دیدگانم می گریخت و سپیده کاذب سایه بی رنگ خود را به رخ می کشید ، من در آن لحظه با تنی فرسوده و روحی افسرده صحنه درگیری را نگاه می کردم . گاه و بی گاه قطره اشکی از چشمانم آرام و آهسته بر گونه هایم فرو می غلتید .
فرو غلتیدن اشکهایم با تفکر و یاس و حرمان همراه بود . امید سایه خود را نشان می داد ، اما با ظهور چهره هولناک یاس می گریخت .
واقعا انسان موجود عجیبی است . بسیاری از دوستانم امیدوار بودند که سر و صداهای واحدهای توپخانه ما را نجات بدهند .
اما من پیش خود جار و جنجالها را به ناله های یک ماشین گنده که از ماشین های مدل جدید ، اما کوچکتر از خود ، عقب می ماند تشبیه می کردم .
خدا می داند که حجم آتش و گلوله های شلیک شده بسوی ایرانیها چقدر بود !
من هیچگاه همچون صحنه های مشحون از آتش ندیده بودم . با خود می گفتم که چنانچه نه غیر از ایرانیها کسی دیگر در برابر این آتش قرار گرفته بود ، صد در صد دچار جنون و مالیخولیا می شد .
فرود آمدن گلوله ها و موشکهای کاتیوشا لحظه ای قطع نمی شد ، انسان از شنیدن انفجار گلوله از خود بی خود می شد ، همانجا به خود گفتم :
که واقعا انسانهايي که در پشت خاکریز روبه روی ما موضع گرفته اند قلبهایشان از آهن بوده و مصداق این حدیث شریف هستند قومی با قلبهایی از آهن .
ایرانیها بطور شگفت آوری متحد بودند ، نه تنها پرتاب موشک و گلوله آنها را متزلزل نکرد ، بلکه گردبادهای کور کننده هم خللی در عزم آنها ایجاد نمی کرد .
آنها مصمم و پا بر جا بودند . آنها 7روز تمام در برابر انبوه بی پایان آتش ما پایداری و مقاومت کردند ، البته بسیاری از گلوله ها و موشکهای ما بی هدف به زمین فرود می آمدند .
من در اینجا یک نمونه برای شما نقل می کنم : ستوان دوم یحیی به فرمانده توپخانه گفت که گلوله های شما به فاصله زیادی از مواضع ایرانیها به زمین می خورد و تقاضا کرد که هدف گیری را تصحیح کنند .
متعاقبا سروان شاکر – مفقوالاثر – با فرمانده توپخانه تماس گرفت . او گوشرد کرد که هدف را روی مواضع ایرانیها تصحیح کند . اما فرمانده توپخانه که از سروان شاکر ارشد تر بود ، ضمن رد کردن تقاضای نامبرده به او پر خاش کرده و گفت : ساکت شو !
ما به خوبی از برخورد تند و خشن این دو افسر ، لطف و رحم و توجه خدا در حق ایرانیها را مشاهده می کرديم.
بی شک اگر فرمانده توپخانه به توصیه سروان شاکر عمل می کرد ، بسیاری از ایرانی ها تار و مار و کشته می شدند . اما مشیت خداوند بالاتر از اراده بعثیها بود . 


درباره : نیروهای دشمن 2 , تمامی اطلاعات در مورد نیروهای دشمن ,
بازدید : 239
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
روز دهم محاصره

 

باری ما تشنگی خود را برطرف کردیم ، اما روز هشتم را کماکان در محاصره ایرانیها بودیم، اوضاع لحظه به لحظه وخیم تر می شد. بر تعداد زخمیها افزوده شده و نارضایتی در میان افراد سیر صعودی داشت .
حتی چند سرباز قصد فرار بسوی ایرانیها را داشتند اما دوستان آنها بسویشان شلیک کردند و بعدها آنها فرار خود را چنین توجیه کردند که در واقع قصد فرار نداشته و تنها سیم های خاردار را آزمایش می کردند!
یکی از افسران به نام شاکر حنتوش جریان قتل یک سرباز عراقی را به دست فرمانده گروهانش برایم بازگو کرد. جسد سرباز مقتول را به همراه اسم و فامیل او که در داخل یک بطری گذاشته شده بود در محوطه به خاک سپردند .
در حقیقت این بطری نشانه های بارز رژیم حاکم بر عراق در حق مردم عراق می باشد .
در ساعت چهار بعد از ظهر در مقابل ارتفاعات چند سرباز عراقی را مشاهده کردم که یک قاطر پر از بار را به طرف من می راندند .
روی قاطر کیسه های فراوان آب حمل می شد . علیرغم آنکه سربازان از نزدیکی مواضع ایرانیها گذاشتند ، اما آنها به طرف سربازان عراقی شلیک نکردند .
من در همانجا به یاد حضرت امیر المومنین (ع) افتادم . در یکی از نبردها ارتش معاویه آب فرات را بر یاران علی (ع) بست اما دیری نپائید که کنترل آب به دست سربازان علی (ع) افتاد .
در آن هنگام امام علی (ع) لشکر معاویه را از نوشیدن آب فرات منع نکرد .
این عمل زائیده بزرگواری و انسانیت مکتب امام علی (ع) بود .
از این رو من در رفتار سپاهیان ایران آثار اسلام و اهل بیت را به خوبی مشاهده کردم . در واقع من سخت تحت تاثیر رفتار ایرانیها قرار گرفتم . آداب و رسوم جنگ ایرانیها مرا پاک گیج و مبهوت ساخته و در یک بن بست فکری منزوی می کرد . من در میان فشار اندیشه های خوب و بد دست و پا می زدم .
