فرهنگی هنری اجتماعی فرهنگی هنری اجتماعی
| ||
تبلیغات بي نياز
من و مجيد بالاي سر اولين مجروح نشستيم . مجيد رو به من کذد و سريع کوله پشتي را باز کرد تا ... ناگهان صداي سنگين و ضعيفي از ته سينه اش بيرون آمد : آخ قلبم ! و در آغوش من افتاد !
گفتم : مجيد چي شده ؟ چيزي نگفت . دوباره گفتم مجيد چي شده ؟ چيزي نگفت . از روي پاهايم بلندش کردم و روي زمين نشاندمش و قيچي را از داخل کوله پسشتي ام برداشتم و جلئي پيراهنش ذات پاره کردم جاي هيچ زخمي نبود . سريع پشت پيراهنش را شکافتم ديدم کمرش به اندازه پهناي دو انگشت سوراخ شده و تير تا نزديک قلب پيش رفته است ! دست و پايم را گم کردم . دور و برم را نگاه کردم مجروح زيادي روي زمين بود . به خود آمدم . مجيد گفت : تنفسم بده ، تنفسم بده . روي سينه اش افتادم و نفس مصنوعي را شروع کردم و به کمک يک پزشکيار ، کمر و سينه مجيد را بستم که زخم مکنده ؛ مجيد را خفه نکند . مجيد جان چيز مهمي نيست من پيشت هستم . به چهره اش که نگاه کردم صورتش سفيد و نوراني شده بود ، چشماتش از از حدقه در آمده بود و قدش کشيده شده بود . گفت : سردمه ، سردمه . م هم سريع لبلس گرم خود را در آوردم و روي مجيد انداختم ، تا اينکه آرام شد . سراغ مجروح هاي ديگر رفتم ، چند دقيقه اي گذشت ، به طرف مجيد آمدم و گفتم : نجيد جان حالت چطوره ؟ مجيد جان تنفس نمي خوعهي ؟ چيزي نشنيدم . گفتم آقا مجيد سردت نيست ؟ چيزي نگفت ! چراغ قوه را برداشتم ، چشمان آرام و بسته اش را باز کردم و در چشمانش نور انداختم ، هيچ عکس العملي نشان نداد ! چند لحظه بعد مطمئن شدم که او از همه چيز بي نياز شده است . با خود کار روي پيراهنش نوشتم : شهيد مجيد رضايي از بهداري لشکر امام حسيسن (ع) منطقه والفجر 10 - مرتضي مساح درباره : فرهنگ جبهه , مجروحین , برچسب ها : بي نياز , بازدید : 264 [ 1392/04/27 ] [ 1392/04/27 ] [ هومن آذریان ]
مطالب مرتبط
نظر بدهید
:: |
||
[ طراح قالب : گرافیست ] [ Weblog Themes By : graphist.in ] |