روزی محسن که به حجاب بسیار اهمیت می دهد، به ملاقات یکی از دوستانش می آید. همان پرستار در حال پانسمان زخم دوست اوست. پرستار از محسن می خواهد، قیچی را به او بدهد، محسن نیز برای اینکه چشمش به ظاهر نامناسب پرستار نیفتد، قیچی را به سمت او پرت می کند...
یکی از پرستاران با سنی حدوداً 17 ساله، باظاهری نا مناسب، در بخش مجروحان جنگ، مشغول پانسمان کردن زخم هاست. با وجود ظاهر متفاوتش احترام خاصی برای جانبازان قائل است و با تمام توان، به جانبازان کمک می کند. روزی محسن که به حجاب بسیار اهمیت می دهد، به ملاقات یکی از دوستانش می آید. همان پرستار در حال پانسمان زخم دوست اوست. پرستار از محسن می خواهد، قیچی را به او بدهد، محسن نیز برای اینکه چشمش به ظاهر نامناسب پرستار نیفتد، قیچی را به سمت او پرت می کند. پرستار با ناراحتی کارش را انجام می دهد و از اتاق خارج می شود. وقتی بچه ها به برخورد محسن اعتراض می کنند، او می گوید: این بچه ها داغون شده اند که امثال این خانم ها این جوری بیان بیرون؟
چند روز از پرستار خبری نمی شود. یکی از بچه های مجروح، برای عذرخواهی به دیدن آن پرستار می رود. او می گوید که بخش های دیگر برای رفتن او به آنجا، بسیار اصرار می کنند و حتی پدرش نیز به شدت با کار او مخالف است؛ ولی او این بخش و این موقعیت ارزشمند را با هیچ جا عوض نمی کند. یکی از روزهای نزدیک عید نوروز، جوانی که نصف صورتش سوخته است و از بچه های سیاه پوست آبادان است، وارد بخش می شود. رابطۀ او با پرستار توجه همه را جلب می کند؛ تا جایی که یکی از بچه ها، علت صمیمیت آن ها را جویا می شود و متوجه می شوند که نامزد او است. پرستار می گوید: پدرش در ابتدا مخالفت می کند، ولی سرانجام با اصرار زیاد او، به ازدواج آن ها رضایت می دهد.