برای من بسیار دشوار بود که این حقیقت را بپذیرم که ما هم اکنون در لشکر شیطان بوده و علیه سربازان خدا در حال جنگ به سر می بردیم .
آری ، پیوسته یک مشت جانی به جان انسانهای مومن می افتند . جنگ عراق علیه ایران تکرار همین داستان غم انگیز تاریخ است .
صدای تک تیر و رگبار روز را با غروب بدرقه کرده و سیاهی شب به طور ناگهانی از هر سو ما را در میان خود گرفت .
آه! چقدر شب های اینجا دلگیر و موحش است. ارتفاعات روبرویم به سیمای زنی اندوهناک و سر پوشیده می مانست که با نگرانی فوق العاده چشم به راه مسافران خود دوخته است . در اینجا هیچ چیزی نیست که مایه خوشی و دلگرمی ما باشد . شب را با بی تفاوتی و زیر بار سنگین اندوه و غم سر کردیم .
روز نهم را با دلسردی شروع کردیم . امروز هم با دیروز هیچ تفاوتی نکرده و برای دلگرمی ما پیوسته از لشکر به ما می گفتند : نیروهای کمکی در بین راه هستند! این مساله به حدی کسالت آور بود که حتی فرمانده ما از پاسخگویی به تماسهای لشکر شانه خالی می کرد .
در این روز دو کشته و سه زخمی داشتیم . من هم به ناچار پست های نگهبانی را کم کردم .
تبادل آتش گاه و بی گاه قطع نمی شد روز نهم را نیز پشت سر گذاشته و وارد روز دهم شدیم .
در این نه روز آفتاب از بالای سرمان سرنوشت ما را نظاره می کرد و گاهی خسته می شد و ما را به ادامه این تماشا و منظره تاسف بار زندگی فرا می خواند.
ما هم به توصیه خورشید خانم؛ که در شب به استراحت پرداخته و از بالا به ما چشم می دوخت عمل کردیم .
در این روز نیز همچون گذشته ناراحتیهای خود را با پناه بردن به چای و سیگار کاستیم .
در حقیقت بقای ما هیچ فایده ای نداشت زیرا ما در محاصره ایرانی ها بودیم . در اینجا روزهایی که درگیری و تبادل آتش در آنها زیاد است ، خیلی طولانی بوده و بر عکس روزهای آرام خیلی کوتاه به نظر می رسد .
اوقات بی کاری در این نواحی طاقت فرسا و کشنده است . در ارتش عراق جان سرباز و افراد بی ارزش بوده و زندگی ما در گرو زندگی افسران ارشد قرار گرفته است .
در روز دهم محاصره ( 8/ 8/ 1983 ) لشکر 38 دست به یک ضد حمله زد . اما این حمله هم ناکام ماند ، زیرا ما در این حمله متحمل خسارات فراوانی شده و تعدادی از پرسنل ما به دست ایرانی ها اسیر شدند . ما در برابر سوالهای مکرر سربازان هیچگونه پاسخی نداشتیم .
در شب هنگام ؛ تبادل آتش به شدت ادامه یافت و من به حالت درازکش در مواضع خودی قرار گرفته بودم . در همان لحظه سربازی به من اطلاع داد که جناب فرمانده مرا خواسته است .
من متفکرانه به چادر فرمانده رفتم .
جناب فرمانده از طرف لشکر به من اطلاع داد که هر چه زودتر از مسیر تعیین شده عقب نشینی کنیم .
همچنین لشکر گفته بود که یک شکافی را در منطقه جهت عقب نشینی باز کرده اند ، اما من هر چه اطرافم را نگاه کردم راه گریزی را نمی دیدم. ایرانیها کاملا بر ما مسلط بودند. من این مساله را به اطلاع فرمانده رساندم و بعد اقدامات لازم را جهت عقب نشینی به عمل آوردیم .
در آن لحظه من ملاحظه کردم که یک سرباز زخمی عراقی در حالیکه از قسمت ران پانسمان شده و نیمه عریان بود از چادر بهداری فریادکنان بیرون آمد . او فریاد می زد : جناب فرمانده تو را به خدا مرا تنها نگذارید! من بچه دارم! من خانواده دارم ...
خواهش می کنم مرا با خود ببرید ! من فوری متوجه شدم که مساله عقب نشینی دروغ است و ما در حال فرار هستیم .
چقدر این شیوه کثیف است که در حال فرار حتی به زخمیهای خود رحم نمی کنیم .
من کوشیدم که به کمک دیگران، سرباز زخمی را با خود ببریم ، اما نتیجه ای نگرفتم . بعد من با عصبانیت به چند سرباز دستور داده که آنها سرباز زخمی را با خود ببرند .
اما آنها از این فرمان سر باز زدند . به ناچار به حالت تهدید تفنگ را به طرف آنها نشانه گرفته و گفتم : شما بایستی سرباز زخمی را با خود حمل کنید!
سربازان با بی میلی زخمی را با خود بردند، سه سرباز مسئول حمل فرد زخمی بودند . در بین راه گاهی استراحت کرده و زمانی با کمک یکدیگر سرباز زخمی را به پیش می بردند .
در همانجا من درباره نحوه رفتار زشت سربازان در قبال همرزم زخمی آنها فکر کردم .
با خود گفتم چنانچه ما بر حق می بودیم به هیچ وجه چنین صحنه های چندش آوری به وجود نمی آمد ! 


درباره : نیروهای دشمن 2 , تمامی اطلاعات در مورد نیروهای دشمن ,
بازدید : 256
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
فرشتگان رحمت

 

هوا داشت تاریک می شد و صدای گلوله ها آرامش طبیعت را به هم زده بود .
