خفته بودم مرز دریای بلور |
موج زد، پاهای من شد خیس نور |
از کرانها بوی توفان می وزید |
بوی خون با عطر ریحان می وزید |
خواب دیدم یک نفر فریاد زد |
چفیه را در من دوباره داد زد |
باز گویی یاوه گویی می کنم |
باز در خود ، واژه جویی می کنم |
باز هم باید کمی خلوت کنم |
از کسان آشنا، غیبت کنم |
باز هم امشب هوایی گشته ام |
باز شاید ، نینوایی گشته ام |
یک نفر در من مرا حد می زند |
آنچنان محکم، که باید می زند |
باز هم ای مثنوی، برخاستی |
هان! بگو ای خامه ، هرچه خواستی |
پیله ای بر شاخ طوبی یافتند |
چفیه را از تارتارش بافتند
|
تار، بر، دارِِ خدایش می زدند |
پودی از آل عبایش می زدند |
سرمه آلود ، اشک حوران می چکید |
بر تنش رگهای غیرت می کشید |
می چکید از شاخ طوبی آبِ رز |
در سه خم زد چفیه ها را رنگرز |
چفیه را تا رنگی از مجنون زدند
|
در غدیر و کوثر و در خون زدند |
چفیه شد سرخ و سپید و شد سیاه |
رنگ خون ورنگ مولا، رنگ چاه |
آن که در خم غدیر افتاده بود |
رنگ خاکستر گرفت و رنگ دود |