پس از مدتی پیاده روی به دهانه دره ای رسیدیم . تاریکی تیره تر شده بود . ما در آنجا به استراحت پرداختیم . دوباره چشمم به سرباز زخمی افتاد ، ملتمسانه به من گفت :
- جناب ! جناب ‍ مرا تنها نگذارید ! آخر من زن و بچه دارم . جناب !
من با ناراحتی به او گفتم :
- برادر من دست نگه دار ترا با خود می بریم !
در این گیرودار توپخانه ارتش عراق اشتباهی ما را زیر باران گلوله های خود گرفت ، اینکار خشم همه را بر می انگیخت ، سپس ما راه خود را میان سیاهی شب ادامه دادیم . بعد از مدتی به قرار گاه گردان رسیدیم اما کسی را انجا ندیدیم . من در آنجا به فرمانده خود گفتم : فرماندهان گردان کجا رفته اند ! و بعد به طرف نامعلومی رفت .
سکوت مطلق و تاریکی همه جا را فرا گرفته بود. در واقع ما در پای بلندیها جا گرفته بودیم ، در حالیکه نیروهای ایرانی در بالای بلندیها مستقر شده بودند .
فرمانده گردان که ظاهرا با جغرافیای منطقه آشنا نبود ، به واحد ما دستور داد که در یک مسیر مشخصی حرکت کنیم . بکجا ؟ هیچکس نمی دانست . نزدیک نیم کیلومتر راه طی کردیم . سپس با موانع بسیار و سیم خاردارهای خودی رو به رو شدیم ، اما هنوز سر در نمی آوردیم که به کدام طرف می رویم ، در آن هنگام گلوله های خمپاره در گوشه و کنار ما به زمین می نشست و آه و ناله افراد زخمی به آسمان بر می خاست، شش نفر از گروه بر اثر پرتاب گلوله و خمپاره مجروح شدند ، به ناچار مسیر را ادامه نداده و راهمان را کج کردیم .
من به فرمانده پیشنهاد کردم که از کنار و در طول رود خانه حرکت کنیم . اما او مخالفت کرد و گفت که ایرانیها ما را در این راه بی رحمانه شکار خواهند شد .
سر انجام به یک دره عمیق موسوم به دره ملح رسیدیم . با زحمت و مکافات زیاد توانستیم از میان آن بگذریم .
ما حدود سی نظامی بودیم . پس از عبور از دره به یک زمین هموار رسیدیم . در آنجا با فرمانده گردان تماس بر قرار کردیم علیرغم آنکه ما از دست ایرانیها گریخته بودیم اما در نهایت ایرانیها در جلوی ما سبز شدند .
آنها با مشاهده حرکت ما بطرفمان شلیک کردند در همانجا متوجه شدم که ایرانیها از همان نخست به جریان عقب نشینی واحدهای ما پی برده و لذا ما را گام به گام تعقیب می کردند . تعداد ما از سی نفر به 15 نفر تنزل یافت. با لاخره پس از مقدارپیاده روی تعداد ما دوباره کاهش یافت و به پنج نفر رسید .
من به ستوان یحیی گفتم : که از ما هیچ کاری ساخته نیست مگر اینکه هر چه زود تر خود را به نیروهای عراقی برسانیم !
پنج نفره در تاریکی به راه خود ادامه دادیم ، من نگاهی به ساعت مچی کردم از نصف شب 3 ساعت گذشته بود .
در میان راه دو سرباز با هم غرولندکنان حرف زده و خشمگینانه از سرنوشت بد خود شکایت می کردند. من صدای الله ، الله ، الله ... سربازان عراقی را شنیدم اما میان این صداها و کلمه « الله » هیچگونه خویشاوندی ندیدم . اما وقتی ایرانیها این کلمه را بر زبان جاری می کردند ، شنونده بی اختیار به صداقت صداهایشان پی می برد . مدت نیم ساعت درگیری شدیدی در نواحی ما ادامه پیدا کرد .
از پاسگاه الدراجی گذشته و در ضلع جنوبی آن به راه خود ادامه دادیم .
ساعت چهار بامداد بود . سربازان همراهم پیشنهاد استراحت کردند. ولی من با پیشنهاد به خاطر ضیق وقت مخالفت کردم .
ما هنوز به آخرین خاکریز نرسیده بودیم ، افتان و خیزان پشته ها و تپه های ناهموار را پشت سر می گذاشتیم ، پیاده روی ما تا دمیدن فجر کاذب ادامه یافت ، از آنجا ما به یک شاهراه که از هر سو در میان میادین مین محاصره شده بود رسیدیم. این بار نیز بر خلاف ادعای فرمانده لشکر گفته بودند که این ناحیه در دست ارتش عراق است و حال آنکه من در اینجا متوجه شدم که ایرانیها کاملا بر این منطقه مسلطند ، در حقیقت این آخرین دروغی بود که از زبان سردمداران رژیم عراق شنیدم .
ما پنج نفر شده بودیم . به همراهانم قوت قلب داده و به آنها گفتم : تنها راه نجات ما دویدن و عبور از تپه های رو به رو است . از آنها خواستم که با سرعت در پشت سر من بدوند . من شتابان از کنار تپه ها دویده و خود را به یک خاکریز رساندم . در آنجا نزدیک 20 تانک منهدم و پراکنده و یا در کنار هم مشاهده کردم . من درست نمی دانستم که چه کسانی در پشت خاکریز موضع گرفته اند .به قصد آشنایی با مواضع پشت خاکریز مقداری دیگر به آنسو دویدم اما در میان راه رگبار بسویم شلیک شد . در آنجا من برای نخستین بار در طول اقامتم در جبهه احساس یک درد شدیدی در پای راست کردم . درد لحظه به لحظه زیادتر می شد .
فوری متوجه مایعی گرم شدم . پوتین پای راستم پر از خون شده بود .
گلوله به وسط ساق پایم اصابت کرده بود . با زحمت خود را دوباره به دوستانم رساندم و از آنجا به درون یک شیار خزیدنم . من قبل از حرکت بسوی خاکریز دو نارنجک و یک تفنگ به همراه شش خشاب با خود حمل می کردم .
اما شاید باور نکنید که در هنگام تیر اندازی، من بی اختیار متوجه شدم که یک نیرویی مرا از جا کنده و به نقطه ای پرتاب کرد .
من یقین پیدا کردم که این نیرو لطف خدا بوده ، زیرا خدا نخواسته بود که من در راه باطل کشته شوم ، به یکی از سربازان گفتم که با واحد توپخانه تماس برقرار کند ، او توانست با واحد توپخانه تماس برقرار کند اما آنها با بی اعتنایی زاید الوصفی گوشی را دوباره سر جایش گذاشته و حاضر نشدند به حرفهای ما گوش دهند .
واقعا پستی و رذالت رژیم عراق قابل اندازه گیری نیست و در همان لحظه یک گلوله خمپاره 60 در وسط ما به زمین اصابت کرده و فریاد آه و ناله یکی از سربازان شنیده شد. من نیز به شدت زخمی شده و پیراهنم پاره پوره شد .در حالیکه خون از دست و صورتم می چکید ، من مناجات کنان از خدا خواستم که بیش از این عذاب نکشم و جانم را بستاند . اما ستوان «یحیی » با لحنی برادرانه به من گفت : برادر ! بیا تسلیم ایرانیها شویم . این جمله تمام حواسم را به خود جلب کرد . لحظه ای سکوت کردم ، اما این بار به خاکریز رو به رو نگاهی کرده و با دقت حرکات پشت خاکریز را زیر نظر داشتم .
ناگهان متوجه صدای ایرانیها شدم . آنها خطاب به ما فریاد می زدند ... تعال .... تعال بعد به زبان فارسی تکرار می کردند: بیا ، بیا! در آنجا ستوان یحیی دوباره پیشنهاد خود را تکرار کرد . من حسابی کلافه شده بودم چونکه در این ده روز خواب و خوراک درستی نداشتیم ، به علاوه از سه ناحیه بدنم خون می آمد . من با دقت به افق دوردست نگاه می کردم ، گویی خانواده خود را در پهنه افق مشاهده می کردم .
در واقع قادر به اتخاذ هیچ تصمیمی نبودم ، خانواده ام در هر گونه تصمیم و اندیشه ام دخیل بودند . نیم ساعت این چنین سپری شد .
ناگهان احساس کردم که باری سنگین از روی دوشم برداشته شد به خود گفتم : وای به حالت ! ایرانی ها با شعار مقدس « الله اکبر » ترا می خوانند و تو گوش وجدانت را به کری زده و با آنها همصدا نمی شوی !
من هرگز در صداقت گویندگان این شعار شک نمی کردم . شعار الله اکبر ایرانیها در فضا می پیچید و بعد با سرعت فوق انسانی به آسمان صعود می کرد . در همانجا به یک پارچه سفید و تفنگم نگاه کرده و در ذهنم از آنها پرچم سفید تسلیم ساختم ، اما فوری دغدغه القائات حزب بعث در مورد بدرفتاری ایرانی ها با عراقیها ذهنم را بر می آشفت .
آنها به ما گفته بودند که ایرانیها شما را می شکند ، تا سر حد مرگ شما را شکنجه می دهند و اجسادتان را قطعه قطعه می کنند .
در این میان متوجه شدم یک پیرمرد ایرانی بزرگسال با محاسن سفید و سر بند سبز بسویم آمد . من سایه امامان معصوم را در چهره نورانی این پیرمرد خسته دیدم .
او بسیار خسته و افتاده به نظر می رسید. البته خستگی مفرط او ناشی از مبارزه شبانه روزی و بی وقفه در این نبرد بود . لبخندی ملیح چهره اش را دوست داشتنی تر کرده و با اعتماد به نفس بی نظیری دستش را بسویم دراز کرد و دستهایم را در میان دستانش فشرد . من در یک ناباوری مطلق به سر می بردم ، پیرمرد خیلی ساده به من گفت : انتم سلام ! انتم سلام ! من فوری هفت تیر خود را تقدیم پیرمرد کردم .
این پیرمرد به زبان عربی تکلم نمی کرد، ولی با عبارات کوتاه به من فهماند که ملت عراق مسلمان بوده اما رژیم عراق یک نظام کافر است .
این لحظه برای من سرنوشت ساز بود در حقیقت من از همان دقیقه نخست مشاهده رفتار پسندیده پیرمرد ، وفاداری و هواداری و تابعیت خود را از نظام جمهوری اسلامی ایران اعلام داشتم .
پیرمرد نیکوکار، خوبی خود را با دادن آب و تقدیم یک سیگار تکمیل کرد، او لبخندزنان به من گفت : که به مارک بسته سیگار نگاه کنم ، من متوجه شدم که سیگار عراقی بوده و خلبان عراقی اشتباهی محموله های آذوقه عراقی را در مواضع ایرانی ها پرتاب کرده است !
لبخند و چهره گشاده پیرمرد خسته پیوسته مرا به خود جلب می کرد .
در این گیرودار پیرمرد به من گفت که روی زمین بنشینم . او می خواست جان مرا از خطر شلیک و تیر اندازی عراقی حفظ کند .
دیری نپایید که اغلب افراد گردان به حالت تسلیم پارچه های سفید را بالای سر خود نگه داشتند . متعاقبا تویوتای نیروهای ایرانی از هر طرف به سمت ما آمدند . واحدهای عراقی که متوجه تسلیم افراد گردان شده بودند ، از نیروی هوایی خواستند که مواضع اسرای عراقی را بمباران کنند! جنگنده های عراقی نیز بی رحمانه مواضع ما را شدید بمباران کرده و تعدادی از اسرای عراقی کشته شدند . بقیه اسرا به طرف یکی از خاکریزها منتقل شدند .
اما در وسط راه یکی از گردانهای عراقی به مواضع ایرانیها حمله کرد .
ایرانی ها این بار با شدت آنها را زیر آتش گرفتند . حجم آتش ایرانیها بحدی بود که عراقیها پا به فرار گذاشته و خود را به آغوش میادین مین انداختند.در خلال نیم ساعت نزدیک به 350 سرباز و افسر عراقی کشته شدند .
در میان افسران کشته شده ممتاز، ستوان وضاح، و سروان شاکر و پزشک گردان نیز دیده می شد .
به علاوه تعدادی از نظامیان عراقی دیگر به اسارت ایرانیها در آمدند . تعدادی افسر جزء نیز اسیر شده بودند .
من بر پشت یکی از تویوتاها سوار شده و به افق دور دست خیره شدم . در آن لحظه داشتم با پدر و مادر و همسرم خداحافظی میکردم .
در یک لحظه چشمم به پرچم ایران افتاد که بر فراز یکی از بلندیها آزادانه و سربلند در آغوش هوا می رقصید. این صحنه رویای سابق مرا برایم تعبیر کرد. هواپیماهای عراقی بار دیگر قصد بمباران مواضع ایرانیها را کردند اما هرگز به اهداف خود دست نیافتند. سپس یکی از برادران ایرانی یک عکس یادگاری از من گرفت. من ناباورانه می خندیدم و سخت خوش بودم .
پس از مدتی حرکت به دروازه صالح آباد رسیدیم. من بی درنگ به یاد اطلاعیه نظامی عراق افتادم که در آن از محاصره صالح آباد سخن رفته بود! از آنجا به حرکت خود ادامه دادیم. همه اسرا خسته و زخمی بودند. همگی بدون استثنا متحمل جراحات سخت و یا خفیفی شده بودند.
من ناباورانه به قیافه های آرام ایرانی ها نگاه می کردم آنها تا دیروز به شکل اشباح نامرئی بودند، اما امروز بصورت یک حقیقت در برابر ما نمایانند، ایرانیها هیچیک از اسرای عراقی را نکشتند.
وارد شهر شدیم پیرمرد و پیرزنی را دیدم که از مشاهده وضع ما می گریست و سخت از سرنوشت بد ما متاثر بود . در حقیقت من از نگاه های این زن سالخورده متعجب شدم .
زیرا من انتظار داشتم که این زن ما را زیر باران دشنام و توهین گرفته و ما را نفرین کند ، اما بر عکس چون مادران ما از ما استقبال کرد .
من هیچگاه نه در حال و نه در آینده قیافه آن پیرمرد و این پیرزن را از یاد نخواهم برد . آن پیرمرد در صحنه نبرد با آب و سیگار واز همه بالاتر با لبخند از ما استقبال کرد . و اکنون یک پیرزن در پشت جبهه با اشک و دعا و دلسوزی مادرانه از ما استقبال می کند . من از صمیم قلب و با تمام وجود فرزندان سرزمین جمهوری اسلامی ایران را تحسین می کنم . زندگی بر چنین امتی گورا باد .... گوارا باد لحظه های پر شور این ملت بزرگوار که بزرگوارانه با دشمنان خود رفتار می کنند. سربلند باد ملتی که از داشتن چنین فرزندان برومندی برخوردار است .
سپس به صالح آباد برگشتیم. حالم خیلی وخیم بود، رنگ پریده و نزار و رنجور بودم. در واقع خون زیادی از بدنم بیرون رفته بود، پیراهن و شلوارم پاره بود.
در صالح آباد یک مرد ایرانی مرا تشویق می کرد که سختیها را تحمل کرده و به روی خود نیاورم !
رژیم عراق کاری بر سر ما آورد که همه از دیدن حال و وضع ما متاسف می شوند .
در آن هنگام خلبانان بزدل و کینه توز عراقی یک ناحیه از صالح آباد را بمباران کردند، که منجر به قتل یک چوپان گردید، اما رژیم عراق این بمباران غیر شرافتمندانه را به صورت یک اقدام جسورانه و بی نظیر قلمداد می کند .
باری هواپیماهای عراقی گله های چهارپایان را بمباران می کنند و رادیو عراق مدعی می شود که هواپیماهای عراق در جریان 120 پرواز به داخل خاک ایران عملیات قهرمانانه ای را به ثمر رساندند!
روزها سپری شدند و ما را به اهواز منتقل کردند. پس از چند روز به تدریج احساس کردیم که انسانیت نسخ شده و مذهب از دست رفته مان را مجددا به دست آورده ایم .
من در حدود دو سال در یکی از اردوگاههای اهواز بودم ، اما صادقانه اعتراف می کنم که من هیچگاه خود را اسیر احساس نمی کردم .
در اهواز من یک جراحی داشتم . این جراحی با موفقیت صورت گرفت .
من و یک پزشک اسیر عراقی با هم در یک بیمارستان بوده و از نزدیک ملاحظه کردیم که پزشکان بیمارستان هیچ فرقی را میان ما و شهروندان ایرانی قائل نمی شدند . این مساله سخت من و آقای دکتر را تحت تاثیر قرار داد . من در همین بیمارستان شدیدا به نظام جمهوری اسلامی ایران علاقمند شدم . من در اینجا لازم می دانم که نام یکی از پزشکان ایرانی را ببرم . این پزشک موسوم به آقای معصومی و از اهالی شهر دزفول بود .
این پزشک از مردم شهریست که عراق حدود 150 موشک زمین به زمین را بسوی آن پرتاب کرده است .
عیلرغم این همه جنایات عراق در حق شهر دزفول ، مشاهده می شود که یک پزشک ایرانی حتی هدایای فراوانی را از پول خود برای اسرای عراقی خریداری کرد . از جمله میوه فراوانی را برای ما از شهر با خود می آورد .
من با مشاهده رفتار انسانی و پسندیده پزشکان ایرانی بی درنگ به یاد شیوه وحشیانه حاکم بر بیمارستان های عراق افتادم . در حقیقت خوبی و انسانیت ایرانیها از رهبران و مکتب آنها سر چشمه می گیرد. اما در عراق یک مشت جانی و آدمکش حرفه ای حکومت می کنند ، پس چگونه ممکن است که باز هم در سایه حزب بعث عراق انسانیت زنده بماند ؟
من هرگز رفتار نجیبانه و فرشته آسای یکی از پرستاران زن ایران را فراموش نمی کنم . این خانم حتی در ساعات دیر نیمه های شب بالای بالینم می آمد و مرا وادار به خوردن داروهایم می کرد .
آیا من می توانم این صحنه ها را آن چنانکه باید و شاید مجسم کنم ؟ باور نمی کنم که احدی قادر به ثبت این گونه برخوردهای انسانی باشد .
من فرشتگان رحمت خداوندی را در سیمای پزشکان و پرستاران ایرانی مشاهده کردم . این خانم پرستار سند زنده یک انسان کامل و نمونه و موفق یک انسان تربیت شده در مکتب اسلام است . برای تکمیل تابلوی زیبای انسانیت ناگزیرم به بمباران شهرهای ایران از سوی صدام اشاره کنم .
آری تنها در صورت قرار دادن اعمال و رفتار آدمکشان حاکم بر بغداد در کنار رفتار ایرانیهاست که ما قادر خواهیم بود مفهوم واقعی انسانیت را دریابیم .
در یکی از بمبارانها تعداد 160 نفر از مردم اهواز شهید شدند . من در بیمارستان متوجه شدم که افراد شهید و زخمی را به بیمارستان منتقل کردند . در همان جا پیش خود فکر می کردم که خویشاوندان و وابستگان مجروحین و شهدا ء ما را مورد آزار و اذیت قرار خواهند داد .
اما بر خلاف پندارم . آنها نه تنها ما را اذیت نکردند ، بلکه حال و سلامتی مارا نیز جویا شدند ! این انسانیت موجب افزایش نفرت و کینه من نسبت به صدام آدمکش شده و به خوبی به ماهیت جنایتکارانه حزب حاکم بر عراق پی بردم .
در حقیقت عشق ورزیدن به ملت مسلمان ایران مساوی با عشق و دوست داشتن اهل بیت (ع) است .
باری برادر ، این بود سر گذشت یک جوان 33 ساله ، با قامتی متوسط و سبزچهره که انعکاس آب گوارای رودخانه فرات در سیمایش به خوبی نمایان است ، باری برادر داستان من به پایان می رسد و هنوز هم خاطرات کله قندی در ذهنم زنده است .
برادر عراقی من! امیدوارم تو نیز چون من از گذشته عبرت گرفته و آینده را در نظر بگیری ... 


درباره : نیروهای دشمن 2 , تمامی اطلاعات در مورد نیروهای دشمن ,
بازدید : 197
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
سربازان فراري

 

محاصره هنوز شکسته نشده بود . من نا امید بودم . لحظه ها به سختی می گذشتند . پاره ای از سربازان مدام از من سر نوشت خود را جویا می شدند ، اما من جوابی برای گفتن نداشتم . حتی یکبار سر یکی از آنها داد زدم در آن لحظه فرمانده گروهان از این عمل رنجیده و به من گفت که این کار به روحیه سربازان لطمه می زند ، من به او گفتم حقیقت امر همین است که می گویم ! او تصدیقم کرد و گفت : البته نباید حقایق را بی پرده برای سرباز بازگو کرد .
بعد از این جریان به طرف موضع فرماندهی خود رفته و مقداری در آنجا استراحت کردم ، اما صدای خمپاره ها مانع از خواب من شد . از طرف دیگر سنگینی خواب پلکهایم را به هم می آورد ، من می توانستم لحظه ای بخوابم اما باز هم در اثر پرتاب گلوله خمپاره از خواب پریدم ، بناچار از جا برخاستم و به طرف چادر فرماندهی گردان رفتم ، فرمانده از من سراغ دو نفر از دوستانم را گرفت . از سرنوشت آنها اظهار بی اطلاعی کردم ؛ اما او با لبخندی ساده به من گفت که آنها هر دو چند لحظه قبل کشته شدند . من بی درنگ متاثر شده و گریستم . فرمانده دستور دفن آنها را صادر کرد ، اما یکی از سربازان گفت که آن دو نفر دارای یک سر و دو پا هستند .
باری ، این نوع قربانیها همه برای بقای سلطه تخت سلطنت صدام صورت می گیرد .
خیلی زود آن دو نفر را در یک پالتو پیچیده و به درون گودال نهادند .
بوی اجساد کشته شده از زمین بر خاسته و در فضای پیرامون ما پراکنده می شد .
من پیوسته با خود می گفتم : این است سر نوشت کسانی که مسئولیت آنها را به عهده امثال من گذشته اند !
بعد از این جریان افراد واحد من برای نزدیکی به مواضع ایرانیها با من خداحافظی کردند . بسیاری از آنها سیگار در دست مرا وداع گفتند .
من هم به شوخی به آنها گفتم خوب حال می کنید . البته به آنها تاکید کردم که مواظب جان خودشان باشند . باری ، این توصیه ها و حرفهای ما در میان صدای گلوله های خمپاره ناپدید می شدند .
ایرانیها هم دست از محاصره بر نداشته و لحظه به لحظه حلقه را تنگ تر می کردند ، برخی از سربازان ما از بس که گلوله از فراز سرشان رد شده بود حالت دیوانه ها را پیدا کرده بودند و لا ینقطع برای نجات خود دعا خواندند .
آنها در زیر باران گلوله ها از خدا استمداد می طلبیدند .
جالب اینجاست که سربازان عراقی با انفجار هر گلوله ای بانک بر می آوردند ( دخیلک یا علی – دخیلک یا حسین ) حال آنکه خود ناآگاهانه در جنگ با فرزندان و پیروان راستین امامان بسر می بردند .
البته عباراتی از قبیل ( یا علی – یا حسین ) دیر بازی است که برنامه های تبليغاتی حزب بعث موجب فراموشی آنها شده است . اما انسان در شرایط سخت و تنگناها به ماهیت حقیقی ایمان پی برده و با عادی شدن شرایط دوباره دستخوش رخوت و سستی می شود .
باری ما با دلهره در زیر گلوله های ایرانیها محاصره شده بودیم و از طرف دیگر رادیو صوت الجماهیر گوش فلک را کر کرده و مدام جار می زد : ما ایرانیها را تار و مار و نابود کردیم .
خوب به یاد دارم که در آن ساعات دشوار ، یکی از سربازان واحد ما که اینک نام او را فراموش کرده ام با خشم لگد محکمی را به رادیو زده و با صدایی گلوگیر فریاد می زد : دروغ بس است .
آنروز بسیار سخت گذشت . من مدام اینجا و آنجا می رفتم ، دیگر پاک از خود دست شسته بوده و پایان زندگی خود را احساس می کردم ، در آن گیر و دار گاه و بیگاه طبق توصیه مادرم « آیه الکرسی » زمزمه می کردم . اتفاقا چندین بار گلوله ها در پشت سر و یا در اطرافم منفجر شدند من در میان آتش گلوله ها و نا امیدی ذهنم را مدتی به خاطرات خانواده و صحبتهای آنها کردم .
ماشین های توزیع غذا از کنار ما رد می شد در حالیکه هیچیک از ما در فکر شکم و رفع گرسنگی خود نبودیم . آنها برنج و کنسرو بهمراه خود حمل می کردند .
آب داشت تمام می شد . البته گروهانهای قویتر پیوسته آب سایر واحدها را کش می رفتند .
ما هم به ناچار هر طور شده بود ، آب لازم را دست و پا کردیم .
فرمانده گردان مدام دروغ پردازی کرده و اوضاع را وارونه به سر لشکر که او هم یک دروغ زن حرفه ای است گزارش می داد ، من ایمان خود را نسبت به همه فرماندهان از دست داده بودم حتی سر کرده طاغوت آنها ، صدام .
من چنانچه در گذشته دروغهای شاخدار حزب بعث را شنیده بودم ، حال با چشمان خود و با پوست و استخوان و احساسات و مغزم دروغهایشان را مشاهده می کنم و بدبخت این فرماندهان که هر کدام موضع خود را در جبهه از دست می دادند ، بی درنگ اعدام می شدند . در این زمینه هیچ فرقی میان افسران ارشد و جزء وجود نداشت .
صدای تیر اندازی به تدریج خاموش شد . فرمانده ما جای خود را به من سپرد و خود به استراحت پرداخت . سپس یک افسر بعثی موسوم به عبد الرحمن در برابر من با چهره بر افروخته سبز شد و از من سراغ فرمانده را گرفت ، من در جواب گفتم : « الساعه فرمانده رفته استراحت » او اصرار کرد و من به ناچار گذاشتم که تلفنی با فرمانده صحبت کند .
در حین مکالمه من از روی اکراه و با بی میلی از افسر بعثی فاصله گرفتم ، نمی دانم چرا از شنیدن محتوای گفتگوي آنها بیزار بودم ، اما لبان متشنج و چهره عصبانی افسر بعثی و ناهماهنگی در کلمات او مرا به وقوع یک اتفاق آگاه کرد ، مکالکه تمام شد . بعدا من علت ناراحتی افسر مذکور را از فرمانده خود جویا شدم . او با حالتی نا آرام و غیر طبیعی گفت : بدبختی بزرگی پیش آمده ، پنج سرباز عراقی به صفوف ایرانیها پیوسته اند . این خبر تکان دهنده همه جا به سرعت پیچید از گروهان به گردان و از آنجا به لشکر و مقامات بالاتر خبر فرار پنج سرباز اطلاع داده شد ، نام سربازان فراری به ترتیب عبارت بود از جعفر، محسن، عبود ، صبحی ؛ کاظم و .. نام پنجمین سرباز را نفهمیدم چیست ؟
من در آنجا به سرنوشت خانواده های سربازان فراری فکر می کردم . اتفاقا فرمانده لشکر گفته بود که ما به سربازان فراری نتیجه و مزه تلخ کارشان را خواهیم چشاند .
آری من هم لحظه ای خود را جزو فراریان قلمداد کرده و بخوبی سرنوشت اندوهبار خانواده ام را می دیدم ، امروزه مفاهیم و اصول اخلاقی و انسانی بکلی از عراق رخت بر بسته اند . هر چه هست رنگ حزب بعث را به خود گرفته است ، بعثیها مذهب و انسانیت و تمامی اصول بشری را پایمال کرده اند . من کاملا به خصوصیات اخلاقی و بافت مغزی بعثیهای حرامزاده آگاهم . باری ، من ازنحوه رفتار و بر خورد آنها با مردم مطلعم ، برای بعثی ها هیچ فرقی میان سالخورده ، کودک ، زن پیر ، جوان ومرد وجود ندارد ، با همه با یک زبان حرف زده و از روش معینی استفاده می کنند ، حتی مساله تجاوز به ناموس و شرافت مردم امری عادی و پیش پا افتاده است ، مامورین بعثی در برابر چشمان پدر و مادران به دخترانشان تجاوز می کنند ، آنها از این شیوه پلید برای حرف بیرون کشیدن از قربانیان خود استفاده می کنند .
من تمام این جنایات را در ذهنم مرور کردم ، آری این اندیشه ها مرا از پیوستن به صفوف ایرانیها باز می داشت ، من چاره ای دیگر در برابر خود نمی دیدم ، از بعثیها تصور انجام هر جنایتی می رود ، آنها هزاران زن و مرد و کودک شیر خواره را به بهانه های واهی از عراق بسوی ایران تاراندند .
مهاجرین با پای برهنه فرسنگها در سرحدات مرزی پیمودند ، حزب بعث بر خلاف تمام مقررات جهانی اموال و دارائیهایشان را ضبط و مصادره کرد ، حزب بعث عراق مدعیست که مهاجرین تبعه عراق نبوده اند .در این صورت باز هم عمل ضد انسانی آنها توجیه بردار نیست ، من در اینجا برای شناساندن ماهیت جنایتکارانه حزب بعث حاکم بر عراق تنها به ذکر یک مثال زنده اکتفا می کنم .
من یک زوجی را که هر دو پزشک بودند ، می شناختم ، دکتر « عدنان الداغستانی » و همسر دکترش بر اساس تهمت های واهی گرفتار مامورین حزب بعث شدند ، آنها چیزی برای اعتراف نداشتند اما مامورین بعثی نخست کودک این زوج پزشک را در برابر چشمان پدر و مادر داخل اجاق کرده و پس از مدتی کودک کاملا سوخته شده و سپس مامورین با شکنجه پدر و مادر را به خوردن از گوشت فرزند خود وا داشتند ، بعد از این جنایت مامورین بعث به خانم دکتر در مقابل دیدگان شوهر دکترش تجاوز به عنف کردند
یاد آوری این جنایات مرا سخت متاثر می ساخت از این رو من از چادر فرماندهی خارج نمی شدم . 


درباره : نیروهای دشمن 2 , تمامی اطلاعات در مورد نیروهای دشمن ,
بازدید : 246
[ 1392/04/21 ] [ 1392/04/21 ] [ هومن آذریان ]
.: Weblog Themes By graphist :.

:: تعداد صفحات : 3 صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
موضوعات
تازه های سایت
اخبار روز جهان
شهدای استانها فرماندهان ، وصیتنامه ، خاطرات ، آثار شهدا
نرم افزار های کاربردی
مستند
دانلود فیلمها و سریالهای ایرانی
انمیشین
فرهنگ جبهه
عملیات
شناسایی ها
نیروهای دشمن
نیروهای دشمن 2
شهدای جهاد سازندگی
آلبومها
برنامه رادیویی
خاطرات انقلاب
وطن
راهیان نور
موسیقی فیلم
سرود
موسیقی بی‌ کلام
فرزند شهید
صدای شهدا
شهید سید اهل قلم آوینی
مارش
مداحی
ايثارگران
خانواده شهدا
اولين هاي شهيدان دفاع مقدس
نوای جبهه
مطالب مفید فرهنگی ، هنری ، اینترنتی و ...
مذهبی
مجموعه پوسترهای شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
فاتحان قله‌های جاسوسان ( شهدای صابرین )
محمد ابراهیم همت
ادعیه و مناجات
ادیه و زیارت
دانلود کتب اسلامی
پخش زنده شبکه های تلویزیونی - سراسری
دانلود تمام آثار شهید مطهری
صرفا جهت اطلاع !!!!
جلوه های ویژه
پی دی اف آموزشی
دوره آموزشي زبان فارسي
کلیپ های با کیفیت دفاع مقدس (۱)
نرم افزارهای موبایل
گنجینه اذان
والپیپرهای اسلامی
والپیپر معمولی
بخش سیستم عامل
بازی
کلیپ
شهید حاج احمد کاظمی
دانلود مجموعه کتابهای کامپیوتر pdf
اس ام اس
اصول و فروع دین
طنز و کاریکاتور
فول آلبوم های مجاز
دیگر رسانه ها
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1,565 نفر
بازديدهاي ديروز : 106 نفر
كل بازديدها : 3,710,666 نفر
بازدید این ماه : 2,309 نفر
بازدید ماه قبل : 4,849 نفر
کل نظرات : 11 عدد
كل مطالب : 4776 عدد
كل اعضا : 2 عدد
افراد آنلاین : 2 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک